رمان لحظه های بی تو ( مهرداد انتظاری)
لحظه های بی تو (فصل اول)
صدای همهمه و گفتگو مهمانی دوستانه خانه فرامرز را پر کرده بود میهمانها دوبدو یا به صورت گروهی گرد هم نشسته هر کدام درباره موضوع مورد بحث خودشان صحبت می کردند یکی درباره گرانی دیگری راجع به مدل های جدید ماشین , آن یکی پیرامون ازدواج و گروهی هم گرداگرد تفاهم در زندگی زناشویی و حق زن و مرد در زندگی گفتگو می کردند.
مهمانی منزل فرامرز به مناسبت فارغ التحصیل شدنش در رشته مهندسی ساختمان برپا شده و میهمانان همه از دوستان نزدیکش بودند. پیش از اینکه آن مجلس گرمای دلچسب خود را بیابد موزیک ملایمی فضای شاعرانه به این جمع صمیمی بخشیده بود و وقتی بر تعداد میهمانان افزوده شد و هر کس هم کلام مورد نظرش را یافت آرام, آرام مهمانی رنگ دیگری گرفت.
دو خانم جوان در گوشه ای نشسته و پیرامو مسئله ازدواج داد سخن سر می دادند:
- این روزها به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد هر کدومشون یه جور خرده شیشه دارن.
دیگری که (( شقایق)) نام داشت و معلوم بود آشنایی و صمیمیتی دیرینه با دوست مخاطبش دارد پاسخ داد:
- آره جونم منم همین عقیده رو دارم و با تجربه تلخی که در گذشته داشتم یا دیگه ازدواج نمی کنم یا اگه خواستم ازدواج کنم با دقت درباره این مسئله تصمیم می گیرم.
- آخه تو خیلی بد اوردی با کسی زندگی می کردی که اصلا مفهوم و معنی زندگی زناشویی را نمی فهمید.
- درسته اون از زندگی با زن فقط می خواست کسی کلفت خونش باشه و از بچه هاش مراقبت کنه , منم نمی تونستم با این وضع کنار بیام و عشقمو به پای کسی بریزم که اصلا نمی دونه عشق یعنی چی...! البته ناگفته نمونه , به عنوان یه دوست خیلی هم با وفا و انسان بود ولی همسر خوبی نبود.
- حالا می خوای چکار کنی؟ تا آخر عمرت که نمی تونی همینطور زندگی کنی...!
- هیچی ... تا وقتی مردی رو که بتونه زخم های دلم رو مرحم بذاره پیدا نکردم ازدواج نمی کنم و تنها می مونم.
- والا منم دل خوشی از شوهرم ندارم خودت که میدونی با هزار جور التماس و وعده و عید اومد خواستگاری و منو گرفت , حالا آقا زیر سرشون بلند شده هر روز به یکی پیله می کنه, تازه خجالتم نمی کشه جلوی روی من می شینه و ساعت ها با این زن و او ن زن تلفنی حرف می زنه.....
همینطور که ایندو با هم گفتگو می کردند, توجهشان به سخنان گروهی که کمی دورتر از آنها نشسته و گرم صحبت بودند جلب شد و چون بحث این گروه پیرامون مساثل زناشویی بود ترجیح دادند به سخنان آنان گوش بسپارند.
یکی می گفت:
- تفاهم در زندگی های مشترک نقش بسزایی داره و زوجی خوشبختن که به معنای واقعی با هم تفاهم داشته باشن.
شخص دیگر از او پرسید:
- شما تفاهم رو در چه چیز می دونین؟
شخص اول پاسخ داد:
- تفاهم رو در اتفاق نظر زن و شوهر درباره موضوعات بدون اینکه در رابطه با اون موضوع با هم مشاجره کنن می دونم....
