ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ستاره‌ای بر فراز جنگل ( اشتفان تسوایگ )



Ahmad
19-07-2012, 21:17
سلام

پس از داستان‌های:

ميهماني شوم ( گراهام گرين ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ، آدمي زنده به چيست؟ ( لئو تولستوي ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ، پروانه ( هرمان هسه ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ،

رسوايي در بوهميا ( سر آرتور كنان دويل ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ، گشت و گذار در عالم حافظه پريشي | ويليام سيدني پورتر ( اُ. هنري ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) و ترازوی خاندان بلک ( هاینریش بل ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


و گذشت بیش از دو و نیم سال از آخرین آن‌ها، هفتمین داستان رو با همان رویکرد اینجا می‌نویسم
داستان زیبایی است
امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

داستان : ستاره‌ای بر فراز جنگل اثر اشتفان تسوایگ و ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد
که از کتاب "مجموعه‌ی نامرئی" انتخاب شده
معرفی کتاب در این پست : معرفی کتاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


اما قانون‌های مربوط به این تاپیک‌ها و به قلم همکار بازنشسته‌ی انجمن:


سلام...

يه سري توضيح در مورد تاپيكهايي به اين شكل...

1- ايجاد كننده تاپيك در پست اول ابتدا به معرفي و شرح حالي بر زندگي، و آثار نويسنده مورد نظر پرداخته و در پستهاي بعدي شروع به قرار دادن داستان مورد نظر مي كند.
2- در هر پست بخشي از داستان قرار ميگيره و با توجه به حجم داستانها اين مورد توسط ايجاد كننده تاپيك مشخص ميشه.
3-تا پايان داستان هيچ كاربري نميتونه پستي ارسال كنه مگر ايجاد كننده تاپيك.
4-بعد از پايان داستان هر يك از بازيدكنندگان ميتونند برداشت خودشون رو از داستان مورد نظر بازگو و يه نتيجه گيري هم از داستان داشته باشند و در مورد داستان به بحث و تبادل نظر بپردازند.
5-كل داستان تبديل به فايل pdf شده و در تاپيك قرار داده ميشه.

اگه مورد ديگه اي به نظرم اومد به اين توضيحات اضافه ميكنم.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
19-07-2012, 21:26
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


Stefan Zweig ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
1881-1942


اشتفان تسوایگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] D9%88%D8%A7%DB%8C%DA%AF)، نویسنده‌ی نامدار اتریشی، اغلب در آثار خود به توصیف غلیان‌های درونی و احساسات پنهان قهرمانان خویش می‌پردازد و در این کار از بیانی رنگین و گیرا سود می‌جوید. وی در پی به قدرت رسیدن فاشیسم در سال 1938 به انگلستان مهاجرت کرد و در سال 1941 از آن‌جا عازم برزیل شد. اما سرانجام، ویرانی اروپا -سرزمین محبوب او- به دست فاشیسم، او را چنان در ورطه‌ی ناامیدی غلتاند که در 23 فوریهی 1942 در ریودوژانیرو دست به خودکشی زد. از او چندین نوول، رمان، و جستار ادبی به یادگار مانده است.

منبع: کتاب "مجموعه‌ی نامرئی"


پیشنهاد می‌شود: وجدان بیدار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] D8%A7%D8%B1)


.........................................




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


علی اصغر حداد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %D8%AF%D8%A7%D8%AF)، مترجم با سابقه زبان آلمانی 24 اسفند 1323 در محله راه کوشک قزوین به دنیا آمد.

وی خود زندگی‌اش را این گونه تعریف می‌کند: در بیست و چهارم اسفند1323 در محله "راه کوشک" قزوین به دنیا آمدم. پدرم آهنگر بود و خانواده ملقب بود به "حداد". نام مرا به یاد پدربزرگم علی‌اصغر نامیدند و شدم "علی‌اصغر حداد"! فرزند آخر خانواده بودم و جای تعجب ندارد اگر بگویم نخستین همبازی‌هایم برادرزاده‌های کمابیش هم سن و سالم بودند، البته در کنار پسرعمه‌ها و پسردایی‌ها، و محل بازی‌هامان چهارحیاط "دراندشتی" بود تو در تو که "حدادها" در آن زندگی می‌کردند.

دوران ابتدایی و سال‌های اول دبیرستان را در قزوین گذراندم. کلاس هشتم دبیرستان بودم که به تهران امدیم. سال بعد را در دبیرستانی در تهران گذراندم. انبوه درس‌های حفظ‌کردنی، "زنگ انشا، تاریخ و جغرافیای" هیچ و پوچ باعث شد از درس و مدرسه زده شوم. به شعر و داستان سخت علاقمند بودم، اشعار نیما را می‌خواندم، "افسانه" را از حفظ بودم، حافظ را خوب نمی‌فهمیدم، مولانا شور در دلم می‌انگیخت، "جنگ و صلح" تولستوی، "ژان کریستف" رومن رولان، "خوشه‌های خشم" جان اشتاین‌بک... . جهان رمان به طور کل، مفری بود برای گریز از ملالت "درس و مدرسه". و سرانجام این ملالت باعث شد ترک تحصیل کنم.

