ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان قابله ی سرزمين من ( رضا براهنی )



Alice in Wonderlan
22-10-2010, 01:03
صبح كه بيدار شدم با غلغلك پرهاي لطيف "چگل" بود كه "كرم" آورده بود گذاشته بود كنار متكا و نوك لحاف را هم آرام كشيده بود رويش و چگل تكان كه مي خورد بال هاي كوتاهش مي غلتيد روي سر و صورتم و آخر سر هم از خواب پراندم.

هنوز خواب آلود و خسته بودم و بچه ديشبي دير آمده بود و پدرم را در آورده بود، ولي خوشحال بودم، چون يك پسر درشت و نيمه مشكي و نيمه قهوه اي بود و به محض اينكه يك تلنگر ناچيز زدم به صورتش، هوارش طوري بلند شد كه انگار دست و پايش را با ساطور قلم كرده اند. نافش را بريدم، شستمش و ولش كردم روي كهنه ي تميزي كه كنار مادرش پهن كرده بودند، و بعد سر مادرش را بلند كردم روي گودي بازويم. و زنك چه چشم هاي زاغ درخشاني داشت! صورتش عين يك دايره مسي بود، از آن صورت هاي ترگل و ورگل و خوشگل تركمن. زن درشتي بود، ولي سنش كم بود، هفده يا هيجده ساله، و تازه اين پسر دومش بود. همان طور كه توي صورتم خيره مانده بود، لگن ولرم روغن و شيره را گذاشتم كنار لب هاي از درد چاك شده اش كه تا نصفه خورد، و بعد با دستش لگن را عقب زد و سرش را انداخت روي بالش. موهايش روي بالش سفيد، يكدست خرمايي بود.

شوهرش مرد بي هوا و خوش خيالي به نظر ميآمد. يك بطر گنده ي ودكا دستش گرفته بود و به سلامتي پسر دومش ميخورد. گفتم، مشدي، مرا راه بينداز بروم. و او دستش را كرد توي جيبش و يك بيست توماني درآورد و گذاشت كف دستم و بعد چشم هاي زاغش را دوخت توي چشم هايم. عجب چشم هاي زاغي! و چقدر شبيه زنش بود. لابد پسرعمو دخترعمو بودند. جوان بيست و سه چهار ساله اي بود. از كرم من فقط هفت هشت سالي بزرگتر بود، ولي قدش فقط چهار انگشت بلندتر بود. آخر كرم من قدش بلند است. اياز كه سربازي رفته، يك قدري خپله است، و شبيه پدرش، ولي عجيب قوي است. كرم را روي سرش بلند ميكند و محكم مي زندش زمين. كرم از پشت سر حمله ميكند، چاره اي ندارد، پايين تنه اياز را مي گيرد توي دستش و فشار مي دهد. اياز جيغ ميكشد، كش و قوس مي رود، لگد مي پراند، و مادر شوهرم كه يك تكه پوست و استخوان است و اغلب توي خانه ي برادرشوهرم زندگي مي كند، و نصف معده اش را هم سال ها پيش در يك جراحي از دست داده، شروع ميكند به خنديدن. براي اين قبيل چيزها مادرشوهرم يك روز تمام مي خندد. زن خوشدل بي باكي است. توي كوچه ها گم مي شود، شروع مي كند به خنديدن. چايي را ميريزد روي سر پسرش. حاجي عصباني ميشود و فحش را مي كشد به زمين و زمان، ولي مادرش مي زند زير خنده، و تا زماني كه حاجي بيچاره به بخت بد خود و مادرش و زمين و آسمان فحش مي دهد، مادرش مي خندد. حاجي مي گويد كه مادرش يك بار از پشت بام، توي خواب، نصف شب افتاد توي حياط و پايش شكست. همه فكر مي كردند كه مرده، ولي مادر عين خيالش نبود. مي خنديد. يك جوري مي خنديد كه همه فكر مي كردند كه بلايي به سرش آمده و ديوانه شده. شايد موقع مرگ هم خواهد خنديد.

جمعه بود. از پشت شيشه ي پنجره اياز را با لباس سربازي ديدم كه خم شده بود روي لانه ي كفترهاي كرم. كرم دستش را پر كفتر مي كرد و مي آورد بيرون. كرم با يك پيرهن يقه باز و يك تنبان تنك، توي برف زمستان رفته بود پشت بام. ديشب برف نشسته بود، اين هوا! ولي صبح آفتاب آمده بود، و چه آفتاب خوش آب و رنگي! برف برق مي زد.

برگشتم خم شدم روي چگل. چه موجود عجيبي! چه حيوان خوبي! كفتر ماده بوي مخصوصي دارد كه آدم را مست ميكند. نوك منقارش رنگ بيخ ناخن آدميزاد بود، و بعد رنگ يك قدري عميق تر ميشد، و چشم هاي معصومش از دو طرف، مثل دو تا دگمه كوچولوي صيقل خورده تكان مي خورد. قلبش از پشت كرك ضخيم پر، تند و هراسان ميزد. نگرانش شدم. پا شدم پنجره را باز كردم، كرم را صدا زدم و چگل را روي هوا رها كردم. زبان بسته بال زد، بعد بال هايش را تندتر زد و خودش را از ارتفاع كم كند و بالا برد، و مي خواست روي هره اي بنشيند كه كرم كفتر ديگري را از دستش توي هوا ول كرد، و بعد هر دو كفتر، پرپرزنان در نقطه اي چند لحظه ماندند. كرم گفت، لامصب ها، مثل آهو مي مانند. اياز گفت، تو خلي كرم، تو خلي. من پنجره را بستم، ديگر حرف هاشان را نمي شنيدم.

سر صبحي خانه چقدر سرد بود! رفتم از زيرزمين سه چهار تكه هيزم برداشتم آوردم بالا. زيرزمين گرم تر بود. اما مثل يك غار بود و بوي نمور تنهايي همه جا را گرفته بود. هيزم ها را گذاشتم توي بخاري. يك تكه كهنه را كردم داخل پيت نفت و بعد درآوردم انداختم توي بخاري. بوي نفت تازگي مخصوصي داشت، كبريت را كه زدم بوي گوگرد سوخته هم تازه بود. كبريت را انداختم توي بخاري و در بخاري را بستم. صداي گرومب گرومب بخاري بلند شد، و بعد كه نفت سوخت و تمام شد، صداي محزون سوختن و چلك چلك كردن هيزم ها بلند شد. آنقدر اين سوختن هيزم ها غم انگيز بود كه دلم مالش رفت. از خلال دريچه بخاري، شعله ها با آدم حرف ميزدند.

اياز و كرم در را باز كردند آمدند تو، و باد و برف و توفان را هم ول دادند توي اتاق. شانه هايم ناگهان لرزيد. كرم توي چشم هايم خيره شد.

"باز هم كه داري گريه ميكني مادر، ياد خانم جان افتادي؟"

دست هايش را كشيد روي سرم. دست هايش چه سرد بود! چطور آدم به پسرش بگويد كه گاهي آدم به ياد كسي گريه نميكند، اصلا آدم نمي فهمد چرا گريه مي كند، و شايد يك نقطه ي عميق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاري، توي دلش پيدا ميشود، كه اصلا حس بدي هم نيست، حتي يك احساس شادي است، گريه آور هم نيست. ولي آدم بي اختيار گريه اش مي گيرد.

اياز آمد جلو و دست هايش را گذاشت دور صورتم. يك جوري بود كه انگار چشم هايم را توي دست هايش گرفته بود. چقدر شكل جواني هاي پدرش بود! حس شوم مبهمي بهم دست داد. مثل اينكه سي سال جوانتر بودم و حاجي هم سي سال جوانتر بود، و من تازه پا توي خانه حاجي گذاشته بودم. چشم هايم خشك شده بود، ولي حس مرموزي مجبورم مي كرد كه توي صورت پسرم اياز خيره شوم. اياز هم انگار طلسم شده بود. طوري نگاهم مي كرد كه خودم را نمي ديد. مثل اينكه مي خواست از داخل چشم هاي من راه به كسي ديگر پيدا كند.

"باز هم عشق بازي شروع شد؟"

صداي كرم بود كه از حسادت داشت ميتركيد، صورتم را از دست اياز رها كردم و بلند شدم. اتاق كاملا گرم شده بود.

"بنشينيد براتان صبحانه بياورم."

