مشاهده نسخه کامل
: رمان دوستت دارم ( رویا مرادی بیرگانی )
f.kh0511
30-06-2009, 16:19
رمان :دوستت دارم
نویسنده :رویا مرادی بیرگانی(شهرزاد)
منبع: دیونه شعر
در دل من چیزی است ،مثل یک بیشه نور،
مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم ،که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم
تا سر کوه دورها آوایی است ،
که مرا میخواند
من سعید سازش ،نویسنده پر فروش ترین کتاب دنیا هستم ،
ابتدا خبرنگاری ساده بودم اما روزی با او اشنا شدم با زنی به نام سوسن که ماجرای زندگی اش قصه این کتاب است.
زنی که دنیای مرا تغییر داد و با نوشتن سرگذشتش به اوج شهرت رسیدم .
داستان زندگی او ،داستان این کتاب است به نام دوستت دارم .
فصل اول .(قسمت اول)
(هرچی شوهرت میگه فقط میگی چشم نکند یه وقت توی روی مادر شهرت بایستی ها.خدای نکرده خدای نکرده نکنه باهاشون لج کنی ها . کاری کن که تورو از اون دو تا عروس دیگه بیشتر دوست داشته باشن .)
سوسن به یاد حرفهای مادرش افتاد و لبخند رضایت امیز زد .از اینکه شوهرش با او مهربان و خوش اخلاق بود ،دلش را شور و شوقی نا اشنا پر کرده و از زندگی ساده و بی دردسرش لذت میبرد .
ظهر بود ،تازه ظرف های ناهار را لب حوض گذاشته بودند ،سوسن به خواهر شوهرش ،عطیه ،در جمع کردن سفره کمک کرده بود .تا غروب که جواد ،شوهرش،از سرکار برمیگشت خیلی مانده بود.
درحالی که قشنگ ترین لباسش را که پارچه نرم و سبکی و رنگارنگی داشت ،پوشیده بود به حیاط رفت و رو به خواهر شوهرش که در حال شستن ظرفها بود،گفت :
- عطیه خانم صبر کنید کمکتون اب بکشم .
عطیه برگشت و نگاهی به او انداخت .
- تویی سوسن!؟اوا!زهرم ام رفت.چرا یک دفعه می ای؟!
سوسن کنار او رفت ،دامنش را جمع کرد و روی پاها نشست بشقاب کف الودی را برداشت و زیر شیر اب گرفت و با خشرویی گفت:
- وای که چقدر هوا خوب شده!من عاشق بهارم
و نگاهش را به سرشاخه های پر از شکوفه بهار نارنج کشاند
- وقتی هوا این جوریه و همه جا سر سبز میشه انگار توی قلب من هم شکوفه می زند .
عطیه لب ورچید
- عجب زبونی میریزی سوسن !همین زبونو داشتی که مخ جواد بیچاره رو زدی .
سوسن شادمانه خندید و همان طور که ظرفهارا بر میداشت و اب میکشید گفت :
- نه به خدا جواد خودش منو خوایت من تا روز خاستگاری باهاش هیچ حرفی نزده بودم .
عطیه با طعنه گفت:
- تو گفتی و ما هم باور کردیم !
سوسن به یاد شب گذشته افتاد به یاد ابراز عشق صادقانه جواد هنوز هم از این حس پر شور و شوق بود . ذهنش انقدر از فکر های شیرین پر بود که جایی برای هیچ کدورتی باقی نمیگذاشت .خواست بحث را عوض کند.
- عطیه خانم ؟!
- بله!
میگم ،شما چند سالتونه؟
عطیه بی اراده اهی کشید :
- واسه چی میپرسی؟
سوسن قاشق چنگالهایی را که اب کشیده بود توی سبد گذاشت .
- هیچی همینطوری
- بیست و هشت سالمه بهم میاد؟
سوسن فکر کرد ان صورت عبوس و در هم با خط زمختی که اطراف لبهایش افتاده او را مسن تر از سنش نشان میدهد ولی دلجویانه گفت :
- نه هیچ بهتون نمی اد
- نگفتی واسه چی پرسیدی؟ به خاطر اینکه هنوز شوهر نکردم ؟
سوسن که نمیخواست خواهر شوهرش را مکدر کند لبخند شیرینی زد و بدون فکر و فقط برای دلخوشی عطیه گفت:
- شوهر چیه عطیه خانم !به نظر من شما خیلی هم خوشبخت هستین که ازدواج نکردین .
عطیه که کارش تمام شده بود قابلمه را که ته دیگ به ان چسبیده بود زیر شیر ای گذاشت و همانطور که دستهایش را با کف تاد میشست گفت :
- یعنی شوهر کردن بده؟ پس تو خوشبخت نیستی که ازدواج کردی؟!!
سوسن حس کرد که به هیچ طریق نمیتواند گفتگوی دوستانه ای با او داشته باشد برای انکه بیشتر از این با او بحث نکند گفت :
- نه خن ،اخه همه مردها که مثه جواد خوب نیستن !
بعد هم زود دستهایش را اب کشید و گفت
- من میرم یه سری به چای بزم فکر کنم دم کشیده . توی اشپزخانه نفس راحتی کشید و با خوذد تصمیم گرفت که دیگر چندان با عطیه گرم نگیرد .جواد هم قبلا به او گفته بود که خواهرش کمی تند خوست و او که کوچکتر است باید همیشه رعایتش را بکند .
چای را اماده کرد استکانها را مرتب توی سینی چید . سر قوری دم کنی گذاشت و سینی بدست پیش مادر شوهرش رفت .
مادر شوهرش،فخری خانم توی هال نشسته بود و قلیان میکشید پنجره ها باز بود و از بیرون صدای جیک جیک گنجشکها و گه گاهی تق و توقی از حساط همسایه شنیده میشد صدای قل قل قلیان مادر شوهرش برای سوسن اهنگ دل انگیزی داشت کنار او نشست و سینی را ارام زمین گذاشت .
فخری خانم نگاهی به سوسن انداخت و توی دلش گفت: (دختر هوبی به نظر میاد هم خوشگله هم با ادبه فقط کاشکی این عزیز کره جواد توزرد از اب در نیاد و نخواد جواد رو از ما بزنه . و با خصومتی اشکار اندیشید که به خدا اگر بخواد پای جای پای عروسهای دیگه ام بذاره . میفرستمش ور دل مادرش کاری میکنم که نه شب داشته باشه نه روز. بعد بی اراده از سر این فکر لبخند رضایتمندی زد و به سوسن نگاه کرد :
- دستت درد نکنه دخترم .زحمت کشیدی.
- چه زحمتی خانم بزرگ ،وظیفمه
بعد قوری را برداشت و استگانی لبالب از چای ریخت و جولوی فخری خانم گذاشت.ناخواسته مقداری از چای توی نلبکی ریخته شد
- بفرمایید
باز هم فخری خانم فکر کرد :این چه حرفی بود که گفتم معلومه که وظیفشه !اگر از حالا لی لی به لالاش بذارم پررو میشه و دم به قیچی نمیده .اره باید از حالا بفهمه که خانم بزرگ این خونه کیه و سر خود کاری نکنه عطیه راست میگفت ...به دنبال این فکر به نشانه ی سرزنش کمی ابروها را در هم کشید
- ا ا ا ؟مگه مادرت یادت نداده که چطور چای جلوی بزرگ ترت بذاری؟ نصف چای رو که ریختی توی نلبکی دختر؟!
سوسن شرمزده و با عجله نلبکی را توی سینی خالی و با من من شروع به عذر خواهی کرد
- روم سیاه ،ببخشین خانم بزرگ ...
فخری خانم به دستپاچگی او دلش سوخت ولی نخواست دلجویی کند . پگی به قلیان زد و گفت:
- حالا خودتو سرزنش نکن خیلی خب این شد درسی برای دفعه دیگه .اینجا صبح تا شب مهمون میاد و میره هیچ خوش ندارم فردا پس فردا هو بیفته که عروس کوچیکه فخری هندی دست سفیده ..
بعد بلافاصله یادش امد که سوسن فقط چهرده سال دارد . بی اراده لبخند زد .
- حالا طوری نیست کم کم یاد میگیری همه عروسها اول زندگی شون یک کمی دست و پا چلفتی هستند از امروز بیشتر دقت کن .
سوسن سر به زیر گفت :
- چشم
فخری خانم چون بلند قلیان را گرداند . پاها را با اه و ناله کشید و گفت :
- اخی!سوسن یک کمی پاهای منو بمال ،خیلی درد میکنه .
سوسن شروع به مالیدن پاهای مادر شوهرش کرد و فخری خانم زیر چشم اورا تماشا میکرد .موهای لخت و بلوطی اش که یک دست و صاف تا زیر گوشش می رسید ،گرداگرد صورتش ریخته بود . پوست صورتش شاداب و صورتی رنگ بود . فخری خانم پیش خودش طراوت اورا با دخترش مقایسه کرد و یاد پوست زرد و کدر عطیه که افتاد و ناخودآگاه از او بدش امد ،یک پا را تا زد .
- بسه دیگه .عطیه کجاست؟
- نمیدونم
- خب پاشو صداش کن بگو بیاد چای بخوره .
- چشم
سوسن با عجله بلند شد و مثل کودکی فرمانبر به سمت حیاط دوید:
- عطیه خانم ؟ عطیه خانم؟
عطیه مشغول جمع کردن بهار نارنجهای روی زمین بود ،از پشت باغچه سر بلند کرد و گفت :
- من اینجام ،چیه؟چرا صداتو سر انداختی ؟
سوسن لب گزید و با خجالت گفت :
- ببخشین ،چای اماده س .خانم بزرگ گفتن صداتون کنم .خانم بزرگ گفتن صداتون کنم .
عطیه وارد هال که شد یکراست و بی گفتگو رفت کنار مادرش نشست . چند تا از گلبرگهای بهار نارنج را که در دستش بود فوت کرد و در قوری را برداشت و انها را داخل قوری ریخت سوسن موقر و مودب نزدیک به درگاهی پنجره نشسته بود .حسی عجیب عطیه را می ازرد . زیبایی سوسن ،بیخیالی و نشاط و شادابی او را مکدر میکرد . از سعادت و راحتی او لجش گرفته بود .چه راحته میخوره و میخوابه و به خودش میرسه .چقدر هم که جواد با لا و پایینش میکنه .خاک بر سر جواد که رفته این ایکبیری را گرفته که دست راست و چپش رو هم بد نیس!در حالی که نمیتوانست در اعماق دلش زیبایی و جوانی سوسن را تائید نکند.گویی دنبال بهانه ای میگشت تا به گونه ای اورا بیازارد . نگاهی به صورت زیبای سوسن انداخت .توی استکان برای خودش چای ریخت و گفت :
- خدا شانس بده وا...!نمیدونم این داداشهای من چه خصلتی دارند که فکر میکنند از مردای دیگه کمترند.
فخری خانم ابروها را درهم کشید
- ا!این چه حرفیه عطیه؟الهی قربون پسرای دسته گلم بشم .پسرای من از همه فک و فامیل و دوست و داشنا یه سرو گردن بالاتر و بهترن وانگهی،خودشون هم اونطور که تو میگی فکر نمیکنن.
عطیه قری به سرو گردنش داد .
- پس زنهاشون این جور فکر میکنند.
چطور مگه؟
عطیه جرعه ای از چای را هورت کشید و حبه دیگری قنر برداشت.بعد با لحن گله مندی گفت:
- اون از زن منصور که عالم و ادم میشناسنش چه زن نسناس و بی چشم و روییه .اون از زن هاشم که سال تا سال نمیتونه یه دست لباس نونوار به تن هاشم ببینه و چشمش کور طاقت دیدن جوونی و سرتری هاشم رو نداره .
سپس مکثی کرد و اه کشید .
- اینم از زن جواد ،به خشکه شانس.
فخری خانم پرسید:
- سوسن؟!
رنگ از روی سوسن پرید و هاج و واج به عطیه نگاه کرد و در دل لرزید:وای خدایا مگر چه خطایی کرده ام ؟!ای خدا اوکه دیگه خودش چای ریخت نکنه...اه خاک بر سرم !من باید جلوش چای میگذاشتم .چقدر احمق و فراموش کارم ،چقدر سر به هوا هستم .
عطیه مکثی کرد و همانطور که مادرش به دهان او چشم دوخته بود .سری تکان داد.
-بله همین سوسن خانم که جواد بیچاره اورا روی سرش ویذاره و ان قدر بالا و پایینش میکنه و نمیذاره اب تو دلش تکون بخوره !به خدا ادم شاخ در میاره .
حالا دیگر نگاه فخری خانم هم متعجبانه و پر از تشویق شده بود :
- مگر چکار کرده؟
لحنش بگونه ای بواد که اشک در چشمان سوسن جمع شد .
- میخواستی چه کار کنه؟ خانم تازه سه روزه اومده خونه شوهره،شهره دلشو زده ،به من میگه تو چه خوشبختی که شوهر نکردی .کیگه شوهر چیه؟همش بدبختیه !چهع میدونم ادم زندونی میشه .کاشکی من هیچ وقت زن جواد نمیشدم لابد به خوشگلی و قد و بالاش مینازه!
فخری خانم غضب الود نگاه تندی به سوسن انداخت:
- تو گفتی؟!اره؟!خجالت نکشیدی؟!
سوسن احساس کرد سرش به دوران افتاده و دهانش خشک و تلخ شده است .میخواست حرف بزند ،ولی زبانش به تته پته افتاده بود.قلبش مثه بچه گنجشکی تد میزد.
- من...به خدا...فقط...من...به خدا...
فخری خانم تشر زد:
- خبه ،بسه،خفه شو . برو گورتو گم کن از پیش چشمم.دختره بی چشم و رو.
و با حالتی عصبی و غضبناک پشتش را به او کرد:
- میدونستم ،میدونستم که اگر عقلمو بدم دست جواد،عاقبتش همینه .اخه این همه دختر خوب و نجیب تو فامیل داشتیم رفت و چسبید به دختر چه میدونم ...لاال...از دختری که بی پدر بزرگ شده و صاحب نداشته باشه بیشتر ازاین هم نباید توقع داشت.
aaaammmm87
30-06-2009, 16:22
سلام
امیدوارم که قسمت هاش رو زود زود بزاری . در ضمن این فونتت رو هم بویلد کن چشممون اذیت نشه :11: :40:
f.kh0511
30-06-2009, 16:31
فصل اول (قسمت اخر)
سر را به تاسف تکان داد
-که بله حالا بکش اقاق جواد!اونروز که یک چشمم خون بود و یک چشمم اشک ،که نکن ،نخواه ،این دختر به درد تو نمیخوره گوش نکرد که نکرد حالا بیا تماشا.دختره هوایی شده اگر مهناز و ثریا جز جیگر زده پشت سرمون حرف میزنن،این چشم دریده که دیگه تو چشم خودتون زبوندرازی میکنه .دختره بی حیای چشم سفید ،نمک جواد کورت کنه ان شاءالله
سوسن در حالی که گریه افتاده بود.میخواست حرف بزند که عطیه احساس کرد ممکنه دستش رو بشود و مادرش حالت صادقانه عروسش را باور کند.فکر کرد نباید اینقدر موضوع را تاب میداده.برای انکه سوسن را هم ساکت کند گفت :
- البته خیلی باهاش حرف زدم ولی خب،شاید منظورش این نبوده که جواد بده . میگفت شوهر کردن بده . چه میدونم شاید از ما دلخوری و ناراحتی داره .شاید هم از جواد که نگذاشته درسش رو بخونه دلخوره.
سوسن با چشمان اشک الود اورا نگاه کرد وبا بغض گفت:
- من کی اینهارو گفتم عطیه خانم ؟ منظورم من که این چیزها نبود!
فخری خانم غرید:
- اصلا غلط کردی.حالا منظورت هرچی که بوده ،بیجا کردی که گفتی!
و باز تشر زد:
- مگه نگفتم پاشو از جلوی چشمم دور شو .بذار جواد بیاد،باید تکلیفتو معلوم کنه که دفعه دیگه کرکری نخونی.گمشو
سوسن درحالی که دستهایش را روی صورتش گذاشته بود و با صدای بلند گریه میکرد به اتاقش پناه برد .
