مشاهده نسخه کامل
: رمان الناز ( س - رخشی )
lalehjoon99
02-08-2009, 22:01
رمان الـــــــــــــناز
نویسنده : س - رخشی
فصل اول
1-1
ماجرا از یک زمستون سرد و برفی شروع شد....
اون روز صبح زود با اینکه خیلی خوابم میومد با هزار بدبختی خودم رو از رختخواب جدا کردم و باز طبق معمول ، روزم رو با هزار فحش و دری وری به سرنوشت و روزگار و زندگی و مدیر و درس و دبیرستان و کنکور و دانشگاه شروع کردم.
به زورِِ مامان ، یه چند لقمه نون و پنیری خوردم و راه مدرسه رو پیش گرفتم ...
اصلا حال و حوصله خوشی نداشتم... تا به خودم اومدم دیدم جلوی مدرسه واستادم... از در پارکینگ وارد مدرسه شدم... اصلا حواسم نبود که ورود از در پارکینگ ممنوعه... مدیر داشت از ماشینش پیاده میشد...
خیلی باهاش آبم تو یه جوب نمی رفت... تا منو دید گفت : بی فرهنگ... قانون رو در همه جا برای امثال جنابعالی گذاشتن که مثل خر سرتو نندازی پایین وارد بشی... بر گرد از در بزرگ وارد شو...
با اینکه چندین بار توبه کرده بودم که با کسی کل کل نکنم، نتونستم جلوی خودمو بگیرم....
شونه هامو بالا انداختم گفتم : مرحمت شما زیاد...
یارو رگای گردنش شد عین کابلای برق... از سر تا پا یه ورندازش کردم از همون پارکینگ رفتم داخل مدرسه... بچه ها تو مدرسه تا منو دیدن یه هورایی کشیدن و دورم جمع شدن؛ یه خوش و بشی با بچه ها کردم و متلک های همیشگی شروع شد...
چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ خورد... بچه ها هم مثل پادگانهای نظامی به صف شدن... بعد از خوندن قرآن و دعا جهت سلامتی یه عده ، معاونه دست به میکروفون شد... نیم ساعت تمام رو مخ هفتصد نفر رژه رفت... هیچ کس گوش نمیداد ، فقط واسه خودش حرف میزد... هی میخواستم یه چیزی بهش بگم به زور جلوی خودمو گرفتم...
حوصله نشستن تو کلاسو نداشتم... از بچه ها خداحافظی کردم و با وجود موانع فراوان از مدرسه خارج شدم... یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه...
توی کوچه داشتم میرفتم که از دور دختر همسایه روبروییمون رو دیدم که داره میاد . الناز (دختر همسایمون ) نزدیک شد و منم که از بچگی میشناختمش باهاش یه سلام و احوال پرسی کردم و رد شدم...
چند قدمی نرفته بودم که از پشت منو با اسم صدا زد...
ـ ببخشید آقا سعید ، میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!...
با شنیدن صدای اون حالم یه جوری شد که تا حالا اون احساس رو تجربه نکرده بودم.یهو یه اضطرابی وجودم رو گرفت ، قلبم تند شروع به تپیدن کرد و زبونم گرفت...
ـ خواهش میکنم ، بفرمایید...
اونم با دسپاچگی و کلی خجالت گفت : یه زحمتی براتون داشتم ولی نمی دونم چطوری بگم...
گفتم : خواهش میکنم... بفرمایید...
به سختی و دست و پا شکسته گفت : شنیده بودم شما رشته ریاضی میخونین... اگه ممکنه طوری که هیچ کس نفهمه چند جلسه با من ریاضی کار کنین...
الناز اون زمان تقریبا 14 ساله و کلاس سوم راهنمایی بود .
گفتم : حالا چرا بی سر و صدا؟...
گفت : راستش چون توی ریاضی ضعیفم چند روز پیش معلم ریاضیمون زنگ زده خونه مون و از دستم پیش مامانم شکایت کرده... منم واسه اینکه از دست غر زدنای مامانم خلاص بشم بهش گفتم این ترم تو ریاضی بالای هیجده میگیرم... ولی با وضعی که من دارم حتی نمیتونم ده بگیرم... داداشم هم که خودتون میدونید ، مخش از طرف ریاضی به کل پیاده ست...
- من با داداشش دوستای صمیمی بودیم -
من از تدریس اصلا خوشم نمیومد ولی نمیدونم چطور شد که گفتم : باشه ؛ از طرف من مشکلی نیست ولی بهتره لااقل بهزاد ( داداش الناز ) در جریان باشه چون مملکت ما کشش این رو نداره که ببینه دو تا دختر و پسر تو سن و سال من و شما دارن با هم درس میخونن.
گفت : نه... اگه قبول هم نکنین مسئله ای نیست اما به داداشم چیزی نَـگین... چون دهنش لق مادرزاده ... همه مطالب رو صاف میزاره کف دست مامانم.... من به هیچ وجه نمی خوام مامانم بفهمه...
گفتم : باشه ... هر طور راحتین....
گفت : اگه میشه شمارتون رو به من بدین که باهاتون هماهنگ کنم
من هم که تا اون روز نزاشته بودم شمارم دست هیچ دختری بیفته بصورت غیر ارادی یکی از کارت ویزیتهامو بهش دادم و خدا حافظی کردیم و از هم دور شدیم.
دم در که کلید رو انداختم توی قفل اون هم داشت وارد خونه خودشون میشد ؛ دوباره نگاه هامون به هم گره خورد و باز من همون احساس مبهم رو با قدرت بیشتری در وجودم احساس کردم.
یه لبخند کوتاهی زدم و در رو بستم.
با بستن در وجوم یه طوری شد که احساس کردم دارم آتیش میگیرم .این احساس رو قبل از این نسبت به کس دیگه ای نداشتم.
وقتی وارد خونه شدم با اینکه هوا به شدت سرد بود نمیدونم چه مرگم شده بود که من احساس گرمای شدیدی میکردم...
مامانم از زود برگشتنم تعجب کرده بود... به مامانم گفتم که برای من یه نوشیدنی خنک آماده کنه...
یه لیوان شربت خوردم رفتم تو اتاقم...
مخم تاب برداشته بود... اصلا نمی تونستم یه جا بشینم... مدام دلشوره داشتم... روی تخت ولو شدم... خواب هم به کلی از سرم پریده بود... هندس فری گوشی رو روی گوشم گذاشتم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابم برد... ساعت دور و بر 5 عصر بود که با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم... شمارش نا آشنا بود... با همون هندس فری جواب دادم... الناز بود... خواب از سرم پرید... انگار من همون آدمی نبودم که وقتی از خواب بیدار میشدم تا چند ساعت چشام باز نمی شد...
بعد سلام و احوالپرسی گفت : تماس گرفتم ببینم که کجا میتونیم جلساتمون رو برگزار کنیم؟
من هم یاد یکی معلم هامون که باهاش خیلی صمیمی بودم و آموزشگاه آزاد داشت افتادم و گفتم که باهاش هماهنگ میکنم که بریم تو آموزشگاه اونا.
با الناز خداحافظی کردم و وقتی که اون قطع کرد من با همون معلممون تماس گرفتم و مسئله رو بهش گفتم.
خدا خیرش بده اون هم نه نگفت.
به الناز تلفن کردم و اسم و آدرس آموزشگاه رو بهش دادم و گفتم که روز پنجشنبه ساعت 5 اونجا باشه...
اون آموزشگاه هم یه آموزشگاه فنی و حرفه ای بود... من غیر از رشته تحصیلی خودم چند سالی بود که کامپیوتر هم میخوندم و توی همین مدت با مدیر آموزشگاه که استاد خودم هم بود آشنا شده بودم...
چند روزی گذشت و روز پنجشنبه در وقت معین به آموزشگاه رفتم...
وقتی رسیدم دیدم الناز با یکی دیگه که دوستش بود اونجا منتظرند...
باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و رفتیم تو... همه چی آماده بود... رفتیم توی یکی از کلاسهای خالی و شروع کردیم... یه نیم ساعتی گذشت و دیدم الناز کشش لازم رو داره و تقصیر اون معلم اسکولشونه که چیزی به این بنده خداها یاد نداده... در طی چند هفته ای که تا امتحانات دیماه مونده بود سه چهار جلسه توی همون آموزشگاه برگزار کردیم و خوشبختانه نتیجه هم داد... الناز اون ترم تو درس ریاضی هجده گرفته بود... امتحانات تموم شد و از نتیجه خوب الناز تو درس ریاضی هم خوشحال شدم اما دوری الناز برام سخت بود... مخصوصا هم که تو این مدت عشقش بد جوری تو دلم ریشه کرده بود...
از طرفی نمی تونستم حرفی درباره احساسم بزنم.آخه هر کس دیگه ای هم که جای اون بود ممکن بود فکر کنه که از اعتمادش سوء استفاده کردم... به هر شکلی که بود ، چهار هفته ای دوریش رو تحمل کردم و به چند بار دیدنش تو کوچه یا جاهای دیگه قانع شدم... سه چهار هفته از آخرین جلسه ریاضیمون گذشت و من ندیدمش...
ادامه دارد....
lalehjoon99
03-08-2009, 13:42
2-1
اواخر بهمن ماه بود که با خوندن یه اسمس نیشم تا کنار گوشم باز شد... الناز دوباره ازم درخواست کرده بود که کلاسهای ریاضی رو ادامه بدیم... از خدا خواسته قبول کردم... اینبار بدون اینکه الناز بفهمه با پول خودم اجاره کلاس رو هم میدادم... دوباره روزهای پنجشنبه با هم بودیم... تمام هفته رو لحظه شماری میکردم که روز پنجشنبه برسه و بتونم ببینمش... دوباره زبونم هم باز شده بود... سربه سر مامان میزاشتم... به همه تیکه مینداختم و شده بودم همون سعید قدیمی... چند روزی گذشت...
یه روز بعد از ظهر تو خونه بودم بود که الناز به من تلفن کرد...
گوشی رو برداشتم و فهمیدم که فردای اون روز امتحان ریاضی دارن و بنده خدا نمیتونه بگه که امروز هم باهاش ریاضی کار کنم. من هم که کافیه طرف دهنش رو بچرخونه تا آخر حرفشو می خونم بهش گفتم که یک ساعت دیگه همون آموزشگاه باشه....
یک ساعت بعد وقتی رسیدم دم در آموزشگاه دیدم الناز هم اونجاست . رفتم پیشش سلام کردم و گفتم : چرا نِمیری تو ...
با شیطنت گفت : منتظر شما بودم استاد...
از طرز استاد گفتنش خندم گرفت... تو این مدت باهاش صمیمی شده بودم و با هم شوخی میکردیم...یکم سر به سر هم گذاشتیم و رفتیم تو. ولی چون قبلا هماهنگ نکرده بودیم کلاس خالی پیدا نشد و ما برگشتیم...
بعد از یکم پیاده روی و صحبت گفتم مثل اینکه قسمت نبود این جلسه آخر هم برگزار بشه حالام اگه موافقی بریم خونه...
گفت : نه آقا سعید... من به مامانم گفتم میرم خونه دوستم و تا شب هم بر نمیگردم...
من هم که دیدم نمیشه تنها ولش کنم تو خیابون گفتم پس بریم یکم قدم بزنیم و اون هم قبول کرد.
توی راه که داشتیم میرفتیم رسیدیم به یه پارک . من گفتم بیا توی پارک یکم بگردیم.وارد پارک شدیم و چون تازه برف باریده بود و هوا هم به شدت سرد بود کسی توی پارک نبود.پارک بزرگی بود... در حین قدم زدن کم کم به طرف وسط پارک رفتیم که از خیابونهای اطراف هم نمیشد اونجا رو دید...
من اون روز میخواستم احساسی که درونم رو می سوزوند و هر وقت که به یاد الناز می افتادم روزگارم رو سیاه میکرد رو بروز بدم.
بعد از یکم حرف زدن و متلک گفتن من یکم به خودم جرات دادم و گفتم : الناز یه مطلبی هست که میترسم اگه بهت بگم ناراحت بشی و از من خاطره بدی تو ذهنت داشته باشی.....
گفت : نه آقا سعید راحت باشید ، ناراحت نمیشم ؛ شما به من کمک بزرگی کردین. من شما رو استاد خودم میدونم...
گفتم : باشه هر طوری که شده امروز حرفمو میزنم، ولی تو رو خدا اینقدر لفض قلم حرف نزن...
گفت : خب استاد هاشیه نرین حرفتونو بزنین.
گفتم : باور کن زبونم توی دهنم نمی چرخه ؛ گفتنش خیلی سخته......
گفت : خب........
با کلی تته پته گفتم : خیلی وقته که میخوام اینو بهت بگم ولی نه موقعیتش پیش میاد نه روم میشه بگم.... من از اون روز که توکوچه دیدمت احساس عجیبی نسبت بهت پیدا کردم.... یعنی... یعنی... عاشقت شدم......خیلی دوسِت دارم.......
واقعا حرف زدن در برابرش خیلی سخت بود... داشتم عرق میریختم...
همینطوری که من سرمو انداخته بودم پایین و داشتم حرف میزدم دیدم اون خیلی ساکته و سرش رو انداخته پایین ؛ دستم رو گذاشتم روی صورتش و سرش رو بلند کردم...
با کمال تعجب دیدم اون داره بی صدا گریه می کنه و اشک میریزه.واقعا تو اون لحظه دیدن اون صحنه برام خیلی عجیب و غیر منتظره بود. اصلا فکرش رو هم نمیکردم که با چند تا جمله اینطور الناز تحت تاثیر قرار بگیره...
گفتم : ببخشید ناراحتت کردم..... اصلا فکرش رو هم نمیکردم اینطوری بشه ، میخواستم در یک فرصت مناسب تر این مسئله رو بهت بگم....
روش رو کرد طرف من و با همون حالت گریون بهم گفت : من هم مدت های زیادی بود که بهت علاقه داشتم ولی از این که این مطلب رو به زبون بیارم می ترسیدم....
گفتم : چرا؟
گفت : شخصیتت یه جوریه که توی بیرون خیلی رسمی و خشک به نظر میرسی و آدم فکرش رو هم نمیتونه بکنه که بشه باهات صمیمی حرف زد.وقتی آدم باهات حرف میزنه دائم یه اضطرابی داره....
دوباره نگاه هامون به هم گره خورد...
دستش رو تو دستم گرفتم و اون سرش رو گذاشت روی شونه م و همونطور آروم اشک می ریخت.
واقعا دستاش خیلی داغ بود و من توی اون هوای سرد داشتم آتیش میگرفتم اما این تنها بخش کوچکی از عشقی بود که درونمون شعله میکشید و قلب های ما رو میسوزوند.
در همون حالت بهش گفتم : خیلی دوستت دارم.
اونم گفت : من هم دوستت دارم .
اصلا گذشت زمان رو حس نمیکردیم . اصلا توی یک دنیایه دیگه بودیم. کسایی که عشق رو تجربه کرده باشن میفهمن من چی میگم. وقتی که به خودم اومدم با کمال ناباوری دیدم هوا کم کم داره تاریک میشه......
خوشبختانه اون روز گیر مامورهای ترور عشق نیفتادیم ( برادران زحمتکش نیروی انتظامی رو میگم ) و ساعت تقریبا دور و بر 6 بود که ما راه افتادیم که بریم خونه. من که دیدم هوا تاریک میشه و اگه دیر کنیم برای الناز بد میشه یک تاکسی دربست گرفتم و نرسیده به محله ای که توش زندگی می کردیم پیاده شدیم.چون توی محله همه من رو می شناسن نمی خواستم ما رو با هم ببینن - لعنت به این آداب و رسوم لعنتی - بخاطر همین با اینکه جدایی از اون برام خیلی سخت بود به الناز گفتم که تو برو و من بعد از چند دقیقه میام.و اون هم با اصرار من راه افتاد....
