مشاهده نسخه کامل
: ■ بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن اسم کتابی هست از نویسنده آلمانی کورت توخولسکی به ترجمه ی محمد حسین عضدانلو. کتاب با رویکرد طنز موضوعات مختلف زندگی انسان رو مورد نقد قرار داده. طنز کتاب و نکاتی که بهش اشاره شده بسیار زیبا و جالبه و توجه هر کسی رو به خودش جلب میکنه.
در بخشی از یادداشت مترجم اومده:
این کتاب فقط و فقط به افرادی توصیه میشه که کنجکاون و میخوان بفهمن توی ارگانیسمشون چه خبره و هورمون هاشون چه موجوداتی ازشون ساخته. به این قبیل خواننده ها توصیه میشه که حتما بعد از خوندن هر قطعه از این کتاب مقداری وقت جهت نشخوار اون در نظر بگیرن!
بر آن شدم کم کم این کتاب رو به همراه فایل صوتی اش اینجا بذارم تا بقیه دوستان هم استفاده کنند.
تایپ By خودم
کتاب صوتی از [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تا اون جایی که یادمه من روز نهم ژانویه ی هزار و هشتصد و نود در سمت کارمندی هفته نامه ی"ولت بونه" تو برلین به دنیا اومدم. تو یکی از روزنامه های محلی نوشته بودن اجدادم بالای درختا می نشستن و انگشت تو دماغشون می کردن. من که خودم آروم و آسوده تو پاریس زندگی می کنم، هر روز هم بعد از غذا یه نیم ساعتی با دو تا از رفقا چهاربرگ بازی می کنم که برام زیاد کاری نداره. تو زندگیم فقط یه آرزوی کوچولو دارم و اون اینه که یه بار چشامو وا کنم، ببینم زندونیای سیاسی آلمان و قاضیای اونا جاهاشون با هم عوض شده.
.
من ده سالم بود که بابام مرد.
یادم نمیاد که اون راجع به سیاست یا جنگ و صلح باهام حرفی زده باشه. حتما یه همچین گفت و گو هایی بینمون شده، اما تا اون جایی که به ذهنم میرسه حرفاش تاثیر شدیدی روم نذاشته. بابام از یه خونواده ی درجه سه بود. تو عمرش هم هیچ وقت فعالیت سیاسی نکرده بود.
جلوی من الان یه نامه اس به تاریخ چهارده دسامبر هزار و هشتصد و نود و چهار. بابام توی این نامه نوشته:
"من کشته مرده ی این نیستم که خودمو قربونی ایده های سرخرمن حضرات عالیه کنم. بالعکس، وقتی فکرش رو می کنم دلم از همین الان به حال پسرم می سوزه که یه روزی بایست رل مدافع سرزمین آبا و اجدادی رو بازی کنه. اگه نویسنده بودم میزدم رو دست خانوم سوتنر، کتابی به مراتب بهتر علیه جنگ می نوشتم. هر چی که باشه جنگ در نهایت یعنی آدم کشی مجاز. وقتی آدمایی که راس کارن، گیر می کنن و دیگه نمی دونن چه سیاستی رو پیاده کنن و مشکلات اقتصادی رو چه جوری حل کنن، از پشت پستو عروسک میهن پرستی رو در میارن. کفش و کلاهش هم می کنن تا مترسکشون جور جور شه. آخه مترسک میهن پرستی یه پاپوش به اسم دشمن خونی و یه سرپوش به اسم شهامت طلبی لازم داره. معلومم هست که بعدش همه شون میگن راهشون راهه حقه و پای خداهاشون رو می کشن وسط. آخر سر هم این پدرا و مادرا و بچه های از دنیا بی خبرن که بایست تاوان جنگ رو بدن. جناب آقای ارتشبد هفت تا مدال و یه ملک اربابی می گیره، اون وقت بازمانده های بینوای کشته ها اگه سه مارک ماهونه ای که بابت از دست دادن باباشون می گیرن نباشه، کارشون ساختس. بابت پسرا هم پولی به کسی نمیدن، اونا مجانی ان."
یاد بابام گرامی باد!
