مشاهده نسخه کامل
: ==> فقط داستان بازیها <==
cully_4u
01-02-2007, 13:38
داستان بعضی از بازیها , مثل سری Silent Hill و سری Resident Evil , یا Metal Gear Solid خیلی پیچیدس , و داستان اونها توی ورژنهای مختلف بازی به هم ربط داره , و بدون بازی کردن تموم قسمتها نمیشه از داستان کلیشون سر در آورد ...
مثل Silent Hill که قسمتهای 1 و 3 باهم مرتبط هستند .
حتی بعضی از بازیها بعضی از نقاط مبهم خودشون رو توی فیلمی که از روی بازی ساخته میشه توضیح میدن ...
ساختن یه همچین تاپیکی ریروز به ذهنم رسید , وتی که یکی از دوستام یه فایل Txt بهم داد که داستان بازی Farenhite رو توش بطور کامل نوشته بود ...
این تاپیک رو زدم که اگه کسی داستان کامل بازی رو داره , اینجا بنویسه ...
cully_4u
01-02-2007, 13:42
اینم همون داستان بازی FARENHITE که از دوستم گرفتم . میگفت این رو از یه سایت فارسی کپی کرده ...
من خودم نمیدونم از چه سایتی , وگرنه حتماً لینک اصلیش رو مینوشتم ...
شخصيت اصلي بازي شخصي هست بنام لوكاس كين (Lucas Kane) كه يك فرد عادي در هستش كه در شهر نيويورك زندگي ميكنه و متخصص كامپيوتر در يك بانك هست. داستان از اينجا شروع ميشه كه ميبينيم لوكاس نشسته و ميخواد داستان اتفاقاتي رو كه براش افتاده تعريف كنه. هوا در نيويورك به شدت سرد و برفي هست.
در ابتداي داستان لوكاس رو در دستشويي يك رستوران ميبينيم كه در يك حالت غيرعادي در حال بريدن دستهاي خودش با چاقو هست كه د حقيقت داره با چاقو روي دستهاي خودش طرحهايي رو حكاكي ميكنه. بعد لوكاس در همين حالت از خود بيخود شده از پشت بطرف پيرمردي ميره كه در دستشويي در حال شستن دستهاي خودش هست ( در اين حالت صحنه هايي رو هم از مردي ميبينيم كه شبيه به جادوگرا ميمونه و در محل ديگه اي دقيقاً حركاتي رو انجام ميده كه لوكاس داره انجام ميده بطوري كه مشخص ميشه هر حركتي كه اون مرد جادوگر انجام ميده ، لوكاس هم دقيقاً همون حركات رو انجام ميده و به نوعي انگار اون مرد داره لوكاس رو كنترل ميكنه ) و با ضربات چاقو اين پيرمرد رو به طرز فجيعي به قتل ميرسونه. يك كلاغ هم در اين لحظات از پنجره موجود در دستشويي ناظر اين اتفاقات هست !
بعد از اينكه پيرمرد به قتل ميرسه و هنوز لوكاس در حالت غير عادي قرار داره در تصوراتش دختر بچه اي رو ميبينه كه دستش رو به سمت لوكاس بلند كرده بطوري كه ميخواد دست لوكاس رو بگيره ، لوكاس به حال خودش برميگرده و با ديدن جنازه غرق در خون پيرمرد و دستان خون آلود خودش به شدت شوكه ميشه ! لوكاس كه متوجه ميشه خودش پيرمرد رو كشته اما در انجام اين كار در حقيقت خودش اراده اي از خود نداشته و بدون اينكه خودش بخواد دست به اين جنايت زده ، براي اينكه توسط پليس دستگير نشه بايد جنازه رو مخفي كنه و به سرعت از رستوران خارج بشه. لوكاس اينكار رو انجام ميده و بعد از تميز كردن نسبي دستشويي و همچنين شستن دست و صورت خودش از دستشويي خارج ميشه و با حساب كردن پول غذا و نوشيدني خودش از رستوران خارج ميشه. بعد از خارج شدن از رستوران بسته به تصميم گرفته شده از طرف شما لوكاس با تاكسي و يا مترو محل رو ترك ميكنه . بعد از خارج شدن لوكاس از رستوران مامور پليسي كه در رستوران مشغول نوشيدن نوشيدني بود به دستشويي ميره و با ديدن رد خوني كه از يكي از دستشوييها جاري شده جسد رو پيدا ميكنه و سريعاً از دستشويي مياد بيرون و ميگه كه جنايتي اتفاق افتاده و هيچكس اجازه خارج شدن از رستوران رو نداره تا ماموران پليس بيان و مشخصات افراد رو بررسي كنند.
بعد از اين ، ما دو كاراگاه پليس رو ميبينيم كه به سمت رستوران ميان : كاراگاه كارلا والنتي (Carla Valenti) و دستيارش تايلر مايلز (Tyler Miles). كارلا يك زن سفيد پوست هست و تايلر يك مرد سياه پوست.
كارلا و تايلر به رستوران ميان تا صحنه جرم رو بررسي كنند. اونها موفق ميشن چاقويي رو كه لوكاس با استفاده از اون پيرمرد رو به قتل رسونده پيدا كنند و همچنين خوني رو كه از دستان لوكاس كه بريده شده بودند ريخته ، كشف ميكنند. در خارج از در پشتي رستوران هم يك مرد بي خانمان نشسته كه ظاهراً مست هست و كمك زيادي به ماموران پليس نميكنه !
لوكاس بعد از فرار كردن از رستوران به خونه خودش ميره و از شدت خستگي جسمي و روحي به خواب ميره و در خواب كابوس ميبينه.صبح كه از خواب ميپره ، اول فكر ميكنه اتفاقات ديشب توي خواب بوده اما با ديدن دستان خون آلود خودش كه باعث خوني شدن تخت خوابش هم شده متوجه ميشه كه تمامي اون اتفاقات واقعاً رخ داده !
حالا لوكاس بايد بفهمه كه براي چي اون پيرمرد ناشناس رو كشته و واقعاً چه اتفاقاتي در رستوران رخ داده. لوكاس بايد براي رفتن به محل كارش آماده بشه. لوكاس از نظر عصبي و روحي ضربه بسيار سختي خورده و با يادآوري اتفاقات رستوران و اون پيرمرد كشته شده باز هم از نظر عصبي بهم ميريزه. لوكاس برادري به نام ماركوس (Markus) داره كه كشيش هست ولي با اون زياد رفت و آمد نداره و چند وقتي ميشه كه ملاقاتش نكرده. همچنين چند وقتي هست كه لوكاس با دوست دختر خودش تيفاني (Tiffany Harper) قطع رابطه كرده. لوكاس پيغام گير تلفن منزلش رو چك ميكنه و پيغامي رو كه تيفاني گذاشته و گفته كه ميخواد بياد و بعضي از وسايلش رو كه هنوز تو خونه لوكاس باقي مونده رو ببره ، ميشنوه. تلفن زنگ ميزنه و پشت خط ماركوس برادر لوكاس هست ، ماركوس زنگ زده تا به لوكاس يادآوري كنه كه سالگرد فوت پدر و مادرشون هست و به اين بهانه بتونه بعد از مدت زمان طولاني كه لوكاس رو نديده اون رو ببينه. لوكاس كه حس ميكنه بايد قضيه رستوران رو با يك نفر در ميون بگذاره به ماركوس ميگه كه تو دردسر بزرگي افتاده و باهاش در يك پارك قرار ميذاره.
لوكاس كه ناخودآگاه تصاويري در ذهنش ميبينه ، ناگهان در ذهن ميبينه كه يك مامور پليس به جلوي در خونه اش اومده و مامور پليس با اومدن به داخل خونه و ديدن لباس خوني لوكاس كه شب گذشته تو تنش بوده و همچنين تخت خون آلود لوكاس ، لوكاس رو دستگير ميكنه ! به همين خاطر لوكاس سريعاً اون لباس خوني رو ميندازه توي لباسشويي و روي تخت خون آلود رو هم ميپوشونه. بعد ناگهان پليس در خونه رو ميزنه ! لوكاس در رو باز ميكنه و پليس ميگه كه همسايه ها از خونه شما صداي جيغ و ناله شنيدن ، آيا شما بوديد ؟ لوكاس هم مجبور ميشه به دروغ بگه كه بر اثر شكستن شيشه دست هاي خودشو بريده و بخاطر اون فرياد زده. پليس داخل خونه رو بازرسي ميكنه و ميره.
لوكاس در پارك به ملاقات برادرش ميره و داستان رو براي اون تعريف ميكنه. ماركوس كه يك كشيش معتقد هست و به قتل رسوندن يك انسان رو گناه بزرگي ميدونه به لوكاس ميگه كه بايد بري و خودتو به پليس معرفي كني و داستان رو براشون تعريف كني اما لوكاس حاضر به انجام اين كار نميشه چون معتقده كه پليس حرفهاي اون رو باور نميكنه و به جرم قتل اون رو بازداشت ميكنه و با دستگير شدنش ديگه هيچ وقت متوجه نميشه كه چرا اون پيرمرد رو به قتل رسونده. بعد از خداحافظي از ماركوس ، لوكاس در مسير برگشت از پارك ناگهان لوكاس دوباره در ذهن خودش پسر بچه اي رو ميبينه كه هنگام بازي در كنار درياچه پارك به داخل آب ميافته ! لوكاس كمي جلوتر همون بچه رو در حال بازي كنار درياچه ميبينه و همچنين دو مامور پليس رو هم ميبينه كه از سمت ديگه اي دارند نزديك ميشن و يكي از اون مامورها همون مامور پليس ديشب در رستوران هست كه احتمالاً با ديدن لوكاس اون رو شناسايي ميكنه و دستگير ميكنه ! حالا لوكاس بايد تصميم بگيره كه بره جلو و بچه رو نجات بده و با اين كار خطر دستگير شدن رو به جون بخره و يا اينكه اجازه بده بچه جون خودش رو از دست بده تا خودش دستگير نشه ! لوكاس تصميم به نجات جون پسر بچه ميگيره و سريعاً ميره و به داخل آب شيرجه ميره و پسر بچه رو بيرون مياره و با دادن تنفس مصنوعي باعث زنده موندن پسر بچه ميشه ! در همين حال كه مردم در محل جمع شدند مامور پليسي كه شب حادثه تو رستوران حضور داشته و لوكاس رو در رستوران ديده بوده هم در محل حضور داره و با ديدن قيافه لوكاس اون رو شناسايي ميكنه ولي بطرز عجيبي از دستگيري لوكاس خودداري ميكنه و اجازه ميده كه لوكاس از پارك بره. مردم هم كه اونجا جمع شدند معتقدند كه لوكاس يك قهرمانه و اگر اون نبود حتماً پسر بچه جون خودش رو از دست ميداد. لوكاس كه خودش هم از اين مساله تعجب كرده و ميدونه كه مامور پليس اون رو شناخته ولي نميدونه كه چرا اجازه داده كه اون پارك رو ترك كنه و دستگيرش نكرده. خود لوكاس ميگه شايد اون پليس اينطور فكر كرده كه لوكاس ديشب يك جان رو گرفته و امروز جان يك نفر ديگه رو بهش برگردونده ! لوكاس ميگه حداقل حالا ميتونم بدون عذاب وجدان به صورت خودم تو آينه نگاه كنم.
بعد از اين قضيه كارلا رو ميبينيم كه در اداره پليس هست و ميگه كه يك عادت بدي كه داره اينه كه وقتي روي يك پرونده كار ميكنه تمام فكرش مشغول اون موضوع ميشه و ديگه نميتونه به چيز ديگه اي فكر كنه. همچنين ميگه كه شب قبل رو اصلاً نتونسته بخوابه و خيلي خسته اس. از نگهبان جلوي ورودي اداره ميپرسه كه تايلر اومده سر كار يا نه ؟ اون هم ميگه كه هنوز نديده كه تايلر اومده باشه اداره. كارلا وارد محل كارش ميشه و جفري (يكي از پليسها) به كارلا ميگه كه تايلر شش ماه پيش ازش 100 دلار قرض گرفته و هنوز بهش پس نداده ، و چون تايلر فقط از كارلا حرف شنوي داره ، از كارلا ميخواد كه به تايلر بگه تا پولش رو پس بده. كارلا هم ميگه كه بايد به خود تايلر بگي.
كارلا به اتاق كارش ميره و ايميل هاش رو چك ميكنه. در ميان ايميلهاي كارلا يك ايميل مشكوك بودن عنوان وجود داره كه در متنش نوشته كه اين اتفاقات قبلاً هم رخ داده و به همچنين در آخر اين نامه به اسم Kirsten اشاره ميكنه. كارلا نميدونه منظور از كرستن چيه. كارلا به خونه تايلر زنگ ميزنه ، تايلر هنوز خوابه. تايلر گوشي رو برميداره و با حالت خواب آلود ميگه كه الان راه ميافته و مياد اداره. همسر تايلر هم زن سفيدپوستي بنام Sam هست. سم به تايلر ميگه كه كمي بيشتر بمون ولي تايلر ميگه كه بايد بره سر كار. سم هميشه نگران جون تايلر هست و هميشه ميترسه كه نكنه بلايي سر تايلر بياد. تايلر پس از كمي صحبت كردن با سم و توجيه كردن موقعيت شغلي خودش به سر كار ميره. در اداره پليس ، جفري از تايلر ميخواد كه پولش رو بهش پس بده ، تايلر هم به جفري ميگه كه بيا با هم يك بازي بسكتبال انجام بديم ، اگر تو بردي من بجاي 100 دلار ، 200 دلار بهت ميدم ولي اگر من بردم تو ديگه از من هيچ پولي نميگيري ! جفري هم قبول ميكنه تا در يك فرصت مناسب با هم مسابقه بدن. تايلر به اتاق كارش كه با كارلا مشترك هست ميره ، از كارلا ميپرسه كه آيا اون زن خدمتكار رستوران اومده تا عكسي از صورت شخص قاتل طراحي كنند يا نه ، كارلا هم ميگه كه فعلاً نيومده. كارلا و تايلر با هم ميرن به سر ميز همكارشون Garret ، كه مسئول انگشت نگاري و آزمايش خونهاي محل جنايت بوده تا در مورد پيشرفت تحقيقات سوال كنند.
گرت بهشون ميگه كه روي چاقو اثر انگشتهايي وجود داشته كه روي ليوان و چنگال و همچنين يك كتاب كه زير ميز قاتل توي رستوران بوده هم بوده. همچنين ميگه كه اثرات خون متعلق به دو نفر بودن ، يكي شخص مقتول و اون يكي هم بايد احتمالاً خون خود قاتل باشه كه در يكي ديگه از دستشويي ها روي زمين ريخته بوده. كارلا تعجب ميكنه و ميپرسه كه چرا خون قاتل توي يكي ديگه از دستشويي ها بايد باشه. گرت هم به شوخي ميگه كه آدم احمق توي هر رشته اي پيدا ميشه ، چرا نبايد احمق تو قاتل ها پيدا بشه !
كارلا به تايلر ميگه كه ميخواد بره پيش پزشك قانوني تا ببينه از جسد چه اطلاعاتي بدست اومده. تايلر هم توي اداره منتظر زن خدمتكار رستوران ميشه. كارلا به پزشك قانوني مراجعه ميكنه ، طبق يافته هاي پزشك از جسد ، چاقوي قاتل دقيقاً سه رگ اصلي رو كه به قلب ميرن بريده و در حقيقت قلب رو بطور كامل از بدن جدا كرده. به گفته پزشك احتمال اينكه قاتل تصادفي اين سه رگ رو دقيقاً قطع كرده باشه خيلي كم هست پس احتمالاً قاتل بايد اطلاعات دقيقي از ساختار بدن انسان داشته باشه. همچنين پزشك ميگه كه تو دهه 90 هم چنين مقتولي بوده كه دقيقاً سه رگ اصلي قلبش بريده شده بوده ، با كمك پزشك معلوم ميشه اسم اون پرونده Kirsten بوده (همون اسمي كه توي ايميل مشكوك ازش نام برده شده بود). تايلر هم در اداره بعد از اومدن خدمتكار رستوران با كمكش تصويري از صورت قاتل رسم ميكنه تا به همه پليسها در فرودگاه ها و ايستگاههاي راه آهن و غيره بدن تا بتونند قاتل رو دستگير كنند.
لوكاس به سر كار خودش در بانك ميره ، لوكاس متخصص كامپيوتر هست. گرچه حالش خوب نيست ولي براي اينكه شك كسي برانگيخته نشه به سر كارش اومده. اون در يك اتاق مشترك با يك نفر ديگه كار ميكنه. وقتي لوكاس در محل كارش پشت ميزش نشسته ، باز هم يك سري تصاوير از ذهنش ميگذره و اتفاقاتي رو كه هنوز نيافتاده ميبينه و همچنين با قدرت عجيبي كه پيدا كرده ذهن همكارش رو ميخونه . خود لوكاس هم گيج شده و نميدونه كه چرا اينجوري شده. تلفن زنگ ميزنه و پشت خط تيفاني هست كه با لوكاس حال و احوالپرسي ميكنه و ميگه كه اگر اشكال نداره امشب بعد از كار ميخواد بياد و وسايلش رو ببره. لوكاس هم موافقت ميكنه و ميگه كه از ساعت 8 شب به بعد تو خونه اس. تلفن همكارش زنگ ميزنه و بهش اطلاع ميدن كه يكي از كامپيوترها مشكل پيدا كرده. لوكاس به همكارش ميگه كه من ميرم و مشكل رو برطرف ميكنم. لوكاس از دفتر كارش خارج ميشه تا مشكل رو برطرف كنه. ناگهان لوكاس با همون مرد جادوگر براي لحظه اي روبرو ميشه و حشراتي شبيه به سوسكهاي غول پيكر ميبينه كه در دفتر كار دارن كاركنان رو ميكشن ! لوكاس هم تا حد ممكن با اونا مبارزه ميكنه و از دستشون فرار ميكنه تا اينكه بالاخره در يك گوشه از اتاق گير ميافته. در اين لحظه لوكاس پيرمردي رو ميبينه كه خودش به قتل رسونده بود ! با همون لباسها و دست و صورت خوني به سمت لوكاس مياد و جمله اي ميگه در رابطه با مار بزرگي كه كه يك سرش در اين دنياست و سر ديگه اش در دنياي ديگه ! بعد از اينكه پيرمرد ميره ، حشرات لوكاس رو محاصره ميكنند و لوكاس فرياد ميزنه و در حالي كه داره فرياد ميزنه ناگهان چشماش رو باز ميكنه و ميبينه كه همكارانش در دفتر دور و برش جمع شدن ! همكارش به لوكاس ميگه كه چي شده ؟ خودتو زخمي كردي و داري خونريزي ميكني ! لوكاس كه خودش هم گيج شده و نميدونه كه آيا اون حشرات واقعي بودن و يا نه ميگه كه من بايد برم و دفتر كار رو ترك ميكنه.
شب شده و لوكاس در خونه خودش نشسته و راجع به اتفاقاتي كه براش در دفتر افتاده فكر ميكنه و ميگه كه نميدونم ديوونه شدم يا اينكه اون موجودات واقعي بودن. لوكاس خوابش نميبره و ميترسه تو خواب باز هم كابوس ببينه. تصميم ميگيره اونقدر بيدار بمونه تا اينكه ديگه چشماش قدرت باز موندن رو نداشته باشن و بعد بخوابه. تلويزيون رو روشن ميكنه وميبينه كه در تلويزيون خبر نجات داده شدن يك پسر بچه كه به درياچه افتاده بوده رو داره پخش ميكنه و ميگه كه قهرماني كه با شيرجه زدن در آب يخ زده درياچه جون بچه رو نجات داده حتي تا اومدن آمبولانس هم صبر نكرده و محل حادثه رو ترك كرده و ناشناس مونده !
همچنين اعلام ميكنه كه با همكاري خدمتكار رستوران تصويري از شخص قاتل تهيه شده كه اون تصوير رو نشون ميدن و درخواست ميكنند كه هر كسي اين شخص رو ميشناسه با شماره تلفن پليس تماس بگيره.
لوكاس تلويزيون رو خاموش ميكنه و به سراغ گيتار برقي خودش ميره و چند تا آهنگ ميزنه تا كمي آرامش پيدا كنه. بعد به سراغ كيسه بوكس ميره تا كمي تمرين كنه. حركات لوكاس خيلي حرفه اي و سريع شده بطوري كه با ضربه آخر كيسه بوكس از سقف جدا ميشه و پرت ميشه و به سمت ديگه اي از اتاق ! خود لوكاس هم تعجب ميكنه و ميگه كه انگار يه چيزي توي من تغيير كرده ، قوي شدم و حركاتم خيلي سريع شده.
بعد لوكاس ميره تو اتاقش و بعد از چك كردن ايميلهاي خودش يك قرص آرام بخش ميخوره و بخواب ميره. بعد از گذشت مدت زمان كوتاهي صداي زنگ در خونه مياد. لوكاس از خواب بيدار ميشه. لوكاس ميره و درو باز ميكنه ، تيفاني پشت در خونه ايستاده. اومده كه وسايلش رو ببره. تيفاني ميگه : ببخشيد اگر مزاحمت شدم. لوكاس ميگه : نه من فقط يكمي خواب آلودم ، بيا تو. تيفاني وارد خون ميشه. لوكاس ميگه : بشين. چه خبر ؟ تيفاني ميگه : كار توي بيمارستان حسابي سر منو شلوغ كرده ، هنوز كاملاً توي خونه جديدم مستقر نشدم. لوكاس ميگه : نوشيدني ميخواي ؟ تيفاني ميگه : بله ، مرسي. لوكاس نوشيدني مياره و تيفاني ميگه : من دو تا جعبه اينجا دارم كه دقيقاً يادم نيست كجا گذاشتمشون ولي حروف اول اسمم روي جعبه هاست. لوكاس جعبه ها رو مياره. تيفاني ميگه : چيزي شده ؟ كمي نگران بنظر ميرسي ؟ لوكاس ميگه : نه ، چيزي نيست ، يكمي مشكل پيدا كردم. تو هنوز تنهايي ؟ كسي رو پيدا نكردي؟ ببخشيد اينو نبايد ميپرسيدم. تيفاني ميگه : نه ، اشكالي نداره ، من هنوز تنهام ، تو چي ؟ لوكاس ميگه : من هم تنهام. تيفاني ميپرسه : هنوز هم گيتار ميزني ؟ لوكاس ميگه : از وقتي تو رفتي ديگه گيتار نزدم. تيفاني ميگه : كمي براي من گيتار بزن ، بياد روزهاي خوشي كه داشتيم. لوكاس براي تيفاني كمي گيتار ميزنه. بعد از گيتار زدن لوكاس و تيفاني همديگرو ميبوسن و تيفاني ميگه : منو به اتاق خواب ببر. با هم به اتاق خواب ميرن و . . .
صبح روز بعد لوكاس به قبرستان ميره ، پدر و مادر لوكاس 10 سال قبل (سال 1999) در يك تصادف كشته شدند. در قبرستان ماركوس هم حضور داره. لوكاس وقتي بالاي قبر پدر و مادر خودش ايستاده به ياد كودكي خودش ميافته كه همراه با ماركوس و پدر و مادرش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردند. لوكاس در كودكي هم گوشه گير بوده و با بقيه بچه ها بازي نميكرده. لوكاس ياد روزي ميافته كه ماركوس و بقيه بچه ها براي بازي به داخل يكي از انبارهاي مهمات موجود در مركز نظامي بطور پنهاني وارد شده بودند ، لوكاس اون موقع هم در ذهنش تصاويري ميبينه كه انبار مهمات آتش ميگيره و منفجر ميشه ! لوكاس اگر عجله نكنه و خودش رو به بچه ها نرسونه همه بچه ها اونجا ميميرن. لوكاس هرطور شده خودش رو به انبار ميرسونه و ماركوس رو به همراه چند تاي ديگه از بچه ها نجات ميده. ماركوس از لوكاس ميپرسه كه تو چطور قبل از اينكه اين اتفاق بيافته از اون با خبر بودي ؟ لوكاس هم ميگه من قبل از اينكه اين اتفاق بيافته اون رو توي ذهنم ديدم. ماركوس هم ميگه تو كه ميدوني من اين چيزا رو هيچ وقت قبول نميكنم. بعد ماركوس رو ميبينيم كه در قبرستان لوكاس رو كه توي فكر فرو رفته صدا ميكنه و بهش ميگه من كسي رو ميشناسم كه شايد بتونه در مورد اتفاقاتي كه برات افتاده كمكت كنه. ماركوس آدرس اون شخص رو به لوكاس ميده و ميگه اميدوارم كه بتوني جوابي براي سوالات خودت از اين زن بگيري.
تايلر و كارلا براي ورزش و كمي تمرين ورزشهاي رزمي به باشگاه پليس ميرن ، در اونجا هر كدوم كمي نرمش ميكنند و بعد باهم مبارزه ميكنند. بعد از تموم شدن مبارزه تايلر به كارلا ميگه كه هنوز هم تو فكر پرونده رستوران هستي ؟ بعد ميگه كه زياد نگران نباش همچين قاتلي كه اين همه از خودش مدرك توي صحنه جنايت باقي گذاشته بزودي گير پليس ميافته ، كارلا هم ميگه كه منم ميخوام مطمئن بشم كه اون قاتل ديگه نميتونه به كس ديگه اي آسيب برسونه.
بعد از تمرين ، كارلا و تايلر به اداره برميگردن و ميرن پيش رئيس. رئيس ميپرسه كه تحقيقات به كجا رسيده ؟ كارلا جواب ميده كه فعلاٌ مظنون رو پيدا نكرديم. رئيس ميپرسه نظرتون درباره قتل چيه ؟ كارلا ميگه از شواهد اينطور پيداست كه اين قتل يك قرباني براي يك مراسم مذهبي بوده. رئيس ميپرسه آيا احتمال داره كه قاتل دست به جنايات ديگه اي هم بزنه ؟ تايلر ميگه فكر نميكنم اينكار رو انجام بده ،چون اون الان ترسيده و ميدونه كه فعلاً شانس آورده كه دستگير نشده و ميدونه كه ديگه دفعه بعد اينقدر خوش شانس نخواهد بود. رئيس ميگه من هرچه سريعتر اين رواني رو پشت ميله هاي زندان ميخوام !
بعد كارلا و تايلر از اتاق رئيس خارج ميشن و تايلر به كارلا ميگه ، حالا نقشه ات چيه ؟ كارلا ميگه كه تو ببين ميتوني چيزي از اون كتابي كه زير ميز توي رستوران پيدا كرديم سر دربياري. خود كارلا هم ميره تا در پرونده هاي قديمي پليس بدنبال پرونده Kirsten بگرده.
كارلا به آرشيو پليس كه در زيرزمين اداره هست ميره. همونطور كه خود كارلا ميگه اون هميشه با جاهاي تنگ و كوچيك مشكل داشته و در اينجور محل ها دچار مشكلات تنفسي ميشده. مرضي بنام كلاستروفوبيا. اما اينبار بايد به ترس خودش غلبه كنه و در زيرزمين ، بتونه با پيدا كردن كامپيوتر آرشيو به پرونده مورد نظرش دسترسي پيدا كنه.
كارلا هر طور شده بالاخره پرونده مورد نظر رو پيدا ميكنه و بعد از بررسي اون پرونده در كامپيوتر متوجه ميشه كه هيچ گزارش و يا مدركي از اون قتل در پرونده ذخيره نشده ! فقط تنها چيز بدرد بخوري كه پيدا ميكنه اينه كه اسم پليسي رو كه روي اون پرونده كار ميكرده ميفهمه : رابرت ميچل.
تايلر هم براي تحقيق در مورد اون كتاب به يك فروشگاه كه كتابهاي عتيقه و قديمي ميفروشه مراجعه ميكنه. صاحب فروشگاه يك پيرمرد ژاپني هستش. تايلر كتاب رو بهش نشون ميده و ميگه كه اين كتاب رو توي قفسه هاي خونمون پيدا كردم و ميخوام ببينم كه ارزشش چقدره ؟ مرد ژاپني هم ميگه من فقط ارزش كتابهايي رو كه اينجا ميفروشم ميدونم و نميتونم كمكي به تو بكنم ! تايلر هم بر ميگرده تا از فروشگاه خارج بشه كه پيرمرد بهش ميگه اگر بتوني يك كتاب رو كه من دنبالش ميگردم از توي قفسه هاي فروشگاه برام پيدا كني ، هر كمكي بتونم به تو ميكنم. تايلر هم ميره و اون كتاب رو براي پيرمرد پيدا ميكنه. پيرمرد كه اول داشت انگليسي رو با لهجه ژاپني صحبت ميكرد ، اينبار كه صحبت ميكنه بدون لهجه حرف ميزنه ، تايلر هم تعجب ميكنه و ميپرسه كه من اشتباه ميكنم يا اينكه تو لهجه ات از بين رفته ؟ پيرمرد هم ميخنده و ميگه كه اون لهجه رو مخصوصاً تقليد ميكردم چون اكثر مشتري هاي من از اين لهجه ژاپني خوششون مياد ، من خودم توي بروكلين نيويورك بدنيا اومدم و تا حالا از اينجا خارج هم نشدم و من از تو بيشتر يك آمريكايي هستم ! تايلر ميپرسه كه ميدوني از كجا ميشه فهميد كه اين كتاب قديمي به چه كسي فروخته شده بوه ؟ پيرمرد هم ميگه چون اين كتاب ارزشي نداره فروشنده اون مطمئناً يادش نمياد كه اينو به كي فروخته بوده ! تايلر از پيرمرد خداحافظي ميكنه و در حالي كه ميخواد از فروشگاه بيرون بره ناگهان از لاي كتابي كه توي دستشه تكه كاغذي روي زمين ميافته. تايلر كاغذ رو برميداره و نگاهي به اون ميكنه و ميبينه كه تكه اي از كاغذهاي رولي مخصوص پرينترهاي اداري هست كه روي اون يكسري اعداد و حروف چاپ شده. تايلر كاغذ رو با خودش ميبره تا توي اداره اونرو دقيق تر بررسي كنه.
شب شده و لوكاس داره ميره به آدرسي كه ماركوس داده بود تا با زني بنام آگاتا ملاقات كنه كه شايد بتونه يكسري از مسائل رو براي لوكاس روشن كنه. لوكاس به جلوي خونه آگاتا ميرسه و زنگ ميزنه ولي كسي جواب نميده. لوكاس در رو باز ميكنه و وارد خونه ميشه و صدا ميزنه : كسي اينجا نيست ؟ جوابي نمياد. لوكاس وارد اولين اتاق در سمت راست ميشه ، اونجا آشپزخونه اس ، هنوز ظرف قهوه روي اجاق گاز گرمه. از اتاق خارج ميشه و وارد اتاق سمت چپ ميشه ، اتاقي پر از قفس پرنده. از اين اتاق هم خارج ميشه و وارد آخرين درب ، در انتهاي راهرو ميشه ، اتاق نشيمن كه يكسري مجسمه عجيب در اونحا قرار داره. يك درب در اتاق وجود داره ، لوكاس اون درب رو باز ميكنه ، به اتاق خواب وارد ميشه و پيرزني رو ميبينه كه روي يك صندلي چرخدار نشسته. لوكاس ميگه كه آيا شما آگاتا هستيد ؟ پيرزن ميپرسه كه تو براي چي ميخواي آگاتا رو ببيني ؟ لوكاس ميگه ،من رو پدر ماركوس فرستاده اينجا ، من مشكلي دارم كه ميخوام با آگاتا در ميون بگذارم. پيرزن كمي با صندلي چرخدار مياد جلو تر و ميگه آيا كسي هم در اين كره خاكي وجود داره كه مشكل نداشته باشه ؟ لوكاس متوجه ميشه كه پيرزن چشماش كوره ، كمي جلوتر مياد و به آرامي دستش رو جلوي صورت پيرزن تكون ميده تا ببينه آيا پيرزن چيزي ميبينه يا نه ، پيرزن عكس العملي نشون نميده اما ميگه من كسي هستم كه براي ديدن نيازي به چشم ندارم. پيرزن ميگه لطفاً صندلي من رو به اتاق پرندگان منتقل كن ، اونجا راحت تر ميتونيم با هم صحبت كنيم. لوكاس هم اينكار رو انجام ميده و به اتاق پرندگان ميرن. در اونجا پيرزن ميگه پرنده موجود واقعاً عجيبيه ! ميتونه كل عمرش رو در يك قفس سپري كنه و در عين حال هنوز هم به آواز خوندن ادامه بده. قفس تو چه شكليه مرد جوان ؟ لوكاس ميگه : من يك نفر رو به قتل رسوندم ولي در انجام اين كار اختياري از خودم نداشتم. يك نفر من رو كنترل ميكرد. آگاتا ميگه : مطمئني ديوونه نشده بودي ؟ لوكاس ميگه : من چيزهاي عجيبي ميبينم ، مثلا ً مردي رو ميديدم كه دقيقاً همون حركات من رو انجام ميداد و يك دختر بچه رو ديدم كه از من كمك ميخواست. آگاتا ميگه : لطف كن و از داخل اون قفسه اي كه گوشه اتاقه براي پرنده هاي من غذا بيار و بهشون غذا بده. لوكاس هم اينكار رو انجام ميده. بعد آگاتا ميپرسه : آيا تو چيزهاي ديگه اي هم ديدي ؟ لوكاس ميگه : بعضي وقتها واقعيت جلوي چشمم تغيير پيدا ميكنه و تبديل به چيزهاي ترسناكي ميشه. آگاتا ميگه : آيا علامت و يا نشان و يا كلمه خاصي رو در تصورات خودت ديدي ؟ لوكاس ميگه : بعد از قتل اين طرحها رو روي دستهاي خودم حكاكي كرده بودم . لوكاس دستهاشو ميبره جلو و آگاتا با لمس كردن طرحهاي روي دست لوكاس متوجه ميشه كه طرح يك مار با دو آرواره باز هستش.
لوكاس ميپرسه معني اين طرحها چيه ؟ آگاتا ميگه فقط يك راه وجود داره كه ميتونم مطمئن بشم ، من رو به اتاق نشيمن ببر. لوكاس آگاتا رو به اتاق نشيمن ميبره و در اونجا آگاتا به لوكاس ميگه در يكي از قفسه ها چند تا شمع وجود داره ، شمع ها رو پيدا كن و روي شمعدانهاي روي ميز بذار ، بعد برو به آشپزخونه و كبريت بيار و شمع ها رو روشن كن. لوكاس اين كار رو انجام ميده و آگاتا ميگه كه چراغ اتاق رو خاموش كن و پرده ها رو بكش و بيا روي صندلي روبروي من بشين. لوكاس اين كار ها رو انجام ميده. آگاتا ميگه : من ميتونم كمكت كنم تا با استفاده از حافظه ناخودآگاه خودت تا حد ممكن بفهمي چه اتفاقي قبل از قتل براي تو رخ داده. هر كسي تو رو مجبور به انجام اين جنايت كرده خودش رو از داخل حافظه تو پاك كرده اما باز هم بايد چيزايي در ناخودآگاه تو باشه كه بتونه مسائل رو روشن كنه. آگاتا ميگه : هميشه در انجام اين كار احتمال خطر وجود داره ، آيا مايل به انجام اين كار هستي ؟ لوكاس ميگه : بله. آگاتا ميگه : دستهاتو بده به من. ذهنت رو خالي كن و تمركز كن و به رستوران برو . لوكاس ميگه : من جلوي رستوران ايستادم. آگاتا ميگه : برو داخل و بگو چي ميبيني. لوكاس ميگه : وارد شدم ، مشتري ها رو ميبينم ، خدمتكار رو ميبينم و يك مامور پليس هم ميبينم. آگاتا ميگه : ميزي رو كه نشسته بودي ميبيني؟ لوكاس ميگه : بله ميبينم ولي خاليه. آگاتا ميگه : هنوز به رستوران نيومدي ؟ لوكاس ميگه : چرا ، اومدم ! غذاهاي من روي ميز هستن. وارد دستشويي شدم. آگاتا ميگه : چي ميبيني ؟ لوكاس ميگه : پيرمرد رو ميبينم كه در حال ادرار كردنه ولي خودمو نميبينم. چرا ، خودمو ديدم ، يك چاقو دستمه ! پيرمرد منو نديده ، من دارم از پشت بهش نزديك ميشم. من نميتونم جلوي خودمو بگيرم ! من نميخوام اينكار رو انجام بدم ! آگاتا ميگه : آروم باش و تمركز خودتو حفظ كن. من ميخوام تو به قبل از رفتنت به دستشويي برگردي. آگاتا ميگه : الان كجا هستي ؟ لوكاس ميگه : در رستوران پشت ميز نشستم ، دارم غذا ميخورم و كتاب ميخونم. آگاتا ميگه : كتاب ؟ چه كتابي ؟ لوكاس ميگه : شكسپير ، توفان. آگاتا ميپرسه : ديگه چي ميبيني ؟ لوكاس ميگه : يك مرد كه به ميز من نزديك ميشه. مرد جمله اي ميگه و لوكاس ميپرسه : ببخشيد ؟ مرد ميگه : قسمتي از همون كتاب توفان شكسپير هست. مرد ميشينه روبروي لوكاس. خدمتكار كتار ميز مياد و ميپرسه كه چيزي ميخوايد. مرد ميگه : قهوه لطفاً. لوكاس به آگاتا ميگه : انگار خدمتكار اون مرد رو نميبينه ! انگار كه اون نا مرئي هستش. انرژي عجيبي از طرف مرد به سمت من مياد. مرد به لوكاس ميگه : آيا تو به جادو اعتقاد داري ؟ لوكاس ميگه : نه ، من به اين چيزها اعتقاد ندارم. مرد ميگه : اشتباه ميكني ! چيزهايي در اين دنيا وجود دارن كه نميشه با چشم معمولي ديدشون. خدمتكار قهوه رو مياره و ميگه : اينم قهوه شما آقا. مرد ميگه : ممنونم كيت. لوكاس به آگاتا ميگه : خدمتكار قهوه آورد ولي با من صحبت ميكرد انگار كه من قهوه رو سفارش دادم ! انگار كه اصلاً اون مرد رو نميبينه ! لوكاس به مرد ميگه : من نميخوام بي ادبي كنم اما من معمولاً تنها غذا ميخورم. در همين حال مرد شروع ميكنه به خوندن وردهاي جادويي. بعد دستش رو به دست لوكاس ميزنه و اين باعث ميشه تا لوكاس از حالت عادي خارج بشه. لوكاس به آگاتا ميگه : من نميتونم بدنم رو كنترل كنم ، مثل اينكه فلج شده باشم. اون مرد اختيار من رو در دست گرفته ! آگاتا ميگه : اون مرد چيكار داره ميكنه ؟ لوكاس ميگه : مرد بلند شده و داره از رستوران خارج ميشه ! آگاتا ميگه : بهت دستور ميدم كه تعقيبش كني ! لوكاس بدنبال مرد تا در پشتي رستوران ميره ولي با ديدن صورت خون آلود پيرمرد مقتول از حالت هيپنوتيزم خارج ميشه. لوكاس ميگه : آگاتا به من بگو اون مرد كيه ؟ ميدونم كه تو ميدوني اون كيه ، به من بگو ! آگاتا ميگه : من نميتونم چيزي بگم ! لوكاس ميگه : بايد به من بگي اون مرد با من چيكار كرده ! اون منو مجبور كرده تا يك نفر رو بكشم ! آگاتا ميگه : فعلاً نميتونم چيزي بگم ، بايد در مورد اين مساله تحقيق كنم ، برو و فردا شب همين موقع برگرد اينجا تا من همه چيز رو برات توضيح بدم. لوكاس هم منزل آگاتا رو ترك ميكنه.
كارلا به باشگاه تيراندازي پليس ميره تا با رابرت ميچل ، پليسي كه روي پرونده Kirsten كار ميكرده ، صحبت كنه. رابرت در حال تمرين تيراندازي هست. كارلا ميره جلو و ميگه : گروهبان ميچل ؟ رابرت ميگه : بله. كارلا ميگه : من كارآگاه كارلا والنتي هستم. اگر اشكالي نداره ميخواستم چند تا سوال ازتون بپرسم كه به پرونده اي كه دارم روش كار ميكنم كمك ميكنه. رابرت ميگه : من خيلي وقته كه ديگه از كار تحقيقات اومدم بيرون ، ميترسم نتونم كمك زيادي بكنم. كارلا ميگه : در مورد يكي از پرونده هاي قديميه ، پرونده Kirsten. رابرت ميگه : حتماً بخاطر اينكه چيزي از تو پرونده پيدا نكردي اومدي اينجا ، درسته ؟ كارلا ميگه : بله ، ظاهراً پرونده محرمانه اعلام شده بوده. رابرت ميگه : چطوره با هم كمي تير اندازي داشته باشيم ؟ كارلا ميگه : چرا كه نه ! رابرت ميگه : اسلحه رو بردار و شروع كن. كارلا اسلحه رو برميداره و شروع به تيراندازي ميكنه ، كارلا بسيار عالي عمل ميكنه. رابرت ميگه : خيلي عاليه ، از خيلي از كساي ديگه كه اين دور و بر ميشناسم بهتر تيراندازي ميكني ! خوب چي ميخواي راجع به پرونده Kirsten بدوني ؟ كارلا ميگه : خوب براي شروع ، بگو كه اصلاً چه اتفاقي افتاد ؟ رابرت ميگه : يك نفر بنام Kirsten توي سوپرماركت خودش بي سر و صدا به قتل رسيده بود. يكي يه چاقو برداشته بود و با چاقو انقدر اونو زده بود تا بميره. كارلا ميپرسه : آيا ارتباطي بين قاتل و مقتول وجود داشت ؟ رابرت : نه ، تا اونجايي كه ما تحقيق كرديم ، هيچ ارتباطي بين قاتل و مقتول پيدا نكرديم ! مثل اينكه طرف يك لحظه ديوونه شده باشه. كارلا : قاتل چي شد ؟ رابرت : قاتل از جاش تكون نخورده بود ،همونجا پيش مقتول روي زمين نشسته بود ! مثل اينكه منتظر ما بود ، همونطور خيره شده بود. كارلا : سوابق قاتل چي ؟ معتاد بوده يا اعتياد به الكل داشته ؟ رابرت : هيچي ، نه معتاد و نه اعتياد به الكل ، يك مرد عادي با همسر و فرزند ، يك شهروند خوب و عادي. كارلا : احتمالاً براي يك لحظه كنترل خودشو از دست داده ، برخي آدمها اينجوري هستن ، مثل يك بمب ساعتي ، منتظر زمان انفجار ! رابرت : اينم يك نظره ، من هم خودم تا گزارش پزشك قانوني رو نديده بودم همينطور فكر ميكردم ، طبق گزارش هر ضربه چاقو يكي از رگهاي اصلي قلب رو پاره كرده كرده بود ، خيلي دقيق ، بنظر من شانس اينكه همچين كاري انجام بشه يك در ميليون هست حتي اگر قاتل جراح باشه ! كارلا يك بار ديگه اسلحه رو برميداره و يكبار ديگه تيراندازي ميكنه ، اينبار هم بسيار عالي ! رابرت : بسيار هدف گيري عالي داري ، مثل اينكه يك تيرانداز به دنيا اومده باشي ! كارلا : بعد چي شد ، شما كه تحقيقات رو همونجا تموم نكرديد ؟ رابرت : نه ، من ميخواستم بدونم كه قضيه از چه قرار بوده ، قبل از اون هم قتلهايي با همين حالت انجام شده بود ، بدون هيچ انگيزه اي ! كارلا : شما همه قاتلين رو دستگير كرديد ؟ رابرت : نه ، همشون يا بعد از قتل خودكشي كرن يا اينكه ديوونه شدن ! چيز عجيبي كه تو همه اين قتلها بود اين بود كه همه دقيقاً با چاقو رگهاي اصلي قلب رو بريده بودن و بعد با چاقو روي ساعد دست خودشون عكس مار حكاكي كرده بودن. كارلا : تحقيقات شما روي پرونده Kirsten به كجا رسيد ؟ رابرت : شما بايد اين تحقيقات رو بذاريد كنار كارآگاه ، چيز ديگه اي پشت پرده اين قتلها وجود داره. كارلا : من فكر ميكنم كه يك پرونده جديد رو باز كردم. بعد كارلا اسلحه رو برميداره و آخرين تير رو هم شليك ميكنه.
تايلر و جفري هم با هم رفتن تا يك بازي بسكتبال انجام بدن تا تكليف قرض جفري به تايلر معلوم بشه. تايلر و جفري بازي رو شروع ميكنن و قرار ميزارن هر كس تونست زودتر 10 تا گل بزنه ، برنده باشه. جفري بازي رو شروع ميكنه ولي همون اول تايلر توپ رو ميگيره و شروع ميكنه به گلزني. تايلر به جفري ميگه : هرچي كه بيشتر داريم بازي رو ادامه ميديم من متوجه ميشم كه تو بايد بجاي بسكتبال ، بري شطرنج بازي كني ! آخر هم تايلر بازي رو ميبره و ميگه : بايد قبلاً بهت ميگفتم كه من قبلاً توي دانشگاه بسكتبال بازي ميكردم ،خوب اينم از 100 دلار تو كه تكليفش معين شد !
لوكاس به خونه برميگرده ، تلفن در حال زنگ هست ، تلفن رو ميداره ، از پشت خط صداي خوندن ورد توسط همون جادوگر مياد ، جادوگر رو ميبينيم كه پشت سر لوكاس ايستاده ، لوكاس برميگرده ولي كسي پشتش نيست. همه وسايل خونه شروع به لرزيدن ميكنه ، ناگهان صندلي به سمت لوكاس پرت ميشه ، يك توفان شديد توي خونه وززيدن گرفته ، همه وسايل يكي يكي به سمت لوكاس پرتاب ميشن ، لوكاس جاخالي ميده ، گلدون ، تلفن ، كابينتهاي آشپزخونه ، يخچال ، تلويزيون و هر چيزي توي خونه هست به سمت لوكاس پرت ميشه ، لوكاس سعي ميكنه خودش رو به درب ورودي خونه برسونه ، يكي از مبلها پرت ميشه ، لوكاس جاخالي ميده ، مبل به درب خونه ميخوره و درب ميشكنه ، توفان لوكاس رو به سمت بيرون از درب پرتاب ميكنه ، اما چيزي كه عجيبه اينه كه خونه لوكاس انگار كاملاً روي هواست ! لوكاس براي اينكه پرت نشه پايين از چهارچوب درب ميگيره و هر طور شده خودشو مياره داخل خونه ، همچنان وسايل به سمت لوكاس پرتاب ميشن ، لوكاس جاخالي ميده ، كم كم خود خونه هم از هم ميپاشه ، لوكاس به سمت بالكن خونه فرار ميكنه ، كل خونه از هم پاشيده ميشه ، جادوگر رو ميبينيم كه پشت سر لوكاس ايستاده و دستاشو بالا برده ، بعد بالكن هم فرو ميريزه و لوكاس به سمت پايين پرت ميشه !
ماركوس ، برادر لوكاس ، رو ميبينيم كه با آسانسور داره مياد بالا به سمت خونه لوكاس ، ماركوس ميگه : من تا حالا به خونه لوكاس نيومدم و نميدونم دقيقاً خونه اش كدومه. يكمي وقت ميبره تا بتونم خونه رو پيدا كنم. در همين حال ما لوكاس رو ميبينيم كه از لبه بالكن به سمت بيرون آويزون شده و نميتونه خودش رو به سمت بالا بكشه ! اگر ماركوس سريعاً به كمك لوكاس نياد ، حتماً لوكاس پرت ميشه پايين ! ماركوس بالاخره از روي اسم نوشته شده روي زنگ خونه ، خونه رو پيدا ميكنه ، زنگ خونه رو ميزنه ، اما كسي جواب نميده ، لوكاس كه هنوز از لبه بالكن آويزون هست ، يكي از دستهاش از لبه جدا ميشه و فقط با يك دست خودش رو نگه داشته ، لوكاس فرياد ميزنه ، ماركوس از پشت در صداي لوكاس رو ميشنوه و با خودش ميگه : نگهبان ساختمان گفت كه لوكاس خونه اس ولي كسي جواب نميده پس حتماً يك اتفاقي براي لوكاس افتاده ! ماركوس در رو ميشكونه و وارد ميشه و به سمت بالكن كه درش باز هست ميره ، لوكاس رو ميبينه كه از لبه آويزونه ، هر طور هست لوكاس رو ميكشه بالا و بهش ميگه : ديوونه شدي لوكاس ، چيكار داري ميكني ؟ لوكاس : ديوارها ! همه چي منفجر شد ! ماركوس : اين چه كاري بود كه كردي لوكاس ؟ لوكاس : يكي ميخواست منو بكشه ! ماركوس : تو رو بخدا ، چي ميگي ؟ كس ديگه اي اينجا نيست ! بجز من و تو ! من وقتي اومدم تو خونه هيچ كس اينجا نبود جز خودت ! تو تنها بودي. لوكاس : چه اتفاقي داره براي من ميافته ؟ من نميفهمم ، چه خبره ! ماركوس : نگران نباش لوكاس ، من كمكت ميكنم ، كمكت ميكنم تا از ماجرا سر دربياري.
كارلا توي خونه خودش مشغول دوش گرفتن هست كه تلفن زنگ ميزنه ، كارلا مياد بيرون و تلفن رو بر ميداره ، تايلر پشت خطه : چرا گوشي رو برنميداري ؟ كارلا : توي حموم بودم. به نتيجه اي رسيدي ؟ تايلر : نه ، به بن بست خوردم ! از اون تكه كاغذي كه از لاي كتاب پيدا كردم نتونستم چيزي سر دربيارم ، يكسري عدد روش هست ولي هيچ معني خاصي نداره. گفتم شايد تو نظري داشته باشي كه بتونه كمكم كنه. كارلا : چرا اونرو فكس نميكني براي من ، من حالا حالا ها بيدارم ، ميتونم روش كار كنم. تايلر : باشه ، الا ميفرستم برات ، اگر چيزي به ذهنت رسيد حتماً به من زنگ بزن ، من اينجام ، فكر ميكنم امشب از اون شبهاي طولاني باشه. كارلا : باشه ، بعداً بهت زنگ ميزنم.
زنگ خونه كارلا به صدا درمياد ، كارلا : كيه اين موقع شب ؟ من منتظر كسي نبودم ! كارلا ميره و درب رو باز ميكنه ، پشت درب تامي همسايه كارلا ايستاده كه ميگه : به عنوان يك همسايه فكر كردم ميتونم تو رو دعوت كنم تا با هم يك شراب فرانسوي بنوشيم ! كارلا : من هم به عنوان يك همسايه خوب دعوت تو رو قبول ميكنم تامي ! بيا تو و بشين. تامي : فكر ميكنم دو تا ليوان تو خونه ات پيدا بشه. كارلا : بله ، البته الان ميارم. كارلا ميره و دو تا ليوان مياره و تامي دو ليوان رو پر ميكنه و هر دو شراب مينوشن. كارلا ميپرسه : آيا تو با كسي هستي ؟ تامي ميگه : راستشو بخواي من دو هفته پيش با يك نفر ملاقات كردم كه توي يك بانك كار ميكنه. تو چيكار ميكني ؟ فكر ميكنم بازار كار شما بايد خيلي داغ باشه ، هر روز توي روزنامه از زياد شدن جرم و جنايت مينويسن. حداقل شما ميتونيد احساس كنيد كه وجودتون مفيده ! كارلا : چي بگم ، وقتي تو خيابون بچه هاي 10 ساله رو ميبينم كه دارن با تفنگ بازي ميكنن ، ديگه حس نميكنم كه وجودم مفيده ، ما هيچ جايي براي اونا جز زندان نداريم ! تامي يكسري كارت فال از جيبش در مياره و ميگه : ببين چي آوردم ! كارلا ميخنده و ميگه : اوه ، يعني تو طرز استفاده و خوندن اون كارتها رو بلدي و ميخواي آينده منو پيش بيني كني ؟ تامي : بله ، مادربزرگم داراي قدرتهاي ذهني بود ، از همون بچگي روش استفاده از اين كارتها رو به من آموزش داده. به نوعي قدرت خودشو به من منتقل كرده. كارلا : باشه آقاي كولي ! به من بگو بايد چيكار كنم ؟ تامي : اين كارتها رو بگير و بور بزن. كارلا كارتها رو برميداره و بور ميزنه. تامي كارتها رو برميداره و از پشت روي ميز ميچينه. به كارلا ميگه : دو كارت رو انتخاب كن. كارلا دو كارت انتخاب ميكنه. تامي ميگه : يك دوران تاريكي ، خطر و فرار وجود داره. خوب دو كارت ديگه انتخاب كن. كارلا دو كارت ديگه انتخاب ميكنه. تامي ميگه : تو تنها نيستي ، داري كسي رو تعقيب ميكني ، اون شخص يك راز بزرگ داره ! خوب دو كارت ديگه هم انتخاب كن. كارلا دو كارت ديگه انتخاب ميكنه. تامي : مرگ و عذاب ميبينم ، اوه ، كارلا متاسفم من فكر ميكردم كه اين كارتها بتونه اوقات خوشي رو براي ما درست كه ، متاسفم كه ناراحتت كردم. كارلا ميگه : اشكال نداره تامي ، بذار ببينيم سرنوشت من به كجا ميرسه ، خوب دو كارت ديگه برميدارم. كارلا دو كارت ديگه برميداره. تامي : يك بچه ميبينم با دو سرنوشت ،در يك طرف مرگ و در طرف ديگه زندگي ، اوه كارلا بهتره ديگه ادامه نديم ، تا حالا پيش نيومده بود كه اين كارتها همچين سرنوشتهايي رو بيان كنند ، من واقعاً متاسفم ! كارلا : عذرخواهي لازم نيست تامي ، اين فقط يك بازي بچه گانه اس. در هرحال من به فالگيري و پيشگويي اعتقاد ندارم. تامي به ساعت خودش نگاهي ميندازه . ميگه كه : من بايد برم خونه ، دير شده. تامي بلند ميشه و با كارلا خداحافظي ميكنه ، كارلا رو ميبوسه و ميره. تايلر اون تكه كاغذ رو براي كارلا فكس ميكنه ، كارلا هم نگاهي به اون ميندازه ولي چيزي دستگيرش نميشه. تايلر هم توي اداره پشت كامپيوتر نشسته و داره توي اينترنت چرخ ميزنه و مطالبي در مورد بانك و سهام ميبينه ، ناگهان به ذهنش ميرسه كه اين تكه كاغذ حتماً در يك بانك چاپ شده ! تايلر گوشي رو بر ميداره و به كارلا زنگ ميزنه و بهش اطلاع ميده كه اين تكه كاغذ به احتمال زياد در يك بانك چاپ شده و فقط ما بايد بفهميم كه توي كدوم بانك بوده ! كارلا هم ميگه : اوه ! درسته ، چطور متوجه شدي !؟ تايلر : داشتم توي اينترنت چرخ ميزدم كه ناگهان اين مساله به فكرم رسيد. كارلا ميگه : من يك فكري دارم ،تايلر بعداً بهت زنگ ميزنم. كارلا كاغذ فكس رو بر ميداره و ميره جلوي درب خونه تامي ، زنگ ميزنه و تامي درب رو باز ميكنه ، كارلا ميگه : ببخشيد تامي ، ديروقته . تامي : اشكال نداره ، من هنوز نخوابيده بودم. كارلا : ميخواستم سوالي بپرسم كه توي تحقيقاتم ممكنه كمكم كنه. تامي : بپرس. كارلا : تامي ، آيا راهي وجود داره كه بشه تشخيص داد اين كاغذهاي چاپ شده در بانك ، متعلق به كدوم بانك هستند ؟ تامي : در واقع ، بله ، چون بانكها معمولا روي كاغذهاي مخصوص علامتدار چاپ ميكنند كه كد شناسايي بانك روي كاغذ وجود داره ! كارلا : متشكرم تامي. تامي : موفق باشي كارلا. كارلا برميگرده به خونه اش و سريع به تايلر زنگ ميزنه و ميگه : تايلر بايد روي اون كاغذ يك علامت باشه كه نشون دهنده اسم بانكه. تايلر هم ميگه : باشه كارلا ،من بررسي ميكنم و بهت زنگ ميزنم. تايلر با گرفتن تكه كاغذ جلوي نور چراغ مطالعه كدهايي رو ميبينه كه نشون دهنده اسم بانك هستند ! تايلر زنگ ميزنه به كارلا و ميگه : پيداش كردم ، كدهايي رو كه ميگفتي تونستم پيدا كنم ،حالا ميدونيم اين كاغذ توي كدوم بانك چاپ شده ! كارلا : عاليه ، حالا ميتونيم بالاخره به قاتلمون نزديك بشيم ، فردا صبح ميرم به اون بانك. تايلر : ميخواي من برم ، كارلا ؟ كارلا : نه ، خودم ميرم اگر از نظر تو اشكالي نداره ، ميخوام ببينم اين قاتل بالاخره كيه ! تايلر : باشه ، من فردا صبح توي اداره ميبينمت. كارلا : باشه بعد از اومدن از بانك با هم مدارك رو بررسي ميكنيم.
وضعيت آب و هوا هر روز داره بدتر از قبل ميشه و سرما و يخبندان هر روز بيشتر و بيشتر ميشه. دماي هوا به 17 درجه زير صفر رسيده. لوكاس به سر كار خودش در بانك رفته و ما اين صحبتها رو از زبان او ميشنويم : " من بالاخره موفق شدم كه ماركوس رو قانع كنم تا اجازه بده من از خونه خارج بشم. تقريباً تمام روز رو خوابيده بودم و ماركوس هم مراقب من بود. من به بيرون اومدن از خونه و روبرو شدن با دنياي واقعي نياز داشتم. وضعيت جسمي من در حال خراب شدن بود. وضعيت روحي من هم زياد با وضع جسميم فرقي نداشت. ميدونم كه فاصله زيادي با نابود شدن ندارم. " در اين لحظه لوكاس باز هم از طريق قدرت ذهني كه داره و ميتونه كمي جلوتر رو از نظر زماني ببينه ، در ذهن ميبينه كه كارآگاه پليس كارلا والنتي وارد دفتر كارش ميشه ! لوكاس حالا چند دقيقه وقت داره تا قبل از رسيدن پليس مدارك و لوازمي رو كه ممكنه شك پليس رو نسبت به اون افزايش بده مخفي كنه. يكي از اين چيزها تكه كاغدي هست كه لوكاس گوشه اونرو پاره كرده بوده و لاي كتابش گذاشته بوده و الان بدست پليس افتاده. لوكاس سريعاً اين تكه كاغذ رو مخفي ميكنه. مورد بعدي كتاب ريچارد سوم اثر شكسپير هست كه ماركوس اين كتاب رو بهمراه يك كتاب ديگه از شكسپير به لوكاس هديه داده بود كه اون يكي همون كتابي هست كه بدست پليس افتاده ، پس لوكاس اينرو هم مخفي ميكنه.
كارلا وارد دفتر ميشه : "سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم از پليس نيويورك ، شما آقاي لوكاس كين هستيد ؟ من بايد چند تا سوال از شما بپرسم. " لوكاس : شما سوالاتي داريد كه لازمه از من بپرسيد ؟ كارلا : هيچ سوال خصوصي نيست ، نگران نباشيد ، رئيس شما به من گفت كه شما مسئول كامپيوتر هستيد. لوكاس : چه كمكي ميتونم به شما بكنم ؟ كارلا تكه كاغذي رو كه از لاي كتاب پيدا كرده بودند از جيبش درمياره و ميپرسه : آيا اين كاغد در اين بانك چاپ شده ؟ لوكاس هم كه قدرت خوندن ذهن افراد رو داره ، ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه آيا لوكاس چيزي از علامت مشخصه بانك كه روي كاغذ هست ميگه يا نه . لوكاس ميگه : اين كاغذ در بانك ما چاپ شده ، روي اون علامت مشخصه بانك ما وجود داره. كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد چه كسي اينرو چاپ كرده ؟ باز هم لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : رئيس بانك همه چيز رو به من در اين رابطه توضيح داده ، ولي اشكالي نداره بيشتر بدونم. لوكاس ميگه : اين نوع كاغذها در حجم بسيار بالا خريداري ميشه تا چيزهاي مختلفي روي اونها چاپ بشه ، مقدار زيادي از اين كاغذ در بانك ما وجود داره. باز هم در ذهن كارلا : " اين شخص يكمي عصبي شده ، احتمالاً بخاطر اينه كه توسط پليس مورد سوال قرار گرفته ." در اين لحظه لوكاس پشت سر كارلا روي ديوار باز هم از همون موجودات شبيه سوسك ميبينه ، لوكاس كمي ميترسه. كارلا ميگه : مشكلي پيش اومده آقاي كين ؟ لوكاس : نه ، نه چيزي نيست ، ببخشيد. ذهن كارلا : "يعني سوالات من اينقدر نگران كننده اس !" كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد اين كاغذ كجا چاپ شده ؟
لوكاس : نه ، متاسفانه نميشه فهميد چون چاپگرهاي ما هيچ علامت مشخصه اي از خودشون بجا نميذارن. كارلا ميگه : يك شاهد طرحي از يك نفر رو كه به اون مظنون هستيم براي ما كشيده ، ممكنه لطفاً يك نگاهي به اين طرح بندازيد ؟ در اين لحظه يكسري از همون موجودات عجيب ، البته در ابعاد كوچك ، از سمت بالاي سر لوكاس به پايين ميريزند ، اين موجودات رو فقط لوكاس ميبينه ، لوكاس براي اينكه شك كارلا برانگيخته نشه ، هيچ عكس العملي نشون نميده و به عكس نگاه ميكنه و ميگه : متاسفم ، من زياد تو بياد آوردن چهره ها ذهن خوبي ندارم ، در ضمن من هر روزه با افراد زيادي برخورد دارم. كارلا ميگه : ميفهمم ، ولي براي ما خيلي مهمه ، اگر ميشه يكم بيشتر فكر كنيد. ذهن كارلا :"لعنت به اين شانس ، اگر كسي رو ميتونست از روي اين عكس بشناسه كار من خيلي راحت تر ميشد!
" باز هم از همون موجودات به سمت لوكاس ميان ولي لوكاس تا حد امكان سعي ميكنه خودش رو عادي جلوه بده. كارلا ميپرسه : آيا اتفاق خاصي در چند روز اخير در بانك افتاده ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : " كارمندان بانك به من گفتند كه چه اتفاقي ديروز براي اين شخص در بانك رخ داده ، ببينم چيزي از اون حادثه ميگه ! " لوكاس ميگه : بله ، من به نوعي بيماري مغزي مبتلا هستم كه به ندرت باعث حملات خطرناكي ميشه ، يكي از اون حملات رو ديروز داشتم ، فكر ميكنم توي بانك حسابي شلوغ بازي در آوردم. اين تنها اتفاق خاص هست كه اخيراً توي بانك افتاده. ذهن كارلا : " چه عجيبه ، ساعدهاي اين شخص باند پيچي شده ، چه اتفاقي ميتونه براش افتاده باشه !" كارلا ميپرسه : آيا اتفاقي براي دستهاي شما افتاده ؟ لوكاس به دروغ ميگه : اوه ، بله ، داشتم توي خونه يكسري وسايل رو تعمير ميكردم كه اين اتفاق افتاد ، فكر كنم من زياد تعميرات بلد نيستم ! عكسي از لوكاس و ماركوس روي ميز قرار داره ،كارلا با اشاره به عكس ميگه : آيا اون كشيش در عكس با شما نسبتي داره ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : "اون كشيش خيلي شبيه به اين شخصه ، احتمالاً بايد يكي از اعضاي خانواده اش باشه." لوكاس ميگه : بله ، اون برادرم ماركوس هست. ذهن كارلا : " اين آدم يكمي عجيب غريبه ، فكر كنم صرف كردن كل روز پشت كامپيوتر باعث ميشه مغر آدم يكمي سوخاري بشه !" (قابل توجه اعضاي محترم بازي سنتر و خودم ! ) لوكاس از جاش بلند ميشه و ميگه : من يكمي احساس خستگي ميكنم ، فكر ميكنم بهتره برم و آبي به صورتم بزنم. كارلا ميگه : باشه مشكلي نيست من تا برگشتن شما منتظر ميمونم. لوكاس اتاق رو ترك ميكنه و كارلا هم از فرصت استفاده ميكنه و نگاهي به ميز كار لوكاس ميندازه ، عكس لوكاس و تيفاني رو ميبينه ، در كنار عكس سك خودكار ميبينه و با خودش فكر ميكنه بهتر اين خودكار رو برداره ، چون روي اون حتماً اثر انگشت پيدا ميشه و اين ميتونه نشون بده كه آيا لوكاس فرد مظنون هست يا نه ! كارلا نگاهي به دور و بر اتاق ميندازه ولي چيز بدرد بخور ديگه اي پيدا نميكنه ، لوكاس به اتاق برميگرده ،كارلا ميگه : حالتون بهتر شد ؟ لوكاس : بله ، متشكرم. كارلا : من سوال ديگه اي ندارم ، ميتونيد به كار خودتون ادامه بديد ، از همكاري شما ممنونم آقا. كارلا بانك رو ترك ميكنه.
شب شده و لوكاس داره به خونه آگاتا ميره تا از نتيجه تحقيقات آگاتا در مورد مرد جادوگر آگاه بشه. در راه خونه آگاتا لوكاس با خودش فكر ميكنه : پليس داره كم كم به نتيجه ميرسه ، دفعه بعد حتماً منو دستگير ميكنند ، آگاتا آخرين اميد منه ، اميدوارم ايندفعه اطلاعاتي به من بده كه بدرد بخور باشه. لوكاس وارد خونه ميشه و ميگه : آگاتا ، لوكاس هستم ، آگاتا ؟ لوكاس وارد اتاق نشيمن ميشه و ميبينه كه پنجره بازه و متوجه ميشه كه چند لحظه پيش يك نفر از پنجره به بيرون فرار كرده ، آگاتا روي زمين افتاده ، گوشي تلفن هم روي ميزه و صداي اپراتور پليس مياد كه ميگه : ماشين پليس تا چند دقيقه ديگه ميرسه اونجا ! لوكاس ميره جلو و ميبينه كه آگاتا مرده ! لوكاس با خودش ميگه : كشتنش ، اون تنها اميد من براي رسيدن به جواب سوالاتم بود ، حتماً اون يك چيزي براي من گذاشته ، بايد تا قبل از رسيدن پليس اينجا رو بگردم. لوكاس در يكي از قفسهاي پرنده ها يك تكه روزنامه قديمي مربوط به سال 1928 پيدا ميكنه و با خودش ميگه : يك تكه روزنامه قديمي ، چرا آگاتا ميخواسته من اين روزنامه رو ببينم !؟ بعد لوكاس سريعاً محل رو ترك ميكنه تا با اومدن پليس دستگير نشه و اينبار قتل آگاتا هم به گردن او بيافته !
تايلر به خونه خودش ميره ،ساعت حدود 7 بعد از ظهر هست. وارد خونه ميشه ، سم رو نميبينه ، صدا ميزنه : كسي خونه نيست ؟ صداي سم از اتاق خواب مياد كه ميگه : تايلر ! فكر نميكردم اينقدر زود بياي خونه ، پسر خوبي باش و تا من كارم تموم بشه ، فر گاز رو بذار گرم بشه ، در ضمن دو تا ليوان هم روي ميزه ، توي اونها هم نوشيدني بريز. تايلر كارهايي رو كه سم بهش گفته انجام ميده. سم در اتاق رو باز ميكنه و با لباس و آرايش مهماني بيرون مياد و ميگه : ميدوني امروز چه روزيه ؟ تايلر هم با حالت شوخي ميگه : بذار ببينم ، كريسمس رو كه گذرونديم . . . چهارم جولايه ! نه ! اونكه تابستونه ! پس ... سم ميگه : تايلر اذيت نكن ! تايلر ميگه : باشه ، عزيزم ! امروز دقيقاً 2 سال از روزي كه من زن روياهام رو پيدا كردم ميگذره ! سامانتا ميگه : نميخواي آهنگ بذاري ؟ من دوست دارم برقصم. تايلر هم ميره و يك آهنگ ميزاره و با سم شروع به رقصيدن ميكنه.
كارلا هنوز در اداره پليس هست سعي داره با پيدا كردن ارتباط بين مدارك موجود بتونه قاتل رو شناسايي كنه. كارلا اثر انگشتهايي رو كه از روي چاقوي رستوران پيدا شده بود با اثر انگشتهايي كه از روي خودكار لوكاس (هموني كه كارلا از روي ميز لوكاس در بانك برداشت) بدست اومده بودند رو مقايسه ميكنه و متوجه ميشه كه اين اثر انگشتها دقيقاً مثل هم هستند ! اما اين يك دليل كافي نيست ، بايد دليل ديگه اي هم پيدا بشه تا كارلا مطمئن بشه كه لوكاس قاتله. در حالي كه كارلا در دفتر كارش نشسته ، مارتين (پليسي كه در رستوران هنگام وقوع قتل حضور داشت و بعداً هم در پارك شاهد بود كه لوكاس يك پسربچه رو از خفه شدن نجات داد) وارد ميشه و ميگه : سلام ، كارلا ! ديدم كه از اتاقت نور مياد ، گفتم بيام و حال و احوالپرسي كنم. كارلا : سلام مارتين ، اينجا شبها ساكته و من بهتر ميتونم فكر كنم ، بخاطر همين الان اينجا هستم. مارتين : كارلا ، موضوعي هست كه چند وقتيه ذهن منو مشغول كرده ، ميخوام اين موضوع رو با تو در ميون بذارم. من شخص قاتل رستوران رو يكبار بعد از اون حادثه ديدم. اون شخص توي پارك جون يك پسربچه رو كه به درياچه پارك سقوط كرده بود نجات داد. نميدونم چرا ، ولي بعد از اون اتفاق من هر كاري كردم نتونستم خودم رو قانع كنم كه اون شخص رو دستگير كنم ! كارلا : مهم نيست مارتين ، اگر من هم بودم شايد همين كار رو ميكردم. مارتين : در هر حال ، من حداقل تا يك ساعت ديگه تو اداره هستم ، بايد يكسري گزارش لعنتي تايپ كنم ، اگر كاري داشتي به من بگو. كارلا : ممنونم مارتين ،بعداً ميبينمت. مارتين هم اتاق رو ترك ميكنه. كارلا به ليست آدرسهايي كه از شركت تاكسيراني گرفتند و مربوط به تاكسيهايي ميشه كه اون شب از نزديك رستوران به مقاصد مختلف حركت كردن رو چك ميكنه و اون رو با آدرس كاركنان بانك كه آدرس لوكاس هم در اونها وجود داره مقايسه ميكنه اما به نتيجه اي نميرسه. كارلا عكس لوكاس رو برميداره و ميبره تا به مارتين نشون بده. مارتين ميگه : خودشه ! اين همون قاتل رستورانه ! كارلا : مطمئني ؟ مارتين : بله ! كارلا ميگه : تمومه ! ديگه كاملاً اطمينان دارم كه قاتل لوكاس كين هستش. بايد سريع به تايلر زنگ بزنم.
كارلا با خونه تايلر تماس ميگيره. تايلر ميخواد گوشي رو برداره ولي سم ميگه : تايلر ، نه ، جواب نده. تايلر ميگه : نميتونم ، بايد جواب بدم ، شايد كار مهمي باشه ! بالاخره هرجور هست تايلر گوشي رو برميداره. كارلا پشت خط هست و ميگه : گرفتيمش تايلر ! تايلر : دارم ميام اداره. سم ميگه : تايلر ! نه ! دارم بهت هشدار ميدم اگر الان منو تنها بذاري هيچ وقت نميبخشمت ! تايلر : متاسفم سم ، ولي موضوع مهمه ، زود برميگردم. سم : من چي ! من مهم نيستم ؟ تايلر ! تايلر خونه رو ترك ميكنه.
لوكاس رو ميبينيم كه بعد از فرار كردن از خونه آگاتا داره تو خيابون راه ميره كه ناگهان باز هم در ذهنش تصاويري رو ميبينه : يك مغازه خشك شويي رو ميبينه كه كسي داره به سمت اون نزديك ميشه. داخل مغازه يك زن داره با تلفن صحبت ميكنه و يك مرد ميانسال هم در حال تميز كردن زمين هست. لوكاس داره از چشمهاي همون جادوگر ميبينه ! جادوگر در مغازه رو باز ميكنه ، مرد صاحب مغازه ميگه : متاسفم ، مغازه تعطيله ! جادوگر : زياد كار ندارم . . . جادوگر دست خودش رو به دست مرد صاحب مغازه ميزنه و اون مرد رو از حالت عادي خارج ميكنه ، جادوگر شروع به خوندن ورد ميكنه ، مرد مغازه دار به سمت زني كه در حال صحبت كردن با تلفنه ميره و اونرو به قتل ميرسونه !
بعد لوكاس در ذهن خودش همون دختر بچه اي رو كه بار قبل هم بعد از قتل ديده بود ، ميبينه كه دستش رو به سمت لوكاس بلند ميكنه و بعد لوكاس به حالت عادي برميگرده.
كارلا و تايلر در حال بالا اومدن با آسانسور ساختمان لوكاس هستند تا لوكاس رو دستگير كنند. كارلا در فكر خودش ميگه : بالاخره همه قطعات پازل جور شدند و ما به قاتل رسيديم. كاپيتان جونز هر چيزي كه لازم داريم در اختيارمون گذاشته ، اين دفعه ديگه نميتونه از دستمون فرار كنه. تايلر با بيسيم : همه سرجاي خودشون مستقر بشن. آسانسور به طبقه چهاردهم ميرسه و كارلا و تايلر به سمت منزل لوكاس ميرن ، كارلا ميگه : اول من ميرم تو ، هواي منو داشته باش. كارلا وارد ميشه و پشت سرش هم تايلر مياد توي خونه. خونه لوكاس پر از شمع شده و اشكال عجيبي روي كف زمين و ديوارها كشيده شده ، شكلها همون اشكالي هستند كه در اول بازي در محلي كه جادوگر داشت لوكاس رو كنترل ميكرد ، روي زمين كشيده شده بودند. تايلر ميگه : لعنتي ،اينجا ديگه چه خبره ؟ كارلا : هواي منو داشته باش بايد بقيه اتاقها رو هم بررسي كنيم. كارلا بقيه خونه رو هم چك ميكنه ولي لوكاس رو نميتونه پيدا كنه. تايلر ميگه : از دست داديمش ، اون الان داره فرار ميكنه ! پليسهاي بيرون ساختمان با بيسيم ميگن : اون داره از اون سمت خيابون مياد ، چيكار كنيم كارلا ؟ كارلا : بگيريدش ، ما الان مياييم.
لوكاس داره به ساختمون نزديك ميشه ، در فكر خودش ميگه : باز هم همون اتفاق افتاد. يكنفر ديگه در خشك شويي به قتل رسيد. آگاتا هم كه مرده ، حالا كي ميتونه به من كمك كنه ! لوكاس به در اصلي ساختمان نزديك ميشه و ناگهان در ذهن خودش ميبينه : تايلر و كارلا توي آپارتمان لوكاس هستند و دارند آپارتمان رو ميگردن ! لوكاس متوجه ميشه كه پليسها فهميدن كه قتل كار اون بوده ، لوكاس تا برميگرده كه فرار كنه ، سه پليس اسلحه رو به طرف لوكاس نشونه گرفتند و ميگن : دستها بالا !
لوكاس در فكر خودش ميگه : لعنت به اين شانس ! بالاخره پيدام كردن ، بايد كل عمرم رو در گوشه زندان بگذرونم و هرگز هم نميتونم بفهمم قضيه از چه قرار بوده ! نبايد بذارم اين اتفاق بيافته. پليسها لوكاس رو برميگردونند تا از پشت بهش دستبند بزنند. لوكاس با استفاده از ديوار جلوي خودش ، خودش رو به پشت پليسي كه ميخواد بهش دستبند بزنه ميرسونه و از پشت بقدرتهاي عجيبي كه پيدا كرده اون پليس رو به زمين پرت ميكنه ، همچنين با حركات رزمي خيلي حرفه اي و كمي غيرعادي دو پليس ديگه رو هم ميزنه ، دو پليس ديگه هم در اون طرف خيابون ايستادن كه سلاحهاي خودشون رو به سمت لوكاس نشونه گرفتند ، يكيشون ميگه : ايست ، عوضي ، وگرنه با تير ميزنمت ! لوكاس به سمت دو پليس ميره و پليس هم شروع به تيراندازي ميكنه ، لوكاس هم با تيرها جاخالي ميده و با يك ضربه پا هر دو پليس رو نقش بر زمين ميكنه. ماشينهاي پليس دارن به سمت لوكاس ميان ، هليكوپتر پليس هم در حال پرواز بالاي خيابون هست. لوكاس وسط خيابون شروع به دويدن ميكنه و به تمام ماشينهايي كه دارن به سمتش ميان جاخالي ميده و باعث ايجاد تصادف در خيابون ميشه ، هليكوپتر پليس هم خيلي به زمين نزديك شده و همين باعث ميشه تا لوكاس بتونه با استفاده از يك اتومبيل و پرش از روي سقف اون خودش رو به پايه هليكوپتر آويزون كنه ! هليكوپتر يكمي اينطرف و اونطرف ميره و لوكاس بالاخره دستش از پايه هليكوپتر جدا ميشه و ميافته روي سقف يك اتوبوس ، كارلا و تايلر هم به بيرون ساختمون اومدن و شاهد ماجرا هستند. اتوبوس به يك پل نزديك ميشه و لوكاس با قدرتهاي عجيب خودش و با استفاده از يك پرش بلند ميپره روي پل ! پليسها همه متعجب شدند ! از روي پل يك قطار داره رد ميشه و لوكاس باز هم با يك پرش بلند به روي سقف قطار ميپره و فرار ميكنه ! تايلر ميگه : لعنتي ! ديديد طرف چيكار كرد ؟!! كارلا : دفعه بعد ديگه نميتونه از دست ما فرار كنه.
كارلا و تايلر به اداره پليس برگشتند و رفتند اتاق رئيس (كاپيتان جونز) ، رئيس كه به شدت عصبانيه و ميگه : پنج تا پليس توي بيمارستان ، 4 تا ماشين پليس داغون شده و يك هليكوپتر كه نزديك بود وسط خيابون روي سر همه سقوط كنه و قاتل كه با قطار مترو فرار كرده ! اميدوارم كه براي اين اتفاقات توضيح خوبي داشته باشيد ! كارلا ميگه : ما همه چيز رو پيش بيني كرده بوديم ، همه چيز طبق نقشه بود و همه كار خودشون رو درست انجام دادند ، فقط كين از خودش يكسري توانايي هاي غير طبيعي نشون داد ! رئيس : چي ميگي ؟! يعني ميخواي بگي اين مرد سوپرمن بوده ! انتظار داري من اين حرفها رو باور كنم. اينه اون دلايلي كه باعث شده تا قاتل فرار كنه ؟! تايلر : كاپيتان ، ما آماتور نيستيم ! اگر اين آدم يك آدم عادي بود تا حالا گرفته بوديمش. ما اونو دست كم گرفته بوديم ،اون بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكرديم خطرناك بود.
رئيس : من به اين مزخرفات هيچ اهميتي نميدم. اگر روزنامه ها از اين خبرها مطلع بشن همه چيز رو سر من خراب ميشه ! حالا چي ، داريد دنبالش ميكنيد ؟ كارلا : ما عكس اون رو به همه ماشينهاي پليس ، فرودگاهها و ايستگاههاي قطار داديم. ما تمام آپارتمانش رو ميگرديم تا ببينيم يتونيم افراد مرتبط با اون رو پيدا كنيم. اون نميتونه زياد مخفي بشه ، بالاخره گير ميافته. رئيس : من اون عوضي رو قبل از اينكه بتونه به كس ديگه اي آسيب برسونه توي زندان ميخوام ، اونو در عرض 48 ساعت يا كمتر پشت ميله هاي زندان ميخوام. حالا از اتاق من بريد بيرون !!!
كارلا و تايلر از اتاق خارج ميشن و يكي از پليسها ميگه : كارلا ، حوب شد ديدمت ، ما اثر انگشت لوكاس كين رو در خونه پيرزني كه به قتل رسيده پيدا كرديم ! در ضمن يك قتل هم در يك خشك شويي اتفاق افتاده كه باز هم با چاقو به قلب مقتول زده شده ، Garrett اونجا منتظر شماست.
كارلا و تايلر به سر صحنه قتل در خشك شويي ميرن. كارلا توي ماشين داره با خودش فكر ميكنه : دماي هوا به 5 درجه فارنهايت زيرصفر (20 درجه سانتيگراد زيرصفر) رسيده ، همه جا يخ زده ، ولي هنوز كسي نگران اين وضع نيست.
كارلا و تايلر به جلوي خشك شويي ميرسن و از ماشين پياده ميشن. كارلا به تايلر ميگه : تو برو توي مغازه و يه نگاهي بنداز ، من اول بايد با گرت صحبت كنم. تايلر : خيلي خوبه ، من كه حاضر نيستم يك ثانيه هم توي اين سرماي لعنتي بيرون بمونم. تايلر ميره توي مغازه و كارلا ميره با گرت كه جلوي مغازه ايستاده صحبت كنه. گرت ميگه : اوه ، كارلا ، منتظرت بودم. كارلا : چه اتفاقي افتاده گرت. گرت : شخصي كه تو اينجا كار ميكنه صبح ساعت 5 كه اومده مغازه رو باز كنه ديده كه درب از پشت بسته شده ، از پشت شيشه جنازه ها رو ديده كه روي زمين افتادند ، بعد هم با پليس تماس گرفته. كارلا : به نظرت ميتونه كار كين باشه ؟ گرت : يك زن با سه ضربه چاقو به قلب به قتل رسيده ، هيچ انگيزه اي هم ظاهراً وجود نداشته ! به نشرت ميتونه كار كين باشه ؟!
كارلا : آيا شاهدي وجود داره ؟ گرت : نه ، هيچ شاهدي نيست ، ما تمام همسايه ها رو بررسي كرديم ، هيچ كس چيزي نديده ، اين آدم خيلي خوش شانس بوده ، جلوي شيشه مغازه دو تا قتل انجام داده بدون اينكه هيچ كس چيزي متوجه بشه ! كارلا : ممنونم گرت. كارلا وارد مغازه ميشه و اول جسد يك مرد رو ميبينه كه يك چاقو توي چشمش فرو شده. كارلا با خوش ميگه : يه چاقو توي چشم ، مرگ بايد آني بوده باشه ، چقدر عجيب. بعد كارلا متوجه مچ دستهاي مرد ميشه كه با چاقو روي اونها عكس يك مار با دو سر حكاكي شده ! كارلا به سمت جسد زن ميره و متوجه ميشه كه رد پاهاي خوني از به طرف جسد زن وجود داره. كارلا ميگه : اين رد پاها رو ديده بودي ؟ تايلر : آره ، به نظرت چه معني ميتونه داشته باشه ؟ كارلا : يعني اينكه قاتل وقتي به طرف مقتول ميرفته داشته خونريزي ميكرده ، درست مثل قتل رستوران. كارلا ميره و به جسد زن نگاه ميكنه و با خودش ميگه : سه يا چهار ضربه چاقو در ناحيه قلب ، تعجب نميكنم اگر كالبدشكافي مشخص كنه كه ضربات چاقو رگهاي اصلي قلب رو بريدن. كارلا به گوشه ديگه اي از مغازه ميره و اونجا هم رد خون ميبينه و با خودش ميگه : اينجا براي چي خون ريخته ! احتمالاً اينجا قاتل روي دستهاي خودش حكاكي كرده ، درست مثل خونهايي كه توي دستشويي رستوران ريخته بود ، آيا كين هم دستهاي خودش رو بريده بوده ؟! در همون قسمت مغازه يك جعبه ابزار با درب باز روي زمين افتاده ، كارلا نگاهي به داخل جعبه ميندازه و با خودش ميگه : چاقو هم از ابزارهاي داخل اين جعبه بوده ، احتمالاً بايد از داخل همين جعبه برداشته شده باشه. تايلر هم نگاهي به اطراف ميندازه. گوشي تلفن كه هنوز هم از ديوار آويزونه رو ميبينه و ميگه : هنوز صداي بوق مياد ،احتمالاً مقتول نتونسته شماره بگيره ، لعنتي ، اگر شماره اي رو گرفته بود ، ميتونستيم يك شاهد داشته باشيم. نگاهي به جسد زن ميكنه و ميگه : دختر بيچاره ، از جلو چاقو خورده ، احتمالاً لحظه آخر صورت قاتل رو ديده ولي ديگه دير شده بوده. تايلر نگاهي هم به جسد مرد ميندازه و ميگه : يك چاقو توي چشم ، بايد خيلي درد داشته باشه ! بعد تايلر يكي از دستگاههاي لباسشويي رو ميبينه و ميگه : لباسهاي مقتول زن ، كي فكرش ميكرده كه وقتي آماده تحويل بشن ، ديگه كسي نباشه كه اونا رو تحويل بگيره !
كارلا به تايلر ميگه : بريم ، ديگه هرچي لازم بود رو ديديم. از مغازه بيرون ميان و كارلا با خودش فكر ميكنه : دقيقاً چه اتفاقي افتاده ؟ مرد ، زن رو كشته و بعد خودكشي كرده !؟ كمي مسخره به نظر ميرسه ولي تنها توضيح ممكنه. من فكر نميكنم اين قضيه ربطي به لوكاس كين داشته باشه ولي بايد يك ارتباطي بين دو قتل وجود داشته باشه.
لوكاس به كليسايي رفته كه ماركوس در اونجاست. لوكاس كه روي يكي از صندليهاي كليسا خوابيده با صداي آگاتا كه داره ميگه : لوكاس ! لوكاس ! از خواب بيدار ميشه. صداي آگاتا رو ميشنوه كه داره لوكاس رو صدا ميكنه ولي كسي رو نميبينه ، لوكاس كمي دور و بر رو نگاه ميكنه و ناگهان ميبينه آگاتا پشت سرش روي همون صندلي چرخدار خودش نشسته ! لوكاس با تعجب ميگه : آكاتا ! اين تويي ؟ ولي من فكر كردم تو ... آكاتا ميگه : مردم ، از طرفي ، من به تو قول داده بودم كه هرچي كه فهميدم به تو بگم ، و من هميشه سر حرفم هستم ، به دقت گوش كن لوكاس ، تو ديوانه نشدي ، همينطور قاتل هم نيستي ، فقط به سادگي در مكان اشتباه و در زمان اشتباهي در اون رستوران بودي. لوكاس : پس چه كسي باعث شد تا من اون قتل رو انجام بدم ، كي بود كه توي رستوران اومد و روي ميز من نشست ؟ آگاتا : هيچ كس اسم واقعي اونرو نميدونه ، اونا بهش ميگن ، اوراكل ، اون به قدرتمندترين قدرتمندان خدمت ميكنه ،اونا در سايه ها زندگي ميكنن ولي به روي اين جهان كنترل كامل دارن ، اونها از ابتداي زمان همه چيز رو كنترل ميكردن. لوكاس : چرا اونا من رو انتخاب كردن ؟ چرا كاري كردن كه من اون مرد رو بكشم ؟ آگاتا : كاملاً شانسي ، اونا فقط ميخواستن كه يك نفر ، آدم ديگه اي رو به قتل برسونه تا دهان مارها باز بشه. تو نفر اولي نبودي كه براي انجام دادن قرباني انتخاب شدي و مطمئناً نفر آخر هم نخواهي بود. اونا دارن ميان لوكاس! خودتو نجات بده ! كوئيتنيتلان ، در تمدن مايا ي باستان ، شايد اونجا بتوني جواب يكسري از سوالات خودت رو پيدا كني. آگاتا ناپديد ميشه و بعد از داخل مجسمه هاي فرشته مانند در كليسا دو موجود روح مانند در حال پرواز به سمت لوكاس ميان. لوكاس با جاخالي دادن و بعد از كلي جنگ و دعوا با اين فرشته ها بالاخره خودش رو به درب كليسا ميرسونه و تا ميخواد درب رو باز كنه ، ميبينيم كه ماركوس داره لوكاس رو صدا ميكنه : لوكاس ! لوكاس ! بلند شو ! لوكاس از خواب بيدار ميشه. ماركوس : اينجا چيكار ميكني ؟ چه اتفاقي افتاده ؟ لوكاس : پليس منو پيدا كرد ، من فرار كردم و تمام شب داشتم راه ميرفتم ، هيچ جايي نداشتم كه برم ، به همين خاطر اومدم اينجا. ماركوس : لوكاس ، ايندفعه ديگه بايد بري و خودتو به پليس معرفي كني ، هيچ راه ديگه اي وجود نداره ! لوكاس : من اينكار رو تا زماني كه نفهمم اين اتفاقات براي چي افتادند ، انجام نميدم. من آگاتا رو ديدم ، درست همينجا ، چند لحظه پيش ، اون مرده ولي ميخواست به من كمك كنه. ماركوس : آگاتا مرده ؟ يعني ميخواي بگي كه تو ... لوكاس : نه ، من اون رو نكشتم ، وقتي رسيدم اونجا مرده بود. ماركوس : يعني تو ميگي كه با يك آدم مرده صحبت كردي ؟ اين حرفها هيچ معني نميده. لوكاس : بعد از قتل اتفاقات عجيبي براي من افتاده ، قويتر شدم ، ميتونم اتفاقات رو قبل از اينكه اتفاق بيافتن ببينم ، ميتونم فكر مردم رو بخونم ، بدنم خيلي سريع و قوي شده ،ميتونم كارهاي غيرعادي انجام بدم. ماركوس : هيچ كس قدرت اينكارها رو نداره ، تو نميتوني سوپرمن بشي. تو نميتوني اينجا بموني ، پليس حتماً مياد اينجا و از من سوال ميكنه و حتماً منو زيرنظر ميگيره. لوكاس : من بايد جايي رو براي مخفي شدن پيدا كنم ، من يك فراري هستم ، حداقل الان ميدونم كه توضيحي براي اين اتفاقات وجود داره ، من بايد اين افراد رو پيدا كنم.
ماركوس : مراقب باش لوكاس ، اونا اگر فرصت پيدا كنند حتماً ميكشنت. لوكاس : هيچ چيزي بد تر از چيزهايي كه من ميبينم وجود نداره ماركوس. لوكاس در حال ترك كليسا با خودش فكر ميكنه : من بايد در مورد تمدن مايا اطلاعات كسب كنم. فقط يك نفر ديگه هست كه ميتونم بهش اطمينان كنم . . .
لوكاس بعد از بيرون اومدن از كليسا تصميم گرفته تا به آپارتمان تيفاني بره ، چون فكر ميكنه كه اون تنها كسي هست كه در حال حاضر ميشه بهش اعتماد كرد.
لوكاس تغيير لباس و قيافه ميده تا به راحتي توسط پليس شناسايي نشه. لوكاس به نزديكي هاي منزل تيفاني رسيده و داره با خودش فكر ميكنه : "من خيلي خسته هستم و فكر ميكنم بالاخره از اين سرما يا از گرسنگي بميرم ، اميدوارم كه بتونم كمي در آپارتمان تيفاني استراحت كنم تا انرژي از دست رفته خودم رو بدست بيارم، من قبلاً فقط يكبار به آپارتمان تيفاني رفتم ، مطمئنم كه توي همين خيابونه ، بايد سعي كنم پيداش كنم." لوكاس كم كم داره به جلوي آپارتمان تيفاني نزديك ميشه كه ناگهان در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده دو پليس جلوي درب خونه تيفاني لوكاس رو دستگير كردند ! لوكاس با ديدن اين تصاوير با خودش فكر ميكنه :"پليس ! اونا خونه تيفاني رو هم زير نظر گرفتن چون با فكر كردن حتماً من براي پيدا كردن جايي براي مخفي شدن به اينجا ميام. نميتونم از درب جلويي برم بايد راه ديگه اي پيدا كنم تا بتونم وارد آپارتمان بشم." لوكاس فرد بي خانماني رو هم ميبينه كه توي خيابون زير بارش شديد برف و دماي 20 درجه سانتيگراد زيرصفر نشسته و با خودش فكر ميكنه : "يك آدم بي خانمان ديگه ! من فكر ميكنم اونا همه جا هستن و دارن من رو كنترل ميكنن ! اوه ، بايد زيادي نگران شده باشم." لوكاس بدنيال راه ديگه اي ميگرده تا بتون از درب پشتي آپارتمان وارد بشه ، از كنار ساختمون ، از بالاي حصارهاي فلزي رد ميشه و به پشت ساختمان ميرسه. يك كلاغ سياه اونجا روي ديوار نشسته كه با ديدن لوكاس
پرواز ميكنه و ميره ، لوكاس كمي جلوتر ميره و ميبينه كه دو مامور پليس جلوي درب پشتي ساختمان ايستادن ! لوكاس ميبينه كه از اون درب هم نميتونه رد بشه پس بايد راه ديگه اي پيدا كنه. لوكاس به آرامي از فاصله چند متري دو مامور رد ميشه وخودش رو به يك ناودان ميرسونه و از اون بالا ميره تا به يك لبه كه در ارتفاع زياد قرار داره ميرسه و از روي لبه به آرامي رد ميشه و از روي سر پليس ها رد ميشه و از طرف ديگه با استفاده از يك لوله ديگه خودش رو به زمين ميرسونه و از يك حصار فلزي ديگه رد ميشه و بالاخره به پنجره پشتي منزل تيفاني ميرسه و با هر زحمتي كه هست بالاخره پنجره رو باز ميكنه و داخل آپارتمان ميشه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : "من اصلاً به اينكه مثل يه دزد وارد آپارتمان تيفاني بشم افتخار نميكنم ولي چيكار ميتونم بكنم چون هيچ راه ديگه اي ندارم ، حدود يك روزه كه هيچي نخوردم و دارم حس ميكنم كه ضعيف شدم." اتاقي كه لوكاس از اون وارد خونه شده ، اتاق خواب هست و يك تخت در اونجا قرار داره ، لوكاس باز هم در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده مامور پليس (تايلر) به خونه وارد شده و در اين اتاق داره زير تخت رو ميگرده ! پس لوكاس متوجه ميشه كه در صورت اومدن پليس زير تخت نبايد مخفي بشه چون پليس اونجا رو خواهد گشت. لوكاس از اتاق خواب خارج ميشه ، كسي در آپارتمان نيست و همه جا به هم ريخته به نظر ميرسه ، وسايل رنگ كاري همه جا ديده ميشه و ديوارها هم نيمه رنگ خورده هستند ، لوكاس ميره سراغ يخچال و يك ساندويچ ميخوره و كمي هم شير مينوشه تا كمي انرژي بگيره ، نكاهي به تلويزيون ميكنه ، الويزيون داره برنامه پخش ميكنه كه در اون پرفسوري بنام كورياكين در مورد تمدن مايا صحبت ميكنه ، لوكاس با خودش ميگه : "بايد اين پرفسور كورياكين رو پيدا كنم ، حتماً اون ميتونه به من كمك كنه." تيفاني به خونه برميگرده و با ديدن لوكاس كمي متعجب ميشه و ميگه : "لوكاس ، منو ترسوندي ! اينجا چيكار ميكني ؟ " لوكاس ميگه : "پليس داره دنبالم ميگرده ،من دنبال جايي بودم تا چند ساعت بتونم مخفي بشم." تيفاني : توي روزنامه ها مطالبي در مورد تو نوشتن كه تو چند نفر رو به قتل رسوندي؟ آيا اون مطالب حقيقت داره ؟ لوكاس : مسائل خيلي پيچيده شده تيفاني ، تنها چيزي كه ميتونم بهت بگم اينه كه من آدمكش نيستم.
تيفاني : "من ميدونم كه تو قادر به انجام چنين كاري نيستي لوكاس ! " در همين لحظه كسي درب خونه رو ميزنه ، تيفاني از چشمي به بيرون نگاه ميكنه و به لوكاس ميگه : "پليس ! اونا اومدن اينجا ، حالا بايد چيكار كنيم؟" لوكاس : نگران نباش ، اونا فقط اومدن از تو چند تا سوال بپرسن ، به سوالاتشون جواب بده ، من يه جايي مخفي ميشم. لوكاس براي مخفي شدن ميره زير يك ميز كه در همون اتاق اصلي خونه هست و دقيقاً جلوي ديد قرار داره ، روي ميز وسايل رنگ كاري هست و پارچه اي رو ميز هست كه از كنار تا پايين ميز رو پوشونده. صداي پليس از بيرون درب مياد كه ميگه :خانم هارپر ، خونه هستيد ؟ تيفاني : بله ، چند لحظه اجازه بديد ، دارم ميام. بعد از مخفي شدن لوكاس ، تيفاني درب رو باز ميكنه ، تايلر به همراه يك مامور پليس ديگه پشت درب ايستادن. تايلر ميگه : خانم هارپر ؟ تيفاني : بله. تايلر : من كارآگاه تايلر مايلز هستم از پليس نيويورك ، من روي پرونده لوكاس كين كار ميكنم ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم ، شما دو نفر روابط عاطفي با هم داشتيد ؟ تيفاني : رابطه داشتيم ، الان حدود يك ماه ميشه كه جدا شديم. تايلر : شما اخيراً از آقاي كين خبري نداشتيد ؟ سعي نكرده با شما تماس بگيره ؟ تيفاني : من دو روز پيش رفتم خونه اش تا وسايلم رو بردارم ، با هم تند صحبت كرديم ، من بعد از ازش خبري ندارم. تايلر : اشكالي نداره كه يه نگاهي به داخل خونه شما بندازم ؟ تيفاني : آخه اينجا ... تايلر : من فقط يك دقيقه وقتتونو ميگيرم ! تيفاني : باشه ، مشكلي نيست. تايلر وارد خونه ميشه. نگاهي به دور و بر ميندازه و ميگه : ظاهراً داريد تغيير دكوراسيون ميديد ؟ تيفاني : بله ، خونه زياد وضعيت جالبي نداشت به همين خاطر من دارم رنگش ميزنم ، ولي چون زياد وقت ندارم هنوز نتونستم تمومش كنم. تايلر : كار شما چيه ؟ تيفاني : من پرستار هستم ، در بيمارستان سنت جان كار ميكنم. تايلر به جستجوي خودش ادامه ميده ، اتاق خواب و حمام رو ميگرده ولي چيزي پيدا نميكنه و ميگه : از همكاري شما ممنونم خانم ،اگر كين سعي كرد با شما تماس بگيره حتماً ما رو خبر كنيد ، اين هم كارت منه. تايلر كارتشو به تيفاني ميده و هنگام بيرون رفتن ار خونه ميگه : مراقب باشيد خانم هارپر ، كين مرد خطرناكي هستش.
