مشاهده نسخه کامل
: بوی گل مریم (ساره امین)
Alice in Wonderlan
24-10-2010, 12:20
قسمت اول
چمدانم را هنوز نبسته بودم. همه وسایلم روی تخت ریخته بود. 2 ساعت دیگر پرواز داشتم. جلوی آینه ایستادم بغضم را فرو دادم، موهای بورم روی لباس مشکی ام ، برق می زد. زیر چشمهایم گود افتاده بود. عکس سه نفری مان را از جلوی آینه برداشتم. امیر دستش را دور گردن سعید انداخته ، سعید خندیده با لوله ای که زیر بینی اش پیداست، و من در طرف دیگر تختِ سعید ایستاده ام. کتابی که سعید روزهای آخر بهم هدیه کرده بود، را برداشتم. بدون هیچ ترتیبی وسایلم را در چمدان ریختم. برای آخرین بار اتاق را نگاه کردم . مطمئن شدم، چیزی جا نگذاشته ام. درِ آسانسور که باز شد. دیدمش، گوشه مبلی کز کرده بود. پیراهن مشکی شکسته تر نشانش می داد. من را که دید به طرفم آمد. چمدانم را از دستم گرفت. حالا می توانستم موهای سفید را لابه لای ریشش ببینم. کتاب را از کیفم بیرون آوردم. با تردید گفتم: فک کنم، باید اینو به شما برگردونم.
نگاه کرد. کتاب را از دستم گرفت، بوسید و بعد باز کرد. لبخند کمرنگی روی لبش آمد. آن را بست و به طرفم گرفت: اگه سعید خودش به شما داده، پس مال شماست.
سرش را پایین انداخت با دسته چمدان بازی می کرد. زیر رستنگاه مویش خیس بود، با صدای آرامی گفت : متاسفم . توی این مدت شما خیلی اذیت شدید.
چیزی راه نفسم را می بندد. اشکها توی چشمهایم می دوند : نه نه ... من باید متاسف باشم. به خاطر زحمتی که به شما دادم.
سرش را تکان داد: کاش می شد بیشتر بمانید.
- خیلی دوس داشتم، ولی کارایی دارم، که باید انجام بدم.
دیگر هیچ حرفی نزدیم.کلید اتاق را تحویل داد.حبیب، پشت فرمان ماشین منتظرمان بود. تا فرودگاه هر سه در سکوت بودیم. به خطهای سفید وسط خیابان نگاه می کردم. هر خطی که می گذشت من از چیزهایی که دوستشان داشتم دورتر می شدم.
***
از در سالن که خارج می شد، یکبار دیگر نگاهم کرد. نگاهش کردم. گویی نمی خواستم زوایای صورتش را از یاد ببرم. دقایقی بعد صدای غرش هواپیما دلم را تکان داد. قطره اشکی روی صورتم غلطید. حالا جای خالی سعید را بیشتر حس می کردم. سرم را روی دیوار گذاشتم، چشمهایم را بستم. دستی روی شانه ام نشست. برگشتم، حبیب بود.
= بریم؟
جوابی ندادم، دستم را گرفت و از میان جمعیتی که برای بدرقه آمده بودند، گذشتیم. به پارکینگ که رسیدیم گفت : من می رونم.
سوئیچ را از جیبم درآوردم و بهش دادم. هیچ حرفی نمی زدیم.
در همین پارکینگ بود که باهاش آشنا شدم. چشمهایم را بستم.
هوا خیلی گرم بود، به سرعت خودم را به ماشین رساندم. هنوز استارت نزده بودم که ضربه ای به شیشه ماشین خورد.سرم را بالا آوردم، کنار ماشین ایستاده بود.
- بله؟
(به آلمانی حرف می زد): شما نمی دونید کجا می تونم ماشین بگیرم؟
به آلمانی گفتم: آنجا، و با اشاره دست ایستگاه تاکسی های فرودگاه را نشانش دادم.
ماشین را از پارک درآوردم ، هنوز سرگردان بود. جلوی پایش ترمز زدم. پیاده شدم. خندید.
- اینجا کسی زبون منو بلد نیست.
- کجا می رید؟
- سفارت آلمان.
- من می تونم شما رو راهنمایی کنم.
- واقعا؟ خیلی متشکرم .
وسایل زیادی نداشت، دو چمدان کوچک و یک کیف دستی. چمدانها را روی صندلی عقب گذاشتم و خودش جلو نشست.
- شما خیلی خوب آلمانی حرف می زنید.
- تحصیلاتمو در آلمان گذروندم.
- چه جالب! شما رو تو پرواز دیدم برای همینم ازتون کمک خواستم. شغل شما چیه؟
- جراح قلب.
- اوه پس باید سرتون خیلی شلوغ باشه.
- برای گردش به ایران اومدید؟
- بله.
نگاهش کردم. چشمهای آبیش با روسری سرش همرنگی می کرد.
- امیدوارم در ایران بهتون خوش بگذره.
جلوی سفارت آلمان کارت ویزتم را بهش دادم: اگه جایی دچار مشکل شدید در خدمتتا ن هستم....
با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم. نمی خواستم پیاده شوم، پارچه های مشکی روی دیوار خانه، نبودن سعید را برایم یادآوری می کرد. جناب آقای دکتر آرام درگذشت جانگذاز..... . حبیب دستش را روی دستم گذاشت.
- رسیدیم.
تسلیت واژه کوچکی است در برابر این غم بزرگ.....
- تو داری خودتو از بین می بری پسر.
- من احساس گناه می کنم حبیب . (بغض سنگینی در گلویم جمع شد).
- چرا؟ تو که هر کاری تونستی کردی.
سرم را روی داشبورد ماشین گذاشتم. بغضم را رها کردم. قطره هایی تند و پی درپی صورتم را گرم کردند. به هق و هق افتادم: - حبیب باور نمی کنی جای خالیش داره داغونم می کنه.
بغلم کرد و محکم فشارم داد، حس کردم او هم گریه می کند.
- حبیب تو رو خدا منو ببر سر مزارش.
