مشاهده نسخه کامل
: داستان اتـــــاق شمـــاره 6 (همراه با تصاویر و پادکست صوتی)
درود
در این تاپیک قصد دارم یک داستان طولانی و بسیار زیبا قرار بدم که همونطور که در عنوان گفتم هم دارای تصویر هست
و هم دارای پادکست برای گش دادن به داستان.
این داستان از رادیو صدای روسیه هست.
طبق قوانین روزانه یک بخش از این داستان رو قرار میدم.
باتشکر:n16:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
عمارت کوچکی در میان بوته ها ی گزنه و علف های هرزه قرار گرفته است. شیروانی آن زنگ زده و دودکش بخاری آن فرو ریخته و پلکانش مرطوب و از هر شکاف آن خزه روئیده است. نمای جلویی مشرف به بیمارستان و دیوار عقبی رو به دشت است که نردهایی آن را جدا می کند.
عمارت کوچکی در میان بوته ها ی گزنه و علف های هرزه قرار گرفته است. شیروانی آن زنگ زده و دودکش بخاری آن فرو ریخته و پلکانش مرطوب و از هر شکاف آن خزه روئیده است. نمای جلویی مشرف به بیمارستان و دیوار عقبی رو به دشت است که نردهایی آن را جدا می کند. نرده و کلاً ظاهر اتاقک مثل زندان ها و بیمارستان های متروک حالتی شوم دارد.اگر ترسی از گزنه ندارید بیایید باهم برویم و نگاهی به داخل آن بیاندازیم. از در وارد راهرو می شویم. کنار دیوار نزدیک بخاری، تلی از لباسهای مندرس و پاره و تشک، کفش های کهنه و پاره که بدرد نمی خورند انباشته شده اند. بوی تعفن هوا را پر کرده است...
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تقریبا دوازده تا پانزده سال پیش، در یکی از بزرگترین خیابان های شهر، کارمندی به نام گروموف، که مردی موقر و متمول بود در خانه شخصی خود زندگی می کرد. گروموف دو پسر به نام های سرگی و ایوان داشت. سرگی وقتی در کلاس چهارم دبستان بود بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت.
تقریبا دوازده تا پانزده سال پیش، در یکی از بزرگترین خیابان های شهر، کارمندی به نام گروموف، که مردی موقر و متمول بود در خانه شخصی خود زندگی می کرد. گروموف دو پسر به نام های سرگی و ایوان داشت . سرگی وقتی در کلاس چهارم دبستان بود بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت. این مرگ آغاز یک سری مصیبت ها و بلایایی بود که گریبانگیر خانواده گروموف شد.یک هفته پس از مرگ سرگی، پدر پیر گروموف به اتهام جعل اسناد و اختلاس محاکمه شد و پس از اندک مدتی از مرض حصبه در بیمارستان درگذشت. خانه و کل دارایی او حراج شد و ایوان دمتریویچ و مادرش فقیر و نادار ماندند.
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یکی از روزهای پاییز بود که ایوان گروموف یقه پالتو را بالا زده و از پس کوچه های گل آلود عبور می کرد تا دستمزد پاکنویس نامه ای را که برای کاسب کاری انجام داده بود بگیرد. مثل همیشه، آن روز صبح نیز اخلاقش چنگی به دل نمی زد و بد حال بود. در یکی از پس کوچه ها به دو نفر زندانی با قل و زنجیر برخورد که چهار سرباز تفنگ به دست آنها را همراهی می کردند.قبلاً هر وقت با زندانی ها برخورد می کرد، مشاهده آنها ، او را متأثر می ساخت. اما آن روز تأثیر خاص و عجیبی بر او گذاشت. معلوم نبود چرا یکدفعه این فکر به مغزش خطور کرد که یک روز هم او را بند و زنجیر خواهند کرد و با همین وضع از پس کوچه های گل آلود به سوی زندان خواهند برد...
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چنانکه گفتم سمت چپ ایوان گروموف تخت موسیکای یهودی قرار دارد و طرف راست او تخت روستایی چاق و چله ای که از چهره اش آثار بی فکری و بی خیالی کامل نمایان است. این موجود کثیف و پرخور از دیرزمانی قدرت تفکر و حس لامسه خود را از دست داده است. همیشه بوی تند و زننده ای از او استشمام می شود.
نیکیتای پرستار بدون آنکه به دست های خود رحم کند به شدت او را می زند. مشت زدن نیکیتا چندان مهم نیست، زیرا ممکن است که این روستایی فربه به این کتک ها عادت کرده باشد. بهرحال هر چه باشد او هیچگونه عکس العملی در مقابل ضربات مشت نیکیتا از خود نشان نمی دهد. بلکه فقط مثل یک بشکه سنگین روی تخت می غلتد...
