PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان های علمی - تخیلی



Leyth
15-11-2008, 23:30
تاپیکی مخصوص داستان های علمی - تخیلی




فکر می کنم جای این تاپیک در بخش دیگری باشد، با توجه به اینکه مبحث کاملا علمی - ادبی است از مسئولان تقاضا دارم این تاپیک را بعد از تایید، به مکان مناسبی منتقل کنند. و سپس این پست رو حذف کنند.




با تشکر

Leyth
15-11-2008, 23:59
سلام به دوستان



این تاپیک برای درج داستانهای علمی و تخیلی باز شده است.



به نظر شما داستانهای علمی - تخیلی چه نقشی در پیشرفت علم داشته اند؟



از دوستانی که حد اقل آشنا به علوم (ریاضیات، اخترشناسی، فیزیک و ...) هستند، دعوت میشود که :



a) اگر علاقه مند بودند ، داستان هایی که خود نوشته اند را در این تاپیک قرار بدهند. هر داستانی که ارزش داشته باشد درباره اش نظر خواهیم داد.



b) داستانهایی را که از کتاب، مجله، سایت و غیره در نظر دارند، با ذکر منبع (به صورت کامل) در تاپیک قرار دهند.



c) داستانهایی را که خود ترجمه کرده اند، اگر مایل بودند (با توجه به امکان سرقت اثر، شکایت از طرف مترجم قبلی به علت تاثیر گیری یا اقتباس، و مشکلاتی که در اثر نبود قانون کپی رایت در کشور به وجود می آید)، در تاپیک قرار بدهند.




البته قوانینی ابتدایی هم وضع شده ، که با توجه به نظرات دوستان، اصلاح شده و یا گسترش می یابند. (قوانین کلی فروم لزوما قابل اجرا هستند)



1) حتما مشخص کنید که داستان کدام یک از بند های بالا را شامل می شود. (ترجیحا با ذکر حروف A ، B ، C)


2) منبع مورد استفاده، نام داستان، نام نویسنده و نام مترجم را در اول پست خود درج کنید.


3) اگر داستان بلندتر از حد معمول است آن را به دو یا سه قسمت تبدیل کنید. این قسمت بندی را کارشناسی شده انجام دهید (نقاط حساس ماجرا).


4) از ارسال پستهایی مثل " قبلا خونده بودم " یا " مال فلان جاست " یا " شبیه فلان داستان بود " خودداری کنید.


5) از ارسال داستانهایی که ارزش علمی ندارند به شدت خودداری کنید. این گونه داستان ها " هذیان تخیلی " تلقی شده و با نظر بقیه دوستان حذف میشوند.


6) از درج مستقیم یک داستان ( متن انگلیسی ) به صورت کپی - پیست پرهیز کنید.


7) این محل فقط مخصوص درج اینگونه داستانها است، از ارائة داستانهای غیر از ژانر علمی تخیلی خودداری کنید.


8) داستانهایی را که مینویسید، فقط داستان تلقی میشوند، از گذاشتن جمله هایی مثل " این داستان واقعی است " یا " برای خود من اتفاق افتاده " پرهیز کنید.


9) ترجمه های خود را اصلاح کرده ، بازبینی کنید ، سپس در این محل قرار بدهید. و از درج ترجمه های فرد دیگری به نام خودتان خودداری کنید.


10) از به کار بردن کلمات محاوره ای در داستان، شوخی و لطیفه های بی ربط، استفاده از قطعه شعر و غیره پرهیز کنید.



00)... احتمالا قوانین جدیدی وضع خواهد شد.


11) اگر از داستانی خوشتان آمد، فقط کافی است بر روی دکمه ی تشکر کلیک کنید. اما اگر برای داستان نقدی داشتید، در عنوان و یا ابتدای پست ذکر کنید: نقد داستان فلان. برای داستانهایی که دوستان خود می نویسند، می توانید پیشنهاداتی هم بدهید.


12) اگر دوستان داستان ادامه داری نوشتند، از لو دادن آن قسمت های بعد آن داستان خودداری کنید. در ضمن قسمت های بعدی آن داستان را باید نویسنده ی قسمت اول بنویسد، مگر این که خود او ، این وظیفه را به کس دیگری منتقل کند.


13) نام داستان را در عنوان پست هم بنویسید.


خوب اینم از این. مطالب بالا رو به صورت اداری نوشتم که رسمی تر بشه.



اگر داستانی دارین، یا ترجمش کردین، میتونین تو این تاپیک قرارش بدین تا بقیه دوستان هم از اونها استفاده کنند.



سعی میکنم اولین داستان رو خودم آپ کنم.


شاید تا چند ساعت دیگه...




پیروز باشید.

Leyth
16-11-2008, 13:52
سلام

این داستان رو به عنوان نمونه (البته کامل) برای شناخت داستان های ارزشمند گذاشته ام (البته این فقط یک نظر هست). دقت کنید که ابتدای داستان هایی رو که می نویسید، به این صورت شروع کنید (خط اول تا پنجم رو دقت کنید). پیشنهاد می کنم داستان رو تا آخر دنبال کنید، زیرا بخش های ابتدای داستان کمی کش دار تر از روند کلی نوشته شده اند.


داستان علمی تخیلی - بند B

نام : سفر اکتشافی به کره زمین - قسمت اول

نوشته : آرتور سی . کلارک
ترجمه : حسین ابراهیمی

به نقل از : مجله دانشمند، دی ماه سال 1371 ؛ شماره پی در پی 351 .


آخرین روزهای امپراتوری فرارسیده بود. سفینه ی کوچک از خانه بسیار دور شده بود و با ناوگان فضایی مادر نیز، که در میان ستارگان پراکنده ی حاشیه ی راه شیری سرگرم جستجو بود، کم و بیش یک صد سال نوری فاصله داشت. با این همه، سفینه حتی اینجا هم ار آنچه بر سر تمدن سایه افکنده بود در امان نبود، و دانشمندان نقشه بردار کهکشان، در حالی که گه گاه مکثی می کردند و از دوری مسافت خود با خانه به فکر فرو می رفتند، به شدت سرگرم انجام وظایف پایان ناپذیر خود بودند.


سفینه سه سرنشین بیشتر نداشت. با این حال هرسه آنها اطلاعات گسترده ای از بسیاری از علوم داشتند و تجاربی ناشی از گذراندن بخشی از عمرشان در فضا اندوخته بودند. اکنون پس از گذراندن شب طولانی " بین ستاره ای " ، ستاره ای که در مقابل آنها بود، وجود آنها را که به سوی آتش هایش پیش می رفتند، حرارت و گرما می بخشید. آنچه می دیدند از خورشیدی که حالا دیگر به افسانه های دوران کودکی شان تعلق داشت، اندکی طلایی تر و روشن تر بود. از تجارب گذشته ی خود می دانستند که امکان وجود سیاره های مسکونی در این بخش از جهان هستی بیش از نود درصد است، و از هیجان این کشف، لحظه ای همه چیز را به فراموشی سپردند.

آنها در نخستین دقایق حضور خود در آن بخش از فضا، روی اولین سیاره فرود آمدند. سیاره ظاهری آشنا و بسیار بزرگ داشت اما هوای آن، چنان سرد بود که هیچ گونه حیاتی در آن قادر به رشد نبود. احتمالا سیاره فاقد سطحی محکم و استوار نیز بود. بنابر این به سوی خورشید به راهشان ادامه دادند و نیز به سختی به نتیجه ی دلخواهشان رسیدند.


جهانی بود که آنها را به یاد خانه ی خودشان می انداخت. و قلبشان را به تپش وامی داشت. اینجا همه چیز بسیار آشنا بود؛ اما کاملا هم شبیه به سیاره شان نبود. در دو قطب سیاره که به آن نزدیک می شدند، دو سرزمین پهناور و پوشیده از یخ، که در میان آبهای سبز و آبی رنگ دریاها شناور بودند، به چشم می خورد. مناطق بیابانی و خشکی نیز بز سطح سیاره دیده می شد، اما بیشترین بخش آن به نظر حاصلخیز می آمد. نشانه های وجود گیاهان حتی از آن فاصله هم به وضوح قابل رؤیت بود.


آنها همچنان که هنگام ظهر در مناطق زیر استوایی، از جو سیاره میگذشتند و برای فرود به سطح آن نزدیک می شدند ، با چشمانی تیز و متعجب به چشم اندازی رؤیایی که هر لحظه در برابرشان بیشتر گسترش می یافت زل زده بودند. سفینه از میان آسمانهای بی ابر گذشت و به سوی رودخانه ای بزرگ پیش رفت؛ محل فرود را بی سر و صدا با سنسوری آزمایش کرد و سر انجام در میان علفهای بلند حاشیه ی آب آرام گرفت.


هیچ یک از سرنشینان از جای خود تکان نخورد. تا زمانی که دستگاه های خودکار ، کارشان را تمام نمی کردند، کسی حق هیچ گونه اقدامی نداشت. اندکی بعد زنگی به آرامی به صدا در آمد و چراغ های صفحه کنترل سفینه به نحوی پر معنی مرتب روشن و خاموش شدند. نا خدا آلتمن برخاست و نفس راحتی کشید.

ناخدا گفت : " شانس با ماست . اگر آزمایشهای مربوط به پاتوژنیک (بیماری زایی) رضایت بخش باشد، می توانیم بدون لباس های محافظ از سفینه خارج شویم. برتراند، موقع فرود اینجا را چطور دیدی؟ "


- " از نظر زمین شناسی باید سطحش محکم و استوار باشد. لااقل اثری ار فعالیت آتشفشانی در آن دیده نمی شود. من از شهر هم اثری ندیدم اما این هم چیزی را ثابت نمی کند. اگر اینجا تمدنی وجود داشته باشد احتمالا این مرحله را پشت سر گذاشته است. "


- " و یا هنوز به این مرحله نرسیده است. "

برتراند شانه هایش را بالا انداخت و گفت : " هر دو احتمال وجود دارد. مدتی طول می کشد تا روی سیاره ای به این بزرگی به این مطلب پی ببریم. "

کلیندر همچنان که به صفحه ارتباط سفینه، که آنها را از طریق سفینه مادر به کهکشان پیوند می داد، نگاه می کرد گفت : " خیلی بیشتر از فرصتی که ما در اختیار داریم. " لحظه ای سکوتی سنگین همه جا را در بر گرفت. سپس کلیندر به سوی صفه هدایت سفینه رفت و با مهارتی فوق العاده تعدادی از دکمه ها را فشرد.

بخشی از بدنه ی سفینه با صدایی آرام کنار رفت و چهارمین عضو گروه با اندامی فلزی و قابل انعطاف و موتورهایی خود کار به سیاره ی نو و میدان جاذبه ی نا آشنا قدم گذاشت. درون سفینه صفحه نمایشی روشن شد و منظره ی گسترده ای از درختان، علف های لرزان و گوشه ای از رودخانه بزرگ را نشان داد. کلیندر دکمه ای را فشرد و تصویر روی صفحه ی نمایش - بدون کوچکترین لرزشی - آرام آرام کنار رفت و جای خود را به تصویر دوربین روبوت داد که سرش را به اطراف می چرخاند.


کلیندر پرسید : " از کدام طرف برویم؟ "
آلتمن جواب داد: "باید سری به آن درخت ها بزنیم. اگر اینجا حیات جانوری وجود داشته باشد، قاعدتا باید توی درخت ها دنبال آن بگردیم.