- الان نه، حالت خوب نیست. باید استراحت کنی.
سرم را بلند کردم باد مثل شلاقی پارچه های مشکی را به نگاهم می کوبید. پیاده شدم . سوز سردی به صورتم خورد. یک راست به اتاق سعید رفتم. دفتر خاطراتش را از کشوی میزش بیرون آوردم. همراه با وسایلش روز آخر تحویل گرفته بودم. آنقدر درگیر مراسم های عزاداری بودم که فرصت نشد حتی نگاهی بیندازم. روی کاناپه وسط هال دراز کشیدم. بوی خوبی می داد. نمی دانم بوی چه عطری بود ولی سعید همیشه همین بو را می داد. یک بوی آشنا و لذتبخش. انگشتم را گذاشتم وسط دفتر، انگار فال بگیرم.
باز کردم، صفحه سمت راست :
یکشنبه مورخ .....
دیروز ریه ام را تخلیه کردند و هر چه آب و خون بود بیرون کشیدند.امروز حالم بهتر است. بعدازظهر امیر آمده بود دیدنم، یک دسته گل لاله برایم آورده بود. با هم رفتیم یه پارک خوش آب و هوا . امیر می گفت برای ریه هات هوای تمیز خوبه. .....
دیگه نمی تونم بنویسم باید برم رادیولوژی ، پرستار آمد...
دفتر را روی سینه ام گذاشتم، حبیب ، سینی چایی را جلویم گذاشت.
- بخور تازه دمِ.
مشغول کندن پارچه های سیاهی شد که روی دیوار زده بودند. آنقدر پیامهای تسلیت زیاد بودند که بعضی هاشان را در خانه زدیم.
- می شه بذاری باشن.
- نخیر، نمی شه. باید خونه از این حال و هوا دربیاد.... تازه جواب جناب سهراب و چی می دی، تا شقایق هست و اینا.
لودگیش گل کرده بود. حوصله بحث نداشتم .دفتر را باز کردم.
سه شنبه مورخ ......
نقشه مان با حبیب گرفت . چنان امیرو قال گذاشتیم که خودش هم نفهمید چی شد. بعد از مدت زیادی از آسایشگاه زدیم بیرون . سالن ورزشگاه آزادی دیدن مسابقات کشتی . حبیب می گفت امیر بفهمه گردنمونو می زنه. ولی خیلی خوش گذشت. البته بجز آخرش که حالم بهم خورد. گفتم به امیر لو نده . ناراحت می شه....
- چایی ات سرد شد.
- نمی خورم.
آمدم بگویم ، اون روز چرا سعید بردی جایی که نتونه نفس بکشه، اما دیدم حالا این حرفها فایده ای ندارد.
- خوب پهلوون دراز بکش.
کنارم نشست با یک سرنگ و پنبه که بوی الکلش زیر دماغم زد.
- این چیه ؟
- این چیزیه که به بچه های بدی که حرف گوش نمی کنن می زنن.
- من که طوریم نیست، مسخره نشو.
- یه نگاه تو آینه بکنی می فهمی چته. زود باش دراز بکش. می خوام برم. عیال مربوطه منتظره.
می دانستم تا کارش را نکند دست بردار نیست. دراز کشیدم.
- دروغ نگفته باشم آرامبخشه.
- آرامبخش؟
- هی تکون نخور می شکنه .
کار خودش را کرده بود. وقتی نشستم تازه دردش را حس کردم.
- خدا لعنتت بکنه. فکر کردم تقویتیه .
دفتر سعید را از دستم قاپید: تقویت هم می شی ، وقتی تا صبح تخت خوابیدی و فکر نبودن سعید و شازده خانم مسافرو نکنی .
روی کاناپه دراز کشیدم . سرم سنگین شده بود. از کتابخانه اتاق سعید، دیوان حافظ را برداشت و بالای سرم نشست. گفتم : چرا نمی ری خونه ات.
- می رم ، می خوام مطمئن بشم که طبابتم اثر کرده، بخونم؟
- بخون.
- به تیغم گر کشد دستش نگیرم
و گر تیرم زند منت پذیرم
پلکهایم را نمی توانستم باز نگه دارم.
- کمان ابروی ما را گو بزن تیر.....
دیگر صدایش را نمی شنیدم. نور کمرنگی را از میان پلکهایم می دیدم. ...
Alice in Wonderlan
24-10-2010, 18:57
با هر خاطره ای که به یاد می آوردم، بغضی گلویم را پر می کرد. هواپیما تا بالای ابرها اوج گرفت. دیگر زیر پایمان چیزی جز ابر نبود. کاش این ابرها کنار می رفتند و می توانستم نور خورشید را آن پایین ببینم. اشکها همه چیز را برایم تار کرده بودند.
- خداحافظ شرق ....خداحافظ سرزمین مهربانی .... خداحافظ سعید... خداحافظ امیر ....
چقدر زود گذشت. 2 ماه، مثل پلک زدنی بود. عکسم را در زمینه ابرهای تیره، روی پنجره هواپیما می دیدم. دستم را روی تصویر شیشه ای ام گذاشتم. دلم نمی خواست خودم را ببینم.
- کاش این تردیدها دست از سرم برمی داشتن. کاش امیر بیشتر اصرار می کرد، شاید می تونستم بمونم. احساس غربت می کنم. انگار از خانواده خودم جدا شدم.
- نه... حتی وقتی از پدر و مادرم جدا شدم همچین احساسی رو نداشتم.
کتاب سعید هنوز در دستم بود. نوشته هایش برایم نامفهوم بود. به فارسی و عربی . از فارسی فقط سلام و خداحافظ را بلد بودم وعربی هم هیچ. کتاب را بستم. روی سینه ام گذاشتم .یادم آمد که امیر آن را بوسید. بوسیدمش و دوباره روی سینه ام گذاشتم. چشمهایم را بستم. ضربان قلبم را زیر کتاب حس می کردم.
***
- امیر.... امیر پاشو پسر لنگ ظهره.
به سختی چشمهایم را باز کردم.