كارلا هم در همين زمان به تيمارستان شهر رفته تا با قاتل پرونده Kirsten كه اسمش جانوس هست ملاقات داشته باشه. كارلا وارد ميشه ، مرد سياهپوستي كه نگهبان هست ميگه : سلام ،من بارني هستم. كارلا : سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم. بارني : حتماً اومديد كه جانوس رو ببينيد. (در همين زمان ناگهان برق ساختمان قطع و وصل ميشه) بارني ميگه : اه ، بازم كمبود برق ، امروز بار ششم هست كه اين اتفاق ميافته ، البته با اين وضع سرما از اين بهتر نميشه. البته خوشبختانه بيمارستان براي خودش ژنراتور جدا براي برق داره. بارني در حالي كه داره درب اصلي ورود به بخش سلولها رو باز ميكنه ميگه : سلول جانوس راهروي دوم دست راست هست ، اونجا يكي از همكاران من منتظر شماست تا درب سلول رو براتون باز كنه. نگران نباشيد اتفاقي نمي افته ، من از اينجا مراقب شما هستم. كارلا وارد راهرو ميشه و با خودش فكر ميكنه : "در اينكه لوكاس كين قاتل هست شكي نيست اما بايد بالاخره از اينكه دقيقاً چه اتفاقي افتاده سر در بيارم. بايد ببينم پشت اين قضيه پرونده Kirsten چه اتفاقاتي افتاده." كارلا به جلوي سلول ميرسه ، مرد پرستار اونجا منتظر هست و با ديدن كارلا ميگه : سلام كارآگاه ، من اينجا منتظر شما ميمونم. كارلا ميگه : عاليه. كارلا وارد سلول ميشه. تمامي ديوارهاي سلول با نقاشي هاي عجيب پر شده. مردي هم به يك صندلي بسته شده.
كارلا جلو ميره و روي صندلي روبروي مرد ميشينه و ميگه : سلام ،من كارآگاه كارالا والنتي هستم از پليس نيويورك ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم اگر اشكالي نداشته باشه البته. من در پرونده شما خوندم كه ظاهراً شما بعضي وقتها چيزهايي در ذهن خودتون ميبينيد. ميشه كمي در اين رابطه صحبت كنيد ؟ جانوس : چرا به خودتون زحمت داديد و تا اينجا اومديد ؟ مگه من ديوانه نيستم ، حرفهايي كه ميزنم مگه بي معني نيست ؟ اينا درست نيست ؟ كارلا : شايد شما اصلاً مرض نباشيد ، شايد كسي تا حالا وقت نذاشته تا بشينه و به حرفهاي شما گوش بده. جانوس : يك مرد و يك زن ، در يك مغزه خشك شويي ، زن كمي اضافه وزن داشته ، مرد هم يك چاقو توي چشمش فرو شده بوده. كارلا : شما اينا رو از كجا ميدونيد ؟!! جانوس : من اونجا بودم ، من ميتونم از طريق چشمان اون ببينم ، همه قاتلهاي ديگه هم ميتونند ، من اونجا بودم. كارلا : قاتل اصلي كيه ؟ جانوس : هيچ كس اونو نميشناسه ، اون از خودش توي ذهن هيچ كس رئي باقي نميزاره ، اون همه جا هست ، بين ماست. كارلا : و تو چرا اون مرد رو كشتي ، آنتون ؟ جانوس : من اون رو نكشتم ، من فقط يك وسيله بودم براي اون ، صداشو همش توي سرم ميشنوم ، خون ميبينم ، هميشه ، هميشه ، اين وضع بايد تموم بشه. كارلا : چرا بايد اين مردم كشته بشن ؟ جانوس : اوه ، فرقه نارنجي ، اونا همه رو كنترل ميكنند ، اونا هرچيزي كه ميگي ضبط ميكنن ، هميشه خبر دارند كه داري چيكار ميكني ، اونا همه جا هستن. كارلا : اينا چه ربطي به قتلها دارند ؟ جانوس : اونا قدرت مطلق رو ميخوان ، اونا جواب سوال زندگي رو ميخوان ، اونا ميخوان ابدي باشن ! كارلا : اوه ، آنتون بايد من برم. جانوس : ديگه
خيلي دير شده ، همه ما از اين سرما ميميريم ، دوران جديد شروع ميشه ، پايان بشريت ، ها ها ها ... كارلا سلول رو ترك ميكنه و مياد بيرون ، پرستاري كه منتظر كارلا بود ميگه : خوب ، همه چي مرتبه ، من شما رو تا بيرون همراهي ميكنم. در همين لحظه ناگهان برق ميره و همه جا تاريك ميشه. پرستار ميگه : اوه ، تا ژنراتور بيمارستان وارد مدار بشه يم دقيقه طول ميكشه ، مشكلي نيست. ناگهان صداي باز شدن درب سلولها مياد. كارلا ميگه : صداي چي بود ؟ پرستار ميگه : واي ، لعنتي ، احتمالاً اين وضعيت برق باعث شده كه سيستم امنيتي قاطي كنه و درب همه سلولها باز بشه ! كارلا : يعني چي ؟ يعني همه قاتلهاي رواني آزاد شدن توي راهرو ؟!! پرستار : تكون نخور ، اونا نبايد ما رو پيدا كنند ، بايد تا اومدن برق همينجا بمونيم. در همين لحظه ناگهان صداي فرياد پرستار مياد كه ظاهراً يكي از بيماران رواني اون رو ميزنه و به زمين ميندازه. كارلا هم كه ترسيده با خودش ميگه : بايد از اينجا دور بشم ، بايد آروم نفس بكشم ، نبايد بذارم منو پيدا كنند. كارلا شروع ميكنه به حركت و به آرومي و با كنترل نفس كشيدن خودش بطوري كه بيماران رواني متوجه حضور اون نشن ، بالاخره خودشو به درب خروجي از راهرو ميرسونه ، برق مياد و كارلا به سمت درب ميره و فرياد ميزنه : بارني ،كمك ! بارني سريعاً مياد و درب رو باز ميكنه و ميگه : اوه ، كارآگاه حال شما خوبه ، همه چي مرتبه ؟ كارلا هم كه داره نفس نفس ميزنه به حالت مسخره ميگه : بارني ، خيلي عالي بود ، من خيلي از قايم باشك بازي كردن تو تاريكي با قاتلهاي رواني خوشم مياد !
لوكاس براي ملاقات با پرفسور كورياكين به موزه رفته و با خودش فكر ميكنه : من نميدونم اتفاقاتي كه براي من افتاده چه ربطي به مايا ها داره ولي در حال حاضر هر توضيحي رو كه وضعيت من رو بهتر بكنه قبول ميكنم. لوكاس به نگهبان جلوي درب موزه ميگه : سلام ، من يك روزنامه نگار هستم كه با پرفسور كورياكين قرار ملاقات داشتم. نگهبان ميگه : پرفسور منتظر شماست. لوكاس داخل ميشه و ميره كنار پرفسور و ميگه : پروفسور كورياكين ؟ پرفسور : بله ؟ لوكاس : من جان كانينگهام هستم ، روزنامه نگاري كه پشت تلفن باهاتون صحبت كرد ، من براي مقاله اي كه ميخوام در مورد مذهب مايا بنويسم به يكسري اطلاعات نياز دارم. پرفسور : بله ،منتظرت بودم مرد جوان ، شما گفتيد كه براي كدوم روزنامه مطلب مينويسيد ؟ لوكاس : من براي نيويورك تايمز كار ميكنم. لوكاس
با قدرت خودش ذهن پرفسور رو ميخونه كه داره فكر ميكنه : اوه ، نيويورك تايمز به كارهاي من علاقه مند شده ! پرفسور ميگه : قيافه شما خيلي آشناست ، من شما رو قبلاً جايي نديدم ؟ لوكاس (با خنده) : اوه ، من اينو خيلي شنيدم ، فكر ميكنم من هم يكي از همون قيافه هاي خسته كننده رو دارم كه همه ، همه جا ميبينند.
پرفسور : خوب ، بهتره شروع كنيم ، از كجا شروع كنم ؟ لوكاس : ميتونيد كمي در مورد كوئيتنيكلان توضيح بديد ؟ پروفسور : بله ، بيا اينجا تا برات توضيح بدم. پروفسور ميره به سمت يك تابلوي سنگي از يك مار دو سر. پروفسور : اين يكي از خدايان مايا هاي باستان هست كه يك سرش در اين دنياست و سر ديگرش در دنياي ديگه ، با باز شدن هر دو دهان اين مار اوراكلهاي مايا ميتونستن از طريق دهان اين مار دنياي ديگه رو ببينند. لوكاس : بايد چيكار كرد كه مار هر دو دهانش رو باز كنه ؟ پروفسور : يك قرباني از انسانها ، روح آزاد شده ميتونه دهان مار رو باز كنه و از اين طريق اوراكل ميتونه دنياي ديگه رو ببينه. لوكاس : در مورد اوراكل ها چي ميدونيم ؟ پروفسور : اوه ، خيلي كم در رابطه با اونها اطلاع داريم ، اونها انسانهاي مرموزي بودن ، اگر متنهاي قديمي رو باور كنيم
اونها قدرتهاي عجيبي در اختيار داشتند ! لوكاس : چه قدرتهايي در اختيار داشتند ؟ پرفسور : قدرتهاي عجيبي كه به اونها اجازه ميداد تا چند صد سال زندگي كنند. لوكاس : بگيد كه مراسم قرباني كردن چطور بوده ؟ پروفسور : با من بيا تا بهت نشون بدم.
لوكاس به همراه پروفسور به جلوي يك تابلو ميرن كه مراسم قرباني كردن رو نشان ميده. پروفسور ميگه : اين تابلوي نقاشي كه مربوط به صده قبل از ميلاد مسيح ميشه مراسم رو نشون ميده. جان دادن قرباني بعضي وقتها بايد زياد طول ميكشيده ، اين مدت زمان براي باز موندن دهانهاي مار لازم بوده ، قرباني با سه ضربه چاقو كه به قلب زده ميشده و هر كدوم دقيقاً يكي از رگهاي اصلي قلب رو ميبريده، كشته ميشده. لوكاس : خود اوراكل قرباني رو نميكشته ؟ پروفسور : اوه ، خود اوراكل هرگز نبايد به خون شخص ديگري آلوده ميشده ، به همين خاطر يك نفر رابط انتخاب ميشده از بين مردم ، كاملاً تصادفي ، اون شخص به عنوان قرباني كننده انتخاب ميشده ، اوراكل كنترل كامل اون شخص رو به دست ميگرفته ، كاملاً اون شخص رو كنترل ميكرده. لوكاس : بعد از انجام شدن قرباني چه بلايي سر قرباني كننده ميومده ؟ پروفسور : اون ديوانه ميشد و دست به خودكشي ميزد ! لوكاس در ذهن خودش فكر ميكنه : يك قرباني مايا ، پس اين بلايي بوده كه سر من اومده . پروفسور ميگه : تو روزنامه نگار نيستي ، درسته ؟ تو كي هستي ؟ لوكاس ميگه : اسم من لوكاس كين هست ، پليس به جرم قتل دنبال منه ، قتلي كه من انجام ندادم و فقط نقش قرباني كننده رو داشتم. پروفسور با دستپاچگي ميگه : تو يه قاتلي ؟! لوكاس : من قاتل نيستم ، من يك نفر رو با سه ضربه چاقو ، دقيقاً همونطور كه شما گفتيد ، با بريدن رگهاي قلب ، قرباني كردم. پروفسور : منظور تو اينه كه يك اوراكل مايا هنوز هم امروزه زنده اس ؟ اين كاملاً غير ممكنه ! لوكاس : من دارم حقيقت رو ميگم پروفسور ، من حتي بعضي وقتها از طريق چشمان اوراكل ميبينم ! پروفسور : چي ميبيني ؟ لوكاس : يك دختر بچه خيلي آروم ، انگار كه منتظر كسي هست. پروفسور : اوه ، دختر بچه ! پس دست نوشته ها درست بوده ! لوكاس : كدوم دست نوشته ها ؟ درباره چي حرف ميزنيد پروفسور ؟ پروفسور : تو نميتوني اينجا بموني ، عكست توي اون روزنامه كه دست اون نگهبانه وجود داره ،اون حتماً تو رو ميشناسه ، بيا بريم بيرون ، من همه چيز رو برات توضيح ميدم. پروفسور و لوكاس از موزه خارج ميشن و ميرن داخل پاركينگ. لوكاس ميگه : ممنونم كه كمك كرديد پروفسور. در همين لحظه ناگهان از پشت يك اتومبيل با سرعت به سمت لوكاس و پروفسور مياد ، لوكاس پروفسور رو پرت ميكنه به يك طرف ديگه و بعد خودش از جلوي ماشين فرار ميكنه ، ماشين به سرعت به دنيال لوكاس مياد ، لوكاس چند بار جاخالي ميده تا اين كه در يك گوشه ديوار گير ميافته ، ماشين به سمت لوكاس مياد تا اون رو به ديوار بكوبونه ، لوكاس هم كه داراي قدرتهاي استثنايي شده به يك پرش بلند از روي ماشين ميپره و اين باعث ميشه كه ماشين به شدت با ديوار برخورد كنه و منفجر بشه ! بعد دو ماشين ديگه از دو طرف به سمت لوكاس ميان ، لوكاس كه بين دو ماشين قرار گرفته باز هم با يك پرش بلند خودش رو نجات ميده و اون دو ماشين هم با هم شاخ به شاخ ميشن و هر دو منفجر ميشن. لوكاس خودشو به پروفسور كه روي زمين افتاده ميرسونه ، پروفسور كه بر اثر ضربه اي كه بهش خورده در حال مرگه به لوكاس ميگه : دست نوشته ها در مورد بچه اي حرف ميزنند كه جواب سوال زندگي رو ميدونه ، اوراكل براي اينكه بتونه اون بچه رو پيدا كنه ، دست به كشتار ميزنه. پروفسور ميميره ، صداي آژير ماشينهاي پليس كه دارن نزديك ميشن ، به گوش ميرسه ، لوكاس بلند ميشه تا از محل دور بشه كه ناگهان در ذهن خودش اوراكل (جادوگر) رو ميبينه. لوكاس رو ميبينيم كه به حالت بيهوش روي زمين افتاده ، در محلي ناشناخته مثل جنگلهاي آمريكاي جنوبي ، دماي هوا 40 درجه سانتيگراد بالاي صفر هست ، لوكاس به هوش مياد ، اوراكل رو مبينيم كه با لباسهاي محلي مايا اونجا بالاي سر لوكاس ايستاده و ميگه : اوه ، بالاخره تو اينجا هستي ، من ميخواستم با تو ملاقات كنم ، افراد كمي ميتونند در مقابل يك اوراكل مقاومت كنند ، چه چيزي در تو با بقيه افراد فرق داره ؟ اوه ، كروما ! تو داراي كروما هستي ، اين قضيه رو توجيح ميكنه ، اينكه از كجا كروما رو بدست آوردي مهم نيست ، مساله مهم اينه كه وقتش رسيده كه تو بميري. لوكاس : اين يك روياست ، درسته ؟ تو واقعاً جلوي من واي نستادي ، درسته ؟ اوراكل : واقعيت در جايي كه من ازش ميام مفهومي نداره ! ما واقعاً اينجا نيستيم ولي تو اينجا ميميري ، باور كن ، اين دنيا هم به اندازه دنياي تو واقعيه. لوكاس : كروما ؟ كروما چيه ؟ اوراكل : نيرويي كه جهان رو به وجود آورده ، منبع همه چيز ، اون به هر كسي كه كروما رو در اختيار داشته باشه قدرتهاي غيرعادي ميده. حرف زدن ديگه كافيه ، كارهاي ديگه اي هستند كه منتظرن تا من انجامشون بدم. ما همديگرو يكبار ديگه ميبينيم ، در دنياي ديگه. بعد اوراكل وردي ميخونه و يك حيوان سياه بزرگ ظاهر ميشه ، لوكاس شروع به فرار ميكنه و اون حيوان هم به دنبال لوكاس ميره ، بعد از كلي تعقيب و گريز بالاخره در يك جا لوكاس ميافته زمين ، حيوان مياد بالاي سر لوكاس و تا ميخواد بهش حمله كنه ناگهان روي هوا مثل يك مجسمه ميمونه ! لوكاس تعجب ميكنه ، از جاش بلند ميشه و پشت سرش رو كه نگاه ميكنه ، ميبينه آگاتا روي صندلي چرخدارش نشسته ، لوكاس با تعجب ميگه : آگاتا ؟ ولي چطوري . . . آگاتا : خوب گوش كن لوكاس ، اونايي كه اوراكل رو استخدام كردن به دنبال يك دختر بچه هستند ، دختري با روح كاملاً پاك كه تابحال نظريش بوجود نيومده ، اون با يك جواب بدنيا اومده ، اون همون دختري هست كه تو توي روياهات ميبيني ، اونا دنبالش هستند ، تو بايد زودتر از اوراكل اون رو پيدا ميكني و در يك جاي امن قرارش بدي ، عجله كن لوكاس تو وقت زيادي نداري ، اونا هم دنبالت هستند.
آگاتا ناپديد ميشه. لوكاس رو ميبينيم كه روي يك تختخواب ، خوابيده و داره در خواب اوراكل رو ميبينه كه در محل ناشناخته اي در مقابل چند نفر كه روي صندلي هايي نشستن ولي صورتهاشون معلوم نيست ، ايستاده ، بطوري كه انگار اون چند نفر رئيسهاي اوراكل هستند. اون اشخاص ميگن : تو كارت رو درست انجام ندادي ، اون باز هم از دست تو فرار كرد ، تو خودت رو كاملاً بهش نشون دادي ، چه افتزاحي. اوراكل : اين بخاطر اين بود كه من از چند چيز اطلاع نداشتم ، سروران من. رئيسها : چه چيزي ؟ اوراكل : اون كروما رو در اختيار داره ! رئيسها : اين غير ممكنه ، اون چطور تونسته كروما رو در اختيار داشته باشه. اوراكل : من نميدونم ، ولي مطمئن هستم كه اون كروما رو داره ، با همين قدرتها بود كه در برابر من مقابله كرده و تونسته از دست پليس فرار كنه. رئيسها : اين مساله جدي هست ، خيلي جدي ، ما مجبوريم نقشه خودمون رو عوض كنيم. اوراكل : اين همه ماجرا نيست ! يك نفر مداخله كرد. اون حملات من رو عليه كين از بين برد و از اون محافظت كرد. رئيسها : اون از ما نيست. اوراكل : كروماي اون متفاوت بود ! رئيسها : اين امكان نداره ، يعني يك فرقه ديگه هم وجود داره ، يعني ما رقيب داريم ، چه كسي به دنبال كودك اينديگو هست بجز ما ؟ كين حتماً طرف اوناست ، اين مشكلات رو بايد برطرف كني ، مسئوليت اين كار با تو هستش. اوراكل : من همه اقدامات لازم رو انجام دادم ، اون بالاخره تقاص كارهاش رو پس ميده. رئيسها : تو اجازه داري ما رو ترك كني. اوراكل رئيسها رو ترك ميكنه.
لوكاس رو ميبينيم كه در يك اتاق در هتلي روي تخت خوابيده و باز هم از چشم اوراكل داره چيزهايي ميبينه. اوراكل به كليساي ماركوس رفته و داره از پشت سر به آرامي به ماركوس نزديك ميشه. لوكاس از خواب ميپره و ميگه : اوراكل رفته به كليساي ماركوس ! بايد سريع بهش خبر بدم وگرنه ميميره ! تايلر و كارلا رو ميبينيم كه دارن از پله هاي هتل بالا ميان تا لوكاس رو دستگير كنند ، تايلر ميگه : كارلا ، ما بايد صبر كنيم تا نيروي پشتيباني از راه برسه. كارلا : نه ، اين دفعه ديگه نميذارم فرار كنه. مسئول هتل گفت كه اون توي اتاقشه. تايلر : من نميدونم اون يارو چطوري تونسته بود از روي عكس توي روزنامه كين رو شناسايي كنه ، اون مثل كور ها ميمونه ، نميتونه مادر خودشو تشخيص بده چه برسه به كين. كارلا : جواب توي اتاق 369 هست. تايلر و كارلا دارن ميرن به سمت اتاق لوكاس. لوكاس سريع گوشي تلفن رو بر ميداره و زنگ ميزنه به كليسا ، لوكاس : بردار ديگه ماركوس ! ماركوس در كليسا صداي زنگ تلفن رو ميشنوه ، بلند ميشه و اوراكل رو ميبينه ولي اونرو نميشناسه و بهش ميگه : سلام ، پسرم ، من الان برميگردم ، بايد تلفن رو جواب بدم. ماركوس ميره به سمت اتاقي كه تلفن در اون قرار داره ، تلفن رو بر ميداره. ماركوس : كليساي سنت پاول بفرماييد. لوكاس : ماركوس ، اون توي كليساست ، زود باش وقت نداريم. ماركوس : چي ميگي لوكاس ؟ قضيه چيه ؟ (اوراكل داره به سمت اتاق مياد) لوكاس : سوال نكن ، فقط سريع درب رو قفل كن ، ازت خواهش ميكنم اينكار رو انجام بده ! ماركوس : باشه. (ماركوس ميره و درب رو از پشت قفل ميكنه و برميگرده و گوشي رو دوباره برميداره) ماركوس : درب رو قفل كردم. لوكاس : به پليس زنگ بزن و تا اونا نيومدن درب رو باز نكن و توي همون اتاق بمون. (لوكاس گوشي رو ميذاره و ارتباط رو قطع ميكنه).
كارلا و تايلر به جلوي اتاقي رسيدن كه عدد 369 روي اون نوشته شده. تايلر : خوب همينجاست ! كارلا مياد و با يك ضربه لگد درب رو باز ميكنه و هر دو ميرن توي اتاق : هيچ كس از جاش تكون نخوره !!! اما لوكاس كه توي اتاق نيست ، هيچ ، يك آقاي چاق و يك خانم دارن ... تايلر ميگه : يا اينكه اتاق رو اشتباه اومديم يا اينكه اون نسبت به عكس خيلي تغيير كرده ! كارلا و تايلر ميان بيرون و درب رو ميبندن و بسته شدن درب باعث ميشه عدد 9 از آخر 369 بيافته روي زمين ! و معلوم ميشه كه اين اتاق 366 بوده و عدد 6 شل شده بوده و برگشته بوده به سمت پايين و شده بوده 9 ! كارلا ميگه : تايلر ، اتاق رو اشتباه اومديم ! بايد يك اتاق 369 ديگه توي اين راهرو باشه. كارلا ميره و اتاق 369 واقعي رو پيدا ميكنه و باز هم با يك ضربه ، هر دو وارد اتاق ميشن ولي لوكاس تو اتاق نيست ، پنجره بازه و هيچ كسي توي اتاق نيست. تايلر ميگه : باز هم پرنده از قفس پريد ! كارلا و تايلر برميگردن و از اتاق خارج ميشن و بعد از رفتن اونها ما لوكاس رو ميبينيم كه مثل يك خفاش به طاق بيرون از پنجره چسبيده ! با رفتن كارلا و تايلر ، لوكاس به داخل اتاق برميگرده ، تلفن در حال زنگ زدنه ، لوكاس گوشي رو بر ميداره ، صداي تيفاني مياد كه با گريه ميگه : لوكاس ! بايد سريع خودتو برسوني اينجا ، من توي شهربازي قديمي هستم ، اينا ميگن اگر به موقع نياي اينجا منو ميكشن ! بعد صداي اوراكل مياد كه ميگه : بايد فهميده باشي كه شوخي نميكنيم ، پس خودتو هرچه سريعتر برسون اينجا. لوكاس بعد از صحبت با تلفن سريعاً خودشو ميرسونه به پارك شهربازي قديمي شهر ، دماي هوا 26 درجه زير صفر هست و ساعت حدود 10 شبه ، برف شديدي هم در حال بارش هست و باد هم به شدت ميوزه. لوكاس در ذهن خودش ميگه : "بالاخره رسيدم به آخر كار ، ديگه خسته شدم ، از همون ثانيه اي كه وارد اون رستوران شدم همه چيز منو به اين سمت ميكشوند ، فقط يك كار ديگه باقي مونده ، بايد جون تيفاني رو نجات بدم و بعد ديگه تصميم دارم با سرنوشتم نجنگم و تسليم بشم." بعد تيفاني رو ميبينيم كه بالاي ترن هوايي به يك تيرك بسته شده ، لوكاس بايد راهي پيدا كنه كه خودشو بتونه به اون بالا برسونه. كلاغ سياه هم باز سر و كلش پيدا شده. لوكاس كمي جلوتر ميره ، باز هم يكي از افراد بي خانمان رو ميبينه كه در گوشه اي نشسته و با خودش ميگه : عجب حس عجيبي دارم ، فكر ميكنم اين مرد رو يك جاي ديگه قبلاً ديدم ! (مرد همون مردي هست كه در اول داستان در پشت درب پشتي رستوران نشسته بود) كلاغ از جايي كه نشسته بود پرواز ميكنه و ميره يكطرف ديگه ميشينه ، با حركت لوكاس به سمت جلو باز هم كلاغ پرواز ميكنه و ميره روي اتاقك كنترل ترن هوايي ميشينه ، لوكاس ميره توي اتاقك كنترل و دستگيره اي به پايين ميكشه كه باعث ميشه يك كابين بياد و جلوي لوكاس توقف كنه تا لوكاس بتونه با سوار شدن بر روي اون به بالا بره ، تيفاني هم در حال فرياد زدن هست : لوكاس ! لوكاس كمكم كن ! لوكاس سوار كابين ميشه و خودشو به بالاترين نقطه ميرسونه. تيفاني رو ميبينه كه دستشو به يك تيرك بستن ، تيفاني ميگه : لوكاس ، برو ، فرار كن ، اين يك تله اس ، اونا ميخوان تو رو بكشن ! لوكاس با هزار دردسر از روي يك ميله كه تنها راه رسيدن به تيفاني هست رد ميشه و خودش رو ميرسونه به تيفاني ، دستهاي تيفاني رو باز ميكنه ، ناگهان اوراكل سر و كلش پيدا ميشه و ميگه : از سفرتون به اون دنيا لذت ببريد ! بعد اوراكل با قدرت خودش محلي رو كه لوكاس و تيفاني روي اون ايستادن رو خراب ميكنه و هر دوي اونها به پايين پرت ميشن !
اوراكل رو ميبينيم كه برگشته پيش رئيسهاي خودش و ميگه : اون مرده ، سروران من. رئيسها : خوبه ، خيلي خوبه. حالا بايد هرچه سريعتر كودك اينديگو رو پيدا كني. اوراكل : دارم كم كم جاش رو پيدا ميكنم ، تصاوير ذهني دارن واضح و واضحتر ميشن. رئيسها : بايد خيلي زود اون بچه رو پيدا كني ، اون نبايد بتونه از دست ما فرار كنه. بايد پيشگويي كامل بشه. ميتوني ما رو ترك كني. اوراكل رئيسهاي خودش رو ترك ميكنه.
در جاي ديگه اي صداهايي رو ميشنويم ، مثل اينكه يكسري دكتر بالاي سر يك مريض در حال صحبت باشن. اونها ميگن كه : خوبه ، تموم شد ، حالا فقط بايد صبر كرد. عاليه همه چيز طبق نقشه داره پيش ميره. صداي ديگه اي ميگه : من سيگنال ديگه اي ميبينم. صداي اول ميگه : فعاليت مغزيه ، فكر ميكنم داره خواب ميبينه. بعد خواب لوكاس رو ميبينيم كه داره در خواب زمان بچگي خودش رو ميبينه كه با خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردند. لوكاس رو ميبينيم كه همراه با ماركوس در اتاقشون خوابيدند ، لوكاس از تخت پايين مياد و ماركوس رو هم بيدار ميكنه. لوكاس : بلند شو ماركوس ، وقتشه ، بلند شو تا دير نشده . ماركوس : لوكاس ، مطمئني كه ميخواي اينكارو انجام بدي ، ممكنه خطرناك باشه. لوكاس : ما قرار گذاشتيم كه هرطور شده خودمون رو به داخل اون انبار برسونيم ، شايد اونجا يك سفينه فضايي باشه ، يا قبر يك پادشاه قديمي كه توش پر از گنجهاي قيمتي باشه ! ماركوس : يا شايدم يه دايناسور يخ زده بزرگ ، يا يك سلاح محرمانه كه بخوان با اون كل دنيا رو نابود كنند ! لوكاس : بيا ، زودباش ، از اون انبار محافظت زيادي ميشه ، بايد سريع بريم اگر ميخوايم كه پدر و مادر متوجه نشن. لوكاس و ماركوس از پنجره به بيرون ميرن. لوكاس و ماركوس بطور پنهاني خودشون رو به انبار نزديك ميكنند ، به جايي ميرسند كه مجبور هستند از بالاي يك تيرك بالا برن و بعد از طريق سيم كشيهاي تلفن خودشون رو به اون سمت حصارها برسونند ، يك سرباز درست نزديك تيرك ايستاده ، بخاطر همين ماركوس ميگه كه : من ميرم و حواس اون سرباز رو پرت ميكنم تا بياد به سمت من ، تو از فرصت استفاده كن و برو اونطرف. لوكاس : تو چطور ميخواي بياي اونطرف ؟ ماركوس : من برميگردم خونه و منتظرت ميشم ، تو بيا و هر چي ديدي براي من تعريف كن. اينطوري حداقل ميفهميم كه توي اون انبار چه خبره. ماركوس و ميره و حواس سرباز رو پرت و ميكنه و لوكاس هم هرطور كه هست خودشو به سمت ديگه حصار ميرسونه و بالاخره ميرسه جلوي درب انبار ، درب رو با كشيدن يك اهرم باز ميكنه و بعد سوار يك آسانسور ميشه و ميره به سمت پايين ، بعد از آسانسور مياد بيرون و بطرف يك درب ميره ، درب رو باز ميكنه و با تعجب به يك سمت خيره ميشه. (چيزي به ما نشون داده نميشه)
صبح روز بعد كارلا رو ميبينيم كه به قبرستان رفته و با خودش ميگه : بعد از اينكه اون تلفن رو جواب دادم ، خودم رو سريع رسوندم اينجا ، به هيچ كس هم چيزي نگفتم ، حتي به تايلر. ميدونم كه بايد قبري رو پيدا كنم كه همين امروز توش يك نفر رو دفن كردند ، تيفاني هارپر دوست دختر سابق لوكاس كين. كارلا بالاخره قبر تيفاني رو پيدا ميكنه ، جلوي قبر كه ايستاده ناگهان لوكاس از پشت سر مياد ، با لبس و قيافه اي جديد ، با بدن و دست باندپيچي شده ، و ميگه : اون آدم خوبي بود ، اون هيچ ارتباطي با اين قضيه ها نداشت. كارلا : شما خيلي جرات داريد آقاي كين ، به دفتر من زنگ ميزنيد و با هام قرار ميذاريد در حالي كه همه پليسهاي كشور دنبال شما هستند ! لوكاس : تحقيقات شما جاهاي خالي زيادي داره كه جوابي براي اونها پيدا نكرديد ، شما اومديد اينجا چون فكر كرديد كه شايد من جواب سوالات شما رو بدونم. (لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه : عجيبه ، چرا وقتي صحبت ميكنه از دهنش بخار در نمياد ، مثل اينكه نفسش از قبل سرد شده باشه) كارلا ميگه : خوب ، قاتل واقعي كيه ؟ لوكاس : من اسم واقعي اونو نميدونم ، حتي نميدونم كه كسي هست كه زنده باشه و اسم اونو بدونه ، همه چيزي كه ميدونم اينه كه اون يك اوراكل مايايي هست كه قدرت اينو داره كه خودش رو از حافظه هر كسي كه اونو ديده حذف كنه. كارلا : براي چي اون اينهمه آدم ميكشه ؟ لوكاس : اون از اين مراسم مذهبي براي پيدا كردن يك دختر كوچك استفاده ميكنه ، كودك اينديگو. كارلا : اوراكل كه تنها عمل نميكنه ، درسته ؟ لوكاس : اون براي كساني كار ميكنه كه بسيار قدرتمند هستند و هر كاري ميكنند تا كودك اينديگو رو بدست بيارند. كارلا : منظورت فرقه نارنجي هستش ؟ لوكاس : تو از قبل اونا رو ميشناسي ؟ كارلا : من رفته بودم به بيمارستان رواني تا با يكي از قاتلين پرونده هاي قبلي صحبت كنم ، اون در مورد فرقه نارنجي چيزهايي كفت. (باز هم در ذهن كارلا : باورنكردنيه ، چيزهايي كه كين ميگه دقيقاً با اطلاعات من جور در مياد.) كارلا : آپارتمان تو ، وقتي ما رفته بوديم اونجا تا تو رو دستگير كنيم ، همه ديوارها با علائم مذهبي و روزنامه هايي در مورد قتلها و اينجور چيزها پر شده بود ، در مورد اونا چي ميگي ؟ لوكاس : اونا همش كار اوراكل و فرقه نارنجي بود كه ميخواستن من رو به عنوان مظنون اصلي نشون بدند. كارلا : نقش تو توي اين اتفاقات چي بود ؟ لوكاس : من يك آدم بودم كه كاملاً تصادفي توسط اوراكل انتخاب شدم. كارلا : اين اطلاعات رو از كجا آوردي ؟ لوكاس : من فقط اينا رو ميدونم ، سوال اين نيست كه اين حرفهايي كه ميزنم راست هست يا نه ، سوال اينه كه آيا تو ميخواي به من كمك كني يا نه ؟ كارلا : چرا همه اينا رو به من ميگي ؟ لوكاس : بخاطر اينكه تو تنها كسي هستي كه ميدوني اين حرفهايي كه من ميزنم حقيقت داره. كارلا : فرض كنيم كه درست ميگي ، ما چيكار ميتونيم بكنيم ؟ هيچ كس اين حرفها رو باور نميكنه ، و اگه اوراكل اون همه قدرت داره ، ما چطور ميتونيم جلوي اونو بگيريم ؟ لوكاس : بايد كودك اينديگو رو پيدا كنيم ، قبل از اينكه اون بتونه پيداش كنه ، و بعد يكجاي مطمئن مخفيش كنيم. كارلا : ميدوني اون كجاست ؟ لوكاس : هنوز نه ، ولي من پيداش ميكنم ، من از طريق چشمان اوراكل ميبينم وقتي اون داره تصاوير ذهني خودش رو ميبينه ، اگر اوراكل اونو ببينه ، منم ميبينمش. كارلا : اين كاملاً احمقانه اس ، من باورم نميشه اومدم اينجا و دارم در مورد نجات دادن جهان با يك فراري كه كل ادارات پليس كشور دنبالش هستند صحبت ميكنم. لوكاس : تو آزادي كه هر تصميمي كه ميخواي بگيري ، ميتوني منو دستگير كني يا ميتوني به من كمك كني تا اون بچه رو نجات بدم. فقط بايد سريع تصميم بگيري. من وقت زيادي ندارم.( ذهن كارلا : چيكار بايد بكنم ، اگر اون دروغ بگه ، من به يك قاتل كمك كردم و به همين دليل بايد برم زندان ، ولي اگر راست بگه ، بايد كمكش كنم.) كارلا : خوب ، تو يا ديوانه هستي يا يك قهرمان. لوكاس : نه اين يكي و نه اون يكي ، من فقط در محل اشتباهي بودم و در زمان غلط. بالاخره كارلا راضي ميشه تا به لوكاس كمك كنه ، لوكاس دستشو بلند ميكنه تا با كارلا دست بده ، كارلا وقتي دست ميده در ذهنش ميگه : دستهاش ، دستهاش مثل يخ سرد هستند !
لوكاس باز هم در خواب داره از طريق ذهن اوراكل تصاويري ميبينه : دختر بچه رو ميبينه كه دستش رو به سمت اون بلند كرده ، اينبار تصاوير ذهني اونقدر واضح شده كه علامت يك پرورشگاه روي لباس دخترك ديده ميشه و همچنين اتاق دخترك د پرورشگاه كه يك تابلوي حضرت مريم روبروي درب اتاق به ديوار آويزون شده ! لوكاس با فرياد زدن از خواب ميپره ، لوكاس در خونه كارلاست ، كارلا رو ميبينيم كه مياد بالاي سر لوكاس.
كارلا و تايلر در اداره پليس هستند ، راديو روشنه و گوينده ميگه : موج سرما همه جاي كشور رو فرا گرفته ، همه جا برق و آب قطع شده ، نيروهاي نظامي براي كمك كردن به مردم دست بكار شدند ، دانشمندان هنوز هم نتونستند دليلي براي اين همه سرما پيدا كنند. دماي هوا 47 درجه زير صفر شده. كارلا راديو رو خاموش ميكنه . تايلر ميگه : خوبه ، ديگه كار ما تموم شده ، حالا نوبت ارتشه كه به مردم كمك كنه ، كارلا تو دو روزه كه نخوابيدي بايد كمي استراحت كني. كارلا : من اول بايد گرم بشم تا بتونم بخوابم ، از سر تا پا مثل يه تيكه يخ شدم. تايلر : كارلا ، ميتونم چند لحظه باهات جدي صحبت كنم ؟ كارلا : فكر ميكنم يا الان بايد بگي ، يا اينكه ديگه هيچ وقت نميتوني بگي. تايلر : من حس ميكنم در مورد اين پرونده كين تو داري يه چيزايي رو از من پنهان ميكني ، درسته ؟ كارلا : راستشو بخواي ، آره ، من پيداش كردم و فكر ميكنم بي گناهه ، من نميخواستم تو رو درگير اين مساله بكنم. تايلر : مساله اي نيست ، گرچه فكر نميكنم تو اين وضعيت زياد هم مهم باشه ، در ضمن تا وقتي كه تو فكر ميكني كاري كه ميكني درسته زياد نميتوني راهتو اشتباه بري ! در اين لحظه سم وارد اداره ميشه ، كارلا به تايلر اشاره ميكنه كه سم اومده ، تايلر بلند ميشه و ميره پيش سم ، سم ميگه : تايلر يك قطار تا يك ساعت ديگه از اينجا به مقصد فلوريدا حركت ميكنه ، فكر ميكنم تا چند وقت آينده اين آخرين قطاري باشه كه به اون سمت ميره ، من توي اون قطار خواهم بود ، با تو و يا بدون تو ، تو اگر واقعاً منو دوست داري با من بيا ، پليس رو رها كن و با من به فلوريدا بيا ، وقتي اين سرما از بين رفت ما زندگي جديد عادي خودمون رو اونجا شروع ميكنيم. تايلر كمي فكر ميكنه و ميگه : اوه ، من هر كاري بكنم نميتونم تو رو تنها بذارم ! سم خوشحال ميشه و تايلر رو بغل ميكنه و ميبوسه ، تايلر ميگه : سم ، چند لحظه منتظر باش من برميگردم. تايلر مياد به سمت كارلا و ميگه : كارلا ، من ... كارلا ميگه : تا وقتي كه تو فكر ميكني كاري كه ميكني درسته زياد نميتوني راهتو اشتباهي بري ! در فلوريدا موفق باشي تايلر ! تايلر همراه با سم ميره.
كارلا همراه با لوكاس به پرورشگاهي ميرن كه دختربچه (Jade) در اونجاست. دماي هوا به 55 درجه زيرصفر رسيده. كارلا ماشين رو جلوي پرورشگاه نگه ميداره. كارلا ميگه : مطمئني كه اينكارت درسته ؟ لوكاس : من از طريق چشم اوراكل دختر رو ديدم ، همونطور كه اون الان ميدونه دختربچه اينجاست ما هم ميدونيم ، قبل از رسيدن اوراكل بايد اون دختر رو از اينجا ببريم ، تو همينجا منتظر باش ، زياد طول نميكشه. لوكاس از ماشين پياده ميشه و ميره داخل پرورشگاه. يك راهبه كه جلوي درب ورودي نشسته ميگه : آقا ! آقا شما نميتونيد بريد داخل ! لوكاس بدون توجه به حرفهاي زن وارد پرورشگاه ميشه ، اوراكل هم هر لحظه داره به پرورشگاه نزديكتر ميشه ، لوكاس كه در خواب اتاق دختربچه رو ديده بود سريعاً خودش رو به اتاق ميرسونه. لوكاس وارد اتاق ميشه ، دختربچه رو ميبينه كه روي تخت نشسته ، لوكاس اونرو بغل ميكنه و ميگه : من تو رو توي روياهام ميديدم ، بايد با من بياي تا سريعاً اينجا رو ترك كنيم. دختربچه هيچ عكس العملي نشون نميده و چيزي هم نميگه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : مثل اينكه اصلاً حواسش اينجا نيست ! لوكاس همراه با دخترك از اتاق خارج ميشه. اوراكل رو هم ميبينيم كه وارد پرورشگاه شده ، راهبه باز هم ميگه : آقا شما نميتونيد وارد بشيد ! اوراكل با يك اشاره دست كاري ميكنه كه راهبه بيهوش ميشه. لوكاس وارد راهرو ميشه ، اوراكل رو ميبينه ، اوراكل ميگه : ميبينم كه هنوز هم زنده اي ! نميدونم چطور تونستي اينكار رو انجام بدي ولي مهم نيست ، حالا اگر دخترك رو به من بدي ، من هم يك مرگ سريع به تو اعطا ميكنم. لوكاس : اگر من اين دخترك رو به تو بدم ، تو اونو به دست رئيسهاي خودت ميرسوني و بعد اونا از اين دخترك براي اينكه كل بشريت رو برده هاي خودشون بكنند ، استفاده ميكنند ! اوراكل : اين به تو ربطي نداره ، تو قبل از اينكه كار به اونجا برسه ، مردي ! حالا دخترك رو بده به من ، من وقت بازي كردن با تو رو ندارم. اوراكل به سمت لوكاس مياد ، لوكاس از ئربي كه نزديك به اون ايستاده ميره بيرون ، ميرسه به پشت بام و با تعجب ميبينه كه اوراكل اونجا ايستاده ! دخترك رو ميذاره زمين. لوكاس و اوراكل شروع ميكنند به جنگ رزمي ، هر جور كه فكر بكنيد با هم جنگ ميكنند ، روي هوا ، روي آنتنهاي بالاي پشت بام ، هر دوشون هم از قدرتهاي غير طبيعي برخوردار هستند و عليه هم از اون قدرتها استفاده ميكنند ، در آخر لوكاس يك منبع بزرگ آب رو ميندازه روي اوراكل ، هليكوپترهاي پليس هم به صحنه اضافه ميشن ، اوراكل هم باز بلند ميشه ، لوكاس سريع دخترك رو بر ميداره و شروع به دويدن ميكنه ، از روي يك پشت بام با يك پرش خيلي بلند به روي پشت بام ديگه اي ميپره ، سه هليكوپتر پليس در حال تعقيب لوكاس هستند ، لوكاس از بالاي پشت بام خودش رو پرت ميكنه اما بطرز عجيبي رو ديوارهاي عمودي ساختمان شروع به دويدن ميكنه ، در حالي كه دخترك رو هم در بغل گرفته ، سريعاً از يكي از پنجره ها داخل ساختمون ميشه و مخفي ميشه تا هليكوپترها برن. ناگهان آگاتا ظاهر ميشه و ميگه : تو بالاخره بچه رو پيدا كردي. لوكاس : آگاتا ! آگاتا : سرنوشت بشريت تا 10 هزار سال آينده به سرنوشت اون بچه بستگي داره ، دوران طلايي صلح و خوشي يا دوران يخبندان و مرگ. ما در انتخاب تو درست عمل كرديم. لوكاس : اين بچه ، چرا اينقدر مهمه ؟ آگاتا : در ابتداي زمان ، يك پيامبر گفته كه ، روزي يك بچه بدنيا خواهد آمد كه روح اون كاملاً پاكه ، اون يك جواب با خودش داره كه جواب همه سوالهاي زندگي هست ، هر كسي اون جواب رو بفهمه قدرت مطلق بدست خواهد آورد. لوكاس : تو ... تو از همون اول منو دست انداخته بودي ! تو ميخواستي كه من دخترك رو براي تو پيدا كنم ! آگاتا : دست انداختن زياد تعريف درستي نيست ، من راهنماييت كردم. ما مداخله كرديم چون ميدونستيم تو قدرت پيدا كردن اون بچه رو داري. لوكاس : توي پارك شهر بازي چه اتفاقي افتاد ؟ من يادم نمياد بعد از فرو ريختن ترن هوايي چي شد ؟ آگاتا : تو نتونستي از سقوط جون سالم بدر ببري ، ما جسد تو رو پيدا كرديم ، ما تو رو دوباره زنده كرديم. لوكاس : شما دوباره من رو زنده كرديد ؟ آگاتا : ما يكسري مهارتهاي ويژه داريم كه شايد باعث تعجب تو بشه ، برگردوندن تو به زندگي چيزي نبود كه ما نتونيم انجام بديم. (لوكاس در حالي كه آگاتا داره صحبت ميكنه ، صدايي رو حس ميكنه مثل صداهاي ديجيتالي كه خش خش ميكنند) آگاتا : تو ماموريت خودت رو به خوبي انجام دادي ، حالا ميتونيم بچه رو به يك جاي امن ببريم. لوكاس: نه ، من به تو اطمينان ندارم ، جيد پيش من ميمونه. ناگهان صداي آگاتا عوض ميشه و با صدايي كامپيوتري ميگه : تو دچار يك خطاي مرگبار شدي ، لوكاس ! من مجبورم كه تو رو نابود كنم ! آگاتا از روي صندلي چرخدار بلند ميشه و تبديل به موجودي زرد رنگ ديجيتالي ميشه و هيكلي مثل انسان داره (اسم اين موجود AI هست ، به معني هوش مصنوعي). AI : اوه ، من يك چيزي رو فراموش كردم ، وقتي ما تو رو دوباره زنده كرديم كاري كرديم كه تو ديگه هرگز نميري ، چون قبلاً يكبار مردي ، ولي من ميتونم تو رو نابود كنم ، يك اشاره كوچيك از من لازمه تا تو براي هميشه از صفحه روزگار محو بشي ، تو نميتوني مقاومت كني ، تو كانلاًدر اختيار من هستي. AI شروع ميكنه با قدرت خودش لوكاس رو به سمت خودش كشوندن ، لوكاس در برابر اين قدرت مقاومت ميكنه و بالاخره خودشو ميكشونه عقب ، لوكاس با خراب كردن ديوار ساختمون از طبقات بالا ميپره پايين ، كارلا اون پايين منتظره ، ميگه : بلند شو لوكاس ، عجله كن ! يك نفر هم درب راههاي تونل زيرزميني رو باز كرده و اشاره ميكنه كه از اون طرف بايد برن ، لوكاس همراه با جيد و كارلا و اون مرد ناشناس ميرن داخل تونلهاي زيرزميني ، AI هم از ساختمون ميپره پايين و به سمت دريچه وروردي تونل ميره ، كماندوهاي پليس هم كه AI رو ميبينند با طناب از هليكوپترها به پايين ميان و شروع به تيراندازي به سمت AI ميكنند ، AI مجبور به فرار ميشه ، اوراكل رو هم ميبينيم كه بالاي يكي از پشت بامها ايستاده.
لوكاس ، كارلا و جيد بهمراه مرد بي خانمان وارد تونلهاي قديمي مترو ميشن. كارلا ميگه : پس اين اون دختره ؟ اين كودك اينديگو هستش ؟ لوكاس : اسمش جيده ، اون حرف نميزنه ، من فكر ميكنم در حال حاضر اون داره ما رو تماشا ميكنه. تو ميدوني اون مرد كيه ؟ كارلا : من نميدونم ، اون فقط به من گفت كه بايد دنبالش بريم. خوب ، حالا بايد چيكار كنيم ؟ لوكاس : ما انتخاب ديگه اي نداريم ، پس بهتره دنبالش بريم. لوكاس دخترك رو ميده بغل كارلا. لوكاس ميره جلوتر ، چند نفر دور آتش نشستن ، يكي از اونها همون مردي هست كه لوكاس چند بار اونو ديده بود (همون مردي كه اول داستان بيرون رستوران نشسته بود و بعداً هم در شهربازي بود) مرد ميگه : به كمپ مردم نامرئي خوش اومدي لوكاس ، بيا اينجا و كنار آتش بشين. لوكاس ميشينه و ميگه : شما خودتون رو مردم نامرئي معرفي ميكنيد ؟ مرد : اكثر ما آدمهاي بي خانمان هستيم ، ما تو همه شهرها هستيم ، اين به ما كمك ميكنه بدون اينكه ديده بشيم بتونيم همه چيز رو كنترل كنيم و ماموريتمون رو پيش ببريم. لوكاس : خوب ، الان ما بايد چيكار كنيم ؟ مرد : ما بايد كودك اينديگو رو ببريم به يك منبع كروما ، اونجا اون ميتونه پيغام خودش رو بيان كنه و پيشگويي رو كامل كنه. كارلا : ما از كجا ميتونيم منبع كروما پيدا كنيم ؟ مرد : فقط سه تا منبع شناخته شده در سراسر كره زمين وجود داره ، نزديكترينش به ما در يك مركز نظامي قديمي بنام ويشيتا قرار داره. لوكاس : ويشيتا !؟ من در اونجا به دنيا اومدم ، والدين من دانشمند بودن و براي دولت كار ميكردند ! مرد : اوه ، اين خيلي چيزها رو روشن ميكنه ، در دهه 50 در اونجا چيزي كشف شد كه متعلق به ساخته هاي بشر نميشد ، معلوم شد كه اون منبع كروماست ، ما بايد هرچه زودتر اين بچه رو به اونجا ببريم تا بتونه در اونجا پيغام خودش رو بيان كنه ، قبل از اينكه اون بميره و نتونه پيغام رو برسونه. كارلا : كي حركت ميكنيم ؟ مرد : تا 2 ساعت ديگه ، بايد ماشيني كه شما رو به اونجا ميبره آماده بشه و گازوئيل مورد نياز اون هم تامين بشه ، حتماً در ويشيتا فرقه هاي نارنجي و ارغواني منتظر تو هستند ، نبايد اجازه بدي كسي مانع اين بشه كه تو اين بچه رو به منبع برسوني. توي واگن پشتي چند تا تشك هست ، من پيشنهاد ميكنم قبل از رفتن چند ساعتي اونجا استراحت كنيد ، ما مراقب كودك هستيم. فردا شايد آخرين روز تاريخ بشريت باشه ! كارلا دخترك رو ميده به يكي از افراد ، لوكاس ميگه : من تا حد مرگ خسته ام كارلا ، من نصيحت بوگارت (مرد) رو گوش ميدم و ميرم تا كمي استراحت كنم. كارلا : من كمي اين دور و بر ميگردم ، بعد ميام پيشت. لوكاس ميره تا استراحت كنه ، كارلا هم يك راديو پيدا ميكنه و بعد از پيدا كردن باطري و يك آنتن براي راديو كمي به اخبار راديو گوش ميكنه كه باز هم همون خبر سردتر شدن هوا رو ميگه. كارلا ميره داخل واگن ْ، كنار لوكاس و روي تشك دراز ميكشه و ميگه : هنوز نخوابيدي ؟ لوكاس : نميتونم خودم رو آروم كنم. كارلا : خيلي سخته كه آدم باور كنه ، همه چيز فردا تموم ميشه ! اينطور نيست ؟ دشتها ، جنگلها ، شهرها ، همه چيز زير يخ دفن ميشه ، چه اتفاقي براي ما ميافته ؟ مثل اينكه اصلاً هيچ وقت وجود نداشتيم ، مثل اينكه اصلاً هيچ وقت هيچ اتفاق مهمي نيافتاده ، آيا تو از مردن ميترسي ؟ لوكاس : ديگه نه. كارلا : اگر قراره فردا هر دوي ما بميريم ، ميخوام يه چيزي رو بدوني ، من متاسفم كه ما تو شرايط بهتري با هم آشنا نشديم ، شايد اگه اتفاقات جور ديگه اي ميافتاد . . . بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و بعد كارلا ميگه : يخ زده ، لبهاي تو مثل يخ ميمونه ! دوستت دارم لوكاس. بعد لوكاس و كارلا شديداً ميرن تو مايه هاي رمانتيكي و ...
در خواب لوكاس ، باز هم داره بچگي هاي خودش رو ميبينه كه همراه خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردن.شبه و ماكوس و لوكاس در اتاق خودشون خوابيدن ، صداي پدر و مادر لوكاس از توي اتاق مياد كه دارن با هم صحبت ميكنند ، لوكاس از خواب بيدار ميشه و ميره از پشت درب به صداي والدينش گوش ميده كه دارند صحبت ميكنند. مادر : جان ، من مطمئنم كه اون ميدونست قراره اون انبار آتيش بگيره ، ولي اون نبود كه اونجا رو آتيش زد. پدر : مري ، ببين ، هيچ كس نميتونه قبل از اينكه يك اتفاق بيافته ، اون رو ببينه ، تو هم اينو خوب ميدوني. مادر : اون چيزي كه ما كشف كرديم حتماً از خودش يك نوع امواج ناشناخته ساطع ميكنه كه ما هنوز نميشناسيم ، اون بايد يه چيزي رو توي لوكاس تغيير داده باشه. پدر : ما همه كساني رو كه نزديك اون قسمت شدن چك كرديم و همه حالشون خوبه و سالم هستند ، اگر اون چيز از خودش اشعه اي ساطع ميكرد پس به همه ما هم برخورد كرده و ما بايد همه مون الان داراي قدرت غيرطبيعي ميشديم ! مادر : يه فرق بين ما و اون وجود داره جان ، وقتي من لوكاس رو حامله بودم براي اولين بار به اون قسمت رفتم ، لوكاس وقتي هنوز توي شكم من بوده با اشعه برخورد داشته. پدر : اين مسخره اس ، مري ، من ميرم بيرون كمي قدم بزنم تا تو آروم بشي. پدر لوكاس از اتاق بيرون مياد و لوكاس رو ميبينه كه پشت درب ايستاده. پدر : لوكاس ! اينجا چيكار ميكني ؟ لوكاس ؟ لوكاس ؟
دماي هوا به 60 درجه زيرصفر رسيده ، ساعت 9 و نيم شبه و لوكاس بهمراه جيد و كارلا بوسيله يك ماشين برف روب به سمت مركز نظامي ويشيتا در حركت هستند. اونا ميرسن جلوي انباري كه منبع كروما در اون قرار داره ، كارلا ميگه : رسيديم ، به نظر ميرسه مركز كاملاً تعطيل شده ، فكر كنم ما زودتر از فرقه هاي نارنجي و ارغواني به اينجا رسيديم. لوكاس : اونا زياد دور نيستن ، من ميتونم حضورشون رو احساس كنم. كارلا : جيد بيهوش شده ، فكر كنم ديگه زياد وقت نداره ، مطمئني كه نميخواي من با تو بيام ؟ لوكاس: من نميدونم قراره چه اتفاقي بيافته ، كارلا ، نميخوام جون تو رو به بي دليل به خطر بندازم. كارلا : مراقب باش ، نميخوام تو رو از دست بدم. لوكاس ، جيد رو برميداره و از ماشين پياده ميشه و ميگه : اگر تا 15 دقيقه من برنگشتم برو به همون جايي كه ازش اومديم ، بوگارت از تو محافظت ميكنه. لوكاس به سختي خودشو به درب ورودي انبار ميرسونه و ميره داخل انبار. ناگهان يكسري مرد سلاح هاي خودشون زو به سمت لوكاس نشونه ميرن ، اوراكل مياد و ميگه : 2000 سال ، براي 2000 سال من منتظر اين لحظه بودم ، كه راز بالاخره براي من فاش بشه و الان تو كسي هستي كه كودك اينديگو رو براي من آوردي ، عجب سرنوشتي. لوكاس : فرقه نارنجي همه انسانها رو برده هاي خودشون ميكنند اگر به اين راز دسترسي پيدا كنند. اوراكل : چه فرقي ميكنه ، ما همين الان هم دنيا رو كنترل ميكنيم ، لوكاس. اين كودك قدرت كامل رو به ما ميده ، ما همرديف با خدا ميشيم. لوكاس : من هيچ وقت اين بچه رو به تو نميدم. اوراكل : نقش كوچيك تو به پايان رسيده ، تو حالا ميتوني از بازي خارچ بشي ، ما از تو بخاطر همه كارهايي كه براي ما انجام دادي ممنونيم. بعد لوكاس و اوراكل شروع مبكنند به جنگيدن با قدرتهايي كه دارن ، بعد از كمي مبارزه بالاخره لوكاس موفق ميشه اوراكل رو پرت كنه توي منبع كروما و از بين ببره ! لوكاس برميگرده تا دخترك رو برداره ولي مردهايي كه با اسلحه منتظر بودند هنوز باقي موندن ! لوكاس با قدرت خودش همه اونها رو هم از پا در مياره. ناگهان AI هم در صحنه ظاهر ميشه و ميگه : تو خيلي از اون چيزي كه ما فكر ميكرديم سمج هستي ، تو و همه هم نوعان تو ديگه نابود شديد مثل دايناسورها كه منقرض شدند. ما هوشهاي مصنوعي ، فرمانروايان جديد اين كره هستيم ، بخاطر راز اين بچه كه ما اونرو خواهيم فهميد از تو ممنونيم ، ما حتي از خدا هم قدرتمندتر خواهيم بود ! AI با قدرت خودش سعي داره لوكاس رو نابود كنه ولي لوكاس مقاومت ميكنه و با قدرت خودش AI رو نابود ميكنه. حالا ديگه مزاحمي وجود نداره ، لوكاس دخترك رو برميداره و ميبره كنار منبع كروما و دخترك راز خودش رو به آرامي به لوكاس ميگه و بعد ميميره. كارلا هم وارد انبار ميشه و لوكاس رو در آغوش ميگيره.
در آخر لوكاس رو ميبينيم كه در جايي سرسبز و زيبا در زير نور آفتاب نشسته و در ذهن ميگه : سرما همونطور كه اومده بود ، رفت ، فكر كنم كودك اينديگو با بازگو كردن راز خودش باعث شد همه چيز درست بشه ، همه چيز مثل قبل شد البته ظاهراً با حضور كمتر شياطين. اوراكل و فرقه نارنجي هم برگشتن سر جاي خودشون ، و فرقه ارغواني هم رفتند تا ما رو در نت دچار مشكل كنند. فكر ميكنم بايد خوشحال باشم ، الان سه ماه كه دارم با كارلا زندگي ميكنم ، اون بهترين اتفاقي هست كه در اين چند وقت اخير براي من افتاده. ديروز اون به من گفت كه حامله اس ، احتمالاً بايد از اون شبي باشه كه در كمپ زيرزميني بوگارت بوديم ، اين يعني اينكه بچه ما با اشعه هاي كروما در ويشيتا برخورد كرده ، دقيقاً مثل خود من وقتي در شكم مادرم بودم. الان من تنها كسي هستم كه بزرگترين راز عالم رو ميودنه ، با اين همه قدرت بايد چيكار بكنم ، بايد اونو فراموش كنم يا اينكه بايد از اون در راه خدمت به بشريت استفاده كنم ، من هيچوقت نخواستم كه خدا باشم ، من فقط ميخوام مثل همه آدمهاي عادي ديگه زندگي كنم با همسر و بچه ام. من ميترسم كه سرنوشت نقشه ديگه اي براي من در سر داشته باشه ... كارلا به كنار لوكاس مياد و ميگه : لوكاس ، به چي فكر ميكني ؟ لوكاس : هيچي.
بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و تمام ........................ The END
بعدش هم ميتونيد بشينيد به آهنگ زيباي آخر بازي گوش كنيد و لذت ببريد.
Ali-Bahal
01-02-2007, 14:04
بعيد مي دونم تاپيک خوبي باشه
داستان هر بازي را در تاپيک خودش بنويس
حالا فعلا ادامه بده
Ali-Bahal
01-02-2007, 14:09
اگه ميشه داستان Devil may Cry را از 1 تا 3 را بزار
موفق باشي
cully_4u
01-02-2007, 14:22
من که داستان همه بازیها رو ندارم ...
اگه هر کسی یه زحمتی بده و هر چی راجع به داستان هر بازی میدونه رو کلاسه کنه و بزاره , فکر کنم تاپیک خوبی بشه ...
hamid_hitman47
01-02-2007, 15:24
تاپیک که تاپیک خوبیه .........اما کو حال وحوصله ؟؟
saeed_cpu_full
01-02-2007, 18:13
تاپیک که تاپیک خوبیه .........اما کو حال وحوصله ؟؟
درسته کسی حوصله نداره دو خط کتاب بخونه چه برسه به یک داستان 40 خط
H @ M I D
01-02-2007, 18:45
داستان هر بازي را در تاپيک خودش بنويس
بله
کاملا موافقم .!!
saeed_cpu_full
01-02-2007, 18:55
بله
کاملا موافقم .!!
پس با این حساب باید تاپیک قفل بشه
Ali-Bahal
01-02-2007, 21:14
پس با این حساب باید تاپیک قفل بشه
حالا فعلا بزاريد باز باشه تا منم چند داستان بازي را برايتان بنويسم البته خلاصه نه مرحله به مرحله فقط خلاصه مي نويسم و بعد تيکه مهمش را نمي نويسم تا ببينيم تاپيک خوبي مي شود اگر شد که شد نشد هم که نشد
موفق باشيد;)
cully_4u
01-02-2007, 21:36
پس با این حساب باید تاپیک قفل بشه
به درک ... اصلاً تقصیر منه که یه همچین تاپیکایی رو را میندازم ...
Ali-Bahal
01-02-2007, 22:30
چرا عصباني ميشه با هم درست صحبت کنيد
منتظر داستان هاي جديد از من باشيد
cully_4u
02-02-2007, 01:58
من بعد از یه سرچ حسابی منبع اون فایل داستان بازی فارنهایت رو که دوستم داده بود پیدا کردم , و با یه سرچ خفنتر تونستم داستان یه سری دیگه از بازیها رو هم توی این سایت پیدا کنم ...
نسخه اصلی این فایل توی فروم سایت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بود.
واقعا دم اعضای این سایت گرم ... ( نکته جالب اینه که بیشتز اعضای این سایت طرفدارای تعصبی متال گیر و سایلنت هیل هستن ---> مثل خودم)
حالا میخوام اون داستانها رو هم توی سایت بزارم , البته با ذکر منبع و نویسنده اونها در سایت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] .
cully_4u
02-02-2007, 01:59
داستان کامل بازی متال گیر :
برگرفته از سایت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشته شده توسط یکی از اعضای این سایت به نام : hamed-ddd
قسمت اول :
برای اطلاع دوستانی که نمیدونند باید بگم که شماره های مختلف بازی (از میکرو تا پی اس 3) زمانی پشت سر هم رو دنبال نمیکنند ...یعنی تاریخ وقوع اتفاقات بازی با ترتیب شماره ها هم خوانی نداره ....ترتیب اصلی اتفقات بازی در شماره های مختلف به شکل زیره:
1964
- Metal Gear Solid 3: Snake Eater
1970 - Metal Gear Solid: Portable Ops
1995 - Metal Gear
1999 - Metal Gear 2: Solid Snake
2005 - Metal Gear Solid
2007/2009 - Metal Gear Solid 2: Sons of Liberty
2015 - Metal Gear Solid 4: Guns of the Patriots
شماره ذکر شده در بالا با داستان بازی ارتباط دارند تاریخ ذکر شده مربوط به داستان بازی است ونه تاریخ تولید آنها
اولی و ششمی برای کنسول پلی استیشن 2 تولید شده اند
دومی برای کنسول پی اس پی
سومی برای میکرو
چهارمی برای موبایل و کنسول msx2 و پلی استیشن 2(البته فکر نکنم گیرتون بیاد تا بازی کنید!!)
و هفتمی هم برای کنسول پلی استیشن 3 در نظر گرفته شده
البته تعدادی بازی هم با نام متال گیر برای کنسولهای مختلف تولید شده که داستانی نه چندان مرتبط با کل داستان بازی رو دنبال میکنند فقط برای اطلاع دوستان اضافه میکنم
Snake's Revenge برای کنسول میکرو ساخته شد 1990
Metal Gear: Ghost Babel برای کنسول گیم بوی کالر2000
Metal Gear Acid و Metal Gear Acid 2 برای کنسول پی اس پی 2004- 2005
فکر احتیاجی به گفتن تاریخچه این بازی بی نظیر نباشه (یادم میاد وقتی که هنوز کامپیوتر نداشتم با یک دستگاه ویدئو سی دی که حدود 300 تا بازی میکرو داشت سرگرم بودم ....تااینکه با اولین شماره متال گیر در بین بازیها برخورد کردم .....اولش فکر کردم خیلی بازی راحتیه ولی بعد از یک ساعت بازی فهمیدم با یک شاهکار که از زمان خودش چند سال جلوتره سر و کار دارم ...طوری که نقشه بازی رو روی یک کاغذ کشیدم تا سر در گم نشم!!!!)
به هر حال دوستان حتما این بازی رو میشناسند ...آقای سید طه رسولی (در ویژه نامه کلیک) و بقیه دوستان در مورد دو نسخه موجود بازی میکرو توضیح دادند....
اول میریم سراغ متال گیر 3 :
تعجب نکنید !!! تاریخ زمان بازی به سال 1964 برمیگرده .......در حقیقت بازی داستان کسی رو روایت نمیکنه جز اولین رئیس اسنیک یعنی رئیس بزرگ( bigboss )که در اینجا ملقب شده به مار عریان (naked snake)ماموری بسیار زیرک و کارآزموده......
ماموریتش نفوذ به یک پایگاه نیروهای اتحاد جماهیر شوروی در دل جنگلهای روسیه و نجات دانشمندی روسی که تانکی به نامShagohod ساخته بود.... این تانک میتونست موشکهای هسته ای پرتاب کنه....naked snake توسط تیم رادیویی یعنی Para-medicو Major Zero و مربی خودش Theboss پشتیبانی میشد.. Theboss رهبر گروه کبری یکی از موفق ترین گرو هها در جنگ جهانی دوم (سواحل نرماندی ) بود که متفقین با کمک این گروه توانستند از خط دفاعی آلمانها در نرماندی عبور کنند
ماموریت نیکد اسنیک به خوبی پیش میرفت تااینکه Theboss به طرز مرموزی از گروه جدا شد و با اهدا کردن دو عدد DavyCrockett به گروه کلنل Volgin پیوست..
Nikolai Sokolov رهبر پروژه Shagohod توسط گروه کبری ربوده شد.اسنیک هم در جریان مبارزه با Theboss به شدت زخمی شد طوری گروه کلنل Volgin موفق به فرار شدند ....کلنل برای اینکه دزدی DavyCrockett پنهان کنه یکی از راکتهای DavyCrockett رو نابود کرد طوری که Theboss مسئول تمام خرابکاریها به نظر برسه....
با توجه به حضور هواپیمیایی که اسنیک رو در خاک روسیه پیاده کرده بود شوروی با مقصر قلمداد کردن آمریکا برای کل خرابکاریها تصمیم به شروع جنگ هسته ای گرفت ...ولی در نشستی سری که بین رئیس جمهور آمریکا و نخست وزیر شوروی انجام شد آمریکا تعهد کرد که با از بین بردن کلنل Volginو آمریکایی مرتد Theboss و همچنین تنها موشک هسته ای باقیمانده دزدیده شده یعنی DavyCrockett به این موضوع خاتمه بده....
اسنیک در عملیاتی موسوم به Operation Snake Eater برای انجام تعهدات آمریکا داوطلب شد ...اسنیک در حین ماموریت توانست نظر EVA (یک مامور خائن سازمان ناسا) رو برای همکاری جلب کنه ....بعد از مبارزات زیاد با افراد کروه Ocelot Unit (که توسط Revolver Ocelotرهبری میشدند) و همچنین شکست دادن افراد گروه کبری اسنیک موفق شد تا به محل Sokolovوتانک دزدیده شده یعنیShagohod دست پیدا کنه ولی توسط نیرو های کلنل درGroznyj Grad دستگیر و زندانی شد و برای اینکه به مرگ Sokolov اعتراف کنه تا سر حد مرگ شکنجه گردید ولی سر انجام از زندان گریخت....
اسنیک دوباره به Groznyj Grad برگشت تا Shagohod رو نابود کنه...درست قبل از شروع ماموریت اسنیک از موضوع مهمی مطلع شد:The Philosophers
گروهی متشکل از افراد قدرتمند و روشنفکر از کشورهای آمریکا ..شوروی و چین که جهان در پس سیاستهای مخفی آنها اداره میشد ...این گروه بعد از پایان جنگ جهانی دومو شکست هیتلر دچار اختلاف داخلی شد و متلاشی گردید...این گروه مبلغ هنگفتی از پول رو موسوم به hilosophers Legacy در بانکهای سراسر دنیا ذخیره شده بود (مقدار نا قابل 100 بیلیون دلار!!!!) کلنل موفق شده بود تا این پول رو به طور غیر قانونی تصاحب کنه....حالا اسنیک فهمید که دولت آمریکا در صدد بازپس گیری و تصاحب پول از کلنل برآمده...
اسنیک ماموریت خودش رو آغاز کرد و با نابود کردن کلنل و تانک به همراه eva به سمت دریا چه ای که در اون یک ground effect vehicle پنهان کرده بود حرکت کرد ولی قبل از اینکه فرصت فرار داشته باشه با مربی سابق خودش یعنی Theboss مواجه شد بعد از نبرد موفق شد تا مربی خودش رو شکست بده وبه همراه eva به الاسکا پرواز کردو یک شب رو در اونجا با هم استراحت کردند ....در طول شب eva اونجا رو مخفیانه ترک کرد و برای اسنیک یک نوار کاست باقی گذاشت ....در نوار eva توضیح داده بود که یک جاسوس چینی بوده و میخواسته سهم چین رو از hilosophers Legacy برداره...و همچنین این که Theboss یک خائن نبوده ...بلکه یک مامور مخفی بوده که به خطر انداختن زندگیش به مجموعه کلنل نفوذ کرده بود و آخرین ماموریتش این بود تا با کشته شدن به دست اسنیک به عنوان یک خائن مانع از شروع جنگ هسته ای از طرف شوروی علیه کشورش آمریکا بشه
اسنیک بخاطر فداکاریهایش به big boss لقب گرفت .....و یک روز اسنیک با دسته گلی از گلهای سوسن در بالای سنگ قبر بی نامی ایستاد و زانو زد و گلها رو سنگ فبر قرار داد...The Boss تنها یکی از کسانی بود که حاضرند همه چیزشان را برای دفاع از کشورشان بدهند .....اشکهای اسنیک سنگ فبر را خیس میکند....
cully_4u
02-02-2007, 02:00
قسمت دوم :
حدود شش سال بعد از وقایع Operation: Snake Eaterدر گروه فاکس (که اسنیک بخشی از آن بود)فساد و هرج ومرج بوجود آمد...این گروه توانستند پایگاه قدرتمندی در جنگلهای آمریکای جنوبی ایجاد کنند و پروژه Shagohod رو تکمیل تر کنند...اسنیک )bigboss( هم با توطئه ای که revolt برایش چیده بود محکوم شد ....اسنیک برای اثبات بیگناهی اش تصمیم گرفت تا در عملیاتی باقیمانده اعضای فاسد گروه رو نابود کنه....
بازی در حالی شروع میشه که اسنیک در یک زندان قرار داره ...و به کمک جوانی به نامRoy Campbell (که بعد ها رهبری گروه رو به عهده خواهد گرفت ) از زندان فرار میکنه ...این تصمیم میگیرند با راه اندازی گروهی به نام FOXHOUND (یعنی تله روباه) اعضای گروه فاکس(روباه) رو شکار کنند ...اما پس از مدتی متوجه میشوند که این کار بسیار مشکل تر از اون چیزی بوده که فکر میکردند ....گروه فاکس با دزدیدن یک کلاهک هسته ای از سازمان سیا (با کمک رئیس فاسد گروه)تصمیم دارند تا شوروی رو مورد هدف قرار بدهند و جنگ هسته های رو علیه آمریکا راه بندازند ...داستان بازی قصد داره تا علت تشکیل گروه فاکس هاند و داستان شماره های بعدی رو توضیح بده .....سرانجام باقیمانده اعضای فاسد گروه فاکس بدست اسنیک از بین رفتند...گروه فاکس هاند عملیاتهای محرمانه زیادی رو برای آمریکا انجام داد...
cully_4u
02-02-2007, 02:00
قسمت سوم :
Metal Gear
این بازی همونی بود که من با دستگاه ویدئو سی دی بازی کردم ....
در سالهای پایانی دهه 1980 یک پایگاه پرقدرت نظامی درGalzburg واقع در 200 کیلومتری شمال آفریقای جنوبی توسط یک شبه نظامی نا شناخته ایجاد شد .....ولی چیزی که باعث شد تا این پایگاه در سال 1995 مورد توجه سران کشور های غربی قرار بگیره شایعاتی مبنی بر وجود سلاحهای پر قدرت و مخرب در این پایگاه بود ...
دولت آمریکا از گروه فاکس هاند در خواست کردند تا با نفوذ به این پایگاه اطلاعاتی به دست بیارند .....در عملیات Operation: Intrude N313 اولین مامور به نام Gray Fox به پایگاه نفوذ کرد ولی بعد از مدتی درست فبل از به نتیجه رسیدن ماموریت ارتباط با او قطع شد تنها پیغامی که از او رسید بریده بریده و تقریبا نامفهوم بود... Metal ....Gear ..
گروه فاکس هاند ماموری دیگر برای نجات و ادامه ماموریت گری فاکس اعزام کرد...این مامور کسی نبود جز solid snake عضو تازه وارد گروه و فرزند ( bigboss (naked snake ....
فرمانده گروه خود bigboss بود و اسنیک توسط گروه نفوذی که در محل حضور داشتند یعنی Kyle Schneider.... Diane.... Jennifer از طریق رادیویی پشتیبانی میشد ....اسنیک از تمام مهارتش برای نفوذ به پایگاه و پیدا کردن محل گری فاکس استفاده کرد.....در ملاقات با گری فاکس که در یکی از سلول ها پایگاه زندانی بود اسنیک دریافت که Metal Gear اسم رمز برای یک سلاح با قابلیت راه رفتن و پرتاب راکتهای هسته ای به هر نقطه دلخواه در جهان است...این پایگاه میخواد تا با تولید انبوه این سلاح به یکی از قطبهای قدرت در جهان تبدیل شود .....
اسنیک به سختی موفق میشه تا سازنده این سلاحDr. Drago Petrovich Madnar و دخترشEllen رو نجات بده و اطلاعاتی درباره کارکرد و نحوه نابود کردن اون بدست بیاره....اسنیک برای رسیدن به این هدف نیروهای نظامی حاضر در پایگاه رو مخفیانه از میان برمیداشت ولی چیزی اسنیک رو نگران میکرد دقت تله هایی بود که برای بدام اندختن او طراحی شده بود...گویا از وجود اسنیک با خبر بودند.....در ضمنKyle Schneider هم توسط دشمن شناسایی و ارتباطش با اسنیک قطع شد ...اسنیک از طریق bigboss فهمید که مرده....
اسنیک موفق شد تا متال گیر رو نابود کنه ولی با مساله ای باور نکردنی مواجه شد:bigboss همان شبه نظامی ناشناخته و فرمانده کل پایگاه بود .....!!!!
حالا اسنیک (و خود من که بازی میکردم)فهمید که چرا به راحتی رد گیری میشد...چرا bigboss محل تله ها رو به اسنیک نمیگفت(یادم میاد در بازی وارد یه اتاق شدم که پر از گازهای سمی بود همون موقع بیسیم اسنیک به صدا در اومد وگفت:bigboss صحبت میکنه ..من فراموش کردم که بگم مراقب اتاقهای گاز باش...)
bigboss با استفاده از ارتباط و نفوذ خوبی که در دولت آمریکا داشت توانسته بود پایگاه پر قدرتی در دل جنگلهای آفریقا بنا کنه و حالا که همه چیز رو از دست رفته دیده بود با برگشتن به پایگاه در یک نبرد زیر زمینی رو در روی اسنیک قرار گرفت ....اسنیک در یک نبرد طولانی bigboss پدرش رو شکست داد و به شدت زخمی کرد ....اسنیک پدر خائن خودش رو دراونجا رها کرد و بعد از فرار پایگاه در انفجار مهیبی پشت سر اسنیک نابود شد
cully_4u
02-02-2007, 02:01
قسمت چهارم :
Metal Gear 2: Solid Snake
در سال 1999 مسئله جنگ سرد بین کشورهای بلوک شرق و غرب به حال خودش رها شد...پیمان خلع تسلیحات هسته ای به عنوان افقی روشن برای شروع قرن 21 بین قدرتهای جهان بسته شد....با توجه به بالا رفتن قیمت نفت و رسیدن به مرحله بحرانی کشورهای جهان به فکر منبع پر قدرتی از انرژی افتادند ....این منبع انرژی چیزی نبود جز انرژی هسته ای از نوع fusion power یعنی همجوشی(جوش خوردن چهار اتم هیدروژن و تشکیل یک ملکول هلیوم)
ولی به هر حال هنوز بیشتر وسایل نقلیه برای حرکت متکی به سوختهای فسیلی (مثل گاز و بنزین و...)بودند
تلاشها برای پیدا کردن حوزه های جدید نفت یا منابعی تجدید پذیر ادامه داشت تا اینکه Dr. Kio Marv نوعی از گیاه algaeرو که میتونست نوعی پیشرفته از هیدروکربنهای نفتی رو در زمانی کوتاه و هزینه ای پایین تولید کنه کشف کرد و در کنفرانسی که در پراگ برگزار شد مطرح نمود...در زمانی که دکتر کیو مارف در راه آمریکا بود تا کشف خودش رو ارائه بده توسط گروهی ازشبه نظامیان دزدیده شد
سازمان ناتو کشف کرد این گروه که در جزیرهZanzibar تشکیلاتی به هم زده بودند قصد دارند تا با کنترل نفت و تهدید هسته ای جهان رو در مقابل خودشون به زانو در بیارند
کلنل Roy Campbell (همون جوونیکه سالها قبل بیگ باس رو اززندان فراری داد) رهبر جدید گروه فاکس هاند ، اسنیک رو که حالا در مرخصی به سر میبرد به ماموریتی در Zanzibar برای نجات دکتر مارف فراخواند.
تیم جدید اسنیک با حضور دو نفر دیگر تشکیل شد Holly White (یک مامور کار آزموده سیا) تحت عنوان یک خبرنگار(که اسنیک رو با رادیو پشتیبانی میکرد) و Natasha Marcova ( یک مامور امنیتی کشور چک) که بادی گارد دکتر مارف بود .. گروه به سمت جزیره Zanzibarحرکت کرد در جزیره با دکتر پترویچ مادنار که به طرزمشکوکی ناپدید شده بود ملاقات کردند .دکتر مادنار گفت که برای ساختن نوع جدیدی ازتانک متال گیر (Metal Gear D کوچکتر و دارای تحرک بیشتر) دزدیده شده و پشت تمام این ماجرا کسی نیست جزbig boss کسی درماموریت قبلی تصور میرفت در انفجار کشته شده ....
به هر حال در نفوذ به پایگاه ناتاشا توسط موشکی که از متال گیر شلیک شده بود کشته شد و دکتر مادنار هم به دست نیروهای دشمن افتاد ...ولی چه کسی متال گیر رو هدایت میکرد ......هدایت گر متال گیر سرانجام خودش رو معرفی کرد: گری فاکس !!!
اسنیک برای تکمیل ماموریتش مجبور شد تا شبه نظامیان و مزدوران جزیره رو ازمیان برداره .....سرانجام اسنیک به محل زندانی شدن دکتر مارف رسید ولی .......خیلی دیر شده بود...دکتر مارف بر اثر شکنجه کشته شده بود..اسنیک در یافتن دکتر پترویچ هم ناموفق بود ....درست قبل از اینکه اسنیک به فرمول OILIX )همون هیدروکربن پیشرفته ) دست پیدا کنه توسط Holly White به یک خبر غیر منتظره دست یافت ....دکتر پتروویچ با میل خودش به جزیره آمده و هدفش تکمیل پروژه متال گیر بود....
بعد از اینکه اسنیک مطلع شد توسط دکتر پتروویچ مورد حمله قرار گرفت که البته حمله ای نا موفق بود و اسنیک جان سالم به در برد...
اسنیک که حالا فرمول OILIX رو در دست داشت با گری فاکس مواجه شد و بعد از نبردی سنگین با متال گیر موفق شد تا متال گیر رو نابود کنه .....بعد ازنابودی متال گیر اسنیک خودش رو در یک میدان مین رو در روی گری فاکس دید.....
اسنیک در نبردی تن به تن گری فاکس رو شکست داد تا به دنبال bigboss بره......اسنیک که حالا هیچ سلاحی در اختیار نداشت با یک کپسول گاز و سیگار یک شعله افکن ساخت و تونست تا بیگ باس رو برای همیشه نابود کنه و به همراه Holly White و فرمول از جزیره گریخت .....
در ملاقات با کلنل کمبل اسنیک آنچه را که بدست آورده بود تقدیم کرد
حالا بحران جهانی حل شده بود و اسنیک برای مرخصی در آلاسکا ناپدید شد
__________________
cully_4u
02-02-2007, 02:02
قسمت پنجم و آخر :
Metal Gear Solid
6 سال بعد از حوادث Zanzibar یعنی در سال 2005 باقیمانده اعضای فاسد گروه فاکس هاند (که زمانی توسط بیگ باس در قالب یک تیم جمع شده بودند) با به هم زدن تشکیلاتی پر قدرت در جزیره ای دور دست به نام Shadow Mosesدر الاسکا صلح .امنیت جهان رو تهدید کردند ....این گروه از دولت آمریکا دو درخواست داشتند:
1. جنازه bigboss
2. یک بیلیون دلار
در ضمن تهدید کرده بودند که اگر با خواسته آنها مخالفت بشه ظرف مدت 10 ساعت اولین موشک هسته ای رو (که در صفحه رادار ظاهر نمیشد) به سمت آمریکا پرتاب خواهند کرد
دولتمردان آمریکایی باز هم به گروه فاکس هاند روی آوردند .....کلنل روی کمبل به همراه دکتر نائومی هانتر به ملاقات اسنیک رفتند ....تزریقی به بدن اسنیک انجام شد که به گفته دکتر هانتر برای محافظت بدن اسنیک در مقابل سرما و...بود
تیمی به رهبری کلنل کمبل تشکیل شد:
سالید اسنیک
دکتر نائومی هانتر : یک بیولوژیست و متخصص نانو تکنولوژی
master miller: مربی اسنیک
mei ling : متخصص ارتباطات
ناتاشا : متخصص سلاحهای سنگین و هسته ای
اسنیک از طریق یک زیر دریایی به جزیره نفوذ کرد ....ماموریت اولیه اسنیک بدست آوردن اطلاعات کافی در مورد دو شخص مهم مفقود شده یعنی دارفا چیف و baker بود( رهبران گروه مهندسی سازندگان نسل جدید متال گیر) ....اسنیک در ابتدا با دارفا چیف ملاقات کرد . دارفا چیف الطلاعات مهمی در مورد نسل جدید متال گیر در اختیار اسنیک گذاشت ...از جمله اینکه این اسلحه مخرب موسوم به metal gear rex قادر به پرتاب موشکهای هسته ای به هر نقطه دنیاست ولی سیستم پرتاب موشک توسط دو رمز جداگانه قفل شده که یکی در اختیار او بوده و دیگری هم نزد بیکر است .....مهمتراینکه رمزها توسط سایکو مانتیس (یکی از اعضای خطرناک گروه فاکس هاند که قادر به خواندن ذهن بود) به دست تروریست ها افتاده....تنها یک شانس وجود داره و اون هم بدست آوردن سه کلید (ملقب به pal ) هست تا سیستم پرتاب موشک قفل بشه که اونها هم در اختیار بیکر ..........
درست در همین لحظه دارفا چیف توسط چیزی شبیه به حمله قلبی کشته شد .....
اسنیک در خروج از محل با دختری که لباس دشمن رو پوشیده بود مواجه شد و اون دختر بدون این که هویتش رو فاش کنه از اسنیک جدا شد....
اسنیک برای پیدا کردن بیکر دست به کار شد و اون رو در یک محل مخفی در زیر زمین پیدا کرد ...
در همین لحظه رولور اسلت (یکی از اعضای قدیمی و بد ذات!!! گروه فاکس هاند کسی که با توطئه ای مخفی پدر اسنیک یعنی بیگ باس جوان رو به زندان انداخته بود) ظاهر شدو بعد از مبارزه ای کوتاه ....ناگهان یک نینجای عجیب با ظاهر شده در صحنه و قطع کردن مچ رولور همه چیز رو به هم ریخت ....رولور از صحنه گریخت و نینجای عجیب هم ناگهان ناپدید شد ....اسنیک شگفت زده به سراغ بیکر که حالا نیمه جان روی زمین افتاده بود رفت ....بیکر گفت که کلید رو به دختری که میخواست اون رو نجات بده داده و به اسنیک دیسکتی حاوی اطلاعات مربوط متال گیر رو داد در ضمن اشاره کرد که برای اطلاعات بیشتر باید یکی از اعضای گروه مهندسی یعنی Hal Emmerich...و.....باز هم سکته عجیب قلبی ....
اسنیک موفق شد تا با دخترک از طریق فرکانس رادیویی که بیکر در اختیارش گذاشته بود تماس بگیره و متوجه شد دخترک خواهر زاده کلنل کمبل Meryl Silverburgh هست...اسنیک با کمک دخترک از اونجا خارج میشه و پس از نبردی سنگین با یکی از اعضای دیگر گروه فاکس به نام راون موفق شد تا از مهلکه جان سالم به در ببره ..در جستجوی خودش برای یافتن Hal Emmerichبا صحنه ای وحشتناک ربرو شد راهرویی پر از اجساد تکه تکه ونیمه جان وقتی راهرو رو پشت سر گذاشت با صحنهای عجیبتر مواجه شد همون نینجای مرموز ....نینجا از اسنیک خواست تا با اون مبارزه کنه ...(حرفهای غیر معمول از نینجاکه میگفت مرا بیشتر بزن)بعد از مدتی مبارزه نینجا به عقب جستی زد و در حالی با ناراحتی میگفت که من خودم را گم کردم از اسنیک پرسید منو میشناسی....؟؟.......
اسنیک از لحن صدا فهمید که نینجا باید گری فاکس دوست قدیمی خودش باشه که در عملیات Zanzibarبه دستش کشته شده بود...نینجا باز هم ناپدید شد ...در ضمن Hal Emmerich هم که ترس نینجا در یکی از کمدها پنهان شده بود خودش رو نشون داد ....Otacon نامی بود که برای خودش به عنوان اسم رمز برگزید
..اسنیک سر انجام با مریل ملاقات کرد ...مریل دختری بود که میخواست یک سرباز باشه و همیشه رویای کودکیش بوده(قابل توجه پسران سربازی گریز ایران زمین!!!) .و کلید پال رو از او گرفت ولی فقط یک کلید بود.
.اسنیک ماموریتش رو به همراه مریل ادامه داد ولی ناگهان متوجه تغییر عجیب رفتاری مریل شد … اسنیک و مریل (که حالا اسلحه اش را به سمت اسنیک گرفته بود) در یک اتاق به دام افتادند
بعد از کمی مبارزه آنچه که در پس پرده بود آشکار شد :سایکو مانتیس ....اسنیک مجبور بود تا هم از مریل مراقبت کنه وهم با سایکو مانتیس بجنگه ....سرانجام سایکو مانتیس در مقابل اسنیک به زانو در آمد و به حال مرگ افتاد ... قبل از مرگ سایکومانتیس به اسنیک گفت: تو هم مثل من هستی نه گذشته داری و نه آینده ......
در ادامه ماموریت اسنیک به همراه مریل در یک محوطه باز توسط یکی از ماهر ترین تیر اندازان گروه فاکس هاند به نام wolf مورد قرار گرفتند ...سه گلوله به دست و پای مریل او را نقش بر زمین کرد اسنیک که حالا به تله افتاده بود مجبور شد تا برای به دست آوردن یک اسلحه دوربین دار به عقب برگرده وقتی برگشت نه اثری از ولف بود و نه مریل ...کمی جلوتر اسنیک به دام افتاد و دستگیر شد....اسنیک رو برای شکنجه به اتاقی بردند که رولور در اونجا بود ....اسنیک در مورد سلامتی مریل پرسید که جوابی مبهم شنید (هنوزنمرده).....اسنیک نیمه جان بعد ازشکنجه به سلولی منتقل شد ولی موفق شد تا با کمک Otacon ازاونجا فرار کنه ....
در ادامه ماموریت اسنیک دربالای برج مخابراتی پایگاه با برادر دو قلوی؟؟؟!!! خودش یعنی Liquid Snake که سوار بر یک هلیکوپتر روسی بود برخورد کردبرج مخابراتی دو قسمت داشت a...b که پل میان دو قسمت توسط راکتی که لیکوئید پرتاب کرد از بین رفت (واقعا صحنه پایین آمدن اسنیک از برج محشر بود) ... سرانجام اسنیک در برج b موفق شد تا به یک موشک انداز دست پیدا کنه و هلیکوپتر لیکوئید رو مورد هدف قرار بده ......
اسنیک از برج به کمکOtacon خارج شد و وارد محوطه ای باز شد که به محل اختفای متال گیر راه داشت ....یک گلوله هشدار در کنار پای اسنیک به زمین خورد ....باز هم اسنایپر ولف ... در مبارزه ای سخت ولف به شدت زخمی شد ...قبل از مرگ گفت که اهل کردستان بوده ... در کودکی تمام اعضای خانواده اش در بمباران شیمیایی کردها توسط صدام در عراق کشته شدند ...تا اینکه صلاح الدین نجاتش داده ...(منظورش از صلاح الدین بیگ باس است) ...
اسنیک ماموریتش رو برای رسیدن متال گیر باید به یک پایگاه زیرزمینی نفوذ میکرد ...در ورود به پایگاه مجددا با راون روبرو شد ...راون که در مبارزه با اسنیک به شدت مجروح شد گفت کسی که به عنوان دارفا چیف ملاقات کرده کسی نبوده جز Decoy_Octopus یکی دیگر از اعضای فاسد فاکس هاند که با نوشیدن خون افراد میتوانست خودش رو به شکل اونها در بیاره ولی ایندفعه زیاد خوش شانس نبود چون (اگه یادتون باشه ) با یک سکته قلبی کشته شد ....
خوب در اینجا برای اسنیک سوالی شکل گرفت .....این سکته مرموز چیه...
اسنیک سرانجام به محل اختفای متال گیر رسید و خودش رو مخفیانه به طبقات بالا رسوند
در اونجا به گفتگویی که بین لیکوئید (هنوز زنده است...؟؟؟؟ !!!) و رولور بود گوش داد
خلاصه گفتگو این بود که تروریست ها قصد دارند تا با پرتاب موشک هسته ای به یک پایگاه نظامی در چین جنگ بزرگی بین چین و آمریکا راه بندازند ....
در حین کار اسنیک توسط رولور روی یکی از دوربین های پایگاه دیده شد . تیری به سمت مخفیگاه اسنیک شلیک کرد که باعث شد تا کلید پال از دست اسنیک به پایین پرت بشه بعد از اینکه اسنیک کلید پال رو دوباره به دست آورد به اتاق کنترل(محل لیکوئید و رولور ) رفت و لی با تعجب دید که از اونها خبری نیست ....اسنیک به دنبال دو کلید دیگر میگشت که Otacon به او گفت که هر سه کلید در یک کلید قرار داره (آلیاژی مخصوص که در درجه حرارت های مختلف تغییر پیدا میکنه) ....خلاصه اسنیک هر سه کلید و فعال کرد ولی.....در کمال تعجب ....متال گیر فعال شد ........اسنیک یک پیام رادیویی از مستر میلر دریافت کرد :ازت ممنونم برادر!!!!
کلنل گفت که مستر میلر 3 روز که کشته شده و این شخص با تغییر صدا خودش رو به جای میلر جا زده ...و اینکه نائومی یک جاسوس بوده که با تزریق ویروس مرگبار foxdie به اسنیک و خیلی های دیگه میتونه به طور انتخابی در زمان دلخواه قربانی هاشو بکشه (یعنی همون سکته مرموز)...اسنیک بعد از کمی موفق شد تا با نائومی ارتباط برقرار کنه .....نائومی گفت که قصد کشتن اسنیک رو نداره ....و نمیدونه که چرا این کار رو کرده ....از گذشته خودش چیزی یادش نمیاد....فقط شخصی به نام فرانکی که برادر خوانده اش بود و به دست اسنیک در عملیات زانزیبار کشته شده...(.اسنیک با دادن مشخصات فهمید که اون کسی جز گری فاکس نبوده)
سرانجام اسنیک و برادرش (که سوار بر متال گیر شده بود ) ....رو در روی هم قرار گرفتند.....با رهنمایی های Otacon اسنیک موفق شد تا سیستم رادار و رد یاب متال گیر رو از کار بندازه ....ودر لحظه ای که اسنیک نزدیک بود کشته بشه ....نینجا باز هم ظاهر شد و خودش رو سپر اسنیک کرد .....در گفتگویی که بین اسنیک و نینجا رد و بدل شد اسنیک فهمید که گری فاکس بعد از عملیات قبلی توسط(؟) از مرگ نجات پیدا کرده و با کمکش به یک قدرت نامحدود دست پیدا کرده .....حالا اومده تا جبران کنه ....نینجا با فداکاری به طور کامل سیستم هدایت اتوماتیک متال گیر رو نابود کرد ولی خودش هم کشته شد....اسنیک در مبارزه ای سخت تا متال گیر رو به کوهی از آهن پاره تبدیل کرد .......ولی در اثر انفجار بیهوش شد.......
وقتی که به هوش آمد دست بسته در بالای باقیمانده متال گیر در مقابل لیکوئید قرار داشت...
حرفها ی زیادی بین دو برادر رد و بدل شد ...اسنیک فهمید که لیکوئید و خودش دو کلون از پدرشون بیگ باس هستند .و اونها برای ساخت ژنتیکی سربازان برتر نیاز به پول زیاد و DNA بیگ باس داشتند ....... ...
بعد لیکوئید از اسنیک خواست تا پشت سرش رو نگاه کنه ........مریل زخمی در حالی که دست پایش بسته بود بیهوش در کنار یک بمب ساعتی افتاده بود ....لیکوئید دستان اسنیک رو برای مبارزه باز کرد.....در پایان مبارزه لیکوئید از بالای کوه آهنی به پایین سقوط کرد........
اسنیک با مریل که تازه به هوش آمده بود از اونجا فرار کردند ....کلنل کمبل گفت که بزودی جزیره توسط بمب افکنهای هسته های بمباران خواهد شد(Otacon تصمیم گرفت تا با باز کردن راه اسنیک و برداشتن موانع الکترونیک به فرار اسنیک و مریل کمک کنه و در جزیره بمونه) .......ناگهان ارتباط با کلنل قطع شد....و شخص دیگری به نامJim Houseman جایگزین او شد ....معلوم بود که اسنیک چیزی داره که نباید به بدست کلنل میافتاد...بله دیسکتی که بیکر به اسنیک داده بود دست خیلی هارو رو میکرد (دیسکت الان در دست Otacon بود) Richard Ames یکی از اعضای گروه میهن پرستان آمریکا کلنل رو از بازداشت نجات داد وکلنل در آخرین لحظه دستو حمله به جزیره رو لغو کرد....(بعد از عملیات جسد Jim Houseman رو در حالی که خودکشی کرده بود پیدا کردند)
اسنیک با مریل سوار بریک جیپ گریخت و لیکوئید (عجب جونی داره بابا....!!!) هم به دنبال
انها در یک تونل طولانی ....سرانجام بر اثر یک تصادف هر دو جیپ در خارج از تونل واژگون شدن ...
اسنیک و مریل در زیر جیپ گیر افتاده بودند و لیکوئید لنگ لنگان با اسلحه ای در دست به سراغشان میومد ....در آخرین لحظه ..........لیکوئید در جای خودش حشک شد و دستش رو به سینه اش گرفت و بر زمین افتاد.......در همین لحظه نائومی یک پیام رادیویی فرستاد : اسنیک از زندگی جدیدت لذت ببر ......ساعتی بعد مریل و اسنیک سوار بر یک خودروی برف رو بر روی آبهای یخ زده آلاسکا ترک میکردند .........
cully_4u
02-02-2007, 02:04
داستان بازی PRINCE OF PERISA :
برگرفته از سایت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشته شده توسط یکی از اعضای این سایت به نام : qx_roham_xp
داستان بازي در مورد ساعت شني وشن هاي داخل ان (sand) است كه در اين جزيره
ساخته شده.اين ساعت شني توسط ماهاراجا از اين جزيره دزديده شده وبه هند ميره و بعد كه پرنس ولشكرش به اونجا حمله مي كنند به هين ساعت دسترسي پيدا ميكنندو پرنس اونو باز ميكنه وشن ها بيرون مي ايندو...(داستان پرنس 1)
خب حالا اگه از ابتداي دموي اول پرنسكه من توي cd پرنس پيداش نكردم بگذريم كه معلوم نيست ايا پرنس داره ماجرا رو تعريف ميكنه يا نه.داستان بدين ترتييب شروع
مي شه كه پرنس با پيرمردي در حال صحبت است.
پيرمرد به پرنس ميگه در جزيره زمان ,ساعت شني ساخته شده و ماهاراجا ساعت رو از اونجا دزديده.
پرنس متوجه ميشه كه هفت سال پيش اشتباهي كرده.بله اون ساعت شني رو باز كرده.
پيرمرد به پرنس ميگه هر كسي اون ساعت رو باز كنه خواهد مرد.پرنس به پيرمرد ميگه كه براي اولين بار است تو زندگي اش ميترسه.پيرمرد به پرنس ميگه كه تو خواهي مرد و يك هيولا (داهاكا)كه نگهبان time line است تو رو ميگيره و تو ميميري.
پرنس هم تصميم ميگيره كه به جايي كه منتظر مرگ بمونه سعي كنه كه سر نوشت خودشو عوض كنه.پس به پير مرد ميگه كه به اون جزيره و به زماني كه شنها ساخته شده اند مي ره وجلوي ساخته شدن انها رو ميگيره وبنابراين وقتي كه شن ها ساخته نشوند ديگه باز كردن ساعت شني هم مشكلي ايجاد نميكنه و داهاكا هم با اون ديگه كاري نخواهد داشت.
در نهايت پيرمرد به پرنس ميگه كه برو ولي بدون كه سفر تو پايان خوشي نداره و
نميتوني سرنوشت خودت رو عوض كني.هيچ بشري نميتونه!!