بعد از رفتن او ،عطیه نفس راحتی کشید و از اینکه اورا اینگونه ازرده بود دلش خنک شد با خیال راحت چایش را خورد و دیگر غر غر های مادرش و نگرانیهای او که مدام از عروس بد و عاقبت به شری اینجور ادمها صحبت میکرد توجهی نکرد .
غروب بود که جواد خسته و کوفته با دستهای چرب و روغنی به خانه برگشت . از اینکه سوسن مثل همیشه به استقبالش نیامده بود،متعجب شد.لب حوض نشست و دستهایش را شست.توی هال هم که امد چشم دواند،ولی خبری از سوسن نبود.حوله را از روی میخ برداشت ضمن انکه دستهایش را خشک میکرد به مادرش سلام داد.
فخری خانم گفت:
- خسته نباشی جواد جان
و بعد عطیه را صدا زد
- عطیه جان ،چای برادرت رو اماده کن پسرم خسته ست.
جواد گفت:
- پس سوسن کجاست؟!
فخری خانم با اخمی که بروی پیشانی انداخته بود به او نگاه کرد و دستش را تاباند
- نترس نمرده تپیده تو اتاقش .
جواد متعجب پرسید:
- چیزی شده؟!
فخری خانم قری به سروگردن داد.
- چه خبرته تو هم .بیچاره اگر از حالا اینجور دست و دلت براش بلرزه که فردا میشی یکی بدتر و زن ذلیل تر از هاشم و منصور بدبخت.
به جواد که همیشه عزیزکرده مادر بود برخورد.هیچ وقت خوش نداشت که مورد مواخذه مادرش باشد.همیشه از اینکه مادرش اورا به برادرها و دیگران ترجیح میداد و تعریفش را میکرد احساس خوبی داشت
- این چه حرفیه عزیز؟گفتم سوسن کجاست،دست و دلم براش نلرزید!
- یعنی میگی اگر زن تو اشتباهی کرد مادر پیرت حق نداره بهش تذکر بده؟یعنی من حق ندارم دلم برای پسرم و زندگی اش بسوزه؟
- چرا عزیز،حالا چی شده؟!مگه سوسن چیکار کرده؟
- بگو چکار نکرده؟ چه ها نگفته؟
از ان طرف ،سوسن که هنوز چشمانش متورم بود و از برخورد تند و ناحق مادر شوهرش و عطیه ناراحت بود .با شنیدن صدای جواد پشت در اتاق امده و گوشش را به در چسبانده بود و به گفتگوی ان دو گوش میداد.
فخری خانم ابروهارا بالاکشید و گفت:
- توهین؟ غلط میکنه توهین کنه !ان وقت خودم دهانش را پر از خون میکردم و منتظر تو نمیماندم
سپس همانطور که نشسته بود جابه جا شد و پلکهارا بهم فشرد
- امروز بی چشم ورویی دراورده و گفته که من شوهر نمیخواستم .من جواد را دوس نداشتم و از این حرفها.
قلب سوسن لرزید و انگارته دلش را خالی کردند .باز اشکهایش روان شد .دیگر حتی نمیخواست حرفهای انها را بشنود .به دیوار تکیه زد و پاهایش میلرزید.دستها را دور زانو حلقه کرد،سربرزانو گذاشت و با اندوه گریست.این جرئت را در خودش نمیدید که در را با گستاخی باز کند و بگوید عطیه دروغ گفته و هیچ موضوع این حرفها نبوده.
لحظاتی بعد ،جواد با غیض در اتاق را باز کرد و چشمش به سوسن افتاد که گوشه اتاق زانوها را بغل کرده و گریه میکند .دیدن او در این حال دلش را به رحم اورد و کمی ارام شد .در را پشت سرش بست و اهسته اهسته کنار او رفت .
سوسن با حس حضور او سر بالا کرد و سلام داد.
جواد قهرالود جواب داد:
- سلام
و بعد اهی کشید و با ملایمت پرسید:
- چی شده سوسن؟تو که اینجوری نبودی؟ این حرفها چیه زدی؟
سوسن که احساس میکرد به او ظلم شده ،اشکهایش مثل سیل سرازیر بود . در حالی که بغض مدام راه گلویش را میبست،بریده بریده گفت:
- به خدا جواد من ،من این حرفهارو نزدم .
جواد سرش را تکان داد و کنار او نشست
- پس چی گفتی؟
- من ... من ...
جواد دست پیش اورد و دست سوسن را گرفت گویی گرمای عمیقی به قلب سوسن ریخته شد .
- من تورو از چشام بیشتر دوست دارم جواد
- پس چرا این حرفارو زدی؟
- به خدا ،به جون خودت من نگفتم
و باز اشکهایش سرازیر شد .
جواد که بشدت تحت تاثیر اشکها و صداقت لحن و کلام همسرش قرار گرفته بود او را به طرف خود کشید
- اول اشکهاتو پاک کن ،اها،دیگه گریه نکن خب
و خود با کف دست روی گونه های نرم او کشید
- اشکال نداره اگر هم گفته باشی اشکال نداره
و محکم بغلش کرد
- من شوهر بدی هستم که نگذاشتم درس بخونی و زیر قولم زدم باید هم منو نخوای
و روی موهای او را بوسید.
سوسن به او نگریست.هق هق کلماتش را میبرید
- جواد ،من فقط میخواستم به عطیه خانم دلداری بدم .اخه من همینطوری برای اینکه باهاش صمیمی بشم بهش گفتم چند سالته اونم گفت چون شوهر نکرده این سوالو پرسیدم منم جا خوردم چون نمیخواستم ناراحتش کنم فقط گفتم شما همینطوری خوشبختین شوهر چیه؟ همین . به خدا همین .جواد.حرف دیگه ای نزدم
جواد خندید
- پس میگی عزیز دروغ میگه ؟ اره؟
سوسن خجالت کشید حرف شوهرش را تائید کرد و مودبانه گفت
- نه اونا منظور منو بد فهمیدن یا عطیه خانم حرفهای منو بد تعبیر کرد .
جواد محکم تر او را به خود کشید
- پس باور کنم که تو شوهرتو میخوایو دوستش داری؟
- از جونم هم بیشتر
جواد همانطور که موهای بلوطی همسرش را نوازش میکرد و از دیدن زیبایی لطیف و دلربایانه اش غرق لذت میشد گفت
- بگو جون جوادم .
سوسن با چشمان سوزان و ملتهب به شوهر جوانش نگاه کرد و گفت :
- جون جواد
پایان فصل اول
f.kh0511
30-06-2009, 16:43
فصل دوم
صبح زود جواد صبحانه اش را خورده و راهی شده بود . فخری خانم که طبق عادت بعد از خواندن نماز صبح خوابش نمیبرد .سوسن را که مشغول جمع کردن بساط صبحانه بود.تماشا میکرد
- جواد خیلی اشتهاش کم شده مگر ناراحتش میکنی سوسن؟.
سوسن سر بلند کرد و گفت :
- نه خانم بزرگ
- پس چرا بچه ام اشتهایش کم شده؟
سوسن لبخندی زد .
- ماشاءالله دو سیر پنیر و یک لیوان چای شیرین رو با یک نون و نصفی خورد.
فخری خانم اخمها را در هم کشید و از جا بلند شد
- وا نشستی جفت بچه ام لقمه هاش رو میشماری؟مگر سر سفره بابات نشسته که نمیتونی ببینی؟ خورد که خورد نوش جونش.
و باز زیر لب گفت
- بیخود نیست که میگن عروس اوردیم قاتق نونمون بشه قاتل جونمون شد .
بعد هم به اتاقش رفت و در را محکم بست .
سوسن اه بلندی کشید و انجام کارهایش مشغول شد .دیگر به غرولند ها و بداخلاقیها خانواده شوهرش اشنا شده بود .دلخوشی اش جواد بود که اورا هر شب عاشق تر و شیفته تر از شب پیش می دید.همه ساعتها روز را تحمل میکرد تا غروب که جواد از سر کار برگردد . به عشق جواد نفس میکشید و لحظه ها را میشمرد.اشپزخانه را که مرتب کرد به اتاقش برگشت و رختخوابها را جمع کرد و پتو ها را تا زد و گوشه ای گذاشت و روی انها ملافه تمیزی کشید .
اتاقشان ساده و مرتب بود .یک قالی قرمز رنگ کف ان پهن بود و یک سمت دیوار کمد دیوری بزرگی بود که سوسن در طبقه های ان جهیزیه اش را چیده بود .مادر شوهرش روز اول به او گفته بود لازم نیست که از انها استفاده کند تا زمانی که خودشان خانه بخرند و جزیهیه اش را انجا باز کند . کمد دیواری در نداشت و سوسن مقابل ان با سلیقه پرده کشیده بود یک پرده مخملی قرمز.
همیشه دیدن وسایلش اورا به رویاهای شیرینی میبرد .به زمانی فکر میکرد که عاقبت زندگی شاد و مستقلی را با جواد شروع میکند و به خانه خودش میرود .فکر میکرد ان وقت چه روز ها که به خانه و زندگی اش سرگرم میشود.گاهی به مادرش سر میزد و غروبها به انتظار شوهرش با شامی گرم و خانه ای اراسته خواهد ماند .دیگر از این همه سرکوفت و طعنه و کج خلقی هم خلاص شده و زندگی سعادتمندانه ای خواهد داشت .همیشه از اندیشیدن به لحظات خوش اینده ته دلش غنج میزد و بدخلقیهای مادر شوهرش و عطیه را به امید ان روز شیرین تحمل میکرد .
خورشید تاره هوا را روشن کرده بود و گرمای مطبوعش حس لذت بخشی به جان میبخشید . سوسن همانطور که اتاقش را مرتب میکرد . زیر لب ترانه شادی زمزمه میکرد . گلدان گل شمعدانی را که مادرش برای او هدیه اورده بود . اب داد . روی طاقچه را گردگیری کرد . و اینه شمعردان عروسی اش را با گهنه ای تمیز کرد تا مثل همیشه برق بیفتد.گوشه اتاق روی میز کوچک عسلی رومیزی قلاب بافی ای انداخته و قاب عکس عروسی شان را روی ان گذاشته بود . قاب را پاک کرد و عکس جواد را که در لباس دامادی بود و لبخند میزد ،بوسید.
یادش امد که جواد قول داده بود اخر ماه حتما یک تخت خواب قشنگ بخرد با اشتیاق فکر کرد تخت را کجا بگذارد. کدام سمت اتاق؟زیر پنجره ؟نه نه ان وقت نمیتوانم کنار پنجره بایستم و باغچه را تماشا کنم .اینجا خوب است روبرو ان کوسنها را هم که مادرم درست کرده و هم رنگ لحافمان است .بالای تخت میگذارم . وای که چقدر قشنگ میشود . دستها را به کمرش زده بود و توی اتاق میچرخید و فکر میکرد چه چیز های دیگری باید بخرد . یکی دو قاب عکس دو تا منظره از فصل بهار و یکی هم عکس بزرگی از بچه ای بود .عکس بچه را بالای تخت مان میزنم .
غرق در افکار خودش به ضربه ای به در اتاق خورد و در بلافاصله باز شد .عطیه بود .
- بیداری؟
- اره بعد از رفتن جواد دیگه خوابم نمیبره .
عطیه بی تعارف امد و رفت کنار پنجره ایستاد و به اطراف نگاه کرد .
- تو نمیخوای این تزئینا و گلهای کاغذی اتاقمون رو بکنی ؟خیلی بی مزه شده اند . بیشتر از دو ماه از عروسیمون میگذره ،ولی هنوز اتاقتون مثه حجله خونه است . مردم میبینند مسخره میکنند.
سوسن لبخند زد.
- اره راست میگی وقتی جواد اومد بهش میگم همه رو در بیاره .
- چرا خودت این کار رو نمیکنی؟!
- میترسم خراب بشن .اخه دستم نمیره و یک وقت پاره میشن .
- خب پاره شن !
سوسن نگاهی از سر علاقمندی به کاغذ رنگی های روی سقف انداخت .
- هموشونو دوست دارم میخوام بذارمشون توی جعبه و نگه شون دارم .
عطیه نگاه حسادت امیزش را به روی او پاشید .
- وا ! برای چی دیگه نگه داری؟ خب بندازشون دور دیگه !
- یادگار عروسیمون هستند عطیه خانم خیلی برام عزیزند حتی کبوتر های کوچکی که همان روز اول از دیوار جدا شدند و افتادند رو هم هنوز دارم . یادبود روز عروسی خیلی شیرینه
خون به سر عطیه دوید چه پزو افاده ای داره یه الف بچه .پدر سوخته نصف من سن داره و شوهر کرده .طعنه هم میزنه . باید هم اینطور غمپز در کنه . باز ابرویش را بالا انداخت .
- ناراحت نبودی که اینقدر زود شوهرت دادند؟
سوسن گفت:
- خب مادرم اینطور میخواست .
عطیه خنده ای عصبی و مصنوعی کرد .
- حتما ترسید کسی به جز جواد خر نشه و مجبور شه تورو ترسی بندازه .
و خیلی زود به یاد موقعیت خودش افتاد . مکثی کرد و بعد با تکبر ادامه داد
- البته خیلیها خودشون نمیخوان ازدواج کنن مثه من ولی فکر نمیکنم برای تو خاستگاری پیدا میشد .
سوسن سکوت کرد و چیزی در جواب او نگفت .
عطیه توی اتاق شروع به قدم زدن کرد . به در و دیوار و وسایل اتاق دست میزد
- میدونی گاهی فکر میکنم چرا جواد تورو انتخاب کرد؟ اخه قبل از تو هم خیلی دخترای دیگه دورو برش بودن .
سوسن گفت:
- شاید هیچ کدوم رو دوست نداشت .
سوسن سرسریو تنها برای مخالفت با نظر سوسن گفت :
- نه اینطور ها هم نبود اتفاقا یادمه که خاطر یک دختری را هم میخواست .
سوسن وا رفت . چشمانش گرد شد .
- من نمیدانستم .جواد چیزی در این مورد به من نگفته بود!
سعی میکرد حسادت زنانه اش را مهار کند و ظاهرش را خونسرد نشان دهد .
عطیه در حالی که با پرده ور میرفت گفت:
- پس فکر میکنی باید بهت میگفت؟
پرده را کنار زد و پشت ان را نگاه کرد
- چقدر هم که چیز اینجا گذاشتی چرا جهیزیه ات را باز نمیکنی؟
سوسن مدارم به جمله قبلی عطیه می اندیشید . حرف عطیه اورا به دشت به فکر فرو برده بود بی توجه به سوال عطیه بی اراده پرسید.
- خیلی دوستش داشت؟
عطیه که هیچ به دروغی که گفته بود حواسش نبود یکدفعه جا خورد و برگشت و اورا نگاه کرد
- کی؟
سوسن مضطربانه پرسید:
- جواد
فکری مثل برق از ذهن عطیه گذشت .گویی نقطه ضعف سوسن را پیدا کرده بود.دلش از نقشه ای که در سر داشته بود مالش رفت . سرش را تکان داد
- خب اره خیلی دوستش داشت ولی قول بده که چیزی به جواد نگی ها اخه اون از ما خواسته که این حرفو از تو پنهون کنیم .اگر تو این کارو کنی هرچه هم جواد قسم بدی چیزی نگه . عاقبت که نمیتونه بروز نده و ما میفهمیم .اونوقت حتی عزیزم هم دلخور میشه وانگهی این که ما به تو گفته باشیم یا خودت بعدا به این راز پی ببری دردی رو ازت دوا نمیکنه .