- حبیب تویی؟
- آره ، خوب شد کلیدِ تو بردم ، وگرنه الان باید پشت در سماغ می مکیدم.
بدنم درد می کرد، بلند شدم. اتاق با همه وسایلش دور سرم چرخید. دلم آشوب شد. دستم را به دیوار گرفتم.
- حبیب...
- چی شد؟ (دستم را گرفت)
- دارم بالا می آرم.
هر چه از دو روز پیش خورده بودم بالا آوردم. انگار معده ام اعتصاب کرده بود. کنار در دستشویی نشستم. سعید هم بالا می آورد، خون و آب.حبیب دستم را گرفت.
- چیزی نیست، بیا دراز بکش روی تخت.
دستپاچه شده بود: همین جا باش الان برمی گردم.
چشمهایم را بستم. ذهنم پر از تصاویر درهم بود. سعی کردم به دردی که در معده ام می پیچد فکر نکنم. باید به چیزهای خوب فکر کنم.
جلوی سفارت آلمان اسمش را پرسیدم.
- ملانی هلمن
- اسم من هم که روی کارتم هست. امیر آرام.
چند روز بعد بود؟ ... نمی دونم ... چیزی بین معده و گلویم کش و قوس می آمد.... دستم را محکم روی شکمم فشار دادم.
- بهش فکر نکن.
نفسم بند آمد بود.
یادم آمد. دو روز بعد یکشنبه بود. آره داشتم می رفتم.
- من چهارشنبه صبح عمل دارم. وقت نذار.
- چشم . آقای دکتر یه خانمی اومده من زبونشو نمی فهمم.فک کنم خارجیه.
- خارجیه ؟
- سلام آقای آرام.
سرم را بالا آوردم. میان چهارچوب در پشت سر منشیم، ایستاده بود.
- سلام خانم هلمن.
منشی را مرخص کردم. روی صندلی مقابل میزم نشست. همانجا که اغلب مریضهایم، می نشستند.مانتوی بلندی تا بالای زانویش پوشیده بود. روسری اش همان روسری آبی بود، که یک دسته موهای بور از زیرش بیرون ریخته بود.
- چه کمکی از دستم ساخته است. خانم هلمن.
- هیچ. فقط می خواستم به خاطر لطفتان یکبار دیگه تشکر کنم.....
چشم هایم را باز کردم. حبیب برگشته بود.انگشتش را روی دستم گذاشت و به ساعتش خیره شد.
- آمپول دیشبم که کار ساز نبود، ببینم این سرم می تونه بکشدت یا نه؟
تسمه شلوارش را بالای بازویم بست. نگاهش می کردم. رفیق همه لحظه های زندگیم بود.سوزن را زیر پوستم فرو کرد. در آلمان پیدایش کردم. دوره عمومی، با هم بودیم. چند قطره خون توی لوله دوید. دروره تخصصی را چشم پزشکی خواند. قطرات سفید پشت سر هم توی لوله جاری شدند و مثل سیلی خونها را پاک کردند.
- هنوزم حالت تهوع داری؟
- نه ، فقط دورشو کم کن، حالم بد می شه.
- باشه ، از جات بلند نشو، من یه سر می رم خونه و برمی گردم. چیزی نمی خوای؟
- دفتر سعید و بده .
- دِ نه دیگه قرار شد استراحت کنی.
- بهترم. باور کن حوصله ام سر می ره.
چند دقیقه بعد تنها بودم، با خاطرات سعید.
شنبه مورخ ......
امروز خاله سیما آمده بود اینجا. چند ماهی بود که ندیده بودمش. از پا درد می نالید. برایم مثنوی معنوی آورده بود. عاشق شعرهای مولوی بود. چند مثنوی برایش خواندم. مثل همیشه وقتی گوش می داد، چشمهایش را می بست. بعد شعرهایش را برایم خواند. شعرهایش تر وتازه بودند، بقول خودش داغ داغ تازه از تنور درآمده بودند.تا شب پیشم ماند. خیلی دوستش دارم بوی مادرم را می دهد.
***
از خواب پریدم، تلفن زنگ می زد. دفتر سعید روی سینه ام هنوز باز بود. سرم تمام شده بود. سوزن را از دستم کشیدم. خون روی نقطه ای گلوله شد. تلفن همچنان زنگ می زد. انگشتم را روی گلوله خون گذاشتم. از تخت پایین آمدم. ول کن نبود. تا به گوشی برسم روی پیغامگیر رفت.
- سلام آقای دکتر.
منشی ام بود.
- می خواستم ببینم مطبو باز می کنین یا نه؟
گوشی را برداشتم.
- سلام خانم . خوبی؟
- ......
- نه خونه بودم.
-.....
- نه فعلا حال و حوصله ندارم. بهت خبر میدم. ممنون.
گوشی را گذاشتم . انگشتم را برداشتم خون بند آمده بود.یکدفعه به سرم زد به ملانی زنگ بزنم. تا شماره اش را از جیب کتم پیدا کنم. بهانه زنگ زدن را پیدا کردم. رسیدین ؟ پرواز چطور بود؟ اذیت نشدین؟ شماره را با تردید گرفتم. چند زنگ پی در پی و بعد صدای نا آشنای زنی را شنیدم. می گفت که همخانه ای ملانی است.
حال ملاتی را پرسیدم. گفت که اصلا خوب نیست . خیلی افسرده و خسته است. نگران شدم، گفتم : هر موقع اومد بگو با امیر آرام تماس بگیره، یا برام پیغام بذاره. گوشی را گذاشتم.
***
یک سطل آب ریختم روی سنگ مزارش. انگشت کشیدم و خاکهای گل شده را از گودی نوشته ها بیرون زدم. سوز هوا دستهایم را قرمز کرد.گلاب پاشیدم . گلهای نرگس را روی قبرش چیدم. کلمه« آرام» از زیر شاخه های سبز بیرون مانده بود. دستم را روی قبر گذاشتم.
- خونه بدون تو لطفی نداره، خیلی تنها شدم سعید.