ناگهان برتراند داد زد : " نگاه کنید ! یک پرنده ! "


انگشت های کلیندر روی دکمه ها به حرکت درآمد. دوربین تلویزیون روی لکه ی کوچکی که ناگهان در سمت چپ صفحه ظاهر شده بود، متمرکز شد و با به کار افتادن لنزهای تله فتوی روبوت، تصویر به سرعت بزرگ شد.

- حق با توست. پر ها و نوک مرحله ی تکامل را به خوبی طی کرده اند. انگار سرزمین موعود همین جاست، الان دوربین ها را روشن می کنم.


حرکت لرزان دوربین - همچنان که روبوت پیش می رفت - چشمشان را نمی آزرد، چون از مدت ها پیش به این لرزش عادت کرده بودند. با این حال تمام وجودشان در اشتیاق ترک سفینه، دویدن درون علف ها و تماس پوست صورتشان با هوای بیرون می سوخت. و نمی توانستند به این اکتشاف که از طریق واسطه صورت می گرفت، رضایت بدهند. با این همه چنین کاری حتی بر سطح سیاره ای که ظاهر بسیار امید بخش داشت، خطر بزرگی محسوب می شد. در پس چهره ی خندان طبیعت همیشه خطری در کمین نشسته بود. مرگ در هیئت جانوران وحشی، خزندگان سمی، باتلاقها و ... در انتظار کاشفان بی احتیاط بود. از همه بدتر دشمنان مخفی یعنی ویروس ها و باکتری ها بودند. دشمنانی که تنها شیوه های مبارزه با آن ها نزدیک به هزار سال نوری از آنجا فاصله داشت.


یک روبوت به تمام این خطرات پوز خند میزد. حتی، چنان که گاهی پیش می آمد، اگر جانوری وحشی و پر قدرت به آن حمله می کرد و آن را در هم می شکست، می توانستند روبوت دیگری را به جای آن به کار بگیرند.

آن دو هنگام عبور از علفزارها به چیزی بر نخوردند. اگر احساس می کردند حیوان کوچکی بر اثر عبور روبوت آشفته و مضطرب می شود، خود را از دید او کنار می کشیدند. وقتی روبوت به درختها رسید، کلیندر سرعت آن را کم کرد. دو نفری که در سفینه بودند و از طریق صفحه نمایش حرکت آنها را تماشا می کردند، با مشاهده ی شاخه هایی که به نظر می آمد به صورتشان خواهد خورد، بی اختیار خود را عقب کشیدند. تصویر لحظه ای تیره شد اما دوباره به حالت عادی بر گشت.


جنگل سرشار از حیات بود. زندگی که در علفهای جنگلی پنهان بود، از میان شاخه های درختان خود را بالا می کشید و در هوا به پرواز در می آمد. حیات با ادامه حرکت روبوت نجوا کنان به میان درختان پر می کشید. در تمام این مدت دوربین های فیلم برداری خودکار، تصاویری را که بر صفحه ی تلویزیون ظاهر می شدند ثبت می کردند تا هنگام باز گشت به پایگاه، انهارا در اختیار زیست شناسان بگذارد.


با تنک شدن ناگهانی درختان جنگلی، کلیندر نفس راحتی کشید. هدایت روبوت در جنگل و مانعت از برخورد آن با موانع سر راه کار طاقت فرسایی بود، در حالی که دستگاه هنگام حرکت در زمینهای هموار می توانست به خوبی از خود مراقبت کند. در همین هنگام ناگهان دروربین لرزید و همزمان با برخاستن صدایی شبیه صدای برخورد ضربات خرد کننده ی چکش بر فلز و سرنگونی روبوت، تصویر نیز به سمت بالای صفحه ی تلویزیون کشیده شد.


آلتمن فریاد زد : " چی شد؟ لیز خوردی؟ "


کلیندر که انگشتانش به سرعت روی دکمه های هدایت روبوت حرکت می کرد، گفت : " نه ، چیزی از عقب به روبوت ضربه زده است. امیدوارم ... آه ... دستگاه هنوز در کنترل من است."

او روبوت را به حالت نشسته در آورد و سر آن را چرخاند . اندکی بعد علت دردسر معلوم شد. چند قدم دور تر از او چهار پایی با ردیفی از دندان های وحشتناک خود، ایستاده بود و دمش را با خشم تکان می داد. به خوبی آشکار بود که حیوان مردد است دوباره حمله کند یا نه.

آهسته از جا برخاست و حیوان وحشی با مشاهده ی این حرکت برای خیز برداشتن به روی آن قوز کرد. لبخند کم رنگی بر لب های کلیندر ظاهر شد. او می دانست چگونه از پس این اوضاع بر بیاید. شست او روی دکمه ای که به ندرت از آن استفاده می کردند، قرار گرفت. روی دکمه ، کلمه ی " آژیر " نوشته شده بود.


جنگل از صدای فریاد گوش خراش و پر طنینی که از بلند گوی مخفی روبوت برخاست، به لرزه افتاد و دستگاه، که بازوان کوبنده اش را به جلو می برد، برای مقابله با حریف خود، آماده شد. جانور درنده که به شدت جا خورده بود، چرخی زد و در حالی که چیزی نمانده بود به پشت بیفتد در یک آن از نظر ناپدید شد.

برتراند با لحنی اندوهناک گفت : " فکر می کنم حالا دیگر باید یکی دوساعت صبر کنیم تا همه چیز به حالت عادی برگردد و جانوران از مخفیگاه هایشان بیرون بیایند. "


آلتمن گفت : " من از روانشناسی حیوانات چیز زیادی نمی دانم اما حمله ی آنها به آنچه برایشان ناشناس است باید امری طبیعی باشد ، نه ؟"


- بعضی از آنها، به هرچه بجنبد حمله می کنند. اما این حرکت آنها غیر عادی است. آنها معمولا برای تهیه ی غذا یا برای دفاع از خود دست به حمله می زنند. اما منظورت از این حرف چه بود؟ فکر می کنی روی این سیاره روبوت های دیگری هم هستند؟


- البته که نه. اما شاید دوست گوشتخوار ما، دستگاه ما را با جانوری دو پا و خوردنی عوضی گرفته است. فکر نمی کنی این فضای باز جنگل کم و بیش غیر طبیعی باشد؟ ممکن است اینجا جاده باشد.

کلیندر گفت : " در این صورت ما هم در آن حرکت می کنیم. من از حرکت توی این درخت ها خسته شده ام. گرچه امیدوارم دوباره چیزی به ما حمله نکند وگرنه اعصابم دوباره تحریک خواهد شد. "

اندکی بعد برتراند گفت : " حق با تو بود آلتمن. این حتما یک جاده است. اما این جاده هم دلیلی بر وجود موجودات هوشمند نیست. از اینها گذشته جانوران..."


او جمله اش را ناتمام گذاشت و در همان لحظه روبوت را متوقف کرد. جاده ی باریک ناگهان به منطقه ی بازی منتهی می شد که تقریبا تمام آن را کلبه های پوشالی پوشانده بود. حصاری چوبی برای دفاع در مقابل دشمنی که در آن لحظه تهدیشان نمی کرد ، گرداگرد دهکده را در بر گرفته بود. دروازه های حصار کاملا باز بود و ساکنان دهکده به آسودگی در رفت و آمد بودند.

این داستان ادامه دارد.

Leyth
17-11-2008, 18:42
سفر اکتشافی به کره ی زمین - قسمت دوم



لحظه ای هر سه کاشف در سکوت به صفحه ی تلویزیون خیره شدند. آن گاه لرزشی کوتاه کلیندر را در بر گرفت و او را به حرف در آورد: " باور نکردنی است. اینجا به سیاره ی خودمان در صد هزار سال پیش شباهت دارد. احساس می کنم به اعماق زمان برگشته ایم."



آلتمن که مرد با تجربه ای بود گفت: " این که چیز غریب و غیر عادی ای نیست. از اینها گذشته ما تا کنون نزدیک به صد سیاره کشف کرده ایم که حیاتی همانند حیات ساکنان سیاره ی خودمان در آنها جریان دارد."
کلیندر حرف او را تایید کرد و گفت: " همین طور است. صد سیاره در تمام کهکشان. من هنوز هم از اتفاقی که برایمان افتاده است متحیرم. "
برتراند با لحنی فیلسوفانه گفت: " خوب، به هر حال ین اتفاق باید برای کسی می افتاد.. به هر حال باید برای ارتباط با آنها راهی پیدا کنیم. فکر می کنم اگر روبوت را به دهکده ببریم باعث هراس آنها خواهیم شد."


آلتمن گفت: " باید سعی کنیم یکی از آنها را تنها بیابیم و حسن نیت خودمان را به او نشان دهیم. کلیندر، روبوت را توی جنگل و در محلی که بتوانیم دهکده را زیر نظر بگیریم کاملا مخفی کن. یک هفته مطالعه ی انسان شناسی عملی در پیش داریم. "



سه روز طول کشید تا آزمایشهای زیست شناسی نشان دهد خروج از سفینه خطری برای آنها ایجاد نمی کند. حتی در آن هنگام هم برتراند اصرار کرد به تنهایی - البته غیر از روبوت - از سفینه خارج شود. او با وجود چنین یاور نیرومندی از وحشی ترین جانوران این سیاره هم هراسی به دل راه نمی داد.به علاوه سیستم تدافعی طبیعی بدنش نیز می توانست از او در برابر میکرو ارگانیسم ها دفاع کند. حداقل دستگاههای تجزیه کننده ی سفینه چنین اطمینانی را به او داده بودند، گرچه با توجه به پیچیدگی مسئله ، احتمال اشتباه های استثنائی هم وجود داشت...



برتراند در حالی که دوستانش با حسرت به او نگاه می کردند، نزدیک به یک ساعت بیرون از سفینه ماند و از این اقامت خود لذت برد. سه روز دیگر طول می کشید تا آنها از درستی اقدام برتراند اطمینان حاصل کنند. در همین حال آنها همچنان دهکده را از طریق دوربینهای روبوت زیر نظر داشتند و هرچه را می توانستند با دوربینها فیلم برداری می کردند. آنها که نمی خواستند پیش از وقت کسی متوجهشان شود، شبانه سفینه را به اعماق جنگل برده بودند و آن را همان جا مخفی کرده بودند.



در تمام این مدت اخباری که از سیاره ی خودشان می رسید از وخامت بیشتر او ضاع حکایت می کرد. این اخبار گرچه به علت بعد مسافت که اکنون در حاشیه ی جهان هستی قرارشان داده بود، تأثیر کمتری داشت، اما به هر حال بر افکار آنها سنگینی می کرد و حتی گاه اسیر پوچی و بیهودگی شان می ساخت. می دانستند که هر لحظه ممکن است امپراتوری در واپسین دم حیات خود، آنها را به سوی خود فرابخواند.



با این همه تا آن زمان می بایست چنان به کارشان ادامه می دادند که گویی هیچ چیز جز دانش محض برای آنها اهمیت ندارد.


