مشاهده نسخه کامل
: گفتگو درباره کتاب هایی که خوانده ایم
شما کتاب یا کتابهایی را خوانده اید و دوست دارید درباره آن با کسی گفتگو کنید.
دوست دارید که مثلا رفتارهای یه کاراکتر آن را بررسی کنید
دوست دارید احساس خود را نسبت به اتفاقات و شخصیتها بیان کنید
دوست دارید تجربه شخصی خود را نسبت با آن رمان بیان کنید و ...
هدف این تایک همینه.
به نظر من برای شروع کار بهتره از یه کتابی که بیشتر دوستان آنرا خوانده اند شروع کنیم و بعد با کمک و همفکری دوستان کتابها یا موضوعات دیگه هم کم کم معرفی بشن.
روش کلی کار اینه:
ابتدا به انتخاب فعالان تاپیک کتابی انتخاب میشه و بعد درباره آن بحث و گفتگو میشه. از آنجایی که باید همه اون کتابو خونده باشن تا بتونن درباره اش گفتگو کنن ، بنابراین اولویت با داستانهایی هست که تعداد بیشتر ی آنرا خوانده اند.
بعدا میشه کتابی را انتخاب کرد و به کاربران به مدت مثلا یه هفته از قبل فرصت داد که آنرا مطالعه کنند.
انتخاب کتاب مورد گفتگو با همفکری کاربران و هماهنگی با مدیر انجمن انجام میشه.
کتابی که فعلا درباره اش صحبت میکنیم "شازده کوچولو" اثر آنتوان دوسنت اگزوپری هست. دلیلش هم تا حدودی مشخصه.
فکر کنم اکثر کاربران رمان خوان اونو خونده اند.
"شازده کوچولو"
نویسنده : آنتوان دو سنت اگزوپری
ترجمه: احمد شاملو
البته افراد دیگه ای هم ترجمه کرده اند که من فعلا نامشونو نمیدونم.
خب دوستان اگه کسی نظر تکمیلی داره اینجا بگه تا اگه مشکلی نیست کار شروع بشه.
تشکر از همه
سلام
تاپیک مفیدیه
اتفاقا خیلی برای من پیش اومده وقتی یه کتابی رو خوندم خیلی دوست داشتم راجع به یکی از شخصیت ها یا موقعیتی که در جایی از کتاب پیش اومده بود با یکی صحبت کنم
امیدوارم با همکاری دوستان تاپیک فعال باشه :)
----------------------------
کتاب های مورد بحث قرار گرفته:
شازده کوچولو
کوری
عقاید یک دلقک
ناتور دشت
بیگانه
مسخ
بوف کور
روی ماه خداوند را ببوس
صد سال تنهایی
تاپيك خيلي خوبيه.
البته فرصت يك هفتهاي ، به نظرم زمان كميه.
البته براي كتاب كوچكي مثل "شازده كوچولو" زمان مناسبيه.
ولي يك رمان زماني بسيار بيش از اين ميخواد و مهمتر اينكه حداقل در مورد خودم يك رمان يا هر كتاب ديگهاي دستكم بايد دو بار خونده بشه تا بشه دربارش بحث كرد.
اگه موافقت بشه من هم با "شازده كوچولو" موافقم.
و البته بحث هم بايد تا جايي كه همه بگن خب ديگه كافيه ادامه پيدا كنه.
هيچ وقت براي يه كتابي محدوديت زماني قائل نشيم.
و ...
كلا تاپيك خيلي خوبي رو ايجاد كردي جلال
اميدوارم بقيه هم بيان و بعد با يه ايده مشترك كار شروع شه.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ممنون از Karin , M a r i o که نظر و موافقتشونو اعلام کردن
محدودیت زمانی واسه بحث در مورد کتابی خاص وجود نداره اما برای خوندن یه کتاب بالاخره باید فرصتی را مشخص کرد تا بحث شروع بشه.
