پایان لحظه ی تلخ... (قسمت دوم)
پایان لحظه ی تلخ... (قسمت دوم)
دیدم که غرق خون روی زمین و داخل جوی آب افتاده است...پاهایم توان راه رفتن نداشت...آرام آرام به جلو رفتم و دیدم بلند شد...دست خود را به طرف من گرفت و گفت:سلام،سپس به آغوشم چسبید و از هوش رفت...فریاد زدم خدایا...خواهش میکنم...!
با کامیون تصادف کرده بود...چیزی از موتورش نمانده بود... همه جمع شده بودند و فقط گریه کردن مرا نگاه میکردند...دلم میخواست همه آنها را یکجا بکشم...ناگهان متوجه شدم جوانی دستش را روی شانه هایم گذاشت...لبخندی روی لبانم جاری شد...وقت را تلف نکردم....بیمارستان نزدیک بود آنقدر خدا خدا و بلند بلند گریه کردم که رسیدیم به بیمارستان...
دیگر نفهمیدم چه شد...تا اینکه متوجه فریاد های بسیار بلندی که گوشم را کر میکرد شدم...صدای مادرش بود...تمام خانواده اش آمده بودند و خانواده من هم جمع شده و احساس همدردی میکردند...بیمارستان پر جمعیت شده بود...روز تلخی بود...فقط چند نفرمان داخل بیمارستان ماندیم و بقیه به بیرون رفتند...
وقتی قدم میزدم انگار پاشنه های کفشم نامش را صدا می کرد...هیچ صدایی جز صدای زجه های مادرش شنیده نمیشد...قلبم از فشار و استرس در حال ترکیدن بود...یادی از روزهای قدیم کردم...چه دریا و جنگلی که دوتایی میرفتیم...یادم میامد که یک گنجشک کوچک که توان بال زدن نداشت را از روی زمین برداشتیم و تمام آن روز را دوتایی به دنبال لانه اش گشتیم وقتی آن گنجشک را به لانه اش باز گرداندیم متوجه شدیم که مادرش به روی سرمان پرواز میکند و دورمان می چرخد.هیچ موجودی را جز خودمان نمیدیدیم و همیشه عاشق و دلباخته هم بودیم.
بینی های خودمان را به هم میچسباندیم و به چشمان هم خیره میشدیم وقتی خنده میکردیم از خنده و شادی دل درد میگرفتیم.
شبهایی که غم داشتیم چندتا شمع در اتاق میگذاشتیم و به صورت هم خیره می شدیم و بی اختیار از چشمانمان اشک سرازیر میشد.همان لحظه یک آرزو میکردیم و پی برآورده کردن آن بودیم.
در همین افکار بودم که ناگهان در سی سی یو باز شد و صدای کفش دکتر سکوت سالن را در هم شکست...
مادرش به جلو رفت و پرسید:
چی شده دکتر؟حالش خوبه؟
دکتر گفت: تصادف سختی بود وی در شرایط خوبی نیست برایش دعا کنید....
من هم که دیگر کنترل خودم را از دست داده بودم... جلو رفتم و به دکتر گفتم:اگه بلایی سرش بیاد کاری میکنم که...
کمی فکر کردم و دوباره گفتم:دکتر خواهش میکنم هر کاری میتوانید بکنید باور کنید اگه اتفاقی برایش بیافتد...خواهش میکنم دکتر... .
دکتر گفت:شما برادرشی؟فقط براش دعا کن...اون داره با مرگ دست و پنجهنرم میکنه...
بعد هم رفت.
و من ماندم و احساس پوچی...
(ادامه دارد)
نقل قول:
سلام
خوبي دوستم؟
داستان خودته؟ واقعيه؟
به هر حال منتظر ادامهي داستانت هستم.
سلام دوست عزیز.
مرسی.
آره خودم نوشتم.
همش واقعیت نیست فقط یکمشو از داستان زندگی خودمه:46:.
پایان لحظه ی تلخ... (قسمت چهارم)
پایان لحظه ی تلخ... (قسمت چهارم)
سلام:40:.
کمی داستان رو از حالت نوشتاری به گفتاری تغییر میدم تا کمی جذاب تر بشه البته به دلیل اینکه ادبیاتم زیر صفره:31:....