هفت روز پس از فرود، آماده ی انجام آزمایش شدند. مسیرهایی را که ساکنان دهکده به هنگام شکار در پیش می گرفتند، شناسایی کرده بودند. برتراند یکی از این مسیرهای کم رفت و آمد را انتخاب کرد. سپس روی صندلی خود در وسط راه نشست و مشغول خواندن کتابی شد. البته قضیه به این سادگی هم نبود؛ برتراند تمام احتیاط های لازم را به کار بسته بود. آنها روبوت را که با لنزهای تلسکوپی و اسلحه ای کووچک اما مرگبار مراقب او بود، در فاصله ی پنجاه متری و در میان علف ها مخفی کرده بودند. کلیندر در حالی که از درون سفینه روبوت را کنترل می کرد، اماده ی رویارویی با هر حادثه ی احتمالی بود.



این جنبه ی مخفی نقشه بود؛ جنبه ی مثبت آشکارتر بود. در مقابل پاهای برتراند، لاشه ی جانوری کوچک و شاخدار قرار داشت؛ لاشه ای که برای تمام شکارچیان هدیه ای قابل قبول به حساب می آمد.



دو ساعت بعد گیرنده ی رادیویی داخل لباسش به او هشدار داد. برتراند در حالی که خون در رگهایش سرعت گرفته بود، کتاب را کنار گذاشت و به پایین جاده ی باریک چشم دوخت. یکی از ساکنان وحشی دهکده در حالی که نیزه ای را در دست راستش می گرداند، آسوده و بی خیال پیش می آمد. او به محض دیدن برتراند لحظه ای مکث کرد و بعد با احتیاط جلو رفت. غریبه از نظر او مردی معمولی وکاملا بدون سلاح بود، بنابر این دلیلی برای ترس وجود نداشت.



وقتی آن مرد به شش متری رسید، برتراند به آرامی از جا برخاست و تبسمی اطمینان بخش به او کرد. سپس خم شد، لاشه را از زمین برداشت و جلو رفت و آن را مثل هدیه ای به مرد وحشی تقدیم کرد. هر موجودی در هر دنیایی که باشد معنی این کلمه را می فهمد. این حرکت اینجا هم به درستی فهمیده شد. وحشی پیش آمد، حیوان را گرفت و آن را روی دوشش انداخت. بعد با حالتی غیر قابل درک لحظه ای به چشمان برتراند خیره شد؛ سپس برگشت و به سوی دهکده راه افتاد. او سه بار به پشت سرش برگشت تا ببیند برتراند تعقیبش می کند یا نه و برتراند هر بار برایش دستی به گرمی تکان داد. تمام این ماجرا در کمتر از یک دقیقه طول کشید. این برخورد که نخستین برخورد دو نژاد محسوب می شد، گرچه کاملا خالی ازهیجان بود، اما عاری از عظمت نبود.


برتراند تا لحظه ای که مرد از دید او پنهان شد، از جایش تکان نخورد. اما پس از ناپدید شدن او نفسی کشید و توی میکروفون لباسش گفت : " شروع بسیار خوبی بود. کوچکترین نشانی از ترس یا تردید در او وجود نداشت. فکر می کنم بر گردد."


صدای آلتمن شنیده شد: " آن قدر خوب بود که آدم باورش نمی شود. من تصور می کردم یا به وحشت می افتد یا با خصومت رفتار می کند. اگر تو بودی هدیه ای را این طور بی سر و صدا از یک غریبه می پذیرفتی؟



برتراند آهسته به سمت سفینه برگشت. اکنون دیگر روبوت از مخفیگاهش خارج شده بود و در فاصله ی چند قدمی از پشت سر مراقب او بود.



- نه نمی پذیرفتم. اما من به جامعه ای متمدن تعلق دارم. انسانهای کاملا وحشی بسته به تجارب گذشته ی خود ممکن است برخورهای متفاوتی با غریبه ها داشته باشند. شاید این قبیله هرگز دشمنی نداشته است. این احتمال روی سیاره ای بزرگ و کم سکنه کاملا ممکن است. در این صورت باید کنجکاوی را بپذیریم و موضوع ترس را به کلی منتفی بدانیم.


کلیندر که دیگر تمام حواسش روی هدایت روبوت متمرکز نبود، وارد بحث شد و گفت : " اگر این مردم دشمنی ندارند، چرا دور تا دور دهکده شان حصار کشیده اند؟"


برتراند پاسخ داد: " منظورم دشمنان انسانی بود. اگر این موضوع صحت داشته باشد، کار ما بسیار ساده خواهد شد."


- فکر میکنی او برگردد؟
- البته. اگر او همان طور که من فکر می کنم یک انسان باشد، به علت حرص و کنجکاوی دوباره پیش ما خواهد آمد و ما در عرض چند روز دوستانی صمیمی خواهیم شد.
کار روزانه ی آنها حالتی رؤیایی به خود گرفته بود. اکنون روبوت که هر روز با هدایت کلیندر به شکار می رفت، به مرگبار ترین شکارچی جنگل تبدیل شده بود. پس از شکار برتراند آن قدر انتظار می کشید تا یان - این نزدیکترین تلفظی بود که آنها از اسم او متوجه شده بودند - با خیال آسوده از راه برسد. او هر روز در یک زمان و همیشه هم تنها ، از راه می رسید. آنها از این رفتار متعجب بودند. آیا دلش می خواست کشف بزرگش را از دیگران مخفی نگاه دارد تا کسی در دلاوری او تردید نکند؟ اگر این طور بود پس دوراندیشی زیکانه و غیر منتظرانه ای از خود نشان می داد.



یان ابتدا پس از گرفتن شکار فورا از آنجا دور می شد؛گویی می ترسید دریافت چنین هدیه ی ارزشمندی نظر او را عوض کند. به هر حال اندکی بعد برتراند موفق شد با حیله های افسون کننده و ساده و مقداری بلوز و پارچه ی رنگارنگ او را به ماندن تشویق کند. یان با نشاطی کودکانه هدیه های جدید را هم گرفت. بدین ترتیب سرانجام برتراند موفق شد گفتگوهایی طولانی با او ترتیب دهد. تمام این گفتگوها از طریق چشمان ربوت مخفی، فیلمبرداری و ضبط می شد. به هر حال روزی زبان شناسان موفق به تجزیه و تحلیل این گفتگوها می شدند. اکنون تنها کاری که از دست برتراند برمی آمد یافتن چند فعل و اسم ساده ی زبان او بود. اما اشکال کار در آنن بود که یان نه تنها یک کلمه را برای اشیاء متفاوت به کار می برد، بلکه گاهی هم از کلمه های متفاوت برای اشاره به یک شیء استفاده می کرد.



در فاصله ی بین این گفتگوهای روزانه سفینه به نقاط دور تر سیاره می رفت، از آن نقشه برداری هوایی می کرد و حتی گاهی برای آزمایشهای دقیقتر روی آن هم می نشست. آنها با وجود آنکه ساکنان دیگری نیز روی سیاره یافتند اما برتراند هیچ گونه تمایلی برای برقراری ارتباط با آنها از خود نشان نداد. زیرا به سادگی مشخص بود تمام آنها از نظر فرهنگی هم سطح افراد قبیله یان هستند.



برتراند اغلب با خود فکر می کرد کشف یکی از نژاد های نادر بشری در کهکشان، آن هم در این لحظه، یکی از بازی های ناخوشایند سرنوشت است. زمانی نه چندان دور چنین کشفی از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بود؛ اما اکنون تمدن چنان تحت فشار قرار داشت که نمی توانست دلواپس این عمو زاده های وحشی خود باشد، که در سپیده دم تاریخ انتظار می کشیدند.



برتراند زمانی که اطمینان یافت دیگر بخشی از زندگی روزانه یان شده است، او را نزد روبوت برد. او داشت اَشکال متغیر کلایدوسکوپ (نوعی زیبابین لوله ای) را به یان نشان می داد که کلیندر روبوت را با آخرین شکاری که از بازویش آویخته بود، از میان علفها به سوی او برد. برای نخستین بار نشانه ای از ترس در چهره ی یان ظاهر شد و گرچه با شنیدن صدای گرم برتراند آرام گرفت، اما همچنان مراقب هیولای در حال حرکت بود. روبوت کمی دور تر از آنها ایستاد و برتراند به سوی آن راه افتاد. در همین حال روبوت بازوهایش را بلند کرد و حیوانی را که شکار کرده بود به او داد. برتراند با متانت شکار را گرفت و در حالی که زیر سنگینی نا مأنوس آن کم و بیش تلو تلو می خورد، آن را به یان داد.

ادامه دارد...

iman reza
18-11-2008, 04:42
:20:اگه کسی داستان تخیلی پیرمرد ودریا روداره که اثرژول ورن بزاره

Leyth
18-11-2008, 15:37
دوست عزیزم

اینجا مخصوص داستان های علمی - تخیلی است و نه صرفا تخیلی یا پری زادی و غیره (البته تا اونجایی که من می دونم پیر مرد و دریا مال همینگوی است. و اصلا تخیلی نیست. ناتورلیستی و مینیمال است)

با تشکر

Leyth
19-11-2008, 17:14
سفر اکتشافی به کره زمین - قسمت سوم و آخر


برتراند بسیار کوشید بفهمد یان هنگام پذیرفتن هدیه به چه می اندیشد. آیا او سعی می کرد بفهمد روبوت برده است یا ارباب؟ شاید چنین تصوراتی خارج از قدرت تخیل او بود. برای او روبوت فقط انسان دیگری بود؛ شکارچی دیگری بود که دوست برتراند محسوب می شد.


صدای کلیندر از بلندگوی روبوت شنیده شد: "تعجب می کنم چه راحت حضور ما را پذیرفت. یعنی از هیچ چیز نمی ترسد؟"

برتراند جواب داد: " نباید درباره ی او با معیار های خودمان قضاوت کنی. به خاطر داشته باش که روان شناسی او کاملا با روانشناسی ما تفاوت دارد و اکنون که به من اعتماد پیدا کرده است، این روانشناسی بسیار ساده تر شده است. او از آن چه من بپذیرم کوچکترین ترسی به خود راه نمی دهد."


آلتمن با تردید پرسید: "نمی دانم این مطلب در مورد تمام هم نژادهایش هم صدق می کند یا نه؟ قضاوت از روی یک نمونه قابل اعتماد نیست. دلم می خواهد ببینم وقتی روبوت را به دهکده می فرستیم چه اتفاقی می افتد."

برتراند با حیرت گفت: "حسابی جا می خورد. تا حالا کسی را که با دو صدا صحبت کند ندیده است."
کلیندر گفت: "فکر می کنی وقتی ما را ببیند، حقیقت را حدس بزند؟"

- نه. روبوت برایش کاملا حیرت انگیز خواهد بود. گرچه از عوامل طبیعی آشنای او؛ مثل رعد و برق و آتش، حیرت انگیز تر نخواهد بود.


آلتمن با اندکی بی صبری پرسید: "خوب حرکت بعدی ما چیه؟ می خواهی او را به سفینه بیاوری یا خودت به دهکده بروی؟"

برتراند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: "دلم نمی خواهد بی گدار به آب بزنیم. شما از حوادثی که به هنگام تماس با نژادهای ناشناخته رخ داده است با خبرید. دلم می خواهد به او فرصت فکر کردن بدهم و بعد، فردا که برگشتیم سعی می کنم او را به بردن روبوت به دهکده اش تشویق کنم."

