مشاهده نسخه کامل
: رمان یادش بخیر نازلی ( نیلوفر لاری )
dropdead
08-06-2009, 16:31
یادش به خیر نازلی انگار همین دیروز بود تصویر آن روز ها همیشه مثل آینه ی روشن و شفاف جلوی چشمان من برق میزند. مگر میشود آدم خاطراتش را حتی برای یک لحظه از یاد ببرد؟ من که هرگز از گذشته ام جدا نبودم. انگار هنوز هم در هوای همان روز ها نفس میکشم فقط گاهی که جلوی آینه قرار میگیرم متوجه گذر زمان میشوم و تنها در آن هنگام است که به این حقیقت واقف میشوم که روزگاری بس دور و دراز بر من گذشته است. آری نازلی! از تو پنهان نمیکنم گاه آهی پر سوز سینه ام را آتش میزند و زبانه میکشد بیرون. گریه هم میکنم از آن گریه ها که تو میدانی و بس. شاید خاطرت نیست چقئر برای تو گریه کرده ام و شاید به یاد نداری جای خالی تو را همیشه توی دستهایم فشرده ام.توی همین دستهایی که روزی مو های طلایی ات را میبافتم و لباس نو تنت میکردم.آه! فراموش کن! نمیخواهم به یاد بیاورم که شبها بی تو خوابم نمیبرد.لالایی هم ئبرایت میخواندم.
لالالالا بخواب نازلی عزیزم بخواب من با لولو ها میستیزم
لالالالا فدای چشم نازت بخوابان آن دو چشم نیمه بازت
شنیدی نازلی؟ به طور حتم اگر جای تو اینجا خالی نبود با لالایی منخمیازه میکشیدی و گوشه ای خودت را به خواب میزدی. نفس که میکشم احساس میکنم مسموم ترین ذرات نامرئی این فضای وهمناک را میبلعم. راستی خنده دار نیست که من در مرداب این سکوت گل آلود هنوز هم دیت و پا میزنم؟ به کدامین امید نمیدانم نازلی فقط میدانم حس غریب و گنگی هنوز خاک بی حاصل امید مرا بیل میزند. شاید باید به انتظاز سبز شدن آن پلک هم ر هم نزنم. نمیدانم نازلی شاید اگر تو بودی میگفتی در امتداد این سکوت وحشی چه فریادی بی صدا مانده است. گاهی تنهایی چنان خودش را بر من تحمیل میکند که احساس میکنمئ غیر از من هیچ موجود جانداری در این کره ی خاکی زیست نمیکند...نفس نمیکشد ...فقط من هستم و تنها من! زیر سقف این خانه همه چیز دست نخورده باقی مانده است. مثل دلم که هنوز زنگار زمانه آن را صیقلی نکرده است. آه نازلی! چه بگویم که گفتنی ها آنقدر زیاد است که نمیتوانم به همه ی آنها بپردازم. در واقع نمیدانم باید از کجا شروع کنم... کاش چشمان آبی ات پیشم بود و مرا یاد دریا میناناخت. یاد آسمان و هر چه آبی بود. یادت نیست چرا اینجا اینقدر سوت و کور مانده است؟ طفلی! تو از کجا بدانی! اگر میدانستی که نمیگذاشتی اینقدر تنها و شکسته با خودم حرف بزنم و گوش بسپارم که شابد از دری دیواری صدایی بیاید. نخند نازلی اشک مرا دوباره در نیار. میدانم حال و روزم خنده دار ایت اما تو نخند. با تو حرف دارم. حرفهایی که سالها ته دلم خاک خورده.آخ نمیدانی چقدر حوس کرده ام دوباره مو های طلایی و ابریشمی ات را از کنم و شانه بزنم و دوباره بافم.راستی نازلی سنجاق سرت اینجاست همان که مادرم از زیارت امام هشتم برایت آورده بود. گل مریم سپید چقدر به موهایت میامد.یادت هست؟ همیشه خوشحال بودم که از تو چیزی برای من باقی مانده است که تو را به یاد من بیاورد.میدانم که تو از من چیزی نداری...هیچ یادگاری...کاش حلقه های اشکم را نخ مکشیدم و دور گردنت میاومیختم. مثل آن وقت ها که شکوفه های نارنج را به گردنت میاویختم و تو میخندیدی. اینجا همیشه هوای زندگی ابری است. شعاع طلایی خورشید از پشت توده های ابر چشمان مرا آفتابی نمیکند. آسمان شبهای را نگو...ستاره بی ستاره... حتی چراغ مهتاب هم روشن نیست. شب اگر شمعی نباشد سیاهی از سر و کول آدم بالا میرود. گاهی فکر میکنم من به اینجا تعلق ندارم.به این خانه. به این لوازم موجود در آن. به هیچ چیز حتی این کره ی خاکی... لابد دیگر قین پیدا کردی دیوانه ام. نه نازلی!دلم نمیگیرد تو هر جور که دوست داری در مورد من بیندیش.تنهایی به قدر کافی عقل و درک و شعورم را حاشیه زده. دیوانگی که بد نیست قلب دیوانه همیشه پاک و دست نخورده باقی میماند. پس من دیوانه نیستم چه بد است که آدم بین دیوانگی وعاقل بودن خودش رتا بی تکلیف احساس کند. نازلی! دوست کوچولوی کودکیهایم! بگذار حال که دست نوازش شب چشمانم را خواب کرده برایت حرف بزنم... نخواب نازلی. به خاطر من.تمام شبها را بیدار بمان و به هر چه ستاره که در آسمان شب تو میدرحشد نگاه کن و جای مرا برای تماشای ستاره ها خالی نگه دار. بیدا ربمان نازلی آری . من با تو حرف دارم.بگذار برگردیم به آن روز ها که من بودم و تو بودی و هیچ غصه ای نبود...آری... بگذار حرف بزنم بیداز بمان. این من هستم که مینویسم برای تو... از لا به لای توده های عظیم خوش بختی که انگار حق من نیست. با تو حرف دارم نازلی... مینویسم... مینویسم تا بدانی نازلی من...
dropdead
08-06-2009, 16:38
یادش بخیر نازلی! هنوز تو را نداشتم. حدود بیست و شش هفت سال پیش. تازه داشتم هفت ساله میشدم. شاد بودم و ر دماغ.مثل تمام دختر بچه های هم ن و سال خودم. دغدغه ای نبود. عشقم پوشیدن دامن بلند چیندار بود. روسری خالخال مادر را هم گاهی یواشکی از توی گنجه در میاوردم و سرم می انداختم. نمیدانی رنگ قرمز روسری چقدر به پوست روشن صورتم میامد. موهایم بلند و زیتونی رنگ ود. ابروانم بلند و کمان و چشمانم گرد و آبی درسب شبیه چشمان تو.لبم همیشه قرمز و براق بود.همرنگ ماتیکی که مادر توی بعضی از عروسیها به لبش میمالید و دائی جمال بدش میامد و سعی میکرد با اخم و تخم یکجوری مادر را متوج=ه ناراشی بودنش بکند. طفلی مادر با غیظ دشتمال را میگرفت و ماتیک را پاک میکرد زیر لب میگفت : پدر بی صاحبی بسوزد الهی. کوچکتر از این حرفها بودم که بفهمم بی صاحبی یعنی چی؟ فقط گاهی که نادیا در آغوش دایی جمال فرو میرفت و خودش را برایش لوس میکرد که: بابا امروز برایم چی خریدی؟ احساس میکردم یک خلآ عمیق توی زندگی ام است که با هیچ چیز پر نمیشود.مادر موهای بلندم ره روزی سه ار شانه میزد و میبافت.گاهی همانطور روی شانه هایم رها مبکرد و با علاقه وعشق چشم به چشم من میدوخت ومیگفت: سارا تو عروسک من هستی. ولی عروسک هم اینقدر زیبا نیست. آنگاه مرا در آغوش میکشید و روی دستهایش تابم میداد. مادر خودش هم زیبا بود. چشمان زاغی داشت و بلند قد و باریک بو د. جوان بود. خیلی جوان بود.مو هایش بلند و ابریشمی بود. دائی جمال هرگز به او اجازه نمیداد بدون چادر درجمع انظار شود. تازه حسابی باید رو میگرفت و دقت میکرد چشمش توی چشم مرد نامحرم نیفتد. من مدرسه میرفتم. لباس مدرسم را مادر خودش دوخته بود.زندائی سوری میگفت شهربانو از هر لنگشتش هنر میریزد. من و نادیا که همسن بودیم چشم به دست مامان میدوختیم که اگر هنری در حال ریختن است ما هم ببینیم...خوب بچه بودیم. البته دائی جمال همیشه به من میگت مادرت وقتی هشت سالش بود تمام کار های خانه را خودش انجام میداد. یکی یکدانه بود. ولی لوس ونازپرورده بار نیامده بود.حالا تو ونادیا هشت سالتان است و هنوز نمیدانید سوزن را چگونه نخ کند. مادر در آغوشم میکشید و میگفت:(داداش همه ی دار و ندار من همین یک عروسک است. دلم نمیاد دست به ساه و سفید بزنه.) یکی از آن دفعه ها دایی جمال نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد وگفت:(خوب است که خودت میگویی برای خودش کسی بشود... به تو چه میرسد؟ هیچی! بیخود وبیچهت خودت را وقف یک بچه کردی که چی؟ جوانی ات را به پایش میریزی که یک روز به ثمر برسد و تو زیر سایه اش خستگی در کنی؟نه خواهر ! روزگار نامرد تر از این حرفهاست.از قدیم گفته اند دختر مال مردم است.حالا اگر پسر بود یکچیزی. تو هنوز جوانی و زیبا. خواستگار از آن وقت که دم بخت بودی بیشتر برایت صف کشیده.عمر خودت را هدر نده. پدر این بجه جوانمرد و رشید بود درست. با ارباب گلاویز شد و آنها هم ناجوانمردانه کشتنش درست. ولی خواهر من... یک مرد هرچقدر هم که جوانمرد باد نباید زن حامله اش را به امان خدا رها کند و برود به جنگ ارباب. حال خواه کشته شود خواه زنده بماند. او به فکر تو و بچه اش نبود. خدابیامرز زیادی دنبال اسم و شهرت بود. میخواست با به زمین زدن ارباب ثابت کند که ظلم پایدار نیست. نامردها او را کشتند. خلاصه شهربانو من برایت ک خواستگار خوب پیدا کردم. از طرف تو هم جواب دادم... فقط مشکلش بچه است که آن هم مهم نست. بچه یا پیش خودمان میماند یا میفرستمش پیش مادر... میدانم از خدایش هم هست)مادر زد زیر گریه. از آن گریه ها که همیشه نمیکرد.مرا به سینه اش فشرد و با بغض و گریه گفت:(نه داداش شمارا بخدا مرا از عروسکم جدا نکنید.بگو نفس نکش نمیکشم. بگو بمیر میمیرم. ولی خواهش میکنم سارا را از من جدا نکنید. من شوهر نمیخوام. میدانم اینجا سربار و اضافی هستم. ولی شمارا به امام هشتم قسم مرا اینجوری از سزتان باز نکنید.به خدا ظلم است. روزگار پدر این بچه را گرفت شما دیگر مادرش را نگیرید...) مادر بی امان هق هق میکرد و آه میکشید. من هنوز نمیفهمیدم موضوع از چه قرار است...
گفتم:(نادیا بابات چرا مامانم را به گریه انداخت؟)نادیا از روی خطهای کشیده شده روی بتن حیاش پرید.داشتیم لیلی بازی میکردیم. گفت:(تقصیر بابام چیه؟ عمه جان دلشان نمیخواهد عروس شود) حواسم به بازی نادیا بود. گفتم:(سوختی) آنگاه مشغول به بازی کردن شدم. دوباره پرسیدم:(گفتی عروس؟ یعنی مامانم میخواهد عروس شود؟) گفت:(آره) _:(خوب اینکه خیلی خوب است آدم عروس شود.ماتیک بملد و سرخاب بزند و لباس تور بپوشد.) در آن لحظه دست از بازی کشیدم و مادرم را در لبای سفید مجسم کردم. نادیا روی زمین نشست و آدامسش را پف کرد بیرون.گفت:(خوشبحال عمه جان! عروس شدن که گریه ندارد.)همان لحظه مادر صدایم زد. بازی را نیمه تمام رها کردن و به دنبالش دویدم.چادر مشکی سر کرده بود و چشمانش قرمز و پف کرده بود. رو به من گفت:(ّبرو وکتابهایت را بذار توی کیفت.) هنوز به چشمان سرخ و باد کرده اش نگاه میکردم و پرسیدم:(چرا مادر؟) بی حوصله و عصبی سرم داد کشید:(اینقدر با من یکی به دو نکن.) از ترس فریاد های مادر توی اتاق دویدم. ما خانه ی دایی جمال زندگی میکردیم. یک خانه ی قدیمی و یک حیاط کوچک.اتاق ما گوشه ی حیاط بود و دری به ایوان داشت.بزرگ بود و برای من و مادر زیاد هم بود. _:(شهربانو جان ایین ساک اینجا چه میکند؟ خودت چرا چادر سر کردی؟) نگاهی به زندایی انداختم که وسط آن در نیمه باز ایستاده بود. یک نگاهش بیرون به مادر بود ویک نگاهش به من. صدای مادر را شنیدم که با لحن گرفته ای گفت:(فکر میکنم زیادی باعث دردسر شدیم...میخواهیم اگر اجازه دهید دیگر رفع زحمت کنم.) زندایی محکم زد توی صورتش و گفت: خدا مرگم بدهد. میدانی اگر داداشت بفهمد چه قشقلقی به پا میکند؟ تو را به خدا از خر شطان پائین بیا. سارا نمیخواهد کتابهایت را جمع کنی...قرار نیست جائی بروید.) _:(نه سارا مادر جان جمع کن. ما دیگر رفتنی هستیم.) مانده بودم وسایلم را جمع کنم یا نه که صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد. دایی را نمیدیدم اما از صدایش مشخص بود تا چه حد عصبانی است. طعنه آمیز گفت:(میبینم شال و کلاه کردی آبجی. خوب کجا به سلامتی؟) صدای مادر هم با دلخوری و ناراحتی آمیخته بود گفت:(میروم پیش مادر...به هر حال شما بیش از حد ممکن ما ا زیر پر و بالتان گفتید.اما دیگر نمیخواهم سربار شما شوم دادا...) حرفش با فریاد دایی جمال ناتمام ماند. _:(سربار. خوب ایپست. دست شما درد نکند. میخواهی مردم تف روی صورتم بیندازند که گذاشت خواهرش برود به امان خدا/ میخواهی بروی آن خانه خراب شده که چه؟ که هر روز خدا خانواده ی آن خدا بیامرز داغ روی دلت بگذارند و یکجوری عقده دلشان را رمی تو خالی کنند. میخواهی هر روز برایت یار و کل پیدا کنند و تو از ترس جرات نداشته باشی پایت را از خانه بیرون بگذاری... نه آبجی!مگر اینکه از روی نعش من رد بشوی... سوری؟ چرا معطلی؟ ببرش توی اتاق تا محشر کبری به پا نکردم.) زندایی رنگباخته و وحشت زده به طرف مادر رفت.هنوز صدایی غضب آلود دایی بلند بود که قرقر کنان میگفت:(مادر دبخت که خودش بی حامی و بی پناه آن خراب شده را رها نمیکند.چطور میتواند تکیه گاه تو باشد؟ این بچه بازی ها را تمامش کن شهربانو... تو باید با مردی که من میگویم ازدواج کنی.بس است دیگر هر چه خود را تباه کردی...نادیا... پس سارا کو؟) زندائی مادر را که هنوز گریه میکرد داخل آورد. مادر که چشمش به من افتاد به طرفم پر کشید و گفت:(عروسک من... تو که گناهی نداری.) من هم بچگی کردم و گفتم:(مامان عروس شدن که بد نیست.چرا گریه میکنی؟ من و نادیا توی یکی از مغازه ئها لباس تور دیدیم. دیدی مامان؟! شرط میبندم خیلی بهت بیاد) صدای گریه ی مادر بلند تر شد و گفت:(آخ سارا.سارای معصوم من.من با تو باید چه کنم؟ من که نمیتوانم بیرحم باشم...چه گناهی کردی که هنوز چشمت به دنیا باز نشده پدزت را از دت دادی؟و حالا که تازه داری پیش چشمانم قد میکشی و بزرگسال میشوی... من تو را رها کنم... به خدا انصاف نیست.) اشکهای مادر را پاک کردم و موهایش را به یک سمت ریختم. مادر هنوز زخمی و دردناک گریه میکرد. من هنوز نمیهمیدم چرا مادر برای عروس شدن گریه میکند...