البته همه اینا بستگی به توافق کاربرا خواهد داشت. من روند کلی و پیشنهادی را گفتم.
sise جان دستت درد نکنه....واقعا جای همچین تاپیکی خالی بود..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من هم کاملا موافقم .....امیدوارم بتونیم بحث های خوبی داشته باشیم.....من که شدیدا به هر گونه بحثی در مورد کتاب علاقه مندم........[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من هم به نظرم زمانبندی نداشته باشیم و تا زمانی که دوستان در مورد کتاب دارند بحث می کنند موضوع باشه و اگر مثلا تا یکی دو روز دیگه کسی نظری نداد کتاب بعدی رو اعلام کنیم.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام
ممنون اقا جلال بابت تاپیک مفیدت
خوب من جلوی عنوان تاپیک شازده کوچولو را نوشتم تا با همین موضوع شروع کنیم
طبق نظر دوستان هم تا جایی که بحث باشه ادامه می دهیم .....
اما خوب قبوله وقت یک هفته ای واسه خوندن یک کتاب کمه ...... اگه ایده ای دارین که چطور می شه زودتر در مورد کتاب بعدی تصمیم گیری کنیم عالی می شه
در مورد شازده کوچولو هم از همین حالا می شه شروع کرد فکر کنم همه خوندیمش
يه پيشنهاد داشتم.
چطوره هر كسي به كتاب امتياز هم بده.
بعد از اينكه نظرش رو نوشت به طور مشخص به اون كتاب از 0 تا 10 امتياز بده.
............................................
"شازده كوچولو" تصويب شد. :31:
اين هم براي كسايي كه ميخوان نسخه pdf اون رو داشته باشن :
"شازده کوچولو"
نویسنده : آنتوان دو سنت اگزوپری
ترجمه: احمد شاملو
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
]
اگه ایده ای دارین که چطور می شه زودتر در مورد کتاب بعدی تصمیم گیری کنیم عالی می شه
سلام
شايد بعد از پايان كار بشه دربارش صحبت كرد.
يا همزمان
يا با تشكيل يك گروه.
:46:
يه پيشنهاد داشتم.
چطوره هر كسي به كتاب امتياز هم بده.
بعد از اينكه نظرش رو نوشت به طور مشخص به اون كتاب از 0 تا 10 امتياز بده.
من موافقم.....تازه می تونیم در آخر یه معدل گیری هم از امتیازاتی که دوستان دادند بکنیم و امتیاز نهایی رو اعلام کنیم......
+
در مورد انتخاب بعدی هم می تونیم مثلا در آخر بحث هر کسی اگر کتابی مد نظرشه پیشنهاد بده و بعد از بین اونها یکی رو انتخاب کنیم......
خب نمي خواين شروع كنين؟
خودم شروع مي كنم پس!
شازده كوچولو تخيل غني اي داره. يه سياره دوردست كه توش يه گل سرخ زير يه شيشه هست و سه تا آتشفشان كه بايد هرروز تميز شن شايد دلشون بخواد يه روز فوران كنن و يه صندلي مقابل غروب خورشيد كه مي شه هر دقيقه تماشا كرد!
تنهايي نويسنده چيزيه كه من خيلي بهش فكر مي كنم
و افكاري كه توي سر كمتر بزرگسالي پيدا مي شه:
كلاه نه ! مار بوايي كه يه فيل رو قورت داده!
يا به جاي كشيدن گوسفند يه جعبه كشيده كه سه تا سوراخ روش داره و گوسفند توشه ولي ديده نمي شه!
تخيلاتي كه مختص بچه هاست و وقتي بزرگ مي شي كمتر به اين چيزا دقت داري. يه جور نگاه تازه يا شايد يه طرز نگاه كه باعث مي شه دنيا هميشه شگفت انگيز بنظر برسه !
پادشاهي كه شازده كوچولو مي بينه و همينطور اون فانوسبان از نظر من بين همه شخصيت ها جالبترن!
فصل روباه و دوستي رو زياد دوست ندارم خيلي يه دفه حرفها قلمبه و معنادار مي شه
كلا من بهش 8 از 10 مي دم اگه تصويب شد كه نمره بديم!!!
"به آسمان نگاه كنيد.بعد از خودتان بپرسيد: آره يا نه؟ گوسفند گل را خورده يا نخورده؟ آن وقت با چشمهاي خودتان مي بينيد كه همه چيز رنگ عوض مي كند!"