اون که مرده، حالا بذار رئیس دفتر تبلیغات نازی ها بیاد بهش بد و بیراه بگه، بذار وزارت جنگ بیاد علیه اش اعلام جرم کنه: به خاطر انکار فضائل جنگ، بستن افترا به حکومت وقت و اختلال در امور صنعت سنگ قبر سازی آلمان.
.
آدمیزاد دو تا پا داره و دو تا اعتقاد: یکی برای وقتی که حالش رو به راهه و یکی هم برای موقعی که حالش خرابه. اسم این دومی رو گذاشته دین.
آدمیزاد جزو مهره دارانه و علاوه بر یه روح نامیرا از یه سرزمین آباواجدادی هم برخورداره تا زیادی به خودش نباله.
آدمیزاد به صورت طبیعی تولید میشه، ولی حس می کنه طریقه ی به وجود اومدنش غیر طبیعی بوده. برای همین زیاد دوست نداره راجع بهش حرف بزنه. به وجود میارنش، اما ازش نمی پرسن خودش دلش می خواد یا نه.
آدمیزاد موجودی به درد بخوره، آخه مرگ یه سرباز سهام نفت رو تو بازای جهانی می بره بالا و مرگ یه معدنچی عایدی صاحب معدن رو زیاد میکنه. از فرهنگ و علم و هنرش هم که دیگه نگو.
آدمیزاد در کنار غریزه های تولید مثل و خوردن و آشامیدن دو علاقه ی مفرط دیگه هم داره: سر و صدا راه انداختن و گوش به حرف کسی ندادن. میشه گفت آدمیزاد واقعا موجودیه که همیشه موقع صحبت گوشش جای دیگه ایه. اگه آدم عاقلی باشه حقشه که این کارو بکنه: آخه فقط به ندرت حرف حسابی از دهن کسی در می آد. چیزی که آدما با کمال میل بهش گوش میدن وعده و وعیده، تملق و چاپلوسیه، تعریف و تمجیده. صلاحه که آدم همیشه سه درجه از حدی که خودش ممکن میدونه چاپلوسی کردناش رو غلیظتر کنه.
آدمیزاد نسبت به همنوع خودش بخیله. برای همینه که قانون رو درآورده. میگه اگه من حق ندارم فلان کار رو بکنم پس بقیه هم نبایست حقش رو داشته باشن.
برای اینکه خاطرت از کسی جمع بشه بهتره بری رو پشتش بشینی. تا وقتی روش نشستی لااقل خاطرت جمعه که از دستت در نمیره. بعضی ها که حتا به شخصیت افراد اطمینان می کنن.
آدما به دو دسته تقسیم میشن: مذکرا نمیخوان فکر کنن، مونثا نمی تونن فکر کنن. افراد هر دو دسته چیزی دارن که اصطلاحا بهش میگن احساس. مطمئن ترین راه برای بر انگیختن اون تحریک نقاط خاصی از ساختمون اعصابه. اون وقته که بعضی آدما از خودشون شعر پس میدن...
هر آدمیزادی یه جیگر، یه طحال، دو ریه و یه بیرق داره. همه ی این چهار ارگان براش اهمیت حیاتی دارن. ممکنه آدمی جیگر، طحال یا یه ریه نداشته باشه، اما آدم بی بیرق پیدا نمیشه ...
آدمای همراه وجود ندارن. آدمای حاکم داریم و آدمای تحت حاکمیت. با این وجود تا حالا نشده یه نفر به خودش حاکم بشه. آخه برده ی متخاصم همیشه زورش از اربابی که به حکومت کردن معتاد شده بیشتره. هر آدمی نسبت به خودش ناتوانه.
آدمیزاد وقتی حس میکنه کمرش دیگه شل شده، عالم و زاهد میشه. بعدشم از شیرینی لذات زندگی دنیوی چشم می پوشه. اسم این کار رو میذاره درون نگری.
آدمای پیر و جوون فکر می کنن نژاداشون با هم فرق میکنه: پیرا معمولا یادشون میره که خودشون یه موقعی جوون بودن یا یادشون میره که دیگه پیر شدن. جوونا هم هیچ وقت حالیشون نمیشه اونا هم بالاخره یه روزی پیر میشن.
