ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دکتر علي شريعتي



صفحه ها : 1 [2] 3

tohidkh
04-04-2009, 10:04
نمی دانم این سیر ابدی
و این کشف و شهود مستی بخش
که هر روز و هر دم مرا
در این اقیانوس اعظم و بی کرانه و بی انتهایی
که خلسه و جذب و مراقبت و تامل و اشراق می نامند
ولی نام دیگری دارد
و نام ندارد که در نام نمی گنجد
فروتر می برد و غرقه تر می سازد
تا کجاها می کشد و تا کجاها می رسم ؟
تا خدا و آن سوی دریای خدا
تا کجا ؟
آن سوی هر سویی
تا چه می دانم ؟
اما می دانم که تا منزل مرگ خواهم رفت
و می دانم که مرگ منزلی در نیمه راه است
آیا از آن سوی مرگ نیز سفری خواهد بود ؟
کاشکی باشد
کاشکی از پس امروز بود فردایی !

tohidkh
04-04-2009, 10:08
اگر میعادی نباشد رفتن چرا ؟
اگر دیداری نباشد دیدن چه سود ؟
و اگر بهشت نباشد
صبر بر رنج و تحمل زندگی دوزخ چرا ؟
اگر ساحل آن رود مقدس نباشد
بردباری در عطش از بهر چه ؟

Ghorbat22
07-04-2009, 19:59
اندیشه ها همچون باران مرغان رنگارنگ بر سرم ریختند !
تماشای آب رود و دریا به خصوص غروب ها و شب ها
خیال را بیدار می کنند و همه ی خاطره های خفته را بر پا می دارد .
چه دامنی می کشد خیال !
چه گسترشی می گیرد روح !

Ghorbat22
07-04-2009, 20:07
ای دو کبوتران من
که بر سر برج عاشقی آشیان دارید
ای شما قاصدان پیغام های آشنایی من !
بر روی این خاک دشمن خیز
در زیر این آسمان بیگانه
غریبی چشم به راه شماست ...

barani700
08-04-2009, 00:32
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد،بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی

دم گرم و چموش خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،

بدین سان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را.........

barani700
08-04-2009, 00:33
وقتی زور ، جامه تقوی می پوشد ، بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید !
فاجعه ای که قربانی خاموش و بی دفاعش علی است و فاطمه و بعدها دیدیم که فرزندانشان یکایک و اخلافشان همه !
« دکتر علی شریعتی »

barani700
08-04-2009, 00:34
پروردگارم ،مهربان من

از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!

در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است

و هر زمزمه ای بانگ عزایی

و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...

در هراس دم می زنم

در بی قراری زندگی می کنم

و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است

من در این بهشت ،

همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.

"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"

"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"

دردم ، درد "بی کسی" بود

barani700
08-04-2009, 00:35
تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!



من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.

حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟

Ghorbat22
09-04-2009, 18:20
سفر به آسمان ها
از روی زمین آغاز نمی شود
از درون شهر ها و آبادی ها
از درون خانه ها و بستر ها آغاز نمی شود .
از زیر خاک
از عمق زمین باید به آسمان پرواز کرد .
آن آسمان
این سقف کوتاه در زرورق گرفته ی کودن
که بر سر ما سنگینی می کند نیست .

Ghorbat22
09-04-2009, 18:26
خورشید از سینه ی دریا سر زده است
در حالی که همه ی بودنم
تمام زندگی کردنم
به یک نگریستن مطلق بدل شده است
چشم در قلب مذاب خورشید دوخته ام
و همچون شمع که در گریستن خویش قطره قطره می میرد
ذوب می شوم و محو می شوم و پایان می گیرم .

Payan
09-04-2009, 19:12
سلام دوستان
یه متن بسیار زیبا از دکتر شریعتی خوندم در مورد رنج و سختی اینکه ..."خدایا رفاه و راحتی را به بندگان حقیرت بده "...اما هرچی توی اینترنت سرچ کردم و حتی ای تاپیک نتونستم پیداش کنم.
اگه از عزیزان کسی بتونه کمک کنه ممنون میشم.

barani700
10-04-2009, 00:49
چه حقیرند مردمانی که نه جرات دوست داشتن دارند نه اراده دوست نداشتن،نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن، با این حال مدام ادعای عشق می کنند.

Payan
10-04-2009, 23:53
سلام دوستان
یه متن بسیار زیبا از دکتر شریعتی خوندم در مورد رنج و سختی اینکه ..."خدایا رفاه و راحتی را به بندگان حقیرت بده "...اما هرچی توی اینترنت سرچ کردم و حتی ای تاپیک نتونستم پیداش کنم.
اگه از عزیزان کسی بتونه کمک کنه ممنون میشم.

دوستان کسی یادش نیومد؟ کسی نمیتونه کمک کنه؟:13:
(البته ببخشید در روند تاپیک اختلال ایجاد میشه ولی خیلی شیفته ی پیدا کردن اون متنم... به هر حال ممنون

saye
11-04-2009, 11:33
دوستان کسی یادش نیومد؟ کسی نمیتونه کمک کنه؟
(البته ببخشید در روند تاپیک اختلال ایجاد میشه ولی خیلی شیفته ی پیدا کردن اون متنم... به هر حال ممنون

سلام
امیدوارم منظورتون همین متن باشه !
...

نیایش





خدایا : عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار.

خدایا : به من تحمل عقیده ی مخالف ارزانی کن.

خدایا : رشد عقلی و زهنی مرا از فضیلت تعصب ، احساس و اشراق محروم نساز.

خدایا : مرا همواره آگاه و هوشیار دار تا پیش از شناختن درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.

خدایا : جهل آمیخته با خود خواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله ی دشمن برای حمله به دوست نساز.

خدایا : در روح من اختلاف در انسانیت را با اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه با هم میامیز آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را باز شناسم.
خدا یا : خود خواهی مرا چندان در من بکش یا چندان برکش تا خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.

خدایا : مرا به ابتذال آرامش خوشبختی مکشان،اضطراب های بزرگ ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن ، لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.

خدایا : مرا از چهار زندان بزرگ انسان : طبیعت – تایخ – جامعه و خویشتن رها کن ، تا آنچنان که تو ای آفریدگارمن ، مرا آفریده ای – خود آفریدگار خود باشم، نه که همچون حیوان خود را با محیط ، که محیط را با خود تطبیق دهم.

خدایا : مرا یاری ده تا جامعه ام را بر سه پایه ی کتاب ، ترازو و آهن استوار کنم و دلم را از سه سرچشمه ی حقیقت ، زیبایی و خیر سیراب سازم.

خدایا : جامعه را از بیماری عرفان و معنویت زدگی شفا بخش تا به زندگی و واقعیت بازگردد و مرا از ابتذال زندگی و بیماری واقعیت زدگی نجات بخش تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم.

خدایا : این آیه را که بر زبان داستایوسکی رانده ای بر دل های ما فرود آر که : اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است.
جهان فاقد معنی و زندگی فاقد هدف و انسان پوچ است و انسان فاقد معنی ، فاقد مسئولیت نیز هست.

خدایا : در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند مرا با نداشتن و نخواستن روئین تن کن.

خدایا : به هر که دوست می داری بیاموز که : عشق از زندگی کردن بهتر است ، و به هر که دوست تر می داری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است.

خدایا : به من بگو تو خود چگونه می بینی؟ چگونه قضاوت می کنی؟
آیا عشق ورزیدن به اسم ها تشیع است؟ یا شناختن مسمی ها؟ وبالاتر از این ، یا پیروی از رسم ها؟

خدایا : به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمره ی لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم ، و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.
بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست داری.

خدایا : چگونه زیستن را تو به من بیاموز چگونه مردن را خواهم آموخت.

خدایا : مرا از این فاجعه ی پلید مصلحت پرستی که چون همه کس گیر شده است وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده است که از فرط عمومیتش هر که از آن سالم مانده باشد بیمار می نماید مصون بدار تا به رعایت مصلحت ، حقیقت را ذبح شرعی نکنم.

خدایا : مگذار که ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر مرا با کسبه ی دین با حمله ی تعصب و عمله ی ارتجاع هم آواز کند.که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد، که دینم در پس وجه ی دینی ام دفن شود، که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد که آنچه را که حق می دانم بخاطر آنکه بد می داند کتمان کنم.


خدایا : رحمتی عطا کن تا ایمان ، نام و نان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم ، تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند نه از آنها که پول دین می گیرند و برای دنیا کار می کنند.

ای خداوند : به علمای ما مسئولیت ، به عوام ما علم ، به مومنان ما روشنایی و به روشنفکران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب ، به دینداران ما دین و به نویسندگان ما تعهد ، به محافظه کاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام و به راکدان ما تکان و به خاموشان ما فریاد و به مسلمانان ما قرآن و به فحاشان ما ادب و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خودآگاهی و به همه ی ملت ما همت تصمیم و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت ببخش.

ای خدای کعبه : این مردمی را که همه عصر ، هر صبح و شام در جهان رو به خانه تو دارند رو به خانه ی تو می زیند و رو به خانه ی تو می میند این مردمی را که بر گرد خانه ابراهیم تو طواف می کنند قربانی جهل شرک و در بند جور نمرود مپسند.

و تو ای محمد : پیامبر بیداری آزادی و قدرت !
در خانه ی تو حریقی دامن گستر در گرفته است و در سرزمین تو سیلی بنیان کن از غرب تاختن آورده است و خانواده ی تو دیری است که در بستر سیاه ذلت بخواب رفته است.

قسمتی از نیایش دکتر علی شریعتی از کتاب فلسفه ی نیایش

Payan
11-04-2009, 11:47
ممنون دوست عزیز
من فقط دنبال این قسمتش بودم

خدایا : مرا به ابتذال آرامش خوشبختی مکشان،اضطراب های بزرگ ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن ، لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.

البته "دل تنگم" عزیز هم دیشب زحمتش رو توی پروفایلم کشیده بودند که اینجا باز هم ازش تشکر میکنم.
ممنون از هر دو عزیز:11:

Ghorbat22
11-04-2009, 20:34
ما پرنده ی موهومی هستیم
که در عدم پرواز می کنیــــــم .
پس ما چه هستیم ؟
هیچ ! هیچ !
تنها و تنها پرواز
فرار بدان جا فرار !
احساس می کنم که پرندگان مستند .
دیروز اینجا بودم امروز این جایم .
پس کی به دنبال او خواهی رفت ؟

Ghorbat22
11-04-2009, 20:38
خدا,انسان و عشق
این است امانتی که بر دوش آدم سنگینی می کند
و این است آن پیمانی
که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم
و خلافت او را در کویر زمین تعهد کردیم .
ما برای همین هبوط کردیم
و اینچنین است که به سوی او باز می گردیم .

Ghorbat22
11-04-2009, 20:49
آدمیزاد هر چه انسان تر می شود
چشم به راه تر می شود
این حقیقت زیبایی است که همواره می درخشد .

Ghorbat22
11-04-2009, 20:50
اخلاص :
یکتایی در زیستن
یک تویی در عشق !

barani700
20-04-2009, 00:35
من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام
عشق به آزادی سختی جان دادن را بر من هموار می سازد
عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است
آزادی معبود من است
به خاطر آزادی هر خطری بی خطر است
هر دردی بی درد است
هر زندانی رهایی است
هر جهادی آسودگی است
هر مرگی حیات است
مرا اینچنین پرورده اند من اینچنینم
پس چرا از فردا می ترسم
من تنهایی را از آزادی بیشتر دوست دارم!

math_1365
24-05-2009, 16:24
در عجم از مردمانی که برای آزادگی حسین ابن علی می گریند ولی زیر شکنجه و ظلم مدارا می کنند .

omid_3dsmax9
25-05-2009, 23:21
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

"احسان! تو بزرگ شو، شاید با تو حرف بزنم!"

آخرین روز نمایشگاه کتاب امسال با آن که قبلا از نمایشگاه دیدن کرده بودم به پیشنهاد یکی از دوستان و برای همراهی او به نمایشگاه رفتم.. وقتی که از دوستم خداحافظی کردم از گوشه ی سالن ناشران عمومی و آخرین حرف الفبا راه افتادم تا به حرف الف برسم و از آنجا هم از سالن خارج شم... در حالی که مثل همیشه گیج و گنگ به آدم ها و صحنه های محدوده ی دید چشمانم نگاه می کردم و می رفتم به یکباره با دیدن چهره ای آشنا از گیجی و گنگی همیشگی خارج شدم و در گیجی و گنگی ناب تری فرو رفتم! سوسن! در دستش کیسه ی نایلون حاوی یک یا 2 کتاب.. در حالیکه متفکرانه و غریبانه! به امتداد چپ مسیر حرکتش خیره شده بود.. وقتی از کنارم عبور کرد ایستادم و برگشتم و تاجائیکه در میان انبوه جمعیت گم شد به رفتن و خیره شدن گنگ و غریبانه اش، خیره شدم! همین حضور و عبور سریع برایم کافی بود که 5 سال به عقب برگردم و یاد آن روزهای گرم و شب های دلپذیر تابستان آنهم در خراسان و فرسخ ها پائین تر از زادگاه تو بیفتم که روز را با ورق زدن فهمیدن های "گفتگوهای تنهائی" ات شب می کردم و شب را با زل زدن به ستاره هائی که سالها قبل تو در آنها نگریسته بودی... دیدن دخترت، کسی که خون تو در رگهایش جریان دارد مرا به یکباره 5 سال که نه، 40 سال به عقب برد تا به راز استحاله ی پنهان آدمی در روزمرگی پوچ شهری و در میان مردمانی خوب اما نا "خویشاوند"، پی ببرم...
ایران پر از احسانهائیست که بزرگ شدند و فرصت با تو حرف زدن را برای همیشه از دست دادند، چرا که تو با ما حرف زدی و اما ما ... تنها گریستیم!

eMer@lD
26-05-2009, 16:11
و هر روز او متولد ميشود؛
عاشق مي شود؛ مادر مي شود؛ پير مي شود و ميميرد...
و قرن هاست كه او؛ عشق مي كارد و كينه درو مي كند چرا كه در چين و شيارهاي صورت مردش به جاي گذشت زمان جواني بر باد رفته اش را مي بيند و در قدم هاي لرزان مردش؛ گام هاي شتابزده جواني براي رفتن و درد هاي منقطع قلب مرد؛
سينه اي را به ياد مي اورد كه تهي از دل بوده و پيري مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده مي كند ... و اينها همه كينه است كه كاشته مي شود در قلب مالامال از درد...! و اين, رنج است ,

دکتر علي شريعتي

eMer@lD
26-05-2009, 16:12
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند... ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي .... براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ... در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ... او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ... او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني...او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ... او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ... او مادر مي شود و همه جا مي پرسند:
نام: پدر .....

eMer@lD
26-05-2009, 16:13
اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست
-----------------------------------------------------------
عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگي کني .
دکتر شريعتي
-----------------------------------------------------------
اگر مثل گاو گنده باشي، ميدوشنت،
اگر مثل خر قوي باشي، بارت مي كنند،
اگر مثل اسب دونده باشي، سوارت مي شوند....

فقط از فهميدن تو مي ترسند
-----------------------------------------------------------

eMer@lD
26-05-2009, 16:14
آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش
-----------------------------------------------------------
هر لحظه حرفي در ما زاده مي‏شود
هر لحظه دردي سر بر مي‏دارد
و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش مي‏کند
اين ها بر سينه مي‏ريزند و راه فراري نمي‏يابند
مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايش‏اش چه اندازه است؟

-----------------------------------------------------------
هر كس آنچنان مي ميرد كه زندگي مي كند

eMer@lD
26-05-2009, 16:14
دکتر شريعتي : «کلاس پنجم(دبیرستان) که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم

Rainy eye
02-06-2009, 21:53
خدا از انسانهایی که می خواهند ضعف وزبونی خویش را با خدا پرستی جبران کنند بیزار است...

((هبوط))

omid-p30
02-06-2009, 22:14
خدا از انسانهایی که می خواهند ضعف وزبونی خویش را با خدا پرستی جبران کنند بیزار است...

آدم میمونه واقعا چیجوری یک جمله رو این طوری در اورده. روح آدم تازه میشه و یک دنیا معنا یک هو مثل پتک میخوره

تو سر آدم. منبع این جملشو ندارید ؟ تا حالا نشنیده بودم، عالی بود.

Rainy eye
02-06-2009, 23:23
آدم میمونه واقعا چیجوری یک جمله رو این طوری در اورده. روح آدم تازه میشه و یک دنیا معنا یک هو مثل پتک میخوره

تو سر آدم. منبع این جملشو ندارید ؟ تا حالا نشنیده بودم، عالی بود.


کاملاً موافقم!!!!!!! هزار تا معنی میشه از توش درآورد...خیلی بار معناییش سنگینه
هم میشه باهاش موافق بود هم مخالف ... هم معنی مثبت داره هم منفی...
یادم نیست تو کدوم کتابش خوندم ولی سعی میکنم پیداش کنم

Consul 141
04-06-2009, 16:05
زندگی
در باغ بی برگی زادم.
و در ثروت فقر غنی گشتم.
و از چشمهء ایمان سیراب شدم.
و در هوای دوست داشتن دم زدم.
و در آرزوی آزادی سر برداشتم.
و در بالای غرور قامت کشیدم.
و از دانش طعامم دادند.
و از شعر شرابم نوشاندند.
و از مهر نوازشم کردند.
و حقیقت دینم شد و راه رفتم.
و خیر حیاتم شد و کار ماندم.
و زیبایی عشقم شد و بهانهء زیستنم.

Rainy eye
08-06-2009, 18:33
هنگامی که راه سفر در پیش پای مشتاقی باز میشود ، بی همسفری سخت است

.................................................. ..........

خستگی های قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یک جا بر دوشهای دلم میکشم

.................................................. ..........

چه سخت وغم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمیتواند سرش را کلاه بگذارد


هبوط

omid_3dsmax9
23-06-2009, 23:12
ای خداوند!

به علمای ما مسئولیت،
و ه عوام ما علم،
و به مومنان ما روشنائی،
و به روشنفکران ما ایمان،
و به متعصبین ما فهم،
و به فهمیدگان ما تعصب،
و به زنان ما شعور،
و به مردان ما شرف،
و به پیران ما آگاهی،
و به جوانان ما اصالت،
و به اساتید ما عقیده،
و به داشنجویان ما... نیز عقیده،
و به خفتگان ما بیداری،
و به بیداران ما اراده،
و به مبلغان ما حقیقت،
و به دینداران ما دین،
و به نویسندگان ما تعهد،
و به هنرمندان ما درد،
و به شاعران ما شعور،
و به محققان ما هدف،
و به نومیدان ما امید،
و به ضعیفان ما نیرو،
و به محافظه کاران ما گستاخی،
و به نشستگان ما قیام،
و به راکدان ما تکان،
و به مردگان ما حیات،
و به کوران ما نگاه،
و به خاموشان ما فریاد،
و به مسلمانان ما قرآن،
و به شیعیان ما علی،
و به فرقه های ما وحدت،
و به حسودان ما شفا،
و به خودبینان ما انصاف،
و به فحاشان ما ادب،
و به مجاهدان ما صبر،
و به مردم ما خود آگاهی،
و به همه ی ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت ببخش!

Rainy eye
01-07-2009, 23:27
دوست داشتن ، در اوج معراجش از سر حد عقل فراتر میرود
وفهمیدن واندیشیدن را نیز
از زمین می کند و با خود
به قله ی بلند اشراق میبرد!!!

دوست داشتن از عشق برتر است

Rainy eye
01-07-2009, 23:30
این موجود انسانی چه شگفت مخلوقی است!
گاه درپستی چنان میشود که هیچ جانور کثیفی به پای او نمی رسد
و گاه در عظمت تا آنجا اوج می گیرد
که در خیال نیز نمی گنجد!!!!!

معبودهای من

Rainy eye
01-07-2009, 23:32
چهره او را گویی بر پرده چشمانم نقش کرده اند
او در عمق نگاهم جاویدان است...
و چنین است که نگاهم بر هرچه و هرکه می افتد،
او را می بیند...

Rainy eye
01-07-2009, 23:37
من اکنون حس کسی را دارم
که درد جان سپردن را تحمل میکند
و می داند که ، از آن پس،
آرامش است و نجات...

نامه ای به دوست

m-narvan
03-07-2009, 16:11
خدا به همان اندازه كه براي كساني كه جز فهميدن نمي دانند دير ياب است, براي كساني كه جز دوست داشتن نمي فهمند ,به اساني بوي يك گل استشمام ميشود

m-narvan
03-07-2009, 16:17
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی

دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند در من,سکوت مرگبارم را

N O V A L I S
12-07-2009, 20:13
خدایا!
مرا از نکبت دوستی ها و دشمنی های ارواح حقیر، در پناه روح های پر شکوه و دل های زیبای همه ی قرن ها -از گیلگمش تا سارتر، و از سیدراتا تا علی، و از لوپی تا عین القضات، و از مهراوه تا رزاس- پاک گردان.

Payan
23-07-2009, 11:00
شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم‌‌،وقتی می خواند نمی شنیدم

وقتی دیدم که نبود،وقتی شنیدم که نخواند

چه غم انگیز است،که وقتی چشمه ای سرد وزلال

در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد

تشنه آتش باشی و نه آب

و چشمه که خشکید

چشمه که از آن اتش که تو تشنه آن بودی

بخار شد و به هوا رفت

و آتش کویر را تافت و در خود گداخت

و از زمین آتش رویید و از آسمان بارید

تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش

و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو می گداخت

محمد88
23-07-2009, 13:39
در عجبم از "سلام" که آغاز هر دیداریست ،
ولی در نماز پایان است...
شاید این بدان معناست که پایان نماز ، آغاز دیدارست...
امیدوارم تکراری نباشه : دی

Rainy eye
04-08-2009, 11:38
برای این ها( تک انسانهایی بیرون از حد وحساب ) ، رنج بزرگی
است زنده بودن، حتی بودن ،خود نیز مصیبتی است و ماندن که می کشد!!!!!

هبوط

Rainy eye
04-08-2009, 11:40
همه می پندارند که هر کسی ، آنچنان فهمیده می شود که هست
اما نه ، آنچنان که فهمیده می شود ، هست

Rainy eye
04-08-2009, 11:41
آدم ها همه در یک سطح نیستند و از هم فاصله دارند
اما همه از یک جنس هستند

Rainy eye
04-08-2009, 11:43
همه ذرات این عالم ، با ذرات وجود من آشنایند.

elham-72
10-08-2009, 00:41
خدايا کفر نمي‌گويم،
پريشانم،
چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!
مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي.
خداوندا!
اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي ‌تکه ناني
‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌
و شب آهسته و خسته
تهي‌ دست و زبان بسته
به سوي ‌خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر مي‌گويي
نمي‌گويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايه‌ي ‌ديوار بگشايي
لبت بر کاسه‌ي‌ مسي‌ قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف‌تر
عمارت‌هاي ‌مرمرين بيني‌
و اعصابت براي‌ سکه‌اي‌ اين‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر مي‌گويي
نمي‌گويي؟!
خداوندا!
اگر روزي‌ بشر گردي‌
ز حال بندگانت با خبر گردي‌
پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو مي‌داني‌ که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ‌مي‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
دکتر علي شريعتي

mohammad110
16-08-2009, 20:10
سلام
دوستان مجموعه گفتارهاي زيباي دكتر شريعتي را دانلود كنيد


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
البته كپي رايتش هم خواستم رعايت كنم فكر كردم تبليغ بشه و حذفش كنند. به هر حال در خود فايل موجود هست:20:

ugly_girl_a
17-08-2009, 11:11
حسین (ع) تنها شکست خورده ی پیروز تاریخ است.

msshamraz
17-08-2009, 13:21
دکتر علي شريعتي:انسان به اندازه اي که به مرحلۀ انسان بودن نزديک مي شود ،احساس تنهايي بيشتري مي کند. نمي دانم چه ميدانم که انسان بودن وماندن چه دشواراست چه زجري مي کشد ان کس که انسان است…

msshamraz
17-08-2009, 13:22
همیشه مصلحت، روپوش دروغین زیبایی بوده است تا دشمنان حقیقت، حقیقت را در درونش مدفون کنند و همیشه مصلحت تیغ شرعی بوده است تا حقیقت را رو به قبله ذبح کنند که مصلحت همیشه مونتاژ دین و دنیا بوده است. . . . آنچه گفتنی است حقیقت است، راست می گویی، خوب تحلیل کردن و نظریه ات کاملاً نظریه اسلام است اما . . . مصلحت نیست. این منطق کیست؟ این منطق مصلحت اندیش و منطقش، دشمن و مخالف علی است و با همین ابزار و ضربه است که علی خانه نشین می شود. دکتر شریعتی

محمد88
19-08-2009, 02:17
زمانی مصاحبه گری از معلم صداقت و صمیمیت دکتر علی شریعتی پرسید : به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهند لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید .
فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

mohammad110
19-08-2009, 14:51
برايت دعا مي کنم که اي کاش خدا از تو بگيرد
هر آنچه را که خدا را از تو مي گيرد

mohammad110
19-08-2009, 14:52
خداوندا !
تقديرم را زيبا بنويس.
کمک کن آنچه را تو زود مي خواهي من دير نخواهم،
و آنچه را تو دير مي خواهي من زود نخواهم.

mohammad110
19-08-2009, 14:52
درد بزرگي است که عاشق باشي،
اما معشوقي نداشته باشي و ...
رنج عظيمي است که معشوق باشي،
اما لياقت عشق را در خود نيابي

mohammad110
20-08-2009, 13:07
همیشه مصلحت، روپوش دروغین زیبایی بوده است تا دشمنان حقیقت، حقیقت را در درونش مدفون کنند و همیشه مصلحت تیغ شرعی بوده است تا حقیقت را رو به قبله ذبح کنند که مصلحت همیشه مونتاژ دین و دنیا بوده است. . . . آنچه گفتنی است حقیقت است، راست می گویی، خوب تحلیل کردن و نظریه ات کاملاً نظریه اسلام است اما . . . مصلحت نیست. این منطق کیست؟ این منطق مصلحت اندیش و منطقش، دشمن و مخالف علی است و با همین ابزار و ضربه است که علی خانه نشین می شود. دکتر شریعتی

سلام
دوست عزيز منبع اين نوشته رو مي خواستم
ممنون

N O V A L I S
20-08-2009, 13:14
سلام
دوست عزيز منبع اين نوشته رو مي خواستم
ممنون

"مسئولیت شیعه بودن"

amir 69
25-08-2009, 18:19
چه تنگنای سختی است ،
یک انسان یا باید بماند یا برود..
و این هردو اکنون برایم ار معنی تهی شده است
و دریغا که راه سومی هم نیست..

shs8
25-08-2009, 18:36
سلام دوستان گرامی و دویت داران شریعتی پسر(پسر محمد تقی شریعتی بزرگ)
من از کجا می تونم تمام کتاباشو بگیرم
چند تاشو خوندم و خیلی تفکراتش توجهمو جلب کرد

taravatt
25-08-2009, 19:19
زمانی که مردم به دنبال چشمان زیبا هستند تو به دنبال نگاه زیبا باش:11:

msshamraz
26-08-2009, 17:49
سلام دوستان گرامی و دویت داران شریعتی پسر(پسر محمد تقی شریعتی بزرگ)
من از کجا می تونم تمام کتاباشو بگیرم
چند تاشو خوندم و خیلی تفکراتش توجهمو جلب کرد


سلام دوست من
کتاب های استاد در همین انجمن میباشد می تونید جستجو کنید
سخنرانی های ایشون به صورت mp3 هم قبلا توسط بنده در انجمن موسیقی گذاشته شده

همینطور می تونید از وبلاگ بنده کتاب ها و سخنرانی های استاد شهید علی شریعتی رو دانلود کنید .
( فقط کافیه به پروفایل بنده سر بزنید و روی لینک وبلاگم کلیک کنید )
موفق باشید .

N O V A L I S
28-08-2009, 23:08
زندگی چیست؟
نان،
آزادی،
فرهنگ،
ایمان
و دوست داشتن!


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Nassim999
30-08-2009, 23:33
آن گاه که تنهایی تورا می آزارد،
به خاطر بیاور که خداوند،
بهترین های دنیا را ....
تنها آفریده است!!!

Nassim999
30-08-2009, 23:35
به نظاره آسمان رفته بودم ؛

گرم تماشا و غرق در اين دريای سبز معلقی که بر آن ،

مرغان الماس پر

ستارگان زيبا و خاموش ،

تک تک از غيب سر می زنند و دسته دسته

به بازی افسون کاری شنا می کنند .

آن شب نيز ماه با تلالؤ پر شکوهش

که تنها لبخند نوازشی است

که طبيعت بر چهره ی نفرين شدگان کوير می نوازد ،

از راه رسيد و گل های الماس شکفتند

و قنديل زيبای پروين - که هر شب ،

دست ناپيدای الهه ای آن را از گوشه ی آسمان ،

آرام آرام به گوشه ای ديگر می برد - سر زد .

و آن جاده ی روشن و خيال انگيزی که

گويي يک راست به ابديت می پيوندد !

Nassim999
30-08-2009, 23:36
در باغ « بی برگی » زادم

و در ثروت « فقر » غنی گشتم.

و از چشمه « ایمان » سیراب شدم.

و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم.

و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم.

و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم.

و از « دانش » ، طعامم دادند.

و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.

و از « مهر » نوازشم کردند.

و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم.

و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم.

و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم.

Nassim999
30-08-2009, 23:37
مسافری تنهایم

که در زبر کوله باری سنگین ،پشتم خم شده

و استخوانهایم به درد آمده است

و میروم و راه طولانی لحظه ها

در پیش رویم تا افق کشیده شده است

و از هر منزلی تا منزل دور دست دیگر،لحظه ای است.

و این چنین من باید صد هزار ،میلیون ها لحظه

را طی کنم تا برسم به یک روز

#gharibe#
31-08-2009, 11:14
چه قدر در همین دنیا بهشت ها و بهشتی ها نهفته است ؛ اما نگاه ها و دل ها همه دوزخی است , همه برزخی است و نمی بیند و نمی شناسد !

Nassim999
31-08-2009, 18:41
بگذار سپیده سر زند
چه باک که من بمیرم و شبنم فروخشکد
و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد .
و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری بازگردد .
و راه کهکشان بسته شود ...
بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد .

Nassim999
31-08-2009, 18:46
آتش و دریا
من با عشق آشنا شدم

و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟

هنگامی دستم را دراز کردم

که دستی نبود.

هنگامی لب به زمزمه گشودم ،

که مخاطبی نداشتم.

و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،

که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!

Nassim999
31-08-2009, 22:50
به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق . آدم
با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می میرد .