پاهای سوسن شل شد .یاد چهره جذاب و مردانه شوهرش افتاد.ان ابزار عشقهای اتشین . ان حس سوزان خواستن یعنی قبل از او هم زنی را این گونه میخواسته ؟ فکر کرد نکنه هنوز هم گاهی به یاد او می افتد؟ لحظاتی که فکر فرو میرود و هرچه سوسن با او حرف میزد تلاش میکرد نمیتواسنت اورا از افکارش جدا کند .ایا در این لحظات هم به او میاندیشد؟ به عشق نخستین؟ به طور حتم همان قدر که جواد برای انو عزیز بود . ان دختر هم برای جواد عزیز و خواستنی بوده . از اندیشیدن به این افکار قلبش دستخوش التهاب و احساسات تلخ و غذاب اوری شده بود . عطیه به چهره زیبا و بچه گانه او که حالا حالتی از ترس و دلهره داشت ،دقیق شده بود . او در افکارش به دنبال دختری میگشت که معرفی کند و بیشتر دل سوسن را بسوزاند . ولی فکرش یاری نمیداد. با خود گفت :بعدا به طور حتم کسی از توی فامیل به او نشان میدهم تا غضه او روز و شب نداشته باشد شاید هم بگویم دختره غریب بوده به هر حال فعلا تا کار را خراب نکرده ام و او شک نکرده که دروغ گفته ام بهتره برم . از حال منقلب شده سوسن لذت میبرد.
سوسن میخواست همه چیز را در مورد عشق همسرش بداند . ولی خجالت میکشید بیشتر پرس و جو کند . عاقبت با دودلی گفت
- خب پس چی شد؟ چرا... پس چرا جواد با او ازدواج نکرد؟
عطیه همان طور که پشتش به سوسن بود اندیشید :چقدرم که سمجه لامصب حالا چی بگم؟ بعد رو به او سعی نمود حالتی حسرت زده به خودش بگیرد
- قسمت نبود خب ...دختره جواد را نمیخواست
خیال سوسن کمی راحت شد .گویی خطری را که حس میکرد در کمین زندگی اش است ،کمرنگ تر دید
- پس دختره با کس دیگه ای ازدواج کرد؟
عطیه بی تفکر جواب داد
- اره
بعد بسمت در اتاق رفت
- بهتره اماده شی تا بریم خرید.عزیزم یه عالمه چیز میز خواسته که امروز بخرم .باید بریم میدون .
عطیه بیرون رفت و سوسن را با یک دنیا افکار و احساسات تلخ تنها گذاشت .
پایان فصل دوم
f.kh0511
30-06-2009, 16:44
سلام
امیدوارم که قسمت هاش رو زود زود بزاری . در ضمن این فونتت رو هم بویلد کن چشممون اذیت نشه :11: :40:
حتما
سعی میکنم روزی یک تا 2فصل بزارم:11:
f.kh0511
01-07-2009, 12:36
قسمت سوم
اسمان شب پر از ستاره بود.اما انگار ان شب از همیشه برای سوسن تاریک تر بود . گرچه در نگاهش اسمان بیشتر از هر شب ستاره داشت .
قبل از امدن جواد،سوسن جلوی اینه ایستاده و ارایش کرده بود. پشت چشمهای را سایه سبز کمرنگی زده و بفهمی نفهمی سرمه ای به چشم هایش کشیده بود که چشمهای عسلی اش را روشن تر نشان میداد . لبهای گرد و کوچکش ماتیک زده و بلهای برجسته اش رنگ سرخ و قشنگی گرفته بود .روی هم رفته ارایش ملیحی داشت. لباس پر چین مشکی که گلهای ریز سبز و قرمز داشت پ.شیده بود. لطیفی پارچه اش حتی از فاصله دور هم احساس میشد .هرچقدر به خودش نگاه میکرد عیبی در صورتش نمیدید اما دیگر از دیدن چهره اش که با ان احساس و حال شوهرش را نسبت به خودش حدس میزد لذت نمیبرد. بی حوصله موهایش را هم شانه زد .
جواد تازه از سرکار امده بود . به پیشنهاد او سفره شام را توی حیاط انداختند . جواد خوش و قبراق مدام چشمش به سوسن بود و دلش میخواست زودتر با او تنها شود.سر سفره به او میرسید و اهسته نان را کنار دستش میگذاشت یا وقتی که اب میخورد برای او هم لیوانی پر میکرد . دور از چشم مادرش و عطیه به او چشمک میزد و لبخندی سرشار از اشتیاق و شور به رویش میپاشید . با این همه هنوز قلب سوسن را اندوهی نا اشنا پر کرده بود که نمیتوانست از اندیشیدن به ان دست بردارد .
بعد از شام فخری خانم همانجا زیر سرش بالش گذاشته بود و چرت می زد . عطیه مدتی بود که به کلاس خیاطی می رفت و هر روز با انبوهی کاغذ و الگو و پارچه های رنگارنگ ور میرفت . آن شب هم دوروبرش پر بود از سوزنهای ته گرد و وسایل خیاطیش .
سوسن همانطور که در فکر بود به خیاطی کردن عطیه خیره شده بود و جواد در حالی که خلالی به دندانها می کشید زیر چشم او را تماشا می کرد . موهای لختش را که نگاه می کرد قلبش فشرده می شد . نگاهش را روی چهره و اندام ظریف او می کشاند و غرق ذلت می شد یکی دوبار که سوسن چشمش به او خورده بود و لبخند محسوسی به او زده و دل سوسن را به آشوب انداخته بود . اما سوسن به عشق و محبت شوهرش شک کرده بود آرزو می کرد می توانست با کسی در این مورد حرف بزند ، ولی هر با رکه یادش می آمد عطیه از او قول گرفته می ترسید بار دیگر اوضاع زندگیش آشوب شود فکر این که جواد قبل از او عاشق دختری بوده و نتوانسته با او ازدواج کند مثل خوره ای به جانش افتاده بود و روحش را آزرده می ساخت . نسیم خنکی می وزید و برگهای درخت انگور باغچه زیر وزش ملایم نسیم تکان می خوردند و زیر نور چراغ می درخشیدند .
جواد خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوسی داد .
- من که خیلی خوابم میاد .
و به سوسن نگاه کرد .
- من میرم بخوابم شب بخیر.
سوسن نگاهش را که رنگ گله مندی داشت به او انداخت .
- شب بخیر
- مگه تو نمیای بخوابی؟ دیر وقته
- نه میخوام کمک عطیه خانم سجاف هارا بدوزم
عطیه الگوی باریکی را از زیر دستش بیرون کشید و به سمت او گرفت
- بگیر اینو بچسبون به دولای پارچه
و خودش خم شد و با صابون خیاطی روی پارچه خط نشانه کشید .
سوسن مشغول شد .
جواد به اتاق رفت . کمی که گذشت پنجره اتاق را باز کرد و سرش را بیرون اورد و صدا زد
- سوسن ؟
- بله؟
عطیه زیر لب به برادرش فحش داد
- خاک برست کنن بدبخت زن ذلیل هرچی که من میریسم تو با دلگی هات پنبه میکنی لعنتی .
ج.اد گفت :
سوسن جان بیا کمکم رختخوابها را ببریم روی بوم .امشب دلم خوای خوابیدن روی پشت بوم رو کرده
سوسن که الگو را به پارچه چسبانده بود به عطیه نشان داد .
- خوبه عطیه خانم ؟
عطیه به تندی پارچه را از دست او قاپید .
- لازم نکرده برو به جواد کمک کن .من نمیدونم این جواد چطور توی مکانیکی اش کار میکنه و از تو کمک نمیخواد؟یک لیوان اب هم که میخواد تورور صدا میزنه . اخه مرد هم این قدر بی عرضه ؟
سوسن سرش را تکان داد .
- به خخدا دلم میخواست کمکت کنم .خودم هم این جور حوصله ام سر نمیره و هم یه چیزی یاد میگیرم . بذار جاها را که پهن کردم برمیگردم .
- خیلی خب زود بیاد
وقتی که سوسن پتو به دست پله های صاف پشت بام را طی میکرد . به نفس نفس افتاده بود جواد پشت بام زیلو پهن کرده بود و تشکها را جفت هم روی ان گذاشته بود . ملافه را هم پهن کرده بود . سوسن پتو هارا پایین تشکها گذاشت .
جواد خودش را روی رختخواب انداخت و دستهارا از هم گشود .
- اخیش ،چه هوای خنکی
سپس در حالی که چشم به اسمان دوخته بود گفت :
- از این به بعد تا وقتی که هوا سر بشه روی بوم میخوابیم به نظر تو چطوره؟
سوسن اهی کشید
- خوبه
و فکر کرد کاش خبر نداشت که جواد قبل از او دختر دیگری را میخواسته ان وقت چقدر میتوانست از این لحظات لذت ببرد و حتما مهر و محبت شوهرش به دلش مینشست .افکارش مثل گرهی شده بود که باز نمیشد.
- چیزی شده سوسن؟
- نه
- چرا ،دروغ نگو که بدم میاد . یه مدتیه که توی فکری.
- نه نیستم
جواد دست او را کشید
- هستی من او چشمای خوشگلو میشناسم وقتی که یه فکری توی کله قشنگت میگذره عکسش تو چشات میفته .
روی ارنج تکیه زد و نیم خیز شد
- اها بذار ببینم به من نگاه کن اینهاش عکس یه چیزی افتاده یه عاشق تو داری به یک عاشق فکر میکنی .
سوسن نگاهش را متعجبانه به او دوخت و نتوانست حیرتش را پنهان کند.
جواد خندید.
- درست گفتم نه ؟چرا دنبالش میگردی؟روبه روته دیگه دختر !
و با احساس گفت :
- جلوی چشاته ،مال خودته،مگه نمی بینی؟اگر تمام دنیا رو هم بگردی مردی به عاشقی من پیدا نمیکنی ،سوسن خیلی دوست دارم .
این را گفت و خم شد به دست سوسن که در دستش بود بوسه ای زد .
سوسن بی اراده اه کشید و از این که نمیتوانست ارام شود ،خودش را ملامت کرد .نگاهش را به اسمان گرفت و در دل گفت :خدایا
- چیه ؟چرا اینقدر اه میکشی سوسن؟
سوسن با خود فکر کرد :کاش به عطیه قول نمیدادم .کاش میشد مرهمی برای این دل اشفته و بی قرارم پیدا کنم .
- سوسن؟
- بله
- عزیزم تورو ناراحت کرده؟
- نه اصلا
- پس عطیه چیزی گفته؟
نمیخواست دروغ بگه ،ولی بخاطر قولی که داده بود و ترسی که از برملا شدن موضوع داشت سرش را تکان داد که نه .
- بذار برم جواد جان عطیه منتظرمه
میخواست مچش را از دست مردانه جواد خلاص کند .اما جواد اورا رها نمیکرد .
- ا،عطیه را ولش کن باید خودش به کارهاش برسه . این جور که نمیشه . اون کلاس بره تو خیاطیهاشو بکنی !خودشم باید یچیزی بارش بشه یا نه ؟
بعد به موهای لخت زنش دست کشید .
- دوست دارم موهات بلند بشه .تا اینجا .
و دستش را به انتهای کمر او کشید
- سوسن؟
- بله
- مگه تو منو دوست نداری؟
سوسن سرش را پایین انداخت و حاشیه دامنش را به بازی گرفت
- این چه حرفیه؟
- پس چرا تو چشمام نگاه نمیکنی؟
مشتاقانه روبروی او نشست .
- از اول غروب که اومدم تا حالا فقط منو کشتی خدا میدونه چقدر دوستت دارم .
و او را به خود کشید .
- با عشق داشتم نگات میکردم .با این که زیاد تحویلم نمی گرفتی ،ولی چشمات پر از شیطونی بود . بلا ،بگو که تو هم دوستم داری . سوسن!سوسن اگر یه روز تو منو نخوای ،می میرم.
انقدر لحن و کلام جواد صادقانه و پر محبت بود ،که اشک در چشمان سوسن حلقه زد.
- داری گریه میکنی؟!اخ،عزیزم دلم چی شده؟!
- هیچی
- بگو
- نمیدونم
- جون جواد
- چیزی نشده فقط...
- بگو ،فقط چی؟
0 داشتم فکر میکردم که کاش ...کاش تو هیچ وقت منو تنها نذاری جواد .
جواد گونه اورا بوسید .
- تنها بذارم ؟اما...اما شاید روزی مجبور بشم .
سوسن به او خیره شد و همان طور که دستها را دور گردن او قلاب کرده بود ،با سادگی پرسید
- یه روزی مجبور بشی؟!چرا؟!
جواد چشمها را با عشق و علاقه روی هم گذاشت .
- اره ،روزی که بمیرم .فقط اون روزه که تو رو تنها میگذارم .
باز هم از شنیدن این حرفها قلب سوسن گرم شد ،داغ شد و گرمای آن گویی در تمام وجودش جریان گرفت .بار دیگر شور و نشاط و امید در قلبش موج زد. شاید عطیه دروغ گفته باشد .از کجا معلوم که نخواسته مثه همیشه منو اذیت کنه ! دیگه نباید بذارم لحظه های خوب زندگی ام این جور تلخ بگذرند .
با وجودی که سعی کرد مثل گذشته ،تمام هوش و حواسش معطوف به عشق و علاقه بی حدش به شوهر و زندگی اش باشد فاما هنوز گویی چیزی در اعماق وجودش اورا میازرد . شکی که با وجود همه طرد شدنش او را ارام نمیگذاشت .باوری که سوسن با تمام وجود میکوشید به یقین تبدیل نشود .
پایان فصل سوم
f.kh0511
07-07-2009, 09:42
فصل چهارم
- سلام عطیه؟
عطیه برگشت و به کسی که این قدر صمیمانه به او سلام کرده بود نگاه کرد و یکدفعه چهره اش گشوده شد .
- ا تویی طلعت؟!تو کجا اینجا کجا؟ حالت چطوره عزیزم؟
به طرف او امد و طلعت هم دست در گردن عطیه انداخت و با مهربانی و شادمانی همدیگر را بوسیدند.
- اول تو بگو دختر،چطوری؟چکار میکنی؟عاقبت شوهر کردی یا نه ؟
عطیه لبخندی زد
- نه مگه همه مثل تو زرنگمد؟فکر کنم که تو یکی دو تا بچه هم داری خانم؟
و به صورت بزک کرده طلهت دوست صمیمی دوران تحصیلش نگاه کرد .
طلعت دست او را فشرد
- ای بابا قصه اش طولانیه ،بعد برات میگم حالا کجا داشتی میرفتی؟
- می رفتم کلاس خیاطی یه خیابون بالاتره
و به روبرو اشاره کرد .
طلعت کیفش را دست به دست کرد
- پس راه بیفت منم تا اونجا باهات میام
و همانطور که دست عطیه را گرفته بود گفت :
- خیلی دلم برات تنگ شده بود
عطیه با اشتیاق گفت:
- باورت نمیشه طلعت گاهی شبها خوابت رو میدیدم .از وقتی که به سلامتی ازدواج کردی و رفتی تهران گرچه هیچوقت هم یاد من نکردی من همیشه یادت بودم .
طلعت با افسوس سری تکان داد .
- این جور قضاوت نکن عطیه جان ،به خدا این طور نبود. مگه میشه ادم دوستی چندیدن و چند ساله را فراموش کنه .اونم دوستی با تو پنج سال توی یک کلاس روی یه نیمکت.
عطیه اهی کشید
- یادش بخیر چه روزهای خوشی بود .
طلعت تلخ تر از او گفت :
- کاش زمونه همون وقت می ایستاد .کاش دیگه از اون که بودیم بزرگ تر نیمشدیم . تف به روزگار
عطیه برگشت و به او نگاه کرد
- مگه از زندگیت راضی نیستی طلعت؟ یه جوری حرف میزنی انگار سالها خیلی بهت سخت گذشته؟
- اره درست فهمیدی عطیه . تمام این سالها رو به حای خوشی ،درد کشیدم .از وقتی که با ناصر ازدواج کردم روزگار فقط بدبختی و زهر بوده .
- اما ناصر که ...
- ای بابا ،پدر سوخته بی همه چیز عاشقیش یک ماه بود ،یادته؟یادته از در دبیرستان تا خونه دنبال من می افتاد و اخ و ناله میکرد ؟هنوز نامه های عاشقانه اش را که خیس اشکهاش بوده دارم
- باورم نمیشه طلعت.