آدمیزاد دلش نمیخواد بمیره، چون نمیدونه بعد از مرگ چی به سرش میاد. اما برای خودش خیال میکنه که میدونه. با این حال بازم دلش نمی خواد بمیره. آخه می خواد همین زندگی رو یه کم دیگه هم ادامه بده. منظوره از یه کم ، تا ابده.
به علاوه آدمیزاد موجودیه که میخ می کوبه، موزیک دلخراش می زنه و واق واق سگش رو در میاره. بعضی وقتا هم آروم میگیره. اما اون موقعیه که دیگه مرده.
در کنار آدمیزادا موجوداتی هم وجود دارن به اسم انگلوساکسن ها و آمریکایی ها. ولی ما هنوز درس اونا رو نخوندیم. تازه از سال بعد کلاس حیوون شناسی داریم.
.
همه از من مواظبت می کنن، از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی.
من بایست رشد کنم و بزرگ شم. بایست نه ماه آروم و بی دغدغه بخوابم. بایست بذارم اون تو بهم خوش بگذره. هر چهار تایی برام آرزوی خیر دارن. ازم محافظت می کنن. بالا سرم کشیک میدن. خدا به داد برسه اگه پدر و مادرم بلایی سرن بیارن. هر چهار تایی میریزن سرشون. هر کسی دست بهم بزنه مجازات میشه. مادرمو سوت می کنن تو زندون. بابامو هم پشت سرش. دکتری که مرتکب این کار شده بایست طبابت رو بذاره کنار. قابله ای رو که تو این کار دست داشته حبس می کنن. من کلی قیمتمه.
همه از من مواظبت می کنن، از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی.
نه ماه تموم وضع به همین منواله. اما بعد از این نه ماه بایست خودم ببینم چه جوری می تونم سر کنم.
سل بگیرم چی؟ هیچ دکتری به دادم نمیرسه.
شیر چی؟ خورد و خوراک چی؟ هیچ اداره ی دولتی نیست که به دادم برسه.
رنج و نیاز روحی اگه داشته باشم چی؟ کلیسا تسکینم میده، اما مسکن کلیسا که شیکمم رو سیر نمیکنه.
خلاصه نه چیزی برای سق زدن دارم، نه برای گاز زدن. اینه که میرم دزدی: در جا قاضی میاد میده حبسم کنن.
تو این پنجاه سال عمر کسی حالم رو هم نمی پرسه. هیچ کس. خودم باید گلیمم رو از آب بکشم بیرون. اون وقت نه ماه تموم خودشون رو می کشن اگه کسی بخواد منو بکشه.
خودتون قضاوت کنین: این نه ماه مراقبت کردن اینا کار عجیب و غریبی نیست؟
.
راهنمامون گفت: "خب خونه ی زرافه ها و پرنده ها و حیوونای درنده رو نشونتون دادم. حالا میرسیم به خونه های پدری!"
سر و صداشون می اومد. رفتیم دم اولین نرده.
راهنما گفت: " اینایی که اینجا می بینین پدر و مادرای معمولی ان. اینا همه جا پراکنده ن. پدر و مادرای بی آزاری هستن. تموم خصوصیاتشون رو هم نسل به نسل به هم دیگه منتقل می کنن."
اون ور نرده پدر و مادر پای یه میز نشسته بودن. پدره کلاه بوقی منگوله دار و شق و رق خونگیشو رو سرش گذاشته بود، چپق درازی دستش بود و داشت می کشید و کاغذای روزنامه رو می خوند. مادره داشت جوراب پشمی وصله می کرد، حین کار میله های بافندگیش به هم میخوردن و تق تق می کردن. بچه های قد و نیم قد توی اتاق وول می خوردن: بچه بزرگه عینک به صورتش بود و داشت درس می خوند. دو تا دختر بچه برای عروسکاشون لباس می دوختن. یه پسر بچه زیر میز نشسته بود و با سنگای اسباب بازی قلعه درست می کرد. بچه کوچیکه هم دهنش تا ته باز بود و یه سرباز اسباب بازی سربی رو توش فرو کرده بود. هر چند وقت یه بار پدره سرش رو بلند می کرد و بدون اینکه نیگا کنه می گفت: "ادوارد، نکن!" و به روزنامه خوندنش ادامه میداد. بعد مادره میگفت: " آقا بذار بچه ها بازیشونو بکنن" اینو که میگفت همه با خیال راحت به کار خودشون ادامه می دادن.