dropdead
11-06-2009, 15:58
یادش بخیر نازلی! بچه بودیم و بازیگوش. چه میدانستیم مادر آدم عروس شود یعنی چه؟ سرم به درس و کتاب و بازی با نادیا گرم بود و زیاد به اتفاقات پیرامونم اهمیت نمیدادم. گاهی که گریه های مادر بدجوری کلافه ام میکرد به نادیا میگفتم:(کاش من جای مادر عروس میشدم ولباس تور میپوشدم.) نادیا سرش را از روی دفتر مشقش بر میداشت و چشمان سیاه و تیله ای اش را به من میدوخت و میخندید و میگفت:(راستش من هم دلم میخواهد جای عوه جان باشم.) درست یادم است دو هفته مانده بود بد امتحانات خرداد.نیمه های اردیبهشت بود. هوا لطیف و پاک وخنک بود. از دود و دم حالا ها خبری نبود.شبها پشت بام میخوابدیم. دایی جمال از ترس سقوط من همیشه با ملحفه پایم را به پایش میبست. آخه من خیلی بد خواب بودم.یک بار هم از بام افتادم پائین. خدا را شکر فقط سرم شکست. نادیا برعکس من بد خواب نبود. دست و پایش محال بود از رختخوابش بزند بیرون. آن شب یک شب پر ستاره و مهتابی بود. من و نادیا فکر میکردیم در پشت بام به ستاره ها نزدیک تریم. _:(شما دو تا خیال خوابیدن ندارید؟ بگیرید بخوابید که آفتاب نزده باید بلند شوید و بروید مدرسه.) من و نادیا توی رختخوابمان دراز شدیم.مادر روی بسترش نشسته بود و یک پایش را به آغوش گرفته بود.شب بود. اما من چشمان اشک آلود اش را خوب میدیدم که مثل آسمان آن شب سوسو میزد. _:(دایی جمال پایم را نمیبندید؟) _:(وقتی خوابیدی میبندم.) _:(خوب اگر خوابتان ببرد چه؟) _:(بگیر بخواب بچه... نترس خوابم نمیبرد. میخواهی همن الان ببندم تا از صرافتش بیفتی؟) _:( نه ... هر وقت خوابم برد... مامان چرا نشسته اید؟مگر خوابتان نمیاید؟) دایی جمال با لحنی غضب آلود گفت:(استغفرالله این بچه امشب فضولی اش گل کرده است)چادر شب را حسابی روی سرم کشیدم و از ترس ملامتش خودم را به خواب زدم.اما گوشهایم تیز شده بودند که ببینم چه میگویند. نادیا همان لحظه که سرش را روی بالش گذاشت خوابش برد.صدای خرناسش کاهی مزاحم شنود من میشد. _:( خوب تصمیمت چه شد خواهر؟ آفتاب که دمید بفرستم خلیل بیاد تشریفات را به جا بیاوریم؟) _:(داداش تورو به خدا بین من و سارا دیوار نکش.خودتان طاقت دارید یک روز نادیا را نبینید؟) زندایی سوری ناگهان گفت:(من درک میکنم شهربانو جان. مادر بودن از صد درد بی درمون بدتر است.) _:(تو اظهار نظر نکن زن. خوب شهربانو جان قرار نیست تو و سارا هیچوقت هم را نبینید. سارا هم عزیزتر از نادیا. پیش ما میماند) _:(میدانم داداش. تو این هشت سال کوچکترین بی حرمتی از شما و زنداداش ندیدم. به همین دلیل نمیتوانم ببینم آن نامرد ها به خاطر بدهکاری گردو خاک راه بیندازند.) (_:( باز تو جلوی زبانت را نگرفتی زن؟ بدهکاری کم چه دخلی به شهربانو دارد؟) زندایی سوری من و من کنان گفت:(من فقط داشتم با شهربانو جان درد و دل میکردم.) _:(خاموش! لازم نکرده پای درد و دل همه ی اسرار زندگی ات را بریزی بیرون.) این بار روی صحبتش با مادر بود:(ببین شهربانو تو کاری به بدهکاری من نداشته باش.صحبت زندگی خودت است. گیریم که من هم بیفتم زندان. بعد از دو سال آزاد میشوم و این حرف و حدیث ها تمام میشود.ولی تو حساب کار خودت را بکن. خلیل داراست. صاحب برو بیاست. توی این محل چند نفر هستند که مال و مکنتش از پارو بالا میرود؟ تا کی میخواهی در فقر و نداری ما دست و پا بزنی؟خودت هم خوب میدانی که به صلاح تو حرف میزنم.) مادر فین بلندی کشید و گفت:(باشه داداش... من روی حرف شما حرف نمیزنم ... فقط این را هم گفته باشم که خلیل یک نزول خور تمام عیار است. اگر یادتان نیست من یاداوری میکنم که زن اولش را چون بچه دا ر نمیشد طلاق داد. ولی من مطمئنم که آن زن بدبخت از دست خلیل و کارهایش راضی بهطلاق شده و مهرش را هم حلال کرده.) مادر انگار روی بسترش دراز کشید. دایی جمال آهسته با خودش نجوا میکرد.صدای خرناس نادیا بلند بود و من هنئز نمیفهمیدم که چه اتفاقی افتاده است؟ مادر چرا گریه میکند؟ زندایی چرا جانب مادر را میگیرد؟ دایی جمال چرا با خودش کلنجار میرود؟ زندان چه جور جاییست؟ نزول چیه و خوردنش چجوری است؟ سال ها گذشت تا توانستم به پاسخ سوال هایم برسم. روزی که همراه نادیا از مدرسه برمیگشتیم مادر زیر درخت بید مجنون روی تخت نسته بود و زندایی سوری داشت برایش نطق میکرد.دوباره گوشهایم تیز شدند. زندایی میگفت:(خدا شاهد است دلم به این وصلت رضا نیست... خییال نکن تو اینجا مزاحم ما بودی و میخواهیم به هر شکل ممکن کلکت را بکنیم.نه خواهر من. من که کسی را جز تو و آقا جمال توی این شهر ندارم. همه کس و کارم توی آن خراب شده تپیدن و سال به سال هم سراغ آدم را نمیگیرند. من دلم همیشه به تو گرم بود.همین که دو کلام با هم اختلاط میکردیم دلم وا میشد. دروغ که واجب نیست. خود داداشت هم از خلیل خوشش نمیاید. اما نمیتواند مارا به امان خدا ول کند و دستبند بزنندش و ببرندش آنجا که عرب نی انداخت.خودت که میدانی برای خرید خانه هنوز به خلیل بدهکاریمو کلی هم نزول آمده رویش.) زندایی داشت با گوشه ی چارقدش اشکهایش را پاک میکرد.مادر خطاب به من که هنوز روی پله نشسته بودم و گوش ایستاده بودم گفت:(چیه سارا؟ چرا لباست را عوض نمیکنی؟ بدو میخاهیم سفره پهن کنیم.) سرم را پایین انداختم و داخل اتاق شدم. دیگر صدایشان به گوشم نمیرسید. شاید دیگر آهسته حرف میزدند. دایی جمال ۀمد. اول با چهره ی گرفته و عبوس مرا بوسید و سپس نادیا را در آغوش کشید. _:(چقدر به امتحاناتتان مانده؟) من زودتر از نادیا جواب دادم:(یکی دو هفته دیگر. خانم معلم گفت من و نادیا به طور حتم شاگرد اول میشویم.) نادیا با حرص انگشت شستش را میمکید. خودش هم میدانست به دروغ اسم او را برده ام که پیش پدرش کم نیاورد. دایی جمال پیشانیم را بوسید و گفت:( این موهای عروسکیت مرا کشته سارا... تو به مادربزرگ پدریمان رفتی.آن خدا بیامرز هم موهایش زیتونی بود. یادت که هست شهربانو؟! همیشه میگفت شهربانو به من رفته که اینقدر خوش بر و روست.) داییی جمال آهی کشید و مادر پازچ دوغ را روی سفره گذاشت. من و نادیا دستهایمان را شستیم. نادیا گفت:( خوب کردی اسم من را هم گفتی وگرنه بابا جون بیچارم میکرد!) به رویش ریز خندیدم. آن روز عدس پلو داشتیم. دایی جمال عاشق عدس پلو بود. من ونادیا همیشه سیبزمینی و پیاز داغی کا چاشن غذا بود غارت میکردیم. داییی جمال آنروز از همیشه ساکت تر بود و هیچ حرفی نمزد. مادر و زندایی گاهی نگاهی به هم میانداختند و شانه هایشان را بالا میانداختند. شاید دایی جمال نمیخواست دیگر مادر را زیر فشار قرار دهد. به هر مادرم غریبه نبود وبه قول خودش پاره ی تنش بود. بیچاره مادر! تازه میفهمم چه فداکاری بزرگی کرده بود. بعد از ناهار من و نادیا انگار باید پی نخود سیاه میرفتیم. _:( سارا جان تو ونادیا بروید به درسهایتان بزسید... هر جا هم مشکل داشتی علامت بزن شب از من بپرس.) نادیا برای اینکه دست به ظرفها نزند از خدا خواسته زود از جا بلند شد . اما من دوباره فضولی ام گل کرده بود. در حالی که ظرفها را توی سینی میریختم با زیرکی خاصی گفتم:( حالا کو تا شب! من ونادیا ظرفها را میشوریم... مشق زیادی هم ندازیم. ) _:( همین که گفتم. بروید تو اتاق و سرتان به درس و مشقتان باشد.) از لحن پر تحکم و کمی هم عصبانی مادر دلم ریخت. کم پیش میامد آن طور با اخم وتخم با من حرف بزند . انگار دایی جمال دلش به حالم سوخت. گفت:(چه کارش داری خواهر؟ بعد از سالی ماهی هوس کرده با دختردایی تنبلتر از خودش ظرف بشورد.چرا میزنی توی ذوقش؟) مادر بر و بر نگاهم کرد. کم مانده بود اشکم سرازیر شود. خوب میدانست من چه دختر کلک و آب زیر کاهی هستم و شستن ظرفها بهانه ای بیش نبود تا به حرفهایشان گوش دهم. با این همه بغض مرا که دید دلش به رحم آمد و گفت:(خیلی خوب. فقط مواظب باشید چیزی را نشکنید.) دوباره روحیه ام را به دست آوردم. هر چند نادیا زیاد خوشش نیامده بود و کلی هم به من غر زد. ولی من تمام وجودم گوش شده بود.دایی جمال داشت چای سر میکشید. زندایی سوری همیشه چای تازه دم داشت و سماور زغالی اش همیشه روبه راه بود. مادر نیم نگاهش به من بود و من مثلا حواسم به آنها نبود. _:(داداش همین امروز به خلیل بگویید به اینجا بیاید. فقط میخواهم تا پایان امتحانات سارا دست نگه دارید. همین) لیوان بلورب از دستم سر خورد پایین. احساس کردم صدای خورد شدنش در تمام دنیا پیچید. همه ی نگاه ها به طرف من چرخید. نادیا دوباره غرولند کرد و گفت:(دست و پا چلفتی تو را چه به ظرف شستن؟) احساس بدی به من دست داده بود. نمیدانم چرا دیگر خوشحال نبودم. مادر میخواست عروس شود. خوب اینکه خیلی خوب بود. لباس تور میپوشید و بزک میکرد و... نه...نه... نه... هیچ هم خوب نبود. _:(ای وای! خاک بر سرم. کی گفته به خرده شیشه ها دست بزنی دختر؟ سوری جان بیزحمت برایم پارچه ی تمیزی بیاور که سارا بدجوری دستش را بریده.) چشمانم پر اشک بود و قلبم میسوخت. نگاه ملامت آمیز توام با دلسوزی مادر حالم را بیشتر بد میکرد. خوب میدانستم که سوزش قلبم از دست بریده ام نیست. مادر با دقت زیاد دستم را باندپیچی کرد. آنگاه سرم را در آغوش کشید و با محبت گفت:(من که گفتم تو نمیتوانی این همه ظرف و قابلمه را بشوری...حواست کجاست دختر؟) نگفتم حواسم رفت پیش شما که داشتید از عروسی حرف میزدید. نگفتم دیگر او را توی لباس عروسی زیبا و خوشگل مجسم نمیکنم... نگفتم دیگر دوست ندارم او عروسی کند... آخ... چقدر دستم میسوخت. تازه اینها به کنار نگفتم هیچ دلم نمیخواهد حتی برای یک لحظه از آغوش او دور بماننم. دستم میسوخت.قلبم میسوخت ولی نگفتم نمیخواهم او را از دست بدهم. نمیخواهم...
dropdead
11-06-2009, 16:01
یادش به خیر نازلی!باغچه ی کوچک حیاط خانه ی دایی جمال پر شده بود از گلهای لاله ی عباسی و کوکب. رز سفید و قرمز هم لا به لای گلهای دیگر میدرخشید.هوا رفته رفته گرمتر و گرمتر میشد. دیگر بساطمان را توی حیاط پهن میکردیم و شبها بدون استثنا روی بام میخوابیدیم. یک شب دایی جمال یادش رفت پایم را به پایش ببندد. بنده ی خدا نصفه شبی با حراس از خواب بیدار میشود. چون جای مرا در کنارش خالی میبیند توی تاریکی دنبالم میگردد. دروغ نگفته باشم در حال سقوط به دادم میرسد. میان خواب و بیداری چهره ی عرق کرده ی او را دیدم که نفسش به شماره افتاده بود. خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:(چی شده دایی جمال؟) او با مهربانی سرم را به سینه اش فشرد و گفت:(بخواب عزیز دل دایی.) دایی جمال را همیشه دوست داشتم. او هم بی اغراق مرا از نادیا بیشتر دوست داشت. حتی اگر دچار اشتباه هم شده بودم سرزنشم نمیکرد و حتی اخم هایش را هم در هم نمیکشید.زن دایی سوری هم مهربان و دوستداشتنی بود. خودش که نیست. خدایش است. او هم بین من ونادیا فرق نمیگذاشت و به رویمان نمیاورد که ما توی خانه ی آنها سربارشان هستیم.تا جایی که یادم هست او مخالف سرسخت ازدواج مادر با خلیل بود. _:(سارا جان نادیا گریه میکند که امتحانش را بد داده. فکر میکنی نمره ی قبولی نیاورد؟) نادیا همیشه املایش ضعیف بود و با توجه به تمریناتی که روز پیش از امتحان با هم کردیم او نتوانست از پس امتحان به خوبی بر بیاید. برای اینکه زندایی را خیلی ناراحت نکرده باشم گفتم:(سعی کردم سر امتحان بهش برسانم ولی چند تا مراقب بالای سر ما بود.من چندتایی کمکش کردم. خیالتان راحت. نمره ی قبولی را میگیرد.) زندایی نفس راحتی کشید .اما هنوز تردید و دلواپسی توی چشمانش موج میانداخت. به اتاق رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز مادر را ندیده بودم. به طرف زندایی رفتم که لب حوض رخت میشست. _:(زندایی سوری مامان کجاست؟) زندایی خندید. از آن خنده ها که آدم را بیشتر هول و دستپاچه نشان میدهد و آدم فکر میکند دارند چیزی را از آدم مخفی میکنند. _:(با دایی جانت رفتند خرید... الان دیگر پیدایشان میشود.) خواستم بپرسم خرید چی که نادیا صدایم زد .به طرفش برگشتم. با زغال روی بتن خط کشیده بود. به طرفش رفتم و با خنده بهش گفتم:(بگذار خستگی امتحانات از تنمان برود اونوقت زغال بگیر دستت.) مو های کوتاه و صافش روی تمام پیشونی اش را گرفته بود. گفت:(نگو که این دو هفته مردم... راحت شدیم از دست امتحانات.. آخیش... یک نفس راحت بکشیم و بعد شیر یا خط که من بازی را شروع کنم یا تو...) زیر سایه ی درخت بید روی لبه ی باغچه نشستم. بیحوله گفتم:(تو شروع کن.) او از خدا خواسته بازی را شروع کرد. من حواسم جای دیگه بود. میدانستم یک اتفاقی در حال به وقوع پیوستن است. که در هر صورت زیاد جالب نیست. راستی مادر برای چه با دایی جان رفته خرید؟ _:(هی سارا حواست نیست؟ از قصد دو بار پایم را گذاشتم روی خط. تو متوجه نشدی. این جوری بازی اصلا کیف نمیده... به چی فکر میکنی؟ بابا جان شاگرد اول نشدی. شاگرد دوم شدنت رو شاخه... حاضرم با تو شرط هم ببندم.) پوزخندی به رویش زدم و به سادگی اش خندیدم. صدای ترمز اتومبیلی آمد. توی آن محله فقط یک نفر ماشین داشت که آن هم خلیل آقا بود. هر وقت هم توی کوچه راه میافتاد یک گله بچه دنبالش میدویدند و هورا میکشیدند و دست میزدند. نمیدانم چرا زندایی سوری نگاهش به من بود. نادیا رفت که در را باز کند. نمیدانم. احساس عجیبی داشتم. نمیدانم چه حالی بود فقط هر چه بود تا به حال دچارش نشده بودم. مادر چادر گلداری به سرش بود و تا مرا وسط حیاط دید به طرفم دوید. دایی جمال دم در با احترام با کسی خوش و بش و تعارف میکرد. _:(مرحمت عالی زیاد. یک شب تشریف بیاورید و کلبه ی محقر مارا نورانی کنید.) _:(سارا سلامت کو دختر؟) حواسم سر جایش آمد. مادر جلوی چشمان من بود.سلام کردم. طوزی که خودم هم نشنیدم.مادر مثل همیشه که نه گرمتر و مهربانتر در آغوشم کشید. پرسید:(از امتحانا راحت شدی. درسته؟) حواسم دوباره پرت شد. یاد جمله ی مادر افتادم که به دایی جمال گفته بود تا تمام شدن امتحانات سارا دست نگه دارید. دلم دوباره گرفت.
_:(کاش امتحانهایم تمام نمیشد.) مادر به گمانم نشنید یا خودش را به نشنیدن زد... زندایی سوری سر در گوش مادر پچپچ میکرد. گاهی هم قهقهه میزد. دایی جمال روی جاجیم جهاز زندایی که روی تخت پهن بود توی خودش فرو رفته بود. آنقدری که حتی مرا جلوی خودش ندید. خودم نفهمیدم چرا این سوال را از او میپرسم. سوالی که هیچ ریشه ی ذهنی نداشت. گفتم:(دایی جان اگر پدرم زنده بود باز مامانم عروسی میکرد؟) دایی جمال به خودش آمد. دهانش نیمه باز بود و چشمانش فراخ و حیرت زده. کمی طول کشید تا از آن حالت در بیاید. دستم را گرفت و من را مثل همیشه روی زانویش نشاند. صدای گرم نفسهایش موهای روی شانه ام را تکان میداد. با ملایمت گفت:(عزیز دل دایی اگر پدرت زنده بود که... اصلا بگو ببینم. چندتا بیست ردیف کردی؟) فهمیدم میخواهد طفره برود. من هم کم نیاوردم و آرام گفتم:(آقا خلیل میخواهد پدر من بشود؟ درسته دایی جان؟) حالت غمناگ نگاهش را هرگز از یاد نمیبرم. شاید برق اشک بود که ته چشمانش سوسو مسزد. _:( بابای بابا که نه...فقط...نمیدانم... میخواهد جای پدرت را پر کند.) _:(دایی جان کاش پدرم زنده بود. نه؟) دایی جمال دیگر طاقت نیاورد. سرش را به سرم چسباند و گریه کرد. من حتی کمی هم اشک نریختم. حتی زمانی که مادرم به گریه افتاد و زندایی سوری سعی داشت با چشمانی اشکآلود لبخند بزند... نادیا بیخیال روی بتن حیاط با زغال نقاشی میکشید. گفت:(سارا بیا ببین چه سبیلی برایش گذاشتم...) به سمتش دویدم. نمیدانم چرا اما سعی داشتم خودم را بیخیال نشان دهم. زغال را از دستش گرفتم و نقاشی اش را تکمیل کردم. ابروانی سیاه و پرپشت و به هم پیوسته. چشمانی ریز و نافذ که در آدم رعب و وحشت ایجاد میکرد. مو های فرو بلندی برایش کشیدم و به نادیا گفتم:( اگه گفتی شبیه کی شده؟) نادیا نگاهی به نقاشی زغالی روی بتن انداخت و گفت:(شبیه بابا قوری.) نادیا ریز خندید و من متفکر و خاموش شده به خطوط نقاشی شده نگاه کردم. یعنی کسی که شبیه این عکس است قرار است جای پدر مرا بگیرد؟ باباقوری؟ وحشتناگ است.... آخ نادیا... خوشبحالت که پدرت زنده است... خوشبحالت که قرار نیست مادرت عروسی کند و خلیل جای پدرت را بگیرد... _:(سارا... تمام سرو صورتت زغالی شده. پاشو. بدو بشور که میخاهیم ناهار بخوریم.) بوی ماست موسیر میامد و بوی برنج زندایی سوری تمام حیاط را پر کرده بود. به آسمان نگاه کردم. انگار خورشید داشت به من دهن کجی میکرد... مادر کنار حوض منتظر من ایستاده بود. دوباره زغال را برداشتم و نقاشی را خطخطی کردم. اگر مادر به دادم نمیرسید کل حیاط را زغالی میکردم... _:(چی شده سارا؟ خاک به سرم. چرا اینجوری میکنی؟ بنداز اون زغال لعنتی رو...) شاید اشک را توی چشمانم ندیده بود. شاید هم دید و به روی خودش نیاورد...
