مشاهده نسخه کامل
: شعر و جواب شعر
Lady Negar
07-09-2010, 01:25
شعر وجواب شعر /
تاپیکی برای قراردادن اشعاری از شاعران بزرگ
که درجوابگویی بهم سروده شده اند!
*:این پست بخاطر تکراری بودن ویرایش شده و
شعر سیب درپست شماره6 قرار گرفته.
لطفا از دادن نظرات خود دروسط تاپیک خودداری کنید!
و درصورت امکان همکاری بفرمایید
knight 07
07-09-2010, 19:25
تکراری:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Lady Negar
07-09-2010, 19:27
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
كــوچـــه _مشیری
بي تو، مهتابشبي، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
من همه، محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروريخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد، تو به من گفتي:
” از اين عشق حذر كن!
لحظهاي چند بر اين آب نظر كن،
آب، آيينة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“
باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...
اشك در چشم تو لرزيد،
ماه بر عشق تو خنديد!
يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم،
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...
بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
---------------------------------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جواب شعر_همامیرافشار
بی تو من زنده نمانم
بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده بخونم
تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم ؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی
چون در خانه ببستم ،
دگر از پای نشستم ،
گوئیا زلزله آمد ،
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من ؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل ،
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی ؟
نتوانم ، نتوانم
بی تو من زنده نمانم .....
Lady Negar
07-09-2010, 19:48
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]سهراب%20سپهری.jpg
سهراب سپهری_خانه ی دوست کجاست؟
خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت،
کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است
و در ان عشق به اندازهی پرهای صداقت ابی است
میروی تا ته ان کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میارد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانهی نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟
---------------------------------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جواب شعر_فریدون مشیری
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند ارام
گل بگو گل بشنو
هرکسی میخواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط ان داشتن
یک دل بیرنگ و ریاست
بر درش برگ گلی میکوبم
روی ان با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار
خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟
Lady Negar
07-09-2010, 20:44
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شعرسیب_حمید مصدق
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جواب شعر_فروغ فرخزاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
Lady Negar
08-09-2010, 17:58
در انتقاد و دفاع از استاد شجریان
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
امیرعاملی_استاد زرد
گم شدی آوازه خوان پیر ما
گم شدی آخر به زیر دست و پا
کرد بیگانه تو را ابزار خویش
خود شدی تا نور حق دیوار خویش
ربنایت چون خودت از یاد رفت
خیل شاگردان، هلا! استاد رفت
رفتهای از پیش ماها دور حیف
در سر پیری شدی مغرور حیف
مطرب عهد شبابم بودهای
مزه نان و کبابم بودهای
خوب میخواندی صدایت خوب بود
بعد تاج اصفهان مطلوب بود
میزدی چه چه برای شیخ و شاب
با نوای تار و تنبور و رباب
هست ساز اینک ولی آواز نیست
یک در گوشی به سویت باز نیست
تا نپیوندی عزیزم بر زوال
کاشکی بودی مرید اعتدال
مکر آمریکا تو را منفور کرد
زرق و برق غرب چشمت کور کرد
چونکه پیراهن دو تا شد بد شدی
مثل آن مطرب که بد میزد شدی
«سایه»ات فرموده بود آوازهخوان
که مرید پیردل باش و بمان
لیک ای مطرب دریغا که غرور
کرد از مردم تو را صد سال دور
وقت پیری ناز کردی با همه
ناز را آغاز کردی با همه
ناز کم کن سوی ملت باز گرد
کم بگو ازیأس ای استاد زرد»
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
محمد جاوید_فلان زرد
گم نشد آواز خوان پير ما
گم نشد آخر به زير دست وپا
تازه او اين روزها پيدا شده
در دل ما تازه حالا جا شده
چشمه اي جوشان و رودي جاري است
ربنايش عامل بيداري است
ربنايش راز و رمز ديگر است
از همه او يك سر وگردن سر است
او كنار ماست اصلاً دور نيست
پير ما يك ذرّه هم مغرور نيست
او صداي زندگي مردم است *
او براي چشمهامان مردم است
ديو جهل از صوت او در دلهره
بهر او شد ربنايش چون خوره
از سر سوز است هاي وهوي او
عاشقان حق مريد كوي او
او نبوده وامدار شيخ و شاب
بوده راه و رسمش از عهد شباب
گر كه نازد ، ناز او را مي خريم
باز هم آواز او را مي خريم
يا خدايا يا خدايا مي كنيم
روزه را با صوت او وا مي كنيم
بشنو از «جاويد» تنها يك سخن
در كنار باز هرگز پر نزن
اين قلمرو جايگاه پشّه نيست
خود بگو حالا ،(فلان ِزرد) كيست؟
Lady Negar
08-09-2010, 19:59
*طنز جنجالی والبته قدیمی خلیل جوادی درباره
قیامت که واکنش های فراوانی بهمراه
داشته.بنده تنها هدف اطلاع رسانی دارم و براداشت از هر شعر را
به شعور خواننده واگذار میکنم!
