مشاهده نسخه کامل
: رمان عشق دوم ( جودیت گلد )
رمان عشق دوم رو با کمک نیکا(بهار)داریم تایپ می کنیم........
مشخصات کتاب:
عشق دوم
نویسنده:جودیت گلد
مترجم:شهناز مجیدی(حمزه لو)
صفحه ها:595
فصل:70
نشر شادان
در صورت استفاده از این مطلب،ذکر منبع الزامی می باشد....
«فصل یکم»
یک سفر عادی بود.
در فرودگاه کوچک و تمیز اسپن(Aspen ) حرکت لرژه(Learje) بهر حال ناپیدا بود .در فرودگاهی که هواپیما های خصوصی ،به ردیف و کنار هم پارک شده بودند،از قدیم هم عادت داشتند که ادم های ثروتمند و مشهور را که با هواپیما های لوکس خود رفت و امد می کردند ،ببینند.
فردی کنت ول (Fredi cantwell ) ــ که البته هنرپیشه سینما نبودــ وقتی سوار لرژه 35 خود ،که وصله ی ناجور بین ان همه هواپیماهای غول پیکر بود می شد،حتی نظر یک نفر را هم جلب نکرد.نقشه ی مسیر پرواز خلبانش از اسپن به سان فرانسیسکو که به بک توجه کوچک هم نمی ارزید.
در حقیقت تنها توجهی که به این پرواز می شد به خاطر توفان برفی بود که قبلاً اغاز شده بود.همه ی پروازهایی که وارد می شدند،مجبور به بازگشت شده بودند و لرژه اخرین هواپیمایی بود که قبل از بسته شدن باند پرواز به وسیله ی برف سنگینی که تا دهها متر جلوی دید را می گرفت و برنامه های عادی پرواز را به تاخیر انداخت پرواز کرد.
لرژه متهوانه روی باند به حرکت درامد و ازمیان برف و ابر اوج گرفت و به بالای ابرها،جایی که خورشید اشعه ی درخشانش را با سخاوت می تابید و زمین چون یک توده پنبه ی سفید به نظر می رسید،صعود کرد.از هر لحاظ یک پرواز عادی بود.
فردی کنت ول کمربندش را نبست.کامپیوتر(ای.بی.ام)سفری اش را روی میز گردوی جلوی صندلی گذاشت و ابتدا مونیتور و سپس کامپیوتر را روشن نمود.دیسکت اش را عوض کرد.چندین کلید را روی صفحه کلید فشار داد و اطلاعات جامعی که مربوط به ساختمان مجتمع تفریحی هیل ِ جزیره ی «ادن»(Eden) که جدیداً در یکی از جزایر «پوئرتوریکو»(Puerto Rico) در حال ساخت بود روی صفحه اورد.
پس از سپری کردن دو روز طاقت فرسا،دیروز صبح انجا را ترک کرده بود...دو روز خسته کننده از کار بی امان،بازدید از ساختمان،دقت برای پیدا کردن راهی که هزینه ها را پایین بیاورد.
هزینه ها!
به نحوی همه چیز به هزینه ها برمی گشت،پیدا کردن راه های که از گوشه و کنار خرج ها زده شود،به طوری که نه ایمنی به خطر بیفتد و نه راحتی یا نقشه کلی دچار خدشه شود.
اهی کشید و در ذهنش حساب کرد.تمام شدن ساختمان برایش کمی گران تمام می شد،این پروژه روی هم رفته یک میلیار دلار خرج داشت.تنها و بدون هیچ شریکی.
یک میلیارد دلار!
دیوانگی است!
تعجبی نداشت که ناگهان در اسپن توقف کرده بود.همه برنامه را فراموش کرد و این همه راه،راه بیش از توان و تحملش،خدای بزرگ!
«دوروتی ــ ان»(Dorothy - Anne) و خودش چه فکر می کردند؟تعجب می کرد.چا راضی شده و خوشحال نبودند،می توانستند کوتاه بیایند،در عین حال مجتمع جزیره ی «ادن»مثل یک بلا در حال نازل شدن بود.
بیش از ان درگیر شده بود که بتواند متوقفش کند و هنوز بیش از ان به پایان راه مانده بود که نور امیدی داشته باشد.
چشمان خسته اش را مالید،سرش را تکان داد،انگار می خواست افکار ناامید کننده را از ان بیرون براند.سپس از میان پنجره ی هواپیما به توده های ابر چشم دوخت.
«فردی»به ساعتش نگاه کرد که سه بعدازظهر را نشان می داد.روی کوههای راکی بودند.نهصد مایل پرواز تقریباً دو ساعت طول می کشید،شاید کمی بیشتر ،بستگی به سرعت هواپیما داشت.یک ساعت وقت اضافه برای تاخیر داشت و نیم ساعت بیشتر برای این که ریشش را برای دومین بار در ان روز بتراشد و لباس رسمی بپوشد.بعد از فرود در فرودگاه اس.اف.او به هلی کوپتری که منتظرش بود،سوار می شود و درست سروقت روی سقف هتل فرود می اید و به مراسم افتتاحیه می رسد.
فردی می دانست که چقدر این سروقت رسیدن مهم است.با خود گفت:«این یکی از ان اوقات استثنایی است که نباید دیر برسم.دوروتی روی من حساب می کند،ما باید با هم نوار مخصوص را قیچی کنیم.»
مراسم افتتاحیه طوری برنامه ریزی شده بود که حداکثر جمعیت را در بر بگیرد.میهمان ها شامل فرماندار کالیفرنیا(California) و دسناتور ان ایالت،نمایندگان کنگره،شهردار و مشاهیر و افراد سرشناس منظقه مارین(Marin)و چهارصد نفر از پروتمندان و مشاهیر و منتفذین محلی بودند.هم چنین خبرنگاران رسانه ها که با تمام قدرت برای پوشش دادن به این واقعه شرکت کرده بودند.
و به راستی این یک واقعه استثنایی بود.
هتل پالاس سان فرانسیسکو در قلب ساختمان های تجاری قرار داشت که یک بلوک کامل را در بر می گرفت و از هیچ هزینه ای برایش مضایقه نشده بود.در ضمن چهار مشخصه ی مایه مباهات داشت:نمای رومی و دو طبقه مجتمع تجاری با ستون های پراکنده و بلند.از میان این مجتمع چهل و دو طبقه،هتل ضد زلزله سر به اسمان کشیده بود.برفراز این ساختمان مرتفع اپارتمانی شیک با استخر خصوصی روی بام و باند مخصوص هلی گوپتر خودنمایی می کرد.
هتل پالاس سان فرانسیسکو زمین اسب سواری نیز داشتکه واجد تمام استانداردهای مخصوص خود بودترکیبی از شکوه و زیبایی در حاشیه ی اقیانوس ارام همراه با تجملات اروپایی و رفاه امریکایی.
نسبت به هر فوت مربع ان،این گرانترین هتلی بود که تا کنون ساخته شده بود.
یک مراسم افتتاحیه ی پرشکوه می توانست در موفقیت ان موثر باشد. و «فردی»
فکر می کرد حتماً موفق خواهد شد.به خصوص وقتی دوروتی،این همه چیز برای گفتن در مورد ان هتل دارد.
دوباره به او فکر کرد و اهی کشید.صاحب و سرپرست کارمندان شرکت های هیل،که مرکزشان در هتل هیل،بزرگترین امپایر هتل اختصاصی در دنیا بود.دوروتی زن هوشمندی بود.فکر کرد:«او هیچوقت با یک بوقلمون کنار نخواهد امد،هرگز هم کنار نیامده!»
باید می دانست .خودش گذشته از همسری دوروتی و پدر بودن برای سه فرزندشان،رئیس و مدیر داخلی شرکت های هیل بود.
-«نمی توانم مراشم افتتاحیه را خراب کنم.خیلی روی ان سرمایه گذاری شده!»
موتور جت به حالت عادی وزوز می کرد.ان بالا،مایل ها بالاتر از قله های راکی،نمی توانست پرواز ارم تری را ارزو کند.
وقت به سرعت می گشذت.
-«بهتر است از ان استفاده ی بیشتری ببری!»
ولی یکی یکی!دوروتی منتظر تلفنش بود.
یکی از تلفن های ماهواره ای را برداشت و سان فرانسیسکو را در خواست کرد.دوروتی سر حال به نظر می رسید:«اوه،عزیزم!می ترسیدم نتونی بیایی،به من گفتند فرودگاه اسپن بسته شده.»
-«تو که مرا می شناسی،من شانس شیطان را دارم،درست در اخرین لحظه پرواز کردم.»
به ارامی گفت:«خیلی خوشحالم،عزیزم،بعدازظهر می بینمت!»
-همین طور است عزیزم،فقط زنگ زدم که بدانی در راهم!
-کجایی؟
-جایی بالای کلرادو.
-عزیزم،نمی توانم تا هنگام دیدنت منتظر بمانم،باید اعتراف کنم که هنوز نمی توانم بفهمم چرا در اسپن توقف کردی،خیلی اسرارامیز رفتار کردی،واقعاً دارم می میرم که بدانم چه خبر است.
برای عوض کردن موضوع از اسپن گفت:کارهای باقی مانده چطور پیش می روند؟
-اوه،خودت می دانی،ترسناک،همانطور که انتظار می رفت...همه ی مشکلات عادی لحظات اخر،شکر خدا،فقط کارهای کوچک...من خیلی دلواپشم.نمی دانم اگر مشکلی پیش اید چگونه می توانم از پس ان برایم.
-و هیولاها؟ایا با انها حرف زده ای؟
دوروتی خندید:در واقع من تازه تلفن را قطع کرده بودم.گوششان را پر کرده ام که باید در خانه تنها بمانند.لیز،به خصوص سعی کرد مرا وادار کند که احساس گناه کنم.پرستار گفت چیزی که انها لازم دارند یم سرهنگ ارتش است.
خندید:وقتی دوباره با پرستار صحبت کردی بگو همین که برگشتم یک گروهان یونیفرم پوش با خود می اورم.
-«تو!»دوروتی سوتی کشید:تو که این همه انها را لوس و ننر می کنی؟چه می شنوم!
با صدایی که از فرط احساسات گرفته بود.گفت:اگر من انها را لوس می کنم به خاطر این است که دوستشان دارم،ترا هم دوست دارم عزیز دلم.
ناگهان به نظرش رسید این تاکیر ضروری است.انگار دیگر فرصتی برای گفتن این کلمات نخواهد داشت.
-دوستت دارم،اهمیتی ندارد که چرا و چقدر،فقط بیش از زندگیم.تو که حرفم را باور می کنی،این طور نیست؟
-«عز...یزم»صدایش کمی پیچ و تاب افتاد:«چی شده؟ایا...برای هواپیما اتفاقی افتاده؟»
-نه،نه،نه،هواپیما طوری نشده،چرا باید طوری شده باشد؟
-نمی دانم...فقط...چیزی در صدای تو بود...
-«ناراحت نباش!»سرش را به عقب تکیه داد:«من خوبم و هواپیما هم خوب است.کوچکترین مشکلی وجود ندار.»
-فردی...؟
-من هنوز اینجا هستم.
-«و من هم دوستت دارم.»کمی مکث کرد:«به سلامت برگرد عزیزم.»
-مگر همیشه این کار را نمی کنم؟
-بله البته که می کنی.
فردی گوشی را گذاشت.سرش را برگرداند و همانجا نشست و از پنجره به بیرون زل زد.
«به سلامت برگرد...»
او امروز ان دوروتی همیشگی نبود،ناراحت و دلواپس بود.
ناگهان با حس غریب از پیش بینی اینده دچار دلشوره شده.حس غریبی از احساس خطر میخکوبش کرد.نوعی احساس که وقتی طوفان می شد و هوا پر از الکتریسیته بود،دچارش می شد یا هنگامی که نیمه شب از خواب می پرید و نمی دانست چه چیزی باعث بیخوابیش شده.
به شب پر ستاره خیره شد،هواپیما داشت از منطقه ای ظلمانی که به شفافی بلور و به عمق مرگ بود با سرعت عبور می کرد.بالهایش زیر نور ماه برق می زد.دریای ابرهای زیر هواپیما درخششی نقره ای داشت و او سایه ی کم رنگ و باریک هواپیما را می دید که از روی انها عبور می کند.
خود را ملامت کرد:«چقدر احمق هستی،همه چیز خوب پیش می رود،هیچ اتفاقی نمی افتد.»
به تدریج احساس ارامش کرد.ضربان قلبش ارام تر شد و احساس خطر قریب الوقوع کمتر شد.
ناگهان...تترق صدای بلندی به گوشش خورد و جت کوچک در میان ستاره ها به پیچ و تاب افتاد.
فردی به دسته های صندلی چنگ زد.کامپیوتر سفریش روی موکت افتاد و وسایل داخل کابین به پرواز درامدند.
«چه خبر است...؟»
هواپیما به ارامی صاف شد.
وقتی فردی دکمه ی ایفون را فشار می داد دستهایش می لرزید،با صدایی گرفته پرسید:چه اتفاقی افتاده...؟
خلبان به ارامی ــانقدر ارام که انگار ماشینی را در پارکینگ پارک می کرد ــ گفت:ببخشید اقای کنت ول کنترل هواپیما روی خودکار بود.حالا من ان را به دست گرفته ام،به هر حال اگر کمربندتان را بسته باشید صدمه ای نخواهید دید.
-ولی...
-فقط یک تغییر ناگهانی هوا بود اقا،چیزی نیست که نگران شوید.
فردی کمربندش را بست«فقط تغییر ناگهانی هوا»به خودش گفت:چیزی که باعث نگرانی شود وجود ندارد.
دوباره صدا تکرار شد:«ترق،تترق»ولی بسیار بلندتر از بار اول هواپیما دوباره به پیچ و تاب افتاد.این بار به طرف چپ متمایل شد ولی به جای صاف شدن به چرخ خوردن ادامه داد.به طور ناخوشایندی می چرخید،مثل سوارکاری جهنمی در کارناوال مرگ.
قلب فردی داشت از دهانش بیرون می افتاد.نمی دانست چه اتفاقی رخ داده.هواپیما همیشه سروقت سرویس می شد.مکانیک ها همیشه ان را بازدید می کردند و هیچ هزینه ای در این مورد صرفه جویی نمی شد.
ناگهان متوجه سکوت شد...سکوت خوفناک ناگهانی.
موتور خاموش شده بود و علی رخم پیش بینی انها،هواپیما دیگر مستقیماً پیش نمی رفت بلکه ازادانه سقوط می کرد و مانند بمبی که در تاریکی شب رها شده باشد،هوا را با سوتی گوش خراش می برید،پایین،پایین تر،در میان ابرها،فردی می دانست که این اخرین پروازش است و ناگهان دیگ نتوانست جلوی فریادش را بگیرد.
«فصل دوم»
دوروتی تنها روی پشت بام ایستاده بود.ان بالا،چهل و سه طبقه بالاتر از زمین و علی رغم شال کشمیری که دور خودش پیچیده بود،سرما تا مغز استخوانش نفوذ می کرد.ساعت ها از زمانی که باد برخاسته از اقیانوس،مه را از دروازه ی طلایی بیرون رانده بود می گشذت.شب فرا می رسید.
انطرف نرده های تراس،پنجره های روشن برج های تجاری سوسو می زدند انگار از پشت چین های پرده ای که به ارامی حرکت می کرد،موج می زدند.
در این حالت برایش اسان بود که خود را در یک زورق اشباح بینگارد که در فضا،در میان نورهای ترسناک معلق است،در شهری رویایی و بدون جمعیت.این تصور هم زیبا بود و هم خوفناک.مثل کسی که درسالن اپرا،رویای ترسناکی را که فراموش کرده،به یاد بیاورد،ولی این نگرانش نمی کرد،این ساختمان خود او بود،مال او،با این ساختمان او امضایش را در شهر دیگری زیر اسمان خدا گذاشته بود،و زنجیره ی نورانی امپراطوری را با یک قدم دیگر توسعه داده بود.
مثل روحی به طرف جنوب تراس روانه شد،از نوری که درهای شیشه ای اپراتمان روی بام می تابید گذشت،مه دور بدنش می پیچید،نوارهای اثیری بخار از وجودش می تابید و به محض اینکه لمسشان می کرد،ناپدید می شدند.
مدتی همان جا ایستاد و چشم به جنوب دوخت،به مسیری که هلی کوپتر باید طی می کرد،انگار از میان این تنهایی می توانست هلی کوپتر «فردی»را بیابد و ان را به سلامتی روی بام اپراتمان فرود بیاورد.
«دوروتی کنت ول»سی و یکسال داشت.با موهای طلایی که به خاطر مراسم افتتاحیه ان را پشت سرش شینیون کرده بود.چشمان سبز درخشنده و لب های واقعاً زیبا،چانه ی سرسخت و نیم رخی که با افتخار افراشته بود.قدش یکصدوهفتاد سانتیمتر و ذاتاًباریک بود.کسی نمی توانست او را تحریک کننده بنامد،بالاتنه ی بلند و پاهایی که همیشه در حال حرکت بودند.
ولی او چیزی بیش از یک صورت زیبا بود.
دوروتی کنت ول یک امپراطوری را به ارث برده بود و ان را به چیزی حتی بزرگ تر از پیش تبدیل کرده بود.بر طبق امار،در حقیقت دوروتی ثروتمندترین زن امریکا بود.بعضی می گفتند در دنیا!
ان همه صحبت در باره ی پول ارامشش را بر هم نمی زد.مثل کوه اورست،به سادگی شانس همراهش بود.برای او این شغل هم مثل همه ی کارهای دیگر بود او با جدیت کار می کرد تا ان را در دریای تجارب هدایت کند.این حقیقت که شرکت های هیل شامل هتل ها،تفریحگاه ها،یک خط گردش دریایی،مجتمع های اپارتمانی،صنایع خدماتی و سرمایه گذاری در صد کشور خارجی و حدوداً 7.8 میلیارد دلار ثروت را شامل می شد در سرش فرو نمی رفت.کملاً برعکس،او خود را زن شاغل پر مسئولیتی می دانست که برای گذران زندگیش مثل ده ها هزار کارمند زن دیگر در عین انجام وظائف مادری برای بچه هایش به کار مشغول است.
دوروتی صفت بارز و پرارزش مادربزرگش را نیز به ارث برده بود که قبل از هر چیز وظیفه دارد همسر و مادر باشد،و بود.خانواده اش برایش در درجه ی اول اهمیت بود.به همین دلیل خود را به اب و اتش می زد تا از چشم مردم مخفی بماند و حتی با یک مصاحبه هم موافقت نمی کرد.
او خجالتی نبود.برای حفظ حریم زندگیش با غریزه ی عمیق مادرانه،با قاطعیت به تنهایی حرکت می کرد و عقیده داشت که بهتر است خانواده از چشم اجتماع پنهان بماند.حمایت از کودکانش در مقابل جامعه ی نا امن همیشه اولین خواستش بود چون به نظر خودش بهایی که با زندگی اجتماعی خود می پرداخت،کافی بود.هرگز از تصمیم خود پشیمان نشد.
ولی امشب،همه چیز داشت تغییر می کرد.اهی کشید،امشب!امشب!امشب برایش اولین استثناست و این فقط به دلیل منطق محکم فردی بود.
او پافشاری کرده بود:«ما باید افتتاحیه ی محلی برپا کنیم،این هتل حداقل سیصد و پنجاه میلیون دلار می ارزد و دوازدهمین بنای مشترک ماست،اگر نتوانیم تبلیغات خوبی برایش انجام دهیم،دچار مصیبت بزرگی می شویم.ما نیاز به جمعیت داریم و تا وقتی که همه ی پرده ها را بالا بزنیم...»
سعی کرده او را منصرف کند،ولی به او به ارامی گفت:
«عزیزم!می دانی،ما از همه ی دارایی خود برای پیشرفت استفاده کرده ایم،درست همین حالا،تمام دارایی ما در سراسر دنیا به زحمت تکافوی پرداخت قروضمان را می کند.»
طبیعتاً او از دلیل اوردن خودداری کرد،لزومی نداشت.روش فردی این نبود که مستقیماً به چیزی اشاره کند و احتیاجی هم به این کار نبود.
«من!»فکر کرد:«من تمام سرمایه ام را برای این پروژه گذاشتم،انگار گوش هایم برای شنیدن نصایح او بر ضد توسعه کر شده بود.تصمیم برای شروع کار با من بود و من ان را انجام دادم.»
و حالا...با سرعت روی شاخه باریکی راه می رفت،خیلی تند،همین که شروع کرد.تاثیر این توسعه در بازارها نمودار شد،به خصوص در اروپای شرقی و اتحاد جماهیر شوروی سابق. برایش بسیار گران تمام شده بود.پرش در این میدان فقط منطقی بود.
گرچه نتوانسته بود از اغتشاشات سیاسی که می توانست در چند نقطه بحرانی از شکستش جلوگیری کند،سبقت بگیرد و حالا از لحاظ مالی ،انها شرکت را به مخاطره انداخته بودند.
«ما تمام دارایی مان را به کار گرفته ایم...»
خدایا!ولی از ان دوره نفرت داشت!اگر فقط به نظرهای مشورتی فردی توجه کرده بود!
ولی نمی توانستم،بنابراین گریه کردن برای شیر ریخته فایده ای نداشت.چیزی که اتفاق افتاده،افتاده...و نمی توان ان را برگرداند.
عادت نداشت در تمگنا باقی بماند،این صرفاً یک تجربه ی جدید بود ولی حتی یک ذره اش را دوست نداشت.
قیافه ی دوروتی ناگهان از هم باز شد،چشمان زمردینش در صورت لطیف و صافش برقی خشونت زد،نگاهی بی رحم،مصمم و سرسخت که به وضوح با زنانگی ذاتیش تعارض داشت.زیبایش امری تصادفی بود،نتیجه ی یک جهش ژنی فوق العاده.مغز حسابگرش را از مادربزرگش به ارث برده بود.ولی خشونت چهره اش در قبال ناملایمات،از یک منبع درونی بود که فقط به خودش تعلق داشت.
نفس عمیقی کشید.سوراخ های بینی اش فراخ شد.
«تمام دارایی»
چند هفته پیش بحران دیگری پیش امده بود.این یکی در امریکای لاتین،فردی به انجا پرواز کرد تا موقعیت را شناسایی کند و خودش از نگرانی برای سلامتی وی و عاقبت هتل زیبای کنار دریا و کامندانش بیمار شد.جنگ خلیج هنوز در ذهنش تازه بود...همیشه تازه می ماند.مخصوصاً هر وقت که به جای سیاه شده از گلوله باران هتل کویت که روزی مایه ی افتخارش بود بنگرد،که با تشکر از صدام حسین به کلی از بین رفته بود.بدتر از ان مردم بیچاره بودند،کارمندانی که قتل عام شدند،همسران مقتولان که نان اور خود را از دست داده بودند و برای دریافت کمک به او التماس می کردند.
پس از ان او ساختمان هیل را اغاز کرد که هدفش از ان، کمک به کارمندان و خانواده ی انها هنگام بروز بحران ها بود.
وقتی فردی از امریکای لاتین بازگشت،کنار هم نشستند و به گفتگو پرداختند:«ما همه ی سرمایه خود را گذاشته ایم،عزیزم!»
همه ی توان!همه ی سرمایه!اولین باری بود که او این کلمات را با احترام در مورد شرکت های هیل به کار می برد.
به سرعت گفت:«خیلی خوب!»سرش را بلند کرد:«چه پیشنهادی داری؟»
-تنها کاری که می توانیم بکنیم،که همه ی شرکت های بزرگ هم انجام می دهند،کم کردن هزینه ها،کمی دست به عصا راه رفتن،کم کردن فعالیت های بدون سود و تعدیل چندین هزار ...
حیرت زده گفت:«تعدیل!»
-درست است،اگر همه ی این کارها را بکنیم،دیگر دلیلی ندارد که از این بحران ها به سلامت نگذریم.
نجوا کرد:«و اگر این کارها مشکل را حل نکند؟
-ان وقت تنها کاری که می ماند این است که کاسه ی گداییمان را در میان جمعیت به گردش دراوریم.»
در حالی که شوکه شده بود،گفت:«شوخی می کنی؟»
-کاش شوخی بود.
-فردی!می دانی که نمی گذارم این اتفاق بیفتد.
دست هایش را در هوا تکان داد،انگار یک پنجره ی نامرئی را تمیز می کند.
-این یک شرکت خصوصی است،همیشه این طوری بوده و همیشه همین طور خواهد ماند،حداقل تا زمانی که «من»حرفی برای گفتن درباره ی ان دارم.
به ارامی گفت:«یک چیز دیگر هم هست»
-باز هم؟
خود را عقب کشید و به صندلیش تکیه کرد،پیشانیش را با شست و انگشت اشاره اش می مالید«خیلی خوب شلیک کن!»
لب هایش را محکم به هم فشرد:«در پرواز مراجعت،در مجتمع تفریحی جزیره ی «ادن»توقف کردم.فقط برای اینکه ببینم کارها چطور پیش می رود.»
دستش را پایین اورد و روی دامنش گذاشت و نگران پرسید:«خوب؟»
نفس سنگینی کشید:«خوب به نظر نمی رسید،کارها از برنامه عقب است از ان بدتر تمام موجودی ام را بلعیده»
سرش را تکان داد:«از همان ابتدای کار می دانستیم که این پروژه بسیار گران تمام خواهد شد.»
-می دانم،ولی ما متحمل خسارت زیادی شدیم که بیمه جبران انها را تقبل نمی کند.
به چشمانش زل زد:«فردی؟چرا این حرف ها را می زنی؟»
لحظه ای خاموش ماند:«به نظر من،باید یک مهلت قانونی برای جزیره «ادن»بگذاریم.حداقل حالا.»
نفسش بند امد:«دیوانه شدی؟فردی،حالا نمی توانیم ان را متوقف کنیم،نه بعد از این که دویست و پنجاه میلیون دلار خرجش کرده ایم.»
با قاطعیت گفت:«تو چیزی را فراموش کرده ای.برای تمام کردن این پروژه سه چهارم میلیارد دیگر هم باید هزینه کرد.»
به دست هایش نگاه کرد،در حالی که به دامنش چنگ زده بود دستهایش می لرزید.به ارامی گفت:«نمی توانم تصور کنم که در نیمه راه ان را متوقف کنیم،از ان گذشته پروژه جزیره ی ادن همیشه پروژه ی محبوب تو بود.»
-«به من بگو،فردی دیوانه است»دندان هایش را نشان داد:«به همین دلیل باید متوقف شود.»
-«به خودت کمی سخت نگرفته ای؟یا فراموش کرده ای ما در این پروژه با هم هستیم.»خنده ی تلخی کرد:«اه،از خودم متشکرم،من هم مثل تو عاشق ان بودم و در حقیقت باید بگویم هنوز هم هستم.»«من عقیده دارم خسارت را تحمل می کنیم و بحران را پشت سر می گذاریم و کار را تمام می کنیم.»سرش را بلند کرد:«نه!من به راحتی دست از ان برنمی دارم.»
-خوب، برای پول چه می کنیم؟دعا؟
از ته دل خندید:«واقعاً که،فردی!بالاخره کی یاد می گیری؟من بیشتر از ان چه که بتوانم خرج کنم ،درامد دارم»
-«نه نداری!» ــموقرانه سرش را تکان داد :«تو به عنوان اصل سرمایه به ان احتیاج داری.اگر فاجعه ی دیگری پیش اید و در امد شرکت از بین برود چه؟» به چشمانش خیره شد : «ان وقت چه ؟»
-اگر صلاح بدانی انقدر که لازم داریم از بانک وام بگیریم.
-«فکر می کنی می توانیم هفتصد و پنجاه میلیون دلار وام بگیریم؟»اهی کشید و شانه اش را بالا انداخت:«میل خودت است.»
-من این کار را می کنم،چیز دیگری هم هست؟
-در واقع بله،ولی ما این را هم دوست نداریم.
-خوب؟فقط هرچه هست بگو،حداقل این طوری می توانیم ان را از سر راه برداریم.
ناراحت به نظر می رسید:«خوب،مربوط به مراسم افتتاحیه هتل پالاس سان فرانسیسکوست.»
-خوب؟
نفس عمیقی کشید:«موعد باز پرداخت وام هایش است.»با لب های به هم فشرده ادامه داد:«وقت ان است که پس اندازها را بیرون بکشیم.»
اخم هایش را در هم کشید«مطمئن نیستم که حق داشته باشی.عزیزم،باید کمی بیشتر دقت کنی.»
با تردید گفت:«خوب،اگر تو در انظار باشی،بیشتر کمک خواهد کرد.»
-«در انظار؟»ان را تکرار کرد،گوشه های لبش بیشتر از پیش اویزان شد.
-چه شیطانی ترا با این فکر انداخت؟
-ساده است،اگر در مراسم افتتاحیه ی هتل پالاس خودت شرکت کنی،کمک بزرگی برای تبلیغات است،می دانی...به این شرکت شخصیت بده،ان روی انسانی ان را نشان بده.
دوروتی به او خیره ماند«تبلیغات؟»صدایش به زحمت به گوش می رسید.
-منظورت این است که «من»تبلیغات کنم؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
-«من سالها زحمت کشیده ام که خود را از انظار مردم پنهان کنم.»چشمن سبزش تلالوی ابی خاکستری پیدا کرد:«حالا ناگهان از من انتظار داری خود را از این اختفا بیرون بکشم؟»
-کمک بزرگی می کند!
برای نخستین بار در بزرگسالی احساس کرد که بیچاره و بدون پشتیبان است انگار ارزوهایش بر باد رفته بود و توسط نیرویی پنهانی به پیش رانده می شد.صدایش می لرزید:«اوه خدای بزرگ!فردی!»
اهی کشید و به ارامی گفت:«می دانم که دوست نداری،ولی دیگر چاره ای نداریم عزیزم،به خاطر هستی مان است.»
دوروتی با تمسخر اندیشید«قوانین من که هرگز نمی خواستم در افتتاحیه یا مصاحبه ها شرکت کنم چه می شود؟»
اگر دریچه های پشت سد باز شود،ابی که این همه سعی در مهار کردنش داشتم چه فورانی خواهد کرد...و باید کوسه ها را برای خوردن دعوت کرد.اهی کشید یا باید به این تبلیغات تن می داد یا باید تمام میراثی را که از مادربزرگش به ارث برده بود به خطر می انداخت و باعث از بین رفتن میراث بچه هایش می شد.از خودش پرسید:«مادربزرگ چه می کرد؟»ولی خودش جوابش را می دانست :او یکی از سه راه موجود را انتخاب می کرد و هر چه حکم او بود انجام می داد، همانطور که من می کنم.
حالا،روی پشت بام هتل پالاس سانفرانسیسکو،دوروتی مصممانه چون کوه ایستاده بود،چشمانش اسمان پر مه را جست و جو می کرد.گوشش بیفایده در انتظار بود،در انتظار صدای هلی کوپتر،باد با فشار می وزید و به جا به جا کردن مه سرسختانه ادامه می داد.انوار زرد ترسناک از ساختمان های اطراف می تابید و به صورت موجی محو می شد،مثل امواجی پرقدرت و کم رنگ که از یک تئاتر جهانی بتابد.
-چی جلوی فردی را گرفته؟مه؟ایا مه برای هلی کوپتر بیش از حد غلیظ است؟ایا از فرودگاه با لیموزین راه افتاده؟خدای من،ولی این انتظار غیرقابل تحمل است،چقدر به اغوش راحت فردی و نیروی او وابسته است،به اضافه ی این که خبر غافلگیر کننده ای هم برایش داشت.نمی توانست برای دیدن قیافه اش هنگام خبر دادن صبر کند.
«عزیزم،من باردارم،چهارمین بچه مان را با خود حمل می کنم!»
اوه،ارزو داشت که او عجله کند،چرا تا حالا نرسیده بود؟داشت دیر می شد اگر به زودی نمی رسید مجبور بود خودش به طبقه ی پایین برود و با ان دیوانه های گرسنه،روبرو شود.
در کنارش یکی از درهای شیشه ای باز شد و نور سفیدی مثل روح به تاریکی شب حمله ور شد.صدای بم خشنی اعتراض کرد:
«دختر!»
ونتیا فلود(Venetia-flood) نور را قطع کرد و قدم روی بام گذاشت.
-اگر نیای تو،می میری.
دوروتی به رویش لبخند زد:«چطور فهمیدی من اینجا هستم؟»
-«چون!»ونتیا مایوسانه سرش را تکان داد و با تمسخر ادامه داد:«ظاهراً می دانی "مارک تواین" چه گفته،نمی دانی؟»
دوروتی خندید:«کی نمی داند؟سخت ترین زمستانی که گذراندم،تابستان در سان فرانسیسکو بود.»
-«از من بپرسی او حق داشت»ونتیا ادامه داد:«ولی نه فقط تابستان،همین حرف را می توان درباره ی زمستان،بهار و پاییز هم زد.به خاطر این رطوبت است،سرما مستقیماً به استخوان نفوذ می کند.»
ونتیا فلود، رئیس سابق روابط عمومی شرکت های هیل بود.سیاه پوست و زیبا بود.لهجه ی الابامایی (Alabama)خالص داشت.قدش شش پا و پوستش به رنگ عسل خالص بود.چشمانش چون چشم گربه کج و گونه هایش استخوانی بود و یک خرمن موهای شانه شده ی مشکی داشت به اضافه ی اعتماد به نفسی که در نژاد خالص افریقایی دیده می شد.
ونتیا سی و هشت سال داشت و بهترین دوست دوروتی بود.قبلاً مانکن فوق العاده ای بود.وقتی هنوز در اوج شهرت بود عاقلانه تصمیم گرفت که شغلش را که فقط طالب جوانی و زیبایی بود و اینده ای نداشت کنار بگذارد.
اکنون یک کارمند عالی رتبه بود،ونتیا هنوز عشق عجیبی به لباس های متعدد داشت،تونیک ابریشمی صدفی که این بعدازظهر هم به تن داشت،بسیار ماهرانه بریده شده و استادانه دوخته شده بود و از سادگی به لباس راهبان شباهت داشت.
ونتیا با نگاهی چپ به دوروتی گفت:«گمان می کنم لازم نیست حدس بزنم اینجا چه می کنی،هیچ کس تا حالا به تو نگفته؟ظرف محتوی ساعت هرگز نمی جوشد!»
دوروتی که با چشمان نگرانش هنوز درون مه را می کاوید گفت:
«گفتنش برای تو اسان است.»
ونتیا پندگونه گفت:«نگرانی را بس کن،فردی هر وقت که وقتش باشد به این جا می رسد،ولی الان وظیفه ی من است که در طبقه ی پایین از تو پذیرایی کنم،دریک هر کاری که بتواند برای نگهداری ان ادم خواران در ساحل انجام می دهد.»
دریک فلینت وود(Derec Flintwood) مدیر هتل هیل،مرد شماره سه در شرکت هیل بود،یعد از دوروتی و فردی.
-«مردم محلی بدون وقفه دارند می ایند و خبرنگاران هم شروع به ناارامی کرده اند.»
دوروتی با اعتراض گفت:«ولی من نمی توانم بدون فردی پایین بیایم.»
ونتیا با لحنی قاطع در حالی که دستش را روی شانه ی دوروتی گذاشته و او را به طرف داخل هتل هل می داد گفت:«می توانی و باید بتوانی و می ایی!با این هه فقط خدا می داند او کی می رسد.»ونتیا در را بست و او را روی یکی از نزدیکترین صندلی ها هل داد:«حالا بگذار ببینم قیافه ات چطوری است.»
ونتیا،دوروتی را سریعاً ارایش کرد،بعد با انگشتان قرمزش دامن موهر مشکی دوروتی را تکان داد و ان را مرتب کرد،دور یقه اش را صاف کرد و استین سه ربعی چسبان و دنباله ی بلند ان را که تا روی زمین می رسید،نگاه کرد.بالاخره قدمی به عقب برداشت و کمی منتقدانه او را نگاه کرد در حالی که با تایید سرش را تکان می داد گفت:«موی سرت را که این مدل درست می کنی مثل «گریس کلی»(Greece Kelly)می شوی و من عاشق حالتی هستم که به دامن تو می دهد.»
دوروتی با نق نق گفت:«فقط می ترسم درست توی تله بیفتم.»دو طرف دامنش را گرفت و به طرف پایین کشید و به خودش نگاه کرد.
-«بـَه»ونتیا دستبند پر سروصدایش را تکان داد:«باور کن محشر است به خصوص این طور که دور تو روی زمین افتاده،و خوشحالم که تو حرف مرا گوش کردی و لباس سراپا مشکی با جواهرات الماس انتخاب کرده ای.»مکث کرد:«خوب؟اماده ای که برویم و به انها نشان بدهیم که لباس ادم کش واقعاً چه معنی دارد؟»
-ولی سخنرانیم؟فردی می خواست ان را برایم بیاورد.
ونتیا با سهل انگاری دستش را تکان داد:«همه چیز مرتب است،او از اسپن ان را فاکس کرده،من یک رونوشت از ان را روی میز سخنرانی گذاشته ام و یک رونوشت مخصوص هم در کیف دستی ات گذاشتم،فقط محض احتیاط!تنها کاری که بعد از رسیدن به طبقه ی پایین باید انجام دهی این است که صبر کنی تا معرفی ات کنند و بعد ان را بخوان»لبخند شجاعانه زد:« خیلی سخت نیست ،نه؟»
-و بریدن نوارها؟
-دریک یک قیچی بزرگ طلایی به تو می دهد.می دانم که تو و فردی با هم می خواستید روبان را ببرید،ولی چون هنوز نرسیده،فرماندار را صدا کن و از او بخواه در این افتخار با تو سهیم باشد.مطمئناً تمام اخبار صفحه ی اول را اشغال خواهی کرد.
دوروتی با دستش اشاره ی کوچکی کرد:«من...هنوز مطمئن نیستم که برای همه ی این کارها اماده باشم.»
-مطمئن هستی،حالا این کیق گران قیمت را بردار،وگرنه من برمی دارم و هرگز دوباره ان را نخواهی دید،اوه!قبل از اینکه فراموش کنم،اخرین چیز!
ونتیا کیف خود را باز کرد و عینکی با قاب کلفت مشکی از داخل ان دراورد و به دستش داد.
دوروتی اخمهایش را در هم کشید:«این دیگر چیه؟»
-این چیه؟قرار بود دختر پرحوصله ای باشی،بله،واقعاً فکر می کنی شکل چی به نظر می رسه؟
-ونتیا تو می دانی که من به عینک احتیاج ندارم.
ونتیا لبخند زد:«تو این را می دانی،من هم می دانم،ولی انها نمی دانند.»دسته های عینک را باز کرد و عینک را روی صورت دوروتی گذاشت دوروتی به اطراف نگاه کرد و اخم هایش را در هم کشید.یکی از دستهایش را جلوی صورتش گرفت و دوباره بیشتر اخم کرد:«این که کاری نمی کند!»
-«اوه بله بچه جان،کاری می کند،ممکن است که شیشه ی خالی باشد ولی...»ونتیا او را گرفت و چرخاند و جلوی اینه ی قدی نگهداشت.
-می بینی؟
دوروتی به عکسش در اینه نگاه کرد،سرش را به این طرف و ان طرف چرخاند.
-من...باور نمی کردم!
اثری از غافلگیر در صدایش بود.
ونتیا نیشش باز شد:«همان اثری را که می خواهیم می گذارد،این طور نیست؟تو حتی یک روز پیرتر به نظر نمی رسی و زیباییت کم نمی شود،ولی به تو نوعی...قدرت می بخشد.حال و هوای قدرت و صلابت به تو می دهد.باور کن،مردان بیشتر به تو احترام خواهند گذاشت و زنان کمتر خود را در تهدید خواهند دید،حالا بیا برویم و جشن را شروع کنیم،می ایی؟خودت مرا می شناسی،دیگر نمی توانم برای رفتن به پایین و راک اندرول رقصیدن صبر کنم.»
«فصل سوم»
مراسم افتتاحیه رویداد مهمی بود.پله های مرمری و سالن پر زرق و برق با رزهای سفید و صورتی با طراوت تزیین شده بود.همه جا گلهای زیبا به چشم می خورد.گیاهان انبوه سبز در گلدان های غول پیکر خودنمایی می کردند.حلقه های حلزونی گل از ستون هار مرمر فرانسوی اویزان بود.دسته های بزرگ گل به چهل چراغ ها اویخته بودند.خرمن های عظیم گل روی دیوار ها،اطراف چهار چوب درها و نرده ی پله هایی که به طبقات بالا می رفت و پاگرد پله ها به چشم می خورد.
سالن پر از مردان و زنان با لباس های فاخر و رسمی بود.چیزی ماننده ان،هرگز در سان فرانسیسکو سابقه نداشت.گل خانه ای پر از گل،لباس های زیبا و جواهرات بی نظیر!
راه پله ها بسته شده و در پاگرد سوم،یک میز سخنرانی با میکروفن جای داده بودند و در پاگرد چهارم،خبرنگاران تلویزیون،سازندگان فیلم های ویدیویی و عکاسان،با تمام تجهیزات خود گرد امده بودند.در طبقه ی بالا خبرنگاران روزنامه ها و مجلات برای تهیه ی اخبار دست اول در تکاپو بودند.
هنگامی که ونتیا و دوروتی از اسانسور خصوصی بیرون امدند،دریک فلینت وود بالای پله ها منتظرشان بود.از دیدن عینک روی صورت دوروتی تعجب کرد ولی بروز نداد.به سالن پرا از جمعیت اشاره کرد و گفت:فکر می کنید چطور است؟
برای یک لحظه دوروتی فقط خیره ماند.صحنه بسیار مجلل بود.
-ونتیا حق داشت،اگر نوار را خیلی زود قطع نکنیم انها چون طوفان به سالن رقص هجوم می برند.
-اجازه می دهید؟
«دریک»بازویش را زیر بازوی او انداخت و با هم به طرف میز خطابه روی پله های عریض رفتند.
«دریک»شش پا قد و موهای پرپشت مشکی که روی شقیقه ها به خاکستری می زد و چشم های ابی کبود،در چهره ای مردانه،جذاب و برنزه داشت.همهمه ی میهمانان به پچ پچ تبدیل شد. دوروتی ناگهان متوجه چهره هایی شد که پرتوقع به او نگاه می کردند و لنزهای تیره دوربین های فیلمبرداری که غژغژ کنان به سوی او نشانه رفته بودند.دستش روی بازوی«دریک»منقبض شد و احساس کرد که بدنش خشک شده است.
«دریک»به او نگاه کرد و خندید:راحت باش!
-فقط یادت باشد،انها می توانند تو را بکشند،ولی نمی توانند تو را بخورند،درست است؟
خندید.او حق داشت.چه چیز بدتری می توانست اتفاق بیفتد؟به او نگاه کرد:متشکرم دریک!
با لبخند پرسید:برای چه؟
-به من کمک کردی که بدون«فردی»این کار را انجام دهم،به من اطمینان بخشیدی.
-«همیشه از همراهی خانمی زیبا خوشحال می شوم.»دستش را از زیر دست دوروتی بیرون کشید:«همین جا منتظر باش تا ترا معرفی کنم،باشد؟»
سرش را تکان داد.
-تو موفق می شوی،باور کن.
چند پله ی اخر را پایین امد و به راحتی بازوانش را روی میز گذاشت و به اطراف نگاه کرد.انگار دنبال کسی می گردد.
حالا توجه همه جلب شده بود.همه ساکت شدند.فقدان صدا به نحوی بیش از سروصدای قبلش محسوس بود.صبر کرد تا همه مشتاق شنیدن سخنانش شوند.سپس لبخندزنان در میکروفن گفت:
-هی!برای تشویق هایتان متشکرم.منتظر چه بودید،فرانک سیناترا؟
همه خندیدند و یخ ها ذوب شد.
-«حالا جدی باشیم.خانم ها و اقایان قبل از هر چیز اجازه بدهید از طرف خودم به خاطر تشریف فرمایی به این افتتاحیه از شما تشکر کنم.بدبختانه سخنرانی که قرار بود خانم «دوروتی هیل کنت ول»را معرفی کند ،هنوز نرسیده.بین طوفان روی کوههای راکی و مه غلیظی که شهر را در بر گرفته،تاخیر کرده،یا شاید سقوط کرده!»نگاهی به اطراف انداخت:«شاید فهمیده که مردم سانفرانسیسکو از طوفان خطرناک ترند...»
دوروتی با خود گفت:«خدای من!چقدر دریک ارام استريالچقدر برایش اسان است ان ها را کاملاً رام کرده.»
-«...و حالا مفتخرم شخصی را معرفی کنم که سازنده ی این ساختمان زیبا و معروف در جهان است.خانم ها و اقایان،لطفا به من کمک کنید تا به خانم «دوروتی هیل کنت ول»خوش امد بگوییم!»
خود را کنار کشید و به دوروتی اشاره کرد که پایین بیاید.صدای کف زدن به اوج خود رسید.
دوروتی متوجه ی اشاره شد و به اهستگی از پله ها پایین امد،وقتی که پشت میز ایستاد و به میهمانان به هم فشرده نگاه کرد،صدای دست زدن خاموش شد.
به اطراف نگاهی انداخت و شروع به حرف زدن کرد.صدایش ارام و قوی بود:«چه خبر است؟رژه ی گلدان های گل؟»
مردم بی اختیار شروع به دست زدن کردند و او لبخند زد تا همه ساکت شدند.
-خانم ها و اقایان!من مختصر و مفید حرف می زنم،چون خودم اگر به جای شما بودم،دلم می خواست ناطق هر چه زودتر حرفش را تمام کند تا بتوانم به میهمانی رقص برسم!
خنده ها و کف زدنهای مردم او را تشویق کرد.
-قبل از هر چیز اجازه دهید از یک یک شما تشکر کنم که تشریف اوردید و کمک کردید این بعدزاظهر پر خاطره شکل بگیرد.همانطور که احتمالاً خبر دارید،در سال های اخیر،هتل هایی در شرق دور ــ ببخشید که نام رقبایم را نمی اورم ــ سعی کرده اند خود را به استانداردهایی که از طرف بقیه ی هتل ها زیر نظر گرفته می شود برسانند.خوب این باعث شد که دست به دیوانگی بزنم و این جا را بسازم«هتل پالاس سانفرانسیسکو»تا به مردم شرق دور،یکی دو چیز را نشان دهم.این که هتل های امریکایی ــ و به خصوص انکه در سانفرانسیسکوست ــ همیشه برای ابد «شماره ی یک»هستند!
کسی فریاد زد:موافقم،موافقم!
به طرف صدا تبسم کرد:متشکرم.
خبرنگاری فریاد زد:این به اعلام جنگ می ماند،ایا به این معنی نیست که شما می خواهید قدرت نمایی کنید؟
دوروتی دستهایش را بلند کرد ،کف دست هایش رو به تماشاچیان بود.
-لطفاً!من با دست های پر امده ام تا به صنعت هتل داری امریکا،جایی را که شایستگی اش را دارد ببخشم،جایی فراتر از بقیه. چیزی که شما می شنوید فریادی است که در سراسر منطقه ی اقیانوس ارام شنیده خواهد شد.
-امشب شما میهمان هتل پالاس سانفرانسیسکو هستید.خواهش می کنم فقط به خاطر داشته باشید که رانندگی با مستی جور در نمی اید.برای همه ی شما در طبقات بالا سوئیت رزرو شده که شب، به عنوان میهمان «من»به شما تحویل می دهند.خدمات اتاق هم شامل این دعوت می شود.برای سرگرمی شما،مجلس رسمی رقص در سالن رقص برای مسن تر ها برقرار است.برای جوان تر ها! و ان هایی که قلبشان هنوز احساس جوانی می کنند،در طبقه ی هم کف در باشگاه غار ارکستر راک اند رول منتظر است. و در بار کادیلاک با پنجاه و نهمین راک اندرول،غم غربت شب را از دل بیرون کنید.میزهای سرو غذا در هر گوشه و کناری که وجود دارد.بنابراین لطفاً بخورید.بیاشامید.خوشحال باشید و از امشب لذت ببرید.خانم ها!اقایان!متشکرم.
دوروتی یک بار دیگر به طرف میکروفن خم شد.
-حالا!اگر فرماندار«رندل»(Randal)لطف کنند و در بریدن نوار افتتاحیه به من کمک کنند.
فرماندار از فرصتی که برای مطرح شدن در رسانه ها نصیبش شده بود خوشجال شد.او مردی تنومند،سنگین و کمی بیشتر از چاق بود،موهای سفید و صورتی گلگون داشت.
با یک اشاره درهای سالن رقص که به سبک انگلیسی شاخته شده بود باز شد.
تازه ان وقت بود که دوروتی فهمید بی خود دیگران را به خاطر نوشتن متن سخنرانیش به زحمت انداخته،چون به کلی ان را از خاطر برده و خودش بدون احتیاج به متن سخنرانی کرده بود.
فرماندار او را به سالن رقص برد و گروهی از میهمانان ان ها را همراهی کردند.
دیوارهای سالن روکش طلا کوب ابی داشتند وسطح سالن برای رقص اماده شده بود.از روی جایگاه ارکستر پیتر-دوچین(Peter. Duchin ) با اهنگ«مسافرت عاشقانه»رقص را اغاز کردند.
دوروتی به ارامی گفت:فرماندار رندل نمی دانم چطور از شما تشکر کنم.
بی لبخند گفت:اوه!من راهی پیدا می کنم.
در حالی که برق شیطنت از چشمانش ساطع بود گفت:منظورتان...شرکت در جشن خیریه است؟
از ته دل خندید.گفت:در واقع من به چیزی که ارزانتر تمام شود،فکر می کردم.
-خوب چی هست؟
-اولین دور رقص را با من برقصید.
لبخند پرفروغی زد:باعث خوشحالی من می شود.
در حالی که دوروتی را به طرف محل رقص می برد هنوز در گلو می خندید،سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت:«جشن خیریه»و باز می خندید.
بعد وقتی دوربین های تلویزیون به طرفشان برگشت،ارام حرکت کردند.موسیقی کم کم اغاز شد و محل رقص کم کم پر از زوج هایی شد که زیر چلچراغ بلورین موج می زدند.
فرماندار چاق و سنگین بود ولی مثل پری سبک در فضا می چرخید،ظاهراً در مجالس جمع اوری اعانه زیاد می رقصید.
موسیقی به پایان رسید و انها توقف کردند.صدای مردی از پشت سر به گوششان خورد:«خوب، فرماندار ایا مرا هم در گنج خود سهیم می کنید یا او را با خودخواهی تمام برای خودتان نگه می دارید؟»
برگشتند و دوروتی خود را روبه روی مردی یافت،که جذابیتی غیرعادی داشت.او جذاب پرکشش و افسون کننده بود.نوعی اعتماد به نفس داشت انگار تمام دنیا مال اوست.کالیفرنیایی بود.بلندی قدش شش پا و دو اینچ بود،نیرومندی هیکلش جوان نما و چشمش ابی،موهای طلایی،ارواره ی نیرومند و دندان هایی ترسناک داشت.اسمش هانت وینسلو(Hunt-winslow ) بود.
فرماندار اهی کشید و غرولند کرد:وینسلو تو هیچوقت به بزرگتر از خودت احترام نمی گذاری؟تو به همه فهماندی که شغل مرا می خواهی،حالا شریک رقصم را هم می خواهی؟
دوروتی و مرد لبخندی رد و بدل کردند.
-خوب،خدا نکند که این همه خودخواه باشم،خانم کنت ول ،اجازه بدهید که خودم رقیبم را رسماً معرفی کنم.اقای هانتینگ ندرلند وینسلوی سوم!
دوروتی دستش را دراز کرد و وینسلو ان را گرفت و گفت:«هانت!»لبخند زیبایی روی لب نشاند :«من هانت را ترجیح می دهم.»
فرماندار رندل زیر لبی گفت:از این هانت بپرهیز خانم کنت ول،در این اطراف به «زن کُش»معروف است.
دوروتی خندید:نباید در مورد من نگران باشید،فرماندار،من یک زن شوهردار سعاتمندم!
-«از شنیدنش خوشحالم،که به من هم یاداوری می کند که بهتر است نزد خانمی که با من امده است برگردم.»تعظیمی نمایشی کرد:«خانم کنت ول،خوشوقت شدم.»
-سعادت من بود.
دوروتی فرماندار را نگاه کرد تا رفت.بعد به طرف هانت برگشت:خوب؟ایا همانطور که او ادعا کرد شما یک «زن کُش»هستید؟
هانت خندید:خانم کنت ول،شما نباید هر چیزی را که می شنوید باور کنید.
-دوستانم مرا دوروتی خطاب می کنند.
-خیلی خوشحالم که مرا میان انها جای دادید،دوروتی.
-ایا شما جداً رقیب او هستید؟
-منظورتان رندی رندل پیر است؟
-ایا این طوری صدایش می کنند؟
پیش از انکه جوابی بدهد ارکستر شروع به نواختن اهنگ«من قلبم را در سانفرانسیسکو جا گذاشتم»کرد.
-با من می رقصید؟
دوروتی ناخواسته امواج نیرومندی را که به طرفش می امد احساس می کرد.نیروی پنهانی که در درونش موج می زد.دوروتی با خود فکر کرد:«فرماندار حق داشت.هانت مرد خطرناکی است.خیلی جذابتر از انی است که برای خودش... یا من خوب باشد.»