Nassim999
31-08-2009, 22:53
من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روی عشق و علاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند .

oham2563
06-09-2009, 22:39
سلام نمي دونم تا حالا كسي اين كا ر رو كرده يا نه ولي بيشتر آثار دكتر و توي اين دو تا فايل جمع آوري كردم اگر مايل بودين دانلود كنيد و اگر تكراري بود ببخشيد

بخش اول :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

بخش دوم :

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

:11:

msshamraz
08-09-2009, 17:57
کفر و دین تعصب و تفرقه نیست
خیالبافی های بی درد و جدال بی دردان فیلسوف و صوفی نیست
کفر و دین غی و رشد انسان است .
دکتر شریعتی

Nassim999
25-09-2009, 14:06
تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!



من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.

حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟

Nassim999
25-09-2009, 14:20
خدایا
آتش مقدس شک را
آن چنان در من بیفروز
تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد
وآنگاه از پس توده ی این خاکستر
لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی
شسته از هر غبار طلوع کند
خدایا
به هرکی دوست میداری بیاموز
که عشق اززندگی کردن بهتر است
و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان
که دوست داشتن از عشق برتر است

mahdistar
27-09-2009, 09:05
عشق یك جوشش كور است و پیوندی از سر نابینایی
اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می‌خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می‌كند و تا هر جا كه یك روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز هنگام با او اوج می‌گیرد

عشق در غالب دل‌ها، در شكل‌ها و رنگ‌های تقریبا مشابهی متجلی می‌شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشتركی است
اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می‌گیرد و چون روح‌ها بر خلاف غریزه‌ها هر كدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش را دارد می‌توان گفت: كه به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل‌ها و عبور سال‌ها بر آن اثر می‌گذارد
اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می‌كند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست

عشق، در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشكار رابطه دارد. چنانچه شوپنهاور می‌گوید: شما بیست سال سن بر سن معشوقتان بیفزائید، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه كنید
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج وجذب زیبایی‌های روح كه زیبایی‌های محسوس را بگونه‌ای دیگر می‌بیند

عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است
اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت

عشق با دوری و نزدیكی در نوسان است. اگر دوری بطول انجامد ضعیف می‌شود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می‌كشد و تنها با بیم و امید و اضطراب و دیدار و پرهیز زنده و نیرومند می‌ماند
اما دوست داشتن با این حالات نا آشنا است، دنیایش دنیای دیگری است

عشق جوششی یكجانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد كه كیست یك خود جوششی ذاتی است و از ین رو همیشه اشتباه می‌كند و در انتخاب بسختی می‌لغزد و یا همواره یكجانبه می‌ماند و گاه، میان دو بیگانه نا‌همانند، عشقی جرقه می‌زند و چون در تاریكی است و یكدیگر را نمی‌بینند، پس از انفجار این صاعقه است كه در پرتو رو شنایی آن، چهره یكدیگر را می‌توانند دید و در اینجا است كه گاه، پس جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق كه در چهره هم می‌نگرند، احساس می‌كنند كه هم را نمی‌شناسند و بیگانگی و نا آشنایی پس از عشق درد كوچكی نیست
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می‌بندد و در زیر نور سبز می‌شود و رشد می‌كند و ازین رو است كه همواره پس از آشنایی پدید می‌آید و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یكدیگر می‌خوانند و پس از آشنا شدن است كه خودمانی می‌شوند

دو روح، نه دو نفر، كه ممكن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی‌ها احساس خودمانی بودن كنند و این حالت بقدری ظریف و فرار است كه بسادگی از زیر دست احساس و فهم می‌گریزد و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و آهنگ كلام یكدیگر احساس می‌شود و از این منزل است كه ناگهان، خودبخود، دو همسفر به چشم می‌بینند كه به پهن‌دشت بی كرانه مهربانی رسیده‌اند و آسمان صاف و بی لك دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افق‌های روشن و پاك و صمیمی ایمان در برابرشان باز می‌شود و نسیمی نرم و لطیف همچون روح یك معبد متروك كه در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا بلرزه می‌آورد
دوست داشتن هر لحظه پیام الهام‌های تازه آسمانهای دیگر و سرزمین‌های دیگر و عطر گلهای مرموز و جانبخش بوستان‌های دیگر را بهمراه دارد و خود را، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ هر لحظه، بر سر و روی این دو میزند

عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست
اما دوست داشتن، در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می‌كند و با خود به قله بلند اشراق می‌برد

mohmmadi
28-09-2009, 14:36
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

mohmmadi
29-09-2009, 12:36
چه تنگنای سختی است زندگی...

یک انسان یا باید بماند یا برود

و این هر دو اکنون برایم از معنی تهی شده است

و دریغ که راه سومی هم نیست...

mohmmadi
29-09-2009, 12:37
با تو، همه رنگهاي اين سرزمين را آشنا ميبينم
با تو، همه رنگهاي اين سرزمين مرا نوازشميکنند.
با تو،آهوان اينصحرا دوستان همبازي من اند.
با تو، کوه هاحاميان وفادار خاندان من اند.
باتو، زمين گاهواره اي است که مرا در آغوش خود ميخواباند.
ابر حريري است که بر گاهواره من کشيدهاند.
و طناب گاهواره ام را مادرم ،
که در پس اين کوه هاهمسايه
ما است دردست خويش دارد.
با تو، دريا با من مهربانيميکند
با تو، سپيده هر صبح بر گونه ام بوسه ميزند.
با تو، نسيم هر لحظه گيسوانم را شانه ميکند.
با تو، من با بهار ميرويم
با تو، من در عطر ياس پخش ميشوم.
با تو، من در شيره هر نبات ميجوشم.
با تومن در هر شکوفه ميشکفم.
با تو، من در طلوع لبخند ميزنم.
در هر تندر فرياد شوق مي کشم،
در حلقوم مرغان عاشق ميخوانم،
در غلغل چشمه ها مي خندم،
در ناي جويباران زمزمه ميکنم.
با تومن در روح طبيعتپنهانم،
با تو،من بودن را ،
زندگي را،
شوق را،
عشق را ،
زيباييرا،
مهرباني پاک خداوندي را مينوشم
...
دکتر علي شريعتي

maralz
29-09-2009, 13:31
وقتی که هیچ نداری
وقتی که دست هایت
ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری ،
حتی بی هیچ حسرتی ،
دیگر چه بیم آن که تو را آفتاب و ماه ننوازند ؟
وقتی میعادی نباشد ، رفتن چرا ؟

maralz
29-09-2009, 13:33
روزی از روزها ،
شبی از شب ها ،
خواهم افتاد و خواهم مرد ،
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم .
تا هرچه دورتر بیفتم ،
تا هرچه دیرتر بیفتم ،
هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،
پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،
افتاده باشم و جان داده باشم ،
همین .
((دکتر علی شریعتی))

maralz
29-09-2009, 13:35
من هرگز از مرگ نمي هراسيده ام .

عشق به آزادي ، سختي جان دادن را بر من هموار مي سازد .

عشق به آزادي مرا همه عمر در خود گداخته است .

آزادي معبود من است .

به خاطر آزادي هر خطري بي خطر است .

هر دردي بي درد است .

هر زنداني رهايي است .

هر جهادي آسودگي است .

هر مرگي حيات است .

مرا اينچنين پرورده اند من اينچنينم .

پس چرا از فردا مي ترسم .

من تنهايي را از آزادي بيشتر دوست دارم!

))دکتر علي شريعتي((

maralz
29-09-2009, 13:37
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم .
وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم .
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم .
وقتی او تمام کرد من شروع کردم .
وقتی او تمام شد من آغاز شدم .
و چه سخت است .
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است ،
مثل تنها مردن !
((دکتر علی شریعتی))

mohmmadi
03-10-2009, 15:23
دکتر شريعتي :
« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ، آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !...
چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم . »

mohmmadi
03-10-2009, 15:24
دوست دارم در خيابان با كفشهايم راه بروم و به ياد خدا باشم

تا اينكه در مسجد بنشينم و به فكر كفشهايم باشم

mohmmadi
03-10-2009, 15:27
وقتی زور ، جامه تقوی می پوشد ، بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید !
فاجعه ای که قربانی خاموش و بی دفاعش علی است و فاطمه و بعدها دیدیم که فرزندانشان یکایک و اخلافشان همه !
« دکتر علی شریعتی »
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

3Dmajid
20-11-2009, 11:38
سخنان دکتر علی شریعتی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

دکتر علی شریعتی انسانی کاملا روشن فکر بود که واقعا جامعه ی الان به اون نیاز داره !
من این تاپیک رو زدم تا با این فرد بیشتر آشنا بشیم و از سخن های زیبایی که داره
بیشتر استفاده کنیم ... سعی کنیم از حرف های ایشون خیلی راحت نگذریم
و روی اونا فکر کنیم تا به یه نتیجه ای برسیم. :10:

3Dmajid
20-11-2009, 11:40
آشنایی بیشتر با دکتر علی شریعتی در ویکیپدیا :


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

3Dmajid
20-11-2009, 11:41
سخنرانی های دکتر علی شریعتی (فایل صوتی) :


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

3Dmajid
20-11-2009, 11:45
سخنان کوتاه دکتر علی شریعتی





ترجيح ميدهم با كفشهايم در خيابان راه بروم و به خدا فكركنم



تا اين كه در مسجد بشينم و به كفشهايم فكر كنم






با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو



که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش




خدایا میدانم که اسلام پیامبر تو با نه آغاز شد


«لا اله الا الله»


مرا ای فرستاده محمد


به اسلام آری بی ایمان گردان









آنجا كه چشمان مشتاقی برای انسانی اشك می ریزد،





زندگی به رنج كشیدنش می ارزد.

3Dmajid
20-11-2009, 11:48
به سه چیز تکیه نکن



غرور، دروغ و عشق



آدم با غرور می تازد



با دروغ می بازد



و با عشق می میرد






خدایا تقدیر مرا خیر بنویس



آنگونه که آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم



و آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم






برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد



هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد






در عجبم از مردمانی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند



و بر حسین می گریند که آزادانه زیست

3Dmajid
20-11-2009, 11:55
دکتر علی شريعتی انسان‌ها را به چهار دسته تقسيم کرده است:



١ـ آناني که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم نيستند.

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم مي‌شوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمی دارند.



٢ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هم نيستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هويت‌شان را به ازای چيزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصيت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آيند. مرده و زنده‌‌شان يکی است.



٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم هستند.

آدم‌های معتبر و با شخصيت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.



٤ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هستند.


شگفت‌انگيز‌ترين آدم‌ها.

در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمي‌توانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتی که از پيش ما مي‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک مي‌کنيم، باز مي‌شناسيم، می فهميم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما هميشه عاشق اين آدم‌ها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گيريم قفل بر زبانمان مي‌زنند. اختيار از ما سلب مي‌شود. سکوت می‌کنيم و غرقه در حضور آنان مست می‌شويم و درست در زماني که می‌روند يادمان می‌آيد که چه حرف‌ها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اين‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

3Dmajid
20-11-2009, 11:57
پدر ، مادر ، ما متهمیم



پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثراخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نهمعانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمامنتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بستو فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی راندارم!




تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکنکسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمامکوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادرکند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلانفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!

اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفاتدقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی رااز شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اماخودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به اوچه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یاترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمیکنید؟

اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضدشعور داردبدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش میاندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایانزبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت دردوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حمالهالحطب!!!

واگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوارسرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طیطریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تانبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومنآنچه عفت و تقوی می گویند.

کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شمانمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می بریدو در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را...

بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده وگنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند

3Dmajid
20-11-2009, 12:01
اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست



او جانشين همه نداشتنهاست



نفرين ها و آفرين ها بی ثمر است



اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند



و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد



تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستی



ای پناهگاه ابدی



تو می توانی جانشين همه بی پناهی ها شوی






دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی

در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر

تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛

اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید

و سوم - که از همه تهوع آور بود-

اینکه در آن سن و سال، زن داشت.



!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم،

آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه

زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

و تازه فهمیدم که :



خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد

دیگران ابراز انزجار می کند که

در خودش وجود دارد






فهمیدن و نفهمیدن



تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!



چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است كه به این مردم،



آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!



مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟



پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.



امروز گرسنگی فكر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .

برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !







وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند



پرهایش سفید می ماند



ولی قلبش سیاه میشود



دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست



اسراف محبت است

3Dmajid
20-11-2009, 12:06
رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم



تا دوست را به ياري نخوانيم،

براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند

طعم توفيق را مي چشاند

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن

و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است

در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند



ياد "تنهايي" را در سرت زنده ميكند

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است

" تنها" بودن ، بودني به نيمه است

و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم








می خواستم زندگی کنم راهم را بستند٬



ستايش کردم گفتند خرافات است ٬



عاشق شدم گفتند دروغ است ٬



گريستم گفتند بهانه است ٬



خنديدم گفتند ديوانه است ٬



...... دنيا را نگه داريد ميخواهم پياده شوم!








نامم را پدرم انتخاب کرد!



نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!



دیگر بس است!
راهم را خودم انتخاب خواهم کرد...






خدايا چگونه زيستن را به من بياموز .



چگونه مردن را خود خواهم آموخت .

3Dmajid
20-11-2009, 13:04
خداوندا


اگر روزي بشر گردي


ز حال ما خبر گردي


پشيمان مي شوي از قصه خلقت


از اين بودن از اين بدعت


خداوندا


نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا


چه دشوار است


چه زجري مي کشد آنکس که انسان است


و از احساس سرشار است




توجه : اینو مطمئن نیستم دکتر علی شریعتی گفته یا نه ولی تو یه وبلاگ برداشتم که به اسم دکتر علی شریعتی زده بود ... خیلی قشنگه :11:

3Dmajid
20-11-2009, 13:07
دنیا را بد ساخته اند



کسی را که دوست داری تو را دوست نمی دارد



کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری



اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد



به رسم و آیین هرگز به هم نمی رسند



و این رنج است. زندگی یعنی این ....








ای خداوند!
به علمای ما مسؤولیت
و به عوام ما علم



و به دینداران ما دین
و به مؤمنان ما روشنایی
و به روشنفكران ما ایمان
و به متعصبین ما فهم
و به فهمیدگان ما تعصب



و به زنان ما شعور
و به مردان ما شرف
و به پیران ما آگاهی



و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده



و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری



و به بیداران ما اراده و به نشستگان ما قیام



و به خاموشان ما فریاد و به نویسندگان ما تعهد



و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور



و به محققان ما هدف و به مبلغان ما حقیقت



و به حسودان ما شكاف و به خودبینان ما انصاف
و به فحاشان ما ادب و به فرقه‌های ما وحدت



و به مردم ما خودآگاهی

و به همه‌ی ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداكاری و شایستگی نجات و عزت ببخش!









نمی نویسم , چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی!
حرف نمی زنم , چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی!
نگاهت نمی کنم , چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی!
صدایت نمی زنم , زیرا اشک های من برای تو بی فایده است!
فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من
دیوانه ام...






در باغ « بی برگی » زادم

و در ثروت « فقر » غنی گشتم.

و از چشمه « ایمان » سیراب شدم.

و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم.

و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم.

و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم.

و از « دانش » ، طعامم دادند.

و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.

و از « مهر » نوازشم کردند.

و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم.

و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم.

و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم.




وقتی زور ، جامه تقوی می پوشد ، بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید !

فاجعه ای که قربانی خاموش و بی دفاعش علی است و فاطمه و بعدها دیدیم که فرزندانشان یکایک و اخلافشان همه !

reza2pars
21-11-2009, 18:08
۱/ سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی دست های نویسندگان، اگر بدانی ، خود می توانی نوشت.(مجموعه آثار ۷)

۲/ جهان را ما ، نه آنچنانکه واقعا هست می بینیم ، جهان را ما آنچنانکه ما واقعا هستیم ، می بینیم.(۱(

۳/ بشر » یک بودن است و «انسان » یک شدن.

۴/ مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی و زاده انسان بودن است.

۵/ آگاهی اگر چه به رنج ، ناکامی و بدبختی منجر شود ، طلیعه راه و طلیعه روشنایی ، طلیعه نجات بشریت است ،… از جهلی که خوشبختی ، آرامش ، یقین و قاطعیت میآورد ، هیچ چیز ساخته نیست.(۶(

۶/ پیروزی یکروزه به دست نمی آید ، اما اگر خود را پیروز بشماری ، یکباره از دست میرود.(۷(

۷/ انسان به میزانی که می اندیشد ، انسان است، به میزانی که می آفریند انسان است نه به میزانی که آفریده های دیگران را نشخوار می کند.(۷(

۸/ باید دانست که بزرگترین معلم برای به دست آوردن استقلال و شخصیت ملی خودش دشمنی است که استقلال و شخصیت ملی اش را از او گرفته است.(۹(

۹/ عرفان دری است به دنیای دیگر ، که باید باشد و هنر، پنجره ای به آن دنیا است

۱۰/ انتظار آمادگی است نه وادادگی

۱۱/ علی آشکار ترین حقیقت و مترقی ترین مکتبی است که در شکل یک موجود انسانی تجسم یافته است ، واقعیتی بر گونه اساطیر و انسانی است که هست از آنگونه که باید باشند و نیست

۱۲/ آنگاه که کمیت عقل می لنگند، نیایش بلند ترین قله تعبیر را در پرواز عشق در شب ظلمانی عقل پیدا می کند.(۵(

۱۳/ اسلام علی بر این سه پایه استوار است : مکتب، وحدت ، عدالت

۱۴/ توده مردم به یک آگاهی نیاز دارند و روشنفکر به ایمان

۱۵/ ۱۵/ شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن ، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می شود و اگر دشمنش را نمی کشد رسوا می کند.

۱۶/ چه فاجعه ای است که باطل به دستی عقل را شمشیر می گیرد و به دستی شرع را سپر.(۷(

۱۷/ تقلید نه تنها با تعقل سازگار نیست ، بلکه اساسا کار عقل این است که هرگاه نمی داند ، از آنکه می داند تقلید می کند و لازمه ی عقل این است که در این جا خود را نفی نماید و عقل آگاه را جانشین خود کند.(۲۲(

۱۸/ لازمه ی توحید خداوند ، توحید عالم است و لازمه ی توحید عالم توحید انسان است.(۲۶(

۱۹/ وقتی عشق فرمان می دهد ، محال سر تسلیم فرو می آورد.(۱)

۲۰/ عشق عبارت است از همه چیز را برای یک هدف دادن و به پاداشش هیچ چیز نخواستن ، این انتخاب بزرگی است ، چه انتخابی!.(۲۰(

۲۱/ وارد کردن علم و صنعت ، در اجتماع بی ایمان و بدون ایدوئولوژی مشخص ، همچون فرو کردن درخت های بزرگ و میوه دار است در زمین نامساعد در فصل نا مناسب.(۲۹(

۲۲/ فلسفه زندگی انسان امروز در این جمله خلاصه می شود : فدا کردن آسایش زندگی برای ساختن وسایل آسایش زندگی.

۲۳/ هیچ چیز به وسیله دشمن منحرف نمی شود ، دشمن زنده کننده دشمن است ، بلکه آنچه که یک فکر و یک مذهب را مسخ می کند ، دوست است یا دشمنی که در جامعه ، دوست، خودش را نشان می دهد.(۱(

۲۴/ هنر تجلی روح خلاق آدمی است، هنر با مذهب خویشاوندی دیرین دارد… هنر یک ذات عرفانی و جوهر احساس مذهبی دارد.(۹(

۲۵/ جهل، نفع و ترس عوامل انحراف بشری

۲۶/ از تنهایی به میان مردم می گریزم و از مردم به تنهایی پناه برم

۲۷/ آنان که « عشق » را در زندگی «خلق » جانشین « نان » می کنند، فریبکارانند، که نام فریبشان را « زهد» گذاشته اند.

۲۸/ مردی بوده ام از مردم و میزیسته ام در جمع و اما مردی نیز هستم در این دنیای بزرگ که در آنم و مردی در انتهای این تا ریخ شگفت که در من جاری است و نیز مردی در خویش و در یک کلمه مردی با بودن و در این صورت دردهای وجود، رنج های زیستن، حرف زدن انسانی تنها در این عالم ، بیگانه با این «بودن»!

۲۹/ هر کس مسیحی دارد، بودایی که باید از غیب برسد ، ظهور کند ، بر او ظاهر گردد و نیمه اش را در بر گیرد و تمام شود. زندگی جستجوی نیمه ها است در پی نیمه ها ، مگر نه وحدت غایت آفرینش است ؟ پروانه مسیح شمع است ، شمع تنها در جمع ، چشم انتظار او بود ، مگر نه هر کسی در انتظار است؟

۳۰/ چه قدر ایمان خوب است! چه بد می کنند که می کوشند تا انسان را از ایمان محروم کنند چه ستم کار مردمی هستند این به ظاهر دوستان بشر ! دروغ می گویند ، دروغ ، نمی فهمند و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند.
اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟
اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند ؟
اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد ؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دل نباشد ماندن برای چیست ؟
اگر میعادی نباشد رفتن چرا؟
اگر دیداری نباشد دیدن چه سود؟
و اگر بهشت نباشد صبر و تحمل زندگی دوزخ چرا؟ اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که آنها که می خواهند معبود را از هستی برگیرند چگونه از انسان انتظار دارند تا در خلأ دم زند؟

Nassim999
30-12-2009, 23:12
دلی که عشقی ندارد و به عشق نیاز دارد، آدمی را
همواره در پی گم شده اش، ملتهبانه به هر سوی
می کشاند.

Nassim999
30-12-2009, 23:16
عشق تشنه می شود، خون بایدش داد.
سرد می شود، آتش بایدش داد.
گرسنه می شود، قربانی بایدش داد.

Nassim999
30-12-2009, 23:19
عشق در اوج اخلاصش، به ایثار رسیده است،
در اوج ایثارش به قساوت!

paiez
31-12-2009, 13:49
دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یك جوشش كور است• و پیوندی از سر نابینایی .اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت ، روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند ، بی ارزش است• و دوست داشتن از از روح طلوع می كند و تا آنجا كه یك روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز با آن اوج می گیرد .
عشق یك فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یك صداقت• راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در، دریا شنا كردن.
عشق بینایی میگیرد و دوست داشتن بینایی می دهد.
عشق خشن است و شدید و در عین حال نامطمئن ، و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان.
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است كه ((هواداران كویش را چو خان خویش دارند ))
حسد شاخصه عشق است ، چه عشق معشوق را خویش می بیند و همواره در اضطراب است كه دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور است .و دوست داشتن ، ایمان است و ایمان یك روح مطلق است، یك ابدیت بی مرز است از جنس این عالم نیست .
عشق رو به جانب خود دارد و دوست داشتن رو به جانب دوست . دوست داشتن از عشق برتر است و من ، هرگز ، خودم را تا سطح بلندترین قله عشق های بلند ، پایین نخواهم آورد.براستی كه دوست داشتن فراتر از هر چیز است


دکتر علی شریعتی

Rainy eye
06-01-2010, 17:01
هابیل که جوان وناکام مرد، قابیل کشتش؛و این ها که خودشان
را آدمیزاد می خوانند ، همگی بچه های قابیل پست و قاتل و
منفور خدا و آدم اند.

هبوط

msshamraz
12-01-2010, 19:45
تالار گفتمان شریعتی

مقالات دکتر شریعتی ، احسان شریعتی ، سوسن شریعتی ، سارا شریعتی

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

AHMAD_inside
19-01-2010, 19:06
شریعتی یک ابر انسان بود (abar ensan) و مفهوم زندگی را یافته بود ... چه سعادتمند !

Codename 77
22-01-2010, 16:03
ببخشید می شه کمی هم در مورد زندگی ایشون صحبت کینم تا اینکه همش تعریف و تمجید کنیم ؟؟؟

eMer@lD
22-01-2010, 19:03
ببخشید می شه کمی هم در مورد زندگی ایشون صحبت کینم تا اینکه همش تعریف و تمجید کنیم ؟؟؟

سلام

وقتی از زندگی یک فیلسوف ، ابر مرد یک انسان به تمام معناخدا اندیش هم بخواهیم صحبت کنیم باز هم تعریف و تمجید شده

دکتر شریعتی فردی بود که از جریانات مختلف مورد انتقاد قرار میگرفت نه جریانات مذهبی و نه جریانات سنتی و نه روشنفکران امروزی روند زندگی ایشون رو قبول نداشتند
هیچگاه دانسته ها و دینش نان و پول و مرید به همراهش نداشت

معتقدین یا به ظاهر معتقدین مدام از ایشون ایراد میگرفتند که چرا کاراوات می زند یا چرا در سخنانش به اندازه ی کافی صلوات نفرستاده است و..
و روشنفکران یا متجدیدین مترقی بی دین او را فردی استثنایی به شمار می آوردند که رسوب مذهب در ذهنش باقی مانده و نکوهشش میردند که تو می توانی بت روشنفکران و فیلسوفان دنیا شوی اما با دینداریت خیانت کر ده ای...

مومنین یا به ظاهر مومنین به ایشان اعتراض میکردند که چرا در جمع مردم گفته ؛ پیامبر اکرم خوشحال شده ، وقتی دیده ؛مسلمانان در غیاب ایشان هم اتحادشان را حفظ کرده اند یا چرا در مورد نماز چنین گفتی یا در مورد روزه چنان

ایشان فردی بوده که وابسته به هیچ جناحی و هیچ جریان فکری عقیدتی و شعا ری نبوده بلکه فقط برای آگاهی و خدا شناسی صحیح و واقعی قدم برداشته

و همیشه تنها بوده ..
که علی(ع) را هم تنها میدانست چرا که خدا خواهی واقعی باعث تنهایی می شود
مطلب و بیان در مورد دکتر زیاد هست اما گفتار کم...
«که خدا برای نگفتن حرفهای بسیار داشت»

Codename 77
22-01-2010, 20:09
دوستان .. می شه خواهش کنم همین طور ادامه بدین .... والا خداییش من که خیلی خوشم اومد .... آقا یا خانوم Emerald می شه از شما خواهش کنم بازم در این مورد مطلب بذارین ؟
ممنون .

eMer@lD
24-01-2010, 14:55
دوستان .. می شه خواهش کنم همین طور ادامه بدین .... والا خداییش من که خیلی خوشم اومد .... آقا یا خانوم Emerald می شه از شما خواهش کنم بازم در این مورد مطلب بذارین ؟
ممنون .

سلام عزیز

خانم هستم:20:
من دریافتهای خودم از این شخصیت منحصر به فرد و نام آشنا رو گفتم
برای شناخت دکتر شریعتی باید به سراغ خود او برویم.نمیشه به تصورات و نوع دریافتهای نگاههای افراد زیاد و متحول شده ایشون رو یافت
اندیشه ی شریعتی ،اندیشه ی چطور زندگی کردن هست . چطور بودن هست
چند لایه، چند بعدی هست و نمیشه از یک بعد ایشون تعریف کرد. و سخن گفت
یک جمله ی شریعتی پر از معناهای بسیار هست و نمیشه راحت از کنارش گذشت.
شهید دکتر شریعتی انسانها رو به خود آگاهی دعوت میکرد ، ایشون به بیان خودشون ادعای هیچ رهبریت ، یک متولی ،اسلام شناس،جامعه شناس ،واعظ،حتی راهنما را نداشت
و در عین حال مردم رو دعوت میکرد به خود آگاهی نسبت به زمان و مکان خود
دعوت او را به مذهب و دین در پرتو خود آگاهی و جهان بینی باید فهمید و این است مرز او با بنیاد گرایی
دعوت او رابه مسئولیت اجتماعی و مبارزه در پرتو اندیشه و تفکر باید دریافت و این است تفاوت او با رادیکالیسم در روش
دعوت او را به آزادی در پرتو عشق به عدالت باید شنید و این است مرز او با لیبرالیسم
دعوت او را به آزادی و عدالت در پرتو عرفان باید فهمید و این است مرز او با مدرنیته ی غربی
دعوت او رابه عرفان در پیرو عشق به مردم باید گرفت و این است فرق او با زاهد

با شریعتی بودن و مثل او عمل کردن سخت و دشوار است و از او دوری جستن نیز سخت و دشوار است
پیرو شریعتی بودن آزادی خواهی میخواهد
ظلم ستیزی میخواهد
دینداری میخواهد
او مردم را از تقلید کورکورانه نسبت به جامعه ی مدرن و بی معنایی و تعصب نسبت به لباسهای برتن دین انکار میکند و مردم را به آگاهی و درست اندیشی دعوت میکند.

danial_848
24-01-2010, 22:45
سلام دوستان
یک مورد(ببخشید بی‌ربطه)وشاید بعضی رو خوش نیاد، اینکه مراقب باشید از کسی بت ساخته نشه
تا جایی که برخی حرفهای خدا رو ول می‌کنند، میرند دنبال نظر خلق خدا(چون قشنگ حرف میزنه) درباره حرف خدا(و دینش)
(به صحبتهای استاد مطهری در این مورد رجوع کنید)

AHMAD_inside
26-01-2010, 21:40
ادعا نمیکنم کسانی را که دوستشان دارم همیشه به یادشان هستم !!
اما ادعا میکنم زمانی که به یادشان نیستم نیز دوستشان دارم !
علی شریعتی

ایدا AZ
02-02-2010, 15:08
‪ ۲۹‬خرداد هر سال يادآور شهادت دكتر علي شريعتي ،جامعه‌شناس و دانشمند مسلماني است كه با انديشه ژرف خود در حوزه مباحث اسلامي ، شيوه‌اي بديع و نوين در ساحت تفكر اسلامي بوجود آورد.

بسياري از انديشمندان و جامعه شناسان نتايج امروزين تفكرات اسلامي را وامدار وي مي‌دانند.

با نگاهي اجمالي وگذرا به آثار و فعاليت‌هاي دكترشريعتي در حوزه مطالعات اسلامي مي‌توان دريافت كه وي در اشاعه و بسط شيوه‌هاي نوين انديشه اسلامي نقشي انكارناپذير داشت.

يكي‌از مولفه‌هاي برجسته انديشه دكتر شريعتي در نقش‌آفريني وي به عنوان فردي متفاوت ،برقراري پيوند ميان زندگي مدرن امروزي و اعتقادات زندگي متعارف بود. نا

وي دريافته بود كه زندگي در دنياي مدرن براي آناني كه خود را به عنوان مسلمان معرفي مي‌كنند،با شبهاتي آميخته بوده و پاسخ آن نيز مويد چگونگي ارتباط بين آنان و زندگي مدرن است.

دكتر شريعتي در برخي از آثارش مسلمانان را در برخورد با زندگي مدرن به سه گروه مختلف طبقه‌بندي مي‌كند:دسته‌اول آنهايي هستند كه در نتيجه سياستهاي بلند مدت كشورهاي استعماري دچار نوعي خود باختگي و حقارت شده و مذهب،آداب ، رسوم و فرهنگ خود را مانعي بر سر راه پيشرفت قلمداد مي‌كنند.

دسته دوم افراد سنتي بوده كه روند رو به رشد مدرنيته در جامعه را رد و ترجيح مي‌دهند كه منزوي باقي بمانند، چرا كه حضور روح مدرنيته در بطن زندگي اسلامي را نوعي آفت در زندگي خود مي‌پندارند.