به نظر شازده کوچولو داستان فوق العده ای هست و واسم همیشه جالبه داستانی این قدر روون و ساده چطور می تونه این همه ذهن بالغو با خودش درگیر کنه
خیلی عالیه از چنین موضوع تخیلی چنین سوژه نابی نوشته بشه
اما من بر خلاف ارام قسمت گفت و گو با روباه را واقعا دوست دارم خیلی لطیفه به خصوص
روباه گفت:
-آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.تو مسئول گل ات هستی...
البته لازمه یک بار دیگه مرورش کنم
منم بهش 8 از ده می دهم کتاب خوبیه قشنگ و روون
از شما ممنونم اقا جلال بر عکس امروز داشتم به همچین تاپیکی فکر می کردم که یکدفعه پیدا شد.واقعا ایده قشنگی.
شازده کوچولو داستانی جذاب بود که در عین حال که تصور می شد باید خیلی ساده و بچگانه باشد اما سراسر رموز و درس هایی برای زندگی روزمره بود.
شازده کوچولو نشان دهنده یک انسان پاک و صادق بود که مهربانی خود را به راحتی نشان می داد.انسان هایی که در جوامع امروز به ندرت یافت می شوند.
هر سیاره نشان دهنده شخصیت یک فرد بود که به زیبایی ان ها را نمایش می داد و رفتار متقابل دیگران را با انها بیان می کرد رفتاری که شازده کوچولو نشان داد.
و زمین پناهگاه امن ما . اتفاقات جالبی که برای شازده کوچولو افتاد هر کدام در بر دارنده درسی عمیق بود و زیباترین انها لحظه ملاقات روباه با شازده کوچولو و پند های او بود در این قسمت داستان حرفا واقعا سنگین بود احساس می شد نیاز به تامل زیادی داره.
من قسمت دشت پر از گلم دوست داشتم فکر می کنم یک جوری می خواست داشته های خودمون رو یاداوری کنه چیزایی که شاید همیشه نادیده گرفته می شن و بهتر از اونا رو طلب می کنیم.
من از 10 بهش 9:25 می دم
خيلي تاپيك خوبيه ، دستتون درد نكنه
شازده كوچولو هم كتاب جالبي بود و جذابيت اينو داشت كه خواننده رو دنبال خودش بكشونه ، من بهش 7.75 از 10 ميدم
البته چون خيلي سال پيش خوندمش نميتونم زياد جزئي نظرمو راجع بهش بگم ، خلاصه ببخشيد
snowy_winter
01-08-2008, 01:28
تاپیک خیلی خوبیه..ممنون[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شازده کوچولو کتاب مورد علاقه ی منه و با اینکه چندین بار خوندمش و تقریبا بیشتر قسمتهاش رو حفظم برام تکراری نمیشه.
به نظرم این کتاب با اینکه ظاهر بچه گانه ای داره بیشتر مخاطبش بزرگترها هستن..انگار یه جوری میخواد اون سادگی و صمیمیت بچگی رو یادآوری کنه!
خیلی دلم میخواد بیشتر بنویسم ولی متاسفانه کارت اینترنتم داره تموم میشه.. اگه اشکالی نداشته باشه دوباره میام و ادامه میدم
به نظر منم شازده کوچولو کتاب فوق العاده ایه ، تخیل واقعا زیبایی داره
چون خیلی وقت پیش خوندمش دقیق یادم نیست ولی یکی از قسمتهاش بود که یارو نشسته بود و مدام سرش تو حساب و کتاب بود و شمارش ستاره ها و ... می کرد من گفتگوی اون قسمتش رو خیلی دوست داشتم به نظرم شرایط خیلی از آدمهای الانه
و
+ قسمتهای زیبای گفتگو که با روباه در مورد اهلی کردن و دوستی می کرد اونم به نظرم خیلی جالب بود .