کلیندر توی سفینه که به خوبی پنهانش کرده بودند، روبوت را شارژ کرد و آن را دوباره راه انداخت. او هم مانند آلتمن از این احتیاط بیش از حد اندکی احساس نا شکیبایی می کرد. با این همه، مسائل مربوط به متحدانی که حیاتی همانند آن ها داشتند در تخصص برتراند بود و آنها در این مورد باید از او پیروی می کردند.


برتراند بارها آرزو می کرد خودش هم یک روبوت بود، موجودی عاری از احساس و هیجان، موجودی که سقوط برگی یا رنجهای مرگبار دنیا برایش یکسان باشد...

خورشید در حال غروب بود که یان صدای فریادی از جنگل شنید. برخلاف طنین غیر انسانی صدا، یان صاحب آن را شناخت. این صدا، صدای دوستش بود که او را به سوی خود می خواند.


در سکوتی که پس از آن برقرار شد؛ لحظه ای زندگی دهکده دچار وقفه شد. حتی بچه ها هم بازی هایشان را قطع کردند. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای جیغ گوش خراش کودکی بود که از سکوت ناگهانی به وحشت افتاده بود.

وقتی یان به سرعت به سوی کلبه اش دوید و نیزه ای را که کنار در افتاده بود از زمین برداشت، تمام چشمها به سوی او چرخید. بزودی دروازه های حصار برای جلوگیری از ورود شبانه ی جانوران شبگرد بسته می شد، اما یان بی آنکه لحظه ای به خود تردید راه بدهد به درون سایه هایی که هر لحظه بلند تر می شدند، دوید. او در حال عبور از دروازه ها بود که یک بار دیگر صدای پر طنین را شنید؛ صدا او را به سوی خود می خواند. اکنون صدا چنان لحنی از اضطرار در خود داشت که هیچ مانع زبانی و فرهنگی نمی توانست در مفهوم آن تردیدی به وجود بیاورد.


هیولای درخشانی که با صداهای مختلفی حرف میزد، اندکی دورتر از دهکده به دیدار او آمد و به او اشاره کرد تا تعقیبش کند. هیچ نشانه ای از برتراند به چشم نمی خورد. آنها نزدیک به هشتصد متر راه رفتند تا او را که در نزدیکی رودخانه ایستاده بود و به درون آبهای تیره و روان خیره شده بود، دیدند.


برتراند به محض حضور یان برگشت. با این حال به نظر می آمد در لحظه نخست متوجه او نشده بود. او با اشاره ی سر دستگاه را مرخص کرد و روبوت نیز خود را مسافتی عقب کشید.

یان منتظر ماند. گرچه نمی توانست احساسش را با کلمه بیان کند اما "انسانی" شکیبا و خشنود بود. او وقتی همراه برتراند بود، نخستین نشانه های از خود بی خودی و دلبستگی غیر معقولی را در خود احساس می کرد؛ احساسی که سالها طول می کشید تا هم نژادانش کاملا به آن دست پیدا کنند.


منظره ی شگفت انگیزی بود. در حاشیه ی رود خانه دو مرد ایستاده بودند. یکی از آن دو لباسی چسبان، مجهز به مکانیسم های کوچک و پیچیده پوشیده بود و دیگری، همچنان که نیزه ای نوک سنگی به دست گرفته بود، لباسی از پوست حیوانات به تن داشت. بین آن دو، ده هزار نسل فاصله بود؛ ده هزار نسل و فضایی پایان ناپذیر و بی انتها. با وجود این، هر دو انسان بودند. طبیعت، که در فنا ناپذیری خود باید اغلب همین گونه عمل کند، یکی از نمونه های اساسی خود را تکرار کرده بود.


برتراند در حالی که با گامهای تند و کوتاه خود به پس و پیش می رفت و در صدایش حالتی از شوریدگی مشهود بود، بی مقدمه به حرف آمد:


- یان... یان همه چیز تمام شد. امیدوار بودم با استفاده از دانشی که در اختیار ماست بتوانیم شما را در فاصله چند نسل از حالت توحش بیرون بیاوریم. اما حالا دیگر مجبورید خودتان به تنهایی راهتان را از میان جنگل به بیرون بیابید و این ممکن است برایتان یک میلیون سال طول بکشد. متاسفم، ما خیلی کارها می توانستیم برایتان بکنیم. حتی اکنون هم دلم می خواهد اینجا بمانم، اما آلتمن و کلیندر از مأموریت حرف می زنند و تصور می کنم حق با آنها باشد. کاری نمی شود کرد، دنیای ما، ما را به سوی خود می خواند و ما نباید آن را نادیده بگیریم.


یان... کاش می توانستی منظورم را درک کنی. کاش می توانستی حرفهای مرا بفهمی. من این وسایل را برایت می گذارم؛ طرز استفاده ی بعضی از آنها را خودت کشف خواهی کرد و یا به فراموشی خواهی سپرد. ببین این تیغ چه طور می برد. روزگاران بسیاری طول خواهد کشید تا دنیای شما قادر به ساختن همانند آن شود. و این یکی را هم ببین. وقتی دکمه اش را فشار دهی - نگاه کن ! اگر در استفاده از آن صرفه جویی کنی، سالهای سال به تو روشنایی خواهد داد، گرچه دیر یا زود سرانجام از کار خواهد افتاد. از بقیه ی این وسایل هم خودت هر طور که خواستی استفاده کن.


اکنون نخستین ستارگان آسمان از شرق بیرون می آیند. یان... تو تا حالا به ستارگان نگاه نمی کرده ای؟ نمی دانم چه قدر طول خواهد کشید تا شما آن ها را همانگونه که هستند کشف کنید و نمی دانم تا آن زمان برسر ما چه آمده است. یان آن ستاره ها خانه های ما هستند ولی ما قادر به نجات آنها نیستیم. پیش از این بسیاری از آنها در انفجارهایی چنان عظیم که حتی من هم بهتر از تو قادر به تصور آن نیستم، از بین رفته اند، در مدت صد هزارسال به مقیاس سال های شما، نور این ستارگان مرده به دنیای شما خواهد رسید و مردم آن را دچار شگفتی خواهد کرد. شاید تا آن زمان نژاد شما در حال دستیابی به ستارگان باشد. کاش می توانستم شما را از اشتباهاتی که ما کردیم و اکنون بهای آن را با از دست دادن آنچه به دست آورده ایم می پردازیم، مطلع کنم.


یان... قرار گرفتن دنیای تو در سرحد جهان هستی بسیار به نفع همنژادان توست. شاید شما از عقوبتی که در انتظار ماست در امان بمانید. شاید یک روز سفینه های شما هم، مانند سفینه های ما، برای جستجو به خرابه های دنیای ما نیز برسند و در شگفت بمانند که ما چه کسانی بوده ایم. اما هرگز نخواهند فهمید که ما اینجا، کنار این رودخانه و زمانی که نژاد شما در آغاز راه بود، با هم ملاقات کرده بودیم.


یان... دوستانم از راه رسیدند؛ آنها فرصت بیشتری به من نخواهند داد. خداحافظ یان. از وسایلی که به تو دادم خوب استفاده کن. آنها بزرگترین گنجهای دنیای تو هستند.

شیء بسیار بزرگی که زیر نور ستارگان می درخشید از آسمان به پایین می آمد. شیء بزرگ به فاصله ی کمی از سطح زمین از حرکت ایستاد و در سکوت محض، مستطیلی از نور از پهلوی آن به بیرون ریخت. هیولای درخشان از درون تاریکی شب ظاهر شد و به میان در نورانی قدم گذاشت. برتراند نیز به دنبال هیولا راه افتاد. او لحظه ای در آستانه ی در ایستاد برای یان دست تکان داد. و بعد تاریکی همه جا را در خود فرو برد.


آن گاه سفینه چون دودی که از آتش به آسمان برخیزد، به بالا صعود کرد. سفینه زمانی که از یان بسیار دور شده بود، به صورت نوار بلندی از روشنایی به سوی ستارگان رفت. از اعماق آسمان تهی غرش تندری بر سرتاسر سرزمین خفته انعکاس یافت؛ و سرانجام یان دریافت که خدایان رفته اند. .................



او مدتی طولانی کنار جریان آرام آب ایستاد. احساس می کرد چیزی را از دست داده که نه هرگز آن را می فهمد و نه هرگز آن را فراموش می کند. بعد به دقت و با احترام هدایایی را که برتراند برایش گذاشته بود، جمع کرد.

مرد تنها، زیر نور ستارگان و از میان سرزمینی بی نام و نشان به سوی خانه راه افتاد. پشت سر او رودخانه از میان دشتهای حاصلخیزی که بیش از هزار قرن بعد، نوادگان یان در آن شهر بزرگی به نام بابل می ساختند، پیچ و تاب می خورد و به سوی خلیج پیش می رفت. ... ................



پایان.


من خودم واقعا از این داستان معرکه لذت بردم. برای همین اون رو به عنوان اولین داستان این تاپیک نوشتم. شاید در آینده ای نه چندان دور، یک داستان هم از خود من تو اینجا ببینید.

شما هم داستان های مورد علاقه تون رو تو اینجا بذارید. سعی کنید داستان ها، ارزشمند و دارای بار علمی باشند.

S a f a 6 4
30-11-2008, 14:56
پیشنهاد میکنم داستانها رو بصورت pdf بزاری

Leyth
30-11-2008, 15:01
پیشنهاد میکنم داستانها رو بصورت pdf بزاری

ممنون از توجهت. اما همین جوری که گذاشتم کسی نظر نمیده.
حد اقل اینطوری داستان رو میخونن و بعد تاپیک رو ترک میکنن.
اگه نظرات بچه ها زیاد بود، شاید روحیه میگرفتم... اما این جور که میبینم...
بازن از نظرت ممنون

amir_bdr
13-12-2008, 02:01
سلام خوب کاری کردی این تایپیک را زدی
اگه میتونی از داستانهای تالار وحشت نوشته آر-ال-استاین بزار
موفق باشی.
Amb

Leyth
13-12-2008, 14:51
سلام خوب کاری کردی این تایپیک را زدی
اگه میتونی از داستانهای تالار وحشت نوشته آر-ال-استاین بزار
موفق باشی.
Amb

سلام بر دوست عزیزم.

من فکر می کنم این جناب استین،(همان طور که از نام کتاب هم پیداست) در ژانر های ترسناک ، فانتزی، و تخیلی فعالیت میکنه... . اغلب داستانهای این نویسنده هم برای کودکان نوشته شده اند و در عمل نمیتونن علمی - تخیلی باشند.

اگر بخواهید، تاپیکی با مشارکت همدیگه ایجاد کنیم و در مورد داستانهای ترسناک باشه...