طلعت پوزخندی زد و گفت:
- توی این دنیا ،چیزای رو که نباید باور کنی ،فقط باور های خودته
- طلعت نگو که از هم جدا شدید؟!
- جدا شدیم ؟ کاش فقط طلاق ساده بود.نمیدونی چطوری جوونی و زندگی منو تباه کرد .قربون دهن قدیمی ها که راست گفتن تند زود به عرق میشینه .
عطیه که حالا به شدت برای دوستش غصه دار شده بود .،محزون نالید
- وای چقدر بد
طلعت اهی کشید
- فقط یک ماه از عروسیمون میگذشت که شروع کرد به ایراد و بهونه گرفتن . اولش از اینجا شروع کرد که من گفتم میخوام برم شیراز یه سر بزنم به مامانم اینا . خیلی باهام دعوا کرد که حق نداری بری منم پام و توی یک کفش کردم که الا و بلا باید برم .از طرفی هم خیلی برام عجیب بود .ناصر،مردی که تا روز عروسی دستهای منو میبوسید و روی پاهام می افتاد و اظهار عشق میکرد این جور رنگ عوض کنه . تو نگو به قول خودش ...
در این حال طلعت حرفش را برید
- کلاست دیر نشه عطیه جون ؟ببخش وقت تو رو هم گرفتم .
و به تابلوی کلاس خیاطی که از ان فاصله پیدا بود اشاره کرد
- کلاست همینه دیگه ،نه؟
عطیه گفت :
- ولش کن بابا ،امروز کلاس نمیرم .مگر دلم میاد بعد از این همه سال که تورو دیدم بگذارمت برم ؟اصلا باید بیای خونه ما
- خونهه؟ نه ،به خدا از مامانت اینا خجالت میکشم
- باید بیای
- خونه نه ،ولی اگر خواستی با هم میریم یه پارکی یا رستورانی چیزی
- باشه بریم
- وای عطیه چقدر خوب شد که تو رو دیدم .دلم داشت از غصه هام میترکید . ارزو داشتم که کسی رو پیدا کنم تا براش درددل کنم . باور کن بعد از سالها بازم احساس خوشبختی میکنم که تو رو دیدم . یاد اون روزها به خیر!
عطیه که به شدت تحت تاثیر دوستش و زندگی اشفته او قرار گرفته بود ،گفت:
- خدا نکنه غصه داشته باشی طلعت جون ،منم خیلی خوشحالم که تورو دوباره دیدم . اما خدا میدونه که هیچ دلم نمیخواست این جوری باشه .
- چه میشه کرد دیگه ،دنیا همینه!بیا ، بیا بریم ،میبرمت یک کافه دنج که گلاسه هاش حرف نداره .
و خیلی زود یک تاکسی صدا کرد .
روبروی یک کافه که چراغهای رنگیش حتی در ان ساعت روز هم روشن بود پیاده شدند.وقتی هر دو پشت میز نشستند عطیه بی صبرانه گفت :
- خب میگفتی.از ناصر...از زندگیت...بعد چی شد؟
طلعت از توی کیفش سیگاری بیرون کشید و به لب گذاشت . خیلی زود گارسن دو تا کافه گلاسه اورد و فندکی را هم برای طلعت گذاشت .
عطیه منتظر ماند تا گراسون برود و با هیجان گفت:
- این یارو از کجا میدونست ما گلاسه میخوایم؟!
- ندیدی واسه منم فندک اورد .اخه من اینجا زیاد میام سفارشمو میدونه ..
عطیه لبخندی زد و لیوان کافه گلاسه را به دهان نزدیک کرد .
طلعت ماهرانه سیگارش را روشن کرد و دود ان را بیرون داد . همانرو که ارنجاها را روی میز گذاشته بود و با سر انگشتانش فندک را بالا و پایین میگرداند گفت :
- اره ،داشتم میگفتم
- اون ماه هرجوری بود رفتم شیراز ناصر لج کرد و باهام نیمود.فکرش رو هم نمیکرد تهدیدم رو عملی کرده و خودم تنها رفته باشم ،ولی من خیلی راحت برگشته بودم شیراز . یک روز که رسیده بودم خونه بابام .یادمه مامانم خورش قرمه سبزی درست کرده بود .منم تازه از حمام اومده بودم و کلی بزک دوزک داشتم و سرحال و سر کیف یک بشقاب پر از برنج و خورش رو قاطی کردم و داشتم میخوردم .مهمون هم داشتیم .خاله اینها بودند.همه سر سفره بودیم که یکدفعه زنگ زدند .صدای زنگ که اومد دلم هری ریخت حدسم درست بود ،ناصر بود .
وای که دیدن صورتش در اون حال دل شیر میخواست . کف کرده و اون قدر صورتش کبود بود که ادم وحشت میکرد . موهاش اشفته و چشماش مثه خون شده بود. همون جور با کفش و بی سلام وارد شد بیهوا همچین توی گوشم زد که هرچی تو دهنم بود ریخت بیرون .
طلعت با چشمان تنگ شده گویی دوردستها را سیر میکرد و در گذشته ها غرق شده بود ،سرتکان داد.
- جلوی چشمای همه اون قدر کتکم زد و فحشم داد که خودش خسته شد .نه بابام نه پسر خاله ام که اونجا بود ،نمیتوانستن جلوشو بگیرن . فقط حس میکردم موهام رو که پیچانده بود دور دستش ،هر لحظه بیشتر میکشه و هر دفعه یک مشت و لگد حواله ام می کند. خلاصه همون شب با چشمای گریون و سر و صورت زخمی از خانواده ام خداحافظی کردم و باهاش برگشتم تهران .
طلعت گرد سیگارش را توی زیر سیگاری تکاند و به عطیه نگاه کرد .
- گفتم که واسه اینکه تنهایی اومده بودم ،اخه خیلی حساس بود و به قول خودش میگفت :اگر من مواظب زنم نباشم ،به چه درد میخورم ،گرگ زیاده و زن من هم مثه بره ساده است .چه میدونم بودن پسر خاله ام را توی خونه بهونه کرد و گفت که من به هوای اون رفته بودم شیراز نه اینکه قبلش هم مامانم خبر داده بود که خاله اینا میخوان از بوشهر بیان ،هرچه هم میگفتم باورش نمی شد .
عطیه پرسید:
- کدوم پسر خاله ات ؟ همون که اون وقتها خاستگارت بود؟
0 اره خوب یادته ،فرشید ،ناصر میگفت حالا که دیدی وضع فرشید خوب شده و کار خونه دار شده از ازدواج با من پشیمون شدی .خلاصه ،چی برات بگم .همون جور ،کج دار و مریز زندگی مون میگذشت .همیشه یا با هم قهر بودیم یا لج بازی میکردیم .
پسر خاله ام که اومد تهرون خونه خرید ،دیگه ناصر از این رو به اون رو شد . می امد و میدید من خونه نیستم و رفتم خونه فرشید دیوونه می شد . شده بود شمر ذوالجوشن ،صد رحمت به گذشته اش .
- خب چرا میرفتی؟ مگر نمیدونستی شوهرت روی اون حساسه ؟
- به گور باباش خندیده بود .حساس بود که بود .من که نمیتونستم فک و فامیلمو بخاطر اون نبینم .تازه فرشید بیپاره کاری به اون نداشت و کلی بهش احترام میگذاشت .منم به جز فرشید کی دیگه ای رو توی اون شهر غریب نداشتم تا دلمو بهش خوش کنم .
خلاصه ناصر خیلی ناراحت بود . اخرش به صرافت افتاد که بچه دار بشیم . میگفت باید سرت به زندگی و بچه گرم باشه .ولی من دوس نداشتم . هرچه مقاومت کردم بی فایده بود .بالاره راضی شدم .یادمه سه ماه حامله بودم و ناصر رفته بود سرکا رمنم خوهنه رو تمیز کردم غذا رو هم پختم و زیرش رو خاموش کردم ،بعد رفتم تو حیاط و اونجا را هم شستم .ولی بدجوری حوصله ام سر رفته بود گفتم چه کنم ،چه نکنم که یاد فرشید افتادم . رفتم کارخونه ببینمش ولی نبود . مجبوری تاکسی گرفتم و رفتم خونشون .خلاصه فرشید هم از دیدنم خیلی خوشحال شد و گفت :نهار خوردی ؟گفتم : نه خندید و گفت :مگر بلد نیستی غذا بپزی؟ نکنه به ناصر بیپاره همیشه اب دوغ خیار میدی؟ گفتم :نه واالله ،غذا هم اماده بود ولی تنها بودم بهم نمیچسبید . فرشید هم تلفن کرد و سفارش داد و یک نفر برامون غذا اورد . پشت میز نشستیم و ناهار خوردیم . فرشید عادت داشت بعضی وقتها همراه غذاش مشروب بخوره . یکی دو پیک زده و کمی مست شده بود .خلاصه بکدفعه نمیدونم زیاد خورده یا به یاد گذشته افتاده بود که سر درددلش باز شد و شروع کرد به اسمون و ریسمون بافتن . از اینکه منو دوست داشت و من در حقش ظلم کردم که رفتم و باکس دیگه ای ازدواج کردم .میگفت اگر ناصر تورو دوست داشت و واست گریه میکرد . من حاضر بودم خودمو برات بکشم و به خاطر تو هنوز زن نگرفتم .
همین وقت بود که یکدفعه دیدیم ناصر عین اجل معلق ظاهر شد .تو نگو اون مرتیکه که ناهار رو اورده بود در را نبسته .ناصر هم که دیده من خونه نیستم صاف اومده بود اونجا سراغم .
چشمت روز بد نبینه .اون قدر ابروریزی در اورد که دیگه داغ گذاشتم سر دستم برم سراغ فرشید . همون شب حالم بد شد و ناصر رسوندم بیمارستان ،بچه ام افتاد ،ولی هنوز سر دو ماه نشده بود که من پوست کلفت دوباره حامله شدم .خاک بر سرم خاک هفت عالم بر سرم که به حرفهاش گوش دادم و یگی دیگه رو هم بدبخت کردم .
- فرشید رو ؟
- نه ،دخترم رو
طلعت سیگار دیگری روشن کرد و گفت :
- اره یادم میاد تازه مهلا ،دخترم ،متولد شده بود ،زندگی مون مدتی اروم شده بود .یعنی هرچه که من میگفتم ناصر میگفت چشم ،همچین جلوم خم و راست می شد که فکر میکردم بهتر از او هیچ مردی دیگه ای نمیتونه منو خوشبخت کنه . ولی اینها فقط اتیش زیر خاکستر بود .خدا اون پسر خاله نامردم رو لعنت کنه .
- فرشید؟
- اره ،ناصر با کلی قرض و قوله یه خونه خریده بود که راحت باشیم .تاره اسباب کشی کرده بودیم و خود ناصر همه جا را تمیز کرده بود . خونه تازه مون قشنگ بود . یک هال کوچیک داشت و سه تا اتاق .اتاق مهلا را خودم تزیین کرده بودم و پر از عروسک و اسباب بازی بود . حیاطمون هم بزرگ بود و پر از درخت . تازه دلم داشت به زندگی گرم می شد . عصر به عصر که ناصر می امد ،یه عالمه خرت و پرت می خرید . حسابش رو بکن،هر روز یه هدیه برای من یا مهلا می خرید . میگفتم این پولها را از کجا می یاری؟ میگفت اضافه کاری ،منم به این چیزهاش کاری نداشتم و همین که شکمم سیر بود و جام راحت و هرچه میخواستم می خرید . دیگه خوش بودم . ولی عمر ارامش و راحتی من خیلی کوتاه بود .
ظهر بود مهلا را داشتم میخوابوندم . بالش کوچکی رو پاهام بود . زیر سرش گذاشته بودم و اونو تکون میدادم و براش لالایی میخوندم که زنگ زدند . اون وقت روز منتظر کسی نبودم گفتم کیه ،کی نیست تا اینکه بچه بفل رفتم در را باز کردم .دیدم یه اقایی دسته گلی بزرگ دستشه .دسته گل اون قدر بزرگ بود که صورتشو نمیدیدم .اومد تو ،فرشید بود با یه عالمه گله که چرا فراموشش کرده و به او سر نمیزنم و تا بچه دار شدم اونو از یاد بردم .
یه چرخی توی خونه زد و از خونه ای که برای من مثه یه قصر بود ،هزار جور عیب و ایراد گرفت ،خلاصه میگفت که تو لیاقتت این قوطی کبریت نیست!اگر زن من می شد چنان خانه ای برات میخریدم که همه از حسادت می ترکیدند.اگر تو زن من بودی ،سر تا پات رو طلا میگرفتم و از این حرفها .اخر سر هم هیچ به روی دخترم نگاه نکرد .وقتی هم که میخواست بره . دست کرد تو جیبش و یک بسته کوچک کادو پیچی شده بیرون اورد و کف دستم گذاشت که اینم هدیه تولد بچه ات
وقتی که رفت هدیه را باز کردم .
در همین وقت طلعت دستش را توی یقه لباسش فرو برد و گردنبندی را بیرون کشید .
چشمهای عطیه گشاد شد .
- چقدر قشنگه !مثه الماش میدرخشه !
طلعت خنده تلخی کرد
- مثه الماس؟×خود این الماسه .قیمتش خیلی زیاده .
بعد اطرافش را چشم دواند و دوباره گردنبند را زیر یقه پیراهنش برد و پنهان کرد .
عطیه گفت :
- لابد ،هدیه فرشید را که گرفتی ناصر ناراحت شد ؟
طلعت گفت :
- اره ،شایدم تقصیر خودم بود . خیلی سرکوفتش میزدم . باز هم برام بی اهمین شده بود . میگفتم اگر من زن فرشید بودم ،زندگیم این جور بود و این جور بود . باز هم زدگیم تلخ شده بود و لذت نمیبردم . من ناصر رو اذیت می کردم و سرکوفتش میزدم ،اونم چپ و راست منو کتک می زد و بد بیره میگفت .تهمت می زد که با فرشید رابطه عاشقانه دارم .یک وقت خبر اوردند که ناصر رو گرفتن !!
- چرا؟!
- میگفتن میخواسته فرشید رو بکشه .چه میدونم بعضی هام میگفتن به جرم سرقت گرفتنش .خلاصه رفت زندون و منم طلاق گرفتم .اخه تا قبل ا زاون ،هر کاری میکردم ناصر حاضر نمی شد ازم جدا بشه و طلاقم بده .
عطیه اهی کشید
- دخترت چی شد ؟
طلعت سیگارش را توی جا سیگاری له کرد و کافه گلاسه را به لب برد .
- همون وقت ها دادمش به مادر ناصر .نمی تونستم نگهش دارم .اون جور واسه خودش هم بهتر بود .
عطیه گفت :
- وای طلعت،به خدا جیگرم اتش گرفت برات .کاش کمکی از دستم بر می امد .
طلعت لبخند تلخی زد
- همین که پای ور زدنهای من نشستی ،ممنون .حالا تو بگو ببینم چه کار میکنی؟
- هیچی،دیپلمم را که گرفتم یکی دو بار دانشگاه امتحان دادم .ولی فایده نداشت . درس تو مخ من فرو نمی رفت . یادته که همون دیپلم رو هم به زور گرفتم .زندگی من هیچ چیز تعریفی نداره . روز ها هم مثل همند .هیچ اتفاق خاصی زندگیمو تغییر نداده که برات تعریف کنم .همیشه یکنواخت .فقط توی این مدت بابام فوت کرد .
- خدا بیامرزدش ،از شر این دینا راحت شد . خب بقیه خواهر و برادرات چه کار میکنن؟
و سعی کرد اسم انان را به یاد بیاورد
- هاشم ،منصور...
عطیه دستها را به هم قلاب کرد و روی میز نهاد
- هاشم که ،خودتم عروسیش بودی یادت نیست ؟
- اره یادمه،زنش خیلی لوند و خوشگل بود ،اسمش چی بود؟
- ثریا
- اره ،اره،یادمه که لاکش رو به من و تو داد که ناخونهامونو لاک بزتیم ،چقدر ذوق کرده بودیم که ناخنهامون سرخ شده ،اون وقتها کلاس ششم بودیم .