dropdead
11-06-2009, 16:09
یادش بخیر نازلی! یک هفته پس از پایان امتحانات ثلث دایی جمال با دو دست پیراهن یک شکل و یک رنگ پا به خانه گذاشت. آن روز کت و شلواتر قهوه ای به تن داشت. از آنهایی که پشتشان چاک داشت. موهایش کوتاه و صاف بود. برعکس مردهای هم دوره اش ریش و سیبیلش را از ته میزد. گاهی زندایی سوری در گوش مادر میکرد و میگفت:(داداش جمالت سرآمد همه ی مردهاییست که من میشناسم. این را که میگفت چشمان ریز و بادامی اش طلا نشین میشد. چاله ریزی هم توی صورتش می افتاد که در آن حالت نمکین تر میشد... من و نادیا توی حیاط ایستاده بودیم و به سبزی پاک کردن مادرانمان زل زده بودیم. _:(دختر بابا نادیا... عزیز دل دایی سارا... بیایید ببینید من برایتان چی خریدم...؟!) من و نادیا با دیدن بسته هایی که در دستش بود به سوی او مثل دو کبوتر کوچک پر گرفتیم... دایی جمال پیشانی هر دو ما را بوسید و گفت:(اول یک بوس آبدار. بعد باز کردن کادو.) همزمان صورت گوشت آلودش را بوسیدیم. دایی جمال به شوخی و در حالی که صورتش را پاک میکرد گفت:(گفتم ماچ. نگفتم هر چی تف دارید بریزید رو صورتم.) من ونادیا خندیدیم. خودش جعبه را باز کرد. چه سلیقه ای هم داشت. دو تا پیراهن کوتاه چیندار که مادر میگفت جنس پارجه اش خارجی است و باید بافت فرانسه باشد. دوباره از شور و اشتیاق صورت دایی جان را بوسه باران کردیم. دایی جمال خنده کنان مارا روی دستش بلند کرد و به طرف تخت برد. مادر و زندایی سوری هم شاد بودند و میخندیدند. آسمان آن شب هم پر از ستاره بود. ستاره های بزرگ و پر نور... حتی آن شب نادیا ادعا میکرد با چشم خودش ستاره ی دنباله دار را دیده. پس از شام همه دور چراغ بادی روی تخت جمع شده بودیم. زندایی پس از جمع و جور کردن سفره پرید کنار باغچه و زغال را در آتشدان ریخت و تا آنجا که میتوانست تابش داد. مادر هم قلیان و توتون را دم دست گذاشته بود. دایی جان هر وقت قلیان میکشید یا سرحال بود یا پکر. آن شب هم به نظر میرسید خوشحال و سرکیف است. با تروفرزی مادر و زندایی قلیان دایی جان آماده مقابلش قرار گرفت. من روی زانوان مادرم نشسته بودم و مادرم مثل همیشه با موهای من بازی میکرد. دایی جمال پس از چند پک جانانه خطاب به وادر گفت:(نمیخواهی تولد سارا جان را بهش تبزیک بگی؟) چشمانم گرد شدند و از سوی دایی جمال خیز برداشتند و به سوی مادر به بالا پر کشیدند به چشمان مادر که کمی رنگ به رنگ شده بود و شاید دستپاچه. _:( چرا داداش... فکر کردم با کادوی امروز شما همه چیز را بفهمد. اما انگار هوش و حواسش همراه مدرسه تعطیل شده.) زندایی جان اولین نفری بود که صورتم را بوسید و به من تبریک گفت. او یک روسری خالدار برایم خریده بود. بنده خدا میدانست چقدر عاشق طرح این روسری هستم. نادیا برایم یک دفترچه ی بزرگ خریده بود. چشمانش با من سر شوخی داشت. _:(چون گفتی دوست داری بنویسی برایت یک دفترچه خریدم.) بعد کمی در خودش فرو رفت و بتا نگاهی گذرا به دایی جمال گفت:(البته پولش رل آقاجان داده) همه خندیدند. من دفتر چه را برداشتم و با نگاهی قدرشناسانه به تکتکشان به سوی مادر رفتم. بیشتر از همه دلم پیش کادوی توی دست مادر بود که یک بسته ی بزرگ بود.دلم تند میکوبید. از سر اشتیاق آب دهانم را نمیتوانستم جمع و جور کنم. پیش خودم حدس زدم یک کیف سفید چرمی است. نه نه... شاید هم شاید هم مداد رنگی است. آخه پریشب به او گفته بودم که نقاشی با مداد رنگی را خیلی دوست دارم... ولی نه نه مداد رنگس که به آن بزرگی نبود. _:(سارا اگه حدس زدی این چیه...) دایی انگار التهاب و اشتیاق را در نگاه من دیده بود. که به جانب داری از من گفت:(شهربانو کشتی بچه رو. بازش کن دیگر.) مادر شتاب کرد و زرورق را طوری از کاغذ باز کرد که هیچ آشیبی ندید. چشمانم هنوز به بسته بود و قلبم آرام نگرفته بود. عاقبت مادر بسته را باز کرد. باورم نمیشد چیزی را که میبینم درست و واقعی باشد. نه. چطور میتوانستم باور کنم آن عروسک مو بور چشم آبی که لباس مخمل قرمز تنش بود مال من باشد. وقتی آن را توی دستانم لمس کردم باز هم در تصورم نمیگنجید که آن عروسک خوشگل و گران قیمت مال من باشد. همچنان که هاچ و واج سر و شکلش را از نظر میگذراندم خطاب به مادرم گفتم این مال من است؟) مادر صورتم را بوسید و با مهربانی گفت:( آره عزیزم خودت گفتی آرزو داری ااز این عروسکا داشته باشی.) عروسک را توی بغل خود م فشردم و خود را در آغوش مائرم انداختم و. داشضتم گریه میکردم. زیر لب گفتم دستت درد نکند مادر. این عروسک خیلی خوشگل است حتی از عروسک سمیرا هم قشنگ تره.) نادیا فوری تبصره ای به حرفم اضافه کرد و گفت:(اصلا چشمای عروسک سمیرا کجاش آبیه؟ موهاش هم به این نرمی و خوشحالتی نیست.) توی لحن نادیا هیچ اثری از حسادت و ناراحتی نبود. با این همه عروسک را به سمتش گرفتم و گفتم:(نادیا بیا تو هم نگاه کن.) نادیا عروسک را گرفت و من نگاهم به چشم زاغ و پر محبت مادر بود. از نگاه کردن به آن چشمان کهربایی خسته نمیشدم. سرم را که روی سینه اش فشردم صدای تند تپش قلبش را شنیدم. در آن لحظه قلب من هم تند میکوبید. نادیا دوباره عروسک را به سویم برگرداند و گفت:(معرکه است سارا. اسمش را چی میذاری؟) _:(هنوز نمیدانم. باید بگردم و یک اسم خوشگل برایش پیدا کنم.) آن موقع هنوز سرم توی دامن مادرم بود و مادر داشت موهای طلاییم را نوازش میکرد. زندایی سوری بساط شب چره را روی تخت چیده بود. خیار قلمی و آلوچه و نخود و کشمش. من و نادیا عاشق آلوچه بودیم. مادر همیشه بهمان نهیب میزد که دلدرد میگیریدا. از الان گفته باشم. اما من ونادیا بیخیال هسته ها را از دهانمان بیرون میاوردیم و توی باغچه ردیف میکردیم. همیشه امید داشتیم تا روزی سبز بشوند و ما توی حیاط خودمان آلوچه داشته باشیم. ولی نمیدانم چرا هیچ وقت این اتفاق رخ نداد! آن شب هم من و نادیا هسته ها را در باغچه چال کردیم. نادیا حواسش به عروسک بود. رو به من گفت:(سارا مواظب باش کثیفش نکنیا.) یک نگاهم به عروسک بود و یک نگاهم به هسته هایی که زیر خاک میکردم. گفتم:(نه حواسم هست. تو میگی اینها کی سبز میشوند؟) زندایی از روی تخت جواب داد:(وقت گل نی عزیز زندایی.) و بعد خودش ریسه رفت. او هم به تقلید از دایی عزیز دل صدایم میکرد. _:(سارا نگفتی اسم عروسکت را چی میذاری؟) کاسه ی آب را روی کاشته هامان ریختم و شانه ام را انداختم بالا. هر دو به طرف حوض رفتیم. نادیا مثل همیشه شلخته بازی در آورده بود و سر تا پایش را خاکی و گلی کرده بود. _:(نازلی چطور است؟) _:(نازلی؟) بعد به فکر فرو رفتم و گفتم:(ممممم...نازلی؟) _:( یادت هست؟ اسم کتاب قصه ی حوری نازلی بود. که دنبال مادرش میگشت و خودش گم شد...) حوری... هان... دخترعموی خودش که دختردایی من بود میگفت. همان که حسود و خسیس است.یاد پارسال افتادم که همه دسته جمعی رفتیم ارتفاعات شمال. رفتیم کدیر. او مدادرنگیهایش را نداد که من نقاشی بکشم. نازلی... نادیا راست میگفت. چقدر از آن کتای داستان خوشمان آمده بود... حوری با تکبر کتابش را بغل میزد و میگفت:(بدم به شما که پارش کنید؟؟؟ این رو خالم برام خریده...) آخر یک شب که خواب بود نادیا کتاب را از توی کمدش برداشت و داد به مادر تا برایمان بخواند. راستی که چه داستان قشنگی داشت... دویدم به طرف عروسک که انگار در بغل مادر جا خوش کرده بود. بغلش کردم و به رویش خندیدم و گفتم:(نازلی کی گفت جای منو بگیری؟ ها؟) مادر میخ شد به چشمانم. پرسید:(نازلی؟ چه اسم قشنگی. خوش به حال نازلی که اسم قشنگی براش انتخاب کردید.) ذوق زده به نادیا گفتم:(باشه نادیا. اسمش را میذاریم نازلی.)
dropdead
12-06-2009, 17:44
یادش بخیر نازلی. صبح یک روز گرم تابستانی بود. از خواب که بیدار شدم تو توی بغلم خوابیده بودی و جای مادر در بسترش خالی بود. نگاهی به ساعت دیواری انداختم. هنوز در مدرسه ساعت را یادمان نداده بودند. من هم که بلد بودم از مادر یاد گرفته بودم. ساعت هفت بود. هنوز خواب آلود بودم و دلم میخواست بخوابم.. تو را توی بستر خالی مادر خواباندم و خودم چشمانم را بر هم گذاشتم و به این فکر کردم که مادر این وقت صبح کجا رفته؟ بعد فکر کردم شاید دستشوئی رفته. ولی حرکت با شتاب ساعت که به هفت و نیم رسیده بود به من میگفت که مادر دستشوئی نرفته. آخرش کنجکاوی نگذاشت توی بستر بمانم. تو را بغل کردم و از اتاق بیرون رفتم. انگار آسمان آتبی تر از همیشه بود و خورشید پرنورتر. کلاغی روی شاخه ی درخت توت که هنوز توتهایشض نرسیده بود نشسته بود. مادر به من و نادیا سفارش میکرد که زیاد از توت های نارس نخوریم چون دلدرد میگیریم.زندایی سوری همیشه میگفت کلاغ که سر صبح روی درخت خانه آواز بخواند آن روز مهمان میاید. مادر میخندید و سر به سرش میگذاشت. مهمان ما کسی نبود جز ثریا خانم. ثریا خانم دو خانه آنورتر خانه ی ما زندگی میکرد. قدش کوتاه بود و همیشه چادر مشکی سر میکرد. وقتی رو میگرفت فقط دماق گنده و گردش در صورتش پیدا بود. به طرف حوض رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و فکر کردم که بعد از تمام شدن مدرسه این اولین صبحی است که 7 بیدار شدم. با شنیدن صدای باز شدن در به طرف صدا برگشتم. زندایی سوری تازه از خواب بیدار شده بود. در حالی که چشمانش را میمالید به طرفم آمد. وقتی مرا دید چشمانش از حالت خواب آلودگی در آمده بودند. _:(سلام سارا چرا اینقدر زود از خواب بیدار شدی؟ نادیا هنوز خوابه...) روی لبه ی حوض نشست و مشت مشت آب به سر و رویش پاشید و گفت:(نمیدانم چرا دوباره خوابم برد. هیچوقت اینطوری نبودما... شاید چون دیشب سر حرف دایی جانت نشستم اینقدر کسل و بیحال شدم. ) من روی کلمه ی دوباره ی زندایی کلید کرده بودم. یعنی یکبار بیدار شده بود. پس از اینکه مطمئن شدم زندایی خواب از سرش پریده پرسیدم:(زندایی مادرم کجاست:؟) با پیراهنش صورتش را پاک کرد و گفت:( با دایی جانت رفتند لاله زار.) دنبالش دویدم و پرسیدم:(لاله زار برای چی؟) پیش خودم فکر کردم آنها که همین چند روز پیش رفته بودند لاله زار. یاد صدای ماشین آقا خلیل افتادم و یاد تعارف های دایی جمال. _:(زندایی جان چرا ما را نبردند... من و نادیا را... دایی جان خودش قول داده بود که...) به طرفم برگشت و براق شد. چشمان ریز و بادامی اش کمی بزرگتر شد و گفت:( ببین سارا جان آنها برای خرید رفتند. اگر تو ونادیا با آنها میرفتید خسته میشدید. چون آنتها از یک مغازه به مغازه ی دیگر میروند. آخه باید کلی وسیله بخرند.) از رو نرفتم گفتم:( چرا؟ باید چی بخرند؟؟؟) زندایی سوری کلافه شده بود. اما زیاد به روی خودش نیاورد و آرام گفت:( ببین سارا جان من فکر میکنم باید نادیا را بلند کنم. چون تو بدون او حوصلت سر میره و مثل سیریش میچسبی به من... ) هنوز از پله های ایوان بالا نرفته بود که پرسیدم:(زندایی جان سیریش یعنی چی؟) دستش را روی نرده های آهنی نگه داشت. سرش را تکان داد و بی آنکه چیزی بگوید از پله ها به سرعت بالا رفت. من عبوس و گرفته کز کردم گوشه ی حیاط و تو را در آغوشم فشردم. چرا زندایی سوری جواب قانع کننده ای به من نمیداد؟ چرا مادر بیخبر رفته بود لاله زار؟ حتی دیروز هم چیزی به من نگفته بود. تا جایی که یادمه حتی حرفی در این مورد هم بینشان رد و بدل نشده بود. یادمه من و نادیا یا توی دست و پایشان بودیم یا گوش می ایستادیم. با صدای باز و بسته شدن در دوباره حواسم به سمت راه پله رفت. این بار نادیا بود که زندایی بازویش را گرفته بود و به دنبال خود میکشیدش. نگاهی به من انداخت و با خنده گفت:( بیا جفتت را بیدار کردم. حالا که همصحبت داری خیالت راحت شد؟) وقتی با تحکم گسفتم نه چشمانش فراخ شد. وسط حیاط دستش را به کمرش زد و بر و بر نگاهم کرد. نادیا صورتش را شست و بلند بلند گفت: فکر کردیم تابستان تا نه میخوابیم ولی اینا هر روز به یه بهونه ای میزنن زیر کمرمون میگن مگه خرسی اینقد میخوابی....) زندایی به رویش خندید و گفت:(چه کار کنم دختر جان؟ این دخترعمه ی ورپریده ات آدم را سوال پیچ میکند دیگر. من میروم بساط سفره را بیارم. شما هم اگه خواستید بیاین کمک.) نادیا در حالی که زیر گردنش را میخواراند رفت و روی تخت نشست. رفتم کمک زندایی. عسل لار و کره ی حیوانی را آوردم. زندای نگاه پر از علامت سوال مرا روی خودش خیره دید. سرش را به علانت استیصال تکان داد. _:(خیلی خوب. تو اینها را ببر پایین من بهت میگم چرا رفتند لاله زار.) شادمانه لپهای برجسته و سبزه اش را بوسیدم. او هم گفت:( من که حریف تو نمیشم عروسک شهربانو.) عسل لار شیرین نبود و کره به دلم ننشست. نادیا هر دو لپش از لقمه های بزرگ نان سنگک و عسل و کره پر بود. او تپل و قدکوتاهتر از من بود. _:(خلاصه این که رفتند شال و انگشتری و لباس بخرند. همین روزها مادرت لباس عروس میپوشد و...) حواسم نبود چرا تمام شکر را توی استکانم خالی میکنم. نادیا به زحمت لقمه اش را قورت داد و زندایی سومین استکان چایش را هورت کشید. با شنیدن صذای کلون نادیا به طرف در دوید. _:(سلام آقا جان. سلام عمه جان. مامان گفت برای ناهار میرید چلوکبابی دلگشا. نزدیک بود خودمان سفره بیندازیم.) مادر وسط حیاط بود. یک نگاهش به من و یک نگاهش به کفش زردوزی شده اش . نمیدانم چرا به طرفش پر نکشیدم و خودم را برایش لوس نکردم. دایی کحمال هم اینو فهمید و گفت:(عزیز دل دایی سلامت چه شد؟ نکنه گربه ی همسایه خوردش؟) نا خواسته خندیدم و سلام گفتم. دایی جمال بغلم کرد. تا خواستم بگویم نازلی مادر خم شد و تو را به من داد. چشمان زاغش غم زده بود. چشمم به چمدان وسط حیاط افتاد. حتما همه ی خرید ها آن تو بود...
MaaRyaaMi
12-06-2009, 19:43
میگم نویسنده ش کیه ؟
خودتون نوشتین؟!!
dropdead
15-06-2009, 07:58
میگم نویسنده ش کیه ؟
خودتون نوشتین؟!!
نه. نويسندش نيلوفر لاري.
dropdead
17-06-2009, 13:53
یادش بخیر نازلی. توتها دیگر رسیده بودند. صبحانه خورده نخورده و دستها شسته نشسته از درخت بالا میرفتیم و روی یکی از شاخه ها مینشستیم. نادیا میگفت:(کاش نازلی هم میتونست حرف بزنه. اونوقت حتما کلی حرف واسه گفتن داشتیم. من زل زدم به چشمان آبی ات و گفتم:(آه. آره. کاشکی میتونست...) من ونادیا گاهی حرفهایمان زیادی تکراری میشد. نادیا گفت:(دامن کلوش سمیرا را دیدی؟ میگفت خالش از تربیز آورده.) نادیا همیشه تبریز را میگفت تربیز. هیچوقت هم این عادت را ترک نکرد که توت های نمشسته را با دمش نجویده قرت ندهد... من هم گاهی حرف تازه ای برای گفتن نداشتم. بیشتر دلم میخواست از عروس شدن مادرم حرف بزنم. ولی نمیدانم چرا هر وقت که میخواستم این کار را بکنم چشمانم پر آب میشد. ثریا خانم داشت توی ایوان با مادر قند میشکست. گه گاهی سر در گوش مادر میکرد و قهقهه میزد. یاد شبی افتادم که خلیل بعد شام آمده بود خانه ی ما. کت و شلوار مشکی تنش بود و یقه اش باز بود. از دیدن موهای سیاه و پرپشت روی سینه اش دلم قیری ویری رفت. وقتی سلام کردم چشمانش زیر ابروهای پرپشت و به هم پیوسته اش فرو رفت . لبهای کلفت و کبودش نیمه باز شدند و من فقط یک صدای ضعیف و زمخت شنیدم. دلش نمیخواست به من روی خوش نشان دهد. زندایی کاسه ی کشمش را به دستمان داد و از ما خواست توی اتاق دیگری بشینیم. من خوشم نمیامد دنبال نخودسیاهی بروم که زندایی میخواهد... از این رو وقتی زندایی با سینی نقره ای حاوی استکانهای پایه نقره پا به اتاق مهمان گذاشت من رودری اتاق مهمان را پایین انداختم و جوری نشستم که به چشم نیایم. گوشهایم چسبیده بود به شیشه. چهره ی سرخ و رو گرفته ی مادر توی چادر مخمل سفیدش از گوشه ی پرده معلوم بود. خلیل را نمیدیدم. دایی جان را هم همینطور. زندایی هم کنار مادر دو زانو نشسته بود و چادرش را مرتب روی سرش جا به جا میکرد. _:(ببین آقا جمال ما که با هم غریبه نیستیم. من از مهریه ی سنگین و شیربها و اینجورچیزها خوشم نمیاد. میخوام همه چیز سبک و به روز باشه. در ضمن هم من هم خواهر شما دو تا جوان تازه به سن ازدواج رسیده که نیستیم. به نیت چهارده معصوم مهریه رو چهارده هزار تومن میگجیریم. جهاز هم نخواستیم. چون خدا رو شکر وضع زندگیم روبهراهه...) از لحن حرف زدنش بدم آمده بود. حرف اول را آخر میزد. بنده خدا دایی جمال هم لام تا کام چیزی نگفت.خوب بدهکارش بود و کلی چک و سفته داشت... عقل حکم میکرد که معترض نشود و همه چیز را دست تقدیر بسپارد. _:(آقا خلیل من حرفی ندارم. فقط دخترم رو باید همیشه ببینم. بچه است. گناه دارد...)دلم از عجز و لحن التماس آلود ماغدرم گرفت. آقا خلیل چای را بلند هورت کشید. به قدری بلند که صدایش حتی تا پشت در به گوش من ونادیا هم رسید. _:(من معتقدم دیدن زیاد بچه شما رو هوایی میکنه و نمیذاره به خونه زندگیت برسی. یا این ور جوب. یا اون ور جوب. در ضمن اینجوری بچه هم دتو هوایی میشه و این بد تر از دوری و دلتنگیه.) مادر دوباره صورتش را توی چادرش قایم کرد و جا به جا شد.
