ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان رویای روی تپه ( لیلین پیک )



ssaraa
17-08-2010, 11:56
از زمانی که نیکولا وارد قطار شده بود مدام از خودش این سوال را می کرد "آیا کار درستی کرده که همکاران و شغل مورد علاقه اش را رها کرده است؟]شغل پر اتیه ای که سالهای زیادی صرف تحصیل در آن زمینه کرده بوده را به خاطر مادرش رها می کرد و به خانه باز می گشت .نیکولا نامه مادرش را از درون کیفش بیرون آورد . از تاریخ نامه دو ماه می گذشت . برای چندمین بار خطوط نامه را از نظر گذراند : "مدتی است که حالم زیاد خوب نیست . نمی خواستم این موضوع را به تو بگویم و نگرانت کنم . اما دکتر من توصیه کرده است که اداره ی فروشگاه را به کس دیگری بسپارم و زندگی را سخت نگیرم . فقط استراحت کنم و بیشتر مراقب خودم باشم . نمی خواستم مزاحم تو شوم اما می دانی که من به جز تو کس دیگری را ندارم تا از او کمک بخواهم و همان طور که خودت می دانی چون تنها منبع درامد من فروشگاه است نمی توانم آن را بفروشم . عزیزم آیا به خانه می آیی تا اداره فروشگاه را به عهده بگیری؟"
حتی اگر این خواهش را یک دوست از او می کرد نیکولا به سختی می توانست پاسخ منفی دهد چه برسد به اینکه این درخواست از طرف مادرش بود . نیکولا نامه را تا کرد و در کیفش گذاشت و همان طور که قطار از میان تپه ها و دره های حاصلخیز به طرف شمال شرق در حرکت بود به مناظر بیرون خیره شد .
مطمئن بود که دلش برای کلاس های سوزن دوزی و شاگردانش تنگ خواهد شد . همکارش ترنس گفته بود که دلش برای او تنگ خواهد شد اما نیکولا نمی دانست که آیا همین احساس متقابل را نسبت به ترنس خواهد داشت یا نه به هر حال این جدایی فرصت مناسبی بود تا از احساس واقعی خود نسبت به ترنس آگاه شود .
چهار سال از زمانی که نیکولا شروع به کار در مدرسه کرده بود می گذشت و این اولین شغل او بود . اما حالا هم شغلش را از دست داده و هم از همکارانش جدا شده بود .
در ایستگاه بیرمنگام نیکولا قطارش را عوض کرد . این کار با وجود داشتن چندین چمدان و کیف کار چندان آسانی نبود . با زحمت بسیار سوار قطاری شد که او را به مقصد نهایی اش می برد . در کوپه قطار بعد از صرف ساندویچ و قهوه با خواندن مجله ای که در آنجا بود خود را سرگرم کرد . سپس کیف لوازم آرایشش را بیرون آورد و آرایش ملایمی کرد و موهایش را مرتب نمود .
رنگ موهای نیکولا قهوا ای مایل به قرمز بود . موهایی چنان سرکش که به سختی مطابق مدلی که زده می شد حالت می گرفت. چهره اش به علت خستگی ناشی از سفر طولانی شادابی و نشاط همیشگی اش را از دست داده بود . به همین دلیل آیینه اش را کنار گذاشت تا دیگر چهره ی خسته خود را نبیند .
با خود فکر کرد از حالا به بعد زندگی خسته کننده و ملال آوری پیش رو خواهد داشت چرا که به نظر نمی رسید کار کردن پشت پیشخوان فروشگاه کار چندان مهیج و جالبی بوده و نیاز به فعالیت ذهنی زیادی داشته باشد .
نیکولا هنگام پیاده شدن از قطار در حال کلنجار رفتن با چمدان هایش بود که مرد میانسال مودب و خوشرویی که متوجه سردرگمی او شده بود به طرفش آمد و به او در بردن چمدان هایش به سکوی قطار کمک کرد . نیکولا هنوز داشت تشکر می کرد که او به درون قطار بازگشت .نیکولا در کنار جمدان هایش ایستاده و در این فکر بود که چطور می تواند آن همه چمدان را با خود حمل کند و چون پیاده شدنش از قطار خیلی طول کشیده بود هیچ باربری برای کمک آنجا نبود . بنابراین کوله پشتی اش را روی شانه اش انداخت و کیسه سفری اش را زیر بغل گذاشت و دو تا از چمدان ها را به دست گرفت اما هنوز یکی از چمدان ها باقی مانده بود . نیکولا با درماندگی به چمدان سوم نگاه می کرد که مرد میانسال دیگری از راه رسید و چمدان سوم را برداشت . او تا ایستگاه تاکسی نیکولا را همراهی کرد و بعد چمدان را روی زمین گذاشت . مرد در پاسخ تشکر های اغراق آمیز نیکولا لبخند زد و به راه خود ادامه داد
پس از چند دقیقه یک تاکسی خالی در چند قدمی نیکولا توقف کرد . نیکولا به سرعت چمدان هایی را که می توانست با خود بردارد از زمین برداشت و یکی از چمدان ها را در پیاده رو رها کرد و به طرف تاکسی دوید . همین که نیکولا به تاکسی رسید و همین که خواست دهانش را باز کند و از راننده تاکسی بخواهد چند دقیقه صبر کند تا او چمدان دیگرش را هم بیاورد مردی با حالت مالکانه دستش را روی دستگیره تاکسی گذاشت و بعد از گفتن مقصدش به راننده سوار ماشین شد .نیکولا نمی توانست آنچه را که می دید باور کند . او چنان به خاطر رفتار بی ادبانه ی آن مرد عصبانی بود که نتوانست خودش را کنترل کند و با چشمانی نیمه گریان نگاه ملامت بار و پر کینه ای به او انداخت .
نیکولا در این فکر بود که چقدر این مرد با دو مرد مهربان و مودب قبلی که در حمل چمدان هایش به او کمک کردند فرق داشت که متوجه شد راننده ی تاکسی دنده عقب گرفته است و بعد تاکسی در مقابلش توقف کرد .
راننده از بالای شیشه ماشین خم شد و گفت : "این آقا میخواهد بداند مسیرتان کجاست اگر هم مسیر با او باشید او مایل است که من شما را هم برسانم . "
نیکولا با شور و شوق گفت : "رایدن کینگزلی "
راننده پاسخ نیکولا را به مسافر منتقل کرد و مسافر هم سرش را به سردی تکان داد راننده گفت : " بپر بالا "
نیکولا متوجه شد که این جمله ی دوستانه نمی تواند از طرف مسافر که چهره ای درهم کشیده و سرد داشت باشد . اما با این وجود چنان پیشنهاد وسوسه انگیزی بود که رد کردن آن برایش بسیار دشوار بود .
راننده از ماشین پیاده شد و چمدان ها را روی صندلی جلو گذاشت و نیکولا هم دوید و رفت چمدانی را که در پیاده رو جا گذاشته بود آورد . بعد آن را همراه کوله پشتی اش روی صندلی عقب ماشین قرار داد .
در تمام آن مدت مسافر با تعجب حرکات و رفتار نیکولا را نظاره می کرد . نیکولا سرش را برگرداند و شروع به تشکر کرد اما وقتی دید آن مرد بدون توجه به او بیرون را می نگرد و در جواب تشکر و قدر دانی او با سردی سر تکان می دهد از ادامه صحبت باز ایستاد و رفتارش همچون مرد سرد شد .
در تاکسی سکوت حکمفرما بود تا اینکه به جاده ای که منتهی به دهکده نیکولا می شد رسیدند . نیکولا گفت : " شما می توانید مرا همین جا پیاده کنید چون من نمی خواهم به خاطر من از مسیرتان دور شوید " مسافر در حالی که رویش به طرف پنجره بود و به پرچین های کنار جاده نگاه میکرد با لحن سرد و خشکی گفت : " شما مرا از مسیرم دور نمی کنید "نیکولا از اینکه این مرد حتی به او نگاه هم نمی کند عصبانی بود . با خودش گفت : امیدوارم پرچین ها بدانند چه افتخاری نصیبشان شده که او نگاهشان می کند !بعد با عصبانیت و آزردگی خاطر به نیمرخ سرسخت و سازش ناپذیر مرد جوان نگاه کرد . اجزای صورت مرد دارای نظم و هماهنگی خاص و موهایش پرپشت و تیره بود . نیکولا پیش خود اعتراف کرد که علیرغم ظاهر خشن و سردش او مردی است که در مواقع نیاز می توان با اطمینان به او تکیه کرد همان طور که نیکولا به نیمرخ مرد خیره شده بود او رویش را برگرداند و لحظه ای نگاهشان با هم تلاقی کرد . نیکولا از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت . راننده در حالی که جاده را می نگریست گفت : " خانم کجا می روید ؟ "
نیکولا که انتظار داشت مسافر با شنیدن آدرسش نگاهی تحقیر آمیز به او بیاندازدگفت : " لطفا جلوی فروشگاه دین نگه دارید . آنجا را می شناسید ؟ آنجا یک مغازه ی خوار و بار فروشی است ."]
"بله خانم آنجا را خوب می شناسم . آنجا تنها فروشگاه دهکده است . من صاحب آن را هم که خانم پیری است را می شناسم . "
نیکولا در حالی که حرف راننده را در مورد پیر بودن مادرش را قبول نداشت نفسش را در سینه حبس کرد و منتظر شد تا ببیند راننده چه چیز دیگری درباره ی مادرش می گوید . راننده ادامه داد : " او یک پیرزن خوب و مهربان است . " نیکولا نفسی به راحتی کشید .راننده ماشین را جلوی فروشگاه نگه داشت و گفت : " شما می خواهید آنجا کار کنید خانم ؟ "
نیکولا در حالی که به مسافر خاموش و مغرور نگاه می کرد گفت : "بله من قرار است آنجا کار کنم "
ناگهان مرد مسافر سرش را برگرداند تا دختری را که کنارش نشسته بود بررسی کند . در نگاهش هیچ نشانی از تمجید و تحسین به چشم نمی خورد و بدون تردید مرد او را دختری خام و بی تجربه با ضریب هوشی پائین یافته بود .با این وصف به ارزیابی ویژگی های ظاهری و جسمانی نیکولا پرداخت . ولی نگاهش بسیار تحقیر آمیز بود . چشمان آنها دوباره با هم تلاقی کرد و برای دومین بار نیکولا به شدت سرخ شد . اما این بار نه از خجالت و شرم بلکه از عصبانیت . با وجود این مرد هنوز نیکولا را خیره خیره نگاه می کرد و او برای اینکه دستپاچگی خود را پنهان کند کیف پولش را از کوله پشتی اش در آورد اما مسافر با دیدن کیف پول در دستان نیکولا گفت : "من کرایه را حساب می کنم . "
" نه متشکرم . شما سهم خودتان را بدهید و من هم سهم خودم را می دهم ." بعد به جلو خم شد و از راننده پرسید : "کرایه من چقدر می شود ؟ " راننده مبلغ را گفت و نیکولا کرایه را پرداخت . وقتی می خواست مبلغ بیشتری به عنوان انعام بدهد راننده قبول نکرد و گفت : " کافیه خانم "
نیکولا از ماشین پیاده شد و کوله پشتی اش را روی شانه انداخت و یکی از چمدان ها را برداشت .
راننده چمدان های دیگر را از روی صندلی جلوی ماشین برداشت . نیکولا در حالی که امیدوار بود دیگر هیچ وقت چشمش به آن مسافر خاموش و خشن نیفتد بدون اینکه نگاه دیگری به او کند جلوتر از راننده ی مهربان به طرف فروشگاه رفت راننده هم با چمدانها به دنبالش رفت . بعد در حالی که لبخند می زد دست تکان داد و به طرف ماشین برگشت .

ssaraa
19-08-2010, 10:48
زمانی که نیکولا وارد فروشگاه شد مادرش در حال تمیز کردن قفسه ها بود و به تصور اینکه مشتری برای خرید آمده است رویش را برگرداند و وقتی دخترش را دید با بازوان گشوده به طرفش دوید .اشک در چشمان نیکولا حلقه زده بود . چند لحظه در آغوش هم ماندند . نیکولا متوجه شد که در احوالپرسی و بوسیدن مادرش چیزی بیشتر از یک استقبال ساده وجود دارد . او برای چند لحظه مادرش را محکم در آغوش نگه داشت . مادرش زیر لب زمزمه کرد : " تو خیلی خوبی که حاضر شدی به خاطر من کارت را رها کنی . می دانم که تو به خاطر من از خیلی چیزها گذشتی . فکر نکن که ارزش این کارت را نمی دانم . "
نیکولا خود را از آغوش مادرش جدا کرد و گفت : " مادر این شما هستید که من نگرانش هستم چی شده ؟ "
"عزیزم اینجا نمی توانیم راحت صحبت کنیم . هر لحظه امکان دارد یک مشتری بیاید . بیا برویم خانه . "
نیکولا در حالی که دنبال مادرش میرفت پرسید " خانم بیلی کجاست ؟ "
" او چون داشت بچه دار میشد مرخصی گرفته است . حالا جوی اتکینز برای من کار می کند . او فقط هفده سال دارد اما دختر خوبی است . چند دقیقه قبل اینجا بود و داشت یک فنجان چای می خورد . "
جوی در آشبسخانه و در حال شستن فنجانش در ظرفشویی بود . خانم دین جوی را که دختر زیبا و نسبتا چاقی بود به نیکولا معرفی کرد . جوی بعد از چند دقیقه به فروشگاه برگشت .
نیکولا با نگاه کردن به مادرش به خود گفت بی دلیل نبود که راننده تاکسی مادرش را پیر نامیده بود . صورت او رنگ پریده و پر از چین و چروک و موهایش هم خیلی سفید شده بود . و از کریسمس تا به حال به طور نگران کننده ای پیر شده بود .
نیکولا در حالی که صدایش توام با سرزنش و دلسوزی بود گفت : " تو باز از خودت خوب مراقبت نکرده ای این طور نیست ؟ همان بیماری قدیمی ات است ؟ "
مادرش دستش را روی سینه گذاشت و گفت : " آره برونشیت است . طی چهار ماه گذشته دو بار بیماری ام عود کرده و هر دفعه هم شدت آن بیشتر و معالجه اش طولانی تر بوده است . دکتر می گفت که در این مدت کم دو بار برونشیت شدن نگران کننده است . "
" پس در این صورت خوشحالم که به خانه بازگشته ام . "
" واقعا عزیزم ؟ تو اصلا پشیمان نیستی؟ "
نیکولا شانه هایش را بالا انداخت اگرچه مجبور بود با مادرش صادق باشد گفت : " شاید تا حدودی ناراحت و پشیمان باشم اما به زودی همه چیز را فراموش میکنم . "
انید دین مادر نیکولا با خستگی گفت : " خیلی عجیبه ! موقعیت تو و دکتر میشل خیلی شبیه هم است ."
" دکتر میشل؟ چطور شرایط ما شبیه هم است ؟ مگر او بازنشسته نشده ؟ "
" چرا عزیزم . بازنشسته شد اما سه ماه پیش مرد . حالا پسرش کانر جای او را گرفته است . او قبلا در یک بیمارستان بزرگ و معروف کار می کرد اما به خاطر مادرش کارش را رها کرد . می دانی که دکتر میشل پیر پزشک ارشد و مسئول کلینیک بود و چون مادر کانر نمی خواست بعد از مرگ شوهرش شخص دیگری مسئولیتش را به عهده بگیرد کانر مجبور شد مثل تو فداکاری کند و کارش را در شهر رها کرده و به اینجا بیاید . "
" او چه طور آدمی است ؟ "
" اوه ادم خوبیه اما کمی اخلاقش خشن و تند است . اصلا شبیه پدرش نیست و افکار و روش مخصوص به خودش را دارد . البته شما جوان ها افکار و ایده های جدیدی دارید . " او لبخندی زد و ادامه داد " ولی زنان پیری مثل من بیشتر روشهای قدیمی را می پسندند . " نیکولا اعتراض کرد : " شما پیر نیستید " اگرچه قلبا اعتراف می کرد که مادرش پیر شده است . او مطمئنا با داشتن پسری سی و دو ساله و دختری بیست و نه ساله و پنج نوه جوان نبود . نیکولا چهار سال کوچکتر از خواهرش لوسیل بود . آنها به ندرت همدیگر را می دیدند . لوسیل با شوهر و خانواده اش در جنوا و لسلی برادر نیکولا با همسر و فرزندانش در کانادا زندگی می کردنیکولا گفت : " حالا که حرف از خشونت و بداخلاقی شد باید بگویم امروز من هم با مرد بد اخلاق و خشنی برخورد کردم . " بعد برای مادرش تعریف کرد که چطور مردی با زرنگی تاکسی را که به خاطر او توقف کرده بود سوار شده و بعد به خاطر احساس عذاب وجدان پیشنهاد کرده بود که او را هم سر راهش برساند . در آخر نیکولا گفت : " وقتی که تاکسی مرا جلوی فروشگاه پیاده کرد تعجب کردم که چطور مسیر من با او یکی بوده است . " مادرش با خنده گفت : " خوب من درباره ی رفتار او چیزی نمی دانم اما فکر نمی کنم منصفانه باشد که گله و شکایتی بکنی چون آنقدر با وجدان بوده که برگردد و تو را هم سوار کند ." نیکولا با اکراه پذیرفت که شاید حق با مادرش باشد . با وجود اینکه آسمان ابری بود و به نظر می رسید که به زودی باران خواهد بارید نیکولا تنها ژاکت نازکی پوشید و برای قدم زدن بیرون رفت . هر چه از دهکده دورتر می شد به شیب جاده نیز افزوده می شد . او متوجه شد که چقدر دلش برای تپه های شراپشایر تنگ شده است .وقتی به بالای تپه رسید برگشت تا منظره پشت سرش را تماشا کند . ابرهای سیاه آسمان را فراگرفته بود و این امکان می رفت که هر لحظه باران ببارد . در دوردست ها کوههای ولز به سختی دیده می شدند . از زمان کودکی این تپه پاتوق مورد علاقه نیکولا محسوب می شد . بالای تپه جایی بود که او می توانست در سکوت و در آرامش کامل استراحت کند اما گاهی اوقات در تابستان ها این سکوت و آرامش با آمدن گردشگران دیگر به هم می خورد .وقتی وزش باد شدت گرفت نیکولا به ناچار تصمیم گرفت به خانه برگردد . اما وقتی برگشت در کمال تعجب متوجه شد که تنها نیست . مردی در چند قدمی او ایستاده بود . به خاطر ابرهایی تیره که فضا را تاریک کرده بود نیکولا نمی توانست چهره ی آن مرد را به خوبی ببیند . او نیز که انگار حس کرده بود کسی نگاهش می کند سرش را برگرداند . نیکولا وقتی با دقت نگاه کرد متوجه شد او همان مردی است که اجازه داده بود تا همراهش سوار تاکسی شود . مرد بار دیگر نیکولا را در حال نگاه کردن به خود غافلگیر کرد . به نظر می رسید که او از نگاه خیره نیکولا زیاد خوشش نمی آید .نیکولا از حضور بی موقع آن مرد و به هم خوردن خلوتش ناراحت و عصبانی بود . ولی مرد چنان به چشم انداز روبرویش نگاه می کرد که انگار او هم از دیدن آن مناظر زیبا لذت می برد . اگر چه نیکولا باید قبول می کرد که آن مرد هم حق دارد از دیدن مناظر لذت ببرد ولی با وجود این از حضور چنان شخص بد اخلاق و خشنی ناخشنود بود . در حینی که آن دو به هم خیره شده بودند بارش باران شروع شد . نیکولا به زیر نزدیکترین درخت رفت تا در زیر آن پناه بگیرد . ولی چون اوایل فصل بهار بود و برگهای درختان هنوز رشد نکرده بودند آنجا هم پناهگاه مناسبی محسوب نمی شد . او یقه ژاکتش را بالا برد و آرزو کرد که ایکاش برای چنین هوایی خود را بیشتر آماده می کرد و لباس گرمتری می پوشید . در همان لحظه متوجه شد که مرد هم مانند او به زیر همان درخت آمده تا پناه بگیرد . آنها فقط چند قدم از همدیگر فاصله داشتند و در حالی که هر یک وانمود می کرد دیگری را نمی بیند ساکت ایستاده بودند .مرد ژاکت ضخیم و کفشهای مناسب پوشیده بود . نیکولا از اینکه مرد قبلا پیش بینی های لازم را کرده و مجهز به آنجا آمده بود بیشتر عصبانی شد و نسبت به او احساس انزجار می کرد . نیکولا از سرما می لرزید و به نظر می رسید که مرد هم متوجه لرزش او شده است . نیکولا با خود فکر کرد : " آیا این مرد دارای نوعی حس ششم است که می تواند حتی بدون رد و بدل شدن کلامی متوجه همه چیز شود ؟ مرد رویش را برگرداند و پوزخند زنان سر تا پای نیکولا را برانداز کرد انگار با کودکی سر به هوا روبه روست نیکولا چنان از رفتار متکبرانه و تحقیر آمیز او عصبانی شده بود که نتوانست یک دقیقه دیگر هم با او زیر آن درخت بایستد و در حالی که ژاکتش را به خود چسبانده بود به طرف پایین تپه رفت .مرد سکوت را شکست و گفت : " من اگر جای شما بودم این کار را نمی کردم "نیکولا به سردی و با لحنی غیر دوستانه پاسخ داد : " ببخشید ؟ "
مرد در حالی که به کفش های نامناسب و ژاکت نازک نیکولا اشاره می کرد گفت : " اگر من جای شما بودم با آن کفش ها و لباس نازک زیر این باران تند راه نمی رفتم .معلوم است که شما با این منطقه آشنایی ندارید و غریبه اید چون هیچ یک از اهالی اینجا در این هوا با چنین لباس نامناسبی بیرون نمی آیند . این طور لباس پوشیدن برای سلامتی تان مضر است . "نیکولا با عصبانیت فکر کرد : " من اینجا غریبه ام ؟ واقعا که ! منی که اینجا به دنیا آمده ام !! بعد به سردی گفت : " از توجه تان متشکرم . اما سلامتی من به خودم مربوط است "بعد جسورانه زیر باران رفت و سرش را بالا گرفت تا ریزش باران را لمس کند . ولی از شدت سرما نفسش بند آمد . در حالی که احساس حماقت می کرد به طرف جاده خیس و لغزنده پائین تپه حرکت کرد . صدای خنده مرد را از پشت سرش شنید که می گفت : " دفعه دیگر که آمدی یک حوله حمام و صابون همراه خودت بیاور تا بتوانی یک حمام درست و حسابی بکنی ! "

ssaraa
19-08-2010, 14:33
صبح روز بعد نیکولا برای کمک به جوی دستیار جوان مادرش پشت پیشخوان رفت . او قبلا هم در طول تعطیلات به مادرش در فروشگاه کمک کرده بود و تا حدودی به این کار وارد بود . فروشگاه به نام خوار و بار فروشی دین نامیده می شد اما مردم به غیر از خوار و بار دیگر احتیاجات خود را هم از آنجا تهیه می کردند . انید دین فروشگاه را توسعه داده بود اما هنوز آرزو داشت مغازه مجاور را هم بخرد . صاحب مغازه مجاور پس از مرگ شوهرش مغازه را بسته و به خارج از کشور رفته بود و در حال حاضر آنجا خالی بود . اما چون انید سرمایه کافی برای خرید آنجا را نداشت قادر به عملی کردن آرزویش نبود و برای این که جای کافی برای اجناس فروشگاه پیدا کند مجبور شده بود تعداد قفسه های فروشگاه را افزایش دهد تا جایی که بعضی از قفسه ها تا سقف هم می رسید . با به صدا در آمدن زنگوله در پسر بچه کوچکی وارد فروشگاه شد . نیکولا پسرک را که فرزند یکی از دوستان قدیمیش در مدرسه بود می شناخت .پسرک شش سال داشت و و نیکولا را به خوبی می شناخت . او از میان مشتریانی که برای خرید صف کشیده بودند رد شد و خود را به جلوی صف رساند . مشتریان هم با خوشرویی کنار رفتند و راه را برای او باز کردند . جوی جلو رفت تا کار او را راه بیندازد اما پسرک گفت که می خواهد نیکولا کمکش کند . مادر نیکولا به او یاد داده بود که همیشه حق با مشتری است حتی اگر مشتری کودکی خردسال باشد بنابراین نیکولا به جوی اشاره کرد که خودش به پسرک می رسد . پسرک که نامش بری بود برای نیکولا توضیح داد که چند روز دیگر تولد مادرش است و می خاهد هدیه ای برای او بخرد . بری از چیزهای مختلفی خوشش می آمد و از نیکولا خواست تا آنها را برایش از قفسه ها پایین بیاورد . نیکولا هم با خوشرویی صبر کرد تا بری یکی از آنها را انتخاب کند . اما وقتی که دید بری در انتخاب مردد است به او گفت : " عزیزم فکر نمی کنی مادرت از چیزی که ممکن است او را خوشبو کند بیشتر خوشش بیاید؟ "بری با آزردگی خاطر گفت : " مادر من همیشه خوشبو است "همه مشتریان حاضر در مغازه خندیدند و نیکولا مجبور شد با عجله توضیح دهد که منظور او چیزی است که مادرش را خوشبوتر کند . او به قفسه ای که نزدیک سقف بود اشاره کرد و گفت : "من چیزی دارم که وقتی آن را در وان حمام بریزی کف می کند و خیلی خوشبو است . اگر آن را به هم بزنی حباب های قشنگ و بزرگی درست می شود فکر می کنی مادرت از آن خوشش بیاید ؟ "
بری پاسخ مثبت داد و پرسید:" آیا پولش برای خرید آن کافی است ؟"
نیکولا سکه هایی را که کف دست مرطوب و کوچک بری قرار داشت شمرد و متوجه شد که پول او کمی کمتر از قیمت شامپو است ولی با وجود این گفت : "بله پولت کافی است . من الان نردبان را می آورم و از آن بالا چند تا از شامپو ها را پایین می آورم و تو می توانی یکی از آنها را انتخاب کنی "
نیکولا نردبان تاشویی را که در گوشه ای قرار داشت آورد و از آن بالا رفت بعد دستش را دراز کرد تا یکی از بطری هایی را که به نظرش زیباتر می رسید بردارد اما همان طور که به یک طرف خم شده بود نردبان از زیر پایش لغزید و چون هیچ چیز ثابت و محکمی وجود نداشت که جلوی لیز خوردن نردبان را بگیرد به طرف عقب برگشت . نفس مشتریان بند آمده بود اما مردی به سرعت دوید و خود را به نیکولا رساند . دو بازوی قوی و نیرومند او را محکم گرفت و مانع از افتادن او بر زمین شد .
صدایی آشنایی گفت : " انگار تو تصمیم گرفته ای هر طور شده به خودت صدمه بزنی ؟! آن از دیروز که با یک لباس نازک زیر باران قدم می زدی و این از امروز که یک لقمه بزرگتر از دهانت برداشته ای و مثل کوهنوردی بی تجربه و ناشی عمل کردی "
صورت نیکولا مقابل صورت مرد قرار داشت و بدنش در میان بازوان او بود . اگر دور از ادب و نزاکت نبود فریاد می کشید و به مرد می گفت که او را زمین بگذارد . ولی در عوض سرخ شدو عظلاتش را منقبض کرد تا این که مرد جوان او را بر روی زمین گذاشت نیکولا لباس کارش را صاف و مرتب کردو خشمناک به مرد نگاه کرد سپس برگشت تا دوباره از نردبان بالا رود اما جوی گفت:"دوشیزه دین صبر کنید تا حالتان جا بیاید . من کار بری را راه می اندازم ."
جوی نردبان را در وضع متعادل تری قرار داد . کاملا مشخص بود که این عمل مورد تایید مرد جوان است . جوی از نردبان بالا رفت تا چیزهایی را که بری می خواست برایش بیاورد .
نیکولا با چهره ای برافروخته و حالتی جسورانه رویش را به طرف نجات دهنده اش برگرداند و به سردی از او پرسید : " می توانم کمکتان کنم ؟ "
" امیدوارم . خیلی خوب می شود که برای یک بار هم که شده این شما باشید که به من کمک می کنید . من چند تا پاکت می خواهم . " نیکولا گفت : " اوه پاکت " و با حالت پرسشگرانه به جوی نگاه کرد جوی که در حال شمردن پولهای بری بود و متوجه کم بودن آن شده بود . نیکولا به آرامی گفت : " ا .... جوی خودم می دانم اما اشکالی ندارد ."
جوی در حالی که متوجه منظور نیکولا شده بود سرش را تکان داد و هدیه پسرک را در کاغذ کادو پیچید . نیکولا در حالی که به بری لبخند می زد پرسید :"خوبه بری؟" بری سرش را محکم تکان داد و از فروشگاه بیرون دوید . مرد بلند قد و نیرومند که شاهد این ماجرا بود در حالی که آرنجش را روی پیشخوان تکیه داده بود زیر لب با خودش گفت : " بری چقدر خوش شانسی ! او چی دارد که من ندارم ؟ "نیکولا به سردی گفت :" ببخشید چه گفتید؟"مرد دوباره گفت :" پاکت " نیکولا هم دوباره تکرار کرد :" اوه بله پاکت " او آرزو می کرد که ای کاش مرد با او طوری رفتار نمی کرد که انگار با فردی احمق و بی کفایت مواجه است ." جوی؟ "جوی که کار مشتری دیگری را راه می انداخت به قفسه های نزدیک پنجره اشاره کرد . مرد با لبخند سردی گفت :" شما باید دستیارانتان را بیشتر کنید دوشیزه دین "نیکولا ابهایش را جمع کرد و با خود گفت :" عجب آدم زرنگی ! او از کجا اسم مرا می داند؟"در عوض با اشاره به قفسه ها گفت :" پاکت ها آن طرف هستند "مرد با صبر و شکیبایی مبالغه آمیزی پاسخ داد :" خودم این را می دانم "نیکولا چشمانش را بست و دوباره با خود گفت همیشه حق با مشتری است . وقتی چشمانش را باز کرد دید که مرد روبرویش ایستاده است . :" متاسفانه پاکتهایتان آن اندازه ای که من می خواستم . من یک پاکت بزرگ می خواهم تا بتوانم گزارشی مفصل را در آن جا بدهم " نیکولا از اینکه مرد آنچه را که می خواست نیافته بود خشنود شد و به سردی گفت :" پس من متاسفم ! ما چنین پاکتی نداریم ."مرد با بی صبری گفت :" نمی توانید آن را برایم سفارش دهید؟ " نیکولا دوباره مجبور شد از جوی سوال کند . جوی جواب داد :" چشم آقا . فقط اندازه های پاکت را به من بدهید و من از خانم دین می خواهم آنها را برای شما سفارش دهد "مرد گفت :" با این کار بر سر من منت می گذاری . جوی هر موقع احتیاج به معرفی نامه داشتی به من مراجعه کن خوشحال می شوم آن را برایت امضا کنم "
بعد رو به نیکولا کرد و یکی از ابروهایش را به حالت انتقاد آمیز بالا برد و لبخند زد . ابعاد پاکت مورد نظرش را در تکه ای کاغذ نوشت و آن را به طرف نیکولا گرفت . نیکولا دستش را دراز کرد تا کاغذ را از او بگیرد ولی مرد نظرش را عوض کرد و کاغذ را به جوی داد. این عمل او باعث عصبانیت بیشتر نیکولا شد . مرد دوباره به خشم و عصبانیت او لبخند زد و در حالی که رویش را از نیکولا برمیگرداند زیر لب گفت :" من همیشه جایی می روم که برای خریدم ارزش قایل شوند "مشتری دیگری نیکولا را صدا کرد و او مجبور شد فورا چشم غره اش را تبدیل به لبخند گرم و صمیمانه ای کند . وقتی که نیکولا در حال به راه انداختن کار آن مشتری بود صدای زن مسنی را که یکی از مشتریان بود شنید : " سلام دکتر ! از این که شما را این موقع روز اینجا می بینم تعجب می کنم . شما معمولا این ساعت سرکارتان هستید " مردی که زن او را دکتر نامیده بود سرش را تکان داد و گفت : " صبح به خیر خانم رولی "
" دکتر من دیدم که چطور آن دختر جوان را گرفتید و مانع افتادن او شدید . خدا را که شکر که سریع عمل کردید "
مرد با لحن سردی گفت : " مجبور بودم عکس العمل نشان دهم چون در غیر این صورت یک مریض دیگر روی دستم می افتاد "
زن خندید و مرد هم از آن جا دور شد . نیکولا از مشتریان پرسید : " آن مرد کی بود؟ او را می شناسید ؟ "مشتری پاسخ داد :" همه او را می شناسند عزیزم " خانم رولی از ته صف گفت :" او دکتر جدید است و جای پدرش آمده است . به اتفاق سه دکتر دیگر در شهر طبابت می کند اما سه روز در هفته هم در دهکده کار می کند "مشتری دیگری گفت :" دکتر میشل را می گویید؟ دکتر خوبی است . من چند بار پیش او رفته ام اما عادت کردن به روش کار او کمی وقت می گیرد " خانم رولی گفت :" او کمی خشن و تند است و اصلا شبیه پدرش نیست . پدرش صبر و شکیبایی یک فرشته را داشت "
"آره خوب پسر او جوان است و به روشهای جدید اعتقاد دارد . وقتی وارد مطبش می شوی مشکلت را می گویی و او بدون هیچ پرسش و سوالی سریع نسخه اش را می نویسد " نیکولا در حالی که غرورش هنوزجریحه دار بود گفت : " اگر تمام دنیا را هم به من بدهند حاضر نیستم پیش او بروم ! حتی اگر در حال مرگ باشم " یکی از مشتریان با صدای بلند گلویش را صاف کرد و خانم رولی انگشتش را به نشانه سکوت روی لبهایش گذاشت . مردی که آنها داشتند درباره اش صحبت می کردند از عقب فروشگاه ظاهر شد . نیکولا فکر کرد احتمالا او در حال نگاه کردن به کارت پستال های عقب فروشگاه بوده که آنها متوجه حضورش نشده اند .
دکتر داشت نیکولا را نگاه میکرد و با دقت همانند زیست شناسی که در حال بررسی نمونه ای ناخوشایند باشد و او را مورد ارزیابی قرار بدهد و به موهای سرکش و چشمان بهت زده و لبان نیمه باز و قیافه حیرت زده ی نیکولا خیره شد . به نظر می رسید از آنچه می بیند خشنود نیست!
نیکولا با لکنت گفت :"متا...سفم " اما مرد انگار که چیزی نشنیده باشد رویش را برگرداند و فروشگاه را ترک کرد . نیکولا احساس کرد که خوار و حقیر شده است . تازه به یاد آورد که آن مرد او را از یک آسیب جدی نجات داده ولی او حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرده است .

ssaraa
19-08-2010, 14:54
چند روزی طول کشید تا نیکولا به محیط کار جدیدش عادت کند زیرا او به غیر از تعطیلات دانشگاه و مدرسه سالها بود که مدت طولانی در خانه نمانده بود . حال با دیدن وضع مادرش از نزدیک برای او مسلم و آشکار شده بود که حال مادرش چندان خوب نیست . او ماهی یک بار برای معاینه نزد پزشک می رفت . روزی انید گفت : " درمان بیماری من در تخصص دکتر میشل است . او تخصص خود را در زمینه بیماری های تنفسی گرفته است و دکتر خیلی خوبی است نیکولا "اما علیرغم تعریف و تمجید های مادرش چیزی مانع از این می شد که نیکولا در لیست بیماران دکتر میشل قرار بگیرد . چیزی در وجود آن مرد بود که آزارش می داد و نیکولا هرگز نمی توانست تصورش را بکند که در هنگام بیماری به او مراجعه کند . بنابراین نیکولا پیش یکی از همکاران او دکتر مریسن پیرمردی مهربان و دلسوز که با روشهای قدیمی کار می کرد می رفت . بار دیگر نیکولا برای فدم زدن به بالای تپه رفت . وقتی خورشید را تماشا می کرد فکر کرد انگار خورشید دوست ندارد برود و راه را برای تاریکی باز کند . اگرچه اوایل ماه آوریل بود هنوز باد سردی می وزید . این بار نیکولا لباس مناسبی پوشیده بود . او با خود فکر کرد : " اگر از بدشانسی آن دکتر متکبر و از خودراضی را دوباره ملاقات کند هیچ بهانه ای به دستش نخواهد داد تا بتواند با ردیگر او را مورد سرزنش و نکوهش قرار دهد . "
ژاکت پشمی و آبی رنگش کلاه داشت و شلوار قرمز روشنش گرم بود . احساس شعف و شادی باعث شد که به راحتی از شیب تپه بالا برود . روی کنده ی درختی که قطع شده بود نشست . به منظره ی پایین تپه خیره شد اما حواسش جای دیگری بود . نه منظره ی روبرو را می دید و نه صدای پرندگان و تراکتوری را که در دوردستها مشغول کار بود را می شنید .
داشت با خود فکر می کرد که مجبور است به این زندگی و به این که به جای یک معلم زنی کاسب و فروشنده باشد عادت کند . اما نمی توانست به راحتی این شرایط را بپذیرد . او آموخته بود که از مغزش استفاده کند اما اکنون نمی توانست این کار را بکند . آیا او برای سالهای نامعلوم آینده مجبور بود کناری بایستد و شاهد آن باشد که چطور مغزش همانند قطعه ای از کار افتاده ای به دور انداخته می شود کارایی خود را از دست بدهد ؟
نیکولا در این فکر بود که اوقات فراغتش را چگونه بگذراند . او به ندرت تلویزیون تماشا می کرد و آدم چندان اجتماعی هم نبود و به شرکت در مهمانی ها علاقه ی چندانی نداشت . به دستانش نگاه کرد او باید کاری پیدا می کرد تا با دستانش آن را انجام دهد . یک پیراهن برای مادرش و بعد شاید یک لباس برای خودش می دوخت ؟ و بعد ؟ از خودش پرسید آیا نمی توانم لباس بچه بدوزم و آنها را در فروشگاه بفروشم ؟ لباس های بچه برای پسر بچه ها کت و شلوار و برای دختر بچه ها پیراهن ؟ با تجسم این افکار غم و اندوهش از بین رفت و با شادی و توجه بیشتری به اطرافش نگاه کرد . اولین صدایی که شنید صدای پای کسی بود . با نزدیک شدن هر قدم ترس عجیبی بر او چیره می شد . ترس از اینکه این صدای پا متعلق به مردی باشد که از زمان بازگشتنش به خانه فکرش را تسخیر کرده بود .
بله ! همان مرد بود . او فقط چند قدم دورتر از نیکولا ایستاده بود . حالت چهره اش نشان می داد که او نیز از اینکه شخص بیگانه ای خلوتش را به هم زده ناراحت و عصبانی است و از آن بدتر چهره ی عبوس و ابروان در هم کشیده ی او بود که انگار به زبان بی زبانی می گفت : " همان دختر مزاحم دفعه قبل است ."چشمان آنان برای لحظه ای با هم تلاقی کرد . دکتر سرش را تکان داد و پشتش را به نیکولا کرد و دستانش را در جیبش فرو برد و به منظره ی روبرویش خیره شد . میل و اشتیاق او برای تنها ماندن از تمام وجودش حس می شد . نیکولا با عصبانیت با خود گفت :" خوب من هم می خواهم تنها باشم . بنابراین من اینجا را ترک می کنم و او را تنها می گذارم " . چرا که با آمدن آن مرد آنجا جذابیت خود را برایش از دست داده بود نیکولا بلند شد و ایستاد و مرد هم رویش را برگرداند . انگار همیشه در حالت آماده باش بود و هر حرکت غیرمنتظره ای را پیش بینی می کرد درست همانند زمانی که در فروشگاه با سرعت غیر قابل باوری خود را به او رسانده و مانع افتادنش شده بود .همان طور که نیکولا به طرف پایین تپه می رفت به ذهنش رسید که فرصت مناسبی است تا از دکتر برای این که مانع از افتادنش شده بود تشکر کند . به همین دلیل دوباره برگشت و به بالای تپه رفت و در فاصله ی کمی از او ایستاد . دکتر به او خیره شده بود . گرچه با دیدن حالت چهره ی او نیکولا به سختی می توانست صحبت کند . با این حال گفت : " من باید از شما عذرخواهی کنم دکتر میشل به خاطر اینکه فراموش کردم از شما برای نجات دادنم تشکر کنم . "
دکتر شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و معذرت خواهی او را نشنیده گرفت و گفت : " بخشی از وظیفه من جلوگیری از بروز حوادث است تا مجبور نشوم با عواقب آن روبرو شوم . فکر می کنم نظر من به نوعی با این مثل قدیمی که می گوید یک دکتر تنبل می تواند یک دکتر خوب باشد متفاوت است ."
نیکولا فکر کرد اگر او این حرف را جدی زده باشد در این صورت بیان چنین مطلبی توسط پزشکی وظیفه شناس کمی عجیب به نظر می رسید .نیکولا گفت : " اما همیشه تصور می شود که پیشگیری بهتر از درمان است . این همان چبزی نیست که شما درباره اش صحبت می کردید ؟ "
دکتر طوری به او خیره شد که انگار نیمی از حرفهایش را نشنیده است . او گفت : " شاید این طور باشد ." نیکولا احساس ناراحتی می کرد . چرا حماقت به خرج داده و برگشته بود تا با او صحبت کند ؟ معلوم بود که دکتر دلش می خواست هر چه زودتر از شر او خلاص شود . باد موهای نیکولا را آشفته و پریشان می کرد برای همین او کلاهش را روی سرش کشید .نیکولا با اینکه عقلش حکم می کرد سکوت کند باز ادامه داد :" ببخشید من چند روز پیش هم از شما به خاطر اینکه اجازه دادید همراهتان سوار تاکسی شوم تشکر نکردم "
نیکولا با خود استدلال کرد که شاید این عذرخواهی باعث شود همه چیز پایان پذیرد . دکتر برای لحظه ای سرش را برگرداند و درحالی که به چهره ی او خیره شده بود گفت : " من هم یک عذرخواهی به شما بدهکارم "
]نیکولا با تعجب از خودش پرسید : " این مرد دارد از من عذرخواهی می کند ؟"
دکتر ادامه داد : " آن روز بعد از ظهر من دیرم شده بود چون صبح در یک کنفرانس در بیرمنگام شرکت کرده و ناچار بودم هر چه زودتر خودم را به یک عمل جراحی مهم برسانم . می دانم که در نظر شما رفتار آن روزم کمی بی ادبانه بود "
نیکولا پاسخ داد : " بله همین طور است "اما با اضافه کردن اینکه " به هر حال از توضیحتان متشکرم" کمی از تندی حرفش کاست .سپس برگشت و دوان دوان از تپه پایین رفت .
نیکولا ایده های جدیدش را با مادرش در میان گذاشت . انید هم از پیشنهاد دخترش به گرمی استقبال کرد و سپس آنها نشستند و در مورد چگونگی تغییر دکوراسیون فروشگاه و ایجاد فضایی در پشت ویترین برای نمایش لباس بچه نقشه کشیدند .
صبح روز بعد نیکولا مغازه را به مادرش سپرد و به شهر رفت . چند ساعت بعد با دستانی پر از پارچه و ذهنی مملو از ایده های جدید بازگشت . مادرش به او گفت که باربارا میشل مادر کانر میشل که یکی از دوستانش بود صبح به دیدنش آمده بود .
انید به دخترش که پارچه های ابریشم گلدوزی شده و کاغذ های الگو و دیگر وسایلی را که از شهر خریده بود را روی میز غذاخوری قرار می داد نگاهی کرد و ادامه داد : " من ایده های تو رت به باربارا گفتم و او از اینکه فهمید تو یک خیاط ماهر و ورزیده هستی خیلی خوشحال شد " سپس با کمی تردید ادامه داد : " باربارا از تو یک خواهشی داشت عزیزم "نیکولا لبخندی زد و گفت : " از من نپرس که آیا برای او یک لباس می دوزم یا نه ؟ "
انید از اینکه دخترش با خوش خلقی با خواهش او برخورد کرده بود نفس راحتی کشید و ادامه داد : " امیدوارم از اینکه ایده های جدیدت را با باربارا در میان گذاشتم ناراحت نشده باشی . او گفت که حاضر است در ازای کارت پول خوبی بپردازد . امشب هم از تو دعوت کرده به خانه اش بروی و او را ببینی ."
نیکولا سرش را تکان داد و گفت : " خوب البته من برای گرفتن اندازه های او و دانستن جزئیات لازم باید با او صحبت کنم . چه موقع باید بروم ؟ "
" حدود ساعت هشت . کار پسرش در شهرحدود ساعت هفت و ربع تمام میشود و قبل از آن باربارا غذای او را حاضر می کند . معمولا بعد از غذا کانر بیرون می رود و شما دو تا می توانید به راحتی و به تنهایی با هم صحبت کنید "
نیکولا از شنیدن این حرف خوشحال شد . هیچ علاقه ای بع اینکه حتی مدت کوتاهی از شب را با دکتر میشل بگذراند نداشت . پاکتهای سفارشی دکتر رسیده بود بنابراین نیکولا تصمیم گرفت آنها را هم به مادر دکتر تحویل دهد .
با نزدیک شدن نیکولا به خانه دکتر میشل صدای بحث و گفتگوی آنها به گوش رسید . پنجره ی جلوی خانه باز بود و صدای آنها به خوبی شنیده می شد .
صدای کانر را شنید که می گفت : " چرا او می خواهد به اینجا بیاید ؟ "
" چون من امیدوارم او لطف کرده و قبول کند که برای من یک لباس جدید بدوزد " لحن صدای مادر او مهربان و خردمندانه بود و خشونت و تندی لحن پسرش را کاملا نمایان می ساخت .
" چرا به جای انتخاب یک دختر روستایی آموزش ندیده و تحصیل نکرده نمی روی از یکی از فروشگاه های بزرگ شهر لباس بخری یا اینکه اگر اصرار داری یک خیاط شخصی داشته باشی از یک خیاط ماهر و با تجربه نمی خواهی که لباسهایت را بدوزد ؟ "
نیکولا از شنیدن این حرفها به شدت عصبانی شد . دختر روستایی؟ دستش را بالا برد تا زنگ را به صدا درآورد که صدای متعجب و شگفت زده ی مادر دکتر را شنید : " او نه بی تجربه است و نه بدون تحصیلات . او معلم خیاطی است با بهتر بگویم معلم خیاطی بود ولی شغلش را رها کرد تا به خانه بیاید و به مادرش کمک کند ."
سکوت کوتاهی برقرار شد سپس دکتر با لحن متفکرانه ای پرسید : " جدی؟ " بعد با صدای بلندتری انگار که عصبانی شده باشد ادامه داد : " اگر شما یک معلم سابق را استخدام کنید تا برایتان لباس بدوزد دچار دردسر خواهید شد . بدون شک تنها تجربه ی او این بوده که به بچه ها یاد دهد چطور دستمال رومبلی و چیزهای بی ارزش را گلدوزی کنند . شما پولتان را هدر خواهید داد . احتمالا او به جای لباس در نهایت چیزی شبیه کیسه تحویل شما خواهد داد که داخلش صورتحساب هنگفتی نهفته شده است "
نیکولا نفس عمیقی کشید . کانر ادامه داد : " شاید او یک معلم باشد اما تا آنجایی که من با آن دختر برخورد داشتم به من این حس را القا کرده که تنها چیزی که ندارد یک ذره هوش و ذکاوت است از شانس بد من هر جا که می روم سر و کله اش پیدا می شود . پس به خاطر خدا نصیحت مرا قبول کن و این دختره را بفرست بره پی کارش قبل از اینکه ما را گرفتار کند .... قبل از اینکه خیلی دیر شود ."

ssaraa
19-08-2010, 15:08
نیکولا به اندازه کافی حرفهای او را شنیده بود . چنان با شدت زنگ را فشار داد که فکر کرد احتمالا از صدای زنگش بچه های همه ی همسایه ها از خواب پریده اند . قبل از باز شدن در با وجود اینکه سخت عصبانی بود سعی کرد چهره ی خونسردی به خود بگیرد .
نیکولا تبسم کرد اما وقتی در باز شد و چهره ی کسی که در را به رویش باز کرد مشاهده نمود لبخند از روی لبانش محو شد و به جایش اخم کرد .نیکولا سرش را بالا نگه داشت و گفت : " فکر می کنم باید بدانید که من همه ی آنچه را که درباره ام می گفتید شنیدم "
کانر میشل در را پشت سرش بست و گفت :" بله میدانم . من شما را وقتی که از بالای خیابان می آمدید دیدم . راستش را بخواهید می خواستم بدانم قبل از این که از فال گوش ایستادن خسته شوید چقدر به من اجازه می دهید پشت سرتان بدگویی کنم .او واقعا غیرقابل تحمل بود ! بدون شک دکتر داشت به خاطر بدگویی نیکولا در مغازه انتقام می گرفت . نیکولا پاکت ها را به سوی او دراز کرد و گفت : "پاکت هایتان امروز رسید. فکر کردم شاید به آنها احتیاج داشته باشید ." دکتر بدون هیچ قدردانی و تعارفی آنها را گرفت . گفت :" درسته من به آنها احتیاج داشتم . چقدر می شود؟"
" مهم نیست "
دکتر مشکوکانه به او نگریست :" منظورتان از اینکه مهم نیست چیست؟"اوه خدایا! او حتی دست و دلبازی و سخاوت نیکولا را به دیده ی شک می نگریست ." آن ها فقط چند پنس ناقابل می شود "
" پس پرداختن پول آن ها من را ورشکست نمی کند مگر نه؟ این یک معامله ی تجاری است نه یک لطف ."
نیکولا از لحن تند او مات و مبهوت شد . اما مگر مادرش در مورد رفتار رک و خشن دکتر به او هشدار نداده بود ؟ دکتر ادامه داد:" تا جایی که متوجه شده ام شما به پرداخت بدهی تان اهمیت می دهید و دوست ندارید مدیون کسی باشید . ماجرای تاکسی را به یاد می آورید؟ خوب چقدر باید به شما بدهم؟"
نیکولا قیمت پاکت ها را گفت و دکتر هم اسکناسی درآورد و به او داد:" متاسفم که پول خرد ندارم "
نیکولا کیف دستی اش را باز کرد و کیف پولش را درآورد در حالی که هر لحظه انتظار داشت دکتر با گفتن " بقیه پول مال خودت !" به او توهین کند . همان طور که نیکولا بقیه پولش را می داد دکتر لبخند زد . انگار حدس زده بود چه در ذهن نیکولا می گذرد . نیکولا رویش را برگرداند و با چهره ی متبسم و مهربان مادر دکتر که از اتاق جلویی بیرون آمده بود روبرو شد . " دوشیزه دین؟" او با نیکولا دست داد . " خدای من چقدر شبیه مادرت هستی !" آنها با هم خندیدند و نیکولا احساس کرد که از دوست مادرش خوشش می آید .
باربارا میشل قد متوسطی داشت و کمی درشت هیکل و چاق بود . موهایش را که جا به جا رگه های خاکستری رنگ داشت با دقت پشت سرش بسته بود . اگر چه او تقریبا هم سن مادرش بود ولی به دلیل داشتن زندگی مرفه جوانتر و شادابتر از او به نظر می رسید .
خانم میشل گفت :" چقدر لطف کردی که آمدی . پسرم می گفت که شما دو تا قبلا با هم ملاقات کرده اید "
پسرش با لبخند خشکی گفت:" از بدشانسی مان بوده که همدیگر را قبلا ملاقات کرده ایم ."
نیکولا هم آشکارا پشتش را به او کرد و به دنبال خانم میشل به اتاق نشیمن رفت . خانم میشل از نیکولا خواهش کرد که روی یکی از مبل ها بنشیند . کانر هم طرف دیگر شومینه روی مبل دیگری نشست .
نیکولا متوجه شد که دکتر هنوز به او خیره مانده است . او طوری به نیکولا نگاه می کرد که انگار وجودش معمای پزشکی منحصر به فرد و مجذوب کننده ای است که قبلا هرگز با آن مواجه نشده است . اما نیکولا نگاهش را به خانم میشل دوخت که می گفت :" من تعریف تو را خیلی شنیده ام . مادرت به من گفته که تو در دوختن لباس و گلدوزی مهارت داری."
پسرش که با بی توجهی داشت انتهای کراواتش را تکان می داد نگاهی کرد و گفت:" معمولا همه ی مادران دنیا نسبت به فرزندانشان بسیار متعصب هستند."
مادرش با لحن هشدار دهنده ای جواب داد :" ساکت باش کانر" سپس رو به نیکولا کرده و گفت :" دوشیزه دین وانمود کنید که او اصلا اینجا نیست ."
نیکولا با خود گفت :" مگر می شود کسی را با آن هیکل درشت و قد نزدیک به دو متر که نمونه ی ناخوشایندی از جامعه بشریت است نادیده گرفت و تصور کرد وجود ندارد!" اما نصیحت مادر کانر را گوش کرد و مصمم رویش را از او برگرداند و مدتی با خانم میشل در مورد دوختن لباس و گلدوزی صحبت کرد . در همین حین دکتر کتابی بدست گرفت . این طور وانمود می کرد که غرق خواندن است .خانم میشل به نیکولا گفت که مدل لباسی را در یک مجلا دیده و از آن خوشش آمده است بعد پرسید آیا او می تواند بدون الگو آن را بدوزد؟ نیکولا هم گفت که نیازی به الگو ندارد. " من تنها با نگاه کردن به مدلها لباس های زیادی دوخته ام "
خانم میشل گفت :" پس تو باید خیلی با استعداد باشی " نیکولا شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت:" به محض این که فهمیدی چگونه باید کاری را انجام دهی دیگر انجام دادنش بسیار راحت و آسان است ."
" عزیزم فکر می کنم تو خیلی فروتن و متواضع هستی ." خانم میشل بلند شد و بین مجله ها جستجو کرد و وقتی مجله ای را که می خواست پیدا نکرد گفت :" احتمالا در طبقه بالا است . یک لحظه هم طول نمی کشد دوشیزه دین ." بعد رو به پسرش کرد و ادامه داد :" وقتی من نیستم کانر شما را سرگرم میکند ."
کانر در مبلش بیشتر فرو رفت و پاهای بلندش را دراز کرد و با تنبلی گفت :" این بستگی به این دارد که منظورتان از سرگرم کردن چه باشد . من که هنرپیشه نیستم که بتوانم کسی را سرگرم کنم ."
وقتی مادر کانر به دنبال مجله رفت نیکولا با خود گفت :" در این مورد حق با اوست . مسلما او به خودش زحمت نمی دهد که نفرت و بیزاریش را نسبت به کسی از او خوشش نمی آید پنهان کند ."
دکتر در حالی که سرش را به مبل تکیه داده بود چشمانش را به طرف نیکولا چرخاند و گفت :" پس آن طور که چند شب پیش فکر می کردم شما با این منطقه ناآشنا نیستی . به همین خاطر هم آن طرز لباس پوشیدن از کسی مثل شما بعید بود " نیکولا با دانستن این که منظور او از مطرح کردن این حرفها چیست ساکت و خاموش ماند . کانر دوباره تکرار کرد :" پس شما دوشیزه دین دختر صاحب مغازه ی روستا هستید ."
نیکولا در حالی که از عصبانیت به خود می پیچید گفت:" فکر کنم افراد فامیل و آشنایان شما را به اسم دیگری صدا می کنند ."
" بله البته. نیکولا "
" اوه . بله نیکو ...لا" بعد انگار چیزی در دهانش مزه مزه می کند زبانش را چرخاند و اسم او را بار دیگر تکرار کرد و ادامه داد :" دوشیزه دین عجیبه که من و شما اینقدر در مقابل همدیگر عکس العمل نشان می دهیم . فرقی هم نمی کند در چه وضع یا شرایطی باشد انگار ما دو ماده شیمیایی خطرناک هستیم که اگر ترکیب شویم نتایج فاجعه آمیزی به بار خواهد آمد ." کانر پس از جا به جا شدن در مبل ادامه داد:" هر وقت من با شما صحبت می کنم درست مثل همین حالا در مقابل من واکنش نشان می دهید . مثل این می ماند که گربه ای بر خلاف خواب موهایش نوازش کنند ."
نیکولا به خشکی گفت " متاسفم "
" شما متاسف نیستید دوشیزه دین پس دروغ نگویید . این کار به دور از شخصیت و خلق و خوی شما است "
نیکولا با بد خلقی گزنده ای گفت :" شما در مورد شخصیت و خلق و خوی من چه می دانید؟ شما هیچی درباره ی من نمی دانید ."
" اینجاست که شما اشتباه می کنید ! من چیزهای زیادی در مورد شخصیت و خلق و خوی شما می دانم برای مثال می دانم که شما عجول هستید . از کجا این را می دانم ؟ " او کمی به جلو خم شد و دستانش را به هم گره زد و گفت :" چند شب قبل اولین باری که شمات را بالای تپه دیدم مطمئن هستم با عجله از خانه خارج شده بودید که لباس مناسبی به تن نداشتید درست می گویم؟ آن روز هم وقتی که در بالای نردبان بودی خیلی تکان خوردی و عجله کردی همان وقت افتادی و من گرفتمت درسته؟ "
نیکولا امیدوار بود با تکان دادن سر سخنرانی او را به پایان رساند اما در عوض این کارش باعث شد که دکتر ترغیب شود توضیح بیشتری بدهد . " همچنین شما مهربان و فداکار هستید و مشتاقید تا دیگران را خشنود سازید." تعریف و تمجید از او؟ منظورش از این تعریف ها چه بود؟ او ادامه داد :" و همین خصوصیت شما باعث شد که از دست من ناراحت شوید چرا که من از شما راضی و خشنود نبودم ."
نیکولا با خود گفت : " حالا می فهمم چرا آن همه از من تعریف کرد . می خواست به شیوه ی ظریف و زیرکانه ای به من بفهماند که از من خوشش نمی آید ."
" شما دوست دارید که دیگران از شما راضی و خشنود باشند و برایتان مهم نیست که این موضوع به چه قیمتی بوده باشد ."
این حرف او هم درست بود . آیا او شغلی که دوست داشت را به خاطر مادرش رها نکرده بود ؟ نیکولا صدای پای مادر کانر را از طبقه بالا شنید و آرزو کرد که او هر چه زودتر مجله اش را پیدا کند و به آنها بپیوندد چون در غیر این صورت طولی نمی کشید که پسر او از پزشکی تغییر شغل داده و تبدیل به یک روانکاو می شد و او را وادار می کرد که روی کاناپه دراز بکشد تا بتواند به تجزیه و تحلیل روانکاوانه شخصیت او بپردازد .
کانر بی وقفه ادامه داد : " و شما از بچه ها خوشتان می آید و صبر و شکیبایی خاصی در برخورد با آنها دارید . چطور این را می دانم ؟ از برخورد شما با آن پسر کوچک در فروشگاه! این را هم فهمیدم که شما در برابر مشکلات و سختی های زندگی دست از تلاش برنمی دارید برای مثال حمل چمدان با دو دست! شما یا خیلی دست و دلباز و سخاوتمند هستید یا اینکه نمی توانید پول را درست بشمارید . باز هم همان پسر بچه دلیل این ادعا است !"
نیکولا با عصبانیت زیر لب گفت :" شما خیلی چیزها را می بینید " او لبخند زد و به مبل تکیه داد :" همین طوره مگه نه؟ اما به عنوان یک پزشک مشاهده یکی از ابزار و لوازم ضروری کار من است . برای این که بیماران را با موفقیت معالجه کنم مجبورم از چشمانم همانند دستانم خوب استفاده کنم . من با یک نگاه می توانم بگویم که شخصی تا چه حد بیمار است . مشاهده ی درست و دقیق امتیاز بزرگی برای یک پزشک به شمار می رود ." لبخند زد و ادامه داد :" می خواهید تجزیه و تحلیل شخصیتی ام را ادامه دهم؟"

ssaraa
19-08-2010, 15:50
" نه خیلی ممنون "
" به هر حال من ادامه می دهم . می بینید؟ من می توانم لجوج و یکدنده هم باشم . من درباره ی شما این را هم می دانم که در ذات و طبیعت شماست که بیشتر از توانایی خود تلاش کنید . احتمالا به خاطر این که به خودتان ثابت کنید قادر به انجام هر کاری هستید باز هم چمدان ها و آن نردبان ... این را هم می دانم که شما دوست ندارید مدیون کسی باشید کرایه ی تاکسی را به یاد می آورید؟ و می دانم که شما از زیبایی تپه لذت می برید ." بعد با لحن ملایم و فکورانه ای ادامه داد :" خیلی عجیب است که من هم مانند شما از دیدن آن مناظر لذت می برم . شما همچنین دوست دارید تنها باشید باز هم مثل من !" سپس کمی مکث کرد و ادامه داد :" من این را هم می دانم که شما به هیچ قیمتی نمی توانید مرا تحمل کنید . نیکولا با کمی شتاب زدگی گفت:" تعجبی دارد؟"
" اوه . من شکایتی نکردم . من فقط حقایق را بیان می کنم ." بعد در حالی که دستانش را پشتش برده بود مقابل شومینه خاموش ایستاد . " وقت قدم زدن شبانه من است . از یک چیزی می توانم مطمئن باشم و آن این است که امشب شما را در بالای تپه مورد علاقه ام نمی بینم ." با این که اضافه نکرد " خدا را شکر " اما حرفهایش این مفهوم را می رساند . نیکولا با لحن بچه گانه ای زیر لب گفت :" آن تپه مال من هم هست ."
" من هم متوجه این موضوع شده ام " او لحظه ای فکر کرد و بعد افزود :" بیایید با هم قراری بگذاریم دوشیزه دین اگر شما موافق باشید هر وقت همدیگر را آنجا دیدیم بیایید وانمود کنیم باز هم واقعا تنها هستیم . منظورم این است که من مایلم شما را در آنجا نادیده بگیرم اگر شما هم قول بدهید مرا نادیده بگیرید . نیکولا اخم کرد .
" چاره یدیگری نیست دوشیزه دین . من نمی توانم به شما بگویم که نمی توانید به آنجا بیایید و شما هم مطمئنا نمی توانید بگویید آن مکان فقط متعلق به شماست . موافقید؟"
نیکولا اعتراف کرد که چاره ی دیگری ندارد " من آنقدر از آن منظره و چشم اندازهایش خوشم می آید که نمی توانم خودم را از دیدن آن محروم کنم ."