ممنون از تاپیک مفیدتون:11:
این کتاب رو وقتی خوندم که اولین جمله اش رو در فیلم مارمولک شندیم
در مورد اهلی شدن آدم ها
شک کردم که این جمله از این کتاب باشه !!! ولی وقتی کتاب رو تا انتها خوندم دیدم فوق العاده هستش
و تمام رفتار های آدمی رو زیبا به تصویر کشیده
من دو چیز این کتاب رو بیشتر دوست دارم یکی صفحه ی آخر کتاب یعنی اونجایی که یه نقاشی از جایی که شازده کوچولو ناپدید شده کشیده و گقته : "اگه یه بچه دیدید که موهاش طلایی بود و می خندید و هر سوالی که می کردید جواب نمی داد لابد حدس می زنید که اون کیه و به من هم اطلاع بدید"....نمی دونم چرا ولی این قسمتش رو خیلی دوست دارم و هر وقت هم که این کتاب رو می گیرم دستم اول می رم صفحه آخر و یه نگاهی به اون نقاشیه می اندازم..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دومین چیزی که دوست دارم خود شخصیت شازده کوچولوه....خیلی دوست داشتنیه..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دیگه این که من هم مثل آرام و بر خلاف اکثر دوستان از اون قسمت روباه خوشم نیومد....امتیاز من 7.5 از 10.....[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دیروز هم که داشتم این کتاب رو ورق می زدم این جمله رو دیدم که به نظرم جالب بود:
" هر وقت که یه آدم بزرگ را دیدم که یک خرده روشن بین به نظرم اومد با نقاشی شماره یکم که هنوز هم دارمش محکش زدم که ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در اومده که: این یک کلاه است. _ آن وقت من هم دیگر نه از مار بوآ باش اختلاص کردم نه از جنگل های بکر دست نخورده و نه از ستاره ها . خودم را تا حد او آوردم پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کروات ها حرف زدم . او هم از این که با یک چنین شخصیت مقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوش وقت شده."
یه همچین چیزی رو هولدن هم در ناتوردشت می گه ..این که بزرگتر ها همش راجع به ماشین و این که چقدر بنزین مصرف میکنه حرف می زنند و این که همش مجبوره به آدم ها بگه از دیدارشون خوشوقته در حالی که ممکنه واقعا این طور نباشه اما اگه آدم بخواد در جامعه زندگی کنه باید این چیز ها رو بگه و.....
دیروز هم که داشتم این کتاب رو ورق می زدم این جمله رو دیدم که به نظرم جالب بود:
" هر وقت که یه آدم بزرگ را دیدم که یک خرده روشن بین به نظرم اومد با نقاشی شماره یکم که هنوز هم دارمش محکش زدم که ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در اومده که: این یک کلاه است. _ آن وقت من هم دیگر نه از مار بوآ باش اختلاص کردم نه از جنگل های بکر دست نخورده و نه از ستاره ها . خودم را تا حد او آوردم پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کروات ها حرف زدم . او هم از این که با یک چنین شخصیت مقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوش وقت شده."
یه همچین چیزی رو هولدن هم در ناتوردشت می گه ..این که بزرگتر ها همش راجع به ماشین و این که چقدر بنزین مصرف میکنه حرف می زنند و این که همش مجبوره به آدم ها بگه از دیدارشون خوشوقته در حالی که ممکنه واقعا این طور نباشه اما اگه آدم بخواد در جامعه زندگی کنه باید این چیز ها رو بگه و.....
خودتم موافقي با اين موضوع يعني يا نه برات جالبه فقط؟
منظورم اينه اين كه ادم بزرگها راجع به پول و ماشين حرف مي زنند و الكي به هم مي گن خوشوقتيم چيز بديه ؟
روباه گفت:
-آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.تو مسئول گل ات هستی...
درسته , به نظر من هم گفتگوی روباه یکی از قشنگ ترین قسمت های داستان بود مخصوصا این جمله ای که گفتید , واقعا من رو تحت تاثیر قرار داد , با محبت کردن آن ها را اهلی می کنی و بعد برای همیشه مسئول کسی میشوی که آن را اهلی کرده ای ...
خودتم موافقي با اين موضوع يعني يا نه برات جالبه فقط؟
منظورم اينه اين كه ادم بزرگها راجع به پول و ماشين حرف مي زنند و الكي به هم مي گن خوشوقتيم چيز بديه ؟
من نمی گم بده...این بخشی از زندگی همه ی ماست....اما بعضی وقتا آدم از همه ی این چیز ها خسته می شه...مسئله فقط گفتن یک کلمه خوشوقتم نیست مسئله اینه که خیلی از آدم ها جلو روی هم می گن خوشوقتم اما پشت سر هم.....
