مشاهده نسخه کامل
: من و... عمری که هدر شد
سلام
من این داستان رو تو یه وبلاگ پیدا کردم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داستان هنوز تموم نشده
و قسمت به قسمت اون رو اینجا می زارم.
---------------------
بنام انکه وفایش ازلی و ابدیست
به تاریخ ۱۴/۱/۱۳۶۰ مصادف با ۱۷ اوریل ۱۹۸۱ توی بیمارستان امام خمینی تبریز چشم به جهان گشودم
اسممو عادل گذاشتن ولی نمیدونم چرا عدالت در مورد من اجرا نشد
شاید بعضی هاتون بگین این گلایه ها تکراری شده هر کی به مشکلی بر میخوره اینارو میگه
ولی اگه چند مدتی تحمل کنین میبینین که من خود خود مشکل هستم
اول میخوام با ۱شعر شروع کنم شما هم چه بخواهید چه نخواهید مجبورین بخونین
من نگویم که به درد دل من گوش کنین
بهتر انست که این قصه فراموش کنین
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنین
وقتی به دنیا اومدم ۱ داداش که نه ۱ اقا بالا سر دیگه غیر از بابا مامانم داشتم
وقتی هم ۴ ساله شدم ا بجیم به دنیا اومد این یعنی شروع بد بختی اونایی که مثل من بچه وسطی هستن میدونن چی میگم
بابام ۱ ادم خیلی خشن و دائم الخمر بود که به هر بهانه ای منو داداشم (علی)رو به باد کتک میگرفت
نمیدونم ولی احساس میکردم از این کارش داره لذت میبره
مثل همه بچه ها مدرسه رو دوست داشتم و به همین خاطر و طبق روال خانوادگی دوران ابتدایی رو با نمرات۲۰ به پایان بردم و رسیدم به دوران راهنمایی
چون زمان ابتدایی چیز قابل توصیفی وجود نداره همین چند سطر به نظرم کافیه
اول راهنمایی بودم که کم کم با رمان اشنا شدم اون زمان نوشته های تخیلی نویسنده فقید فرانسه(ژول ورن)منو که از قوه تخیل بسیار بالایی بر خوردار بودم رو شیفته خودش کرد به حدی که با پول ناچیزی که به عنوان پول تو جیبی از بابام میگرفتم رو جمع میکردم و هر ماه ۱کتاب میخریدم که الان هم مثل ۱گنجینه نایاب نگهداریشون میکنم(بابام تو شرکت نفت کار میکرد و هر چی میخواستیم میخرید ولی پول تو جیبی نمیداد میگفت شما که هر چی میخواهید من میخرم پس پول رو میخواهید چیکار که بعد ها این کارش به یکی از عقده هام تبدیل شد)
این اشتیاق من به خواندن رمان یعنی تنزل توی درسام ولی نه تو حدی که توی ذوق بزنه همه میگفتن حجم کتابها زیاد شده به همین خاطر بابام کاری به کارم نداشت ۱پاراگراف بیام که:
همبازیان کودکی من ۳ نفر بودن ۱ـفتاح که ۱ پسر تپل مپل که الانم تپل مپله ۲ـمریم ابجی فتاح که اونم مثل داداشش بود ۳ـفائزه که عینهو ابجی بود واسم
همیشه هم سر خاله بازی با مریم دعواش میشد که من زن عادل میشم ولی مریم میگفت فتاح داداش منه نمیشه که شوهرم باشه
وقتی رسیدم به ۱۲ سالگی دیدم اون دوس داشتن مریم و فائزه که حالا ۱۱ سالشون بود دوس داشتن
بچه گانه نیست به همین خاطر میتونم بگم من توی ۱۲ سالگی معنی عشقو فهمیدم
و بعد ۲ سال نمیدونم مریم به فائزه چی گفت که دیگه از من برید و دیگه حتی به من نگاه هم نکرد
و هنوز هم که هنوزه تو همون محل قدیمی تو همون خونه داره رندگی میکنه هنوز هم ازدواج نکرده
و من تو ۱۴ سالگی اولین شکست زندگیم رو خوردم
فکر کنم کافیه واسه امروز سرم داره درد میکنه
ادامه قسمت اول
من وفتی شکست خوردم که همسن و سالان من هنوز دنبال خاله بازی بودن با شکستی که خوردم دیگه دنبال کتاب تخیلی نبودم با کتابهای فهیمه رحیمی اشنا شدم که ۳تاشون رو خیلی دوست داشتم
(تاوان عشق ـپنجره ـاتوبوس )که توصیه میکنم بخونین
تو همون زمان بود که با اکبر اشنا شدم که قسمتی از زندگیم شد
وقتی رفتم دبیرستان دیگه قسمت من شروع شد یعنی زندگی روی خودشو واسم نشون داد
دیگه زیاد تو قید و بند درس و مشق نبودم
از بچگی فوتبال خوب بازی میکردم و معروفترین همبازیم رسول خطیبی هست که الان واسه خودش اسمی در کرده
وقتی رفتم دبیرستان خیلی تمرین میکردم که به تیم امید استان برسم به همین خاطر سال اول ۶ تا درس رو نتونستم پاس کنم به همین دلیل هم بود که بابام نذاشت تمرین برم اون زمان تو پتروشیمی بازی میکردم
ولی من کوتاه نیومدم و تو مدرسه تمرین میکردم اصلا سر کلاس نمیرفتم تو همه کلاسها رفیق داشتم که تو ساعت ورزش اونها و همچنین تیم مدرسه عضو ثابت بودم
با اینکه از ضریب هوشی ۱۱۵ بر خوردار بودم ولی نمیتونستم که نه نمیخواستم تو درس هدر بدم
اینو مشاور تحصیلیم به بابام گفت
۱۶ ساله بودم که دومین اتفاق عشقی واسم رقم خورد
اسمش سمیرا بود ولی نه این سمیرا که حالا زنمه
این مثل یک رویا اومد تو زندگیم عاشقم کرد امیدوارم کرد ولی اخرش بد ترین زخم زندگیم رو زد
میرا 14 ساله بود که باهاش اشنا شدم تو پارک کنار دبیرستانی که درس میخوندم
1روز که تازه از مسابقه مدارس اومده بودم معلم تو کلاس راهم نداد منم با 2/3 تا از بچه ها رفتم پارک(اون موقع ها تازه داشتم سیگار رو تجربه میکردم)
وقتی دیدمش که داشت از مدرسه میومد با دوستاش به بچه ها گفتم این دختره خیلی زیباست ولی اونا از فرط خستگی حال نداشتن سرشون رو بالا بگیرن
خودم پا شدم دلمو به دریا زدم رفتم دنبالش اصلا نفهمید که من دنبالشم رفتم تا خونشون رو یاد گرفتم
جالب اینجاست که 2 کوچه بالاتر از خونه همین سمیرا که خانوممه واون موقع دختر خالم بودخونه اونا بود
منی که هر روز ساعت 9 میرفتم مدرسه از فردای اون روز سحر خیز شده بودم و زود تر به مدرسه میرفتم تو پارک مینشستم تا اون بیاد ولی 1 ترس لعنتی نمیذاشت برم باهاش حرف بزنم
تا اینکه 1 روز دلمو به دریا زدم رفتم پیشش سلام کردم متعجب شد فکر کرد اشنا هستم و جواب سلام داد
بهش گفتم الان 2 هفته هست که به خاطرت میام اینجا منتظرت میمونم
گفت شرمنده من متوجه نشدم
گفتم از بس سر به راهی که دور و برت رو نمیبینی که یکی داره واسه دیدنت پرپر میزنه
خندید و گفت شرمنده امتحان دارم باید برم
و رفت انگار پاهام رو زمین میخ شده بود نتونستم برم ولی ته دلم از اینکه باهاش حرف زده بودم خوشحال بودم اون روز تو تمرین خیلی ورجه وورجه کردم معلم ورزش هم خیلی ازم تعریف کرد ولی یکی از همبازیام بی احتیاطی کرد و از پشت پای چپمو قیچی کرد و خودم صدای خرد شدن استخوان پام رو شنیدم
چون از بچگی بابام بدنمو خوب پخته بود زیاد احساس درد نمیکردم ولی به هر حال باید پام رو گچ میگرفتم و این یعنی بی خبری 15 روزه از کسی که داشت منو به زندگی امیدوار میکرد
بعد 10/12 روز یواش یواش تونستم با عصا راه برم و خودمو به هر زحمتی بود به پارک رسوندم
2ساعت 3ساعت 4ساعت منتظر موندم نیومد و مجبور شدم برگردم
3/4 روز رفتم و بر گشتم ولی ازش خبری نبود تا اینکه به فکرم زد برم دم خونشون رو بزنم با این فکر رفتم در خونشون زنگ رو زدم
تازه یادم اومد که اگه کسی غیر از دختره در رو باز کرد چی بگم که یهو در وا شد و یه اقایی گفت بفرمایید
منم هول شدم و همینجوری اسمی گفتم که خونشون اینجاست؟
خیلی مودبانه گفت نه عزیزم 1کوچه بالاتره
منم که بیشتر هول شده بودم برگشتم برم که یادم رفت پام تو گچ و عصا زیر دستمه
با کله رفتم زمین اقاهه اومد کمکم کرد که از زمین بلند شم و روی پله در نشستم
داد زد سمیرا یه لیوان اب بیار
منو میگی انگار مسخ شده بودم وقتی سمیرا اب رو اورد وقتی منو دید شوکه شد و لبخنذ زد و کنار باباش ایستاد اب رو که خوردم میخواستم ازشون
خدا حافظی کنم ولی حالا باباش گیر داده بود که بیا من تا کوچه بعدی میرسونمت که یکی از دوستامو دیدم که داشت میرفت مدرسه
اومد و منو از دست بابای سمیرا نجات داد
فردا مثل همیشه رفتم و بعد ا ساعت سمیرا اومد با چند تا از دوستاش بود
اشاره کرد که پیش دوستاش حرفی نزنم منم هیچی نگفتم
فقط با انگشتاش 3 رو نشون داد که فهمیدم ساعت 3 بر میگرده
منم که پام خسته شده بود رفتم مدرسه و تو یکی از کلاسهای خالی خوابیدم
ساعت 1/30 با صدای بر خورد توپ به نرده ها بیدار شدم و رفتم تو حیاط معلم ورزش داشت اسامی تیم رو واسه مسابقه بعدی اعلام میکرد که منم طبق انتظارم تو لیست نبودم
پا شدم رفتم پارک ساعت 3 بود که اومد این دفعه با یکی از دوستاش اومد پیشم سلام کرد
دست و پام داشت میلرزید
گفت:چی شد؟
گفتم :هیچی شما دو نفری اومدید ترسیدم فکر کردم الان با لنگه کفشهاتون میفتین رو سر من چلاق که خندیدن
دوستش اسمش مینا بود گفت من میرم سمیرا تو هم زود بیا منتظرم و رفت
من که همونجوری نشسته بودم گفتم بیا بشین گفت نه باید برم گفتم حالا چه عجله ای داری؟
گفت نمیدونم میترسم یکی ببینه به بابام بگه خیلی بد میشه
گفتم: از بابات میترسی ؟
گفت نه بابا ها که ترس ندارن و من تو دلم بهش خندیدم
خداحافظی کرد که بره ولی بر گشت گفت: نگفتی اسمت چیه؟
گفتم :عادل
گفت :عادل جان بازم میبینمت شرمنده که الان باید برم
عادل جان رو طوری گفت که دلم لرزید............................