سال‌های آخر دبیرستان را "لک‌لک"کنان و به کمک دوستان درس‌خوان‌تر، به ویژه قندچی –هرکجا هست خدایا به سلامت دارش!- گذراندم و دیپلم دبیرستان را در "امتحانات متفرقه" گرفتم. بعد نوبت سربازی شد و هجده ماهی که در تهران، مشهد و اصفهان گذشت. بعد راهی آلمان شدم.

در برلین غربی در رشته‌ جامعه‌شناسی با گرایش "کشورهای در حال توسعه" فوق لیسانس گرفتم. در سال 1359 به ایران برگشتم و به تدریس زبان آلمانی و ترجمه متون ادبی رو آوردم.

ترجمه‌هایی که تا کنون به قلم من منتشر شده‌اند،‌عبارتند از: یورک بکر: یعقوب کذاب؛ آنازگرس: مرده‌ها جوان می‌مانند، توماس مان: بودنبروک‌ها، فرنتس کافکا: مجموعه داستان‌های کوتاه و محاکمه (قصر زیر چاپ است)، توماس برنهارد: جشن تولد برای بوریس، پتر هانکه: کاسپار، اهانت به تماشاگر، غیب‌گویی، ماکس فریش: اشتیلر و مجموعه‌ای حاوی چهل و پنچ اثر از بیست و شش نویسنده آلمانی زبان و ...

منبع: همشهری آنلاین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
انتشار این مطلب در تاریخ 26 آبان 1387 صورت گرفته.

Ahmad
19-07-2012, 21:30
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ستاره‌ای بر فراز جنگل

اشتفان تسوایگ

مترجم علی‌اصغر حداد



قسمت اول :

به هنگام پخش غذا، وقتی فرانسوا (Francois) ، پیشخدمت لاغراندام و بسیار آراسته از فراز شانه‌های زیباروی لهستانی، کنتس استروفسکا (Ostrowska) به جلو خم‌شد، چیزی شگرف رخ داد.

آن چیز تنها لحظه‌ای دوام آورد و نه لرزه بود و نه هول، نه جوش بود و نه جنبش.

با این‌همه، آن لحظه‌ی کوتاه از آن دست لحظاتی بود که هزاران روز و ساعتِ سرشار از رنج و شادکامی را در خود نهفته دارند.

چونان تناور درخت کاج که با همه‌ی آوای گنگش، با همه‌ی پیچ و تاب شاخ و برگ‌هایش تنها در یک گرده‌ی بذرِ رها در باد جای دارد.

در آن لحظه هیچ رویداد به چشم‌آمدنی‌ای رخ نداد.

فرانسوا، پیشخدمت ورزیده‌ی هتل ریورا (Riviera) ، کمی بیش‌تر خم شده بود تا سینی را بهتر در برابر کارد جست‌و‌جوگر کنتس بگیرد.

در آن هنگام، چهره‌اش از نزدیک بر فراز چین‌و‌شکن موهای خوشبوی او مکثی کرد، و چون به حکم غریزه نگاهِ از سر خضوع به‌زیرافکنده‌ی خود را بالا گرفت، چشمان مدهوشش به خط گلوی کنتس افتاد که در مسیری نرم و درخشان از میان آن طره‌ی سیاه تا درون لباس ارغوانی و چین‌دار امتداد می‌یافت.

شعله‌ای سوزان در درونش زبانه کشید؛ سینی به گونه‌ای نامحسوس به لرزش آمد و کارد بر آن غژغژی آهسته سر داد.

فرانسوا هر چند در همان لحظه پیامدهای خطیر این شیفتگی ناگهانی را به تمامی در نظر آورد، اما ماهرانه بر جوشش درونی خود چیره شد و با آمیزه‌ای از چالاکی، خونسردی و ادب پیشخدمتی خوش‌سلیقه به پذیرایی ادامه داد و با گام‌هایی شمرده سینی را پیش روی هم‌غذای همیشگی کنتس گرفت، اشراف‌زاده‌ای میانسال و آراسته به وقاری بی‌پیرایه که با تأکید ظریف بر هر هجا، به فرانسه‌ای خوش‌طنین از این‌در و آن‌در سخن می‌گفت.

سپس بی‌هیچ نگاه یا تکان دست و سری از میز دور شد.


این دقایق سرآغاز سرگشتگی‌ای شگرف و پرشور بود، سرآغاز دریافتی آکنده از مستی و مدهوشی که شاید سزاوار بود بر آن نامی وزین‌تر و باشکوه‌تر از عشق نهاده شود.