از اتاق زدم بيرون. نمي دانم چرا سرم اينقدر گيج مي رفت. اين چه احساس شوم و بلايي بود كه امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اينكه كوچك ترين حس گناهي بهم دست نمي داد. عينهو يك قاشق روغن بود كه توي تاوه سرد انداخته بودند، و زير تاوه داشت آرام آرام گرم ميشد و بعد داغ مي شد، و بعد روغن، كه در ابتدا شكل ته قاشق بود، آهسته ذوب مي شد، پخش مي شد، اول به صورت يك دايره در حال گسترده شدن، و بعد ديگر شكل نداشت. من در آن لحظه بودم كه آتش رسيده بود به درجه اي كه لحظه اي بعد آبم ميكرد. كرم و اياز چه فكر مي كردند! اگر حاجي مي فهميد كه به من اين حالت بلا دست داده، چه فكر مي كرد! اگر زائوهايم مي دانستند، چه مي گفتند. ولي مگر ديگران مهم بودند؟ به علاوه مگر من خودم مي دانستم اين چه احساسي است كه ديگران هم بدانند. ولي بعضي چيزها را ديگران بهتر از خود آدم مي فهمند.

روغن را انداختم توي تاوه و تاوه را داغ كردم، بعد، روغن كه آب شد، چهار تا تخم مرغ را انداختم توي تاوه، و بوي خنك ـ داغ تخم مرغ تازه در روغن بلند شد. نمك پاشيدم. حاجي، صبح پيش از رفتن، سماور را روشن كرده، چايي را دم كرده بود. سماور را برداشتم و بردم گذاشتم كنار بخاري، و بعد سفره را و بعد تاوه ي گرم را بلند كردم بردم توي اتاق. نشستم يك تكه نان سنگك را پر از نيمرو كردم و رفتم طرف كرم، دهنش را به زور باز كردم و نان و نيمرو را كردم توي دهنش. با دهن گرفته و نيم سوخته فرياد زد:

"دهنم سوخت، مادر، دهنم سوخت!"

"آدم حسود بايد هم دهنش بسوزد! دماغش هم بايد بسوزد!"

اياز خنديد و نشست كنار سفره. خودم هم نشستم و بعد كرم هم آمد و نشست و شروع كرد به خوردن.

مادر خوشبخت به من ميگويند. خداوند ده سال به من بچه نداد، و بعد دو تا پسر داد كه يكي حالا هيجده سالش است و ديگري چهارده سالش. بعدش ديگر بچه دار نشدم. كار من بچه زائوندن است. مادرم هم اين كاره بود. از او بود كه شغلم را ياد گرفتم. او هم از مادرش شغلش را ياد گرفته بود. بعدها من شش ماه زير نظر يك ماماي دولتي كار كردم. چيزهايي را از او ياد گرفتم كه اكثرا درباره ي بدن زن بود. اين حرف ها زياد بدردم نخورد. فقط گاهي خيالاتيم ميكرد.

دوازده سالم بود كه بار اول ديدم كه بچه چه جوري به دنيا مي آيد. هيچ وقت يادم نرفت. مادر به زني كه بسيار چاق و درشت هم بود، فرياد مي زد: "نفس بكش، بعد محكم فشار بده؟ نفس بكش، بعد محكم فشار بده!"

از لاي پاهاي زن، خون و خونابه و گاهي هم آب بيرون ميآمد. پاهاي چاق زن باز باز بود و زن يك جوري نشانده شده بود كه اگر زيادي فشار ميداد، دل و روده اش از لاي پاهايش بيرون ميآمد. و چه صورت داغ و سرخي داشت! گاهي بلند جيغ مي كشيد، گاهي دندان هايش را روي لب هايش فشار مي داد، ولي بهر طريق اول نفس ميكشيد و بعد محكم فشار مي داد و مادرم و من جلوي ران هاي از هم باز شده ي زن نشسته بوديم و با هم آب و خونابه را پاك مي كرديم و مادرم نفسش را گرفته بود و من نمي دانستم كه دقيقا منتظر چه چيزي هستيم. و اتفاقا در همين لحظه بود كه معجزه اتفاق افتاد. دور و بر آنجاي زن يك چين ديگر هم برداشت و بعد يك چين ديگر، و اين چين هاي اضافي با چين هاي آن جاي زن تركيب شد و بعد مادرم فرياد زد: "فشار بده! فشار بده!" و زن فشار داد و بيشتر فشار داد و بعد يك چين ديگر و چين هاي ديگر پيدا شد، و بعد معلوم شد كه اين چين هاي درهم فرو رفته ، سر و صورت بچه بود كه بيرون آمده بود. خدايا، چه معجزه اي! و بعد بدن بچه آمد. بچه توي دست مادرم بود، خودش بود كه گريه مي كرد، و من توي حفره خالي گوشتي كه داشت هم ميآمد و آرام خرخر ميكرد و چين هايش در خون غرق ميشد، خيره شده بودم، و بعد جفت آمد، يك چيز عجيب و غريب، يك گلوله خون، و بعد، حفره ي معجزه، درهاي گوشتي و پوستي و خونيش را بست.

بعدها با مادرم اين معجزه را بارها ديدم و هرگز از آن سير نشدم. و بعد كه مادرم مرد، اهل محل از من خواستند كه ماماشان بشوم. حاجي قبلا زن داشت و زنش سر زا رفت، حاجي همان شب آنقدر گريه كرد كه دلم بحالش سوخت. صبح روز بعد از من خواست كه به عقدش درآيم. من دو سه هفته بعد زن حاجي شدم، با اين شرط كه هيچوقت شغلم را از دست ندهم. حاجي گفت كه مانعي ندارد. حاجي مرد خوبي است. گله اي ازش ندارم. بعدها حاجي در سايه لياقتش ملك الحاج شد. چه چيزي از اين بهتر! ولي من دل به آن معجزه دادم.

ادامه

Alice in Wonderlan
22-10-2010, 16:47
قسمت دوم

ظهر كه حاجي آمد خانه، اول كاري كه كرد يك دست كشتي مفصل بود كه با كرم و اياز گرفت. يعني همين كه وارد شد، پالتو و كتش را كند و انداخت روي گل ميخ، و بعد به اياز گفت:

"خوب بيا جلو ببينم پهلوان، سربازخانه چي چي يادت دادند؟"

"سربازخانه كه زورخانه نيست پدر!"

كرم پريد جلو و گفت: "پدر، اگر مي تواني با من كشتي بگير! بيا جلو اگر مي تواني بيا جلو!"

حاجي به شوخي گفت: "نه! از تو مي ترسم، تو فوت و فن بلدي. مي دانم كه اياز فوت و فن بلد نيست!"

"كرم از كجا فوت و فن بلد شد؟ آن فقط بلد است كه چگل را هوا كند و كفترهاي قوش بازهاي ديگر را غر بزند!"

من گفتم: "تو پدرسوخته هم كه دخترهاي مردم را غر ميزني!"

حاجي گفت: "اي حرامزاده!" و پريد روي سر اياز، ولي اياز خودش را دزديد و پيچيد پشت سر پدرش و از پشت او را گرفت و سعي كرد بلندش كند كه حاجي پاهايش را چسباند به زمين. انگار پاهايش توي قلب زمين فرو رفته بود. حاجي دستش را بلند كرد و سر اياز را گرفت توي حلقه بازويش و سر را كشيد. اياز مثل يك شلاق رفت بالا و جلو حاجي كله معلق به زمين خورد.

حاجي گفت: "حاضرم با هر سه تاتون كشتي بگيرم."

من خنده ام گرفت و گفتم: "حاجي از كي تا حال من كشتي گير شدم!"

حاجي رو كرد به پسرهايش: "ببينم كدام طرف برنده ميشود! اگر شما دو تا و مادرتان برنده شديد مادرتان را ميبرم مكه."

من گفتم: "اين هم از آن قول هاي سرخرمن تست! تو فردا نه، پس فردا. عازمي. چطور ميخواهي مرا ببري مكه؟"

"من ملك الحاج هستم، فكر نميكني دو روزه گذرنامه ات را درست مي كنم؟"

اياز گفت: "مادر عيبي ندارد بيا شرط را قبول كن!"

كرم گفت: "خيلي خوب، مادر قبول كرد!" و بعد، خيز برداشت به طرف پدرش. اين رسم كرم بود كه هميشه از طرف من حرف بزند. به اين زودي ياد گرفته بود كه وصي و قيم من بشود.