" من هم همین طور . شما نباید از اینکه من خلوت و تنهایی شما را به هم بزنم نگران باشید . من برای خلوت خودم آنقدر ارزش قائلم که نمی خواهم به خلوت دیگری تجاوز کنم . من کاملا به قولم پایبند خواهم بود ."
نیکولا با عصبانیت گفت:" من هم همین طور " چرا که کلمات دکتر این طور نشان می داد که انگار نیکولا به عهدش وفا نخواهد کرد . " اگر شما را بالای تپه دیدم حتی اگر در حال کشیدن آخرین نفس هایم باشم با شما صحبت نخواهم کرد ."
او به خشکی پاسخ داد:" نمی توانید"
تلفن زنگ زد . خانم میشل در حال پایین آمدن از پله ها بود و به آن پاسخ داد . " با تو کار دارند کانر . دوست دخترت است ." کانر به سالن رفت . نیکولا قبل از اینکه مادرش در را ببندد صدایکانر را شنید که می گفت : " ولما تویی؟ منتظر تلفنت بودم ..."
نیکولا پرسید:" آنها با هم نامزدند؟ "
" کانر چیزی نگفته اما من فکر می کنم به طور غیر رسمی نامزد باشند ." او خندید و ادامه داد :" هر موقع که می خواهم حقیقت را درباره ی دوستی شان از زیر زبانش بیرون بکشم او حرف را عوض می کند و مانع ادامه ی بحث می شود . مودبانه ولی قاطعانه فهمانده که دخالت نکنم !"
خانم میشل نشست و به ورق زدن صفحات مجله ادامه داد :" شما چطور دوشیزه دین ؟ دختر جذاب و زیبایی مثل شما باید عاشقان زیادی داشته باشد ."
" خوب یک ..." در باز شد و کانر میان آن ایستاد . نیکولا ترجیح می داد که دیگر حرفی نزند اما خانم میشل با چنان علاقه و اشتیاقی بع او نگاه می کرد که مجبور شد ادامه دهد : " مردی به نام ترنس استیونس است . او ..." نیکولا نگاهی به دکتر کرد و آرزو کرد که ای کاش او زودتر برود اما او وارد اتاق شد و کاملا مشخص بود که می خواهد همه چیز را بشنود . " او در مدرسه ای که کار می کردم معلم تاریخ بود ." خانم میشل گفت :" حالا قصد داری با او ازدواج کنی؟ " نیکولا از نگاه علاقمند و نگران دکتر گیج و متحیر شده بود .
" خوب .. من ... ما ... واقعا نمی دانم ... ما الان مدت زیادی می شود که همدیگر را می شناسیم اما ... " این بار نیکولا ساکت شد به خاطر اینکه چیز بیشتری برای گفتن نداشت .
باربارا خندید :" بیرون کشیدن حرف از زیر زبان تو درست مثل پسرم سخت و دشوار است ! اما من حق ندارم در زندگی خصوصیت کنجکاوی کنم ."
کانر میشل با لبخندی به نیکولا گفت :" همان طور که متوجه شدید منظور مادرم این است که او حق دارد در زندگی خصوصی من کنجکاوی کند . البته به نظر من او این حق را ندارد . نصیحت من را بپذیر دوشیزه دین . مسائل عشقی تان را برای خودتان نگه دارید ."
لحن او تقریبا دوستانه بود . اما نیکولا از اینکه دکتر تصور کرده بود رابطه او با ترنس چیزی بیشتر از یک دوستی ساده است عصبی و ناراحت شد . به همین دلیل حسن نیت دکتر را که با این حرف می خواست از در دوستی وارد شود ندیده گرفت و با عصبانیت جواب داد : " من هیچ مساله عشقی ندارم تا برای خودم نگه دارم ." به محض اینکه این حرف را زد متوجه شد که لحن سخنش چقدر خشک و رسمی بوده است و این موضوع از دید کانر میشل پنهان نماند .
" دوشیزه دین حالا وقتش رسیده که یک نفر به تو درسی بدهد و با واقعیت ها آشنایت کند ! "
گونه های برافروخته نیکولا او را لو داد و دکتر با خشنودی متوجه شد که نیکولا منظورش را درک کرده است . سپس توجهش را از نیکولا به مادرش معطوف کرد و گفت :" مادر من در شهر با ولما قرار دارم ."

" اما عزیزم من فکر می کردم می خواهی برای قدم زدن بیرون بروی ."
" ولما علاقه ای به قدم زدن در فضای باز ندارد . او در بخش های مختلف بیمارستان به اندازه ی کافی قدم می زند و کار می کند . بنابراین من نظرم را عوض کردم . برای یک بار هم که شده نگاه کردن به یک زن زیبا را به منظره ای زیبا ترجیح می دهم . ... "
او به نیکولا نگاه جسورانه ای انداخت و ادامه داد : " فکر نکنم ما خیلی هم قدم بزنیم ." بعد از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست .
همین که ماشین او حرکت کرد و به سمت پایین جاده رفت نیکولا آرزو کرد که ایکاش نشانه ی آتش بس را قبول و ...بعد آن را به صورتش پرت می کرد !
خانم میشل نفس عمیقی کشید و گفت : " بالاخره می توانیم بدون ترس از مزاحمت به کارمان برسیم ."
یکی دو ساعت بعد در مورد تمام جزئیات و مشخصات لباس به توافق رسیده بودند . خانم میشل قول داد که به شهر برود و پارچه مورد نظرش را بخرد و آن را خودش به خانه نیکولا ببرد .
نیکولا به او گفت :" شما حداقل باید یکی دو بار لباستان را پروو کنید ."
" هر وقت خواستی زنگ بزن عزیزم . من بیشتر شبها خانه هستم . " نیکولا تا جایی که ادب حکم می کرد با گفتن خداحافظی آنجا را با سرعت ترک کرد . او اصلا دلش نمی خواست وقتی که کانر میشل همراه دوست دخترش به خانه برمی گشت او ا در آنجا ببیند .

ssaraa
19-08-2010, 15:57
نیکولا علیرغم تصمیمش که می خواست لباس خانم میشل را قبل از هر کار دیگری بدوزد نتوانست در مقابل وسوسه ی دوخت یک لباس بچه مقاومت کند و آن یک پیراهن دخترانه بود که بخیه های تزئینی رنگی روی سرشانه هایش داشت .
اما به محض اینکه خانم میشل پارچه ی لباسش را تحویل داد نیکولا الگوی آن را دراورد و لباس را برید . او به سرعت شروع به کار کرد و مدت زیادی طول نکشید که اولین نوبت پروو را تعیین کرد .
یک ساعت بعد از اینکه لباس بچه ای را که دوخته بود پشت ویترین گذاشت لباس فروخته شد . اما همان مدت کم هم کافی بود تا توجه مشتریان را به خودش جلب کند و اکثر مادران می پرسیدند آیا در انبار باز هم از آن دارید؟
بنابراین نیکولا شروع به قبول سفارشات کرد و وقتی تعدادشان زیاد شد نگران شد آیا می تواند همه را به موقع تحویل دهد ؟ شبها تا دیروقت بیدار می ماند و مشغول دوخت و دوز و گلدوزی می شد ولی هنوز سفارشات ادامه داشت . یک روز مادرش از او پرسید : " دخترم فکر نمی کنی سفارشاتی را که قبول کرده ای بیش از حد توانت باشد؟"
نیکولا با حرارت پاسخ منفی داد . حاضر نبود که قبول کند که حق با مادرش است . او دو یا سه نامه از ترنس دریافت کرده بود که هنوز وقت پاسخ دادن به آنها را نیافته بود . یک شب ترنس تلفن زد و علت پاسخ ندادن به نامه هایش را از او پرسید و اطلاع داد که می خواهد به دیدنش بیاید اما نیکولا به او گفت که این کار را نکند . او چنان گرفتار بود که فرصت دیدن ترنس را نداشت .
وقتی نیکولا برای پروو لباس خانم میشل به طرف خانه شان می رفت آرزو می کرد که کانر میشل در خانه نباشد . اما از بدشانسی او در خانه بود . وقتی نیکولا وارد اتاق نشیمن شد کانر سرش را از روی کتابی که می خواند بالا آورد و بعد از نگاه کوتاهی به او به خواندن ادامه داد . معلوم بود که حال و احوال خوشی ندارد .
خانم میشل نیکولا را به طبقه بالا برد تا لباسش را پروو کند . لباس کاملا اندازه بود . او در حالی که به لباسی که تنش بود نگاه می کرد گفت : " تو قدرت تشخیص خیلی خوبی داری." بعد لباس را از تنش بیرون آورد و نیکولا آن را با دقت تا کرد و در ساکش گذاشت. خانم میشل گفت :" بیا برویم پایین و یک قهوه بخوریم ."
نیکولا با عجله عذرخواهی کرد و گفت که نمی تواند بیشتر بماند چون باید به خانه برود و به کار دوخت و دوزش برسد . باربارا میشل گفت :" مادرت به من گفته که چقدر کار می کنی برایت خوب است که گاهی هم استراحت کنی . خواهش می کنم بمان . پسرم امروز زیاد سرحال نیست . بعضی اوقات در دنیای خودش فرو می رود و از آنجایی که من چیزی درباره ی مسائل پزشکی نمی دانم نمی توانم با او صحبت کنم بنابراین مجبورم مثل خودش در لاکم فرو بروم . با اینکه خیلی دوست دارم با کسی گپ بزنم ."
بعد از شنیدن چنین خواهشی نیکولا احساس کرد که مجبور است دعوت او را قبول کند . خانم میشل به او گفت که به اتاق نشیمن برود تا او قهوه را درست کند . نیکولا برای لحظه ای احساس ترس و دلهره کرد . رفتن به آنجا و ساکت نشستن آن هم وقتی دکتر بدخلق و در خود فرو رفته است کمی ترسناک بود . فکر اینکه دکتر او را همچون قالیچه ی زیر پایش نادیده می گرفت او را به ترس و هراس می انداخت .
" به کمک نیاز ندارید خانم میشل؟ " حال نوبت نیکولا بود که التماس کند . اما میشل متوجه لحن ملتمس نیکولا نشد و گفت : " استراحت کن دوشیزه دین . قیافه ات نشان میدهد که به آن احتیاج داری!"
" اوه خدای من یعنی آنقدر مشخص است ؟ مادرم هم مرتب می گوید که به نظر خسته می آیم ."
نیکولا با بی میلی وارد اتاق نشیمن شد با اینکه سعی داشت کاری نکند که دکتر را از دنیای خودش بیرون بیاورد وقتی زیر چشمی و با کمی دلهره به او نگاهی انداخت کانر هم سرش را بالا گرفت . و با دقت به صورت نیکولا نگاه کرد و گفت :" بله شما به نظر خسته می رسید . " و بلافاصله نگاهش را به کتابش دوخت و پرسید :" چرا خسته اید؟"
مادرش از آشبزخانه گفت :" او خیلی کار میکند لباس بچه می دوزد ."
نیکولا توضیح داد :" دارم لباس بچه می دوزم تا در مغازه بفروشم . " کانر بدون اینکه سرش را بلند کند به خطوط چاپ شده ی کتاب خیره شده بود پرسید :" چرا شما باید از این کار خسته شوید؟"
نیکولا در حالی که دستی به سرش می کشید تا حلقه های موی آشفته اش را که هر چقدر هم که محکم می بستشان دوباره باز می شدند را مرتب کند گفت :" خوب من یک لباس بچه دوختم که فورا به فروش رفت بعد از آن سفارشات زیادی برای دوخت دریافت کردم و به سختی می توانم از پس این همه سفارش برآیم ."
کانر سرش را تکان داد و گفت :" همان طور که از شخصیتتان انتظار می رود ! دست زدن به کاری که انجام آن در حد توانایی تان نیست ! "
سپس نگاهی به او انداخت و ادامه داد :" شما عجول هم هستید و قبل از اینکه عواقب کاری را بررسی کنید و همه چیز را عاقلانه بسنجید دست به عمل می زنید . درست نمی گویم؟ " چشمان او می درخشیدند .
نیکولا نمی خاست به درستی حرفهای کانر اعتراف کند گفت :" این کار مرا سرگرم می کند ."
" آن قدر سرگرم که خسته ات می کند نه؟ " مکثی کرد و بعد ادامه داد :" من در تعجب بودم که چرا این اواخر شما را بالای تپه نمی بینم ." دوباره مکث کرد و گفت :" فکر کردم شاید وجود من باعث ترس شما شده باشد ."
نیکولا به دروغ گفت :" من اصلا در مورد شما فکر نکرده ام ."
این بار او ابروانش را با تردید و بدبینی بالا برد . نیکولا سرخ شد و خودش را لو داد . سکوت آنقدر طولانی شد که نیکولا احساس ناراحتی می کرد . اگر اخلاق او در خانه همیشه این طوری بود بی خود نبود که مادرش به خاطر داشتن یک هم صحبت التماس می کرد . نیکولا بوی خوش و مطبوع قهوه که در سالن پیچیده بود را استشمام کرد بعد چنان با دقت به دستانش نگاه کرد انگار که آنها لوح سنگ های قدیمی هستند که با خط تصویری هیروگیلیف حکاکی شده اند نیکولا ناخن هایش را بررسی می کرد و به خطوط کف دستش خیره شده بود . بعد دستانش را برگرداند و پشت دستش را به هم فشرد . و در این فکر بود که چرا حضور این مرد باعث می شود او این قدر عصبی شود؟ هیچ مرد دیگری این تاثیر را روی او نداشت .
نیکولا سرش را ناخوداگاه بالا آورد و متوجه لبخند تمسخرآمیز او شد . البته کانر با دیدن ظاهر عصبی نیکولا می توانست به سادگی افکارش را بخواند . ناگهان نیکولا از همه چیز آ« مرد بدش آمد . خیشتن داری فوق العاده او خونسردی و اعتماد به نفسش و آن حالت مغرورش ! نیکولا از زیرکی و ذکاوت او بینش و فهم او توانایی او برای پیش بینی هر عملش متنفر بود .
صدای جیرینگ جیرینگ فنجان که از سالن می آمد باعث شد که نیکولا نفس راحتی بکشد او بلند شد و به خانم میشل در ریختن قهوه کمک کرد . او گفت :" این برای پسرم است او قهوه اش را بدون شکر می خورد ."
نیکولا زیر لب گفت :" کاش کمی شکر می خورد تا بلکه اخلاقش شیرین شود !" همان طور که نیکولا خم شده بود تا فنجان را به کانر بدهد او فنجان را گرفت و با لبخند تمسخرآمیزی بر لب گفت :"امیدوارم داخل آن آرسنیک نریخته باشی؟" او این حرف را آرام و زیر لب گفت تا مادرش نشنود . نیکولا هیچ پاسخی نداد . کانر دوباره مشغول خواندن کتاب شد . به نظر می رسید کتاب مربوط به امور پزشکی است .
خانم میشل در حالی که متفکرانه قهوه اش را می نوشید با کمی نگرانی گفت :" نمی دانم تو و مادرت شنیده اید یا نه ؟ اما شایع شده است که سوپر مارکت فیرم قصد دارد شعبه جدیدی در اینجا تاسیس کند ."
نیکولا اخم کرد و فنجانش را روی میز گذاشت و گفت :" نه نشنیده ایم . اوه خدای من ! این مساله می تواند برای ما مشکلات زیادی بوجود آورد ."
کانر در حالی که قهوه اش را می نوشید گفت :" من که شخصا فکر می کنم این یک ایده عالی است ."
نیکولا با لحنی سرد خطاب به دکتر میشل گفت :" فروشگاه وسیله ی امرار معاش ماست و این طوری موقعیت ما به خطر می افتد مسلما این فروشگاه جدیدبه کسب و کار ما لطمه می زند ."
" اولین قدم را شما بردارید . برای فروش مغازه تان را به موسسه بازرگانی پیشنهاد کنید . این معامله باعث می شود پول زیادی بدست آورید . "
او کتابش را بست و فنجانش را تا آخر سر کشید و آن را محکم روی نعلبکی گذاشت . " بگذار ببینم مگر مغازه ی مجاور شما خالی نیست؟"
" حتی اگر هم این طور باشد ما هرگز نمی فروشیم!" نیکولا متوجه لحن تند و عصبی خودش شد . برای ادامه دادن بحث نیاز به انرژی داشت برای همین کمی قهوه نوشید .
دکتر با تمسخر گفت :" اوه ! چه کلمات شجاعانه ای اما زمانی خواهد رسید که شما مجبور به این کار خواهید شد . مغازه هایی مثل مغازه ی شما که کسب و کارشان به طریق سنتی است محکوم به فنا هستند . وجود یک فروشگاه جدید و مدرن در اینجا لازم است شاید هم کمی دیر شده باشد . حالا وقتش رسیده که وارد قرن بیستم شویم ."
" من از قرن بیستم متنفرم !" به نظرش کانر یک خیانتکار بود . نیکولا در مقابل او عکس العمل شدیدی نشان داده بود چرا که قلبا می دانست او حقیقت را می گوید . این که حق با او بود بیشتر آزارش می داد و نگرانش می کرد .
دکتر در حالی که کتابش را دوباره باز می کرد با خونسردی و بی تفاوتی گفت :" این که خیلی بد است . شما در قرن بیستم به دنیا آمده اید پس مجبورید که بهترین استفاده را از آن ببرید . به هر حال چه چیز آنقدر بد است ؟ این قرنی است که مردم صدها سال پیش آن را قرن معجزه ها می نامیدند ."
" شما می توانید معجزه ها اختراعات و ایده های جدیدتان را برای خودتان نگه دارید !"
نیکولا این را با عصبانیت گفت و از اینکه این همه عصبانی شده بود و با شدت واکنش نشان داده بود تعجب کرد . چه چیزی در این مرد باعث می شد که او بدترین رفتار را در مقابلش داشته باشد؟ " با اینکه همه چیز در حال تغییر و تحول است . ولی به نظر می رسد که هیچ چیز در جهت بهتر شدن تغییر نمی کند ! "
کانر کتابش رامحکم بست . " شما دارید کاملا غیر منطقی صحبت می کنید آن هم با چنین شور و احساسی؟!" سپس به طور تمسخرآمیزی او را نگاه کرد و ادامه داد

knight 07
20-08-2010, 00:09
میگم اگه فایل دانلودشو میذاشتی بهتر نبود؟

ssaraa
21-08-2010, 09:22
" شما باید با آن دوستتان کاملا هم عقیده باشید ! گفتید که معلم تاریخ است نه؟ آیا شما واقعا عقیده دارید که گذشته بیشتر از حال برای بشر مفید بوده است ؟از چه دارید فرار می کنید دوشیزه دین ؟ " او دستانش را روی سینه اش گره کرد و با سردی و بی اعتنایی به او نگاه کرد :" از نظر روانشناسی شما یک نمونه ی جالب به شمار می روید ."
نیکولا در حالی که می دید توجه مادر کانر به بحث آنها جلب شده است فریاد زد :" چرا ناگهان موضوع را شخصی کردید ؟ همیشه به خانم ها این تهمت را می زنند که موضوع بحث را به خودشان برمی گردانند ولی انگار این بار برعکس شده است !"
دکتر لبخند زد :" نظرتان را قبول دارم . منهم همین طور فکر می کنم دوشیزه دین . پس ما داریم بحث می کنیم مگر نه ؟ می دانید شما باید آرام باشید و خونسردیتان را حفظ کنید . این همه جوش و جلا اصلا برای فشارخونتان خوب نیست ."
مادر او با صدای آرام و قاطعانه ای گفت : " پس پسر دست از اذیت و عصبانی کردن او بردار ."
ام خونسردی دکتر بیشتر نیکولا را عصبانی کرد و فریاد زد :" افکار و ایده های جدید برابر است با تغییر و تغییر برابر است با بدبختی و فلاکت !!" نیکولا خودش هم متوجه بود که دارد شورش را درمی آورد . اما چیزی در درونش باعث می شد که با دکتر مخالفت کند و او را متوجه خودپسندی و غرورش بکند و حرصش را دربیاورد .
" تمام تغییراتی که در اطراف ما رخ می دهد روی مردم تاثیر نامطلوب می گذارد و باعث از بین رفتن معیارها و ارزش ها می شود و سنت ها و رسوم خوب را نابود می کند . " نیکولا می دانست که حرف هایش خیلی تکراری و قدیمی پسند هستند . کانر با تمسخر به او نگاه کرد .
" ببینید چه کسی اینجاست شخصی از دوران ملکه ویکتوریا !" سپس کتابش را کنار گذاشت و حالت جدی به خود گرفت ." ولی من کاملا با شما مخالفم . تمام شواهد نشان می دهد که مکاتب تنها محیط را تحت تاثیر قرار می دهد نه چیزهای دیگر را همان ایده ها و افکار جدید هستند که باعث رشد تکنولوژی می شوند و همچنین باعث تغییر محیط اطرافمان می شوند . شما می توانید مثل کبک سرتان را زیر برف فرو ببرید و این واقعیت را هرچقدر که دوست دارید کتمان کنید اما با گذشت زمان سرعت تغییرات بیشتر خواهد شد . همه چیز سریعتر حرکت می کند حتی ..." او ناگهان لبخند زد و ادامه داد " حتی قلب من وقتی که شما را این اطراف می بینم !"
مادرش خندید و نیکولا در حالی که از نگاه کردن به کانر اجتناب می کرد جواب داد :" علتش وجود من است که شما را آزار می دهد نه چیز دیگری." دکتر این حرف را نادیده گرفت . نیکولا ادامه داد :" به هر حال این حقیقت که تغییرات رخ می دهند لزوما به این معنا نیست که آنها در جهت مثبت هستند . خیلی از ارزشها و شیوه های قدیمی مزایا و منافع زیادی دارند ."
دکتر با تنفر و انزجار حرف او را قطع کرد و گفت :" خدای من شما دارید مثل مادربزرگ هشتاد نود ساله صحبت می کنید ." بعد نیکولا را برانداز کرد و گفت :" بگذارید ببینم چند سالتان است ؟ نباید بیشتر از بیست و پنج یا بیست و شش داشته باشید !"
" بیست و پنج "
" پس من از شما ده سال بزرگترم اما با این حال ایده ها و افکار من مترقی تر از شماست عجیب است نه ؟ اگر من به عنوان یک پزشک دیدگاه شما را داشتم باید هنوز بیمارانم را با داروها و روش های قدیمی درمان می کردم و برای درمان آنها از زالو و ورد و دعا استفاده می کردم و بدون توجه به نوع بیماری پیشنهاد می کردم آب زیاد بنوشند ."
بالاخره او بود که حرف آخر را زد و برنده شد . بعد دوباره غرق مطالعه کتابش شد و نیکولا این حرکت را این طور تعبیر کرد که حضورش دیگر خوشایند نیست . نیکولا با خود گفت :" حضور تو هم برای من خوشایند نیست ." لباس نیمه کاره ی خانم میشل را برداشت و به طرف در رفت و گفت :" خانم میشل حداقل باید یک بار دیگر لباستان را پروو کنید ."
" عزیزم تو کارت را خیلی سریع و دقیق انجام دادی . مخن فکر می کنم این به خاطر مهارت تو در اندازه گیری و تشخیص سایز بندی بوده است !"
نیکولا شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت :" خوب این جزئی از کارآموزی من بوده است ."
خانم میشل گفت :" کانر تو باید لباسم را ببینی واقعا کار یک حرفه ای است ." کانر کوچکترین علاقه ای نشان نداد و حتی سرش را هم بالا نگرفت . بی اعتنا گفت :" جدا؟ پس وقتی که سوپرمارکت کار آنها را کساد کرد دوشیزه دین مجبور می شود با دوخت لباس زنانه در دهکده امرار معاش کند این طور نیست؟ "
این تمسخر و تحقیر برای نیکولا بسیار دردآور بود ." من معلم سوزن دوزی بودم دکتر میشل ." نیکولا آنقدر آرام این حرف را زد که دکتر به او نگاه کرد ." و اگر یک معلم خودش نتواند کارش را خوب انجام دهد چطور می تواند به شاگردانش درست آموزش دهد؟"
کانر تنها از روی کنجکاوی به او نگاه کرد و هنگامی که نیکولا از او خداحافظی کرد تنها به تکان دادن سرش بسنده کرد .
چند روز بعد کانر میشل دوباره فروشگاه را با حضورش مفتخر ساخت . جوی مشغول جواب دادن به مشتریان بود و نیکولا نزدیک در مشغول صحبت کردن با مرد جوانی بود . به محض اینکه دکتر وارد فروشگاه شد نیکولا حرفش را قطع کرد و گفت :" من امشب تماس می گیرم و نگاهی به وانت می اندازم ."
مرد جوان که شلوار کار روغنی و کثیفی پوشیده بود دستش را به علامت خداحافظی بلند کرد و رفت . نیکولا به پشت پیشخوان بازگشت و ظاهری خونسرد و بی اعتنا به خود گرفت تا آشوب و نا آرامی را که در حضور پسر باربارا میشل در او ایجاد می کرد مخفی کند .
" می توانم کمکتان کنم دکتر میشل ؟ " او به سردی گفت :" نه اما می توانید به مادرم کمک کنید ." او لیستی را روی پیشخوان قرار داد . " این لیست خوار و بار مورد نیاز اوست . متاسفانه ماشین مادرم در تعمیرگاه است و مثل همیشه نمی تواند خودش آنها را ببرد او خواست که شما امشب آنها را برایش بفرستید ."
نیکولا سرش را تکان داد و لیست را برداشت . دکتر به پیشخوان تکیه داد این عملش باعث شد که به طور ناراحت کننده ای صورتش نزدیک صورت نیکولا قرار گیرد . اما نیکولا خونسردی خود را حفظ کرد و مصمم و بااراده به چشمان او نگاه کرد . " ببخشید که سوال میکنم آیا ممکن است که شما آنها را تحویل دهید ؟"
" پسری هست که بعد از مدرسه سفارشات را تحویل می دهد . چرا این را می پرسید ؟ "
انگار که چیزی در صورت نیکولا توجه او را به خود جلب کرده باشد او نتوانست فورا جواب دهد . نیکولا با گیجی حلقه ای از موهایش را که روی صورتش افتاده بود کنار زد . با خود فکر کرد آیا چیزی در صورتش جلب توجه می کند ؟!
دکتر ناگهان صاف ایستاد و گفت :" من شنیدم که الان چیزی درباره ی یک وانت می گفتید ." آیا چیزی هم بود که او متوجه آن نشود ؟ " من در این فکر هستم که یک وانت بخرم چون ماشینی را که با یکی از دوستانم شریک بودم از دست داده ام . البته وانتی را که می خواهم بخرم کهنه و دست دوم است . امشب قرار است بروم و آن را ببینم ."
" فکر کنم قبل از خرید آن از یک کارشناس خواهید خواست تا آن را بازدید کند ."
" من هیچ کارشناسی نمی شناسم . مرد جوانی که فروشنده ی آن است خودش مکانیک است ."
" منظورتان این است که شغل او مکانیکی است ؟"
" نه اما به عنوان سرگرمی مکانیکی هم می کند . من مجبورم که تنها به حرف او اعتماد و ریسک کنم چرا که وانت برای رانندگی در جاده مناسب است ."
" و آخرش هم کارتان به بیمارستان کشیده می شود ."
" وانت او ارزان قیمت است و من هم در حال حاضر استطاعت خریدن ماشینی بهتر از آن را ندارم ."
" من از کار شما تعجب می کنم دوشیزه دین . تصور می کردم هوش و ذکاوت بیشتری داشته بتشید . "
نیکولا در حالی که لیست خوار و بار را نگاه می کرد لبخندی زد و گفت :" باز جای شکرش باقی است که شما مرا باهوش و ذکاوت می دانید دکتر میشل . من فکر می کردم که شما اسم مرا به عنوان یک آدم کند ذهن و نادان از لیست تان پاک کرده اید ."
دکتر به جلو خم شد . نیکولا می توانست نفس های او را بر روی لبانش احساس کند ." من اصلا اسم شما را در لیستم ننوشته ام که بخواهم آن را پاک کنم ! دوشیزه دین ! "
بعد از گفتن آن پاسخ کوبنده از فروشگاه بیرون رفت



میگم اگه فایل دانلودشو میذاشتی بهتر نبود؟

نداشتم که بزارم

ssaraa
21-08-2010, 09:59
نیکولا به قولش عمل کرد و نگاهی به وانت انداخت . چند جای وانت زنگ زده بود اما نیکولا بعد از اینکه برای آزمایش مسیر کوتاهی را با آن رانندگی کرد تصمیم گرفت آن را بخرد . مرد جوان چک را گرفت و وعده داد که وانت برایش خوب کار خواهد کرد . چون او مدتی روی آن کار کرده و همه چیزش را مرتب کرده بود بعد اضافه کرد :" هر موقع احتیاج به تعمیر داشت من آن را برایتان با قیمتی ارزان انجام خواهم داد ."
نیکولا سوار ماشین شد و در حالی که دستش را تکان می داد دور شد . او در مسیری که به دهکده منتهی می شد به خطوط راه آهن رسید . چون موانع کنار رفته بودند فهمید که قطاری نمی آید و خطری وجود ندارد بنابراین با خیال راحت از آن عبور کرد . در مسیرش به خانه ی دکتر نزدیک شد . کانر میشل در حال پیاده شدن از ماشین بود . ولی با شنیدن سر و صدای وانت سرش را برگرداند و اطرافش را نگاه کرد . وقتی که متوجه شد که چه کسی راننده وانت است به کنار جدول آمد و به نیکولا علامت داد که توقف کند . نیکولا با اینکه می توانست به عمل خودپسندانه ی کانر توجهی نکند و به راهش ادامه دهد ماشین را به طرف او راند و توقف کرد . دکتر بازوانش را روی در تکیه داد و از پنجره به نیکولا خیره شد . " از لبخند خودپسندانه ات می توانم حدس بزنم که از اسباب بازی جدیدت راضی و خشنود هستی ." سپس صاف ایستاد و بدنهی اتومبیل را بررسی کرد و در حالی که سرش را تکان می داد گفت :" می دانی درباره ی احمق ها و پولهایشان چه می گویند ؟ من قبل از دیدن این ماشین این حرف را قبول نداشتم . تو فقط یک اسلحه بالقوه برای خودکشی خریدی دوشیزه دین ! وقتی که بدبخت شدی که مطمئنم این طور خواهد شد برای دوا درمان پیش من نیا !"
نیکولا در حالی که با سر و صدا گاز می داد گفت :" فکرش را هم نمی کنم دکتر میشل ! من پیش دکتر خودم می روم ." او کلاج را فشار داد که نشان دهد می خواهد حرکت کند . دنده صدای بدی داد و دکتر به طور نمایشی ترسید و یکه خورد و خود را عقب کشید . " من بیمار شما نیستم ."
" کاملا درسته و از این بابت همیشه خدا را شکر می کنم ! حداقل از این بابت باید سپاسگزار شما باشم . اگر تو به مطب من بیایی فضای اتاق خفه و پرتنش خواهد شد و به هر دو ما شوک کشنده ای وارد می شود ! "
" پس حتی اگر من خودم را با این قراضه بکشم شما نباید نگران شوید نه ؟ "
کانر با لبخند کمرنگی گفت :" در حرفه ی من دوشیزه دین زندگی بشر بسیار ارزشمند است و باید به هر قیمتی از آن محافظت شود حتی اگر صاحب آن زندگی دختر خودخواه و عذاب آوری مثل شما باشد !"
نیکولا با عصبانیت پایش را روی پدال گاز فشار داد و از آنجا دور شد .

چند شب بعد نیکولا لباس خانم میشل را کنار گذاشت و فکر دوختن لباس های بچه گانه را هم از ذهنش خارج کرد و تصمیم گرفت که سری به تپه ی مورد علاقه اش بزند . مدتی می شد که به آنجا نرفته بود و از اینکه قبول کند ترس از مواجه شدن با کانر میشل مانع رفتنش به آنجا شده است سرباز می زد .
آن شب انید زودتر به رختخواب رفته و در حال مطالعه بود . نیکولا به خاطر رنگ پریدگی چهره ی مادرش نگران و در این فکر بود که آیا با دکتر در این مورد صحبت کند یا نه . اگر دکتر مورد نظر کسی به جز کانر میشل بود نیکولا در این کار درنگ نمی کرد . اما نمی توانست تصور کند که با دکتر میشل در مورد چیزی گفتگوی خصوصی داشته باشد . نیکولا از روی ریل راه آهن عبور کرد و از جاده ای که به بالای تپه منتهی می شد گذشت . با افزایش شیب جاده وجد و شادی نیکولا از احساس آزادی که به او دست داده بود بیشتر می شد . همان طور که دستانش در جیبش بود و باد موهای او را پریشان می کرد به بالای تپه رسید . به دلیل تند راه رفتن به نفس نفس افتاده و سر حال آمده بود و قلبش به شدت می تپید . ناگهان متوجه کسی شد که قبل از او بالای تپه ایستاده و مرد در حالی که دستانش در جیبش بود و با آرامش غرق اطرافش شده بود و به منظره ی روبرویش نگاه می کرد .
اما آنقدر هم غرق تماشای اطرافش نشده بود که متوجه حضور غریبه ای نشود . او بلافاصله رویش را برگرداند و طوری به نیکولا نگاه کرد که انگار با هم غریبه هستند و همدیگر را نمی شناسند و نام او نیکولا دین است . کسی که لباس مادرش را می دوخت . حالت ناآشنای چشمانش باعث تعجب نیکولا شده بود و لحظه ای سر جایش خشک شد تا اینکه قول و قرارشان مبنی بر اینکه اگر بالای تپه به همدیگر برخوردند همدیگر را نادیده بگیرند را به خاطر آورد .
نه لبخندی بین آنها رد و بدل شد و نه حتی کوچکترین تکان سری که بعضی اوقات حتی اشخاص کاملا غریبه با هم رد و بدل می کنند . نیکولا چند قدم دورتر از دکتر ایستاد و در این فکر بود که چه کار کند . هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کرد که مجبور باشد آنجا را با کسی شریک شود . آیا او باید عقب نشینی می کرد و آنجا را به کانر می سپرد ؟ فکر پیروزی مردی متکبر و بی ادب روحیه ی جنگنده ی نیکولا را تحریک کرد . او روی تنه درخت نشست و آرنجهایش را روی زانوهایش قرار داد و چانه اش را میان دستانش گرفت . اگرچه چشمانش مناظر اطراف را نگاه می کرد اما فکرش سخت مشغول مردی بود که چند قدم دورتر از او ایستاده بود .
آیا کانر واقعا بی ادب و بی نزاکت بود؟ و یا اینکه تنها به قول و قرارش عمل می کرد ؟ در هر دو حال نیکولا لجوجانه با خود فکر کرد که کانر حداقل می توانست حرکتی کند که نشان دهد که او را می شناسد . نیکولا غرق در افکارش بود که صدایی شنید . وپنهانی به طرف دکتر نگاهی انداخت . او در حالی که زانوانش را جمع و دستانش را در هم گره کرده و روی زانوانش قرار داده بود به دور دست ها خیره شده بود .
نیکولا سعی کرد که مانند او فقط به منظره توجه کند اما وجود مردی که بین او و زیبایی های دشت و صحرا قرار داشت و با اعتماد به نفس و مطمئن سرش را بالا نگه داشته بود اطمینانی که در رفتارش بود و حالت بی اعتنا و دلسردکننده و نگاه بانفوذش که به ذهن او رسوخ کرده بود حواسش را پرت می کرد .
نیکولا از اینکه قادر نبود فکر و ذهنش را کنترل کند از دست خودش عصبانی بود . حتی بستن چشمانش هم باعث فراموش کردن حضور آن مرد نشد . نیکولا از روی تنه درخت بلند شد و روی زمین که پر از شاخ و برگ درختان بود نشست . حقیقت این بود که او نمی توانست آرام بنشیند .
نیکولا با نگرانی به مرد نگاه کرد نگران بود که آیا دکتر از ناآرامی و بی قراری او آگاه است . البته دکتر به او نگاه نمی کرد اما نیکولا مطمئن بود که او از معذب بودن او خبردار است .
نیکولا همانند دکتر زانوانش را جمع و انگشتانش را دور آنها حلقه کرد . به خود گفت آنجا تپه های مورد علاقه اش هستند . در دور دست ها کوههای عظیم ولز قرار دارند . دوست نداری از آنها بالا بروی تا اینکه به ابرها برسی ؟
دکتر دوباره جابه جا شد و نیکولا دید که دراز کشیده است . نیکولا هم در جایش جا به جا شد . دکتر پشتش را به او کرد . چند دقیقه بعد نیکولا دوباره به او نگاه کرد . دکتر چنان بی حرکت بود که حتی باورش هم برای نیکولا سخت بود . انگار اصلا از حضور نیکولا احساس ناراحتی نمی کرد پس چرا خودش اینقدر احساس ناراحتی می کرد ؟
عضلات نیکولا یکی یکی شل شدند تا اینکه احساس کرد دوست دارد مانند کانر دراز بکشد . عاقبت آرامش او به نیکولا هم سرایت کرد . نیکولا دستش را زیر سرش قرار داد و در حالت خلسه به صداهای دشت و صحرا شیهه اسبهای دره و جیک جیک پرندگان و پارس سگ ها و صدای خش خش باد در میان شاخ و برگ درختان گوش سپرد .
در مقابل او مردی ایستاده بود . قلبش به شدت می تپید و رنج می کشید . او نمی توانست چهره مرد را ببیند اما مرد بلند قامت و قوی هیکل بود و بازوانش همچون پناهگاهی امن نیکولا را در آغوش گرفته بود و به او آرامش می بخشید . سعی می کرد او را آرام کند اما نیکولا آرام نمی گرفت ..... او سرش را بالا گرفت و به مرد نگاه کرد . نومیدانه سعی می کرد مرد را بشناسد .... مرد سرش را پائین آورد ........ و نیکولا در حالی که نفسش بند آمده بود و احساس خفگی می کرد ناگهان از خواب پرید .
به سرعت به خاطر آورد کجاست و سراسیمه و هراسان بلند شد و نشست . با خود فکر کرد حتما کانر میشل آنجاست و دارد به او می خندد ....
به اطرافش نگاه کرد ولی دریافت که در آنجا تنها است . دکتر میشل رفته بود .

ssaraa
21-08-2010, 10:15
روزی انید د.ستش باربارا میشل را برای صرف یک عصرانه و گپ دوستانه دعوت کرد و به او اطلاع داد که لباسش برای یک پروو دیگر آماده است .
کانر مادرش را رساند . وقتی که انید در را برای خانم میشل باز می کرد نیکولا از پنجره اتاق خواب بیرون را نگاه کرد . کنار راننده زن جوانی نشسته بود که رنگ موهایش تندترین قرمزی بود که نیکولا تا به حال دیده بود . موهای قهوه ای مایل به قرمز خودش در مقابل موهای آن زن همانند پارچه ای که در مقابل آفتاب رنگش پریده باشد می نمود . نیکولا حدس زد که او ولما دوست دختر کانر است .
دختر مو قرمز به کانر اشاره کرد که به بالا نگاه کند و لبخند پیروزمندانه ای زد . کانر سرش را بالا گرفت و به پنجره نگاه کرد . نیکولا مطمئن بود که کانر چهره گیج و چشمان خیره او را دیده است . کانر با خونسردی دستش را تکان داد و به محض اینکه مادرش وارد خانه شد به سرعت از آنجا دور شد .
نیکولا با خودش روحیات مختلف دکتر را بررسی می کرد : علاقهی او به تنهایی و انزوا در بالای تپه و از خود گذشتگی و فداکاری او و رفتار سرد و انزواطلبی او . در درون او مردی بود که دوست داشت با سرعت رانندگی کند و از جاذبه های شهر و وجود یک زن زیبا لذت ببرد . با این حال هنوز ازدواج نکرده بود .
حدود یک هفته بعد انید نتوانست از تختخواب بلند شود . آن روز صبح به دخترش گفت :" سینه ام خیلی درد می کند . نیمی از شب را سرفه می کردم و نتوانستم بخوابم . عزیزم تو می توانی از عهده اداره مغازه برآیی؟ مگر نه ؟ اگر نماینده فروش آمد جوی از عهده همه کارها برمی آید تو هم از آنها پذیرایی کن ! شاید اگر حالم کمی بهتر شد بلند شوم !"
آن روز گذشت اما انید نتوانست از تختخواب بلند شود . درست قبل از ساعت شش نیکولا به مادرش گفت :" تو می توانی هر چه دلت می خواهد بگویی ولی من الان به دکتر زنگ می زنم ." وقتی مادرش اعتراضی نکرد نیکولا بیشتر نگران شد .
نیکولا بدون توجه به افزایش تپش قلب غیر طبیعی اش شماره خانه دکتر کانر میشل را گرفت . مادرش تلفن را برداشت . او در حالی که با نیکولا همدردی می کرد و نگران بود گفت :" یک دقیقه صبر کن نیکولا ... تو که ناراحت نمی شوی . اسم کوچکت را صدا کنم ؟ دوشیزه دین خیلی رسمی به نظر می رسد . می روم پسرم را صدا کنم ."
بعد صدای خشکی در گوشی پیچید :" بله دوشیزه دین ؟"
لحن خشن او لحظه ای باعث یکه خوردن نیکولا شد اما او فورا خودش را جمع و جور کرد و گفت :" درباره ی مادرم است دکتر . او ... او ...."
" می خواهید سری به او بزنم و او را ببینم ؟"
درک سریع او از موقعیت موجود نیکولا را احساساتی کرد ." بله خواهش می کنم دکتر میشل ! من خوشحال می شوم اگر شما ...." اما او گوشی را گذاشته بود . نیکولا احساس حماقت و مزاحم بودن کرد . فقط چند دقیقه طول کشید تا دکتر به خانه آنها رسید . نیکولا داشت بیرون را نگاه می کرد و قبل از اینکه دکتر زنگ را بزند در را باز کرد . اخمی که در چهره ی او نمایان بود باید نیکولا را آگاه می کرد اما او چنان به خاطر وضعیت مادرش نگران بود که متوجه بداخلاقی او نشد . تا اینکه صدای دکتر را شنید :" چرا زودتر مرا خبر نکردی ؟ چرا گذاشتی این قدر دیر شود ؟ من یک عمل جراحی در شهر دارم که یک ربع دیگر شروع می شود ."
حمله ناحق و بی دلیل او باعث شد که نیکولا همانند کوهنوردی که ناگهان زیر پایش خالی می شود قلبش از حرکت باز ایستد . نیکولا در حالی که به دنبال دکتر از پله ها بالا می رفت با لحن درمانده ای گفت :" متاسفم اگر بد موقع مزاحم شما شدم ! اما مادرم امروز صبح حالش زیاد بد نبود برای همین قبل از اینکه مزاحمتان شوم صبر کردم و ..." ولی او به حرفهای نیکولا گوش نمی داد . وقتی که با بیمارش احوالپرسی می کرد رفتارش کاملا عوض شد . با ملایمت و مهربانی بیمارش را معاینه می کرد . بعد نسخه ای نوشت و آن را به نیکولا داد .
" شما باید مراقب مادرتان باشید . می توانی از عهده اش بربیایی؟ کار فروشگاه را چه می کنی ؟"
انید پاسخ داد :" مساله ای نیست دکتر . ما جوی را داریم با اینکه جوان است اما لایق و قابل اعتماد است . من هم آنقدر مریض نیستم که نتوانم از خودم مراقبت کنم ."
دکتر لبخند زد :" دو کلمه آخرتان از همه مهمتر بود ."
" باشه دکتر . آن را به خاطر می سپارم . اما من نمی توانم زیاد دخترم را به دردسر بیندازم . او یک عالمه کار دارد و علاوه بر این باید سفارشاتی را که برای دوختن لباس بچه گرفته تمام کند ." انید به ساعت شماطه دار که کنار تختخواب بود و با صدای بلند تیک تاک می کرد نگاه کرد و ادامه داد :" ما نباید وقت شما را زیاد بگیریم . فکر می کنم سرتان خیلی شلوغ است ."
دکتر در حالی که به طرف در می رفت گفت :" من دو روز دیگر دوباره به شما سر می زنم ." بعد رو به نیکولا کرد و گفت :" اگر زودتر از آن به من احتیاج داشتید زنگ بزن . اما باز هم تکرار می کنم مثل این دفعه تا دقیقه آخر صبر نکن !"
انگار در چشمان نیکولا احساس انزجار و نفرت را دیده بود چون نیکولا را به دقت نگاه کرد گویی در شگفت است که نیکولا حالا چه عکس العملی نشان خواهد داد . نیکولا مثل گربه ای که در محاصره سگان باشد همان طور که به طبقه پائین می رفتند با خود فکر کرد آیا دکتر با خانواده های همه ی بیمارانش آنطور خشن و تند صحبت می کند ؟ بعد به خودش پاسخ داد نه او با همه این رفتار را ندارد . او فقط داشت به خاطر برخوردهایشان تلافی و به طور غیرمنصفانه ای از موقعیت بد نیکولا سواستفاده می کرد . نیکولا قبلا یک بار عذرخواهی کرده بود و قصد نداشت به خاطر اینکه در وقت نامناسبی به او زنگ زده بود بار دیگر معذرت خواهی کند .
نیکولا از رفتار تحکم آمیز و طلبکارانه ی دکتر رنجیده بود . و با خودش فکر کرد وقتش رسیده که یک نفر به او در مورد شرایط سخت اقوام و خویشان بیماران حقایق را بگوید . بنابراین ملاحظه را کنار گذاشت و همین که به سالن رسیدند با عصبانیت گفت :" مشکل شما دکترها این است که خودتان هرگز مریض نمی شوید تا بدانید درد و رنج کشیدن چه مزه ای دارد ." دکتر در را باز کرد و دستش را روی در گذاشت . نیکولا بدون توجه به تغییر حالت چهره ی او خشمگین گفت :" و تنها بیماران نیستند که رنج می کشند بلکه اطرافیان آنها هم رنج می کشند به خصوص وقتی می بینند که عزیزشان به سختی بیمار است احساس عجز و ناتوانی می کنند آنقدر که نمی دانند چه کار باید بکنند و به قول مادرم مزاحم دکتر می شوند !"
دکتر با لحن سردی گفت :" متوجه شدم دوشیزه دین . اما من یک بچه مدرسه ای نیستم . من تمام امتحاناتم را گذرانده ام و چندین سال است که در کار پزشکی هستم . لازم است بدانید که من ده سال از شما بزرگترم . شما دارید چیزی را که من مدتها قبل آموخته ام به من گوشزد می کنید ؟ " سپس در را باز کرد تا بیرون برود .
رفتار سرد و حق به جانب او چنان نیکولا را بر آشفت که ناخن هایش را در دستش فرو برد . " مشکل شما این است که آن قدر خودخواه و مغرور هستید که فکر می کنید هر چیزی را می دانید !"
دکتر عصبانیت او را تنها با لبخندی پاسخ داد اما این کارش باعث عصبانیت بیشتر نیکولا شد . و پیش خودش احساس کرد که در مقابل او پشه ای بیش نیست . و در را چنان با شدت به روی صورت دکتر بست که صدای آن در تمام خیابان پیچید .
بعد در حالی که ترسیده بود به در تکیه داد چرا که بسیار گستاخانه و بی ادبانه رفتار کرده بود و از خود پرسید آیا ممکن بود من چنین رفتاری را با دکتر دیگری بکنم ؟ او مجبور شد بپذیرد که چنین کاری را تحت هیچ شرایطی انجام نمی داد چنین تفکری باعث پشیمانی اش شد و در را باز کرد تا معذرت خواهی کند اما ماشین دکتر دیگر آنجا نبود .

ssaraa
22-08-2010, 10:22
آن شب لباس خانم میشل را تمام کرد . آن را به طبقه بالا برد تا مادرش ببیند . مادرش با دیدن لباس با لحنی تحسین آمیز گفت :" اگر این لباس را امشب به خانه ی باربارا ببری با دیدنش حتما غافلگیر می شود ! عزیزم من اگر مدتی تنها باشم اتفاقی نمی افتد . باربارا آنقدر خوشحال خواهد شد که مطمئنم از تو می خواهد لباس دیگری برایش بدوزی ." بعد دستش را به علامت هشدار تکان داد . " اما در حال حاضر هر سفارشی را قبول نکن ! تو با قبول سفارش لباس های بچه گانه به اندازه کافی سرت شلوغ است . غیر از این که مجبوری از من هم مراقبت کنی باید مغازه را نیز اداره کنی ...."
نیکولا بدون اینکه لحظه ای فکر کند جواب داد :" من از کارم لذت می برم . این کاری است که برایش تعلیم دیده ام این طور نیست ؟ "
انید بسیار ناراحت شد و گفت :" عزیزم وقتی که تو این حرف را می زنی من احساس بدی پیدا می کنم تو کارت را خیلی دوست داشتی و من تو را از درس دادن محروم کردم! مگر نه ؟"
نیکولا خم شد و مادرش را در آغوش گرفت :" منظور من این نیست! فکر نمی کردم شما این طور برداشت کنید ." بعد لباس را با دقت تا کرد . " نگران نباشید . من از عهده اش بر می آیم ." اما صدایش بیشتر از آنچه که احساس می کرد مطمئن بود .
نیکولا همان طور که به خانه میشل با نمای آجر قرمز رنگ زیبا و پنجره های لوزی شکل که صبحها زیر نور خورشید می درخشیدند نزدیک می شد از اینکه پیشنهاد مادرش را پذیرفته بود تا لباس خانم میشل را بی خبر تحویل دهد پشیمان می شد چون به نظر می رسید آنها مهمان دارند .
نیکولا ماشینش را جلو خانه آنها و پشت ماشین دیگری که انجا بود پارک کرد . در مقایسه با آن ماشین وانت سرمه ای رنگ او به نظر خیلی قدیمی می آمد و انگار فقط به درد انداختن در انبار ماشین های اوراقی می خورد . ماشین دیگر کوچک و قرمز و بسیار زیبا و مدل بالا آنجا بود . روسری سبز رنگ نازکی با بی دقتی روی صندلی راننده افتاده بود . همان طور که نیکولا از جلوی ماشین عبور می کرد متوجه بوی عطر شدیدی شد که از داخل ماشین می آمد . بوی عطر زنانه در اطراف ماشین هم احساس می شد . نیکولا با خود فکر کرد حتما این بوی عطر متعلق به دوست دختر کانر است .
بعد به خودش تسلی داد که کارش بیش از چند دقیقه طول نخواهد کشید . سپس زنگ در را به صدا درآورد . به محض به صدا در آمدن زنگ خانم میشل سرش را از پنجره اتاق خواب طبقه بالا بیرون آورد و گفت :" بیا تو عزیزم در باز است . من الان می آیم پایین . برو به اتاق نشیمن و فکر کن خانه خودت است ."
نیکولا مردد و نامطمئن به طرف سالن رفت . بوی تند عطر تا آنجا هم ادامه داشت اما هیچ صدایی از اتاق نمی آمد . نیکولا فکر کرد کانر و دوستش حتما باید در باغ باشند . به آرامی و با تردید در اتاق نشیمن را باز کرد و فورا با شرمندگی و دستپاچگی سر جا خشکش زد . دختر زیبا و خوش اندامی به گردن کانر آویخته بود . دستان کانر درست بالای کمر دخترک بود و اگر بدن دختر جوان می توانست حرف بزند فریاد می زد :" من قبلا هم در آغوش او بوده ام ."
به نظر می رسید کانر خیلی خوش خلق و سر حال است و با اینکه نیکولا بدون سر و صدا وارد شده بود ولی کانر هیچ صدایی ایجاد نکرد با رادار قوی و حساسش متوجه حضور غریبه ای در اتاق شد . او دختر را از آغوشش دور کرد و وقتی نگاهش به نیکولا افتاد چشمانش مثل لبه چاقو باریک شد .
با عصبانیت به خاطر اشتباهی که نیکولا تصادفا مرتکب شده بود به طرف او رفت و با صدای خشمناکی گفت :" چه می خواهید دوشیزه دین ؟ منظورتان از اینکه ناخوانده وارد می شوید چیست ؟"
مهمان او بدون هیچ دستپاچگی و ناراحتی موهایش را مرتب کرد و با لبخندی از سر خوشی ماجرا را تماشا می کرد . چشمان مورب و گونه های برجسته و وپوست رنگ پریده و کمی ککی مکی او با موهای کاملا قرمزش هماهنگی داشت ... و با پختگی و کارکشتگی او دست به دست هم داده بودند تا حضور ناخواسته و خجالتی و لرزان نیکولا را مثل نوری که به روی یک هنرپیشه تازه کار و خجول روی صحنه نمایش انداخته می شود بنمایاند .
اما کاملا واضح بود که کانر در آن لحظه حوصله اینکه به آن نمایش توجه کند را نداشت . کانر مزاحم را تحت فشار قرار داد . اما نیکولا تسلیم نشد حتی وقتی که او چشمانش را به چشمان نیکولا دوخت و گفت :" خوب؟"
در حضور تهدیدآمیز آن زن زیبا در صحنه نیکولا نمی توانست خصومت هنرپیشه نقش اول را تحمل کند . برای همین تصمیم گرفت از اتاق خارج شود . با نگرانی و هراس به هنرپیشه نقش اول مرد که باعث ایجاد این ترس در او شده بود نگاه کرد . اما این دیگر بخشی از نمایش نبود . بلکه او واقعا ترسیده بود .
" متا..سفم دکتر میشل من در سالن منتظر می مانم ." او از در خارج شد و فکر کرد که از صحنه خارج شده و دیگر دور از دسترس است اما دکتر به دنبال او آمد و نیکولا مجبور شد توضیح دهد ." من ... من واقعا ناخوانده و بدون دعوت نیامدم . مادرتان به من گفت که به اتاق نشیمن بروم و چون من نمی دانستم کسی اینجاست به دستور مادرتان عمل کردم و به اتاق نشیمن رفتم ."
" پس به خاطر خدا به اتاق نشیمن بیائید ." او مچ دست نیکولا را گرفت و او را به طرف اتاق کشید . عصبانیت او هنوز کاملا فروکش نکرده بود و کلمات دلجویانه نیکولا اصلا باعث از بین رفتن ناراحتی او نشده بود .
نیکولا در حالی که لباس مادر کانر در دستش بود نزدیک در ایستاد . کانر بدون مقدمه شروع به معارفه کرد :" دوشیزه دین ولما وست لیک یکی از دوستان من . ولما نیکولا دین دختری از دهکده ." بیان تحقیرآمیز کانر باعث شد که نیکولا دندانهایش را روی هم فشار دهد . ولما وست لیک برای لحظه ای بالاجبار اجازه داد دستش در دست نیکولا قرار گیرد . بعد گفت :" من چند شب پیش شما را از پنجره طبقه بالای مغازه دهکده دیدم ." او در حالی که به حلقه های موی نیکولا نگاه می کرد ادامه داد :" به خاطر دارم که فکر کردم چقدر عجیب است که تقریبا رنگ موهایمان یکی است ."
کانر خودش را روی مبل انداخت . چشمان او در حال بررسی موهای آنها بود . او با تنبلی گفت :" ولما عزیزم به نظرم تقریبا توهین است که رنگ موهایت را با رنگ موهای دوشیزه دین یکی بدانی." البته او مشخص نکرد که به موهای کدام یک از آنان توهین شده است اما نیکولا حدس می زد که منظور او ولما است .
ولما هم مطمئنا به همین نتیجه رسیده بود چون چند حلقه از موهایش را که به طور رشک برانگیزی نرم و به رنگ قرمز آتشین بود به دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد :" عزیزم تو چقدر خوبی که موهای مرا این همه دوست داری ."
کانر پاسخی نداد اما به نگاه کردن به هر دوی آنها ادامه داد انگار که مقایسه آنها باعث سرگرمی و تفریحش شده بود . ولما روی دسته مبلی که کانر روی آن نشسته بود نشست و انگشتانش را با حالت مالکانه ای روی شانه های پهن کانر قرار داد . کانر هم اعتراضی به اینکه تحت تملک ولما باشد نکرد .
همان طور که نیکولا آن دو را تماشا می کرد دردی ناگهانی درون او را فراگرفت و فشار غیرقابل تحملی بر او وارد نمود . انگار دستان بی تجربه ای با ناهماهنگی و فشار به روی دکمه زنگ فشرده می شدند .در افکار خود گفت و گوی لحظات پیش را مرور می کرد :" چرا به اینجا آمده اید دوشیزه دین ؟" او چنان ناگهانی این سوال را پرسید که نیکولا از جا پرید .