ادامه دارد…..
لاله جوون ادامشو بذار لطفا
lalehjoon99
03-08-2009, 23:26
فصل 2 قسمت 1
بعد از چهار پنج دقیقه من هم راه افتادم.تو راه فکر میکردم که اون الان باید خونه خودشون باشه ولی تا به کوچه رسیدم دیدم با وجود تاریکی هوا مادرم و زن های همسایه که مامان الناز هم باهاشون بود جلسه زنانه ترتیب دادن و دارن باهم صحبت میکنند.
الناز هم همراه اونا بود. دوباره تا چشمم به الناز افتاد نزدیک بود خراب کنم...
متوجه شدم که با دیدن من رنگ صورت الناز هم تغییر کرده ولی من که بازیگر مادر زاد بودم به زور سر و ته مسئله رو هم آوردم و نزاشتم که کسی بفهمه....
وقتی پیش اونها رسیدم با همه سلام و علیک گرمی کردم و وقتی به الناز رسیدم با لحنی فوق العاه رسمی با اون هم احوالپرسی کردم انگار نه انگار که ما تا چند لحظه قبل باهم بودیم .
دیدم الناز روش رو کرد اون طرف و از کار من خندش گرفته و داره آروم میخنده من باز تریپ با شخصیتی ورداشتم و خیلی رسمی رو به همه گفتم : اگه با من امری نیست بنده مرخص بشم و حضار محترم هم OK رو دادن و برگشتم و بطرف خونه راه افتادم...
هنوز چند قدم دور نشده بودم که دیدم الناز رو به مامانش گفت : مامان من هم دیگه میرم...
و اون هم برگشت و راه افتاد ، رو به الناز کردم و یه چشمکی زدم و رفتم داخل خونه.داشتم لباسام رو در میاوردم که دیدم برام اسمس اومد باز کردم دیدم الناز نوشته : "عالی بود استاد ، نزدیک بود خراب کنم ها..."
چند روزی گذشت و من ندیدمش.سه روز بعد بهش اسمس کردم : " سراغ از من نمیگیری گل نازم... نمیشناسی صدای کهنه سازم... نمیبینی مگه اینجا دلم تنگه.... نمیدونی مگه با غصه دمسازم ...؛ سراغ از من نمیگیری ؟! ........"
و اون در جواب نوشت : " قلب من درهرزمان خواهان توست ، این دوچشم عاشقم گریان توست ، قایق بشکسته وقلب ودلم ، تا ابد در ساحل چشمان توست"
دوباره من اسمس کردم : " زمستان بهانه است آسمان از برف خسته شده، پاییز بهانه است درخت ازبرگ خسته شده، SMS بهانه است دلم برات تنگ شده. "
و اون جواب داد : "من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم ، نگاهت را مگیر از من که با آن عالمی دارم ، اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست ، وفا آنست که نامت را نهانی زیر لب دارم..... "
و به این ترتیب اسمس های عاشقانه ی ما شروع شد...
چند ماهی گذشت و ما هم شده بودیم لیلی و مجنون زمان....
اسمسهای ما هم زیاد شده بود.من به فکر چاره افتادم و تصمیم گرفتم به الناز یکم کامپیوتر یاد بدم که از طریق اینترنت با هم ارتباط داشته باشیم.باز توی همون آموزشگاه جلساتمون رو برگزار میکردیم ...
مردم ندید بدید و بدگمان هم توی آموزشگاه چشمشون به ما بود...
شاید باور نکنید ولی در عرض چهار ماه از صفر شروع کردم و به حد برنامه نویسی رسوندمش ولی متوجه شدم که توی کارهای گرافیکی استعداد داره من هم هرچی که از فوتوشاپ و کورل بلد بودم بهش یاد دادم بعدش با هزینه مشترکمون توی کلاسهای گرافیک شرکت کرد و واقعا ماهر شد.همیشه همه فکر میکنند روابط عاشقانه باعث افت تحصیلی میشه ولی من و الناز ثابت کردیم که همیشه این طور نیست.الناز توی درسهاش واقعا پیشرفت کرده بود و من هم معدلم یک نمره بیشتر شده بود.چون در چند هفته اول آشناییمون باهاش شرط کردم که به شرطی این رابطه رو ادامه میدیم که برای تحصیلمون افت نداشته باشه.
الناز واقعا به قولش عمل کرده بود و کلاسهای ریاضی هم تاثیرش رو گذاشته بود شاید باور کردنش سخت باشه ولی الناز در امتحان ریاضی ترم اول 18.5 و در ترم دوم 19 گرفته بود.توی تعطیلات تابستون هم روابط ما همچنان ادامه داشت تا اینکه سال تحصیلی جدید شروع شد و من وارد پیش دانشگاهی ریاضی فیزیک شدم و اون هم وارد پایه اول دبیرستان شد.......
من فکر همه چی رو میکردم و به تمام جزئیات رفتار و لحن صحبت هامون تو خونه توجه میکردم که فعلا کسی از ماجرا بویی نبره....
از داداش الناز هم دوری میکردم چون واقعا تیز بود ولی من هم دست کمی از اون نداشتم چون من دوره فوق لیسانس آدم خر کنی رو گذرونده بودم و دانشجوی دوره دکترای این رشته بودم.
شدیدا از بانک اطلاعاتی روابط عاشقانه حفاظت میشد.چندین بار هم به الناز گوشزد کرده بودم که به کسی چیزی نگه حتی نزدیک ترین دوستانش.
تا سه ماه اول سال تحصیلی اوضاع خوب بود و در همون مدت تولد الناز رو با یک جشن زیبای دو نفری پشت سر گذاشته بودیم.
دوباره روزهای پنجشنبه ، کلاس ریاضی بهانه ای بود برای باهم بودن...
نجواهای عاشقانه ، اسمسهای عاشقانه ، شوخی های مداوم و گردش های سرشار از عشق ادامه داشت تا اینکه اون اتفاق افتاد.....
واقعا ما ایرانیها هیچ وقت هیچ چیز رو درک نخواهیم کرد مگر اینکه کسی به زور چیزی رو بهمون بقبولونه....
مردم این روزگار هیچ وقت عظمت عشق رو درک نخواهند کرد.
واقعا که راست گفتن :"در نظر کسانی که پرواز را نمیفهمند هرچه بیش تر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد"
اما اون اتفاقی که در اول خود ما هم به اون با خوش بینی نگاه میکردیم از این قرار بود:
یک روز که با الناز رفته بودیم بیرون ، الناز به من گفت : منو ببخش من به قولی که بهت دادم عمل نکردم!.........
گفتم : مگه چی شده ؟ ... اتفاقی افتاده؟...
الناز گفت : من بهت قول داده بودم که بدون مشورت تو کاری نکنم، اما امروز که توی مدرسه خیلی دلم گرفته بود به دوستم نِگین همه ی جریان های عشقی مون رو گفتم...
گفتم : عیبی نداره حداقل دلت باز شده ؛ ولی سفره دلت رو پیش هیچ کس باز نکن چون هیچ کس برای عشق ارزشی قائل نیست؛ مردم بجای اینکه همدردت بشن مسخرت میکنن و باعث ناراحتیت میشن.
غافل از اینکه اتفاقی که نمی خواستیم اتفاق بیفته در حال اتفاق افتادن بود.......
دو هفته از اون ماجرا گذشت و خبری از الناز نشد...
به اسمس ها جواب نمیداد، وقتی زنگ میزدم گوشی رو برنمیداشت، اخلاقش به کلی عوض شده بود هر وقت هم که همدیگه رو تو کوچه میدیدیم با اکراه سلام میداد.
واقعا مخم هنگ کرده بود . اصلا نمیتونستم علت این رفتار هاش رو بفهمم.هر موقع چشمش به من می افتاد مثل این بود که دارن تعقیبش میکنن.....
تا اینکه یه روز که بیرون از مدرسه کلاس داشتم دیدم که یکی به موبایلم زنگ زد .
از کلاس خارج شدم و جواب دادم ، صدای یه زن بود که من نمیشناختمش....................
ادامه دارد...
سمیرا 66
04-08-2009, 09:32
عزیزم سلام
این نویسنده مشهوره یا که خودتی و اسم مستعاره ؟
چند قسمته و حدود چند صفحه؟
lalehjoon99
04-08-2009, 11:37
عزیزم سلام
این نویسنده مشهوره یا که خودتی و اسم مستعاره ؟
چند قسمته و حدود چند صفحه؟
سلام سمیرا جون
نه عزیزم من نویسندش نیستم
این نویسنده مشهور نیست فکر میکنم اولین کارشه .ا سمش هم س -رخشی در موردش اطلاعاتی زیادی ندارم .این داستانو یکی از دوستان به ایمیل من فرستاده و من هم برای شما گذاشتم دارم دنبال منبع میگردم به محض پیدا کردن برایتان میزارم
درضمن 8 فصل وحدود 80 صفحه است .
lalehjoon99
04-08-2009, 11:41
فصل 2 قسمت 2
صدایی از اون طرف خط گفت : واقعا از تو چنین انتظاری نداشتم ، من برات احترام زیادی قائل بودم و مثل پسرم دوستت داشتم؛ آقا سعید....... بد جوری از چشمم افتادی...
من هم بلبل زبونیم گل کرد و گفتم : خانوم من خودم مادر دارم ، در ضمن از چشمتون کجا افتادم؟........... تودماغتون؟................
اون هم تلفن رو قطع کرد.
شب که به خونه رسیدم یه سلامی کردم و رفتم دست و صورتم رو بشورم. البته جواب سلامهای امروز یکم مشکوک میزد.گفتم خبری شده که همتون دماغتون رو بالا گرفتین.
مامانم گفت : خبرای دست اول رو باید از شما پرسید آقا پسر.
برای اینکه بحث رو به حاشیه ببرم،گفتم : نکنه دایی رو زنش دادین؟
چون خودم هم یکم شک کرده بودم که شاید مسئله تلفن بعد از ظهر و مسئله الناز و طرز حرف زدن های امروز به هم ربط داشته باشه سریع در مقابل حملات توپخانه زبون مامان جا خالی دادم و با یک فیتیله پیچ هنرمندانه تغییر موضع دادم و یه ماچ مامان خر کنی کردم و میخواستم برم تو اتاق که مامانم گفت نه آقا سعید این بار دیگه زبون بازی کاری از پیش نمیبره.
گفتم : چرا؟
گفت: چون شهین خانوم ( مامان الناز ) و شوهرش بد جوری سگ شدن و جنابعالی باید جواب اونها رو هم بدید.
من نمیدونستم مسئله تا چه حد درز پیدا کرده واسه همین گفتم : مگه من چیکار کردم که باید جواب پس بدم در ضمن اونا چرا سگ شدن؟
گفت : هیچ چی ، چیکار میخواستی بکنی... با دختر مردم حرف زدی و بدنامشون کردی... اونا هم به غیرتشون برخورده.
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود ؛ دیگه هیچ چی نمیفهمیدم ؛ سرم گیج رفت و نزدیک بود سرم بخوره به دیوار.
واسه خودم نگران نبودم ولی با حرفهایی که مامان زد ، بد جوری نگران الناز شدم. مامانم هم از دستم خیلی عصبانی بود چون شهین خانوم بد جوری برام خط و نشون کشیده بود.
مامان و بابای الناز خیلی آدمای متعصبی بودن و حرف زدن خالی با نامحرم رو هم خیلی بد میدونستن چه برسه به اینکه دخترشون عاشق یه پسر بشه و باهم به گردش برن.
حالا نمیدونستم باید چیکار کنم...
از مامانم پرسیم : بابا چی ؟ بابا هم از موضوع خبر داره؟
گفت : بله ............
گفتم : خیلی عصبانیه؟
گفت : نخیر .... مثل همیشه تو اتاقشون هستن و دارن مطالعه میکنن.....
پیش بینی میکردم که این طور باشه.چون پدرم یه آدم واقعا متفکر،فهمیده و منطقیه .در ضمن خیلی هم مهربون و بسیار آروم.....
رفتم اتاق بابا و در زدم و وارد شدم.با بابام همیشه و در هر موضوعی مشورت میکردم.اینبار هم به امیدی که بتونه مشکلم رو حل کنه پیشش رفتم.
بعد از یکم حرف زدن و جویا شدن از کل ماجرا ، گفت : من با رابطه شما مخالف نیستم و به پاکی و کارهایی که تو کردی افتخار میکنم. اما حساب شده عمل نکردی..... تو باید این رو پیش بینی میکردی که جو جامعه یه جوریه که همه به این جور مسائل خیلی حساسن و ممکنه همچین روزی پیش بیاد. من هم با شناختی که از پدرش دارم نمیتونم کاری برات بکنم.
امید کمی که به کمک پدرم داشتم به نا امیدی مبدل شد.
بعد از کلی جر و بحث با مادرم،رفتم به اتاق خودم.گوشی رو برداشتم و به الناز زنگ زدم ؛ مادرش گوشی رو برداشت و من قطع کردم.
هیچ فکری به ذهنم نمی رسید.یهو به یاد بهزاد ، برادر الناز افتادم ........ چون بهزاد هم واقعا بهم مدیون بود...گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : بهزاد جریان چیه ، مامانم میگفت مامانت خیلی قاطی کرده.
گفت : سعید کارهای شما تموم خونواده رو ریخته به هم.....
تا اینو شنیدم ؛ بخاطر اینکه بهزاد منطقی رفتار میکرد خوشحال شدم و بخاطر اینکه الان الناز تحت فشار بود ناراحت شدم...
گفتم : الناز کجاست حالش خوبه؟
گفت : از امروز صبح توی اتاقش زندانیه.
گفتم : مامانت اینا از کجا فهمیدن؟
گفت : تقصیر اون دختره دهن لقه.
گفتم : کدوم دختر ، از کی حرف میزنی؟
گفت : دوست خواهرم ، نگین..... یه هفته پیش که اومده بود خونه ما ، توی اتاق داشتن با الناز حرف میزدن که مامانم میخواسته براشون چای ببره که چند لحظه گوش وای میسته و متوجه میشه که الناز با یه پسر رابطه داره.اما هنوز نمیدونسته کی...... مادرم قضیه رو به پدرم میگه و از همون روز پدرم هرجا که الناز میرفت دنبالش راه میفتاد و تعقیبش میکرد.گوشیش رو هم ازش گرفت. اسمس های تو می رسید ولی الناز اسم تو رو توی گوشیش ننوشته بود واسه همین پدر و مادرم نمیدونستن که الناز با کی رابطه داره.من هم تا دیدم شماره تو رو گوشی افتاده، حرفی نزدم تا امروز که مادرم دفتر خاطرات الناز رو پیدا کرد و بقیشو هم که خودت میدونی..... سعید،من مثل داداشم دوستت دارم و میدونم اهل کثافت کاری نیستی . خواهش میکنم یه کاری کن. الناز بد جوری تحت فشاره.......
گفتم : آخه مگه الناز کار بدی کرده که باهاش این کارا رو میکنن؟
گفت : خانواده ما خیلی متعصب و سنتی اند و این کارا رو خیلی بد میدونن...
باهاش خدا حافظی کردم و باز یه دنیا درد رو دلم سرازیر شد.شب تا صبح خوابم نبرد وهمدم من شده بود آهنگ های دل تنگی....
- - - -
دوباره دل هوای با تو بودن کرده ...... نگو این دل دوری عشقتو باور کرده ..... دل من خسته از این دست به دعاها بردن....... همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن....... حالا من یه آرزو دارم تو سینه........که دوباره چشم من تو رو ببینه.........