رفتیم سراغ نرده ی بعدی.
راهنما گفت: " اینا پدر و مادرایی هستن که زیادی مهربونن"
اولش ما فقط پدر و مادر خونواده رو دیدیم که دور یه چیزی وایستاده بودن، معلومم نبود اون چیه. با دستاشون دوره ش کرده بودن و فشارش می دادن. بعد که اونا رفتن کنار تازه معلوم شد یه بچه ی چاق و چله ی تقریبا هشت ساله س. هنوز از دست اونا خلاص نشده بود که رفت دم میز، آنی با یه دست زد تمام ظرفا رو ریخت رو زمین: دالانگ! پدره و مادره با اضطراب ریختن و هلهله کنان اونو باز به آغوش پر ترحمشون کشیدن. پدره گفت: " وه که چقدر بچه م خود مختاره!" مادره گفت: " دیدی چقدر فرزه بچه م. " بچه به خر خر افتاده بود، ما که نفهمیدیم از سر خنده بود یا که سرفه اش می اومد. پدره و مادره "آخ آخی" کردن و بردن تو تخت خوابوندنش. ولی اون بلند شد و رفت تو یکی از اتاقای عقبی قایم شد. پدر و مادره میخواستن گولش بزنن: "کونو کوچولو! کونو! بیا! بیا بهت شکلات بدم!" کونو براشون یه شیشکی بست.
ما رفتیم جلو تر.
راهنمای خوبمون گفت: " حالا می رسیم به پدر و مادر ملی گرا. فقط زیاد جلو نرین. ممکنه زخمی بشین!"
یه تیر اومد از بالای سرمون رد شد. پسرکی که اون تیر رو با نی انداخته بود یه عینک به صورتش داشت و یه دست لباس سربازی تنش بود. اون به محض شنیدن صدای نعره ی پدر نی اش رو که سه رنگ سیاه و سفید و قرمز روش نقاشی شده بود گذاشت رو زمین: "فردریش ویلهلم! ، آدالبرت! ،هانس اسک!" سه پسر بچه مثه برق از جاشون پریدن و مثه سیخ وایستادن. پدر وارد معرکه شد. مرد سالخورده ای بود با طول و عرض فراوون. آدم از دیدنش وحشت میکرد. در حال جویدن یه تیکه ی بزرگ نون بود. بعد از اینکه همشو یکهو با هم قورت داد قیافش از غضب مثه سنگ شد. داد زد : "دیسیپلین! فقط اطلاعت مطلق چاره ی کار شماس!" پسر کوچیکه جیکش درومد :"مرگ بر همه ی غیر آلمانی ها!" پدره با صدای کت و کلفت وحشتناکش داد زد:" تا وقتی ازت نپرسیدم حرف نزن! ... اما آفرین به تو!" بعد دستاشو زد به کمرش و گفت: "دیروز دوباره تو اتاقتون یه کتاب پیدا کردم! وای به حالتون اگه یه بار دیگه همچین چیزی ببینم!شماها بایست با سربازای سربی بازی بکنین! بایست کار کردن با اسلحه رو تمرین کنین! برای ورزیدن شدن بایست تمرینای نظامی انجام بدین!مامانم به عنوان پرستار باهامون میاد! برای من کتاب می خونن! شلوغ چی ها! ..."
توی راه که داشتیم می رفتیم هنوز صداش می اومد.