_:(آهای کلاغای شبطون بیاین پایین. آخرش یکیتون از اون بالا میافتید و کار دستمون میدید. ) نادیا خندید. جای دندانهای شیری افتاده اش مشخص شد. صورتش را با نمک تر کرده بود. جای دندانهای من داشت پر میشد. تو را از روی شاخه برداشتم و با دقت از درخت آمدم پایین. ثریا خانم وسط حیاط چادرش را روی سرش گذاشت. من و نادیا همیشه با دیدن دماغ گرد وپهنش از خنده غیرقابل مهار میشدیم. مثل همیشه برگشت و نگاه تندی به هردومان انداخت و بعد رو به ایوان گفت:خداحافظ. آنگاه رو به من و نادیا انداخت و گفت:(چیه ورپریده ها؟باز دارین دستم میندازین؟)
آن شب که خلیل رفت بحث کوتاه و نا تمامی بین بزرگتر ها پیش آمد. _:(داداش این بشر رحم و مروت سرش نمیشود. آخه من چطور یه الف بچه رو رها کنم به امان خدا خدا و در خدمت و خانه و زندگی او باشم...) دایی جمال دستی روی صورت صاف و از ته تیغ زده اش کشید و سرش را پایین انداخت و گفت:(درست میشه شهربانو. اینقدر سخت نگیر...)زندایی چادرش را روی رخت آویز آویزان کرد و گفت:(ولله شهربانو راست میگه. طوری جواب سلام بچه رو داد که من بودم خیس میکردم.) زندایی رفت وسایل پذیرایی را سر و ساماتن داد.دایی جمال توی همان اتاق ماند و دانه های تسبیح را بالا و پایین می انداخت. مادر با صورتی سرخ و گلگون از اتاق بیرون آمد. مرا که پشت در دید که با نگاه کودکانه و معصومانه نگاهش میکنم به گریه لفتاد. من آنقدر از خود بیخود بودم که یادم رفت تو را از روی زمین بر دارم... توی اتاق مادر بستر را پهن کرد و تازه آنموقع بود که من جای خالی تو را در دستانم حس کردم... مادر مرا روی بستر در کنار خودش خوابانید و دستی روی موهایم کشید. _:(مامان من بدون نازلی خوابم نمیبرد.) _:(بخواب عزیزم . نمیخوهم کسی از اتاقمان بیرون برود.) و من در حالی که فکر میکردم بدون تو خوابم نمیبرد چشمانم سنگین شدند...
dropdead
17-06-2009, 15:58
یادش بخیر نازلی! توی اتاق گوشواره که پنجره ای مشبک و بزرگ داشت کتابخانه ی دیواری دایی جمال قرار داشت... کتابهایش همه حجیم و قدیمی بودند. گاهی من و نادیا یواشکی دور از چشم دایی جمال کتابها را بر میداشتیم و نگاه میکردیم و بی آنکه چیزی از خطوط ریز و سیاهش بفهمیم آنها را سر جایش بر میگرداندیم. باجی خانم آمده بود. پس از نوشیدن سه چای پی در پی در استکان کمرباریک دستمال سفیدی را روی صورت مادر بست و از توی کیفش وسایل بند انداختن را در آورد. همه گفتند مبارکه. یادم نمیامد آن چند سال مادر هیچ وقت بند انداخته باشد. نادیا اول دلش میخواست با سمیرا یه قل دو قل بازی کنیم. ولی بعد مثل اینکه از بند زدن باجی خانم خوشش آمده بود. چند نفری توی اتاق نشسته بودند و فندق میشکاندند. به شوخی و طعنه گفتند:(انشا... برای سارا جان...) من سرخ شدم و سرم راکشیدم بیرون. نمیدانم چرا عصبانی و کلافه ه طرف اتاقمان دویدم. توی اتاقمان چمدان مادر نیمه باز بود. لابد زندایی محتویات چمدان را نشان این و آن داده بود. من هم بعد از چند روز که حودم را نگه داشته بودم تا مبادا چشمم به داخل چمدان بیفتد وسوسه شدم داخل آنسرکی بکشم. در نگاه اول یک جفت کفش زری دوزی شده ی پاشنه بلند نظرم را جلب کرد. بعد یک چوراب سفید نازک. کم کم چسبیدم به چمدان. یک قواره ترمه پارچه گلی. یک قراره مخمل سرخ. یک قواره اطلسی سفید. یک پیراهن و چار قد مشمش زری. یک پارچه ی چادری سفید. زیر همه ی اینها توی یک جعبه ی مخمل سبز دو حلقه دیدم. در جعبه را فوری بستم و چشمانم را روی هم گاشتم. فکر کردم توی کدام یک ازاین انگشتها میرود... تا آنجا که به یاد داشتم حلقه ی زندایی توی انگشت دوم سمت چپش فرو میرفت. چعبه را سر جایش گذاشتم و با حسرت به کفش زر دوزی شده ی پاشنه بلند زل زدم. کمی آنطرفتر یک دست رختخواب آبی که رویش مخمل دوخته بودند و رویش دبیت خوبی انداخته بودند تا شده بود. بالش و متکای مخمل هم رنگ لحاف و تشک روی آن چیده شده بودند. دستی روی مخمل ناز بالش ها کشیدم و با حسرت گفتم:(مادر بعد از این روی این لحاف و تشک ها میخوابد و از شر آن تشک ابری که آدم کمرش درد میگیرد رویش بخوابد خلاص میشود. من هم روی این تشک جا میشوم؟ هیکل آقا خلیل بزرگ و جاگیر است. یعنی آن رو جایی برای من و نازلی هم میماند؟) روی تاقچه آینه ی عقد کنان قرار داشت. یک جفت چراغ چهارشاخه هم در کنار آینه از آدم دل میربود. من وسوسه شدم یکی از اشک ها را تصاحب کنم. این وسوسه مرا به تکاپو وا داشت. وقتی به زحمت خودم را به آن رساندم چراغها به زمین افتاد و صدای شکستن آنها تمام اتاق را پر کرد.در اتاق با شدت باز شد. زندایی نگاهش به آینه ی شکسته و من نگاهم به اشکی که در دستم بود ثابت ماند. چند دقیقه بعد زندایی برای مهمانها توضیح داد که نادیا بی احتیاطی کرده و چراغ را شکسته. نادیا که گویی از قبل گوشش را کشیده بودند سرخ شد و لبانش شد یکخط باریک. بعد ها فهمیدم که این سیاست زندایی برای این بوده که نگویند من حسودی کردم و از قصد چراغ را شکاندم. زندایی چراغهای نقره ای سر عقد خود را با چراغهای شکسته عوض کرد. دور از چشم دیگران مرا به باد انتقام گرفت و گفت:(آخه عزیز دل زندایی مگه نمیدونی شکستن آینه سر عقد چه معنایی داغره؟ شگون نداره دختر!آخه تو به چراغ چیکار داشتی؟ حالا خدا کنه آقا خلیل بویی نبره وگرنه قشقلی به پا میکنه که نگو...) من اشک شیشه ای را در دستانم فشردم. کار باجی خانم حرف نداشت. مادر شده بود عروسک! همه ی زنهای اتاق انگشت به دهن مانده بودند و به به و چه چه آنها تمامی نداشت. من به دور از چشم دیگران اشک شیشه ای را به اتاق بردم و زیر لباسهایم قایم کردم. مادر لباس عروس نپوشید. هر چه اسرارش کردند روی حرفش ماند که اول بخت نیستم و بچه ام سارا هفت سالش شده و قباحت دارد. د ر این میان زندایی جانب مادر را میگرفت . حتی به خواهر آقا خلیل گفت:(طفلی راست میگه... بعدها توی ذهن بچش اثر بدی میمونه.) جمیله ابروان نازک و باریکش را بالا و پایین برد و لب پایینش را داد جلو و گفت:(وا چه حرفا. خاطره ی عروسی مادر آدم چرا باید بعدها روی آدم اثر بدی بذاره؟) زندایی خیره نگاهش کرد و بعد رو به من که در چهارچوب در ایستاده بودم گفت:(برو دنبال نادیا. این بچه باز الان دله بازی در میاره و تو این گیری ویری کار دستمون میده.) دوباره نخود سیاه... نگاهی بغض آلود به جمیله انداختم و او هم گوشه چشمی برایم نازک کرد. تو توی بغلم بودی و من میدویدم. نمیدانستم کجا. بیرون کوچه به مردی برخوردم و ایستادم. اولفکر کردم شوهر ثریا خانم است اما وقتی نگاه کردم دیدم دایی جمال است. _:(عزیز دل دایی کجا میری با این عجله؟) _:(دنبال نادیا.) مرا کشاند تو. _:(مگه نادیا کجا رفته؟) _:(نمیدوووووونم...) دایی نادیا را با دست به من نشان داد و با خنده گفت:(دیدی نادیا همینجاست. اگه میرفتی ما باید دنبالت میگشتیما...) نمیدانم چه شد که به سمت نادیا رفتم. _:(سارا کجا میرفتی؟ هر چی من و سمیرا تو و نازلی رو صدا کردیم نشنیدیا.) عاقد آمد. _:(ببین آقا خلیل من میخوام سور و سات این عروسی اونقد چشمگیر باشه که خبرش به اون زنیکه پتیاره که هوای طلاق به سرش زد و رفت برسه. میخوام بچزونمش. تو نگران پول و پله نباش. شما چن نفر دعوتی دارین؟) دایی جمال عین گچ سفید شد و گفت:(راستش ما به کسی خبر ندادیم که شهربانو... راستش اقوام ما از من خوششان نمیاید... شهربانو خودش اسرار داشت که نگیم...) _:(بلیتهای ماه عسلمون هم آمادست. اگه اون زنیکه بفهمه... مثل بادکنک باد میکنه و میترکه..) خلیل که رفت دایی جمال شروع کرد به غر زدن. _:(خدا ما رو گیر چه آدم پستی انداخته ها... خدا لعنتت کنه ... اگه من بدهکارت نبودم خلیل...) تا چشمش به من افتاد حرفش را قطع کرد. _:(تو جز گوش واستادن کار دیگه ای بلد نیستی ور پریده؟ بدو از جلو چشام دور شو...) از ترس خشم چشم دایی جمال که تمام صورتش را سیاه و دودی کرده بود پا به فرار گذاشتم. تو از دستم افتادی و من از ترس جرآت نکردم برگردم و تو را بر دارم نازلی عزیزم... سفره ی شام که انداختند دایی جمال پس از تاخیری طولانی وارد شد. تو توی دستانش بئدی. تو را به طرف من گرفت و گفت:(آدم که دستیارش رو موقع خطر ول نمیکنه بزنه به چاک خانم کوچولو.) هیچ کس جز من متوجه منظور دایی جمال نشد. من به روی چشمان متعجب بقیه خندیدم... _:(سارا چرا لباست را عوض نکردی؟ نادیا لباسش را پوشیده. تو هم برو بپوش و با نادیا یکدست شو.) آن شب آسمانپر ستاره بود. سرآخر خطبه ی عقد خوانده شد و من صدای هلهله را شنیدم. مادر عروس شده بود. نمیدانم چرا آنشب آنهمه آه کشیدم. کنار حوض ایستاده بودم و به مادرم نگاه میکردم. یک لحظه احساس کردم دارند از در حیاط بیرون میروند. مثل فشنگ از جایم پریدم و به طرف او دویدم. گریه میکردم. وقتی به جلوی پای مادر رسیدم نفسم بریده بود. به زحمت گفتم:(مامان کجا میری؟) مادر سیل اشک را رها کرد وم خم شد تا در آغوشم بگیرد. چادر از سرش افتاد. خلیل بیدرنگ نهیب زد:(چادرت رو روی سرت بکش زن.) مادر هوشیار شد و چادر را روی سرش گذاشت. نمیدانم چه کسی مرا گرفت و گفت:(مادرت را زابه راه نکن بچه...) آن شب همه گریه کردند. یعنی مادر بدون من خوابش میبرد؟ حتما میبرد. همانطور که من یکشب را بی تو خوابیدم. آه نازلی... تنو هم آنشب گریه کردی؟ میدانم که کردی. نازلی کوچولوی من... من جای خالی مادر را در آغوش فشردم و وقتی دیدم تو را جای او در آغوش میفشارم بیشتر گریه ام گرفت... نازلی من...
dropdead
20-06-2009, 14:57
یادش بخیر نازلی! هنوز عطر خوشبوی مادرم همه جا پراکنده بود. هنوز رد نگاه مادر را از روی فرش و طاقچه احساسمیکردم و هنوز مادر را با خود همه جا میدیدم. زندایی میگفت:(مادرت با آقا خلیل رفتند زیارت امام رضا.) نازلی نمیدانی چقدر دلم میخواست با آنها میرفتم و از امام رضا میخواستم که مادر را دوباره به من باز گرداند. _:(سارا به چی فکر میکنی؟ من و سمیرا خسته شدیم از بس که تنها بازی کردیم...) نادیا دلخور و دمق نشست روی تخت. سمیرا تند تند هسته ی زرد آلو میشکست و لپهایش را پر میکرد. بی حال و حوصله نشستم کنار حوض. جایی از دلم هر لحظه تیر میکشید و احساس میکردم هر لحظه فشرده تر و تنگ تر میشود. _:(عزیز دل زندایی این قدر اشک نریز. مادرت همین امروز و فردا برمیگردد و کلی سوغات برایت میاورد. پاشو. الهی قربون قد و بالات. الان دایی جانت از راه میرسد و تو رو که با این قیافه ببینه خلقش تنگ میشه.) به آرامی از کنار حوض بلند شدم. اشک امانم را بریده بود.نادیا ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد. زندایی به او تشر زد:(خجالت نمیکشی دختر. برو کمکش کن بره دست و روشو بشوره...) نادیا جفت پا پرید و به طرف من دوید. دستم را از پشت کید و گفت:(کجا میری سارا؟ مگه نشنیدی مامانم گفت دست و روتو بشور.).........
_:(سارا خبر خوش. مادرت از مشهد برگشته. خبر داده که میاد اینجا.) _:(راست میگی نادیا؟؟؟؟) از شدت ذوق اشک هایم در آمدند. زندایی حامله شده بود. دستش را به نرده ها گرفت و گفت:(بدو برو لباس تمیز بپوش...) ناگهان خنده از لبانش پر کشید و گوشه ای نشست... نادیا گفت:(داداش کوچولوم دمار از روزگار مامانم در آورده...) و ریز خندید. دویدم به سمت اتاق. شوق دیدار مادر مست و بیقرارم کرده بود. نادیا هم دست کمی از من نداشت. _:(نادیا کدام لباسم رو بپوشم؟) _:(من که میگم این یکی رو بپوش. تا حالا نپوشیدی. یادته عمه جان چند روز پشت چرخ خیاطی نشست تا این لباس رو اونجوری که دئوست داری در بیاره...) نگاهی به پیراهن انداختم. زمینه ی آبی داشت با گلهای سفید. مادر میگفت مثل لکه های سفید ابر در آسماان آبی... هیچ وقت دلم نیامده بود آن پیراهن خوشرنگ و خوشدوخت را بپوشم. همیشه میگفتم برای مهمانیها میپوشم. اما حتی برای مهمانیها هم دلم نیامده بود بپوشمش. رفتم توی فکر. بدجوری با خودم کلنجشار میرفتم... بپوشم؟ نپوشم؟ چهره ی مادر را مجسم کردم که چه واکنشی نشان میدهد... چشمان زاغ کهربایی اش چه حالتی پیدا میکتد؟ خوشحال میشود؟ آری حتما خوشحال میشود... نادیا مات نگاهم میکرد و در انتظار تصمیم من بود... _:(میپوشم. فقط همین امروز...) نادیا دستهایش را بر هم کوبید و گفت:(آفرین دختر خوب. حالا عجله کن...) و کمکم کرد تا پیراهن آبی را بپوشم. نادیا کمی عقب رفت. دهانش باز مانده بود... با حیرت گفت:(وای دختر. اگه بدونی چقدر خوشگل شدی...) بعد دوید و صدایش از بیرون آمد که:(مادر.. مادر... بیا سارا رو ببین چه ناز شده...) ایستادم رو به روی آینه. مادر را در آینه میدیدم نه خودم را... زندایی آمد و موهایم را بافت و گفت:(زندایی عاشق موهای بلند و زیتونی تو... وای ببین چی شدی ...) صدای کلون در آمد. نادیا پرید هوا. قلبم دالامب دالامب میکوبید. این اولین رویارویی من و مادرم پس از عروسیش بود... طولی نکشید مادر با چادر مخمل از در حیاط وارد شد. مادر ایستاد. من و نادیا و زندایی فقط تماشایش میکردیم. مادرم به نظر زیبا نمیرسید. خشک و پلاسیده به نظر میرسید. زندایی سوری به خودش آمد و به استقبال مادر رفت و بلند بلند گفت:(سلام شهربانو جان. بیا داخل. چرا غریبی میکنی؟ اینجا خانه ی خودته...) بعد رو به من با اشاره گفت:(دختر جان چرا خشکت زده؟ مگه تو بیتابی مادرت رو نمیکردی... بیا. اینم مامانت.) پاهایم انگار روی زمین چسبیده بودهند... چشم انظار و دلنگران مادرم بودم. ولی... ولی... نازلی او دیگر مادر من نبود. او دیگر خوشگل نبود. دیگر چشمان کهربایی اش برق نمیزد... طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و در را به روی خودم بستم. نه... این زن مادر من نبود. مادر من تا مرا میدید بال در میاورد و به سویم میدوید و مرا به آغوش میکشید... نه... او مادر من نبود... صورتم را میان دستهایم فشردم تا صدای گریه ام بلند نشود. ددر آن میان صدای زندایی را میشنیدم که در حالی که به در میکوبید میگفت:سارا....ساراااااااااا ااااا.... در رو باز کن. این اداها چیه؟ دل مادرتو داری خون میکنی.... صدای غمناک مادر در هر لحظه ضعیف تر به گوشم میرسید که میگفت:(حق داره دلش نخواد منو ببینه... من هم اگه جاش بودم...) زندایی که از باز شدن در نا امید شده بود به مادر گفت:(نه... تا همین الن چشم به راهت بود. نمیدونم یهو چی شد...) بعد دیگر هیچ صدایی نشنیدم جز پچ پچ و بسته شدن در. با صدای در حیاط چشمانم را روی هم گذاشتم. نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم که ناگهان با صدای دایی جمال از خواب بیدار شدم. _:(سارا عزییز دل دایی در رو باز کن...) به سوی در رفتم. در را باز کردم. _:(تو حالت خوبه سارا؟) دایی جمال در آغوشم گرفت. زندایی سر به آسمان بلند کرد و چیزی زمزمه کرد. نادیا را ندیدم. تو را هم همینطور. یادم نبود تو را کجا گذاشتم... دایی جمال صورتم را بوسید و مرا به سمت تخت حیاط برد. زندایی آمد و گفت:(مادر از اونور دل آدمو ریش میکنه. دختر از اینور...) دایی جمال با تشر گفت:(ول کن زن. وقت گیر آوردی؟) زندایی دستش را روی دهانش گذاشت و تند تند گریه کرد... و دعوا........