پ ن عاشق بهترین ها نباش..بلکه بهترین باش تا بهترین ها عاشق تو باشن
امروز میخوام ماجرای سمیرا رو تا تهش بنویسم
میخوام اینو تموم کنم و واسه فردا ار پروین بگم
شاید خیلی هاتون تصور کنین که دل من خیلی هرزه بود که این همه دل بستم و شاید هم خیلی هاتون بگین که این بیشتر شکل افسانه یا قصه هست لازم به توضیح است که اینا نه قصه هست نه افسانه
دیگه تموم دنیام شده بود سمیرا
همیشه ساعت ۳ قرار داشتیم
اون وقتها بابام خونمون رو کوبونده بود و داشتیم خونه رو بزرگتر میکردیم و من راحت بودم که کسی کاری به کارم نداشت
یک روز تو پارک دست تو دست هم نشسته بودیم که یکی ازپسر های محلشون دید اومد جلو واسم عربده کشید منم که تا حالا که ۳۰ سالمه بیشتر از ۲ بار دعوا نکردم که در قسمتهای بعدی بهشون اشاره خواهم داشت
اومد جلو عربده کشون سمیرا هم مثل بید داشت میلرزید تو همون حال چند تا از رفیقام سر رسیدند و وقتی منو با سمیرا دیدن اونو کتک مفصلی زدن
منم سمیرا رو تا دم محلشون رسوندم و بر گشتم
مثل هر روز فرداش رفتم اونجا خیلی منتظرش موندم دیدم یه خانمی بالا سرم ایستاده گفت تو عادل هستی ؟
گفتم :اره ولی شما؟
گفت من خاله سمیرا هستم گفت بهت بگم مثل اون دفعه دیوونه بازی در نیاری بیای دم خونمون
باباش فهمیده بود و واسه اولین بار کتکش زده بود
خاله اش میگفت که باباش بهش گفته دهنت هنور بو شیر میده ولی من قبول نداشتم شاید اون موقع دهن من بو شیر میداد ولی من با خانمم وقتی ۱۳/۱۴ سالش بود ازدواج کردم پس سمیرا بچه نبود
خلاصه من هر چی کردم نتونستم سمیرا رو ببینم و افسردگی شدید گرفتمو همون ترم رو به جز ادبیات و تربیت بدنی نتونستم پاس کنم
حسابی بهم ریخته بودم و دیگه رسما سیگار میکشیدم مثل بقیه نیستم که بگم دوست ناباب باعث شد سیگاری بشم بلکه خودم خواستم و نمیخوام ترک کنم
دیگه بابام بو برده بود که من درس نمیخونم و نمیدونم چرا که دیگه اصلا دست رو من دراز نمیکرد
یه بار اومد مدرسه اولین معلمی هم که دید معلم ادبیات بود بعد سلام علیک گفت چه عجب از اینورا ؟
بابام گفت :همه واحد هام رو افتادم معلم ادبیات تعجب کرد اخه من تو کلاس اون زرنگ بودم اخه ادبیات رو دوست داشتم
معلم گفت یه سر به مشاور تحصیلی بزینن ببینین اون چی میگه؟
رفتیم پیش مشاور گفت: صبر کنین این جواب تست هوش رو بیارم
اورد تعجب کرد بابام گفت چی شده
گفت یا این کارنامه مال پسرت نیست یا من اشتباه کردم
ضریب هوشی من ۱۱۳ بود و تا اونجا که یادمه سوالات اخر رو همین جوری الکی پاسخ داده بودم(همون تستهای ریون و جان هالند)و اینگونه بود که دیگه بابام نذاشت ادامه تحصیل بدم ومن موندم خاطرات ۱ عشق زیبا که بعد ها با یه خبر بد داغش تا اخر عمرم به دلم موند
بعد ترک تحصیل به اجبار تو کارگاه طلاسازی داداشم علی مشغول به کار شدم و دیگه داشتم عادت میکردم به دوری سمیرا و فقط با خاطراتش ادامه میدادم و این برای علی که ادم خشکی بود اصلا قابل درک نبود و سر این موضوع چند باری دعوامون میشد
تا اینکه یه روز خونه خاله ام مهمون بودیم(مادر زن فعلی ام)هوس کردم برم محله اونا شاید از دور ببینمش
ولی هیچ خبری نبود یاد دوستش مینا افتادم سعی کردم اونو پیدا کنم و وقتی ازش سراغ سمیرا رو گرفتم داغ شد سرخ شد هیچی نگفت
التماسش کردم گفت بعد اینکه امتحاناتمون تموم شد رفتن مسافرت 2ماه رفته بودن و وقتی میخواستن بر گردن با ماشین میزنن به کامیون و ماشین داغون میشه علتش هم مستی بابای سمیرا بود
گفتم چی به سرشون اومد ؟
گفت سمیرا باباش بابا بزرگش در جا مردن مامانش 3 ماه تو کما بود تازه به هوش اومده و هیچی نمیگه
فقط خاله اش سالم مونده و این یعنی پایان تلخی برای عشقی که تازه نفس گرفته بود.....
چه شبهایی رو به امید دیدن دوباره سمیرا صبح کرده بودم چه ارزوهایی داشتم
حاضر بودم تا اخر عمرم سمیرا رو نبینم ولی این بلا سرش نیاد ولی گویا خدا واسم خوابهای دیگه ای رو دیده بود
و من برای اولین بار بود که لب به مشروب زدم تا از خودم بیخود شوم.....