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خلیل جوادی_محکمه الهی
یه شب که من حسابی خسته بودم
همین جــوری چشامو بستـه بـودم
سیاهی چشــام یه لحظه سُـر خـورد
یــه دفعـه مثل مرده ها خوابم برد
تــو خواب دیدم محشر کــبری شده
محکـمــة الهــــی بــر پــــا شـــده
خـــدا نشستـه، مــردم از مــرد و زن
ردیف ردیف مقــابلش واستــــادن
چرتکه گذاشتــه و حساب می کنـه
به بنده هاش عتاب خطاب می کنـه
میگه چـرا این همــه لج می کنیـد
راهتــونو بـی خـودی کج مـی کنیـد
آیــــه فرستـادم کــه آدم بشیـــد
بــا دلخوشـی کنــار هـم جـم بشید
دلای غــم گرفتــه رو شــ ــاد کنیــد
بـا فکــرتـون دنیــــا رو آبــاد کنیـد
عقــل دادم بـریـــد تــدبـّر کـنیــد
نـه اینکه جای عقلو کــاه پر کنیـد
مــن بهتون چقد مـــاشالاّ گفتــم
نیـــــــافریـده بــاریکــلاّ گفتـــم
من که هـواتونو همیشـه داشتـــم
حتی یه لحظــه گشنه تون نذاشتـم
امــــا شمـا بازی نکــرده باختیـــد
نشـستیـد و خــــدای جعلی ساختیـد
هـر کـدوم از شما خودش خدا شـــد
از مــــا و آیــه های مـا جـدا شــــد
یه جو زمین و این همه شلوغـــی؟
این همه دیــن و مذهب دروغـــی؟
حقیقتـاً شماهـــا خیـلی پستـیـن
خــر نبـاشیـن گـــاوو نمـی پرستین
از تـوی جـم یکــی بـُلن شد ایستاد
بُـلن بـُلن هــی صلـــــوات فرستـاد
از اون قیافه هــای حق به جانب
هم از خودی شاکی هم از عجانب
*از اون قیافه هــای پـشـم و پـیـلـی
*از اون اعُجـوبـه هـای چـرب و چـیـلی
گف چــرا هیشکی روسری سرش نیست
پس چـرا هیشکی پیش همسرش نیست
چــرا زنـا ایـــن جـــوری بد لبــاسن
مــردای غیـــــرتــی کجــا پلاسـن؟
خــدا بهش گف بتمـرگ حرف نــزن
اینجا کـــه فرقی نـدارن مــــرد و زن
یــارو کِنِف شــد ولــی از رو نــرفت
حرف خـدا از گـوش اون تو نـرفـت
چشاش مـی چرخه نمی دونم چشــه
آهان می خواد یواشکی جیم بشــه
دید یـــه کمی سرش شلوغـــه خـدا
یواش یواش شـد از جماعت جـــدا
بــا شکمـی شبیـــه بشکــة نفت
یهو سرش رو پایین انـداخت و رفت
قــراولا چـــن تــا بهش ایس دادن
یــارو وا نستاد تـا جلوش واستـادن
فوری در آورد واسه شون چک کشید
گف ببرید وصول کنیـد خوش بشیـد
دلــــم بـــــرای حــوریـا لـک زده
دیـر بــرســم یکــی دیگـه تـک زده
اگــــر نرم حوریــــه دلگیر میشــــه
تو رو خــــدا بذار برم دیر میشـــــه
قراول حضــرت حــق دمش گــــرم
بـا رشـــوه ی خیلی کلـون نشد نـرم
گـــوشای یــارو رو گرف تو دستـش
کشون کشون برد و یه جایـی بستش
رشوه ی حاجــی رو ضمیمــه کــردن
تـوی جهنـم اونــو بیمــه کـــردن
حاجیــه داش بـُلن بُـلن غر مـــی زد
داش روی اعصـابـــــا تلنگر مــــی زد
خدا بهش گف دیگه بس کن حاجـی
یه خورده هم حبس نفس کــن حـاجـی
ایـن همــــه آدم رو معــطّل نکـن
بگیـر بشین این قــــده کل کل نکــن
یـــه عا لمه نامــه داریـم نخــونده
تـــــازه ، هنوز کُرات دیگــــه مـونده
نامــه ی تـو پر از کـــارای زشتـــــه
کی به تو گفتـه جات توی بهشتــــه ؟
بهش جـــــای آدمــای بـاحالـــــه
ولت کنـــــم بری بهش ؟ محالـــــه
یادتــــه کـه چقد ریا می کـــــردی
بنده هــای مـــــارو سیـا مـــی کردی
تا یـــه نفر دور و بــرت مـی دیــــدی
چقد ولا الضّــــا لّینـو مـی کشیـــدی
این همه که روضه و نوحــه خونـدی
یه لقمه نون دست کسی رسـونـــدی؟
خیال می کردی ما حواسمــون نیس
نظم نظام هستی کشکـی کشکی س؟
هر کـــــاری کـردی بچــه هـا نوشتن
می خوای برو خـودت ببین تـــو زونکن
خلاصـــه ، وقتی یـارو فهمید اینـــه
بـــــازم دُرُس نمـی تونس بشینــــه
کاسه ی صبرش یه دفـه سر می رف
تـــا فرصـتی گیر می آورد در می رف
قیـامتـه اینجـــا عجـب جـــــاییــه
جــون شمــــا خیلـی تمـاشـــاییــه
از یــــه طرف کلــی کشیش آوردن
کشون کشون همـه رو پیش آوردن
گفتـم اینـــــارو کـــــه قطار کردن
بیچـــــاره ها مگـــه چیکار کــردن؟
مأ موره گف میگم بهت مــن الان
مفسد فی الارض کــه میگن همین هان
گفت: اینـــــا بهش فروشی کـردن
بـــی پـدرا خــــــدارو جوشی کــردن