دسته سوم كه شريعتي خود را از آن دسته معرفي مي‌كند، معترف بر نواقص ، محدوديتها و كاستي‌هاي زندگي مدرنيته هستند.

آنان علاوه بر ايمان به ضرورت زندگي در دنياي مدرن ،معتقدند مسلمانان بايد با سربلندي و عزتي خاص بدون اطاعت كوركورانه از تجربيات غرب زندگي كنند.

از اين رو شمار قابل توجهي از آثار دكتر علي شريعتي نيز بر محور همين سخن در گردش است.

وي همواره در سخنراني‌ها و آثار خود بر لزوم حفظ اصالت اسلامي (به عنوان يك تمدن قوي از بعد فطري) در دنياي مدرن (به عنوان يك هنجار انكارناپذير) تاكيد كرده‌است.

دكتر علي شريعتي كه مطالعات غربي و اسلامي را در حد آكادميك سپري كرده بود ، توانست با حضور در محافل علمي به عنوان چهره‌اي نخبه شناخته شود.

از ديگر سو آثار دكتر شريعتي را مي‌توان از جمله نمونه‌هاي كم‌نظير در ادبيات فارسي از بعد شيوايي دانست.

شماري از آثار وي همچون " كوير " ، " حج " ، " هبوط " ، " حسين وارث آدم " و "فاطمه فاطمه است" در زمره متون ادبي روان و شيوا در حوزه خلاقيت هاي ادبي محسوب مي‌شوند.

آثاري كه به مدد شيوايي كم نظير خود توانست بهترين جايگاه براي ارائه ديدگاهها و انديشه‌هاي وي باشند.

بسياري از بزرگان ادب و انديشه معترفند كه شريعتي جرياني را بوجود آورد كه تفكر خوش رنگ و لعاب ديني را با استفاده از كنايات و عبارات رمز آلود به مخاطبان خويش منتقل كرد.

وي در آثارش از شاعرانگي و خوانش استعاري ،گاه مخاطب را تا مرز جنون پيش مي‌برد و در يك كلام شيوايي آثارش در بسياري از مواقع دليل قاطعي بر مقبول بودن آنها به شمار مي‌رفت.

استفاده دكتر شريعتي از استعارات و كناياتي مخصوص به خود، آثارش را از يك حالت بي‌روح و گزارش‌گونه به متني ادبي تبديل كرده كه مخاطب را هر لحظه بر ادامه خواندن مشتاق‌تر مي‌كند.

هم اكنون پس از گذشت ‪ ۲۸‬سال از شهادت آن معلم شهيد به نظر مي‌رسد ، " نبودش " در جامعه بسيار بيشتر از حضورش تاثيرگذار است.

شريعتي آميزه‌اي اعجازآميز بود از روحي ناآرام ، عقلي پرسشگر و دلي شيفته و شيداي حقيقت.

كوشش براي لمس و دريافت دروني آنچه شريعتي گفته همواره مي‌تواند ما را در آشنايي با آنچه كه حقيقت نام دارد، راهنمايي كند.

دكتر شريعتي از اهالي مزينان از توابع سبزوار در خراسان بود و نسب خانوادگي وي به ملاهادي سبزواري برمي‌گردد.

وي بعد از تحصيلات متوسطه به دانشگاه تهران راه يافت و به عنوان دانشجوي نمونه از بورس تحصيلي خارج از كشور برخوردار شد و براي ادامه تحصيل در دانشگاه "سوربن" فرانسه" راهي پاريس شد.

او در "جنبش ملي نفت" به رهبري مصدق فعال بود و مدتي نيز در اوايل تاسيس "نهضت آزادي ايران" در كنار مرحوم طالقاني، سحابي، بازرگان قرار گرفت.

از جمله فعاليت‌هاي سياسي او همكاري با مرحوم محمد نخشب در تاسيس "حزب خداپرستان سوسياليست" و پايه‌گذاري و مشاوره برخي گروه‌ها و تشكل‌هاي سياسي نظير "انجمن اسلامي دانشجويان" بود.

شريعتي در سال ‪ ۱۳۲۶‬شمسي دستگير و زنداني شد، ولي بعد از آزادي براي ادامه تحصيل عازم فرانسه شد و در آنجا مبارزات خود را عليه ظلم با پيوستن به سازمان آزادي بخش الجزاير ادامه داد.

او در پاريس نيز به دليل حمايت از انقلاب الجزاير، مدتي در زندان "سيته" بسر برد.

سرانجام پس از اخذ درجه دكتري در رشته‌هاي جامعه‌شناسي و تاريخ اديان به ايران مراجعت كرد و مبارزه با ظلم ستم‌شاهي پهلوي را با برگزاري جلسات سخنراني و بحث در حسينيه ارشاد دنبال كرد.

امااين شيوه مبارزاتي شريعتي چندان به درازا نكشيد و ماموران رژيم شاه مانع از برگزاري اين جلسات شده و وي بار ديگر به زندان افتاد كه سرانجام با وساطت "بومدين" رييس جمهور وقت الجزاير نزد شاه، آزاد شد.

از دكتر شريعتي بيش از ‪ ۲۰۰‬اثر شامل كتاب، مقاله و سخنراني باقي است.

"تشيع سرخ"، "تاريخ تمدن"، "اسلام شناسي (تهران و مشهد)، "علي تنهاست"، "حسين وارث آدم"، "تشيع‌علوي و تشيع‌صفوي"،"هبوط"،"كوير"،"خ� �دسازي انقلابي"، "بازشناسي هويت ايراني و اسلامي"، "بازگشت به خويشتن"، "ما و قبال"، "مذهب عليه‌مذهب"، "انتظار مكتب اعتراض" و"تاريخ تمدن" از جمله اين آثار گرانقدر و ارزشمند به شمارمي‌روند.

كليه آثار شريعتي كه به معلم انقلاب (‪ (۵۷‬نيز معروف است در ‪" ۳۶‬مجموعه آثار" گردآوري شده‌است.

شريعتي علاوه بر آثار تاليفي، با توجه به آشنايي با چند زبان زنده دنيا، از جمله عربي و فرانسه در دوران نوجواني به ترجمه آثار متفكرين و انديشمندان جهان پرداخت.

اهل ادب ، وي را بنيانگذار يك سبك خاص در نثر فارسي مي‌دانند

...........

اگر تنها ترين تنها ها شوي باز هم خدا هست او جانشين تمام نداشتن هاست

:11:یادمه یه روز یکی از جملات شریعتی رو برای یکی از دوستام فرستادم انقدر در برابرش جبهه گرفت که از کارم پشیمون شدم.(من رقص دختران هندی را به نماز پدر ومادرم ترجیح میدهم زیرا ان از سر عشق است ودیگری عادت)به نظر شما وقت این نرسیده که دیدمان را نسبت به انچه در برابر ماست عمیق تر کنیم/

amirtoty
03-02-2010, 22:17
سلام دوستان
یک مورد(ببخشید بی‌ربطه)وشاید بعضی رو خوش نیاد، اینکه مراقب باشید از کسی بت ساخته نشه
تا جایی که برخی حرفهای خدا رو ول می‌کنند، میرند دنبال نظر خلق خدا(چون قشنگ حرف میزنه) درباره حرف خدا(و دینش)
(به صحبتهای استاد مطهری در این مورد رجوع کنید)
مشکل اینه که یک عده هم از خدا بت ساختن! به نظر اینم جالب نیست!
(امیدوارم عمق مطلبو درک کنید)

halflife g
03-02-2010, 22:32
من رقص دختران هندی را به نماز پدر ومادرم ترجیح میدهم زیرا ان از سر عشق است ودیگری عادت

واقعا جمله پر معنا و ديوانه كننده اي هستش............. .

neko_24
04-02-2010, 00:03
هر چند سراپا گله هستي اي عشق
خاموشي و بي حوصله هستي اي عشق
دل در تو بنا نهاده ايم اما تو
روي گسل زلزله هستي اي عشق

paiez
18-02-2010, 14:11
بسوزم ... دكتر علي شريعتي



چه امید بندم در این زندگانی

که در ناامیدی سرآمد جوانی

سرآمد جوانی و مارا نیامد

پیام وفایی ازاین زندگانی

بنالم زمحنت همه روزتا شام

بگریم زحسرت همه شام تاروز

توگویی سپندم براین آتش طور

بسوزم ازاین آتش آرزوسوز

بود کاندرین جمع ناآشنا

پیامی رساند مرا آشنایی ؟

شنیدم سخن ها زمهرو وفا لیک

ندیدم نشانی زمهر و وفایی

چو کس بازبان دلم آشنا نیست

چه بهترکه از شکوه خاموش باشم

چو یاری مرانیست همدرد بهتر

که ازیاد یاران فراموش باشم

ندانم درآن چشم عابد فریبش

کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست ؟

ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش

چنین دل شکاف و جگر سوز ازچیست ؟

ندانم در آن زلفکان پریشان

دل بیقرار که آرام گیرد ؟

ندانم که از بخت بد آخر کار

لبان که از آن لبان کام گیرد ؟



---------- Post added at 02:07 PM ---------- Previous post was at 02:07 PM ----------

دلنوازترین قطعه نثر دکتر علي شريعتي كه با روح و فكرتون بازي مي كنه خدايا

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولیکن سخت مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
بدست طفلکی گستاخ و بازیگوش
او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را


---------- Post added at 02:08 PM ---------- Previous post was at 02:07 PM ----------

دكتر علي شريعتي ... بالاله که گفت ...


از دیده به جای اشک خون می آید
دل خون شده از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصه که از قصه عشق
می دید که آهنگ چنون می آید
می رفت و دو چشم انتظارم بر راه
کان عمر که رفته باز چون می آید ؟
بالاله که گفت حال ما را که چنین
دل سوخته و غرقه به خون می آید
کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع
کز صحبت تو بی جنون می آید


---------- Post added at 02:08 PM ---------- Previous post was at 02:08 PM ----------

نزدیک تر به خدا


من باید فرود آیم
نباید بنشینم
سال هاست ازآن لحظه که پربر اندامم رویید
واز آشیان از بام خانه پرواز کردم
همچنان می پرم . هرگز ننشسته ام
ودیگر سری نیز به سوی زمین و به سواد پلید شهرها
وبامهای کوتاه خانه ها بر نگرداندم
چشم به زمین ندوختم
پروازی رو به آسمان
در راه افلاک
و هر لحظه دورتر و بالاتر ا ز زمین
و هر لحظه نزدیک تر به خدا

آتش مقدس شک را
آن چنان در من بیفروز
تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد
وآنگاه از پس توده ی این خاکستر
لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی
شسته از هر غبار طلوع کند


---------- Post added at 02:09 PM ---------- Previous post was at 02:08 PM ----------

احمق نیستم


پر بودم و سیر بودم و سیراب
ولذتم تنها اینکه ...
آری کارم سخت است و دردم سخت تر
و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما ...
این بس که میفهمم !
خوب است .... خوب
احمق نیستم .
نه مرد بازگشتم !
اما باز نگشتم
به بیراهه هم نرفتم
که من نه مرد بازگشتم !
استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن
دین من است .
دینی که پیروانش بسیار کم اند .
مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب !؟


---------- Post added at 02:11 PM ---------- Previous post was at 02:09 PM ----------

کار بی چرا


عشق تنها کار بی چرای عالم است
چه آفرینش بدان پایان می گیرد .
معشوق من چنان لطیف است
که خود را به (( بودن )) نیالوده است
که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد
نه معشوق من بود

yagut
18-02-2010, 19:04
سلام ممنونم از این مطالبی که میذارین
دکتر شریعتی یه شعری داره:
خداوندا اگر روزی بشر گردی.....
این شعر رو به طور کامل میخواستم اگه ممکنه:5:

3Dmajid
18-02-2010, 22:43
سلام ممنونم از این مطالبی که میذارین
دکتر شریعتی یه شعری داره:
خداوندا اگر روزی بشر گردی.....
این شعر رو به طور کامل میخواستم اگه ممکنه[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ولی این شعر که از دکتر نیست ... درسته ؟!

sepehr_x50
19-02-2010, 13:00
سلام ممنونم از این مطالبی که میذارین
دکتر شریعتی یه شعری داره:
خداوندا اگر روزی بشر گردی.....
این شعر رو به طور کامل میخواستم اگه ممکنه:5:


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

خداوندا اگر روزي بشر گردی ... زحال ما خبر گردي ... پشيمان مي شوي از قصه خلقت ... از اين
بودن،از اين بدعت ... خداوندا تو مي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است ...
چه زجري مي کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.
شریعتی

MOHAMMAD_ASEMOONI
19-02-2010, 13:55
سلام دوستان

:20:

شما دوستانِ عزیز که کتابهایِ مرحومِ دکتر شریعتی رو خوندین ، به نظرِ ایشان هدف از زندگیِ در دنیا چی هست ؟


اگه عینِ متنِ نوشتۀ ایشون رو در این مورد درج کنین ممنون میشم .

:11:

===============================================

سوالی دیگر :


خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

==============================

نیتِ ایشان ( هدفشون ) از نوشتن این مطلب چی هست ؟

آیا اینها حرفهایِ مستقیم و روشن هست و احتیاجی به تفسیر نداره و راستی راستی مرحومِ دکتر خدا رو به استیضاح گرفته ؟

با تشکر

:11:

3Dmajid
20-02-2010, 20:38
نوشته ی بالا تا اونجایی که من میدونم از آقای شریعتی نیست.

Parsa_D-ToX
21-02-2010, 17:18
سلام ممنونم از این مطالبی که میذارین
دکتر شریعتی یه شعری داره:
خداوندا اگر روزی بشر گردی.....
این شعر رو به طور کامل میخواستم اگه ممکنه:5:

:18::18:
این شعر از دکتر شریعتی نیست. این شعر پر متوا از خانم طاهره نیازمنده که دوستان هم شعر کاملشو لطف کردن و نوشتن

MOHAMMAD_ASEMOONI
05-03-2010, 19:30
:18::18:
این شعر از دکتر شریعتی نیست. این شعر پر متوا از خانم طاهره نیازمنده که دوستان هم شعر کاملشو لطف کردن و نوشتن

سلام
:20:
بنده نت رو گشتم چیزی در مورد اینکه فرمودین پیدا نکردم اما صدها سایت هست که همگی نوشتن از مرحوم شریعتی هست

ايناس
05-03-2010, 19:36
عشق در هر رنگی و هر سطحی، با زیبائی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد
چنانچه شوپنهاور میگوید: شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید، آنگاه تأثیر مستقیم آن را بر روی احساستان
مطالعه کنید ، در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن
عشق، تملک معشوق است، و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

Behsood
05-03-2010, 20:06
سلام
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بنده نت رو گشتم چیزی در مورد اینکه فرمودین پیدا نکردم اما صدها سایت هست که همگی نوشتن از مرحوم شریعتی هست
سلام
نت رو بی خیال دوست عزیز!
الان این نقل قول ها شده داستان حدیث های جعلی!
این دیگه به شناختتون از "دکتر شریعتی" برمیگرده که امثال این متون رو باور کنید یا نه ...
این رو هم بگم که نویسندگان زیادی هستند که سبک مناجات های آقای شریعتی رو برای خودشون انتخاب میکنند.
و ممکنه تشابه چشم گیری هم داشته باشند.
اما با شناخت درست بهتر میشه قضاوت کرد ...

eMer@lD
07-03-2010, 01:23
سلام دوستان

:20:

شما دوستانِ عزیز که کتابهایِ مرحومِ دکتر شریعتی رو خوندین ، به نظرِ ایشان هدف از زندگیِ در دنیا چی هست ؟


اگه عینِ متنِ نوشتۀ ایشون رو در این مورد درج کنین ممنون میشم .

:11:

===============================================

سوالی دیگر :


خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

==============================

نیتِ ایشان ( هدفشون ) از نوشتن این مطلب چی هست ؟

آیا اینها حرفهایِ مستقیم و روشن هست و احتیاجی به تفسیر نداره و راستی راستی مرحومِ دکتر خدا رو به استیضاح گرفته ؟

با تشکر

:11:


سلام

این شعری که با رنگ قرمز مزین شده برای شاعر معاصر جناب کارو هست

این وبلاگ از ایشون هست و میتونید خودتون قضاوت کنید

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.قضاوت رو میگذاریم به عهده ی کسانی که میخواهند بیاندیشند.

:11:

nicky.westlife
07-03-2010, 16:17
دکتر علی شریعتی

طنین آوای من

اگر دیگر نگذاشتند زندگی را ببینم ،

گفته ام که نثرهایم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند

اما شعرهایم را

که از دستبرد هر چشمی پنهان کرده ام،

بردارند و بی آن که بخوانند ،

همه را ببرند و در شکافته ی کوه ساکت تنهایی ام

صومعه ای هست کوچک و زیبا

و روحانی و مجهول ،

به آن جا بسپارند .

چه در همین صومعه است که من

از وحشت تنهایی در انبوه دیگران می گریختم

و به درون آن پناه می بردم.

همین جا بود که شب ها و روزهای سیاه و خفه و دردناک را به نیایش می گذراندم

در برابر سر در آن که به رنگ دعاست ،

گرم ترین و پرخلوص ترین سروهاهای عاشقانه ام را

خاموش زمزمه می کردم.

و نغمه ی مناجات من ،

از چشم های پر اسرار مناره ای باریک و بلند آن

در آستانه ی هر سحرگاه و در دل هر شامگاه

و در بهت غمگین و اندوهبار هر غروب

در آن کوهستان خلوت و ساکت و مغرور تنهایی من می پیچید.

و همواره انعکاس طنین آن در این دره ،

گرداگرد دیوارهای بلند و سنگی و عظیم کوهستان ، می گردد و می پیچد و می خواند.

حتی اگر برای همیشه خاموش شوم،

حتی دیگر نگذارند فردا برگردم ،

و باز آوای محزون تنهایی سنگین و رنج آلود روح تنهایم را

در زیر رواق بلند و زیبای صومعه ام زمزمه کنم ،

آری

حتی اگر فردا دیگر نگذاشتند که برگردم ،

حتی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم ،

طنین آوای من که از درون صومعه بر می خاست ،
همواره در این کوهستان خواهد پیچید

MOHAMMAD_ASEMOONI
13-03-2010, 09:32
سلام
:20:
دوستِ عزیز eMer@lD

تشکر از مطلبی که نوشتین

:11:

بله در بعضی سایتها نوشته شده که این شعر از برادرِ مرحومِ ویگن هست . اما من نعجبم که اگر واقعاً اینجوره چرا همه جا پیچیده که از مرحوم شریعتی هست ؟؟؟؟؟

جالب اینجاست که همۀ طرفدارانش هم اون رو تایید میکنند اما تا میپرسم که منظورش از این حرفها چه بوده و آیا واقعاً خدا رو به استیضاح کشیده ، اونوقت یکی میاد و میگه این شعر از شریعتی نیست !!!!!!!!

:20:

حالا هم تعداد سایتهایی که این شعر رو به نام شریعتی درج کرده اند دهها برابر سایتهایی هست که به نام کارو درج کردند .

مردم در تشخیصِ اینکه یک شعرِ معاصر از کی هست تا این حد دچار اشتباه میشند اونوقت ما توقع داریم که در موردِ سخنان بزرگانی که صدها سال پیش زندگی میکردند با هم اختلاف پیدا نکنیم !!!!!!!

:41:

=============================================

حالا این شعر از هر که هست اما پیداست که اطلاعاتِ شاعر در موردِ جهانِ اطرافش زیاد نبوده و بعد از دیدنِ دنیا و مشکلاتِ انسان در دنیا به این نتیجه رسیده که خدا مسئول هست و شروع کرده به استیضاح خدا !!!!!

البته اگر اینها کنایه و تشبیه باشه موضوع فرق میکنه که این احتمال بسیار کم است .

گفته میشه که این شعر از دیوان شعر کارو به نام کفرنامه هست . اگر واقعاً اسمش کفرنامه باشه که الحق اسمش با مُسَماست .

:20:

خدا ما رو از تقلیدِ کورکورانه در امان نگه داره .



تا حالا سه تا شاعر پیدا شده برایِ این شعر . نمیدونم منتظرِ چهارمی هم باشیم یا نه ؟؟؟؟

:31:

===============================================

این هم شعرِ کاملش که الحق نامِ کفرنامه برازندشه:

خدايا كفر نمي گويم /پریشانم
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
و شايد هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!
خداوندا اگر با مردم آميزي
شتابان در پي روزي
ز پيشاني عرق ريزي
شب آزرده ودل خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين آسمان را کفر مي گويي نمي گويي؟
خدايا خالقا بس کن جنايت را/ تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعيضي
تو خود يک فتنه انگيزي
يکي را همچون من بدبخت
يکي را بي دليل آقا نمي کردي
جهاني را چنين غوغا نمي کردي
دگر فرياد ها در سينه ي تنگم نمي گنجد
دگر آهم نمي گيرد
دگر اين سازها شادم نمي سازد
دگر از فرط مي نوشي
مي هم مستي نمي بخشد
دگر در جام چشمم باده شادي نمي رقصد
نه دست گرم نجوائي به گوشم پنجه مي سايد
نه سنگ سينه ي غم چنگ صدها ناله مي کوبد
اگر فريادهايي از دل ديوانه برخيزد
براي نا مرادي هاي دل باشد
خدايا گنبد صياد يعني چه ؟
فروزان اختران ثابت سيار يعني چه ؟
اگر عدل است اين پس ظلم ناهنجار يعني چه؟
به حدي درد تنهايي دلم را رنج مي دارد
که با آواي دل خواهم کشم فرياد و برگويم
خدايي که فغان آتشينم در دل سرد او بي اثر باشد خدا نيست ؟!
شما اي مولياني که مي گوييد خدا هست و براي او صفتهاي توانا هم روا داريد!
بگوييد تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمي بيند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمي گويد؟
چرا او اين چنين کور و کر و لال است؟
و يا شايد دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا در پرده مي گويم
خدا هرگز نمي باشد
من امشب ناله ني را خدا دانم
من امشب ساغر مي را خدا دانم
خداي من دگر ترياک و گرس و بنگ مي باشد
خداي من شراب خون رنگ مي باشد
خدا هيچ است
خدا پوچ است
خدا جسمي است بي معني
خدا يک لفظ شيرين است
خدا رويايي رنگين است
شب است و ماه ميرقصد
ستاره نقره مي پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلوده ي زنبق بوسه مي گيرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما در سکوت خلوتت آهسته مي گريم
اگر حق است زدم زير خدايي!!
عجب بي پرده امشب من سخن گفتم
خداوندا
اگر در نعشه ي افيون از من مست گناهي سر زد ببخشيدم
ولي نه؟!
چرا من روسيه باشم؟
چرا غلاده ي تهمت مرا در گردن آويزد؟
خداوندا
تو در قرآن جاويدت هزاران وعده ها دادي
تو مي گفتي که نامردان بهشتت را نمي بينند
ولي من با دو چشم خويشتن ديدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
خداوندا بيا بنگر بهشت کاخ نامردان را
خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتي اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرمايد
تو او را با صليب عصيانت مصلوب خواهي کرد
ولي من با دو چشم خويشتن ديدم پدر با نورسته خويش گرم ميگيرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام ميگيرد
نگاه شهوت انگيز پسر دزدانه بر اندام مادر مي لرزد
قدم ها در بستر فحشا مي لغزد
چه شد...قولت!؟
اگر مردانگي اين است
به نامردي نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستي به قرآنت بيالايم !

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!

a@s
31-03-2010, 00:39
آن ها که توانسته اند تقدیر رابشکنند وخود برپیشانی خود بنویسند، درختان بی باک وگستاخی بوده اند که در کویر روئیده اند.
دکترعلی شریعتی

a@s
06-04-2010, 09:55
هنگامی که یک انسان بزرگ را می شناسیم که درزندگی پاک وموفق زیسته است،روح اورا درکالبدخویش می دمیم وبااوزندگی می کنیم واین ماراحیاتی دوباره می بخشد.
کتاب "ماواقبال"ص 33
دکترعلی شریعتی

alireza fatemi
06-04-2010, 13:33
سلام
:20:
دوستِ عزیز eMer@lD

تشکر از مطلبی که نوشتین

:11:

بله در بعضی سایتها نوشته شده که این شعر از برادرِ مرحومِ ویگن هست . اما من نعجبم که اگر واقعاً اینجوره چرا همه جا پیچیده که از مرحوم شریعتی هست ؟؟؟؟؟

جالب اینجاست که همۀ طرفدارانش هم اون رو تایید میکنند اما تا میپرسم که منظورش از این حرفها چه بوده و آیا واقعاً خدا رو به استیضاح کشیده ، اونوقت یکی میاد و میگه این شعر از شریعتی نیست !!!!!!!!

:20:

حالا هم تعداد سایتهایی که این شعر رو به نام شریعتی درج کرده اند دهها برابر سایتهایی هست که به نام کارو درج کردند .

مردم در تشخیصِ اینکه یک شعرِ معاصر از کی هست تا این حد دچار اشتباه میشند اونوقت ما توقع داریم که در موردِ سخنان بزرگانی که صدها سال پیش زندگی میکردند با هم اختلاف پیدا نکنیم !!!!!!!

:41:

=============================================

حالا این شعر از هر که هست اما پیداست که اطلاعاتِ شاعر در موردِ جهانِ اطرافش زیاد نبوده و بعد از دیدنِ دنیا و مشکلاتِ انسان در دنیا به این نتیجه رسیده که خدا مسئول هست و شروع کرده به استیضاح خدا !!!!!

البته اگر اینها کنایه و تشبیه باشه موضوع فرق میکنه که این احتمال بسیار کم است .

گفته میشه که این شعر از دیوان شعر کارو به نام کفرنامه هست . اگر واقعاً اسمش کفرنامه باشه که الحق اسمش با مُسَماست .

:20:

خدا ما رو از تقلیدِ کورکورانه در امان نگه داره .



تا حالا سه تا شاعر پیدا شده برایِ این شعر . نمیدونم منتظرِ چهارمی هم باشیم یا نه ؟؟؟؟

:31:



اگه شعر های دکتر شریعتی و کارو رو با این شعر مقایسه کنید متوجه میشید

پ.ن:شما با دکتر شریعتی چه پدر کشتیگی دارید ؟! حتما می خواید بگید کافر بوده؟:18:

Sharim
10-04-2010, 09:26
سلام
یکی از دوستان این دو تا کتاب رو میخاستن ،من هم چون داشتم وظیفه خودم دیدم در اختیارشون قرار بدم . میدونم معرفی کتاب جاش این جا نیست ولی پروفایل اون دوست عزیز برای من بسته است ، به هر حال :

مذهب علیه مذهب :

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

شیعه علوی ، شیعه صفوی :


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنیدآن چه پیوسته برجاست تلاطم اندیشه هاست ...

a@s
12-05-2010, 10:08
اینک بادامنی پراز خوب ترین گوهرهای زمانه
دستی پراز زیباترین زیورهای زمین آمده ام
تاهمه را
هرچه را اندوخته ام
به معبدپاک تو ای الهه مهر
مهراو ه ی قدسی من،وقف کنم.
من ازمعراج آسمانها می آیم.
همه ی طبقات آسمان راگشته ام.
در دل ستاره باران نیمه شبهای روشن ومهربان تابستان
برجاده ی کهکشان تاخته ام.
صحرای ابدیت رادرنوردیده ام.
بال دربال فرشتگان درفضای پاک ملکوت شناکرده ام.
باخدایان،ایزدان،امشاسپدان
باهمه ی الهه های زیبای آسمان
باهمه ی ارواح جاویدی که درنیروانای روشن وبی وزش آرام یافته اند، آشنابوده ام.
ازهرجا، ازهریک
یادی،یادگاری برایت هدیه آورده ام
ازسیمای هرکدام،زیباترین خط را ربوده ام
ازاندام هریک،نازنین طرحی گرفته ام
ازهرگلی،افقی،دریایی،آسمان ی،چشم اندازی
رنگی دزدیده ام.
وبادست ودامنی پرازخط ها ورنگ ها
وطرح های آن سوی این آسمان زمینی
ازمعراج نیم شبان تنهایی
به دامان مهربان تو
ای دامن حریرمهتاب شبهای زندگی سیاه من
فرودآمده ام.
نشسته ام تاآن ودیعه ها که ازآسمان ها آورده ام
دردامن تو ریزم
ای میهن خوبی ها، ای آیینه مهر
دکترعلی شریعتی
دفترهای سبز

a@s
17-05-2010, 21:52
نه، من هرگز نمی نالم.
قرن ها نالیدن بس است.
می خواهم فریادکنم.
اگرنتوانستم سکوت میکنم.
خاموش مردن بهتراز نالیدن است.
کویر

satrianism
17-05-2010, 22:19
ترجیح میدهم با کفش هایم در خیابان قدم بزنم و به فکر خدا باشم
تا این که در مسجد بنشینم و به فکر کفش هایم باشم
***دکتر علی شریعتی***

10
18-05-2010, 00:33
«مریم مادر عیسی است»
و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم.
باز درماندم:
خواستم بگویم که:
فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که:
فاطمه دختر محمد(ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که:
فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که:
فاطمه مادر حسین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که:
فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه ، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
«فاطمه،فاطمه است»

mosafereshomali
18-05-2010, 16:43
تلاشت واقعا قابل تحسینه واقعا موفق باشی

a@s
28-05-2010, 21:28
یکی ازدانشجویان من بالحن گوشه داری میگفت:مذهب تشیعی راکه تواینگونه توجیهش میکنی،واقعایک مذهب مترقی وانقلابی ست یانه به مصلحت آن راتوجیه می کنی؟گفتم:چه مصلحتی؟ آنچه راکه من درمبارزه وفعالیتهای مذهبی ام به دست آورده ام معلوم است که چیست!حیثیت علمی وروشنفکری ام وجوانی ام وآسایشم وخانواده ام وزندگی وکارم وآینده ام راهمه به خاطرایمانم ازدست داده ام ومی بینی درعوض فقط مقداری تهمت وفحش وتوطئه ازاهل ایمان!به دست آورده ام... واگربه کارآنهاکاری نداشتم ،حتی باتمام قدرت علمی وقلمیهم باخداومذهب وریشه اسلام وتشیع هم درمی افتادم بازهم به من کاری نداشتند وامروزهمه کارشکنی ها ازجانب همین هاست که توازدورخیال میکنی ازمن پشتیبانی میکنند!... بنابراین آنچه مرا به مذهب وبه تشیع میکشد،یک حقیقت عقلی وانسانی ست، نه مصلحت اجتماعی وشخصی!...

دکترعلی شریعتی

مجموعه آثارجلد22،ص 111تا113

mmiladd
02-06-2010, 11:39
خداوندا من با تما م کوچکیم یک چیز از تو بیشتر دارم و آن هم خدای است که من دارم و تو نداری


دکتر شریعتی...

TAMIZI
03-06-2010, 00:07
خداوندا من با تما م کوچکیم یک چیز از تو بیشتر دارم و آن هم خدای است که من دارم و تو نداری


دکتر شریعتی...