به هر حال در این تاپیک، فقط به داستانهای علمی - تخیلی... اون هم نه هر داستانی، میپردازیم

این یه لیست که امیدوارم به دردتون بخوره:


مجموعه ی تالار وحشت

1-فراموشم مکن
2-کمد شماره 13
3-اسم من اهریمن
4-دروغگو دروغگو
5-دفترچه خاطرات: من مرده ام
6-جانور خبیث
7-جیغ
8-دختر سایه
9-اردوی تابستانی
10-مهمانی در مهتاب
11-مدرسه ترس
12-بیگانگان(ملاقات کنندگان)
سه گانه تالار وحشت:
13-بازی های ترس
14-بازی بقا
15-هیچ کس زنده نمی ماند




مجموعه ی دایره ی وحشت

1-ماسک شبح زده
2-به خانه مردگان خوش آمدید
3-داخل زیر زمین نشوید
4-خون هیولا
5-بگو پنیر و بمیر
6-شبی که عروسک زنده شد
7-نفرین مقبره مومیایی
8-بیا نامرئی شویم
9-دردسر مرگبار
10-مترسک نیمه شب
11-شبح در همسایگی شماست
12-به اردوگاه وحشت خوش آمدید
13-ساعت محکومیت
14-او در باتلاق تبدیل به گرگ شد
15-او از زیر ظرفشوئی می آید
16-وحشت در خیابان شوک
17-هیولاهای مریخی
18-غول برفی پاسادنا
19-چگونه سرم کوچک شد
20-یک روز در سرزمین وحشت
21-شبح ساحل
22-شبح اردوگاه
23-چگونه هیولایی را بکشیم
24-شبح سخنگو
25-وحشت در اردوگاه مارمالاد


و در آخر با سپاس فراوان از نظری که دادید. :11:

amir_bdr
17-12-2008, 01:28
سلام مجدد بر دوست گلم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](17).gif
من کتابهای 1 الی 10 را دارم و خوشحال هم میشوم با شما همکاری کنم

Leyth
17-12-2008, 02:58
خوب... خیلی عالی شد... :20: :10:

اما پیشنهاد میکنم در انجمن ادبیاتی، جایی، تاپیکی به اسم " داستان های ترسناک" یا "فانتزی های وحشت" بزنید. بیشتر به این خاطر که این تاپیک رو بنده برای داستان های علمی - تخیلی از نویسندگان بزرگی مثل آیزاک آسیموف و ارتور سی . کلارک و بقیه... ایجاد کردم. البته چند وقتی هست که نتونستم داستان جالبی پیدا کنم... از بچه های فعال انتظار همکاری داشتم که تا حالا توفیقی حاصل نشده.

به هر حال اولا از توجه شما ممنون هستم و ثانیا : هرچه سریعتر به ایجاد تاپیک اقدام کنید و داستانهاتون رو در اونجا قرار بدهید که من منتظرم!! :31:

اواریست
18-12-2008, 07:56
سلام
این داساتن زیبا از کتاب سفر اکتشافی به زمین گرفته شده بود که مجموعه ای از داستان های کوتاهه.
کار تون خیلی خوب و قابل تقدیره.

Leyth
18-12-2008, 14:54
سلام
این داساتن زیبا از کتاب سفر اکتشافی به زمین گرفته شده بود که مجموعه ای از داستان های کوتاهه.
کار تون خیلی خوب و قابل تقدیره.


خواهش میکنم و خیلی ممنون از نظری که دادید. :11:
در مورد انتخاب این داستان هم باید بگم که تو انتخابش خیلی وسواس به خرج دادم... و به نظر من این یکی از بهترین داستانهای علمی تخیلی سی کلارک هست :19:


با تشکر

Leyth
22-12-2008, 04:28
سلام
این داساتن زیبا از کتاب سفر اکتشافی به زمین گرفته شده بود که مجموعه ای از داستان های کوتاهه.



حال اگر شما این مجموعه داستان رو دارید و در بقیه داستان ها هم ، دستانی از این دست پیدا میشه، با آوردن اونها در این تاپیک روح تازه ای به اون ببخشید.!

من در حال تایپ یک داستان هستم. اگر مایل بودید تا داستان رو قرار بدید، هر کدام از ما که زودتر داستانش رو نوشت، اگر داستان چند قسمتی بود ، نفر بعد تا پایان داستان صبر کرده و داستان بعدی خود را قرار بدهد.

با تشکرات فراوان

Leyth
22-12-2008, 16:05
با سلامی دوباره!

خیلی وقت بود که دنبال داستانی به نام " جواز جنایت " می گشتم. خیلی ذهنم مشغولش بود. برای همین هم نتونستم داستان دیگه ای بزارم. مجله هام به هم ریخته و گم و گور شده بودن. حالا پیدا و تایپ کردم. البته این داستان بیشتر تخیلی - اجتماعی - و در کنارش علمیه!.


داستان عملی تخیلی - بند b

نام: جواز جنایت - قسمت اول

نوشته : رابرت شکلی
ترجمه: م. کاشی گر

به نقل از: ماهنامه ی دانشمند، اسفند 1368 ؛ شماره پی در پی 317


تام ماهیگیر اصلا حدسش را هم نمی توانست بزند که تا اندکی بعد جنایتکاری مشهور خواهد شد.

صبح زود بود و تازه خورشید سرخ، با همدم کوتوله ی زردش در پشت سر، از پشت افق سر بلند می کرد و دهکده ی کوچک که بر گستره ی سبز سیاره، همانند لکه ای سفید و تنها می نمود، زیر نور دو خورشید نیمه ی تابستان می درخشید.

تام تازه از خواب برخاسته بود. مردی جوان و بلند بالا و سبزه بود. از پدرش دو چشم بادامی و از مادر، گرایش فطری به تنبلی را به میراث برده بود و از این رو هیچ شتابی نداشت. خاصه آنکه تا بارش بارانهای پاییزی نیز نه از ماهی خبر بود و نه از ماهیگیری؛ و هر ماهیگیری باید بی کار می گشت. تام ماهیگیر نیز تا پاییز جز گردش و ور رفتن با تور و قلاب خود در تدارک صید خزانی کاری نداشت.

از بیرون صدای بگو مگویی را شنید.
بیلی نقاش داد میزد: " سقفش باید قرمز باشه "
و اِد نساج فریاد می کشید: " سقف هیچ کلیسایی قرمز نیست! "

تام ابرو ها را گره انداخت. از آنجا که شخصا در ماجرا در گیر نبود، به کلی از یاد برده بود که دهکده شان از دو هفته پیش، دستخوش دگرگونی های اساسی است. شلوارش را پوشید و با کاهلی راهی میدان مرکزی روستا شد.

نخستین چیزی که دید، نوشته ای تازه بود:

ورود خارجیان به شهر ممنوع است.

تعجب کرد؛ اول اینکه در سیاره ی نیودلاور هیچ خارجی ای وجود نداشت و دوم هم آنکه اصلا در کل سیاره جز جنگلی انبوه که سطح آن را تماما می پوشاند و همین دهکده ی کوچک خودشان هم " شهری " نبود. نتیجه گرفت که این نوشته حتما یک شعار سیاسی است!

دور میدان، درست روبه روی بازارچه، سه بنای تازه در پی کار شبانه روزی اهالی در دو هفته ی گذشته قد بر افراشته بودند : کلیسا، زندان و پست خانه و هیچ کس نمی دانست که این بنا ها به چه دردی خواهد خورد. چون در چند سالی که از عمر دهکده می گذشت، همه اموراتشان را بدون این چیزها گذرانده بودند. اما ظاهرا دیگر نمی شد.

اد نساج جلوی کلیسای نو بنیاد ایستاده بود. چشمها را چپ کرده بود و آسمان را نگاه می کرد. بیلی نقاش بر روی سقف شیبدار بنا در تعادلی ناپایدار ایستاده بود و از شدت خشم، سبیلهایش سیخ شده بود. در پایین کلیسا نیز جمعیت کوچکی جمع بود.

بیلی گفت: " عجب گیری افتادم. خودم هفته ی پیش توی کتاب خواندم سقفش قرمز است و نه سفید."
اد نساج پاسخ داد: " با یک چیز دیگر قاطی کردی. نظر تو چیه تام؟ "

تام شانه ها را به نشانه بی نظری بالا انداخت و درست در همین لحظه، کد خدا دوان دوان و عرق ریزان، با پیراهن گشادی که بر شکم گنده اش بالا و پایین می افتاد، سر رسید و خطاب به بیلی فریاد کشید: " بیا پایین! رفتم و دوباره نگاه کردم. حق با اوست. کتاب از یک مدرسه ی کوچک با سقف قرمز صحبت می کند، نه از کلیسا! "

بیلی عصبانی شد. مثل همه ی نقاش ها ذاتا بد اخلاق بود. اما از هفته ی پیش که از طرف کد خدا به ریاست پلیس نیز منصوب شده بود دیگر نمی شد با او حرف زد. همین طور که از نردبام پایین می آمد گفت: " اما ما که مدرسه نداریم."

کدخدا گفت: " پس باید هرچه سریعتر یک مدرسه بسازیم. "
و نگاهی نگران به آسمان انداخت. بقیه هم آسمان را نگاه کردند، اما در آسمان هیچ خبری نبود.

" سید و سام و مارو ، بچه های بنا کجایند؟"

سید بنا از وسط جمعیت سرک کشید و لنگ لنگان و در حالی که به دو عصا تکیه می داد جلو آمد. ماه پیش رفته بود بالای درخت، تخم مرغ ترستل جمع کند و افتاده بود. هیچ یک از اعضای خانواده ی بنا مهارتی در صعود از درختها نداشتند.

سید گفت: " بقیه هم توی قهوه خانه ی باب قهوه چی اند. "

صدای مردی ملاح از میان جمعیت شنید شد : " پس می خواستی کجا باشند؟ تنبل ها از صبح تا شب توی قهوه خانه پلاس اند. "

کدخدا گفت: " یکی برود دنبالشان. باید در اسرع وقت یک مدرسه ی کوچک بسازیم. بهشان بگویید مدرسه را درست چسبیده به زندان بسازند. "

سپس رویش را به طرف بیلی نقاش کرد و افزود: "بیلی، مدرسه را قرمز رنگ کن، هم داخلش قرمز باشد و هم بیرونش. خیلی مهم است."

بیلی پرسید: " نشانم را کی به من خواهی داد؟ توی کتاب خواندم که رئیس پلیس نشان دارد."

کدخدا گفت: " خودت برای خودت یک نشان بساز."
آنگاه عرق صورت را با پیراهن خشک کرد: " عجب گرمایی! این بازرس نمی توانست به جای فصل گرما ، زمستان بیاید؟... تام! تام ماهیگیر! کجایی؟ من کار خیلی مهمی با تو دارم. دنبالم بیا تا به تو بگویم قضیه از چه قرار است."

دست را روی شانه ی تام انداخت و هر دو با هم بر تنها کوچه ی سنگ فرش دهکده ، راهی خانه ی کد خدا ، در آن سوی بازارچه ی خلوت شدند. تا قبل از دو هفته پیش، این کوچه هم مثل بقیه ی کوچه های روستا خاکی بود، اما بعد از آن، گذشته ی دهکده هرچه بود مرد و این کوچه سنگ فرش شد. روستاییان که سنگ ها پای برهنه شان را زخم می کرد، ترجیح می دادند از چمن جلو خانه ها بگذرند. ولی کد خدا از سر وظیفه ناچار بود بر کوچه ی سنگ فرش راه برود.

تام گفت: " ببین کدخدا، الآن اوقات تعطیل من است و... "
- تعطیل بی تعطیل، به خصوص حالا . ممکن است هر لحظه سر و کله ی بازرس پیدا شود.