همانطور که می رقصیدند پرسید:شما هم؟
به او نگاه کرد و به نرمی پرسید:من هم چی اقای وینسلو؟
حرفش را تصحیح کرد:هانت!
لبخندی زد:هانت خوب!
-قلبتان را دراین شهر جا گذاشته اید؟
خندید:اوه یک قسمت کوچک از ان را،مطمئنم،فکر می کنم که هر جایی که هتل ساخته ام قسمت کوچکی از قلبم را جا گذاشته ام.
-مثل هانسل و گرتل که ریزه ها ی نان را جا گذاشتند؟
خندید و به ارامی به رقص ادامه دادند.وقتی اهنگ تموم شد به گوشه ای رفتند و مودبانه دست زدند.
دوروتی متوجه شد که ونتیا،با اشاره او را به سمت خود می خواند.
-ونتیا،ایشان اقای هانتیگتون وینسلوی سوم هستند.هانت،خانم«ونتیا فلود»مسئول تبلیغات من!
ونتیا با او دست داد و به ارامی گفت:سناتور.
دوروتی به او خیره شد:سناتور!چرا به من نگفتید؟
هانت شانه اش را با سهل انگاری بالا انداخت و گفت:سناتور ایالت!شما خانم ها می خواهید برایتان نوشابه ای بیاورم؟
دوروتی گفت:«خیلی عالی است.»و با ونتیا به کنار سالن رقص رفتند.با نگرانی پرسید:از فردی خبری نرسیده؟
ونتیا سرش را تکان داد:هنوز نه!
-لعنت!
-درک به فرودگاه زنگ زد.او همان طور که خودت هم می دانی در طول مسیرش تماس داشته.
دوروتی نالید:فقط امیدوارم حالش خوب باشد.
-البته که هست،و بهتر است که عجله کند،چون سناتور جوان مسحور کننده ی تو دارد می اید.
-«ونتیا!»دوروتی اعتراض کرد:او مال من نیست.
-دختر؟مطمئنی؟
-«البته که مطمئنم»دوروتی نجوا کرد:دیگر خفه شو.
ونتیا با تمسخر گت:«فقط یادت باشد.»دستش را بالا گرفت و انگشتش را تکان داد،حلقه ی طلایش درخشید:«او حلقه در دست دارد.»نجوا کرد:«من دیده ام.»بعد دوری زد که لباس طرح«ایساک میرزای»به چرخش دراید.لبخندی زد و بی معطلی یک گیلاس شامپانی از دست هانت گرفت.میهمانی به اوج خود رسیده بود.انواع نوشیدنی و شامپانی،زبان ها را شل و بدن ها را سست کرده بود.سروصدا هر لحظه بلندتر می شد و اغذیه ی فراوان روی میزهای غذا،ناپدید می شد.
ونتیا،دوروتی را دید که از «کلوپ غار»بیرون امد و از پله های پیچ در پیچ به سالن هتل برگشت.صندلی های سالن پر از میهمانانی بود که شام می خوردند.ونتیا به او اشاره کرد،سپس به طرف یکی از ستون ها سرش را تکان داد.
دوروتی مسیر نگاهش را تعقیب کرد.
زنی انجا در حالت مستی افتاده بود،لیوان خالی بلندی به دست داشت.
بدون شک او زمانی زیبا بود.خیلی شیک پوش،ظریف و اشرافی بود.با ارایش ملایمی که با سلیقه و ماهرانه انجام شده بود.موهای تیره اش ابی کبود که با گردن بند و دست بند و گوشواره های ابی کبودش هماهنگ بود،به تن داشت.ولی این تجملات نمی توانست اثار مستی اش را پنهان کند.
دوروتی به ونتیا نگاه کرد،سرش را تکان داد،اشاره کرد که مواظبش باشد.به زن نزدیک شد.با صدایی دوستانه گفت:«سلام،ایا قبلاً با هم اشنا شده ایم؟»
زن سرش را اهستهبلند کرد و با چشم های شیشه ای،ابی کبود که پر از سوءظن بود به دوروتی نگاه کرد.با صدایی بلند و بریده بریده پاسخ داد:«چه می خواهی؟چرا می خواهی کاری برایم انجام دهی؟»زن لیوانش را به دهانش برد ولی خالی بود.ان را جلوی چشمش گرفت و غرغر کرد:«کثافت ،یکی دیگر لازم دارم.»نگاهش موذیانه شد:«چرا یکی برایم نمی اوری.»
دوروتی با ملایمت گفت:شاید به غذا احتیاج داری؟
گستاخانه غرش کرد:«گور پدر خوردن»چشمانش ناگهان وحشی شد و لبخندی خشک زد:«چیزی که لازم دارم یک ودکای دیگر است.»به راه افتاد.با احتیاط می رفت و ارام تلو تلو می خورد.با قدم های بزرگ یک مست.قبل از این که دو قدم بردارد،سقوط کرد.
-«وای اینجا را»دوروتی یک دستش را دراز کرد تا او را بگیرد.
زن تعادلش را حفظ کرد و دست دوروتی را کنار زد:«کمکت را نمی خواهم.»با نفرت و خصومت فریاد زد و برگشت که برود و گفتگو را تمام کند.وسط جمله اش سکسکه کرد:لازمش ندارم، بخصوص از زنکه ی هرزه ای که سعی دارد شوهرم را از من بدزدد.
بیش از یک شوک بود.دوروتی همان جا ایستاد و با تنفر به او که به طرف نزدیک ترین بار می رفت خیره شد.
صدای اشنایی از کنارش گفت:من جداً متاسفم.
به طرف صدا برگشت.هانت وینسلو بود و چهره اش مخلوطی از شرمندگی و دست پاچگی بود.
دوروتی خندید:«شما نباید متاسف باشید»با لذتی درونی اضافه کرد:هانت،واقعاً شما برای ستاد انتخاباتی داخلی مسئول نیستید ،می دانید؟
لب هایش را به هم فشرد و به ارامی گفت:«اوه!ولی هستم.»صدایش لرزید:حداقل به خاطر این ستاد انتخاباتی به خصوص،او همسر من است گلوریا(Gloria) .
دوروتی به او زل زد:«اوه خدای من!هانت،به هر صورت من نباید پایم را از گلیمم...»
-«از کجا می دانستی؟تو این جا تازه واردی.»اندوهگین لبخند زد:«نه این که در این شهر به صورت راز مانده باشد.طفلک گلوریا،اگر پشت سرم،مرا هم طفلک هانت صدا کنند تعجب نمی کنم...یا از ان هم بدتر،طفلک هانت با درد و رنج طولانیش...»
دوروتی،از رفتارش که انقدر ملاحظه حالت او را می کرد،شگفت زده شد.ارزو می کرد که ان زن می فهمید چطور پاسخگو باشد.در این شرایط کسی چه می تواند بگوید،واقعاً نمی دانست.
هانت با شرمندگی سرش را تکان داد:«خوب بهتر است بروم و مواظبش باشم»لبخند کم رنگی زد:«باید بچه داری کنم،شاید بعداً بتونیم صحبت کنیم؟»
دوروتی گفت:بله شاید.
وقتی دید او به دنبال همسرش رفت،قلبش به درد امد.نمی توانست جهنمی را که او در ان زندگی می کرد حتی تصور کند.
ونتیا به طرفش امد و موقرانه گفت:عزیزم!می شود به یک جای ارام برویم و کمی حرف بزنیم؟
دوروتی به او خیره شداحساس ترسناکی از پیشامدها داشت.
-«فردی؟»از نفس افتاد،رنگ از رویش پرید.ناگهان سرش گیج رفت و با خشم بازوی ونتیا را چنگ زد:«طوری شده؟چیزی برایش اتفاق افتاده؟»
ونتیا با ملایمت گفت:چرا با من به یکی از اتاق ها نمی ایی؟
دوروتی سرش را تکان داد:نه،همین الان بگو.
ونتیا نفس عمیقی کشید،ارزو کرد می توانست ،خرد،خرد اخبار را بگوید:درباره ی فردی است.
چشمان دورتی گشاد شد:حادثه ای رخ داده.ایا او...؟
-نمی دانیم...
-«ولی...»دوروتی به طرفش رفت و ایستاد.خشکش زد.با دست سینه ی خود را چنگ زد،و مثل خرچنگی همان جا خشک شد.نجوا کرد:چه شده؟
-کسی به درستی نمی داند.هواپیمایش از روی صفحه ی رادار ناپدید شده!
دوروتی چشمانش را بست.احساس می کرد می چرخد و سقوط می کند پایین،پایین،پایین!به اعماق بی انتها ی گرداب نومیدی.سعی کرد نفس بکسد ولی مثل اینکه چیزی روی سینه اش فشار می اورد.پس از لحظه ای چشمانش را باز کرد.
ونتیا گفت:تماس رادیویی قطع شده.
-کجا این اتفاق افتاد؟
-جایی برفراز کوه های راکی.
-«ولی مطمئن نیستند که هواپیما...»دوروتی نمی توانست کلمه ی سقوط را بر زبان بیاورد:پایین رفته؟
-نه!نیستند.ولی خیلی واضح...
-گروههای جستجو،حتماً قبلاً فرستاده اند؟
ونتیا او را در اغوش کشید:«نمی توانند عزیزم،نه تا وقتی که هوا روشن شود و حتی ان وقت...»صدایش لرزید و اهی کشید:غیر ممکن است که جستجو را شروع کنند تا برف بند بیاید،خیلی متاسفم عزیزم.
دوروتی ناگهان لبخند زد و چشمانش برقی غیرعادی زد:خیلی نگران نباش ونتیا!بیا برویم چیزی بخوریم .فردی حالش خوب است فقط کمی تاخیر کرده همه اش همین،شاید یک نوشابه می خواهی؟کمی برندی؟
-عزیزم...
-بله درست است.تو نوشابه ی الکلی نمی خوری،چقدر بی فکرم!
ونتیا به او خیره شد و فکر کرد:«اوه!خدای من!شوکه شده،بهتر است بروم کمک بیاورم.»با ناامیدی به اطراف نگاه کرد:حالا که احتیاج به کمک دریک دارم نیست.
ناگهان پلک چشمان دوروتی لرزید و بدنش سست شد.درست وقتی که داشت غش می کرد ونتیا او را گرفت.
« فصل چهارم »
دوروتی را به اپارتمان روی بام بردند.زیر ملحفه دراز کشیده بود.ونتیا لب تختش نشسته و دستش را گرفته بود.فکر می کرد:مسخره است،یادم نمی اید کی لباس هایم را عوض کرده ام.
با صدایی که به نجوا می مانست پرسید:چطوری اینجا امدم؟
-تو بیهوش شدی،ترا با اسانسور اوردیم.
دوروتی اخم کرد و ناگهان همه چیز به ضمیرش هجوم اورد.«فردی!اه!هواپیمایش از صفحه ی رادار ناپدید شده.»
با چهره ای نگران به ونتیا خیره شد.با حرارت گفت:فقط گم شده!فردی فقط گم شده!
ونتیا سعی کرد لبخند بزند.به ارامی گفت:«می دانم عزیزم»دستمال خنک مرطوبی را روی پیشانی دوروتی گذاشت:می دانم
ونتیا برگشت و به مردی که پایین تخت بود سر تکان داد.ان مرد نزدیک تر شد.دوروتی به او اخم کرد و با خود گفت:هرگز قبلاً او را ندیده ام.
-او ...کیه؟
-دکتر نوری (Dr-nouri) دکتر خانوادگی ماست و امده که به تو ارامبخش بدهد.به ان احتیاج داری تا نیرویت را به دست اوری و سعی کنی کمی بخوابی.
دوروتی سرش را برگرداند.«تنها من نیستم که به دکتر احتیاج دارم.»با ناامیدی فکر می کرد،فردی را مجسم می کرد که با بدن خرد و در هم شکسته،جایی در اعماق دره میان برف ها افتاده است.
درد و سوزش سوزن که ارامبخش را زیر پوستش تزریق می کرد به زحمت احساس کرد.
ونتیا به ارامی زمزمه کرد:«هیس س س»پارچه ی مرطوب را روی صورت دوروتی گذاشت: «همه چیز درست می شود،دریک طبقه ی پایین است و برایت نگران است.»
-به مراسم افتتاحیه گند دم.
-دختر!می شود بس کنی؟
دوروتی اثر ارام بخش را احساس می کرد.پلک هایش ناگهان سنگین شد و به زور ان ها را باز نگه می داشت.خواب الود من و من کرد:«بچه ها...»لغات را جویده جویده ادا می کرد:«باید به پرستار فلوری زنگ بزنیم،نباید تلویزیون...یا روزنامه ها بفهمند...»واقعاً داشت از حال می رفت:«بایدبه انها بگوییم...بیایند این جا...با اولین پرواز...»
ونتیا گفت:نگران این چیزها نباش.
ولی او متوجه نشد.انگار صدا از زیر اب به گوشش می رسید و وزنه ها پلک هایش را بستند.
همین که ارامبخش او را به خواب فرو برد،خواب او را پیش فردی برد.
شایداین یک خاطره بود یا فقط یک رویا،نمی دانست،ولی انها داشتند با اهنگی یک نواخت با هم می رقصیدند.تنها بودند.بعد همان طور که در همه ی رویاها پیش می اید ناگهان وسط یک سالن پرجمعیت رقص بودند و موزیک بلاانقطاع ضربه های گوش خراش می زد.خیلی شلوغ بود.بالای سرشان یک گوی بلورین اینه ای به ارامی می چرهید و شعاع نور را به هر طرف می پاشید.
جداً یک باشگاه رقص بود،اهنگ را که متعلق به اخرهای دهه ی هفتاد و اوائل هشتاد بود، شناخت.رهبر ارکستر انگشتش را به طرف جمعیت تکان می داد و ضربه های موسیقی بدون دیده شدن یکی پس از دیگری نواخته می شدند.
گرما و عرق به هم امیخته و بوی تعفن شدیدی در فضا پیچیده بود.رویاها می توانندمتعالی ترین چیزها را با حقیرترین چیزها ی دنیوی ترکیب کنند.دوروتی متوجه شد که همان لباس کهنه ی ملوانی مخصوص کار را پوشیده،بلوز ابریشمی سفید و کت پشمی سفید سبکی که اولین بار در ملاقات با فردی پوشیده بود.بالای بام ساختمانی در معرض باد،در شیکاگو بودند و او همان تی شرت خاکی که بازوان نیرومند و کمر باریکش را نشان می داد،بر تن داشت.
لباس هایشان به درد باشگاه نمی خورد.
اهمیتی نداشت.
صدای تمپو بلندتر شد و مردم از همه طرف نزدیک و به هم فشرده شدند به طوری که ان دو را به هم می فشردند.فردی به او خندید،طوری که خطوط اطراف چشمش جمع شد،چیزی زیر لب می گفت،ولی صدای بلند موسیقی کلمات را می بلعید و شنیدنش را غیرممکن می کرد.
با مخلوطی از گیجی و ازردگی به او خیره شد.نمی فهمید چرا او می خواهد برود و چرا این قدر زود.
او اهسته گفت:«حالا باید بروم.»به ارامی او را کنار زد.
مبهوت مانده بود.نمی توانست باور کند،تازه شروع کرده بودند.التماس کرد:نرو.
اکنون دیگر او کنارش نبود.«خواهش می کنم،فردی پیش من بمان!»
-نمی توانم.مدام به عقب می رفت،به میان جمعیت کشیده می شد،انگار با نیرویی فراتر از کنترلش عقب کشیده می شد.
دستهایش را با تمنا دراز کرد.«فردی»ناامیدانه گریه کرد«مرا ترک نکن»
مثل نمایش اهسته ی فیلم،او لبخندی زد،دستش را به لبش برد و برایش بوسه ای فرستاد.وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد،فردی خیلی دور شده بود.
فریاد زد:«فردی،فردی،فردی!»
احساس کرد کسی تکانش می دهد و صدایی از اعماق خواب به گوشش رسید.
-بلند شو،یا الله عزیزم،داری خواب می بینی.
-«فردی!»دوروتی صاف توی تختش نشست.قلبش تند می زد و می توانست گردش دیوانه وار خون را در رگهایش احساس کند.با وحشت به اطرافش نگاه کرد:«کجا رفت،الان اینجا بود!»
ونتیا از روی صندلی که کنار تخت گذاشته و شب را روی ان سپری کرده بود به نرمی گفت:«همه چیز درست می شود.»
لباس طرح ایساک میرزای اس به خاطر خوابیدن با ان از ریخت افتاده بود.
-این فقط یک کابوس بود.
دوروتی سرش را تکان داد،انگار می خواست ان را تمیز کند.
-ولی... خیلی« واقعی» به نظر می رسید.
ونتیا خندید:«باید همین طور باشد.»دوروتی به او اخم کرد.«چه ...منظورت چه است؟»
-ان طوری که تو غلت می زدی انگار مشغول معاشقه بودی.اوه،محض رضای خدا،می شود ان طوری با دست پاچگی به من نگاه نکنی؟به خاطر داروی ارامبخش است،دکتر نوری به من هشدار داد که منتظر رفتار غیرعادی باشم.
ناگهان درد وحشتناکی درون شکم دوروتی را از هم درید،چهره اش از وحشت درهم رفت:«اوه،خدایا.»به نفس نفس افتاد.
-«عزیزم؟»ونتیا ناگهان متوجه شد«چه شده؟»
-من...من...من...
دوباره درد وجودش را گرفت ،بازوانش را دور خودش حلقه کرد و شروع به فریاد زدن کرد.
ونتیا فوراً از جا پرید و ملافه ها را کنار زد.لباس خواب دوروتی را بالا زد.یک نگاه کافی بود.دوروتی بدجوری خون ریزی داشت.ونتیا فوراً تلفن را از کنار تخت قاپید و شماره منزل دکتر نوری را که روی کارت ویزیتش بود گرفت.سپس بی صبرانه منتظر ماند تا صدای بوق ازاد را شنید و فهمید که تلفن ان طرف زنگ می زند:«یاالله،گوشی را بردار،یک نفر...»
در ششمین زنگ گوشی را برداشتند.صدایی خواب الود گفت:الو؟
-«دکتر نوری!ونتیا فلود هستم»به دوروتی نگاهی انداخت،بعد دستش را دور گوشی حلقه کرد:«بهتر است هرچه زودتر خودتان را اینجا برسانید.فکر می کنم خانم«کنت ول»دارد بچه اش را سقط می کند.»
******************
ونتیا مثل یک ببر درون اتاق انتظار قدم می زد.از بیمارستان متنفر بود حتی از ان فوق مدرن ها،مثل مرکز طبی پاسیفیک کالیفرنیا.تا وقتی که جراح بیاید با تلفن همراهش چندین تلفن زد.هیچکدام فایده ای نداشت هنوز خبری از فردی نبود و حالا این!
دکتر شالفین(Dr.cholfin) هنوز لباس را به تن داشت و کاملاً از اتاق جراحی بیرون نیامده بود که به طرفش هجوم برد.
-دکتر حالش چطور است؟
-در اتاق مراقبت های ویژه است.حالا می توانید راحت باشید.حالش خوب می شود.
-«خدا را شکر.»ونتیا نفس راحتی کشید:«این اولین خبر خوبی است که شنیده ام.مشکلی نبود؟»
دکتر کمی مردد به نظر می رسید:چقدر به او نزدیک هستید؟
مستقیم به چشمانش نگاه کرد:خیلی،مثل خواهرش هستم،چطور؟
-چون وقتی خبرها را به او می دهم،می خواهم کسی کنارش باشد.
صدای ونتیا گرفت:چی را؟این که بچه اش را از دست داده؟
-«ان هم هست»سرش را تکان نداد:«ولی خبر اصلی این است که مجبور شدیم رحمش را برداریم ،به همین دلیل این قدر طول کشید.»
ونتیا با بهت به او خیره شد:اوه!یا حضرت مسیح!
لرزان خود را روی یکی از صندلیهای پلاستیکی نارنجی انداخت.راجع ه سقط جنین حدس زده بود ولی برداشتن رححم؟این دیگر خارج از حیطه ی افکارش بود.
به ارامی گفت:خودش کم مشکل داشت؟
دکتر حرفی نزد.
-اول هواپیمای شوهرش مفقود شد،احتمالاً روی کوه های راکی سقوط کرده.بعد از دست دادن کودکش و حالا این یکی!دیگر چه چیزی را باید تحمل کند؟
صدای دکتر ارام بود:«اگر کمترین قصوری می شد،اوضاع خیلی بدتر می شد.»ونتیا به تندی نگاهی به او انداخت:«منظورتان چیه؟»ونتیا اخم کرد:«نمی فهمم.»
دکتر ادامه داد:سرطان تخمدان.
ونتیا از پا درامد:«سرطان تخمدان؟»برای لحظه ای همان جا نشست.زبانش بند امد.
دکتر گفت:«اخبار خوب این است که ما همه اش را برداشتیم،البته،او باید معاینات معمولی را داشته باشد،ولی فقط همین!می توانم بگویم که او یکی از خانم های خوش شانس است.اگر حالا ان را پیدا نمی کردیم...»شانه اش را بالا انداخت و به نرمی اضافه کرد:«کی می داند چه اتفاقی می افتاد؟»
ونتا می ترسید سوال کند:و این...برداشت رحم؟چقدر خطرناک بوده؟
در اصطلاح پزشکی کاری که انجام دادیم هیسترکتومی و تخمدان دو طرفه و اوفرکتومی بود.
-دکتر من گیج شدم،لطفاً به زبان ساده بگویید.
-بله ،البته،متاسفم،به زبان مردم عادی،مجبور شدیم رحم را برداریم و هر دو تخمدان و لوله ها را.
ونتیا لحظه ای چشم هایش را بست:به عبارت دیگر...
نتوانست بقیه حرفش را به زبان بیاورد.
دکتر جمله اش را تمام کرد!«دیگر نمی توند بچه ی دیگری داشته باشد.»
-«اوه!عیسی مسیح!»ونتیا اه بلندی کشید و صورتش را با دست هایش مالید نمی توانست تصور کند که چطور دوروتی این همه را تحمل خواهد کرد.
«او بدجوری این بچه را می خواست،حالا دیگر نمی تواند بچه ی دیگری...»
دکتر گفت:«از شما متشکر می شوم که حالا چیزی به او نگویید،همانطور که گفتم می خواهم پیشش باشید تا از لحاظ معنوی پشتیبانش باشید،ولی خیلی مهم است که خودم خبرها را به او بدهم.این طوری تمام سوء تفاهم ها و تصورهای غلطی که ممکن است پیش بیاید از بین می رود.»
ونتیا سرش را تکان داد:«کی به او خواهید گفت؟»
-«به محض این که به قدر کافی قدرت پیدا کند،فردا بعدازظهر...شاید روز بعدش...»کمی مکث کرد:«خیلی متاسفم.»
-«من هم همینطور»ونتیا اه کشید،دست هایش ناامیدانه روی دامنش رها بود مثل پرنده ای که با بال شکسته در دام افتاده باشد:«کی می توانم او را ببینم؟»
-به محض اینکه او را به اتاقش منتقل کنند.چند ساعت بیشتر طول نمی کشد.
پرستاری را که نزدیک می شد صدا زد:«خانم کنت ول را در کدام اتاق بستری می کنند؟»
پرستار گفت:الان می روم پایین می پرسم، دکتر!
ونتیا برخاست و کیفش را قاپید،دست جراح را فشرد و با حرارت گفت:«دکتر متشکرم،برای همه ی کارهایی که انجام دادید متشکرم.»
-فقط زیاد خسته اش نکنید،به استراحت احتیاج دارد.
ونتیا به او اطمینان داد:نگران نباشید،مواظبم که استراحت کند.
با عجله دوید و برای رسیدن به پرستار مثل اهو جست زد.
اتاقی که به ان وارد شد کوچک ولی خصوصی بود،یک تلویزیون روی دیوار نصب شده بود و یک حمام و دستشویی داخل اتا داشت.پرده های جلو پنجره ی بزرگ کشیده شده بود،ونتیا ان ها را عقب کشید.تنها چیزی که می توانست ببیند عکس خودش در شیشه ی پنجره بود.به هر کجا که نگاه می کرد،می فهمید که بیمارستان بدی نیست،به هیچ وجه بد نبود.جستجویش به پایان رسید،روی صندلی مخصوص عیادت کنندگان نشست و به خواب عمیقی فرو رفت.
وقتی دوروتی را روی تخت چرخدار وارد اتاق کردند،از خوب پرید و به سرعت از جایش برخاست و صندلیش را به گوشه ای کشید و از سر راه ان ها دور شد.
بهیاران دوروتی را به ارامی از روی تخت متحرک به تخت خودش منتقل کردند که فوراً خوابش برد،پرستار ماهری به جنب و جوش افتاد،سرو وریدی را بررسی کرد و چندین دستگاه کنترل را به ان اویخت.
وقتی بهیاران رفتند،ونتیا به تخت نزدیک شد و کنارش ایستاد،به او نگاه کرد.به نظر می رسید دوروتی خوابیده.موهای طلاییش،روی بالش پریشان بود.کوچک و نحیف و رنگ پریده به نظر می رسید،مثل کودکی در منتهای بیچارگی.
ناگهان چشمهایش را باز کرد.دقیقاً به جایی نگاه نمی کرد،چشمان زمردینش کدر بود.اهسته سرش را روی بالش گرداند،دستش را به طرف ونتیا دراز کرد،ترسان ناله کرد:بدترین کابوس!
ونتیا نجوا کرد:سلام عزیزم!
دست دوروتی را گرفت و در دستش نگاه داشت.گرم و مرطوب و بیجان بود.
-چطوری؟
دوروتی به او خیره شد:خواب دیدم فردی امد و بچه را با خود برد.او گفت من دیگر ان دو را نخواهم دید.
-«هیس س س»ونتیا سعی کرد ارامش کند:فقط یک کابوس بود.
-«کابوس؟»دوروتی تکرار کرد:فقط یک کابوس؟
-بله عزیزم.فقط همین!
چشمان دوروتی داشت بسته می شد.زیر لبی من و من کرد:فقط یک کابوس!
همین که خوابش برد،خودش را در سالهای پیش دید.زمانی دیگر،جایی دیگر و زنی غیرعادی که هم چیزش را مدیون او بود...
« فصل پنجم»
مادر بزرگ دوروتی علی رغم همه ی چیز هایی که بر ضدش قیام کرده بودند به دنیا امد.
او زن بود.
فقیر زاده شده بود.
در شش سالگی یتیم شد.
و در ایالتی که بدترین امکانات اب و هوا را داشت،در جنوب تگزاس متولد شد،ولی او جرات دیدن رویا را داشت.
و از خانه ی یک اتاقه و اهنگری کساد،یک امپراطوری ساخت.
او الیزابت-ان هیل(Elizabeth Ann Hill) بود و هر چه درباره او وجود دارد ،بزرگتر از خود زندگی است.
امپراطوری ا وبر شش محور می گردید.بختی که خودش برای خودش ساخته بود،که او را ثروتمندترین زن عالم کرد،و قدرتش که بی حساب بود،به اضافه ی عمری طولانی با شوهری نیویورکی و چهار بچه که خانواده اش را تشکیل می داد.با سابقه ای بدون خدشه در اجتماع و دنیا که مثل عرصه ی شطرنجش بود.به اضافه ی ابتکار جادویی و به ظاهر بی زحمتش برای خلق فرصت.هنگامی که نوه ی دختریش به دنیا امد،الیزابت حکمران مطلق امپراطوری بود که از بسیاری کشورها پروتمندتر می نمود.قدرتش افسانه ای و نامش مترادف اشرافیت بود.با رئیس جمهورها،نخست وزیران،دیکتاتورها،ستاره های سینما،هنرپیشه ها،رقاصان بالت و شاهزادگان مجالست داشت.به خاطر نفوذ بی حدش بانک دارها،سفرای کبیر و اعضای عالی رتبه ی کلیسا به میل او رفتار می کردند.مثل یک ملکه زندگی می کرد.خانه ی مجللش در نیویورک و چندین خانه ای که در مناطق دور دست داشت،پر از اثاثیه ای بود که برازنده ی موزه های بود و زیباترین کلکسیون های هنری دنیا را داشت.
الیزابت زیبا نبود،ولی جذاب بود.با چثه ای معمولی و بنیه ای نیرومند.بینی راست و قلمی و چشمان زمردین و موهای صاف و طلایی داشت.در اطرافش حالیت بود که هر چیز بی قابلیتی ارزشمند می شد،ولی باز هم تصمیماتش زنانه بود.
کسانی که برای اولین بار با او ملاقات می کردند تحت تاثیر وقار و ارامش،گرمی و فروتنی اش قرار می گرفتند.می گفتند که او مار زنگی را هم می تواند رام کند.
در ضمن دشمن سهمگینی هم بود.ان هایی که سر راهش قرار می گرفتند ،به زودی می فهمیدند که با یک کوسه طرف هستند و به کسانی که در کار به او خیانت می کردند،ثابت می کرد که زنان مرگبارتر از مردان هستند.
ولی موفقیت هم قیمت خودش را دارد.برای همه ی این موفقیت های به دست امده:هواپیمای شخصی،کمدهای پر از لباس،جواهرات زیبا و دوستان عالی مقام،الیزابت بیش از سهمش از فاجعه ها رنج برد.
تعدادشان زیاد بود:
شوهر اولش،پدر بچه هایش،اشتباهاً محکوم شد و به دار اویخته شد...
سه تا زا چهار بچه اش مردند...
از دست دادن شوهر دومش...
نوه ی دختریش،در جریان جنگ جهانی دوم مفقود شد و ان طور که خواست تقدیر بود سالها بعد پیدا شد و با هنری نوه ی پسری الیزابت ازدواج کرد.وابستگی نزدیک زن و شوهر را فقط الیزابت می دانست.به خاطر شادی زوج جوان،او سکوت خود را حفظ کرد و رازش را با خود به گور برد.
و سرانجام فاجعه ی تولد دوروتی پیش امد.مادرش هنگام زایمان درگذشت.هنری...هنری دل شکسته و غصه دار و بدون گشذت،دخترش را برای مرگ همسرش مقصر می دانست.
دکتر به او و الیزابت گفت:«برای دیدن نوزاد،به اتاق نوزادان مراجعه کنید،تا پرستار او را به شما نشان دهد.نوزاد دختر زیبایی است.»
الیزابت فوراً به راهرو رفت و بعد فهمید که هنری کنارش نیست.برگشت و بی صبرانه او را صدا زد:هنری!
هنری خشمگین فریاد زد:برو گمشو،من این بچه را نمی خواهم.
کلماتش چون خنجری به قلب الیزابت فرو رفت.عکس العمل او را باور نمی کرد.فکر نمی کرد درست نشنیده باشد.پدرها و دختران کوچکشان باید رابطه ی خاصی داشته باشند.دکتر اتفاقاً این مشاجره را شنید،ولی نمی توانست کاری بکند.به ارامی به الیزابت گفت:نگران نباشید.او داغدار است.صبر کنید و ببینید که به زودی به حال عادی برمی گردد.
چند روز بعد پس از پایان مراسم تدفین،الیزابت نوه ی پسری خود را کنار کشید و گفت:هنری وقتش رسیده که دخترت را از بیمارستان به خانه بیاوری.
هنری به او خیره شد و غرید:«من دختری ندارم.»و اهسته بیرون رفت تا غم هایش را در میخانه ای فراموش کند.
الیزابت این رفتارهای غیرعادی را به خاطر از دست دادن همسرش می دانست و فکر می کرد«طولی نمی کشد که همه را پشت سر خواهد گذاشت.»
ماکس(Max) راننده اش را به بیمارستان فرستاد و خودش کارهای نوزاد را به عهده گرفت.پس از دیدن قیافه ی زیبا و پوشت صورتی مثل گلبرگ و موهای طلایی و چشمان زمردینش به خود گفت«او یک هیل واقعی است.»و او را به خانه ی مجل هنری که در چهل جریب زمین در تری تاون (Tarry Town) نیویورک بنا شده بود فرستاد.
شخصاً برایش دایه ای انتخاب و استخدام کرد و به او گفت:از او خوب مراقبت کن.
دایه که هیکلش ادم را به یاد نقشه ی افریقا می انداخت،بچه را در اغوش کشید و لبخند زد.
-نگران نباشید خانم،یک لحظه هم این کوچولو را از نظر دور نمی کنم.
چند روز بعد الیزابت با ماکس به تری تاون رفت.دیدارش را هم زمان با یکی از سفرهای شغلی هنری انجام داد.
بعد از گذشتن با کالسکه ی بچه در باغ بزرگ خانه،در تراسی که چشم اندازش رودخانه هودسن(Hudson) بود با پرستار چای خورد و او را تشویق کرد:تو خیلی خوب کارت را انجام داده ای.
-متشکرم خانم،ولی با چنین بچه ی دوست داشتنی،کار خیلی اسانی است.او مثل یک پری می ماند.این طور نیست؟
الیزابت با او موافق بود:بله،همین طور است.
فنجان چای را زمین گذاشت و چشم به پرستار دوخت.
-من از اول برایت روشن کردم که چه کسی ترا استخدام کرده و کلی به تو حقوق می دهد،درست است؟
-بله خانم،شما.
-و یادت هست که وقتی ترااستخدام می کردم در چه مواردی با هم توافق کردیم؟
-بله خانم،که هرچه مربوط به این کوچولوست از شما مخفی نکنم.
الیزابت دستش را روی دهانش گذاشت:بله درست است،شاید حالا بتونی بگویی پدرش چه رفتاری با او دارد؟
پرستار تردید کرد،و هنگامی که شروع به حرف زدن کرد،کلماتش را با احتیاط انتخاب می کرد:خوب...او بدرفتاری نمی کند،اگر منظورتان همین است.
الیزابت ابرویش را بالا انداخت:اوه پس چه رفتاری دارد؟
پرستار اهی کشید:فقط این که... خانم،هیچی!یک مرتبه هم نیامده که این طفلک را ببیند،حتی یک بار انگار برایش وجود خارجی ندارد.
الیزابت سرش را تکان داد.از همین می ترسید.
-حتی...
-چی پرستار؟
-به من دستور داده که همیشه این بچه را از جلوی چشمانش دور نگه دارم.
نوه ی پسریش با رفتاری بی رحمانه تقریباً الیزابت را به گریه انداخت.گرچه او کسی نبود که جلوی خدمه احساساتش را بروز دهد.از همکاری پرستار تشکر کرد و با مهارت موضوع صحبت را عوض کرد.به یک پروانه ی کاردینال که روی شاخه ی درختی نزدیک انها نشسته بود اشاره کرد،ولی عمیقاً تحت رفتاری هنری بود که دوروتی را مسئول مرگ همسرش می دانست و سرزنش می کرد.در بازگشت به خانه با خود گفت:به زودی درست می شود،هنری هنوز عزادار است،باید دست از ان بردارد،محض رضای مسیح ،او پدر دوروتی است.
در خلال پنج سال بعدی،دوروتی به چیزی نیاز نداشت.یک شاهزاده خانم بود.وارث امپراطوری هیل و با تمام تجملات قابل تصور بزرگ می شد.
الیزابت معمولاً به او سر می زد و از همان اغاز علاقه ی به خصوصی بین ان دو به وجود امد.دوروتی برای دیدن مادربزرگ کبیرش بی تاب بود و با تلفظ خاص خودش«مادل بزلگ»همه را افسون می کرد.
و بعد خدمتکاران بودند:از اشپز گرفته تا باغبان و راننده همه را عاشق خود کرده بود.برای جلب توجه او با هم رقابت می کردند و بی خجالت او را می پرستیدند،ولی ناامیدانه علاقه ی کسی را می خواست-پدرش را-که هنوز از او می گریخت.
هنری یک بیگانه بود،شخص مرموزی که با او زیر یک سقف زندگی،ولی به ندرت به هم برمی خوردند.چند باری هم که برخورد داشتند به سردی او را رد کرد و از خدمتکاری خواست تا او را از جلو چشمش دور کند.
گرچه تا جایی که به پدرش مربوط می شد،قانونی که بچه ها نه باید دیده شوند و نه صدایشان به گوش برسد،در مورد انجام می شد،که باعث می شد رشته ی محبتی که بین او و مادربزرگش وجود داشت پرقدرت تر شود.
بعد جشن تولد پنج سالگی روز پردردسری بود.وقتی با پرستارش سوار لیموزین مشکی دراز می شد که به مانهاتان بروند،رعد و برق و توفان اغاز شد.مانهاتان،سرزمین جادویی که قصری مثل قصه ها با هزاران برج داشت.
دوروتی فکر کرد:«این هیجان انگیزترین جایی است که تا کنون دیده.»در خیابان پارک و پنجاه و یکم از ماشین پیاده شدند و به یکی از ان برج های روشن قدم نهادند و با اسانسور بالا رفتند.به دفتر مادربزرگش که میان ابرها بود.ولی این جشن به فاجعه مبدل شد.
الیزابت به این نتیجه رسیده بود که عدم پذیرش هنری نمی تواند تا ابد ادامه یابد و موضوعی است که باید با دست خودش حل شود.حین ناهار که هنری به اشتباه فکر می کرد یک جلسه ی کاریست نه جشن تولدی در سرزمین جادو برای دخترش.
فقط وقتی در دفتر کار به وجود دوروتی پی برد،فهمید.
قبل از این که هنری بتواند چیزی بگوید الیزابت از دوروتی و پرستارش خواست که بیرون دفتر منتظر بمانند که خیلی هم خوب نبود چون می توانستند حتی از پشت درهای بسته صدای فریادها را به وضوح بشنوند.
بالاخره هنری دست کشید...والیزابت دچار حمله ی قلبی بدی شد.چهار ماه و سه روز در اغما بود.وقتی به هوش امد از کمر به پایین فلج شد و مجبور بود بقیه ی عمرش را روی ویلچر بگذراند.
هر زنی غیر از او باید فعالیت هایش را کم می کرد،ولی الیزابت یک زن عادی نبود.او اجازه نداد فلج شدن تغییری در کارهایش به وجود اورد.
اولین تصمیمش برای بهبود خودش بود که با یک فیزیوتراپ و دو پرستار و دوروتی سفری به اروپا نمود.
و همان جا بود،در میان گل های میموزا و یاسمین و تپه های پوشیده از درخت که فکر ایجاد هتل های زنجیره ای،تبدیل ویلاهای روستایی،قصرهای فرانسوی و خانه های روستایی توسکانی به متل های فوق مجلل و دنج به مغزش خطور کرد.
برای دوروتی این درسی از زندگی بود.مادربزرگ مادرش سقوط ناکردنی،متوقف ناشدنی و سکشت ناپذیر بود.یک الگوی عالی برای روحی زخم خورده.همین طور در وجود دوروتی،بانوی پیر جوانی خویش را باز می یافت،حالتی از معصومیت گم شده و رنجی که فکر می کرد برای همیشه از دست داده!
هیجان دیدن چیزها با چشمی تازه،انگار برای اولین بار متوچه ی ان ها می شد.غروب با شکوه خورشید،بوی گیاهان وحشی،زیبایی گل های بی باکی که میان قلوه سنگ ها پیاده رو در حیاط روییده بودند.
دوروتی انگار که مرده بود و به بهشت منتقل شده بود.این سمبل بی وفقه ی محبت هر روزه چیزی بود که قبلاً نمی شناخت و همه ی ساعات بیداری اش را غرق در لذت می کرد و هنگامی که الیزابت گذشته ی خود را با او تقسیم کرد،دوروتی برای اولین بار در عمرش فهمید که به جایی بزرگتر از محدوده ی بی محبت خانه ی(تری تاون)تعلق دارد.میراثی که متعلق به اوست و هیچ کس حتی پدرش نمی تواند ان را از او بگیرد.
هیچ کس به اندازه ی او درباره ی نقشه های مادربزرگش،درباره ی هتل های زنجیره ای نشنیده بود و همان جا بود،در همان تپه های بادگیر و معطر،بالای بلندی ها که کودک احساساتی تبدیل به شاگردی پرحرارت شد و دوروتی اولین جهش را به سوی اینده ای که میدریت هتل های هیل بود،انجام داد.هنوز خودش نمی فهمید که الیزابت چه دلبستگی عجیبی در او به وجود اورده است.
ولی همان طور که ماه عسل هم بالاخره تمام می شود،ان ماه های جادویی و لذت بخش هم به پایان رسید.وقت ان بود که به خانه برگردند.
دوروتی ارزو داشت که مجبور به بازگشت نمی شدند.او تازه مزه ی میوه ی محبت و مراقبت را چشیده بود و مثل گیاهی که با علاقه و عشق پرورش یافته باشد تازه می رفت تا شکوفه دهد.قبل از ان هیچ گاه چنان ارامش و اعتماد به نفسی را در خود نیافته بود.این احساس را که مورد توجه است و به کسی تعلق دارد...چرا نمی توانست همیشه همین طور زندگی کند؟
گرچه دوروتی مواظب بود که مکنونات قلبی اش را با صدای بلند اظهار نکند،ولی می دانست الیزابت باید برگردد.با این که به ویلچر احتیاج وابسته بود،کارهای زیادی می توانست انجام دهد و یک امپراطوری داشت که باید اداره اش می کرد.
در اخرین شب اقامتشان.دوروتی به زحمت خوابید.در رختخوابش دراز کشید و در تاریکی فکر کرد که چقدر اینجا خوشحال و ازاد بوده.اگر می شد که هرگز به تری تاون بازنگردند.ارزو می کرد می توانست قلب مادربزرگش را خالی کند و از او بخواهد که وی را در قلبش جای دهد،ولی می دانست غیرممکن است.
بعد از حمله ی قلبی الیزابت برای همه ی کارهایش احتیاج به پرستار داشت.تنها چیزی که لازم نداشت بچه ای بود که سربارش باشد.
روز بعد،در طول پرواز طولانی شان به خانه،دوروتی ساکت بود.بیشتر راه چشمانش را بسته بود،وانمود می کرد که خواب است.در حالی که خاطرات چند ماه شگفت انگیز گذشته را در ذهن خود مرور می کرد.
در ان زمان بود،جایی بالای اتلانتیک شمالی که اتفاقاً به یک حقیقت بزرگ پی برد.او جایی که در ان بود برک می کرد،ولی انجا هرگز او را ترک نمی کرد.همیشه با وی بود.خاطرات انجا اکنون جزیی از وجودش شده بود،فقط می خواست باید روی ان ها تمرکز می کرد.همه ی روزهای باشکوه همان جا بود.اماده بودند تا او را زنده نگه دارند.
دوروتی صدای خلبان را شنید که اعلام می کرد به فرودگاه رسیده اند و افکارش را بایگانی کرد.طولی نکشید که پرواز 747 پان امریکن بر زمین نشست و به زودی در لیموزینی بود که با سرعت به طرف تری تاون می رفت...و به واقعیت بی رحم بازمی گشت.
sepideh_bisetare
23-08-2009, 07:54
دستت درد نكنه سانسي من ميدونم چقدر داري زحمت ميكشي
دوستت دارم
nika_radi
23-08-2009, 08:43
زینی تند تند بذاری با پا میام .................
ا بچه آروم دیگه هولی ؟
هههههههههه
زینی تند تند بذاری با پا میام .................
ا بچه آروم دیگه هولی ؟
هههههههههه
گلم کجا دارم تند تند می زارم همش روزی یه فصله که ..........
بشین تایپ کن غر نزن..
« فصل ششم»
ما...مان
وقتی صداها-به وضوح صدای سه نفر- به گوشش خورد و سه بدن کوچولو به اتاق هجوم اوردند،دوروتی توی رختخوابش نشسته بود.یکی از لباس های خواب کتانی استین کوتااهش را به تن داشت که لبه های ظریف سوزن دوزی شده داشت و با گلدوزی های ظریف تزیین شده بود.گوی های نقره ای و خرس های کوچک روی ملحفه تهویه قرار داشت.
-«اوچ»پرستار فلوری،از نفس افتاده،دست پاچه و غرغر کنان پشت سرشان بود.لهجه ی غلیظ اسکاتلندیش هنوز مثل زمانی بود که تازه ان جا ترک کرده بود.
-نباید این قدر سروصدا کردن،به شما گفتم،این جا بیمارستان هست!
دوروتی با سهل انگاری لبخند زد.انها به قدر لوبیاهای جهنده ی مکزیکی پرانرژی بودند.فرزندانش لیز،فرد و زاک.توفان های پرانرژی که این جا،ان جا و همه جا هجوم می بردند.سرشار از هیجان و شادی با شدت به زندگی حمله می کردند و هنوز نمی دانستند که زمان بالاخره انها را غافلگیر خواهد کرد و روزی از گذشت زمان مبهوت خواهد شد.
تنها نگاه کردن به انها،قلبش را به طپش می انداخت و سرشار از عشق به انها می کرد و باعث می شد که اشک ها افتخار و لذت را با بستن چشم عقب براند.خدایا! چقدر انها را دوست داشت.این سه«کنت ول»را.
لیز یازده ساله از همه بزرگتر بود،چشم های زمردین داشت و موهای طلاییش را چون ابشاری بالای سرش بسته و با روبان قرمز محکم کرده بود با لباس مشکی یقه لاک پشتی و دامن مشکی،فریبنده و شیک بود.ظاهری شاد و باطنی مقتدر و ذهنی خوشمند و چون تیغ برنده داشت.یک پایش در این جهان و پای دیگرش در فضا معلق مانده بود.
بعد از او فرد-ده ساله-قرار داشت که تجسم کام پدرش را،ولی با موهای بلند پرکلاغی که از وسط فرق باز کرده و به دو طرف صورتش ریخته بود،تداعی می کرد.خیلی شق و رق،با شلوار جین بگی بسیار گشاد،بلوزش را روی شلوار انداخته و حلقه ی طلای نازکی در گوش داشت.
سیمی از جیب شلوارش بیرون امده و به هدفونی که به گوش داشت وصل می شد.با دقت و تودار و کم حرف.سرش را با صدای موزیکی که فقط خودش می شنید،می جنباند.
و بالاخره کوچک ترینشان«زاک»نه ساله،با موهای چتری خرمایی،چشمان ابی و انرژی سوزاننده،سعی می کرد مثل برادرش دید مثبتی داشته باشد ولی دردانه تر از ان بود که موفق شود.کلاه بیس بالش را طبق مد روز بر عکس روی سرش نهاده و دشتگاه بازی کامپیوتریش را در دست داشت.
همگی به او زل زده بودند،فضای بیمارستان و سرم و مونیتورهای مختلف انها را مبهوت کرده بود.بعد زاک سکوت را شکست.
«ما...مان؟»
اب دهانش را قورت داد،نزدیک بود اشکش سرازیر شود:«تو که نمی میری،درست است؟»
لیز انگار که خیلی مسن تر از اوست،غرش کنان گفت:«تو جداً، به کلی خنگ هستی!»با تردید ادامه داد:«مامان فقط نگران ما است،همه اش همین!»سرش را به طرف مادرش برگرداند و با نگرانی به او نگاه کرد:«منظورم این است که فقط «همین»است،مگر نه مامان؟»
دوروتی با لحنی اطمینان بخش گفت:«بله عزیز دلم.فقط همین است.»
-حرف هایی که راجع به پدر می گویند حقیقت دارد؟
فردی بود که بی هوا،حرف از دهانش پرید،گناهکارانه سرش را به زیر انداخت و چشم به خوراکیش دوخت.موهایش توی صورتش ریخت.
زاک اسبابازیش را انداخت و با مشت های کوچکش به فرد حمله ور شد.
فریاد زد:«پدر نمرده!»در صدایش ناباوری موج می زد«نمرده،نمرده!»
پرستار سعی کرد ارامش کند:«محض رضای خدا!»بازوی فرد را گرفت:«مگر نشنیدید به شما گفتم؟نباید مادر را ناراحت کرد.»
فردی توبیخ شده اهی کشید،شانه اش را بالا انداخت و شمت هایش را پایین اورد و پا به پا شد.
پرستار به زاک نگاه کرد«برادرت هیچ منظوری نداشت.او معنی حرف هایش را نفهمید.»
دوروتی ارام گفت:عیبی ندارد،ان ها حق دارند بدانند.
فردی خشمگین غرید:«توی همه روزنامه ها هست.»سرش را بالا انداخت تا موهایش را از صورتش عقب بزند.سرش را بلند کرد و مستقیماً به چشم های مادرش نگاه کرد.
دوروتی اهی کشید:«باید حدس می زدم ،ان قدر بزرگ نشده اند کهخودشان بفهمند.»هنوز ارزو می کرد کاش خودش ماجرا را به انها گشته بود:«می خواستم خودم ارام ،ارام به انها بگویم.»
ولی دیگر خیلی دیر شده بود و بچه ها منتظر بودند در سکوت با نگرانی به او نگاه می کردند.علی رغم حالت دفاعی گوش ها و ظاهر محکم،ناگهان خیلی کوچک و تنها و اسیب پذیر به نظر می رسیدند.
دوروتی به خود گفت:انها روی من حساب می کنند،باید به خاطر ان ها قوی باشم.
تنها کاری که می توانست انجام دهد این بود که دستش را به طرف انها دراز کرد و اشاره کرد، ارام گفت:بیایید نزدیک تر،عزیزانم.
زاک اولین کسی بود که جلو امد .دوروتی دستش را روی شانه ی او گذاشت و سرش را عقب کشید.بعد فرد و لیز،خود به خود در دو طرف او قرار گرفتند،هر سه مثل سنگری برای حمایت از او عمل می کردند.
دوروتی نفس عمیقی کشید،با احتیاط گفت:«نمی دانم چه شنیده اید یا خوانده اید درست است که هواپیمای پدرتان مفقود شده،ولی نمی دانیم که مرده است دعا می کنم که زنده باشد و به موقع پیدایش کنند.تا انجایی که می دانیمفشاید به سلامت در جایی،در دهکده ای فرود امده باشند و تجهیزات رادیوئیشان خراب شده باشد...»حتی برای خودش،باوری ضعیف و نامحتمل ،ناامیدانه و غیرواقعی بود.
در خیلی از خانواده ها هر کدام از اعضاء در کار به خصوصی باید انجام دهند و فرد گرچه وسطی بود،ولی جسماً از همه قوی تر بود و حالا نقش حمایت کننده و سخنگوی هر سه نفرشان را ایفا می کرد:«یعنی شانسی هست مامی؟»چشم از او برداشت:«یک شانس واقعی؟»
دوروتی تردید داشت،همیشه هر رنجی را تحمل می کرد تا در مقابل بچه هایش بی ظرفیت جلوه نکند.احترام و اعتماد انها را به زحمت به دست اورده بود.با صداقت،انصاف و رفتاری که انگار انها بزرگسالان کوچکی هستند،که بودند.گرچه هرگز با بحرانی به این بزرگی روبه رو نشده بودند.حالا مبهوت بود و بین صداقت و دلسوزی در نوسان بود.
کدام برایشان بهتر بود؟احساس امنیت فکری؟یا روبه رو شدن با بدترین وضعیت؟تصمیم سختی بود ولی ان را انجام داد:«ما باید به دعا کردن برای بهترین شانس ادامه دهیم.»
صدایشلرزش خفیفی داشت:«نمی توانیم امیدمان را از دست بدهیم،ولی یادتان باشد،اوضاع به هر صورتی در بیاید تا وقتی که قدرت مقابله با ان را داشته باشیم و از پس ان براییم،مساله ای نیست،ما با هم هستیم و فقط همین مهم است.»
فکر کرد:«ولی با هم نیستیم،فردی مفقود شده چطور بدون وجود او دیگر می توانیم با هم باشیم؟»ادامه داد:«باید شجاع باشیم پدرتان نمی خواست ما از هم جدا شویم.ایا حالا می خواهد؟»
هر سه ی انها سرشان را تکان دادند ولی صورتهایشان عبوس بود و از چشمانشان ترس می بارید.
زاک هق هق کنان گفت»من می ترسم مامی!
-«یک چیزی را می دانی ؟من هم می ترسم عزیز دلم.»پشت سرش را نوازش کرد:«من هم می ترسم ولی تو دیگر یک مرد جوان قوی و بزرگ هستی اینطور نیست؟»
با وقار سرش را تکان داد و گفت:«فکر می کنم همینطور است.»مطمئن نبود.
دوروتی با حرارت گفت:«من مطمئنم که این طور است.»هنوز پشت سرش را نوازش می کرد:«می خواهی بدانی چرا؟»
سرش را به علامت تصدیق تکان داد.
-چون مایک خانواده هستیم چون همه با هم هستیم.همان طوری که تو می توانی روی من حساب کنی من هم قادرم روی هر یک از شما حساب کنم.با هم که باشیم می توانیم با هر چیزی مقابله کنیم...حتی بدترینش،گرچه دعا می کنم که چینین چیزی پیش نیاید.
به نوبت به هر کدام از انها نگاه کرد بعد نگاهش را به چشمان فرد دوخت یک لحظه ساکت ماند:می توانم روی تو حساب کنم،درست است؟
فرد گفت:«شرط می بندم که می توانی مامی!»خشونت صدایش نشانی از شجاعت داشت.
دوروتی فکر کرد«مثل یک مرد واقعی حرف می زند.»سعی می کرد جلوی اشکش را بگیرد.
لیز به نرمی شروع به حرف زدن کرد«من هم خوب هستم،نگار چیزی اتفاق نیفتاده»دوروتی با قدردانی به او نگریست.«این سه «کنت ول»چقدر شجاع هستند.»
درست در ان لحظه پرستاری سرش را از لای در به داخل اورد.زن سیاهپوستی با سینه های درشت بود.پرقدرت گفت:«پنج دقیقه دیگر وقت دارید ،یاالله،بچه ها،حتماً او را خسته کرده اید.»
