مشاهده نسخه کامل
: داستان رنگ تعلق
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] اسد مثل همیشه قدم زنان به خانه باز می گشت. حاشیه پارك را گرفته بود و سلانه سلانه راه می رفت. تا چشم كار می كرد همه جا سبز بود.
در سمت چپ، نهر گسترده نقره فامی مثل مارماهی پیچ و تاب می خورد. نخستین روز تیر ماه بود. بوی چمن های كوتاه شده و مرطوب را احساس می كرد. زمین خیس بود. سنگفرش ها را تازه شسته بودند. آدم به یاد روزهای اول مدرسه می افتاد. این طروات حتی یك دبیر فیزیك خشك و جدی را نیز سخت سرشوق می آورد.
جا به جا چراغ های پایه بلندی در میان چمن ها دیده می شد كه پایه هایشان از پیچك پوشیده شده بود. اسد دیگر جسما و روحا خسته نبود. شادی در ته دل او غنج می زد. می خواست هرچه زودتر به خانه كوچك و گرم و نرم خود برگردد. در آهنی را با كلید باز كند. از زیر درخت بید كه نیمی از فضای حیاط كوچك را پوشانده بود بگذارد و همسر خود را عاشقانه در آغوش بكشد!
چراغ های پارك یكی یكی و با تانی روشن می شدند. اسد از خود پرسید چرا یكی یكی؟ چرا امشب همه چراغ ها با هم روشن نمی شوند؟ چشمش به بچه ها افتاد كه لب جوی آب نشسته بودند. ایرج بود و بهرام و روشنك و فروز.
ایرج با دوچرخه اش راه می رفت و توجهی به اطراف نداشت. بهرام پشت سر او شكلك در می آورد و تا او روی برمی گرداند آرام و مظلوم می نشست. روشنك دل خود را گرفته پاها را بلند كرده و قاه قاه می خندید. یك لنگه روبان سرش آبی و لنگه دیگر سرخ سرخ بود.
فروز با دیدن اسد آرام میان جوی ایستاد. لباس هایش همه خیس بودند و با پشت دست چشم هایش را می مالید و هق هق می كرد. خود را به پای روشنك چسبانده بود. اسد به خود گفت:
- چرا خیس؟
و شادمانه صدا زد:
- بچه ها ... بچه ها!
پاسخی نشنید. روبرگرداند. زنی از دور آمد. یا اسد او را درست نمی دید یا در سایه قرار داشت. باد میان مانتو و روسری او می پچید. از این هیكل مرموز كه در تاریكی شبیه جادوگر قصه ها بود خوشش نیامد. كوشید او را نادیده بگیرد. زنك با سماجت مستقیم به سویش آمد. حالا اسد صدای دمپایی های طبی او را بتن پارك به وضوح می شنید. نزدیك و ناگهان فریاد كشید.
- ا ... س ... د ...
صدایش مانند ساییده شدن میخ تیزی بر فلز بود. درختان در جا برگ های خود را ریختند و تبدیل به چوب های خشكیده شدند، زمزمه جوی آب جای خود را به شرشر دستشویی داد كه زنك باز گذاشته بود. اسد چشمان خود را به هم فشرد تا بیدار نشود. بی فایده بود. همسرش دست بر چهار چوب در نهاده و بر سرش فریاد می كشید.
اسد عاجز و افسرده چشم گشود. همسرش با چشمان یك پلنگ غضبناك به او خیره شده بود. ته مانده آرایش شب گذشته بر روی صورتی كه حالا به شدت زرد بود چندش آور می نمود. لاك ناخن های درازش درست به رنگ جگر گوسفند بود، تقریبا سیاه. حواس اسد جا آمد.
- خانم چه خبر است؟ چرا فریاد می زنی؟
- تا لنگ ظهر می خوابی؟! ساعت هشت و نیم است. مگر امروز مهمان نیستیم؟
- ما برای ناهار مهمان هستیم خانم، نه صبحانه ....
همسرش به میان كلامش دوید.
- برای من مزه نریز اسد. اگر نمی خواهی به خانه فامیل من بیایی خودم تنها می روم.
سنگینی همیشگی دست چپ اسد دوباره شروع شد. قیافه اش در هم رفت. با دست راست شانه چپ را گرفت و گفت:
- آه، باز شروع شد.
زنش با خشم وارد اتاق شد. لباس خواب بد رنگ و پرچروك خود را از تن بیرون كشید.
- بله، باز شروع شد. هر وقت فامیل من تو را دعوت كنند قلبت درد می گیرد. یا می خواهی توی رختخواب بیفتی و در عالم هپروت سیر كنی یا باز یك حقه تازه زیر سر داری.
لباس خواب را روی تخت پرت كرد. بوی عرق خفیفی شامه اسد را آزرد. همسرش استخوانبندی درشت و زمختی داشت. پوست بدش بیش از آن كه تیره یا سفید باشد زرد بود. این چیزها برای اسد مهم نبود. آنچه عذابش می داد اخلاق تند و طبع خودپسند و بی ملاحظه این زن بود. زنی بود بدطینت، حسود و شلخته كه پول را مثل ریگ خرج می كرد. هیچ ناز و عشوه و رفتار زنانه ای در وجود او سراغ نداشت. انگار سربازی در سربازخانه ای لخت شده و شتابان لباس می پوشید تا برای صبحگاهی آماده شود. این وجود برای اسد نه تنها جاذبه ای نداشت بلكه دافعه هم داشت. هیچ رشته ای غیر از تمنیات جسمانی اسد را به او پیوند نمی داد و در ازای این پیوند شب ها و روزهای متمادی محكوم به عذابش می كرد، عذاب تحمل حضور یك زن پرخاشگر و بد ادا در خانه. ولی بدون زن هم كه نمی شد زندگی كرد. یعنی او نمی توانست. با این وضع مالی، با این وضع جسمی و با این روح آشفته.
اسد كه به فكر فرو رفته بود نفهمید زنش كی لباس پوشید. فقط شنید كه با خود غر می زند.
- باز توی خلسه فرو رفت.
این جمله دوباره اسد را از روزگاران گذشته به درون اتاق كشید.
- خانم چرا بهانه جویی می كنی؟
همسرش كفش های پاشنه بلندش را پوشید و كیف گرانقیمت خود را برداشت. كنار میز آرایش نشست و كیف را محكم روی آن كوبید. اسد در دل به خود گفت:
- گور پدر آن كه پولش را داده!
همسرش در قوطی های متعدد را باز و بسته می كرد. كرم می مالید، یه مایع دیگر به رنگ شیر شكلات از یك شیشه دیگر روی آن می ماید. دور چشمها و گونه هایش را رنگ می زد. سرخ، دودی، آبی، آجری، رنگ در لابلای چروك های ریز صورت ترك می خورد. حركاتش شبیه سرخ پوستانی بود كه برای نبرد آماده می شوند. حالا آرایش تكمیل شده بود. مسخره است كه آدم این همه پول و وقت و انرژی خود را تلف كند تا با این اصرار و سماجت چهره خود را زشت تر كند. همسرش شیشه عطری را از روی میز برداشت و در آن را گشود. اسد وحشت كرد. عطر گرانقیمت خارجی در هوای خشك اتاق مثل انفجار بمب شیمیایی با قدرت و به سرعت پخش شد. دماغ اسد كیپ گرفت. درد در سرش پیچید و به عطسه افتاد.
همسرش كلید اتومبیل را محكم روی میز كوبید:
- كلید خدمت جنابعالی باشد. شاید اراده فرمودید تشریف بیاورید.
از اتاق خواب خارج شد. توی هال روی مبل نشست و شماره گرفت.
ادامه دارد ...
برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] اسد میان رختخواب صاف نشسته بود. كف هر دو پا را به هم چسبانده و با دست ها مچ پاها را گرفته بود. به شدت خشمگین بود. در آیینه میز آرایش چشمش به تصویر خودش افتاد. تصدیق كرد كه پیری زود رس چهره اش را دگرگون كرده است. وجود خود او هم سرشار از نقص و زشتی بود. شبیه قورباغه ای بود كه روی یك برگ وسط مرداب جا خوش كرده باشد.
همسرش كه با تلفن با آژانس تاكسی رانی صحبت می كرد گوشی را گذاشت.
- آخر چرا بیخود پول تاكسی تلفنی می دهی خانم؟ خوب ماشین را بردار ببر.
زنش از وسط هال فریاد زد:
- هه ... ماشین؟ پس معلوم شد مرا مسخره كرده ای. تو بیا نیستی. نگفتم باز یك حقه ای زیر سر داری! من حوصله رانندگی توی این ترافیك را ندارم. آن هم با این نعش كش.
- آخر چرا پول را دور می ریزی؟ چرا هیچ كار تو حساب و كتاب ندارد؟!
- نه، كار من حساب و كتاب ندارد. من با بقیه فرق دارم. به كلفتی و زندگی گدایی عادت ندارم.
اسد متوجه كنایه تیز كلام او شد و با صدای دو رگه ای پرسید:
- منظورت از بقیه چه كسانی هستند؟
- خودت بهتر می دانی.
اسد خواست مثل شیر غرش كند و اراده خود را مانند روزگاری كه سرور خانه بود اعمال كند، ولی در عوض فقط مثل گربه ونگ زد.
- دست بردار خانم.
زنگ در صدا كرد. همسرش در آیفون گفت كه خواهد آمد. وارد اتاق خواب شد و روسری و روپوش گرانقیمت خود را پوشید. بی یك كلام حرف در را به هم كوبید و رفت.
اسد بی رمق برخاست و به آشپزخانه رفت. ظروف نشسته در سینك ظرفشویی و روی كابینت ها و میز چوبی چهار نفره وسط آشپزخانه تلنبار شده بوی چربی می دادند. كتری روی گاز بود و قوری روی آن یك وری شده بود. اسد برای خود چای ریخت و كنار میز نشست. پنیر و كره را كه حالا شل شده بود، با كاردی كه همسرش هم قبلا از آن استفاده كرده و آن را عمودی در قالب پنیر فرو برده و همانجا رها كرده بود، روی نان گذاشت. تناقض این آپارتمان دو اتاق خوابه با خانه نقلی نظیفی كه به خاطر داشت عذاب آور بود. از پنجره به شهر خیره شد كه دود سیاهی مثل تون حمام سرتاسر آن را فرا گرفته بود و با بالا آمدن آفتاب گسترده تر می شد. پنجره را گشود. هوای سنگین وارد آپارتمان شد. دل اسد با به یاد آوردن این حقیقت كه امروز به دیدار دوستی می رفت از خوشی لرزید. سیگاری آتش زد. دلش برای شنیدن صدای پسرش هم تنگ شده بود. دست برد تا شماره او را بگیرد و با او گفتگو كند. منصرف شد.
مسیر گفتگو را پیشاپیش حدس می زد. گفتگویی سرد، بی روح و یك طرفه كه ارزش امتحان كردن نداشت. اسد می گفت:
- مهران؟
پاسخ پسرش سرد و خشك از آن سوی كره زمین می پرسید.
- سلام.
- چطوری بابا؟ حالت خوبست؟
- بله.
اسد من من می كرد.
- خانمت چطور است؟
- خوبه.
و سكوت برقرار می شد. اسد برای این كه حرفی زده باشد می پرسید:
- این طرف ها چیزی لازم ندارید برایتان بفرستم؟
- نخیر. ممنونم. زحمت نكشید.
زحمت نكشید با كنایه ای توام بود. زحمتی بود كه با كارد ادب و احترام وارد می آمد و نمی شد آن را ردیابی كرد.
- خوب، كاری نداری؟
- نه. الان باید بروم سركار.
- خوب، پس بعد تلفن می كنم. خداحافظ.
- خداحافظ.
رابطه قطع می شد. در واقع رابطه از مدت ها پیش قطع شده بود. با این همه اسد از او دلگیری نداشت. ته دل حق را به او می داد. كاش می توانست به او بگوید كه چقدر دلش برای او تنگ شده. از جا برخاست پیشبند بست و به شستن ظرف ها مشغول شد. اسد، دبیر فیزیكی كه تست های كنكورش را مثل ورق زر سر دست می بردند، كه روزگاری، آنوقت ها كه حالش را داشت، هر ساعت از وقتش گرانبها بود، ظرف های شب مانده را می شست و مغزش مثل مغز پیرزن ها ولگردی می كرد. از پشت سر قیافه مضحكی پیدا كرده بود. گره پیش بند روی كمر لاغرش محكم شده بود. پاهای دراز پشمالودش در دمپایی لاستیكی شبیه به پاهای لك لك بودند. استخوان آرنج ها بیرون زده و قوزش اندكی درآمده بود. اسدالله ظریف پور حالا واقعا ظریف بود.
دیدار با ایرج دوباره خاطرات گذشته را در مغز او زنده كرده بود. یاد آنوقت ها كه او جوان بود. تهران جوان بود و اسد با آن نظر بازی كرده بود.
ظرف ها تماما شسته شدند. خوب می دانست چرا پكر است. چرا قلبش ساعتی یك بار از جا كنده می شود و مثل كسی كه ناگهان نارنجكی زیر پایش منفجر شده باشد، مشتی خون به شدت از خود بیرون می ریزد. سالگرد نزذیك می شد؛ تقویم، ماه سوم بهار را نشان می داد. به ساعتش نگاه كرد. هنوز خیلی وقت داشت. از پنجره طبقه دهم به زمین خیره شد و مثل همیشه ارتفاع را تخمین زد. آیا با پانصد پا می رسید؟ از تصور ارتفاعی وحشتناك دلش فرو ریخت! باید به سراغ جعبه داروها می رفت و قرص قرمز رنگ را زیر زبانش می گذاشت، ولی حال و حوصله نداشت. در هال روی كاناپه افتاد. چشمان خود را بست و نیمه خواب و نیمه بیدار، تا فرا رسیدن زمان ملاقات، خود را به دست رویا سپرد.