این آغاز عشقی بود مالامال از وفاداری بی‌غل‌وغش و به دور از هر کامجویی؛ عشقی از آن دست که معمولا انسان‌ها، در سال‌های میانی عمر، با آن بیگانه‌اند و تنها نوجوانان و پیران اسیر آن می‌شوند.

عشقی بیگانه با مصلحت‌خواهی، عشقی که نمی‌اندیشد، بلکه یکسر دل به رؤیا می‌سپارد.



ادامه دارد ...

Ahmad
21-07-2012, 14:20
قسمت دوم:

فرانسوا کاملا از یاد برد که حتی مردمان فهمیده و هوشمند نیز به کسانی که جامه‌ی پیشخدمتی به تن دارند، به چشم حقارت می‌نگرند، حقارتی هر چند ناعادلانه، اما دیرپای.

از این‌رو، بی‌آن‌که در اندیشه‌ی تحقق و تصادف باشد، این کشش شگرف را آن‌قدر در درون خویش پرورد تا آن‌که در ژرفای روان خود از بند هر کنایه و ریشخندی رهید، عشق او، عشق نگاه‌های در کمین‌نشسته و نظربازانه، عشق دل به دریازدن‌های ناگهانی و کردارهای جسارت‌آمیز، عشق لبانِ از فرط وسوسه ملتهب و دست‌های لرزان نبود؛ جد و جهدی بود خاموش، نثارکردن خدماتی ناچیز که هر قدر آگاهانه‌تر در پرده می‌ماند، به همان اندازه در عین تواضع ارجمندتر و والاتر جلوه می‌کرد.

پس از صرف غذا، فرانسوا در برابر جایگاه کنتس با چنان مهر و محبتی چین‌های رومیزی را صاف می‌کرد که دست‌های دوست‌داشتنی و آرام‌گرفته‌ی زنی را نوازش می‌کنند.

در پیرامون او هر چیز را با چنان شور و شوقی سامان می‌داد که گویی بساط جشنی را گرد می‌آورد.

گیلاس‌هایی را که او بر لب برده بود، همچون شیشه‌ی عمر به اتاق تنگ و دلگیر خویش در زیر شیروانی می‌برد و می‌گذاشت در برابر آبشار ماهِ شبانه پرتوافشانی کنند.

پیوسته از گوشه‌ای پنهان، گوش به آمد و شد او داشت.

سخنش را با همان لذت می‌نیوشید که شرابی شیرین با بویی هوش‌ربا را بر زبان مزمزه می‌کنند، و هر گفته و دستور او را با همان ولعی به گوش جان می‌گرفت که کودکان توپِ به پرواز آمده را از هوا می‌ربایند.

از این رهگذر، روح سرمستش پرتویی رنگارنگ و گونه‌گون بر زندگی فقیرانه و خالی از فراز و نشیبش می‌تاباند.

هرگز اسیر این توهم نمی‌شد که ماجرای خود را در قالب سرد و ویرانگر واژگان عینیت بریزد و بگوید: فرانسوا، این پیشخدمت بینوا، عاشق کنتسی آمده از دورها و تا ابد دست‌نیافتنی شده است.

زیرا در اندیشه‌ی او، کنتس زنی زمینی به شمار نمی‌آمد، بلکه موجودی بود والا و دور، که تنها پرتویی از شکوه آن بر زمین می‌تابید.

فرانسوا، تفاخر پرشکوه دستورات، چین ناآرام و سرکش کنج دهان، وقار حرکات، و هلال آمرانه‌ی ابروان سیاه سر‌به‌هم‌آورده‌ی او را دوست داشت.

فرمانبرداری از او را بر خود فرض می‌شمرد و تن‌دادن به خدماتی پست و خوارکننده را برای خود نیک‌بختی می‌دانست، زیرا از این رهگذر امکان می‌یافت هر چه بیش‌تر به فضای سحرآمیزی که پیرامون کنتس گسترده بود، راه یابد.

چنین شد که در زندگی انسانی محروم ناگهان رؤیایی پدید آمد، گویی گلی اصیل و نازپرورده بر کناره‌ی کوره‌راهی بشکفد، جایی که بذر هر رستنی همواره در زیر خاک و خاشاک مدفون می‌ماند.

این رؤیای پرفسون و هوش‌ربا، که در بستر زندگی‌ای سرد و خالی از فراز ونشیب پدید آمده بود، از آنِ انسانی ساده بود، و رؤیای چنین مردمانی به زورقی بی‌سکان می‌ماند.

چنین زورقی یک‌چند سوار بر موج شادمانگی بر آب‌های آرام و آیینه‌گون پیش می‌رود، اما سرانجام با تکانی ناگهانی در ساحلی ناآشنا به گِل می‌نشیند.



***



ادامه دارد ...