dropdead
22-06-2009, 14:49
آنشب روی پشبام جا پهن کردیم. نادیا سنجاق سری را که مادر برایت از مشهد آورده بود را به سرت زد و گفت:(ببین نازلی چه ناز شده...) مادر برای من و نادیا کیف و کفش آورده بود. من تو را روی پایم گذاشتم تا بخوابی. همه به خواب رفته بودند. اواخر تیرماه بود.هوا گرم بود. تمام همسایه ها شبها روی پشت بام میخوابیدند. ستاره ها میدرخشیدند. من هلال روشن ماه را میدیدم. اما فقط صورت تکیده مادر را مجسم میکردم. صدای خرناس دایی جمال بلند شد. وسوسه ای گنگ در دلم آشوب بر پا کرده بود.باید میرفتم و مادر را میدیدم. باید به او میگفتم که از کاری که کردم پشیمانم. زندایی سوری داشت در خواب حرف میزد اما من تمام فکرم به رفتن بود و حوصله نداشتم به هذیانات زندایی گوش بدم و به نادیا بگم و بخندبم... میدانستم برای رسیدن به پشتبام خانه ی آقا خلیل باید شش پشت بام را پشت سر میگذاشتم. اما نمیدانستم موفق میشوم یا نه؟؟؟!!! بلند شدم. میترسیدم. اما عشق دیدار مادرم مرا بیباک میکرد. تمام پشت بام ها با نردبان به هم راه داشت. برای این بود که درمواقع ضروری از آن رفت و آمد کنند. به پشت بام سوم که رسیدم نشستم تا کمی خستگی در کنم. بلند شدم تا حرکت کنم که با دیدن چشمان براق موجودی ناخواسته جیغ کشیدم و صدای ثریا خانم را شنیدم که گفت:(واه... خدا مرگم بده. تو هم شنیدی؟) صدای آقا داوود را شنیدم._:نصفه شبی که جیغ و داد راه اندااخته؟
چسبیده بودم به نردبان. گربه از نردبان پرید پایین و آقا داوود گفت:(گربه بود پدرسگ.) ثریا خانم ملافه را کنار زد و گفت:(گربه کدومه؟؟؟ من یه سایه میبینم...) آقا داوود به زنش چسبید و گفت:(کوش؟ پس چرا من نمیبینم؟) چشمانم را بستم.... _:(به به ببین کی اینجاست..یه گربه ی بزرگ و بازیگوش.) _:(طفلی حتما باز توی خواب راه افتاده. کمک کن ببریمش. ) یکهو ترسی در بدنم افتاد. با التماس گفتم:(نه ترخدا... کمک کنید برم مادرم را ببینم... ازتون خواهش میکنم...) _:(طفلی! میبینی آقا داوود. میخواست بره مادرشو ببینه. اون هم اینوقت شب....) ثریا خانم لختی فکر کرد. انگار داشت جوانب کار را میسنجید. دست آخر گفت:(نه... اصلا به صلاح نیست دختر... اگه آقا خلیل بیدار شه...) __:(خب. چرا روز نمیری ببینیش؟) _:(د! اگه میتونست که میرفت مرد... هنوز خوابی؟! خلیل قدقن کرده...) _:(بی انصاف... به هر حال من رفتم که بخوابم...) _:(کجا؟ نمیخوای ثواب کنی؟؟؟) _:(ولمان کن زن. نصفه شبی اگه همسایه ها بفهمند از بامشون گذشتیم دمار از روزگارمون در میارن...) _:(خیلی خوب. من فشردا با همه ی همسایه ها صحبت میکنم و ازشون اجازه میگیرم... سارا تو هم الان برو بگیر بخواب من فردا شب میبرمت...) سرم را انداختم پایین. ثریا خانم مرا به پشتبام خانه ی خودمان رساند. وقتی میخواستم برم گفتم:(قول دادیدا...) ثریا خاتنم من را بوسید و گفت:(حتما...)
به جایم برگشتم. تو را در آغوش گرفتم. نگرانم شده بودی نازلی؟؟؟ آه زیبای من... و به خواب رفتم...
dropdead
22-06-2009, 14:52
یادش بخیر نازلی! با همان بچگی ام فهمیده بودم که باید با مشکلاتم بجنگم...
_:(سارا خیلی کار خطرناکی میکنی... اگه خلیل بفهمههههههه) به چشمان نگران زندایی خندیدم و شانه بالا انداختم. غروب ثریا خانم آمد و گفت که با همه ی همسایه ها هماهنگ کرده...
دایی جمال خوابید و خرناسش به هوا رفت. زندایی آرام آمد و گره های پاهایمان را باز کرد و کمکم کرد تا بروم. همه ی همسایه ها تا بام خانه ی بعدی به من کمک میکردند. نگرانی را در برق چشمان همه ی آنها میدیدم. وقتی رسیدم مریم خانم گفت:(مادرت میان آن پرده های اطلسی در انتظار توست... به آرامی رفتم... مواظب بودم که حتی پایم هم صدا نخورد. به مادر رسیدم. مادر مرا در آغوش گرفت و بویید و بوسید. نمیدانم چگونه در آغوش مادر خوابم برد..
_:(سارا پاشو. نزدیک اذانه. الآن آقا خلیل بیدار میشه... پاشو دخترکم... ) بلند شدم و به آرامی به خانه بازگشتم. زندایی که چشم انتظارم بود گفت:(اومدی دختر؟ دلم هزار راه رفت.)
_:(چیه زن؟ داری تو خواب حرف میزنی؟)
_:(نخیر. امان از این گره هایی که میزنی. بیچاره سارا میخواست بره دست به آب مردیم تا گره هارو باز کردیم.)
_:(خوب چرا صدام نکردی؟)
_:(با آن خرناش هایی که تو میکشیدی دلمان نیامد.)
دیگر متوجه حرفهایشان نشدم. با یاد آغوش مادرم خوابیدم...
سه شب دیگر هم به مین روال پیش رفت.
شب چهارم هم مثل سه شب پیش همه چیز خوب بود. من و مادر آنقدر درگوشی از هر جایی با هم حرف زدیم تا خوابمان برد. داشتم خواب میدیدم که من و مادر ردر جایی سرسبز و پر دارودرخت دنبال هم میدویم و پروانه میگیریم و... ولی... ناگهان با صدای دادو قال کسی چشمانم را از هم گشودم. چهرهی خشمگین و از کوره در رفته ی آقا خلیل هنوز هم در خاطرم مانده.
_:(مرحبا به تو زن. پنهانکاری میکنی؟ نگفته بودم که این بچه حق ندارد پایش به اینجا باز شود؟؟؟ ) مادرم که چهره اش مثل گچ بود گفت:( این طفل معصوم هوای من به سرش زده بود. خوب بچه اس. گناه داره...) _:(خفه شو. بچه اس. بچه اس... همان اول باید فکرشو میکردی و شوهر نمیکردی... زود این طوله سگو بنداز بیرون تا من خودم پرتش نکردم بیرون... ) _:(شمار و بخدا رحم کنید آقا خلیل این بچه تو ذهنش میمونه ها...) _:(زودتر این طوله رو بنداز بیرون. وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.) و با نوک پا به پهلوی مادرم زد. از جا بلند شدم و با جسارتی که خودم هم نمیدانم از کجا سر بر آورده بود گفتم:(شما آدم خیلی بدی هستید. به مادرم چهکار دارید؟ اگه اونو نمیخواید...) هنوز حرفهایم تمام نشده بود که صورتم با سیلی آتشین او گر گرفت. _:(ای خدا منو بکش و از دست این جانی بیرحم نجات بده...) اشک راه چشمانم را تبسته بود. خلیل چسبیده بود به یقه ی پیراهن گلدارم و مرا به سمت در حیاط میبرد. من دستانم را به سوی مادر دراز کرده بودم و گریه میکردم...
فردا صبح رفتم در خانهی مادر... مادر مرا از خود راند و من بیهوش شدم و دیگر هیچ ندیدم...
قرار شد پیش مادربزرگم بروم تا مادر را فراموش کنم....
dropdead
24-06-2009, 13:49
یادش بخیر نازلی انگار همین دیروز بود. زندایی که ساکم را میبست تند تند فین میکشید و اشکهایش را پاک میکرد. نادیا هم با قیافه ای افسرده به لباس هایی که یکی یکی تا میشد و توی ساک گذاشته میشد نگاه میکرد. نوک بینی نادیا قرمز بود گاهی آهی از سینه به بیرون میداد. اما من ساکت و محزون به آندو نگاه میکردم. زندایی از پس اشکهایش بر نمیامد.
_:(سارا جان هروقت دلت تنگ شد به ننه نازخاتون بگو که بیارتت اینجا. اون خیلی تو رو دوست داره) دوباره فین بلندی کشید. نادیا محزون گفت:(کاش من هم با سارا میرفتم.)
_:(نه... نمیشه. فکر اون پیرزن هم بکن. چجوری میتونه از پس دو تا دختر بازیگوش بر بیاد؟)
دایی جمال از حیاط گفت:(سارا آمادست؟)
_:(بله حاضر است.) بعد رو به من با لحن مهربانی گفت:(پاشو الهی قربان قد و بالات. اونجا هم بهت خوش میگذره.)
بلند شدم و نادیا را بغل کردم. تا آنجا که یادم بود من و نادیا هیچوقت از هم جدا نشده بودیم. آهسته گفت :(دلم برات تنگ میشه.) لبخند کمرنگی به رویش زدم و به زندایی نگاه کردم. او هم مرا در آغئش کشید و در حالی که گریه میکرد گفت:(آخ... طفلک معصوم...) زندایی لبخند اشکآلودی به من زد و دستم را گرفت تا به بیرون برویم. به دایی جمال نگاه نمیکردم چون تا حدی از دستش دلخور و عصبی بودم. او خودش هم این را میدانست اما به روی من نمیاورد.
زندایی پشت سرمان آب ریخت. نادیا برایم دست تکان داد و به آغوش مادرش رفت و شروع به گریه کرد. دایی جمال با مهربانی گفت:(دایی بیا بریم. از اتوبوس جا میمونیما...) و به سرعت گامهایش افزود. من به دنبالش میدویدم.
پایانه ی مسافربری شلوغ بود. دایی جمال بغلم کگرد و گفت:(هنوز با داییت قهری؟) سرم را بر شانه اش گذاشتم. گریم گرفته بود. اتوبوس که به راه افتاد احساس خوبی نداشتم. چشمانم را بر هم گذاشتم و وانمود کردم خواب هستم. دایی جمال بزرگ شده ی ییلاق بود. جای زیبا و قشنگی بود. مادر و دایی جمال اینطور که بعدها فهمیدم خان زاده بودند . پدرشا ن از خوانین بزرگ آن منطقه به حساب میامد و چندین هزار راس گاو و گوسفند داشت و صاحب خانه ها و املاک بسیار بزرگی بود. اما از آنجا که دو زن داشت و بچه ها و زنها هیچوقت با هم نمیساختند در روز های آخر زندگی از غصه دق کرد و مرد.
_:(سارا عزیزم اگه خواب نیستی پاشو این مناظر زیبا رو ببین..) چشمانم را محکمتر بستم و هیچ عکس العملی از خود نشان ندادم. دایی جمال دستی بر موهایم کشید و گفت:(ای دختر لجباز.) نمیدانم چند ساعت گذشت. به ایستگاه که رسیدیم دایی جمال از من پرسید:(خسته که نیستی؟) سرم را تکان دادم. یعنی نه. زیر تابلویی که رویش نوشته بود به طرف کدیر و آّبپری نشستیم. دایی جمال ظرفی را که زندایی تویش برنج و مرغ گذاشته بود بیرون آورد و گفت:(باید تا پیدا شدن وسیله صبر کنیم... یادت هست پارسال چه بدبختی کشیدیم؟!) از گرسنگی غذا را بلعیدم. یاد پارسال افتادم که نزدیک چهارساعت در انتظار ماندیم تا اینکه آخرش یک گاری پیدا شد تا ما را به کدیر رساند. از روی تخته سنگ پریدم پایین و خودم را به بوته های تمشک رساندم . تمشکهای درشت و سیاه بر روی شاخه های پر تیغ به من چشمک میزدند. بی آنکه هوس چیدنشان به سرم بزند ایستادم و نگاه کردم. با خود فکر کردم کگاش مثل پارسال مادر همراهمان بود تا کمی تمشک میچید... آخ... یعنی مادر خوشحال میشه که من آمدم کدیر یا نه؟! بعد تو را به سینه ام چسباندم و گفتم:(تو بگو نازلی. مادرم چه حال میشه؟ تو بگو آقا خلیل رفتارش چطوره؟) و به هقهق افتادم. هر وقت یاد آن صبح میافتادم دلم میگرفت و تفسم در سینه حبس میشد.
_:(سارا جان بیا چندتا لقمه بخور. تا شب گرسنه میمونیا...) تندی اشکهایم را پاک کردم. دای جمال نباید میفهمید که من گریه کردم. اصلا من چرا ناراحتم؟ مگر با ناراحتی چیزی هم درست میشود؟!... و به خودم قول دادم که به هر طریقی هم که شده خوشحال باشم. دایی جمال با بحت و حیرت نگاهم میکرد. جستی کودکانه زدم و روبهرویش قرار گرفتم. نگاهی به ظرف غذا انداختم و با خنده گفتم:(شما که چیزی برای من نذاشتید دایی.) دایی جمال بغلم کرد و اشکی به دیده آورد و گفت:(سارا تو عزیز دل منی. سارا تو تموم زندگیمی. اگه از اون بهتزدگی بیرون نمیامدی من دق میکردم...) من و دایی جمال در میان خنده و گریه با اشتها غذا خوردیم و منتظر رسیدن وسیله ای نشستیم.) پس از دو ساعت پیرمردی که قاطری به همراه داشت از راه رسید. دایی جمال با او به لهجه ی محلی صحبت کرد. پیرمرد چهره ی خشنی داشت. اما پشت آن چهره ی خشن شفقت سو سو میزد. قبول کرد در ازای گرفتن دو تومان ما را با خود به کدیر ببرد.خودش از پشت حیوان پایین آمد و با کمک دایی جمال مرا بر پشت حیوان نشاند. دایی جمال از سوار شدن امتناع کرد و گفت که هروقت خسته شد خودش سوار میشود. پیرمرد هم از سوار شدن اجتناب کرد و ترجیح داد که در کنار دایی جمال قدم بزند و پیرامون ییلاق صحبت کنند. من همانطور که از اسب سواری لذت میبردم به درختان انبوه و سر به فلک کشیده نگاه میکردم. تو بدجوری به روبرو زل زده بودی. انگار طبیعت بکر و خیال انگیز دل تو را هم ربوده بود. میانه راه بود که برای رفع خستگی و استراحت اسب زیر درختان انبوه در کنار چشمه ی خروشانی که از لا به لای درختان انبوه با آهنگ روحبخشی بیرون میجهید و بی وقفه روان بود نشستیم و به استراحت پرداختیم. پیرمرد که دایی جمال پیر آقا خطابش میکرد بساط آتش را فراهم کرد و بعد کتری ای را که در خورجینش بود پر از آب کرد و روی آتش گذاشت. چای آتشی بسیار دلچسب بود. پیر آقا که آنطورر که بعدها فهمیدم از اقوام دور پدری ام بود آهنگ رفتن کرد. آنطور که از حرفهایش فهمیدم نگران تاریک شدن هوا بود.
شب کورمال کورمال از راه میرسید. خورشید خود را از دیدگان پنهان میکرد که دو سه خانه از دور پیدا شد. پیر اقا رو به دایی جمال گفت:(رسیدیم...) دایی جمال برگست و به من نگاه کرد و من تو را که در آغوشم به خواب رفته بودی به سینه ام فشردم. دیدن کله چو-کله چو به خانه هایی گفته میشود که از گل و چوب درست شده باشد. بیشتر در شمال کشور مرسوم است.- هیجان وصفناپذیری درمن به وجود آورده بود. نسیم خنک و کم وبیش سردی از کوه به دشت میوزید. باعث شد احساس سرما کنم. دایی جمال کت مشکی اش را به روی دوش من انداخت. پس از دو سه خانه که در جوار هم بودند رسیدیم پای تپه ای که کله چوی ننه ناز خاتون روی آن بنا شده بود. دایی جمال با لحن ملایم و مهربانی گفت:(خسته نباشی دخترم.) من با اشتیاق از تپه بالا رفتم.
dropdead
26-06-2009, 10:42
یادش بخیر نازلی.! ننه نازخاتون را که به یاد داری. همان پیرزن خمیده قد که همه میگفتند روزگاری قدی رعنا داشت. چارقد مشکی اش را پشت سرش گره زده بود. تا مرا دید با محبت و عشق در آغوشم کشید. هر لحظه مهربانتر دستی بر سر و رویم میکشید و میگفت:(دخترک شهربانو... ملوسک شهربانو...) کمی گوشه ی چشمان خاکستری رنگش را برق اشک احاطه کرد. دایی جمال خسته و کوفته روی قالی خرسک نشست. ننه ناز خاتون تا جایی که میتوانست با من فارسی حرف میزد. _:(ننه ساره جان شوم چی میخوری؟ هم آش دوغ هست هم تخم مرغ...) گوشه ی لبش را به دندان گزید و گفت:(الآن که فکر میکنم میبینم چیزی از نهار باقی نمانده... اما کمی نان مانده... نان و پنیر میخوریم...) دایی جمال نگاهش را به سقف دوخت وآهی کشید.
ننه جان کلی طولش داد و برگشت و گفت:(ببخشید چیز بیشتری در بساط ندارم. ) بعد نان و پنیر را در سفره گذاشت و ما را به خوردن تعارف کرد. البته بعدها فهمیدم همان نان و پنیر را هم از همسایه قرض کرده بود. بیچاره معلوم نبود اگر ما نمیرفتیم شام چه میخورد و میخوابید. دایی جمال زیاد گرسنه نشان نمیداد. یکی دو لقمه خورد و بعد عقب نشست. خوابش میامد. _:(ننه اگه شب سرد میشود بروم و هیزم بیاورم.) ننه نگاهی شرمسار به من و پسرش انداخت و گفت:(راستش هیمه ها تمام شده. میخواستم فردا برم و...) دایی جمال صبر نکرد که سخنان مادرش تمام شود. رختخواب را پهن کرد و با غیظ گفت:(ای بیغیرتا...) آن لحظه نفهمیدم منظور دایی جمال از بیغیرتا کیست. ولی بعد ها ننه به من گفت که دایثی جمال از دست برادهای ناتنی اش دلخور است. برادرهایی که به او قول داده بودند در نبود او از مادرش حمایت کنند و نگذارند تا کمبودی را حس کند. _:(تو بخور ساره جان... از این نان ها دوست داری؟؟؟)
_:(بله... ننه جان اسم من ساراست. نه ساره... از ساره خوشم نمیاد...)
_:(چه فرقی میکنه؟ ساره یا سارا... باشه. من سارا صدات میزنم.) اما نتوانست به قولش عمل کند. انگار اسم سارا برایش خیلی سنگین بود.
صبح روز بعد در زیر پتو با احساس سرمای شدیدی در خودم پیچیدم... صدای باز و بسته شدن در را شنیدم و بعد احساس کردم که پتویی رویم کشیده شد...
_:(دستت درد نکنه... من با این کمر تا شده نمیتونم هیمه جمع کنم.)
_:(آخه چرا اینجا تنهایی؟ چرا با من نمیای تهران؟ مگه سوری چیزی بهت میگه؟ چندبار بهت گفتم بیا با هم بریم تهران؟؟؟)
خیلی زود صدای جلز و ولز هیزمها فضای کله چو را پر کرد و بخاری هیزمی چنان گر گرفت که انگار میخواست مثل توپ منفجر شود. ننه نازخاتون که از لحن ملامت آمیز دایی جمال دلش گرفته بود با لحنی بغض آلود گفت:(شاید به قول تو من اینجا هیچ دلخوشی نداشته باشم اما هر جا رو که نگاه میکنم خاطرات برام زند ه میشه. آخره عمری بیام تهران که چی؟ وبال گردنوت بشم؟ نه... دلم رضا نمیشه...) خودم هم نمیدانم در خواب چطور فهمیدم آندو چه میگویند.