ادامه دارد ...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]بچه بود كه با پدر و مادرش از ماموریت های گوناگون به تهران بازگشتند. پدرش افسر ارتش بود و اسد به یاد داشت. به قول مادرش، آواژه شهرها و قصبات بودند. از آن دوران خاطرات درهم و برهمی به یاد داشت. روشن ترین آنها منظره تپه سرسبزی بود كه چون دست در دست مادرش پای بر آن می نهاد، گلبرگ های رنگین به هوا برمی خاستند و زیر نور آفتاب می درخشیدند. اسد آنها را با انگشت نشان می داد و از مادرش می پرسید:
- چطور گل ها دوباره به شاخه ها باز می گردند؟
مادرش از ته دل می خندید:
- نه عزیزم، این ها فقط پروانه هستند.
اینك هر وقت پروانه بی حالی را با بال های ریخته و ناقص می دید، آن خنده روشن در ذهن او تداعی می شد و به یاد می آورد كه روزگاری مادرش بی خیال می خندید و روزگاری هوا آنقدر صاف و تمیز بود كه آسمان به چشم او و مادرش آبی می نمود.
تهران چیز دیگری بود. خانه آنها كه در مقابل باغ ها و منازلی كه در شهرستان در آنها زندگی كرده بودند كوچك و حقیر به نظر می رسید، خانه ای یك طبقه و نیمه بود و وسعت زمین آن به زحمت به سیصد متر می رسید. زمین های اطراف آن سنگلاخ و خاكی بودند و تك و توك همسایگانی داشتند كه اغلب نظامی بودند و زمین را به اقساط از ارتش خریداری كرده و با قرض و قوله ساخته بودند. با این همه، سبك ساختمان ها نسبت به سایر شهرها جدیدتر بود و مهمترین مسئله از نظر اسد كوچولو این بود كه توالت در داخل ساختمان بود و دیگر ناچار نبود در اوج سرما به آن سوی حیاط برود.
اسد آن روزی را كه مادرش دست او را گرفت و به مدرسه برد به خوبی به خاطر داشت. كت و شلوار نسبتا مرتبی به تنش كردند كه نمی خواست بپوشد. سه روز پیش هم برای رفتن به سلمانی معركه به پا كرده بود. نمی دانست چرا باید سرش را از ته بتراشند. گریه می كرد.
مادربزرگ كه اتفاقا آن روز به خانه شان آمده بود، ناشیانه می كوشید او را آرام كند و مرتب می گفت:
- گریه نكن، اگر سرت را نتراشی آقای مدیر فلكت می كند.
و این باعث می شد كه ترس از آقای مدیر هم به دردهای دیگر افزوده شود. امیر، برادر بزرگترش نیز به آتش دامن می زد و وقتی اسد با آن سر تراشیده از كنارش رد می شد دم گرفت:
- كچل، كچل كلاچه، روغن كله پاچه.
نه گریه های اسد و نه ناسزاهای مادرش نمی توانستند دهان گشاد و بد شكل او را ببندند. با این همه، از آنجا كه هر نیشی نوشی نیز به دنبال دارد، خرید كیف مدرسه كه شبیه یك چمدان كوچك بود و رویه چهارخانه قرمز و سرمه ای داشت و در آن با زبانه ای بسته می شد، به علاوه یك لیوان تاشوی سه رنگ سبز و سرخ و سفید و مداد و مداد تراش و دفترچه كه او را با بوی كاغذ سفید و نو آشنا كرد و برای همیشه آن بو را به شروع فصل پاییز و باد خنك و ملایم آن مربوط و آنها را در یكدیگر ادغام می كرد، اندوه ناشی از كچلی را تا حدی از بین برد. ولی مسكن اصلی یك پاكت آلبالو خشكه بود كه مادرش برای زنگ تفریح خرید و به امیر اجازه نداد حتی یك دانه از آن ها را هم بچشد. امیر آتش بس اعلام كرد و عاقبت با زبان بازی، كج كردن گردن برای ایجاد ترحم و خواهش و تمنا دل اسد را به رحم آورد و مشتی آلبالو خشكه نصیبش شد.
روز اول، در راه مدرسه دست مادرش را محكم می فشرد و خود را به پاهای این موجود گرم و شیرین و مهربان می چسباند كه از نظر او آن قدر پرجربزه و قدرتمند بود كه حتی از آقای مدیر هم نمی ترسید. بغض خود را فرو می خورد و سعی می كرد با به یاد آوردن پاكت آلبالو خشكه دوباره را آرام كند. دسته كیف را به دست داشت و انگشت اشاره را محكم به در كیف می فشرد كه مبادا چفت آن باز شود و آلبالوها بر زمین بریزند. با آن كه فاصله بین مدرسه تا خانه آن ها دو یا سه كوچه بیشتر نبود راه به نظرش طولانی آمد و حوصله اش سر رفت و سر به هوا شد. از جوی آب جست زد، دور درخت چنار بزرگی كه سر كوچه شان بود چرخید، از مادرعقب افتاد. تنها رابط آن دو دستهایشان بود كه به یكدیگر گرفته بودند و مثل سیم بكسل اسد را به جلو می كشید. مادرش ایستاد:
- خسته ام كردی اسد، بدو دیگر، مدرسه دیر شد.
اسد برای دهمین بار پرسید:
- اسم مدرسه چیه؟
- صد دفعه گفتم، مزین الدوله.
- چرا مزین حوله؟
- مزین الدوله، نه مزین حوله. چون مزین الدوله یك آقای خوبی بوده كه عوض این كه پولش را خرج هله هوله كنه داده برای بچه ها مدرسه ساخته كه درس بخوانند و آدم شوند.
یك پاسخ و این همه ابهام؟ اول این كه این آقای خوب چه آزاری داشت كه یك مدرسه بسازد، یك مدیر ترسناك توی آن بنشاند كه بچه های مردم را به آنجا بكشد و به خاطر نتراشیدن سرهایشان آن ها را فلك كند؟ دوم این كه چرا پولش را نداده زال زالك بخرد یا یك دوچرخه قرمز خوشگل بچگانه – كه در آن دوران خیلی مد بود – یا خیلی كارهای خوب دیگر. مثلا یك بچه خرگوش بخرد و توی خانه نگه دارد؟ سومین و مشكل ترین پرسش این بود كه بچه ها چطور باید آدم می شدند؟ مگر آدم نبودند؟ مگر مثل بزرگ ترها سر و دست و پا نداشتند. می خواست همه اینها را از مادرش بپرسد ولی چشمش به دو سه گوسفند افتاد كه یك نفر با صداهایی كه از دهان بیرون می آورد و با كمك یك تركه، آنها را همراه می برد. سوال هایش را فراموش كرد.
مادر نصیحتش كرد:
- اسد جان، وقتی زنگ تعطیل را زدند توی مدرسه بمان. یا من می آیم دنبالت یا حیدر. با هیچ كس دیگر نروی ها ... بچه دزدها می آیند دم مدرسه و دروغی مثلا می گویند مامانت مریض شده و به من گفته تو را از مدرسه برگردانم. گول نخوری ها!
ای داد و بی داد! آیا وقتی زنگ تعطیل را می زنند اطراف مدرسه پر از زنان و مردانی می شود كه كاری ندارند جز دزدیدن بچه های مردم؟ بچه هایی مثل اسد. با سر تراشیده دماغ دراز و گوش های به قول امیر بل بلی كه منتظر مامان یا گماشته شان حیدر بودند؟
تازه رام شده بود و بی خیال به دنبال مادرش می رفت كه ناگهان متوجه شد از در هر خانه یا پیچ هر كوچه یك پسر، با سر تراشیده، دراز، كوتاه، چاق یا لاغر دست در دست یك بزرگتر خارج می شوند و مطیع یا گریه كنان رو به مدرسه می روند. ناگهان متوجه وخامت اوضاع شد. چنان دست خود از دست مادرش كشید كه چیزی نمانده بود مامان بیچاره با آن پاشنه های بلند تلق تلقی، وسط خیابان طاق باز نقش زمین شود.
- نمی آیم، من مدرسه نمی آیم.
- اوا، چرا همچین می كنی اسد جان؟ داشتم می افتادم ... پسر بد نشو. ببین همه دارند می روند مدرسه. همه مثل تو سرشان را تراشیده اند، كیف قشنگ دارند ... دفتر و مداد دارند.
- نمی آیم. من نمی خواهم بیایم. دوست ندارم آدم بشوم.
صدای گریه اسد به هوا بلند شد. او بكش و مادر بكش و مادرش عجب یدك كش قهاری بود! دست او را، انگار بند نافشان باشد، محكم چسبیده بود و وحشتناك تر این كه عصبانی نمی شد و داد و بی داد هم نمی كرد. محبتی كه نشان می داد بیانگر آن بود كه حتما مدرسه جای بسیار وحشتناك و ترس آوری خواهد بود. حتی وحشتناك تر از حمام كه از آن سال به بعد اسد باید با پدرش به آنجا می رفت. و یا مطب پزشك و تزریقاتی محله. برای رفتن به این جور جاها هم اسد داد و بی داد به راه می انداخت. ولی به محض آن كه می كوشید دست خود را از دست مادرش بیرون بكشد، با واكنش غضب آلود او رو به رو می شد كه می گفت:
- مریض شده ای، باید برویم دكتر، صد دفعه گفتم زغال اخته و هله هوله نخور. حالا خوب شد؟ وقتی دو تا آمپول خوردی درست می شوی.
یا می گفت:
- یعنی چه؟ پسره احمق! داشتم می افتادم. خوب می رویم حمام تمیز بشوی. تو از كثافت خوشت می آید؟ بی خود زرزر نكن. حالم از دماغ و گل و گوش چرك آلودت به هم خورد.
و اگر این مقاومت، به خصوص در راه حمام ادامه پیدا می كرد یك پس گردنی فرمان تسلیم او را مسجل می كرد.
ادامه دارد ...
---------- Post added at 08:30 AM ---------- Previous post was at 08:27 AM ----------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] در اتاق تزریقات اسد با چشمان سرخ از گریه لب تخت می نشست. پاهای استخوانیش را كه از لبه تخت آویزان می شد مثل آونگ ساعت حركت می داد. خیره به عكسی كه به دیوار زل می زد. عكس دختر جوانی را نشان می داد كه موهای بوری داشت و با گوشه دامن قرمز خود اشك هایش را پاك می كرد. دو مرد جوان با روپوش های سفید كه سرنگ های شیشه ای به اندازه قد خود در دست داشتند در دو طرف او ایستاده بودند.
سپس اسد محو حركات محمود آقای آمپول زن می شد. اشك هایش بند می آمد، با این همه گه گاه دماغ خود را بالا می كشید كه شانه هایش نیز به همراه آن بالا می پریدند. پاها همچنان تكان می خوردند و البته او از بیرون دادن صدای اوهو ... اوهوی بدون اشك نیز غافل نمی شد. محمود آقا كارهای جالبی می كرد. سرنگ شیشه ای و سوزن نوك تیز آن را – كه با دیدن آن صدای اسد دوباره اوج می گرفت – در ظرف فلزی مخصوص جوشاندن سرنگ كه درون آن آب ریخته بود قرار می داد و ظرف را با پنس روی آتش پنبه الكلی كه در در ظرف قرار می داد می گرفت. آب به سرعت به جوش می آمد. ای كاش این آمپول قسمت امیر بود تا اسد می توانست با خیال راحت این منظره را تماشا كند. با هر حركت او ضربان قلب اسد تندتر می شد. پای مرگ و زندگی در میان بود. مادرش به فرمان محمود آقا شلوار او را با یك حركت پایین می كشید. اسد تقلا می كرد ولی مادرش كمر او را محكم می گرفت. خنكی پنبه آغشته به الكل حس دردی را كه در راه بود توام با وحشت به او لقا می كرد و فریادش به هوا بلند می شد. سپس نوك تیز آمپول و جیغ ممتد. درد و سوزش ... تمام شد!
مادر می گفت:
- دیدی درد نداشت؟ آبروی مرا پیش محمود آقا بردی، فقط یك لحظه بود.
بعد هم توی خانه یك شیرینی یا یك پرتقال گنده به او می داد. ولی مدرسه یك لحظه نبود. یك عمر بود.
اسد تا به یاد داشت فقط كسانی از مخمصه خلاص شده بودند كه ازدواج كرده بودند. تازه بعد پای رفتن به اداره به میان می آمد. یك عمر و در هر سنی هر روز برو و بیا. صبح زود با بی میلی و آخ و واخ از خواب بیدار شدن، و هر روز پاییز با آه و ناله كفش و كلاه كردن و رفتن به مدرسه تا آدم بشوی. تازه به قول مادربزرگ اسد آیا بشوی آیا نشوی!
لابد به همین دلیل بود كه مامان امروز خیلی جلوی خود را می گرفت تا از كوره در نرود و او را با قربان صدقه به مدرسه می كشانید. به محض رسیدن به مدرسه اسد دوباره پاهای باریك مادرش را در بغل گرفت و محكم به آنها چسبید. حیاط مدرسه به نظرش بزرگ و رعب انگیز بود. رویت هیكل خشك و شق و رق ناظم و هیاهوی بچه ها او را ناخواسته با اجتماع خشن و بی رحم و محیط خارج از خانه كه مثل مادر و مادربزرگ مهربان نبود، روبرو می كرد. اشك به پهنای صورتش فرو می ریخت، درست مثل بچه گربه ای كه مادرش دیگر از شیر دادن به او امتناع كرده باشد. ناله های بی ثمر! چرا مامان اینقدر بی رحم شده بود. مامان مهربان و خوشگلش حالا درست مثل غریبه ها بود. محیطی رسمی و نوعی رودربایستی بین او، ناظم و مامان به وجود آمده بود كه او را از مادر جدا و به زیر یوغ ناظم می كشید. آقای ناظم به اسد لبخند زد و به سویش خم شد. بوی سیگار می داد. دست بزرگ و وحشتناك خود را پیش آورد و دست كوچك او را گرفت. دست اسد بیچاره در مشت او گم شد و چشمانش به آن مشت گره خورده كه آماده ضربه زدن می نمود، خیره شد. مقاومت فایده ای نداشت. آقای ناظم لبخند زنان گفت:
- پسر جان مادرت را ول كن بروند.