اصل این جمله از حضرت زین العابدین (ع) است

a@s
04-06-2010, 06:00
درتهران شایع کرده بودندکه من بااهل بیت موافق نیستم،بعدمن تعجب کردم،چون من تمام عشق وایمانم اهل بیت پیغمبراست وبیشترازهرشیعه افراطی به این خانواده عشق میورزم.... بعدافهمیدم که اینهااهل بیت خودشان رامیگویند که داردصدمه میخورد! وقتی میگویم به جای یک تکیه،یک مدرسه بسازید وبه جای شله زرد،کتاب. خوب اهل بیت ازکجابخورد!! امادرآنجاکه اهل بیتی نباشد میتوان بورس تحصیلی امام حسین به وجودآورد.
دکترعلی شریعتی
مجموعه آثارجلد23ص75

mmiladd
05-06-2010, 15:45
در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست ، ولی در نماز پایان است . شاید این بدین معناست که پایان نماز ، آغاز دیدار است

a@s
06-06-2010, 00:11
خدایا:
مراازهمه فضایلی که به کارمردم نیایدمحروم ساز!وبه جهالت وحشی معارف لطیفی مبتلامکن که،درجذبه احساسهای بلند،واوج معراج های ماوراء، برق گرسنگی رادرعمق چشمی،وخط کبودتازیانه رابرپشت مظلومی،نتوانم دید.
دکترعلی شریعتی
نیایش

a@s
06-06-2010, 08:39
چگونه خداراسپاس بگزارم که پیش ازآنکه بمیرم،مرده ام؛وهیچ بندی و باری برپا ودوش ندارم ودرخوب مردن، چیزی ندارم که دغدغه ازدست دادنش مرا زبون سازد.
بامخاطبهای آشنا ص41

mmiladd
07-06-2010, 08:56
بیا گناه كنیم جایی كه خدا نباشد..

دکتر علی شریعتی..

miss leila
07-06-2010, 14:24
دنيا رابد ساخته اند....کسي را که دوست داری، تو را دوست نميدارد...کسي که تو را دوست دارد، تودوستش نمي داري... اما کسي که هم تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد... به رسمو آيين هرگز به هم نمي رسند... و اين رنج است...
(دکتر علي شريعتي)

mmiladd
09-06-2010, 11:06
برای شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم میتواند از طرف جریان آب حرکت کند

a@s
10-06-2010, 08:46
اسلام قرآن، جای تقدیرآسمانی راکه درآن انسان هیچ است،به تقدیرانسانی داده است که انسان درآن نقش اساسی دارد.
انسان واسلام {ص 46}

mmiladd
11-06-2010, 15:47
ترجيح ميدهم با كفشهايم در خيابان راه بروم و به خدا فكركنم
تا اين كه در مسجد بشينم و به كفشهايم فكر كنم

mmiladd
14-06-2010, 13:32
چهره دل
هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره دل نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هردو دروغ گفته باشیم

miss leila
15-06-2010, 16:39
خدایا به من آرامشی عطا کن تا واقعیت های غیر قابل تغییر را بپذیرم ، شهامتی عطا کن برای تغییر دادن آنچه در توان من است و ذکاوتی برای تشخیص این دو از یکیگر .



دکتر علی شریعتی


امیدوارم تکراری نباشه

mmiladd
17-06-2010, 08:27
عشق
میقترین و بهترین تعریف از عشق این است كه :
عشق زاییده تنهایی است.... و تنهایی نیز زاییده عشق است...
تنهایی بدین معنا نیست كه یك فرد بیكس باشد .... كسی در پیرامونش نباشد!
اگر كسی پیوندی ، كششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد تنها نیست!
برعكس كسی كه چنین چنین اتصالی را در درونش احساس میكند...
و بعد احساس میكند كه از او جدا افتاده ، بریده شده و تنها مانده است ؛
در انبوه جمعیت نیز تنهاست ......

SR72
18-06-2010, 16:15
ای "در وطن خویش غریب"


هم وطن منی ,

و ما ساکنان سرزمینی دیگریم ,

و بیهوده اینجا آمده ایم.

ertebatat
19-06-2010, 09:47
امروز شنبه، بیست و نهم خردادماه یکهزار و سیصد و هشتاد و نه سی و سومین سالگرد درگذشت دکتر "علی شریعتی"، مبارز، نویسنده، شاعر و دانشمند ایرانی است. او یکی از مبارزان سیاسی ایرانی در بین اندیشمندان مسلمان بود. دکتر شریعتی علاقه و تعصب ویژه ای به روحانیت داشت. "کویر" یکی از مجموعه های این استاد شهیر و روشنفکر اسلامی است که بسیاری از جوانان ایرانی را با تفکرات و نوشته های خود آشنا کرده است

اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری...
بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود

دکتر بهشتی: مرحوم دکتر شریعتی خود را یکی از زاییده های درد و رنج و احساس درد و رنج می دانست.
دکتر شریعتی امتیازاتی مخصوص به خود داشت. دکتر شریعتی نسبت به سن خود، انسانی بسیار پر مطالعه و کتاب خوان بود.
در زمینه ادب، فرهنگ و تمدن بشری، در زمینه مکتب های اجتماعی و جامعه شناسی نو و رابطه آنها با میراث گذشته، در زمینه تاریخ و در زمینه اسلام، اما نه در خطی که در حوزه های اسلامی به عنوان خط جهاد دنبال می شود، بلکه در خط یک انسانِ متولد شده در خانه مطالعات اسلامی، در خانه استاد شریعتی، در خانه ای که چشم فرزند به کتابخانه پدر گشوده شد و خود را با انبوهی از کتب قرآن، تفسیر، تاریخ، حدیث و کتابهای دیگر مواجه دید و نزد پدر درس آموخت.
او انسانی است که در درجه اول از نظر تحصیلات با فرهنگ نو بشری روبرو است؛ اما یک زمینه ذهنی و وجدانی دارد که به طور دائم او را به سوی خود می کشاند. زمینه اسلامی !
اینست که در هر مطالعه ای در فرهنگ نو به سؤالی در رابطه با فرهنگ اسلام و بینش اسلامی و مکتب اسلام برخورد می کنداین جمله را تکرار می کنم . زیرا در شناخت دکتر بسیار مؤثر است [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

iriali
19-06-2010, 12:26
بيانيه خانواده شریعتی در اعتراض به عدم صدور مجوز برای برگزاری مراسم بزرگداشت

با کمال تاسف اطلاع يافتيم که، در سی و سومين سالگرد هجرت دکتر علی شريعتی، با درخواست ما مبنی بر صدور مجوز برای برگزاری مراسم بزرگداشت ساليانه وی در "حسينيه ارشاد" موافقت نشده است.

جايگاه دکتر علی شريعتی، به‌عنوان نماد روشنگری فرهنگی و دين پيرایی در تاريخ تحولات فکری و اجتماعی معاصر ايران، بی نياز از هر گونه يادآوری است. گستره ی تاثير و استقبال از آرا و ترجمه های آثار او به زبان های گوناگون جهان و به‌ويژه در کشورهای مسلمان، گواه اهميت مقام علمی و اعتقادی فرا-ملی اين متفکر مجدّد و محبوب مردمی است.

جلسات بزرگداشت و بررسی انديشه های شريعتی طی سه دهه پس از پيروزی انقلاب، به‌رغم همه ی فراز و نشيب ها و بی اعتنایی‌های مسئولان در سخت ترين شرايط، هر ساله در اقصی نقاط کشور به‌طور منظم برگزار شده و به‌تدريج بدل به يک سنت نهادين گشته است. حال آنکه امسال دومين سالی است که امکان برگزاری اين مراسم فراهم نمی شود.

تمايل مشهود به غلبه ی جوّ تک‌صدایی و انحصارطلبی در شرايط کنونی که يکی از نمود های آن اين‌گونه اعمال محدوديت ها علیه تجمعات و حق آزادی بيان است، سیاستی سخت نابخردانه می نمايد که به عکس، موجب واکنش جامعه و اقبال بیشتر نسل جوان به انديشه های انتقادی خواهد شد. در اين ميان، اهل فرهنگ و تعهد اجتماعی نمی توانند از کنار چنين اجحافاتی نسبت به نمادها و ميراث تاريخی خود به سکوت بگذرند.

از اين‌رو از کلیه ی دوستداران، صاحب نظران و منتقدان آرای شريعتی دعوت می کنيم که از تاريخ بیست و نهم خرداد امسال به مدت یک ماه، با ارسال يادداشت های خود به صفحات اينترنتی ويژه سی و سومين سالگشت شريعتی ( "بازانديشی ميراث" در "پايگاه اطلاع رسانی علی شريعتی"
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید )، به برپایی بزرگداشت شایسته ی آن زنده ياد همت نمايند.

خانواده دکتر علی شریعتی

msshamraz
19-06-2010, 13:21
سالروز درگذشت دکتر شریعتی را خدمت دوست دارانش تسلیت عرض می کنم .

به امید روزی که بتوان با آزادی سخنان ایشان را نقل و نقد کرد .

SR72
19-06-2010, 17:59
سلام به حق دوستان عزیز



بازخوانی چگونگی فوت معلم شهید

در آخرین روزهای حیات دکتر شریعتی چه گذشت؟
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

روزگار پیش از انقلاب و در جریان مبارزات مردم علیه رژیم شاه، افراد بزرگ و موثری درگذشتند که مرگشان در هاله ای از ابهام قرار گرفت و روایت های متفاوتی از فوت آنها وجود داشت. این افراد همه در یک چیز اشتراک داشتند و آن مخالفت با رژیم پهلوی بود اما محل و شیوه مرگشان - همچنان که محل و شیوه زندگی شان - با هم تفاوت های بسیاری داشت. رژیم مرگ همه این افراد را مرگ طبیعی می دانست و مردم مبارز آنها را شهید می دانستند.
دوشنبه ۱۸ دی ماه ۱۳۴۶ مردم خبر درگذشت جهان پهلوان بزرگ و مردمی زمان خود، مرحوم غلا مرضا تختی را شنیدند که روزنامه ها طبق اعلا م ساواک، مرگ او را خودکشی در هتل آتلا نتیک گزارش دادند اما در تمام مراسم مردمی، از او با عنوان «شهید» نام برده می شد. ۲۱ خرداد ماه ۱۳۴۹ محمدرضا سعیدی از روحانیون مبارز در زندان به شهادت رسید و مرگ او سکته قلبی اعلا م شد. در سال ۱۳۵۶ هم دو مرگ مشکوک دیگر در خارج از ایران، دو تن از بزرگترین یاوران انقلا ب را از مردم گرفت.
سیدمصطفی خمینی (فرزند ارشد امام خمینی) در عراق و دکتر علی شریعتی در انگلستان درگذشتند که از طرف مقامات دولتی مرگ آنها هم سکته اعلا م شد. اما همواره در طول مبارزات از آنها با عنوان شهید یاد شده و کسی مرگ طبیعی را برای آنها باور نداشت. بعد از انقلا ب تلا ش بسیاری شد تا واقعیت ها مشخص شود اما خبر درگذشت محمدرضا سعیدی که از همان زمان هم بر اثر افشاگری های هم سلولی هایش شهادتش مسجل بود، هیچ نتیجه قطعی درباره چگونگی فوت بقیه به دست نیامده است.
درباره تختی بسیار گفته شده اما کسی نمی تواند قاطعانه نظر بدهد. درباره مصطفی خمینی کمتر نظری داده شده است و به نظر می رسد فوت طبیعی مورد قبول بسیاری است. درباره درگذشت علی شریعتی چطور؟ دکتر علی شریعتی در میان این افراد وضعیت ویژه دارد. جنازه وی سال هاست در سوریه و در جوار حرم حضرت زینب (س) به امانت سپرده شده اما هرگز آوردن جنازه اش به کشور، جدی نشده است! با چنین وضعیتی معلوم است که سخن گفتن از مرگ دکتر شریعتی هم چقدر می تواند با اما و اگر و... همراه باشد.
با این حال در این گزارش سعی شده فارغ از همه نظراتی که درباره این اندیشمند بزرگ معاصر وجود دارد، به بررسی مرگ ناگوار دکتر شریعتی در آستانه انقلا ب اسلا می پرداخته شود. آنچه در این نوشته به عنوان مرجع در نظر گرفته شده، دو کتاب است. اولی «طرحی از یک زندگی» نوشته خانم دکتر پوران شریعت رضوی همسر گرانقدر دکتر شریعتی است که در واقع زندگینامه شریعتی است و دیگری کتاب «از شریعتی» است که هر دو منبعی مورد وثوق به شمار می روند.


● چرا دکتر شریعتی به انگلستان رفت؟
اسفندماه سال ۱۳۵۳، شریعتی پس از تحمل ۱۸ ماه زندان انفرادی در کمیته شهربانی آزاد شد. اسارت درازمدت در سلول، او را سخت به نور آفتاب حساس کرده بود و از نظر روحی هم بسیار افسرده شده بود. رژیم همه راه های مبارزه اجتماعی را بر او بسته بود، حسینیه ارشاد تعطیل و او از تدریس در دانشگاه محروم شده بود. مبارزه مخفی هم عملا امکان نداشت.
ساواک او را شدیدا تحت نظر داشت و روز به روز هم حلقه این محدودیت ها تنگ تر می شد: «ظاهرا آزاد هستم و از قید اسارت، به اصطلا ح رهایی یافته ام ولیآنچه مسلم است نوع زندانم تغییر کرده و از زندان دولتی به زندان خانه منتقل شده ام.» یکی از شب ها در حال عبور از خیابان، چند نفر از دانشجویانش، او را می شناسند، او را در میان می گیرند، دکتر هم که از دیدن آنها خوشحال شده، طبق عادت دیرینه اش با آنها گرم گفت وگو می شود، مدتی با هم صحبت می کنند و بعد از هم جدا می شوند. پس از چند روز خبر می رسد که همه آن دانشجویان دستگیر شده اند. توانایی های دکتر شریعتی - براساس آنچه همسرش نوشته است - در روزهای خانه نشینی اجباری روز به روز کاهش می یافت و اعصابش سخت فرسوده تر می شد.
در نامه ای که او برای یکی از دوستانش می نویسد به این واقعیت اشاره می کند: «... من که زندگیم معلوم است احتضار! یک جان کندن مستمر و نامش زندگی کردن. هر روز صبح که در آینه خودم را می بینم، درست می بینم که لا اقل سالی بر من گذشته است. دیشب و پریشب، همیشه برایم پارسال و پیرارسال است، روزها را برای این که از عمرم بدزدم می خوابم و شب ها! با تنهایی و سکوت و سیاهی در زیر باران رنج ها که مدام می بارد، زانو به بغل، خاموش می نشینم و انبوهی از خاطره های مرده و آرزوهای مجروح در برابرم، تا آفتاب که سر می زند و هوا روشن می شود و صدای پای روز، سرفه ها و گنجشک ها و اتومبیل ها و آغاز حرکت و کار! از ترس می روم و به خواب فرو می روم. البته بیکار نبوده ام، بزرگترین کاری که کرده ام این است که هنوز زنده مانده ام و این دشوارترین وظیفه ای بوده است که انجام داده ام و اگر انصاف بدهند، بسیار کارها که نکرده ام و مگر این ها خود، کار نیست؟ مگر ثواب سیئاتی که کسی انجام نمی دهد از ثواب بسیاری حسنات که انجام می دهند بیشتر نیست؟ ...»


● روزهای قبل از وفات
دکتر شریعتی پس از دو سال، خسته از وضعیتش تصمیم به «هجرت» می گیرد اما ممنوع الخروج بودن مانع بزرگی برای مهاجرت او به خارج از کشور بوده است. در مشورتی که دکتر با دوستانش می کند و با تحقیقات آنهامشخص می شود که تمام پرونده های او در ساواک تحت عنوان «علی شریعتی» یا «علی شریعتی مزینانی» طبقه بندی شده است در حالی که نام خانوادگی او طبق شناسنامه «مزینانی» بوده نه شریعتی. به همین دلیل او می تواند پاسپورت بگیرد و ۲۶ اردیبهشت ۵۶ تهران را به قصد بروکسل ترک می کند: «بالا خره صبح دوشنبه بر روی قالیچه سلیمانی سابنا، از زندان سکندر پریدم! لحظه های پر دلهره، بیم و امید، اسارت و نجات و گذر از آن پل صراط در آن دقیقه خطیر و خطرناک، اما مجهولی که جز تقدیر از آن آگاه نیست...» چند روز بعد خبر خروج دکتر شریعتی از کشور توسط دوستان و آشنایانش پخش می شود و به گوش ماموران ساواک هم می رسد و آنها به دنبال مقصد و محل اقامت شریعتی می گردند. وی دو یا سه روز در هتل اینترنشنال بروکسل اقامت می کند و بعد تصمیم می گیرد به انگلیس برود.
وی پس از رسیدن به لندن با یکی از بستگان همسرش به نام دکتر علی فکوهی تماس می گیرد و منزل او در ساوت همپتن را به عنوان اقامتگاه موقت انتخاب می کند. بعد از یک هفته او اتومبیلی می خرد و با همان خودرو وارد کشتی می شود و به بندر لوهاور فرانسه می رود و در جاهای مختلفی - از جمله چند روزی در منزل دکتر حسن حبیبی - اقامت می گزیند و در شب ۲۶ خرداد دوباره از راه دریا به ساوت همپتن برمی گردد. در مراجعه به منزل مورد ظن پلیس انگلستان قرار می گیرد و چند ساعتی در اداره مهاجرت بازداشت می شود. شریعتی از ۲۶ تا ۲۸ خرداد که روز خروج همسر و دخترانش از ایران بوده، بسیار مضطرب و نگران بوده. شبها علی رغم خستگی ناشی از سفر بیدار می مانده و روزها منتظر خبری از ایران، پای تلفن بوده است. ۲۸ خرداد همسرش به منزل علی فکوهی تلفن می زند و خود دکتر شریعتی گوشی را برمی دارد. خانم شریعت رضوی به شریعتی می گوید که دختران از ایران خارج شده اند اما مانع خروج او از کشور شده اند.
شریعتی به همسرش می گوید: «به فرودگاه خواهم رفت و به محض رسیدن بچه ها، تو را مطلع خواهم کرد. به گفته آقای فکوهی، آن روز قبل از رفتن به فرودگاه، مقداری وسایل ضروری و مواد غذایی تهیه می کنند و به خانه ای که اجاره کرده بودند می برند، بعد به اتفاق ناهید و نسرین فکوهی، به فرودگاه می روند. پس از مدتی انتظار بالا خره هواپیما به زمین می نشیند. چند دقیقه بعد سوسن و سارا، دو دختر بچه روسری به سر با چهره هایی نگران، در حالی که مترصد یافتن پدر بودند، پیدا شدند. شریعتی به طرف آنهامی رود و بامهر آنهارا در آغوش می کشد، آنها علی رغم شادمانی، گریه می کنند و اشک می ریزند، پدر به آنها دلداری می دهد و با کمی شوخی و متلک، سربه سرشان می گذارد تا ذهن کودکانه آنها مجبور نباشد بار رنجی به آن سنگینی را تحمل کند.
همگی از فرودگاه به منزلی که شب قبل، از یک پاکستانی الا صل مقیم انگلیس اجاره کرده بودند، می روند. در مسیر برگشت از فرودگاه به خانه، آقای فکوهی رانندگی می کرده، ظاهرا علی آن شب کلا بی حوصله بوده است. آقای علی فکوهی می گوید: «آن شب من ناگهانی و سرزده، به اتاقی که تصور نمی کردم کسی در آنجا باشد وارد شدم دفعتا دکتر را دیدم که با حالتی بسیار عرفانی به نماز ایستاده است. بی اختیار محو آن حالت شدم. بسیار از آن خلسه سکرآور تاثیر پذیرفتم.
پس از تمام شدن نمازش پرسیدم: چرا شما این قدر منقلب و دگرگون هستید؟ دکتر جواب داد: نیروهای امنیتی با جلوگیری از خروج پوران و مونا، نبض مرا در دست گرفته اند. این تنهابرگ برنده ای است که در دست دارند و به وسیله آن می توانند مرا تحت فشار قرار دهند و به کشور بازگردانند، احساس می کنم فصل تازه ای در زندگی من آغاز شده است.»


● درگذشت دکتر شریعتی
«آن شب تا ساعت ۱۱ همه دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ولی دکتر ساکت و غمگین و گرفته بود و حرفی نمی زد. حدود نیمه شب، علی فکوهی و ناهید به خانه خودشان می روند و بانسرین قرار می گذارند که فردا صبح آماده باشند تا به اتفاق به بدرقه دوستشان بروند. دکتر هم به اتاق خوابی که، در طبقه پایین قرار داشته می رود که بخوابد. (این اتاق از یک طرف رو به جنگل بوده و پنجره اتاق به علت گرمای هوا باز بوده است) بعد از مدتی، دکتر به سارا می گوید، لیوان آبی برایش ببرد.
سارا آب را می برد، پس از گذشت مدتی بازبچه ها را صدا می کند و یک استکان چای می خواهد. به نظر ناآرام می رسیده و خوابش نمی برده است. سوسن وسارا و نسرین هم برای استراحت، به طبقه بالا می روند و می خوابند. فردا صبح ساعت هشت، ناهید و آقای علی فکوهی برای بردن خواهرشان نسرین به خانه می آیند و در می زنند، ولی کسی در را باز نمی کند. مدتی هم پشت در می مانند تانسرین، از خواب بیدار می شود.
او که برای باز کردن در به طبقه پایین می آید، می بیند که دکتر در آستانه در ورودی اتاق به پشت افتاده و بینی اش به نحوی غیرعادی سیاه شده و باد کرده است. وحشت می کند و هراسان می دود در را باز می کند. با اضطراب جریان را به برادرش می گوید. ناهید و برادرش متحیر و غمگین وارد خانه می شوند، ناهید بلا فاصله نبض دکتر را می گیرد و او هم نظرناهید را تایید می کند، بلا فاصله نسرین به طبقه بالا ، به اتاقی که بچه ها در آن خوابیده اند می رود و مراقب آنها می شودتا پایین نیایند که پدرشان را به آن حال ببینند.
علی فکوهی، وحشت زده و غمگین فورا به اورژانس بیمارستان ساوت همپتون تلفن می کند. آمبولا نس می خواهد. بعد از مدت کمی آمبولا نس می رسد. آنها هم پس از معاینه نظر می دهند که دکتر درگذشته است. او را برای انتقال به بیمارستان، روی صندلی چرخدار می نشانند و به آن می بندند تا از دید همسایگان، ناخوشایند نباشد. بعد از این که شریعتی را به بیمارستان می برند، آقای فکوهی به خانه دوستش که درهمان حوالی بوده می رود. جریان را به او می گوید. شخص اخیر هم خبر واقعه را تلفنی به چند نفر از دوستان دکتر، اطلا ع می دهد. سپس آقای فکوهی همراه خواهرانش، سوسن و سارا، از خانه ای که چنین فاجعه ای در آن اتفاق افتاده، خارج می شوند و به خانه خودشان می روند. چند ساعت بعد، از طرف سفارت ایران به آقای فکوهی تلفن می شود (!) و می خواهند که آقای فکوهی جنازه را به آنها بدهد، تا خودشان بقیه تشریفات قانونی را انجام دهند (!). آقای فکوهی، متحیر و غم زده به آنها جواب می دهد: «من هیچ گونه اختیاری ندارم. باید خانواده دکتر در این مورد تصمیم بگیرند.
من تنها کاری که کرده ام، این است که به خانواده اش اطلا ع داده ام.» پس از انتقال جسد به پزشکی قانونی، انجام معاینات اولیه، تنظیم صورت جلسه و انجام سایر تشریفات اداری - بر خلا ف بیان عده ای - بدون آن که لزومی به کالبدشکافی دیده باشند، علت مرگ را ظاهرا «انسداد شرائین و نرسیدن خون به قلب» اعلا م می کنند. در این موقعیت، کنفدراسیون و دانشجویان مبارز ایرانی مقیم اروپا، خواستار کالبدشکافی می شوند. از طرفی برای انجام کالبدشکافی، به گفته وکیل احسان، علا وه بر لزوم طرح شکایت از طرف خانواده، در دست داشتن پرونده «آنکت» پلیس نیز لا زم بود. اموری که تحقق هر یک از آنها، مستلزم گذراندن مراحل اداری مختلف بود.
با توجه به توطئه ساواک - ارسال یک گروه به سرپرستی یک افسر امنیتی برای تحویل گرفتن رسمی جسد جهت انتقال به ایران - و همچنین احتمال همراهی قریب الوقوع پلیس انگلیس با نیروهای ساواک شاه، تصمیم به عدم درخواست کالبدشکافی و همچنین انتقال فوری جسد به سوریه - چون امکانات آن کشور مناسب تر تشخیص داده شده بود - گرفته می شد. (این تصمیم پس از یک شور جمعی با حضور کلیه شخصیت های سیاسی و دوستان دکتر در خارج و با اجازه وکیل خانواده گرفته می شود). آقای فکوهی می گوید: «من تعجب کردم که مامورین سفارت از کجا، چنین خبری را آن هم با این سرعت شنیده اند! زیرا من در آن روز «شوم»، پس از این که وارد خانه شدم و با آن صحنه غیرمنتظره روبه رو شدم، پس از تلفن به اورژانس بیمارستان «ساوت همپون»، در فاصله ای که اورژانس بیاید، فقط به یکی از رفقایم که وی هم قبلا از اقامت دکتر در منزل من به دلا یلی مطلع بود، تلفن کردم و جریان را گفتم.
آن هم برای این که از او بخواهم به جای من، دوستی مشترک را- که منتظر ما بود تا به فرودگاه برسانیمش - بدرقه نماید و مطمئنم که آن رفیقم - که او را خوب می شناختم - با سفارت ایران، کوچکترین رابطه سیاسی نداشت، علا وه بر این که از علا قه مندان دکتر هم بود. پس از کجا افراد سفارت از واقعه خبر داشتند؟... خدا می داند! از نظر من، هنوز مسائل مبهمی پیرامون قضیه وجود دارد که بدان پاسخ درستی داده نشده است.»
روایت کتاب دیگر از ساعت های بعد از مرگ دکتر شریعتی چنین است: خاطراتی را می گویم که به طور کاملا واضح و روشن درذهن من است. سه نفر بودیم. راه افتادیم و به منزلی که مرحوم دکتر، شب قبل در آنجا اقامت داشت رفتیم. دو دختر مرحوم دکتر، آن موقع بسیار نوجوان بودند. مثل دو گنجشک پژمرده، لباس های مشکی پوشیده بودند و کنار دیوار ایستاده بودند.
سراسر رخسارشان را غم پوشانده بود. ما وارد اتاقی شدیم وآنها تختخوابی را که مرحوم دکتر بر آن خوابیده بود به ما نشان دادند. گفتند تا دیرگاه با ما نشسته بود و سخن می گفت. تازه هم از راه رسیده بود و علی رغم خستگی، نشست و نشست و چای خورد و تعریف کرد و سخن گفت و سیگار کشید و ... تا نزدیک سحر. پس از اذان صبح، نمازش را خواند و برای استراحت به اتاق خود رفت تا بخوابد. هنگام صبحانه خوردن، اهل خانه منتظر مرحوم دکتر بودند که بیاید و در صبحانه با آن ها شرکت کند. می گفتند که نیامد و دیر کرد. صدا کردیم. جواب نیامد. به اتاق او رفتیم. گفتند همین که وارد اتاق شدیم، دیدیم که دکتر با صورت به زمین افتاده است. حتی به ما آن نقطه ای از موکت اتاق را که آثار ساییدن بینی دکتر در آنجا هنوز آشکار بود نشان دادند، کاملا معلوم بود که هنگامی که او می خواسته از تخت پایین بیاید، قلبش درد گرفته و دست روی قبل گذاشته و دیگر نتوانسته کنترل خود را حفظ کند و با صورت به زمین افتاده است.
به هر حال با دیدن این وضع بلا فاصله آمبولا نسی خبر کرده بودند و ماموران آمبولا نس هم تا آمده بودند، در همان محل علا ئم حیاتی مرحوم دکتر را معاینه کرده بودند و گفته بودند که ۱۵ دقیقه است ایشان فوت کرده، درعین حال به سرعت او را به بیمارستان ساوت همپتون رسانده بودند. ما هم به بیمارستان رفتیم. دکتر را به سردخانه برده بودند و ما را به سردخانه راه نمی دادند. من کارت دانشجویی ام همراهم بود و چون روی آن نوشته بودند دکتر فلا نی، آنها تصور کردند من طبیبم و اجازه دادند به سردخانه وارد شوم و همراه دوستان به سردخانه وارد شدیم. در آن جا دو کشو بود. اولی را کشیدند تا جنازه دکتر را به ما نشان بدهند.
اما در کشوی اول، جنازه یک زن بود. کشوی بعدی را کشیدند که جسد مرحوم دکتر در آن بود. بسیار بسیار آرام خوابیده بود. من حقیقتا کمتر چهره آرامی را، این چنین دیده بودم. موهای سرش تا روی شانه هایش ریخته بود و فوق العاده آرام خوابیده بود. آقای میناچی که همراه ما بود، جلو رفت و به دلیل اینکه وکیل بود و با پاره ای از امور آشنایی داشت، کمی کوشید تا با دقت نگاه کند و ببیند که آیا زخمی یا آثار ضربه ای یا چیزی بر روی بدن دکتر دیده می شود یا خیر؟ که حقیقتا نبود. خیلی چهره معمولی ای داشت، اصلا گرفته نبود، در هم نبود، چشم هایش بر هم بود و در یک خواب ناز ابدی فرو رفته بود.
بیرون آمدیم و به لندن بازگشتیم و دوستان دیگر را خبر کردیم. به هر حال مقدمات برگزاری مراسم ترحیم و بزرگداشت مرحوم دکتر، فراهم شد. دوستان در سراسر دنیا - چنان که گفتم - همه با خبر شدند و یکی پس از دیگری، از این جا و آن جا دررسیدند. در آن ایام، لندن، ایام بسیار شلوغی را پشت سر می گذاشت و همه کسانی که در آن وقت نامی داشتند و از مخالفان بنام رژیم شاه بودند، این جا گرد آمدند. در همین اثنا، جناب آقای شبستری هم که امام مسجد هامبورگ بودند، بدون خبر از این که چنین اتفاقی افتاده است به منزل یکی از دوستان که بقیه دوستان هم در آنجا بودند وارد شدند. ایشان به من می گفت وقتی آمدم، دیدم همه چهره ها گرفته است; من خبر نداشتم که چه اتفاقی افتاده است ولی پا به مجلس که گذاشتم، دیدم مجلس غیرمتعارفی است.
وقتی به ایشان گفتند که مرحوم شریعتی از دنیا رفته است، به طوری بسیار طبیعی، آهی از نهاد برکشید و گفت: عجب! دکتر شریعتی هم به تاریخ پیوست; و حقیقتا به تاریخ پیوسته بود. به هر حال مقدمات فراهم شد و برخلا ف مشهور، جنازه مرحوم دکتر در این جا یعنی در «امام باره»، غسل داده نشد بلکه در یکی از مساجد لندن که مسجدی کوچک و متعلق به اهل سنت بود و غسال خانه ای داشت، غسل داده شد. بنده و جناب آقای شبستری متعهد تغسیل و تکفین ایشان بودیم; یعنی در واقع، دوستان از آقای شبستری خواسته بودند و ایشان هم به من گفت که بیا تا با هم این کار را انجام بدهیم، البته دو نفر دیگر هم به ما پیوستند: آقای دکتر ابراهیم یزدی و آقای صادق قطب زاده. این چهار نفر بودیم که جنازه مرحوم دکتر را آوردند. دیگر جسد دکتر سالم نبود، سرتاپای او را شکافته بودند، تمام سر و بدن شکافته شده بود، نمونه برداری شده بود و بررسی های طبی بسیار جدی ای صورت گرفته بود.
بیمارستان ساوت همپتن، یک گزارش مفصل طبی در باب مرگ دکتر ارائه کرد و در آن گفته بود چیز مشکوکی دیده نشده است و مرگ او مثلا بر اثر به قتل رسیدن، دسیسه، زهر، دشنه و چیزی از این قبیل نبوده و به نظر می آید که به مرگ طبیعی از دنیا رفته است; مرگ طبیعی یعنی با سکته. اتفاقا همان روزی که به ساوت همپتن رفته بودیم و برای اولین بار با جای خالی مرحوم شریعتی روبه رو شدیم و بعدا به بیمارستان رفتیم، در همان اتاقی که مرحوم دکتر خوابیده بود، سطلی بود که شاید در آن، نزدیک به ۴۰ تا ته سیگار بود یعنی در همان مدت کوتاه، مرحوم دکتر مقدار زیادی سیگار کشیده بود. طبیبان مجلس ما بهتر از من می دانند که در حالت عصبی شدید و با آن فشاری که دکتر، در آن روزها، در آن قرار داشت، امکان چنین رخدادی وجود داشته است، خصوصا این که شب قبل از حادثه مرحوم شریعتی به فرودگاه هیثرو رفته بود چون قرار بود دختران او بیایند، همه مسافران آمده بودند الا دختران او.
دوست ما نقل می کرد که فوق العاده مضطرب شده بود. چون خانمش از تهران تلفنی به او گفته بود که دخترها از گمرک و قسمت کنترل گذرنامه گذشته اند و به طرف هواپیما رفته اند. وقتی دخترها نیامده بودند، او شدیدا مضطرب شده بود که مبادا دوباره حیله ای در کار بوده و به نام سوار شدن هواپیما، دخترک ها را هدایت کرده اند و به جای دیگری برده اند و مثلا آنها را گروگان گرفته اند یا زندان انداخته اند. همه این فکرها از سر او گذشته بود و او را فوق العاده درپیچیده بود.
البته دخترها آمده بودند و با او به ساوت همپتن رفته بودند. این فشارها بوده و بعد هم این همه سیگار مصرف شده بود که من گمان می کنم به بهترین وجهی می تواند علت یک سکته قلبی ناگهانی را توضیح بدهد. پس از فوت دکتر شریعتی، روزنامه های رسمی مثل کیهان، اطلا عات و بامداد با حروف درشت در صفحات اول، از او تجلیل می کردند و طوری وانمود می کردند که او فقط یک اسلا م شناس بی ضرر و خطر بوده و چون مریض بوده، به مرگ طبیعی درگذشته است. ساواک دستور داده بود که مبارزات، شکنجه ها، زندان ها، تعقیب و مراقبت ها و عذاب هایی که علی از حکومت متحمل شده بود، کاملا مسکوت گذارده شود.
به هر حال، ساواک تعدادی از مامورین عالی رتبه خود را به لندن می فرستد تا اگر به صورت عادی توانستند جنازه را از خانواده تحویل بگیرند که چه بهتر; وگرنه آن را به هر شکل ممکن بربایند و به ایران بیاورند. غافل از اینکه دوستداران دکتر و دانشجویان خارج از کشور، با هوشیاری سیاسی، این ترفند آنها را نیز خنثی خواهند کرد. آنها به محض اطلا ع از اینکه ساواک ما را برای گرفتن جنازه تحت فشار گذاشته، وکیلی از طرف خود و وکیل دیگری برای احسان می گیرند و آنها را مامور می کنند که از دولت انگلیس بخواهند جسد را تحت هیچ شرایطی به افراد سازمان امنیت ایران تحویل ندهد و خبر این اقدام را بلا فاصله برای هواداران و مبارزان خارج از کشور در اروپا و آمریکا و لبنان مخابره می کنند.
خبر شهادت علی به صورت بسیار گسترده توسط مبارزین خارج از کشور منتشر شد و احزاب وسازمان های مختلف سیاسی با انتشار بیانیه های گوناگون، از دست دادن علی را «سوگ قلم و شرف» تعبیر می کردند. اما روزنامه های کیهان و اطلا عات که مهم ترین روزنامه های کشور محسوب می شدند، پس از دو روز سکوت، در تاریخ ۳۱ خرداد ۱۳۵۶، اطلا عیه ای را درج کردند که مرگ علی را طبیعی و ناشی از بیماری های ریشه دار جلوه می داد.
متن اطلاعیه چنین بود: «مرحوم دکتر علی شریعتی که برای درمان ناراحتی چشم و کسالت قلبی خود به انگلستان رفته بود، در آنجا بر اثر سکته قلبی درگذشت.» خانم دکتر شریعت رضوی در این باره این نکته را تذکر داده است که علی هیچ گاه ناراحتی جسمانی خاصی نداشت. کسی از اعضای خانواده و فامیل به یاد ندارد که او حتی یک بار از درد یا ناراحتی جسمانی گله کرده باشد و مهم تر از آن اینکه او هیچ گاه به پزشک مراجعه نکرده بود.
همه دوستان و نزدیکان علی می دانند وی فردی قوی و سالم بود و خودش به این نکته توجه داشت. حتی بعد از تحمل آخرین زندان که هیجده ماه به طول انجامید، با آنکه تمام این دوره را هم در سلول تنگ، تاریک و انفرادی زندان شهربانی سپری کرده بود، فقط گه گاه از نور خورشید ناراحت می شد. غیر از این هیچ ناراحتی دیگری نداشت، علی از این نظر به خود می بالید و به شوخی می گفت: «من آنم که سلول تاریک هم نتوانست بر سلامتی ام اثر بگذارد» و راست هم می گفت; من که همسر او بودم، هرگز به یاد ندارم که او از درد شکایت کرده باشد. دفترچه بیمه او هم به خوبی نشان دهنده این ادعاست.
تمام اوراق این دفترچه (که به عنوان سند در دسترس است) سفید است. علی از این دفترچه فقط یک بار در تاریخ ۵۵/۴/۲۸ استفاده کرده است، آن هم نه به علت بیماری قلبی یا فشار خون یا قند و غیره، بلکه برای گرفتن عینک بوده است. خوانندگان آگاه تصدیق می کنند که کسی با اوضاع مالی مشابه ما، در صورت بیماری، حتما از دفترچه بیمه خدمات درمانی استفاده می کرد و می کند. بدین ترتیب، طبیعی است که اگر علی مریض می شد; یا اصولا دارای ناراحتی قلبی بود، قاعدتا می بایست به پزشک مراجعه می کرد و سابقه بیماری او در دفترچه اش منعکس می شد. وی با اینکه سیگار می کشید، اما معاینات پزشکی نشان داد که سیگار تاثیر چندانی بر جسم او نگذاشته است. بنابراین احتمال هرگونه سکته قلبی یا بیماری مشابه، بدون اینکه سابقه ای داشته باشد، بعید به نظر می رسید.
پروفسور حامد الگار در نوشته ای توضیح داده که شرایط مرگ دکتر شریعتی، این ظن را به شدت تقویت می کند که وی به دست ساواک به قتل رسیده است. او عنوان می کند که حتی اگر شریعتی را به قتل نرسانده باشند، او به حق درخور عنوان «شهید» است. این شاید مهمترین موضوعی است که باید درباره شریعتی به آن توجه کرد.
شهید دکتر علی شریعتی پس از مرگ خود، بیش از پیش در بین جوانان مطرح شد و کتابهایش بارها و بارها تجدید چاپ شدند. مرگ او - همچنان که خود می خواست - مرگی بزرگ و تاثیرگذار بود، همچنان که زندگی اش همین گونه بود.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نویسنده : محمد حسین روانبخش