دوروتی ناگهان احساس فرسودگی کرد.پرستار حق داشت این دیدار توانش را گرفته بود،نجوا کرد:«شنیدید رئیس چه گفت؟حالا بروید.»
وقتی پرستار انها را به طرف راهرو هدایت می کرد ،فرد مدتی کوتاه پیش مادرش ماند.پرسید:تو چطور مامان؟تو که حالت خوب می شود؟
دوروتی لبخندی زد:«نگران من نباش عزیزم،من خوبم،حالا بدو برو»ولی خوب نیستم!احتمالاً هرگز هم خوب نمی شوم.
**********************
ونتیا بعدازظهر به بیمارستان برگشت.گشتی در اتاق زد،کمی ایستاد و سرش را خم کرد تا از بالای عینک فتوکرومیک قاب چوبیش بهتر نگاه کند:«تغییرات ظاهری،گوی های نقره ای!خرس کوچک»صدایی از گلویش بیرون اورد و پشت چشمی نازک کرد:«دختر! از کی تا حالا این قراضه ها سلیقه پیدا کرده اند؟»
دوروتی پشت تخت خوابش را بالا اورده و نشسته بود داشت از یک لیوان بزرگ کاغذی با نی جرعه جرعه اب خنک می خورد.با امیدواری به ونتیا نگاه کرد.
ونتیا ارام گفت:متاسفم که باعث ناراحتیت می شوم،هنوز هیچ خبری نیست.
دوروتی لیوان را توی سینی روی میز چرخدار گذاشت و اهسته گفت:دو روز از ماجرا گذشته.
ونتیا سرش را تکان داد:توفان هنوز تمام نشده.
-لعنت!
دوروتی سرش را روی بالش گذاشت و اه کشید.
ونتیا عینک را برداشت و ان را در کیف جیر شکلاتی رنگش گذاشت،بعد ان را از روی شانه اش برداشت و روی زمین گذاشت و گفت:خبرهای خوب این است که بالاخره از شدت توفان کاسته شده،همه ی گروههای جستجو متشکل شده و اماده ی فرمان هستند .اول صبح حرکت می کنند.
-خدا را شکر!
ونتیا کیفش را برداشت و خاک ان را پاک کرد و روی صندلی اویزان کرد و خودش را روی صندلی انداخت و ان را به تخت نزدیک تر کرد.
شلوار چرمی شکلاتی و چکمه های گاوچران ها را به پا داشت.بلوز قهواه ای به تن مرده بو گردن بندی از مهره های رنگ شده و برنز که با گوشواره هایش جور بود به گردن داشت.
دوروتی گفت :هنوز احساس ضعف دارم،نمی دانم با من چه کرده اند ولی احساس می کنم پشت و رویم کرده اند.
ونتیا یکه خورد:درد چطور؟خیلی زیاد است؟
-در واقع نه.خودم می توانم مسکن ضد درد را تنظیم کنم،می خواهی ببینی؟
با دستی که سوزن سرم در ان بود،دوروتی دکمه ی تنظیم را که اجازه می داد مقدار دارویش را خودش تنظیم کند،بالا گرفت.
-دارویت چی هست؟
-دمرول(Demerol).
-دختر!می دانی چقدر خوشبختی؟نه نمی دانی!باور کن اگر کلمه ای از حرف هایمان به بیرون درز کند همه ی معتادان دور بیمارستان جمع می شوند.
-«خیلی خوب،انها می توانند با رضایت خودم،جای مرا بگیرند،دیگر برای بیرون رفتن از اینجا بی صبر شده ام.»دوروتی لب هایش را به هم فشرد:«جراح به زودی می اید.پرستار به من گفت که او می خواهد با من حرف بزند.»
ونتیا به زحمت چهره اش را عادی نگه داشت.نگران بود که دوروتی خودش چه حدسی زده،همه ی اسیبی را که به وجودش خورده بود نمی دانست.از این مطمئن بود.تصمیم گرفت موضوع صحبت را به مساله ی امن تری هدایت کند.
-فکر کردم می خواهی درباره ی میهمانی و عکس العمل جراید در مورد افتتاحیه هتل چیزهایی بخوانی،چند تکه از بریده ی جراید برایت اورده ام.
دستش را دراز کرد و کیفش را برداشت و روی دامنش گذاشت از تویش پاکتی بیرون کشید .ان را روی تخت گذاشت:چند تا مجله ی مد هم برایت اورده ام.اخرین مجلات امریکایی فرانسوی وگ بازار و برای این که ترا خوب چاق کنم،هورا!بادبان ها را بکشید!
ظرفی که رویش محافظظ پلاستیکی داشت پر از شیرینی ورقه های شکلات یک شیرینی ناپلئونی نان با شیره ی انگور فرنگی و یک تارت کوچک کیوی.
-ونتیا!اگر همه ی این ها را بخورم ده پوند چاق می شوم.
-خوب شروع کن!باید قوایت را به دست بیاوری!اوه!تقریباً فراموش کردم چند تا چنگال از هتل اورده ام.
ان ها را یکی یکی در دستمال سفره ی لوله شده ای پیچیده بود.
دوروتی خندید:حداقل حالا می فهمم تو ی ان کیف بزرگ چه داشتی.
-اره.وسایل حفظ حیات!
ونتیا ناگهان دست پاچه شد:اوه!لعنت،متاسفم عزیزم،انتخاب بدی از کلمات بود.
-فراموش کن،بهرحال من تارت را می خورم ولی به شرط اینکه تو هم چیزی بخوری.
ونتیا ناخن های قرمزش را به هم نزدیک کرد:شاید فقط یک ذره!
بعد از گوشه نان انگور فرنگی یک تکه کوچک جدا کرد.یک گاز کوچک زد:هوم!خیلی بد نیست.
دوروتی با چنگال یک تکه تارت برداشت:اووی،بچه ها الان اینجا بودند.
-دیدمشان...پرستار فلوری انگار خیلی سرش شلوغ است.
ونتیا مکثی کرد و با حالتی پرسش امیز به دوروتی نگاه کرد:به انها چه گفتی؟
-حقیقت را!
-«چطور تحمل کردند؟»ونتیا گاز کوچک دیگری به شیرینی زد.
-انها خیلی ترسیده اند،ولی شجاع هستند.
ونتیا سرش را تکان داد:بچه های خوبی هستند.
کسی اهسته ضربه ای به در باز زد.دوروتی به در نگاه کرد و ونتیا با صندلی چرخید.
صدای مردانه ای گفت:کسی خانه هست؟
هر کسی که بود،دسته گل عظیمی که جلوی رویش گرفته بود مانع دیدارش می شد.همه نوع گل سفید گل های لیلی،لاله،ارکیده،گل رز چایی و چند نوع گل دیگر.
ونتیا با لهجه ی سیاه پوستان گفت:«خانم هارلو!او رفته.»و با نجوا به دوروتی گفت:هیچ گوی نقره ای یا خرسی جلوی چشم نباشد،زود باش بهتر است تا وقت داری همه را جمع کنی!
مرد وارد شد و گلدان را روی میز چرخدار گذاشت.«هانت وینسلو»بود با شرمندگی گفت:انگار زیره به کرمان اورده ام.
ونتیا خندید:نه مگر این که یک خرس کوچک هم اورده باشی.
«خرس نیاورده ام.»یک دستش را برای قسم بلند کرد:«حتی گوی نقره ای هم نیاورده ام!»
ونتیا برخاست و با دست به تزیینات اتاق اشاره کرد و گفت:خدا را شکر!گوش کن،من به سرعت پایین می دوم و یک فنجان قهوه می گیرم مگر این که چیز دیگری بخواهید؟
دوروتی و هانت هردو سرشان را تکان دادند.
ونتیا گفت:«می توانی صندلی مرا گرم نگه داری»کیفش را قاپید و رفت.
هانت شلوارش را بالا کشید و نشست.
-باید بگویم خانم فلوید خیلی عاقل است.
دوروتی موافقت کرد:همین طور است.
-مثل مانکن ها به نظر می رسد.
نور از پنجره و لای کرکره ها که باز بودند می تابید و باعث می شد که شکل دیگری پیدا کند.هانت وینسلو خیلی بهتر از چیزی به نظر می رسید که دوروتی به یاد داشت.
نور چراغ ها در شب میهمانی،سلامتی طبیعی و صورت پرطراوتش را کم رنگ کرده بود.
اکنون این رنگ در کمال قدرت بود و چگونه!او جوانتر از سی و پنج سالگی به نظر می رسید ،پوستش لطیف و پر از رنگ های زنده بود.چشمان درخشانی با اخمی کج که مبین شیطنت و شوخ طبعیش بود.مردی که ادم دلش می خواست با پاهای برهنه پاچه ی شلوارش را بالا بزند،بند کفش ها را به هم گره زده و دور گردنش بیندازد و با او در ساحل قدم بزند.موهای روغن خورده اش بوی تازگی می داد.
دوروتی گفت:ونتیا یکی از بزرگترین کشف های «ایلین-فورد»بود.ده سال پیش او عکس روی جلد بیشتر مجله های«ووگ»بود.
چهره اش را در هم کشید متوجه شد که او چشم از چشمش برگرفته،به جز فردی یادش نمی امد اخرین بار چه کسی این قدر جدی چشم به چشمانش بدوزد،متفکرانه سکوت کرد،بعد گفت:چطوری مرا پیدا کردید؟
-اسان!این جا شهر کوچکی است.از هنگام افتتاح هتل و گم شدن هواپیمای شوهرتان،روزنامه ها پر از اخبار شما هستند.عکس های مختلف شما حتی صفحات اجتماعی را هم پر کرده.
سرش را به یک سو خم کرد:فکر نمی کردم شما مطالب خاله زنکی را بخوانید.
خنده ای در گلو کرد:«من نه!ولی دستیارم چرا ،فقط به خاطر این که بداند نام من در کدام قسمت هاست.امارگرها برای دانستن محبوبیتم به ان احتیاج دارند.»لحنش خشک و جدی بود:«و نامم همان جا بود،درست در همان صفحه ها!»لبخند کم رنگی روی لبانش نشست:«همان جایی که شما بودید.»سرش را تکان داد:حالتان چطور است؟
ادائی در اورد:چطور به نظر می رسم؟
-در واقع خیلی بد نیستید.
-دوروغ گو!من افتضاح به نظر می رسم،خودتان هم می دانید.
خندید،دندان های سفیدش نمایان شد:خوب که چی؟در بهترین بیمارستان هم،کسی خوب به نظر نمی رسد.
بعد سکوت را حس کرد و با وقار به ان احترام گذاشت.لبخند شوخی و اشنایی از بین رفت و با جدی شدن عوض شد.جدیتی اگاهانه.انگار با نگاهش او را همهی وجودش را و حالت پرتفکرش را بررسی می کرد.
دوروتی ناگهان احساس ناراحتی کرد:چرا این جوری به من زل زده؟کاش این کار را نمی کرد،می دانم مثل گوشتی به نظر می رسم که گربه چنگ زده و روی زمین کشیده باشد.
بعد فهمید ملافه از رویش کنار رفته و او به لباس خوابش نگاه می کند.مطمئن بود که گلدوزی های ان را تحسین نمی کند،ظاهراً توجهش را جلب نکرده بودند.
ناگهان ارزو کرد که او برود،حضورش باعث اشفتگی ذهنش می شد،اول به خاطر این بود که خودش یا دید خوبی نگاهش نمی کرد،چون او خوش قیافه ترین مردی بود که تا کنون دیده بود،در ثانی طرز نگاه کردنش باعث ناراحتی می شد و بعد یک مساله دیگر هم پیدا شد، ازدواج ناموفق او،همه چیز در اطراف هانت یک واژه را هیجی می کرد م-ش-ک-ل-ا-ت-...نباید با او درگیر می شد،زندگیش همان طوری هم به قدر کافی پیچیده بود.به خود،یاداوری کرد:فردی!فردی من که مفقود شده...
احساس گناه کرد و بلافاصله چشم از هانت برداشت و به سرعت به تکه ی دیگری از تارت چشم دوخت،فقط برای این که جای دیگری را نگاه کند.دستش می لرزید و تا زمانی که لب هایش به چنگال خورد،نفهمید که شیرینی از چنگال افتاده!اطرافش را نگاه کرد و به خود نفرین کرد:لعنت اگر سعی می کردم هم،احمقانه تر از این نمی توانستم رفتار کنم.
-پس شیرینی را انداختید،چه گناه بزرگی!
نیم خیز شد و شیرینی را از روی ملافه ها برداشت:«این جاست!»ان را به طرفش دراز کرد.
دوروتی به ان نگاه کرد،دستش را دراز کرد تا ان را بگیرد،بعد تردید کرد.
چیزی خیلی عاطفی در همین عمل ساده وجود داشت.فوراً دستش را عقب کشید و موقرانه سرش را تکان داد:«نه!»صدایش اهسته و لرزان بود.
هر دو فهمیدند این «نه!»چه چیزی در خود دارد.اعلام خصمانه از عدم تمایل به هر نوع درگیری!هر شانسی را برای هر نوع رابطه ای نفی می کرد.مساله این نبود که این ارتباط چقدر معصومانه باشد،هر نوع ارتباطی را ممنوع می کرد.
هانت طوری رفتار کرد،انگار اهمیتی ندارد.به عقب برگشت و تکه شیرینی را در دهان خود گذاشت و جوید و سرش را تکان داد:خیلی خوشمزه بود.
دوروتی چنگال را در سینی گذاشت و چشم به او دوخت:هانت چرا این جا امدی؟
از سوالش تعجب کرد:برای ابزار همدردی،برای این که ببینم ایا کاری از دستم برمی اید؟بعد از رفتار همسرم در میهمانی،فکر کردم این حداقل کاری است که می توانم بکنم.
حالت دوروتی عوض نشد:ایا او می داند شما این جا هستید؟
«گلوریا؟»سرش را تکان داد:«نه!»
-فکر می کند کجا هستید؟
به تلخی خندید:بستگی به حالت او دارد.اگر مست باشد حتماً فکر می کند من با کسی قرار ملاقات دارم،اگر نه فکر می کند دارم رای دهندگانم را تحت فشار قرار می دهم.
-ولی من جزء رای دهندگانت نیستم،در این ایالت حتی حق رای هم ندارم.
با سادگی نیش خندی زد:بنابر تجربیات من،هر کسی بالقوه یک رای دهنده است.و اگر خودشان هم رای ندهند،دوستان و اقوامی دارند که رای بدهند.
نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد:«من...»سرش را تکان داد دست هایش را روی دامنش گذاشت:متاسفم باید مرا ببخشید هانت،به سرعت خسته می شوم،ضددردها و تمام...
لبخندی زد و از جایش برخاست:«می فهمم،به هر حال اگر عقیده تان عوض شد این کارت من است.»کارت ویزیتی از کیفش بیرون کشید و روی سینی گذاشت:«اگر به چیزی احتیاج داشتید،هر چیز...»روی کارت ویزیت زد:«در زنگ زدن تردید نکنید،من بی نفوذ نیستمفمی دانید؟»
-یادم می ماند.
اضافه کرد:رودربایستی نکنید.
لبخندی زد:به خاطر امدنتان متشکرم هانت،گل ها هم خیلی دوست داشتنی هستند.
-نه گوی و نه خرس!
چشمکی زد:زود خوب شوید.
-حتماً!
به محض این که رفت لبخندش محو شد.سرش را روی بالش گذاشت و چشمانش را بست:این کارت ویزیت من است...اگر به چیزی احتیاج داشتید...من بی نفوذ نیستم...
اه عمیقی کشید،هانت می توانست کارتش را برای خودش نگه دارد،با رودربایستی یا بی رودربایستی،قصد نداشت با تماس گرفتن با او برای خوش مشکل ایجاد کند.
به خاطر گل ها برایش یادداشت تشکر خواهد فرستاد.همین!هر چیز دیگری باعث ایجاد سوءتفاهم در او خواهد شد و دلش نمی خواست او را دچار اشتباه کند.
«من ازدواج سعادتمندانه ای دارم،با سه فرزند زیبا،بیشتر چه می خواهم؟فردی صحیح و سالم است،چیز بیشتری برای پرسیدن نیست،هست؟»
صدای قدم های کسی شنیده شد سپس ونتیا به نرمی گفت:عزیز دلم؟ بیداری؟
دوروتی پشت سر ونتیا را نگاه کرد.جراح انجا ایستاده بود،درست کنار در،کت اهار زده ی سفید مخصوص ازمایشگاهش را به تن داشت.گفت:عصر بخیر خانم کنت ول.حالتان چطور است؟
-بستگی دارد!دکتر چرا به من نمی گویید؟
دکتر برت شالفین ان قدر خوشرو نبود.
«روح مشتاق!»دوروتی با تمسخر فکر کرد:می تواند تلاش زیادی در یکی از فیلم های برادران مارکس بازی کند.
او را دید که در را بست و جلو امد و نمودار وضعیتش را از پای تخت برداشت
هر حرکتش محتاطانه و با دقت بود.حتی طرز نگاه کردنش به نمودار وضعیت او،سر قلم را دراورد و ان را چرخاند تا بنویسد،یادداشت منظمی که نوشت،حالت وسواس گونه ای که نمودار را دوباره به تخت اویزان کرد و مطمئن شد که صاف و مستقیم اویزان شده.
دوروتی با طعنه پرسید:چطور بود؟
کاملاًجدی گفت:اوه مسلماً خیلی حالتان بهتر شده،در واقع به زودی مرخص می شوید.
-خوب این بهترین خبری است که پس از سالها شنیده ام.
در خودنویس را بست و ان را در جیب بغلش گذاشت.بعد اخم کرد و متفکرانه به دوروتی نگاه کرد:«خانم فلود به من گفته اند که دوست نزدیک شما هستند.»
دوروتی با علاقه به ونتیا نگاه کرد و لبخند زد:بله همین طور است.
-پس از نظر شما اشکالی ندارد که این جا بماند؟و ان چه را که می خواهم بگویم بشنود؟
چشمان دوروتی به طرف ا وبرگشت .پرسید:«چرا؟»ناگهان نگران شد:ایا لازم است؟
-نه به هیچ مجه،ولی به تجربه دریافته ام که بهترین وضعیت برای بیمار این است که یکی از اقوام یا دوستان نزدیکش کنارش باشند.
دوروتی احساس کرد ته دلش بالا امد.بوی گل ها سرگیجه اور بود و هوای اتاق ناگهان به طرز غیرقابل تحملی گرم شد.ضربان قلبش تند شد و نامنظم به طپش درامد.به برت شالفین زل زد و نجوا کرد:موضوع چیست دکتر؟چه اتفاقی برایم افتاده؟
دکتر شالفین و ونتیا نگاه کرد.
ونتیا هم به او نگاه کرد.
بعد هر دو به دوروتی نگاه کردند.
دوروتی بی هوا گفت:محض رضای خدا! ممکن است کسی «من» را هم در جریان بگذارد تا بدانم چه خبر است؟می دانید؟این بدن«من»است.
« فصل هفتم»
بعدازظهر شنبه جیمی ویلینسکی(Jimmy Vilinsky) به ژوئل (Joel) واسطه اش در یک مکز شرط بندی زنگ زد و از او خواست پنج هزار تا برایش روی رودریگز بچه(Rodrigvez kid) برای مسابقه امشب در باغ بگذارد.بچه!بازنده بود و شرط بندی بیست بر یک بود.ولی اگر او برنده می شد جیمی صدهزار تا برنده می شد درست مثل برق!
جوئل در ان سوی سیم سیگارش را اتش زد و با صدایی گوش خراش گفت:«جیمی،جیمی بهتر است روی دو تا ماهی که روی میز اشپزخانه سینه خیز می روند شرط ببندی.»کمی مکث کرد تا عکس العمل جیمی را ببیند.
جیمی چیزی نگفت،به نفس کشیدن در تلفن ادامه داد.
جوئل این بار متلک گنده تری گفت:«یک چیز را می دانی جیمی؟راجع به ان دو تا ماهی؟تو باید مطمئن باشی کدام اشغالی بازنده تر است.»
جیمی چشمانش را گرداند،گوشی را از گوشش دور کرد و با دستش صدای یاک-یاک دراورد.انگار محتاج این کثافت بود.بی معنی بود که به چرت و پرتهای او گوش کند.فقط برای اینکه او و جوئل با هم بزرگ شده بودند.
جیمی شنید:«چرا چند تا پند و اندرز دوستانه به من نمی دهی؟هان جیمی؟چوب خطت دوباره پر شده،ممکن است لطف کنی و دیگر شرطبندی نکنی؟»
بعد از این که غر و غر تمام شد جیمی گفت:«جوئل؟بشاش به این حرف ها!پنج هزار تا روی بچه!»
حرفش که تمام شد گوشی را گذاشت.
«مواظب باش!»جیمی پرید توی ترمینال.او مردی لاغر اندام در اواخر سی سالگیبود.با موهای سیاهی که با ژل به عقب شانه کرده بود و دماغ زاویه دار و چشمان سیاه جستجوگری که اطراف را می کاوید،مثل پرنده ای کوچک و دوست داشتنی و باهوش به نظر می رسید.
در همان لحظه جیمی ویلینسکی داشت بلندپروازی می کرد،همیشه فکر می کرد که این مکالمه تلفنی زندگیش را تغییر خواهد داد.
خودش را باد کرد و راه افتاد،افکارش به عقب و ان شب بازگشت...به زمانی که تلفن زنگ زد...
به زمانی که ان اتفاق افتاد.ساعت چهار و خرده ای در صبح بود،سروصدایش انقدر زیاد بود که مرده را زنده می کرد.جیمی یک لحظه خواب بود و لحظه بعد نشسته و شوکه شده بود و احساس می کرد از شدت درد سرش دو نیمه شده است.ناله کنان و گیج به اطراف نگاه کرد.سعی کرد کنترلش را بدست اورد.
از چراغی که در حمام روشن مانده بود فهمید که رختخواب خودش است.چه خوب!
همین طور متوجه شد شیشه ی مشربش کجاست و چقدر از ان مانده است.دو گیلاس کوچک لکه دار و زیر سیگاری پر،بوی تعفن همیشگی،بوی مانده ی دود سیگار.ملافه های غرق عرق و بوربون ارزان قیمت همه چیز را به او می گفتند.فقط او نمی فهمید چه چیز را؟
در همان موقع تلفن از اعماق شب زنگ می زد.از عصبانیت می خواست ان را به گوشه ای پرتاب کند،صدا انقدر عذاب دهنده بود که انگار،همه ی زنگها،بی وقفه به صدا درامده بود.
ارزو می کرد کاش این لعنتی را قبل از خواب از پریز دراورده بود،غرغر کرد:«کثافت!»دستش را دراز کرد تا گوشی را بردارد.جیم گوشی را چنگ زد.وقتی دوباره فکر کرد نزدیک بود گوشی را بیاندازد.
یوهو!
کله اش داشت بهتر کار می کرد.چیزی در ذهنش ترق ترق می کرد:«تلفن حتماً دوستانه نیست،نه در چنین ساعتی.طرز زنگ زدنش چه؟پانزده یا بیست بار زنگ زده بود؟چیزی در همین حدود.»
شروع به فکر کردن درباره ی این سرنخ کرد.سر و صدای اعصاب خوردکنش درست این پیام را داشت،انگار تلفن درباره ی پولی بود که بدهکار بود.ان چه در چند ماه گذشته رخ داده بود یک فاجعه واقعی بود،یک باخت کامل که به کلی نابودش کرد و او شماره شرطبندی اش را عوض کرد.شاید باختنش جبران شود.ولی «خانم شانس»(Lady-Luck) ان هرزه ی دورو،پشتش را به او کرد و عوض کردن شماره ها فقط او را از چاله به چاه انداخت.
به همه از جمله برادرش مقروض شد.نه تنها جوئل بلکه نزدیک به یک دو جین واسطه های سندیکا و دلال های چینی از او طلبکار بودند.
چیزی دیگر که می دانست این بود که او را از شرکت در مسابقات محروم کرده بودند و واسطه ها به حرفش توجه نمی کردند و حرف های رکیک می زدند.
بعد پیش خودش رفتار ان ها را حدس زد.علیه او چه می توانستند بکنند؟
و این اواخر انها و شرکت هایشان جداًقصد داشتند او را وادار به فرار کنند.شاید به طرف بندر و خوابیدن زیر ابها!
هنوز تلفن لعنتی به زنگ زدن ادامه می داد.انگار به خرگوشی برق وصل کرده باشند،نمی توانست توقف کند.انگار کسی که زنگ می زد،وی دانست او خانه است و مس شنود.کفری شد و بالاخره گوشی را برداشت و غرید:«بله!»انتظار داشت لنگه کفشی به طرفش پرتاب شود.
صدای نرم مردانه ای گفت:«اقای ویلینسکی؟»و منتظر ماند.
-تو کی هستی؟
-یک رفیق حالتان چطور است؟
جیمی گفت:من هیچ رفیق ندارم،ولم کن،می شود؟
-« اقای ویلینسکی مطمئن هستید؟»صدایش مثل مخمل نرم بود.
-«البته که مطمئنم»جیمی طوری حرف می زد انگار می خواهد گوشی را بگذارد:تو الدنگ می دانی ساعت چند است؟
صدا گفت:البته اقای ویلینسکی،ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه و چهار ثانیه است.
جیمی می خواست بگوید«هی لعنت بر تو...می خواهم بروم توی رختخوابم و سیم تلفن را هم از پریز بکشم.»ولی فضولی نمی گذاشت.هرچه بیشتر پای تلفن می ماند امکان این که بفهمد طرفش دنبال چی هست،بیشتر بود.کی می دانست؟شاید روزی مردک به دردش می خورد.
-اقای ویلینسکی؟گوشی دستتان است؟
-اره،حرف بزن!
جیمی ناگهان کشاله ی رانش را که به خارش افتاده بود خاراند:«چیزی که من می دانم این است که تو ممکن است دوست باشی و به من بگویی نیگا کن،من رفیقت هستم و نمی خواهم ترا مجروح و ضروب ببینم،یا چیزی در همین حدود درست است؟»
مرد او را به تعجب انداخت.
-نه، اقای ویلینسکی،همه اش غلط بود،من زنگ نزده ام که شما را ازار دهم،کار دیگری دارم.
جیمی منتظر ماند.
-دیگر کسی به تو زنگ نمی زند یا برای کلافه کردنت به انجا نمی اید.سگ ها واق واقشان تمام شده.
-راست می گویی؟
-حرف من حرف است.
-اره،ولی تو کی هستی؟
-من کسی هستم کهباخت های ترا خریده ام می فهمی چه می گویم؟
دیگر خواب از سر جیمی پریده بود نفسش را حبس کرد فکر کرد:مرد که را...
احساس می کرد زنگ خطری مثل باد که بیرون هوهو می کرد و می چرخید و پنجره ها را تکان می داد،در سرش می پیچید.داستانی را به یادش می اورد.داستانی راجع به سه خوک کوچک.باد دیگر نمی وزید ولی مردک ان سوی تلفن گرگ بد گنده!جیمی گردنش را خم کرد و نفس کشید.
-اقای ویلینسکی...»دوباره صدای ارام و سرد.
-هان،هان!
جیمی صورتش را مالید و سعی کرد صدایش را خونسرد نگاه دارد.وانمود می کرد که تعجب کرده اره.ولی مثل سگ نترسیده!گفت:«چرا ان ها را خریدی؟»
-چون می خواستم ترا استخدام کنم اقای ویلینسکی،به اندازه ی پولی که داده ام تو باید برای من کار کنی.
جیمی گفت:«ولش کن بابا چه طوری؟»سعی کرد کمی دل و جرات به خرج دهد.
-چرا به اندازه ی کاری که می کنی راهت از اون اشغالها جدا می شود. اقای ویلینسکی!توی دردسر افتاده ای،هر کاری می توانی بکن!
-تو کی هستی؟
-لزومی ندارد که بدانی اقای ویلینسکی!
جیمی کمی بیشتر صورتش را مالید:این از ان پیشنهاداتی است که نمی توانم ردش کنم.
خنده اش گرچه ارام بود،ولی بدون شادی بود:خوب،گمان می کنم نتوانی رد کنی،ولی من پایم رادر کفش تو کرده ام،در واقع باید کمی احتیاط کنی.
جیمی اه کشید:خیلی خوب!چه می خواهی؟
زیادتر از جسارتش بود.
-خوب است امیدوارم که منطقی باشی!
-حالا چه نوع کاری می خواهی؟
-جوری رفتار می کنی،انگار دست خودت است کاری که باید بکنی تماس گرفتن با یک نفر است.از ان به بعد اطلاعاتی را بین من و او مبادله خواهی کرد.
جیمی با سوءظن پرسید:فقط همین؟
-همین.مطمئن باش!
جیمی باور نمی کرد:یک جور تله است؟
-نه نیست!این تنها کاریست که باید انجام دهی و هر بار که یک پیغام را مبادله می کنی،یکی از چک هایت را پاره می کنم و برایت پست می کنم.
-«اهان!»جیمی برگشت توی رختخواب.
-اقای ویلینسکی،بعداً با تو تماس خواهم گرفت.امروز بعدازظهر جزئیات و دستورات را خواهی گرفت.
-هی! یک دقیقه صبر کنريالقبل از این که گوشی را بگذاری اسمت را نگفتی؟
-قبلاً که گفتم لزومی ندارد که بدانی.
-اره ولی اسم اول چی؟اون طوری وقتی زنگ می زنی می فهمم تویی.
-مطمئنم که صدای مرا تشخیص خواهی داد.شب به خیر اقای ویلینسکی.
و تلفن صدای کلیک کرد.
جیمی به محض روشن شدن هوا به چند نفر از دلال هایش زنگ زد.
چیزهای مختلفی لازم داشت.به علاوه در مورد تلفن زننده کنجکاو شده بود.می خواست بداند ایا او واقعاً یک کثافت است یا نه!
اولین تلفنش به دوست قدیمی اش جوئل بود که مشغول کارش بود در بار فکستنی خیابان دهم بود.او این اواخر روی خوشی نشان نداده بود.
-«سلام جیمی!»خوش امدگویی جوئل پرحرارت و صمیمی بود.«خیلی وقت است ندیدمت، چطوری؟»
این گرم ترین خوش امدی بود که جیمی پس از تمام شدن اعتبارش دریافت می کرد.
جیمی گفت:خوبم کار و بار چطوره؟
-«کساد!»جوئل خندید:بدون شرطبندی های تو سخت می گذرد.
گوش های جیمی تیز شد.گفت:راست می گویی؟
-اره رفیق،گوش کن،هر چقدر بخواهی دوباره می توانی شرطبندی کنی.از نظر من اشکالی نداره!
-عالی شد به زودی با تو تماس می گیرم جوئل.
جیمی گوشی را گذاشت.سرش گیج می رفت.تعجبش پایان نمی پذیرفت.
فکر کرد:«جهنم لعنتی،دارم تویش می پزم.»باید چیزی باشد...چی؟حالا...جریان شش،یا هشت هفته پیش بود؟چیزی در همین حدود!جیمی همان طور که فکر می کرد خودش را به ایستگاه مرکزی انداخت.
به هر حال تنها کاری که باید می کرد این بود،نامی را که گرفته بود در کاغذی بنویسد و ان را در پاکتی گذاشته و به مادر یکی از ایتالیایی ها به نام کارمین بسپارد.در بازگشت،حسابی در یکی از بانک های ساحلی باز کند و شماره اش را بعداً به مردی که زنگ می زند بگوید.مطمئناً کافی است.دو روز بعد یکی از چک هایش در حالی که از وسط پاره شده بود به دستش رسید.
هورا!درباره ی چیزی حرف بزنیم،چکی برای دفعه ی بعد در مقابل هیچ چیز!تنها ارزویش این بود که مردک عجله کند و کارهای بیشتری به او بسپارد،و ان چک ها را از ابین ببرد،در حالی که او اعتبار تازه ای که به دست اورده روی بازی های فوتبال شرطبندی می کند.
از جلوی روزنامه فروشی رد می شد.جیمی ویلینسکی ایستاد و دو روزنامه ی پست و دیلی نیوز را خرید.معمولاً به خود زحمت خواندن روزنامه را نمی داد.مگر صفحات ورزشی را،حتی مقالات هولناک هم توجهش را جلب نمی کرد.حالا چیزی درباره ی این اتفاق،که غیر طبیعی بود...ولی چه نظرش را جلب کرده بود؟اخم کرد و به حروف چهار اینچی که از دور داد می زدند چشم دوخت.
هواپیمای میلیاردر هنوز پیدا نشده است!
گروه های تجسس و امنیتی به خاطر طوفان متوقف شدند.
عکس بزرگ و خندان مردی همراه سرمقاله بود.
جیمی به عکس چشم دوخت.ولی هیچ زنگی به صدا درنیامد و بعد نامی در مقاله از توی صفحه چشم زد.فردی.تی.کنت ول.
جیمی نفس تندی کشید.احساس می کرد پوستش جزجز می کند.زیر لبی گفت:کثافت گه!
عکس را با دقت بیشتری نگاه کرد.روزنامه را به اندازه ی بازویش دور نگه داشت بعد خیلی نزدیک اورد،درست جلوی چشمانش،قبل از این که دوباره ان را عقب ببرد به سروصورت مرد خیره شد.احساس نزدیکی عجیبی می کرد.این همان مردی بود که اسمش را به کارمین داده بود.حالا او گم شده و حدس می زدند که مرده باشد.زیر لبی غرغر کرد:این دیگر تصادفی نیست.
جیمی ویلینسکی نمی توانست باور کند تصادفی است.جریانی در کار بود...
باید خبری باشد...مشکوک است.اره!بیشتر فکر کن.واقعاً چیز مشکوکی است.
خوب او دانشمند سازنده ی موشک نبود،خوب باشد،احمق هم نبود.جیمی تصمیم خود را گرفت:دفعه ی بعد که اقای چرب زبان زنگ بزند،توی خط می اورمش،به او می گویم که نمی خواهم بمیرم.از هرچه قرارداد است بیزارم !اگر با من کار دارند...باید همه ی چک ها را یک مرتبه پاره کنند!
«فصل هشتم»
زندگی اهسته به جلو می خزید.به کندی قدم های حلزونی خواب الود ثانیه ها کش می امدند و دقایق طولانی می شدند،دقیقه ها به ابدیت پایان ناپذیر تبدیل می شدند.شالوده ی اصلی زندگی باید تغییر می کرد.به نظر دوروتی هوای اطرافش غلیظ و سنگین بود و چون شیره ی چسبناکی او را احاطه کرده و کسلش می کرد،در حالی که چیز زبری مثل تور جلوی دیدش را می گرفت و شفافیت و اندازه ی همه چیز را از ابین می برد.احساس کرخی و ماتی می کرد.انگار با مشت و لگد کوبیده باشندش و سرانجام با ایک ضربه ی مستقیم زیر چانه اش ناک اوت شده باشد.
این که هنوز در تخت نشسته بود از خواص تخت بود که به وضعیت نشسته در می امد.وقتی که دکتر شالفین سر جراح بیمارستان وارد شده بود،تختش به همان وضعیت بود...ارام و باوقار به همه ی حرف ها گوش داده بود، می خواست ببیند،چطور علی رغم ان همه خبر بد باز هم زن خوش شانسی است:«گرچه کی گویند تا سه نشه بازی نشه ولی برای من غلط از کار در امد مشکلات من چهارتایی است.مفقود شدن فردی...از دست دادن بچه...بیماری سرطان...و انگار همه ی این ها کافی نباشد،باید یک فاجعه ی دیگر را هم تحمل می کرد قدرت باروریش از بین رفته بود.»
رفته بود!
«من نازا شده ام!»افکارش مثل توپ در سرش منفجر می شد.
«من دیگر رحم ندارم،در حالی که زنانگی ندارم چطور می توانم یک زن باشم؟»
صدای دکتر شالفین در لجن زاری که اطرافش را گرفته بود و از همه طرف به او فشار می اورد رخنه می کرد.
-خانم کنت ول؟خانم کنت ول؟
چشمان دوروتی اهسته باز شد،غمگین زمزمه کرد:«زندگی قمار است و من هنوز زنده هستم!»
ونتیا لب تخت نشست و دست او را گرفت و با دلسوزی گفت:اوه عزیزم شیرینم ما همیشه کنارت هستیم و به تو کمک می کنیم تا تحمل کنی.
برت شالفین گلویش را صاف کرد،دستش را جلوی دهانش گرفته بود،گفت:تحت این شرایط،خانم کنت ول،کاملاً طبیعی است که احساس افسردگی می کنید.
درد برنده ای از قلب دوروتی گذشت.لحظه ای دنیا پیش چشمش تیره شد ،بعد دوباره سرجایش برگشت.
افسردگی!
به او خیره شد.به زحمت گفت:«حضرت عیسی و مریم روی یک دوچرخه!»سعی می کرد جلوی اشکش را بگیرد:«من بچه ام را از دست داده ام،لعنت بر ان،و شما می گویید هرگز بچه ای نخواهم داشت،این افسردگی نیست،مردن است،رفتن به جهنم لعنتی.»
با ارامش به او نگاه کرد:ولی خانم کنت ول متوجه نیستید،بچه اصلاً شانس زنده ماندن نداشت،لااقل ما سرطان را به موقع کشف کردیم گرچه شما را به موقع به بیمارستان نمی رساندند از شدت خون ریزی از بین می رفتید،در سراسر ماجرا باید از خالقتان سپاسگزار باشید.
با طعنه گفت:خالقم!
ونتیا با لحنی خشک گفت:دکتر شالفین درست می گوید،تو زنده ای عزیزم،زنده!
-«زنده!»بچه ام مرده و طبق شواهد فردی هم مرده،این زنده بودن لعنتی چه فایده ای دارد؟
-اوه عزیز دلم.
ونتیا با نگرانی به دکتر شالفین نگاه کرد و دوباره به دوروتی خیره شد.
-عزیزم ،تو دلایل زیادی برای زنده ماندن داری.مثلاً بچه ها...
ولی دوروتی گوش نمی داد.سرش را روی بالش برگردانده و به جای دیگری نگاه می کرد.از ماورای تزیینات،گوی های نقره ای و خرس های کوچک و گلدان های گل که مناسب تشییع جنازه ی سران مافیا بود،به زحمت از پنجره به دیوار اجری نگاه می کرد.
ونتیا ساکت شد و دوباره به دکتر شالفین نگاه کرد.
او سرش را تکان داد و گفت:خانم کنت ول،خبرهای خوب!اگر سخت نگیرید سرم را فردا از دستتان بیرون می کشیم و ظرف چند روز اینده مرخص می شوید.
دوروتی باسستی گفت:متشکرم.
هنوز رویش به طرف دیگر بود.فکر می کرد:«چرا هر چیزی برایم ارزش دارد باید از دست بدهم ؟» با ناراحتی دنبال گناهی می گشت:«ایا قسمت من این است؟»
دکتر گفت:خانم کنت ول؟
دوروتی اه عمیقی کشید.صدای دکتر شالفین لطیف بود:می دانید دنیا که به اخر نرسیده.
ولی دوروتی بهتر می دانست.
«برای من به پایان رسیده.»
*********************
پرستار فلوری با لهجه ی غلیظ دهاتی اش گفت:اوچ!حالا چه شیطانی زیر جلد شوما سه تا رفته؟
او سرش شلوغ بود،مسئولیت و حفظ سه بچه ی کوچک که می خواست یادشان بدهد که در راهروهای بیمارستان ندوند و شلوغ نکنند.
وقتی دست سنگین اسکاتلندیش روی کوچکترین شانه فرود امد تا او را بی حرکت نگه دارد،ناگهان زاک فریاد زد:مامی،ولی ما تازه به اینجا رسیده ایم،چرا نیامده باید برگردیم؟
لیز متوجه فضای وخیمی که بر اتاق سنگینی می کرد شد،سرش را یک وری نگه داشت گوشه های لبش اویزان شد و اخم کرد.گفت:«مامی انگار واقیعت دارد،منظورم این است که اتفاق بدی افتاده که شما نمی خواهید به ما بگویید،واقعاً عجیب است.»و فرد با عقب انداختن همیشگی،و بی اراده سرش،موهایش را عقب زد و از لای مژگانش با صورتی لاغر و خوش قیافه و ابروان سیاه و اخمی که مبین سوءظنش بود به مادرش خیره شد.با ارامش پرسید:اخبار بدی وجود دارد.درست است؟در مورد پدر؟
ترسی که در صدای بچه ها موج می زد قلب دوروتی را به درد اورد.اشکار بود که ترس انها نتیجه ی سستی و بیحالی او بود که به انها منتقل می شد.
«انها برای مقاومت و کمک به من نگاه می کنند.اکنون بیشتر از هر وقت دیگر به من احتیاج دارند.»
ولی واقعیت این بود که او برای انها وجود نداشت.نه فعلاً! فجایعی که به سرعت برایش پیش امده بود.عوارض وسیعی داشتند.چشمه ی احساسات و عواطفش خشک شده بود و دیگر قدرت نداشت.
«انها به من احتیاج دارند ولی چطور می توانم به انها کمک کنم،در حالی که به خودم هم نمی توانم کمک کنم؟»
با زمزمه ی کش داری گفت:«نه عزیزم،راجع به پدرت نیست،هنوز هیچ خبری از او نرسیده.»
فرد با سناجت پرسید:پس چه اتفاقی افتاده مامی؟
زاک هق هق کرد:دیگر ما را دوست نداری؟
دوروتی احساس کرد وجودش منقبض می شود:اوه،خدایا!من چه جور مادری هستم.چه طور در چنین انها را رها کرده ام؟
-«اوه عزیز دلم.»دوروتی دستهای لرزانش را باز کرد:بیایید پیش من!
ولی زاک به اغوشش ندوید.همان جایی که بود ایستاد.لجوجانه بین خواهر و برادرش که از او حمایت می کردند و چقدر موقر!علی رغم شخصیت اصلیشان چقدر سر به راه بودند،همیشه پر انرژی بودند.
-عزیزانم؟
دوروتی دستهایش را باز نگه داشت.بالاخره وقتی او باز هم ندیده گرفتش دستهایش را پایین انداخت.به دو طرف او نگاه کرد.لیز که متفکرانه لب پایینش را می جوید و فرد که بی صبرانه پا به پا می شد.هر سه با نگاه خیره ی خود او را محکوم می کردند.منتظر توضیحی بودند ولی توضیحی وجود نداشت.
احساس گناه در وجودش پا می گرفت.فقط قدرت نداشت با مرهمی جادویی که ترس انها را از بین ببرد از انها حمایت کند و غمگین کردن انها با گفتن حقایق هولناک کار عبثی بود.
اوضاع به قدر کافی با گم شدن پدر و بستری شدن مادرشان بد بود،این مصائب برای سنگینی کردن بر شانه های جوانشان بس بود.
«حالا اگر بتوانم چند تا دروغ مصلحت امیز بگویم...چند توضیح بی ضرر...ولی چه بگویم؟...چه؟ »
در فکر با خود کلنجار می رفت ولی مغزش هر نوع همکاری را رد می کرد.احساس می کرد چرخ و دندانه های ذهنش در گل و لای چسبناک و سنگینی که باعث فشار بیشتر جو بر شانه هایش می شد فرو رفته.این ونتیا بود که همه را نجات داد.
ونتیا جلوی هر سه زانو زد و با بازوان بلند و با شکوهش انها را در اغوش کشید.با سستی به انها گفت:«هی بچه ها!گوش کنید،مادرتان به وقت احتیاج دارد او هم مثل شما از اخباری که از طرف پدرتان می رسد ناراحت و ناامید است و بیماری هم ان را برایش اسان تر نمی کند.»با وقار نگاه های انها را تحمل کرد:دنبال من بیایید.
لیز که چشمان سبز زمردینش از ترس گشاد شده بود گفت:منظورتان این است که مامان واقعاً مریض است؟نه فقط تحت فشار باشد،واقعاً مریض مریض است؟
ونتیا قاطعانه به لیز نگاه کرد و به او یاداوری کرد:«بچه!تو داری حرف توی دهن این دختر می گذاری؟»سعی داشت موازنه بین قانون بزرگسالان و ترتیب به نسبت اهمیت را حفظ کند.
لیز سرش را تکان داد.
-خوب اگر من هم جای تو بودم ،همین کار را می کردم.فقط یادتان باشد که اخبار به شما داده می شود به محض این که خبری دریافت کنیم،به شما هم می گوییم،مطمئن باشید.قول می دهم باشد؟
منتظر شد تا سرشان را تکان بدهند.
-خوب است.حالا مادرتان خسته شده،خودتان می توانید ببینید.می دانید برایش چه اتفاقی افتاده.می دانید که داروها چطور باعث می شود احساس درد یا رخوت کنید.انگار روحتان هم خبر ندارد؟
زاک سرش را بلافاصله بالا و پایین برد ولی فرد و لیز به راحتی گول نمی خوردند.
بوی تله به مشامشان می خورد.در صورت ونتیا به دنبال نشانه های تظاهر می گشتند.در حالی ذهنشان به سرعت دنبال جوابی معقول می گشت.انها نشانه های واقعیت را درمی یافتند ولی...
ونتیا گفت:دکتر به مادرتان گفته تا چند روز اینده می تواند به خانه برگردد،در صورتی که به اندازه ی کافی استراحت کند.
-«واقعاً؟»صدای زاک خوشحال بود.
ونتیا سرش را تکان داد:«واقعاً، پس ببینید!هر سه ی شما باید مواظب باشید که او استراحت کند.»به نوبت به یکی یکی نگاه کرد:هر سه ی شما دلتان می خواهد که او زودتر مرخص شود،این طور نیست؟
دوباره موقرانه سرش را تکان داد.سرهایشان به طرف پایین سنگینی می کرد زاک پرسید:ولی مامان حاش خوب می شود؟قول می دهی؟
ونتیا دستش را از دور انها برداشت.لبخند زد و یکی از ناخن های قرمز بلندش را بلند کرد:مادرتان خوب می شود،عزیزم،قول پیش اهنگی می دهم.
فرد گفت:«من هم همین فکر را می کنم.»از طرف همه حرف می زد.
-«عالیه!»دوباره ونتیا هر سه را در اغوش کشید.بعد از جایش برخاست و به پرستار فلوری نیش خندی زد:پرستار هر سه در اختیار تو هستند.
-خدایت شکر!من می ترسید،شوما چطور این کار را کرد؟
فلوری بچه ها را گله وار از دور تخت خواب به طرف در هدایت کرد.مثل مرغ پیری هن هن و قدقد می کرد:اه،حالا بیایید.بچه ها،تو هم همین طور.یا حضرت عیسی.بیش از این ماندن معنا نداشت.ای طرز رفتار نبود.مادر بیچاره ی شوما به استراحت احتیاج داشت.شوما باید شجاع بود.حالا انتظار دارید چی دید؟درباره ی الکاتراز چه عقیده داشت؟
لیز و فرد نیششان باز شد.
زاک پرید بالا و به پرستار اویزان شد:من می خوام برگردم به جایی که دوست دارم.اصلاً به موزه نمی ایم.
-شوما بچه ها؟می خواهید...اوه،پوه لیپیز!
لیز خرخر کرد.چشم هایش را به اطراف می گرداند.مثل مرغابی می ماند که در روی زمین ناشی است:من می خواهم به هتل برگردم.پیش کامپیوتر خودم.
فرد غرغر کرد:من هم می خواهم یک بازی ویدیویی دیگر بخرم.
ونتیا کنار تخت ایستاد و با دوروتی ،بچه ها را که بیرون می رفتند تماشا می کرد.
ونتیا به ارامی گفت:بچه های خوبی هستند.
دوروتی به سختی زمزمه کرد:«اری،و من انها را ناراحت کردم.»اشک روی گونه هایش جاری شد.
ونتیا با خشم اهی کشید و فریاد زد:«دختر!»دستش را به کمرش زد و انگار می خواست با نگاهش به کنه وجود دوروتی نفوذ کند:«تو قسمت زیبایی از کار هستی این اواخر به دور و برت نگاهی نینداخته ای؟»ونتیا جلز و ولز می کرد:تو کجا هستی؟
-بیمارستان!
-دقیقاً!من هم همین عقیده را دارم.و به یک دلیل این جا هستی.درست است؟
-ولی من مادر ان ها هستم،وظیفه ی من است...
ونتیا بدون معطلی حرفش را قطع کرد:وظیفه ی تو این است که هرچه زودتر خوب شوی و غیر از این چاره ی دیگری نداری.حالا کمی استراحت کن به ان احتیاج داری.
دوروتی سرش را تکان داد.اهی کشید و سرش را روی بالش گذاشت.یک اشتباه بزرگ!گلدان گل و گوی های نقره ای و خرس های کوچک جلوی دیدش را گرفته بودند.اهی کشید:ونتیا این همه اشغال را می بینی؟
ونتیا به طرف پنجره نگاه کرد و سرش را تکان داد:چه کنم عزیزم؟
دوروتی ناگهان عمیقاً احساس کسالت کرد.ونتیا حق داشت.به استراحت نیاز داشت.سرش را روی بالش جا به جا کرد و چشمانش را بست و گفت:از دستشان خلاص شو!
«فصل نهم»
ان بالا!بالای پاسیفیک در یک عمارت بزرگ مجلل که خلیج چشم اندازش بود،گلوریا ان واترز وینسلو(Gloria.Anne.watters) به خود روغن ضد افتاب می مالی .به ارامی با سر بطری مرطوب و خنک عطر پشت گوش ها،زیر گلو،پشت و جلوی مچ ها و بالاخره شکاف سینه هایش را لمس کرد.وقتی دکمه های بلوز ابریشمی اش را بست،با قدرشناسی بو کشید.عطرهای گران قیمت را دوست داشت،همان قدر که عاشق لباس های گران قیمت و زندگی اشرافی بود.تقریباً به اندازه ی نوشیدن مشروب دوست داشت،ولی نه دقیقاً!
گلوریا دستش را دراز کرد تا شیشه ی شامپانی را از روی دامنش که با بی قیدی روی زمین انداخته بود بردارد،بعد عبوس به ان نگاه کرد دوباره با دست های لرزان ان را روی زمین گذاشت و با زجر به ان نگاه کرد.
به قدر کافی نوشیده بود.بیش از نیم ساعت از ظهر نمی گشذت و او یک بطری شراب کریستال سال 79 را با شکم خالی تمام کرده بود،اگر کمی بیشتر می نوشید نمی توانست تعادلش را حفظ کند.
با این تصمیم به طرف کمد لباسهایش که خودش اتاق کاملی بود رفت.در نیمه ی راه بود که تلفن زنگ زد.گلوریا دندان هایش را روی هم سایید و تصمیم گرفت ان را نادیده بگیردوقتی وارد رختکن شد تلفن هنوز زنگ می زد.حداقل از داخل رختکن صدای مداوم ان به گوش نمی رسید.
به اطراف نگاه می کرد و تردید داشت چه بپوشد.ناهار با ملکه تاد هال(toad hall) اتفاقی نبود که چشم به راهش باشد.
لااقل صدای تلفن قطع شد و دوباره خانه در سکوتی فرخنده فرو رفت.خدایا شکر!حالا با ارامش می توانست لوازمش را پیدا کند.چی بپوشد؟چی بپوشد...
به ارامی جالباسی متحرک را که پر از گیره های ابریشمی لباس های گران قیمت بود با انگشتان باز حرکت داد.تاقچه ها پر از اشیاء رنگی و شیک بود،به زودی چشمش را زد.لعنت!قبل از امدن به اینجا باید شامپانی را هم تمام می کرد،کمی اضافه نوشیذن خطری نداشت.
بیرون،در اتاق خواب ایفون داخلی صدای کلیک داد و صدای مستخدم را شنید:خانم وینسلو؟خانم وینسلو؟
-اوه لعنت دیگه چیه؟
گلوریا به اتاق خواب برگشت و دکمه ی ایفون را فشار داد.غرید:چه خبره رودی؟
-مادر شوهرتان روی خط سه اشت.
«مادر شوهرم؟خانم وینسلوی سابق ملکه ی تادهال.»
گلوریا اجباراً اهی کشید:«اوه خیلی خوب!»ناله ای کرد:«برمی دارم.»
گلوریا دکمه ی ایفون را زد،با یک جرعه بقیه ی شامپانی را بلعید،خط سه را فشار داد و گوشی را برداشت.امیدوار بود حرامزاده ی پیر برای لغو قرار ناهار زنگ زده باشد،که در این صورت خبر خوبی بود.
-الو مادر وینسلو؟
-من همین الان خانه را ترک کردم.
مثل همیشه صدای مادرشوهرش شق و رق ،نیرومند و ناراضی بود.
-لباس هایت را پوشیده ای؟
گلوریا به دروغ گفت:البته که پوشیده ام.
-خوب امیدوارم لباس یک طراح امریکایی را پوشیده باشی،می دانی که در صورت عدم رعایت خبرنگاران تر تکه تکه می کنند.
-نگفته بودی که کنفرانس مطبوعاتی داریم.
صدای التیا وینسلو(Althea) خشک و سرد شد.
-نیست.ولی تو چه می دانی کی ممکن است سر برسد.همیشه مهم اس که وضعیت اراسته ای داشته باشی.باید مدام یاداوری کنم که اینده ی سیاسی هانت در میان است.
گلوریا پشت چشمی نازک کرد:نه مادر وینسلو.