Ahmad
22-07-2012, 17:41
قسمت سوم:


اما واقعیت نیرومندتر و پایدارتر از هر رؤیاست.

یک شب، دربان چاق اهل واتلند (Waadtland) از کنار فرانسوا گذشت و رو به او گفت: "کنتس استروفسکا فردا با قطار ساعت هشت عازم است."

و سپس نام چند مهمان کم‌اهمیت را هم به زبان آورد، اما فرانسوا دیگر چیزی نمی‌شنید.

زیرا خبر عزیمت کنتس در ذهنش آشوبی پر غوغا بر پا کرده بود.

چندبار ناخودآگاه دست بر پیشانی در‌هم‌فشرده‌ی خود کشید؛ گویی می‌خواست پرده‌ای را که بر پیشانی‌اش فشار می‌آورد و ادراکش را تیره می‌ساخت، پس بزند.

گیج و منگ چند گامی به پیش برداشت.

لرزان و وحشت‌زده از کنار آیینه‌ی بلندِ قاب‌طلا گذشت.

از درون آیینه، چهره‌ای رنگ‌پریده همچون گچ و بیگانه نگاهش را پاسخ گفت.

اندیشه‌اش راه به جایی نمی‌برد؛ دیواری تاریک و مه‌آلود حصار ذهنش شده بود.

خواب‌زده، دست بر نرده‌ی پلکان عریض گذاشت و رو به‌سوی باغ تاریک شبانه پایین رفت.

آن‌جا، درختان بلند صنوبر همچون افکاری تیره و تاریک، خلوت کرده بودند.

به‌سان مرغ شبی سیاه و بزرگ که ناآرام فرود آید، تلوتلوخوران چند گام دیگر پیش رفت.

سپس بر نیمکتی فرود آمد و سر بر تکیه‌گاه سرد آن گذاشت.

پیرامونش کاملا آرام بود.

پشت سرش، دریا از میان بوته‌های گِرد و مدور سوسو می‌زد.

نورهایی ملایم و لرزان از دور چشمک می‌زدند و آوای خفه و یکسان موج‌های دوردست در دل آن آرامش محو می‌شد.


و ناگهان همه چیز روشن شد. کاملا روشن. چنان روشنی دردناکی که لبخند محوی بر لبان فرانسوا نشست.

هر چه بود، پایان یافته بود. کنتس استروفسکا به میهن خود بازمی‌گشت و فرانسوای پیشخدمت پیشخدمت باقی می‌ماند.

چه چیز این عجیب بود ؟

مگر نه آن‌که هر مسافر از راه رسیده پس از دو، سه، یا چهار هفته دوباره می‌رفت؟

فراموش‌کردن این واقعیت چه ابلهانه بود.

همه چیز روشن و واضح می‌نمود، روشنی و وضوحی مضحک، و در عین حال دردآور.

و ذهن فرانسوا انباشته بود از وزوز اندیشه‌های گوناگون.

فردا شب، با قطار ساعت هشت، رو به سوی ورشو.

رو به سوی ورشو - ساعت‌ها و ساعت‌ها از میان جنگل‌ها و دره‌ها، از فراز تپه‌ها و کوه‌ها، گذار از دشت‌ها، رودخانه‌ها و شهرهای پرهیاهو.

ورشو! چه دور! فرانسوا قادر نبود ورشو را در نظر آورد، اما در عمق جان خود این واژه‌ی پرشکوه، تهدیدگر، زمخت، و دور را احساس می‌کرد: ورشو، و او ...


ادامه دارد...

Ahmad
23-07-2012, 18:29
قسمت چهارم:


به درازای یک لحظه، امیدی خرد و واهی در دلش جان گرفت.

فرانسوا می‌توانست از پی کنتس برود و در ورشو نوکری کند؛ کاتب، سورچی، یا حتی بَرده شود.

می‌توانست آن‌جا گدایی کند و یک‌لاقبا: یک‌لاپیراهن گوشه‌ی خیابان بایستد، فقط به این امید که از او چندان دور نباشد، فقط در هوای شهر او دم‌برآورد، و اگر شد گاهی او را هنگام گذر از خیابان ببیند و چشمش به دیدن جامه‌ی او، سایه‌ی او، و طره‌ی سیاه او روشن شود.

به سرعت رؤیاهایی در ذهنش سربرآوردند.

اما زمانه، زمانه‌ی سخت و سیاهی بود.

فرانسوا آرزوی خود را عریان و آشکارناشدنی یافت.

تخمین زد. دست‌بالا صد یا دویست فرانک پس‌انداز داشت، و با این مبلغ به زحمت می‌توانست نیمی از راه را پشت سر بگذارد.

پس از آن چه؟ ناگهان از پس پرده‌ای دریده، زندگی خود را آشکارا دید.

دریافت که زندگی‌اش می‌رود بس بی‌رنگ و بو، بس غم‌انگیز و نکبت‌بار شود.