sorena_eleven
20-06-2010, 11:18
من این تایپیک رو خوندم خیلی از متن ها جالب بود و خیلی ها بیمورد
فراموش نکنید که حسین تشنه لبیک بود نه تشنه آب افسوس که به جای افکارش زخمهایش را نشانمان دادند و بی آب را بزرگترین دردش نامیدند....
من نمی خوام دکتر رو با امام حسین مقایسه کنم ولی فکر میکنم که همیشه ترویج یه تفکر مهمتر از تکرار گفته ها است هرچند که یاد آوری هم لازمه

mmiladd
20-06-2010, 22:38
مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور،
حرفت را من می زنم.

دکتر شریعتی

mmiladd
25-06-2010, 16:28
بعضی ها می شوند دریا،بعضی ها می شوند کوزه های آبی که از دریا برایمان آب می آورند کوز های رنگین ، به رنگ شعر و موسیقی و فیلم و عکس و مجسمه و نوشته و…
بعضی هامی شوند چشمه وبعضی ها می شوند کوزه هایی که …
بعضی ها رود و …
بعضی ها باران
و
.
.
و شریعتی از جنس باران های تند و کوبنده ی بیابانی بود ! از جنس دریاهایی که کنار کویر موج می زنند و از جنس چشمه هایی که زمزم می شوند تا برای همیشه از او آب برداریم برای ابد

mmiladd
29-06-2010, 08:53
اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است

hoosein62
01-07-2010, 16:25
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت

hoosein62
01-07-2010, 16:26
روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد . رهگذری او را دید و پرسید:”برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی” . مرد پاسخ داد:”این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم

hoosein62
01-07-2010, 16:27
خدایا!
خدایا تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.

hoosein62
01-07-2010, 16:38
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...
ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر...
مي تواند تنها يك همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....
براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است
و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ...
در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ...
او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...
او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني....
او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ....
او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ....
او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
و این رنج است

miss leila
03-07-2010, 11:20
الهی عقیده هایم را از دست عقده هایم مصون بدار.



دکتر علی شریعتی

mmiladd
04-07-2010, 07:53
ببخشید....
اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت،
اگر مثل خر قوی باشی،بارت می كنند،
اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند....
فقط از فهمیدن تو می ترسند.

" دکتر علی شریعتی"

a@s
04-07-2010, 08:49
آدمی بوی مرگ راکه میشنود،صمیمی میشود.
" دکتر علی شریعتی"

MoBn
05-07-2010, 15:03
.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند.

قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان.

MoBn
05-07-2010, 20:01
عشق تنها كار بي چراي عالم است
چه ، آفرينش بدان پايان ميگيرد.
معشوق من چنان لطيف است ،
كه خود را به" بودن " نيالوده است ،
كه اگر جامه وجود بر تن مي كرد ،
نه معشوق من بود.


شریعتی

MoBn
06-07-2010, 12:28
خدایا:

مگذار که :

ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر ، مرا با کسبه دین ، یا حَمَله تعصب ، و عَمَله ارتجاع هم آواز کند .

که آزادی ام اسیر پسندِ عوام گردد .

که «دینم» در پس «وجهه دینی» ام دفن شود ، که عوام زدگی مرا مقلّد تقلید کنندگانم سازد .

که آن چه را «حق می دانم» به خاطر آن که «بد می دانند» کتمان کنم .

خدایا می دانم که اسلامِ پیامبرِ تو با « نه » آغاز شد و تشیع دوست تو نیز با « نه » آغاز شد .

مرا ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی ! به« اسلام آری » و به « تشیع آری » کافر گردان .

Vahid_1990
06-07-2010, 13:44
چه قدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها به این مردم آسایش و خوشبختی بخشیده است.
دکتر علی شریعتی

Feryal777
06-07-2010, 13:51
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال ،در برابرت می جوشد،
می خواند و مینالد،تشنه آتش باشی ونه آب،و چشمه که خشکید...
تو تشنه آب گردی و نه آتش...

معبودهای من

mmiladd
06-07-2010, 20:55
دوستان به این جا هم نگاهی بندازین...



برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

mmiladd
09-07-2010, 20:51
اكنون تو با مرگ رفته اي و من اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامي به تو نزديك تر ميشوم . اين زندگي من است.




دکتر شریعتی

Feryal777
11-07-2010, 00:09
عشق زنجیری است که پاهای مضطرب انسانی در طلب آن است که بر سر همه راه هایی که می تواند رفت،آواره مانده است!

هبوط

mmiladd
13-07-2010, 20:52
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم

Feryal777
14-07-2010, 16:36
دوست داشتن ،تشنگی محو شدن در دوست است...

mmiladd
24-07-2010, 12:38
به سه چیز تکیه نکن
غرور، دروغ و عشق
آدم با غرور می تازد
با دروغ می بازد
و با عشق می میرد

eMer@lD
03-10-2010, 18:22
یک سال تمام، از خرداد ۳۸ تا خرداد ۳۹ من در دنیای خاصی‌ زندگی‌ می‌کردم. در آغاز این سال به پاریس رفتم، پس از هفته‌ای احساس کردم که همچون بسیاری از دانشجویان خارجی‌ که زبان نمیدانند و غربت را و تنهایی‌ را تحمل نمیتوانند و از سوئی وسوسه ی هم آغوشی با این "عروس دنیا" را در دل دارند باید به حلقه ی جمعی از هم وطنانم بپیوندم و با هم بخوریم و بنوشیم و بخوابیم و بگردیم و در خانه‌های هم گعده‌ای ترتیب دهیم و با دختران فرنگی‌ مان آبگوشت قورمه سبزی درست کنیم و از این که آنها فحش‌های قاطری فارسی دری را که یادشان داده ایم با لهجه ی شیرین و با نمک آلمانی‌ یا فرانسوی تلفظ می‌‌کنند، غش غش بخندیم و بدین طریق و به همین سادگی‌ از همه ی حقوق بشر و کلیه آزادی‌های فردی و اجتمایی‌ پس از انقلاب کبیر فرانسه بهره‌مند شویم!
....

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

F l o w e r
05-10-2010, 11:25
دکتر شريعتي : کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم

Amir..H
20-10-2010, 00:42
برایت دعا می کنم تا خدا از تو بگیرد هر آنچه که خدا را از تو می گیرد. (شریعتی)

narmine
30-10-2010, 00:20
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Gharibane
07-12-2010, 22:25
حسین (ع) بیشتر از آب تشنه لبیک بود. افسوس که بجای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند. و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند

part gah
09-01-2011, 09:54
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم

که سالها به اجبار خواهیم خفت !!!!

part gah
21-01-2011, 19:41
خدایا به من عنایتی فرما تاوقتی میخواهم در مورد راه رفتن کسی قضاوت کنم کمی با کفش های او راه رفته باشم .

Mahdi/s
13-02-2011, 16:10
راه سوم.....

چه تنگنای سختی است!
یک انسان یا بماند یا برود....

و این هردو ،

اکنون برایم از معنی تهی شده است.
و دریغ که راه سومی نیست!

------------------------------------------
دفتر های سبز//// دکتر علی شریعتی

sara_girl
13-02-2011, 19:39
من درکهکشان عشق به توغرقه وتوتنها ستارهء نورانی این کهکشان عظیم مرا ازرؤیاهای خود ترد کردی وتنها به اعماق کورشدهء

کهکشانی فرستادی که راه برعبورهرستارهء نورانی بسته وخود را ازچشمان اوربودی نمی دانم چه شد که آن عظمت روزهای عشقت

وعشقم به پایان رسید وتنها برای من خاطره های چه خوش وتلخ به یادگار دارد وتورا نمی دانم نمی دانم که حتی ذخیره ای ازخاطرات آن

روزها درمغزوفکرت باقی است یا نه که دیگرصدا ونبض قلبت را ازمن دریغ می داری به راستی چه پیش می آید که عشقی با آن حرارت

وگرمی رو به سردی وفراموشی گذارده و بازیگران این عشق به فرتهء نابودی و فراموشی می روند وتنها خاطرات تلخ وشیرین روزها،

خنجربه قلبهای خسته گذارده وحتی با سیب معرفت خنجرنفرت می خوری و کس ازسردرون کهکشانی به آن زیبایی و فروغ خبری ندارد

واین تنهایی است که او را می پوساند و به انزوایی می کشاند که هیچ کس را رخصت ورود به آن نمی دهد وروز به روز ولحظه به لحظه

ستاره های درونی این کهکشان می میرند وتنها یادی ازاو شاید به جای ماند وتو را نمی دانم که چگونه می توانی آن روزهای شورمرا

فروگذاری وحتی با مرگ ستاره ها وکهکشان این ذخم خورده درامان باشی ونه عذابی ونه دردی ازعشق برسینه گذاری نمی دانم وفقط

این جمله درذهن پتک می کوبد که عشق آمدنی بود نه آموختنی .

part gah
14-02-2011, 20:15
راه سوم.....

چه تنگنای سختی است!
یک انسان یا بماند یا برود....

و این هردو ،

اکنون برایم از معنی تهی شده است.
و دریغ که راه سومی نیست!

------------------------------------------
دفتر های سبز//// دکتر علی شریعتی



هر رفتنی رسیدن نیست ولی برای رسیدن باید رفت......

leecher
17-02-2011, 16:31
خدایا به من عنایتی فرما تاوقتی میخواهم در مورد راه رفتن کسی قضاوت کنم کمی با کفش های او راه رفته باشم .

sajadhoosein
04-03-2011, 20:27
از کجا آغاز کنیم ؟






دکتر علی شریعتی





سخنم را ، به پیروی از ابوذر - که پیرو اویم و مکتبم ، اسلامم و تشیّعم و نیز خواستم و خشمم و آرمانم ، مکتب او و اسلام و تشیع او و نیز خواست و خشم و آرمان او است - به نام " خداوند مستضعفان آغاز می کنم.

موضوع سخنم یک موضوع خاص است و چون غالباً طبقات و گروه های اجتماعی که با لحن و متد بحث علمی سروکار ندارند ، اعتراض می کنند که وقتی فلان بحث را کردی چرا این چیزها را هم که در متن موضوع بحثت بود مطرح نکردی ؟ در صورتیکه شما بهتر می دانید که سخنران یا نویسنده وقتی موضوع خاصی را برای سخنش و یا نوشته اش انتخاب می کند ، فقط و فقط مسئولیت این را دارد که در همان محدوده ای که به عنوان سخنش مطرح است بماند و همه ی کوشش او در تحلیل درست و اثبات آن چه مدعی است محدود باشد. این است که مثلاً وقتی بحثی در مورد اسلام می شود که چنین تهمت هایی دشمنان یا ناآشنایان به اسلام به آن می زنند ، یک سخنران و یا یک نویسنده هنگامی که می خواهد در برابر آن ها استدلال کند ، خود به خود از نظر منطقی و علمی ، باید در موضوع سخن - که نکته ها و موارد خاصی است که مورد اتهام واقع شده - مقید بماند زیرا موضوع سخن وی آشنائی با اسلام و یا تعریف اسلام نیست که همه ی مسائلی را که در آن مورد مطرح است یک جا در یک سخنرانی مطرح نماید. او فقط مدعی است که این مورد خاص بد طرح شده و پاسخش راستینش این است و اگر در این کار موفق شد مسئولیتش را انجام داده است.

موضوع سخنم یک موضوع کاملاً خاص است و جواب به یک سئوال مشخص و محدود که همواره در ذهن روشنفکران ، بالاخص ، و توده ی مردم ، به طور اعم ، مطرح است و آن این که : « از کجا آغاز کنیم ؟ " .

این سئوال یک سئوال جهانی و بسیار عمیق و ریشه دار است ، سئوالی نیست که من با استنباط شخصی یا ذوق فردی طرح کرده باشم بلکه جوابش جواب من خواهد بود و سؤال کننده اش زمان ما و هر کی که به این زمان نزدیکتر است.

اصولاً وقتی تاریخ تحولات اجتماعی را در دنیا ورق می زنیم به یک دوره ی خاص می رسیم که آثار متعددی وجود دارد که نام آن ها : « از کجا آغاز کنیم ؟ » و یا « چه باید کرد » است. اکنون حدود پنج شش اثر بسیار بزرگ در ذهن من هست که به نام : « از کجا آغاز کنیم؟ » « و بیشتر » چه باید کرد ؟ » منتشر شده .

sajadhoosein
04-03-2011, 20:51
اغلب این آثار در یک حالات خاص از تحول اجتماعی منتشر شده اند. یعنی در وسط قرون وسطی هرگز کتابی به وسیله ی هیچ نویسنده ای تحت این عناوین منتشر نشده است. این سئوالات در یک دوره ی تحول و انتقال از مرحله ای به مرحله ی دیگر که جامعه و وجدان زمان احساس می نماید که باید کاری کند و از نظام و وضع موجودی که فکر و ایمان و زندگیِ بیرونی او را احاطه نموده رها شود و وضع و نظم دیگری را جانشین آن کند مطرح می گردد. و بنابراین بحث ، بحث « استراتژی » است ، بحث « ایدئولوژی » نیست که من خواسته باشم درباره ی یک مکتب ، یک مذهب یا یک فکر علمی یا اجتماعی کنفرانس دهم ، فقط می خواهم نشان دهم که روش شروع کار در یک جامعه و در یک زمان خاص برای هدف های خاصی که همه آرزوی نیلش را داریم و برای ایستادن و ماندن در برابر هجوم های فکری و اجتماعی و اقتصادی و انسانی که اکنون آماجش شده ایم چنین است.

حدود یازده سال پیش در اروپا مقاله ای نوشتم که امیدوارم به زودی وسیله ی یکی از رفقا به فارسی ترجمه و منتشر شود تحت عنوان « به کجا تکیه کنیم ؟ » که مکمّل بحث امروز است.

مقدمه ای عرض کنم درباره ی زندگی خودم و آن این است که برخلاف آدم های باهوش و برخلاف این سنت عظیم اخلاقی ما که می گوید : خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ! و بر اساس شعار آدم های باهوش نه تنها رسوا نمی شوند بلکه حیثیّت هم می گیرد زیرا در هر جامعه ای به رنگ آن جامعه در می آیند و رنگ خودشان را می بازند. من این استعداد انطباق با محیط و حیثیّت گرفتن به وسیله ی همرنگ جماعت سخن گفتن و به مصلحت حرف زدن را ندارم. در برنامه های غیردانشجوئیِ ارشاد که گاه سخنرانی می کنم با مذهبی ها در می افتم و علیه انتقادات موجود در ذهن آن ها سخن می گویم ، و در دانشگاه ، علیه روشنفکرها حرف می زنم ، در صورتیکه آدم باهوش باید برعکس این صحبت کند . اما اگر راه کسی و سخن کسی حق باشد باید به قیمت رسوائی خودش و تحمل مخالفت ها از محیط هایِ مختلف علیه فکر و شخص خودش ، رسالت روشنفکری را انجام دهد. کسانی را در مسائل اخلاقی و فردی می بینیم که وقتی بین دو نفر اختلاف است ، نزد این که می روند موافق با حاضر و مخالف با غایب و پیش آن که می روند ، موافق با او و بر علیه این یکی حرف می زنند ، ولی افرادی هستند که حسن نیت دارند و نمی خواهند هیزم کش آتشی باشند ، اینان کوشش می کنند آن چه را که عوامل دور کننده و بیگانه کننده است تبدیل به عوامی تفاهم و تقارب کنند و متدشان کاملاً برعکس است. و به این شکل است که می توانند میان دو نیرو و دو قطبی که پیوندهایشان را هزاران فریب و نقشه و توطئه بریده تا آن ها را از هم جدا کند ، تفاهم و خویشاوندی برقرار سازند.

اکنون مصیبت بزرگ جامعه های اسلامی بالاخص ، و همه ی جامعه های سنتی به طور اعم این است که تفاهم و اشتراک بینش بین توده ی مردم و طبقه ی تحصیل کرده وجود ندارد. در جامعه های صنعتی اروپا ، به علت تکمیل و تعمیم وسائل ارتباط جمعی و تعلیم و تربیت در سطح عموم ، خود به خود ، توده و تحصیل کرده با هم تفاهم و اشتراک بینش دارند و همدیگر را خوب می شناسند.

sajadhoosein
04-03-2011, 21:11
یک استاد دانشگاه در اروپا به سادگی می تواند در جوّی از عوام قرار بگیرد و با آن ها حرف بزند ، نه این آقای دانشمند و استاد متفکر خودش را اشرف از تماس و تفاهم با آن ها می بیند و نه آن ها او را یک « آقایِ تویِ کاغذ پیچیده ی تروتمیزی که با او نمی شود با رطوبت ملاقات کرد » ! در خود جامعه ی اسلامیِ ما هم ، در گذشته ، این اختلاف شدید میان گروه روشنفکران تلّکتوئل با توده ی مردم وجود نداشته زیرا علمای بزرگ اسلامی - یعنی انتلژنزیای قدیم ما که عبارت بوده اند از : فقیه ، اصولی ، متکلم ، مفسر ، فیلسوف و ادیب و در حوزه های اسلامی ، تحصیل یا تدریس می کردند ، به وسیله مذهب دارای پیوند با توده ی مردم بوده اند و می کوشیدند که در حجره های محدود و مدارس و حوزه هایِ محبوس خودشان از چشم و احساس عوام دور نشوند و این است که می بینیم فیلسوف بسیار بزرگ قدیم ما و یا عالم و فقیه و مفسر برجسته و جهانی ما در متن عوام زندگی می نمودند این رابطه را هم اکنون نیز می توان دید که توده ی عوام یعنی مردمی از متن جامعه ی ما که هرگز به یک کلاس شبانه ی جدید هم راه ندارند ، می توانند زانو به زانوی کسانی که در یک درجه ی بسیار والایِ علمی به سر می برند بنشینند و مسائل اعتقادی و علمی را با آن ها در میان بگذارند ، و حتی دردودل کنند و نیازها و مشکلات شخصی و خانوادگی شان را مطرح سازند یک روستایی استخاره ، استفتا یا حساب دینی اش را از یک عالم می خواهد !

ولی متأسفانه در فرهنگ جدید و نظام تعلیم و تربیت کنونی ، جوان های ما به درون قلعه ی بسته ای با برج و با روی بسیار استوار و تسخیرناپذیری جذب می شوند و آن جا پرورش پیدا می کنند و هنگامی که وارد جامعه می شوند باز در جایگاه ها و موقعیت های کاملاً خاص جدا از متن مردم به کار خودشان ادامه داده و در یک جاوه ی اشرافیِ بسته ، در میان مردم حرکت می کنند و این موجب می شود که هم روشنفکر ما در برج های عاج ( به اصطلاح امروز ) یا کجاوه های خاص ( به اصطلاح دیروز ) به سر برد و مردم جامعه ی خودش را نشناسد و هم توده ی عوام از مغزهای متفکری که در جامعه اش وجود دارند و او با پول خودش شرایط پرورش آن ها را فرام نموده تا با او تماس گرفته و روشنش کنند جدا و محروم گردد.



بنابراین ، بزرگترین مسئولیّت کسی که می خواهد یک تفاهم عمومی و ترکیب کلی ، از میان این عناصر و قطعه های بریده شده و حتی متنفّر از هم ، فراهم کند و به تجدید بنائی از جامعه اش بپردازد ، این است که میان این دو قطبِ فکر و عمل ، پلی ایجاد کند و این حفره ی عظیم بیگانگی را در میان شان پر کند.

هر کس که روشنفکر است و مسئولیت دارد ، اولین گامش برای هر کاری و بر اساس هر مکتبی که معتقد است ، ایجاد پل ارتباطی است از این جزیره ی بسیار پرارج اسرار آمیز ( از نظر مردم ) که در آن انتل لکتوئل زندگی می کند ، به متن توده ، پلی که هم توده بتواند به آن جزیره برود و هم روشنفکر از ان جزیره به سراغ مردم بیاید.

sajadhoosein
06-03-2011, 23:15
پاسخ من به سئوال « از کجا آغاز کنیم ؟ » هر چه باشد و پس از بیان ، ولو ، برای شما قابل قبول هم نباشد ، ناگزیر باید در این اصل با من توافق کنید و آن را بپذیرید که « نخستین کار ، ایجاد چنین پلی است » .

وقتی سئوال می شود که از کجا آغاز کنیم ؟ این سئوال ، خود به خود نشانه ی آن است که دو سئوال دیگر - که مقدم بر این است - برای منِ گوینده و شمایِ شنونده روشن است و آن دو سئوال این است که « کی ها ؟ » و « برای چه کار ؟ » .

خود به خود وقتی می گوئیم از کجا باید آغاز کنیم ؟ این سئوال را کسانی که می خواهند کاری بکنند و مسئولیتی را در جامعه خودشان و در زمان خودشان حس می کنند. این ها بی شک روشنفکرانند ، زیرا فقط روشنفکر است که مسئولیت کارهای اجتماعی و رسالت اجتماعی دارد. کسی که روشنفکر نیست مسئول هم نیست و البته مقصودم از « روشنفکر » غیر از « تصدیقدار » است.

روشنفکر انتل لکتوئل نیست ، انتل لکتوئل که به غلط روشنفکر ترجمه شده یعنی کسی که کار مغزی می کند - چنین کسی ممکن است روشنفکر باشد یا نباشد و بعکس ، ممکن است کسی انتل لکتوئل نباشد - یعنی کار مغزی نکند و مثلاً کار اقتصادی و یا کار یدی بکند - اما روشنفکر باشد. بنابراین رابطه ی بین روشنفکر و انتل لکتوئل رابطه ی دو کلّیِ مساوی نیست ، بلکه رابطه ی « عموم و خصوص من وجه » است ، یعنی هر روشنفکری انتل لکتوئل و هر انتل لکتوئلی روشنفکر نیست. بعضی از انتل لکتوئلها روشنفکرند و بعضی از روشنفکران انتل لکتوئل.

ستارخان انتلکوئل نبود و روشنفکر بود ، علّامه قزوینی انتلکتوئل بود روشنفکر نبود ، دهخدا هر دو بود و بعضی ها هیچ کدام ، این ها « رجال بزرگ و محترم » نام دارند.




روشنفکر کیست ؟




روشنفکر در یک کلمه ، کسی است که نسبت به « وضع انسانی » خودش در زمان و مکان تاریخی و اجتماعی ای که در آن است خودآگاهی دارد و این «خودآگاهی» جبراً و ضرورتاً به او احساس یک مسئولیت بخشیده است. روشفنکر خودآگاه مسئول است که اگر تحصیل کرده هم باشد مؤثرتر است و اگر نباشد شاید کم اثرتر. البته در مراحل اول چنین است و الا در مراحل بعدی ، گاه کسی که تحصیل کرده نیست نقش بسیار قوی تر از تحصیل کرده بازی می کند چنان که یک بررسی کلی جامعه هائی که ناگهان از مرحله استعمارزدگی منحط به یک مرحله ی بسیار مترقی و آگاه و جوشان جست زده اند ، نشان می دهد که رهبران و مسئولین شان و کسانی که این نقش رهبری علمی و اجتماعی و انقلابی را به عهده داشته اند غالباً چهره های غیر انتلکتوئل هستند.