- - - -
ای دل تنها بسه چشم انتظاری........... من موندم و شب هام ، شبایه بی قراری ....... چرا تنهام میزاری......... باز اون چشات ، دوباره اومد تو یادم ....... باز اون نگات منو داده به بادم .... ای خدا برس به دادم.
- - - -
ادامه دارد...
lalehjoon99
04-08-2009, 11:44
فصل 3
اون شب برام به اندازه یه سال گذشت و هر کاری کردم به جز فکرهای احمقانه چیزی به ذهنم نرسید...........
صبح زود به طوری که واقعا از من بعید بود از خونه زدم بیرون تا هر وقت که پدرش از خونه اومد بیرون باهاش صحبت کنم...
اون روز برف سنگینی باریده بود و گازها هم تو ارومیه قطع بود، برای همین مدرسه ها از آمادگی تا پیش دانشگاهی تعطیل بودند....
چند ساعتی تو اون سرما توی کوچه گشت زدم تا اینکه طرف پیداش شد. تا من رو
دید طوری شد که انگار قاتل هفت جد آبادش رو دیده....... اومد نزدیک شد........
من سلام کردم .اون هم با طعنه گفت : علیک.........
گفتم : میخوام باهاتون رک حرف بزنم ، الناز اصلا تقصیری نداره ، من هم تقصیری ندارم ، اصلا نمیشه که کسی رو بخاطر عاشق شدن مقصر بدونین.... من....
تو همین لحظه که من با صدای بلند و تند تند حرف میزدم پدر الناز یه سیلی محکم زد تو گوشم و گفت : پسره بی حیا طلبکار هم هستی ؛ دیگه دور و بر دختر من نگرد...........
نزاشت من حرف بزنم و تند و با عصبانیت رفت........ من که دیدم اوضاع خراب تر از اونی بود که فکرش رو میکردم، باز قاطی کردم و شروع کردم مثل بچه ها زار زار گریه کردن...
هیچ خبری از الناز نداشتم ، نمیدونستم الان کجاست و در چه حالیه ، بد جوری دلم براش تنگ شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.خوابم هم نمیبرد .اون روز تا ساعت چهار بعد از ظهر روی تختم ولو بودم. ساعت چهار گوشیم زنگ خورد.
اول نمیخواستم جواب بدم، فکر کردم شاید از دوستام باشن که بخاطر اینکه چند روزیه منو ندیدن زنگ زدن حالم رو بپرسن.
به زور تا کنار میز تحریرم رفتم و گوشی رو برداشتم.شماره بهزاد بود.گوشی رو باز کردم و قبل از اینکه اون حرفی بزنه گفتم : سلام رفیق..... باز زنگ زدی از اینکه هستم داغون ترم کنی ، ممنون که به فکرمی،اما خر ما از کره گی دم نداشت ، من بد شانس به دنیا اومدم با بد شانسی هم از دنیا میرم.
میخواستم قطع کنم که صدایی از اون طرف خط گفت : سلام سعید....
وای اصلا باورم نمیشد این صدای الناز عزیزم بود که با بغض باهام حرف میزد.
بی اختیار گریه م گرفت .
گفتم : سلام الناز ، حالت خوبه ، اذیتت که نکردن ، کجایی؟
گفت : بد نیستم الانم تو خونه هستم.
گفتم : بهزاد کجاست؟ مامانت اینا نیستن که زنگ زدی؟
3-2
گفت : مامانم از صبح زندانیم کرده بود.الانم با بابام رفتن عیادت یکی از فامیلهامون که تو بیمارستان بستریه.
گفتم : بهزاد؟
گفت : اونم اینجاست. مامانم کلید اتاق رو به اون داده بود که مواظبم باشه. اما دلش برامون سوخت و با گوشی خودش زنگ زد تا باهات صحبت کنم.
دوباره گریه م گرفت.اینبار نه بخاطر دوری الناز ؛ اینبار فداکاری بهزاد بود که منو به گریه انداخته بود.
از پشت تلفن با صدای بلند و با بغضی که تو صدام آشکار بود گفتم : ممنونتم رفیق.
اینبار به غیر از من و الناز ، بهزاد هم از حرفها و گریه کردن های ما ، گریش گرفته بود و هرسه داشتیم زار زار گریه میکردیم.
دل تو دلم نبود.انگار با چند دقیقه حرف زدن تموم دنیا رو به من داده بودن. بعد از یکم حرف زدن با الناز بهزاد گوشی رو از دست الناز گرفت و گفت : سعید ، خیلی دلم براتون میسوزه که از دست کارای بابای من اینقدر دارین سختی میکشین.هر طوری شده کاری میکنم که بتونین همدیگه رو ببینین؛ بهتون قول میدم.
گفتم : هیچ وقت فداکاریت رو فراموش نمیکنم.
و با اینکه برام خیلی سخت بود باهاشون خدا حافظی کردم.
چند روزی گذشت و من الناز رو ندیدم.نه حال رفتن به مدرسه رو داشتم و نه میتونستم چیزی بخورم.بدنم خیلی ضعیف شده بود.بعد از دو هفته از اون ماجرا من به سختی مریض شدم. و کارم به بیمارستان کشید. تو بیمارستان هم من همینطوری غر میزدم.تو بیمارستان دکتر اومد بالا سرم و من تا اونو دیدم گفتم : دکتر جان تو رو به جون دوست دخترت قسم میدم برو دنبال کارِت به مریضات برس بزار به درد خودم بمیرم.مشکل منو شما نمیتونین حل کنین.درد من با دردهایی که شما توشون تخصص دارین فرق میکنه.............
دکتر خندش گرفت و گفت : پسرم مگه درد تو چیه.
دیدم مامانم و بابام با تعجب منو نگا میکنن.
گفتم : درد من عشقه.... میتونین این پدر سوخته رو که پدرم رو در آورده درمان کنین؟...
بابا و مامانم و دکتر به همراه چند تا مریض دیگه که تو اون اتاق بودند زدند زیر خنده.
دکتر یه نسخه داد دست بابام و گفت یکم دارو و آمپول و یه سِرُم نوشتم.تهیه کنین تا بهشون تزریق بشه.
من هم که از آمپول میترسیدم چه برسه به سِرُم.
گفتم : آقا تو رو خدا شما خودتون خوشتون میاد سوراخ سوراختون کنن.لااقل این سرم رو بی خیال بشین بابا....
عاقل مرد یه پوز خندی زد و گفت : باشه ؛ پس بجای سرم باید حسابی غذا بخوری و تلافی این چند روز رو در بیاری.......
گفتم : چشم دکتر میخورم فقط شما این سِرُم رو بیخیال بشین......
دکتر در حالی که میخندید رفت بیرون و بعد از 15 دقیقه بابام با یه کیسه پر از آمپول و دارو برگشت.
یه خانوم پرستار خوشگل و سنگین و رنگین و افاده ای هم اومد تا آمپول ها رو بزنه.
منو خوابوندن رو تخت و آمپول اول با یه آخ بلند من تزریق شد که همه کلی خندیدن...
تا اومد آمپول دوم رو بکنه تو دیدم هرچی آخ و اوخ میکنم طرف ککش هم نمیگزه.
باصدای بلند گفتم : آخ..... خانوم مگه داری تمرین ِ "دارت" میکنی...... مثل آبکش شدم...... ول کن تو رو خدا......
نزاشتم دو تای دیگه رو بزنه.درحالیکه مامانم غر میزد از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم خونه.تا رسیدیم دم در دیدم که در خونه الناز اینا هم باز شد .اول خوشحال شدم که شاید الناز باشه و بتونم ببینمش.
اما این درِ بدبختی بود که دوباره به روم باز شد.دیدم بابای الناز با عجله داره میاد بیرون و مامانش هم در حالیکه الناز رو بغل کرده داره میارتش بیرون. تا الناز رو دیدم اول خوشحال شدم.اما اون اصلا حالش خوب نبود... تا وضعیت الناز رو دیدم چشمام سیاه شد و دیگه هیچ چی نفهمیدم.
وقتی چشمم رو باز کردم دیدم که توی بیمارستانم و بهم یه سِرُم وصله.وقتی به خودم اومدم ، با عجله از مامانم و بهزاد که بالای سرم بودن پرسیدم : الناز کجاست ؟ حالش چطوره؟ چرا حالش به هم خورده؟
هردوشون باهم گریه کردن....
داد زدم : گفتم الناز کجاست؟
بهزاد گفت : اونم توی بخش زنان بستریه......
دوباره گریه م گرفت .
گفتم : چرا حالش بد شده؟
گفت : سه روز بود که هرکاری میکردیم غذا نمیخورد.تا اینکه امروز حالش بد شد و آوردیمش بیمارستان......
به زور بلند شدم.سِرُم رو از دستم کندم و گفتم میخوام الناز رو ببینم.
بهزاد گفت : سعید تو اصلا حالت خوب نیست ، یکم که بهتر شدی خودم می برمت پیشش.
گفتم : من همین الان میخوام الناز رو ببینم .
اینو گفتم و رفتم به طرف در.... وقتی تو راهرو داشتم میرفتم ، بهزاد دستم رو گرفت و گفت : سعید الان بابام اونجاست و اگه تو رو ببینه عصبانی میشه.
گفتم : برام مهم نیست.منو ببر پیششون.....
باهم رفتیم به طرف اتاق الناز.
تا در رو باز کردم مامان و بابای الناز که هردوشون نشسته بودن ، بلند شدن و مات و مبهوت به من نگاه میکردن و هیچ کدوم نمیتونستن حرفی بزنن.
الناز خودش رو به خواب زده بود و داشت زیر چشمی نگاه میکرد؛ تا من رو دید چشمش برقی زد و سریع بلند شد و با ذوق گفت : سعید..............
من هم که انگار تموم خوشی های دنیا رو یه جا بهم داده بودن نتونستم حرفی بزنم و فقط تو چشای الناز نگاه میکردم و اشک می ریختم.
اون هم همونطوری وایستاده بود و داشت اشک میریخت.
تا به خودم اومدم متوجه شدم که همه کسایی که تو اون اتاق هستند و از ماجرای ما خبر دارن ، دارن گریه میکنن....
سرم رو برگردوندم و به اطراف نگاه کردم.باکمال ناباوری دیدم که پدر الناز هم داره اشک میریزه.
چشمای من و بابای الناز به هم گره خورد و یکم نزدیک تر شدیم.همدیگه رو بغل کردیم و اون منو بوسید ، من هم میخواستم دستش رو ببوسم که نزاشت.
در همین حال بابام هم از راه رسید.مامانم بهش تلفنی گفته بود که من اومدم اتاق الناز . اومد به طرف من و باز همون صحنه تکرار شد.
در همین حال متوجه شدم که تو بیمارستان همه دارن اشک میریزن و ماجرای ما در همه بیمارستان پیچیده.......
بابام که میخواست جو رو عوض کنه، گفت : ناقلا درمانت رو پیدا کردی ؟ الان دیگه از منم سالم تر به نظر میرسی....
همه درحالیکه اشکهاشون رو پاک میکردن خنده شون گرفت
ادامه دارد.....
یهو یه فکری به ذهنم رسید.یه چشمکی به الناز زدم و بهش فهموندم که هرچی که من میگم اونم تایید کنه
گفتم : آخ ... دارم میمیرم، پدر من ، کجا خوب شدم.هنوز یه ماهی باید بستری بشم تا حالم خوب بشه
الناز هم با اینکه تعجب کرده بود شروع کرد به آخ و ناله.
بهزاد خیلی تیز بود ، و با همون جمله اول تا آخر حرف من رو خوند...
بهزاد گفت : مثل اینکه اینا حالشون از لیلی و مجنون هم بد تره.باید چند هفته ای اینجا تو یه اتاق بستری باشن تا مداوا جواب بده.نه آقای دکتر؟..........
دکتر هم که مثل بقیه یه گوشه ای وایستاده بود.متوجه منظور بهزاد شد و گفت : خانوم پرستار این آقا رو هم اینجا بستری کنین........
پرستار گفت : ولی آقای دکتر اینجا بخش زنانه.......
تو دلم هزار تا فحش و دری وری بار اون پرستاره کردم.
دکتر یه لبخندی زد و گفت : کاری رو که گفتم بکنین.
و برای اینکه حرفی باقی نمونه از اتاق رفت بیرون و فقط ما دو خانواده موندیم.
پدرم تا دید که اوضاع مناسبه با آرامش و شمرده گفت : عباس آقا ( بابای الناز ) با اوضاعی که پیش اومده سعید ما رو به غلامی قبول میکنین.
نمیدونم حال من و الناز دلش رو به رحم آورده بود یا مسئله دیگه ای وجود داشت... به هر حال همون کسی که اون روز اون طوری منو از خودش رونده بود،گفت : کی از آقا سعید بهتره....... اما شرایطی دارم که باید هردوشون قبول کنن...........
ما هم با اینکه سرمون رو انداخته بودیم پایین و سرخ شده بودیم همصدا داد زدیم : هرچی که باشه قبوله......
یهو همه خندیدن و برامون کف زدند.
و به این ترتیب ما، در بیمارستان باهم نامزد شدیم.بعد از چند دقیقه مامان و بابای الناز به همراه پدر و مادر من ، رفتن خونه؛ و بهزاد هم بعنوان همراه پیش ما موند.
به بهزاد گفتم : تو این چند دقیقه چی شد؟...
اونم خندید و گفت : بابام دلش برای دیوونه ها سوخت...
گفتم : یعنی چی؟...
گفت : هیچی اگه همینطور پیش میرفت دیوونه میشدی... اونوقت... میبردنت به دیوونه خونه...
گفتم : خب که چی؟...
گفت : هیچ چی دیگه دیوونه... اونجا همه دیوونه ها رو بد تر میکردی...
بعد از یه مدت گریه و زاری برای اولین بار الناز از ته دل خندید... طوری که من هم خندم گرفت...
هرسه تایی مون دل تو دلمون نبود... در همین حال که داشتیم میخندیدیم یهو همون پرستاره که نمیزاشت من کنار الناز بستری بشم اومد تو...
هرسه مون خشکمون زد... تابلو که سهل بود ، گالری شدیم... یکم به صورت هرسه ما زل زد... یهو خودشم شروع به خندیدن کرد... بعد از یکم خنده ، یه تبریکی گفت و رفت ....
ادامه دارد.....
lalehjoon99
05-08-2009, 11:02
فصل چهارم
چند روزی که اونجا خودمون رو به مریضی زده بودیم و تو بیمارستان بستری بودیم تمام پرسنل بیمارستان و دکترها و پرستار ها میومدن دیدنمون و بهمون تبریک میگفتن.همون روزِ اولِ بستری شدنمون هم یکی از دوستام زنگ زد که حالمو بپرسه و تا فهمیده بود که تو بیمارستانم به همه بچه ها گفته بود و بچه ها تک تک یا بطور گروهی میومدند عیادت من و تا از مسئله با خبر میشدند حیرت زده می شدند.خلاصه اون سه روزی که تو بیمارستان خودمون رو به مریضی زده بودیم از بهترین روزای عمرم بود.
شبا تا دیر وقت بیدار بودیم و به نجوا های عاشقانه مشغول بودیم.تو این چند روز بهزاد هم خیلی بیشتر از قبل بهمون نزدیک شده بود و تقریبا از همه کارها ، حرفها و مسائل ما باخبر بود.
بعد از سه روز از بیمارستان با یه سر و صدای فراموش نشدنی مرخص شدیم و رفتیم خونه.
توی کوچه هم که یک لشگر منتظر ما بودن و اشک شوق و تبریک بود که به طرف ما سرازیر میشد؛ طوری که ما نمیتونستیم جواب همه رو بدیم...........