سال‌های تهی و پرملال پیشخدمتی، با تمنایی بی‌حاصل.

آینده‌ی او چنین مضحکه‌ای بود.

نفرت سراپایش را فرا گرفت و ناگهان رشته‌ی همه‌ی اندیشه‌ها، توفنده و بی چون و چرا، در یک نقطه به هم رسید.

تنها یک راه پیش رو بود.

سرشاخه‌ی درختان در نسیمی ملایم، آهسته تاب می‌خورد. شبی تیره در برابر فرانسوا قد بر افراشته بود.

آرام و استوار از نیمکت برخاست و راه شنیِ رو به ساختمان بزرگ را که در هاله‌ی سکوتی شیری‌رنگ غنوده بود در پیش گرفت.

پای پنجره‌های اتاق کنتس پا سست کرد.

پنجره‌ها خاموش بود و از پس آن‌ها هیچ پرتویی بیرون نمی‌زد تا شاید فروغش شعله‌ی اشتیاقی را در دل فرانسوا فروزان کند.

اینک دلش به آهنگی آرام می‌زد و او به‌سان کسی گام برمی‌داشت که از هیچ‌چیز پریشان و آشفته نمی‌شود.

در اتاقش، بی‌هیچ تب و تابی بر بستر افتاد و به خوابی گنگ و تهی از رؤیا فرو رفت، که تا خروس‌خوان به درازا کشید.


***


ادامه دارد ...

Ahmad
24-07-2012, 14:16
قسمت پنجم:

صبح روز بعد، فرانسوا رفتار خود را در چارچوب توازنی تکلف‌آمیز و آرامشی ساختگی مهار کرد و به وظایف خویش خونسرد و بی‌تفاوت عمل کرد.

ظاهری چنان استوار و آسوده به خود گرفته بود که امکان نداشت بتوان در پس آن نقاب فریبنده، تصمیم خطیرش را دریافت.

اندکی مانده به ساعت پخش غذا، با همه‌ی پس‌انداز ناچیز خود به اعیانی‌ترین گل‌فروشی شتافت و گل‌هایی چنان برگزیده خرید که در زیبایی و رنگارنگی به سخن پهلو می‌زدند:

لاله‌هایی رخشان همچون آتش زرین که به شور و شر عشق می‌ماندند، داوودی‌هایی درشت و سفید که یادآور رؤیاهایی روشن و شگرف بودند، ارکیده‌هایی باریک، بیانگر تصویرهای نازک اشتیاق، و چند شاخه گل سرخ پرشکوه و چشم‌نواز.

سپس گلدانی فاخر از بلور شفاف و پرتلألؤ خرید.

در راه بازگشت، چند فرانکِ باقی‌مانده را تند و بی‌خیال به گدایی خردسال بخشید.

به هتل که رسید، گلدان پر گل را با دلی سرشار از حسرت در برابر جایگاه کنتس روی میز گذاشت.

این آخرین بار بود که با وسواسی آمیخته به لذت میز غذا را برای کنتس آماه می‌کرد.

سپس غذا پخش شد.

فرانسوا مانند همیشه خدمت می‌کرد: آرام، بی‌صدا، و با سلیقه، بی‌آن‌که سر بالا بگیرد.

تنها در واپسین لحظه، بی‌آن‌که کنتس بویی ببرد، نگاهی بی‌پایان به اندام نرم و زیبای او افکند.

هیچ‌گاه جز در این واپسین نگاهِ تهی از تمنا کنتس را این اندازه زیبا نیافته بود.

سپس، بی‌آن‌که کلامی به رسم وداع بر زبان آورد، آرام از میز دور شد و از تالار بیرون رفت.

مانند مهمانی که خدمتکاران در برابرش سر خم می‌کنند، از راهروها گذشت و از پلکان فاخر سرسرا رو به خیابان فرود آمد.

کاملا آشکار بود که در آن لحظه گذشته‌ی خود را ترک می‌گوید.

در برابر هتل، لحظه‌ای مردد ایستاد و سپس در امتداد ویلاهای روشن و باغ‌های پهناور، راهی را در پیش گرفت و گام‌زنان، غرق در اندیشه، پیوسته رفت، بی‌آن‌که بداند به کجا.


***



ادامه دارد...

Ahmad
25-07-2012, 14:37
قسمت ششم:


تا شب‌هنگام، غرق در سودای خود سرگردان می‌گشت.

دیگر در بند چیزی نبود، نه به گذشته‌ها می‌اندیشید و نه به سرنوشت محتوم خود.

اندیشه‌ی مرگ نداشت و آن‌گونه که در واپسین لحظه‌ها تپانچه‌ی براق را با آن تک‌چشم گود و تهدیدگرش در ترازوی دست سبک‌سنگین‌کنان بالا و پایین می‌کنند، با خیال مرگ بازی نمی‌کرد.