سرم را بلند کردم در قاب عکسش ایستاده بود و به جایی نگاه می کرد که من نمی دیدم. عکس مال نوزده سالگی اش بود، اما بزرگتر به نظر می آمد.دلم می خواست گریه کنم، اما نمی دانم چرا نمی توانستم. فضای قبرش شادی برانگیز بود. حسش می کردم .انگار همین جا نشسته بود و من را نگاه می کرد. نفس عمیق کشیدم. دلم سبک شده بود . بدون آنکه قطره اشکی بریزم.
ساعت 12 شب بود که به خانه رسیدم. پیغامگیر تلفن را روشن کردم.
- سلام امیر. حبیبم بابا تو کجا در رفتی پسر؟
- سلام . این بارِ دومِ که تماس می گیرم با زبون خوش به من زنگ بزن.
- سلام امیر....( صدای ملانی بود. ضربان قلبم تند شد، کنار گوشی نشستم ) .... پیغامت بهم رسید.ممنونم که جویای حال من بودی.می خواستم بگم دیگه اینجا زنگ نزن ، چون می خوام محل زندگیمو تغییر بدم. (صدایش از هیجان می لرزید)خیلی خوشحالم امیر، بالاخره تونستم گمشده ام را پیدا کنم. باهات تماس می گیرم و شماره جدیدمو بهت می دم.خداحافظ.
حس عجیبی در دلم افتاد: - دنبال چی بوده؟. .... چی رو می خواد بدونم...
شانه هایم را بالا انداختم. روی تخت دراز کشیدم و دفتر سعید را باز کردم.
پنجشنبه مورخ.....
الان که این یادداشت و می نویسم امیر کنار تختم خوابیده . حبیب هم اینجا بود از بس آروم و در گوشی حرف زدم ،حوصله اش سر رفت و خودش هم رفت. می گفت به این آقا دادشت بگو خوابهای بعد از عملشو اینجا نیاره. بهش گفتم اینجا تنها جای راحتیه که می تونه بخوابه. الان که نگاهش می کنم باورم نمی شه این همون امیریه که وقتی شنید رفتم جبهه درسشو ول کرد و اومد تا دو تا سیلی محکم بخوابونه زیر گوشم و بهم بگه که بچه ای، نمی فهمی ......
داغ شدم، کلمات روی پرده نازک نگاهم شنا می کردند: بچه نبودی سعید، آدمی که خودش شناسنامه اشو دستکاری می کنه یعنی به دیر دنیا اومدنش شکایت داره...
اشک روی صورتم چکید.اون روز خاله هم گریه کرد.جای چند تا از انگشت هام روی صورتش قرمز شد.
صفحه بعد را باز کردم:
جمعه مورخ : ....
امیرو خانم هلمن امروز اینجا بودند. فارسی بلد نبود. امیر حرفهایش را برایم ترجمه می کرد، می گفت با مجرحان شیمیایی که برای درمان به آلمان رفته اند، صحبت کرده . می گفت شما هم برای درمان به آلمان بیایید....
Alice in Wonderlan
24-10-2010, 18:58
در را که باز کرد یک دفعه از خنده ترکیدم. قیافه اش دیدنی بود. پیش بند قرمز بسته بود.
- مرض، چرا می خندی؟ (دستم را گرفت و کشید تو ): بیا تو آبرومو بردی.
اشکم درآمده بود.
- عیال مربوطه منزلند، حبیب خان؟ شما اینطوری تیپ زدید؟
- نه، دیگه ، برا همین گفتم بیای ظهر جمعه ای سور کنیم .
بوی دود زغالش خانه را پر کرده بود. به طرف بالکون دوید و گفت: تا یه چایی برا خودت بریزی جوجه ها حاضر می شه.
کنار در بالکون ایستادم . با بادبزن روی منقل را باد می زد و سیخها را جابجا می کرد.
- خانمت کجا رفته؟
- شهرستان، دیدن خانواده اش. بنده خدا اگه سالی به دوازده ماه، یازده ماهش هم پیش اقوامش نره که دق می کنه.
خندید.
- تو هم که از خداته.
- نه بابا می بینی که وقتی نیست ، ریاضت می کشم.
نیم ساعت بعد سورش تکمیل شد. وسط غذا حرف ملانی را وسط کشید.
- از اون خانم اروپاییه.... اسمش چی بود؟
- ملانی.
- آهان ، چه خبر؟
- خوبه . پیغام گذاشته بود که گمشده اش را پیدا کرده.
لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشاند.چشمهایش را تنگ کرد.
- بارک ا.... ( توی هوا بشکن زد) بادا بادا مبارک باد ا ( جدی نگاهش کردم) دیوونه حتما گمشداش تویی دیگه .
- برو بابا دلت خوشه.
لب هایش را جمع کرد: ولی امیر خودمونیما خیلی مرموز بود.
- چطور؟
- کارشا مثل توریستا نبود. (کمی فکر کرد) یادته گفتی اومده بود مطب ، گفته بود می خواد بره مشهد؟.... خب چرا مشهد؟
لیوان دوغم را سر کشیدم.
- مشهد مگه شهر تاریخی نیس؟
- نه به اندازه شیراز و اصفهان . یا اصلا چرا وقتی از مشهد برگشت با سعید آشناش کردی، مدام اونجا بود؟ قیافه حق به جانبی به خودش گرفت : این چه توریستی بود؟
دست هایم را پشت سرم قلاب کردم.
- نمی دونم.
- نه به جون امیر. اگه تصمیم جدی در موردش داری بهتره سر از کارش دربیاری.
شانه هایم را بالا انداختم.
- چه جوری؟
- محسنو یادته؟
- کدوم محسن؟
- همون که سال دوم عاشق دختر موبوره شد؟ ازدواج کرد و اقامت گرفت؟
- آهان. محسن کیایی رو می گی؟
بکشن زد.
- آفرین کیایی. اون خیلی کله اش کار می کرد. اگه بتونی پیداش کنی، شاید بتونه اونجا یه کاری بکنه.
- ول کن بابا. حالا من بعد این همه سال گیرم که پیداش کردم. چی بگم؟ بگم می شه لطف کنی برای یه امر خیر تحقیق کنی؟
سینی ظرفها را برداشت. از جایش بلند شد: تقصیر منه که نمی خوام عاشق بمیری.