پیرزن با سوءظن پرسید:هنوز که نوشیدن را شروع نکرده ای،درست است؟
گلوریا احساس اشنای امواج خشم را احساس کرد:غاز پیر نمی خواست دست از سرش بردارد.همان طور به فشردنش ادامه داد.
-نه مادر وینسلو.هنوز صبحانه نخورده ام و با شکم خالی مشروب نمی خورم.
-خوب است بنابراین هر کدام می توانیم از یک کوکتل خوشمزه لذت ببریم.
«یا حضرت عیسی،یا عیسی!»گلوریا با تمایلش به وحشیانه خندیدن مبارزه می کرد«هرکدام یک کوکتل خوشمره!حرامزاده پیر هیچوقت نمی خواست متوجه شود؟»تنها دلیل کافی برای خرد کردن اعصابش بود،در واقع جزء لاینفک او بود.مثل واکسیناسیون قبل از سفر به افریقا یا امازون!
چاره ای نبود باید با این حقیقت که اژدهای پیر سر عقل نمی اید.کنار بیاید.خودش به قدر کافی بد بود،بدتر هم می شد.مادرشوهرش امرانه و شمرده گفت:«گلوریا در رستوران می بینمت.ناهار خوبی با هم صرف می کنیم.»و گوشی را گذاشت.
گلوریا چند بار چشم هایش را به هم زد«یک ناهار دلپذیز؟»خفاش پیر شوخی می کرد؟گوشی را سر جایش کوبید،تصمیم گرفت برغم او لباس طرح شانل بپوشد.ان یکی که بنفش است و یک بچه ی ابی رویش دارد و خیلی خیلی کوتاه است!بدون بلوز،این بهش یاد می دهد که دیگر نگوید چه بپوش!
گلوریا به شدت احساس عطش کرد.و نه حتی برای شامپانی،بلکه یک نوشابه ی واقعی می خواست. چیزی گزنده ،چیزی...بگو«ضد پرحرفی!»بله خودش است.چرا حرف زدن با التیا همیشه این اثر را رویش داشت؟
مهم نبود که چقدر اعتماد به نفس داشته باشد.ملکه ی تادهال همیشه او را سرنگون می کرد.«خوب،مهم نیست.خانم وینسلو اگر اماده نباشد مرده است.»
ودکا!بطری ها را در هر چهار جیبش خواهد گذاشت،همان طور که در تمام سوراخ های مخفی دیگر می گذارد.
ودکا!همان چیزی که دکتر گفته قبل از هر کار شاقی بخور!
گلوریا زمزمه کنان به رختکن برگشت،لباس شانل را با جالباسی اش قاپید و ان را وسط اتاق پهن کرد.جلوی کشوهایی که پر از لوازم زینتی بودند.
دستکش ها،کیف های پول،گل های سر،عینک،همه به دقت پیچیده شده و یا لوله شده در ردیف های مرتب بر حسب رنگ و طرح چیده شده بودند.
ولی مرتب کردن انها با گلوریا نبود.به ردیف کت های خزش نزدیک شد شیشه مشروب را پیدا کرد با انگشتان لرزان سر بطری را باز کرد و شیشه را با ادائی مسخره بلند کرد.غر و غر کرد:«این به سلامتی التیا،ماده سگ پیر!»بعد بطری را به لبش برد ،سرش را عقب انداخت و در یک جرعه ی طولانی یک سوم از بطری را بلعید.نوشیدنی گلویش را سوزاند و شکمش را انگار منفجر کرد.با تنفر صورتش را در هم کشید،نزدیک بود بالا بیاورد،بی اراده تمام بدنش لرزید، دوباره سر کشد،خود را به سختی بغل کرد،بعد احساس تهوع و سرزنش برطرف شد.گرمایی در سراسر بدنش پیچید و خورشید نورافشانی را از سر گرفت.تمام مسائل بخار شد.
ناگهان همه چیز در دنیا عالی شد.
اه...؟بطری را محکم روی زمین کوبید و خندید:حالا وضعیت خیلی بهتر شده اینطور نیست لعنتی؟
به چهنم.حتی قادر بود با انفجار اتمی روبه رو شود و مطلقاً احساس درد نکند.در حالی که دگمه های بلوزش را باز می کرد به عکس خود در ایینه قدی نگاه کرد.هنوز با دکمه ی طلایی کوچک ور می رفت.به طرف ایینه کشیده می شد.
شانه هایش را از بلوز بیرون انداخت و بلوزش را روی موکت کف اتاق رها کرد.به جلو خم شد تا صورت خود را بهتر ببیند.بی شک زیبا بود.با موهای مشکی براق که تا سرشانه اش می رسید و چشمانی به رنگ کبود سایه دار،پوستش هنوز صاف و بدون چین و چروک بود.
گلوریا به تصویرش در ایینه سری تکان داد.سرش را به این طرف و ان طرف گرداند و با صدای بلند گفت:هی!خوشگله!
گلوریا متوجه شد که باید بیشتر از خودش مراقبت کند.زیر چشمانش کیسه های کوچکی را که بر اثر نوشیدن مشروب به وجود امده بودند،دید ولی چشمانش هنوز قرمز نشده بود و ان کیسه ها با ده ساعت خواب از بین می رفت.بالاتر از همه،می دانست که هنوز چیزهایی دارد که سرها را به طرفش برمی گرداند و تا وقتی که سرها به طرفش برمی گشتند از سقوط در پیری دور بود.
اره،نه تنها خوب به نظر می رسید،بلکه محشر بود.
اگر چشم مردان خوب می دید،او را بسیار جذاب می یافتند،حتی اگر به نظر هانت این طور نبود.حرامزاده!
در حالی که لباسش را می پوشید به او فکر کرد.هانتینگون ندرلند وینسلوی سوم.اقای جذاب،اقای کثافت،داغ ترین ستاره ی جدید در اسمان سیاست،اگر اخبار رسانه های گروهی را باور می کردی.
چطور مردم او را دوست دارند؟
خدایا چقدر خودش نسبت به او بی میل است.از بازی کردن نقش همسر شایان ستایش او خسته شده بود.از سعی کردن برای بهتر نشان دادن حالتش خسته و بیمار بود.از این که او را به مراکز ترک الکل می بردند خسته و بیمار بود.به شدت مایل بود از این ازدواج خلاص شود.گفتنش انده اور بود،طلاق جزء بازی نبود .اولین باری که موضوع طلاق را پیش کشید جهنمی به پا شد.
گلوریا سعی کرد خاطراتش را به یاد اورد.دو سال به عقب برگشت،به اتاق پذیرایی سبک فرانسوی التیا در قصر سنگی خاکستریش برفراز تپه ی ناب(nob).روز که پی برد ازدواجش یک قفس طلایی است.
وقتی در اتاق را باز کرد مستخدم به او گفت:خانم التیا منتظر شما هستند خانم.
-«متشکرم کولین(colin)» و قدم به داخل اتاق نهاد.
همه چیز کامل ولی سرد بود.اتاق مکعب هر ضلعش بیست فوت بودوسائلی مرعوب کننده و زیبا و کمیاب چون موزه ها داشت.
التیا با طنزی ملایم به ارامی خوش امد گفت:«بچه ی عزیزم!خیلی خوشحالم که توانستی بیایی.»کمی مکث کرد و گلوریا را بدون لبخند و با نگاهی خیره و بدون چشم بر هم زدن وارسی کرد:بخصوص با این که وقت نداشتی!
گلوریا با وظیفه شناسی خم شد تا گونه اش را که پیش اورده بود ببوسد.
-سلام مادر وینسلو.
بازرسی ناخوشایند چند ثانیه ی دیگر هم طول کشید سپس التیا به نزدیکتری مبل اشاره کرد:بنشین عزیزم.
گلوریا به محض شنیدن نشست این که مادر شوهرش را دوست داشت یا نه فرقی نمی کرد.به هر حال او را تحسین می کرد.التیا حدود شصت سال داشت ولی یک روز هم بیش از پنجاه نشان نمی داد.برعکس عروسش،هرگز زن زیبایی نبود.اهمیتی نداشت.التیا ظریف و مد روز و شیک پوش بود.با هیکلی زیبا و استخوانی.چشمان پرامید و با هوش و اعتماد به نفسی که او را در میان جمعیت شاخص می کرد.گلوریا هرگز او را بدون ظاهری اراسته ندیده بود.از کلاه نقره ای چون پولک ماهی گرفته تا کفش های کرم براقش،التیا ماگدالنا ندرلند وینسلو برای هر پیش امدی حاضر بود.
-یک فنجان چای میل داری عزیزم؟
روی میز کوتاهی که بین ان دو بود سینی نقره ای با تمام وسایل چای خوری به چشم می خورد.یک قوری چینی با دسته ای چون شاخه و کف ان به شکل لیموی نصف شده،جای خامه،شکردان و بشقاب هایی که در ان ها لیموی نصف شده همراه سس پنیر وجود داشت و دو فنجان و نعلبکی متناسب با ان ها،به اضافه ی دستمال سفره ی گلدوزی شده و قاشق چای خوری.
گلوریا سرش را تکان داد:نه،ولی به هر حال متشکرم.
التیا سرش را تکان داد و برای خودش یک فنجان چای ریخ.گیره ی نقره ای را برداشت و یک حبه قند به چای اضافه کرد.کمی بعد ان راه هم زد و چند قطره از لیمویی که سس پنیر رویش بود در ان چکاند،فرز ان را به هم زد،سپس فنجان را به لبش برد و جرعه ای نوشید.فنجان را زمین گذاشت و شروع کرد:«هانت برای ناهار می اید.»صدایش کاملاً خشک مودبانه و ناراضی بود:او گفت که...
گلوریا من و من کرد قادر نبود لکنت زبانش را کنترل کند.التیا می توانست همیشه این حالت را در وجودش ایجاد کند.اون را به دختری عصبی تبدیل کند به کلی دستخوش تنش دستپاچه و زبان بسته!
التیا به نوازش کردن ویولتا ادمه داد.چشمانش را به گلوریا دوخته بود :مساله چیست عزیزم...
«اوه ولی چقدر ان عزیزم عزیز بچه ی عزیزم ها طعنه امیز خردکننده بود.»
«...و به من نگو که مساله ای نیست.اگر چیزی نبود تو به پسر من پیشنهاد طلاق نمی کردی.»
«پسر من!نه هانت نه شوهر تو،پسر م«من!»»
گلوریا شروع کرد:مساله فقط...
التیا به نرمی وسط حزفش پرید:بگذار خودم حدس بزنم،تو دلت می خواهد جدا شوی این طور نیست؟
گلوریا با شگفتی به او خیره شد:چرا بله،شما چطور...
بعد شگفتی اش کم رنگ شد:اوه باید هانت به او گفته باشد.
التیا غرید:او این کار را نکرده،ولی مجبور نبوده،عزیزم!
صاف نشست.مثل این که در کلاس مدرسه نشسته باشد...و همه چیز او شمشیر تیز صیقلی شده ای را به یاد می اورد.
«من به این نتیجه رسیده ام که طلاق این روزها شیوع پیدا کرده.»التیا ادامه داد:«ولی وقتی که من جوان بودم پیمان ازدواج به چند دلیل دوام داشت و می دانی به خاطر چی برای من هنوز معتبر است؟ازدواج عهد و پیمان مقدسی است برای همیشه.»یک دستش را بلند کرد انتظار داشت جوابی از گلوریا بشنود و به همین دلیل می خواست پیش دستی کند«می دانم می دانم،اگر می خواهی مرا امل وحشتناک بنام.یا از مد افتاده ی بیچاره!گرچه این نام ها برایم تعجبی ندارد.تو کاملا! می دانی که در این خانواده نام طلاق شنیده نشده!نه در ندرلندها و نه در وینسلوها،هرگز ازدواجی به جدایی منجر نشده.اوه دعوا و مجادله این جا و انجا وجود داشته،درست است ولی این مشکلات همیشه بین فامیل باقی می ماند.ما هرگز لباس های شسته مان را در ملاء عام خشک نکرده ایم.نه،اطمینان می دهم بچه جان که حالا هم قصد ندارم این اجازه را به تو بدهم.»
گلوریا لبش را گزید و با ناراحتی در صندلی جابه جا شد.
-در حقیقت من کاملاً به یاد می اورم که قبلاً هم در این مورد بحث کرده ایم و من با اکراه به تو و هانت اجازه ازدواج دادم و ان را تقدیس کردم.به یاد می اوری؟درست همین جا نشسته بودیم،در همین اتاق.
چشم های کبود التیا سرد و نافذ بود:حتماً تو ان گفتگوی کوچک را فراموش نکرده ای؟
گلوریا ازرده خاطر فکر کرد«چطور می توانم فراموش کنم!»ولی گفت:«نه،مادر وینسلو!»و اهی از خستگی کشید:«ولی نمی بینید؟من خیلی جوان و ساده دل بودم.»ناگهان جلوتر امد و دسته های صندلیش را در چنگ فشرد:نمی توانستم بفهمم که خودم را در چه ماجرایی...
-که دقیقاً موضوع همان بحثی است که داشتیم...بنابراین از قبل به تو فهمانده بودم که چه انتظاری داشته باشی.مطمئناً تو فکر نمی کردی که من فقط برای شنیدن صدای خودم حرف می زنم؟
گلوریا با التماس گفت:نه ولی...
-ایا به تو نگفته بودم که طلاق هیچوقت جای سوال ندارد؟
گلوریا ساکت بود.
-و ایا به من اطمینان ندادی که برای همه ی عمر ازدواج می کنی؟در ثروت و فقر؟در شرایط خوب و بد؟
چشمان کبود التیا داشتند او را سوراخ می کردند.
-ولی ان حرف ها مال ان وقت بود و این ماجرا مال حالا...
انگار التیا منتظر همین لحظه بود،غرید:«دماغ بالا کشیدن را بس کن و خودت را جمع و جور کن بچه! تو صبرم را تمام کردی.»پس از گفتن این کلمات ویولتا را از دامنش برداشت و از جایش بلند شد،جانور پشمالو را قبل از رفتن به طرف پنجره روی کاناپه گذاشت.انجا خط افق در نور ضعیف اسمان ابی پیدا بود.کمی ایستاد و منظره را که با یراق های کناره ی پرده ههای زری قاب شده بود تحسین کرد.این شیوه ی محبوب او بود این عادت حساب شده که گفتگو را در حال تلعیق نگه دارد و یک یک ماهیچه های مخاطبش را منقبض نگه دارد.با این احساس که چشم انداز لیاقت بشتری برای جلب توجه دارد تا موضوع مورد گفتگو!با این تفاوت که منظره واقعاً دیدنی بود.شهر مثل بادکنک سفید بزرگی در سایه روشن ها پیچیده شده بود.تپه های معلق بر خلیج بی اندازه ابی که با کلاه منگوله سفید و مسابقه قایق رانی بین ورزشکاران در باد تکان می خورد.
با یک اه التیا رو از منظره برگرداند.برگشت و سرجایش نشست و شروع کرد «خوب حالا!»مکث کرد.ویولتا دوباره پرید روی دامنش و جای خود را راحت کرد.چشمان گلوریا با برقی از امید درخشید:«بله؟»امیدوار بود که التیا در یک کلام دست خود را رو کند.
-«انچه پرسیدی عزیزم!احتیاج به پرسش نداشت.برای شرایط خوب یا بد هانت شوهر تست.»انتظار اعتراض داشت و برای سبقت جستن دوباره یک دستش را بلند کرد:«من ادم کوتاه فکری نیستم می دانی!احمق هم نیستم که باور کنم همه ی ازدواج ها عالی هستند.خلاصه می کنم،من به انچه تو می کنی یه نمی کنی اهمیتی نمی دهم...یا با کسی...پشت درهای بسته!ان چه که می خواهم این است که تو و هانت در ملاء عام با هم دیده شوید.هر طوری که می خواهید ظاهر خود را حفظ کنید.اگر به این معنی است که روبط نامشروع داشته باشید،باشد!ولی در میان جامعه انتظار دارم هر دوی شما یک زوج کامل باشید.نمونه ی کامل در عرف جامعه.»
ظاهرسازی...حفظ ظاهر...با هم دیده شوید...رابطه ی نامشروع...گلوریا به مادر شورهرش خیره شد سرش از انچه گفته بود گیج می رفت.وحتی بیشتر با ان چه که ناگفته باقی گذاشته بود.به سختی گفت:«من...نمی توانم به هانت خیانت کنم.»
«چه بانمک!»التیا خنده ی خشکی کرد«عزیزم هر کاری دلت می خواهد می توانی بکنی...تا وقتی که همسر هانت باقی بمانی!گرچه انچه که نمی توانم تحمل کنم به وجود امدن یک رسوایی است.هانت اینده ی درخشانی پیش رو دارد و هر کس بخواهد ان را ضایع کند با من طرف است!»کمی مکث کرد با چشمانی که سنگ را سوراخ می کرد به گلوریا نگاه می کرد«حرفم روشن است؟ »
-کاملاً.ولی ایا طلاق اسان تر و...خوب پاک تر نیست؟
-کاملاً نه.رای دهندگان ارا خود را به ازدواج های پایدار می دهند!
-ولی بقیه ی سیاستمداران هم طلاق گرفته اند،مثلاً«رونالد ریگان»و«جین ویمن»و ریگان به کاخ سفید راه پیدا کرد.
التیا ظاهرش سردتر شد:«من اهمیت نمی دهم که ریگان هم طلاق گرفته بود.ان مال زمانهای خیلی پیش از ورودش به سیاست بود.باید به تو یاداوری کنم عزیز...»دوباره شروع به چرخاندن میله در جراحت کرد.
-قولی که دوازده سال پیش به من دادی،که اگر بتوانی با هانت ازدواج کنی همیشه با او می مانی حتی اگر به این معنی باشد که تمام عمر با او بمانی؟
گلوریا اهی کشید:«بله البته به یاد می اورم!»به فکر فرو رفت«باید می دانستم با التماس برای به دست اوردن ازادیم امیدی نیست همانطور که قبلاً حدس می زدم.التیا تا نفس دارد روی این موضوع باقی است.برای او طلوع و غروب خورشید به خاطر اینده ی سیاسی پسرش است.هیچ شکی نیست که باور می کند که تمام سیارات هم به همین دلیل به دور خورشید می گردند.هنت و اینده ی لعنتی سیاسی اش.یا عیسی!اگر یک بار دیگر چیزی راجع به ان می شنید واقعاً فریاد می کشید.از شنیدن حرف های بی انتهای او درباره ی هانت و سیاست بیمار و خسته شده بود.»
التیا دستش را دراز کرد و فنجان چایی را برداشت و به لبش برد.بعد از کناره فنجان به گلوریا نگاه کرد،نگاهی پر از شگفتی!«من گفتم همه اش همین عزیزم.»
گلوریا از جا برخاست یک لحظه همان جا ایستاد.قوایش را جمع کرد،بعد حتی خودش هم تعجب کرد.مشتهایش را به پهلویش چسباند و گفت«من حق دارم تقاضای طلاق کنم.تو نمی توانی جلوی مرا بگیری مادر وینسلو!هیچ کس نمی تواند،من این حق را دارم.»
التیا گفت«چرا البته که می توانی عزیزم!»لحنش شیرین بود،لبخند می زد ولی چشمانش به طرز ترسناکی یخ بود.«ولی کمی به موافقت نامه ای که قبل از ازدواج امضا کردی فکر کن پیشنهاد می کنم یک بار از اول تا اخر ان را بخوانی یا از ان هم بهتر قبل از اقامه ی دعوا یک وکیل برای خودت پیدا کن.»
فضای بین ان دو بدجوری با زمزمه و پچ پچ پر شد.
بعد از لحظه ای التیا فنجان چایش را زمین گذاشت و برای احضار مستخدم زنگ زد به زودی در باز شد.التیا گفت«کولین،خانم وینسلو می خواهند بروند،لطف می کنی راه را به ایشان نشان دهی؟»
-البته خانم!
گلوریا خودش را جمع و جور کرد و با صدایی خشک گفت«به این کار احتیاج نیست خدا می داند من قبلاً به اندازه ی کافی اینجا بوده ام.»
به مستخدم نگاه کرد بعد دوباره به التیا،چشمانش براق و جنگ طلب بود.به ارامی گفت:«راه خروج را پیدا خواهم کرد»صدایش لحن تهدید امیزی داشت.
التیا هنوز به او خیره بود«هر کاری خواستی بکن عزیز!»
ولی البته گلوریا هرگز کاری نکرد.چه شانسی؟ان موافقت نامه ی قبل از ازدواج به کلفتی یک دفرت راهنما ی تلفن بود و مثل یک کتاب قانون دقیق طرح شده بود.وکلای خانواده ی وینسلو اگر نمی توانستند چنین کاری را انجام دهند پس هیچکاره بودند.ان ها هر نوع شرطی را گنجانده بودند.حتی رائول مانکیویکز(Raoul Mankiewic) وکیل معروف طلاق در لس انجلس که گلوریا از او کمک خواست نتوانست گریزگاهی پیدا کند.
چیزی که او را به خودش می اورد این بود که می توانست با طلاق ازادیش را بخرد... همین!بدبختانه هیچ طور دیگری نمی توانست.کنترل منافع و ارتباطات با ویسنلو و همه ی بخت و اقبال مال هانت نبود.حتی قصری که برفراز پاسیفیک بنا شده بود.ان هم مال التیا بود،مثل تمام اثاثیه،تابلوها نقاشی و ماشین ها!
دارایی واقعی هانت فقط حقوق سناتوری اش بود.
رائول مانکیویکز موقرانه به او اطلاع داد«متاسفم من حقایق را به شما گفتم.»وکیل کوتاه قد و چاق که همه جایش پر از لکه های کبدی بود.عینک دوره مشکی بزرگی زده بود و مثل نخ ریسک در حال حرف زدن ،ورجه ورجه می کرد.
نفس عمیقی کشید.شکرگزار بودکه حداقل سعی نمی کند به حرف هایش شاخ و برگ بدهد.از او پرسید:هیچ راهی ندارد؟
سرش را تکان داد:مطلقاً نه!تا وقتی مادر شوهرتان زنده است،شما هیچی گیرتان نمی اید.
-و وقتی او بمیرد؟
-حالا دارید درباره ی یک دور جدید از بازی حرف می زنید.از جایی که شوهر شما تک فرزند است،همه چیز را به ارث می برد.اگر از من بپرسید ان وقت زمانی است که شما اقامه ی دعوا کنید.در ان هنگام شانس این که موفقیت نامه ی قبل از ازدواج را فسخ کرده و در یک دادگاه با انصاف مورد قضاوت قرار گیرید وجود دارد.
گلوریا ساکت سرش را تکان داد.امید این که التیا بمیرد بسیار ضعیف بود.فکر کرد«ان اژدهای پیر فقط محض حقه بازی سر همه ی ما را می خورد.»
وکیل ادامه داد:گرچه من دو احتمال...اوه...نقاط روشن بیشتری در موافقت نامه پیدا کرده ام.هر دو خوشبختانه خیلی به نفع شماست.
-«اوه؟»گوش گلوریا تیز شد و صاف تر نشست«انها چی هستند اقای مانکیویکز؟»
-اول اینکه شوره شما تقاضای طلاق کند.شما وضعیت نامشخصی از لحاظ مالی دارید این توافق دو طرفه بستگی به وکلای وینسلو و حکمی که شما انتخاب می کنید دارد.
-به زبان دیگر...
پوزخندی زد:درست است که اگر شوهر شما اول اقدام کند و مادرش اکیداً از او بخواهد که شما را طلاق دهد،شما انها را سربزنگاه گیر اورده اید.
-هوم م م-گلوریا غرید:این باعث وارونگی چیزها می شود.
بدون اینکه چشمش چیزی ببیند به پشت سر او خیره شد.بیرون پنجره به اسمان مه الود ماورای ان.پس از لحظه ای نگاهش را برگرداند.به نرمی پرسید:شما گفتید دو چیز وجود دارد اقای مانکیویکز؟
-درست است.
دست های پر لک و پیسش را روی میز براق گذاشت و به جلو متمایل شد:همان طور که می دانید شوهر شما تنها فرزند است،بنابراین مادر شوره شما فقط یک وارث مستقیم دارد.ظاهراً او نگران اوضاع پس از مرگ خود است ،در حقیقت نگران است که مبادا شوهر شما قبل از شما فوت کند، چون در این صورت وارث او فرق می کند.
با کج خلقی گفت:«البته که فرق خواهد کرد،ادم مرده ارث نمی برد،حتی من هم این را می دانم.» اخم کرد«ولی او چه کسی را انتخاب خواهد کرد؟»
سوال او را با سوال دیگری پاسخ داد:شما چه فکر می کنید خانم وینسلو؟
شانه اش را بالا انداخت:مرا گیج کردید.
صدایش پر از ارامش بود:می توانید باور کنید.....شما؟
به او خیره شد«من؟»در سکوت لب زد و با ناباوری به خودش اشاره کرد.
خنده ای در گلو کرد«و اموال مادرشوهر شما دو میلیارد دلار می ارزد!»
-«دو میلیارد؟»گلوریا به او زل زد«چه زیاد!»
او ساکت بود.
-می دانستم که ثروتمند است ولی...این ثروت؟نمی دانستم!
نگاه او را جذب کرد:خوب؟هنوز هم ارزوی طلاق دارید؟
گلوریا از جایش برخاست:باید درباره اش فکر کنم،حالا ببینم،خداحافظ اقای مانکیویکز نمی توانم به قدر کافی از شما تشکر کنم،شما دید تازه ای به من بخشیدید!
وقتی در اسانسور بسته شد سلول های خاکستری گلوریا شروع به فعالیت کردند نه ان فکرهایی که قبلاً هم داشت.تصمیم گرفت با هانت بماند.مهم نبود چه پیش اید،چرا فقط برای دریافت یک نقطه ی ناچیز خود را به زحمت بیندازد،در حالی که می تواند تمام ان ثروت را داشته باشد.دو میلیارد دلار!این ارتباطی با وینسلو داشت؟
در واقع اری.
بنابراین باید به زندگی با هانت و التیا رضایت بدهد چه می شود؟همه به این معنی است که راه فراری بجوید.
گرچه این راه را پیدا کرده بود.اثر جادویی دوکا،پرکودان و اکستیسی.انچه لازم داشت به او می دادند.مشروب قرص های مخدر!دوسالی می شد که به انها معتاد بود.زندگی را برایش قابل تحمل می کردند.راه سخت را محو می کردند و درد را از بین می بردند!
گلوریا وقتی لباس پوشیدنش تمام شد صدای کلیک ایفون را از توی اتاق خواب شنید.
-«خانم وینسلو؟»صدای شبح گونه ی مستخدم بود که اطلاع می داد:«ماشین منتظرتان است.»
گلوریا به سرعت چند پرکودا و اکستیسی بیرون اورد و با اخرین جرعه ی ودکا بلعید بعد یک فلاسک برای موقعیت های ضروری در کیفش گذاشت،کمی اسپری خوش بو کننده به دهانش زد و به راه افتاد.
«ناهار با التیا!»نگران بود«لاشخور پیر این بار چه می خواهد.»
اهمیتی نداشت به اسانی کارهایی را که ظرف دو سال گذشته کرده بود باز هم ادامه می داد.با او مدارا می کرد.
«فصل دهم»
در نواحی مختلف دنیا زمان و تاریخ با هم تفاوت دارد.ظهر کالیفرنیا مقارن چهار صبح در شرق چین است.ولی طبق تاریخ بین المللی در چین باز هم یک روز جلوتر است.هشتم دسامبر در سانفرانسیسکو ،نهم دسامبر در«شن ژن»است.
و در این تاریخ و در ان ساعت بی معنی بود که شش مرد فرمانده دوباره ملاقات کردند.انها روی صندلی های تاشو،دور میز گرد تاشویی نشسته بودند و در اتاق نشیمن خانه ای تازه ساخته شده و جز انها کسی در انجا نبود چای می نوشیدند.
طبق استانداردهای غربی ،خانه ای معمولی، دو طبقه و در حومه ی شهر بود.ولی اینجا در محدوده اسمان «شن ژن»و اقتصاد ازاد و رو به شکوفایی ان،دروازه ای به دنیای رو به رشد اقتصادی و تنها بازار مصرف بزرگ که میلیونرها یک شبه شانس خود را می ساختند .....چنین خانه ای برچسب هنگفت را بر روی خود داشت.
نیم میلیون دلار!
مهم نبود.با وجود قیمت هنگفت برای پیش افتادن از بقیه و توسعه پیدا کردن حتی قبل از عرضه به وسیله ی خریداران مشتاق قاپیده می شد.
حتی با طرز فکر حومه ی شهر و خریدهای دیوانه وار در«شن ژن»!
حالا هر کدام از محافظان فرمانده هان در بیرون پاس می دادند.مرسدس بنزهای مختلفشان برای اجتناب از برانگیختن سوءظن پلیس گشت در گاراژ خانه های همسایه پارک شده بود.
انها با عجله برای ملاقات دعوت شده بودند.زیرا حادثه هنوز افشا نشده بود.
چشم عابد سحرخیزی امد و رفت دزدانه انها را نمی دید و هیچ گوش حساسی از مذاکرتشان اگاه نمی شد.
عالی جناب اسب به زبان انگلیسی حرف می زد. وقتی فنجان ظریف چینی اش را زمین گذاشت گفت «عالی جناب مار!چای خوشبوی شما عطر بهترین باغ ها را دارد.»
معاون به فرماندار بجین اشاره ای به علامت بی اهمیتی کرد و با کمال فروتنی باز هم به زبان انگلیسی جواب داد:«فقط یک تدارک شتابزده است که لایق تحسین نیست.هزاران بار عذر می خواهم.چون نتوانستم ان طور که شایسته ی ذائقه ی میهمانان نامی است پذیرایی کنم!»
عالی جناب اسب با رضایت سرش را تکان داد:و من هزاران بار به خاطر این گستاخی که برای این جلسه ی اضطراری به شما زنگ زدم عذرمی خواهم.حالا تا انها از خودشان پذیرایی می کنند،وقتش است که به کارهای جدی رسیدگی کنیم.عالی جناب گاو از فعالیت های ما اخباری اورده اند.باید طبق انها تصمیم بگیریم که چطور پیش برویم.
هر پنج نفر به «لونگ تائو»(Lung. Tao) از هنگ کنک که یک قبضه ریش داشت و سرش را با فروتنی خم کرده بود نگاه کردند.
به نرمی گفت:خداوندان شانس به ما یاری کردند،همسر زن سوار هواپیمایی بود که سقوط کرد.
عالی جناب اژدها بی اراده گفت:چه بد!
-«پذیرفته اند؟ای یا یا یاه!»عالی جناب ببر نمی توانست تعجبش را پنهان کند:خیلی معذرت می خواهم ولی چطور تحت این شرایط «پذیرفتن»بدکاره ی بهشتی کمکی به ما می کند؟
عالی جناب گاو به ارامی توضیح داد:در ان هنگام کولاک بود.هواپیما در کوهستان ایالتی به نام کلرادو(Colorado)سقوط کرده.گروه های جست و جو قادر نبودند که دنبال بقایای هواپیما بگردند .تا وقتی که جای سقوط را پیدا کنند!
شانه اش را بالا انداخت:غیر ممکن است قطعاً مرگش را بفهمیم.
«اه»عالی جناب ببر احساس اسودگی کرد:و بدکاره ی مادر مرده.چه کسی را برای ترتیب این پرواز نحس«عیاش بیچاره»اجیر کرده بود؟
-او مردی است که فقط به نام سیسیلی معروف است،ولی استعداد مرگباری دارد.
-هیچ کس از هویت واقعی سیسیلی خبر ندارد؟
-«نه هیچ کس!»عالی جناب گا سینه اش را صاف کرد.سرش را برگرداند و روی زمین تف کرد:«نه عکسی،نه شرحی از وجودش،گفته می شود به او کارمین«قرمز»می گویند ولی به راحتی می توان گفت که این اسم به خاطر کارت ویزیت اوست!»
-«هی یاه»عالی جناب ببر با هیجان پرسید«او سرنخی باقی می گذارد؟»
لونگ تائوی پیر سرش را تکان داد:«او کراوات قرمز رنگی را در صحنه ی همه ی ترورهایش باقی می گذارد.بعضی اوقات از ان برای خفه کردن قربانی استفاده می کند.بیشتر اوقات برای نشان دادن قدرتش ان را عمداً به جا می گذارد.»
عالی جناب گاو سرش را تکان داد:«او کارش را امضا می کند مثل هر هنرمند دیگری که شاهکارش را امضا می کند. »
عالی جناب خروس غرغر کرد:«کارمین(قرمز)...سیسیلی... ز شما برای این جسارت عذر می خواهم،میهمانان بزرگوار،ولی اگر او اینهمه خطرناک است چرا تا حالا چیزی از او نشنیده ایم هی یاه؟»
لونگ تائو ی پیر خرخر کرد«متوجه نمی شوی؟این بزرگترین قدرت اوست.به او این توانایی را می دهد که مثل یک تماشاچی در ان اطراف حرکت کند.از ان گذشته شما می دانید قدرت چیست.شرط می بندم ان کثافت لاک پشت خورها می ترسند او را باور کنند،از ترس این که زرنگتر از ان ها به نظر برسد.گرچه باید موضوع کراوات را تازه نگه دارند تا به فضول ها اطلاعات غلط بدهند.»
عالی جناب اژدها پرسید:پس او اعتبار دارد؟
عالی جناب گاو به خودش اجازه داد لبخند کوچکی بزند«البته که دارد.اگر از ان چه که شایع است فقط نیمی حقیقت داشته باشد،موارد ترور او یک لشگر می شوند.رئیس «بوندس بانک»در المان،نزدیک ترین مشاور یاسر عرفات،سران شرکت های بین المللی از طرف رقبای کارشان!همه ی این ها می تواند از طرف او باشد.به محض این که پولش پرداخت شود.هیچ کس نیست که او نتواند از بین ببرد.»
عالی جناب مار غرق در تفکر گفت:خدماتش باید گران باشد.
-سه میلیون دلار امریکا برای هر قرارداد.گرچه با نتیجه ی تضمین شده من این مبلغ را غیر قابل قبول نمی دانم.
رگبار سوالات ادامه یافت.
عالی جناب خروس«ایا ممکن نیست کارهای وحشی را تا رسیدن به ما ردگیری کرد؟»
-مطلقاً نه سونی فونگ(sonny fong) پنجمین پسرخاله ی همسر من ،در نیویورک زندگی می کند.اوست که سومین گروه را استخدام کرده و از طریق او برای اخرین بار با سیسیلی قرارداد می بندیم.
عالی جناب اژدها:پس حالا موقع ضربت زدن است؟تا موضوع سقوط هواپیما هنوز تازه است و زن در نهایت ضعف خود است؟
عالی جناب گاو به نرمی گفت:نه!
بقیه به او نگاه کردند.چون عالی جنابان تصور می کردند او از همه عاقل تر است.بنابراین بیشترین احترام را از طرف انها داشت.
یک دستش را بلند کرد .انگشت سبابه و انگشت کوچکش را با ذقت بلند کرد:از کجا این فوریت برای اقدام عجولانه پیدا شده؟به رئیس قصابان فکر کنید،در این مضعیت یک قطعه از نادرترین و زیباترین پشم سفید را دارد،اگر عاقل باشد ایا ممکن است با عجله حمله کند و وسایل خود را در معرض دید قرار دهد و قصلبی کند؟
سرش را تکان داد:نه او می داند که یک سنگ گران بها مطالعه ی دقیق و پیش بینی لازم دارد.کار با عجله و بی مورد یک شاهکار را تبدیل به جواهر بدلی بی ارزشی می کند که توریست های شیطان زاده عرضه می کنند.
-«عالی جناب گاو بسیار خردمندانه سخن گفتند»عالی جناب اژدها تاکید کرد:مردان عاقل قبل از عمل فکر می کنند.
چیوچائوی پیر(chiochow)با فروتنی سرش را خم کردو اضافه کرد:هرگز نباید این سخن کنفسیوس را فراموش کنیم که گفته است«ادم محتاط به ندرت خطا می کند»پس باید صبر کنیم تا ان لحظه ی فرخنده فرا برسد.قبل از این که ما پیشکش خود را بفرستیم بدکاره ی زناکار اول باید ضرب شست رعداسای ما را بچشد.
عالی جناب مار باز پرسید:ولی چطور؟سرور محترم شرکت او کاملاً خصوصی است،هیچ شهام عمومی وجود ندارد که بتوان دست کاری کرد.
لونگ تائوی پیر با ظرافت جرعه ای از چای یاسمینش را نوشید:اه ولی عالی جناب مار به یک مرغابی و موارد متعدد اتسفاده اش فکر کنید.
-ای یایایاه!منظورتان چیست به مرغابی فکر کنم!هی یاه؟غیر از پخته شدن و خورده شدن چه فایده ای دارد؟
-درست است ولس در دست های ماهر یک اشپز ماهر به طرق مختلفی پخته می شود اینطور نیست؟به صدها بشقاب پر از گوشتی که می تواند از یک مرغابی دوست داشتنی به وجود بیاید فکر کن!
«البته تنها یک راه برای پختن ان وجود ندارد.»عالی جناب مار دستهایش را به هم زد .سپس سرش را متواضعانه خم کرد:هزاران عذر خواهی برای بی دقتی ام گاو پراوازه،ذهن شما به راستی حیله های یک روباه را دارد.
-از ستایش شما مفتخرم ولی قابل چنین ستایشی نیستم،یک درخت قوی را ریشه های قوی نگه می دارد!
همه می دانستند چه منظوری دارد.وحدت قدرت انها را به طور هندسی مضاعف می کرد. تقسیم کردن قدرت ممکن بود ان را کم کند.
لونگ تائوی پیر به اطراف نگاه کرد:ایا در میان ما کسی هست که خودش بتواند بانک مشترک المنافع«پان پاسیفیک»را بخرد؟
عالی جناب مار معون فرماندار بیجین گفت:حرف های شما روشنی هزار خورشید را دارد.قدرت در جمعیت یافت می شود.
چیوچائوی پیر ریشش را نوازش کرد:«به عنوان یکی از اعضاء باشگاه بسیار قابل احترام و پرقدرت اسیایی...»ادامه داد:پان پاسیفیک عالی ترین دارایی ماست.همان طور که قوی ترین اسلحه ی ما نیز می باشد.خودش به تنهایی برای ما این امکان را به وجود می اورد که هشت درصد سهام و حق رای «امری بانک»را به دست اوریم.
عالی جناب خروس«تائی»شیمیدانی که تریاک خام را تبدیل به هروئین می کرد لندلند کرد: خدایان شانس حتماً به ما توجه دارند!
عالی جناب گاو سرش را تکان داد:«و شاید به این توجه خود ادامه دهند!» دوباره با ظرافت جرعه ای چای نوشید:همان طور که می دانید،زنی که سر راه ما سبز شده است بسیار بدرنج می کشد.دست اوردهای او که در اواخر دهه ی هشتاد با سرعت توسعه پیدا کرده به جایی رسیده که غربی ها به ان «خارج از حد قدرت»می گویند!
عالی جناب اژدها که سیستم مالی زیرزمینی اش در مثلث طلایی از همه بزرگتر بود غرش کنان گفت:یک حسن تعبیر تفننی برای وام هایی که بر عهده اش است.گور پدر همه ی حسن تعبیر ها!چرا افراد دور میز نمی توانند بگویند بدهی؟یک بدهی مطمئناً صبورترین خدایان را هم ناکام می کند.
لونگ تائوی پیر به خود اجازه ی یک لبخند کمرنگ را داد:از بدهی های مبهم بدکاره بگذریم،او هنوز در حال بهبودی از فاجعه ی جمعه ی سیاه در سال گاو است.امری بانک قبلاً دوبار مجبور شده برنامه ی پرداخت وام هایش را عوض کند.
-«ای یایایاه!»عالی جناب مار قوری را برداشت و برای میهمانانش چای ریخت:پس او مثل درخت پرمیوه است،رسیده و اماده ی تکان دادن!
-رسیده تر و اماده تر از ان چه که فکرش را می کنید.
-«اه؟»عالی جناب مار چای ریختن را متوقف کرد و چشمک زد:خوشوقتم که به اطلاعتان برسانم بانک«پان پاسیفیک»پس از مذاکرات زیاد بالاخره دیروز بدهی های او را از «امری بانک»خریداری کرد.اسناد مدارک هم اکنون در اختیار ماست.هرچند که هنوز نمی داند.ولی شیطان بیگانه در ید قدرت ماست!
عالی جناب ببر گفت:ئی ی ی،پس سگ لقمه طلایی از قبل به تله افتاده؟
عالی جناب گاو قهقهه زد:مثل یک ماهی در سبد شناور ،هنوز در اب خودش است. با خوشحالی شنا می کند و از اتشی که او را می سوزاند اگاه نیست هی یا ه!
لونگ تائو ی پیر به ارامی اظهار کرد:از همه بهتر این که فقط در این اواخر او دویست و پنجاه میلیون دلار به بدهیش اضافه کرده است.خسارتی که از سعیش برای ساختن پناهگاهی در دریا با یک کوه پشکل متحمل شده است!!
-«جالب است.»عالی جناب اژدها اظهار نظر کرد:سررسید بعدی بدهیش چه وقت است؟
-در کمتر از پنج بار گردش ماه،پنجاه میلیون دلار در پانزدهم ماه می!
لونگ تائوی پیر لبخند سردی زد:این بار خواهش او برای تمدید مدت بازپرداخت رد خواهد شد.
-«و ما وثیقه ی او را مصادره خواهیم کرد.»عالی جناب مار حیرت کرد«ای یایایا ه!خدایان هزاران تابستان به ما اعطا کردند.»و با احترام سرش را در مقابل لونگ تائوی پیر خم کرد:سرور گرامی من اشتباه کردم شما نه تنها حیله گری یک روباه را دارید بلکه خرد اجداد گرامی خود را نیز به ارث برده اید.
لونگ تائوی پیر اشاره ای کرد:اگر این طور باشد،فقط به خاطر این است که من وقتی با شیطان های خارجی درگیرم،چشم و گوش خود را باز نگه می دارم و دهانم را محکم می بندم.
-«درست است؟»عالی جناب ببر گفت:لائوسی ها که از مزارع ثروتمند خشخاش ملکتشان حمایت کردند می گویند که مردان چشم گشاد در وراجی بدتر از یک فاحشه خانه پرقبحه هستند.
-«بله خیلی بدتر که به من یاداوری می کند که احمقانه تر از یک بوفالوی ابی که در کثافت خود غوطه می خورد رفتار کردم...» صدای عالی جناب گاو لرزید بعد ساکت شد و بقیه می دانستند که به دیوار یا پنجره های پوشیده نگاه نمی کند،بلکه به دوردست ها به قلمرویی که فقط خودش می تواند ببیند،خیره شده است.
عالی جناب خروس با نگرانی پرسید:چه شده سرور گرامی؟
عالی جناب اژدها که بی حرکت و با دقت نشسته بود گفت:بله با خرد قابل احترام خود ما را تقدیس کنید.
لونگ تائوی پیر اهی کشید و نگاهش را برگرداند.یک جرعه از فنجان دوباره پرشده اش که به شکل نیلوفر ابی بود نوشید و ان را بااحتیاط زمین گذاشت.ارامشش گول زننده و صورت چون سیب خشکیده اش با ناراحتی عجین بود.به ارامی گفت:تمایل مدفون شده ی من،گرفتاری سومین گروه است که به خاطرش قابل سرزنش هستم.باید تمام خدیان مرا در مقابل حماقتم حمایت کنند.
عالی جناب خروس تهدیدامیز پرسید:چطور؟اگر سیسیلی لایق ان احترامی هست که به او می گذاریم،پس باید حلقه ی محکمی در زنجیری باشد که بین او و خود ما کشیده شده است هی یا؟
بقیه با دقت گوش می کردند و ناراحت به یکدیگر نگاه می کردند.
-ولی این سومین حلقه که پنجمین پسرخاله ی همسر من پیدا کردذه بود،ارتباطش را قطع کرد.از خودم پرسیدم:«این واسطه ی وحشی چه کسی است؟قابل اعتماد است؟ما از او چه می دانیم؟»
عالی جناب ببر گفت«شما گفتید که او چیزی نیست یک وحشی طماع قابل خرید با ضعفی که در برابر شرطبندی دارد.که سونگ فونگ مخصوصاً او را ضمانت کرده که تا وقتی که نمی تواند بدهی هایش را بپردازد از ضعفش برای استثمارش می توانیم استفاده کنیم.»
به اطراف به چهره های نفوذ ناپذیر نگاه کرد.انتظار نکوهش داشت ولی هیچ کدام از انها پیش قدم نشدند.
لونگ تائوی پیر کمی چای نوشید«طبق حرفهای سونگ فونگ این وحشی نه تنها بین کارمین و سقوط هواپیما ارتباطی پیدا کرده بلکه در واقع در پرداخت پول هم باعث افزایش قیمت شده.»
-«ای یا یاه!»عالی جناب اسب به او زل زد«شاید دزد باج گیری،محرمانه غارتش کرده و خوب چلانده و به دور افکنده باشد.»
-«و همین طور مرا!»لونگ تائوی پیر با عصبانیت غرید«من فکر می کردم او مثل گل در دست ما نرم است و به هر شکلی که بخواهیم در می اید...»
«فانگ پی»مرد پیر دشنام داد،چشمان بی رحمش باریک شد:«می بینید؟شما هم در همان چاله کثافت خودتان به تله افتادید،با همه ی خدایان بزرگ و کوچک،گل نابود شد.»برای اثبات حرفش در صندلیش به پهلو چرخید،فنجان نیلوفری شکل را که از ان چای می نوشید برداشت و عمداً به زمین انداخت.
فنجان با ضربه های متوالی به زمین خورد و قطعه قطعه شد.
چهره ی عالی جناب مار به زنگ زرد در امد به نرمی گفت«هزاران بار عذر می خواهم.» سرش را خم کرد و از شرم چشم به زیر انداخت«من از گل خام حرف می زدم،قبل از اینکه به کوره رود و پخته شود.»
لونگ تائو سرش را تکان داد«من هم همین فکر را می کردم،فراموش کرده بودم که بالاخره هر گلی باید پخته شود و...این که خیلی از قطعات باقی مانده حتی به کوره هم نرفته اند.» صدایش نرم بود ولی با چشمانی سخت و نابخشودنی به اطراف میز و دیگران نگاه می کرد.
عالی جناب مار پرسید:پس شما کدام راه را پیشنهاد می کنید؟
لونگ تائوی پیر انگشتانش را به شکل درخت دراورد و گفت:تنها راه ممکن!چوب های مرده را هرس کن،کرمهایش را از بین ببر و شکوفه اش را تماشا کن!
عالی جناب مار خنده ای در گلو کرد،برقی از چشمان باریک شده اش جهید:وحشی را مثل کو گندیده دفن کن.بعد پنجمین پسرخاله ی همسرت را دوباره برای تماس گرفتن با سیسیلی بفرست،هی یاه؟
-«دقیقاً!»عالی جناب گاو سرش را خم کرد بعد به بالا نگاه کرد.چهره اش مفتخر بود:«سونی فونگ مرد جوان جاه طلب،با استعداد و فرصت طلبی است،قماربازان او را نمی شناسند مثل سایه او را تعقیب خواهد کرد!»
-اه،پس می تواند مستقیماً پیغامی را به سیسیلی برساند؟
-«نه مستقیم... حتی غیر مستقیم هم نه!»به اخم های تحیرشان نگاه می کرد.لونگ تائوی پیر توضیح داد:«ترتیب این کار به واسطه ی زنی است که «ماما روزا»(Mama Rosa) نامیده می شود.می گویند مادر سیسیلی است.هرچند که امکان دارد ساختگی باشد.»
-ولی در تماس با او ثابت کردنش نباید سخت باشد.
-نه،نه تا زمانی که ا بخواهد.او در ایتالیای کوچک رستورانی هم به نام خودش دارد.من به پسرخاله ی پنجم همسرم می گویم به سرعت ترتیبش را بدهد.
-به ان وسیله بیماری«وحشی» نادیده گرفته می شود و او را جری می کنیم و سر سگ زناکار را زا تنش جدا کرده،برای ابد ساکتش می کنیم!
عالی جناب مار با رضایت سرش راتکان می داد.
لونگ تائوی پیر گفت«موافقم تنها به این وسیله می توان هماهنگی به وجود اورد و دیگر «از بالای شانه ها»نگاه نکرد،ومطمئن بود که شانس خوب همچنان ادامه دارد.»به اطراف نگاهی انداخت«وقتش رسیده اجازه بدهید رای بگیریم ان هایی که با خذف«وحشی»موافقند نقش پرنده را بزنند و انهایی که مخالفند نقش ماهی را استفاده کنند.»
مثل جلسات گذشته هر شش نفر جعبه های کوچکی که داشتند باز کردند و نقشی را که لازم داشتند برداشته و مهری را که برداشته بودند روی ورقه های ارد برنجی نقش کردند،بعد از تا کردن ان طی مراسمی ان ها را یکی یکی در یک کاسه به شکل گل رز که در وسط میز بود انداختند.
عالی جناب مار گفت«تمام شد.»
لونگ تائوی پیر اضافه کرد:ارا مرگ انداخته شد،عالی جناب اسب ممکن است این افتخار را شما قبول کنید؟
-«با خوشحالی.»مرد برمه ای که مزرعه ی بزرگ خشخاشش را در کشورش اداره می کرد با احتیاط کاسه را برداشت و انرا بالا گرفت بعد به اهستگی شش ورقه کاغذ را باز کرد:شش پرنده علامت اری!
عالی جناب گاو به خشکی گفت«اکثریت حرف می زدند.»ادامه داد«سونگ فونگ به زودی دستو عملش را دریافت خواهد کرد و امیدوارم سیسیلی هم همین طور!در این اثنا ما برای معامله با زن صبر می کنیم تا خبر مرگ شوهرش قطعی شود.سوالی هست؟»سوالی نبود.
-خوب است.مثل گذشته،با فاصله ی ده دقیقه از هم جدا می شویم.عالی جناب مار میزبان عالی قدر ما اخرین نفری هستند که این جا را ترک می کنند.لطفاً مطمئن شوید که تمام مدارک جلسه ی ما از بین رفته باشد.
-مطمئن باشید که از بین خواهد رفت.
عالی جناب گاو با درد از جایش برخاست و بقیه به احترامش برخاستند.همه در مقابل یکدیگر تعظیم کردند و هر کدام به دیگران گفتند«خداوندان شانس به شما توجه کنند.»جلسه به پایان رسید.
بیست دقیقه بعد از رفتن عالی جناب مار انفجاری خانه ی خالی را از بین برد.اتشی که بعد از انفجار به وجود امد کاملاً ان را نابود کرد.
سرنخی از چیزی که موجب انفجار شد به دست نیامد،لوله ی گاز هم اشکالی نداشت.رسوم سنتی جلوی هر نوع تحقیقات را گرفت.
mahrokh_85
29-08-2009, 10:06
من این رمانو خوندم خیلی قشنگه !!!!!!!!!!!!
واقعا در مورد عشقهای دوم نادره!!!!!!!!!!
با تشکر!!!!!!!!!!!!:11::20:
«فصل یازدهم»
«بچه !من هیجان زده ام!این دختر برایت اخبار خوبی اورده چیزهایی اتفاق افتاده.»
ونتیا همان طور که مثل کماندوها با قد شش پایی شلنگ انداز وارد اتاق بیمارستان می شد،حرف می زد.شنل بلند خاکی رنگش مثل شنل مارشال«رومل»دورش می چرخید.گرچه هیچ کوماندویی در داستان های پارتیزانی وجود نداشت که شنلی به ان شیکی ،عظمت،بی نظیری و مد روزی پوشیده باشد.نه ایک!نه پاتن پرشنیگ و نه حتی مارشال رومل کذایی!
هنگام ورود ونتیا،دوروتی به سرعت صاف از جایش برخاست.خیلی صاف و خیلی سریع.از شدت درد لحظه ای چهره اش در هم رفت... دکتر برت شالفین کنار تختش ایستاده بود نمودار وضعیتی در دست با چشمانی که دلسوزی در ان بود به او نگاه می کرد.
نه این که برای دوروتی اهمیت داشت توجه او فقط به ونتیا بود.ایا درست شنیده بود؟یا گوشهایش او را گول می زدند؟
ونتیا شنلش را بیرون اورد:«گروه های تجسس صبح زود شروع به کار کردند.صدای مرا می شنوی بچه؟»صدای خراش دارش اتاق را پر کرده بود«عزیز!این همان چیزیست که منتظرش بودیم و بارها دست به دعا برداشتیم!»
«گروه های تجسس؟»دوروتی لحظه ای بدون دیدن به او زل زد و بعد اخبار را درک کرد.اهی از اسودگی کشید و سرش را دوباره روی بالش گذاشت.زمزمه کرد:خدایا شکر،بیا دعا کنیم که خیلی...دیر نشده باشد.
ونتیا با پرخاش گفت:«نه،نه،نه!»انگشتش را تکان می داد و النگوهای متعددش به ارامی تکان می خوردند.نصیحتش کرد:عزیز!من دلم نمی خواهد تو افکار منفی داشته باشی.نه.فقط یادت باشد این دختر چه می گوید...