چندی بود که کلام آخر را درباره‌ی سرنوشت خود بر زبان آورده بود.

تنها تصویرهایی از خاطرش می‌گذشتند، بال‌زنان و گریزان، همچون پرستوهای مهاجر.

نخست روزهای نوجوانی، تا آن هنگام که در ساعت درسی نامیمون، رویدادی ابلهانه او را ناگهان از اوج آینده‌ای درخشان به حضیض هرج و مرج زندگی پرتاب کرد.

سپس خانه‌به‌دوشی مدام؛ جست‌وجوی کار مزدوری، تلاش‌هایی که پیوسته به ناکامی می‌انجامیدند.

تاآن‌که سرانجام آن موج سیاهی که سرنوشتش می‌خوانند، غرور او را در هم شکست و وادارش کرد به پیشه‌ای پست تن دهد.

انبوهی از خاطرات رنگارنگ از ذهنش گذشت.

در پایان، بازتاب ملایم این واپسین روزها از میان رؤیاهای بیداری‌اش درخشیدن گرفت؛ و سپس ناگهان دوباره دروازه‌ی تاریک واقعیت دهان گشود، دروازه‌ای که او باید از آن می‌گذشت.

فرانسوا به یاد آورد که قصد کرده است همان روز دست از زندگی بشوید.

چندی به راه‌های گوناگونی که به مرگ می‌انجامند اندیشید و دشواری یا کارسازی هر یک را با دیگری سنجید.

به یاد نمادی شوم و سهمناک افتاد:

کنتس همان‌گونه که در عین بی‌خبری و ویرانگری سرنوشت او را رقم زده بود، اکنون می‌باید پیکرش را نیز در هم بکوبد. این کار می‌باید به دست او سامان بگیرد. او می‌باید آن‌چه را خود موجب شده است، خود به پایان ببرد.


ادامه دارد ...

Ahmad
26-07-2012, 13:31
قسمت هفتم:


در آن لحظه اندیشه‌ی فرانسوا با اطمینانی راسخ شتاب گرفت.

قطار تندرویی که کنتس را از او می‌ربود، کم‌تر از یک ساعت دیگر راه می‌افتاد.

فرانسوا بر آن بود که خود را به زیر چرخ‌های آن بیندازد تا پیکرش لگدکوب همان قهری شود که بانوی رؤیاهایش را از دستش می‌ربود.

او می‌خواست در زیر پای کنتس در خون خود بغلتد.

اکنون اندیشه‌ها شادان و تند از پی هم می‌آمدند.

فرانسوا می‌دانست مسلخش کجاست: کمی بالاتر از دامنه‌ی جنگل، آن‌جا که سرشاخه‌های پرپیچ و تاب درختان راه بر واپسین منظره‌ی خلیج مجاور می‌بستند.

به ساعت نگاه کرد. ثانیه‌ها و تپش قلب او شتابی یکسان داشتند.

زمان آن بود که عجله کند. گام‌های خسته‌اش یکباره چابک و هدفمند شدند.

اینک هر گامی که به پیش برمی‌داشت، در خود آن ضرب پرشتاب و زمختی را داشت که رؤیاها را در خود خفه می‌سازد.

ناآرام به میانه‌ی تلألؤِ غروب جنوبی زد و رو به سوی نقطه‌ای آورد که آسمان در حصار تپه‌های پردرخت، باریکه‌ای ارغوانی را می‌مانست.

همچنان به پیش رفت تا به جایی رسید که دو رشته خط سیمین راه‌آهن او را از مسیری پرپیچ و خم، از دل دره‌هایی گود و عطرآگین که حجاب مه‌آلودشان در پرتو پریده‌رنگ ماه رگه‌های سیمین می‌دواند، به بلندی می‌بردند و گام به گام به بالای تپه‌ها رهنمون می‌شدند.

در آن بالا، سوسوی دریای پهناورِ شبانه با تلألؤِ چراغ‌های ساحلی‌اش از دور پیدا بود.

و سرانجام آن دو خط سیمین، جنگل ژرف و آوای درونی‌اش را به او نمودند.

آن‌جا نقطه‌ای بود که جنگل، راه‌آهن را در آوار سایه‌ی خود مدفون می‌ساخت.

دیروقت بود که نفس‌نفس‌زنان به دامنه‌ی تاریک جنگل رسید.

درخت‌ها، هولناک و سیاه، به گِردش حلقه زدند.

بر فراز سرش، پرتو لرزان و پریده‌رنگ ماه تنها از میان تاج درختان سوسو می‌زد و در آن هنگامه، هرگاه نسیم ملایم شبانه عزم هماغوشی می‌کرد، شاخ و برگ‌های بلند ناله سرمی‌دادند.

گاهی نیز نوای مرغ شبی دور در رگ این خاموشی وهم‌آلود می‌دوید.