رو بوسی ها و مراسمات که تموم شد همه رفتیم خونه الناز اینا.بعد از چند ساعت که آبا کمی از آسیاب افتاد ، بابای الناز گفت :
« الان باید شرایطی که تو بیمارستان نشنیده قبول کردین رو بشنوین و بهشون عمل کنین.... شرایط از این قرارند:
شرط اول : باید توی درساتون که شدیدا افت کرده پیشرفت کنین.........
شرط دوم : فعلا باید یه صیغه محرمیتی خونده بشه ولی عقد رسمی و عروسی شما بعد از فارغ التحصیل شدنتون برگزار میشه.........
شرط سوم : روابط تون تو این مدت نباید باعث این بشه که به کارهای دیگه تون نرسین....... »
ما هم با خوشحالی قبول کردیم.
شام رو هم خوردیم و وقتی میخواستیم بریم من خیلی پکر بودم ، چون باید دوباره از الناز جدا میشدم.اما با شنیدن یه جمله کوتاه نیشم تا کنار گوشم باز شد.
مامان الناز گفت : آقا سعید کجا؟
گفتم : دیگه بریم بخوابیم .از فردا دیگه باید بریم مدرسه.....
گفت : دیگه نامردی نداشتیما، خودتون رو تو دلمون جا کردین، الانم میخواین بزارین برین!.......... نمیزارم برین فعلا یه هفته سهمیه ما هستین و باید اینجا بمونین....
واقعا تعجب کردم ، تفاوت از کجا تا کجا؟(قبل و بعد از نامزدی رو میگم)
من هم بدون چون و چرا قبول کردم......و مامانم و بابام رفتن خونه خودمون.
بعد ا ز رفتن مامان و بابام ، بهزاد و مامان و بابای الناز هم رفتن که بخوابند و دوباره من موندم و الناز و آتش عشقی که درونمون شعله میکشید.
دوباره عین اون روزی که توی پارک علاقه ام رو بهش ابراز کرده بودم ، دستش رو تو دستم گرفتم و اون سرش رو گذاشت رو سینه ی من.
بهش گفتم : عزیزم ، یادت نرفته که چه قولی به بابات دادیم.
گفت : یادمه.....
گفتم : پس بیا از همین حالا شروع کنیم
گفت : اگه تو این طوری دوست داری من هم اینو میخوام...............
و ساعت 12 شب شروع کردیم به درس خوندن و تا ساعت 4 صبح شونه به شونه هم دراز کشیده بودیم و درس میخوندیم.
وقتی باهم بودیم دیگه گذشت زمان رو حس نمیکردیم؛ یعنی از هیچ چی تو این دنیا خبر نداشتیم.توی دنیای دیگه ای بودیم...........
ساعت چهار من گفتم که دیگه کافیه و بگیر بخواب.
هردومون در همون حال روی کتابها ولو شده بودیم.....
صبح ساعت 7 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم و پس از خوردن صبحانه مفصلی که مادر زن برامون درست کرده بود،به الناز گفتم : دیگه پاشو بریم که دیرمون شد.
بابای الناز گفت : پسرم من خودم میرسونمتون...
گفتم : ممنون پدر جان ، خودمون میریم؛اینطوری راحت تریم........
گفت : اگه این طوری راحت ترین من حرفی ندارم.
من هم که هنوز از خانواده الناز خجالت میکشیدم و به قول خودم یخ زبونم آب نشده بود با هر کلمه حرف زدن سرخ میشدم.
حاضر شدیم و راه افتادیم.
توی راه دوباره درسهایی که شب تمرین کرده بودیم رو باهم مرور کردیم.
دم در مدرسه که رسیدیم دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم :
خیلی دوستت دارم ، مواظب خودت باش.دلم خیلی برات تنگ میشه
گفت : من هم خیلی دوستت دارم،توهم مواظب خودت باش.
یه دستی تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم.تازه داشتم راه می افتادم برم که مامور نیروی انتظامی از پشت صدام کرد : آهای پسر وایسا...
برگشتم گفتم : بله بفرمایید...
یه سیلی محکم زد زیر گوشم و گفت : تو اینجا چه غلطی میکنی. خودت مگه ناموس نداری...
هنوز داشت حرف میزد که الناز که از دور دیده بود اومد طرف ما و با کیفش محکم زد تو سر ماموره.
گفت : بی ادب ، مگه چیکار کرده که میزنیش...
اصلا انتظار چنین دفاع جانانه ای رو از الناز نداشتم... عجیب روحیه گرفتم....
ماموره میخواست دست به روی الناز بلند کنه که دستش رو گرفتم و گفتم : اگه این کار رو بکنی بد جوری قاطی میکنم!....
دوباره میخواست به من سیلی بزنه که دستش رو گرفتم و پایین انداختم و گفتم : احترامتون رو نگه دارین...
دوباره بیشتر از قبل عصبانی شد و با فریاد میخواست با مشت و لگد من رو به اصطلاح خودش آدم کنه که دستش رو همینطوری که تو هوا میاورد گرفتم و باهاش درگیر شدم... حالا نزن کی بزن...
بقیه مامورها رسیدن و بعد از گرفتن من گفتن : این خانوم چه نسبتی با شما داره...
گفتم : نامزدمه...
ولی باور نکردن و کار ما به کلانتری کشید... تو دلم به همه دری وری می گفتم و به هر چی آدم نفهم تو دنیا هست فحش میدادم... ببین تو رو خدا خواستیم آدم بشیما... مگه میزارن...
توی باز داشتگاه پر بود از پسر جوون و بی گناه و البته چند تا معتاد... بدبختی مارو میبینی... بخاطر هیچ چی، شدیم هم سلولی خلافکارا...
بعد از چند ساعت، زنگ زدن به پدر من و پدر الناز.وقتی اونا رسیدن و مسئله براشون روشن شد ، گفتن شما آزادین و میتونین برین.
گفتم : حتما باید این همه معطلمون می کردین !؟...........
بعد رو به الناز و بابای الناز و بابام کردم و با صدای بلند گفتم : بیاین بابا جناب سروان و همکاراشون کار دارن؛ مزاحمشون نشید؛ کلی جوون بی گناه تو خیابونها ریخته که باید برن بگیرنشون!...
همه از جمله بابام ، الناز ، بابای الناز و همه سربازهای وظیفه که تو کلانتری بودن زدن زیر خنده.
بعد رو به همون ماموری که با من درگیر شده بود کردم و گفتم : راستی جناب سروان تو دبیرستان ما خیلی ها هستن که تو سن و سال منن و شرایط منو دارن؛ هرموقع بازارتون کساد شد بیاین تورتون رو اونجا پهن کنین......خوشحال میشیم زیارتتون کنیم....
باز همه خندیدن...
من مهلت ندادم حرف بزنه و از کلانتری خارج شدم.
وقتی از کلانتری خارج شدیم الناز رو به من کرد و گفت : عزیزم تو اگه این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
گفتم : من که از خودم چیزی ندارم.... همش بخاطر روحیه ای بود که تو بهم دادی... ولی خُله، با اون شدت میزنی تو سرش ، نمیگی میفته میمیره و کار دستمون میده؟......
باز شروع کرد به خندیدن.بابام گفت : باز شما دوتا وروجک چی دارین پچ پچ میکنین.بس نیست این همه دردسری که درست کردین؟
گفتم : روزگار رو میبینین بابا؟.... یه روز خواستیم آدم باشیم ها..... مگه میزارن......
اون روز کلی حرص خوردم و البته کلی خندیدیم...
یه هفته گذشت و ما باز هم نتونستیم بریم مدرسه... تو این مدت فامیلها هم کم کم برای تبریک میومدند.بعد از تموم شدن دوره قانونی سهمیه خانواده الناز.وسایلمون رو جمع کردیم و میخواستیم بریم خونه ما.
در حالیکه با الناز بلند بلند شوخی میکردم و صدای خنده مون همه جا رو برداشته بود وارد خونه ما شدیم......
تا اومدم به خودم بیام دیدم که رو هوام و جوونای فامیل یه مهمونی ترتیب دادن و جشنی بس عظیم برپاست..
همه منو مینداختند بالا و همه باهم داد میزدن :"دوماد باید برقصه ، دوماد باید برقصه"
در همون حال فریاد زدم : بابا شما که دارین دوماد نگون بخت بیچاره رو میکشین که.....
بالاخره رضایت دادن و منو گذاشتن زمین. پسرها هی دستشون رو میکشیدن روی صورت من.موهامو نوازش میکردن.بعضی ها هم تو اون شلوغی دستشون رو کرده بودن تو دماغم...
گفتم : ای بابا خفم کردین.این چه کارهاییه که می کنین؟ مگه آدم ندیدین، دوماد ندیده ها..........
پسر خالم که خیلی باهام صمیمی بود گفت : آدم دیدیم؛ ولی دوماد ندیدیم....
همه زدن زیر خنده....
گفتم : مگه دوماد و آدم چه فرقی باهم دارن؟......
گفت : آدم میتونه دوماد بشه.....اما.....
گفتم : اما چی؟ دیوونه......
گفت: اما دوماد که دیگه آدم بشو نیست.....
باز همه کلی خندیدن...
اون طرف هم دختر ها الناز رو قاپیده بودن و داشتن سوال و جوابش میکردن و میخندیدند.
رفتم وسطشون گفتم : ولش کنین نامزد مردمو..... عروس ندیده ها........ ایشالا اگه یکم صبر داشته باشین قسمت شما ها هم میشه......
پسرها یه هورایی کشیدن و زدن زیر خنده. دختر ها هم که مثل همیشه کم آورده بودن دماغشون رو گرفته بودن بالا و اخم کرده بودن و داشتن چپ چپ نگام میکردن...
یه نگاهی به صورت همشون کردم و از وسطشون رد شدم و دست الناز و گرفتم گفتم : بیا بابا اینا یکم ندید بدیدن میکشن لت و پارمون میکنن.با هم رفتیم و روی مبل نشستیم و گرم صحبت شدیم.زنگ زدم بهزاد هم اومد و کلی گفتیم و خندیدیم...
شوخی ها تا دیر وقت ادامه داشت و هر کی بهمون میرسید یه متلکی بارمون میکرد و میخندید.
اون شب تا دیر وقت بیدار بودیم . وقتی مهمونها رفتن رفتیم تو اتاق من.
روی تخت دراز کشیدیم و کلی با هم صحبت کردیم...
گفتم : بیا یکم مطالعه کنیم تا از فردا محکم تر روی حرفمون وایستیم بلکه یه فرجی شد و تونستیم آدم بشیم...
-------------
دوباره کتابامون رو جلومون باز کردیم و بعد از چند ساعت مطالعه چون شب قبلش هم درست نخوابیده بودیم خوابمون برد.
صبح بلند شدیم و صبحانه خوردیم و راه افتادیم تا بعد از سه هفته ی پر ماجرا دوباره زندگی عادیمون رو شروع کنیم.
باهم راه افتادیم و اول با ماشین بابام الناز رو رسوندم و بعدش هم خودم رفتم مدرسه...
وارد مدرسه که شدم مدیرمون رو دیدم که البته امروز مهربون تر به نظر میرسید....
منم که طبق معمول عادت کرده بودم سر به سرش بزارم گفتم : آقا تو رو خدا دیگه به من اون طوری نگاه نکن. بعد از یه سری ماجرا ، دل و جرات سابق رو از دست دادم و قلبم ضعیف تر شده......
با حرص و طعنه و کنایه گفت : به قلبت کاری ندارم. اما یه فکری به حال این زبونت بکن...
گفتم : آقا این چه طرز حرف زدن با یه فرد متاهل و محترمه؟...
گفت : چی؟.....
گفتم : آقا از همه چی بی خبرین شما..... زنمون دادن رفت...
گفت : راست میگی؟
گفتم: دروغم چیه.... منتها فعلا قولنامه است و محضر سند نزدیم...
اومد جلو منو بوسید و گفت : ایشالا خوشبخت بشین.پس شیرینی رو افتادیم...
گفتم : توی این مدت پدرمون در اومد از بس شیرینی خریدیم؛ اما چون شمایین باشه......
برگشتم و چند قوطی بزرگ شیرینی گرفتم و برگشتم مدرسه.
بعد از سلام و احوالپرسی با مسئولین مدرسه یه قوطی رو برداشتم و بقیشو دادم به معاونا تا بین بچه ها پخش کنن.
رفتم طرف کلاس خودمون. وقتی بچه ها منو دیدن یه جیغی کشیدن و هجوم آوردن که باهام روبوسی کنن طوری که نزدیک بود شیرینی ها له و لورده بشن...
بعد از اینکه یکم بچه ها آروم شدن بنا به درخواست معلممون دوباره ماجرا رو از اول برای همه تعریف کردم
وقتی که داستان عشق ما تموم شد زنگ هم زده شد.توی زنگ تنفس هم توی اتاق دبیران یکبار دیگه رفتم و واسه همه داستان رو از اول تا آخر تعریف کردم.توی مدرسه هی تبریک بود که به طرفم سرازیر میشد.این جریان باعث شد که با کسایی هم که قهر بودم آشتی کنم و روابطم با همه بهتر بشه.
ساعت آخر یکم زودتر از مدرسه اومدم بیرون تا برم الناز رو از مدرسه بردارم.سوار ماشین بابام که جلوی مدرسه پارکش کرده بودم شدم و مستقیم رفتم به طرف مدرسه الناز. وقتی رسیدم، مدرسه تازه تعطیل شده بود و جلوی مدرسه هم ترافیک بود.
الناز تا منو دید برام دست تکون داد و اومد به طرفم.دوستای الناز هم همگی دورم جمع شدن و هی تبریک و متلک بود که به طرفمون سرازیر میشد.
من هم که مونده بودمم بین این همه دختر شیطون و نمیدونستم چی بگم.بعد از چند دقیقه برای فرار از اون شلوغی گفتم : اگه دیگه با ما امری ندارین از حظورتون مرخص میشیم.
یکی از دوستای الناز گفت : کجا؟... شیرینی نداده که نمیشه.....
یه سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و رفتم از سر چهار راه یه قوطی شیرینی گرفتم و دادم بهشون و بزور از دستشون فرار کردیم.چند تا از دوستای الناز رو هم که باهامون هم مسیر بودن سر راه رسوندیم.
وقتی رسیدیم خونه، قربون صدقه های مامان شروع شد. بعد از خوردن ناهار رفتیم تو اتاق من ،که حالا شده بود اتاق من و الناز.
گفتم : از امروز صبح هر چی که اتفاق افتاده برام تعریف کن...
گفت : امروز صبح که باهات خداحافظی کردم ، رفتم داخل مدرسه...بچه ها تا منو دیدن اومدن طرفم...وهمه می خواستن علت غایب شدنمو تو این چند روز بدونن...اما تو حیاط وقت نشد که بگم . رفتیم تو کلاس، معلممون هم اومد و من شروع کردم به تعریف داستان عشقمون. بعد از تموم شدن داستان ، مدیر مدرسمون از کلاس منو صدا زد برد به اتاق خودش و داستان رو برای اون هم تعریف کردم.
معلم های دیگه هم از زبون بچه ها داستان رو شنیده بودن بهم تبریک میگفتن و سر به سرم میزاشتن... همینطور بهم گفتن که اگه شیرینی ندم از فردا حق ندارم پام رو بزارم مدرسه...
الناز گفت : خب شما چیکار کردین استاد!............
با شنیدن کلمه استاد یاد روزای گذشته افتادم و خندم گرفت.
من هم جریانات مدرسه رو براش تعریف کردم.بعدش از خونه خارج شدم و رفتم همون آموزشگاهی که قبلا با الناز میرفتیم.اونجا هم کل داستان یک بار دیگه تکرار شد.
ادامه دارد....
lalehjoon99
05-08-2009, 11:07
فصل پنجم
رو به همون معلممون گفتم : من بايد يه کار پيدا کنم.