همين كه اياز، كرم را در خطر ديد، پريد طرف حاجي. من هم رفتم طرف حاجي و شروع كردم به غلغلك دادن جاهاي حساسش. حاجي مي خنديد، خودش را از دست من خلاص مي كرد، دو تا پسرش را اينور و آنور پرتاب مي كرد و من در مي رفتم ولي همين كه پسرهايش درگير مي شدند، من دوباره شروع مي كردم به غلغلك دادن. تا اينكه كرم يك پايش را گرفت و اياز پاي ديگرش را، و من در حالي كه غلغلكش مي دادم، بلندش كرديم روي هوا و دمرو انداختيمش روي زمين. حاجي تسليم شد.

بلند كه شد نفس ميزد و كرم گفت: "بايد مادرم را ببري مكه، خودت شرط بستي و باختي."

حاجي به اياز اشاره كرد كه كتش را بردارد بياورد. حاجي نگاهي به من كرد و چشمك زد و چشم هايش از شيطنت برق ميزد.

"تو فكر مي كني من الكي مي بازم؟ هان؟ تو واقعا فكر مي كني كه من الكي مي بازم؟"

اياز كت را داد دست پدرش و منتظر ماند. حاجي گذرنامه را از جيبش درآورد و داد دست كرم:

"بخوان!

وقتي كه كرم خواند و براي من به تركي ترجمه كرد، پريدم طرف حاجي و شروع كردم به بوسيدنش. از بچه هايم اصلا خجالت نمي كشيدم.

"فكرش را بكن، آنهمه آدم از همه جاي دنيا آمدند دارند طواف ميكنند، فكرش را بكن كه من لباس احرام پوشيدم. يا دارم سنگ مي اندازم. يا داخل آن همه آدم گم شدم ودارم دنبال تو مي گردم."

اياز گفت: مادر قرار است دنبال خدا بگردي، نه پدرم!"

من گفتم "من دنبال هر كسي كه دلم بخواهد ميگردم و حتما هم پيدايش مي كنم. اين را بدان كه من ماماي اين شهرم، و يك ماما، بايد اگر بگردد، بتواند پيدايش بكند!"

حاجي گفت: "ديگر چرت و پرت نگو، بايد هر چه زودتر دست به كار شوي. اين سه هفته كه زائو نداري؟"

دقيق فكر كردم و جواب دادم: "فكر نمي كنم تا يك ماه زائو داشته باشم، ولي بايد حتما با عصمت صحبت كنم كه سري بزند به حامله هام."

"فردا بايد ترتيب همه چيز را بدهي!"

چقدر عاليست! چه خوب است! يك كفتر بيچاره آمده بود، كنار پنجره نشسته بود. از سرما كز كرده بود. كرم هنوز نمي ديدش. من عقب عقب رفتم كنار پنجره، به طور طبيعي ديگران را نگاه مي كردم، ولي هوش و حواسم متوجه دو چيز بود: مكه و كفتر. پنجره را آهسته باز كردم، مي ترسيدم سرمايي كه به اتاق حمله ور شده بود ديگران را متوجه منظورم بكند. كفتر يك قدري تكان خورد، ولي پرواز نكرد. آن قدر سردش بود كه نا نداشت. دستم را به طرفش دراز كردم. آرام و حرف شنو و رام آمد توي گودي دو تا دستم. خدايا چقدر تنها بود! چقدر سردش بود! پنجره را آهسته بستم. كفتر را گذاشتم روي سينه ام و نرمي پنجه هايش را لاي سينه هايم حس كردم. موهاي تنم سيخ شد! چقدر مهربان بود! لباسم را كشيدم رويش، گرمش كردم و بعد آرام آرام آمدم وسط اتاق. مي ترسيدم از آن زير بقبقو كند و لوام بدهد. حاجي و بچه ها سرشان پايين بود و داشتند حاضر ميشدند كه ناهار بخورند. سفره پهن بود و ديس گنده اي وسط سفره بود و قرار بود من اين ديس را بردارم ببرم مرغ را بكشم بيارم بگذارم روي سفره. من نزديك شدم و كفتر جان يافته را آهسته گذاشتم روي ديس. كفتر ايستاد و يك لحظه با ترديد اطرافش را نگاه كرد و بعد ، همين كه اين پا آن پا كرد، حاجي و كرم و اياز، هر سه با هم، پريدند طرفش. ولي كفتر بهر سه ي آنها پيشدستي كرد، پريد هوا و چون جايي براي نشستن پيدا نكرد، آمد نشست روي شانه من. هر سه بلند شدند. بهشتان برده بود.

كرم پرسيد: "كجا بود؟ از كفترهاي من است؟"

حاجي پرسيد: "از كجا آمد؟ پنجره ها كه بسته است!"

اياز گفت: "مادر نكند اين دفعه كفتر ميزائوني؟"

من دستم را دراز كردم، كفتر را برداشتم، دادم دست كرم.

"اين از كفترهاي تو نيست، ولي مال توست، سوغاتي من از مكه."

كرم گفت: "چه مكه ي خوبي! چه زيارت خوبي! سوغاتيش دست به نقد است!"

اسم كفتر را گذاشتيم "الناز." چقدر قشنگ بود! اسمش را هم حاجي انتخاب كرد. حاجي در انتخاب اسامي اصيل تركي تبحر دارد. چگل و الناز در واقع دخترهاي حاجي بودند.

Alice in Wonderlan
22-10-2010, 16:48
قسمت سوم

شب خواب ميديدم، و چه خوابي!

دست فرو مي كردم توي گودال هاي عميق، گودال هايي از گوشت سرخ، با درهاي چرخان گوشتي، و كفترهاي رنگين را از توي گودال ها درمي آوردم. كفترها را بو ميكردم، كفترها بوي گودال هاي سرخ گوشتي را مي داد، يك بوي عجيب و كرخت كننده. كفترها را روي هوا پرواز ميدادم، و آسمان يك رنگ بهت آور مخصوصي داشت، رنگ گنبدهاي مسجدهايي كه فقط عكس هاشان را ديده بودم. دهنم را مي گذاشتم روي آن گودال هاي گوشت سرخ، و صدا مي زدم. چه كسي را؟ نمي دانستم، مي گفتم بيا بيرون! بيا بيرون! مي خواهم ببينمت! تو را خدا، بيا بيرون! بيا بيرون! مي خواهم ببينمت! درهاي گودال هاي گوشتي را مي بوسيدم. اين درها بو و طعم درياها را ميداد، شايد بوي همين شرفخانه ي خودمان را ميداد. چه حالت عجيب و غريبي! و نمي دانم حرا احساس گناه نمي كردم. خجالت نمي كشيدم. چقدر آزاد بودم! و لب هايم از نمكي كه ليسيده بودم، شور بود، زبانم روي لب هايم قيقاج ميرفت، و آن وقت بوي گودال هاي گوشتي بر طعم گوشت نمك زده افزوده ميشد، طعم چيزهايي شبيه خزه ي دريا و يا موهاي جاهاي نامحرم زنانه. و باز، دهنم را مي گذاشتم روي يكي از گودال هاي گوشتي و فرياد مي زدم، و چه بلند! و چه با هيجان! طوري كه از هيجان خيس عرق مي شدم، موهايم سيخ ميشد، چه شادي عميقي! بيا بيرون! بيا بيرون! مي خواهم ببينمت! تو را خدا بيا بيرون! بيا بيرون! و انگار همين صدا زدن تنها براي لذت بردن كافي است. و نمي خواستم اصلا از آن تو كسي بيرون بيايد. و بعد دست هايم را پر از كفتر ميكردم، همه كفتر ماده و كف دست هايم را به سوي آسمان مي انداختم و تمامي پشت بام هاي خانه ها را با بال كفتر مي پوشاندم. و بعد، دوباره به زيارت درهاي گوشتي مي رفتم، از تالارهاي خيس و رنگين فرو مي رفتم، بيا بيرون! بيا بيرون! و بعد جمعيت عظيمي از زنان برهنه را ديدم. راستي از كجا آمده بودند، كجا مي رفتند؟ چقدر پاها و پشت پاهاي نرمي داشتند! و موقعي كه راه مي رفتند انگار مي ترسيدند كه كسي بيدار شود، يا شايد مي ترسيدند كه خودشان بيدار شوند. دسته دسته، صد تا صدتا، دويست تا دويست تا، هزار تا هزار تا، و برهنه و ساكت، راه مي رفتند. مثل اينكه همه تو خواب راه مي روند، و صورت هاشان همه يك قدر و يك اندازه، و همه به يك اندازه خوشگل، با گونه هاي نسبتا برجسته و نيمه تركمن و چشم هاي زاغ، به رنگ عسل تازه ي سبلان. و تازه من باز هم فرياد مي زدم، بيا بيرون! بيا بيرون! مي خواهم ببيمنت! تو را خدا بيا بيرون! و زنها، با آن پاشنه ها و پشت پاهاي پر قوشان، يا آن چشم هاي ساده، بي بزك و عسليشان رد ميشدند، و جهان پر از زنان برهنه، زنان آزاد بود.