در این غربت هول‌انگیز، اندیشه‌ی فرانسوا از هر تب و تابی فروماند.

سراپا انتظار شد و چشم به راه که در آن پایین، در نخستین مارپیچ خط آهن، نور سرخ قطار کِی پدیدار می‌شود.

گاهی نیز دل‌نگران به ساعت نگاه می‌کرد و ثانیه‌ها را می‌شمرد و سپس می‌انگاشت غریو دوردست لوکوموتیو را شنیده است، اما هر بار درمی‌یافت که گوشش خطا کرده است.

آنگاه دوباره خاموشی حایل می‌شد و چنان می‌نمود که زمان از رفتن بازمانده است.


ادامه دارد...

Ahmad
28-07-2012, 14:34
قسمت هشتم:

سرانجام، در آن پایین، نور قطار از دور پدیدار شد.

در این لحظه، دل فرانسوا به تپش آمد، اما او خود ندانست که این تپش دل از وحشت است یا از شادی.

با خیزی خود را به روی خط آهن انداخت.

نخست لحظه‌ای تنها سردی خوشایند آهن را بر شقیقه‌ی خود احساس کرد.

سپس گوش خواباند. قطار هنوز دور بود.

چنان می‌نمود که تا رسیدن آن دقایقی مانده است.

هنوز چیزی شنیده نمی‌شد، مگر خش‌خشِ آرام درخت‌ها در باد.

اندیشه‌هایی پریشان در ذهنش سربرآوردند.

یکی از آن‌ها ناگهان وضوح یافت، ماندگار شد، و چون نشتری دردناک در دلش خلید:

این‌که او به خاطر کنتس جان می‌باخت، اما کنتس هرگز از این راز آگاه نمی‌شد، این‌که حتی یک موج از زندگی توفان‌زده‌اش با موجی از زندگی کنتس در هم نمی‌آمیخت؛ و سرانجام، این‌که کنتس هرگز درنمی‌یافت که زندگی انسانی دیگر با زندگی‌اش پیوند یافته و به خاطر او نابود شده است.

در هوای بی‌جنبش، تق‌تق موزون قطار که رو به بالا می‌آمد، کاملا آهسته شنیده شد.

اما آن اندیشه همچنان بی‌کم‌وکاست فروزان بود و واپسین دقایق زندگی مردِ دست از جان شسته را دردآلود می‌کرد.

قطار تق‌تق‌کنان نزدیک و نزدیک‌تر آمد.

فرانسوا یک‌بار دیگر چشم گشود.

بر فراز سرش آسمانی کبودرنگ و چند تاج درخت گسترده بود.

و بر فراز جنگل، ستاره‌ای سفید سوسو می‌زد، تک‌ستاره‌ای بر فراز جنگل ...

اینک خط آهن در زیر سرش به لرزه و غژغژ افتاد.

اما آن اندیشه کماکان همچون آتش در ذهنش می‌سوخت، در ذهنش و نیز در نگاهش که تمامی شور و شر عشق را در خود داشت.

همه‌ی اشتیاقش، و این واپسین پرسش جانکاه از نگاهش بیرون ریخت و با آن ستاره‌ی سفید و درخشان که غمخوارانه به‌سوی او می‌نگریست درآمیخت.

قطار نزدیک و نزدیک‌تر آمد.

و مردِ دست از جان شسته بار دیگر با واپسین نگاه پردرد، سوسوی تک‌ستاره را بر فراز جنگل نظاره کرد.

سپس چشم بر هم گذاشت.

خط آهن به لرزه و ارتعاش آمد، قطار با کوبشی سهمناک نزدیک و نزدیک‌تر شد و هیاهوی آن چنان در جنگل پیچید که گویی پتک بر ناقوس‌هایی بزرگ می‌کوبند.

گویی زمین به تب و تاب آمده بود.

غرشی گوشخراش و غریوی دیگر به گوش رسید، و سپس زوزه‌ی سوتی، جیغ وحشت‌زده و حیوانی لوکوموتیو بخار، و آن‌گاه ناله‌ی تیز ترمزی بی‌حاصل...


***



ادامه دارد ...

Ahmad
29-07-2012, 12:59
قسمت نهم:

کنتس استروفسکای زیبا کوپه‌ای دربست داشت و از لحظه‌ی عزیمت، در‌حالی‌که پیکرش از تکان ننووار واگن به‌نرمی تاب می‌خورد، رمانی فرانسوی می‌خواند.

در آن فضای تنگ، هوا دم‌کرده و از عطر انبوه گل‌های نیمه‌پژمرده اشباع بود.

از سبدهای گلی که به هنگام خداحافظی پیش‌کش کرده بودند، دانه‌های سفید یاس همچون میوه‌ی رسیده آرام‌آرام به پایین می‌غلتید.