راهنما برامون توضیح داد که :"حالا میرسیم به پدر و مادر اصلاح طلب مدرن"
پشت نرده یه عده آدمای عجیب و غریب با لباسای گونی مانند نشسته بودن. جنسیتاشونو نمیشد از هم تشخیص داد. فقط از انگشتای کمی روشن تر بعضیاشون میشد حدودا حدس زد که اعضای مونث خونواده باشن. ولی این جوری هم باز اشتباه می شد... یکی از اعضا که به ظاهر مادر خونواده بود با ناله گفت: "شارلوت-الیزابت! تو امروز باز از تو انبار آذوقه سیب کش رفتی. مال و منال چیز مقدسیه دخترم، چون ماها براش زحمت کشیدیم. می خوای با هم به بررسی این عمل ناروات بپردازیم؟" شارلوت-الیزات گفت:"بله مامان" "شارلوت-الیزابت ! می خوام بدونم آیا تو به ناروا بودن عملت پی بردی یا نه؟" شارلوت-الیزابت گفت: "بله مامان" "شارلوت-الیزابت! کسی که به ناروا بودن عملش پی می بره ازش پشیمون میشه. تو از کارت پشیمونی؟" دختره گفت: "بله مامان" مادره گفت: " دخترم! من از سر تقصیرت می گذرم" هنوز اینو نگفته بود که جیغ کشید: "پاول!!!" پاول دم پشمالوی اسب چوبیش رو از جاش درآورده بود و داشت به عنوان کلاه گیس میذاشت سرش. مادره که حالا دوباره خونسردیش رو به دست آورده بود گفت: "پاول! اسبای چوبی هم مثه تو درد رو احساس می کنن!" با شنیدن این حرف دیگه این ما بودیم که خونسردیمونو از دست دادیم و با خوشحالی راه افتادیم بریم به زیارتمون ادامه بدیم.
راهنمامون گفت: "اینجا خونه ی یه زن بی شوهر بداخلاق و زورگوس"
اون ور نرده یه نفر مثه برق از وسط اتاق رد شد. درها محکم خوردن به هم. صدای گوشخراش زنی بلند شد: ماری! ماری! مگه من صد بار بهت نگفتم کهنه ی گردروبی جاش تو کشوی سمت راستی نیست؟ ماری! سبد کلیدام کو؟ ماری! کوش این سبد! ماری! بوبی کجاس؟ ماری! این بچه کجا رفت؟ ماری! بچه؟ سبد؟" از کنج خونه موجود کوچولویی که آشفته و پریشون به نظر می رسید با چشمایی بی نهایت غمزده بیرون اومد: اون یه بچه که نه، یه قربانی بود.
به راهنمون ادامه دادیم. راهنما در حالی که تبسم به لباش بود گفت: " اینجا بایست از آقایون و خانوما خواهش کنم سر به سر مرد خونه نذارن. اینجا خونه ی ستمگر کوچیکه"
ما ها سر به سرش نذاشتیم اما حیف شد!
حضرت آقا عین خروس داشت با ناز و وقار دور اتاق راه می رفت و هر چند وقت یه بار نگاهای غضب آلودی به دختربچه ی کوچولویی می کرد که پشت میز ترس برش داشته بود. دخترک زیر لب زمزمه کرد: " بابا امروز دوباره اوقاتش تلخه!" پدر والاتبار با عصبانیت داد زد : "کیه که داره در حضور من تو اتاق حرف می زنه!" دخترک صداش بند اومد و پدره با قدمای سنگین به چرخ زدنش تو اتاق ادامه داد. انگار جایی رو فتح کرده باشه: با اون دمپایی های نمدیش.
جلوی نرده ی بعدی راهنما گفت : " آخر هم می رسیم به خونواده ی چسبیان. این جور خونواده ها فقط به صورت گله وار زندگی میکنن. و اگه خطر مرگ هم تهدیدشون کنه باز هم نمیشه جداشون کرد. مردم درباره ی دلبستگی اونا به هم داستان های شگفت انگیزی تعریف میکنن. اعضای این خونواده ها برای هم ارج و قرب کمی قائلن، منتهی با این حال مدام با هم نشست و برخاست می کنن. نیگا کنین!"
نیگا کردیم، پشت نرده تقریبا هشت نفر نشسته بودن و خمیازه می کشیدن. بزرگ ترین پسر خونواده برگشت گفت: "الن ساعت ده منتظرمه" بعد با بی صبری اما یواشکی ساعت جیبیشو در آورد و نیگا کرد. دختر بالغ خونواده که پونزده سالش بود زیر لب زمزمه کرد:" آخ که چقدر دلم می خواست امروز برم تئاتر! حوصله ی آدم تو این خونه سر میره!" حالا خوبه خودشم جزو اونا بود! پسر دبیرستانی خونواده گفت: " امروز تو خیابون بین قرمزا و آبیا یه دعوای حسابی میشه" خلاصه وقتی همه یه چیزی گفتن پدر خونواده نگاهی تو جمع کرد و گفت: " برای من هیچی قشنگ تر از این نیست که همه ی بچه های دلبندم اینطور دورم جمع باشن. بچه جونا، برای شماها چی؟" همه یه دهن دره کشیدن.