تام در پی کد خدا وارد خانه ی او شد. کد خدا رفت و بر روی صندلی دسته دار پهنی که کنار دستگاه فرستنده گیرنده ی میان اختری گذاشته بود نشست و بی مقدمه از تام پرسید: " هی تام، تو دوست داری جنایتکار باشی؟

- شاید دوست داشته باشم، اما نمی دانم که اصلا جنایتکار چه کار می کند.؟

کدخدا با ناراحتی تکانی در صندلی خورد و بعد دست را روی دستگاه فرستنده گیرنده ی میان اختری گذاشت و انگار از این حرکتش اقتداری گرفت، چون شروع به سخن کرد. تام هم گوش داد، اما هرچه بیشتر می شنید کمتر می فهمید. آخر به این نتیجه رسید که همه ی تقصیر ها گردن دستگاه فرستنده گیرنده است. اصلا چرا این دستگاه را حفظ کرده و نابود نکرده بودند؟

راستش اینکه هیچ کس فکر نمی کرد دستگاه هنوز کار کند. دستگاه، کدخدا ها دیده بود و غبار نسل ها بر آن نشسته بود. دستگاه آخرین خط ارتباطی با مام انسان، یعنی زمین بود که تا دویست سال پیش هنوز نه تنها با نیودلاور، که با فورد چهارم، آلفای قنطورس، نووا اسپانیا و بقیه ی سیاره هایی که مجموعه شان " اتحادیه ی دموکراسی های زمین " نام داشت، حرف می زد. و بعد، دویست سال پیش دستگاه ساکت شده بود.

ظاهرا در زمین جنگ بود. نیودلاور جز یک دهکده نداشت و کوچک تر و دور تر از آن بود که بتواند در جنگ شرکت کند. مردم دهکده سالها گوش به انتظار اخبار جنگ بودند، اما هیچ خبری به سیاره شان نمی رسید. بعد طاعون سرایت کرد و سه چهارم جمعیت روستا را کشت.
دهکده کم کم از نو زنده شد و روستانشینان شیوه ی خاصی برای زندگی خود در پیش گرفتند و وجود زمین را به کلی از یاد بردند. بدین سان دویست سال گذشت.

اما ناگهان ، دو هفته پیش، دستگاه فرستنده گیرنده ی کهنه به سرفه افتاد. ساعتها و ساعتها سرفه کرد و پارازیت فرستاد تا سرانجام به حرف درآمد و همه ی مردم که به خانه ی کدخدا ریخته بودند، این سخنان را شنیدند: الو! الو! نیودلاور! صدایم را می شنوی؟ جواب بده!

کد خدا گفت: " بله می شنوم "
- آیا هنوز انسانی در نیودلاور وجود دارد؟
- البته که وجود دارد!

در لحن کدخدا غرور بود، اما صدای دستگاه ناگهان خشک و رسمی شد: " به دلیل شرایط آشفته ی حاکی بر زمین، ارتباط با سیاره های وابسته مدتی قطع بوده است. اما خوشبختانه آشوب به پایان رسیده است و فقط عملیات مختصری برای پاکسازی عناصر فریب خورده ی دشمن مانده است. نیودلاور، پرسشم را گوش کن و به آن با دقت پاسخ بده: آیا هنوز حاکمیت امپراتوری زمین را می پذیری یا نه؟

کدخدا تردید کرد. در کتاب ها همه جا صحبت از اتحادیه دموکراسی های زمینی بود و نه امپراتوری. اما دویست سال مدت کمی نیست و طبیعی است بعد از دو قرن اسم ها تغییر کند. بنابر این با متانت گفت: "ما همچون گذشته خود را عضو زمین می دانیم. "

- بهتر. به این ترتیب از ارسال قشون و تسخیر مجدد تان راحت شدیم و فقط از نزدیک ترین نقطه به سیاره تان یک نفر بازرس خواهیم فرستاد تا مطمئن شویم در سیاره شما هم نهاد ها و رسوم و سنتهای زمین حکم می رانند.

کدخدا با نگرانی فریاد کشید : " چه طور؟ "

لحن آن صدای خشک رسمی، زیر شد: مگر نمیدانید که در جهان جز برای یک نوع موجود هوشمند جایی نیست! انسان! بقیه ی موجودات باید همه نابود و کشته شوند! ما نمی توانیم اجازه بدهیم مشتی اجنبی در سرحدات ما رفت و آمد داشته باشند. منظورم را که می فهمید ژنرال؟

- من ژنرال نیستم، من کدخدایم.
- مگر شما حاکم نیودلاور نیستید؟
- چرا، اما...
- پس ژنرالید. لطفا حرفم را قطع نکنید و گوش کنید. در این کهکشان هیچ جایی برای خارجیها نیست. هیچ جایی! برای تمدنهای منحرف انسانی نیز جایی نیست، چون از نظر ما هیچ تفاوتی میان انسانهایی که خط مشی امپراتوری را قبول نکنند و خارجی ها وجود ندارد. امپراتوری ای که در آن هرکس هرکار دلش بخواهد بکند امپراتوری نخواهد بود! باید بر هر کجا و به هر قیمت نظم حکومت کند!
-
کدخدا آب دهان را با زحمت قورت داد.

- ژنرال، شما باید در اسرع وقت اطمینان حاصل کنید که سیاره ی تحت فرماندهی تان زمینی است. باید مطمئن باشید که در آن اثری از عوامل منحرف و اندیشه های فاسد ِ ممنوع، مانند آزادی عقیده و آزادی بیان وجود ندارد. این چیزها همه خارجی است و ما نمی توانیم هیچ چیز خارجی را تحمل کنیم. باید بر نیودلاور نظم حاکم باشد! برقرای نظم بر عهده ی شماست ژنرال! تا پانزده روز دیگر یک بازرس می فرستیم. تمام.

مردم دهکده فوری تشکیل جلسه دادند تا برای پیدا کردن بهترین راه اجرای دستورهای زمین شور (مشورت) کنند و به این نتیجه رسیدند که هیچ راهی ندادند جز آنکه دهکده را از نو طبق الگو ها و معیارهای زمینی که میتوان در کتابهای قدیمی پیدا کرد، بازسازی کنند.



تام گفت: " اما من نمی فهمم که چرا حتما به یک جنایتکار احتیاج داریم. "

- جنایتکار یکی از عناصر اصلی زندگی و اجتماع زمینی است. تو هر کتابی را که برداری، در آن حتما از جنایت و جنایت کار صحبت شده است. مقام جنایتکار و اهمیت شغلی او در جوامع انسانی هیچ دست کمی از مقام و اهمیت پستچی یا رئیس پلیس ندارد. اما جنایتکار برخلاف آنها کارش ضد اجتماعی است. جنایتکار با اجتماع می جنگد. فکرش را بکن تام، اگر کسی نباشد که با اجتماع بجنگد، چه طور می توانند کسانی باشند که از اجتماع پاسداری کنند و برای اجتماع کار کنند. اگر جنایتکار نباشد، همه بیکار خواهند شد.



پایان قسمت اول

regisiii
28-12-2008, 20:59
سلام
به نظر من تاپیک بسیار خوبیه و جاش واقعا خالی بود.
در صورت امکان نام انگلیسی داستان ها و لینک هایی برای متن اصلی رو هم بزار

Leyth
28-12-2008, 21:51
سلام
به نظر من تاپیک بسیار خوبیه و جاش واقعا خالی بود.
در صورت امکان نام انگلیسی داستان ها و لینک هایی برای متن اصلی رو هم بزار


اول سپاس...

و دوم: اگه به منبع دقت کنید می بینید که از یک مجله ی قدیمی (سال های 70 و 68 ) برداشت کردم. و متاسفانه نام انگلیسی داستانها رو نمی دونم. و من داستان ها رو تایپ می کنم.


و خدا نگهدار... ...

Leyth
12-01-2009, 00:20
بچه ها ما باز اومدیم!



جواز جنایت - قسمت دوم

- من نیستم

کدخدا به التماس افتاد: تام، تو را به خدا! خودت را جای من بگذار. فرض کن این بازرس بیلی را که رئیس پلیس است ببیند و از او بپرسد: "چند تا زندانی دارید؟" آنوقت من باید جواب بدهم: "زندانی نداریم چون در اینجا جنایت وجود ندارد. " آبرو ریزی خواهد شد! "جنایت وجود ندارد! جنایت همیشه در همه ی سرزمینهای وابسته به زمین وجود داشته و خواهد داشت! "چه طور می توانم به یارو بگویم که ما تا دو هفته پیش، اصلا کلمه ی جنایت و جنایتکار را هم نشنیده بودیم. آنوقت است که بازرس بپرسد: "پس این زندان را برای چه ساخته اید؟ این رئیس پلیس تان چه کار میکند؟... " ... تصورش را بکن تام!.

کدخدا نفسی تازه کرد و ادامه داد: فهمیدی؟ آنوقت است که همه چیز فرو بریزد. بازرس فوری می فهمد که ما با بقیه مردم زمین فرق داریم و فکر می کند خواستیم به او کلک بزنیم. بعد ما را متهم خواهد کرد که انسان نیستیم، بلکه خارجی ایم!

تام که منقلب شده بود، درماند چه بگوید.

اما اگر تو قبول کنی و جنایتکار بشوی، من با سربلندی به بازرس میگویم: "ما هم مثل زمین جنایتکار داریم. ما یک دزد داریم که آدمکش هم هست. بدبخت بیچاره تربیت خوبی نداشته و نتوانسته خودش را با اجتماع سازگار کند. اما خوشبختانه رئیس پلیس ما، ادله ی کافی جمع کرده و فکر می کنیم بتوانیم این مرد را ظرف بیست و چهار ساعت آینده بازداشت کنیم و به زندان بیندازیم و بعد ازش اعاده ی حیثیت کنیم.
اعاده ی حیثیت دیگر چه صیغه ای است؟
خودم هم نمیدانم، اما مهم نیست. وقتی زمانش رسید، خواهیم فهمید. اما تام، بهم بگو، حالا فهمیدی چرا وجود جنایت ضرورت دارد؟
فهمیدم. اما چرا من؟
چون ما کسی را غیر از تو نداریم. وانگهی تو چشم هایت تنگ است و معروف است که جنایتکار ها چشمهای تنگ دارند.

تام لب به اعتراض گشود: اول اینکه چشمهای من آنقدر ها هم تنگ نیست و دوم هم آنکه اگر به تنگی چشم باشد، چشمهای اد نساج که از چشمهای من تنگتراست!

ببین تام! تو هم یکی از اهالی دهکده ای، آره یا نه؟ تو هم باید به وظیفه ات عمل کنی.

تام با خستگی گفت: خیلی خوب.

خب پس همه چیز درست شد. بیا، این هم حُکمت. حالا تو قانونا دزد و جنایتکاری.

تام کاغذی را از او گرفت و چنین خواند:

جواز جنایت

بدینوسیله تام ماهیگیر رسما به سمت
دزد و آدمکش صالح منصوب گردیده،
موظف است در محلهای بدنام به شرارت
و در خیابانهای تاریک به دزدی و قتل
بپردازد و در هر کجا قانون شکنی کند.


تام حکمش را دوباره خواند و بعد پرسید: قانون دیگر چیست؟

تو کارت را شروع کن، کم کم بهت توضیح خواهم داد. خودم هم حقیتش درست نمی دانم، اما از یک چیز مطمئنم و آن اینست که در همه ی سرزمینهای زمینی قانون هست و قانون را می شکنند.
خوب حالا باید چه کار کنم؟
باید دزدی و آدم کشی کنی، فکر نمی کنم زیاد مشکل باشد.