عطیه لبخندی زد و سر تکان داد .
- منصور هم زن گرفت ،الان بچه اش هشت سالشه.
- خواهرت چه کار کرد؟
- عطری؟اونم خوبه . شوهرش خیلی مایه داره . مامانم گاهی میگه هنوزم باور نمی کنم که عطری زن اقای سپندی باشه . تاجره سال تا سال ایران نمیان .کارش توی کویته .خلاصه ،عطری هم خیلی خوشبخت شد . دوتا دختر دو قلو هم داره . اونقدر خوشگلند که نگو ،دو تا عین همند .موهاشون هم طلاعیه ،خیلی نازن .
طلهت به ابروهانش گرهی داد .
- یک داداش دیگه هم داشتی ها .اها،جواد ،همون که خیلی خوش تیپ بود و باشگاه می رفت .
عطیه گفت :
- خوب شد که گفتی
و نگاهی به ساعتش انداخت
- وای ،پاک فراموش کرده بودم طلعت جون ،دیرم شده .اسم جواد رو که اوردی تازه یادم افتاد کجام ؟الانه که مامانم دلش شور بیفته . نیم ساعته که کلاسم تموم شده .لابد به صرافت افتاده که چی سرم اومده و سوسن را فرستاده دنبالم .
در حالی که هر دو از پشت میز بلند می شدند.طلعت پرسید:
- سوسن کیه دیگه؟
- زن جواد،چند ماهه که عروسی کردند.
طلعت با خنده گفت :
- پس همه سروسامون گرفتند و فقط سر تو بی کلاه مونده .
هر دو خندیدند و عطیه با وجودی که رنجیده بود ،اما از انجا که حس میکرد شوخی طلعت بی غرضانه است به دل نگرفت .طلعت پول کافه را حساب کرد و دوتایی بیرون امدند.
سر خیابان عطیه گفت :
- حالا کجا می ری؟
- من ؟باید برم خونه دیگه ،بعد میبینمت .خونتون هنوز توی همون کوچه اس؟
- اره هنوز همون جائیم ،فقط در رو رنگش زدیم ،رنگش سبزه ،شما چی؟ هنوز توی همون کوچه بالای دبیرستان هستین؟
- نه،بابام خونه رو فروخته .ادسش کلی بالا و پایین داره وزبونی بگم یاد نمیگیری .خودم بعد میام دیدنت .
- خیلی خوشحال می شم .
- به خصوص وقتی که بیام دست پر باشم !!
- نه بابا،این حرفها چیه ،نکنه خودتو تو زحمت بیندازی ها . خودت هم گلی هم شیرینی .
طلعت خندید
- منظورم این چیزا نبود . منظورم خبرهای خوش خوش بود .
- انشاءا... همیشه خوش خبر باشی
- به خصوص برای تو . یه خاستگار عالی برات سراغ دارم !یه سورپرایز!
- چی؟!
طلعت به شوخی گونه او را نیشگون گرفت
- باشه تا بعد ،زیاد ذوق نکن .فقط حواست باشد هر وقت اومدم اماده باشی .
و بعد دست دراز کرد
- فعلا خداحافظ
عطیه در حالی که دست او را به عنوان خداحافظی می فشرد ،از اخرین حرف او بهت زده شده بود و همان طور ایستاد و رفتن و دور شدن او را نظاره کرد .
پایان فصل چهارم
f.kh0511
11-07-2009, 17:56
فصل پنجم
بعد از ظهر بود فخری خانم بندک دور سبزی هارا روی روی روزنامه ای که پهن کرده بود ،گشود و شروع به پاک کردن انها نمود.
سوسن از توی اشپزخانه بیرون امد ،کنار فخری خانم نشست و سبدی را که دستش بود زمین گذاشت
- شما زحمت نکشین،خودم پاک میکنم خانم بزرگ
فخری خانم بی اعتنا گفت :
- حوصله ام سر رفته بود،گفتم سرم گرم بشه .
مکثی کرد و باز ادامه داد
- به هاشم گفتم که یه سر بچه هارو بیاره اینجا دلمون واز بشه . خونه خیلی خالی و سوت و کور شد.از وقتی عطری جون اومد و رفت همش دلم تنگ میشه .الهی خیز از زندگیش ببینه ،ولی کاش حداقل دو روز دیگه می موندند و من اون دست گلهای محمدی رو بیشتر می دیدم .
سوسن لبخند زد .
- وای که چه دو قلو های شیرین و نازی بوندن .ادم از دیدنشون حظ میکنه .
فخری خانم پشت چشمی نازک کرد .
- یه ماشاا...بگی چیزی ازت کم نمیشه !
سوسن با خوشرویی گفت :
- ماشا...به خدا من چشام شور نیست خانم بزرگ
- عوضش خیلی بی عرضه ای
سوسن سر بالا کرد و همانطور که شاخه ریحان را پر پر میکرد به مادر شوهرش نگاه کرد .
فخری خانم ضمن ان که تربچه ای را پوست می گرفت ،گفت :
- بهت بر نخوره ها سوسن،ولی فکر کنم عیبی چیزی داری که هنوز بچه دار نشدی.
یکدفعه سوسن به فکر فرو رفت و پیش خود گفت :بچه؟هیچ وقت به ان فکر نکرده بودم .انگار یادم رفته بود که من هم باید بچه دار بشم . شادی لطیفی زیر پوستش دوید . وای بچه !یه دختر کوچولو با یه پسر تپل مپل و کاکلی . چه شیرین !
فخری خانم نگاهش را به صورت جوان عروسش دوخت
- چیه ؟تو فکر رفتی ؟ناراحت نشو من که بدت رو نمیخوام .میگم تو هم باید به فکر بچه دار شدن باشی بد نیست که بری دکتر ،ببینی چرا تا حالا حامله نشدی شاید قرص و دوایی بهت داد و شفا پیدا کردی .هرچه باشد الان هفت ،هشت ماهه که عروسی کردین و باید تا حالا حامله می شدی!
سوسن که سرخ شده بود ،شرمزده گفت :
- چشم ،بعدا با جواد می رم دکتر .
فخری خانم تربچه درشتی را که دستش بود ،توی سبد انداخت
- با جواد چکار داری؟ ادم که اینجور جا ها با شوهرش نمی ره .باید با یه زن بری ه هزار حرف و حدیثه . اصلا این دکتر ها مخصوص زنها هستن ،عیبه که جواد بیاد بشینه جفت دست تو .خودتم خجالت میکشی . من که پا ندارم دو قدم بر دارم ،نمیتونم همراهت بیام ببین عطیه همراهت میاد با اون برو .
- چشم خانم بزرگ
فخری خانم دوباره گفت :
- خب پاشو ،روز و وقت معین نداره .مگه میخوای برای دکتر رفتن رمل بندازی ؟همین الان لباستو بپوش با عطیه برو .
سوسن که با حرفهای فخری خانم ،خودش هم کم کم به عیب و ایرادی در وجودش مطمئن می شد ،دل نگران گفت :
- حالا بذارید کارام تموم شه .
فخری خانم با دست به پهلویش زد
- د،پاشو ،مگه تا حالا من منتظر کمک تو بودم که کارهات تموم بشه !یه شامی هست که خودم میپزم .
سوسون بلند شد و دستهایش را شست .تقه ای به در اتاق عطیه زد .
- عطیه خانم ،میتونم بیام تو ؟
صدای عطیه از داخل شنیده شد
- بیا تو
سوسن اهسته لای در را گشود
- خسته نباشی عطیه خانم
عطیه روبروی اینه نشسته بودو ارام ارام گیسوانش را شانه می زد .بی انکه او را نگاه کند ،گفت :
- مرسی،چی شده؟!چی میخوای؟!
نگاه سوسن بروی چهره عطیه توی آینه ثابت ماند و با خجالت گفت :
- میشه ،یعنی خانم بزرگ گفتن ،اگر براتون زحمتی نیست همراه من بیاین دکتر ؟
- همراه تو ؟!
- بله .
- مگر مریضی؟!
سوسن شرمنده و من من کنان گفت :
- نه ،یعنی نمیدونم .خانم بزرگ گفتن برم دکتر ببینم ...ببینم چرا تا حالا حامله نشدم . و لبش را گزید .
عطیه رو گرداند .
- نترس،حامله هم می شی . همه کارهات رو کردی،همین یکی مونده .
- ولی خانم بزرگ ...
عطیه به تندی حرف او را برید .
- د؟!مگر من بی کارم !؟امروز با دوستم قرار دارم . حالا چرا باید با من بری؟!عزیز خودش حوصله نداره منو وسط میندازه . اصلا چه میدونم ،با مادرت برو .
برای سوسن دیدن مادرش بعد از چند هفته ،حکم یک دنیا شادی را داشت . تمام راه را تا خانه شان دویده بود . صد بار عطیه را دعا کرد که باعث شد فخری خانم اجازه بدهد به دیدن مادرش برود . برای انکه خاطر مادر شوهرش را که راضی نبود سوسن چندان با مادرش رابطه داشته باشه ،و به قول خودش از ان عروس قبلی چشمش ترسیده بود ، مکدر نکند زیاد به مادرش سر نمی زند . حتی به جواد هم نمی گفت که دلش برای مادرش تنگ می شود ، اما حالا فخری خانم ، خودش به او گفته بود که برود .
وقتی که زنگ در را می فشرد ، از شادی روی پا بند نبود . به محض آنکه مادرش در را به روی او باز کرد ، خودش را در آغوش مادر انداخت .
- تویی سوسن ؟! خوش اومدی . چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیز دلم .
سوسن صورت مادرش را غرق بوسه کرد .
- مامان جون ، حالت چطوره ؟
معصومه خانم ، مادر سوسن ، آهی کشید .
- من که حالم تعریفی نداره تو چطوری عزیزم ؟ شوهرت کجاست ؟ چرا تنها اومدی ؟
- جواد سرکاره
در حالیکه هر دو با هم وارد خانه می شدند معصومه خانم پرسید
- حال مادر شوهرت چطوره؟
- خوبه ،سلام میرسونه .
- بشین تا برات چای بیارم .
- نه مامان زحمت نکش ،نمیخورم
معصومه خانم گفت :
- نمیخورم چیه؟با من غزیبه شدی؟تعارف میکنی؟میوه تو خونه ندارم .الهی بمیرم .
سوسن دنبال مادرش راه افتاد .
- خدا نکنه ،بیا مامان بشین که دلم میخواد همش کنارت بشینم .
معصومه خانم کبریت را برداشت و اجاق کوچکش را روشن کرد
- ی شد که یکدفعه یاد مادر پیرت افتادی؟ یک ماهه که چشمم به دره . چند بار اومدم تا سر کوچه تون ببینمت .ولی روم نشد بیام .
سوسن بغض کرد .
- راستی؟!پس چرا نیومدی خونه؟!
- گفتم که روم نشد .
او نمیخواست از اتفاقی که مدتی پیش افتاده بود برای دخترش بگوید .روزی فخری خانم را دیده بود و او با کم محلی و اخم و تخم به او فهمانده بود که نباید به خانه شان برود .
* * *
- سلام فخری خانم .حالتون چطوره؟سوسن چطوره؟
- خوبه بد نیست . سر و مر گنده سر زندگیشه .
معصومه خانم دوباره ملتمسانه گفت ؟ک
- ترو خدا حالش چطوره؟چه کار میکنه ؟.
فخری خانم اروها را در هم کشید بود .
- اوا،معصومه خانم . مگه خدای ناکرده کر شدین ؟!گفتم که خوبه .
بعد زود گفته بود .
- به خدا من سال تا سال خونهه دخترم نمی رم .البته رسم شوهر دادن هم همینه . بعضیها دختر که شوهر میدن ،خودشون هم مثل سر جهاز دختره می مونن.منظورم شما نیستین ها ،به دل نگیرین . خدا را شکر شما فهمیده این . این دوره و زمونه ،هرچی جوونها سرشون به زندگیشون گرم باشه و پای فت و فت ما پیر زنها نشینن ،بهتره ،اونها با اینکه توی خونه من هستن ،ولی خدا شاهده که تو زندگیشون دخالتی ندارم .
و دست گردانده بود .
- ای بابا معصومه خانم ،چکار به کارشون داری ؟اونها جوونن ،بذار زندگی خودشونو کنن.هروقت که خودشون وقت کردن و لازم دیدن،می یان یه سری بهتون می زنن.حالا کاری ندارین؟ترو خدا اگر سفارشی داری بگو ها ،به سوسن میگم .
معصومه خانم دل شکسته گفته بود .
- نه ،هیچ چی .سلام برسونین.
* * *
- مامان ،چیه تو فکری؟
معصومه خانم با صدای دخترش به خود امد و با محبت به صورت دخترش قشنگ او نگاه کرد .
- هیچی عزیزم دلم ،از دینت اون قدر خوشحالم که نگو . حالا بگو ببینم چی شده که یاد مادر تنهات افتادی؟
- وا،مامان اینجور نگو ناراحت میشم . من همش دو تا خیابون با شما فاصله دارم .
معصومه خانم در دل گفت :چه فایده وقتی که ماه تا ماه روی ماهت رو نمی بینم .
نمیخواست خاطر دخترش را مکدر کند . لبخندی زد و گفت :
- قربون تو شیرین زبونم برم .
سوسن در حالی که چشمش به دستهای مادرش بود که استکانها را اماده می کرد ،گفت :
- امروز فخری خانم خودش گفت که بیام پیش شما .گفت که بیام تا با هم بریم دکتر .
- دکتر؟!دکتر واسه چی؟!
- برای اینکه هنوز حامله نشده ام .
معصومه خانم قندان را توی سینی گذاشت .
- حالا گفتم چی شده !زهره ترکم کردی دختر!اینکه چیزی نیست .تو شش ماه نیست که عروسی کردی.طبیعیه که تا حالا حامله نشده باشی.
- اما خانم بزرگ میگفت شاید عیب و ایرادی دارم .
معصومه خانم یک قاشق چای خشک توی قوری ریخت و گفت :
- چه عیب و ایرادی ؟خدا نکنه ،این فخری خانم بنده خدا هم دیگه خیلی عجوله .
- میگی چیکار کنم مامان؟
- من که گفتم چیزیت نیست .چند ماهه دیگه به امید خدا بچه دار میشین .
- ولی...
- خیلی خب ،اگر دل خودت نگرانه ،میبرمت دکتر،ولی مطمئن باش اونم همین حرف رو بهت می زنه .
سوسن شادمانه گفت :
- پس بریم .
- باشد ،صبر کن چایتو بخور.
سوسن با خوشرویی پیش امد و پیچ اجاق را چرخاند و شعله را خاموش کرد .
- چای باشد برای برگشتن . حالا اماده شو بریم مامان ،می ترسم دیر بشه .
معصومه خانم سری تکان داد و دستها را با استیصال بالا برد .
- اگه دختر خودم نبودی میگفتم شش ماه به دنیا اومدی . میگن که کمال همنشینی در من اثر کرد .شدی مثل مادر شوهرت ،عجول و بی حوصله . صبر کن ،الان اماده می شم .
وقتی که هر دو از خانه بیرون زدند .معصومه خانم .چادر سیاه و کهنه اش را روی سر مرتب کرد و درب حیاط را قفل کرد .
سوسن گفت :
- از سامان چه خبر؟ هنوز نیومده مرخصی؟
معصومه خانم اهی کشید و همراه او راه افتاد .
- نه ،گاهی به صرافت میوفتم خودم یه سر برم مشهد ملاقاتش.
سوسن گفت :
- کاشکی سربازی سامان زودتر تمام بشه ،اینجوری خیال منم راحته که دیگه شما تنها نیستین .
- کاش عاقبت به خیر بشه .من که شب و روز جز دعا برای تو و سامان هیچ کار دیگه ای ندارم . اما نمیدونم چرا خدا به حرفام گوش نمیده . بعد از بیست سال چشم انتظاری خدا شماهارو بهم داد ولی...