- حالا کی گفته من عاشقم؟
سرش را از آشپزخانه بیرون آورد: جناب قیافه تان، که وقتی اسمشان می آید، رنگ به رنگ می شوند.
توی راه تمام مدت ذهنم مشغول حرفهای حبیب بود. چند باردر آینه ماشین خودم را نگاه کردم، چند بار با صدای بلند اسمش را گفتم اما تغییر رنگی در خودم ندیدم. خنده ام گرفت ، همانجا تصمیم گرفتم فراموشش کنم. اما خیلی تصمیمم طولانی نبود چون وقتی رسیدم خانه اولین کاری که کردم ، دنبال دفترچه تلفنهای قدیمی ام رفتم ، همه جا را زیر رو کردم تا بالاخره شماره محسن کیایی را پیدا کردم. خدا خدا کردم که تغییر نکرده باشد. شانس آوردم منزل خودش بود. زنش گوشی را برداشت. محسن خانه نبود.شماره دیگری را داد. وقتی من را شناخت ، خیلی تحویل گرفت ، ماجرا را سربسته گفتم و فقط شماره تلفن ملانی را که داشتم دادم، قول داد تمام تلاشش را بکند. تلفن را که قطع کردم خیس عرق شده بودم. انگار در کشتی سختی پیروز شده باشم.
***
باد دانه های درشت برف را در هوا می رقصاند. زمستان قصد رفتن نداشت. موهایم سفید شده بود. ماشین را پارک کردم. در حیاط را می خواستم ببندم که متوجه پاکتی میان برفها شدم .برداشتمش. تا پشت در خانه دویدم ، از سرما می لرزیدم.در را باز کردم و دویدم سمت شومینه . پاکت نامه را از جیبم درآوردم. خیس شده بود.از ملانی بود.دستهایم می لرزید. پاکت را پاره کردم.
« سلام امیر.
الان که این نامه را می نویسم حس عجیبی دارم. دو تا حس متضاد. اول اینکه خیلی خوشحالم چون بالاخره توانستم مهمترین تصمیم زندگی ام را بگیرم. و بعد اینکه خیلی دلم برایت تنگ شده. من خیلی به تو مدیونم. تو و برادرت سعید خیلی چیزها به من آموختید. شما من را با دنیایی آشنا کردید که نمی شناختم . در تمام مدت عمرم مردی به صداقت و پاکی تو ندیدم، دلم پر از حرف است اصلا نمی دانم چه بنویسم. دلم می خواهد، دوباره به ایران بیایم. راستی ترجمه آلمانی کتابی که سعید بهم هدیه داده بود را توانستم پیدا کنم. تا به حال چند بار آن را خوانده ام و لذت بردم. . امیدوارم در کارهایت موفق باشی. خداحافظ.
ملانی هلمن»
نامه خیلی کوتاه بود. نمی دانم چند بار خواندمش که کم کم تمام جملاتش را حفظ بودم. آنجا که نوشته بود « مردی به صداقت و پاکی تو ندیدم » قلبم را می لرزاند، یک جور دلهره ، مثل وقتی که امتحان داری و آماده نیستی. تا صبح روی تخت وول زدم . خوابم نمی برد.دلم شور می زد. نمی دانستم چرا.
صبح زود با محسن تماس گرفتم ، آدرس پشت پاکت را برایش خواندم.گفت که چیزهایی پیدا کرده ، شماره فکس می خواست، خودم نداشتم. فکس مطب حبیب را دادم.
تا بعدازظهر که باید به مطب می رفتم. کاری نداشتم دفتر سعید را برداشتم. روی تخت دراز کشیدم.
یکشنبه مورخ.....
امروز چند تا خبرنگار اومده بودند اینجا گزارش بگیرند در مورد سالروز امضای قطعنامه. من که حاضر به مصاحبه نشدم.راستش نمی تونم به این سوالهای کلیشه ای جواب بدم، اینکه چه احساسی پیدا کردید وقتی شنیدید قطعنامه امضاء شد و این حرفها. آدم جرات نمی کند بعضی حرفها را به دیگران بزند. من در جنگ خیلی چیزها آموختم که شاید اگر سالها تحصیل می کردم، نمی توانستم آنها را بیاموزم. جنگ دانشگاهی بود که درسهای شیرین و تلخش انسان را می ساخت و بهترینهای خلق را به سعادت ابدی رهنمون ساخت. خدایا تو را شکر می کنم که اراده اطاعت به من عنایت فرمودی و مرا هدایت کردی...
جمعه مورخ....
امروز خانم هلمن ازم پرسید اگر بخواهی در مورد سرنوشت کسانی که تو رو به این روز درآوردند ، قضاوت کنی، چی می گی؟ سوالش برایم عجیب بود، گفتم من معتقدم مقصر اصلی کس دیگه یا تفکر دیگه ایِ . البته توی جنگ که آدم را ناز نمی کنند، ولی اینها در جنگیدنشان هم انصاف ندارند. استفاده از سلاح شیمیایی یا اتمی نامردی تمام است. چون آنوقت دایره جنگ به غیر نظامی های بی دفاع می رسد. گفتم معتقدم اون سرباز عراقی که این بمب ها رو روی سر مردم می ریزه ، مقصره اما نه به اندازه کسانی که تصمیم به این کار می گیرند....
Alice in Wonderlan
25-10-2010, 10:50
لقمه صبحانه هنوز توی دهانم بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم.
- سلام امیر جان . خوبی.
- سلام . صبح بخیر.
- صبحِ جراحا که ده به بعدِ ، ولی ما کارگرا که پنج صبح می زنیم بیرون الان ظهرمونه.
- اِ. آخی ....
- حرف زیاد نزن بیا مطب. فکس محسن اومده.
- خونیدش؟
- نه دقیقا. فقط اسم تو رو اولش دیدم. نگفته بودی زنگ زدی بهش.
- نخونیا جلدی اومدم.