شنلش را پشت صندلی عیادت کنندگان اویزان کرد و نشست.امروز صبح شلوار گشاد اناناسی با یک بلوز چین دار به رنگ شن پوشیده و کمربندی از پوست کروکودیل بود:«...تمام نشده ،تا وقتی که تمام نشده باشد!می دانی این همیشه شعار من بوده،عزیز!و بهتر است از همین حالا شعار تو هم باشد.سریع نتیجه گیری نکن.من طاقت ان نوع افکار را ندارم بچه!باعث ناامیدی می شود.»
دوروتی شرمسار از افکار منفی اش سرش را به زیر انداخت.از توی راهرو می توانست صداهایی را بشنود.یک چرخ حمل دارو به سرعت گذشت و شخصی با کفش های ته پلاستیکی که جیر جیر می کرد با عجله دنبالش می دوید.صدای گنگ،گریه ی دردالودی از فاصله ی دور،دوباره سرش را بلند کرد.به ارامی گفت:حق با تست من غرق دلسوزی برای خودم بودم.
-خوب وقتش است که دیگر بس کنی چون بچه!باید به جنگ ادامه دهیم،باید مثبت فکر کنیم.
دوروتی اهی کشید:سعی کرده ام خدا می داند من واقعاً باید...
-البته که بادی عزیزم!تو به اجبار سه هدف اساسی داری این را هم می دانی؟
ونتیا برخاست و به تخت نزدیک شد و دوروتی را در اغوش کشید که باعث دست پاچگی شد.
ونتیا به نرمی گفت:«درست است،درست است.»به ارامی پشت دوروتی می زد و پیشانیش را بوسید و مادرانه غرغر کرد.
دوروتی سرش روی شانه ی ونتیا بود نجوا کرد:فقط... خیلی می ترسم.می ترسم ناامید شوم.منطقه ای که باید جستجو شود بسیار وسیع است...و با این همه برفی که امده،خروارها برف،ونتیا خروارها!
ونتیا او را تکان کوچکی داد:دختر!می شود بس کنی؟ظاهراً تو منظره ی گرئه نجات ما را که از کوه بالا می روند نمی توانی مجسم کنی؟
دوروتی سرش را تکان داد:نع ع ع!
ونتیا سرش را به طرف تلویزیونی که روی دیوار نصب شده بود تکان داد:که به این معنی است که تو اخبار را دنبال نمی کنی؟
دوروتی شانه اش را بالا انداخت:«خدایا نه!من،من نمی توانم خودم را جمع و جور کنم و بنشینم و تماشا کنم که...»از کلمات خودش وحشت زده شد.دستش را جلوی دهانش گرفت.
-«حالا فراموش کن»خود را کنار کشید و روی صندلیش نشست و پاهایش را روی هم انداخت«چون دختر!به تو نگفتم چیزها موثر هستند؟بله بچه!ان ها همه چیز را از حال سکون دراورده اند.ان یک مایل مخصوص را رفته اند و بعد کمی بیشتر!»پایش را به جلو و عقب تاب داد،مثل گربه تبسم کرد.
-منظورت چیه؟
ونتیا نیش خندی زد:فکر می کنم سناتور ایالت،هانت وینسلو را به یاد می اوری؟
دوروتی تبسم کرد:چطور می توانم فراموش کنم؟
ونتیا گفت:خوب تو خیلی به او مدیونی،ظاهراً او به همکاری که مدیونش بوده در کلرادو زنگ زده که او نیز به سناتوری که بدهی به او داشته زنگ زده که او...به هر حال خلاصه کنم این رشته سر دراز دارد.دختر!جدی می گویم.انها یک اسکادران هواپیما دارند.یک نیروی هوایی قوی.همین حالا که حرف می زنیم انها در منطقه بالای سر گروههای تجسس گشت می زنند.به اضافه ی یک لشگر جستجوگر...کوه نوردان چترباز،داوطلب،به خصوص سگ های تعلیم دیده،چی بهشون می گویند درست است عزیز!گارد بین المللی!
-«خدای بزرگ.»دوروتی ضربان نبضش را که سریع تر شده بود احساس می کرد«نمی دانم!»
ونتیا نیشش را باز کرد:باورکن دختر!وقتی به تو می گویم ان بالاها دوستانی داری منظورم حداکثر بالاست!
رنگ دوروتی از این انتقال سریع اخبار پرید چهره اش بی نور شد.یک لحظه ناامید و مات بود و لحظه ی بعد چهره اش نورانی و زنده شد.
رنگ حیات به طور مثبتی در چهره اش درخشید و برق چشمانش بازگشت.برای ارام کردن خود،چند نفس ارام و عمیق کشید.در نور اخبار نویدبخش ونتیا راحت می توانست از جایش برخیزد و برود.خون سرد ماندن و صبر و رهبری کردن مشکل بود.در مقابله با سختی ها او می توانست...باید...قدرت و جسارتش را نشان دهد.یک نمونه ی برای خودش باشد.بله و به خصوص برای بچه ها!
بالاتر از همه به خاطر انها!
به اهستگی و خشکی خودش را در بستر بالا کشید.با فانوسی از امید در دستش اماده بود با هر چه که اینده برایش ذخیره کرده بود مقابله کند.هرچه پیش می امد جسورانه با ان مواجه می شد.
ولی باید ان جا باشد نه برای کمک به جستجو که از لحاظ پزشکی خارج از سوال بود.ولی هرچه بیشتر همراه فعالیت عمومی باشد،حالش بهتر خواهد شد.
باید خودش را بیرون بکشد.جمع و جور کند و به کلرادو پرواز کند!
«فصل دوازدهم»
گلوریا و التیا در گوشه ی سمت راست میزی را انتخاب کرده بودند و به اسلن ناهار خوری مجلل با رومیزی های سفید،کاغذ دیواری های بلژیکی و کنده کاری های براق و اینه ای که قاب چوبی زیبایی داشت ،نگاه می کردند.
گلوریا مادرشوهرش را که خیلی اشرافی تکه ماهی تون را به چنگال زده بود می پایید التیا به روش اروپایی غذا می خورد،چنگال در دست چپ و کارد در دست راست.از تیغه ی ان برای جلو راندن یک تکه ی کوچک تره فرنگی با ذرت فلفلی صورتی و نگه داشتن ان ها روی تکه ی تون استفاده می کرد.
«دختر عزیزم!»به خشکی حرف می زد و با چاقو به او اشاره می کرد«تو چیزی نمی خوری؟»
-ناگهان احساس کردم که گرسنه نیستم.
چاقو و چنگالش را به شکل ایکس( × ) به علامت پایان غذا خوردن در بشقابش گذاشت.
پیشخدمت بلافاصله با عجله امد.پرسید«خانم از چیزی ناراضی هستید؟»دستهایش را محکم به هم می فشرد«میل دارید غذایتان را عوض کنم؟»
گلوریا غرید:خانم اصلاً میل به غذا ندارند!
التیا به ارامی گفت:عروس من مشکل سوءهاضمه دارد وگرنه غذای شما مثل همیشه بیار عالی است.تشکر مرا به سراشپز ابلاغ کنید.
-خانم بسیار لطف دارند.
گارسن اسوده خاطر با بشقاب گلوریا دور شد.
گلوریا با پرخاش گفت:چه دلیلی داشت که این ها را به او گفتی؟
التیا تکه ی تون را بلعید.وقتی حرف زد صدایش یخ زده بود:مخالفتی دارید عزیزم؟واقعاً چنین رفتاری کمی کسل کننده است.می خواستم این ملاقات شاد باشد.اگز می توانستم کمی از این خشکی را از بین ببرم.اوه!خیلی خوب.
گلوریا در کیفش را باز کرد.فقط به اندازه ای که دستش را داخل ان کند و سیگار و فندکش را بیرون بکشد.بدون این که مادرشوهرش فلاسک مشروب را ببیند.کیفش را زمین گذاشت.جعبه ی سیگار طلاییش را باز کرد و سیگار برداشت.
التیا به تندی گفت:انرا سرجایش بگذار.خوب می دانی که این جا سیگار کشیدن ممنوع است.
گلوریا در جعبه را بست ولی سیگار را نگه داشت و ان را روی جعبه سیگار طلا زد:«که چی؟»شانه اش را بالا انداخت«به من چه؟»می خواست سیگار را بین لبانش بگذارد ولی به قدر کافی سریع نبود.
التیا به سرعت برق چنگالش را زمین گذاشت و مچ دست گلوریا را گرفت.پیرزن بود یا نه قدرت دست یک اهنگر را داشت.دست گلوریا را زیر میز برد تا از انظار پنهان باشد.
گلوریا دستش را پیچاند تا مچش را ازاد کند ولی دست التیا مثل گیره ی اهنگری بود.چشمان گلوریا از تعجب گشاد شد.از نظر یک تماشاچی رفتار التیا عالی بود.او خیلی برافراشته و محکم نشسته بود.رفتار و ظاهرش به کشمکشی که در جریان بود اشاره ای نمی کرد.ولی بالاخره بعد از یک عمر تجربه گلوریا فهمید که مادر شوهرش دست بالای دست او دارد.
«حالا به تو پیشنهاد می کنم خوب گوش کنی و خوب گوش کن!»التیا صدایش را سردتر و واضحتر کرد:من متوجه شده ام که مستی تو بیش از حد تحمل شده.
گلوریا اهی نمایشی کشید:باز سخنرانی شروع شد!
-می ترسم که همین طور باشد عزیزم!تنها پشیمانی من از این است که ظاهراً زیادی صبر کرده ام.
-پس مراشم ناهار به این دلیل بود؟باید حدس می زدم.
انگشتان التیا محکم تر شد:حالا سیگارت را دور می اندازی یا نه؟
گلوریا به او زل زد.شست التیا با حساسیتی عصبی داخل مچ گلوریا را بیش از حد می فشرد.گلوریا دندان هایش را روی هم فشرد.این تنها کاری بود که مانع می شد از شدت درد فریاد بزند.
زن پیر منتظر بود.
گلوریا با چشمانی پر از نفرت به او خیره شد.
-خوب؟
گل.ریا وحشیانه گفت:اوه!خیلی خوب.
التیا چند لحظه ی دیگر صبر کرد بعد ولش کرد.گلوریا مچش را مالید و اخم کرد.پس از مدت کوتاهی سیگارش را دوباره در جعبه گذاشت و ان را برداشت.
التیا چانه اش را بلند کرد:«بهتر شد متشکرم عزیزم!»برقی از پیروزی در چشمانش می درخشید .
گلوریا خونش به جوش امده بود.با نفس عمیقی و تکرار ذهنی یک جمله ی سه کلمه ای جلوی خود را می گرفت.همان طور که طی دو سال گذشته این کار را کرده بود«دو میلیارد دلار»به خودش یاداوری کرد«دو میلیارد دلار.»
«تنها کاری که باید بکنی این است که صبور باشی و انتظار بکشی.مال تو خواهد شد!دو میلیارد دلار...»
التیا لیوان کریستال شراب را برداشت و جرعه ای از ان را نوشید گلوریا ازرده خاطر فکر می کرد«ماده سگ پیر چه شکلی دارد!»با بی میلی به لیوان اب معدنی خودش نگاه کرد«او فقط یک لیوان شراب به من داد و بعد چه بر سر من اورد؟خودش جلوی من مرتب کوفت می کند.»
التیا لیوان را زمین گذاشت و به خوردن ادامه داد.چنگال در دست چپش و کارد در دست راستش«خوب حالا!عزیزم باید بگویم که در چند روز گذشته تو موضوع اصلی شایعات بوده ای.»التیا با جویدن و بلعیدن وقت می گذراند«هر جا که می روم ذکری از تو به میان می اید.»چشمانش مثل دریل سوراخ می کرد«دست کم بسیا نگران کننده است.»
-مادر وینسلو!فکر می کنم کمی زیاده روی می کنید.من واقعاً نمی دانم راجع به چه حرف می زنید؟
-پس بگذار خاطراتت را تازه کنم.مراسم افتتاحیه ی هتل پالاس سانفرانسیسکو!
التیا مکث کرد«انگار ان شب صحنه ی فوق العاده تماشایی را به وجود اوردی؟»
گلوریا دوباره می توانست غلیان خشم را دورنش احساس کند.با خشم گفت:می دانی چه چیز قشنگ است؟
التیا ابرویش را بالا انداخت:چی عزیزم؟
-این که مردم مزخرف گویی را بس کنند!
«این رفتار توست که باعث این همه حرف می شود عزیزم!»التیا به ارامی ادامه داد«نه هانت.
»
گلوریا منفجر شد«هانت،هانت،هانت!»
-یا عیسی او از ان چه که تو فکر میکنی بهتر است،درست است؟
-مادر وینسلو هرگز اهمیتی نداشته که هانت چه نوع رفتاری داشته باشد؟
التیا هرگز کسی نبود که در بحثی شکست بخورد«درست است؟»
-و شما هر چیزی را از پسر عزیزتان نادیده می گیرد،درست است؟
بانوی پیر به نظر می رسید که حتی از مطرح شدن این سوال تعجب کرده گفت:بله البته که این طور است.من مادرش هستم.او پسر من است.
-و من چی؟این چه بر سر من می اورد مادر وینسلو؟یا شاید نباید بپرسم؟
«البته که تو می توانی بپرسی.»چشمان التیا براق و راسخ بود:تو عروس من هستی،همسر هانت.وظیفه ی تست که شوهرت را ستایش کنی.
گلوریا رنجیده خاطر گفت:منظورتان این است که خیالش ر تحسین کنم؟به زبان دیگر من پرده ی پنجره هستم؟بگذار حدس بزنم چه جایی دارم!جایی در جبهه ی مقدم ولی برفراز پرچم!
التیا گفت«نه تو احمقی عزیزم!»جرعه ای دیگر نوشید.وقتی گیلاسش را زمین گذاشت.گارسن شیشه ی باز شده ای را در یخ اورد.با خم کردن مچ ورزیده اش لیوان التیا را پر کرد.بدون ان که قطره ای از ان بریزد.
گلوریا حریصانه بطری را نگاه کرد.گفت:من هم بدم نمی اید یک لیوان امتحان کنم.
گارسن نگاهی پرسش الود به التیا انداخت که او با گفتن:«متشکرم کافی است.»ان را نادیده گرفت.
او با بطری دور شد.
گلوریا احساس می کرد صورتش از خشم و تحقیر اتش گرفته است.با اوقات تلخی فکر کرد«نه! ظرف یخ برای این میز لازم است.نه خانم!»خفاش پیر طوری زیردستانش را تربیت کرده بود که از حلقه ی اتش بپرند و یک ماهی برای تعارف نکردن مشروبات الکی به خانم وینسلوی جوان جایزه بگیرند.شک ندارم.«او احتیاج ندارد.می دانید برای خودش بهتر است.عزیز بیچاره اخ اخ.» یا مسیح،چقدر تلخ است.اگر ملکه ی تادهال واقعاً می خواست،باید رستورانی را انتخاب می کرد که اجازه ی فروش مشروبات الکلی را نداشته باشد.ولی ان طوری خیلی راحت بود از ان گذشته گلوریا سوءظن داشت«پیرزن نمی خواهد من به کلی سرعقل بیایم.احتمالاً فکر می کند راحت تر قابل کنترل هستم اگر بتواند هر از گاهی یک لیوان صدقه به من بدهد.هر وقت که با هدفش مناسب باشد.»
خوب راه های بیشتری برای کندن پوست ان گربه وجود داشت!گلوریا گفت«عذر مرا بپذیرید مادر وینسلو!»کیفش را برداشت و می خواست بلند شود«باید به دست شویی بروم.»
تبسم التیا روی لبانش یخ بست«اگر من جای تو بودم نمی رفتم عزیزم!»گلوریا به او خیره شد«راجع به چی حرف می زنید؟»
-من راجع به هوش...خدعه مکر و روباه صفتی حرف می زنم.
التیا با چاقویش حرکتی دورانی می کرد انگار کلمات را هیجی می کند که گلوریا را وادار به نشستن کند.
گلوریا نیمه خیز برجا ماند«من واقعاً نمی فهمم منظورتان چیست!»خصمانه بو کشید.
بانوی پیر به او نگاه کرد«بچه ی عزیز من!»به ارامی گفت«ما هر دو دقیقاً می دانیم منظور من چیست،کمی ناشی از دوباری می شود که قبلا به دستشویی خانم ها رفته ای،تردید نکن،فکر می کنی ان نفسهایت که بوی نعنا می داد یک لحظه هم مرا گول زد؟»
-که این طور!
گلوریا بدون سرخوشی خندید:انگار کسی در این رستوران جرات دارد بی اجازه ی شما به من مشروب بدهد.
التیا اهی کشید:ارزو داشتم این توهین به هوش مرا بس کنی،صادقانه بگویم عزیزم،فکر می کنی نمی دانم با خودت مشروب این طرف و ان طرف می بری؟
گلوریا دفاعی تکرار کرد:مشروب؟چه طوری؟کاش می دانستم از چه حرف می زنید.
-من به ان مشروب مخفی شده اشاره می کنم.به ان فلاسک یا بطری یا هر چه که تو در کیفت یا هر جای دیگری حمل می کنی.
«کثافت»گلوریا فکر کرد «پرندده ی پیر انگار در دل من است.»
نفس عمیقی کشید.بعد به ارامی روی صندلیش افتاد.در ذهنش سرودش را تکرار کرد:«دو میلیارد دلار»نفس عمیق«دو میلیارد دلار»نفس عمیق!
التیا نگاهی سخت و طولانی به او انداخت«گلوریا!می دانی که من به شدت از اخطار دادن متنفرم.بر خلاف میل من است گرچه اگر تو با احتیاط رفتار نکنی خوب...برای ما راه زیادی برای انتخاب باقی نمی گذاری.»
گلوریا روی میز خم شد«بله مادر وینسلو؟»به ارامی پرسید«اگر من بخواهم با احتیاط رفتار نکنم چه ؟بعدش چه اتفاقی می افتد؟نه به من نگو بگذار خودم حدس بزنم.توریومادا(Toryuemada) را صدا می زنید و سیم هایی که به شصت می پیچند و الکترودها که بیرون می ایند،درست است؟»
-واقعاً که عزیزم تو نمی فهمی چه می گویی.
-اه،ولی من می فهمم که شما چه می گویید مادر وینسلو!شما تهدید می کنید که دوباره مرا بستری می کنید و نگویید که اشتباه می کنم.
التیا ظریف و خانمانه شانه های باریکش را بالا انداخت«بگذار فقط دعا کنیم که مجبور نشویم باشد؟این کار در انظار بسیار ناخوشایند است.»
«ناخوشایند؟»گلوریا فقط می توانست با دهانی که از ناباوری باز مانده بود پلک بزند«یا عیسی یا مسیح!»فکر کرد«مثل این است که هرم بزرگ «جیزه»را باغ و گلستان بنامیم.»
از بعضی کارهای مادرشوهرش مطمئن بود.مثل یک پیرزن مو سفید بی ازار انجا نشسته بود.با لباس پشمی زرد و مروارید های اصل و گرانبها با ظرافت ناهارش را میل می کرد.هرکس او را می دید می توانست قسم بخورد که او از اخرین باله یا اپرا بحث می کند!
گلوریا به سختی گفت«برای اطلاع شما مادر وینسلو!»سعی می کرد خشمش را کنترل کند و صدایش را ارام نگه دارد«اخرین بار انها دو تا از دنده ها و لگن خاصره ام را شکستند.»
چشمان بانوی پیر اصلاً عقب نشینی نکرد.جواب داد:مضحک نباش ما هر دو می دانیم چه اتفاقی افتاده عزیزم!
گلوریا به او خیره شد«یکی از ما مطمئناً می داند!»سبعانه زمزمه کرد چشمانش داشت پر از اشک می شد«و مرا برای گفتن این مطلب ببخشید مادر وینسلو،ولی من انجا را...»
التیا این ناسزای رک را ناشنیده گرفت«پس مطمئناً تو فکر می کنی،علی رغم این که تو را با بند چرمی بسته بودند،اسیب هایی که دیده ای نتیجه ی مستقیم تکان های است که حین ترک کردن الکل داشته ای.»مکث کرد و یک دستش را بلند کرد.موضوع را مربوط به یک داستان کهنه می دانست«ولی بگذار این موضوع اندهبار را رها کنیم،می شود؟اینجا بهترین کاکائو گلاسه را درست می کنند.»
گلوریا با بی حوصلگی گفت«شما ادامه بدهید.فکر می کنم بهتر است بروم.»
-ولی تو حتی یک لقمه هم نخوردی.
گلوریا فکر کرد«ترجیح می دهم با شیطان غذا بخورم!»گفت:اگر اجازه بدهید مادر وینسلو،واقعاً باید بروم،چیزهایی هست که باید بهشان فکر کنم.
-بله عزیزم!کاملاً می فهمم.خوب بدو برو و درباره ی چیزهایی که گفتم فکر کن.
التیا گونه اش را برای یه بوسه بالا گرفت.
گلوریا با وظیفه شناسی ان را بوسید.فکر کرد:حیرت می کنم که بوسه ی شیطان چه احساسی دارد.
وقتی سالن غذاخوری را ترک می کرد هنوز نفس های عمیق و ارام می کشید.
سعی می کرد مجسم کند دو میلیارد دلار در دسته های صد دلاری چه کوهی می سازد.
«دو میلیارد دلار!»به زمزمه ی خود ادامه داد« دو میلیارد دلار!» این سرود روحانیش بود هدفش دلیل زندگیش.
و او حیران بود.همانطور که اغلب حیرت می کرد که ایا ارزش انتظار را داشت؟
«فصل سیزدهم»
در اسپن زمستان در اوج قدرتش بود.برف چون لحاف پیست های اسکی را پوشانده بود.هتل ها جای خالی نداشتند و ستارگان سینما افراد ثرتمند و مشهور و ثروتمند و گمنام در خانه های بزرگ پانسیون بودند.شهر اسپن با رشته کوه اسپن که تقریباً هشت هزار پا ارتفاع داشت و با چهار قله ی سفیدپوش و معدن نقره اش برای هالیوود به شکل معبد در امده و در زمستان از سراسر دنیا توریست جذب می کرد،و با بوتیک های باب روز،رستوران های شیک بازارهای سرباز در پیاده روها و زندگی شبانه اش از ان ها استقبال می کرد.
زاک با هیجان از جایش پرید:...و فرودگاهی است که در ان فرود می اییم.
-درست است عزیزم.به ان فرودگاه پیت کین(pitkin) می گویند ولی به نام ساردی فیلد (sardy field) هم اشتهار دارد.اوه.و ان بالا که گذشتیم دهکده ی کپه ی برف است.
زاک با تعجب به اسکی بازانی که اندازه ی مورچه بودند و صدها نفر در صندلی های بالابر که با زاویه از پیست بالا می رفتند ماشین های مخصوص برف و سروتمه هایی که با اسب کشیده می شد و گروه هایی که با سگ راهنمایی می شدند و همه از دور کوچک و خرد به نظر می رسیدند نگاه کرد.
دوروتی به سمت راست خم شد و سایبان پنجره اش را بست.اخرین چیزی که می خواست ببیند یک کوه دیگر بود«به قدر یه سوراخ در کله ام به ان احتیاج دارم.»امید کوچکی که از صبح در دلش زنده شده بود از بین رفت.ارزو می کرد کاش در سانفراسیسکو مانده بود،یا حداقلش یک دریا ابر می توانست ان کوه های عظیم ،انجهنم وحشی بی انتها از رشته های پشت سر هم کوه های بلند را که تا دور دست ها کشیده بودند،پیست های چین خورده و دره های عمیق را بپوشاند.«احمق بودم که فکر می کردم هواپیما توانسته فرود اضطراری سالمی داشته باشد.»
حالا می دانست که حتی در ان صورت هم باید اتفاقات زیاد دیگری را در نظر می گرفت.مثلاً منظقه،طوفان برفی که روزها ادامه داشت.سرمای منجمد کننده حتی اگر جراحات احتمالی را به حساب نمی اورد یا فقدان مراقبت های پزشکی«چطور کسی ممکن است زنده بماند؟»
هواپیما به زمین نشست.جوش و خروش رسیدن باعث حواس پرتی فرخنده ای شد.وسیله ی نقلیه منتظرشان بود همان طور که خانه ی پوبی روی تپه ای به ارتفاع سی و پنج اکر در غرب شهر اماده بود.
لغت«خانه» واقعاً نمی تونست حق مطلب را ادا کند.کلبه ی مدرن عظیمی که در چند سطح با تیرهای چوبی ساخته شده بود.با سقف های بلند کلیسایی و تیرهایی از چوب سدر که در داخل هم ادامه داشت و شومینه ی گرانیت بزرگ.
فرد به محض ورود گفت:محشر است باورنکردنی است!
زاک خود را از دست پرستار فلوری خلاص کرد و سوتی کشید«واوو!»با هیجان فریاد زد چشمانش از تعجب گشاد شده و از تعجب برق می زد«عالی است.»
پرستار فلوری نگاهی به اطراف هال بزرگ با پله های گرانیت و محل نشستن و نرده های چوبی پله ها که در دو انتهای سالن بود و یکی بالا به طرف بالکون و اتاق زیرشیروانی که چون پل معلقی بود و دیگری به طرف پنج اتاق خواب می رفت انداخت و زانوهای خراشیده و استخوان های شکسته را پیش چشم مجسم کرد.دست زاک را محکم در دستش فشرد«محض رضای خدا!»با وحشت نفس نفس زد«این خانه ی جدید این جا ادم می کشد.»
زاک براشفته گفت:نه این طور نیست اینجا مثل یک قلعه یا خانه ی درختی است.
ونتیا شروع کرد:خیلی خوب گانگسترها گوش کنید می خواهم چند قانون برایتان وضع کنم.
لیز و فرد نالیدند و زاک صدای استفراغ کردن دراورد.ولی ونتیا همه را نادیده گرفت«اول،مادرتان تازه از یبمارستان خارج شده.او احتیاج به ارامش و سکوت دارد تا حالش کاملاً خوب شود.گرچه احتاج به یاداوری ندارد که پدرتان هنوز پیدا نشده و به خاطر رعایت حالش صدایتان را پایین نگه دارید باشد؟»
سرهای هر سه نفرشان برای تایید موقرانه خم شد.
-دوم،این یک خانه ی شخصی است و از ان جایی که من ان را اجاره کرده ام برای هر ضرر ئ زیانی که به ان وارد شود خودم مسئولم.بنابراین...در داخل خانه بازی های خرکی ممنوع است.در حقیقت الان وفت هیچ جنجال و اشوبی نیست.اگر می خواهید بازی های پرسروصدا بکنید بروید بیرون و در برف ها بازی کنید.
بچه ها بی صبر و قرار دلشان می خواست او زودتر تمام کند.
-سوم،سعی کنید چیزی را نشکنید و چهارم،هر کاری که دلتان می خواهد بکنید ولی دست به ان قوری های عتیقه و کاردستی های سرخ پوستان نزنید...تکرار می کنم دست نزنید اصلاً بهتر است حتی به انها نگاه هم نکنید.جدی می گویم.ان پرهای مخصوص سر که سرجای خودشان هستند و ان نیام های مرصع تشریفاتی که روی دیوار اویزان شده اند و همه ی انواع مختلف زینتی دیگر!انها همه عتیقه هستند و تحت هیچ شرایطی نباید مثل اسباب بازی با ان ها رفتار شود.
یکی یکی در چشمان هر کدام نگاه کرد:حرف هایم واضح بود؟
هر سه جوان سرشان را تکان دادند.
-خوب است.حالا چرا بالا نمی روید تا اتاق خوابتان را انتخاب کنید؟من هم می روم اتاق مادرتان را برایش اماده می کنم.
با این حرف ونتیا با عجله رفت.
فرد زیر لبی غرغر کرد:چه عجب نگران بودم که چه چیزی او را ساکت می کند!
***********************
دوروتی از ونتیا که به طبقه ی بالا امده بود پرسید:جای هیولاها خوب است؟
ونتیا لبخند زد:نگران انها نباش بچه ها را که می شناسی؟همه چیز برایشان ماجرایی بزرگ است.
-می شنیدم حرف می زنی ولی نمی فهمیدم چه می گویی.
ونتیا به او نگاه کرد.دوروتی در تخت بزرگ اشرافی که به بالکون و اتاق زیر شیروانی و دیوار سه طبقه ی پشت ان مشرف بود،نشسته بود.
به خاطر نگه داشتن انها روی نرده های چوبی یک قالیچه ی«ناواجو»انداخته بودند.
ونتیا گفت«داشتم به بچه ها می گفتم چه کارهایی مجاز است و چه کارهایی غیرمجاز و انها گوش می دادند.»یک صندلی راحتی مکزیکی جلو کشید و روی نشیمن گاه سیاه و سفید پوست گاوش نشست.به پنجره ی سراسری دیوار اشاره کرد:هی متوجه شدی؟دختر تو ترقی کرده ای اره!بچه!در این محل صاحب چشم انداز هستی قشنگ است هان؟
«بله!»صدای دوروتی ترسناک بود«درست همان چیزی که لازم داشتم تا مبادا فراموش کنم.»به طرف پنجره اشاره کرد.لبخند پررنجی روی لبانش نشست«راکی سحرانگیز زیبا!»
ونتیا احساس کرد لگد خورده«لعنت!»فکر کرد«چقدر احمق هستم؟باید می دانستم که این منظره اناً فردی را به یادش می اورد.چرا خودم قبلاً نفهمیدم؟»
گفت:عزیز!بهت می گویم باید چه کرد.چرا به یکی از اتاق های داخلی نرویم ان طوری اقلاً پرده ای هست که بکشی!
دوروتی سرش را تکان داد.به سختی گفت«نه!»به قله های مضرس پوشیده از برف در دور دست ها نگاه می کرد«ان ها کوه هایی هستند که فردی میانشان ناپدید شده.کی می داند؟شاید دارم دیوانه می شوم ولی نمی توانم این فکر را از مغزم بیرون کنم که اگر به قدر کافی به انها چشم بدوزم او را به من پس می دهند.»
ونتیا به جلو خم شد و شانه های دوروتی را چنگ زد.با صدایی خفه نجوا کرد«بس کن عزیزم به من گوش کن ایا در چند روز گذشته به قدر کافی گرفتاری نداشته ای؟عذاب دادن خودت کمکی به کسی نمی کندفنه خودت نه فردی و نه بچه ای که از دست داده ای.»
این اخرین چیزی بود که دوروتی می خواست بشنود.تمام خشم و ترس فرو خرده به صورت خشمی غیرقابل کنترل بروز کرد.بی اراده به طرف ونتیا چرخید فریاد زد«تو از کجا می توانی بفهمی؟»برقی وحشی ناگهان در چشمش درخشید«این شوهر تو نیست که مفقود شده!بچه ی تو نیست که سقط نشده،تو انی نیستی که از خواب می پری تا رحم از بین رفته ات را باز یابی! »
ونتیا خیلی محکم نشسته بود هر کدام از تیرهای سخنان او مثل زخمی جسمانی به او برخورد می کرد.این تنها کاری بود که برای مقابله با شلیک سخنانی که تا قعر ققلبش نفوذ می کردند می توانست انجام دهد.به نرمی گفت:ارام باش دختر!من طرف تو هستم...یا شاید فراموش کرده ای؟
برای لحظه ای به نظر رسید که دوروتی جایی دیگر است.جایی دور و غیرقابل دسترسی چشمنش هنوز درخششی تب الود داشت.بعد ناگهان شعله نگاهش فرو مرد.خشمش فروکش کرد.مثل یک بادکنک سوراخ شده کوچک و کوچکتر شد.سرش را روی بالش برگرداند.شروع به اشک ریختن کرد.
ونتیا به نرمی از جا برخاست.روی لبه ی تخت نشست.ارام ولی با قاطعیت دوروتی را نگه داشت او را بالا کشید و سرش را روی سینه ی خود نگهداشت.لرزش او را احساس می کرد.با یکی از دست هایش پشت سر دوروتی را نوازش می کرد با دست دیگرش پشت او می زد تا ارامش کند:ارام ارام عزیزم درست می شود.
دوروتی با صدای خفه ای گفت:نه نمی شود درست از همین است که...می ترسم هرگز این قدر نترسیده بودم.
-دختر اگر نمی ترسیدی بشر نبودی.شاید ترجیح می دادی ادم اهنی باشی؟
دوروتی ارام خود را کنار کشید و صورت غرق اشکش را بلند کرد .به ونتیا نگاه کرد.با بیچارگی نجوا کرد«متشکرم»دماغش را بالا کشید و چشمانش را پاک کرد:نمی دانم چه بسرم امده!
ونتیا ارامش کرد:هیس بچه!می دانم منظوری نداشتی.
-ولی من حق نداشتم...
ونتیا دستش را روی شانه اش گذاشت و لبخند زد:هی!نشنیدی؟هر کسی حق دارد هر از گاهی احساسات خود را بروز دهد.
-«نه»دوروتی اخم کرد و سرش را تکان داد:بروز دادن احساسات یک چیز است ولی خالی کردن ان روی تو...
-دختر؟حالا می شود فراموش کنی؟فکر می کنی دوستان خوب به چه دردی می خورند؟
چشمان دوروتی از اشک خیس شده بود با صدایی اهسته گفت:پس مرا...بخشیدی؟
ونتیا توی گلویش خندید«به جهنم.نه!»با انگشت روی قطره اشک صورت دوروتی کشید«و دختر؟می دانی چرا؟»به چشم های دوروتی نگاه کرد:چون چیزی برای بخشیدن وجود ندارد.
تلفن همراه در جیب ونتیا شروع به زنگ زدن کرد.هر دو یکه خوردند.
دوروتی نغس عمیقی کشید و تکانی خورد و روی بسترش افتاد.انگار می خواست خود را از چیزی مهلک دور نگه دارد.تلفن برای دومین بار زنگ زد.با چشمانی پر از ترس به ونتیا نگاه کرد.در سومین زنگ ونتیا تلفن را بیرون اورد و باز کرد توی گوشی گفت«بله؟»بعد گوش داد.
دوروتی یک دستش را جلوی دهانش گرفت و نگه داشت.جرات نداشت نفس بکشد.می توانست خش خش ثابت صدای ضعیفی از ان سوی سیم بشنود ولی مفهوم کلمات را درک نمی کرد.نگاهش از ونتیا گذشته و روی کوه هایی که برف به سپیدی لباس شسته رویش نشسته بود و با نور ضعیف خیره کننده ای در پهنه ی اسمان پهناور می درخشید ثابت مانده بود.چشمانش از شدت هیجان درد گرفته بود.به خود لرزید.
ونتیا داشت به ارامی می گفت:مطمئن هستید؟کاملاً مثبت است؟
کمی گوش داد:باشد گوشی را نگه دار ببینم او در دسترس هست یه نه؟
دستش را روی گوشی گذاشت و به طرف دوروتی برگشت:عزیزم؟
نگاه دوروتی به اتاق برگشت.جستجوگرانه به ونتیا نگاه کرد.
-مسئول گروههای جستجو است.جای هواپیما را پیدا کرده اند.
-«فردی؟»دوروتی از پشت انگشتانش نجوا کرد:ایا او؟
«هنوز برای هر اظهار نظری خیلی زود است.ولی او می خواهد با تو صحبت کند.امادگی داری؟»ونتیا گوشی را به طرفش دراز کرد.
دوروتی به تلفن خیره شد انگار به خزنده ای سمی نگاه می کرد.با یک تکان ارام دستش را دراز کرد و ان را گرفت و به طرف گوشش بر.عصبی گفت:الو؟
صدای مردانه ای به گوشش رسید نوعی صدای ارام با لهجه ی غربی گفت:خانم دوروتی کنت ول؟
-بله خودم هستم.
-من کاپیتان ویلیام فرندلی(willam friendly) سرگروه تیم نجات کوهستانی هستم.
صدایش صاف و بدون احساسات و ان طوری بود که به تمام افسران کشور یاد می دادند.صحبت کنند:متاسفم که در چنین وضعیتی مزاحم شما می شوم خانم؟
دوروتی به زحمت اب دهانش را قورت داد«خانم فلود گفتند که شما هواپیمای شوهرم را پیدا کردید.»
-پیدا نکردیم خانم.فقط محلش را حدس زده ایم.
گیج شده بود:هر دو یکی نیستند؟
-می ترسم که نباشد خانم.نه در این موقعیت،ببینید ما ان را از روی امواج الکتریکی فرستنده ی اضطراری که به طور خودکار روی فرکانس بخصوصی امواجی می فرستد پیدا کرده ایم.خوشبختانه فرستنده در اثر سقوط از کار نیفتاده است.
«سقوط!»با ناراحتی فکر کرد:چطور چنین لغت ساده ای می تواند یک فاجعه ی بزرگ را شرح دهد؟
دست چپش را بلند کرد و روی شقیقه دردناکش که زق زق می کرد فشرد.با صدایی لرزان پرسید:پس مشکل چیست؟
-مشکل،خانم این است که ما نمی توانیم به ان برسیم.هواپیما به طور بی ثباتی روی قله ی غربی یک کوه که سراشیبی وحشتناکی دارد.درست لبه ی یک دره مانده معمولاً ما گروه جستجو را با هلی کوپتر پایین می فرستیم.در این موقعیت می ترسیم.در این موقعیت می ترسیم که صدا و بادی که از پروانه ایجاد می شود.موجب فرو ریختن بهمن شود که باعث می شود هواپیما هزار پا سقوط کند.اگر جسارت مرا ببخشید این وضعیت حرامزاده ای است.
با نگرانی پرسید:ایا ممکن است کسی قادر باشد به ان برسد؟
-بله خانم.ولی با متد قدیمی و اهسته. همین حالا که ما حرف می زنیم دو گروه از کوهنوردان با تجربه دارند از کوه بالا می روند.یک گروه از جبهه ی شمالیو دیگری از جنوب.اگر همه طبق نقشه پیش بروند امروز بعدازظهر به منطقه می رسند.
دوروتی چشم هایش را بست.
«روی لبه ی دره!»
«هزار پا سقوط!»
تنها فکر کردن به ان باعث سرگیجه اش می شد.
«ایا انجا...»نفس عمیقی کشید و با انگشتانش پیشانی اش را مالیده«...اثری از حیات هست؟»
-نه خانم.ولی این مبه این معنی نیست که کسی زنده نیست.در چنین موقعیتی نمی خواهم امید واهی بدهم.هواپیما زیر برف ها مدفون شده.راهی نیست که چیزی بدانیم تا بعداً!
«بعداً!؟»
-از تلفن شما متشکرم کاپیتان.
-فقط وظیفه ام را انجام داده ام خانم.به محض این که چیزی دستگیرمان بشود با شما تماس می گیریم.به شما قول می دهم!
-متشکرم کاپیتان.
دوروتی تلفن رابست.مدتی طولانی همان طور نشست.به شیشه ی عظیم و دیوار سه طبقه ی چوب سدر خیره ماند.در ذهنش فقط یک کلمه وجود داشت. «بعداً!»
«فصل چهاردهم»
گلوریا با نفس ها ی عمیق و تمرکز خشم الود برای برگرداندن ارامشش مبارزه می کرد.چشمانش می درخشید ولی اشکهایی را که در شرف ریختن بود با پلک زدن های متوالی عقب می راند.با وقار شنلش را پوشیده و بااراده از سالن غذاخوری بیرون رفت در سالن پایین و هال کوچک به گروه رقصندگان بالت که جست و خیز می کردند برخورد.سرش را بالا گرفت و از سالن غذاخوری اپرا گذشت وقتی دوباره به پیاده روی خیابان فولتون رسید دوباره ارامشش را از دست داد.
«ان ماده سگ!»گلوریا در ذهنش پرخاش می کرد.از عصبانیت خونش به جوش امده بود.«التیا با چه جراتی مرا تهدید به بستری کردن دوباره می کرد؟با چه جراتی؟»
به بالا و پایین خیابان نگاه کرد ولی ماشینش را ندید.دستش را بلند کرد و ساعت مچی الماس نشانش را در فاصله ای که می توانست ببیند میزان کرد و ساعت مچی الماس نشانش را در فاصله ای که می توانست ببیند میزان کرد شاید عینک کمکش می کرد ولی غرورش اجازه نمی داد.پلک زد ایا امکان داشت واقعاً سی و هشت دقیقه زودتر امده بود؟می توانست سی و هشت دقیقه تا برگشتن ماشین معطل بماند؟
و فقط به خاطر این که به راننده گفته ی بیشعورش گفته بود کارش یکساعت و نیم طول می کشد.
باید حرفش را جدی گرفته باشد.چرا یک لحظه به فکرش نرسیده که شاید صرف ناهارش به مشکلی بربخورد یا عقیده اش عوض شود؟حالا باید چه بکند؟انجا ماندگار شده در میان این همه جا پشت مرکز نمایش هنری.و اگر تاکسی بخواهد باید به داخل رستوران برگردد و از کسی بخواهد این کار را برایش انجام دهد.
نه دوباره پایش را انجا نخواهد گذاشت حتی اگر به زندگیش بستگی داشته باشد.
مگر این که جهنم یخ بزند!
گلوریا با تردید همان جا ایستاد و به راه حل های ممکن فکر کرد.از پشت سر صدای خنده شنید.اخم کرد و چرخید.یک زوج جوان و جذاب...تورسیت شکی نداشت...جست و خیزکنان از میهمان خانه ی اپرا بیرون امدند و با شلنگ های بزرگ و با نشاط به طرف شرق رفتند به سوی چهار راه «ون سون»(Wanness) و تالار شهر با گنبد طلاییش.
چیزی در طرز اویزان شدن زن سبزه رو به بازوی مرد و کل صحنه رفتار خودجوش و صمیمیت اشکار انها وجود داشت که اعصاب گلوریا را خرد می کرد.
عشاق؟نامزدهای جدید؟عروس و داماد در ماه عسل؟کدام یک بودند؟نمی دانست.گلوریا فهمید عکس العمل دلخوری عذاب اورش باعث تنفر از ان زوج و شهر شده است.انگار به یاداوری احتیاج داشت تا بداند در زندگی چه کم دارد!لعنت!ایا این چیزی است که باعث دلخوری اش بود؟زوج جوانی که بدون هیچ سوالی معلوم بود عشق سراسر وجودشان را پر کرده...یا،سرزندگی و شور جوانی و اعتقاد انها که هر مانعی قابل شکستن است و غم و غصه مخصوص زندگی مسن ترهاست.یک موستانگ که کروکش را بال زده بود رسید.صدای موزیک از ان بلند بود.دو زوج جوان در ان می خندیدند و شوخی می کردند.ناگهان لاستیک ها با صدای جیغ مانندی کج شدند و در گوشه خیابان پیچید و رفت.سرنشینانش واضح تر به نظر امدند دنیای زنده تر از دنیای خودش،ایا این شادی انها بود که او را می رنجاند یا غرور جوانیشان اینده پاک و دست نیافتنی شان؟ایا واقعاً همین بود؟
گلوریا برگشت.لب هایش با رنجیدگی اویزان شد،به طرف غرب در سراشیبی راه افتاد... مخصوصاً جهت مخالف زوج جوان را انتخاب کرد.نمی خواست دنبال انها راه بیفتد و شهاد بوس و کنارهای بیشترشان باشد.«یا عیسی!بس بود بس!»
اصلاً توقفی نکرد تا به فرار بیهوده اش فکر کند.هیچ دشمن ترسناکی دنبالش نبود،بلکه از زندگی زناشویی بدون عشقش فرار میکرد.گرگی درونش بود که از ان راه فراری نداشت.
می توانست بدود ولی نمی توانست پنهان شود.
دو سال و نیم!
دو سال و نیم پایان ناپذیر از زمانی که شروع شد که ازدواجشان در اوج موفقیت بود از وقتی که او و هانت در کلیسا زن و شوهر اعلام شدند و حتی بعد از اخرین تماس جسمانی که خیلی هم خوب نبود.
همان طور که خاطرات به مغزش هجوم می اورد پاهایش با سرعت بیشتری حرکت می کردند و او برای هزارمین بار خاطراتش را می کاوید تا بفهمد دقیقاً اشتباه از کجای زندگیشان شروع شده بود.او هنوز جوان بود...نبود؟مطمئنا! هنوز مردان او را جذاب می دیدند.پس چرا؟چرا محکوم بود که فقط اسماً ازدواج کرده باشد؟ممکن بود که هیچوقت نیرو و گرمی مردی را در زندگی خود حس نکند؟
ایا زندگی عاشقانه اش هم مثل ازدواج ظاهریش محکوم به فنا بود؟
اوه خدایا!
نفس نفس زنان در سراشیبی ناگهان ایستاد به یک دیوار کثیف تکیه داد تا نفس تازه کند.ریه هایش می سوخت و چیز نوک تیزی در پهلویش فرو می رفت و خدایا،پاهایش داشت او را می کشت!
با عصبانیت فکر کرد«این کفش ها!»یکی از لنگه های کفشش را بیرون اورد و قوزک پایش را مالید:به خاطر پیاده روی سریع نبود.
دندانهایش را روی هم فشرد«گلو،باید با ان مواجه شوی تو می دانی با هر سرعتی که می خواهی بدوی ولی هرگز از شیاطین درونت فاصلخ نخواهی گرفت تنها یک چیز می توانست انها را ارام نگاه دارد.»
و خودش می دانست ان چیست.
یک لیوان مشروب.
بله! این دقیقاً چیزی بود که نیاز داشت یک قلپ کوچولو و قشنگ که درد دائمی تهی بودنش را تسکین دهد و احساس تاسف همیشگی اش فروکش کند.
رویش را به دیوار کرد کیفش را باز کرد و یواشکی فلاسک را بیرون اورد.خیلی سبک به نظر می امد.وقتی ان را تکان داد هیچ صدایی به گوشش نخورد.
لعنتی!باید ان را در دستشویی زنانه رستوران خالی کرده باشد.
با انگشتان لرزان ان را توی کیفش گذاشت.
«حالا چه؟»
یک مشروب فروشی غیر از ان چه می خواهد؟
بله احتیاج داشت که یک مشروب فروشی دنج و زیبا برای خودش پیدا کند و بدون احساس گناه یکی دو گیلاس مشروب بخورد.
تازه حالا بود که وقتی سرش را برگرداند تا اطرافش را نگاه کند فهمید که چقدر اطرافش نااشنا و ناجور است.
خدای بزرگ چرا انجا خرابه است.خرابه!از جلوی درها و پیاده روی طولانی گذشت یک صف طولانی از مردم جلوی یک اشپزخانه ی عمومی که سوپ توزیع می کرد در خیابان وجود داشت.«بی خانمان ها!چه جهنمی...»
چشمانش با وحشت و ترس دنبال نشانه ای از نام خیابان گشت.
خیابان هوارد!حالا به کلی گیج شد،چطور از مارکت گذشته بود ان خیابان پهن و کجی که جنوب مارکت را از بقیه سانفرانسیسکو جدا می کرد؟
مطمئناً ان همه راه را بدون توجه طی نکرده بود.
ولی ظاهراً طی کرده بود.
کثافت!یک بار دیگر اشک در چشمانش حلقه زد در دلش التیا را نفرین کرد.اگر ماده شگ پیر وقت ناهار این قدر موعضه نمی کرد مجبور نمی شد زودتر از موقع فرار کند و به این جا برسد جنوب مارکت...در اسکینرو از میان این همه جا!
«پناه بر خدا»با نفرت فکر کرد«من نباید در چنین جاهای بدنامی مرده پیدا شوم.»قدم به پیاده روی ناهموار گذاشت وقتی به بالا و پایین خیابان نگاه می کرد دندان هایش بهم می خورد در میان دود ناشی از اگزوز ماشین ها به جستجو پرداخت تا یک تاکسی خالی پیدا کند.
یک کار بیهوده.
بعد قلبش به طپش در امد چراغ های نئون یک بار را دید مجسم کرد که یک لیوان مارتینی را بالا می برد و خالی می کند.
«سالون رز سفید»
«خوب خوب!»فکر کرد«شاید بد نباشد فقط دو در پایین تر است...»بعد شکلکی در اورد و با تحقیر بو کشید.
شک نداشت بوی لنت های ترمز بود.
مردد مانده بود تقریباً مزه ارام بخش و تسلی دهنده ای که غم هایش را بیرونمی کشید می چشید.تصمیم خود را گرفت:اوه به جهنم یک گیلاس مشروب یک گیلاس مشروب است.
قبل از این که تصمیمش عوض شود به طرف رز سفید راه افتاد و در را باز کرد.
یک مرتبه چشمانش را بهم زد و منتظر بود تا اشیا از تاریکی بیرون بیایند.
کم کم چیزهایی به چشمش خورد.کف پوش موج دار که جا به جا با اتش ته سیگار سوخته بود.قیافه هایی که مثل اشباح جلوی پیش خوان قوز کرده بودند انگار چهارپایه هایشان جلوی اینه ای که کثافت مگس به ان چسبیده قرار دارد.یک متصدی بار شکم گنده به سرعت لیوان ها را پر می کرد.بالای سرش تلویزیون بدون صدایی تصویر پر موجی پخش می کرد.هیچ کس میزی اشغال نکرده بود همه ساکت بودند حتی نوار هم پخش نمی شد.تنها صدایی که به گوش می رسید از یکی از مشتریان بود که خروپف های طولانی می کرد.
«خوب که چی؟من به خاطر گپ زدن دوستانه اینجا نیامده ام انتظار هم ندارم مثل هتل ریتس باشد.تنها چیزی که می خواهم مشروب و ناشناس ماندن است.»
به طرف میز کوچکی در دورترین نقطه سالن رفت و یک صندلی قراضه را بیرون کشید. عبوسانه نشست.کیفش را روی میز گذاشت و می خواست ارنجش را هم روی ان بگذارد بعد با دیدن لکه ی مشکوکی فکر کرد بهتر است دست هایش را روی دامنش بگذارد.
بعد از مدتی متصدی بار به سراغش امد.خس خس کنان پرسید:خانم چه می خواهید؟
یک دوکای دوبل لطفاً.خالص باشد.
یک اشتباه بزرگ!ان الکل«اسکیدرو»بود ان را چشید یک جرعه ی کوچک از ان گلویش را منفجر کرد.انگار داشت بمب اتش زای ناپالم می نوشد.صورتش را در هم کشید.غیر ارادی لرزید به خودش ناسزا گفت که مارک خوبی را مشخص نکرده است.به خودش گفت«باز بهتر ا هیچی است.»قدرت نداشت در مقابلش مقاومت کند.هر کاری به جز زمین گذاشتن لیوان.با تمسخر لیوان را بلند کرد«به سلامتی ماده سگ غایب!»رنجیده خاطر در حالی که برق تنفر در چشمانش می درخشید گفت«به سلامتی نحوست تو التیا!»سرش را به عقب برد لیوان را به لبش برد و محتویاتش را با یک جرعه بزرگ بلعید.ماهیچه های گلویش در تماس عکس العمل داد.به زحمت جرعه به جرعه مایع را قورت داد.هنوز مایع سوزاننده به شکمش نرسیده بود که منفجر شد.بلافاصله حس کرد.چشمانش اب افتاد.رنگش مثل گچ سفید شد و شکمش به پیچ و تاب افتاد.هنگامی که با ناباوری سرش را روی میز افتاد قیافه اش از شکل افتاده بود.یکی از دستهایش را روی شکمش فشار داد و دست دیگرش را جلوی دهانش گرفته بود.
«اوه خدایا!»به زحمت ناله کرد«حالم دارد بهم می خورد.»
دندان هایش را رویهم فشار داد به زور می خواست تهوع را عقب براند.وقتی موفق شد موج دل اشوبه کمتر شد و از بین رفت.
«اه چه دست برداشتن خوشایندی.»
احساس کرد حالت گرم و خوشایندی در وجودش راه می یابد.
همه مشکلاتش از بین رفت همه چیز اهمیتش را از دست داد.
سرش را برگرداند تا توجه متصدی بار را به خود جلب کند.احساس کرد کمی او را زیر نظر گرفته بعد دید که این حضور از چه کسی نشات گرفته است.
یکی از مردان روی چهار پایه خود چرخیده و به عقب تکیه داده بود هر دو ارنجش روی نرده ی بار بود به ارامی ناخوداگاه روی چهارپایه اش تاب می خورد.چیزی در او باعث تامل می شد.جوان تر از ان بود که مشتری انجا باشد در نیمه ی بیست سالگی بلند و تیره با خصوصیات مردانه و خوش تیپ چشمان روشن به رنگ دودی یا قهوه ای در این نور مطمئن نبود کدام است.ولی انها با برق خود به مبارزه ای ادامه می دادند که واقعاً خیلی سخت بود.
«مطمئناً مردی نبود که بتوان نادیده گرفتش.»
و باز...
باز او خوش تیپ ترین جانوری بود که در این اطراف می دید...خوب تاکنون دیده بود.طوری با تامل تحت نظرش گرفته بود که باعث می شد حرارتی در وجودش به طرف صورتش بدود.
اولین فکر اگاهانه اش این بود«خدای من!به طرف من می اید!»از این طرف سالن لبخند دندان نمایی زد.
فکر کرد:مرا می خواهد.
بعد هم خودش به تعجب افتاد:من هم او را می خواهم!
نه او مرد ناواردی نبود.از طبقه ی پایین شاید ولی مسلماً نفهم نبود.
از ان گذشته چه اهمیتی داشت وقتی از بدن قوی و مردانه ای که زیر لباس کثیف کار و شلوار چسبانش پنهان بود،هوس جویانه اگاه بود.
واقعاً چه؟یک اشاره حالا یا هیچ وقت.
موجی از احساس گناهن را حس کرد.چشم از او برداشت و به سرعت به جای دیگری نگاه کرد.می دانست که دارد زاهد مابانه رفتار می کند.ابروها به حالت اخم لب ها با نارضایتی بهم فشرده و انگشتانش لیوانش را می فشرد.
