مشاهده نسخه کامل
: ✽✽ مـشــاعـــره ✽✽
dvb595959
19-01-2015, 19:21
ای برگ ستمدیده ی پاییزی
آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی
شعر از بیژن ترقی
صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است
!SaMiRa!
22-01-2015, 18:00
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لا لا چرا
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
!SaMiRa!
29-01-2015, 08:55
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
دنیای شیرینت به کـام دیگران باشد
لبخندهایت سهم از ما بهتران باشد
کج کرده راهش را به سمت دامنت خورشید
پرچین گلهای تو وقتی زعفران باشد
- Saman -
04-02-2015, 18:37
شمع شب هاي سيه بودی و لبخندزنان
با نسيم دم اسحار هم آغوش شدی
شهريار
dvb595959
05-02-2015, 10:48
ز کوی یار میآید نسیم بادنوروزی
ازین باد ار مدد خواهی، چراغ دل بیفروزی
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست
با لاله رخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تورا چو خاک گرداند پست
- Saman -
07-02-2015, 21:47
مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت
غلط گفتم این زانکه خورشید دایم
رخی همچو زر، میرود مستمندت
عطار
چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی
کــه شهر پـر شود از بانگ یا رسول الله
اگـر چه روز، همه زاهدند امـا شب
چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقتست که همچون مه تابان بدرآیی
!SaMiRa!
11-02-2015, 14:48
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم
یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم
- Saman -
14-02-2015, 12:09
در خلاف آمد عادت به طلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
حافظ
به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد
پریشان است گیسویى در این باد و پریشانتر
مسلمانى که میخواهد نگاهش را نگه دارد
عصاى دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیهگاهش را نگه دارد
!SaMiRa!
18-02-2015, 17:55
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
SADEGH 7
18-02-2015, 18:43
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
- Saman -
18-02-2015, 19:37
تا زهره و مه در آسمان گشت پديد
بهتر ز می ناب کسي هيچ نديد
من در عجبم ز ميفروشان کايشان
به زانکه فروشند چه خواهند خريد
خيام
!SaMiRa!
19-02-2015, 08:53
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
" حافظ "
سعی کردم که بمانی و بریدی به درک
کارمان را به غـم و رنج کشیدی به درک
فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی به درک
SADEGH 7
19-02-2015, 19:44
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
- Saman -
01-03-2015, 10:25
سمن بر ویس دست رام در دست
ز داغ عاشقى بیهوش و سرمست
ز بس سرما تنش چون بید لرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
فخرالدین اسعد گرگانی: ویس و رامین، پاسخ دادن ویس رامین را
مثل یک جنگل پاییزی سرما خورده
شدهام بیرمق و غمزده و تا خورده
اخم کن، زخم بزن، تلخ بگو، سر بشکن
قالی آن گاه عزیز است که شد پا خورده...
- Saman -
03-03-2015, 12:50
تا توانی بنده شو سلطان مباش
زخم کش چون گوی شو چوگان مباش
ورنه چون لطفت نماند وین جمال
از تو آید آن حریفان را ملال
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم
جناب ِعشق عجب باغبان بی رحمیست
دو لاله چیدن از آن باغ و اینهمه تاوان؟!
- Saman -
04-03-2015, 20:09
بی رنج، زین پیاله کسی می نمیخورد
بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند
تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات
!SaMiRa!
04-03-2015, 21:09
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
" حافظ "
قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گــم کرد خداوندش را
نگار بانو
08-03-2015, 23:13
ای که گفتی آشنایی با غریبان مشکل است
آشنایی میتوان کرد اما جدایی مشکل است
- Saman -
09-03-2015, 09:54
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول
حکایت من و تو داستان تکّهیخیست
که در برابر خورشید انتظار کشید
- Saman -
10-03-2015, 11:44
سخت می ترسم به حيرت انتظارم بگذرد
رفته باشم از خود آن ساعت که يارم بگذرد
الهي تبريزی
«خورشيد را گذاشته، می خواهد
با اتکا به ساعت شماطه دار خويش
بيچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نيمه نيز بر نگذشته ست.»