- مامان،این چه حرفیه؟
معصومه خانم در دل اندیشید :فکر میکنی نمیدانم تو عزیز دلم را مادر شوهر و خواهر شوهرت چه قدر عذاب می دن؟اما گفت :
- تورو نمیگم عزیزم .سامان رو میگم که دم به دقیقه فرار میکنه و مدام جریمه میشه و خدمتش رو زیاد تر می کنن .
سوسن گفت :
- بهتر،عوضش ادم میشه .
معصومه خانم با خنده اورا سرزنش کرد .
- خیلی خب،دیگه لوس نشو و پشت سر برادرت اینجور حرف نزن . حالا بگو ببینم ،نگفتن کدوم دکتر باید بریم؟
- نه ،هرج که شد .فقط دکترش زن باشه .
پایان فصل پنجم
عالی است که این داستان فوق العاده را می گذاری . من عاشق رمان های خانم شهرزاد هستم. آیا از نویسنده هم اجازه این کار را دارید؟به هر حال از اینکه چنین داستان فوق العاده ای انتخاب کردید ممنونیم.
f.kh0511
15-07-2009, 07:56
سلام من این داستان رو از وبلاگ یکی از دوستان بر میدارم پس قبل از من کس دیگه ای باید اجازه اش رو میگرفته
خوشحالم که از داستان خوشت اومده
f.kh0511
15-07-2009, 08:06
فصل ششم
شب بود . شب ارام و گرمی که ادم هوس میکرد برای خنک شدن ،توی حوض اب بپرد . فخری خانم و عطیه زیر پشه بندی توی حیاط خوابیده بودند . جواد و سوسن هم روی پشت بام دراز کشیده بودند و جواد همانطور که با یک دست سیگار میکشید ،با دست دیگر دست نرم سوسن را گرفته بود .
- جواد؟
- جان جواد.
- گر یه سوالی ازت بپرسم ،راستشو میگی؟
- چه سوالی؟
- اول بگو .
- چی بگم ؟
- قسم بخور که راستشو میگی.
جواد لبخندی زد و به چهره قشنگ زنش نگاه کرد .
- باشد قسم میخورم .
- بگو جون سوسنم
- جون سوسن
- جواد ؟
- بله؟
سوسن اب دهانش را فرو داد و به یک ستاره بزرگ وسط اسمان چشم دوخت .
- اگر من بچه دار نشم ،طلاقم نمیدی؟
جواد خندید.
- این چه حرفیه دختر؟این فکر دیگه از کجا اومده تو کله قشنگت؟
- باید جواب بدی ،دوست دارم بدونم .
- ما هنوز خودمون بچه ایم .
سوسن سمج تر از قبل رو به او کرد.
- این که نشد جواب بگو ببینم ،باید بگی.
- چی بگم سوسن.این بچه بازیها چیه ؟ ما بچه دار میشیم و هیچ وقت هم این فکر ها رو نکن که یک وقت خدای نکرده ...(میخواست بگوید بچه دار نشویم ولی جلویزبانش را گرفت تا سوسن باز پیله نکند .
- خدای ناکرده چی ؟
- خدای ناکرده از هم جدا بشیم .این حرفهارو نزن خوبیت نداره .
و خودش هم به فکر فرو رفت که نکند مادرش راست میگوید و سوسن نمیتواند بچه دار شود . همین چند روز پیش مادرش به او گفته بود سوسن را فرستاده پی دوا و دکتر ،ولی چشمم ازش اب نمیخورد به گمونم نروکه است .
- جواد ؟
- بله.
- دستتو بگیر دورم .
جواد نیم خیز شد و سیگارش را خاموش کرد .بعد هم او را محکم در اغوش گرفت
- حالا بخواب
- میترسم .
- از چی؟
- فردا باید جواب ازمایشهامو بگیرم . باز هم بعدش یه سری دیگه ازمایش بدم .
جواد گفت :
- تو خیلی شلوغش کردی .
ولی نتوانست لرزش محسوسی را که به جانش افتاده بود پنهان کند .
- حالا چه ازمایشهایی هستن ؟
سوسن موهایش را از پیشانی کنار زد و با لحن ملایمی گفت :
- نمی دونم . من که سر در نمیارم .اما دکتره گفت اگر شوهرت حاضر بشه بیاد دکتر،خیلی راحت تر مشکلتون حل میشه . گفت اگر اون نیاد و باز هم من برای ازمایشها برم ،چندان نتیجه ای نداره .
جواد برافروخته گفت :
- تو میخوای من برم دکتر؟!
سوسن خجالت کشید .
- نه ،دکتر گفته بود که شوهرت هم باید بیاد .به عزیزت گفتم ،خیلی ناراحت شد و دعوام کرد . گفت این وصله ها به ما نمی چسبه . به دکتره بگو اگز هنری داره یه کاری کنه که تو درمون بشی .
دستهای جواد شل شد .
- خوب عزیزم راست میگه .مردها که نمی رن دکتر ،میرن؟!یعنی تو میخواهی من برم ازمایش بدم ؟ا مگر من چمه؟!
سوسن اهی کشید .
- من فقط پیشنهاد دکتره رو گفتم .
- دکتر غلط کرد . اصلا تو هم نمیخواد بری دکتر . هر وقت که خدا خواست بچه دار میشیم . تازه حالا خیلی زوده و من دوست دارم اول یه کمی پول پس انداز کنیم . بچه خرج داره . از اون گذشته ،باید طبقه بالا رو بسازم که دیگه راحت باشیم .
سوسن گفت :
- طبقه بالا؟!مگه نگفتی یه خونه دیگه میخریم ؟!یه خونه نقلی و کوچیک ؟!
جواد دستش را از زیر سر سوسن بیرون کشید .
- یه خونه دیگه واسه چی ؟!خوب همین جا خونه هست دیگه . یه طبقه روش میسازیم . این جور هم پول زمین رو نمیدیم ،هم عزیز و عطیه بی سر و صاحب نمیمونن . من که نمیتونم واسه خاطر اینکه تو دوست داری جدا زندگی کنی ،اونها رو بی سر ناه کنم .
و پشتش را به او کرد .
- شب بخیر .
دل سوسن لرزید . جواد هم درست حرفهای فخری خانم را زده بود . فکر کرد نکند پشت سر خانم بزرگ بدی منو پیش جواد میگه . همیشه می گفت که هر که بخواد من و عطیه رئ بی سر و صاحب کنه . خدا ازش نگذره . همیشه میگفت که اگر من بخوام ،نمیذارم اب خوش از گلوت پایین بره و کاری میکنم که از چشم جوادم بیفتی .نکنه...
چرا جواد اینقدر زود دلخور شد ؟! نکنه راسی بچه دار نشم . واقعا عجب غلطی کردم ها . کاش به جواد نمیگفتم بره دکتر . خاک بر سر احمقم . بایدم قهر کنه . کاش می شد از دلش در بیارم . نمیتوانست راحت بخوابد . اولین بار بود که جواد پشت به او کرده بود . دلش مثل سبر و سرکه میجوشید . بی قرار شده بود و گویی قلبش تهی شده بود . با دلواپشی اهسته روی شانه جواد زد .
- جواد خوابی؟
- نه .
- پس چرا پشتت رو به من کردی؟
- واسه اینکه خیلی ازت ناراحتم .
بغض گلوی سوسن را گرفت .
- ببخش ،غلط کردم .
و اشکهایش سرازیر شد .
جواد یکدفعه برگشت و اورا بغل کرد .
- اخ ،گریه نکن عزیزم . اشکالی نداره . میبخشمت . اصلا تو از بس که حوصله ات توی خونه سر میره . این جوری حساس شدی . میخوای از فردا ثبت نام کن مدرسه شبانه . اگر تا حالا زیر قولم زدم ازت مغذرت میخوام . هنوز درس خوندنو دوس داری؟
سوسن دستها را دور گردن شوهرش انداخت و در حالی که گریه و خنده اش به هم امیخته بود ،گفت :
- خیلی،تو چقدر خوبی جواد .
جواد روی گونه های خیس اورا بوسید .
- فردا صبح بهت پول می دم که بری کتابها تو بخری چطوره ؟ ه؟
سوسن هم شوهرش را بوسید وبه موهای مجعد و کوتاهش دست کشید .
- نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم .
- سوسن؟
- جان سوسن؟
- دیگه هم این دوا و دکترو فراموش کن باشه؟
- هرچی تو بگی ،یهنی فردا نرم دکتر؟
جواد فکری کرد و گفت :
- حالا اگر باید جواب ازمایشها رو بگیری این دفعه رو برو .ولی فقط همین یک بار . نمیخوام هر شب به جای حرفهای خوش خودمون .،از دوا و دکتر برام حرف بزنی . سوسن زندگی من و تو خیلی قشنگه ،من خیلی دوستت دارم و هیچ وقت هم حس نکردم چیزی تو زندگیم کم دارم . هرچه خواستم ،خدا به من داده . اخریش هم زن خوب بود که نمیدونم چطور شد تو از اسمون افتادی تو بغل من !خدا منو به این ارزوم هم رسوند . به بچه هم فکر نکن ،بهت قول میدم سال دیگه اون طرف تو یه پسر تپل مپل و کاکل زری خوابیده باشه .
دل سوسن از حرفهای قشنگ و لحن پر عشق و علاقه شوهرش گرم شد . گویی همه امید و همه احساسات و عواطف او بسته به شوهرش بوده . باز هم قلبش پر از شور و نشاط شد و باز هم احساس کرد زندگیش ،مثل عسل شیرین است ،با اشتیاق پرسید .
- اون وقت اسمشو چی میذاریم جواد؟
جواد با خنده گفت :
- هرچه که تو گفتی؟سمنو ،خونه؟!حالا بگیر بخواب که من باید صبح زود بیدار شم ،کلی کار دارم .
سوسن خودش را بیشتر به اغوش شوهرش فشرد و با خیال راحت چشمها را برهم گذاشت .
پایان فصل ششم
neda_traveler
15-07-2009, 08:14
ممنون عزیزم خیلی داستان جالبیه
f.kh0511
19-07-2009, 08:13
فصل هفتم قسمت اول
عطیه با سر و صدا و خوشحالی خبر ورود دوستش را به مادرش داد .
- مامان ،مامان طلعت جون اومده.
وعدهه ای که طلعت در مورد ازدواج و خاستگار به او داده بود . اورا بیش از گذشته به چشم عطیه که کم کم باور میکرد هرگز کسی سراغ او نخواهد امد دوست داشتنی و محترم تر کرده بود .
طلعت به محض ان که توی حیاط پا گذاشت نگاهی به دور و برش انداخت و گفت .:
- به به !عجب حیاط با صفایی!چقدر درختها بزرگ شدن . این انگوره یادته ،اون وقتا هش یه سرو گردن از من و تو بزرگتر بود .
عطیه غش غش خندید .
- اره همه بزرگ شدن ما هم پیر شدیم .
طلعت ابرو تاباند
- اه ،دیگه اینجور نگی ها . بدم اومد. ما تازه اول جوونی و خوشیهامونه .
و با بازو به ان دست زد .
- هم من هم تو ناقلا .
و به او چشمکی زد .
عطیه ذوق زده باز هم تعارف کرد که داخل شود .
- نه نه دوس دارم همین جا روی همین تخت چوبیها بشینم . خرسک هم که انداختین روش .
و با جستی بالا پرید و روی تخت نشست .
عطیه گفت :
- پس من برم چای و میوه بیارم .
طلعت لبخند زد و باز شروع به تماشای باغچه و اطرافش کرد .لحظاتی بعد ،عطیه و پشت سرش فخری خانم به حیاط امدند . فخری خانم با طلعت احوالپرسی کرد و لبه تخت نشست .
عطیه گفت :
- مامان ،از وقتی که طلعت رو دیم یک ان از فکرش بیون نیامدم و نگاهش را به طلعت انداخت ،اونقدر براش...
در همین حین طلعت که میدانست ممکن است عطیه ماجرای زندگی اش را لو بدهد به او چشم غره ای رفت و عطیه ساکت شد .
فخری انم گفت :
- بله باید هم دلت براش تنگ بشه ،دوستی خیلی چیز خوبیه قدیما ما هم همسایه داشتیم که از صد تا خواهر به هم نزذدیک تر بودیم .بهش میگفتن نه کاظم اگر ابگوشت بار میگذاشت حتما یه کاسه هم برای من می اورد . منم اگر میوه ام دو تا بود یکی رو به او میدادم ،دنیایی داشتیم . با هم میرفتیم حموم.کمر هم دیگه رو می ساییدیم . خدا هرجا هست پناهش باشه ،اگر مرده هم خدا بیامرزش.یک روز رفت زیارت کربلا دیگه بر نگشت . میگفتم همون جا مجاور شده .دنیا رو چه دیدی شاید یروز منم برم مجاور اقا ننه کاظم رو هم ببینم
عطیه گفت :
- وای مامان ،تا حالا به من نگفته بودی با کسی اینقدر دوست بودی اسمش چی بود ؟
فخری خانم از به یاد اوردن گذشته صورتش گل انداخته بود گفت :
- اون مال دوران جوونیهامه . اون وقتها فقط هاشم رو داشتم یادش بخیر اسمش منیژه خانم بود .
اه عمیقی کشید و بلند شد .
- دیگه مزاحم شما دختر ها نمیشم که راحت و بی دردسر حرف هاتون رو بزنین با اجازه طلعت خانم .
طلعت هم بازار گرمی میکرد :
- وای خدا مرگم بده عزیز خانم ترو خدا ببخشین ها.مزاحم شدم امیدم به این بود که یک بار دیگه روی ماه شما رو ببینم که دیدم دیگه از خدا هیچ ارزویی ندارم جز سلامتی همیشگی شما . ان شاءالله یاسه تون از سر ما کم نشه .
فخری خانم تشکر کرد و رفت داخل . در حالی که با خود می اندیشید که چه دختر زبان بازی است این طلعت ولی به نظر مهربان و خونگرم بود .
طلعت بعد از رفتن فخری خانم یقه عطیه را چسبید .
- چته دختر ؟ تو که داشتی ابروی منو میبردی ؟!نکنه مجرای طلاقمو به کس دیگه م گفتی ؟
عطیه دلجویانه گفت :
- نه به جون جواد ،منظور بدی نداشتم فکر نمیکردم ناراحت بشی.
طلعت لبها را به هم فشرد و ژست مضحکی گرفت :
- من ناراحت نشدم خانم ،خودت بعد پشیمون می شدی که پشت سر دختر عموی شوهرت حرف بزنه .
عطیه هاج و واج به او زل زد .
- معلومه داری چی میگی؟
- بله که معلومه میخوام تورو برای کامبیزمون بگیرم مخالفی بگو نه البته اگر مخالف باشی با همین دستام خفت میکنم چون نمیتونم ببینم بهترین دوستم لگد به بخت خودش بزنه.
عطیه با خجالت گفت:
- کامبیز؟همون چسر عموت که خارج بود؟!
طلعت دو انگشت را به هم چسباند و چشمک زد .
- زدی تو خال عطیه خب تو هم خیلی باهوشی هم خیلی خوش شانس شیطون بلا نکنه قبل از من خود کامبیز اومده حرفی زده
عطیه جا خورد.
- نه نه !!چه حرفیه؟!
- اخه مثل اینکه پسر عموی بیچلاره من هنوز هیچی نشده خیلی خاطر خواهت شده .
رنگ از روی عطیه پرید جای انکه سرخ بشه بیشتررنگ ریده شد و ارام و با ملایمت گفت :
- خاطر خواه من ؟!منو که هنوز ندیده !
طلعت دستها را به هم کوبید .
- تو از کجا میدونی؟شاید دیده باشه !تازه من اونقدر تعریفت رو کردم که از حالا داره برات غش میکنه .
بعد سیبی را ازتوی سبد میوه ها برداشت
- میدونی ،تو همون دهتری هستی که سالهاست کامبیز دنبالش میگرده یه دختر پر تجربه و عاقل که بچه سال و بی دست و پا نیست .
بعد گاز محکمی به سیب سرخ توی دستش زد
- مطمئنم از نظر قیافه هم تو رو میپسنده .