لیوان خالیش را.
مشکل فوری!چطور توجه متصدی بار را جلب کند بدون این که ان مرد فکری به کله اش بزند.
مشکل خود به خود حل شد نزدیک شدن متصدی بار را بیشتر احساس کرد تا بشنود.بعد شروع کرد«بهترین مارک نوشیدنی که دارید...» به طرف او برگشت و بعد گربه زبانش را خورد.
چون ا ومتصدی بار نبود.او بود...او!مردی که او را می پایید.
نفس در سینه اش حبس شد.مبهوت ماند.از نزدیک حتی خوش تیپ تر بود.چشمانش قهواه ای یا سیاه نبود بلکه سایه ای کبود داشت و هیکل بلند و نیرومندش به نظر می رسید به زحمت قادر است نیروی مردانگی اش را مهار کند.
یکصد و نود سانتیمتر قد و جذبه ی زیادی داشت.صورت افتاب خورده حتی سبزه ای داشت ته ریشی که مانند یک طراح به نظر می رساندش به اضافه ی حالتی خارج از توصیف.
فکر کرد«خدای من!او یک بازنده است.»و از حالت اعتماد به نفسش فهمید که خودش هم می داند.
نیشخند دنان نمایی به رویش زد.دندان هایش سفیدتر از کاشی های نو حمام بود و گفت«یک نوشیدنی الان می رسد!»
گلوریا می خواست اعتراض کند ولی او با انگشتش ساکتش کرد.شیفته به او نگاه کرد که روی پاشنه ی کفشهای غریبش چرخید و به طرف بار رفت.
می توانست در فیلم بازی کند.چه جای دیگری ادم می تواند چنین راه رفتن شق و رق و چرخش زیبایی را ببیند؟با ضعف فکر کرد:خدای بزرگ این یک مرد نیست.بلکه یک ماشین پرقدرت است که نفس می کشد.
حالا چیز دیگری هم می دانست:او را می خواست،خدایا ایا ممکن بود؟بدجوری می خواست او را بیازماید!
وقتی او برگشت.در هر دستش نوشابه ای بود یکی روشن و دیگری طلایی.
گفت«گوردون بهترین چیزی است که در این خراب شده وجود دارد.»وقتی می خواست نوشابه ی بدون رنگ را جلویش بگذارد ناخواسته بازویش به گلوریا سائیده شد.گلوریا به سرعت نگاهش کرد چیزی در رفتار خشن خصمانه و نامعقول او وجود داشت و تهدید ملایمی در فتارش دیده می شد که به نظرش بسیار جذب کننده بود.
تمام مدتی که او یستاده و به وی زل زده بود احساس می کرد درجه حرارت بدنش بالا و بالاتر می رود.بعد به ان سوی میز رفت یک صندلی برگرداند و طوری روی ان نشست که پشتی صندلی جلویش بود و یک پایش را طوری از روی صندلی رد کرده انگار زین اسب است.
لیوانش را بلند کرد و گفت:به امید موفقیت!
گلوریا هم ودکایش را بلند کرد و گفت:«به امید موفقیت!»سرش را به عقب انداخت و یک سوم ان را بلعید.
بعد از ان گیلاس اولی این مثل مخمل نرم و لطیف بود.لبخندی زد:بعد از ان عرق خانگی این خیلی بهتر است.
نیشش را باز کرد:چرا که نه؟
احساس کرد که نگاه مرد به او دوخته شده است.ناگهان احساس ناراحتی گناه و سرخوردگی اش کمتر شد.کار ان نوشیدنی اخری بود.
فکر کرد«تحویل بگیر مادر وینسلو،و دلت بسوزد!»
او قدرشناسانه گفت:منظره ی این بالا خیلی قشنگ است!
گلوریا از صراحت او خوشش امد.
مرد به ارامی نگاهش را بالاتر اورد و چشم به چشم او دوخت و گفت:کریستوس زززیو-نوپولوس christoszzzyo-nopulos.
-دوباره بگو؟
- کریستوس زززیو-نوپولوس این اسم منست.زززیو نوپولوس با سه (ز)
زید زیر خنده:داری سر به سرم میگذاری؟
-هی جدی می گویم.اگر در دفتر راهنمای تلفن اسمم را بخواهی احتمالاً اخرین اسم دفتر خواهم بود.
لیوان را بین انگشتانش فشرد.لیوان شفاف و گرم بود و تمنا می کرد که نوشیده شود.
-تو هم اسم داری؟
زیر لبی غرغر کرد:هر کسی اسمی دارد.
بعد لیوان را با دو دست برداشت و با یک جرعه ی شاهانه ان را خالی کرد و روی میز گذاشت.
اه بلند و عمیقی کشید.
او هنوز خیره نگاهش می کرد.
گلوریا ارام گفت:گِلو
سرش را یک وری گرفت.
دوباره تکرار کرد:گفتم گلو این مخفف گلوریا است.
-شنیدم.
«اسم من است.این هم واقعی است.»نمی توانست چشم از او بردارد:درست مثل (ز)های اسم تو.
روی میز خم شد دستش را به طرف او دراز کرد.تمامی دستش مثل اتش بود....شعله افکنی که تا اعماق وجودش را سوزاند.
به نرمی گفت:یک سوال دارم گلو تو به عشق در اولین نگاه اعتقادی داری؟
-حتماً-با تمسخر خندید-به اضافه ی پاپانوئل.دندان پری و خرگوش عید پاک!
چشمان کبودش را به چشم گلوریا دوخته بود:«شرط می بندم به خر حال بهش عقیده داری.» این بار جوابی نبود.
به ارامی گفت:«چه بگویم گلو تو چه می گویی؟اینجا را ترک کنیم و برای خودمان یک بطری نوشیدنی بخریم و برویم یک جایی؟»
-برویم یک جایی؟
-اره!
نفس عمیقی کشید و با لکنت و ضعف گفت:من من باید زود برگردم خانه!
«که چی؟»دوباره نیش خندی زد«مطمئنم که می توانی مرا بپذیری.»
جذاب ترین نگاهی را که می توانست تحویلش داد«این چیزی است که خودت هم می خواهی گلو مگر نه؟»
مضطربانه اشاره کرد:اینها همه خیلی...خیلی ناگهانی بود.
-بهترین چیز در زندگی همین است.
گلوریا خیره نگاهش کرد و او خیره به گلوریا نگاه کرد.
دست پاچه گفت:بهتر است اول یک لیوان دیگر بخورم.
-و بعدش؟
زمزمه کرد«برای خودمان یک بطری از چیزی ابرومند می خریم و به یک جایی می رویم.»
«عالیه!»برای بلند شدن از جایش وقت تلف نکرد:یک راند دیگر شروع شد.
«اول یک چیزی.»یک انگشتش را جنباند و اشاره کرد نزدیکتر شود.
-همیشه خوشحال می شوم یک خانم را همراهی کنم.
به طرف پایین خم شد با سخاوت و همه ی وجودش او را نگاه کرد.
«فصل پانزدهم»
سونی فونگ لکسوس سیاهش را وسط بلوک ها در خیابان مالبری(Mulberry) با سروصدا متوقف کرد و با ندیده گرفتن تابلوی راهنمایی ان را درست جلوی«ماماروزا»نگهداشت.عجل ای در پیاده شدن نداشت.وقتی با انگشتانش یقه اش را مثل جان گوتی(John Gotti) صاف می کرد دور و برش را برانداز کرد. بعد به بچه هایی که در پیاده رو بودند شکلک در اورد.به طرف اینه بغل خم شد و موهایش را مرتب کرد و به خودش در اینه نیش خند زد.
او اقای خونسردی بود.تیز به نظر می رسید و خودش هم می دانست.لباس هایش را در هنگ کنگ می دوخت«نه اقا همه چیز طرح ارمانی Armoni بود. »پیراهن مشکی سایه دار باضافه ی سردست های چرم کروکدیل طرح گوچی و یک ساعت رولکس طلا.
-هی...اگر می خواهی وایس واستا وگرنه برو.
سونی فونگ در خط مخصوص سرعت بود.منتظر فرصت مناسبی بود که به خط کناری بکشد.مثل تیغه ی شمشیر لاغر بود و مثل بوکسورها با شکوه خاصی راه می رفت.
موهای سیاه پرکلاغی که رودین اصلاح کرده بود.چشمان بادامی بی رحم و بدن پرعضله و قوی شبیه بروس لی داشت.بیست و سه ساله بود و در جاه طلبی خونسرد و بی رحم بود.
به محض اینکه پیاده شد.کنترل از راه دور را به طرف ماشین گرفت و قفل کرد.بعد در حالی که بچه ها را زیر نظر داشت بزرگترین شان را انتخاب کرد و به او اشاره کرد.
«هان اقا؟»با چشمان سیاهش با سوءظن به او خیره شد.
سونی در جواب یک بیست دلاری را بیرون کشید و از وسط پاره کرد و یکی از تکه ها را به طرف او گرفت.
بچه پرید که ان را بقاپد اما سونی هنوز اماده نبود از ان چشم بپوشد.
-مواظب ماشین من باش وقتی برگشتم نیمه ی دیگرش را هم بهت می دهم.اگر جریمه ام کنند از پول خبری نیست.اگر خواستند با جرثقیل ببرندش من اینجا هستم.
با پیشانی به طرف«ماماروزا»اشاره کرد«فهمیدی؟»
-حتماً اقا.
سونی هنوز نمی داخواست نصف پول را بدهد.
-هر کی بخواد نگاه چپ به ماشین من بیندازد فاتحه اش خوانده است.
بچه نیشش را باز کرد«کاملاً واضح است.»
سونی دستش را از دوری بیست دلاری باز کرد و لپ پسرک را نیشگون گرفت و گفت:بچه عقب وایستا!
بی اعتنا و سوت زنان به ساختمان پنج طبقه نزدیک شد.زیر سایبانی که با زاویه ای تند در باغچه فرو رفته بود ایستاد تا صورت غذا را که با گچ نوشته بودند با دقت بخواند.
سونی نمی توانست به چشمش اعتماد کند.برای این شهر قیمت ها خیلی ارزان بود.مفت بود جهنم!بیست و چهار اونس بیفتک بیش از این می ارزید که اینجا برای یک غذای کامل می گرفتند.
با احساس پولدارها فکر کرد:فکر کنم اینها همه از کامیون پایین افتاده اند.ماماروزا ظاهراًرابط های خوبی دارد.
البته این برایش تعجب اور نبود.از اینها گذشته اینجا یک ایتالیای کوچک بود.دنیایی دورن دنیایی دیگر خیلی شبیه محله ی چینی ها درهایش برروی دنیای بیرون بسته بود و اسرارش در لفاف های اسرارامیزی پیچیده شده بود.
با این افکار هشت پله پایین رفت.در چوب بلوط را فشار داد و وارد رستوران شد.
بعد از ساعات شلوغی ناهار مانهاتان حالا سکوت همه جا را فرا گرفته بود.سالن بزرگ ترسناک به نظر می رسید.سونی ایستاد تا عینکش را بردارد یک عکس العمل انی.
زیر لبی گفت«هی یه!»قبل از این که به جای دنجی که می خواست برسد با بهت و حیرت اطرافش را پایید.
گارشون هایی با کت قرمز مثل ارواحی در اسلن غذاخوری در رفت و امد بودند.یک صندلی اینجا و چنگالی را انجا جابه جا می کردند.پادوهای اشپزخانه با لباس سفید شمع های روی میز ها را در حباب های قرمز دورشان روشن می کردند.
ولی این ها نبودند که توجه سونی را جلب کی کردند.بلکه نقاشی ها بودند.
صدها نقاشی در هر اندازه و شکلی:مربع بیضی دایره مستطیل هشت ضلعی.به دیوار ها نصب شده بودند.بعضی استادانه قاب گرفته شده بودند و بعضی بدون قاب بودند. و انها همه سطح دیوارها را پوشانده بودند.همه ی انها موضوعات مذهبی داشتند.تعداد زیادی زاهدان مدفون شده.سنت ژروم با جمجمه ی برترکیب.مقدسینی که شکنجه می شدند شهدای خونینی که زجر می کشیدند.
ماهیانی که سر جان باب تیست و داوودهایی که سر گولیات داشتند.یهوداهایی که سر مقدسینی بر تنه داشتند.قسمت اعظم باقی مانده تصاویر روی دیس های مختلف بود.سونی جایی مثل اینجا ندیده بود.
با تمسخر فکر کرد:Bonappetit در شگفت بود که چه کسی حاضر است در محاصره ی این همه تصاویر وحشتناک غذا بخورد.
صدایی با سردی پرسید:بله؟
سونی برگشت.گارسون رماتیسمی با ابروهای پرپشت و مشکی نزدیک شده بود و داشت با خصومت او را می پایید.
سونی جا نخورد.به عنوان بچه ی یک پدر امریکایی-چینی و مادر چینی که خودش در محله ی چینی ها زاده شده بود یک شهروند امریکایی محسوب می شد.و با این طرز رفتار اشنایی داشت و از روز اول مورد ازارهای تعصب نژادی قرار گرفته بود.مهم نبود.بین مدرسه و خانه ی خودش را نشان داده بود.بیرا ترساندنش ادمی بهتر از این پیری لازم بود.
سونی پرسید«یک چیزی به من بگو مردم واقعاً اینجا غذا می خورند؟در محاصره ی این کثافت ها؟»با چانه اش به نقاشی ها اشاره کرد.
خصومت بیشتر شد بعد پیشخدمت غرید:تا ساعت شش باز نمی کنیم و باید قبلاً میز رزرو کنید.حالا اگر ممکن است...
با فشار دستش او را هل داد:وایسا کنار اشغال!
سونی با قاطعیت ولی ارام پیرمرد را از سر راهش کنار زد.بعد بی خیال کنار بار پرسه زد.ایستاد دست هایش را به پشتش قلاب کرد و روی پاشنه هایش به عقب و جلو تاب خورد.در حالی که به اطرافش بیشتر نگاه می کرد با ناباوری سرش را تکان داد:هولناک است.واقعاً منظره ی وحشت انگیزی است.
گارسون پشت سرش می لنگید:باید از شما خواهش کنم اینجا را ترک کنید.
صدایش بسیار توهین امیز بود.
سونی از همه ی کارهایی که در اتاق ممکن بود انجام شود با خبر بود.می توانست نگاه های تهدید امیز پادوها و بقیه گارسون ها را احساس کند.با اکراه دست هایش را در جیب شلوارش فرو برد.به ارامی گفت:من برای کار اینجا امده ام حالا چرا نمی روی به ماماروزا بگویی مهمان دارد؟
-تقریباً وقت شام است و سرش خیلی شلوغ است.
-خوب که چی؟بهرحال باید به او بگویی.
روماتیسمی با چشمان دریده با سوءظن به او نگاه کرد:او منتظر شماست؟
سونی وقیحانه نیشش را باز کرد:شاید اره شاید نه!
پیرمرد دندانهای مصنوعی اش را با نگرانی و تردید بهم فشرد و کمی بیشتر به او خیره شد.چند لحظه طول کشید ولی قیافه اش بالاخره حالت تسلیم به خود گرفت.با یک اه تصنعی گفت:همین جا صبر کنید.
لنگ لنگان سونی را ترک کرد و به انتهای سالن غذاخوری رفت.
بعد از مدتی که به درازی ابدیت بود.صدایی زنانه و صدای بهم خوردن دیگ و قابلمه برخاست و دری باز و بسته شد.
گارسون ها و پادوها سرشان را به کار گرم کرده بودند ولی از زیر چشم او را می پائیدند.
سونی انها را نادیده گرفت و به ارامی قدم زد.یکی دیگر از تابلوها را نگاه کرد.سرش را تکان داد و نچ نچ کرد:اگر به کسی درباره این جا حرفی بزنم باور نخواهد کرد.
عاقبت گارسون برگشت و گلویش را صاف کرد:ماماروزا شما را خواهند دید ولی باید پیش او بروید خودش نمی تواند بیرون بیاید.دنبالم بیایید.
سونی دنبالش راه افتاد از اتاقی به اتاق دیگر رفتند و مرد به دری که تاب می خورد اشاره کرد.یک شیشه گرد رویش نصب شده بود و از میان ان سرو صدای اشپزی پچ پچ اهسته و صدای خنده ی اهسته به گوش می رسید.سونی مستقیم به طرف در رفت ان را باز کرد و داخل اشپزخانه شد.گرما مثل دیواری راهش را سد کرد.
یک قدم عقب رفت.دور و برش را برانداز کرد.هوا پر از بوی اشپزخانه ای بود که قابلمه های جوشان و ماهی تابه های داغ و وراجی اشپزها را در ان می شد حس کرد.تنها یک هواکش پر سروصدا هوا را تصفیه می کرد.صدایش را بلند کرد تا خودش بشنود:کدام یک از شما خانم ها ماماروزا هستید؟
صداها فوراً ساکت شد.و یک دوجین یا حتی بیشتر زن بر گشتند تا غریبه را ببینند.
جلوی یک سطح مرمرین بزرگ زن تنومند سرخ چهره ای دست از بریدن تکه های خمیر پر شده برداشت. چاقوی مخصوص برش راویولی را زمین گذاشت دستهای اردیش را تکاند و با پیش بندش پاک کرد.
با حرکت مچ دستش یک دسته موی مشکی که به خاکستری می زد از توی صورتش کنار زد.بعد اهسته جلو امد.پیراهن ابی شیشه ای تنش بود.از نیمه پیراهن به پایین پیش بند بسته بود.رو بروی سونی ایستاد و دستهایش را به کمر زد.سونی می توانست دانه های عرق را روی پیشانی و پشت لبش که یک خال گوشتی قهواه ای بزرگ و سایه ای از سبیل داشت ببیند.
طلب کارانه با لحنی خشک پرسید«کی می خواهد بداند؟»چشمان سیاه منجوق وارش مثل دریل وجود سونی را سوراخ می کرد.
سونی مستقیم به چشمانش نگاه کرد:من می خواهم.
«خوب داری با خودش حرف می زنی.»با وقار خودش را بالا کشید«من...»
با افتخار سینه ی عظیمش را با دو برجستگی بزرگ جلو داد:ماماروزا هستم حالا چی می خواهی؟
صدایش را اهسته بیرون داد و به نرمی گفت:می خواهم با قرمز تماس بگیرم.
چهره ی زن تنومند در هم رفت.اگر هم اسم اشنا بود نمی خواست بروز دهد.با اخمی نمایشی تکرار کرد«قرمز؟(کارمین)»بعد زیرکانه چشمانش را تنگ کرد.
«کدام کارمین؟اینجا هر کس یا برادرش انتونی یا کارمین هستند.»
سونی چشم به زیر انداخت:من دنبال کارمینی هستم که سیسیلی هم هست.
وقتی ماماروزا به شدت خندید سینه های بزرگش به شدت بالا و پایین پرید:«یک نگاه به دور و برت بنداز.»با یک گردش دست چاقش تمام اشپخانه و زن هایی که ایستاده بودند و انها را تماشا می کردند به او نشان داد«هر کسی اینجا می بینی سیسیلی است.»
سونی با اوقات تلخی اخم کرد:منظورت اینه که... همه شون ایتالیایی هستند.درست است؟
غرید«غلطه ما ایتالیایی نیستیم!»چشمانش با خشم عظیمی باریک شد«ناپلی ها ونیزی ها رومی ها میلانی ها باه انها هیچی نیستند.»صدایش لحن غرور انگیزی یافت«ما سیسیلی هستیم و فقط با بقیه ی سیسیلی ها امیزش می کنیم.بنابراین تنها کارمین هایی را می شناسیم که سیسیلی هستند نه میلانی نه ناپلی.فقط سیسیلی capite?»
اهسته سرش را تکان داد:اره می بینم درست مثل ما.مردم ما فکر می کنند که ما چینی هستیم.ولی نیستیم.من چیوچاو(chiuchow) هستم.چون پدر و مادرم مال سواتو swatow بوده اند این باعث می شود که ما نه چینی باشیم نه ماندارین نه کانتونی . ما چیوچاو هستیم این موضوعی است که به غرور ملی ربط دارد.
در تایید سرش را تکان داد«خوب است.»بازویش را به گرمی نوازش کرد«پس تو می فهمی!»
خیلی اهسته و محرمانه گفت:کارمینی که باید پیدایش کنم می گویند پسر شماست.
-کارمین من؟!
چشمانش گشاد شدند و هر دو دست چاقش را بلند کرد:یا بسم الله.از کارمین من چه می خواهی؟ هان؟
«من...»سونی یواشکی نگاهی به دور و برش انداخت و پچ پچ کرد:امدم کاری بهش پیشنهاد کنم.
ماماروزا چرخی زد و زن دیگری را بلند صدا کرد:جیووینتّا(Giovinettas )باید این را بشنوی او می گوید که یک کار...برای کارمین من دارد!
زن با صدای گوشخراشی زد زیر خنده.
سونی فونگ سرخ شد و یک لحظه مات ماند.
«من همه اش سعی می کنم کسی نفهمد و او دارد از بالای پشت بام جار می زند، کثافت، این یک مامان دیوانه است!»
«چه چیز خنده داری وجود داره؟»می خواست بداند.
ماماروزا قهقهه ی دیگری زد و روی ران خود می کوبید:مادونا هی..... جیووینتّا 1حالا می خواهد بداند که چرا تو می خندی!
با قهقهه شادی به او ملحق شد:شاید یکی از شما بتواند به ا وبگوید هان؟شاید این طوری فکر نکند مادر لاف زنی هستم!
یکی از زنان با غش غش خنده گفت:کارمین خودش قبلاً کار گرفته است.
و زن جوان بدجنسی اضافه کرد:شرط می بندم خیلی بهتر از کاری است که تو برایش داری باید ببینی کارمین چطوری از مادر بیچاره اش مراقبت می کند!
سونی با حسرت گفت:چه پسر خوبی همه ی پسرهای ما باید مثل کارمین باشند.
ماماروزا دماغش را بالا کشید و چشم پراشکش را پاک کرد و لبخندی زد و به سونی گفت:می بینی؟داری وقتت را تلف می کنی،کارمین من به هیچ کاری نیاز ندارد.
سونی صدایش را برای تاکید پایین اورد:ببین این خیلی مهم است.واقعاً مهم.
مکث کرد و پرسید:اسم جیمی ویلینسکی برایت هیچ مفهومی دارد؟
ماماروزا اخم کرد:جیمی...کی؟
-ویلینسکی.
چهره اش را در هم کشید و فکر کرد.بالاخره سرش را تکان داد:نه این اسم مفهومی ندارد.
به سطح مرمری نگاهی انداخت:ببین باید برگردم سرکار.
سونی التماس کرد:فقط یک لحظه وقت بده تا توضیح بدهم خواهش میکنم.
شانه اش را بالا انداخت:خوب توضیح بده.ولی بهتر است وقتی من کار میکنم تو توضیح بدهی.
دنبالش تا پشت میز کار رفت و پشت سرش ایستاد.او در فر بزرگی را باز کرد از پیشبندش به عنوان دستگیره استفاده کرد و سینی های شیرینی را یکی بعد از دیگری بیرون کشید و انها را روی سطح ضد زنگ گذاشت تا خنک شوند.بعد در فر را بهم زد و بست و با اهی سر خمیری کهمنتظرش بود برگشت.
سونی با اشتیاق بو کشید:چه بوی خوبی!
ماماروزا پشت چشمی نازک کرد:«حالا حتماً می خواهی دست پخت ماماروزا را بچشی؟»و ادای دراورد«درست است؟مثل این که به قدر کافی سرم شلوغ نیست؟»
بعد دلش به رحم امد«اوه، یکی را بچش ولی اول انها را بیاور این جا.»
به طرف رف رفت انها را پایین اورد و از یکی از سینی ها که سرد شده بود یک شیرینی پفی که اطرافش طلایی و رویش با یک گیلاس کمپوت شده تزیین شده بود برداشت.
ماماروزا به چالاکی کمی پودر شکر رویش ریخت بعد اصرار کرد:حالا ترتیبش را بده زود باش!بخور!
یک گاز کوچکلو زد.طرد و خوشمزه بود و تویش با شکلات مایع سرد پر شده بود.
«هی عالیه!»
ماماروزا با غرور نگاه کرد«البته که باید باشد»دماغش را بالا کشید«من فقط بهترین چیزها را درست می کنم.»
-اسم این ها چیه؟
Minnidi son't Aghatha .لغات ایتالیایی به نرمی از دهانش بیرون می ریخت.
-Minni....چی چی؟
-به انگلیسی ترجمه اش می شود نوک پستان سنت اگاتا!
با دهان پر نزدیک بود خفه شود:شوخی می کنی؟.....درست است؟
ماماروزا چپ چپ نگاهش کرد:ما هرگز با مقدساتمان شوخی نمی کنیم.
با عصبانیت خیره شد و صلیبی روی سینه ی خود رسم کرد.
انگشتان ماهر ماماروزا گیلاس هارا روی شیرینی های نپخته ی یک سینی گذاشت.سونی به شیرینی توی دستش نگاه کرد.حالا که فکرش را می کرد شبیه نوک پستان بود.واقعاً بود.
ماماروزا همان طور که کار میکرد توضیح داد:این به خاطر ایثار و از خودگذشتگی اوست نه توهین به مقدسات.سنت اگاتا برای پالومو و کاتانیا مقدس است.ببین پادشاه کاتانیا می خواست با او بخوابد ولی او امتناع کرد.برای تلافی با بریدن Minnas ... نوک سینه هایش او را شکنجه کردند.بنابراین ما سیسیلی ها به یاد پاک دامنی او این شیرینی ها را به اسم او می خوانیم.فهمیدی؟
سونی فونگ فوراً موافقت کرد:اِ....بله... کاملاً!
در حقیقت نفهمیده بود مفهومی که در ان بود فراتر از فهم او بود.
ولی دلیلی نبود که تایید نکند.نمی خواست ان روی ماما روزا را بالا بیاورد.به کمک او برای تماس گرفتن با سیسیلی احتیاج داشت.
پسرخاله ی دور سونی،لونگ تائو در هنگ کنگ عجله داشت.و به او فشار می اورد و سونی نمی خواست او را ناراحت کند.به خصوص از زمانی که او سونی را مدام و بی وقفه به سوی قله می راند.به خود یاداوری کرد:پیرمرد در حقیقت نصف محله ی چینی ها را صاحب است.اگر در این مورد موفق شوم کار تمام است!
گفت:در مورد این جیمی ویلینسکی...
ماماروزا پشت چشمش را نازک کرد«قبلاً به تو گفتم»با خستگی ادامه داد:من هیچ جیمی هرچی که هست را نمی شناسم.
سونی ماسک بی اعتنایی به چهره زد:ببین تنها چیزی که می خواهم این است که تو یک پیغام به کارمین بدهی ،فقط همین،این کار را می کنی؟
-«اوه خیلی خوب»غرغر کرد«حالا چی بهش بگم؟»
سونی یک کارت ویزیت بیرون کشید:این را به او بده،بگو من رابط جدید هستم.به جای جیمی ویلینسکی.
-سعی می کنم یادم نرود.
«گه!»سونی فکر کرد«جوری رفتار می کند انگار ازش خواسته ام ادرس گیتزبورگ (Gettysbyrg) را به خاطر بسپارد.»
-با این شماره می تواند با من تماس بگیرد.
ماماروزا سرش را تکان داد:او به تو تلفن نمی زند.
-چرا نه؟
-کارمین هرگز با کسی حرف نمی زند.
-پس چه کار کنم؟
-فردا شب برگرد....ساعت یازده چطور است؟شاید ان وقت جوابی برایت داشته باشم.شاید هم نداشته باشم.
با بی اعتنایی شانه اش را بالا انداخت:کارهای کارمین غیرقابل پیش بینی است.بعضی وقتها به مادرش زنگ می زند گاهی هم فراموش می کند.الان دیگه باید شیرینی ها را تمام کنم.این جا به زودی پر می شود.
بعد با دستش حرکتی کرد:حالا avant,avant،برو!
با این حرکت او عجولانه اخراج شد.با خوشحالی از ترک اشپزخانه ی پر دود و دم به طرف زنی که برایش بوسه فرستاد دست تکان داد.ادای افراد هوسجو را در اورد و قهقهه پر سرو صدایی زد.
با خود فکر کرد«سگ های لعنتی!»از اتاق های خنک غذاخوری با شتاب خارج شد خوب حداقل تماس گرفته بود این قدم اول بود.
سونی ساعت شش و نیم خانه بود.ماشینش را در پارکینگ اسمانخراش در خیابان 74 شرقی پارک کرد و با اسانسور به طبقه ی سی و ششم رفت.
کارها به ترتیب اهمیت!مستقیم سر میز کارش جلوی پنجره ی بزرگ اتاق نشیمن رفت و جلوی کامپیوترش نشست.
پیغامی را نوشت و ان را به رمز دراورد مضمون پیام این بود:
«با سلام از طرف پنجمین پسرخاله ی شما.من با شریک کاریمان فردا شب تماس می گیرم. لطفاً راهنمایی کنید که برای واسطه مان چه هدیه ای ببرم.فروتنانه پیشنهاد می کنم که افتخار انجام کار را در این طرف داشته باشم این باعث صرفه جویی زیادی برای شرکت خواهد شد هر چند که من بدون رضایت شما هیچ کاری نخواهم کرد.خدای شانس یار شما باشد.پنجمین پسرخاله ی شما.»
سونی وارد شبکه ی جهانی شد بعد پیامش را از کانال های مختلف دولتی و خصوصی گذراند تا پیدا کردن رد فرستنده ممکن نباشد.وقتی پیام را از کانال های پر پیچ و خم به هنگ کنگ فرستاد پیام را از روی فلاپی دیسک و هارد دیسکش حذف کرد.
بعد صبر کرد.
سیزده مدار دورتر پیام رمز به مقصد خود در تراس ویلایی سبک ایتالیایی ساخت دهه 1920 که روی تپه ی نزدیک قله ی ویکتوریا بنا شده بود، رسید.
پیام کامپیوتری با رمز نامفهوم توسط یک اپراتور چینی جوان دریافت شد.او یک کپی از نامه گرفت و پیام را از کامپیوتر پاک کرد.کپی نامه را برای منشی لونگ تائو به اتاق بعدی برد.
اسپرینگ بلوسام وو (spring Biossom wu) بیش از سه دهه بود که برای کیو فونگ (kuo fong) کار می کرد.زن باریک اندام پنجاه و پنج ساله که هنوز زیبایی ایم جوانیش را حفظ کرده بود و چهل و پنج ساله به نظر می امد.
صورت بیضی اش لطیف و صاف و پوستش به رنگ عاج بود.موهای سیاهش را بالای سرش جمع کرده بود.لباس ابریشمی زرد با یقه ی چینی به تن داشت و کفش پاشنه بلند مشکی به پا داشت.
فوراً پیام را از رمز خارج کرد.پیام رمز را به دستگاه خردکننده انداخت دفتر یادداشت و قلمش را برداشت و از اتاق به تراس بزرگ رفت.
مثل همیشه لحظه ای انجا ایستاد و از منظره ی اطرافش لذت برد.
باغ بزرگ و زیبا با گل های یاسمن و زنجبیل سفید و رزهای زیبا زیر پایش گسترده بود.چمن های دور استخر با میز بیلیار تناسب داشت و منظره ی بی نظیری با کوههای پوشیده از درخت را در بر می گرفت.بلندی های ابردین (Aberdeen) و جزایر جنوب دریای چین از دور چون نقطه ای به نظر می رسید.
لونگ تائو انجا بود.در حیاط کنار استخر اب ایستاده بود.هیکل لاغر و استوارش پوشیده در ربدوشامبر طلایی سوزن دوزی شده ی بی نظیری بود که شایسته ی یک امپراطور بود.
با نوه ی بزرگش بازی می کرد.هشت تا از انها پیش او بودند.کوچکترینشان مشغول غذا دادن به یک بچه گربه بود و بقیه می خندیدند و اواز می خواندند.صدایشان هوا را پر کرده بود.
اسپرینگ بلوسام وو در حالی که با وقار راه می رفت از سه پله ی سنگی پایین ررفت و به طرف استخر پیش رفت.با احترام تعظیم کرد«هزاران عذر می خواهم کایوی محترم.»به زبان چیوچاو حرف می زد.
او هم مثل لونگ تائو چند دهه پیش از سواتو امده بود و مفتخرانه فرهنگ عادات و زبان اجدادی خود را حفظ کرده بود.
کایو فونگ به او نگاه کرد:بله اسپرینگ بلوسام؟
-یکک پیغام از نیویورک برایتان رسیده است.
بارقه ای از افسوس از صورت پیرمرد گذشت.به نوه ی بزرگش نگاه کرد اهی کشید.سپس به سرعت دست هایش را بهم زد و گفت:دیگر بس است.
پرستار بچه ها از روی نیمکتی از زیر الاچیق بیرون امد و به طرف انها دوید.دو تا کوچکتر ها را با دست گرفت و به طرف خانه برد.شش تا بزرگتر ها دنبالش رفتند.
اسپرینگ بلوسام وو صبر کرد.چشمانش متواضعانه پایین بودند.وقتی بچه ها و پرستارشان دور شدند کایو فونگ گفت:خوشحال می شوم پیام را برایم بخوانی.
وقتی بلوسام مشغول خواند بود او عاقلانه سرش را تکان می داد.عمیقاً فکر می کرد و لبه ی باغچه ی پر از گل و گیاه راه می رفت.
بلوسام او را با فاصله ای احترام انگیز تعقیب می کرد.بالاخره به طرف او برگشت و جواب را برایش دیکته کرد و گفت:به صورت رمز ان را بنویس.نسخه ی اصلی را از بین ببر و پیام رمز را از کانال های همیشگی به نیویورک بفرست.
-همین الان عالی جناب کایو.
*****************
در نیویورک سونی فونگ بعد از نیم ساعت جواب پیامی را که فرستاده بود دریافت کرد به سرعت ان را از رمز دراورد:
«سلام بر سونی فونگ پنجمین پسر خاله ی ما.گفتار کنفوسیوس را به یاد بیاور«جلو افتادن به بدی عقب ماندن است.»کوچک باش و احترام بزرگتر ها را نگه دار.خوب کردی که با من مشورت کردی.با شریک کاری ما تماس بگیر ولی عاقل باش بگذار او از تخصص خود استفاده کند.تو در این باره نباید هیچ کاری بکنی.نقشه های دیگری برای تو هست.فردا در محله ی چینی ها با مسئول مهاجرت ما دیدار کن.او اطلاعاتی برایت دارد.به یاد داشته باش پسر خاله مثل لاک پشت باش که ترجیح می دهد به جای حفظ احترامش زنده باشد و دمش را در گل بجنباند.احتیاط کن و مطیع باش!»
ناامیدی صورت سونی را پوشاند.یک ذره هم مورد توجه واقع نشده بود.انتظار داشت پیشنهادش در مورد جیمی ویلینسکی رد شود هنوز چاره ای نداشت.احساس می کرد نادیده گرفته شده است.بیش از هر چیز در برابر این نیاز که قابلیت خود را به کایوفونگ اثبات کند احساس ضعف می کرد.بدبختانه باید صبر می کرد.شاید دیدارش با قاچاقچی خارجی می توانست این فرصت را برایش پیش اورد امیدوار بود.ملاقات فردا بود.
ان وقت سونی پیام را پاک کرد و از برنامه خارج شد.
«فصل شانزدهم»
کریستوس گلوریا را داخل تاکسی تلفنی جای داد و از بیرون در را محکم بست.برای اولین با هیچ چیز نمی توانست روح او را خفه کند.نه رو کش های مشمعی ارزان و پاره و نه خوشبو کننده ی هوای ارزان قیمت.به سرعت نشست با یک دست پشت صندلی راننده را محکم گرفت.کریستوس انگشتانش را به لبش برد.نوک انگشتانش به لرزه در امد.
برای هماهنگی با او دستانش را به طرف لبش برد تا جواب او را بدهد.
راننده پرسید:کجا خانم؟
-برادوی وبیکر.
علی رغم شیشه های کثیف پنجره چشمان گلوریا کریستوس را ترک نمی کرد.وقتی تاکسی به راه افتاد و سرعت گرفت او به چالاکی برگشت و از شیشه ی عقب به هیکل کریستوس که با دور شدن کوچک می شد ،خیره شد.انگشتانش هنوز روی لب هایش بود.
فقط وقتی تاکسی به خیابانی پیچید و او از نظر ناپدید شد برگشت و با اکراه دست هایش را روی دامنش گذاشت.
تکیه داد و اهی عمیق و طولانی از سر خوشی کشید.انگار در بهشت هفتم بود.چشمانش از سعادتی که نصیبش شده بود پر از اشک شد.
واه...چه سعادتی.
سه ساعت...سه ساعت کامل.خدای بزرگ.ایا واقعاً این همه طول کشیده بود؟وقت را در ان مهمان خانه که اتاقهایش را ساعتی کرایه می داد گذرانده بودند و حالا پریده بود و ناپدید شده بود....پوف!
انگار خدایا ن حسود انگشتان انها را گاز گرفته باشند.حالا بی خبر از تکان های ماشین خود را با مرور حوادثی که اتفاق افتاده بود مشغول کرد.
عشق تمام ذهنش را اشغال کرده بود نه دکور.
کریستوس تنها لیوان موجود را که مال دست شویی بود شسته بود و نوشیدنی را که خریده بودند دوتایی با ان خوردند.
قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد فنرهای زنگ زده ی تخت جیر جیر و ناله شان به راه افتاده بود.
کریستوس پابت کرد که عاشق قابل تحسین و مبتکری است.او احساساتی را در گلوریا زنده می کرد که تقریباً وجودشان را فراموش کرده بود.گلوریا نمی توانست اشتیاق خود را باور کند.بعد از این مدت طولانی محرومیت مثل بچه ای بود که در یک اب نبات فروشی ازاد باشد.حالا دیگر هیچ چیز کفایتش را نمی کرد.
اگر بعد ازظهر همان جا هم تمام می شد گلوریا برای ابد ممنون می شد.
ولی همان جا تمام نشد.ان طوری که پیش می رفت این صرفاً اغازش بود.بعد از مدتی وقتی نفس هایشان عادی شد نوشیدنی را جرعه جرعه نوشیدند....جرعه جرعه نه یکباره ان را بلعیدند و با احتیاط در حالی که حرف می زدند ان را مزه مزه کردند.
نه این که در مورد هم فضولی کنند بلکه داوطلبانه حرف هایی از این جا و ان جا به میان اوردند. گلوریا به کریستوس گفت که ازدواج کرده و سعادتمند نیست.
کریستوس ذکری از بیکاری خود و این که دنبال کار جدیدی می گردد ولی کمی گران تمام می شد گفت.
گلوریا بلافاصله به او پیشنهاد کرد که یکی دو صد دلاری قرض بدهد .او مصرانه رد کرد: متشکرم ولی نه.متشکرم یک جوری باهاش کنار می ایم.
او اصرار داشت که حتماً قبول کند و این بار اعتراضی نکرد.
تا جایی که به گلوریا مربوط می شد این بهترین پولی بود که خرج کرده بود.کریستوس یک گنج بود.هیچ چیز حتی ساعتی دو هزار دلار برای هیجانی که در ان شرکت کرده بود ارزش نداشت . هزاران فکر به ذهنش هجوم اورده بود.
چطور این مدت طولانی توانستم محرومیت تجرد را تحمل کنم؟این مرد کیست که مثل پرنس داستان پریان توانست مرا از خواب صد ساله بیدار کند؟و چیزی که مسخره تر از هر طنزی بود:من باید بین همه ی مردم از التیا به خاطر این ملاقات ممنون باشم.
حالا نشسته در کنج تاکسی،گلوریا راضی و خشنود،لبخندی زد. خیابان ون نس ترافیک بود.کمی نگران بود مبادا این حالت،دیگر به دستش نیاید.
گلوریا زمزمه کنان در تمام مدت برگشت به خانه فقط به او فکر کرد.کریستوس زززینو پولوس. پس او ثروتمند نبود،چطور؟دارایی پنهان او ضعف مالی او را می پوشاند.
ولی از همه بهتر انها برای فردا هم قرار ملاقاتی گذاشته بودند.
می شد این شگفتی هرگز پایان نپذیرد؟گلوریا کاملاً امیدوار بود.
**************************
او عصبی و رنجیده بود.کریستوس می توانست از راه رفتنش در اتاق و اینکه بازوهایش را بهم گره کرده بود،می مالید و پک های عمیق و سریعی که به سیگارش می زد،این را حدس بزند.هربار که رد می شد زیر چشمی او را نگاه می کرد.
با صدایی خشک بدون این که سرش را بچرخاند گفت:محض رضای مسیح می شود بنشینی.این رفت و امد لعنتی را بس کن طوری راه می روی انگار می خوای از توی پوستت بپری بیرون!
-خیلی خوب...خیلی خوب.
دختر برهنه با موهای سیاهی که تا کمرش می رسید بر لبه ی تختخواب گو افتاده، نشست«ولی اون،یک ادم زنده است؟»چشمانش با ولع می درخشید«معنی اش این است که پولداره نه؟»
«بهتر است باور کنی بچه جون!»مرد برهنه دیدگانش را از میز قراضه که داشت روی ان تکه های کوکائین را با یک تکه اینه ی شکسته می برید بر نمی داشت.
دخترک با حسرت نجوا کرد:پول!
به پشت خودش را روی تختخواب انداخت بازوهایش را بغل کرد و به سقف پوسته پوسته زل زد:به زودی کمی پول و پله گیرمان میاد.اولین چیزی که من می خواهم رفتن از این خراب شده است.بریم به یکی از اون اسمان خراشهای قشنگ و مدرن با منظره ای که فقط تو عکس ها می شه دید.
غلتی زد و روی یک ارنجش تکیه شد:تو چی رئیس؟تو چی می خواهی؟
با باز کردن نیشش سر به سرش گذاشت:من فقط تو را می خواهم امبر(Amber)
-راستی؟
-اره!
خم شد.تکه کوچکی ماری جوانا توی سوراخ دماغش چسباند و دماغش را بالا کشید.بود کرد و اب دهانش را قورت داد،کمی ماری جوانا تو ی سوراخ دماغ دیگرش گذاشت.فین دیگری بالا کشید.از روی تختخواب امبر مشتاقانه او را می پایید.چشمانش برق می زد.
«هی کوچولو!»یک تکه ماری جوانا را از دسترس او دور نگه داشت و نیش خندی زد.
امبر نخودی خندید:یوهو!
-خوب بگذار ببینم!
به نرمی گفت:خواهش می کنم؟
«بهتر شد کوچولو باید بگویم خیلی بهتر شد.»با نیش های باز او را نگاه کرد و گذاشت ماری جوانا را بگیرد.
از جایش پرید.موهایش را عثب زد با خم شدن روی میز ماهرانه مواد مخدر را تنفس کرد.دارو به سوراخ بینی اش وارد شد و سوزاند.سرش را عقب کشید و لحظه ای چشمانش را بست.«واوو!»نفس نفس زنان گفت:کثافت خوبی است!
-فقط بهترین جنس برای خودمان.دو گرم کامل از بهترین جنس بولیوی که در خیابان موجود بود گرفتم.
دخترک چشمانش گشاد شد:پس قبلاً کمی پول تلکه کرده ای؟
«اره»به نرمی خندید:خدایا بن فرانکلین پیر خوب.
-پس سر من شیره نمی مالیدی؟واقعاً یک پولدار پیدا کرده ای؟
«هی...»دستش را دراز کرد و او را جلوتر کشید«هیچوقت پیرمرد ت سرت را شیره مالیده است؟»دندان های سفیدش مثل چراغ نئون می درخشید.
امبر سرش را تکان داد.به ارامی گفت:درباره او به من بگو،هر چه می دانی.
خندید:چیز زیادی نمی دانم جز این که پولش از پارو بالا می رود.
امیر اخم کرد:چطوری می توانیم گیرش بندازیم،باز همیشگی؟
-اصلاً!این بار می خواهیم مدت طولانی گیرش بیندازیم،اگر نقشمان را خوب بازی کنیم می توانیم مدت طولانی بدوشیمش!
حلقه ی دستهایش را دور او تنگ تر کرد:برای یک عمر!
امبر پرسید:اسم این هالو را می دانی؟
-اره،وقتی رفته بود توالت دزدکی نگاهی به کیفش کردم.
-اسمش چی بود؟
کریستوس زززینو پرلوس گفت: گلوریا وینسلو.
«فصل هفدهم»
از اوج دوازده هزار پایی فرمانده ی گروه تجسس،چاک رنفرو(Chuck Renfrew) بیرون را نگاه کرد.
موقعیتش که به طور غط اندازی بی خطر به نظر می امد،بسیار خطرناک تر از توده های برفی بود که معمولاً ماهرانه در انها اسکی می کرد.
هزاران تن بهمن فقط منتظر اشاره ای برای هجوم بردن به پایین بودند تا همه چیز را سر راهشان پاک کنند. و هواپیما به طور خطرناکی در چند پایی لبه پرتگاهی بود که هزار پا عمقش بود.تازه باد هم بود.با سرعت چهل مایل در ساعت که احتمال داشت مرداننارنجی پوش تیمش را در همان حالی که داشتند موفق می شدند سرنگون کند.انها به زحمت موفق شده بودند قبل از فرا رسیدن شب برف را زا دور هواپیمای سرنگون شده پاک کنند.
انچه کشف کرده بودند منظره زیبایی نداشت.
بدنه ی هواپیمای لرژه به پهلو افتاده بود.پرنده ی مجروح سیاهی با بال شکسته که ملتمسانه می خواست به اسمان برگردد.
دماغه و کابین هواپیما به خاطر سقوط مچاله شده بود.قسمت مسافر یک قوطی کنسرو سوخته ی کاملاً گرد و مثل دستها رو ی پهلو افتاده بود.شکل تاول زده و نیم سوخته ی ان مثل اتش اردوگاهی بود که در قوطی کنسرو مستقیماً غذا بپزد....یک خیال.چاک رنفرو با ناامیدی سعی کرد و نتوانست ان را از سر دور کند.چند بار نفس عمیق کشید و با در باز کابین که حالا روی سقفش بود روبرو شد.از روبرو شدن با منظره ای که در مقابلش بود سرباز می زد به خوبی می دانست چه در انتظارش است.
-اتش نه انفجار،عجیب است که....
-اقا؟
رنفرو نگاهش را برگرداند.
کلی فلد(Kligh Feld ) بود...جدیدترین و جوان ترین عضو تیمش.مشتاق بود که خود را مطرح کند و از طرف بقیه پذیرفته شود.انگار این فاجعه ی وحشتناک عمداً برای ترقی او پیش امده بود.
-اقا ان را باز کردیم.
«اره،اره.»رنفرو فکر کرد:خوب طفرهرفتن کافی است باید رفت...
به طرف هواپیما رت.به جلو خم شد و خود را با خمیدگی بدنه متناسب کرد.خودش را بالا کشید و با دستهای دستکش پوش بالای بدنه را گرفت و خود را به بالا رساند.بعد پاهایش را دور گرداند و با احتیاط راهش را با پاهایش باز کرد.خود را به طرف کابین خم کرد.انگار به تله قدم می گذاشت.خود را زها کردبا پاهای کشیده به زمین برخورد کرد.تاریک بود.دوده همه چیز را پوشانده بود.سقف هواپیما با دود و شعله تیره شده بود.از در روشنی ضعیفی از اسمان می تابید.در هوا بوی زننده ی دود و سوخت ریه را می سوزاند.چشمانش اشک افتاد.
غیر از صدای زوزه ی باد در بیرون سکوت محسوس بود.مثل قبر.
لرزه به تنش افتاد با تجربه های قبلی اش می دانست که این لرزه به خاطر ترس از ناشناخته ها است.تنها سوال این بود ،چه منظره ی هولناکی انتظارش را می کشید.
به تلخی زیر لب گفت:خواهیم دید.
چراغ قوه را از کمرش باز کرد ان را روشن کرد.نور قوی را به اطراف چرخاند.خود را عقب کشید.نجوا کرد«اه یا عیسی!»چشمانش را بست:اوه،فرزند محبوب خدا...
دست هایش را به دو طرف سرش فشرد و سرش را برای انکار تکان داد.فایده ای نداشت.انچه را که دیده بود،دیده بود.چشم بستن برای همیشه هم در مقابل ان بیهوده بود.هیچ چیز نمی توانست وحشت را از ذهنش بزداید.حتی حالا هم وحشت جلوی چشمانش می رقصید و مایه ی یک عمر کابوس شبانه اش می شد.
مسافر،یا بهتر بگویم چیزی که روزی مسافر بود...روی صندلی که به کف هواپیما که حالا دیوار راستی بود،پیچ شده بود،کاملاً سوخته بود و به حالت نشسته منجمد شده بود.بدوم مو و گوشت،اسکلت و نیم سوخته.اتش بدنش را نابود کرده بود.حالا هم یخ زده بود.
از حالت بشری خارج شده ولی...مخلوقی بود.چیزی شبیه هیولاهایی که در هالیوود برای فیلم های ترسناک می ساختند.
و صورتش!اه، حضرت مسیح.صورت! قالبی از یخ و وحشت.حلقه های بدون چشم انگار نگاه می کرد.دهان کشیده شده تا بنا گوش.
رنفرو فکر کرد«من جهنم را به چشم دیدم.این جهنم است...جهنم است!»شکمش اشوب شد.بوی سوخت هواپیما و دود حالش را بهم می زد.
با خودش گفت«باید حرکت کرد هرچه زودتر کارها تمام شود بهتر است.»با تمرکز روی کارهایی که باید انجام می گرت خود را ارام کرد:به زودی هوا تاریک می شود...باید روی لبه برای مردان چادر به پا کرد...و در سپیده دم بقیه جسد ها را پیدا کرد...جعبه سیاه را باید پیدا کرد....ولی اول.
طبق اطلاعات پرواز هواپیما یک مسافر و دو خدمه داشت.
بعد باید خلبان و کمک خلبان را حساب کرد.
بعد در جستجوهایش رادیو را...
**********************
خورشید غروب کرده و شب در مقابل چراغ جلوی ماشین که تاریکی را می کاوید نوری قرمز داشت ماشین پر از برف به طرف خانه رفت.
دوروتی از پنجره به بیرون خیره شده بود که ماشین نزدیک شد.فکر کرد«اگر خبر خوبی داشتند حتماً تلفن می زدند.فقط وقتی خبر بدی است شخصاً می ایند.»
باوقار و اراسته همان جا نشست.دستهایش را روی دامنش نهاد.باور کردنی نبود ولی ضربان قلبش عادی بود.حالا که وقتش رسیده بود بی نهایت احساس ارامش می کرد.چیز عجیبی در مورد پیش گویی در حوادثی که به سویش می امد وجود داشت.بقیه هم ان را احساس کرده بودند.
ونتیا از روی کاناپه برخاست تا کنارش بایستد.فرد،لیز و زاک به ارامی پشت سر او جمع شدند و با دستهای گره کرده برای حمایتش دایره زدند.حتی پرستار فلوری سرش را تکان داد و کمی گیج و مبهوت انها را نگاه کرد.بعد خودش را روی پاهایش کشید و پشت سر انها مثل مرغی که از جوجه هایش مراقبت می کند ایستاد.
هیچ کس حرفی نزد.احتیاج به کلام نبود.
انگار ماشین تا ابد به بالا امدن از تپه ادامه می داد.برای دوروتی انگار فیلمی را با دور اهسته نمایش می دادند.از دیدن و شنیدن همه چیز با حواسی جمع و روشنی ظالمانه اگاه بود.شعله ی سرکش در بخاری با سروصدا مثل یک توفان همه چیز را با شعله های زرد و قرمز می بلعید.باد باعث می شد که دیوارها به سروصدا در بیایند و شیشه ها به لرزه بیافتند.نور چراغ ماشین بالاخره پشت خانه ناپدید شد.
«به زودی!»
صدای بستن در.
«خیلی زود.»
زنگ در مثل ناقوس صدا نمی کرد.برای دوروتی صدای زنگ می داد.می توانست صدای پاشنه ی کفش خدمتکار را روی سنگ گرانیت بشنود که دور می شد.صدای اه مانند هوای محبوس بین در دو جداره ی ورودی یکی بعد از دیگری بسته شدند.پچ پچ اهسته ی صداها را که انگار مشغول توطئه بودند در جریان هوای گرم می شنید.
بعد از مدتی که به نظر یک عمر می امد،دو صدای مختلف پا به سرسرای بزرگ نزدیک شدند.خانم پلانکت(Plunkett) کسی را با پاهای بلندتر و صدای اهسته تر پاهایش وارد کرد.
دوروتی به ارامی سرش را بلند کرد.مردی لاغر اندام که ظاهر کشاورزان را داشت با صورت دراز و پوست افتاب خورده و چشمان ابی بی روح دید.او لباسی را که مثل یونیفرم بود به تن داشت.کلاهش را که جزء لاینفک وجودش بود در دست داشت.این یکی خاکستری روشن بود و مثل چرخی در دستهایش به این طرف و ان طرف می چرخاند.
نگاهش روی صورت جمع شش نفره ی نگران افتاد،روی صورت او ماند،گفت: خانم؟
خانم پلانکت در حالی که گوشه ی پیش بندش را با نگرانی بین انگشتان لرزانش می پیچاند او را معرفی کرد و گفت:ایشان کاپیتان فرندلی هستند.