این هم که شازده کوچولو و هولدن گفتن صحبت کردن راجع به پولو و ماشین و غیره بده به خاطره اینه که خیلی چیز های قشنگتری هستند که به قول شازده کوچولو بزرگتر ها درکش نمی کنند....یعنی به جای اینکه بخوان راجع به ستاره ها صحبت کنند راجع به انواع کروات حرف می زنند....چیز های تکراری و بی ارزش.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خودتم موافقي با اين موضوع يعني يا نه برات جالبه فقط؟
منظورم اينه اين كه ادم بزرگها راجع به پول و ماشين حرف مي زنند و الكي به هم مي گن خوشوقتيم چيز بديه ؟
من نمی گم بده...این بخشی از زندگی همه ی ماست....اما بعضی وقتا آدم از همه ی این چیز ها خسته می شه...مسئله فقط گفتن یک کلمه خوشوقتم نیست مسئله اینه که خیلی از آدم ها جلو روی هم می گن خوشوقتم اما پشت سر هم.....
این هم که شازده کوچولو و هولدن گفتن صحبت کردن راجع به پولو و ماشین و غیره بده به خاطره اینه که خیلی چیز های قشنگتری هستند که به قول شازده کوچولو بزرگتر ها درکش نمی کنند....یعنی به جای اینکه بخوان راجع به ستاره ها صحبت کنند راجع به انواع کروات حرف می زنند....چیز های تکراری و بی ارزش.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اون نگاهي كه اين كتاب به آدم بزرگها داره ناشي از حسرت پشت سر گذاشتن دوران كودكيه
اينكه خيلي حرفهايي كه ما مي زنيم توي زندگي لازمن اما ما رو دچار يه روزمرگي كردن چيزهايي كه وقتي بچه باشي مي توني بذاري بزرگترها بهش برسن و هيچوقت ذهنت رو مشغول نكنن
بزرگ شدن يعني از دست دادن بي خيالي و الكي خوش بودن و تخيلات دوران كودكي
اين گناه بزرگترها نيست ! چيزي كه كتاب تقريبا داره تقصير اونها مي اندازه واقعا تقصير اونا نيست! اين جريانيه كه نمي شه جلوشو گرفت اما هميشه وقتي به كودكي نگاه مي كني نمي توني از ياد ببري كه چقدر در بيخيالي و رها بودن از جريانات روزمره زندگي كردن نعمت بزرگيه!
اون نگاهي كه اين كتاب به آدم بزرگها داره ناشي از حسرت پشت سر گذاشتن دوران كودكيه
اينكه خيلي حرفهايي كه ما مي زنيم توي زندگي لازمن اما ما رو دچار يه روزمرگي كردن چيزهايي كه وقتي بچه باشي مي توني بذاري بزرگترها بهش برسن و هيچوقت ذهنت رو مشغول نكنن
بزرگ شدن يعني از دست دادن بي خيالي و الكي خوش بودن و تخيلات دوران كودكي
اين گناه بزرگترها نيست ! چيزي كه كتاب تقريبا داره تقصير اونها مي اندازه واقعا تقصير اونا نيست! اين جريانيه كه نمي شه جلوشو گرفت اما هميشه وقتي به كودكي نگاه مي كني نمي توني از ياد ببري كه چقدر در بيخيالي و رها بودن از جريانات روزمره زندگي كردن نعمت بزرگيه!
بله درسته این کتاب بیشتر این دیدگاه رو مطرح کرده که بچه ها صداقت و ازادی خاصی دارند...حرف من بیشتر راجع به کتاب ناتور دشت بود...ببخشید که بحث رو کشوندم به یه کتاب دیگه.....ایشالا سر همون کتاب این بحث رو ادامه بدیم....
با این حرفتون هم که نمی شه جلو ی بزرگ شدن و مثل اون ها شدن رو گرفت کاملا موافقم ..همه ی ما مجبوریم که این جوری بشم و تنها چیزی که از کودکی برامون باقی می مونه یاد خوشی های اون زمانه....
شازده كوچولو هم قصه دوران كودكي است و هم دوران بزرگسالي
شايد داستان زندگي خود اگزوپري است
داستان مردي كه هواپيمايش سقوط ميكند همچون خود او
داستان شازده كوچولويي كه شايد ديگر به آشيانه خويش بازنگشت
تفاوت ديدگاههاي انسانها و اينكه چقدر دنياي هر كسي ميتونه با بقيه اطرافيانش متفاوت باشه
شازده كوچولو كسيه كه از دنياي پاكيها مياد و همچون كسي كه تازه به دنيا آمده عاري از هرگونه ناپاكيهاست
از شش سياره ميگذره و در هر كدوم يكي از خصلتهاي انساني رو ميبينه كه در هفتمين سياره زندگي ميكنه
و تك تك آن خصلتها رو با خود به همراه داره.