سالی از مرگ سمیرا میگذشت و من افسردگی شدید گرفته بودم هر روز مست و لا یعقل میومدم خونه با اینکه از بابام میترسیدم ولی او هنوز بو نبرده بود که من مشروب میخورم
تصمیم گرفتم تو کارم غرق بشم شاید از فکر سمیرا در بیام دیگه تمام فوت کار رو از داداشم ـ عمو کوچیکم و پسر عمه ام یاد گرفته بودم و داشتم واسه خودم اقایی میکردم
میخواستم مغازه باز کنم ولی هیشکی پشتم رو گرم نکرد به همین خاطر تصمیم گرفتم ۶ ماه دیگه صبر کنم تو این ۶ ماه کلی فکر کردم که چه جوری راه ۱۰ ساله رو ۱ ساله برم و بالاخره پیدا کردم
وقتی به علی گفتم میخوام واسه خودم مستقل باشم دماغش باد کرد و کلی بهونه اورد ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم
از فرداش رفتم بازار و با چند نفر از بزرگان بازار که طی ۲ سال باهاشون اشنا شده بودم حرف زدم و اونها هم قول دادند که هوامو داشته باشن و من بعد از یک هفته اولین کار خودم رو به بازار ارائه کردم
زیاد خوب نشده بودند ولی اصناف چون کار اولم بود زیاد ایراد نگرفتند و سری دوم رو سفارش دادند
و دستمزدم رو ۵/۱ برابر قیمت دادند
تو بازار رسم بر اینه که دستمزد ۳ ماه یک بار و اونم به صورت چکی تسویه میشد ولی من رسم جدیدی به بازار اوردم که پول نقد در برابر کار و این رسم الان تو بازار تبریز همچنان باقیست
فکر تقلبی هم که تو سرم بود جواب داد و من طی یکسال تونستم مغازه بخرم و از اپارتمانهای پردیس کرج هم یکی پیش خرید کنم
من از بچگی قمار باز خوبی بودم و کمی هم شانس یارم بود و از بد روزگار تو پاساژی که کار میکردم پر از قمار باز بود که یه شبه کل سرمایه داداش علی رو برده بودند
خبرش به من رسید و تصمیم گرفتم پر و بال علی رو هم بگیرم و پیشنهاد کردم بیاد تو مغازه ام و به حساب کتابام برسه و درصدی هم از دخل مغازه رو به عنوان حقوق در یافت کنه
اون موقع ۳تا شاگرد زبر و زرنگ داشتم که کارشون عالی بود و مثل چشمهام بهشون اعتماد داشتم
دیگه خیالم از بابت مغازه راحت بود و به همین خاطر تصمیم گرفتم که سر مایه علی رو پس بگیرم
یواش یواش خودمو به جمع قمار بازان که یکیشون هم همون عمو کوچیکم بود داخل کردم و روزی که پیشنهاد بازی به من شد عموم به شوخی گفت بعد علی نوبت توئه که سر مایه بدی و من تو دلم خندیدم چون همه اونا پیش من از پیش باخته بودند همون روز اول ۲ میلیون پول نقد به حسابم واریز کردم و حساب کار دست اهل مجلس افتاد
همون روز عصر بازم خاطرات گذشته به سراغم اومد و زیادی مشروب خوردم و شب وقتی به خونه اومدم از بد شانسی ام دیدم مهمون داریم
بابا بزرگم که هر چی باشه مرد دنیا دیده ای بود و دایی بزرگم که راننده تریلی بود بابابم هم که گفته بودم چه طور ادمی بود وقتی داخل اتاق شدم دیدند که چه حالیم و بابا بزرگ خدا بیامرزم گفت :عادل مثل اینکه تازگیها خیلی جشن عروسی میری و بابام هم زیر کتفم رو گرفت و به اتاقم برد
خوابیدم و بعذ ۲ روز بیدار شدم
مامانم گفت صبر بابات بیاد فکر کردی خیلی بزرگ شدی و من از ترس کتک بابام در رو قفل کردم
شب شد بابام اومد و در زد
خودمو به نشنیدن زدم ولی دیدم صداش اصلا عصبانی نیست و گفت:در رو باز کن میخوام باهات حرف بزنم ومن هم در رو باز کردم
رو تختم نشست و گفت میدونم که الان ۳ ساله عرق میخوری و میدونم که ۴سایه سیگار میکشی ولی اگه از من میشنوی هر ۲تاشون رو بذار کنار
گفتم :اکه خوب نیستن اگه ضرر دارن خودت چرا هر روز ۱پاکت سیگار و هفته ای ۱ شیشه مشروب میخوری
گفت :میدونستم اینارو میگی ولی حالا نصیحتی دارم برات
گفتم:بگو
گفت:۱ـبا هر کسی عرق نخور چون خیلیها لایقش نیستن
۲ـ هیچ وقت مست خونه نیا تو خونه خواهر دم بخت داری
۳ـ هر وقت هم بعد عرق خوردن حالت به هم خورد همون جا بذار زمین
ومن قبول کردم
همینطور داشت روز بروز کارم توسعه پیدا میکرد و پول قمار هم که داشت چند روز یه بار حساب بانکی ام رو افزایش میداد
دیگه داشت موقع سربازی رفتنم میرسید و من هر چی تلاش برای معافیت کردم نشد که نشد
اکبر که یادتونه گفته بودم قسمتی از قسمت منو رقم زد
اول اینو بگم تو قسمتهای بعدی به پروین اشاره میکنم
اکبر پسر حاج پرویز یکی از معروفترین شیرینی پز های تبریز بود که تو محل ما مغازه داشتند
منم به واسطه همین با اکبر بزرگ شده بودم و اون یکی از بهترین دوستان کل دوران زندگیم بود هست و خواهد بود
این اقا اکبر ما یه دوست دختری داشت به اسم ایناز که هر وقت با هم حرف میزدند اخرش دعواشون میشد
اون موقعها که موبایل نبود و شماره تلفن به ندرت بین دختر پسرا ردو بدل میشد
و کار موبایل به عهده نامه بود منم که عاشق ادبیات و استاد نامه های عاشقانه هر وقت اینا میخواستن قهر کنند من با یه نامه فدایت شوم ختم به خیر میکردم
تا اینکه یه روز تو نبود من که تو تهران بودم اینا با هم قهر میکنن
وقتی بر گشتم دیگه کار از کار گذشته بود
یه روز با اکبر رفته بودیم واسه اون کت شلوار بخریم منم که عاشق کت شلوار و صد البته کراوات باهاش
همراه شدم تو راه برگشت مدرسه ها تعطیل شده بودند و سیل دختر پسر بود که مثل اسفالت خیابون رو پوشونده بودند
یهو یه دختر نظرم رو جلب کرد
گفتم اکبر یه دور دیگه بزنیم قبول کرد
وقتی از جلو دختره که منتظر تاکسی بود رد شدم یه نگاه بهش انداختم
یه دختر چادری با چشمهای کشیده و ابروهای کمونی لپهای گل انداخته که مثل یه عروسک خوشگل بود..........
دختره بد جوری چشممو گرفته بود تصمیم گرفتم تمام عشقمو تقدیمش کنم
اون زمونا پاتوق من مغازه اکبر بود و دوتا از بچه های محل هم میومدن اونجا یکیشون فرهاد بود و یکی سجاد
از فردا هر روز کارم شده بود دیدن سیما ولی من هر چه جلوتر میرفتم ازم دورتر میشد
تا اینکه سجاد گفت :تو که واسه همه نامه عاشقانه نوشتی واسه این چرا نمینویسی؟
فکر خوبی بود اصلا بهش فکر نکرده بودم
۳روز نوشتم و پاره کردم تا همونی شد که میخواستم و همون شب به اکبر نشون دادم و واسه کاری بیرون رفتم
برگشتم و اکبر گفت این شاهکار بود ولی صد حیف که اون نامه هم به سرنوشت نامه های دیگه دچار شد یعنی کمد نامه پست نشده من
تو محل زمزمه هایی بود که اکبر با یه دختر تازه دوست شده ولی چیزی به من نمیگه
یواش یواش اکبر خودشو از من کنار گرفت و بهم کم محلی کرد به حدی که دیگه پامو از مغازه اونها بیرون کشیدم و رابطه مون فقط تو حد سلام علیک بود
جای منو تو اون مغازه فرهاد گرفته بود شک کردم یه روز ازش پرسیدم: فرهاد مگه اکبر با سیما دوست شده که منو فراموش کرده
به ناموسش قسم خورد که نه منم بیخیال اکبر شدم و به کار خودم که هر روز دیدن سیما بود پرداختم
تا اینکه یه روز سجاد به دیدنم اومد و خبری بهم داد که حالم ار مرد و مردانگی بهم خورد خبر این بود
((اکبر با سیما دوست شده بود))
این خبر به حدی منو اشفته کرد که دیگه حتی از شنیدن اسم اکبر و فرهاد حالم بهم میخورد