بعد دیگه راه افتادیم که بریم. همین که داشتیم میرفتیم بیرون از راهنما پرسیدم: شما اینجا این همه چیز نشونمون دادین اما... چه جوری بگم.." راهنما گفت: " میخواین بگین مگه پدر و مادر مقعول وجود نداره؟ " گفتم:"آره، یه چیزی شبیه این میخواستم بگم" آروم برگشت بهم گفت :"بیاین بریم" دستمو گرفت و از محوله ی خونه های پدری بردم بیرون توی پارک. دیگه غروب شده بود. درختا توی باد خش خش می کردن. گفت: " دنبالم بیاین!" رفتیم تا رسیدیم به یه خونه ی سفید کوچیک. پاورچین پاورچین به اون خونه نزدیک شدیم. نه کسی ما رو می دید و نه کسی صدامونو می شنید.
جلوی خونه یه زن جوون مو بلوند نشسته بود که چشمای فوق العاده با نمکی داشت. جلوش یه پسر بچه ی کوچولو داشت توی ماسه ها هول هولکی اسباب بازیاشو جمع می کرد. پسرک یه شیکم فسقلی و توپولی داشت. روی سرش هم عین بچه پررو ها یه کاکل در آورده بود. وحشتناک نفس نفس می زد. آخه کلی کار بایست می کرد. بعد زن جوون بلند شد رفت توی خونه و از اونجا صدا زد:"پیتر! پیتر! " پیتر در حالی که از شادی جیغ می کشید تلوتلو خوران رفت تو خونه.
به راهنما نیگا کردم. اون سری تکون داد و آهستنه گفت:"اینا خونواده ی منن. اینا رو کسی جایی حبس نمی کنه!"
چه واسه خودت بری و بیای!
چه با مهندسا رفت و آمد کنی!
چه دادستانا ازت به عنوان سردبیر بازجویی کنن!
چه بری مهمونی آدمای بی مایه و مغرور!
مهمونی اونایی که با دیپلمات های افاده ای می چرخن،
پیش اونا خود شیرینی می کنن،
مخصوصا پیش اونایی که از کشورای کوچیکن!
چه از دست خونواده فراری شی!
چه مدام از نردبون طبقات اجتماعی بری بالا،
سر بخوری بیای پاین،
همه این اتفاقا بین دویست نفر می مونه
چه دم رودخونه ورز زندگی کنی، چه دم ادر،
چه دم وایش سل، چه دم البه،
دمخورات همیشه و همیشه یه عده ی خاصن،
همسفرا و همدردات همیشه یه عده ی معلومن.
انگاری در سایر باغا رو با نرده روت بستن
دوستا جزوی از بخت آدمیزان،
اما آنچنان بی دردسرم نیستن.
همه ی اتفاقای عمرت بین دویست نفر می مونه.
چه بری امریکا!
اون که وایستاده تو توالت هتل، همون رزنفلد خودمونه،
که میگه: " تو توی مانهتان چیکار ی کنی؟"
چه فرار کنی بری پیش اسکیمو ها!
تو انبوه گوشخراش یخ ها
آدم چاقی که خز تنشه، حتما از رده ی اجتماعی خودته
حتی اگه دنیا رو از قطب شمال تا قطب جنوب زیر پا بذاری!
اینا همه بین دویست نفر میمونه
وه که چقدر دنیای ما کوچیکه!
اینو حتما بایس بدونی
طبقه های اجتماعی، اقوام و ملل
همه فقط پشت صحنه های زندگی تو هستن.
تو اینا رو میدونی
اما حیرت نکن که
در هر حال فقط میون دویست نفر خودت زندگی می کنی
با اینکه طنین قاره ها و کشورهای دیگه رو می شنوی،
بازم به هیچ وجه قادر نیستی از رده ی اجتماعی خودت بیرون بپری!