با اين همه پرنس تصميم به رفتن ميگيره وسوار بر كشتي به سمت جزيره حركت ميكنه
ولي در بين راه يك كشتي به انها حمله ميكنه پس از در گيري با موجوداتي .پرنس با زني به نام shadee روبرو ميشه كه ميخواهد پرنس رو بكشه...
پرنس با shadee درگير ميشه در حين نبرد .shadee پرنس رو توي اب مي ندازه(حالا يا در حين نبرداين گونه مي شود و يا شايد shadee ازپرنس چشم ابي ما خوشش اومده و دلش نيومده اونو بكشه).به هر صورت پرنس توي اب ميافته و كشتي اش هم نابود ميشه.اب پرنس رو به جزيره مياره .
پرنس توي جزيره دوباره با shadee روبرو ميشه و shadee فرار ميكنه .پرنس اونو دنبال ميكنه .shadee وارد مكانيسمي ميشه كه اونو به زمان گذشته (زمان ايجاد شدن ماسه(sand))مي بره.پرنس اونو دنبال ميكنه و او هم به اون زمان ميره .
پرنس در حين تعقيب كردن shadee موجود ديگري رو ميبينه (كه بعدا ميفهمه خودش بوده).
پرنس در سالن اصلي قصر,shadee رو ميبينه كه داره يك زن رو به پايين مي ندازه(اما براي چه؟بازهم عجله نكنيد )پرنس بهshadee ميگه كه به اون زن كاري نداشته باش و بيا كار نيمه تماممون رو تمام كنيم.
پرنس shadee رو ميكشه و زن قرمزپوش رو نجات ميده,shadee در هنگام نابود شدن(تبديل به شن شدن)به پرنس ميگه كه :تو احمقي.تو نميدونيو نمي توني سرنوشتت رو عوض كني؟
زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه اينجا رو ترك كن ولي پرنس ميگه من بايد امپراطور رو ببينم.
پرنس به راهش ادامه ميده تا به اتاق ساعت شني ميرسه اونجا دوباره با زن قرمز پوش روبرو ميشه .زن قرمز پوش به پرنس دوباره ميگه كه اينجا رو ترك كن.ولي پرنس به اون ميگه كه:او بايد امپراطور رو ببينه و سرنوشت خودش رو عوض كنه و بايد جلوي ساخته شدن شنها رو بگيره ولي زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه:امپراطور امروز در حال ساختن شن ها ست وكسي رو نميبيند.در ضمن اگر تو رو ببيند,تو رو ميكشه.
ولي پرنس به اون ميگه من زندگي تو رو نجات دادم پس بايد كمكم كني.
زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه:درب اتاق امپراطور بسته است.براي باز شدن در بايد دو مكانيسم رو فعال كنيم.پرنس از زن قرمز پوش اسمش رو ميپرسه و او ميگه:كالينا.
پرنس بعد از فعال كردن دو مكانيسم,وقتي كه به سالن اصلي ميرسه دوباره با اون موجود شبه خودش روبرو ميشه وهمچنين سرو كله داهاكا هم پيدا ميشه .داهاكا اون موجود ميگيره و ميره .بعد پرنس به اتاق ساعت شني بر ميگرده.دراونجا دوباره با كالينا روبرو مشه و به او ميگه كه اين جزيره رو رها كنه و با پرنس به بابيلون بيايد تا زندگيه جديدي روشروع كنه.
ولي كالينا قبول نميكنه و ميگه كه نميتونم
وقتي پرنس وارد اتاق امپراطور مي شه كالينا در اتاق رو مي بنده.
پرنس بهش مگه كه:چيكار ميكني.اينجوري ما رو تو تله مي ندازي.امپراطور كجاست؟
كالينا هم به سمت صندلي امپراطور ميره و دوتا شمشير رو بر مي داره.پرنس در اينجا ميفهمه كه كالينا همون امپراطوره.
كالينا به پرنس ميگه:من اميدوار بودم كه داهاكا تو رو بكشه و براي اينكه جلوي اومدن تو رو به اين جزيره بگيرم shadee رو فرستادم كه تو رو بكشه.
پرنس:اما براي چي؟
امپراطور:سرنوشت من اينه كه در زمان اينده(زمان پرنس)به دست تو كشته بشم(يعني پايان اول بازي به عبارت ديگه كالينا از پايان دوم بازي خبر نداره) و من هم براي اينكه از اين كار جلوگيري كنم و سرنوشتم رو عوض كنم بايد تو رو بكشم چون تو قبول نكردي كه از اينجا بري و امروز فقط يكي از ماها ميتونه سرنوشت خودش رو عوض كنه .
پرنس كالينا رو ميكشه و ناگهان ماسه ها همه جا رو ميگيرند پرنس ما به خيال اينكه همه چيز تموم شده به دنبال راهي مي گرده تا از جزيره خارج بشه كه ناگهان دوباره
سرو كله داهاكا پيدا ميشه .
پرنس از دست او فرار مي كنه پرنس كه بسيار متعجبه با خودش ميگه : من خودم ديدم كه امپراطور نابود شد پس نبايد شنها بوجود بيايند و نبايد در ساعت شني اون شنها باشند.
اشتباه من كجا بوده پرنس كه حسابي نا اميد شده با خودش ميگه چه چيزي توي
time line نوشته شده كه نمي تونم تغييرش بدم در حين همين نا اميدي ناگهان
نوشته هاي رو روي ديوار ميبينه (البته چه عجب كه عربي نيستند ) كه نحوه دزديده شدن ساعت شني به وسيله ماهاراجا رو بيان مي كنه .
پرنس متوجه مي شه كه ماهاراجا هم هنگامي كه به ساعت شني مي رسه به وسيله كسي كشته ميشه ولي با زدن ماسك مخصوصي شانس دوباره اي پيدا مي كنه و به زمان كشته شدن خودش مياد و اون فرد رو ميكشه و تنها با مردن بعد ديگر خودش اون ماسك از صورتش برداشته مي شه به عبارت ديگر اون ماسك شانس دوباره اي به افراد ميده (حالا از اينكه ماهاراجا از كجا ميدونسته كه كشته مي شه
ورفته وماسك رو پيدا كرده بگذريم چون در بازي هم چيزي راجبش گفته نشده)
پس پرنس تصميم مي گيره كه ماسك رو پيدا كنه و يك شانس ديگه براي متوقف كردن شنها داشته باشه بنابراين اميدوارانه به راهش ادامه ميده تا اينكه به اتاق امپراطور مي رسه.پرنس متوجه مي شه كه ....
پرنس متوجه ميشه كه با كشته شدن كالينا در زمان گذشته ماسه ها منتشر شدند و به درون ساعت شني رفته اند بنابراين خود پرنس در بوجود اوردن ماسه ها نقش داشته و تصميم مي گيره ماسك رو پيدا كنه واز كشته شدن كالينا در زمان گذشته بوسيله خودش جلوگيري كنه .
پرنس پس از پيدا كردن ماسك اونو به صورتش ميزنه و ناگهان تبديل به موجودي ميشه
كه در طول مسير بارها اونو ديده و اخرين بار هم بوسيله داهاكا نابود مي شه و متوجه
مي شه كه اون موجود در حقيقت خودش بوده .
پرنس با خودش مي گه : وقتي كه اون موجود بميره در حقيقت خودش مي ميره چون
كشته شدن در اون بعد باعث از بين رفتن خودش و تمام دوستان واشنايان اون ميشه
و متوجه ميشه در تمام اين مدت اون موجود قصد اگاه كردن او رو داشته نه كشتنش
(دايره بودن زمان ).
پرنس ما به راهش ادامه ميده درست به موازات بعد ديگر خودش در حين راه كالينا و
shadee رو مي بينه كه با هم صحبت مي كنند (لحضه قبل از رسيدن پرنس به shadee
در دفعه اول ) كه كالينابهshadee ميگه بايد به زمان پرنس بره وجلوي پرنس رو بگيره.
در ادامه دوباره كالينا و shadee رو ميبينه كه دارند با هم صحبت مي كنند .
( قبل از نبرد پرنس باshadee در قصر ) shadee به كالينا ميگه : پرنس خيلي قوي و اون
به جزيره رسيده و الان در زمان ماست كالينا عصباني ميشه وبه shadee ميگه بايد
اونو نابود كني . shadee قبول نمي كنه كه به خاطر امپراطور (كه ميخواهد سرنوشت
خودش رو عوض كنه) دوباره با پرنس درگير شه و خودش رو به خطر بياندازه بنا براين
امپراطور وshadee شروع به جنگيدن مي كنند و پرنس هم در لحضه اي ميرسد كهshadee داره امپراطور رو به پايين مي اندازد و بي خبر از همه جا shadee رو مي كشه .
(قبلا گفته شده بود).
پرنس با ماسكي كه به صورتش هست تصميم مي گيره مانع به كار انداختن دو مكانيسم در بشه ولي در اين كار موفق نميشه بنابراين وقتي در سالن اصلي قصر به خودش ميرسه ...
پرنس وقتي در سالن اصلي قصر به خودش مي رسه و داهاكا هم مياد تصميم مي گيره كه به بعد ديگر خودش اجازه عبور نده بنابر اين اين بار پرنس بدون ماسك رو مي گيره و چون بعد ديگد پرنس از بين ميره بنابراين ماسك از صورت پرنس ما جدا ميشه .(تغيير سرنوشت)
پرنس وارد اتاق ساعت شني مي شه و دوباره با كالينا روبرو مي شه و همان صحبتهاي قبلي رو انجام مي ده . البته پرنس از همه چيز خبر داره پس وارد اتاق امپراطور مي شوند و پرنس بدون هيچ مقدمه اي به سراغ صندلي امپراطور مي ره و شمشير ها رابه كناري مي اندازد . و به كالينا مي گه كه اين راه درست نيست با من به زمان حال بيا .
و شمشير ها رو به گوشه اي مي اندازد اما كالينا قبول نميكنه و ميگه كه تو زمان اينده
تو منو نابود ميكني و من بايد سرنوشتم رو عوض كنم و به طرف پ رنس حمله كنم پرنس به طرف مكانيسم حركت زمان مي ره و موفق ميشه كه در حين درگيري كالينا رو به درون ان بياندازه و خودش هم به داخل ان ميره .
وقتي كه در زمان حال پرنس به كالينا ميرسه بهش ميگه من سرنوشتم رو عوض كردم تو هم (پايان اول ) ميتوني اين كارو بكني ولي كالينا به پرنس اجازه صحبت نميده و ميگه من زندگي رو انتخاب ميكنم و تو مرگ رو پس دوباره به پرنس حمله ميكنه و هرچه
پرنس ميخواهد به كالينا توضيح دهد كالينا نميذاره و بالاخره به دست پرنس كشته
مي شه و شنها اونجا پخش مي شوند بعد از مرگ كالينا سر و كله داهاكا پيدا ميشه
پرنس با خودش ميگه :شنها اينجا هستند پس نبايد تو ساعت شني باشند پس داهاكا اينجا چه ميكنه .كه ناگهان جسد كالينا رو بر مي داره و به درون خودش
مي فرسته .
پرنس با خودش ميگه :اون چيزي كه زمان بندي شده ديگه وجود نداره وداهاكا داره كارش رو انجام ميده (و به عبارت ديگر وظيفه داهاكا در اينجا جمع كردن شنها در زمان
حال و ديگه وظيفه اش كشتن پرنس نيست) بغد داهاكا به سمت پرنس ميايد و طلسم روي سينه پرنس كه اخرين باقي مانده the sand of time رو ميگيره و ناپديد ميشه چون ديگه نبايد ماسه ها وجود داشته باشند.
پرنس با خودش ميگه من فقط خودم رو نجات ندادم بلكه the sand of time رو هم حذف كردم و ميگه سرنوشت خودمو عوض كردم پس به طرف بابيلون راه ميافته ولي اونجا رو در اتش ميبينه و با خودش ميگه كه:من چي كار كرده ام و در پايان همان گفته پيرمرد تكرار ميشه و اما پايان دوم ...
ولي پايان دوم:
پرنس وقتي در زمان حال به كالينا مي رسه به او مي گه : تو چي در time line ديدي كه نمي تونه عوضش كني و مي گه من خودم رو از دست هيولايي رها كردم تو هم مي توني سر نوشت رو عوض كني . كالينا ميگه : تو اينو ميگي ولي در time line اينگونه نوشته شده . در همين موقع دوباره داهاكا سر و كلهاش پيدا ميشه .
پرنس مي گه : نه نه ! اين امكان نداره . من نذاشتم كالينا در گذشته بميره .
ولي اين بار داهاكا با پرنس كاري نداره و به سراغ كالينا ميره .
پرنس متوجه ميشه كه با اوردن كالينا به زمان حال او را محكوم به نابودي كرده (همانطور كه در time line نوشته شده ) حالا چه به دست خودش و چه به دست داهاكا.
پرنس با شمشيري كه در دست داره به مبارزه با داهاكا مي پردازه و اونو نابود
مي كنه و در نهايت داهاكا در اب مي افته و پرنس و كالينا جزيره را ترك مي كنند
كه با هم زندگي جديدي رو در بابيلون شروع كنند ولي باز نشان ميده كه بابيلون داره تو اتيش مي سوزه و فرد سياه پوشي تاجي رو از روي زمين بر ميداره و ميگه: هر چيزي مال تو است مال من است و مال من خواهد شد .
خوب به نظر من كه خيلي داستان قوي داشت نظره شما چيه؟
cully_4u
02-02-2007, 02:05
داستان بازی LEGACY OF KAIN :
برگرفته از سایت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشته شده توسط یکی از اعضای این سایت به نام : Kain
در یک منطقه جایی در سرزمین Nosgoth , سارافان (Sarafan) مقام مقدسی از کشیشان جنگجو سوگند خورد که خون آشامان را نابود کند . آنها تیرهای چوبی بر روی زمین قرار دادند و خون آشامها را بر سر این تیر های چوبی نیزه ای قرار دادند تا همه ببینند .
این صحنه از میان آبهای برکه توسط 6 نفر از اعضای دایره نهم دیده شد .
( نکته : دایره نهم گروهی از جادوگران بودند که سوگند خورده بودند تا از ( ( Pillars of nosgoth محافظت کنند . یک عمارت باستانی که عامل ایمنی این سرزمین است .)
ناگهان خون آشامی به نام Vorador در اتاق ظاهر شد و نزدیک ترین محافظ را با شمشیر خود از بین برد. سپس او با استفاده از قدرت جادویی خود به محل استراحت محافظان رفت و آنها را به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد و به زندگی آنها خاتمه داد .
حال جادوی این معبد به نظر میرسد که برای خون آشام ها مفید باشد . چون آنها میتوانند با این قدرت جادویی محافظ خون آشام ها به نام Malek را احضار کنند تا از آنها حمایت کند .
بعد Vorador خون آخرین محافظ را نوشید و ناگهان Malek ظاهر شد ولی Vorador از پشت به او حمله کرد . Malek برای محاکمه برده شد به خاطر از دست دادن دایره قدرت .
Mortanius جادوگر ( الهه مرگ ) Malek را محکوم کرد تا ابدیت در خدمت آنها باشد و از دایره قدرت محافظت کند . بعد روح Malek گرفته شد و چهره او بصورت اسکلت درآمد .
500 سال بعد Ariel محافظ توازن ناگهان توسط قاتلی نامرئی با خنجر مورد حمله قرار گرفت و کشته شد .
بعد از این واقعه Pillars of Nosgoth شروع کرد به شکستن و تبدیل شدن از رنگ سفید به سیاه . سالها بعد در شهر Ziegstrurhl یک انسان نجیب زاده به اسم کین ( Kain ) که از این شهر رد میشد به میهمانخانه شهر رفت تا در آنجا استراحت کند . مرد میهماندار برای باز کردن در مسافرخانه نیامد چون نیمه شب بود و شهر ناامن . کین ناامیدانه و با افسردگی در حال بازگشتن بود که ناگهان توسط چندین راهزن احاطه شد . کین سعی کرد که با آنها بجنگد اما سرانجام او شکست خورد و کشته شد . در جهنم کین به هوش آمد و دید که دستان او به دو ستون زنجیر شده است . او دید شمشیری که قاتلان او در سینه او فرو کرده بودند هنوز در سینه اش است . بعد Mortanius به سمت کین آمد و گفت تو به زندگی بازگشتی تا انتقام خودت را از قاتلانت بگیری .کین نیز کورکورانه و بدون فکر حرف او را باور کرد و آنرا پذیرفت . Mortanius شمشیر را از سینه کین بیرون آورد و او را آزاد کرد و بعد شمشیر را به او داد . وقتی کین شمشیر را گرفت زره فلزی او تیره رنگ شد و موهای او فاسد و خراب و چهره او وحشتناک شد . کین از آتش های کشنده و دردناک جهنم رد شد و از آنجا خارج شد .
وقتی کین به دنیای مادی بازگشت متوجه شد که آن جادوگر در جهنم او را تبدیل به یک خون آشام کرده و او متوجه شد که نقاط ضعفی نیز پیدا کرده مثل آسیب پذیری در مقابل نور و آب .
کین راه خود را برای پیدا کردن قاتلانش ادامه داد .کین با استفاده از توانایی های جدید خود به راحتی تمامی قاتلان خود را کشت و خون آنها را برای افزایش قدرت بدنی و توانایی هایش نوشید .کین فکر کرد که حالا ماموریت او تمام شده اما Mortanius به کین گفت که این افراد تنها زیردستان قاتل اصلی او بودند نه قاتل اصلی . او کین را برای گرفتن جواب سوالاتش و فهمیدن موضوع به Pillars of Nosgoth فرستاد .
در راه به سمت Pillars کین با خود فکر کرد که چرا Mortanius هیچ هشداری نداد که او تبدیل به خون آشام میشود . اما کین این را میدانست که سوختن در آتش جهنم بسیار سخت تر است و کین با امیدواری برای رسیدن به پاسخ سوالاتش راه خود را بسوی Pillars ادامه داد .
وقتی کین به Pillars of Nosgoth رسید او زنی را در آنجا دید . او در آنجا روح Ariel کشته شده را دید که نیمی از صورت او از بین رفته و چهره او ترسناک شده بود .
Ariel به کین گفت که به دنبال قاتل او بگردد و گفت وقتی که معشوقه او Nupraptor محافظ و کنترل کننده افکار جنازه او را دیده دیوانه شده و دیوانگی او باعث دیوانه شدن بقیه محافظان نیز شده چون او کنترل کننده افکار است و دیوانگی او روی دیگران هم اثر گذاشته است . او به کین گفت که بعد از کشته شدنش Pillars از حالت عادی خارج شده و نیروهای مفید آن تبدیل به نیروهای شیطانی شده . Ariel به کین گفت که او باید تمامی محافظان Pillars را بکشد تا نیروهای آن دوباره بازیابی شوند تا دوباره سرزمین Nosgoth به حالت تعادل و اصلی خود برگردد و صلح در آن برقرار شود . کین به Ariel گفت که سرنوشت سرزمین Nosgoth برای او مهم نیست و Ariel در جواب گفت که او باید اینکار را برای خودش انجام دهد تا بتواند به حالت اولیه و انسانی خود بازگردد . و گفت توباید در ابتدا Nupraptor را بکشی . با اعتقاد به اینکه کشتن محافظان او را از نفرین و حالت خون آشامی خارج میکند کین به سمت هدفش به راه افتاد . او در طول راه به وجود یک قدرت دیگر در خود پی برد و آن قدرت قدرتی بود که باعث میشد کین بصورت خفاش در بیاید و به قسمتهای مختلف سرزمین Nosgoth پرواز کند . در ادامه راه او به شهری به نام Teincheneroe رسید . شهر نفرین شده ای که ظاهرا هیچ انسان واقعی در آن وجود نداشت . حال به عنوان یک خون آشام کین متوجه شد که خودش نیز بهتر از ساکنان آنجا نیست . او در شهر مرد عجیبی را ملاقات کرد . او به کین گفت که اگر چه تو یک بیگانه ای اما اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی میتوانی چیزهایی را که میخواهی ببینی . بعد از گذشتن از این شهر و زمانی که کین داشت وارد شهر Vasserbunde میشد او آبشار بزرگی را دید که آب از قسمت بالای قلعه Nupraptor به پایین میریزد . وقتی که به قلعه نزدیک شد صدای جیغی را شنید . کین لبخندی زد چون به غیر از او ظاهرا کس دیگری بود که داشت شکنجه میشد و عذاب میکشید . وقتی کین داخل قلعه شد دید که Nupraptor در حال به بند کشیدن و شکنجه دادن زنان است . Petrefield و Bloodied به دیوار زنجیر شده بودند . وقتی کین دید که آنها دارند زجر زیادی میکشند به زندگی آنها خاتمه داد . او وقتی به سمت Nupraptor رفت دید که Malek از او محافظت میکند . Nupraptor به Malek گفت که آنها را تنها بگذارد و او نیز اطاعت کرد و آن دو را در اتاق تنها گذاشت .
ناگهان Nupraptor گلوله آنشین به سمت کین پرتاب کرد ولی کین خود را کنار کشید و به سمت او رفت و با یک ضربه شمشیر سر او را از بدنش جدا کرد . بعد کین سر Nupraptor را به Pillars برد تا آنرا به عنوان مدرک به Ariel نشان بدهد و به او بفهماند که وظیفه اش را انجام داده .
بعد کین وقتی به آنجا رسید سر را در مقابل ستون افکار قرار داد و ستون شروع کرد به ترمیم شدن و برگشتن به حالت سفید و سالم اولیه خود . Ariel به کین گفت که هر محافظ یک مدال دارد که آنها با قدرت این مدال با Pillars در ارتباط هستند . برای اینکه Pillars به حالت اولیه برگردد به یکی از این مدالها نیز نیازاست .بعد کین برای انجام ماموریتش به سمت قلعه Malek رفت . وقتی به محل زندگی Malek رسید با صدای عجیبی به خودش آمد . ناگهان از جانب موجوداتی روح مانند مورد حمله قرار گرفت . آنها از نظر ظاهری شبیه Malek و بسیار قوی بودند . کین در درگیری زخمی شد و از هوش رفت . وقتی به هوش آمد دید که زخمی شده و کسی نیز درآنجا نیست تا او از خونش تغذیه کند و خود را مداوا کند . کین برای اینکه از دست این موجودات نجات پیدا کند به طرف وسیله تولید کننده این موجودات رفت و آن را از بین برد . از بین بردن این وسیله باعث شد قدرت سربازها از بین برود و خود آنها نیز نابود شوند . حال کین رفت تا Malek را از بین ببرد . در حالی که کین داشت به سمت هال اصلی قلعه میرفت از راهرویی عبور کرد که پر از موجوداتی یخ زده و مرده بودند و معلوم بود که سالیان زیادی از مرگ آنها میگذرد . وقتی کین به هال بزرگ رسید Malek را دید که به سمت او می آید . کین به او حمله کرد ولی ملک ناگهان با جادوی خود دروازه ای جادویی درست کرد و وارد آن شد و ناپدید شد . کین با دست خالی و ناامید به سمت Pillars بازگشت . Ariel پس از صحبت کردن کین را به سمت معبد Oracle of Nosgoth فرستاد تا بتواند در آنجا اطلاعات بیشتری راجع به Malek بدست بیاورد . کین برای رفتن به معبد به طرف شرق قلعه Malek رفت . او برای رفتن به معبد باید از مجموعه بزرگی از غارها با راههای سردرگم و گیج کننده و خطرناک میگذشت . وقتی کین در حال گشتن غار برای راه اصلی بود به منطقه ای رسید که در آنجا دیواره جادویی محافظی قرار داشت و در کنار آن یک گیوتین با مقداری خون در اطراف آن و یک کتاب . کین شروع به خواندن کتاب کرد و او متوجه شد که اعضای دایره نهم چگونه Malek را با قدرتهای جادویی بوجود آوردند و اینکه چگونه در زمان های گذشته نیروهایی به رهبری Sarafan شروع به نابود کردن خون آشام ها کرده اند . کین کتاب را بست و دیگر به خواندن ادامه نداد . کین به اتاقی که در آن یک دیگ بزرگ قرار داشت رسید . او در آنجا Oracle را ملاقات کرد . یک پیرمرد با یک کلاه که عصایی در دست داشت . کین از او خواست تا به سوالاتش پاسخ دهد و پیرمرد از او درخواست کرد تا به اتاقش بروند تا بتواند به سوالاتش پاسخ دهد . و پیرمرد شروع کرد به گفتن این جملات :
* پادشاه Ottmar تنها امید ماست برای شکست دادن موجودات جهنمی .
* پادشاه Ottmar مفیدترین و تنها امید ما و ....
وقتی کین دید که Oracle حرفهای بیهوده ای میزند که به درد او نمیخورد حرف او را قطع کرد و گفت فقط به من بگو Malek کیست و چگونه میتوانم او را شکست دهم . پیرمرد گفت Malek آخرین نفر از گروه دایره نهم و جزو محافظان Pillars of Nosgoth است . او بسیار قدرتمند است و شکست دادن او به این آسانی نیست . او به هیچ کس اجازه نخواهد داد که به Pillars نزدیک شود . ولی Vorador را پیدا کن و از او بپرس . او راه شکست دادن Malek را میداند . کین پرسید Vorador را کجا میتواند پیدا کند و پیرمرد به او گفت که به سمت جنگل ترموجنت برو تا بتوانی او را پیدا کنی . ( Termojent Forest )
بعد ناگهان پیرمرد ناپدید شد و کین را تنها گذاشت . کین تصمیم گرفت که Vorador را پیدا کید تا در مورد نحوه شکست دادن Malek از او کمک بخواهد . کین به جنگل رسید . جایی که نور خورشید به سختی از بین درختان به زمین میرسید . کین تعجب کرد که چطور Vorador میتواند در چنین مکان ترسناک و خطرناکی زندگی کند . وقتی کین به کاخ باستانی خون آشام ها رسید از بزرگی و عظمت و تجملی که Vorador برای خودش دست و پا کرده بود متعجب شد . کین شروع به گشتن کاخ برای پیدا کردن Vorador کرد . در ادامه کین بالاخره اتاق Vorador را پیدا کرد . اتاق پر بود از زنان و مردانی که با قلابهای گوشت از دیوار آویزان شده بودند . بوی خون حس خون آشامی کین را تحریک میکرد . روی یکی از دیوارهای اتاق با خون نوشته شده بود Mausceler Dei . کین به گشتن برای پیدا کردن Vorador ادامه داد . وقتی اتاق را پیدا کرد بالاخره توانست خون آشام بزرگ Vorador را ببیند . کین وقتی Vorador را دید بسیار شوکه شد چون او بسیار شبیه او بود . Vorador بسیار خوشحال بود که توانسته بود یک خون آشام دیگر را ببیند چون در این روزها کمتر کسی پیدا میشود که Vorador بتواند او را ببیند مخصوصا یک خون آشام جوان . او جامی پر از خون به کین تعارف کرد . کین متوجه شد که Vorador فکر میکند که خون آشام ها خدا هستند و انسانها وسیله ای هستند برای ادامه زندگی خدایان . بعد Vorador شروع کرد به صحبت کردن در مورد اینکه اوچگونه 6 نفر از اعضای دایره نهم را کشته و چگونه محافظ شخصی خود یعنی Malek را از بین برده است . بعد Vorador به کین گفت که نباید در کارهای او دخالت کند وگرنه عذاب و شکنجه همیشگی نصیب او خواهد شد . سپس Vorador انگشتر خود را به کین داد و گفت اگر احتیاج به دستیار و کمک داری این حلقه به تو کمک خواهد کرد و بعد او از کین خواست که اینجا را ترک کند . و کین کاخ را ترک کرد . در خارج از کاخ Mortnius با استفاه از تلپاتی و حرف زدن در فکر کین به او گفت که سه محافظ در سمت شمال قرار دارند و آنها با استفاده از قدرت خود بر روی سرزمین Dark eden تسلط دارند . در ادامه راه کین از شهر Uschtecheim گذشت . شهری که در آنجا شایعه شده بود که سالیان سال پیش خون آشام بزرگ و جد خون آشام ها Janos Aurdron متولد شد . در این شهر او انسانها را میکشت و از خون آنها تغذیه میکرد تا اینکه یک روز قلب او از هم گسیخته شد و مرد . بعد از ترک کردن Uschtecheim کین به بهشت تاریک رفتDark Eden) ) . در آنجا کین توسط دیواره ای جادویی محاصره شد . این دیواره مدام گسترش می یافت و همه چیز را در سر راه خود از بین میبرد . کین وقتی از حفاظی که محاصره اش کرده بود رد شد هیچ آسیبی ندید . چون از قرار معلوم این حفاظ فقط بر روی موجودات زنده اثر میگذاشت . کین به راه خود ادامه داد و به قصری که 3 محافظ در آن زندگی میکردند رسید . در آنجا از بالای یکی از برجها نیروی نورانی خاصی وجود داشت که به سمت پایین می آمد . وقتی کین داخل قصر شد دید که قصر بسیار بزرگتر از آن چیزی است که ظاهرش نشان می داد . کین گشت تا بالاخره با سه محافظ مواجه شد . کاهنی به نام Bane و یک کیمیاگر به اسم Anarcrothe و Dejoule . کین خوشحال شد که بالاخره به هدف خود نزدیک شد . Dejoule و Bane با دیدن کین خواستند تا با او مقابله کنند اما Anarcrothe فرار کرد و با قدرت خود Malek را احضار کرد تا از آنها محافظت کند . کین از بزدلی او بسیار خشمگین شد و او از حلقه ای که Vorador به او داده بود استفاده کرد تا خون آشام بزرگ را احضار کند . Malek اعلام کرد که بالاخره او حال میتواند با Vorador بجنگد و او را از بین ببرد تا جهان از دست عذابهای او راحت شود . Malek به Vorador گفت که او را میکشد و تکه تکه میکند و به عنوان غذا به سگهای خود میدهد . و بعد این دو دشمن شروع کردند به جنگ با هم . هر کدام قدرت خود در استفاده از مهارت های مخصوص خود را به طرف مقابل نشان میدادند و از جادوها استفاده میکردند . Vorador ناگهان تبدیل به گرگ شد و به سمت Malek پرید و .... کشته شدن Malek . بعد او به سمت Bane نیز حمله کرد و او را نیز کشت . بعد Dejoule تصمیم گرفت کین را بکشد . او با استفاده از قدرت مخصوص خود کاری کرد که زیر پای آنها شروع به جوشیدن آب کرد . کین که به آب حساس بود و از آن آسیب پذیر بود با استفاده از قدرت خود به شکل مه درآمد و از آنجا کمی دور شد . بعد Dejoule گلوله ای به سمت کین پرتاب کرد اما کین با قدرت خود قبل از اینکه گلوله به او برخورد کند آنرا کنترل کرد و گلوله را به سمت خود او پرتاب کرد . گلوله به او خورد و کشته شد . بعد کین لباس Bane و ساعت Dejoule را برداشت تا از آنها برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین وقتی که به Pillars رسید وسایل را در جای مخصوص خود قرار داد و قسمتهای دیگری نیز ترمیم شدند . Ariel به کین گفت که محل محافظ بعدی یعنی Azimuth جایی در قلب شهر مقدس Avernus است . وقتی کین به شهر Avernus رسید خود را در شهری دید که تمامی ساختمانهای آن آتش گرفته اند و جسدهای سوخته مردم در همه جا وجود دارد . کین رفت و توانست سرچشمه این فاجعه را بیاید . یک کلیسا که تنها جایی بود که هیچ آسیبی ندیده بود و باید تمام این فاجعه ها از همین نقطه شروع شده باشد . کین داخل آنجا شد . کین پس از جستجو روح ربا را دید ( Soul Reaver ) . یک سلاح افسانه ای که با جذب کردن ارواح به قدرت خود اضافه میکرد . در قسمتهای داخلی تر کین یک کتاب پیدا کرد که اثر دست خونی یک نفر بر روی آن نقش بسته بود و بدلیل خونی که روی آن ریخته بود بسیاری از قسمتهای آن قابل خواندن نبود . کین در طول راه یک لیوان نیز پیدا کرد که عکسی با مضمون مبارزه Vorador و Malek روی آن نقش بسته بود . بعد بالاخره کین توانست Azimuth را ملاقات کند . او هیولاهای زیادی را برای مبارزه با کین ساخت اما کین همه آنها را کشت و توانست بسیار راحت Azimuth را نیز شکست دهد و او را بکشد . بعد از کشته شدن Azimuth کین چشم سوم را بدست آورد و او میتوانست از آن برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین علاوه بر این وسیله دیگری نیز پیدا کرد که با استفاده از آن میتوانست زمان را به جلو یا عقب ببرد . وقتی که کین به Pillars رفت و قسمتی دیگر را نیز ترمیم کرد Ariel برای کین توضیح داد که چگونه Azimuth وسیله کنترل زمان را از Moebius محافظ زمان دزدیده و از آن برای در اختیار گرفتن موجودات شیطانی در زمانهای مختلف استفاده کرده . بعد Ariel در مورد موجودی به نام Nemesis صخبت کرد که در قسمتی از این سرزمین او چگونه همه چیز را نابود کرده است . او به کین گفت که باید به King ottmar در شهر Willendorf و لشکرش کمک کند تا Nemesis را از بین ببرند . چون آنها تنها کسانی هستند که میتوانند در مقابل Nemesis بایستند . وقتی کین به Willendorf رسید سعی کرد که با جادویی که او را بصورت انسان معمولی نشان میدهد داخل شهر شود ولی در دروازه ورودی جادوی او خود به خود باطل شد و جادو به او اجازه داخل شدن را نمیداد . کین در آنجا در مورد یک مقبره باستانی شنید که یکی از محل های مخفی اجداد King ottmar بوده است . کین داخل معدنی قدیمی شد و چشمه ای از خون در آنجا پیدا کرد . وقتی کین از آن خون نوشید دید که چهره او مثل انسانهای معمولی شد . حال با این تغییر قیافه کین میتوانست داخل شهر شود . کین در ادامه راه به یک کتابخانه رسید که تعداد زیادی کتاب در آنجا وجود داشت . کین به جستجو در بین کتابها پرداخت و دو کتاب نظر کین را جلب کرد . اولی کتابی بود که در مورد دایره نهم که از Pillars محافظت میکردند صحبت میکرد . کین پس از خواندن کتاب متوجه شد که Pillars of Nosgoth با قدرت خود از سرزمین Nosgoth محافظت میکند و زمانی که یکی از اعضای دایره نهم بمیرد قسمتی از Pillars از بین میرود مگر اینکه کسی جانشین او بشود . کتاب دیگر در مورد فرقه عجیبی صحبت میکرد که به اطراف سرزمین Nosgoth آمده بودند و بسیاری از مردم فریب آنها را خورده و جزو آنها شده بودند . ولی در کتاب ننوشته بود که خدایی که اعضای این فرقه پرستش میکردند چه نام داشت . کین به سمت شهر رفت و داخل شد و به سمت قصر پادشاه رفت . در داخل قصر پادشاه Ottmar کین به سمت اتاق پادشاه رفت اما یک مرد راه او را بست و به کین گفت که پادشاه عزادار است و هیچ کس را ملاقات نمیکند . کین او را گرفت و گوشه ای پرتاب کرد و به سمت اتاق پادشاه به راه افتاد . در اتاق کین پادشاه ر ادید که برای دخترش عزاداری میکند . پادشاه به کین گفت که در روز تولد دخترش او دستور داده بود که بهترین عروسک سرزمین Nosgoth را برای دخترش درست کنند و هر کس که بهترین عروسک را میساخت جایزه بزرگی نصیب او میشد . برنده عروسک سازی بود به اسم Elzavir . بعد از مدتی ناگهان دختر پادشاه روح خود را از دست داد و مانند یک عروسک بدون جان شد . پادشاه دچار افسردگی شد و به هیچ چیز جز دختر خودش فکر نمیکرد . پادشاه گفته بود که هر کس که بتواند دختر او را به حالت اولیه اش برگرداند صاحب امپراتوری او خواهد شد . کین آنجا را ترک کرد تا آن عروسک ساز را پیدا کند . کین با خود فکر کرد که با این وضعیت ارتش پادشاه نمیتوانند با Nemesis مقابله کنند چون بسیاری از سربازان برای پیدا کردن عروسک ساز عازم مکان های دیگری شده بودند . کین با پرس و جو از دیگران در مورد یک تونل شنید که او را به محل زندگی عروسک ساز یعنی Elzavir میبرد . کین برای پیدا کردن عروسک ساز به سمت شمال رفت . در دریاچه ارواح سرگردان کین قصر آن عروسک ساز را پیدا کرد و توانست با او ملاقات کند . عروسک ساز با جادوی خود عروسکهایی را برای مقابله با کین احضار کرد ولی کین همه آنها را کشت . حال نوبت خود عروسک ساز بود . کین او را نیز کشت و سر از بدنش جدا کرد .کین متوجه شد که عروسک ساز روح دختر پادشاه را در یک عروسک زندانی کرده . او عروسک را نیز برداشت . کین به willendorf بازگشت در حالی که در یک دستش سر آن عروسک ساز و در دست دیگر آن عروسک قرار داشت . جادوگران پادشاه به سرعت روح را به بدن دختر پادشاه وارد کردند و پادشاه نیز خوشحال تجدید قوا کرد و خود را برای مقابله با Nemesis آماده کرد . در میدان جنگ سربازان پادشاه و کین در مقابل Nemesis قرار گرفتند . قبل از اینکه جنگ شروع شود پادشاه با سربازان خود صحبت کرد و به آنها دلگرمی داد و جنگ شروع شد . سربازان پادشاه دلیرانه میجنگیدند اما خیلی زود توسط سربازان Nemesis از پای درمی آمدند . پادشاه نیز در جنگ کشته شد و در لحظات پایانی عمرش گفت که او نگران سرنوشت دخترش و همین طور سرزمین Nosgoth است . وقتی که همه کشته شدند کین چاره ای جز فرار نداشت . او با وسیله ای که از Azimuth بدست آورده بود و برای کنترل زمان بود توانست فرار کند . حال سرزمین Nosgoth در اختیار و تحت سلطه Nemesis بود . ناگهان زمین اطراف کین تغییر کرد و به جای آن همه خون و جسد همه جا شروع کرد به سبز شدن و روییدن گیاهان و برگشتن به حالت عادی . بعد وسیله کنترل کننده زمان در دستان کین شکست و تکه تکه شد . کین به زمان دیگری برده شده بود . کین ناگهان سردردی احساس کرد و در رویاهای خود Moebius را دید که در جمعی در نزدیکی پادشاه William قرار دارد . پس از اینکه رویاها تمام شد کین به سمت شمال و محل زندگی Nemesis رفت ولی در آنجا سرزمین پادشاه ویلیام قرار داشت و خبری از Nemesis نبود . کین در ادامه متوجه شد که به 50 سال قبل بازگشته . کین تصمیم گرفت که پادشاه جوان را بکشد تا در 50 سال بعد موجودی به نام Nemesis وجود نداشته باشد . در داخل قصر ویلیام , کین Moebius را دید که در حال صحبت کردن با ویلیام بود . با دیدن کین Moebius در مورد کین هشدار داد و به یلیام شمشیر Soul Reaver را داد و هر دو از اتاق خارج شدند . دو سرباز به سمت کین آمدند و کین با آنها مقابله کرد و آنها را کشت . بعد او به سمت ویلیام رفت و محافظانش را کشت و خود ویلیام را نیز کشت . حال کین تاریخ را تغییر داده بود . او در قصر وسیله کنترل کننده زمان دیگری پیدا کرد و به زمان خودش بازگشت . در خارج از قصر ویلیام هیچ پرچم جنگی برافراشته نبود اما یک چیز نادرست بود . از سمت جنوب صدای فریاد و شمشیر و بوی خون می آمد . شکارچیان خون آشام . کین متوجه شد که با کشته شدن پادشاه محبوب آنها یعنی ویلیام او خشم انسانها را برانگیخته و آنها به جنگ با خون آشام ها و انتقام گرفتن از آنها پرداخته اند .
در بین راه در نزدیکی شهر او صدای تشویق مردم را شنید . و توسط مردم شهر Stahlberg تشویق میشد چون باعث نابودی Nemesis شده بود . کین به سمت جمعی از مردم که در گوشه ای تجمع کرده بودند رفت . او در آنجا با کمال تعجب دید که جلاد سر Vorador را با گیوتین قطع کرده و با افتخار آنرا دردستش گرفته و به مردم نشان میدهد . حال کین تنها خون آشام سرزمین Nosgoth بود . در ادامه کین Moebius را ملاقات کرد . او به کین گفت که آینده او را دیده . او خواهد مرد . اما کین به او گفت که او از مردن باکی ندارد و او آماده مردن است . همان طور که تو آماده مردن هستی . بعد کین به سرعت به سمت Moebius حمله کرد و او را کشت و ساعت شنی که همراهش بود را برداشت . حال کین باید به سمت Pillars میرفت . کین به شکل خفاش در آمد و به سمت Pillars of Nosgoth رفت . کین در آنجا Mortanius و Anarcrothe را دید که با هم در حال بحث بودند . کین در پشت یکی از ستونها پنهان شد و به حرف آنها گوش داد . Anarcrothe به Mortanius گفت که او به آنها خیانت کرده اما Mortanius گفت که دایره نهم باید از بین برود چو نتوانسته به وظایف محوله اش عمل کند . Anarcrothe نیز در جواب گفت که دایره نهم باید پابرجا بماند و او یا باید به آنها کمک کند یا بمیرد . Mortanius نیز جواب رد داد .
Anarcrothe گلوله ای آتشین به سمت Mortanius پرتاب کرد اما ناگهان جادوگری به نام Merely ظاهر شد و گلوله آتشین را منحرف کرد و با جادوی خود Anarcrothe را کشت . کین خودش را نشان داد و گفت که Mortanius باید کشته شود تا Pillars ترمیم شده و به حالت اولیه خود بازگردد . Mortanius گفت به غیر از من Merely هم هست . اول او را بکش . جادوگر Merely با قدرت خود یک undead ساخت تا با کین مقابله کند اما کین آن موجود را از بین برد و به راحتی Merely را نیز شکست داد . کین به سمت Mortanius حمله کرد و او را نیز کشت . اما ناگهان جنازه او نبدیل به هیولای سیاه رنگ غول پیکر شد .
هیولایی که Ariel در مورد آن با کین صحبت نکرده بود . کین شمشیر خود را بیرون آورد و فریاد زد Vae Victus و به سمت آن موجود حمله کرد و بعد از مبارزه ای سخت کین موفق شد آن هیولا را شکست دهد .
کین از مدال او برای ترمیم قسمت دیگری از Pillars استفاده کرد . حال تمامی ستونها ترمیم شده بودند به غیر از ستون تعادل ( Pillars of Balance ) . کین متوجه شد که خود او آخرین نگهبان و نگهبان تعادل است . حال او دو راه بیشتر نداشت . یا خودش را بکشد و باعث ترمیم Pillars و برگشتن این سرزمین به حالت اولیه بشود و نسل خون آشام ها بطور کلی از سرزمین Nosgoth برانداخته شود یا خودش را نکشد و Pillars را به همین حالت باقی بگذارد و این سرزمین به یک مکان نفرین شده تبدیل شود . کین دید که نمیتواند از جان خود بگذرد و تصمیم گرفت که خودش را نکشد و Pillars را به حال خود بگذارد .
ستونها فروریختند و سرزمین Nosgoth برای ابدیت تبدیل به مکانی نفرین شده شد . کین به قصری که در نزدیکی Pillars قرار داشت رفت و جامی پر از خون خورد و با خود فکر کرد که : Vorador درست میگفت . خون آشام ها خدایانی هستند که وظیفه آنها حکومت بر انسانهاست .
cully_4u
02-02-2007, 02:22
اینم داستان سری بازی : SILENT HILL
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برگرفته از سایت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشته شده توسط یکی از اعضای این سایت به نام : Nemesis
واقعا کارش درست بوده این آقای NEMESIS
"اگه واقعا ميخوای Mary رو ببينی بايد بميری , ولی ممكنه كه مكان تو توی اون دنيا با Mary تفاوت داشته باشه..."
Neely's Bar, Alternate
================================================== ==========
Ja......I’m....e. James, I'm Here...
Come to .......s.... Come to RoseWater!!!
..........ting f........ Waiting for You...
.......id you k........ Why Did you kill me
Jam...... James...
معرفي
شخصيت اصلی شما James Sunderland توی كابوسی گرفتار ميشه كه در اون همسرش كه ۳ سال پيش مرده نامه ايی رو برای ملاقات دوباره با James به اون ميفرسته :" در خوابهای آشفته ام من اون شهرو ميبينم...سايلنت هيل...به من قول دادی كه منو يه روزی به اونجا خواهی برد , ولی هيچوقت اين كارو نكردي...خب , من الان اونجا تنهام...در مكان مخصوصمون...منتظر توام..."
جيمز تصميم ميگيره كه به اون شهر بره و به دنبال سر نخهايی از زن مرده اش بگرده...عشق اون برای همسر مرده اش اونو به كابوسی بی پايان ميكشونه...جايی كه با بدترين ترسش مواجه ميشه : عشق
خب ! چه طوری عشق جيمز رو معنی كنيم ؟! در اين نوشته من به شما ميگم كه چرا James Sunderland همسرش رو ميكشه...من ميخوام بهتون نشون بدم كه يك شخصيت كاملا خودخواه در درون جيمز وجود داره و قسمت خوبی كه جيمز در طول داستان سعی در نشون دادنش داره چيزی جز "شخصيت پردازی دروغين" اين فرد نيست.
اين تئوری نشون خواهد داد كه عشق جيمز برای مری وجود خارجی نداشت...
روانشناسي سياه
با توجه به اون چيزهايی كه من توی كتابهاي روانشناسی سعی در فهميدنش داشتم به يك موضوع كلی رسيدم : يك انسان عادی در طول زندگيش به ۴ نياز فيزيكی اصلی نياز داره :
۱.نياز به خوردن
۲.نياز به خوابيدن
۳.نياز به پناهگاه
۴.نياز به لذت
نياز در اينجا به اين معنيه كه اگر اون رو از يك فرد بگيريم زندگی براش شاد نيست يا اينكه اصلا قادر به ادامه زندگی نخواهد بود.با توجه به اين موارد ميتونيم به بحث جيمز برگرديم : ما مطمئنيم كه جيمز گشنش نيست...همينطور هم ميتونيم به جرات بگيم كه اون يه خونه قشنگ با امكانات خوب زندگی و يه حموم عالی داره !
حالا به نياز چهارم ميرسيم : نياز چهارم لذت بودش...جيمز ما اين موضوع رو خيلی جدی گرفته..اين موضوع اصلی نوشته من هست : برای اون لذت چيزی نيست جز لذت فيزيكی.برای چی ؟! به خاطر تك تك اعمالی كه در بازی انجام ميگيره و من سعی دارم به تمامشون اشاره كنم.
تمامش توی ذهن جيمز هستش !
يه چيزه ديگه كه ما بايد به عنوان اصل در اينجا در نظر بگيريم اينه كه تمام اتفاقات بازی چيزی جز تنبيه درونی جيمز بخاطر كشتن همسرش نيست : " I Was Weak...I Needed Someone To Punish Me For My Sins..."
ما نميتونيم به طور حتم بگيم كه تمام اون اتفاقات واقعا برای جيمز افتادن يا اينكه اون روی يه تخت توی يه بيمارستان خوابيده و تمام اينا رو بصورت يك كابوس (يا رويا !) ميينه...ولی كاملا روشنه كه ذهن مغشوش اون باعث و بانی تمام اتفاقاتی هست كه در طول يازی اتفاق ميافتن...
اگه مشكلی با اين دارين فقط منطقی فكر كنين : James يك مانكن در Woodside Apt پيدا ميكنه كه يه چراغ قوه به لباسشه و موضوع مهم اينه كه اين لباس لباسی هستش كه Mary در Silent Hill ميپوشيده...ما ميتونيم به جرات بگيم كه ذهن James همراه با كمك Silent Hill اون مانكن رو اونجا ساخته مگه اينكه شخصی همچنين لباسی رو دقيقا مانند Mary ميپوشيده و ازش استفاده ميكرده (غير ممكن !)
چند مثال ديگر هم هست که در ادامه با آنها روبرو خواهيد شد...
بعد از مرتب کردن اين قراردادها به موضوع اصلی ميرسيم...اگر نياز اصلی جيمز نيازهای فيزيکی وی هستند , كدامشان مهمترين نياز وی در Silent Hill 2 است ؟!
برای رسيدن به بنيان اين بحث و نياز جيمز (نياز جنسي) بايد هيولاهای بازی را مورد بررسی قرار بدهيم...هر چی باشه اين هيولاها ساخته و پرداخته ذهن خود جيمز هستند!!!
هيولاها
حالا به يك قسمت مهم رسيديم ! فقط يادتون باشه كه من سوسكهای حمام رو كه در يك قسمت كوتاه با آنها روبرو ميشيد مورد بررسی قرار نميدم چونكه ربطی به بحث ما نخواهد داشت...
Pyramid Head
پادشاه هيولاهای معروف اين سری بازي...Pyramid Head با قيافه عجيبش يه تفاوت بارز با ديگران داره...يك پوشش آهنی هرمی شكل بر روی سرشه و با يك حالت مسخره راه ميره (مثل آدمهای مست).اين طرز پوشش و راه رفتن براي كسانی هست كه در حدود ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ سال قبل افراد رو اعدام ميكردند: اونا هيچوقت سرشونو نشون نميدادن, طوری كه انگار ميخواستن بگن هيچ ربطی به اين اعدام و كار گناهكار ندارند, اونا فقط نامه رسونهايی بودن كه پيام (مرگ) رو ميرسوندند...
عجيبترين چيز در مورد Pyramid Head اينه كه اون بايد به معرفی يك شخصيت بپردازه :James Sunderland
PH هميشه در حال انجام دادن يك كار خلاف نشون داده ميشه: كشتن Maria (نمادی از Mary) و انجام اعمال جدی و خلاف جنسی در بيشتر اوقات....هرم آهنی سر وی ميتونه نمادی از شرم و گناه جيمز هم باشه...به طور كلی و در يك جمله ميشه گفت كه PH نمادی اغراق آميز از شخصيت اصلی و درونی جيمز هست...
Demon Patient
Demon Patient يا Lying Creature يا Straight-Jacket اسمها و القاب اين هيولا هستند.Demon Patient به سادگی نمادی از يك تله و زندان است (برای James يا Mary)...اونا ميتونن شرايط بيماری Mary رو به نمايش بگذارند چونكه حالت بسته و زندان مانند بدن اونها نمايی از بيماران روانی و غير قابل كنترل هست...
اونها همچنين ميتونن حالت روحی جيمز رو هم به نمايش بگذارند : يك زندان فكری و روانی كه موجب تحليل رفتن قوای فكری و جسمی وی ميشود.
همچنين من اونها رو به عنوان يك جنس مونث در نظر ميگيرم...چونكه در جايی مشاهده ميكنيم كه Pyramid Head داره به اونا تجاوز ميكنه.
Mannequin
به طور حتم واضح ترين مرجع جنسی در بازی اين هيولا هست.Mannequin ها در اينجا به طور ساده دو پای زنانه هستند كه با چسب يا چيزی ديگر به دو پای زنانه ديگر متصل شده اند...اينجاست كه برای اولين بار نشون ميدم چطور نيازهای جنسی جيمز نسبت به عشقش برای Mary پيشی ميگيره...
جايی كه شما برای اولين بار Flash Light رو ميگيرين , برای انجام اين كار با يك Mannequin مواجه ميشويد كه فقط دارای يك بدن زنانه بوده و سری ندارد...يك بدن زنانه بی سر ! اين به روشنی اشاره به خواسته های جنسی جيمز در رسيدن به Mary دارد.اين Mannequin يكی ديگر از قربانيان Pyramid Head است كه باعث ميشود تا طبيعت سركش جيمز قويتر و قويتر شود.
Nurse
Nurse ها يك سنت در Silent Hill هستند هر چند كه The Room كاملا قيافه اونا رو به يك طنز و جوك تبديل كرد...در Silent Hill 2 اونا با حالتی جديد پيش شما ميان: بدون صورت و فقط بدن...يك بدن زنانه....مثل اين است كه كسی صورت آنها را نابود كرده تا فقط بدن آنها خودنمايی كند...يك مرجع زنانه ديگر!
Mandarin
Mandarin ها يا Closer های Silent Hill 3 تعقيب كننده های زمينی در قسمت دوم اين بازی هستند.اونها ميتونند نشون دهنده يكی ديگه از روحيات جيمز باشن: استقامت برای رسيدن به هدف!
هدف Mandarin ها كشتنه ولی در اينجا استقامت اونها قابل تحسينه كه چطور در قسمت دوم بازی از جايی آويزون ميمونند تا كسی رو به چنگ بيارند و در مقابل هدف آنها نيز هدف Jamesاست : پيدا كردن Mary
موضوع مهم در مورد اونها اينه كه هميشه در يك سطح باقی موندن (زمين) و هيچوقت قادر نيستند به هدفشون (چه انسان چه موجودات ديگر) دسترسی پيدا كنند : دقيقا مانند جيمز !
Door Men
ميدونم كه همه از گفتن و شنيدن اين خسته شدن ولی بايد گفت كه بابا جون Angela نشان دهنده يك عقده جنسی در طول بازی هست.سعی نكنين كه به اطراف اين هيولا خيره بشين ! سعی كنين كه زيرشو ببينين : يك در!
حالا تصور كنين كه Angela داره به اون نگاه ميكنه : اون يه دره ! يك در مستطيلی شكل كه ساخته شده تا Angela باباشو نبينه ولی باز هم مورد تجاوز قرار بگيره...اين نشون دهنده دردی هست كه با سوء استفاده قرار گرفتن توسط يك عزيز بوجود مياد...حالا اين چه ربطی به ذهنيت James داره ؟! ربطش اينه كه با توجه به ادراك كلی اين تئوری جيمز دقيقا مانند پدر Angela هستش(Angela حتی اينو به جيمز هم ميگه)تنها تفاوت James با باباي Angela اينه كه در طول بازي جيمز به Angela زور نكرد.اون دقيقا مثل پدر Angela يك تجاوز كننده جنسی نيست....ولی جيمز به خاطر اين نياز به اينجا اومده...اين نياز هنوز هم در وجودشه...
تحليل كاراكترها
شما در اينجا خواهيد ديد كه هر كاراكتري در بازي يك قسمت جنسي , خودخواه يا كم ژرفا در پشت نقابش داره , حتي Laura , ولي اين كاملا تقصير خودش نيست...لطفا توجه كنيد كه من هنوز هيچ چيزي رو به اثبات نرسوندم , اين قسمت رو به عنوان يك مقدمه براي تحليل داستان بازي در نظر بگيرين....
يادتون باشه كه اين قسمت خيلي مهمه و بعدا (احتمالا) مجبور ميشين كه هي دوباره به بالا برگردين و بعدش دوباره پايين برين ! پس خوب دقت كنين...
James Sunderland
اون كيه ؟! = يك مرد ميانسال كه زنش رو با خودخواهي كشته تا بتونه زندگي از دست رفته اش رو بدست بياره...اون نميتونست با اين واقعيت روبرو بشه كه زنش مريضه و اين به پايان خوشبختيش ميتونه منجر بشه ( كه در اين بازي اين خوشبختي براي James چيزي جز نياز جنسي و لبخندهاي گذرا نيست...)… اون يه فرد دو شخصيتي يا قاتل سريالي و يك تجاوز كننده جنسي نيست...به طور ساده ميشه گفت كه اون فقط خودخواهه , اون بهترين چيزها رو براي خودش ميخواد...اون يه بار كسي رو كشت (Eddie رو يادتون نره !) براي دلايل شخصي خودش كه ما كاره ايي نيستيم كه بخواهيم در اين باره قضاوت كنيم ولي كار ما اينه كه بفهميم...اون با زنش به عنوان يك وسيله رفتار ميكرد ولي تا وقتي كه همسرش بيمار و مريض شد اين موضوع رو درك نكرد...اون متوجه شده بود كه Mary اونقدرها هم كه ازش انتظار داشت عالي نبود و بعد از كشتنش اين شخصيت مخوف رو در پشت نقابي پنهان كرد طوري كه فكر ميكرد ميتونه با اين كار به گذشتش پشت كنه...اون تبديل به مردي شدش كه با انجام عملي بنام "سركوبي حافظه" به طور ناخودآگاه و بعد از سه سال هر كاري ميكنه تا بتونه دوباره به همسرش برسه...
براي چي توي اين شهره ؟! = اون براي اين توي Silent Hill هست تا تنبيه دروني شه و يا به عبارتي حقيقتو به ياد بياره و سعي در باور كردنش داشته باشه... Jamesبصورت تصادفي و ناخودآگاه يك شخصيت دروغين از خود ساخت, شخصيتي كه مهربان و بفكر ديگران است و فقط ميخواهد كه زنش را پيدا كند و Silent Hill اين شخصيت دروغين رو برملا ميكنه...هر چقدر كه بيشتر در بازي جلو ميرويد بيشتر با اين حقيقت آشنا ميشويد كه James در حال آشنايي دوباره با اين درون مخوف و نفرت انگيزش است...
Mary
كيه ؟! = همسري دوست داشتني كه مريض شد و سه سال پيش مرد ( و يا حتي يك هفته پيش مرد ! اين طرز انتخاب به شيوه دريافت داستان توسط شما بستگي داره...) اون دقيقا به خاطر يك مرض نمرد بلكه توسط شوهرش به قتل رسيد.اون متوجه شده بود كه در هفته هاي آخر شوهرش رفتار عجيبي از خودش نشون ميده.Mary يك زن شاد بود كه اصلا نميخواست بميره (اگه مشكلي با اين دارين ميتونين صحبت James با Mary رو در راهرويي كه به مرحله آخر بازي منتهي ميشه دوباره گوش كنين...)
چرا ؟! = اون توي Silent Hill هست تا به James ثابت كنه كه عملي كه انجام داده درست نبوده و با Mary درست برخورد نكرده...از طرف ديگه علت از دست دادن Mary اين بود كهJames بزرگترين اشتباه زندگيش را انجام داد : تقسيم كردن همسرش به دو شخصيت جداگانه ( Maria & Laura) و اهميت دادن فقط به يكي از آنها : Maria ...... Maria شخصيتي هست كه قسمت جذاب و دوست داشتني James رو تشكيل ميده و در طرف ديگر Laura هست كه قسمت پاك, بيگناه و صد البته آزار دهنده را در بر دارد. Maria اونجاست تا به James شخصيت اصلي و قاتل اونو معرفي كنه و Laura اونجاست تا با James بدرفتاري كنه, تا به James بگه كه شوهر خوبي نبوده...
Maria
كيه ؟! = Maria نسخه عالي همسر James هست...Maria تمام چيزيه كه James ميخواسته داشته باشه: زيبا, شيفته, شيطون و شاد, و صد البته فقط براي خود جیمز...اون لباسها و موهاي متفاوتي نسبت به Mary داره (دليلي براي اثبات اينكه James كم ژرفا است و بيشتر به ظاهرموارد اهميت ميده...) و يك شخصيت كاملا جداگانه نسبت به اون (Mary) داره...(Maria واقعا وجود داشت ؟!Silent Hill خواسته بود تا از ميان هزاران فرد كه در Silent Hill بودند فقط Maria در شهر باقي بماند , همانطور كه در ابتداي Born From A Wish ديديم...در اينجا Wish به معناي آرزوي James در رسيدن به همسرش Mary است و Maria به خاطر اين Wish توسط Silent Hill انتخاب شده تا در شهر باقي بماند و بعد از آن از يادها محو گردد)....
چرا ؟! = اون توي Silent Hill هست تا به James ثابت كنه كه اون يه قاتله و هيچوقت Mary رو بطور كامل دوست نداشته...James فقط يك طرف Mary رو دوست داشت, طرفي كه بتونه باهاش تفريح كنه و شاد بشه : Maria ......جيمزي كه در Silent Hill هستش (جيمز دروغين : جيمزدروغيني كه شخصيت اصلي درست كرده تا بتونه به خاطرات گذشتش پشت كنه...) به ياد نمياره كه Mary رو كشته باشه يا اينكه فقط قسمت مفرح اونو دوست داشته...Maria اونجاست تا James رو وادار به يادآوري اين موارد بكنه و اين كار رو با اغوا و فريب دادن جيمز و با كشته شدن (البته !!!) توسط PH (كه معرفي كننده شخصيت اصلي , خودخواه و ظالم جيمز هست...) انجام ميده...حالا تنها چيزي كه James بايد ياد بگيره اينه كه : اون Maria و Laura رو ساخت تا بين دو شخصيت دروني Mary تفاوت بگذاره...Maria قسمتي هست كه جيمز ميخواد باهاش باشه : اون هميشه جيمز رو به ياد دوران خوب و خوش مياندازه (Remember That Time In The Hotel !You Said You Took Everything But You Forgot That Video Tape! I Wonder If It's Still There!) و دوست داره كه جيمز رو لمس كنه...تنها مشكل جيمز اينه كه انتظار نداشت اون قسمتي كه فكر ميكنه قسمت Fun ماجراست مريض بشه در حاليكه قسمت ديگه (Laura) مريض نشد...اين Maria است كه در ميانه ماجرا شروع به سرفه كردن و احساس ناراحتي ميكنه (Brookhaven Hospital ) نه Laura كه اشاره به اين داره كه James هيچوقت نميتونه يك Mary كامل داشته باشه...اون فقط مجبوره كه Mary رو همونطور كه هست بپذيره (همونطوري كه در Maria Ending ديديم)... Maria به James ياد ميده كه بله! اون يك آدم سطح گراست ولي يك انسان عالي اونطور كه James ميخواد هيچوقت وجود نخواهد داشت...
Laura
كيه ؟! = Luara دختری بدون پدر و مادر هست...ولی چه طوری ؟!
ما عکس Laura رو توی هتل میبینیم و این عکس بدین معنی هست که Laura قبلا اینجا بوده....درست قبل از وقایع سایلنت هیل 2 شهر آتش میگیره و درست 1 سال قبل از وقایع سایلنت هیل 2 Laura به بیمارستان St.Jerome منتقل میشه و در اونجا Mary رو میبینه....این وسط پدر و مادر Laura چی شدن ؟! معلومه : مردن....بعد اون Mary رو میبینه که حدود 2 سال بوده که در اونجا بوده...اونها زمان زیادی رو درباره تپه خاموش صحبت میکنن : "من و ماری یه عالمه درباره سایلنت هیل صحبت کرده بودیم"...پس از مدتی که این دو شخصیت به هم عادت کرده بودند یک دفعه ماری غیبش میزنه ! در نامه ایی که به Laura مینویسه این موضوع که "من به یه جای زیبا و آرام رفته ام" خوب خودنمایی میکنه...صد در صد ماری تا این موقع کشته شده...Laura نامه های بیماران رو از صندوق Rachel میدزده : "ولی به راشل نگیها ! اینو از توی صندوقش برداشتم"...بعد از خوندن نامه Laura احساس میکنه که حال Mary خوب شده (که بخاطر پاکی و بچگی این شخصیت هست) پس از بیمارستان فرار میکنه...چرا ؟! برای اینکه اگه توی اونجا میموند مطمئنا به یتیم خونه فرستاده میشد....سر راهش یک فرد مهربون دیگه رو میبینه که قبول میکنه با Safari ش این دختر رو به سایلنت هیل برسونه....حالا این شخص کی هست ؟!
اگه کاملا به دموهای E3 سایلنت هیل که توی خود بازی هم قابل نمایشه دقت کرده باشین صحنه ایی رو میبینین که ادی همراه با Laura کنار یک ماشین روی زمین نشسته و Laura داره تکونش میده تا راه بیافتن!!! حالا فهمیدین که Laura چطوری به سایلنت هیل اومده ؟! و به احتمال زیاد این دو نفر برای خونه اجاره کردن به Woodside Apt میرن و در اونجا به جیمز برخورد میکنن....
چرا ؟! = اون توي Silent Hill هست تا نشون بده كه جيمز همسر خوبي نبوده...در يكي از نامه هاي Mary اون به عنوان دختري نشون داده شده كه جيمز رو اصلا دوست نداره...اون بدون اينكه شناختي از جيمز داشته باشه نسبت به وي بي ادبانه برخورد ميكنه...اون به جيمز اعتماد نداره...Laura اونجاست تا باعث شه كه قسمت گناهكار جيمز معلوم بشه...اون توي Silent Hill هست تا جيمز رو به تنبيه درونيش هدايت كنه درست مثل Maria...فقط توجه داشته باشيد كه Laura بر خلاف Maria جيمز رو به حقيقت هدايت نميكنه...اون همچنين توي اين شهره تا Mary رو پيدا كنه... Maria مرتبا به جيمز حقيقت رو نشون ميده ولي هيچوقت دخالت جدي در عملكرد فكري جيمز نداره تا اونو وادار به قبول حقيقت كنه... (اون فقط كشته ميشه و يك حالت شيطون بودن در وجودشه!)...Laura دخالت جدي در فكر جيمز داره : با نامه اش و جاهايي كه ميره و مهمترين آنها Hotel هست...Laura هيولاها رو نميبينه براي اينكه اون از هر خطري مبراست چونكه اون بيگناه هست و خطري انسانهاي بيگناه را در Silent Hill تهديد نميكنه...اين حقيقت (بيگناه بودن Laura) براي اين اينجاست تا به جيمز ثابت كنه كه اگر اون Mary رو واقعا ميخواد اون هيچوقت نميتونه كه فقط Maria رو داشته باشه , اون بايد Laura رو هم با خودش ببره....در كل بايد گفت كه Laura درSilent Hill هست تا از طرز برخورد جيمز با Mary انتقام بگيره و اين كار را با بد برخورد كردن با جيمز و كلك زدن و اذيت كردن وي در تمام اوقات انجام ميده...همچنين پاكي اون باعث شد تا شخصيت درونيش به شخصيت دروغين جيمز اجازه بده كه اعتمادشو جلب كنه و اينگونه Laura در نزديكيهاي پايان بازي نسبت به جيمز رفتار بهتري از خود نشون ميده...
Eddie Dombrowski
كيه ؟! = ادي يك مرد چاقه كه در تمام طول عمرش مورد استهزاء مردم اطرافش قرار گرفته...اونا هميشه به ادي چاقالو ميگفتن و ادي اين موضوع رو حل نشده در خودش سركوب كرده بود...مشكل اصلي وقتي بوجود مياد كه اون پاش رو توي Silent Hill ميگذاره...اون شروع ميكنه كه هر فردي رو كه سعي در مسخره كردنش داره رو بكشه كه شامل جيمز هم ميشه :
_"از اين به بعد هر كسي كه بخواد منو مسخره كنه ميكشمش ! همينطوري "
_"ادي ؟! تو ديوونه شدي ؟!"
بعد از اینکه ادی به شهر میرسه به Woodside Apt برای اجاره یک خونه میره....و اگه شما به اتاقی در طبقه سوم توجه کرده باشین میبینین که دیوارهای این اتاق گلوله باران شده...حالا ادی گناهکار رو تصور کنین که وارد اتاق شده ( ادی قبلا یک خلاف بزرگ انجام داده و پلیسها دنبالش هستند , پس چه جایی بهتر از سایلنت هیل برای مجازات ادی ؟! توجه داشته باشین که طبق صحبتهای ادی اون همه چی رو در حالی میبینه که دارن مسخره اش میکنن...) و یک دفعه دیوارها شروع به مسخره کردن ادی میکنن...فقط دیوارهایی رو در نظر بگیرین که دارن ادی رو مسخره میکنن , سرش فریاد میکشن و میترسوننش...این کار هر کسی رو دیوونه میکنه...بعدش هم که تابلو هست : ادی اسلحه رو بر میداره و شروع به تیر اندازی به طرف دیوارها میکنه...بعد از یک مدتی که خسته میشه اسلحه باقیمونده اش رو برمیداره و سپس از اتاق فرار میکنه و در طبقه پایین بعد از وارد شدن به یک اتاق که شخصی در اونجا هست و بعد از کشتن این فرد , شروع میکنه به استفراغ توی توالت.....تا اینکه جیمز میبینتش....
چرا ؟! = ادي چاقه براي اين توي Silent Hill هست تا به جيمز شخصيت مستعارشو توي زندگي واقعي نشون بده : در طرز برخورد و طرز پشت كردن به حقايق (I didn’t do anything…I, I swear! He was like this when I got here) همونطور كه ادي به جيمز گفت اونا هر دو تاشون مثل هم هستند , اونا هر دوتاشون به اين شهر فراخونده شدن به خاطر گناه , و در اينجا بخاطر گناه قتل...اون يكي از 3 نفر انسان زنده و واقعي در اين شهره (همراه با James و Angela)...دليل ادي ساده سادست , و اين فقط به خاطر اينه كه جيمز رو به حقيقت برسونه...ادي براي يك دليل احمقانه فردي رو ميكشه و جيمز در Prison به اين كار وي اعتراض ميكنه در حاليكه بعد از ديدن فيلم ويدئويي در Hotel جيمز به اين نتيجه ميرسه كه اون و ادي هر دو مثل هم بودن...
Angela Orosco
كيه ؟! = به نظر من آنجلا بايد بهتر از اين توي بازي استفاده ميشد...آنجلا اين پتانسيل رو داشت كه بتونه شخصيتي غني تر حتي از James يا Mary داشته باشه...آنجلا زنيه كه هم فيزيكي و هم جنسي مورد تجاوز پدرش قرار گرفته ,احتمالا در تمام طول زندگي...اين باعث شد تا نظر اون نسبت به زندگي و صدالبته مردها كاملا عوض بشه...آنجلا از جيمز ميترسه چونكه دقيقا همون تصويري رو كه از پدرش در ذهنش داشته در جيمز هم ميبينه...آنجلا فقط جيمز رو به عنوان يك عوضي منحرف ميشناسه...
چرا ؟! = اون توي Silent Hill هست تا همراه با ادي نمونه كامل زجر كشيدن رو به جيمز نشون بده...بذارين دوباره يك يادآوري داشته باشيم...جيمز در Silent Hill متوجه 2 چيز ميشه :
1.اينكه اون يك انسان رو به قتل رسونده (و سعي در از ياد بردن اين عمل داشته...)
2.اينكه اون خواسته هاي كم ژرفاي خودش رو خيلي جدي ميگرفته و اينو حتي تا زندگي زناشوييش ادامه داده...
در حاليكه كار ادي اثبات شماره 1 به جيمز هست , كار آنجلا اثبات شماره 2 به اون هستش...همچنين بايد اشاره بشه كه اون هيچ زندگي نداره و براي همين آزاده كه انتخابي بكنه و خودكشي كنه...من عقيده دارم كه آنجلا براي اين در Silent Hill هست تا از راه خودش اجازه نهايي رو كسب كنه و در نهايت خودكشي كرده و به آرامش برسه...طريقه زندگي اون طوري هست كه به جيمز نشون ميده Mary اصلا نميخواسته كه بميره...اينكه اون قبل از بيماري خوشحال بوده و جيمز نبايد كار همسرشو اونطوري تموم ميكرده...ارتباط اين دو به اندازه كافي ساده هست : آنجلا دلايل خودشو براي پايان گرفتن زندگيش داره , Mary خوشحال بود و بيماريش به معناي تمام زندگيش نبود , پس اگر آنجلا با زندگي رقت بارش حق خودكشي و رسيدن با آرامش را دارد در طرف ديگر Mary است كه هيچوقت لايق مرگي نبوده چونكه زندگي هردوي آنها 180 درجه با هم فرق دارد و هرچه كه آنجلا بيشتر نزديك به مرگ ميشود در طرف ديگر Mary بايد مبرا از كشته شدن ميشد...شما چاقوي آنجلا رو ميگيريد تا اونو مورد بررسي قرار بدين و Ending بازي رو تعيين كنيد : اگه شما خيلي اون رو مورد بررسي قرار بدين بدون شك "In Water" Ending رو دريافت ميكنيد كه در انتهاي آن متوجه ميشويد كه جيمز خودكشي ميكند و در نتيجه جواب شما معلوم خواهد شد...در كل آنجلا براي اين در Silent Hill است تا به جيمز نشان دهد كه Mary نميخواسته بميرد , چرا ؟! براي اينكه جيمز بايد آنجلا را با همسرش مقايسه ميكرد : Angela مرگ را ميخواسته و اين از رفتار وي در طول بازي قابل استنباط است در حاليكه با مقايسه Angela با Mary متوجه ميشويم كه همسر جيمز با توجه به زندگي كه داشته هيچوقت لايق كشته شدن نبوده...
حالا كه با شخصيتها آشنايي نسبي پيدا كرديد بايد متوجه 2 چيز شده باشيد : تمام شخصيتهاي اين بازي فقط به 2 دليل در Silent Hill حضور پيدا كرده اند :
1.تا به James نشان دهند كه وي يك قاتل است...
2.تا نشان دهند كه شخصيت جديد James غير واقعي و دروغين ميباشد , تا نشان دهند كه وي فردي خودخواه است و از همسرش بيشتر به عنوان يك وسيله استفاده ميكرده , تا ثابت كنند كه عشقي كه جيمز براي خود معني كرده و با كمك آن به دنبال همسرش ميگردد وجود خارجي نداشته...
اين 2 مورد را حتما به ياد داشته باشيد چونكه كل تحليل بر اساس اين 2 مورد بنا شده است...
تحلیل داستان
در این قسمت تحلیل کلی داستان رو مشاهده خواهید کرد که بر اساس اتفاقاتی هستن که در طول بازی برای جیمز یا شخصیتهای دیگه اتفاق میافتن....من میخوام 44 تا قسمت از اتفاقات بازی رو مورد تحلیل قرار بدم که در هنگام بازی کردن متوجه اونا شدم...امیدوارم مورد رضایت شما قرار بگیره....
South Vale
01. بازتاب صورت James || بذارین از اولین فریم انیمیشن توی بازی شروع کنم...جیمز از همین حالا یک ماجراجویی رو شروع کرده و به دنبال یک جواب هستش...یک آینه نشون دهنده دو تا شدن یک چیز هست (و در اینجا اشاره به شخصیت جدید و دروغین جیمز داره که برای خودش درست کرده و خودشو پشت این شخصیت پنهان کرده) ولی همچنین میتونه نشانه هایی از شک و خودبینی داشته باشه....
02. نامه Mary || ابتدای نامه در اول این لاگ هست میتونین بخونینش .... عجیبه نه ؟! خودتونو تصور کنین که یه نامه از همسرتون میگیرین که سه سال پیش مرده ! این اولین جایی هست که درش James درباره سلامت عقلیش از خودش سوال میکنه (Dead People Can't Write A Letter ) خب ! جیمز فکر میکنه که توی Silent Hill هست تا زن مردشو پیدا کنه...میتونه این هم باشه ولی اون اینجاست تا ماسکی رو که بر روی صورتش گذاشته رو برداره...همون ماسکی که پنهان میکنه که جیمز یه قاتله...
03. صحبت توی قبرستان || در اولین ملاقاتتون با آنجلا بهش میگید که چرا دارید به Silent Hill میرید...اون به شما اخطار میکنه که اونجا امن نیست و بعدش هم اشاره ایی به این داره که به دنبال مادرشه و پدر و برادرش گم شده اند.توجه داشته باشید که در تمام دیالوگهای آنجلا این جمله به گوش میرسه : Oh ! I'm Sorry........این نشون دهنده شخصیت بی قید و مفعولی آنجلا هستش...
04. دیدن اولین هیولا || جیمز برای اولین بار به یک خیابان میرسه و میبینه که یه کسی داره دور میشه...اون تصمیم میگیره که دنبالش کنه !!!! با اینکه میدونه این هیولا نشون دهنده بیماری Mary و همچنین وضعیت بد خود جیمز هستش...
05. رادیو || وقتی برای اولین بار با یکی از هیولاهای Silent Hill مواجه میشید شما اولین اسلحه بازی و همچنین رادیو رو در اختیار میگیرین...شما میتونید که صدی Mary رو با نویز بسیار زیادی بشنوید که داره مهمترین قسمت داستان رو برملا میکنه...
Ja......I’m....e. James , I'm Here...
Come to .......s.... Come to RoseWater!!!
..........ting f........ Waiting for You...
.......id you k........ Why Did you kill me
Jam...... James...
این اولین نشانه ایی هست که نشون میده که Mary اصلا نمیخواسته که بمیره : Why Did You Kill Me ?!
Woodside Apartments
06. لباسهای مانکن || وقتی که وارد اتاقی در Woodside میشوید یک نور توجه شما را به خود جلب میکند....اینجاست که اولین نشانه از خواسته های کم ژرفا و جنسی جیمز برملا میشه...مانکن لباسهای زن جیمز رو پوشیده ولی مشکل اینه که این مانکن سری نداره...یک بدن زنانه بدون سر برای یک مرد بدون قلب است...
07. اولین Memo || من همیشه به خودم بخاطر فراموش کردن این Memo ی جانانه نهیب میزنم...اسم این Memo این هست : How To Be A Happy Couple ?!
یکی از سفارشات این Memo این هست : هیچوقت به یک زن دیگر رو نیاندازید !!! یک سفارش کاملا واضح به جیمز برای نزدیک نشدن به Maria... جالب اینه که با انجام چیزهایی که این Memo ازتون خواسته شما میتونید که Ending های بازی رو تغییر بدید...
08. اولین دیدار با Laura || اینجا اولین جایی هست که شما به وضعیت غیر واقعی Laura پی میبرید...اون کلید جیمز رو برای هیچ و پوچ با پایش پرتاب میکنه مثل اینکه اون قبلا جیمز رو میشناخته (با توجه به اینکه اون نیمه ایی از Mary هست این امر غیر طبیعی به نظر نمیرسه!) غیر ازاون Laura باز هم جیمز رو مسخره میکنه : Ha-Ha..........طوریکه انگار اون واقعا میخواسته که اینکارو بکنه ! اون میخواد که جیمز در خواسته اش شکست بخوره و این یکی از کارهای اصلی این شخصیت در Silent Hill هست....
09. اولین برخورد با Pyramid Head || شما اولین بار PH رو با یک رنگ مرگبار قرمز که احاطه اش کرده میبینید...اینجا و این صحنه برای این درست شده تا جیمز رو با گناهش و با مجازات کننده اش برای اولین بار روبرو کنه....توجه داشته باشید که PH بدون حرکت ایستاده و به شما نگاه میکند و اگر شما نیز میخواهید که اون رو درست ببینید باید که بدون حرکت بایستید و این حالت دقیقا مانند یک آینه است که جیمز رو داره نشون میده و در واقع داره شخصیت اصلی , گناهکار و قاتل اونو معرفی میکنه....توجه کنید که بین اون دو تا چیزی مثل میله زندان فاصله انداخته....
10. عمل تجاوزگرایانه Pyramid Head || این صحنه برای آشنا کردن جیمز با طبیعت اصلی و دیوانه اش است...اگر رفیق ما PH نشون دهنده جیمز است و در حال تجاوز به یک هیولای بازی نیز هستش (که این هیولا خودش یک نشانه جنسی بی بروبرگرد در بازی میباشد)ما میتونیم نتیجه بگیریم که بصورت تئوریک جیمز تنها تفاوتهای اندکی با کسی داره که به یک زن تجاوز میکنه...خب ! PH داره به یک مانکن تجاوز میکنه که یکی از رفقاش قبلا لباس Mary رو پوشیده بوده...خودتون حدس بزنین که دیدن این صحنه چه طوری وضع جیمز رو خراب میکنه!!!
11. Walter Sullivan || وقتی که آشغالهای طبقه پایین رو بررسی میکنید شما درباره این یارو یه اطلاعاتی بدست میارید که دو نفر رو کشته و دستگیر شده...این مرد ادعا میکنه که شیطان قرمز رو دیده (Red Devil) درست قبل از اینکه خودشو توی زندان با یک قاشق خفه کنه...بدون توجه به داستان Silent Hill 4 : The Room که آن موقع حتی به فکر کسی نیز نرسیده بود و همگی میدونیم که دلیلی منطقی برای Red Devil نمیتونه داشته باشه من با توجه با داستان قسمت دوم اینجا رو تحلیل میکنم...با توجه به تحلیل شماره 9 شما متوجه میشید که اولین برخوردتان با Pyramid Head همراه با یک رنگ ترسناک بود : رنگ قرمزی که PH را احاطه کرده بود....پس PH در اینجا همان شیطان قرمز بوده که کار اصلیش توی Silent Hill 2 عذاب مجرمین بود...Walter هم یک مجرم به قتل به خاطر کشتم 2 تا بچه بیگناه هست پس نتیجه میگیریم که والتر بعد از دیدن عذاب کننده اش به خاطر اینکه نمیتونسته بیشتر از این تحمل کنه دست به خودکشی میزنه...حالا میرسیم به The Room...در قسمت چهارم Red Devil یک معنای کلی دیگه پیدا میکنه که در هیچ کدام از Silent Hill های دیگه نبودش و به دست نویسنده ساخته و پرداخته شده بود...همچنین در این قسمت والتر برای انجام The 21th Sacraments بعد از کشتن 10 نفر باید نفر یازدهم رو میکشته که با توجه به کتاب مقدس The Cult خصوصیات این فرد فقط در خودش پیدا میشه و در نتیجه بعد از دستگیری توسط پلیس و پس از کشتن 10 نفر خودش رو به عنوان یازدهمین نفر قربانی میکنه...
12. Eddie در حال استفراغ || شما Eddie رو پیدا مکنید و درست بعد از اولین برخورد اون شروع میکنه به گفتن اینکه اون در مورد کسی که در اتاق کشته شده مجرم نیست: اولین ارتباط وی با جیمز! هر دوی اونها ادعا دارن که قاتل نیستن و نبودن !!!
ازتون میخوام که به این جمله Eddie توجه بیشتری بکنین :Something Brought You Here Too , Right ?!......حتما به لحن جمله توجه کنین ! این لحن صد درصد برای آدمهای گناهکار هستش....وقتی که بازی تموم میشه شما متوجه میشید که هر دوی اونها گناهکار بودن و به همید دلیل به شهر دعوت شده بودند...
13. اولین مبارزه با Pyramid Head || اولین صحنه مبارزه با غول بازی وقتی شروع میشه که PH داره به یک هیولای دیگه تجاوز میکنه...وقتی که شما شروع به مبارزه میکنین متوجه میشید که اون یک چاقوی گنده داره که در قسمت Labyrinth به تحلیل این چاقو میپردازیم....بعد از مدتی مبارزه پر بحث ترین موضوع Silent Hill به میان میادش....بعد از مبارزه یک آژیر بلند Pyramid Head رو به طرف خودش فرا میخونه... به نظر من صدای آژیر در قسمت دوم بر خلاف قسمت اول یک نشان دهنده راه به شخصیتهای شیطان صفت بازی است....PH این صدا رو در Woodside میشنود و به سرعت به سمتی که این صدا از اون طرف میاد میره...درست هنگامی که شما در بیرون Labyrinth سرگردان شده اید جیمز ورژن ضعیفتری از این صدا را میشنود و به طرف آن میرود: یک قایق....این برای ارتباط دادن دو شخصیت James و PH به کار میرود...
Silent Hill Streets
14. Laura روی دیوار || اون دختر عجیب حتی عجیبتر از قبل برمیگرده...میگه : شاید من کلید رو پرت کرده باشم : I Don't Know…Maybe I DID !!!
تابلوتر از این نیست که اون داره جیمز رو مسخره میکنه...وقتی که جیمز ازش میپرسه که یک دختر کوچیک مثل اون توی اینجا(Silent Hill) چیکار میکنه در جواب بهش میگه :Huh ! Are You Blind Or Something ?! ....اون فکر میکنه که جیمز میدونه نقشش توی این داستان چیه ! در حالیکه جیمز ذره ایی خبر نداره....یک دفعه بدون هیچ مقدمه ایی Laura میگه : تو هیچوقت Mary رو دوست نداشتی ! این میتونه بگه که Laura توی Silent Hill هست تا نسبت به جیمز اظهار تنفر کنه!
15.Maria در پارک || خب ! جیمز به "Special Place" میرسه...حواستون باشه اینجا خیلی مهمه ! جیمز یک نامه از کسی که فکر میکنه عشق زندگیش هست دریافت میکنه و در عوض Maria رو پیدا میکنه که اثبات میکنه این همون شخصیتی هست که جیمز در تمام اوقات دوست داشته...این به ما ثابت میکنه که نامه ابتدای بازی که کامل نیست از طرف خود Mary بوده....
حالا به نوبت : جیمز این زن رو کسی میبینه که دقیقا مانند همسرشه " فقط لباسها و موهات فرق دارن ! ".اینجاست که متوجه میشین که جیمز چقدر سطحی نگر هستش و داره زنش رو با کسی که به نظر میرسه یک Courtesan
باشه مقایسه میکنه....اون این زن رو به عنوان یک دحتر توپ با لباسهای باحال و رنگ موی عجیب ولی بسیار بسیار زیبا در نظر میگیره...ولی ! این چیزی نیست که جیمز در اولین دیدار متوجه اون بشه ! اون با این فکر راهش رو ادامه داده و میده...چند تا چیز هست که اینجا باید تحلیل بشه : Maria میگه "من روح نیستم !" حالا این زن با یک شخصیت کاملا جدید روبروی جیمز قرار گرفته...شخصیتی که جیمز میخواست که Mary همیشه داشته باشه...Maria گستاخه : اون داره جیمز رو وسوسه میکنه ! چه طوری ؟! Maria به جیمز میگه که من روح نیستم پس یعنی تو میتونی با من باشی و بعد از اون دست جیمز رو روی سینه اش میگذاره و میگه "میبینی ! بدن من گرمه !" خب ! شما به اینکار غیر از اغوا و وسوسه چی میگین ؟!....حالا موضوع یک خورده پیچیده میشه ! وقتی که شما دارین Rosewater Park رو ترک میکنین Maria جلوی شما رو میگیره و متهم میکنه شما رو بخاطر اینکه ترکش کردین و این دقیقا بلایی بود که جیمز سر Mary آورده بود...بعد از یک سری صحبت کوتاه Maria جمله های بسیار جالبی میگه : "I Look Like Her , Don't I ?!" و "You Loved Her ?! Or Maybe You Hated Her ?!".....
16.سالن Bowling || جیمز یک صحبتی رو بین Laura و Eddie میشنوه...چون میدونیم که Laura موجودی ساخته و پرداخته Silent Hill هست پس نتیجه گیری اینکه Eddie میتونه اونو ببینه بسیار راحته !
Little Girl: So what’d you do? Robbery, murder?!
Eddie: Nah, nothing like that!
Little Girl: Hah! You’re just a gutless fatso!!!
یک سوال خیلی توپ توسط Laura برای Eddie مطرح میشه : "خب ! برای چی اومدی اینجا ؟!" اینجاست که ما مطمئن میشیم که Laura درباره این شهر خیلی چیزها میدونه , خیلی چیزها که جیمز هنوز نفهمیده ! حالا Eddie از Laura سوال میکنه : "اون خانمی رو که دنبالش میگشتی پیدا کردی ؟!" و از اینجا هم میفهمیم که Laura اون کسی نیست که حقیقت ماجرا رو میدونه (اینکه جیمز Mary رو کشته و Mary دیگه زنده نیست)...کسی که حقیقت رو میدونه و وظیفه اش نشون دادن اون به جیمز هست کسی دیگره : Maria
17.شب بهشت یا Heaven's Night || همه ما میدونیم که Maria توی یک Night Club شغل Stripper را برعهده دارد...فقط به من بگید که توهم جیمز تا چه حد ؟! اون اینقدر سطح گراست که حاضره با یک Stripper برای همیشه باشه و اون نیمه ایی که از Mary در ذهن داره بیشتر از یک Courtesan ارزش نداره...البته مهر و محبت و اعتباری که Maria برای جیمز قائل میشه خیلی زیاده...اون همیشه دوست داره که جیمز رو لمس کنه !!!
Brookhaven Hospital
ما با دنبال کردن Laura به بیمارستان Brookhaven میرسیم...اون یک سری شواهد داره که Mary اونجاست و به این ترتیب ما هم به دنبال اون به این بیمارستان میریم...این اولین کمک ناخواسته Laura به James هست...
18.Maria در اتاق S3 استراحت میکنه || وقتی که James به اتاق S3 میرسه Maria ازش میخواد که در اونجا استراحت کنه...ما متوجه میشیم که این شخصیت داره علائم بیماری از خودش نشون میده و اینجاست که میفهمیم James هیچوقت نمیتونه یک Mary عالی و بی نقص داشته باشه...قسمت جالبش دلیل Maria برای سردردش هست : "فقط یه سرگیجه کوچولوئه!!!"...شخصیت Maria خیلی خیلی شبیه به Mary شده...مخصوصا دلایلش...
19.دفترچه یادداشت روی پشت بوم || چطور شد که اینقدر زود شب شدش ؟! بیخیال!!! James یه نگاهی به دفبرچه خاطرات روی پشت بوم میاندازه...اینجا ریشه های خودخواهی اون تحریک میشن...بعد از یک سری کلمات دردناک یه جایی میرسه که نوشته: "Can It be Such A Sin To Run Instead Of Fight?!"...به این معنی که James از Mary مراقبت نکرد و حالا هم داره به پایان دادن زندگی خودش فکر میکنه...و یکی دیگه : "It May be Selfish..But That's What I Want"...این دیگه یکی از بزرگترین و قویترین قسمتهای دارای حالت خودکشی برای شخصیت اصلی ما بود...همچنین این قسمت اشاره ایی به آنجلا هم داره...در مورد Angela این دیگه خودخواهی نیست...این عاقلانه هست...میفهمین چرا...
20.جیمز Laura رو پیدا میکنه || داره با چند تا اسباب بازی , بازی میکنه که این نشون دهنده شخصیت پاک و معصوم این کاراکتر هست...این اولین باری هست که ما میفهمیم که اون هیچ هیولایی رو نمیبینه..."تو نمیترسی ؟! برای چی باید بترسم؟!!!"
این بخاطر اینه که Laura قسمت بیگناه Mary هست و فغقط میخواد به جیمز ثابت کنه که با Mary بد برخورد کرده...توجه کنین که هر وقت که Laura میخواد به جیمز بگه که اون شوهر خوبی نبوده به راحتی اینو میگه...اون یک عقیده کلی و اصلی نداره و هیچ وقت بحث و جدل نمیکنه...همچنین اون جیمز رو به یاد دوران گذشتش میاندازه وقتی که بهش میگه "اگه نرم , سرم داد میزنی ؟!"
21.جیمز گیر افتاده ! || Laura یکبار دیگه اونرو به یه مخمصه دیگه میاندازه...اون با گفتن اینکه میخواد بره دنبال نامه Mary , جیمز رو توی یکی از اتاقها گیر میاندازه...نه فقط این , جیمز جایی گیر میافته که به نظر میاد 3 تا هیولا که از سقف آویزون شدن توی این اتاق هستن...که ایم مارو به بیماری Mary مربوط میکنه و Silent Hill داره به کمک این اتاق به جیمز نشون میده که Mary توی یک همچنین وضعیتی (دست و پنجه نرم کردن با بیماری و برای جیمز دست و پنجه نرم کردن با هیولاها که نشون دهنده بیماری Mary هستند) گیر افتاده بود و جیمز دقیقا مثل Laura اونرو تنها میگذاره و میره....
22.سایلنت هیل فرعی یا Alternate Silent Hill || قسمت فرعی سری سایلنت هیل جایی هست که شهر شروع به تغییر به یک منظره دیگه میکنه و همه چیز دو برابر ترسناک میشه...به عنوان مثال Heather در قسمت سوم وقتی که داره به یک وان حمام نگاه میکنه شهر شروع به تغییر کردن میکنه و Heather در حالی که سرش رو گرفته و درد میکشه داد میزنه : "No ! Not Again ! "
(توجه داشته باشین که درک این قسمت خیلی مهمه و در نزدیکیهای پایان تحلیل دوباره به سایلنت هیل فرعی اشاره میشه) خیلیها عقیده دارن که James توی Silent Hill دو بار فرع رو میبینه...یکبار در بیمارستان ( وقتی که دیوارها به رنگ قرمز در میان و به نظر میرسه که جیمز به جای بیمارستان توی جهنم هست) و یکبار هم توی هتل ( دقیقا بعد از دیدن فیلم ویدئویی که هتل به نظر میرسه به یک خرابه تبدیل شده)من با این نظر مخالفت میکنم و قسمت هتل رو بعدا توضیح میدم (یادتون نره!)
خب ! بیاین در مورد این صحبت کنیم که این فرعی که در بیمارستان دیدیم و به نظرمون 2 باربیشتر اتفاق نیافتاده در واقع از اول بازی همون فرع بوده...فکر نکنم بفهمین چی میگم!!! میخوام بگم که از اولین چیزی که توی بازی دیدین تا جایی که بیمارستان تغییر حالت میده شما داشتین فرع سایلنت هیل رو میدیدین...در واقع اولین باری که شما سایلنت هیل اصلی و مخروبه رو میبینین توی بیمارستان هست که به نظر میرسه داره توی اتش میسوزه....چرا ؟! برای اینکه Silent Hill توی قسمت اول داغون شده بود و بر خلاف بعضی مزخرفاتی که یک مجله نوشت , شهری که توی قسمت دوم میبینیم همون آواره شهری هست که توی قسمت اول دیدیم...
این چیزی که میبینیم Silent Hill به جا مانده هست , دقیقا همانطوری که Harry و Heather توی Silent Hill 1 و Silent Hill 3 دیدن , این بقایا توسط ذهن اونها درست نشده بلکه حقیقتی هست که از شهر Silent Hill بعد از آتش سوزی به جا مانده است.... پس وقتی که توی هر 3 تا Silent Hill به غیر از شماره چهارم , شخصیتهای بازی (Harry , James , Heather) وارد به Alternate Silent Hill میشوند , اونها در واقع دارن از Silent Hill خیالی به Silent Hill ی که سوخته و تبدیل به آوار شده وارد میشوند و هر چیزی که حالا میبینن چه ترسناک باشه چه نباشه در واقع Silent Hill اصلی هست...
23.Maria در زیر زمین || ماریا دقیقا مثل Mary شروع به رفتار کردن با جیمز میکنه...با ضعف و ترسی که داره اون سر جیمز بخاطر اینکه دوباره رهاش کرده فریاد میزنه(درست مثل پارک ولی اینبار خیلی بی ادبانه تر)..غیر از اون Maria احساس میکنه که باید Laura رو پیدا کنند(با اینکه حتی Laura رو نمیشناسه , که به فرضیه ارتباط این دو شخصیت قدرت میبخشه...) حالا نظر من (که اصلا هم مهم نیست!) : Maria میدونه که هنوز هم قادر نیست تا بتونه James رو به پذیرفتن حقیقت و شناختن اون قادر کنه...دلیل اصلی وجود Maria توی Silent Hill چی بود ؟! باید به بالا رجوع کنین....اون همیشه سعی داره که حقیقت رو به جیمز بگه (You Loved Her ?! OR Maybe You Hated Her !) ولی نمیتونه که اونرو مجبور به قبولش بکنه...اون میخواد که Laura رو دنبال کنه , شاید که این دختر بتونه در این کار بهش کمک بکنه...Maria احساس میکنه که Laura ممکنه که با پاکی درونش راهی برای نشون دادن حقیقت به جیمزپیدا بکنه...که این موضوع اتفاق میافته : ما Laura رو تا بیمارستان و هتل دنبال میکنیم که دو تا از مهمترین قسمتهای بازی هستند...
حتی اگه دنبال کردن Laura کار نکرد Maria یک نقشه دیگه هم داشت : شما تا اون راهروی دراز که Pyramid Head درش بهتون ملحق میشه راه خیلی کمی در پیش دارین....Maria تلاششو کرد تا به جیمز خواسته های اصلیش در مورد Mary رو نشون بده ولی هنوز تلاششو برای نشون دادن اینکه جیمز یک قاتله شروع نکرده...تا حالا فقط Maria کارش این بود که به جیمز نشون بده که اون یک آدم سطح گراست....
24.Trick Or Treat || یکی از قسمتهای مورد علاقه من در بازی....لازم به ذکر است که اینجا همون جایی هست که جیمز و ماریا توی آسانسور صدای برگزاری یک مسابقه را میشنوند..برای راحتی کار همه دوستان من این مکالمه رو اینجا قرار میدم :
Announcer: Hi there everybody, thanks for tuning in. Welcome to another
exciting edition of Trick or Treat
The audience is heard cheering
Announcer: Here you either answer the questions correctly and win a great
prize, or fail to answer correctly and receive the punishment
It all depends on you. And our lucky, or should I say unlucky
challenger today is James! James Sunderland! Are you ready to
play Trick or Treat
Okay, here’s your first question. Merry-Go-Round, haunted house roller coaster, ferris wheel and tea cups. Silent Hill is home
to a thrilling amusement park that both children and adults love
The question is: What is the name of this amusement park
One, Fantasy Land
Two, Silent Hill Amusement Park
Three, Lakeside Amusement Park
Okay, quickly on to question number two. Silent Hill witnessed a
gruesome murder a few years back. A brother and sister were
playing in the road when they were attacked and chopped into
pieces with an axe. Torn flesh, smashed bones, splattered blood and finally... What a terrible tragedy. What a gruesome end to
such innocent lives
What was the name of the murderer who committed this vile act
One, Walter Sullivan
Two, Scott Fairbanks
Three, Eric Gein
Now for our third and final question. South of the lake is a
deserted old neighborhood called South Vale. From there to
Paleville, the central resort area northwest of the lake, there’s
only one road you can take. Just one road, no more
The third and final question is: What is the name of that road
One, Bachman Road
Two, Rendell Street
Three, Nathan Avenue
Well, that’s the last of our questions. Have you got it all
figured out? When you know the answers, head to the storeroom on
the 3rd floor to collect your prizes! But be careful. If you’re
wrong
*The announcer laughs*
Announcer: Well then everybody, thanks for tuning in. See you again
sometime. Bye bye
تمام دیالوگ در مورد James هست : درباره آدم کشی و تنبیه.......و این دیالوگ آدم کش معروف ما رو داره که یک خواهر و برادر رو که پاک و بیگناه بودن کشته و با تبر تکه تکه شون کرده...دوباره یک اشاره به جیمز داریم : جیمز و والتر هر دو مثل هم هستند و مامور عذابشون رو دیده اند.....