اولين چيزي رو كه در زمين ميبينه يك مار هست و آخرين چيز هم همان مار
به نظرم مار همان چيزي است كه وقتي بدنيا مياييم با ماست و آخرين چيزي هم هست كه تا لحظه آخر با ما همراه است
مار همان مرگ است.
تمام آنچه را كه بايد بياموزد را از زبان يك روباه ميشنود سخناني كه چندين باز بايد خواند
و شايد يكي از اصلي ترين قسمتهاي كتاب نيز باشد
تصويري ساده ولي پرمعنا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
امتياز : 8.1 از 10
من ترجمه احمد شاملو رو خوندم اصلا خوشم نیومد که به جای شازده کوچولو می گفت شهریار کوچولو چون هر چی باشه کتاب مال بچه هاست در اصل و شهریار لغت سختی هست .
اون قسمت اول تقدیم کردنش هم جملات زیبایی داره به نظرم
و به نظرم نقاشی ها فوق العاده است و منم از اون قسمت مار بوآ خیلی لذت می برم عمیق هست و لطیف و واقعا تجربه ای که اکثرمون به شیوه های مختلفی احساسش کردیم
یک نکته خیلی جالب
در سال 2005 اين کتاب به زبان توگال که زبان يکي از اقوام سرخ پوست آمريکاي جنوبي است ترجمه شد که پس از انجيل دومين کتاب ترجمه شده به اين زبان بود
و جالبه بازم بدونید هر چند این کتاب افتخار فرانسویهاست اما در حقیقت در امریکا نوشته شده
من ترجمه احمد شاملو رو خوندم اصلا خوشم نیومد که به جای شازده کوچولو می گفت شهریار کوچولو چون هر چی باشه کتاب مال بچه هاست در اصل و شهریار لغت سختی هست .
اون قسمت اول تقدیم کردنش هم جملات زیبایی داره به نظرم
و به نظرم نقاشی ها فوق العاده است و منم از اون قسمت مار بوآ خیلی لذت می برم عمیق هست و لطیف و واقعا تجربه ای که اکثرمون به شیوه های مختلفی احساسش کردیم
یک نکته خیلی جالب
در سال 2005 اين کتاب به زبان توگال که زبان يکي از اقوام سرخ پوست آمريکاي جنوبي است ترجمه شد که پس از انجيل دومين کتاب ترجمه شده به اين زبان بود
و جالبه بازم بدونید هر چند این کتاب افتخار فرانسویهاست اما در حقیقت در امریکا نوشته شده
منم از ترجمه ی شاملو خوشم نیومد...من ترجمه ی آقای محمد قاضی رو خوندم و واقعا لذت بردم
در مورد نقاشی ها با دوستان موافقم..نقاشی هاش یکی از جذابیت های این داستان هستن
یه سری کاست های قدیمی هم من از این داستان شنیدم ، نمیدونم کار کیه..ولی صداها رو واقعا خوب کار کردن..و واقعا تاثیر گذاره
منم از ترجمه ی شاملو خوشم نیومد...من ترجمه ی آقای محمد قاضی رو خوندم و واقعا لذت بردم
در مورد نقاشی ها با دوستان موافقم..نقاشی هاش یکی از جذابیت های این داستان هستن
یه سری کاست های قدیمی هم من از این داستان شنیدم ، نمیدونم کار کیه..ولی صداها رو واقعا خوب کار کردن..و واقعا تاثیر گذاره
من خودم گوش ندادم اما منم از همکه شنیدم یک فایل صوتی داره که خیلی عالیه:20:
اون نگاهي كه اين كتاب به آدم بزرگها داره ناشي از حسرت پشت سر گذاشتن دوران كودكيه
اينكه خيلي حرفهايي كه ما مي زنيم توي زندگي لازمن اما ما رو دچار يه روزمرگي كردن چيزهايي كه وقتي بچه باشي مي توني بذاري بزرگترها بهش برسن و هيچوقت ذهنت رو مشغول نكنن
بزرگ شدن يعني از دست دادن بي خيالي و الكي خوش بودن و تخيلات دوران كودكي
اين گناه بزرگترها نيست ! چيزي كه كتاب تقريبا داره تقصير اونها مي اندازه واقعا تقصير اونا نيست! اين جريانيه كه نمي شه جلوشو گرفت اما هميشه وقتي به كودكي نگاه مي كني نمي توني از ياد ببري كه چقدر در بيخيالي و رها بودن از جريانات روزمره زندگي كردن نعمت بزرگيه!