کدخدا رفت کنار کتابخانه و چند جلد کتاب برداشت و به تام داد: جنایتکار و محیط او، روانشناسی قاتل، بررسی انگیزه های دزدی. "این کتابها را که بخوانی، خودت می فهمی. تا می توانی دزدی کن. اما فکر میکنم یک آدم کشی کافی باشد.

خیلی خب.

تام سر را تکان داد: فکر نمی کنم کار خیلی مشکلی باشد.

و کتابها را برداشت و رفت.

هوا خیلی گرم بود و صحبت راجع به جنایت، تام را هم خسته و هم کنجکاو کرده بود. تام روی تخت دراز کشید و سرگرم ورق زدن کتابهای قدیمی شد که در زدند و مارو که ارشد پسرهای سرخ موی بنا بود همراه جِد زارع آمدند و گونی کوچکی را در اتاق گذاشتند.

مارو گفت : " سلام تام . جنایتکار دهکده تویی؟ "

- آره

- کدخدا گفت اینها را به تو بدهیم.

از توی گونی یک تبر و دو دشنه و یک قمه و یک چماق و یک باتون در آوردند.

تام از جا پرید و پرسید: " اینها دیگر چیست ؟"
جد زارع با عصبانیت گفت: "اسلحه.! تو چطور می توانی بدون اسلحه جنایتکار خوبی باشی؟"
تام سر را خاراند: جدی؟
جد با خشم بیشتری گفت: بهتر است آستینها را بالا بزنی و کارت را هرچه زود تر شروع کنی. اینجا که تنبل خانه نیست.

مارو بنا چشمکی به تام زد و گفت: "می دانی جد از چه چیز عصبانی ست؟ کدخدا او را پستچی دهکده کرده!

جد با خشم بی حدی گفت: اینش مهم نیست از این کلافه ام که چه طور وقت کنم به این همه آدم نامه بنویسم.

- ای بابا، سخت نگیر. فکرش را بکن اگر روی زمین پستچی می شدی چه می شد؟! جمعیت زمین چند هزار برابر جمعیت اینجاست. آن وقت باید هزارها هزار بار بیشتر از اینجا نامه می نوشتی.

وقتی آن دو رفتند، تام خم شد و سلاح ها را وارسی کرد. عکسشان را در کتاب ها دیده بود. اما مسئله این بود که تا کنون کسی در نیودلاور اسلحه به کار نبرده بود. سیاره هیچ جانوری نداشت جز چند حیوان پشمالوی کوچولو که از طرفدارهای پروپا قرص اصول گیاه خواری بودند و کمترین خوی دد منشی نداشتند. می ماند همسایه ها... اما مگر آدم مغز خر خورده است به روی همسایه اش اسلحه بکشد؟

تام یکی از دشنه ها را برداشت. دشنه ی سر بود. نوکش هم تیز بود.
تام بی آنکه بتواند نگاه را از روی سلاح ها بر گیرد، به قدم زدن پرداخت. احساس می کرد ته دلش گرفته است. با خودش گفت فکر نکرده این کار را قبول کرده است.
اما عجالتا هنوز برای نگرانی زود بود اول باید کتابها را می خواند. بعد می توانست از کل قضیه سر در بیاورد.
ساعتها خواند و خواندن را جز برای خوراکی مختصری قطع نکرد. فهم کتاب ها چندان دشوار نبود. کتابها انواع وسائل و شیوه های جنایت را به روشنی تمام و حتی با کمک نمودار توضیح می دادند اما منطق جنایت اصلا روشن نبود. جنایت چه هدفی دارد؟ به سود چه کسی تمام می شود؟ برای مردم چه فایده ای دارد؟

در کتاب ها جوابی برای این سوال نبود. باز کتاب ها را ورق زد و به عکس جنایتکاران خیره شد. همه چهره ای داشتند جدی و آگاه از وظیفه ای که جامعه بر عهده شان گذاشته است.
تام بدش نمی آمد از چرایی این وظیفه آگاه شود، چون آنوقت کارش آسان تر می شد.

تام؟
صدا، صدای کد خدا بود.
- بیا تو کدخدا.
در باز شد و کدخدا نگاهی به درون اتاق انداخت. جین زارع و مری ملاح و آلیس آشپز پشت سرش ایستاده بودند.
- خوب؟
- خوب چه؟
- کی می خواهی کارت را شروع کنی؟

تام گفت: "کارم را شروع کرده ام. داشتم کتابهایی را که به من دادی می خواندم تا درست بفهمم چه کار باید بکنم...
اما نگاه ثابت سه زن میانسال زبانش را بند آورد.

آلیس آشپز گفت: "طفلی! بدون مطالعه نمی تواند کاری بکند! "
جین زارع گفت: همه کارشان را انجام داده اند غیر از تو!
مری ملاح گفت: یعنی دزدی این قدر مشکل است؟

کد خدا گفت: ممکن است بازرس هر آن برسد و تو فقط کتاب می خوانی. اگر فردا سرو کله اش پیدا شد و از ما سراغ میزان جنایت را در سیاره مان گرفت، به اش چه بگویم؟

تام گفت : خیلی خب ، همین الآن شروع می کنم.
تام یکی از دو دشنه و چماق را به کمر آویخت و گونی را هم برداشت تا اشیای مسروقه را در آن بریزد و با گامی استوار و سر بلند از خانه در آمد و تازه به این فکر افتاد که برای دزدی کجا برود؟ ساعت چرت بعد از ظهر بود و یقینا در بازارچه پرنده پر نمی زد تا چه رسد به آدم. وانگهی دزدی در روز روشن اصلا درست و حرفه ای به نظر نمی رسید.
بنا بر این جوازش را در آورد و آن را از نو خواند: در محل های بدنام ... شرارت ... بهتر بود به یک محل بد نام می رفت. آنجا حتی اگر شرارت هم نمی کرد، دست کم می توانست نقشه بریزد. محل های بد نام دهکده را در ذهن مرور کرد. دهکده سه محل بدنام بیشتر نداشت: قهوه خانه ی باب قهوه چی ، باشگاه جف ورزشکار و خانه ی آلبرت مزقونچی!

تصمیم گرفت به قهوه خانه ی باب قهوه چی برود.

قهوه خانه در حقیقت خانه ای بود مانند بقیه خانه های دهکده، فقط اتاق پذیرایی اش به تالار پذیرایی از مشتری ها مبدل شده بود. زن اون هم آشپزی می کرد و هم تا جایی که درد کمر به اش اجازه می داد، به نظافت میرسید. چای و قهوه را باب خودش می آورد. او مردی رنگ پریده بود، چشمانی خواب آلود داشت و دائم نگران می نمود.

باب گفت : "سلام تام. شنیدم به سِمَت جنایتکار دهکده منصوب شده ای؟
- درست شنیده ای. لطفا به ام یک فنجان چای بده.
باب چای را آورد و با نگرانی جلو میز او ایستاد.
- پس چرا مشغول دزدی نیستی؟
- دارم نقشه می کشم. توی حکمم نوشته شده باید در محلهای بدنام شرارت کنم. برای همین هم آمده ام اینجا.

باب قهوه چی با لحن غمگین گفت: از تو توقع این حرف را نداشتم تام. قهوه خانه ی من محل بدنام نیست.
- چرا . غذای قهوه خانه ات بدترین غذای دنیاست.
- چه کار می شود کرد تام؟ زنم از اول آشپزی اش تعریف نداشته. اما خوب در مقابل، قهوه خانه ی من همیشه محیطی دوستانه داشته.
- شاید تا الآن این طور بود باب، اما من تصمیم گرفته ام اینجا را بکنم مرکز شرارتهای خودم.

باب غمگین تر از همیشه گفت: بخشکی شانس! این همه زحمت کشیدم یک جای آبرومند راه انداختم و حالا... . وبرگشت پشت پیشخوان .

تام به فکر فرو رفت. کار خیلی مشکلی بود. هرچه بیشتر فکر می کرد عقلش کمتر به جایی می رسید. با وجود این، همچنان فکر کرد و دست از تلاش برنداشت.

یک ساعتی گذشت. ریچی زارع، ته تغاری جد (ج ِد) زارع سر را از شکاف در وارد کرد و پرسید: عمو تام، توانستی چیزی بدزدی؟
تام همچنان که سر را پایین انداخته بود و غرق تفکر بود، گفت: هنوز نه.

عصر گرم به کندی گذشت و کم کم شب در پشت شیشه های قهوه خانه سایه انداخت، جیرجیرکی آواز سر داد و نخستین زمزمه ی باد شبانه، برگهای درختان جنگل را که به دهکده چسبیده بود قلقلک داد.

جورج ملاح فربه و ماکس نساج وارد شدند، پشت میز تام نشستند و چای سفارش دادند.
جورج پرسید: موفق شدی؟
- نه. هرچه فکر می کنم نمی فهمم چه طور باید دزدی کرد.
- بیشتر فکر کن، حتما راهش را پیدا میکنی. نمی خواهم تعریفت را کرده باشم تام، اما توی همه ی دهکده که بگردی، یکی را پیدا نمی کنی که در دزدی به پای تو برسه.
ماکس نساج هم در تکمیل سخنان جورج ملاح افزود: جورج راست می گوید تام. ما همه به لیاقت و کاردانی تو اطمینان داریم. تو دزد خوبی خواهی شد.

تام از آنان تشکر کرد و آن دو چایشان را خوردند و رفتند. تام باز نگاهش را به لیوان خالی اش دوخت و در فکر فرو رفت.

یک ساعت بعد، باب قهوه چی جلو آمد. سرفه ای کرد سینه صاف کرد و گفت: می بخشی تام. قصدم دخالت توی کارت نیست. اما... تو کی بالاخره دزدی را شروع می کنی؟
- همین حالا.

تام بلند شد. سلاحهایش را وارسی کرد و از قهوه خانه خارج شد.


پایان قسمت دوم. :27:

lordsuperboys
25-01-2009, 01:00
اقا تاپیک عالیه اصلی ترین کتابهای تخیلی ماله تالکینه بزار یا میگی من بزارم
ژول هم که جای خود دارد

Leyth
25-01-2009, 03:34
آره جونم هر داستنی خواستید بزارید.

فقط علمی تخیلی باشه نه افسانه ی پریان!

ارباب حلقه ها تخیلیه اون رو نذارید. در ضمن خیلی هم زیاده.
هابیت هم فانتزیه.

دقت کنید فقط علمی تخیلی و نه افسانه.

ممنون

lordsuperboys
25-01-2009, 18:32
چشم پس اینو تموم کن بعد ما هم اقدام کنیم

Leyth
01-02-2009, 18:19
جواز جنایت - قسمت سوم

بازارچه گرم معاملات شامگاهی بود. نه پولی در کار بود و نه هیچ کالایی قیمت ثابت داشت. ده عدد میخ، بسته به نیاز طرفین معامله یا با یک شیشه شیر تاخت زده می شد یا با دو ماهی و برعکس. هیچ کس هم دفتر فروش نداشت. البته کدخدا از دو هفته پیش، هم دفتر کل به همه داده بود و هم دفتر معین، اما هیچ کس چیزی در دفتر نمی نوشت.

با ورود تام ماهیگیر به بازارچه همه با شادی به استقبالش شتافتند.

- سلام تام! آمده ای دزدی؟!
- آفرین تام. من از اولش هم می گفتم باید به تو اطمینان کرد.
- تام، بگذار ما هم دزدی را تماشا کنیم.