توفان خنده ها...
احمد شاملو
سخت می ترسم به حيرت انتظارم بگذرد
رفته باشم از خود آن ساعت که يارم بگذرد
الهي تبريزی
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگیم بی خبرم
بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
«خورشيد را گذاشته، می خواهد
با اتکا به ساعت شماطه دار خويش
بيچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نيمه نيز بر نگذشته ست.»
توفان خنده ها...
احمد شاملو
قــوانیــن:
۵- از ارسال اشعار نو / سپید / طرح / کاریکلماتور و هر گونه شعر بیوزن و بیقافیه خودداری کنید.
هاتفي از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه مي بنوش
لطف الهي بكند كار خويش
مژده رحمت برساند سروش
هاتفي از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه مي بنوش
لطف الهي بكند كار خويش
مژده رحمت برساند سروش
کلمهی خبر در شعر وجود ندارد
و کلمهای مشخص نکردید
:n06:
پس با قبلی ادامه دهیم:
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگیم بی خبرم
بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
ای آنکه به باغ دلبری بر
چون قد خوش تو یک شجر نی
چندین شجر وفا نشاندم
وز وصل تو ذرهای ثمر نی
آوازهٔ من ز عرش بگذشت
وز درد دلم تو را خبر نی
سعدی
- Saman -
11-03-2015, 10:09
گفتم خوشا هوايی كز باد صبح خيزد *** گفتا خنك نسيمی كز كوی دلبر آيد
حافظ
مثل وقتی که تو رفتی به سفر، غمگینم
مثل وقتی که بخندی به کسی، بدحالم
هرچه از صبح در خانهی حافظ رفتم
«بوی بهبود ز اوضاع..» نیامد فالم
!SaMiRa!
11-03-2015, 21:52
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
" حافظ "
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
وحشی نبودم تا تو رامم کرده باشی
آهو نه..تا پابند دامم کرده باشی
من پخته بودم ، پخته بودم ، پخته بودم...
جز اينکه با يک عشوه خامم کرده باشی
!SaMiRa!
12-03-2015, 07:43
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
" حافظ "
گرگ سیاه چشم تو دل را درید و رفت
جان دادن فجیع دلم را ندید و رفت
وابسته شد درخت به بال پرنده ای
بیگانه وقت کوچ از آنجا پرید و رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت
- Saman -
13-03-2015, 16:40
هر چند به عشرت گذرد نوبت پيری / ايام جوانی نتوان کرد فراموش
نظيری نيشابوری
!SaMiRa!
14-03-2015, 19:47
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
" سعدی "
dvb595959
14-03-2015, 20:36
ای ساربان آهسته رو کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
دلم گرفته از این ساده تر چه باید گفت ؟
کنار پنجره با چشم تر چه باید گفت؟
قطار رفتن تو لحظه اى درنگ نکرد
به ساربانِ چنین خیره سر چه باید گفت؟
دل گرفته و اشک روان ، صداى بنان..
میان ناله ى مرغ سحر چه باید گفت؟
- Saman -
17-03-2015, 09:31
هر داغ درین لاله ستان خیمه لیلی است
هر خار بنی پنجره شمع تجلی است
صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع
!SaMiRa!
17-03-2015, 19:24
لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند
دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند
گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو
به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند
" شهریار "
dvb595959
17-03-2015, 19:31
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
((مشیری))
این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و درآن آرزوهای من است
آتش سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
!SaMiRa!
21-03-2015, 23:00
سحرگاهی که باد صبحگاهی
ببرد از چهرهٔ گردون سیاهی
شفق شنگرف بر مینا پراکند
فلک دردانه بر دریا پراکند
" عبید زاکانی "
Demon King
21-03-2015, 23:04
به دریا بنگرم دریا تِو بینُم
به صحرا بنگرم صحرا تِو بینُم
به هرجا بنگرم کوه و دَر و دشت
نشان از قامت رعنا تِو بینُم
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
حافظ
!SaMiRa!