اونم تلفن رو برداشت و به يکي از دوستاش که شرکت نرم افزاري داشت تلفن کرد و موضوع رو بهش گفت . اونم گفت که بياد و نمونه کارهاش رو بياره اگه از کارش خوشم بياد استخدامش ميکنم.
من هم از تمام برنامه هايي که نوشته بودم يک فايل نصب در فلش مموريم داشتم.از معلممون تشکر کردم و از همون جا يک راست رفتم به طرف شرکت...
وقتي رسيدم اونجا بعد از ديدن برنامه هام گفت : ما الان يک پروژه تو دستمون داريم. اين پروژه رو همراه ما بطور موقت کار کنين اگه تونستيم با همکاري هم تمومش کنيم جزو پرسنل اصلي اينجا ميشين و اگر کار، تر و تميز از آب در نيومد شرمنده ميشيم.
من گفتم : من کجا بايد کار کنم ؟
گفت : از الان ميخواين شروع کنين؟
گفتم : مشکلي داره؟
گفت : نه، خيلي هم خوبه....
اون برنامه تقريبا نياز به 20 الي 25 فرم متفاوت داشت.در عرض چهار ساعتي که اونجا بودم، من به تنهايي 2 تا از فرم ها رو با گرافيک عالي کار کردم و صاحب شرکت به همراه 6 نفر ديگه که دوتا شون گرافيست بودن تونستن فقط 3 فرم رو تموم کنن. همينطوري داشتم کار ميکردم که الناز زنگ زد و گفت : خونواده خالم اومدن ما رو ببيبنن و يکم زودتر بيا. من وسايلم رو که روي ميز پخش بودن جمع کردم و ميخواستم برم که صاحب شرکت گفت : مهندس چیکار کردین؟
گفتم : دو تا از فرمها رو تموم کردم.
ذوق زده شد و با تعجب پرسيد : ميشه ببينم؟
گفتم : البته....
برنامه رو باز کرديم و تست کرديم و بدون ايراد با گرافيک عالي کار کرد.
صاحب شرکت گفت : شما از امروز استخدام ميشين؛ با حقوق و مزاياي عالي...
خيلي خوشحال شدم. يعني راستش دل تو دلم نبود... سریع راه افتادم که برم خونه...
وقتي رسيدم بعد از سلام و احوال پرسي با همه ، الناز گفت : کجا بودي تا اين وقت شب؟
گفتم : رفته بودم شرکت نرم افزاري که کار پيدا کنم...
گفت : چي شد بالاخره؟
گفتم : هيچي با حقوق و مزاياي عالي استخدام شدم...
الناز ذوق زده شد و از خوشحالي نزديک بود گريش بگيره...
باذوق گفت : ببخشيد ميدونم که اين کارا جلوي بزرگ تر ها بده ، اما نميشه خودم رو کنترل کنم...
و پريد تو بغل من و يه ماچ حسابي از صورتم کرد و همه بهمون خندیدن...
هردومون از خجالت سرخ شديم.
شوهر خالم که يه آدم سپاهي و شديدا متعصب و مذهبي بود زد تو برجک الناز و گفت : الناز خانم از شما که يک بانوي عفيفه هستيد اين کارها منطقي به نظر نميرسه....
الناز بد جوري ناراحت شد.
من هم نتونستم ناراحتي الناز رو تحمل کنم .برگشتم با لحن اعتراض آميز گفتم : منطق ما با منطق شما خیلی فرق میکنه... شما برو سماق بمک تا بلکه منطقتون یه روزی جواب بده...
خالم يه چشم غره به من رفت و من ساکت شدم.الناز هم از اينکه طرف جوابش رو گرفته خيلي خوشحال شد.
از فرداي اون روز بعد از مدرسه ميرفتم تو همون شرکت و مشغول کار ميشدم.
يه روز اونجا مشغول کار بودم که ديدم يه مرد سي چهل ساله و بسيار شيک پوش به همراه يه دختر قد بلند و خوش اندام و زيبا وارد شرکت شدند.دختره به قدري اندامش کشيده و موزون بود که همه برگشتن و اونا رو نگاه ميکردن.
من پشت ميزم بودم . هردوشون به طرف من اومدن و بعد از سلام تعارفات سراغ صاحب شرکت رو از من گرفتن.من هم راهنماييشون کردم.
وقتي ميخواستم از اتاق صاحب شرکت خارج بشم ؛ صاحب شرکت گفت : بمون مهندس، باهات کار دارم.
برگشتم و روي يکي از صندلي هاي خالي رو به روي دختره و پدرش نشستم.
صاحب شرکت گفت : مهندس، ايشون مهسا خانم دانش آموز سال سوم رشته کامپيوتر هستن و (رو به پدر دختره کرد ) ايشون هم پدرشون هستن.مهسا خانم قراره براي کار آموزي چند ماهي مهمون ما باشن و البته همراه شما.
صاحب شرکت ادامه داد : شما بايد در ساعاتي که در شرکت هستين به مهسا خانم کمک کنين تا مشکلاتي که توي کارهاشون دارن رو برطرف کنن...
اون طور که من فهميدم پدر دختره از اون سرمايه دارهاي دم کلفت و بسيار پولدار بود. و دختره هم يه دختر لجباز و خودخواه.
پدرش با غرور و طوري که پولش رو به رخ من بکشه گفت : پسر جان هر چي که دخترم لازمه ياد بگيره کمکش کن ياد بگيره.من هم از خجالتت در ميام.
چهار تا تراول صد هزار توماني از جيبش در آورد و دوتا رو به من داد و دوتا رو به صاحب شرکت داد و گفت : نزارين اينجا به دخترم بد بگذره...
من تراول ها رو به طرفش گرفتم و گفتم : من از شما انتظاري ندارم.
يهو دختره با لحن خاصي گفت : مهندس بعنوان هديه از ما قبول کنين بابام به اين پولها نيازي نداره.....
از طرز صحبت کردنش فهميدم که چشمش رو گرفتم واين حرفها رو ميزنه که برتريش رو ثابت کنه و بعد ضربه فني ام کنه......
گفتم : ما هنوز چند دقيقه اي نميشه که باهم آشنا شديم.
فهميد حرف بدي زده.
يهو مهسا ( همون دختره ) گفت : اصلا بهتون نمياد که اينطور آدم قاطع و خود داري باشين...
گفتم : اين طوري نبودم، تازگي ها اين طوري شدم..............
گفت : يعني چي؟
گفتم : يعني از وقتي که ازدواج کردم.........
صورتش طوري شد که انگار با بمب زديش.گفت : ولي اصلا به قيافتون نمياد...
با اينکه متوجه منظورش بودم ، گفتم : که اين طور خويشتن دار باشم؟!...........
سريع و کمي با عصبانيت گفت : که متاهل باشيد......
گفتم : خب ، نيستم............
چشماش يه برقي زد و معلوم بود که خوشحال شد.
گفتم : ولي به همين زوديا ميشم...
قيافش طوري شد که انگار يه سطل آبجوش رو ريخته باشي روش.
فهميد که حريف قدري ام و عقب نشيني کرد...
صاحب شرکت هم که کنايه هاي ما رو متوجه شده بود، داشت به دهن من نگاه ميکرد و ريز ريز ميخنديد.پدر دختره هم عين برق گرفته ها ، مات و مبهوت به دهن من و دخترش نگاه ميکرد.
بعد از کمي صحبت پدر دختره از شرکت رفت و من و دختره با هم اومديم اتاق من و من مشغول کارم شدم و اون هم فقط نگاه ميکرد...
اون روز تا شب ، حال مهسا طوري گرفته بود که حتي يک کلمه هم حرف نزد...
به هر حال اون روز تموم شد و من رفتم خونه.بعد از سلام و عليک با اهل خونه دستام رو شستم و به همراه الناز رفتيم تو اتاق من.و باز نجواهاي عاشقانه و شوخي و خنده هاي هميشگي شروع شد.بعد از کلي مسخره بازي رفتيم سراغ کتابهامون و با اينکه فرداي اون روز نميخواستم برم مدرسه تا دير وقت براي اينکه الناز تنها نشينه و حوصله ش سر نره همراه الناز مشغول درس خوندن شديم و همونجا که روي تخت من دراز کشيده بوديم خوابمون برد.
صبح شد و ما هنوز خواب بوديم.يهو ديدم يکي داره تکونم ميده و ميگه : خرس گنده بسه ديگه پاشو ، آقا پسر مدرسه تون دير شد.....
صداي مامان بود و من با کلي غر زدن و البته با زور بيدار شدم و مامان گفت عروسمون رو هم بيدار کن بياين صبونه بخورين.و رفت و در رو بست.
سرم رو نزديک صورت الناز بردم و گفتم : عزيزم ، عشقم ، عمرم ، زندگيم ، همسرم..... پاشو صبح شده...... يعني تو خوابي؟
يهو پريد و منو بغل کرد و گفت : معلومه که نه... فقط ميخواستم اين قشنگ ترين جملات دنيا رو از زبون تو عزيزم ، عمرم ، عشقم ، زندگيم بشنوم....
يهو مامان داد زد : بابا بسه ديگه... بقيه دل و قلوه هاتون رو بزاريد يه وقت ديگه رد و بدل کنين ؛ دير شد...
هردومون زديم زير خنده و با شيطنت و کلي سرو صدا از اتاق خارج شديم و صبحانه رو خورديم و با ماشين ، الناز رو رسوندم دم در مدرسه؛ وقتي ميخواست از ماشين پياده شه گفت : عزيزم امروز کجاها ميري؟
گفتم : مستقيم ميرم شرکت...
گفت : مگه نميري مدرسه؟
گفتم : نه ... امروز حوصله مدرسه رو ندارم...
گفت : پس منم باهات ميام.نميتونم ازت دور باشم...
گفتم : اونجا هم خسته میشی... هم از درسات عقب ميموني....
گفت : اولا من معلمي مثل تو دارم... دوما ، من هرجا که باتو باشم خسته نمیشم و اگه به جهنمم همراه تو برم اونجا برام بهشته... سوما ، پسر خوب که رو حرف همسرش حرف نميزنه که...
اینو گفت و در رو بست.من هم سرم رو تکون دادم و يه لبخندي زدم و حرکت کردم....
وقتي به شرکت رسيديم با اعضاي شرکت که ديگه باهاشون صميمي شده بوديم سلام و احوال پرسي کردم و الناز رو به اونا معرفي کردم.از الناز استقبال خوبي شد و هي خوش آمد بود که به الناز میگفتند...
گفتم : بابا همکارتون منم... چرا به من خوش آمد نميگين؟
يکي از همکارهاي خانوممون گفت : برو بابا آقا سعيد... ميخواين اين عروسک رو ول کنيم و به شما بچسبيم؟
و دست الناز رو گرفتن و بردن اتاق خودشون.....
من هم رفتم اتاق خودم و بعد از چند دقيقه اون دختره هم اومد....
راستش با اينکه جلوش کم نمياوردم بد جوري ازش ميترسيدم و اگه به خاطر شرکت و صاحب شرکت که حالا باهاش صميمي شده بوديم نبود خيلي وقت پيش از اونجا ميرفتم....
اون روز هم تموم شد و من و الناز باهم برگشتيم خونه....
چند ماهي گذشت و نزديکيهاي تابستون شد....
کم کم با اعضاي اونجا هم صميمي تر شديم و من هم يخ زبونم کاملا باز شد.مهسا هم خيلي به پر و پاي من مي پيچيد. من هم نميزاشتم از يه حد معين صميمي تر بشه ولي هي با راههاي متفاوت سعي داشت با من رابطه ش رو نزديک تر کنه.
در طي اين مدت چند باري هم الناز همراه من به شرکت اومده بود و ديگه اعضاي 12 نفري شرکت همشون اونو ميشناختن.مهسا با الناز هم خيلي صميمي شده بود و هر وقت که الناز همراه من به شرکت ميومد از من جدا ميشد و دائما همراه مهسا بود.من هم با اينکه اصلا احساس خوبي نسبت به اين کارهاش نداشتم مخالفتي نميکردم...
يه روز نزديکي هاي ظهر که ميخواستم از شرکت خارج بشم مهسا منو صدا کرد.چون اون روز ماشين نداشتم از من خواست که منو برسونه.....
من هم قبول نميکردم ولي با اصرار زياد سوار ماشينش شدم.اون گفت : موافقي بريم کافي شاپ؟
گفتم : نه ممنون کار دارم بايد برم خونه....
گفت : هر طور راحتي سعيدجون (!)
از طرز حرف زدنش وحشت کردم... هی به خودم لعنت میکردم که چرا روز اول باهاش کل کل کرده بودم... همش به اين فکر ميکردم که نکنه من و الناز رو از هم جدا کنه و زندگيمونو به هم بريزه چون از مدتها پيش احساس کرده بودم به من علاقه داره و اون کسي بود که عادت نداشت سر چيزي که ميخواد کوتاه بياد....
در طول مسير هي ميخواست سر صحبت رو باز کنه ولي من زرنگ تر از اون بودم و دم به تله نميدادم...
تا اينکه نزديکي هاي خونه ما ، ماشين رو کنار خيابون پارک کرد و دستم رو تو دستش گرفت و رو به من کرد و گفت : سعيد تو چرا اينقدر سنگ دلي؟ يعني توو اين مدت، تو که اينقدر تو اين مسائل استادي، متوجه نشدي که من بهت علاقه دارم... چند بار شده که خواستم بهت بگم و تو از زير بحث در رفتي... عزيزم دوستت دارم ، ميخوامت، ميفهمي؟
من هم چيزي نگفتم و سريع و با عصبانيت از ماشين پياده شدم و از اون دور شدم....
چند قدمي دور نشده بودم که مهسا در حاليکه گريه ميکرد از توي ماشين پياده شد و داد زد : سعيد برو... اما يادت باشه بد جوري دلم رو شکستي.... راحتت نميزارم.... خيلي نامردي....
و سوار ماشين آخرين مدلش شد و رفت.....
از اين حرفهاش خيلي ترسيدم.... چون باباي اون خيلي آدم با نفوذي بود و اگه اراده ميکرد ميتونست در عرض چند روز به کلي نابودم کنه اما ترس اصلي من از اين نبود... ميترسيدم که زندگيمونو به هم بزنه و بين من و الناز جدايي بندازه....
واي... داشتم ديوونه ميشدم.اصلا نفهميدم که چه طوري به خونه رسيدم تا به خودم اومدم ديدم که الناز رو بروم وايساده و داره ميگه: سعيد حالت خوبه.... تو امروز چه ت شده... چرا حرف نميزني.... يه حرفي بزن..
هيچي نميتونستم بگم.خشکم زده بود.به زور گفتم : حالم خوبه و رفتم به طرف اتاق و روي تخت ولو شدم....
الناز هم نشست بالاي سرم.... نفهميدم که کي خوابم برده بود ولي تا به خودم اومدم ديدم که شب شده و الناز هم همونطور بالاي سر من نشسته....
ادامه دارد...
lalehjoon99
06-08-2009, 14:34
فصل ششم
تا چشمم به چشم الناز افتاد گريه م گرفت.مثل بچه ها داشتم زار زار گريه ميکردم و الناز هم با اينکه هيچ چي از ماجرا نميدونست داشت پا به پاي من گريه ميکرد و منو دلداري ميداد.
خوشبختانه مادرم اون روز خونه نبود وگرنه اون هم ناراحت ميشد. رو به الناز کردم و گفتم : عزيزم قول بده که هيچ وقت ازم جدا نميشي ....
گفت : مگه قراره که ما از هم جدا بشيم؟... اين حرفا چيه سعيد؟....
من هم کل ماجرا رو از اول آشناييمون با مهسا تا آخر براش تعريف کردم.اون هم فقط زل زده بود به چشمام و فقط گوش ميکرد.