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شایعه عجیبی بود!دکتر راگین به روش خود مرد محترمی بود. می گویند او اوایل جوانی مومن بوده است و خود را برای ورود به جامعه روحانیون آماده می کرده است. در سال 1863 پس از پایان دبیرستان می خواست وارد آکادمی علوم دینی شود، اما پدرش که جراح بود شدیداً مخالفت کرده و گفته بود اگر او وارد جامعه روحانیون و کشیشان بشود، او را پسر خود نخواهد دانست. معلوم نیست این موضوع تا چه حد واقعیت دارد، اما او خودش بارها گفته است که علاقه ای به طبابت ندارد. بهر حال پس از پایان دانشکده طب، کشیش نشد و در آغاز کار طبی هم شباهتی به یک مرد روحانی نداشت.ظاهرش مثل روستائیان بود و موهایش زبر بود و قیافه خشنش آدم را یاد قهوه چی های گستاخ بین جاده ها می انداخت. چشم هایش کوچک و بینی اش سرخ بود. با آنکه قد بلند بود و شانه ای پهن داشت، اما دستهایش خیلی بزرگ به نظر می رسیدند. تصور می شد اگر با آن دستها مشتی به کسی بزند، آن شخص قبضه روح خواهد شد...
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برنامه روزانه اش چنین بود. معمولاً ساعت هشت از خواب بیدار می شد، لباس می پوشید و چای می خورد. آن وقت در اتاق می نشست ومطالعه می کرد و یا به بیمارستان می رفت و می دید که بیماران در راهروهای تنگ نشسته و در انتظار آمدن دکتر هستند. پرستاران و مستخدمان در حالی که پا بر زمین می کشیدند با شتاب می دویدند. جنازه مردگان و لگن های مدفوع را می بردند. بیماران زرد ولاغر با پیراهن های بلند راه می رفتند. بچه ها گریه می کردند. باد شدیدی نیز در راهرو می وزید. دکتر می دانست که برای مسلولین و کسانی که تب بالایی داشتند و کلاً برای تمام کسانی که بیماری آنها سخت بود و خودشان ضعیف و ناتوان بودند این وضع شکنجه آور است. ولی نمی دانست چه چاره ای بیاندیشد.تا او وارد بیمارستان می شد، سرگی سرگیویچ پزشکیار در اتاق پذیرایی به استقبالش می شتافت . او مردی کوتاه قدو چاق بود، صورتی گوشتالو و تراشیده داشت و پیراهن گشادی به تن می کرد و بیشتر به سناتورها شباهت داشت تا دکتر. در شهر مطب خصوصی بزرگی داشت . کراوات سفید می زد و خود را از دکتر که مطب خصوصی نداشت باتجربه تر می پنداشت...
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
میخائییل آوریانیچ، رئیس پستخانه مردی مهربان و حساس و آتشی مزاج بود. هنگامی که یکی از مشتریان به اداره پست اعتراض می کرد و یا می خواست انتقاد کند، میخاییل آوریانیچ فوراً سرخ می شد، تمام تنش می لرزید و با صدای رعد آسا فریاد می زد: ساکت شو!
از این جهت، مدتها بود که پستخانه به جایی مشهور شده بود که توقف در آنجا خطرناک به حساب می آمد. چون دکتر مردی تحصیلکرده و مهربان بود، میخائیل آوریانیچ به او احترام می گذاشت و او را دوست داشت.همینکه وارد خانه آندره یفی میچ می شد می گفت:عزیزم، سلام! مثل اینکه از دیدن من خوشحال نیستید! اینطور نیست؟دکتر در جواب می گفت:برعکس، خیلی خوشحالم. من همیشه از دیدن شما خیلی خوشحال می شوم.
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آندری یفی میچ پس از مشایعت دوستش پشت میز می نشست و دوباره شروع به مطالعه می کرد. چنین به نظر می رسید که زمان هم توقف کرده است، مثل این می ماند که چیزی به غیر از این کتابها و چراغ سبز در جهان نیست. کم کم آثار شادی و هیجان در چهره خشن و ساده دکتر نمایان می شد که گویای آغاز جنبش فکری در او بود.
با خود می گفت: « چرا انسان فناپذیر است؟ آخر به چه درد می خورد که مغز انسان و قوه بیان و عواطف و احساسات و نبوغ و استعداد بشر که محکوم به زوال است و سرانجام همراه پیکر او در خاک سیاه دفن می شود، میلیون ها سال در بطن سرد زمین بی هدف گرد خورشید بچرخد؟
اگر تنها منظور از خلقت بشر این بود که سرانجام سرد و بی جان بیفتد ، به هیچ وجه ضرورت نداشت که او را با افکار و ادراکات عالی به وجود آورند و بعد به صورت مسخره ای به زوال و نیستی بکشانند...