بنـــــام دین حسابی خــوردن اینها
کـــفر خـــــــدارو در آوردن اینهــــا
بد جــوری ژاندارکو اینـــا چزونـدن
زنــده تـوی آتیش اونـــو سوزوندن
روی زمین خـــدایی پیشــه کــردن
خون گالیلـــه رو تو شیشــه کــردن
اگــــه بهش بگی کُلاتــو صاف کن
بهت میگـــه بشین و اعتـراف کــن
همیشـــه در حــال نظاره بــــودن
شما بگـــــو اینا چی کــــاره بـودن؟
خیام اومد یه بطری ام تــو دستش
رفت و یه گوشــه یی گرف نشستش
حــــاجی بُـلن شد با صـدای محکم
گف : ایـن آقـــا بـاید بــره جهنـــم
خدا بهش گف تـــو دخـا لت نکــن
بــــه اهـل معرفت جسارت نکـــن
بگــــو چرا بـــه خون این هلاکـــی
این کـــه نه مدعی داره نـــه شاکـی
نــه گـرد و خاک کــرده و نـه هیاهـو
نــــه عربده کشیده و نـــه چاقــــو
نـــه مال این نــــه مال اونـو برده
فقط عـــرق خــــریده رفتـــه خورده
آدم خوبیـه هـــــــواشو داشتــــم
اینجا خــــودم براش شراب گذاشتـم
یهــــو شنیــــدم ایس خبردار دادن
نشستـه ها بُــلن شـدن واستـــادن
حضرت اسرافیل از اونــــور اومد
رف روی چـــار پایــه و چــن تا صـــور زد
دیــــدم دارن تخت روون میــــارن
فرشتـــه هــــا رو دوششــون میـــارن
مونده بودم کــه این کیـــه خدایا
تـــو محشـر این کــارا چیـــــه خدایـــا
فِک می کنید داخل اون تخ کی بود
الان میگم ،یـه لحظه ، اسمش چی بـود؟
اون که تو دنیا مثل توپ صدا کـرد
همون کــــه این لامپــارو اختـرا کــــرد
همونکه کاراش عالی بود اون دیگه
بگید بــابــا ، تومــــاس ادیسون دیگـه
خــدا بهش گف دیگـــه پایین نیـا
یـــــه راس بـــــرو بهش پیش انبیـــا
وقت و تلف نکن تــوماس زود برو
بــه هـر وسیلــه ای اگـــــر بود بــــرو
از روی پل نری یـــه وخ مـی افتــی
مـیگــم هــــوایی ببرنـــد و مفتـــــی
باز حاجــی ساکت نتونس بشینـــه
گفت کـــه : مفهــــوم عدالت اینـــه؟
توماس ادیسون کــه مسلمون نبود
ایـن بـابـا اهل دیــن و ایمــــون نبــود
نــه روضه رفته بود نــه پـای منبر
نــه شمـر می دونس چیـه نــــه خـنجــر
یــه رکعت ام نماز شب نخــونـده
با سیم میماش شب رو به صُب رسونده
حرفــای یارو کــه بـــه اینجا رسید
خـــدا یه آهـــی از تــــــه دل کشیـــد
حضرت حق خــودش رو جابجا کرد
یــــــه کم به این حاجی نیگا نیگا کـرد
از اون نگـاههـای عـاقل انـدر ـــــ
[ سفیه ] شــــــو بـاید بیــارم ایـن ور
با اینکه خیلی خیلی خستـه هم بود
خطاب بــــه بنده هاش دوبـاره فرمـــود
شمـــا عجب کلّـــه خرایی هستید
بـــابــا عجب جـــــونـورایـی هستیـــد
شمر اگه بود آدولف هیتلــرم بود
خـنجــر اگـــــر بــود روو ِلــوِرم بـود
حیفه کــــه آدم خودشو پیر کنــه
و ســـوزنش فقط یــــه جـــا گیر کنــه
میگیـد تومـاس من مسلمـون نبـود
اهل نمــاز و دیـن و ایمــــون نبــــود
اولاً از کجا میگیــد ایـن حرفــــو ؟
در بیــــارید کـلّــة زیــــر بـــرفـــو
اون منــو بهتـر از شمـا شنـاختـه
دلیلشـم این چیزایــی کــــه ساختـــه
درسـتـــه گفتـه ام عبـادت کنیــد
نگفتــــــه ام به خلـق خدمت کنیـد؟
تومـاس نه بُم ساخته نه جنگ کرده
دنیـــارو هم کلـّـــی قشنگ کــــــرده
من یـــه چراغ کــه بیشتـر نداشتـم
اونم تـــو آسمونـا کــــار گذاشتـــم
توماس تو هر اتاق چراغ روشن کرد
نمیدونید چقــــد کمک به مــن کـرد
تو دنیـا هیچـکی بـی چـراغ نبوده
یا اگـرم بـوده ، تــــو بــاغ نبــوده
خــدا بـرای حاجـــــی آتش افــروخت
دروغ چرا یـــه کم براش دلــم سوخت
طفلی تــو باورش چــــه قصرا ساخته
اما بـــه اینجا کـــــه رسیده باختــــه
یکی میاد یــــه هاله ایی بــاهاشـــه
چقـــد بهش میـــاد فرشتـــه باشـــه
اومد رسید و دست گذاش رو دوشــم
دهـــانشـــــو آوُرد کنــــار گـوشـــم
گف:تو کــه کلّه ات پرِ قورمـه سبزیست
وقتی نمــی فهمی، بپرســی بــد نیست
اونکـــه نشستـه یک مقــام والاست
متــرجمـــه ، رفیق حق تعالـــی ست
خـودِ خــــدا نیست ، نمـاینده شـــــه
مــــورد اعتماده شـــه بنــده شـــــه
خــــدای لم یلد کــــه دیدنــی نیس