وقتي کل ماجرا رو شنيد گفت : عزيزم هيچ قدرتي نميتونه ما رو از هم جدا کنه... بعد دستاش رو دور گردنم حلقه زد و منو بوسيد، يه بوسه داغ و طولاني... طوري که من دلم در يک لحظه به کلي آروم شد... بعد براي اينکه جو رو عوض کنه استريوي خانگي رو باز کرد و يه آهنگ از منصور شروع به خوندن کرد.....
دلم کسي رو نميخواد، فقط به خاطر تو.....
غرور من رفته به باد ، فقط به خاطر تو .....
يه روز ميام به جست و جو فقط به خاطر تو.....
عشقو ميزارم پيش رو فقط به خاطر تو....
دنيارو عاشق ميکنم، فقط به خاطر تو....
غرق شقايق ميکنم ، فقط به خاطر تو....
من شهر عشقو میگذرم ، تو رو تا قصه میبرم....
دل رو به جاده میسپرم ، ستاره ها رو میشمرم....
...
واقعا دلم آروم شده بود..
حرفهاي الناز با اون آرامشي که ادا ميشد انگار آب سردي بود به روي آتش سوزان....
چند روز گذشت... خبري از مهسا نشد و ديگه نديدمش.....
تقريبا يک سال از نامزدي من و الناز ميگذشت و چندين بار تو خونه ي ما به مناسبت هاي مختلف براي ما جشن گرفته بودند؛ اما هنوز تو خونواده الناز جشني گرفته نشده بود براي همين آخر هفته قرار بود تو خونه اونا جشن برگزار بشه....
از چند روز قبل من و الناز رفته بوديم خونه اونا و تو کارها کمک ميکرديم. من هم تو خونه پدر زن کاملا زبونم باز شده بود و همه رو سرگرم ميکردم و با اينکه خودم بد جوري خسته ميشدم نميزاشتم هيچ کس احساس خستگي کنه....
پدرم اينا هم اومدن که به ما سر بزنن و تا منو ديدن که با اون جديت دارم کار ميکنم شوکه شدن من هم که حالشون رو ديدم گفتم : آخ مُردم... مادر ميبيني دارن تو خونه پدر زن چه طوري ازم کار ميکشن....
مامانم گفت : تو که تو تموم عمرت از اين کارا نکردي... کار کن ياد بگيري بچه....
قيافه مو جدي کردم گفتم : وا مادرِ من دارن از من خجالتي مثل خر کار ميکشن اون وقت تو عوض دفاع از من ميگي کار کن؟...
يهو بهزاد ( داداش الناز ) گفت : تو هنوز نصف وظيفه تم انجام ندادي حالا دو قورتو نيمتم باقيه؟... خواهر دسته گلمو داديم دستت که کار کني ديگه....
همه بهم خندیدن...
طوري که انگار جوابش حي و حاضر تو دهنم باشه گفتم : اي روت رو برم هي... بهزاد ، داداش ، بي شوخي... اين رو هست که تو داري يا سنگ پا.... داري بلا نسبت خر ازم کار ميکشي بعد به قول خودت دو قورت و نيمتم باقيه؟..
ديگه جماعت از خنده روده بر شده بودن... الناز دستمو گرفت و کشيد و گفت : بيا عزيزم.... اگه خسته شدي بيا بگير بشين استراحت کن....
بهزاد گفت : اين طوري لوسش نکن خواهر... فردا پر رو شد نگي دادشم بهم نگفته بود ها...
الناز گفت : داداش عيب نداره حسودي نکن يه نفر مثل خودم خانومشو برات پيدا ميکنم که تنها نباشي عزيز دلم....
باز همه خنده شون گرفت...
بهزاد رو به من کرد و گفت : فعلا که دور دور شماست آقا پسر... اما يادت باشه از من داريش ها....
من هم با همون دست و صورت کثيف بغلش کردم و بوسيدمش و گفتم : تا ابد مديونتم داداش...
اون ماجرا هم به خوبي و خوشي تموم شد... با وجود زيادي کارها از دست دلخوشي جا براي سوزن انداختن نبود و هي متلک بود که بار همديگه ميکرديم... روز موعود فرا رسيد و من الناز رو بردم آرايشگاه پياده کردم و رفتم که کارهام رو انجام بدم و بعد از چند ساعت به آرايشگاه برگشتم تا الناز رو بردارم و بريم خونه... بعد از پرداخت انعام و دريافت برگه خروج از آرايشگاه خارج شديم و بعد از کلي بگو و بخند توي ماشين رسيديم خونه.
همراه الناز از ماشين پياده شديم و ميخواستم برم داخل خونه الناز که يهو دختر دايي خودم تو راه پله با سيني زد تو سرم و گفت : بگير اينم جواب اون حالي که پارسال تو جشن خونه خودتون از همه دخترها گرفتي... فعلا هم بفرمايين بيرون که مجلس زنانه است...
من هم که دردم گرفته بود گفتم: بي انصاف اگه جرات داري مثل خودم بيا جلو ... چرا ميزني؟...
دست الناز رو گرفت و گفت : حيف اين فرشته که دست تو افتاده... حالا برو بيرون که مجلس زنانه است..
گفتم : اصلا به تو چه من ميخوام برم تووو...
گفت : اگه جرات داري برو تووو...
دست الناز رو گرفتم و از پله ها رفتيم بالا... راستش من تا حالا تو جمع خصوصي زنها نرفته بودم... تا وارد شدم نزديک بود سکته کنم... واي چي ميديدم... خداي من اينجا ايران اسلاميه يا پارتي خياباني تگزاس... همه اون دختر چادري هايي که میشناختم همشون اينجا ميني ژوپ پوشیده بودن.... يکي دي جي ميرقصيد... يکي ترکيه ... يکي آذري... يکي بندري... واقعا اينجا ايران بود؟... دختر همون خالم که شوهرش سپاهي بود يک آرايش تند و زننده اي کرده بود که نگو.... با اينکه خجالتي نبودم بد جوری سرخ شدم.... آخه واقعا شوکه شده بودم.... يه دادي زدم و مثل ديوونه ها با همون کت و شلوار تر و تميز که تنم بود، تا اتاق خودم که تو خونه خودمون ، رو بروي خونه اونا بود دويدم.... بعدا فهميدم که تو مجلس، همه بهم کلي خنديده بودن...
چند ساعتي گذشت و توي اتاق خودم از ترس چيزاي وحشتناکي که ديده بودم تنها مونده بودم که يهو همون دختر داييم در رو باز کرد.... و تا منو ديد زد زير خنده...
گفت : ديوونه اين چه کاري بود کردي... همه از اين کار تو از بس خنديدن روده بر شدن...
(اسمش نازنين بود )گفتم : نازنين آخه اونجا بد جوري آشفته بود...
نازنين گفت: پسر عمه، من که گفتم نرو توو...
گفتم : ولي بی انصاف تو که نگفتي وضع اينطوريه...
گفت : خيلي خب پاشو بريم ترسو خان... همه منتظر جنابعالي هستن....
گفتم : منتظر من ديگه چرا؟... راستي راستي ميخواين سکته م بدين... من که حاضر نيستم يک بار ديگه پام رو اونجا بزارم...
گفت : نترس بابا... همه اسلامی شدن... الانم منتظر آقا دامادن ...
گفتم : جان من قول ميدي همه لباس درست و حسابی پوشيده باشن؟....
زد زير خنده و گفت : آره بابا پسر عمه ... ميگم همه چادر سرشونه... به اکراه همراه نازنين راه افتادم که بريم خونه الناز اينا...
از پله ها بالا رفتيم و تا رسيديم دم در برای اینکه پیاز داغش رو زیاد کنم داد زدم گفتم : آي جماعت... اگه شلوارهاتونو پوشيدين من بيام تو....
همه زنا و دختر هايي که تو مجلس بودن زدن زير خنده...
دختر عمم که تو مجلس بود ، داد زد : بيا پسر دايي.... اوضاع مرتبه... گفتم : جان من راست ميگي؟.... نکنه باز ...
دوباره همه خندیدن... ميخواستم وارد شم که تا حاضرين منو ديدن دوباره نزديک بود از خنده غش کنن... همه از بس خنديده بودن داشتن تلو تلو ميخوردن.... يه چشمي به اطراف گردوندم... اَاَاَاَه تفاوت تا چه حد؟... اين همون مجلس بود.... الانم خيلي وضعش خوب نبود ها... اما يکم شکل و شمايل ايراني پيدا کرده بود.... همه لباس بهتری تنشون کرده بودن.... از تاپ هاي چسبون خبري نبود و...
نازنين ( دختر داييم ) دستم رو گرفت و منو برد و نشوند کنار الناز... نازنين گفت : اينجا چشماتو درويش کن... يکم بايد تحمل کني.... صحنه هايي رو که ميبيني نديده بگير...
میخواست بره که دستشو گرفتم وگفتم : چشماتو درويش کن چيه؟... من نميتونم سرم رو بلند کنم...
الناز گفت : عزيزم دل و جراتت همين بود؟...
همه کسايي که دور و بر ما نشسته بودن و حرفهاي مارو ميشنيدن شروع کردن به خنديدن... بعد از رقص دختر کوچولوهاي فاميل الناز ، دختر خاله الناز که ازش دو سال کوچکتر بود با کلي ناز و ادا و اطوار برامون شربت آورد...
من که از کارهاش سر در نمي آوردم.... هي شربت رو مياورد جلو و تا ميخواستم بردارم ، ميبرد عقب...
يهو گفتم : ديوونه چرا همچين ميکني؟... شربتها رو ميريزي ها...
همه زدن زير خنده ...
اما اينبار نميدونستم به چي دارن ميخندن...
مامانم در گوشم گفت : خجالت بکش ... الان بايد انعام بدي ...
با صداي بلند گفتم : بابا دو ساعت بگو ديگه کشتيمون ... ولي از اين حرفا نداشتيما...
از جيبم يه پونصد تومني در آوردم و گرفتم طرفش و گفتم : بقيه شم مال خودت...
باز همه زدن زير خنده....
گفتم : چرا ميخندين... گفتين انعام بده منم دادم ديگه... مگه دوتا شربت چنده؟...
باز همه خنديدن....
نازنين گفت : پسر دايي بايد بيشتر بدي...
گفتم : خب من مَزَنّه دستم نيست... شما بفرمايين من تقديم کنم... اين بار ديگه همه داشتن ريسه ميرفتن....
به هر شکلی که بود انعام و پرداخت کردیم و طرف دمشو گذاشت رو کولش و رفت پی کارش...
بعد از چند ساعت اون جشن هم با تمام حاشيه هاش تموم شد... و همه رفتن و فقط خودي ها موندن... هرکي به ياد ماجراهاي چند ساعت قبل مي افتاد خندش ميگرفت... با الناز روي مبل نشسته بوديم و داشتيم صحبت ميکرديم که يهو يکي يه پس گردني محکم زد پشت گردنم.... سرمو بر گردوندم، ديدم پريسا دختر عممه.از بچگي با اون يه جا بزرگ شده بوديم و اون به من داداش ميگفت... من هم مثل خواهرم دوستش داشتم...
گفت : داداش اين چه حرفايي بود که ميزدي...
گفتم : شما دخترها امروز مجلس رو بدست گرفتين و دور برداشتين ها... اون از نازنين که با سيني زد لت و پارمون کرد، حالام تو که گردنمو شکستي...
طوري که شاکي باشم رومو کردم طرفش و با عصبانيت گفتم : اينم عوض آموزش دادنته ديگه... جلوي در و همسايه و فاميل آبرومو بردي شاکي هم هستي.... وقتي تو که خواهرمي چيزي به من نگفتي... چطور انتظار داري بقيه اين آموزش ها رو به من بدن... من که تا حالا از اين چيزا نديده بودم... اگه سکته ميکردم چيکار ميکردي.... نامرد... بي انصاف ... هيولا ... ديو دوسر.... اژدها... ظالم... همه از سر و صداي ما دورمون جمع شده بودن و داشتن ميخنديدن... الناز رو هم که نگو... داشت ريسه ميرفت...
رو به جمع کردم و گفتم : شماها انصاف ندارين... نميگين جوون مردم سکته ميکنه ميفته ميميره... چرا هيچ کدوم تون به من نگفته بودين که ممکنه اينجا يه همچين صحنه هايي رو ببينم.... چرا راهنماييم نکردين، نامردا... نامسلمونا.... همه فقط ميخنديدن....
باباي الناز گفت : پسر بسه چقدر تو حرف ميزني ... اگه من اين همه حرف ميزدم الان فکم از جاش در اومده بود...
چيزي نگفتم و همراه بقيه شروع کردم به خنديدن... اون روز هم به خوبي و خوشي تموم شد و همراه الناز اومديم خونه ما وچون هردومون خيلي خسته بوديم خيلي زود گرفتيم خوابيديم...
روز ها همينطور پشت سر هم ميومد و ميرفت و من هم دانشگاه قبول شده بودم به دانشگاه ميرفتم... البته همچنان تو همون شرکت کار ميکردم و با پس اندازي که خودم جمع کرده بودم و با کمک بابا يه ماشين پژو 405 صفر خريدم و با خونواده خودمون و خونواده الناز رفتيم مشهد زيارت....
چند سال گذشت ... من تا چند ماه ديگه ليسانس ميگرفتم و الناز هم که توي ديپلم ترک تحصيل کرد.ديگه آخرين شرط باباي الناز( فارغ التحصيل شدنمون ) هم داشت جور ميشد و ما بايد تا چند ماه آينده بند و بساط عروسيمون رو فراهم ميکرديم... هفت هشت ميليون تومني پس انداز داشتم و چهار پنج ميليون تومن هم بابا کمک کرد و براي سه ماه آينده که تقريبا مرداد ماه ميشد براي يه پنجشنبه شب تالار اروميه رو اجاره کرديم، ترتيب ارکستر رو هم داييم داد و فيلم بردار و آشپز و ساير بخش ها هم اوکي شد.
روزها پشت سر هم گذشت و من هم امتحانات پاياني دانشگاه رو تموم کردم. ديگه خونواده هاي هردومون مشغول آماده کردن بند و بساط عروسي بودن و تا عروسيمون يه هفته وقت داشتيم.کارتهاي دعوت رو همراه الناز و به سليقه الناز انتخاب کرديم و ترتيب چاپشون داده شد.فرداي اون روز از پسر خاله م خواهش کردم که که کارتها رو از چاپخونه تحويل بگيره و بياره.
ليست کسايي که بايد دعوت ميشدن رو به همراه پدر و مادر من و مامان و باباي الناز تهيه کرديم. به اصرار الناز نزاشتيم که روي پاکت ها چاپي باشه... الناز ميگفت ميخوام کارتهاي عروسيمون با خط تو نوشته بشه.... چون من واقعا خوش خط بودم و فکر ميکنم الناز بخاطر کلاس گذاشتن بين دوستاش اين کار رو ميکرد، الناز دختر مغرور يا حسودي نبود اما از هيچ کدوم از کاراي خانوما نميشه سر در آورد....
بگذريم، کارتها با خط من نوشته شد و با ماشين همراه با الناز پخششون کرديم... چند روز بيشتر به مراسم عروسيمون نمونده بود و کم کم توي خونه هاي هردو مون بند و بساط بزن و برقص جوونا برپا بود.گاها پيرا رو هم بازي ميدادن ولي پيرا خيلي قاطي نميشدن...
اما اينجاش خيلي جالب بود بزاريد بگم.
يه شب پسر عمم به پدر بزرگ هشتاد ساله من گفت : بابا بزرگ بيا وسط برقصيم...
پدر بزرگ گفت : پسرم از ما ديگه گذشته ...
پسر عمم هم شيطنتش گل و کرد و در گوشش گفت : پدر بزرگ... اگه نرقصي پير زناي فاميل فکر ميکنن واقعا پير شدينا... بياين آبرومونو بخرينو برقصين...