((شهروز)) که جوانی با شخصیت و خوش رو بود رشته کلام را به دست گرفت و گفت:
- متاسفانه در جامعه ما معنای زناشویی اونطور که باید جا نیفتاده و نه زن نه مرد درک کاملی از در کنار هم بودن و از زندگی لذت بردن ندارن و تنها به عنوان انجام وظیفه شخصی و اجتماعی با هم زندگی می کنن . زن به مرد تنها به چشم نون آور خونه یعنی کسی که پول در می آره نه شخصی که باید در کنارش احساس آرامش کنه نگاه می کنه و مرد هم به زن به عنوان کارگر و شخصی که سمت تربیت کننده بچه ها رو به عهده داره و همچنین در مواقع نیاز بعضی از نیازهاشو مرتفع می کنه نگاه می کنه, نه کسی که باید عشق و احساسش رو نثارش کنه و از در کنارش بودن لذت ببره و در جوارش خودش رو خوشبخت بدونه. متا سفانه درک اینکه معنی همسر اینه که دو نفر در کنار هم یکی می شن برای زوجهای جامعه ما سنگینه: حاضرین در راه دوستان و آشنایان سر فدا کنن, اما نسبت به همسر شون سرپا بی توجهن, در حالیکه این همسره که باید در غم ها و شادیها بهترین مدد کار باشه و کانون خانواده رو سرشار از عشق و محبت بکنه/
کسی از شهروز پرسید:
- خود شما با توجه به سن کمی که دارین اگر ازدواج بکنین چه رفتاری رو پی می گیرین؟
- شهروز بدون تامل پاسخ داد:
- همسرم رو تاج سرم می دونم... همسر من خانم خونه منه, نه کارگر ...چراغ خونه من به وجود اون روشنه و این نکته رو باور دارم که اگه دوستش داشته باشم دوستم خواهد داشت و اگه براش از جونم بگذارم برام از جونش مایه می گذاره.
توجه اگثر مدعوین به این گروه خصوصا به (( شهروز )) که سخنان مثبتی را در این رابطه به زبان می آورد جلب شده بود. سکوت مجلس را در مشت خود گرفته و تقریبا همه حضار به صحبت های گرم و پخته این جوان گوش فرا داده بودند.
(( شهروز)) جوانی بشاش, خونگرم و جذاب بود. هیچ سخنی را بدون دلیل به لب نمی آورد و درباره مطالبی که از آن اطلاع کافی نداشت چیزی نمی گفت و تنها شنونده بود. او در رفاه بزرگ شده و از دوستان دانشکده و بسیار نزدیک فرامرز بود قدی نسبتا بلند, چهره ای گشاده و صورتی گرد و پوستی سفید داشت. چشم هایش کشیده بادامی ابروان کمانی پیوسته گونه هایی صورتی و لبانی سرخ داشت و همه اینها به هنگامی که صورتش را مثل آن شب اصلاح دقیقی می کرد دو چندان جلوه می کرد.
او جوانی خوش پوش با اندامی متناسب بود و دل هر صاحب ذوق حنس مخالفی را به تپش می انداخت خصوصا که در عنفوان جوانی و در سنین بیست و یک و بیست و دو سالگی قرار داشت و حال که درباره زندگی زناشویی به این زیبایی و فصاحت سخن می گفت توجه (( شقایق)) و دوستش (( نسترن)) را کاملا به خود جلب کرده بود.(( شقایق)) که از دوستان خواهر فرامرز ((نسرین)) به مهمانی دعوت شده بود با خود می اندیشید:
-(( عجب جوون جالبیه.. با اینکه سنی نداره معلوم نیست این همه اطلاعات رو از کجا آورده خوش به حال کسی که با او ازدواج کنه...طوری این حرفا رو می زنه که انگار چند ساله داره زن داری می کنه ولی نه به سنش می خوره ازدواج کرده باشه نه حلقه دستشه..! راستی اسمش چیه؟ به قیافش می خوره کم سن باشه باید ته و توی همه اینارو در بیارم...))
همینطور که شهروز سخن می گفت متوجه دو جفت چشم که شدیدا او را تحت نظر گرفته بودند شد... صاحب یک جفت چشم را می شناخت, ( نسرین) دوست خواهر فرامرز اما آن دو جفت دیگر از آن که بود؟... نگاهش لرزه ای به تن شهروز انداخت. با دو چشم قهوه ای تیره ای که آتش از آن می ریخت با نگاهی سرشار از تمنا به لب های شهروز که با کلام گیرایش سخن می گفت خیره دیده دوخته بود.