البته اینو بگم که سجاد گفت اکبر سیما رو دوست داشت ولی به خاطر تو جلو نمیرفت ولی اون فرهاد بی معرفت اونقدر تو گوشش خوند که بی خیال تو شد
فرهاد همونی بود که من از کوچه کشیدم تو جمع خودمون و به خاطرش خیلی حرفها شنیدم ولی همیشه به اون جایگاهی که من داشتم حسادت میکرد حتی به دوستی منو اکبر و اخرش هم این حسن ختامی به همه محبتهایی که در حقش کرده بودم
اونشب بد مستی کردم و با حال خراب اومدم خونه فرداش دیگه امیدی به چیزی نداشتم
اون عادل که لباس پوشیدنش تو بازار خاص بود دیگه شیک نمیپوشید کت شلوار و کفش ورنی جاشو با لباس معمولی و دمپایی راحتی عوض کرده بود
تو بازار این تغییرات مثل توپ صدا میکنه منم از این قانون مستثنی نبودم
درست دی ماه ۷۸ بود که تصمیم گرفتم دل به هیچ دختری نبندم و فقط تو حد سر گرمی سر به سرشون بزارم
تنها رفقایی هم که واسه خودم کنار گذاشتم یکیش سجاد بود و دیگری شهرام
شهرام پسر یه سرگرد مفقودالاثر جنگی بود که همین ۳سال پیش جنازه برگشت و شهرام به حدی داغون شد که دست به خودکشی زد و اگه زودتر نفهمیده بودم میمرد و بیچاره که الان تو دام شیشه اسیر شده و هر روز داره اب میشه و نمیخواد کمکی بهش بکنم
میخوام سیما رو هم امروز تموم کنم پس کمی خلاصه وار میگم
۳ ماه از جریان دوستی اکبر با سیما گذشت
یه روز تو خونه بودم که در زدن
ابجیم گفت باهات کار دارن
تعجب کردم اخه تا اون روز کسی به جز دعوت به سالن کسی نمیومد در خونمون واون روز هم سالن نداشتم(اینو هم بگم که به خاطر افراط تو سیگار و مشروب از تیم پتروشیمی اخراجم کردند و فقط با دوستان قدیمی سالن میرفتم)
اومدم دم در و از دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم
اکبر بود که تا منو دید گرفت بغلم کرد و گقت عادل حلالم کن
منظورشو نفهمیدم دیدم سجاد هم اونور ایستاده
بهم گفت بیا مغازه کارت دارم
لباسمو عوض کردم و رفتم اونجا دوباره بغلم کرد و دوباره حلالیت خواست
گفتم اکبر دوستی تو بیشتر از یه دختر واسم ارزش داره (البته از ته دلم ازش نفرت داشتم)و حلالت کردم حالا بگو جریان چیه؟
و اون حقیقتی رو بهم گفت که تا اخر عمرم نباید میبخشیدمش
گفت: از اول نمیخواستم باهاش دوست بشم ولی اون فرهاد بی همه چیز اونقدر بهم گفت که مجبور شدم بهت خیانت کنم ولی الان عشقش همه وجودمو گرفته ولی اگه تو بخوای من خودمو میکشم کنار سیما حق توئه
گفتم :جریان چیه چرا اینارو به من میگی؟
گفت:امروز با سیما قرار داشتم ازش پرسیدم چرا از بین عادل که خوشتیپ پولدار تر از من بود منو انتخاب کردی ؟
سیما گفت؟من از اول از عادل خوشم اومده بود ولی نامه تو منو خر کرد
من پرسیدم کدوم نامه؟
گفت همون نامه که تو نوشتی و من ازش کپی گرفتم
و این یعنی خیانتی که هیچ وقت فراموش نمیکنم
پ ن۱ـاکبر بعد ۲سال دوستی با سیما باهاش ازدواج کرد و الان هم ۲تا دختر به اسمهای مائده و محنا
داره
نمیتونستم اکبر رو ببخشم ولی بخشیدم و دوباره شدیم مثل قدیما
یه روز اکبر گفت :عادل سیما باهات کار داره
تعجب کردم و هر چی از اکبر پرسیدم جریان چیه نگفت که نگفت
ساعت 12/30رفتیم جلوی مدرسه تا اومد
سیما اومد جلو (هر وقت میدیدمش چهار ستون بدنم میلرزید)سلام کرد و سوار ماشین شدیم
همیشه یه ماشین در بستی میگرفتیم که هیشکی مزاحم نشه
سیما گفت:اقا عادل یه چیزی بگم نه نمیاری
تو دلم گفتم تو جونمو بخواه نه نمیگم وبهش گفتم :تا چی باشه
گفت یه دوست دارم اسمش پریسا هست میخواد با شما اشنا بشه
تعجب کردم و وقتی که گفت پریسا سال دوم راهنمایی هست بیشتر تعجب کردم
من 19 سالم بود و میخواستم برم سربازی ولی اون هنوز 12/13 سالش بود
هیچی نگفتم و ته دلم خنده ام گرفت که اخر عمری چی نصیب ما شد
سیما پرسید :بهش بگم فردا با من بیاد؟
نمیدونستم چی بگم و همه کار رو به عهده خود سیما گذاشتم
فردا سیما با یه دختر بچه اومد و گفت اینم پریسا جون که دیروز با هم صحبت کرده بودیم
پریسا اومد جلو و باهام دست داد
و از اینکه در خواستش رو قبول کرده بودم تشکر کرد
خدایا من چیکار کنم از یه طرف پریسا هم خیلی خوشگل بود هم خیلی مودب ولی سنش اصلا بهم نمیخورد
قرار شد بریم قدم برنیم
ازش پرسیدم: پریسا چرا من؟
گفت :بزار اول یه خواهشی ازت کنم
گفتم :بگو
گفت:من ارزو داشتم یکی باشه که منو عزیزم یا نازنینم صدام کنه اگه میشه منو اینجوری صدام کن
قبول کردم و از اون به بعد پریسا شد عزیز و نازنین من
گفت :من میدیدم که به خاطر سیما بال بال میزنی به همین خاطر نمیتونستم بیام جلو باهات حرف بزنم
چون مطمئن بودم که با سیما دوست میشی ولی وقتی دیدم اکبر با سیما دوست شد از سیما خواستم باهات حرف بزنه چون میدونستم که حرفشو زمین نمیندازی
بهش گفتم :عزیزم میدونی که من 19 سالمه
گفت :اره
گفتم میدونی که من تا 1/2 ماه دیگه میرم سربازی
گفت :اره
گفتم :پس تا اخرش باهام هستی ؟
گفت:تا تهش هستم و قول مردانه داد
پ ن1_پریسا واقعا زیباترین دختری بود که وارد زندگیم شد
زندگی داشت روی خوش بهم نشون میداد
داشتم طعم لحظه های عاشقی رو میفهمیدم
پریسا خیلی دوستم داشت و همش قربون صدقه ام میرفت
تو محل پیچیده بود که من با یه دختر خیلی خوشگل دوست شدم هر کی پری رو میدید از تعجب دهنش باز میموند
یه روز بهم گفت میخوای با خونوادم اشنا بشی ؟
میخواستم نه بیارم ولی وقتی بهش زل زدم دیدم نمیتونم بهش نه بگم
با نگاه معصومش منو مسخ میکرد
گفتم هر طور خودت صلاح میبینی و اون قرار روز جمعه تو کوه رو معین کرد
به گفته خودش باباش یه کوهنورد حرفه ای بود و این هم از شانس من بود که بابای من سرپرست گروه کوهنوردی شرکت نفت بود و من اشنایی کامل با کوه داشتم و یه دوره اموزشی هم سنگ نوردی کار کردم
روز جمعه رسید و طبق قرار قبلی من پای کوه منتظر بودم و پیشم اکبر و سجاد بودند
تا اینکه اومدن از دیدن بابای پری تعجب کردم
اخه دوست بابام بود که چند باری تو کوه باهاشون روبرو شده بودم
وقتی منو دید هر کاری کردم نتونستم خودمو قائم کنم ومنو دید و با اسم منو صدا کرد
اقا عادل................اقا عادل
مجبور شدم برم جلو و سلام کنم
سلام جناب فخیمی
سلام اقا عادل چه عجب یاد کوه و کوه نوردی کردین هر چند که از بابایی که تو داری معلومه که باید اینجا باشی
قیافه پری دیدنی بود از تعجب شاخ در اورده بود و به دعوت بابای پری باهاشون همراه شدم
جالب اینجا بود که میخواست پری رو بهم معرفی کنه
نمیدونست که دخترش واسه من عزیزترین موجود دنیا بود
اکبر و سجاد هم که پشت سر ما میومدن و از خنده روده بر شده بودن
پری طوری راه میرفت که بین منو باباش باشه و هر وقت فرصت پیدا میکرد دست منو تو دستش میگرفت
چند باری باباش دید ولی به روی خودش نیاورد
اون روز گذشت تا سربازی رفتن من ۲ماه مونده بود که قرعه مکه رفتن به بابای من خورد