نیم ساعت بعد مطب حبیب بودم .کاغذ هنوز روی دستگاه فکسش بود.برداشتم و گوشه اتاقش نشستم ، سفارش چایی داد.
- بالاخره تصمیمت جدی شد نه؟
- آره
نفس عمیق کشیدم.
« امیر جان سلام
خانم ملانی هلمن 30 سال پیش در آلمان بدنیا آمده. تحصیلاتش را در دانشکده روابط بین الملل تمام کرده است. بعد از فارغ التحصیلی چند بار شغل عوض کرده آخرین بار در شرکت Karl - Kolb، کار می کرده. از 20 سالگی از پدر و مادرش جدا شده است و به تنهایی زندگی می کند . امیدوارم اطلاعاتم به دردت بخورد، اگر کار دیگری از دستم برمی آید به همین شماره برایم فکس کن.
اراتمند
محسن »
حبیب مریضش را بدرقه کرد. چایی اش را مزه کرد.
- چیه ؟ خبرای خوبیه ؟
- نمی دونم... تو اسم شرکت Karl – Kolb تو آلمان ، به گوشت خورده؟
لب هایش را جمع کرد. ابروهایش را بالا انداخت.
- نه. چطور؟
- هیچی همینطوری . ملانی توی این شرکت کار می کرده.
- گیرم که بدونی شرکت چیه. چی رو ثابت می کنه؟
- نه... چون گفتی مشکوک می زنه. گفتم شاید کمکون بکنه.
- خب اینکه کاری نداره. تو اینترنت سرچش کن.
نگاهم به کامپیوتر روی میزش افتاد.
- کامپیوترت مودم داره ؟
چشم هایش برق زد، خندید .
- داره. خوبش هم داره.
چشمک زن با تایپ هر کلمه جابجا می شد. روی دکمه « بیاب» کلیک کردم. ضربان قلبم تند شد. نوار سبز رنگ پایین صفحه یکی یکی پر می شد. حبیب نسخه می نوشت و حرف می زد. لیستی از تمام سایتهایی که اسم شرکت در آنها بود، آرام روی صفحه ظاهر می شد.
ﮔﺰارﺷﯽازهﻤﮑﺎرﯼهﺎﯼدو �ﺘﻬﺎﯼﻏﺮﺑﯽﺑﻪرژﯾﻢﺑﻌ ﯽﺻﺪام
ﮐﺎرل ﮐﻮﻟﺐ. » ﻧﺎم داﺷﺖ و رهﺒﺮ ﮐﻨﺴﺮﺳﻴﻮﻣﯽ از ﺷﺮﮐﺖ هﺎﯼ ﺁﻟﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮد، اﻓﺸﺎ ﮐﺮد ... ﮐـﺎرل ﮐﻮﻟـﺐ. » و. « ﺑﺮوﺳـﺎگ. » و ﺳـﺎﯾﺮ ﺷـﺮﮐﺖ هـﺎﯼ ﺁﻟﻤـﺎﻧﯽ در ...
ﺳﻼح ﻫﺎی ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻲ
ﭘﺮوژﻩ ﻣﺠﺘﻤﻊ ﺳﺎﻣﺮا دﺧﺎﻟﺖ داﺷﺘﻨﺪ از ﺟﻤﻠﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺎرل ﮐﻮﻟﺐ، ﭘﻴﻠﻮت ﭘﻼﻧﺖ، دﮔﻮﺳﺎ ..... ﺳﺎﺧﺖ ﮐﺎرﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻣﺮا ﺗﻮﺳﻂ ﺷﺮﮐﺖ هﺎﯼ ﺁﻟﻤﺎﻧﯽ ﮐﺎرل ﮐﻮﻟﺐ، ﭘﻴﻠﻮت ﭘﻼﻧـﺖ، هﺮﺑﺮﮔـﺮ و ...
بازخوانی پرونده سلاح های شیمیایی
نمونه دیگری از این قبیل افشاگری ها می گوید : عراق به تل آویو موشک "اسکادبی" می زند، اسراییلی ها هم علیه شرکت "کارل کولب" در شهر ...
خاطرات سوخته
گفتم سال 92 دستگاه قضایی آلمان پذیرفت که شرکت کارل کولب در تولید سلاحهای شیمیایی با عراق همکاری داشته و مدیر عامل شرکت در دادگاه شهر دارماشتاد محکوم شد.
...
جنگ افزارهای شیمیایی در جنگ تحمیلی
شرکت های آلمانی «هی برگ»، «کارل کولب»، «پروساگ» و … عمده ترین قسمت های فنی و تجهیزاتی تأسیسات سامرا را ساخته و کارخانه با نظارت مهندسان و کارشناسان خبره ...
احساس کردم خون در رگ هایم خشک شده است. قلبم سنگینی می کرد. دوباره لیست را خواندم ، به امید آنکه اشتباه کرده باشم. جرات نداشتم حتی یکی از لینک ها را باز کنم. دستهایم را روی صورتم گذاشتم. دستی روی شانه ام خورد.سرم را بالا آوردم. لیوان چایی اش را سر کشید.
- چیه ؟ چی شد؟
چشم هایش را جمع کرد. صفحه را نگاه کرد.
- شرکت نظامیه؟
باور نمی کردم چنین رودستی خورده باشم.
- کارل کولب یکی از اون شرکتهاییه که به عراق شیمیایی داده.
سرش را بالا گرفت.
- نه بابا ؟
شقیقه هایم تیر می کشید. حبیب روبرویم نشست.
- خب این به ملانی چه ربطی داره؟
سرم را تکان دادم . چشمهایم پر از اشک شد. دستم را گرفت.
- بچه نشو پسر.
بلند شدم . کاغذ فکس را پاره کردم و از مطب بیرون آمدم. حبیب چند بار صدایم کرد، اما جوابش را ندادم.