شهروز متوجه حالت نگاه او شد ولی به روی خود نیاورد از آن گذشت و به سخنانش ادامه داد در همان حال در دل می گفت:
(( باید منتظر باشم یکی از این دو نفر یا نسرین یا اون دوستش بزودی عکس العملی از خودشون نشون بدن...))
وقتی کمی از شور و حال بحث کاسته شد یکی از مدعوین که ویولن به همراه داشت سازش را به دست گرفت به آرامی و با احساسی عمیق آهنگ سوزناکی نواخت و به مجلس حال تازه ای بخشید سپس میهمانان برای صرف شام سر میز دعوت شدند.
میز شام با انواع غذاهای متنوع ایرانی و فرنگی تزئین شده بود و با دسر های خوشمزه و رنگارنگ جلوه خاصی در چشم بیننده داشت.
هنگامیکه همه مشغول صرف شام بودند شقایق خودش را به خواهر فرامرز رساند و گفت:
- ((یگانه)) جون دستتون درد نکنه چه میز قشنگی چیدیدن .. انشاالله عروسی فرامرز خان...
و پس از کمی سکوت افزود :
- نمی خوای منو کامل به فرامرز معرفی کنی؟!
یگانه با لبخند دوستانه ای خطاب به شقای گفت:
- جرا عزیزم... با من بیا...
سپس دست او را گرتف و با خود به سمت فرامرز کشید . وقتی به برادرش رسید گفت:
- برادرجون, این خانم محترم از دوستان خوب نسرین هستن که امشب به ما افتخار دادن و به همراه نسرین جون به جشن ما اومدن اسمشون هم شقایقه!
فرامرز بسیار مودبانه و سنگین به علامت احترام سر فرود آورد و گفت:
- خانم محترم از اشنایی با شما خیلی خوشوقتم به مهمانی ما خوش آومدین
شقایق لبخند شیرینی به لب آورد و گفت:
- سلام برای من آشنایی با شما کمال سعادته...
و پس از رد و بدل کردن تعارف های معمول هر کدام برای کشیدن شام سر میز رفتند.
وقای شقایق غذایش را کشید نزد فرامرز بازگشت و بدون مقدمه پرسید:
- آقا فرامرز معذرت می خوام.. اسم اون دوست چشم و ابرو مشکی تون چیه؟
فرامرز متعجب از سوال کرد:
- چطور مگه؟!!!
شقایق دستپاچه پاسخ داد:
- همینطوری پرسیدم...خیلی به نظرم آشنا می یان...!
- شهروز..ایشون از دوستای بسیار خوب و خوش ذوق منن گهگاه شعر می گن و حسابی اهل کتابن.
- راستی!؟ چه جالب از طرز بیانشون مشخصه. ولی ایشون که خیلی جوونن...!
- خانم شقایق عزیز ..درست گفتم؟! عذر می خوان اسم شما شقایق دیگه؟!
- بله
- عرض میکردم...طبع شعر و این جور چیزا به سن و سال ربطی نداره.
شقایق سرش را فرود آورد و گفت:
- کاملا درسته حق با شماست . در هر حال ازتون متشکرم.
و باز لبخند گذرایی نثار فرامر کرد و دوباره به سوی میز شام روان شد.
شهروز مشغول انتخاب نوع غذا و دسر بود که ناگاه نگاهش در نگاه شیرین شقایق که در کنارش ایستاده بود گره خورد. شقایق خطاب به شهروز گفت:
- آقای شهروز عزیز از صحبتهای پر بار و گهر بار شما لذب بردیم و استفاده کردیم.
شهروز با حالت خاصی پاسخ داد:
- اختیار دارین سرکار خانم. گوهرهای عرایض بنده در مقابل چشمای ستاره بارون شما هیچه
شقایق که از این تعری ف شهروز به هیجان آمده بود خنده شیرینی بر لب آورد و گفت:
- شما لطف دارین...
شهروز در دل اندیشید:
(( اسم منو از کجا می دونه..؟!))
و به راحتی موضوع را فراموش کرد و به چهره شقایق خیره شد