_:(خیلی خوب. نمیخواد اشک بریزی. الـآن بپه بیدار میشه. اومده اینجا که روحیش عوض شه. جلوش گریه نکن)
_:(بیچاره شهربانو. مادرش بمیرد که اینقدر بختش سیاه است...)
پتو را پس زدم و با تظاهر خواب آلودگی گفتم:(چه خواب خوبی بود...) کش و قوسی به خود دادم و خمیازه ای کشیدم و گفتم:(ســــــــــــلام) ننه خاتون جلدی اشکاهیش را پاک کرد و با لبخند به من سلام کرد. آن روز دایی جمال قصد بازگش ت داشت. از این رو پش از کلی سفارش بغلم کرد و بوسیدم. ننه جان گردنبندی را به دستش داد و گفت:(ننه جان این گردنبند را گذاشتم برای روز مبادا. میخواستم بفروشمش دیدم مفت میخرند. حالا حاضرم بهای نصفش را به من بدی و این را یادگار نگه داری...)دایی جنال چهره اش در هم رفت. من برق اشک را در نگاه آرام اما طوفانی اش دیدم. این عادت نیکوی ننه نازخاتون بود که هیچگاه دست نیاز به سوی دیگران بلند نمیکرد. دایی جمال با حالتی شرمنده و دلشکسته دست توی جبهایش فرو برد. متوجه بودم که در آنهمه عزت نفس و بزرگی مادرش مانده است. بغض کرده بود و صدایش میلرزید. تمام پولهایش را بیرون ریخت و گفت:(همینی است که میبینی...) ننه جان انگار دلش نمیخواست او را سرخورده کند و دلش را بشکند. گفت:(من همین قدر را بر میدارم. باقی اش را وقتی داشتی به ساره بده.)دایی جمال دیگر نتوانست طاقت بیاورد. اندام مچاله شده ی مادرش را در آغوش کشید و به هق هق افتاد.
دایی جمال که رفت من هنوز ایستاده بودم و دور شدنش را تماشا میکردم. تا وقتی که مثل یک نقطه ی کوچک از نظرم محو شد. گریه شده بود کارم...
چقدر ننه جان دلداریم دادو نازم را کشید و وعده و وعید داد تا راضی شدم دیگر گریه نکنم.
گلنسا دختر همسایه که درست پایین تپه خانه داشت آمد و با دیدن تو ذوق کرد و گفت:(چقدر شبیه خودته....) طولی نکشید که همه یهمسن و سال هایش را جمع کرد و من دور و برم پر شد از دخترهای رنگارنگ.دخترهایی با صورتهای سرخ و سوخته و پیراهن های چینچینی و گلدار. موهایشان را فرق باز کرده بودند و از روسریشان بیرون آمده بود. من روسری نمیذاشتم. از ننه جان اجازه گرفتم که برویم روی تپه. ننه جان با هیچ مخالفتی قبول کرد. دست در دست هم از کوچه های باریک و ناصاف سرازیر شدیم با هیجان خودمان را به چشمه رساندیم. خیلی زود با همه صمیمی شدم.
ننهجان با چهره ی شاد و سرحال من روبرو شد و سری از روی رضایت تکان داد. آن روز ننه جان پلو خورشت درست کرده بود.
_:(ساره جان میری بیرون مواظب باش پسرا دنبالتان نکنند. آخه میدانی تابستونا که ارباب میاد یلاق بچه هاش و بچه های فک و فامیلشان دنبال دختر ها میکنن و... بیچاره راحله رو چند روز پیش با ترکه افتادن به جونش...) همانطور که بند کفشم - همان کفشی که مادرم برایم از مشهد آورده بود. همان که صورتی بود و پاشنه ی بلندی داشت... - را میبستم پرسیدم:(چرا آخه؟) چشمان خاکستری اش تنگ شد و پوزخند زنان گفت:(محض تفریح. اونا برای خوشگذرونی هر کاری میکنند. حتی به قیمیت آزار دیگران... خلاصه اگه پسر ارباب و دار و دستشونو دیدی سرتو بنداز پایین و رد شو...) سرم را فرود آوردم که بله فهمیدم... بوسیدمش و خاطرش را جمع کردم...
آن روز داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم. من با دستمال چشمم را بسته بودم که با چوب درخت کسی را بزنم و برنده شوم. صدای خنده ی گلنسا به گوشم خورد و دیگر صدایی نیامد. صدای نفسهای گرمی به گوشم رسید. شاخه را پرت کردم به سویش و بر بازوان کسی که نمیدیدمش و حدس میزدم باید گلنسا باشد چنگ انداختم. دستمال را که برداشتم دیدم جای گلنسا پسر دوازده ساله ای ایستاده و با تمسخر نگاهم میکند. یک لحظه از گستاخی پسرک بدم آمد و فریاد زدم:(تو کی هستی؟ چطور اجازه دادی خودت رو تو بازی دخترا وسط بندازی؟ مگه دختری؟) دختر ها خندیدند. به آنها نگاه تندی انداخت و بعد رو به من با حرص لبهایش را فشرد.چشمان میشی رنگی داشت و موهایش اصلاح شده و مرتب با کتیرا چسبیده بود روی سرش.لباس مرتب و قشنگی بر تن و داشت نشان میداد که نمیتواند از بچه های عادی باشد.ناگهان یاد سفارش ننه جان افتادم و یک آن ته دلم خالی شد. انگار او هم این تغییر روحیه را در نگاه من شاهد بود که آنطور بیباک و جسور نگاهم کرد. با لحن تمسخر آمیز و زننده ای گفت:(چیه؟ لالمونی گرفتی؟ دیگه واق واق نمیکنی؟ اصلا تو کی هستی که بی اجازه پا گذاشتی تو قلمرو پدری من؟) گلنسا خطاب به من با لحن خوفناک و مرتعشی گفت:(سارا بیا بریم. معطل نکن...)
با وجود سفارش ننه جان مبنی بر بی اعتنایی و گوشزد گلنسا دلم نمیامد آن پسزک گستاخ و بی ادب را ادب نکنم. با دستم محکم بر سینه اش کوبیدم. او که حسابی غافلگیر شده بود پرت شد روی زمین. دختر ها ناباورانه خندیدند. پسرک با چشمانی گشاد و حیرتزده نگاهم کرد. همانطور که شجاع چشم در آن چشمان حیرت زده دوخته بودم گفتم:(هروقت خواستی قلدری کنی یادت باشه از یه دختر سقلمه خوردی.) /آنگاه لبخند فاتحانه ای به رویش زدم و به طرف دوستانم که تا آن لحظه مات بودند رفتم.
به خانه که رسیدم ساعتی بعد تمام دختر ها دسته دسته آمدند تا خبر داغ را به ننه جان بدهند. ننه جان پس از شنیدن این خبر محکم به صورتش کوبید و ناراحت و وحشتزده رو به من گفت:(چقدر راه و نیم راه بهت سفارش کردم؟ رفتی زدی تخت سینش؟؟؟) ریز خندیدم با افتخار سر تکان دادم. دخترها رفته بودند و ننه جان مرا نصیحت میکرد و زیر لب چیزی میگفت...
dropdead
26-06-2009, 11:11
یادش بخیر نازلی.! ننه نازخاتون را که به یاد داری. همان پیرزن خمیده قد که همه میگفتند روزگاری قدی رعنا داشت. چارقد مشکی اش را پشت سرش گره زده بود. تا مرا دید با محبت و عشق در آغوشم کشید. هر لحظه مهربانتر دستی بر سر و رویم میکشید و میگفت:(دخترک شهربانو... ملوسک شهربانو...) کمی گوشه ی چشمان خاکستری رنگش را برق اشک احاطه کرد. دایی جمال خسته و کوفته روی قالی خرسک نشست. ننه ناز خاتون تا جایی که میتوانست با من فارسی حرف میزد. _:(ننه ساره جان شوم چی میخوری؟ هم آش دوغ هست هم تخم مرغ...) گوشه ی لبش را به دندان گزید و گفت:(الآن که فکر میکنم میبینم چیزی از نهار باقی نمانده... اما کمی نان مانده... نان و پنیر میخوریم...) دایی جمال نگاهش را به سقف دوخت وآهی کشید.
ننه جان کلی طولش داد و برگشت و گفت:(ببخشید چیز بیشتری در بساط ندارم. ) بعد نان و پنیر را در سفره گذاشت و ما را به خوردن تعارف کرد. البته بعدها فهمیدم همان نان و پنیر را هم از همسایه قرض کرده بود. بیچاره معلوم نبود اگر ما نمیرفتیم شام چه میخورد و میخوابید. دایی جمال زیاد گرسنه نشان نمیداد. یکی دو لقمه خورد و بعد عقب نشست. خوابش میامد. _:(ننه اگه شب سرد میشود بروم و هیزم بیاورم.) ننه نگاهی شرمسار به من و پسرش انداخت و گفت:(راستش هیمه ها تمام شده. میخواستم فردا برم و...) دایی جمال صبر نکرد که سخنان مادرش تمام شود. رختخواب را پهن کرد و با غیظ گفت:(ای بیغیرتا...) آن لحظه نفهمیدم منظور دایی جمال از بیغیرتا کیست. ولی بعد ها ننه به من گفت که دایثی جمال از دست برادهای ناتنی اش دلخور است. برادرهایی که به او قول داده بودند در نبود او از مادرش حمایت کنند و نگذارند تا کمبودی را حس کند. _:(تو بخور ساره جان... از این نان ها دوست داری؟؟؟)
_:(بله... ننه جان اسم من ساراست. نه ساره... از ساره خوشم نمیاد...)
_:(چه فرقی میکنه؟ ساره یا سارا... باشه. من سارا صدات میزنم.) اما نتوانست به قولش عمل کند. انگار اسم سارا برایش خیلی سنگین بود.
صبح روز بعد در زیر پتو با احساس سرمای شدیدی در خودم پیچیدم... صدای باز و بسته شدن در را شنیدم و بعد احساس کردم که پتویی رویم کشیده شد...
_:(دستت درد نکنه... من با این کمر تا شده نمیتونم هیمه جمع کنم.)
_:(آخه چرا اینجا تنهایی؟ چرا با من نمیای تهران؟ مگه سوری چیزی بهت میگه؟ چندبار بهت گفتم بیا با هم بریم تهران؟؟؟)
خیلی زود صدای جلز و ولز هیزمها فضای کله چو را پر کرد و بخاری هیزمی چنان گر گرفت که انگار میخواست مثل توپ منفجر شود. ننه نازخاتون که از لحن ملامت آمیز دایی جمال دلش گرفته بود با لحنی بغض آلود گفت:(شاید به قول تو من اینجا هیچ دلخوشی نداشته باشم اما هر جا رو که نگاه میکنم خاطرات برام زند ه میشه. آخره عمری بیام تهران که چی؟ وبال گردنوت بشم؟ نه... دلم رضا نمیشه...) خودم هم نمیدانم در خواب چطور فهمیدم آندو چه میگویند.
_:(خیلی خوب. نمیخواد اشک بریزی. الـآن بپه بیدار میشه. اومده اینجا که روحیش عوض شه. جلوش گریه نکن)
_:(بیچاره شهربانو. مادرش بمیرد که اینقدر بختش سیاه است...)
پتو را پس زدم و با تظاهر خواب آلودگی گفتم:(چه خواب خوبی بود...) کش و قوسی به خود دادم و خمیازه ای کشیدم و گفتم:(ســــــــــــلام) ننه خاتون جلدی اشکاهیش را پاک کرد و با لبخند به من سلام کرد. آن روز دایی جمال قصد بازگش ت داشت. از این رو پش از کلی سفارش بغلم کرد و بوسیدم. ننه جان گردنبندی را به دستش داد و گفت:(ننه جان این گردنبند را گذاشتم برای روز مبادا. میخواستم بفروشمش دیدم مفت میخرند. حالا حاضرم بهای نصفش را به من بدی و این را یادگار نگه داری...)دایی جنال چهره اش در هم رفت. من برق اشک را در نگاه آرام اما طوفانی اش دیدم. این عادت نیکوی ننه نازخاتون بود که هیچگاه دست نیاز به سوی دیگران بلند نمیکرد. دایی جمال با حالتی شرمنده و دلشکسته دست توی جبهایش فرو برد. متوجه بودم که در آنهمه عزت نفس و بزرگی مادرش مانده است. بغض کرده بود و صدایش میلرزید. تمام پولهایش را بیرون ریخت و گفت:(همینی است که میبینی...) ننه جان انگار دلش نمیخواست او را سرخورده کند و دلش را بشکند. گفت:(من همین قدر را بر میدارم. باقی اش را وقتی داشتی به ساره بده.)دایی جمال دیگر نتوانست طاقت بیاورد. اندام مچاله شده ی مادرش را در آغوش کشید و به هق هق افتاد.
دایی جمال که رفت من هنوز ایستاده بودم و دور شدنش را تماشا میکردم. تا وقتی که مثل یک نقطه ی کوچک از نظرم محو شد. گریه شده بود کارم...
چقدر ننه جان دلداریم دادو نازم را کشید و وعده و وعید داد تا راضی شدم دیگر گریه نکنم.
گلنسا دختر همسایه که درست پایین تپه خانه داشت آمد و با دیدن تو ذوق کرد و گفت:(چقدر شبیه خودته....) طولی نکشید که همه یهمسن و سال هایش را جمع کرد و من دور و برم پر شد از دخترهای رنگارنگ.دخترهایی با صورتهای سرخ و سوخته و پیراهن های چینچینی و گلدار. موهایشان را فرق باز کرده بودند و از روسریشان بیرون آمده بود. من روسری نمیذاشتم. از ننه جان اجازه گرفتم که برویم روی تپه. ننه جان با هیچ مخالفتی قبول کرد. دست در دست هم از کوچه های باریک و ناصاف سرازیر شدیم با هیجان خودمان را به چشمه رساندیم. خیلی زود با همه صمیمی شدم.
ننهجان با چهره ی شاد و سرحال من روبرو شد و سری از روی رضایت تکان داد. آن روز ننه جان پلو خورشت درست کرده بود.
_:(ساره جان میری بیرون مواظب باش پسرا دنبالتان نکنند. آخه میدانی تابستونا که ارباب میاد یلاق بچه هاش و بچه های فک و فامیلشان دنبال دختر ها میکنن و... بیچاره راحله رو چند روز پیش با ترکه افتادن به جونش...) همانطور که بند کفشم - همان کفشی که مادرم برایم از مشهد آورده بود. همان که صورتی بود و پاشنه ی بلندی داشت... - را میبستم پرسیدم:(چرا آخه؟) چشمان خاکستری اش تنگ شد و پوزخند زنان گفت:(محض تفریح. اونا برای خوشگذرونی هر کاری میکنند. حتی به قیمیت آزار دیگران... خلاصه اگه پسر ارباب و دار و دستشونو دیدی سرتو بنداز پایین و رد شو...) سرم را فرود آوردم که بله فهمیدم... بوسیدمش و خاطرش را جمع کردم...
آن روز داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم. من با دستمال چشمم را بسته بودم که با چوب درخت کسی را بزنم و برنده شوم. صدای خنده ی گلنسا به گوشم خورد و دیگر صدایی نیامد. صدای نفسهای گرمی به گوشم رسید. شاخه را پرت کردم به سویش و بر بازوان کسی که نمیدیدمش و حدس میزدم باید گلنسا باشد چنگ انداختم. دستمال را که برداشتم دیدم جای گلنسا پسر دوازده ساله ای ایستاده و با تمسخر نگاهم میکند. یک لحظه از گستاخی پسرک بدم آمد و فریاد زدم:(تو کی هستی؟ چطور اجازه دادی خودت رو تو بازی دخترا وسط بندازی؟ مگه دختری؟) دختر ها خندیدند. به آنها نگاه تندی انداخت و بعد رو به من با حرص لبهایش را فشرد.چشمان میشی رنگی داشت و موهایش اصلاح شده و مرتب با کتیرا چسبیده بود روی سرش.لباس مرتب و قشنگی بر تن و داشت نشان میداد که نمیتواند از بچه های عادی باشد.ناگهان یاد سفارش ننه جان افتادم و یک آن ته دلم خالی شد. انگار او هم این تغییر روحیه را در نگاه من شاهد بود که آنطور بیباک و جسور نگاهم کرد. با لحن تمسخر آمیز و زننده ای گفت:(چیه؟ لالمونی گرفتی؟ دیگه واق واق نمیکنی؟ اصلا تو کی هستی که بی اجازه پا گذاشتی تو قلمرو پدری من؟) گلنسا خطاب به من با لحن خوفناک و مرتعشی گفت:(سارا بیا بریم. معطل نکن...)
با وجود سفارش ننه جان مبنی بر بی اعتنایی و گوشزد گلنسا دلم نمیامد آن پسزک گستاخ و بی ادب را ادب نکنم. با دستم محکم بر سینه اش کوبیدم. او که حسابی غافلگیر شده بود پرت شد روی زمین. دختر ها ناباورانه خندیدند. پسرک با چشمانی گشاد و حیرتزده نگاهم کرد. همانطور که شجاع چشم در آن چشمان حیرت زده دوخته بودم گفتم:(هروقت خواستی قلدری کنی یادت باشه از یه دختر سقلمه خوردی.) /آنگاه لبخند فاتحانه ای به رویش زدم و به طرف دوستانم که تا آن لحظه مات بودند رفتم.
به خانه که رسیدم ساعتی بعد تمام دختر ها دسته دسته آمدند تا خبر داغ را به ننه جان بدهند. ننه جان پس از شنیدن این خبر محکم به صورتش کوبید و ناراحت و وحشتزده رو به من گفت:(چقدر راه و نیم راه بهت سفارش کردم؟ رفتی زدی تخت سینش؟؟؟) ریز خندیدم با افتخار سر تکان دادم. دخترها رفته بودند و ننه جان مرا نصیحت میکرد و زیر لب چیزی میگفت...
dropdead
26-06-2009, 11:20
یادش بخیر نازلی.! ننه نازخاتون را که به یاد داری. همان پیرزن خمیده قد که همه میگفتند روزگاری قدی رعنا داشت. چارقد مشکی اش را پشت سرش گره زده بود. تا مرا دید با محبت و عشق در آغوشم کشید. هر لحظه مهربانتر دستی بر سر و رویم میکشید و میگفت:(دخترک شهربانو... ملوسک شهربانو...) کمی گوشه ی چشمان خاکستری رنگش را برق اشک احاطه کرد. دایی جمال خسته و کوفته روی قالی خرسک نشست. ننه ناز خاتون تا جایی که میتوانست با من فارسی حرف میزد. _:(ننه ساره جان شوم چی میخوری؟ هم آش دوغ هست هم تخم مرغ...) گوشه ی لبش را به دندان گزید و گفت:(الآن که فکر میکنم میبینم چیزی از نهار باقی نمانده... اما کمی نان مانده... نان و پنیر میخوریم...) دایی جمال نگاهش را به سقف دوخت وآهی کشید.
ننه جان کلی طولش داد و برگشت و گفت:(ببخشید چیز بیشتری در بساط ندارم. ) بعد نان و پنیر را در سفره گذاشت و ما را به خوردن تعارف کرد. البته بعدها فهمیدم همان نان و پنیر را هم از همسایه قرض کرده بود. بیچاره معلوم نبود اگر ما نمیرفتیم شام چه میخورد و میخوابید. دایی جمال زیاد گرسنه نشان نمیداد. یکی دو لقمه خورد و بعد عقب نشست. خوابش میامد. _:(ننه اگه شب سرد میشود بروم و هیزم بیاورم.) ننه نگاهی شرمسار به من و پسرش انداخت و گفت:(راستش هیمه ها تمام شده. میخواستم فردا برم و...) دایی جمال صبر نکرد که سخنان مادرش تمام شود. رختخواب را پهن کرد و با غیظ گفت:(ای بیغیرتا...) آن لحظه نفهمیدم منظور دایی جمال از بیغیرتا کیست. ولی بعد ها ننه به من گفت که دایثی جمال از دست برادهای ناتنی اش دلخور است. برادرهایی که به او قول داده بودند در نبود او از مادرش حمایت کنند و نگذارند تا کمبودی را حس کند. _:(تو بخور ساره جان... از این نان ها دوست داری؟؟؟)
_:(بله... ننه جان اسم من ساراست. نه ساره... از ساره خوشم نمیاد...)