اسد كه راه فراری نمی دید دامن مادر را رها كرد، ولی گول لبخند ناظم را نمی خورد. آقا ناظم با آن سبیل سیاه و سفید قابل اعتماد نبود. شیله پیله ای در كار او و زیر لبخند رسمی و تشریفاتی احساس می شد.
ناظم به مادر او گفت:
- خانم شما تشریف ببرید.
مادر با مهربانی به اسد نگاه كرد و با ملایمت گفت:
- اسد جان دیگر گریه نكنی ها.
انگار مامان خودش هم بغض كرده بود. اسد به زیر انداخت. ناظم گفت:
- خانم، مردها كه گریه نمی كنند.
و لبخند تمسخرآمیزی بر گوشه لبش ظاهر شد. حتما خودش سال ها بود كه به تجربه آموخته بود با گریه كاری از پیش نمی رود. مادر لبخند شرم آلودی تحویل آقای ناظم داد و در حالی كه معذب می نمود سری هم به سوی اسد تكان داد.
- پسر خوبی باش.
بار دیگر بند ناف جدا شد. مادرش رفت. یك دقیقه نگذشته بود كه ناظم دست او را رها كرد و به سوی پسر دیگری كه گریه كنان با مادرش از راه می رسید رفت. اسد مظلوم و بی پناه به گوشه دیوار چسبید و با بغض با دسته كیفش ور می رفت.
به نظر او مامان های دیگر همه زشت بودند. زیادی لاغر، زیادی كوتاه، زیادی چاق یا با قیافه های تلخ. ناگهان اسد دریافت كه هیچ مادری مثل مادر خودش ظریف و لطیف و ملایم نیست. تعجب می كرد كه چطور مادرهای دیگر این همه با مادر او تفاوت دارند و با اینهمه باز بچه هایشان به دامن آنها چسبیده اند. یك مادر دیگر از راه رسید كه پسرش اگر چه گریه نمی كرد ولی معلوم نبود از كجا در این صبح سحری برایش آلاسكا گیر آورده اند كه با چشمان سرخ آن را می لیسید و مرتب بینی خود را بالا می كشید. اسد خوشحال بود. مادر این یكی واقعا قیافه مادر داشت. از مادر اسد چاق تر بود ولی لباس گل دار خوشگلی به تن كرده و او هم موهایش را مانند موهای مادر اسد بوكله كرده بود و با محبت لبخند می زد. چشمانش می درخشیدند. بالاتر از همه اینكه وقتی لبخند می زد گونه اش چال می افتاد. پسرك یك وجب از اسد بلند تر و خیلی لاغرتر بود. چشمانش ریز و دهان گشاد و لبان نسبتا باریكی داشت. یك دندانش هم افتاده بود. مادر او نگاهی به اطراف كرد و صاف به سوی اسد آمد.
- پسرم تو هم كلاس اول هستی؟
اسد با لبان به هم فشرده تكان داد و در جستجوی ترحم به چشمان او خیره شد.
- آفرین پسرم، اسمت چیه؟
اسد مكث كرد. آیا این خانم مهربان یكی از همان بچه دزدهایی نبود كه مادرش آن همه درباره شان هشدار داده بود؟!
خانم دو بسته آدامس چهاررنگ از كیف خود بیرون آورد. اول یك بسته به پسر خود داد و بسته دوم را در مشت اسد گذاشت. زبان اسد باز شد.
- اسدالله ظریف پور.
- بارك الله پسر خوب. اسم پسر من هم بهرامه. دست همدیگر را بگیرید و با هم دوست شوید.
دست آن دو را در دست یكدیگر گذاشت.
- حالا بدوید بروید توی صف. زنگ خورد.
آشنایی با بهرام برای هر دو موهبت بزرگی بود. و البته برای اسد مرهمی بود بر زخم جفای مادرش. بخصوص كه وقت برگشتن به منزل متوجه شد منزل بهرام در ته كوچه خودشان واقع شده است.
هفته اول به غریبی كردن، آشنا شدن به راه و رسم مدرسه و شناختن همكلاسی ها گذشت. از هفته دوم بود كه پسرها مانند چوبی كه آتش آهسته آهسته در آن رخنه كرده باشد، یكباره گر گرفتند و تبدیل به شاگرد مدرسه هایی تمام عیار شدند كه وجود آقای ناظم را در میان حیاط دبستان و مجهز به تركه اجتناب ناپذیر می كرد. به محض پایان كلاس و برخورد چكش به صفحه آهنی هنوز پا از مدرسه بیرون نگذاشته بودند كه كت ها را در می آوردند و روی كیف ها می انداختند و با یكدیگر دست به یقه می شدند. هر روز كه اسد به خانه برمی گشت یا دماغش خون آلود بود یا زیر چشمش كبود شده بود و یا گوشت سر زانو با پارچه شلوار یك جا قلوه كن شده بود. فریاد مادرش – البته بیشتر به خاطر شلوار – به هوا برمی خاست. در مورد گوشت روی كاسه زانو قضاوت همیشه قاطع و بی رحمانه بود.
- حقت بود.
و شلوار او هم مثل شلوار اغلب بچه ها همیشه وصله داشت. كه این البته هیچ ربطی به دارا یا ندار بودن و مسائل طبقاتی نداشت!
اقلا هر دو ماه یك بار مادر به مدرسه احضار می شد و هر بار اسد در حضور او چند ضربه خط كش از آقا ناظم دریافت می كرد. مادر در مقابل چوب خوردن اسد ساكت و بی اعتنا می ماند. ولی اسد از لبان قرمز به هم فشرده او و نگاهش كه زیر چشمی اسد را تحت نظر داشت و حركت خفیف سر او كه با هر ضربه كه به كف دست پسرش فرود می آمد حركت مختصری رو به بالا می كرد، می فهمید كه مادرش نیز به اندازه خود او زجر می كشد. معمولا پس از ضربه دوم یا سوم مادرش با لحنی التماس آمیز می گفت:
- آقای ناظم، دیگر ببخشید. آدم شد، من به جای او قول می دهم كه دیگر سر كلاس صدای كلاغ ( گاهی هم الاغ ) در نیاورد، توی خانه هم تنبیهش می كنم.
اسد اندك اندك به مفهوم آدم شدن پی می برد و راه آن را بسیار دشوار می یافت.
مامان دست او را می گرفت و غرغركنان به سوی خانه به راه می افتاد.
- اگر به بابایت بگویم پوست از كله ات می كند.
- نگو مامان، نگو. غلط كردم.
- این دفعه آخر بود؟
اسد در حالی كه با دو دست دست مادرش را به طرف بالا و پایین تكان می داد می گفت:
- آره، آره، قول می دهم.
- ببینیم و تعریف كنیم.
با این همه مادر فراموش نمی كرد دو زار لواشك یا یك سیر و نیم چغاله بادام برایش بخرد و دستی به سر كچلش بكشد و گاهی – خیلی به ندرت – نوك گوش درازش را ببوسد. البته این بوسه ها دیر به دیر اتفاق می افتادند و گوش بیچاره اغلب در معرض كشیده شدن قرار می گرفت. شاید علت درازی بیش از حد آن همان كشیده شدن های مكرر بود و به طرز رفتارش در خانه یا در راه مدرسه مربوط می شد. هرگاه گماشته شان حیدر، كه هیجده سال بیشتر نداشت ولی در نظر اسد غولی می نمود، به دنبالش می آمد كیف مدرسه را از دست او می گرفت و دنبالش راه می افتاد.
- اسد خان، خانم گفتند می باس دستت را بگیرم.
- نمی خواهم.
- میری زیر ماشین واسه ما دردسر می شه.
- نمی روم، خودم بلد هستم.
در حقیقت خیابان ها چنان خلوت و آرام و ترافیك آنقدر محدود بود كه رفتن زیر ماشین از محالات می نمود. اسد از روی جدول كنار جوی ها راه می رفت و دست ها را مثل بال هواپیما می گشود تا تعادل خود را حفظ كند. كتش را در می آورد، به هوا می انداخت و باز می گرفت و كارهایی می كرد كه دیدنش در مقابل هر مدرسه پسرانه از عادیات است. كم كم حیدر هم بر سر شوق می آمد و دو نفری فوتبال كنان و جست و خیز كنان به سوی خانه می رفتند. گاه اسد تاآن جا پیش می رفت كه كیف مدرسه را بر زمین می انداخت و مانند توپ بر آن لگد می زد. اغلب در این مواقع بود كه دستی از پشت گوشش را می گرفت. ندیده می دانست مادرش است كه از خرید یا از منزل مادربزرگ برمی گردد. مادرش بر سر حیدر فریاد می كشید:
- مگر تو مرده ای كه این هر غلطی دلش می خواهد می كند؟ ببین كیف نو را چكار كرده؟!
حیدر با لهجه مخصوص خود پاسخ می داد:
- خانم به ما دخلی ندارد. حرف ما را نمی خواند.
- فردا می آیم پیش ناظمت.
- نه مامان، نیا، غلط كردم.
ادامه دارد ...
---------- Post added at 08:31 AM ---------- Previous post was at 08:30 AM ----------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]زندگی به همین سادگی می گذشت، ساده و راحت و شاد. زیباترین زیباییها برای اسد بال های یك ملخ یا پروانه یا سبز شدن لوبیاهایی بود كه در یك گوشه باغچه كاشته بود. مخرب ترین سلاح ها گرده پرچم های زرد گل سرخ بود كه بچه ها پشت گردن یكدیگر می ریختند تا یكدیگر را بسوزانند، شادی یك پونچیك بود، و دوستی خانه های كوچك سیصد متری بودند كه در حیاط خود یك حوض آبی، و یكی دو درخت انگور یا چنار داشتند.
اسد نان سنگك و یا نان بربری هایی را كه مثل كیك پف كرده و داغ و خوشمزه بودند و پنیر لیقوان را به خاطر آورد كه عصرانه آن روزها را تشكیل می داد، و ناهارهایی را كه مادرها اصرار داشتند آبگوشت یا خورش قیمه باشد و آخ و ناله بچه ها را به هوا بلند می كرد. هنوز دوره كیك، شكلات، پیتزا و همبرگر آغاز نشده بود.
اسد هوس نان كرد. دوباره به آشپزخانه رفت؛ یك تكه نان لواش از داخل كیسه نایلونی بیرون كشید و پاره كرد. نان خشكیده بود و در دهان مثل آدامس جویده می شد. لقمه بعدی را روی میز رها كرد. باز سیگاری آتش زد پشت میز نشست و به آسمان دودی خیره شد.
اسد پدر را همیشه در لباس نظامی به خاطر می آورد. او در خیابان، مهمانی و خلاصه همه جا لباس نظامی به تن داشت. خسته از سر كار برمی گشت و تا قدم در حیاط می گذاشت كلاه از سر برمی داشت و دو دست را به پشت می گرفت و سلانه سلانه وارد می شد و مادر اسد را به اسم صدا می كرد. آن وقت یك ظرف كوچك انگور، یا بهترین قسمت هندوانه و خربزه، یا دو تا پرتقال مقابل پدرش كه لباس عوض كرده و شلوار پیژامه پوشیده بود، قرار می گرفت. در خانه آن ها، مثل اغلب خانه ها، همیشه بهترین قسمت غذا و میوه به پدر خانه تعلق داشت. سال ها بعد كه اسد خودش پدر شد رسم زمانه عوض شده بود. بهترین قسمت خوراكی ها سهم بچه ها بود. با این همه و در هر دو حالت به اسد این فرصت داده می شد كه ته پوست هندوانه را با قاشق بتراشد و در این مورد جای گله نبود.
پدر گاه حكیمانه پندش می داد كه قوز نكند، یا دفترش را روی میز بگذارد و بنویسد. می گفت هركس خوب درس بخواند آدم مهمی می شود. اسد و برادرش امیر بیشتر با مادر درگیر می شدند. پدر در همه حال شخصیتی قوی، محترم و با هیبت بود كه گه گاه فریاد می زد و خیلی به ندرت دست نوازشی بر سرشان می كشید. دستان پدر قوی و محكم بودند و وقتی بر سر و گونه اسد كشیده می شدند تمام صورت او را در خود پنهان می كرد. اسد از این محبت مثل گربه خمار می شد. صاحب این دست ها البته در زدن پس گردنی نیز مهارتی به سزا داشت.
برادر بزرگش امیر، به كار خود سرگرم بود و اسد را به حساب نمی آورد و امر او در منزل مطاع بود. با این همه اسد از زندگی گله نداشت. همبازی اصلی او بهرام بود كه عصرها از ته كوچه به سراغ او می آمد و دوتایی با همراهی گماشته وقت توی كوچه بازی می كردند یا لب جوی آب به گفتگو می نشستند. گماشته هابا وجود منع مادر اسد و اخم پدر او، اغلب به هوای بازی با اسد از زیر كار طفره می رفتند. اسد و بهرام عاشق جیپی بودند كه گاه برای بردن پدر اسد به در خانه شان می آمد و راننده آن خدا خدا می كرد كه بچه ها مدرسه باشند. در غیر اینصورت اسد و بهرام از در و پیكر جیپ بالا می رفتند و تا زمانی كه سر و كله پدرش پیدا شود و آن دو مثل موش از جیپ پایین بپرند و فرار كنند، صندلی ها و برزنت جیپ كه بوی جنگ و باروت می داد دست می كشیدند و مجذوب ابهت آن می شدند.
اسد، غروب خسته از بازی به خانه باز می گشت. دفتر مشق شب را می گشود. و در حالی كه دمر بر روی زمین دراز كشیده و پاها را از پشت بلند كرده بود و به دقت خط هایی را كه معلم بر مشق شب گذشته او كشیده بود پاك می كرد تا فردا دوباره به عنوان تكلیف شب قالب كند. خطر موفقیت یا خط كش خوردن پنجاه پنجاه بود.
اسد بی خیال هشت ساله می شد كه بر اثر استفراغهای مادر به خیانت او پی برد. مادرش كسل و بی حوصله مرتب آه و ناله می كرد و انگار از چیزی زجر می كشید كه در گفت و گو با مادربزرگ علنه می گفت آن را نمی خواهد. عاقبت مادربزرگ در برابر پرسش اسد كه نگران حال مادر خود بود گفت:
- ا ... تو هنوز نمی دانی؟ مامانت می خواهد برایت همبازی بیاورد.