صــــداش با این گوشـا شنیدنی نیس
شمــــا زمینیـــا همــش همینیـــد
اونــــورِ میـــزی رو خـــــدا مـی بینیـد
همینجوری می خواس بلن شه نم نم
گف : کـــه پاشو، بـاید بــری جهنــــم
وقتـی دیـدم منم گــــرفتار شــــدم
داد کشیــدم یــــه دفعـه بیدار شدم
لینک دانلود فایل صوتی:(خیلی جالب,باصدای خود استاد)
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
شاعر مشهدی گمنام_جواب شعر محکمه
(در صورت داشتن اطلاعی از نام شاعر بنده را مطلع کنید.باتشکر)
جوادی جون شعر قشنگی گفتی
جون داداش یه شاعر کلفتـــــــی
حرف قشنگ زیاد زدی داداشی
بعضی جاها هم شده بودی ناشی
راست وحسینیش با این که پاکی
یه چند جایی هم زده بودی خاکی
اما بگم برات که جو گیر نشی
خدا نکرده یهو دلگیر نشی
خوابی که دیدی یه نمه حرف داره
کوه دماوند رو سرش برف داره
هی میگی حاجی این جوره ، اون جوره
شیطون مگه فقط با حاجی جوره
آوردن اسم حاجی بهونه است
مثل حاجی زیاد تو این زمون است
بدی فقط کار حاجی نیست داداش
تو زندگی همیشه دوراندیش باش
اگه هفت ،هشت تا حاجی اینجورن
بقیه شون هم لایق ساطورن
حاجی ها رو بد جوری ضایع کردی
تو دین ما به این میگن نامردی
رشوه گیر و دزد و ریاکار و پست
شهوت رون و قالتاق و دنیا پرست
تو دین و مذهبت فقط حاجیه
پس این همه زشتی ها کار کیه
خیام اومد تو خواب تو با شیشه
مست و پاتیل انگاریکه تو کیشه
خیام اگر عرق خور توپیه
یا اینکه مست بودن کار خوبیه
نفهمیدی کلام و شعر اونو
شراب دیدی تو شیشه رنگ خونُِِ
خیام ازون آدمای باحاله
عرق بخوره،جون تو محاله
گفتی ادیسون آدم نازیه
فردا تو آزادی میگن بازیه
اگر ادیسون کار خوبی کرده
به قول تو بن بست هرچی مرده
عشق و حالش رو کرد تو دنیا داداش
شهرت و پول ، مقام هم نون و آش
جون داداش تا حالا قرآن خوندی
معنی آیه اش رو به دل رسوندی
ز سوره عصر چیزی شنیدی
یا اصلا توی قرآن اونو دیدی
اونجایی که تو آیه سومش
حضرت لوط خطاب کرده به قومش
نه بابا جون اون مال جای دیگه است
آیه ای که گفتم داداش اینه بس
خدا خطاب کرده به اهل ایمان
در همه اوقات و مکان و زمان
اون عمل صالحی ارزش داره
که دین و ایمان براتون بیاره
بهتر بگم اول ایمان بعد عمل
کندو زنبور باشه بعدش عسل
هیتلر و با شمر قیاس کردی
فکر میکنی درمون هرچی دردی
هیتلر اگر اون همه آدم رو کشت
آدمای مظلوم ریز ودرشت
اما جنایتش ز شمر کمتره
چون که حسین امام هم رهبره
حسین امام معصومه حجته
نماز آزادگیه ملته
اگر حسین نبود که دین نمی موند
کسی برای حق نماز نمیخوند
کسانی که ایمانشون ضعیفه
یا این که نفس به عقلشون حریفه
اون ور میزی رو خدا میبینن
تا خود صبح پا منبرش میشینن
اما اونایی که مرد یقینن
ولی ذات حق روی زمینن
فقط خدای خالقه خداشون
رضایت اون فقط رضاشون
جون داداش با شکم پر نخواب
تا این همه .....نبینی تو خواب
شاعرگمنام_جواب محکمه الهی
رویای تو رویای صادق نبود
هرچی که بود رویای کاذبی بود
من نمیگم ریا کار خوبیه
هر چی که هست یه جور خرابکاریه
اولنش حساب و کتاب هست یه کار خدایی
نه خوابو خیال شما ، آقای جوادی
شما میگی خیام با شیشه شرابش
تهمت زدی ، اون که اهل شراب نبودش
اگه تو شعرش اسم شراب شنیدی
تقصیر توست معنی شراب رو بد فهمیدی
از همه اینها که بگذریم بعد
دیگه نگی یه وقت ، جایی من بعد
وقت حساب مجلس عیش و نوشه
اونجا هر کی آقا جون به فکر خویشه
حتی بابا مامان آدم هم غریبه میشه
شاعر گمنام مشهدی_جواب محکمه
لینک دانلود متن صوتی:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Lady Negar
09-09-2010, 16:28
یک حکایت_اگر آن....../
حکایت دعوایی که از زمان خواجه حافظ شیرازی آغاز گردید و تا زمان معاصر ما کشیده شده ! داستان با بیتی از اشعار حافظ این چنین آغاز گردید:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سپس صائب تبریزی سالها بعد بگونه ای انتقادی و باالگو برداری از اصل شعر,حافظ را این چنین محکوم به اشتباهش کرد:
صایب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شهریار هم بیکار ننشست و :
شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند نه بر آن ترک شیرازی که شور افکنده دلها را