و بعد، فضاي خوابم عوض شد. توي كاميون، روي سنگ هاي ريز و درشت نشسته بودم، و داشتم مي رفتم. به كجا؟ نمي دانستم. راننده كاميون حاجي بود. آن دور دورها قيامتي به پا شده بود. قرار بود سنگها را، همه شان را بيندازم به طرف شيطان. زن ها و مردها احرام بسته بودند، و همه چقدر خوشگل و جوان بودند! همه همسن يك ديگر بودند، و صورت هايشان هم شبيه هم بود. مثل اين بود كه زن و مرد فقط از يك جنسيت بودند. ولي نفهميدم جنسيتشان چيست. بالا سرمان، كفترهاي كرم در دسته هاي پانصد شش صدتايي پرواز مي كردند. كرم اينهمه كفتر را از كجا آورده بود! بعد حاجي را ديدم كه بر بالاي يك بلندي، كنار يك مرد بسيار نوراني ايستاده بود و با او خرما ميخورد. از آن خرماهاي بهم چسبيده. چقدر به حاجي ميآمد كه كنار مردهاي نوراني بايستد و با آنها خرما بخورد! و بعد، مرحوم مادرم را ديدم كه خودش را به حجرالاسود چسبانده بود. ميخواست سنگ را بشكافد و برود تو. سنگ لخت لخت بود. نه مثل چيزي كه آدم در عكس ها ميبيند. يك سنگ صاف، صيقل خورده، بزرگ، با كناره هاي نوك دار خوش تراش. و مادرم طوري صورتش را به سنگ چسبانده بود كه انگار سطح سنگ، سنگ نيست، بلكه يك شيشه است، و پشت شيشه رازهايي هست كه مادرم بايد دقيقا آن ها را مطالعه ميكرد. لحظه اي بعد، سنگ، ديگر روي زمين نبود. در فضا حركت مي كرد و مي رفت، ولي رفتنش با آمدنش فرقي نداشت. يك چيز سياه هندسي و مدام در حال سقوط، بدون آنكه برسد. و بعد، بوي خون تازه مي آمد، گوسفندهاي نيم بسمل در زير پاهامان بودند، با چشم هاي عسلي، و مست مرگ در زير آفتاب مكه. طواف كه ميكرديم، به نظرم آمد روي صندلي چرخ فلكي نشسته بودم، و چرخ فلك با سرعت سرسام آور حركت مي كرد، و من از اضطراب و دلهره هم مي خنديدم و هم مي ترسيدم. بلند جيغ مي زدم، ميخنديدم و ميخواستم به جاي آنكه دائره اي بچرخم، مستقيما بپرم جلو، مثل نيزه اي كه از نور و صدا هم سريع تر بپرد و برود بخورد به سنگ، سنگي در وسط آسمان. و بعد، ديگر خودم داشتم مي افتادم، نمي دانم از كجا. محل واقعي سرم و پاهايم معلوم نبود، ولي مدام مي افتادم. و بعد احساس كردم كه در همان حال افتادن، با لگد محكم مي زنند روي قفسه سينه ام، روي قلبم. خدايا چه لگدهاي بي رحمانه و محكمي! هيچكس تا حال مرا اينطور بي رحمانه نزده بود!

ناگهان بلند شدم. حاجي فانوس را روشن كرده بود و داشت از اتاق مي رفت بيرون. اين صداي در بود كه ميآمد. چه صداي شومي! مشت هاي محكم به در كوبيده مي شد. حتما نيم ساعتي ميشود كه كسي در مي زند. چه مشت هايي! دردش نمي گيرد!

و بعد شنيدم كه حاجي در را باز كرد. صداهاي بلند مردانه ای شنيده شد. و بعد، حاجي، بدون آنكه در را ببندد، برگشت و آمد. نور فانوس هيكل حاجي را مثل غول درشتي روي ديوارها حركت مي داد.

"ايه! ايه! بيدار شو، ايه تو را مي خواهند!"

"من بيدارم حاجي، چي شده؟"

"پاشو! دو نفر آمدند دنبالت. يك زائو دارند. گويا جاي دوري است. با اسب آمدند!"

"با اسب؟ مگر نزديكي هاي خودشان ماما پيدا نمي شود!"

"مي گويند دنبال يكي دو نفر رفتند، ولي آن ها كار داشتند. پاشو ديگر!"

هوا خيلي سرد است! زائو را كه نميشود معطل گذاشت!"

"تو هم با من ميآيي؟"

"نه ديگر، من براي چه بيايم؟ حتما آدم هاي خوبي هستند، سر و وضعشان نشان مي دهد كه آدم هاي خوبي هستند."

لباس هاي پشم پوشيدم. حاجي يك كرك داشت. تنم كردم. جوراب هاي پشم پوشيدم. چادرم را سرم كردم. حاجي با فانوس تا دم درآمد. دم در دو نفر مرد بسيار قد بلند ايستاده بودند. صورت هاشان ديده نمي شد. بخار دهن هاشان با بخار دهن اسب ها قاتي مي شد. چه هيكل هاي مردانه اي! آدم هايي به اين قد و هيكل در هيچ جا نديده بودم.

سه تا اسب داشتند، هر سه با زين و يراق. اسب ها هم بسيار بلند بودند. بخار از تنشان بلند ميشد و گاهي هم پا به زمين ميكوبيدند و برف را با سم هايشان مي شكافتند. همه چيز يك جوري بود كه ا نگار من خوابم را ادامه مي دادم و هنوز بيدار نشده بودم.

حاجي كمكم كرد كه سوار اسب شوم. پاهايم را هم توي ركاب جا داد. بعد گفت:

"اين افسارش است. ولش نكن. مواظب خودت باش!"

"خداحافظ!"

"خداحافظ!"

رفتار حاجي طوري بود كه انگار بين او و اين دو مرد از پيش قرار و مداري گذاشته شده. شب چه سوءظني ام كرده بود!

مردها با حاجي خداحافظي كردند، با صداهايي كه يك قدري از مخرج ادا مي شد. مرموز بودن صداهاشان را به حساب شب و برف و تاريكي گذاشتم. سر اسب ها را برگردانديم. من پشت اسب وسطي و يكي از مردها جلو و ديگري پشت سر من به راه افتاديم. گاهي سم اسب ها مي خورد به سنگ هايي كه تصادفا از برف بيرون مانده بود. صداي سم مي پيچيد، و گاهي حتي جرقه اي هم به چشم ميخورد. هيچ كس توي كوچه نبود، و موقعي كه رسيديم سر كوچه، مردي كه پشت اسب جلويي نشسته بود، پياده شد و آمد طرف اسب من. مرد پشت سري هم پياده شده بود و مي آمد طرف من. چرا؟ از اسب پياده ام كردند. شب توي برف غرق بود، با وجود اين، صورت مردها قابل تشخيص نبود. يكي از دو مرد دستمالي از جيبش درآورد و رفت پشت سر من و دستمال را انداخت دور سر من و چشم هايم را بست! پرسيدم چرا اين كار را مي كنيد؟ با من چكار مي خواهيد بكنيد؟ چشم هايم را باز كنيد! و دست بردم به طرف چشم بند.

يكي از دو مرد دستم را توي هوا قاپيد و با قدرت آورد پايين.

"ماما، نترس با تو كار نداريم. فقط نمي خواهيم بداني به كجا مي بريمت. حتم بدان كه سالم برت مي گردانيم خانه ات."

من گفتم: "اگر اجازه بدهيد چشم هايم باز بماند، قول ميدهم كه چيزي به كسي نگويم."

مرد دومي گفت: "بدان كه اگر چيزي به كسي بگويي ما مي فهميم و مي كشيمت!"

گفتم؛ "آخر مگه چه شده؟ مگر قرار نيست من بچه به دنيا بياورم؟"

مرد دومي گفت: "آره تو قرار است فقط بچه به دنيا بياري، همين! بعدا برت مي گردانيم خانه ات!"