knight 07
22-08-2010, 15:48
نام کتاب : رویای روی تپه
نویسنده : لیلین پیک
حجم کتاب : 817 کیلوبایت
دسته » ادبیات » رمان عاشقانه


قالب کتاب : PDF

تعداد صفحات : 122

پسورد :
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

دانلود :

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

ssaraa
23-08-2010, 08:23
" تا .... تا لباس مادرتان را تحویل دهم من آن را تمام کرده ام ."
خانم میشل در حالی که وارد اتاق می شد گفت :" نیکولا عزیزم تو خیلی خوبی که لباس مرا به این سرعت دوختی و آنرا برایم آوردی! عزیزم چرا زحمت کشیدی؟ من خودم می آمدم و آن را می گرفتم."
نیکولا سپاسگزارانه مثل گل آفتابگردانی که از نور خورشید جان گرفته باشد رویش را به طرف باربارا برگرداند . " من می خواستم شما را غافلگیر کنم . اما اگر می دانستم مهمان دارید .... "
خانم میشل به آرامی گفت :" دوشیزه وست لیک مهمان پسرم است نه من . لباس را ببینم عزیزم ."
نیکولا با دقت لباس را از درون کاغذ بسته بندی بیرون آورد و در حالی که سر شانه های لباس را گرفته بود آن را بالا گرفت . با حالت عذرخواهانه ای گفت :" وقتی آن را بپوشید قشنگتر دیده می شود . همیشه همین طوره! "
ولما با لحنی تحقیر آمیز گفت :" شما با خیاطی خودتان را سرگرم می کنید دوشیزه دین؟"
خانم میشل به آرامی گفت :" او در کارش استاد است ."
ولما خندید و گفت :" البته استاد دهکده ."
کانر با بی میلی و بی تفاوتی گفت :" این که چیز زیاد مهمی نیست این طور نیست ؟"
نیکولا رویش را برگرداند و با لبخند کانر مواجه شد . با خودش فکر کرد در تله دکتر گرفتار شده است و طبق خصوصیات ذاتی اش عمل کرده بود .او به تلخی فکر کرد هر چه دوست داری اسمش را بگذار! ولی این رفتار تنها نشان دهنده ی این است که او فکر می کند چقدر مرا خوب میشناسد و به خاطر همین شناخت این همه روی عکس العمل های من احاطه دارد .
خانم میشل کیف دستی اش را برداشت و گفت :" حالا من چقدر به تو بدهکارم نیکولا ؟ من یک چک می نویسم ."
" نه نه خواهش می کنم نه این کار را نکنید خانم میشل شما چیزی به من بدهکار نیستید. شما یکی از دوستان مادرم هستید من هرگر فکر اینکه از شما دستمزد بگیرم را نمی کنم . من از دوختن لباستان لذت بردم ."
" عزیزم اگر این را می دانستم اصلا ازت نمی خواستم لباسم را بدوزی . به هر حال باید پولش را بپردازم . می دانی من یک پارچه دیگر دارم که می خواهم ..."
نیکولا مشتاقانه پاسخ داد :" با کمال میل آن را خواهم دوخت خانم میشل "
خانم میشل پرسید :" یک کت و دامن می خواهم . می توانی یک دست کت و دامن تابستانی بدوزی ؟"
" البته "
" خوب پس ما باید در مورد دستمزد تو صحبت کنیم . این حرف بی معنی است که مجانی برای من لباس بدوزی!"
" اوه اما من ..."
کانر مثل قاضی که شاهد محاکمه باشد به سخنان آنان گوش می کرد و در پایان حکم خود را صادر کرد . " با اجازه همگی باید بگویم که دوشیزه دین یک احمق تمام عیار است! "
نیکولا از شنیدن این جمله عکس العمل نشان داد اما مادر کانر با نرمی و ملایمت همیشگی خود گفت :" من اصلا نمی توانم به تو اجازه بدهم که با چنین حرفهایی به مهمانم توهین کنی پسر."
کانر ایستاد و دستانش را پشتش گذاشت . " حرف من توهین نبود . کاملا مطمئن هستم که او بیش از توانایی خود کار در دستش دارد و با قبول کردن یک کار دیگر به سلامتی اش صدمه می زند ."
ولما دستش را به سوی کانر دراز کرد ولی کانر او را نادیده گرفت . ولما پرسید :" عزیزم می خواهی کار خودت را کم کنی ؟ "
" او بیمار من نیست . از این نظر باید واقعا سپاسگزار باشم ." لبخندی که در گوشه ی لبانش به چشم می خورد اصلا از سر تفریح و یا خوشحالی نبود . " دوشیزه دین چنان گستاخانه و بی ادبانه با من رفتار کرد که اگر روزی در زیر دست من جراحی شود من هم ناخوداگاه ممکن است همان قدر گستاخ و بی ادب برخورد کنم و به همین دلیل امکان دارد از حرفه پزشکی ام اخراج شوم ." در زیر تمسخر ظاهری اش مشخص بود که خشم و عصبانیتی شدید در درونش وجود دارد .
مادرش گفت :" این کمی بی رحمانه است کانر ..."
نیکولا با حالت دفاعی حرف او را قطع کرد و گفت :" اگر منظورتان امشب وقتی به عیادت مادرم آمدید است دکتر میشل من سعی کردم عذرخواهی کنم اما شما رفته بودید ." نیکولا مجبور شد نفس عمیقی بکشد چرا که گفتن چنین حرفهایی در حضور یک تماشاچی مشتاق و خودخواه بی نهایت تحقیرآمیز بود . " ممکنه ... ممکنه .. من ... می خواهم بگویم که چقدر به خاطر آنچه که گفتم ... و انجام دادم متاسفم ! "
ولما که کاملا متوجه وخامت اوضاع شده بود با لحن دلجویانه ای گفت :" عزیزم رفتار او باید خیلی بد و وحشتناک بوده باشد که این طور عذرخواهی می کند "
کانر در حالی که به نیکولا نگاه می کرد خطاب به ولما گفت :" عذرخواهی او چیزی را عوض نمی کند رفتار اوست که انتظار دارم عوض شود ."
نیکولا لبهایش را روی هم فشرد و رویش را برگرداند . چرا کانر آنقدر موضوع را کش می داد ؟ نیکولا با درماندگی فکر کرد او که عذرخواهی کرده است مگر نه ؟ آیا کانر نمی توانست عذرخواهی او را بپذیرد و موضوع را فراموش کند ؟ حتی مادرش نیز به بی انصافی او پی برده بود .
مادر کانر متوجه چشمان پر اشک نیکولا که سعی داشت پنهانشان کند شد و نهیب زد :" چت شده کانر ؟ دیگر بس است پسر تو او را ناراحت کرده ای و من به تو این اجازه را نمی دهم ." او دستش را روی شانه نیکولا گذاشت و دلجویانه گفت :" بیا برویم به اتاق غذاخوری عزیزم ما می توانیم آنجا بدون مزاحمت صحبت کنیم." در حالی که به طرف در می رفتند خانم میشل گفت :" باید بهت بگم نمی دانی چقدر از زحمتی که برایم کشیدی و لباس مرا دوختی و خودت برایم آوردی تا غافلگیر شوم ممنونم ."
بیست دقیقه بعد باربارا نیکولا را تا دم در مشایعت کرد . آنها به توافق رسیده بودند که نیکولا یک کت و دامن برای خانم میشل بدوزد و دستمزد آن را بگیرد . و زمان مشخصی برای تمام شدن کار گذاشته نشده بود تا نیکولا مجبور نباشد برای دوختن آن از دیگر کارها و سفارشاتش عقب بیفتد . و این قولی بود که نیکولا با خوشحالی آن را داده بود .

ssaraa
23-08-2010, 08:29
روز بعد وقتی که دکتر میشل برای ملاقات مادرش آمد نیکولا مشغول کار در آشپزخانه بود . وقتی در را به روی دکتر باز می کرد چهره ای خونسرد و معمولی به خود گرفته بود .
" صبح به خیر دکتر میشل ." نیکولا به خاطر رفتار فوق العاده مودبانه اش به خودش آفرین گفت . مصمم بود که با نزاکت و ادبش دیگر به دست دکتر بهانه ای برای سرزنش ندهد .
دکتر بدون توجه به ادب و نزاکت رفتار او بدون گفتن کلمه ای از کنارش گذشت . نیکولا فکر کرد حالا چه کسی بی ادب است ؟ به خودش نهیب زد که گستاخی و بی ادبی روز قبلش تقریبا با رفتار بی ادبانه امروز دکتر برابر شد.
وقتی به اتاق خواب رسید گوشی معاینه در گوش دکتر بود و با دقت به ضربان قلب مادرش گوش می کرد . نیکولا به آرامی گوشه ای ایستاد و صبر کرد تا کار او تمام شود . دکتر گوشی را کنار گذاشت و به اطرافش نگاه کرد .
" هنوز اینجایید ؟ خدای من شما امروز به سر به راهی و فرمانبرداری یک پرستار آموزش دیده شده اید ." سپس یکی از ابروانش را بالا برد و گفت :" مطمئن هستید که حالتان خوبه دوشیزه دین ؟ "
نیکولا خندید و مادرش گفت :" او پرستار خوبی است دکتر . من فقط می ترسم با کار کردن در مغازه و پرستاری از من خودش را از پا بیندازد!"
دکتر در حال نوشتن نسخه بود و بدون اینکه سرش را بلند کند پرسید :" اینجا شخص دیگری نیست که بتواند جای شما را پشت پیشخوان بگیرد دوشیزه دین ؟"
" نه دکتر میشل . ما فقط جوی را داریم . چون تنها کسی است که ما می توانیم حقوقش را تامین کنیم ."
او نسخه را از دفترچه جدا کرد و به طرف نیکولا دراز کرد . " می فهمم . دو تا از این قرص ها را سه بار در روز به مادرتان بدهید ."
" بله دکتر ." او مصمم بود که نشان دهد که اگر واقعا سعی خودش را بکند می تواند مودب باشد . بنابراین در حالی که سعی می کرد جلوی لبخندش را بگیرد اضافه کرد :" ممنون دکتر ."
دکتر با نگاه پرخنده ای به او گفت :" خدای من احساس می کنم به بیمارستان بازگشته ام و دارم بازدید روزانه ام را انجام می دهم . مطمئن هستید که در حال گذراندن دوره کارآموزی برای پرستاری نیستید؟"
نیکولا دوباره لبخند زد و چشمان آنها با هم تلاقی پیدا کرد . چیزی در نگاه او باعث شد که نیکولا به جای دیگری نگاه کند . " اگر شما اصرار دارید این کار را خواهم کرد . البته اگر من شایستگی پرستار شدن را داشته باشم !"
دکتر لحظه ای نیکولا را بررسی کرد و گفت:" نه حالا که دوباره فکرش را میکنم بهتر است همان طور که هستید بمانید . با علاقه ای که شما به گذشته دارید ممکن است مثل فلورانس نایتینگل به جای چراغ قوه شمعی به دست بگیرید و در بخش های بیمارستان قدم بزنید ."
هر سه خندیدند ناگهان نیکولا نفسش بند آمد و فریاد زد :" مربایم دارد سر میرود! می توانم بویش را حس کنم ! " سپس با عجله از پله ها پایین رفت . نیکولا زمانی که به پاگرد پله ها رسیده بود شنید که دکتر گفت :" چی؟" بعد صدای مادرش را شنید که داشت توضیح می داد :" او دارد مربا درست می کند ."
چند لحظه بعد کانر از پله ها پائین آمد . نیکولا پارچه ای را که با آن مرباهای اطراف ظرف را تمیز کرده بود کنار گذاشت و خواست به سالن برود تا دکتر را تا دم در مشایعت کند . اما دکتر به آشپزخانه آمد . او گفت :" بوی خوبی دارد طوری که می توانم مزه اش را احساس کنم . مربای زردآلوست ؟ "
" بله زردآلوی خشک شده . ما آنها را در مغازه برای فروش می گذاریم."
" شما دارید مربا درست می کنید برای فروش؟"
" چرا که نه ؟"
" فکر کنم چند لحظه دیگر می گویید که کیک هم برای فروش درست می کنید؟"
" بله شیرینی و بیسکویت ."
" جدی نمی گوئید ؟" او کیف پزشکی اش را روی زمین گذاشت . " تو دیوانه ای دختر! می خواهی خودت را با این همه کار از بین ببری؟"
نیکولا در حالی که به مربایی که می جوشید نگاه می کرد لبخند زد :" خوب من واقعا قصدم این نیست که با سخت کار کردن خودکشی کنم ." او به دکتر نگاه کرد . " وضعم به اندازه کافی خوب هست مگر نه ؟"
" اگر قرار باشد بگویم چطور به نظر می رسی باید تا دو ساعت دیگر هم اینجا بمانم "
نیکولا به مربای در حال جوشیدن نگاهی کرد و گفت :" نمی دانستم شما این قدر درباره ی من بد فکر می کنید . حتما سر و وضعم خیلی نامرتب است ." دکتر حرکت قاشق را تماشا می کرد و ساکت مانده بود . نیکولا کمی از مربا را در داخل نعلبکی ریخت تا مزه اش را امتحان کند سپس سرش را به طرف دکتر برگرداند و گفت :" امروز سرتان شلوغ نیست ؟"
" این یک اشاره کوچک و زیرکانه برای اینکه من بروم نیست ؟"
نیکولا خیلی دلش می خواست او آنجا بماند ولی جرات نکرد تا پاسخ بدهد . دکتر در حالی که کاملا مشخص بود قصد رفتن ندارد ادامه داد :" حقیقتش امروز مثل هر روز مریض زیادی نداشتم . البته از این بابت خدا را شکر می کنم چون دیشب تا نیمه های شب برای دنیا آوردن نوزادی بیدار بودم ."
" اوه !" این اولین باربود که او درباره ی کارش صحبت می کرد . " پس شما باید خیلی خسته باشید."
" سرم مثل گلوله ی سربی شده و پلک هایم مثل یک لولای فنری بسته می شوند و نمی توانم جلوی خودم را بگیرم تا خمیازه نکشم ." بعد در حالی که پشت دستش را جلوی دهانش گرفته بود خمیازه ای کشید :" اما نه من خسته نیستم!" آنها دوباره خندیدند . نیکولا مربا را که حاضر شده بود از روی اجاق گاز برداشت ." یک فنجان قهوه میل دارید ؟"
" اگر می خواهید برای خودتان درست کنید من هم می خورم !"
" دکتر میشل وقتی من دارم قهوه درست می کنم به اتاق غذاخوری نمی روید؟" کانر صندلی را از زیر میز بیرون کشید و گفت :" آشپزخانه هم جای مناسبی است ." نیکولا در حالی که پشتش به او بود پرسید :" دکتر میشل ؟"
" بله دوشیزه دین ؟" نیکولا احساس کرد او دارد لبخند می زند . " مادرم ... حالش خیلی بد است ؟" او قبل از پاسخ دادن چند لحظه مکث کرد و بعد گفت :" او چند بیماری را با هم دارد . شما این را می دانید ؟ " نیکولا سرش را تکان داد .
" او گهگاهی از برنشیت حاد رنج می برد . من می توانم برایش مسکن تجویز کنم اما مسکن بیماری او را درمان نمی کند فقط باعث تسکین درد می شود ." دوباره مکث کرد و گفت :" او مطمئنا در آینده باز به این بیماری دچار خواهد شد . البته بستگی به این دارد که چقدر از خودش مراقبت کند ." بعد ایستاد :" من یک فنجان قهوه برای مادرت می برم."
" شما نباید این کار را بکنید!"
" نمی فهمم! چرا ؟ من هم مثل همه مردم دو تا پا دارم ." او به پاهای نیکولا نگاه کرد و ادامه داد :" البته به خوش فرمی و خوش ترکیبی پاهای شما نیست اما از نظر فیزیکی هر دو یک کار را انجام می دهند ."
" اما یک دکتر نباید از بیمارش پذیرایی کند ." کانر لبخند زد و فنجان را گرفت . لبخندش گرم و دوستانه و عاری از هر گونه سوء نیت و ذره ای بد بینی و بد گمانی بود . شاید این اولین لبخند واقعی او بود که به نیکولا می زد . نیکولا به خود گفت اگر او الان نبض مرا بگیرد شوکه می شود .
" اما این دکتر می تواند! پاهای تو باید با آن همه مربا درست کردن خسته شده باشند ." پاهای نیکولا نه تنها خسته بودند بلکه به طور عجیبی ضعیف و سست هم شده بود . همان طور که دکتر به طرف سالن می رفت نیکولا زیر لب گفت :" شما خیلی مهربان هستید ." زمانی که کانر برگشت نیکولا کمی بیسکویت در بشقاب چیده بود .نیکولا گفت :" من سینی را به اتاق غذاخوری می برم ."
" مگر آشپزخانه چه اشکالی دارد ؟"
" من نمی توانم قهوه صبح یک دکتر را در آشپزخانه به او بدهم ! "
" چرا نمی توانید ؟ این بار می توانید. عجب تصورات عجیبی در مورد دکتر ها دارید . چرا مردم فکر می کنند که باید با دکتر ها روش و شیوه ی والامنشانه ای در پیش بگیرند؟! درسته که ما همه چیز را در مورد کارکرد بدن انسان می دانیم ولی خوب مکانیک ها و مهندس های اتومبیل هم در مورد کارکرد ماشین ها آگاهی دارند با این حال هیچکس با آنها مثل دکتر ها برخورد و رفتار نمی کند ."
نیکولا در مقابل دکتر روی صندلی آشپزخانه نشسته بود لبخند زد و گفت :" نمی توانید کسی را پیدا کنید که با نظر شما موافق باشد . دکتر ها زندگی مردم را نجات می دهند اما مکانیک ها چنین کاری نمی کنند ."
" این همان جایی است که اشتباه می کنید . مکانیک های ماشین هم با مداخله به موقع شان زندگی های بی شماری را نجات داده اند . یک دلیل دیگر پیدا کن ! "
نیکولا در حالی که فکر می کرد گفت :" خوب یک ... یک حالت دور از دسترس بودن یک ابهت و جاذبه غیر ملموس در مورد دکتر ها وجود دارد ... "
کانر با صدای بلند خندید . " یک دانشجوی پزشکی را به من نشان بده که در جایی که مربوط به زنان می شود غیر قابل دسترس باشد . اگر توانستی یک دکتر را به من نشان بده که قبل از فارغ التحصیلی حتی یکبار با یک پرستار یا هر زن دیگری رابطه نداشته باشد . "
او به حالت شوکه و متحیر چهره ی نیکولا خندید. " اما شما خودتان هم زمانی دانشجوی پزشکی بوده اید . " با این حرف منتظر چه جوابی بود؟ یک انکار دروغی یا انتظار برای شنیدن حرفهای دکتر که بگوید در گذشته و چه در حال زندگی پاک و پرهیزکارانه ای داشته است اما به آنچه می خواست نرسید زیرا دکتر گفت :" دقیقا من هم یک وقتی دانشجوی پزشکی بودم . " لبخند او به این منظور بود که نیکولا را آشفته سازد و موفق هم شد. " برای همین حرفی که می زنم از روی تجربه است!"
دکتر در حالی که به برآمدگی و فرو رفتگی های هیکل نیکولا که در شلوار تنگ و تاپ چسبانش به خوبی نمایان بود نگاه می کرد گفت :" اگر می دانستید خیلی از دکتر ها خودشان از نقایص و عیوب بشری رنج می برند دوشیزه دین .... "
او قهوه را همراه یک بیسکویت نوشید . صحنه خودمانی و صمیمی برای دو نفری که معمولا بیشتر وقتشان را در حال نزاع کردن با هم بودند .کانر مطمئنا متوجه این موضوع شده بود چرا که با لبخندی سریع و طعنه آمیزی به نیکولا نگاه کرد و گفت :" آرامش بخش و عجیب است مگه نه ؟ "
نیکولا دوباره خندید . به نظر می رسید او آن روز بسیار می خندد . چشمان کانر به چهره ی نیکولا دوخته شدند . حالت چهره اش به طور عجیبی شبیه حالتی بود که موقع نگریستن به منظره و چشم انداز بالای تپه به خود می گرفت .
بعد از مدتی کانر پرسید :" تمام زندگی شما کارتان است؟ آیا هرگز استراحت نمی کنید ؟ آیا هرگز استراحت نمی کنید ؟ به جایی نمی روید تفریح نمی کنید یا به مجلس رقص نمی روید ؟"
" من زیاد آدم اجتماعی و معاشرتی نیستم ."
" من هم همین حدس را زده بودم . دوست پسرتان آن معلم تاریخ اسمش چی بود ترنس ؟ دلتان برای او تنگ نمی شود ؟ " نیکولا با خود فکر کرد : عجب حافظه خوبی دارد!
نیکولا جواب مثبت داد ." ما با هم تماس تلفنی داریم و گاهی اوقات برای هم نامه می نویسیم ."
" و این برایتان کافی است ؟ "
" مجبوریم . او کیلومترها و ساعتها از اینجا فاصله دارد . او در شمال شرقی انگلستان ساکن است . من نمی توانم آنجا بروم تا او را ببینم و او هم در طول ترم نمی تواند به اینجا بیتید . "
" شما با هم نامزد هستید ؟ "
چرا کانر از او بازجویی می کرد ؟ " نه من فکر کنم ما فقط یک درک و همدلی متقابل داریم ."
او کمی از قهوه اش را نوشید و فکورانه فنجانش را پائین آورد . " چرا شما تدریستان را رها کردید ؟ "
" چون مادرم به من احتیاج داشت ."
" یعنی همیشه به جایی می روید که بیشتر به شما احتیاج داشته باشند ؟ " نیکولا شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت . " آیا دوست پسرتان به شما احتیاج ندارد ؟" نیکولا متحیر به نظر می رسید . " اگر او عاشق شماست که احتمالا همین طور است حتما دلش می خواهد که شما با او باشید و اگر شما هم او را دوست دارید باید همین احساس را داشته باشید! "
دکتر واقعا داشت به عمق قضایا می رفت همانند دندانپزشکی که عمق و ریشه دندان حساس و پوسیده ای را می شکافد .
" نمیدانم همه این حرفها به کجا می خواهد منتهی شود ."
دکتر پاسخی نداد . در عوض فنجانش را تا آخر سر کشید و ایستاد :" زحمت نکش که مرا تا دم در مشایعت کنی . به خاطر قهوه متشکرم . " او کیف پزشکی اش را برداشت و از خانه خارج شد .

ssaraa
23-08-2010, 14:09
روزی بود که باید مغازه را زودتر می بستند نیکولا بعد از ظهر را صرف دوخت و دوز کرد . وقتی در حال کار با چرخ خیاطی بود متوجه صدای ضربه آهسته ای بر در جلویی شد . آن صدا چنان آرام و دزدکی بود که متحیرش کرد . نیکولا با خود فکر کرد آیا خانم میشل است که پارچه اش را آورده و از این می ترسد که شاید مادرش را بیدار کند؟
ولی چنین نبود. پشت در یکی از مشتریان پر و پا قرصشان ایستاده بود . زنی کوتاه قد با لباسی مندرس و کهنه و هیکل چاق و فربه شبیه یک گلوله ی توپ بود . او سیگاری را که بر لب داشت از دهانش برداشت و زیر لب و به آرامی گفت :" میتوانم بیایم تو عزیز ؟ " نیکولا اجازه داد تا او داخل شود . " فقط می خواستم از شما یک خواهشی کنم . مادرتان خانه است؟"
" او بیمار است خانم هندرتن " نیکولا با سر به پله ها اشاره کرد .
" اوه از شنیدنش متاسفم عزیز اما شاید شما بتوانید به جای او به من کمک کنید ."
او صدایش را پائین آورد و نجواکنان شروع به صحبت کرد به طوری که به زحمت صدایش شنیده میشد . " پنیر من تمام شده ... می توانید یکی از آن بسته های کوچک گرد به من بدهید ؟ پسرم یکی از دوستانش را برای صرف چای دعوت کرده و ... محبت می کنی و یواشکی یک بسته پنیر به من بدهی ؟ " او دستش را دراز کرد و گفت :" من پولش را می دهم ." در حالی که منتظر پاسخ نیکولا بود پک دیگری به سیگارش زد و دود آن را همانند اژدهایی افسانه ای از بینی اش بیرون داد .
نیکولا در حالی که از درخواست او متعجب شده بود برای اینکه دود سیگار به او نخورد خود را عقب کشید :" متاسفم خانم هندرتن اما این برخلاف مقررات است که به مشتری ها در روزهایی که مغازه باید زود بسته شود چیزی بفروشیم . من نمی خواهم مادرم را به دردسر بیندازم ."
سالن با دود تند سیگار پر شده بود . " من به کسی نخواهم گفت عزیز . مادرت اغلب این لطف را به من می کرد . فقط کافیه بری بالا و از خودش بپرسی . مطمئن هستم که قبول می کند ."
نیکولا از این نگران بود که نکند بوی سیگار به اتاق خواب مادرش هم برسد . بدون محرک هم مادرش به اندازه کافی سرفه می کرد چه برسد به اینکه دود سیگار هم اطرافش را می گرفت و ناراحتی اش را بیشتر می کرد . خانم هندرتن مکث کرد و ادامه داد :" شاید او خواب باشد اما ... "
نیکولا برای اینکه از شر آن زن خلاص شود با عجله از پله ها بالا رفت و سرش را داخل اتاق مادرش برد :" بیدارید ؟" انید در حال مطالعه بود :" کیه عزیزم ؟ خانم هندرتن است ؟ می توانم بوی سیگارش را حس کنم . این یکی از خصوصیاتش است ."
" او یک بسته پنیر می خواهد اما من گفتم که این برخلاف مقررات است ."
" اشکالی ندارد عزیزم چون او جواب نه را قبول نخواهد کرد . قبلا هم این کار را کرده . بعضی وقتها موقع خواب هم آمده ... " مادرش خود را کمی بالاتر کشید و ادامه داد :" معمولا چیزی را که می خواهد به او می دهم و به او می گویم که روز بعد پولش را بدهد ."
نیکولا گفت که به نظرش تسلیم خواسته های نا به جای این زن شدن اشتباه است ! اما انید گفت :" به او بگو که این دفعه دفعه آخر است . ما باید سعی کنیم جلوی کار او را بگیریم در غیر این صورت تمام اهالی دهکده این را میشنوند و پشت در صف می کشند ."
زن پنیر را گرفت و در حالی که هاله ای از دود اطرافش را فراگرفته بود قول داد که دیگر این کار را نخواهد کرد بعد از آنجا رفت . وقتی نیکولا برای مادرش تعریف کرد که او چه گفته انید خندید و گفت :" او این حرف را قبلا هم زده! "
نیکولا فنجان چای مادرش را به طبقه بالا برد تا چایشان را با هم بنوشند . همین که خواست کارش را شروع کند صدای زنگ در به صدا درآمد یکبار دوبار سه بار . معلوم بود که این یکی کاری پنهانی و غیر قانونی ندارد . بدون شک کسی که زنگ می زد فردی مصممو مطمئن و عجول بود .
مردی که جلوی در ایستاده بود رفتاری مطمئن و لباس هایی مرتب به تن داشت و بدون هیچ عیب و نقصی با لبخندی سرد و پرمدعا کیف سامسونتی که ژست و ابهت او را بیشتر می کرد در دست گرفته بود . چنان به نظر می رسید که آن کیف تنها برای کار استفاده نمی شود بلکه بیشتر برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران و حتی شاید ترساندن بقیه مورد استفاده قرار می گرفت .
مرد خودش را نماینده سوپرمارکت های زنجیره ای معروف فیرم معرفی کرد . نیکولا اجازه داد او داخل شود چون چاره دیگری نداشت . آن مرد وارد سالن شد . حضور ناگهانی او باعث ناراحتی و نگرانی بیش از حد نیکولا شده بود گر چه تا حدی انتظار آمدن او را داشت . مرد پرسید :" ایا می توانم آقایی را که مالک اینجاست ملاقات کنم ؟ "
نیکولا مختصرا توضیح داد :" مادرم مالک اینجاست ."
" پس می توانم ایشان را ببینم ؟ موضوع مهمی است ."
" متاسفم او بیمار و در رختخواب است ."
" اوه! " برای لحظه ای انگار گیج و سرگردان شد اما فوری با خوشرویی گفت :" پس می توانم با شما صحبت کنم مگر نه ؟ " او دستش را دراز کرد و گفت :" من گودمن هستم و با یک پیشنهاد تجاری خوب به اینجا آمده ام که مطمئنم شما و مادرتان نمی توانید آن را ندیده بگیرید. بدون شک ارزش شنیدنش را دارد ."
نیکولا لبخند زد ." متاسفم! شما دارید وقتتان را هدر می دهید آقای گودمن . می دانید من می توانم پیشنهاد شما را حدس بزنم . شایعه ای درباره ی سوپر مارکت بزرگی که قصد دارد در دهکده شعبه جدیدی بزند این اطراف پخش شده است!"
" از آنجا که شما رک و بی پرده صحبت می کنید دوشیزه..... " او به برگه ای که در دستش بود نگاه کرد و ادامه داد :" دوشیزه دین من هم مثل شما می خواهم رک و بی پرده صحبت کنم . شرکت من بسیار علاقه مند است که فروشگاه شما را بخرد . ما می دانیم که ملک مجاور شما خالی است و این امکان وجود دارد که بتوانیم هر دو فروشگاه را با هم ادغام و تبدیل به مکان مناسبی برای هدفمان کنیم . " قبل از این که نیکولا اعتراض کند مرد دستش را بالا برد و گفت :" ما ارزش اینجا را می دانیم و حاضریم برای مغازه تان رقم بالایی را بپردازیم ."
نیکولا همان طور که مرد در حال صحبت بود سرش را به علامت منفی تکان داد . به نظر می رسید که مرد دارد صبرش را از دست میدهد ." اگر من بتوانم مادرتان را حتی برای چند دقیقه ببینم شاید بتوانم او را قانع کنم ."
رفتار نیکولا سرد و خشک شد :" من و مادرم در این مورد مثل هم فکر می کنیم آقای گودمن حتی شاید هم مادرم در این مورد از من مصمم تر باشد . ما قصد فروش نداریم . متاسفم! این تنها چیزی است که برای گفتن داریم ."
گودمن مبلغی را پیشنهاد کرد که باعث شد نیکولا از تعجب و حیرت ابروانش را بالا ببرد . اما باز سرش را به علامت منفی تکان داد . مرد گفت :" حداقل آنچه را که گفتم به مادرتان بگویید . چون هر چه باشد او صاحب فروشگاه است این طور نیست ؟"
نیکولا نتوانست حرف مرد را انکار کند . او مرد را به طرف اتاق نشیمن هدایت کرد . گودمن با قد و هیکل بزرگش روی صندلی صاف نشست و کیف سامسونت ترسناکش را روی میز قرار داد .
انید همان طور که نیکولا پیش بینی می کرد مخالف فروش فروشگاه بود . " نظرت را عوض نکن و محکم بایست . ما فروشگاه را حتی در مقابل یک ثروت و دارایی هنگفت هم نمی فروشیم ."
" وقتی نیکولا نظر مادرش را به آقای گودمن منتقل کرد او گفت :" او از این حرف پشیمان خواهد شد دوشیزه دین . ما به این دهکده خواهیم آمد حتی اگر مجبور شویم یک قواره زمین بخریم و خودمان آن را بسازیم! این منطقه برای توسعه مساعد است . وقتی از شهر به طرف دهکده شما می آمدم متوجه زمین های زیادی در حول و حوش دهکده شدم که در حال توسعه هستند . حتی در آینده نزدیک امکان تاسیس صنایع سبک هم وجود دارد . بدون شک بعضی از کشاورزان با قیمتی که ما می پردازیم از اینکه از یک قواره زمین شان دل بکنند ابایی ندارند ."
" جواب ما هنوز منفی است آقای گودمن ."
لحن مرد ستیزه جویانه و خصومت آمیز شد :" پس ما رقیب هم هستیم دوشیزه دین . شما مشتریان خودتان را از دست می دهید . این اتفاقی است که همیشه برای فروشگاههای قدیمی روی می دهد . سلف سرویس بیشتر به معنی سوپرمارکت هایی بیشتر است . امکانات ما بسیار وسیع و گسترده است . شما نمی توانید با ما مبارزه کنید این بازی را خواهید باخت و ما از مشتریان شما پول در خواهیم آورد ." کلمات او چنان وحشتناک و زننده بود که نیکولا مجبور شد بر روی صندلی بنشیند .
مرد به دقت حالات نیکولا را بررسی کرد و مطمئنا متوجه ترسی که در چشمان نیکولا موج می زد شد و فهمید که به هدفش رسیده است . لبخندی زد و در حالی که از پیروزی کوچکی که به دست آورده بود خشنود و راضی بود حالت تهدید آمیزش را کنار گذاشت مثل هنرپیشه ای که نقش عوض کند .
او دستش را دراز کرد و نیکولا بالاجبار با او دست داد . " درباره پیشنهاد من بیشتر فکر کنید دوشیزه دین ." بعد دستش را در جیبش فرو برد و کارتی را درآورد و گفت :" این کارت من است . اگر نظرتان عوض شد به خاطر خودتان با من در دفتر بیرمنگام تماس بگیرید . در صورت تماس از منشی بخواهید که تلفن را به اتاق من وصل کند . من به شما اطمینان می دهم که تلفن شما را بدون این که منتظر بمانید به من وصل کنند روز خوش دوشیزه دین ."
او با کیف سامسونتش آنجا را ترک کرد . نیکولا بر روی پله ها نشست و به فکر فرو رفت .

ssaraa
23-08-2010, 14:50
کانر میشل بار دیگر به ملاقات انید آمد . نیکولا در حال کار کردن در فروشگاه بود بنابراین او خودش وارد خانه شد . بعدا مادرش تعریف کرد که دکتر به او گفته است که می تواند فردا از رختخواب بلند شود :" اما او گفت که من نباید سر کار برگردم و در فروشگاه کار کنم و گفت حالا که یک دختر توانا و لایق و باوجدان و دقیق دارم فقط باید استراحت کنم و بگذارم او کارها را اداره کند . " آن شب بعد از یک نوشیدنی شبانه انید به نیکولا گفت که تصمیم گرفته برای مدتی به مسافرت برود . خواهرش شیلا و شوهرش ویل چندین بار از او دعوت کرده بودند که پیش آنها برود اما او وقت این کار را پیدا نکرده بود . " احساس می کنم مراقبت از من برای تو مشکل است . چون تو خودت به اندازه کافی کار داری تا انجام بدهی . "
نیکولا اعتراض کرد و گفت مراقبت از او برایش مشکل نیست اما احساس کرد که گذراندن چند هفته ای در هوای نیروبخش و تازه ی سواحل شمال ولز برای مادرش خوب و مفید است . چند روزی تا تهیه وسایل و تدارکات سفر و بهبودی کامل انید برای سفر طول کشید . نیکولا به مادرش گفت روز یکشنبه خودش او را به ایستگاه قطار می برد اما واقعا فکر نمی کرد که وانتش بتواند آن مسیر را به راحتی و بدون هیچ مشکلی طی کند .
" ماشین مرتب خاموش می شود و کلاجش هم احتیاج به تعمیر دارد . فکر کنم این ماشین دارد کهنه و قدیمی می شود . "
به هر حال نیکولا مادرش را به ایستگاه قطار برد . وقتی که مادرش با چشمانی پر از اشک سرش را از پنجره قطار داخل برد نیکولا از همان لحظه احساس تنهایی و افسردگی کرد و به طرف وانتش بازگشت . او با شکیبایی راه بندان ها را تحمل و به آرامی از خیابان های شهر عبور می کرد . از کنار مرکز جراحی که در خیابان اصلی بود گذشت . آنجا بسته بود و نیکولا فکر کرد که کانر در حال ویزیت روزانه اش است .
کافه ای که نیکولا مشتری همیشگی آنجا بود او را وسوسه کرد تا چیزی بنوشد . ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد کافه شد . همین که وارد کافه شد متوجه مردی که در پشت یکی از میزها نشسته بود شد . اندام ورزیده و کشیده مرد باعث شد که نیکولا او را بشناسد و اولین فکری که به نظرش رسید این بود که برگردد و فرار کند . اما وقتی نیکولا وارد کافه شد صدای زنگوله ی بالای در باعث شد که کانر روزنامه اش را پائین آورده و او را ببیند . سرش را تکان داد و نیکولا هم لبخند کمرنگی زد آن قدر که امیدوار بود او متوجه شود که قصد این که به او بپیوندد را ندارد . اما این اشاره حتما خیلی ضعیف و نامحسوس بود چرا که او گفت :" در این میز سه تا صندلی خالی هست دوشیزه دین . می توانید روی یکی از آنها بنشینید ."
نیکولا می خواست وانمود کند که صدای او را نشنیده است اما کانر به تصور اینکه نیکولا به او می پیوندد روزنامه اش را تا کرد و کنار گذاشت . نیکولا به طور رسمی و خشک گفت :" صبح به خیر دکتر میشل ." و ژاکتش را درآورد و آن را پشت صندلی آویزان کرد .
کانر به ساعت قدیمی روی دیوار نگاه کرد و گفت :" چطور شده که دوشیزه دین لایق و کارامد در این موقع روز در شهر است ؟ مطمئنا شما وقتتان را بیهوده هدر نمی دهید! این موقع روز شما باید در مغازه تان مشغول کار باشید یا لباس بچه هایتان را بدوزید یا بالای سر دیگ مربای در حال جوشتان باشید نه ؟ "
پیشخدمت سر میز آنها آمد و کانر قهوه سفارش داد . نیکولا توضیح داد که مادرش را به ایستگاه قطار رسانده تا به شمال ولز برود .
" از شنیدنش خوشحالم . مسافرت برای او مفید است . و کمی هم از باری که بر روی دوش شماست کم می کند ." پیشخدمت قهوه را آورد. " پس شما حالا تنها هستید؟ احساس تنهایی نمی کنید؟"
" فکر نکنم . من هیچوقت از اینکه تنها باشم ناراحت نمی شوم . " کانر یکی از ابروانش را بالا برد . " حتما فکر کردن به دوستتان مانع احساس تنهایی شما می شود ؟"
نیکولا مستقیما به سوال او پاسخ نداد . " احتمالا امشب به او زنگ می زنم و با او کمی حرف می زنم . "
" مادر من هم همیشه از دیدن شما خوشحال می شود . " چشمان او با چشمان نیکولا تلاقی کرد در حالی که لبخند می زد ادامه داد :" من اغلب بیرون هستم بنابراین لازم نیست از این بابت که مرا آنجا ببینی نگران باشی ."
نیکولا هم لبخند زد . " فکر می کنم اول باید به عنوان ناشناس زنگ بزنم و بخواهم که با دکتر صحبت کنم تا مطمئن شوم شما خانه هستید یا نه و اگر خانه بودید آنجا نیایم ."
کانر خندید ." تو مرا وسوسه می کنی که هر شب در خانه بمانم و اذیتت کنم ! " او کاردی برداشت و کمی از کیک را برید و در بشقابش گذاشت . " برای من خیلی آسان است که شما را اذیت کنم این طور نیست دوشیزه دین ؟ "
نیکولا به دست او دست توانای یک پزشک که با نظم و دقت خاصی انگار سر یک عمل جراحی باشد کیک را می برید نگاه کرد . با خود فکر کرد لمس شدن توسط آن دست ها چه احساسی دارد ؟ سعی کرد این افکار را از ذهنش خارج کند چرا که آن افکار همانند آتش سوزان بود . سپس سراسیمه و دستپاچه به چهره کانر نگاه کرد و متوجه شد که کانر هم در حال نگریستن به اوست . نیکولا سرخ شد و از پنجره بیرون را تماشا کرد و به طور خودکار به سوال او پاسخ داد و گفت :" بله . " لحظه ای گذشت کانر گفت :" احساس می کنم شما از چیزی نگرانید . این طور نیست ؟"
نیکولا می خواست بگوید بله و این به خاطر تاثیر نگران کننده ای است که دیدن شما بر من می گذارد . اما مجبور شد که به سرعت فکر کند تا توضیحی برای نگرانی اش بیابد بنابراین موضوع آمدن نماینده سوپرمارکت را تعریف کرد و این که خودش در جواب گفته بود که قصد فروش ندارند.
" چه شما مغازه تان را بفروشید چه نفروشید آنها به هر حال در دهکده شعبه می زنند . چرا این قدر یکدندگی می کنید ؟ اگر بفروشید راحت می توانید به شغل معلمی تان برگردید و تدریس کنید . مادرتان هم تا آخر عمرش تامین خواهد بود .
نیکولا بشقاب خالی را چرخاند انگار که فرمان اتومبیل است . او سعی داشت از حقیقت غیرقابل انکار سخنان کانر فرار کند . " ما نه تنها قصد فروش نداریم بلکه من دوست دارم فروشگاه را توسعه بدهم . اگر پولش را داشتم مغازه مجاور را می خریدم و از آنجا برای فروش لباس هایی که می دوزم استفاده می کردم . "
" منظورت به جز مربای خانگی و کیک و شیرینی است ؟ "
نیکولا مشتاقانه به او نگاه کرد . آیا کانر داشت او را تشویق می کرد ؟ کانر داشت لبخند می زد اما لبخند او با دلسوزی همراه بود انگار که نیکولا یک کودک است و چیزی غیرممکن می خواهد . اشتیاق و امیدش با دیدن آن لبخند محو و کمرنگ شد . " اما من سرمایه اش را ندارم پس فکرش را هم نباید بکنم . "
کانر به پیشخدمت اشاره کرد تا صورتحساب را بیاورد . اما صورتحساب روی میز بود . نیکولا دستش را در کیفش کرد و گفت :" من سهم خودم را می پردازم ." کانر دستش را روی دست نیکولا قرار داد و مانع حرکت دست او شد . " گاهی اوقات مستقل بودنت را خیلی جدی می گیری . من پول تو را نمی خواهم . آن را نگهدار تا بتوانی فروشگاهت را بخری . "
حال نیکولا می دانست که تماس دست او مثل چیست . مثل زندگی در بهشت و به عرش رسیدن بود . نیکولا به او نگاه کرد کانر دوباره داشت به او می خندید . نیکولا دستش را از زیر دست او بیرون کشید انگار که تماس دستش باعث ناراحتی اوست . کانر اخم کرد و ایستاد . نیکولا ژاکتش را پوشید و دوباره به حالت رسمی و خشک قبلش بازگشت .
" بابت قهوه متشکرم دکتر میشل . "
دکتر صورتحساب را پرداخت و به دنبال او از مغازه خارج شد ولی دیگر حرفی نزد و فقط سرش را تکان داد و رفت .
وقتی که نیکولا به فروشگاه برگشت جوی با این خبر که مامور تحویل اجناس بیمار شده است به استقبالش آمد . " مادرش گفت که متاسف است اما پسرش نمی تواند امشب سفارشات را تحویل دهد . "
نیکولا آهی کشید . " فکر کنم مجبورم خودم این کار را بکنم . حداقل وانت را دارم ."
" بعضی از جعبه ها سنگین هستند دوشیزه دین . من با شما می آیم . می توانم قرارم را با دوستم به هم بزنم . "
" ممنون جوی خودم از پس آن برمی ایم . تو سر قرارت برو ."
وقتی که کرکره ها پائین آمدند و نیکولا تابلو فروشگاه بسته است را روی در نصب کرد چایش را نوشید . سپس وانت را از خوار و بار پر کرد . ابتدا موتور ماشین روشن نشد و قلب نیکولا فرو ریخت . اما بعد از سه بار استارت زدن سرانجام ماشین روشن شد . همینکه می خواست حرکت کند موتور ماشین دوباره خاموش شد . او دوباره سعی کرد . این بار شش مرتبه استارت زد تا ماشین روشن شد . ماشین تکان شدیدی خورد اما بعد به حالت عادی برگشت . نیکولا سفارشات را پشت ماشین قرار داد و حرکت کرد . کمی بعد به خط راه آهن نزدیک شد . هنوز نتوانسته بود خود را با موانع اتوماتیک که به جای دروازه های قدیمی نصب شده بودند تطبیق دهد . در نظر او همین یک نمونه ثابت می کرد که هیچ چیزی در جهت بهتر شدن تغییر نمی کند . همیشه عبور از خط آهن او را نگران می کرد . ذهنش با عکسها و مطالب روزنامه ها در مورد تصادفات هولناک و مخوف در چنان مکانهایی پر شده بود .
همان طور که به طرف خط آهن رانندگی می کرد موانع بالا رفتند . ان موانع همانند کودکی معصوم و بی گناه بودند . اما نیکولا به خود گفت هرگز نباید به کودکانی که چهره فرشته مانند و معصوم دارند اعتماد کرد . معمولا آن شیطونک های کوچک خیلی زود چهره عوض می کنند . با احتیاط زیادی به گذرگاه خط آهن نزدیک شد و در آینه بغلش ماشین زرد رنگ آشنایی را دید . با خود فکر کرد کانر باید به ملاقات یکی از بیمارانش رفته باشد یا اینکه قصد دارد به دیدن دوستش برود .
ناگهان وانت تکان شدیدی خورد و نالید و به تلق و تولوق افتاد . حرکت ماشین آنقدر کند شده بود که نیکولا مطمئن شد مشکلی پیش آمده است . ناگهان ماشین از حرکت بازایستاد و دیگر تکان نخورد . این دیگر تصور و خیال او نبود که داشت او را فریب می داد بلکه یک حادثه واقعی بود که برای نیکولا دین داشت رخ می داد . وانت او در وسط خط آهن متوقف شده بود و روشن نمی شد . نیکولا خیلی سعی کرد که استارت بزند و ماشین را روشن کند اما هیچ فایده نداشت . با تلاش مافوق بشری سعی داشت خونسردی اش را حفظ کند . دوباره استارت زد . رانندگان دیگر پشت سرش اعتراض می کردند. آیا آنها به خاطر تاخیرش عصبانی بودند ؟ قلب نیکولا به شدت می تپید و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود . زنگ های خطر به صدا درآمدند و چراغ ها روشن و خاموش شدند . موانع پائین آمدند . او بین میله ها گیر افتاده بود . دهانش خشک شده و نفسش بند آمده بود .
قطاری از روبرو در حال نزدیک شدن به او بود . چشمان هراسان و مبهوتش قطار را دید که به سرعت نزدیک می شود . از شدت ترس نمی توانست کوچکترین حرکتی برای نجات بکند . گیج و مبهوت شده بود .و انگار چیزی را حس نمی کرد . ناگهان صدای فریادهایی که در اطرافش بلند شد را شنید . زندگی او داشت به پایان می رسید .مرگ به او نزدیک شده بود ولی کاری از دستش بر نمی آمد و نمی توانست مانع آن شود .

knight 07
23-08-2010, 14:55
فکر میکنم حالا که فایل دانلودشو گذاشتم نیازی نیست که کل کتابو تو این تاپیک بذاری،هرکی بخواد میتونه اونو دانلود کنه.

NiKtA20
24-08-2010, 17:33
مرسي
رمان قشنگي بود
مخصوصا اينكه فايل دانلودشو گذاشين،‌
چون انقدر جالب بود كه توي چند ساعت خوندمش :11:

tanha2354
27-08-2010, 06:09
مرسی:40: خیلی عالی بود

ssaraa
28-08-2010, 11:11
با وجود سر و صدا و هیاهویی که در سرش پیچیده بود صدای کسی را شنید که اسمش را صدا می زد و فریاد می کشید :" نیکولا! نیکولا! بیا بیرون! به خاطر خدا دختر خودت را بکش بیرون!"
اما او هر که بود نمی دانست که نیکولا نمی تواند حرکت کند او واقعا نمی توانست حرکت کند . در وانت گیر کرده بود و باز نمیشد . ناگهان دستان خشنی بازوان او را گرفتند. دستانی لباس و موهایش را محکم چسبیدند و او را از ماشین بیرون کشیدند . نیکولا به روی ریل افتاد . بدن سست و کرختش روی خط آهن کشیده شد و بعد روی زمین افتاد . صدای وحشتناک شکسته شدن شیشه و خرد شدن فلز و پاشیدن تکه های ماشین به اطراف بلند شد . بعد صدای سوت قطار و جیغ و غیژ ترمز شنیده شد .
نیکولا قبل از اینکه بیهوش شود تنها برای لحظه ای چشمانش را باز کرد . مردی روی او خم شده و انگشتانش را روی مچ دستش گذاشته بود . نیکولا با تعجب متوجه شد که رنگ و روی مرد خیلی پریده است . از خودش پرسید چرا این مرد آنقدر ترسیده است ؟
دستانی سرد بدن او را با ملایمت و مهارت لمس می کردند . انگار بدن او را به دنبال چیزی جستجو می کرد . یعنی مرد در جستجوی چه بود ؟ پیدا کردن صدمه جسمی ؟ استخوان های شکسته ؟ به نظر می رسید که او در حال لرزیدن است .
مرد زمزمه کرد :" خدای من نیکولا نزدیک بود جانت را از دست بدهی ! " صداهای اطراف بلندتر شدند . یک نفر گفت :" وانت خرد و خمیر شده و تکه پاره هایش روی ریل افتاده است ! "
نیکولا صدای قدمهایی را شنید . کسی گفت :" نزدیک بود دخترک کشته شود! بدون شک شما زندگی او را نجات دادید آقا . بهتر است یک دکتر صدا کنیم ."
" من خودم دکتر هستم . جای نگرانی نیست . من این خانم را می شناسم و کارهایش را انجام می دهم! این هم کارت من "
نیکولا کلماتی مثل " بیمه" " ادعای خسارت " " تصادف " را شنید ولی هیچ کدام از آن کلمات برایش معنایی نداشتند . حس کرد که دارد بیهوش می شود و دستش را به طرف مردی که با او آنچنان با ملایمت و مهربانی رفتار می کرد دراز کرد . هر اتفاقی می افتاد مرد نباید حالا او را ترک می کرد .
مرد در حالی که روی او خم شده بود گفت :" همه چیز رو به راه است نیکولا ناراحت نباش . می خواهم بلندت کنم ممکن است درد داشته باشی کمی تحمل کن ! "
نیکولا زمزمه کرد :" کانر چه اتفاقی افتاده ؟"
وقتی کانر او را در آغوش گرفت و بلندش کرد احساس می کرد در هوا شناور است و انگار بعد از طوفانی سخت به ساحل امن رسیده است . نیکولا روی صندلی عقب ماشین گذاشته شد و پتویی رویش را پوشاند . کانر بسیار آرام و آهسته رانندگی می کرد پس از طی مسافتی ایستاد و دوباره نیکولا را در آغوش گرفت و این بار روی کاناپه قرار داد . کانر گفت :" مادر عجله کن ."
صدای قدمهایی که با سرعت از پله ها پائین می آمدند شنیده شد و بعد صدایی که می گفت :" این که نیکولاست! چه اتفاقی افتاده پسر ؟"
کانر توضیح داد و نیکولا فکر می کرد او دارد درباره ی دختر دیگری صحبت می کند . شروع به لرزیدن کرد و در همان لحظه چندین پتو دور او پیچیده شد . " نیکولا عزیزم ." کسی دست نیکولا را گرفت و آن را ماساژ داد و موهایش را مرتب کرد . نیکولا چشمانش را باز کرد . نیکولا به آرامی گفت :" خا .. نم میشل . چه ... اتفا ... افتاده ؟"
" کانر بعداهمه چیز را برایت تعریف می کند . خودت را با حرف زدن خسته نکن . او به زخمها و کبودی هایت می رسد و بعد تو می توانی بخوابی ."
نیکولا خواست بلند شود ." نه نه الان وقت خواب نیست . من هنوز چند تا سفارش دارم که باید تحو .. یل بدهم ..." او با چشمانی نگران و وحشت زده به دو نفری که به او نگاه می کردند خیره شد . " خوار و بار وانت ! یعنی همه آنها نابود شدند ؟ " او سعی کرد بنشیند اما کانر مانع حرکت او شد .
وقتی که کانر دستش را گرفت نیکولا آرام شد و دوباره دراز کشید و تمام آنچا که برایش اتفاق افتاده بود را به خاطر آورد و با خستگی گفت :" شما زندگی مرا نجات دادید دکتر میشل . من حداقل باید از شما به خاطر این فداکاری تشکر کنم . "
" این وظیفه یک دکتر است که زندگی انسانها را نجات دهد نیکولا ." کانر او را نیکولا نامیده بود . نیکولا مطمئن بود که این فقط یک اشتباه لفظی بوده است . مادرش پرسید :" چایی بیاورم پسرم ؟"
" بله لطفا شیرین و داغ باشد . لطفا آب گرم و هوله و کیف پزشکی مرا که در ماشین است آن را هم بیاورید ."
مادرش گفت :" من کارم را خوب بلدم عزیزم ! " و بعد اتاق را ترک کرد .
نیکولا فکر کرد که کانر می خواهد چیزی بگوید اما در عوض او موهای نیکولا را مرتب کرد آن قسمت از موهایش که کشیده شده بود هنوز درد می کرد . کانر انگشتان با تجربه اش را روی قسمتی از صورت نیکولا که به زمین خورده بود کشید . با اینکه تماس دست او آرام و ملایم بود نیکولا خود را عقب کشید و گفت :" صورتم کبود می شود ؟"
" بله متاسفانه! من مجبور بودم تو را با آن خشونت بیرون بکشم نیکولا یا باید این کار را می کردم یا ... هر دوی ما می مردیم ." او مکث کرد و بعد ادامه داد :" این تنها کاری بود که آن موقع به ذهنم رسید . " فکر این که کانر حاضر شده بود به خاطر او جانش را به خطر بیندازد باعث شد اشک در چشمان نیکولا حلقه بزند و روی گونه هایش جاری شود . آهسته گفت :" برایم خیلی عجیب است که دکترها حاضرند برای بیمارانشان جان خود را به خطر بیندازند! "
کانر اشکهای او را تماشا می کرد ولی تلاشی برای جلوگیری از گریه نیکولا نکرد . وقتی خانم میشل با دستان پر برگشت کانر گفت :" وقتی کمی چای نوشیدی من مجبورم معاینه ات کنم تا اگر جراحتی داشته باشی آن را درمان کنم . مطمئنا خراش هایت سطحی هستند اما من باید مطمئن بشوم . " او در حالی که دستانش را در جیبش گذاشته بود به او نگاه کرد ." این کار که برایت اشکالی ندارد ؟ مادرم هم اینجا خواهد بود ."
نیکولا به او گفت که اشکالی ندارد و به او اطمینان دارد . کانر لبخند زد و به نیکولا کمک کرد تا چایش را بنوشد . شیرینی چای مطبوع و دلچسب بود و پس از نوشیدن مقداری از چای رنگ به گونه های او بازگشت و خون در رگهایش با سرعت بیشتری جریان پیدا کرد . کانر به آرامی و با احتیاط کامل او را معاینه و جراحت وارده را ضد عفونی و پانسمان کرد .
وقتی که مادرش از اتاق خارج شد گفت :" فردا وقتی که کبودی ها ظاهر شوند دردت بیشتر خواهد شد . فکر نکنم که دیگر دچار شوک شوی اما امکانش هست ! مایلم که تو امشب اینجا بمانی ." او پای نیکولا را به کناری گذاشت و در طرف دیگر کاناپه نشست . نیکولا خواست اعتراض کند ولی کانر مانع اعتراض او شد و ادامه داد :" تو نمی توانی در خانه تنها بخوابی چون ممکن است حالت بد شود و ... "
" اما پس تکلیف فروشگاه چه می شود دکتر میشل ؟ من نمی توانم فروشگاه را تعتیل کنم . در فروشگاه فقط جوی است او هم نمی تواند به تنهایی از عهده کارها بربیاید . "
" قبل از هر حرفی باید یک چیز را روشن کنیم . اسم من کانر است همان طور که خودت بهتر می دانی . پس رسمی بودن را کنار بگذار . تو چند ساعت پیش مرا کانر صدا زدی ."
متاسفم متوجه نشدم ."
" چرا متاسفی ؟ تو یکی از دوستان ... خانوادگی ما هستی ." نیکولا متوجه مکث او شد .
" حالا که این موضوع را روشن کردیم درباره ی توانایی تو برای کار بحث خواهیم کرد . من می دانم که دکتر تو نیستم اما در شرایط موجود در حال حاضر مسئوول سلامت تو هستم به عنوان ... مشاور پزشکی موقت تو . " او جمله آخر را با تاکید زیادی بیان کرد . " فکر کنم تو باید حداقل یک روز استراحت کنی . حالا هیچ کسی نیست که بتواند در مغازه کمک کند ؟ .... مثلا یک همسایه ؟ "
" خوب مادر جوی هست ... "
کانر ایستاد . " آنها تلفن دارند ؟ شماره و اسم او را به من بگو تا فورا با او تماس بگیرم !"