جریان از این قرار بود که سال ۷۱ واسه مامان بزرگم ثبت نام کرده بودن ولی اون سال ۷۷ فوت کرد و وقتی که قرعه در اومد همه گفتن که بابای من بره مکه و اینطوری بود که بابای عیاش ما شد حاجی
یه روز تو خونه بحث ازدواج اومد وسط
مامانم میگفت اول علی ازدواج میکنه بعدش ابجی و اخرش هم من
گفتم اگه من جلو زدم چی؟
بابام تعجب کرد و گفت هنوز سر بازی نرفتی
گفتم خوب ازدواج میکنم و همینجا سربازی میرم و جای دیگه نمی افتم
گفت مگه حالا کسی رو هم نظر داری
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم
پ ن۱ـراضی ام نصف داراییم رو بدم ولی برگردم به اون ۳ماه اخری که قرار بود برم سربازی
دیگه تموم فامیل میدونستن که من قصد ازدواج دارم
بابا بزرگ خدا بیامرزم خیلی مشتاق بود که من این کار رو انجام بدم
چون از اعتبار و جوونیم میترسید که به باد بره
یه روز بابام صدام کرد و گفت:جدا قصد ازدواج داری ؟
گفتم :اره
گفت :حالا اون کیه که تو رو به این فکر انداخته؟
دلمو به دریا زدم و گفتم :اشناست شما خوب میشناسیش
گفت:از فامیله؟
گفتم؟نه دختر دوست و همکارتونه
گفت؟کی
گفتم پریسا دختر اقای فخیمی
تعجب کرد و هیچی نگفت و من هم ادامه ندادم
ماه اخرم بود دقیقا قرار بود ۱۹ فروردین ۷۹ برم سربازی
با اکبر هم دوباره مثل قدیما بودیم همون دو تا دوست جون جونی که همش با هم بودیم
یه روز به مامانم گفتم میخوام عروستون رو بیارم ببینین
اولش مخالفت میکرد تا اینکه راضیش کردم ازش خواستم واسه روز جمعه تدارک ببینه و بابام رو هم در جریان بزاره
از فردای همون جمعه هم قرار بود مهمونیهای بابام واسه مکه رفتنش شروع بشه
و همین بهانه موجب شد بابام هم به دیدن پریسا راغب بشه
فرداش وقتی با اکبر و سیما و پری عزیزم بودم این موضوع رو گفتم که پری گفت :من میحواستم این در خواست رو بکنم که به خانواده ات اشنا بشم ولی تو خودت این سعادت رو نصیبم کردی
کشته مرده این حرف زدنش بودم
روز جمعه رسید
طبق قرار هفتگی که با بابای پری داشتم رفتیم کوه
پری نیومده بود و علتشو هم میدونستم
به بهانه رفتن به خونه سیما رفته بود محل منتظر من بود
حالا پدرش هم گیر داده بود که بریم یه دیواره کوه واسه سنگ نوردی
بد مخمصه ای گیر کرده بودم از یه طرف نمیتونستم حرفشو زمین بندازم از یه طرف پریسا منتظرم بود
اخرش زیر بار رفتم و با گفتن اینکه واسه مهمونی فردا باید زود بر گردم فقط نیم ساعت سنگ نوردی کردیم و من برگشتم
وقتی به محلمون رسیدم از دیدن پریسا شوکه شدم
اصلا ارایش نکرده بود ولی قیافه اش زیباتر از همیشه شده بود
از بچه ها خدا حاقظی کردیم و دست تو دست همدیگه به طرف خونه رفتیم
دم در خونه رسیدیم و زنگ زدم
فکر میکردم که الان پس می افته ولی عند خیالش هم نبود
ابجیم اومد درو باز کرد و بعد سلام با پری روبوسی کرد و مارو به خونه راهنمایی کرد
با اشاره ازش پرسیدم خونه تو چه حاله و با لبخندش فهموند که اوضاع روبراهه
وقتی وارد پذیرایی شدیم بابا مامان و علی اونجا بودن و به احترام پریسا بلند شدن
تعجب کردم اخه اینا به پای من بلند نمیشدن
نشستیم و مامانم پری رو به طرف خودش کشید
داداشم پرسید :پس دختر خانمی که دل داداش منو برده شما هستین ؟و پشت بندش ابجیم گفت:عروس خونه ما توئی؟
پریسا با گفتن (کنیز شما هستم)مادرم رو وادار کرد که پیشانیش رو ببوسه
و چنین بود که مهر پریسا به دل خانواده ام نشست
۸ اسفند۷۹ بابای ما رفت مکه تا به قول خودش آدم بشه بر گرده
و من هم تا آدم شدن(سربازی رفتن)۱ماه فرصت داشتم
به خودم مرخصی دادم که برم خوش بگذرونم
اول میخواستم تموم طلاها و مغازه و هر چی رو که داشتم بفروشم
ولی مامانم گفت که اینارو بده به علی تا تو بر میگردی باهاشون کار کنه خودشو بالا بکشه
و من هم قبول کردم و یه وکالت نامه دستش دادم و همه چی رو به اون سپردم
با پریسا صحبت کردم که با خانواده اش صحبت کنه تا یه انگشتری چیزی دستش کنیم تا من با خیال راحت برم و بر گردم
ولی اون میگفت الان نه بمونه واسه بر گشتن حاجی از مکه
اون یه ماه رو کلی خوش گذروندم
یه روز به بچه ها(اکبرـسیماـپریساـسجاد) گفتم بریم پارک کنار مدرسه
روزهای آخر سال تحصیلی بود که واسه عید تعطیل بشه
رفتیم تو پارک نشستیم و در حال خوشگذرونی بودیم که یهو کسی منو صدا کرد بر گشتم و از دیدن صاحب صدا تعجب کردم
تو یک ثانیه تمام خاطرات سمیرا تو ذهنم پر زد
این پارک این صندلیها و این خنده ها
صاحب صدا کسی نبود جز ــــــمیناــــــ
رفتم پیشش و هر دو میخواستیم همو بغل بگیریم که حضور بچه ها مانع این کار شد
سلام احوال پرسی معمولی نبود اون یادگار تنها عشق واقعی ام بود
به قدری تو چشمهای هم زل زدیم که اخرش سیما گفت؟آقا عادل این کیه؟
که با این حرف به خودم اومدم
به اکبر گفتم :اکبر این دوست سمیرا هست
اکبر هم منقلب شد و رو صندلی ولو شد
پریسا گفت :عادل اینجا چه خبره؟این کیه؟سمیرا کیه؟چی هست که از من تا حالا پنهون کردی؟
و من تنها نگاهم به مینا بود
تو چهره اون سمیرا رو میدیدم
دستش رو گرفتم و گفتم:اکبر میدونه این کیه
اکبر گفت مینا خودش میگه کیه؟
مینا اومد نشست رو صندلی و گفت زمانی به جای شما ها سمیرا بود که رو این صندلی مینشست
به جای شما سمیرا بود که هم درد عادل بود هم همدردش
و شروع کرد به تعریف اشنایی منو سمیرا
من انگار اونجا نبودم
ملکه ذهنم تو گذشته ها میگشت
یاد خاطرات سمیرا همچو فیلمی از جلو چشمام رد میشد و وقتی به سکانس اخر رسید اشک تو چشمام جاری بود
دیدم بچه ها مات شدن
پری عزیزم هنگیده بود اکبر زانو به دست نشسته بود و سجاد دهنش از تعجب باز مونده بود
و سیما هم داشت اشک چشماشو پاک میکرد
از مینا پرسیدم خودت چیکار میکنی؟
گفت تازه نامزد شدم الان هم دارم میرم خونشون که تو رو دیدم
بهش تبریک گفتم و باهاش خداحافظی کردم و اون رفت
ولی قبل رفتنش بهم قول داد که حتما بازم به دیدنم میاد
مینا هم مثل همه از پریسا خوشش اومده بود و بهم تبریک گفت
برگشتیم خونه و دیگه بیرون نرفتم
به بچه ها گفتم که اصلا حال ندارم و یه امروزو منو بیخیال بشن
پریسا خیلی نگرانم بود و میخواست با من بیا د خونه که اونم راه ندادم و طفلی خیلی ناراحت شد
دیدم که دلش شکست ولی به روش نیاورد
از همون در خونه بدرقه اش کردم بره و هر چی خواهش کرد که پیشم بمونه قبول نکردم
بد جوری به هم ریخته بودم
اون شب به شهرام گفتم واسم یه سور و سات درست حسابی جور کنه که از خود بیخود شم
اونم واسم سنگ تموم گذاشت
خیلی بد مستی کردم و شهرام هم هر چی میگفت چی شده نمیدونستم چی بگم
چون خودم هم نمیدونستم چی شده فقط جام شراب بود که پر و خالی میشد
ساعت ۱نصفه شب بود که مست و پاتیل تو راه خونمون بودم که ـــــــــــــــــــــــــ ــــــ
اون اتفاق که نباید می افتاد افتاد