_:(چه فرقی میکنه؟ ساره یا سارا... باشه. من سارا صدات میزنم.) اما نتوانست به قولش عمل کند. انگار اسم سارا برایش خیلی سنگین بود.
صبح روز بعد در زیر پتو با احساس سرمای شدیدی در خودم پیچیدم... صدای باز و بسته شدن در را شنیدم و بعد احساس کردم که پتویی رویم کشیده شد...
_:(دستت درد نکنه... من با این کمر تا شده نمیتونم هیمه جمع کنم.)
_:(آخه چرا اینجا تنهایی؟ چرا با من نمیای تهران؟ مگه سوری چیزی بهت میگه؟ چندبار بهت گفتم بیا با هم بریم تهران؟؟؟)
خیلی زود صدای جلز و ولز هیزمها فضای کله چو را پر کرد و بخاری هیزمی چنان گر گرفت که انگار میخواست مثل توپ منفجر شود. ننه نازخاتون که از لحن ملامت آمیز دایی جمال دلش گرفته بود با لحنی بغض آلود گفت:(شاید به قول تو من اینجا هیچ دلخوشی نداشته باشم اما هر جا رو که نگاه میکنم خاطرات برام زند ه میشه. آخره عمری بیام تهران که چی؟ وبال گردنوت بشم؟ نه... دلم رضا نمیشه...) خودم هم نمیدانم در خواب چطور فهمیدم آندو چه میگویند.
_:(خیلی خوب. نمیخواد اشک بریزی. الـآن بپه بیدار میشه. اومده اینجا که روحیش عوض شه. جلوش گریه نکن)
_:(بیچاره شهربانو. مادرش بمیرد که اینقدر بختش سیاه است...)
پتو را پس زدم و با تظاهر خواب آلودگی گفتم:(چه خواب خوبی بود...) کش و قوسی به خود دادم و خمیازه ای کشیدم و گفتم:(ســــــــــــلام) ننه خاتون جلدی اشکاهیش را پاک کرد و با لبخند به من سلام کرد. آن روز دایی جمال قصد بازگش ت داشت. از این رو پش از کلی سفارش بغلم کرد و بوسیدم. ننه جان گردنبندی را به دستش داد و گفت:(ننه جان این گردنبند را گذاشتم برای روز مبادا. میخواستم بفروشمش دیدم مفت میخرند. حالا حاضرم بهای نصفش را به من بدی و این را یادگار نگه داری...)دایی جنال چهره اش در هم رفت. من برق اشک را در نگاه آرام اما طوفانی اش دیدم. این عادت نیکوی ننه نازخاتون بود که هیچگاه دست نیاز به سوی دیگران بلند نمیکرد. دایی جمال با حالتی شرمنده و دلشکسته دست توی جبهایش فرو برد. متوجه بودم که در آنهمه عزت نفس و بزرگی مادرش مانده است. بغض کرده بود و صدایش میلرزید. تمام پولهایش را بیرون ریخت و گفت:(همینی است که میبینی...) ننه جان انگار دلش نمیخواست او را سرخورده کند و دلش را بشکند. گفت:(من همین قدر را بر میدارم. باقی اش را وقتی داشتی به ساره بده.)دایی جمال دیگر نتوانست طاقت بیاورد. اندام مچاله شده ی مادرش را در آغوش کشید و به هق هق افتاد.
دایی جمال که رفت من هنوز ایستاده بودم و دور شدنش را تماشا میکردم. تا وقتی که مثل یک نقطه ی کوچک از نظرم محو شد. گریه شده بود کارم...
چقدر ننه جان دلداریم دادو نازم را کشید و وعده و وعید داد تا راضی شدم دیگر گریه نکنم.
گلنسا دختر همسایه که درست پایین تپه خانه داشت آمد و با دیدن تو ذوق کرد و گفت:(چقدر شبیه خودته....) طولی نکشید که همه یهمسن و سال هایش را جمع کرد و من دور و برم پر شد از دخترهای رنگارنگ.دخترهایی با صورتهای سرخ و سوخته و پیراهن های چینچینی و گلدار. موهایشان را فرق باز کرده بودند و از روسریشان بیرون آمده بود. من روسری نمیذاشتم. از ننه جان اجازه گرفتم که برویم روی تپه. ننه جان با هیچ مخالفتی قبول کرد. دست در دست هم از کوچه های باریک و ناصاف سرازیر شدیم با هیجان خودمان را به چشمه رساندیم. خیلی زود با همه صمیمی شدم.
ننهجان با چهره ی شاد و سرحال من روبرو شد و سری از روی رضایت تکان داد. آن روز ننه جان پلو خورشت درست کرده بود.
_:(ساره جان میری بیرون مواظب باش پسرا دنبالتان نکنند. آخه میدانی تابستونا که ارباب میاد یلاق بچه هاش و بچه های فک و فامیلشان دنبال دختر ها میکنن و... بیچاره راحله رو چند روز پیش با ترکه افتادن به جونش...) همانطور که بند کفشم - همان کفشی که مادرم برایم از مشهد آورده بود. همان که صورتی بود و پاشنه ی بلندی داشت... - را میبستم پرسیدم:(چرا آخه؟) چشمان خاکستری اش تنگ شد و پوزخند زنان گفت:(محض تفریح. اونا برای خوشگذرونی هر کاری میکنند. حتی به قیمیت آزار دیگران... خلاصه اگه پسر ارباب و دار و دستشونو دیدی سرتو بنداز پایین و رد شو...) سرم را فرود آوردم که بله فهمیدم... بوسیدمش و خاطرش را جمع کردم...
آن روز داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم. من با دستمال چشمم را بسته بودم که با چوب درخت کسی را بزنم و برنده شوم. صدای خنده ی گلنسا به گوشم خورد و دیگر صدایی نیامد. صدای نفسهای گرمی به گوشم رسید. شاخه را پرت کردم به سویش و بر بازوان کسی که نمیدیدمش و حدس میزدم باید گلنسا باشد چنگ انداختم. دستمال را که برداشتم دیدم جای گلنسا پسر دوازده ساله ای ایستاده و با تمسخر نگاهم میکند. یک لحظه از گستاخی پسرک بدم آمد و فریاد زدم:(تو کی هستی؟ چطور اجازه دادی خودت رو تو بازی دخترا وسط بندازی؟ مگه دختری؟) دختر ها خندیدند. به آنها نگاه تندی انداخت و بعد رو به من با حرص لبهایش را فشرد.چشمان میشی رنگی داشت و موهایش اصلاح شده و مرتب با کتیرا چسبیده بود روی سرش.لباس مرتب و قشنگی بر تن و داشت نشان میداد که نمیتواند از بچه های عادی باشد.ناگهان یاد سفارش ننه جان افتادم و یک آن ته دلم خالی شد. انگار او هم این تغییر روحیه را در نگاه من شاهد بود که آنطور بیباک و جسور نگاهم کرد. با لحن تمسخر آمیز و زننده ای گفت:(چیه؟ لالمونی گرفتی؟ دیگه واق واق نمیکنی؟ اصلا تو کی هستی که بی اجازه پا گذاشتی تو قلمرو پدری من؟) گلنسا خطاب به من با لحن خوفناک و مرتعشی گفت:(سارا بیا بریم. معطل نکن...)
با وجود سفارش ننه جان مبنی بر بی اعتنایی و گوشزد گلنسا دلم نمیامد آن پسزک گستاخ و بی ادب را ادب نکنم. با دستم محکم بر سینه اش کوبیدم. او که حسابی غافلگیر شده بود پرت شد روی زمین. دختر ها ناباورانه خندیدند. پسرک با چشمانی گشاد و حیرتزده نگاهم کرد. همانطور که شجاع چشم در آن چشمان حیرت زده دوخته بودم گفتم:(هروقت خواستی قلدری کنی یادت باشه از یه دختر سقلمه خوردی.) /آنگاه لبخند فاتحانه ای به رویش زدم و به طرف دوستانم که تا آن لحظه مات بودند رفتم.
به خانه که رسیدم ساعتی بعد تمام دختر ها دسته دسته آمدند تا خبر داغ را به ننه جان بدهند. ننه جان پس از شنیدن این خبر محکم به صورتش کوبید و ناراحت و وحشتزده رو به من گفت:(چقدر راه و نیم راه بهت سفارش کردم؟ رفتی زدی تخت سینش؟؟؟) ریز خندیدم با افتخار سر تکان دادم. دخترها رفته بودند و ننه جان مرا نصیحت میکرد و زیر لب چیزی میگفت...
dropdead
28-06-2009, 13:22
یادش بخیر نازلی! ننه نازخاتون چقدر با خودش کلنجار رفت و چقدرزیر و بم قضیه را سنجید تا آخر خودش را راضی کرد که حقیقت را با من در میان بگذارد. از این رو همانطور که صاف نشسته بود رفت سر اصل قضیه.
_:(ساره میدانی پدر آن پسری که تو امروز زدی تخت سینش کیه؟) من موهایت را باز کرده بودم و داشتم سنجاقت را روی سرت میبستم. گفتم:(بله. پسر ارباب شماست دیگه....) ننه جان کمی از این رکگویی جا خورد اما به روی خودش نیاورد.
_:(کاش فقط همین بود.)
_:(چرا؟)
_:(ارباب ما همان کسیه که ... که...) نگاهش را به دیدگان من د وخت انگار مقدمه چینی بلد نبود._:(همانیه که پدر تو رو کشته.)
تواز دستم افتادی. حال خودم را درست درک نمیکردم. یخ کرده بودم و احساس سرما بر تمام تنم مستولی شده بود. چانه ام میلرزید نیم رخ ننه جان را دیدم که در اشک خیس میخورد. ننه جان با گوشه ی چارقدش اشکهایش را پاک میکرد. گریه امانم را بریده بود. من بلندتر و بلندتر گریه میکردم. ننه جان خوددارتر بود.
_:(گریه نکن ننه. با گریه چیزی درست نمیشه. فقط خواستم بدونی. گرگزاده آاخر گرگ میشود. خواهشی از تو دارم که با اون پسر تهتغاری در نیفتی.)
_:(نه من مثل شما و مادر بی تفاوت نمیمانم. من انتقام پدرم را میگیرم. )
ننه جان دستی بر موهایم کشید و این حرف مرا به حساب لجبازی ام گذاشت. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. میان گریه لبخند تفاخر آمیزی بر لبانم ظاهر شد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
ننه جان داشت نان میپخت. هر بار کمرش را صاف میکرد تا خستگی در کند. میگفت:(شهربانو هم همیشه پای تنور مینشست و لام تا کام چیزی نمیگفت.) ننه جان یکی از آن نان های کوچک گرد را به من دادو گفت:(بخور عزیزم. رسم زمانه را کسی تمیتواند عوض کنتد. گوشه ای از نان برشته و داغ را خوردم و با کنجکاوی پرسیدم:(ننه جان مادرم میگفت نننه نازخاتون خانزاده بوده. پس شما چرا الان اینقدر فقیز هستید؟) ننه جان از سادگی بیانم لبخند به لب نشاند و در حالی که با انبر دستی ذغالی را در تنور جابهجا میکرد گفت:(کی گفته من فقیرم؟ من به همین زندگی راضیم. بله. مادرت راست گفت. پدر من ارباب بود و صاحب چندین هکتار زمین. ما زندگی خوبی داشتیم. شوهرم هم ارباب بود و برای خود چه چه و که که ای داشت. .. بعضی ها مال زیادی دلشونو میزنه... شوهرم وفا نکرد و سرم هوو آورد. اونم چه هوویی... کنیزم رو که صبح تا شب بهش امر و نهی میکردم صیغه کرد. من هم نتوانستم تاب بیارم. نمیتونستم ببینم کنیزم داره خانمی میکنه. با همه ی سختیها مبارزه کردم و بچه هام رو بزرگ کردم. دست رو به کسی نکردم. هروقت داشتم خوردم. هروقت نداشتم نخوردم.)
برای این که او را از آان حال و هخوا بیرون بیاورم گفتمن:(اجازه میدی برم از چشمه آب بیارم؟)
_:(هان؟)
مجبور شدم دوباره تکرار کنم.
_:(نه عزیزم. آب از سربالایی آوردن سخته. خسته میشی. خودم الان میرم و آب میارم.)
دستم را گذاشتم روی دست استخوانی اش و با محبت نگاهش کردم. :(خسته نمیشم...)
دلش نمیامد من تن به کار بدم. اما آنقدر اصرار کردم تا راضی شد. ولی هنوز نگران تنها رفتن من بود. از همین رو من رامجبور کرد با گلنسا بروم. گلنسا که از خدایش بود برای یک ساعت هم که شده از خانه و به قول خودش برادران زورگو و کله شقش دور شود دو پارچ خالی از خانه برداشت و با هم به راه افتادیم. گلنسا دختر پرحرفی بود. گفت و گفت و گفت. از مادر مریضش. از پدرش که نگران گوسفند آبستن است. و از برادرانش که روزی دو سه بار گوشمالی اش میدهند. با این که کلاس دوم را تمام کرده بود اما فارسی را نمیتوانست حرف بزند.
_:(اگه هوا وارشی شه...)
_:(وارشی چیه؟)
_:(یعنی اگه بارون بباره اینجا آنقدر تیل و پتیل میشه که...)
_:(تیل و پتیل؟)
_:(تیل و پتیل یعنی... یعنی انقدر گل میشه که آدم باید مواظب باشه که دِیم نخوره...)
_:(دیم...؟)
_:(اه... دیم نخورد یعنی... تو چقد خنگی. دیم نخوره یعنی دیم نخوره دیگه...)
وقتی معادل فارسی کلمه ای را پیدا نمیکرد مرا محکوم به خنگ بودن میکرد. به چشمه که رسیدیم با هیجان گفتم:(خدای من... چه ابی....)
گلنسا بی هیچ هیجانی پارچ ها را آب کرد. من گفتم میخواهم از آن پشت آب بردارم. گلنسا هم قُر زد.
_:(هیس اینقدر قر نزن دختر. تو هم این سرو صدا ها رو میشنوی؟)
اول فقط صدای تلپ تلوپ آب بود. بعد صدای دو سه نفر شنیده شد. _:(بیا برگردیم ساره جان. شاید غول چشمه باشه...)
_:(ساره نه و سارا... مگه نمیشنوی؟ صدای آدمه... من میرم. میترسی همین جا بمون. )
انگار از خدا خواسته بود همان جا ایستاد و نگاهم کرد.
_:(متاسفم... یعنی اینقدر ترسویی؟ من که رفتم.)
در حالی که در دل به گلنسا میخندیدم با گامهایی بلند خودم را به پشت تخته سنگ رساندم. سه پسر بچه را دیدم. یکی لم داده بود توی آفتاب و دستور میداد. یکی چتری را بالای سرش برافراشته بود. یکی هم داشت پاهای آن که در آفتاب بود را میشست. رفتم جلو تر.
_:(مرده شورت رو ببرن. زور نداری نفله؟)
_:(چشم. اینطوری خوبه؟)
پیش از اینکه پاسخ را بشنوند گفتم:(بهتر از این نمیشه. چشم دهکده روشن. پسر ارباب پای نجسش را توی آب چشمه میشوره و مردم بیخبر از همین آب میخورن!!!) هر سه دنبال صدا گشتند. آنکه مثلا ارباب بود با صدای من حرکتی به خودش داد و شتابزده بلند شد. در نگاهش خشم و کینه میجوشید.
_:(باز که زبونتو بی محابا کردی دختر. بهت یاد ندادن با پسر ارباب چجوری حرف بزنی؟)
_:(هِ... پسر ارباب... ارباب خودش سگِ کی باشه که پسرش واسه آدم واق واق کنه؟) خوب میدانستم تحریکش کردم. عاقبت برای اینکه از تک و تا نیفتد به همراهانش رو کرد و گفت:(حسابش را بذارید کف دستش.)
یکی از آن دو نفر با ترحم نگاهم کرد و گفت:(ولی آنوش خان دختر که زدن نداره...)
_:(همین که گفتم. گیسشو بگیرید و بیارینش اینجا...)
هنوز آن دو نفر گامی پیش ننهاده بودند که خودم با شهامت پارچ ها را روی زمین گذاشتم و رفتم جلو... چشم به چشمش دوختم و گفتم:(میخوای چیکارم کنی؟) یک لحظه زیر چشم نگاهم کرد. نفرت چشمان میشی اش را هر لحظه رنگ به رنگ میکرد. بدجوری خودش را باخته بود. اما نمیخواست جا بزند. گفت:(تو چطور به خودت اجازه میدی که با من اینجوری حرف بزنی؟ میدونی بابام میتونه تو یه چشم به هم زدن دودمانت و به باد بده؟) لحظه ای بیتفاوت نگاهش کردم و بعد هلش دادم و انداختمش توی آب. صدای داد و فریادش که بلند شد من خندیدم. او از آب عربده کشان بیرون آمد و به نوچه هایش گفت :(دستهایش را بگیرید.) آن دو نفر که معلوم بود قبض روح شدند فوری اطاعت کردند و دستهایم را گرفتند.من که هنوز فحش میدادم و داد و قال میکردم از سیلی داغ آنوش یک لحظه گر گرفتم. خودم را نباختم. تف کردم توی صورتش. دوباره عصبی شد و با ترکه به جونم افتاد. من بی آنکه حتی یک آخ بگویم هر چه فحش بلد بودم نثارش کردم. او هر لحظه وحشیانه تر ضربه بر بدنم وارد میکرد تا جایی که دیگر از نفس افتاد. دلش میخواست گریه کنم و التماسش کنم که رهایم کند. ولی وقتی دید سرم را بال گرفتم نو خنده ی تمسخر آمیزی سر دادم دوباره وحشی شد و موهایم را از پشت کشید و در حالی که چشمانش از فرط خشم شده بود دو کاسه ی خون فریاد زد:(چرا خفه نمیشی؟ از جونت سیر شدی؟) یکی از دوستانش که سعی داشت ؟آرامش کند گفت:(ول کن بیچاره رو. پس میافته ها...)
آنوش موهایم را رها کرد و نفس بلندی کشید. آن دو نفر هم دستان بیجان مرا را کردند. برای اینکه نقش زمین نشوم محکم ایستادم. آنوش با حیرت نگاهم میکرد. از تنبیه من خسته شده بود. رو به دو نفر دیگر کرد که راه بیفتند. بدنم میسوخت. قلوه سنگی برداششتم و با آخرین زور و توانمم فرق سرش را نشانه گرفتم. هدفگیری ام درست بود. دستش را گذاشتر وی سرش و به طرفم برگشت. آن دو نفر با دیدن خونی که از سر اربابشان میامد خواستند به طرفم حمله کنند که آنوش با حرکت دست جلوشان را گرفت. لحظه ای هر دو با خشم به هم نگاه کردیم و او برگشت و رفت. من هم نقش زمین شدم. گلنسا لحظاتی بعد بالای سرم رسید و گریه کرد. من با خونسردی گفتم:(نکنه مردم که داری گریه میکنی؟) بازویم را گرفت و بلندم کرد. پشتم میسوخت. وقتی داد مرا شنید پیراهنم را زد بالا و دو دست یکوبید روی صورتش.
_:(وای خدا مرگم بده... ببین چیکارت کرده.)