اسد نگران شد. به وضوح احساس می كرد كه جایشان تنگ خواهد شد. مگر او و امیر و پدر و مادرش این همه با هم خوش نبودند؟ پس چرا حالا مادربزرگ می گوید كه پدرش یك دختر می خواهد؟
بزرگ شدن شكم مادر واقعه چندش آوری بود كه از نظر او دور نمی ماند. از همین حالا هم هیچكس، حتی مادر، آن توجه سابق را نسبت به او نداشت. ولی به هر حال اتفاقی كه باید بیفتد افتاد و به او مژده دادند كه صاحب یك خواهر شده. اه. دخترهای كوچك، لوس، زرزرو.
نخستین رابطه با روشنك در تنهایی برقرار شد. روشنك گریه می كرد و مادر از آشپزخانه فرمان داد كه اسد پستانك را به دهان بچه بگذارد. اسد با تردید پستانك را به دهان خواهرش نزدیك كرد. ناگهان پستانك با نیروی كششی قوی از دست او رها شد و در دهان كوچك روشنك جا گرفت. دست كوچك بالا آمد و غرغركنان انگشت اشاره او را محكم گرفت و پاها به هوا بلند شدند. رفتار این عروسك گرم و جاندار چنان شیرین بود كه اسد خوشش آمد. نفرت جای خود را به محبت داد. البته مادر در این دایره محبت جایی نداشت. گناه او قابل بخشش نبود. حالا مادر زیاد مزاحم بیرون رفتن و بازی او با بهرام نمی شد.
گماشته ها هم كه دیگر از بازی با او چندان سرزنش نمی شدند خیلی زود دستش ده، قایم موشك بازی و لی لی را از اسد و بهرام و پختن لوبیا پلو، قرمه سبزی و خورش قیمه را از خانم خانه و پهن كردن شلوار در زیر تشك برای صاف و صوف شدن و كج شانه كردن موهای سر را در روزهای مرخصی از هم ولایتی ها فرا می گرفتند. بعضی از آن ها شب ها به اكابر می رفتند و در پایان خدمت متوجه می شدند كه دیگر زندگی در ده برایشان جاذبه ای ندارد. چند نفری از آنان در شهر می ماندند و با توصیه پدر یا دایی اسد به دوست و آشنا شغل مناسبی پیدا می كردند.
ادامه دارد ...
---------- Post added at 08:32 AM ---------- Previous post was at 08:31 AM ----------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]زندگی به همین سادگی می گذشت، ساده و راحت و شاد. زیباترین زیباییها برای اسد بال های یك ملخ یا پروانه یا سبز شدن لوبیاهایی بود كه در یك گوشه باغچه كاشته بود. مخرب ترین سلاح ها گرده پرچم های زرد گل سرخ بود كه بچه ها پشت گردن یكدیگر می ریختند تا یكدیگر را بسوزانند، شادی یك پونچیك بود، و دوستی خانه های كوچك سیصد متری بودند كه در حیاط خود یك حوض آبی، و یكی دو درخت انگور یا چنار داشتند.
اسد نان سنگك و یا نان بربری هایی را كه مثل كیك پف كرده و داغ و خوشمزه بودند و پنیر لیقوان را به خاطر آورد كه عصرانه آن روزها را تشكیل می داد، و ناهارهایی را كه مادرها اصرار داشتند آبگوشت یا خورش قیمه باشد و آخ و ناله بچه ها را به هوا بلند می كرد. هنوز دوره كیك، شكلات، پیتزا و همبرگر آغاز نشده بود.
اسد هوس نان كرد. دوباره به آشپزخانه رفت؛ یك تكه نان لواش از داخل كیسه نایلونی بیرون كشید و پاره كرد. نان خشكیده بود و در دهان مثل آدامس جویده می شد. لقمه بعدی را روی میز رها كرد. باز سیگاری آتش زد پشت میز نشست و به آسمان دودی خیره شد.
اسد پدر را همیشه در لباس نظامی به خاطر می آورد. او در خیابان، مهمانی و خلاصه همه جا لباس نظامی به تن داشت. خسته از سر كار برمی گشت و تا قدم در حیاط می گذاشت كلاه از سر برمی داشت و دو دست را به پشت می گرفت و سلانه سلانه وارد می شد و مادر اسد را به اسم صدا می كرد. آن وقت یك ظرف كوچك انگور، یا بهترین قسمت هندوانه و خربزه، یا دو تا پرتقال مقابل پدرش كه لباس عوض كرده و شلوار پیژامه پوشیده بود، قرار می گرفت. در خانه آن ها، مثل اغلب خانه ها، همیشه بهترین قسمت غذا و میوه به پدر خانه تعلق داشت. سال ها بعد كه اسد خودش پدر شد رسم زمانه عوض شده بود. بهترین قسمت خوراكی ها سهم بچه ها بود. با این همه و در هر دو حالت به اسد این فرصت داده می شد كه ته پوست هندوانه را با قاشق بتراشد و در این مورد جای گله نبود.
پدر گاه حكیمانه پندش می داد كه قوز نكند، یا دفترش را روی میز بگذارد و بنویسد. می گفت هركس خوب درس بخواند آدم مهمی می شود. اسد و برادرش امیر بیشتر با مادر درگیر می شدند. پدر در همه حال شخصیتی قوی، محترم و با هیبت بود كه گه گاه فریاد می زد و خیلی به ندرت دست نوازشی بر سرشان می كشید. دستان پدر قوی و محكم بودند و وقتی بر سر و گونه اسد كشیده می شدند تمام صورت او را در خود پنهان می كرد. اسد از این محبت مثل گربه خمار می شد. صاحب این دست ها البته در زدن پس گردنی نیز مهارتی به سزا داشت.
برادر بزرگش امیر، به كار خود سرگرم بود و اسد را به حساب نمی آورد و امر او در منزل مطاع بود. با این همه اسد از زندگی گله نداشت. همبازی اصلی او بهرام بود كه عصرها از ته كوچه به سراغ او می آمد و دوتایی با همراهی گماشته وقت توی كوچه بازی می كردند یا لب جوی آب به گفتگو می نشستند. گماشته هابا وجود منع مادر اسد و اخم پدر او، اغلب به هوای بازی با اسد از زیر كار طفره می رفتند. اسد و بهرام عاشق جیپی بودند كه گاه برای بردن پدر اسد به در خانه شان می آمد و راننده آن خدا خدا می كرد كه بچه ها مدرسه باشند. در غیر اینصورت اسد و بهرام از در و پیكر جیپ بالا می رفتند و تا زمانی كه سر و كله پدرش پیدا شود و آن دو مثل موش از جیپ پایین بپرند و فرار كنند، صندلی ها و برزنت جیپ كه بوی جنگ و باروت می داد دست می كشیدند و مجذوب ابهت آن می شدند.
اسد، غروب خسته از بازی به خانه باز می گشت. دفتر مشق شب را می گشود. و در حالی كه دمر بر روی زمین دراز كشیده و پاها را از پشت بلند كرده بود و به دقت خط هایی را كه معلم بر مشق شب گذشته او كشیده بود پاك می كرد تا فردا دوباره به عنوان تكلیف شب قالب كند. خطر موفقیت یا خط كش خوردن پنجاه پنجاه بود.
اسد بی خیال هشت ساله می شد كه بر اثر استفراغهای مادر به خیانت او پی برد. مادرش كسل و بی حوصله مرتب آه و ناله می كرد و انگار از چیزی زجر می كشید كه در گفت و گو با مادربزرگ علنه می گفت آن را نمی خواهد. عاقبت مادربزرگ در برابر پرسش اسد كه نگران حال مادر خود بود گفت:
- ا ... تو هنوز نمی دانی؟ مامانت می خواهد برایت همبازی بیاورد.
اسد نگران شد. به وضوح احساس می كرد كه جایشان تنگ خواهد شد. مگر او و امیر و پدر و مادرش این همه با هم خوش نبودند؟ پس چرا حالا مادربزرگ می گوید كه پدرش یك دختر می خواهد؟
بزرگ شدن شكم مادر واقعه چندش آوری بود كه از نظر او دور نمی ماند. از همین حالا هم هیچكس، حتی مادر، آن توجه سابق را نسبت به او نداشت. ولی به هر حال اتفاقی كه باید بیفتد افتاد و به او مژده دادند كه صاحب یك خواهر شده. اه. دخترهای كوچك، لوس، زرزرو.
نخستین رابطه با روشنك در تنهایی برقرار شد. روشنك گریه می كرد و مادر از آشپزخانه فرمان داد كه اسد پستانك را به دهان بچه بگذارد. اسد با تردید پستانك را به دهان خواهرش نزدیك كرد. ناگهان پستانك با نیروی كششی قوی از دست او رها شد و در دهان كوچك روشنك جا گرفت. دست كوچك بالا آمد و غرغركنان انگشت اشاره او را محكم گرفت و پاها به هوا بلند شدند. رفتار این عروسك گرم و جاندار چنان شیرین بود كه اسد خوشش آمد. نفرت جای خود را به محبت داد. البته مادر در این دایره محبت جایی نداشت. گناه او قابل بخشش نبود. حالا مادر زیاد مزاحم بیرون رفتن و بازی او با بهرام نمی شد.
گماشته ها هم كه دیگر از بازی با او چندان سرزنش نمی شدند خیلی زود دستش ده، قایم موشك بازی و لی لی را از اسد و بهرام و پختن لوبیا پلو، قرمه سبزی و خورش قیمه را از خانم خانه و پهن كردن شلوار در زیر تشك برای صاف و صوف شدن و كج شانه كردن موهای سر را در روزهای مرخصی از هم ولایتی ها فرا می گرفتند. بعضی از آن ها شب ها به اكابر می رفتند و در پایان خدمت متوجه می شدند كه دیگر زندگی در ده برایشان جاذبه ای ندارد. چند نفری از آنان در شهر می ماندند و با توصیه پدر یا دایی اسد به دوست و آشنا شغل مناسبی پیدا می كردند.
ادامه دارد ...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] - مامان ... از دست این روشنك، دفترم را پاره كرد. الهی بمیرم.
روشنك تازه راه افتاده بود.
- وای اسد جون، دلت می آید؟
- آره، اگر ایندفعه به كتاب هایم دست بزند می زنم توی سرش.
اسد از توجه مادر به روشنك به رویا فرو می رفت. خود را قهرمان مظلومی می یافت كه مورد تحسین همگان قرار گرفته است. زنی با آغوش گشوده به سویش می دوید تا او را در بر بگیرد. در ابتدا این زن مادرش بود، ولی همچنان كه اسد رشد می كرد، نقش مادر از چهره او پاك می شد و در نهایت جای خود را به جینالولو برجیدا داد.
تابستان و زمستان و بهار و پاییز با تانی می گذشتند. كوچه جلوی خانه شان اسفالت شد. همسایگان اندك اندك بیشتر شدند. اسد و بهرام و روشنك مثل ترتیزك رشد كردند و بزرگ شد. حتی قسط های پدر نیز تمام شد.
آنگاه سر و كله عمله و بنا در زمین كنار خانه شان كه محل بازی او و بهرام و روشنك بود – كه حالا شش ساله شده و مدام دنبال آن دو راه می افتاد – پیدا شد. مادرش خوشحال بود كه ساخته شدن این زمین بایر در آبادی و امنیت كوچه تاثیر می گذارد.
روزی كه خانواده آقای علی اكبر استاد، كارمند رادیو – فامیل دور مادربزرگ – به آن خانه نوساز اسباب كشی كردند اسد و بهرام و صد البته روشنك دم در ایستاده بودند و با دقت اثاثیه آن ها را كه در مقایسه با وسایل زندگی اكثر مردم آن روزگار شیك و تر و تمیز بود تماشا می كردند.
مادربزرگ هم شلان شلان از راه رسید و به تماشا ایستاد. روشنك در حالی كه اثاث را نشان می داد نظرات دیگران را به صدای بلند تكرار می كرد.
- اوه، یخچال هم دارند. مبل هایشان قرمز است. گرامافون هم دارند ....
او به لحن ملایم مادربزرگ كه او می خواست آهسته تر صحبت كند توجه نداشت. روشنك حالا كه بزرگ شده بود بیشتر رفتاری پسرانه و جاهل مآب از خود نشان می داد كه به قول مادربزرگ از یك دختر قبیح بود. در تمام روزهای تابستان و جمعه های زمستان و سایر فصول، پا به پای اسد و بهرام در كوچه ول می گشت و با تمام پسران محله، كه خوشبختانه تعدادشان اندك بود، دوست و همبازی بود. مادرشان همیشه موهای او را كه به شدت فرفری با رنج و تعب و آه و فغان شانه می زد. دو قسمت می كرد و می بافت و روبان می بست. روبان ها اغلب قرمز، صورتی یا سفید بودند. هرگاه یك لنگه از روبان ها گم می شد هر دسته موی بافته دارای یك رنگ روبان می شد. مثلا صورتی و سفید. یا سفید و قرمز. روشنك اهمیتی نمی داد. به محض رها شدن از زیر دست مادرش جستی می زد و سر از حیاط یا كوچه در می آورد. موهای او هرگز از حد معینی بلندتر نمی شد. این خود برای اسد كه به معجزه قیچی مامان بی توجه بود معمایی شده بود! موهای بافته روشنك همیشه و برخلاف موی سایر دختر بچه ها مثل چوب خشك در وسط هوا و به موازات زمین ایستاده بود. انگار میله ای فلزی از میان آن رد كرده بودند. دست ها و پاهایش لاغر بودند. خودش هم اغلب می خندید، یا به شیطنت یا از روی تمسخر.
معمولا شلوار و بلوز كركی به تن داشت كه مادربزرگ با هنر خیاطی ابتدایی خود برایش می دوخت. شلوار ها یا به دلیل آب رفتن یا به دلیل رشد سریع او تا بالای قوزك پاهای استخوانیش بودند. مادر عادت داشت دور كفش های كهنه را می برید و آنها را به صورت دمپایی درمی آورد.
