رمان یادش بخیر نازلی ( نیلوفر لاری )
یادش به خیر نازلی انگار همین دیروز بود تصویر آن روز ها همیشه مثل آینه ی روشن و شفاف جلوی چشمان من برق میزند. مگر میشود آدم خاطراتش را حتی برای یک لحظه از یاد ببرد؟ من که هرگز از گذشته ام جدا نبودم. انگار هنوز هم در هوای همان روز ها نفس میکشم فقط گاهی که جلوی آینه قرار میگیرم متوجه گذر زمان میشوم و تنها در آن هنگام است که به این حقیقت واقف میشوم که روزگاری بس دور و دراز بر من گذشته است. آری نازلی! از تو پنهان نمیکنم گاه آهی پر سوز سینه ام را آتش میزند و زبانه میکشد بیرون. گریه هم میکنم از آن گریه ها که تو میدانی و بس. شاید خاطرت نیست چقئر برای تو گریه کرده ام و شاید به یاد نداری جای خالی تو را همیشه توی دستهایم فشرده ام.توی همین دستهایی که روزی مو های طلایی ات را میبافتم و لباس نو تنت میکردم.آه! فراموش کن! نمیخواهم به یاد بیاورم که شبها بی تو خوابم نمیبرد.لالایی هم ئبرایت میخواندم.
لالالالا بخواب نازلی عزیزم بخواب من با لولو ها میستیزم
لالالالا فدای چشم نازت بخوابان آن دو چشم نیمه بازت
شنیدی نازلی؟ به طور حتم اگر جای تو اینجا خالی نبود با لالایی منخمیازه میکشیدی و گوشه ای خودت را به خواب میزدی. نفس که میکشم احساس میکنم مسموم ترین ذرات نامرئی این فضای وهمناک را میبلعم. راستی خنده دار نیست که من در مرداب این سکوت گل آلود هنوز هم دیت و پا میزنم؟ به کدامین امید نمیدانم نازلی فقط میدانم حس غریب و گنگی هنوز خاک بی حاصل امید مرا بیل میزند. شاید باید به انتظاز سبز شدن آن پلک هم ر هم نزنم. نمیدانم نازلی شاید اگر تو بودی میگفتی در امتداد این سکوت وحشی چه فریادی بی صدا مانده است. گاهی تنهایی چنان خودش را بر من تحمیل میکند که احساس میکنمئ غیر از من هیچ موجود جانداری در این کره ی خاکی زیست نمیکند...نفس نمیکشد ...فقط من هستم و تنها من! زیر سقف این خانه همه چیز دست نخورده باقی مانده است. مثل دلم که هنوز زنگار زمانه آن را صیقلی نکرده است. آه نازلی! چه بگویم که گفتنی ها آنقدر زیاد است که نمیتوانم به همه ی آنها بپردازم. در واقع نمیدانم باید از کجا شروع کنم... کاش چشمان آبی ات پیشم بود و مرا یاد دریا میناناخت. یاد آسمان و هر چه آبی بود. یادت نیست چرا اینجا اینقدر سوت و کور مانده است؟ طفلی! تو از کجا بدانی! اگر میدانستی که نمیگذاشتی اینقدر تنها و شکسته با خودم حرف بزنم و گوش بسپارم که شابد از دری دیواری صدایی بیاید. نخند نازلی اشک مرا دوباره در نیار. میدانم حال و روزم خنده دار ایت اما تو نخند. با تو حرف دارم. حرفهایی که سالها ته دلم خاک خورده.آخ نمیدانی چقدر حوس کرده ام دوباره مو های طلایی و ابریشمی ات را از کنم و شانه بزنم و دوباره بافم.راستی نازلی سنجاق سرت اینجاست همان که مادرم از زیارت امام هشتم برایت آورده بود. گل مریم سپید چقدر به موهایت میامد.یادت هست؟ همیشه خوشحال بودم که از تو چیزی برای من باقی مانده است که تو را به یاد من بیاورد.میدانم که تو از من چیزی نداری...هیچ یادگاری...کاش حلقه های اشکم را نخ مکشیدم و دور گردنت میاومیختم. مثل آن وقت ها که شکوفه های نارنج را به گردنت میاویختم و تو میخندیدی. اینجا همیشه هوای زندگی ابری است. شعاع طلایی خورشید از پشت توده های ابر چشمان مرا آفتابی نمیکند. آسمان شبهای را نگو...ستاره بی ستاره... حتی چراغ مهتاب هم روشن نیست. شب اگر شمعی نباشد سیاهی از سر و کول آدم بالا میرود. گاهی فکر میکنم من به اینجا تعلق ندارم.به این خانه. به این لوازم موجود در آن. به هیچ چیز حتی این کره ی خاکی... لابد دیگر قین پیدا کردی دیوانه ام. نه نازلی!دلم نمیگیرد تو هر جور که دوست داری در مورد من بیندیش.تنهایی به قدر کافی عقل و درک و شعورم را حاشیه زده. دیوانگی که بد نیست قلب دیوانه همیشه پاک و دست نخورده باقی میماند. پس من دیوانه نیستم چه بد است که آدم بین دیوانگی وعاقل بودن خودش رتا بی تکلیف احساس کند. نازلی! دوست کوچولوی کودکیهایم! بگذار حال که دست نوازش شب چشمانم را خواب کرده برایت حرف بزنم... نخواب نازلی. به خاطر من.تمام شبها را بیدار بمان و به هر چه ستاره که در آسمان شب تو میدرحشد نگاه کن و جای مرا برای تماشای ستاره ها خالی نگه دار. بیدا ربمان نازلی آری . من با تو حرف دارم.بگذار برگردیم به آن روز ها که من بودم و تو بودی و هیچ غصه ای نبود...آری... بگذار حرف بزنم بیداز بمان. این من هستم که مینویسم برای تو... از لا به لای توده های عظیم خوش بختی که انگار حق من نیست. با تو حرف دارم نازلی... مینویسم... مینویسم تا بدانی نازلی من...