بی هدف رانندگی می کردم. نمی توانستم از فکرش بیرون بیایم. وای سعید، سعید، چرا من باید دختری رو دوس داشته باشم که توی سرنوشت تو دخیل باشه. اشکهایم روی گونه هایم می چکید. کاش من مرده بودم سعید. چقدر چقدر من احمقم، چرا نفهمیدم از زمانی که با تو آشناش کردم ، مدام پیش تو می اومد. نکنه جاسوس باشه؟دستم را به پیشانی ام کوبیدم. می دانستم اگر خانه بروم حبیب پیدایم می کند. تا شب خیابانها را دور زدم . وقتی برگشتم اولین چیزی که در فضای تاریک خانه دیدم چراغ چشمک زن پیغامگیر بود.
- سلام پسر کجا رفتی ؟ با من تماس بگیر.
- سلام آقای دکتر، فردا سمت دستیاری دکتر پناهی در عمل پیوند دارید.لطفا برای هماهنگی با بیمارستان تماس بگیرید.
- سلام امیر جان . کجایی خاله ؟ یه زنگ به ما نمی زنی بی معرفت.
- سلام به آقای همیشه در گردش (ملانی بود.) از صبح هر چی تماس گرفتم نبودی. می خواستم بگم هفته آینده چهارشنبه می ام ایران. امیدوارم....
با مشت روی شاستی کوبیدم .نمی خواستم صدایش را بشنوم.
قبل از اینکه بخوابم پیغامهایم را جواب دادم. به خاله قول دادم که جمعه به کرج بروم. حبیب می خواست بداند می خواهم چکار کنم. گفتم که فراموشش می کنم.
همانجا وسط هال روی کاناپه دراز کشیدم. چشمهایم را بستم تا شاید برای عمل سخت فردا آماده شوم. خوابم نمی برد. جملات نامه محسن مدام جلوی چشمم رجه می رفت.
***
بعد از عمل مستقیم برگشتم خانه. دوش حسابی گرفتم. روی تخت دراز کشیدم تا شاید بی خوابی دیشب را بتوانم جبران کنم. دفتر سعید را برداشتم. چشمهایم را بستم و با انگشت اشاره ام صفحه ای را باز کردم.
جمعه مورخ ....
« گمان نکنید کسانی که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند، بلکه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.»
امروز هم یکی دیگه پر زد. جواد از بچه های ایلام بود که 12 سال در این اسایشگاه بستری بود. هرزگاهی خانواده اش به او سر می زدند. آنقدر سرفه کرد که دیگر نفسش بالا نیامد. آخرین لحظات کنار تختش حافظ را باز کردم :
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم
در ره او .....
اشک چشمهایم را پر کرد. طاقت خواندن بقیه اش را نداشتم. چشمهایم را بستم. قطرات اشک از دو طرف صورتم سر خوردند. شقیقه هایم خیس شد. روزهای آخر بیشتر پیشش می رفتم. انگار بهم الهام شده بود که روزهای سعید به پایان رسیده. شیمی درمانی هم دیگر اثر نمی کرد. ریه اش از بین رفته بود، نفس کشیدن برایش عذاب دردناکی بود.مدام ذکر می گفت. تمام این مدت حتی یکبار هم ناله اش را نشنیدم. توی سجده نماز صبح بود که دیگر بلند نشد.
***
تقویم را نگاه کردم. تا چهارشنبه سه روز دیگر باقی بود. دلم می خواست تولد سی سالگی ام در ایران باشم. هر چه می گذشت روزها برایم کش دارتر می شدند. چمدانم را دوباره باز کردم . دو روز بود که بسته بودمش . قاب عکس سه نفری مان را بیرون آوردم. با کف دست شیشه روی صورت هایمان را پاک کردم.
- می دونی سعید . خیلی خوشحالم که دوباره برمی گردم. راست می گفتی که زندگی مثه مرد یخ فروشیه که داد می زد، نخریدید، تموم شد. 30 سال از عمرم تموم شد. اما احساس بچه های تازه متولد شد رو دارم... (خنده ام گرفت) حالا نپرس دیگه که از کجا می دونم بچه های تازه متولد شده چی حس می کنن. ... می دونی
اهمیتی نداره... حتی اگه امیرم نخواد با من زندگی کنه.... مهم... مهم اینه که من می تونم اونجا بهتر زندگی کنم. مگه نه؟
نگاهش کردم .لبخند توی عکسش همیشه برایم تازگی داشت. عکس را به هر طرف که می گرفتم، انگار نگاهش با من می چرخید.
***
پنج شنبه بعدازظهر بیمارستان بودم که حبیب زنگ زد.
- پسر تو نمی خوای یه موبایل بگیری ما رو از در بدری نجات بدی؟
- حالا تو که سه تا شماره از من داری . مطب و خونه و بیمارستان ،دردت چیه؟
- ولش کن حالا. کجایی ؟می خوام ببینمت.
- داشتم می رفتم سر مزار . می خوای بیا اون جا یا شب بیا خونه.
- نه می ام سر مزار.
....
یک ساعت بعد سر مزار سعید نشسته بود. دو تا شاخه رز روی قبر بود. لبهایش می جنبید.
- سلام .
سرش را تکان داد. لبهایش از جنبش ایستاد. نگاهم کرد.
- علیک سلام خوبی؟
حالا من سرم را تکان دادم. فاتحه ام که تمام شد. قرآن را از جیبم درآوردم.دستم را گرفت.
- یه چند کلمه باهات حرف دارم.
قرآن را بستم : میشنوم.
- از ملانی خبری داری؟
- همون روز که اومدم مطبت پیغام گذاشته بود که میاد ایران . (گلبرگهای قرمز را جدا کردم).حتما تا حالا اومده، نمی خوام حتی چشمم بهش بیفته.
- چرا؟
- چرا؟ فکر می کنی بعد از اون نامه ما با هم حرفی هم داریم؟
دستش را روی قبر گذاشت.
- ببین امیر به قداست این مزار داری اشتباه می کنی. چرا اینقدر عجولی تو. بذار بیاد ببینیم حرف حسابش چیه ؟
- بله با احساسات تو که بازی نشده....
- تقصیر خودتت.
- باباجون من غلط کردم خوبه. دیگه نمی خوام در موردش حرفی بشنوم. حالا تو چرا جوشِ اونو می زنی؟
- برای اینکه دلم برات می سوزه ، می دونم دلت گیرشه.