گفتم: "پس چرا چشمم را مي بنديد؟"

مرد اولي گفت: "بعدا مي فهمي چرا؟"

Alice in Wonderlan
22-10-2010, 16:48
قسمت چهارم

ديگر حرفي نزدند. من گريه ام گرفته بود. آنها هم مي دانستند كه دارم گريه مي كنم. ولي جز بستن چشم بند، آزار و اذيت ديگري نكردند. يكي از آن ها بلندم كرد و گذاشت پشت اسب و افسار را داد دستم و پاهايم را در ركاب فرو كرد. خدايا، اين ها مرا كجا مي برند؟ و بعد اسب ها را دو سه دور دايره وار چرخاندند تا من ندانم كه به كدام جهت داريم حركت مي كنيم. اول يك قدري سرپاييني رفتيم و بعد سر بالايي و باز سر بالايي، و باد از جلو ميآمد و محكم ميزد به سر و صورتم و تنم. گاهي فكر ميكردم كه افسار را ول كنم و چشم بند را با دستم كنار بزنم ببينم داريم به كجا ميرويم. ولي اسبي كه من سوارش بودم، بين اسب هاي اين دو مرد بود و حتما مرد عقبي مي ديد كه من چكار دارم ميكنم و نمي گذاشت اطرافم را ببينم، و يا شايد عصباني مي شدند و تهديدي را كه كرده بودند، عمل ميكردند. به نظر مي رسيد كه ديگر از شهر خارج شده بوديم و در بيابان هاي اطراف تاخت مي زديم. اسب ها به سرعت مي رفتند. از حركت اسبها خوشم ميآمد، ولي نگران بودم. اي كاش حاجي پيشنهاد كرده بود كه با من بيايد. بعد از تپه اي بالا رفتيم و افتاديم روي جاده ي بسيار باريكي كه به نظر مي رسيد كوهستاني است. داشتيم سر بالايي مي رفتيم. سم اسب ها محكم به سنگ ها ميخورد و اسب ها هن و هن ميكردند و بالا ميرفتند. در حدود يك ساعت سر بالايي رفتيم. اسب ها ديگر به زحمت راه ميرفتند. اين كي بود كه بچه اش را بالاي كوه به دنيا ميآورد؟ تنم از شق و رق ايستادن كرخت شده بود و افسار توي دستم يخ زده بود. ولي اسب من به دنبال اسب جلويي راه ميرفت. لابد اسب هم مي دانست كه بر پشتش زن بيچاره اي با يك چشم بند نشسته است. بالاي كوه رسيديم، ديگر اسب ها تقلا نميكردند، و باريكه مسطح را، لابد از كنار سنگلاخ و پرتگاه ميپيچيدند و ميرفتند و بعد اسبها توقف كردند و دو مرد از پشت اسبها پياده شدند و مرا هم پياده كردند. همان طور چشم بند زده مرا به داخل خانه اي بردند. همهمه عجيبي در خانه شنيده ميشد. بوي خاگينه ميآمد و بوي روغن داغ شده روي هيزم. صداي زني شنيده نميشد. شايد بچه پيش از رسيدن من به دنيا آمده بود. ولي صداي بچه اي هم شنيده نميشد. مردها با پچپچه و زير لب با هم حرف مي زدند. صداي ناله ي زائويي هم به گوش نميرسيد. چادر به سر با چشم بند، ايستاده بودم تا به من گفته شود كه چه بكنم. وحشت داشتم.

مردي از من پرسيد: "براي كار زائو چه چيزهايي لازم داري؟"

"اول مي خواهم زائو را ببينم، معاينه اش كنم."

"لازم نيست كه به خاطر معاينه بينيش! زائو چهار روز است كه مي خواهد بزايد. حتي چهار پنج روزي هم از وقتش گذشته. تو فقط بگو چه چيزها لازم داري؟"

پرسيدم: "ماماي ديگري زائو را نديده؟"

گفت: نه! فكر مي كرديم خودش مي زايد، ولي ديروز به اين نتيجه رسيديم كه خودش به تنهايي قادر به اين كار نيست."

"آب جوشيده مي خواهم كه يك قدري فقط خنك شده باشد. صابون مي خواهم، يك كاسه روغن آب شده، ولي خنك مي خواهم. يك قيچي مي خواهم يك چراغ توري مي خواهم. فانوس پر نور هم باشد مانعي ندارد."

"ما همه اين ها را داريم."

"پس بگذاريد زائو را ببينم."

يكي از مردها بازويم را گرفت و مرا كشيد برد به گوشه اي و گفت: "ببين اگر از آنچه مي بيني در جايي صبحت بكني، سرت را مي بريم."

گفتم: "مگر قرار نيست من بچه يك زائو را به دنيا بيارم؟"

گفت: "آره، ولي اين زائو، يك زائوي معمولي نيست. الان مي بينيش ، ولي همين كه از اتاق زائو آمدي بيرون، ديگر بايد فراموش كني كه زائو را ديدي."

"شما مي خواهيد چه بلايي سر يك زن بيچاره بياريد؟ من كه حرفي ندارم. من مي خواهم بچه زائو را به دنيا بيارم و بعد بروم دنبال كارم."

"آفرين زن خوب، آفرين ماماي خوب!"

بازويم را گرفت و با احتياط هدايتم كرد به داخل اتاقي ديگر و بعد به داخل اتاقي ديگر.

"زائو را حالا خودت پيدايش ميكني. وقتي كه بچه به دنيا آمد، صدا بزن، ما ميآييم."

من با عصبانيت گفتم: "قرار است با چشم بند بچه را به دنيا بيارم؟"

مرد گفت: "آهان، راستي، ببخش، يادم رفت، پشتت را بكن به من، حق نداري برگردي مرا ببيني. من چشم بند را برمي دارم و مي روم. هيچكس به تو كمك نخواهد كرد. تو بچه را به دنيا مي آري و بعد صدامان مي زني."

من پشت كردم به مرد و او چشم بند را برداشت، در را بست و رفت. در اتاق چيزي ديده نمي شد. تعجب كردم چشم هايم را هم ماليدم. مي خواستم اطمينان كنم كه كسي باهام شوخي نكرده. ديوار تازه اي ديده ميشد كه هنوز خيس بود و گويا همين روز قبل كشيده شده بالا رفته بود و چشم پنجره را به بيرون كور كرده بود. وسايل را كه لازم داشتم، كنار در گذاشته بودند. ولي زائو كجا بود؟ از در مقابل، دري كه از آن وارد شده بودم رفتم تو. در اتاق ديگر هم كسي ديده نميشد. اتاقي بود خالي و مثل اتاق قبلي كفش حصيرپوش بود. تعجب كردم. مگر اينجا مسجد است؟ ولي از زير در بسته اتاق ديگر، نوري به چشم مي خورد. لابد زائو توي اتاق بعدي بود. پنجره اتاق وسطي را هم با ديواري كور كرده بودند. من برگشتم به اتاق قبلي و وسايل لازم را برداشتم و فانوس را هم دستم گرفتم و رفتم آهسته در اتاق بعدي را باز كردم. در ابتدا چيزي ديده نمي شد. فكر كردم لابد زائو توي يك اتاق ديگر است. يا شايد تمامي اين ماجرا شوخي زشتي بوده. وسايل را گذاشتم كنار در و تازه همين كه در را بستم، متوجه بوي وحشتناكي شدم كه تا حال به دماغم نخورده بود. شايد بچه تو شكم زائو مرده؟ ولي نه! بچه مرده هم چون بويي نبايد بدهد! و تازه حالا صداي نفس كشيدن يك آدم را توي اتاق شنيدم. پشت اين آدم به من بود و كوتاه و بلند نفس ميكشيد، و خودش بي آنكه از كسي بشنود، زور ميداد. لابد به علت چاقي زائو بچه نميآمد، يا بچه خفه شده بود.