ssaraa
29-08-2010, 09:34
وقتی کانر بازگشت لبخند می زد." همه چیز حل شد . خانم اتکینز خیلی مشتاق است که کمک کند او وقتی شنید که چه اتفاقی افتاده خیلی ناراحت شد و اظهار امیدواری کرد که تو به زودی خوب شوی و سلامتی ات را به دست آوری . او پرسید که آیا تو قبل از تصادف تمام سفارشات را تحویل داده ای یا نه ؟ "
نیکولا سرش را به علامت نفی تکان داد و متوجه شد که ماهیچه های گردنش خشک و سفت شده است . " تحویل سفارشات سه مشتری دیگر باقی مانده بود . "
" در این صورت اگر بگویی که دفترچه کجاست خانم اتکینز گفت که آنها را دوباره تهیه کرده و تحویل می دهد"
نیکولا جای دفترچه را گفت . کانر هم پیغام او را به خانم اتکینز رساند . وقتی بازگشت گفت :" تو می توانی در اتاق پذیرایی بمانی تا مادرم تختخوابت را آماده کند . "
" اما کانر من نمی توانم ... "
کانر بر روی او خم شد و با لحنی که اجازه هیچ بحثی را نمی داد گفت :" اما تو می توانی ... و خواهی توانست ."
تلفن زنگ زد و کانر دستش را به پیشانی اش برد . " حتما ولما است . من با او قرار داشتم ."
به سالن رفت در را باز گذاشت و گوشی را برداشت و گفت :" متاسفم عزیزم . کار اورژانسی پیش آمد . نمی توانی نیم ساعت دیگر همان جایی که هستی منتظر بمانی ؟ من می خواستم بهت تلفن کنم .... "
او به اتاق بازگشت . یقه لباسش را چنان می کشید که انگار لباس دارد او را خفه می کند . گفت :" این دیگر یک دروغ وقیحانه است ! من واقعا او را فراموش کرده بودم . ولی خدا را شکر درست به موقع توانستم جلوی خودم را بگیرم و این جریلن را به او نگویم ."
نیکولا در حالی که از نگاه کردن به چشمان او پرهیز می کرد گفت :" نمی خواهم که به خاطر من به موقع سر قرارتان نرسید . من الان کاملا حالم خوب است . "
سکوت کوتاهی حکمفرما شد . نیکولا سرش را بالا برد و به او نگاه کرد کانر با لبخندی گفت :" من بهتر از تو می دانم . واقعا فکر می کنی حالت خوبه ؟ اگر از حرفهای من از خجالت سرخ نشوی رنگ چهره ات به سفیدی گچ است . "
مادرش او را صدا زد :" کانر تختخواب آماده است ."
" بلند شو خانم جوان . از پله ها بالا برو .... سریع ! "
نیکولا پتو را کنار زد و سعی کرد بایستد . اما کانر مانع او شد و گفت :" حالا منتظر وسیله نقلیه ات باش ." سپس دستانش را دراز کرد و نیکولا متوجه منظور او شد و گفت :" نه متشکرم . من خودم می توانم راه بروم ."
" ثابت کن . پاشو سعی کن راه بروی ."
نیکولا سعی کرد و با تردید چند قدم برداشت اما ناگهان تلو تلو خورد و در آغوش کانر افتاد . کانر خندید دستش را زیر بازوان نیکولا برد و او را نزدیک خودش نگه داشت . این فکر به ذهن نیکولا خطور کرد که احتمالا دکتر های دیگر این طوری بیمارانشان را کمک نمی کنند اما دوباره فکر کرد که این افکار فقط زائیده ی تصوراتش است . کانر در حالی که نیکولا را در آغوش می گرفت گفت :" تو در شرایطی نیستی که با بزرگتر از خودت بحث کنی یا اینکه یک سواری مجانی را رد کنی ."
با وجود اینکه صورت او بسیار نزدیک صورت نیکولا بود مانع از این نشد که نیکولا با لبخندی بگوید :" حتی اگر این سواری از طرف یک مرد غریبه باشد ؟ "
کانر به صورت او نگاه کرد :" هنوز هم گستاخ و بی پروا هستی! انگار دارد حالت بهتر می شود ! بازوانت را دور گردن من بینداز و از اینکه دنبال دردسر بگردی دست بردار . حیف که حالت خوب نیست و نمی شود تنبیهت کنم اما وقتی حالت خوب شد ... "
نیکولا بازوانش را دور گردن او انداخت . حتی بدون اینکه کانر بگوید سرش را هم روی سینه او قرار داد . چرا که سرش ناگهان چنان سنگین شد که گردنش تحمل وزن آن را نداشت . کانر از پله ها بالا رفت و زیر لب گفت :" تو خیلی سبکی . بهت گفتم که داری تا سر حد مرگ از خودت کار می کشی . تو واقعا داشتی امشب می مردی . چرا برای تحویل سفارشات بیرون رفته بودی ؟ آن هم در آن ساعت! من فکر کردم شما کسی را دارید که سفارشات را تحویل می دهد . "
" انید مریض بود . و در سفر هیچ کس دیگری هم نبود تا سفارشات را تحویل دهد . "
کانر سرش را تکان داد و گفت :" آیا تو دست از تلاش برمی داری و تسلیم می شوی ؟ "
زمانی که کانر او را روی تختخواب قرار داد مادرش عقب ایستاد . پلک های نیکولا همچون پنجره هایی که با گذشت زمان سفت و سخت شده بودند احساس سنگینی می کردند . نیکولا لبخند زد و متوجه شد که ماهیچه های صورتش به شدت درد می کند . " شما خیلی مهربانید هر دوی شما ."
خانم میشل گفت :" چرند نگو عزیزم! این شغل پسرم است من هم وظیفه ام است تا از دختر دوست عزیزم واقبت کنم آن هم وقتی که او به کمک احتیاج دارد و کسی دیگری هم نیست کمکش کند ."
نیکولا با خستگی فکر کرد بله این شغل پسرش است نه چیز دیگری . با وجود اینکه کانر خیلی برای من اهمیت دارد اما من در نظر او تنها یک بیمار هستم و ارزش و اهمیت دیگری ندارم . هرگز نباید این حقیقت را فراموش کنم.
کانر در حالی که به طرف در می رفت گفت :" مادرم از حالا به بعد مسئوولیت مراقبت از تو را به عهده می گیرد و من هم با خیال راحت تو را به او می سپارم . "
" می روی تا ولما را ببینی عزیزم ؟ مطمئنم شرایط تو را درک می کند . چون خودش یک پرستار است ."
پسرش به خشکی گفت :" شاید ولما یک پرستار باشد اما وقتی که سرکارش نیست یک زن است مثل هر زن دیگری من مجبورم چرب زبانی و چاخان کنم تا تاخیر امروزم را توجیه و تا حدودی او را ارام کنم ."
مادرش با خنده گفت :" او را یک بوسه اضافه کن کانر ."
کانر نگاه کنجکاوانه ای به نیکولا انداخت و گفت :" آره . بوسه ارزان و کم خرج است . دادن آنها هم راحت و آسان است و خرجی ندارد ."
نیکولا هر چه قدر سعی کرد بخوابد تا کمی به ذهن و بدنش استراحت بدهد فایده ای نداشت خواب به سراغش نمی آمد . ساعت طبقه پائین با نواختن دوازده ضربه نیمه شب را اعلام کرد . نیکولا از صدای زنگ ساعت متنفر بود . آن صدا به نظر نیکولا گوشخراش بود . وقتی که آخرین ضربه نواخته شد در جلویی باز و بسته شد .
صدای گامهایی که از پله ها بالا می آمدند شنیده می شد . گونه های تبدار نیکولا با روبالشی تماس پیدا کرد . صدای گامها پشت در اتاق او متوقف شدند و نیکولا سعی کرد سکوت را رعایت کند تا اینکه گامها دور شوند اما این طور نشد در عوض در باز شد و نیکولا به خاطر نور چراغ چشمانش را بر هم زد . کانر کنار تختخواب ایستاد .
نیکولا با بد خلقی گفت :" چیزی نگو ! من سعی کردم .اما خوابم نبرد ."
" حتما همش فکر و خیال می کردی و صحنه وحشتناک تصادف به یادت آمد ؟ "
" چطور حدس زدی ؟ "
" درد داری ؟"
" تمام بدنم درد می کند . هر تکانی که می خورم دردم بیشتر می شود . بدنم خیلی داغ است ." کانر دستش را روی پیشانی نیکولا گذاشت . :" الان بهت دارو می دهم . " بعد اتاق را ترک کرد و به سرعت بازگشت . " چشمانت را ببند . می خواهم چراغ خواب کنار تخت را روشن کنم ."
در دست او یک سرنگ بود . " این قدر نگران نباش و نترس . من به کارم واردم ! "
" من از آمپول خوشم نمی آید . فکر کردم منظورت از دارد قرص خواب است ."
" با بزرگتر ها بحث نکن . این سریع تر اثر می کند . دستت را بده به من ." او خم شد و انگشتانش را به آرامی دور دست نیکولا بسته شدند . برای لحظه ای چشمان آنان با هم تلاقی کرد . در چشمان نیکولا اعتماد و اطمینان موج می زد ولی در چشمان کانر هیچ چیزی دیده نمی شد . نیکولا با پریشانی و دلواپسی امیدوار بود که او نبضش را نگیرد . "
" درد نداره ." او قسمت بالای بازوی نیکولا را با یک تکه پنبه به الکل آغشته و بعد آمپول را تزریق کرد . " درد که نداشت داشت ؟ "
" نه شما خیلی مهربان هستید ."
" مهربان هستم ؟" او سرنگ را به کناری گذاشت . " تو مرا وقتی که عصبانی می شوم ندیده ای ." نیکولا زمانی را که کانر او را به خاطر گستاخی و بی ادبی اش شدیدا سرزنش کرده بود به یاد آورد . آهسته گفت :" چرا دیده ام تو مرا ریز ریز کردی یادت می آید ؟"
" به تو اطمینان می دهم که آن چیزی نبود ."
نیکولا احساس آرامش بیشتری داشت و متفکرانه به کانر نگاه کرد . کانر لبخندی به رویش زد . انگار نگاه کنجکاو نیکولا باعث تفریح و سرگرمی اش شده است . " حالا چی ؟ " او بر روی تختخواب نشست و انگشتانش را بی هدف روی مچ نیکولا قرار داد . نبض نیکولا به شدت می زد و نزدیکی کانر باعث هیجان او شده بود . تماس دست او باعث شد که نیکولا آرزو کند کاش می توانست دستش را دراز کند و او را لمس کند . اما مجبور بود تظاهر به آرامش کند . نیکولا می دانست که کانر می تواند ضربان قلبش را احساس کند اما حالت چهره کانر چیزی را نشان نمی داد .
" به من بگو داری به چی فکر می کنی ؟"
نیکولا به دروغ جواب داد :" از این متعجبم که شخصیت شما چقدر متغیر است . اولین باری که شما را دیدم خیلی خشن ... "
" حتما تو را به یاد خرس انداختم ؟"
نیکولا خندید :" شاید "
" رفتار من بستگی به شرایط و وضعیت ... بیمارم دارد " نیکولا با خود فکر کرد : دوباره بیمار . علی رغم دستانش که مچ دست نیکولا را نوازش می کرد نیکولا تنها برایش حکم یک بیمار را داشت . اما این حرف مانع ادامه صحبت نیکولا نشد .
" شناخت شما خیلی مشکل است ." نیکولا فکر کرد که نباید آنجا دراز بکشد و چنان حرفهایی بزند . اما تا حدودی دیگر به این موضوع اهمیت نمی داد . موانع او از بین رفته بودند .
احتمالا تاثیر دارویی بود که کانر به او تزریق کرده بود . او با صدایی بسیار نرم و لطیف که انگار از آسمان می آمد گفت :" دلت می خواهد مرا بشناسی ؟"
" بله ." سر نیکولا کم کم به روی بالش افتاد اما نیکولا سرش را نگه داشت سعی می کرد از خوابی که قبلا آرزویش را داشت فرار کند . " اما دانستن اینکه از کجا شروع کنم آسان نیست . چون انگار تو چندین شخصیت داری !"
" همه ی ما این طور نیستیم ؟ خود تو به عنوان نمونه ." لبان نیکولا به سختی تکان می خوردند . " یادم می آید روزی تو گفتی که خیلی چیزها درباره ی من می دانی ."
" بله خیلی چیزها اما نه همه چیز را . یک روز شاید تو مرا متعجب کنی ." نیکولا کم کم داشت به خواب می رفت . " شاید هم شوکه ات کنم ."
" شاید هم به قول تو شوکه ام کنی ."
نیکولا سرش را برگرداند و گونه اش را روی بالش گذاشت و کانر دست نیکولا را زیر ملافه پوشاند .
" شب به خیر کانر . متشکرم به خاطر ... " به خاطر چه ؟ او باید به ذهنش فشار می آورد . آن موضوع خیلی مهم بود . " به خاطر نجات زندگی ام ."
" همه آن بخشی از وظیفه ام بود خانم ." به نظر می رسید صورت او خیلی نزدیک و بزرگ است انگار صورتش را در برابر آینه ای بزرگ نما قرار گرفته است . کانر دوباره تکرار کرد :" وظیفه ام بود ." صدای او ضعیف می شد ." شب به خیر نیکولا ."
چیزی صورت نیکولا را لمس کرد . شاید یک دسته مو نیکولا چنان خسته بود که نمی توانست به آن فکر کند ... یا اهمیت دهد .

ssaraa
31-08-2010, 11:04
صبح روز بعد وقتی نیکولا از خواب بیدار شد خورشید فضای اتاق را روشن کرده بود و نسیم پرده های گلدار را که به کناری زده شده بودند تکان میداد. کانر کنار تختخواب ایستاده بود . نیکولا خودش را کش و قوس داد و به آرامی گفت :" اوه خدای من . من خیلی خوابیدم ؟"
" آره خیلی خوابیدی اما من خودم خواستم که تو زیاد بخوابی . الان ظهر است . " نیکولا خواست بنشیند ولی از درد آهی کشید و نالید . کانر گفت :" بهت که گفته بودم ."
نیکولا برای اینکه چیزی گفته باشد پرسید :" می خواهی بروی سر کار ؟"
"نه من تازه از سر کار برگشتم . یک ساعت قبل یک جراحی داشتم . حالا به خانه آمده ام که یک قهوه بنوشم و بعد برای ویزیت بیمارانم بیرون بروم . تو اولین بیمارم هستی ."
نیکولا به او لبخند زد و گفت :" پس این یک معاینه است ؟"
" بله چه چیز دیگری می تواند باشد ؟"
سوال معقولانه ای بود و باعث شد که نیکولا از خجالت دلش بخواهد زیر ملافه پنهان شود . برای اینکه نگاه موشکافانه کانر را منحرف کند پرسید :" توانستید دیشب از دوستتان دلجویی کنید ؟"
کانر خنده کوتاهی کرد و گفت :" به آنجاها نرسیدم . او آنقدر از بی توجهی من ناراحت و دلخور بود که گفت من باید مورد اورژانس را به یکی از همکارانم می سپردم و خودم را به او می رساندم . می دانی به او چه گفتم ؟ به او گفتم که من مشغول سرگرم کردن خانم دیگری بودم و بعد او را به تختخواب بردم ! "
آنها هر دو خندیدند ." کار درستی نکردید ."
" حقش بود ! این طوری می فهمد که چندان تحفه ای هم نیست . در هر صورت حرفم راست بود و دروغ هم نگفتم این طور نیست ؟"
نیکولا سرخ شد و نگاهش را به نقطه دیگری دوخت و گفت :" ظاهرا بله اما شما آن را طوری بیان کردید که بد برداشت می شود ! "
سپس نگاهش را به طرف او چرخاند و پرسید :" عکس العمل او چه بود ؟"
" اوقات تلخی کرد ."
" حتما باعث شد شب تان خراب شود ."
نه کاملا . چون من در فکر چیز دیگری بودم و ذهنم مشغول بود . من تازه دو تا زندگی را نجات داده بودم ... یادت هست ؟ زندگی تو ... و مال خودم . بنابراین چیزهای زیادی وجود داشت که درباره شان فکر کنم . دکتر ها هم آدمند . آن حادثه تا حدودی برای من غیرمنتظره بود!
" متاسفم بیماران هیچوقت به این موضوع فکر نمی کنند ."
" نباید هم فکر کنند . راستی مادرم می خواهد صبحانه ات را بیاورد ."
نیکولا خودش صاف نشست و گفت :" لازم نیست . من خودم بلند می شوم و باعث زحمت او نمی شوم . "
" من اگر جای تو بودم و موقعیتی پیش می آمد تا یکی از من پذیرائی کند آن را دو دستی می چسبیدم و از دست نمی دادمش . احتمالا این جور موقعیت ها کمتر به سراغت خواهد آمد پس تا وقتی که می توانی از آن لذت ببر . ضمنا نیازی نیست که در مورد تصادف دیروز و کارهای قانونی آن نگران شوی . اگر اعتراضی نداشته باشی من با وکیلم تماس می گیرم و مطمئنم که او خوشحال خواهد شد تا رسیدگی به کارهای تو را به عهده بگیرد . "
" خوب راستش را بخواهید این موضوع مرا نگران کرده بود ."
" پس موضوع حل شد . فکر می کنم تصمیم داری که امروز به خانه تان بروی ؟"
" البته . درست نیست که اینجا بمانم و از مهمان نوازی شما سوء استفاده کنم . من فقط یک بیمار ... " کانر اصلاح کرد :" یک دوست خانوادگی ." بعد با لحن ملایم تری ادامه داد :" و علی رغم لباس خواب از مد افتاده مادرم که پوشیده ای یکی از دوستان جذاب و زیبای خانوادگی هستی ."
نیکولا سرخ شد و یقه لباس که برای هیکل شخص بزرگتری دوخته شده و از شانه هایش پائین افتاده بود را با دست گرفت . کانر لبخندی زد و بعد دستش را دراز کرد تا نبض او را بگیرد اما نیکولا دستش را عقب کشید . کانر نباید به اسرار درون او پی می برد . هر وقت که او به نیکولا نزدیک می شد نیکولا احساس می کرد به طرفش کشیده می شود . در نتیجه ضربان قلبش بیشتر می شد . نیکولا با کمی هراس و دلهره به او نگاه کرد اما کانر ناراحت نشده بود . در عوض او خندید انگار که این عمل نیکولا باعث تفریح و سرگرمی اش شده بود . " این اولین بار است که یک بیمار چنین عکس العملی نشان می دهد ."
نیکولا با کمی خجالت و عصبانیت گفت :" همیشه باید برای هر چیزی اولین بار وجود داشته باشد این طور نیست ؟"
" درست می گویی " او نیکولا را نگاه کرد . تنها برای لحظه ای چشمانش حالت خونسردی حرفه ای اش را از دست دادند . بعد دوباره ماسک و نقاب همیشگی چهره اش را پوشاند و گفت :" من امشب یک سری به خانه تان می زنم تا ببینم حالت چطور است ؟"
لحظه ای بعد وقتی او رفت نیکولا مات و مبهوت انگار که خورشید در جای همیشگی اش نیست و بالای سقف اتاق خواب او قرار گرفته است سر جایش مانده بود .
جوی و مادرش به آسانی از عهده اداره فروشگاه برآمده بودند و نیکولا توانست بقیه روز را هم در خانه استراحت کند . او از اینکه ساعتها به کندی می گذشت عصبانی بود و آرزو می کرد که لحظه ها به سرعت بگذرد و شب فرابرسد تا کانر برای ملاقاتش به آنجا بیاید .
نیکولا خود را آماده پذیرایی می کرد پیراهن بدون استینی پوشید و صورتش را آرایش کرد . تا گونه های رنگ پریده اش را پنهان کند و کبودی هایی که بر اثر برخورد با زمین آبی رنگ شده بود را بپوشاند . بعد برای این که کاری کرده باشد و زمان با سرعت بیشتری سپری شود شروع به خیاطی کرد . با گذشت زمان او بی قرار تر می شد . تلفن زنگ زد و نیکولا دوید تا به آن پاسخ بدهد . کانر بود .
" نیکولا؟ متاسفم که نتوانستم بیایم ." قلب نیکولا فرو ریخت .
" حالت چطوره ؟" نیکولا به سختی پاسخ داد :" بهترم ممنون ."
" دردهایت کمتر شده ؟"
" بله ممنون " وقفه کوتاهی ایجاد شد بعد کانر گفت :" من دارم پرونده تو را به دکتر جیم موریسن دکتر خودت تحویل می دهم . اگر مشکل دیگری برایت پیش آمد که البته احتمالش کم است با او تماس بگیر این کار را می کنی ؟"
نیکولا دلش می خواست فریاد بکشد ولی در عوض گفت :" باشه برای همه کارهایی که برایم انجام دادی متشکرم ."
چیزی نبود شب به خیر "بعد ارتباط را قطع کرد .
نیکولا با خود گفت :" خوب مگر من یک وقتی در حضور خود او نگفته بودم که حتی اگر در حال مرگ باشم او را به عنوان دکترم انتخاب نخواهم کرد ؟" بعد برای اینکه با اشک هایی که از ناامیدی در چشمانش جمع شده بود بجنگد و شب تنهایی پیش رویش را پر کند شماره ترنس را گرفت و برای مدتی با او صحبت کرد .
ترنس گفت که خیلی علاقه مند و مشتاق است که نیکولا را دوباره ببیند و تمام سعی اش را خواهد کرد تا در اولین فرصت به دیدنش بیاید .
چند روز بعد خانم میشل پارچه لباس جدیدی که نیکولا می خواست برایش بدوزد را به خانه آنها آورد ." تو نمی آیم . کانر بیرون منتظر است . قرار است لاستیک های ماشینم را عوض کنم ."
کانر به نیکولا اشاره کرد که به طرفش برود . نیکولا به دنبال مادر او نزدیک رفت .
کانر گفت :" فکر می کنم در فکر خریدن یک ماشین دیگر هستی ؟"
" بله و ترجیحا یک وانت "
" نه! وانت نه! من ... به اندازه کافی از دست تو و وانت هایت کشیده ام ."
" این به من مربوط می شود که چه نوع ماشینی بخرم نه ؟"
" نه! وقتی که زندگی دیگران را هم درگیر می کنی دیگر تنها به تو مربوط نمیشود . این طور نیست ؟ من نمی خواهم که دوباره دختر جوانی را در خط آهن نجات دهم . من می خواستم بگویم که من یک ماشین دست دوم خوب سراغ دارم ."
" نظر لطفت است . اما امیدوارم متوجه باشی که من پس انداز زیادی در بانک ندارم ." او تا حدی عصبی جواب داد :" متوجه ام . من انقدر عقل و شعور دارم که این مساله را درک کنم ." مادرش که در کنار او در ماشین نشسته بود با حالت هشداردهنده ای گفت :" پسر ! "
ام کانر با همان لحن تند ادامه داد :" همسر یکی از دوستان پزشکم می خواهد ماشینش را بفروشد . به محض این که توانستم تو را خبر می کنم تا برای دیدن ماشین برویم ."
نیکولا با صدایی ساختگی و تصنعی به سردی گفت :" ممنونم " و همان طور که به راه می افتاد دستش را برای مادر کانر تکان داد . نیکولا به خانه بازگشت . تغییر رفتار کانر باعث ناراحتی اش شده بود اما آیا رفتار او تغییر کرده بود ؟ یا اینکه به حالت خشن و عادی همیشگی اش بازگشته بود ؟ حادثه وانت باعث شد که او برای مدتی از پوسته همیشگی اش درآید و حالا دوباره به شخصیت همیشگی اش برگشته بود . کانر او را یک دوست خانوادگی نامیده بود . او نباید هرگز آن را فراموش می کرد تا آنجایی که به کانر مربوط می شد تنها چیزی که نیکولا می توانست باشد یک دوست خانوادگی بود و بس .

ssaraa
04-09-2010, 08:43
چند روز بعد نیکولا گلدوزی اش را با خود به بالای تپه برد. با این که اواخر ماه می بود هوا به طرزی غیر عادی برای آن موقع سال گرم بود . تا چشم کار می کرد دشت ها مملو از غنچه ها و شکوفه های صورتی و سفید رنگ بود .
نیکولا امیدوار بود که در آنجا تنها باشد . وقتی به بالای تپه رسید فهمید که آرزویش براورده شده است . او نمی دانست اگر کانر آنجا بود باید چه کند ؟ توافقی را که با هم قرار گذاشته بودند نادیده بگیرد یا نه ؟ چرا که آنها حالا همدیگر را بهتر می شناختند و بی محلی و حرف نزدن با کانر دور از ادب بود . با این حال می دانست پیدا کردن موضوعی برای صحبت هم آسان نخواهد بود . آنها چنان با هم اختلاف سلیقه داشتند که در مورد هر موضوعی که صحبت می کردند آخرش به بحث و جدل تبدیل می شد .
تنه درخت قطع شده برای تکیه دادن و استراحت مکان خوب و مناسبی بود . نیکولا وسایلش را در اطرافش پخش کرد . اگر باد می وزید نگه داشتن وسایلش بر روی زمین بسیار مشکل بود . اما هوا بدون باد و با ابرهای بزرگی که بالای سرش جمع شده بودند کمی مرطوب بود . با این حال خورشید هراز گاهی از پشت ابرها که همچون زندانی احاطه اش کرده بودند بیرون می آمد و نورافشانی می کرد .
کسی در حال آمدن به بالای تپه بود . نیکولا امیدوار بود که آن شخص کانر نباشد . اما ته دلش می خواست که او باشد . به اطافش نگاه کرد و دید که کانر به بالای تپه رسیده اما با توجه به حالت صورتش چنین به نظر می رسید که او هم امیدوار بوده در آنجا تنها باشد . او اخم کرده بود نیکولا تصمیم گرفت که به قول و قرارشان عمل کند و او را نادیده بگیرد .
نیکولا نمی توانست باور کند که کانر به طرفش می آید . او در فاصله کمی از نیکولا ایستاد ولی به نیکولا اعتنایی نکرد .اما انگار سکوت بینشان خودش نوعی سلام و خوشامدگویی بود . نیکولا نگاهش را از پاهای او بالا برد . کانر با شانه های افتاده و ابروان درهم کشیده دست در جیب ایستاده بود و به منظره روبه رویش نگاه می کرد . مدتی بعد روی زمین نشست . حرکاتش طوری بود که انگار افسرده و ناراحت است . کانر طوری به اطرافش نگاه می کرد انگار چیزی نمی بیند . او چنان رنگ پریده بود که نیکولا مات و مبهوت شد .
نیکولا از نگرانی مجبور شد ریسک کند به خود جراتی داد و گفت :" کانر "
کانر بدون اینکه به او نگاه کند با صدای گرفته ای گفت :" بله ؟"
" چیزی شده ؟" کانر پاسخی نداد که خیلی دلسرد کننده بود .
" متاسفم "
کانر دستش را کمی تکان داد به این علامت که لازم نیست عذرخواهی کند . او به پشت دراز کشید و چشمانش را بست تا آنها را از تابش نور خورشید که از لا به لای شاخ و برگ درختان می تابید محافظت کند . سپس به آرامی گفت :" من بیشتر شب قبل را بیدار بودم . " سپس ساکت شد او چنان ثابت و بی حرکت بود که نیکولا با این که از کنترل او بر روی اندامش غبطه می خورد فکر کرد او خوابیده است . کانر دستش را زیر سرش گذاشت و ادامه داد :" یکی از بیمارانم فوت کرد "
نیکولا فکر کرد اگر بگوید متاسف است دردی از کانر دوا نمی شود . بنابراین اجازه داد تا کانر خودش توضیح دهد که همین طور هم شد .
" یک دختر جوان که تقریبا هم سن و سال تو بود ." او لحظه ای دستش را از روی چشمانش برداشت .
" موهایش هم همرنگ موهای تو بود . او به علت سرعت زیاد با درختی تصادف می کند و شدیدا مجروح می شود . وقتی او را به بیمارستان آوردند حالش خیلی بد بود و بعد از مدتی فوت کرد . "
" با اینکه او را نمی شناختی این قدر ناراحت شدی ؟"
" هیچ دکتری دوست ندارد که بیمارش بمیرد چه آشنا باشد چه غریبه . دیدن مرگ یک انسان مخصوصا اگر جوان باشد و کاری از دستت برنیاید خیلی وحشتناک و سخت است ." بعد از مکثی ادامه داد :" بهت گفته بودم اما انگار تو باور نکردی دکترها هم آدم هستند ." در صدای او چنان احساسی موج می زد که نیکولا حس کرد اشک در پشت پلکش جمع شده است . این جنبه ای از شخصیت کانر بود که اغلب سعی می کرد پنهانش کند .
" نیکولا ؟"
" بله کانر ؟"
" فردا شب وقت داری تا ... برویم و ماشینی را که برایت پیدا کرده ام ببینیم ؟"
وقتی نیکولا جواب مثبت داد کانر گفت :" خوبه من دنبالت می آیم و با هم به آنجا می رویم . ساعت هشت خوب است ؟"
نیکولا گفت:" متشکرم خوب است ." بعد از آن کانر ساکت ماند . در آن موقع روز افراد دیگری هم بالای تپه می آمدند . بعضی ها سگ هایشان را برای هواخوری آورده بودند و بعضی زوجهای جوان دست در دست همدیگر برای گردش آمده بودند و یکی و دو تا بچه کوچک هم به چشم می خورد . نیکولا با خودش فکر کرد حتما مردم فکر می کنند ما عاشق و معشوق هستیم . بعد سرش را تکان داد تا آن افکار از ذهنش خارج شود .
نفس کشیدن کانر منظم شده و کاملا به خواب فرو رفته بود . شب طولانی و خسته کننده او باعث شده بود خیلی زود خوابش ببرد . نیکولا به صورت کانر نگاه کرد . آرزویش این بود که دستش را به طرفش دراز و او را لمس کند و خشونت چانه او را از بین ببرد و موهای آشفته اش را از روی پیشانی اش کنار بزند . از این میل و کشش پرقدرت تمام بدنش به درد آمد .
نیکولا آن قدر کنار کانر نشست تا ابرها همانند پتوی سیاه رنگی دور هم جمع و از تابش نور خورشید شدند . نیکولا سردش شد . اما هیچ چیزی باعث نمی شد که کانر را تنها بگذارد . وسایلش را کنار گذاشت و در حالی که زانوانش را خم کرده بود نشست و چشم اندازی را که داشت در پشت پرده ای از مه پنهان می شد تماشا کرد .
وقتی باران شروع به باریدن کرد نیکولا وحشت زده و مضطرب شد . کانر هیچ پوشش و حفاظی نداشت . نیکولا مجبور بود او را بیدار کند او نمی توانست بگذارد که کانر آنجا بخوابد و خیس شود . دستش را روی شانه کانر قرار داد و گفت :" کانر! " ولی او تکان نخورد . دوباره صدایش کرد . کانر این بار کمی تکان خورد اما دوباره به خواب فرو رفت . " کانر !" او دستش را روی گونه کانر گذاشت .
ناگهان دست کانر بالا آمد و دست او را روی صورتش نگه داشت . نیکولا دستش را کنار کشید و از او دور شد اما کانر به آرامی گفت :" نه نرو بیا اینجا ." او دستش را دراز کرد و صورت نیکولا را بین دستانش نگه داشت بعد او را به طرف خودش کشید و بوسید . نیکولا سعی کرد خود را آزاد کند . چشمان کانر بسته بود انگار نمی دانست که دارد چه کار می کند . حتما داشت خواب می دید و فکر می کرد که او ولما است ...
مقاومت بیهوده و بی فایده بود چرا که بازوان او نیکولا را محکم در آغوش گرفته بودند . برای لحظاتی نیکولا تسلیم شد عاقبت خود را از کانر دور کرد . با وجود اینکه هوا نسبتا تاریک شده بود نیکولا می توانست ببیند که چشمان کانر هنوز بسته است .
نیکولا آهسته گفت :" من ولما نیستم ."
او چشمانش را باز کرد و گفت :" میدانم! تو ولما نیستی ."
" پس چرا این کار را کردی ؟"
او به پهلو دراز کشید و در حالی که لبخند می زد گفت :" یک روز ممکن است به تو بگویم ... اگر موقعیتش پیش بیاید ."
بدن نیکولا با هیجان و عصبانیت می لرزید . نیکولا شروع به جمع کردن وسایلش کرد .
" متشکرم که کنارم ماندی ."
" حتما با خودت فکر می کنی من مثل یک سگ وفادار و با وفا هستم که صاحبش را رها نمی کند .!" کانر لبخند زد و به شوخی گفت :" تو خودت این را گفتی البته وفادار کلمه ای است که من خیلی از آن خوشم می آید ."
بعد نیکولا او را ترک کرد و در زیر باران و تاریکی دوان دوان از تپه پائین رفت در حالی که بوسه کانر را هنوز احساس می کرد .

ssaraa
04-09-2010, 09:22
زمانی که نیکولا به خانه رسید خانم هندرتن جلوی در ورودی می پلکید . سیگار همیشگی اش در میان انگشتانش بود .
" فقط یک بسته چای می خواستم عزیز ." او پولش را به طرف نیکولا دراز کرد . نیکولا سرش را با درماندگی تکان داد . " این برخلاف مقررات است خانم هندرتن ."
خانم هندرتن مثل همیشه خواهش کرد :" من یک مشتری خوبم عزیز این طور نیست ؟ مشکل من این است که حافظه بدی دارم ." نیکولا آه کشید :" خوب فقط این دفعه دیگر تکرار نشود . پولش را فردا بدهید ." زن لبخند پیروزمندانه ای زد و به دنبال نیکولا به داخل سالن رفت و پولش را در جیبش گذاشت . او بسته چای را بعد از ریختن خاکستر سیگارش در کف سالن گرفت و نیکولا در کمال عصبانیت دید که او با پاشنه کفش سیگارش را روی زمین له کرد . سپس زن در تاریکی ناپدید شد .نیکولا با نگرانی فکر کرد یک روز این زن دردسر بزرگی برایش پیش خواهد آورد! دردسری که کسی قادر نخواهد بود آن را جبران کند .
نیکولا چنان آشفته و مضطرب بود که می دانست خوابش نخواهد برد . بنابراین تصمیم گرفت کت و دامن خانم میشل را ببرد . تا نیمه شب مشغول کار بود اما حتی خستگی بیش از حد او باعث نشد لحظاتی را که روی تپه در میان بازوان کانر گذرانده بود فراموش کند . وقتی که عاقبت خوابش برد خواب کانر را دید . روز بعد تمام مدت در فکر کانر بود و وقتی که آن شب کانر به دنبالش آمد انگار که اصلا از او دور نبوده است . کانر در حالی که لبخند می زد گفت :" سلام هنوز از دستم ناراحتی؟ "
نیکولا به سردی گفت :" نه " و کانر خندید . " به این نتیجه رسیده ام چون خواب بودی نمی دانستی داری چه کار می کنی و حالا مطمئن هستم که تو فکر می کردی من ولما هستم ."
کانر در حالی که او را به طرف ماشین هدایت می کرد گفت :" اشتباه فکر می کنی ." کانر طوری با مساله راحت برخورد می کرد که انگار برایش اهمیتی ندارد .
همان طور که رانندگی می کرد به نیکولا اسم دوستانش را گفت و نیکولا در حالی که از پاسخ کانر هراس داشت پرسید :" قیمت ماشین چقدر است ؟ اگر خیلی زیاد ... "
" به موقعش درباره قیمت ماشین هم صحبت خواهیم کرد . اول از همه باید بفهمیم که اصلا ماشین خوب و مناسبی برای تو هست یا نه؟ " در جلویی خانه باز شد و زن جوان خوشرو و مو بوری با صورت گرد که لباس ساده ای پوشیده بود ظاهر شد . او به گرمی از کانر استقبال کرد . پشت سر او مردی نمایان شد که نیکولا حدس زد باید شوهر زن باشد . کودک خردسالی که پشت پنجره طبقه بالا بود به شیشه پنجره ضربه می زد و وقتی پدرش او را صدا کرد تا دست از این کار بردارد اطاعت نکرد .
کانر گفت :" دالسی . میک . نیکولا دین یکی از دوستان من " نیکولا این بار از طرز معرفی کانر خشنود شد . " نیکولا دالسی و میک استایلز ." همه با هم دست دادند .
دالسی در حالی که راه را نشان می داد گفت :" ماشین کنار ساختمان است ." ماشین کوچک سفید رنگ بود و به نظر می رسید که از وضعیت خوبی برخوردار است . میک دستش را روی سقف ماشین گذاشت و گفت :" ما از ماشین خوب مراقبت کرده ایم . به طور مرتب سرویسش کرده ایم . و فقط به خاطر این که برای خانواده ما کوچک است داریم می فروشیم ."
نیکولا گفت که آن همان ماشینی است که می خواهد اما ...
کانر بازویش را دور کمر نیکولا قرار داد و گفت :" هیس خیلی خودت را مشتاق نشان نده در غیر این صورت آنها قیمت ماشین را دو برابر قیمت واقعی خواهند گفت ." بعد سرش را خم کرد و با صدای نسبتا بلندی در گوش نیکولا گفت :" زود یک عیب روی این ماشین بذار!"
همگی خندیدند . از چشمان کنجکاو و مشتاق خانواده استایلز معلوم بود که به چه فکر می کنند . نیکولا به این نتیجه رسید که کانر واقعا یک هنرپیشه فوق العاده است . امشب داشت نقشش را خیلی خوب و عالی بازی می کرد . دالسی پیشنهاد کرد :" چرا با ماشین کمی رانندگی نمی کنید تا امتحانش کنید ؟"
کانر به نیکولا دستور داد :" پشت فرمان بشین ." او نیکولا را به داخل ماشین هدایت کرد و کمربند ایمنی را برایش بست و بعد پهلوی او نشست . دالسی سرش را از پنجره داخل ماشین کرد و در مورد ماشین توضیح داد . او و شوهرش وقتی نیکولا ماشین را روشن و حرکت کرد برایشان دست تکان دادند . کانر گفت :" بیرون شهر برو ." بزودی آنها در حال عبور از میان پرچین ها و در راه تپه ها بودند . نیکولا فریاد زد ." عالیه . من هرگز ماشینی به این خوبی و خوش قلقی نرانده ام ." کانر با لحن تمسخر آمیزی گفت :" زنی که آن را می راند هم خوب و خوش قلق است ؟" نیکولا غرولند کنان زیر لب گفت :" با چنین سوالی موضوع صحبت را عوض نکن ." کانر خندید ." منظورت این است که الان وقتش نیست ؟ خوب باشه من منتظر می مانم !"
نیکولا به تندی گفت :" جواب تو در هر حال منفی خواهد بود ." کانر به آرامی گفت :" جدا؟" به پیشنهاد او نیکولا در گوشه آرام و ساکت جاده توقف کرد . وقتی که نیکولا ماشین را خاموش کرد سکوت در دشت و صحرا حکمفرما شد . کانر سرش را برگرداند نیکولا می دانست که او دارد تماشایش می کند . نسیم تازه و پاکی که از پنجره های باز به داخل ماشین می وزید باعث آشفتگی حلقه های موی نیکولا و تکان خوردن کراوات کانر شد .
" خوب ؟" این حرف کانر سکوت سنگین را شکست . نیکولا می دانست که چشمانش از شعف و شادمانی برق می زنند رویش را به کانر کرد و گفت :" من خیلی دوست دارم این را بخرم کانر اما ... قیمتش چقدر است ؟ " کانر قیمتش را گفت و نیکولا ناامیدانه آهی کشید و گفت :" غیرممکنه حتی اگر تمام پس اندازم را از بانک بیرون بکشم فایده ای ندارد . مجبورم که دنبال یک ماشین ارزان تر بگردم به هر حال از اینکه به فکر من بودی ممنونم ." نیکولا دستش را به طرف سوئیچ برد تا ماشین را روشن کند اما کانر دست او را گرفت و مانع شد .
" من یک پیشنهاد دارم ." نیکولا دستش را به شدت کنار کشید و کانر خندید . " نه از آن نوع پیشنهادها!" حالت چهره اش تغییر کرد و نگاه خریدارانه ای به نیکولا انداخت ." فرض کنیم که من پیشنهادی را که تو فکر می کردی می دادم خیلی مشتاقم بدانم که پاسخ تو چه بود ؟ با این همه باید به خاطر داشته باشی که تو به من مدیون هستی . من زندگی ات را نجات داده ام !"
نیکولا از شدت عصبانیت سرخ شد ." چه کار داری می کنی اول مرا مدیون خودت می کنی و بعد امتحانم می کنی ؟ "
" شاید این طور باشد . در مقایسه با جوان های امروزی شخصیت و رفتار تو بدون عیب و نقص است . آن قدر خوبی که باور این که واقعی هستی کمی سخت است . حتما باید عیب و ایرادی داشته باشی که من هنوز آن را کشف نکرده ام ." نیکولا با حواس پرتی کمربندش را کشید ." از این بابت ناامید می شوی!"
" نه ناامید نمی شوم شاید تا اندازه ای کنجکاو نشده باشم ."
نیکولا در حالی که به قلاب کمربند ایمنی اش نگاه می کرد گفت :" می خواهی مرا از راه به در کنی ؟" کانر لبخند زد . " دوشیزه نیکولا دین عفیف و پاکدامن را از راه به در کنم ؟خدا نکند!" کانر خود را به گوشه ماشین کشید و فاصله زیادی بین آنها ایجاد شد . " حالا دوشیزه دین به کارمان برسیم . پیشنهادی که من می خواهم در رابطه با خرید ماشین بکنم این است که ... " نیکولا دستان عرق کرده اش را روی فرمان اتومبیل قرار داد و از شیشه ی جلو پرندگانی را که در سکوت شب پرواز می کردند و حشراتی را که سعی داشتند از شیشه ماشین داخل شوند نگاه کرد .کانر ادامه داد :" منپیشنهاد می کنم ... قبل از اینکه بخواهی جواب دهی حرفهایم را خوب گوش کن ... من به تو پول قرض می دهم تا این ماشین را بخری ."
نیکولا نفسش را در سینه حبس کرد و خواست اعتراض کند که کانر دستش را روی لبان نیکولا گذاشت . " گفتم قرض می دهم نه اینکه می بخشم می فهمی ؟" نیکولا سرش را تکان داد ." و تو پول مرا قسطی پس می دهی . می توانی یک حساب پرداخت دائمی باز کنی تا ماهیانه به طور خودکار به حساب بانکی من واریز شود . این فکر به نظرت چه طور است ؟ این پول را من به صورت وام به تو خواهم داد ."
نیکولا سخت تحت تاثیر سخاوت او قرار گرفته بود ." اما به شرطی که بهره اش را هم بگیری ."
" اگر تو بهره آن را هم بدهی من آن را جمع می کنم و در آخر همه آن را به خودت برمی گردانم . پس بدون بهره" نیکولا به او نگاه کرد و گفت :" اما چرا ؟"

ssaraa
04-09-2010, 09:43
" چرا ؟ به خاطر این که نمی خواهم یکبار دیگر تو را نجات بدهم . اگر تو آن ماشینی را که می خواهی بخری و قدرت خریدش را داریشبیه همان وانت قبلی ات باشد یک بلای دیگر سر خودت می آوری که شاید از دفعه قبل هم عواقب بدتری داشته باشد !"
" اما به دوستانت چه خواهی گفت ؟ "
" دالسی و میک ؟ ساده است . وقتی برگشتیم تو برای استایلزها یک چک می نویسی وقتی که به خانه برگشتیم من برایت چک می نویسم . فردا مبلغ چک را به حسابت واریز می کنم . آنها چک تو را فورا نقد نمی کنند . من آنها را میشناسم . در مورد مسائل مالی سهل انگار هستند . تا زمانی که آنها چک را نقد کنند پول من به حساب تو واریز شده است ."
" این خیلی ... "
" لطف و محبت من را می رساند میدانم . شگفت آور است که یک جفت چشم آبی مهربان و یک مشت موی قرمز یک مرد را به چه کارهایی که وانمی دارد! حالا حرکت کنید دوشیزه دین ."
وقتی به خانه دالسی و میک رسیدند آنها منتظرشان بودند . وقتی شنیدند نیکولا قصد دارد ماشین را بخرد آنها را به داخل دعوت کردند تا چیزی بنوشند .
خانه شان هم شباهت زیادی به شخصیت صاحبانش داشت . خانه پر از نا به سامانی و بی نظمی و شادی بود . اسباب بازی های پسرشان همه جای روی زمین پخش و پلا بودند . مجلات بر روی مبل ها و کاناپه افتاده و همه جا پر از کاغذ و مجله و لباس بود . آنها شب را با صحبت و خنده گذراندند . کانر سرحال و سرزنده و تقریبا شاد بود . او خویشتن داری همیشگی اش را کنار گذاشته بود و نیکولا با تعجب جنبه دیگری از شخصیت او را می دید. وقتی عاقبت استایلزها به آنها اجازه رفتن دادند نیکولا در ماشین جدیدش را با غرور باز کرد . او از آینه ماشین کانر را دید که سوار ماشینش که پشت ماشین او پارک شده بود شد . میک انگشت شستش را به طرف نیکولا تکان داد و به شوخی فریاد زد :" کی صدای زنگ های عروسی شما را می شنویم کانر ؟"
نیکولا در آینه دید که کانر سرش را به علامت منفی از یک طرف به طرف دیگر تکان داد . او متوجه شد کانر بلافاصله و قاطعانه پاسخ منفی داد .
کانر به دنبال ماشین او می آمد و بعد در جلوی فروشگاه پارک کرد . در اتاق نشیمن عکس هایی که قاب و روی دیوار نصب شده بودند توجه کانر را به خود جلب کرد .و نیکولا او را که در حال بررسی تابلو ها بود تماشا می کرد .
" این مدل های زیبا چی هستند ؟"
" این ها کارهای من هستند ."
کانر به او خیره شد ." کارهای تو هستند ؟ توضیح بده ." نیکولا به رقاصه های باله اشاره کرد و گفت :" این گلدوزی ماشینی است ." آن سه رقاص یک مرد و دو زن بودند که لباس هایشان ماهرانه تکه دوزی شده بود . نیکولا به دو تابلو دیگر اشاره کرد و گفت :" گلدوزی های این تابلو ها دست دوز است ." یکی از تابلو ها تابلوی مورد علاقه اش بود .
" من آنها را خیلی دوست دارم . همه ی آنها در یک نمایشگاه به نمایش گذاشته بودند . این کارها بخشی از تکلیف من برای گرفتن مدرکم بودند ." نیکولا قفسه ظروف را که قبلا تمیز کرده بود باز کرد ." من فارغ التحصیل دانشکده سلطنتی هنر هستم ."
" چی ؟ این هم برای خودش مدرکی است ! " او کنار نیکولا ایستاد و گفت :" دختر جون چرا قبلا این را نگفتی ؟" " چون تو هرگز نپرسیدی . من اجازه رسمی برای آموزش هم دارم ."
کانر به نیکولا خیره شد ." تو مدرک آموزش هم داری ؟ بعد از همه آن حرفهایی که من به مادرم در مورد ناشی گری و تازه کار بودن و بی تجربگی ات گفتم ؟ ... و تو گذاشتی آن حرفها را بزنم!" سکوت کوتاه و نگران کننده ای بوجود آمد . نیکولا از این که به چشمان او نگاه کند خودداری کرد ." آیا عذرخواهی و پوزش خالصانه مرا به خاطر حرفهایی که از روی نادانی زدم می پذیری ؟"
" البته چه طور می توانستی بدانی؟ "
" تو به تمام تحصیلات و مدارکت پشت پا زدی تا در مغازه کار کنی ؟" حالا نیکولا به او نگاه می کرد :" تو چی ؟ مگر خود تو موقعیت عالی ات را در بیمارستان رها نکردی تا جای پدرت را بگیری ؟"
" بله چون مادرم از من خواسته بود ." نیکولا لبخند زد :" خوب مادرم از من خواسته بود ."
" تو هم خوب بلدی جواب بدی!" آنها هر دو خندیدند و کانر پرسید :" آیا این عکس ها برای فروش هستند ؟"
" متاسفانه نه "
" حتی برای من ؟" نیکولا سرش را به علامت نفی تکان داد . کانر گفت :" اوه! " در صدایش یاس و ناامیدی موج می زد . او دسته چکش را بیرون کشید .
" مطمئنا نمی خواهی که به خاطر یکی از این تابلو ها به من پول ... "
" دختر شیرینم من به تو توهین نخواهم کرد . چک برای پول ماشین است به خاطر می آوری که ؟" او چک را نوشت و به نیکولا داد . نیکولا دوباره به رویش لبخند زد :" نمی دانم چه طوری ازت تشکر کنم ." کانر به آرامی گفت :" مجبور نیستی ." او دستش را دراز کرد و نیکولا بدون هیچ تردیدی دستش را در دست او قرار داد و وقتی که به ذهنش رسید که این عمل کانر ممکن است صرفا به خاطر قول و قرار کاری شان نباشد دیگر خیلی دیر شده بود . کانر با گفتن این که :" ما باید قرارداد و معامله مان را رسمی کنیم . من همیشه طرفدار کار توام با لذت بوده ام ." باعث شد که نیکولا متوجه شود حدسش درست بوده است .
او نیکولا را به طرف خودش کشید . نیکولا تلاش بیهوده ای برای رها شدن از آغوش کانر می کرد و سعی داشت با شلیک تهمت و سرزنش کانر را به تنگ آورد . نیکولا با عصبانیت گفت :" پس تو برای محبتت پاداش و جایزه می خواهی ؟ فکر می کردم به خاطر کارهایی که برایم انجام دادی تنها تشکر خشک و خالی برایت کافی نیست! " و وقتی دید که کانر هیچ عکس العملی نشان نمی دهد هراسان شد و ادامه داد :" من فکر می کردم که دکترها با شخصیت تر از این حرفها هستند !"
به نظر می رسید کانر واقعا از حرفهای او سرگرم شده و تفریح می کند . در جواب گفت :" این طور فکر می کردی؟ دختر معصوم و شیرینم در این لحظه من یک دکتر نیستم . من فقط یک مرد هستم ." او به نیکولا مثل گرسنه ای که به غذا نگاه کند خیره شد :" من پاداشم را می خواهم و تا اندازه ای فکر می کنم که مستحقش هستم و ... وتا اندازه ای هم به خاطر اینکه آنچه که دیشب بالای تپه اتفاق افتاد خیلی برایم لذت بخش و خوشایند بود و پر ... " لحن او تغییر کرد : " و پر از امید بود . بنابراین دلم می خواهد باز آن لحظه را تکرار کنم!" او نیکولا را تنگ تر در بازوانش فشرد . " بگذار این موضوع را هم روشن کنیم . من آگاهانه اعلام می کنم که تو ولما وست لیک نیستی نه مثل او هستی و نه مثل او بوسه می دهی . من کاملا حالم خوبه و سالم هستم و عقلم ضایع نشده است . دختری که در بازوان من است نیکولا دین معصوم و شیرین و ... به طور غیر قابل باوری عفیف و پاکدامن است . همچنین اعلام می کنم قصد ندارم البته در این لحظه ی بخصوص تا خدشه ای به عفت و پاکدامنی تو وارد کنم ."
برای چند ثانیه او نیکولا را با حالت استهزا آمیزی نگاه کرد بعد نیکولا را بوسید . نیکولا خودش را با این خیال که بوسه هایش برای کانر معنی و اهمیتی دارد گول نزد . هنوز آنچه را کانر در شب تصادفش به مادرش گفته بود به خاطر داشت . " بوسه ها ارزان و کم ارزش هستند و دادن آنها بسیار سهل و آسان است . هیچ خرجی ندارد ."
وقتی کانراو را رها کرد نیکولا به روی نزدیک ترین صندلی افتاد . کانر زمزمه کرد :" شب به خیر نیکولا " اما او پاسخی نداد .

ssaraa
04-09-2010, 10:45
نیکولا کت و دامن باربارا میشل را کنار گذاشت سپس به او تلفن کرد تا بپرسد آیا خانه هست تا لباسش را برای پرو ببرد یا نه ؟
باربارا اصرار کرد :" همین حالا بیا کانر بیرون است و من خیلی احساس تنهایی می کنم ." نیکولا قول داد که تا ده دقیقه دیگر خانه آنها باشد . قبل از اینکه راه بیفتد یکی از تابلوهایش را از روی دیوار برداشت . او چند روز قبل تصمیم گرفته بود تا فداکاری و ازخودگذشتگی کند و یکی از تابلوهای گلدوزی محبوب و مورد علاقه اش را که کانر هم از آن خیلی خوشش آمده بود به او بدهد . همان طور که با دقت عاشقانه ای آن را در کاغذ می پیچید با خود گفت این حداقل کاری است که در جواب محبت ها و کمک های کانر می تواند انجام دهد . البته اگر دلیل دیگری که نیکولا بیشتر از آن خوشش می آمد برای اهدای تابلو وجود داشت ترجیح می داد به آن اعتراف نکند . وقتی که خانم میشل در را برویش باز کرد نیکولا بسته را داد و گفت :" این برای کانر است ممکن است این را به او بدهید خانم میشل ؟ این تابلو را چند روز قبل دید و از آن خوشش آمده بود ." باربارا در حالی که چشمانش برق می زد و چیزهایی حدس زده بود گفت :" نکند یکی از تابلوهای زیبایت است ؟ عزیزم! چقدر تو خوب و مهربانی."
نیکولا با شرمندگی و خجالت گفت :" کانر در حق من خیلی محبت کرده و این فقط هدیه کوچکی است که شاید قسمتی از محبت هایش را جبران کند ." آنها به اتاق نشیمن رفتند ." او زندگی مرا نجات داد . هیچ کس نمی تواند این لطف را جبران کند . حالا هم که می خواهد کمکم کند تا ماشین بخرم ... او این را به شما گفته؟"
" بله . او فقط کاری را کرد که هر کس دیگری هم که به جای او بود انجام می داد و در مورد ماشین ... خوب او پول دارد پس چرا نباید به کسی که یکی از دوستان خانوادگی ماست و به پول نیاز دارد کمک نکند ؟ " باز هم همان حرف و سخن همیشگی . یکی از دوستان خانوادگی! شیوه سرد و بی احساسی که خانم میشل در تعبیر کارها و اعمال پسرش به کار برد باعث شد که تمام امیدهای پنهانی نیکولا درباره ی اینکه شاید کانر انگیزه دیگری در پشت تمام کارهایی که برای او انجام داده بود داشته باشد به باد رود . بعد فکر کرد امید چه بوده است ؟ کانر چه انگیزه ای می تواند داشته باشد ؟ کانر تنها به او کمک کرده بود و او را یکی دو بار بوسیده بود که این هم برای او چیزی جز یک سرگرمی کوچک به حساب نمی آمد .
" کانر امشب کشیک است . بیمارانش او را گرفتار کرده اند اما به محض این که به خانه بیاید من این تابلو را به او خواهم داد. مطمئن هستم خوشحال می شود ." خانم میشل به نظر می رسید که مایل نیست نیکولا برود . بنابراین بعد از پرو لباس نیکولا برای مدتی پیش خانم میشل ماند . باربارا گفت :" از مادرت نامه ای داشتم . سعی کن تشویقش کنی مدت بیشتری آنجا بماند . من برایش نوشته ام که تو چقدر خوب از عهده کارها برمی آیی ."
نیکولا متوجه شد که مرتب نگاهش به در است و مطمئن بود که خانم میشل هم متوجه انتظارش شده است اما خبری از پسر خانه نشد .
وقتی به خانه رسید تقریبا داشت برای خواب آماده می شد که تلفن زنگ زد . او از پله ها پائین دوید . خودش بود . کانر!
" نیکولا؟ مادرم همین الان تابلویت را به من داد . عزیزم چه طور می توانم ازت تشکر کنم ؟ چقدر ازخودگذشتگی به خرج دادی . می دانم این تابلو چقدر برایت ارزش داشت ولی تو آن را به من دادی ... "
" درسته آن تابلو مورد علاقه من بود اما ... به هر حال امیدوارم از آن خوشت بیاد ."
" خوشم بیاد ؟ " سکوت کوتاهی حاکم شد سپس کانر گفت :" من بیشتر از آنچه که قادر به گفتنش باشم آن را گرامی و عزیز خواهم داشت ." به نظر می رسید او احتیاج دارد که نفسی تازه کند . " من باید به خاطر این که دیروقت تلفن کردم معذرت بخواهم اما یک کار اورژانس در بیمارستان پیش آمد . یک مورد قلبی و برای اینکه خیالت را راحت کنم می گویم که او زنده ماند . خوشحالم قبل از اینکه به رختخواب بروی توانستم باهات صحبت کنم . فردا شب یک مهمانی کوچک در بیمارستان برگزار می شود . یکی از دکترها ترفیع گرفته و به همین مناسبت جشن کوچکی به راه انداخته است که من مایلم تو را هم همراه خودم ببرم !"
" مرا ببری کانر؟ مطمئنی؟"
" مطمئن؟ البته که مطمئنم ." به نظر می رسید که کانر کمی رنجیده است و نیکولا فکر کرد حتما به خاطر این است که خسته است . " می توانی بیایی ؟"
" بله می توانم . از لطفت ممنونم ."
کانر به شوخی گفت :" ممنونی نه ؟ محبت و لطف من هیچ حد و مرزی ندارد مخصوصا وقتی که یک دختر جوان جذاب و زیبا با آغوشی باز کنارم باشد ."
نیکولا نمی توانست به او بگوید که چقدر آغوش او برایش وسوسه انگیز و اغواکننده است . بنابراین سکوت کرد و چیزی نگفت . لباسی که نیکولا برای مهمانی انتخاب کرده بود آبی رنگ و دکلته بود و مدلی اصیل و رسمی داشت. چند جای آن گلهای ریز گلدوزی شده بود . وقتی که در را به روی کانر باز کرد در چشمان کانر می خواند که زیبا شده است .
در راه کانر توضیح می داد که اکثر دکترهای ارشد بیمارستان با همراهانشان در مهمانی حضور خواهند داشت . نیکولا گفت :" مادرت به من گفت که وقتی آنجا کار می کردی پست مهمی داشتی ."
" آره داشتم . هنوز هم در آنجا به عنوان مشاور کار می کنم ."
" دوست داری یک روز برگردی و دوباره در بیمارستان کار کنی ؟"
" همان قدر که تو دوست داری به کار تدریس و معلمی ات برگردی من هم همان قدر دوست دارم به آنجا برگردم"در حالی که از حومه شهر می گذشتند و به شهر نزدیک می شدند نیکولا از پنجره به بیرون خیره شد و آهی کشید و گفت :" خیلی دوست دارم ."
کانر ماشین را در محوطه بیمارستان جایی که به پزشکان بیمارستان اختصاص داده شده بود پارک کرد . آنها از در ورودی مخصوص کارکنان وارد بیمارستان شدند . وقتی از سالن بیمارستان عبور می کردند همه با خشنودی و روی باز با کانر خوش و بش می کردند . کانر به دری که صدای خنده و موزیک از پشتش می آمد اشاره کرد و گفت :" رسیدیم "
ترس و اضطراب نیکولا را فرا گرفته بود . کانر متوجه احساس نیکولا شد و بازویش را دور کمر او حلقه کرد و زمزمه کرد :" آنها آدمخوار نیستند فقط چند تا دکتر عادی هستند . در زیر این عنوان فقط چند تا آدم هستند و علی رغم تصورت که دکترها را خطاناپذیر و در مقام خداوندی می بینی مردان شهوت ران و چشم چرانی هستند . پس مواظب باش ."
اگرچه نیکولا با سخنان کانر قانع نشده و هنوز عصبی بود به کانر لبخند زد . کانر در را باز کرد . با حضور آنها سکوتی ناگهانی و سنگین اتاق را فراگرفت . تمام سروصداها و خنده و گفتگوها متوقف شد . به نظر می رسید تمام چشمها به آنها دوخته شده است . یک نفر گفت :" کانر! " و ناگهان سکوت شکسته شد . " بیا تو مرد . از اینکه دوباره می بینمت خوشحالم ."
ولما با بازوان گشوده جلو آمد و گفت :" عزیزم!" او لباس دکلته با صندل های سبزرنگ پوشیده بود و گردن بند نقره ای پهنی با گوشواره های هماهنگ با آن به سروگردن داشت که او را جذاب تر نشان می داد . موهای قرمز رنگش را با نواری سبز بالای سرش جمع کرده بود . وجود او باعث شده بود که حضور زنهای دیگر کمرنگ تر دیده شود .
هر حرکت سنجیده اش معنای خاصی داشت . دستان گشوده اش به زبان بی زبانی می گفتند :" این مرد که تو همراهش آمدی مال من است . او دور گردنش علامت و نشانی دارد که کاملا اختصاصی و شخصی است و می گوید نزدیک نشوید ." کانر ناخن های لاک زده و دستان گشوده و آغوش بازش را نادیده گرفت و ولما به آهستگی دستانش را پائین انداخت . ولما چرخید و برگشت تا حضار را ببیند . او گفت :" همه با دوشیزه دین دختری از دهکده آشنا شوید . او پشت پیشخوان مغازه کار می کند . این طور نیست دوشیزه دین ؟"
رنگ چهره نیکولا همانند جیوه داخل دماسنج سرخ شد . فشار دست کانر دور بازوی عریانش باعث شد که دردش بگیرد و اخم کند اما دست کانر همان جایی که بود باقی ماند . لبخندهای خوشامدگویی که با ورودشان در صورتهای حضار ظاهر شده بود تبدیل به پوزخندهای ساختگی و مصنوعی شد . جمله تحقیرآمیز و زهردار ولما اثر کرده بود .
کانر درست مثل پزشکی که به سرعت در فکر پادزهر باشد گفت :" بیائید یک بار دیگر شروع کنیم . نیکولا دین یکی از دوستان من معلم سابق مدرسه و خیاط ماهر و ورزیده که چند نمایشگاه از اثارش برپاشده است ."
ولما پرسید :" دوشیزه دین کارهای شما حتما مثل گلدوزی های نمونه بچه مدرس های ها قاب شده و به دیوار آویزان هستند نه ؟ گلدوزی و این قبیل کارها مال زمانی بود که زنها کار بهتری برای انجام دادن نداشتند و نمی دانستند چطور وقتشان را بگذرانند نه ؟ این کارها مخصوص دختران پاکدامن و امل خانواده های اصیل بود!"