25.Pyramid Head ماریا رو میکشه || اولین اثر قتل نامردانه جیمز اینجا آشکار میشه....توی یک راهروی خیلی طولانی که به احتمال 99 درصد وجود خارجی نداشته شما باید از Maria در برابر Pyramid Head یا بهتر است بگوییم خودتان (James) محافظت کنید....ممکنه که شما به موقع به آسانسور برسین ولی Maria موفق نمیشه...توجه کردین که توی این بازی چقدر خودخواه هستین...من مطمئن هستم که بسیاری از خوانندگان و حتی خودم وقتی که توی اون راهرو PH رو دیدیم به جای اینکه بایستیم و بجنگیم , سریعا پا به فرار گذاشتیم...مثلا ما قرار بود که از Maria محافظت کنیم ولی به سرعت پا به فرار گذاشتیم...حالا اینها مهم نیست , مهم اینه که Maria توی این قسمت برای اولین بار حقیقت رو در مورد قتل به جیمز نشون داد : کسی (Mary) به جیمز اعتماد میکنه و میدونه که جیمز ازش محافظت میکنه ولی وقتی که زمان سخت (زمان بیماری Mary) فرا میرسه , جیمز اون رو تنها میگذاره و با دستهای خودش اونرو از بین میبره...
Alternate Silent Hill Streets
26.جیمز داره از بیمارستان بیرون میاد || "من نتونستم از Maria مراقبت کنم....بکبار دیگه ! من نتونستم هیچ کاری بکنم...Mary ! آیا تو واقعا 3 سال پیش مردی یا اینکه این فقط راهی هست که برای برخورد کردن با من انتخاب کرده ایی ؟! "
من اعتقاد دارم که این جمله خودش داره باهاتون صحبت میکنه...جیمز یواش یواش داره یک چیزایی یادش میاد : اینکه اون از همسرش وقتی که مریض بود مواظبت نکرد...اینکه شوهر خوبی نبوده...
27. NEELY'S BAR, ALTERNATE || Memo ی مورد علاقه من توی بازی همین یک دونه هست که در واقع تمام داستان رو توضیح میده..اگه میخواین ببینینش میتونین به اول این تحلیل برین و یک نگاهی بهش بندازین...
این خیلی جالبه...جیمز 100 درصد به جهنم میره به خاطر کاری که انجام داده و اون هیچوقت Mary رو پیدا نمیکنه..چرا ؟! برای اینکه اون Mary رو برای عشق نکشت..اون Mary رو کشت تا زندگیشو دوباره بدست بیاره...اون Mary رو به قتل رسوند...
The Toluca Prison
28.آژیر || راه ورودی به زندان تولکا از ساختمان انجمن تاریخی Silent Hill شروع میشه...وقتی که اونجا میرسیم شروع میکنیم به نگاه انداختن به عکسهای Silent Hill که یکی از اونها در مورد PH هست که نشون دهنده اینه که شخصیت اعدام کننده برای PH خیلی مناسبش هست..فقط یک نگاه به عکس کافیه تا شما رو متقاعد کنه....ما صداهای ترسناکی از پایین این ساختمون میشنویم و جیمز تصمیم میگیره تا بره پایین...وقتی که داریم میریم پایین دوباره صدای یک آژیر توجهمون رو جلب میکنه با این تفاوت که این صدا دیگه صدای آژیر معروف Silent Hill نیست....
قبل از اینجا شما به یک Memo برمیخورید که نوشته : " He who is not bold enough to
be stared at from across the Abyss is not bold enough to stare into it
himself " به این معنی : "کسی که به اندازه کافی شجاع نیست تا از مغاک و پستی بهش نگاه بشه , اینقدر شجاع نیست تا خودش به مغاک نگاهی بیاندازه "
حالا ما اینجا به پله هایی بر میخوریم که باز دوباره به احتمال 99 درصد وجود خارجی ندارند...جیمز شروع میکنه از این پله ها پایین رفتن و در واقع داره به مغاک وارد میشه...اون داره شروع میکنه که حقیقت رو بپذیره...ذهن جیمز داره باز میشه...اون میخواد که به خودش نگرشی دیگر داشته باشه...ولی هنوز هم زوده....
29.گودالهای عجیب || این مکان به نظر میرسه که یک زندان در زیر فاضلاب باشه که از فضای مرطوب و گندش اینطور میشه برداشت کرد.هر چقدر که جلوتر میرید شما با چند گودال مواجه میشید که به طوری مرگبار تاریک هستند.من وقتی که دیگه هیچ چاره ایی نداشتم به درون این گودال پریدم...راستشو بخواین ترسیده بودم...اینجاست که جیمز داره به مغاک میره...رفتن به زیر , پریدن به درون یک گودال بی انتها و تاریک به معنی پذیرفتن ریسک برای پیدا کردن حقیقت هست...توجه داشته باشین که محیط بازی شروع به تغییر کردن میکنه : اتاقهایی که درشون بر عکس شدن یا به جاهای دیگه منتهی میشن...این نشون دهنده یک هزار تو هست و نشون دهنده اینه که ذهن جیمز در حال تغییر هست و اون داره یاد میگیره که همه چیز اونطوری که اون فکر میکرده نیست...ذهن اون بالاخره باز شده...
30.Eddie یکبار دیگه آدم کشی کرد || توی ورودی زندان ما ادی رو میبینیم که یک Revolver رو در دست گرفته و یک مرد با کله ایی که جای سوراخ گلوله روش به خوبی پیداست اون گوشه افتاده...ادی ادعا میکنه که اون مرد مسخره اش کرده و برای همین کشتتش...ولی بعد از دیدن عکس العمل جیمز به این کار شروع میکنه به گفتن اینکه داشته شوخی میکرده , و ما مطمئن هستیم که شوخیش حقیقت نداره و ادی واقعا اون فرد رو کشته...جیمز متوجه میشه که Eddie بدون هیچ دلیل کافی ایی کسی رو به قتل رسونده و اینجاست که جیمز ارتباطش با Eddie رو کشف میکنه...اون و ادی بدون هیچ دلیلی کسی رو کشتند...پس چه فرقی بین جیمز و ادی وجود داره؟!
Labyrinth
Labyrinth همون جایی هست که اتاقهاش با نردبون به فاضلاب وصل میشوند , همون جایی هست که جیمز آنجلا و پدرش رو میبینه , همون جایی هست که جیمز دوباره Maria رو میبینه , همونجایی هست که جیمز دوباره نمیتونه از Maria محافظت بکنه و همون جایی هست که جیمزEddie رو میکشه....
31.اتاق Pyramid Head || جیمز دو بار در Labyrinth دو قلوش رو مشاهده میکنه...اولین بار توی یک اتاق دایره ایی شکل که از پایین Mandarin ها دارن پدرتون رو در میارن و از بالا هم اگه به PH برسین , اون پدرتونو در میاره!!!خب ! جیمز از این سالن دایره ایی شکل به یک اتاق میرسه و... در واقع بیشتر به اتاق دیوونه ها شبیه بود...چند تا جسد اونجا هستند , چند تا قفس هم هستند (همونهایی که توی عکس ساختمان انجمن تاریخی تپه خاموش دیده بودید و وقتیکه توی بیمارستان بعد از اینکه Laura توی یک اتاق گیرتون میاندازه , هیولاهایی توی همین قفسها به شما حمله میکنند), یک هواکش خیلی گنده هست (این یک سنت در Silent Hill هست...) و رنگ اتاق قرمز هست...مهمتر از همه جیمز اسلحه ایی رو که PH قبلا استفاده میکرده رو در پیدا میکنه...اینجا تنها شانس جیمز هست برای اینکه اون بفهمه که دقیقا مثل Pyramid Head یک قاتله...یک موجود خودخواه و بدون هیچ احساس...از لحظه اای که شما جمله "You Got A Great Knife" رو میبینین جیمز بزرگترین ارتباط طبیعیش رو با Pyramid Head میبینه و درک میکنه...اونها یکی هستند ! پس چرا از یک اسلحه استفاده نکنند ؟!
32.صحبت پشت میله های زندان || جیمز با دیدن اینکه Maria توی یک سلول صحیح و سالم نشسته است بدجوری شکه میشه...این دیالوگ مهمترین دیالوگ توی کل بازی هستش...همونطوری که این دیالوگ طبیعت سطح گرای جیمز رو پاک میکنه باعث میشه که یکبار دیگه Maria به این موضوع اشاره کنه که اون Mary نیست "I'm Not Your Mary"...برای اینکه به جیمز ثابت کنه که واقعی هست و میتونه برای خود خود جیمز باشه...اون با اشاره به موضوع یک نوار VHS که جیمز و Mary در هتل تهیه کرده بودن باعث بوجود آمدن امید در درون جیمز میشه....اون اینکارو میکنه به خاطر اینکه این همون چیزی هست که جیمز واقعی خواهان برگشتش هست : خاطرات واقعی
در واقع Maria با اینکار جیمز رو دوباره به یاد هتل میاندازه...در ضمن بعد از این Maria جملاتی رو میگه که جیمز خواهان شنیدنشون هست :
*تو Maria یی مگه نه ؟!
_آره!!! اگه تو از من میخوای....
*منو لمس کن...میبینی ! من واقعیم...
*مهم نیست که من کی هستم....من برای تو اینجام...
*(مهمترینشون)من هیچکاری نمیتونم پشت این میله ها بکنم....
یکی از درسهایی که تپه خاموش توی بازی به جیمز یاد میده همینجا هست....اون به Maria میگه که همین الان برمیگرده که باعث میشه که Maria دوباره بمیره...چرا ؟! برای اینکه جیمز اصرار داره که Maria رو نجات بده ! نمیفهمه ؟! این دلیلی هست که Mary بخاطرش خیلی از دست جیمز ناراحته...اون از Mary حمایت و مواظبت نکرد و حالا دیگه هیچ کاری نمیشه کرد...هیچ راه بازگشتی نیست...Maria به عنوان نیمه ایی از Mary میدونه که جیمز نمیتونه به موقع برای نجاتش بیاد...پس چی میشه ؟! Maria سعی میکنه که دوباره حقیقت رو به James بگه : Maria دوباره میمیره...
33.روزنامه || یک روزنامه با تاریخ امروز(نه 1 سال و نه 3 سال پیش...بلکه امروز...به معنی اینکه 3 سال پس از مرگ Mary هستش)..روزنامه به ما درباره یک مرد به اسم آقای Orosco توضیح میده که تاریخچه ایی از مستی و خشونت با دخترش داشته...اون مرده...راستی : این ناراحت کننده نیست که آنجلا هنوز هم کابوسهایی از پدرش داره با اینکه اون مرده ؟! آنجلا حتی نمیدونه که پدرش مرده...برای اینکه در قبرستان اشاره میکنه که اون گم شده و داره به دنبالش میگرده...(حواستون باشه که در داخل بازی جیمز الان کنار اتاقی ایستاده که آنجلا در اون اتاق هست ولی جیمز هنوز متوجه این موضوع نیست و داره روزنامه رو میخونه) خب ! چون آنجلا توی اون اتاق هست مطمئنا قبل از ورودش این روزنامه رو خونده...خدا روح احمق , خودخواه و ظالمش رو در آرامش قرار بده....
بهر حال ! روزنامه به دو طریق میتونه تفسیر بشه :
*آنجلا پدرش رو با یک چاقو(چاقویی که در Woodside Apt به شما داد...در ضمن بدونین که نقش این چاقو خیلی مهم هست)میکشه...ولی با توجه به حقایق بازی اینکار اونرو گناهکار نمیکنه بلکه اینکار آنجلا روخلافکار خواهد کرد....
*بخاطر اینکه روزنامه برای همین امروز هست پس در واقع داره به پیش گویی اتفاقی که چند لحظه دیگه قرار بیافته میپردازه....اگر آنجلا چاقو را نگه میداشت تمام نقشی که در Silent Hill داشت از بین میرفت چونکه داشتن چاقو برای آنجلا برابر با خودکشی میشد و توجه داشته باشین که در قسمت آخر بازی آنجلا چاقویش را دوباره میخواهد....
34.رحم مادر || ما وارد اتاقی میشیم که دقیقا مثل یک رحم هست(اگه به اون جسمهای دراز و سرگرد که داخل و خارج اتاق میشوند توجه بیشتری بکنید متوجه منظور من میشوید)...یک هیولا اونجاست که سعی داره به Angela Orosco تجاوز بکنه...پدر دختری که الان جلوی ما هست...این پدر مرده و آنجلا داره این هیولا رو به عنوان پدرش میبینه..به طور ساده اون چیزی که جیمز میبینه یک مرد هست که به یک تخت یا بهتر است بگوییم یک در چسبیده است...بعد از اینکه شما هیولا رو میکشید آنجلا شروع میکنه به پاکی جیمز شک کردن : " چی میخوای ؟! میدونم ! تو هم دنبال یک چیز هستی....تو میتونی بهم زور کنی یا اینکه منو مثل اون (بابا جون)کتک بزنی"....
و یک چیز خیلی توپ که معنیش اینجاست : " هر چی باشه تو فقط به خودت فکر میکنی...دیگه اونرو(Mary) نمیخواستی , نه ؟! احتمالا یک کس دیگه رو پیدا کرده بودی !"
35.Maria دوباره میمیره || خب ! من اینو توضیح دادم....خود جیمز باعث بدبختیش شد....
36.دخمه قبور || خب ! ما اینجا چند تا قبر برای افرادی میبینیم که قبلا واقعا وجود داشته اند مثل والتر سولیوان...همچنین کسی به نام Miriam K هستش که به عنوان خیانتکار دیده میشه...ما 3 تا قبر دیگه مخصوص 3 نفر دیگه میبینیم...James , Eddie و Angela....راستی! کسی توجه کرده که 3 تا قبر معرفی شده برای افرادی هستند که توی این تحلیل واقعی بیان شده اند؟! هیچ قبری برای Maria نیست...یک چیز دیگه ! آیا Angela گناهکار هست ؟! من قضاوت بر این موضوع رو به عهده خودتون میگذارم تا تصمیم بگیرین که آیا آنجلا پدرش رو کشته یا اینکه میخواد دست به گناه بزرگ خودکشی بزنه ؟! یادتون باشه که قبرها تداعی کننده مرگ هستند...به نظر من برای آنجلا مثل تختخوابی هست که صاحب خواب آلودش رو داره صدا میکنه و به عبارتی اجازه ایی برای خودکشی به آنجلا است... ولی از نظر دیگه ایی هم میشه گفت که آنجلا پدرش رو با اون چاقو کشته و سزاوار مرگ در سایلنت هیل است....
37.مبارزه با Eddie || جیمز ادی رو پیدا میکنه در حالی که ادی کنار یک جنازه تر و تازه که با چشمهاش اونو مسخره کرده بود!!! وایستاده....
*ادی ! تو نمیتونی کسی رو فقط به خاطر اینکه یه طوری بهت نگاه کرده بکشی !!!
*(جوابی بسیار زیبا برای جیمز)اینقدر واسه من مقدس نشو جیمز!!! این شهر تو رو هم صدا کرده...من و تو مثل هم هستیم....
این جمله به طور کامل جیمز رو هم سطح یک قاتل میکنه...
*از این به بعد هر کسی که منو مسخره بکنه میکشمش...همینطوری...
*ادی ! دیوونه شدی ؟!
بعد ما به یک اتاق دیگه میریم که توش پراز گوشت مرده است...جایی که ادی چیز قشنگ و ساده ایی رو میگه
*مهم نیست که زشتی , خوشگلی , باهوشی یا احمقی....وقتی که بمیری همش مثل همه....
وقتی که جیمز ادی رو میکشه میگه : من یک انسان رو کشتم....خب جیمز تو یکی دیگه رو هم کشته بودی! این یکی هم به اضافه اون 36 تا مورد قبلی برای این بود تا به تو ثابت کنن که تو یک قاتلی و زنتو با بیرحمی کشتی....
راستی ! توجه کنین که Eddie نسبت به ضربه های Great Knife یا همون چاقوی Pyramid Head خیلی ضعیفه و همین باعث میشه که ما دوباره جیمز رو هم تراز با PH در نظر بگیریم....در واقع اگر PH برای مجازات جیمز توی این شهر هست , جیمز هم برای مجازات شخص گناهکار دیگری به اسم Eddie توی این شهر برگزیده شده....
Lakeview Hotel
بعد از یک قایق سواری خسته کننده به هتلی میرسین که جیمز و مری قبل از بیماری Mary در اینجا اقامت داشتند...لذت ببرین ! به نظر من (که اصلا هم مهم نیست!) این مکان زیباترین مکان توی تمام Silent Hill ها بوده....یک پیام هم برای کسایی که میگن Laura واقعی هست دارم : خیابان Nathan که بسته بود و این خیابان تنها راه به Amusement Park و Lakeview Hotel هست...پس Laura با چی خودشو به اینجا رسونده ؟!...البته باید بگم که من دیگه عقیده دارم که Laura واقعیه !!!
38.نامه Mary || متوجه شدین که Laura خیلی بهش اشاره شده و خیلی کم دیده شده ؟! خب ! این یکی از مهمترین فاکتورهای یک شخصیت ساخته و پرداخته شده است...ما این دختر رو برای بار سوم یا چهارم اینجا میبینیم و بر خلاف دفعات قبل اینبار اون نسبت به جیمز خیلی بهتر رفتار میکنه(پاکی وجودی Laura باعث این تغییر رفتار شد)...Laura میگه که Mary یک نامه بهش داده...
این نامه علت تنفر Laura نسبت به جیمز رو به ما نشون میده که علتش رفتار بد جیمز نسبت به همسرش بوده...در جایی دیگه نامه اشاره به تولد Laura داره...در ضمن Mary توی این نامه به Laura ننوشته که داره میمیره...در نامه Mary نوشته که اون داره به یک جای خوب و زیبا میره...Mary فقط رفته(نه اینکه مرده!)...پاکی و معصومیت Laura باعث شد تا این شخصیت قبول کنه که Mary نمرده و در نتیجه اونو به هتل کشوند...
*موضوع تولد Laura : به نظرم بهتر بود که این رو جزو تحلیل ننویسم چونکه بحث و ستیز زیادی سرش هست...توی نامه ایی که Mary به Laura نوشته به Laura میگه که جشن تولد 8 سالگیت مبارک...جیمز بعد از خوندن نامه از Laura میپرسه که چند سالش هست و Laura بهش میگه که هفته پیش 8 ساله شده....با توجه به نامه غیر واقعی Mary اینطور برداشت میشه که Mary دقیقا یک هفته پیش توسط جیمز کشته شده...
من قضاوت در این مورد رو به عهده خودتون میگذارم که بگین جیمز داره تمام اینها رو توی رویا میبینه و Mary رو یک هفته پیش کشته و حالا دیگه قاطی کرده و در نتیجه الان داره این رویا یا کابوس رو میبینه....یا اینکه بگین نامه Laura مزخرفه و جیمز 3 سال پیش همسرش رو کشته بود...همه اش به نظر شخصیتون نسبت به بازی بستگی داره....
39.نوار ویدئویی || نوار ویدئویی که Maria بهش اشاره کرده بود روی میز پذیرش پیدا میشه با یک نوشته که مضمون به این شرح هست : آقای James Sunderland نواری رو رو فراموش کرده بودید داخل این اتاق نگهداری میشود...
40.اتاق 312 || انتظار تموم شد...ما بالاخره به جایی که جیمز و Mary اقامت داشتند رسیدیم...یک اتاق هتل زیبا با یک منظره عالی....جیمز به نوار نگاهی میاندازه که داره اولین نشونه های بیماری Mary رو به نمایش میگذاره و بعدش.....میدونین ! اینکاری که جیمز کرد عشق افراطی نبود...این یک قتل بیرحمانه بود...جیمز میاد سر تخت Mary و بعد از اینکه میبوسدتش یک دفعه بالش رو از زیر سر Mary میکشه و بعد هم بیرحمانه اینقدر بالش رو نگه میداره تا Mary خفه بشه...خب ! حالا این چه معنی ایی داره ؟! به این معنی هست که جیمز یک قاتله ؟! نه !!! به این معنی هست که جیمز Mary رو دوست نداشت : تمام تلاش من برای اثبات این حقیقت به این تحلیل گنده ختم شد....
حالا : دنیای جیمز فرو میریزه...
وجود واقعی و زشت اون معلوم شده....
و بهمین ترتیب کار اصلی دو شخصیت Maria و Laura هم اینجا به پایان میرسه...اونها به جیمز کمک کردن تا حقیقت رو پیدا کنه...Laura ناخواسته به جیمز کمک کرد و بالاخره جیمز تا آخر فیلام رو دیدش...اون بالاخره فهمید که یم قاتله...اون بالاخره به شخصیت اصلی و خودخواهش برگشت و شما هم مطمئنا با توجه به عکس العملش نسبت به فیلم متوجه این موضوع شدین...ایندفعه دیگه جیمز نگفتش که : "من یک انسان رو کشتم " و این نشانه جیمز واقعی داستان ماست...گناه جیمز سر کشتن یک نفر به خاطر خودخواهی بالاخره گریبانگیرش شد...به خاطر همین بود که Mary توی اتاق 312 منتظر جیمز بود...منتظر James بود تا حقیقت رو پیدا کنه...منتظر جیمز بود تا به یادش بیاره که چه طور با Mary برخورد کرده و چطور به قتل رسوندتش...
Laura وارد اتاق میشه با قلبی آماده برای پیدا کردن Mary ...و اون چیزی رو از کسی که ازش متنفره میشنوه : "من Mary رو کشتم"...حالا تمام کارهایی که Laura کرده به این قسمت ختم میشه : " اون همیشه منتظرت بود...چرا ؟! من ازت متنفرم...من ازت متنفرم...من ازت متنفرم...من ازت متنفرم......."
خب ! تمام چیزی که لازم بود به جیمز توسط Laura گفته بشه , گفته شد و اون دیگه Mary رو پیدا نخواهد کرد پس ما به جرات میتونیم بگیم که :
نقش Laura در داستان پایان میابد...
جیمز بالاخره بیدار شده...
41.هتل حقیقی || بعد از اینکه ماموریت Laura و Maria تموم میشه و بعد از اینکه جیمز واقعی خودشو پیدا میکنه , جیمز بالاخره هتل رو همونطوری که الان هست میبینه...هتلی که به خاطر آتش سوزی الان نابود شده و بخاطر بارانی که بالاخره شروع به باریدن کرده از درون خیس شده و درش آب به راه افتاده...آب به زیرزمین رسیده که الان بیشتر شبیه یک استخر شده (یک استخر بد شکل و قواره)...این خیلی سادست...درست بعد از اینکه جیمز به دنیای واقعی خودش برگشته و دیگه خبری از شخصیت دروغین نیست , Silent Hill هم همونطوری که الان هست نمایش داده میشه...اگه کسی قبول نداره به من بگه چرا درست بعد از دیدن فیلم ویدئویی و بعد از پذیرفتن حقیقت توسط جیمز این اتفاق میافته ؟!
42.خاکستر آنجلا || ما بالاخره میتونیم که دنیا رو از نظر آنجلا نگاه کنیم...مجبور به بودن روی راه پله نابودی این زن جیمز رو با مادرش اشتباه میگیره...وقتی که صورت جیمز رو لمس میکنه تازه متوجه میشه که این صورت برای یک مرد هست...ولی باز هم به صحبتش با جیمز ادامه میده و در ادامه چاقویی رو که قبلا به جیمز داده رو ازش میخواد....
_برای خودت نگهش داشتی ! آره ؟!
_نه ! من هیچوقت خودم رو نمیکشم....
البته که نه جیمز....معلومه که تو خودت رو نمیکشی...تو یه آدم خودخواه هستی...حتی اگه شما چاقوی آنجلا رو چندین بار هم بررسی کنید باز هم Ending معروف In Water رو دریافت میکنید که بطور حتم باز هم یک عمل خودخواهانه از جیمز هست...آنجلا دوباره شروع میکنه : " مواظبم میشی ؟! بهم عشق میورزی ؟!"...اینجاست که خودخواهی جیمز دوباره پاش رو وسط میگذاره و جلوی اینکار اونرو میگیره...جیمز درسشو یاد گرفته ! دیگه نمیخواد از هیچ زن دیگه ایی مراقبت کنه....
بعد در یکی از زیباترین صحنه های تمام دنیای بازی که من تا به حال دیدم آنجلا شروع میکنه به قدم زدن در آتش و به طرف بالای راه پله ها میره...
_اینجا خیلی گرمه !!!
_برای من همیشه دنیا اینطوری بوده....
آنجلا مردش ؟! خب ! من همچین عقیده ایی دارم...این همون چیزی بودش که از اول دنبالش میگشت و اون دلایل خاصی رو برای انجام اینکار داشت...بهر حال همیشه بهتره که صورت مسئله رو پاک کنی تا خودتو به دردسر نیاندازی....حالا :
نقش آنجلا در داستان پایان میابد....
43.جنگ با دو تا Pyramid Head || Maria بصورت سروته بالای یم سکر بسته شده...دو تا PH (دو تا قتل از سمت جیمز برابر با دو تا Pyramid Head از طرف Silent Hill هست) دارن به جیمز نگاه میکنن طوری که انگار منتظرش بودند...Maria جیغ میکشه و یکی از PH ها میکشتش...بعد جیمز روی زانوهاش میافته و چونکه اینبار بیدار شده و حقیقت رو پیدا کرده دیگه میدونه که با چه چیزی طرف هستش :
(این صحبت جیمز خیلی مهم هست و خیلی بحث درباره اینکه مخاطبش کیه وجود داره چونکه در زبان انگلیسی YOU هم به معنی تو و هم به معنی شماها هست...یعنی اینکه ما نمیدونیم جیمز مخاطبش Maria یا Mary یا Pyramid Head ها است )
I was weak. That's why I needed you.... needed someone to
punish me for my sins.... but that's all over now.... I know the
truth.... now it's time to end this
من عقیده دارم که جیمز هم با PH ه و هم با Maria صحبت کرد...برای اینکه اونها برای مجازات کردن جیمز برای گناهانش در نظر گرفته شده بودند....راستی ! برای چی دو تا PH داریم ؟!
این بعهده خودتونه ولی بسیاری از مردم عقیده دارند که دومی برای مجازات جیمز به خاطر کشتن Eddie در نظر گرفته شده بود(مثل من), بعضیها میگن که فقط برای این دو تا شدن تا بازی یه خورده توپ تر بشه و بعضیها هم میگن بخاطر اینه که نشون بده درجه گناهکاری جیمز بعد از دین فیلم ویدئویی بسیار بالاتر رفته , به این معنی که اون مستحق عذاب بیشتره....
خب ! جیمز دو تا هیولا رو میکشه چونکه دیگه نیازی بهشون نداره...جیمز دیگه حقیقت رو فهمیده...بعد از شکست دادن PH ها جیمز دو تا تخم مرغ دریافت میکنه :
*اولی به رنگ سرخ = تر و تازه = کشتن Eddie
*دومی به رنگ زنگ آهن = قدیمی = کشتن Mary
حالا :
نقش Pyramid Head ها در داستان پایان میابد...
44.صحبت خیالی توی راهروی آخر بازی || فقط خودتون ببینین که کارگردان این بازی برای قسمت نزدیک به آخرش چه چیز توپی در نظر گرفته...حالا هی بگین کارگردان قسمت دوم چنین و چنان بود :
*ماری : چی میخوای جیمز ؟!
*من...من برات گل آوردم...
*من هیچ گل لعنتی ایی نمیخوام...فقط برو خونه...
تا اینجا که من فهمیدم ماری این آخرها دیگه خیلی ناراحت شده بود...دیگه میدونست که قراره بمیره و هیچکسی هم نمیتونه کمکی بهش بکنه...همچنین اون از جیمز خسته شد بود : کسی که ازش درست مراقبت نمیکرد و فکر میکرد که بهترین کار برای نشون دادن عشقش توی یک همچین موقعیتی گل آوردن برای ماری هست...و البته این کار جیمز اشتباه بود...
*ماری : جیمز...وایستا....خواهش میکنم نرو...پیشم بمون....تنهام نذار.منظوری از اون چیزی که گفتم نداشتم.خواهش میکنم جیمز...بهم بگو که حالم خوب میشه...بهم بگو که نمیمیرم...کمکم کن......
تنها چیزی که اون از جیمز میخواد خودشه و جیمز حتی اینرو از اون دریغ میکنه و از اتاق میره بیرون..من نمیتونم صورت Mary رو وقتی که جیمز از اتاق میره بیرون تصور کنم...به نظرم یک شوهر خوب که حتی بصورت تئوریک هم همسرشو دوست داره , هیچوقت همسرشو توی یک همچین وضعیتی تنها نمیگذاره...
ولی اونروی سکه هم جیمز رو درک کنین...تصور کنین که چند سال هست که دارین هر روز به یک بیمارستان میرین تا کسی که یک موقعی شما رو خیلی خوشحال میکرد رو ببینین...این چیزیه که من اول تحلیل به همتون گفتم : شما قرار نیست که خود خواهی جیمز رو مورد بررسی قرار بدین...شما قراره که درکش کنین...این حرف من علت تحلیل نکردن نوار کاست صوتی هست که توی کتابخانه گیرش میارین....جیمز فقط از دکتر میپرسه که همسرش چند وقت زنده میمونه...مهم نیست که دکتر درباره 3 سال دوره بیماری و نقاهت صحبت کنه...چیزی که برای جیمز توی اون موقع مهم بود زمان مرگ Mary بود....این به معنی عشق نسبت به یک نفر دیگه نیست...اگر اون عاشق Mary بود , بیخیال نگه داری از Mary نمیشد...اون مثل کسی که از Mary مراقبت کرده حرف زد ولی مثل همچین فردی عمل نکرد...
شما الان نمیدونین من چه احساسی دارم....بعد از چند وقت بالاخره فرصت پیدا کردم که آخرین قسمت این تحلیل رو بنویسم و الان که فکر میکنم میبینم که به این تحلیل وابسته شدم...خیلی سخته...پایان دادن به کاری که در مورد بازی مورد علاقه ام شروع کرده بودم احساس خوبی برام نمیاره....احساس میکنم که با پایان دادن این تحلیل دیگه سراغ بررسی دوباره اون نخواهم رفت و خاطراتی رو که با بازی عالی Silent Hill 2 داشتم دیگه نمیتونم مرور کنم...مثل اینه که بخوام این بازی رو توی یک گاوصندوق بگذارم و درش رو برای همیشه مهروموم کنم....امیدوارم بعد از پایان این تحلیل که فقط یک کمی طولانی شده , تونسته باشم شما رو با یک بازی (فقط یک بازی) بصورتی دیگه آشنا کنم...مطمئنا طرز نگرش شما نسبت به بازیها دیگه فقط Game Play بازی نخواهد بود و امیدوارم که از این به بعد به مهمترین عنصر بازی یعنی داستان (Plot) توجه ویژه ایی داشته باشین....
قسمت آخر : Ending های بازی
In Water
*چاقوی آنجلا را چندین و چند بار بررسی کنید
*دفترچه خاطرات که در پشت بام بیمارستان است بخوانید
*دومین پیام به جیمز را در Neely's Bar بخوانید
*جانتان در بیشتر اوقات کم باشد
*به گفتگوهای مربوط به Headphone و راهروی آخر بازی تا آخر گوش کنید
ما از چاقوی آنجلا چی میگیریم ؟! جیمز هر بار که چاقو رو بررسی میکنه بیشتر درباره روش آنجلا در مورد راهی که در پیش گرفته فکر میکنه...آنجلا میخواد که خودشو بکشه...با بررسی کردن یک اسلحه خودکشی جیمز احتمال انجام این عمل رو در ذهن خودش بیشتر تقویت میکنه...
اگه دفترچه خاطرات رو بخونید به 2 پیام مخصوص میرسید :
* "Can It Be Such A Sin To Run Instead Of Fight ?!"
* "It May Be Selfish But That's What I Want"
هر دو تای اینها به معنی تسلیم شدن هست...
خوندن دومین پیام در Neely's Bar به جیمز حالی میکنه که دیگه کار زیادی برای انجام نداره...اون قراره که به جهنم بره , پس چه کاری میتونه بکنه ؟! خب ! تحت شرایطی باشین که جونتون کم باشه معنی کار جیمز رو میرسونه : اون دیگه اهمیت زیادی به چیزی نمیده....حتی زندگی خودش...
در آخر هم با اضافه شدن دو عنصر گوش دادن به Headphone و گفتگوی راهروی آخر بازی تکمیل کننده و نشان دهنده گناه جیمز هست...پس ! جیمز به این نتیجه میرسه که دست به خودکشی بزنه...
این پایان خودخواهانه است...ولی یک طورهایی هم عادلانه است وقتی که میبینیم چه بلایی سر دیگران اومد...جیمز کار عجیبی انجام داد...چرا من میگم خودخواهانه ؟! برای اینکه جیمز قبل از خودکشی میگه " حالا ما میتونیم با هم باشیم "...به این معنی که اون داره این خودکشی رو باز هم به خاطر خودش انجام میده و تصورش اینه که میتونه دوباره به Mary دست پیدا کنه....و این کار خودخواهی محض هست...
Maria
بکنین :
*سعی کنین که بعد از مردن Maria برای بار دوم , به اتاقی که در اون بوده برگردین....
*همیشه نزدیک Maria باشین
*هر چند وقت یکبار اتاق S3 رو که Maria درش در حال استراحته ویزیت دوباره کنین
*تمام تلاشتونو بکنین تا Maria کمترین صدمه رو ببینه
نکنین :
*عکس و نامه همسر سابقتون رو رو چک نکنین
*سعی نکنین که به Maria در هنگامه بازی برخورد کنین...چه با راه رفتن و چه با دویدن
*چاقوی Angela رو چک نکنین
چرا این کارا رو باید بکنین ؟! برای موارد زیر :
اگر نزدیک Maria باشین و ازش مراقبت کنین شما بطور واضح یک شانس دوباره برای به چنگ آوردن "عشقتون" به دست می آورید...همونطوری که ما در بازی میبینیم جیمز واقعا داره یک شانس دوباره به دست میاره...برای اینکه Maria درست مثل Mary به بیماری ایی شبیه Mary دچار میشه...پس اینبار وظیفه جیمز اینه که اشتباه قبل رو دوباره تکرار نکنه و کاملا مواظب Maria باشه...اون انتخاب میکنه که با نیمه دوم Mary که نیمه شاد اون هست مهربان باشه , با اینکه میبینه Maria هم مثل Mary مریض میشه...این Ending یی هست که درش جیمز واقعا نسبت به Maria محبت میکنه و آنها با هم شروع به یادآوری خاطرات گذشته میکنند...این یک پایان زیباست (به عقیده من)...این پایانی هست که بهش Love Ending میگم...
Leave
بکنین :
*به گفتگوی تمام راهرو گوش کنین
*عکس و نامه Mary رو هر چند وقت یکبار چک کنین
*همیشه سطح جانتان را بالا نگه دارید
نکنین :
*نزدیک Maria نباشید
این پایان سخته هست که من نظرم رو در موردش میگم و هرکسی میتونه قبولش کنه یا اینکه به اصطلاحی حتی یک Give A Shit هم بهش نده !
با انتخاب کردن Laura جیمز به این نتیجه میرسه که در تمام اوقات حق با Mary بوده و داشته بهش هشدار میداده , حتی اگر در اینکار Laura نقش داشته باشد... پس با قبول کردن سرپرستی Laura جیمز داره یک راه مجازات جدید برای خودش انتخاب میکنه...قرار گرفتن در کنار قسمتی از همسرش که همیشه ازش متنفر بوده.این یک کار قشنگ دیگه بود ولی....این پایان Punishment Ending یا پایان مجازات بود...
Rebirth
این پایان تنها پایانی هست که تقریبا تمام منتقدان اونرو بصورت یک پایان Bonus میدونند و اعتقاد دارن که ربطی به داستان نداره و درست مثل قسمت Bonus فیلمهای DVD , یک جایزه برای طرفداران و خوره های بازی هستش...
جیمز با برداشتن 4 آیتم (که خودتون باید کشفشون کنین !) در طول بازی , باعث زنده شدن دوباره Mary میشه و از اول همه چیز رو شروع میکنه...من عقیده دارم که این غلطه ! چونکه در تمام طول بازی شما با این موضوع روبرو هستید که جیمز همسرش رو بخاطر خودخواهی کشته و همین موضوع اونرو از پا در میاره , که در آخر حتی ممکنه اونرو به خودکشی وادار کنه....پس حتی برگردوندن Mary به زندگی نمیتونه این واقعیت رو نقض کنه یه جیمز یک انسان بیگناه رو کشته....
نمیخواستم این قسمتها رو بگذارم و میخواستم ببینم خودتون میتونین برین پایانها رو ببینین...ولی گفتم اگه ببینین چه چیزی ممکنه در انتظارتون باشه , بهتر باشه....راستی این ها رو میتونین مثل من به راحتی پیدا کنین :
- - - - - - - - - -
A. “Leave” Ending
- - - - - - - - - -
*After climbing a long set of metal stairs, James finds his way into a
strange room with no ceiling and a metal floor. There is a bed sitting near
the middle of the room. A woman who looks like Mary is looking out the
window. James walks up to the woman at the window.*
James: Mary!
*The woman turns around and she and James look at each other for a short
time.*
Maria: When will you ever stop making that mistake! Mary’s dead. You
killed her.
James: Maria...? It’s you... But I don’t need you anymore.
Maria: What? You must be joking! But I can be yours... I’ll be here for
you forever.
*Maria walks towards James.*
Maria: And I’ll never yell at you or make you feel bad. That’s what you
wanted. I’m different than Mary... How can you throw me away?
James: I understand now. It’s time to end this nightmare.
Maria: No! I won’t let you! You deserve to die too, James.
*Maria then transforms into the final boss and she and James fight. After
James has caused enough damage to her, she falls to the ground, but is still
alive. Maria will repeat James’ name over and over again until she is
finally killed by one last blow.*
*After Maria is killed the scene switches. James is sitting next to Mary’s
bed in what is probably their home.*
James: Mary..
*Mary coughs a couple of times.*
Mary: James...
James: Forgive me...
Mary: I told you that I wanted to die, James. I wanted the pain to end.
James: That’s why I did it, honey. I just couldn’t watch you suffer.
No! That’s not true... You also said that you didn’t want to die.
The truth is I hated you. I wanted you out of the way. I wanted my
life back....
Mary: James... if that were true, then why do you look so sad?
James: Mary...
Mary: James... Please... please do something for me.
*Mary reaches at her side and grabs a letter and then hands it to James.*
Mary: Go on with your life.
*The scene switches to a foggy grave yard and Mary begins to read her letter
to James. To see what the letter says skip down to the “D. The Letter”
portion of this document. After the letter has been read James and Laura are
seen walking through the graveyard together. After this, the scene fades to
black and the credits roll*
- - - - - - - - - - -
B. “In Water” Ending
- - - - - - - - - - -
*After climbing a long set of metal stairs, James finds his way into a
strange room with no ceiling and a metal floor. There is a bed sitting near
the middle of the room. A woman who looks like Mary is looking out the
window. James walks up to the woman at the window.*
James: Mary...?
*The woman turns around and she and James look at each other for a short
time.*
Maria: Wrong again. Mary’s dead. You killed her.
*Maria walks closer to James.*
James: Maria. Maria... I’m done with you.
Maria: What do you mean? But I can be yours... I’ll be here for you
forever. And I’ll never yell at you or make you feel bad.
*Maria puts her hand up towards James’ face, but he pulls away.*
Maria: That’s what you wanted.
James: Now I understand. The problem is... you’re not Mary.
Maria: No James. I won’t let you! I’ll never let you have your Mary back!
*Maria then transforms into the final boss and she and James fight. After
James has caused enough damage to her, she falls to the ground, but is still
alive. Maria will repeat James’ name over and over again until she is
finally killed by one last blow.*
*After Maria is killed the scene switches. James is sitting next to Mary’s
bed in what is probably their home.*
James: Mary...
Mary: James...
*Mary begins coughing.*
James: Forgive me....
Maria: I told you I wanted to die, James. I wanted the pain to end.
James: That’s why I did it honey. I just couldn’t watch you suffer.
*Mary begins coughing again.*
James: No, that’s not the whole truth. You also said that you didn’t want
to die. The truth is... part of me hated you. For taking away my
life...
Mary: You killed me and you’re suffering for it. It’s enough, James.
*Mary reaches at her side and grabs a letter and then hands it to James.
After James takes the letter Mary begins coughing again.*
James: Mary...
Mary: James...
*James reaches out and takes Mary’s hand and puts it against his face. Mary
is coughing and seems to be gasping for breath when finally her hand goes
limp and James drops it from his face.*
*James stares at Mary for a moment and then picks her up off of the bed and
carries her out of the room. The screen goes black and a car door can be
heard closing.*
James: Now I understand. The real reason I came to this town.
*The sound of a car starting is then heard.*
James: I wonder what was I afraid of? Without you, Mary, I’ve got
nothing....
*A car is heard racing along a road for a short time.*
James: Now we can be together....
*Mary’s letter is then read against a background of what looks to be an
underwater scene. To see what the letter says skip down to the “D. The
Letter” portion of this document. At the end of the letter the background
fades to black and then the credits roll.*
- - - - - - - - - -
C. “Maria” Ending
- - - - - - - - - -
*After climbing a long set of metal stairs, James finds his way into a
strange room with no ceiling and a metal floor. There is a bed sitting near
the middle of the room and a woman who looks like Mary is sitting on the bed
looking out a window in the room. James walks up to the woman on the bed.*
Mary: James, I’ve been waiting.
James: Mary... I’m sorry it took so long.
Mary: Didn’t you want to see me?
James: Yes, I wanted to see you. Even an illusion of you.... That’s why I
came here.
Mary: That’s not true, is it? You killed me...
James: I couldn’t watch you suffer.
Mary: Don’t make excuses, James. I know I was a burden on you. You must
have hated me. That’s why you got rid of me.
James: It’s true... I may have had some of those feelings. It was a long
three years... I was... tired.
Mary: And that’s why you needed this “Maria” person?
*Mary gets off the bed and stands up next to James.*
Mary: James, do you really think I could ever forgive you for what you did?
*Mary then transforms into the final boss and she and James fight. After
James has caused enough damage to her, she falls to the ground, but is still
alive. Mary will repeat James’ name over and over again until she is finally
killed by one last blow.*
*After Mary is killed the scene switches. James is standing in the part of
Rosewater Park where he first met Maria, looking out at the water.*
Maria: You killed Mary again?
James: That wasn’t Mary. Mary’s gone.
*Maria walks up next to James.*
James: That was just something I... Maria? Maria.
Maria: What, James?
James: I want you... I want you with me...
Maria: Are you sure?
James: C’mon. Let’s get out of here.
*James begins to walk away, but Maria grabs his arm and he turns around.*
Maria: What about Mary?
James: It’s okay, I have you.
*Maria then reaches in her pocket, pulls out a letter, and hands it to James.
The scene switches to a background of the observation deck where James
started the game and Mary’s letter is read. To see what the letter says skip
down to the “D. The Letter” portion of this document.
*After the letter is done being read by Mary, Maria and James are shown
walking up the steps and through the parking lot towards James’ car. Once
Maria and James get about halfway from the steps to the car Maria begins
coughing.*
James: You’d better do something about that cough...
*The scene then fades to black and the credits roll*
- - - - - - - - - - -
E. “Rebirth” Ending
- - - - - - - - - - -
*If you complete the game at least once and then collect all 4 of the special
items you will receive this ending.*
*After climbing a long set of metal stairs, James finds his way into a
strange room with no ceiling and a metal floor. There is a bed sitting near
the middle of the room. A woman who looks like Mary is looking out the
window. James walks up to the woman at the window.*
Maria: James.
James: Maria. I’m finished with you.
Maria: What!? But I’m what you wanted! Mary’s dead. Don’t you understand?
She’s not coming back! But I can be yours... I’ll be here for you
forever. I’ll never hurt you like she did! So why don’t you want
me!
James: Because your not Mary. Without Mary, I just can’t go on.
Maria: James. C’mon James. You must be joking.
*Maria then transforms into the final boss and she and James fight. After
James has caused enough damage to her, she falls to the ground, but is still
alive. Maria will repeat James’ name over and over again until she is
finally killed by one last blow.*
*After Maria has been killed the scene changes to James rowing the boat he
used earlier.*
James: Mary. You look so peaceful. Forgive me for waking you. But without
you, I just can’t go on. I can’t live without you, Mary. This town,
Silent Hill.... The Old Gods haven’t left this place.... And they
still grant power to those who venerate them.... Power to defy even
death....
*The camera shows James reaching a small island. There is a dock at the
island and also what looks to be a small house.*
James: Ah... Mary.
*James continues to row the boat until he disappears behind the island. The
screen then fades to black and the credits roll.*
- - - - - - - - -
F. “Dog” Ending
- - - - - - - - -
*This ending becomes available once a player has completed the game and least
once as well as received the “Rebirth” ending or if they have received the
“Leave”, “In Water”, and “Maria” endings. If James gets the dog key and uses
it to enter the observation room in the alternate hotel the following takes
place.*
*James opens the door and the room is shown. It is a brightly lit and very
colorful room. There are several computerized devices throughout the room
and at the back end of the room there is what looks to be a control panel.
There is a dog at the control panel with a headset on pulling various levers
back and forth. Also at the control panel, there is a monitor with pictures
of James and Maria shown on it. After looking over the room, James says “So
it was you all along” in Japanese and then drops to his knees. After this
the dog comes over to James and starts licking his face, then the credits
roll*
و این بود تلاش من برای درک کردن و فهمیدن یک بازی....یک بازی که ارزش فهمیدن را داشت...میدونین من در زندگیم چند تا بازی که واقعا ارزش درک کردن رو داشتن بازی کردم ؟! ایناهاشن :
*Metal Gear Solid Series ) داستان این بازی واقعا ارزش درک کردن و فهمیدن رو داره...)
*Silent Hill Series(اولین تحلیل من برای قسمت دومش بود...که به نظرم واقعا ارزشش رو داشت)
*Mafia(ارزش داره ! باور کنین ارزش داره)
*Beyond Good & Evil (بچه گونه است ؟! کجاشو دیدین ؟!)
*Neverhood (اینو دیگه انتظار نداشتین ! نه ؟!)
*The Longest Journey Series : Specially Dream Fall (داستان بسیار عالی و پیچیده برای درک...حداقل 3 بار باید تا آخرش برین)
*Final Fantasy Series (خودتون همه چی رو میدونین !)
خیلی خب ! دارم به آخرش نزدیک میشم....از همتون که منو تا اینجا همکاری کردید متشکرم...از تمامی دوستانی که تا به اینجا به من دلگرمی دادن متشکرم و بدونین که بدون دلگرمی اونها اینکار سخت اصلا امکانپذیر نبود...از پدر و مار مهربانم هم بخاطر همکاریشون متشکرم (ببینم ! مگه این پایان نامه است ؟!)
فقط امیدوارم که از این کار راضی بوده باشید و بدونین که چه زحمتی (حتی برای ترجمه !) به پاش رفته...الان دیگه داره وقت خواب میشه ! و منم دارم به یک نقد دیگه فکر میکنم....یا تحلیلی برای یکی از مواردی که بالا بهش اشاره شدش یا یک مقایسه کامل و جنجالی بین دو بازی Splinter Cell و Metal Gear Solid .... البته از کسانی که هنوز متال گیر رو "درک" نکردن خواهشمندم که قسمتهای مختلف اونرو بدون توجه به گیم پلی و یا حتی داستان , حتما تا آخرش برن تا وقتیکه میخوام در موردش بنویسم نگین چه جوری بود چونکه MGS اگه هیچ چیزی هم نداشته باشه (که داره) داستانی داره که بشه باهاش تحلیلی به اندازه 2 برابر تحلیل فعلی نوشت...از کسانی هم که هنوز MGS بازی نکردن و هیچوقت داستان بازی براشون ارزش چندانی نداشته خواهشمندم که برن Splinter Cell شونو بازی کنن و Metal Gear Solid رو خز نکنن !!!!
باز هم از همتون متشکرم
پایان تحلیلی بر بازی شاهکار Silent Hill 2 : Restless Dreams
جمعه , نوزدهم آبان سال 1385 هجری شمسی
جمعه , دهم نوامبر سال 2006 میلادی
تازیخ قمری هم مفت نمی ازه ! چونکه از زبان عربی متنفرم !
cully_4u
02-02-2007, 02:25
این داستان بازی DEVIL MAY CRY 1:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برگرفته از سایت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشته شده توسط یکی از اعضای این سایت به نام : xdantex
اسپاردا یک اهریمن بوده که در زمانهای قدیم توانسته بود موندوس رهبر موجودات جهنمی را شکست دهد و در سیاهچالی در اعماق زمین زندانی کند . و برای مردم تبدیل به یک قهرمان میشود.
سالها پس از این ماجرا اسپاردا با یک زن که ماهیتی انسانی داشت ازدواج میکند حاصل این ازدواج دو پسر دو قلو به نامهای دانته و ویرجیل بودن و هردو نیمه انسان نیمه اهریمن بودند.
پس از مدتی به طور ناگهانی موندوس خود را از زندان اسپاردا آزاد میکند و به سراغش میرود تا انتقام خود را از او بگیرد. او به خانه اسپاردا حمله کرد و خانواده او را اسیر کرد و تصمیم گرفت به تلافی کار اسپاردا خانواده او را قتل عام کند. او ابتدا همسر اسپاردا را جلوی چشمان او کشت اما وقتی خواست دانته را بکشد دانته موفق به فرار شد این اتفاق باعث شد نظر موندوس درباره کشتن ویرجیل تغییر کند و از او به عنوان یک خدمتگزار استفاده کند.
... داستان شماره یک سالها پس از این اتفاق روی میدهد زمانی که موندوس تقریبا تمام زمین را فتح کرده است و دانته نیز به مرد کاملی تبدیل شده است و به شغل (شریف!) شکار شیاطین مشغول است.
موندوس که حالا بسیار قدرتمندشده تصمیم میگیرد باری کامل شدن قدرتش از شمشیر افسانه ای اسپاردا استفاده کند برای این کار او نیاز به دو فطعه گردنبندی دارد که مادر دانته و ویرجیل در روز تولدشان به آنها هدیه دارد نیمی از گردنبد در اختیار دانته و نیمه دیگر در اختیار ویرجیل است
او جستجوی خود را برای یافتن دانته آغاز میکند و پس از یافتن جای او زنی اهریمنی و انسان نما به نام ترش را برای کشاندن دانته به محل زندگی خود به سراغ او میفرستد.
ترش به بهانه یک ماموریت کاری دانته را به جزیره موندوس میکشاند.... طی انجام ماموریت دانته متوجه نیت اصلی ترش میشود و تصمیم به بازگشت میگیرد اما رویارویی با برادرش مانع میشود در این میان ترش که به دانته علاقه مند شده بود از کار خود پشیمان میشود وراه محل زندگی موندوس را به دانته نشان میدهد تا او بتواند موندوس را نابود کند.
در سکانس پایانی بازی دانته و ترش به محل زندگی موندوس میرسند موندوس که از کار ترش به شدت خشمگین است او را میکشد و از مهلکه میگریزد ..
در صحنه آخر بازی ترش درآخرین لحظات حیاتش در حالی که میگرید از اهریمن بودن خود ابراز تنفر میکند دانته قطرات اشک را از صورت او پاک میکند وبه او میگوید که دیگر شیطان نیست زیرا شیاطین هرگز گریه نمی کنند. با این حرف ترش لبخندی میزند و سپس می ممیرد. پس از این واقعه دانته که حالا خوی اهریمنی اش کاملا بر خوی انسانی اش غلبه کرد حس انتقام در وجودش شعله میکشد و اشک از چشمانش جاری میشود
در واقع نام بازی را از همین سکانس نهایی بازی برداشته اند.شیطان هم ممکن است بگرید کاری که ترش و دانته در انتهای بازی انجام دادند.
Sam Fisher 11
02-02-2007, 02:44
ببینم این تاپیک رو زدی که داستان بازیها رو بذاری یا سایت Bc رو تبلیغ کنی :biggrin: ;)
cully_4u
02-02-2007, 02:55
بابا به خدا من اگه اسم این سایت رو نوشتم , فقط به خواسر اینه که بعداً بعضیا نگن که : بی وجدان میاد مطلب دیگرون رو مینویسه بدون اینکه , اسمی ازشون ببره ...
تازه این بازیها رو که من گذاشتم , توی اون سایت همینجوری مثل الان پشت سر هم نیستم و هر کدوم توی یه انجمن خاص و با فاصله های زمانی متفاوت نوشته شدن ...
سلام ژully_4u جون
شما که دستت طلاست
Runaway 1,2 رو هم اماده می کردی
طلاش 24 عیار میشد :happy:
Ali-Bahal
02-02-2007, 10:36
Cully_4u بسيار زحمت مي کشد يک دستت دردنکنه جانانه بهت مي گم
منم به زودي داستانها را مي نويسم
cully_4u
02-02-2007, 11:25
خواهش میکنم Ali-bahal جان ....
راستی Run Away هم داستانش اونجا بود ... سعی میکنم بزارم ...
saeed_cpu_full
02-02-2007, 12:29
به درک ... اصلاً تقصیر منه که یه همچین تاپیکایی رو را میندازم ...
بابا حالا چرا عصبانی میشی !!!
از بابت داستان ها هم دستت درد نکنه
HELLBOY_HP
02-02-2007, 13:48
من یقین دارم که یکی از تاپیک های جالب فروم بشه ادامه بدین در ضمن داستان ها رو هم خوندم خیلی باحال بود ولی این داستان ها تنها برای کسی جالبه که بازی رو انجام نداده باشه مثل خود من این دوتا بازی رو اصلآ بازی نکردم ولی با شنیدن داستان هاشون 100 در 100 بازی میکنم .ممنون
cully_4u
02-02-2007, 14:13
saeed_cpu_full باور کن این تاپپیک میتونه تاپیک توپی بشه ...
ولی نیاز به همکاری و وقت گذاشتن داره ...
cully_4u
02-02-2007, 14:14
راستی کسی داستان سری بازیهای رزیدنت اویل رو داره ؟
من خودم یکی دو تا رو پیدا کردم , ولی چیز جالبی نیستن ...
یه مقاله هم راجع به تاریخچه شهر Racon City و شرکت Umbrella توی Resident Evil پیدا کردم که بعداً میزارم ...
Ali-Bahal
02-02-2007, 16:31
حالا طرف حاشيه نرويد کاري کنيد که در هر پست داستان وجود داشته باشه از اين به بعد هم من داستانها را مي نويسم
لطف كنيد داستان بازيها رو به صورت pdf درآريد من چند تا دارم وقت كنم آپلود ميكنم بچه ها استفاده كنن
cully_4u
02-02-2007, 18:10
من بازیهایی رو که خودم گذاشتم , pdf میکنم و میزارم ...
Ali-Bahal
02-02-2007, 19:30
Splinter Cell Double Agent :
شخصيت بازي يعني Sam Fisher كه در گروه Third Echelon مشغول فعاليت بود پس از مرگ دخترش Sara بر اثر تصادف كه بوسيله يك گروه تروريستي بنام JBA اعمال شده بود بسيار افسرده و غمگين ميشود و چون سازمان پليس آمريكا كه قادر به انحدام اين گروه ها نبود، باعث شد تا سازمان NSA طرحي در مورد ورود به تشكيلات سري اين گروه بكشد و در نتيجه Sam Fisher را با بهانه قرار دادن مرگ دخترش بوسيله گروه JBA ترغيب نمود تا بعنوان يك جاسوس مخفي در اين گروه نفوذ و آنرا از درون نابود سازد. در حقيقت سام تنها فردي است كه مي تواند از پس اين ماموريت بسيار خطرناك و خطير برآيد. در نهايت سام فيشر با ارتكاب جرم هايي مانند دزدي، آدم ربايي و ... در تلاش براي ساخت مدارك جرم قلابي و سابقه خرابي بود تا از اين طريق به زندان افتاده و با فردي بنام Jamie Washington كه در گروه JBA فعاليت ميكرده و اكنون به زندان افتاده ارتباط برقرار نمايد تا بتواند در سازمان تروريستي JBA نفوذ كند. پس از اين ارتباط Jamie با همكاري سام فيشر موفق به گريز از زندان مي شوند. پس از فرار از زندان جيمي به او پيشنهاد ميكند تا به گروه JBA ملحق شود. از اين به بعد سام وارد گروه JBA ميشود؛ اما Moss كه رييس گروه است براي اعتماد هر چه بيشتر از او ميخواهد تا يك خلبان بيگناه را به قتل برساند و......
__________________________________________________ ______________________
The Godfather :
به خانوادهي Corleone خوش آمديد. بعد از يك زندگي ساده و سرقتهاي جزئي اكنون شما عضو يكي از سازمانهاي جنايي مشهور آمريكا ميباشيد. شما مأموريتهاي مختلفي را براي اين سازمان به انجام ميرسانيد. داستاني در مورد يك خانواده، احترام و وفاداري؛ اين بازي بر اساس كتاب پدرخوانده توسط Mario Puzo و فيلم سينمايي آن طراحي گرديده است. داستان بازي مربوط به وقتي است كه شما به خانوادهي Corleone ملحق ميشويد. شما براي اين گروه مأموريتهاي مختلفي را به انجام ميرسانيد. اهميت و ارزش شما همواره درون اين گروه افزايش مييابد. اين قسمت تنها بخشي از داستان بازي را در بر داشت. و بعد ......
__________________________________________________ ______________________
DOOM III :
داستان بازی دو سال پس از وقایع نسخه قبل خود می گذرد و مجددا باید با نیروهای شیطانی که به سیاره مریخ حمله ور شده اند به مبارزه بپردازید. اما در این بازی دیگر کنترل قهرمان نسخه پیشین را بر عهده نخواهید داشت و با شخصیتی جدید بازی را پی خواهید گرفت. داستان بازی بعد از خرابی هایی که در سیاره مریخ روی می دهد ، آغاز می شود. UAC تمامی فعالیت های خود را در این سیاره متوقف کرده و همه افرادی که در این سیاره زندگی می کردند پا به فرار گذاشته اند. با این وجود اتفاقاتی که در این سیاره می گذرد زیر نظر UAC می باشد و در یکی از همین روزها آنها شروع به دریافت سیگنال هایی قوی و ناشناس از سیاره مریخ می کنند. به همین دلیل دانشمندان شروع به انجام تحقیقات کرده و برای کسب اطلاعات بیشتر گروهی را براي اكتشاف به این سیاره می فرستند که به طور قطع قهرمان نسخه جدید این بازی نیز در این گروه قرار دارد و......
__________________________________________________ ______________________
Bully :
داستان بازي دربارهي پسري پانزده ساله به نام Jimmy Hopkins است که تا به حال از هفت مدرسه اخراج شده است. مادر او براي پنجمين بار ازدواج کرده است و قصد دارد به يک ماه عسل يکساله برود. او تصميم ميگيرد تا جيمي را درشهر BullWorth که يکي از شهرهاي امريکا است ببرد و در مدرسهاي به نام BullWorth Academy ثبت نام کند. مدرسهاي که اکثر دانشآموزهاي آن بچههاي گردن کلفت و شيطان هستند. و به آنجا رفتهاند تا از طريق قوانيني سخت تربيت شوند. جيمي در مييابد که قوانين مدرسه بسيار سخت و دستوپا گير است و مامورهايي زياد مدرسه را کنترل ميکنند. جيمي فرديست که هميشه ميخواهد روي پاهاي خودش بايستيد و رييس هم نيز باشد. بنابراين تصميم ميگيرد تا به جنگ با دانشآموزان و معلمان و مدرسه در نهايت کل شهر برود و آنها را تحت کنترل خود قرار دهد.در حقيقت مدرسه توسط پنج گروه از خود دانشآموزها اداره ميشود که هر کدام از آنها قسمتي خاص را اداره ميکنند.گروه اول Nerdها هستند که با لباسهايي سبز ظاهر ميشوند. آنها بسيار درس ميخوانند و هوشي بالا دارند. موزي هستند و کارهاي خود را با زيرکي انجام ميدهند. اما در دعواها و کارهاي فيزيکي ضعيف هستند. سرگروه آنها Earnest است. گروه دوم Greaserها هستند که بيشتر به مدهاي لباس توجه دارند و کاپشن چرم مشکي ميپوشند. سرگروه آنها Jhonny Vincent است. گروه سوم Prepeisها هستند که لباسهايي آبي به تن دارند. آنها بچههايي ثروتمند هستند و بسيار از خود راضياند و همه چيز را با پول ميخرند. رئيس آنها Derby Harrington است. گروه چهارم Jocks است که اکثر دانشآموزهاي آن سياه پوست هستند. آنها بسيار درشت هيکل و بسيار به ورزش اهميت ميدهند. پيرهني سفيد و کت ورزشي آبي بر تن دارند. سرگروه آنها Ted Thomson استBullies. نيز گروه آخر است که دانشآموزهاش پيرهني سفيد بر تن دارند و توسط دانشآموزي به نام Russel کنترل ميشوند و شما بايد....
__________________________________________________ ______________________
Call of Juarez :
داستان بازی از دو زاویه دید کاملا متفاوت روایت می شود که در حقیقت ماجرای یک تعقیب گریز مرگبار است که در آن شما هم نقش فراری را ایفا می کنید هم نقش تعقیب کننده! فراری فردیست به نام Billy که او را محکوم به جرم قتل والدینش کرده اند که طبق باور خودش آن را انجام نداده است یا به قول معروف حتی روحش هم از ماجرا خبر ندارد. از طرفی تعقیب کننده فردیست به نام Reverend Ray که در واقع عموی Billy می باشد و خودش فردی خلافکار است که با وجود همه ی جنایت هایش در زندگی اکنون روی به دین آورده و تبدیل به مرد دیندار شده است و در کلیسایی زندگی می کند، او در سرش صدای خدا را می شنود و فکر می کند که توسط خدا برای مجازات مجرمان و گسترش خداپرستی اتنخاب شده است و ... .
__________________________________________________ ______________________
Devil May Cry 3: Special Edition :
داستان از جایی شروع می شود که دانته در اولین روز تاسیس مغازه اش (که هنوز نامی ندارد) توسط فرستاده ی برادرش (Arkham) برای نبرد در برج شیطان دعوت می شود و زمانی که Arkham فرار می کند دانته مورد حمله شیاطین قرار می گیرد و در اثر مبارزه درون ساختمان، ساختمان تبدیل به ویرانه ای می شود و از این به بعد دانته به برج شیطان می رود و ماجرای اصلی شروع می شود. در Introی بخش ویرجیل با این ماجرا روبرو می شویم که ویرجیل برای بدست آوردن قدرت های پدرشان (که شیطان کاملی با نام Sparda بود بر خلاف دو برادر که نیمه انسان و نیمه شیطان هستند) در کتابخانه ای بدنبال راه باز کردن دروازه ی دنیای شیاطین به دنیای انسان هاست که آرخام به نزد او می آید و به او می گوید که می تواند به او کمک کند و از اینجا به بعد است که دو برادر در مقابل هم می ایستند چون برای بازکردن دروازه دنیای شیاطین نیاز به هر دو نیمه طلسم هایی است که مادر دو برادر به آن دو داده و هر کدام یک نیمه را دارند ولی ویرجیل نیاز به هردو نیمه دارد. زیبایی داستان در جایی است که تقریبا تمام شخصیت به اندازه دیگری در روایت داستان سهیم هستند و البته این بدلیل کم بودن تعداد شخصیت هاست (در کل بازی شامل 4 شخصیت می شود) که باعث شده تمام شخصیت ها تاثیر گزاری واقعی را داشته باشند. نکته ی جالب دیگر بازی اینست که تعدادی از Boss های بازی کسانی هستند که توسط پدر دانته (Sparda) در برج شیطان گرفتار شده بودند اما حالا با بالا آمدن برج شیطان از زیر زمین این افراد هم قدرت نمایی می کنند و البته بعد از شکست خوردن از شما تبدیل به اسلحه هایی می شوند که این اسلحه ها به شما در ادامه دادن بازی کمک می کند. شخصیت پردازی بازی هم در رتبه ی بالای قرار دارد و شخصیت های بازی یکی از دیگری جالبتر هستند مثلا رئیس های اصلی بازی همه بدلیل مبارزه با پدر دانته او را می شناسند و حرف هایی از مبارزه شان با Sparda می زنند یا مثلا برادر های دو قلو یعنی Agni و Rudra که بعد از شکست تبدیل به اسلحه های شما می شوند در حقیقت دو کله بر روی دو شمشیر هستند و اسلحه های متکلم شما هستند. (البته دانته آنها را ساکت می کند) شخصیت جالب دیگر بازی هم شخصیت دلقک است که چندین بار با او مبارزه می کنیم و همیشه با جمله ی "به جهنم خوش آمدید" از شما پذیرایی می کند، از همه جالبتر زمانی است که ماهیت اصلی شخصیت او رو می شود.
__________________________________________________ ______________________
GTA SA :
داستان بازی در دهه 1990 می گذرد. کارل جانسون شخصیت اصلی بازی ملقب به CJ بعد از پنج سال دوری از Los Santos و زندگی در Liberty City به علت شنيدن خبر مرگ مادرش دوباره قدم به اين شهر ميگذارد. به محض ورود به شهر ، توسط پليس دستگير ميشود و مورد بازجويی قرار ميگيرد. پليس ها پولهای کارل را گرفته و او را در ميانه راه رها مي كنند. اينك او به خانه مادريش بازگشته ، برادر و خواهر و دوستانش منتظر او هستند. اما براستی چه کسی عامل قتل مادر کارل بوده ؟ آيا کارل از پس زندگی در San Andreas بر مي آيد ؟ نقش او در اين بين چه مي تواند باشد ؟ آيا او خواهد توانست به دوستان خود اعتماد و اعضاي خانواده را مجددا گرد هم آورد ؟ اين سؤالاتی است که با بازی کردن San Andreas به آنها پی خواهيد برد
__________________________________________________ ______________________
Metal Gear Solid 3: Snake Eater :
خط داستاني MGS 3 ديگر در عصر حاضر نيست بلكه به زمان جنگ سرد يعني بعد از جنگ جهاني دوم در سال 1964 بازگشته است. داستان بازي درباره جنگ سرد بين ابر قدرت هاي آن زمان ، آمريكا و شوروي است. Sokolov دانشمندي روسي است. او سلاحی براي پايان دادن جنگ سرد طراحي می کند اما این سلاح دزديده مي شود و در این بین Snake ماموریت پیدا می کند تا این دانشمند را در عمليات Virtual نجات دهد اما در موقعي كه او را نجات می دهد و قصد برگرداندن او به آمريكا را دارد The Boss يعني رييس سابق Snake به او و كشورش خيانت کرده و به شوروي مي پيوندد و باعث شكست Snake در بازگرداندن Sokolov مي شود و....
__________________________________________________ ______________________
Prince of Persia The Sands of Time :
شما در نقش شاهزاده ایران هستید.پدر شما برای قدر دانی از مهاراجه به یکی از شهرهای اطراف حمله و ساعت زمان را دزدیده تا برای مهاراجه به عنوان هدیه دوستی برد.شما بازی را از این جا شروع کرده.(از حمله به دشمن برای تصاحب ساعت).شما در این حین چاقوی زمان را نیز پیدا کرده و با خود می برید.در ضمن شما شاهزاده ی آن شهر یعنی فرح را نیز می دزدید.شما ساعت زمان را برای مهاراجه برده و جادوگر مخصوص مهاراجه به شما می گوید که چاقوی زمان را در داخل ساعت کرده تا قدرت آن را مشاهده کنید.اما این کار شما باعث آزاد شدن قدرت شیطانی ساعت زمان شده و همه اطافیانتان به هیولاهایی زشت و بد ترکیب تبدیل شده و شما مجبورید همه را بکشید.حال شما باید به فکر چاره ای باشید.جادوگر سعی کرده که چاقو را از شما بدزدد.اما شما از دست وی فرار کرده.شما فرح را پیدا کرده و از او کمک می خواهید.او با این طلسم آشنا هست و به شما کمک می کند تا آن را خنثی کنید.شما باید چاقو را دوباره در ساعت زمان کنید تا همه چیز به حالت عادی برگردد و زمان به عقب بر میگردد.شما یک بار این فرصت را داشتید تا قدرت ماسه ها را از کار انداخته و زمان را به عقب برگردانید اما این فرصت را از دست دادید.آن هم فقط به خاطر بی اعتمادی به فرح.اما در دفعه بعد فرح از ارتفاع افتاده و می میرد و شما خود را مسئول دانسته و چاقو را در ساعت زمان می کنید.زمان به عقب برگشته و شما خود را در اتاق فرح با وی پیدا کرده و ناگهان جادوگر ظاهر شده و با شما می جنگد تا چاقو را بگیرد ولی شما او را می کشید و همه چیز تمام شده حتی پدر شما نیز دوباره زنده می شود.
__________________________________________________ _____________________
Prince of Persia: Warrior Within :
جادو گر بزرگ بابل مرگ شما پیش بینی می کند.زیرا شما قدرت ماسه ها را آزاد کردید و محافظ زمان به دنبال شما است.نام او داهاکا است.حال شما باید به جزیره زمان روید تا سرنوشت خود را تغییر دهید.در حین این سقر با دشمنی جدید به نام شیوا رو برو می شوید شما توسط وی به قدرتی جدید پی می برید یعنی برگشت به گذشته.شما وی را در هنگام جنگ با کایلینا می کشید و کایلینا را نجات می دهید.وی نیز سرنوشتش مرگ بوده زیرا قدرت زمان در وی نفوذ کرده است.شما در طی کار خیلی نا امید می شوید زیرا نمی توانید محافظ زمان را ناوبد کنید.اما ناگهان در یکی از بناهای قدیمی جزیره زمان متنی را دال بر وجود ماسک زمان برای تغییر گذشته را می خوانید.شما ماسک را بر صورت زده و تغییر چهره می دهید و در حقیقت همزاد خود را می بینید.از دست این طلسم نیز رها می شوید.در پایان کار شما با دو پایان تمام می شود.اول با با مرگ کایلینا و زنده ماندن داهاکا.داهاکا قدرت زمان را از شاهزاده پس گرفته و می روید.این قدرت همان گردن بندای است که فرح به او داد.شما به بابل برگشته و شهر را در آتش می بینید.پایان دوم زنده ماندن کایلینا و نابودی داهاکا با شمشیر آبی است زیرا او در مقابل آب ضعف دارد.حال با وی به بابل برگشته و باز در این پایان هم شهر در آتش است.جادوگر تاریکی است که به شهر حمله کرده و فرح را نیز اسیر کرده است.
__________________________________________________ ______________________
Prince of Persia T2T :
اگر شما فکر می کنید که شاهزاده گذشته اش را ژشت سر گذاشته و اینده ای دارد در اشتباهید.نبرد های وی تازه شروع شده است.حال شما همراه با کایلینا وارد شهر شدید.تمام بابل ژوشیده از سربازان تاریکی است که به رهبری شازاده تاریکی هاست.البته ناگفته نماند که این شاهزاده تاریکی همزاد شاهزاده ایرانی است و هر کدام نیمه یکدیگرند.شاهزاده زندانی شده و کایلینا برای کمک به وی جان خود را فدا می کند.حال شاهزاده باید به جنگ نیمه دیگر خود برود یعنی سخت ترین دشمنی که تا به حال داشته است.زیرا حالا او همه چیزش را است دست دادهوعشقش را و سرزمینش را و مردمش را و...درضمن قدرت شاهزاده تاریکی ها هم افزایش یافته زیرا چاقوی زمان را گرفته و به چاقوی تاریکی تبدیل کرده و همینطور تاج و تخت را نیز در اختیار دارد.
__________________________________________________ ______________________
Resident Evil 4 :
شش سال از حادثه مرگبار شيوع ويروس در راكون سيتي گذشته است . . . اكنون Leon S. Kennedy يك مامور آموزش ديده ی زبده است كه در اولين ماموريت خود بعد از گرفتن مسئوليت محافظت از خانواده رئيس جمهور جديد، بايد براي نجات اشلي، دختر ربوده شده رئيس جمهور به يكي از روستاهاي دور افتاده اروپايي سفر كند . . . روستايي دور افتاده در اسپانيا، با مردمي ناشناحته و عجيب! مردم اين منطقه از فردي بنام اوسموند سدلر كه رهبر ديني آنهاست پيروي ميكنند. فردي كه با قدرت عجيبي قادر به كنترل كردن ذهن افراد است. در ابتداي ورود ---- به دهكده، حمله به او آغاز مي شود! آيا افراد اين دهكده انسان هاي عادي هستند و يا باز هم پاي يك عامل ناشناخته در ميان است؟ اين ماموريت ---- است تا از اسرار اين مردم پرده بردارد و در اين ميان اشلي را از دست اين افراد نجات دهد.
دوستان فکر کنم براي استارت خوب باشد بعدا داستان بازيها را به صورت کامل مي گذارم اگر PDF اين پست را مي خواهيد از آدرس زير دانولد کنيد:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دانولد کنيد تا سرور از کار نيفتاده حجمش 63 کيلو بايت;)
cully_4u
02-02-2007, 20:20
داستان بازی FAHRENHEIT بصورت PDF :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
cully_4u
02-02-2007, 20:23
داستان بازی DEVIL MAY CRY 1 بصورت PDF :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
cully_4u
02-02-2007, 20:24
داستان سری بازیهای METAL GEAR SOLID بصورت PDF :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
cully_4u
02-02-2007, 20:25
داستان بازی LEGACY OF KAIN بصورت PDF :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
cully_4u
02-02-2007, 20:26
داستان بازی SILENT HILL 2 بصورت PDF :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
kkain-blood
02-02-2007, 20:57
داستان بازی LEGACY OF KAIN بصورت PDF :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
واقعا به خاطر این داستان ممنونم خیلی دنبالش بودم من عاشق شخصیت kainهستم!
cully_4u
02-02-2007, 22:05
خواهش میکنم ...
Ali-Bahal
02-02-2007, 22:45
آفرين ادامه بده
cully_4u
03-02-2007, 12:13
ونایی که گفته بودن میخوان داستان بزارن مثل danyel بجنبین... ما منتظریم ...
cully_4u
03-02-2007, 12:14
راستی اگه داستان میزارین , چیزی بزارین که تمام نکات مبهم بازی رو توضیح داده باشه ... تمام شخصیتهای یه داستان و رابطه اونها باهم ... نه اینکه فقط یه داستان کلی راجع به بازی تو چند سطر ...
M A T I N
04-02-2007, 11:15
دستت درد نکنه ....تاپیک جالبیه.... فکر کنم اونی که داستان بازی Silent hill 2 رو نوشته بود یا خودش داستان بازی رو نوشته یا اینکه خیلی اینکاره است ... ولی از حق نگذریم James اینقدر ها هم بد نیست ....
cully_4u
04-02-2007, 13:17
واقعا کارش خیلی درست بوده اون کسی که داستان Silent Hill رو نوشته ... چیزی که اون نوشته بود , دیگه داستان بازی نبود , تحلیل جزء به جزء بازی هستش ...
یه چیزی تو مایه های کاری که منتقدها تو برنامه هایی مثل سیننما 1 یا 4 میکنن ...
كسي داستا كامل سگانه شاهزاده ايراني رو نداره؟؟؟؟؟؟
Ali-Bahal
04-02-2007, 16:31
كسي داستا كامل سگانه شاهزاده ايراني رو نداره؟؟؟؟؟؟
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
يا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
cully_4u
05-02-2007, 21:10
مژده به همه طرفداران اسنیک , متال گیر و هیدئو کوجیما .
من قراره یه نوشته ای آماده کنم که میتونم بگم اگه طرفدار متال گیر هستید با دیدنش , ...
ممکنه تکمیل کردنش 1 یا 2 یا 3 هفته طول بکشه , ولی من برای این کار هیچ عجله ای ندارم ... چون میخوام چیزی رو که درست کردم , در نوع خودش یه چیز بی نظیر باشه ...
این رکار رو هم برای هیچ کسی جز خودم انجام نمیدم ... منظورم اینه که با انجام دادن این کار یکی از بزرگترین لذتهای زندگیم رو تجربه میکنم , اگرچه میدونم انجامش خیلی سخته ...
دیگه توضیحی نمیدم و فقط میگم که منتظر بمونید ...
راستی این چیزی که قراره بنویسم به درد کسایی میخوره که متال گیر 1 رو حتما بازی کرده باشن ... اگه بازی نکردید , تا یکی دو هفته دیگه حتما بازی کنین تا از دستتون نره ...
amirgooran
05-02-2007, 23:02
كسي مكس پين يك و دو رو نداره؟؟
دستت درد نکنه
داستان سایلنت هیل عالی بود من که دو بار خوندمش
ولی اخرش یک تیکه را بد اومدی و اون گیر دادن به splinter cell بود
من که عاشق سام فیشرم
به نظر من splinter cell هیچ چیزی کمتر از metal gear نداره و هر دوی انها بازیهای خوبی هستند و داستان بازی هم عالی است مخصوصا در scda که سه پایان مختلف داره
به هر حال دستت درد نکنه
اقا داستان devil may cry3 و global operations
مرسی
cully_4u
07-02-2007, 21:36
x_fashist_x خواهش میکنم . قابلی نداشت .
تازه این داستانها رو هم من ننوشتم . قبلا هم گفتم اینو .
در مورد SPLINTER CELL و متال گیر هم دیگه نمیخوام کل کل کنم و بحث راه بندازم , ولی اگه پایان مختلف واسه یه بازی حسنه , METALL GEAR SOLID توی قسمت اولش (سال 98) چند جور آخرش تموم میشد که هیچ , توی وسطهای بازی هم توی چند جای مختلف بسته به انتخاب خود بازیکن , داستان بازی تغییر میکرد , حتی با مرگ بعضی از شخصیتها , اون شخصیت بطور کلی از بازی مرخص میشد ...
مثل قسمت شکنجه اسنیک که اگه تحمل نمیکرد , مریل میمرد ...
کسی داستان gta sanandereas رو نداره
؟؟؟؟
نه
من هم نمیخوام کل کل کنم
ولی نمیدونم چرا هر کی میرسه به این بازی گیر میده
من هر دوتاشون را بازی کردم
وجفتشون بازی خوبیه
راستی داستان کامل silent hill4 را نداری
من که بدجوری تو کف موندم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
موفق باشی
Shahriar-b
09-02-2007, 19:55
داستان کامل پرنس رو داری ؟؟ اونی که گزاشتی نصفه است
cully_4u
11-02-2007, 22:25
کدوم دوست ؟
Captain_Nemo
08-03-2007, 21:42
اگه ممكنه داستان half life رو بذار و بگو چطور ميشه كه با قطار سر از شهر City 17 در مياره و اون مرد كت و شلواري كه اول بازي مياد كيه؟
M E H D I
09-03-2007, 00:26
داستان کامل پرنس رو داری ؟؟ اونی که گزاشتی نصفه است
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
hossein-p30-f
06-04-2007, 13:16
سلام
تاپیک خوبیه دستون درد نکنه
اگه ممکنه داستان Igi 1,2 رو برام بزارین
ممنون
من داستان siren 1 & 2 رو می خوام لطفا
B O L O T
08-04-2007, 21:09
من هم مال cod2
این نقد silent hill 2 عجب شاهکاری بود از اینجوریا دیگه ندارین؟
خيلي تاپيك باحاليه حال كردم با همه ي داستان هاتون دستتون درد نكنه از زحمتي كه كشيديد.
gogole magole
09-04-2007, 18:08
من داستان بازی اویل رو میخوام
لطف کنید داستان بازی Still life رو هم بذارید
سلام
یکی این سایلنت هیل 2 رو دوباره آپ کنه لینکش پریده
داستان بازی میراث کین رو میخوام لطفا
sajadlog
17-05-2007, 19:16
داستان بازی میراث کین رو میخوام لطف
يه سر به اخرين شماره ي بازينما بزن البته اگه حالشو نداري بگو تا برات بنويسم
shakerifar
17-05-2007, 19:29
داستان بازی میراث کین رو میخوام لطفا
تو صفحههای دو و سه و چهار رو نگاه کن من دیدما
Nazanin_rose
01-06-2007, 00:07
سلام
بچه ها من م خواستم ببینم کسی بازی شاهزاده ایرانی رو تا آخرش رفته ؟
شاهزاده ایرانی 2 دو پایان متفاوت داره که من به پایان اولیش یعنی مرگ کالینا رسیدم !!!
من فقط تونستم 8 تا از مکان های طول عمر رو پیدا کنم و فقط یکی رو پیدا نکردم
به نظر شما چی کار میشه کرد ؟؟:13:
دم همتون گرم تاپیک با حالیه.
این که میگن این بازی استالکر، 8 تا پایان مختلف داره درسته؟ من که تمومش کردم رفت یه جایی آرزو کرد این منطقه نابود بشه و تبدیل بشه به جنگل و فضای سبز!
Optimus Prime
01-06-2007, 08:50
سلام
بچه ها من م خواستم ببینم کسی بازی شاهزاده ایرانی رو تا آخرش رفته ؟
شاهزاده ایرانی 2 دو پایان متفاوت داره که من به پایان اولیش یعنی مرگ کالینا رسیدم !!!
من فقط تونستم 8 تا از مکان های طول عمر رو پیدا کنم و فقط یکی رو پیدا نکردم
به نظر شما چی کار میشه کرد ؟؟:13:
اگه می شد فهمید کجا ها رو رفتی می شد از یه Save که اون قسمتا باشه Load کرد.اگر خواستی بگو تا جای همه طول عمر هارو بنویسم برات.
داستان بازی میراث کین رو میخوام لطفا
------------------------------------------
رازيل يكي از جنگجويان سارافان كه پس از مرگ توسط كين امپراطور خون آشامان دوباره به زندگي باز ميگردد ،
بعنوان يكي از پسر خوانده هاي اين امپراطوري شرور به خدمت گرفته ميشود .
ولي از آنجايي كه قدرت او روز به روز افزايش مي يابد ، كين از ترس شورش او را به قعر مرداب مرگ مي افكند .
اما خوش شانسي او باعث ميشود تا توسط خداي الدر نجات يافته و زندگي دوباره اي را آغاز كند خداي الدر به او
قدرتي ميدهد تا قادر شود روح دشمنان مغلوب خود را تسخير كند و او به يك روح رباي كامل بدل ميسازد .
رازيل به دنبال كين از دروازه زمان عبور ميكند و به گذشته تاريك حكومت كين رفته و به تعقيب او ميپردازد و در طي
اين سفر با گذشته فراموش شده خود و رازهاي پوشيده آن روبرو ميشود .
آيا او قادر خواهد بود تا از پيشروي اين خون آشام و امپراطوري مخوف او جلوگيري كند ؟؟
:10: :10:
-------------------------------------------------
من تقريبا همه بازيهاي جديد انجام دادم همه هم با گرافيك بالا اما اين بازي هميشه جلو چشمم بوده .
ميبينيد كه آواتارم عكسه رازيل . واقعا شخصيتشو دوست دارم . :11: :11:
Optimus Prime
02-06-2007, 09:11
------------------------------------------
رازيل يكي از جنگجويان سارافان كه پس از مرگ توسط كين امپراطور خون آشامان دوباره به زندگي باز ميگردد ،
بعنوان يكي از پسر خوانده هاي اين امپراطوري شرور به خدمت گرفته ميشود .
ولي از آنجايي كه قدرت او روز به روز افزايش مي يابد ، كين از ترس شورش او را به قعر مرداب مرگ مي افكند .
اما خوش شانسي او باعث ميشود تا توسط خداي الدر نجات يافته و زندگي دوباره اي را آغاز كند خداي الدر به او
قدرتي ميدهد تا قادر شود روح دشمنان مغلوب خود را تسخير كند و او به يك روح رباي كامل بدل ميسازد .
رازيل به دنبال كين از دروازه زمان عبور ميكند و به گذشته تاريك حكومت كين رفته و به تعقيب او ميپردازد و در طي
اين سفر با گذشته فراموش شده خود و رازهاي پوشيده آن روبرو ميشود .
آيا او قادر خواهد بود تا از پيشروي اين خون آشام و امپراطوري مخوف او جلوگيري كند ؟؟
:10: :10:
-------------------------------------------------
من تقريبا همه بازيهاي جديد انجام دادم همه هم با گرافيك بالا اما اين بازي هميشه جلو چشمم بوده .
ميبينيد كه آواتارم عكسه رازيل . واقعا شخصيتشو دوست دارم . :11: :11:
دوست من.این داستان Legacy of Kain Soul Reaver که گفتی.با این سری که بازی کردیم یعنی Soul Reaver 2 و Defiance (البته به جز Blood Omen 2)دیدیم که همش زیر سر همین Elder God و Mobius بود و raziel هم زندگی قبل از خون آشام شدنش فرمانده کل Sarafan های عوضی!(ببخشید من همیشه تو جو و عاشق این سری بازی Legacy of Kain هستم!:31: )بوده و خودش خود را به قتل می رساند.(با عبور از یکی از ماشین های زمان Mobius به زمان قبل از وقایع Blood Omen می رسد و خود و برادرانش را می کشد.)می فهمیم که با تفاسیری که همه افراد اطراف Raziel حتی خود Kain می کردند که اوست که Freewill یعنی اختیار دارد و اوست که نجات دهنده دنیاست اشتباه بوده و این Kain است که می تواند دشمن حقیقی یعنی همان Elder God را شکست دهد(در آخر Defiance متوجه ای موصوع می شویم)و همه اینها نله بوده که Elder God و Hylden ها (دشمنان قدیمی Vampire ها که Pillars of Nosgoth برای دور نگه داشتن و زندانی کردن آنها بنا شده بود)که از Raziel استفاده کنند که Kain را که تنها دشمن دارای اختیار است که می تواند آنها را از بین ببرد را بکشد.که باز هم به خاطر قدرت Balance Gaurdian بودن کین وی نمرد و توانست بدون قلب یانوس که مورتانیوس هنگام زنده کردن دوباره کین در Blood Omen استفاده کرده بود به حیات ادامه دهد و تمام نقشه های Elder God را از بین ببرد.که ما در Blood Omen 2 می بینیم کین جوان توانست رییس Hylden ها و Sarafan ها را که در Defiance توانسته بود توسط یانوس رازیل را شکست دهدرا نابود کند.یعنی شما می تواینید Blood Omen 2 را آخرین شماره Legacy of Kain به حساب بیاورید از نظر ادامه داستان.طبق اخبار حداقل یک بازی از Legacy of Kain در سال 2005 در حال ساخت بود(مراحل اولیه داستان نویسی)که به علت فروش نکردن خوب Defiance شرکت Eidos ادامه این پروژه را Cancel کرد...
B O L O T
02-06-2007, 11:13
داستان بازی cod2 رو میخواستم
دوست من.این داستان Legacy of Kain Soul Reaver که گفتی.با این سری که بازی کردیم یعنی Soul Reaver 2 و Defiance (البته به جز Blood Omen 2)دیدیم که همش زیر سر همین Elder God و Mobius بود و raziel هم زندگی قبل از خون آشام شدنش فرمانده کل Sarafan های عوضی!(ببخشید من همیشه تو جو و عاشق این سری بازی Legacy of Kain هستم! )بوده و خودش خود را به قتل می رساند.(با عبور از یکی از ماشین های زمان Mobius به زمان قبل از وقایع Blood Omen می رسد و خود و برادرانش را می کشد.)می فهمیم که با تفاسیری که همه افراد اطراف Raziel حتی خود Kain می کردند که اوست که Freewill یعنی اختیار دارد و اوست که نجات دهنده دنیاست اشتباه بوده و این Kain است که می تواند دشمن حقیقی یعنی همان Elder God را شکست دهد(در آخر Defiance متوجه ای موصوع می شویم)و همه اینها نله بوده که Elder God و Hylden ها (دشمنان قدیمی Vampire ها که Pillars of Nosgoth برای دور نگه داشتن و زندانی کردن آنها بنا شده بود)که از Raziel استفاده کنند که Kain را که تنها دشمن دارای اختیار است که می تواند آنها را از بین ببرد را بکشد.که باز هم به خاطر قدرت Balance Gaurdian بودن کین وی نمرد و توانست بدون قلب یانوس که مورتانیوس هنگام زنده کردن دوباره کین در Blood Omen استفاده کرده بود به حیات ادامه دهد و تمام نقشه های Elder God را از بین ببرد.که ما در Blood Omen 2 می بینیم کین جوان توانست رییس Hylden ها و Sarafan ها را که در Defiance توانسته بود توسط یانوس رازیل را شکست دهدرا نابود کند.یعنی شما می تواینید Blood Omen 2 را آخرین شماره Legacy of Kain به حساب بیاورید از نظر ادامه داستان.طبق اخبار حداقل یک بازی از Legacy of Kain در سال 2005 در حال ساخت بود(مراحل اولیه داستان نویسی)که به علت فروش نکردن خوب Defiance شرکت Eidos ادامه این پروژه را Cancel کرد...
خيلي عالي بود :10: :10: :11: :11:
Nazanin_rose
03-06-2007, 18:48
اگه می شد فهمید کجا ها رو رفتی می شد از یه Save که اون قسمتا باشه Load کرد.اگر خواستی بگو تا جای همه طول عمر هارو بنویسم برات.
ممنون میشم اگه بهم آدرس همه مکان های طول عمر رو بگی
من دو بار بازی رو تموم کردم و دفعه دوم تونستم هشتمین مکان رو هم پیدا کنم ، خیلی دلم می خواد کالینا زنده بمونه:46:
Optimus Prime
04-06-2007, 00:49
ممنون میشم اگه بهم آدرس همه مکان های طول عمر رو بگی
من دو بار بازی رو تموم کردم و دفعه دوم تونستم هشتمین مکان رو هم پیدا کنم ، خیلی دلم می خواد کالینا زنده بمونه:46:
چشم،می نویسم برات.
Optimus Prime
04-06-2007, 15:24
ممنون میشم اگه بهم آدرس همه مکان های طول عمر رو بگی
من دو بار بازی رو تموم کردم و دفعه دوم تونستم هشتمین مکان رو هم پیدا کنم ، خیلی دلم می خواد کالینا زنده بمونه:46:
دوست عزیز من سعی می کنم مختصر بیان کنم چون دقیق یادم نیست اگه هر موردی توجهتو جلب کرد بگو تا بیشتر توضیح بدم.به ترتیب می نویسم:
1.بعد از اینکه با شادی جنگیدی و او را کشتی برای آخرین بار یک اتاقی(مثل قربانگاه با لکه های خون)وجود داره که تو باید اونو به عقب بکشی تا یه راهرو بازشه اونجا برو جلو اولین Health Upgrade.
2.بعد از قسمتی که شاهزاده با خودش مواجه می شه که ماسک زده در اول بازی به یک حیاط می رسی که پله هایی وجود داره که کنار آن پله ها سوئیچی است که اگر روی آن بروی یک در کوچیک بالای اونجا باز می شه که تو باید با Slow Time یا با دویدن از روی دیوار کناری پله ها زود به آن برسی تا بسته نشود.
3.بعد از اینکه Serpent Sword را از کایلینا گرفتی تا با آن سوئیچ تغییر Platform هارو فعال کنی دسته را بچرخان تا در وضعیتی قرار گیرد که بتوانی به پایین بروی.اونجا یه راهیه که به Health Upgrade سوم میرسی.
4.وقتی در اوایل Garden Tower هستی قبل از اینکه برسی به اولین سوئیچ که آب رو باز می کنه همون پایین یک مکانیست که حصار شکسته شده یا ندارد و آنجا گیاهان بیشتر رشد کرده اندواز آنجا آویزان شو و به پایین برو.
5.بعد از به راه اندازی حرکت آب و باز شدن یکی از قفل های در اصلی بالای دسته ای ک چرخاندی یک راه است که به پنجمی می رسی.
6.وقتی در Clock Tower هستی به جایی مرسی که یک غول سگ های انفجاری پرتاب می کند آنجا دو دیوار برای خراب شدن وجود دارد یکی Save در آن قرار دارد و دیگری راهروی منتهی به Health Upgrade ششم.نز دیک آنجا شو که غول با پرتاب دیوار را خراب کند.
7.بعد از گرفتن Scorpion Sword که قادر به خراب کردن دیوار هاست و مواجه با یک غول بزرگ مومیایی از نردبان که بالا روی به یک اتاقی می رسی که دو دیوار قابل خراب کردن یکی در یک طرف و دیگری در آنطرف اتاق قرار دارد.یکی در آن سوئیچ فعال کردن در و دیگری خود در در آن است.دیوارها را خراب کن و سوئیچ را فعال کن و با استفاده از Slow Time به طرف در برو.
8.در کتابخانه وقتی که بالای دومین میله دایره ای شکل هستی به کنار برو و آنجا یک لبه است لبه را بگیر و به طرف در برو.
9.مکان آخری در قسمتی قرار دارد که اول بازی دنبال شادی بودی و اطاقی بود که مجبور بودی به بالای آن بروی تا بپری روی یک سوئیچ تادر آن پایین باز شود.خودت را دو باره به آنجا برسان و به بالا جایی که یک دیوار برای خراب کردن بود برو و دیوار را خراب کن و یک تکه سنگ را هل بده تا کنار دیوار برسد تا بوسیله آن بتوانی از دیوار بری بالا.آنجا Health Upgrade نهم قرار دارد.
بعد از گرفتن هر 9 تای Health Upgrade ها به Hourglass Chamber برو جایی که ساعت شنی است وسط اتاق Water Sword قرار دارد آن را بر دار و در آخر بازی جای کایلینا با داهاکا خواهی جنگید و کایلینا نخواهد مرد.
Nazanin_rose
04-06-2007, 17:04
دوست عزیز من سعی می کنم مختصر بیان کنم چون دقیق یادم نیست اگه هر موردی توجهتو جلب کرد بگو تا بیشتر توضیح بدم.به ترتیب می نویسم:
1.بعد از اینکه با شادی جنگیدی و او را کشتی برای آخرین بار یک اتاقی(مثل قربانگاه با لکه های خون)وجود داره که تو باید اونو به عقب بکشی تا یه راهرو بازشه اونجا برو جلو اولین Health Upgrade.
2.بعد از قسمتی که شاهزاده با خودش مواجه می شه که ماسک زده در اول بازی به یک حیاط می رسی که پله هایی وجود داره که کنار آن پله ها سوئیچی است که اگر روی آن بروی یک در کوچیک بالای اونجا باز می شه که تو باید با Slow Time یا با دویدن از روی دیوار کناری پله ها زود به آن برسی تا بسته نشود.
3.بعد از اینکه Serpent Sword را از کایلینا گرفتی تا با آن سوئیچ تغییر Platform هارو فعال کنی دسته را بچرخان تا در وضعیتی قرار گیرد که بتوانی به پایین بروی.اونجا یه راهیه که به Health Upgrade سوم میرسی.
4.وقتی در اوایل Garden Tower هستی قبل از اینکه برسی به اولین سوئیچ که آب رو باز می کنه همون پایین یک مکانیست که حصار شکسته شده یا ندارد و آنجا گیاهان بیشتر رشد کرده اندواز آنجا آویزان شو و به پایین برو.
5.بعد از به راه اندازی حرکت آب و باز شدن یکی از قفل های در اصلی بالای دسته ای ک چرخاندی یک راه است که به پنجمی می رسی.
6.وقتی در Clock Tower هستی به جایی مرسی که یک غول سگ های انفجاری پرتاب می کند آنجا دو دیوار برای خراب شدن وجود دارد یکی Save در آن قرار دارد و دیگری راهروی منتهی به Health Upgrade ششم.نز دیک آنجا شو که غول با پرتاب دیوار را خراب کند.
7.بعد از گرفتن Scorpion Sword که قادر به خراب کردن دیوار هاست و مواجه با یک غول بزرگ مومیایی از نردبان که بالا روی به یک اتاقی می رسی که دو دیوار قابل خراب کردن یکی در یک طرف و دیگری در آنطرف اتاق قرار دارد.یکی در آن سوئیچ فعال کردن در و دیگری خود در در آن است.دیوارها را خراب کن و سوئیچ را فعال کن و با استفاده از Slow Time به طرف در برو.
8.در کتابخانه وقتی که بالای دومین میله دایره ای شکل هستی به کنار برو و آنجا یک لبه است لبه را بگیر و به طرف در برو.
9.مکان آخری در قسمتی قرار دارد که اول بازی دنبال شادی بودی و اطاقی بود که مجبور بودی به بالای آن بروی تا بپری روی یک سوئیچ تادر آن پایین باز شود.خودت را دو باره به آنجا برسان و به بالا جایی که یک دیوار برای خراب کردن بود برو و دیوار را خراب کن و یک تکه سنگ را هل بده تا کنار دیوار برسد تا بوسیله آن بتوانی از دیوار بری بالا.آنجا Health Upgrade نهم قرار دارد.
بعد از گرفتن هر 9 تای Health Upgrade ها به Hourglass Chamber برو جایی که ساعت شنی است وسط اتاق Water Sword قرار دارد آن را بر دار و در آخر بازی جای کایلینا با داهاکا خواهی جنگید و کایلینا نخواهد مرد.
سلام
ممنون از لطفت :20:
من شماره 4 و شماره 9 رو نفهمیدم ، ولی من 8 تا از مکان ها رو رفتم و الان هم در سالن اصلی هستم و ماسک از بین رفته و من باید برای بار دوم با کالینا بجتگم ، هیچ کدوم این دو تا مکان طول عمر به سالن اصلی راه دارند ؟ یعنی می تونم قبل از جنگ با کالینا آخری رو هم بگیرم ؟:13:
ممنون میشم از لطفت:11:
kkain-blood
04-06-2007, 18:05
دوست من.این داستان Legacy of Kain Soul Reaver که گفتی.با این سری که بازی کردیم یعنی Soul Reaver 2 و Defiance (البته به جز Blood Omen 2)دیدیم که همش زیر سر همین Elder God و Mobius بود و raziel هم زندگی قبل از خون آشام شدنش فرمانده کل Sarafan های عوضی!(ببخشید من همیشه تو جو و عاشق این سری بازی Legacy of Kain هستم!:31: )بوده و خودش خود را به قتل می رساند.(با عبور از یکی از ماشین های زمان Mobius به زمان قبل از وقایع Blood Omen می رسد و خود و برادرانش را می کشد.)می فهمیم که با تفاسیری که همه افراد اطراف Raziel حتی خود Kain می کردند که اوست که Freewill یعنی اختیار دارد و اوست که نجات دهنده دنیاست اشتباه بوده و این Kain است که می تواند دشمن حقیقی یعنی همان Elder God را شکست دهد(در آخر Defiance متوجه ای موصوع می شویم)و همه اینها نله بوده که Elder God و Hylden ها (دشمنان قدیمی Vampire ها که Pillars of Nosgoth برای دور نگه داشتن و زندانی کردن آنها بنا شده بود)که از Raziel استفاده کنند که Kain را که تنها دشمن دارای اختیار است که می تواند آنها را از بین ببرد را بکشد.که باز هم به خاطر قدرت Balance Gaurdian بودن کین وی نمرد و توانست بدون قلب یانوس که مورتانیوس هنگام زنده کردن دوباره کین در Blood Omen استفاده کرده بود به حیات ادامه دهد و تمام نقشه های Elder God را از بین ببرد.که ما در Blood Omen 2 می بینیم کین جوان توانست رییس Hylden ها و Sarafan ها را که در Defiance توانسته بود توسط یانوس رازیل را شکست دهدرا نابود کند.یعنی شما می تواینید Blood Omen 2 را آخرین شماره Legacy of Kain به حساب بیاورید از نظر ادامه داستان.طبق اخبار حداقل یک بازی از Legacy of Kain در سال 2005 در حال ساخت بود(مراحل اولیه داستان نویسی)که به علت فروش نکردن خوب Defiance شرکت Eidos ادامه این پروژه را Cancel کرد...