روز اسباب كشی روشنك با این سر و وضع كنار اسد ایستاده و آفتابه مسی را كه به میله چراغ خوراك پزی طناب پیچ شده بود با انگشت نشان می داد و از شدت خنده اشك از چشمانش جاری بود.
مادربزرگ كه از آقای علی اكبر استاد خوشش نمی آمد، در چند كلمه بیوگرافی او را بی ملاحظه گفت. آقای استاد در كارگزینی اداره رادیو كار می كرد. شب ها زن بیچاره اش را كتك می زد و عصرها فكل كراوات می كرد و می رفت دنبال خوشگذرانی. روشنك با هیجان از مادربزرگ پرسید:
- شما او را دیده اید؟
- آره چند سال پیش.
- چه شكلی است؟ خیلی گنده است؟
فكر می كرد فقط آدم های گنده می توانند همسر خود را كتك بزنند.
- نه ولی خیلی اتو كشیده است. چهارشانه با قدی متوسط. سبیل هایش به این كلفتی است. از هر لنگه سبیلش یك استالین می چكد. زهره آدم آب می شود.
ولی سبیل های آقای استاد بیشتر به كلارك گیبل شبیه بود تا استالین. او كت و شلوار مرتبی می پوشید و هر وقت كراوات نمی زد یقه پیراهن را روی كت برمی گرداند. شیك پوشی بیش از حد او در سایرین احساس خفت برمی انگیخت. فقط وقتی كه با همسرش از خانه خارج می شد – كه بسیار به ندرت اتفاق می افتاد – معصومیت زن او در سرهم كردن لباس های ارزانقیمت و شلختگی ناآگاهانه او، تبختر و تفاخر آقای استاد را خدشه دار می كرد. مادربزرگ معتقد بود كه آقای استاد سبیل به كت و كلفتی را بیشتر به این دلیل گذاشته كه فاصله بیش از حد بین لب و بینی خود را بپوشاند. بچه ها نمی دانستند چرا زهره مادربزرگ از دیدن سبیل آقای استاد آب می شود چون استالین برای بچه ها موجود ناشناخته و مرموزی بود. ولی ترسناك نبود. و بزرگترین واقعه برای آن ها، نه شكست هیتلر در چند سال پیش بلكه اسباب كشی همسایه جدید به آن محله بود و مهم تر از آن این كه این همسایه جدید یك پسر به نام ایرج داشت كه تقریبا هم سن و سال اسد بود.
نخستین بار، وقتی به طور جدی با او روبه رو شدند كه اسد و بهرام و روشنك لب جوی بدون آب نشسته بودند. اسد و بهرام مربع كوچكی روی زمین كنار دستشان كشیده و با چند سنگریزه دوزبازی می كردند. روشنك چانه را به كف دست ها و آرنج ها را به زانو تكیه داده با دقت تماشا می كرد. ایرج توپ به دست از خانه خارج شد. با كنجكاوی و تردید به آن ها نگاه كرد و جلو آمد. در سكوت به تماشا ایستاد. لباسش نسبت به لباس آن ها نوتر و شیك تر بود. مثل بهرام و اسد و روشنك از آن شلوارهای گلدار دوخته شده در خانه به تن نداشت، شلواری كه كش آن شل شده باشد و باید مرتب بالا كشیده شود. بلكه یك كت و شلوار كهنه برق افتاده پوشیده یك جفت كفش قدیمی نیم تخت خورده به پا داشت. روی هم رفته لوس و ننر به نظر می رسید. در نشستن بر لب جوی آب تردید داشت و چون هیچكس به او تعارف نكرد، آهسته و با اكراه وارد جوی شد و كنار اسد نشست. كمی بعد با انگشت اشاره كرد و به اسد گفت:
- سنگت را بگذار اینجا.
اسد سنگش را همان جا گذاشت و باخت. روشنك پقی زد زیر خنده.
ایرج جزء گروه شد.
اسد و روشنك همیشه هم با هم دعوا نداشتند. شب ها موقع شام، وقتی كه پدرشان رادیو را می گرفت تا به داستان های شب یا جانی دالر گوش كنند، آن دو هم ذوق زده و شیفته كنار سفره می نشستند و بقیه داستان را حدس می زدند و در گوش یكدیگر پچ پچ می كردند. یا ساعت ها مسابقه نقاشی می دادند. روشنك با شش مداد رنگی معجزه می كرد. عكس گماشته را می كشید، منظره می كشید. بخصوص در كشیدن دریا و قایقی بر روی آن استاد بود. در حالی كه نه دریا و نه كشتی را جز در عكس ها ندیده بود.
نقاشی های اسد همیشه كج و كوله و مزخرف از آب در می آمدند. روزی روشنك عكس یك دختر اخمو با موهای دم اسبی را كشید و زیر آن فقط نوشت:
- دختر خاله بهرام.
اسد ابتدا یكه خورد. او از كجا بو برده بود كه هروقت سر و كله دختر خاله بهرام پیدا می شود. دل در سینه اسد فرو می ریزد؟ بعد مثل پلنگ از جا پرید تا بر سر روشنك فرود آید، ولی او خنده كنان و فریاد كشان به حیاط دوید و به سنگر همیشگی خود پناه برد؛ به حوض آب كه اگر اسد تا شب هم دور آن می چرخید نمی توانست روشنك را بگیرد. سال ها بعد، وقتی خیلی بزرگ تر شدند، روشنك تابلویی برای اسد كشید. عروسی در لباس سفید كه موها را بالای سرش جمع كرده بود و می خندید و دندان های سفیدش برق می زدند.
زیبا ترین و دلچسب ترین لحظه های روز برای آن ها بعدازظهر ها بود. پس از ناهار بهرام و ایرج و اسد نیمی از راه را تا دبیرستان پیاده می رفتند و نیمی دیگر را با اتوبوس طی می كردند. در سكوت خواب آور بهار یا سرمای رخوت انگیز زمستان، از كوچه و خیابان عبور می كردند. از پنجره منازل صدای به هم خوردن لیوان و بشاق و رایحه غذاهای گوناگون به همراه نوای پیانوی مشیر همایون پشهردار – شاید انوشیروان روحانی، درست یادش نمی آمد – بیرون می آمد و آنان را به خلسه فرو می برد. دخترهای نیز یكی یكی یا دسته جمعی در همان مسیر می رفتند. اسد در حالی كه تا بناگوش سرخ می شد، می كوشید مانع متلك گفتن ایرج و بهرام شود و از همان زمان به سر اسد ملقب شد.
ادامه دارد ...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همین سر اسد به محض رسیدن به خانه یك رشته از موهای بافته روشنك را كه زودتر از او از دبستان به خانه رسیده بود می گرفت و او را كه فریاد می زد چند قدم به دنبال خود می كشید. ناله و نفرین مادرش فضای خانه را پر می كرد.
- ای اسد، الهی خیر نبینی.
اسد خیر ندید.
تنها اسد نبود كه سر اسد نام گرفته بود. سایر بچه ها هم هر یك برای خود لقبی داشتند. روشنك به شعبون خان ملقب شد. مادرشان بدون آن كه خود بخواهد این لقب را به او داده بود. یك روز بعدازظهر كه بچه ها در كوچه بازی می كردند میان ایرج و روشنك بر سر نوبت دعوا در گرفت.
روشنك هشت نه ساله یقه ایرج پانزده شانزده ساله را گرفته و از او جدا نمی شد. دگمه های بلوز ایرج باز شده بودند و او سرخ و برافروخته خطاب به اسد فریاد می زد:
- به خدا می زنمش ها! بگو ول كند.
مامان از بیرون سر رسید و برای نخستین بار یك رشته از موهای بافته و سیخ ایستاده روشنك را مثل دستگیره گرفت و به عقب كشید. روشنك هنوز تقلا می كرد و لگد می پراند. ایرج دگمه های یقه خود را می بست.
مادرشان سر روشنك فریاد كشید:
- خجالت نمی كشی؟ با پسرهای توی كوچه دست به یقه می شوی؟ تو دختری یا شعبون بی مخ؟!
روشنك به درون خانه كشیده شد ولی لقب شعبون خان روی او ماند. این لقب ها آنقدر عادی شد كه نه تنها خود بچه ها آن را قبول داشتند بلكه غلام، گماشته وقت هم كه از گماشته های قبلی باهوش تر و ناقلاتر بود در همه مواقع و البته به جز در حضور پدر اسد، با كمال سادگی آنان را با القاب جدیدشان صدا می زد. مادرشان چندین با بیهوده كوشید تا با داد و فریاد و مرافعه او را وادار كند دوباره بچه ها را آقا اسد و روشنك خانم خطاب كند ولی چون جریان ادامه پیدا كرد مامان دست از مقاومت برداشت و چنین وانمود كرد كه متوجه آنچه می گذرد نیست.
ایرج هم از مدت ها پیش به نام استالین ملقب شده بود. نه به خاطر عقاید پدرش و نه به این دلیل كه یك عكس كوچك استالین را كه از روزنامه های كهنه بریده بود به دسته دوچرخه گرانقیمت و شیكی چسبانده بود كه پدرش به تازگی برایش خریده بود و به هیچكس هم اجازه نمی داد سوار آن شود بلكه فقط به این دلیل كه احساس می كرد سبیل های نرم و كم پشتی كه بر پشت لبش سبز شده بودند نسخه دوم سبیل استالین است. سایر بچه ها هر وقت می خواستند سر او را شیره بمالند و چیزی از او بگیرند اول از شباهت سبیل او به سبیل استالین داد سخن می دادند و یا او را به سبیلش قسم می دادند و معمولا ایرج تسلیم می شد.
ولی كتاب و دوچرخه دو مورد استثنایی بودند. او كه از وقتی صاحب دوچرخه شده بود متكبرتر شده بود همیشه یك كتاب رمان بر ترك دوچرخه داشت و وقتی دور هم می نشستند موضوع آن را با آب و تاب برای آن ها تعریف می كرد ولی حاضر نبود آن را به كسی قرض بدهد.
بچه ها به كتاب های او چندان اهمیتی نمی دادند ولی دوچرخه چیز دیگری بود. همه شیفته و آرزومند سوار شدن به آن بودند و برای رسیدن به این آرزو به هر وسیله متشبث می شدند و آدامسی، لواشكی، چیزی رشوه می دادند تا شاید دل او را نرم كنند. در میان موج التماس بچه ها، ایرج در حالی كه بر لب جوی می نشست با خونسردی می خواند:
- غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
روشنك دماغ خود را بالا می گرفت و می گفت:
- ایش!!!
ایرج آن قدر این بیت را تكرار كرد كه عادت او شد و دیگر هر وقت لب جوی می نشست با دلیل و بی دلیل می گفت:
- غلام همت آنم ....
انگار با خواندن این شعر حضور خود را اعلام می كرد.
عاقبت یك روز بعدازظهر، غلام كه در كنار جوی حضور داشت از كوره در رفت. او كه از ایرج چندان خوشش نمی آمد، با صدایی بلندتر از معمول گفت:
- خوب، دوچرخه را بششان بده، بی انصاف.
به ایرج سخت برخورد و بر سر او فریاد كشید:
- تو چكاره هستی؟ به تو چه؟ دوچرخه خودم است. نمی خواهم بدهم.
بهرام كه چندان پر حرف نبود شلوار كركی آب رفته خود را با یك حركت بالا كشید و با حربه خود او به جنگش رفت و گفت:
- تو كه اون سیبلا رو داری باید دوچرخه ات را به ما هم بدهی.
- اوهو. به شماها بدهم؟ من به شما گردن كلفت ها كوفت هم نمی دهم.
روشنك گكلكی درآورد و رو به او گفت:
- پس به كی می دهی؟ به گردن نازك ها؟
- نخیر، به هر كی زحمت كش باشه.
بهرام فورا متوجه آن كسی كه شایسته این لقب بود شد و فریاد زد:
- یالا غلام سوار شو. ایرج خان دوچرخه اش را فقط به تو می دهد.
غلام مانند گربه ای كه در كمین گوشت باشد جستی زد و فرمان دوچرخه را از دست ایرج بیرون كشید و روی زین پرید. با این كه هیجده سال بیشتر نداشت استخوان بندی درشتی داشت و دست و پایش مانند تنه درخت گره دار بود. دوچرخه كه چندان بزرگ و قوی نبود در زیر بدن سنگین غلام به ناله درآمد. غلام دسته های دوچرخه را گرفت و پاشنه ها را روی ركاب نهاد. نوك كفش های یقور و گل آلودش همچون یك فلش، رو به به بیرون قرار گرفته بود. تا ایرج به خود بجنبد، در میان بهت و حیرت اسد و روشنك كه نمی دانستند او كی و چگونه دوچرخه سواری را یاد گرفته، ته كوچه ناپدید شد. ایرج كه از خشم سرخ شده بود با چشمانی اشك آلود بیهوده به دنبالش دوید و ناامید و زخم خورده بازگشت. روشنك قهقه می زد و پاهایش را تا وسط جوی آب بلند می كرد.
بهرام موذیانه ایرج را دلداری می داد:
- عیبی نداره، غلام گناه داره، بیچاره خیلی زحمت می كشه.
ایرج گفت:
- تو دیگه خفه شو، نردبام دزدها.
كشمكشی برپا شد. اسد فریاد زد:
- تو كه آبروی هر چی شبیله بردی!
ایرج در اقلیت قرار داشت. آن ها هنوز دست به یقه بودند كه غلام سرخ و نفس زنان از راه رسید، دوچرخه را به درختی تكیه داد و میان جوی نشست و در حالی كه به گروه خیره شده بود – انگار كه فیلم سینمایی تماشا می كند – نیمی از نخودچی كشمش هایی را كه بچه ها شریكی خریده بودند و در پاكتی كنار جوی مانده بود بالا رفت. عاقبت روشنك بود كه میانجی شد و نزاع خاتمه پیدا كرد.
ایرج دوچرخه را برداشت و در حالی كه وارد خانه می شد رو به غلام گفت:
- دزد پدرسگ.