ssaraa
04-09-2010, 11:07
همه زدند زیر خنده و ولما ادامه داد :" البته شما خودتان هم یک دختر جوان و عفیف هستید این طور نیست دوشیزه دین ؟ شما در این قرن فاسد و رو به زوال و انحطاط زیادی خوب هستید . شاید هم امل و عقب مانده هستید؟"
همه چشم ها از ولما به نیکولا دوخته شد و به نظر می رسید همه گوشها منتظر پاسخ او باشند . نیکولا گفت :" البته من خیلی هم به چیزهای مدرن علاقه مند و دلبسته نیستم دوشیزه وست لیک . چقدر شما باهوشید که توانستید این را حدس بزنید . حق با شماست . من از چیزهای قدیمی و کهنه خوشم می آید مخصوصا از رفتار و کردارهای اصیل و پسندیده قدیمی ."
چشمان ناظران با تحسین درخشیدند لبخندهای موذیانه تبدیل به خنده ای دوستانه و صمیمی شد . یکی از مردان گفت :" خوب تو را سر جایت نشاند ولما . کانر ما سلیقه ات را تحسین می کنیم ."
کانر در پاسخ تعظیمی کرد و بعد صاف ایستاد و فاصله کمی که بین خودش و نیکولا بود را از بین برد . ولما این حرکت کانر را همانند راننده ای که آخرین جای پارک را از دست می دهد تماشا کرد .
بعد به سرعت جلو آمد و با ایستادن در کنار کانر به زور آنها را از هم جدا کرد . او گفت :" عزیزم چقدر خوب کردی که قولت را فراموش نکردی و یک هم صحبت برای گرنویل آوردی . گرنویل .... "
" گرنویل بیا و شریک رقص امشبت را که مرد زندگیم بدون هیچ چشم داشتی برایت آورده ملاقات کن ."
مرد رنگ پریده ای جلو آمد و دست گشوده ولما را گرفت . نیکولا تنها ایستاد . تازه فهمیده بود که چرا کانر او را آنجا آورده است . او آنجا بود چون تعداد خانمها نسبت به مردان کم بود . مرد رنگ پریده به نظر از بسته کادوپیچ شده ی پرزرق و برقی که دم در خانه اش تحویلش داده بودند خوشحال بود . او دستش را به طرف کانر کرد و گفت :" باز هم در دهکده تان از این دخترهای زیبا پیدا می شود ؟ " دیگران خندیدند و گرنویل ادامه داد :" امیدوارم از مردی که دچار کم خونی است و مثل یک دودکش شعله ور سیگار می کشد بدت نیاید . از کانر در مورد آدمهای سیگاری و بیماری های لعنتی سینه بپرس!" او بازویش را دور کمر نیکولا انداخت :" در هر صورت تو نصیب من شده ای بیا تا به دیگران معرفی ات کنم " از آن جایی که کانر هیچ حرکت و یا عکس العملی نشان نداد تا نیکولا را پیش خود نگه دارد نیکولا فکر کرد شاید ولما دست او را گرفته و مانع از حرکت او شده است . شاید هم از اینکه از شر دختری که به مهمانی آورده بود خلاص شود خوشحال بود . به هر حال نیکولا اجازه داد که گرنویل او را به دیگران معرفی کند .
مردان که همگی دکتر بودند و شکل و قیافه های متفاوتی داشتند بلند می شدند و سر تکان می دادند لبخند می زدند و با او دست می دادند . همراهان آنها که همسران نامزدها یا دوستانشان بودند در این معارفه شرکت داشتند . در یکی از کاناپه های بزرگ و راحت برای نیکولا و گرنویل جا باز کردند و گرنویل خودش را به زور کنار نیکولا جا داد مثل کتابی که در قفسه ای پر از کتاب با زور جا داده می شود . مدتی طول کشید تا نیکولا توانست بر آزردگی و رنجشش غلبه کند و خود را راضی کند که به دنبال کانر بگردد . کانر سر او را کلاه گذاشته بود . و مدتی طول می کشید تا بتواند او را به خاطر این کارش ببخشد . با این حال نمی توانست گله ای داشته باشد . چون وقتی کانر او را دعوت کرده بود نگفته بود " به عنوان شریک رقص همراه من بیا !" مسلما کانر او را به عنوان یکی از دوستان خانوادگی یا حتی برای جبران تابلویی که به او هدیه داده بود دعوت کرده بود . وقتی عاقبت نیکولا توانست از میان دیگر مهمانان کانر را پیدا کند دید که او روی مبلی لمیده و ولما هم در کنارش نشسته بود و در حال مرتب کردن کراوات او و نگاه کردن در چشمانش بود و به همه بخصوص دوشیزه دین فروشنده ی مغازه دهکده اعلام می کرد که کانر میشل متعلق به اوست و به هیچ وجه قابل فروش اجاره یا حراج نیست .
گرنویل پشت سر هم سیگار می کشید خودش را به نیکولا چسباند . در حرفهایش می گفت که تمام دنیا نمی تواند او را از جای گرم و نرمش بلند کند . در زندگی هیچ لذتی بیش از اینکه با چسب نامرئی به نیکولا چسبیده شود او را راضی و خشنود نمی کند . و چقدر کانر مهربان و باگذشت بوده که برای هدیه کریسمس یک پری زیبا برایش آورده بود .
نیکولا مصممانه سعی کرد که دیگر به کانر که به نظر می رسید با کمال رضایت از مصاحبت ولما لذت می برد نگاه نکند . رویش را برگرداند و سعی کرد همچون گرنویل روحیه شادی داشته باشد . یکی از زنان گفت :" گرنویل امشب خیلی اوضاعت روبه راهه ." گرنویل پاسخ داد :" با وجود دوشیزه دین کوچک و شیرین که کنارم نشسته چرا نباید اوضاعم روبه راه باشد ؟ " او بازویش را دور کمر نیکولا انداخت و زیر لب گفت :" بیا نزدیکتر خوشگلم! بیا پیش عمو گرنویل ."
همه خندیدند و نیکولا در حالی که از شدت خجالت سرخ شده بود و نمی دانست چه کند مجبور شد همراه دیگران بخندد . در طول مهمانی گرنویل چندین بار حرفهایی زد که باعث شرمساری نیکولا شد اما او به دو علت حرکات او را تحمل می کرد یکی به این دلیل که می دانست گرنویل برخلاف ظاهر و گفتارش مرد بسیار ساده و خوبی است و قصد و غرضی از حرفهایش ندارد و دلیل دیگر این بود که می خواست حس حسادت کانر را برانگیزد . به نظر می رسید کانر از اینکه نیکولا در مقابل کارها و اعمال گرنویل عکس العملی نشان نمی دهد عصبانی و آزرده شده است . نیکولا با عصبانیت فکر کرد بگذار ناراحت و عصبانی شود . کانر همراهی او را نمی خواست او را آورده بود تا گرنویل تنها نماند . موسیقی که پخش می شد خوشایند و وسوسه انگیز بود . یکی از مردان همسرش را بلند کرد تا با او برقصد و کم کم بقیه هم به آنها پیوستند . گرنویل زمزمه کرد :" بلدی برقصی خوشگله؟" نیکولا با لحن رسمی و خشک پاسخ داد :" بلدم اما اغلب نمی رقصم ."
" حالا این بار برقص !" گرنویل از جایش برخاست و دست نیکولا را گرفت تا همراه دیگران برقصند .
همان طور که آنها با موسیقی می چرخیدند و حرکت می کردند نیکولا سعی می کرد که شرم و حیایش را کنار بگذارد و حرکاتش را با حرکات گرنویل تطبیق دهد .ناگهان چشمانش با چشمان کانر تلاقی پیدا کرد . به نظر می رسید ولما دست از سر کانر برداشته چون او تنها بود و سرش را روی پشتی مبل قرار داده بود و او را با نگاهی تیزبین و لبخندی بدبینانه ای بر لب تماشا می کرد . مشخص بود که کانر درباره ی او چه فکر می کند .
آنها در حال رقصیدن بودند که دستی به روی شانه گرنویل قرار گرفت ." ببخشید فکر کنم نوبت من باشد !"
گرنویل که بسیار ناراحت شده بود گفت :" ببین کانر تو ولما را داری برو با او برقص! ... "
کانر حرف او را نشنیده گرفت . شانه های نیکولا را گرفت و او را به طرف خودش کشید .

ssaraa
05-09-2010, 08:44
نیکولا در حالی که گرنویل را تماشا می کرد که دور می شد گفت :" بهتر بود از او اجازه می گرفتی ." کانر چیزی نگفت و نیکولا ادامه داد :" گرنویل پسر خوبی است درست نبود که ... " کانر همان طور ساکت ماند اما نیکولا نمی توانست بپذیرد که همچون شاگرد مدرسه ای شلوغ و گستاخ تنبیه شود و گوشه کلاس بماند .:" مهمانی خوبی است نه ؟ " نیکولا می دانست که سوالش احمقانه است اما ارزش این که کانر را به صحبت وادارد را داشت . کانر گفت :" خوبه ؟ " نیکولا در حالی که به بقیه مهمان ها نگاه می کرد گفت :" من هرگز فکر نمی کردم که دکتر ها هم می توانند چنین بی پروا رفتار کنند ."
عاقبت او توانست توجه کانر را جلب کند کانر در حالی که به او نگاه می کرد گفت :" فکر نمی کردی ؟ اگر موقعیتش پیش بیاید از دیدن رفتار آنها تعجب خواهی کرد . امتحان کن . می خواهی در مورد من امتحان کنی ؟ من خوشحال می شوم که عملا این را ثابت کنم ! یک شب وقتی که همه خوابند به بالای تپه بیا . در این صورت کسی مزاحم ما نخواهد شد ."
نیکولا پاسخی را که حقش بود گرفته بود . او از کانر دور شد اما کانر خندید و او را محکم تر در آغوش گرفت . وقتی که موزیک تمام شد نیکولا او را ترک کرد و تنها گذاشت . گرنویل به طرف او آمد و به شوخی گفت :" احساس کردم که یک هفته از من دور بوده ای ." و گونه نیکولا را بوسید . غریزه نیکولا هشدار می داد که اجازه ندهد اما وقتی حالت تمسخرآمیز لبان کانر را دید به خود فشار آورد تا عکس العملی نشان ندهد .
ولما هر کجا رفته بود سر و کله اش پیدا شد و به کانر گفت :" عزیزم چرا در فکر فرو رفته ای و اوقاتت تلخ است؟ نکند از اینکه آمدن من خیلی طول کشید ناراحتی ؟" کانر او را کنار زد و از اتاق خارج شد .ولما اخم کرد و بعد از لحظه ای تامل دنبال کانر رفت . مهمانی بدون آنها ادامه می یافت و غذا و نوشیدنی بین مهمانان سرو شد . بقیه شب گرنویل یا با نیکولا رقصید یا دست در دست او در کنارش نشسته بود . او به نیکولا درباره ی شغلش توضیح داد و گفت که تخصصش را در جراحی چشم گرفته است . او اعتراف کرد نامزدی دارد که برای یکسال به خارج از کشور رفته است . و با حسرت ادامه داد که این مدت به نظرش خیلی طولانی است .
نیکولا فقط صدای گرنویل را می شنید بدون اینکه معنی حرفهایش را بفهمد . آیا کانر او را به گرنویل سپرده و رهایش کرده بود ؟ ولما برگشت و نیکولا خیالش راحت شد و به دنبال کانر گشت . وقتی که کانر آمد ولما پیش او نرفت به نظر می رسید آنها با هم مشاجره کرده اند .
کانر گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و لیوانی در دست داشت و حالت انزواطلبانه ای به خود گرفته بود و لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت . به نظر می رسید تماشای نیکولا و گرنویل مایه ی سرگرمی اش شده است .
نیکولا سعی کرد به کانر و نگاه تحقیرآمیز و پرتمسخرش فکر نکند . وانمود کردن به این که طرز فکر کانر برایش بی اهمیت است غیرممکن بود .او درباره ی چند ساعت دیگر که باید با هم به خانه برمی گشتند فکر کرد . شک داشت که کانر او را ببخشد و عفو کند . رفتار خشن و بی رحمانه ی کانر را قبلا هم تجربه کرده بود . نیکولا به یاد روزی افتاد که در را به روی کانر بسته بود و کانر آنچنان با او بی رحمانه رفتار کرده بود که حس می کرد روحش تکه تکه شده است . با این وجود کانر گفته بود که آن در مقایسه با آن زمانی که واقعا عصبانی و خشمگین شود چیزی نیست .
گرنویل گفت :" عزیزم دلم می خواهد باز تو را ببینم شماره تلفنت را به من بده ."
" نیکولا مهمانی تمام شده . ما باید به خانه برگردیم ." کانر عصبانی و سرسخت و سازش ناپذیر بالای سرش ایستاده بود .
" اما کانر ... "
گرنویل ایستاد و نیکولا هم بلند شد . " ببین کانر نمی توانی این کار را با من بکنی . من تازه با نیکولا آشنا شده ام خودم او را به خانه اش می رسانم ... "
کانر در حالی که به ساعتش نگاه می کرد پاسخ داد :" نیکولا سه دقیقه وقت داری تا با همه خداحافظی کنی ." بعد بیرون رفت و در را پشت سرش بست . نیکولا با درماندگی به گرنویل گفت :" متاسفم . خیلی خوش گذشت . از آشنائی ات خوشحال شدم ."
" حداقل شماره تلفنت را به من بده ."
نیکولا گفت :" متاسفم!" اما گرنویل پافشاری و اصرار می کرد . نیکولا دلش می خواست گرنویل را دست به سر کند بنابراین گفت :" می دانی من ... من یک دوست پسر دارم ."
" که چی ؟ تو می توانی دو تا دوست پسر داشته باشی!"
نیکولا بالاجبار خندید :" سرم خیلی شلوغه . گرنویل باید از همه خداحافظی کنم . من نمی توانم بدون خداحافظی بروم ."
" این که کاری ندارد . " او دست نیکولا را گرفت و او را به طرف در برد . و فریاد زد :" نیکولا دارد می رود . او از همگی خداحافظی و تشکر می کند ." در پاسخ فریادهایی آمد چند نفر دست تکان دادند و یک نفر گفت :" باز هم بیا ." بعد همه به مهمانی بازگشتند و آنها را فراموش کردند .
نیکولا گفت :" زحمت نکش که با من تا دم در بیایی گرنویل ." اما گرنویل او را تا درب خروجی همراهی کرد . آنها کانر را در حالی که به ماشینش تکیه داده بود یافتند ." حداقل نشانی ات را به من بده نیکولا ."
کانر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت :" آدرسش رایدن کینزگزلی خیابان های فروشگاه دین " او با همان لحن بی تفاوت ادامه داد :" روزها پشت پیشخوان کار می کند و شبها آماده است !" گرنویل رویش را به نیکولا کرد و پرسید :" آماده برای چی خوشگله ؟"
کانر در حالی که هنوز به ماشینش تکیه داده بود گفت :" مغزت را به کار بینداز مرد . آیا او تمام شب چراغ سبز نشانت نمی داد ؟"
نیکولا با ناراحتی گفت :" کانر خفه شو " بعد به گرنویل گفت :" بهت گفتم که من یک دوست پسر دارم ... "
کانر حرف او را قطع کرد و گفت :" فکرشم نکن گرنویل . او در شهری در شمال شرقی انگلیس است و اصلا باعث دردسرت نمی شود ." نیکولا فریاد زد :" این همان جایی است که تو اشتباه می کنی . اتفاقا من عاشق او هستم ." او به خاطر عصبانیتش نتوانست جلوی خودش را بگیرد . تازه فهمید که زیاده روی کرده است .
کانر عاقبت رویش را به او کرد و در حالی که ابروانش را بالا انداخته بود گفت :" جدی ؟ حرفهای تازه ای می شنوم ."
نیکولا از اینکه اوضاع داشت به هم می ریخت ترسید و با نگرانی گفت :" من مجبور نیستم همه ی مسائل خصوصی ام را به تو بگویم . حالا مرا به خانه می رسانی ؟" رویش را به گرنویل کرد و گفت :" شب بخیر گرنویل به خاطر این که امشب با من این قدر خوب بودی ممنونم ."
او شانه های نیکولا را گرفت و گونه او را بوسید و گفت :" خوب بودن با تو زیاد هم سخت نیست ."
کانر همان طور که در تاریکی رانندگی می کرد سکوت کرده بود . نیکولا به یاد اولین برخوردشان زمانی که با هم سوار تاکسی شده بودند افتاد . آن موقع هم کانر یک کلمه با او حرف نزده بود . نیمرخ و چانه اش به سازش ناپذیری آن زمان بود . وقتی که او عاقبت سکوت را شکست نگاهش به همان سردی اولین برخوردشان بود .
" به عنوان زنی که عاشق است برای اینکه مردان دیگر را ببوسی خیلی مشتاق و راغبی ! و البته من منظورم فقط گرنویل لنن نیست ."
" اگر خودت را می گویی من چاره دیگری نداشتم داشتم ؟ تو مرا مجبور کردی . به هر حال من زندگی ام را به تو مدیون بودم ... "
" پس تو مرا به خاطر احساس دینی که می کردی بوسیدی ؟"
نیکولا در حالی که نزدیک بود اشکش سرازیر شود رو به او کرد . شبی را که او با آن همه شور و اشتیاق منتظرش بود تبدیل به یک شکست کامل شده بود . " اگر این طور باشد چه؟ تو خودت آن را پاداش نامیدی ." کانر با ترشرویی گفت :" خوب من واقعا امشب تو را شناختم و خدا را شکر برایم درس عبرتی شد!"
" نمی دانم درباره ی چی حرف می زنی ؟"
" نمی دانی ؟ من هرگز فکر نمی کردم که تو در تحریک و اغوای مردها این قدر ماهر و استادی .البته تصور می کنم این کار برای تو آسان است نه؟ فکر کنم از این که امشب از عیاشی و هرزگی ات محروم شدی مرا نخواهی بخشید . من احمق را بگو که تو را پاکدامن و عفیف تصور کرده بودم !"
برای لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد :" فقط از روی حس کنجکاوی می پرسمگرنویل به تو نگفت که نامزد دارد ؟"
نیکولا با ترشرویی گفت :" چرا گفت "
" این که شد عذر بدتر از گناه!"
" مگه من چه کار کردم ؟"
" نمی توانی بفهمی که تمام شب باعث شدی گرنویل امیدوار شود ؟ پس این جزئی از رفتار توست که در مقابل مردان عشوه و ناز کنی و آنها را تحریک کنی ؟"
" من او را تحریک نکردم . تو داری غلو می کنی و شورش را درمی آوری ."
این بار دیگر تا آخر راه سکوت شکسته نشد . کانر جلوی فروشگاه توقف کرد و نیکولا قبل از اینکه از ماشین خارج شود آخرین تلاشش را برای آشتی کرد ." از اینکه مرا به مهمانی بردی ممنونم کانر! علی رغم تمام اتهامات بی اساس تو به من خوش گذشت ."
با وجود نور چراغ های خیابان غیرممکن بود که کانر اشک های او را ندیده باشد . اما تنها پاسخ او این بود که سرش را برگرداند و بگوید :" ای کاش تو را نبرده بودم ."

ssaraa
05-09-2010, 09:10
در دهکده شایع شده بود که شخصی مغازه مجاور فروشگاه دین را خریده است . اسم خریدار یک راز بود و با دقت پنهان مانده بود اما همه حدس می زدند که خریدار آن سوپرمارکت زنجیره ای فیرم است .
روز بعد از مهمانی همان طور که نیکولا پشت پیشخوان مشغول راه انداختن مشتری ها بود با ترس و دلهره به صحبت های مشتری ها گوش می داد . اگر این موضوع حقیقت داشت هر لحظه امکانش بود نماینده های شرکت با او تماس بگیرند یا به آنجا سربزنند و این بار بدون هیچ شکی او را تحت فشار قرار می دادند .
نیکولا آرزو کرد که ایکاش کسی را داشت که می توانست با او مشورت کند . اگر به خاطر مهمانی شب قبل و حوادث ناخوشایندی که رخ داده بود نبود او به کانر مراجعه می کرد اما وقتی که جروبحث شان را به خاطر آورد غرورش به او اجازه چنین کاری نمی داد . آن شب جوی زنگ زد و خبرهایی به او داد که فکر نیکولا را آشفته کرد . او پرسید :" می دانید چه کسی مغازه مجاور را خریده دوشیزه دین ؟ دکتر میشل آنجا را خریده است ."
" دکتر میشل! جوی راست می گویی ؟ دکتر کانر میشل؟ تو حتما اشتباه می کنی . چرا او باید بخواهد که مغازه مجاور را بخرد؟"
" من اشتباه نکردم دوشیزه دین . خانم هندرتن این خبر را از خانم رالی و خانم رالی از خانم داو که او هم زن همان مردی است که در شهر معاملات ملکی دارد شنیده است . این مساله قطعی شده است . قرارداد امضا و همه چیز تمام شده است " نیکولا روی پله نشست و سعی کرد راجع به این موضوع بیشتر فکر کند . جوی ادامه داد :" می دانستید دوشیزه دین که دکتر کانر املاک و دارایی های زیادی در شهر دارد؟ آنها را از پدرش به ارث برده است . می دانید دکتر هنری میشل خیلی پولدار بوده است ." نیکولا با صدای ضعیفی گفت :" نه نمی دانستم ."
جوی گفت :" اگر دکتر میشل مغازه را به شرکت بفروشد چه می شود ؟ هر چه فکر می کنم نمی توانم بفهمم که چرا او آنجا را خرید ... درهرحال به ضرر ماست این طور نیست دوشیزه دین؟ فقط فکرش را بکن که چرا دکتر میشل چنین کاری کرده باشد! او که به نظر آدم خوبی می رسید ."
" نیکولا با حواس پرتی پرسید :" جدی؟ منظورم این است که آره او به نظر آدم خیلی خوبی می آمد . اما انگار این طور نیست . اگر این حرفها درست باشد ما مجبوریم مغازه ره فورا ببندیم .؟"
" دوشیزه دین از این که باعث ناراحتی تان شدم متاسفم اما فکر کردم که شما باید خبردار باشید ."
" از اینکه مرا در جریان گذاشتی ممنونم جوی ..." نیکولا نشست و مدت زیادی به فضا خیره ماند . آیا واقعا کانر می توانست بدون در نظر گرفتن مادرش چنین کاری با او بکند؟ بعد خودش پاسخ سوالش را داد : بله می توانست . او درباره ی آینده ی فروشگاه های دهکده و این که چطور باید اداره شوند عقاید خودش را داشت .
این فرصت مناسب و ایده آلیبرای کانر بود تا ایده ها و افکارش را عملی کند مگر نه؟ حتما می خواست با فروشگاه های سنتی و قدیمی و روشی که آن را اداره می کردند مخالفت کند!" کانر می توانست در جای خودش بسیار بی رحم و سنگدل باشد . کانر به او گفته بود که دکترها هم آدم هستند . و چه قدر هم او رسم انسانیت را به جا آورده بود!
بدون شک فردا مجبور خواهد شد غرورش را زیر پا بگذارد و به او تلفن کند و کانر را وادارد که حقیقت را بگوید . او نمی خواست اجازه دهد که فکر از دست دادن فروشگاه هر لحظه اش را خراب کند و ذهنش را مغشوش سازد . اگر فروشگاه مجاور به سوپرمارکت فیرم فروخته می شد مادرش هیچ چاره دیگری جز فروش فروشگاه به آنها نداشت و به این ترتیب سوپرمارکت با موفقیت باز می شد .
چطور آنها می توانستند با فروشگاه کوچک و حقیرشان با شرکت به آن بزرگی و عظمت رقابت کنند؟ نیکولا از خود پرسید آیا باید با مادرش تماس بگیرد و نظر او را بپرسد یا نه؟ عاقبت تصمیم گرفت که فعلا حرفی نزند تا ابتدا با کانر صحبت کند و از نیت و قصد او آگاه شود . نیکولا در حالی که ناراحت و نگران بود به رختخواب رفت و تازه خوابش برده بود که زنگ در زده شد .
لحظه ای ترس و وحشت نیکولا را دربرگرفت . او ملافه های رویش را به کناری زد و پاهایش را روی زمین گذاشت و صبر کرد . شاید صدای زنگ بخشی از رویایش بود؟ چه کسی این وقت شب زنگ در خانه آنها را به صدا درآورده بود ؟ ایا خانم هندرتن با یکی از آن درخواستهای دیوانه کننده اش بود؟ اما مطمئنا او این موقع شب به آنجا نمی آمد .
زنگ در دوباره نواخته شد و این بار با پافشاری و سماجت بیشتری تکرار شد انگار که کسی کمک می خواست . او پاورچین پاورچین به طرف پنجره رفت ام از پشت پنجره چیزی دیده نمی شد . هر کس که پشت در بود زیر سقف کوچکی که بالای ایوان قرار داشت پنهان شده بود . تا آن لحظه نیکولا از اینکه شبها تنها در خانه بماند نترسیده بود اما ترس و دلهره وجودش را دربرگرفته بود نیکولا پاهایش را به زحمت درون صندل خزدارش فرو کرد و ربدوشامبر کوتاهش را به دور خودش پیچید .
زنگ به طور مرتب و بدون وقفه زده می شد . هر کسی که پشت در بود مصمم بود داخل شود حتی اگر با این کارش تمام دهکده را بیدار می کرد . نیکولا به خود جرات داد و از پله ها پائین رفت و در را باز کرد . ترنس پشت در بود با چمدانی در دست و لبخند تاثرآور و شرمزده ای که بر لب داشت . چهره اش نشان می داد که بسیار خسته است . او گفت :" سلام . من تازه رسیدم ."
نیکولا نمی دانست چه بگوید نگاهش مثل عروسکی که همیشه چشمانش باز است باز و مبهوت مانده بود . او باید با ترنس چه می کرد ؟ اتومبیلی در کنار خیابان توقف کرد . ماشین زرد رنگ بود و به نظر نیکولا آشنا می رسید . در آن لحظه نیکولا حاضر بود هر چه دارد بدهد تا آن ماشین متعلق به فردی که فکر می کرد نباشد . راننده شیشه پنجره ماشین را پائین کشید . قلب نیکولا به تپش افتاد .
ترنس بی خبر از اینکه بی موقع آمدنش در آن وقت شب باعث ایجاد چه مسائل و مشکلاتی برای دختری که جلو در خانه اش ایستاده بود شده است منتظر مانده بود . حتی از وجود مردی که او را خشم آلود و غضبناک نگاه می کرد بی خبر بود .
ترنس در حالی که صدایش کاملا رسا بود در سکوت شب گفت :" متاسفم از اینکه این موقع مزاحمت شده ام نیکولا اما ... خوب من فکر کردم ... می توانم امشب را اینجا بمانم؟"
عجب سوالی و عجب زمانی برای مطرح کردنش انتخاب کرده بود ! در ماشین زرد رنگ باز و بسته شد . صدای قدمهایی بر روی پیاده رو طنین انداخت . صدایی غرش کنان گفت :" من از عیادت یک بیمار به خانه برمی گردم . مشکلی پیش آمده نیکولا ؟" او نگاه خصمانه ای به تازه وارد کرد و گفت :" اگر بخواهی حساب او را می رسم اتفاقی افتاده ؟"

ssaraa
05-09-2010, 13:14
" نه چیزی نیست کانر . همه چیز روبه راه است . " کلمات پشت سر هم از دهان او بیرون می آمدند . زبانش همهنند قلبش سست و کرخ شده بود . " این ترنس است ترنس استیونس دوست ... دوستم ."
نیکولا خودش را به خاطر مکثی که در معرفی ترنس کرد و به وجود امدن سرخی گناهکارانه گونه هایش سرزنش کرد . چشمان کانر باریک شد . نگاهش حالت نگاه کسی را داشت که در حال ارزیابی است و می خواهد به نتیجه ای برسد . چمدان ترنس انتظار خوش آمدگویی که در چشمان مرد جوان موج می زد و حالت چهره اش که نشان می داد از سفری طولانی آمده است را از نظر گذراند . بعد کانر نگاه خیره و موشکافانه اش را به روی نیکولا متمرکز کرد و به بررسی او پرداخت . از موهای نامرتب و به هم ریخته اش تا پاهایش را برانداز کرد . نگاه کانر مدت زمان طولانی و با حالت خریدارانه روی لباس خواب کوتاه و بدن نمای نیکولا که از زیر ربدوشامبر بازش نمایان بود ثابت ماند . سرخی گناهکارانه گونه های نیکولا وقتی که متوجه شد کانر به چه چیزی فکر می کند بیشتر شد و ربدوشامبرش را محکم به دور بدنش پیچید . چرا که نگاه کانر نگاه یک مرد بود نه یک پزشک . نیکولا از خود پرسید آیا می تواند کانر را سرزنش کند ؟ ظواهر امر همگی بر ضدش بودند . نیکولا می دانست که اگر شتاب زده و عجولانه سعی کند بی گناهی اش را ثابت کند تنها باعث می شود که در چشمان کانر گناهکارتر جلوه کند و نوعی تائید بر آنچه که کانر آشکار آن را هرزگی و بی بند و باری تعبیر می کرد باشد .
نیکولا خودش را به کناری کشید تا اجازه دهد ترنس عبور کند سپس گفت :" بیا تو ترنس ."
کانر همان جایی که ایستاده بود ماند . یک پایش روی پیاده رو قرار داشت و پای دیگرش به طور تهدیدکننده ای روی پله جلوی در بود . نیکولا با صدای ضعیفی گفت :" کانر او ... او تازه همین الان رسیده است ."
" می خواهد امشب اینجا بخوابد؟" آن سوال به ظاهر بی غرضانه بود ولی طریقه ی پرسش آن را مثل خنجری تیز کرد که در برابر رفتار بی شرمانه ی نیکولا بیرون کشیده بود .
" ترنس از من خواهش کرده است بنابراین امشب به او جا خواهم داد ." حالا نیکولا متخاصم و ستیزه جو جلوه می کرد و این آن چیزی نبود که می خواست اما چنان عصبی بود که کنترلی بر آنچه که می گفت را نداشت ." او هر چه باشد دوست پسر من است ... من ... من هم از قضا به او علاقه مند هستم و از او خوشم می آید ." نیکولا فکر کرد که این حرف حقیقت دارد من به او علاقه مندم اما دوستش ندارم .
" یهنی آنقدر از او خوشت می آید که حاضری برای راحتی اش رختخوابش را هم گرم کنی ؟" نیکولا در حالی که از کنایه ها و زخم زبان های کانر عصبانی و خشمگین شده بود حرفهایی را زد که به دور از شخصیت و مرامش بود . فریاد زد :" اصلا به تو چه ربطی دارد ؟ اینجا خانه من است و او هم دوستم بنابراین میتوانم هر کاری که دلم می خواهد بکنم!" لبهای کانر جمع شد و نگاه تمسخرآمیزی به نیکولا کرد که باعث شد او مثل شعله بسوزد و خشکش بزند . سپس با گفتن " نیکولا دین دختر عفیف و پاکدامن دهکده!" برگشت و در تاریکی شب ناپدید شد .
ترنس او را در آغوش کشید . نیکولا بی تفاوت باقی ماند چرا که دیگر هیچ احساسی نسبت به ترنس نداشت . جسم و روحش خانه ی غارت زده و زیر و رو شده ای بود که احساس خلا می کرد . کانر همچون یک کارآگاه جنایی بی رحم و سنگدل رفتار کرده بود و هیچ احساسی را از جانب او نمی پذیرفت! نیکولا احساس می کرد در اثر نگاه تحقیر آمیزی که در چشمان کانر موج می زد پوستش تاول زده و سوخته است . در حقیقت بازوانی که او می خواست در آغوشش بگیرند اینها نبود . ترنس خسته بود او سفر طولانی را پشت سر گذاشته بود و دیروقت بود . دیگر صبح شده بود و ترنس مثل مسافری که به ساحل امنی رسیده باشد به نیکولا پناه آورده بود . نیکولا مجبور بود که از او استقبال کند ولی نه با آغوش باز . اما حداقل با لبخندی ظاهری و وانمود کردن به شادی و خوشحالی . ترنس رسنه بود بنابراین نیکولا برایش کمی غذا آماده کرد . نیکولا داشت از خستگی از پا درمی آمد اما مجبور بود تظاهر کند و خودش را علاقه مند نشان دهد . ترنس به او گفت که به خاطر گذراندن دوره ای در مورد روشهای جدید آموزش تاریخ به آنجا آمده است . مکان کنفرانس در شرزبری بود .
" من قصد داشتم که نامه بنویسم و به تو بگویم اما نشد . می خواستم دو روز پیش بیایم اما ماشینم خراب شد . بعد خیلی ناگهانی یکی از دوستانم پیشنهاد کرد که مرا همراه خودش بیاورد . من وقت این که به تو خبر بدهم را پیدا نکردم . فقط گفتم اره و خوب حالا هم اینجا هستم . از دیدنم خوشحالی ؟"
نیکولا سرش را تکان داد ." عزیزم از دیدن تو خیلی خوشحالم . خیلی وقت است که تو را ندیده ام ." ترنس دوباره او را بوسید . نیکولا با ترحم و دلسوزی متوجه شد که چهره همیشه زیرک و شاد ترنس از خستگی چین افتاده است . او بلند قامت و به طور دردناکی لاغر بود . موهایش قهوه ای روشن مجعد و همیشه آشفته و نامرتب بود . لباسهایش معمولی و غیر رسمی بود به جز اوقاتی که حالش را داشت و کراواتی می زد . او خوش قلب مهربان و بردبار و آسان گیر بود و نیکولا آرزو می کرد که ای کاش می توانست واقعا او را دوست داشته باشد . حال با پیدا شدن کانر میشل در زندگی اش مطوئن شده بود که احساسی جز یک علاقه و دوستی ساده بین آنها وجود نداشته است .
ترنس گفت :" فردا من برای خودم یک اتاق در مهمانخانه شهر پیدا می کنم . " نیکولا به جز اینکه تعارف کند پیش او بماند چه می توانست بگوید ؟ " تو می توانی اینجا بمانی . سوار اتوبوس صبح شوی و به شهر بروی و شب به اینجا برگردی . دوره ات چقدر طول می کشد ؟"
چشمان ترنس درخشیدند ." یک هفته . می توانم پیش تو بمانم ؟ دوست داری من بمانم ؟"
نیکولا چه می توانست بگوید ؟ " البته که دوست دارم ." وقتی نیکولا به رختخواب رفت نمی توانست آرام بگیرد و بخوابد . مدام نگاه نیشدار و گزنده کانر زمانی که آنجا را ترک می کرد جلوی چشمش جان می گرفت . بعد از مهمانی دکترها رفتار کانر به اندازه کافی تحقیرآمیز شده بود . حال او چه فکری درباره ی نیکولا می کرد ؟ حتی با وجود این که نیکولا می دانست اتهامات و سرزنش های او غیر عادلانه و نا به جاست باز هم جرات نمی کرد به آن فکر کند .
نیکولا برای اینکه دیگر به کانر فکر نکند به مغازه مجاورشان فکر کرد . با ناراحتی به پهلو غلتید و به خودش گفت که مجبور است در این مورد با کانر صحبت کند . سعی کرد به غرورش فکر نکند و در پی یافتن پاسخ به اتهامات و سرزنش هایی که می دانست کانر به او وارد خواهد کرد نباشد چرا که می دانست فایده ای ندارد . او برای صحبت و روبه رو شدن با کانر به همه ی جرات و جسارتش نیاز داشت .
سپیده دم بود که عاقبت نیکولا به خواب فرو رفت . ولی ساعت شماطه دار با بی رحمی نیکولا را از خواب بیدار کرد . وقتی خودش را در آینه نگریست با اکراه و بی علاقگی رویش را برگرداند . او باید آرایش زیادی می کرد تا سایه زیر چشمانش و زردی و رنگ پریدگی گونه هایش را پنهان کند .
شنبه بود بنابراین کانر فقط صبح به مطب می رفت . از آنجایی که نیکولا فکر نمی کرد درست باشد که از دوستی اش با مادر کانر سوء استفاده کند و از او بخواهد که کانر را در خانه ببیند به مطب زنگ زد . نیکولا به متصدی پزیرش توضیح داد :" من بیمار نیستم با دکتر میشل کار دارم ."
متصدی پذیرش مردد بود . " شنبه صبح ها سرش خیلی شلوغ است دوشیزه دین . یک دقیقه گوشی را نگه دارید تا من از دکتر سوال کنم ." او بعد از مدت کوتاهی برگشت ." دکتر می گوید وقتی که کارش تمام شد بیایید . سر ساعت ده ."

ssaraa
05-09-2010, 15:06
نیکولا به ترنس صبحانه اش را داد و او را در حالی که کاغذهایش روی میز ناهارخوری پخش و خودش در حال مطالعه بود ترک کرد . نیکولا با ماشینش به شهر رفت و وقتی به مطب رسید اتاق انتظار هنوز نیمه پر بود . چند تا مجله روی میز قرار داشت یکی را انتخاب کرد و بدون آنکه کلمه ای بفهمد آن را ورق زد . آن روز صبح دو دکتر مشغول کار بودند کانر و دکتر خودش دکتر مریسن . هر یک از بیماران که از اتاق دکتر بیرون می آمدند کانر آنها را تا دم در مشایعت می کرد و بیمار بعدی را صدا میزد ولی حتی یک بار هم با لبخند یا حتی نیم نگاهی به نیکولا آشنایی نداد. گویی نیکولا را اصلا نمی شناسد . دکتر مریسن کارش کمی قبل از کانر تمام شد و عاقبت نیکولا خودش را تنها یافت . قلبش به شدت می تپید گونه هایش سرخ و گلویش خشک شده بود و می دانست که عصبی شده است . درست همان حالی را داشت که روز تصادفش در وانت وحشت زده شاهد نزدیک شدن قطار بود . با این تفاوت که به نظرش کانر میشل همان قطار بود و این بار هیچ راه نجاتی برایش نبود .
متصدی پذیرش صدایش کرد و باعث شد از فکر و خیال بیرون بیاید ." دوشیزه دین ؟ دکتر شما را می بیند ." وقتی که نیکولا ایستاد تا به طرف اتاق برود در این فکر بود که اگر صندلی چرخدار داشت چقدر عالی می شد . وقتی نیکولا وارد اتاق شد کانر در حال نوشتن بود و سرش را بالا نیاورد . نیکولا کیف دستی اش را در دست گرفته و منتظر توجه کانر بود . به صندلی خالی مقابل کانر با اشتیاق خیره شد ولی همان طور ایستاد . کانر که انگار متوجه انتظار او شده بود بدون اینکه سرش را بلند کند به او اشاره کرد که بنشیند . و باز به نوشتن ادامه داد نیکولا فکر کرد فشار و نگرانی که در اتاق انتظار حس می کرد هزار بار کمتر از اضطراب و انتظار داخل مطب بود . عاقبت کانر خودکارش را پائین گذاشت و به صندلی گردانش تکیه داد و نیکولا را برانداز کرد و گفت :" ده دقیقه وقت داری! " تمام کارهایش حساب شده و به این منظور بود تا به تحقیرآمیز و زیردست بودن نیکولا تاکید کند . وقتی که نیکولا به خود جرات داد که به چشمان او نگاه کند . کانر گفت :" خسته به نظر می رسی ."
" بله خسته ام . دیشب تا دیروقت بیدار بودم ."
" جای تعجب ندارد! بعد از آن دوری طولانی از عشقت باید هم تا آخرهای شب مشغول و بیدار بوده باشی!"
" می دانم که به چی فکر می کنی اما اشتباه می کنی ."
" اشتباه می کنم؟" فقط دو کلمه جواب داد ولی پشت همان دو کلمه دنیایی از کنایه و زخم زبان نهفته بود . " به هر حال آنچه که من انجام می دهم یا نمی دهم موضوعی کاملا خصوصی است!" اوه نه این حرف اشتباه بود . کانر با طعنه و سوءظن لبخند زد . نیکولا دوباره سعی کرد حرفش را اصلاح کند . " آنچه که میان ما اتفاق می افتد به تو ربطی ندارد ." نیکولا با توجه به حالت تمسخرآمیز چهره کانر می فهمید که این حرفش هم اشتباه و غلط بوده است . تمام حرفها و اعتراضاتش حتی به نظر خودش هم گناهکار بودنش را ثابت می کرد . مطمئنا کانر هم همین طور فکر می کرد .
کانر سرش را کج کرد ." موافقم . رابطهی تو کاملا مربوط به خودت است ." کانر صندلی اش را حرکت داد و به نرمی ادامه داد :" فقط من اشتباه فکر می کردم تو عفیف و پاکدامن هستی!" نیکولا می خواست از خودش دفاع کند اما همه چیز چنان ناامیدکننده بود که صلاح دید حرفی نزند . تازه خودش با آن همه جوش و جلا همه چیز را خراب کرده بود ! کانر منتظر ماند و با لوله لاستیکی گوشی اش بازی می کرد .
نیکولا مردد بریده بریده و با لکنت گفت :" من .. من به خاطرشایعه ای که در دهکده درباره ی مغازه ی خالی مجاور ما پخش شده به دیدنت آمده ام ." سکوت اتاق را فرا گرفت و بعد از مدتی کانر گفت :" خوب؟ این موضوع چه ربطی به من دارد ؟"
نیکولا که از بی تفاوتی او دیوانه و عصبی شده بود گفت :" خودت می دانی که چه ربطی به تو دارد! مردم می
گویند که تو آن مغازه را خریده ای و ... " نیکولا علی رغم ابروان بالا رفته او با عجله ادامه داد :" و تو قراره که آن را به سوپرمارکت زنجیره ای فیرم بفروشی یا اجاره بدهی ."
کانر به جلو خم شد و گفت :" انگار تو خیلی چیزها می دانی پس تو بگو که بالاخره من می خواهم مغازه را اجاره بدهم یا بفروشم؟ هر دوش که امکان ندارد ."
" پس تو قبول می کنی که مالک آنجا هستی؟"
" بله!"
عضلات بدن نیکولا از آن همه خیانت و سنگدلی کانر منقبض شدند ." پس حقیقت دارد . پس احتمالا آنچه که مردم درباره ی تبانی تو با آنها برای باز کردن سوپرمارکت در دهکده می گویند هم حقیقت دارد ." نیکولا مشتاقانه منتظر ماند تا کانر حرفهای او را تکذیب کند اما برخلاف انتظارش این طور نشد . نیکولا فریاد زد :" چطور توانستی؟ تو می دانی که این مغازه تنها وسیله امرارمعاش ماست ... به خصوص مادرم درآمد دیگری ندارد! چطور توانستی این قدر بی رحم سنگدل و خودخواه باشی؟"
" اگر اجازه بدهی می خواهم بگویم تو داری اتهامات سنگین و توهین آمیزی را به من نسبت می دهی و من اعتراض دارم ." او خودکارش را برداشت و بی هدف آن را تکان داد . " چیزی که تو و مادرت دیر یا زود مجبور خواهید شد با آن روبرو شوید اجتناب ناپذیر است . چه خوشتان بیاید چه نیاید مردم دنبال روشها و شیوه های جدید هستند ! امروزه همه کالاهای بسته بندی شده می خواهند . به عقیده من به عنوان یک پزشک روشهای جدید بهداشتی تر از مواد غذایی هستند که شما بدون پوشش و بسته بندی عرضه می کنید و ساعتها روی پیشخوان قرار می دهید . مغازه شما تا آنجایی که می دانم به جز یک یخچال و فریزر هیچ چیزی که مدرنیزه و جدید باشد ندارد ."
" ما سرمایه و بودجه مدرنیزه شدن را نداریم . در هر صورت ما آنجا را همیشه و در حد توانمان تمیز نگه می داریم . "
" شما ممکن است که فکر کنید آنجا تمیز است اما من آنجا را از لحاظ بهداشتی تائید نمی کنم . آن هم به عنوان مکانی برای عرضه مواد غذایی! اگر فقط قدمت آنجا را در نظر بگیریم این موضوع غیرممکن می شود ."
نیکولا با تلاش صدایش را صاف نگه داشت . " پس تو می خواهی کمک کنی که این شرکت در این دهکده یک شعبه باز کند؟ تو می خواهی مادرم رنج و عذاب بکشد تا بتوانی عقاید و ایده های عالی و بی نظیرت را به مرحله عمل درآوری!"
کانر خودکارش را روی میز انداخت و دستانش را روی میز قرار داد ." می دانی تو همش خیال و فرض می کنی . درست مثل هر زنی از یک شاخه به شاخه دیگری می پری بدون انکه فرصت کنی تا در مورد صحت و سقم تصورات و فرضیاتت فکر کنی . و حالا ... " او به چشمان نیکولا نگاه کرد و ادامه داد :" بگذار این مساله را روشن و مشخص کنیم . اول این که من حالا مالک قانونی مغازه خالی مجاور شما هستم . نقشه هایی هم برای آن مغازه دارم اما این که این نقشه ها چی هستند به کسی به جز من ارتباطی ندارد و با توجه به شرایط موجود من حاضر به ادامه ی گفتگو نیستم!"
حالا نیکولا حقیقت را می دانست و باعث آزارش می شد . لبانش بی اختیار می لرزیدند . " تو می دانستی که من آن مغازه را می خواستم . تو می دانستی که من آرزو داشتم روزی بتوانم آنجا را بخرم و فروشگاه را توسعه بدهم . و با وجود این تو بدون توجه به تمام امیدها و آرزوهای من آنجا را خریدی !" کانر به صندلی اش تکیه داد و صندلی اش را به آرامی و به طور آزاردهنده ای از یک طرف به طرف دیگر تکان داد . " دختر عزیزم آیا تو واقعا از من انتظار داشتی که به خاطر یک آرزو و اشتیاق که تو در سر داشتی تا آنجا را یک روز در آینده ای دور برای خودت بخری دست نگه دارم و مغازه را نخرم و از خرید آنجا صرفنظر کنم؟ در دنیای واقعی و بی رحم تجارت امروز به چنین حرفهایی می خندند . "
نیکولا در حالی که صدایش پرحرارت و لرزان بود پاسخ داد :" من تا به حال نمی دانستم که تو اینقدر سخت و بی وجدان و بی رحم هستی ."
چشمان کانر همچون ببری که به قربانی اش می نگریست درخشید . در حالی که دندانهایش را به هم می فشرد گفت :" تو در موقعیتی نیستی که در مورد من قضاوت کنی . اگر من هم آنچه را که درباره ات فکر می کنم بگویم حتی نمی توانی روی پاهایت بایستی و اتاق را ترک کنی !"
نیکولا فریاد زد :" اشتباه می کنی! این تو هستی که نمی دانی داری درباره ی چی حرف می زنی!" تلفن زنگ زد . کانر گوشی را برداشت و بعد از اینکه مدتی به طرف مقابل گوش کرد از متصدی پذیرش پرسید :" علایم و نشانه هایش چیست ؟" و دوباره گوش داد :" لطفا وصل کن ." بعد دستش را جلوی گوشی گرفت و به سردی گفت :" اگر اجازه بدهید من یک عالمه تلفن دارم که باید قبل از ناهار بزنم ...!"
نیکولا با گفتن جمله مختصر :" ممنونم از اینکه به من وقت دادید ." او را ترک کرد و در هوای سرد صبحگاهی بیرون رفت .

ssaraa
06-09-2010, 09:35
ترنس بعد از ظهر آن روز پشت پیشخوان کمک کرد . نیکولا او را به جوی معرفی کرد و جوی او را به اطراف مغازه برد تا اجناس و چگونگی استفاده از صندوق را نشانش دهد .
مشتریان با دیدن ترنس می پرسیدند :" عزیزم دستیار جدید استخدام کرده ای؟" نیکولا توضیح می داد :" یکی از دوستانم است . او چند روزی پیش من می ماند " با این که همه ابروانشان بالا می بردند اما لبخندها و تکان دادن سرهایشان هنوز دوستانه بود . آن شب او به ترنس مشکلاتش را درباره ی مغازه مجاور گفت . آنها در مورد آن با هم صحبت کردند در آخر ترنس پیشنهاد کرد که نیکولا به مادرش زنگ بزند . " هر چه باشد اینجا متعلق به اوست پس حتما باید با او مشورت کنی!" نیکولا از اینکه صدای مادرش را دوباره می شنید خوشحال شد . انید به او گفت :" عزیزم حالم خوبه خیال دارم به زودی به خانه برگردم . اوضاع تو چطوره ؟"
وقتی مادرش از آمدن ترنس باخبر شد از اینکه نیکولا همدم و همصحبت پیدا کرده اظهار خوشحالی کرد . به خاطر اعتماد و اطمینان مطلق مادرش به او و ترنس احساس قدردانی و قدرشناسی نیکولا را فراگرفت . سرانجام به مادرش موضوع خرید مغازه مجاور توسط کانر میشل و نقشه هایی که شایع شده بود کانر برای فروش آنجا دارد را اطلاع داد .
" آیا او می دانست که تو انجا را می خواستی نیکولا؟ می دانست ؟ خوب به نظر من او مرد منطقی و معقولی است ... "
" نه اصلا این طور نیست!"
" اوه من که فکر می کنم او باطنا آدم خوبی است .ممکن است گاهی اوقات در ظاهر کمی ناراحت کننده و دلسردکننده باشد حتی مادرش هم این را قبول دارد اما در کل یک مرد جوان خوب و فهمیده است ." نیکولا با طعنه خندید . مادرش گفت :" من پیشنهاد می کنم که تو دوباره به دیدنش بروی و از او بپرسی ایا مایل است که مغازه را به تو اجاره دهد ؟"
" منظورتان این است که مستاجرش شوم؟ اما نمی توانم این کار را بکنم ! بعد از حرفهایی که او به من زد این کار خیلی تحقیرآمیز و خفت بار است ."
" مگر او چه چیزهایی به تو گفت عزیزم؟"
" خوب ... " نیکولا نمی دانست چه بگوید . " درباره ی این که مردم در دهکده روشها و شیوه های جدید می خواهند و چیزهای دیگه " انید با بردباری آه کشید . " شاید حق با او باشد اما این حرفها نباید مانع شود که تو پیش او نروی نه؟ من مطمئن هستم او قبل از اینکه قدم جدی و اساسی بردارد و مغازه را به کسی که عملا ما را نابود می کند واگذار کند به پیشنهاد ما به طور جدی فکر می کند ."
این پیشنهادی بود که نیکولا تقریبا انتظارش را داشت و از شنیدنش می ترسید و با خودش فکر کرد واقعا چاره دیگری وجود ندارد . او مجبور خواهد شد تا غرورش را زیر پا بگذارد و یک وقت ملاقات دیگر بگیرد و از کانر میشل تقاضای یک لطف و مرحمت دیگر بکند .
دو روز طول کشید تا نیکولا جرات این کار را پیدا کرد . او به متصدی پذیرش گفت متاسف است وقتی که دکتر میشل سرش شلوغ است مزاحم می شود اما امکانش هست که دوباره دکتر را ببیند ؟ به نظر می رسید کسی کنار متصدی پذیرش بود چون او سوال نیکولا را به او منتقل کرد . صدای مردانه اشنا و خشنی در گوشی شنیده شد ." چه می خواهی ؟"
" متا ... سفم که مزاحمتان شدم دکتر میشل اما من با مادرم صحبت کردم و ... "
" دوباره اینجا نیا . دفعه قبل که آمدی باعث شدی من بقیه روز از کارهایم عقب بیفتم ." نیکولا لبش را گاز گرفت و از نفرتی که در او ایجاد شده بود صاف نشست و به خود گفت اگر به خاطر توصیه های مادرش نبود گوشی تلفن را سر جایش می کوبید .
کانر گفت :" من امشب خانه هستم . ساعت هشت منتظرتم!" بعد بدون اینکه به تشکرهای نیکولا توجه کند گوشی را گذاشت . آن روز بعد از ظهر وقتی ترنس از شهر برگشت دوباره در مغازه کار کرد . او از کمک کردن در مغازه لذت می برد چرا که بعد از تلاش فکری و روحی و کار کردن روی درسهایش کار در مغازه برایش یک نوع تفریح و استراحت محسوب می شد .
او و جوی با هم خوب کنار می آمدند و میانه خوبی داشتند . به نظر می رسید ترنس از رفتار شاد و معقولانه جوی خوشش آمده و در عوض جوی هم از رفتار جدی ترنس که تقریبا در هر برخوردی مشخص بود خوشش آمده است . به اشتباهات او می خندید و ترنس هم از خنده و شوخی های او ناراحت نمی شد .
بعد از شام نیکولا ترنس را که در حال کار کردن بر روی یادداشتهایش بود ترک کرد و با ماشین راهی خانه کانر شد . از کنار مردان جوانی که کنار دوچرخه هایشان ایستاده بودند و زیر درختان بلوط قدیمی با دخترها شوخی می کردند عبور کرد و از پلی که بر روی رودخانه قرار داشت گذشت .
او به ملاقات مردی می رفت که غیرمنصفانه و بی دلیل دشمنش شده بود . نیکولا لباسی را که برای مادر کانر دوخته بود همراهش برده بود . و می دانست خانم میشل از او استقبال خواهد کرد حتی اگر پسرش چنین کاری را نکند .
اما خود کانر در را باز کرد در حالی که حالت سرد و جدی به خود گرفته بود . نیکولا در کمال ناامیدی و تاسف متوجه شد که کانر در خانه تنهاست . نیکولا وارد خانه شد و گفت :" من لباسی را که برای مادرت دوخته ام آورده ام ."
کانر آن را گرفت و بی اعتنا روی میز سالن انداخت ." چقدر باید بپردازم؟"
سوال چنان ناگهانی و غیرمنتظره بود که نیکولا شوکه شد . با ناراحتی سرش را به شدت تکان داد و گفت :" مهم نیست خودم با مادرت حساب می کنم ." کانر گفت :" بیا به اتاق نشیمن ." نیکولا بر روی مبلی که کانر اشاره کرده بود نشست ." هنوز دوست پسرت با تو زندگی می کند؟"
نیکولا متوجه دقت و باریک بینی بدخواهانه او شد اما سعی کرد که آرام بماند .
" آره . او به خاطر دوره ای که باید بگذراند به اینجا آمده هر شب برمی گردد . من به او گفتم که احمقانه است تا در شهر یک اتاق اجاره کند وقتی من این قدر نزدیک به شهر زندگی می کنم ..."
کانر با خشونت گفت :" تو مجبور نیستی به من توضیح بدهی زندگی خودت است و کاملا به خودت مربوط است." بعد از روی صندلی بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد . و با لحن تلخ و تندی گفت :" خدای من اگر من تا به حال در شناخت کسی اشتباه کرده باشم آن شخص تو هستی! اعتقاد و باورم را به قضاوتم از دست داده ام ." او طوری به نیکولا خیره شده بود که انگار می خواهد تا ابد به این کار ادامه دهد . و با لحن جدی ادامه داد :" دوشیزه نیکولا دین پاک و منزه قدیمی مسلک شیرین و دوست داشتنی با رفتاری سنتی و قدیمی! دختری که از قرن بیستم به خاطر ضد ارزشها و معیارهای دون و پستش متنفر است با این حال خودش رفتاری غیر اخلاقی در پیش می گیرد . مسخرگی آن را ببین! اگر تو اینقدر ریاکار و دورو نبودی شاید راحت تر تو را می بخشیدم ."