- نه پسر خوب .خیالت راحت. دیگه هیچی تو دلم نیس.
خیلی بحث کردیم. حبیب وقتی دید که نمی تواند مرا قانع کند، رفت.
قرآن را باز کردم. هنوز چند آیه بیشتر نخوانده بودم که سایه ای روی قبر افتاد. سرم را بالا آوردم. صورتش را در نور آفتاب بخوبی نمی دیدم. بلند شدم. قلبم فرو ریخت. چشمهایش از پشت عینک آفتابی پیدا نبود. لاغر شده بود.یک دسته گل مریم دستش بود. لبخند زد.
- سلام . تماس گرفتم نبودی حدس زدم باید اینجا باشی.
نفسم بند آمده بود. نشستم. روبرویم نشست. لبخند کمرنگی روی لبش بود.گلهای مریم را کنار گلبرگ های رز گذاشت.. به عکس سعید نگاه کرد. نفس عمیق کشیدم:
- شما ... (زبانم خشک شد.)...شما اینجا چیکار می کنید؟
نگاهم کرد لبخند زد.
- اومدم دیدن سعید.
داغ شدم.
(داد زدم ): برای چی ؟
خیره نگاهم کرد.
- تو، چت شده امیر؟
- راستشو بگو برای چی اومدی اینجا؟ ( از جایش بلند شد) اومدی بینی معجوناتون کار ساز بوده یا نه ؟ خیالت راحت خانم ، این برادر منه که اینجا خوابیده.
(بغض کرد، سرش را تکان داد): من ... من منظورتو نمی فهمم.
بلند شدم: نبایدم بفهمی. توی اون شرکت لعنتی کارت چیه؟ هان ؟ تحقیقات ؟
اشک هایش زیر عینک سیاهش شیار می کشید.
- تو اشتباه می کنی امیر.
- واقعا؟ فکر می کنی من اینقدر احمقم؟
داشت می رفت که فریاد زدم : می دونی برادرمن چند سالش بود؟.... از همتون متنفرم می فهمی ؟
بدنم می لرزید.
***
در را که باز کردم دستش را گذاشت وسط سینه ام و هلم داد تو.
- آهای چته؟
سیلی محکمی بیخ گوشم زد. تیغه دماغم تیر کشید و مایعی با سرعت بیرون ریخت. خیره
نگاهش کردم. پشیمان شد. سرش را تکان داد. از جیبش دستمالی درآورد و روی صورتم گذاشت. جرات نداشتم حرف بزنم. حبیبِ همیشگی نبود. دور اتاق راه می رفت. آرامتر که شد. پاکتی از جیبش درآورد و روی میز انداخت . به طرفم آمد و با انگشت اشاره اش روی شانه ام زد.
- بخون شازده . ولی مثه آدم بعد قضاوت کن. امشب می ره. ساعت 8 .
صدای کوبیدن در خانه نشان می داد که رفته است . نشستم. پاکت را برداشتم . گوشه پاکت را پاره کردم . کاغذ را بیرون کشیدم. شکوفه های مریم روی میز ریخت. خط ملانی بود :
« سلام
می دانم که از دستم عصبانی هستید. اما ای کاش به من فرصت حرف زدن می دادید.دیروز پیش دوستتان آقای حبیب رفتم و همه چیز را برایش تعریف کردم. ماجرای تحقیق شما در مورد من را نیز، از او شنیدم. نوشتن این یادداشت پیشنهاد حبیب بود. البته شما وقتی آن را می خوانید که من برای همیشه از ایران رفته ام.
وقتی به ایران آمدم برای یافتن گمشده ای تلاش می کردم.گمشده ای که سالهای سال زندگیم را تحت تاثیر گرفته بود. من به ایران آمدم چون شنیده هایم در مورد دین و آیین شما مرا علاقمند کرده بود.ماجرا اینگونه بودکه، وقتی از مسائل پشت پرده شرکت آگاه شدم آنجا را ترک کردم و مدتی بعنوان خبرنگار افتخاری برای مجله ای کار می کردم، در مصاحبه ای از مجروحان ایرانی که به آلمان آمده بودند، به حقیقت آیین شما پی بردم. اما تردید داشتم تا اینکه خود به ایران آمدم شهرهای مذهبی شما را دیدم و با شما و برادرتان سعید آشنا شدم. سعید بارها بعد از بازگشت به آلمان، به خوابم آمد و مرا در کسب اطمینان برای این امر کمک کرد.
من حالا اسلام اختیار کردم. نامم را هم به مریم تغییر دادم. دلم می خواست این خبر را سر مزار سعید به شما بدم. اما نشد. دیگر نمی دانم چه بنویسم، متاسفم، به خاطر همه ناراحتی هایی که برای شما ایجاد کردم.
امیدورام الله پناه همه ما باشد .
مریم هلمن»
بلوزم از عرق به تنم چسبیده بود.سرم را بالا آوردم نگاهم با نگاه سعید، وسط قاب عکسش تلاقی کرد. سرم را تکان دادم. منو ببخش سعید. عقربه ها ساعت 45/6 را نشان می دادند. نمی دانستم چه باید بکنم. صدای زنگ در از جا پراندتم. یکی دستش را روی زنگ گذاشته بود. آیفون را برداشتم. صدایم ته گلو افتاده بود.
- کیه؟
- لباس بپوش بریم.
(صدایم خش دار شد ): حبیب تویی؟
- آره می آی یا نه؟
- کجا ؟
- فرودگاه دیگه، مگه نامَرو نخوندی؟
- چرا.
- پس بجوم می ره.
لباسم را عوض کردم.حرکاتم کند و با تردید بود.دفتر سعید را هم برداشتم. در را که باز کردم پشت فرمان ماشینش نشسته بود.
- تو نرفته بودی ؟
- نه گفتم شاید کمک بخوای.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. دستم را در جیبم فرو کردم ، مطمئن شدم نامه آنجاست ، همانجا که قلبم می تپید.
پایان
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.