غلام مثل فنر از جا پرید:
- به من می گویی پدر سگ؟
اگر ایرج به سرعت نجنبیده بود لگدی كه به در خورد به شكم او می خورد.
این دعوا یك نتیجه غیر منتظره داشت. بهرام كه نمی دانست به خاطر قد درازش در خفا به او لقب نربام دزدها داده شه، رسما با نام جدید خود آشنا شد.
ادامه دارد ...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] حالا دیگر اسد آرزو داشت شر روشنك را به نحوی از سر خود كم كند و پس از امتحانات ثلث سوم به تنهایی با ایرج و بهرام توی كوچه بنشیند و بتواند با خیال راحت چشمچرانی كند. ولی مگر روشنك دست بردار بود؛ دائم توی كوچه در میان دست و پای آن ها می لولید. در همین دوران بود كه او هم به نوبه خود خیانتی را نسبت به اسد مرتكب شد و حسابی كفر او را بالا آورد.
مدتی بود كه روشنك همكلاس تازه ای پیدا كرده بود كه در كوچه بالایی زندگی می كردند. حالا كه مدرسه ها تعطیل شده بود روشنك هر روز صبح و عصر هر دو پا را در یك كفش می كرد و به زور جیغ و داد و گریه از مادرشان اجازه می گرفت تا به خانه دوستش برود و با او بازی كند. البته یك منطق قوی هم داشت. چرا اسد با دوستانش بازی كند ولی او نباید حتی یك دوست هم داشته باشد؟ مادرشان مثل همیشه تسلیم شد.
روزهای اول صبح زود با غلام می رفت و نزدیك ظهر غلام بیچاره باید به دنبالش می رفت و او را برمی گرداند. ولی كم كم، وقتی كه راه را كه دور نبود به خوبی یاد گرفت به او اجازه داده شد كه تنها به خانه برگردد. اسد در این مورد حامی او بود و می دانست تنها به این وسیله می تواند از شر روشنك خلاص شود. آخرین امتحان اسد، امتحان تاریخ بود.
شب امتحان تا ساعت یك بیدار مانده و پا به پای نادرشاه و آغا محمد خان اسب تاخته، همراه با شاه سلطان حسین آه و ناله كرده و سر به زیر تیغ جلاد سپرده بود. تا می توانست تاریخ تولد و وفات حفظ كرده بود و امیدوار بود به پاس این شب زنده داری در ركاب سلاطین – و به كمك وقایع و تاریخ های مهمی كه روی مچ دست خود نوشته بود – حداقل یك نمره پانزده، شانزده به چنگ آورد.
صبح زود برخاست. كت و شلوار خود را پوشید و فراموش نكرد كه یقه پیراهن سپید را، مطابق مد روز، روی یقه كت برگرداند. سر و صورت را صفا داد. هوای اواخر اردیبهشت ماه مطبوع بود. در شیشه در راهرو یكبار دیگر سراپای خود را برانداز كرد و به نظرش بی نقص آمد.
مادرش از پشت سر فریاد زد:
- فكر امتحانت باش پسر. فكر نان كن كه خربزه آبست.
با بهرام و ایرج كه مثل خود او ادعا می كردند حتی یك كلمه نخوانده اند به سوی دبیرستان رفتند. این آخرین امتحان چنان آنان را متوحش كرده بود كه حتی دخترها را در صف اتوبوس نمی دیدند.
امتحان آن روز ظاهرا اثر ژرفی بر این سه جوان گذاشت زیرا هنگامی كه فارغ از امتحانی كه پشت سر گذاشته بودند، و خوشحال از سه ماه تعطیلی كه پیش رو داشتند به خانه برمی گشتند، ناگهان به ذهن واقع بین نردبام رسید كه وضع آن ها هم بی شباهت به سه یار دبستانی نیست.
بلافاصله بحث در خیابان به صدای بلند بر سر این موضوع در گرفت كه كدامیك حسن صباح، كدام خواجه نصیرالدین طوسی؟! و كدام خواجه نظام الملك هستند. استالین كه از لقب خواجه خوشش نمی آمد خود را به اصرار حسن صباح نامید. تا به خانه برسند به یكدیگر قول دادند كه هر یك در آینده به جایی رسید از دو یار دیگر حمایت كند.
درست سه هفته بعد بود كه ایرج و بهرام را گرفتند و به جرم متلك گفتن موهای هر دو را از ته تراشیدند. یار سوم – اسد – برای وفای به عهد دو كلاه بره خوشگل خرید تا آن دو بتوانند تا در آمدن موها، سر خود را بپوشانند.
كم كم كوچه تبدیل به محدوده آنان شده بود و هیچ نوجوانی ناشناسی بدون اجازه آنان جرات و قدرت پا گذاشتن به آنجا را نداشت. اسد از اینكه شعبون خان هم دیگر مزاحم الحضور نبود با دم خود گردو می شكست.
ولی آوار همیشه بی خبر بر سر آدمی فرو می ریزد. هنوز چند دقیقه از نشستن آن ها لب جوی آب نگذشته بود كه سر و كله شعبون، با همان شلوار خانه كه حالا كم كم اسد از دیدن آن خجالت می كشید از جلو و دختربچه كوچكی به دنبال او، از سر كوچه پیدا شد. آه از نهاد اسد برآمد و مطمئن شد كه روشنك جارو هم به دم خود بسته است. با این احساس كه حریم خلوتشان بار دیگر و این بار سخت تر از پیش شكسته شده فریاد زد:
- این دیگر كیست؟ بفرست برود خانه شان.
روشنك از چشمان سرخ اسد كه در حال بیرون جستن از كاسه بود به شدت غضب او پی برد و برای این كه موضوع را ماست مالی كرده باشد با خوشحالی اغراق آمیزی گفت:
- مامانش اجازه داد كه بیاید پیش من بازی كنیم.
- خیلی خوب، پس باید بروید توی خانه بازی كنید.
اسد با انگشت در جهت در منزل اشاره كرد ولی روشنك جا نزد و گفت:
- اهه ... ما هم می خواهیم لب جوی بنشینیم.
اسد از شدت غضب در شرف گریستن بود. برای این كه روشنك را خفه نكند روی خود را برگرداند. نمی دانست بعد از این با دوست سیاهه سوخته ومردنی او كه به نظرش شبیه خر خاكی بود چه كند. نردبام با ملایمت گفت:
- ببین روشنك، این خیلی كوچك است. نباید توی كوچه بازی كند.
- نخیر، اصلا هم كوچك نیست. همكلاس خودم است. فقط قدش دراز نیست!
نردبام هم خلع سلاح شد. بنابراین ترجیح داد سكوت كند. همكلاس روشنك كوچك و ریزه میزه بود. انگار با بی حوصلگی كاسه ای بر سرش نهاده و دور آن را قیچی كرده بودند. دور تا دور سرش را موهای صاف، كوتاه و یك دست پوشانده بود و در جلوی چتری كوتاهی پیشانی او را از نظر پنهان می كرد.
چشمانش مثل چشمان گربه برق می زدند، لاغر و ظاهرا خجالتی سر خود را پایین انداخته عین خرچنگی كه دنبال آب می گردد كج كج جلو می آمد. ولی وقتی اسد دوباره فریاد زد یا می روید توی خانه یا او برمی گردد به خانه شان، دخترك با كمال پررویی به چشمان او زل زد.
مفهوم این زل زدن به خوبی روشن و آشكار بود. او به هیچ وجه قصد نداشت به خانه برگردد. توفانی برپا شد. اسد در حالی كه پا برزمین می كوبید به خانه برگشت و به مادر خود هشدار داد كه بعد از این همه خرخوانی حالا قبول نمی كند پرستاری بچه های كودكستانی را بكند و روشنك را تهدید كرد كه اگر پایش را در جوی بگذارد قلمش را می شكند.
ایرج و بهرام از دور نگران صحنه بودند و خدا خدا می كردند كه اسد بر شعبون خان كه سركشی می كرد پیروز شود. عاقبت روشنك با نهایت جسارت بر سر اسد فریاد كشید و به او یادآوری كرد كه كوچه را نخریده است و او هم می خواهد با دوستش در آنجا بازی كند. به محض آن كه اسد به طرف او یورش برد كه حالا نشانت می دهم روشنك فریاد زد:
- ما ... مان. اسد می خواهد بزند توی سر من.
بلافاصله نیروی كمكی به نفع او وارد كارزار شد. تعادل قدرت به هم خورد و از آن پس فروز آب زیر كاه و بی صدا كه سر خود را به علامت مظلومیت كج گرفته بود، پای ثابت كنار جوی آب شد و خود را به جمع آنان تحمیل كرد. او چنان رفتار می كرد كه گویی روحش هم خبر ندارد كه دعوای اسد و روشنك بر سر حضور او در جوی بوده و از این جهت به غلام بی شباهت نبود.
اسد از فروز متنفر بود.
او بی دلیل با آمدن فروز و نشستن او بر لب جوی آب مخالفت نمی كرد. خوب می دانست كه این رشته سر دراز خواهد داشت. در آن تابستان هر وقت اسد و ایرج و بهرام سر و زلف را صفا می دادند تا به سینمای سر خیابان بروند، روشنك هم با لباس آستین پفی خود كه بدتر از شلوار پیژامه همیشگی به تنش زار می زد حاضر می شد و غلام نیز در چشم بر هم زدنی دست لاغر فروز را در دست روشنك می گذاشت. لازم نبود از غلام پرسیده شود كه وظیفه آوردن فروز را كدام شیر پاك خورده ای به عهده او گذاشته. تازه این مشكل اصلی نبود. مشكل اصلی تهیه بلیت سینمای سركوچه بود كه اغلب فیلم های استثنایی را به نمایش می گذاشت. باید ساعت ها در صف می ایستادند و با جوان هایی مثل خودشان بر سر نوبت دست به یقه می شدند تا بلیت به چنگ آورند. بدتر از آن، وقتی سه یار دبستانی موفق به تهیه پنج یا گاهی شش بلیت – گاه غلام را هم همراه می بردند – می شدند، فروز در راهرو بین صندلی ها كج كج راه می افتاد و اصرار غریبی داشت كه بین روشنك و اسد كه مثل آتشفشان می جوشید بنشیند و در تمام مدت فیلم با لحنی معصومانه بپرسد:
- بعدش چی میشه.
آنقدر كه حتی استالین هم به ستوه می آمد و آهسته در گوش روشنك می گفت:
- ای بابا شعبون خان، بهش بگو ساكت بنشیند.
آخرین تصویری كه از تابستان سال های كودكی با پدر و مادرش و صد البته روشنك كه فروز را یدك می كشید در ذهن اسد برق می زد، سر پل تجریش بود. بچه ها همگی سوار اتومبیل پدر ایرج می شدند كه یك اپل سفید رنگ بود. مادر ایرج هرگز در این گردش ها حضور پیدا نمی كرد. او به قول مادربزرگ فقط به درد آشپزخانه می خورد. پدر و مادر اسد و بهرام با تاكسی می آمدند. سر پل هوا خنك و لطیف و محیط آرام و خلوت بود. چراغ ها اندكی كه آنجا را روشن می كردند به آن رمز و راز خاصی می بخشیدند. در خانه های ییلاقی كه تك و توك در لا به لای درختان جا خوش كرده بودند، به قول ایرج كه كتاب زیاد می خواند، رومانس خاصی وجود داشت. انگار آن خنكی مطبوع از میان چراغ های روشن سكوت آرامش بخش و وسوسه انگیز آن خانه ها پخش می شد.
همچنان كه بستنی می خوردند به اتومبیل پدر استالین تكیه می دادند و آرام صحبت می كردند. صدای بلند به شكوه آرام منظره صدمه می زد. فروز سمج بود. وقتی چیزی می خواست ابتدا مظلوم و ساكت گوشه ای می ایستاد و هدف را زیر نظر می گرفت سپس با گردن خمیده، قدم به قدم و آهسته به شخصی كه احتمالا می توانست نظر او را برآورده كند، نزدیك می شد و به پای او می چسبید. یك كلام هم حرف نمی زد. چشمان سیاهش كه به قول اسد زرق بودند از لا بلای چتری های سیخ سیخی كه آنها را پوشانده بودند، مثل چشمان سگ ولگرد دو دو می زد و ترحم همه و تنفر اسد را جلب می كرد. از بخت اسد فروز دست او را خوانده بود. خوب فهمیده بود كه اسد به محض آن كه حركت اریب او را به سوی خود می دید برای این كه زودتر از شر او كه اغلب به پر و پایش می پیچید خلاص شود، حتی اگر لازم بود از پول توجیبی خودش هم شده برای او یك فال گردو یا یك آلاسكا می خرید.
فروز با همان اشتهایی آلاسكا را می خورد كه یك ساعت پیش بستنی سرخ و سفید ویلا را بلعیده بود. تنها آن وقت بود كه بی صدا می خندید و دندان های خود را بیرون می انداخت. و این نشانه نه تنها ابراز رضایت بلكه لبخند پیروزی بود. فروز خاصیت دیگری هم داشت.
بغض خود را فورا نشان نمی داد. اگر از مسئله ای ناراحت می شد مدتی ساكت چسبیده به روشنك بر لب جوی آب می نشست. مثل مجسمه فراعنه زانوها را جفت می كرد. كف دست ها را بر آنها می نهاد و به روبرو خیره می شد. یك ساعت بعد یا حتی خیلی بیش از آن، مثل این كه در تلاش برای فراموش كردن موضوع با شكست رو به رو شده باشد آهسته می لغزید و كف جوی آب می ایستاد. مثل آدمی كه چیز ترشی خورده باشد لبهای خود را جمع می كرد. فقط هق هق می كرد و با پشت دستان كوچكش چشمان خود را می مالید و صورت سیاهش را از چرك دست ها سیاه تر می كرد. این گریستن بی صدا آن قدر با سماجت ادامه پیدا می كرد كه عاقبت آنچه را خواسته بود تصرف می كرد و چون همیشه از كسی چیزی می خواست، اغلب در حال مشت و مال دادن چشمان خود بود. معمولا روشنك چیزی را كه او می خواست از دست دیگران می قاپید و با خشونت كنار او بر زمین می كوبید و بر سرش فریاد می زد:
- خیلی خوب، بیا بگیر.