از اون ساعتی که بهت پودر نوزاد می زنن
تا اون ساعتی که تو قبر کرایه ای می ذارنت،
تمام وقایع عمرت فقط و فقط بین دویست نفر آدم می مونه.
.
"یونانیان به خوبی می دانستند که دوست چیست، با این حال آنها برای خواندن اقوام و خویشان اصطلاحی را به کار می برده اند که بعد معنایی آن به مراتب از کلمه ی "دوست" فراتر است. این برای من خود یک معماست."
فردریش نیچه
وقتی خداوند تو روز شیشم خلقت به چیزایی که خود به وجود آورده بود نیگا کرد، دید که همه به نیکی آفریده شدن. آخه اون موقع هنوز از فک و فامیل هیچ خبری نبود. این خوش بینی زودرس بعدها مکافات به بار آورد! شور و شوق بنی آدم نسبت به بهشت رو میشه در درجه ی اول این طور تعبیر کرد که آدمیزاد همیشه آتش یه امید تو دلش برافروخته بوده: اون همیشه امیدوار بود که برای یه بار هم که شده بدون فک و فامیل و با آرامش زندگی رو سر کنه. حالا فامیل چیه؟
فامیل تو اروپای میانه یه عده موجود بی ملاحظه به نظر میان. اونا معمولا از این حالتشون دست بردار هم نیستن. فامیل تشکیل میشه از یه مشت آدم با جنسیت های مختلف که وظیفه ی اصلی شونو تو فضولی کردن تو کارای تو می بینن. وقتی فامیل زیاد گسترش پیدا کنه، بهشون دیگه میگن "اقوام و خویشان". فامیل اغلب به شکل دلمه های زشت دور هم گوله میشن و تو انقلابا هم دائما در معرض خطر تیر خوردنن، علتشم اینه که اونا کلا از هم وا نمیشن. اصولا افراد فامیل شدیدا از هم اکراه دارن. تعلق خونوادگی ویروس یه جور مرض رو منتقل میکنه که همه جا دامن گیره: همه ی اعضای فامیل مدام از دست هم دلخور میشن. داستان اون خاله ای که می اومد میگرفت روی کاناپه ی معروف می شست، جعل تاریخه: آخه اولا خاله خانوم هیچ وقت نمی گیره تنها یه جا بشینه، ثانیا ایشون همیشه در حال دلخور شدنه. البته نه فقط روی کاناپه که میشینه این طوره. نه: خاله خانوم چه نشسته باشه، چه وایستاده باشه، چه دراز کشیده باشه و چه تو ایستگاه مترو باشه، براش فرقی نمی کنه. اون فقط مدام در حال دلخور شدنه.
فامیل از همه کار هم خبر دارن: می دونن که کارل کوچولو کی سرخک گرفته بوده. می دونن که اینگه تا چه حد از خیاطش راضیه. می دونن که ارنا کی می خواد با تکنسین برق عروسی بکنه. و می دونن که جنی بعد از دعوای آخری که با شوهرش داشت عاقبت ازش جدا نمی شه. این جور خبرا قبل از ظهرا بین ساعت یازده تا یک از تو سیم های مظلوم تلفن همه جا پخش میشه. فامیل از همه چی خبر دارن، ولی اساسا با هیچ کاری موافق نیستن. قبائل وحشی سرخپوست یا با هم رو دنده ی جنگن یا با هم چپق صلح چاق می کنن، ولی تو اروپای میانه فامیل می تونن هر دو کار رو با هم بکنن.
فامیل جمع خیلی بسته ایه. از مشغولیت های کوچک ترین برادرزاده تو اوقات فراقتش خبر داره. اما وای به اون روزی که پسرک بزنه به سرش بخواد با یه غریبه عروسی کنه! بیست تا عینک دسته دار یه چشمی روی قربونی بدبخت متمرکز میشه، چهل تا چشم وراندازکنان تو هم فرو میره، بیست تا دماغ با بد گمانی بو میکشه : "حالا دختره کی هست؟ تو شان والای فامیل ما هست؟" اون وری ها هم همین طورن. معمولا تو یه همچین مواردی هر دو طرف تمام فکر و ذکرشون اینه که با این وصلت خیلی از سطح خودشون میان پایین.