اما همه اینها تازه اول ماجرا بود:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
امیر نظام گروسی:
اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را ... به خال هندویش بخشم تن و جان و سر و پا را
جوانمردی بدان باشد که ملک خویشتن بخشی ..
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
و حکایت این ماجرا به نسل ما هم کشیده شده :
انوشه:
اگر آن مه رخ تهران بدست آرد دل ما را ... به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند ... نه بر آن دلبر شیرین که شور افکنده دنیا را
ویا در جایی دگر کمی طنزآلود:
آگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا
سر و دست و تن و پا را ز خاک گور میدانیم زمال غیر میدانیم سمرقند و بخارا را
و عزراییل ز ما گیرد تمام روح اجزا را چه خوشترمیتوان باشد؟؟ زآن کشک و دو من قارا
اما داستان باز هم ادامه یافت
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را
مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟ که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را
کسی که دل بدست آرد که محتاج بدنها نیست که صایب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را
تابه این شعر میرسیم که با کمی تغییر در وزن. حافظ را مسؤل تمام این دعاوی میداند
چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا را که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را
از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را
وجود او معمایی است پر از افسانه او افسون ببین! خود با چنین بخشش معما در معما را
تابه این شعر میرسیم که با کمی تغییر در وزن. حافظ را مسؤل تمام این دعاوی میداند
چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا را که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را
از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را
وجود او معمایی است پر از افسانه او افسون ببین! خود با چنین بخشش معما در معما را
دوستی گوید:
هر آنکس چیز می بخشد ،به زعم خویش می بخشد
یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
کسی چون من ندارد هبچ در دنیا
و در عقبا نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را
رند تبریزی در جواب همه این را سرود که :
اگــــر آن تـــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مـــا را
بــهــایـش هـــم بــبـــایـــد او بـبخشد کل دنیـــــا را
مـگــر مـن مـغـز خــر خــوردم در این آشفته بــازاری
کــه او دل را بــه دست آرد ببخشم مــن بــخارا را ؟
نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را
و نــــه چـــون شهریـــارانم بـبـخشم روح و اجــزا را
کـــه ایـن دل در وجـــود مــا خــدا داـند که می ارزد
هــــزاران تــــرک شیـراز و هـــزاران عشق زیــبــا را
ولی گــر تــرک شـیــرازی دهـد دل را به دست مــا
در آن دم نــیــز شـــایـــد مـــا ببخشیمش بـخـارا را
کــه مــا تــرکیم و تبریزی نه شیرازی شود چون مـا
بـــه تــبــریــزی هـمـه بخشند سمرقـند و بـخـارا را
محمد فضلعلی هم درجایی میگوید:
اگر یک مهرخ شهلا بدست آرد دل ما را
زیادت باشد او را گر ببخشم مال دنیا را
سر و دست و دل و پا را به راه دین می بخشند
نه بر گور و نه بر آدم گری بخشند این ها را
و در جواب دکتر انوشه و شهریار و... می گوید:
مگر ملحد شدی شاعر که روح و معنیش بخشی
نباشد ارزش یک فرد زیبا روح و معنا را
امام عصری و حاضر! چنین بیهوده می گویی؟
که روح و معنیش بخشی یکی مه روی شهلا را ؟
وگر لایق بود اینها به خاک پای او بخشم
که نالایق بوداورا سر و هم روح و معنا را
این هم جواب آقای سید حسن حاج سید جوادی البته در جواب شعر دکتر انوشه:
اگر میر کمانداران به دست آرد دل مارا
به ابروی خمش بخشم هزاران شعر زیبا را
تمام روح و معنا را به دست یار می بینم
چرا بخشم بر او چیزی که باید او دهد ما را
واما بشنوید از دختری لر(مهرانگیز رساپور) که از موقعیت سو استفاده کرد و ......