هیچ کس در دهکده هیچ وقت هیچ دزدی ای ندیده بود و همه با شادی و دلهره در انتظار دیدن اولین دزدی تاریخشان بودند. بنابراین اجناس را رها کردند و دنبال تام راه افتادند.
تام ناگهان متوجه شد دستهایش می لرزد. حس می کرد نمی تواند جلو چشم این همه آدم دزدی کند. اما هرچه بیشتر لفتش می داد کار سخت تر می شد. بنابر این تصمیم گرفت بی درنگ دست به کار شود.

جلو بساط بیوه ی میوه فروش ایستاد.

- عجب سیب های خوشگلی!
- سلام تام. تازه ی تازه اند.

بیوه ی میوه فروش پیر زنی بود با چشمهای شاد و درخشان. تام او را از آن هنگامی می شناخت که هم ویلسن میوه فروش زنده بود و هم پدر و مادر خودش.

- من شک ندارم که تازه اند اما د راین فکر م که آیا خوشمزه هم هستند یا نه.
- تام، می توانی مطمئن باشی خوشمزه هم هستند.

صدایی در پشت سر تام پرسید: چرا اینقدر معطلش می کند؟ نکند ترسیده؟
صدای دیگری گفت: نه بابا! الآن است که سیب را بدزدد.

تام یک سیب برداشت و مدتی آن را ور انداز کرد و بعد دوباره روی پیشخوان گذاشت و راه افتاد و جمعیت یک صدا آه و افسوس کشید.

بساط بعدی، بساط ماکس نساج بود. ماکس با زن و پنج بچه شان پشت بساط ایستاده بود و دو پتو و یک پیراهن را عرضه می کرد. ماکس به پیشواز تام شتافت: بیا اینجا تام. این پیراهن قد توست.
تام پیراهن را برداشت، معاینه کرد و بعد ناگهان در گونی اموال مسروقه را باز کرد. جمعیت از شادی هلهله سر داد.

ناگهان صدای بیلی نقاش شنیده شد: گرفتمت!
بیلی نقاش ریاست پلیس، با نشان کلانتری بر سینه - سکه ای قدیمی از معدود سکه های برجای مانده از روزگار مهاجرت از زمین به سیاره ی نیودلاور - صف جمعیت را شکافت. جلو آمده از تام پرسید: داری چه کار می کنی؟

- دارم نگاهش می کنم.
- پس که داری نگاهش می کنی؟
بیلی پیروزمندانه نگاهی به جمعیت انداخت و بی درنگ دستبندی در آورد و دور موچ های تام انداخت: خوب گرفتمت دزد نابه کار!

آنگاه خطاب به جمعیت و در حالی که تام شگفت زده را نشان می داد، افزود: من به عنوان رئیس پلیس وظیفه دارم از جان و مال شما مردم حراست کنم. بنابراین تام را به عنوان فرد مشکوک بازداشت می کنم و برای بازجویی با خودم می برم.

تام سر را پایین انداخت. اصلا این جنبه ی ماجرا را پیش بینی نکرده بود. اما ته دل خوشحال بود . کارش تمام شده بود و وقتی بیلی از زندان آزادش کند، راحت بر می گردد سر کار و زندگی اش.

ولی درست در همین لحظه، کدخدا دوان دوان سر رسید و فریاد کشید: بیلی! داری چه کار می کنی؟
- انجام وظیفه. تام رفتار مشکوکی داشت و بازداشتش کرده ام. توی کتاب نوشته شده است که...
- کتاب را فعلا ولش کن. هنوز نباید تام را بازداشت کنی!
- اگر تام را باز داشت نکنم، چه کار کنم. بیکار ول بگردم؟ ما که غیر از تام جنایتکار دیگری در دهکده نداریم!
- متاسفم بیلی، اما خودت که می دانی همین یکی را هم با چه زحمتی پیدا کردیم.
- اما کدخدا، توی کتابها نوشته شده که پلیس یک کار پیشگیری از جرم هم دارد. من وظیفه دارم مانع جنایت هم بشوم.
- چرا نمی فهمی بیلی؟ تو اگر الآن تام را بازداشت کنی، ما حتی یک پرونده ی کیفری هم نخواهیم داشت. تو باید بگذاری تام چند تا جرم جنایت مرتکب بشود و بعد بازداشتش کنی.

بیلی شانه هایش را با ناراحتی بالا انداخت: قبول کدخدا. من فقط می خواستم انجام وظیفه کنم. آنگاه دستبند را از دست تام باز کرد و خطاب به او با لحنی پروقار گفت: اما تو یکی حسابت پاک است. من بالاخره گیرت می اندازم!... و رفت.

کد خدا به تام گفت: به دل نگیر تام، بیلی خیلی جاه طلب است. تو بهتر است زودتر مشغول کارت بشوی: دزدی کن!

اما تام روی برگرداند و به طرف جنگل سبز راه افتاد. جمعیت جلو او را گرفت. کدخدا گفت: چه شده تام؟
- روحیه اش را ندارم. شاید فردا شب موفق شدم...
- نه فردا خیلی دیر می شود. نترس، ما همه پشت سرت هستیم. همین حالا قال فضیه را بکن!

ماکس نساج پیراهن را مجددا به طرف تام دراز کرد: بدزدش تام، قد تو هم که هست.
- تام چه طور است که این کوزه خوشگل را بدزدی؟

تام نگاهش را میان جمعیت چرخاند و پیراهن را از دست ماکس گرفت و در گونی اموال مسروقه گذاشت. جمعیت کف زد و درست در همین لحظه دشنه از کمرش افتاد. تام از خجالت خیس عرق شد. حالا همه فکر خواهند کرد که عرضه ی هیچ کاری را ندارد.
با خشم برگشت بازارچه و از روی بساط ها، یک حلقه طناب، یک کلاه و یک سیب هم برداشت. آنگاه به کدخدا گفت: خوب دزدی می کنم؟

- بد نیست، اما راستش را بخواهی اینها دزدی نیست. مردم خودشان راضی اند تو اینها را برداری.
تام با ناراحتی گفت: حیف...
- اما مهم نیست تام. فکر کن داشتی تمرین می کردی. حتما دفعه بعد موفق تر خواهی بود.
- امیدوارم.
- راستی یادت نرود: تو باید مرتکب قتل هم بشوی و یکی را بکشی.
- یعنی چاره ی دیگری ندارم؟
- نه. قتل خیلی مهم است. در دویست و چند سالی که ما به این سیاره آمده ایم، اینجا هیچ قتلی اتفاق نیفتاده است، در حالی که طبق اطلاعاتی که از بقیه سرزمینهای زمین داریم، همه جا روزی ده ها قتل اتفاق می افتد.
- فهمیدم کدخدا. حتما یکی را می کشم. نگران نباش.

و تام در هلهله شادی مردم به خانه اش برگشت.
تام درخانه شمعی روشن کرد و غذایی پخت و پس از شام، رفت و دیر زمانی بر روی صندلی بزرگ دسته دارش نشست. احساس نارضایتی می کرد. جدا که آبروی هرچه دزد بود برده بود! اول اینکه همه ی روز را این درست و آن دست کرده بود و آخر هم که بالاخره رفته بود دزدی، عملا مردم خودشان اشیا را به او داده بودند تا بدزدد!
جدا که!...

بدتر اینکه هیچ راهی هم به ذهنش نمی رسید. هم دزدی و هم جنایت حتما از جمله وظایف لازم هر اجتماع انسانی بود و هیچ دلیلی نداشت که به دلیل بی تجربگی در کار یا به خاطر اینکه خودش متوجه ضرورتشان نمی شود، از بار وظیفه شانه خالی کند.

تام برخاست و رفت و در را باز کرد. شب، زیبا و در زیر درخشش دوازده ستاره غول پیکر نزدیک روشن بود. بازارچه خالی شده بود و نور خانه های دهکده یک به یک خاموش می شد.

ساعت برای دزدی مناسب بود!
تام از این فکر دچار رعشه شد و احساس غرور کرد. یقینا بقیه دزدان و جنایتکاران هم در شب دزدی و جنایت، چنین رعشه ای می گرفتند.
شب، هنگام دزدی است.
تام سلاح هایش را وارسی کرد. گونی اموال مسروقه را خالی کرد و بیرون رفت.

در دهکده هیچ نوری سوسو نمی زد. تام، بی صدا به طرف خانه ی راجر ملاح رفت. راجر درازه بیلچه را به دیوار تکیه داده بود. تام آن را برداشت. کمی دورتر، تام کوزه ی آب زن نساج را سر جای همیشگی دید آن را هم برداشت. در راه برگشت به خانه نیز چشمش به یک اسب چوبی بچه گانه افتاد که فوری در گونی اموال مسروقه به بقیه دزدی ها پیوست.

وقتی همه ی این اشیا در منزل در جای امنی قرار گرفت، تام چنان احساس مسسرت می کرد که تصمیم گرفت همان شب مجددا به دزدی برود.
این بار با یک پلاک برنزی از خانه ی کدخدا، بهترین اره مارو بنا و داس جد زارع برگشت.
تام باخود فکر کرد: "بد نیست!"

داشت کم کم قلق کار دستش می آمد. وسوسه ی عملیات سوم شبانه دوباره او را به بیرون فرستاد. این بار از کارگاه رون سنگ تراش، یک تیشه و یک قلم، و از آشپزخانه ی آلیس آشپز یک زنبیل برداشت و می خواست چنگک جف درنا را هم بردارد که صدای خفیفی شنید.... تخت دیوار شد.

بیلی نقاش گشت می زد و دنبال اشرار بود. نشان کلانتری بر سینه اش می درخشید. در یک دست، چماقی کوچک و در دست دیگر، یک جفت چماق دیگر داشت. شاید معنای بزه و جرم و جنایت را هنوز درست نمی دانست، اما زندگی اش یک سر وقف مبارزه با جنایت و جنایتکاران بود!

وقتی بیلی به سه متری او رسید، تام نفس را در سینه حبس کرد و آماده ی گریز شد، اما از گونی اموال مسروقه صدای به هم خوردن اشیاء برخاست.

بیلی ریاد کشید : کیستی؟
جوابی نشنید و به آرامی دور خود چرخید و با چشمهایش تاریکی را کاوید. تام باز تخت دیوار شد. نگران نبود. می دانست محال است بیلی او را تشخیص دهد. بخار رنگ، چشم نقاش را کم سو کرده بود.

بیلی با صدای دوستانه ای پرسید: تام، تویی؟
و تام خواست جواب بدهد که چشمش به چماق افتاد که هر آن، آماده ی فرود بود.
بیلی گفت بالاخره گیرت می اندازم.
جف درنا از پشت پنجره داد زد: پس لطف کن و فردا گیرش بینداز و مزاحم خواب ما نشو.

بیلی رفت و اندکی بعد تام نیز دوان دوان به خانه اش برگشت و گونی اموال مسروقه را برای سومین بار در آن شب خالی کرد. احساسی از غرور و رضایت داشت.
دراز کشید و فوری خوابش برد. تا صبح هیچ خوابی ندید.

همچنان ادامه دارد...

Leyth
18-03-2009, 11:40
بچه ها شرمنده این چند وقته در مورد داستان کوتاهی کردم.
مجله هام به هم ریختن. کلن اینجا شیر تو شیری شده که نگو...
اگر داستان دارید بگذارید من بعدا" داستان رو ادامه می دم.

باز هم عذر می خوام.