تو حالیکه نمیتونستم خودمو سر پا نگه دارم و شهرام از یه طرف و داداشم علی از طرف دیگه ام گرفته بودن بابای پریسا جلومون سبز شد چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم
۴روز بعد نوشت ـبه جای بابای پریسا نوشته بودم بابای سمیرا که عذر خواهی میکنم
وقتی چشامو باز کردم تو تخت بیمارستان بودم
بالا سرم هم شهرام وایساده بود
چند دقیفه ای طول کشید تا یادم بیاد چی به سرم اومده
شهرام گفت:حالت خوبه؟
گفتم اره ولی دیشب خیلی بد شد پیش بابای پریسا
گفت :خسته نباشی دیشب چیه شما الان ۳ روزه بیهوش افتادین رو تخت
تعجب کردم و پرسیدم چی شد اون شب؟
گفت :همین که بابای پریسا رو دیدی افتادی بیچاره نمیدونست چی شده ولی وقتی اومد بالا سرت بوی مشروب بد جور میومد
ناراحت شد ولی با ماشین اون اوردیمت اینجا
همون شب تا اخر وقت اینجا بود بعدش رفت
دیروز هم با خانمش اومده بود هنوز به هوش نیومده بودی دوباره رفت
پرسیدم پری چی اون نیومد؟
گفت:۳/۲ باری زنگ زد ولی باباش که اینجا بود جواب سر بالا بهش دادم
پرستار اومد تا فشارم رو چک کنه همین که دید به هوش اومدم کلی تشر زد که با مشروب هیشکی خودکشی نکرده که تو دومیش باشی برو خدا رو شکر کن که دکتر شیفت خودش عرق خور بود و الا اینجا الان پر مامور بود
پرستار رفت و ۲ ساعت بعد وقت ملاقات شد
همه اومده بودن و هیشکی هم به روم نیاورد که چی شده
مادرم هم هی میومد میرفت میگفت :آبروم رو بردی صبر کن بابات برگرده
مردم چی میگن میگن باباش رفته مکه پسرش از بد مستی افتاده بیمارستان
۲/۳ روزی بیمارستان بودم تا اینکه بالاخره پریسا اومد بیمارستان
با سیما و اکبر اومده بود
تا منو رو تخت دید اشکش در اومد و اومد بغلم کرد
بچه ها همه بیرون رفتند و پریسا (با عرض معذرت)برای اولین بار منو بوسید و در حالیکه گریه میکرد گفت:عزیزم همه بر نامه هامو بهم ریختی
دیگه از چشم بابام افتادی
دیشب میگفت :من رو عادل خیلی حساب باز کرده بودم ولی اون تو زرد از اب در اومد
بهش گفتم :این گند کاری رو من در اوردم پس خودم هم درستش میکنم
گفت چطور؟
گفتن صبر کن مرخص بشم میگم
فردای اون روز بعد یه هفته از بیمارستان مرخص شدم
دکتر بهم گفته بود که دیگه نباید لب به مشروب بزنم
۲/۱ روزی گذشت و من از دیدن پریسا محروم بودم
اخه سیما میگفت باباش بو برده ونمیذاره بیاد این طرفا
مدرسه ها هم که تعطیل بود
دلمو به دریا زدم رفتم خونشون
در زدم باباش در رو باز کرد
شوکه شده بود ولی دعوتم کرد برم خونه
رفتیم و نشستیم مامانش اومد و کلی احوالپرسی کردیم
پریسا نیومد و منم که بیتاب دیدنش بودم نمیتونستم چیزی بگم
باباش واسه جواب تلفن بیرون رفت و من از مامانش پرسیدم :چرا پری نمیاد:گفت راست حسینی چیزی بگم راستشو بگو
گفتم :بفرمایید
گفت :شما با هم دوستین
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم
گفت همش تقصیر پریسا هست که به من نگفت
و به تو هم نگفت که باباش از ادمای عرق خور بدش میاد
اقا عادل من با تمام احترامی که به تو و خانوادت دارم ولی خواهش میکنم دیگه همین
جا تمومش کنین الان چند روه که اینجا همش دعوای پری با باباشه
تو همین حال بودیم که باباش اومد و بحث رو تموم کرد
مامانش رفت چای بیاره و باباش هم نشست از اوضاع احوالم پرسید
گفتم سلامتی شما و ادامه دادم:اقای فخیمی میدونم که اون شب چه افتضاحی به بار اومد و شما چه زحمتهایی واسم کشیدین نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم ولی من مدیون شما هستم و هر کاری که از دستم بر بیاد براتون میکنم تا اشتباه اون شب رو جبران کنم
برگشت گفت:هر کاری
گفتم:بله هر کاری
گفت :قول مردونه اخه شنیدم ادمای عرق خور به قولشون که مردونه هست مینازند
گفتم :قول مردونه(اخه فکر میکردم که میخواذ بگه ترک کنم و منم تو همین فکر بودم)
دستمو گرفت و گفت:قول میدی که از این به بعد سر راه پریسا قرار نمیگیری؟
شوکه شدم
بدون اینکه اصلا کوچکترین تمرکزی رو قولی که دادم بکنم قبول کرده بودم
و این یعنی پایان عشقی با شکوه که پری عزیزم برام رقم زده بود
پس قول خودمو تکرار کردم و گفتم :پس میشه واسه اخرین بار ببینمش
گفت:چون الان مهمون خونه ام هستی احترامت بهم واجبه
ولی خواهش میکنم همین الان از اینجا برو و دیگه هیچوقت در مورد پریسا فکر نکن
و این بود که بهترین روزای عمرم تموم شد
با پریسا اگر چه بیشتر از ۴/۳ ماه دوست نبودم ولی بهترین و مهربانترین عشقی بود که خدا بهم ارزانی داشته بود
واین هم پایانی دیگر بر عاشقی نفرین شده که معلوم نبود خدا چه خوابی براش دیده
پ ن۱ـپریسا سال ۸۳ ازدواج کرد و الان صاحب یه پسر شده که اسمشو گذاشته(((((عادل))))باباش هم سال ۸۴ بر اثر ازدیاد در مصرف مواد مخدر از دنیا رفته!!!!!!!!!!!!!!
فروردین ۷۹ بود
بچه ها قرار گذاشتن واسم جشن تولد بگیرن یعنی یه هفته زودتر
مهمونای عزیزم هم اینا بودن
اکبرـسیما
شهرام ـصدف
سجادـنسترن
علی (داداشم)ـرزیتا که الان زن داداشمه
جای خالی پریسا کاملا مشهود بود ولی دلم نیومد شادی اونها رو ضایع کنم حتی سیما گفت اگه میخوای من بیارمش که قبول نکردم
هنوز نسبت به سیما حس مالکیت داشتم و زیاد باهاش صمیمی نمیشدم
جشن خوبی بود و تونست منو تا اندازه ای از زندانی که واسه خودم ساخته بودم رها کنه
روز ۱۲ فروردین حاجی ما ا ز مکه برگشت و ۱۹ همون ماه من عازم سربازی شدم
مقصد ما شهرستان سراب بود که به قول سربازان قدیمی (جهنم سرد)
وقتی وارد پادگان شدیم همه بچه ها از غصه گریه میکردن ولی من عند خیالم هم نبود
ما رو اونقدر کلاغ پر و بشین پاشو دادن که بعضی از تازه واردها حالشون بهم خورد
نمیخوام زیاد تو بند سربازی گیر کنم و فقط به موضوعات مهمش میپردازم و تو این قسمت ۲۳ ماه خدمت رو میگم تا برسیم به ادامه زندگی
هر چند که این ۲۳ ماه خودش عمری هدر رفته بود
از همون اول نشون دادم که آدم زبر و زرنگی هستم به همین خاطر تونستم نظر فرمانده رو جلب کنم که هوامو داشته باشه
اونایی که تو ارتش خدمت کردن میدونن که یه کتاب قطوری هست به اسم رزم انفرادی که حدود ۳۵۰ صفحه داره
و من در عرض ۴۰ روز حقظ کردم به طوری که واسه امتحان پایان دوره مقام ۲ رو بین ۴ تا گردان بدست آوردم و شدم سرباز نمونه و وقتی داخل یگان شدم واسه من احترام خاصی قائل بودن
بگذریم
تو این ۲۳ ماه ۴ تا فرمانده گروهان
۳تا فرمانده گردان
و ۴تا فرمانده تیپ عوض کردم و یه جوری این سربازی رو تموم کردم و اومدم خونه
تنها اتفاقات جالبی که افتاد عروسی اکبر و سیما بود که داشتن زندگی خودشونو میکردن و اینکه یه آپارتمانی تو پردیس کرج پیش خرید کرده بودم که یه ماه قبل از تموم شدن سربازی تحویل گرفته بودم
یه ماه به گشت و گذار پرداختم و به شمال و مشهد و اصفهان رفتم
و وقتی که برگشتم تا دوباره به کارم مشغول بشم خبری رسید که تمام آینده منو تحت الشعاع قرار داد
خبر این بود.........................................