اون روز دیگه برام روز نبود...انگار میخواستم خودمورها کنم یا بشینم تمام سلول های بدنمو بشمارم، دلم میخواست تمام کره زمین روبا انگشتم بلند کنم و فریاد بزنم...خدایا تو بهترینی...
از دوستم خداحافظی کردم و راهیه خونه شدم...خیلی خوشحال بودم...به خودم گفتم خدایا ای کاش همیشه عاشق باشم چرا زودتر این حسو بهم ندادی؟داشتم دیوونه می شدم...تمام دورو برم گل و سبزه بود...پروانه های سفید دور سرم میچرخیدن انگار همه مثل من عاشق شده بودن...وقتی رسیدم خونه یادم رفت به مادر پدرم سلام کنم...همه مات منو نگاه می کردن ولی من هیچکدومو ندیدم...به اتاقم رفتم و یک آهنگ شاد گذاشتم...و اما شب شد...
همینطور تو فکررفتم...فکرای عجیب و غریب...اگه بهش نرسم...اگه ازدواج کرده باشه...اگه عاشق کسی باشه...اگه از من بدش بیاد...اگه دوستم بفهمه...اگه پدر و مادرش راضی نباشن...اگه پدر و مادرم راضی نباشن و ... .
اشکم در اومد...تازه اولین شبی بود که دلتنگی رو احساس می کردم و دوست داشتم که کنارم باشه و اشک هام رو پاک کنه... ولی همش فکرو خیال بود...به خدا گفتم...خدایا ازت خواهش میکنم...اگه اون همون کسیست که من لایق اون هستمو اگر صلاح میدونی برام نگهش دار...خدایا این حس رو ازم نگیر...
گریه و زاری و خدا خدا کردن کار هر شب من شده بود...دیگه مثل قبلاً شاد نبودم...همش تو فکر خودم بودم...شبها اونقدر گریه میکردم که چشمهام خسته می شد و بعد می خوابیدم...میدونستم خدا خیلی منو دوست داره...واسه همین یه نور امید ته دلم همیشه روشن بود...
یه روز به سرم زد،خواستم برم و به دوستم بگم که اون دختره کی بود؟ من عاشقش شدم...تمام ریتم زندگیم به هم ریخته لطفاً کمکم کن...اما نگفتم...رابطمو باهاش بیشتر کردم... و به دوستم نزدیک و نزدیک تر شدم تا اینکه یه روز دیدم دوستم صداش میکنه...آبجی ناهار حاضره؟تمام بدنم لرزید تو دلم گفتم وای اون خواهرشه...دیگه ناامید تر از قبل شدم...چون میدونستم که اگه دوستم بفهمه من عاشق خواهرش شدم ناراحت میشه...
تمام روح و تنم صداش میکرد، شده بودم یک آدم سرشار از احساسات که اگر اراده میکردم راحت بیست بیت شعر عاشقانه میگفتم.تا 19 سالگیم همینطور عاشق و دلباخته بودم...یک سال بود که فقط صداشو میشندیم...و دیگه چهرشو ندیدم...دیگه به دوستم سر نمیزدم...همش به خونه شون زنگ میزدم و چون خواهرش گوشی رو بر میداشت من انرژی تازه ای میگرفتم...دیگه به من عادت کرده بود...امسال وقتی که سال تحویل شد به خونه شون زنگ زدم گوشی رو برداشت و بدون اینکه من حرفی بزنم سلام کرد و سال نو رو بهم تبریک گفت من تمام دلم تاپ تاپ میزد و داشتم از خوشحالی دیوونه میشدم...اون شب تصمیم گرفتم زنگ بزنم و باهاش موضوع رو در میان بذارم.پدرم اومد داخل و گفت برو بیرون این لیست رو خرید کن...منم رفتم... وقتی برگشتم پدرم گفت:خواهر دوستت زنگ زده بود باهات کار داشت...تمام بدنم سوزن سوزن شد...احساس کردم که میخواد بهم بگه که چه حسی نسبت بهم داره...منم وقتو تلف نکردم و بهش زنگ زدم...
(ادامه دارد)