در کمال ناباوري ديديم پدر بزرگ کتش رو در آورد و با عصا شروع به رقصيدن کرد... اونم چه رقصيدني.... بهتر از يه پسر 16 ساله ميرقصيد...
در پايان هم رو به مادر بزرگ کرد و گفت : حاج خانوم فقط به خاطر تو...
همه زدن زير خنده...
پسرا و دختر هاي جوون فاميل که با من يا الناز صميمي بودن ميومدن و تو کارها کمکمون ميکردن... البته بازار خنده و شوخي هم گرم بود و همه هي متلک بود که بار همديگه ميکردن... البته ناگفته نماند دل و قلوه هم بين دخترها و پسرها رد و بدل ميشد و اين زيبايي جشن رو چند برابر ميکرد.... يه روز داشتم دنبال کارهاي عروسي توي شهر ميگشتم.... خواستم يه بار ديگه با فيلمبردار هماهنگ کنم که احيانا برنامه به هم نخوره... وقتي از ماشين پياده شدم که به طرف دفتر اون فيلمبردار برم وسايل تو دستم زياد بود به خاطر همين گوشيم از دستم افتاد توي جوب و خراب شد....
کلي فحشش دادم که لعنتي آخه الان وقت خراب شدن بود؟...
به هر حال اون روز ميخواستم باقي کارتها رو که صاحب هاشون يا خونه نبودن و يا وقت نشده بود که کارتها رو بهشون برسونيم رو تحويل بدم واسه همين کارم تا ساعت ده ، ده ونيم شب طول کشيد و از قضا اون روز به الناز قول داده بودم که زودتر ميام... وقتي رسيدم خونه هنوز وسايلم رو از توي ماشين برنداشته بودم که يهو ديدم در ماشين باز شد و الناز سراسيمه و در حالي که بغض کرده بود سوار ماشين شد...
ادامه دارد...
lalehjoon99
07-08-2009, 12:08
فصل هفتم
گفتم : چه خبرته عزيزم...
ديگه گريه ش گرفت...
گفت : کجايي تو بي انصاف ... گوشيت چرا اشغاله.... تو نميگي من دلم هزار جا ميره....
هي حرف ميزد و اشک ميريخت.... واقعا بد جوري نگران شده بود....
بغلش کردم و در حاليکه ميبوسيدمش ، گفتم : ببخشيد عزيزم اصلا فکر نمي کردم اينطوري بشه....ا
ون هم منو بغل کرد ... ديدم دو تا از پسراي شيطون محله مون دارن از کنار ماشين ما رو نگاه ميکنن...
شيشه رو باز کردم و گفتم : چه خبره ؟... فيلم سينماييه که وايسادين ما رو نگا ميکنين؟...
يکيشون گفت : نه آقا سعيد خيلي باحال تره .... اين يکيش ديدني تره...
در رو تند باز کردم و گفتم : مگه دستم بهت نرسه پدر سوخته....
هردو شون فرار کردن... الناز هم در حاليکه گريه ميکرد يهو شروع کرد به خنديدن... اشکهاشو پاک کردم و از ماشين پياده شديم و رفتيم خونه...
روزي که شب اون بايد عروسيمون برگزار ميشد، فرا رسيد...صبح زود از خواب بيدار شديم و بعد از خوردن صبحانه از خونه زديم بيرون...
ميخواستيم سوار ماشين بشيم که يه صداي نرم و لطيف منو صدا کرد.
_سعيد وايسا ميخوام باهات حرف بزنم...
هم من و هم الناز برگشتيم به طرف اون صدا.....واي چي ميديدم..... مهسا..... گفته بود راحتت نميزارم.... براي چي اومده بود؟.... نکنه همه چي رو خراب کنه.... با اينکه الناز از همه چي خبر داشت ولي باز هم ميترسيدم...الناز هم متوجه حال من شد و رفت به طرف مهسا و باهاش دست داد و آوردش نزديکتر.....من هم خودم رو براي هر نوع حالتي داشتم آماده ميکردم و انتظار داشتم يه مشاجره شديد بين ما اتفاق بيفته....مهسا اومد نزديک تر.... و طوري که اصلا فکرش رو هم نميتونستم بکنم شروع کرد به حرف زدن....
ـ سعيد منو ببخش .... من خيلي اذيتت کردم....
من واقعا شوکه شدم... اينطوري حرف زدن از مهسا بعيد بود...
مهسا رو به الناز کرد و ادامه داد: الناز خانم از شما هم عذز ميخوام ... من در حق هردوتون بدي کردم... من نقشه هاي بدي براتون کشيده بودم....
گفتم : چه نقشه اي؟... از چي داري حرف ميزني؟
گفت : قول ميدين منو ببخشين؟
الناز گفت : عزيزم تو که کاري نکردي... چرا بايد تو رو ببخشيم؟...
مهسا شروع به گريه کرد.... الناز اونو سوار ماشين کرد و راه افتاديم تا به يه جاي خلوت بريم...تو راه همونطور که داشت گريه ميکرد ماجرا رو تعريف کرد...
با آدم هاي بابام هماهنگ کرده بودم... قرار بود شما توي روز عروسيتون توي يه تصادف ساختگي کشته بشين... اما....
من خيلي قاطي کرده بودم... با عصبانيت گفتم : اما چي؟...
در حاليکه گريه ميکرد گفت : من از همون روزي که با تو توي ماشين من حرفمون شد همه جا تعقيبت ميکرد... سايه به سايه دنبالت بودم... از هر کاري که ميکردي ، و از هر حرفي که ميزدي باخبر بودم... تا اينکه اون روز که تو دير وقت به خونه برگشتي... تا الناز رو ديدم که بخاطر يه دير کردن اين طوري داره گريه ميکنه از خودم خجالت کشيدم... از خودم بدم اومد... فهميدم من لياقت عشق تو رو نداشتم و تو حقت بود که از من خوشت نياد.... خودم رو در برابر عشق پاک تو و الناز کوچيک ديدم... از اون روز تا حالا بغض گلوم رو گرفته بود... فقط تو فکر اين بودم که ازتون حلاليت بگيرم... حالا هم فقط بگين که منو بخشيدين... بخدا ديگه ميرم... طوري که هيچ وقت منو نبينين... خواهش ميکنم منو ببخشيد...
با اين حرفهاش من که تا چند لحظه پيش ميخواستم بکشمش دلم براش سوخت... اون دختري بود که خيلي مغرور بود اما بخاطر اشکهاي پاک اونشب الناز اينطوري غرورش رو شکسته بود و داشت زار و زار گريه ميکرد، و این یعنی معجزه عشق...الناز هم از اين حرفهاش خشکش زده بود.. ولي حال منو فهميد...
اشکهاي مهسا رو پاک کرد و گفت : بسه ديگه گريه نکن... تو خيلي شهامت داري که اينطوري به گناه خودت اعتراف کردي.... ما ازت متنفر نيستيم... خواهش ميکنم امشب توي جشن ما حضور داشته باش...
مهسا گفت : يعني منو بخشيدين؟...الناز گفت : البته که بخشيديم... تو ديگه از دوستاي مشترک ما هستي... حالا هم ديگه گريه نکن... اصلا ميخواي با من بريم آرايشگاه...
گفت : سعيد چي؟...
الناز گفت : سعيد رو حرف من حرف نميزنه...
مهسا قبول کرد که همراه الناز به آرايشگاه بره...واقعا که از داشتن همسري مثل الناز که دلش به اين بزرگي بود خوشحال بودم...ياد اون بيت حافظ افتادم که ميگفت:
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است بـا دوستـان مـروّت ، با دشمنان مدارا واقعا
باور کردني نبود... کسي که تا چند روز پيش قصد جون ما رو داشت الان داشت مثل خواهر الناز همراهش به آرايشگاه ميرفت...اونها رو به آرايشگاه رسوندم و خودم رفتم دنبال کارهاي خودم... پريسا ( همون دختر عمم که بهش خواهر ميگفتم ) رو هم از خونه شون به آرايشگاه بردم تا مهسا و الناز تنها نباشن....خودم هم به آرايشگاه رفتم و برگشتم تا الناز رو از آرايشگاه بردارم....رسيدم دم در آرايشگاه و يه يا اللهي گفتم.اونا هم منو به داخل دعوت کردن.... ياد اون روزي افتادم که تو خونه الناز اينا جشن بود..
گفتم : لباس درست و حسابی تنتون هست؟!...همه زدن زير خنده..پريسا گفت : آره داداش بيا تو...
گفتم : مطمئن؟...
پريسا اومد بيرون و دستمو گرفت و برد تو... دوباره تا چشمم به چشم حاضرين افتاد همه خندشون گرفت.رو به خانوم آرايشگر کردم و گفتم : خانوم اون برگه خروج ما رو لطف ميکنين؟
گفت : شيريني نداده که نميشه...
به شوخي گفتم : بابا شما هم فقط تيغ ميزنين...
گفت : با شما کاري نداريم اما اگه شيريني ندين نميتونيم بزاريم اين فرشته رو ببرين...
گفتم : شما هم ميدونين من حاضرم به خاطر اين فرشته زندگيمو هم بدم؛ اينبار هم شما برديد...و يه انعام درست و حسابي به خانوم آرايشگر و دخترش که کنار اون ايستاده بود دادم و همراه با الناز و پريسا و مهسا از آرايشگاه خارج شديم و به طرف خونه رفتيم...تو خونه هم هي متلک بود که سرازير ميشد.... همه کارها رو به بهزاد داداش الناز سپرده بودم و خيالم از طرف کارها راحت بود و چون اون شب حنا بندون بود همراه الناز به اتاق من رفتيم تا استراحت کنيم...ساعت حدود هفت و هشت بعد از ظهر بود که به طرف تالار حرکت کرديم و اونجا به جمع ملحق شديم...
تا به تالار رسيديم دخترها الناز رو از من جدا کردن و من هم رفتم بخش آقايون...تا وارد تالار شدم، صحنه اي رو ديدم که باور کردنش برام سخت بود... تمام همکلاسي هاي دوران دبيرستان و دانشگاهم اونجا جمع بودن.... اما نميدونم از کجا فهميده بودن که امروز عروسي منه. چون من فقط شماره تعداد کمي از اونها رو داشتم و تونسته بودم که دعوتشون کنم....سريع رفتم به طرفشون و و بدون استثنا با همشون رو بوسي کردم... دوباره عين همون روزي که تو دبيرستان بچه ها نامزديمو با الناز فهميده بودن و بهم تبريک ميگفتن هي تبريک بود که بهم گفته ميشد اما اينبار تعداد خيلي بيشتر بود چون دوستاي دوران دانشگاه و دبيرستان با هم يه جا جمع شده بودن... دل تو دلم نبود... بعدها فهميدم که يکي از دوستاي دوران دبيرستان که تو دانشگاه هم با هم، هم دوره بوديم اون جمع رو اونجا جمع کرده.به پيشنهاد من با تک تکشون عکس تکي و دسته جمعي گرفتيم و همه شيطنت ها و خاطرات دبيرستان و دانشگاه برام زنده شد....کم کم بقيه مهمونا هم اومدن و مجلس گرم شد...همه چي به خوبي و خوشي پيش ميرفت...
ساعت نه ونيم شام داده شد و اونايي که نسبت دوري با من داشتن رفتن و فقط خوديا موندن و تا صبح زدن و رقصيدن.... دختر ها هم اون طرف غوغايي به پا کرده بودن که صداشون تا آسمون هفتم ميرفت...گهگاهي پسرا هم براي اينکه جلوشون خودي نشون بدن و کم نيارن با هم هوار ميکشيدن و صداي اونا شنيده نميشد و آهنگ هم همينطور داشت ميخوند:
عروس، داره مياد با صد ناز و ادا...
دوماد ميخواد واسش کنه جونشو فدا...
گل بريزين روي سر عروس خانوم....
عروس و دومادو ببين دست خدا...
امشب شب شادي شب رقص و شوره...
امشب شب شادي شب رقص و شوره..
....
اون شب تا صبح زدن و رقصيدن... من هم حدود ساعت سه چهار الناز رو رسوندم خونه تا طبق رسم و رسوم به کارهاش برسه و آماده بشه...
ساعت حدود 6 صبح بود که همراه بچه ها از تالار برگشتيم خونه و همه مثل جنازه ها يه طرفي ولو شدن... میخواستیم بخوابیم که شیطنت بچه ها گل کرد... اونایی که بیدار بودن از اونایی که خواب بودن نیشگون میگرفتند و تا طرف شاکی میشد و میخواست بپرسه چه خبره بهش میگفتن : پاشو میخوایم آب بخوریم...خودتون قضاوت کنین کسی که خوابش میاد و تموم شبو نخوابیده تو اون لحظه چه حالی پیدا میکنه...به هر حال اون یکی دوساعت رو هم نزاشتن بخوابیم و ساعت نزدیکای هفت و نیم، هشت صبح شد...طبق رسوم ما کسايي که شب حنا بندون در طرف چپ و راست داماد قرار ميگيرن وظیفه دارن صبحانه مهمونها رو تهيه کنن و کلي کارهاي سخت ديگه... ( ساغ دش ، سول دش )
همراه سمت چپ من پسر عمم شد و همراه راست من هم يکي از دوستاي دوران دبيرستان ؛ اما من نزاشتم هيچکدومشون پولي خرج کنن و همه چي رو همراه اونا خودم تهيه کردم.همه کارها بدون حاشيه خاص تموم شد و طرفاي ظهر باز بنابر رسوم با جوونا رفتيم گردش.بر خلاف ميل من سه چهار تا ماشين هم دخترها برداشتن و دنبال ما راه افتادن.پسر عمم فکر همه چي رو کرده بود و توي محوطه بام شهر اروميه هم بچه ها غوغايي به پا کردن و کلي زدن و رقصيدن طوري که هر کي که داشت از اونجا رد ميشد با موبايلش فيلم برداري ميکرد. نوبت به تحويل گرفتن عروس از خانواده عروس رسيد.با کلي دنگ و فنگ الناز رو با تشريفات خاص تحويل گرفتيم و ميخواستيم سوار ماشين بشيم که اتفاقي افتاد که خيلي خوشحال شدم... هم من و هم الناز...بابا کليد يه خونه رو بعنوان کادوي عروسي داد به من؛ و خوشيمون کامل کامل شد. توي خيابونا هم هنگام بدرقه عروس و داماد بماند که بچه ها چه اداهايي که در نياوردن....به هر حال رسيديم دم خونه اي که بابا بهمون هديه داده بود... همه چيز هماهنگ شده بود و خونه تر و تميز آماده بود.همه به همراه من و الناز وارد خونه شدن... و دور ما حلقه زدن تا عکس يادگاري بگيريم...من هم به تلافي حالي که اون روز که تو خونه الناز اينا جشن بود دخترا از من گرفته بودن هي رو به دخترا ميکردم و ميگفتم : برو کنار دست نزن، عروس نديده ، دوماد نديده، خدا ايشالا قسمت شما هم بکنه.... يکم که با ادب تر باشين يکي حتما پيدا ميشه...
الناز و بقيه هم فقط ميخنديدن، طوري که هيچ کدوم از عکس هامون درست و حسابي نشد و تو همه عکسا يا همه داشتن ميخنديدن و يا من مشغول صحبت بودم....تا اينکه پريسا و نازنين هردوشون به طرف من حمله کردن و داشتن منو به شوخي کتک ميزدن...
من هم باز کم نيووردم و هی می گفتم : مير غضبا ، بي دينا ، شما باز زورتون نرسيد به خشونت متوسل شدين؟...
الناز هم که از خنده داشت روده بر ميشد....مهسا هم بين مهمونا بود و اومد طرف ما و يه تبريکي گفت و رفت.