خبر این بود
علی تمام سرمایه و طلاهای منو تو قمار باخته بود
حتی با وکالت نامه ای که دستش داده بودم مغازه رو فروخته بود و اون رو هم باخته بود
این یعنی تمام آنچه اندوخته بودم باد فنا شد
تا چند روز نمیتونستم قبول کنم که چی شده
ولی آنچه اتفاق افتاده بود واقعیت داشت
علی به تمام اهل بازار بدهکار بود و هر چی بود برادرم بود
مجبور شدم آپارتمان پردیس کرج رو بفروشم اونایی که تو تهران یا کرج زندگی میکنن میدونن که الان قیمت یه آپارتمان ۹۰ متری دو خوابه اونجا چقدره
ولی من فروختم ۲۲ میلیون تومن و بدهی ۱۸ میلیونی علی رو دادیم
پدرم از وقتی ازدواج کرده بود آرزو داشت که یه ماشین سواری داشته باشه
و اونقدر زیر پام نشستن تا من اون ۴ میلیونی که باقی مونده بود رو بدم تا ماشین بخره
بعد این ماجرا به معنای کامل بی پولی پی بردم
هم بیکار بودم هم تو بازار به اسم یه آدم ور شکست شناخته شده بودم و هم اینکه یه ریال هم ته جیبم صدا نمیکرد
تا مدتی قید عاشقی رو زدم و به فکر کار بودم
روم نمیشد برم تو بازار واسه اونایی که زمانی کاسه لیسم بودند کار کنم
ولی بالاخره دلمو به دریا زدم و رفتم پیش عمو کوچیکم تا دوباره از صفر شروع کنم
یه چیزی میگم شاید باورتون نشه
منی که قبل از خدمت فقط ماهی ۵۰۰ هزار تومن پول خورد و خوراک شاگردام بود داشتم ماهی ۲۰ هزار تومن آره درسته ۲۰ هزار تومن واسه عمویم شاگردی میکردم
که نه پول سیگارم جور میشد و نه پول هفتگی سالن رفتنم
من همونی بودم که یه سالن رو واسه یکسال اشتراک میگرفتم ولی الان رفیقام داشتن منو با ماشین میبردن و میاوردن
یه روز تو خونه دعوای شدیدی بین علی و بابام گرفت
به حدی که مثل سگ و گربه به جون هم افتاده بودن
علی اون روزا افسردگی شدید گرفته بود و بابام رو از خونه بیرون کرد
بابام شد سرگردون کوچه ها و منم بعد از یقه گیری حسابی با علی رفتم دنبال بابام
درست یه ماه اینور اونور رو گشتم تا بالاخره پیداش کردم
چون همیشه لوازم کوهنوردیش باهاش بود رفته طرفای کوه سبلان که اونجا پیداش کردم
عند خیالش هم نبود
تازه بازنشست شده بود و شرکت نفت هم علاوه بر حفظ حقوق و مزایا ۱۲ میلیون تومن هم به عنوان پاداش بهش داده بود
و داشت عین خر کیف میکرد
بعد یه ماه با وساطت دایی بزرگم آوردمش خونه
اون موقع مامانم یه گردنبند داشت که حدود ۶۰ گرم بود که داده بود به علی تا تو اتاقی که تو خونمون خالی بود و همچنین چند تیکه از وسایل زرگری که من تو خونه داشتم سرگرم بشه
بعد اینکه بابام و علی آشتی کردن بابام ۱۰ سکه تمام بهار آزادی هم بهش داد که کار کنه و وقتی من اعتراض کردم دماغشون باد کرد که میخوای بین پدر و پسر تفرقه بندازی
و این چنین بود که دعوای من و علی شدت گرفت
من هنوز با حقوق ۲۰ هزار تومن با عمویم کار میکردم که یه روز مامانم به مغازه زنگ زد و گفت :
عادل تو رو خدا زود بیا اینا بازم دعوا کردن و بابات شکایت کرده و علی رو بردن بازداشتگاه
پ ن۱ـدوستان باید به اطلاع برسونم که متاسفانه ۲/۱ قسمتی به همین روال ادامه خواهد داشت و کمی تلخ خواهد بود
رفتم کلانتری و به هر زحمتی بود علی رو آوردم بیرون
از اونجا که هنوز با هم قهر بودیم رفتم خیابان بهار
همه پسر هایی که به هر عنوان می اومدن اونجا منو میشناختن
ناسلامتی من استخوان خرد کرده اونجا بودم
این خیابان بهار جایی بود که سه تا مدرسه دخترونه داشت و میشد گفت که یه جورایی پاتوق پسر های هم سن و سال من بود
اونجا یه دکه روزنامه فروشی بود که یه پسر کوتاه قد(تقریبا ۱۳۰ سانتی ) ۳۰ ساله و به اسم رضا اداره میکرد
با اون از زمان قبل خدمت آشنایی داشتم
رفتم اونجا تازه نشسته بودیم که دیدم یکی از پسر ها اومد پیش رضا
بهش گفت رضا یه دختری هست که خیلی چشممو گرفته چیکار کنم
بهش گفت :عادل اینجاست
و اون تا منو دید اومد تو و کلی احوال پرسی کرد
آخه من ۴/۳ ماهی میشد که نرفته بودم
نشستیم و پرسیدم کی رو تو نظر داری؟
گفت:فریبا
میشناختمش از اونایی بود که هر از چند گاهی دوست پسر عوض میکرد
گفتم باشه باهاش صحبت میکنم
یه دختری بود به اسم ساناز که تو این کارها دست خیر داشت یه داداش به اسم کامران و یه پسر دایی به اسم بهرام داشت که با هر سه تاشون سلام علیک و با کامران زیادی صمیمی بودم اینا یه جورایی دو رگه ایرانی انگلیسی بودن
باباشون با یه دختر انگلیسیی ازدواج کرده بود که بابای همون دختره از سرمایه داران بیر منگام بود
بگذریم
همون عصر ساناز رو دیدم و در مورد فریبا باهاش صحبت کردم و قول داد که حتما تا پس فردا جواب بله رو میگیره و صد البته گرفت
شب بود که به خونه اومدم
معلوم بود که بازم دعوایی تو خونه رخ داده و همه یه گوشه ای کز کرده بودن منم بی خیال اونا شدم و به اتاقم خزیدم و سعی کردم بخوابم
اصلا چشمام گرم نمیشدن و نشستم به فکر کردن
به این فکر میکردم که چی بودم و چی شدم دلم گرفت و به خودم گفتم این حق من نبود
و باید حق خودمو هر چند با زور پس بگیرم و پس از مشاجره سختی که بین خودمو عقلمو وجدانم در گرفت تصمیم خودمو گرفتم و به خواب رفتم
mohamad h
17-02-2011, 14:46
میشه آدرس وبلاگرو بدی؟
mohamad h
18-02-2011, 17:57
چی شد......
danialsalehi
18-02-2011, 19:49
میشه آدرس وبلاگرو بدی؟
با اجازه صاحب تاپیک جناب عادل خان
این ادرس وبلاگشونه :
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
میشه آدرس وبلاگرو بدی؟
چی شد......
ببخشید من زیاد اینجا نیستم
با اجازه صاحب تاپیک جناب عادل خان
عادل خان؟!؟!؟!
من صاحب اون وبلاگ نیستم.
-----------------------------------------------------------
فردا که بیدار شدم با عزمی راسخ به بازار رفتم
منتظر عمو موندم تا بیاد و او هم ساعت۱۱ اومد مغازه
بهش گفتم حقوق ۳ماه آخرم رو بده
هر چی گفت میخوای چیکار نگفتم
حساب کردیم شد۵۰ هزار تومان!!!!!!!
گرفتم و زدم بیرون
هنوز دو دل بودم که بروم یا نروم تا به خود اومدم دیدم جلوی باشگاه بیلیارد محله مون هستم
رفتم تو و با دوستانی که اونجا داشتم احوال پرسی کردم و یه گوشه ای نشستم
شاید الان با شنیدن این خبر خیلی ها از دستم ناراحت بشن ولی چون قسمتی از زندگیم هست باید بگم
همانطور که نشسته بودم و داشتم سیگار میکشیدم اولین نفر پیشنهاد بازی شرطی داد و من بلافاصله قبول کردم
همانروز ۵۰ تومن من تبدیل شد به ۱۵۰ تومن و همونطور هر روز ۲برابر و ۳ برابر میشد
سر اولین ماه بود که من تونستم یه پولی به دست بیارم واسه اون هدفی که داشتم
تو. باشگاه ما قمار بازان زیادی بودن که منم به پول اونها دندون تیز کرده بودم
و وقتی برای اولین بار به اونها پیشنهاد بازی ورق دادم بلافاصله قبول کردند و حدود ۸/۷ نفر رفتیم خونه یکی از دوستان و شروع به بازی کردیم
همون روز به اندازه ۳ سال کار کردن تو مغازه عمو پول بدست آوردم دیگه همه داشتن ازم حساب میبردن
طی ۸ ماه تونستم پول خرید ۱کیلو طلا و رهن یه مغازه نقلی رو بدست بیارم و دنبال بهانه ای بودم که خودمو از اون جمع بیرون بکشم
یکی از اون شاگردان قدیمیم تو بازار واسه خودش اسمی در کرده بود و وقتی فهمید میخوام از صفر شروع کنم پیشنهاد شراکت داد که من بدون لحظه ای درنگ قبول کردم
حسین عند مرام بود که هنوز که هنوزه رابطه ام رو باهاش قطع نکردم و ومثل دو برادر همیشه تو بازار کنار هم هستیم
کم کم با حسین شروع کردیم به کار به حدی که بعضی روزها و شبها اصلا فرصت سر خاراندن هم نداشتیم
یادم میاد یه بار یه هفته شبانه روز کار کردیم تا کار به بازار برسه و بعد اون هفته ۲ روز خوابیدیم
یادم میاد روز یکشنبه بود که رفتم خیابون بهار پیش دوستم رضا
ساناز و کامران اومدن و بعد احوال پرسی مدتی پیش ما موندن و موقع رفتن بود که پیشنهاد مهمونی رو دادن یه مهمونی ۵ نفره(بهرام_ساناز_کامران_رضا و من)واسه شام خونه کامران و ساناز
نمیدونم جریان از چه قرار بود ولی رفتیم
danialsalehi
21-02-2011, 11:41
ببخشید من زیاد اینجا نیستم
عادل خان؟!؟!؟!
من صاحب اون وبلاگ نیستم.
-----------------------------------------------------------
سلام.
عذرخواهی میکنم. شرمنده. تو اون وبلاگ اینجوری نوشته شده :
سلام
من عادل هستم واین نفرین خونه هم بر گرفته از رمانی هست که
دارم واسه خودم مینویسم
اونجا هم فقط همین داستان هاست. ببخشید اینجا اسپم دادم.