از پشت سرش آهسته پرسيدم: "خيلي درد دارد؟"

جوابي نشنيدم. يك قدري جلوتر رفتم. صداي نفس قوي تر بود و بوي تعفن تندتر. سئوالم را تكرار كردم. سر گنده كه زير يك پارچه مانده بود و ديده نمي شد، تكان خورد، چه سر درشت گردي! و چه سنگين حركت مي كرد، به جلو، به عقب، و بعد باز به جلو و به عقب. ولي از سر صدايي بيرون نميآمد. پس از چند لحظه، سر، سر جاي خود، ايستاد. من كه جلوتر رفته بودم چيزي از سر زائو نميديدم. يك چيزي شبيه نقاب روي سر و صورت زائو بسته شده بود و از دور گردن يك كش باريك انداخته بودند دور اين نقاب. نفس از پشت نقاب به سنگيني بالا مي آمد و پايين ميرفت. ولي، چه هيكل گنده، و نخراشيده اي! زني به اين درشتي در هيچ جاي دنيا پيدا نمي شد. زائو را به همان صورت كه بايد بچه را به دنيا مي آورد قرار داده بودند. شمد تيره رنگي انداخته بودند روي پاها و پايين تنه ي زائو. از زير شمد بود كه بوي شديد تعفن بيرون ميآمد. ولي معلوم بود كه ران ها بلند، قوي، چاق و حتي مي شد گفت، عظيم بود. پاهايش از زير شمد بيرون مانده بود. پاها درشت و ورم كرده بود. لابد زائو پرهيز نكرده، در دوران حاملگي نمك زيادي خورده، كه اين جوري تنش ورم كرده. كوچكترين ظرافت در پاهايش ديده نميشد. قوزك پاهايش كبره بسته و چرك بود. آنقدر اين موجود وحشتناك بود كه يادم رفت كه بايد از او وحشت كنم. حيرتم جلوي ترسم را گرفته بود.

دستم را دراز كردم كه كش را از دور گردنش درآورم و بعد نقاب را بردارم. سرش را با خشونت در زير نقاب تكان داد و از آن زير، دندان قروچه رفت و بعد شروع كرد به ناله كردن، يك ناله ته گلو، و بدون جنسيت، كه در آغاز بي شباهت به ناله يك دندان درد شديد نبود، و بعد رسما شروع كرد به جيغ كشيدن و فشار دادن و نفس كشيدن. با وجود اينكه در هيچ زائويي جيغي از اين نوع سراغ نكرده بودم، بيشتر دلم به حالش سوخت. موجودي به اين درشتي، مثل حيواني كه كمر يا استخوان ساق پايش شكسته، داشت ناله مي كرد و جيغ مي كشيد. ولي در جيغ هيچ چيز زنانه ديده نمي شد. اين كي بود كه پشت نقاب كمين كرده بود و جيغ مي كشيد و جيغش بيشتر شبيه ناله ي عصبي يك حيوان بود؟

خواستم كه شمد را از روي پاهايش بردارم و در زير نور فانوس معاينه اش بكنم. دو تا پايش را با عصبانيت حركت داد. زانوهايش هم آمد، دست هايش را از زير شمد برداشت و گره كرد و حالتي تهديدآميز گرفت. انگار مي خواست بلند شود و خفه ام بكند.

زائوي ديوانه و غشي و صرعي خيلي ديده بودم. مي دانستم كه هيچ چيز مثل زاييدن، يك زن را از اين رو به آن رو نمي كند. مي دانستم كه زن جالب ترين موجود دنياست. بدنش از يك حالت به حالت ديگر ميرود. از ماماي دولتي شنيده بودم كه زن چهارده روز بعد از عادت ماهانه تخمك گذاري ميكند، تب بالا ميرود و بعد ناگهان پايين ميآيد و زن به سرعت به طرف عادت ماهانه مي رود. از هر نه ماه و چند روز ميتواند بچه بزايد. خونش به شير، شيرش به خون تبديل مي شود. حاملگي زن حركت عجيبي است. با اين كار خلاقيت را به تنش راه ميدهد، آن را بخشي از تن خودش ميكند و بعد خلق مي كند. زن مست آفرينش است. مادرم مي گفت تمام علوم عالم به وسيله ي بدن زن تجربه مي شود. و تمام هنرها هم. چه جوري مادرم اين قيبل مسايل را مي فهميد؟ يك بار گفت، حامله كه بشوي، دنيا را تجربه كردي، ولي هيچ چيز مثل حاملگي نيست. فشار درون زن را ديوانه مي كند. بعد بچه به دنيا مي آيد. اين درست است كه شكنجه دارد، ولي زن هايي را ميشناسم كه از آوردن بچه بيشتر لذت برده اند تا از خوابيدن با مرد. يك موجود ناشناس از درون تن آدم را پاره مي كند، ميخزد بيرون. زني را مي شناسم كه موقع وضع حمل فرياد مي زد: چه خوب است! خدايا چه خوب است! چه لذتي دارد! هيچ لذتي ازين بالاتر نيست! خدايا بگذار لذت آمدن بچه ادامه پيدا كند! و بعد كه بچه به دنيا آمد، چنان آرامشي هست كه هيچ چيز با آن برابري نميكند. درياي متلاطم مي ايستد. تن زن استراحت مي كند. اندام مرد، از همه اين تغييرات، تجربه ها و لذت ها و دردها محروم است. به همين دليل زن قدرت تحمل بيشتر دارد.

من به هزار حيله متوسل مي شوم تا زائو همه اين دردها و لذت ها را تجربه كند، سر زائو داد زدم:

"ببين، من نميدانم تو كي هستي؟ مرا نصف شب برداشتند آوردند اين جا، با چشم بند و تهديد و خطر، پشت اسب، و توي سرما، آنقدر ادا و اطور درآوردند كه ديگر از همه شان بيزارم. ولي، من يك وظيفه دارم. زائو را ولش نميكنم تا بچه اش به دنيا بيايد. تو اگر زائو هستي بگذار بچه ات را به دنيا بيارم. اگر زائو نيستي مي روم دنبال كارم."

ادامه

Alice in Wonderlan
23-10-2010, 15:45
قسمت پنجم

بلند شدم راه افتادم. هنوز جيغ مي كشيدم. جيغ هاي اعتراض آميز. در را باز كردم آمدم توي اتاق ديگر. خواستم در را باز كنم كه ديدم از پشت قفل شده. با مشت هايم زدم روي در. صدايي از پشت در گفت:

"بچه به دنيا آمد؟"

"نه! به دنيا نيامده. اين زائو نمي خواهد بچه اش را به دنيا بياورد. نمي گذارد حتي من بهش دست بزنم. اگر من بهش دست نزنم، چه جوري بچه را به دنيا بياورم!"

صداي پشت در گفت: "تا موقعي كه بچه را به دنيا نياوردي، نمي تواني از آنجا بيرون بيايي! فهميدي!"

صدا قطع شد و پاهاي صاحب صدا از پشت در دور شد.

من با مشت هايم كوبيدم بدر. و اين بار بلندتر از پيش. ولي از بيرون صدايي نمي آمد. انگار در آن طرف در همه مرده بودند. از ناچاري برگشتم به اتاق زائو. آه و ناله و جيغ و داد زائو هنوز هم بلند بود.

رفتم گوشه اي ايستادم و فكر كردم چكار بكنم. اين هيكل به اين درشتي، به علت وضع ناجورش، ضعيف تر از آن بود كه بتواند صدمه اي به من برساند. ناگهان پريدم رويش و شمد را با هر دو دست چنگ زدم و از تنش دور كردم. دست ها و پايين تنه اش كاملا لخت ماند. هر دو قسمت گوشت آلو و پرمو بودند، ولي به نظر مي رسيد كه گوشت، سفت و عضلاني است. زانوها و ران هايش را به هم چسبانده بود. شكم گنده اش، مثل يك كره كامل بالا آمده روي زانوهايش تكيه كرده بود ولي شكم گنده اش توي پيرهن بلندي مانده بود كه تنش بود.

مشت هايش را گره كرد و روي سرش بلند كرد. حالتش خيلي تهديدآميز بود، ولي معلوم بود كه با آن وضع نمي تواند بلند شود. رفتم جلوش ايستادم و شروع كردم به جيغ و داد كردن:

"ببين، من يك مامام، سي سال هم بيشتر است كه مامام. تا حال زائوي به اين سمجي نديدم! تو بايد بچه ات را به دنيا بياري. والا ميماني اينجا ميگندي مي ميري! بايد بگذاري معاينه ات بكنم! بايد ببينم بچه در چه وضعي است! بايد بگذاري دستم را روي شكمت بگذارم! لاي پاهايت را معاينه بكنم. اگر نگذاري مي گندي، مي ميري! اين نقاب لعنتي را هم از روي صورتت بردار! زاييدن كه خجالت ندارد . . ."

داشتم اين حرف ها را ميزدم كه يك دفعه متوجه لاي پايش شدم. سر جايم خشك شدم. خدايا من چه چيز داشتم ميديدم؟ خدايا اينجا كجاست؟ شايد خواب مي ديدم. زائو هم فهميده بود كه من متوجه اوضاع غيرعادي شده ام. صداي ناله اش قطع شده بود. ولي من دوباره به لاي ران ها دقت كردم. خودش بود. خواب نمي ديدم. اشتباه نميكردم. ولي چرا؟ چطور؟ غيرممكن است! دويدم به اتاق ديگر و خيز برداشتم طرف در و جيغ كشيدم.