ssaraa
06-09-2010, 11:12
نیکولا سرش را با درماندگی تکان داد :" قضاوت نا به جا! قصاص قبل از جنایت! تو خیلی بی انصافی . آنچه که می گویی اصلا درست نیست ."
" این حرف را به من نزن . تو و دوست پسرت که خودت اعتراف کردی عاشقش هستی ... " نیکولا از اینکه آن حرف را زده بود پشیمان بود . کانر ادامه داد :" در یک خانه با هم می خوابید برای چه مدت ... یک هفته ده روز؟ و تو انتظار داری که من باور کنم شما هر شب در اتاق های سوا و تختخوابهای جدا می گذرانید و تو او را به اتاق خوابت راه نمی دهی ؟ " نیکولا در حالی که به فرش نگاه می کرد گفت :" دو و دو همیشه چهار نمی شود ." کانر خنده کوتاه و مسخره ای کرد ." بهتره که به مدرسه برگردی . ریاضی ات دارد نم می کشد و پس می رود ." او ایستاد و دستانش را در جیبش گذاشت ." چرا می خواستی مرا ببینی ؟"
نیکولا می دانست که شروع بدی داشته و سعی کرد تا کلمات و لغات صحیح و درستی برای بیان موضوع پیدا کند . با نگاه خیره و سردی که کانر به او می کرد چطور می توانست درخواست و خواهشش را مطرح کند ؟" عاقبت نیکولا گفت :" چند روز قبل من به مادرم تلفن کردم ... " نیکولا مکث کرد تا جرات پیدا کند اما این طور نشد . کانر به سکوت سردش ادامه داد .
" او ... او یک پیشنهاد کرد ." باز مکث رنج آور و دردناک دیگری پیش آمد ." او پیشنهاد کرد که من به دیدن تو بیایم و از تو بخواهم که تصمیمت را در مورد فروش مغازه به سوپرمارکت زنجیره ای عوض کنی ... " کانر سرش را به شدت تکان داد اما نیکولا باز ادامه داد :" و درباره ی آن ... تجدیدنظر کنی ."
نیکولا به خود جرات داد و به چهره کانر نگاه کرد اما چهره کانر چیزی را نشان نمی داد . " او همچنین پیشنهاد کرد ... " نیکولا متوجه شد که دستانش را به طرز دردناکی می پیچاند و فورا آنها را از هم باز کرد . " که از تو بخواهم که راه دومی هم در نظر بگیری ." نیکولا دوباره مکث کرد چون احتیاج به تشویق و دلگرمی داشت . کانر انگار دلش به حال او سوخت چون گفت :" چی ؟"
" این که ... شاید .. تو قبول کنی ... که مغازه را به ما اجاره دهی ."
حالا دیگر همه چیز را گفته بود اما برای مدت طولانی کانر پاسخی نداد . نیکولا سرش را بالا گرفت و متوجه شد که کانر یک نوشیدنی کنار دستش گذاشته است .
" این طور که معلوم است گلویت حسابی خشک شده ... " نیکولا با صدای آرام زیر لب تشکر کرد و چند جرعه نوشید . کانر هم نوشیدنی اش را نوشید و بعد پرسید :" و این پیشنهاد از نظر تو جالب است ؟" نیکولا سرش را بالا برد و در حالی که چشمانش نگران و لبانش در حال انتظار گشوده شده بود گفت :" البته که جالب است . مثل رویایی است که به واقعیت می پیوندد ."
کانر به طاقچه ی بالای شومینه تکیه داد :" به من بگو اگر پیشنهادت را قبول کنم وقتی که ازدواج کردی چه اتفاقی برای مغازه می افتد ؟"
" وقتی ازدواج کنم ؟"
" ببخشید حرف احمقانه ای بود . در مرام تو ازدواج معنایی ندارد و به فکرتان هم خطور نمی کند چون احتیاجی به این کار نمی بینید مگه نه ؟" نیکولا اجازه داد او حرفهایش را بزند . چون در هر صورت پاسخی برای حرفهای او نداشت چه فایده ای داشت که به او می گفت که به ترنس اجازه این که وارد اتاق خوابش شود را نداده است چه برسد به تختخوابش ؟
کانر دستش را بالای شومینه کوبید و گفت :" حالا در مورد میزان اجاره من کرایه ای مطابق با نرخ روز می خواهم ." او رقمی را گفت که نیکولا یکه خورد ." حاضری این مبلغ را بپردازی ؟"
" این ... این از آنچه انتظار داشتم بیشتر است یعنی خیلی زیاد است ."
کانر جلوی نیکولا ایستاد لبخند عجیب و مرموزی در چهره اش به چشم می خورد که باعث نگرانی و تشویش نیکولا شد ." با شرایط ... خاصی شاید حاضر بشوم اجاره را کم کنم ."
نیکولا با عصبانیت گفت :" منظورت چیه ؟"
" نیکولای عزیزم تو مطمئنا دیگر نمی خواهی وانمود کنی که کظهر تقوا و پرهیزکاری هستی ؟ شاید تو در گذشته مرا گول زدی اما دیگر نمی توانی !" نیکولا دیگر نمی توانست این حرف را ندیده بگیرد و تحمل کند . " پس تو داری مرا امتحان می کنی این طور نیست ؟ می خواهی ناپاکی مرا ثابت کنی ؟"
نیکولا در حالی که صورتش به شدت قرمز شده بود ایستاد . " تو می توانی مغازه ات را برای خودت نگهداری! در مواردی که به کار و تجارت مربوط می شود من و تو زبان همدیگر را نمی فهمیم ." او به طرف در رفت و آن را باز کرد . " برگرد اینجا!" نیکولا رویش را برگرداند ." مثل همیشه عجول و بی فکری نه؟ حداقل در این مورد حق با من بود . بنشین ." نیکولا نشست اما خودش همان طور ایستاد . " تو می توانی مغازه را اجاره کنی ." نیکولا به طور تعمدی سرد و بی تفاوت بود " ممنون اما فرقی نمی کند . من نمی توانم اجاره آن را بدهم ."
" نصف مبلغ را می گیرم ."
نیکولا در حالی که نمی توانست تغییر موضع او را باور کند به او خیره شد ." مطمئنی ؟"
" از وکیلم می خواهم که یک قرارداد بنویسد که بوسیله ی هر دو ما امضا خواهد شد من به عنوان مالک و تو به عنوان مستاجر . این راضی ات می کنه ؟ "
نیکولا در حالی که می لرزید ایستاد ." عالیه!" سخاوتمندی کانر و تقریبا رسیدن به آرزویی که مدتهای طولانی در سر پرورانده بود چشمان او را ناخواسته مرطوب کرد ." خیلی لطف داری."
کانر به خشکی گفت :" بگذار از اشتباه درت بیاورم . این لطف نیست . فقط کار و تجارت است ." لحن صدای او خشن و بی احساس و خشک بود . صدای بی احساسش مثل باد خشکی که در صحرا می وزد باعث خشک شدن چشمان نیکولا و تپش شدید قلبش شد . آنها به طرف راهرو رفتند ." به موقعش وکیلم خبرت می کند ." آنها به همدیگر نگاه کردند . نیکولا در جستجوی محبت و توجه او بود حتی اگر این توجه به علت قرارداد تجاری اش بود اما چشمان او بی روح و فولادین باقی مانده بود .
نیکولا نه می توانست دلیل تغییرعقیده او را درک کند و نه می توانست رفتار سخت و بی رحمانه او را تحمل کند . با حسرت و غبطه مهربانی و دلسوزی و لذت بوسه های او را که همگی جزئی از گذشته محسوب می شدند را به یاد آورد .
نیکولا با خودش فکر کرد کانر دارد او را بدون هیچ محاکمه و هیات منصفه ای محکوم می کند و او را بدون سر سوزنی دلیل و مدرک محکمه پسند تنبیه می کند و همه ی اینها تنها به خاطر یک قضاوت اشتباه بود . تلخی اتهام کانر در مورد زیر سوال بردن پاکدامنی و شخصیتش با علم به بی گناهی اش باعث شد که باز بی پروا و نسنجیده صحبت کند .
" فکر کنم حالا هم مثل دفعه قبل پاداش و جایزه ات را طلب کنی . هر چه باشد تو قبلا هم سعی کرده بودی با پیشنهاد نامشروعت به من رشوه دهی . فقط فکر کمک ها و اعانه هایی را که به من داده ای بکن! صدقه و احسان تو به یک دوست خانوادگی فقیر و بی چیز خیرخواهی و کار نیک تو در کم کردن اجاره ی مغازه ای که تو با بزرگواری و از سر لطف آن را پذیرفتی نقش تو به عنوان وام دهنده ی مهربان و رئوف ... ماشینم را که به خاطر می آوری؟ و حالا هر لحظه امکان دارد که برای آن همه اعمال نیک و از خودگذشتگی ات ادعای پاداش کنی! " نیکولا می توانست ببیند که زیاده روی کرده است و دیگر برای دلجویی و معذرت خواهی دیر شده بود . کانر نفس عمیقی کشید و با عصبانیت گفت :" اگر نمک نشناس ترین و قدرنشناس ترین آدمی که تا به حال دیده ام تو نباشی حتما حرفت برای تحریک من و طلب یک بوسه از من است! اگر هم منظورت تحریک من نیست دیگر نمی فهمم چه مرگت است . تو و آن دوست لعنتی ات می توانید به جهنم بروید! "
کانر با پایش در نیمه باز را بست و کمر نیکولا را گرفت . نیکولا اطمینان داشت او می خواهد به خاطر حرفهایی که زده بود انتقام بگیرد .
نیکولا تقلا کرد تا او را آرام کند و خشمش را فرو بنشاند . ملتسمانه گفت :" منظورم این نبود کانر . خواهش می کنم ! باور کن منظورم آن ... " اما انگار داشت با خودش حرف می زد .
کانر بر روی او خم شد و او را به عقب فشار داد دست او موهای نیکولا را گرفته بود و سر او را به عقب می کشید . نیکولا را بوسید . به طوری که نیکولا کاملا تسلیم شد . وقتی که بالاخره نیکولا را رها کرد نیکولا به در تکیه داد و صورتش را در دستانش پنهان کرد .
کانر به او چند ثانیه مهلت داد تا حالش جا بیاید بعد او را از جلوی در کنار کشید و در را باز کرد . نیکولا در حالی که می لرزید و اشک چشمانش را پر کرده بود از اتاق بیرون رفت . قبل از اینکه به در ورودی برسد در اتاق پشت سرش بسته شده بود .

ssaraa
06-09-2010, 11:31
دو روز بعد نیکولا نامه ای از مادرش دریافت کرد که در آن نوشته بود : " من دارم به خانه برمی گردم اما فقط برای چند روز تا لباس بیشتری بردارم . شوهر خاله ات ویل چند ماهی برای ماموریت به سوئیس می رود و خاله ات شیلا هم با او می رود . آنها از من دعوت کرده اند که به خرج آنها به سوئیس بروم . من هم دوست دارم بروم به خاطر این که این فرصت عالی و مناسبی است که مدتی را هم با لوسیل و خانواده اش بگذرانم . اما فکر کردم بهتر است که اول نظر دکتر را بپرسم و در صورت موافقت او به مسافرت بروم . عزیزم به او تلفن کن و بگو که سینه ام خیلی بهتر است و احساس می کنم حالم بهتر شده است ."
ابتدا نیکولا با خودش فکر کرد :" من نمی توانم این کار را بکنم ." اما می دانست که مجبور خواهد شد که غرورش را زیر پا بگذارد غروری که کانر چند شب قبل آن را خرد و ریز ریز کرده بود .
متصدی پذیرش بعد از یک مکث کوتاه گفت :" من شما را به اتاق دکتر وصل می کنم ." صدای خشن و سخت و بی حوصله ای در گوشی پیچید :" بله ؟"
" یکبار دیگر از این که مزاحمتون شدم معذرت می خواهم دکتر میشل . " آیا او مجبور بود آن قدر مودب باشد و قلبش همچون موتور کشتی تاپ تاپ کند ؟ " من از طرف مادرم یک سوال دارم ." سپس سوال مادرش را مطرح کرد . " به او بگو بله . آن سفر برایش خوب است ." سکوت سرد و سنگینی ایجاد شد و نیکولا آن سکوت را با پرسیدن سوالی که با کمرویی خنده دار مسخره ای پرسید پر کرد . " هیچ خبری از مغازه نیست دکتر میشل ؟ کی می توانم وسایلم را به آنجا ببرم ؟"
پاسخ جدی و قاطع او این بود :" در وقت مناسبش! مراحل قانونی به کندی اما مطمئن پیش می رود . کمی دندان روی جگر بگذار!"
نیکولا عصبانی شد :" شما هیچ فرصتی را برای این که مرا سر جایم بنشانید از دست نمی دهید نه؟ من یک سوال مودبانه و منطقی و معقول کردم . خیلی دور از انتظار نیست که بخواهم یک جواب منطقی و معقول بشنوم ؟" تنها پاسخی که نیکولا شنید صدای گوشخراش بوق تلفن در گوشش بود .
بعد از صرف چای نیکولا به مادرش تلفن کرد و پیغام دکتر را به او رساند . " ممنون . من دوشنبه خانه خواهم بود. می توانم ترنس را ببینم؟"
" نه او یکشنبه یک روز قبل از آمدن شما برمی گردد . من شما را در ایستگاه قطار می بینم . خیلی خوشحالم که دوباره می بینمتان مامان ." نیکولا نمی توانست بغضش را پنهان کند . اوایل شب چون هوا خوب بود نیکولا و ترنس برای قدم زدن به بالای تپه رفتند . نیکولا فکر کرد شاید کانر را در راه ببیند . او از خودش پرسید چرا این قدر از این که کانر را ببیند نگران است ؟ اما بالای تپه به جز آنها کس دیگری نبود . ترنس درباره ی دوره اش که حالا تمام شده بود صحبت می کرد . او گفت که چقدر از دیدن مجدد نیکولا خوشحال شده و از کار کردن در مغازه هم لذت برده است . " جوی دختر خوبی است این طور نیست ؟ فکر کنم که او یک عالمه عاشق دارد؟"
" نه فکر می کنم او فقط یک دوست پسر داشته باشد و شک دارم که آن هم خیلی جدی باشد . فقط یک دوستی ساده است . او فقط هفده سالش است ."
" واقعا؟ سنش به نظر بیشتر می رسد ." در راه بازگشت ترنس دست نیکولا را گرفت . ترنس بندرت این طور آشکارا ابراز محبت می کرد و همین باعث تعجب نیکولا شد . ترنس از وقتی که آمده بود اکثر اوقات فاصله اش را حفظ کرده بود . فقط وقتی برای خواب هر کدام به اتاق هایشان می رفتند گونه نیکولا را می بوسید . ترنس هیچ اشتیاق و تمایلی برای لمس او یا حتی بوسیدنش همچون گذشته نشان نمی داد . ترنس با او مثل یک برادر یا یک دوست برخورد کرده بود . همین تحمل زخم زبان های کانر در مورد روابط صمیمانه بین آنها را سخت تر می کرد .
حدس نیکولا درست از آب درآمد همان طور که دست در دست همدیگر در حال پائین رفتن از تپه بودند کانر را در حال بالا رفتن از تپه دیدند . کانر تنها سرش را تکان داد و با چهره ای سرد و بی احساس از کنارشان رد شد . در شب آخر ترنس از نیکولا پرسید اشکالی ندارد اگر برای قدم زدن بیرون برود . نیکولا در حالی که متعجب و کمی گیج و مبهوت شده بود گفت :" البته که نه می خواهی از دهکده خداحافظی کنی ؟ "
او خندید و جواب داد :" اره " آیا در صدای او شرمساری وجود داشت ؟
" من از این سفر بسیار لذت بردم . از این که از من پذیرایی و مراقبت کردی خیلی ممنون ." نیکولا با لبخند فکر کرد ترنس طوری حرف می زند که انگار یک مهمان است که دارد با صاحبخانه ی مهربانش تشکر و خداحافظی می کند!
روز بعد یکشنبه بود و نیکولا ترنس را تا ایستگاه قطار رساند . چون هیچ عجله ای برای بازگشت نداشت به آهستگی رانندگی کرد . همان طور که در طول جاده می رفت احساساتش را بررسی کرد . او از رفتن ترنس نه تنها هیچ احساس دلتنگی نمی کرد بلکه احساس آسودگی . آرامش هم می کرد . ترنس مرد جوان خوب و مهربان و بی آزار و و ملال آور و خسته کننده ای بود . اما هیچ شکی در این که او و ترنس برای هم ساخته نشده بودند وجود نداشت . نیکولا مطمئن بود که در هفته ای که با هم گذرانده بودند ترنس هم به این موضوع پی برده است .
انید برای چند روزی به خانه برگشت تا لباس های مناسب برای مسافرتش را جمع کند . یک شب باربارا میشل به خانه آنها آمد . کانر او را رساند نیکولا انتظار داشت که کانر به محض این که مادرش را برساند برود اما برخلاف تصورش او به دنبال مادرش وارد خانه شد . او نگاه پرطعنه و کنایه ای به نیکولا انداخت و با او احوالپرسی کرد که باعث تعجب او شد سپس با مادر نیکولا شروع به صحبت کرد . " فکر کردم قبل از این که به مسافرت طولانی بروید معاینه تان کنم ."
انید گفت :" خیلی لطف کردی . آیا به نظرتان حالم خوب است ؟" کانر به دقت به او نگاه کرد :" بله .. انگار سفر برایتان خیلی خوب بوده است ."
خانم میشل گفت :" نیکولا تو هم کمی رنگت پریده خیلی ها بیمار شده اند . می گویند یک نوع بیماری در دهکده شایعه شده مگر نه کانر ؟ امیدوارم تو دچار آن بیماری نشده باشی عزیزم ."
کانر رویش را به طرف نیکولا برگرداند و با چشمان حرفه ای ترسناک و تشویش آورش نگاه کرد و گفت :" شک دارم این طور باشد . فکر می کنم بیشتر به خاطر دلتنگی برای دوستش است . یاس و نومیدی چه بر سر یک زن که نمی آورد!"

ssaraa
06-09-2010, 11:36
تنها نیکولا می دانست منظور او از این حرفها چیست و تنها کانر می دانست که چرا نیکولا به او آن طور کوبنده و پرنفرت نگاه می کند . و در پاسخ کانر به او لبخند زد .
مادر نیکولا که حالا نگران شده بود پرسید :" تو حالت خوبه نیکولا نه؟ اگر من دوباره به مسافرت بروم از پس کارها برمی آیی؟" کانر گفت :" با خیال راحت به سفرتان بروید خانم دین من مراقب دخترتان هستم!" او رویش را برگرداند و با ابروهای بالا برده پرسید :" به نظرت نمی توانم نیکولا ؟ البته منظورم از لحاظ سلامت جسمی توست ." لبخند او شیطنت آمیز بود و نیکولا مطمئن بود که حوادث گذشته را به خاطر آورده است . مادر نیکولا که نمی توانست صورت کانر را ببیند بدون اینکه متوجه منظور اصلی او شود گفت :" تو خیلی وظیفه شناس و با وجدان هستی کانر . من وقتی او به خانه برگشت خیلی تعریف تو را کردم . به او گفتم که بهترین کار این است که تو را به عنوان دکترش انتخاب کند اما ... "
کانر حرف او را قطع کرد :" اما با یک نگاه به من یک راست به سراغ یکی از همکاران من رفت! " او به نیکولا نگاه موذیانه و شیطنت آمیزی کرد و ادامه داد :" می دانید وقتی که او فکر می کرد من نمی شنوم چه گفت ؟ گفت اگر تمام دنیا را هم به او بدهند مرا به عنوان دکترش نخواهد پذیرفت ."
" نیکولا تو که این حرف را نزدی !" نیکولا در حالی که شرمنده و دستپاچه شده بود نگاه نیشدار و معترضانه ای به کانر کرد و گفت :" چرا ... " مادرش گفت :" اما چرا عزیزم ؟ مردم این دهکده نمی دانند چقدر خوش شانس هستند که پزشکی به قابلیت و توانایی کانر دارند که آنها را معالجه کند "
" سعی نکنید او را وادار کنید که مرا به عنوان پزشک مخصوصش انتخاب کند خانم دین می دانید ؟ من این حق را دارم که از هر بیماری خوشم نیاید او را قبول نکنم ."
" کانر !" حالا نوبت مادر او بود که شوکه و متعجب شود ." چطور می توانی چنین حرفی بزنی؟ نیکولا یک دختر شیرین ... "
" واقعا ؟ ... " او وانمود کرد که شوخی می کند بعد با چشمانی باریک کرده و نگاهی مشکوک رویش را به دختری که درباره اش صحبت می کردند برگرداند :" تو نمی توانی مرا گول بزنی ." مادر کانر با لحن آرامش بخشی گفت :" تو خیلی خوب می دانی که نیکولا چقدر دوست داشتنی است عزیزم ... حالا انید ... " آنها به طرف اتاق نشیمن رفتند و دختر و پسرشان را تنها گذاشتند . درباره ی این مسافرتی که قراره بری بگو ... "
کانر بازوانش را در هم گره کرد و به درد و خشمی که نیکولا نمی توانست آن را پنهان کند خیره ماند . او زمزمه کرد :" بله دوست داشتن ! ... چه کلمه دوپهلو و گنگی . برای مثال من از سگها خوشم می آید اما این بدان معنا نیست که بخواهم یکی داشته باشم . من از گلها خوشم می آید اما نمی خواهم که همیشه دور و برم باشند . من حتی از زنها خوشم می آید ... البته در جای مناسبش!" لبخند استهزا آمیز او اعصاب خردکن و آزار دهنده بود و نیکولا باز به دام او افتاد .
" منظورت از جای مناسب چیه ؟"
" همان جا که تمام مردان ... مردان واقعی ... از آنها خوششان می آید . دختر عزیزم مطمئنا تا حالا متوجه شده ای که منظورم کجاست ؟ نیکولا رویش را برگرداند ." ببخشید من کار دارم ." بعد به اتاق غذاخوری رفت در حالی که آرزو می کرد می توانست در را به روی کانر ببندد اما ادب مانع از این کار می شد . نیکولا دلش می خواست حرفها و تصمیم قطعی اش را به او بگوید و بگوید که همنشینی و مصاحبت او را نمی خواهد . اما کانر به دنبال او آمد و گوشه میز نشست و نیکولا را که در حال گلدوزی لباس بچه بود تماشا کرد ." هنوز از مشتریان سفارش قبول می کنی ؟" نیکولا پرخاش کنان گفت :" پس به نظرت چه کار دارم می کنم ؟" کانر با کنایه گفت :" خوب ترنس اینجا بود نه ؟ من فکر کردم ... " نیکولا با خشم و عصبانیت گفت :" به فکر کردنت ادامه بده . من اهمیت نمی دهم که تو چی فکر می کنی ! من ... اوه لعنتی ! " انگشتش را به دهانش برد و با دست دیگرش خیاطی را کنار زد . کانر انگشت او را از دهانش بیرون کشید و آن را بررسی کرد . سوزن عمیقا در انگشت نیکولا فرو رفته بود خون از دستش فوران کرد . کانر در حالی که لبخند می زد گفت :" یک جراحی فوری لازم است . آمبولانس صدا کنید ! " نیکولا انگشتش را از دست او بیرون کشید و دستمالش را دور آن پیچید . کانر با ریشخند گفت :" تو حتما یک پرستار خوب می شوی . آن دستمال استریل نیست . چسب زخم دارید ؟" نیکولا جایش را گفت . او یکی از آنها را برداشت و دور انگشت او چسباند . " ویزیت خصوصی! صورتحسابم را برایت می فرستم ." نیکولا از او تشکر کرد و با گفتن این که خودش به راحتی می توانست آن کار را انجام دهد تشکرش را کمرنگ کرد و به خیاطی اش ادامه داد .
کانر در حالی که قرقره نخ را سرسری و بدون توجه روی میز می غلتاند پرسید :" گرنویل را به خاطر می آوری؟"
" البته او مرد خوبی بود ."
" چند روز پیش سراغ تو را می گرفت . هنوز فکر می کرد که تو یک دختر خوب هستی تا این که من به او گفتم که الان یک هفته است با دوست پسرت زندگی می کنی ! تو دیگر از گرنویل خبری نخواهی شنید . من وقتی که داشتم از او جدا می شدم کاملا شوکه شده بود ."
نیکولا نگاه خصمانه ای به او انداخت :" پس تو به او هم دروغ گفتی!" کانر در حالی که نخ قرقره را باز می کرد و بعد دوباره آن را دور قرقره می پیچید مشکوک پرسید :" جدی؟ فکر نکنم . میک و دالسی هم سراغ تو را گرفتند ." نیکولا با نگرانی سرش را بالا گرفت :" تو به آنها هم همین حرفهای مزخرف را زدی ؟ "
" آنها فقط پرسیدند که ماشینت چطور است و من هم به آنها گفتم که خیلی خوب است " او چند تا از پارچه های ابریشم گلدوزی شده را برداشت و نیکولا هم انگار که او یک بچه فضول است آنها را از دستش گرفت .
" علی رغم خوش گذرانی با ترنس هنوز بقایای یک معلم بدخلق و سختگیر در تو وجود دارد ." او به دنبال چیز دیگری می گشت تا با آن ور برود و قیچی را برداشت اما نیکولا آن را هم از او گرفت . کانر با صدای بلند خندید. وقتی نیکولا به او متر را داد که در دستش بگیرد او آن را باز کرد و بعد دوباره آن را لوله کرد و روی میز جا به جا شد ." فکر کنم شایعه ای که در دهکده درباره تو و دوستت پیچیده را شنیده ای "
نیکولا با بدخلقی پرسید :" درباره ی ما ؟"
" او نه روز تمام کنار تو بود این طور نیست ؟ خوب آنها دو و دو را با هم جمع کردند! درست مثل من!" نیکولا از عصبانیت سرخ شد :" و درست مثل تو آنها هم جمع شان غلط از آب درآمد ." کانر خنده کوتاه و بدبینانه ای کرد . بعد از سکوتی که پیش آمد نیکولا لبخند زد و با صدای سرزنش آمیزی گفت :" حتی اگر ... طبق تصور تو ... آن گناه نابخشودنی را با دوست پسرم مرتکب شده باشم چرا تو این قدر جوش و جلا می زنی ؟ مگر تو به شیوه ی زندگی متجدد و قرن بیستمی ات مفتخر نبودی ؟ حالا چه کسی قدیمی مسلک و امل است ؟" کانر بلند شد و ایستاد .

ssaraa
06-09-2010, 11:46
" پس تو قبول می کنی که حقیقت دارد ؟"
نیکولا از دسته گلی که به آب داده بود نفسش را در سینه حبس کرد و با صدای بلند و عصبی گفت :" من چنین چیزی نگفتم!"
" چه قبول کنی چه قبول نکنی تو به آن اعتراف کردی!" حالا او چگونه می توانست خودش را تبرئه کند ؟ " دارم به تو می گویم من این حرف را قبول نکردم!" مادر نیکولا صدا زد :" نیکولا عزیزم یک لطفی بکن و برای ما یک فنجان چای درست کن ." نیکولا خیاطی اش را کنار گذاشت و به آشپزخانه رفت . از حماقت خودش و همچنین از تعبیر غلط کانر از گفته هایش عصبانی بود . نیکولا با لحن کنایه آمیز و معنی داری گفت :" بقیه در اتاق نشیمن هستند ." اما کانر به دنبال او رفت . نیکولا در حالی که در حال آماده کردن چای بود پرسید :" ولما چطوره ؟"
" نمی دانم . چند وقتی است او را ندیده ام و فعلا هم قصد دیدنش را ندارم!"
" پس داری نقش یک مرد گریزپا و فراری را بازی می کنی ؟"
" دقیقا . او زیادی روی من حساب باز کرده بود می خواهم پی به اشتباهش ببرد ."
" با فرار کردن ؟ مطمئنا این روش منطقی و درستی نیست . این روش ممکنه تاثیر معکوس داشته باشد ."
"حرف یک آدم باتجربه را در این مورد گوش کن! تو فکر می کنی اگر من به دنبال او می رفتم باعث می شد که او فرار کند ؟ از نظر روانشناسی امکان آن خیلی کم است و به هر حال خیلی هم پر ریسک و مخاطره است . من مشکل پسند و سخت گیر هستم . فقط به دنبال چیزی می روم که واقعا می خواهمش ." نیکولا سرش را بالا گرفت و متوجه لبخند تحریک آمیز او شد . " ولی آیا همیشه هر چه را که بخواهی بدست می آوری ؟" کانر در حالی که لبخند می زد پاسخ داد :" همیشه اما من کمی از زنها زده شده ام . می خواهم به خودم و آنها ثابت کنم که بدون آنها هم می توانم زندگی کنم ." او فنجان های روی سینی را شمرد و ادامه داد :" برای من فنجان نگذار من دارم می روم ." او به سالن رفت و با مادرش و مادر نیکولا خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد . برای چند دقیقه ای سکوت دردآور و رنج آوری بر همه جا حکمفرما شد . سپس انید و باربارا به شوخی میان خودشان خندیدند . به نظر می رسید صدای خنده ی آنها سکوتی را که رفتن کانر به جا گذاشته بود مورد تمسخر قرار می داد .
روزی که مادر نیکولا برای مسافرت به سوئیس می رفت نیکولا او را به ایستگاه رساند . انید قرار بود که خواهر و شوهر خواهرش را در بیرمنگام ملاقات کند و از آنجا سفرشان را با هم ادامه دهند . ماه ژوئن بود و هوا رو به گرمی می رفت . عاقبت تابستان شده بود و سرمای نابه هنگام فصل جای خودش را به گرمای مطبوع و ملایم می داد . مشتریان به مغازه می آمدند با گزارشهای نگران کننده بیماری که در سر تا سر دهکده شایع شده بود . آنها می گفتند که یکی یکی اقوام و دوستانشان در آستانه مبتلا شدن به آن بیماری هستند . دکتر از علت شیوع آن بیماری گیج شده و آن را نوعی مسمومیت غذایی خوانده بود و گفته بود که تمام سعی اش را خواهد کرد تا منبع و سرچشمه مشکل را کشف کند .
یک روز صبح جوی سر کار نیامد . خانم اتیکینز تلفن کرد و گفت که جوی شب قبل به بیماری مبتلا شده است . " دکتر میشل اینجا بود . او می گوید یک میکروب باعث آن است . عزیزم مراقب باشید که شما به آن مبتلا نشوید وگرنه مجبور خواهید شد که مغازه را ببندید ." بنابراین نیکولا با دورنما و فکر دلهره آور این که چگونه مغازه را به تنهایی اداره کند روبرو شد . در پایان روز اول او در شگفت بود که چطور قدرت و توان آن را خواهد یافت تا روز بعد به کار ادامه دهد . اما به هر حال توانش را یافت اگرچه زمانی که در حال بستن مغازه بود چنان احساس خستگی می کرد که نه توانست غذایی بخورد و نه حتی مطالعه کند . وقتی که تلفن زنگ زد او از تمام نیرویش استفاده کرد که بلند شود و به آن جواب دهد .
کانر بود و علی رغم خستگی شدید ضربان قلبش با شنیدن صدای او تندتر شد . آیا او زنگ زده بود تا همان طور که به مادرش قول داده بود بداند حالش چطور است و بدون وجود جوی کارها چطور پیش می رود ؟ حتما می خواهد توصیه کند که مراقب بیماری جدید باشد . او از اینکه در زمان نیاز دوستش باشد خودداری نخواهد کرد ...
" فکر کنم با خیاطی سرت گرم بود ."
" خوب راستش کانر من احساس می کنم خیلی ... "
" از اینکه مزاحمت شدم متاسفم . اما موضوعی را که می خواهم بگویم اهمیت حیاتی دارد ." نیکولا سعی کرد حواسش را جمع کند برای اینکه کانر چنان جدی به نظر می رسید که م دانست باید حواسش جمع باشد و تمرکز حواس داشته باشد .
" فکر کنم می دانی که یک بیماری در تمام دهکده شایع شده است . علت آن همان طور که فکر می کردم ویروس نیست . به نظر میرسد نوعی مسمومیت غذایی باشد . متاسفم که مجبورم این را بگویم اما عقیده من این است که مغازه شما منبع و سرچشمه شیوع آن است ." دست و پای خسته نیکولا از لحن رسمی و پر اتهام کانر خشک شد . نیکولا با عصبانیت گفت :" چطور ممکن است ؟ بهت گفتم ما کاملا مراقبیم که مغازه را تمیز نگه داریم ."
" شاید فکر کنی آنجا تمیز است اما تو نمی توانی انکار کنی که ساختمان فروشگاه شما قدیمی است و روش نگهداری مواد غذایی تان به چند دهه قبل برمی گردد و روش حفاظت مواد غذایی شما در مقابل حشرات و گرد و غبار واقعا ابتدایی است ... "

ssaraa
07-09-2010, 11:39
نیکولا فریاد زد :" تو اشتباه می کنی . تو متعصبی . تو از من خوشت نمی آید بنابراین این حرفها را می زنی برای این که می خواهی مغازه مرا بهانه کنی و انتقام بگیری ."
" اگر دست از این حرفهای بچه گانه برداری و واقع بین تر باشی و با این مساله احساساتی برخورد نکنی ... " صدای او صبور و شکیبا بود . هشدار و اخطاری که در صدایش حس می شد باعث ساکت شدن نیکولا شد . " من درباره ی آن کاملا فکر کرده ام و بالاخره به این نتیجه رسیدم ... که منبع و سرچشمه آن مغازه شماست . بنابراین با مسئولان بهداشت تماس گرفته ام و صبح دو نفر به مغازه می آیند تا نمونه هایی از کالاهای غذایی مخصوصا موادغذایی که به طور نا مناسب بسته بندی شده اند و در معرض هوا هستند ... را بردارند ... و برای آزمایش ببرند ."
نیکولا زمزمه کرد :" و اگر آنها ثابت کنند که مغازه ما منشا آن بیماری است آن وقت چی می شود ؟"
" دو یا سه کار می توانند انجام دهند . آنها اگر بخواهند می توانند یک بازرسی کامل از مغازه بکنند و اگر آنجا را در سطح استاندارد نبینند می توانند اصرار کنند که آنجا تمیز و پاکسازی شود تا به استاندارد لازم برسد . می توانند اصرار کنند که مغازه را مدرنیزه کنید یا اگر شرایط خیلی بد و وخیم باشد می توانند آنجا را ببندند ." نیکولا دستش را روی سرش قرار داد و گفت :" می فهمم . پس کاری نیست که من بتوانم انجام دهم جز این که منتظر بمانم این طور نیست ؟ هیچ کاری ... " صدای او لرزید . نیکولا با خود گفت بعد از این همه وقت باید این اتفاق حالا بیفتد! سعی کرد صحبت کند تا سکوت را از بین ببرد اما حرفی برای گفتن نیافت .
" نیکولا تو آنجایی ؟" نیکولا صدایی درآورد تا به او اطمینان خاطر دهد . " حالت خوبه ؟" نیکولا می خواست بگوید نه حالم خیلی بد است . من تا مغز استخوانم خسته ام چنان خسته که به سختی می توانم گوشی تلفن را در دستم نگه دارم . ولی در عوض گوشی را سرجایش گذاشت و صورتش را پشت دستانش پنهان کرد و گریست تا زمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت .
شب او بیمار شد چنان بیمار که به سختی خودش را به تختخواب رساند . اما وقتی که روشنایی روز به اتاق دمید نتوانست بیشتر بخوابد درد شدیدی داشت و خسته زیر ملافه ها دراز کشیده بود در حالی که به خودش می گفت باید هر طور شده بلند شود و مغازه را باز کند و به پشت پیشخوان برود . وقتی ماموران آمدند هنوز روی چهارپایه نشسته بود و از ورود مشتری بعدی نگران و مضطرب بود . ماموران از این که مزاحم شده اند معذرت خواستند و به او گفتند که همان جایی که هست بماند و آنها خودشان کارشان را انجام می دهند . نمونه هایی از مواد غذایی : کیک ها نان و تکه های گوشت برداشتند . چند قوطی کنسرو مخصوصا از کنسروهای گوشت را انتخاب کردند و دوباره از او برای این که مزاحمش شده اند معذرت خواستند و در حالی که زیر فشار وزن سنگین موادی که برداشته بودند تلو تلو می خوردند رفتند . مدتی گذشت و هیچ مشتری به مغازه نیامد نیکولا تصمیم گرفت که از فرصت استفاده کرده و در خانه استراحت کند .
پنج دقیقه بعد صدای در مغازه بلند شد . نیکولا از روی صندلی بلند شد و لرزان از در خانه وارد مغازه شد و دید که کانر است . او با بی قراری و بی تابی بالا و پائین می رفت و قدم می زد انگار به خاطر تاخیر او بی صبر و ناشکیبا شده بود . او به نیکولا خیره شد و سپس به طرف او رفت . تنها فاصله ی بین آنها پیشخوان بود .
" تو مریضی !" نیکولا به پیشخوان به عنوان تکیه گاه تکیه داد و به خشکی و با لحن سردی گفت :" می توانم کمکتان کنم ؟"
" دیشب وقتی که بهت تلفن کردم شک کردم . چرا به من نگفتی ؟"
" تو فرصتش را ندادی . حتما خوشحال می شوی که بدانی ماموران بهداشت آمدند و مقدار زیادی مواد غذایی را با خودشان بردند ."
" در این لحظه من علاقه ای به شنیدن این حرفها ندارم من تنها به سلامت نیکولا دین علاقه مند هستم که به نظر می رسد در وضعیت بدی است ."
" چرا تو باید نگران من باشی ؟ تو که دکتر من نیستی ." کانر پررویی و گستاخی او را نادیده گرفت ." آیا این بیماری که شایع شده را گرفتی ؟ نیکولا ناخن انگشت شستش را روی خراشیدگی های سطح پیشخوان کشید و گفت :" فکر کنم ." بعد جسورانه و با بی پروایی ادامه داد :" اما من به کارم ادامه می دهم . مجبورم ادامه دهم و تو نمی توانی جلوی مرا بگیری ."
" این طور فکر می کنی؟ مثل اینکه من باید یک درس درست و حسابی به تو بدهم! برو داخل خانه بشین ." نیکولا تکان نخورد . کانر از آن طرف پیشخوان به طرف نیکولا رفت ." شنیدی چی گفتم ؟ اگر این کار را نکنی من خودم بلندت می کنم و می برمت ." نیکولا متوجه قدرت و اقتدار او شد و چون هیچ مشتری دیگری نبود اطاعت کرد . در سالن پائین پله ها کانر گفت :" حالا که درست فکر می کنم می بینم بهتر است که به رختخواب بروی ." نیکولا همچون کودکی بیمار و لجباز گفت :" من به رختخواب نمی روم ." اما کانر به او اجازه نداد که از جلوی پله ها عبور کند و رد شود . کانر با او همچون کودکی خردسال رفتار می کرد :" برو بالا نیکولا ." نیکولا در حالی که سرش را تکان می داد به نرده ی پله ها چسبید . سپس به خاطر این که انرژی زیادی را در بحث و مشاجره با او صرف کرده بود توان و نیرویش را از دست داد و روی پله ها نشست . او صورتش را با دستانش پوشاند و شروع به گریستن کرد . هق هق کنان گفت :" متاسفم . دست خودم نیست . انگار ضعف کردم !" کانر با عصبانیت زیر لب چیزی گفت و بعد نیکولا را بغل کرد . همان طور که او از پله ها بالا می رفت گونه نیکولا بر روی شانه او افتاد و چشمانش بسته شدند . کانر با مهربانی و ملایمت زیادی او را روی تختخواب قرار داد نیکولا سعی کرد بنشیند و آخرین سعی اش را کرد تا با لجاجت حرف کانر را گوش نکند .
" کانر دستور داد :" لباست را دربیاور . تو همین حالا به رختخواب می روی ." نیکولا اعتراض کرد :" نه نه هیچ فایده ای ندارد نمی توانی مرا مجبور کنی که ... "
" اوه اما من می توانم خانم جوان . من تاکتیک ها و روش های آدمهای وحشی را یک بار روی تو امتحان کرده ام . کاملا قادرم آن روشها را یک بار دیگر به کار ببرم فرقی هم نمی کند که اوضاع و شرایط چه طور باشد . " آشکار بود که او قصد داشت حرفش را پیش ببرد اما نیکولا دوباره اعتراض کرد و گفت :" اگر من قراره لباسم را عوض کنم تو باید ... "
" بروم بیرون ؟ نه جان تو ! اگر فکر می کنی که من مطیعانه بیرون می ایستم تا تو تقلا کنی لباست را بدون کمک دربیاوری فکر اشتباهی کرده ای ." و خم شد تا دکمه لباس نیکولا را باز کند اما نیکولا دست او را کنار زد . کانر با طعنه و نیشدار گفت :" بگذار مطمئنت کنم چون به نظر می رسد که کمی شک و تردید در ذهنت داری قصد و هدف من کاملا از لحاظ حرفه ای شرافتمندانه است . من دوست پسرت نیستم . و اصلا هم قصد ندارم که به تقلید از او با تو وارد رختخواب شوم پس دست از این مسخره بازی بردار و بگذار کمکت کنم ." نیکولا مجبور شد به او اجازه دهد که کمکش کند و از این بابت از او متشکر و ممنون بود . ملایمت و توجه او باعث شد که نیکولا کمتر احساس شرم کند . با کمی ترس و دلهره به چهره کانر نگاه کرد تا از حالت چهره اش پی به احساسات قلبی او ببرد اما حالت چهره کانر هیچ چیزی را نشان نمی داد . عاقبت او لباس خواب نیکولا را تنش کرد و بند یقه آن را بست و پاهای او را روی تختخواب قرار داد و روی او را با پتو پوشاند . وقتی سر نیکولا روی بالش افتاد چشمانش را بست و اجازه داد آهی حاکی از آسودگی خیال و تشکر از دهانش خارج شود .
کانر چنان ساکت بود که نیکولا چشمانش را گشود و متوجه شد که کانر او را با حالت عصبی نگاه می کند . او نبض نیکولا را گرفت و نیکولا با تماس دست او چشمانش را بست . کانر دست او را رها کرد و گفت :" تا وقتی که کسی را برای انجام کارهای مغازه پیدا نکردی مغازه بسته خواهد بود ." بحث در آن مورد بی فایده بود ." من از مادرم خواهم خواست تا بیاید و مواظب تو باشد ." نیکولا به چشمان او نگاه کرد :" اوه اما من نمی خواهم مزاحم او شوم کانر ."
" وقتی مادرت نیست فکر می کنی ما می توانیم اجازه دهیم تو بدون کمک و تنها اینجا بیفتی ؟ البته که مادرم می آید ." نیکولا با ضعف گفت :" تو خیلی مهربانی ."
" تو یکی از دوستان خانوادگی ما هستی . هر کس دیگری هم به جای من بود اینطور عمل می کرد ." قلب نیکولا با شنیدن عبارت آشنای دوست خانوادگی فرو ریخت . " به خاطر کمکت ممنونم ." کانر به خشکی گفت :" وظیفه ام بود . اگر برای مدتی تنهایت بگذارم اشکالی ندارد ؟ من باید با مادرم ترتیب بعضی کارها را بدهم ."
نیکولا با خستگی گفت :" نگران من نباش ." او به طرف در رفت ." من به مریسون موضوع بیماریت را می گویم . احتمالا او بعدا سری به تو خواهد زد ."
" دکتر مریسون ؟" نیکولا سعی کرد غم و اندوهش را پنهان کند .یعنی کانر آن قدر از او بدش می آمد که حتی نمی توانست برای مدت کوتاهی به عنوان بیمارش او را تحمل کند ؟
" بله مریسون " به طور تعجب آوری لحن صدای او تند و خشن به نظر می رسید . " از آنجایی که تو دوست نداری من پزشک معالج تو باشم به او خبر دادم ."
نیکولا گفت :" اما ... " اما فایده حرف زدن چه بود ؟ بنابراین تنها به گفتن جمله تشکرآمیزی بسنده کرد . کانر سرش را تکان داد و رفت .
در طی سه روز بعد باربارا میشل اداره خانه را به عهده گرفت . حتی شبها در تختخواب مادر نیکولا می خوابید تا از نیکولا مثل دختر خودش مراقبت کند . او حتی توانست دو زن در دهکده پیدا کند تا در مغازه کار کنند .
نیکولا در روز دوم پرسید :" حالا که شما اینجا هستید آیا کانر می تواند از پس کارهایش برآید ؟ " او احساس می کرد حالش بهتر شده است و توانسته بود کمی غذا بخورد .
" بله او مرد خودکفا و مستقلی است . البته من او را این طور بار نیاوردم . خودش خیلی مستقل است و این شیوه را دوست دارد . به نظر نمی آید که او مثل دیگران به کسی نیاز داشته باشد . او از این لحاظ کمی شبیه پدرش است ." حتما سرش ... خیلی شلوغه ؟" نیکولا مشتاق بود که پاسخ مثبت بشنود چرا که دلش می خواست دلیل غیبت کانر شلوغ بودن سرش باشد .
" این مریضی در دهکده باعث شده او بیشتر وقتها بیرون از خانه باشد اما بیماری دارد کم کم از بین می رود و او زمان نسبتا بیشتری برای خودش دارد ." نیکولا با درماندگی فکر کرد پس علت نیامدن کانر کارش نبوده است . دکتر مریسون به او سر زده و برایش دارو تجویز کرده و قول داده بود که بیماری او تا یکی دو روز دیگر خوب خواهد شد .
جوی با بهبود حالش سر کار برگشته بود و با کمک مادرش مغازه را اداره می کرد . به تدریج همه چیز ه حالت عادی برمیگشت . نیکولا نیرو و توانش را بازیافت و عاقبت پشت پیشخوان به جوی پیوست . خانم میشل هم پیش پسر خودکفا و مستقلش برگشت . قبل از رفتن به نیکولا یادآوری کرد که اگر دوباره احتیاج به کمک داشت یک لحظه هم تردید نکند و به او اطلاع بدهد .
چند روز بعد نیکولا نامه ای از وکیل کانر دریافت کرد که از او خواسته بود تا قرارداد را امضا کند و به طور رسمی مستاجر مغازه مجاور شود . قرارداد هر سال قابل تمدید بود و براساس توافق دو طرف میزان اجاره تعیین می شد . نیکولا با خوشحالی مدارک را امضا کرد و آن را پس فرستاد . کانر بعدازظهر همان روز سری به آنجا زد . جوی کار او را راه انداخت ولی کانر منتظر شد تا نیکولا سرش خلوت شود . کانر در حالی که نیکولا او را به خانه می برد پرسید :" امروز قرارداد به دستت رسید ؟" نیکولا هم در حالی که از خوشحالی چهره اش می درخشید گفت :" بله نمی دانم چطور از تو تشکر کنم ."
کانر به اشتیاق و شور و شوق او لبخند زد و دستش را بالا برد تا حلقه مویی را که روی صورت نیکولا افتاده بود کنار بزند . سپس گفت :" برای کار جدیدت آرزوی موفقیت می کنم . به خاطر داشته باش چه در کارت موفق بشوی یا نشوی چه با دوست پسرت ازدواج کنی چه نکنی مغازه برای یکسال مال توست . تو باید تا پایان قرارداد اجاره ات را بپردازی فهمیدی ؟"
نیکولا وانمود کرد که نگران است ." اوه خدای من! تو که نمی خواهی یک صاحبخانه سنگدل و بی رحم باشی ؟" کانر در حالی که سیبیل خیالی اش را تاب می داد گفت :" اگر کرایه ات را ندهی خیلی بی رحم و سنگدل خواهم شد . من خسارتی را که مرسوم است از تو خواهم گرفت و هیچ رحمی هم به تو نخواهم کرد ." نیکولا لبخند بر لب گفت :" با شناخت و تجربه ای که از اخلاق تو دارم می توانم مطمئن باشم که تو هیچ رحمی نخواهی داشت ."
" خوبه . حراقل می دانیم کجا ایستاده ایم . کی می خواهی به آنجا بروی ؟"
" من مجبورم اول قفسه و پیشخوان و دیگر تجهیزات لازم را سفارش بدهم ."
" فکر می کنی کار درستی می کنی ؟ می توانم بپرسم پول از کجا می آوری ؟ دوست پسرت کمکت می کند ؟"
" نه از پس انداز خودم خرج می کنم ."
" پس تو داری روی پس اندازت ریسک می کنی ؟ به نظرت عاقلانه است ؟" نیکولا که متوجه منظور او نشده بود اخم کرد و کانر ادامه داد :" نمی خواهی با مرد زندگیت مشورت کنی ؟ تو احتمالا یک روز قصد داری با دوست پسرت ازدواج کنی ؟"
نیکولا به سردی پاسخ داد :" این مطمئنا مربوط به خودم می شود ." صدای کار همانند او سرد شد :" نه کاملا . این ملک من است که تو اجاره کرده ای . وقتی که تو ازدواج کنی چه اتفاقی برای جایی که تو با دقت و زحمت زیاد ساخته ای می افتد ؟" نیکولا برای جلوگیری از لرزش لبانش آنها را به هم فشرد ." هر وقت این مشکل پیش بیاید آن موقع یک کاری می کنم ."
چشمان کانر همانند صدایش سرد بودند ." می فهمم . همان طور که یکبار هم قبلا گفتم این زندگی خودت است تو می توانی هر جور دلت خواست زندگی کنی و ... زندگی ات را خراب کنی ." او بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست .

ssaraa
07-09-2010, 11:54
جواب آزمایش مسئولین بهداشت اعلام شد و مضمون آن این بود که مغازه آنها عامل بیماری و مسمومیت غذا نیست . نیکولا چنان خوشحال شد که فکر کرد بهتر است به کانر زنگ بزند و موضوع را بگوید . اما وقتی بعد از پایان وقت طبابت صبحگاهی او تلفن کرد لحن سرد کانر خوشحالی و شادی اش را از بین برد .
کانر گفت :" احتمال اینکه مغازه شما منشا بیماری باشد هنوز کاملا از بین نرفته شما گوشت سرد می فروختید که دارای باکتری است و ایجاد بیماری می کند ."
" می دانم اما آن گوشت ها کنسرو شده بود . تمام آنچه که ما انجام می دادیم این بود که کنسروها را باز می کردیم و گوشتها را قطعه قطعه می کردیم . این تقصیر ما نیست ... "
کانر آه کشید :" باشه من تو را سرزنش نمی کنم پس بهتره آرام بگیری . اما امیدوارم بدانی که آن نوع گوشت باید از مغازه تان جمع شود و دیگر به مردم فروخته نشود ."
نیکولا به تندی گفت :" می فهمم آنقدر دیگر عقل دارم!" شادی و نشاطی که از خبر تبرئه شدن مغازه شان در خود حس می کرد از بین رفته بود ." من وقتی شنیدم که ما از اتهام تبرئه شده ایم چنان خوشحال شدم که فکر کردم تو هم از شنیدنش خوشحال می شوی . اما باید حدس می زدم که اینطور نیست ."
کانر با عصبانیت و خشم فریاد زد :" از دست این زنها! این وظیفه من بود که در مورد بهداشت فروشگاه گزارش بدهم و پاسخ آنها برایم اهمیت نداشت . اما اگر این تو را خشنود و راضی می کند برایت یک مدال سفارش می دهم و آن را با تشریفات و جشن و پایکوبی به تو اهدا می کنم ." نیکولا آه کشید . آیا فقط دو کلمه حرف نیکولا دین همیشه در این مرد بدبینی و بدگمانی ایجاد می کرد؟ با حرکت آرام و غمگینی گوشی را سرجایش گذاشت . چند نفر برای اندازه گیری و نصب قفسه های فروشگاه جدید آمدند و بعد از این که همه جا را اندازه گرفتند به نیکولا قول دادند تا چند روز دیگر کارشان را شروع کنند . تا آن موقع نیکولا کف مغازه خالی را شست و تمیز کرد . جوی پیشنهاد کرد به او کمک کند اما نیکولا قبول نکرد . می خواست تمام کارها را خودش انجام دهد . نیکولا متوجه شد که جوی این اواخر خوشحال و پرانرژی به نظر می رسد و فکر کرد که حتما به خاطر این است که رابطه اش با دوستش جدی شده است .
زمانی که برای نصب قفسه ها آمدند نیکولا کاری نداشت به جز این که با صبر و شکیبایی منتظر تمام شدن کار بنشیند . شبها اغلب به بالای تپه می رفت به امید این که کانر را آنجا ببیند اما امیدش بیهوده بود . او به خاطر اورد که توافق کرده بودند تپه را با هم شریک شوند انگار انجا مال آنها بود که بخواهند آن را تقسیم کنند . حتما کانر علاقه اش را به آن مکان از دست داده بود در غیر این صورت چرا سری به آنجا نمی زد ؟
یک شب نیکولا او و ولما را در ماشین دید . کانر در حال رانندگی بود و به نظر می رسید ولما به مقام قبلی اش بازگشته است . مطمئنا تنفر و بیزاری کانر نسبت به زنان از بین رفته بود و احتمالا در کمال تاسف فهمیده بود که نمی تواند بدون آنها زندگی کند . وقتی که کارگران کارشان تمام شد نیکولا در وسط مغازه خالی ایستاد و به اطرافش نگاه کرد . او به آرزویش که داشتن مکانی برای عرضه صنایع دستی اش بود رسیده بود . یک روز شنبه بعد از چای نیکولا در حال دوختن لباس نوزادی بود که مادربزرگی برای نوه ی دختری تازه به دنیا آمده اش سفارش داده بود که زنگ در به صدا درآمد . خانم هندرتن جلوی پله ها ایستاده بود و طبق معمول سیگاری بین لبانش به چشم می خورد . او سیگارش را از دهانش درآورد . " خوشحالم که خانه هستی عزیزم . فقط یک کیسه شکر می خواهم ." نیکولا به خود گفت :" این بار کوتاه نمی آیم . " لبخند زد و گفت :" متاسفم خانم هندرتن مغازه تعتیل است ."
" اما عزیزم فردا یکشنبه است و من نمی توانم یکشنبه را بدون شکر سر کنم می توانم ؟" نیکولا خود را در مقابل زن محکم کرد و سرش را تکان داد . خانم هندرتن اصرار کرد :" اگر مادرت خانه بود حتما شکر را به من می داد می دانی که این کار را می کرد "
نیکولا آهی کشید و اجازه داد او داخل شود . از این که به آسانی کوتاه آمده بود خودش را سرزنش می کرد . او به زن گفت تا در آشپزخانه منتظر بماند و بعد به مغازه رفت . بسته ای شکر برداشت و به آشپزخانه بازگشت و آن را در دستان مشتاق خانم هندرتن قرار داد . نیکولا با بی حوصلگی گفت :" پولش را دوشنبه بدهید و واقها آرزو می کنم دفعه آخرتان باشد . اطمینان دارم روزی مرا به دردسر بزرگی می اندازید ."
خانم هندرتن از این که حرفش را به کرسی نشانده بود خوشحال بود و در حالی که سینه اش خس خس می کرد سیگار روشنش را بی توجه به این که کجا می افتد در فضا پرتاب کرد . سیگار در ظرفشویی افتاد و جلز و ولز کرد . قطرات آب داخل ظرفشویی آن را خاموش کرده بود .
نیکولا هراسان و نگران شاهد عمل خودپسندانه و خطرناک خانم هندرتن بود .آرزو می کرد بعد از این او عادت خطرناک و زشتش را در خانه خودش انجام بدهد . خانم هندرتن با لبخندی به نشانه ی پیروزی بسته شکر را برداشت نیکولا راه خروج را به او نشان داد و فکر کرد آیا واقعا خانم هندرتن شکر می خواست یا فقط برای اینکه برتری اش را به دختر مالک مغازه نشان دهد آمده بود . تا به حال که حرف او به کرسی نشسته بود .
همان طور که نیکولا خیاطی اش را برمی داشت زنگ در دوباره به صدا درآمد . فکر کرد حتما یک مشتری بی فکر دیگر است! اما او کانر بود با دیدن او قلب نیکولا به تپش افتاد .کانر داخل شد .
" به نظر خسته می رسی . ت حتی در تعطیلات آخر هفته هم تا حد مرگ از خودت کار می کشی . من هم به نوعی دیوانه هستم که با اجاره مغازه به تو پشتیبانی ات کرده ام ."
" نیازی نیست که به خاطر سلامتی من نگران شوی . من می توانم از خودم مراقبت کنم و مراقب سلامتی ام هستم !"
" متاسفانه فعلا که به نظر میرسد نمی توانی . آیا روزی می رسد که تو آنقدر حق به جانب نباشی ؟ زود باش عجله کن تو با من به تپه مان می ایی . احتیاج به هوای تازه در شش هایت داری . هر دفعه که تو را می بینم دور چشمانت کبودتر شده است . " نیکولا با خودش گفت باید می دانستم که مرا تنها با دید یک دکتر می نگرد . چه انتظار دیگری می توانست داشته باشد ؟
آنها در حالی که به لبخند عابران پاسخ می دادند و کانر دستش را در پاسخ به سلام رهگذران بالا می برد و نیکولا در جواب عابران سلام می کرد از دهکده ی آرام و ساکت عبور کردند . با توجه به نگاههای کنجکاوانه ای که به آنها می شد نیکولا در شگفت بود کانر چه عکس العملی نشان خواهد داد ولی به نظر می رسید او اصلا برایش مهم نبود و اهمیت نمی داد .
آنها از مسیر باریکی پیچیدند و از خیابان اصلی دور شدند و شروع به بالا رفتن کردند . درختان روی جاده سایه انداخته بودند و گرمای مطبوع شبانگاهی بازوان عریان نیکولا را نوازش می کرد . با تند شن شیب جاده تپش قلب نیکولا هم تندتر شد چرا که برای اولین بار بود با مردی که دوست داشت از تپه بالا می رفت . او به سختی نفس می کشید و نفس نفس می زد . کانر در حالی که نگران شده بود به او نگاه کرد ." چی شده ؟ بالا رفتن برایت این قدر سخته ؟ آن هم در سن و سال تو ؟ تو حتما مریض هستی! سابقه بیماری قلبی که نداری ؟ من باید نگاهی به پرونده پزشکی ات بیاندازم . بیا دستت را بده به من ." او دست نیکولا را گرفت و انگشتانش را در میان انگشتان نیکولا گره زد . نیکولا در حالی که نفس نفس می زد گفت :" حیف که گوشی ات را با خودت نیاورده ای آن وقت می توانستی مرا همین جا معاینه کنی و فورا مریضی ام را تشخیص بدهی . حتما بعدش هم مرا به بیمارستان می فرستادی تا زیر چادر اکسیژن یا هر جایی که بیماران حاد و وخیم را می برند ببری!"
کانر محکم دست او را فشرد ." اگر بیشتر از این کنایه و طعنه بزنی خانم جوان ... " او مکث کرد و بعد ادامه داد :" تو را روی آن تنه درخت قطع شده می خوابانم و چند ضربه محکم به پشتت می زنم! بیماری قلبی چیزی نیست که درباره اش شوخی کنی ." نیکولا سرش را بالا گرفت و با جدیت به او نگاه کرد :" کانر من حالم کاملا خوب است . من ناراحتی قلبی ندارم . به جز اینکه ... منظورم اینه مگر اینکه ... " نیکولا با درماندگی احساس کرد که گیر افتاده و نمی داند چگونه ادامه دهد . چطور می توانست حرفی را که زده بود درست کند ؟
کانر گفت :" مگر اینکه عاشق بودن را به عنوان یک ناراحتی قلبی در نظر بگیریم . باشه قبول پس ما دوباره به موضوع ترنس برمی گردیم . تو داری برای او پر پر می زنی که این دوری و فراق تاثیر روانی روی سلامت جسمی ات گذاشته است ... و همه ی اینها به نظرم مزخرف است !" او چهار کلمه ی آخر را با شدت تعجب آوری بیان کرد . " آیا او هم احساسی مثل تو دارد و دلش برایت پرپر می زند ؟"
در پاسخ به چنین سوالی نیکولا جز طفره رفتن و دو پهلو حرف زدن چاره دیگری نداشت . " نمی دانم . من اخیرا از او خبری نداشتم ." نیکولا امیدوار بود پاسخش کانر را راضی و خشنود کرده باشد اما کانر با بدبینی گفت :" وقتی به مردی آن قدر زود هر چی را که می خواهد می دهی این مشکل هم پیش می آید . اگر آنها چیزی را که می خواهند به راحتی و سادگی به دست بیاورند زود علاقه شان را از دست می دهند . نمی دانم چرا هیچ وقت زنها درس عبرت نمی گیرند ؟"
" از سخنرانی ات درباره ی روانشناسی مردان ممنونم اما تو اشتباه می کنی !"
" تا کی می خواهی تظاهر به پاکدامنی و نجابت را ادامه دهی ؟ تظاهر دیگر فایده ای ندارد ." نیکولا سعی کرد دستش را از دست او بیرون بکشد گفت :" بعضی وقتها از تو متنفر می شوم ." کانر صورت نیکولا را به طرف خودش برگرداند و گفت :" می خواهی من بروم ؟" نیکولا در حالی که وحشت زده و هراسان شده بود پرسید :" بروی ؟ البته که من نمی خواهم تو بروی ." آنها مدتی قدم زدند . لبخند کانر مخلوطی از پیروزی طعنه و تحقیر بود . نیکولا فکر کرد زمانش رسیده که موضوع صحبت را عوض کند :" من در تدارک افتتاح مغازه ام هستم ."
" در مورد استخدام کارگران می خواهی چه کار کنی ؟" نیکولا شانه هایش را بالا انداخت . " به این موضوع فکر کرده ای ؟ "
" هم اره و هم نه ... من امیدوارم که بتوانم وقتم را بین دو مغازه تقسیم کنم ."
" این فکر احمقانه ای است . تو باید یک کمک استخدام کنی ."
" اما این کار باعث بالا رفتن هزینه ها می شود . به هر حال من مغازه ام را با کسی شریک نمی شوم ."
" تو درست مثل دختر بچه ای هستی که برای هدیه کریسمس به او خانه عروسکی داده اند ." سپس با لحن تند و خشن تری افزود :" اگر می خواهی در مغازه جدید فقط خودت کارها را اداره کنی مجبور خواهی شد که کس دیگری را استخدام کنی تا به جوی در مغازه مادرت کمک کند ." نیکولا سرش را به علامت منفی تکان داد اما او پافشاری کرد :" نیکولا دیگر درباره اش بحث نمی کنی . در غیر این صورت تو زیر فشار کار و خستگی از پا درمی آیی . از خانم اتیکینز مادر جوی بخواه که کمکت کند . حتی اگر او تنها به صورت نیمه وقت کار کند بار زیادی از روی شانه ات برمی دارد!" کانر بازوانش را دور کمر نیکولا حلقه کرد گویی این کار باعث می شود که حرفش پیش برود و نفوذ کلامش بیشتر بشود . دوباره پرسید :" این کار را می کنی ؟" نیکولا سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد . او واقعا نگران به نظر می رسید البته او نیکولا را به چشم یک بیمار می دید و نگرانی اش تنها به خاطر سلامتی او بود . نیکولا طفره رفت و گفت :" ممکنه درباره اش فکر می کنم ."
کانر هم گفت مجبور است به همین قول نصفه و نیمه راضی باشد . آنها به بالای تپه رسیده بودند نیکولا نفس عمیقی کشید و به اطراف خیره شد و سرش را برگرداند . احساس می کرد همچون گلی است که در زیر نور خورشید باز می شود . تماشای آن منظره به همراه مردی که در کنارش بود مسرت بخش و هیجان انگیز بود و انگار که از تمام دغدغه ها و نگرانی های زندگی فارغ شده است .
او نگاهش را به طرف کانر برگرداند در این فکر بود که آیا او هم مثل خودش از دیدن مناظر شاد و خوشحال است یا نه ؟ نیمرخ او به نظر آرام و صلح جو می رسید . کانر زیر لب گفت :" واقعا دیدن این مناظر مثل دارویی برای بیماران شفابخش است . با وجود این اگر من این را به عنوان نسخه تجویز کنم داروساز فکر خواهد کرد که عقلم را از دست داده ام ."
کانر نشست و به تنه درخت تکیه کرد . او نیکولا را پهلوی خودش نشاند و بازوانش را روی سینه گره کرد و چشمانش را بست . نیکولا از بی محلی و عدم توجه کانر کمی ناراحت شده بود به شوخی گفت :" اینجا قلمرو و محدوده من است . نباید به محدوده من تجاوز کنی! وقتی تازه با هم آشنا شده بودیم قراری را که با هم گذاشتیم به یاد نمی آوری ؟" کانر قبل از پاسخ دادن کمی مکث کرد و سپس لبخندی زد و بدون اینکه چشمانش را باز کند پرسید :" از من می خواهی بروم ؟" نیکولا بدون اینکه فکر کند فورا پاسخ داد :" نه!" بعد خودش را سرزنش کرد که چرا مثل کانر قبل از اینکه پاسخ دهد مکث و درنگ نکرده بود ؟
کانر کاملا بی حرکت بود . او از چنان آرامش و سکونی برخوردار بود که نیکولا حسادت می کرد . نیکولا به او نگاه کرد حالا که کانر چشمانش را بسته بود می توانست با خیال راحت و دل سیر او را تماشا کند . هیچ نشانی از خشم و ناراحتی در چهره او نمایان نبود . نیکولا فکر کرد حتی اگر او از احساسش آگاه بود چرا باید آشفته و پریشان به نظر برسد . کانر خودش هم چندان پاک و منزه نبود نیکولا از این بابت مطمئن بود . هر چه باشد او مردی سی و پنج ساله بود و مطمئنا تا آن روز زنان زیادی در زندگی اش وجود داشته اند و شاید عاشق او هم بوده اند و اضافه شدن یک زن دیگر به خیل عاشقانش برایش فرقی نمی کرد .