ديگه کم کم همه رفتن و من موندم و عشقم . و بعد از کلي دويدن ، اولين شب باهم بودن رو تجربه کرديم و باز مثل گذشته ها نجوا هاي عاشقانه شروع شد...البته شبو هم که نميزاشتن بخوابيم.
بچه ها هي اسمس ميزدن : سخته؟... از پسش بر مياي؟...
و کلي چرت و پرت هاي ديگه که نگم بهتره.ما هم که باهم اسمس ها رو باز ميکرديم تا صبح نتونستيم بخوابيم و فقط خنديديم....فردا هم طبق رسوم جشن کوچکي تو خونه ما برپا ميشد و دوباره که من از ماهيت اين جشن بي اطلاع بودم سر زده وارد جمع زنانه شدم و دوباره کلي بهم خنديدن...عروسي هم با تموم خاطراتش تموم شد و من و الناز زندگيمون رو شروع کرديم....هنوز چند ماهي نگذشته بود که احساس غربت عجيبي تو خونه کرديم....با اينکه هر 2 يا 3 روز يک بار به خونوادمون سر ميزديم ولي بازم دلمون براشون تنگ ميشد... واسه همين وسايلمون رو جمع کرديم و شال و کلاه کرده رفتيم که چند ماهي همراه خونواده هامون زندگي کنيم....از خونه خارج شديم تا بريم خونه قبلي....اول ميخواستيم يه سر به خونواده الناز بزنيم.... در زديم و وارد خونه شديم...
بهزاد تا ما رو ديد گفت : خواهرزادم کو؟...
گفتم : داداش قاطي کردي؟...
گفت : شما ها چند ماهه تو اون خونه.... تنهايي.... اين قدر زورميزنين نتونستين يه خواهرزاده تحويل من بدين؟
زديم زير خنده الناز هم کيف دستيش رو پرت کرد طرف بهزاد؛ بهزاد هم فرار کرد...
زبونم بند اومد... واقعا جوابی نداشتم که بهش بدم... اين اولين باري بود که تو حرف زدن کم مياوردم.... براي خودم هم ماجرا جالب شد.
رفتم داخل خونه و داد زدم الناز... الناز کجايي؟...
در حاليکه داشت ميخنديد، گفت : اينجام عزيزم....گفتم : چرا داري ميزنيش ( داشت بهزاد رو به شوخي ميزد و خودشم ميخنديد... ) عوض اين کارا يه بچه تحويل من بده... الهي قربونش برم بابايي...
بهزاد از زير دست الناز در رفت و گفت : بفرما آبجي... پاي بي گناه تا پاي دار ميره ولي بالاي دار که نميره... ديدي... حرف حق که جواب نداره....
الناز گفت : وا سعيد تو هم...
البته نا گفته نماند جناب پدر زن و مادر زن خونه نبودن ها.... وگر نه کي جرات داره جلوي اونا از اين شوخيا بکنه ... پوست آدمو ميکنن غلفتي...
بگذريم... ديديم هيشکي خونه نيست همراه بهزاد و الناز رفتيم تا بابا و مامان منو هم ببينيم....اونجا هم کلي گفتيم و خنديديم و مسخره بازي در آورديم...
تا مامان فهميد که اومديم پيششون بمونيم از خوشحالي شروع کرد به گريه کردن....
بعدش هم خاطرات دوران دوستی و مخصوصا ماجراي بيمارستان رو براي هم تعريف کرديم و حال و هوامون حالي به حالي شد...
چند هفته اي گذشت و ما همچنان يا خونه بابام اينا بوديم و يا خونه باباي الناز...البته من گهگاهي به خونه سر ميزدم ولي براي اطمينان هم که شده گفتيم چند روزي هم بريم خونه خودمون...
دومين روز اقامت تو خونه خودمون بود...از در که وارد خونه شدم احساس کردم خبراييه... البته خبرايي هم بود.... هرچي دنبال الناز گشتم نتونستم پيداش کنم... واقعا ترسيده بودم... يعني کجا بود.... نگران شده بودم و رنگ از روم پریده بود...
ادامه دارد....
lalehjoon99
07-08-2009, 12:23
سلام دوستان منبع این داستان را باکلی گشتن پیدا کردم لطفا از نویسنده اش و وبلاگش تشکر کنید
ممنون میشم یادتون نره
منبع
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
lalehjoon99
07-08-2009, 12:30
فصل هشتم
يهو در خونه باز شد.... دويدم طرف در... الناز بود...
تا چشمم به چشمش افتاد گفتم : عزيزم تو فکر نميکني ممکنه يکي تو اين دنيا باشه که طاقت دوريتو نداشته باشه... تو اصلا به فکر من هستي؟... اگه ميمردم چيکار ميکردي؟... ها... معلومه کجايي تو؟...
الناز گفت : اوه... چه خبرته... اولا سلام بابا سعيد...
اولش متوجه نشدم چي گفت... اومد تو و در رو بستم....
گفتم : کجا بودي حالا...
گفت : عزيزم قاطي کردي؟... حواس پرت شدي بابا سعيد... تو که اين جور حرفارو....
نزاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم : چي گفتي تو؟... بابا سعيد کيه؟....
گفت : خب مگه غير از تو بابا سعيد ديگه اي هم تو اين خونه هست؟...
گفتم : يعني... يعني...
گفت : بله... الان آزمايشگاه بودم .... شما در عرض چند ماه آينده....
يهو داد زدم و پريدم هوا.... اصلا حواسم نبود چيکار دارم ميکنم... بطري آب رو ميپاشيدم به سر و صورتم...
الناز هم داشت از خنده و خوشحالي روده بر ميشد.... بغلش کردم و بوسيدمش و گفتم : اين بهترين خبري بود که تو عمرم شنيدم... خيلي دوستت دارم....
زود بلندش کردم و رفتيم طرف خونه ما...
از در که وارد شديم، دستش رو گرفتم و با يه حالت جدي هي ميگفتم : يواش.. يواش... يواش تر برو بچه پرت ميشه بيرون...
الناز هم فقط ميخنديد و ميگفت : سعيد زشته اين کارا چيه ميکني؟...
مامانم اومد و گفت : باز شما دو تا چه تون شده سر و صدا راه انداختين....
گفتم : په... شما هم که از هيچچي خبر ندارين، مامان بزرگ...
مامانم با همون اشاره اول مطلب رو گرفت و از خوشحالي هي اشک شوق بود که ميريخت...
زود زنگ زد بابام و مامان و باباي الناز هم بيان...
وقتي رسيدن غوغايي شد....
همه خوشحال بودن.... بهزاد هم که فقط خودش ميگفت و خودش ميخنديد....
فردای همون روز رفتیم که اون چند ماه رو خونه مامانم اينا بمونيم تا الناز تنها نباشه....
هفته هاي آخر بارداري الناز بود که مجبور شدم براي يه کار از شهر خارج بشم... بهزاد هم تنها بود واسه همين خواست که همراه من بياد؛ من هم قبول کردم.توي راه بوديم و داشتيم به شهر برميگشتيم که ديدم موبايلم زنگ زد...
مامان بود ... گوشي رو برداشتم و مامان گفت که درد الناز شروع شده و زود خودت رو برسون...
اون موقع بزرگراه شهيد کلانتري اروميه در دست ساخت بود... هوا هم پاييزي بود و تازه بارون باريده بود.
با اينکه ميدونستم جاده لغزنده ست پام رو تا آخر روي گاز فشار دادم... بهزاد هم بد تر از من ذوق زده شده بود اصلا دل تو دلمون نبود.... با اينکه وضعيت جاده هم اصلا خوب نبود و پر بود از چاله چوله با سرعت 190 تا 200 کيلومتر بر ساعت با اون شرايط رانندگي ميکردم...
يهو ديدم داريم به جايي ميرسيم که وسط جاده آب جمع شده بود... با خيال اينکه آب روي جاده زياد نيست با همون سرعت از روي آب رد شدم...
يهو ديدم که مقدار بسيار زيادي آب پاشيد روي شيشه و من هيچ جا رو نديدم.... فقط احساس کردم که دارم پرواز ميکنم يهو افتاديم توي دريا وچشمام سياه شد... ديگه هيچ چي نفهميدم...
بقيه داستان رو از زبان بهزاد بشنويد....
...
يهو ديدم داريم تو هوا پرواز ميکنيم... کنترل ماشين از دست سعيد خارج شد و ماشين با سنگ هاي کنار جاده برخورد کرد و پس از چند صد متر پرواز، توي آب دريا افتاد... واقعا ترسيده بودم... مغزم ديگه کار نميکرد... افتاده بوديم توي دريا و کسي نبود که ما رو نجات بده... بد تر از همه سعيد منو نگران کرده بود.... هر چي داد ميزدم سرش رو گذاشته بود روي فرمون و جواب نميداد... انگار کر شده بود... بدنش رو تکون دادم... يهو سعيد افتاد... نزديک بود ديوونه بشم... هي داد ميزدم و گريه ميکردم اما سعيد جواب نميداد... دنيا داشت دور سرم ميچرخيد...يهو سرم گيج رفت و بيهوش شدم و از اون صحنه ديگه چيزي يادم نمياد....
ای دل بیا بگرییم ، از عشق چو سوگواران
وز دیده اشک ریزیم چون ابر در بهاران
هــرکو چشیده باشد ، دردی ز سـوز هجـران
دانــد که سخت باشد فـراق دوستدران
تا کی توان ز هجران ، گفت شعر بی قراری
وصال یار باشد ، قـرار بی قراران
دیگر توان ندارم ، زین عشق بی کرانم
چون من صبور باشم ، به جفای روزگاران
یارب ز درد هجـــــران ، من همچــو بینـوایم
تو دوای درد من کن ، ای نوای بی نوایان
همایونم و هردم گریان ، عشقم ندارد کران
که نگارم است سلطان ، به دیار دل ربایان
تا چشمم رو باز کردم ديدم تو بيمارستانم و سرم باند پيچي شده... شروع به داد زدن کردم... از همه سراغ سعيد رو ميگرفتم ولي هيچ کس جواب نميداد... تا اينکه باباي سعيد اومد طرفم... تا منو ديد شروع کرد به گريه کردن.. تازه ياد اتفاق هايي که افتاده بود افتادم...
فقط گريه ميکردم اما فايده اي نداشت چون سعيد ديگه از پيش ما رفته بود و گريه هاي من کاري از پيش نميبرد... بد تر از همه سوز عشق بين اون و الناز ـ که من از اولش در جريان همه چيز بودم ـ منو ديوونه ميکرد... نميدونستم اگه الناز بفهمه چه اتفاقی میفته...
سراغ الناز رو از پدر سعيد گرفتم.. اون بيچاره هم تو اين مدت کم ، چندين سال پير شده بود.... فهميدم که الناز هنوز از ماجرا خبر نداره و الان تو اتاق عمله...
با همون وضع آشفته به دم در اتاق عمل رفتم.. اونجا هم همه داشتن زار زار گريه ميکردن... مادر من و مادر سعيد هردوشون از حال رفته بودن و توی یکی از اتاقهای بیمارستان بهشون سِرُم وصل بود..
در اتاق عمل باز شد و الناز و بچه ش رو که هردو سالم بودن از اتاق آوردن بيرون... الناز به صورت هاي همه ما نگاه ميکرد ولي نميدونست چرا همه بغض کردن... چند ساعتي گذشت و بخاطر درخواست هاي مکرر الناز رفتم پيشش...
تا وارد اتاق شدم ديدم با آرامش غیر قابل وصفی بچه ش رو که در زیبایی مثل مامانش بود بغل کرده و داره به بچش درباره باباش میگه ...
ـ الان بابا میاد... ما رو باهم از اینجا میبره خونه خودمون... برات اسباب بازی میخره...
تا حرفاش رو شنیدم خیلی سعی کردم که خودمو کنترل کنم... اما الناز در همون اولين کلام سراغ سعيد رو از من گرفت.... و من بي اختيار گريه م گرفت...
انگار به الناز ، الهام شده بود....
بهت زده به من خیره شده بود...
هيچ چي نگفت و آروم داشت اشک ميريخت... من هم پا به پاي اون داشتم گريه ميکردم...
يهو بدن الناز شل شد ، چشماش رو بست و بي حرکت روي تخت افتاد....
واقعا ترسيدم... هي داد ميزدم و تکونش ميدادم... اما الناز بيهوش افتاده بود... سريع پزشکا و پرستارها رو خبر کردم...
الناز سريعا به بخش آي سي يو منتقل شد.... سه روز بود که الناز در آي سي يو بستري بود و خانواده من و سعيد در اون مدت سخت ترين روزهاي عمرمون رو ميگذرونديم،تا اينکه...
سه روز بعد از فوت سعيد ، الناز هم به علت سکته قلبي جان سپرد...
من در طی سه روز عزیزترین کسامو از دست داده بودم... خاطراتی که با سعید و الناز داشتم... بلبل زبونیهای سعید... عشق سعید و الناز... بچه الناز و سعید... شوخیها و خنده هامون و خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی چشمم رد میشد و من هم از جفای روزگار فقط میتونستم گریه کنم...
مرگ دلخراش الناز و سعيد نه تنها من بلکه تمام کسايي که اونها رو ميشناختند رو عزادار کرد....
"بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم "
از درد تـو و بی کسی و غـربت و هجـران
همه شب ناله کنان چشم به روی هم نبستم
از سـوز عشقت نیمــه شب بــا چشم تـــر
در بـی کسی از ظلم دهــر در خــود شکستـم
از فرت غم با وهم تو ، گویی که من از تن گسستم
الهامی از سوی سماواتم بشد که چاره درد تو صبر است
تک و تنها در ظلمت شب گوشه ای تنها نشستم
در یادم آمد لحظه های آشنایی...
از آن پس گریه در شبهای بی قراری...
ورد آهم نیمه شب در طول هجران...
ظلم و جور عصر در طی روزگاران...
غم و دردم انبـاشته بــر هـم جــاودانه
گریه هایم در نیمه شب هزاران و هزاران
غــم دل خـــوردن و تنهــا نشستــن...
در بی کسی با ســوز غـم از تــن گسستـن...
کنون من چـون کنم با ســـوز هجــران
با بارش اشک از دیـدگان چـون روز باران
دل مبتلای عشق است تا کی توان نگفتن؟
تا کی تــوان زهجــران ، شب تا سحـــر نخفتــــن؟
بـرای چـاره دردم دگـر راهـی نمانـده
مهــــر تـو در دل خـانـه ای زیبا نشـانــده
در دام عشقت ای یار ، گرفتارم چو آهو
و ز بهـر عشقت هـردم ، کنم بـرپا هیاهو
. . .
** شعر : « همایون »
بله ، الناز هم زير دست هاي پر قدرت سرنوشت له شد...
و عشق آتشين الناز و سعيد تا ابد موجب سوز دل عاشقان و مردمان اعصار شد...
دختر سعيد و الناز که تنها ثمره زندگي آنها بود در آغوش مادر بزرگ پدري اش بزرگ شد.....
و به ياد آن دو کبوتر عاشق ، پدر سعيد نام او را الناز گذاشت.....
روحشان شاد و يادشان گرامي......
نويسنده : س رخشي
تشکر از وبلاگ نویسنده یادتون نره
پــــــایـــــــان
saeed_h1369
27-08-2009, 13:40
خیلی خوب بود ولی به طور خیلی عجیبی با رمان قصه عشق که تو همین قسمت هست یکسان شما میتونید قصه عشق رو بخونید تو همین صفحه ی اول هم هست تمام اتفاقات دقیقا مثله همه آخرشم اونجا دختره میمیره تو رانندگی سه روز بعد پسره اینجا بر عکس اونجا بچه مرد اینجا نمرد همین اما مرسی ازت خیلی لطف کردی
کل رمان به صورت پی دی اف :11:
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.