در یک نگاه کلی به آفریقا ، امریکای لاتین و آسیا این اصل که استثناء های بسیار کمی دارد. استنباط می گردد که رهبران انقلابی از میان تحصیل کرده ها نیستند. روشنفکر کسی است که امروز در زمان تحوّل جامعه و بن بستی که انسان به آن رسیده و ناهنجاری های بسیاری که جامعه های عقب مانده با آن دست به گریبانند، می تواند به توده ی مردم مسئولیت ، آگاهی ، حرکت فکری و جهت اجتماعی ببخشد.

بر اساس این تعریف ، روشنفکر کسی نیست که وارث و ادامه دهنده ی کار گالیله ها ، کپرنیک ها ، سقراط ها ، ارسطو ها و بوعلی ها باشد. دانشمندانِ امروز ما نظیر فن براون ها و انیشتن ها وارث و ادامه دهنده تکامل بخشِ کارِ آن ها هستند.

sajadhoosein
08-03-2011, 22:44
اساساً مسئولیت نقشی که روشنفکران امروز جهان دارند مشابه نقشی است که پیشوایان و رهبران تغییر دهنده و دگرگون کننده جوامع قدیم یعنی پیامبران و بنیانگذاران مذاهب دارا بوده اند. چنان که می بینیم پیامبران در ردیف فیلسوفان و دانشمندان و تکنسین ها و هنرمندان و نویسندگان نیستند.

پیامبران بیشتر از متن مردم برخاسته اند و یا اگر از میان توده ی مردم برنخاسته اند ، به هر حال ، به سراغ مردم رفته اند و شعار تازه ای ، دید تازه ای ، حرکت تازه ای ، انرژی تازه ای در متن وجدان جامعه و زمان خودشان ایجاد کرده اند و این حرکت عظیم انقلابی و ریشه براندز و ریشه ساز و دگرگون کننده ی آنان موجب شده است که یک جامعه ی آرام ، منحط و منجمد ، با این رسالت پیامبرانه ، تغییر جهت ، تغییر زندگی ، تغییر ایمان ، تغییر بینش ، تغییر فرهنگ و تغییر سرنوشت دهد. این پیامبران نه در ردیف علما و دانشمندان گذشته و نه در ردیف عوام و ناخودآگاهان بوده اند زیرا بزرگترین نقش را در حرکت تاریخی و تعویض جهت جامعه های انسانی و جامعه ی خودشان تعهد کرده اند و بنابراین ، از یک مقوله سوم اند ، نه عامی که اسیر سنت ها و ساخته شده قالب های اجتماعی است و نه جزء دانشمندان و علما و فلاسفه و هنرمندان و عرفا و راهبان و روحانیان که اسیر مفاهیم ذهنی و ذوقی و غرقه در کشف و کرامات علمی و درونی خویش اند. بنابراین ، روشنفکران هم نظیر پیامبران نه جزو دانشمندان هستند و نه جزو توده ی منحطِّ ناخودآگاه بلکه « خودآگاهان مسئولند » که بزرگترین مسئولیت و هدف شان بخشیدن ودیعه ی بزرگ خدائی - یعنی خودآگاهی - به توده ی انسان است. زیرا خودآگاهی است که توده ی منحط و منجمد را به یک کانون جوشان سازنده و آفریننده ی نبوغ هایِ بزرگ و جهش هایِ عظیم مبدّل می سازد و بعد تمدّن ها و فرهنگ ها و قهرمانان از همین متنِ وجدان بیدارشده ی جامعه برمی خیزند.

sajadhoosein
08-03-2011, 22:50
پس روشن است که « کی باید از کجا آغاز کند ؟ » و اکنون به دومین سؤال می رسیم که : « برای چه کار ؟ » .

این سئوال خودش یک بحث مستقل است ولی در این جا می خواهم با یک تعبیر و یک عبارت آن را بیان کنم و فهمش را به عهده ی شما که به این مسائل آگاه هستید واگذار کنم.

برای چه کار ؟ روشن است. روشنفکر مسئولیتش در زمان خودش عبارتست از پیامبری کردن جامعه اش در حالی که پیامبر نیست و انتقال پیام به توده ی مردم و ندا در دادن ، ندایِ آگاهی و رهائی و نجات دادن در گوش های منجمد و بسته ی توده و نشان دادنِ « جهت » و رهبریِ حرکت در جامعه ی متوقف و برافروختن آتش یک ایمان تازه در جامعه ی منجمدش ، این کاری است که علما نمی کنند زیرا دانشمندان مسئولیت کاملاً مشخصی دارند که عبارت است از هر چه بیشتر امکانات زندگی دادن و شناختِ « وضع موجود » و کشف و استخدام نیروهایِ طبیعت و انسان. دانشمندان و تکنسین ها و هنرمندان ، جامعه ی بشری یا ملی ئی خودشان را ، در « بودنِ » خودشان ، نیروی علمی می دهند اما روشنفکران ، جامعه را « رفتن » می آموزند و هدف می بخشند و رسالتِ « شدن » و پاسخ به « این چنین شدن » می دهند و راه حرکت را روشن می کنند.

عالم توجیه کننده ، تشریح کننده و امکان بخشنده ی فراغت و برخورداری و تقویت و آسایش و سعادت انسان است و در نهایت ، « واقعیت ها » را کشف می کند اما روشنفکر « حقیقت » ها را نشان می دهد. عالم می گوید ، « این چنین است » و روشنفکر می گوید : « باید چنین نباشد » و « آن چنان باشد » ، عالم چراغ می سازد برای راه یا گمرانی ، روشنفکر راه می نماید و به سفر می خواند و سرمنزل سفر را نشان می دهد و خود را « رائد قبیله » (( رائد شخصی است که از سوی قبیله مسئولیت دارد تا برود و چراگاه و منزل گاه آینده و چشمه یا چاه آب را در صحرا کشف کند و راه پیدا کند و از امنیتِ راه و شرایط سفر و نقاطِ خطر و قبایل اطراف و کمین گاه های دشمن و قاطعانِ طریق و جانوران آدمخوار و به قول ماکیاولی : شیر و روباه ، دقیقاً آگاه شود و سپس به سوی قبلیه اش بازگردد و آنان را خبر دهد و در کوچ به سوی زندگیِ بهتر هدایت کند. )) و پیش آهنگ کاروان است. این است که گاه عالم ابزار دست جهل و جور می شود اما روشنفکر ، ذاتاً و ضرورتاً نفی کننده ی ظلمت و ظالم است ، چه ، علم قدرت است و روشنفکری نور .

در قرآن و فرهنگ اسلامی ، حکمت به این معنی است و هرگاه از علم هم سخن می رود مقصود اطلاعات فنی و علمی و فلسفی نیست ، نه « معلومات دینی » ( از قبیل فقه و اصول و حدیث و سیره و تفسیر و اخلاقیات و الهیّات ... که عالم مذهبی می سازد) و نه « علوم دنیائی » است ( مثل فیزیک و طب و جامعه شناسی و ادبیات و تاریخ و روان شناسی ... که عالم علوم طبیعی یا انسانی می پرورد ) چه ، این هر دو مجموعه ای است از اطلاعات تخصصی و دانش فرهنگی که باید ، طی یک دوره مشخص و در یک نظام تعلیمیِ اختصاصی ، به افراد ویژه ای به نام طلبه یا دانشجو آموخته شود و گرچه این دانستنی های دینی یا غیردینی به آن خودآگاهیِ روشنفکرانه کمک می توانند کرد و این آموخته ها و اندوخته ها می توانند سرمایه و سلاح ارجمندی برای روشنفکر باشند اما ، به « خودی خود » ، روشنائی و خودآگاهی نیستند. علمی که در اسلام به آن تکیه می شود ، یک آگاهی ویژه ی انسانی و بینائی وجدانی و روشنائی خدائی است. « علم نوری است که خدا در دل آن که می خواهد می افکند » ، همین علم بینائی و نور روشنگر ظلمت و هدایت کننده راه است که « نور خدائی » است و مسئولیت انسانی به بار می آورد ، نه فیزیک و شیمی و ادبیات و فقه و اصل و کلام. آگاهی ایمان ساز مسئولیت آفرین. آن چه ابوذر دارد و ابوعلی و ملاصدرا ندارند. این است که گاه یک تحصیل نکرده در جامعه اش ظهور می کند و آن را به هدفی میراند و در جامعه بی رقمش انرژی ایجاد می کند و گاه دانشمندان بسیاری را می بینیم که برای حرکت و تحول و خودآگاهی و ایجاد یک ایده آل مشترک در انسان و یک ایمان و عشق تازه در وجدان جامعه ، هیچ گامی برنمی دارند ، بلکه با قدرت علمی خودشان ، عامل توقف هر چه بیشتر جامعه انسانی یا ملی خود هستند. (( در درس های تاریخ اسلام - دانشگاه مشهد - در مقایسه ی میان دو رژیم بنی امیه و بنی عباس و علت کوتاهیِ عمر آن و بلندیِ عمر این ، گفته ام که چگونه بنی عباس برای Depolitiswtion ( « سیاست زدائی » جامعه ی اسلامی و کور کردن بینائی و فلج ساختن حساسیتِ اجتماعیِ مردم و اغفال اذهان از واقعیت هایِ عینی و مسأله ی « غضب » و « حق و باطل » ، به ترویج علوم و هنر و ادبیات و تحقیقات علمی و کشمکش هایِ فلسفی و تشویق ترجمه و ورود فرهنگ هایِ خارجی و ایجاد حساسیت هایِ ذهنی و کلامی و طرح مباحث لفظی و ذهنی و ماورائیِ مذهبی و غیرمذهبی پرداختند. « علوم مذهبی » ، مذهب را از یاد برد ! ))

بنابراین ، هدف روشنفکران ایجاد آگاهی در مردم و بخشیدن ایمان جوشان و مشترکی به آن ها و تعیین ایده آل در زندگی انسان عصر خودشان است.

sajadhoosein
13-03-2011, 23:26
و حالا به این سئوال می رسیم که « چگونه ؟ »

مقدمه یک توضیح بسیار مهم بدهم و آن این که ابهام و روشن نبودن تعریف مشخصی از « روشنفکر » و مسئولیتش موجب فاجعه های بزرگ در زندگی همه ی انسان ها به طور اعم و بالاخص ما شرقی ها گشته است. روشنفکر نمی تواند در ارزش ها و خصوصیات و صفات مشترکی به شکل جهانی وجود داشته باشد ، مگر آن که انسان به شکل جهانی وجود وجود داشته باشد که هنوز از مرحله ای که یک ملت یا یک جامعه به نام انسان ، با یک فرهنگ و یک زبان و یک ایده آل و مشکلاتِ همانند ، در رویِ کره ی زمین باشد بسیار دوریم. بنابراین ، روشنفکر در قالب ها و صفات و خصوصیات مشترک ، به شکل جهانی ، وجود ندارد در صورتی که دانشمند با همین خصوصیات مشترک و صفات و ارزش های ثابت در شکل جهانیش وجود دارد.

دانشمند فردی است که چه وابسته به یک قبلیه ی منحط افریقائی و چه از یک جامعه ی اسلامی یا بودائی آمده باشد ، چه از نژاد زرد و سرخ و یا سفید ، چه شرقی و چه غربی ، چه وابسته به یک نظام اقتصادیِ صنعتیِ سرمایه داری و چه وابسته به یک نظام اقتصادیِ صنعتیِ سوسیالیستی ، چه وابسته به یک بورژوای بازاریِ قدیم و چه وابسته به یک نظام بورژوازی متحرک جدید و به هر حال از هر نژاد و مذهب و نظام اجتماعی و از هر مرحله ی تاریخی ، که جامعه و محیطش در آن به سر می برد و او در آن جا زاده و پرورده شده ، وقتی وارد دانشگاه می شود و مثلاً طب یا صنعت و یا الکتریسیته و یا هیئت و ... می خواند پس از پایان تحصیلات خود - از هر نقطه ای از جهان آمده باشد و به هر نقطه ای از جهان که بازگردد - طبیب یا مهندس و بالاخره دانشمند خواهد بود.

زیرا دانش بر اساس قوانین کلیِ طبیعت استوار است و هرکس آن ها را فراگیرد می تواند در هر مرحله ای از زمان و در هر جامعه و هر نژادی دانشمندِ مورد اتفاق عموم و مفیدِ برای همه باشد. این است که دانشمند عبارتست از یک انسانی که دانش های ثابتی را فراگرفته و در همه ی مکان ها و زمان ها و نظام ها این دانش ثابتش واقعی است و حقیقت دارد و مؤثر خواهد بود ، مسئولیتش را هم به عنوان دانشمند ، می تواند انجام دهد. اما روشنفکر این طور نیست.

sajadhoosein
17-03-2011, 11:24
روشنفکر عبارت از کسی نیست که بگوید من به اروپا رفته ام و این مکتب ها را خوانده ام و این دروس را فراگرفته ام و در آن ها قبول شده ام و تصدیق گرفته ام ، روشنفکر هستم.

متأسفانه چون تاکنون مقوله ی « روشنفکر » و « دانشمند » یا انتل لکتوئل را مترادف فرض می نمودیم ، دچار این اشتباه می شدیم که ندانیم روشنفکر کیست و خود روشنفکر هم نفهمد که کدام است؟

مسئولیت روشنفکر چیزی نیست که در دانشگاه های بزرگ فراگرفته شود و اگر در این مورد فرد استثنائی هم وجود دارد نه به خاطر آن است که چون در « هاروارد » یا سوربُن تحصیل کرده روشنفکر شده ، بلکه او اگر در همین جا نیز می بود و اگر تحصیلات عالیه هم نداشت باز روشنفکر داشت.

یک اشتباه دیگر ممکن است پیش آید و آن این که فکر کنیم دانشجو و یا جوانی که به اروپا رفته و « مکاتب اجتماعی و سیاسی و ایدئولوژی هایِ فلسفی « را خوانده و برگشته روشنفکر است، در صورتی که این طور نیست ، زیرا درست است که این شخص مثلاً مکتب مارکس یا ژان پل سارتر یا ژان ژورس یا امه سرز یا پرودون و یا سین سیمون را خوانده و این ها ایدئولوژی های اجتماعی است که در اروپا نقش انقلابی و سازنده و هدف بخشنده در جامعه بازی می کرده و روشنفکران قرون 18 و 19 و 20 ، جوامع خودشان را بر اساس این ایده ئولوژی ها تحول بخشیده و به هدف رسانده اند ولی این شخص نیز نظیر هم قطاران دیگرش که مثلاً به تحصیل طب پرداخته و طبیب شده اند ، دانشمند علوم اجتماعی و مکتب ها و ایده ئولوژی ها شده و می تواند به تدریس این ایده ئولوژی ها در دانشگاه بپردازد.

این شخص تنها به خاطر تحصیل و فراگیری این ایده ئولوژی ها نمی تواند در جامعه ی خود نقش خاص و مسئولیت یک روشنفکر را اعمال کند و با ایمان بخشیدن به جامعه و تحلیل دردهای اجتماعی و ایجاد خودآگاهی در مردم و تعیین یک هدف و ایده آل مشترک برای آن ها جامعه را به حرکت دربیاورد. زیرا او با خواندن این مکاتب و فهمیدن و دانستن آن ها دانشمند متخصص این مکاتب است که می تواند به هر کجا برورد و به طور مشابه به تدریس آن ها بپردازد. بنابراین ، « روشنفکر » - به عنوان یک تیپ ثابت جهانی - وجود ندارد. « روشنفکر ها » وجود دارند ، مثلاً باید گفت این آقا در آفریقای سیاه روشنفکر است و اگر در جامعه ی اسلامی بیاید هیچ کاره است ، بیگانه است ، فلج است و به هر حال روشنفکر نیست ، و یا کسی که در فرانسه ، در اروپایِ غربی بعد از انقلاب صنعتی ، بعد از جنگ های جهانی اول و دوم روشنفکر است و روشنفکری صادق و نابغه که اثر سازنده ای هم در جامعه اش دارد ، اگر همان آدم را به هِند ببریم دیگر یک روشنفکر نیست و به عنوان روشنفکر نمی تواند نقش در این جامعه داشته باشد.

sajadhoosein
17-03-2011, 11:37
این است که ژان پل سارتر که من بی نهایت برای مکتب و شخصیتش احترام قائلم و به عنوان یک تعصب دینی و یا اعتقادی ، شناخته یا ناشناخته ، محکومش نمی کنم ، اما معتقدم که سارتر در اروپای غربی ، و به معنای اعم ، در غرب صنعتیِ رسیده به مرحله ی سرمایه داریِ پیشرفته و نظام طبقاتیِ خاص و فرهنگ و روانشناسیِ اجتماعیِ بعد از جنگ دوم در جامعه ی سه یا چهار قرن دور شده از قرون وسطایِ مذهبی ، روشنفکر است ولی کسی که درست مثل او می اندیشد و مثل او جهان بینیِ تحلیلیِ خاص و مکتب اگزیستانسیالیسم خاص و نظام اقتصادی و یا اجتماعی و مکتب فکری و زبان تحلیل و تفاهم با مردم را عیناً نظیر او دارد و به طور خلاصه کپیه او است اگر به جامعه ی دیگری برود آیا باز هم روشنفکر خواهد بود ؟ !

مسلماً باید ببینیم که به کجا می رود ؟ اگر از فرانسه به آلمان ، انگلستان و یا آمریکای شمالی برود مطئمناً روشنفکر خواهد بود و حتی روشنفکر تر از خود ژان پل سارتر ! زیرا دردها ، بینش ها حساسیت ها ، راه ها ، مردم و نظامِ اجتماعی و مرحله ی خاص تاریخی ، آمریکائی را ساخته اند که به یک « انفجارِ سارتری » نیازمند است و به نشترهائی که او می زند محتاج و خود سارتر نیز نسبت به این نقش خود آگاهی دارد. به خصوص « کتاب مغضوبین زمین » اثر فرانتز فانون می گوید : « این کتاب که یک آفریقایی نوشته ، کتاب نیست ، یک بمب است ، من آن را گرفته ام تا این بمب آفریقاییِ کینه توز نسبت به غرب و نظام غربی را در قلب و مرکز پلید تمدن امروز سرمایه داری و روسپی خانه ی بورژوازی که پاریس است ، منفجر کنم زیرا به این انفجار ، انسان منحطِ امروز در غرب نیازمند است » ! سارتر روشنفکر است زیرا که غرب قربانی مصرف در زندگی شده و انسان در تمامیِ ابعادش و همه ی استعدادهایش منحصر به تولید ابزار زندگی و مصرف های تازه و آزادی جنس گردیده است و محتاج نجات از این وضع و از این زندگیِ مصرفی و لذت پرستیِ پستِ غریزی. بنابراین سارتر منجی او است.

اما در جوامع دیگری نظیر آسیا ، آفریقا یا امریکای لاتین که از فقر می خواهند نجات یابند و از کمبود و گرسنگی و جهل باید رها شوند و از عقب ماندگی صنعتی رنج می برند ، منجی یی سارتر مانند ، برای این ملت فاجعه است. در چنین جامعه ای مُنِ سارترشناس یا معتقد به سارتر ، روشنفکر نخواهد بود و گاه فداکاری و خدمتِ ناآگاهانه ام عملاً تبدیل به یک خیانت می شود !

این جامعه ی صنعتی سه یا چهار قرن پس از قرون وسطایِ غرب است که به مرحله ی بن بستِ فلسفی رسیده و در جستجوی توجیه فلسفیِ جهان و نیازمند به یک نوع معنویت است و دغدغه ی پیدا کردن یک عرفان مذهبی گونه دارد تا این محدوده ی تنگ ماتریالیستش را بشکند ، و روشنفکر غربی کسی است که نسبت به چنین وضعی و چنین نیازی آگاهی دارد و می تواند راه ها ، هدف ها و شعارهائی را در خدمت توده ی مردمش قرار دهد و آن ها را رای یافتن نوعی عرفان و رهبانیت ، ضد مصرفی هدایت کند و بنابراین باید جهان بینیِ معنویت گرایِ ضد مادی داشته باشد و به روحانیت و اشراق هندی و حتی عصیان علیه ماشینیسم و عقل دکارتی روکند.

sajadhoosein
17-03-2011, 11:50
اما مَنِ روشنفکرِ سارترشناس معتقد به سارتر اگر مثلاً به هند بروم ، در آن جا عمل من ، سخن من ، مکتب سارتر من ، اگزیستانسیالیسم « هایدگر » یِ من که دعوت کننده ایست که می گوید : « ای مردم ! این همه قربانی مصرف نشوید ، این جهان مادی را رها کنید ، در انسان یک محدودیت گرائیِ درونی وجود دارد ، به آن متوجه شوید « مخاطب من کیست ؟ هندس است که گرسنگی او را قتل عام می کند و بینش مذهبیِ خاص و اعتقاد فلسفی جهان بینی اش او را از زندگی مادی دور و محروم کرده و بنابراین ، سخن من برای او یک « فاجعه ی مضحک » است !

تقلیدهائی در همین محیط های کوچک ما وجود دارد. یک واعظ یک سخنران که در تهران و برای یک طبقه از مردم تهران ممکنست سخنران بسیار خوب و مفیدی باشد اگر به کویر ما ، به آن دهات و روستاهای فقر زده خراسان ما برود ، واعظ بسیار بدی خواهد بود.

چندی پیش شنیدم که یک واعظی - از این ملاهای دهاتی به تقلید واعظ برجسته ای که در تهران نفوذ بسیار زیادی دارد و محبوبیت پیدا کرده است و سخنش در جامعه اثر داشته است - آمده متن خطابه ی او را گرفته ، نوشته ، حفظ کرده و بعد در دِهِ « نُقُندرآبادِ» خودش ، عیناً همان لحن و متن را تکرار کرده . واعظ تهرانی مثلاً در یک مجلس تعزیه یا سوگواریِ رسمی بوده و در آن محل ، اشراف تهران ، پولدارها و گردن کلفت ها و کسانی که زندگیِ مادیِ کاملاً استثنائی دارند حضور داشته اند خود به خود ، واعظ بر اساس وضع زندگی آن ها و انحراف و نیازشان و آن چه که باید باشند ، سخن خودش را تطبیق داده و گفته است : « ای خانم ها ، ای آقایان ! شما که در این کادیلاکهای کشتی مانند لم می دهید در این خیابان ها ، در باران با تکبّر و تبختر می رانید آیا نمی دانید که کنار شما هستند کسانی که کفششان به گونه ای نیست که پای برهنه شان را از آب و گل و برف محفوظ دارد؟ اگر به آن ها کمک نمی کنید جان شان را در خطر قرار ندهید ، تحقیرشان نکنید ، گل و لای و لجن به سرورویشان مپاشید و خودتان را به عنوان یک طبقه ی ضد و مخالف و جدا از آن ها نشان ندهید. شما که در شب نشینی ها ، با لماسکه ها ، پارتی ها و کنار ان سفره ها و بارهای خیال انگیز می نشینید و کباب غاز خفته ی درویسکی را می خورید و خاکستر سیگارتان را روی نیم خورده یِ شِنِسل و خاویار می ریزد ، کنار خانه ی شما در همین محله و کوچه و شهر شما هستند کسانی که گوشت خوردن را به عنوان یکی از مسائل مربوط به هزار و یک شب با هم گفتگو می کنند » ! این سخنان البته بسیار تکان دهنده و مؤثر است و سخنور تهرانی باید چنین بینش و برداشتی داشته باشد ، اما آن ملای ده که همین سخنرانی را حفظ کرده در آن دهی که چشم های مردم از گرسنگی برق می زند و نان جو برای شان برکت و نعمت الهی است ، عین همین سخنان را تکرار کرده است دیگر واعظ نیست ، منبرش یک « فاجعه ی مضحک » است !

sajadhoosein
17-03-2011, 13:03
واعظ روشنفکر است و نقش روشنفکر را دارد ، عالم و معلم مکتب نیست و باید در نقش روشنفکر باشد. می بینیم که وقتی واعظی متن وعظ تهران را از یک واعظ بزرگ و بانفوذ و مؤثر و محبوب در جامعه - که واقعاً واعظ خوبی است و نقش و مسئولیت خودش را هم خوب انجام می دهد - می گیرد و به صد کیلومتر آن طرف تر ، به یک ده دیگر می برد ، نه تنها او دیگر واعظ نیست بلکه بیگانه ای است که زبان جن دارد و اصلاً معلوم نیست با که حرف می زند؟ و از چه سخن می گوید ؟ و فایده ی این مطالبی که می گوید چیست ؟؟ این است که « واعظِ مطلق » وجود ندارد ، باید ببینیم واعظ کجا ؟ همین طور نیز رهبریِ فکریِ مطلق وجود ندارد ، باید ببینیم رهبر فرکیِ کجا ؟

« روشنفکر » وجود ندارد ، کسی نمی تواند بگوید « من روشنفکرم » زیرا این جمله مبهم است و ممکن است غلط باشد باید دید این آقا در کجا و در چه زمان و مکان و جایگاه اجتماعی و در چه مرحله ای از تاریخ روشنفکر است ؟

فرانسیس بیکن را همه می شناسیم و می دانیم که یکی از بزرگترین چهره های روشنفکری تاریخ بشر است. کسی است که می گوید : « این خرافات را رها کنید ، علم را از مسائل ذهنی و آخرت گرائی نجات دهید و وارد زندگی مادیش کنید که طبیعت را بشناسد و برای زندگی مردم ، پیشرفت مادی فراهم کند ، قدرت بیافریند » .

بیکن در زمان خودش روشنفکر است ، چرا که علم در قرن او در جامعه او منحصر به مفاهیم ذهنی و توجیه و تحلیل کتب دینی و اثبات شعارهائی که کشیش ها در قرون وسطی اعلام می کردند بوده است در چنین شرایطی ، او توانسته است مردم را و علم را و تعقل را از این بند و گرفتاری نجات بخشد و آن ها را در خدمت زندگی مادی قرار دهد و خدمت بزرگی به بشریت کند. اما فرانسیس بیکن امروز در اروپا بایستی کاملاً در جهت ضد فرانسیس بیکن دیروز حرف بزند و مردم را و علم را جهت دهد.

اگر روشنفکر امروز اروپا همانند فرانسیس بیکن باز بگوید که علم را فقط و فقط منحصر به تولید اقتصادی و مادی بکنید، همه ابعاد و اذهان و استعدادهای بشری را فقط در خدمت مصرف و هر چه بیشتر مصرف قرار دهید و قدرت را بیافرینید ، او دیگر روشنفکر نیست و در حد یک دانشمندِ در خدمت وضع موجود و توجیه کننده ی وضع موجود است ، گرچه بر اساس مکتب و هدف فرانسیس بیکن عمل کند و حرف بزند زیرا زمان عوض شده ، نیازها عوض شده و گرفتاری و زندان امروز به شکلی درآمده که منجی اش نیز باید عوض شود و از جای دیگری آغاز کند.

sajadhoosein
17-03-2011, 13:16
متأسفانه گذشته ی ما در دنیای سو و بالاخص جامعه های اسلامی ، مشحون از اشتباهات و انحرافات روشنفکران است که تاریخش را می توان تدوین نمود. « تاریخ عوضی گرفتن ها » را ، که اگر کسی این تحقیق را به عهده گیرد خدمتی به روشنفکران و مردم کرده است.

تاریخ عوضی گرفتن ها ، تاریخ داستان ها و فاجعه هائی است که روشنفکران جامعه اسلامی و جامعه های سنتی شرق ، در اثر این اشتباه که خیال می کردند روشنفکر ، مثل دانشمند ، باید شعارها و ایدئولوژی های خاصی را در غرب و یا در جای دیگر فراگیرد و مانند فلان دوستش که طب را به جامعه می آورد ، او هم « روشنفکری » را به جامعه خودش بیاورد و نقش روشنفکرانه داشته باشد ، فاجعه های خنده دار را به وجودآورده اند و جامعه شرقی و جامعه اسلامی و حتی بهترین استعدادها و نبوغ های ما را در بهترین فرصت هائی که داشته اند و می توانسته اند ، با یک جهشی ، عقب ماندگی ها شان را از اروپا جبران کنند و همه را نجات دهند قربانی کرده اند.

سالیان دراز ، احساس ها ، وجدان ها و اندیشه ها ، به وسیله روشنفکرهای « عوضی گیر » ما ، متوجه مسأله ای می شدند و شعار عوضی می دادند و خیال می کردند که راه نجاتشان و علت بدبختی و انحطاط شان همین است ، مبارزه و جنگ و کشمکش شروع شد و فرصت ها و استعدادها از بین می رفت و بعد که موفق می شدند، می دیدند که بیخودی بوده و عوضی ! نتیجه ، باز یأس ، ناامیدی ، بیزاری ، نفی مسئولیت ، گوشه گیری ، عرفان گرائی و اگزیستانسیالیسم سازی ، تا کم کم یک شعار دیگر ف یک هدف دیگر و یک علت دیگر عوضی گرفته می شد و طرح می گردد و باز نیروها جمع می شدند و استعدادها و نبوغ های فراوانی به دفاع از آن و استعدادها و نبوغ هائی به مخالفت با ان ، دعوا و کشمکش و گرفتاری و مبارزه و هیجان و بعد آخرش باز هیچ !

پطر کبیر که در هلند تحصیل می کرد ، وقتی که به مسکو برگشت ، آدم روشنفکری بود ولی از این روشنفکرهای عوضی ، اما واقعاً می خواست برای ملت خودش کاری کند.

روسیه به قدری عقب مانده بود که حتی از همسایگانش شکست می خورد ، خود ایران چندین بار شکستش داده بود و اروپا ، به عکس ، آن همه مترقی و نیرومند و پیشرفته و مردم ان برخوردار و راحت بودند و آزاد.