22-03-2015, 08:03
از خزان هجر گل ای بلبل شیدا چه نالی
گر بهار عمر شد گل باقی و گلزار باقی
عمر باد و تندرستی از ره دورم چه پروا
زاد شوقی همره است و توسن رهوار باقی
"شهریار"
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمت کارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
حافظ
- Saman -
22-03-2015, 10:22
اي خدا اين وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
نيست در عالم ز هجران تلخ تر
هرچه خواهی کن وليکن آن مکن
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
!SaMiRa!
22-03-2015, 10:27
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
" حافظ "
dvb595959
22-03-2015, 16:29
هر که در عالم دلش را خوش به کاری میکند .... ای خوشا آن دل که دلخوش بر مدد کاری کند
هر که گر بار غمی را از کسی سازد سبک .... دست حق او را به اندوه و بلا یاری کند
:n02:
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
حافظ
!SaMiRa!
22-03-2015, 17:31
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
" حافظ "
- Saman -
22-03-2015, 17:47
درد زده است جان من ميوهی جان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
اين همه اشک عاريه است اشک روان من کجا
خاقانی
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
حافظ
!SaMiRa!
23-03-2015, 10:27
طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها
ای رخت چشمه خورشید درخشانیها
سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی
تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها
" شهریار "
- Saman -
23-03-2015, 10:54
تا دست به اتفاق بر هم نزنيم / پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح / کاين صبح بسي دمد که ما دم نزنيم
خيام
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
حافظ
ملالتی که کشیدی سعادتـی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد
از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد
مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد
حافظ
!SaMiRa!
28-03-2015, 12:36
خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی
ولی ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جانی
چو من به کنج ریاضت خزیده را چه تفاوت
کزان کرانه بهاری گذشت یا که خزانی
" شهریار "
- Saman -
28-03-2015, 12:44
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
حافظ
!SaMiRa!
31-03-2015, 19:24
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
" حافظ "
- Saman -
31-03-2015, 19:40
من چون درای ناله کنانم ولی چه سود
محمول اين شتر چو جرس آهنين دل است
اشعار سيف گوهر دريای عشق تست
اين نظم در سراسر اين بحر کامل است
سیف فرغانی
گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم
کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
!SaMiRa!
31-03-2015, 21:23
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
" حافظ "
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحهای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
حافظ
حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش
که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش
می لعل ار چه لطیفست در آن جام عقیق
آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش
گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد
بو که معلوم شود صورت احوال منش
بوی پیراهن یوسف ز صبا میشنوم
یا ز بستان ارم نفحهٔ بوی سمنش
خواجوی کرمانی
!SaMiRa!
01-04-2015, 12:34
گر چه رویش ز لطافت ز نظر پنهان است
هر که را می نگرم در رخ او حیران است
می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار
سخنی چند که در زیر لبش پنهان است
" صائب تبریزی "
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
تو کعبهای هر جا روم قصد مقامت می کنم
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم
ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم
مولوی
مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست
به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها
در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست
نه تنها غم سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیست
چرا بی عشق سر برسجده ی تسلیم بگذارم
نمیخوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیست
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
اﻣﺸﺐ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺩ
ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﺴﻢ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺩ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ نشئه ﺷﻮﻡ ﻏﺮﻕ ﺧﻮﺩ ﺷﻮﻡ
ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺍﺻﻠﻦ ﺗﻮﺍﻥ ﻧﺪﺍﺩ
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻋﮑﺲ ﺗﻮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺟﺎﻥ ﻧﺪﺍﺩ
!SaMiRa!
02-04-2015, 09:08
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
" شهریار "
من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگمم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
EhsanCPU
02-04-2015, 15:29
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
(حافظ)
!SaMiRa!
02-04-2015, 15:58
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
" شیخ بهایی "
- Saman -
02-04-2015, 16:48
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی
حافظ
EhsanCPU
02-04-2015, 17:54
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
(حافظ)
نیمی از جان مرا بردی ، محبت داشتی
نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی
بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی
دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی
خانه ای از جنس دلتنگــی بنا کردم ولی
چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی
سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
حافظ
- Saman -
04-04-2015, 19:56
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
حافظ » غزلیات
!SaMiRa!