اما اگه فامیل روزی غریبه ای رو تو دامنش پذیرفت ، اون وقت دست بزرگش رو روی فرق سر اون هم میذاره. ولی عضو جدید طایفه همبایست تو محراب خویشاوندی قربونی بده: دیگه هیچ روز تعطیلی نیست که مال خودش باشه!
همه این سنت رو لعن و نفرین می کنن. هیچکس نیست که با میل و رغبت روز تعطیلش رو با فامیل بگذرونه. اما خدا به داد اون کس برسه که غیبت کنه! نتیجه اینکه همه با آه و ناله به یوغ ناگوار فامیل گردن میدن. حالا خوبه که این جمع ها اغلب به دعوا ختم میشه ...
بنا به جامعه شناسی کلان جرج سیمل هیچکس نمی تونه قد نزدیک ترین عضو طایفه کفر تو رو در بیاره. علتشم اینه که اون دقیقا می دونه قربانیش رو چه مواردی حساسیت داره. فامیل همدیگه رو خوب میشناسن، اینه که هیچ وقت نمی تونن از ته دل همو دوست داشته باشن. فامیل هم دیگه رو به قدر کافی نمی شناسن تا بخواد از هم خوششون بیاد.
فامیل خیلی به هم نزدیکن. یه غریبه هیچ وقت جرات نمیکنه اینقدر به تن تو نزدیک بشه که دخترخاله ی زن داداشت رو حساب خویشاوندی میشه. ببینم! یونانیای عهد عتیق بودن که به قوم و خویشاشون "عزیزان" می گفتن؟
امروزه نسل جوون برای فامیل یه اسم دیگه پیدا کرده. اونا هم از دست فامیل در عذابن. بعد خودشون میرن تشکیل خونواده میدن و درست مثه اونای دیگه میشن.
تو فامیل هیچوقت کسی، کسی رو جدی نمیگیره. اگه گوته خاله ی پیری داشت ایشون حتما پا میشد می رفت وایمر پیش خواهر زاده ش، از تو کیف توالتش چند تا قرص خوشبو کننده در می آورد می ذاشت تو دهنش و نیگا می کرد ببینه پسرک داره چیکار میکنه. آخر سر هم کلی از دست گوته دلخور می شد و راه می افتاد می رفت. ولی گوته از این جور خاله ها نداشت. چیزی که گوته داشت آرامش بود. این طوری بود که نمایشنامه ی "فاوست" به وجود اومد. اگه یه خاله خانوم بود ، می گفت گوته تو این کار افراط رو از حد گذرونده...
سر تولدا صلاحه که آدم به فامیل یه چیزی هدیه بده. البته این کار بی خودیه، آخه اونا مرتب میرن کادوهاشونو از دم عوض می کنن.
هیچ امکانی برای در رفتن از دست فامیل وجود نداره. دوست قدیمیم تئوبالد تیگر شعری می خوند که میگفت:
" ای جوون!
از قوم و خویش پرهیز کن!
آخه عاقبت نداره! آخه عاقبت نداره!"
ولی این ابیات فقط از شناخت ابلهانه ی شاعر از زندگی سرچشمه می گیرن: آخه اصلا کسی سراغ قوم و خویشا نمیره، اونا خودشون میان سر وقت آدم.
خدا اون روز رو نیاره که بعد از فنای این دنیا ، توی اون دنیا یه فرشته ی دوست داشتنی بیاد به پیشوازت، شاخه ی نخلی رو که تو دستشه به آرومی تکون بده و بگه: " بگو ببینم! ما با هم قوم و خویش نبودیم؟" اون وقته که تو وحشت زده، با دلی شکسته و با شتاب فرار می کنی سمت جهنم.
ولی فرار هم اصلا دردی رو دوا نمی کنه. آخه اونای دیگه هم همه اونجا نشستن.
.
mrgenereux
28-11-2010, 01:48
please delete this post
JIKJIKJIK
19-12-2010, 22:59
کتاب صوتی از [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ميشه در مورد اين بيشتر توضيح بدين؟
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.