پطر کبیر از خود پرسید علت این که اروپا این همه پیشرفته است و هلندی ها بر دنیا حکومت می کنند و اقیانوس ها را زیر پا دارند و روسیه این همه عقب افتاده و منحط است چیست ؟ مدتی تفکر کرد و یک مرتبه ، ریشه ی بدبختی های جامعه ی خودش را پیدا کرد ! چی « ریش » ! ... حکومت را به دست گرفت و فرمان صادر کرد که به جان ریش ها بیفتند ، زیرا او فهمیده بود که ریشه ی بدبختی های روسیه همین ریش های بلندیست که پیشِ همه ی مردم را پوشانیده است و علت پیشرفت هلندی ها این است که هر روز صبح ریش خود را « اصلاح » می کنند ! پس روشن است که اگر یک مصلح بیاید این ریش ها را ریه کن کند روسیه مثل هلند خواهد شد. بنابراین به جان ریش ها افتادند و به هر حال موفقیت نصیب پطر شد و چهره ی روسیه عوض شد و صورت هلندی گرفت اما سیرت فرقی نکرد و بدبختی یی شفا پیدا نکرد و روسیه یک گام جلوتر نرفت ، ریش ها رفت اما ریشه های بدبختی همچنان باقی ماند.

sajadhoosein
17-03-2011, 13:32
به خاطر دارم در دوره ی دبستان ، در شهر مذهبیِ مشهد ، معلمی داشتیم که به ما نقاشی درس می داد و تازه روشنفکر شده بود ، و کمبودهایش را به سرعت جبران می کرد. او معتقد بود که تنها راه نجات ما از طریق نقاشی است و از نقاشی باید آغاز کنیم و برای توجیه این مطلب که با نقاشی می شود ملت را نجات داد و یک جامعه ی مترقی ساخت ، می گفت که نقاش می تواند در مدارس روی علت بدبختی های جامعه انگشت بگذارد. بنابراین مدل هائی که به بچه ها می داد تا از روی آن نقاشی کنند این تز تدوین شده و عبارت بود از :

مدل اول یک پسر و دختری که از کوچکی در کوچه با هم بازی می کردند. مدل دوم همین پسر و دختر وارد دبستان شده و در حالات مختلف که با هم رفیق و دوست هستند ؛ مدل سوم دبیرستان ؛ مدل چهارم دانشکده و بعد دیگر همین طور که در مدل ها نشان داده می شد که این دو نفر با هم رفیق شدند و هم دیگر را درک و انتخاب کردند و عشق به وجود آمد و ... بعد که می پرسیدیم این چه ربطی به کار ما در مشرق زمین دارد؟ می گفت علت بدبختی ما آسیائی ها و علت پیشرفت اروپائی ها این است که در اروپا دختر و پسرها مختلط زندگی می کنند و در کشورهای شرقی جدا از هم ، بنابراین منحط می شوند و ضعیف و ناآگاه و بعد عقده دار و مریض و این است که بزرگترین مسئولیت روشنفکر به نظر او این بود که با این مسأله مبارزه کند و زمینه را به نحوی فراهم کند تا روزی ، ما هم دبستان ها و دبیرستان ها و کلوپ های مختلط داشته باشیم و زن و مرد بدون هیچ گونه حائل و مانع و رادع و قیدی با هم آمیزش پیدا کنند و بعد آن وقت مثل اروپا می شویم. ( شکست در عشق او را بیمار و بدبخت کرده بود و جامعه ی ما را هم قیاس به نفس می کرد. )

اکنون هم نویسندگان و روشنفکرانی هستند که در همین جامعه می خواهند به همه ی دخترها و پسرها و به همه ی مادرها و پدرها بفهمانند که عامل بدبختی جامعه ی اسلامی قید زن و مرد و گرفتاری جنسی است و اگر این آزادی به دست آید و قیود جنسی برداشته شود جامعه شرقی از همه بدبختی ها نجات پیدا می کند. می بیند که فاجعه چقدر است ؟ و چگونه همه ی افکار را متوجه این گونه مسائل می کنند ؟ پدرها و مادرها مقاومت می کنند ، دخترها و پسرها مبارزه می کنند و در جامعه یک جنگ جنسی به وجود می آید.

نسل پدر و مادر ، این را بزرگترین عامل بدبختی می دانند و نسل پسر و دختر بزرگترین عامل نجات و ترقی و تمدن و استقلال و آزادی. و لابد هر وقت که قیدی برداشته می شود ضربه ای به پیکر استعمار می خورد ! ؟

sajadhoosein
18-03-2011, 02:56
جنگ آزادی جنسی که می بینیم ناگهان در آفریقا و آسیا و به خصوص جامعه های اسلامی علم می شود به خاطر این است که این جنگ زرگری جانشین جنگی بشود که باید بشود و برای جلوگیری از یک مبارزه ای است که برای صاحبان قدرت در جهان خطرناک است و آزادی جنسی که می دهند در ازای آزادی هائی است که نسل جوان می خواهد ، زیرا با سرگردم کردن او اصولاً دغدغه ی آزادی های دیگر را از عمق فطرت و ذات و وجدان و خاطره اش می برند. آزادیِ « ته » به جای آزادیِ « سر » !

دیدیم که این آزادی ها به دست آمد و باز هم هیچ فرقی نکرد ، تنها فرقش این بود که از سال 1955 تا 1965 یعنی ظرف مدت ده سال ، مصرف لوازم آرایش پانصد برابر شد !

چرا ؟ برای این که دختری که وارد مدرسه می شود کتاب می خواند و آگاه می گردد و شخصیت حقوقی پیدا می کند ، مسلماً در ذهنش آگاهی های اجتماعی و انسانی نیش می زند و وضع جهانی و مسئولیت های انسانی در ذهنش می شکفد و به زمینه ی تحتانی یعنی مسائل جنسی نممود و این شعار شعار را به دستش داد تا برای آن مبارزه کند و مقاله بنویسد و استدلال و سخنرانی کند و بعد در برابرش گروه دیگری که آن ها هم مثل این ها تمام بدبختی های جهان را از مینی ژوب و این قبیل مسائل می دانند صف بندی کنند و در مبارزه ی بین این دو گروه ، وقت جامعه ای ، ده سال ، بیست سال ، به هدر برورد.

یک عده روشنفکر از سال های 20 و 23 اوج مبارزه و کشمکش را بر اساس این شعار قرار دادند که : ای مردم آسیا ، ای مردم مسلمان ، ای مردم ایران ، شما که احساس بدبختی و عقب ماندگی و انحطاط و رنج و گرسنگی و بیماری می کنید و دنبال راه حل می گردید ، اول باید عامل بدبختی خود را بشناسید. خوب ، چه عاملی است ؟ خط فارسی ! مگر خط فارسی چه تقصیری داشته ؟ معلوم است ، آقا مثلاً کلمه ی « اضطراب » را به بیست طریق می توان نوشت و همین باعث اتلاف وقت می گردد.

آیا وقت ما واقعاً آن قدر تنظیم شده و هر لحظه ی آن برای کار خاصی در نظر گرفته شده که این اندازه اتلاف آن موجب فاجعه گردیده است ؟

نمی گویم خط فارسی بی عیب است. مسلماً عیب دارد ، اما اگر آن را عامل انحطاط و عقب ماندگی جامعه بدانیم درست مثل این است که دست اندازهای خیابان های یک شهر را عامل بی سوادی مردم آن شهر بگیریم.

sajadhoosein
18-03-2011, 03:07
نمی گویم که دست اندازهای خیابان ها را باید تحمل کرد بلکه می گویم که این ربطی به موضوع ندارد که روشنفکرها تمام کوششان را صرف آن کنند. به فرض که خط را هم عوض می کردیم تازه به ترکیه می رسیدیم. آیا ترکیه به خاطر تغییر خط خیلی از ما پیشرفته تر است ؟ و ما از او خیلی عقب مانده تریم ؟ و علت آن خط است ؟ و اگر مشکل خط علت انحطاط باشد باید چین و ژاپن منحط ترین کشورهای جهان باشند !

یکی از دوستان به من می گفت که بدبختی جامعه ی ما به علت بی سوادی عمومی است و بی سوادی عمومی مربوط به یک خط است. گفتم دوست عزیز بی سوادی مربوط به خط نیست ، به خاطر عواملی است که از بی سوادی عمومی تغذیه می کنند. هم اکنون خط هائی هستند که الفبای آن بیش از هزاران حرف دارد و هرگز در صدد عوض کردنش نبوده اند و هیچ وقت هم مانع پیشرفت شان نشده است.

همین تاریخ اسلام را که نگاه می کنیم می بینیم در قرن سوم هجری که مسلمانان براندلس ( اسپانیا ) حکومت می کردند بی سوادی در سرتاسر اسپانیا ریشه کن شده بود ، هزار سال پیش در « قرطبه » یک بی سواد نبوده است !
کسی که بی سوادی را به گردن خط می اندازد برای این است که جامعه کسانی را که عامل بی سوادی هستند و یا از این بی سوادیِ عمومی تغذیه و تأمین قدرت می کنند فراموش کند.

sajadhoosein
22-03-2011, 22:48
یک مدتی هم ما گرفتار مسأله ای شده بودیم به نام « کتاب سوزان » ! - عده ای می گفتند تمام بدبختی ها نه مال مغول است ، نه فئودالیسم است نه مال استعمار خارجی و نه انحطاط داخلی بلکه فقط مربوط به یک چیز است و آن هم طرز توصیف حافظ از معشوقه اش است. زیرا که جامعه را به لاابالی گری و غزلسرائی و ادبیات و شعر می کشاند. پس هفته ای یک مرتبه جمع می شدند و با تشریفات و سخنرانی و هیجان ، کتاب هائی نظیر دیوان حافظ و مثنوی مولوی و یا مثلاً مفاتیح الجنان را می سوزاندند. من نمی خوام بگویم که شعر قدیم ما باید تبرئه شود و نمی خواهم بگویم که یکی از بزرگترین آثار ادبی و هنری جهان است. بلکه می گویم که این مسئله را طرح نموده اند تا یک شعار کاذب و یک هدف کاذب و یک ایمان کاذب در جامعه ایجاد شود و در پناه آن ، عوامل واقعی و حقیقی انحطاط و بدبختی پنهان بماند تا بهترین فرصت ها از بین برود و بهترین نیروها و بهترین گروه های متفکر یک جامعه در راه های عوضی یقه ی آدم ها و عوامل بی تقصیر را به عنوان مقصر بگیرند و آن وقت ، مقصر حقیقی و واقعی بتواند در امن زندگی کند. یکی از من پرسید نظر تو نسبت به آقای کسروی چیست ؟ گفتم من تزی دارم که آن را به عنوان محک در هر مورد به کار می برم. اینجا بحث نمی کنم مسأله ای را که ایشان - یا هر نویسنده روشنفکر و هنرمند دیگری - طرح کرده اند و انتقاداتی که از امام جعفر صادق ، از شیعه ، از سنی ، از اسلام و عرفان و تاریخ و ادبیات می کنند و درست یا نادرست ، حق است یا باطل . به فرض که همه ی مسائلی را که ایشان به عنوان مسائل علمی و به عنوان انتقاد اجتماعی یا تاریخی طرح کرده اند درست باشد ! سئوال می کنم آیا در زمان خاصی که آقای کسروی کارش را در این جامعه آغاز کرد 0 سال های 1320 تا 1328 ) و آن همه تأثیر عمیق روی جوانان و روشنفکران گذاشت و در آن شرایط خاصی که به سر می بردیم ، سخنی که در آن فرصت ، روشنفکر جامعه به خاطر سرنوشت این مردم باید می گفت و فوری ترین و اساسی ترین سخن ها باید می بود ، همان ها بود که آقای کسروی گفتند ؟

sajadhoosein
22-03-2011, 22:56
در آن زمان که نویسندگان و روشنفکران می توانستند همه چیز بگویند ، کدام حرف فوری ترین و مهم ترین و حیاتی ترین بود ؟

آیا حیاتی ترین شعار همین کتاب سوزی بود و لج کردن مردم با معشوقه ی حافظ بود ، که یقه او را بگیرند ؟ که تو ایران را به این روز انداخته ای ؟ یا مسائل عینی و اقتصادی و سیاسی و استعماری در سطح جهانی ؟ کدام یک را باید « آن موقع » می گفت ؟ به مفاتیح و مثنوی و کتاب های دیگر همه وقت می توان حمله کرد ، و آیا از این بررسی یک اصلی استنباط نمی شود؟ که در مسائل علمی ، فلسفی ، تکنیکی و حتی هنری باید دید که این حرف از لحاظ منطقی و علمی درست است یا نه ، ما با یک طبیب ، با یک عالم ، با یک فیلسوف ، با یک مهندس کشاورزی باید بنشینیم و بحث کنیم که داروی سرطان این است یا آن ؟ عالم حادث است یا قدیم ؟ در مریخ زندگی هست یا نیست ؟ برای بهتر شدن کشت چغندر باید این کار را کرد یا آن کار ؟

من نظریه ام را می گویم ، تو هم نظریه ات را می گوئی و نظریه کسی درست است که با تجربه و قوانین علمی صحتش اثبات شود.

اما در مسائل اجتماعی غیر از عاملِ « حق » بودن یک حرف از نظر علمی ، عامل دیگری را هم که روشنفکر باید در نظر بگیرد و به دقت بررسی کند و آن « جغرافیای این حرف و یا آن تز است » . چگونه ؟ به این ترتیب که ببینید آیا اکنون در این زمان و مکان طرح آن تز درست است یا نه ؟

در مسائل اجتماعی ، گاه یک حرف حق ، در غیر زمان و مکان خودش عامل باطل می شود و حرفی که حتی از لحاظ علمی پایه ی درستی ندارد ، در یک جو اجتماعیِ خاص ، می تواند نقش مثبتی داشته باشد.

sajadhoosein
22-03-2011, 23:49
در مبارزات اخیر آفریقا رهبران و روشنفکران جامعه ف برای رسیدن به هدف ، بر عقیده ی توده ی آفریقائی تکیه کردند و می گفتند که اگر کسی به دشمن زخمی وارد آورد و او نمیرد روح دشمن از او انتقام می گیرد و او را نابود می کند ، بنابراین سپاه خرافی آفریقایی می کوید تا آن چنان زخم کاری وارد نماید که در جا بمیرد . این یک امر باطل است ولی در مبارزات آفریقا به وسیله ی رهبران و روشنفکران ، به صورت یک عامل و حربه ی بسیار بران و مؤثر در مبارزه علیه استعمار استخدام شده بود.

برعکس ، باز می بینیم بسیاری از مسائل علمی که حق است ، در غیر موقع و جایگاه خودش عامل انحطاط گردیده است.

ناسیونالیسم در قرون وسطی یک رل را بازی کرده و اکنون در آفریقا یک رل ضد آن را بازی می کند.

ناسیونالیسم در آفریقا اکنون مانند کاردی است که جامعه ی سیاه آفریقائی را که در برابر یک سرنوشت مشترک بوده و احتیاج به یک وحدت بزرگ آفریقائی دارند ، در برابر استعمار قطعه قطعه ، بلکه تکّه تکّه و لقمه لقمه می کند و آن ها را به جان هم می اندازد ، در صورتی که همین تز « ملیت » در اواخر قرون وسطی ، جامعه ی غربی را از یوغ پاپ که به « مسیحیت » تکیه می کرد ، نجات داد.

در الجزایر برای این که جامعه را از وسط شقّه کنند افکار ( موریس دوباره) و افکار مترقی اشخاصی مانند « روسو » و « ولتر » را که بر روی تکیه های عمیق علمی بر اساس ملیت و ناسیونالیسم بنا شده و از لحاظ علمی هم درست بود منتشر کردند ( در سال های 1950 تا 1960 ) تا بزرگ ترین فاجعه را در شمال آفریقا به بار آورد ، زیرا این افکار بر جدا بودن و غیرقابل تفاهم و خویشاوندی بودن دو نژاد عرب و بربر مبتنی بود و عرب و بربر را که به عنوان الجزایری ، آفریقائی ، انسان ضد استعمار ، هر دو قربانی یک استعمار خارجی ( فرانسوی ) و به عنوان مسلمان وجوه اشتراک و وحدت داشتند ، ناسیونالیسم بربر و ناسیونالیسمِ عرب آن ها را از هم جدا کرده و به صورت دو گروه متخاصم در آورد تا در برابر دشمن مشترک شان ، به عوض مبارزه ی با او ، خود به جان هم افتند.

sajadhoosein
22-03-2011, 23:58
بنابراین ، هر وقت به یک تز اجتماعی می رسیم باید قبل از این که از نظر حق یا باطل بودن آن بحث کنیم ، بررسی و تعیین نمائیم که در جغرافیائی که این تز مطرح شده چه تأثیر و انعکاسی می تواند داشته باشد و چه آثاری بر آن مترتب است.

بحث دیگری دارم به نام « پیوندهای عوضی » یا « وجوه مشترک عوضی » بحثی که به نام جغرافیای یک تز گفتم در این جا کاملاً صادق است ، همان طور که بین دو گروه هم پیوند می توان تخاصم و جدائی ایجاد کرد میان دو گروه متخاصم و جدا و بیگانه با هم نیز می توان پیونها و وجه اشتراک های عوضی به وجود آورد و این نقشی است که هم درآفریقا و هم در آمریکای لاتین و بیش از همه در شرق و بیشتر از شرق ، در کشورهای اسلامی وجود داشته است. یکی - به دروغ و حیله - و یکی - به دروغ - به نام ارتباط نوعی . یعنی سه فکر و سه مکتب درستی که می شود به آن معتقد بود در غیر جغرافیا و زمان خودش ، به شکل ابزاری توجه کننده ، استخدام شده تا میان طبقات و ملت ها و یا گروه های اجتماعی که باید در برابر هم باشند یک ارتباط دروغین و خویشاوندی بی پایه و همزیستی کاذب ایجاد کنند.
یکی مذهب که همواره به وسیله عوامل ضد مردم بر علیه مردم استخدام می شده و یکی هم قومیت و خون و دیگری نوعیت یا اومانیسم ( اصالت و وحدت بشری و مانیسم شعاری است که امروز علیه ملیت ( ناسیونالیسم ) داده می شود زیرا ناسیونالیسم اکنون به صورت یک جبهه مترقی ضد استعماری در آفریقا و آمریکای لاتین و آسیا در آمده و حتی در آفریقا از مارکسیسم مترقی تر است و در جبهه ی مقدم با استعمار غربی در همه ی دنیای سوم رهبری نهضت استقلال طلبی را از مارکسیسم گرفته است.

sajadhoosein
24-03-2011, 17:58
اومانیسم تزی است که به وسیله ی قدرتمندان حاکم بر جهان و بر سرنوشت ملت ها استخدام شده تا یک ارتباط دروغین میان انسان استعمارگر و انسان استعمارزده ایجاد کند و حالت تخاصم و مبارزه و کینه بین این دو را از بین برد. و تبدیل به یک صلح کلی صوفیانه ی انسان پرستانه کند. البته روشن است که مسأله ی فلسفی و علمی اومانیسم را نمی گویم ، مسلماً همنوعی یکی از حقایق مقدس است ، اما این حقیقت مقدس اکنون در دست چه کسی و در چه زمانی و برای چه کار طرح می شود ؟ شرقی و غربی ، استعمارگر و استعمار شده ، « همه اعضاء یکدیگرند » ! ملیت ، به معنای قومیت خاص ، در حالت جغرافیای نامناسب در جامعه ، گاه به وسیله ی عواملی که معتقد به این فکر نبودند ، یک پوشش کاذب ایجاد می کرده و ارتباط بی پایه ای بر اساس « هم خونی » بین طبقه ای و گروهی که می مکند و آن ها که مکیده می شوند. همخونی ! از لحاظ علمی درست هم هست زیرا وقتی که یک زالو به بدن کسی می اندازند و خون او را می مکد با او همخون می شود.

مذهب هم به عنوان ایجاد یک پیوند اعتقادی و اشتراک در تقدسات ، بین دو گروهی که یکی استثمارکننده و غارتگر است و دیگری استثمار شده و غارت زده ، به وسیله ی مراسم و شعائر و تلقینات کاذبانه ی دینی ، یک اشتراک دروغین و سطحی به وجود می آورد و بعد می بینیم فلان حاج آقا که که تمام عمرمان را برایش زحمت می کشیم و هنوز نان نداریم بخوریم و او درست مثل یک زالوی ورم کرده از خون من و بچه ی من تغذیه می کند ، حالا همین که در مجلس مصیبت ، روضه خوان آوازش بلند می شود ، هنوز به اسم حضرت زینب نرسیده غش می کند ! « چقدر آدم خوش قلبی است ! » با ایمان و مقدس است. ما هرگز چنین حالت و موفقیتی را که حاج آقا به دست آورده نداریم ... » .

این از زیر پیوند زدن به صورت کاذب میان « دو برادر دینی » و دو انسانی است که جز خصوصیت بینشان رابطه ای نباید باشد.

sajadhoosein
27-03-2011, 11:23
آصف الدوله که مرد مصلح ! و روشنی بود ، هنگامی که والی خراسان شد و به مشهد آمد ، بعد از یک بررسی عمومی شهر ، به علت اصلی بدبختی مردم پی برد و آن این بود که فهمید « دکان های مشهد جنس هایِ بی ربطِ بهم ، می فروشند » «مثلاً از یک مغازه ای می توان پارچه ، گوشت ، کره ، زغال ، مداد ، و چیزهای دیگر خرید. فرمان داد که « از فردا هر دکانی را باید بلدیه تعیین کند که فروشنده چه کالائی است و بعد که مشخص شد کالای فروش او چیست بفروش همان جنس تعیین شده تعیین شده و اجناس دیگری که به آن مربوط است بپردازد » ! بلافاصله با شدت و دقت این امر اجرا شد و تکلیف متاع هر مغازه ای معلوم گشت. بعد خودش مستقیماً به بررسی و رسیدگی پرداخت تا ببیند آیا باز هم اجناسی که به هم ارتباط ندارند در یک مغازه وجود دارد یا نه ؟ یک روز در حین بررسی ، به دکانی رسید که از وضع جعبه ها و کیسه های موجود در آن پیدا بود که این مغازه ی توتون فروشی است و قاعدتاً می بایستی اگر جنس دیگری هم می خواهد بفروشد چوب سیگار و چپق و قلیان و از این قبیل اشیاء باشد. اما یک مرتبه دید در آستانه ی دکان این توتون فروش ، تعدادی « بند تُنبان » آویزان است ! عصبانی شد و دستور احضار دکاندار را داد و با پرخاش به او گفت این ها چیست ؟ دکاندار جواب داد قربان « بند تُنبان » است. حاکم با عصبانیت گفت : چه ارتباطی بین تنبان و توتون وجود دارد ؟ دکاندار جواب داد : « قربان کاملاً با هم ارتباط دارند اجازه بفرمائید عرض کنم ! این توتون های ما خیلی تند است ! تا مشتری می بَرَد پُک اول را می زند ، جنان سرفه او را به زور می آورد که قربان ! بند تنبانش پاره می شود. این است که هر کسی که از ما یک سیر توتون می خرد ، دو تا بند تنبان هم رویش می گذاریم و به مشتری می دهیم. این ارتباطش است قربان !

ارتباط بین انحطاط و ریش ، ارتباط بین عقب افتادگی و چادر ، ارتباط بین بی سوادی و خط ، ارتباط بین مکنَدِه و مکیده ، ارتباط بین استثمارگر و استثمارزده ، همگی ارتباط های عوضی هستند ، ارتباط های « بند تنبانی » !

sajadhoosein
27-03-2011, 12:28
بنابراین ، بزرگترین مسئولیت روشنفکر در جامعه این است که علت اساسی و حقیقی انحطاط جامعه را پیدا کند و عامل واقعی توقف و عقب ماندگی و فاجعه را برای انسان و نژاد و محیطش کشف نماید ، آن گاه جامعه ی خواب آلود و ناآگاهش را به عامل اساسی سرنوشت و تقدیر شوم تاریخ و اجتماعی بیاگاهاند و راه حل و هدف و مسیر درستی را که جامعه باید برای حرکت و ترک این وضع پیش بگیرد باو بنماید و بر اساس امکانات ، نیازها ، و همچنین سرمایه هائی که جامعه اش دارد ، راه حل هائی را که برای ملت موجود است به دست آورد و بر مبنای یک طرح و مکتبی بر استخدام درست سرمایه ها و شناخت دقیق دردها مبتنی است ، به پیدا کردن « ارتباطات حقیقی » و « علت و معلولی » و علمی میان انحطاط و ناهنجاری ها و بیماری ها و عوامل و پدیده هائی که در داخل و خارج وجود دارد بپردازد و مسئولیتش را که خود احساس می کند از گروه محدود روشنفکران به متن عام جامعه خودش منتقل نماید و « تضادهای اجتماعی را که در بطن جامعه اش هست وارد خودآگاهی و احساس مردم کند».

روشنفکرهای امروزی عموماً معتقدند که وقتی تضاد دیالکتیکی در متن یک جامعه وجود دارد این عامل و تضاد و جنگ بین تز و آنتی نز جبراً جامعه را به حرکت در می آورد و به انقلاب می کشاند و به جلو می راند و آزادش می کند و بالاخره وارد یک مرحله ی دیگر می نماید ، بنابر این اعتقاد ، نفسِ « فقر » که یک تضاد اجتماعی است و یا نفسِ « فاصله ی طبقاتی » که یک تضاد اجتماعی است ، خودبخود ، تضاد دیالکتیکی ایجاد می کند و این تضاد موجب حرکت جامعه می گردد. در صورتی که چنین چیزی نیست و این یک نوع فریب بزرگ است ، هیچ جامعه ای فقط و فقط به این علت که تضاد دیالکتیکی در بطنش است یعنی تضاد طبقاتی دارد و یا فقر و غنی به صورت فاجعه آمیز و انحرافیش در آن موجود است به حرکت و تحول در نمی آید و به آزادی نمی رسد. وجود فقر در متن جامعه و یا تضاد طبقاتی ممکن است هزاران سال بماند و هیچگونه تغییری در فرم جامعه پیش نیاید. « دیالکتیک حرکت ندارد » .

وجود تضاد در جامعه وقتی می تواند موجب حرکت گردد و دیالکتیک در متن جامعه هنگامی تبدیل به تصادم و تضاد تز و آنتی تز خواهد شد که این تضاد از متن جامعه و داخل نظام اجتماعی برداشته و در « وجدان » و « خودآگاهی » مردم جامعه گذارده شود.

هم اکنون در آفریقا و استرالیا قبائلی هستند که از سی هزار سال پیش تاکنون نظام اجتماعی شان ثابت مانده در حالی که در این جوامع فقر و تضاد طبقاتی کاملاً وجود دارد. این است که جامعه می تواند با تضاد دیالکتیکی : تضاد طبقاتی ، فقر و انحطاط قرن ها بماند و هیچ گونه تغییری در آن راه نیابد مگر این که این تضادها از جامعه وارد «خودآگاهِ مردم جامعه » شود.

sajadhoosein
27-03-2011, 12:34
« وجود فقر » حرکت ایجاد نمی کند بلکه « احساس فقر » است که حرکت را به وجود می آورد. حال که دانستیم تضاد بایستی از داخل جامعه به وجدان و خودآگاهیِ مردم جامعه منتقل شود تا حرکت ایجاد گردد ، پس مسئولیت روشنفکر معلوم است که چیست. مسئولیت روشنفکر به طور خلاصه « انتقال ناهنجاری های درون جامعه به احساس و خودآگاهی مردم آن جامعه است» ، دیگر جامعه خود حرکتش را انجام خواهد داد.

بنابراین ، روشنفکر عبارتست از یک انسان آگاه نسبت به ناهنجاری ها و تضاد اجتماعی آگاه به عوامل درست این تضاد و ناهنجاری ، آگاه نسبت به نیاز این قرن و این نسل و مسئول در ارائه ی راه نجات از این وضعِ ناهنجار محکوم و تعیین راه حل و ایده آل های مشترک برای جامعه و بخشیدن یک عشق و ایمان مشترک جوشان به مردم که در متن سرد و منجمدِ اجتماعِ منحطِّ سنّتیش ، حرکت ایجاد کند و آگاهی و خودآگاهی خویش را به مردانش منتقل نماید و در یک کلمه برای جامعه اش « پیغمبری » کند. ادامه دهنده ی راه پیامبرانِ تاریخ که ایجاد عشق و ایمان و هدف و حرکت بود برای « هدایت و عدالت » . زمانش متناسب با این زمان و راه حل هایش متناسب با این ناهنجاری ها و سرمایه اش متناسب با این فرهنگ.

sajadhoosein
27-03-2011, 12:42
پس امروز این سؤال به طور کلی غلط است که « از کجا آغاز کنیم ؟ » بلکه باید گفت : « در این جا از کجا آغاز کنیم ؟ »

من از مرحوم جلال آل احمد پرسیدم که « فکر نمی کنید قبل از این که دست به هر کاری بزنیم و چیزی بگوئیم ، به عنوان روشنفکر ، بزرگترین و فوری ترین مسئولیتِ ما این است که ببینیم ما مسلمانان و جامعه هایِ اسلامی در کجایِ تاریخ قرار داریم « ؟ » آیا واقعاً در قرن بیستم اروپائی زندگی می کنیم تا راه حل های آن ها را به عنوان راه حل های خودمان ارائه دهیم و مترجم نویسندگان و مکتب داران و ایدئولوگ های اروپائی بشویم ؟ آیا در دوره ی صنعتی به سر می بریم و دردهایِ صنعتی به جانمان ریخته ؟ آیا به دوره ی بورژوازی بزرگ رسیده ایم؟ آیا از دوره ی حکومت مذهب بر توده ی مردم فاصله گرفته ایم ؟ آیا فرهنگ جامعه ما فرهنگ صنعتی وراسیونل است؟ فرهنگ دکارتی است ؟ در قرون وسطائیم ؟ در عصر رفورم های مذهبی ایم؟ در دوره رنسانس یا انقلاب کبیر فرانسه» ؟

« پس باید اول تعیین کنیم که در چه مرحله ی تاریخی هستیم تا راه حل روشنفکر و تکلیف مردم روشن شود» .

به طور خلاصه جامعه ی ما در حال حاضر از نظر مرحله ی تاریخی ، در آغاز یک رنسانس و در انتهای دوره قرون وسطی ، به سر می برد ( اگر بخواهیم با تاریخ غرب مقایسه اش کنیم ) بنابراین در یک دوره ی تحول از قرون وسطایِ فکری و اجتماعی ، به یک رنسانس شبیه به رنسانس بیکن و امثال این ها هستیم.

sajadhoosein
27-03-2011, 12:48
از نظر اقتصادی نظام اجتماعی حاکم بر کشورهایِ اسلامی به طور کلی نظام اقتصاد بازار ، فلاحت ، « بورژوازیِ واسطه » می باشد ، یعنی زیربنای اساسی و بزرگ جامعه ی ما بر اساس تولید کشاورزی است نه اقتصاد شهری و پولی و سرمایه داری و بورژوازی - به آن شکل که اکنون ما می فهمیم - زیرا بورژوازیِ اروپائی که انقلاب کبیر فرانسه را به وجود آورد کاملاً ضد گروه بورژوازیِ ایرانی و یا بورژوازیِ جامعه های اسلامی است که ، از لحاظ زبان شناسیِ گروهی و طبقاتی غالباً این دو را با هم اشتباه می کنیم.

بورژوازیِ جامعه های اسلامی بورژوازیِ کلاسیک بازار است نه بورژوازیِ صنعتی و بانکی و سرمایه گذاری . بورژوازیِ بازار یک بورژوازی متحرک و باز نیست بلکه بورژوازیِ بسته ی دوری است یعنی آن چه را که زراعت تولید می کند ، به مصرف می رساند. یک بورژوازیِ نوشکفته ای داریم که از نظر فُرم به بورژوازی قرن 18 اروپا شبیه است اما از نظر تحلیل اجتماعی با آن شباهتی ندارد و آن بورژوازی واسطه است ، یعنی کسانی که از بازار و حجره ها بیرون آمده و در خیابان های مدرن و لوکس ، واسطه ی فروش کالاهای مدرن بورژوازی دنیا گشته اند و به اشاعه ی مصرف غربی در جامعه ی بومی خودشان مشغولند. برخلاف بورژوازی قرن 18 اروپا که تولید شهری را در برابر تولید روستائی ایجاد کرد این بورژوازی ، مصرف شهری را به وجود آورده بدون این که تولیدی در شهر داشته باشد.