05-04-2015, 21:38
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
" حافظ "
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
حافظ
EhsanCPU
06-04-2015, 04:59
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
(حافظ)
- Saman -
06-04-2015, 07:40
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشه و عنقا
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش
معشوقه بودن است و بریز و بپاشها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟
!SaMiRa!
08-04-2015, 11:50
دوش در حلقه ما قصّه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
" حافظ "
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
حافظ
بی گمان عاشق شدن زیباست اما عشق را
همچنان بیهوده باید جست از افسانه ها
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
حافظ
- Saman -
13-04-2015, 21:58
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا
چونک ز هم بشد جهان از بت با نقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
EhsanCPU
14-04-2015, 11:17
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
(حافظ)
نمی دانم چرا پیش ِ منی و باز دلتنگم
چنان پیغمبری تنها و بی اعجاز دلتنگم
به درمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم
لسان الغیبم و اندازه ی شیراز دلتنگم
شبی صادق تر از هر صبح، بغضم را هدایت کن
برای یک اتاق دنج و شیر ِ گاز دلتنگم
- Saman -
14-04-2015, 20:40
از دوست به يادگار دردی دارم
كان درد به هزار درمان ندهم
مولوی
!SaMiRa!
14-04-2015, 21:24
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
" حافظ "
کنــار آب و پــای بیـد و طبع شـعر و یـاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
>> حافظ
EhsanCPU
14-04-2015, 23:17
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
( حافظ )
!SaMiRa!
14-04-2015, 23:26
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
" حافظ"
جفا در وفا به عهد عرفا
بدترین عیب هاست
صفا در خفا بر علیه ضعفا
بر خدا پیداست
- Saman -
16-04-2015, 22:28
من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی
چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال
مرا تحمل باری چگونه دست دهد
که آسمان و زمین برنتافتند و جبال
یاد تو ای کریم و بخشنده,آرام وجودم
مخلوقات هر دم هر نفس, در حال سجودند
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هرکه در این دام رفت
!SaMiRa!
19-04-2015, 19:21
مایه حسن ندارم که به بازار من آئی
جان فروش سر راهم که خریدار من آئی
ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش
تا به دام غزل افتی و گرفتار من آئی
" شهریار "
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
>>حافظ
dvb595959
20-04-2015, 07:09
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر می بینم
حافظ
!SaMiRa!
20-04-2015, 17:49
گفت والله از حسودي گفت اين
ورنه خرسي چه نگري اين مهر بين
گفت مهر ابلهان عشوه ده است
اين حسودي من از مهرش به است
" کتاب مثنوی معنوی داستان خرس وابله "
درس کتاب سوم راهنمایی :n02:
- Saman -
20-04-2015, 18:05
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون / نيکی به جای ياران فرصت شمار يارا
حافظ
در شهر تو میخانه زیاد است، ولی من...
شوریده و دیوانه زیاد است، ولی من...
شیرینی و لیلایی و عذرایی و ویسی
از عشق تو افسانه زیاد است، ولی من...
این شعر پر از "من" شده؛ گفتی عوضش کن
باشد! "من" بیگانه زیاد است، ولی من...
!SaMiRa!
23-04-2015, 08:25
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
" حافظ "
- Saman -
23-04-2015, 08:44
دعای صبح و آه شب کليد گنج مقصود است / به اين راه و روش ميرو که با دلدار پيوندی است
حافظ
اگر مقصود تو عشق است ، پس آرام باش ای دل
چه فرقی میکند میخواهدم او یا نمیخواهد؟
!SaMiRa!
26-04-2015, 17:07
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
" سعدی "
دور از تـو افتـــادم ولي هـر شب
حس میکنم بسیــــار نزدیکـــے
خاموش شد فانوس من ای کاش
عــــادت نمیکــــردم به تـاریکــے
«عبدالجبار کاکایی»
تک و تنهایی و سخت است باور کردنش ، اما
نمی آید به دیدارت کسی که دوستش داری
عجب شانسی ! موبایل مشترک خاموش ... می خندی
اگر چه در دلت چون ابرهای تیره می باری
غزل پشت غزل ، با چشم گریان عشق می ورزی
نمی آید به غیر از شاعری از دست تو کاری
dvb595959
29-04-2015, 07:23
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم ان عاشق دیوانه که بودم
!SaMiRa!