خندیدم و گفتم:(ولش کن. بیا پارچ ها را پر کنیم. ننه جان حتما نگرانش شده...) در حال رفتن بودیم که دیدیم ننه جان دستپاچه دارد میاید. گفت:(آخه دختر جان کجا بودی؟ نگفتی نگران میشم؟)
من سرم را پایین انداختم هنوز فکری به سرم نرسیده بود. گلنسا که انگار دروغ بافتنش بد نبود گفت:(تقصیر ساره نبود. بازی کردیم و وقت از دستمون رفت.) آنگاه رنگ از چهره اش پرید و گفت:(وای... دیر شد... برادرام منو... خداحافظ...) و مثل موک از جا پرید.
dropdead
29-06-2009, 15:11
یادش بخیر نازلی! آنروز ها هوا خیلی هنک بود . من هم از درد پشتم نمیتوانستم به پشت بخوابم.
_:(ننه جان دمر نخواب. تو که عادت نداشتی دمر بخوابی...)
_:(چرا. وقتی هوا خنکه میخوابم که پشتم باد بخوره...)
_:(اووووف. چه هوای سردی... تا رفتم هیمه بیارم چاییدم... ننه ساره جان تو که سردت نیست؟)
_:(نه) و تو را در آغوش گرفتم و خوابیدم...
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ
_:(ساره... بیا بریم حمام.)
_:(نه میخوایم با بچه ها امروز بریم روی تپه بازی.)
_:(از وقتی اینجا اومدی حمام نکردی ... ببین چه سیاه شدی..)
از ترس اینکه ننه جان در حمام پشتم را نبیند به حمام نمیرفتم...
_:(نه ننه تورو خدا... فقط همین یه امروز.)
او هم که دلش نمیامد رو حرف من حرف بزند تسلیم شد و گفت:(باشه امروز برو. فردا با هم میریم حمام.)
شادمانه پریدم و فکر کردم فردا هم بهانه ی دیگری میاورم.
آن روز تا عصر با بچه ها بازی کردیم. آنقدر که آمدم خانه و بدون شام خوابیدم. فردا صبح ننه جان پایش را کرده بود در یک کفش که با هم برویم حمام. از ننه جان اصرار و از من انکار. اما زور ننه جان چربید و وسایل حمام را جمع و جور کرد و مرا کشان کشان به حمام برد.
خلاصه اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. تا لباسهایم را در آورد دو دستی زد توی سر خودش. گریه و زاری و داد وقال که چه شده و چرا به این روز افتادی... من هم از ترس گریه کردم اما مجبور شدم حقیقت را بگویم. آن روی ننه جان بالا آمد و صدای فریادش همه را دور من جمع کرد.
_:(ای وای ببن چه بلایی سر این طفل معصوم آورده... الهی که خیر نبیند. الهی جوانمرگ شه... دستش بشکنه... ) و نفرین و نفرین... تا جایی که همه ی دهکده فهمیدند که پسر ارباب با ترکه افتاده به جون نوه ننه ناز خاتون...
ننه جان یک پارچه آتش بود. حمام نکرده لباس پوشاندم و کشان کشان مرا با خود همراه کرد. آنقدر رفتیم تا به عمارتی زیبا روی یک بلندی رسیدیم. آن عمارت دو طبقه داشت با ستون های بزرگ وپهن.
کمنار در ورودی دو نفرنگهبانی میدادند.مارا کهپشت در دیدند نگاهی پرتعجب به ما انداختند. یکی سبیل هایش را تاب داد و پرسید شما کی هستید؟
ننه جان مثل ابر غرید:(من با ارباب کار داشتم. باید ارباب را ببینم. )
آنیکی موهای رها شده ی روی پیشانی اش را کنار زد و با پرخاش گفت:(وقت استراحت اربابه. برین و یه ساعت دیگه بیاین.)
ننه جان صبر نکرد حرف نگهبانان ت.مام شود. به آنان سقلمه ای زد و گفت:(میخوااهم همین الآن اربابتان را ببینم. ) من که چشمانم را از برخورد احتمالی میان ننه جان و نگهبانان بسته بود تا چشمانم را باز کردم دیدیم میان یک باغ زیبا و درندشت ایستادم. از گوشه ی باغ صدای شر شر آب به گوش میرسید. تا چشم کار میکرد درخت سیب و گردو و فندق بود. همانطور که گیج و مات دور و برم را براهنداز میکردم چشمم خورد به یک مرد میانسال قد بلند که کت و شلوار پوشیده بود و کراوات بسته بود. ننه جان با دیدن آن مرد با صدایی پر از نفرت زیر لب نجوا کرد:ای قاتل!
چیزی در دلم فرو ریخت. تو را محکم به سیه ام چسباندم و به آن مرد چشم دوختم. نرسیده به ما صدا زد:( آهای. میان ملک ما چیکار میکنی؟ آهای نگهبان پس شما چه غلطی میکنید؟) ننه جان بیباک و جسور دو قدم به جلو رفت. _:( من به میل خودم پا به این برزخ بهشتنما نذاشتم. از اینجا برم بیرون باید غسل کنم و استغفار کنم که دهن به دهن ابلیسی مثل تو شدم. اومدم بپرسم آقازاده به چه حقی به جان دختر من افتاده؟) ننه جان پیراهنم را بالا زد و با صدایی که هر لحظه بلندتر میشد ادادمه داد:(آخه بگید انصافه بدن یه دختر هشت ساله اینجور کبود شه؟)
ارباب بیتفاوت به پشتم نگاه کرد و نگاه استهزاآمیزش را به ننه جان دوخت و گفت:(حتما دختر شما مقصر بوده. آنوش من هیچ کارش بیدلیل و منطق نیست.) ننه جان دوباره منفجر شد و شلیک کرد... گفت:(پس به نظر شما پسرت کار خوبی کرده؟ ای تف به شرفت...) ارباب تنها در سکوت نگاهمان کرد و با صدای بلند گفت:آنـــــــــــــوش و با لحنی قاطعانه رو به ما گفت:(الآن همه چیز روشن میشه...) چند دقیقه بعد آنوش در حالی که پیراهن آستین کوتاه و شلوار پارچه ای به تن داشت و تفنگی شکاری بر پشت انداخته بود پیش رویمان ظاهر شد. از همان دور که پیدایش شد نگاهش مستقیم به من بود.
پدرش با محبت او را به طرف خود کشید و بعد با شوخی و در حالی که میخندید گوشش را گرفت و گفت:(تعریف کن چی شد که پشت این دختر رو سیاه کردی؟)
آنوش زیر چشمی نگاهم کرد. من با حب و بغض سرم را پایین انداختم. دوباره صدای ارباب توی گوشم پیچید:بگو پسرم. اگه حق با تو باشه من چشمای آبی این دختر رو در میارم و میندازم جلوی ماهیا. و اگه حق با اینا باشه امروز شکار بی شکار.)
آنوش لب تر کرد تا حرف بزندد. اما انگار صدای قلبم را میشنید که وحشتناک میکوبید. از ترس اینکه نکند حقیقت را بگوید و پدرش برای اینکه به او توهین کردم حق را به پسرش بدهد و من...آه... نه... من چشمانم را دوست دارم. بدون چشم کجا را ببینم؟
آنوش دوباره خاموش و نافذ نگاهم کرد. میدانستم که همه چیز را میگوید... میدانستم که ننه جان امروز شاهد نابینا شدن نوه اش میشود. ... اما... نه ... نه جان نمیگذاشت چشمانمم را دربیاورند. لابد به پاهای ارباب میفتاد و التماسش میکرد. ننگ بر من. ننه جان به دست و پای این مرد ملعون بیفتد؟ همین که قاتل پدرم بوده؟ همین که مادرم را به عزا نشانده؟ چشمی که پدر ندیده به چه دردم میخورد؟ چشمی که دیگر مادر هم نمیبیند به چه کارم میاید؟ کور شوم بهتر است.
آنوش پس از گوشزد دوباره ی پدر به حرف آمد. در حالی که صدایش میلرزید و نگاهش به زمین بود گفت:(پدر تقصیر من بود... من آب چشمه رو کثیف کردم. این میخواست آب برداره گفت کثیفه. من و یعقوب و مُراد هم افتادیم به جونش.)
مات و متحیر به اوو چشم دوختم. به او که معلوم نبود چرا حقیقت را آنطور که بود شرح نداده... ننه جان دوباره یاغی شد و نگاه آتشینش را به ارباب دوخت که سر افکنده و خجول به آنوش نگاه میکرد و گفت:(دیدید؟ حالیتون شد که پسرتون حق نداشت...) ارباب نگاه تند و تیزش را به آنوش دوخت و با تشر گفت:(برو گمشو... از امروز تا هر وقت که من گفتم حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری.... حتی اگه مقصر هم بودی نباید پیش یه مشت داهاتی اعتراف میکردی. حالا برو گورتو گم کن.)
آنوش انگار بغض کرده بود. سرخ شد و به سمت عمارت دوید. ننه جان با قیافه ی حق به جانب با پوزخندی گفت:(چیه؟ از خجالت نمیتونی سر بلند کنی؟ همین کافیه که تو این حالت دیدمتون. بیا بریم ساره جان... خدا جای حق نشسته. حق هم ارباب و رعیت سرش نمیشه...)
از باغ که بیرون آمدیم صدای شرشر آب میامد. من نگاه آنوش را روی خودم حس میکردم... نمیدانستم از کجا پیدا کنم... نگاهش را... خودش را... باید پیدایش کنم...
ننه جان کیفش کوک بود. از آنجا تا حمام حرف زد و خندید. من گاهی حرفهایش را گوش میدادم و گاهی میرفتم به فکر... چه خوب که چشم دارم... چه خوب که میبینم... چه خوب که آنوش.......................
dropdead
03-07-2009, 17:20
یادش بخیر نازلی!خوب یادم هست که تا چند روز هرکس من یا ننه جان را میدید از چون و چرا یماجرا میپرسید. بزعکس من ننه جان با آب و تاب ماجرا را تعریف میکرد. من فقط حوصله کردم برای گلنسا همه ی قضیه را توضیح بدهم. بعد مبهوت گفت:(راست میگی؟ نگفت سرش رو شکستی؟) چشمانم توی چشمانش ثابت ماند و گفتم:(نه... نگفت... و نمیدنم چرا...) و رفتم توی فکر. گلنسا پارچ آب را گذاشت روی زمین. عادتمان بود که در طول راه پارچ هارا روی زمین میگذاشتیم حرف میزدیم / خستگی در میکردیم. آنگاه دوباره پارچها را برمیداشتیم و به راه ادامه میدادیم. گلنسا مثل همیشه خوشبین بود.
_:(شاید فهمیده کار زشتی کرده و پشیمون شده..)*
_:(شایــــــــــــــــد!)
هنوز داشتیم متفکرانه زمین را نگاه میکردیم که سر و کله ی آنوش و دو همراهش پیدا شد. گلنسا غافلگیر شد و زود رنگ باخت. بر عکس او من صاف ایستاده بودم و نگاههشان میکردم. چون دیدم هنوز زخمناک نگاهم میکند با لحن بدی گفتم:(مگه بابات نگفت از خونه پا بیرون نذاری؟؟؟؟)
گوشه ی لبش را ورچید و با لحن نیشداری گفت:(حقت بود چشاتو در میاورد...) زبانم را در آوردم و گفتم:(اینکارو نکردی چون پدرت جرات نداشت چشای منو در بیاره... ترسیدی ازت انتقام بگیرم...)
پوزخندی زد و گفت:(ببینین... فکر کرده از یه دختر ترسیدم... اونم یه دختر مردنی لاغر مثل این...) دو همراهش خندیدند. گلنسا گفت:(بیا بریم تا شر درست نکردی...)
گفتم:(برو کنـار. باز داری اون رومو بالا میاری...)
با خونسردی گفت:(دوست دارم بالا بیارم...)
به سرعت محتوای یکی از آب ها را روی سرش خالی کردم. چشمان میشی اش انگار میخواست از کاسه بزنه بیزون. دو همراهش خواستند مداخله کنند که با اشاره ی ابرو به آنها گفت که دخالت نکنند. فاتحانه نگاهش کردم و لبخند زدم... کفرش را در آوردم. بی آنکه داد و بیداد راه بیندازد خیلی آرام و خونسرد گوشه ی دامن چیندارم را جر داد و به تماشایم ایستاد. نگاهی ناراحت و حیران به دامن پاره شده ام انداختم و بی آنکه بخواهم زدم زیر گریه. او با صدای بلند خندید. _:(یادت باشه من پسر اربابم... یعنی ارباب آینده... پس باید یایدبگیری که با من چجوری برخورد کنی... من گوشه ی دامنتو به همه ی پسرا ی اینجا نشون میدم و آبروتو میبرم. اگه نمیخوای پاهام و ببوس و ازم التماس کن تا ببینم چی میشه... )
گلنسا آمد و گفت:(ترخدا ولش کنید. ساره اینجا مهمونه... )
آنوش با دست به سینه ی گلنسا کوبید و او را نقش بر زمین کرد.
_:(حاضرم بمیرم ولی به بچه کفتاری مثل تو التماس نمیکنم...)
دور لبانش را تر کرد و موذیانه به گوشه ی دامنم نگاه کرد . من خودم را جمع و جور کردم. به سمتم آمد و دندانهایش را بر هم فشرد.
_:(منم این رو لب چشمه به درخت توت آویزون میکنم تا همه ببیننش...و تو.... خجالت و خجالت.هه.هه.هه.هه.)
_:(هر غلطی که خواستی بکن.) من و گلنسا راه افتادیم..
_:(آهای... فک کردی این کارو نمیکنم؟ حالا بهت ثابت میکنم... )
منو گلنسا بی توجه به راهمان ادامه دادیم...
گلنسا گفت:(به ننه جان میگیم افتادی که یک پارچ آب از دستت افتاد و گوشه ی دامنت به درخت توت گیر کرد. )
لبخند محوی زدم وگفتم:(اوهوم. خوبه. فکر میکنی آنوش اینکارو بکنه؟)
هیچ نگفت.
ننه جان که پارچ را خالی دید دروغ را باور کرد.
آن روز را تا شب به این فکر کردم که آنوش اینکار را میکند یا نه...
_:(ساره... ساره.... خبر خوب...)
_:(چیه گلنسا؟)
_:(صبح با مامانم رفتیم سر چمه. همه جارا گشتم. گوشه ی دامنت نبود... من دیشب تا صبح دعا کردم که دلش به رحم بیاد.. خدا صدامو شنید...)
_:(همیشه خوش خبر باشی...)
_:(ننه جان تو دلت واسه مامان تنگ نشده؟)
_:(چرا تنگ شده.)
_:(دایی جانت پیغام داد اگه غریبی بیاد دنبالت.)
_:(نه.. هنوز یک ماه مونده)
_:(تو تا هر وقت که خواستی میتونی اینجا بمونی...من که از خدامه.)
گلنسا صدایم زد. به طرفش دویدم:(چیه؟)
_:(یه عالمه کار ریخته رو سرم. نمیتونم بیام بازی. بابام مامانو برده شهر.)
_:(خوب میام کمک.)
تا خواست مخالفت کنه پریدم پایین و رفتم خونشون. جارو را برداشتم و همه جارا جارو کشیدم.
کارم که تمام شد از ننه جان اجازه گرفتم تا به همراه گلنسا به چشمه بروم تا ظرفها را بشوییم. او ابتدا مخالفت کرد. اما مثل همیشه تسلیم خواسته ی من شد.
پایین چشمه نشستیم کسی نبود. همین که رسیدیم همه جار ا گشت زدیم ولی خبری از دامن من نبود.
نفس راحتی کشیدم و شروع کردیم به ظرف شستن و حرف زدن. حرفهایمان بیشتر حول هم سن و سالان خودمان بود. مثلا اینکه راحله نامزد پسرعمویش شده. گلچین سل گرفته و از خانه بیرون نمیاید. یا فلان پسر دیروز فلان دختر رو میپایید.
_:(میدونی ساره؟)
_:(چند بار بگم؟ ساره نه سارا...)
_:(خیلی خوب. سارا. شهربانو رو میشناسی؟ اگه گفتی وقتی عروس شد چند سالش بود...)
_:(فقط یه بار پارسال سر چشمه دیدمش.)
_:(شهربانو نه سالش بود که زن پسرداییش شد.)
_:(خوب که چی؟)
_:(شب عروسی توی اتاق حجله از بس ترسیده بود جاش رو خیس کرد. پسرداییشم عصبانی شد و با اردنگی انداختش بیرون.)
خندیدم. خوب حقش بود.
_:(تازه فرداییش به زور نیشگون و تهدید بردنش توی اتاق حجله که با خودش سوزن برد. کسایی که پشت در منتظر بودند رفتند تو و دیدند که بعععععععععععععععععله...)
حرفش تمام نشده بود که سنگی خورد فرق سرم. کسی را ندیدیم. دومین سنگ خورد وسط کمر گلنسا. به درختی که از پشتش سنگ پرتاب میشد نزدیک شدم.
_:(خودتو نشون بده نامرد حرومزاده.)
صدای گریه ی گلنسا که بلند شد به طرفش دویدم. پیشانی اش بالا آمدهخ بود.
یک نفر از پشت درخت توت به سمتی دوید.
اولین مظنونی که به ذهنم رسید آنوش بود. با شنیدن صدای چند زن و بچه به خودمان آمدیم.
_:(تو مطمئنی آنوش بود؟)
_:(آره. کسی جز آنوش از ما کینه نداره که...)
همانروز ظهر با گلنسا و بچه های دیگر به بالای تپه رفتیم. بازی که تمام شد از بچه ها جدا شدیم و داشتیم برمیگشتیم که آنوش و یعقوب و مراد را دیدیم. گلنسا که دستهای مشت شده ام را دید زیر لب گفت:(چیکار میکنی؟)
آرام و خونسرد گفتم:(نترس دختر...)
از مقابل ما که رد میشدند با صدای بلند گفتم:(سگها عادت دارن غروب که شد واق واق کنند و بیفتند به جون مردم.)
تندی نگاهم کرد و به همراهانش گفت:(مگسا هم از خوردن پشگل زیادی مستند و وز وز زیادی میکنن!)
_:(مگسا به چیز نجس میرسن مست میشن...)
نزدیک آمد و دستهایش را به کمرش زد و در حالی که لحن مرا تقلید میکرد گفت:(ا.. واه... راست میگی خواهر؟ ووش!)
مراد و یعقوب از خنده رودهبر شدند. از خشم چانه ام میلرزید. گفت:(وز وز نکن که غورباقه ها حوس خوردنت رو میکنن کوچولو.)
روز بعد جریان پرتاب سنگ دوباره تکرار شد. گلنسا میگفت:(نچ... آنوش جرات داره و خودشو نشون میده....)
روزهای خاطه انگیز میامد و میرفت... ننه جان با حضور من شاداب بود. با پیراهن خودش که برای شب بله برونش بود یک لباس برای تو دوخته بود.
_:(حالا بپوشان ببین اندازه ی نازی هست یا نه.)
_:(ننه جان اسمش نازلیه. نه نازی. وای خیلی خوشگل. رنگ آبی مخملیش به چشماش میاد. خوشبهحال نازلی... ممنونم ننه جان)
sepideh_bisetare
04-07-2009, 12:11
فدات شم الهی تند تند بزار دیگهههههههه
dropdead
06-07-2009, 10:45
احساس میکنم جهارتا قسمت بعد رو باید با هم بخونید. واسه همین نذاشتم...
mmoonnaa
07-07-2009, 17:22
یکم سریع تر بزار دیگه
sepideh_bisetare
09-07-2009, 10:07
وای کجایی پس گلم؟
sepideh_bisetare
18-07-2009, 17:37
سلام عزیزم کجایی؟
نکنه برات اتفاقی افتاده؟
چرا نمیای ؟
mmoonnaa
20-07-2009, 20:16
چی شده چرا نمیای یه خبر از خودت بده دیگه ؟ مردیم از دلواپسی رمان ولش خودت خوبی؟؟؟؟:sad:
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.