البته افرادی هستند که در داخل ، تولید مدرن را آغاز کرده اند اما این ها هنوز به صورت یک طبقه و گروه درنیامده اند زیرا بورژوازی ملی می تواند چند واحد تولید بسیار مدرن و پیشرفته ایجاد کند ولی پوششِ اجتماعی ندارد. واحد است نه طبقه .

sajadhoosein
27-03-2011, 12:55
از نظر فرهنگی ما باید « تیپ فرهنگی » خودمان را بشناسیم. تیپ فرهنگی یونان فلسفه است ، رم تیپ فرهنگیِ هنری و نظامی دارد. تیپ فرهنگیِ چین صوفیانه است ( البته فرهنگ تاریخیش) ، هند تیپ فرهنگی روحانی دارد و تیپ فرهنگیِ ما مذهبی و اسلامی است.

تیپ فرهنگی یعنی روحیه ی غالب بر مجموعه ی اطلاعات ، خصوصیات ، احساسات ، سنّت ها ، بینش ها و ایده آل های یک جامعه ، زیرا یک روح مشترک در تمام این ها وجود دارد که همه را در پیکره ی به نام ( فرهنگ ) تألیف می دهد و هر فردی در این جوّ فرهنگی تنفس و تغذیه و رشد می کند.

بنابراین شناختن فرهنگ جامعه شناخت حقیقت درون و حساسیت و احساسات آن جامعه است.

امکان ندارد یک نفر بگوید من فلسفه نمی دانم و بینش فلسفی ندارم اما یونان را می شناسم و یا جامعه شناس هندی هستم ولی بودائیسم و ودائیسم را نمی دانم که چیست.

روشنفکر نیز باید در عمق وجدان توده ی خودش حضور پیدا کند. اگر در هند است ودائیسم و بودائیسم را درست بشناسد ، چون تیپ فرهنگی هندی تیپِ ودائی است و به همین دلیل است که یک تحصیل کرده ی جامعه شناسی مدرن اروپائی در هند هیچ کاری نمی تواند انجام دهد و کسانی که کاری کرده اند تیپی نظیر « گاندی » بوده اند که به خاطر تفاهم و آشنائی و خویشاوندی که با روح هند و فرهنگ هند داشت آن همه در حرکت دادن به جامعه اش توفیق پیدا کرد.

sajadhoosein
27-03-2011, 13:02
بنابراین روشنفکر ما باید بفهمد که روح غالب بر فرهنگش روح اسلامی است و اسلام است که تاریخ و حوادث و زیربنای اخلاقی و حساسیت های جامعه اش را ساخته است و اگر به این واقعیت پی نبرد ( چنان که اغلب روشنفکران ما پی نبرده اند ) در جوّ مصنوعی و محدود خودش گرفتار می گردد و چون خود را بری از اعتقادات مذهبی می داند و در جوّ اروپای قرن 19 و 20 تنفس می کند ، در آشنائی و تفاهمش با مردم دچار اشتباه شده و نمی تواند مورد قبول قرار گیرد.

آقای فرانتز فانون ( که من به خاطر این که مترجم آثارش بودم با او ارتباط داشتم ) نسبت به کوشش هائی که از طریق مذهب در جامعه انجام می شود - حساسیت داشت و دارای یک حالت ضد مذهبی بود اما من قانعش کردم که « در بعضی از جوامع که دارای فرهنگ و مذهب خاصی هستند ، این مذهب با امکانات و سرمایه ها و حالات روحی و سنت های ویژه ای که دارد می تواند روشنفکر را کمک کند تا جامعه اش را به جائی هدایت و رهبری کند که شما از طریق غیرمذهبی و مبارزه با اعتقادات مذهبی به همان جا می کشانید» . و اضافه کردم که « این حالت ضدمذهبی شما معلول تجربه ی اختصاصی و ویژه ی مذهب در قرن وسطایِ اروپا و تجربه ی نجات جامعه ی اروپائی بعد از قرون 15 و 16 است اما این تجربه را نمی توانیم به جامعه های اسلامی تعمیم دهیم برای این که فرهنگ جامعه ی اسلامی و سنت و بینش مذهبی و عناصری که این مذهب را ساخته است کاملاً با روحی که به نام مذهب بر قرون وسطی حکومت می کرد مغایر است و از لحاظ عقلی نمی توانیم هر دو را محکوم به یک حکم کنیم ، مقایسه ی نقش فعلی اسلام در آفریقا و مسیحیت در آمریکای لاتین نظرم را تأیید می کند.

sajadhoosein
28-03-2011, 19:29
از نظر متدیک اگر با این مذهب به همان شکل مبارزه کنیم که روشنفکران قرن 16 و 17 اروپا با مذهب خودشان مبارزه می کردند بزرگترین اشتباه را مرتکب شده ایم زیرا احساس مذهبی و فرهنگ مذهبیِ ایران کاملاً مغایر است با آن چه که در قرون وسطایِ غرب به نام مذهب بوده است.

مسیحیت و اسلام را با هم سنجیدن و بعد به یک حکم روشنفکرانه رسیدن بسیار عمل غلطی است. اگر مورخ یا فیلسوف بتواند همه ی مذاهب را به یک چشم نگاه کند ، روشنفکر حق ندارد چنین کاری کند زیرا که روشنفکر باید مشخص سازد که در چه دوره ی تاریخی و در چه جامعه ای و وابسته به چه مردمی است. روشنفکر جامعه ی اسلامی ما ممکن است دچار یک اشتباه بزرگ شود و آن این که آن چه را که امروز در متن جامعه به نام مذهب جریان دارد ، مذهب حقیقیِ تاریخ و فرهنگ جامعه ی خودش بگیرد و بعد با آن به مبارزه برخاسته و نفی اش کند و جامعه ی مذهبی را به یک ایدئولوژیِ متناسب با قرن 19 جامعه ی صنعتی آلمان ( که دو قرن از قرون وسطی دور شده ) بخواند و یک نقش ناهنجار انحرافی در جامعه بازی کند.

این روشنفکر به وسیله ی مبارزه با مذهب در جامعه اسلامی ، توده را از قطب روشنفکری می هراساند و می رهاند و او برای فرار از دست روشنفکر ضد مذهبی ، به عوامل ارتجاعی و انحرافی و استعماری که به ظاهر حامی مذهبند پناه می برد و به این شکل رابطه ی مردم با روشنفکر قطع می شود و روشنفکر تنها می ماند.

sajadhoosein
28-03-2011, 19:44
امروز انزوای روشنفکران را در جامعه های اسلامی می بینیم و حس می کنیم. یک جوان روشنفکر قالبیِ رسمی که واقعاً هم روشنفکر است در توده راه ندارد و نمی تواند با آن ها سخن گوید و گوئی فرهنگ و عقاید مشترک با هم نداشته و زبانشان برای هم بیگانه است.

روشنفکر باید به این آگاهی برسد و بداند که عوامل انحرافی و ارتجاعی - که علیه مردم بودند و همیشه سوار بر گرُده و سرنوشت آن ها می شدند - مذهب را به عنوان سلاح بُرنده ای استخدام کردند تا مردم را و احساس شان را از سرنوشت کنونی اغفال نمایند و به مسائل گذشته منحصر کنند ، عقده های عینیِ مردم را تبدیل به عقده هایِ ذهنی سازند و به نام دین توجّهِ توده را از پیش از مرگ به بعد از مرگ منحرف کنند ، تا مسلمانان را از داشتن یک زندگی آسوده و آزاد و مرفه در روی زمین بازداشته و ایده آل شان را در خصوص این زندگی به بعد از مرگ منتقل کنند. نتیجتاً مذهبی را که به عنوان بزرگترین روح و انرژی اندیشه های مردم را به تلاش هایِ زندگیِ واقعی سوق می داد به صورتی در آوردند که همه ی چشم ها و گوش ها و دل ها را از زندگی این جهانی به زندگی بعد از مرگ متوجه کردند و به نام دین ، توجه به زندگی را یک نوع انحطاط و فساد به شمار آوردند و نوعی زهدگرائی و آخرت گرائیِ انحرافی در جامعه منتشر نمودند.

رونشفکر امروز همه ی این عوامل را حس می کند و می داند ، اما نه آن چنان آگاهانه و درست و بنابراین نتیجه ای را که می گیرد این است که ، مذهب نقش انحرافی در توده دارد و عامل انحطاط و اغفال از زندگیِ مادی و عینی است. عوامل ارتجاعی مرموز و دست های ناپیدای خارجی هم از این قدرت نیرومند علیه مردم و علیه روشنفکر هم استفاده های فراوان بردند.

روشنفکر باید از تقلید و سحطی نگریستن مسائل بر حذر باشد و پی ببرد که این نقش منحط مذهبی که اکنون در میان توده وجود دارد به مذهب و فرهنگ حقیقیِ اسلامی که زیربنای عقاید جامعه اش را می سازد ارتباطی ندارد و تجربه ی ضدمذهبی مسیحیت قرون وسطی را نمی توان به گذشته و حال اسلام تعمیم داد.

amirtoty
28-03-2011, 19:51
تاپیک خراب شده یکجورایی یکدم از این پست‌های بلند بدون عنوان آن هم فقط یکنفر...

Pessimist
28-03-2011, 19:59
زنی که زیبایی اندیشه دارد بدنش را نشان نمیدهد!

sajadhoosein
28-03-2011, 23:50
تاپیک خراب شده یکجورایی یکدم از این پست‌های بلند بدون عنوان آن هم فقط یکنفر...
دوست عزیز ، این یک کتابه که دارم تایپش می کنم و می ذارم توی پی سی ورد
من یک تایپیک جداگونه ساختم به اسم همین کتاب ولی مدیرا لطف کردن و گذاشتنش توی این تایپیک
به نظر من هم کار درستی نکردن این نوشته ها جمع آوری نوشته های مختلف که نیستش ، یک کتاب هست که بهتره در یک تایپیک جداگونه قرار بگیره
این که کی چنین تصمیمی گرفته و خودش هم عمل کرده برام خیلی جالب بود

sajadhoosein
29-03-2011, 00:14
روشنفکر جامعه ی اسلامی - از نظر دینی و ایمانی هر اعتقادی داشته باشد - قطعاً و جبراً لازم است که اسلام شناس باشد و آن وقت بعد از شناخت اسلام است که ناگهان دچار یک حالت انقلابی و شگفت انگیز و غیرقابل پیش بینی می شود و متوجّه می گردد چه فاجعه ی بزرگی رخ داده و چگونه روشنفکران دیگر همه ی وقت و استعداد و نبوغ خودشان و مردم را با « بد آغاز کردن » تباه نمودند و با بد فهمیدن و عوضی گرفتن ها و ارتباطات نامعقول و نامنطقی موجب فاجعه هایِ بزرگ شدند.

فاجعه این است که کسانی که مذهب را در این دو سه قرن اخیر در اختیار داشتند آن را به شکل منجمدی که اکنون می بینیم درآوردند و روشنفکران ما که با زمان و نیاز نسل و قرن ما آشنا هستند مذهب را نمی دانند چیست و در نتیجه جامعه ی ما با داشتن اسلام و فرهنگ و تاریخی که می توانست او را نجات دهد نتوانست به یک آگاهیِ مذهبی که موجب نجات او باشد برسد.

روشنفکر با اسلام مبارزه کرد تاریک فسفر اسلام را وسیله ی تخدیر توده و تغذیه ی خودش می نمود و در سنّتِ محدود و منجمدش مدفون گردید و هم روشنفکر از مردم جدا و بیگانه و منفور افتاد.

روشنفکر غربی و حتی شرقی می داند که اصولاً فکر کاتولیسیم ، بودیسم ، وِدائیسم ، لائوتزوئیسم یک فکر انحطاطی و فردگرائی و متوجه کننده ی روح ها از زندگی و عینیت و واقعیت به ذهنیت و ایده آل هایِ ماوراء طبیعی است و به کلی پیوند با زندگی را قطع می کند و می داند که روشنفکر باید قدرت و مسئولیت و عینیت به جامعه بدهد اما نمی داند که فرهنگ مذهبی ما و بخصوص مذهب تشیع ما که تلقیِ خاصی از اسلام است درست ضد آن افکار و مذاب است . نه تنها وجوه اشتراکی با آن ها ندارد بلکه کاملاً مغایر آن ها است.

روشنفکر دچار این اشتباه شده که می بیند آثار مذهب مسیحیت قرون وسطی و اسلام فعلی در جامعه و توده ی عامی مشابه است و بعد خیال کرده که اسلام با آن مذاهب مشابه است و مانند روشنفکران قرن 19 به مبارزه با آن برخاسته است. این اشتباه را آن عوامل ارتجاعی ایجاد کرده اند.

sajadhoosein
29-03-2011, 00:25
در مسیحیت یک متفکر مذهبی مثل پروتستان تیست در قرون 16 و 17 و 18 چه کار می کرد ؟ می گفت این کلیسا و این کشیش ها عوامل مترقیِ دین مسیح را ندیده گرفته و متروک گذاشته و بدبختی و بیچارگی برای ما ایجاد کرده اند زیرا عوامل زهدپرستی و درون گرائی و فردپرستی و عبادت و اعتقادات ماوراء الطّیبی را رواج داده اند. پس روشنفکر اروپائی می دانست که برای رفرم مذهبی و ایجاد یک پروتستان تیسم مسیحی باید عوامل محرک و بیدارکننده ی مسیحیت را احیاء کرد.

اما در اسلام و مذهب ما این طور نیست و بدبختی و گرفتاری و سنگینیِ مسئولیت هم برای این است که این طور نیست.

در اسلام همانند یک روشنفکر بسیار مترقی که فقط به زندگیِ اجتماعی می اندیشد و فقط به فکر بیداری و حرکت و آگاهی جامعه ی این جهانی است آمده اند همه ی ابعاد و وجهه های موجود آن را در دو شعار « شمشیر و خون » و « امامت و عدالت » خلاصه کرده و همیشه همان را تکرار می کنند و همه ی مردم هم از تمام اعتقادات گذشته فقط و فقط قیام امام حسین را می شناسند و همیشه به آن می اندیشند و برای او احساس دارند و گریه و عزاداری می کنند و به عنوان اساس اعتقاد خودشان « خون » را قبول دارند و با آن رنگ دین شان را می بینند.

از طرف دیگر پیغمبر اسلام و رهبران مذهبیِ ما را همه ی مردم با جهاد و شمشیر می شناسند. شعار این مذهب « عدالت و رهبری » است ، تاریخ این مذهب « شمشیر و خون » است اما چرا اثر ندارد ؟ فاجعه ی بزرگ همین است ، و معجزه ی سیاهی که انجام شده بوده است این است که در یک کارخانه ی « پتروشیمی استحماری » ، « خون » را تبدیل به « تریاک » کرده اند ، « خون » را تبدیل به « اشک » کرده اند.

کربلا را فراموش نکردند تا به یادشان بیاوریم ، طرح کردند اما به یک شکلی که اثر منفی دارد ، شمشیر را به عنوان مظهری از تاریخ اسلام مطرح کردند اما به شکلی که مسلمان ناآگاه بر سر خودش بزند.

Pessimist
29-03-2011, 12:51
آگاهی اگر چه به رنج ، ناکامی و بدبختی منجر شود ، طلیعه راه و طلیعه روشنایی ، طلیعه نجات بشریت است ،… از جهلی که خوشبختی ، آرامش ، یقین و قاطعیت میآورد ، هیچ چیز ساخته نیست

amirtoty
29-03-2011, 18:51
دوست عزیز ، این یک کتابه که دارم تایپش می کنم و می ذارم توی پی سی ورد
من یک تایپیک جداگونه ساختم به اسم همین کتاب ولی مدیرا لطف کردن و گذاشتنش توی این تایپیک
به نظر من هم کار درستی نکردن این نوشته ها جمع آوری نوشته های مختلف که نیستش ، یک کتاب هست که بهتره در یک تایپیک جداگونه قرار بگیره
این که کی چنین تصمیمی گرفته و خودش هم عمل کرده برام خیلی جالب بود

خیلی ممنون از شما، پس مشکل از مدیران محترم هست، برای حقوق کاربرا احترام قائل نیستند!

Pessimist
29-03-2011, 19:05
« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست
که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل؛
اول آنکه کچل بود،دوم اینکه سیگار می کشید .
و سوم – که از همه تهوع آور تر بود- اینکه در آن سن و سال زن داشت!
… چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،
آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه :
زن داشتم ،سیگار می کشیدم وکچل شده بودم.
وتازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران که ابراز انزجار می کند
ممکن است در خودش بوجود آید

sajadhoosein
29-03-2011, 19:39
اما روشنفکر نباید دچار این فاجعه ی سیاه شود و مانند عوام گول بخورد. او باید کاملاً متوجه باشد که دارای یک فرهنگ اختصاصی است که نه مثل هند روحانی است نه مثل چین عرفانی است ، نه مثل یونان فلسفی است و نه مثل اروپا نظامی و صنعتی است بلکه یک فرهنگ آمیخته با ایمان و ایده آل و معدودیت و سرشار از عوامل زندگی ساز و قدرت بخش است که روح حاکم بر آن برابری و عدالت است ، یعنی همان چیزی که جامعه ی اسلامی و جامعه های عقب مانده و سنتی و شرق و دنیای سوم به شدت به آن نیاز دارند.

بنابراین ، روشنفکر به جای این که مترجم آثار فرهنگ بیگانه ای باشد که هرگز به کار توده ی مردم نمی خورد ، باید با استخراج و تصفیه و کشف این روح نیرومند و حیات بخش - که در فرهنگ زنده ی موجود و در متن جامعه و احساس توده ی مردم وجود دارد و داغ است و حرکت دارد - بپردازد.

اسلام برخلاف مذاهب دیگر که توجیه کننده ی فقر زندگیِ اجتماعی هستند بزرگترین آموزش یافته ی مکتبش « ابوذر » است که می گوید :

« وقتی فقر وارد خانه ای می شود ، دین از در دیگر خارج می شود » و یا پیامبرش که بنیان گذار مکتبی است که ما به آن معتقدیم می گوید : « من لا معاش له لامعاد له » کسی که زندگی مادی ندارد زندگی معنوی هم نخواهد داشت ) ، گوئی پرودون حرف می زند ! درست برخلاف برداشتی که اکنون از این مذهب می کنند و می گویند : « کسی که به فقر و بدبختی دچار است قلبش صاف تر از و شکسته تر ، و بیشتر می تواند زمینه طلوع الهامات غیبی باشد » !

شکم خالی هیچ چیز ندارد ، جامعه ای که دچار کمبود اقتصادی و مادی است ، مسلماً کمبود معنوی خواهد داشت ، آن چه را که به نام اخلاق و مذهب می نامند ، در جامعه های فقیر ، یک سنت موهوم انحرافی است ، معنویت نیست.

Pessimist
30-03-2011, 11:59
ای خداوند!
به علمای ما مسئولیت
و به عوام ما علم
و به مومنان ما روشنایی
و به روشنفکران ما ایمان
و به متعصبین ما فهم
و به فهمیدگان ما تعصب
و به زنان ما شعور
و به مردان ما شرف
و به پیران ما آگاهی
و به جوانان ما اصالت
و به اساتید ما عقیده
و به دانشجویان ما نیز عقیده
و به خفتگان ما بیداری
و به دینداران ما دین
و به نویسندگان ما تعهد
و به هنرمندان ما درد
و به شاعران ما شعور
و به محققان ما هدف
و به نومیدان ما امید
و به ضعیفان ما نیرو
و به محافظه کاران ما گشتاخی
و به نشستگان ما قیام
و به راکدان ما تکان
و به مردگان ما حیات
و به کوران ما نگاه
و به خاموشان ما فریاد
و به مسلمانان ما قرآن
و به شیعیان ما علی(ع)
و به فرقه های ما وحدت
و به حسودان ما شفا
و به خودبینان ما انصاف
و به فحاشان ما ادب
و به مجاهدان ما صبر
و به مردم ما خودآگاهی
و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری
و شایستگی نجات و عزت
ببخش

"دکتر علی شریعتی"

Pessimist
30-03-2011, 16:45
بشر یک بودن است و انسان یک شدن


خدایا عقیده ام را از دست عقده ام محفوظ دار


مذهب اگر پیش از مرگ بکار نیاید پس از آن هم به هیچ کار نخواهد آمد


کاش در دنیا ۳ چیز وجود نداشت:۱-غرور ۲-دروغ ۳-عشق.انسان با غرور می تازد با دروغ می بازد و با عشق می میرد!

معلم شهید دکتر علی شریعتی

Pessimist
30-03-2011, 20:12
از انسانها غمی به دل نگیر. زیرا خود غمگینند.با آنکه تنهایند از خود می گریزند زیرا به خود، به عشق خود وبه حقیقت خود شک دارند. پس دوستشان بداراگر چه دوستت نداشته باشند

Pessimist
06-04-2011, 18:55
و دیدم تمدن یعنی دشنام، یعنی کینه، یعنی نفرت، یعنی آثار ستم هزاران سال بر گرده و کشته اجداد من...
دیوار چین دیدم، دیدم خویشاوندان من نیز در دیوار چین مدفون شده اند
آنجا که بردگان باید کار میکردند و هر بده ای که نمیتوانست بار سنگین این سنگهارا بکشد بلافاصله فرمان می آمد برای جنازه او که در جلد این دیوار بگذارند و رویش را ماله بکشند و اینچنین دیوار عظیم چین ساخته شد
و همه تمدن ها و همه دیوارها و بناهای عظیم بشری...

"آری اینچنین بود برادر"
-دکتر علی شریعتی-

R A H A
06-04-2011, 19:08
چه زیباست زندگانی در کنار انسان هایی که به دور از دنیا هستند.
آنان که نه ترسی به دل دارند و نه خاشاکی در قلب و نه چشمی بر مال ، فقط حرف هایی برای نگفتن دارند!
{دکتر شریعتی}.

R A H A
06-04-2011, 19:11
عشق و دوست داشتن
دوست داشتن از عشق برتر است
عشق یه جوشش کور است و پیوندی از سر بینایی
اما دوست داشتن پیوندی است خود اگاه از روی بصیرت. روشن و زلال...
عشق بیشتر از غریزه اب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با ان اوج می گیرد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و بی انتهاست
عشق در دریا غرق شدن است
ودوست داشتن در دریا شنا کردن
دکتر شریعتی

R A H A
06-04-2011, 19:13
غریب است دوست داشتن
دوستت دارم ها را نگه می داری برای روز مبادا
دلم تنگ شده ها را ، عاشقتم ها را ...
این جمله ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی کنی! باید ادمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا ، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سنت که بالا می رود کلی دوست دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده ای و روی هم تلنبار شده اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بکشی اش...
شروع می کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد، اگر نگاهش را دوست داشتی
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود، اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ وشنگ بود، اگر مدام به خنده ات انداخت و اگر منظره های قشنگ را نشانت داد
برای یکی ، یک دوستت دارم خرج می کنی ، برای یکی ، یک دلم برایت تنگ می شود خرج می کنی ، یک چقدر زیبایی ، یک بامن می مانی؟!!!
بعد می بینی ادم ها فاصله می گیرند ، متهمت می کنند به هیزی ... به مخ زدن به اعتماد ادم ها!
به پیری و معرکه گیری...
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه شان لبریز شود ان وقت حال امروز تو را می فهمند بدون انکه تو را به یاد بیاورند.
غریب است دوست داشتن
و عجیب تر از ان است دوست داشته شدن...
وقتی می دانیم کسی با دل و جان دوستمان دارد...
و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازی اش می گیریم،هر چه او عاشق تر ما سر خوش تر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر
تقصیر از ما نیست ،
تمامی قصه های عاشقانه ، اینگونه به گوشمان خوانده شده اند.

{دکتر شریعتی}

R A H A
06-04-2011, 19:15
دنیا را بد ساخته اند
دنیا را بد ساخته اندکسی را که دوست داری،
تو را دوست نمی دارد.


کسی که تو را دوست دارد،
تو دوستش نداری.


اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد...
به رسم و ائین هرگز به هم نمی رسند
و این رنج است.
دکتر شریعتی

R A H A
06-04-2011, 19:16
چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبای ها را تنها دیدن و چه بد بختی ازاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن!در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

{دکتر شریعتی}

R A H A
06-04-2011, 19:16
[نیا را نگه دارید
وقتی خواستم زندگی کنم راهم را بستند. وقتی خواستم ستایش کنم گفتد خرافات است. وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است. وقتی خواستم بخندم گفتند دیوانه است. دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم.
{دکتر شریعتی}

Pessimist
06-04-2011, 22:08
زن عشق می کارد و کینه درو می کند

زن عشق می کارد و کینه درو می کند
دیه اش نصف دیه توست
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی...
برای ازدواجش ــ در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی!
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی!
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی!
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد!
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی!!!
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....

و هر روز او متولد میشود
عاشق می شود
مادر می شود
پیر می شود و میمیرد
وقرن هاست که او
عشق می کارد و کینه درو می کند

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان
جوانی بر باد رفته اش را می بیند
و در قدم های لرزان مردش؛گام های شتابزده جوانی برای رفتن
و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده
و پیر شدن مرد
رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلبی مالامال از درد او ....

------------------------
دکتر علی شریعتی

psp2004
06-04-2011, 22:19
من هرگز تعطیل و بی‌پناه نخواهم ماند. هیچ‌گاه "تنهایی و کتاب و قلم"، این سه روح و سه زندگی و سه دنیای مرا کسی از من نخواهد گرفت. قصر بلند و زیبای تنهائی و از آن دو یار همیشگی‌ام کتاب و قلم. دیگر چه می‌خواهم؟ آزادی چهارمین بود که به آن نرسیدم و آن را از من گرفتند. اما این سه را که نمی‌توانند گرفت. حتی به زندان هم که می‌روم، این‌ها وفادا...رتر می‌شوند..."

مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲

Pessimist
07-04-2011, 12:32
مردی بوده ام از مردم و میزیسته ام در جمع
و اما مردی نیز هستم در این دنیای بزرگ که در آنم
و مردی در انتهای این تاریخ شگفت که در من جاری است
و نیز مردی در خویش
و در یک کلمه مردی با بودن
و در این صورت دردهای وجود، رنج های زیستن، حرف زدن انسانی تنها در این عالم ، بیگانه با این «بودن»

psp2004
07-04-2011, 20:32
یكی از همین "ناهین عن المنكر" دو آتیشه پیشم آمده بود كه : آقا، نمی‌دانید، آنجا، دم در، عده‌ی زیادی از نسوان جمع شده‌اند و منتظر باز شدن در ورودی. بد وضعی بود.
من ناراحت شدم. گفتم : چطور؟... مگر خانومی بی‌حجاب آمده است؟
گفت : نه ..آ..قا....بی‌حجاب كه نه. اما یكی از آن‌ها را دیدم كه در زیر چادرش دامنی پوشیده بود كه صحیح نبود.
گفتم : مؤمن! زیر چادر دامن كوتاه پوشیدن بیشتر منكر است، یا از توی یك جمع انبوه، دامن كوتاه‌ را زیر چادر دید زدن؟!

Pessimist
07-04-2011, 21:07
درباره شهید

شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن ، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می شود و اگر دشمنش را نمی کشد رسوا می کند.

---------- Post added at 10:07 PM ---------- Previous post was at 10:06 PM ----------

عشق و دوست داشتن از نظر دکتر علی شریعتی

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند
عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد
عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار
عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد
عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

Pessimist
07-04-2011, 21:14
خدايا
چگونه زيستن رو تو بياموز
چگونه مردن رو خود
خواهم آموخت

Pessimist
09-04-2011, 12:38
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم

"دکتر علی شریعتی"

Pessimist
12-04-2011, 05:46
اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟
اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند ؟
اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد ؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دل نباشد ماندن برای چیست ؟
اگر میعادی نباشد رفتن چرا؟
اگر دیداری نباشد دیدن چه سود؟
و اگر بهشت نباشد صبر و تحمل زندگی دوزخ چرا؟ اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟
دکتر علی شریعتی

Lady parisa
12-04-2011, 10:52
امیدوارم تکراری نذاشته باشم
-----------------------------

فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوستدوستداشتن امری لحظه ای است ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است
دکترعلی شریعتی

Pessimist
12-04-2011, 11:28
خداوندا تو مي داني كه انسان بودن و ماندن

در اين دنيا چه دشوار است

چه رنجي ميكشد آن كس كه انسان است و

از احساس سرشار است
" دكتر شريعتي "

این قسمت پایانی شعرشون بود وچقدر...

Pessimist
13-04-2011, 05:06
مگر نه حرفهایی هست برای نگفتن ، غیر از حرفهایی که نمی توان گفت یا خوب نیست گفتنش یا…نه! حرفهایی هست برای نگفتن وارزش عمیق هر کس حرفهایی است که برای نگفتن دارد.
وکتاب هایی هست برای ننوشتن ومن اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی که باید قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم و جلدش را به صاحبش پس دهم وخود به کلبه بی در وپنجرهای بخزم و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت.
جلد سوم ،جلد مشکلی است،ازهمه ی راه ها وبی راهه هایی که تا کنون آمده ام صعب تر وسخت تر است …باید خود را برای آغاز چنین سفری آماده کنم قدرت تحمل وصبرم را افزون تر سازم وپس از همه ی کوشش ها وتمرین ها از خداوند نیز یاری توفیق بخواهم.
و شما ای مردم ! ای دوست من ، خویشاوند من ، ای خواننده ی عزیز نوشته های من ! ای که سال ها است چشم به نوک این قلم دوخته اید تا از آن سخن بشنوید ، تا، نگاه تان قدم به قدم ، کلمه به کلمه رفتن آن را دنبال کند و از هر جا می گذرد ، به هر جا می رود پا بر جای پای آن بنهد وهمه جا را بدرقه کند ، شما از یک تصویر ، تصویر در قالب گرفته ی بر دیوار چه می خواهید ؟ قابی که بر حرم دیوار میخکوب شده است ، چشمی که بر سنگ قبر شهید گمنامی برای ابد ثابت مانده است ؟
وشما ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید از این پس جز سکوت سخنی نخواهم گفت وشما ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت .
وشما ای کسانی که هرگاه که حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم، پس از این مرا کمتر خواهید دید…

علي شريعتي

Lady parisa
13-04-2011, 08:57
نامم را پدرم انتخاب کرد ، و نام خانوادگيم را يکي از اجدام ،

ديگر بس است ، راهم را خودم انتخاب خواهم کرد

( دکتر علي شريتي )