غنچه‌ها با گردن خمیده بر ساقه‌ها آویخته بودند و چنان می‌نمود که جام‌های درشت و سنگین گل سرخ در میان بخار گرم و سکرآور آن‌همه عطر و بو، به زردی می‌گرایند.

با آن‌که قطار پرشتاب می‌رفت، عطری سنگین در فضا موج می‌زد و از آن هوای دم‌کرده و بی‌جنبش گرما می‌گرفت.

ناگهان کتاب از انگشتان خسته‌ی کنتس فروافتاد، بی‌آن‌که خود دلیلش را دریابد.

از احساسی مرموز برآشفته شده بود. چیزی گنگ و دردناک آزارش می‌داد.

دردی ناگهانی و جانکاه که پیدا نبود از کجا سر بر آورده است، بر دلش چنگ می‌زد.

احساس کرد که در آن هوای دم‌کرده، از بخار عطرآگین و سکرآور گل‌ها خفه خواهد شد.

آن درد جانکاه سرِ فرونشستن نداشت.

گردش تند چرخ‌ها را لحظه به لحظه احساس می‌کرد؛ شتاب کور و کوبنده‌ی قطار سخت عذابش می‌داد.

ناگهان این آرزو در دلش پاگرفت که ای‌کاش می‌توانست از سرعت سرسام‌آور قطار بکاهد و آن را از رسیدن به آن رنج پنهانی که به سویش می‌شتافت، بازدارد.

در زندگی‌اش هرگز این چنین دچار دلهره نشده بود؛ هرگز هیچ چیز ترسناک، ناپیدا، و آزاردهنده‌ای به این اندازه‌ی این درد نامفهوم و ترس بی‌دلیل دلش را در هم نفشرده بود.

این احساس وصف‌ناپذیر هر لحظه شدت می‌گرفت و راه گلویش را تنگ‌تر می‌کرد.

یکباره این اندیشه همچون نیایشی دردمندانه در درونش سربرآورد که ای‌کاش قطار از رفتن بازبماند.


ادامه دارد ...

Ahmad
30-07-2012, 22:23
قسمت دهم:


ناگهان غریو سوت، جیغ وحشی و هشداردهنده‌ی لوکوموتیو، و سپس غژغژ ناله‌وار ترمزهایی بی‌حاصل به گوش می‌رسد.

گردش موزون چرخ‌های پرشتاب کند و کندتر می‌شود، و سپس تق‌تق ناموزونی بر‌می‌خیزد و قطار به یک تکان بر جای می‌ایستد...

کنتس به دشواری خود را به کنار پنجره می‌رساند تا هوای خنک تنفس کند.

شیشه‌ی پنجره به پایین می‌سُرد. بیرون، سایه‌هایی تیره و تاریک در آمد و شدند...

صداهای گوناگون و گفت‌وشنودی تند و مقطع شنیده می‌شود:

قصد خودکشی داشته... زیر چرخ‌ها... تمام کرده... در مسیری راست و بی‌پیچ و خم...

کنتس به خود می‌لرزد.

به حکم غریزه به آسمان بلند و خاموش می‌نگرد...

در آن‌سو، درخت‌های سیاه و پر پیچ و تاب ایستاده‌اند، و بر فراز آن‌ها تک‌ستاره‌ای بالای جنگل سوسو می‌زند.

کنتس نگاه ستاره را همچون قطره اشکی پرتلألؤ احساس می‌کند؛ به آن چشم می‌دوزد و یکباره دلش از اندوهی ناشناخته به درد می‌آید، اندوهی گرم و سرشار از اشتیاق، اندوهی از آن دست که هرگز در زندگی خویش با آن آشنا نشده بود.

قطار آهسته راه می‌افتد.

کنتس در گوشه‌ای می‌نشیند و احساس می‌کند قطره‌های اشک آرام آرام بر گونه‌اش می‌غلتند.

دیگر آن ترس گنگ از میان رفته است؛ کنتس تنها دردی ژرف و شگرف در دل خود احساس می‌کند و بیهوده می‌کوشد ردِ آن را بیابد.

دردی که او در دل دارد از آن دست دردهایی است که کودکان آشفته‌دل آن هنگام که در ظلمت شب ناگهان از خواب برمی‌جهند و خود را تنها می‌یابند، در دل احساس می‌کنند.


پایان


کتاب : مجموعه‌ی نامرئی
صفحه‌ی : 115-124

F l o w e r
01-08-2012, 21:43
سلام

ممنون از احمد عـزیز به خاطر قرار دادن داستان.
فایل Pdf داستان رو ضمیمه پست میکنم تا همیشه در دسترس دوستان باقی بمونه


دوستان هم هرگونه بحث و نظری در مورد اين داستان دارند ميتونند در ادامه تاپيک بيان كنند
و یا از طریق نظرسنجی نظرشون رو اعلام کنند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]