ssaraa
07-09-2010, 12:28
نیکولا به تنه درخت تکیه داد و مشغول تماشای پستی و بلندی های کوههای ولز شد . شخصیت آنها که معمولا بسیار با هم متضاد بود حال به نظر می رسید مثل قطعات به هم پیوسته یک پازل پیچیده به طور فوق العاه ای هماهنگ و موزون شده است . آیا علت آن زیبایی و جذابیت محیط اطرافشان بود یا اینکه همه را در خواب می دید و هر لحظه امکان داشت که از آن خواب شیرین بیدار شود ؟ چرا این لحظه نباید برای همیشه و تا ابد ادامه یابد ؟ کانر تکانی خورد و ضربان نبض نیکولا هم شدت یافت . او زیر لب گفت :" خواب بودی ؟" کانر لبخند زد دستش را دراز کرد و دست نیکولا را گرفت . " نه خواب نبودم . من یک لحظه هم هوشیاری ام را از دست نداده ام . فقط در آرامش و سکوت زنی که کنارم نشسته است غرق شده بودم . احساس خیلی خوبی است ." کانر در حالی که هنوز لبخند می زد سرش را برگرداند . " من از چشمه سکوت تو سیراب می شدم ."
کانر انگشتانش را در میان انگشتان او گره کرد . نیکولا به سرعت آرامشش را از دست داد و هیجان زده شد . میل و اشتیاقی شدید به این که کانر او را در آغوش بگیرد سراپای وجودش را فرا گرفت و مهار این نیرو و کشش خارج از توانایی او بود . هیچ فایده ای نداشت که سعی کند این راز را پنهان نگه دارد .
فقط کافی بود که کانر به چشمان او نگاه کند تا از مکنونات قلبی اش آگاه شود . در این لحظه بود که چشمان آنان با هم تلاقی پیدا کرد . کانر دستش را دراز کرد و نیکولا را در آغوش کشید . آغوش او برای نیکولا مثل بهشت بود . رویای نیکولا تحقق یافته بود و همان طور که چند دقیقه قبل آرزو کرده بود آنها به هم پیوسته بودند .
بی اختیار لبانشان روی هم قرار گرفت . دستان کانر روی گردن نیکولا حلقه شد . نیکولا به بوسه او پاسخ داد . بعد ناگهان کانر او را رها کرد . نیکولا را همچون عروسکی پارچه ای کنار گذاشت . نیکولا نمی دانست علت این کار او خویشتنداری یا بی تفاوتی و بی علاقگی کانر نسبت به او بود .
نیکولا پیش خودش اعتراف کرد که هیچ عکس العملی برای بازداشتن کانر نشان نداده بود چرا که خودش هم آرزویش را داشت او به طور بی شرمانه ای دوست داشت بوسه کانر ادامه یابد .
کانر دراز کشید و رویش را از نیکولا برگرداند . آیا این روبرگرداندن به معنی طرد کردن و بی میلی اش بود ؟ این حرکت باعث شد تا عقل دوباره به سر نیکولا برگردد . آیا کانر داشت او را ازمایش می کرد ؟ مگر نه این که او فکر می کرد ترنس معشوقش است ؟ شاید داشت درستی حدس و گمانش را آزمایش می کرد ؟ اگر این طور بود کانر باید کاملا خشنود و راضی شده باشد . چرا که اگر همچون مردان دیگر رفتار کرده بود و به فکر شهرت و اعتبار پزشکی اش نبود نیکولا در مقابل خواسته او هیچ مقاومتی از خود نشان نداده بود . او می توانست جسم و روح او را تصاحب کند .
نیکولا نشست و دستانش را دور زانوانش حلقه کرد گفت :" فکر می کنم چون تصور می کنی که با دوست پسرم رابطه نزدیکی دارم برای هر مردی به راحتی قابل دسترس هستم ؟" کانر با بی حالی گفت :" خوب تو خیلی راحت خودت را در اختیار من گذاشتی . تو طوری خودت را در آغوش من انداختی که انگار می خواهی خودت را به من هدیه کنی!"
نیکولا با عصبانیت گفت :" حتما یک هدیه ارزان و بی ارزش!" و بعد به تلخی افزود :" ادامه بده بگو که من بی ارزش و هرزه بودم ." کانر روی آرنجش تکیه داد و یکی و دو تا علف را کند و ریز کرد . بعد به نیکولا نگاه کرد . به نظر می رسید که از آن مکالمه لذت می برد . کانر گفت :" حالا هدفت از این بگو مگو و حاضرجوابی چیست ؟ می خواهی هماهنگی بین مان را از بین ببری ؟" لحن صدای او همچون رفتارش کسالت بار و سرد بود . ایا این بوسه و در آغوش گرفتن برای او هیچ معنایی نداشت ؟ نیکولا فکر کرد حتما کانر هم مثل او تحت تاثیر محیط قرار گرفته بود اما بعد فکر کرد که همه این ها زائیده خیال و تصوراتش است .
کانر دستش را به طرف او دراز کرد :" بیا پیش من ." آیا کانر می خواست دوباره او را امتحان کند ؟ تقریبا هوا تاریک شده بود و کم کم نیکولا داشت می ترسید . او نه تنها از کانر بلکه از خودش و آن جنبه از شخصیت و وجودش که قبلا به وجود آن پی نبرده بود وحشت داشت . نیکولا به خاطر آورد که کانر در مهمانی دکترها چه گفته بود : یک شب با من بالای تپه بیا تا به تو نشان بدهم که چطور یک دکتر می تواند بی پروا باشد .
نیکولا دست او را کنار زد و بلند شد ایستاد . کانر هم بلند شد و برگهای روی لباسش را تکاند . بعد آه کشید و گفت :" با این که خیلی زود تمام شد تفریح و سرگرمی خوبی بود ." نیکولا رویش را برگرداند و پرسید :" تفریح و سرگرمی ؟ پس برای تو فقط تفریح و سرگرمی بود ؟" کانر بازویش را دور کمر او انداخت و با دست دیگر دست نیکولا را که کنار بازویش بود گرفت طوری که دیگر نیکولا نمی توانست حرکت کند یا از او جدا شود . کانر آرام گفت :" مگر برای تو معنی دیگری جز تفریح و سرگرمی داشت ؟ با توجه به ارتباطسی که با ترنس داری با حرفهایت مرا متحیر می کنی ."
نیکولا نمی دانست چه جوابی بدهد . آنها در سکوت از تپه پائین رفتند تاریکی باعث کند شدن حرکت آنها شده بود .کانر انگار موضوعی را سبک و سنگین می کند مردد گفت :" فکر کنم امروز من جانشینی برای ترنس بودم . شاید هم علت این که تو با آ« شدت و حرارت به بوسه های من پاسخ دادی همین باشد . تو دلت برای ترنس آن قدر تنگ شده که تصور کردی داری او را می بوسی ."
نیکولا با تعجب به خاطر آورد که چند وقت پیش بالای تپه وقتی که کانر از خواب بیدار شده و او را بوسیده بود کانر را سرزنش کرده بود که چرا او را با ولما اشتباه گرفته است . و حالا موضوع برعکس شده بود و کانر این تصور را داشت . وقتی که آنها به خیابان اصلی دهکده رسیدند کانر دستانش را رها کرد . نیکولا فکر کرد که این حرکت او احتمالا به این خاطر است که او نمی خواهد مردم دهکده رابطه آنها را بد تعبیر کنند . کانر در تاریکی به نیکولا نگله کرد و گفت :" هفته دیگر یک مجلس رقص در بیمارستان برگزار می شود . دوست داری با من بیایی ؟"
قلب نیکولا به تپش افتاد :" تو می خواهی که من با تو بیایم ؟"
کانر اخم کرد ." اره چرا نه ؟"
" فقط ... " نیکولا در دل دعا می کرد هوا به اندازه کافی تاریک باشد تا هیجان و اشتیاقی را که می دانست در چهره اش نمایان شده است بپوشاند . " باشه کانر من خوشحال می شوم بیایم ایا ... آیا ولما هم می آید ؟"
" نه او نمی تواند بیاید . او آن موقع سرکار است ."
" اوه!" نیکولا فکر کرد حالا می دانم که چرا مرا دعوت کرده ای به عنوان جانشین و جایگزینی برای ولما . اما به آرامی گفت :" من منتظر آن روز هستم ."
" خوبه . من هم همین طور ." بعد دستش را تکان داد و از او جدا شد . کانر گفته بود که او هم منتظر شب مهمانی است . البته او این را جدی نگفته بود اما آن قدر شنیدن این جمله برای نیکولا مطلوب و خوشایند بود که خودش را گول زد که کانر آن حرف را از ته دل زده است

ssaraa
07-09-2010, 13:03
نیکولا چنان از فکر رفتن به مجلس رقص با کانر هیجان زده شده بود که فکر کردن به این که او انتخاب دوم کانر برای انتخاب شریک رقص بوده دیگر آنچنان برایش مهم نبود . زمان به کندی می گذشت و نیکولا با خودش فکر می کرد که آن شب هرگز نمی رسد . اما سرانجام آن شب فرا رسید . نیکولا بعد از دوش گرفتن و خوردن غذایی سبک – چرا که آنقدر هیجان زده بود که اشتها نداشت – لباسش را از کمد درآورد و روی تختخواب پهن کرد . لباس او آبی رنگ بود و طرح ساده ای داشت اما برش های آن هیکل نیکولا را زیباتر جلوه می داد . نیکولا کفش و کیف هماهنگ با لباس را خریده بود . نیکولا به خودش نگاه کرد و با نهایت خشنودی متوجه شد که شاید او انتخاب دوم کانر باشد اما در آن لباس و پوشش کانر را جلوی دوستان و همکارانش مایوس و شرمنده نخواهد کرد . اگرچه هنوز زود بود که آرایش کند اما نیکولا از شدت هیجان و انتظار دیگر نمی توانست صبر کند او موهایش را که اغلب سرکش و غیرقابل مهار بود شانه کرد و روی شانه هایش ریخت . زنگ در به صدا درآمد . نیکولا حیرت زده خشکش زد . خیلی زود بود که کانر دنبالش بیاید . نیکولا فکر کرد حتما خانم هندرتن است که یکی دیگر از درخواست های دیوانه کننده اش را دارد . چرا حالا باید سر و کله اش پیدا می شد! نیکولا دامن بلندش را جمع کرد تا زیر پایش گیر نکند و از پله ها دوان دوان پائین رفت . نیکولا با عصبانیت در را باز کرد و گفت :" متاسفم خانم هندرتن اما جوابم نه است و این بار خیلی جدی هستم! نه ... " بعد ناگهان نفس نیکولا بند آمد . " ترنس!" ترنس روی پله جلوی خانه ایستاده بود و در حالی که چمدانی در دست داشت لبخند مردد و پرسش گرانه ایبر لب داشت . ترنس باید حالا که فقط نیم ساعت به آمدن کانر مانده بود سر و کله اش پیدا شود! نیکولا آرزو می کرد که ترنس برای ماندن نیامده باشد اما با وجود چمدانی که در دستش بود مشخص بود که او آمده تا مدتی بماند . نیکولا گفت :" بیا تو ترنس ." لبخندش مثل لحن صدایش متعجب و سرد بود . ترنس وارد راهرو شد و در را بست . او به نیکولا خیره شد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایی از دهانش بیرون نیامد . نیکولا دریافت که در نظر ترنس که او را فقط در لباس های عادی و معمولی دیده بود طرز لباس پوشیدنش بسیار عجیب بود . نیکولا با آشفتگی از خود می پرسید حالا چطور می تواند به مجلس رقص برود ؟ با تمام وجود دلش می خواست که به آن مهمانی برود اما با وجود ترنس که خسته و تازه از راه رسیده بود چه طور می توانست او را تنها بگذارد ؟ سرانجام این ترنس بود که سکوت را شکست و گفت :" متاسفم که بدون خبر امدم . نیکولا این بار هم یک نفر مسیرش این طرفها بود و مرا رساند و من باز فرصت پیدا نکردم به تو خبر بدهم . من ... من می خواستم تو را دوباره ببینم ." او سر تا پای نیکولا را برانداز کرد . نیکولا دلش می خواست فریاد بکشد و بگوید : حالا که دوباره من را دیدی برو! " فکر نمی کردم تو بخواهی بیرون بروی ."
" بروم بیرون ؟" نیکولا می دانست که لحن صدایش گیج و مبهوت است اما بالاخره باید راه حلی پیدا می کرد . حالا باید با ترنس چه می کرد ؟ این که ترنس را تمام شب تنها می گذاشت و به مهمانی می رفت غیرممکن بود چرا که ترنس آن همه راه را به خاطر دیدن او آمده بود . نیکولا نمی توانست درک کند چرا بعد از آخرین خداحافظی نسبتا سردشان ترنس دوباره به انجا برگشته است . نیکولا با خود اندیشید ترنس روش عجیبی را برای نشان دادن علاقه اش انتخاب کرده بود . او بعد از آخرین ملاقاتشان دیگر خبری از ترنس نداشت و حالا دوباره او را می دید .
نیکولا تکرار کرد :" بروم بیرون ؟ خوب من می خواستم به یک مهمانی رقص بروم اما مهم نیست من به کانر می گویم که نمی توانم بیایم ... " ترنس حرفش را قطع کرد و گفت :" خدای من تو نباید حالا این مرد را مایوس کنی . کانر ... همان دکتر میشل است ؟" نیکولا سرش را تکان داد :" او شریک رقص نداشت بنابراین از من دعوت کرد که با او به مجلس رقص بیمارستان بروم ."
" پس برو نیکولا . به خاطر من هم نگران نباش . " نیکولا با تعجب دریافت که ترنس مشتاق است که تنها باشد . برای مردی که این همه راه را آمده بود تا دختر مورد علاقه اش را ببیند و آن دختر نیز در حال بیرون رفتن با مرد دیگری بود ترنس به طور حیرت آوری خونسرد و بی تفاوت بود . اما نیکولا به خود گفت با شناختی که از ترنس دارم هیچ چیزی از او بعید نیست . ترنس کسی نبود که به اسانی احساساتش را نشان بدهد . نیکولا می دانست که ترنس تا زمان برگشتنش خود را با تماشا کردن تلویزیون یا مطالعه مشغول خواهد کرد و کاملا راضی و خشنود خواهد بود .
نیکولا به ساعتش نگاه کرد و با ترس و دلهره متوجه شد که تنها بیست دقیقه تا آمدن کانر مانده است و اگر کانر زودتر می رسید ... در هر صورت هر چه پیش می امد کانر نباید به داخل خانه می آمد و ترنس را آن جا می دید .نیکولا مجبور بود حضور ترنس را تا آنجا که ممکن بود مخفی نگه دارد . او نمی توانست سرزنش و تحقیر کانر را بار دیگر تحمل کند . نیکولا فکر کرد شاید اگه تختخوابش را آماده کنم بخوابد . " اگر اینجا می مانی می خواهی برایت یک تختخواب آماده کنم ؟" در چشمان ترنس خواهش و تمنای عجیبی موج می زد ." خوب اگر برایت مساله ای نباشد ... " نیکولا در حالی که به زور لبخند می زد گفت : " البته که مساله ای نیست ." ترنس به طور تاسف انگیزی خشنود به نظر می رسید و نیکولا ناراحتی اش را از دیدن بی موقع ترنس فراموش کرد و حتی کمی هم برای او احساس تاسف کرد . نیکولا هنگامی که از پله ها پایین می رفت گفت :" تو می توانی از اتاق خواب مهمان استفاده کنی ." ترنس پشت سرش فریاد زد :" نگران غذای من نباش . من تو راه یک چیزی خورده ام ." نیکولا خدا را شکر کرد که حداقل غذایش را خورده است . او هنوز دو دقیقه برای شانه کردن موهایش و دو دقیقه هم برای پوشیدن کتش وقت داشت . در طبقه پایین از ترنس پرسید :" تنهای چکار می کنی ؟ من ممکنه دیر برگردم ." ترنس انگار خوشحال و راضی به نظر می رسید گفت :" اوه تو ناراحت نباش . شاید برای قدم زدن بیرون بروم ." باز هم یکی دیگر ا قدم زدن های او ؟ نیکولا آخرین شبی را که او آنجا بود به خاطر آورد . او آن موقع هم برای قدم زدن بیرون رفته بود . شاید اگر ترنس به او علاقه مند نبود داشت به دهکده علاقه مند می شد! نیکولا گفت :" اگر رفتی بیرون کلید مادرم در کشو آشپزخانه است . با خودت ببر تا موقع برگشتن پشت در نمانی ." ترنس گفت :" ممنونم ." به نظر می رسید که از صمیم قلب از نیکولا متشکر بود . صدای بوق ماشین کانر بلند شد . قلب نیکولا همچون ماشینی که قبل از شروع مسابقه گاز می داد می تپید . نیکولا فریاد زد :" ببخشید ترنس از این که مجبورم تنهایت بگذارم ." بعد دامنش را بالا گرفت تا زیر پایش گیر نکند و احساس می کرد سیندرلا است و هر لحظه زنگ نیمه شب نواخته خواهد شد به طرف ماشین کانر دوید . او با عجله کنار کانر نشست و در حال نفس نفس زدن با چشمان نگران به کانر نگاه کرد .
کانر خندید :" چرا این قدر نگرانی ؟ تو قرار است با جمعی از پزشکان روبرو شوی نه با باندی از تبهکاران!" نیکولا سعی کرد که لبخند بزند . کانر ماشین را روشن کرد و به راه افتاد . راز او برای مدتی هم شده پنهان می ماند به خاطر این که وقتی آنها از مهمانی برگردند دیروقت است و اگر شانس بیاورد ترنس در رختخواب خواهد بود .
آن شب شب به یاد ماندنی و فراموش نشدنی بود . داسیل و میک استایلز و گرنویل و نامزدش هم حضور داشتند . به محض این که نیکولا و کانر رسیدند گرنویل به طرف آنها آمد . او نامزدش را به عنوان مایرا معرفی کرد و دست مایرا را به طرف کانر گرفت انگار که به کانر جایزه پیشکش می کند . " با یک معاوضه عادلانه چطوری کانر ؟" کانر دست مایرا که یک دختر بلوند و زیبا بود گرفت و در حالی که تظاهر می کرد میلی به جدا شدن از نیکولا ندارد دور شد . همان طور که به طرف سالن رقص می رفتند نیکولا به گرنویل گفت :" حالا همه فکر می کنند کانر واقعا نمی خواست از من جدا شود و با مایرا برقصد . اما خودم می دانم به این خاطر این جا هستم که ولما سرکار است ." گرنویل کنار گوش نیکولا زمزمه کرد :" جدی ؟ تو واقعا داشتی مرا فریب می دادی!" نیکولا از او سوال نکرد که منظورش از بیان این عبارت دو پهلو چه بود ." می دانی یک کلمه هم از حرفهایی که کانر درباره ی تو زد باور نکردم ." قلب نیکولا فرو ریخت :" حتما حرفهای بدی درباره ی من زد نه ؟"
" حرفهای او خیلی هم خوب نبود . البته من گفتم که تو دختر خوبی هستی . اما او گفت که این طور نیست و علتش را برایم توضیح داد ." کانر با مایرا از کنار آنها گذشتند . نیکولا به جای این که به او لبخند بزند رویش را از او برگرداند و متوجه شد که کانر هم به رویش اخم کرد . نیکولا گفت :" می توانم حدس بزنم که او چه حرفهایی زده است اما همه اش دروغ است ." گرنویل گفت :" می دانستم ." نیکولا گفت :" از این که حرفم را باور کردی ممنونم ." گرنویل نامزدش را از کانر باز پس گرفت و نیکولا را با کانر تنها گذاشت . کانر نوشیدنی به دست نیکولا داد و پرسید :" چت شده ؟" نیکولا پاسخ نداد و در عوض به لیوانش خیره شد . " باید موضوع خیلی جدی باشد که زبانت از کار افتاده!" نیکولا به او نگاه کرد . کانر پرسید :" از چی ناراحتی ؟ چرا ؟" نیکولا به او علتش را گفت و اضافه کرد :" چطور توانستی این حرفها را بزنی ؟" حال کانر نوشیدنی اش را با دقت نگاه می کرد ." حیف که گرنویل حرف گذشته را به میان کشید . من خودم مدتهاست که گذشته را فراموش کرده ام و بخشیده ام ." نیکولا از کوره در رفت :" بخشیده ای ؟ چه چیزی را بخشیده ای ؟ برای چیزی که تنها در تصورات و فکر کج و خیال باطل تو اتفاق افتاده ؟" داسیل به طرف آنها آمد میک هم پشت سرش بود . " نیکولا! از دیدنت خوشحالم." میک با روحیه شادی به کانر گفت :" پس دختر دلخواهت را انتخاب کردی ؟" بعد رویش را به نیکولا کرد و ادامه داد :" کانر به من گفته ود که تو را دعوت می کند ." نیکولا لبخندزنان گفت :" دلیل این لطف این است که ولما سرکار است ." کانر پاسخ دندان شکنی داد :" هر وقت که خواستم به جای من پاسخ دهی بهت اطلاع می دهم . قبل از آن خودم قادرم صحبت کنم ." داسیل به شوخی گفت :" نگاه کن ! آنها دارند مثل یک زن و شوهر پیر با هم جر و بحث می کنند ." بعد با دیدن چهره درهم و عصبانی کانر با عجله موضوع صحبت را عوض کرد . " کار مغازه چطور پیش می رود نیکولا ؟ کانر درباره اش به ما گفته هنوز افتتاح نشده است ؟"
" قرار است روز دوشنبه مغازه را افتتاح کنم و امیدوارم مردم استقبال خوبی کنند!" داسیل نیکولا را تشویق کرد :" حتما همین طور می شود . لباس و خوراکی های دست ساز و خانگی این روزها مردم را مثل خاک طلا به طرف خودش جذب می کند ." کانر گفت :" آنچه که می خواهم بدانم این است که وقتی سفارشات جدید روی سرش سرازیر شود چطور می تواند از پس آنها برآید ." لحن سرد صدای او نشان می داد که هنوز از دست نیکولا ناراحت و عصبانی است . کانر رویش را به طرف نیکولا برگرداند و ادامه داد :" تصور نکنم آن قدر کم عقل باشی که فکر کنی می توانی دست تنها از پس تمام کارها بربیایی ." نیکولا بهت زده پرسید :" منظورت این است که کسی را استخدام کنم تا به جای من کارهای خانگی و دست ساز انجام دهد ؟! البته که این کار را نمی کنم . ان وقت دیگر کار خودم نیست مگر نه ؟"
میک پرسید :" پس تو می خواهی یک کارخانه یک نفره راه بیندازی ؟ نظر خیلی خوبیه اما اگر نتوانی از عهده اش بربیایی چه ؟" نیکولا شانه هایش را بالا انداخت :" مجبورم که از عهده اش بربیایم نه ؟" میک گفت :" ولی به هر حال روزی خواهد رسید که نتوانی از عهده سفارشاتت بربیایی ." کانر به تندی و خشونت گفت :" با این بی عقلی نه تنها از عهده کارها برنمی اید بلکه سلامتی اش را هم به خطر می اندازد ." نیکولا پاسخ داد :" تو خیلی بدبین هستی وضع جسمانی من خیلی خوب است ممنون ." موزیک دوباره شروع شد و کانر لیوانی را که دست نیکولا بود از دستش گرفت و به کناری گذاشت گفت :" به خاطر خدا دیگر این قدر حرف نزن . بیا برقصیم ." میک خندید و پشت سر آنها فریاد زد :" کانر داری درست پیش می روی نصیحت یک مرد متاهل را بشنو . روش و شیوه ی مردان خشن و غارنشین همیشه موثر و پیروز است ."
موسیقی رمانتیک و عاشقانه ای پخش می شد چراغها خاموش شده بود و تنها نورهای رنگی بالای سر مهمانان می تابید . " نیکولا ؟" نیکولا سرش را بالا برد و به کانر نگاه کرد . نیکولا احساس کرد که بدنش به بدن او فشرده شد و فشار بازوان کانر افزایش یافت . سحر و جادوی چند شب قبل در بالای تپه دوباره بازگشته بود و همان شور و اشتیاق هنگامی که همدیگر را بوسیده بودند در او زنده شد . آن شب چشمانش احساساتش را لو داده بود ولی این بار هرطور بود باید احساسش را مخفی و پنهان می کرد . نیکولا نگاهش را از نگاه کانر برگرفت اما این کار را دیر انجام داده بود . زیرا کانر پیامی را در چشمانش موج می زد دریافته بود . کانر دوباره نام او را زمزمه کرد و همین که نیکولا سرش را بالا گرفت لبان کانر بر روی لبانش قرار گرفت . بوسه ای کوتاه و پرحرارت و به طور تعجب آوری انحصارطلبانه بود . قلب نیکولا به شدت می تپید . در لحظه ای که لبان آنها روی هم قرار گرفته بود نور چراغهای رنگی روی آنها افتاد و بقیه حضار هم با علاقه و توجه بیشتری به آن دو نگاه کردند . نیکولا با تعجب متوجه شد که کانر به این موضوع اهمیتی نمی دهد . چرا کانر باید اهمیتی می داد وقتی در نظرش بوسه کم اهمیت و مجانی بود؟ مگر خودش همین را نگفته بود ؟ شام غذای سرد بود و به صورت سلف سرویس سرو شد . نیکولا به افراد زیلدی معرفی شد که به سختی می توانست به صورتهای آنها نگاه کند چه برسد به این که به اسمهایشان توجه کند . پزشکان متخصص و زنانشان پزشکان جوان و دوست دخترانشان پزشکان عمومی که همانند کانر یا در گذشته یا در حال حاضر با بیمارستان ارتباط داشتند و پرستاران!
به نظر می رسید کانر برای همه ی آنها آشنا و شناخته شده است و آشکار بود که مورد علاقه همه است . گهگاهی کسی کانر را به کناری می کشید تا با او صحبت کند حتی آن وقت هم کانر دست او را رها نمی کرد . احساس این که به هیچ کسی جز کانر تعلق ندارد همچون رویایی باور نکردنی و خوش بود که تمام شب ادامه داشت . حتی وقتی که رقص بعد از نیمه شب تمام شد نیکولا اضطراب داشت که مبادا مثل سیندرلای واقعی به دردسر بیفتد . کانر بعد از خداحافظی در حالی که نیکولا را به دنبال خود می کشید به طرف ماشین رفت . مجلس رقص تمام شده بود و رویایی که نیکولا در آن به سر می برد پایان پذیرفته بود . از فردا ... نه امروز ... کانر پیش ولما برمی گشت و درست در آن لحظه نیکولا پیش ترنس می رفت . ترنس به زور وارد زندگی او شده بود و هر لحظه امکان داشت که شادی و خشنودی او را زایل کند .
باید با ترنس چه کار می کرد ؟ تمام شب فکر ترنس را از ذهنش بیرون کرده و به او فکر نکرده بود . اما به هر حال باید با آن روبرو می شد . تا زمانی که مردم دهکده خبرچینی نمی کردند کانر از حضور ترنس مطلع نمی شد . نیکولا سرش را روی صندلی ماشین قرار داد و چشمانش را بست . دست کانر روی دست او قرار گرفت :" خسته ای ؟" لحن صدای او را می شد سه جور تعبیر کرد : پدرانه طبیبانه یا صمیمانه! نیکولا می دانست که کدام یک از انها را ترجیح می دهد .
اما نیکولا نمی توانست حقیقت را به او بگوید . او نمی توانست بگوید :" من تا سرحد مرگ از این که بدانی ترنس برگشته تا پیش من بماند و درباره ی من دچار تردید و شک بشوی نگران و مضطربم ." در عوض گفت :" بله خسته ام . اما ... " او مجبور بود چیزی بگوید چرا که می دانست شاید آخرین فرصتی باشد که می توانست به کانر بگوید که چه احساسی دارد به امید این که کانر حرف او را باور کند . بنابراین ادامه داد :" به من خیلی خوش گذشت ."
همان طور که آنها به خیابان دهکده رسیدند نیکولا دستش را روی دهانش قرار داد . نمی توانست واقعیت داشته باشد ! تمام چراغهای خانه روشن بود . ترنس نه تنها بیدار بود بلکه به تمام دنیا هم اعلام کرده بود که بیدار است . کانر با لحن سردی گفت :" چیه ؟ برای استقبال از تو چراغانی کرده اند؟ یا شاید مادرت برگشته؟" او به خوبی می دانست که انید دین در خانه دخترش در جنوا بود و تعطیلاتش را می گذراند پس آن سوال بی مورد بود چرا که خودش پاسخ آن را می دانست .
نیکولا در حالی که گریه اش گرفته بود با خود گفت :" اوه ترنس تو حداقل می توانستی بگذاری امشب رویای من کامل شود! نمی توانستی بگذاری که خاطره خوشی از امشب داشته باشم تا در آینده که دوباره مورد بی مهری و سوءظن کانر واقع می شوم آنها را مثل ذخیره ی زمستانی سنجابان بیرون بکشم و با یاد آنها خوش باشم ؟"

ssaraa
07-09-2010, 13:23
"مادرت برگشته ؟" سوالی که با لحن سرد و نیشداری تکرار و باید پاسخ داده می شد . " نه!" نیکولا چنان آرام پاسخ داد که به سختی صدایش شنیده می شد . " امشب ترنس آمده تا اینجا بماند ." مدتی طول کشید تا کانر چیزی بگوید . او چنان ثابت و بی حرکت بود که انگار تمام بدنش یخ زده و منجمد شده بود . کلماتی که از دهان او خارج می شدند به سردی یک تکه یخ بودند . " و تو این را به من نگفتی ؟"
" نه به تو نگفتم ." نیکولا قادر به نگاه کردن به چهره ی او نبود . در عوض او به خانه که چراغانی شده بود و می درخشید نگاه کرد ." من نمی خواستم که تو بدانی . چون می دانستم چه فکرهایی خواهی کرد . همان طور که قبلا هم تصور می کردی که من با ترنس رابطه پنهانی دارم ."
" پنهانی ؟ خدای من به چی پنهانی می گویی ؟ فقط مانده بود بروی دور دهکده جار بزنی و به همه اعلام کنی!" نیکولا با خستگی گفت :" میدانم تو حرف مرا باور نخواهی کرد اما چیزی برای اعلام کردن وجود ندارد ." کانر با دستش حرکت خشن و تندی کرد ." دلم نمی خواهد با این دروغ ها مرا فریب بدی! من تا سر حد مرگ از این نمایش سراسر تظاهر و ریا متنفرم . اگر صادقانه می پذیرفتی که او معشوقت است شاید برایت احترام بیشتری قایل می شدم ." کانر در تاریکی به او خیره شد انگار که چیزی را به خاطر می آورد . " تعجب آور نیست که وقتی از خانه با عجله بیرون آمدی مضطرب و نگران بودی! من احمق را بگو که فکر کردم به خاطر من است!" کانر مکث کرد و با لحن سردی پرسید :" چرا به خودت زحمت دادی و امدی ؟ تو مجبور نبودی او را تنها بگذاری . من می توانستم یک نفر دیگر را پیدا کنم . برای من زنان همه یک جور هستند . همه ی آنها فقط به درد یک کار می خورند!" اگر کانر او را به زمین زده بود بهتر از این بود که این حرفها را بزند . کانر نگاهش را به طرف خانه چرخاند و به طعنه گفت :" او در اتاق تو منتظرت است . معلوم است که کجا ... "
نیکولا با خستگی نگاه او را تعقیب کرد . ترنس پشت پنجره طبقه بالا بود و بیرون را نگاه می کرد . مطمئنا صدای ماشینی را که در طول خیابان اصلی می آمد شنیده بود . ترنس آنها را دید و از جلوی پنجره کنار رفت و پرده ها را انداخت . هم نیکولا و هم کانر می دانستند که ترنس در اتاق خواب اوست . کانر رویش را به او کرد و گفت :" تو چطور جرات می کنی مرا به داشتن تصورات نابه جا و اشتباه متهم کنی ؟ کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که شاید درباره ی تو اشتباه کرده باشم و به غلط درباره ات قضاوت کرده ام . من حتی داشتم به تو علاقه مند می شدم ." نیکولا از شنیدن جمله اخر یکه خورد و اخمهایش را در هم کشید . " من باید دیوانه شده باشم!" نیکولا به تلخی گفت :" فکر کنم حالا از این که ان روز مرا در خط آهن نجات دادی متاسفی . تا امروز شاهد رفتار سراسر گناه و پرننگم نباشی!" کانر به جلو خم شد و در ماشین را باز کرد . انگار می خواست او را بیرون کند . انقدر به روبرویش زل زد تا نیکولا از ماشین پیاده شد . نیکولا زیر لب گفت :" شب به خیر کانر به خاطر امشب ممنونم ." ولی او پاسخی نداد . به نظر می رسید دیگر چیزی برای گفتن ندارد .
روز بعد نماینده سوپرمارکت زنجیره ای فیرم تلفن کرد . آقای گودمن گفت :" می خواستم ببینم که آیا نظرتان عوض شده یا نه ؟"
نیکولا گفت :" متاسفم نظرم عوض نشده . حتی من و مادرم از قبل هم مصمم تر هستیم که اینجا بمانیم . می دانید ... " غرورش باعث شد که ادامه دهد :" من مغازه مجاور خواروبارفروشی را اجاره کرده ام برای فروش کالاهای خانگی و ... " نیکولا قبل از اینکه بتواند جلوی دهانش را بگیرد فهمید چقدر حماقت کرده و اطلاعات زیادی را مجانی به گودمن داده است . مرد که انگار با خودش صحبت می کند گفت :" گفتید که شما انجا را اجاره کرده اید ؟ احتمالا با قراردادی که بعد از یکسال باطل خواهد شد . می توانم بپرسم مالک آنجا کیست ؟" نیکولا فکر کرد اگر من به او نگویم یک نفر دیگر به او خواهد گفت . بنابراین جواب داد :" مالک آن دکتر میشل پزشک محلی است ."
" اوه بله درباره اش شنیده ام . ممنون از اینکه به من گفتید دوشیزه دین " و بعد ارتباط را قطع کرد . نیکولا فکر کرد نقشه ی او چیست ؟ خیلی نگران شده بود . ایا گودمن سعی می کرد تا با کانر صحبت کند و او را تشویق کند تا قرارش را با نیکولا لغو کند ؟ نیکولا آنقدر ناامید و بدبین بود که فکر کرد با توجه به اختلافی که بین آنها به وجود امده کار گودمن دشوار نخواهد بود . کانر هر کاری که می توانست می کرد تا او را تحقیر کند و آزار دهد . او حتی ممکن بود با پیشنهاد پس دادن پول اجاره اش و پایان پیش از موعد قراردادشان بخواهد به او توهین کند . این فکر نیکولا را بسیار افسرده و غمگین کرد . تمام روز بعد ترنس در مغازه مشغول کمک کردن بود . به نظر می رسید که او با جوی خوب کنار می آید بنابراین نیکولا آنها را تنها گذاشت تا به آخرین کارهای مغازه جدیدش که نامش را نیکولا گذاشته بود برسد . به هر ترتیب نیکولا مصمم بود که روز دوشنبه مغازه اش را افتتاح کند . او فکر کرد تعطیلی یک هفته ای ترنس برایش چقدر مفید است . کمک او در خواروبارفروشی مادرش باعث می شد او بتواند به مغازه جدیدش برسد و تمام وقتش را آنجا بگذراند قبل از آمدن ترنس مجبور بود وقتش را بین دو مغازه تقسیم کند . ترنس به طور عجیبی مشتاق به نظر می رسید تا نیکولا را خشنود سازد و کارهای خانه را انجام دهد تا به هر طریقی به نیکولا در آماده سازی و افتتاح مغازه جدید کمک کند . روز یکشنبه آنها ساعتی استراحت کردند و چون ترنس به نظر می رسید عادت کرده است که برای وقت گذرانی قدم بزند برای قدم زدن بیرون رفتند . البته نه به تپه محبوب نیکولا . نیکولا انگار که آنجا قلمرو دشمن و ناامن باشد از آنجا دوری می کرد . در عوض در محله های قدیمی دهکده گشتند . ولی وقتی برگشتند به نظر می رسید ترنس از همیشه ناآرامتر و بی قرارتر است . او مرتب به کنار پنجره می رفت و بیرون را نگاه می کرد مثل زندانی که مجبور بود بقیه عمرش را در زندان پرت و دورافتاده ای بگذراند بی قراری می کرد . آن شب نیکولا بسیار بد خوابید بعد از آن مهمانی رقص نمی توانست خوب بخوابد . در سکوت شب فکر مسئوولیت ها و کارهایی که به عهده گرفته بود به نظر هولناک و سخت و دشوار می آمد . دانه های شکی که کانر در وجود او کاشته بود که او توانایی انجام تمام کارها را به تنهایی نخواهد داشت و باید حتما یک نفر را استخدام کند داشت در وجودش ریشه می دوانید و رشد می کرد . البته حق با کانر بود او مجبور بود از خانم اتیکینز بخواهد تا به صورت نیمه وقت برایش کار کند حداقل تا زمانی که کارها را سروسامان ببخشد . ترنس دوشنبه صبح باز هم برای کمک در مغازه اصرار کرد و اعلام کرد تا وقتی آنجاست هر چقدر بتواند به نیکولا کمک خواهد کرد . در برابر تعجب و حیرت نیکولا می گفت من باید تا حدودی محبت تو را جبران کنم . نیکولا با خودش فکر کرد :" محبت ؟ اگر ما واقعا عاشق هم بودیم هیچ وقت این طور صحبت نمی کرد ." نیکولا هنوز علت آمدن ترنس را نمی دانست .
نیکولا از جوی پرسید آیا مادرش مایل است تا یکی دو ماهی در مغازه خواروبارفروشی کمک کند . جوی قول داد که از او سوال کند . خانم اتکینز موافقت کرد و پیغام فرستاد :" اگر دوشیزه دین به او دو یا سه روز وقت دهد تا کارهای خانه اش را مرتب کند با کمال میل این کار را قبول خواهد کرد ." مغازه جدید در روزهای آغازین خلوت بود و نیکولا می توانست وقت بیشتری از آنچه پیش بینی کرده بود با جوی و ترنس بگذراند اما آنها آنقدر خوب کارها را اداره می کردند که نیکولا حس می کرد وجودش زیادی است . زنگ در مغازه نیکولا به صدا درآمد . نیکولا به مغازه دوید تا جواب مشتری را بدهد . آن زن اولین مشتری او بود . خبر این که فروشگاه نیکولا افتتاح شده به نظر می رسید به سرعت در دهکده پخش شده است . اجناس مورد علاقه مشتریان کیک و بیسکویت های خانگی بود . تا پایان روز تمام موادغذایی تازه و خانگی فروخته شده بود و نیکولا مجبور بود که شب تا صبح دوباره همه چیز درست کند . لباسهای بچه گانه هم خوب فروش رفته بودند . نیکولا وقتی به کارهای زیاد پیش رویش فکر می کرد غصه اش می گرفت . آن شب خانه را بوی شیرینی و کیک پر کرده بود . نیکولا قاطعانه به ترنس گفت کمک او را نمی خواهد و او فقط در شستشو می تواند کمک کند . نیکولا به او پیشنهاد کرد :" می توانی برای قدم زدن بیرون بروی . شب خوبی است ." ترنس با اشتیاق و سرعت پذیرفت و بیرون رفت . نیکولا دوست نداشت از او بپرسد کجا می رود و ترنس هم چیزی به او نگفت . روز بعد تعداد مشتریان مغازه نیکولا دو برابر شد و تمام کیک ها و بیسکویت ها تا ظهر به فروش رفت . نیکولا نگران بود اگر این رویه ادامه داشته باشد او از آ« به بعد مجبور خواهد بود تمام شب را صرف پختن کیک بیسکویت و مربا کند . این فکر واقعا نگران کننده و ترسناک بود . او کاری را شروع کرده بود که داشت او را در کام خود فرو می برد . اگر این را به کانر می گفت اطمینان داشت کانر با پیروزی و غرور به او می خندید و می گفت :" من که گفتم!"
آخرین مشتری آن روز زنی بود که صبحها در خانه باربارا میشل کار می کرد . خانم ویلکز زن خوش مشرب و صمیمی اما وراج و پرحرفی بود . او بعد از خرید کیک شروع کرد به حرف زدن نیکولا همان طور که به صحبت های او گوش می کرد چفت در را انداخت و تابلو مغازه بسته است را پشت در انداخت . خانم ویلکز داشت می گفت :" شنیده ای عزیزم ؟" نیکولا سرش را به علامت نفی تکان داد و فکر کرد حتما یک شایعه دیگر می خواهد بگوید! با خود در شگفت بود که چه شایعاتی درباره ی او و ترنس پخش شده است .
" خب می دانی که دکتر میشل صاحب مقداری زمین در دهکده است ؟" نیکولا رویش را برگرداند :" دکتر میشل ؟ نمی دانستم ."
" این زمین مجاور مزرعه والری است . قطعه زمین نسبتا بزرگی است . خب امروز صبح بعد از این که دکتر از شهر برگشت مردی به ملاقات او آمد . من صحبت های آنها را شنیدم بین خودمان بماند عزیزم اما مردک داشت می پرسید که آیا دکتر حاضر است که قطعه زمینش را بفروشد به شرکت ... چیزی شبیه به ... " رنگ نیکولا پرید ." سوپرمارکت زنجیره ای نبود ؟" خانم ویلکز از این که نیکولا خودش خبر داشت ناامید و ناراحت به نظر می رسید :" خودشه عزیزم تو از کجا فهمیدی ؟" نیکولا به او توضیح داد و بعد اضافه کرد :" آنها باید در دهکده تحقیق کرده و فهمیده باشند مردی که مالک این مغازه است مالک مقداری زمین هم هست ."
خانم ویلکز به طرف در رفت و منتظر شد تا نیکولا در را برایش باز کند . " خوب اگر به سرش بزند و تصمیم بگیرد که آنجا را بفروشد برای کار تو اصلا خوب نیست مگر نه عزیزم ؟ عجب مشکل و دردسری برای مادر بیچاره ات که روحش هم از ماجرا خبر ندارد پیش می آید . او در مسافرت است نه ؟" خانم ویلکز بیرون رفت و نیکولا دوباره چفت در را انداخت و در حالی که به در تکیه داده بود در فکر فرو رفت که چه کند . باز هم نگرانی دیگری بر نگرانی هایش اضافه شده بود! وقتی که نیکولا به حساب و کتابها رسید خسته و افسرده بود و با ناامیدی دریافت که مجبور است به دیدن کانر برود و یک بار دیگر از او خواهش کند که تنها به خاطر مادرش زمینش را به سوپر مارکت نفروشد . اما می دانست اگر کانر تصمیمش را گرفته باشد کاری از دستش برنمی آمد . احتمالا با بازگشت مجدد ترنس تصورات کانر در مورد بی بند و باری و ریاکاری نیکولا به اثبات رسیده بود و حالا او بی هیچ تردیدی سعی می کرد آنها را اذیت و آزار کند حتی اگر این کار آنها را از نان خوردن می انداخت . بلافاصله بعد از صرف چای عصرانه نیکولا شروع به کار پخت و پز شبانه اش کرد . ترنس برای قدم زدن بیرون رفته بود . حتی باریدن باران هم او را منصرف نکرد . نیکولا ناگهان تصمیم گرفت که به خانه دکتر میشل تلفن کند بنابراین به راهرو رفت و شماره خانه آنها را گرفت . نیکولا می دانست که قبل از این که پشیمان شود و جراتش را از دست بدهد باید فورا داخل آب سرد دریاچه شیرجه بزند . همان طور منتظر ایستاده بود که کسی گوشی تلفن را بردارد چشمانش را بست و فکرش را به روی کیک هایی که می خواست بپزد متمرکز کرد . هر چیزی که فکرش را از مردی که می خواست با او صحبت کند منحرف می کرد خوب و آرام بخش بود . مادر کانر گوشی را برداشت . " چیزی شده عزیزم ؟"
" نه من کاملا حالم خوبه . فقط .. فقط فکر کردم آیا کانر می تواند چند دقیقه وقتش را به من بدهد ."
" مطمئنم او خوشحال هم می شود نیکولا . من او را صدا می کنم تا خودش با تو صحبت کند ." با این که باربارا میشل گوشی را از جلوی دهانش دور کرده بود و تصور می کرد او صدایش را نخواهد شنید نیکولا همه چیز را شنید . " نیکولا است کانر . او می خواهد با تو صحبت کند . " سکوتی ایجاد شد سپس :" آخر چرا نمی خواهی با او صحبت کنی؟ با هم دعوا کرده اید یا چیز دیگری شده؟ او می خواهد تو را ببیند ."
کانر با عصبانیت گفت :" محض رضای خدا دوباره این دختر لعنتی چی می خواهد ؟" صدای جیغ مانند خانم میشل می امد که می گفت :" پسر! درباره ی نیکولا این طور صحبت نکن . من تحمل نمی کنم!" نیکولا لبانش را گاز گرفت . خانم میشل گفت :" او ... او سرش شلوغ است عزیزم . متاسفانه نمی تواند صحبت کند . ولی گفت فردا ساعت هشت شب به خانه ما بیا خوبه ؟" نیکولا گفت خوب است و از او برای زحمتی که کشیده بود تشکر کرد . بعد از این که گوشی را گذاشت سر پخت و پزش برگشت . اما هر چه می کرد نمی توانست حواسش را جمع و در پختن و تزئین کیک ها دقت کند . دست او همچون قلبش سنگینی می کرد و می دانست که فردا مشتریانش از شیرینی ها خیلی راضی نخواهند بود خوب چه می شد کرد نباید همیشه انتظار داشت محصولات خانگی عالی و بی عیب و نقص از آب دربیاید .
روز بعد روزی بود که براساس مقررات باید مغازه را زود می بست . جوی قبل از اینکه به خانه برود به نیکولا خبر داد که مادرش کارش را از فردا صبح شروع خواهد کرد . نیکولا خبر داد که مادرش کارش را از فردا صبح شروع خواهد کرد . نیکولا از فکر داشتن یک کمک اضافی با آسودگی نفس عمیقی کشید . او بعد از ظهر را صرف پخت و پز کرد و به لیست کارهایش درست کردن مربا را هم افزود . بعد از آن کمی خیاطی کرد و زمان باقیمانده بین شام و ساعت ملاقاتش با کانر میشل را مشغول بریدن لباس نوزاد یکی از مشتریانش شد . ترنس وقتش را با مطالعه و خشک کردن ظرفها برای نیکولا و پرسه زدن اطراف خانه و از پنجره به بیرون خیره شدن گذراند . نیکولا در شگفت بود که مشکل او چیست ؟ شاید او بیمار بود شاید ...
وقتی که خانه را به مقصد خانه دکتر میشل ترک می کرد ترنس هم با او از خانه بیرون امد . او با لحن پوزش خواهانه ای توضیح داد :" برای قدم زدن می روم بیرون ." نیکولا با بی خیالی گفت :" اشکالی ندارد . اگر قبل از من برگشتی کلید مادرم را که داری ؟" او سرش را تکان داد و در حالی که سوت می زد دور شد . نیکولا با حیرت سرش را تکان داد . همان طور که به خانه دکتر میشل نزدیک می شد ارزو می کرد مثل ترنس احساس سرزندگی و سبکی کند . با وحشت و هیجانی که نمی توانست سرکوبش کند دستش را بالا برد و زنگ در را به صدا دراورد . باربارا میشل در را باز کرد و گفت :" خدای من! نیکولا خیلی وقت است که تو را ندیده ام!" آنها همدیگر را در آغوش گرفتند و باربارا گونه نیکولا را بوسید ." مادرت چطوره ؟ اخیرا خبری از او داشته ای ؟"
نیکولا به او گفت :" هر هفته نامه می نویسد . در نامه آخرش نوشته است که احتمالا تا آخر این ماه برمی گردد ."
" حتما از دیدن دوباره او خیلی خوشحال می شوی ." سر و کله ی کانر پیدا شد و مادرش گفت :" ولی مطمئنم مادرت از دیدنت نگران می شود . چون تو خیلی رنگ پریده به نظر می رسی عزیزم . راستش را بخواهی به نظر می رسد که بیمار هستی مطمئنی که حالت خوب است ؟"
نیکولا از نگاه کردن به چشمان کانر پرهیز می کرد :" بله ممنونم . من سرم با دو تا مغازه خیلی شلوغ شده است"
" البته و در کارها مثل همیشه افراط می کنی !" در صدای کانر ذره ای همدردی و دلسوزی وجود نداشت . مادرش بی تفاوتی او را جبران کرد و دلسوزانه پرسید :" این طوره نیکولا ؟ من هم فکر می کنم تو با افتتاح مغازه جدیدت مسئوولیت زیادی را قبول کرده ای!" نیکولا از پاسخ دادن طفره رفت و گفت :" به نظر می رسد مردم محصولات و کارهای خانگی را خیلی دوست دارند . هر روز همه چیزهایی که درست می کنم به فروش می رسد بنابراین مجبورم هر شب انها را بپزم . هر روز مجبورم کیک و بیسکویت های بیشتری درست کنم ... "
" هر شب عزیزم؟ آیا استراحت هم می کنی ؟"
" نمی توانم خانم میشل . مشتریان اگر کیک ها ی خانگی درخواستی شان آماده نباشد روز بعد گله و شکایت خواهند کرد ." کانر با بی رحمی گفت :" پس بی خود نیست که قیافه ات مثل مرده ها شده . من بهت هشدار داده بودم . اما این لجبازی در ذات توست نمی شو کاری کرد ." این حرفها دیگر خارج از تحمل نیکولا بود . اعصاب او به اندازه کافی از خستگی و نگرانی تحریک شده بود و حرفهای کانر کاسه ی صبرش را لبریز کرد :" تو هیچی درباره ی شخصیت من نمی دانی . تو فکر می کنی که خیلی باهوشی اما هیچی درباره ی من نمی دانی . اگر می دانستی می فهمیدی که ... که ..."
حضور مادر کانر مانع از این بود که نیکولا آنچه را که می خواست بگوید به پایان برساند اما کانر چشمانش را باریک کرد و با بدخلقی گفت :" خوب ؟" نیکولا نفهمید که کانر منتظر ادامه ی جمله اوست و یا فقط می خواهد گستاخی و جسارت نیکولا را به رخش بکشد . اما در هر حال شروع خوبی برای درخواستی که می خواست از کانر بکند نبود . " کانر او خسته است . انقدر سر به سرش نگذار! من که فکر نمی کنم او ذاتا بدخلق و عصبی باشد ." پسرش پوزخند طعنه آمیزی زد ." کانر او را به اتاق نشیمن ببر ."
" من او را در اتاق مطالعه ام می بینم مادر ." صدای محکم و قاطع و ارام او باعث شد که مادرش با کنجکاوی به او نگاه کند . کانر به نیکولا گفت :" لطفا از این طرف بیا ." انگار نیکولا غریبه ای بود که برای یک ملاقات کاری به آنجا آمده است . نیکولا با خودش فکر کرد خوب در حقیقت هم این یک ملاقات کاری است . اما قلب نیکولا فریاد می زد :" من یک غریبه نیستم!"
کانر در را بست و دستانش را در جیب ژاکتش فرو برد و گفت :" خوب ؟ " او به سردی نیکولا را برانداز کرد . اما نیکولا با علاقه به اتاق کوچک و تمیزی که کانر آن را اتاق مطالعه نامیده بود نگاه می کرد .
کتابخانه ای مملو از کتاب میز تحریری که روی آن یک کاغذ خشک کن و تلفن قرار داشت کیف پزشکی که درش باز بود و به نظر می رسید کانر چیزی از آن برمی داشته یا چیزی در آن می گذاشته است . فرش سبزرنگ لگن دستشویی و هوله ترازو و تخت معاینه ای که قسمتی از آن پشت پرده ای که از دیوار آویزان شده بود پنهان مانده بود . اینجا احتمالا جایی بود که او بیماران خصوصی اش را معاینه می کرد . چشمان آنها با هم تلاقی پیدا کرد و نیکولا با بهت و حیرت دریافت علی رغم مهربانی و محبت ها کمک ها و سخاوتمندی هایش و علی رغم این حقیقت که زندگی اش را به او مدیون بود هنوز خیلی چیزها وجود داشت که درباره ی کانر نمی دانست . شاید وقتی او نگاه سرگشته نیکولا را دید دلش سوخت و گفت :" بهتره بنشینی . به نظر می رسد هر لحظه امکان دارد غش کنی . بهتر است خودت را به مریسون نشان بدهی!" نیکولا سرش را قاطعانه تکان داد اما پیشنهاد او را برای نشستن پذیرفت و بر روی صندلی که تصور می کرد صندلی بیماران است نشست . کانر از جایی که ایستاده بود زیرچشمی به نیکولا نگاه کرد . نیکولا حدس می زد او همانجا خواهد ایستاد چون در آن حالت نیکولا را زیر نظر داشت و از بالا به او می نگریست .
نیکولا با لکنت و بریده بریده گفت :" متاسفم از این که شبت را خراب کردم و مزاحمت شدم اما من ... شایعه ای شنیدم که ... " کانر خنده گوشخراش و تمسخرآمیزی کرد و به دیوار تکیه داد و یکی از پاهایش را با خونسردی روی پای دیگرش انداخت . " این شایعات دیگر دارد یکنواخت و خسته کننده می شود ." نیکولا با عصبانیت گفت :" متاسفم که این طور فکر می کنی اگر چه شاید آنچه را که من شنیده ام برایت جالب و سرگرم کننده باشد اما برای من و مادرم ... خیلی هم جدی است ."
" اوه؟ تو چی شنیده ای ؟"
" من شنیده ام که تو یک قطعه زمین مجاور مزرعه وارلی داری ."
" درسته "
" و من شنیده ام که ... نماینده سوپرمارکت با تو تماس گرفته و از تو خواسته که آن زمین را به شرکت آنها بفروشی ."
" و کی این اطلاعات را به تو داده است ؟" نیکولا سرش را پائین برد و به دستان در هم قلاب شده اش نگاه کرد . " متاسفم . نمی توانم بگویم ."
" عجب آدم وفاداری هستی! اما می توانم حدس بزنم کی این حرفها را زده ... " چشمان نیکولا چشمان او را جستجو کردند :" پس حقیقت داره ؟" کانر با تنبلی صاف ایستاد اما دستانش هنوز در جیبهایش بودند . " درسته با من تماس گرفتند . "
" خوب ؟" نیکولا نفسش را در سینه حبس کرد و منتظر شد او ادامه دهد اما کانر بدون اینکه حرفی بزند به طرف پنجره رفت و به آسمان خیره شد . نیکولا که دیگر نمی توانست آن انتظار کشنده را تحمل کند پرسید :" و تو چه تصمیمی گرفتی ؟" او سرسخت و سازش ناپذیر پاسخ داد :" این به خودم مربوطه ... " اگر او با عصبانیت صحبت می کرد کمتر از آن لحن سرد و آرام نیکولا را آزار می داد . نیکولا با عصبانیت گفت :" ببخشید اما این فقط به تو مربوط نمی شود ." کانر به آرامی به طرف او برگشت و به پنجره تکیه داد و در حالی که ابروانش را بالا برده بود پرسید :" مربوط نمی شود ؟"
" نه!" نیکولا دیگر اهمیت نمی داد که آیا لحن کلامش بی ادبانه است یا نه . او به خاطر منافع خودش و مادرش می جنگید . " اگر تو زمینت را به آنها بفروشی و آنجا تبدیل به سوپرمارکت شود من و مادرم ورشکست می شویم و کارمان را از دست می دهیم . ما اصلا نمی توانیم با چنان تشکیلاتی که آن همه امکانات مالی دارد رقابت کنیم و آنها ما را خواهند بلعید ." کانر به طور دیوانه کننده ای ساکت بود . نیکولا ادامه داد :" و اگر تو زمینت را به آنها بفروشی وضع من و مادرم خیلی بدتر از وقتی می شود که خودمان مغازه را به آنها بفروشیم . اینطوری هیچ خسارتی دریافت نخواهیم کرد . "
" به عبارتی مادرت برای دوران بازنشستگی چیزی نخواهد داشت ؟" نیکولا با تاکید گفت :" هیچ چیز!" بعد به معنای سوال کانر فکر کرد . آیا پاسخ نیکولا در آن سوال پرکنایه و سنگدلانه نهفته نشده بود ؟ نیکولا دریافت که کانر با آن سوال رک و پوست کنده جواب منفی داده است . کانر از کنار پنجره دور شد و روی لبه میز نشست . " این که خیلی بده ." نیکولا می دانست که کانر از رنج و عذاب دادن او و دیدن جان کندنش مثل ماهی که به قلاب ماهیگیری افتاده باشد لذت می برد . نیکولا انگار که قلاب ماهیگیری به بدنش گیر کرده باشد بازوانش را به دور بدنش پیچید . او به زحمت سعی می کرد جلوی گریه اش را بگیرد . " تو حتی نسبت به مادرم هم رحم و انسانیت نداری! حالا من مجبورم به او که در تعطیلات است و دوران نقاهتش را می گذراند خبر بدهم که کارمان را از دست داده ایم و از هستی ساقط شده ایم . وقتی که به خانه برگردد چیزی جز ورشکستگی و نابودی در انتظارش نیست ."کانر به نرمی گفت :" تو خیلی احساساتی شده ای به نظرت بیش از حد اغراق نمی کنی ؟" نیکولا با شدت از روی صندلی بلند شد . دیگر نمی توانست از ریزش اشکهایش جلوگیری کند . " اگر تو آن قدر وحشتناک ... " کانر به طرف او رفت و دستانش را روی شانه های او قرار داد و او را بر روی صندلی نشاند . " اگر تو به جای این آه و ناله ها چند لحظه به حرفهای من گوش کنی ... "
نیکولا دوباره روی صندلی نشست اما به تندی گفت :" اگر تو هم دست از این مسخره بازی و طعنه و کنایه ات برمی داشتی!" کانر تنها ابروانش را بالا برد ولی حرفی نزد . عاقبت بلند شد و پشت میزش نشست . " حالا ... " دوباره ساکت شد و اخم کرد و بعد قلمی را که کنار کاغذخشک کن بود برداشت و شروع به نوشتن چیزی بر روی کاغذ کرد . " به خاطر مادرت ... " او چشمانش را بالا اورد و به چشمان نیکولا نگاه کرد و دوباره سرش را پائین برد . " فقط به خاطر او من همه چیز را برایت می گویم . و تنها به خاطر او . چندین بار موسسه موردنظر با من تماس گرفته این بار با این هدف که زمینم را بخرد ." او مکث کرد انگار قصد داشت عطش نیکولا را بیشتر کند . به خط خطی کردن ادامه داد . " من در جواب آنها گفتم که به پیشنهادشان علاقه ای ندارم ." او دوباره مکث کرد احتمالا برای اینکه به نیکولا فرصت دهد تا آرام شود و کنترلش را به دست بگیرد که همین طور هم شد ." من همچنین به آنها گفتم که خودم نقشه هایی برای آن زمین دارم . البته در مورد نقشه هایم به آنها حرفی نزدم ." او آشکارا به نیکولا نگاه کرد ." ولی به تو می گویم . من در آینده نه چندان دور قصد دارم خانه خودم را در آنجا بسازم . البته مادرم به زندگی در اینجه ادامه خواهد داد ."
نیکولا با این که از پاسخ سوالش می ترسید پرسید :" تو داری ... تو داری ازدواج می کنی ؟" کانر صریحا به آن سوال پاسخ نداد . " مطمئنا قصد ندارم آنجا تنها زندگی کنم . آن خانه برای زن و خانواده موردنظرم ساخته خواهد شد ." نیکولا گفت :" حتما ولما ... " کانر چیزی در پاسخ او نگفت . نیکولا ایستاد . با اینکه از تردید ورشکستگی و بازگشایی سوپرمارکت زنجیره ای درآمده بود اما قلبش داشت زیر قفسه سینه اش له می شد . کانر داشت ازدواج می کرد ...
اما کانر به ضربه زدن ادامه داد :" آن تابلویی که تو به من دادی ."
" گلدوز...یم ؟"
" اره . چون دلیلی برای نگه داشتن آن نمی دیدم به مادرم گفتم که آن را به تو پس بدهد اما او گفت که به من اجازه نخواهد داد که با این کار به تو توهین کنم بنابراین من آن را به خودش بخشیدم ." نیکولا پشت صندلی را گرفت انگار که بدون تکیه به آن به زمین خواهد افتاد . " چرا اینقدر بی رحم و سنگدلی ؟"
" من زمانی به تو هشدار داده بودم ."
" آره . من هم این را می دانستم . و آن را هرگز فراموش نخواهم کرد . اما این ... این خیلی بدتر از آن است . تو از نظر روحی مرا آزار می دهی . همه ی این کارها به خاطر تصورات و توهمات غلط و اشتباه توست ."
" ثابت کن که تصور من غلط و نادرست است ."
" می دانی که نمی توانم ."
" و این دست تو را باز می گذارد مگر نه ؟ تا هر چقدر که می خواهی آسمان و ریسمان را بهم ببافی! ولی بدان این کارها باعث نمی شود من حرفت را باور کنم ." نیکولا معترضانه گفت :" انگار اگر به تو می گفتم بله من روابط عاشقانه و نزدیکی با ترنس دارم بیشتر خوشحال می شدی نه ؟" حالت چهره کانر به سردی و سختی سنگ شد :" ممنون از اینکه عاقبت حقیقت را گفتی ."
" حقیقت ؟ این حقیقت نیست!" اما نیکولا می دید که حرفهایش اصلا تاثیری بر روی او ندارد . " یادم است که یک دفعه به تو گفتم چقدر مهربان و بامحبتی و تو حرف مرا قبول نکردی . حالا می فهمم که حق با تو بود ." او به طرف در رفت ." تو بی رحم و سنگدل و سخت هستی و تا مغز استخوان سرد هستی . تو اصلا لیاقت پزشک بودن را نداری!" چشمان کانر درخشید و آتش گرفت اما قبل از این که بتواند عکس العملی نشان دهد نیکولا از خانه خارج شده بود .