دوروتی احساس کرد که دستهایش منقبض و سپس منبسط شد.
-بله یادم می اید.تلفنی با هم حرف زدیم.شما سرگروه تیم های امداد کوهستان هستید.
سری تکان داد«درست است خانم.»لهجه ی غربیش حضوراً بیش از تلفن نمودار بود«شما باید خانم کنت ول باشید.»
چشم در چمش دوخت:بله.
اهی کشید به پاهایش نگاه کرد.بعد دوباره به چشمان دوروتی خیره شد.
«ارزو داشتم که می گفتم باعث خوشوقتی است خانم ولی در این شرایط...»
دروتی سرش را تکان داد«مرد بیچاره!ترجیح می دهم جای دیگری به جز این جا باشم.»
-خانم من خیلی متاسفم وقتی به هواپیما رسیدیم،کاری نمی توانستیم بکینیم.همه کسانی که انجا بودند.مدتی طولانی از مرگشان می کشذت.
ظاهر دوروتی فرقی نکرد ولی رنگش مثل گچ سفید شد.
«عجیب است حتی وقتی می دانی چه پیش می اید.هنوز امادگی شنیدنش را نداری.»وقتی عاقبت سکوت را شکست.صدایش خشک بود:چطور...چطور حادثه رخ داد؟
-هنوز نمی توان اظهارنظری کرد.اول باید جعبه سیاه را پیدا کنیم.سازمان هواپیمایی گروهی را برای تحقیق اینجا فرستاده است.
-انها کی می توانند کشف کنند؟
نمی توانست ادامه دهد و با درد چشمانش را بست.
-اگر شانس بیاوریم همین فردا.
چشمانش را باز کرد«به من خبر می دهید؟می توانم او را ببینم؟»
لبان باریکش را بهم فشرد:من...من واقعاً فکر نمی کنم... قابل دیدن باشد خانم.
دوروتی به او زل زد:منظورتان چیست؟
ناراحت سرجایش ایستاد.با ناراحتی کلاهش را به چپ و راست و باز هم چپ چرخاند انگار در جاده ای پر پیچ و خم می راند.
دوروتی با ضعف زمزمه کرد:می فهمم.
پس این قدر بد است،ما حتی نمی توانیم برای اخرین بار او را ببینیم.حتی برای اخرین بار نمی توانیم از او خداحافظی کینم.
کاپیتان فرندلی سعی کرد به او ارامش دهد:اگر کمکی به شما می کند خانم،مرگ انی بوده است.
وقتی فردی و افراد دیگر زنده بودند و هواپیما پایین پایین... کی می داند چند مایل و چه مدتی پایین...سقوط می کرد؟
«پاپا»زاک با هق هق جگر خراشی گفت:ایا...ایا...
دوروتی احساس کرد درد غیرقابل تحملی وجودش را فراگرفته.چه چیزی مثل گریه ی دلخراش کودک قلب مادر را جریحه دار می کند؟
-پاپا ترسیده بود؟
دوروتی به زحمت گفت:«اوه عزیزم.»به عقب برگشت و به لب های لرزان و چشمان ترسان او نگاهی انداخت و گرچه دیر بود،ارزو کرد که کاش کاپیتان فرندلی را تنها ملاقات کرده بود.ان طوری حداقل می توانست کودکانش را از این اخبار بد دور نگاه دارد.حتی می توانست راهی پیدا کند که خبر های بد را کم کم به بچه ها بگوید.
انگار راهی بود.
زاک پافشاری کرد:ترسید؟پدر ترسید؟
دوروتی دستش را دراز کرد.بازوانش را دور او حلقه کرد و صورت نگران و ترسانش را روی سینه ی خود فشرد.او را به جلو و عقب تکان داد.
به ارامی گفت:مطمئنم پاپا وقتی برای ترسیدن نداشته.درست است کاپیتان؟
سرش را برگرداند و ملتمسانه به کاپیتان نگاه کرد.
با صدایی خشن جواب داد:نه خیلی سریع اتفاق افتاده.انقدر که نمی توانستند بترسند.یا حتی بفهمند چه اتفاقی دارد می افتد.
با قدردانی سرش را تکان داد.چشمانش از اشکهایی که نگه داشته بود برق می زد.
کاپیتان به سرعت بیرون را نگاه کرد.قادر نبود نگاهش را دیگر روی دوروتی نگهدارد.
«او می داند،می داند وقتی هواپیما سقوط می کرده ان ها زنده بودند.»
وحشت در ان کبین فراتر از هر تصوری بود.
«یک مایل در ارتفاع 5280 پایی اگر با سرعت بیست پا در ثانیه سقوط کرده باشند دو دقیقه و دو ثانیه وحشت را تحمل کرده اند.»
به دراز یک عمر غیر قابل تصور.
بدنش یخ کرد.دلش می خواست به زمین بیفتد و نعره بزند.هنوز مقاوت می کرد.نمی خواست اندوهش را با یک بیگانه تقسیم کند.
خود را جمع و جور کرد گفت:می دانم که این وظیفه چقدر برایتان شاق بوده کاپیتان.متاسفم که این همه باعث زحمت شما شدیم.
-اصلاً زحمتی نبود خانم.
-من خیلی بی توجه هستم.خواهش می کنم چیزی میل کنید.قهوه یا چای؟شاید چیزی قوی تر؟
سرش را تکان داد:خانم متشکرم.اگر کاری از دستم بر می اید...
-ما حالمان خوب است کاپیتان.
مردانه گفت:خوب...اگر شما خوبید....
-خوبیم.
-خوب پس فکر می کنم باید برگردم خانم،تسلیت صمیمانه ی مرا بپذیرید.
-متشکرم کاپیتان و ممنون که امدید.
با ناراحتی همان جا ایستاد.سعی داشت چیزی نگوید ولی نمی توانست گفت:خداحافظ خانم کنت ول.
-خداحافظ کاپیتان فرندلی.شما مرد خوبی هستید.
هنوز صورت زاک را روی سینه اش نگه داشته بود.دوروتی خانم پلانکت را دید که او را به بیرون همراهی می کرد.وقتی او رفت دوروتی بچه ها و ونتیا بطور غریزی گرمای بازوان هم را جستجو کردند و یکدیگر را به شدت در اغوش کشیدند.در ان وقت بود که دریچه های چشمها باز شد و اندوهشان سرریز کرد.
دیگر فردی رسماً مرده بود.
«فصل هجدهم»
حرف زدن اضافه در این مورد استخان لای زخم چرخاندن بود.او بیوه زن پولداری را به دام انداخته بود که داستانش با یک مستخدمه ی معتاد به پایان رسیده بود.
بدتر از همه.او لختش کرده بود.کریستوس باید این ضررش را هم کاملا جبران می کرد.ماریف او را به خاک سیاه نشانده بود.شاید این توضیحی بود که چرا از ان به بعد زندگیش رو به تنزل داشت.چون برای پول دراوردن به پول احتیاج هست.
زن هایی که با او برخورد می کردند.تحت تاثیر قرار نمی گرفتند.انها بوی ناامیدی را از یک مایلی استشمام می کردند.
بعد اخرین دست اویز پیدا شد...یک ملاقات نیمه شب با مردی که ماشین اجاره می داد.تصمیم گرفت صحنه را عوض کند.
کریستوس با سوار شدن مجانی به اتومبیل ها به غرب رفت و با امبر در طول راه اشنا شد.مقصدشان کالیفرنیای جنوبی و افتابی بود هر چند یک ماشین انها را به منطقه ی ساحلی برد ولی کمبود جدی پول باعث توقف پیش بینی نشده شد.
بنابراین حالا اینجا بود در هوای سرد و مه الود در کالیفرنیای شمالی و این توقف ناگهانی حالا شش ماه طول کشیده بود.
بعد دیروز هوا روشن و ابی شد...هووم!یک گنج پیدا کرد.یا بهنر بگویم او اتفاقاً توی بغلش افتاد.هنوز بیش از حد گیج و مبهوت بود.ولی غریزه اش می گفت که یک منبع پول کشف کرده.شاید بالاخره شانسش برگشته باشد.بستگی به زمان داشت.بعداز ماریف،کریستوس دیگر به قیافه ی کسی بها نداد.بهمین دلیل از سیتی هال امده بود،به جایی که تحقیقاتی درباره ی املاک انجام دهد.نشانی مشکلی نداشت.ان را با نام گلوریا از روی گواهی نامه رانندگی وقتی او به دستشویی رفته بود به دست اورده بود.
متوجه شد که شاختمان متعلق به گلوریا نیست.بلکه به التیا ماگدالنا ندرلند وینسلو تعلق دارد،دلسرد نشد حداقل متعلق به خانواده ی وینسلو بود.
باز هم بهتر بود به تحقیق درباره مال و اموال گلوریا بپردازد.قدم زنان جلو می رفت . فرانکلین،گوره،اوکتاویا...و ستر،فلیمور،اشنایز.
فکرکرد«گندش بزند!»بلندی های پاسیفیک را می شناخت.ولی هر چه به طرف غرب می رفت خانه ها عجیب و بزرگ می شدند.نمی توانست اندازه ی ان ها را باور کند.
دیوسارد،برودریک،بیکر،ارزو می کرد برای این تحقیق با ماشین امده بود.راحتتر می توانست
با ماشین گشت بزند تا این طور پیاده.
ادایی از خود دراورد و فکر کرد:خوشگذرانی بدون ماشین!
به خود یاداوری کرد که فقط برای اطمینان از صحت اموال گلوریا است.هرچه دست خود را بهتر بازی کند می تواند دست برنده را داشته باشد.می توانست بویش را احساس کند.به زودی می توانست پشت فرمان یک مرسدس بنز دست دوم تمیز بنشیند.یک ماشین اسپرت 500 اس-ال یا حداقل یک موستانگ کروکی عالی.یک جی.تی با چرخ های نو و روکش های چرمی صندلی تا ان زمان مجبور است با اتوبوس و پای پیاده بسازد.هی ،کمی ورزش کسی را نکشته.کمک می کند که هیکل و تیپش خوب بماند.بدنش سرمایه ی اینده اش است،درست است؟
لعنتی درست است.مجبور است هیکلش را متناسب نگه دارد.
پاسیفیک برادوی و بالاخره رسید...
نفس نفس زنان با صدای بلند گفت«لعنت جهنم!»واقعاً جا خورد.
خانه ی مجللی که به اندازه ی نصف یک شهر بود بر زمینه ی فضای سبز سراشیب زیبایی بنا شده بود.قصر سفید بزرگی با پنجره های زیبای دور تا دورش،ستون و گچ بری و بنای دو طبقه با پنجره های طرح فرانسوی.یک کاخ ورسای شگفت انگیز!
فکر کرد:پس این همان جایی است که گلوریا خانه می نامد.این همان جاست.درست در این لحظه او می تواند در حال دوش گرفتن یا شمردن اسکناس یا در انتظار باشد.با امیدواری وعده ی ملاقات با تو را در بعدازظهر به یاد می اورد....
با سرعت قبل از اینکه توجه کسی را جلب نماید.چرخی زد و از راهی که امده بود.برگشت.ذهنش از کار افتاده بود.
از یک چیز اطمینان داشت.وینسلوها خیلی ثروت زیر سر داشتند و یک چیز مهمتر،گلوریا وینسلو یک خانم بود،او نمی خواست از توی مشتش فرار کند.نه او اینده اش بود بود بلیط یک سره اش به بهشت.
و همه ی راه با درجه ی یک!
*******************
کریستوس!
در قفس طلایی خانه ی مجللش گلوریا نام او را برای خود تکرار می کرد تمام صبح و بعدازظهر ذهنش را مشغول کرده بود و تنها چیزی بود که می توانست به ان فکر کند.
واقعاً ان ها دیروز تازه با هم اشنا شده بودند و تنها چند ساعت را با هم گذرانده بودند؟و حالا این دیدار غیرمترقبه اهمیتی فراوان در زندگیش یافته بود.
کریستوس،کریستوس.نامش مثل دعایی برلبش بود.اشعه ی افتابی بود که حرارت و نور به زندگی مجلل و سردش می تابید.به زندگی منجمد اشرافی و بدون حیات که به ان میخکوب شده بود.
میلیاردهای وینسلو سرمای یک زندگی بدون احساس و پر از نومیدی پول زیاد.کریستوس.به نحوی حضور او در زندگیش تغییری بوجود اورده بود و امیدش را به شانس بیشتر کرده بود.
و با یک ادراک هزاران امید دیگر به سویش هجوم می اورد.انگار ناگهان چشمش باز شده و او قادر به دیدن باشد.دیدن واقعی.
برای اولین بار پس از سالها او توجه می کرد...واقعاً توجه می کرد.
به منظره ی زیبایی که از پنجره های فرانسوی در اتاق پذیرایی می دید.مقابل یکی از انها ایستاد و نگاه تحسین امیزش را به پایین تپه دوخته بود.پایین تر از حیاط شیب دار مزین سقف دوار ساختمان به تپه ی پشت سرش تکیه کرده بود.ویلاهای سفید زیبا روی زمین مسطح مارینا جایی که خلیج کوچک پر از قایق هایی بود که بر اثر بادی که نزدیک می شد تکان می خوردند.
لحظه ای جادویی بود.لحظه ای تقدیس شده که باید با کسی در ان سهیم می شد...
ولی نه هر کسی با یک شخص به خصوص فقط با کریستوس لحظه ی فوق العاده زیبایی که تنها ماندن در ان به گریه اش می انداخت.
صدای ضربه ای امد:خانم وینسلو؟
صدای خدمتکار حال و هوای خوب گلوریا را بهم ریخت و افکارش را مغشوش کرد.گلوریا با ناراحتی برگشت و با صدایی ازرده پرسید:اوه دیگر چه شده رودی؟
خدمتکار با قیافه ای خونسرد جلو امد:مدیر تبلیغات اقای وینسلو تلفن زد خانم.
اگر هم رودی چیزی از اختلاف خانم و اقای حدس زده بود مواظب بود هرگز بروز ندهد.گلوریا اهی کشید و با بی حوصلگی گفت:بگو خانم بکت چه پیغامی داشت؟
-گفتند اقای وینسلو امروز عصر از ساکرامنتو برمی گردند.ساعتی که او تحقیقاً می گفت حدود پنج بعدازظهر است.خانم بکت گفت که به شما یاداوری کنم که جلسه ی بازنشستگان در بلوار لینگایم ساعت 30/6 دقیقه است.
گلوریا فکر کرد:لعنتی!اصلاً فراموش کرده بودم.
-همین طور مجلس شامی که برای جمع اوری اعانه در «لژیون دونور»تشکیل می شود ساعت نه است.به مناسبت این برنامه ی فشرده اقای وینسلو ... اِ....متشکر می شوند که دقیقاً ساعت5/5 از اینجا راه بیفتید.
گلوریا فکر کرد:چقدر دقیق! دو نفر واسطه برای امر و نهی و تفهیم فرمانش به من امده اند.طبیعتاً انتظار می رود من مثل عروسک خیمه شب بازی وقتی هانت نخ ها را می کشد از جا بپرم و حرکت کنم.
به سردی پرسید:چیز دیگری هم هست؟
-خیز خانم.
صورت رودی مثل ماسک نفوذ ناپذیر بود.
با شگفتی پرسید:«از طرف خانم وینسلوو دیگر تلفن نشد؟»که به من بگوید چطور نگاه کنم و چه بگویم؟
-خیر خانم.
خوب تو چه می دانی معجزه ی معجزه ها!
-اگر ایشان زنگ زدند،بگو من بیرون رفته ام فهمیدی؟
-کاملاً خانم.
-در ضمن ساعت سه ماشین را اماده بیرون نگه دا.من کمی خریدهای اضطراری دارم.
-بسیار خوب خانم.
گلوریا با بی اعتنایی در تقلیدی نااگاهانه از مادرشوهرش گفت:متشکرم رودی،دیگر کاری ندارم.
-متشکرم خانم.
از در اتاق خارج شد و در دو جداره را پشت سرش بست.
گلوریا اهی عمیق کشید .واقعاً اسباب زحمت می شدحالا روشنی روزش از بین می رفت.
یا نمی رفت؟
هیچ قانونی نبود که مجبورش کند ملاقات با کریستوس را کوتاه کند.ایا قانونی بود؟بهرحال برای هانت هم بد نبود کمی منتظرش بماند.یک کم عذاب بکشد.
با تنفر فکر کرد:از ان گذشته چرا باید عجله کنم؟ان بازنشته های کسل کننده هیچ جا نمی روند.بگذار منتظر بمانند چه کار دیگری به غیر از وقت گذرانی دارند؟
با ان تصمیم گلوریا احساس کرد که وحش شاده شد.
«کریستوس!»بدجوری او را می خواست خودش می دانست.
تازه از دیروز او را شناخته بود.
حالا پیام دست سوم هانت را فراموش کرده بود.وظایف تاکید شده ای که همه به خاطر این که او جزئیات را درست انجام دهد ان را دریافت کرده بودند.
خوب انها اماده ی یک غافلگیری بزرگ بودند؟!
تصویر کریستوس در سرش رقصید.به نرمی برای خود زمزمه کرد و در اتاق والس رقصید.بدون این که کمبود الکل باعث سکندری خوردنش شود.حالا بیشتر چیزها،چیزهای کوچک خودشان خوب انجام می شدند و توجهش را جلب می کردند.مثلاً ترکیب دوست داشتنی لاله های صورتی و رزهای سفید پرپشت.
مکث کرد و کاری کرد که سال ها انجام نداده بود.صورتش را نزدیک یک گل رز برد و نفس عمیقی کشید.وقتی بوی شیرین و سکراور را احساس کرد.چشمانش را بست.یکبار و برای همیشه فهمید که چه چیزی زنبورها را به طرف شیره های خوشمزه می کشاند.
او و کریستوس ساعت5/3
با هم قرار ملاقات داشتند.
گلوریا به سختی می توانست صبر کند.
*********************
امبر به طرف در رفت و قبل از این که کریستوس کلیدش را در قفل بچرخاند در را باز کرد.پوستش خیس بود اب از او می چکید.
«اوه مرد.»خودش را از سر راه کنار کشید:سرتا پا خیس شدی.
او فکر کرد:این طوری در این خراب شده به من خوش امد می گویند.
کلیدش را از توی قفل بیرون کشید و ان را روی میز قراضه پرت کرد که با تلق و تولوق روی ان افتاد.
-انگار نفهمیدی کوچولو بیرون می اید،هوا گرگ و میش است.
با پاشنه ی پا لگدی به در زد و ان را بست.دستش را پشت سر برد و چفت در را انداخت بعد سرش را مثل توله سگ خیس تکان داد و قطرات اب به هر طرف پاشید.
امبر جیغ کشید و قطرات اب را که روی بازوانش ریخته بود انگار ساس های زنده باشند پاک کرد.
کریستوس یکی از حوله های ظف خشک کن را از روی کابینت اشپزخانه قاپید و موهایش رابا ان مالید.
«کجا بودی؟»صدای امبر مثل نق نق بچه ها سرزنش امیز بود«فکر میکردم ساعت ها قبل بر می گردی.این همه مدت کجا بودی؟دیگر داشتم فکر می کردم تو خاک شدی!»
کریستوس سرش را به یک طرف خم کرد دست از خشک کردن سرش برداشت و با چشمان خمارش خوب به او نگاه کرد.عالی شد!درست همانی که لازم داشت،سوالات عجیب و غریب.
-گفتم که کجا می خواهم بروم.
سعی می کرد پرحوصله باشد ولی طاقتش تمام شده بود.بدتر از ان چندبار به او تذکر داده بود که دست از این سوال و جواب های همسر گونه بردارد.
امبر شکمش را خاراند یک عکس العمل عصبی!او لباس چسبانی پوشیده بود.این لباس سینه ی صاف و پسرانه اش را برجسته تر کرده بود و خط شانه اش و هیکل لاغر و شکننده اش بیشتر به چشم می خورد.
با تردید جواب داد«رفته بودی درباره ی ان زن تحقیق کنی؟»انگار از صحیح بودن جواب مطمئن نیست او انیشتین نبود ولی رقص مهیجش انها را از گرسنگی نجات می داد.فقط همین.
-اگر این را می دانی پس چرا منو کلافه می کنی؟
اخم کرد.چشمان درشتش با رنجش گشاد شد.این طوری شکل یکی از ان نقاشی های ارزان قیمت فراوانی می شد که در بازارها می فروختند.عصبی پرسید:و؟
حوله ظرف خشک کن را روی زمین پرت کرد.ژاکت خیسش را در اورد و ان را روی کپه ی لباس های کثیف پرت کرد و شروع به باز کردن دکمه ی پیراهن خیسش کرد و پرسید:و چه؟
امبر با بی قراری شانه اش رابالا انداخت.ادمس بادکنکی اش را باد کرد و ترکاند.موهای بلند و سیاهش را با انگشت سبابه به دقت پشت گوشش حلقه کرد و او را ترغیب به حرف زدن کرد:خودت می دانی...
-من می دانم؟
-اره!
با تردید لبخند زد لباسش را در اورد،سپس بعداز چند لگد انداختن خود را از شر شلوار جین راحت کرد:من شکل کی به نظر می رسم؟ژان دیکسون؟
نگاه کرد.لبهایش با لبخندی از روی دندان های درشتش کنار کشیده شد پرسید:حالا چرا باید چنین کاری بکنم کوچولو؟
-نمی دانم.
امبر بدعنق شانه اش را بالا انداخت یک قوطی سیگار از جیبش بیرون کشید.یکی را به دهان گذاشت.فندک زد و سیگار را به شعله نزدیک کرد و پک عمیقی زد.«حالا چی فهمیدی؟»دود سیگار را از دهانش بلعید و از سوراخهای بینی اش بیرون داد:در مورد زنه،خرپول بود یا نه؟
دیوانگی کردم که با تو شریک شدم.با اصرار ناگهان قول شراکت پنجاه/پنجاه گرفته و با هم دست داده بودند.کریستوس دیگر نمی خواست غنائمش را تقسیم کند.
انهم با این غنیمت پر ارزش!
با ابهام گفت«ای یک چیزهایی دارد.»تصمیم گرفت اسرارش را فاش نکند.با کمی شانس قادر بود با دو تا اسکناس امبر را دک کند.می توانست او را از سر راهش دور کند از ان مهمتر از زندگیش بیرون کند.
هر چه زودتر به تاریخ می پیوست بهتر بود.بخصوص حالا که دوران عشق های ارزان قیمت در مهمانسراهای ساعتی و هول هولکی سر رسیده بود.کریستوس از تجسم تغییرات در اینده اش مبهوت مانده بود.برای اولی بار در زندگیش او نقشه هایی داشت.نقشه های مهم!
در این نقشه ها جایی برای دو زن وجود نداشت.نه خانم!جایی که می رفت فقط برای یک نفر جا داشت.حالا به او فکر می کرد.گلوریا وینسلو خانم هانت ندرلند وینسلو!
از اول فکر می کرد که او پولدار باشد درست هم بود.بعد از وارسی محل زندگی و خانه اش روشن شد که وینسلوها بیشتر از یک پولدا هستند.انها واقعاً ثروتمند بودند.
هرچند که پس از بازدیدش از کتا خانه ی عمومی جایی که اخرین انتشارات فوربز (Forbes) را ورق زده بود.برایش روشن شد که ندرلند وینسلو از سان فرانسیسکو چه ثروتمند کثیف و هرزه ای است.
این کشف ذهنش را به کار انداخت.
دو میلیارد اسکناس شمرده شده.اگر کسی به او می گفت محال بود باور کند.ولی حالا وجود داشت.
و گلوریا...گلو...شکاری که با لذت به ان افتخار می کرد با این تنها وارث ازدواج کرده بود.پرنس وارث تاج و تخت،مرد طلایی سیاست کالیفرنیا.
کریستوس که مسلماً یک احمق بزرگ نبود شانس زندگیش را به محض دیدن ان شناخت در ضمن بهتر از ان می دانست که نباید این شانس را رها کند.ولی باید یواش یواش جلو می رفت با دقت.
هر اینچ از راهش را با احتیاط احساس می کرد و دستش را خوب بازی می کرد.این از ان بازی هایی نبود که شانس دومی هم در ان وجود داشته باشد.
ولی امبر یک مسئولیت مسلم بود.اشکال اینجا بود که برای گذران زندگی به پول قابل توجهی که او از رقصیدن در کافه بدست می اورد احتیاج داشت.
شلوارش را هم روی کپه ی لباس های خیس انداخت و مثل کلاغی لخت ایستاد.خوش تیپ بود و خودش هم می دانست«ما یک حوله ی خشک اینجاها نداریم؟»
امبر اخرین پک را به سیگارش زد . ان را در زیر سیگاری خاموش کرد و با عجله رفت تا یکی پیدا کند.
وقتی برگشت او دستش را دراز کرد تا حوله را بگیرد ولی امبر سرش را تکان داد و گفت«نه بگذار خودم خشک کنم.»
سرش را روی سینه ی او گذاشت از زیر عضلات محکمش صدای ضربان قلبش را می شنید.نجوا کنان گفت«نمی دانی چقدر نگرانت هستم بعضی وقت ها خیلی می ترسم!»
«می ترسی؟»بی صدا خندید«محض رضای مسیح چرا؟»
امبر به او زل زد.چشمان سبز دریایی اش از ترس گشاد شده بود.
-اگر،اگر بلایی سر تو بیاید من چه کنم؟
می توانست وحشتش را احساس کند.
-نمی دانم ان وقت چه کنم؟
«کثافت کوچولو تو اصلاً بیچاره نیستی همیشه شغل رقصیدن را داری که به ان بچسبی از ان گذشته چه اتفاقی ممکن است برای من بیافتد؟»نیش خند کوچکی به او زد«من می دانم چطور مواظب خودم باشم.»
-اره،ولی اگر...
کوشید از امبر فاصله بگیرد ولی امبر محکم به ا وچسبیده بود. با التماس گفت:عزیز دلم خواهش میکنم!واقعاً خواهش می کنم!
بدون حضور ذهن جواب داد«اره کوچولو من هم همینطور!»او را شوخی کنان روز تختخواب انداخت«چرا چند تکه لباس خشک برایم جور نمی کنی هان؟من باید ظاهر خوبی به هم بزنم.عجله کن دیرم شده.»امبر با اطمینان از این که همه چیز خوب پیش می رود به سرعت او را بوسید و با خوشحالی دنبال جور کردن لباس به طرف کمد رفت.
با وجود نگرانیش اگر به او می گفت گلوریا نه زشت و نه پیر است و نه عجوزه امبر چه فکری می کرد؟با خوشحالی فکر کرد:بهتر است که نفهمد نسبت به یک زن کمی جاافتاده گلوریا تکه ی بسیار خوبی بود.
کریستوس به زحمت می توانست صبر کند.
«فصل نوزدهم»
در مقابل رستوران ماماروزا یک کادیلاک بزرگ با شیشه های مشکی جلوی تابلوی پارک ممنوع کنار شیر اتش نشانی پارک شده بود.
مشکلات؟نه برای سونی فونگ.او خوشش می امد کمی ماهیچه های ورزیده اش را به حرکت بیندازد با عوض کردن معکوس دنده پدال گاز را تا ته فشار داد و فرمان را چرخاند.با بوی سوختگی که از لنت ها بلند شد.لکسوس خیلی ماهرانه پشت سر کادیلاک توقف کرد.
بعد با در نظر گرفتن فاصله ی بین دو ماشین و پشت لیموزین سریع دنده حرکت را گرفت و به شدت به سپر ماشین جلویی زد.
لکسوس با صدای غژغژ و فاصله یک اینچی توقف کرد.
ناگهان هر دو در جلوی لیموزین باز شد.
ناگهان راننده ی قوی هیکلی از یک طرف و یک محافظ ستون مانند از صرف دیگر هر دو اسلحه به دست به طرف لکسوس پریدند.لوله ی یوزی هایشان را به طرف پنجره ی راننده گرفتند.
سونی اصلاً دستپاچه نشد.او مرد خونسردی بود.یوزی یا هر کوفتی نمی خواست عجله کند. چراغ داخل ماشین را روشن کرد.کمی اسپری بیناکا توی دهانش پاشید.در اینه ی جلویی گردن کشید تا یقه اش را مرتب کند.نگاهی به موهای و نگاهی هم به ساعت طلای رولکسش انداخت.
نفسش با عطر نعنا معطر بود.کراواتش مرتب بود.موهای سشوار کشیده اش را با کشیدن انگشتانش در میان انها مرتب کرد.یک ربع زود امده بود.بعد از همه ی این کارها در را باز کرد و خارج شد.
راننده ی لیموزین داد کشید«یارو اجلت اومده؟»لوله ی یوزی را به طرف سینه ی سونی گرفت.محافظ با صدایی خشن گفت«تو می دانی ماشین کی اینجاست؟»از پشت لکسوس گارد گرفته امد بیرون و کنار راننده ایستاد.
سونی خمیازه ای کشید با بی حوصلگی نگاهی به انها انداخت.می خواست به انها بفهماند که اصلاً باعث ترسش نشده اند.مودبانه گفت:ممکن است اصلحه هایتان را کنار بگذارید اقایان،اینجوری کسی صدمه نمی بیند.
محافظ غرید:دست ها بالا احمق لعنتی!
سونی با اکراه دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد.بعد انگار چیزی توجهش را جلب کرده باشد چشمانش را مستقیم به بالای سایبان رستوران دوخت.
هر دو محافظ فریب خوردند و نگاهشان را از او برداشتند.
یک اشتباه بزرگ!دستهای سونی و درست فرود امد.
شانه ی هر دو مرد در اثر ضربه صدایی داد و هر دو به زانو در امدند.هنوز تقلا می کردند که اسلحه هایشان را بردارند که سونی ضربه ای به ارنجشان وارد کرد.
بازوهایشان با صدایی خشک شکست.
خلع سلاح کردنشان مثل گرفتن اب نبات از یک بچه بود.سونی لوله اسلحه ها را گرفت و انها را چرخاند و مکم بر سر انها کوبید.هر دو رویهم افتاده و بیهوش شدند.سونی اسلحه ها را روی انها پرت کرد و دستمال اهار خورده اش را در اورد.دستانش را با ان پاک کرد و به طرف رستوران رفت.
سایه ی کوچکی خود را از کنار یک در جدا کرد.صدای جوانی ستایش گرانه گفت:عالی بود!شما بدجوری انها را ضایع کردید اقا!
سونی نگاهی به او انداخت.همان بچه ی شروری بود که دیروز ماشینش را پائیده بود.
-مواظب چرخ ها باش!
یک بیست دلاری تا خورده به طور سحرامیزی بین انگشت اشاره و انگشت وسطی اش ظاهر شد.
«چشم اقا!»پسر محتاطانه به ان نگاه کرد.بعد یک قدم جلو امد و به سرعت ان را از میان انگشتان او قاپید و گفت:از وسط نصفش نمی کنی؟
سونی از بالای شانه اش به ا و نگاهی انداخت.بعد بدون احساس به نرمی گفت:فکر نمی کنم لازم باشد،نه؟
-نه اقا!
-من هم فکر نمی کردم.
در همین حال سونی از پله ها پایین رفت و وارد سالن مذهبی ماماروزا شد.
اولین کاری که کرد برانداز کردن پیش خوان بود.انتظار داشت جلوی ان اتاقک کوچک را ببیند.محل نگهداری خرگوش با سقف کوتاه و طاقچه های داخلی از غذا خالی بودند.سونی به مردانی که اطراف اتاقک را اشغال کرده بودند نگاهی انداخت.چهار نفر بودند و همه لباس های شیک و دست دوز پوشیده بودند.سراپایشان داد می زد که عضو سندیکا هستند.
دو تا ادم تنومند و کاملاً گوش به زنگ در همان نزدیکی می پلکیدند.لازم نبود دانشمند علوم فضایی باشی تا بفهمی ان ها محافظ هستند و به خصوص با کتها ی تنگشان که طرح اسلحه ی روی شانه شان از زیرش پیدا بود.
«هی...»متصدی بار غرید«کافه...»
سونی برگشت و با نگاهی او را خفه کرد به ارامی گفت:من با ماماروزا قرار ملاقات داشتم پس چرا نمی روی و به او بگویی من اینجا هستم؟
«اوه تو ان یارو هستی!»
متصدی بار با خوش اخلاقی اطراف را نگاه کرد. و انگشتانش را باز کرد.فوراً گارسن پیری امد سونی او را که دیروز لنگ لنگان خودش را می کشید به یاد اورد.
متصدی بار گفت:به ماما بگو مهمان دارد(pronto)
گارسن بدون کلمه ای حرف به عقب برگشت.
سونی در اطراف اتاقک که چهار مرد نشسته بودند پرسه زد و به ارامی گفت:ببخشید.
چهار صورت خوب تغذیه شده به طرفش برگشتند.سونی احساس کرد کسی پشت سرش حرکت کرد.
ولی یکی از مردها انگشتش را بلند کرد و جلوی محافظان را گرفت.
دیگری گفت:گندش بزند ما این جا چه می کنیم؟محض حماقت؟
چاق ترینشان گفت«خوب حداقل او زرد نیست.گرچه مطمئناً زردپوست است.شاید یک دهم و تا حدی.»با خنده ای بی صدا تکان خورد.
سونی سعی می کرد تا ماهیچه های صورتش را از منقبض شدن باز دارد.این تنها کاری بود
که می توانست برای فرو بردی خشم خود بکند.به مرد نگاه کرد ظاهرش کاملاً ارام بود.این محل نه جا و نه رمان نشان دادن خشمش بود.به علاوه او قیافه ی نژادپرستان را می شناخت . تصویر خندانش را از میان ده ها عکس به یاد می اورد:ماری کوکاپوزی«لال»لقب خوبی برای او بود.چون او همیشه از حرف زدن با مسئولان خودداری می کرد.مارکو روی پله های دادگاه فدرال،مارکو با دست بند در حالی که به زندان هدایت می شد.مارکو در حال سوار شدن به ماشین تشریفاتی اش یا در حال ورود به باشگاهی که گفته می شد ستاد عملیاتی«خانواده» اوست.
به صدا در امد:ان ماشین که بیرون است مال کدام یک از شماست؟
مرد چاق باز وزوزی کرد:ما هر کسی هست تو باهاش تصادف کردی؟
-نه ولی دو مرد توی ان بودند.
چشمانی که معنی دار برق زدند:کدام،یارو،بوند؟
-«بدبختانه انها خوششان می امد که روی ادم اسلحه بکشند!»سونی شانه ها را بالا انداخت:و این مرا عصبانی می کند.بنابراین...من...انها را کمی ادب گردم.
مرد چاق علامتی به یکی از محافظین داد که با عجله برای تحقیق بیرون رفت.
جوان ترینشان با موهای صاف و صورت بچه گانه ی حدود بیست ساله پرسید:انها را کشتی؟
-نه فقط بیهوش هستند همین.
-اره،یارو عادت داره؟
سونی دستهایش را بلند کرد:فقط همین.
ماکو غرید«تو همش کثافتی!»لیوانش را برداشت و جرعه ای نوشید و با صدا لیوان را روی میز کوبید«مردان من قویتر از این حرفها هستند.حالا می بینی!»
از پشت اتاق غذاخوری سورصدای ظروف اشپزخانه و گپ زدن رنها از دری که باز و بسته شد به گوش رسید و یک دقیقه بعد دوباره در باز و بسته شد.محافظ دوان دوان برگشت و فریاد زد«هی رئیس!»
ماکو سرش را برگرداند و با عصبانیت چشم غره رفت:چیه؟
-باروت نمی شود ولی تونی و سان هر دو بیرون افتاده اند.
=چی؟لعنت به این احمق های بی لیاقت بعداً حسابشان را می رسم.
-انها داشتند به هوش می امدند،از سان پرسیدم چی شده ،گقتند نمی دانند چه به انها خورده،صورت قرمز مارکو قرمز تر شد.رگ روی پیشانی اش برجسته تر شد.انگار می خواست بترکد و از زیر پوست بیرون بزند.
انگشت سوسیس شکلش را به طرف سونی گرفت:این دلقک لعنتی را بیرون ببرید.او خوراک ماهیها خواهد شد.
از پشت سر سونی صدای گلنگدن تفنگ ها را شنید.بی شک صدای عقب کشیده شدن فلز بود.
صدای زنانه ی پرقدرتی از عقب رستوران به گوش رسید«کی خوراک ماهی هاست؟»
همه به عقب برگشتند و ماماروزا را دیدند.عظیم و پرجذبه پیش امد.مثل دیروز لباس ابی رنگ و رو رفته و کفش پلاستیکی ابی به تن داشت حتی پیش بندش هم اشنا به نظر می رسید.گفت«تفنگ ها را بیندازید.»به محافظ ها که پرسشگرانه به مارکو نگاه می کردند اخم کرد.
چشمانش سیاهش برق زد«تو شصت و هشت سال داری.قانون ها را می دانی.چون اینها ادم های تو هستند در رستوران من سروصدا راه نیندازید.»با حالتی نامطمئن به مارکو گفت:شامل تو هم می شود!
-ولی این جا...
-اوه،اوه،هیچ عذری را نمی پذیرم!
ماماروزا دستهایش را به کمرش زد.پستان های بزرگش بالا و پایین افتادند.روی پیشانی و لب بالائیش دانه های عرق می درخشید.به مارکو اخم کرد«خوب؟»
مارکو اهی کشید و به محافظانش اشاره کرد که تفنگ ها را پایین بیاورند.ماما سرش را تکان داد:بهتر شد.نصحتی به تو بکنم ماکو،خوشم نمی اید با این ادمها سروکله بزنم.او دوست کارمین من است.
دست گوشت الودش را روی شانه ی سونی انداخت.
-حالا می خواهم این اقا را به طبقه ی بالا ببرم،با کارمین کار دارد.
بازوی سونی را گرفت و گفت:بیا برویم بالا،به کارت برس.
و او را از میان دریای میزها به طرف دری که رویش نوشته شده بود«خصوصی»راهنمایی کرد.ان طور که سونی انتظار داشت.ان در به دفتری باز نمی شد بلکه به هال کوچک خانه ای کهنه و شلوغ و پلوغ باز می شد.
ماماروزا نرده را گرفت و اهی کشید:حالا برویم بالا.من طبقه ی پنجم زندگی می کنم.
سونی با امیدواری پرسید:ایا کارمین بالا منتظر من است؟
ماما هشدار دا«محرمانه حرف می زنیم.»هن هن کنان به ارامی از پله ها خود را بالا کشید.در جلو مستقیماً به اشپزخانه که غذاخوری هم محسوب می شد باز می شد که هنوز ظرفشویی اهنی مثل وان حمامش را حفظ کرده بود.سونی دور و برش را نگاه کرد.
خانه تیپ عمومی خانه های ایتالیای کوچک را داشت.چهار اتاق باریک مثل یک سری جعبه ی بدون پنجره که یکی پس از دیگری چیده شده باشد.
به در اشپزخانه و به همه ی دیوارهای قابل دید اشیاء تزئینی و تابلوهای مذهبی اویزان شده بود.ماماروزا که به خاطر پله ها از نفس افتاده بود.با افتخار اعلام کرد:موزه ی یادبود، من یادبودهای مقدسین را جمع می کنم.کارمین انها را از سفرهایش می اورد.این یکی را نگاه کن.
سونی سر تکان داد.
-این بازمانده های اصلی سنت کاترینا(Catherina) از سی نیا(Siena) است و ان یکی بالای یادبودهایی از سنت مارک است.و ان یکی تکه استخوان از سنت انتونی مال پادوا (Podua) است....
-هیچ تکه ای از کشتی نوح یا صلیب اصلی حضرت مسیح نیست؟
سونی داشت از خشم منفجر می شد ولی بازهم تحمل کرد.
«کارمین من با مادرش مثل یک ملکه رفتار می کند.»صدایش پر از غرور و افتخار بود:او این ساختمان را برای من خرید،فکر کن،چند تا پسر ممکن است چنین کاری برای مادرانشان بکنند،هان؟
سونی گفت«از کارمین بگو.»نگران بود که سر راه واقع شده«او کجاست؟»
«سر فرصت»مستقیماً به طرف ظرفشویی بزرگ رفت«اول ماماروزا به کمک تو احتیاج دارد. »
«چی؟من؟»با احتیاط گفت:مطمئن نیستم درست فهیمده باشم؟
«اینجا...»به اطرافش اشاره کرد:خیلی کثیف شده.
سونی او را پائید که خم شد و با یک سطل فلزی با وسایل شستشو از زیر ظرفشویی بیرون کشید.انها را با خود اورد و جلوی او گذاشت.
«چه باید بکنم؟»به وسایل پاکیزگی خیره شد دستمال ها گردیگر کهنه ها اسفنج و کاغذ توالت.
ماماروزا گفت:«اتاق پذیرایی به یک تمیزکاری حسابی احتیاج دارد.اتاق کارمین هم همینطور. ولی ان بماند برای بعد او به ندرت شبی را اینجا می گذارد.»به در کمد ضرباتی زد«جاروبرقی اینجاست زمین شور و وسایل هم اینجاست.»
سونی فکر کرد«یا مسیح!»گوشش زنگ زد«او جدی نمی گوید.من و تمیز کردن؟»
-ببینید من عجله دارم...
با دست اعتراضش را رد کرد:این مشکل همه ی شما جوانان است.همیشه عجله دارید!
-ولی...
-«قبل از اینکه متوجه شوی بر می گردم،در این بین،تو تمیز کن.»چشمانش زیرکانه برقی شد:ماما تو را از دست مارکو نجات داد،درسته؟
-خوب اره...
-حالا می تونی جواب محبتش را بدهی.
-ولی کارمین؟
-وقتی برگشتم.
و رفت.
سونی غضبناک همان جا ایستاد.فریاد زد«کثافت!»لگد وحشیانه ای به سطل زد و ان را روی کف پوش لینولئوم به پرواز دراورد:چه جوری خودم را به این کار وادار کنم؟من که مستخدم لعنتی نیستم.
توی اتاق بالا ئ پایین رفت.اثاثیه ارزان قیمت زیرنور شدید چراغ رومیزی زننده بود.نقاشی های باسمه ای پرزرق و برق چشم را ازار می داد.قطعات اسلحه با پلاستیک کلفت و شفاف پوشانده شده بودند و بر خلاف نقاشی های رستوران عکس های انجا سبک بودند.یک تابلوی فرش ماشینی از برادران کندی،روی دیوار بود.یک تابلوی فرش از پاپ روی دیوار دیگر،یک تابلو از افق نیویورک برزمینه ی مخمل مشکی با چراغ های چشمک زن می درخشید.تنها چیز مدرن در اتاق تلویزیون بود...یک تلویزیون عظیم چهل اینچی میتسوبیشی.
سونی فکر کرد:احتمالاً از یک کامیون افتاده یا این که کارمین برایش حریده!
«کارمین!»
مامانش درباره اش چه گفت؟چیزی درباره ی اتاق کارمین...
«یا مسیح.کارمین.»
قلبش با هیجان به تپش درامد.در مورد یک فرصت طلایی فکر کن.شادمانه فکر کد«شاید بتوانم اسندی در مورد هویتش بدست اورم.»
به طرف جایی که باید در اتاق خواب می بود رفت و ان را باز کرد.شاید این اتاق کارمین بود.اولین چیزی که متوجه شد بوی تازه و زننده ی سیگار بود.مربوط به یک یا دو روز پیش بود نه بیشتر.
سونی قبل از روشن کردن چراغ با احتیاط سایبان ها را پایین کشید.
هیچ چیز پر زرق و برق و مصنوعی این جا نبود.چوب بلوط و ماهاگونی یک تختخواب قدیمی برنجی که برق می زد یک کتابخانه که از سنگینی کتاب ها ناله می کرد.کنار یک کمد یک تلویزیون پرتابل سونی به چشم می خورد.یک ویدیو و یک دستگاه ضبط و پخش کامل نیز بود.
رختخواب تازه مرتب شده بود.روی پاتختی یک چراغ مطالعه یک زیر سیگاری تمیز یک جعبه سیگار باز دشه یک کتاب دعا با جلد چرمی مشکی و یک نسخه از کتاب«طاعون»اثر البر کامو به چشم می خورد.
روی پاتختی دیگر چراغ مطالعه یک دستگاه پیام گیر و یک قاب عکس نقره با عکس هشت در ده از ماماروزا وجود داشت.
سونی موجی از خوشی را حس کرد.فکر کرد«اتاق کارمین!»به سختی می توانست خودش را کنترل کند.می دانست سلیقه کسی در کتاب خواندن شخصیت او را نمایان می کند.به طرف کتابخانه رفت.اولین چیزی که او را متوقف کرد.نظم و ترتیب بیمارگونه بود.کارمین کتاب های غیر داستانی را بر اساس محتوایشان بیوگرافی ها را بر طبق حروف الفبا و رمان ها را طبق جروف اسم مولفین انها طبقه بندی کرده بود.
سونی عناوین را نگاهی کرد.
کتاب های تاریخی شامل«تمدن قرون وسطی»از نورمن کنتور و کتاب چهار جلدی وینستون چرچیل«بحران جهانی»بود.از طرف دیگر زندگی نامه ها فقط شمال افراد بزرگ با ذهن منحرف بود:اتیلا،کالیگولا،ادولف هیتلر،چنگیزخان و ژوزف استالین.
سونی با تمسخر فکر کرد:جالبه،کبوتر با کبوتر ،باز با باز!
ولی از همه جالبتر کارهای ادبی بود.انها به ترتیب غبارت بودند از کارهای جیمز اژه و ولادیمیر نباکوف تا مارسل پروست لئو تولستوی و امیل زولا.
طبقه بالای کتابخانه منحصر به صفحات گرامافون بود.اپراهای ایتالیایی در جعبه ها بسته بندی شده بودند.
سونی به خودش لبخند زد.اهسته ولی مطمئن داشت تصویری از کارمین بدست می اورد.
عکس ها هم حاوی اطلاعاتی بودند.گانگستری با موهای سیاه و حدوداً سی ساله بود با قضاوت از روی کتاب های کتابخانه او باهوش و علاقمند به تاریخ بود و اشتیاق وافری به شناخت زندگی هیولاهای واقعی داشت.کتاب دعا نشان می داد که به ایین عشای ربانی علاقمند است و گاهی مخفیانه در ان شرکت می کند.همین طور او خیلی منظم بود.سیگار بدون فیلتر کامل می کشید و دوست داشت به اپرا و جاز و اهنگ های رمانتیک ایتالیایی گوش کند.
سونی فکر کرد:این تازه اولش است.حالا خیلی بیشتر با او را خواهم شناخت.
سونی کمد لباس های کارمین را وارسی کرد.
بوی تند درخت سدر می امد.چوب لباسی ها هم از یک سمت اویزان یودند.لباس ها متناسب با فصول مرتب شده بودند.لباس های بهاره قسمت بزرگی از طرف چپ،تابستانی و پاییزه در وسط و زمستانی در سمت راست صف کشیده بودند.یک بررسی اجمالی از اتیکت ها نشان می داد که طیف وسیعی دارند.کاپشن ها کار ارمانی و سروتن بودند.لباس ها دست دوز کار هانت من و لباس های اسپرت از فروشگاه گپ و بنانا ریپابلیک و کالوین کلین بودند.
قد کت ها 41 و دور کمر شلوارها 30 و قد 34 داشتند.سونی فکر کرد:«پس باید شش پا قد داشته باشد و در بهترین وضعیت جسمانی است.»با توجه به حرفه ی کارمین جای تعجب نداشت. کراوات ها روی طبقه ی چرخان از فندی و رهمس تا جری گارسیا و یک جاکفشی سه طبقه روی زمین شمال کفش های دست دوز بندی ایتالیایی با مارک گوچی و سایز ده و نیم بودند.هر جفت خوب واکس خورده و به حالت نظامی ردیف شده بود.کفش های ورزشی مارک مفیستوس و نایک داشتند.سونی در کمد لباس را بست.دستور کار بعدی کشو های لباس بودند.دو کشوی اول پر بود از پیراهن های تازه از اتوشویی برگشته.کشوی وسطی جای لباس های زیر بود که با دقت تا شده بودند و ردیف های جوراب که مرتب چیده شده بودند.
ولی در کشوی بالایی بود که با موارد خلاف مواجه شد.قادر نبود انچه را می بیند باور کند.نمی دانست چه چیزهایی ممکن است پیدا کند...ولی این...این!
سرش از جاذبه ی مدارکی که جلویش بود و مفهوم انها گیج رفت.
در کشوی عمیق بالایی بی اغراق گنجینه ای برای گریم و تغییر شکل وجود داشت.
«خدا به داد کسی که گیر این حقه باز می افتد برسد!»
رنگ مو،کلاه گیس های مختلف.ریش و سبیل های مصنوعی لنزهای رنگی تکه های اسفنج برای پر کردن گونه ها فک و چانه.چندین عینک که با شیشه ی معمولی ساخته شده بودند. ذهن سونی تصور جزئیات وجود کارمین را به اشباح سوق می داد.گانگستر قابل شناسایی نبود.مو،چشم،سن...حقه باز!
مثل هنرپیشه ای که نقشش را عوض می کند کارمین به سادگی می توانست پوست جدیدی برای خود خلق کند و در ان بلغزد.احساسی از تحسین سراپای وجود سونی را فراگرفت.کارمین قابل شناسایی نبود.یا مردی که بشود او را بازی داد.
در حالی که کشوی سمت چپی را می بست نزدیک بود کشوی راستی را هم فشار داده و ببندد که چیز قرمز رنگی توجهش را جلب کرد.قرمز رنگ خون!
فکر کرد«غیر ممکن است!»مکثش به عجله تبدیل شد نفس عمیقی کشید.کمی تردید داشت ولی بالاخره کشو را بیشتر باز کرد.
خودش بود.درست جلوی چشم!یک کثه تکه های تا شده ی کراوات ابریشمی کارمین...
چیزی گانگستر در هر صحنه ی جنایتش به جا می گذاشت.یک علامت!
سونی به زبان چیوچائو نجوا کرد«پناه بر همه ی خدایان بزرگ و کوچک!»
قادر نبود جلوی خودش را بگیرد دستش را داخل کرد.انگشتانش وقتی با ابریشم تماس یافت به لرزه افتاد.انها نرم و صاف و تقریباً اشرافی بودند و رنگ قرمز خون مانند که نشانه ی ان بود قاتل و قربانی را رد ارتباط نامقدسشان بهم مربوط می کرد.انتهای زندگی را در صمیمانه ترین لحظاتش...مرگ...با هم قسمت می کردند.
مرگ...کارمین(قرمز)...ابربیشم.. .مرگ!!
سونی یکهو دستش را کنار کشید،انگار ابریشم دستش را سوزاند.به سرعت کشو را بست و برخاست.ترس بر قفسه ی سینه اش سنگینی می کرد...نه ترس نبود به خودش گفت:یم نوع هیجان است که باعث ترشح ادرنالین می شود.
برگشت.پیام گیر تلفن توجهش را جلب کرد فکر کرد:فقط خدا می داند در این نوار چه ضبط شده است.
ارزوی فشردن دکمه و به عقب برگرداندن نوار و استراق سمع کردن پیام تمام وجودش را فراگرفت ولی با مشورت با ساعت رولکس طلایش متوجه شد که تا اینجا هم شانس اورده است.
«اخرین چیزی که می خواهم غافلگیر شدن توسط ماماروزا است!»
سونی با احتیاط برق را خاموش کرد سایبان را بالا کشید اتاق را ترک کرد و در را پشت سرش بست.
وقت تمیز کردن اتاق پذیرایی بود...
حداقل ماماروزا شک نمی کرد که او چه می کرده است.کتش را دراورد و استین ها را بالا زد و شروع به کار کرد.
تا وقتی که ماماروزا یه سنگینی خودش رابالا بکشد دو ساعت طول کشید.سونی با اطمینان فکر کرد«بالاخره تمام شد»به اطراف نگاه یکرد.اتاق برق می زد و ذره ای گرد جلوی چشم نبود.
پرسید:خوب؟چطوره؟خیلی خوب شده هان؟
ماما با خستگی جواب داد«ای بدک نیست!»اصلاً به خود زحمت نگاه کردن به اطراف را هم نداد.
«همین؟»سونی عصبانی بود.بعد از این همه کار کردن و خراب کردن لباس هایش «این» به جای تشکرش بود؟
گفت:راجع به کارمین....
-اوه،اره،خوب شد یادم انداختی.او سری به رستوران زد و گفت این را به تو بدهم.
توی جیب پیش بندش را گشت و پاکت سربسته ای را بیرون کشید.
سونی ان را باز کرد درونش دو قطعه کاغذ تا شده بود.روی یکی نام بانکی در جزیره ی «گراند کی من»چاپ شده بود و دستورالعمل برای انتقال پول به حسابش و یک شماره حساب هشت رقمی. تکه ی دوم سفید بود.
سونی از ناراحتی دندان هایش را فشرد«به خاطر این من دو ساعت مثل نوکرها وقتم را تلف کردم؟»با پنهان کردن ناراحتی اش کاغذ را توی جیب پیراهنش چپاند.
ماماروزا سرش را تکان داد«نه کارمین به من گفت تو باید ان را حفظ کنی.»
«چی کار کنم؟»با دقت او را نگاه کرد تا بفهمد سر به سرش می گذارد یا نه.از جواب نگاهش معلوم بود که نه.
اهی کشید:خیلی خوب.
ماما اضافه کرد:من قبل ازاینکه اینجا را ترک کنی ان را می سوزانم.