دانلود بخش هشتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پ.ن.: کیان دیدم ادامه ندادی بعدی رو گذاشتم :n06:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تقریباً دو سال پیش ثروتمندان محل ابراز لطف کردند و قرار گذاشتند از زمان افتتاح بیمارستان، هر سال 300 روبل به منظور کمک به توسعه بیمارستان و بهبود وضع کارکنان آن بپردازند. بدین منظور پزشک حومه شهر را که یوگنی فدورویچ نام داشت برای کمک به آندری یفی میچ دعوت کردند. او پزشکی جوان بود که هنوز به سن 30 سال نرسیده بود. قدی بلند داشت و سبزه رو بود. او فقط با یک چمدان وارد شهر شد و زن زشتی همراه او بود که می گفت آشپزش است. این زن بچه شیرخواری داشت. یوگنی فدوریچ کلاه لبه دار به سر می گذاشت، چکمه های ساقه بلند می پوشید و زمستان ها پالتوی پوست به تن می کرد. به زودی با سرگی سرگیویچ، پزشکیار و صندوقدار روابط دوستانه ای برقرار کرد ولی از بقیه کارمندان که معلوم نبود چرا آنها را اشراف می نامید دوری می کرد. در خانه اش فقط یک کتاب وجود داشت که موقع معاینه بیماران آن را همراه داشت. شبها بیلیارد بازی می کرد، از بازی ورق بدش می آمد...
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
پانویس: باتشکر از دوست گرانقدرمون احمد خان:n16:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ایوان دمتریچ با شنیدن حرفهای دکتر روی تختخوابش نشست و آهسته گفت:من از این حرفهای بیهوده شما سر درنمی آورم.موسیکای یهودی که امشب نیکیتا به خاطر وجود دکتر از بازرسی جیبهای او دست کشیده بود مشغول چیدن تکه های نان و کاغذ و هسته های هلو بود. هنوز از سرما می لرزید و شعری را به زبان عبری زمزمه می کرد. ظاهرا فکر می کرد مغازه ای باز کرده است.ایوان دمتریچ با صدای لرزانی گفت:- مرا آزاد کنید.- نمی توانم.- چرا؟ برای چه نمی توانید؟- برای آنکه از قدرت من خارج است. خودتان فکر کنید که رها کردن شما چه فایده ای دارد؟ اگر از اینجا بیرون بروید، فوراً پاسبان شما را می گیرد و دوباره به اینجا می آورد...
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ایوان دمتریچ مانند شب پیش سر را در میان دستها گرفته و پاها را جمع کرده و روی تخت دراز کشیده بود به طوری که صورتش نمایان نبود.آندره یفی میچ وارد اتاق شد و گفت:- دوست عزیز سلام! خواب که نیستید؟ایوان دمتریچ همانطور که سرش روی بالش بود گفت:- اولاً من دوست شما نیستم و ثانیاً شما بیهوده زحمت می کشید، من یک کلمه هم به شما نخواهم گفت.آندری یفی میچ پریشان زمزمه کرد:
- عجیب است، ما خیلی راحت با هم گفتگو می کردیم و معلوم نشد چرا شما رنجیدید و ناگهان گفتگو را قطع کردید... قطعاً من حرف نسنجیده ای زدم و یا چیزی گفتم که مورد قبول شما نبوده است...ایوان دمتریچ از جا برخاست ، با حالتی نگران و تمسخرآمیز و در حالی که چشمش سرخ شده بود به دکتر نگاه کرد و گفت:چطور می توانم به شما اطمینان داشته باشم! بهتر است بروید و در جای دیگری خبرچینی و جاسوسی کنید. اینجا خبری نیست. من دیشب فهمیدم که شما چرا به نزد من آمدید؟..
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ناگهان رشته افکار ایوان دمتریچ پاره شد ، اندکی مکث کرد و متفکرانه پیشانی خود را دستی زد و گفت:
می خواستم موضوع مهمی را به شما بگویم. اما فراموش کردم. راستی در باره چه چیزی صحبت می کردم؟ آه یادم آمد. می گویند یکی از کلیبیون برای آنکه بستگان خود را از بردگی آزاد کند، جان خود را به خطر انداخت و تمام عمر زنجیر اسارت به گردن نهاد. پس می بینید که حتی کسی هم که پایبند فلسفه کلیبیون بود در برابر تأثیرات خارجی عکس العمل نشان داد. زیرا برای انجام کار خیر ، مثل فداکاری نیاز به تحریک حس همدردی است. من آنچه را که یاد گرفته بودم در این زندان فراموش کردم. حضرت عیسی را مثال می زنید؟ عیسی هم با خندیدن، اشک ریختن و غصه خوردن در مقابل تأثیرات خارجی عکس العمل نشان می داد. او هر گز مرگ را تحقیر نمی کرد. حتی برای رهایی از سرنوشت اندوهبار به خواندن دعا پرداخت...
دانلود پادکست این بخش به صورت فرمت MP3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حجم: 64 کیلوبایت
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.