ssaraa
07-09-2010, 13:52
صبح روز بعد خانم اتکینز به همراه جوی به مغازه آمد . آنها لباس کارشان را پوشیدند و قفسه ها را تمیز کردند . بعد کسی از خانه به مغازه آمد . پشت نیکولا به تازه وارد بود و شنید که خانم اتکینز می گوید :" سلام ترنس ." نیکولا رویش را برگرداند و ابتدا به خانم اتکینز و سپس به ترنس خیره شد . ترنس از نوک پا تا نوک موهایش سرخ شد . جوی وحشت زده گفت :" مادر!"
نیکولا با تعجب و حیرت گفت :" نمی دانستم که شما دو تا همدیگر را می شناسید ." خانم اتکینز با لکنت جواب داد :" اوه اوه عزیزم! من همه چیز را خراب کردم!" و به جوی گفت :" متاسفم عزیزم." بعد به نیکولا گفت :" متاسفم دوشیزه دین ." بعد دوباره رویش را به جوی کرد و گفت :" بهتر نیست که به دوشیزه دین حقیقت را بگوئی ؟ من در تمام این مدت مدام می گفتم که درست نیست که شما دو تا درست زیر چشم او به کارتان ادامه دهید " بعد به ترنس گفت :" و تو هم که زیر سقف خانه او زندگی می کنی و از مهمان نوازی او استفاده می کنی . یکی از شما باید حرف بزند و حقیقت را به نیکولا بگوید ."
نیکولا و ترنس بعد از شام قهوه می نوشیدند . ترنس دوباره شروع کرد انگار از این که با نیکولا در این مورد صحبت کند خوشش می آمد . " اولین باری که برای گذراندن دوره ام آمدم اینجا من و جوی عاشق هم شدیم ." نیکولا سرش را تکان داد . دیگر همه داستان را می دانست اما گذاشت دوباره ترنس تعریف کند . به هر حال بهتر از آن بود که ساکت و خاموش بنشینند و ترنس به یاد عشقش آه بکشد .
" می دانم این را قبلا گفته ام اما من واقعا متاسفم نیکولا . اگر بین ما دو نفر چیزی واقعی وجود داشت من اجازه نمی دادم که این اتفاق بیفتد اما احتمالا همان طور که خودت هم می دانی و برای من آشکار بود چیزی بین ما وجود نداشت ." نیکولا برای بیستمین بار ترنس را مطمئن و خاطرجمع کد ." در این مورد نگران نباش ترنس . من برای هر دو شما خوشحالم . واقعا خوشحالم ." ترنس که گویی صدای نیکولا را نمی شنید به صحبت کردن ادامه داد . او در وضعی نبود که چیزی به غیر از حرفهای خودش در مورد عشقش را بشنود ." من باید از همان اول با تو روراست و صادق می بودم اما نمی دانستم چطوری می توانم زیر سقف خانه تو زندگی کنم و فکر و ذکرم این باشد که با دختر دیگری باشم و به او فکر کنم ."
نیکولا خندید با خود گفت :" در دهکده یک مسافرخانه هست که تو می توانستی آنجا بمانی ." با این حال سکوت کرد و حرفی نزد چرا که نمی خواست ترنس احساس کند مورد سرزنش و ملامت نیکولا قرار گرفته است . حتی نمی توانست به او بگوید :" آمدن مجدد تو خوشبختی و آینده مرا خراب کرد . با رفتار خودخواهانه ات مردی را که دوست داشتم برای همیشه از دست دادم!" ترنس پرسید :" اگر من تا یکشنبه بمانم اشکالی ندارد ؟" با تمام این احوال نیکولا باز گفت :" اصلا ." به ساعتش نگاه کرد و با لبخند پرسید :" وقتش نیست که برای قدم زدن شبانه ات بروی ؟ " ترنس وقار و متانت این را داشت تا سرخ شود . او صندلی اش را به سرعت عقب زد انگار به سختی می توانست منتظر بماند تا به عشقش برسد . نیکولا شب تنها غم انگیز و پرکاری را سپری کرد . فکر مزاحمی در سر داشت که اگر ترنس از همان اول با او صادق بود و سعی نکرده بود رابطه اش را با جوی پنهان کند ممکن بود چه اتفاقی بین او و کانر بیفتد .
بعدازظهر یکشنبه نیکولا ترنس و جوی را به شهر برد . آنها قصد داشتند که قبل از این که ترنس سوار قطار شود با هم غذا بخورند . آنها به نیکولا گفته بودند که به طور غیررسمی نامزد شده اند و می خواهند به زودی ازدواج کنند چون نمی توانستند جدایی و دوری یکدیگر را تحمل کنند .
نیکولا آنها را تنها گذاشت و به طرف خانه راند بی اختیار حسرت خوشبختی آنها را می خورد . او امیدوار بود که آنها خوشبخت شوند . جوی جوان و کم سن و سال اما معقول و منطقی بود و به نظر می رسید به اندازه کافی پخته و عاقل باشد که بداند چه می کند . در همین مدت کوتاه توانسته بود ترنس را از لاکش بیرون بکشد . ترنس کاملا تغییر کرده بود و تبدیل به مرد متفاوتی شده بود و با مردی که روزگاری نیکولا می شناخت و با او کار می کرد بسیار فرق داشت .
در طول هفته ای که گذشت نیکولا اغلب کانر را می دید . گاهی اوقات تنها و گاهی اوقات همراه با ولما سوار ماشین بود . تا آنجا که به کانر مربوط می شد چیزی به نام دین و نیکولا برای او وجود نداشت . با این حال نیکولا با ناامیدی خود را متقاعد می کرد خیلی چیزها او و کانر را به هم پیوند داده است . دوستی مادرانشان با هم این حقیقت که زمانی او زندگی اش را نجات داده بود . نیکولا در حالی که دیوانه وار سعی می کرد تا منطقی فکر کند با خود می گفت :" یک دکتر در طول زندگی حرفه ای اش جان افراد بیشماری را نجات می دهد . یک زندگی بیشتر برای او چه فرقی داشت ؟ اما امکان نداشت بتواند این حقیقت را انکار کند که بدون کمک کانر نمی توانست ماشین و مغازه اش را داشته باشد . بدون کانر او هیچگاه معنی شادی و اعجاب و شگفتی و بالاتر از همه عشق را نمی فهمید .
گاهی اوقات ماشین های آنها از کنار هم رد می شدند . یکبار از او سبقت گرفت . کانر با توجه به شماره پلاک ماشینش حتما متوجه شده بود که ماشین اوست اما اصلا به روی خودش نیاورد که او را می شناسد . به نظر می رسید که به راحتی و سادگی نیکولا دین را از زندگی اش بیرون انداخته است . یکشنبه هفته بعد نیکولا به علت خستگی و بی حوصلگی اش کار نکرد . او از پنجره به بیرون نگریست و با خود فکر کرد با بی قراری و تنهایی اش چه کند ؟ کمتر از دو هفته دیگر مادرش به خانه برمی گشت و او مجبور بود حدود یازده روز درد و عذاب تنهایی را تحمل کند . قبلا تنهایی نه تنها برایش سخت نبود بلکه از تنها ماندن لذت می برد . اما حالا انگار تکه ای از وجودش را گم کرده بود . تکه ای که آن را به کانر داده بود و او هم مثل کسی که ماشین قراضه اش را به دور می اندازد بدون هیچ احساسی آن را به دور انداخته بود .
غروب خورشید نیکولا را به یاد تپه انداخت . آنجا همچون آهن ربایی او را به طرف خودش جذب می کرد . ژاکت و شلواری راحت پوشید و بیرون رفت . در طول خیابان دهکده که کلبه های فقیرانه اما آبرومند در آن واقع بودند عبور کرد . شاید ظاهر آن خانه ها خیلی خوب نبود و مالکان آنها افراد فقیر و تنگدستی بودند اما نیکولا می دانست که آنها خوشبخت هستند و در صلح و صفا با خانواده هایشان زندگی می کنند . لحظه ای نیکولا به صاحبان آن کلبه ها و آرامش بی چون و چرا و رضایت و خشنودی از سرنوشتشان غبطه خورد و آرزو کرد که ای کاش جای آنها بود . انقدر احساس اندوهش شدید بود که بی اختیار دستانش را در هم گره کرد و علف هایی که کنار پیاده رو روئیده بود با پا لگد کرد و گامهایش را تندتر کرد .
نیکولا خود را بالای تپه تنها یافت . گهگاهی صدای سگی هیجان زده و مشتاق ورود صاحبش را اعلام می کرد و بعد هر دو رد می شدند و پیاده روی شبانه شان را بدون لحظه ای توقف و تماشای منظره ادامه می دادند . بعد از مدتی حتی سگها هم دیگر نیامدند . منظره ای که زمانی به او آرامش و طراوت و نشاط می بخشید به نظر می رسید قدرت ارامبخشی و تسکین دادنش را از دست داده است . چشمان نیکولا منظره را به دقت بررسی کرد چشمانش نمی توانست نگاهش را روی نقطه ای متمرکز کند . چه چیزی را جستجو می کرد ؟ امیدهای از دست رفته یا عشق بربادرفته اش را ؟
کسی داشت نزدیک می شد . چشمان او از جستجو دست برداشتند و با بی توجهی روی تپه های دوردست ولز ثابت ماندند . گوشهایش هوشیار و منتظر بودند و به صدای قدمها گوش می دادند . مغزش به او می گفت که آن قدمها متعلق به چه کسی است . عقلش در جنگ با احساساتش شکست خورد و ضربان قلبش دوباره به طور وحشتناکی تند شده بود . نیکولا به آرامی سرش را برگرداند در حالی که وانمود می کرد نسبت به اطرافش بی توجه است او را دید . نیکولا می دانست که کانر هم او را دیده است چرا که او تنها چند قدم دورتر ایستاده بود . کانر به منظره می نگریست و همانند دوربین فیلمبرداری فیلم می گرفت و به روی هیچ چیزی مدت طولانی مکث و توقف نمی کرد به امید آن که تصویر بعدی ارزش ضبط و فیلمبرداری را داشته باشد . چهره او ارام بود و حالت چهره اش سرد و جدی بود . او حتی نیم نگاهی به نیکولا نینداخت و چند قدم دورتر رفت و نشست . دستش را در چمن فرو می برد و آن را می کشید . کانر داشت به قرارشان احترام می گذاشت و طبق قول و قرارشان در محدوده خودش بود . نیکولا به خود گفت کلمات تنها چیزی بودند که برای او باقی مانده اند . ایا می توانست با حرف زدن او را قانع کند و دل او را بدست آورد ؟ آیا جرات می کرد تا حقیقت را تضیح دهد و خودش را در نظر او تبرئه کند ؟ با این که می دانست نمی تواند نظر کانر را برگرداند به خودش دلداری داد که حداقل بقیه عمرش را در رضایت خاطر و خشنودی تنها و غمگین .... اما بی گناه سپری کند .
کانر به حالت دلخواهش دراز کشید و یکی از بازوانش زیر سرش گذاشت و دست دیگرش را کنار بدنش بود . ترس و دلهره نیکولا را فرا گرفته بود . اگر کانر می خوابید دیگر فرصتی برای صحبت کردن باقی نمی ماند و ممکن بود هرگز فرصت دیگری پیش نیاید . به زودی او با ولما ازدواج می کرد نیکولا دین چنان برای او بی اهمیت خواهد شد که حتی به او فکر هم نخواهد کرد و گناهکار بودن یا بی گناهی نیکولا دیگر برایش مهم نخواهد بود و در ذهنش نیکولا را همیشه بی بند و بار و ناپاک می پنداشت .
در غروب افتاب نیکولا به او نگاه کرد . ارامش او چنان عمیق بود که به نظر می رسید اصلا نفس نمی کشد . او برعکس نیکولا خیلی آرام و راحت بود . قلبش مثل نیکولا دیوانه وار نمی تپید و گونه هایش گلگون نبود دستانش مرطوب و خیس و به هم فشرده نبود . عاقبت نیکولا تصمیمش را گرفت . و صدایش زد . اما صدایش مثل زمزمه بود چرا که گلویش مثل سنباده ای زبر و خشک شده بود . نیکولا فکر کرد شاید کانر صدایش را نشنیده است . این بار با صدای بلندتری گفت :" کانر ؟" اما معلوم بود کانر اصلا گوش نمی دهد . نیکولا دوباره سعی کرد :" کانر خوابیدی ؟" هیچ پاسخی نیامد جز حرکت ضعیف انگشتان او بر روی چمن .
نیکولا دوباره به خود جرات داد و گفت :" کانر حرفهای مرا گوش می کنی ؟ می خواهم برای آخرین بار از شرافتم دفاع کنم !" پاسخی نیامد . کانر مصمم بود که او را نادیده بگیرد و اعتنا نکند .
اما نیکولا هم مصمم بود اجازه ندهد که او را نادیده بگیرند و با صدای ضعیف و ارامی ملتمسانه گفت :" کانر ترنس رفته . من خیلی تنها شده ام!"
" می خواهی چه کار کنم جای او را در تختخوابت بگیرم ؟" لحن بد او باعث نشد که نیکولا تسلیم شود . " کانر! خواهش می کنم وقتی به تو می گویم که هیچ چیزی بین من و ترنس وجود ندارد و هرگز هم وجود نداشت و جود هم نخواهد داشت باور کن . او هرگز معشوق من نبوده من هرگز او را دوست نداشته ام و او هم هرگز مرا دوست نداشته است ." کانر در حالی که به پهلو می غلتید با نفرت گفت :" فکر می کنی من کی هستم ؟ سردبیر صفحه مشکلات مجله زنان ؟> برو یک نفر دیگر را پیدا کن تا با او درد دل کنی ."
نیکولا فریاد زد :" کانر! " انگار که کانر او را زده باشد می گریست . " تنها دلیلی که ترنس برگشت این بود که جوی را ببیند . آنها همدیگر را دوست دارند و قرار است با هم ازدواج کنند ." بدن کانر همان طور سخت و سازش ناپذیر باقی ماند . نیکولا خود را بالای سر کانر رساند و فریاد زد :" چرا حرف مرا باور نمی کنی ؟ " کلمات ناامیدانه و مایوسانه ی او انعکاس پیدا کرد و در فضای سبز پخش شد . " چرا گوشهایت را روی حقیقت بسته ای ؟ حقیقت کانر حقیقت!" نیکولا به شدت می گریست به طوری که به سختی می توانست نفس بکشد . دوان دوان از کانر دور شد . به طرف پائین تپه رفت و از میان درختان و طول جاده گذشت تا به جاده اصلی رسید . او از تاریکی هوا خوشحال بود چرا که اندوه و غم او را از دید رهگذران مخفی می کرد . او وارد خانه شد و از شدت گریه به هق هق افتاده بود و رمقی در جان نداشت روی کاناپه افتاد . مدت طولانی همان طور ماند تا این که یاس و ناامیدی جای خودش را به افسردگی و خستگی داد . ناگهان زنگ در به صدا درآمد . نیکولا سرش را بالا گرفت . بارقه امید در وجودش چنان شدید و دردناک بود که به خود لرزید و منتظر ماند . دوباره زنگ به صدا درآمد . کانر ؟ ایا کانر بود ؟ آیا عاقبت حرفهایش را باور کرده بود ؟ خانم هندرتن با لبخندی بر لب و سیگار روشن و نیمه کشیده ای بین انگشتانش جلوی در ایستاده بود . نیکولا از ناامیدی ضعف کرد . با خستگی پرسید :" بله ؟" نیکولا فکر کرد اگر او تمام مغازه را هم بخواهد به او می دهم . اما همه آنچه که او خواست یک بسته برشتوک بود . او با چاپلوسی گفت ":" می خواهم آن را برای صبحانه بخورم عزیز برایت که زحمتی ندارد ؟ نه؟ فقط این دفعه !" طبق معمول پولش را به طرف نیکولا دراز کرد . نیکولا هم طبق عادت گفت :" پولش را صبح بدهید خانم هندرتن! در اتاق نشیمن منتظر بمانید تا برگردم." نیکولا او را تنها گذاشت و به مغازه رفت و چراغها را روشن کرد و بسته ای برشتوک از قفسه برداشت . بوی سیگار خانم هندرتن تا آنجا هم می امد . احتمالا بوی سیگار او تمام خانه را گرفته بود . نیکولا آرزو کرد که ای کاش او با سیگار وارد آنجا نمی شد . خانم هندرتن بسته برشتوک را با اشتیاق گرفت مثل دانش آموز موفق و ممتازی که به خاطر کار خوبش جایزه گرفته باشد .
نیکولا در را پشت سر مشتری خشنود و سهل انگارش بست و با خود فکر کرد که آن زن با سیگارش چه کرده بود ... شاید آن را خورده بود؟ با این که خانم هندرتن رفته بود ولی هنوز بوی سیگار می آمد . نیکولا به زحمت از پله ها بالا رفت . تختخوابش مثل پناهگاه امن و ساکتی منتظرش بود . نیکولا سرش را روی بالش قرار داد و در کمال ناامیدی و خستگی به خوابی عمیق فرو رفت .

ssaraa
07-09-2010, 14:03
شاید چیزی مثل حس ششم یا غریزه ی حفظ جان باعث شد نیکولا از خواب بیدار شود . در تاریکی چشمانش را گشود و گوش فرا داد . سپس حس بویایی او شروع به کار کرد و حواس دیگرش را تحت شعاع قرار داد که عکس العمل نشان دهد . چشمانش می سوختند و پر از اشک شده بودند . گوشهایش او را از صدای وحشتناکی که از آن طرف درمی آمد آگاه کردند : صدای ترق و تروق و صدای سوختن چوب و الوار و ترک خوردن و فرو ریختن ... بویی که داخل اتاق می شد هر لحظه شدیدتر می شد . دود ... دود ! خانه آتش گرفته بود! اما چرا چه وقت؟ نیکولا در ذهنش جستجو کرد ... خانم هندرتن... سیگارش ... وقتی که بسته برشتوک را گرفته بود دیگر سیگار در دستش نبود ! آخرین بار او سیگارش را در ظرفشویی آشپزخانه انداخته بود . دفعه قبل از آن سیگارش را روی پادری انداخته بود . این دفعه کجا انداخته بود ؟ داخل سبد کاغذ باطله ها؟ روی فرش؟ هر جایی در نظر خانم هندرتن خوب و مناسب بود . نیکولا با تلاش و تقلای زیاد به طرف در رفت با باز کردن در بوی دود و خاکستر نفسش را بند اورد و به سرفه افتاد . نیکولا در حالی که ترسیده بود خود را عقب کشید اما دیگر هیچ راه فراری نداشت . او باید هر طوری که می شد از آن مانع وحشتناک می گذشت و از پله ها پائین می رفت . در پاگرد پله ها نیکولا تلو تلو خورد و سعی کرد کلید برق را پیدا کند اما نتوانست . برای ذره ای اکسیژن نفس نفس می زد اما هوایی که داخل ریه های تشنه اش می شد فاقد اکسیژن و خفه کننده بود . صداهایی به گوش می رسید نیکولا انها را به طور مبهمی می شنید .... صداها از خیابان می امد ... شاید در خیالش صداها را می شنید؟ نیکولا گیج و منگ با بدنی مثل یک تکه سنگ سخت و بی حرکت مانده بود . از پائین پله ها کسی نام او را صدا زد : " نیکولا!" نیکولا نمی توانست ببیند که چه کسی دارد صدایش می کند . دود چنان غلیظ و شدید بود که چشمان ملتهب و پر اشکش کور شده بود هیچ چیزی را نمی دید و گلویش چنان خشک شده بود که نمی توانست پاسخ دهد .
" نیکولا!" صدای مردی بود صدایی ناامید و هراسان و خیلی اشنا! اما نیکولا نمی توانست ان را بشناسد . مرد پشت ابری نفوذناپیر و غلیظی که بین آنها بود پنهان شده بود . نیکولا سعی کرد دستش را به سوی او دراز کنداما او خیلی دور بود .
در حقیقت نیکولا نتوانسته بود حتی یک انگشتش را حرکت دهد ولی تصور می کرد حرکت کرده پائین یا بالا؟ او نمی دانست ... انگار شناور و معلق بود ...
" نیکولا!" انگار فریادی در دامنه ی کوه انعکاس پیدا کرد و محو شد نمی توانست پاسخ دهد ؟ صدایی گفت :" دختر بیا پائین! بیا پائین پیش من ممکن است دیگر خیلی دیر شود !" نیکولا نمی توانست اطاعت کند نمی توانست حتی قدم از قدم بردارد . هنوز به نرده های پله چسبیده بود پاهایش به شدت می لرزید ناگهان روی زمین غلتید . صداهایی از بیرون می امد . " دکتر! برگردید دکتر! شما هرگز از آنجا زنده بیرون نمی ایید!" نیکولا هق هق گریست . زندگی اش داشت به پایان می رسید . بی اختیار افسوس خورد چرا که هنوز کارهای زیادی داشت تا انجام دهد ...
" به خاطر خدا نیکولا می خواهی هر دویمان بمیریم؟" مرد داشت می آمد او داشت از پله ها بالا می آمد پارچه ای مثل ماسک جراحی روی صورتش گرفته بود . مرد در حالی که به شدت سرفه می کرد و نفس نفس می زد گفت :" عزیزم من می خواهم هر دویمان زنده بمانیم!" بازوانی بدن نیمه جان او را در برگرفتند بازوانی قوی او را طوری در اغوش گرفته بودند که گویی باارزش ترین شیء روی زمین بود . او داشت دوباره ان رویا را می دید همان رویایی که در بالای تپه دیده بود . با این تفاوت که این بار مرد رویاهایش چهره ای داشت که او می شناخت و خیلی دوست داشت ... و احتمالا هرگز آن را دوباره نمی دید . آنها داشتند پائین می رفتند پائین آنقدر پائین که نیکولا با خود فکر کرد این سقوط هرگز پایانی ندارد.
حس می کرد که روی زمین سختی خوابیده است ژاکتی تا شده زیر شانه هایش و پتویی روی پاهایش قرار داشت . نیکولا چشمانش را گشود و در نور چراغ های خیابان و نور چراغ قوه که کسی رویش انداخته بود دید که مردم دورش جمع شده اند . همه در سکوت به او چشم دوخته و منتظر بودند . صدای آژیر ماشین آتش نشانی سکوت را شکست . صداهایی مبهم از دور شنیده می شد که با جدیت دستوراتی می داد . بعد صدای موتور ماشین امد . مردی روی او خم شد . در چهره او که بسیار نزدیک به صورتش بود نگرانی و بی قراری موج می زد . دست او روی دنده های نیکولا فشرده شد .و دست دیگرش نبض او را گرفت . نیکولا سعی کرد بفهمد چرا او آن قدر نگران به نظر می رسد چرا ژاکتش را درآورده بود و کراواتش شل شده و موهایش نامرتب و به هم ریخته بود .
" نیکولا ؟" صدای او پرسشگرانه و پر از نگرانی بود . نیکولا با تعجب زمزمه کرد :" کانر؟" چشمان او با آسودگی بسته شد و سرش پائین افتاد . انگار باری از دوشش برداشته شده است . او زیر لب زمزمه کرد :" خدا را شکر!" یک نفر گفت :" شما موفق شدید دکتر . او به هوش امد ."
"آه بله خدا را شکر که موفق شدم ." صدای او خیلی خسته بود . " می روید بیمارستان دکتر؟ امبولانس لازم نیست؟"
" نه ممنون . فکر می کنم خطر از سرش گذشته باشد ." صدای زنانه و لطیفی پرسید :" کانر حالش خوب می شود ؟" او با خستگی پاسخ داد :" بله مادر ."
" او را بیاور خانه پسر . او حالا دیگر هیچ خانه ای ندارد ." نیکولا به ذهنش فشار اورد تا منظور آنها را از این حرف که دیگر خانه ای ندارد بفهمد . اما چنان خسته بود که مغزش یارای حل این معما را نداشت . بازوان قوی او را در آغوش گرفتند . سر او روی شانه مردانه ای قرار گرفت . نیکولا با تمام قوا به مرد آویخت . حالا او تنها پناه نیکولا بود حتی وقتی او را در صندلی عقب ماشین گذاشت نمی خواست او را رها کند اما کانر با ملایمت و به نرمی انگشتان سمج او را جدا کرد و نیکولا احساس کرد بازوان دیگری او را گرفتند دستانی مادرانه که محبت و مهربانی عرضه می کردند . زن پرسید :" نیکولا ؟ مرا می شناسی ؟ من باربارا میشل هستم ." البته که او بود! نیکولا گفت :" متاسفم خانم میشل که باعث زحمتتان شدم ." چرا صدایش آنقدر عجیب و غریبه به نظر می رسید ؟
" عزیزم دخترم عذرخواهی لازم نیست ..." چرخها به ارامی جاده را دور زدند گویی راننده سعی می کرد که با سرعت رانندگی نکند . دقایقی بعد نیکولا دوباره در آغوش او بود . اما این بار مثل دفعه قبل پائین نمی رفتند بلکه بالا و بالاتر می رفتند . بعد او را روی تختخوابی قرار دادند .
" می روم لباس خواب بیاورم پسر ." کسی داشت لباسهایش را با سرعت و مهارت از تنش در می آورد . نیکولا چشمانش را گشود و مردی را دید که رویش خم شده است . نیکولا زمزمه کرد :" کانر ..." و سعی کرد اعتراض کند اما کلمات حتی از لبانش خارج نشدند . حالت نگرانی و جدیت چشمان تیره او باعث شد که نیکولا ساکت بماند . مادرش به او پیوست و با کمک هم لباس خواب به تن نیکولا پوشاندند . گرمای ملافه ای که رویش را پوشاند کمی جان به تن خسته اش برگرداند . باربارا گفت :" من پهلوی او می مانم کانر ."
پسرش پاسخ داد :" نه لازم نیست . شما خیلی خسته شدید . علاوه بر آن این کار تخصصی است . من باید مراقب علائم و نشانه های شوک باشم . تختخواب تاشو را به اینجا بیاورید . اگر توانستم روی آن استراحت می کنم ."

ssaraa
07-09-2010, 14:22
قسمت آخر


او چنان با اقتدار و محکم صحبت می کرد که مادرش دیگر بحث نکرد .او همراه مادرش از اتاق بیرون رفت و نیکولا احساس کرد بدون وجود کانر همه چیز پوچ و بی معنی می شود . کانر بازگشت پنبه ای الکلی روی بازوی چپ او مالید و آمپولی برایش تزریق کرد . " کمکت می کند که بخوابی عزیزم ." بعد لبخند زد لبخندی پر مهر و عطوفت! نیکولا با خودش فکر کرد در گذشته چه طور توانسته بود آن همه حرفهای وحشتناک را درباره ی بی رحمی و خشونت و سنگدلی او بزند ؟ او مهربانترین و بهترین مردی بود که می شناخت .
اواسط شب نیکولا بیدار شد . احساس کرد دستی مچش را گرفته و دست دیگری روی پیشانی اش قرار دارد . نیکولا صدای خودش را شنید که گفت :" تشنه هستم ." تقریبا بلافاصله دستانی که او آن همه دوستشان داشت او را به حالت نیمه نشسته درآوردند و لیوانی آب روی لبانش گذاشته شد . او جرعه ای نوشید و بعد دوباره دراز کشید و بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفت . وقتی صبح از خواب بیدار شد تنها بود . تختخواب تاشو که یکی دو قدم دورتر از تختخواب او قرار داشت بهم ریخته و نامرتب بود انگار که دیشب کسی روی آنها خوابیده بود . به اطراف نگریست و متوجه شد که در تختخواب کانر خوابیده است . کم کم خواب آلودگی ناشی از آمپولی که کانر به او زده بود از سرش می پرید و با تعجب به اطراف اتاق کانر خیره شد . در تعجب بود که آنجا چه می کند !
مدت زیادی طول نکشید که او همه چیز را به خاطر آورد . صدای سوختن و بوی دود و شعله های سرکش آتش دوباره در ذهنش جان گرفت . باربارا میشل وارد اتاق شد نگرانی نیکولا در چشمان او نیز هویدا بود . باربارا آرامش خود را به دست اورد و روی تخت نشست :" نگران نباش عزیزم . کانر همه کارها را درست می کند . متاسفانه امروز تمام روز کار دارد . می دانی که او علاوه بر این که پزشک دهکده است مشاور بیمارستان هم هست! متاسفانه امروز روزی است که او باید در بیمارستان باشد اما وقتی به خانه بیاید می توانی با او صحبت کنی . همه ی نگرانی هایت را به او بگو او آنها را حل خواهد کرد ." بعد به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد :" حالا او مشغول ویزیت صبحگاهی اش است اما به من گفت که به محض بیدار شدن تو به او زنگ بزنم . عزیزم اگر یک لحظه تنهایت بگذارم اشکالی ندارد ؟" او بیرون رفت و نیکولا صدای او را شنید :"او بیدار شده کمی گیج و مبهوت است . فکر کنم که همه چیز را به خاطر اورده . غذا؟ البته اگر بخواهد ... امشب زود بیا پسر." او جمله آخر را ملتمسانه ادا کرد . او برگشت در حالی که به خاطر بالا آمدن از پله ها کمی نفس نفس می زد . نیکولا حدس می زد که او صلاح ندیده با وجود نیکولا از تلفن اتاق کانر استفاده کند .
" دکتر مریسون امروز یک سری به اینجا می زند تا تو را ببیند . او دکترت است نه عزیزم ؟" پس یک بار دیگر کانر نخواسته بود معالجه اش کند . خوب نیکولا باید اعتراف می کرد که فقط تقصیر خودش بود . تازه می فهمید که چقدر اشتباه کرده بود که کانر را به عنوان پزشک انتخاب نکرده بود . او سعی کرد بنشیند و باربارا به او کمک کرد .
باربارا گفت :" الان برایت یک ژاکت می آورم تا روی شانه ات بیندازی ." ژاکت آبی و نرم و لطیف بود و شانه های عریان او را می پوشاند . " عزیزم می خواهی موهایت را مرتب کنم ؟" مادر کانر با یک شانه برگشت و با ملایمت موهای نیکولا را شانه کرد . او ارام گفت :" چه رنگ زیبایی کانر آن را طلای قرمز می نامد . حالا تازه داری خودت می شوی اگرچه گونه هایت هنوز رنگ پریده است ." او شانه را در جیبش قرار داد ." امشب من تختخواب مهمان را برایت آماده می کنم . محیط این اتاق خیلی مردانه است . حالا برایت صبحانه می آورم ." نیکولا به سختی لبخندی زد و گفت :" ترجیح می دهم اول صحبت بکنم تا چیزی بخورم ."
" نه نه اول باید صبحانه بخوری عزیزم بعد قدرت و توان این را که صحبت کنی پیدا می کنی!" نیکولا زیر لب گفت :" شما خیلی به من لطف می کنید ."
چشمان باربارا نمناک شد . " اوه عزیزم ... لطف ؟" او سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت .
بعد از صبحانه باربارا سینی را برداشت پتوهای روی تختخواب تاشو را جمع کرد تا اتاق مرتب شد . بعد یک صندلی کنار تخت نیکولا قرار داد و روی آن نشست و دستانش را در هم گره کرد ." تو صحبت کن عزیزم من گوش می دهم ." لبخند منتظر او باعث شد که نیکولا لبخند بزند اما نمی توانست حفظ ظاهر کند و تظاهر به شور و نشاط کند . ناامیدی تمام وجودش را پر کرده بود . نیکولا به خود جرات داد و پرسید :" خانم میشل همه چیز از بین رفته ؟" باربارا میشل انگار منتظر این سوال بود و پاسخی آماده برای نیکولا داشت .
" نه همه چیز عزیزم . مغازه مادرت بدجوری آسیب دیده اما کاملا از بین نرفته است . اما خانه تان متاسفانه ..." او سرش را تکان داد . " چیز کمی ازش مانده است ." نیکولا سرش را به بالش فشار داد :" مغازه من ... مغازه کانر چی ؟"
" می توانست از این هم بدتر شود . بیشتر موادغذایی و انبار سالم مانده و از بین نرفته تمام زحماتت از بین نرفته است ." لبخند او اطمینان بخش بود . نیکولا صدایش گرفته و بی روح بود او گفت :" باید به مادرم خبر بدهم ."
" بله البته آن هم به موقعش! من و کانر در این مورد صحبت کرده ایم . او با مادرت تماس می گیرد . شماره تلفنش را می دانی ؟ خوب است . وقتی که او برگردد می توانید تا هر موقع که دوست داشتید اینجا زندگی کنید ."
" ما باید به زودی جایی را پیدا کنیم . ما نباید از محبت شما سوءاستفاده کنیم ." خانم میشل به تندی گفت :" حرف بیخود نزن !" دکتر مریسون آمد و نیکولا را معاینه کرد . او به خانم میشل گفت :" بیمار باید در آرامش باشد و استراحت کند . اما بعد از چند روز استراحت او کاملا خوب خواهد شد ." او دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و آنجا را ترک کرد .نیکولا بقیه روز را خوابید . به سختی سعی می کرد به آینده خودش و مادرش فکر نکند . با تاریک شدن هوا نیکولا مصمم بود که بیدار بماند . اما انگار روز پایانی نداشت و کانر خیلی دیر کرده بود . صدایی او را از جا پراند چشمانش را باز کرد و کانر را کنار تختخوابش دید . قلب نیکولا به شدت می تپید . اما به زور توانست لبخند بزند هدف اصلی او آوردن لبخند به چهره جدی کانر بود که موفق شد و او لبخند کمرنگی زد . بعد آن دو لبخند ضعیف و کم جان رنگ باختند و از بین رفتند مثل کره اسب تازه به دنیا آمده ای که به سختی سعی می کند تا روی پاهایش بایستد . نیکولا به هیکل مردانه و شانه های عریض کانر نگاه کرد . هوش و ذکاوت و قدرت و جذبه اش را می توانست مثل هوای اطرافش حس کند . با هر ره وجودش او را آرزو می کرد و می خواست . نیکولا می دانست که تنها او می تواند به زندگی اش معنی و هدف بخشد . گرچه سرنوشت آنها را سر راه همدیگر قرار داده بود ولی تقدیر چنین بود که هرگز سرنوشت شان با هم یکی نشود دانستن این که کانر هرگز به او تعلق نخواهد داشت باعث شد که قلب نیکولا از ناامیدی به درد آید و اشک در چشمانش حلقه زد . کانر به آرامی گفت :" نیکولا؟" نگرانی که در صدایش موج می زد و مهربانی رفتارش باعث شد که شدت گریه نیکولا بیشتر شود . نیکولا همان طور که به شدت می گریست رویش را برگرداند تا کانر اشکهایش را نبیند . اما کانر خم شد و روی نیکولا را به طرف خودش برگرداند و روی تختخواب کنار او نشست و نیکولا را در آغوش گرفت . نیکولا هق هق کنان گفت :" کا ... نر اوه کانر همه چیز از بین رفت دیگر چیزی باقی نمانده ... " او گذاشت تا نیکولا راحت گریه کند به ارامی موهایش را نوازش می کرد . وقتی گریه های او تمام شد سر نیکولا را روی بالش قرار داد . نیکولا چشمانش را پاک کرد و گفت :" متاسفم ."
کانر لبخند زد :" ولی من نیستم . تمام روز منتظر بودم که این اتفاق بیفتد . امیدوار بودم که وقتی این اتفاق می افتد کنارت باشم ."
" منظورت این است که می خواستی گریه مرا ببینی!" کانر با مهربانی گفت :" می خواستم از حالت شوک بیرون بیایی و خودت را خالی کنی . تو هنوز گیج و مبهوت بودی!"
نیکولا جرات کرد و پرسید :" کانر چه بلایی به سر فروشگاه آمده ؟"
" فروشگاه ؟ مثل همه ساختمان ها بعد از آتش سوزی سوخته و تخریب شده و دیدنش تلخ و دردناک است مثل یک زخم باز . چرا آتش سوزی شد نیکولا ؟" نیکولا برایش تعریف کرد که باز خانم هندرتن در وقت تعطیلی مغازه برای خرید آمده و مطمئن بود که آن زن سیگار روشنش را جایی انداخته و تصور می کند که دلیل آتش سوزی همین بوده است ."
بعد افزود :" البته مطمئن نیستم اما به نظرم دلیل دیگری نداشته ... او رفت . من به قدری خسته بودم که بدون این که لباس هایم را عوض کنم به تختخواب رفتم ." نیکولا از نگاه کردن به چشمان کانر پرهیز کرد." من ... من خیلی ناراحت و خسته بودم و زود به خواب عمیقی فرو رفته بودم ." کانر با اخمی در ابروانش در اتاق بالا و پائین می رفت :" من مجبور شدم که به تو تنفس مصنوعی بدهم . تو از هوش رفته بودی . به خاطر تنفس زیاد منواکسیدکربن حالت خفگی پیدا کرده بودی به همین خاطر هم گیج بودی و نمی توانستی حرکت کنی . اگر من تو را بلافاصله در هوای آزاد نمی بردم لطمه و صدمات تقریبا غیرقابل پیش بینی ... و غیرقابل جبرانی به تو وارد می شد ." سکوت طولانی ایجاد شد . کانر با ملایمت گفت :" وقتی که فکر می کنم اگر من نیامده بودم که تو را ببینم چه اتفاقی ممکن بود بیفتد ... " نیکولا به او خیره شد :" تو آمده بودی مرا ببینی ؟" چرا ؟"
" به خاطر آنچه که تو در بالای تپه به من گفتی به خاطر این که می خواستم آن کلمات را دوباره بشنوم تا مطمئن شوم حقیقت دارند ."
" حقیقت دارند " کانر دستان او را گرفت و با انگشتان او بازی کرد ." به خاطر این که در گذشته با تو خیلی خشن و بی ادبانه رفتار کردم متاسفم نیکولا . بعضی اوقات چنان نیروی قوی در من جان می گیرد که خون جلوی چشمم را می گرفت و کنترلم را از دست می دادم . متاسفانه انگار من دو شخصیت دارم ." نیکولا لبخند زد و سرش را تکان داد :" اشتباه می کنی تو بیشتر از دو شخصیت داری ." کانر با نشاط خندید و روی تختخواب نشست ." اوه ؟ تو شخصیت مرا تجزیه و تحلیل کردی ؟ حتما یک تحقیق روانشناسانه کرده ای ؟"
" اره من شخصیت تو را تجزیه و تحلیل کرده ام و هر یک از قطعات آن را جدا کرده ام ... "
" بعد آنها را دوباره کنار هم گذاشته ای و حتما مثل یک تعمیرکار ساعت مبتدی یک چیز را گم کرده ای ؟ " نیکولا خندید :" باید بپذیرم که شخصیت تو چنان پیچیده است که هنوز نتوانسته ام آنها را کنار هم بگذارم ." دست کانر هنوز دست او را گرفته بود ." در صورتی که تو نه تنها شخصیت مرا تکه تکه کردی بلکه بدون هیچ ترحمی هر قطعه معیوب و ناقص را بالا آوردی و به من نشان دادی تا خودم هم آن را ببینم !" کانر به سادگی گفت :" من این کار را کردم ؟ جدا تو این طوری فکر می کنی ؟"
" خودت خوب می دانی که چه کرده ای تو می خواستی مرا ناراحت کنی و آزار دهی ."
" من صادقانه قبول می کنم بعضی وقتها واقعا می خواستم تو را آزار دهم تا بدین طریق تلافی کرده باشم ." این حرف باعث تعجب نیکولا شد اما سوالی نپرسید . کانر به نظر خیلی خسته می آمد احتمالا بیشتر شب را برای مراقبت از او بیدار مانده بود . نیکولا بی اختیار دستش را دراز کرد و موهای او را صاف کرد . بعد متوجه شد که چه کاری انجام داده و سرخ شد اما به نظر می رسید کانر ناراحت نشده است . نیکولا گفت :" متاسفم!" سپس بدون این که ربطی داشته باشد ادامه داد :" می دانم که درباره من چه فکر می کنی ." تا به این طریق اعلام کند که می داند هرگز اجازه نخواهد داد تا به او نزدیک شود و آنطور صمیمانه لمسش کند . " می دانی ؟ به من بگو من به چی فکر می کنم ؟"
" که من بی بندوبار و ریاکار ... " کانر سرش را به عقب برد و خندید ." اگر این چیزی است که فکر می کنی پس تو یک روانشناس بد و ناشی هستی دوشیزه دین!" نیکولا خیلی جدی گفت :" آینده مرا می ترساند ."
" چرا باید بترساند ؟ تو و مادرت دوباره از نو ... و از صفر شروع خواهید کرد . مادرت بازنشسته می شود ... از نظر سلامتی هم بهتر است که او این کار را بکند . و تو هم ... خب کار دیگری پیدا می کنی ." نیگولا با افسردگی آه کشید ." من احتمالا به کار تدریسم برمی گردم ." کانر چیزی نگفت . نیکولا فکورانه گفت :" پس عاقبت سوپرمارکت برنده شد ."
" این امر اجتناب ناپذیر بود نیکولا . آنها چه شما می خواستید چه نمی خواستید یک طوری راهشان را در دهکده باز می کزدند . من نمی خواهم بگویم که مشتریان شما ناسپاس و نمک نشناس هستند اما حتی آنها هم ته دلشان امیدوار بودند که تغییری ایجاد شود ." نیکولا متوجه شد که حرفهای کانر حقیقت محض است و آ] کشید . " کانر!" کانر سرش را بالا گرفت . " تو باز هم زندگی مرا نجات دادی . نمی دانم چطور می توانم این همه لطف و فداکاری تو را جبران کنم ."
" پس ما دوباره به سر پاداش و جبران من برمی گردیم نه ؟ " نیکولا با آن حرف به یاد خاطرات گذشته افتاد و سرخ شد . او دست نیکولا را رها کرد و بلند شد و ایستاد . " من به تو می گویم که چطور می توانی جبران کنی ." او به چشمان مبهوت نیکولا خیره شد و گفت :" با من ازدواج کن ."
" چی ؟ کانر ...؟ از زمانی که با هم آشنا شده ایم تو به من خیلی کمک کرده ای . لازم نیست که دلت برای من بسوزد و خودت را آزادی ات را دوستت ... ولما را به خاطر من فدا کنی ." انگار که درون او غوغا و زلزله ای برپا شد. بدن نیکولا همچون دستگاه زلزله نگاری لرزه های بدن کانر را ضبط می کرد . امواج شوک چنان قوی و شدید بودند که باعث شد نیکولا دوباره سرش را روی بالش بگذارد .کانر فریاد زد :" دلم برایت بسوزد ؟ خودم را فدا کنم ؟ محض رضای خدا داری درباره ی چی صحبت می کنی ؟" اگر او یک خرگوش بود حتما دنبال سوراخی می گشت تا در آن فرو رود . " منظورم این است.... این است کانر ... خب هیچ مردی نباید با زنی که دوست ندارد ازدواج کند . من می دانم تو مرا دوست نداری ... "
" تو را دوست ندارم ؟ من همین دیشب به تو ثابت نکردم که تو برای من چی هستی ؟" نیکولا اخم کرد سعی کرد به خاطر بیاورد . " وقتی که تو از پاگرد پله ها پائین نیامدی! وقتی که من مجبور شدم تا بالای پله ها سینه خیز بیایم تا به تو برسم!" نیکولا چشمانش را بست و صدای او را که دلواپس و نگران بود به خاطر آورد . می خواهی هر دویمان بمیریم ؟ عزیزم من می خواهم هر دویمان زنده بمانیم! آیا او عزیز کانر بود ؟" کانر ؟ تو مرا دوست داری ؟" صدای او می لرزید . کانر همچون شیری که در قفس محبوس باشد بالا و پائین می رفت . نیکولا به مسخره فکر کرد اگر او دم داشت حتما آن را محکم به پشتش می زد . کانر پرخاش کنان گفت :" عزیز کله پوکم! فکر می کنی من در تمام این هفته ها به جز دوست داشتن تو چه کار می کردم ؟ به چه دلیل دیگری داشتم از حسادت می سوختم وقتی که گرنویل لنن با ت می رقصید و خوش و بش می کرد ؟ به چه دلیل دیگری دلم می خواست ترنس را خفه کنم ؟ به چه دلیل دیگری وقتی که فکر می کردم تو با او رابطه داری آن قدر با تو بد و بی رحمانه رفتار می کردم ؟ به چه دلیل دیگری دایم از کوره در می رفتم و داد و هوار راه می انداختم و بعد همچون یک عاشق رفتار می کردم و از هر فرصتی برای بوسیدن تو استفاده می کردم ؟ به چه دلیل دیگری در هر موقعیتی از نظر مالی کمکت می کردم و هر آنچه که آرزویش را داشتی برآورده می کردم ... یک ماشین جدید مغازه ای از خودت فکر کردی چرا من آن مغازه لعنتی را خریدم ؟ به چه دلیل دیگری من تو را به دوستان و همکارانم در بیمارستان معرفی کردم ؟ به چه دلیل دیگری وقتی که با کار کردن زیاد سلامتی ات را به خطر می انداختی نگرانت می شدم ؟ جز به خاطر عشق تو ؟"
" اما کانر من فکر می کردم که همه این کارها از طبیعت مهربان توست ."
کانر با خنده فریاد زد :" طبیعت مهربان من ؟ تو کارهای مرا به مهربانی تعبیر می کردی ؟ عزیزم تو چقدر ساده ای ! هیچ مردی از روی مهربانی جانش را به خطر نمی اندازد مگر این که انگیزه های دیگری داشته باشد . تو فکر می کنی یک مرد از چی ساخته شده ... از سنگ ؟ هر موقع که تو نزدیکم می آمدی دلم می خواست در آغوشت بگیرم و ببوسمت . مثل حالا!" او ملافه ها را کنار زد و او را بغل کرد و روی زانوانش نشاند . بازوانش را دور نیکولا حلقه کرد و نیکولا با خود فکر کرد مثل عروسک خرسی که محکم در آغوش کودکی فشرده شود آنچنان که نفس کشیدن برایش مشکل شده بود . اما برخلاف خرس های عروسکی او می توانست عکس العمل نشان دهد و با آخرین توان و انرژی که داشت به کانر آویخت . وقتی او سرانجام به نیکولا اجازه داد نفس بکشد نیکولا نفس نفس زنان گفت :" اما کانر ... "
" دیگر صبرم تمام شده ... من خیلی منتظر شدم ... "
اما نیکولا انگشتانش را روی لبان او گذاشت تا او به حرفهایش گوش کند . " اما کانر من هنوز به تو نگفته ام که دوستت دارم ." کانر خندید ." نگفته ای ؟ اشتباه می کنی عزیزم . اگر این دوست داشتن من نیست .... "
بعد دوباره بی صبرانه سرش را پائین آورد و نیکولا دانست که آنگونه مورد عشق واقع شدن مثل زندگی در بهشت است . بعد از مدتی نیکولا را کنارش نشاند و بازویش را دور شانه ی او انداخت . " خیلی برایم سخت و عذاب آور است . ما همدیگر را دوست داریم و من هیچ زن دیگری را مثل تو نمی خواهم ... " او دست نیکولا را گرفت ." کی با من ازدواج می کنی ؟" نیکولا با خجالت پاسخ داد :" بمحض اینکه مادرم برگردد ."
" پس به خاطر خدا شیرینم کاری کن او زودتر برگردد " نیکولا سرش را تکان داد و گفت :" کانر چرا هر وقت که من نیاز به دکتر داشتم مرا به یک دکتر دیگر می سپردی ؟ چرا خودت مرا معالجه نمی کردی ؟ من فکر می کردم به این خاطر است که از من بدت می آید ."
" البته تو را به دکتر دیگری می سپردم . نمی دانی که برای یک دکتر چقدر کار غیراخلاقی به حساب می آید اگر که با بیمارش عشق بازی کند ؟ خدای من من واقعا می خواستم که تو را در آغوش بگیرم و ببوسم! هر وقت که تو را معاینه می کردم یک مورد اورژانس پیش آمده بود و بعد از آ« مجبور بودم تو را به یک دکتر بسپرم . و تو فکر می کردی من از تو بدم می آید ؟ بیا اینجا تا به تو نشان دهم که چقدر از تو بدم می آید ." نیکولا دوباره در آغوش او بود . وقتی که نیکولا توانست صحبت کند گفت :" به خاطر می آوری آ« شبی که من در تپه خوابم برد ؟"
" آره . من بالای سرت ایستاده بودم و مدت طولانی تو را تماشا می کردم ." بعد در گوش نیکولا زمزمه کرد :" من آن شب هم تو را می خواستم ."
نیکولا ادامه داد :" در آن شب من رویای مردی را دیدم . البته نمی توانستم چهره او را ببینم اما هر کسی بود مرا در آغوش گرفته بود و در گوشم نجوا می کرد .... البته آن مرد تو بودی . می بینی چه رویای عجیبی دیدم و چقدر جالب تعبیر شد ."
" البته که من بودم . خیلی هم عجیب نیست . این آرزوی تو بود که برآورده شده است . تو به من علاقه مند شده بودی ... صادق باش و اعتراف کن . فکر کنم وقتش رسیده که رازی را به تو بگویم . به خاطر می آوری وقتی روی تپه به خواب رفتم و تو کنارم بودی و وقتی باران می بارید مرا بیدار کردی ؟"
" و تو مرا بوسیدی ؟"
" اره . می دانی من هم آنجا یک رویا دیدم . در رویا دیدم که تو همسر من هستی و من خسته و ناراحت پیش تو آمده ام و تو مرا تسلی بخشیدی و آرام کردی . تو در کنارم در تختخواب بودی و من دستم را دراز کردم و تو را به طرف خودم کشیدم . اینجوری ... " او دوباره بازوانش را با حالت مالکانه بیشتری به دور نیکولا حلقه کرد .
" تو در واقعیت هم در کنارم بودی . آن روز را به خاطر بیاور! با تو درد دل کردم و تو مرا دلداری دادی و اسمم را صدا زدی . پس رویای من هم به حقیقت پیوست و من تو را بوسیدم ."
نیکولا به آرامی گفت :" معنی اش این است که هر دویمان در بالای تپه رویاهایمان را دیدیم ... درباره ی خودمان!"
کانر گفت :" ما خانه مان را در زمین من می سازیم و آنجا زندگی خواهیم کرد . مادرم و اگر مادر تو مایل باشند اینجا زندگی خواهند کرد ."
" عزیزم چه فکر خوب و جالبی!"
" پس به نظر تو هم خوب است ؟ و تو باید به دوختن لباس های بچه ات ادامه دهی ... البته برای بچه های خودمان . به پختن کیک هایت هم ادامه خواهی داد ... البته برای خانواده خودمان . وقتی بچه هایمان به اندازه کافی بزرگ شدند که به مهدکودک بروند تو می توانی به تدریس مورد علاقه ات ادامه دهی البته اگر هنوز مایل باشی . به نظرت چطور است خانم میشل آینده ؟" نیکولا عملا به او پاسخ داد .
دستگیره در تکان خورد و خانم میشل داخل اتاق شد . او نفس عمیقی کشید و گفت :" کانر! پسرم چه کار داری می کنی ؟ " کانر با خونسردی پاسخ داد :" دارم مهمانمان را می بوسم فکر کردید دارم چه کار می کنم ؟"
چشمان باربارا درخشیدند ." منظورت این است که ... "
" منظورم همین است . منظورم این است که ما عاشق همدیگر هستیم و به محض این که مادر نیکولا در صحنه ظاهر شود شما صاحب یک عروس خواهید شد . به عبارت دیگر ما به محض این که شرایط جور شود می خواهیم ازدواج کنیم ."
" توه عزیزانم!" او آنها را به نوبت بوسید . " من بی اندازه خوشحالم . می دانید من و انید امیدوار بودیم چنین اتفاقی بیفتد اما با رفتارهای عجیب و غریب شما تقریبا ناامید شده بودیم ."
کانر جوری به لبان نیکولا نگاه می کرد انگار کسی به او شکلات تعارف کرده و او نمی داند کدام را انتخاب کند بعد به مادرش گفت :" می دانید که در مورد دوران نامزدی چه می گویند ؟" خانم میشل لبخندی زد و گفت :" فعلا فقط این را می دانم که شما به حضور من نیازی ندارید و من اینجا اضافی ام ! من می روم تا چای درست کنم ." بعد در حالی که جلوی در ایستاده بود و چشمانش برق می زدند گفت :" راستی پسر دکتر نیکولا گفت ما باید بیمار را آرام نگه داریم ."
کانر لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت :" باید همیشه آنچه را که دکتر دستور می دهد انجام دهیم نه ؟" و وقتی مادرش از اتاق خارج شد کانر با همکاری مشتاقانه ی نیکولا مدتی طولانی او را آرام و ساکت نگه داشت .
پایان