29-04-2015, 07:31
اي که در کوچه معشوقه ما مي گذري
بر حذر باش که سر مي شکند ديوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش
" حافظ "
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
ــــــلطان جهـــانم بـه چنیــن روز غـــلام است
«حافظ»
dvb595959
29-04-2015, 12:20
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
حافظ
مثل ِ یک کـاغـذ ِ کـاهی شـده ام/تـا خـورد
همثل ِ یک بـرکـه ی پائیزی سرمـا خــورده
سقف ِ دلشورگی افتاده به روی ِ سرِ مـن
از سراسیمگی ام آیـنه هـم جـا خــورده
سقف ِ چشمان ِ تو نیلوفرِ من آبی بود!
نکند چشم ِ تو ماهی شده ، دریا خورده!
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
بیمهــــر رُخت روز مرا نور نماندهستــــ
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندهستــــ
«حافظ»
- Saman -
30-04-2015, 19:27
...
تا با تو چو سايه نور گردم
چون نور ز سايه دور گردم
با هر که نفس بر آرم اينجا
روزيش فرو گذارم اينجا
نظامی گنجوی
ای روی تو آفتاب عالم
انگشت نمای آل آدم
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم
بر جان عزیزت آفرین باد
بر جسم شریفت اسم اعظم
سعدی
آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من
جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من
!SaMiRa!
06-05-2015, 13:10
مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فردا آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی رهنشینی
حافظ ( مثنوی : الا ای آهوی وحشی )
- Saman -
08-05-2015, 13:55
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهرياری بر قرار و بر دوام
سال خرم فال نيکو و افسر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عال بخت رام
حافظ
به جهان خــرم از آنــم که جهان خـرم از اوست
عاشقم بر همه عالـــم که همه عالم از اوست
به غنیـــمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مـــرده مگر زنــده کنی کاین دم ازوست
»سعدی
EhsanCPU
08-05-2015, 17:37
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
( حافظ )
dourtarin
08-05-2015, 22:59
افسوس که این مزرعـه را آب گرفته
دهقـان مصیبتزده را خـواب گرفته
خـون دل ما رنگ مِـیِ ناب گرفته
وز سـوزشِ تب، پیکرمان تاب گرفته
فراهانی
!SaMiRa!
09-05-2015, 19:13
داغ پنهانم نمیبینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفتهاند
" سعدی "
EhsanCPU
09-05-2015, 22:47
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون ...... نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل ........هات الصبوح هبوا، یا ایها السکارا
( حافظ)
سلام دوست عزیز
باید با افسوس شعر میگفتین نه با افسون
سلام
درسته
ولی برای اینکه تاپیک به روند خودش ادامه بده با همان صحــرا ادامه بدیم.
- Saman -
10-05-2015, 11:49
ديده دريا کنم صبر به صحرا فکنم
و اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم
از دل تنگ گنه کار برآرم آهی
کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
حافظ
یک موجــــم و یک غرقهی دریـــام عجیب است
از غـــرقشــده منتظــر صبـــــر و قـــــــــــراری
«مــا زنــده به آنیـــــم که آرام نـگیــــــریــــــم»
هـرچنـــد تــلاشیست ســـراپــا ســـرکـــاری
«امیرحسین رحیمی»
!SaMiRa!
10-05-2015, 16:04
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی من چه دانم
" مولوی "
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
آنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
روزگاریست سخت بی فریاد
رفتنت باز کار دستم داد
رفتم از دوری تو بنویسم
هق هق گریه ام مجال نداد
!SaMiRa!
14-05-2015, 08:00
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
" حافظ "
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
حافظ
dourtarin
14-05-2015, 18:54
لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من
زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من
بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل
جان و دل من تویی ای دل و ای جان من
عطار
!SaMiRa!