دوست عزیزم خیلی منم رو هیجان زذه کردی من عاشق این سری بازی هستم از اینکه یکی مثل خودم پیدا کردم خیلی خوشحالم داستان این 5 سری رو کامل بازی نما داره یا نه؟اگه داره کدمک شمارش؟
Optimus Prime
04-06-2007, 18:38
دوست عزیزم خیلی منم رو هیجان زذه کردی من عاشق این سری بازی هستم از اینکه یکی مثل خودم پیدا کردم خیلی خوشحالم داستان این 5 سری رو کامل بازی نما داره یا نه؟اگه داره کدمک شمارش؟
مرسی دوست منم خیلی خوشحالم byebye هم عاشق این سریه!Sorry دوست خوبم من تاحالا مجله بازی نما نداشتم شنیده بودم که داره ولی مثل اینطوری که داستان توضیح بده نداره بیشتر نقل همون چیزی بوده که بازی کردی نه معماهای اصلی داستان.من چندین بار کل داستان را تمام کردم و سری به Fan Site های Legacy of kain زدم تا کل ماجرا دستم اومد!خیلی داستان عالی داره!هر جاشو که سواله برات بگو دوست عزیز چون شما هم خوره Legacy هستید دیگه جای ابهام برایتان نماند!:46:
asman616
05-06-2007, 16:28
خوب منم با بازي tmnt لاك پشتهاي نينجا كه بازي تقريبا جديدي هست شروع مي كنم
البته بخشيد كه بيشتر نقد بازي تا داستان بازي
پرش، ضربه ... نینجا ها می آیند ...
Teenage Mutant Ninja Turtles) TMNT) آخرین محصول سال 2007 از استودیوی یوبی سافت مونترال است. استودیویی که انگار هنوز در رویای Prince of Persia قرار دارد. استودیویی که تا کنون سبک های مختلفی را تجربه کرده است. از بازی های تام کلنسی گرفته تا بازی های رند میلر (خالق سری بازی های حادثه ای میست) و سری بازی های فوق محبوب Prince of Persia.
تاریخچه بازی:
TMNT برگرفته از کتاب های کامیک است. این کتاب های کامیک در سال 1984 توسط Mirage Studio منتشر گردید. مبتکر این شخصیت ها Kevin Eastman بود که به کمک دوست خود Peter Laird این شخصیت های کارتونی را خلق کردند. بعد ها این کتاب های کمیک راه خود را به دنیای بازی باز کرد. تاکنون 16 بازی از سری TMNT ساخته شده است. این 16 بازی برروی بیشتر کنسول های دنیا منتشر شدهاند. از Arcade گرفته تا XBOX360 که یکی از جدیدترین کنسولهای موجود در بازار است. نینجا ها برای اولین بار در سال 1989 بر روی سیستم NES ارائه شدند. در اولین نسخه این بازی 5 مرحله وجود داشت و شما برای تکمیل هر مرحله باید یک سری ماموریت ها را به اجبار تمام می کردید. اگر بخواهیم به واقع به اولین بازی TMNT برروی کنسولی خوب اشاره کنیم باید به سال 1990 برگردیم. برای اولین بار نینجا ها بر روی Game Boy نینتندو منتشر شدند. بعد از ارائه این بازی بر روی گیم بوی، رد پای این بازی بر روی PCهای با سیستم عامل DOS نیز دیده شد. بازی TMNT که بر روی داس ارائه شد از روی نسخه اصلی آن (1989) آماده گردید و دوستداران کامپیوتر نیز این بازی را تجربه کردند.
در سال 1991، نینجا ها توسط کونامی برای Arcade تولید شد تا اینکه در سال 2003، کونامی که حق پخش این بازی را در اختیار داشتTMNT را بر روی PC، XBOX، PS2 و GameCube منتشر کرد. این سری بازی ها تا سال 2005 سه بار دیگر وارد بازار شدند و حتی در سال 2006 و 2007 دو نسخه از این بازی بر روی گوشی های موبایل توسط Overloaded آماده شد.
در سال 2006 یوبی سافت حق پخش این بازی را از کونامی خریداری کرد و وظیفه ساخت ادامه این سری بازی را به استودیوی مونترال خود سپرد. شاید یکی از دلایل این کار سابقه ساخت بازی PoP توسط این استودیو بود که تا حدودی از نظر سبک و ویژگی ها موجود در بازی، به TMNT نزدیک بود. اما آیا یوبی سافت در ساخت این بازی موفق عمل کرد؟
شخصیت های بازی:
در این بازی شما با 4 لاک پشت نینجا سرو کار دارید. لئوناردو – مایکل انجلو – دوناتلو – رافائل.
از بالا: لئوناردو، مایکل انجلو، دوناتلو و رافائل.
اگر کمی اهل هنر باشید به خوبی متوجه می شوید اسامی این 4 لاک پشت نینجا از هنرمندان و نقاشان قدیمی گرفته شده است. این 4 لاک پشت توسط استاد خود با نام استاد Splinter مهارت مبارزه را کسب کرده و تبدیل به نینجا شدند. محل استقرار این 4 نفر در فاضلاب های منهتن قرار دارد. این 4 نفر در برابر دشمنان و هیولاها و مهاجمین سیاره ما مقابله کرده و به مبارزه می پردازند، در صورتی که خود را به طور کامل از جامعه دور کرده اند.
در زیر با 4 شخصیت اصلی این بازی آشنا می شوید:
لئوناردو: لئوناردو در واقع رهبر گروه نینجا هاست. لئوناردو ماسکی آبی بر روی چشمان خود قرار می دهد و در استفاده از شمشیر تبحر خاصی دارد. اسم این شخصیت از لئوناردو داوینچی گرفته شده است.
رافائل: ضد قهرمان این تیم رافائل هست و بیشتر اوقات مخالف این است که درگیری رخ دهد. رافائل ماسکی قرمز بر چشمان خود قرار داده و تبحر خاصی در استفاده از شمشیر سه سر دارد. اسم این شخصیت از نقاش بزرگ، رافائل گرفته شده است.
مایکل آنجلو: این شخصیت خوش روحیه ترین فرد گروه هست. او عاشق خواندن کتاب های کمیک و خوردن پیتزا است. او ماسکی نارنجی بر چشمان خود می زند و تبحر خاصی در استفاده از نانچاکو دارد. اسم این شخصیت از مایکل انجلو بوناروتی گرفته شده است.
دوناتلو: او شخصیتی دانشمند، مخترع و آشنا به تکنولوژی روز است. او کلا نینجایی باهوش می باشد. او ماسکی بنفش بر چشمان خود دارد و تبحرش استفاده از چوب می باشد. اسم او از دوناتو دنیکولو دبتو باردی (di Niccolo di Betto Bardi Donato) نقاش ایتالیایی گرفته شده است.
استاد Splinter: او استاد این گروه می باشد. او یک موش است و راه نینجا شدن را به لاک پشت ها یاد داده است. او خودش از استاد بزرگ نینجوتسو (Hamato Yoshi) این سبک مبارزه را یاد گرفته است.
TMNT از نظر سبک جزء بازی های اکشن – حادثه ای تقسیم بندی شده است. شما در این بازی با مراحل مختلفی روبرو می شوید. از حرکت در فاضلاب ها و راه رو های زیر زمینی گرفته تا بر بلند ترین نقطه شهر بر روی یک برج. روند بازی کلا خطی می باشد و شما اصلا با اتفاق غیر منتظره ای روبرو نمی شوید. همه چیز بسیار ساده اتفاق می افتد. بازی به صورت مرحله ای می باشد و مرحله اول به عنوان تمرین حرکات از یک جنگل شروع می شود. البته 4 مرحله اول بازی کلا تمرینی هستند و شما با ویژگی های هر شخصیت به خوبی آشنا می شوید. بازی بسیار کوتاه است و می توان در عرض 8-10 ساعت بازی را تمام کرد. در داخل مراحل بازی یک سری Check Point به شما داده می شود و در صورتی که از در و دیوار و بالای ساختمان ها به پایین افتادید، می توانید از Check Point بازی را ادامه دهید. بازی الگوبرداری کاملی از حرکات شاهزاده فارسی کرده است. شاید بد نباشد بگوییم که تیم مونترال فقط در این بازی شخصیت های جدید را تعریف کرده است و مقداری هم حرکات ترکیبی. هیچ کار جدید در این بازی توسط تیم مونترال دیده نشده است. این مسئله از تیمی همچون مونترال بسیار دور از انتظار بود.
برای اتمام مراحل بازی سه نکته مهم است: سرعت، جمع آوری سکه های طلا، کار گروهی نینجاها. برای اتمام و گرفتن کامل امتیازات که A می باشد، شما نیاز دارین اولا با سرعت مرحله را تمام کنید و تمام سکه های موجود در بازی را که کاملا در سر راه شما قرار دارد بگیرید و نکته اخر انجام کار گروهی در بازی می باشد. اگر هر مرحله را با درجه A تمام کنید، برای شما یک جایزه باز می شود. این جایزه از یک سری شات و یک قسمت به نام Map Challenge تشکیل شده است. این قسمت در واقع مبارزه شما با دشمن های موجود در بازی است. کارگروهی در بازی کاملا کارتونی طراحی شده است. با زدن دکمه Alt یکی از نینجا ها به کمک شما می آید و با کمک یکدیگر می توانید حرکاتی ترکیبی انجام دهید. برای مثال در مرحله اخر بازی بدون استفاده از حرکات ترکیبی و کمک از دیگر نینجا ها، اتمام بازی محال است. برای مثال می توان به پرش های بلند اشاره کرد که تنها و تنها توسط کمک گرفتن از نینجا های دیگر امکان پذیر است. اگر خدای نکرده در بازی مردید باید با زدن پشت سر هم Space از یکی از نینجا های دیگر کمک خواسته و یکی دیگر را جایگزین خود کنید. هر کدام از شخصیت های بازی بر اساس تبحری که دارند می توانند حرکت خاصی انجام دهند و سعی شده است به خوبی از چوب، شمشیر، شمشیر سه سر و نانچاکو برای انجام حرکات خاص استفاده شود. شاید این مسئله خیلی بی ربط نباشد که بگوییم بازی بر پرش تکیه دارد. برای تایید این مسئله به صورت پیش فرض دکمه چپ موس پرش می باشد و دکمه راست موس ضربه و مشت و لگد می باشد. این خود دلیل بر این واقعیت است که بازی بر پرش تاکید دارد. در بازی هر جا که صلاح دانستید می توانید بر روی دیگر شخصیت بازی سوئیچ کنید و از شخصیت دیگری که دوست داشتید استفاده کنید.
صدای شخصیت های اصلی بازی خوب و به جا طراحی شده است. شاید یکی از دلایل این مسئله اکران فیلم این بازی باشد. کلا در بازی سعی شده از محیطی شاد و جذاب استفاد شود. از مشکلات بازی هرچه بگوییم کم است. بازی از یک دوربین بسیار بد استفاده می کند. دوربین بازی کاملا ثابت است و تنها با حرکت شما در یک نمای خاص چرخش می کند و این مسئله مشکلات زیادی را برای شما ایجاد می کند. گاهی اوقات مکان قرار گیری دوربین بسیار خنده دار است. از مبارزات بازی هم همین مسئله را بگویم که خنده دار است. اصلا مبارزه سخت در بازی وجود ندارد. علت وجود مبارزاتی این چنینی در بازی کاملا بی دلیل به نظر می رسید. کلا تعداد شخصیت هایی که با شما درگیر می شوند 5 دسته هستند. البته شاید تیم یوبی سعی کرده بیشترمبارزات را کارتونی کند (البته شاید !!). شما بعد از مدتی ناخودآگاه می گوئید: الان وقت مبارزه هستش!!! و دشمن ها از درو دیوار و بالای سر شما پیدا می شوند و تا همه دشمن ها را که بین 10 – 30 نفر هستند را نکشید، نمی توانید از این قسمت خارج شوید و ادامه مرحله را طی کنید.
قسمت Map Challenge بازی هم اصلا خوب طراحی نشده است و نمی توان دلیلی منطقی برای این موضوع پیدا کرد. کنترل بازی نیز در برخی مواقع دچار مشکل می شود. گاهی اوقات در پرش ها و حرکت از روی دیوارها، کنترل بازی نقص دارد. کلا در بازی دورنمای خوبی وجود ندارد. ساختمان ها خیلی خوب و با حوصله طراحی نشده اند. شاید یوبی سافت مجبور بود برای پخش همزمان بازی با فیلم، مقداری از کیفیت کم کند و این خود سبب ایجاد یک بازی با کیفیت پایین شده است.
در انتها، بازی TMNT برای سرگرمی عنوان خوبی است ولی اصلا بازی نیست که شما را مجذوب کند. شاید فقط بتوان یک بار این بازی را انجام داد، مگر اینکه علاقمند به گرفتن سکه های طلایی و پرش های پیاپی باشید!! تا بتوانید درجه A بگیرید. درکل TMNT اصلا آن چیزی نبود که از مونترال انتظارش را داشتیم
kkain-blood
05-06-2007, 18:20
مرسی دوست منم خیلی خوشحالم byebye هم عاشق این سریه!Sorry دوست خوبم من تاحالا مجله بازی نما نداشتم شنیده بودم که داره ولی مثل اینطوری که داستان توضیح بده نداره بیشتر نقل همون چیزی بوده که بازی کردی نه معماهای اصلی داستان.من چندین بار کل داستان را تمام کردم و سری به Fan Site های Legacy of kain زدم تا کل ماجرا دستم اومد!خیلی داستان عالی داره!هر جاشو که سواله برات بگو دوست عزیز چون شما هم خوره Legacy هستید دیگه جای ابهام برایتان نماند!:46:
در مورد داستان حق داری من تا حالا داستانی به این قشنگی و به این وسعت تو بازیهای کامپیوتری ندیدم من چند تات سوال راجب قسمت آخر بازی دارم بزار با این شروع کنم تو قسمت آخر raziel چی می خواست از یانوس بپرسه که دنبال قلبش میگشت؟
Optimus Prime
05-06-2007, 18:56
در مورد داستان حق داری من تا حالا داستانی به این قشنگی و به این وسعت تو بازیهای کامپیوتری ندیدم من چند تات سوال راجب قسمت آخر بازی دارم بزار با این شروع کنم تو قسمت آخر raziel چی می خواست از یانوس بپرسه که دنبال قلبش میگشت؟
این سوال از قسمت Soul Reaver 2 برای رازیل مطرح بود.تو Soul Reaver 2 وقتی پیش یانوس رفت یانوس به رازیل گفت که شمشیر Soul Reaver برای وی درست شده اما آخرش دیدیم که بعد از کشتن نوع انسانی خودش در گذشته شمشیر می خواست خود رازیل را یکشه و روحشه در خودش حبس کنه که کین کمکش کرد و نگذاشت که شمشیر روح رازیل را بگیره.با این کار کین خط زمان Timeline رو عوض کرد.در Defiance رازیل به دنبال این بود که یانوس دقیقا منظورش چی بوده؟(چون یانوس در Soul Reaver2 کشته شد و نتوانست جزییات را به رازیل بگوید)پس به پیش Vorodor شاگرد و دوست یانوس می رود که طبق پیش بینی تا چند روز دیگر توسط انسان ها گردن زده خواهد شد و از او می پرسد که یانوس منظورش این بوده که آیا Soul Reaver اسلحه اوست یا زندان ابدی او؟که وی برای بدست آوردن قلب یانوس کین را به اصطلاح می کشد و بعد تازه خود یانوس هم زمانی که دوباره زنده می شود گیج است!!!!و خودش هم اشتباه متوجه شده زیرا معنی دقیق پیشگویی این بوده که : رازیل Soul of the Soul Reaver روح خود شمشیر است و اسلحه کین.در بازی Soul Reaver وقتی کین با شمشیر به رازیل حمله می کند شمشیر می شکند دلیلش هم ایجاد پارادوکس است،زیرا شمشیر روح خود را نمی تواند از بین ببرد.
یک مسئله ای هم در مورد کین باید بگویم:
آیا می دانی چرا کین Corrupt و خصوصیات منفی اش تا حدی زیاد بود؟چون Gaurdian های pillars از قبل از به دنیا آمدنشان مشخص می شدند در قسمت اول پس از مرگ Ariel و دیوانه شدن Mind Gaurdian یا همون Neurprator همانطور که بقیه Gaurdian ها از نظر عقلی فاسد شدند کین هم تا حدی روحش تحت تاثیر قرار گرفت و در پایان هم کین باید خود را می کشت چون خود نیز مانند بقیه Pure نبود تا Pillar ها دوباره به حالت اول برگردند و چون جانشین Ariel یعنی Balance Gaurdian بود با مخالفتش باعث انهدام Pillar ها شد.
در پایان Soul Reaver کین پی به این مسئله می برد که اختیاری ندارند و همه باید نقش خود را درچرخ زندگی ایفا کنند پس به دنبال Option سومی می رود یعنی نه اینکه خود را بکشد نه بذارد دنیا به هرج و مرج بیافتد در آخر Defiance رازیل روح Ariel را به عنوان آخرین روح نگهبانان جذب می کند که باعث می شود تباهی و یا به قول خود Ariel : You Must Unite what has been set asunder. خطاب به رازیل آخر بازی می گوید که یکی کن آن چیزی که جدا گشته است.که رازیل با فدا کردن روح خود و بازگشت به شمشیر باعث می شود تا Elder God دشمن اصلی را ببیند.تئوری Elder God این بود که رازیل را از شمشیر دور نگه دارد تا از دید Balance Gaurdian یعنی کین پنهان بماند.که اینطور نشد و رازیل با جذب تمام ارواح نگهبانان و فداکایش باعث شکست Elder God شد....
Oracle_Eldorado
05-06-2007, 19:18
میشه داستان کامل FEAR و FEAR Expansion Pack رو بنویسید ؟
این سوال از قسمت Soul Reaver 2 برای رازیل مطرح بود.تو Soul Reaver 2 وقتی پیش یانوس رفت یانوس به رازیل گفت که شمشیر Soul Reaver برای وی درست شده اما آخرش دیدیم که بعد از کشتن نوع انسانی خودش در گذشته شمشیر می خواست خود رازیل را یکشه و روحشه در خودش حبس کنه که کین کمکش کرد و نگذاشت که شمشیر روح رازیل را بگیره.با این کار کین خط زمان Timeline رو عوض کرد.در Defiance رازیل به دنبال این بود که یانوس دقیقا منظورش چی بوده؟(چون یانوس در Soul Reaver2 کشته شد و نتوانست جزییات را به رازیل بگوید)پس به پیش Vorodor شاگرد و دوست یانوس می رود که طبق پیش بینی تا چند روز دیگر توسط انسان ها گردن زده خواهد شد و از او می پرسد که یانوس منظورش این بوده که آیا Soul Reaver اسلحه اوست یا زندان ابدی او؟که وی برای بدست آوردن قلب یانوس کین را به اصطلاح می کشد و بعد تازه خود یانوس هم زمانی که دوباره زنده می شود گیج است!!!!و خودش هم اشتباه متوجه شده زیرا معنی دقیق پیشگویی این بوده که : رازیل Soul of the Soul Reaver روح خود شمشیر است و اسلحه کین.در بازی Soul Reaver وقتی کین با شمشیر به رازیل حمله می کند شمشیر می شکند دلیلش هم ایجاد پارادوکس است،زیرا شمشیر روح خود را نمی تواند از بین ببرد.
یک مسئله ای هم در مورد کین باید بگویم:
آیا می دانی چرا کین Corrupt و خصوصیات منفی اش تا حدی زیاد بود؟چون Gaurdian های pillars از قبل از به دنیا آمدنشان مشخص می شدند در قسمت اول پس از مرگ Ariel و دیوانه شدن Mind Gaurdian یا همون Neurprator همانطور که بقیه Gaurdian ها از نظر عقلی فاسد شدند کین هم تا حدی روحش تحت تاثیر قرار گرفت و در پایان هم کین باید خود را می کشت چون خود نیز مانند بقیه Pure نبود تا Pillar ها دوباره به حالت اول برگردند و چون جانشین Ariel یعنی Balance Gaurdian بود با مخالفتش باعث انهدام Pillar ها شد.
در پایان Soul Reaver کین پی به این مسئله می برد که اختیاری ندارند و همه باید نقش خود را درچرخ زندگی ایفا کنند پس به دنبال Option سومی می رود یعنی نه اینکه خود را بکشد نه بذارد دنیا به هرج و مرج بیافتد در آخر Defiance رازیل روح Ariel را به عنوان آخرین روح نگهبانان جذب می کند که باعث می شود تباهی و یا به قول خود Ariel : You Must Unite what has been set asunder. خطاب به رازیل آخر بازی می گوید که یکی کن آن چیزی که جدا گشته است.که رازیل با فدا کردن روح خود و بازگشت به شمشیر باعث می شود تا Elder God دشمن اصلی را ببیند.تئوری Elder God این بود که رازیل را از شمشیر دور نگه دارد تا از دید Balance Gaurdian یعنی کین پنهان بماند.که اینطور نشد و رازیل با جذب تمام ارواح نگهبانان و فداکایش باعث شکست Elder God شد
دستت طلا . باور كن از خوندن مطالبت مثل خود بازي كيف كردم !!!:10: :10:
Optimus Prime
06-06-2007, 10:52
دستت طلا . باور كن از خوندن مطالبت مثل خود بازي كيف كردم !!!:10: :10:
قربانت کاری نکردم دوست عزیز:11: :11: :10: :10:
*Necromancer
06-06-2007, 11:03
چقد اين تاپيك شلوغه!
Oracle_Eldorado
06-06-2007, 11:52
چقد اين تاپيك شلوغه!
قشنگیش به شلوغیشه !
راستی کسی داستان FEAR رو واسه ما نذاشت .:10:
Optimus Prime
06-06-2007, 16:12
قشنگیش به شلوغیشه !
راستی کسی داستان FEAR رو واسه ما نذاشت .:10:
Oracle جان داستانشو می نویسم برات ولی آخه داستان خاصی نداره این بازی یعنی فقط ارائه گیم پلی و هوش مصنوعی AI جدید Monolith و پیشرفت تکنولوژی در این قسمتها بود.
داستان کل سری Resident Evil هم بزودی می نویسم.
kkain-blood
06-06-2007, 16:44
این سوال از قسمت Soul Reaver 2 برای رازیل مطرح بود.تو Soul Reaver 2 وقتی پیش یانوس رفت یانوس به رازیل گفت که شمشیر Soul Reaver برای وی درست شده اما آخرش دیدیم که بعد از کشتن نوع انسانی خودش در گذشته شمشیر می خواست خود رازیل را یکشه و روحشه در خودش حبس کنه که کین کمکش کرد و نگذاشت که شمشیر روح رازیل را بگیره.با این کار کین خط زمان Timeline رو عوض کرد.در Defiance رازیل به دنبال این بود که یانوس دقیقا منظورش چی بوده؟(چون یانوس در Soul Reaver2 کشته شد و نتوانست جزییات را به رازیل بگوید)پس به پیش Vorodor شاگرد و دوست یانوس می رود که طبق پیش بینی تا چند روز دیگر توسط انسان ها گردن زده خواهد شد و از او می پرسد که یانوس منظورش این بوده که آیا Soul Reaver اسلحه اوست یا زندان ابدی او؟که وی برای بدست آوردن قلب یانوس کین را به اصطلاح می کشد و بعد تازه خود یانوس هم زمانی که دوباره زنده می شود گیج است!!!!و خودش هم اشتباه متوجه شده زیرا معنی دقیق پیشگویی این بوده که : رازیل Soul of the Soul Reaver روح خود شمشیر است و اسلحه کین.در بازی Soul Reaver وقتی کین با شمشیر به رازیل حمله می کند شمشیر می شکند دلیلش هم ایجاد پارادوکس است،زیرا شمشیر روح خود را نمی تواند از بین ببرد.
یک مسئله ای هم در مورد کین باید بگویم:
آیا می دانی چرا کین Corrupt و خصوصیات منفی اش تا حدی زیاد بود؟چون Gaurdian های pillars از قبل از به دنیا آمدنشان مشخص می شدند در قسمت اول پس از مرگ Ariel و دیوانه شدن Mind Gaurdian یا همون Neurprator همانطور که بقیه Gaurdian ها از نظر عقلی فاسد شدند کین هم تا حدی روحش تحت تاثیر قرار گرفت و در پایان هم کین باید خود را می کشت چون خود نیز مانند بقیه Pure نبود تا Pillar ها دوباره به حالت اول برگردند و چون جانشین Ariel یعنی Balance Gaurdian بود با مخالفتش باعث انهدام Pillar ها شد.
در پایان Soul Reaver کین پی به این مسئله می برد که اختیاری ندارند و همه باید نقش خود را درچرخ زندگی ایفا کنند پس به دنبال Option سومی می رود یعنی نه اینکه خود را بکشد نه بذارد دنیا به هرج و مرج بیافتد در آخر Defiance رازیل روح Ariel را به عنوان آخرین روح نگهبانان جذب می کند که باعث می شود تباهی و یا به قول خود Ariel : You Must Unite what has been set asunder. خطاب به رازیل آخر بازی می گوید که یکی کن آن چیزی که جدا گشته است.که رازیل با فدا کردن روح خود و بازگشت به شمشیر باعث می شود تا Elder God دشمن اصلی را ببیند.تئوری Elder God این بود که رازیل را از شمشیر دور نگه دارد تا از دید Balance Gaurdian یعنی کین پنهان بماند.که اینطور نشد و رازیل با جذب تمام ارواح نگهبانان و فداکایش باعث شکست Elder God شد....
دوست عزیز عالی بود واقعا متشکرم !!جملات آخرElder God رو تمیتونم فراموش کنم:i am engine of life myself ...
Optimus Prime
06-06-2007, 17:34
دوست عزیز عالی بود واقعا متشکرم !!جملات آخرElder God رو تمیتونم فراموش کنم:i am engine of life myself ...
You Cannot Destroy me Kain Im the engine of life itself the wheel will turn the plague of your kind will be purge from this world on that inevitable day! you wrechted stagnate soul will finaly be MINE! اینم جملات آخر این بد بخت!!!Elder God همیشه از این مسئله می ترسید آخر هم نتونست Kain رو بکشه!!
Oracle_Eldorado
06-06-2007, 17:53
Oracle جان داستانشو می نویسم برات ولی آخه داستان خاصی نداره این بازی یعنی فقط ارائه گیم پلی و هوش مصنوعی AI جدید Monolith و پیشرفت تکنولوژی در این قسمتها بود.
داستان کل سری Resident Evil هم بزودی می نویسم.
نه فقط بعضي جاها شو نفهميدم چي شد .
مثلا اون دختره كي بود و چرا اينطوري ميكرد ؟
اون پير مرده كه آخرش مرد كي بود ؟
اون زنه كيه ؟
كلا همش رو بنويسي بهتره .
ممنونت ميشم .:27: :10:
آقا اگه میشه داستان سایلنت هیل 4 را بنویسید
اگر مثل داستان قبلی سایلنت هیل کامل باشه خیلی خوب میشه
پس هر کی داره برامون بذاره
arnold_ab
07-06-2007, 07:11
داستان کامل Dmc4را میخواستم:27:
Geeksboy
07-06-2007, 11:41
داستان WarCraft چیه؟
Nazanin_rose
07-06-2007, 18:31
من بالاخرخ تونستم آخرین مکان طول عمر رو پیدا کنم و تونستم داهاکا رو نابود کنم و از از این بابت باید از دوست عزیزم eagle eye تشکر کنم
ولی مشکلی که هست اینه که بعد از اتمام بازی ، ویدئو هایی که تو نرم افزارش موجود هستند اجرا نمی شن و نمی شه اونا رو دید
من می خواستم بدونم این فقط مشکل منه یا کلا این جوریه
Optimus Prime
08-06-2007, 03:00
من بالاخرخ تونستم آخرین مکان طول عمر رو پیدا کنم و تونستم داهاکا رو نابود کنم و از از این بابت باید از دوست عزیزم eagle eye تشکر کنم
ولی مشکلی که هست اینه که بعد از اتمام بازی ، ویدئو هایی که تو نرم افزارش موجود هستند اجرا نمی شن و نمی شه اونا رو دید
من می خواستم بدونم این فقط مشکل منه یا کلا این جوریه
چه خوب تونستید تمومش کنید!خواهش می کنم کاری نکردم همشو خودتون پیدا کرده بودید.این بازی نسبتا Movie زیاد داشت.اگه Version اصلیش باشه 3 CDوممکنه نسختون از نوع حذف شده Movie هاش باشه.
Nazanin_rose
08-06-2007, 16:05
چه خوب تونستید تمومش کنید!خواهش می کنم کاری نکردم همشو خودتون پیدا کرده بودید.این بازی نسبتا Movie زیاد داشت.اگه Version اصلیش باشه 3 CDوممکنه نسختون از نوع حذف شده Movie هاش باشه.
نه 1 سیدی بیشتر نبود:13: :41: ولی وارد بازی که میشیم ویدئو هاش آزاد شدند یعنی عکسشون معلومه ولی روش که کلیک می کنم اجرا نمی کنه ، یعنی هیچ کاری نمی شه کرد ؟؟؟؟؟؟:41:
kkain-blood
08-06-2007, 17:33
میشه داستان کامل FEAR و FEAR Expansion Pack رو بنویسید ؟
با اجازه از دوستان خوبم:
با توجه به توضيحاتي كه درباره داستان بازي (در نقد و بررسي جديد F.E.A.R) داده شد تصميم گرفتم كه داستان را به طور كامل در اينجا بيان كنم، مطمئن باشيد كه اين مطالب تا حدود زيادي سوالات شما را درباره داستان بازي از بين مي برد. لطفا افرادي كه بازي را انجام نداده اند يا هنوز در حال انجام بازي هستند اين قسمت را نخوانند تا جذابيت داستاني بازي برايشان حفظ شود چون بدون شك يكي از قسمت هاي جذاب بازي داستان آن است (پس فرض بر اين گذاشته شده است كه شما بازي را انجام داده ايد و داستان آن را متوجه نشده ايد). و اما داستان (داستان ذكر شده در اينجا منطقي ترين رويه اي است كه با استفاده از اطلاعات موجود در بازي مي توان استنباط كرد):
(من شخصيت اصلي بازي (كه بي نام است) رو خودمون در نظر گرفتم)
همانطور كه گفته شد شما يكي از اعضاي گروه ويژه F.E.A.R هستيد، گروهي كه براي مقابله با مسائل مافوق طبيعي تشكيل شده است. پس از اتفاقاتي كه در ابتداي بازي به وقوع مي پيوندد، متوجه مي شويد (يعني تصور مي كنيد) كه Paxton Fettel بدمن داستان است. كسي كه به طور مرموزي فرمانده اي ارتشي از نيروهاي شبيه سازي شده را بر عهده گرفته است (اين نيروها به احتمال زياد توسط خود ارتش به وجود آمده اند، در طول بازي اشاره اي به نحوه تشكيل اين نيروها (كه Replica Forces ناميده مي شوند) نمي شود، نيروهايي كه همگي سربازهاي عادي ولي آموزش ديده اي به حساب مي آيند). با پيشروي در بازي (و در داستان) شما بارها با Fettel روبرو مي شويد، كسي كه در حقيقت برادر شما است! كسي كه به احتمال زياد برادر كوچك تر شما مي باشد (چون در آخر بازي گفته مي شود كه اولين Prototype (نمونه) موفقيت آميز بوده است). و منظور از اولين Prototype (نمونه) ما هستيم. با دقت بيشتر متوجه مي شويد كه آن دختر كوچك (با لباس قرمز) در حقيقت مادر شما و Fettel است!! Alma (يا همان مادر شما) همان پروژه Origin است كه داراي قدرت هاي فوق العاده اي است كه دولت پس از پي بردن به وجود چنين انساني و در سن شش سالگي، و در زماني كه دختر كوچكي مي باشد او را براي انجام آزمايشات به مكان سري به نام Technology Corporation Armacham (يا همان ATC) مي برد. در سن هشت سالگي و براي جلوگيري از قدرت روحي فوق العاده Alma، او را در جايي به نام Vault نگهداري مي كنند و تماس او را با تمامي انسان ها قطع مي كنند. پس از پي بردن به نيروي فوق العاده اين دختر تصميم مي گيرند كه از آن فرزنداني را متولد كنند كه اين نيرو را به همراه داشته باشند يعني Psychic Commander به وجود آورند (تا بتوانند بوسيله آنها سربازهاي شبيه سازي شده را كنترل كنند). Alma در پانزده سالگي اولين فرزند خود (يعني ما) را به دنيا مي آورد و در سال بعد دومي (يعني Fettel) را. در 8 سالگي Alma را به حالت كما مي برند و جسم او را در Armacham و در همان بخش Vault نگهداري مي كنند (در همان كره) و از زمان ورودش به Vault دوبار او را از آنجا خارج مي كنند (كه حتما براي تولد بچه هايش بوده است). اگر شروع فوق العاده بازي را به ياد داشته باشيد به خاطر مي آوريد كه Alma به سمت اتاق Fettel مي آيد و (در حقيقت) او را بيدار مي سازد، در اينجا Alma با Fettel تله پاتي برقرار مي كند و در همان حالت كما او را كنترل مي كند (و به نظر مي رسد كه تمام اين كشتارها هم براي از بين بردن خشم Alma و آزاد كردن روح او از درون Vault مي باشد). پس از بروز اين ماجرا (يعني همزمان با ورود ما به بازي) رهبر پروژه Origin يعني Harlen Wade هم متوجه ماجرا مي شود و تصميم مي گيرد كه Alma را به طور كامل بكشد (كه ما در Interval 10 شاهد قتل او توسط Alma هستيم).
توضيحات و سوالات با جواب و بدون جواب درباره بازي:
**تمام داستان بازي از يك صبح تا شب اتفاق مي افتد. مدت زماني كه معادل مدت بازي و مدت واقعي هم مي شود.
**براي چه افراد Fettel به مركز آب رساني مي روند؟ و ما اولين بار در آنجا با آنها روبرو مي شويم. به نظر مي رسد كه اين مركز به ساختمان اصلي پروژه Origin نزديك است. و Fettel مي خواسته از آنجا به Vault برود.
**شما در طول بازي مرد چاقي با لباس بنفش را مي بينيد. نام او Norton Mapes است كه از طرف Harlen Wade وظيفه پيدا كرده است كه تمامي مدارك موجود در پروژه Origin را (قبل از رسيدن ما و بقيه نيروها) از بين ببرد.
**نام كامل آلما، Alma Wade مي باشد كه هم اسم رهبر پروژه يعني Harlen Wade است. اما اينكه Alma نسبتي با Harlen دارد در آغاز تا حدودي غير منطقي به نظر مي رسد. چون Fettel دختر Harlen يعني Alice را مي كشد و Alma هم Harlen را به قتل مي رساند. نظري كه وجود دارد مي گويد كه Harlen پدر Alma است و Alice خواهر Alma مي شود (و ما نوه Harlen). و دليل اين كارهاي Alma ابراز خشم به پدرش به خاطر كارهايي است كه با او كرده است. اما آيا پدري چنين كاري با فرزندش مي كند؟
**موضوع ديگري كه از داستان دريافت نمي شود، خشم Alma نسبت به شما است. اينكه چرا او در پايان بازي تصميم مي گيرد شما را به قتل برساند (چون شما بدون شك فرزندش هستيد). البته در اين باره يك نظر وجود دارد كه مي گويد Alma چون ديگر حضور فيزيكي ندارد مي خواهد شما را بكشد تا بتواند روح شما را با خودش ببرد (همانطور كه Fettel اجازه داد به راحتي او را بكشيد تا روحش به مادرش بپيوندد). قبل از اينكه Fettel را بكشيد او مي گويد: من او (Alma) را آزاد كردم و با وجود اين حرف نشان مي دهد كه ديگر نيازي به زنده بودن Fettel نبوده است. و همچنين بعد از آن ما Alma 15 ساله را مي بينيم.
**در بازي دو Alma مي بينيد كه يكي در سن شش سالگي و ديگري در سن 15 سالگي است، يعني سني كه در آن به كما رفته است.
**در مراحل پاياني بازي Fettel (در يك رويارويي روحي) كشته مي شود و پس از مردن Fettel تمامي نيروهاي Replica از كار مي افتند (مثلا آن سه سربازي كه بعد از كشتن Fettel مي بينيم). چون آنها همگي توسط Fettel كنترل مي شدند.
**اينكه Alma از كجا آمده است هم به درستي روشن نيست، در لپ تاپ موجود در Interval 10 فيلمي وجود دارد كه در آن آقاي Harlen Wade مطالبي را درباره زندگي و اخلاق Alma مي گويد، در آخر اين مطالب Harlen مي گويد: اين راهي است كه انسان ها هيولاها را بوجود مي آورند و اين سرشت هيولاهاست كه سازندگانشان را از بين مي برند. با توجه به اين حرف و اينكه مطلب درباره Alma و از قبل ضبط شده است مي توان نتيجه گرفت كه Alma به طور طبيعي به وجود نيامده است و به احتمال زياد انسان تغيير يافته اي مي باشد.
**درباره اينكه چرا Fettel آدم ها را مي خورد هم نظري وجود دارد كه مي گويد با اين كار Fettel به افكار و مسائل موجود در ذهن آنسان مورد نظر دست مي يابد (در كتاب Comic همراه نسخه Director Edition بازي جمله اي وجود دارد كه مي گويد: ممكن است كه زبانت دروغ بگويد ولي جسمت (گوشتت) نمي تواند دروغ بگويد.
**در اواخر بازي با روح Fettel همراه مي شويم و در همان مكان بيمارستان مانند راه مي رويم، در آنجا صداي Alma و بعد از آن صداي گريه بچه تازه متولد شده را مي شنويم، اين صحنه تولد ماست. سوالي كه پيش مي آيد اين است كه Fettel مي گويد: تو اينجا به دنيا آمدي، من مي دونم، من اينجا بودم! معني اين جمله چيست؟ (به خاطر داشته باشيد كه ما اولين نمونه هستيم).
**در آخرين صحنه از بازي Alma را مي بينيم كه به هليكوپتر وارد مي شود. براي چي؟ آيا او آمده است ما را بكشد و روح ما را با خودش ببرد؟
**ما در طول اين مدت در كجا بوده ايم؟ آيا ما را هم در جايي مثل Vault نگهداري مي كردند؟ چون فقط يك هفته از ورود ما به گروه F.E.A.R مي گذرد و افراد گروه برخورد تقريبا غير عادي با ما دارند (در آن قسمت كه Fettel با چوبي به صورت ما مي زند (در ابتداي بازي) و پس از اينكه ما به هوش مي آييم و به پيش بقيه گروه مي رويم، قبل از رسيدن به آنجا افراد گروه به طرز مشكوكي درباره شما صحبت مي كنند).
**به نظر مي رسد كه Vault يا همان كره اي كه در Interval 10 مي بينيم در حقيقت محيطي است كه مي توان در آن انسان ها را براي مدت طولاني به كما برد و جسم آنها را سالم نگه داشت. و هر وقت كه نياز بود دوباره آنها را به زندگي عادي بازگرداند.
**منظور از پروژه هاي Perseus و Icarus در مكالمه موجود در منشي تلفني چيست؟ آيا بازهم وقايعي قبل از ما رخ داده است؟ (البته Perseus به احتمال زياد پروژه مربوط به برقراري ارتباط بين Fettel و بقيه سربازها است، كه بوسيله آن مي توانسته سربازها را كنترل كند)
**در پايان بازي و بعد از پايان تيتراژ و اسامي سازندگان دوباره صداي همان زن (به نام Genevieve Aristide) و سناتور را مي شنويم كه آن خانم به سناتور مي گويد كه: اولين نمونه موفقيت آميز بوده است، و از بابت اين وقايع ابراز خوشحالي مي كند. هيچ نظر قابل اطميناني در اين باره وجود ندارد!؟ آيا تمام اين كارها براي از بين بردن تشكيلات موجود در Armacham بوده است؟ يا همه اين كارها براي تست قابليت هاي ما بوده است؟
**پدر Fettel و ما چه كسي بوده است؟
**اين بازي هيچ ربطي به فيلم The Ring ندارد و فقط Alma مشابه شخصيتي در آن فيلم است. (فيلم يك نسخه ژاپني و دو قسمت امريكايي دارد و در هيچ كدام از اين قسمت ها ارتباطي بين فيلم و بازي يافت نمي شود).
اين تقريبا كل چيزي است كه من از داستان بازي متوجه شدم. اميدوارم كمكي كرده باشه.
(بيشتر اين مطالب از انجمنهاي IGN، خود بازي و چند جاي ديگر گرفته شده است)
به احتمال بسيار بسيار زياد اين بازي دنباله يا قسمت ديگري هم خواهد داشت، و اميدوارم اون دنباله در گذشته اتفاق بيفته.
اين مطلب فقط براي افرادي كه كمي قوه تخيل دارند، لطفا نگيد كه هيچ داستاني وجود نداره.
نویسنده:shervinrs
برگرفته از سایت بازیکده
Oracle_Eldorado
08-06-2007, 18:00
ممنون دوست عزیز .
ولی این سئوالات آخر خیلی جالب بود .
من همه مطلب رو از اول تا آخر خوندم .
خیلی کمک بزرگی کردی ولی این همه اطلاعات رو شما از کجا آوردی ؟
Optimus Prime
08-06-2007, 18:42
ببخشید دوستان من الان مسافرتم به پست های کوتاه باید اکتفا کنم.تا بر گردم همه داستان ها رو اماده می کنم.این داستان مال قبل از اینه که Exraction Point بیاد.کل داستان مختصر و تقریبا کوتاه از Forum های سایت Monolith دیدم ترجمشو می نویسم.خودمم اضافه می کنم یه سری مطلب.این داستانی که هم Kain_blood جان زحمتشو کشیده بودند دستشون درد نکنه.مگه سایت بازیکده بازه هنوز؟من اصلا فرد ایراد گیری نیستم ولی تو این داستان یه سری مطالب به نسبت واضح هم بود اینقدر احتیاج به پیچوندن نداشت به خدا!!
Optimus Prime
08-06-2007, 18:43
نه 1 سیدی بیشتر نبود:13: :41: ولی وارد بازی که میشیم ویدئو هاش آزاد شدند یعنی عکسشون معلومه ولی روش که کلیک می کنم اجرا نمی کنه ، یعنی هیچ کاری نمی شه کرد ؟؟؟؟؟؟:41:
پس نسخه اصلی رو گیر بیارین نصبش کنید حتما Movie هاشو از دست ندید!بعد Save هاشو منتقل کنید.
kkain-blood
08-06-2007, 19:45
ممنون دوست عزیز .
ولی این سئوالات آخر خیلی جالب بود .
من همه مطلب رو از اول تا آخر خوندم .
خیلی کمک بزرگی کردی ولی این همه اطلاعات رو شما از کجا آوردی ؟
این مطالب رو همونطور که گفتم نوشته یه دوستی به اسم shervin هستش در مورد منبع هم خودشون اشاره کرده از انجمنهای IGNخود بازی و چند جای دیگه!!!
kkain-blood
08-06-2007, 22:57
ببخشید دوستان من الان مسافرتم به پست های کوتاه باید اکتفا کنم.تا بر گردم همه داستان ها رو اماده می کنم.این داستان مال قبل از اینه که Exraction Point بیاد.کل داستان مختصر و تقریبا کوتاه از Forum های سایت Monolith دیدم ترجمشو می نویسم.خودمم اضافه می کنم یه سری مطلب.این داستانی که هم Kain_blood جان زحمتشو کشیده بودند دستشون درد نکنه.مگه سایت بازیکده بازه هنوز؟من اصلا فرد ایراد گیری نیستم ولی تو این داستان یه سری مطالب به نسبت واضح هم بود اینقدر احتیاج به پیچوندن نداشت به خدا!!
درسته دوست من این داستان مال قبل از انتشار Exraction Point هست ولی این بازی در کل پیچیده هست من فکر نمیکنم جاییش رو پیچونده باشن.تو اون سایتی که نوشتم (که خیلی وقته تعطیل شده)یه تاپیک راجب این بازی بود و بحثهای جالبی در مورد این بازی بین و داستانش میشد من چون از اون بحثها خوشم میومد و اغلب خودم توش شرکت میکردم اون تاپیک رو save کرده بودم دیدم حالا که کسی این داستان رو نمینویسه من با ذکر منبع نقل قول کردم همین!!!
Optimus Prime
08-06-2007, 23:04
می دونم Kain جان آخه این سوالایی که مطرح کرده خیلیش هم معلوم بود هم جواب داده شده بهش.
Geeksboy
09-06-2007, 18:56
War Craft رو کسی نداره؟
Oracle_Eldorado
09-06-2007, 19:34
کسی داستان Tomb Raider Anniversary رو نداره ؟
KKain-Blood جان دستت درد نکنه !
داستان رو نیاز داشتم البته خودم تو مجله خونده بودم.ولی سوالات آخرش خیلی خیلی اطلاعاتم رو کامل کردن.
خلاصه ممنون.
آقا اگه میشه داستان سایلنت هیل 4 را بنویسید
اگر مثل داستان قبلی سایلنت هیل کامل باشه خیلی خوب میشه
پس هر کی داره برامون بذاره
کسی داستان سایلنت هیل 4 را نداره
جان من هر کی داره بذاره
حداقل جوابمو بدید
kkain-blood
10-06-2007, 20:05
KKain-Blood جان دستت درد نکنه !
داستان رو نیاز داشتم البته خودم تو مجله خونده بودم.ولی سوالات آخرش خیلی خیلی اطلاعاتم رو کامل کردن.
خلاصه ممنون.
خواهش میکنم :20:
کسی داستان سایلنت هیل 4 را نداره
جان من هر کی داره بذاره
حداقل جوابمو بدید
سایلنت هیل 2 که توی همین تاپیکه یه شاهکار بود
فکر می کنم باید خود نویسنده اش شماره 4 رو بنویسه تا راضی کننده باشه
اون که یه جای دیگه است!
B L A S T E R
11-06-2007, 17:50
اگه داستان بازی gta 5 رو قبلا کسی نذاشته بود الان یکی واسه من بزاره.
Oracle_Eldorado
11-06-2007, 17:58
اگه داستان بازی gta 5 رو قبلا کسی نذاشته بود الان یکی واسه من بزاره.
داستان به خصوصی نداره .
یه نفری هست به اسم Carl Jonson که قبلا یک نفر مادرش رو کشته .حالا هم تصمیم گرفته که قاتل مادرش رو پیدا کنه .
Ali-Bahal
11-06-2007, 18:28
داستان به خصوصی نداره .
یه نفری هست به اسم Carl Jonson که قبلا یک نفر مادرش رو کشته .حالا هم تصمیم گرفته که قاتل مادرش رو پیدا کنه .
ماشاالله خلاصه نویسی....
ای کاش این را وسط سال میدادی تا به معلم ادبیاتمون برای درس خلاصه نویسی بدم (شوخی کردم)
موفق باشی :46:
حالا کسی یک داستان از سایلنت هیل 4 نداره که به درد من بخوره
حالا حتما نباید نویسنده اش نویسنده شماره 2 باشه
جان من هر کی میتونه بذاره
این بار سومه که دارم میگم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Reza Razor
12-06-2007, 03:05
سلام به همتون
با عرض پوزش میخوام بدونم مگه شما این بازیهارو تموم نکردین .شما که داستان هیچ کدومو نفهمیدین پس با چیش حال کردین؟
حالا استثنا هم هستن بازی هایی مثل Mgs که خودم با اینکه همه ی شماره هاشو چندبار تموم کردم بازم بعضی چیزاش مبهمه یا سایلنت هیل ولی خیلی از اون بازیهایی که دنبال داستانشین فکر نکنم زیاد سناریوی پیچیده ای داشته باشن
پیشنهاد میکنم انگلیسیتونو بهتر کنین چون کامل متوجه شدن داستان بازی در حین بازی حال دیگه ای داره!
اما در کل کارتون درسته !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
Oracle_Eldorado
12-06-2007, 12:07
حالا کسی یک داستان از سایلنت هیل 4 نداره که به درد من بخوره
حالا حتما نباید نویسنده اش نویسنده شماره 2 باشه
جان من هر کی میتونه بذاره
این بار سومه که دارم میگم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوست عزیز برای شما : ( منبع رو هم آخر گفتم )
داستان سايلنت هيل 1،2،3
سايلنت هيل ، اسم يک شهر توريستي ، جايي در امريکاست. اين شهر تاريخچه اي سياه دارد و در سالهاي جنگ داخلي ، برده هاي زيادي در اين شهر اعدام شده اند.
سالها مکان هاي قديمي آن محل بازديد گردشگرها بوده ، ولي حالا شهر وضعيت ديگري پيدا کرده است. ديگر کسي در آن ساکن نيست و شهر به يک مکان جن زده بدل شده است.
اين اطلاعات اوايل شماره دوم به شما داده مي شود; اما دليل اين ماجراها چه بوده است؟ از شماره اول شروع مي کنيم. هري ، نقش اول ماجرا، دختر 7 ساله اش رادر يک تصادف گم مي کند و در سراسر بازي به دنبال اوست.
از طرفي يک پيرزن جادوگر به نام داليلا نيز به دنبال دختر هري مي گردد. در شماره سوم بازي متوجه مي شويم او وابسته به يگ گروه شيطان پرستي بوده که براي احضار خداي خود، سامائل ، اعتقاد به رسوم عجيبي دارند.
يکي از اين مراسم به دنيا آوردن فرزندي از يک مادر وابسته به اين فرقه است که طبق پيش بيني قرار بوده حامل روح سامائل باشد; ولي از بخت بد آنها مادر، 2دختر دوقلو به دنيا مي آورد.
شريل يکي از اين دخترهاست که پس از رها شدن در خيابان به عنوان فرزند خوانده هري بزرگ مي شود. اليسا دختر ديگر است که به خدمت داليلا در مي آيد. داليلا براي اين که نيمه ديگر روح او را که در بدن شريل است احضار کند، دست به شکنجه اليسا مي زند.
به همين علت اليسا که داراي روح شيطاني ساموئل و قدرت هاي تاريک اوست شهر را به مکاني نفرين شده تبديل مي کند. در پايان ماجراي شماره اول ، هري با موجودي که از ملاقات شريل و اليسا شکل مي گيرد مبارزه مي کند و پس از شکست دادن او نوزادي را مي يابد که در حقيقت همان روح واحد شريل و اليساست و در قالب يک نوزاد دوباره به دنيا آمده است.
اگر به جزييات بيشتر اين ماجرا علاقه داريد فايلي را که داگلاس در نيمه بازي سايلنت هيل 3به شما مي دهد، کامل بخوانيد.
اين دختر هدر ناميده مي شود و 17 سال ، بعد در سايلنت 3با سرنوشت او آشنا مي شويم. هدر همان قهرمان شماره سوم است که دوباره به وسيله اعضاي فرقه شيطان پرستان مورد تعقيب قرار مي گيرد. اين بار زني به نام کلاديا در جستجوي هدر است.
کلاديا تصميم دارد دوباره مراسم احضار سامائل را اجرا کند و براي اين کار به هدر احتياج دارد. همان طور که در پايان بازي ديده ايد، اين مراسم با شکست مواجه مي شود و هدر در پايان کلاديا را از ميان مي برد. اما شماره دوم داستاني کاملا مستقل دارد.
ما در شماره دوم بيشتر با تاريخچه شهر آشنا مي شويم و مکان هاي بيشتري را مي بينيم. اطلاعات کامل راجع به فرقه سامائل را مي توانيد در يک کتاب زير بازي Born From a Wish در سايلنت هيل 2 بيابيد.
درياچه شهر سايلنت هيل مکاني است که يک کشتي مسافربري با تمام مسافرانش در آن غرق شده اند و جسد آنها هيچ وقت پيدا نشده است. همچنين در زير زمين موزه شهر، سياهچال هايي پيدا مي کنيد که محل نگهداري و شکنجه برده ها زمان جنگ بوده است.
در آن زمان کساني به عنوان مامور اعدام برده ها وجود داشتند که صورت خود را با يک نوع ماسک هرمي شکل مي پوشانده اند. اين اطلاعات را مي توانيد از بريده روزنامه هايي که در موزه هستند به دست بياوريد.همچنين در سايلنت هيل 2به راز شهر پي مي بريم.
سايلنت هيل مکاني است که وقتي شخصي وارد آن مي شود همه گناهان و پشيماني هاي گذشته اش به صورت هيولاها و موجودات جهنمي به او حمله مي کنند. به اين ترتيب معلوم مي شود که چرا لارا که دختر کوچک و معصومي است مي تواند بدون ديدن هيولا در شهر رفت و آمد کند يا وقتي جيمز از کابوس هاي خود براي ديگران صحبت مي کند آنها حرفش را قبول نمي کنند.
شخصيت ديگر بازي ، مارياست که شبيه همسر مرده جيمز است. ماريا در حقيقت بزرگترين مجازات سايلنت هيل براي جيمز به شمار مي آيد. ماريا انسان نيست ، بلکه يک نوع توهم است (اگر دقت کنيد اين موضوع را در زير بازي Born from a wish متوجه خواهيد شد) به همين علت بسيار شبيه همسر جيمز است و مرتب در طول داستان جلوي چشم جيمز کشته مي شود تا خاطره مرگ همسرش را براي او زنده کند. همسري که خود جيمز قاتلش بوده است.
شيوه پايان بازي همان طور که مي دانيد به انتخاب شما بستگي دارد. البته اگر در شماره اول داستان جانبي دکتر کافمن و بيمارستان عجيب و غريبش را دنبال کنيد متوجه وجود داروي هاي توهم زاي عجيبي به نام کلادياي سفيد (به تشابه اسمي آن با شخصيت منفي شماره سوم توجه کنيد) خواهيد شد که ظاهرا دکتر کافمن روي بيماران خود استفاده مي کرده و شايد به اين معنا که باشد همه جريانات سايلنت هيل يک نوع توهم ناشي از داروست.
به هر حال ماجراهاي سايلنت هيل همچنان ادامه دارند و هر شماره همان قدر معماهاي گذشته را پاسخ مي دهد که نقاط مبهم جديد به آن اضافه مي کند
منبع : [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Oracle_Eldorado
12-06-2007, 12:09
سلام به همتون
با عرض پوزش میخوام بدونم مگه شما این بازیهارو تموم نکردین .شما که داستان هیچ کدومو نفهمیدین پس با چیش حال کردین؟
حالا استثنا هم هستن بازی هایی مثل Mgs که خودم با اینکه همه ی شماره هاشو چندبار تموم کردم بازم بعضی چیزاش مبهمه یا سایلنت هیل ولی خیلی از اون بازیهایی که دنبال داستانشین فکر نکنم زیاد سناریوی پیچیده ای داشته باشن
پیشنهاد میکنم انگلیسیتونو بهتر کنین چون کامل متوجه شدن داستان بازی در حین بازی حال دیگه ای داره!
اما در کل کارتون درسته !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوست عزیز بیشتر داستان های بازی خیلی مبهم هستش . مثلا همین FEAR .
ولی در کل منم سعی میکنم که کمکتون کنم .
دوست عزیز برای شما : ( منبع رو هم آخر گفتم )
داستان سايلنت هيل 1،2،3
سايلنت هيل ، اسم يک شهر توريستي ، جايي در امريکاست. اين شهر تاريخچه اي سياه دارد و در سالهاي جنگ داخلي ، برده هاي زيادي در اين شهر اعدام شده اند.
سالها مکان هاي قديمي آن محل بازديد گردشگرها بوده ، ولي حالا شهر وضعيت ديگري پيدا کرده است. ديگر کسي در آن ساکن نيست و شهر به يک مکان جن زده بدل شده است.
اين اطلاعات اوايل شماره دوم به شما داده مي شود; اما دليل اين ماجراها چه بوده است؟ از شماره اول شروع مي کنيم. هري ، نقش اول ماجرا، دختر 7 ساله اش رادر يک تصادف گم مي کند و در سراسر بازي به دنبال اوست.
از طرفي يک پيرزن جادوگر به نام داليلا نيز به دنبال دختر هري مي گردد. در شماره سوم بازي متوجه مي شويم او وابسته به يگ گروه شيطان پرستي بوده که براي احضار خداي خود، سامائل ، اعتقاد به رسوم عجيبي دارند.
يکي از اين مراسم به دنيا آوردن فرزندي از يک مادر وابسته به اين فرقه است که طبق پيش بيني قرار بوده حامل روح سامائل باشد; ولي از بخت بد آنها مادر، 2دختر دوقلو به دنيا مي آورد.
شريل يکي از اين دخترهاست که پس از رها شدن در خيابان به عنوان فرزند خوانده هري بزرگ مي شود. اليسا دختر ديگر است که به خدمت داليلا در مي آيد. داليلا براي اين که نيمه ديگر روح او را که در بدن شريل است احضار کند، دست به شکنجه اليسا مي زند.
به همين علت اليسا که داراي روح شيطاني ساموئل و قدرت هاي تاريک اوست شهر را به مکاني نفرين شده تبديل مي کند. در پايان ماجراي شماره اول ، هري با موجودي که از ملاقات شريل و اليسا شکل مي گيرد مبارزه مي کند و پس از شکست دادن او نوزادي را مي يابد که در حقيقت همان روح واحد شريل و اليساست و در قالب يک نوزاد دوباره به دنيا آمده است.
اگر به جزييات بيشتر اين ماجرا علاقه داريد فايلي را که داگلاس در نيمه بازي سايلنت هيل 3به شما مي دهد، کامل بخوانيد.
اين دختر هدر ناميده مي شود و 17 سال ، بعد در سايلنت 3با سرنوشت او آشنا مي شويم. هدر همان قهرمان شماره سوم است که دوباره به وسيله اعضاي فرقه شيطان پرستان مورد تعقيب قرار مي گيرد. اين بار زني به نام کلاديا در جستجوي هدر است.
کلاديا تصميم دارد دوباره مراسم احضار سامائل را اجرا کند و براي اين کار به هدر احتياج دارد. همان طور که در پايان بازي ديده ايد، اين مراسم با شکست مواجه مي شود و هدر در پايان کلاديا را از ميان مي برد. اما شماره دوم داستاني کاملا مستقل دارد.
ما در شماره دوم بيشتر با تاريخچه شهر آشنا مي شويم و مکان هاي بيشتري را مي بينيم. اطلاعات کامل راجع به فرقه سامائل را مي توانيد در يک کتاب زير بازي Born From a Wish در سايلنت هيل 2 بيابيد.
درياچه شهر سايلنت هيل مکاني است که يک کشتي مسافربري با تمام مسافرانش در آن غرق شده اند و جسد آنها هيچ وقت پيدا نشده است. همچنين در زير زمين موزه شهر، سياهچال هايي پيدا مي کنيد که محل نگهداري و شکنجه برده ها زمان جنگ بوده است.
در آن زمان کساني به عنوان مامور اعدام برده ها وجود داشتند که صورت خود را با يک نوع ماسک هرمي شکل مي پوشانده اند. اين اطلاعات را مي توانيد از بريده روزنامه هايي که در موزه هستند به دست بياوريد.همچنين در سايلنت هيل 2به راز شهر پي مي بريم.
سايلنت هيل مکاني است که وقتي شخصي وارد آن مي شود همه گناهان و پشيماني هاي گذشته اش به صورت هيولاها و موجودات جهنمي به او حمله مي کنند. به اين ترتيب معلوم مي شود که چرا لارا که دختر کوچک و معصومي است مي تواند بدون ديدن هيولا در شهر رفت و آمد کند يا وقتي جيمز از کابوس هاي خود براي ديگران صحبت مي کند آنها حرفش را قبول نمي کنند.
شخصيت ديگر بازي ، مارياست که شبيه همسر مرده جيمز است. ماريا در حقيقت بزرگترين مجازات سايلنت هيل براي جيمز به شمار مي آيد. ماريا انسان نيست ، بلکه يک نوع توهم است (اگر دقت کنيد اين موضوع را در زير بازي Born from a wish متوجه خواهيد شد) به همين علت بسيار شبيه همسر جيمز است و مرتب در طول داستان جلوي چشم جيمز کشته مي شود تا خاطره مرگ همسرش را براي او زنده کند. همسري که خود جيمز قاتلش بوده است.
شيوه پايان بازي همان طور که مي دانيد به انتخاب شما بستگي دارد. البته اگر در شماره اول داستان جانبي دکتر کافمن و بيمارستان عجيب و غريبش را دنبال کنيد متوجه وجود داروي هاي توهم زاي عجيبي به نام کلادياي سفيد (به تشابه اسمي آن با شخصيت منفي شماره سوم توجه کنيد) خواهيد شد که ظاهرا دکتر کافمن روي بيماران خود استفاده مي کرده و شايد به اين معنا که باشد همه جريانات سايلنت هيل يک نوع توهم ناشي از داروست.
به هر حال ماجراهاي سايلنت هيل همچنان ادامه دارند و هر شماره همان قدر معماهاي گذشته را پاسخ مي دهد که نقاط مبهم جديد به آن اضافه مي کند
منبع : [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اقا دستت درد نکنه
خیلی خوب بود
ولی من داستان سایلنت هیل 4 را میخوام
البته خودم یک مقدار از اون را میدونم
و ناگفته نماند وقتی فیلم سایلنت هیل را دیدم کمی گیج شدم
چون که با داستان خود بازی خیلی تفاوت داشت
ولی باز هم ممنون
منتظر داستانهای بعدی هستم
Blue Ray
13-06-2007, 01:20
ببینید این به دردتون می خوره ؟
در سایلنت هیل 4 آیین شیطانی والتر سولیوان برای رسیدن به اعمال خود 21 قربانی نیاز دارد که توسط آنها می تواند تشریفات به وقوع پیوستن اعمال شیطانی خود را بنا سازد. 10 قربانی ابتدا توسط جسم و روح واقعی والتر کشته می شوند و وقتی به نیمه می رسد والتر با قربانی کردن جسم خود یازدهمین قربانی را فدا میکند و روحی شیطانی و ابدی می یابد و به دنبال ادامه مقتولان تا پایان یافتن 21 قربانی لازمه آیینش می پردازد.
در کنار آن به نسخه های پیشین بازی هم اشاره هایی خواهیم داشت.
در ابتدا مقدمه کوتاهی از آیین شکل گرفته در سایلنت هیل 4 را بیان می کنم تا در ادامه با آشناییت مختصر بتوانید عمیق تر مطالب را دنبال کنید و داستان را برای شما باز خواهم کرد. در سایلنت هیل 4 آیین شیطانی والتر سولیوان برای رسیدن به اعمال خود 21 قربانی نیاز دارد که توسط آنها می تواند تشریفات به وقوع پیوستن اعمال شیطانی خود را بنا سازد. 10 قربانی ابتدا توسط جسم و روح واقعی والتر کشته می شوند و وقتی به نیمه می رسد والتر با قربانی کردن جسم خود یازدهمین قربانی را فدا میکند و روحی شیطانی و ابدی می یابد و به دنبال ادامه مقتولان تا پایان یافتن 21 قربانی لازمه آیینش می پردازد. حال با دانستن کوتاهی از آیین سایلنت هیل 4 با شخصیت پردازی و حال و هوای این شماره و اندکی نسخه های قبلی آشنا می شویم و به مرور به کشف اسرار بازی خواهیم پرداخت.
«شخصیت های اصلی»
هنری تازند (Henry Townshend):
شخصیت اصلی داستان هنری بیست ساله است با ظاهری آرام و خجالتی و درون گرا که از شاخصه های یک فرد خلاق است. نشانه هایی از این خلاقیت ها را می توانیم در عکس های گرفته شده توسط او که به دیوار منزلش خودنمایی می کند ببینیم. او قادر به دیدن زیبایی های طبیعی اشیا در ورای ظاهر سطحی آنهاست.
هنری با فضای سایلنت هیل غریبه نیست او در اوقات فراغت و تعطیلات خود از سایلنت هیل دیدن کرده و این را به راحتی می توانیم از روی عکس های گرفته شده فانوس دریایی قدیمی که به زیرکی به داستان سایلنت هیل 1 اشاره می کند ببینیم. عکس پسری سوار بر دوچرخه در زیر فانوس به قسمت پایانی داستان سایلنت هیل اشاره دارد و حتی این محل در سایلنت هیل 2 نیز مشاهده می شد اما به نظر می رسد تا کنون به آنجا نرفته است! (که ممکن است دلیلی بر تئوری هایی باشد که بیان خواهد شد) تمام عکس ها نشانه ای از شماره های پیشین و خط داستانی آنها دارد. هنری در یکی از مراحل در مورد عکس فانوس دریایی می گوید شایعه ای وجود دارد که یک UFO بر بالای فانوس دریایی مشاهده شده است، که اشاره ای زیرکانه دارد بر پایان UFO در شماره های قبلی! هنری علاقه به اتومبیل دارد این موضوع را می توانیم از روی مجله اتومبیلی که بر روی میز او وجود دارد مشاهده کنیم. او کلکسیونی از کتاب دارد اما با گذشت دو سال حتی یکی از آنها را مطالعه نکرده است. در اتاق وی یک دستگاه ویدیو و رادیو به همراه یک تلویزیون که یک مبل راحتی به سمت آن قرار دارد دیده می شود. بنا به این محیط با شخصیتی مواجه هستیم که تنها راه ارتباط او با دنیای خارج وسایل اطراف اوست که واقعیات و ضروریات زندگی او را به جریان زمان تشبیه می کند. گرچه دختری با نام ایلین در همسایگی او زندگی می کند اما ارتباط و رفت و آمدی بین آنها نیست و تنها با ایما و اشاره ادای احترام می کنند این عمل با بقیه همسایگان هنری هم همین گونه است.
پنجره پشتی (نمایی از پنجره هیچکاکی) که توسط آن زندگی دیگران را تماشا می کند تنها تسلی او بر زندگی کسالت بار و تنهایی اش است. عکسی از دوست دختر و یا مونثی که با او رابطه عاطفی داشته باشد در اتاقش یافت نمی شود او در مقابل جنس مقابل اصولا خجالتی است و می توانیم این رفتار را در کنار سینتیا و یا ایلین از او مشاهده کنیم. تفاوتی بین گذشته و حال در سایلنت هیل وجود دارد که در شناخت هنری از گذشته خانه ای که در آن زندگی می کند به چشم می خورد. گرچه دو سال است که در این خانه زندگی می کند اما اطلاع چندانی از اتاق های خانه و اینکه نیرو های شیطانی و والتر بر آن مسلط هستند (و حتی مستاجر قبلی آن جوزف) ندارد. صحبت های وی در ابتدا مشخص می کند که تابحال اسیر نیرو های شیطانی نبوده است و گیر افتادن وی اهداف خاص تازه ای را در بر می گیرد. در این دو سال تنها در حمام و اتاق لباسشویی خانه تغییری ایجاد نشده و جالب اینجاست که در تمام طول بازی آیین دینی و نیروهای شیطانی و دروازه ورود به دنیا های دیگر از آنها راه می یابند.
پس از اینکه هنری متوجه می شود قادر نیست از خانه خود خارج شود دنیای خود را دیوانه خطاب می کند و بجای جستجو برای عامل این مشکل در این پنج روز همه را یک خیال و رویا می پندارد. متاسفانه شخصیت هنری در مقایسه با شخصیت های گذشته داستان های سایلنت هیل مانند: جیمز ساندرلند یا هیتر میسون یک بعدی است. بر خلاف شخصیت پردازی پر رنگی، در مورد غم و اندوه جیمز در سایلنت هیل 2 و یا حس انتقام جویی و رک گویی یک نوجوان مانند هیتر در سایلنت هیل 3 اجازه شناسایی شخصیت آنها را به ما می داد اما در مورد هنری صادق نیست.
ایلین گالوین (Eileen Galvin):
ایلین ساکن آپارتمان 303، دختری حدودا 20 ساله است او شناخت کاملی از هنری ندارد و هنگامی که هنری به این ساختمان آمد او در اینجا ساکن بود. شخصیت او در خجالتی بودن درست مخالف هنری است این امر در زمانی که هنری از روزنه دیوار علاقه او را برای رفتن به مهمانی مشاهده می کند مشخص می شود. ایلین در گذشته ارتباطی با یک مرد داشته است که حال از بین رفته البته شخصیت زنانه و ---- برون گرایی مانند حرکات ظریف و زنانه سینتیا ندارد این را به راحتی می توان از طرز صحبت کردن و لباس پوشیدنش مشاهده کرد. این به معنی شلختگی و عدم بصیرت وی به دنیای بیرون نیست، او برای هر مکانی آگاهانه می اندیشد مثلا پوشیدن لباس ارغوانی برای مهمانی بسیار جذاب است و دید آگاهانه وی نسبت به دنیای اطرافش را می توان از روی اولین کسی که به غیبت هنری پی برد و فرانک ساندرلند (مسئول آپارتمان) را ترغیب به جستجوی هنری داشت مشاهده کرد. او به عروسک علاقمند است. عروسک صورتی خرگوش با نام رابی نماد سایلنت هیل 3 نشان می دهد او نیز با فضای سایلنت هیل بخصوص تفریح گاه کنار ساحل آشناست. شخصیت او در داستان به گونه ای است که خود را در مورد موقعیت ساختمان و افراد آن مسئول می داند و احساس وظیفه می کند و در طول داستان دچار پریشانی و نیاز به حمایت دائمی دارد.
او به آرامی توسط نیروهای شیطانی والتر در حال قربانی شدن برای تکمیل تشریفات آیین مورد نظر والتر می باشد. ایلین در بازی هرگاه احساس ترس می کند هنری در موقعیتی برتر برای حمایت از او حاضر است این مسئله در بیمارستان هنگامی که او را تشویق به فرار می کند کاملا مشخص است. ولی هنری به سمت سرنوشتی که او را به دریافت کننده دانش آخرین مقتول هدایت می کند در حرکت است. ایلین شخصیتی است که مشکلی با تلقین گذشته تراژدیک والتر ندارد و به همراه هنری تنها کسانی هستند که با او همدردی می کنند. چیزی که در یادداشت ها نشان می دهد و به ذهن هنری و دیگر همسایگان نیز خطور نمی کرد این بود که وقتی والتر در کودکی به اتاق 302 بازگشته بود آنها به وجود او اهمیتی ندادند و با وی بد رفتاری کردند این یکی از دلایل کشتار والتر سولیوان می باشد شاید به این دلیل ایلین را نکشته بود که با وی بدرفتاری نکرده است و همچنین به وجود هنری برای تکمیل آیین خود نیاز داشته است. ایلین در بچگی یکی از عروسک های خود را به والتر قبل از اینکه دوباره ناپدید شود داده بود.
احتمالا ایلین بچگی خود را در ارتفاعات جنوب اشفیلد گذرانده است و والتر را هنگامی که از طرف پرورشگاه به آنجا آورده بودند مشاهده کرده و عروسکی را که بعدا والتر به شما می دهد را آنجا به او داده است.
والتر سولیوان (Walter Sullivan):
نام او اولین بار در یادداشت هایی که بوسیله جیمز ساندرلند در آپارتمان نهر آبی رنگ پیدا شده بود دیده می شود. والتر گذشته ای غم انگیز دارد. بچه ای که در طول بازی با زدن به درب اتاق 302 مادرش را صدا می زند، تلقی از دوران کودکی و بی گناهی این شخصیت می باشد. همانطور که روح جوزف (ساکن قبلی اتاق) در زمان گذشته می گوید آرزوی او برای بازگشتن به دوران کودکی او را مجزا کرده و بچگی او را وابسته به این دنیا کرده بود. حس قوی والتر به اتاق 302 که آن را به عنوان مادر خود تصور می کند در زمانی که جسم فانی خود را رها کرده و روحش شکل گرفت، او را از ماهیت و ذاتش جدا کرده و به سرعت دچار سردرگمی شد. این امر به درخواست و میل باطنی خود او برای زنده کردن مادر و اتاق 302 و احتمالا بی گناهی شخصیت خود که اکنون به قاتل تبدیل شده است صورت گرفت. عجیب این است که هنوز والتر از نظر روان تصمیم در به دست آوردن جسم انسانی خود که بطور طعنه آمیزی نشان می دهد او انسان نیست دارد و این جسم به وسیله روح مخرب و کشنده اش همانند هنری که در اتاقش با زنجیر در قلمرو شیطان اسیر است بسته شده است.
لوکیشن ها و مکان هایی که هنری به آن ها قدم می گذارد از جمله اتاق 302، متروی جنوب اشفیلد، جنگل، پرورشگاه، زندان آبی، ساختمان، بیمارستان جروم و آپارتمان ها همگی آن چیزی است که در ذهن و ضمیر ناخود آگاه وجود والتر در کودکی نقش بسته است. والتر در کودکی در بیمارستان جروم بوده است بعد از آن به پرورشگاه فرستاده شد و احتمالا می بایست به زندان رفته باشد، اگر خوانده های او درباره کتاب مقدس ناکافی باشد. (آیین سایلنت هیل بچه ها را از پرورشگاه برده و از آنها سو استفاده کرده است) وقتی او از داهلیا (دست نشانده مذهبی و دشمن در سایلنت هیل 1) شنید که او مادری واقعی داشته و اتاق 302 را کشف کرد به طور مخفیانه به عنوان یک کودک از طریق زیرگذر جنوب شهر اشفیلد به اشفیلد راه پیدا کرد. ساختمان ها و شلوغی شهر باعث ترس و وحشت والتر می شود به همین دلیل می باشد که مکان های تاریک و مردم غریبه و شلوغی و نورها باعث وحشت یک کودک می شود. نهایت در عین سرگردانی که او سعی می کرد وارد اتاق 302 شود تا غم و کمبود بی مادری اش را تسکین دهد یکی از همسایگان (ریچارد برین کری) او را از آپارتمان بیرون انداخت. تمام موارد ذکر شده از خاطرات کودکی والتر در مورد وحشتناک بودن محیط برای یک بچه نشات می گیرد و حتی این وحشت به خیالات او هم رسیده بود. نمونه ای از آن را می توان آشپزخانه موجود در زیر زمین زندان دانست که توسط هیچ کدام از بچه های زندانی دیده نشده است و تنها توهمی از آن دارند (دست خط های ناخوانای کودکان بر روی دیوار سلول ها نشانه ترس آنها از محیط می باشد) بنا بر این تفسیر مکان های فوق در مسیر بازی ممکن است واقعی نباشند به عنوان مثال بارز ترین این مکان ها زیر زمین و آشپزخانه است که نمادی کابوس مانند دارند! نمونه کامل این فرضیه درب مربوط به اتاق ژنراتور است که نسبت به قد و اندازه هنری بسیار بزرگ می باشد که برای بچه ای مانند والتر بسیار بزرگ و وحشت آور است و یا فضای جلوی آپارتمان 302 در دنیای کابوس بسیار تمیز و پاک و معصوم باقی مانده است که نشان دهنده تصویر زیبایی است که در ذهن والتر از این مکان نقش بسته است این مکان از سوی وی بسیار زیبا و صمیمی است که او را به مادرش پیوند می زند. حتی این فرضیه هم نقش می بندد که بخش های ترسناک با جزئیات کامل نشان داده نشده است، آپارتمان مثالی از موانع روحی و کمبود حافظه والتر درباره محیط وحشت آور خود است.
در بعضی سکانس ها بازی ابهاماتی جذاب به وجود می آورد که نمونه ای از آن کندن پوست مایک بعد از به قتل رسیدنش است. شواهدی در آپارتمان پیدا می شود که نشان می داد پوست او کنده شده است اما اینگونه نیست. او توسط ریچارد برین تری به قتل می رسد و در نوار ضبط شده تمام مکالمات در زمان قتل به ثبت رسیده که نشان می دهد لباس هایش را از تنش بیرون آوردند و صدای ناله های او که هنوز جان دارد شنیده می شود و جسمی که به عنوان پوست در نوار به آن اشاره می شود گربه ای است که لباس های مایک را به دور آن می پیچد و در یخچال قرار می دهد. وقتی در نوار اشاره می شود من پوست را برای خود نگه می دارم اشاره به لباسی است که کاغذ پاره در آن قرار دارد و به دور گربه پیچیده شده است. در انتهای نوار می شنویم که ریچارد بر سر والتر جوان که سر زده وارد شده و صحنه را می بیند فریاد می زند که والتر نیز با صدا های شنیده شده فکر کرده بود آنها پوست مایک را کنده و خون گربه مرده که همه جا را فرا گرفته بود این قضیه را تشدید می کرد.
در یادداشت ها می خوانیم که والتر در 18 ماهی که نامش اعلام نشده به جرم قتل وحشیانه بیلی لوکان و خواهرش میریام دستگیر شده و در تاریخ 22 به وسیله قاشق سوپ خوری که در گلوی خود فرو کرده خودکشی می کند و توسط ماموران جسد او پیدا می شود. خانه والتر در کنار رودخانه ای زیبا قرار داشته و یکی از همکلاسی های قدیمی او به یک روزنامه نگار گفته بوده است: به ظاهر والتر نمی آمد که مرتکب قتل بچه ها بشود. این قسمت از نامه مقداری با انگیزه والتر برای تکمیل 21 مورد تشریفات آیین مورد نظر در تضاد است. در آن نامه آمده است: وقتی والتر را دستگیر کردند یک سری وسایل عجیب و غریب همراه او بوده است و مدام فریاد می زده: او مرا می خواهد بکشد، منو فراموش کن، من آن کار را انجام دادم ولی من نبودم! که احتمالا این جملات به جلادی با سر هرمی شکل که به دنبال جیمز در سایلنت هیل 2 بود گفته می شده که مشخصا به قرمزی آن در نامه اشاره شده مانند جیمز که به ادی گفت: تو دوست آن چیز قرمز هستی؟ ما از سایلنت هیل 2 متوجه می شویم که شهر شکلی از برزخ هم ردیف جهنم دارد. نیرو های روح تاریکی از افراد گناهکار که به شهر کشیده شده اند تغذیه می کنند. (این افراد ممکن است به شهر مسافرت کرده باشند یا پس از مرگ برای مجازات به شهر آورده شده اند) احتمالا شهر به این دلیل با موجودات شیطانی و بد قیافه احاطه شده که بشر را با حوادث طبیعی دچار درد و رنج کنند و احتمال واقع بینانه تر این است که آنها با تغذیه از انسان ها و مقتولین قدرت به دست آورده و به شکل جسم در می آمدند. چرا والتر در سایلنت هیل 4 بچه های لوکان را مقتولین هفتم و هشتم می داند؟ در ابتدا آیین مقدسی در مکان مخفی پشت اتاق 302 اجرا می کند و وقتی با نیروی تغذیه از مقتولین خود بر جسم فانی خود تسلط میابد خود را می کشد.
اگر چه موجودی با سر هرمی شکل تنها به دنبال افراد گناهکار می باشد احتمالا حوادث سایلنت هیل 2 به موضوع عقاید آیین سایلنت هیل نزدیکی کامل پیدا نکرده و تنها مداخله ای غیر قابل پیشبینی از آن می دهد. والتر در مورد این موجود چه فکری می کرده است؟ او می بایست به دلیل جنایاتی که انجام داده به یک قاتل شیطانی تبدیل شده باشد (جدا از جنبه های روحانی شهر) مثالی دیگر از رفتار گناه کارانه بشر می باشد. این اعتقاد وجود دارد که ملاک سایلنت هیل 1 و 3 یک نیروی حرکت دهنده در ورای شواهد حملات قوی روحی سایلنت هیل 2 نیست. شیطان به عنوان یک نوشته در سایلنت هیل 4 به ما می گوید والتر سولیوان که تحت تاثیر عقاید شیطانی به عنوان یک کودک در پرورشگاه قرار گرفته است اساسا یک بیمار روانی شدید می باشد که عقیده دارد تشریفات مورد نظر، او را به هدف خود که دیدار مجدد مادرش است می رساند.
عقیده مخالف دیگری وجود دارد که می گوید شهر سایلنت هیل 2 دارای نیرویی مستقل از شماره 1 و 3 می باشد که نهایتا نشان می دهد که مشکلات روحی و گناهکاری شخصیت های داستان وابسته به واقعیت باشد. مورد قابل توجه در این فرضیه در سایلنت هیل 3 وینسنت می باشد. صحبت های او با هیتر در انتهای بازی: از نظر تو آنها شبیه هیولا هستند؟ نشان دهنده شواهدی است که وینسنت نیز با کابوسی مانند شرایط هیتر مواجه بوده. قدرت ساموئل سعی در آزاد کردن وینسنت بصورت تبعیض آمیز نیست. کشیش سایلنت هیل بدون توجه به وقایع دید مخصوص به خود را دارد و احتمالا هیولا ها عضوی از آیین او می باشند. از نظر کلودیا همه چیز شبیه بهشت است. ما در هر بازی الگوی متفاوتی را مشاهده می کنیم همچنین وقتی که والتر سولیوان جوان، با نیرنگ کاری می کند که والتر کودک فکر کند او زنده کننده مادرش می باشد. شیطان با دروغ و ارائه خیالی از راستی و درستی از مقتول های خود برای بهتر پیاده کردن نقشه اش سود می برد. برای والتر و کلودیا زنده شدن هدف شیطانی می باشد و احتمالا بدین دلیل تولد دوباره در انتهای سایلنت هیل 2 منطقی ترین نتیجه به نظر می رسد. در این قسمت جیمز که فریب خورده سعی در زنده کردن همسر مرده خود مری می کند، اگر چه این کار غیر منطقی می باشد چرا که توسط شیطان و وسایل غیر طبیعی که در تمام طول بازی در حال جنگیدن با آنها بوده است. این انتخاب خوبی نیست که توقع اتفاقات خوشایند توسط چیز بدی را داشته باشیم! چه چیزی باعث شد که جیمز فکر کند او می تواند این کار را عملی کند در حالی که هیچ کس نتوانسته بود آن را به انجام برساند. در تولد دوباره شاهد پیروزی شیطان سایلنت هیل می باشیم (چرا خداوند دخالت نمی کند؟) که این امر درست نیست و اگر اتفاق بیافتد با پیروزی شیطان داستان پایان می پذیرد. شکست آن به این دلیل است که هنوز یکی از گروگان ها (قربانی) که اطلاعاتی درباره آموزش های آیین دارد باید آن را بطور موفقیت آمیزی اجرا کند. او کلودیا و تقریبا والتر می تواند باشد.
شیطان در سایلنت هیل با دروغ گفتن به قربانی های خود قصد داشت گناهان آن ها را در ذهنشان زنده کند که این کار را با قرار دادن آزمایش هایی بر سر راه آن ها انجام می داد. احتمالا در مورد جیمز ظهور مری به عنوان رقاص کلوپ آسمان شب و آشکار شدن تمایلات جنسی او یک دام روحی می باشد زیرا قبلا با هم ارتباطی نداشتند و این بار دیگر نشان می دهد شیطان مانند دیگر قربانی های خود با مهارت آن ها را به کار هایی که خود می خواهد وا می داشت.
موثق ترین تئوری در مورد سایلنت هیل 4 می گوید والتر توسط والتیل در سایلنت هیل 3 متصرف بوده است این کار توسط آیین شیطانی زمانی که والتر در پرورشگاه بوده است صورت گرفته در حالی که فکر می کرده این کار مربوط به آیینی مقدس است. رئیس فرقه والتیل جیمی استون ملقب به شیطان قرمز می باشد. بله درست حدس زدید یکبار دیگر جملاتی آشنا : او می خواهد مرا بکشد، می خواهد مرا مجازات کند، هیولا!، شیطان قرمز منو ببخش، من آن کار را انجام دادم ولی من نبودم! این جملات اشاره می کند به اینکه والتر توسط والتیل قبل از تصویب آیین و تشریفات زندانی شده و پشیمان است. اگر چه او خود را برای به دست آوردن یازدهمین قربانی کشته است احتمالا برای یک لحظه کوتاه در اولین نشانه های اتمام زندگی اش روح واقعی والتر ترسیده و این تفسیر ذکر شده را تایید می کند او کنترل بر اعمال خود نداشته و این ها همه کار های والتیل بوده است، هیولا که به والتیل اطلاق می شود و همچنین شیطان قرمز که بر والتر تسلط داشت.
جوزف شریبر (Joseph Schreiber):
مستاجر قبلی اتاق 302 روزنامه نگاری محقق که قربانی پانزدهم والتر شد. شریبر در زبان آلمانی به معنی نویسنده می باشد. بنابراین نام خانوادگی او اتفاقی شریبر نمی باشد. در شروع بازی هنگامی که هنری از خواب بلند می شود مثل اینکه ما داریم از چشمان جوزف نگاه می کنیم به جملات او هنگام مواجه با اشیا توجه کنید: این تلویزیون بزرگ از کجا آمده؟ فکر کنم دستگاه ضبطی داشتم، عجیب است، دست نوشته های قرمز رنگ من نیست و همچنین تصویری که از هنری در اتاق نشیمن قرار دارد نشان می دهد که او آن شخص را نمی شناسد! البته در یکی از برگه های دفترچه خاطرات جوزف در دوم آگوست مشخص می شود تمام اتفاقات رخ داده در رویای هنری ملاحظات مشاهده ای می باشند که در یادداشت های جوزف نوشته شده است و شما به ندرت آنها را وضع می کنید. در یکی از صحنه ها وقتی ایلین تحت تسلط والتر واقع شده هنری نیز تحت تاثیر روح و تجربیات جوزف مستاجر قبلی قرار می گیرد. صدای جیغی که در ابتدای بازی در اتاق شنیده می شود احتمالا صدای جوزف می باشد که توسط والتر به قتل می رسد. با جلو رفتن در طول داستان که چگونه رویا پایان می یابد (مقتول ها از دیوار وارد شده و شما تعادل خود را از دست می دهید) نشان می دهد جوزف چگونه کشته شده است. احتمالا او از ترس مرده است نه توسط والتر (او می بایست پس از اینکه مدت زیادی در آپارتمان خود حبس شده در موقعیتی ضعیف از لحاظ روحی قرار گرفته باشد اگر چه شرایط برای هنری و جوزف یکسان بوده اما تنها هنری توانایی خروج از آپارتمان را میابد. چیزی که درخور توجه است این است که در یکی از یادداشت های مربوط به کلید گم شده گالوین او توضیح داده بود هر روز از سردرد رنج می برد. در طول بازی هنری مواقعی این احساس را مخصوصا با پایان 21 تشریفات درک می کند که نشان می دهد شخصیت های داستان به آرامی تحت طلسم والتر قرار گرفته و خود را قربانی می کنند این مسئله در حالت ایلین در انتهای بازی نیز دیده می شود و جوزف نیز چنین حالتی داشته است.
«آیین سایلنت هیل...»
تشریفات فرضیه مقدس:
فرضیه والتر سه نشانه اصلی برای نزول مادر داشته است. والتر تشریفات آیین خود را ده سال پیش در اتاق مخفی که پشت اتاق 302 می باشد مهیا کرده است که شامل محلولی سفید بود. (احتمالا همان چیزی که توسط ارنست در سایلنت هیل 2 استفاده می شد) در مورد والتر با کشتن خود به وسیله آن (یازدهمین مقتول) او می توانست کار خود را به پایان برساند. پس از آنکه هنری اتاق را کشف می کند اثراتی از آن که شامل محلول سفید، فنجان سیاه و خون ده مقتول اولیه که در یخچال است را مشاهده می کند. والتر قلب ده مقتول خود را از درون سینه بیرون کشیده است اما در مورد 9 مورد دیگر بدین گونه نبوده است. او با این کار و عدم اجرای جزئیات قبلی قصد گمراه کردن پلیس را داشته زیرا آنها فکر می کردند این کاری تقلیدی از او می باشد و ادامه قتل ها بعد از مرگ او کار شخص دیگری است. بعد از آن والتر به نشانه دوم برای تکمیل آیین نیاز دارد. چهار مقتول بعدی دارای شخصیت همانند اجتناب ناپذیری هستند. (افسردگی، تاریکی، ترس) ترس مشخصا جوزف شریبر می باشد که وقتی نتوانست از اتاق 302 خارج شود به آن دچار شد.
نزول مادر مقدس:
پس از قتل این چهار مقتول بدن فانی والتر در اتاق مخفی متعفن شده بود در حالی که او اکنون به موجودی ابدی که نسبت به قلمرو طبیعی دارای روحی آسیب ناپذیر بود تبدیل شده بود. او دنیایی شیطانی برای خود بنا کرده بود و در نهایت آخرین مقتول خود را برای تکمیل آیین پیدا کرد. مقتولی که در بازی با آن مواجه می شویم سینتیا شانسی برای فرار نداشت تنها شانس هنری این بود که آخرین مقتول بود و زمان بیشتری برای پیدا کردن راه گریز داشت، در حالی که ایلین به عنوان آخرین مقتول قبل از هنری تحت تاثیر والتر قرار گرفته بود. سومین نشانه مورد نظر چهار مقتول ذکر شده می باشند که به طرز وحشیانه ای قربانی شدند. روح بیمار والتر باعث شده بود او فکر کند اتاق 302 که در آن به دنیا آمده بود مادرش می باشد و او قصد داشت اتاق را نیز مانند بدن فانی خود از بند رها کند تا آن را از فساد و انحراف بشریت آزاد سازد. در حقیقت والتر با این کار مادر خود را که در کودکی او را رها کرده بود زنده نمی کرد بلکه با این کار شیطان اعظم سایلنت هیل را فرا می خواند و به سوی جهان هدایت می کرد. بعد از تکمیل نیمی از تشریفات (مرگ خود والتر به عنوان یازدهمین قربانی) او دارای روح آسیب ناپذیری برای اتمام کار شد.
در مواردی مقتولان دارای کفر خاصی نسبت به اصول مذهبی بودند. سینتیا دارای رفتاری شهوانی بود که دچار وسوسه مردان می شد و به گون ای فاحشه وار رفتار می کرد. او در مسیر راه والتر در دوران کودکی وی قرار گرفته بود و از نظر والتر کوچک تمام دختران به این شکل می باشند. جاسپر به عنوان مبدا شناخته می شود زیرا او از لحاظ روحی تحت تاثیر مادر سنگی (ریشه اصلی مکتب سایلنت هیل) می باشد و در نزدیکی پرورشگاهی که والتر در آن بزرگ شده قرار داشت. او دارای دانش زیادی درباره کتاب فوق بود و به احتمال زیاد خود او هم یکی از کودکان پرورشگاه بوده است اگر چه در جاهایی از بازی او را به عنوان توریست معرفی می کند. آندره نگهبان پرورشگاه و زندان آبی بود و در مدت خدمتش از کودکان زندانی سو استفاده می کرده است. یادداشت های درون زندان ها نشان می دهد او از برج دیدبانی خود مراقب بچه ها بوده است (شبهی که از بالای زندان در بازی می گذرد و ما صدای پایش را می شنویم) به خاطر داشته باشید فضای موجود بازسازی تخیلات والتر می باشد که هنری در آن قدم نهاده و مکان ها و اتفاقات دیده شده ریشه در خاطرات والتر دارد.
ریچارد یکی از اعضای آپارتمان بود که والتر کوچک را که برای دیدن مادرش به آنجا آمده بود از آپارتمان بیرون انداخت او انسانی سبک مغز است و در یکی از یادداشت ها درباره او می خوانیم: انسانی پر سر و صدا که دائم فریاد می زند و خشمگین است. در مورد ایلین، والتر اعتقاد داشت او تجسمی از مادرش می باشد (همچنین خون او) حتی ایلین در انتهای داستان سعی در رفتاری مادرانه با والتر داشت و با او صحبت و همدلی می کرد تا آیین را متوقف سازد. اما هنری دریافت کننده دانش از جوزف می باشد و بر خلاف سرنوشت جوزف هنری سعی در فرار دارد کاری که جوزف موفق به انجام آن نشد.
«قربانی های آیین والتر سولیوان»
1. Jimmy Ston کشیش والتیل، مردی میان سال و سفید پوست با لقب شیطان قرمز. او توسط اسلحه ای که در طبقه اول پرورشگاه قرار داشت با شلیک گلوله در پشت سرش توسط والتر کشته شد و قلبش از بدنش خارج گردید (یکی از ده قلب). او فرقه والتیل را بنا نهاد و به عنوان کشیش اصلی سعی در ارتباط بین فرقه مادر مقدس و فرقه زنان مقدس از آیین سایلنت هیل را داشت. روش فرقه والتیل پرستش والتیل به عنوان جلاد بود. لقب جیمی به این دلیل شیطان قرمز سر هرمی بود چون همواره کلاهی مثلثی بر سر داشت.
2. Bobby Randolph دانش آموز 18 ساله سیاه پوستی که مجذوب داستان عجیب و غریب سایلنت هیل شد و آن را با دوستان خود جاسپر و سین در میان گذاشت. مرگ او بر اثر خفگی تشخیص داده شد و جسدش در حالی که قلبش از بدن خارج شده بود در نزدیکی رودخانه مدرسه پیدا شد. او عاشق ترس و وحشت بود و در روزی که به قتل رسید به دو دوست خود گفته بود به دنبال جستجوی شیطان می رود.
3. Sein Martin دانش آموز 18 ساله سفید پوستی که یکی از آن سه دوست مدرسه ای با علایق یکسان بود. او که به پدیده های ماورا طبیعه علاقه داشت در یک مکان و به یک شکل مانند دوستش قربانی شد هر دوی آنها به دنبال شخصی که آن را مادر مقدس شیطان می نامیدند می گشتند و همین حس کنجکاوی بود که آن ها را به دام مرگ کشید.
4. Steve Gerland مدیر مسئول فروشگاه حیوانات اهلی جرلند که در دنیای آپارتمان ها صحنه جنایت را البته بدون وجود بدن او مشاهده می کنیم (نشانه ای از نزاع و کشمکش به همراه مقادیر زیادی خون در کف آپارتمان). او توسط مردم بسیار زود عصبانی می شد ولی با حیوانات رابطه خوبی داشت. او توسط والتر و به وسیله یک مسلسل دستی به قتل رسید در حالی که سینه اش برای درآوردن قلبش شکافته شده بود. آشنایی والتر با او به 26 سال قبل بر می گردد که والتر به مغازه وی رفته بود و یک قفس را از روی پیشخوان به زمین انداخت و موجب زخمی شدن بچه گربه ای شد.
5. Rick Albert مدیر مغازه وسایل ورزشی، مردی میان سال و سفید پوست نجیب و مهربان و البته قوی که توسط یکی از چوب های گلف که سرگرمی مورد علاقه وی نیز محسوب می شد به قتل رسید. قلب وی را نیز درآورده بودند.
6. George Rostinکشیش میان سال سفید پوست فرقه والتیل از آیین سایلنت هیل که به عنوان وزیر دست راست جیمی استون کار می کرد. جسد او در حالی که توسط میله ای آهنی به قتل رسیده و قلبش خارج شده در زیر زمین پرورشگاه پیدا شد. او مربی و معلم والتر در بچگی بوده است و با موفقیت راه و روش انجام 21 تشریفات را در ضمیر ناخودآگاه والتر جای داده بود ولی نتوانست کنترل شاگرد خود را در دست بگیرد و والتر برخلاف دستورات معلم خود به اجرای آیین پرداخت و در نهایت جورج قربانی آیین خود شد.
7. Billy Locaine نوجوانی سفید پوست که در مدرسه ابتدایی پسرانه تحصیل می کرد و ارتباط نزدیکی با خواهرش میریام داشت. او توسط تبر به قتل رسید. در روز جنایت او به همراه خواهرش برای بازی به بیرون رفته بودند (در همان روز نقاشان در حال رنگ آمیزی سقف خانه آن ها بودند) که طوفانی شدید شهر را فرا گرفت و پدر آن ها برای بازگرداندنشان به بیرون رفت اما با جسد بیلی در میان بوته ها مواجه شد.
8. Miriam Locane میریام نیز مانند برادرش در دوره ابتدایی تحصیل می کرد. روز حادثه در حالی که پدرش جسد برادر او را پیدا کرد مادرش با وحشت و ناله از خانه بیرون آمد و به دنبال وی گشت اما با جسد میریام که به طور وحشیانه ای اعضایی از بدن او جدا شده بود مواجه شد. (جسد میریام در وضعیتی بسیار بدتر از برادرش قرار داشت که نشان می دهد والتر این کار را از روی نفرت و حسادت انجام داده است و حاکی از آن است که به شدت از اینکه دارای خواهری برای تسلی و آرامش خود نبوده است رنج می برده یا اینکه او از کل زن ها نفرت داشته است که این ریشه در دوران کودکی او که مادرش ترکش کرده بود دارد.)
9. William Gregory مالک مسن و سالخورده مغازه ساعت فروشی در اشفیلد که توسط پیچ کشتی از لوازم کارش به قتل رسید. شانزده سال پیش مرد میان سالی با لباس مشکی ساعت عجیبی را برای تعمیر نزد او آورد که بعد از آن دچار بیماری شدیدی شد که مشخصا به معمای سایلنت هیل 4 و اتاق معکوس مربوط می شود.
10. Eric Walsh متصدی مشروب فروشی اشفیلد در حالی که گلوله ای به صورتش اصابت کرده بود در اتاق نشیمن پیدایش کردند قلب او نیز مانند 9 مقتول قبلی از بدن خارج شده بود. پس از اینکه او از یک مشتری شنید صاحب مغازه حیوانات اهلی را کشنده اند زودتر مغازه اش را بست و در روز تولدش به خانه رفت اما به جای خانواده اش والتر انتظار او را می کشید. (او همان مقتولی است که در دنیای ساختمان ها با او مواجه می شویم در حالی که شمشیری با دسته مثلثی شکل در بدن او فرو رفته و کیک دست نخورده باقی مانده).
11. Walter Sulivan در سلول زندان با فرو کردن قاشقی در گلویش خودکشی کرد (البته فرضیات دیگری نیز درباره او وجود دارد). او به کمک ده قلب در آورده شده و کتاب مقدس به همراه محلول سفید توانست تشریفات مورد نیاز را فراهم کرده و از زندان بدن فانی خود بگذرد. (گفته شده جسد در سلول پیدا و دفن شده است اما احتمالا جسد توسط فرد نامشخصی که تولد دوباره والتر است پس از دفن درآورده شده است.)