همانطور که گفته بودم من و رضا به مهمونی رفتیم
تو راه رضا بهم گفت:عادل میخوام امشب با ساناز صحبت کنم
گفتم :در مورد چی؟
گفت :میخوام ازش خواستگاری کنم
اولش خندم گرفت بعد به صحت عقلش شک کردم ولی قسم خورد که شوخی نمیکنه و جدا میخواد با ساناز عروسی کنه
بالاخره رسیدیم به خونه کامران
در زدیم و رفتیم تو
بعد صرف شام و خوردن چای پای بازی ورق نشستیم و در حالیکه صحبت میکردیم بازی میکردیم
به رضا اشاره کردم که بگو و اونم بعد از کلی من من کردن گفت:
کامران میخوام یه چیزی بگم قول بده مرد و مردونه ناراحت نشی
کامران متعجب به من نگاه کرد و منم شونه هامو بالا انداختم
گفت:بگو رضا ناراحت نمیشم
رضا گفت:اگه اجازه بدی میخوام از ساناز خواستگاری کنم
وقتی اینو گفت ساناز و کامران و بهرام زدن زیر خنده
حالا نخند کی بخند
من تعجب کردم
انتظار هر واکنشی رو داشتم الا این
رضا گفت :کامران شوخی نمیکنم جدی میگم
کامران هم گفت:ما هم داریم جدی میخندیم
گفتم :چطور؟قضیه چیه؟
و کامران گفت:ما اینجا جمع شدیم تا با شما مصلحت کنیم که جشن عروسی بهرام و ساناز رو کی و کجا برگزار کنیم
گفتم :کامران متوجه نمیشم یعنی چی؟
و اون گفت که ساناز و بهرام ۲ سال هست که با هم نامزد هستن
و حالا من بودم که رو زمین ولو شده بودم و رضا دهانش باز به من نگاه میکرد
پ ن ۱ـاونروز دلم به حال رضا سوخت ولی اون خودشو نشکست و تو عروسی اونا سنگ تموم گذاشت
پ ن۲ـتک درخت دلم سوخت بگذار جنگل بسوزد
پ ن۳ـپ ن ۲ رو همین جوری نوشتم پ ن ۴ رو هم همین جوری مینویسم
پ ن ۴ـآنکه میگفت ز یک گل نشود فصل بهار
چه خبر داشت که همچون تو گلی میروید
حالا این (تو) میتونه هر کسی باشه حتی (تو)
پ ن ۵ـمیخواستم تو پ ن نوشتن رکورد فرشته رو بزنم دیدم نمیتونم آخه اون حرفه ای تر از منه
سلام
جریان سمیرا رو گفتم
پریسا رو هم گفتم
سیما رو هم گفتم
ساناز رو هم گفتم
از شغلم هم گفتم
از سربازی گفتم
مونده فقط جریان وارد شدن من به دنیای مجازی چت
وقتی تو همه عشقها شکست خوردم تا مدتی قید هر چی عشق و دختر و از این حرفا بود رو خط کشیدم
میخواستم اونقدر عذب بمونم تا شانسم از یه جای خوب یه دختر خوب واسم پیدا کنه
تا سال ۸۲ همینجوری ول معطل بودم و سرم به کارم بود
تا اینکه غوغای چت و اینترنت و اتاقهای مجازی محل رو گرفت
منم که جوون بودم و عاشق این بازیها
تو محلمون یه رفیق داشتم به اسم علیرضا که اولین کافی نت رو تو محدوده ما باز کرده بود
رفتم اونجا و ازش خواهش کردم که برام یه آی دی باز کنه
و اینگونه بود که اولین آی دی من به اسم(گمنام۱۳۶۰)ساخته شد و من به دنیای مجازی خوش اومدم
پ ن اول و آخرـــــداستان چت من به اندازه کل زندگینامه ام شنیدنی هست
وقتی برای اولین بار پای کیبورد نشستم و دکمه ها رو نگاه کردم مخم سوت کشید
ای خدا من چطوری اینا رو یاد بگیرم
یادمه اولین بار که تو اتاق های آسیا گلوبال رفتم و کلی دختر پسر دیدم یه جوری شدم
یعنی این همه آدم اینجا چطوری با هم آشنا میشن
که اولین پی ام از یه پسر اومد
:سلام
من:سلام
:ام یا اف
گیج شدم که این چی میگه
علیرضا اومد و بهم گفت که جریان از چه قراره و یادم داد
و اون پسر به اسم کامران شد اولین اد لیست من که هنوزم که هنوزه با هم هستیم
و یواش یواش شدم یه چتر باز حرفه ای
و اولین جی افی هم که پیدا کردم دختری اصفهانی به اسم وصال بود که تو اولین چت وب باز کرد که همه دوستام از خوشگلیش انگشت به دهن مونده بودن
۲ ماهی با اون آیدی بودم که -- شد
و آی دی منتیراسو(به زبان اسپانینیی یعنی دروغگو) رو باز کردم
و تو یکی از روزها وارد یه روم شدم که یه جورایی مسابقه مشاعره داشتند
و زنی به اسم سیما اونجا رو میگردوند
منم که تو این مورد هیچ وقت کم نمیارم وارد جمع شدم و با شعر ((دیدمش خرم و خندان و قدح باده به دست
واندر آن آیینه به صد گونه تماشا میکرد)) توجه جمع رو جلب کردم و یکی یکی اومدن و منو ادد کردن
یواش یواش رابطه منو سیما نزدیکتر شد
و بیشتر رابطه مون تلفنی شد تا چت
و هر روز نزدیک به ۲/۳ ساعت با هم صحبت میکردیم
من اون زمان تازه ۲۳ ساله شده بودم و سیما یه زن ۲۷ ساله بود
از شوهرش که مدیر یه شرکت معتبر تو شیراز بود جدا شده بود و شوهرش هم مهریه ۱۴۰۰ سکه رو نقد داده بود
نه اینکه به خاطر پولش به جون ایلیا قسم که عاشق خودش شدم
حتی با اینکه یه پسر هفت ساله به اسم امیر داشت
و با خواهرش آتوسا و مادر پیرش زندگی میکرد
یه روز گفت میخوام بیام تبریز و ببینمت
و ۲ روز دیگه زنگ زد و گفت الان تو ورودی شهر تبریز هستم
بد مخمصه ای گیر کرده بودم
آخه من اینو کجا ببرم
خونه خودمون که نمیشد نمیتونستم به بابام بگم رفیقمه یا دوست سربازی هست
با علیرضا رفتیم و براشون تو هتل آذربایجان تو یکی از بهترین خیابونای تبریز اتاق گرفتیم
سیما ۲۰۶ شرابی داشت و تا شب تو پارک ائل گلی تبریز گشتیم و شام رو هم تو یه رستوران خوب خوردیم و اونا رو به هتل رسوندیم
و خودمون به خونه برگشتیم
علاقه شدیدی بین منو سیما به وجود آمده بود
بعد رفتن اون دو سه باری من رفتم شیراز و اونهم دوباره اومد تبریز
تا اینکه من بهش پیشنهاد ازدواج دادم
واسش سخت بود که تصمیم بگیره
از یه طرف میخواست بار و بندیلشو ببنده بره کانادا پیش خواهرش
از یه طرف پیشنهاد من که حسابی کلافه اش کرده بود
ازم یه ماه فرصت خواست که فکراشو بکنه
منم تو این یه ماه که مصادف با شروع ماه رمضان بود نه زنگ زدم نه تو چت آفتابی شدم
گذاشتم راحت فکراشو بکنه
تا اینکه اون روز رسید
دقیقا روز آخر ماه رمضان بود که واسه افطار دعوت بودیم توی یکی از روستاهای اطراف تبریز
من حوصله مهمونی نداشتم
خواهرم هم مریض بود
دختر خاله ام اومد خونمون که پیشش بمونه
سر سفره افطار نشسته بودیم
که نگاهم به دختر خاله ام افتاد
((یه جریان کوچولو یادم رفته بود بگم
من مدت ۴ ماه با دختر دایی کوچکم(ساناز) دوست بودم که توسط همین دختر خاله ام صورت گرفته بود
زمانی که گفتیم میخواهیم با هم عروسی کنیم همه مخالفت کردند
و
وقتی که همه راضی شدن ما با هم قهر کردیم))
وقتی نگاهم به دختر خالم افتاد
یه جوری شدم
موهای بلوند
چشمهای آبی
قدش حدود ۱۶۰
یه کوچولو هم تپل مپل
یه لحظه با خودم فکر کردم اگه این زن من بشه چی میشه
و از اینجا بود که عشق سمیرا به دلم افتاد
ولی نه تو اون حدی که سیما رو فراموش کنم
۳ روز بعد از عید فطر بود که سیما زنگید
گفت عادل برام سخته بهت بله بگم
ولی نمیتونم نه هم بگم
تو همونی هستم که میدونم میتونی منو حمایت کنی
ولی اینو بدون که من یه زن ۲۷ ساله هستم که یه بچه هفت ساله داره و مطلقه هست
ولی تو یه جوون ۲۴ ساله که هنوز فرصتهای زیادی واسه آینده داری
نمیتونستم قبول کنم که داره به من جواب منفی میده
و ازش خواهش کردم که دوباره فکراشو بکنه
اونم قول داد که بازم فکر کنه
یکی دو هفته بعد خبر اومده که واسه سمیرا که هنوز ۱۴ سالش نشده بود ۵ تا خواستگار که ۳ تاشون از فامیل و ۲ تاشون از همسایه هاشون بودن
یه جوری شدم
به سیما زنگیدم
و اون آب پاکی رو ریخت تو دستم که عادل نمیتونم آینده تو رو به خاطر خودم خراب کنم
و قطع کرد
هر چی اس زدم هر زنگیدم
هر چی اف گذاشتم جواب نداد
بد جوری به هم ریختم
اخلاقم کلا عوض شده بود
مثل سگ شده بودم که هر کی حرف میزد از گفته اش پشیمون میشد
یه روز حسین خیلی پاپیچم شد که عادل چی شده
نمیدونستم چی بگم
برگشتم گفتم دختر خاله ام رو دارن شوهر میدن حوصله ندارم
و این شاید شیرین ترین اشتباهی بود که مرتکب شدم
---------------
پ ن ۱ـاین پایان خاطرات مجردی من بود
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.