"مرا از اينجا ببريد بيرون! هر چه زودتر. مرا دست انداختيد! پدر سوخته ها! آبروتان را مي برم!"

ولي از پشت در صدايي شنيده نمي شد. من ادامه دادم:

"يك ماماي بدبخت بيچاره را نصفه شب از توي شهر برمي داريد مي آوريد بالاي كوه، تو اين برف و يخبندان، ولش مي كنيد توي اتاق با يك غول لندهور، و مي خواهيد كه از توي شكم گنده اش برايتان بچه بزائوند!"

ولي انگار همه آدم هايي كه پشت در بودند از ترس در رفته بودند. يا شايد ساكت شده بودند و مي خواستند ببينند حركت بعدي من چه خواهد بود.

"ماما، ماما بيا مرا راحت كن، برگرد بيا مرا راحت كن!"

صدا، صداي يك مرد بود. صدا از اتاق زائو مي آمد. اشتباه نكرده بودم، زائو مرد بود. ولي آخر اين غيرممكن است! چطور ممكن است كه يك مرد بزايد؟ صداي مرد دوباره شنيده شد:

"ماما، تو را خدا بيا مرا راحت كن. درد دارد. خيلي هم درد دارد. ثواب دارد. بيا مرا راحت كن!"

برگشتم رفتم توي اتاق. اين اولين بار بود كه با يك مرد ديگر جز شوهرم در يك اتاق مي ماندم. اگر حاجي مي فهميد چي مي گفت؟

ولي اين مرد، يك مرد عادي نمي توانست باشد. به همان صورت قبلي، به صورت نيمه درازكش مانده بود و ناله مي كرد و مشت هايش را به طرف هوا پرت مي كرد و در اين ميان گاهي زانوها و ران هايش كنار مي رفت و من آن جايش را مي ديدم. از زير شكمش، و نمي دانستم چطور اين مرد به اين روز افتاده.

"ماما، تو را خدا مرا راحت كن! من تحمل اين كار را ندارم. يك كاري بكن! آخر يك كاري بكن!"

"براي تو بايد يك قابله ي مرد مي آوردند. يك قابله ارمني هست كه مرد است. يك دكتر هست. فرنگ رفته است. بهتر است بروند او را بياورند. شايد او بفهمد كه جريان چيست!"

"نه! نميشود، تا بروند دنبالش بچه آمده. فكر مي كنم خيلي نزديك است. درد مجال نمي دهد!"

واقعا اين مرد باورش ميشد كه بچه خواهد زاييد؟

من يك سئوال معمولي كردم كه عموما از هر زائوئي مي كردم:

"شكم اولته؟"

"آره، اول و آخرش! چه دردي دارد! حالا مي فهمم شما زن ها چه مي كشيد؟"

"پدرش كيه؟"

"پدرش يك خارجي بود، گذاشته در رفته."

"عجب! پس بگو ولدالزناست ديگر!"

ديگر حرفي نزد. ناله مي كرد. مشت هايش را بلند مي كرد و مي برد به طرف سرش وبعد فرو مي آورد و محكم مي زد به خشت هاي اطرافش. و بعد دوباره نفس مي كشيد، نفس عميق مي كشيد، بعد جيغ و بعد دوباره مشت.

خم شدم. زانوهايش را از هم جدا كرد. مثل اين كه مي دانست كه ديگر مقاومت بي فايده است. منتهاي سعيم را مي كردم تا چشمم به "آنجاها"يش نيفتد. ولي مگر ميشد؟ بالاخره بچه بايد از جايي بيرون بيايد يا نه؟ و اينجا درست در همان جا، يا در زير و روي جايي بود كه من نبايد ميديدم. با خود عهد كردم كه اگر از اينجا بيرون رفتم، ديگر هيچ وقت گرد ماما بودن نگردم. نمي دانستم چه ميكنم و يا چه بايد مي كردم.

صابون را برداشتم. دست هايم را توي آب گرم شستم و آب كشيدم و آب را با حوله اي كه كنار سطل آب گذاشته بودند، خشك كردم و بعد دستم را دراز كردم و از زير همان جايش كه برايم چندش آور بود، بالاخره يك جايي را پيدا كردم كه فكر مي كردم بچه بايد از آنجا بيرون بيايد و بعد انگشت هايم را آهسته كردم آن تو، و بعد با كمال تعجب سر نيمه سفت يك بچه را آن تو لمس كردم. دست ديگرم را گذاشتم روي شكم گنده و خيس و دور تا دور چرخاندم. شك نداشتم بچه بود. دستم را گذاشتم روي جايي كه فكر مي كردم بايد نزديك به قلب باشد. بفهمي نفهمي حس كردم كه زنده است.

"زنده است!"

گفت: "مي دانم زنده است، خودم تكان هايش را حس ميكنم."

من كاري به حرف هاي او نداشتم. بارها يك زائو گفته كه حس مي كند بچه اش تكان مي خورد، در حالي كه ممكن است بچه اش بيست و چهار ساعت پيش مرده باشد.

انگشتم را آهسته كردم آن تو و سر ملتهب بچه باز خورد به دستم. با دستم براي سر جا باز كردم و در تمام اين مدت سعيم اين بود كه دست به جاهاي چندش آورش نزنم. بعد به اين دو سه تكه گوشت و پوست بي مصرف هم عادت كردم و ديگر چندشم نمي شد.

گفتم: "فشار بده، بعد نفس عميق بكش، بعد دوباره فشار بده و نفس عميق بكش!"

و او شروع كرد. با تقلاي تمام فشار مي داد و نفس مي كشيد و من دو دستم را مثل يك حفره كوچك در مقابل سر بچه گرفته بودم و منتظر بودم كه بيايد. تا اين كه زائو جيغ بلندي زد و فكر مي كنم از حال رفت، به دليل اين كه بعد از آن ديگر نه جيغي زد و نه ناله اي كرد. سر بچه بيرون آمده بود. سر بسيار درشتي بود و من آهسته سر را گرفتم توي دستم و بعد شانه هاي نرم از آن تو بيرون خزيدند و بعد كليه بدن و پاها، و بعد، ديگر همه چيز به روال معمولي پيش رفت و بچه كامل و زنده توي دستم بود. گرچه بچه ي بسيار عبوسي بود، يك قدري عبوس تر از بچه هاي ديگر، و خوب، بچه پسر بود.

بچه را گذاشتم روي بالش كوچكي كه در گوشه اي روي حصير گذاشته شده بود. نافش را بريده بودم. كل تشريفات مربوط به زائوندن بچه تمام شده بود.

زائو از حال رفته بود. خون همه جا را گرفته بود. پارچه ي تميزي را كه داخل وسايل گذاشته بودند، برداشتم، جايي را كه بچه از آن بيرون آمده بود، پنبه تپاندم و پارچه را گذاشتم رويش و بستم و بلند شدم. و حالا وقت آن بود كه بفهمم زائو كيست، آهسته كش را از دور گردنش درآوردم. تكاني نخورد. نقاب را از روي صورتش بلند كردم، و از تعجب سر جايم خشك شدم.

صورت رنجديده ي مرد بسيار موقر و محترمي بود با ابروهاي درهم فرو، ريش بلند و لب هايي كه از درد كج و چاك چاك شده بود. صورت زيبا بود. اتفاقا حالا كه نقاب را برداشته بودم سر وگردن به هيچ وجه درشت به نظر نمي آمد. حتي شكم، حتي بازوها هم درشت نبود. انگار بچه در تمام هيكل او خانه كرده، آن را چاق و درشت كرده بود، و حالا كه به دنيا آمده بود ديگر نيازي نبود كه هيكل مرد درشت باشد. ولي خود مرد بسيار كهنسال بود. خواستم چشم هايش را باز كنم و رنگ چشم هايش را هم ببينم. ولي ترسيدم بيدار شود. طرح رنج توي صورتش ماسيده بود. احساس احترام توأم با چندش تمام تن و مغزم را گرفته بود. نقاب را انداختم روي صورتش. كش را هم كردم دور گردنش. چيزي كه تعجب آور بود اين بود كه بچه اصلا جيغ نزده بود، وگرنه لابد "مادرش" را بيدار مي كرد. دست هايم را شستم، چادرم را سرم كردم و راه افتادم به طرف در. بايد از اين محل خارج مي شدم و مي رفتم. آهسته زدم روي در اتاقي كه در آن چشم بند را از روي چشم هايم برداشته بودند. يك لحظه مكث كردم. صدايي نمي آمد. دوباره زدم و گفتم:

"در را باز كنيد بچه به دنيا آمد!"