12. Peter Walls محصل نوجوانی که معتاد به مواد مخدر بود. انسانی ترسو و بزدل که شیوه مرگش بازگو نشد. جسد او را در اتاق هتل جنوب اشفیلد پیدا کردند. شایعه است که در روز حادثه درحال خرید مواد مخدر از خیابان جنوب اشفیلد از شخصی با نام توبی آرچبولت کشیش بوده است و بعد از نردبان مربوط به هتل بالا رفته و دیگر دیده نشده است.
13. Sharon Blake زن خانه دار میان سالی که اعضای خانواده اش عضو فرقه سایلنت هیل بودند. جسد وی در بیشه ای داخل سایلنت هیل یافت شد و نشانه مرگ او تاریکی بود. شارون از تقلبی بودن کلیسای سایلنت هیل مطلع بود و به همین علت خانواده اش اسیر شده بودند ولی او برای دیدن خانواده اش به کلیسا نمی رفت اما پس از آنکه مقاله جوزف شریبر را درباره سواستفاده از کودکان در پرورشگاه می خواند برای آگاهی از وضع پسر خود و خانواده اش به بیشه می رود اما ... .
14. Toby Archlot کشیش میان سال و سیاه پوست فرقه مادر مقدس که فردی قمارباز و دارای انحرافات جنسی بود. نشانه مرگش افسردگی است و او را از بالای صخره ای بلند در مکزیک به پایین انداخته بودند. فرقه والتیل که با مرگ دو کشیش خود قدرت خودش را از دست داده بود و او شرایط را مهیا می دید تا به صورت غیر قانونی خود را در راس فرقه مادر مقدس قرار دهد. او حتی پرورشگاه را دوباره بازگشایی کرده بود و به خاطر مشارکت در امور شهری بعنوان عضو انجمن شهر نیز برگزیده شده بود.
15. Joseph Schreiber ژورنالیست میان سالی که با لقب J نیز شناخته می شد. نشانه مرگش ناامیدی ذکر می شود او در حال تحقیق درباره فرقه ای بدنام که شایعاتی در مورد آن رواج یافته بود که صدای مادری را که کودکش توسط پیروان فرقه دزده شده بود شنید و برای آگاهی مردم چندین صفحه از مقاله خود را در مجله کنکورد به این موضوع اختصاص داد.
16. Cynthia Velasquez زن سفید پوستی که با ضربات متعدد چاقو در متروی اشفیلد به قتل رسید و نشانه مرگش وسوسه است. او در دیدارش با هنری به او گفت که وی در رویای شخصی اش جای دارد (چه رویای وحشتناکی!)
17. Jasper Gein جسد سوخته او در اتاق اصلاح پرورشگاه با نشانه منبع پیدا شد. از رادیوی هنری بخش مربوط به اخبار ویژه شنیده می شود: در جنگل نزدیک به سایلنت هیل جسد مردی سی ساله در صبح امروز پیدا شد و پلیس مورد را جنایی تشخیص داده و در حال تحقیق است.
18. Andrew Desalvo مرد میان سالی که نگهبان پرورشگاه و احتمالا زندان نیز بوده است و به دست والتر غرق شد. نشانه مرگ وی بی توجهی است.
19. Richard Braintree همسایه هنری در آپارتمان 207 که در اثر برق گرفتگی بر روی صندلی کشته شد.
20. Eileen Galvin او تا نزدیکی مرگ توسط والتر پیش می رود و تنها به کمک والتر کودک و دخالت هنری می توان از مرگ او جلوگیری کرد. او که در اتاق 303 ساکن است نشانه قتلش مهر مادری است.
21. Henry Townsend نشانه قتل او دانشی است که می بایست دریافت کننده آن باشد.
«تئوری ها و فرضیه های سایلنت هیل»
تئوری دو موجود با سر هرمی شکل که در سایلنت هیل 2 مشاهده شدند:
در قسمت های پایانی سایلنت هیل 2 جیمز با این موجودات مواجه می شود که یاد آور اولین مقتول سایلنت هیل 4 یعنی جیمی استون با کلاهی مثلثی بر سر و لقب شیطان قرمز است و همچنین مرد و وزیر دست راستش جورج که ششمین مقتول است. در حقیقت این دو موجود نمادی از دو مقتول والتر که دارای نقش محوری در فرقه سایلنت هیل بودند می باشند.
چرا بدن والتر در حالی که داخل سلول مرده بود در سایلنت هیل 4 پیدا می شود؟
نامه ای که در سایلنت هیل 2 یافت می شود یادآور این است که والتر را پس از خودکشی در قبرستان دفن کردند اما در سایلنت هیل 4 تابوت خالی او در حالی که درون آن عدد 11121 نوشته شده بود دیده می شود. در اینجا سوال پیش آمده این است که چرا جسد او در اتاق مخفی پشت اتاق 302 یافت می شود؟ توضیحاتی بر این سوال موجود است: می دانیم که والتر با کشتن خود فرضیه مقدس را به اتمام رساند و خود را با مواردی که در آیین ذکر شده بود دوباره زنده کرد و هنری جسد او را در اتاق مخفی می بیند. این مرگ پایان زندگی والتر نبوده بلکه شروع شخصیت جدیدی که دارای شکل انسانی است. پس جسدی که پلیس پیدا کرده متعلق به چه کسی است؟ فرضیات موجود:
1. او والتر نبوده است بلکه فردی دیوانه بوده که به اشتباه توسط پلیس به خاطر جنایات والتر بازداشت شده است. این بخش از نامه (من بودم ولی من نبودم) این فرضیه را پر رنگ می کند.
2. پس از مردن و زنده شدن دوباره، والتر خود را به پلیس معرفی می کند و با ایجاد خودکشی مصنوعی پلیس را فریب می دهد که دیگر قتلی توسط او انجام نخواهد شد و به این صورت دیگر کسی مزاحم جنایات بعدی او نخواهد شد.
3. والتر در زندان با خودکشی روح خود را از جسم فانی رها می سازد و پلیس جسد فانی او را می یابد و هفت سال بعد تقریبا زمانی که جوزف شریبر در حال نقل مکان به آپارتمان 302 است والتر بدن خود را از گور بیرون آورده و به اتاق مخفی انتقال می دهد. این فرضیه منطقی ترین حالت ممکن را ارائه می دهد که نشان می دهد والتر قادر است بین دنیای خود و دنیای واقعیت عبور کند و این یکی از بهترین فرضیات نیز برای موجوداتی است که از دیوار و از دنیایی دیگر وارد اتاق 302 می شوند.
اتاق (The Room):
کاراکتر اصلی در حقیقت اتاق می باشد که تنها جای ذخیر بازی نیز هست. این اتاق نقطه تلاقی کودکی والتر است. او این اتاق را به عنوان مادر خود می شناسد چون مادر واقعی او در کودکی رهایش کرده است. به نظر می رسد والتر در تمام طول زندگی تحت تاثیر این ضربه روحی قرار داشته و شستشوی مغزی فرقه والتیل وابستگی شدیدی به اتاق را برای او ایجاد کرده است، این مسئله با توجه به بچگی نمادین والتر دیده می شود که با جمله: مادر بزار بیام داخل، در بیرون اتاق به چشم می خورد. از نظر والتر مادر او (اتاق) به درخواست هایش جواب نمی دهد و همین مسئله او را رنج می دهد.
بالبی روانشناسی است که تحت عنوان محرومیت مادری نظریه ای دارد: هنگامی که یک کودک در سنین زیر پنج سال از مادرش جدا می شود بر رفتار های اجتماعی او اثر گذاشته و در بزرگسالی دچار بزهکاری و رفتارهای نادرست می شود. این عقیده نیز وجود دارد که والتر تحت تعلیمات فرقه والتیل دچار رفتارهای خشن افراطی شده است. شکل گرفتن این بحران روحی تحت عنوان اختلالات روانی ناشناسی از کمبود محبت نیز شناخته می شود اما در مورد والتر به نظر می رسد او از دور بودن مادرش در طی دوران رشد که فرد به راحتی تحت تاثیر محیط قرار می گیرد رنج برده است. بالبی این افراد را فاقد باطن و وجدان می داند. آنها به دلیل نداشتن روابط اجتماعی مناسب یا خیلی کم، بدون توجه به دیگران و حتی میل باطنی خود اعمالی را انجام می دهند که به وضوح نشان دهنده شرایط والتر می باشد.
با دقت به اتاق 302 مشاهده می شود والتر در حقیقت قصد ورود به زندانی دیگر مانند زندانی آبی را دارد. هنری و جوزف به طور کنایه آمیزی زندانی هایی هستند که قصد خروج از زندان را دارند در حالی که والتر قصد ورود به آن را دارد. هنری و جوزف در موقعیت زندان آن هم در جایی که می بایست محل آرامش و آزادی برای آن ها داشته باشد قرار گرفته اند. مفهوم آزادی برای آن ها معنایی دقیقا متضاد ایجاد کرده است. این در حقیقت انعکاسی از زندگی فرد گرای هنری می باشد که در حال قربانی کردن خودش است. این حقیقت با توجه به رابطه او با ایلین قبل از وقوع این حوادث و همچنین عکس های روی دیوار اتاق که در آن اثری از یک انسان دیده نمی شد مشخص می شود. ضعف در روابط اجتماعی او می تواند ریشه در دوران کودکی وی و عدم ابراز علاقه والدین به او داشته باشد. امروزه دلایل زیادی درباره زندگی فرد گرای بچه ها وجود دارد که چیزی متفاوت با گذشته مثلا پنجاه سال پیش است. این دلایل به پیشرفت های تکنولوژی به خصوص وسایل ارتباط جمعی دانش عمومی و افزایش قاتلین کم سن و سال وابسته است. البته اتاق در سایلنت هیل 4 هنوز شکل جدیدی از مشکلات روحی را نشان نمی دهد ولی به این جملات توجه کنید: بچه ها بهتر است در منزل باشند. مردم در خانه احساس امنیت بیشتری می کنند. می بایست به دنبال راه چاره ای برای این معضل اجتماعی بود.
والتر به طور کل از محبت تمام اعضای خانواده محروم بوده در عین حال که از این مشکل روحی رنج می برد در پرورشگاه نیز مورد سواستفاده قرار می گرفت. به همین دلیل او به دنبال محبت به شکل انسانی و روحی نبود و می خواست این کار را از منبع خارجی به دست آورد (از هر راه ممکن). اتاق نزدیک ترین چیز به گذشته او بود به همین دلیل او خود را وابسته به آن می دید از سوی دیگر هنری که اگر فرض را بر رشد او در خانواده ای صمیمی و پایدار در نظر بگیریم و محبت بیش از اندازه او را از نظر روابط اجتماعی با مشکل مواجه کرده باشد، ولی به چنین منبع روحی نه تنها نیاز ندارد بلکه از آن گریزان است. در حقیقت فکر باز و قلم قدرتمند نویسنده داستان حد را فراتر از کلیشه می داند و داستانی با دو انسان که دارای مشکلی یکسان هستند و از نوع تربیت خود رنج می برند بنا می سازد.
اسلحه ها در سایلنت هیل 4:
همانطور که لوکیشن ها تماما از ضمیر والتر سرچشمه می گیرد، وسایل و اسلحه های داخل بازی نیز آلات قتاله والتر هستند از جمله: تفنگ، تبر، چوب گلف و ... .
«موجودات سایلنت هیل 4»
موجود دو سر:
این موجود در حقیقت بیلی و خواهرش میریام هستند! بیلی و خواهرش در سنین نوجوانی به قتل رسیده اند ولی در دنیای والتر آن ها را به شکل طفل هایی نابینا مشاهده می کنیم که وقتی هنری را دنبال می کنند او را دریافت کننده دانش می نامند. آن ها تنها مقتول های والتر می باشند که به صورت روح ظاهر نمی شوند دلیل آن هم معصومیت کودکانه آن ها و عدم انتقالشان به جهان دیگر است در عوض والتر برای یکی کردن آن ها رختی بر آنان پوشنده تا از دید خودش به شکل هیولا ظاهر شوند. اگر چه آن ها تنها مقتولانی هستند که توسط والتر از لحاظ روحی تحت تاثیر قرار نگرفته اند ولی ما می توانیم در عوض شاهد انحراف بشریت به وسیله والتر و آیین او باشیم.
سگ های بدبو:
این موجودات ریشه در خاطرات والتر هنگام حضور در مغازه حیوانات اهلی جرلند و قرار گرفتن در میان تعداد زیادی قفس حیوانات دارد که برای او بسیار ترسناک بوده است و همچنین هنگامی که جرلند والتر را از مغازه بیرون کرد سگ او والتر را ترساند.
کرم:
این موجودات در طبقه اول مترو و جایی که بدن پیچیده شده به دیوار چسبیده و همچنین در زندان دیده می شوند. به نظر می رسد نمادی از تولد (بند ناف) والتر که خود را موجودی تنها در دنیایی ترسناک می دیده باشد. حداقل از دید والتر او بچه ای را می دیده که از مادرش جدا شده و منبع تغذیه ای جز بند ناف ندارد. این فرضیه توضیح می دهد که چرا در انتهای بازی وقتی از بند ناف استفاده می شود و در بدن هیولا فرو می رود والتر و دنیای او را دچار ضعف و سستی می کند زیرا با این کار باعث می شویم او به دنیای واقعی که از آن متنفر است متصل شود.
تقابل طبیعت با صنعت گرایی در سایلنت هیل:
اگر به دقت توجه کنید یکی از فاکتور های وحشتناک بشر که همان مشکلات روحی می باشد در سایلنت هیل دیده می شود. این مشکلات را می توان ناشی از وظیفه نشناسی والدین، طلاق آن ها، تهاجمات روحی و روانی و ناهنجاری های محیطی به عنوان مکمل در نظر گرفت. در سایلنت هیل ما با شهری مواجه می شویم که تنها با یک فضای مه گرفته با قاتلانی پنهان در گوشه و کنار تشکیل نشده بلکه نقابی مرموز وجود دارد که سعی در مخفی کردن گذشته کابوس مانند شهر دارد. جالب ترین تضاد از موقعیت جغرافیایی شهر حاصل می شود. تولیدات شهر متوقف شده و انسان های وابسته به تکنولوژی ناگهان با جنگی وحشیانه بین غریزه و خوی وحشیانه حیوانات جایگزین شده اند. در اطراف جیمز، هیتر و هنری ما شاهد ماشین هایی از کار افتاده هستیم. خیابان ها به سمت مرگ هدایت می شوند. تلفن ها خراب شده و تلویزیون ها چیزی نشان نمی دهند. مامورین امنیتی خائن شده اند. بیمارستان ها درمان نمی کنند. مدرسه ها درس نمی دهند. مغازه ها فروش نمی کنند و یکی از شهر های زیبای امریکا تبدیل به شهری ترسناک شده است و در کل تمام نشانه های زندگی از بین رفته اند. ریشه اصلی این تفاوت ها قانون طبیعت می باشد: تولد، زندگی، مرگ و تولد دوباره.
انجمن سایلنت هیل از بین رفته است. تباهی و فساد نشانه تولدی دوباره می باشد که یکی از نشانه های وجود روح پلید و پیرامون آن است. یکی از نشانه های مبارزه طبیعت صحنه شروع سایلنت هیل 2 می باشد. جیمز در حال نظاره چشم انداز وسیعی که با مه پوشیده شده می باشد فضای طبیعی از نوک درختان قابل مشاهده است. کوچه های باریک و پیچ در پیچ و فضای شهر در کنار ماشین های خالی. با پیشروی جیمز در جنگل علایمی از وجود انسان دیده می شود. درختان قطع شده و زنجیر ها نشان می دهد چگونه طبیعت توسط نوع بشر تخریب شده است. در شهر نشانه هایی از قصاص و انتقام طبیعت از بشر دیده می شود. دریاچه مردم شهر را قربانی کرده و آتش همه شهر را ویران ساخته و مواد مخدر طبیعی آرزو های انسان ها را با حیله در بند کرده است. این ها نشانه هایی از فرضیه ای است که انسان را در سایلنت هیل شیطان خطاب کرده که فضای مرده این شهر ناشی از خراب کاری انسان ها می باشد و هیولا ها از ضمیر ناخود آگاه انسان ها به وجود آمده اند.
منابع سایلنت هیل 4:
سناریوی بازی از کتابی به نام Coin Locker Babies الهام گرفته شده است. در مسیر مترو مسیر هایی با نام خیابان پادشاه (King Street) و خیابان کروننبرگ (Cronenberg Street) وجود دارد که اشاره به Stephen King رمان نویس و David Cronenberg کارگردان فیلم هایی مانند The Fly و Vidwodrome و نویسنده رمان منطقه مرگ The Dead Zone می باشد که داستان بازی از آن ها الهام گرفته است. در ضمن این بازی از فیلم سلول (The Cell) با بازی جنیفر لوپز نیز تاثیر پذیرفته است.
هنری در توالت چیزی را می بیند که وقتی می خواهیم آن را برداریم می گوید شجاعت این کار را ندارد که اشاره به جیمز در سایلنت هیل 2 و اتفاقی که در توالت آپارتمان نهر آبی رنگ برایش افتاد دارد. آگهی رادیو که می گوید: مکانی خاص برای گذراندن وقت با معشوقه اشاره به مری و جیمز دارد. هیولای چرخان مترادف با فرقه آلسا در سایلنت هیل 1 می باشد جایی که او بیشتر وقت خود را پس از نجات از تصادف بر روی صندلی چرخ دار می گذراند.
مصنوعاتی که در اتاق مخفی پشت اتاق 302 دیده می شود همان چیز هایی است که برای دیدن پایان تولد دوباره در سایلنت هیل 2 و همچنین تولد یک آرزو برای ماریا نیاز بود. عروسک خرگوش در اتاق ایلین هم مربوط به پارک سایلنت هیل 3 می باشد. تصویری که در اتاق هنری بر روی دیوار دیده می شود محل اصلی ملاقات های فرقه سایلنت هیل می باشد که هری در سایلنت هیل 1 دیده بود.
منبع: رایانه خبر
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Oracle_Eldorado
13-06-2007, 10:19
ایول Blue Ray . چقدر مطلب کم بود !!!!!!!!
این همه آخه در مورد چی بازی هست ؟ یعنی انقدر گسترده هستش ؟
Blue Ray
13-06-2007, 10:27
ایول Blue Ray . چقدر مطلب کم بود !!!!!!!!
این همه آخه در مورد چی بازی هست ؟ یعنی انقدر گسترده هستش ؟
این اومده همه کاراکتر ها و فلسفه های موجود تو بازی رو هم گفته.
به درد طرفدارای سایلنت میخوره فک کنم !:8:
چیز بهتری گیر نیاوردم.شرمنده
این اومده همه کاراکتر ها و فلسفه های موجود تو بازی رو هم گفته.
به درد طرفدارای سایلنت میخوره فک کنم !:8:
چیز بهتری گیر نیاوردم.شرمنده
دستت درد نکنه
خیلی باحالی
دمت گرم عالی بود
ممنون
Blue Ray
13-06-2007, 15:46
دستت درد نکنه
خیلی باحالی
دمت گرم عالی بود
ممنون
قابلی نداشت.
خوشحالم که به دردتون خورد...:40:
Devil_Hunter
01-07-2007, 01:50
داستان بازی LEGACY OF KAIN بصورت PDF :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آقا میشه لطفا یکبار دیگه این فایلا رو Upload کنی؟ پاک شدن.
BRonaldo
01-07-2007, 03:24
سلام
کسی داستان mortal kombat رو نداره همشو
Devil_Hunter
05-07-2007, 12:06
چی شد پس؟ کجایین؟
Oracle_Eldorado
06-07-2007, 10:44
ببخشيد كسي داستان Condemend رو داره ؟
Oracle_Eldorado
06-07-2007, 10:46
سلام
کسی داستان mortal kombat رو نداره همشو
فكر نكنم داستان به خصوصي داشته باشه .
a.salireza
07-07-2007, 12:12
با سلام. ببخشید کسی داستان Infernal رو نمی دونه؟:13:
Optimus Prime
07-07-2007, 19:28
با سلام. ببخشید کسی داستان Infernal رو نمی دونه؟:13:
جریانش سادس دوست من.داستان یک فرشته بازنشته گروه خیر(Etherlight) به نام Lennox که توسط گروه شر(Abyss) بعد از سوقصد به جانش اجیر میشه تا دستگاهی که گروه خیر برای کنترل افکار مردم دنیا ساخته اند به چنگ بیاورد.حالا وی باید هم جلوی اعمال شیطانی گروه خیر و شر را با هم بگیرد.در آخر هم متوخه می شویم که طبق گفته Rebbeca دید خالق به این جهان به مدت 1000 سال بسته است برای همین گروه خیر شر هم شده!
a.salireza
08-07-2007, 09:09
بابا خیلی دستت درد نکنه. ولی به نظر من Infernal یه بازی محشره. هم از نظر گرافیک و هم حرکات. باز هم ممنون.:11:
leon scott kendy
08-07-2007, 09:33
اقا سلام دوست عزیز من من هم داستا ن چند بازی رو دارم ولی داستان سایلنت هیل رو خیلی دوست دارم بدونم می تونی به من بگی
hosseinahmadi
08-07-2007, 19:14
برات لینک میزارم
Oracle_Eldorado
08-07-2007, 19:45
اقا سلام دوست عزیز من من هم داستا ن چند بازی رو دارم ولی داستان سایلنت هیل رو خیلی دوست دارم بدونم می تونی به من بگی
چند صفحه ی پیش رو نگاه کن . داستان کامل رو یکی از دوستان نوشته .
Optimus Prime
20-07-2007, 12:30
Half-Life
داستان این بازی در یک مرکز آزمایشات محرمانه در صحرای نوادا به اسم Black Mesa اتفاق می افتد.Dr.Gordon Freeman مامور انجام آزمایش یک Xen Crystal برای تجزیه و تحلیل است که به تازگی به دست بشر رسیده.وقتی Gordon کریستال رادر داخل دستگاه برای آنالیز قرار می دهد یک فاجعه فضا- زمان به نام Resonance Cascade به وقوع می پیوندد و باعث بوجود آمدن دروازه هایی بین زمین و Border World Xen می گردد و هجوم بیگانه های فضایی را به دنبال دارد.Gordon متوجه می شود که نمی توانند با دنیای خارج از Black Mesa تماس بگیرند وبیگانه ها بطور تصادفی در همه نقاط مرکز Teleport می شوند و خسارات شدیدی به مرکز زده اند.دوستان دانشمند Gordon از وی می خواهند که خودش را به روی زمین برای درخواست کمک برساند.پس از درگیری های زیاد با بیگانه ها و پیش رفتن وی متوجه می شود که سربازان برای کمک در راه هستند.اما پس از برخورد با آنها(Hazardous Enviroment Combat Unit )متوجه می شود که نه تنها آنها بیگانه ها را می کشند بلکه همه کسانی هم که در Black Mesa کار می کنند هم به قتل می رسانند.پس از جنگیدن با سربازن و بیگانه ها به وی اطلاع می دهند که برای کنترل Resonance باید به طرف دیگر پایگاه برود و به گروه اسرار آمیزی به اسم Lambda کمک کند.پس از نبردهای پیاپی و درگیری با گروه جدیدی Black Ops و دستگیری توسط سربازان و فرار از دست آنها موفق به پرتاب ماهواره ای برای کنترل و برگرداندن Resonance متوجه می شود که Black Mesa کاملا به میدان جنگ تبدیل شده و ارتش و نیروهای ویژه از توانایی برای دفع نیروهای بیگانه Xen که اکنون نیروهای بیشتر و قدرتمند تری وارد صحنه درگیری کرده اند برخوردار نیستند و تصمیم به بمباران کل Black Mesa می گیرند.بعد از این Gordon خود را به Lambda Complex می رساند و متوجه می شود که از مدت ها قبل دانشمندان به دنیای Xen دسترسی داشته اند و نمونه های گوناگونی از آن جهان آورده اند(که یکی همان کریستال اول بازی است)و به تکنولوژیTeleport توسعه یافته توسط دانشمندان پی میبرد. افراد باقیمانده به Gordon می گویند که همه این حمله ها و بوجود آمدن دروازه ها توسط موجودی در داخل منطقه نام معلومی در خود Xen است که باید برای جلوگیری آن را از بین ببرد.Gordon وارد Xen می شود و پس از گذشتن از مناطق آن و مواجهه شدن با Boss های مختلف از جمله Gonarch که یک سازنده HeadCrab است(موجوات کوچک بیگانه معروف بازی که با اتصال به سر انسانها آنها را به کنترل در می آوردند)و گذشتن از کارخانه های ساخت Alien Grunt به Nihilnath فرمانده بیگانه ها می رسد که در اینجا با دقت به حرفهای Nihilnath در طول نبرد متوجه مواردی می شویم که آنها : ( اسیر موجودات دیگری هستند و نژادهای دیگری نیز برای اسیر کردن انسانها خواهند آمد) بعد از کشته شدن Nihilnath و بوجود آمدن Storm Portals گوردون عاقبت با G-man که طول بازی بارها و باره وی را مشاهده کرده بودیم مواجه می شود که به او پیشنهاد کار می دهد و می گویند که کارهای او در Border World Xen بسیار کارفرماهای G-man را خوشایند نموده و آنها اعتقاد به پتانسیل نا محدود Gordon دارند....
Half-Life Opposing Force
اولین Expansion جدای Half-Life که داستان سرباز جوانی به نام Adrian Sheperd را بازگو می کند که عضو اولین گروه سربازان است که به Black Mesa فرستاده می شوند.وی با مشکل مواجه می شود و پس از جدا شدن از بقیه و
رفتن به دنبال Gordon Freeman و مواجه شدن با گروه دیگری از بیگانه های پیشرفته به نام X-Race و مناطق دیگر Complex که در شماره قبلی مشاهده نشده بود با گروه Black Ops که در Half-Life نبردهای محدودی با Gordon داشتند می جنگد که قصد نابودی کل Black Mesa و همه سربازان و شواهد را دارند.وی با کمک سربازان باقیمانده به قدیمی ترین قسمت Black Mesa می رسد که یک بمب اتمی توسط Black Ops در حال کار کذاری است.او شمارش معکوس را متوقف می کند اما بعد می بینیم که G-man دوباره بمب را فعال می کند(وی نیزمشابه همان حضوری را در بازی دارد که در Half-Life داشت)و با یک Gene Worm مواجه می شود که قصد ورود از دروازه های Xen را دارد.پس از کشتن Gene Worm شبیه همان اتفاقی می افتد که برای Gordon در آخر شماره قبل افتاد.G-man به Sheperd می گوید که وی یک شاهد خطرناک است و او در جایی قرنطینه خواهد شد که او نه بتواند نه به کسی آسیب برساند نه کسی به او.بعد نوری از دور دیده می شود که معلوم می شود که Black Mesa توسط بمب اتمی نابود شده است.
Valve به تازگی در مورد Adrian Shepered گفته که "همین روزها وی بازخواهد گشت."
قصد Race X هنوز به طور کامل معلوم نیست ولی به گفته سازندگان قصد تسخیر و تبدیل منابع توسط Gene Worm را دارند و ممکن است جزوی از دشمنان آینده سری بازی Half-Life نیز باشند.
Half-Life Blue Shift
داستان Barney معروف است که در همین اتفاقات بوقوع می پیوندد و با جند تن از دانشمندان عالی رتبه موفق به فرار می شود.
Half-Life Decay
این بازی مخصوص PS2 بود و برای PC عرضه نشد و داستان آن مربوط به اتفاقات اولیه Half-Life و داستان دو زن دانشمند به همراه دانشمندان Blue Shift را بازگو می کند.هنوز معلوم نیست چی به سر این دو زن دانشمند
Optimus Prime
20-07-2007, 15:07
Half-Life 2
داستان با بیدار شدن Gordon می شود و پس از صحبت های G-man که می گویند" یک انسان درست در یک زمان نا درست می تواند تفات زیادی در دنیا بوجود بیاورد قبل از اینکه همه تلاش ها به هدر رود"خود را در یک قطار می بیند که داخل City 17 می شود.تفاوت های بسیاری در تکنو لوژی می بیند ومتوجه وجود یک نیروی بیگانه دیگر می شود.و ما Vortigante ها را در اول بازی در حال جارو کردن می بینیم(جزو دشمنان اصلی در Half-Life)
بعد از مواجه شدن با Barney و فرار از دست نیروی جدید بیگانه ها که Combine نام دارند که مردم را به سلطه گرفته اندو ملاقات با Dr.Kleiner وی در half-Life Decay حضور جزئی داشت.می فهمیم که 20 سال گذشته و او تمام مدت در Statis Field بوده تمام این وقت و Alex دختر یکی از همکاران او است که 20 سال بزرگتر شده و پس از وقایع شماره اول و ناپدید شدن Gordon بیگانه هایی به نام Combine به زمین آمده اند و جنگ بین آنها و زمینی ها 7 ساعت بیشتر به طول نیانجامیده و مدیر قبلی Black Mesa همان Dr.Wallance Breen زمین و مردمش را به Combine ها تسلیم کرده است و آنها نیز او را به ریاست کل مناطق زمین مسئول کرده اند.
Gordon می فهمد که گروه مقاومت همون Lambda مشغول طراحی فرار های مردم از City 17 است و فعلا از طریق راهای فاضلاب امکان پذیر است ولی راه جدیدی همان Teleport را کامل کرده اند که با بد شانسی Gordon با پریدن Pet حیوان دست آموز Dr.kleiner که یک Headcrab است پیش نمی رود و وی مجبور است خودش به سمت آزمایشگاه Dr.Eli Vance برود.در این راه با خطرات زیادی مواجه می شود و پس از نبردهای پیای با سربازان Combine و بیگانه های دیگر به ازمایشگاه می رسد که باز هم به حقایقی از جمله:
1.آزادی نژاد اصلی Xen که در شماره قبل دشمن بودند که با کشتن Nihilnath از زنجیر تحت سلطه بودن رهایی یافتند و با دوستی با انسانها به نبرد با سلطه Combine می پردازند.
2.از Gordon Freeman به عنوان فرد موعود داده شده یاد می کنند معلوم می شود در طول این 20 سال حسابی داستان برای وی ساخته اند!
3.بعد از کشته شدن Nihilnath و بوجود آمدن Portal Storm ها که در اخر بازی شاهد بودیم می فهمیم که هنوز ادامه دارد و Portal هایی به طور تصادفی در حال باز شدن هستند(از روی روزنامه که در آزمایشگاه Eli است)
بعد به طور ناگهانی آزمایشگاه توسط Combine های مورد هجوم قرار می گیرد که گوردون مجبور به فرار شده و پس از گذشتن از منطقه Ravenholm و رسیدن به اولین منطقه تحت کنترل نیروهای مقاوت متوجه اسیر شدن Eli می شود و با یک buggY در امتداد دریا به سمت زندان Novaprospekt حرکت می کند و بعد از ماجراهای فراوان با کمک نیروی تحت فرمان AntLions و Alex دکتر Eli را پیدا میکنند ولی Joodit mossman با استفاده از Combine Teleport فرار می کند و Gordon و Alex مجبور به فرار می شوند.پس از سر درآوردن از آزمایشگاه Dr Kleiner متوجه می شوند 1 هفته گذشته و با انفجار Combine Teleport و Novaprospekt مردم شروع به شورش با رهبری barney کردند پس گوردون به مردم می پیوندد و پس از درگیری های شدیدو اسیر شدن Alex و پیشروی به Citidal می رسند و گوردون وارد Citidal می شود و بعد از درگیری با نیروهای Combine به دفتر Dr.Breen می رسد و پس از صحبت های جالب به این نتیجه می رسیم که Breen به همه کارهای گوردون آشناست و از G-,man هم خبر دارد چون می گوید قرار داد استخدام تو به یالا ترین قیمت ممکن فروخته شد.بعد از دخالت های Mossman و آزادی گوردون به دنبال Breen می رود و ما برای بار دوم شاهد صحبت Breen با یکی از Advisor های Combine هستیم و از فرار وی به دنیای Combine جلوگیری می کند ولی همین کار باعت انفجار هسته Dark Fusion Reactor می شود و باز هم G-man می آید و گوردن را از زمان خارج می کند.....
Half-Life 2 Episode 1
با شروع بازی متوجه می شویم که Alex از انفجار راکتور توسط کمک Vortigant ها جان سالم به در می برد و گوردن را نیز از زیر دست نیروی G-man رها می کنند.بعد از پیدا کردن Gordon توسط Dog و بیرون کشیدن وی از زیر آوارها متوجه می شوند که Citidal هر لحظه ممکن است منفجر شود ولی آنها درست در نزدیکی آن قرار دارند.Alex و Gordon تصمیم می گیرند که جلوی انفجارسریع راکتور اصلی را بگیرند تا هم مردم هم خودشان وقت بیشتری برای فرار داشته باشند هم یک سری اطلاعات محرمانه از مرکز Citidal بدست آورند.گوردن و Alex به داخل Citidal میروند و با درگیری های شدید موفق به پیدا کردن اطلاعات در مورد Dr mossman در پایگاهی در قطب شمال می شوند که به درد سر افتاده.بعد موفق به کند کردن زمان Overload کردن هسته اصلی می شوند ولی متوجه می شوند که خود Combine قصد انهدام سریع Citadal را دارند که علت آن فرستادن درخواست کمک برای نیروی کمکی به منظومه اصلی Combine است.از کار افتادن Citidal باعث قطع رابطه بین نیروهای بیگانه و همچنین از کار افتادن Suppresion Field برای جلوگیری از تولید مثل انسان است که Dr,Kleiner می گوید که همه تا قبل از اینکه دوباره این میدان ایجاد شود دست به کار شوند!!!از روی عکس های روی دیوار هم میشه تشخیص داد که انسانها 20 سال در آرزوی بچه دار شدن بودند.آنها پس از عبور از موانع سخت و نبردهای فراوان و نجات گروه زیاد مردم موفق به فرار از City 17 می شوند و در همین هنگام است که Citidal منفجر می شود....
Captain_Nemo
20-07-2007, 15:46
لطفاً داستان بازي Tiberian&Sun يعني همون قسمت اول و دوم بازي C&C3 رو بازيد...
ممنون
Optimus Prime
20-07-2007, 17:51
چشم Tiberian Sun و Tiberium Wars هم می نویسم.ولی بزار خستگی Type در بره بعد!
a.salireza
21-07-2007, 09:31
کسی داستان بازی hitman bloodmoney رو نمی دونه؟
Captain_Nemo
23-07-2007, 10:37
ما هنوز منتظر Tiberian Sun و Tiberium Wars هستیم...هیچ جا نمی ریم همین جا هستیم...
ممنون
دستتون درد نکنه همه داستانا جالب بودن.
کسی داستان بازی hitman bloodmoney رو نمی دونه؟
فکر نکنم داستان خاصی داشته باشه پول میگیره کار میکنه دیگه.:31:
nader_kashimotso
24-07-2007, 11:34
داستان بازی Tomb Reider رو کسی داره من می خوام
cully_4u
25-07-2007, 00:59
يادش بخير من اين تاپيك رو پارسال راه انداخته بودم ، الان بعد از 6 - 7 ماه اومدم ميبينم هنوز توي پيج اوله ... دمم گرم ... بزنيد به افتخارم ...
راستي يادتونه با سم فيشر چه كل كلي سر متال گير و اسپلينتر سل مي كرديم ؟
arnold-register
28-07-2007, 10:38
با سلام....
یه خبر شنیدم در رابطه با کمپانی تازه تاسیس ICE STAR GAMES
این کمپانی در سال 2006 تاسیس شده است و در حال مستقر شدن و آماده سازی است!!
(شاید بگین چه ربطی داره ولی برای مقدمه بد نبود!!)
اطلاعات کمی دارم ولی بازم این ور و اون ور می رم تا بیشتر ازش بفهمم
این کمپانی قراره در ساله 2015 میلادی بازی شگفت آور خود را(خودشون که می گن عالیه بزارین بیاد ببینیم!!) با نام Life in City برای ویندوز ویستا و با کیفیت DX 10 برای فقط رایانه آماده کنه...
پیش بینی شده نام این بازی همین باقی بمونه مگر اینکه در سال های آخر عرصه این بازی بخوان اسمشو عوض کنن...
این بازی از آبجکت هایی با کیفیت 200 برابر زیباتر از آبجکت های GTA IV بهره خواهد برد
همچنین داستان بازی یک داستان شبیه سری بازی های GTA و True Crime خواهد بود که آن هم 200 برابر جذاب تر از آن داستان ها پیش بینی شده است...
آخرین اطلاعات نشان می دهد که در این بازی همه چیز شباهت بسیار بسیار بسیار به دنیای واقعی دارد...
یعنی:
1-زمانی که جون شما در شهر تمام شد زود فرطی جلوی درب بیمارستان شهر حاضر نمی شین(GTA) بلکه مردم شما رو می بینن میان جلو ....بعد زنگ می زنن آمبولانس و شما رو به بیمارستان منتقل می کنن و شما توی ساختمان بیمارستان بر روی تخت بیمارستان به هوش میاین... حتی نمی تونین از بیمارستان بدن پرداخت صورتحساب خارج شید!!
2-ماموریت در این بازی زیاد نیست ولی شهر و وسایل آن طوری طراحی شده که خودتان برای خودتان ماموریت می سازید!!!
یعنی... می تونین خمپاره بردارین و برین ساختمان ها و درتختانو... در عرض چند دقیقه در کل شهر رو با خاک یکسان کنید!!!
فعلا همین برم ببینم دیگه چه خبر...
سعی می کنم داستان کاملشو گیر بیارم و بزارم امیدوارم خوشتون بیاد
*PiNk PaNTHeR*
29-07-2007, 07:14
True Crime هم ازین کارها خواست بکنه طفلی.
خبرها رو توی تاپیک خبر قرار بدید که استیکیه.
ممنون
arnold_ab
29-07-2007, 10:50
داستان کامل بازی Dmc3رامیخواستم.
badterojan
31-07-2007, 15:37
سلام
منم داستان blood money و (سالگرد) tomb raider را مي خوام كسي مي دونه داستان اين بازي ها از چه قراره؟
nader_kashimotso
31-07-2007, 16:26
کسی نمی خواد جواب مارو بده
Abolfazl3007
20-08-2007, 07:31
سلام
من 48 ساعت خواب و خوراک ندارم
بالاخره داستان این بازی ُsilent Hill 1 چی بود
اگه کسی میدونه به من بگه تا بتونم دوباره به زندگیم ادامه بدم:19:
اون بچه کوچیکه کی بود آخر بازی دادن دست ما؟
آیا این ها همش توهم بود یا واقعی بود؟
چرا اینقدر آلسا را زجر دادند؟
چریل این وسط چه کاره بود؟
کمک کنید:19:
Porya66ps
25-08-2007, 18:37
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]در سایلنت هیل 4 آیین شیطانی والتر سولیوان برای رسیدن به اعمال خود 21 قربانی نیاز دارد که توسط آنها می تواند تشریفات به وقوع پیوستن اعمال شیطانی خود را بنا سازد. 10 قربانی ابتدا توسط جسم و روح واقعی والتر کشته می شوند و وقتی به نیمه می رسد والتر با قربانی کردن جسم خود یازدهمین قربانی را فدا میکند و روحی شیطانی و ابدی می یابد و به دنبال ادامه مقتولان تا پایان یافتن 21 قربانی لازمه آیینش می پردازد.دنیای بازی سازی همواره در حال پیشرفت و تکاپو در راستای ساخت بازی هایی فراتر از یک سرگرمی است و به جرات می توان گفت شاهکاری همچون مجموعه بازی های سایلنت هیل (Silent Hill) از معدود بازی های بسیار قدرتمند در چند دهه اخیر است. سایلنت هیل از همان نسخه اول سعی در ایجاد نوعی جدید از سبک و داستان پردازی در بازی ها داشت و شیوه جدید و گسترده داستان نویسی و خلق بازی های رمان گونه به همراه بهره گیری از موتور گرافیکی مناسب در کنار موسیقی فوق العاده اش گیم پلی بسیار جذابی را در سبک ترس و وحشت بنا ساخت و شماره های موفقی را در صنعت بازی سازی ارائه داد، به حدی که فیلم سایلنت هیل نیز در سال 2006 اکران شد و قدرت شخصیت پردازی و داستان نویسی خالقانش را به رخ کشید. در این مقاله قصد داریم به تحلیل و بازگشایی نسخه چهارم بازی بپردازیم و در کنار آن به نسخه های پیشین بازی هم اشاره هایی خواهیم داشت.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در ابتدا مقدمه کوتاهی از آیین شکل گرفته در سایلنت هیل 4 را بیان می کنم تا در ادامه با آشناییت مختصر بتوانید عمیق تر مطالب را دنبال کنید و داستان را برای شما باز خواهم کرد. در سایلنت هیل 4 آیین شیطانی والتر سولیوان برای رسیدن به اعمال خود 21 قربانی نیاز دارد که توسط آنها می تواند تشریفات به وقوع پیوستن اعمال شیطانی خود را بنا سازد. 10 قربانی ابتدا توسط جسم و روح واقعی والتر کشته می شوند و وقتی به نیمه می رسد والتر با قربانی کردن جسم خود یازدهمین قربانی را فدا میکند و روحی شیطانی و ابدی می یابد و به دنبال ادامه مقتولان تا پایان یافتن 21 قربانی لازمه آیینش می پردازد. حال با دانستن کوتاهی از آیین سایلنت هیل 4 با شخصیت پردازی و حال و هوای این شماره و اندکی نسخه های قبلی آشنا می شویم و به مرور به کشف اسرار بازی خواهیم پرداخت.
«شخصیت های اصلی»
هنری تازند (Henry Townshend):
شخصیت اصلی داستان هنری بیست ساله است با ظاهری آرام و خجالتی و درون گرا که از شاخصه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]های یک فرد خلاق است. نشانه هایی از این خلاقیت ها را می توانیم در عکس های گرفته شده توسط او که به دیوار منزلش خودنمایی می کند ببینیم. او قادر به دیدن زیبایی های طبیعی اشیا در ورای ظاهر سطحی آنهاست.
هنری با فضای سایلنت هیل غریبه نیست او در اوقات فراغت و تعطیلات خود از سایلنت هیل دیدن کرده و این را به راحتی می توانیم از روی عکس های گرفته شده فانوس دریایی قدیمی که به زیرکی به داستان سایلنت هیل 1 اشاره می کند ببینیم. عکس پسری سوار بر دوچرخه در زیر فانوس به قسمت پایانی داستان سایلنت هیل اشاره دارد و حتی این محل در سایلنت هیل 2 نیز مشاهده می شد اما به نظر می رسد تا کنون به آنجا نرفته است! (که ممکن است دلیلی بر تئوری هایی باشد که بیان خواهد شد) تمام عکس ها نشانه ای از شماره های پیشین و خط داستانی آنها دارد. هنری در یکی از مراحل در مورد عکس فانوس دریایی می گوید شایعه ای وجود دارد که یک UFO بر بالای فانوس دریایی مشاهده شده است، که اشاره ای زیرکانه دارد بر پایان UFO در شماره های قبلی! هنری علاقه به اتومبیل دارد این موضوع را می توانیم از روی مجله اتومبیلی که بر روی میز او وجود دارد مشاهده کنیم. او کلکسیونی از کتاب دارد اما با گذشت دو سال حتی یکی از آنها را مطالعه نکرده است. در اتاق وی یک دستگاه ویدیو و رادیو به همراه یک تلویزیون که یک مبل راحتی به سمت آن قرار دارد دیده می شود. بنا به این محیط با شخصیتی مواجه هستیم که تنها راه ارتباط او با دنیای خارج وسایل اطراف اوست که واقعیات و ضروریات زندگی او را به جریان زمان تشبیه می کند. گرچه دختری با نام ایلین در همسایگی او زندگی می کند اما ارتباط و رفت و آمدی بین آنها نیست و تنها با ایما و اشاره ادای احترام می کنند این عمل با بقیه همسایگان هنری هم همین گونه است.
پنجره پشتی (نمایی از پنجره هیچکاکی) که توسط آن زندگی دیگران را تماشا می کند تنها تسلی او بر زندگی کسالت بار و تنهایی اش است. عکسی از دوست دختر و یا مونثی که با او رابطه عاطفی داشته باشد در اتاقش یافت نمی شود او در مقابل جنس مقابل اصولا خجالتی است و می توانیم این رفتار را در کنار سینتیا و یا ایلین از او مشاهده کنیم. تفاوتی بین گذشته و حال در سایلنت هیل وجود دارد که در شناخت هنری از گذشته خانه ای که در آن زندگی می کند به چشم می خورد. گرچه دو سال است که در این خانه زندگی می کند اما اطلاع چندانی از اتاق های خانه و اینکه نیرو های شیطانی و والتر بر آن مسلط هستند (و حتی مستاجر قبلی آن جوزف) ندارد. صحبت های وی در ابتدا مشخص می کند که تابحال اسیر نیرو های شیطانی نبوده است و گیر افتادن وی اهداف خاص تازه ای را در بر می گیرد. در این دو سال تنها در حمام و اتاق لباسشویی خانه تغییری ایجاد نشده و جالب اینجاست که در تمام طول بازی آیین دینی و نیروهای شیطانی و دروازه ورود به دنیا های دیگر از آنها راه می یابند.
پس از اینکه هنری متوجه می شود قادر نیست از خانه خود خارج شود دنیای خود را دیوانه خطاب می کند و بجای جستجو برای عامل این مشکل در این پنج روز همه را یک خیال و رویا می پندارد. متاسفانه شخصیت هنری در مقایسه با شخصیت های گذشته داستان های سایلنت هیل مانند: جیمز ساندرلند یا هیتر میسون یک بعدی است. بر خلاف شخصیت پردازی پر رنگی، در مورد غم و اندوه جیمز در سایلنت هیل 2 و یا حس انتقام جویی و رک گویی یک نوجوان مانند هیتر در سایلنت هیل 3 اجازه شناسایی شخصیت آنها را به ما می داد اما در مورد هنری صادق نیست.
ایلین گالوین (Eileen Galvin):
ایلین ساکن آپارتمان 303، دختری حدودا 20 ساله است او شناخت کاملی از هنری ندارد و هنگامی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]که هنری به این ساختمان آمد او در اینجا ساکن بود. شخصیت او در خجالتی بودن درست مخالف هنری است این امر در زمانی که هنری از روزنه دیوار علاقه او را برای رفتن به مهمانی مشاهده می کند مشخص می شود. ایلین در گذشته ارتباطی با یک مرد داشته است که حال از بین رفته البته شخصیت زنانه و ---- برون گرایی مانند حرکات ظریف و زنانه سینتیا ندارد این را به راحتی می توان از طرز صحبت کردن و لباس پوشیدنش مشاهده کرد. این به معنی شلختگی و عدم بصیرت وی به دنیای بیرون نیست، او برای هر مکانی آگاهانه می اندیشد مثلا پوشیدن لباس ارغوانی برای مهمانی بسیار جذاب است و دید آگاهانه وی نسبت به دنیای اطرافش را می توان از روی اولین کسی که به غیبت هنری پی برد و فرانک ساندرلند (مسئول آپارتمان) را ترغیب به جستجوی هنری داشت مشاهده کرد. او به عروسک علاقمند است. عروسک صورتی خرگوش با نام رابی نماد سایلنت هیل 3 نشان می دهد او نیز با فضای سایلنت هیل بخصوص تفریح گاه کنار ساحل آشناست. شخصیت او در داستان به گونه ای است که خود را در مورد موقعیت ساختمان و افراد آن مسئول می داند و احساس وظیفه می کند و در طول داستان دچار پریشانی و نیاز به حمایت دائمی دارد.
او به آرامی توسط نیروهای شیطانی والتر در حال قربانی شدن برای تکمیل تشریفات آیین مورد نظر والتر می باشد. ایلین در بازی هرگاه احساس ترس می کند هنری در موقعیتی برتر برای حمایت از او حاضر است این مسئله در بیمارستان هنگامی که او را تشویق به فرار می کند کاملا مشخص است. ولی هنری به سمت سرنوشتی که او را به دریافت کننده دانش آخرین مقتول هدایت می کند در حرکت است. ایلین شخصیتی است که مشکلی با تلقین گذشته تراژدیک والتر ندارد و به همراه هنری تنها کسانی هستند که با او همدردی می کنند. چیزی که در یادداشت ها نشان می دهد و به ذهن هنری و دیگر همسایگان نیز خطور نمی کرد این بود که وقتی والتر در کودکی به اتاق 302 بازگشته بود آنها به وجود او اهمیتی ندادند و با وی بد رفتاری کردند این یکی از دلایل کشتار والتر سولیوان می باشد شاید به این دلیل ایلین را نکشته بود که با وی بدرفتاری نکرده است و همچنین به وجود هنری برای تکمیل آیین خود نیاز داشته است. ایلین در بچگی یکی از عروسک های خود را به والتر قبل از اینکه دوباره ناپدید شود داده بود.
احتمالا ایلین بچگی خود را در ارتفاعات جنوب اشفیلد گذرانده است و والتر را هنگامی که از طرف پرورشگاه به آنجا آورده بودند مشاهده کرده و عروسکی را که بعدا والتر به شما می دهد را آنجا به او داده است.
والتر سولیوان (Walter Sullivan):
نام او اولین بار در یادداشت هایی که بوسیله جیمز ساندرلند در آپارتمان نهر آبی رنگ پیدا شده بود [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]دیده می شود. والتر گذشته ای غم انگیز دارد. بچه ای که در طول بازی با زدن به درب اتاق 302 مادرش را صدا می زند، تلقی از دوران کودکی و بی گناهی این شخصیت می باشد. همانطور که روح جوزف (ساکن قبلی اتاق) در زمان گذشته می گوید آرزوی او برای بازگشتن به دوران کودکی او را مجزا کرده و بچگی او را وابسته به این دنیا کرده بود. حس قوی والتر به اتاق 302 که آن را به عنوان مادر خود تصور می کند در زمانی که جسم فانی خود را رها کرده و روحش شکل گرفت، او را از ماهیت و ذاتش جدا کرده و به سرعت دچار سردرگمی شد. این امر به درخواست و میل باطنی خود او برای زنده کردن مادر و اتاق 302 و احتمالا بی گناهی شخصیت خود که اکنون به قاتل تبدیل شده است صورت گرفت. عجیب این است که هنوز والتر از نظر روان تصمیم در به دست آوردن جسم انسانی خود که بطور طعنه آمیزی نشان می دهد او انسان نیست دارد و این جسم به وسیله روح مخرب و کشنده اش همانند هنری که در اتاقش با زنجیر در قلمرو شیطان اسیر است بسته شده است.
لوکیشن ها و مکان هایی که هنری به آن ها قدم می گذارد از جمله اتاق 302، متروی جنوب اشفیلد، جنگل، پرورشگاه، زندان آبی، ساختمان، بیمارستان جروم و آپارتمان ها همگی آن چیزی است که در ذهن و ضمیر ناخود آگاه وجود والتر در کودکی نقش بسته است. والتر در کودکی در بیمارستان جروم بوده است بعد از آن به پرورشگاه فرستاده شد و احتمالا می بایست به زندان رفته باشد، اگر خوانده های او درباره کتاب مقدس ناکافی باشد. (آیین سایلنت هیل بچه ها را از پرورشگاه برده و از آنها سو استفاده کرده است) وقتی او از داهلیا (دست نشانده مذهبی و دشمن در سایلنت هیل 1) شنید که او مادری واقعی داشته و اتاق 302 را کشف کرد به طور مخفیانه به عنوان یک کودک از طریق زیرگذر جنوب شهر اشفیلد به اشفیلد راه پیدا کرد. ساختمان ها و شلوغی شهر باعث ترس و وحشت والتر می شود به همین دلیل می باشد که مکان های تاریک و مردم غریبه و شلوغی و نورها باعث وحشت یک کودک می شود. نهایت در عین سرگردانی که او سعی می کرد وارد اتاق 302 شود تا غم و کمبود بی مادری اش را تسکین دهد یکی از همسایگان (ریچارد برین کری) او را از آپارتمان بیرون انداخت. تمام موارد ذکر شده از خاطرات کودکی والتر در مورد وحشتناک بودن محیط برای یک بچه نشات می گیرد و حتی این وحشت به خیالات او هم رسیده بود. نمونه ای از آن را می توان آشپزخانه موجود در زیر زمین زندان دانست که توسط هیچ کدام از بچه های زندانی دیده نشده است و تنها توهمی از آن دارند (دست خط های ناخوانای کودکان بر روی دیوار سلول ها نشانه ترس آنها از محیط می باشد) بنا بر این تفسیر مکان های فوق در مسیر بازی ممکن است واقعی نباشند به عنوان مثال بارز ترین این مکان ها زیر زمین و آشپزخانه است که نمادی کابوس مانند دارند! نمونه کامل این فرضیه درب مربوط به اتاق ژنراتور است که نسبت به قد و اندازه هنری بسیار بزرگ می باشد که برای بچه ای مانند والتر بسیار بزرگ و وحشت آور است و یا فضای جلوی آپارتمان 302 در دنیای کابوس بسیار تمیز و پاک و معصوم باقی مانده است که نشان دهنده تصویر زیبایی است که در ذهن والتر از این مکان نقش بسته است این مکان از سوی وی بسیار زیبا و صمیمی است که او را به مادرش پیوند می زند. حتی این فرضیه هم نقش می بندد که بخش های ترسناک با جزئیات کامل نشان داده نشده است، آپارتمان مثالی از موانع روحی و کمبود حافظه والتر درباره محیط وحشت آور خود است.
در بعضی سکانس ها بازی ابهاماتی جذاب به وجود می آورد که نمونه ای از آن کندن پوست مایک بعد از به قتل رسیدنش است. شواهدی در آپارتمان پیدا می شود که نشان می داد پوست او کنده شده است اما اینگونه نیست. او توسط ریچارد برین تری به قتل می رسد و در نوار ضبط شده تمام مکالمات در زمان قتل به ثبت رسیده که نشان می دهد لباس هایش را از تنش بیرون آوردند و صدای ناله های او که هنوز جان دارد شنیده می شود و جسمی که به عنوان پوست در نوار به آن اشاره می شود گربه ای است که لباس های مایک را به دور آن می پیچد و در یخچال قرار می دهد. وقتی در نوار اشاره می شود من پوست را برای خود نگه می دارم اشاره به لباسی است که کاغذ پاره در آن قرار دارد و به دور گربه پیچیده شده است. در انتهای نوار می شنویم که ریچارد بر سر والتر جوان که سر زده وارد شده و صحنه را می بیند فریاد می زند که والتر نیز با صدا های شنیده شده فکر کرده بود آنها پوست مایک را کنده و خون گربه مرده که همه جا را فرا گرفته بود این قضیه را تشدید می کرد.
در یادداشت ها می خوانیم که والتر در 18 ماهی که نامش اعلام نشده به جرم قتل وحشیانه بیلی لوکان و خواهرش میریام دستگیر شده و در تاریخ 22 به وسیله قاشق سوپ خوری که در گلوی خود فرو کرده خودکشی می کند و توسط ماموران جسد او پیدا می شود. خانه والتر در کنار رودخانه ای زیبا قرار داشته و یکی از همکلاسی های قدیمی او به یک روزنامه نگار گفته بوده است: به ظاهر والتر نمی آمد که مرتکب قتل بچه ها بشود. این قسمت از نامه مقداری با انگیزه والتر برای تکمیل 21 مورد تشریفات آیین مورد نظر در تضاد است. در آن نامه آمده است: وقتی والتر را دستگیر کردند یک سری وسایل عجیب و غریب همراه او بوده است و مدام فریاد می زده: او مرا می خواهد بکشد، منو فراموش کن، من آن کار را انجام دادم ولی من نبودم! که احتمالا این جملات به جلادی با سر هرمی شکل که به دنبال جیمز در سایلنت هیل 2 بود گفته می شده که مشخصا به قرمزی آن در نامه اشاره شده مانند جیمز که به ادی گفت: تو دوست آن چیز قرمز هستی؟ ما از سایلنت هیل 2 متوجه می شویم که شهر شکلی از برزخ هم ردیف جهنم دارد. نیرو های روح تاریکی از افراد گناهکار که به شهر کشیده شده اند تغذیه می کنند. (این افراد ممکن است به شهر مسافرت کرده باشند یا پس از مرگ برای مجازات به شهر آورده شده اند) احتمالا شهر به این دلیل با موجودات شیطانی و بد قیافه احاطه شده که بشر را با حوادث طبیعی دچار درد و رنج کنند و احتمال واقع بینانه تر این است که آنها با تغذیه از انسان ها و مقتولین قدرت به دست آورده و به شکل جسم در می آمدند. چرا والتر در سایلنت هیل 4 بچه های لوکان را مقتولین هفتم و هشتم می داند؟ در ابتدا آیین مقدسی در مکان مخفی پشت اتاق 302 اجرا می کند و وقتی با نیروی تغذیه از مقتولین خود بر جسم فانی خود تسلط میابد خود را می کشد.
اگر چه موجودی با سر هرمی شکل تنها به دنبال افراد گناهکار می باشد احتمالا حوادث سایلنت هیل 2 به موضوع عقاید آیین سایلنت هیل نزدیکی کامل پیدا نکرده و تنها مداخله ای غیر قابل پیشبینی از آن می دهد. والتر در مورد این موجود چه فکری می کرده است؟ او می بایست به دلیل جنایاتی که انجام داده به یک قاتل شیطانی تبدیل شده باشد (جدا از جنبه های روحانی شهر) مثالی دیگر از رفتار گناه کارانه بشر می باشد. این اعتقاد وجود دارد که ملاک سایلنت هیل 1 و 3 یک نیروی حرکت دهنده در ورای شواهد حملات قوی روحی سایلنت هیل 2 نیست. شیطان به عنوان یک نوشته در سایلنت هیل 4 به ما می گوید والتر سولیوان که تحت تاثیر عقاید شیطانی به عنوان یک کودک در پرورشگاه قرار گرفته است اساسا یک بیمار روانی شدید می باشد که عقیده دارد تشریفات مورد نظر، او را به هدف خود که دیدار مجدد مادرش است می رساند.
عقیده مخالف دیگری وجود دارد که می گوید شهر سایلنت هیل 2 دارای نیرویی مستقل از شماره 1 و 3 می باشد که نهایتا نشان می دهد که مشکلات روحی و گناهکاری شخصیت های داستان وابسته به واقعیت باشد. مورد قابل توجه در این فرضیه در سایلنت هیل 3 وینسنت می باشد. صحبت های او با هیتر در انتهای بازی: از نظر تو آنها شبیه هیولا هستند؟ نشان دهنده شواهدی است که وینسنت نیز با کابوسی مانند شرایط هیتر مواجه بوده. قدرت ساموئل سعی در آزاد کردن وینسنت بصورت تبعیض آمیز نیست. کشیش سایلنت هیل بدون توجه به وقایع دید مخصوص به خود را دارد و احتمالا هیولا ها عضوی از آیین او می باشند. از نظر کلودیا همه چیز شبیه بهشت است. ما در هر بازی الگوی متفاوتی را مشاهده می کنیم همچنین وقتی که والتر سولیوان جوان، با نیرنگ کاری می کند که والتر کودک فکر کند او زنده کننده مادرش می باشد. شیطان با دروغ و ارائه خیالی از راستی و درستی از مقتول های خود برای بهتر پیاده کردن نقشه اش سود می برد. برای والتر و کلودیا زنده شدن هدف شیطانی می باشد و احتمالا بدین دلیل تولد دوباره در انتهای سایلنت هیل 2 منطقی ترین نتیجه به نظر می رسد. در این قسمت جیمز که فریب خورده سعی در زنده کردن همسر مرده خود مری می کند، اگر چه این کار غیر منطقی می باشد چرا که توسط شیطان و وسایل غیر طبیعی که در تمام طول بازی در حال جنگیدن با آنها بوده است. این انتخاب خوبی نیست که توقع اتفاقات خوشایند توسط چیز بدی را داشته باشیم! چه چیزی باعث شد که جیمز فکر کند او می تواند این کار را عملی کند در حالی که هیچ کس نتوانسته بود آن را به انجام برساند. در تولد دوباره شاهد پیروزی شیطان سایلنت هیل می باشیم (چرا خداوند دخالت نمی کند؟) که این امر درست نیست و اگر اتفاق بیافتد با پیروزی شیطان داستان پایان می پذیرد. شکست آن به این دلیل است که هنوز یکی از گروگان ها (قربانی) که اطلاعاتی درباره آموزش های آیین دارد باید آن را بطور موفقیت آمیزی اجرا کند. او کلودیا و تقریبا والتر می تواند باشد.
شیطان در سایلنت هیل با دروغ گفتن به قربانی های خود قصد داشت گناهان آن ها را در ذهنشان زنده کند که این کار را با قرار دادن آزمایش هایی بر سر راه آن ها انجام می داد. احتمالا در مورد جیمز ظهور مری به عنوان رقاص کلوپ آسمان شب و آشکار شدن تمایلات جنسی او یک دام روحی می باشد زیرا قبلا با هم ارتباطی نداشتند و این بار دیگر نشان می دهد شیطان مانند دیگر قربانی های خود با مهارت آن ها را به کار هایی که خود می خواهد وا می داشت.
موثق ترین تئوری در مورد سایلنت هیل 4 می گوید والتر توسط والتیل در سایلنت هیل 3 متصرف بوده است این کار توسط آیین شیطانی زمانی که والتر در پرورشگاه بوده است صورت گرفته در حالی که فکر می کرده این کار مربوط به آیینی مقدس است. رئیس فرقه والتیل جیمی استون ملقب به شیطان قرمز می باشد. بله درست حدس زدید یکبار دیگر جملاتی آشنا : او می خواهد مرا بکشد، می خواهد مرا مجازات کند، هیولا!، شیطان قرمز منو ببخش، من آن کار را انجام دادم ولی من نبودم! این جملات اشاره می کند به اینکه والتر توسط والتیل قبل از تصویب آیین و تشریفات زندانی شده و پشیمان است. اگر چه او خود را برای به دست آوردن یازدهمین قربانی کشته است احتمالا برای یک لحظه کوتاه در اولین نشانه های اتمام زندگی اش روح واقعی والتر ترسیده و این تفسیر ذکر شده را تایید می کند او کنترل بر اعمال خود نداشته و این ها همه کار های والتیل بوده است، هیولا که به والتیل اطلاق می شود و همچنین شیطان قرمز که بر والتر تسلط داشت.
جوزف شریبر (Joseph Schreiber):
مستاجر قبلی اتاق 302 روزنامه نگاری محقق که قربانی پانزدهم والتر شد. شریبر در زبان آلمانی به معنی نویسنده می باشد. بنابراین نام خانوادگی او اتفاقی شریبر نمی باشد. در شروع بازی هنگامی که هنری از خواب بلند می شود مثل اینکه ما داریم از چشمان جوزف نگاه می کنیم به جملات او هنگام مواجه با اشیا توجه کنید: این تلویزیون بزرگ از کجا آمده؟ فکر کنم دستگاه ضبطی داشتم، عجیب است، دست نوشته های قرمز رنگ من نیست و همچنین تصویری که از هنری در اتاق نشیمن قرار دارد نشان می دهد که او آن شخص را نمی شناسد! البته در یکی از برگه های دفترچه خاطرات جوزف در دوم آگوست مشخص می شود تمام اتفاقات رخ داده در رویای هنری ملاحظات مشاهده ای می باشند که در یادداشت های جوزف نوشته شده است و شما به ندرت آنها را وضع می کنید. در یکی از صحنه ها وقتی ایلین تحت تسلط والتر واقع شده هنری نیز تحت تاثیر روح و تجربیات جوزف مستاجر قبلی قرار می گیرد. صدای جیغی که در ابتدای بازی در اتاق شنیده می شود احتمالا صدای جوزف می باشد که توسط والتر به قتل می رسد. با جلو رفتن در طول داستان که چگونه رویا پایان می یابد (مقتول ها از دیوار وارد شده و شما تعادل خود را از دست می دهید) نشان می دهد جوزف چگونه کشته شده است. احتمالا او از ترس مرده است نه توسط والتر (او می بایست پس از اینکه مدت زیادی در آپارتمان خود حبس شده در موقعیتی ضعیف از لحاظ روحی قرار گرفته باشد اگر چه شرایط برای هنری و جوزف یکسان بوده اما تنها هنری توانایی خروج از آپارتمان را میابد. چیزی که درخور توجه است این است که در یکی از یادداشت های مربوط به کلید گم شده گالوین او توضیح داده بود هر روز از سردرد رنج می برد. در طول بازی هنری مواقعی این احساس را مخصوصا با پایان 21 تشریفات درک می کند که نشان می دهد شخصیت های داستان به آرامی تحت طلسم والتر قرار گرفته و خود را قربانی می کنند این مسئله در حالت ایلین در انتهای بازی نیز دیده می شود و جوزف نیز چنین حالتی داشته است.
«آیین سایلنت هیل...»
تشریفات فرضیه مقدس:
فرضیه والتر سه نشانه اصلی برای نزول مادر داشته است. والتر تشریفات آیین خود را ده سال پیش در اتاق مخفی که پشت اتاق 302 می باشد مهیا کرده است که شامل محلولی سفید بود. (احتمالا همان چیزی که توسط ارنست در سایلنت هیل 2 استفاده می شد) در مورد والتر با کشتن خود به وسیله آن (یازدهمین مقتول) او می توانست کار خود را به پایان برساند. پس از آنکه هنری اتاق را کشف می کند اثراتی از آن که شامل محلول سفید، فنجان سیاه و خون ده مقتول اولیه که در یخچال است را مشاهده می کند. والتر قلب ده مقتول خود را از درون سینه بیرون کشیده است اما در مورد 9 مورد دیگر بدین گونه نبوده است. او با این کار و عدم اجرای جزئیات قبلی قصد گمراه کردن پلیس را داشته زیرا آنها فکر می کردند این کاری تقلیدی از او می باشد و ادامه قتل ها بعد از مرگ او کار شخص دیگری است. بعد از آن والتر به نشانه دوم برای تکمیل آیین نیاز دارد. چهار مقتول بعدی دارای شخصیت همانند اجتناب ناپذیری هستند. (افسردگی، تاریکی، ترس) ترس مشخصا جوزف شریبر می باشد که وقتی نتوانست از اتاق 302 خارج شود به آن دچار شد.
نزول مادر مقدس:
پس از قتل این چهار مقتول بدن فانی والتر در اتاق مخفی متعفن شده بود در حالی که او اکنون به موجودی ابدی که نسبت به قلمرو طبیعی دارای روحی آسیب ناپذیر بود تبدیل شده بود. او دنیایی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]شیطانی برای خود بنا کرده بود و در نهایت آخرین مقتول خود را برای تکمیل آیین پیدا کرد. مقتولی که در بازی با آن مواجه می شویم سینتیا شانسی برای فرار نداشت تنها شانس هنری این بود که آخرین مقتول بود و زمان بیشتری برای پیدا کردن راه گریز داشت، در حالی که ایلین به عنوان آخرین مقتول قبل از هنری تحت تاثیر والتر قرار گرفته بود. سومین نشانه مورد نظر چهار مقتول ذکر شده می باشند که به طرز وحشیانه ای قربانی شدند. روح بیمار والتر باعث شده بود او فکر کند اتاق 302 که در آن به دنیا آمده بود مادرش می باشد و او قصد داشت اتاق را نیز مانند بدن فانی خود از بند رها کند تا آن را از فساد و انحراف بشریت آزاد سازد. در حقیقت والتر با این کار مادر خود را که در کودکی او را رها کرده بود زنده نمی کرد بلکه با این کار شیطان اعظم سایلنت هیل را فرا می خواند و به سوی جهان هدایت می کرد. بعد از تکمیل نیمی از تشریفات (مرگ خود والتر به عنوان یازدهمین قربانی) او دارای روح آسیب ناپذیری برای اتمام کار شد.
در مواردی مقتولان دارای کفر خاصی نسبت به اصول مذهبی بودند. سینتیا دارای رفتاری شهوانی بود که دچار وسوسه مردان می شد و به گون ای فاحشه وار رفتار می کرد. او در مسیر راه والتر در دوران کودکی وی قرار گرفته بود و از نظر والتر کوچک تمام دختران به این شکل می باشند. جاسپر به عنوان مبدا شناخته می شود زیرا او از لحاظ روحی تحت تاثیر مادر سنگی (ریشه اصلی مکتب سایلنت هیل) می باشد و در نزدیکی پرورشگاهی که والتر در آن بزرگ شده قرار داشت. او دارای دانش زیادی درباره کتاب فوق بود و به احتمال زیاد خود او هم یکی از کودکان پرورشگاه بوده است اگر چه در جاهایی از بازی او را به عنوان توریست معرفی می کند. آندره نگهبان پرورشگاه و زندان آبی بود و در مدت خدمتش از کودکان زندانی سو استفاده می کرده است. یادداشت های درون زندان ها نشان می دهد او از برج دیدبانی خود مراقب بچه ها بوده است (شبهی که از بالای زندان در بازی می گذرد و ما صدای پایش را می شنویم) به خاطر داشته باشید فضای موجود بازسازی تخیلات والتر می باشد که هنری در آن قدم نهاده و مکان ها و اتفاقات دیده شده ریشه در خاطرات والتر دارد.
ریچارد یکی از اعضای آپارتمان بود که والتر کوچک را که برای دیدن مادرش به آنجا آمده بود از آپارتمان بیرون انداخت او انسانی سبک مغز است و در یکی از یادداشت ها درباره او می خوانیم: انسانی پر سر و صدا که دائم فریاد می زند و خشمگین است. در مورد ایلین، والتر اعتقاد داشت او تجسمی از مادرش می باشد (همچنین خون او) حتی ایلین در انتهای داستان سعی در رفتاری مادرانه با والتر داشت و با او صحبت و همدلی می کرد تا آیین را متوقف سازد. اما هنری دریافت کننده دانش از جوزف می باشد و بر خلاف سرنوشت جوزف هنری سعی در فرار دارد کاری که جوزف موفق به انجام آن نشد.
«قربانی های آیین والتر سولیوان»
1. Jimmy Stonکشیش والتیل، مردی میان سال و سفید پوست با لقب شیطان قرمز. او توسط اسلحه ای که در طبقه اول پرورشگاه قرار داشت با شلیک گلوله در پشت سرش توسط والتر کشته شد و قلبش از بدنش خارج گردید (یکی از ده قلب). او فرقه والتیل را بنا نهاد و به عنوان کشیش اصلی سعی در ارتباط بین فرقه مادر مقدس و فرقه زنان مقدس از آیین سایلنت هیل را داشت. روش فرقه والتیل پرستش والتیل به عنوان جلاد بود. لقب جیمی به این دلیل شیطان قرمز سر هرمی بود چون همواره کلاهی مثلثی بر سر داشت.
2. Bobby Randolph دانش آموز 18 ساله سیاه پوستی که مجذوب داستان عجیب و غریب سایلنت هیل شد و آن را با دوستان خود جاسپر و سین در میان گذاشت. مرگ او بر اثر خفگی تشخیص داده شد و جسدش در حالی که قلبش از بدن خارج شده بود در نزدیکی رودخانه مدرسه پیدا شد. او عاشق ترس و وحشت بود و در روزی که به قتل رسید به دو دوست خود گفته بود به دنبال جستجوی شیطان می رود.
3. Sein Martin دانش آموز 18 ساله سفید پوستی که یکی از آن سه دوست مدرسه ای با علایق یکسان بود. او که به پدیده های ماورا طبیعه علاقه داشت در یک مکان و به یک شکل مانند دوستش قربانی شد هر دوی آنها به دنبال شخصی که آن را مادر مقدس شیطان می نامیدند می گشتند و همین حس کنجکاوی بود که آن ها را به دام مرگ کشید.
4. Steve Gerland مدیر مسئول فروشگاه حیوانات اهلی جرلند که در دنیای آپارتمان ها صحنه جنایت را البته بدون وجود بدن او مشاهده می کنیم (نشانه ای از نزاع و کشمکش به همراه مقادیر زیادی خون در کف آپارتمان). او توسط مردم بسیار زود عصبانی می شد ولی با حیوانات رابطه خوبی داشت. او توسط والتر و به وسیله یک مسلسل دستی به قتل رسید در حالی که سینه اش برای درآوردن قلبش شکافته شده بود. آشنایی والتر با او به 26 سال قبل بر می گردد که والتر به مغازه وی رفته بود و یک قفس را از روی پیشخوان به زمین انداخت و موجب زخمی شدن بچه گربه ای شد.
5. Rick Albert مدیر مغازه وسایل ورزشی، مردی میان سال و سفید پوست نجیب و مهربان و البته قوی که توسط یکی از چوب های گلف که سرگرمی مورد علاقه وی نیز محسوب می شد به قتل رسید. قلب وی را نیز درآورده بودند.
6. George Rostinکشیش میان سال سفید پوست فرقه والتیل از آیین سایلنت هیل که به عنوان وزیر دست راست جیمی استون کار می کرد. جسد او در حالی که توسط میله ای آهنی به قتل رسیده و قلبش خارج شده در زیر زمین پرورشگاه پیدا شد. او مربی و معلم والتر در بچگی بوده است و با موفقیت راه و روش انجام 21 تشریفات را در ضمیر ناخودآگاه والتر جای داده بود ولی نتوانست کنترل شاگرد خود را در دست بگیرد و والتر برخلاف دستورات معلم خود به اجرای آیین پرداخت و در نهایت جورج قربانی آیین خود شد.
7. Billy Locaine نوجوانی سفید پوست که در مدرسه ابتدایی پسرانه تحصیل می کرد و ارتباط نزدیکی با خواهرش میریام داشت. او توسط تبر به قتل رسید. در روز جنایت او به همراه خواهرش برای بازی به بیرون رفته بودند (در همان روز نقاشان در حال رنگ آمیزی سقف خانه آن ها بودند) که طوفانی شدید شهر را فرا گرفت و پدر آن ها برای بازگرداندنشان به بیرون رفت اما با جسد بیلی در میان بوته ها مواجه شد.
8. Miriam Locane میریام نیز مانند برادرش در دوره ابتدایی تحصیل می کرد. روز حادثه در حالی که پدرش جسد برادر او را پیدا کرد مادرش با وحشت و ناله از خانه بیرون آمد و به دنبال وی گشت اما با جسد میریام که به طور وحشیانه ای اعضایی از بدن او جدا شده بود مواجه شد. (جسد میریام در وضعیتی بسیار بدتر از برادرش قرار داشت که نشان می دهد والتر این کار را از روی نفرت و حسادت انجام داده است و حاکی از آن است که به شدت از اینکه دارای خواهری برای تسلی و آرامش خود نبوده است رنج می برده یا اینکه او از کل زن ها نفرت داشته است که این ریشه در دوران کودکی او که مادرش ترکش کرده بود دارد.)
9. William Gregory مالک مسن و سالخورده مغازه ساعت فروشی در اشفیلد که توسط پیچ کشتی از لوازم کارش به قتل رسید. شانزده سال پیش مرد میان سالی با لباس مشکی ساعت عجیبی را برای تعمیر نزد او آورد که بعد از آن دچار بیماری شدیدی شد که مشخصا به معمای سایلنت هیل 4 و اتاق معکوس مربوط می شود.
10. Eric Walsh متصدی مشروب فروشی اشفیلد در حالی که گلوله ای به صورتش اصابت کرده بود در اتاق نشیمن پیدایش کردند قلب او نیز مانند 9 مقتول قبلی از بدن خارج شده بود. پس از اینکه او از یک مشتری شنید صاحب مغازه حیوانات اهلی را کشنده اند زودتر مغازه اش را بست و در روز تولدش به خانه رفت اما به جای خانواده اش والتر انتظار او را می کشید. (او همان مقتولی است که در دنیای ساختمان ها با او مواجه می شویم در حالی که شمشیری با دسته مثلثی شکل در بدن او فرو رفته و کیک دست نخورده باقی مانده).
11. Walter Sulivan در سلول زندان با فرو کردن قاشقی در گلویش خودکشی کرد (البته فرضیات دیگری نیز درباره او وجود دارد). او به کمک ده قلب در آورده شده و کتاب مقدس به همراه محلول سفید توانست تشریفات مورد نیاز را فراهم کرده و از زندان بدن فانی خود بگذرد. (گفته شده جسد در سلول پیدا و دفن شده است اما احتمالا جسد توسط فرد نامشخصی که تولد دوباره والتر است پس از دفن درآورده شده است.)
12. Peter Walls محصل نوجوانی که معتاد به مواد مخدر بود. انسانی ترسو و بزدل که شیوه مرگش بازگو نشد. جسد او را در اتاق هتل جنوب اشفیلد پیدا کردند. شایعه است که در روز حادثه درحال خرید مواد مخدر از خیابان جنوب اشفیلد از شخصی با نام توبی آرچبولت کشیش بوده است و بعد از نردبان مربوط به هتل بالا رفته و دیگر دیده نشده است.
13. Sharon Blake زن خانه دار میان سالی که اعضای خانواده اش عضو فرقه سایلنت هیل بودند. جسد وی در بیشه ای داخل سایلنت هیل یافت شد و نشانه مرگ او تاریکی بود. شارون از تقلبی بودن کلیسای سایلنت هیل مطلع بود و به همین علت خانواده اش اسیر شده بودند ولی او برای دیدن خانواده اش به کلیسا نمی رفت اما پس از آنکه مقاله جوزف شریبر را درباره سواستفاده از کودکان در پرورشگاه می خواند برای آگاهی از وضع پسر خود و خانواده اش به بیشه می رود اما ... .
14. Toby Archlot کشیش میان سال و سیاه پوست فرقه مادر مقدس که فردی قمارباز و دارای انحرافات جنسی بود. نشانه مرگش افسردگی است و او را از بالای صخره ای بلند در مکزیک به پایین انداخته بودند. فرقه والتیل که با مرگ دو کشیش خود قدرت خودش را از دست داده بود و او شرایط را مهیا می دید تا به صورت غیر قانونی خود را در راس فرقه مادر مقدس قرار دهد. او حتی پرورشگاه را دوباره بازگشایی کرده بود و به خاطر مشارکت در امور شهری بعنوان عضو انجمن شهر نیز برگزیده شده بود.
15. Joseph Schreiber ژورنالیست میان سالی که با لقب J نیز شناخته می شد. نشانه مرگش ناامیدی ذکر می شود او در حال تحقیق درباره فرقه ای بدنام که شایعاتی در مورد آن رواج یافته بود که صدای مادری را که کودکش توسط پیروان فرقه دزده شده بود شنید و برای آگاهی مردم چندین صفحه از مقاله خود را در مجله کنکورد به این موضوع اختصاص داد.
16. Cynthia Velasquez زن سفید پوستی که با ضربات متعدد چاقو در متروی اشفیلد به قتل رسید و نشانه مرگش وسوسه است. او در دیدارش با هنری به او گفت که وی در رویای شخصی اش جای دارد (چه رویای وحشتناکی!)
17. Jasper Gein جسد سوخته او در اتاق اصلاح پرورشگاه با نشانه منبع پیدا شد. از رادیوی هنری بخش مربوط به اخبار ویژه شنیده می شود: در جنگل نزدیک به سایلنت هیل جسد مردی سی ساله در صبح امروز پیدا شد و پلیس مورد را جنایی تشخیص داده و در حال تحقیق است.
18. Andrew Desalvo مرد میان سالی که نگهبان پرورشگاه و احتمالا زندان نیز بوده است و به دست والتر غرق شد. نشانه مرگ وی بی توجهی است.
19. Richard Braintree همسایه هنری در آپارتمان 207 که در اثر برق گرفتگی بر روی صندلی کشته شد.
20. Eileen Galvin او تا نزدیکی مرگ توسط والتر پیش می رود و تنها به کمک والتر کودک و دخالت هنری می توان از مرگ او جلوگیری کرد. او که در اتاق 303 ساکن است نشانه قتلش مهر مادری است.
21. Henry Townsend نشانه قتل او دانشی است که می بایست دریافت کننده آن باشد.
«تئوری ها و فرضیه های سایلنت هیل»
تئوری دو موجود با سر هرمی شکل که در سایلنت هیل 2 مشاهده شدند:
در قسمت های پایانی سایلنت هیل 2 جیمز با این موجودات مواجه می شود که یاد آور اولین مقتول سایلنت هیل 4 یعنی جیمی استون با کلاهی مثلثی بر سر و لقب شیطان قرمز است و همچنین مرد و وزیر دست راستش جورج که ششمین مقتول است. در حقیقت این دو موجود نمادی از دو مقتول والتر که دارای نقش محوری در فرقه سایلنت هیل بودند می باشند.
چرا بدن والتر در حالی که داخل سلول مرده بود در سایلنت هیل 4 پیدا می شود؟
نامه ای که در سایلنت هیل 2 یافت می شود یادآور این است که والتر را پس از خودکشی در قبرستان دفن کردند اما در سایلنت هیل 4 تابوت خالی او در حالی که درون آن عدد 11121 نوشته شده بود دیده می شود. در اینجا سوال پیش آمده این است که چرا جسد او در اتاق مخفی پشت اتاق 302 یافت می شود؟ توضیحاتی بر این سوال موجود است: می دانیم که والتر با کشتن خود فرضیه مقدس را به اتمام رساند و خود را با مواردی که در آیین ذکر شده بود دوباره زنده کرد و هنری جسد او را در اتاق مخفی می بیند. این مرگ پایان زندگی والتر نبوده بلکه شروع شخصیت جدیدی که دارای شکل انسانی است. پس جسدی که پلیس پیدا کرده متعلق به چه کسی است؟ فرضیات موجود:
1. او والتر نبوده است بلکه فردی دیوانه بوده که به اشتباه توسط پلیس به خاطر جنایات والتر بازداشت شده است. این بخش از نامه (من بودم ولی من نبودم) این فرضیه را پر رنگ می کند.
2. پس از مردن و زنده شدن دوباره، والتر خود را به پلیس معرفی می کند و با ایجاد خودکشی مصنوعی پلیس را فریب می دهد که دیگر قتلی توسط او انجام نخواهد شد و به این صورت دیگر کسی مزاحم جنایات بعدی او نخواهد شد.
3. والتر در زندان با خودکشی روح خود را از جسم فانی رها می سازد و پلیس جسد فانی او را می یابد و هفت سال بعد تقریبا زمانی که جوزف شریبر در حال نقل مکان به آپارتمان 302 است والتر بدن خود را از گور بیرون آورده و به اتاق مخفی انتقال می دهد. این فرضیه منطقی ترین حالت ممکن را ارائه می دهد که نشان می دهد والتر قادر است بین دنیای خود و دنیای واقعیت عبور کند و این یکی از بهترین فرضیات نیز برای موجوداتی است که از دیوار و از دنیایی دیگر وارد اتاق 302 می شوند.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اتاق (The Room):
کاراکتر اصلی در حقیقت اتاق می باشد که تنها جای ذخیر بازی نیز هست. این اتاق نقطه تلاقی کودکی والتر است. او این اتاق را به عنوان مادر خود می شناسد چون مادر واقعی او در کودکی رهایش کرده است. به نظر می رسد والتر در تمام طول زندگی تحت تاثیر این ضربه روحی قرار داشته و شستشوی مغزی فرقه والتیل وابستگی شدیدی به اتاق را برای او ایجاد کرده است، این مسئله با توجه به بچگی نمادین والتر دیده می شود که با جمله: مادر بزار بیام داخل، در بیرون اتاق به چشم می خورد. از نظر والتر مادر او (اتاق) به درخواست هایش جواب نمی دهد و همین مسئله او را رنج می دهد.
بالبی روانشناسی است که تحت عنوان محرومیت مادری نظریه ای دارد: هنگامی که یک کودک در سنین زیر پنج سال از مادرش جدا می شود بر رفتار های اجتماعی او اثر گذاشته و در بزرگسالی دچار بزهکاری و رفتارهای نادرست می شود. این عقیده نیز وجود دارد که والتر تحت تعلیمات فرقه والتیل دچار رفتارهای خشن افراطی شده است. شکل گرفتن این بحران روحی تحت عنوان اختلالات روانی ناشناسی از کمبود محبت نیز شناخته می شود اما در مورد والتر به نظر می رسد او از دور بودن مادرش در طی دوران رشد که فرد به راحتی تحت تاثیر محیط قرار می گیرد رنج برده است. بالبی این افراد را فاقد باطن و وجدان می داند. آنها به دلیل نداشتن روابط اجتماعی مناسب یا خیلی کم، بدون توجه به دیگران و حتی میل باطنی خود اعمالی را انجام می دهند که به وضوح نشان دهنده شرایط والتر می باشد.
با دقت به اتاق 302 مشاهده می شود والتر در حقیقت قصد ورود به زندانی دیگر مانند زندانی آبی را دارد. هنری و جوزف به طور کنایه آمیزی زندانی هایی هستند که قصد خروج از زندان را دارند در حالی که والتر قصد ورود به آن را دارد. هنری و جوزف در موقعیت زندان آن هم در جایی که می بایست محل آرامش و آزادی برای آن ها داشته باشد قرار گرفته اند. مفهوم آزادی برای آن ها معنایی دقیقا متضاد ایجاد کرده است. این در حقیقت انعکاسی از زندگی فرد گرای هنری می باشد که در حال قربانی کردن خودش است. این حقیقت با توجه به رابطه او با ایلین قبل از وقوع این حوادث و همچنین عکس های روی دیوار اتاق که در آن اثری از یک انسان دیده نمی شد مشخص می شود. ضعف در روابط اجتماعی او می تواند ریشه در دوران کودکی وی و عدم ابراز علاقه والدین به او داشته باشد. امروزه دلایل زیادی درباره زندگی فرد گرای بچه ها وجود دارد که چیزی متفاوت با گذشته مثلا پنجاه سال پیش است. این دلایل به پیشرفت های تکنولوژی به خصوص وسایل ارتباط جمعی دانش عمومی و افزایش قاتلین کم سن و سال وابسته است. البته اتاق در سایلنت هیل 4 هنوز شکل جدیدی از مشکلات روحی را نشان نمی دهد ولی به این جملات توجه کنید: بچه ها بهتر است در منزل باشند. مردم در خانه احساس امنیت بیشتری می کنند. می بایست به دنبال راه چاره ای برای این معضل اجتماعی بود.
والتر به طور کل از محبت تمام اعضای خانواده محروم بوده در عین حال که از این مشکل روحی رنج می برد در پرورشگاه نیز مورد سواستفاده قرار می گرفت. به همین دلیل او به دنبال محبت به شکل انسانی و روحی نبود و می خواست این کار را از منبع خارجی به دست آورد (از هر راه ممکن). اتاق نزدیک ترین چیز به گذشته او بود به همین دلیل او خود را وابسته به آن می دید از سوی دیگر هنری که اگر فرض را بر رشد او در خانواده ای صمیمی و پایدار در نظر بگیریم و محبت بیش از اندازه او را از نظر روابط اجتماعی با مشکل مواجه کرده باشد، ولی به چنین منبع روحی نه تنها نیاز ندارد بلکه از آن گریزان است. در حقیقت فکر باز و قلم قدرتمند نویسنده داستان حد را فراتر از کلیشه می داند و داستانی با دو انسان که دارای مشکلی یکسان هستند و از نوع تربیت خود رنج می برند بنا می سازد.
اسلحه ها در سایلنت هیل 4:
همانطور که لوکیشن ها تماما از ضمیر والتر سرچشمه می گیرد، وسایل و اسلحه های داخل بازی نیز آلات قتاله والتر هستند از جمله: تفنگ، تبر، چوب گلف و ... .
«موجودات سایلنت هیل 4»
موجود دو سر:
این موجود در حقیقت بیلی و خواهرش میریام هستند! بیلی و خواهرش در سنین نوجوانی به قتل رسیده اند ولی در دنیای والتر آن ها را به شکل طفل هایی نابینا مشاهده می کنیم که وقتی هنری را دنبال می کنند او را دریافت کننده دانش می نامند. آن ها تنها مقتول های والتر می باشند که به صورت روح ظاهر نمی شوند دلیل آن هم معصومیت کودکانه آن ها و عدم انتقالشان به جهان دیگر است در عوض والتر برای یکی کردن آن ها رختی بر آنان پوشنده تا از دید خودش به شکل هیولا ظاهر شوند. اگر چه آن ها تنها مقتولانی هستند که توسط والتر از لحاظ روحی تحت تاثیر قرار نگرفته اند ولی ما می توانیم در عوض شاهد انحراف بشریت به وسیله والتر و آیین او باشیم.
سگ های بدبو:
این موجودات ریشه در خاطرات والتر هنگام حضور در مغازه حیوانات اهلی جرلند و قرار گرفتن در میان تعداد زیادی قفس حیوانات دارد که برای او بسیار ترسناک بوده است و همچنین هنگامی که جرلند والتر را از مغازه بیرون کرد سگ او والتر را ترساند.
کرم:
این موجودات در طبقه اول مترو و جایی که بدن پیچیده شده به دیوار چسبیده و همچنین در زندان دیده می شوند. به نظر می رسد نمادی از تولد (بند ناف) والتر که خود را موجودی تنها در دنیایی ترسناک می دیده باشد. حداقل از دید والتر او بچه ای را می دیده که از مادرش جدا شده و منبع تغذیه ای جز بند ناف ندارد. این فرضیه توضیح می دهد که چرا در انتهای بازی وقتی از بند ناف استفاده می شود و در بدن هیولا فرو می رود والتر و دنیای او را دچار ضعف و سستی می کند زیرا با این کار باعث می شویم او به دنیای واقعی که از آن متنفر است متصل شود.
تقابل طبیعت با صنعت گرایی در سایلنت هیل:
اگر به دقت توجه کنید یکی از فاکتور های وحشتناک بشر که همان مشکلات روحی می باشد در سایلنت هیل دیده می شود. این مشکلات را می توان ناشی از وظیفه نشناسی والدین، طلاق آن ها، تهاجمات روحی و روانی و ناهنجاری های محیطی به عنوان مکمل در نظر گرفت. در سایلنت هیل ما با شهری مواجه می شویم که تنها با یک فضای مه گرفته با قاتلانی پنهان در گوشه و کنار تشکیل نشده بلکه نقابی مرموز وجود دارد که سعی در مخفی کردن گذشته کابوس مانند شهر دارد. جالب ترین تضاد از موقعیت جغرافیایی شهر حاصل می شود. تولیدات شهر متوقف شده و انسان های وابسته به تکنولوژی ناگهان با جنگی وحشیانه بین غریزه و خوی وحشیانه حیوانات جایگزین شده اند. در اطراف جیمز، هیتر و هنری ما شاهد ماشین هایی از کار افتاده هستیم. خیابان ها به سمت مرگ هدایت می شوند. تلفن ها خراب شده و تلویزیون ها چیزی نشان نمی دهند. مامورین امنیتی خائن شده اند. بیمارستان ها درمان نمی کنند. مدرسه ها درس نمی دهند. مغازه ها فروش نمی کنند و یکی از شهر های زیبای امریکا تبدیل به شهری ترسناک شده است و در کل تمام نشانه های زندگی از بین رفته اند. ریشه اصلی این تفاوت ها قانون طبیعت می باشد: تولد، زندگی، مرگ و تولد دوباره.
انجمن سایلنت هیل از بین رفته است. تباهی و فساد نشانه تولدی دوباره می باشد که یکی از نشانه های وجود روح پلید و پیرامون آن است. یکی از نشانه های مبارزه طبیعت صحنه شروع سایلنت هیل 2 می باشد. جیمز در حال نظاره چشم انداز وسیعی که با مه پوشیده شده می باشد فضای طبیعی از نوک درختان قابل مشاهده است. کوچه های باریک و پیچ در پیچ و فضای شهر در کنار ماشین های خالی. با پیشروی جیمز در جنگل علایمی از وجود انسان دیده می شود. درختان قطع شده و زنجیر ها نشان می دهد چگونه طبیعت توسط نوع بشر تخریب شده است. در شهر نشانه هایی از قصاص و انتقام طبیعت از بشر دیده می شود. دریاچه مردم شهر را قربانی کرده و آتش همه شهر را ویران ساخته و مواد مخدر طبیعی آرزو های انسان ها را با حیله در بند کرده است. این ها نشانه هایی از فرضیه ای است که انسان را در سایلنت هیل شیطان خطاب کرده که فضای مرده این شهر ناشی از خراب کاری انسان ها می باشد و هیولا ها از ضمیر ناخود آگاه انسان ها به وجود آمده اند.
منابع سایلنت هیل 4:
سناریوی بازی از کتابی به نام Coin Locker Babies الهام گرفته شده است. در مسیر مترو مسیر هایی با نام خیابان پادشاه (King Street) و خیابان کروننبرگ (Cronenberg Street) وجود دارد که اشاره به Stephen King رمان نویس و David Cronenberg کارگردان فیلم هایی مانند The Fly و Vidwodrome و نویسنده رمان منطقه مرگ The Dead Zone می باشد که داستان بازی از آن ها الهام گرفته است. در ضمن این بازی از فیلم سلول (The Cell) با بازی جنیفر لوپز نیز تاثیر پذیرفته است.
هنری در توالت چیزی را می بیند که وقتی می خواهیم آن را برداریم می گوید شجاعت این کار را ندارد که اشاره به جیمز در سایلنت هیل 2 و اتفاقی که در توالت آپارتمان نهر آبی رنگ برایش افتاد دارد. آگهی رادیو که می گوید: مکانی خاص برای گذراندن وقت با معشوقه اشاره به مری و جیمز دارد. هیولای چرخان مترادف با فرقه آلسا در سایلنت هیل 1 می باشد جایی که او بیشتر وقت خود را پس از نجات از تصادف بر روی صندلی چرخ دار می گذراند.
مصنوعاتی که در اتاق مخفی پشت اتاق 302 دیده می شود همان چیز هایی است که برای دیدن پایان تولد دوباره در سایلنت هیل 2 و همچنین تولد یک آرزو برای ماریا نیاز بود. عروسک خرگوش در اتاق ایلین هم مربوط به پارک سایلنت هیل 3 می باشد. تصویری که در اتاق هنری بر روی دیوار دیده می شود محل اصلی ملاقات های فرقه سایلنت هیل می باشد که هری در سایلنت هیل 1 دیده بود.
Porya66ps
25-08-2007, 18:44
سلام
من 48 ساعت خواب و خوراک ندارم
بالاخره داستان این بازی ُsilent Hill 1 چی بود
اگه کسی میدونه به من بگه تا بتونم دوباره به زندگیم ادامه بدم:19:
اون بچه کوچیکه کی بود آخر بازی دادن دست ما؟
آیا این ها همش توهم بود یا واقعی بود؟
چرا اینقدر آلسا را زجر دادند؟
چریل این وسط چه کاره بود؟
کمک کنید:19:
بچهه یه دختره که توی سایلنت هیل 3 میشه کاراکتر بازی
برو به این آدرس [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داستان بازی Tomb Reider رو کسی داره من می خوام
منم داستانشو ميخواستم كسي ميدونه يا نه؟:19:
ببخشيد كسي داستان Condemend رو داره ؟
ای بابا !!:18:
میبینم که انگار شما هم مثل من تو اجرای این بازی ناکام موندین !!!:31::31:
خداییش منم هر وقت سی دی های بدر نخورشو کنار کشو های اتاقم میبینم خیلی حرص میخورم !!:27:
اما اونجوی که روی نت خوندم داستانش درباره یه کارآگاه آمریکایی هست که درگیر پرونده قتلهای زنجیره ای میشه و سر از مکانهای عجیب غریب و تاریک و وحشتناک درمیاره !!!
Oracle_Eldorado
26-08-2007, 01:35
ببخشید کسی داستان کامل Indigo Propheky d یا همون Farhenheit رو داره ؟
Pouriaqazvin
26-08-2007, 03:51
ببخشید کسی داستان کامل Indigo Propheky d یا همون Farhenheit رو داره ؟
فعلا نه انشاالله برات پیدا میکنیم
Maximillion
26-08-2007, 06:12
از final fantasy هم بنویسید.
*PiNk PaNTHeR*
26-08-2007, 09:11
ببخشید کسی داستان کامل Indigo Propheky d یا همون Farhenheit رو داره ؟
صفحه ی اول بود.