اینجاهاش خیلی قشنگ بود آرام جان
واقعا تقصیر ما نیست بخواهیم یا نخواهیم همین می شه اما تاسف آوره
به قول یکی از شاعرای خیلی خیلی دوست داشتنیمون
كودك كه هستي
باهرچه كه هست
شادي
بزرگ كه مي شوي
با هرچه كه نيست
غمگين!
:46:
sweet_mahsa
04-08-2008, 21:03
اولش که واقعا تاپیک خوبیه
من شازده کوچولو رو وقتی خوندم که 12 سال داشتم پس انتظاری هم نبود که خیلی سرم بشه اما حتی اون زمان هم 3 بار خوندمش
واقعا قشنگ بود حالا شاید دوباره بخونمش
متاسفانه به یاد ندارم کار ترجمه اش کار کی بود:41:
خب داستان که قشنگه و نکته های بیشماری داره. اما چنتا مورد داره که خیلی به چشم من میاد
گل میتونه نماد ی از جنس لطیف باشه. البته من دوست ندارم برای هر چیزی نماد بسازم و مطلبو پیچیده کنم. اما حس میکنم که اینجا صدق میکنه
گلی که خیلی حرفا را میزنه ولی منظور واقعی اش همون نیست
بهانه میگیره...
اما باید به قول شازده کوچولو "دلمو نرم کنه به جا اینکه دلخورم کنه"
مرد "فانوس بان " خیلی مورد جالبیه.
" گردش سیاره به دور خودش تندتر و تندتر شد..."
افرادی هستن که بدون هیچ فکری تابع قانون و دستوراتن. اینا مثل اینکه فلسفه وجودی اون قانونو فراموش کرده اند. و نمیدونن که بین امور رابطه علی و معلول هست.
گفتگوی با روباه به این دلیل زیباست که به شازده کوچولو میفهمونه فرق اون یکی گل تو سیاره اش با اون 5هزارتای دیگه که مثل اون بودن چیه. این خیلی مهمه
و نکته دیگه اینکه نویسنده بر خلاف رایج که روباه را موجودی مکار و حیله گر تصویر میکنن؛ اینجا حیوانی فهمیده و با احساس معرفی میکنه که جالبه
آدم بزرگها
یه زمونی خودم ازشون بدم میومد اما حالا نگاه میکنم میبینم دارم میشم مثل یکی از اونا!!
دلیلش چیه؟
یکی اینکه مسائل دیگه زندگی هم بالاخره هستن چه خوشمون بیاد چه نیاد و این مسائل را نمیشه همینجوری ولشون کرد یعنی اونا شما را ول نمیکنن!
اما این دلیل نمیشه که خودمونو غرق در آنها بکنیم به این بهانه که زندگی اینطوره. میشه بهتر زندگی کرد و بیشتر از روزمره بود.
یکیش خود نویسنده. شغل او خلبانی بود. اما اگه یکی ندونه فکر میکنه بیشتر شاعر باشه تا نویسنده.
در آثار دیگش چنان از هواپیمایش صحبت مبکنه که انگار داره از موجودی با روح حرف میزنه. او هم ریاضی و جغرافیا خونده
او هم نگران زندگیش بوده و او هم دغدغه های معمول زندگی را داشته و احتمالا بارها و بارها سر راهش به خونه مجبور شده مثلا میوه بگیره!
اما اینکه به بچه ها خیلی خوش میگذره موافق نیستم کما اینکه داستان هم اینو نمیگه
بلکه صداقت کوچولوها را نشون میده. که البته خیلی دوست داشتنیه اما به نظر من خیلی قابل توجه نیست چرا که اختیاری نیست.