ناگهان از پشت در سر و صداهايي شنيده شد. در را نيمه باز كردند. من پريدم طرف در و خواستم كه بزنم بيرون. ولي در فورا بسته شد.
فرياد زدم:

"بچه به دنيا آمد! بايد به قولتان وفا كنيد! بايد بگذاريد بروم!"

صدايي از پشت در گفت:

"در را باز مي كنيم. ولي رويت را بكن آن ور تا چشم بند را بزنيم به چشمت؟"

"گفتم: شماها ديوانه ايد، ديوانه! فهميديد اين مرد چه جوري حامله شده بود!"

صدا از پشت در گفت:

"اگر مي خواهي برت گردانيم به خانه ات، بايد بگذاري چشم بند بزنيم!"

گفتم: "خيلي خوب، بياييد تو!"

Alice in Wonderlan
23-10-2010, 15:47
قسمت آخر

وقتي كه آمدند تو و چشم بند را بستند، يك عده دويدند به طرف اتاقي كه زائو آن تو بود. به نظر مي رسيد كه بچه را بلند كرده بودند و همگي دور سر زائو جشن گرفته بودند و مي رقصيدند. دو نفر از دو طرف دست هايم را گرفتند و بيرون بردند. هوا سرد و خوب بود، طوري سرد و خوب كه دچار حالت استفراغ شدم و عق زدم. آن دو منتظر شدند. و بعد سوار همان اسب ها شديم و از كوه پايين آمديم. بوي صبح تبريز از شهر مي وزيد. پنجاه سال با اين بو زندگي كرده بودم و حالا چقدر اين بو غريبه به نظر مي آمد. به در منزل كه رسيديم از اسب پياده ام كردند. يكي از آنها دستم را گرفت و از همان زير چادرم باز كرد و يك اسكناس درشت گذاشت كف دستم. يكي از آن ها در را زد. ولي ديگر منتظر حاجي نشدند كه بيايد در را باز كند. سوار اسب هاشان شدند و در رفتند. مي ترسيدند حاجي صورتشان را ببيند. حاجي در را باز كرد و چشم بند را از روي صورتم برداشت:

"چي شده؟"

"هيچي؟"

"نه! بايد بگي كه چي شده! اذيتت كردند!"

مي دانستم كه منظورش از اذيت چيست. گفتم:"

"نه! آن جوري اذيتم نكردند. بچه سخت به دنيا آمد."

"پس چرا چشم بند به چشمت زده بودند!"

"نفهميدم چرا. من كه همه جا را ديدم. همه چيز را ديدم. نفهميدم چرا چشم بند به چشمم زده بودند."

"چي را ديدي؟"

"همه چيز را! فهميدم كه دنيا دست كيه؟"

"يعني چي فهميدي دنيا دست كيه؟"

گفتم: "حالا خسته ام. شايد يك روزي برايت تعريف كنم. ولي حالا نه! حالا خسته ام، بيرازم، هم از آنها، هم از تو، از همه چيز بيزارم، و مي خواهم بخوابم."

حاجي بازويم را گرفت كه ببردم به طرف رختخواب. بازويم را از دستش رها كردم. چه بيزار بودم از اين دست ها كه به روي بازويم گذاشته مي شد!

حاجي با تعجب پرسيد: "چته؟ اگر مي خواستي كه من همرات بيايم، چرا بهم نگفتي؟"

"آمدن تو در اصل قضيه فرقي نمي كرد. تو كي هستي كه بتواني مساله اي را تغيير بدهي؟"

حاجي احساس كرد كه من فقط بهش توهين مي كنم. ولي من حوصله توضيح دادن كل قضيه را نداشتم. اصلا نمي شد قضيه را به كسي گفت. رفتم افتادم توي رختخواب و در ميان كابوس هاي بيداري خوابم گرفت و آن وقت خواب ديدم كه مرده ام را دور حجرالاسود طواف مي دهند. سراپايم را كفن پوشانده بودند. جمعيت عظيمي در هواي داغ بالا مي پريدند و پايين مي آمدند، مي چرخيدند و با دهن هاي كف كرده دعا و آيه مي خواندند و مرا هم به دور حجرالاسود مي چرخاندند. وقتي كه بيدار مي شدم باز همين خواب را مي ديدم. وقتي مي خوابيدم باز هم خواب مي ديدم. در ميان صورت هايي كه اطرافم شناور بودند، به همان صورت مرده و كفن پوش دور حجرالاسود مي چرخيدم. و بعد اين خواب ها و بيداري ها تكرار شد، آن قدر تكرار شد كه خسته شدم، روح و تنم خسته شد. افتادم، مثل افتادن از يك جاي بسيار بلند و مثل يك سنگ تكه تكه شده، و به صورت خوابي بريده بريده به زندگي ادامه دادم.

روزها بعد كه از خواب بيدار شدم، طوري خسته بودم كه انگار هفته ها شكنجه ام كرده بودند. دو صورت جوان روي صورتم خم شده بودند و به نظر مي رسيد كه در تمام اين مدت منتظر بيداري ام بودند: صورت اياز و صورت كرم. اتاق عجيب پرنور بود. طوري كه چشم هايم را بستم و بعد دوباره باز كردم. و اين بستن و باز كردن را چندين بار تكرار كردم. و بعد فهميدم كه حوالي ظهر است و نور آفتاب از شيشه پنجره مي تابد. و بعد اشاره كردم به اياز و كرم كه بلندم كنند و ببرندم كنار پنجره. آن ها اين كار را كردند. كنار پنجره به برف سفيد خيره شدم. چه آفتاب روشني! بيرون بايد گرم باشد، يعني بايد داغ باشد. دلم مي خواست مي توانستم بلند شوم و بروم و دريچه پستوي عقب خانه را باز كنم و از آنجا كوه را نگاه كنم، كوهي كه بر بالاي آن مسجد مخروبه اي ديده مي شد. آيا واقعا اين اتفاق افتاده بود! شنيده بودم كه اين مسجد قرنها مخروبه بوده است. آيا اياز و كرم مي توانستند تحمل شنيدن راز مرا داشته باشند؟

دو پسرم كنارم نشسته بودند و بهت زده نگاهم ميكردند. گويا يك هفته از واقعه گذشته بود و روز، روز جمعه بود كه اياز خانه بود.

گربه درشتي از كنار هره دست راست آهسته آهسته از روي برف ها به راه افتاد و رفت به طرف ديوار مقابل. گربه درشت خاكستري رنگ و نفرت انگيزي بود، و موقعي كه به وسط هره مقابل رسيد، برگشت و دهنش را، تا آنجا كه امكان داشت، باز كرد و دندان هاي تيزش را نشان داد و بعد سرش را كج كرد و رفت كنار آشيانه كفترهاي كرم كمين كرد و منتظر شد، به اميد اين كه كفتري دست از پا خطا كند و بيايد بيرون. من منتظر شدم تا كرم خودش متوجه قضيه بشود، و چون نشد آهسته گفتم:

"كرم، پسرم، گربه در كمين چگل نشسته!"

كرم سرش را بلند كرد و گربه را ديد و با عجله بلند شد و با يك چوب دستي به سراغ گربه رفت.

اياز نزديك تر آمد، صورتم را در دست هايش گرفت و نگاهش را در چشمانم غرق كرد:

"مادر، چي شده؟"

"اياز، فكر مي كني چي شده؟ "

"حالا كه نمي داني، حتما چيزي نشده."

امان از دست اياز، مخصوصا موقعي كه توي چشم آدم خيره مي شود. چه حالت ديوانه كننده اي به آدم دست مي دهد!

"نه! چيزي شده، تو كه نبايد از من چيزي را مخفي كني؟"

حرف را عوض كردم تا از نگاهش بگريزم.

"پدرت كي برمي گردد؟"

"دو هفته ديگر!" و بعد با اصرار گفت:

"چي شده، مادر؟ بگو چي شده؟"

صورتم را از توي دست اياز درآوردم، برگشتم، دراز كشيدم و سرم را روي زانوي اياز گذاشتم و از پشت شيشه توي چشم نوراني آفتاب محو شدم.