بيا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاين غوغا
به خلوت با هم اندازيم اين دلهای شيدا را
رها کن ترکِ شيرازی! بيا و دختر لر بين !
که بريک طرهی مويش، ببخشی هردو دنيا را !
فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گيسو !
نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دريا را ! ٢
شبی گربختات اندازد به آتشگاهِ آغوشش
زخوشبختی و خوش سوزی ، نخواهی صبح فردا را
این هم شعری در جواب دکتر انوشه از آقا دانیال پاپی متخلص به سپهر درودی:
اگر آن لر دورودی بدست آرد دل ما را
بدو بخشم ورای عقل تمام نهن و پیدارا
تمام روح و معنا را به عزرائیل می بخشند
نه بر زهره جبین ما که مجنون کرده دنیا را
(بداهه سپهر دورودی)
آقای شهاب الدین رحیمی هم که اهل لاهیجان هستند اینگونه سروده اند:
اگر ان لولی لاهیج بدست ارد دل ما را/ بر ان صبر پر از غوغا بر ان شیرینی لب ها
بر ان لعل گران سنگش بدان لبخند پر فتنه/ بر ان دو نرگسش زیبا بدان اخمش ز ابروها
بر ان ناز و بر ان نازش بر ان طبع پر از عشوه /بر ان جادو که می دارد بر ان خورشید در سیما
همه یکسر ببخشایم سر و دست و تن و پا را/ وگر بیش از کمم خواهد بگوییدش تمام روح ومعنا را
:
آقای مهندس! ((ابوالفضل))هم چنین فرموده اند...
آقا ما مهندسیم و از ادبیات چیز زیادی سرمون نمی شه اما اینو فی البداهه از خودم در آوردم:
سمرقند و بخارا را خلیج تا ابد پارس را / سرو دست و تن و پا را تمام روح و معنا را /
شگفتا از شاعران ما / چه مفت می بخشند ملک صاحب دار را
اما گر آن کس که می باید به دست آرد دل ما را / آنگه ازو باز گیرم هر آنچه می توانم را
آقا یا خانم م.ر این چنین گفنه اند...
اگر آن مه رخ جانان بدست آرد دل ما را / ندارم تا بدو بخشم سمرقند و بخارا را
تمام هستی ام او شد تمام روح و معنایم/ چه دارم تا بدو بخشم خداوند دو دنیا را
محمد بوشهری هم این چنین گفته که:
اگر آن فارس بوشهری بدست آرد دل مارا
به روی خوشگلش بخشم همه دریا و استان را
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
سمرقند و بخارا تابع افغان همی باشد
نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
سرو دست و تن و پا را به خاک گور همی بخشند
نه چون انوشه که میبخشد تمام روح معنا را
روح معنا عالم غیبست و مارا غیب دانی را نمی شاید
مگر فی فارس بوشهری که میبخشم خلیج فارس را
و اما پس از این داستان طولانی...شما چی؟؟
آیا شما هم جوابی برای حافظ دارید؟
علاقه مندان میتونند بیت خودشون رو به من پ.خ کنند تا من قشنگترین ها رو به این پست پیوست کنم.
knight 07
09-09-2010, 23:35
اینام حساب میشه؟
سعدی:
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
نظامی:
«سخنگوی پیشینه، دانای طوس// که آراست روی سخن چون عروس// در آن نامه کآن گوهر ِ سفته راند// بسی گفتنیهای ناگفته ماند»
ملک الشعرا بهار:
«سخنگوی پیشینه، دانای طوس// که آراست روی سخن چون عروس// در آن نامه کآن گوهر ِ سفته راند// بسی گفتنیهای ناگفته ماند»
«به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی // نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست»
دهلوی:
«به شهنامه گنجینهٔ سهل بار // مثل شد ز فردوسی ِ نامدار»
حتما دوستان در ابیات زیر میدونن که مراد از میخانه ، عرش کبریایی خداوند است
((حافظ))
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
((صائب))
در میخانه که باز است چرا حافظ گفت دوش دیدم که ملائی در میخانه زدند
((شهریار))
در میخانه نبد بسته ولی حرمت می واجب آمد که ملائک در میخانه زدند
؟
درو ول کن اخوی و اصل سخن این بوده گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شعرسیب_حمید مصدق
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جواب شعر_فروغ فرخزاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش میخواست ،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسرک پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم ،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره یک عاشق
و لب دندان تشنه کشف و پر از پرسش دختر بودم
که به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود . . .
دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت
" او یقینا پی معشوق خودش می آید"
پسرک ماند ولی زیر لبش زمزمه بود
"مطمئنا که پشیمان شده بر میگردد"
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند :
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
((جواد نوروزی))
یک حکایت_اگر آن....../
حکایت دعوایی که از زمان خواجه حافظ شیرازی آغاز گردید و تا زمان معاصر ما کشیده شده ! داستان با بیتی از اشعار حافظ این چنین آغاز گردید:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سپس صائب تبریزی سالها بعد بگونه ای انتقادی و باالگو برداری از اصل شعر,حافظ را این چنین محکوم به اشتباهش کرد:
صایب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شهریار هم بیکار ننشست و :
شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند نه بر آن ترک شیرازی که شور افکنده دلها را
اما همه اینها تازه اول ماجرا بود:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
امیر نظام گروسی:
اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را ... به خال هندویش بخشم تن و جان و سر و پا را
جوانمردی بدان باشد که ملک خویشتن بخشی ..