برای فروز لقبی انتخاب نكردند چون او اصلا به حساب نمی آمد و كسی تحویلش نمی گرفت. همیشه نخودی بود. عجیب این كه حتی روشنك هم زیاد با او بازی نمی كرد ولی او دائم مثل طفیلی دنبال روشنك چسبیده بود. بعدها كه بزرگ تر شدند، شاید در سال آخر دبیرستان بود یا سال اول دانشكده، موقعی كه پسرها ترجیح می دادند به جای نشستن در جوی آب كنار دیوار یا زیر سایه درختی بایستند و در حالی كه دست ها را در جیب شلوار كرده و یك پا را به دیوار پشت خود تكیه داده بودند صحبت كنند – كه البته نربام و استالین از سوت زدن و متلك گفتن هم غافل نمی شدند – راه خوبی برای از سر باز كردن فروز پیدا كردند.
استالین یك كتاب به او قرض می داد. سر و كله فروز تا یك هفته پیدا نمی شد. وقتی دوباره كتاب به دست، مظلوم و كج كج می آمد كنار استالین می ایستاد و كتاب را به سوی او درار می كرد استالین مثل برق به درون خانه می دوید و با سه تفنگدار، هاكلبری فین، جین ایر یا بابالنگ دراز، برمی گشت.
ادامه دارد ...
رنگ تعلق_قسمت نهم
سد كه در زنده كردن خاطره های گذشته هرگز از این مرز فراتر نمی رفت از جا برخاست تا لباس بپوشد. كت و شلوار كه اصلا حوصله نداشت بپوشد. به علاوه هیچ یادش نمی آمد تنها كراواتی را كه دارد كدام گوشه كمد انداخته است. همان لباس همیشگی را پوشید. به ساعتش نگاه كرد. دیر نشده بود. تا رستوران چند دقیقه بیشتر راه نبود. می توانست پیاده در عرض ده دقیقه به آنجا برسد. در برابر آیینه به خود نگریست.
دنبال اسد سال های گذشته می گشت. رفته بود! با نظری انتقاد آمیز خود را برانداز كرد. چند رشته موی سفید باقی مانده بود كه آنها را شانه كرد. یقه پیراهنش تمیز نبود. ولی او ندیده گرفت. همسرش مهری چندان بی ربط نمی گفت امروز اسد حقه ای زیر سر داشت. خاطره بازیافتن استالین هم خالی از لطف نبود و می توانست سرگرمش كند.
در صف شیر با كیف توری سفید محتوی شیشه های خالی ایستاده بود تا ماموریت محوله از طرف همسرش را انجام دهد. صف شیر طولانی بود و اسد خسته بر لب جوی آب نشست، مرد نسبتا چاق و چهارشانه ای كه می شد موهای سپید سرش را دانه دانه شمرد سلانه سلانه و شیشه به دست از سمت مقابل ظاهر شد. او در صف خانم ها كه تعدادشان – بر خلاف تصور رایج كه معمولا خانم خانه دار را مسئول خرید برنج و سبزی و شیر می دانند – كمتر از آقایان بود، ایستاد. زن جوانی كه بلافاصله بعد از او از راه رسیده بود به او تذكر داد كه در صف مخصوص خانم ها ایستاده. زنان دیگر و حتی مردان هم كه دنبال بهانه ای برای جار و جنجال بودند به حمایت از آن زبان به اعتراض گشودند. مردك، در حالی كه با بی میلی جای خود را عوض می كرد، نگاهی به تعداد انگشت شمار خانم ها و نگاه دیگری به صف طویل آقایان انداخت و گفت:
- ببخشید. خبر نداشتم صف زن و مرد جداست.
و در حالی كه به سوی صف آقایان می آمد با شوخ طبعی افزود:
- البته بنده چندان هم مرد مرد نیستم.
این شوخی جمعیت خسته را سرحال آورد و به خنده انداخت. اسد این صحنه را تماشا می كرد ولی باز هم در عالم هپروت بود. مردك با خونسردی رشك برانگیزی كنار او آمد. لب جوی ایستاد و شیشه های خالی را كنار جدول گذاشت. لباس او هم مثل اسد برق افتاده، چروك، خاك آلود و خشك از عرق بود. كفش های كهنه اش را قشری گرد و خاك پوشانده بود. كاملا آشكار بود كه با بی قیدی لباس پوشیده است. جوراب های سفید رنگش از چرك خاكستری شده بود. دستمالی از جیب بیرون كشید و عرق پیشانی را پاك كرد و پرسید:
- جنابعالی نفر آخر هستند؟
- بله. و شما هم بعد از بنده هستید.
- اشكالی ندارد. همین جا تا ظهر می نشینم. بنده به نشستن لب جوی عادت دارم.
هن هن كنان تلپ لب جوی آب نشست و در همان حال گفت:
- غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
اسد با شگفتی و شادمانی ای كه سال ها و شاید قرن ها بود آن را از یاد برده بود گفت:
- استالین؟!
زنان و مردانی كه غرغركنان منتظر شیر بودند با تعجب به آن دو كه یكدیگر را در آغوش گرفته بودند خیره شدند. استالین از نردبام خبر داشت. شنیده بود كه مدتی است از آمریكا برگشته و فعلا ماندگار است. آن وقت ایرج و اسد كه هر كدام دو شیشه پر شیر در ساك خود داشتند با هم قرار گذاشتند كه پنجشنبه – كه امروز باشد – به یك چلو كبابی بروند و ایرج قول داد كه نردبام را هم خبر كند. اسد به كلی فراموش كرده بود كه این پنجشنبه منزل برادر خانمش مهمان هستند.
در چلوكبابی، استالین و سر اسد از دیدن نردبام ذوق زده شدند. نردبام مثل همیشه دراز و شل و ول بود. از شدت لاغری حتی درازتر هم به نظر می رسید. موهایش، گرچه مانند موهای اسد و ایرج نریخته بود ولی یك دست سفید بودند. بوی خوش ادكلن می داد.
به تقاضای آن ها، صاحب رستوران میزی در خلوت ترین نقطه سالن در اختیارشان قرار داد و فراموش نكرد كه چندبار به آنان سر بزند. به قول استالین قیافه فرنگی مآب نردبام كار خود را كرده بود! مثل همه دوستانی كه پس از سال ها به هم می رسند از پرسیدن راجع به دوستان مشترك دبیرستانی شروع كردند و بعد به خودشان رسیدند.
پیش از همه نردبام شروع كرد. او كه پس از گرفتن لیسانس به آمریكا رفته بود، دكترای جامعه شناسی گرفته بود. اسد از او پرسید:
- ازدواج نكرده ای؟
- البته كه كرده بود. با آب و تاب توضیح داد. یادتان می آید كه همیشه زن ایدال من زن سفید و بور و زاغ بود؟
ایرج گفت:
- آره. با یك پرده گوشت.
- خوب، گرفتم. چهارتا بچه دارم و ... طلاق.
- دهه ....؟!
اسد و ایرج حسابی یكه خورده بودند. استالین پرسید:
- به همین سادگی؟!
- خوب بله، فراموش نكن ایرج جان كه من از سیستم آمریكایی پیروی كردم. عشق، ازدواج، طلاق. خوب زن من هم آمریكایی بود. از آن درشت هایش هم بود.
نردبام نگاهی به چهره آن دو انداخت و چون به خوبی متوجه طنز تلخ خفته در سكوت مودبانه آنان شده بود بدون آن كه پرسشی كرده باشند ادامه داد.
- مادر من كه معرف حضورتان هست! از هیجده سالگی می خواست مرا داماد كند. ماهی یك دختر پیدا می كرد و عكسش را برایم می فرستاد. شاید باور نكنید حتی یك دفعه برایم نوشت: آب در كوزه و ما تشنه لبان می گردیم؟! فروز بزرگ شده، قد بلند شده، خوشگل شده. بیا ایران او را بگیر و بردار با خودت ببر. دیگر چه می خواهی بهتر از این؟ دیده، شناخته. عكسی هم از فروز در جوف پاكت بود. از آن عكس های قدیمی سیاه و سفید تاریك مخصوص آن زمان. توی عكسی فروز شده بود عین دخترهای هندی، انگار سبیل هم داشت. من نوشتم این آب در كوزه بماند بهتر است. من به دنبال ایدال خودم هستم. من زن سفید و بور و زاغ می خواهم.
سپس دست در جیب كرد و عكسی رنگی از آن بیرون كشید و به دست آن دو داد. همسر سابق او بسیار چاق بود هیكل او آدم را به یاد گلابی می انداخت. موهای كم پشت سرش بلندتر از یك بند انگشت نبود. پوستش بسیار سفید و پر كك و مك و چشمان آبی كم رنگ بی حالی داشت. به نظر می رسید از خودش مسن تر باشد. ایرج گفت:
- این كه بیشتر از یك پرده گوشت دارد!
بهرام با بی اعتنایی و بدون تعصب گفت:
- البته از اول اینقدر چاق نبود. بعد از بچه دوم ....
باز استالین كه هنوز محو تماشای عكس بود بی اراده وسط حرف او پرید و گفت:
- فروز كه بهتر بود!
اسد لبخند زد. بهرام پاسخ داد:
- خوب دیگر، اینطوریه. مرغ همسایه غازه.
استالین هم خندید.
- خوب پس عزب اوقلی هستی. دیدم همه زنان و دخترانی را كه وارد رستوران می شوند با چشمانت اسكورت می كنی!
اسد گفت:
- به به، چلوكباب هم رسید. نردبام چند سال است یك غذای حسابی ایرانی نخورده ای؟
البته خودش هم دست كمی از نردبام نداشت. قصه استالین جالب تر بود. ازدواج كرده بود، هنوز هم با همسرش زندگی می كرد. به قول خودش دو پسر و یك دختر توی دامن سركار خانم گذاشته بود. ادعا می كرد كه همسرش دختر یك تاجر بوده.
- البته من همیشه می خواستم با عشق ازدواج كنم. در حقیقت عاشق هم بودم. خیلی هم سفت و سخت. ولی پدرم گفت پسرجان عشق یعنی چه. این مزخرفات یعنی چه؟ اهل مطالعه نیست؟ خوب نباشد. ببین آبگوشت را چطور می پزد. فرهنگ و تفاهم كه نشد نون و آب. ازدواجم از روی مصلحت بود ولی ناراضی نیستم. او می پزد، من می خورم. زن بدی هم نیست. نه زشت است نه خوشگل از سر در رفته. بد اخلاق هم نیست. اتفاقا اهل مطالعه هم هست. مشتری پر و پا قرص صفحه حوادث روزنامه ها و آگهی های ترحیم است.
هر سه لبخند زدند. ایرج ادامه داد:
- یك نسبت دوری هم با هم داریم. راستی با تو هم نسبت دارند اسد، دختر خاله مادربزرگت است. دختر بدرالزمان خانم. یادت هست؟ پدرش وضع خیلی خوبی داشت. همان كه اموالش را بعد از انقلاب مصادره كردند.
ادامه دارد ...
داستان رنگ تعلق_قسمت دهم
اسد فقط به همین اكتفا كرد كه مودبانه بگوید نام خانم بدرالزمان را شنیده ولی هرگز او را ندیده است و البته نگفت كه مادربزرگش حاضر نبود پا به خانه بدرالزمان بگذارد و همیشه می گفت شوهر بدرالزمان از آن نزول خورهای قهار است كه لقمه اش حرام است و نمكش آدم را می سوزاند. ایرج همچنان داد سخن می داد:
- البته حالا دیگر بچه ها از آب و گل درآمده اند. پسر بزرگم یك بنگاه حسابی دارد. می دانید كه! مثلا خرید و فروش اتومبیل می كند. وضع روبه راهی دارد. نردبام به جان تو پول راحت می خواهی؟ دلالی اتومبیل! حالا خیالم راحت است كه این یكی دیگر مجبور نیست مثل من ازدواج مصلحتی بكند.
اسد متوجه شد كه ایرج سبیل های پرپشت خود را تراشیده است. نردبام خندید و پرسید:
- حالا بگو ببینم عاشق كی بودی؟
- فروز.
نردبام به قهقه خندید و استالین مثل یك پسر تازه بالغ سرخ شد. و برای این كه بحث را عوض كند تكه ای كباب كوبیده در بشقاب نردبام گذاشت.
- بخور جانم كه خیلی جا داری.
نردبام با خوش رویی همیشگی رو به اسد كرد.
- خوب سر اسد، خیلی ساكت نشسته ای، بگو ببینم، زن من گرفته ای یا نه؟
اسد مختصر و مفید گفت:
- آره.
استالین خندید.
- بابا تو هم دیگر چه چیزهایی می پرسی؟! سر بودن كه منافاتی با زن گرفتن ندارد.
قلب اسد می تپید و نمی خواست موضوع را دنبال كند، بخصوص حالا كه سالگرد نزدیك می شد. با این همه نردبام ول كن نبود.
- خوب اسم سركار خانم سر اسد؟
- مهری.
لحنش تلخ و بی حوصله بود.
- خوب، خوب. بچه مچه چندتا؟
- یك پسر.
استالین گفت:
- ب ... ه ... اه .... مورس كه نمی زنی. درست بگو ببینم زنت چطوره؟ پسرت چی خوانده. ناخوشی؟ خوشی؟ چه مرگته؟
درد و سنگینی دست چپ اسد شروع شد. ولی به روی خود نیاورد و گفت:
- عرض كنم به حضورتان من خودم یك پسر دارم. همسرم هم از شوهر اولش دو تا دختر دارد كه خوشبختانه هر دو را شوهر داده. هر دو هم مثل مادرشان عفریته هستند.
قاشق در دهان نردبام خشك شد. استالین هم با تعجب به جلو خم شد و چیزی نمانده بود كه شیشه خالی نوشابه را واژگون كند. صاحب رستوران كه پشت دخل نشسته بود از دور مراقب آن ها بود. اسد گفت:
- اینجور مثل برق زده ها به من نگاه نكنید. همه متوجه می شوند.