توی جیب پیش بندش دنبال یکی از قوطی کبریت های تبلیغاتی رستوران ماماروزا گشت وقتی تکه ی کاغذ را پس گرفت.نوکش را گرفت و یک کبریت کشید و گوشه ش ان را اتش زد.
خیلی زود شعله ان را بلعید.اخرین قسمتش زبانه ای کشید،قبل از ان که دستش بسوزد ان را توی زیرسیگاری روی میز کنار کاناپه انداخت.
-کارمین گفت کاری که می خواهید او انجام دهد،روی ان تکه کاغذ سفید بنویسید بعد ان را توی پاکت بگذارید و درش را بچسبانید.به محض این که پول به حساب واریز شود او کار را شروع می کند.
سونی خودنویس نوک طلایی خود را در اورد،نام را نوشت.کاغذ را تا کرد و توی پاکت گذاشت. وقتی پاکت کثیف را برای چسباندن می لیسید از ته دل سگرمه هایش را تو هم کشید. پاکت را به طرف او دراز کرد و گفت:بفرمایید.
ولی ماماروزا ان را نگرفت.حتی گوش هم نمی کرد.سرش به یک طرف کج شده بود و از حال رفته بود.
«فصل بیستم»
همان هتل اتاقی دیگر.
ایا برای این نبود که هیجان انگیزتر بشود؟
گلوریا در رویا بود«اگر فقط این دیوارها می توانستند حرف بزنند چه داستان ها می توانستند تعریف کنند.»
همین طور از جریان مذابی که نرم و ابریشمی از نوک زبانش جاری بود تعجب می کرد.
با سوار شدن به لینکلن لازلو را مجبور کرد که او را به سنت فرانسیس ببرد.وقتی ماشین به ورودی میدان یونیون پیچید گفت«نگه دار من با یکی از دوستانم چای می خورم بعد کمی خرید دارم.نمی دانم چقدر طول میکشد.وقتی کارم تمام شد به تو زنگ می زنم درست همین جا می ایستم.»
قبل از ان که لازلو بتواند جوابی بدهد.گلوریا از ماشین بیرون پرید و از پله ها ی جلویی بالا رفت و از در گردان وارد شد.بدون اشتباره از عرض لابی هتل با سرعتی که شخصیتش اجازه می داد گذشت و بی اعتنا به سایه های طلایی فرش گل دار و پله های گرانیتی که بالا می رفت می دوید.
از خروجی واقع در خیابان پست خارج شد و سوار یک تاکسی شد کهمنتظرش بود.نفس نفس زنان گفت«میسیون بین خیابان هفدهم و هجدهم»راننده از مقصد مسافر خیلی شیک پوش تعجب کرد.در اینه ی جلو نگاهی به او انداخت و گفت:خانم؟مطمئن اید که می خواهید به این ادرس بروید؟
-مطمئنم؟البته که مطمئنم.لعنت بر این هوا...فکر می کنید مردم به این هوا عادت می کننند؟در عوض باعث می شود که همه ی کارها عقب بیفتد...
گلوریا یکبار دیگر بیش از حدی که انتظار می رفت ابجو خورده بود و بیش از حد شنگول بود...
«حالا راه بیفت می دانی همه روز را وقت ندارم.»
راننده غرغر کرد«هر طور میل شماست.»ماشین را روشن کرد.
فاصله ی دو هتل به کوتاهی ده بلوک و ارزش صد میلیون دلار بود هیچ چیز اینجا روکش طلایی نداشت.نه برج مدرنی نه اسانسور شیشه ای که قیافه های مدل قدیمی را جابجا کند.فقط اجرهای عبوس و نئون های شکسته و...
انجا!کریستوس،کریستوس ِ «او»... در چهارچوب اهنی در منتظرش بود.شیشه های خش دار مثل نوارهای راه راه او را پوشانده بود.
گلوریا زحمت برداشتن چتر به خودش نداده بود.بارانی ور روسری مارک هرمسش برای پوشاندنش از تاکسی تا هتل کافی بود.
«ازدیدنت خوشحالم»اهی کشید و شادمانه فریاد زد.
-هی!من باید خوشحال باشم.
به شیرینی خندید تهریش زبر دهان گرسنه و مرطوبش،دست پینه بسته ولی ارامش و چشمانی که مثل کبالت سایه دار بود.و طرز نگاه کردنش ... حضرت عیسای عزیز!مثل کوره می سوزاند و همه ی وجودش را به هیجان می اورد.
ناگهان نجوا کرد«بس است دیگر!»خود را از کنار او بیرون کشید.
او خندید:بهتر است برویم دنبال یک اتاق.
یواشکی یک پاکت کلفت توی دستش چپاند:قبل از ان این رابگیر!
بعد به طبقه ی بالا رفتند.
اوه چقدر ازاین محل غم انگیز لذت می برد.
ایا این که خود را از یک زندگی اشرافی به این دخمه کشانده نشانه ای از انحطاط اخلاقی بود؟که چی؟که او همسر یک سیاستمدار معتبر است،خوب؟
گلوریا نمی توانست اهمیتی بدهد.بگذار هانت توسط یک لشگر واقعی از سیاستمدران راهنمایی شود.همکاری کنند.نقشه های قانونی پیاده کنند و دستور بدهند و خیابان ها را پاک کنند،ا وگلوریا وینسلو مهیج ترین قابل ستایش ترین و خطرناک ترین رابطه ی نامشروع را کشف کرده است.این حقیقت که هر رسوایی از طرف او می تواند پرونده ی شوهرش را سیاه کند نه گلوریا را تشویق می کرد و نه جلویش را می گرفت.خیلی ساده بود چون را بطه با کریستوس هیجان انگیزترین چیزی بود که پس از سالها برایش اتفاق افتاده بود و یک مرتبه برایش به صورت یک دلبستگی و یک اسباب بازی در امد.
*******************
هانت گفت:چه عجب بالاخره تو را در خانه دیدم!
گلوریا که پاشنه هایش را روی مرمرهای سفید و سیاه می کوبید به سردی مقابل ائینه طلاکوب ایستاد .نفس عمیقی کشید و بی درنگ برگشت.
هانت در استانه ی یکی از درها ایستاده لیوان مشروبی در دست داشت.
گلوریا گفت:ببین من همه چیز را در مورد...
-«لازم نیست توضیح بدهی گلوریا.»یک جرعه فرو برد«دروغ و عذرخواهی را کنار بگذار.»
-ولی بورلینگام...
هانت گفت«جلسه ی بازنشسته ها؟به خاطر اتفاقات پیش بینی نشده به هم خورد.من مدتی طولانی همان اطراف منتظر شدم امیدوار بودم ت پیدایت شود.»
لبخندش بدون مسرت بود.
گلوریا پرسشگرانه به او نگاه کرد:و شام خیریه چی؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت:نباید برنامه عوض شده باشد به هر حال من خواهم رفت.باید بروم حتی اگر تو نیایی.
گلوریا با چشم غره ای غضبناک از هال گشذت و جلوی او ایستاد«تو پدر سوخته!»به نرمی ادامه داد«فکر می کنی من مست کرده ام.درست است؟»
او جوابی نداد.
به سردی گفت«برای اطلاع شما من مست نیستم.اوه درست است که کمی نوشیده ام درست مثل تو که الان داری می نوشی.»با تمسخر به لیوان دستش نگاهی انداخت.از خشم بی امان ناگهان دیوانه شد و ترسان از شدت خشم ناگهان درونش منفجر شد.هانت به طور مبهم کف دستش را که باز بود دید ولی نه جا خالی داد و نه سعی کرد جلوی او را بگیرد.با صدایی بلند دستش با صورت او برخورد کرد و سبب شد که سرش به طرفی بچرخد.انگشتانش روی گونه ی او جای قرمزی به جا گذاشتند.هنوز در استانه ی در ایستاده و به او خیره شده بود.به نظر نمی رسید که حتی یک ذره تعجب کرده باشد.
به نحوی عدم عکس العمل و خونسردی هانت بیشتر عصبانیش کرد.دوباره سخت تر به او سیلی زد.سپس دوباره و باز هم محکمتر دوباره و دوباره.
ولی او همان جا ایستاده بود.سرش با هر سیلی خم می شد گونه و چانه اش قرمز شده بود.چشمان گلوریا از خشم می درخشید نفس نفس زنان و با خشم گفت:فکر نمی کنم بخواهی دلیل دیر امدنم را بدانی می خواهی هانت؟
و هانت می توانست چیزی تند و کشنده راکه از میان خشم او می درخشید حس کند.«حدس می زنم ترجیح می دهی همه ی جزئیات کوچک و اسفناک را ندانی.»
ارام گفت:در حقیقت بله باور داشته باشم یا نه،من وابسته به تو هستم گلوریا.
او به جایی دیگر نگاه کرد وقتی دوباره به هانت نگاه کرد چشمانش با وحشیگری که قبلاً هرگز ندیده بود می درخشید.
با خشم تف کرد«خوب پس به تو می گویم کجا بودم.من با یک گردن کلفت بیرون بودم.هانت!بیرون بودم و مغز کوچکم را خالی می کردم!این کاری است که زن تو انجام می داد!»گلوریا رنجیده لرزید به زحمت خندید«ولی تو لازم نیست نگران باشی عزیزم،من با احتیاط بودم...درست همان قدر با محطاط که مادرت... بله مادر تو،هانت،مادر خود خودت...به من گفت باشم.»
هانت به او خیره د.صورتش به رنگ گچ سفید شد.
طلبکارانه پرسید«موضوع چیست؟»به مشروب اشاره کرد«من تو را ناامید نکرده بودم حالا کرده ام؟»
هانت نجوا کنان گفت:خواهش می کنم گلوریا حالا بس است.
ولی او تمام نکرد با یک شلیک طولانی تمام زهری که سالها در درونش جمع شده بود مثل رگباری بالا اورد.
-درتس است هانت.مجسم کن.من برای خودم یک مرد پیدا کردم!یک کرد هانت!یک مرد واقعی و امیال سرپوش گذاشته و فراموش شده ی من زنده هستند.زنده تر از انچه که فکرش را بکنی.اگر به دقت گوش کنی... می توانی صدای اوازشان را بشنوی.
هانت چشمانش را بست.صورتش در ابری از درد فرو رفت.با صدایی خشن گفت:بس کن.
ولی او داشت چون سیل انتقام بیرون می ریخت و چیزی نمی توانست متوقفش کند«قابل شنیدن نیست هان؟نمی توانستی قبلاً ان را بشنوی؟تمام ان زبان جنباندن ها را؟»گلوریا سرش را خم کرد یک دستش را پشت گوشش گذاشت و وانمود کرد که دیگر نمی شنود«چرا فقط به ان ها گوش کن،انها می گویند خانم هانت وینسلو،همسر قهرمان طوفان ها سیاستمدار در حال ترقی یک فاحشه است.او چیزی نیست مگر یک اشغال ولگرد سفید.این همان چیزی است که می گویند!و...دیگر چه می گویند؟چه انتظاری می تواند داشته باشد،همسرش از مسیر منحرف شده و دیگر چه؟»
هانت با صدای گرفته گفت:مجض رضای مسیح گلوریا بس کن!
ولی او سرش را به عقب انداخت و دیوانه وار قهقهه شد.
هانت چشمانش را با رنج بست.نفس عمیقی کشید و ارام نفسش را بیرون داد.دانه های عرق را از زیر بغلش و بازوانش می لغزید و بند انگشتانش را به خارش می انداخت احساس می کرد.
ادامه داد«اوه باید او را می دیدی هانت،واقعاً باید!کاش تو انجا بودی!»
هانت چشمانش را باز کرد تا او را که جلوی رویش به عقب و جلو تاب می خورد تماشا کند.
خودش را می جنباند.ژشت های عجیب و غریب می گرفت.با افتخار فریاد زد«چون من خودم را خوار کردم هانت!»خشم در صدایش قوت گرفت«بله من خودم را ضایع کردم!خودم را الوده کردم!مثل یک خوک در کثافت غلطیدم!»
وقتی به طرفش خم شد.شعله ای در چشمان درت گردش زبانه کشید و صورتش را به صورت ا ونزدیک تر کرد.علی رغم عطر گران قیمت می توانست بوی عرق و الکل را حس کند.
«و می دانی چرا؟»صورتش از نبی شو برافروخته بود«من عاشق ان بودم!درست است هانت! من... عاشق... هر لحظه ی...لعنتی... ان بودم.»
-بس کن!همین حالا بس کن!
ولی او خیلی تند رفته بود.
-نمی بینی؟یک نفر ان را به من داده،هانت!من یک جایی همخوابه دارم.اگر نمی توانم تو ی خانه داشته باشم!و این مثل هیچ کدام از دوستان لعنتی تو نیست.
-«لعنت به او!»غرید و بازویش را به عقب پرتاب کرد و لیوان را به قاب طلاکوب ائینه ی عتیقه کوبیده یک لحظه لیوان کریستال در هوا معلق ماند لحظه ی بعد به هزار قطعه تبدیل شد.
تر...ق!ائینه مثل تارهای عنکبوت ترکید و بیرون ریخت.تکه های ان روی سنگ مرمر فرو ریخت و باز هم خردتر شد.
چشمانش برق ضعیف زد.بعد صدای پایش مثل سرزنش در سالن پیچید.برگشت و به سرعت از هال گذشت و از پله های عریض مرمری بالا رفت.
بعد سکوت بود:ناگهانی،کامل و فوق طبیعی!
هانت نجوا کرد«اوه خدای من!»با وحشت به خرده شیشه ها خیر شد.خسارت انگار نتیجه ی ازدواجش بود.از زندگی محکوم به کتلاشی شدن به هزار تکه مثل خودش ولی چه چیزی شبیه تنفر محض گلوریا بود که مستقیم خالی کرده بود.افشاگری هایش هنوز در سرش هنوز در سرش طنین انداز بود مثل زلزله ای که پس از لرزش هر چیزی را که سرپاست از بین می برد.
به ارامی با خستگی خود را روی صندلی راحتی عتیقه ی توی هال انداخت .به محض این که روی ان افتاد چیزی سفت را زیرش احساس کرد. اخم کرد کمی نیم خیز شد و دستش را زیر خود برد.جعبه ای کوچک بود در کاغذ زرورقی سفید پوشانده شده و روبان قرمز داشت.عبوس ان را زیرو رو کرد.متعجب بود چطور به انجا رسیده،بعد به یاد اورد.
خودش یک ساعت و نیم پسش ان را انجا گذاشته بود.
هدیه ای از کارتیه!
زجر درونیش چون جراحتی به سوزش افتاد.تقریباً باعث شد دو برابر درد بکشد.ان را در خیابان پست از یکی از مغازه ها برای گلوریا خریده بود.خوشبختانه او فکر نمی کرد که بیاد داشته باشد.
ولی یادش بود.این او بود که فراموش کرده بود.لبهایش به لبخندی تلخ پیچ و تاب خورد.امروز سالگرد ازدواجشان بود.جعبه را انداخت.صورتش را با دستهایش پوشاند.
دوازده سال از ازدواجشان می گذشت...دوازده سال طولانی.یک عمر محکومیت بدون بخشودگی.چقدر می توانست احمق باشد؟
زحمت 20 فصل بعدی رو بهار می کشه.......
nika_radi
07-09-2009, 09:48
خوب از فردا من براتون می ذارم ...........
nika_radi
09-09-2009, 09:49
فصل بیست و یکم
تشریفات و آداب و رسوم تشییع و تدفین مثل مراسم غسل تعمید یا ازدواج است .در حقیقت ،نامزدی و مراسم تدفین از آن چه که مردم دوست دارند فکر کنند وجه اشتراک های بیشتری دارند.هر دو می توانند خیلی گران تمام شوند.برای هر دو انبوهی از گل آرایی ها را ترتیب می دهند.در جشن اغلب روحانیون هم نقش دارند و بالاخره،در نامزدی یا مراسم تدفین،غذا و نوشابه به مقدار زیاد تهیه می شود.
دوروتی که از هنگام تولد در لیموزین سوار شده بود و گاه به گاه در مراسم کلیسا شرکت می کرد،در این مراسم طولانی و کش دار تسکینی نمی یافت.چطور می توانست؟فردی نیمه دیگرش بود.لنگر و موج شکنش بود ،یک روح در دو بدن ،عاشق و همکارش بود .
بدون او....ناقص بود.یک سایه بی هدف در غربت،تنهایی و بیهودگی .مراسم در چتهام ( (chat hamبرگزار شد،محلی که دو ساعت و ربع رانندگی تا مانهاتان فاصله داشت. دوروتی اصرار داشت که او دور از ازدحام دیوانه کننده ،آسوده آنجا دفن شود.
فکر می کرد((این همان چیزی است که فردی می خواست.))چیزی بود که خودش هم می خواست.به عنوان یک خانواده،او و فردی و بچه ها اوقات خوشی از زندگیشان رادر چت هام گذرانده بودند،جایی که ((مزرعه میدولیک))را بعد از تولد لیز خریده بودند و از آن برای تمدد اعصاب،پس از کار در مانهاتان و بیرون ریختن فشارهای وارد آمده از امپراطوری بین الملی شان استفاده می کردند.
مراسم در محل تشییع جنازه کوتاه بود .دوروتی اصرار داشت که مراسم کاملا خصوصی باشد. راب (Rob) برادر فردی با همسرش الن (Ellen) از شیکاگو به آنجا پرواز کرده بودند.دریک فلینت وود مدیر شرکت هتل های هیل،آنجا بود.همین طور ماد امر (Maud ehmer ) که یازده سال منشی مخصوص فرد بود و ونتیا.
هیچ کارمند،همکار،دوست و آشنای دیگری دعوت نشده بود.تنها استثنا کارگران مزرعه میدولیک بودند.زوج سرایدار،مربی اسب ها،مهترها،پادوها،آشپز و باغبان ها.
دروتی در طول مراسم با قیافه ای عبوس،آرام و با وقار نشسته بود.در هر طرفش بچه ها با چشمان قرمز و برخلاف طبیعتشان غمگین نشسته بودند.پرستار فلوری به فین فین کردن و مالاندن بینی اش با دستمال ادامه می داد.
تابوت بسته چوبی ماهاگونی بی صدا حرف می زد،یادآوری مداوم از راه هولناکی که فردی در آن مرده بود.
کشیش در دعاهایش گفت((اولین انسان زمینی است،از خاک به وجود آمده،دومین انسان بهشتی است،و هنگامی که این بدن فناپذیر با روح فناناپذیر پوشانده می شود،فناپذیری ما تبدیل به فناناپذیری می شود و مرگ مغلوب می گردد.....))
مراسم به پایان رسید.وقت آن بود که بیرون بروند و به لیموزین های مشکی برگردند و در پی آمبولانس به قبرستان بروند.
سواری بدون لذتی بود....بیشتر به خاطر این که خانه های سر راه به خاطر فصل تعطیلات آذین بندی شده بودند.
دوروتی در مقابل رنگ های شادی که از پنجره ها می تابید،حلقه های گل با روبان های قرمز روی درها با پرده پلاستیکی که به دنیا آمدن مسیح را نشان می داد و بابانوئل بزرگی که در کالسکه ای با گوزن کشیده می شد و در فضای جلوی خانه ها به چشم می خورد،چشمانش را بست.
فکر می کرد((بابانوئل برای ما نمی آید،به جایش فرشته مرگ آمده است.))
قبرستان سرد و غم انگیز بود .با باد سردی که می وزید،مراسم خاکسپاری خوشبختانه کوتاه برگزار شد.
((در میانه زندگی ما با مرگ مواجهیم ....زمین به زمین،خاکستر به خاکستر،خاک به خاک....))
بعد طناب ها برداشته شد و تابوت به قعر گور رفت،و یک نفر بیلچه کوچکی در دست دروتی گذاشت.
با چشمانی خشک،قامت برافراشته و احساسات به عقب رانده،کمی خاک برداشت و روی تابوت ریخت.دانه های سرد مثل تگرگ بر تابوت باریدند.از صدایش یکه خورد.
نجوا کرد((خداحافظ فردی،خداحافظ عشق من.))
بعد متوجه شد که کسی آرنجش را محکم گرفته.
ونتیا به آرامی گفت((بیا دختر!بهتر است قبل از بیمار شدن از این سرما برگردیم.))
((کاش مریض می شدم و می مردم و به فردی ملحق می شدم.))
با اکراه به او اجازه داد که به طرف ماشین ببردش،تمام راه به عقب برمی گشت و به گور نگاه می کرد.
((همش همین است؟ممکن است این تنها چیزی باشد که به خاطرش زندگی می کنیم؟))
مزرعه ((میدولیک)) برای دروتی همیشه یک گریزگاه،یک قلعه جادویی سرسبز برای فرار از دنیا و بستن درها به روی مشکلات بود.تنها جایی که واقعیت،اجازه ورود به آن را نداشت.
او و فردی شش سال دوست داشتنی را در باز سازی بنای مستعمراتی سیصد ساله آن و بازسازی ملحقات ویران شده آن با دست خودشان گذراندند.برای خستگی در کردن وتمدد اعصاب و گذراندن آخر هفته ها و تعطیلات برای گذراندن یک زندگی خانوادگی عادی به این جا می آمدند.
همین که لیموزین بهوردی داخل مزرعه پیچید.دوروتی آن چه که جان دون (John-donne) نوشته بود به یاد آورد((هیچ مردی به تنهایی یک جزیره نیست،هر مردی قسمتی از یک قاره است،قسمت اصلی آن.))
به باغ بدون برگ و بار خیره شد.یک ردیف درخت سیب مثل سدی در مقابل آسمان خاکستری زمستان صف کشیده بودند.
نمی توانست ((میدولیک))را بدون فردی تصور کند.
((مثل یک صدف خالی است.مثل خود فردی.یک جسد بدون زندگی،بدون روح!))باز هم بودن در هر جای دیگری،درست در این زمان غیر قابل تصور بود.در اعماق ضمیرش می دانست که مزرعه تنها جایی است که او می تواند با مرگ فردی رو برو شود.
اگر این کار امکان داشته باشد.
عبوسانه به خود گفت((باید این طور باشد،چه کار دیگری می توانم بکنم؟من مادر هستم و بچه هایم پدرشان را از دست داده اند.آنها اکنون طوری به من نیاز دارند که قبلا هرگز نداشته اند.))
باید به خاطر آنها وجود داشته باشد.
مجبور است.
با خستگی فکرکرد(( بله!ولی چه کسی به خاطر من زندگی می کند؟))
علی رغم فضای با صفا،میدولیک به فضایی پر از زجر و شکنجه تبدیل شد.هر اتاقش،هر گنج و شکافی پر از خاطره بود.گریز گاهی در آن نبود.همه جا فردی را به یاد می آورد.
اوقاتی بود که می توانست قسم بخورد که صدای پایش را روی راه پله ها می شنود یا او را از گوشه چشمش دیده،ولی وقتی نگاه می کرد،هیچ کس آنجا نبود.
گاهی خود را فراموش می کرد.بدون فکر برای او هم روی میز جایی خاص می گذاشت.یا به یکی از مهترها می گفت اسب او را آماده کند.گاهی حتی از توی حمام او را صدا می کرد((فردی،می شود یک حوله بزرگ برایم بیاوری؟))
و بعد به خود می آمد و به یاد می آورد که او رفته است.که زمین او را بلعیده است و دیگر هرگز از در وارد نمی شود.
مرتب به خود یادآوری می کرد((من یک بیوه ام.))
بیوه!چه کلمه شومی.باعث می شد که عجیب احساس تباهی و مرگ کند،انگار مرض مسری گرفته بود.
((بیوه ها باید مسن باشند.من فقط سی و یک سال دارم.چطور می توانم در عین جوانی بیوه باشم؟))
ونتیا در یکی از اتاقهای مهمان مانده بود و دفتر را با تلفن و فاکس اداره می کرد.هر کمکی از دستش برمی آمد ،می کرد.حدس می زد که دوروتی ترجیح می دهد که در انزوا عزاداری کند،ولی می خواست،فقط به خاطر او همانجا بماند.
یک روز صبح،وقتی از جلوی در باز اتاق خواب اصلی می گذشت دید،دوروتی لباس های فردی را به صورتش می فشارد و بوی باقی مانده از او را استنشاق می کند.
قلب ونتیا به خاطرش به درد آمد.فکرکرد((طفلک بیچاره!))قبل از این که دوروتی متوجه او شودبه آرامی حرکت کرد((کاش می توانستم برایش کاری بکنم.))
کاری بود.
بعدا در همان روز،ونتیا پیش او نشست و گفت((عزیزم،کریسمس در راه است،بچه ها منتظر یک درخت هستند.))
دوروتی شروع کرد((فردی کی برایشان برپا....))حرفش را برید و صورتش را میان دستهایش گذاشت و اشک ریخت.
ونتیا بازویش را دور او انداخت و آرام گفت((عزیزم،فردی رفته است.باید بگذاری برود.))
دوروتی سرش را تکان کوچکی داد ولی به اشک ریختن ادامه داد.
ونتیا گفت((زندگی ادامه دارد.))
ولی دوروتی بهتر می دانست((نه،زندگی ادامه نمی یابد،به صورت جیغ گوش خراشی در آمده،تنها چیزی که ادامه می یابد رنج است.))
ونتیا مدتی پیش او نشست،بعد به دنبال مدیره خانه رفت((چه نوع درختی معمولا برای کریسمس می گرفتند؟))
- یک کاج هشت پایی.
- خوبست.
ونتیا کتش را برداشت،از گاراژ یک جیپ چروکی کرایه کرد و رفت تا درخت تهیه کند.
- اگر صاف است بگو.
روز بعد بود و ونتیا بچه ها را اجبارا برای تزیین درخت به کار کشیده بود.
سه جفت چشم به بالا نگاه می کرد.او بالای نردبان بود و داشت فرشته ای را بالای درخت جای می داد.فرشته،عتیقه ای از جنوب آلمان بود.از مقوا ساخته شده و نور طلایی روی ابربیشم خاکستری داشت با بال های بزرگ طلایی و یک هاله نورانی.به قدری زیبا بود که انگار به کلیسا تعلق دارد.
فردی بی تفاوت گفت(( از نظرمن خوب است.))شانه اش را بالا انداخت و سرش را بالا انداخت تا مویش را عقب بزند همان طور که عادت داشت.
زاک گفت((نیست،کج است!))
لیز غرید((بی خود حرف نزن،کج نیست.))
- هست،از مامی بپرس.ما....می کج است ،این طور نیست؟
زاک ملتمسانه به طرف دوروتی برگشت که داشت یک زینت شیشه ای شکننده را بادقت از توی کاغذش بیرون می آورد.یک پرنده بهشتی زمان ویکتوریا بود با پرهای زیبا که او و فردی آن را در یکی از بازارهای لندن کشف کرده بودند.
دوروتی با عذاب به یاد آورد((در اولین سفری که با هم رفتیم.))
- مامی!
زاک اندوهگین فریاد می زد،پایش را بی صبرانه به زمین می کوبید.
ونتیا برای جلب توجه آنها دستش را به هم زد((هی بچه ها،صدایتان را پایین بیاورید هان؟چی به شما بگویم.این دختر می گوید فرشته صاف است، پس صاف است.))
زاک اعتراض کرد((صاف نیست!))
پرستار فلوری از اتاق مجاور با عجله آمدو پرخاش کرد((محض رضای خدا،خانم؟می شود که آرامتر کار کنید؟))
ولی زاک نمی خواست،انگار فاجعه کوهستان بچه ها را به اندازه مادرشان ناراحت نکرده بود.اندوه درونشان نمایان نبود ولی مثل دمل پرچرک و عفونت سرباز می کرد.
- کج است!کج است!پدر هیچ وقت نمی گذاشت کج بماند!اگر پدر این جا بود.....
دوروتی با صدای خشک نجوا کرد((بس کن!))رنگش خاکستر شده و دست هایش می لرزید.پرنده شیشه ای از میان انگشتانش رها شدروی زمین افتاد و خرد شد.
((نه!))نفسش برگشت،پرنده خرد شده سمبلی از زندگی شاد خانوادگی بود که کریسمس های شاد گذشته را به یاد می آورد.
لیز،زاک را عقب کشید و سعی کرد ساکت کند((ببین چه کار کردی؟تو مامان را ناراحت کردی،خدایا،انگار تو خیلی کم عقلی!))
- نیستم،نیستم!
- خیلی هم هستی!
- نیستم!
پرستار فلوری گفت((اوه!الان وقت جنگیدن نیست.))انگشتش را تهدید آمیز به طرفشان تکان داد((شما دو تا رفتار خوبی داشته باشید و حرف مرا به یاد داشته باشید.))با لحنی شوم گفت((بابا نوئل برایتان هدیه ای نخواهد آورد.))
فرد به تمسخر پوزخندی زد ((بابا نوئل!حتی زاک هم بزرگتر از آنی شده که بابا نوئل را باور کند.مامان و بابا هدیه ها را می خریدند.)
زاک فریاد زد((نه نمی خریدند.))چشمان درشت آبی رنگش پر از اشک شد.بازوهای کوتاه و کوچکش می چرخید...و بی صدا برادر بزرگترش را می زد((دروغ گو!بابا نوئل آن ها را می آورد.خواهی دید،امسال هم بابا نوئل دوباره آنها را می آورد...))
صدای زنگ تلفن مثل زنگ مدرسه او را ساکت کرد.
ونتیا گفت((من جواب می دهم.))وبرای آرام شدن بچه ها آن را دعا کرد.پابرهنه از نردبان پایین آمد و با عجله به طرف تلفن رفت و در چهارمین زنگ آن را برداشتو
((دریک فلینت وود))از وایت پلین زنگ می زد.
ونتیا به او گفت((گوشی را نگه دار.))
تلفن را به اتاق ناهار خوری برد،صدای خش خش ضعیف آن را می شنید،در را بست یک صندلی بیرون کشید و خسته نشست،یکی از آرنجهایش را روی میز گذاشت.
- خیلی خوب،دریک،چه خبر است؟
- منظورت این است که چه خبر نیست؟
کمی مکث کرد با لحن شومی گفت:
- ونتیا اوضاع در اداره حسابی آشفته است.
- می خواهی جایمان را عوض کنیم؟برای تنوع تو این طرف را اداره کن؟
بدون مسرت خندید((نه متشکرم.سرم شلوغ است.))
منتظر شد.
او ناراحت گفت((ببین،می دانم که موقعیت بدی است ولی چاره ای ندارم. ما کارهای عقب افتاده ای داریم که فقط دوروتی می تواند برایشان تصمیم بگیرد و کارها حسابی گره خورده.فکر می کنی چه موقع می توانیم انتظار داشته باشیم برگردد؟))
- برگردد.....؟
ونتیا احساس جوشش و آشفتگی در این تماس می کرد.کارها مطابق معمول اداره می شد.علت واقعی این سرو صدا چه بود؟
- دریک،محض رضای خدا ،هنوز خیلی زود است.او آماده نیست.تازه چهار روز است که شوهرش را دفن کرده.خودت او را دیدی،خودت همانجا بودی.
- می دانم، می دانم.....ابراز تاسف کرد((یا مسیح.اگر می توانستم،خودم تصمیم می گرفتم و به جای او امضا می کردم.ولی من نمی توانم مشکل است...هیچ کس نمی تواند.ما اجازه نداریم.خودت می دانی .فردی تنها کسی بود که...))
- خیلی خوب،خیلی خوب!.....به او غرید،دستش را توی موهایش فرو بردو گوشی را محکمتر در دستش فشرد((بگذار فکر کنم.))
- خودت می دانی که اگر اهمیت نداشت اصلا زنگ نمی زدم.
درست بود .هرگز ندیده بود که دریک بی خود نگران باشد.در حقیقت او آخرین کسی بود که گریه مذبوحانه می کرد یا هیاهوی بسیار برای هیچ به راه می انداخت.به آرامی گفت((دریک نمی توانم قولی به تو بدهم ولی سعی خودم را می کنم.))
((عالی شد))آسودگی که در صدایش به وجود آمد قابل لمس بود ((متشکرم.ونتیا می دانستم که می توانم روی تو حساب کنم.))
((نمی دانم اگر...))شروع کرده بود ولی متوجه شد که او قبلا گوشی را گذاشته ...(((جای تو بودم))زیر لبی جمله اش را کامل کرد.
گوشی را گذاشت و تلفن را روی میز ماهاگونی براق گذاشت.برای مدتی همانجا نشست.
از یک دیدگاه حرفه ای ،می توانست از موقعیت((دریک))متشکر باشد. در شرکت های هیل،فقط دو نفر اجازه داشتند طرح های مهم را امضا کنند.
((یکی از آن دو نفر مرده ،و دومی باید خوب شود.))
آهسته گفت((گندش بزند))
عصر آن روز دوروتی صدای تقه ای بر در اتاقش شنید،گفت((بفرمایید تو))
- سلام مامی!...لییزا بود.
دوروتی گفت((سلام عزیزم،بیا این جا و کنارم بشین.حالا بگو چی شده؟))
لیز گفت((مامان،فقط می خواهم بدانی که من و فرد و زاک،با هم حرف زدیم و حاضریم هر کاری که بتوانیم انجام دهیم تا اوضاع را برای شما راحت تر کنیم.))
اشک در چشمان دوروتی حلقه زد،نمی توانست حرفی بزند.
لیز گفت((ما می دانیم برای شما از همه سخت تر است،فقط می خواهیم شما بدانید که ما به خاطر شما زنده ایم.))
دوروتی دخترش را در آغوش کشید((عزیز دلم،من هم به خاطر شماها زنده هستم.))در میان سیل اشک به خود گفت((آنها خیلی شجاع هستند،من هم باید به خاطر آنها شجاع باشم،باید به خاطر آنها به زندگی ادامه بدهم.))
.........پایان فصل بیست و یکم..........
nika_radi
10-09-2009, 11:59
فصل بیست ودوم
فاصله بین ایتالیای کوچک و محله چینی ها به اندازه یک الفبا و دستور آشپزی است.والا باوجود اختلاف ظاهری در محله ها،وجوه مشترک بسیار زیاد است.
هر دو مستعغلات اجاره ای زیاد دارند.هر کدام از لحاظ فرهنگی به کشوری قدیمی وابسته اند.و پشت ظاهری که به توریست های معموی نشان می دهند،اجتماعات پنهانی دارند که محال است بتوان به آن ها نفوذ کرد.
شباهت دیگر غرور ملی آنهاست.تنهایک سیسیلی است که افتخار می کند که ناپلی نیست،همان طور که یک سواتو افتخار می کند که کانتونی نیست.
رستوران در هر دو محله رونق به سزایی دارد.همان طور هم جنایت.
در ایتالیای کوچک اراذل و اوباش کارها را اداره می کنند،در حالیکه در محله چینی ها دلال ها این کار را می کنند.
سونی فونگ.....که تاثیر خوبی به جا نهاده بود و یال و کوپالش او را در موقعیت خوبی قرار داده بود ،در جهان ثروتمندان شرق علیا.....جاذبه خاصی احساس می کرد که او را به سوی فرهنگ اجدادش می کشید،لکسوس را در خیابان های حلزونی یک طرفه و کوچه های بن بست محله چینی ها می راند.
بلافاصله ریتم آشنا را احساس کرد.حالا باید از جلد بالا شهری خود درمی آمد،از ظاهر پر زرق و برق غربی خود.حتی صورت صاف و صوفش به نظر می رسید با تیغ تیز تر و برنده تری اصلاح شده است.
به آهستگی گشتی زد،مطمئن،چشمان چون اشعه ایکسش بنجل هایی را که به توریست ها فروخته می شد تماشا می کرد.این جا محلی بود که هیچوقت چیزی تغییر نمی کرد.همه چیز همان طور که نشان می داد ،نبود.محله چینی ها لایه های اسرار آمیز درونی داشت،طبقه به طبقه سایه های رنگ شده زننده فاحشه ها،و مواد مخدر قلابی که به مشتریان بومی سطح بالا عرضه می شد.
لکسوس را در کوچه تاریکی پارک کرد.چراغ های جلو را خاموش کرد،چراغ های سقف را خاموش کرد و از ماشین بیرون خزید.مخفی در سایه ها به طرف در فلزی بدون نشانی رفت،تق،تق،تتق،ضربات رمزی به در زد.بعد منتظر شد،به اطراف نگاه نمی کرد.
حتی اگر نوری در آن اطراف بود ،که نبود،دقیقا می دانست چه باید ببیند.دیوارهای سفید کثیف در هر دو طرف ،و پنجره هایی که با آجر بر خلاف همه قوانین بشری و فرامین آتش نشانی،بسته شده بودند.برای دو هدف آجر کشیده بودند،حبس کردن خدمه و کارکنان سری در داخل و نگه داشتن غریبه ها و افراد غیر مجاز،در خارج.
در استیل بدون صدا به قدر یک اینچ باز شد.چراغ های داخل خاموش بود که هیچ کس سایه ای از داخل را هم نبیند.
صدای سونی آرام بود((از طرف،رهبر عالی مقام آمده ام،او آوازه چای شما را برای عشق زندگی یک آدم ضعیف شنیده است.))
صدایی از میان تاریکی نجوا کرد((شما وقت بسیار خوبی رسیده اید.مطمئنم که داستان اخلاقی در انبار وجود دارد.))
- رهبر عالی مقام من متشکر می شود اگر بتوانید بررسی کنید.
اکنون که جملات رمزی رد و بدل شده بودند،در بیشتر باز شد.سونی از آستانه در گذشت و وارد شد.
جسم سختی به شکمش فشار آورد.بعد در محکم بسته شد.لامپ کم نوری بالای سرشان روشن شد.
سونی به قسمت میانی بدنش جایی که لوله یک کلت 45 به شکمش فشرده شده بود خیره شد.بدون ترس سرش را بلند کرد.
جوانی با قیافه درهم با شلوار جین،کفش های نایک و گرمکن ساتن به سردی به او نگاه می کرد.سونی یک مرتبه او را شناخت.ایتچی فینگر سونگ (Itchy finger sung) آدمکش اژدهای پنهان بود.به زبان چیو چاو،گفته می شد که شرورترین آدم محله چینی هاست.لاغر و قوی بود،ایتچی فینگر صورتی آبله رو داشت و تمایل عجیبی داشت که اول شلیک کند و هرگز سوالی نمی پرسید...به همین دلیل آن لقب را داشت.
((تو بیشتر از همیشه شکل وحشی ها شدی سونی فونگ.))لبخند ایتچی فینگر مغرضانه بود((به زودی قیافه ات غیرقابل شناسایی خواهد شد.مثل آن شیطان های چشم گشادی که باهاشان مراوده داری!))
سونی لبخندش را جواب داد،دندان هایش می درخشید به نرمی گفت((و آن زبان حرامزاده تو که به زودی با بقیه وجودت در یک بزرگراه به یک تپه کود تبدیل خواهد شد.))
ایتچی فینگر روی لینولئوم کهنه تف کرد،بعد مدت بیشتری به سونیل زل زد،با اکراه رولور را پس کشید و آنرا در کمربندش جا داد.با خشم گفت(( منتظرت هستند.))با تکان چانه اش به راهروی باریک اشاره کرد و گفت((دنبال من بیا.))
سونی او را تعقیب کرد.....یک تجربه بد بو.از جلوی ساختمان....سه دهنه مغازه...بوی نافذ ماهی فروشی می آمد و بوی روغن مانده از رستوران پهلویی.از طبقه پایین،جایی که لوبیا سبزها وزن می شد،بوی کلروفیل برمی خاست.
ولی حتی بدون این بوها،ساختمان بوی گندی داشت که تا آسمان بالا می رفت هر کدام از این بوها،با بوی دیگر ترکیب می شد و بوی خاصی به وجود می آورد،انگار تعداد زیادی آدم در جای بسیار کوچکی ازدحام کرده باشند.استفراغ،ادرار،خاکرو ه،فاضلاب. این ها بویی را ایجاد می کردند که مثل ابربالا سرشان بود.سونی بینی اش را به روی آن بست.
بوی فقرو تنگدستی.
بوی پایدار زندگی.
چشمان تیزبینش با هشیاری همه جا را زیر نظر داشت.سایه های لرزان را که نزدیک دیوار به طور نامرئی حرکت می کردند می دید که به طور دائم گشت می زنند و مشکلات را قبل از اینکه غیر قابل حل شوند در نطفه خفه می کنند.
در حالیکه با دهانش نفس می کشید به دنبال ایتچی فینگر از پلکان چوبی قراضه بالا رفت،از طبقه دوم گشتند،جایی که یک گیاه شناس با داروهای گیاهی و بوی تریاکش به بقیه بوها اضافه شدند.و جایی که اتاق های سلول مانند تا سقف شان پر از تختخواب های زشت و تاشوی دو تا چهار نفره بود.
پانسیون کارگری محله چینی ها بود.
سونی و ایتچی فینگر به طبقه سوم رسیدند،جایی که پله ها ناگهان قطع می شد و در استیل ترسناکی راه را بسته بود.
ایتچی فینگر زنگ را فشار داد و چند کلمه به سرعت در آیفون حرف زد.در باز شد و دو نره غول با کروات مشکی به سونی اشاره کردند که وارد شود.
دست هایش را بالا گرفت ،با مهارت او را به زمین پرتاب کردند.او را خوب گشتند،سرشان را به ایتچی فینگر تکان دادند تا او را وارد کند.
سونی نقش یک مرد عاقل را بازی می کرد.گره کرواتش را محکم کرد،دکمه های سر دستش را بست و لبه کتش را صاف کرد.فقط پس از این کارها لبخندی زد و با خودنمایی دنبال ایتچی فینگر از آستانه در گذشت.
وارد فضای دوبلکس مجللی شدند،لینولئوم چین و چروک خورده ای به چشم نمی خورد.نشانه ای از کاغذ دیواری خراش دار یا لامپ های برهنه هم دیده نمی شد موکت های ضخیم و پرزدار،لامپ ها در فرورفتگی های سقف و دیوارها با ورقه های چهارگوش طلای حقیقی پوشانده شده بود.روی آنها پرده های بزرگی آویزان بود که حاوی تصاویر مینیاتوری بود.
سونی فونگ می دانست که آنها عتیقه های قدیمی هستند ولی ایتچی فینگر سونگ حتی نگاهی هم به آنها نینداخت.به طرف فضای وسیعی رفتند که چراغهای حلزونی شکل با حباب های ابریشمی تابشی طلایی به آن بخشیده بود و پلکان مارپیچ بلوری با ظرافت به طبقه بالای آن می پیچید.
به جای بوی تعفن ِ فقر و تنگدستی در فضا رایحه خوش سنبل و یاسمن و عطرهای گران قیمت پیچیده بود.
سونی که قبلا هم به آن جا آمده بود ،هرگز دل سیر اطراف را نگاه نکرده بود.میزهای براقی از چوب بلسان بنفش وجود داشت که رویش گلدان هایی پر از گل های صورتی جای داشت.
در یکی از گوشه ها سیاه پوست پیری پیانوی عظیمی را می نواخت و آهنگ ((تو بهترینی))را زمزمه می کرد.
دور تا دور،روی کاناپه های ابرشمی،تجار کالاهای خود را نمایش می دادند.
انکار ناپذیر بود،بهترین بدن هایی که در محله چینی ها عرضه می شد!
یک دو جین دختر،اغلب چینی،در ژست های مختلف،ورود سونی را با نگاه های خریدارانه برانداز می کردند.
فقط با یک نگاه می فهمیدند مردی که قدم به آنجا گذاشته ،برای به دست آوردن لذت((که بر خردین آن ترجیح داشت))است یا نه.
مالک آن موسسه زنی با لباس محلی سبز ابریشمی،در انتهای اتاق بود و در یک تلفن همراه پچ پچ می کرد.تلفن دیجیتالی که حرف زدنش امن بود.
ایتچی فینگر به یک کاناپه اشاره کرد و به سونی گفت((بشین این جا)) و خودش رفت.
ولی سونی نظر دیگری داشت.تصمیم گرفت گشتی در اطراف بزند و کالاها را از نزدیک تماشا کند.
دخترها،حرفه ای بودند،هر چند که او خریدار نبود ولی آنها به طور خودکار ژست های اغوا کننده می گرفتند.بعضی ها با وقار از بالای شانه های برهنه شان نظری به او می انداختند و لبخندی وقیحانه می زدند.
سونی فونگ با قدردانی سرش را تکان می داد .او خود را در زن شناسی خبره می دانست و آنچه می دید با نظر تحسین آمیزش تایید می کرد.این دختر ها نه تنها زیبا بودند،بلکه دست چین شده ای از نخبه ها بودند.
آن طرف اتاق،زنی که با تلفن حرف می زد او را دید.با انگشت به او اشاره کرد،بعد با انگشت کاناپه را نشان داد.همان که ایتچی فینگر نشانش داده بود.
سونی آهی کشید،او میزان تحمل خانم چانگ را بهتر می دانست.او برای لونگ تائوی پیر ارزش زیادی داشت.
زمانی زن محبوب پیرمرد بود.هرچند به این دلیل بود یا نه یک چیز واضح بود؛او تحت حمایت مستقیم کایوفونگ (kuofong) بود.
توهین به او،توهین به شخص رهبر عالی مقام بود.
شلوار اتو خورده اش را بالا کشید و روی کاناپه کوتاه افتاد ودر حال انتظار از فاصله دور مادام چانگ را تماشا کرد.
وقتی گوشی را گذاشت.سیگار بلند و باریک سیاهی را روشن کرد،پشتش را به او کرد و ایستاد،در سکوت سیگارش را کشید.
بالاخره برگشت،صندلی چوب بلسان بنفش را برای نشستن انتخاب کرد و پاهایش را روی هم انداخت.به سونی اشاره کرد که نزدیک شود.
از جایش پرید و به عجله جلو رفت.با تعظیم مودبانه ای گفت(( سلام عرض کردم خواهر محترم.))
احتراماتش را پذیرفت و سرش را تکان داد،بعد همان طور سرجایش نشست،دود آبی سیگار را بیرون پف می کرد،چشمان عقاب گونه اش سونی را متفکرانه زیر نظر داشت.دعوت به نشستن نکرد.
هنگامی که آشکارا او را زیر نظر گرفته بود ،او هم همین کار را پنهانی می کرد.امرالد چانگ (Emerald chang) سنی بین پنجاه و پنج تا هشتاد داشت.با روشن کننده های شیمیایی و جراحی و توالت،گفتنش غیر ممکن بود .فقط یک چیز حتمی بود.گرچه کوتاه و ظریف بود ولی بسیار قوی و آهنین به نظر می رسید.
ظاهری مهیب داشت.
قیافه کلاسیک آسیایی ها را داشت با موهای سیاه که به سبک سنتی چینی بسته بود.لباس محلی اش تا روی زمین می رسید ولی آستین های کوتاه داشت و از دو طرف تا بالا چاک داشت.
ران هایش مثل پاهای رقاصه ها ،ماهیچه ای و باریک بود و به کفش های پاشنه هفت سانتی منتهی می شد.
ناخنهایش بلند و چهار گوش و به رنگ نقره ای بود.لبهایش منحنی و به رنگ ناخنهایش بود.مژه های مصنوعی داشت و به طرز ماهرانه ای توالت غلیظی کرده بود و گوشواره گران بهایی از سنگ یشم به گوش داشت.
به جلو خم شد ته سیکارش را در زیر سیگاری انداخت و به تندی دست هایش را برهم زد به محض شنیدن،دختران روی کاناپه با هم از جا بلند شده و از اتاق بیرون رفتند،در همان لحظه پیانیست آهنگ پر سر و صدایی نواخت.
گفتگویی بود که باید از گوش های نامحرم دور نگه داشته می شد.
امرالد چانگ به زبان چیوچاو و به نرمی صحبت را آغاز کرد((رهبر عالی مقام ما،یک مامور مخفی با پیامی شفاهی فرستاده است.))سرش را به نحو شومی تکان داد((او به قدری به اهمیت پیام واقف است که جرات نکرده حتی به طور رمزی آن را روی کاغذ بیاورد.))
سونی سرش را خم کرد و متواضعانه گفت(( مفتخرم که چنین پیام خطیری را دریافت کنم.))
کمی بیشتر به جلو خم شد((بله،و باید هم باشی.)) برق چشمانش از میان مژه های مصنوعی درخشید((ولی به دقت گوش کن،به کلمات من توجه کن،مثل اسفنجی همه را جذب کن...او گفته که تصمیم گیری درباره امنیت پیام و رساندن یا نرساندن با من است.))
سونی یکه خورد،آزرده خاطرغرید((او می داند که من مورد اطمینان هستم!چند بار باید مورد آزمایش قرار بگریم،لب های من قفل هستند،من مثل یک صدف هستم...))
ولی کافی است صدف ها سرجایشان باقی بمانند و کفه ها باز شوند،آن گاه است که گوشتشان خورده خواهد شد.
سونی احساس کرد درجه حرارتش مثل موشک بالا می رود و موج حرارت به صورتش هجوم آورد((به همه خدایان بزرگ و کوچک،من همیشه...))
((ساکت!))
صدایش حرف او را بین جمله قطع کرد.توبیخ شده کلامش را قورت داد،سرش را خم کرد و منتظر ماند تا او ادامه دهد.
مدتی ساکت ماند،پاهایش را از روی هم برداشت و دست هایش دسته های صندلی را چسبیده بود.با شکوه بود.مثل یک ملکه روی تخت سلطنتش،با چانه ای افراشته و با دقت به او خیره شده ،چشمانش بررسی می کرد،استنباط می کرد،جستجو می کرد و تصمیم می گرفت....
گفت((می دانی که رهبر عالی قدر چقدر برای من احترام قائل است.))
سونی متواضعانه تعظیم کرد((البته)).
- پس آگاهی که من سالهای متوالی قبل از این که توحتی به دنیا بیایی صادقانه در خدمت او بوده ام.
دوباره تعظیم کرد و به نرمی گفت((صدای شما،صدای اوست،من گفته ام که شما نزد او از هر مردی عزیزترید حتی پیرترین و خردمندترین آنها.))
کلماتی که به کار می برد،تو خالی نبودند.هیچ کس نمی دانست مگر سونی و دویا سه نفر از نزدیکان لونگ تائو که مورد اطمینان ترین و بالاترین مقام را داشت،در حقیقت موسسه امرالد چانگ سودآورترین فعالیت جنبی بود.
وظیفه اصلی او و حرفه واقعیش مدیریتی بود که کاری بسیار پرسودتر و خطرناکتر بود.وارد کردن قاچاقی مسافران از شرق دور به آن سواحل که هم برای کسانی که برایش کار می کردند و هم ماموران بسیار پر سود بود.او هم برای کسانی که برایش کار می کردند و هم ماموران ناشناخته بود ،که همین گواهی بر قدرت،جرات و زیرکی اش بود.
بیش از صد بار احترام و اطمینان لونگ تائوی پیر را به دست آورده بود.
از طرف دیگر سونی باید خود را اثبات می کرد.با رنجیدگی فهمید((آنها هنوز کاملا به من اطمینان ندارند.چه کار بیشتری می توانم بکنم تا وفاداریم را اثبات کنم؟))نمی دانست.
امرالد چانگ گفت((کاری که در دست است،بسیار مهم است و بیشترین رازداری را طلب می کند،همانطور که دقت می خواهد.جایی برای خطا وجود ندارد.جزئی ترین اشتباه و...))دستش در هوا به افق ضربه کاراته ای زد...((فاجعه!))
به جلو خم شد چشمانش می درخشید،گوشواره های آویزانش می چرخیدند.
به او نصیحت کرد((خوب درون خود را تجسس کن،بعد جواب بده،آیا آماده ای که چنین مسئولیت خطیری را بپذیری؟))
سونی تردید نداشت((من آمادگی دارم و حاضرم.))با صدایی که کاملا مطمئن بود حرف می زد،چشمانش از شعله ای درونی می درخشید((مایلم زندگانیم را در این راه فدا کنم!))
به سردی لبخند زد((فقط قماربازان جوان و احمق به زندگیشان بی اعتنا هستند!به من بگو تو کدام یک هستی؟جوان یا احمق؟))
گفت((هیچ کدام))صدایش پرقدرت بود((من مطمئن هستم.))
((خوب است))سرش را تکان داد و عقب نشست((پس نصیحت مرا قبول کن مواظب زبانت باش و در حرف زدن مقتصد باش،مبادا که خدایان بدبختی را وسوسه کنی و زنده بمانی که افسوس آن را بخوری!))
سرش را خم کرد و به نرمی جواب داد((من نصیحت شما را به کار می بندم،خواهر عالی مقام.))
یک لحظه دیگر او را به دقت نگاه کرد،قیافه اش متفکر بود بعد تصمیم خود را گرفت.گفت((باید به آتلانتا سفر کنی،آنجا با مرد مهم و محترمی آشنا خواهی شد .با قدرت اوست که تو می توانی کاری را که برای ما بسیار مهم است انجام دهی.))
سونی به او خیره شد((این مرد کیست؟))
گفت((او یک مهاجر چینی است،یک محقق،نامش دکتر((ووشنگ ئی))(Dr.wosheng yi) است.))
............پایان فصل بیست و دوم.......
nika_radi
16-09-2009, 14:03
من از امشب ادامه اشو می ذارم ببخشید به خاطر تاخیرم ....استاد سانسی عذر می خوام
S@nti@go_s&k
21-04-2010, 19:27
سلام این فصل جدیدش کی شروع میشه
من که لحظه شماری میکنم خیلی ممنون زود به زود بیاید بزارید برید:دی
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.