بعد مکث کرد و دستش را تاباند و با دهانی پر گفت :
- فقط باید یک کمی به خودت برسی قدت مناسبه و حرفی نیست . ولی وزن دلخواه کامبیز شصتو هفت کیلوئه باید بیشتر پروار بشی یک پرده گوشت هیکلتو قشنگتر میکنه .
عطیه لب گزید .
- اوه هنوز هیچی نشده چه داستانی میسازی ها .
طلعت از جویدن سیب باز ماند و با چشمان گرد شده اورا نگاه کرد :
- هنوز هیچی نشده؟!اون ماه اینده فقط فقط بخاطر تو از اون طرف دنیا میاد ایران !بعد تو میگی هیچی نشده ؟
عطیه این بار نتوانست جلوی هیجان و ذوق زدگی اش را بگیرد حتی تصور اینکه مردی او را بخواهد تمام وجودش را ملتهب کرد .
- به خاطر من ؟!
طلعت گفت :
پپس نه بخاطر من !اره دیگه به خاطر تو .
و بعد با حوصله به گاز زدن سیبش ادامه داد .
- فکر میکنم تا ماه اینده بیاد. عقد میکنین کارهانم جور میکنه و بعد با هم میرین خارج اونم کجا؟!کانادا وای ارزوی منه که اونجا رو ببینم ترو خدا وقتی رفتی منو فراموش نکنی ها .
عطیه هیجان زده گفت :
- من هیچوقت تورو فراموش نمیکنم طلعت .
و از تصور اینکه به زودی مثل خواهرش خوشبخت و حتی از او هم خوشبخت تر خواهد شد غرق مسرت گشت . مادرش همیشه به او میگفت که باید صبر داشته باشد حالا دلش میخواست زودتر خبر را به مادرش بدهد اما خودش را کنترل کرد .احساس سر خوشی و شادمانی و جوانی بعد از سالها دل او را پر کرده بود دیگر زمان حسرت خودنها و غصه ها به پایان می رسید و او به زودی عروس سعادتمندی می شد که همراه با شوهرش به خارج میرفت و زندگی شیرینی را اغاز می کرد . به دنبال این افکار ناگهان گفت :
- اینها را هه من از تو دارم طلعت .
و خودش از حرفی که یکدفعه زده بود شرمنده شد
- منظورم اینه که هر کاری از دست من بر بیاد برات انجام میدم .
- هر کاری؟!
عطیه با صداقت چشمها را بر هم گذاشت و تایید کرد .
- هر کاری ؟!
- پس یادت باشه .
- تو جون بخواه
f.kh0511
01-08-2009, 07:57
فصل هفتم قسمت اخر
طلعت خندید و دستی تکان داد
- نه عزیزم ،جونتو نگهدار برای پسر عموی بیچاره ام که اون قدر پاکباخته ات شده .
باز ار این حرف قند در دل عطیه اب شد سرش را زیر انداخت لابد طلعت چیزی میدونه که میگه . خدای من چه خوشبختم .
یعد از ان حرفهایش به گذشته کشیده شد .و به خاطراتی که در دبیرستان با هم داشتند .
-عطیه یادته زنگهای تفریح زن بابای مدرسه ساندویچ میفروخت .
-اره یادش بخیر چه ساندویچهای خوشمزه ای بودن هنوز هم طعمش زیر دندونمه .
- از بچه ها و همکلاسی ها خبر نداری؟
- نه هر کدوم یا ازدواج کزدن و سرشون به زندگی شون گرم شده یا رفتن دانشگاه منم دیگه ازشون بی خبر موندم .
- از معلم ها چی؟اون معلم ریاضیه کله همون که همه باهاش بد بودند . الا من یادته؟
عطیه یادش امد همان وقتها یک بار میخواستند طلعت را از مدرسه اخراج کنند و معلم ریاضی هم بعد از مدتی از ان مدرسه رفت هو افتاده بود که طلعت و معلمش با هم رابطه دارند . خجالت کشید این ماجرا را یادغاوری کند . همان وقتها هم از طلعت پرس و جو نمیکرد که بینشان چه اتفاقی افتاده . فقط یادش امد که یک بار در کلاس را باز کرده و طلعت و معلم ریاضی را دید که خیلی به هم نزدیک شده اند و با دیدن او هر دو جا خورده بودند . معلم خودش را جم و جورکرده و به طلعت گفته بود که فردا برای رفع اشکال بیاید .
طلعت پرسید.
- راستی اسمش چه بود ؟
- میدونم کدومو میگی اقای ...اسمش را یادم رفته . اما پشت سرش خیلی حرفها میزدن .
طلعت غش غش خندید .
- بد بخت باز هم بهش تهمت زده بودند .ولی خودمونیم ها با اینکه کچل بود مرد جذابی بود پدر سگ خیلی هم دله بود یک بار هم به من پیشنهار ازدواج داد زن و بچه داشت ها !میگفتن زنش خارجیه خودش هم ساواکی بود .
صدای زنگ در توی حیاط پیچید .
عطیه لب ورچید
- سوسنه
- سوسن؟!اهان .گفتی زن داداشته .
عطیه همان طور که از تخت پایین می امد تا برای باز کردن در حیاط برود . گفت :
- مرده شورش را ببرند خروس بی محل لابد حالام میخواد بیاد بشینه جفت ما .
طلعت بلند بلند خندید .
- اخی طفلکی ای خواهر شوهر بد جنس حالا برو درو باز کن دیگه .
- سلام
چشمان طلعت به دختر جوان و زیبایی خورد که لباس قشنگی پوشیده بود .
سوسن کلاسور کتابهایش را دست کرد .
- حالتون چطوره خانم ؟
طلعت بلند شد و با او دست داد .
- ممنون شما چطورید؟
عطیه نگاه سرزنش امیزی به سوسن انداخت و به زور گفت :
- دوستمه طلعت دوست قدیمی و خانوادگی .
= خوشوقتم .
طلعت گفت :
- منم همینطور .
و بعد بلند و موذیانه گفت :
- ای عطیه ناقلا!عجب زن برادر خوشگلی داری ها چقدر هم بچه ساله !
عطیه پشت چشمی نازک کرد.
- خوشگلها پیش تو باید لنگ بندازند. چه برسه به این .
- نه بابا بی تعارف خیلی زیباس .
سوسن عذر خواهی کرد .
- بفرمایین راحت باشین میبخشین بعدا خدمت میرسم با اجازه .
با رفتن او طلعت خندید .
- میگم چی شده که همه از ما فرار میکنن؟ اون از مامانت اینم از سوسن یک با اجازه میگن و در میرن . راستشو بچو چشم تو رو ندارن یا من رو !
عطیه خندید.
- هردومون .
- بذار فردا که کامبیز اومدذ همچین عزیز و دردونه بشی که نگو ./
نزدیک غروب بود .طلعت و عطیه هنوز توی حیاط نشسته بودند .توی اشپزخانه سوسن داشت برای شام کتلت سرخ میکرد . بوی خوش عطر غذا پیچیده بود و دل هر ادم گرسنه ای ضعف می کرد . سوسن همان طور که مشغول کارش بود گاهی هم از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکرد چشمش به طلعت بود که خیلی زیبا بود چادرش را در اورده بود و پیراهن کوتاه و بی استینی پوشیده بود . چقدر دلش میخواست تا قبل از امدن شوهرش او برود .دعا میکرد برای شام نماند .بیجهت از دیدن او دلشوره و حسادت زنانه ای به وجودش ریخته بود . نکنه این همون دختری بوده که جواد میخواسته ،همون که عطیه گفت جواد خاطرخواهش بود.هم ئسن و سال خود جوااد هم هست ،بعید نیست عطیه هم وقتی گفت که دوست قدیمی و خانوادگی انگار منظوری داشته .حداقل کاش زودتر این رو می فهمیدم باید از عطیه بپرسم قسمش میدم که راستش رو بگه . وای اگر او باشه چقدر بد میشه !چقدر هم با عطیه صمیمی است !این دختره از ان وقت تا حالا کجا بوده ؟اما نه باید خیالم راحت باشه چون عطیه گفت دختره عروسی کرده یکی از کتلتها را که سرخ شده بود از توی ماهیتابه برداشت توی پیش دستی گذاشت و باز از پنجره به طلعت نگاه کرد .
طلعت دستها را روی لبه نرده های تخت تکیه داده بود موهای بلندش را که گیس بافته بود از تخت سرازیر بود.
جواد مثل همیشه با کلید خودش در را باز کرد و وارد شد عطیه گفت :
- جواده.
با دیدن او طلعت تظاهر به دستپاچگی کرد .
- اوا خدا مرگم بده !عطیه چادری چیزی دم دست نیست؟!سلام حالتون چطوره؟
جواد سر به زیر انداخت
- سلام ممنونم
میخواست برود که دوباره طلعت گفت :
- راستی عروسیتون مبارک باشه خانم قابلیه خیر از زندگی تون ببینین .
جواد که مایل نبود پیش از ان با زنی غریبه گفتگو کند تشکر سردی کرد .جلوی پادری کفشها را از پا در اورد و در همان حال قبل از انکه وارد خانه شود عطیه را صدا زد .
- عطیه جان یک لحظه بیا تو کارت دارم .
عطیه خودش را به او رساند
- کارم داشتی جواد؟
جواد داخل شد و متعجبانه پرسید .:
- این یارو کیه دیگه ؟!
عطیه نیشش تا بنا گوش باز شد .
- دوستمه طلعت یادت نیست؟
جواد شانه بالا انداخت .
- حالا اومده اینجا چیکار؟
عطیه گرهی بر ابروان انداخت
- اوا این چه طرز حرف زدنه؟ خب رفیقمه نباید می امد دیدنم ؟
جواد سری تکان داد .
- خب چرا،اما نمیتونی به قول خودش چادری چیزی دم دستش بذاری نا محرم می اد سر کنه !دختره تموم بازوها و پاهاش پیدا بود .!
عطیه سری تکان داد .
- تو که هیز نبودی !خب میخواستی نگاش نکنی!بعضیها این جورند دیگه !
فخری خانم وارد هال شد
- عطیه چرا دوستتو دعوت نمیکنی بیاد تو شام بخوره سلام جواد تو کی اومدی؟ برو دست و صورتتو رو بشور شام اماده اس.
وقتی عطیه پیش طلعت برگشت تعارفش کرد برای اشم .
- بیام بریم تو طلعت جون شام اماده اس .
طلعت خودش را جم و جور کرد چادرش را هم سر کرده بود .
- نه دیگه مزاحم نمیشم .
- این چه حرفیه طلعت جون اینجا رو خونه خودت بدون .
طلعت در حالی که دوباره چادرش را مرتب میکرد . گفت :
- یک وقت جوادتون ناراحت نشه ؟نگه این چه دختر پرروییه؟!
عطیه دستش را پشت کمر او گذاشت.
- نه جواد خیلی مهربونه اخلاقش هیچ این طور نیست .
طلعت گفت :
- برادر جذابی داری ،داغش رو نبینی وقتی که نگاش کردم غیرت و تعصب تو چشاش موج میزد .
عطیه خندید.
- اره خیلی غیرتیه پدر صاحاب همه رو هم در اورده !حالا بیا تو .
فخری خانم با دیدن طلعت او را سر سفره دعوت کرد
- بفرما عزیزم بیا عطیه با دوستت اینجا بشین .
طلعت گفت :
- ببخشین امشب مزاحمتون شدم ها .
و زیر چشم به جواد نگاه کرد .
روی سفره ظرف کتلت وسط بود و اطرافش با سلیقه پیش دستی های همرنگ چیده شده بود ،یکی سبزی یکی گوجه قاچ قاچ شده یکی هم پیاز و سیر خلال کرده که همیشه سر غذا فخری خانم میل میکرد .
طلعت چادرش را که روی سر انداخته بود باز و ولنگار نگه داشته بود و دم و دقیقه چادرش از روی سرش سر میخورد .
عطیه که دید او با پادرش و میرود گفت
- شامتو بخور طلعت جون .
طلعت زیر چشمی نگاهی به جواد انداخت که کنار سوسن نشسته بود و اهسته شامش را میخورد زود گفت :
- چشم عطیه جان چقدر هم که خوشمزه س .دست پخت فخری خانمه؟
فخری خانم خندید و دندانهای ریز و ردیف عاریه اش پیدا شد
- نه مادر،دست پخت سوسنه .
f.kh0511
01-08-2009, 08:19
فصل هشتم
سوسن لبخندی زد و گفت :
- نوش جان
طلعت تکه از کتلت را جدا کرد و نوک چنگال گرفت .
- سوسن خانم ؟!
سوسن سر بلند کرد و به چشمان درشت و خمار الود طلعت که رنگ قهوه ای روشنی داشت نگاه کرد .
طلعت عشوه ای ناز الود کرد .
- حالا شما ،قدر این اقا جواد و میدونی یا نه ؟ اخه اقا جواد همه چشن امید عطیه جون و فخری خانمه . فکر میکنم باید خیلی بیشتر از زنای دیگه هوای شوهرتو داشته باشی .
سوسن به زحمت لقمه اش را فرو داد و لبخند زد
- بله
فخری خانم سری تکان داد
- ای بابا طلعت خانم ،این دوره و زمونه کی قدر کی رو میدونه که سوسن جون بدونه . به خدا اون قدر جواد برای ما عزیزه و اون قدر زحمت می کشه که نقل گفتن نیست . این جوون من که خدا حفظش کنه ما شا ءالله از وقتی که باباش رحمت خدا رفته ،شده ستون خونه ما . با زور بازو و عرق پیشونی ،نون حلال در می اره به خونش . خدا خودش شاهده که هیچ وقت از گل نازک تر به من و خواهرش نگفته دوتا پسر دیگه دارم خدا عاقبت به خیرشون کنه اما اونها...چی بگم براتون طلعت خانم !...زن بد ...زن بد
فخری خانم سرش را تکان داد .
- خدا نصیب گرگ بیابون نکنه خدا نصیب بد خواهتون کنه . همین زنهای از خدا بی خبر وچه میدونم بی بته شون ،نمیذارند که پسرهام ماه تا ماه به من پیرزن سری بزنن یا حداقل کمک خرجی یزی کف دست این خواهر عزبشون بذارن . هرچه باشه خواهر همیشه دلش به برادرش قرصه . حالا عطری شوهر داره و دولتی خدا دست و بالش پره و به کسی احتیاج نداره اما این عطیه ...بخدا نگاش که میکنم انگار جیگرم رو گذاشتند رو زغال خب هرچی باشه خواهرشونه هنوز شوهر نکرده که بگن سری از ما سواست ولی چی ...
فخری خانم دستش را بالا اورد
-- آ،هرکدوم از اینجا تا اینجا
و محکم از مچ تا ارنجش کوبید .
- طلا انداختند رو طلا .
بعد دست به گردنش گرفت :
- همین زن هاشم ،یه قلاده انداخته گردنش این هوا !اخه یکی نیست بگه از خدا بی خبر من پسر بزرگ کردم که ثمره شو بخورم اون وقت تو با این النگ و دولنگ هات که زحمت حق و حلالی پسر بیچاره منه به عالم و ادم فیس میکنی؟سرتو بخورن ان شاءالله...
نفسی تازه کرد و باز به چشمان طلعت نگاه کرد .
- اون مهناز نکبت که عین ملخ میمونه رو نمیگی؟!بگو اخه بد بخت . تو که گوشواره بلند ریسه ای گوشت میکنی و خوشحالی که سر تکون میدی که گوشواره هات جیرینگ جرینگ بچرخن و برق برق بدرخشن . یکبار شده بری تو اینه ریخت منحوستو رو ببینی؟یه گردن دراز داره مثه لک لک ،چشمهای وغ زده هیکل عین چوب خشک چه میدونم دیدن ریختش کفاره میخواد به خدا طلعت خانم هرچه اون ریختش از ادم برگشته است عوضش اگر به منصور نگاه کنی ،استغفرا... بلا تشبیه شمایل پیغمبر . نه بعض خودتون باشه چشمهاش درشت و مار . الهی که مادرش فدای قد و بالاش بشه . قد پسرم اونقدر بلنده که تو همه فک و فامیل یه مرد هم قدش پیدا نمیشه . اون وقت پاسوز همین مهناز که مثل جن بوداده می مونه شده .یه جوری مهناز مهناز میکنه که بیا و ببین شانسه دیگه !شایدم بچه ام را چیز خور کرده باشن . مادر زنه اهل جادو و جنبله .