ایرج گفت:
- كه این طور!
نردبام خواست موضوع را عادی جلوه دهد و پرسید:
- پسرت كجاست؟ چه خوانده؟ چكار می كند؟
اسد با یاد پسرش جان تازه ای گرفت و سر را با غرور بالا گرفت. در حالی كه عكس مهران را از جیب پیراهن و از روی قلب خود بیرون می كشید و به دست او می داد گفت:
- در آمریكا درس خوانده. دكترای مدیریت بازرگانی دارد.
نردبام عكس او را گرفت و با تحسین نگاه كرد.
- جوان خوش قیافه ای است.
و عكس را به دست ایرج داد. ایرج هم نظری به عكس انداخت و با شوخ طبعی آهی به نشانه آرامش خاطر كشید.
- راست می گوید. خیالم راحت شد. خوشبختانه به خودت نرفته.
هر سه مثل دوران نوجوانی به صدای بلند خندیدند. صاحب رستوران هم نگاهی به آنان انداخت و لبخند زد. اسد با عشقی عمیق و افتخاری پدرانه گفت:
- واقعا پسر با استعدادی است.
باز ایرج متلك پراند.
- پس اصلا به خودت نرفته.
و دوباره خندیدند. بهرام پرسید:
- در كدام ایالت زندگی می كند؟ كجا كار می كند؟
- نیویورك. در كمركش یك ساختمان بلند. در ... اسمش یادم رفته. در ... ما ... ها ... ماتاها؟
چشمان اسد از فرط شادی و محبت برق می زدند. بهرام گفت:
- می دانم كجا را می گویی. مانهاتان. بسیار خوب و عالی است، بهت تبریك می گویم.
ایرج دنباله حرف او را گرفت.
- خدا قسمت كند سه تایی برویم دیدن آقا پسر اسد.
اسد عكس پسرش را دوباره در جیب چپ پیراهن و روی قلب خود جا داد و به عادت همیشگی ضربه ملایمی روی آن زد. گویی بر شانه پسر خود می نوازد.
هنوز چند لقمه ای صرف نشده بود كه استالین باز موضوعی را كه اسد از مطرح شدن آن می ترسید با سماجت پیش كشید.
- بقیه سرگذشتت را می گویی یا نه؟ خوش هستی یا ناخوشی؟
دوباره زنگار غم نگاه اسد را تیره كرد و مختصر و مفید گفت:
- ناخوش ناخوش.
ایرج گفت:
- به! سه یار دبستانی را ببین. یكی از یكی تو زردتر از آب درآمده اند.
صاحب رستوران كه موهای خود را به رنگ شرابی در آورده بود متوجه مشتری ای كه سالن را ترك می كرد. نیم خیز شد و دست بر سینه نهاد و متواضعانه و مودبانه خداحافظی كرد. نردبام با صدای آهسته تری پرسید:
- حالا چرا تو با یك خانم بیوه ازدواج كردی؟
آنقدر با هم صمیمی بودند كه به خود اجازه دهد چنین پرسشی را مطرح كند. یا دست كم خودش اینطور تصور می كرد. اسد خیال هر دو را راحت كرد.
- ازدواج دومم است.
هر دو دوستش نفس راحتی كشیدند و به پشتی صندلی تكیه دادند.
- كه اینطور.
پس از مدتی سكوت استالین با احتیاط پرسید:
- اسد، خانم اولت كی بود؟
- فروز.
دوباره قاشق نردبام در میان زمین و هوا خشكید. استالین بی هوا لیوان خود را محكم روی میز كوبید و صدای تق بلند شد. نردبام پا روی پا انداخت. زانویش به زیر میز خورد و پارچ آب جرنگ صدا كرد. صاحب رستوران با نگرانی یك مدیر مقتصد متوجه میز آن ها بود. ایرج و بهرام متحیرانه آه كشیدند و تند و در هم نه تنها ابراز تعجب كردند بلكه از صحبت های قبلی خود در مورد فروز عذر خواستند. اسد سر به زیر انداخته تند تند چلوكبابش را می خورد بدون آن كه مزه آن را بفهمد. دیدار دوستان دوران گذشته فقط درد را در او زنده كرده بود. تسكینی در كار نبود. دلش می خواست به خیابان بدود و مثل ماهی در میان دریای دود و اتومبیل ها گم شود ولی كمی دیر شده بود. نردبام پرسید:
- چطور شد كه با فروز ازدواج كردی؟
- آب كوزه را به من دادند. مادرم گفت آب در كوزه و مه تشنه لبان می گردیم. خودم فروز را نمی خواستم. ایرج از محله ما رفته بود، تو در آمریكا بودی. من هم دلم می خواست یك زن استثنایی بگیرم و با خود به محله بیاورم و چشم همه را خیره كنم. روشنك مثل دوالپا به من چسبیده بود و مدام در گوشم می خواند كه فروز، فروز. مادرم می گفت یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم! بعد یك روز مانده به اسباب كشی ما از آن محله، فروز كه زاغ سیاه مرا چوب زده بود، توی كوچه جلوی رویم سبز شد. همانطور كج كج، مثل خرچنگ. آمد كنارم و خیلی راحت یك نامه عاشقانه كف دستم گذاشت. دختر زرنگی بود. همیشه سمج بود. بعدها گفت كه نامه را از روی یكی از رمان هایی كه استالین به او داده بود رونویسی كرده بود. به همین راحتی. بعد با هم عروسی كردیم.
اسد عكسی از كیف پولش بیرون كشید. عكس فروز بود در لباس عروسی. فروز با چهره ملیح و معصوم و چشمان درشت براق به دوربین نگاه می كرد. موها را بالای سر جمع كرده بود. هنوز هم روی پیشانی چتری داشت. یقه سفید لباسش باز بود و پوست تیره اش در برابر آن جلوه خاصی داشت. از ته دل می خندید و دندان های سفید و مرتبش نمایان بودند. كمر باریك و هیكل ظریفش خیره كننده بود.
ادامه دارد ...
رنگ تعلق_قسمت آخر
نردبام كه به دقت عكس را تماشا می كرد گفت:
- عجب عوض شده! یك خانم كامل. یك سوم وزن خانم سابق بنده را دارد.
استالین در سكوت به عكس نگاه كرد و چیزی نگفت ولی چهره اش سرخ شد. سر اسد تا میان بشقاب چلوكباب فرو رفته و چند قاشق آخر را می بلعید. قیافه اش چرك آلودتر و مفلوك تر از دو نفر دیگر بود. آن سه جوان پر شور و شر، سه پیرمرد مفنگی از آب درآمده بودند كه به درد نیمكت های پارك می خوردند.
نردبام كیف پول خود را بیرون كشید تا پول میز را حساب كند. استالین مچ را محكم گرفت.
- ادا در نیاور.
اسد هم دست به جیب برد. ایرج با دست دیگر دست او را هم محكم گرفت.
- تو هم لوس نشو سر اسد. جدی بهم برمی خوره.
- آخر چرا تو؟
- من؟! نه، من نه، قرار بود دونگی حساب كنیم.
پول را روی میز گذاشتند. صاحب رستوران به مرد جوانی كه گویا پسرش بود اشاره كرد. بشقاب محتوی پول به سرعت به سوی دخل به پرواز درآمد.
استالین به خود جرات داد و پرسید:
- تقصیر كدامتان بود؟ چرا جدا شدید؟ زن خوبی نبود؟
- چرا. بهترین زنی بود كه ممكن است در زندگی یك مرد آفتابی شود.
دوستانش حیرت زده به او خیره شدند و منتظر شنیدن دلیل طلاق بودند. اسد سیگاری آتش زد و سر به زیر انداخت. برای یك مرد جا افتاده محترم شایسته نیست كه كسی اشكهایش را ببیند.
- تقصیر من بود. من كه با او نرفتم. رفت ویزا بگیرد. می خواست برود پسرمان را ببیند. پنج سال بود كه او را ندیده بودیم.
- خوب؟!
- هواپیمایش را با موشك زدند.
ایرج و بهرام لبه میز را با دو دست محكم گرفتند. پیشانی ایرج از دانه های عرق خیس شد. بهرام لب زیرین را به شدت بین دندان ها فشرد. صاحب رستوران زیر چشمی مراقب آنان بود. این دیدار دوستانه بدون شك دیگر لطف سابق خود را نداشت. پچ پچ هایی رد و بدل شد كه مفهمومی نداشت. اسد گفت:
- بر فرس تندباد هر كه ترا دید گفت، باد كجا می برد برگ گل یاس را.
لازم نبود برای آن دو توضیح دهد كه این نوشته سنگ قبر فروز است.
استالین به پنجره خیره شد تا اشك های خود را پنهان كند. نردبام بی خود دستور چای داد و نخورد. آنگاه، هم او كه واقع بین تر بود سكوت را شكست و من من كنان عذر خواست و تسلیت گفت و با تظاهر به خویشتنداری و تسلط بر نفس گفت:
- باز جای شكرش باقی است كه پسرت، یادگار فروز، از آب و گل درآمده و موفق است.
- موفق كه هست. ولی بعد از آن جریان با من سرسنگین است. خوب حق هم دارد ....
نفسی تازه كرد تا بتواند صحبت را ادامه دهد. یاد آن واقعه هنوز هم مثل پتك بر مغز و قلبش ضربه می زد.
- .... بله، حق دارد. نمی توانستم به او بگویم زن می گیرم. به امیر زنگ زدم. در همان ایالتی زندگی می كرد كه مهران درس می خواند. خواهش كردم جریان را برایش بگوید. گفت مرا معذور كن. همان خبر مرگ مادرش را كه به او دادم برای هفت پشتم كافیست. بعد، یك روز مهران زنگ می زند. من منزل نبودم. مهری گوشی را برمی دارد. مهران می پرسد شما؟ مهری می گوید من خانم ظریف پور هستم. مهران مكثی می كند و می گوید، مبارك باشد. و گوشی را می گذارد.
تمام بدنش در تلاشی شرمسارانه برای بیان داستان، از عرق خیس بود. ولی باید توضیح می داد. دلش می خواست لااقل دوستانش دركش كنند. ادامه داد:
- توی این سن و سال تنهایی خیلی سخت است.
نردبام پرسید:
- چند سال بعد زن گرفتی؟
- ده ماه بعد.
ایرج پوزخند تلخی زد و گفت:
- زود از عزا درآمدی.
مهران هم عین همین جمله را به عمویش گفته بود. باز بهرام پا در میانی كرد.
- اصلا بحث را عوض كنیم. راستی نگفتی روشنك چطور است؟ او كجاست؟
- روشنك؟ مگر نگفتم؟ او هم توی همان هواپیما بود. یادت نیست؟ آن دو همیشه به هم چسبیده بودند.
استالین آرنج بر میز نهاد و سر خود را بر آن تكیه داد. نردبام دستمالی بیرون كشید و به بهانه پاك كردن پیشانی اشك خود را هم پاك كرد. پس از سكوتی طولانی نتوانست بر كنجكاوی خود غلبه كند و پرسید:
- برای او چه نوشتی؟
- بیچاره روشنك. او اصلا پیدا نشد.
استالین سر بلند كرد و پرسید:
- پیدا نشد؟
- نه. اگر از بالای خلیج فارس رد شدید یك فاتحه ای برایش بخوانید.
هر یك سیگاری آتش زدند. هر سه جدی و تلخ شده بودند. رستوران كم كم خلوت شده بود. آن ها احوال پدر و مادر اسد را نپرسیدند. این دیگر پرسیدن نداشت. عاقبت نردبام آهی كشید و از جا بلند شد. از پله های رستوران پایین رفتند، صاحب رستوران به قد تواضع كرد. در خیابان سر اسد، متاسف از این كه روزی را كه باید به شادی می گذشت این گونه خراب كرده بود، خواست حرفی بزند اما موضوعی پیدا نكرد. و بی مناسبت گفت:
- این جوانك كه در رستوران خدمت می كرد، عجب قیافه آشنایی داشت!
استالین شانه بالا انداخت و بهرام مودبانه لبخند زد. سر خیابان با یكدیگر دست دادند و اظهار اشتیاق كردند كه هر چه زودتر دوباره دور هم جمع شوند. ولی هر سه می دانستند دروغ می گویند.
بهرام از سمت راست می رفت. اسد فاصله زیادی تا خانه نداشت. باید باز به آن خانه باز می گشت و مجازات ازدواج با مهری را تحمل می كرد. ایرج آنقدر گیج شده بود كه دیگر نمی دانست از كجا باید برود. ولی عاقبت راهی پیدا می كرد. هر سه از این كه دنیایی كه روزگاری شاد، سر سبز و پر طراوت بود، اینك به سرعت در طشت خون و آتش فرو می رفت پكر بودند. و هر سه غمگین و بی حوصله به خانه می رفتند. جوانان شادابی كه زندگی را باخته بودند. فكر هر سه مشغول تر از آن بود كه به شباهت پسر جوانی كه در رستوران كار می كرد با صاحب رستوران فكر كنند. اما صاحب رستوران، چنان كه لازمه شغل اوست دقیق و باهوش بود و حواس بجایی داشت. او هر سه را در همان نظر اول شناخته بود، ولی به زحمت جلوی خود را گرفته بود تا سر میز آن ها نرود و صمیمانه در آغوشششان نكشد. زیرا ( غلام ) مقتصد و زرنگ بود و به خوبی می دانست اگر اینكار را بكند دیگر نمی تواند پول میز آنان را حساب كند!
پایان ...
mani6606
01-07-2010, 12:11
واقعا لذت بردم.
hoosein62
01-07-2010, 16:43
و بالاخره انتظار تمام شد و این داستان بسیار زیبا هم به پایان رسید
سارا جان صمیمانه کمال تشکر را دارا می باشد :11:
بیا از این ورا گذری :46:
خخخخخخخخخخ قابل شما رو نداشت ببخشید مدت زیادی معطل موندین
Vahid_1990
03-07-2010, 15:35
کارای سارا واقعا عالیه:40:
مرسی:11:
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.