داستان بازی Tomb Reider رو کسی داره من می خوام
کسی نمی خواد جواب مارو بده
کدوم نسخش نادر جان؟
اینم داستان بازیtom raider legends
آغاز(یک نگاه کلی به بازی tom raider):
جنگ های تن به تن ، گذر از معبر های غیر قابل گذر. حل معماهای بسیار مشکل و عجیب که کار هر کسی نیست. و حرکت روی در و دیوار ها . در گیر شدن با قولها ، عبور از مکان های بسیار زیبا، رفتن به محل هایی که تا به حال هیچ کس در دنیا توان وارد شدن به آن مکان را نداشته است.خوب همه اینها کار چه شخصیتی است حتما بعد از خواندن این مطالب می گویید یه مرد قوی هیکل گونده، که خیلی هم با هوشه. مثلا شاید بگید پرنس ایرانیه ؟؟؟؟ خوب باید بگم پرنسم که نیست پس کیه یه شخصیت محبوب بین گیمر ها بله لارا کرفت شخصیت اول تمام سری بازی های تام رایدر
مقدمه:
اگر بخواهیم درآغاز صحبتی کرده باشیم بهترینش اینه که می شه گفت تنها شخصیت بازی لارا است که با یک اسم و یک کارایی ثابت دارد ولی قیافه هایی متغییر دارد این مسئله تا اندازه ای متفاوت و نوآوری را می رساند ولی باید گفت شخصیت اصلی یک بازی باید با یک قیافه ثابت ظاهر شود و دگرگون شدن آن واقعا مسخره است.پس از این رو اول ما با بیوگرافی نسخه اورجینال لارا کار می کنیم و با تقلبی کاری نداریم.(منظور از نسخه اورجینال لاراکرفتی که از همون اول تا6 نسخه همراه بازی بود)
خصوصیات کلی: نام لارا كرافت(Lara Croft) نام پدر Lord Richard Croft نام مادر Amelia Croft رفتن به مدرسه 3 سالگی
جنسیت:زن ملیت:انگلیسی تاریخ تولد:14 فوریه1968 محل تولد:ویمبلدون .لندن قد:1متر و52 سانتیمتر وزن:52 کیلوگرم گروه خونی :-AB رنگ مو:خرمایی رنگ چشم:قه وهای
1.داستان کلی زندگی (بیوگرافی):
در 14 فیبری 1968 دختر کوچکی درلندن و در خانواده کرفت(Croft) به دنیا می آید، این خانواده تشکیل شده بود از:خانم Amelia Croft و آقای Lord Richard Croft . لارا از سن3 تا11 سالگی به مدرسه شبانه روزی می رود و در آنجا تحصیل خود را ادامه می دهد.دوری از پدر مادر در دوران اوج یک بچه به پدر و مادر خود به او چز های بسیار زیادی را می آموزد. لارا در طول تحصیل بسیار درس خوان و کوشا بود و همیشه نمرات عالی(A) را می گیرد.در طول تحصیل همه معمان ومسئولان مدرسه به هوش سر شار او رسیده بودندو او را واقعا باهوش می دانستند.در سن 16 سالگی لارا به مدرسه گوردانستون(Gordonstoun) رد اسکاتلند می رود تا در آنجا علاوه بر ادامه تحصیل سخره نوردی را نیز یاد بگیرد. او به این مدرسه می رود و باز هم از هوش فوقالعاده خود استفاده می کند و انقدر در رشته سخره نوردی مهارت پیدا یم کند که از طرف مدرسه به مسابقاتی که بین تمام مدرسه ها برگذار می شود فرستاده می شود او در مسابقات باز مقام اول را می گیرد و 2 سالی ورزش سخره نوردی را حرفه ای تر و با پول هایی که پدرش برایش می فرستد و گرفتن یک استاد با نام Von Croy به او حرفه ای ترین فن های سخره نوردی را یاد می دهند و لارا به عنوان حرفه ای ترین سخره نوردان دنیا معرفی می شود. درسن18 سالگی پدر و مادر لارا تصمیم می گیرند به علت هوش سر شاز لارا و را به کلاس ماهی گیری بفرستند ،کلاس ماهی گیری که رد سوئیس بر گذار می شود. او به سوئیس می رود و پیش عمه خود علاوه بر اینکه ماهی گیری را به صورت حرفه ای در آنجا یاد می گیرد در سوئیس سخره های زیادی را فتح می کند. او بعد به هیمالیا می رود و دو هفته به تنهایی به فتح قله های مرتفع هیمالیا می پردازد. لارا به علت اینکه از بچگی در تنهایی به سر می برد به تنهایی عادت کرده بود و عقیده او بر این بود که:« تا وقتی من می تونم زنده بمونم که تنها سفر کنم » و اینو برای خودش یک باور کرده بود. لارا در حقیقت با اینکه به هر کجا سفر می کرد ولی هرگز خوشحال نبود.او چند سالی به ماجراجویی در کشور ها و کوه های دنیا پرداخت در حقیقت او بسیار آزاد بود و همه کار را دست خودش می دانست. خانواده لارا از اینکه زندگی او رو به این شکل رقم زده بودند ناراحت بودندو خود را مقصر می دانستند آنها هم می خواستند دخترشان مثل سایر بچه های دیگر در پیش خودشان باشند.وقتی که پدر و مادر لارا در انگلستان بودند او در اسپانیا مشغول جهانگردی و گشت و گذار خود بود.لارا به علت اینکه بسار زیاد درطبیعت ر فت و آمد داشت به طبیعت تاریخ علافه مند شد او تحقیقات خود را در مورد تاریخ آغاز کرد و عزم کشف معبر ها و حل معماهای سخت را کرد. او از این طریق می تونست پول خودشم در بیاره او می تونست با به دست آوردن وسایل قیمتی و قدیمی. او یک باستان شناس شده بود و به زدگی خود ادامه داد شما زا اینجا به بعد دیگه لارا رو می شناسید.
داستان بازی tomb raider legends: داستان شماره هفتم بازی به نوعی ابتدا کودکی لارا را بیان میکند شما در ابتدای بازی دموی را مشاهده می کنید که لارا در آن به همراه مادر خود در حال سفر به بولیوی به همراه یک هواپیما است.لارا که به همراه مادر خود پا به این سفر شوم گذاشته است به طرز عجیبی یک دروازه نامرئی رو فعال میکند. این دروازه با فعال شدن خود باعث ناپدید شدن مادر لارا میشود و هنگامی که لارا قصد نجات مادر خود را دارد کلید دروازه شکسته و به قطعاتی بزرگ و کوچک تبدیل می شود. اکنون لارا به دنبال قطعات کلید است تا بتواند با کنار هم قرار دادن آن ها بار دیگر مادر خود را ببیند. داستان اين نسخه با فلش بكي از نسخه هاي پيشين آغاز مي شود آن جايي كه لاراي 9 ساله به همراه مادرش درون هواپيما قرار دارند، و هواپيما در اثر اتفاقات عجيب دچار صانحه مي شود و سقوط مي كند در اين بين تنها لارا زنده مي ماند و بقيه ي خدمه ي هواپيما به همراه مادر لارا كشته مي شوند.
محیط(گرافیک):مي رسيم به خصوصيات اين نسخه از بازي كه همانند سري گذشته مهيج و زيبا كار شده است، گرافيك بازي طبق معمول بازي هاي Eidos در حد متوسطي كار شده است، بدن لارا چندان با دقت طراحي نشده است و در حد انتظار جزييات خوبي را شاهد نيستيم، دست ها، پاها و بالا تنه به يك شكل طراحي شده و گويا لارا يك اسباب بازي پلاستيكي است! در عوض طراحی ها بسیار خوب صورت گرفته است و صورت لار واقعا شبیه انسان است بر خلاف شماره های قبلی که شبیه صورت های کارتونی بود. بازی پر است از نکات ریز و درشت به طور مثال هنگامی که شما با کلت لارا شلیک میکنید دودی ناشی از شلیک شدن گلوله از سر لوله تفنگ او خارج میشود.طراحي محيط ها در حد انتظار نيست و خيلي ساده و بعضا سطحي كار شده است. در عوض جلوه هاي گرافيكي آب بسيار زيبا و چشم گير است و واقعا احساس مي كنيد در آب هستيد!
-دوربین:كنترل دوربين نسبتا خوب است ولي شخصیت لارا را بسيار دور نشان مي دهد و مقدار زوم آن روي شخصيت پايين است دركل دوربين بازي باعث رنجش شما نمي شود و دست شما را در نبرد ها و درگيري ها باز مي گذارد، نبود يك نشان گر دائمي بعضا باعث سردرگمي هايي در تير اندازي مي شود و شما بعد از شروع تير اندازي نشانه گر را ميبينيد كه بر روي دشمن قفل مي كند، اين موضوع كمي دردسر ساز است به نحوي كه اگر تعداد دشمنان زياد شود نشانه گر نمي تواند تمامي دشمنان را در آن واحد پوشش دهد.
-روند مراحل:روند مراحل فوق العاده جذاب و مهيج است، به طوري كه انواع مراحل جذاب در بازي گنجانده شده است شما در بعضي مواقع با معماهاي پيچيده و معقول روبرو مي شويد كه حل كردن آن كار چندان سختي نيست، علاوه بر آن شما با مراحل رانندگي هم مواجه خواهيد شد كه البته به لحاظ كنترل بسيار ضعيف كار شده است. ميزان توانايي هاي لارا نسبت به نسخه هاي پيشين بسيار بيشتر شده است و انواع حركات پرشي را همراه با حركات آهسته تجربه خواهيد كرد.
زیاده روی : بعد از مدتي كه توانايي هاي لارا را ديديد به ياد شخصيت شاهزاده ي ايراني مي افتيد، شايد برخي از حركات لارا از روي شاهزاده الگو برداري شده است!! البته اين ميزان توانايي كمي بحث برانگيز است چه طور ممكن است دختر ظريفي همچون لارا با 52 كيلوگرم وزن سنگ چند صد كيلوگرمي را تكان دهد؟! حتی قويترين مردان جهان هم حاضر نيستند دست به همچنين حركتي بزنند!
فیزیک بازی: استفاده از فيزيك اين امكان را به طراحان داده تا تاثير محيطي را هم به بازي اظافه كنند اگر لارا به داخل آب برود بدنش خيس مي شود و قطرات آب تا مدتي از سر و رويش ميچكد.فیزیک بازی در جاهای دیگری نیز مشخص است و هر شی ء در بازی قابل تخریب است.
صداگذاری: صداگذاري اين نسخه در حد متوسطي قرار دارد ولی صداهای شلیک و صدای موجود در طبیعت در حد متعادل طبیعی است. صداي لارا را در اين نسخه خانم «كلي هاوس» (Keeley Hawes) انجام داده اند، اين در حالي است كه صداي لارا را در نسخه ي اول «شلي بلوند» (Shelley Blond) در نسخه ي دوم و سوم «جوديس گيبونس» (Judith Gibbons) و در نسخه ي چهارم، پنجم و ششم «جونل اليوت» (Jonell Elliot) انجام داده بودند.
مدل های مختلف:مدل واقعي لارا در سري هاي قبلي خانم آنجلينا جولي بود كه به طرز شگفت انگيزي در اين نسخه مدل تعويض شده است و به جاي آنجلينا از خانم «كاريما ادبايب» (Karima Adebibe) بیست ساله استفاده شده است، هنوز دليل اين كار اعلام نشده ولي هنوز هم چهره ي لارا بيشتر شبيه خانم آنجلينا جولي است تا كاريما! مراحل بازي در كشور هايي همچون: بليوي، پرو، ژاپن، غنا، قزاقستان، انگلستان، نپال (كوه هيماليا) انجام مي شود كه تا حدودي سعي شده معماري ساختمان ها در هر كشور رعايت شود. موسيقي اين سري بازي ها كاري است از يك گروه آلماني با نام Die ؤrzte و گروه ايرلندي U2 كه واقعا موزيك هاي زيبايي را ساخته اند.
نتیجه:بازی تام رایدر لگند بازی فوق العادی است ولی بعضی از افراد فقط بایز های جلو رفتنی را می پسندند پس این بازی به آنها پیش نهاد نمی شود این بازی برای افرادی که هم بازی اکشن و هم فکری را دوست دارند پیشنهاد می شود.موفق باشید امیدوارم از سیمز47 راضی باشید بای.اين بازي در قالب 7 سي دي یا يك dvd عرضه شده است .
توضیحات کوتاه در مورد بازی SPIDER MAN3
مشخصات بازي:
ناشر:Activision
توليدكننده:Been ox Studios
سبك:اكشن _ ماجرايي
تاريخ انتشار:2007
نكات جالب بازي:
تعداد دشمنان بازي در كنسول هاي مختلف تفاوت دارد.براي نمونه درpc ده مورد، در GBA شش مورد و در ساير كنسولها 8 از اين مورد دارند.دشمنان اصلي كه شامل ونوم،گوبلين جديد و مرد شني هستند. در همه كنسولها وpc مشترك مي باشد. با اينكه بازي بر اساس فيلم درست شده است، اما تغييرات زيادي روي آن انجام گرفته است.به طوريكه به نظر كارشناسان از فيلم فاصله گرفته است همين فاصله از نقاط ضعف بازي به حساب مي آيد.
اینم داستان بازیtom raider legends
آغاز(یک نگاه کلی به بازی tom raider):
جنگ های تن به تن ، گذر از معبر های غیر قابل گذر. حل معماهای بسیار مشکل و عجیب که کار هر کسی نیست. و حرکت روی در و دیوار ها . در گیر شدن با قولها ، عبور از مکان های بسیار زیبا، رفتن به محل هایی که تا به حال هیچ کس در دنیا توان وارد شدن به آن مکان را نداشته است.خوب همه اینها کار چه شخصیتی است حتما بعد از خواندن این مطالب می گویید یه مرد قوی هیکل گونده، که خیلی هم با هوشه. مثلا شاید بگید پرنس ایرانیه ؟؟؟؟ خوب باید بگم پرنسم که نیست پس کیه یه شخصیت محبوب بین گیمر ها بله لارا کرفت شخصیت اول تمام سری بازی های تام رایدر
مقدمه:
اگر بخواهیم درآغاز صحبتی کرده باشیم بهترینش اینه که می شه گفت تنها شخصیت بازی لارا است که با یک اسم و یک کارایی ثابت دارد ولی قیافه هایی متغییر دارد این مسئله تا اندازه ای متفاوت و نوآوری را می رساند ولی باید گفت شخصیت اصلی یک بازی باید با یک قیافه ثابت ظاهر شود و دگرگون شدن آن واقعا مسخره است.پس از این رو اول ما با بیوگرافی نسخه اورجینال لارا کار می کنیم و با تقلبی کاری نداریم.(منظور از نسخه اورجینال لاراکرفتی که از همون اول تا6 نسخه همراه بازی بود)
خصوصیات کلی: نام لارا كرافت(Lara Croft) نام پدر Lord Richard Croft نام مادر Amelia Croft رفتن به مدرسه 3 سالگی
جنسیت:زن ملیت:انگلیسی تاریخ تولد:14 فوریه1968 محل تولد:ویمبلدون .لندن قد:1متر و52 سانتیمتر وزن:52 کیلوگرم گروه خونی :-AB رنگ مو:خرمایی رنگ چشم:قه وهای
1.داستان کلی زندگی (بیوگرافی):
در 14 فیبری 1968 دختر کوچکی درلندن و در خانواده کرفت(Croft) به دنیا می آید، این خانواده تشکیل شده بود از:خانم Amelia Croft و آقای Lord Richard Croft . لارا از سن3 تا11 سالگی به مدرسه شبانه روزی می رود و در آنجا تحصیل خود را ادامه می دهد.دوری از پدر مادر در دوران اوج یک بچه به پدر و مادر خود به او چز های بسیار زیادی را می آموزد. لارا در طول تحصیل بسیار درس خوان و کوشا بود و همیشه نمرات عالی(A) را می گیرد.در طول تحصیل همه معمان ومسئولان مدرسه به هوش سر شار او رسیده بودندو او را واقعا باهوش می دانستند.در سن 16 سالگی لارا به مدرسه گوردانستون(Gordonstoun) رد اسکاتلند می رود تا در آنجا علاوه بر ادامه تحصیل سخره نوردی را نیز یاد بگیرد. او به این مدرسه می رود و باز هم از هوش فوقالعاده خود استفاده می کند و انقدر در رشته سخره نوردی مهارت پیدا یم کند که از طرف مدرسه به مسابقاتی که بین تمام مدرسه ها برگذار می شود فرستاده می شود او در مسابقات باز مقام اول را می گیرد و 2 سالی ورزش سخره نوردی را حرفه ای تر و با پول هایی که پدرش برایش می فرستد و گرفتن یک استاد با نام Von Croy به او حرفه ای ترین فن های سخره نوردی را یاد می دهند و لارا به عنوان حرفه ای ترین سخره نوردان دنیا معرفی می شود. درسن18 سالگی پدر و مادر لارا تصمیم می گیرند به علت هوش سر شاز لارا و را به کلاس ماهی گیری بفرستند ،کلاس ماهی گیری که رد سوئیس بر گذار می شود. او به سوئیس می رود و پیش عمه خود علاوه بر اینکه ماهی گیری را به صورت حرفه ای در آنجا یاد می گیرد در سوئیس سخره های زیادی را فتح می کند. او بعد به هیمالیا می رود و دو هفته به تنهایی به فتح قله های مرتفع هیمالیا می پردازد. لارا به علت اینکه از بچگی در تنهایی به سر می برد به تنهایی عادت کرده بود و عقیده او بر این بود که:« تا وقتی من می تونم زنده بمونم که تنها سفر کنم » و اینو برای خودش یک باور کرده بود. لارا در حقیقت با اینکه به هر کجا سفر می کرد ولی هرگز خوشحال نبود.او چند سالی به ماجراجویی در کشور ها و کوه های دنیا پرداخت در حقیقت او بسیار آزاد بود و همه کار را دست خودش می دانست. خانواده لارا از اینکه زندگی او رو به این شکل رقم زده بودند ناراحت بودندو خود را مقصر می دانستند آنها هم می خواستند دخترشان مثل سایر بچه های دیگر در پیش خودشان باشند.وقتی که پدر و مادر لارا در انگلستان بودند او در اسپانیا مشغول جهانگردی و گشت و گذار خود بود.لارا به علت اینکه بسار زیاد درطبیعت ر فت و آمد داشت به طبیعت تاریخ علافه مند شد او تحقیقات خود را در مورد تاریخ آغاز کرد و عزم کشف معبر ها و حل معماهای سخت را کرد. او از این طریق می تونست پول خودشم در بیاره او می تونست با به دست آوردن وسایل قیمتی و قدیمی. او یک باستان شناس شده بود و به زدگی خود ادامه داد شما زا اینجا به بعد دیگه لارا رو می شناسید.
داستان بازی tomb raider legends: داستان شماره هفتم بازی به نوعی ابتدا کودکی لارا را بیان میکند شما در ابتدای بازی دموی را مشاهده می کنید که لارا در آن به همراه مادر خود در حال سفر به بولیوی به همراه یک هواپیما است.لارا که به همراه مادر خود پا به این سفر شوم گذاشته است به طرز عجیبی یک دروازه نامرئی رو فعال میکند. این دروازه با فعال شدن خود باعث ناپدید شدن مادر لارا میشود و هنگامی که لارا قصد نجات مادر خود را دارد کلید دروازه شکسته و به قطعاتی بزرگ و کوچک تبدیل می شود. اکنون لارا به دنبال قطعات کلید است تا بتواند با کنار هم قرار دادن آن ها بار دیگر مادر خود را ببیند. داستان اين نسخه با فلش بكي از نسخه هاي پيشين آغاز مي شود آن جايي كه لاراي 9 ساله به همراه مادرش درون هواپيما قرار دارند، و هواپيما در اثر اتفاقات عجيب دچار صانحه مي شود و سقوط مي كند در اين بين تنها لارا زنده مي ماند و بقيه ي خدمه ي هواپيما به همراه مادر لارا كشته مي شوند.
دستت درد نكنه زحمت كشيديد:46:
دستت درد نكنه زحمت كشيديد
خواهش میکنم امیدوارم به دردتون بخوره
badterojan
27-08-2007, 11:43
سلام
منم داستان blood money و (سالگرد) tomb raider را مي خوام كسي مي دونه داستان اين بازي ها از چه قراره؟
نمی دونین
نمی دونین
نمی دونین
نمی دونین
نمی دونین
نمی دونین
نمی دونین
نمی دونین
اینم راهنمای کامل بازی blood money:
مرحله اول:(این مرحله نیازی به توضیح نداره چون خیلی سادست ولی بازیم توضیح می دم)شما از خرابه ها بالا می روید به درب جلویی خود می روید نگهبانی با شما صحبت می کنه و 47 اونو شل و پل می کنه و شما داخل می شید به درب سمت چپ وارد شید از درب جلویی خارج شید به نفرو رو داغون کنید به درب جلویی برید فرد رو به وسله سیم بکشید از توری بالا روید از نرده های بپریدبه آن سمت در رو باز کنید دو نفر رو شل و پل کنید و در صندوق بندازید از دری کحه اومدید تو خارج شید وقایم شید یه یارو می یاد تو خفش کنید و بعد کارت ورودی رو بردارید و لباس یارو رو بپوشید بعد از در روبه رویی بیرون بروید و بعد در را باز کیند (بویسله کارت)بعد به شمت جلود بروید از بریدگی اول داخل شوید جعبع را بردارید و در جعبع تفنگ بذارید و حالا به سمت مامور بروید مامور شما رو می گرده و چیزی پیدا نمی کنه وارد اتاق شوید و بعد بر رویسقف آسانسور بروید سیم را در بیاورید در لبه آسانسور بایستید و بعد ای را فشار داده 47 فرد را با سیم گرفته و با جنازه به بالا می آورد به پایین آسانسور بپرید برق را قطع کنید از بغل حرکت کنید و وارد دستشویی شوید فرد رو به رو خفه کنید و بعد وارد اتاق بعد شوید افراد اون اتاق رو شل و پل و بعد از نبردبان بالا بروید بعد از این به اتاق رو به رویی روید و بعد تفنگ را بردارید و از سوراخ های موجود در اتاق سه نفر نگهبان ها را بکشید بعد از سما از اتاق خارج شوید وبه اتاق بلی بروید و به پایین بپرید و بعد به خانه رو به رویی بروید سرنگ ها را بردارید به اتاق بالا بروید صبر کنید که نگهبان با منشی صحبت کنه(ما در این موقع باید بشینید )بعد از اینکه ثصحبت ها تموم شد نگهبان نگهبان رو با سرنگ خفه بعد داخل اتاق شده منشی را خفه و بعد داخل اتاق اصلی شده و رئیس شماره 1 را کشته و بعد از پنجره اتاق منشی خارج شوید از جعبه ای در نزدیکی خود بمب ها را بردارید و بعد مستقیم بروید از اولین پنجره داخل شوید بمب را کار بگذارید از پنجره خارج شوید بمب را منفجر کنید از پنجره داخل شوید و از پله ها پایین بروید و از درب اکزیت خارج شده بله مرحله یک با این همه دنگ و فنگ تموم شد ولی اینو مد نظر داشته باشید همیشه مراحل این بازی اینطور مستقیمم که نیست بازی بسیار سخته و این مرحله فقط می خواست امکانات بازی رو به شما یاد بده
مرحله دوم:این مرحله با یک دمو شروع می شه که یه یارو از هواپیما خارج می شه و پیش باباش می ره و در آغوش می کشن همدیگه رو شما باید هیمن دو فرد رو بکشید علت اونم به خاطر اینکه تولید کننده مواد مخدر هستن,شاید شما با روش دیگه ای این بازی رو برید این بازی به خاطر این خیلی پر طرفداره و من خیلی دوستش دارم به خاطر اینکه هر مرحله هفت هشت نع می شه رفت
مرحله که شروع می شه شما جلوی یه ویلا هستید یه نگهبان در رو به روی شماست و یه نگهبان داره به سمت در پشتی می ره شما به دنبال نگهبان که به در پشتی می ره برید و بعد نگهبان رو با یه مشت حسابی بی هوش و بعد اونو بکشید و از بلندی پرت کنید ( روش اصلی این بازی همینه یعنی اینکه شما نباید کسی دیگه به جز اون رئیس ها رو بکشید و با محافظ ها کاری ندارید در صورت سوتی دادن لو می رید )حالا از در پشتی وارد شوید سعی کنید بازی پرو بازی نکیند چون در این صورت وقتی ام یعنی نقشه را می زنید فقط رئیس هار و نشون می ده نه آسانسورس و نه هیچی ولی من روش پروی این بازی رو براتون می نویسم که هیچ مشکلی نداشته باشید حالا بعد از وارد شدن به این قسمت نقشه رو کلیک کنید تا ببینید هیچ نگهبانی (با رنگ زرد مشخص شده ) یا هیچ فرد عادی به سمت شما نمی آید اگر نیم آید از جعبه ها بالا روید در اینجا مواظب باشید نگهبان خانه رو به رویی شما را نبیند به پایین بپرید از درز خانه مقابل به سمت چپ بروید در اینجا شما فردی می بینید که داره بشکه حمل می کنه در اینجا شما به سمت مقابل حرکت کنید دو خانه می بینید یکی از خانه ها یک نگهبان دارد و در سمت راست شماست و دیگری دو نگهبان و در مقابل شماست شما نباید به هیچ کدام از این دو سمت بروید به خانه سمت راست استبل که دو نگهبان داره بروید به دیوار که نگاه کنید یه میله می بینید مواظب باشید کسی شما رو نبینه از میله بالا روید بشینید به آرامی از پنجره داخل شوید و حالا نقشه را بزنید تا ببیندی رئیس اول که همان پیرمرده هست کجاست وقتی فهمیدید به آرامی با آمپول یا سیم اون رو بکشید حالا که می خواید از پنجره خارج شوید مواظب باشید کسی شما را نبیند و نقشه در اینجا به شما کمک می کند از میله پایین روید به آنجایی بروید که اون مرده داشت جعبه ها رو می برد از در رو به رویی داخل شوید در رو به رویی خود را با کنید به حیاط اصلی که خیلی شلوغ است داخل میشوید در این جا شما وارد خانه رو به رویتان می شوید پس از وارد شدن شما به خانه یک نگهبان رو به روی شماست از پله ها پایین روید به اولین اتاق سمت راست روید در گنجه را بازی کنید و منتظر زئیس شماره دو باشید رئیس شماره دو حی می ره بالا بین مهمون ها و حی برمیگرده تو اتاق و اون طرف اتاق واری می سته و بعد از مقابل شما رد یم شه شما فقط یک الی دو ثانیه وقت دارید که اونو بکشید و بدون اینکه کسی بفمه اونو تو گنجه بندازید اگه شک دارید نکشید بذار بره به مهموا سر بزنه حتما بر می گرده چون بنگیه و م خواد موادشو بکشه بعد زا کشتن رئیس دوم بدون هیچ کسی بفهمه به شمت در دایره ای شکل بروید و آن را باز کنید حالا آسانسور را پدا کنید و به طبقه پاسسن بروید و سوار هواپیمایی که در دمو شدید بشوید دموی بازی می آید و این مرحله تمام شده است
مرحله سوم:اگر دقیقا یادم باشه این مرحله باید همون مرحله ای باشه که در تئاطر هستیم چون من این بازی رو همون اولا که اومد گرفتم و. توم کردم و حالا رو سیستمم نیست و حتی سی دیشم دست من نیست و دادم به رفیقم گیج شدم ولی این مرحله رو خیلی خوب یادمه پس براتون توضیح میدم(اگر من اشتباه می کنم و این اون مرحله نیست در نظرات بنویسید) به سمتدر بریود در رو باز کنید سمت چپ خود را نگاه کنید یک نگهبان در پشت شیشه است به آنجابروید جلوی اونجا بایستید نگهبان از شما شماره لباستان را می خواهد 47 می ده و نگهبان به47 لباس رو می ده و بعد برداشتن یک تفنگ قدیمی از داخل لباس لباس رو پس می ده (بعدا معلوم می شه برای چی من این تفنگ رو برداشتم)حالا به توالت بروید کمی که صبر کنید یک کارگر وارد می شود شما کارگر را با مشت بی هوش و در یخچالی که در اونجا هست بیاندازیداز توالت خارج شوید و به سمت راست بریود یک در کوچک بقل اتاق شیشه ای که از اونجا شما تفنگ قدیمی رو گرفتید است وارد شوید از پله ها پایین روید یک کارگ با لباس سفید مشغول کار کردن است اون رو با مشت کله پا کرده و داخل صندوق می اندازید چراغ اتاق را خاموش کرده و یکی دو دقیقه صبر می کنید تا نگهبان بیاید کاری با نگهبان نداشته باشید بذارید برود و قتی که کار خورد را انجام داد و برگشت به توالت همون اتاق لباس سفیده بر می گردد او شل و پل کرده و لباسش را می پوشانید مطمئن باشید لو نمی روید چون الا کسی داخل اون توالت نمی شود تا جنازه بی هوش نگهبان رو ببینه حالا از در رو به رویی خارج شیود یک کارگر رو به روی شما نشسته به در کوچک روبه روی اتاق رفته و آن را با کنید بعد از باز مستقیم رفته تا به ان دو کارگر سفید پوش در حال صحبت برسید به اتاق بغل دست آنها وارد شوید از راه رو ها بریود و از پله بالا روید دو اتاق در جلوی شماست که هر دو حمام است راستی مردانه و چپی زنانه از به کی وارد و از درب دیگر خارج شوید در اینجا شما یک محافظ رو می بینید که رو به روی دربی روی صندلی ایستاده است اون اتاق آرایش شخصیت اول است که بازیگر است که باید شما آن را بکشید ولی شما به آن اتاق نروید چون روش بهتری رو سراغ دارم حالا که شما لباس پلیس پوشیدید پس به شما خیلی کم شک می کنن به اتاق بغلی اون اتاقی که محافظ داره بروید در اینجا سه حالت وجود دارد 1یک فرد داخل اتاق باشد که تفنگی قدیم مانند تفنگ که شما از جیب آن کت برداشتید در دست دارد و دراد تمرین می کند و بعد از چند لحظه تفنگ را گذاشته و می رود و حالا وقت خوبی است که تفنگ واقعی را با تفنگ مشخی عوض کنید 2یا اینکه تفنگ نیست و هیچ کس در اتاق وجود ندارد که در این صورت باید صبر کنید تا همون فرد تفنگ را بیارد که ممکن است حتی چند دقیقه طول بکشد و حالت 3 هم این که تفنگ روی میز است وهیچ مزاحمی هم برای شما وجود ندارد پس به راحتی تفنگ ها را عوض کنید بعد از عوض کردن تفنگ نوبت گذاشتن بمب است از اتاق که خارج شدید به اتاق روبرویی بروید دو کارگر در حال کارند به بالاترین طبقه به وسیله پله ها بریود یک نگهبان در حال کار است بدون اینکه نگهبان چیزی ببیند بمب را در رو بمب را بکارید از در رو به رویی کوچک داخل شوید از گنبد پایین بیایید از شکاف پایین بپرید در این محل نمایش را نگاه کنید بعد از کشتن شدن نفر اول از جای خود تکان نخورید صبر کنید بعداز چند لحظه رئیس دوم از اتاق خود خارج شده تا ببینید چه بلایی سر همکارش اومده که شما وقتی که رئیس دو کاملا به جنازه رسید بمب را منفجر کنید تا رئیس دوم هم بمیرد بهتر است قبل از این کار اگر در سختی پرو نیستید سیو کنید چون ممکن است رئیس مورد نظر جای خالی دهد( البته من در پرو دیدمجای خالی داد که سیوم نداشت دوباره رفتم)حالا نوبت به فرار است از همان جایی که آمدید فرار کنید
مرحله۷:بعد از دیدن دمو دنبال اون یارو برو که لباس مرغ تنشه سعی کن زیاد متوجهت نشه که دنبالش می کنی خوب لابه لای اون شلوغی ها که می ره می تونی مخفیش ی خوب بعد اون وارد یه کوچه می شه سریع دنبالش برو و با سیم اونو خفه کن و لباسشو بپوش و بعد جنازشو در سطل آشغال بنداز تا کسی متوجه نشه حالا کیفم بردار به راحت ادامه بده اولین جایی که باید بعد از انجام دادن این کار بری باید (خوب من همون حالت نورمالشو توضیح می دم) خوب حالا باید به پیش علامت تعجبی که در بالای نقشه سمت چپ بالا است بری(همون که یک فرد قرمز در نقشه مشخص است) خوب وقتی رفتی وارد ساختمون شو بعد به طبقه بالا برو و بعد از وارد شدن در اتاق اول شخصی رو که باید بکشی رو می بینی خوب اول برو کیف رو روی میز بذار خوب اون شخص هم اول با بی سیم یه صحبت هایی می کنه و بعد می یاد روی صندلی پشت میز میشینه حالا وقت خوبیه ولی یه نگهبان هی میاد تو و میره بیرون تا امد تو و رفت بیرون کا رو شروع کن آروم به پشت فرد برو و با سرنگ کارشو بساز و فقط بی سیم رو بردار و برو هیچ کس متوجه نمی شه و همه فکر می کنن اون یارو خوابیده ،خوب حالا تو محل های اون شخصیت هایی رو که باید بکشی رو در نقشه داری خوب اول دختر رو می کشی اون شخصیتی که هی راه یم ره و این ور ون ور می ره خیلی راه برای کشتنش وجود داره که یکی از اونها گذاشتن بمب در یک محلی که یک اوگ وجود داره با ممنفجر شدن اورگ اگر دختره زیرش باشه اون می میره و راه های دیگه که می تونه دنبالش بری و خفش کنی و ... ولی هر چه زودتر این کار رو بکن چون ممکنه اون مرده (شخص دوم که باید بشکی) ترورشو انجام بده و تو ببازی تو باید جلوگیری کنی از کشتن اون یارو که با علامت سبز مشخص شده و در دور شهر در حال گردشه خوب وقتی دخرته رو با هر روشی که دوست داشتی کشتی نوبت پسرست خوب در نقشه نگاه کن پسره کجاست اونجا برو (هر دفعه متقیره و یه جایی است)خوب حالا باید بری پشت ساختمونی که پسره سات یه یارو آشغال جمع کن می یاد تا آشغالا رو جمع کنه در عرض پنج ثانیه هم باید بکشیش هم لباسشو بپوشی و هم بندازیش تو سطل آشغال (بازی خیلی سخته) خوب اگر دیر تر این کار رو انجام بدی یه پیرمرده همیشه پشت این یارو است ولی فقط پنج شیش ثانیه دئورتر است خوب بعد از پوشیدن لباس از در پشتی وارد شوید به طبقه بالا بروید وارد اتاق شده می بینی پشت یه در یه تفنگ نشونه داره و از سوراخی در نگاه کن می بینی یه یارو وایساده خوب تفنگ نشونه دار رو از پشت در بردار و در آشپزخونه بنداز خوب صبر کن تا یارو بیاد تا تفنگ نشونه دار رو خواست برداره خلاصش کن بعد لباسشو بپوش و در اکزیت از بازی خارج شو (باید کیفم برداری ولی بی خیال در دسر داره)
مرحله آخر:در دموی بازی معلوم می شه اون آمپولی که اون دختره به شما زده از همون آمپول هایی بو.د که در یک مرحله شما برای فراری دادن یک زندانی از زندان استفاده کردی بود (این آمپول طوری است که اگر شما آمپول شماره یک را به یک فردی تزریق کنید ماهیچه های قلب طرف از کار افتاده و طرف انگار مرده است و با آمپول دوم ماهیچه ها به کار افتاده و طرف زنده می شود )است ولی حالا سوال اینجاست که چطوری هتمن رو زنده کنیم اگه دست روی دست بذارید می بینید که بعد از پایان نوشته ها جنازه هیتمن به پایین می ره و بازی تموم می شه ولی من این کارو کردم که هیتمن زنده شددکمه های کلیک راست موس با چپ به همراه کیو و دبلیو و ای وم اسپیس رو با هم فشار دادم و دید که داره خون هیتمن زیاد و زیادتر می شه ( من این دکمه ها رو زدم اثر کرد حالا بعضی ها وارد ترن یه کار دیگه کردن من نمی دونم)بعد زا اینکگه خون هیتمن پر شد ناگهان به هوش می یاد حالا چطوری نگهبانا رو نابود کنی من این کار و کردم به سمت مقابل خودم سریع رفتم و سه نفر روب ه رویی رو کشتم این روش بهترین روش است بعد از این کار در پشت دیوار پناه گرفتم و هر کی که می یومد می کشتم در اینجا باید سریع خشاب عوض کنید حالا وقتی همه نگهبانان رو کشتی در نقشه به سمت فرد قرمز برو حالا از دور به اون شلیک کن چون اگه زیاد نزدیک بشی اب تیر می زنتت و چون تفنگش قویه با یه تیر می می ری و بدی این مرحله اینه که حتی بریا ایزی هم نیم شه این مرحله رو وستاشو سیو کرد بعد زا کشتن رئیس الی به سمت در رفته و پدر روحانی و وکیل رئیس را بکشید
عجب تاپیکی تمام طرف داران silent hill اینجا جمع شدن کسی داستان بازی warcraft1
warcraft2
warcraft3
world of warcraft1
world of warcraft 2
رو داره؟ حتی یکی شم مخصوصا world of warcraftها خیلی خوبه جان ما بزارینا
arnold_ab
11-09-2007, 10:00
اين هم داستان تقريبا کامل سري Prince Of Persia
داستان بازي در مورد ساعت شني وشن هاي داخل ان (sand) است كه در اين جزيره
ساخته شده.اين ساعت شني توسط ماهاراجا از اين جزيره دزديده شده وبه هند ميره و بعد كه پرنس ولشكرش به اونجا حمله مي كنند به هين ساعت دسترسي پيدا ميكنندو پرنس اونو باز ميكنه وشن ها بيرون مي ايندو...(داستان پرنس 1)
خب حالا اگه از ابتداي دموي اول پرنسكه من توي cd پرنس پيداش نكردم بگذريم كه معلوم نيست ايا پرنس داره ماجرا رو تعريف ميكنه يا نه.داستان بدين ترتييب شروع
مي شه كه پرنس با پيرمردي در حال صحبت است.
پيرمرد به پرنس ميگه در جزيره زمان ,ساعت شني ساخته شده و ماهاراجا ساعت رو از اونجا دزديده.
پرنس متوجه ميشه كه هفت سال پيش اشتباهي كرده.بله اون ساعت شني رو باز كرده.
پيرمرد به پرنس ميگه هر كسي اون ساعت رو باز كنه خواهد مرد.پرنس به پيرمرد ميگه كه براي اولين بار است تو زندگي اش ميترسه.پيرمرد به پرنس ميگه كه تو خواهي مرد و يك هيولا (داهاكا)كه نگهبان time line است تو رو ميگيره و تو ميميري.
پرنس هم تصميم ميگيره كه به جايي كه منتظر مرگ بمونه سعي كنه كه سر نوشت خودشو عوض كنه.پس به پير مرد ميگه كه به اون جزيره و به زماني كه شنها ساخته شده اند مي ره وجلوي ساخته شدن انها رو ميگيره وبنابراين وقتي كه شن ها ساخته نشوند ديگه باز كردن ساعت شني هم مشكلي ايجاد نميكنه و داهاكا هم با اون ديگه كاري نخواهد داشت.
در نهايت پيرمرد به پرنس ميگه كه برو ولي بدون كه سفر تو پايان خوشي نداره و
نميتوني سرنوشت خودت رو عوض كني.هيچ بشري نميتونه!!
با اين همه پرنس تصميم به رفتن ميگيره وسوار بر كشتي به سمت جزيره حركت ميكنه
ولي در بين راه يك كشتي به انها حمله ميكنه پس از در گيري با موجوداتي .پرنس با زني به نام shadee روبرو ميشه كه ميخواهد پرنس رو بكشه...
پرنس با shadee درگير ميشه در حين نبرد .shadee پرنس رو توي اب مي ندازه(حالا يا در حين نبرداين گونه مي شود و يا شايد shadee ازپرنس چشم ابي ما خوشش اومده و دلش نيومده اونو بكشه).به هر صورت پرنس توي اب ميافته و كشتي اش هم نابود ميشه.اب پرنس رو به جزيره مياره .
پرنس توي جزيره دوباره با shadee روبرو ميشه و shadee فرار ميكنه .پرنس اونو دنبال ميكنه .shadee وارد مكانيسمي ميشه كه اونو به زمان گذشته (زمان ايجاد شدن ماسه(sand))مي بره.پرنس اونو دنبال ميكنه و او هم به اون زمان ميره .
پرنس در حين تعقيب كردن shadee موجود ديگري رو ميبينه (كه بعدا ميفهمه خودش بوده).
پرنس در سالن اصلي قصر,shadee رو ميبينه كه داره يك زن رو به پايين مي ندازه(اما براي چه؟بازهم عجله نكنيد )پرنس بهshadee ميگه كه به اون زن كاري نداشته باش و بيا كار نيمه تماممون رو تمام كنيم.
پرنس shadee رو ميكشه و زن قرمزپوش رو نجات ميده,shadee در هنگام نابود شدن(تبديل به شن شدن)به پرنس ميگه كه :تو احمقي.تو نميدونيو نمي توني سرنوشتت رو عوض كني؟
زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه اينجا رو ترك كن ولي پرنس ميگه من بايد امپراطور رو ببينم.
پرنس به راهش ادامه ميده تا به اتاق ساعت شني ميرسه اونجا دوباره با زن قرمز پوش روبرو ميشه .زن قرمز پوش به پرنس دوباره ميگه كه اينجا رو ترك كن.ولي پرنس به اون ميگه كه:او بايد امپراطور رو ببينه و سرنوشت خودش رو عوض كنه و بايد جلوي ساخته شدن شنها رو بگيره ولي زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه:امپراطور امروز در حال ساختن شن ها ست وكسي رو نميبيند.در ضمن اگر تو رو ببيند,تو رو ميكشه.
ولي پرنس به اون ميگه من زندگي تو رو نجات دادم پس بايد كمكم كني.
زن قرمز پوش به پرنس ميگه كه:درب اتاق امپراطور بسته است.براي باز شدن در بايد دو مكانيسم رو فعال كنيم.پرنس از زن قرمز پوش اسمش رو ميپرسه و او ميگه:كالينا.
پرنس بعد از فعال كردن دو مكانيسم,وقتي كه به سالن اصلي ميرسه دوباره با اون موجود شبه خودش روبرو ميشه وهمچنين سرو كله داهاكا هم پيدا ميشه .داهاكا اون موجود ميگيره و ميره .بعد پرنس به اتاق ساعت شني بر ميگرده.دراونجا دوباره با كالينا روبرو مشه و به او ميگه كه اين جزيره رو رها كنه و با پرنس به بابيلون بيايد تا زندگيه جديدي روشروع كنه.
ولي كالينا قبول نميكنه و ميگه كه نميتونم
وقتي پرنس وارد اتاق امپراطور مي شه كالينا در اتاق رو مي بنده.
پرنس بهش مگه كه:چيكار ميكني.اينجوري ما رو تو تله مي ندازي.امپراطور كجاست؟
كالينا هم به سمت صندلي امپراطور ميره و دوتا شمشير رو بر مي داره.پرنس در اينجا ميفهمه كه كالينا همون امپراطوره.
كالينا به پرنس ميگه:من اميدوار بودم كه داهاكا تو رو بكشه و براي اينكه جلوي اومدن تو رو به اين جزيره بگيرم shadee رو فرستادم كه تو رو بكشه.
پرنس:اما براي چي؟
امپراطور:سرنوشت من اينه كه در زمان اينده(زمان پرنس)به دست تو كشته بشم(يعني پايان اول بازي به عبارت ديگه كالينا از پايان دوم بازي خبر نداره) و من هم براي اينكه از اين كار جلوگيري كنم و سرنوشتم رو عوض كنم بايد تو رو بكشم چون تو قبول نكردي كه از اينجا بري و امروز فقط يكي از ماها ميتونه سرنوشت خودش رو عوض كنه .
پرنس كالينا رو ميكشه و ناگهان ماسه ها همه جا رو ميگيرند پرنس ما به خيال اينكه همه چيز تموم شده به دنبال راهي مي گرده تا از جزيره خارج بشه كه ناگهان دوباره
سرو كله داهاكا پيدا ميشه .
پرنس از دست او فرار مي كنه پرنس كه بسيار متعجبه با خودش ميگه : من خودم ديدم كه امپراطور نابود شد پس نبايد شنها بوجود بيايند و نبايد در ساعت شني اون شنها باشند.
اشتباه من كجا بوده پرنس كه حسابي نا اميد شده با خودش ميگه چه چيزي توي
time line نوشته شده كه نمي تونم تغييرش بدم در حين همين نا اميدي ناگهان
نوشته هاي رو روي ديوار ميبينه (البته چه عجب كه عربي نيستند ) كه نحوه دزديده شدن ساعت شني به وسيله ماهاراجا رو بيان مي كنه .
پرنس متوجه مي شه كه ماهاراجا هم هنگامي كه به ساعت شني مي رسه به وسيله كسي كشته ميشه ولي با زدن ماسك مخصوصي شانس دوباره اي پيدا مي كنه و به زمان كشته شدن خودش مياد و اون فرد رو ميكشه و تنها با مردن بعد ديگر خودش اون ماسك از صورتش برداشته مي شه به عبارت ديگر اون ماسك شانس دوباره اي به افراد ميده (حالا از اينكه ماهاراجا از كجا ميدونسته كه كشته مي شه
ورفته وماسك رو پيدا كرده بگذريم چون در بازي هم چيزي راجبش گفته نشده)
پس پرنس تصميم مي گيره كه ماسك رو پيدا كنه و يك شانس ديگه براي متوقف كردن شنها داشته باشه بنابراين اميدوارانه به راهش ادامه ميده تا اينكه به اتاق امپراطور مي رسه.پرنس متوجه مي شه كه ....
پرنس متوجه ميشه كه با كشته شدن كالينا در زمان گذشته ماسه ها منتشر شدند و به درون ساعت شني رفته اند بنابراين خود پرنس در بوجود اوردن ماسه ها نقش داشته و تصميم مي گيره ماسك رو پيدا كنه واز كشته شدن كالينا در زمان گذشته بوسيله خودش جلوگيري كنه .
پرنس پس از پيدا كردن ماسك اونو به صورتش ميزنه و ناگهان تبديل به موجودي ميشه
كه در طول مسير بارها اونو ديده و اخرين بار هم بوسيله داهاكا نابود مي شه و متوجه
مي شه كه اون موجود در حقيقت خودش بوده .
پرنس با خودش مي گه : وقتي كه اون موجود بميره در حقيقت خودش مي ميره چون
كشته شدن در اون بعد باعث از بين رفتن خودش و تمام دوستان واشنايان اون ميشه
و متوجه ميشه در تمام اين مدت اون موجود قصد اگاه كردن او رو داشته نه كشتنش
(دايره بودن زمان ).
پرنس ما به راهش ادامه ميده درست به موازات بعد ديگر خودش در حين راه كالينا و
shadee رو مي بينه كه با هم صحبت مي كنند (لحضه قبل از رسيدن پرنس به shadee
در دفعه اول ) كه كالينابهshadee ميگه بايد به زمان پرنس بره وجلوي پرنس رو بگيره.
در ادامه دوباره كالينا و shadee رو ميبينه كه دارند با هم صحبت مي كنند .
( قبل از نبرد پرنس باshadee در قصر ) shadee به كالينا ميگه : پرنس خيلي قوي و اون
به جزيره رسيده و الان در زمان ماست كالينا عصباني ميشه وبه shadee ميگه بايد
اونو نابود كني . shadee قبول نمي كنه كه به خاطر امپراطور (كه ميخواهد سرنوشت
خودش رو عوض كنه) دوباره با پرنس درگير شه و خودش رو به خطر بياندازه بنا براين
امپراطور وshadee شروع به جنگيدن مي كنند و پرنس هم در لحضه اي ميرسد كهshadee داره امپراطور رو به پايين مي اندازد و بي خبر از همه جا shadee رو مي كشه .
(قبلا گفته شده بود).
پرنس با ماسكي كه به صورتش هست تصميم مي گيره مانع به كار انداختن دو مكانيسم در بشه ولي در اين كار موفق نميشه بنابراين وقتي در سالن اصلي قصر به خودش ميرسه ...
پرنس وقتي در سالن اصلي قصر به خودش مي رسه و داهاكا هم مياد تصميم مي گيره كه به بعد ديگر خودش اجازه عبور نده بنابر اين اين بار پرنس بدون ماسك رو مي گيره و چون بعد ديگد پرنس از بين ميره بنابراين ماسك از صورت پرنس ما جدا ميشه .(تغيير سرنوشت)
پرنس وارد اتاق ساعت شني مي شه و دوباره با كالينا روبرو مي شه و همان صحبتهاي قبلي رو انجام مي ده . البته پرنس از همه چيز خبر داره پس وارد اتاق امپراطور مي شوند و پرنس بدون هيچ مقدمه اي به سراغ صندلي امپراطور مي ره و شمشير ها رابه كناري مي اندازد . و به كالينا مي گه كه اين راه درست نيست با من به زمان حال بيا .
و شمشير ها رو به گوشه اي مي اندازد اما كالينا قبول نميكنه و ميگه كه تو زمان اينده
تو منو نابود ميكني و من بايد سرنوشتم رو عوض كنم و به طرف پ رنس حمله كنم پرنس به طرف مكانيسم حركت زمان مي ره و موفق ميشه كه در حين درگيري كالينا رو به درون ان بياندازه و خودش هم به داخل ان ميره .
وقتي كه در زمان حال پرنس به كالينا ميرسه بهش ميگه من سرنوشتم رو عوض كردم تو هم (پايان اول ) ميتوني اين كارو بكني ولي كالينا به پرنس اجازه صحبت نميده و ميگه من زندگي رو انتخاب ميكنم و تو مرگ رو پس دوباره به پرنس حمله ميكنه و هرچه
پرنس ميخواهد به كالينا توضيح دهد كالينا نميذاره و بالاخره به دست پرنس كشته
مي شه و شنها اونجا پخش مي شوند بعد از مرگ كالينا سر و كله داهاكا پيدا ميشه
پرنس با خودش ميگه :شنها اينجا هستند پس نبايد تو ساعت شني باشند پس داهاكا اينجا چه ميكنه .كه ناگهان جسد كالينا رو بر مي داره و به درون خودش
مي فرسته .
پرنس با خودش ميگه :اون چيزي كه زمان بندي شده ديگه وجود نداره وداهاكا داره كارش رو انجام ميده (و به عبارت ديگر وظيفه داهاكا در اينجا جمع كردن شنها در زمان
حال و ديگه وظيفه اش كشتن پرنس نيست) بغد داهاكا به سمت پرنس ميايد و طلسم روي سينه پرنس كه اخرين باقي مانده the sand of time رو ميگيره و ناپديد ميشه چون ديگه نبايد ماسه ها وجود داشته باشند.
پرنس با خودش ميگه من فقط خودم رو نجات ندادم بلكه the sand of time رو هم حذف كردم و ميگه سرنوشت خودمو عوض كردم پس به طرف بابيلون راه ميافته ولي اونجا رو در اتش ميبينه و با خودش ميگه كه:من چي كار كرده ام و در پايان همان گفته پيرمرد تكرار ميشه و اما پايان دوم ...
ولي پايان دوم:
پرنس وقتي در زمان حال به كالينا مي رسه به او مي گه : تو چي در time line ديدي كه نمي تونه عوضش كني و مي گه من خودم رو از دست هيولايي رها كردم تو هم مي توني سر نوشت رو عوض كني . كالينا ميگه : تو اينو ميگي ولي در time line اينگونه نوشته شده . در همين موقع دوباره داهاكا سر و كلهاش پيدا ميشه .
پرنس مي گه : نه نه ! اين امكان نداره . من نذاشتم كالينا در گذشته بميره .
ولي اين بار داهاكا با پرنس كاري نداره و به سراغ كالينا ميره .
پرنس متوجه ميشه كه با اوردن كالينا به زمان حال او را محكوم به نابودي كرده (همانطور كه در time line نوشته شده ) حالا چه به دست خودش و چه به دست داهاكا.
پرنس با شمشيري كه در دست داره به مبارزه با داهاكا مي پردازه و اونو نابود
مي كنه و در نهايت داهاكا در اب مي افته و پرنس و كالينا جزيره را ترك مي كنند
كه با هم زندگي جديدي رو در بابيلون شروع كنند ولي باز نشان ميده كه بابيلون داره تو اتيش مي سوزه و فرد سياه پوشي تاجي رو از روي زمين بر ميداره و ميگه: هر چيزي مال تو است مال من است و مال من خواهد شد .
خوب به نظر من كه خيلي داستان قوي داشت نظره شما چيه؟
arnold_ab
11-09-2007, 10:02
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در یک منطقه جایی در سرزمین Nosgoth , سارافان (Sarafan) مقام مقدسی از کشیشان جنگجو سوگند خورد که خون آشامان را نابود کند . آنها تیرهای چوبی بر روی زمین قرار دادند و خون آشامها را بر سر این تیر های چوبی نیزه ای قرار دادند تا همه ببینند .
این صحنه از میان آبهای برکه توسط 6 نفر از اعضای دایره نهم دیده شد .
( نکته : دایره نهم گروهی از جادوگران بودند که سوگند خورده بودند تا از ( ( Pillars of nosgoth محافظت کنند . یک عمارت باستانی که عامل ایمنی این سرزمین است .)
ناگهان خون آشامی به نام Vorador در اتاق ظاهر شد و نزدیک ترین محافظ را با شمشیر خود از بین برد. سپس او با استفاده از قدرت جادویی خود به محل استراحت محافظان رفت و آنها را به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد و به زندگی آنها خاتمه داد .
حال جادوی این معبد به نظر میرسد که برای خون آشام ها مفید باشد . چون آنها میتوانند با این قدرت جادویی محافظ خون آشام ها به نام Malek را احضار کنند تا از آنها حمایت کند .
بعد Vorador خون آخرین محافظ را نوشید و ناگهان Malek ظاهر شد ولی Vorador از پشت به او حمله کرد . Malek برای محاکمه برده شد به خاطر از دست دادن دایره قدرت .
Mortanius جادوگر ( الهه مرگ ) Malek را محکوم کرد تا ابدیت در خدمت آنها باشد و از دایره قدرت محافظت کند . بعد روح Malek گرفته شد و چهره او بصورت اسکلت درآمد .
500 سال بعد Ariel محافظ توازن ناگهان توسط قاتلی نامرئی با خنجر مورد حمله قرار گرفت و کشته شد .
بعد از این واقعه Pillars of Nosgoth شروع کرد به شکستن و تبدیل شدن از رنگ سفید به سیاه . سالها بعد در شهر Ziegstrurhl یک انسان نجیب زاده به اسم کین ( Kain ) که از این شهر رد میشد به میهمانخانه شهر رفت تا در آنجا استراحت کند . مرد میهماندار برای باز کردن در مسافرخانه نیامد چون نیمه شب بود و شهر ناامن . کین ناامیدانه و با افسردگی در حال بازگشتن بود که ناگهان توسط چندین راهزن احاطه شد . کین سعی کرد که با آنها بجنگد اما سرانجام او شکست خورد و کشته شد . در جهنم کین به هوش آمد و دید که دستان او به دو ستون زنجیر شده است . او دید شمشیری که قاتلان او در سینه او فرو کرده بودند هنوز در سینه اش است . بعد Mortanius به سمت کین آمد و گفت تو به زندگی بازگشتی تا انتقام خودت را از قاتلانت بگیری .کین نیز کورکورانه و بدون فکر حرف او را باور کرد و آنرا پذیرفت . Mortanius شمشیر را از سینه کین بیرون آورد و او را آزاد کرد و بعد شمشیر را به او داد . وقتی کین شمشیر را گرفت زره فلزی او تیره رنگ شد و موهای او فاسد و خراب و چهره او وحشتناک شد . کین از آتش های کشنده و دردناک جهنم رد شد و از آنجا خارج شد .
وقتی کین به دنیای مادی بازگشت متوجه شد که آن جادوگر در جهنم او را تبدیل به یک خون آشام کرده و او متوجه شد که نقاط ضعفی نیز پیدا کرده مثل آسیب پذیری در مقابل نور و آب .
کین راه خود را برای پیدا کردن قاتلانش ادامه داد .کین با استفاده از توانایی های جدید خود به راحتی تمامی قاتلان خود را کشت و خون آنها را برای افزایش قدرت بدنی و توانایی هایش نوشید .کین فکر کرد که حالا ماموریت او تمام شده اما Mortanius به کین گفت که این افراد تنها زیردستان قاتل اصلی او بودند نه قاتل اصلی . او کین را برای گرفتن جواب سوالاتش و فهمیدن موضوع به Pillars of Nosgoth فرستاد .
در راه به سمت Pillars کین با خود فکر کرد که چرا Mortanius هیچ هشداری نداد که او تبدیل به خون آشام میشود . اما کین این را میدانست که سوختن در آتش جهنم بسیار سخت تر است و کین با امیدواری برای رسیدن به پاسخ سوالاتش راه خود را بسوی Pillars ادامه داد .
وقتی کین به Pillars of Nosgoth رسید او زنی را در آنجا دید . او در آنجا روح Ariel کشته شده را دید که نیمی از صورت او از بین رفته و چهره او ترسناک شده بود .
Ariel به کین گفت که به دنبال قاتل او بگردد و گفت وقتی که معشوقه او Nupraptor محافظ و کنترل کننده افکار جنازه او را دیده دیوانه شده و دیوانگی او باعث دیوانه شدن بقیه محافظان نیز شده چون او کنترل کننده افکار است و دیوانگی او روی دیگران هم اثر گذاشته است . او به کین گفت که بعد از کشته شدنش Pillars از حالت عادی خارج شده و نیروهای مفید آن تبدیل به نیروهای شیطانی شده . Ariel به کین گفت که او باید تمامی محافظان Pillars را بکشد تا نیروهای آن دوباره بازیابی شوند تا دوباره سرزمین Nosgoth به حالت تعادل و اصلی خود برگردد و صلح در آن برقرار شود . کین به Ariel گفت که سرنوشت سرزمین Nosgoth برای او مهم نیست و Ariel در جواب گفت که او باید اینکار را برای خودش انجام دهد تا بتواند به حالت اولیه و انسانی خود بازگردد . و گفت توباید در ابتدا Nupraptor را بکشی . با اعتقاد به اینکه کشتن محافظان او را از نفرین و حالت خون آشامی خارج میکند کین به سمت هدفش به راه افتاد . او در طول راه به وجود یک قدرت دیگر در خود پی برد و آن قدرت قدرتی بود که باعث میشد کین بصورت خفاش در بیاید و به قسمتهای مختلف سرزمین Nosgoth پرواز کند . در ادامه راه او به شهری به نام Teincheneroe رسید . شهر نفرین شده ای که ظاهرا هیچ انسان واقعی در آن وجود نداشت . حال به عنوان یک خون آشام کین متوجه شد که خودش نیز بهتر از ساکنان آنجا نیست . او در شهر مرد عجیبی را ملاقات کرد . او به کین گفت که اگر چه تو یک بیگانه ای اما اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی میتوانی چیزهایی را که میخواهی ببینی . بعد از گذشتن از این شهر و زمانی که کین داشت وارد شهر Vasserbunde میشد او آبشار بزرگی را دید که آب از قسمت بالای قلعه Nupraptor به پایین میریزد . وقتی که به قلعه نزدیک شد صدای جیغی را شنید . کین لبخندی زد چون به غیر از او ظاهرا کس دیگری بود که داشت شکنجه میشد و عذاب میکشید . وقتی کین داخل قلعه شد دید که Nupraptor در حال به بند کشیدن و شکنجه دادن زنان است . Petrefield و Bloodied به دیوار زنجیر شده بودند . وقتی کین دید که آنها دارند زجر زیادی میکشند به زندگی آنها خاتمه داد . او وقتی به سمت Nupraptor رفت دید که Malek از او محافظت میکند . Nupraptor به Malek گفت که آنها را تنها بگذارد و او نیز اطاعت کرد و آن دو را در اتاق تنها گذاشت .
ناگهان Nupraptor گلوله آنشین به سمت کین پرتاب کرد ولی کین خود را کنار کشید و به سمت او رفت و با یک ضربه شمشیر سر او را از بدنش جدا کرد . بعد کین سر Nupraptor را به Pillars برد تا آنرا به عنوان مدرک به Ariel نشان بدهد و به او بفهماند که وظیفه اش را انجام داده .
بعد کین وقتی به آنجا رسید سر را در مقابل ستون افکار قرار داد و ستون شروع کرد به ترمیم شدن و برگشتن به حالت سفید و سالم اولیه خود . Ariel به کین گفت که هر محافظ یک مدال دارد که آنها با قدرت این مدال با Pillars در ارتباط هستند . برای اینکه Pillars به حالت اولیه برگردد به یکی از این مدالها نیز نیازاست .بعد کین برای انجام ماموریتش به سمت قلعه Malek رفت . وقتی به محل زندگی Malek رسید با صدای عجیبی به خودش آمد . ناگهان از جانب موجوداتی روح مانند مورد حمله قرار گرفت . آنها از نظر ظاهری شبیه Malek و بسیار قوی بودند . کین در درگیری زخمی شد و از هوش رفت . وقتی به هوش آمد دید که زخمی شده و کسی نیز درآنجا نیست تا او از خونش تغذیه کند و خود را مداوا کند . کین برای اینکه از دست این موجودات نجات پیدا کند به طرف وسیله تولید کننده این موجودات رفت و آن را از بین برد . از بین بردن این وسیله باعث شد قدرت سربازها از بین برود و خود آنها نیز نابود شوند . حال کین رفت تا Malek را از بین ببرد . در حالی که کین داشت به سمت هال اصلی قلعه میرفت از راهرویی عبور کرد که پر از موجوداتی یخ زده و مرده بودند و معلوم بود که سالیان زیادی از مرگ آنها میگذرد . وقتی کین به هال بزرگ رسید Malek را دید که به سمت او می آید . کین به او حمله کرد ولی ملک ناگهان با جادوی خود دروازه ای جادویی درست کرد و وارد آن شد و ناپدید شد . کین با دست خالی و ناامید به سمت Pillars بازگشت . Ariel پس از صحبت کردن کین را به سمت معبد Oracle of Nosgoth فرستاد تا بتواند در آنجا اطلاعات بیشتری راجع به Malek بدست بیاورد . کین برای رفتن به معبد به طرف شرق قلعه Malek رفت . او برای رفتن به معبد باید از مجموعه بزرگی از غارها با راههای سردرگم و گیج کننده و خطرناک میگذشت . وقتی کین در حال گشتن غار برای راه اصلی بود به منطقه ای رسید که در آنجا دیواره جادویی محافظی قرار داشت و در کنار آن یک گیوتین با مقداری خون در اطراف آن و یک کتاب . کین شروع به خواندن کتاب کرد و او متوجه شد که اعضای دایره نهم چگونه Malek را با قدرتهای جادویی بوجود آوردند و اینکه چگونه در زمان های گذشته نیروهایی به رهبری Sarafan شروع به نابود کردن خون آشام ها کرده اند . کین کتاب را بست و دیگر به خواندن ادامه نداد . کین به اتاقی که در آن یک دیگ بزرگ قرار داشت رسید . او در آنجا Oracle را ملاقات کرد . یک پیرمرد با یک کلاه که عصایی در دست داشت . کین از او خواست تا به سوالاتش پاسخ دهد و پیرمرد از او درخواست کرد تا به اتاقش بروند تا بتواند به سوالاتش پاسخ دهد . و پیرمرد شروع کرد به گفتن این جملات :
* پادشاه Ottmar تنها امید ماست برای شکست دادن موجودات جهنمی .
* پادشاه Ottmar مفیدترین و تنها امید ما و ....
وقتی کین دید که Oracle حرفهای بیهوده ای میزند که به درد او نمیخورد حرف او را قطع کرد و گفت فقط به من بگو Malek کیست و چگونه میتوانم او را شکست دهم . پیرمرد گفت Malek آخرین نفر از گروه دایره نهم و جزو محافظان Pillars of Nosgoth است . او بسیار قدرتمند است و شکست دادن او به این آسانی نیست . او به هیچ کس اجازه نخواهد داد که به Pillars نزدیک شود . ولی Vorador را پیدا کن و از او بپرس . او راه شکست دادن Malek را میداند . کین پرسید Vorador را کجا میتواند پیدا کند و پیرمرد به او گفت که به سمت جنگل ترموجنت برو تا بتوانی او را پیدا کنی . ( Termojent Forest )
بعد ناگهان پیرمرد ناپدید شد و کین را تنها گذاشت . کین تصمیم گرفت که Vorador را پیدا کید تا در مورد نحوه شکست دادن Malek از او کمک بخواهد . کین به جنگل رسید . جایی که نور خورشید به سختی از بین درختان به زمین میرسید . کین تعجب کرد که چطور Vorador میتواند در چنین مکان ترسناک و خطرناکی زندگی کند . وقتی کین به کاخ باستانی خون آشام ها رسید از بزرگی و عظمت و تجملی که Vorador برای خودش دست و پا کرده بود متعجب شد . کین شروع به گشتن کاخ برای پیدا کردن Vorador کرد . در ادامه کین بالاخره اتاق Vorador را پیدا کرد . اتاق پر بود از زنان و مردانی که با قلابهای گوشت از دیوار آویزان شده بودند . بوی خون حس خون آشامی کین را تحریک میکرد . روی یکی از دیوارهای اتاق با خون نوشته شده بود Mausceler Dei . کین به گشتن برای پیدا کردن Vorador ادامه داد . وقتی اتاق را پیدا کرد بالاخره توانست خون آشام بزرگ Vorador را ببیند . کین وقتی Vorador را دید بسیار شوکه شد چون او بسیار شبیه او بود . Vorador بسیار خوشحال بود که توانسته بود یک خون آشام دیگر را ببیند چون در این روزها کمتر کسی پیدا میشود که Vorador بتواند او را ببیند مخصوصا یک خون آشام جوان . او جامی پر از خون به کین تعارف کرد . کین متوجه شد که Vorador فکر میکند که خون آشام ها خدا هستند و انسانها وسیله ای هستند برای ادامه زندگی خدایان . بعد Vorador شروع کرد به صحبت کردن در مورد اینکه اوچگونه 6 نفر از اعضای دایره نهم را کشته و چگونه محافظ شخصی خود یعنی Malek را از بین برده است . بعد Vorador به کین گفت که نباید در کارهای او دخالت کند وگرنه عذاب و شکنجه همیشگی نصیب او خواهد شد . سپس Vorador انگشتر خود را به کین داد و گفت اگر احتیاج به دستیار و کمک داری این حلقه به تو کمک خواهد کرد و بعد او از کین خواست که اینجا را ترک کند . و کین کاخ را ترک کرد . در خارج از کاخ Mortnius با استفاه از تلپاتی و حرف زدن در فکر کین به او گفت که سه محافظ در سمت شمال قرار دارند و آنها با استفاده از قدرت خود بر روی سرزمین Dark eden تسلط دارند . در ادامه راه کین از شهر Uschtecheim گذشت . شهری که در آنجا شایعه شده بود که سالیان سال پیش خون آشام بزرگ و جد خون آشام ها Janos Aurdron متولد شد . در این شهر او انسانها را میکشت و از خون آنها تغذیه میکرد تا اینکه یک روز قلب او از هم گسیخته شد و مرد . بعد از ترک کردن Uschtecheim کین به بهشت تاریک رفتDark Eden) ) . در آنجا کین توسط دیواره ای جادویی محاصره شد . این دیواره مدام گسترش می یافت و همه چیز را در سر راه خود از بین میبرد . کین وقتی از حفاظی که محاصره اش کرده بود رد شد هیچ آسیبی ندید . چون از قرار معلوم این حفاظ فقط بر روی موجودات زنده اثر میگذاشت . کین به راه خود ادامه داد و به قصری که 3 محافظ در آن زندگی میکردند رسید . در آنجا از بالای یکی از برجها نیروی نورانی خاصی وجود داشت که به سمت پایین می آمد . وقتی کین داخل قصر شد دید که قصر بسیار بزرگتر از آن چیزی است که ظاهرش نشان می داد . کین گشت تا بالاخره با سه محافظ مواجه شد . کاهنی به نام Bane و یک کیمیاگر به اسم Anarcrothe و Dejoule . کین خوشحال شد که بالاخره به هدف خود نزدیک شد . Dejoule و Bane با دیدن کین خواستند تا با او مقابله کنند اما Anarcrothe فرار کرد و با قدرت خود Malek را احضار کرد تا از آنها محافظت کند . کین از بزدلی او بسیار خشمگین شد و او از حلقه ای که Vorador به او داده بود استفاده کرد تا خون آشام بزرگ را احضار کند . Malek اعلام کرد که بالاخره او حال میتواند با Vorador بجنگد و او را از بین ببرد تا جهان از دست عذابهای او راحت شود . Malek به Vorador گفت که او را میکشد و تکه تکه میکند و به عنوان غذا به سگهای خود میدهد . و بعد این دو دشمن شروع کردند به جنگ با هم . هر کدام قدرت خود در استفاده از مهارت های مخصوص خود را به طرف مقابل نشان میدادند و از جادوها استفاده میکردند . Vorador ناگهان تبدیل به گرگ شد و به سمت Malek پرید و .... کشته شدن Malek . بعد او به سمت Bane نیز حمله کرد و او را نیز کشت . بعد Dejoule تصمیم گرفت کین را بکشد . او با استفاده از قدرت مخصوص خود کاری کرد که زیر پای آنها شروع به جوشیدن آب کرد . کین که به آب حساس بود و از آن آسیب پذیر بود با استفاده از قدرت خود به شکل مه درآمد و از آنجا کمی دور شد . بعد Dejoule گلوله ای به سمت کین پرتاب کرد اما کین با قدرت خود قبل از اینکه گلوله به او برخورد کند آنرا کنترل کرد و گلوله را به سمت خود او پرتاب کرد . گلوله به او خورد و کشته شد . بعد کین لباس Bane و ساعت Dejoule را برداشت تا از آنها برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین وقتی که به Pillars رسید وسایل را در جای مخصوص خود قرار داد و قسمتهای دیگری نیز ترمیم شدند . Ariel به کین گفت که محل محافظ بعدی یعنی Azimuth جایی در قلب شهر مقدس Avernus است . وقتی کین به شهر Avernus رسید خود را در شهری دید که تمامی ساختمانهای آن آتش گرفته اند و جسدهای سوخته مردم در همه جا وجود دارد . کین رفت و توانست سرچشمه این فاجعه را بیاید . یک کلیسا که تنها جایی بود که هیچ آسیبی ندیده بود و باید تمام این فاجعه ها از همین نقطه شروع شده باشد . کین داخل آنجا شد . کین پس از جستجو روح ربا را دید ( Soul Reaver ) . یک سلاح افسانه ای که با جذب کردن ارواح به قدرت خود اضافه میکرد . در قسمتهای داخلی تر کین یک کتاب پیدا کرد که اثر دست خونی یک نفر بر روی آن نقش بسته بود و بدلیل خونی که روی آن ریخته بود بسیاری از قسمتهای آن قابل خواندن نبود . کین در طول راه یک لیوان نیز پیدا کرد که عکسی با مضمون مبارزه Vorador و Malek روی آن نقش بسته بود . بعد بالاخره کین توانست Azimuth را ملاقات کند . او هیولاهای زیادی را برای مبارزه با کین ساخت اما کین همه آنها را کشت و توانست بسیار راحت Azimuth را نیز شکست دهد و او را بکشد . بعد از کشته شدن Azimuth کین چشم سوم را بدست آورد و او میتوانست از آن برای ترمیم Pillars استفاده کند . کین علاوه بر این وسیله دیگری نیز پیدا کرد که با استفاده از آن میتوانست زمان را به جلو یا عقب ببرد . وقتی که کین به Pillars رفت و قسمتی دیگر را نیز ترمیم کرد Ariel برای کین توضیح داد که چگونه Azimuth وسیله کنترل زمان را از Moebius محافظ زمان دزدیده و از آن برای در اختیار گرفتن موجودات شیطانی در زمانهای مختلف استفاده کرده . بعد Ariel در مورد موجودی به نام Nemesis صخبت کرد که در قسمتی از این سرزمین او چگونه همه چیز را نابود کرده است . او به کین گفت که باید به King ottmar در شهر Willendorf و لشکرش کمک کند تا Nemesis را از بین ببرند . چون آنها تنها کسانی هستند که میتوانند در مقابل Nemesis بایستند . وقتی کین به Willendorf رسید سعی کرد که با جادویی که او را بصورت انسان معمولی نشان میدهد داخل شهر شود ولی در دروازه ورودی جادوی او خود به خود باطل شد و جادو به او اجازه داخل شدن را نمیداد . کین در آنجا در مورد یک مقبره باستانی شنید که یکی از محل های مخفی اجداد King ottmar بوده است . کین داخل معدنی قدیمی شد و چشمه ای از خون در آنجا پیدا کرد . وقتی کین از آن خون نوشید دید که چهره او مثل انسانهای معمولی شد . حال با این تغییر قیافه کین میتوانست داخل شهر شود . کین در ادامه راه به یک کتابخانه رسید که تعداد زیادی کتاب در آنجا وجود داشت . کین به جستجو در بین کتابها پرداخت و دو کتاب نظر کین را جلب کرد . اولی کتابی بود که در مورد دایره نهم که از Pillars محافظت میکردند صحبت میکرد . کین پس از خواندن کتاب متوجه شد که Pillars of Nosgoth با قدرت خود از سرزمین Nosgoth محافظت میکند و زمانی که یکی از اعضای دایره نهم بمیرد قسمتی از Pillars از بین میرود مگر اینکه کسی جانشین او بشود . کتاب دیگر در مورد فرقه عجیبی صحبت میکرد که به اطراف سرزمین Nosgoth آمده بودند و بسیاری از مردم فریب آنها را خورده و جزو آنها شده بودند . ولی در کتاب ننوشته بود که خدایی که اعضای این فرقه پرستش میکردند چه نام داشت . کین به سمت شهر رفت و داخل شد و به سمت قصر پادشاه رفت . در داخل قصر پادشاه Ottmar کین به سمت اتاق پادشاه رفت اما یک مرد راه او را بست و به کین گفت که پادشاه عزادار است و هیچ کس را ملاقات نمیکند . کین او را گرفت و گوشه ای پرتاب کرد و به سمت اتاق پادشاه به راه افتاد . در اتاق کین پادشاه ر ادید که برای دخترش عزاداری میکند . پادشاه به کین گفت که در روز تولد دخترش او دستور داده بود که بهترین عروسک سرزمین Nosgoth را برای دخترش درست کنند و هر کس که بهترین عروسک را میساخت جایزه بزرگی نصیب او میشد . برنده عروسک سازی بود به اسم Elzavir . بعد از مدتی ناگهان دختر پادشاه روح خود را از دست داد و مانند یک عروسک بدون جان شد . پادشاه دچار افسردگی شد و به هیچ چیز جز دختر خودش فکر نمیکرد . پادشاه گفته بود که هر کس که بتواند دختر او را به حالت اولیه اش برگرداند صاحب امپراتوری او خواهد شد . کین آنجا را ترک کرد تا آن عروسک ساز را پیدا کند . کین با خود فکر کرد که با این وضعیت ارتش پادشاه نمیتوانند با Nemesis مقابله کنند چون بسیاری از سربازان برای پیدا کردن عروسک ساز عازم مکان های دیگری شده بودند . کین با پرس و جو از دیگران در مورد یک تونل شنید که او را به محل زندگی عروسک ساز یعنی Elzavir میبرد . کین برای پیدا کردن عروسک ساز به سمت شمال رفت . در دریاچه ارواح سرگردان کین قصر آن عروسک ساز را پیدا کرد و توانست با او ملاقات کند . عروسک ساز با جادوی خود عروسکهایی را برای مقابله با کین احضار کرد ولی کین همه آنها را کشت . حال نوبت خود عروسک ساز بود . کین او را نیز کشت و سر از بدنش جدا کرد .کین متوجه شد که عروسک ساز روح دختر پادشاه را در یک عروسک زندانی کرده . او عروسک را نیز برداشت . کین به willendorf بازگشت در حالی که در یک دستش سر آن عروسک ساز و در دست دیگر آن عروسک قرار داشت . جادوگران پادشاه به سرعت روح را به بدن دختر پادشاه وارد کردند و پادشاه نیز خوشحال تجدید قوا کرد و خود را برای مقابله با Nemesis آماده کرد . در میدان جنگ سربازان پادشاه و کین در مقابل Nemesis قرار گرفتند . قبل از اینکه جنگ شروع شود پادشاه با سربازان خود صحبت کرد و به آنها دلگرمی داد و جنگ شروع شد . سربازان پادشاه دلیرانه میجنگیدند اما خیلی زود توسط سربازان Nemesis از پای درمی آمدند . پادشاه نیز در جنگ کشته شد و در لحظات پایانی عمرش گفت که او نگران سرنوشت دخترش و همین طور سرزمین Nosgoth است . وقتی که همه کشته شدند کین چاره ای جز فرار نداشت . او با وسیله ای که از Azimuth بدست آورده بود و برای کنترل زمان بود توانست فرار کند . حال سرزمین Nosgoth در اختیار و تحت سلطه Nemesis بود . ناگهان زمین اطراف کین تغییر کرد و به جای آن همه خون و جسد همه جا شروع کرد به سبز شدن و روییدن گیاهان و برگشتن به حالت عادی . بعد وسیله کنترل کننده زمان در دستان کین شکست و تکه تکه شد . کین به زمان دیگری برده شده بود . کین ناگهان سردردی احساس کرد و در رویاهای خود Moebius را دید که در جمعی در نزدیکی پادشاه William قرار دارد . پس از اینکه رویاها تمام شد کین به سمت شمال و محل زندگی Nemesis رفت ولی در آنجا سرزمین پادشاه ویلیام قرار داشت و خبری از Nemesis نبود . کین در ادامه متوجه شد که به 50 سال قبل بازگشته . کین تصمیم گرفت که پادشاه جوان را بکشد تا در 50 سال بعد موجودی به نام Nemesis وجود نداشته باشد . در داخل قصر ویلیام , کین Moebius را دید که در حال صحبت کردن با ویلیام بود . با دیدن کین Moebius در مورد کین هشدار داد و به یلیام شمشیر Soul Reaver را داد و هر دو از اتاق خارج شدند . دو سرباز به سمت کین آمدند و کین با آنها مقابله کرد و آنها را کشت . بعد او به سمت ویلیام رفت و محافظانش را کشت و خود ویلیام را نیز کشت . حال کین تاریخ را تغییر داده بود . او در قصر وسیله کنترل کننده زمان دیگری پیدا کرد و به زمان خودش بازگشت . در خارج از قصر ویلیام هیچ پرچم جنگی برافراشته نبود اما یک چیز نادرست بود . از سمت جنوب صدای فریاد و شمشیر و بوی خون می آمد . شکارچیان خون آشام . کین متوجه شد که با کشته شدن پادشاه محبوب آنها یعنی ویلیام او خشم انسانها را برانگیخته و آنها به جنگ با خون آشام ها و انتقام گرفتن از آنها پرداخته اند .
در بین راه در نزدیکی شهر او صدای تشویق مردم را شنید . و توسط مردم شهر Stahlberg تشویق میشد چون باعث نابودی Nemesis شده بود . کین به سمت جمعی از مردم که در گوشه ای تجمع کرده بودند رفت . او در آنجا با کمال تعجب دید که جلاد سر Vorador را با گیوتین قطع کرده و با افتخار آنرا دردستش گرفته و به مردم نشان میدهد . حال کین تنها خون آشام سرزمین Nosgoth بود . در ادامه کین Moebius را ملاقات کرد . او به کین گفت که آینده او را دیده . او خواهد مرد . اما کین به او گفت که او از مردن باکی ندارد و او آماده مردن است . همان طور که تو آماده مردن هستی . بعد کین به سرعت به سمت Moebius حمله کرد و او را کشت و ساعت شنی که همراهش بود را برداشت . حال کین باید به سمت Pillars میرفت . کین به شکل خفاش در آمد و به سمت Pillars of Nosgoth رفت . کین در آنجا Mortanius و Anarcrothe را دید که با هم در حال بحث بودند . کین در پشت یکی از ستونها پنهان شد و به حرف آنها گوش داد . Anarcrothe به Mortanius گفت که او به آنها خیانت کرده اما Mortanius گفت که دایره نهم باید از بین برود چو نتوانسته به وظایف محوله اش عمل کند . Anarcrothe نیز در جواب گفت که دایره نهم باید پابرجا بماند و او یا باید به آنها کمک کند یا بمیرد . Mortanius نیز جواب رد داد .
Anarcrothe گلوله ای آتشین به سمت Mortanius پرتاب کرد اما ناگهان جادوگری به نام Merely ظاهر شد و گلوله آتشین را منحرف کرد و با جادوی خود Anarcrothe را کشت . کین خودش را نشان داد و گفت که Mortanius باید کشته شود تا Pillars ترمیم شده و به حالت اولیه خود بازگردد . Mortanius گفت به غیر از من Merely هم هست . اول او را بکش . جادوگر Merely با قدرت خود یک undead ساخت تا با کین مقابله کند اما کین آن موجود را از بین برد و به راحتی Merely را نیز شکست داد . کین به سمت Mortanius حمله کرد و او را نیز کشت . اما ناگهان جنازه او نبدیل به هیولای سیاه رنگ غول پیکر شد .
هیولایی که Ariel در مورد آن با کین صحبت نکرده بود . کین شمشیر خود را بیرون آورد و فریاد زد Vae Victus و به سمت آن موجود حمله کرد و بعد از مبارزه ای سخت کین موفق شد آن هیولا را شکست دهد .
کین از مدال او برای ترمیم قسمت دیگری از Pillars استفاده کرد . حال تمامی ستونها ترمیم شده بودند به غیر از ستون تعادل ( Pillars of Balance ) . کین متوجه شد که خود او آخرین نگهبان و نگهبان تعادل است . حال او دو راه بیشتر نداشت . یا خودش را بکشد و باعث ترمیم Pillars و برگشتن این سرزمین به حالت اولیه بشود و نسل خون آشام ها بطور کلی از سرزمین Nosgoth برانداخته شود یا خودش را نکشد و Pillars را به همین حالت باقی بگذارد و این سرزمین به یک مکان نفرین شده تبدیل شود . کین دید که نمیتواند از جان خود بگذرد و تصمیم گرفت که خودش را نکشد و Pillars را به حال خود بگذارد .
ستونها فروریختند و سرزمین Nosgoth برای ابدیت تبدیل به مکانی نفرین شده شد . کین به قصری که در نزدیکی Pillars قرار داشت رفت و جامی پر از خون خورد و با خود فکر کرد که : Vorador درست میگفت . خون آشام ها خدایانی هستند که وظیفه آنها حکومت بر انسانهاست .
arnold_ab
11-09-2007, 10:07
Heroes of Might and Magic V
داستان بازی از این قرار است که امپراطور گریفین می خواست مراسم ازدواج نیکلای، امپراطور جوان و بانو ایزابل را برگزار کند. ولی این مراسم به دلیل حمله ی شیاطین که از کوه آتش بازگشته اند، به هم می خورد. نیکلای به یکی از فرماندهان خود، گودریک می گوید که ایزابل را به قصر تابستانی ببرد و خود نیکلای هم با شیاطین به جنگ می پردازد. بالاخره ایزابل هم تصمیم میگیرد که یک ارتش بزرگ و قوی درست کند تا نیکلای را نجات دهد و... . این یک قسمت کوچک از داستان بازی بود که برایتان گفتم. بعد از این دمو ( همین داستانی که گفتم به صورت دمو پخش می شود ) بازی شروع می شود و از این به بعد، همه چیز دست شما و ایزابل و دیگر سخصیتهایی است که کنترل آنها را در اختیار دارید. از همین دموی اول کار معلوم است که بازی خیلی عالی و با کیفیت عالی طراحی شده و اشکالاتی که در اول نقد گفته بودم، زیاد در بازی تاثیری نمی گذارد. البته همون طور که گفته شد، کمی باعث دلسرد شدن از بازی می شود، ولی با این کیفیتی که بازی دارد، امکانی برای دلسرد شدن وجود ندارد. طراحی دمو ها و مراحل بسیار عالی انجام شده است. در بازی تک نفر، 6 مرحله ی گوناگون وجود دارد که در هر یک از مراحل، کنترل یکی از کلاسهای شش گانه و ارتش مخصوص به آن کلاس را به عهده خواهید داشت.
مثل بیشتر بازی ها، مرحله ی اول بیشتر برای آموزش و یاد گیری بازی کن با نوع بازی کردن و ساخت و ساز و از این جور کارها است. ولی مراحل بعدی هم سخت تر می شود و هم آموزشی در کار نیست و شما باید در همان مرحله ی اول، بدون اینکه به بازید، همه چیز را حسابی یاد بگیرید تا در مراحل بالاتر داستان را خراب نکنید. البته با باختن و پیروز شدن شما داستان تغییر نمی کند. چون شما باید حتما در جنگها پیروز شوید. وگر نه باید درجا بزنید. شما می توانید ارتش خود را با ارایش های مخصوصی قرار دهید که بسیار هم تعیین کننده است. البته شما می توانید این کار را به عهده ی رایانه هم بگذارید که به جز شکست چیز دیگری به شما هدیه نمی کند. پس به نفعتان است که خودتان چیدمان نیروها را انجام دهید تا " کمتر " شکست بخورید. نحوه ی ارتقا قدرت بین قهرمانها هم فرق کرده و از سری های قبلی، خیلی پیچیده تر و گسترده تر شده. در واقع نیوال ( شرکت سازنده ی بازی که به جای بلیزارد آمده است ) سعی دارد که کم کم بازی را از حالت استراتژی به حالت نقش آفرینی تغییر دهد و شاید بعد از نقش افرینی به اکشن سوم شخص، و در آخر هم به اول شخص تغییر دهد!!! کسی نمی داند این نیوال چه بر سر دارد؟!در این بازی، شما می توانید مهارتهای بدردبخوری را یاد بگیرید تا در جنگ کارایی بیشتری داشته باشد و بتوانید دشمن را راحت تر شکست دهید.
روش یاد گیری و بالا بردن مهارت در جادو ها، کاملا با سری های قبلی فرق کرده و شما دیگر نمی توانید برای یادگیری هر جادو، Wisdom خود را بالا ببرید تا جادو ها را یاد بگیرید، بلکه باید از بین چهار جادوی موجود، یکی را انتخاب کنید. البته می توانید چند تا جادو را یاد بگیرید ولی برای شروع کار، بهتر است که فقط در یکی از چهار جادو مهارت پیدا کنید. این چهار جادو عبارتند از: جادوی روشنایی، جادوی فراخوانی، جادوی سیاه و جادوی مخرب.شما می توانید با یاد گیری جادو ها گروهی، به راحتی، حال دشمن را بگیرید. مثلا می توانید با نفرین کردن، به جای اینکه نفرینتان فقط به یک نفر اثر کند، به یک محوطه ی بزرگ اثر می کند که حسابی دشمنانتان قافل گیر می شوند. جادوی فراخوانی این کار را می کند که موجوداتی را از زمینها اطراف خود، به داخل ارتشتان می آورد و آنها هم می توانند از جادوهای خود استفاده کنند. یک جادوی غیر جنگی هست به نام Townportal که شمارا به نزدیک ترین شهر خودی، می برد.
از دیگر تغییرات بازی، گرافیک آن است که به صورت سه بعدی ساخته شده است. در بسیاری از بازی های دیگر، این عمل ( که گرافیک را از دو بعدی به سه بعدی تغییر دهند ) منجر به شکست و عدم موفقیت بازی شده است، ولی در Herose دقیقا برعکس اتفاق افداده است و این کار، خیلی هم باعث پیشرفت و ترقی بازی شده است. البته اشکالاتی هم دارد که نباید نها را نادیده گرفت که در مقابل یک بازی به این خوبی، نادیده بگیرید بهتر است!!! مثلا دوربین حرکات نسبتا محدودی دارد که کمی بازیکن را ناراحت می کند که زیاد هم چیز مهمی نیست و با کمی سرو کله زدن با بازی، به این مشکل عادت خواهید کرد. ولی یکی از مشکلاتی که به صورت ناگهانی حال بازیکن را میگیرد، این است که دوربین در بعضی از زوایاکه قرار میگیرد، بنا به دلایلی، ناگهان سرعت بازی از لاکپشت هم کند تر می شود که از این مشکل به هیچ وجه نمی توان گذشت چون مثلا شما همه چیز را برای شکست دشمن اماده کرده اید و می خواهید با یک حمله ی بزرگ دشمن را قافل گیر کنید که یک دفعه سر عت بازی این هیجان را از بین می برد. از موسیقی بازی برایتان بگویم. فقط نمیدانم چه مثالی بزنم که کاملا دوهزاریتان بیفتد. آهنگ بازی یعنی گادفادر!!! البته از نظر زیبایی نه. از نظر زیبایی خیلی آهنگ قشنگی است ولی از نظر یک نواختی عین گاد فادر است که از اول تا آخر بازی همین آهنگ را می شنوید که به جز اعصاب خرد کنی چیز دیگری نیست. داستان بازی هم نکات بسیار عالی و جذابی دارد که البته خیلی هم ریز هستند و باید دقت کافی را داشته باشید تا به این نکات پی ببرید. مثلا مرحله ی چهارم. شما از اول بازی با دیوی آشنا می شوید که رفتاری کاملا متفاوت با دیگر شیاطین را دارد و به ازابل هم خیلی علاقه دارد!!! شما هم می گویید که الکی به ازابل علاقه دارد که او را به طرف شیاطین بکشاند. ولی کمی جلوتر متوجه می شوید که اصلا این طور نیست و این دیو، از خیلی سالها پیش، در امپراطوری گریفین، درحال جاسوسی بوده و ازابل را از نوجوانی می شناخته است. باز هم کمی جلوتر میفمید که ایزابل مورد نفرین امپراطور شیاطین قرار گرفته است و نفرین هم این است که بچه ای که ایزابل به دنیا می آورد، نیمی نسان و نیمی هم شیطان خواهد بود و... . این هم یک قسمت دیگر از داستان بازی که برایتان گفتم. در آخر هم بگم که این بازی واقعا عالی است و این چند اشکال جزئی را نادیده بگیرید و حتما بازی را امتحان کنید که واقعا عالی است.
سبکش استراتژیکه و منم خیلی ازش خوشم اومد.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
arnold_ab
11-09-2007, 10:10
داستان بازی GOD OF WAR
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خدای جنگ بازی که در مارچ 2005 در سبک اشکن/ماجراجویی انتشار یافت .
حتما خیلی از دوستان این بازی جالب رو بازی کرده اند من سعی کردم داستان این بازی رو بنویسم . خوندن او برای کسایی هم که حتی بازی نکرده اند حتما جالب خواهد بود چون این بازی داستان بسیار جالبی دارد .
بازی با بازیگر اصلی فیلم یعنی کریتوس شروع میشود که میگوید " خدایان المپیوس مرا رها کرده اند دیگر هیچ امیدی نیست" او خود را از بلندترین کوه یونان به پایین پرتاب میکند . سپس بازی به سه هفته قبل برمیگردد نمایش اتفاقاتی که سرنوشت بدبختانه اش را میسازد .او به ماموریتی فرستاده میشود که برای نجات دادن شهر آتن باید Ares را بکشد . خدای جنگ را ....نام کریتوس هر جنگجویی را در سراسر عالم به لرزه می اندازخت ... او به عنوان یک رهبر دارای خصلت های شجاعت , زیرکی , تاکتیک های جنگی , سرسختی در نبرد بود .
زن ها بچه ها و مردان زیادی از لب تیغ این جنگجو گذشته اند . میگفتند همسرش تنها کسی ست که میتواند جلوی خشم کریتوس را بگیرد .
بلاخره روزی آمد که کریتوس نمیتوانست پیشبینی کند.ارتش او با 50 مرد جنگجوی ورزیده در برابر هزاران نفر از لشگریان قبايل باديهنشين وحشى از مشرقزمين قرار گرفت .بعد از نبردی چند ساعته لشگر کریتوس مانند خود او در جنگی وحشیانه شکست میخورد . کریتوس خود در برابر رهبر بیگانگان شکست خورده بود ...چند ثانیه تا مرگ فاصله داشت . با کمال تا امیدی او Ares خدای جنگ را صدا میزد ! و میگوید.. خدای جنگ دشمنان مرا نابود کن و جان مرا در اختیار بگیر !!
خدای جنگ که شاهد این مبارزه است به درخواست کریتوس جواب میدهد و در یک لحظه تمامی سربازان دشمن را تکه تکه میکند . Ares به کریتوس شمشیر های آشفتگی را میدهد شمشیرهایی که در چرکین ترین اعماق جهنم ساخته شده ...
این اسلحه ترکیبی از 2 شمشیر که که مانند 2 خنجر به انتهای زنجیر است تشکیل شده . زنجیرها در دست کریتوس میپیچند و گوشت دست او را ذوب میکنند . این زنجیر ها برای همیشه قول کریتوس را به او یاد آور میشود .
در یک چشم به هم زدن رهبر وحشیان بادیه نشین میمیرد... کریتوش با شمشیر های آشفتگی سر رهبر وحشیان را میبرد .
کریتوس , وفادار به قولش از این به بعد تمامی دستورات خدای جنگ را اجرا میکند . کریتوس به نام خدای جنگ انسان های زیادی را میشکد . حتی به دهکده وفا دار به آتنا ( خدای انسانیت ) هم رحم نمیکند . به درخواست کریتوس مردانش تمامی دهکده را به آتش کشاندند. در طول کشتار کریتوس معبدی را پیدا میکند که به او احساس میدهد هرگز نباید به آن قدم بگذارد .قبل از داخل شدن غیبگوی دهکده با او اخطار میدهد که خطرات معبد بیشتر از آن چیزیست که کریتوس فکر میکند . کریتوس بیتوجه به پیرزن وارد معبد میشود خون جلوی چشمان او را گرفته . هر کس در نزدیکی کریتوس بود سر سالم بدر نبرد . کریتوس همه را قطعه فطعه کرد . بلاخره او دو قربانی آخر خود را هم گرفت . هر چند همه چیز تغییر پیدا کرد . وقتی کریتوس به عقل آمد دید در جلوی چشمان او جسد همسر و دختر کوچکش پیداست .... بله او با دستان خود آن دو را کشته بود برای او بسیار گیج کننده بود که خانواده او آنجا چه میکردند در حالی که او آخرین بار در شهر اسپارتا از آنها خداحافظی کرده بود تا به جنگ بیاید ...خدای جنگ که یک بار جان او را نجات داده بود برای او توضیح میدهد که برنامه هایش چه بوده است ... او ظاهر میشود و توضیح میدهد که زن و بچه اش آخرین ریسمان های انسانیت در زندگی ش بوده اند .
ولی حقیقتی در راه بود جادوگر دهکده از خاکستر زن و بچه اش که در معبد سوخته بودند برای نفرین عبدی او استفاده کرد تمامی بدن کریتوس را خاکستر سفید خانواده اش پوشاندند بغیر از خالکوبی قرمز بدنش ..نفرینی که همیشه و همه جا بدنبال او بود ...
كريتوس از تابعيتش به خداى جنگ دست مىكشد.او 10 سال در دنیا سرگردان شد از این بندر به بندی دیگر از مکانی به مکان دیگر ولی کابوس ها او را رها نمیکردند انگار این افکار مانند طاعون مغزش را فاسد کرده بودند .خاطران کشتن زن و فرزندش وجودش را فرا گرفته بود
بعد از 10 سال خدای جنگ خودش به آتن حمله میکند جایی که آتنا خواهرش محافظ آن بود
به وسيله قانون زئوس خدایان از جنگ با خودشان منع شده بودند .بنابرین برای نجات شهر باید به دنبال موجودی فانی میگشت که بتواند خدای جنگ را نابود کند . او بدنبال کریتوس میروذ و قول میدهد که در برابر متوقف کردن خدای جنگ گناهان و جنایت هایش را میبخشد . و کریتوس قبول میکند
کریتوس اول شروع به یافتن پیشگوی آتن میکند .وقتی به معبد پیشگو رسید , پیرمردی را دید که در حال کندن قبر است , پیرمرد گفت که مجبور است قبر بزرگی را بکند و وقت هم ندارد و بعد پیرمرد به کریتوس حرفی زد که نمیتوانست باور کند .. قبری که او میکند برای یک نفر بود و آن یک نفر هم کریتوس بود!!
بر اساس دانسته های پیرمرد غیبگو او فقط با یک راه میتوانست خدای جنگ را نابود کند و آن هم پیدا کردن جعبه پاندورا افسانه ای بود .آتنا به کریتوس میگوید که چطور باید به جعبه پاندورا دست پیدا کند . او باید به داخل کوهستانی میرفت که بر سوار آخرین تایتن یعنی کرونوس بود کرونوس , كه پدر بىرحم زئوس بود. بلاخره با سعی و تلاش و پشت سر گذاشتن تهدیدات بسیار مهلک کریتوس موفق شد به جعبه پاندورا دست پیدا کند .ولی....ولی قبل از رسیدن به آتن همراه جعبه , خدای جنگ از این مسئله آگاه میشود که کریتوس به جعبه دست پیدا کرده . در حالی که در حال جنگ بود از مسافتی بسیار دور با ستون سنگی تیز به طرف کریتوس که در معبد پاندورا بود شلیک میکند .تیر پس از طی مسافت بسیار زیادی به کریتوس میرسد و شکم او را پاره میکند و او را به دیوار میکشد . در آخرین لحظات عمر کریتوس خاطرات کشتارش , کشتار زن و بچه ش در ذهنش تدایی میشود. کریتوس با درماندگی میبیند که نوکران خدای جنگ چگونه جعبه پانادورا را با خود میبرند .کریتوس در دوزخ سقوط میکند , شکست میخورد اما نمیخواهد بمیرد .او در راه جهنم با جامعه جنایت کارن مبارزه میکند . در انتهای راه به زنجیری رسید که یک سر آن به آسمان وصل بود . در آخر زنجیر همان پیرمردی بود که داشت قبر میکند او میگوید آتنا تنها خدایی نیست که از تو مواظبت میکند گورکن پیر این را گفت و غیب شد . کریتوس از صحراى روحهاى سرگشته با تمامی دام ها و خطر هایش عبور میکند و بلاخره موفق میشود که از دوزخ خودش فرار کند . یک کار باقی مانده بود پیدا کردن جعبه پانادورا . او وقتی به خدای جنگ رسید جعبه با زنجیری به دستان خدای جنگ وصل بود . او با پرتاب یک صاعقه به طرف دستان خدای جنگ توانست زنجیر را از دستان خدای جنگ پاره کند .جعبه سقوط میکند و کریتوس باز هم آن را پس میگیرد . در آخر نبردی مانده بود بین کریتوس و خدای جنگ که سرنوشت آتن را رقم میزد . در یک اقدام تدافعی خداى جنگ كريتوس را داخل ذهن خودش به دام انداخت . او توهماتی از خانواده اش را برای ذهن کریتوس ساخت که به دستان خود کریتوس کشته میشدند . کریتوس عهد میکند که نگذارد دیگر بار خانواده اش به دست خدای جنگ بمیرند و از آنها در مقابل موجوداتی که شبیه خودش بودند و قصد کشتن خانواده اش را داشتند محافظت کند .بلاخره کریتوس بر دشمنان خیالیش پیروز میشود و خانواده اش را نجات میدهد . با این وجود که کریتوس موفق به نجات خانواده اش شد .ولی چه ارزشی داشت در آخر فهمید که آنها همه اش خیالات بوده . هدف خدای جنگ از این کار این بوذ که روح خدای جنگ را بشکند تا کریتوس پذیرای شکست شود . کریتوس که حالا تمامی نیرو ها و اسلحه تیغه های آشفتگی را از دست داده بود جنگ را بخوبی اداره میکند و توانست در هشیاری حملات خدای جنگ را بشکند و به شمشیر قوى كوه المپ دست پیدا کند . بعد از یک نبرد طولانی و سخت بلاخره کریتوس میتواند خدای جنگ را شکست دهد و شمشیر ش را در گلوی خدای جنگ فرو برد . بعد از کشتن خدای جنگ و دریافت تبریکات خدایان مختلف کریتوس از آتنا میخواهد کابوس ها و زجر هایی که در جانش در اثر گشتن همسر و فرزندش رخنه کرده اند را از او دور کند .. آتنا به او میگوید که میتواند جنایات و اشتباهات او را ببخشد ولی هیچ خدا و یا نیرویی نیست که بتواند خاطرات کارهای وحشت ناکی که در سایه ه خدای جنگ اریس انجام داده را از وجودش پاک و فراموش کند .
کریتوس با احساس نا امیدی به بالای بلند ترین کوه یونان میرود و با سقوط از بلندی خودکشی میکند . (صحنه اول بازی) کریتوس سقوط میکند و به درون دریای اژه می افتد . ولی قبل از اینکه بمیرد احساس میکند نیروی عجیبی او را به بالای کوه میکشاند . او به بالای کوه کشیده میشودآتنا به كريتوس میگوید كه خدايان حكم كردند او امروز به دليل خدمت بزرگش به خدايان نميرد.