طلعت با لوندی موها را از پیشانی عقب راند .
- بله شما ماشا ا...همه بچه هاتون به خودتون رفتن اما نمیدونم چرا همیشه ته تغاریها هم خوشگل ترهم مهربون تر از بقیه بچه ها میشن .
و نگاهی از سر دلباختگی به جواد انداخت .
- فکر میکنم اقا جواد ته تغاری شما باشن .
سوسن احساس کرد پرده سوزانی جلوی چشمانش را گرفته . لیوان ابی برای خودش ریخت تا از التهابش بکاهد .
فخری خانم که هیچ وقت از تعریف کردن بچه هایش خسته نمی شد گفت :
- بله جواد یه چیز دیگه است .پسرم صورتش به من برده . اخلاقش به پدر خدا بیامرزش اونم تا بود یه مورچه رو از خودش نیازرد خدا رحمتش کنه نور به قبرش بباره
سلام عزيزم ،،،،منتظر بقيش هستم،،،،،،،،،كي ميذاري؟؟خيلي قشنگه
f.kh0511
12-09-2009, 12:27
دیر شد میدونم
طلعت خندید و دستی تکان داد
- نه عزیزم ،جونتو نگهدار برای پسر عموی بیچاره ام که اون قدر پاکباخته ات شده .
باز ار این حرف قند در دل عطیه اب شد سرش را زیر انداخت لابد طلعت چیزی میدونه که میگه . خدای من چه خوشبختم .
یعد از ان حرفهایش به گذشته کشیده شد .و به خاطراتی که در دبیرستان با هم داشتند .
-عطیه یادته زنگهای تفریح زن بابای مدرسه ساندویچ میفروخت .
-اره یادش بخیر چه ساندویچهای خوشمزه ای بودن هنوز هم طعمش زیر دندونمه .
- از بچه ها و همکلاسی ها خبر نداری؟
- نه هر کدوم یا ازدواج کزدن و سرشون به زندگی شون گرم شده یا رفتن دانشگاه منم دیگه ازشون بی خبر موندم .
- از معلم ها چی؟اون معلم ریاضیه کله همون که همه باهاش بد بودند . الا من یادته؟
عطیه یادش امد همان وقتها یک بار میخواستند طلعت را از مدرسه اخراج کنند و معلم ریاضی هم بعد از مدتی از ان مدرسه رفت هو افتاده بود که طلعت و معلمش با هم رابطه دارند . خجالت کشید این ماجرا را یادغاوری کند . همان وقتها هم از طلعت پرس و جو نمیکرد که بینشان چه اتفاقی افتاده . فقط یادش امد که یک بار در کلاس را باز کرده و طلعت و معلم ریاضی را دید که خیلی به هم نزدیک شده اند و با دیدن او هر دو جا خورده بودند . معلم خودش را جم و جورکرده و به طلعت گفته بود که فردا برای رفع اشکال بیاید .
طلعت پرسید.
- راستی اسمش چه بود ؟
- میدونم کدومو میگی اقای ...اسمش را یادم رفته . اما پشت سرش خیلی حرفها میزدن .
طلعت غش غش خندید .
- بد بخت باز هم بهش تهمت زده بودند .ولی خودمونیم ها با اینکه کچل بود مرد جذابی بود پدر سگ خیلی هم دله بود یک بار هم به من پیشنهار ازدواج داد زن و بچه داشت ها !میگفتن زنش خارجیه خودش هم ساواکی بود .
صدای زنگ در توی حیاط پیچید .
عطیه لب ورچید
- سوسنه
- سوسن؟!اهان .گفتی زن داداشته .
عطیه همان طور که از تخت پایین می امد تا برای باز کردن در حیاط برود . گفت :
- مرده شورش را ببرند خروس بی محل لابد حالام میخواد بیاد بشینه جفت ما .
طلعت بلند بلند خندید .
- اخی طفلکی ای خواهر شوهر بد جنس حالا برو درو باز کن دیگه .
- سلام
چشمان طلعت به دختر جوان و زیبایی خورد که لباس قشنگی پوشیده بود .
سوسن کلاسور کتابهایش را دست کرد .
- حالتون چطوره خانم ؟
طلعت بلند شد و با او دست داد .
- ممنون شما چطورید؟
عطیه نگاه سرزنش امیزی به سوسن انداخت و به زور گفت :
- دوستمه طلعت دوست قدیمی و خانوادگی .
= خوشوقتم .
طلعت گفت :
- منم همینطور .
و بعد بلند و موذیانه گفت :
- ای عطیه ناقلا!عجب زن برادر خوشگلی داری ها چقدر هم بچه ساله !
عطیه پشت چشمی نازک کرد.
- خوشگلها پیش تو باید لنگ بندازند. چه برسه به این .
- نه بابا بی تعارف خیلی زیباس .
سوسن عذر خواهی کرد .
- بفرمایین راحت باشین میبخشین بعدا خدمت میرسم با اجازه .
با رفتن او طلعت خندید .
- میگم چی شده که همه از ما فرار میکنن؟ اون از مامانت اینم از سوسن یک با اجازه میگن و در میرن . راستشو بچو چشم تو رو ندارن یا من رو !
عطیه خندید.
- هردومون .
- بذار فردا که کامبیز اومدذ همچین عزیز و دردونه بشی که نگو ./
نزدیک غروب بود .طلعت و عطیه هنوز توی حیاط نشسته بودند .توی اشپزخانه سوسن داشت برای شام کتلت سرخ میکرد . بوی خوش عطر غذا پیچیده بود و دل هر ادم گرسنه ای ضعف می کرد . سوسن همان طور که مشغول کارش بود گاهی هم از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکرد چشمش به طلعت بود که خیلی زیبا بود چادرش را در اورده بود و پیراهن کوتاه و بی استینی پوشیده بود . چقدر دلش میخواست تا قبل از امدن شوهرش او برود .دعا میکرد برای شام نماند .بیجهت از دیدن او دلشوره و حسادت زنانه ای به وجودش ریخته بود . نکنه این همون دختری بوده که جواد میخواسته ،همون که عطیه گفت جواد خاطرخواهش بود.هم ئسن و سال خود جوااد هم هست ،بعید نیست عطیه هم وقتی گفت که دوست قدیمی و خانوادگی انگار منظوری داشته .حداقل کاش زودتر این رو می فهمیدم باید از عطیه بپرسم قسمش میدم که راستش رو بگه . وای اگر او باشه چقدر بد میشه !چقدر هم با عطیه صمیمی است !این دختره از ان وقت تا حالا کجا بوده ؟اما نه باید خیالم راحت باشه چون عطیه گفت دختره عروسی کرده یکی از کتلتها را که سرخ شده بود از توی ماهیتابه برداشت توی پیش دستی گذاشت و باز از پنجره به طلعت نگاه کرد .
طلعت دستها را روی لبه نرده های تخت تکیه داده بود موهای بلندش را که گیس بافته بود از تخت سرازیر بود.
جواد مثل همیشه با کلید خودش در را باز کرد و وارد شد عطیه گفت :
- جواده.
با دیدن او طلعت تظاهر به دستپاچگی کرد .
- اوا خدا مرگم بده !عطیه چادری چیزی دم دست نیست؟!سلام حالتون چطوره؟
جواد سر به زیر انداخت
- سلام ممنونم
میخواست برود که دوباره طلعت گفت :
- راستی عروسیتون مبارک باشه خانم قابلیه خیر از زندگی تون ببینین .
جواد که مایل نبود پیش از ان با زنی غریبه گفتگو کند تشکر سردی کرد .جلوی پادری کفشها را از پا در اورد و در همان حال قبل از انکه وارد خانه شود عطیه را صدا زد .
- عطیه جان یک لحظه بیا تو کارت دارم .
عطیه خودش را به او رساند
- کارم داشتی جواد؟
جواد داخل شد و متعجبانه پرسید .:
- این یارو کیه دیگه ؟!
عطیه نیشش تا بنا گوش باز شد .
- دوستمه طلعت یادت نیست؟
جواد شانه بالا انداخت .
- حالا اومده اینجا چیکار؟
عطیه گرهی بر ابروان انداخت
- اوا این چه طرز حرف زدنه؟ خب رفیقمه نباید می امد دیدنم ؟
جواد سری تکان داد .
- خب چرا،اما نمیتونی به قول خودش چادری چیزی دم دستش بذاری نا محرم می اد سر کنه !دختره تموم بازوها و پاهاش پیدا بود .!
عطیه سری تکان داد .
- تو که هیز نبودی !خب میخواستی نگاش نکنی!بعضیها این جورند دیگه !
فخری خانم وارد هال شد
- عطیه چرا دوستتو دعوت نمیکنی بیاد تو شام بخوره سلام جواد تو کی اومدی؟ برو دست و صورتتو رو بشور شام اماده اس.
وقتی عطیه پیش طلعت برگشت تعارفش کرد برای اشم .
- بیام بریم تو طلعت جون شام اماده اس .
طلعت خودش را جم و جور کرد چادرش را هم سر کرده بود .
- نه دیگه مزاحم نمیشم .
- این چه حرفیه طلعت جون اینجا رو خونه خودت بدون .
طلعت در حالی که دوباره چادرش را مرتب میکرد . گفت :
- یک وقت جوادتون ناراحت نشه ؟نگه این چه دختر پرروییه؟!
عطیه دستش را پشت کمر او گذاشت.
- نه جواد خیلی مهربونه اخلاقش هیچ این طور نیست .
طلعت گفت :
- برادر جذابی داری ،داغش رو نبینی وقتی که نگاش کردم غیرت و تعصب تو چشاش موج میزد .
عطیه خندید.
- اره خیلی غیرتیه پدر صاحاب همه رو هم در اورده !حالا بیا تو .
فخری خانم با دیدن طلعت او را سر سفره دعوت کرد
- بفرما عزیزم بیا عطیه با دوستت اینجا بشین .
طلعت گفت :
- ببخشین امشب مزاحمتون شدم ها .
و زیر چشم به جواد نگاه کرد .
روی سفره ظرف کتلت وسط بود و اطرافش با سلیقه پیش دستی های همرنگ چیده شده بود ،یکی سبزی یکی گوجه قاچ قاچ شده یکی هم پیاز و سیر خلال کرده که همیشه سر غذا فخری خانم میل میکرد .
طلعت چادرش را که روی سر انداخته بود باز و ولنگار نگه داشته بود و دم و دقیقه چادرش از روی سرش سر میخورد .
عطیه که دید او با پادرش و میرود گفت
- شامتو بخور طلعت جون .
طلعت زیر چشمی نگاهی به جواد انداخت که کنار سوسن نشسته بود و اهسته شامش را میخورد زود گفت :
- چشم عطیه جان چقدر هم که خوشمزه س .دست پخت فخری خانمه؟
فخری خانم خندید و دندانهای ریز و ردیف عاریه اش پیدا شد
- نه مادر،دست پخت سوسنه .
f.kh0511
12-09-2009, 12:27
سوسن لبخندی زد و گفت :
- نوش جان
طلعت تکه از کتلت را جدا کرد و نوک چنگال گرفت .
- سوسن خانم ؟!
سوسن سر بلند کرد و به چشمان درشت و خمار الود طلعت که رنگ قهوه ای روشنی داشت نگاه کرد .
طلعت عشوه ای ناز الود کرد .
- حالا شما ،قدر این اقا جواد و میدونی یا نه ؟ اخه اقا جواد همه چشن امید عطیه جون و فخری خانمه . فکر میکنم باید خیلی بیشتر از زنای دیگه هوای شوهرتو داشته باشی .
سوسن به زحمت لقمه اش را فرو داد و لبخند زد
- بله
فخری خانم سری تکان داد
- ای بابا طلعت خانم ،این دوره و زمونه کی قدر کی رو میدونه که سوسن جون بدونه . به خدا اون قدر جواد برای ما عزیزه و اون قدر زحمت می کشه که نقل گفتن نیست . این جوون من که خدا حفظش کنه ما شا ءالله از وقتی که باباش رحمت خدا رفته ،شده ستون خونه ما . با زور بازو و عرق پیشونی ،نون حلال در می اره به خونش . خدا خودش شاهده که هیچ وقت از گل نازک تر به من و خواهرش نگفته دوتا پسر دیگه دارم خدا عاقبت به خیرشون کنه اما اونها...چی بگم براتون طلعت خانم !...زن بد ...زن بد
فخری خانم سرش را تکان داد .
- خدا نصیب گرگ بیابون نکنه خدا نصیب بد خواهتون کنه . همین زنهای از خدا بی خبر وچه میدونم بی بته شون ،نمیذارند که پسرهام ماه تا ماه به من پیرزن سری بزنن یا حداقل کمک خرجی یزی کف دست این خواهر عزبشون بذارن . هرچه باشه خواهر همیشه دلش به برادرش قرصه . حالا عطری شوهر داره و دولتی خدا دست و بالش پره و به کسی احتیاج نداره اما این عطیه ...بخدا نگاش که میکنم انگار جیگرم رو گذاشتند رو زغال خب هرچی باشه خواهرشونه هنوز شوهر نکرده که بگن سری از ما سواست ولی چی ...
فخری خانم دستش را بالا اورد
-- آ،هرکدوم از اینجا تا اینجا
و محکم از مچ تا ارنجش کوبید .
- طلا انداختند رو طلا .
بعد دست به گردنش گرفت :
- همین زن هاشم ،یه قلاده انداخته گردنش این هوا !اخه یکی نیست بگه از خدا بی خبر من پسر بزرگ کردم که ثمره شو بخورم اون وقت تو با این النگ و دولنگ هات که زحمت حق و حلالی پسر بیچاره منه به عالم و ادم فیس میکنی؟سرتو بخورن ان شاءالله...
نفسی تازه کرد و باز به چشمان طلعت نگاه کرد .
- اون مهناز نکبت که عین ملخ میمونه رو نمیگی؟!بگو اخه بد بخت . تو که گوشواره بلند ریسه ای گوشت میکنی و خوشحالی که سر تکون میدی که گوشواره هات جیرینگ جرینگ بچرخن و برق برق بدرخشن . یکبار شده بری تو اینه ریخت منحوستو رو ببینی؟یه گردن دراز داره مثه لک لک ،چشمهای وغ زده هیکل عین چوب خشک چه میدونم دیدن ریختش کفاره میخواد به خدا طلعت خانم هرچه اون ریختش از ادم برگشته است عوضش اگر به منصور نگاه کنی ،استغفرا... بلا تشبیه شمایل پیغمبر . نه بعض خودتون باشه چشمهاش درشت و مار . الهی که مادرش فدای قد و بالاش بشه . قد پسرم اونقدر بلنده که تو همه فک و فامیل یه مرد هم قدش پیدا نمیشه . اون وقت پاسوز همین مهناز که مثل جن بوداده می مونه شده .یه جوری مهناز مهناز میکنه که بیا و ببین شانسه دیگه !شایدم بچه ام را چیز خور کرده باشن . مادر زنه اهل جادو و جنبله .
طلعت با لوندی موها را از پیشانی عقب راند .
- بله شما ماشا ا...همه بچه هاتون به خودتون رفتن اما نمیدونم چرا همیشه ته تغاریها هم خوشگل ترهم مهربون تر از بقیه بچه ها میشن .
و نگاهی از سر دلباختگی به جواد انداخت .
- فکر میکنم اقا جواد ته تغاری شما باشن .
سوسن احساس کرد پرده سوزانی جلوی چشمانش را گرفته . لیوان ابی برای خودش ریخت تا از التهابش بکاهد .
فخری خانم که هیچ وقت از تعریف کردن بچه هایش خسته نمی شد گفت :
- بله جواد یه چیز دیگه است .پسرم صورتش به من برده . اخلاقش به پدر خدا بیامرزش اونم تا بود یه مورچه رو از خودش نیازرد خدا رحمتش کنه نور به قبرش بباره .
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.