14-05-2015, 19:35
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
" شهریار "
dourtarin
15-05-2015, 01:33
شکوه دارم شکوه دارم با دل بی غمگسارم
مردم ای مهتاب بسوزی همچو شمعی بر مزارم
بعد از این یا گردبادم یا در این صحرا غبارم
تا رسم در رهگذارت یا رسی در رهگــذارم
مهرداد اوستا
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
فریدون مشیری
EhsanCPU
15-05-2015, 15:04
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیدا کرانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
( حافظ )
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقـــانه است
»علی معلم
dourtarin
16-05-2015, 14:35
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
قیصر امین پور
mobile101
16-05-2015, 14:46
به خانه باز رسیدیم، چای می خواهیم
برای با تو نشستن بهانه خوبی ست
- Saman -
16-05-2015, 22:46
در نهان خانهی عشقت صنمی خوش دارم
كز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
حافظ
!SaMiRa!
17-05-2015, 18:41
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وآن دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
" وحشی بافقی "
آب زنیــد راه را، هین که نگــار میرسد
مــژده دهید باغ را بوی بهـــار میرسد
راه دهیــد یــار را، آن مــه ده چهـــار را
کز رخ نـــوربخشِ او، نــور نثار میرسد
»مولوی
dourtarin
17-05-2015, 23:45
بی وفا نگار من ، می کند به کار من
خنده های زیر لب ، عشوه های پنهانی
ما از دوست غیر از دوست، مقصدی نمی خواهیم
حور و جنّت ای زاهد ، بر تو باد ارزانی
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
این جور که میبریم تا کی؟
وین صبر که میکنیم تا چند؟
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و ...
سعدی
!SaMiRa!
18-05-2015, 07:27
عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد
" عبید زاکانی "
dvb595959
18-05-2015, 09:55
هزار دشمنـم ار ميکنند قصدهـلاک
گرم تو دوستي از دشمـنان ندارم باک
مرا اميد وصال تو زنده ميدارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک
dourtarin
19-05-2015, 23:42
آن که هلاک من همي خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدي کس نکند ملامتش
ميوه نمي دهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمي رسد سيب درخت قامتش
سعدی
dvb595959
20-05-2015, 07:40
نظر کردن به درویشان منافی با بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
نظر کردن به درویشان منافی با بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
سلام دوستان
چون سه روزی میگذره و کسی شعری نگذاشته فکر میکنم کلمهی سختی انتخاب کردید (شخصا هیچشعری به نظرم نمیرسه :دي)
نظرتون دربارهی یک کلمهی دیگه چیه؟ چون نوبت شما بوده خودتون با یک شعر دیگه یا از همین شعر یک کلمهی راحتتر انتخاب کنید
البته اگر دوستان شعری با کلمهی منافی تونستند بنویسند که چه بهتر، در هر صورت یادمون هم نره که بهتــره سرچ نـکـنیم.
ــــپاس:n40:
dvb595959
24-05-2015, 07:22
نظر کردن به درویشان منافی با بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
سلام دوستان
چون سه روزی میگذره و کسی شعری نگذاشته فکر میکنم کلمهی سختی انتخاب کردید (شخصا هیچشعری به نظرم نمیرسه :دي)
نظرتون دربارهی یک کلمهی دیگه چیه؟ چون نوبت شما بوده خودتون با یک شعر دیگه یا از همین شعر یک کلمهی راحتتر انتخاب کنید
البته اگر دوستان شعری با کلمهی منافی تونستند بنویسند که چه بهتر، در هر صورت یادمون هم نره که بهتــره سرچ نـکـنیم.
ــــپاس:n40:
درود
اوکی پس با اجازه دوستان کلمه رو عوض میکنیم.
نظر کردن به درویشان منافی با بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
- Saman -
24-05-2015, 10:25
دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ويران سرای دل را گاه عمارت آمد
حافظ
!SaMiRa!
24-05-2015, 17:23
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
" حافظ "
dourtarin
24-05-2015, 23:59
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
حافظ
!SaMiRa!
06-06-2015, 14:19
خیلی گذشته پس با اجازه خودم ادامه میدم :n01:
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
" سعدی "
فروغ فرخزاد
عصیان
سالها ما آدمکـها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
فروغ فرخزاد
عصیان
سالها ما آدمکـها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
ما خواستیم به سنت پایبند باشیم از سعدی بگیم اما ...