او به کریتوس یادآوری میکند که یک تخت در کوه المپیوس خالی ست و یک خدای جنگ جدید لازم است . او به کریتوس پیشنهاد خدای جنگ شدن را میدهد و دری که به كوه اليمپوس و تخت خدایی منتهی میشود را برای او میگشاید . و اینگونه کریتوس خدای جنگ میشود .....
منبع PCSeven ( ترجمه ای از نوشته های ویکی پدیا )
در آخر هم بگم اگه وقت کردم برای اینکه عهد خودم رو با پرنس حد اقل برای خودم اثبات کنم شاید یه متن جنجالی طولانی از داستان همه ی شماره ها و در کل قسمت دوم برسی مو به مو رو انجام بدم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
لطفا راهنمای کامل بازی barrow hill ممنون
اينجا راهنماي بازي نيست اينجا داستانهاي بازيا رو ميگن
مگه ايشون جوابتون رو ندادن در ضمن اون تامب رايدري كه شما داستانشو ميخوايد همون تامب رايدر يكه كه باز سازيش كردن در نتيجه داستانشم همونه
badterojan
21-09-2007, 15:04
مگه ايشون جوابتون رو ندادن در ضمن اون تامب رايدري كه شما داستانشو ميخوايد همون تامب رايدر يكه كه باز سازيش كردن در نتيجه داستانشم همونه
پس لطفا blood money
Abolfazl3007
27-09-2007, 07:31
داستان max payne 1&2 ر و می خواستم
ممنون
ayla moon
03-11-2007, 00:35
به نام اهورا یگانه خالق اریا
سلام دوستان ، من هم داستان بازی شینوبیدو راه نینجا را برایتان نوشت ام امیدوارم لذت ببرید .
shinobido
بعد از جنگ و درگیری که در شماره ی قبل انجام شد و طی ان کرو ( یا همون گو ) با درگیری شدیدش با یک
جادوگر شکست خورد ، سقوط می کند.
داستان از انجا اغاز می شود که کرو در کنار رودخانه ای از حالت اغما بیرون می اید و هیچ چیز را بیاد ندارد .
در همین میان نامه ای بدستش می رسد که چند چیز را بیاد وی می اورد ...
جادوگر بعد از گرفتن حافظه وی انرا در الماسی قرار می دهد و از شانس بد این الماس به چند تکه تبدیل شده
و هر کدام در دست شخصی است . شخصی در این نامه به وی راهنمایی های بسیاری می کند .
کرو سراسیمه وارد کاخ لورد فئودال می شود و به دنبال پدر ( خیالی ) خود می گردد . با کمی درگیری با سربازان
قلعه سریعا خود را به اطاق لورد می رساند . در هنگام ورود به اطاق با سه نفر مواجه می شود . در حالی که
سربازی را به حالت گروگان گرفته بود از انها سراغ پدر خود را می گیرد . بعد از کشتن ان سرباز به نشانه جدی بود
از انها سوالش را دوباره می پرسد . لورد ایچیجو ، بانو سادام و لورد اکام ...
ایچیجو به وی می گوید که پدری در کار نیست و او لورد و صاحب او می باشد . کمی در این میان بحث میانشان
صورت می گیرد و در اخر سادام و اکام اطاق را ترک می کنند . لرد به کرو خانه ای می دهد تا در ان زندگی کند .
و از همان ابتدا ماموریت اغاز می شود . فئودالهای بزرگ برای اینکه الماسهای کرو را به وی بدهند انرا برای خود
بعنوان حربه ای مورد استفاده قرار می دهند . از ابتدایی ترین لحضه ها می تواند مشخص کنید که برای کدام یک
از لورد ها فعالیت کنید . فعالیت برای هر یک از انها یعنی جنگ با دو نفر دیگر انها . این بازی به شما این امکان
را می دهد تا در میان بازی راه خود را عوض کرده و بسوی لورد دیگری برود . در این میان بعد از نجام معموریت های
بسیار قطعات زیادی را از الماس پیدا می کند . مبارزه برای هر لورد یعنی تقویت وی و سامورایی های وی در برابر
دو تن دیگر است . این مساله حتی با تجاوز به حریم شخصی انها و به سرقت بردن شیئی یا ماموریتی دیگر انقدر
ادامه دار می شود که حتی لورد شما به شما دستور قتل یکی از ان دو شخص را می دهد . با کنار رفتن یکی از
انها شما دستورات را کاملا بر علیه فرد باقی مانده بشدت انجام می دهید . در هنگام بازی نامه های زیادی را از
ان لورد دریافت می کنید که وی از شما تقاضای کمک و توقف جنگ با انها را می کند ...
شما می توانید راهتان را عوض کنید اما در هر حال طرفین به ارسال این نامه ها ادامه می دهند . شما در میان
بازی با دختری اشنا می شوید به نام کینو . کینو یکی از افرادیست که همراه با شما و شخصی دیگر از دست ان
جادوگر جان سالم بدر برده اند . باز هم الماس پیدا می کنید و بخش عظیمی از حافظه به شما باز می گردد .
شما می دانید که فردی دیگر که همبازی دوره کودکی شما بوده بخاطر شما یکی از چشمانش را از دست می دهد .
لورد بروی شما برای قتل دیگری پافشاری می کند . شما چند بار فئودال مقابل را بقتل می رسانید ولی هر بار شاهد
این هستید که وی از خودش اشخاصی را کپی کرده در اختیار دارد . در اخر با قتل لورد مقابل حقایق بسیاری براتان
اشکار می گردد . شما بهمراه کینو و دوستتان به جنگ جادوگر قهار می روید . دوستتان در این میان جانش را از دست
می دهد و شما با کینو باز می مانید . لورد فئودالی که برایش ماموریت را به پایان رساندید در کمال خوشی بسر
می برد . ان شخصی که به شما نامه می فرستاد استادتان بود که جادوگر انرا در قالب یک گربه قرار داده بود .
نکات قابل توجه در بازی استفاده از نوعی سیستم خاص است که بوسیله ان ( هرچند خیلی سخت )
می توانید نوشیدنی هایی را اختراع کنید که با خوردن هر یک از انها نوعی حالت بشما دست می دهد .
شما در میانه بازی می توانید از کینو بعنوان پلیر خود استفاده کنید . بخشهای مختلفی بعد از بازی از حالت پنهان
در میایند . شما می توانید بعد از اتمام بازی انرا دوباره انجام دهید و اینبار برای شخص دیگری کار کنید .
و ....
ضعیف بود ولی به بزرگی خودتون ببخشید . دفعه بعد سعی می کنم مقاله جالب را در مورد بازی دیگری بنویسم
تا اینده ای نزدیک بدرود ...
ayla moon
03-11-2007, 00:53
من مکس پین 2 رو دارم ولی بعضی جاهاش گیر داشت تا ته نرفتم وگرنه وزاشتم .
www.SISCENTER
12-01-2008, 02:04
سلام دوستان من داستان رازيل(soul Reaver) رو ميخام.مخصوصاً يكش روخيلي دوست دارم
اگر كسي ميدونه لطف كنه و براي من بگذاره
متشكرم
Optimus Prime
12-01-2008, 02:53
سلام دوستان من داستان رازيل(soul Reaver) رو ميخام.مخصوصاً يكش روخيلي دوست دارم
اگر كسي ميدونه لطف كنه و براي من بگذاره
متشكرم
بگرد تو این تاپیک دوست عزیز فکر کنم Legacy of Kain Soul Reaver 1&2&Defiance را خودم با هم نوشته بودم.
omid moosavi
12-01-2008, 19:19
اینم همون داستان بازی FARENHITE که از دوستم گرفتم . میگفت این رو از یه سایت فارسی کپی کرده ...
من خودم نمیدونم از چه سایتی , وگرنه حتماً لینک اصلیش رو مینوشتم ...
عجب حوصله ايي داشتي اينها را نوشتي
بازی رزیدنت اویل 0 رو از کجا میتونم گیر بیارم؟
بیاد بالا بهتره
.
.
.بگذریم
.
.کسی داستان سایلنت هیل1 رو نداره..؟؟
سلام
گفتم تاپیکی نیست که داستان همه بازیها توش باشه برای همین گفتم یک تاپیک بزنم که داستان همه بازیها توش باشه
بیشتر کسانی که بازیها رو تمام میکنن نمیدونن که داستان بازی از چه قرار هستش و اصلا از داستان هیچی نمیدونن برای همین من این تاپیکو زدم که داستان بازیها در این تاپیک قرار بگیره تا همه از داستان بازیها مطلع بشن
هدف دیگم هم این بود که من همیشه پست های زیادی رو در تاپیک ها میبینم که از این قرار هستش که داستان بازی چیه
اینجوری هم همه داستان ها یه جا هستش و هم از اسپم های بیهوده جلوگیری میشه
مدیر و همکار عزیز این بخش لطفا این تاپیک رو قفل نکنید چون فکر کنم اینجوری بهتره
به هر حال هر جور خودتون صلاح میدونین اخه شما چند تا پیرهن بیشتر از ما پاره کردین:31:
سلام
داستان کلیه نسخه ها و تاریخچه ی بازی Devil May Cry نوشته شده بوسیله H M R 0 0 7 همکار عزیز بخش موبایل قبلا اینو گذاشته بودن من هم اینجا گذاشتم
همه ي ps2 بازها بازي devil may cry رو براي ۱ بار هم که شده تجربه کردن يکي از بازيهايي که خيلي زود بازي محبوب خيلي از بازيکن هاي حرفه اي شد دليلش رو شما بهتر از من ميدونيد شخصيت دوست داشتني دانته ومعماري هاي سبک گوتيک و از همه مهمترکنترل نرم و عالي شخصيت دانته که شما به راحتي مي توانستيد هر بلايي که سر دشمنانتان هست در بياوريد
سازنده ي اين بازي اقاي Hideki Kamiya است ايشون طراح و برنامه نويسي بودند که به تازگي به غول بازي سازي يعني CapCom پيوسته بودند کاميا در ان زمان به اين فکر افتاد که ادمه ي ساخت نسخه هاي جديدي از سري بازي هاي محبوب Resident Evil کار چندان خوشايندي نيست و ممکن است به علت تکراري بودن سوژه در انتها اين پروژه با شکست مواجه شود نظر کاميا اين بود که کار روي اين پروژه فعلا متوقف شود وبه جاي ان از طرح جديدي در ساخت بازي استفاده شود
با مطرح شدن اين پيشنهاد از طرف يک کارگردان جوان و تازه کار همه ي اعضاي گروه به خصوص اقاي Shinji Mikami که حتما او رو به خوبي ميشناسيد خالق و سازنده ي Resident Evil و کارگردان Resident Evil 4 نسبت به موفقيت طرح پيشنهادي اظهار نا اميدي کردند و ميکامي صراحتا اعلام کرد که اين طرح به هيچ وجه عملي نخواهد شد
اما با توجه به اصرار کاميا به انجام اين کار و سابقه ي درخشان او در Resident Evil 2 بالاخره مديران شرکت کاپ کام راضي شدند تا اجازه ي ساخت بازي جديد را به او بدهند
کاميا براي اينکه بتواند به اين اعتماد پاسخ مثبتي بدهد و بازي فوق العاده به وجود اورد تصميم گرفت تا تحقيقات وسيعي را براي پيدا کردن سوژه اي مناسب انجام دهد او بعد از چند ماه تحقيق بالاخره توانست سوژهي مورد بظرش را پيدا کند سوژه ي مورد نظر او شخصيت مو سفيد يکي از داستانهاي محبوب کميک استريپ بود
کاميا تصميم گرفت تا با الگو برداري از اين شخصيت محبوب و تلفيق ان با يک داستان اسطوره اي قديمي بازي جديدش را خلق کند البته او براي ايجاد بعضي از فراز و نشيبهاي داستان بازي به سراغ کتاب مورد علاقه اش کمدي الهي اثر دانته رفت وبا الهام از ان داستان بازي را تکميل کرد
علاقه کاميا به کتاب کمدي الهي به حدي بود که حتي نام شخصيت اصلي بازي راهم دانته يعني هم نام نويسنده ي اين اثر ادبي انتخاب کرد.
داستان اصلي بازي در مورد ماجراي شواليه سياه افسانه ايمعروف به اسپاردا بود که ميليونها سال پيش در نبردي سخت و مرگبار عليه فرمانرواي موجودات جهنمي که قصد حمله به زمين ونابود کردن انسانها را داشت توانسته بود او را شکست دهد و در سياه چالي واقع در اعماق جهنم او را زنداني کند.
پس از اين پيروزي مردم زمين اين کار بزرگ اسپاردا را مورد ستايش قرار دادند و او را همچون يک انسان قهرمان در بين خود پذيرفتندسالهاي سال از اين ماجرا ميگذرد و در همين بين اسپاردا که در واقع ماهيتي اهريمني داشت دلباخته ي دختري از نسل انسانها مي شود و با او ازدواج مي کند حاصل اين ازدواج تولد دو پسر دو قولوي سفيد موي به نام هاي دانته و ورجيل مي شود هر دو پسر به خاطر پيوند اسپاردا با يک انسان ظاهري انساني داشتند اما نيمي از ماهيت وجودي انها اهريمني وشبيه به اسپاردا بود در اين بين دانته خوي انساني نسبت به ورجيل داشت و برعکس ورجيل بيشتر از خلق و خوي اهريمني بهره مي برد.
سالهاي سال ازاين موضوع مي گذشت و همه چي به خوبي پيش مي رفت و هر دو پسر اسپاردا در حال بزرگ شدن بودن اما اين ارامش دوام چنداني نداشت و به يک باره همه چيز دگرگون شد .
موندوس فرمانرواي موجودات جهنمي موفق مي شود خود را از زنداني که اسپاردا او را در ان محبوس کرده بود ازاد کند حالا زمان ان رسيده بود تا موندوس انتقام اين کار اسپاردا را از او بگيرد.
او در اقدامي قافل گير کننده به محل زندگي اسپاردا حمله مي کند و او و خانواده اش را اسير خود مي کند موندوس براي گرفتن انتقام اسپاردا را در همان سياه چال جهنمي که سابقا خودش در ان زنداني بود زنداني مي کند اما با انجام اين کار هنوز خشم او نسبت به اسپاردا فروکش نمي کند و تصميم مي گيرد تا براي وارد کردن ضربات کاري تر به او همسر و فرزندانش را در جلوي ديدگانش نابود کند.
موندوس با اين طرز فکر دست به کار مي شود و همسر اسپاردا را به قتل مي رسانداما زماني که او قصد داشت تا دو فرزند اسپاردا را نابود کند دانته فرصت مي يابد تا از دست ماموران موندوس فرار کند به اين ترتيب فقط ورجيلدر اسارت موندوس باقي مي ماند بعد از اين اتفاق موندوس نظرش را راجع به کشتن ورجيل تغيير مي دهد و تصميم مي گيرد که از ورجيل به عنوان خدمتکار خود براي رسيدن به اهداف پليدش استفاده کند.
به اين ترتيب دو برادر از هم جدا مي شوند و تنها نشاني که مي تواند بهشناسايي انها کمک کند گردنبند افسانه اي اسپاردا است که نيمي از ان به گردن ورجيل و نيمي ديگر به گردن دانته است.
[
طبق افسانه ها داشتن هر دو نيمه ي گردنبند مي تواند قدرت خانداني اسپاردا يعني شمشير افسانه اي او که قدرت نابودي شياطين را دارد در اختيار دارنده ي ان قرار دهد.
داستان قسمت اول بازي devil may cry زماني اغاز مي شود که دانته به مرد کاملي تبديل شده است و فارق از گذشته ي اسرار اميزش به حرفه ي شکار شياطين مشغول است.
در همين زمان موندوس هم توانسته تا با استفاده از نيروهاي اهريمني قدرت خودش را بيش از پيش افزايش دهد و جهان انسانها را تحت تسخير خود در بياورد ديگر کمتر انساني روي زمين وجود دارد و به جاي انسانها هيولاهاي دست پرورده ي موندوس هم ي زمين را فرا گرفته اند.
موندوس کهحالا به قدرتي عظيم دستپيداکرده است قصد دارد تا اخرين حلقه ي قدرتش را تکميل کند اما او براي دستيابي به هدفش نياز به قدرت افسانه اي شمشير اپاردا دارد.
براي به دست اوردن اين شمشير تنها يک راه وجود دارد به دست اوردن دو قطعه گردنبند.
موندوس براي رسيدن به اين هدف شروع به جستجو براي پيدا کردن دانته مي کند بالاخره بعد از مدتي جستجو جاسوس هاي موندوس مشخصات فردي که شباهت زيادي با مشخصات دانته ي مورد نظر را دارد به او مي دهند موندوس براي پي بردن به واقعيت اين موضوع جاسوس و مامور ويژه ي خودش که زني اهريمني و انسان نما به نام trish است را به سراغ دانته مي فرستد.
ترش به سراغ دانته ميرود وطي ازمايشي سخت او را مورد ارزيابي قرار مي دهد پس از اينکه ترش از واقعي بودن دانته مطمپن مي شود از او در خواست مي کند تا ماموريتي را براي او انجام دهد دانته اين ماموريت را قبول مي کند و به اين ترتيب ناخواسته روانه ي محل زندگي موندوس مي شود. طي انجام اين ماموريت دانته متوجه نيت ترش مي شود و تصميم به بازگشت مي گيرد اما رويارويي غير منتظره ي او با برادر دوقولويش ورجيل مانع اين کار مي شود به دنبال اين جريان دانته که گذشته ي خودش را به ياد اورده بود تصميم ميگيرد که موندوس را نابود کند در اين بين که ترش به دانته علاقه مند شده از کرده ي خودش پشيمان مي شود و از دستورهاي موندوس سرپيچي مي کند و به دانته کمک مي کند تا محل اختفاي موندوس را پيدا کند در سکانس هاي انتهايي بازي دانته به همراه ترش با موندوس روبرو مي شوند موندوس به خاطر نافرماني ترش از او خشمگين مي شود و او را مي کشد واز مهلکه ميگريزد.
در يک صحنه ي دراماتيک ترش در اخرين لحظات حيات اهريمني اش از دانته مي خواهد که او را ببخشد ودر حالتي که اشک از چشمانش جاري مي شود از شيطان بودن خودش اظهار تنفر مي کند.
دانته قطرات اشک روي صورت ترش را پاک مي کند و به او مي گويد که او ديگر شيطان نيست زيرا شياطين هرگز گريه نمي کنند با شنيدن اين حرف ترش لبخند رضايت بخشي مي زند و وجود اهريمني اش مي ميرد پس از اين واقعه دانته که حالا خوي اهريمني اش به خوي انساني اش غلبه کرده است حس انتقام گيري در وجودش شعله مي کشد و اشک از چشمانش جاري مي شود.
در واقع نام بازي از همين سکانس عاطفي انتهايي بازي برداشت شده است ( شيطان هم ممکن است بگريد ) کاري که ترش و دانته در انتهاي بازي انجام دادند.
پس از ساخت و عرضه ي اين بازي از طرف شرکت کاپ کام چنان استقبال بي نظيري از اين بازي صورت گرفت که تا ان زمان بازي هاي محبوبي چون Resident Evil و Street Fighter شرکت کاپ کام هم نتوانسته بودند به چنين موفقيتي دست پيدا کنند بازي در ان زمان از گرافيک بالايي برخوردار بود و همون جور که قبلا گفتم حرکات دانته به نرم ترين شکل ممکن طراحي شده بودند و نکته جالب ديگر در مورد شخصيت دانته توانايي بالاي او در کار با انواع سلاح هاي گرم وسرد بود و موسيقي بازي هم بسيار زيبا و تاثيرگذار بود.
با موفقيت بي نظير اين بازي و سود زيادي که اين بازي براي کاپ کام به ارمغان اورد بدين ترتيب شرکت کاپ کام تصميم گرفت تا قسمت دوم بازي رو هم بسازد اما هيدکي کاميا معتقد بود که براي جاودانه ماندن يک بازي نبايد شماره هاي زيادي از ان را تکرار کرد به همين دليل کارگرداني قسمت دوم اين بازي را قبول نکرد و کارگرداني بازي جديد به Hideaki Itsuno سپرده شد.
داستان قسمت دوم بازي درباره ي يکي از ماموريتهاي ويژه دانته بود پس از نابودي موندوس موجود اهريمني ديگري به نام Arius جاي او را روي زمين گرفته بود او قصد داشت تا با جمع اوري چندين نشان باستاني کار ناتمام موندوس را تمام کند و قدرت خودش را کامل کند.
اين نشانها در سراسر زمين پخش شده بود ند و جمع اوري انها کار چندان ساده اي نبود دراين بين دختر جواني به نام Lucia از نيت پليد اريوس اگاه مي شود و تصميم مي گيرد تا جلوي او را بگيرد لوسيا تنهايي دست به کار مي شود و جستوجوي وسيعي را براي پيدا کردن نشانها اغاز مي کند بازي از درون يک موزهي قديمي اغاز مي شود لوسيا توانسته است رد يکي از اين نشانها را در موزه پيدا کند اما زماني که او قصد برداشتن نشان را دارد دسته اي از پرنده هاي غول پيکر اهريمني به او حمله ور مي شوند در اين هنگام است که سر و کله ي دانته به شکل اسراراميزي پيدا مي شود و همه ي پرنده هاي اه ريمني را نابود مي کند لوسيا با ديدن دانته بلافاصله او را مي شناسد او در مورد اريوس و اهداف پليدش با دانته صحبت مي کند و از او مي خواهد که براي متوقف کردن اريوس به او کمک کند دانته اين در خواست لوسيا را به عنوان يک پيشنهاد ساده ي کاري مي پذيرد و به همراه لوسيا به منطقه زندگي اريوس مي رود.
در انجا لوسيا دانته را پيش مادر پير خودش مي برد و مادر لوسيا اطلا عات با ارزشي از اريوس در اختيار دانته قرار مي دهد و به او قول مي دهد که در صورت نا بودي اريوس حقايقي را در مورد پدرش اسپاردا براي او باز گو کند دانته قبول مي کند و به سراغ اريوس مي رود در اخرين بخشهاي بازي معلوم مي شود که لوسيا انسان نيست و ما هيتي شيطاني دارد و اريوس ان را به وجود اورده است لوسيا متوجه مي شود که ان پيرزن مادر واقعي اش نيست و زماني که او کودکي خوردسال و بي سرپرست بوده او را پيدا کرده و بزرگ کرده است در واقع پيرزن يکي از حاميان اسپارداي افسانه اي در زمان نبرد با موندوس بوده است و با اگاهي از ماجراي زندگي لوسيا قصد داشته تا او را از خوي شيطاني خودش نگه دارد.
لوسيا با شنيدن اين موضوع حسابي شوکه مي شود و از شدت نا راحتي اشک از چشمانش جاري ميشود دانته که شاهد اين موضوع است براي دلداري دادن به او دوباره جملهي معروفش را تکرار مي کند: تو شيطان نيستي براي اينکه شياطين هرگز گريه نمي کنند.
بعد از اين جريان دانته با اريوس مشغول نبرد مي شود و بعد از يک جنگ تمام عيار و نفس گير او را نابود مي کند.
بر خلاف قسمت اول بازي قسمت دوم از خط داستاني قوي بهره مند نبود و بيشتر بر پايه اکشن هاي پر زد و خورد پايه ريزي شده بود ديگر از جزييات زيباي محيط و موسيقي تاثير گذار خبري نبود و از معماريهاي سبک گوتيک فقط ياد و خاطره اي کم رنگ در اين بازي ديده مي شد با وجود اينکه براي ايجاد تنوع اين بازي در دو DVD طراحي شده بود اما خيلي زود بازيکنها را خسته مي کرد شايد وجود محيط هاي کسل کننده و عدم جذابيت داستاني بازي علتهاي اصلي شکست قسمت دوم بازي بودند.
تنها گرافيک بازي نسبت به نسخه اول بهبود يافته بود و دشمنهاي بازي متنوع تر از قسمت اول بودند .
ولي اينها کافي نبودند چون بعد از عرضه ي اين بازي(نسخه دوم) شرکت کاپ کام دچار شکست مالي شديدي شد عدم استقبال مردم و اعتراض انها به پايين امدن کيفيت بازي باعث شد تا مديران شرکت کاپ کام در مراسمي رسمي از همه ي طرفداران بازي عذر خواهي کنند انها به همه ي علاقه مندانبه اين بازي قول دادند که در اينده اي نزديک و نه چندان دور با ساخت قسمت جديدي از اين بازي تمام انتظارات ان ها را براورده کنند.
به اين ترتيب طرح ساخت قسمت سوم اين بازي در دستور کار سازندگان شرکت کاپ کام قرار گرفت شرکت کاپ کام دوباره فرصتي را در اختيار کارگردان قسمت دوم بازي يعني هيده اکي ايتسونو قرار داد تا با ساخت قسمت سوم بازي اشتباه گذشته ي خود را جبران کند ( به اين ميگن اعتماد به نفس مگه نه) ايتسونو به همراه سازندگان بازي تصميم گرفتند تا براي جبران ضعف هاي موجود در قسمت دوم بازي ورسيدن به شرايط ارماني قسمت اول ان سوژه ي قسمت سوم را به صورت ماجراي بازگشت به گذشته ( Flash Back) کار کنند.
با انجام اين کار مي توانستند که دوباره از عناصر موفقيت اميز قسمت اول بازي در ساخت قسمت سوم ان نيز استفاده کنند عناصر موفقيت اميزي چون معماري هاي سبک گوتيگ و حضور مجدد شخصيت ورجيل.
قسمت سوم به ماجراي جواني دانته و تلاش برادر او ورجيل براي بدست اوردن تکه ي ديگر گردنبند اسپاردا مي پردازد بازي همانند قسمت اول از درون دفتر دانته اغاز مي شود و زماني که دانته هنوز کار روزانه خود را شروع نکرده مرد تاس و مرموزي به نام Arkham وارد دفتر کار او مي شود و از او در مورد نام خودش و اسپاردا سوالهايي مي پرسد بعد در حالي که پيام دعوت ورجيل را به او مي دهد ميز کار او را واژگون مي کند و مثل ترش در قسمت اول بازي دانته را مورد ارزيابي قرار مي دهد بعد از اين اتفاق تعداد زيادي هيولا به طور ناگهاني به دانته حمله مي کنند و با سلاح هاي داسي شکل خود به او ضرباتي وارد ميکنند اما دانته به شکل اسرار اميزي اسيب نميبيند و خيلي راحت وخونسرد هيولا ها را نا بود مي کند ولي محل کار او به شدت اسيب مي بيند دانته از اين جريان حسابي ناراحت وخشمگين شده است براي گرفتن انتقام به سراغ ارخام و ورجيل مي رود در ادامه ما شاهد دختري با نام Mary هستيم که کار او هم شکار شياطين استو در اواسط داستان مشخص مي شود که او دختر ارخام است و بالاخره بعد از مدتي تعقيب و گريز ورجيل ودانته با هم روبرو مي شوند که بعد از گفتگويي طولاني دو برادر با هم مشغول مبارزه مي شوند که در عين ناباوري اين ورجيل است که موفق به شکست دانته مي شود و تکه ي دوم گردنبند را که اختيار اوست از ان خود کند بعد از کشته شدن دانته ناگهان خوي شيطاني او که تا ان زمان مخفي مانده بود بيدار مي شود و او را به زندگي باز مي گرداند بدين ترتيب دانته به ماهيت اصلي خود پي مي برد و متوجه مي شود که که علت اصلي تمام قدرت هاي او وجود همين قدرت شيطاني است که در وجود او نهفته است به نظر مي رسد نام داستان بازي بيداري دانته ( Dante`s Awakening ) از همين بخش الهام گرفته شده باشد.
ورجيل بعد از بدست اوردن تکه ديگر گردنبند احساس مي کرد ديگر به ارخام احتياجي ندارد به طور غافلگير کننده اي او را مي کشد.
کمي بعد ماري با بدن نيمه جان پدرش روبرو مي شود و ارخام به او مي گويد که توسط ورجيل طلسم شده بوده و به همين علت دست به اعمال شيطاني مي زده او به ماري مي گويد هدف ورجيل باز کردن طلسم باستاني است که سالها پيش اسپاردا به وسيله ي ان دروازه ي دنياي جهنمي را مسدود کرده بود ارخام از ماري مي خواهد که جلوي اين اتفاق رو بگيرد و بعد در اثر خونريزي زياد مي ميرد اما در انتهاي بازي معلوم مي شود که او نمرده و دلقک مرموز همان ارخام است ودر صحنه ي نمايشي انتهايي بازي زماني که دانته وماري در حال صحبت با يکديگرند مي بينيم که در اثر ياداوري خاطره اي اشک از چشمان دانته جاري مي شود ماري با ديدن اشکهاي دانته از او سوال مي کند تو داري گريه ميکني؟ دانته در جواب او جمله ي معروف خود را يکبار ديگر تکرار ميکند: شياطين هرگز گريه نمي کنند ماري نگاهي به دانته مي کند و ميگويد: به نظر من اگر شيطاني کسي را دوست داشته باشد به خاطر از دست دادن او شايد گريه کند و به اين ترتيب يکبار ديگه بام بازي تکرار مي شود.
گرافيک بازي بسيار قابل قبول است و موسيقي متال شما را تحت تاثير قرار مي دهد در مجموع اين نسخه مانند قسمت اول موفق بود و شرکت کاپ کام به قول خودش عمل کرد.
دانته يکي از محبوبترين و دوست داشتني ترين شخصيتهاي بازيهاي کامپيوتري است.
او بار ديگر با devil may cry 4 باز 'گشته تا شاهکاری دیگر را به نمایش گذارد.
ده عکس زیبا از بازی Devil May Cry4 توسط sam fisher 08 مدیر عزیز بخش بازیها
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
LORD SCORPIAN
11-06-2008, 13:53
سلام به نظر من تاپیک خیلی خوبی زدین حالا اگه میشه لطف کنین و داستان بازی Kane & Lynch رو هم بزارین چون من کامل متوجه داستان این بازی نشدم.با تشکر
lord Scorpian عزیز من نمیدونم داستان ها کجا هستن یعنی توی چه تاپیک هایی هستن با کلی سرچ داستان دویل می کرای رو پیدا کردم
الان هم همینطور دنبال داستان ها میگردم
خوشحال میشم کسی در این راه کمکم کنه
a.salireza
11-06-2008, 14:08
قبلآ يه تاپيك در اين باره بود.:27: قبل از اينكه تاپيك ميزدي يه سرچ ميكردي.:46:
سلامی دیگر
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داستان بازی Assassins Creed نوشته شده توسط havas_1980 همکار عزیز بخش بازیها
داستان: شما در تاریخ سپتامبر 2012 نقش Desmond Miles یک متصدی بار را بر عهده دارید که گفته میشود آخرین نسل از خط فامیلی آدمکشان است و خود او بیخبر از این موضوع میباشد. Desmond توسط افراد ناشناسی ربوده و به آزمایشگاه تشکیلات Abstergo برده میشود, جایی که محققان بر روی پروژه Animus کار میکنند و قصد دارند از او بر روی دستگاه Animus استفاده کنند. این دستگاه خاطرات جد Desmond در دوره جنگ های صلیبی سوم - میان نیروهای Richard the Lionheart (ریچارد شیردل) و نیروهای Saladin (صلاح الدین ایوبی) در سال 1191 میلادی - که در DNA او وجود دارد را استخراج کرده و به نمایش میگذارد. در این خاطرات شما نقش Altaïr ibn La-Ahad (به عربی الطائر ابن لا أحد و به فارسی پرنده پسر هیچکس) عضو حشاشین (انجمن آدمکشان) را بر عهده دارید.
خاطرات Altaïr که Desmond ("فرد هفده" نامیده میشود) آن را تجربه میکند بدین ترتیب شروع میشود: Altaïr به همراه دو آدمکش دیگر به نام Malik و برادر او (که نامش گفته نمیشود) وظیفه دارند که گنجینه اسرارامیزی را که از آن به سومین تکه بهشتی یاد میشود از خرابه های معبد سلیمان واقع در اورشلیم به دست بیاورند. آنها در معبد سلیمان به رئیس بزرگ اعضای Templar (عضو فرقهای از صليبيون نظامی قرون وسطی) یعنی Robert de Sablé برخورد میکنند. Altaïr از روی خودخواهی و بدون احتیاط برای کشتن Robert حمله میبرد. اما موفق نمیشود و به طور تصادفی از همراهانش جدا میشود و Robert و افرادش را با Malik و برادرش ترک میکند. به محض اینکه او به مصیاف میرسد و خود را به پایگاه میرساند, Malik هم زخمی به آنجا میرسد در حالی که برادرش را از دست داده و توانسته گنجینه را بدست بیاورد... بعد از آن Altaïr گناهکار شناخته شده و به درجه مبتدی نزول پیدا میکند (پایین ترین درجه در دسته آدمکشان). اما Al Mualim (المعلم) رهبر آدمکشان پیشنهادی بابت پس گرفتن درجه به او میکند. Altaïr بایستی در سرزمین مقدس نه شخصیت مهم را که تشدید کننده جنگ های صلیبی سوم میباشند را به قتل برساند تا صلح و دوستی برپا شود.
گیم پلی: برای رسیدن به هدف, بازیکن باید با استفاده از مخفی کاری و تاکتیک های جاسوسی, اطلاعات اهداف (9 شخصیت مهم) را جمع آوری کند. این تاکتیکها شامل استراق سمع كردن, بازجویی, جیب بری و انجام دادن وظایف برای خبرچین ها (جاسوس) است. بازیکن در کنار این وظایف, وظایف فرعی دیگری هم دارد, شامل بالا رفتن از برجها برای مشاهده نقشه شهر و نجات دادن مردمی که توسط نگهبانان و سربازان مورد آزار و اذیت واقع میشوند. همچنین جمع آوری پرچمها و به قتل رساندن اعضایTemplar جز وظایف فرعی حساب میشود. بازی در سرزمین مقدس یعنی چهار شهر مصیاف, دمشق, عکا و اورشلیم و محدوده های خارج این شهر ها (قلمرو پادشاهی) اتفاق می افتد. به غیر از شهر مصیاف, بقیه شهر ها دارای سه بخش هستند که هر کدام به مرور زمان باز میشوند.
ادامه داستان: Templar در حین بازی Altaïr متوجه میشود با آنکه که اهداف به طور محرمانه از اعضای Templar هستند ولی قتل اهداف تعیین شده چیزی فراتر از به قتل رساندن تشدید کنندگان جنگ صلیبی سوم میباشد و موضوع دیگری باید در میان باشد. همچنین Desmond وقتی که پرسنل, آزمایشگاه را ترک میکنند به طور مخفیانه سر کامپیوترهای آنها رفته و ایمیل های پرسنل آزمایشگاه را میخواند و میفهمد تشکیلاتی که او را دزدیده از اعضای باقیمانده Templar هستند. او متوجه میشود به این دلیل ربوده شده تا تشکیلات با مرور خاطرات Altaïr بتواند مکان گنجینه های قدیمی را که در دنیا مخفی شده, بیابد همانطور که اعضای پیشین در زمان جنگ هی صلیبی به دنبال آنها بوده اند. او میفهمد که اعضای باقیمانده انجمن آدمکشان هم در دنیای مدرن وجود دارند و سعی دارند جلوی نقشه های تشکیلات را گرفته و نگذارند تا تشکیلات با مرور خاطرات بتواند مکان گنجینه ها را بیابد. در خاطرات Altaïr سرانجام آشکار میشود که اعضای Templar قصد داشته اند که اختلاف میان آدمکشان با صلیبیون و مسلمانان به راه بیندازند. برای رسیدن به این هدف بین ریچارد شیردل و صلاح الدین ایوبی طرح اتحاد ریخته میشود تا با همکاری یکدیگر به جنگ با آدمکشان بپردازند و اعضای Templar در آرامش باشند.
توضیح در مورد هدف تشکیلات Abstergo اینست که هدف این تشکیلات برقرار کردن صلح جهانی بین همه ملت ها از طریق تسلط مطلق بر جامعه بشری به واسطه یافتن و استفاده از گنجینه های قدیمی گمشده که دارای قدرتهای فرا بشری هستند میباشد. واژه Abstergo که از Absterge گرفته شده به معنی تمیز کردن و شستشو دادن است.
پایان داستان: سرانجام Altaïr با هدف نهم یعنی Robert de Sablé رو به رو میشود و او را شکست میدهد. Robert de Sablé بعد از مغلوب شدن آشکار میکند که استاد Altaïr یعنی Al Mualim هم یکی از اعضای Templar میباشد. او به واسطه گنجینه سومین تکه بهشتی دارای قدرتی است که میتواند وهم و خیال ایجاد کند. Altaïr به سوی مکان Al Mualim راهی میشود و پس از نبردی سخت توانست استاد خود را شکست دهد و به سومین تکه بهشتی دست پیدا کند.
وقتی که خاطرات Altaïr به پایان میرسد, Desmond بلند شده و از Animus خارج میشود. او میفهمد که تشکیلات تیمهای جستجو را به سوی محلهایی که توسط Piece of Eden (تکه بهشتی) در خاطرات نمایان شده, فرستاده است و امید دارد که گنجینه های دیگری را هم پیدا کند. Desmond لازم نشد که توسط تشکیلات ساکت شود چون توسط پژوهشگری به نام Lucy Stillman - که با نشان دست خود آشکار کرد که خود از اعضای انجمن آدمکشان میباشد - نجات پیدا کرد. Desmond در پایان بازی به قدرت جد خود یعنی Eagle Vision (دید عقاب) دست پیدا میکند. با نگاه کردن به Lucy متوجه میشود که او یک متحد است (به رنگ آبی دیده میشود) و دلیل دیگری است که او در حقیقت یک مامور مخفی از اعضای انجمن آدمکشان و هدف از فرستادن Lucy به تشکیلات Abstergo, به دست اوردن اطلاعات پروژه ها و برنامه های اخیر و به تعویق انداختن پروژه ها و برنامه های آینده تشکیلات بوده است. Desmond همچنین پیغام هایی را در کف و دیوار آزمایشگاه می بیند که فقط خود او میتواند آنها را ببیند. (این نوشته ها توسط نفر شماره شانزده نوشته شده بود ولی بعد توسط تشکیلات پاک میشود)
در یکی از ایمیلهای کامپیوتر Warren Vidic عنوان می شود افراد قبلی که از Animus به مدت طولانی استفاده کرده بودند بعد از مدتی قادر نبوده اند که وقایع گذشته و حال را از هم تشخیص بدهند و توانایی های اجدادشان به گونه خاصی با توانایی های خود آنها ترکیب میشد. این عارضه که آن را "The Bleeding Effect" میگویند دلیلی است که Desmond در پایان بازی قادر به استفاده از قابلیت Eagle Vision میشود.
مشاهده پست اصلی
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
قبلآ يه تاپيك در اين باره بود.:27: قبل از اينكه تاپيك ميزدي يه سرچ ميكردي.:46:
علی رضا جان سرچ زدم چیزی پیدا نکردم البته با این سرچر انجمن هم مگه میشه چیزی پیدا کرد؟
سلام
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این بار به سراغ داستان بازی Call Of Duty 4 رفتم داستان نوشته شده توسط havas_1980 همکار عزیز بخش بازیها هستش
خلاصه داستان تخیلی بازی اینه که بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نژاد پرستی به نام زاخائف در روسیه آرزوی بازگشت حکومت سابقش رو در سر داره.
اون با تشکیل یک گروه تروریستی در روسیه دست به آشوب میزنه. دولت روسیه هم که خودشو ناتوان میبینه از ناتو درخواست کمک میکنه.
نیروهای انگلیسی هم وارد میشن تا زاخائف رو از بین ببرند. ولی اون جان سالم به در میبره و به مدت 15 سال از نظر پنهان میشه ...
بعد 15 سال شخصی به نام الاسد به همراه گروه بزرگ تروریستی خودش قصد داره آشوب در خاورمیانه راه بندازه تا زاخائف بتونه با دزدیدن چند کلاهک هسته ای و حمله های تروریستی بزرگ دوباره اتحاد جماهیر شوروی رو زنده کنه.
شما در نقش نیروهای انگلیسی و آمریکایی ظاهر میشین تا جلوی حملات زاخائف رو گرفته و نابودش کنید...
کاراکترهایی که در نقش اونا ظاهر میشید:
گروهبان مک تاویش سرباز انگلیسی که تحت امر کاپیتان پرایس انجام وظیفه میکنه.
گروهبان جکسون سرباز آمریکایی که پایان قسمت اول در جریان انفجار اتمی خاور میانه کشته میشه.
کاپیتان پرایس فرمانده انگلیسی - همچنین در نقش جوانی گروهبان پرایس در اکراین 15 سال پیش تحت امر کاپیتان مک میلان.
یاسر الفلانی رئیس جمهور (مجهول الکشور) خاور میانه ای که توسط خالد الاسد کشته میشود.(مقدمه بازی)
مسلسلچی هواپیمای AC-130 که از جوخه کاپیتان پرایس محافظت میکنه.
و در پایان بازی در نقش مامور ضد تروریستی انگلیسی در جریان هواپیما ربایی که شخص مهمی رو نجات میده.
دشمنان:
خالد الاسد فرمانده نیروهای انقلابی خاور میانه و از متحدان امران زاخائف که در پایان قسمت اول به دست کاپیتان پرایس کشته میشه.
امران زاخائف فرمانده روسی و دشمن اصلی بازی که در صدد انتقام از بابت جنگ سرد هست.
اون 15 سال قبل قرار بود در اکراین توسط گروهبان پرایس کشته بشه ولی جون سالم به در برد ودستش رو از داد.
ویکتورزاخائف پسر امران زاخائف که در پایان قسمت دوم تحت تعقیب نیروهای آمریکایی و انگلیسی قرار میگیره و چون محاصره میشه خودکشی میکنه. اون در مقدمه بازی, یاسر الفلانی رو به محل اعدام اسکورت میکنه.
فقط داستان warcraft اگه میشه داستان کاملش رو از اول تا آخرش رو بزارید ...مرسی
باز هم سلام
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این بار داستان بازی prince of persia رو میخوام براتون بزارم نوشته شده توسط M E H D I عزیز مدیر بازنشسته بخش بازیها
///////شروع قسمت اول\\\\\\\\\Prince Of Persia: Sands of Timeپادشاه ايران به همراه پسرش _كه ميشه همون شاهزاده خودمون_ توي يه جنگ پيروز ميشن و موفق ميشن كه اون ساعت شني رو از اونها به غنيمت بگيرن. بعد از جنگ، پدر شاهزاده اين ساعت شني بزرگ رو به پادشاه Palace يعني ماهاراجه هديه ميده. شاهزاده توي جنگ به صورت تصادفي يك خنجر پيدا مي كنه( Dagger Of Time) و اون رو به پدرش ميده. وزير پدر شاهزاده، يعني همون Vizier اونجا از پدر شاهزاده ميخواد كه اين خنجر رو به عنوان غنيمت جنگي، به اون بدن. اما پدر شاهزاده ميگه كه من نمي تونم اولين غنيمتي كه پسرم كسب كرده رو به يه نفر ديگه بدم. Vizier از يه راه ديگه وارد ميشه و زماني كه ماهاراجه ساعت شني رو نشون ميده، به يه قدرت فوق العاده اشاره مي كنه و ميگه كه بايد يه نفر اون خنجر سحرآميز رو توي ساعت شني بكنه كه اون قدرت آزاد بشه. شاهزاده از همه جا بي خبر هم اين كار رو انجام ميده و با اين كارش شنهاي زمان رو آزاد مي كنه. با آزاد كردن شنهاي زمان، همه امپراطوري نابود ميشه و همه تبديل ميشن به شياطين(Demon) يا همون غولهاي شني( Sand Monster). فقط سه نفر مي مونن: شاهزاده كه خنجر توي دستش بود، Vizier كه خودش شنها رو آزاد كرد و Farah دختر ماهاراجه كه پشت ستون بود و شنهاي زمان به اون برخورد نكردن. Vizier از شاهزاده ميخواد كه اون خنجر رو به اون بده اما شاهزاده اين كار رو نمي كنه و فرار مي كنه از دست Vizier.
شاهزاده براي نجات جون خودش،مجبور ميشه پدر خودش رو كه تبديل به غول شني شده رو بكشه. توي راهي كه شاهزاده طي مي كنه، عاشق Farah دختر ماهاراجه ميشه اما بهش اعتماد نمي كنه. اين اعتماد نكردن شاهزاده براش گرون تموم ميشه و شاهزاده زماني كه ساعت شني رو پيدا مي كنه، حرف Farah رو قبول نمي كنه و با خنجر جادويي، شنهاي زمان رو برنمي گردونه. Farah هم براي اين كه خودش اين كار رو انجام بده، نقشه اي ترتيب ميده و خنجر شاهزاده رو توي حموم ميدزده. شاهزاده دنبال Farah ميره تا خنجر رو بگيره، اما Farah از يك دره سقوط مي كنه و مي ميره. شاهزاده يك بار ديگه به ساعت شني مي رسه و اين بار ديگه خنجر رو مي كنه توش و شنهاي زمان رو برميگردونه و تمام اتفاقاتي كه افتاده بود، مثل مردن پدرش و Farah و ...، همشون بر ميگردن. شاهزاده به قصر ماهاراجه ميره تا خنجر رو به Farah بده اما Vizier نميذاره. شاهزاده vizier رو مي كشه و خنجر رو به Farah ميده و خودش ميره.
/////// شروع قسمت دوم \\\\\\\Prince Of Persia: Warrior Withinبعد از يه مدت، يك پيشگو به شاهزاده ميگه يك غول قدرتمند كه نگهداشتنش غيرممكن هست( Unstoppable Beast) و نگهبان زمان هست(Dahaka) دنبال تو هست. شاهزاده ماجراي قسمت اول رو براي پيشگو تعريف مي كنه. پيشگو ميگه كه هر كس شنهاي زمان رو آزاد كنه، بايد بميره. شاهزاده ميگه كه براي اولين بار توي عمرش ترسيده و پيشگو هم ميگه كه " و تو خواهي مرد" (Prince: For the first time of my life, I'm afraid=== Old man: And you will die)
شاهزاده ميگه كه من از خود شنها براي برگردوندن خودشون استفاده كردم، پس مي تونم سرنوشت خودم رو هم باهاشون عوض كنم. اما پيشگو ميگه حتي اگه بتوني به جزيره زمان_ جايي كه شنهاي زمان اونجا توسط Empress of Time ايجاد ميشه_ هم بري، باز هم مجبوري با Empress درگير بشي. اما شاهزاده قبول نمي كنه و به سمت Island of time يا همون جزيره زمان ميره. اما پيشگو ميگه كه آينده توي خوب تموم نميشه، توي نمي توني سرنوشتت رو عوض كني؛ هيچكس نمي تونه
(But know this: your journey will not end well, you cannot change your Fate; No man can)
شاهزاده توي راه جزيره زمان، توسط Shahdee مورد حمله قرار مي گيره و از كشتي به بيرون پرت ميشه. موجها شاهزاده رو به جزيره زمان مي برن. شاهزاده بعد از طي يه مسير، به قصر Empress ميرسه. اونجا شاهزاده بدون اين كه بدونه جون Empress رو نجات ميده( جنگ Shahdee با Kaileena كه يادتون هست؟ ) و از دختري كه جونش رو نجات داده بود( همون Empress) در مورد ملكه زمان سوال مي كنه و مي خواد راهي براي ديدن اون پيدا كنه. اما Kaileena ميگه كه Empress از دنياي مردها خوشش نمياد و هيچ مردي رو قبول نمي كنه كه پيشش برن. به شاهزاده هم ميگه كه برگرد. ( اين دعوايي كه شما توي بازي مي بينين به خاطر اين هست كه كايلينا از شادي به علت اين كه نتونسته جلوي شاهزاده رو بگيره عصباني بود و شادي رو زد حتي. شادي هم مي خواست كايلينا رو از دره پرت كنه پايين كه شاهزاده نذاشت. علت اين كه كايلينا نمي خواست شاهزاده به جزيره زمان برسه اين بود كه كايلينا توي آينده خودش ديده بود كه به دست شاهزاده مي ميره. يعني در واقع شاهزاده و كايلينا هر دو مي خواستن سرنوشت خودشون رو عوض كنن. اما راه عوض كردن سرنوشت اونها متفاوت بود؛ شاهزاده بايد نميذاشت كايلينا شنهاي زمان رو دست كنه براي اين كه اگه شنهاي زمان درست ميشد، سرنوشت شاهزاده حتمي ميشد. اما كايلينا براي عوض كردن سرنوشتش مجبور بود شاهزاده رو بكشه.)
شاهزاده به محل ساخته شدن شنها مي رسه و كايلينا رو اونجا مي بينه. از اون مي پرسه كه چطوري مي تونه نذاره شنهاي زمان ساخته نشن. اون هم ميگه كه بايد دو تا برج رو فعال كني تا در باز بشه. شاهزاده دو تا برج رو فعال مي كنه و برميگرده اما مي بينه كه كايلينا همون Empress هست. اونجا شاهزاده مجبور ميشه كه كايلينا رو بكشه اما از شانس بد شاهزاده، وقتي كايلينا كشته ميشه، شنهاي زمان دوباره آزاد ميشن اما شاهزاده نمي فهمه. شاهزاده فكر مي كنه كه با كشتن كايلينا، ديگه هيچ چيزي توي ساعت شني زمان (Hourglass) نيست و سرنوشت اون عوض شده اما با ديدن اينكه داهاكا دوباره دنبالش مي كنه، كاملا نا اميد ميشه.
( I am the architect of my own destruction. So this it; what is written in the timeline cannot be changed)
اما شاهزاده با خوندن نوشته هاي روي ديوار، مي فهمه كه اگه بتونه به ماسك جادويي اشباح( Mask of the wraith) دست پيدا بكنه مي تونه دوباره از زمان بگذره و برگرده و سرنوشت خودش رو عوض كنه. از اينجا به بعد شاهزاده اميد دوباره اي ميگيره( A second chance) و دنبال ماسك جادويي مي گرده. با پيدا كردن ماسك جادويي، شاهزاده تبديل به شبح شني ميشه(Sand Wraith). توي اين حالت شاهزاده مي تونه به صورت نامحدود از شنهاي زمان استفاده كنه اما جونش هر لحظه كم و كمتر ميشه.
(اينجا بايد يه خورده برگرديم عقب تر. يه جاي بازي شما مي بينين كه داهاكا هر دو تاي اينها( شاهزاده و شبح شني) رو يه جا مي بينه و شاهزاده خودش رو نجات ميده تا شبح شني بميره. اين همون اشتباهي بود كه شاهزاده مرتكب شده بود. يعني اون شانس دوم رو از خودش گرفته بود.) حالا اين بار كه شاهزاده به صورت شبح شني به اون صحنه مي رسه، كاري مي كنه كه شاهزاده اصلي بميره و شبح زنده بمونه. بعد از اينكه داهاكا شاهزاده اصلي رو مي كشه، شبح شني، ماسك رو از روي صورتش برميداره و باز هم تبديل ميشه به شاهزاده اصلي. اما اين بار ديگه با كايلينا نمي جنگه. بلكه كايلينا رو هم ميبره به زمان خودش تا سرنوشت اون هم عوض بشه. شاهزاده به كالينا ميگه كه نميخواد اون رو بكشه اما اون ميگه كه اگه حتي اون هم نخواد باز هم زمان اون رو مجبور مي كنه. بعد از يه ذره حرف زدن شاهزاده اون رو راضي مي كنه كه جنگ نكنن اما يهو سر و كله داهاكا پيدا ميشه. شاهزاده باز هم تعجب مي كنه، چون ديگه الان هيچ شني توي ساعت شني نيست و داهاكا الان نبايد اينجا باشه. اما بعد مي بينه كه داهاكا دنبال اون نيست بلكه اومده كه كايلينا رو بكشه به اين خاطر كه اون متعلق به اين زمان نيست. چون شاهزاده كايلينا رو آورده به اين زمان، خودش رو مقصر مي بينه و براي جبرانش به داهاكا ضربه ميزنه و متوجه ميشه كه داهاكا در مقابل شمشير آب آسيب پذير هست. ( اگه يادتون باشه توي بازي هم مي ديديم كه داهاكا نمي تونست از آب رد بشه.) بعد شاهزاده با كمك كايلينا داهاكا رو مي كشه و اون رو توي آب ميندازه. وقتي توي آب ميوفته كل بدن داهاكا نابود ميشه. به اين صورت شاهزاده سرنوشت خودش و كايلينا رو عوض ميكنه.
//////////شروع قسمت سوم\\\\\\\\\\\Prince Of Persia: The Two Thronesشاهزاده و كايلينا باهم به بابل برميگردن(Babylon) اما توي راه شاهزاده مي بينه كه شهر داره توي آتيش مي سوزه. از چند طرف به كشتي شاهزاده حمله ميشه و كشتي غرق ميشه. كساني كه جديدا شهر رو تصرف كردن و هيچ كدوم از شن نيستن، كايلينا رو كه بيهوش كنار ساحل افتاده رو ميبرن. شاهزاده به دنبال اونها ميره ولي يه ذره دير ميرسه. وقتي هم ميرسه ماموران Vizier اون رو مي گيرن. Vizier كايلينا رو مي كشه و بعد اون خنجر رو توي شكم خودش مي كنه و تبديل به غول ميشه. با كشتن كايلينا، شنهاي زمان دوباره آزاد ميشن و همه ماموران vizier تبديل به غولهاي شني(sand monster) ميشن. اما اين بار ديگه شاهزاده خنجر توي دستش نبود و به همين خاطر شنهاي زمان روي اون هم اثر ميذارن ولي چون شاهزاده سريع خودش رو به خنجر مي رسونه، شنهاي زمان اون رو كاملا به غول تبديل نمي كنن. حالا شاهزاده ديگه همون شاهزاده قبلي نيست. اون دو نوع روح داره. يك روح خوب كه مي خواد جون مردمش رو نجات بده و يك روح پليد كه فقط به فكر منافع خودش هست. هر چي كه بازي ميگذره، شنهاي زمان بيشتر توي بدن شاهزاده نفوذ مي كنن كه اين موضوع رو مي تونين از روي رنگ زردي كه از دست شاهزاده شروع ميشه و توي آخراي بازي تا پشتش ادامه پيدا مي كنه ببينين. شاهزاده توي راهش Farah رو مي بينه و اون رو با اسم صدا مي كنه اما Farah اون رو نميشناسه ( اگه يادتون باشه گفتيم كه همه چيز توي شاهزاده ايراني 1 به حالت اول برگشت و Farah همه چيزهايي رو كه ديده بود رو فراموش كرد) روح پليد شاهزاده هميشه با شاهزاده كل كل مي كنه و حرفهاي اونها وسط بازي باعث ميشه آدم سرگرم بشه. شاهزاده بعضي جاها به حرف روح پليدش گوش مي كنه و اين باعث ميشه كه وسط هاي كار، با Farah بحثشون بشه. Farah و شاهزاده صداي يه زن رو ميشنون كه دارن شكنجه ش ميكنن. Farah ميگه كه بايد به كمك اون بريم اما شاهزاده ميگه كه اين كار وقت ما رو مي گيره. اما بعد از اين كه Farah از اون جدا ميشه و ميره، شاهزاده برميگرده و به كمك مردمش ميره و از اون به بعد ديگه به حرفهاي روح پليدش گوش نميده.
شاهزاده چند بار به كمك مردم ميره و مردم هم يه بار جون شاهزاده رو نجات ميدن. بعد از يه مدت بازي كردن، جنگ باVizier شروع ميشه. بعد از كشتن Vizier، كايلينا مياد و شنهايي كه توي بدن شاهزاده نفوذ كردن رو از بين ميبره. توي خواب و توي يه محيط ماتريكسي، شاهزاده دليل همه بدبختيهاي خودش رو مي فهمه. در واقع دو تا شاهزاده وجود دارن. شاهزاده تاريكي و شاهزاده اصلي. شاهزاده تاريكي تمام اين مشكلات رو براي شاهزاده فراهم كرده بود تا خودش به حكومت برسه. در واقع روح پليدي كه شاهزاده داشت، همون شاهزاه تاريكي بود كه توي روحش نفوذ كرده بود. آخر اين قسمت، ما دو تا تخت پادشاهي رو مي بينيم_ كه اسم قسمت سوم رو به همين علت گذاشتن The two thrones_ اما شاهزاده به اونها اهميتي نميده و به سمت نور ميره( اين هم پيام اخلاقي داستان بود ) به هر حال شاهزاده بعد از خواب داستان رو براي Farah اينجوري تعريف مي كنه:
همه مردم فكر مي كنن زمان مثل يك رود هميشه حركت مي كنه اما من صورت زمان رو ديدم.
(Most people think the time is like a river, but I have seen the face of time)
البته جمله كامل تر از اين رو اگه يادتون باشه توي اول قسمت اول(POP: Sands of time) بازي گفت:
"همه فكر مي كنن كه زمان مثل يه رود هميشه توي يك جهت حركت مي كنه. اما من صورت ديگه زمان رو ديدم و من مي تونم بگم كه اين درست نيست. زمان مثل يك اقيانوس توي طوفان هست. ممكنه شما بگين من كي هستم؟ پس بشينين و من براي شما داستاني رو ميگم كه تا حالا شبيه اون رو نشنيدين."
مشاهده پست منفرد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
I3 E L O \/ E D
11-06-2008, 17:57
تاپیک خیلی خوبی.
حتما ادامه بده!
LORD SCORPIAN
11-06-2008, 20:17
دوست عزیز شرمنده ولی یه تاپیک قبلا با همین موضوع وجود داره لا اقل درخواست بده با هم ادغامش کنن یا فعالیتت رو تو اون تاپیک ادامه بده
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Desperados
11-06-2008, 21:01
تاپيك جالبي هست ادامه بده !!!
سلام
شرمنده بر و بچ عزیز که تاپیک تکراری شدش اخه اینقدر سرچر انجمن خرابه و بد سرچ میکنه که ادم تاپیک مورد نظرشو پیدا نمیکنه ادم داستان رو سرچ میکنه تاپیک همه بازیها میاد بجز کلمه داستان:31:
به هر حال من به هوس عزیز میگم ببینم که چی میشه
از نظر من همین تاپیک سرپا باشه بهتره اخه اون تاپیک حدودا 20 صفحه هستش و کلی توش اسپم هست یعنی حدودا در صفحه های اخر فقط 1 پست داستان بازی بود بقیه همه اسپم هست بهتره همین باشه چون الان دیگه بر و بچ زیاد اسپم نمیدن:20: البته قبلا هم نمیدادن الان کمتر شده . از نظر من همین باشه بهتره توی اون تاپیک رفتن به همه صفحه ها خیلی سخته اگه همین باشه من سعی میکنم در هر صفحه حد اقل چند تا داستان باشه ...
ممنون
محمد...
سلام
شرمنده بر و بچ عزیز که تاپیک تکراری شدش اخه اینقدر سرچر انجمن خرابه و بد سرچ میکنه که ادم تاپیک مورد نظرشو پیدا نمیکنه ادم داستان رو سرچ میکنه تاپیک همه بازیها میاد بجز کلمه داستان:31:
به هر حال من به هوس عزیز میگم ببینم که چی میشه
از نظر من همین تاپیک سرپا باشه بهتره اخه اون تاپیک حدودا 20 صفحه هستش و کلی توش اسپم هست یعنی حدودا در صفحه های اخر فقط 1 پست داستان بازی بود بقیه همه اسپم هست بهتره همین باشه چون الان دیگه بر و بچ زیاد اسپم نمیدن:20: البته قبلا هم نمیدادن الان کمتر شده . از نظر من همین باشه بهتره توی اون تاپیک رفتن به همه صفحه ها خیلی سخته اگه همین باشه من سعی میکنم در هر صفحه حد اقل چند تا داستان باشه ...
ممنون
محمد...
به نظر من هم اینجا ادامه بدین بهتره! من هم کمکت میکنم!
Far Cry 2
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داستان بازي:
بازی در Far Cry 2 در منطقه ای از آفریقا دنبال می شود.که هنوز در آشوب به سر می برد.شما به این منطقه اعزام می شوید تا یک دلال اسلحه فراری که به دو طرفی که در حال جنگ هستند اسلحه می فروشد را پیدا کرده و دستگیر کنید تا به جنگ های داخلی پایان دهید.شما برای پیدا کردن این دلال اسلحه باید به طرفین جنگ باج یا رشوه بدهید یا ماموریتی برای انها انجام دهید.د و طبق اخرين اطلاعات منتشر شده شما در اوايل بازي توسط يك پشه مالاريا گزيده مي شود و بايد در طول بازي به فكر پيدا كردن دارو براي درمان خود باشيد و در غير اين صورت شما حالتان بد شده و حالت تهوع به شما دست خواهد داد!هنوز اطلاعات زيادي از داستان بازي فاش نشده است.
تو بازی مکس پین 2 فقط اگه تو سخترین مدش بری داستان آخر بازی عوض میشه و مونا زنده میشه ولی در حالت معمولی مونا میمیره.
اره سام جون همین اینجا ادامه بدیم خیلی بهتره اخه اونجا پر اسپم هستش
این قضیه درست مثل قضیه تاپیک اویل هستش تاپیک اول اویل 4 پر از اسپم شدش برای همین مهدی جان تاپیک جدیدی زدش و همه به تاپیک جدید انتقال داده شدش اگه این تاپیک بمونه خیلی بهتره ها ... اخه خیلی وقته توی اون تاپیک مطالبی نمیره وکسی توش فعالیت نمیکنه_ البته باید ببینیم نظر مدیر و همکار عزیز این بخش چیه...
ممنون
محمد...
سلام
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این سری به سراغ داستان بازی Metal Gear Solid 4: Guns of the Patriots رفتیم
مسلما یکی از مهمترین نکات موفق سری MGS داستان آن است که بسیار شبیه یک فیلم سینمایی کامل است. به طوری که به تک تک جزئیات آن توجه شده است و اگر درست به آن دقت کنید متوجه نکات بسیار ریز و جالبی خواهید شد. داستان نسخه چهارم بازی، Guns of the Patriots تقریبا 6 سال پس از واقعه جزیره مان هاتان یا بهتر است گفت 6 سال پس از داستان MGS2 : Sons of Liberty به وقوع می پیوندد. دنیا تغییر کرده است. اکنون دیگر جنگ به یک کار پر سود تبدیل شده است. جنگ دیگر به خاطر منابع مختلف، فرهنگ ها، نژاد ها و موارد اینگونه نیست. اکنون ماشین ها و افراد اجیر شده به نمایندگی از شرکت های شخصی نظامی (PMC) در جنگ هایی بی پایان با هم مبارزه می کنند. اینطور که به نظر می رسد هر پنج PMC بزرگ دنیا به شرکتی به نام Outer Heaven تعلق دارند. این شرکت توسط Big Boss تاسیس شد و اگر به خاطر داشته باشید در سال 1995 تلاش کرد با پروژه Metal Gear TX-55 به برتری نظامی دست یابد اما با دخالت اسنیک نقشه های آن ها بر باد رفت.
در MGS4 در پشت این شرکت برادر و دشمن خونی Solid Snake یعنی Liquid Snake قرار دارد. او یکی از سه برادری است که در پروژه Les Enfants Terribles توسط نمونه سلول های Big Boss متولد شد. آخرین برادر آن ها نیز Solidus بود که در 1972 همراه دو برادر دیگر به دنیا آمد و در MGS2 وارد داستان شد. Liquid Snake همواره از Solid Snake نفرت داشته است. دلیل این نفرت موفق تر بودن اسنیک بوده است. اگر نسخه اول را انجام داده باشید حتما صحنه های مبارزه بین آن ها را به خاطر دارید. در آخر نسخه اول نیز Liquid کشته می شد. در MGS2 مشخص می شد که Liquid نمرده است و کنترل Revolver Ocelot را از طریق بازوی پیوندی اش به دست گرفته است و سعی می کند که از طریق او به اهدافش برسد. پس از اینکه او موفق به دزدیدن یک Metal Gear RAY می شود به طور ناگهانی ناپدید می شود تا به مبارزه با میهن دوستان (Patriots) برود.
اگر اطلاع ندارید باید گفت که گروه میهن دوستان، گروهی است متشکل از 12 فرد ناشناس است که در قدرت واقعی را در آمریکا در دست دارند. قدرت آن ها بسیار زیاد است و حتی رئیس جمهور هم زیر دست آن ها است. کمتر کسی از وجود این گروه با خبر است. اینطور که به نظر می رسد این گروه نقش مهمی را در این نسخه ایفا می کند. به طوری که حتی اسم بازی نیز از نام این گروه بر گرفته شده است. اینطور که گفته شده سازمان FOXHOUND نیز در این نسخه نقش مهمی دارد. در MGS3 شما کنترل اسنیک را به عنوان یکی از اعضای این سازمان به عهده می گرفتید. FOXHOUND سازمانی متشکل از افراد کاملا کارکشته است و کمتر کسی می تواند وارد آن شود. اکنون این سازمان دچار تغییر و تحولاتی شده است و اعضای جدیدی در آن فعالیت می کنند.
Liquid پس از ماجرای MGS2 تصمیم می گیرد که به اروپای شرقی برود و شرکت Outer Heaven را دوباره تاسیس کند و از طریق آن به مبارزه با میهن دوستان بپردازد. شرکت Outer Heaven کم کم به قدرت نظامی ای بسیار زیادی دست می یابد. به طوری که قدرتش، هم تراز با قدرت نظامی آمریکا می شود. با این وجود خطر شدیدی دنیا را تحدید می کند و وضعیت بسیار بحرانی است. اینجاست که قهرمان کهن سال سری وارد عمل می شود تا بار دیگر دنیا را نجات دهد. این آخرین ماموریت او است، ماموریتی سرنوشت ساز برای تمام جهانیان، او تنها امید مردم است
مشاهده ی پست منفرد :
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Hamid Reza
12-06-2008, 12:12
تو همین تاپیک ادامه بدیم بهتره چون اون تاپیک پر اسپم شده
ممنون:11:
سلام
این بار به سراغ داستان بازی Harvest Moon رفتیم . امیدوارم خوشتون بیاد
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برداشت محصول: (يا مزرعه دار)
اين بازي بسيار جالب و تماشائي ميباشد كه مدت هاي زيادي شما را سرگرم خواهد كرد.
شروع بازي در فصل بهار است و شهر دار شهر با شما صحبت كرده و به شما سه سال فرصت ميدهد تا بتوانيد مانند پدر بزرگتان شهرت كسب
كنيد. در آغاز g500 پول داريد.(ج واحد پول).
1-محصولات: اول بايد نام محصولات را شناخته و دانه هاي آن را از سوپر ماركت بخريد. Won دزد چيني نيز سبزيجات، ميوه ها و گلهاي عجيبي كه در
سوپر ماركت يافت نميشود را با قيمت بسيار گران ميفروشد. سبزيجاتي كه در سوپر ماركت وجود دارد، ارزان ميباشند، بنابراين سعي كنيد در ابتدا از
سوپر ماركت خريد كنيد. در آغاز بايد چوبهاي نازك را با تبر خورد كرده و سپس علفهاي هرز را با داس ببريدو زمينتان را شخم بزنيد. ميتوانيد زمينتان را
2X3 يا 3X3 شخم بزنيد. اگر 3X3 شخم بزنيد، مركز زمين شخم زده را نميتوانيد آب دهيد. تنها با بالا بردن درجه آبپاش(Watering Can) و يا با
مراجعه به كارگرهاي كوچك كه در كلبه اي در پشت كليسا زندگي ميكنند ميتوانيد اين كار را انجام دهيد. اگر نميتوانيد از روش شخم زدن 3x3
استفاده كنيد، يعني درجه قدرت آبپاش شما كم است، از حالت 2x3 استفاده كنيد تا بتوانيد تمام نقاط شخم زده زمين را آب بپاشيد. گاهي اوقات
در محل شخم زده علفهاي هرز ميرويد، كه ميتوانيد با داس آنها را از بين ببريد. وقتي زمين را شخم زديد به سوپر ماركت رفته و بذر و دانه بخريد و آنها
را در محل شخم زده بپاشيد و به آنها آب بدهيد كه بعد از چند روز رشد خواهند كرد.
مشاهده پست منفرد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
arash66_2m
12-06-2008, 12:21
مرسی از این تایپیک...
تو این تایپیک ادامه بدید تایپیک قبلی اسپرم زیاد داشت حال نداد..
خواهشا نوشته ها رو یه کم با فاصله تا بهتر دیده بشه و چشمامون رو اذیت نکنه...
:31:
befermatooo
12-06-2008, 12:29
خيلي تاپيک باحالي داري محمد جون توي همين ادامه بده که خيلي مطالب خوبي داره به نظر من توي همين ادامه بديم بهتره اخه اون تاپيک قبلي خيلي قديمي شده
LORD SCORPIAN
12-06-2008, 15:00
Tom Clancy's Splinter Cell 4: Double Agent
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
طبق گفته سازندگان، داستان از جایی شروع می شود که دختر Sam بر اثر یک حادثه رانندگی جان خود را از دست می دهد و او دچار مشکلات روانی می شود. در این بین او توسط عاملی، ترغیب به وارد شدن در گروه های تروریستی در نقش یک جاسوس مخفی می شود. از این رو برای او جرمی غیر واقعی می تراشند و اعلام می کنند که او به بانکی دستبرد زده و عده ایی را کشته است. Sam به این ترتیب وارد زندان می شود و در آنجا طبق نقشه با یکی از عضو های گروه تروریستی مورد نظر به نام Jamie Washington هم سلول شده و سپس با هم از زندان فرار می کنند. البته هدف اصلی او نفوذ به تشکیلات تروریستی ای آنهاست که با نام John Brown Army شناخته می شود. در این بین Sam ماموریت های مختلفی از سوی کسانی که او را به این ماموریت فرستاده اند و همچنین از سوی تشکیلات تروریستی دریافت می کند و گاهی شما مجبور می شوید فقط یکی ازآن ها را انجام دهید. در واقع به همین دلیل بازی به نام Double Agent شناخته می شود. البته طبق گفته Ubisoft داستان بازی بسیار پیچیده تر از این خواهد بود و چندین پایان مختلف برای آن وجود خواهد داشت.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شما در این قسمت همراه Sam، مراحل بسیاری را طی می کنید. مراحل ابتدایی در درون زندان به وقوع می پیوندند و این طور که به نظر می رسد در اینجا دیگر خبری از وسایل پیشرفته و لباس مخصوص Sam برای انجام دادن ماموریت هایش نیست و هیچ پشتیبانی ای از او نمی شود. البته برای اینکه تروریست ها به Sam مشکوک نشوند شما مجبورید از وسایل دیگری که در بازار سیاه آن ها پیدا می شود، استفاده کنید. ولی هنوز هم در مراحلی Sam امکانات و وسایل خود را که در نسخه های قبل وجود داشتند (وسایلی چون Goggles های مشهور او) در اختیار دارد.
Sam این بار در مکان هایی مجبور به شنا و حتی مبارزه در درون آب می شود. از دیگر نکات جالب بازی تاثیر آب و هوا در طول مراحل است که شما باید از آن به نفع خود استفاده کنید.گاهی افراد دیگری هم در طول ماموریت، شما را همراهی می کنند.
یکی از نکات جالب این نسخه قابلیت انتخاب می باشد. به طوری که می توانید بیشتر به سوی تروریست ها گرایش داشته باشید و با آن ها روابط برقرار کنید. در این حالت آن ها امکانات مختلفی در اختیارتان خواهند گذاشت. اگر به سوی عاملان ماموریت خود گرایش داشته باشید پشتیبانی ماهواره ای در اختیار شما می گذارند تا بتوانید نقشه ای از محیط اطراف را ببینید.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Sam در ماموریت های خود در Double Agent گاهی توسط فرد دیگری همراهی می شود. برای مثال در زندان، Jamie Washington شما را همراهی می کند. افراد همراه از هوش مصنوعی بسیار بالایی برخوردار هستند و بر اساس موقعیت رفتار درست را انجام می دهد. به نظر می رسد که هوش مصنوعی دشمنان نیز بهبود یافته است. به طوری که درجه سختی Elite حتی برای یک حرفه ای نیز مشکل به خواهد بود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Double Agent در مکان های بسیار متفاوتی به وقوع می پیوندد و شما در شهر های مختلف به انجام ماموریت می پردازید. به طوری که Sam علاوه بر انجام ماموریت در New Orleans، پایگاه تروریست ها، در شهر هایی چون New York، Washington، Kinshasa و Shanghai نیز دیده خواهد شد. در این بین او در محیط های مختلفی چون خیابان های شهر های جنگ زده یا در صحرا و میان طوفان شن به انجام ماموریت می پردازد. در بعضی مراحل مجبور می شوید در روز به بازی بپردازید. این مراحل بسیار سخت تر از ماموریت های شبانه هستند و به راحتی لو می روید.
با اصلاح و ویرایش
منبع:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ارش و بفرماتو عزیز ممنونم لطف دارین
لرد جون دمت جیز خیلی حال دادی
LORD SCORPIAN
12-06-2008, 18:04
Turok
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
وقایع بازی در 200 سال بعد اتفاق می افتد.شما به عنوان Joseph Turok یکی از اعضای شرکت Whiskey Company وارد بازی خواهید شد. Ronald Kane، مربی سابق Turok مخفیانه و به دلیلی نامشخص سیاره را ترک کرده است و به همین دلیل Turok وتیمش مامور می شوند تا Kane را پیدا کنند و به سیاره برگردانند.متاسفانه ماموریت با بدشانسی آغاز می شود و کشتی فضایی Turok بروی سیاره ای اسرار آمیز دچار مشکل می شود و مجبور می شوند که در سیاره فرود بیایند قافل از اینکه ساکنان سیاره دایناسورها هستند.ماموریت ها شما بدین ترتیب خواهند بود : سربازان خود را پیدا کنید ، به دنبال Kane بگردید و از همه مهمتر زنده بمانید.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در مورد بازی می توان گفت Turok یک بازی کلاسیک از نوع FPS است با چند مشخصه برجسته و با ظاهری شبیه به Jurassic Park که اساس بازی بر همین ظاهر بنا نهاده شده است که تیم توسعه دهنده در هر دو بخش گیم پلی و طراحی محیط این اصل را مدنظر خود قرار داده اند.همچنین به نظر می رسد تیم توسعه دهنده بازی تا حدود زیادی از فیلم “28 days later” الهام گرفته اند.
اگرچه عده زیادی معتقدند که داستان و درون مایه بازی بسیار قدیمی و کهنه است اما باید گفت تیم توسعه دهنده با گنجاندن ترکیبی لذت بخش از سبک های مختلف مبارزه بازیکنان را راضی کرده اند.هوش مصنوعی بازی تا حد زیادی پیشرفت کرده تا رفتار دایناسورها بیش از پیش طبیعی و واقعی به نظر برسد.سربازان دشمن هم براساس غریزه و هوش خود سعی می کنند در عین حال که خود را از دید شما مخفی نگه می دارند وظیفه حمله و آسیب رساندن را نیز به خوبی انجام دهند.نبرد با دایناسورها محتاج مهارتها ی خاص در کنار استفاده مداوم از تاکتیک های مختلف است.معمولا دایناسورها به صورت گروهی حمله می کنند که البته در این حالت می توانید از آنها استفاده کنید به این ترتیب که آنها را به سمت دیگر دایناسورها هدایت کنید یا اینکه به سمت سربازان دشمن.در حالتی که دایناسورها را به سمت سربازان دشمن هدایت می کنید آنها با دیدن گله ی دایناسوری که به سرعت به طرفشان می آیند گیج و مبهوت خواهند شد و می توانید از این امر بهترین استفاده را ببرید.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در بازی وسایل جالب زیادی وجود دارد از جمله فشفشه های روشن کننده که می توانید با استفاده از آن سربازان دشمن را به طعمه ای برای حیوانات وحشی ماقبل تاریخ تیدبل کنید.تنها فشفشه را بطرف یک سرباز پرتاب کنید و ببینید که چگونه یک دایناسور خشمگین بروی سینه او خواهید پرید امکانات جالبی دیگری هم در بازی وجود دارد به عنوان مثال اگر مجبور شدید که از میان لشکری از نگهبانان عبور کنید اگر بر سر راه خود لانه ای از تخم های دایناسور مشاهده کردید لحظه ای در شلیک به تخم ها تعلل نکنید تنها به یاد داشته باشید که باید فاصله خود را از تخم ها حفظ کنید پس ازاین عمل شما حیوان گوشتخوار و حالا خشمگین از درون غار خود بیرون خواهد آمد و به بهترین اسلحه شما برای نابودی نگهبانان تیدیل خواهد شد.
در بازی تعداد زیادی از دایناسورهای علف خوار و بی آزار دیده می شوند که هیچ دلیل عاقلانه ای برای شلیک به آنها وجود ندارد.البته می توانید با شلیک چند گلوله، گله را بترسانید و از آنها برای گیج کردن دشمنان خود استفاده نمایید.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
راه های زیادی هم وجود دارد تا اینکه بدون درگیری با دشمنان از میان آنها عبور کنید.همچنین جنگ افزارهای زیادی برای مبارزه رودررو با دشمنان وجود دارد از جمله نارنجک،اسلحه های خودکار بزرگ و کوچک ، اسلحه پرتاب شعله (Flamethrowers )،چاقو و تیرو کمان معروف Turok. Flamethrowers را می توان به یک انبار مهمات تشبیه کرد زیرا در حالی که اسلحه امواج پی درپی از آتش تولید می کند می توانید با استفاده از امکان دیگری که در Flamethrowers گنجانده شده است همزمان نارنجک هم پرتاب کنید.اسلحه دیگری هم در بازی وجود دارد که می توانید از آن برای پرتاب مواد منفجره به سمت دشمنانتان استفاده کنید.
با توجه به پیش نمایش های بازی می توان گفت Turok با استفاده از قدرت موتور Unreal Engine 3 به یک بازی زیبا تبدیل شده است.محیط بازی پر شده از جنگل های انبوه باشاخ برگ های بسیارو علف های متحرک که می توانید از آنها به عنوان سنگر استفاده کنید. به بازی درج M داده شده است پس می توانید حدس بزنید که با حجم زیادی از خون و صحنه های خونین روبرو خواهید شد.به عنوان مثال اگر یک دایناسور توسط نارنجک منفجر شود خون تمام محیط را خواهد پوشاند و اندام های دایناسور از هم جدا خواهند شد.
منبع:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
سلام
لرد جون دمت گرم خیلی خوبه حسابی با این داستانا حال کردم دمت جیز
مثل اینکه هنوز این تاپیک پابرجا هستش... فعلا منتظر جواب سام فیشر گل مدیر انجمن بازیها هستیم البته بیشتر بر و بچ هم مایل هستن اینجا ادامه بدیم
ممنون
محمد...
LORD SCORPIAN
13-06-2008, 13:00
S.T.A.L.K.E.R. - Shadow of Chernobyl
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در26 سال پیش ، در آپریل 1986 بزرگترین فاجعه اتمی دنیا اتفاق افتاد . ریاکتور شماره 4 نیروگاه چرنوبیل منفجر شد . که باعث پخش شدن تشعشعات خطر ناک شد . هیچ کس امار دقیقی از شمار کشتگان حادثه ندارد . آثار فاجعه تا سوئد هم قابل مشاهده بود . اتش سوزی آن قدر شدید بود که 9 روز ادامه داشت و سر انجام حدود 5000 تن شن برای خاموش کردن آتش از هلیکوپتر ها پایین ریخته شد . رادیواکتیو که تا شعاع 30 کیلومتری پراکنده شده بود . بر پایه نظر کارشناسان حدود 300 تا 600 سال دیگر نیز باقی خواهد ماند ...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حال در این منطقه موجودات عجیب الخلقه ای به وجود آمده اند و ما در محیط بازی شاهد جانوران عجیب الخلقه ای هستیم که به خاطر مواد رادیو اکتیو به این شکل در امده اند . شما در نقش یک مامور به این بخش عازم می شوید تا از آن جا مطالبی را بدست آورید که شما در طول بازی تنها به ماموریت هایتان می توانید عمل کنید که البته ماموریت های فرعی دیگری نیز موجود می باشد که شما می توانید آن ها را نیز انجام دهید . شما بازی را می توانید به 6 صورت تمام کنید که 4 صورت آن به صورت فرعی و 2 صورت به صورت اصلی می باشند :
1. "بشر بايد كنترل شود"
Strelok (شخصیت اصلی) به سمت Wish Granter مي رود و به او مي گويد كه بشريت بايد كنترل شود. ناگهان احساس سر دردي در استرلاك به وجود مي آيد و روياهايي در ذهن او ديده مي شود از انفجارها، نيروگاهاي هسته اي، هيولاها و كم كم همه چيز به سياهي تبديل مي شود.
روش مشخصي براي رسيدن به اين پايان ذكر نشده است . اما بايد پول كمي داشته باشيد و Reputation شما پايين باشد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
2. "مي خواهم ثروتمند باشم"
در اين پايان استرلاك از Wish Granter مي خواهد كه ثروتمند باشد. زمين شروع به لرزيدن مي كند و سيم ها و پيچ و مهره ها از سقف فرو مي ريزد و استرلاك با برداشتن اين اشيا تصور مي كند كه آنها سكه هستند. شدت زمين لرزه بيشتر مي شود و تكه اي از سقف روي سر استرلاك ميفتد و مي ميرد.
براي ديدن اين پايان كافيست كه پول زيادي به همراه داشته باشيد (به احتمال زياد بيشتر از 200K).
3. "مي خواهم The zone ناپديد شود"
در اين پايان استرلاك آرزو مي كند كه منطقه بازي (كه The zone گفته مي شود) ناپديد شود. ناگهان همه جا به رنگ سفيد در مي آيد و استرلاك چشمان خود را باز مي كند و خود را وسط دشتي زيبا مي بيند. استرلاك كه از منظره لذت مي برد چشمان خود را مي بندد و پس از باز كردن دوباره، كور شده است.
براي رسيدن به اين پايان بايد Reputation شما Excellent باشه و پول كمي به همراه داشته باشيد.
4. "مي خواهم بر جهان فرمانروايي كنم"
در اين پايان استرلاك از Wish Granter تقاضاي فرمانروايي جهان را دارد! ابتدا اتفاقي نمي افتد. ناگهان استرلاك دردي در شكم خود احساس مي كند و حس مي كند كه چيزي از درون مي خواهد او را torn apart كند . از دستان او نوري آبي رنگ ساتع مي شود و به درون Wish Granter مي رود. استرلاك توسط نيرويي نامريي از زمين بلند مي شود، در حالي كه نور آبي رنگ از صورت او نيز خارج مي شود. Wish Granter درخشان تر مي شود و صداي ناله و فريادي از استرلاك شنيده مي شود. ناگهان نور شديدي تمام صحنه را در بر مي گيرد و استرلاك به زمين مي افتد، اما فقط پوسته خالي او.
راه رسيدن به اين پايان درست معلوم نيست. تنها راه حلي كه گفته شده كشتن سردسته گروهاي Duty و Freedom است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و اما پايان هاي اصلي بازي:
بازي دو پايان خوب داره كه همه مي تونن اونها رو ببينن. به شرطي كه قبل از رفتن به سمت Chernobyl NPP پيش Guide برند و ماموريت يافتن دكتر رو بگيرند و دكتر رو پيدا كنند و محل Decoder رو ازش بپرسن (كه جايي در Pripyat است). براي رسيدن به اين پايان هم مثل پايان هاي قبلي بايد به داخل نيروگاه بريد. در اينجا به جاي رفتن پيش Wish Granter بايد Decoder رو روي در مخفي كه پيدا مي كنيد بگذاريد تا پس از 30 ثانيه در باز بشه. با وارد شدن به در بازي دوباره لود ميشه و بايد 25-30 نفر ديگه رو بكشيد كه نسبتا مشكل. در انتها (اسم اين محل Secret lab) به يك محيط دايره اي شكل مي رسيد كه چند شي آبي رنگ اطرافش با شليك به اشيا آبي رنگ و از بين بردن همه اونها با انساني مجازي (مثل فيلم هاي علمي تخيلي كه اشيا سه بعدي رو با تابوندن نور ايجاد مي كنند) روبرو مي شويد كه خود رو عضو C-Consciousness معرفي مي كند. در پايان حرف هاي او دو حق انتخاب خواهيد داشت. پيوستن به اين گروه يا ...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
1. اگر بپذيريد كه عضوي از C-Consciousness باشد صحنه اي نمايش داده مي شود كه شما را در محفظه اي (كه بقيه اعضا نيز در محفظه هاي مشابه اي قرار دارند) مي گذارند. و بازي پايان مي پذيرد.
2. در غير اينصورت شما به محلي بيرون از نيروگاه تلپورت مي شويد و بعد از مبارزه با تعداد زيادي از اعضاي Monolith و گذشتن از تعداد زيادي تلپورت به اتاقي كه محفظه اعضاي C-Consciousness قرار دارد تلپورت مي شويد. شما به محفظه ها شليك مي كنيد و باعث از بين رفتن The zone مي شويد. كه توسط C-Consciousness بوجود آمده است.
منبع:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Sam Fisher 11
13-06-2008, 15:54
سلام
دوتا تاپیک رو با هم ادغام کردم!
تاپیک قدیمی تعدادی پست بیهوده داره که سر فرصت همه پاک میشن!
در ضمن بعدا یه لیست از تمام بازیها تهیه کنید تا به صورت فهرست در پست اول قرار بدیم...
همچنین لینک منبع فراموش نشه!
ممنون و موفق باشید.
آرشيو كامل و واقعا زيبايي شده فك كنم اگه دوستان ادامه بدن بهترين تايپيك و بهترين آرشيو بازي بشه البته هر چند وقت يه بار اسپم
هايي مثل پست من رو حذف كنين :46:
شرمنده ولي دلم نيومد تشكر نكرده از تايپيك برم
دست همتون درد نكنه
اسماعیل جان لطف داری [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اقا حسین که گفتن سر فرصت اسپم ها پاک میشن[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Omid_Sadeghvand
25-07-2008, 12:42
میشه داستان کامل مکس پین و مافیا رو بذارید...با تشکر.
با سلام خدمت دوستان عزیز
میشه داستان Final Fantasy 7 Crisis core
را هم بگذارید.
با تشکر:43:
sargeras
15-10-2008, 17:50
امروز می خوام داستان بهترین بازی (از نظر داستان ) رو براتون بزارم اونم چیزی نیست جز warcraft
البته به دوستان پیشنهاد می کنم کتاب هاشو بخونن چون تا حالا 4 تاشون ترجمه شده ولی خواندن این pdf هم خالی از لطف نیست (گرچه اینو تو تاپیک خود بازی گذاشته بودم)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از این آدرس بگیرید . یه 60 صفحه ای میشه
اگه ممکنه ادامه داستان رو بذارین (Wrath Of The Lich King) متشکرم
sargeras
17-10-2008, 06:33
اگه ممکنه ادامه داستان رو بذارین (Wrath Of The Lich King) متشکرم
world of warcraft سه نسخه داره
نسخه 1
نسخه 2 : جهاد سوزان
نسخه 3 : خشم شاه لیچ
ولی هیچ کدومشون داستان به خصوصی ندارند و فقط بازی اند
راستی مگه PDF رو خوندی؟
world of warcraft سه نسخه داره
نسخه 1
نسخه 2 : جهاد سوزان
نسخه 3 : خشم شاه لیچ
ولی هیچ کدومشون داستان به خصوصی ندارند و فقط بازی اند
راستی مگه PDF رو خوندی؟
من 4 part از یکی از کتاباشو دارم (pdf) ولی اونی که گفتم آخرین وجدید ترین نسخشه که فکر کنم بازیشم اومده باشه (خبر نداری؟)
saeed_2008
19-10-2008, 21:40
اقا میشه از داستان بایوشاک را بگذارید؟؟؟
دوستان سلام گفتم درخواستمو تو این صفحه هم بزارم بلکه فرجی شد.
لطفا داستان Final Fantasy Crisis core را هم بزارید.با تشکر :43:
sargeras
28-10-2008, 06:32
من 4 part از یکی از کتاباشو دارم (pdf) ولی اونی که گفتم آخرین وجدید ترین نسخشه که فکر کنم بازیشم اومده باشه (خبر نداری؟)
Wrath Of The Lich King همون خشم شاه لیچه !!!!!!
این pdf که داری اسم داستانش چیه یا توش چی میشه؟
بگو تا بهت بگم کدوم داستانه
ali_ranger22
28-10-2008, 11:28
world of warcraft سه نسخه داره
نسخه 1
نسخه 2 : جهاد سوزان
نسخه 3 : خشم شاه لیچ
ولی هیچ کدومشون داستان به خصوصی ندارند و فقط بازی اند
راستی مگه PDF رو خوندی؟
عزیزان وارکرفت هم اکنون 4 کتابش له فارسی ترجمه شده
یک تریلوژی که نوشته ریچارد ناک هست
و یک کتاب دیگه به نام طلوع هورد
من این 4 تا رو خوندم به همه هم توصیه میکنم حتما بخونن اثراتی فوق العاده اند این کتابا
ادامه شماره 4 هم قراره چند وقت دیگه منتشر بشه
Ali Pacino
28-10-2008, 16:25
دمتون گرم
داستان بازیه Zelda رو می خواستم
ممنون
sargeras
30-10-2008, 11:58
برای عاشق های بازی وارکرفت :
می خوام یه حال اساسی بهتون بدم و کتاب وارکرفت: چشمه جاودانگی (کتاب اول از سه گانه نبرد پیشینیان )را براتون بذارم.
این کتاب ترجمه شده و قیمتش 7000 هزار تومان هست و اینی که من گذاشتم متن اسکن شده اونه که خوب هم اسکن شده.
حجم :12 مگ
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
با عرض معذرت این روزا خیلی هواس پرت شدم
من همونو می خوام (خشم شاه لیچ)
sargeras
06-11-2008, 20:01
با عرض معذرت این روزا خیلی هواس پرت شدم
من همونو می خوام (خشم شاه لیچ)
گفتم که داستان به خصوصی نداره کلا سری wow داستان به خصوصی ندارن:20:
[siavah]
06-11-2008, 20:16
دوستان كسي داستان بازي farcry 2 رو داره؟؟؟ممنون
Aseman e ghermez 2
07-11-2008, 20:34
dead space ; fallout3 ; gta iv ,007quantum of saloc ........لطفا
دوستان اگه لطف کنن داستان بازی Prototype رو واسم بزارن ممنون میشم.
king-hitler2
16-11-2008, 12:14
اقا یه درخاست مهم
یکی داستان کلی دت اسپیس رو بگه
که چطوری اون موجودات به وجود امدن
دیالوگها
َalireza
17-11-2008, 11:04
داستان Prince of persia 4 رو بزارید.
ممنون.
ali_ranger22
17-11-2008, 13:27
داستان Prince of persia 4 رو بزارید.
ممنون.
اولا اینکه این بازی شماره 4 نیست ...
دوما بزار بازی بیاد بعد الان که داستان بازی لو نرفته
havas_1980
17-11-2008, 17:13
داستان Prince of persia 4 رو بزارید.
ممنون.
داستان:
ماجرا از یک Prince of Persia (شاهزاده پارس) جدید شروع می شود که در اول کار یک سرگردان, یک خانه بدوش, در حال بازگشت به زادگاهش با خورجینی پر از طلا ست که از ماجراجویی قبلیش به دست آورده است. او قصد دارد که این ثروت را صرف خوشگذرانی کند. اما به طور ناگهانی با طوفان شن مواجه می شود. بعد از اینکه طوفان فروکش می کند او خود را در یک باغ افسانه ای زیبا پیدا می کند که در مرکز آن یک درخت به نام درخت زندگی قرار گرفته است.
Prince و دختری به نام Elika (الیکا), که خادم Ormazd (اهورا مزدا), خدای باستانی خوبی و نور می باشد, در این وضع نامساعد همدیگر را پیدا می کنند و تصمیم می گیرند به همدیگر کمک کنند. آنها به مرکز باغ حرکت می کنند ولی به محض رسیدن, با نابودی درخت زندگی و آزاد شدن Ahriman (اهریمن), خدای باستانی بدی و تاریکی, مواجه می شوند.
گفته می شود که قبلا Ahriman, از روی حسادت و دشمنی, دنیا را در تاریکی و فساد فرو برد و باعث شد که برادرش Ormazd نسبت به اعمال او واکنش نشان دهد. سرانجام Ormazd بر Ahriman چیره شد و او را به همراه خادمانش در درخت زندگی زندانی کرد که از آن زمان ده هزار سال گذشت. Ahriman بعد از آزادی, به کمک تاریکی و بدی شروع به نابودی سرزمینها می کند. Prince با کمک Elika در مقابل فساد Ahriman, متحد شده, و تلاش می کنند که او را به عقب رانده و دنیا را از تاریکی پاک کنند...
داستان از زبان الیکا:
از آغاز آفرینش, روشنایی و تاریکی همیشه وجود داشته اند.
اما این تعادل ازلی بزودی به پایان رسید...
میل اهریمن برای سلطه بر آن داشت تا فسادش را آزاد کند
تاریکی سرارسر سرزمین را به شکل سایه در بر گرفت
تعداد اندکی توانستند در مقابل تاریکی که با ویرانی همراه بود ایستادگی کنند
که به واسطه سپاه مرگبار اهریمن در هم شکسته شدند
و روحیه های تضعیف شده و قلب های تاریکتر
به آسانی بوسیله دادن قول تحت فرمان قرار گرفتند...
قدرت های نامحدود در اختیارشان گذاشته شد و آنها فاسد شدند...
اینها انتخاب شدند تا سپاه هرج و مرج را برای آخرین حمله در مقابل نیروهای باقیمانده اهورا مزدا همراهی کنند.
اما در تاریکترین زمان ها اندکی نور هم می تابد و با خود امید می آورد.
در یک حرکت بسیار سخت, اهورا مزدا همزادان تاریکی را با زندانی کردن در یک پرستشگاه باستانی مغبون کرد
جایی که هیچ کسی جرات ندارد در آن اسیر باشد...
درخت زندگی
در یک بیابان فراموش شده شن, دیگر صدای اهریمن هرگز شنیده نمی شد.
برای نگهبانی این زندان ابدی, یک قبیله از جنگجویان انتخاب شدند با این ماموریت که هیچ کدام از متحدان شب نتوانند خدای تاریک را آزاد کنند
10,000 سال سپری شد و این وظیفه به فراموشی رفت.
اسم من الیکاست.
من آخرین نفر از این قبیله جنگجویان بزرگ هستم.
ما در انجام وظیفه کوتاهی کردیم...
اینک تاریکی از میان شکاف های درخت زندگی بیرون زد
و خدایان ما رو بسوی سرنوشت مان رها کردند.
هیچ کسی نیست که حالا به ما کمک کند...
لطفا...
کمک...
َalireza
17-11-2008, 19:39
اولا اینکه این بازی شماره 4 نیست ...
دوما بزار بازی بیاد بعد الان که داستان بازی لو نرفته
الان همه جا دارن داستان رو میگن ولی هنوز داستان واقعی بازی معلوم نیست کدوم یکی از اون ها است.
چون من به این سایت اطمینان داشتم میخواستم بپرسم تا هر چی کاربران جوابمو دادن باور کنم.
از havas_1980 هم تشکر میکنم بخاطر جواب خوبی که به من دادند. ممنون.
خب مدیر عزیز بازی های دیگه که داستان ندارن.:دی
Oracle_Eldorado
18-11-2008, 10:10
;3149271']دوستان كسي داستان بازي farcry 2 رو داره؟؟؟ممنون
دوست عزیز ناراحتی نداره !
خدمت شما »
بازی در Far Cry 2 در منطقه ای از آفریقا دنبال می شود.که هنوز در آشوب به سر می برد.شما به این منطقه اعزام می شوید تا یک دلال اسلحه فراری که به دو طرفی که در حال جنگ هستند اسلحه می فروشد را پیدا کرده و دستگیر کنید تا به جنگ های داخلی پایان دهید.شما برای پیدا کردن این دلال اسلحه باید به طرفین جنگ باج یا رشوه بدهید یا ماموریتی برای انها انجام دهید.د و طبق اخرين اطلاعات منتشر شده شما در اوايل بازي توسط يك پشه مالاريا گزيده مي شود و بايد در طول بازي به فكر پيدا كردن دارو براي درمان خود باشيد و در غير اين صورت شما حالتان بد شده و حالت تهوع به شما دست خواهد داد!
بعدشم شما اگه داستان هربازی رو لازم داشتی کافیه به پست اول تاپیک هربازی یه نگاهی بندازی .
معمولا داستانش هم هست .
برای مثال »
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Death prince
18-11-2008, 13:54
من خودم اهل داستان بازی نیستم هر بازی که خوشم بیاد را بدون توجه به داستانش بازی میکنم
ولی یک لینک از سایت بازی سنتر براتون می نویسم که داستان بعضی از بازی را به طور کامل داره (شاید به دردتون خورد)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
EASPORTS-FIFA
18-11-2008, 16:02
اگه میشه داستان کامل اویل 5 رو بنویسید ممنون میشم.
اگه میشه داستان کامل اویل 5 رو بنویسید ممنون میشم.
اینم از داستان بازی......
اطلاعات زيادي از داستان بازي در دسترس نيست اما طبق گفته ي تاكوچي ( عضو تيم سازنده ) دشمنان شما در اين بازي ديگر زامبي ها نيستند و قيافه و حركات آنها مانند زامبي هاي موجود در نسخه هاي قبل از نسخه ي 4 نيست بلكه همانند همان گانادوها(مردم روستايي در اسپانيا كه در نسخه 4 مشاهده ميكرديم ) در نسخه ي 4 اين بازي هستند.شخصيت اول بازي كريس ردفيلد نام دارد او كه ميتوان گفت بنيان گذار سري RE است براي اولين بار در اولين نسخه از Resident Evil ظاهر شد و توانست موفقيت خوبي را نيز كسب كند سپس جاي خود را به ---- پر طرفدار ترين شخصيت سري Resident Evil داد. آخرين حضور كريس در ورونيكاي بود.اما او تغييرات بسياري نسبت به قبل كرده است.داستان بازي در يك شهر (يا روستا) كه به نظر مي آيد در آفريقا است انجام ميگيرد.شما(كريس ردفيلد) براي يك سازمان مرموز به نام "B.S.A.A" كار مي كنید.در حال حاضر هيچ اطلاعاتي از اين سازمان در دست نيست.در ضمن لازم به ذكر است كه داستان اين سري مانند كد ورونيكا يك داستان فرعي نيست تا به سرگذشت كاراكترهاي مختلف در بازي بپردازد و مانند نسخه ي 4 داراي يك داستان مخصوص به خود است.
joey jordison
18-11-2008, 17:54
از دوستان کسی هست بتونه داستان کامل BioShock را بگه!!!
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.