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
و حکایت این ماجرا به نسل ما هم کشیده شده :
انوشه:
اگر آن مه رخ تهران بدست آرد دل ما را ... به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند ... نه بر آن دلبر شیرین که شور افکنده دنیا را
ویا در جایی دگر کمی طنزآلود:
آگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا
سر و دست و تن و پا را ز خاک گور میدانیم زمال غیر میدانیم سمرقند و بخارا را
و عزراییل ز ما گیرد تمام روح اجزا را چه خوشترمیتوان باشد؟؟ زآن کشک و دو من قارا
اما داستان باز هم ادامه یافت
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را
مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟ که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را
کسی که دل بدست آرد که محتاج بدنها نیست که صایب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را
تابه این شعر میرسیم که با کمی تغییر در وزن. حافظ را مسؤل تمام این دعاوی میداند
چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا را که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را
از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را
وجود او معمایی است پر از افسانه او افسون ببین! خود با چنین بخشش معما در معما را
تابه این شعر میرسیم که با کمی تغییر در وزن. حافظ را مسؤل تمام این دعاوی میداند
چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا را که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را
از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را
وجود او معمایی است پر از افسانه او افسون ببین! خود با چنین بخشش معما در معما را
دوستی گوید:
هر آنکس چیز می بخشد ،به زعم خویش می بخشد
یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
کسی چون من ندارد هبچ در دنیا
و در عقبا نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را
رند تبریزی در جواب همه این را سرود که :
اگــــر آن تـــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مـــا را
بــهــایـش هـــم بــبـــایـــد او بـبخشد کل دنیـــــا را
مـگــر مـن مـغـز خــر خــوردم در این آشفته بــازاری
کــه او دل را بــه دست آرد ببخشم مــن بــخارا را ؟
نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را
و نــــه چـــون شهریـــارانم بـبـخشم روح و اجــزا را
کـــه ایـن دل در وجـــود مــا خــدا داـند که می ارزد
هــــزاران تــــرک شیـراز و هـــزاران عشق زیــبــا را
ولی گــر تــرک شـیــرازی دهـد دل را به دست مــا
در آن دم نــیــز شـــایـــد مـــا ببخشیمش بـخـارا را
کــه مــا تــرکیم و تبریزی نه شیرازی شود چون مـا
بـــه تــبــریــزی هـمـه بخشند سمرقـند و بـخـارا را
محمد فضلعلی هم درجایی میگوید:
اگر یک مهرخ شهلا بدست آرد دل ما را
زیادت باشد او را گر ببخشم مال دنیا را
سر و دست و دل و پا را به راه دین می بخشند
نه بر گور و نه بر آدم گری بخشند این ها را
و در جواب دکتر انوشه و شهریار و... می گوید:
مگر ملحد شدی شاعر که روح و معنیش بخشی
نباشد ارزش یک فرد زیبا روح و معنا را
امام عصری و حاضر! چنین بیهوده می گویی؟
که روح و معنیش بخشی یکی مه روی شهلا را ؟
وگر لایق بود اینها به خاک پای او بخشم
که نالایق بوداورا سر و هم روح و معنا را
این هم جواب آقای سید حسن حاج سید جوادی البته در جواب شعر دکتر انوشه:
اگر میر کمانداران به دست آرد دل مارا
به ابروی خمش بخشم هزاران شعر زیبا را
تمام روح و معنا را به دست یار می بینم
چرا بخشم بر او چیزی که باید او دهد ما را
واما بشنوید از دختری لر(مهرانگیز رساپور) که از موقعیت سو استفاده کرد و ......
بيا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاين غوغا
به خلوت با هم اندازيم اين دلهای شيدا را
رها کن ترکِ شيرازی! بيا و دختر لر بين !
که بريک طرهی مويش، ببخشی هردو دنيا را !
فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گيسو !
نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دريا را ! ٢
شبی گربختات اندازد به آتشگاهِ آغوشش
زخوشبختی و خوش سوزی ، نخواهی صبح فردا را
این هم شعری در جواب دکتر انوشه از آقا دانیال پاپی متخلص به سپهر درودی:
اگر آن لر دورودی بدست آرد دل ما را
بدو بخشم ورای عقل تمام نهن و پیدارا
تمام روح و معنا را به عزرائیل می بخشند
نه بر زهره جبین ما که مجنون کرده دنیا را
(بداهه سپهر دورودی)
آقای شهاب الدین رحیمی هم که اهل لاهیجان هستند اینگونه سروده اند:
اگر ان لولی لاهیج بدست ارد دل ما را/ بر ان صبر پر از غوغا بر ان شیرینی لب ها
بر ان لعل گران سنگش بدان لبخند پر فتنه/ بر ان دو نرگسش زیبا بدان اخمش ز ابروها
بر ان ناز و بر ان نازش بر ان طبع پر از عشوه /بر ان جادو که می دارد بر ان خورشید در سیما
همه یکسر ببخشایم سر و دست و تن و پا را/ وگر بیش از کمم خواهد بگوییدش تمام روح ومعنا را
:
آقای مهندس! ((ابوالفضل))هم چنین فرموده اند...