با اینکه شعر های احمد شاملو رو به پیروی از استاد فقید دکتر شفیعی کدکنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] D9%81%DB%8C%D8%B9%DB%8C_%DA%A9%D8%AF%DA%A9%D9%86%D B%8C#.D9.86.D8.B8.D8.B1_.D8.B4.D9.81.DB.8C.D8.B9.D B.8C_.DA.A9.D8.AF.DA.A9.D9.86.DB.8C_.D8.AF.D8.B1.D 8.A8.D8.A7.D8.B1.D9.87.D9.94_.D8.A7.D8.AD.D9.85.D8 .AF_.D8.B4.D8.A7.D9.85.D9.84.D9.88) شعر نمیدونم اما بنا به اجبار سنت شکنی میکنم :دی :
یکی کودک بودن در لحظهی غرشِ آن توپِ آشتی
و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ
بر آیینه.
یکی کودک بودن
در این روزِ دبستانِ بسته
و خِشخشِ نخستین برفِ سنگینبار
بر آدمکِ سردِ باغچه.
!SaMiRa!
31-07-2015, 12:00
باد بازیگوش
بادبادک را
بادبادک
دست کودک را
هر طرف میبُرد
کودکیهایم
با نخی نازک به دست باد
آویزان!
"قیصر امین پور"
خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه میدانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمیآید از نشاط به هم
زمین میکده خوش خاک بیغمی دارد!
تو محو عالم فکر خودی، نمیدانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
اگرچه باد در معنی مورد نظر نیست ولی چون شعر به دلم نشست من هم سنت شکنی کردم و با این شعر از صائب تبریزی ادامه دادم. اگه مورد قبول نیست حذف کنید.
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
!SaMiRa!
04-09-2015, 18:55
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
گفت ای آشنا ببخش مرا ... خوب درحال من تامل کن
ریشه هایم زخاک بیرون است ... چند روزی مرا تحمل کن
شعر خاطره انگیز دبستان : "دو کاج"
نه پشت پای بر اندیشه میتوانم زد
نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد
صائب تبریزی
نه پشت پای بر اندیشه میتوانم زد
نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمیآید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه میتوانم زد
اگر ز طعنهٔ عاجز کشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه میتوانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه میتوانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه میتوانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه میتوانم زد
ketabkhan54
01-11-2015, 10:06
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
دربرومندی زقحط برگ و بار اندیشه کن
dourtarin
01-11-2015, 12:11
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار
ketabkhan54
02-11-2015, 10:15
دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه ی دیگر بدهید
EhsanCPU
22-12-2015, 04:24
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
(حافظ)
بـه یک کرشــمهٔ چشـم فسونـــگر تـو شـود
یکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی است
لبم خموش ز آواز مدعا طلبی است
که مدعا طلبیدن ز یار بیادبی است
حکیم جام جم و آب خضر چون گوید
مراد جام زجاجی و بادهٔ عنبی است
نرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پی
شکرفشان لبش از خندههای زیر لبی است
شب از جفای تو مینالم و چو مینگرم
همان دعای تو با نالههای نیمه شبی است
به یک کرشمهٔ چشم فسونگر تو شود
یکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی است
برد دل از همه کس نظم او که هاتف را
ملاحت عجمی و فصاحت عربی است
هاتف اصفهانی
EhsanCPU
04-06-2016, 12:10
چندی است به لاک غم فرو رفته است
این شهر فسونگر برادر کش
از سکه فتاده غیرت و مردی
ما شاعرکان به سکه ای دلخوش
(سعید بیابانکی)
آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم
رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد بیمرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم
دیوان شمس - مولانا
zahedan47
09-05-2019, 16:05
خوش باش اين زمان كه به دهر اعتماد نيست
ميزان عمرِ ما اي جان من ، زياد نيست
چون گل بپوسد و رود اين جسم ، بر حراج
بشنو حديث عشق كه اين حرف باد نيست
:n16::n16::n16::n16::n16::n16::n16:
تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم .
تو چیستی، كه من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.