آقا ما مهندسیم و از ادبیات چیز زیادی سرمون نمی شه اما اینو فی البداهه از خودم در آوردم:
سمرقند و بخارا را خلیج تا ابد پارس را / سرو دست و تن و پا را تمام روح و معنا را /
شگفتا از شاعران ما / چه مفت می بخشند ملک صاحب دار را
اما گر آن کس که می باید به دست آرد دل ما را / آنگه ازو باز گیرم هر آنچه می توانم را
آقا یا خانم م.ر این چنین گفنه اند...
اگر آن مه رخ جانان بدست آرد دل ما را / ندارم تا بدو بخشم سمرقند و بخارا را
تمام هستی ام او شد تمام روح و معنایم/ چه دارم تا بدو بخشم خداوند دو دنیا را
محمد بوشهری هم این چنین گفته که:
اگر آن فارس بوشهری بدست آرد دل مارا
به روی خوشگلش بخشم همه دریا و استان را
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
سمرقند و بخارا تابع افغان همی باشد
نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
سرو دست و تن و پا را به خاک گور همی بخشند
نه چون انوشه که میبخشد تمام روح معنا را
روح معنا عالم غیبست و مارا غیب دانی را نمی شاید
مگر فی فارس بوشهری که میبخشم خلیج فارس را
و اما پس از این داستان طولانی...شما چی؟؟
آیا شما هم جوابی برای حافظ دارید؟
ابوالقاسم عباسی
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مـا را
به خال هندویش بخشم دلی غرق تمنا را
نمانده روح و اجزایی مرا ای ترک شیرازی
به یغما لحظه ی اول ربودی روح و اجـزا را
با تشکر مهران...
sara_program
14-10-2013, 16:40
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
این هم جواب سهراب سپهری از زبان خدا:
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.
با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد.
raha bash
03-09-2014, 23:35
دعای یک معشوق( سیمین بهبهانی)
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
جواب عاشق( ابراهیم صهبا )
یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی
نصیحت رند تبریزی به عاشق و معشوق
صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین
کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست
صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی
دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی
بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟
دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی
زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال
چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست
مداخله عتاب شمس الدین
ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی
رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی
ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما
شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟
سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا
عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی
طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی
بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی
خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را
آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی
دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد …
دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی
معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند!
ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟
عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد
گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟
او داند و دلدار او ، سر برده ای در کار او
زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی
از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی
بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی
تضمین زیبای نیما درویش بر شعر "هست و نیست" آقای فاضل نظری#69 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عشق که گویا هوسی هست و نیست..!
کنج دلم یادِ کسی هست و نیست...!
شعلهِ پرواز بسی هست و نیست...!
"چشم به قفل قفسی هست و نیست...
مژده فریاد رسی هست و نیست...! "
آمده بودم که کنم بندگی...
در سر من دولت سازندگی...
عشق بیاید...من و پایندگی...
"می رسد و میگذرد زندگی...
آه که هر دم نفسی هست و نیست...! "
در سر من فکر تو و درد عشق...
باغچه و باد و من و گرد عشق...
مسجد و منبر همه بر پند عشق...
"حسرت آزادیم از بند عشق...
اول و آخر هوسی هست و نیست...! "
بر در این خانه قفس می کشم...
داد من از دست هوس می کشم...
بر سر تابوت جرس می کشم...
"مرده ام و باز نفس می کشم...
بی تو در این خانه کسی هست و نیست...! "
آدمِ احساس دلم خسته است...
پنجره ام رو به تو وابسته است...
هر که مرا دید ز من رسته است...
"کیست که چون من به تو دل بسته است...
مثل من ای دوست بسی هست و نیست...!"
" نیما درویش "
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید
کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید
ملکالشعرای بهار
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
در هوای پر از افسوس دلم شاد کنید
قفسم برده به جایی که نبینم رخ یار
این خرابات مرا بر همگان داد کنید
آن همه عشق که در دل به امانت دارید
شکر صد باره ی این مهر خداداد کنید
چه تمنای که دیگر نبرد یار ز ما هم یادی
دل منرا به دم تیغ دو جلاد کنید
بکشید آتش صدخانه به این حال غمین
همه خاکستر تن را هدیه بر باد کنید
زآنکه دیگر نبرد نام مرا شیدایی
نام من همره هر رهزن و شیاد کنید
اگرش یار دمی آه کشیدش بَرِ من
خنده بر لب بزنید خون دلم یاد کنید
حک نمایید به قفس محبس یک دیوانه
تا نباشد که قفس باز و من آزاد کنید
مهدی کاظمی
منبع شعرها:
خانه ی شعر و ادبیات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %D9%87_%D9%85%D8%B1%D8%A7_%D8%A7%D8%B2_%D9%82%D9%8 1%D8%B3_%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF_%DA%A9%D9%86%DB%8 C%D8%AF)
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.