و ...
فایل صوتی هم هست که پیشنهاد میکنم حتما گوشش کنید. با صدای احمد شاملو که اینجا دیگه نمیگه "شهریار کوچولو" بلکه میگه
"امیر کوچولو"!
صدای افراد خیلی جالب تو این فایل اجرا شده.
یادمه این گفته پادشاه سر زبونمون افتاده بود تو جمع دوستان که تا یکی میومد تو میگفتیم:
" بیا جلو بهتر ببینمت رعیت" :دی
اینجاهاش خیلی قشنگ بود آرام جان
واقعا تقصیر ما نیست بخواهیم یا نخواهیم همین می شه اما تاسف آوره
به قول یکی از شاعرای خیلی خیلی دوست داشتنیمون
كودك كه هستي
باهرچه كه هست
شادي
بزرگ كه مي شوي
با هرچه كه نيست
غمگين!
:46:
بوی توجیه میاد:5::31:
بوی توجیه میاد:5::31:
من بی تقصیرم . شاعر گفته :
هی دلم برای خودم تنگ می شود
هی به گذشته فکر می کنم
بعد به این نتیجه می رسم که بهتر هم نمی توانست باشد آینده ...:41:
...
خب شاید اول بهتر باشه که تعریفی از "آدم بزگ" داده بشه تا بشه دقیقتر در موردش حرف زد.
اما من هنوز هم معتقدم که میشه لا اقل خیلی بزرگ نشد.
حالا که حرف این نویسنده شده حیفم میاد که چنتا دیگه از کتاباش را معرفی نکنم.
چون حس میکنم که به خاطر "شازده کوچولو" این کتابها فراموش شده اند
فقط میتونم بگم واقعا عالی هستن بخصوص "زمین انسانها"
"زمین انسانها"
"پرواز شبانه"
مثل اينكه ترجمه هاي مختلفي از اين كتاب وجود داره
تا اونجايي كه من ديدم :
اوليش مربوط به "محمد قاضي" است كه تا بحال ده ها بار توسط انتشارات اميركبير تجديد چاپ شده
ديگري مربوط ميشه به "احمد شاملو" و توسط نشر ابتكار است كه آن را به صورت كتاب همراه با نوار صوتی با صدای احمد شاملو و موسیقی «گوستاو مالر» به بازار عرضه كرد. و اگر چه از كلمه ديگري بجاي شازده استفاده كرده ولي نوع ترجمهاش به زبان محاورهاي نزديكتره و به نظر من ترجمه خوبي شده. و نميدونم آيا تجديد چاپ شده يا بخاطر شايد نام شاملو ديگه تجديد چاپ نميشه.
يكي ديگه هم مثل اينكه "اصغر رستگار" است كه توسط انتشارات نقش خورشید اصفهان چندباري است كه تجديد چاپ شده.
ترجمه ديگه مربوط ميشه به "ابوالحسن نجفي" و توسط انتشارات نيلوفر كه اينهم تجديد چاپ شده.
و آخري هم براي "بابك انديشه" و توسط انتشارات هنر پارينه است كه اينهم چندباري تجديد چاپ شده.
حالا اين سوال برام هست كه آيا وقتي كتابي توسط شخصي ترجمه شد و مورد استقبال هم قرار گرفت آيا ديگران هم ميتونن به كار ترجمه كتاب بپردازند ؟
آيا بايد از اون شخص اجازه بگيرن ؟
يا وقتي اون شخص ( مترجم اول يا اصلي) ( مثلا قاضي كه از دنيا رفتند ) از دنيا رفت ميتونن به كار ترجمه مشغول بشن .
كتابي مثل شازده كوچولو به دليل استقبال، حجم كم ، و قيمت مناسب هميشه هم ميتونه پرطرفدار باشه و هم فروش خوبي رو داشته باشه.
اينها رو نگفتم كه بگم اگه اينطوره ما هم بريم ترجمه كنيم هدفم اينه كه آيا اين كار قانونيه يا اصلا از لحاظ اخلاقي و ... كار درستيه ؟
آيا شخص ديگهاي اين كتاب رو نخونده ؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
:13:
مثل اينكه ترجمه هاي مختلفي از اين كتاب وجود داره
تا اونجايي كه من ديدم :
اوليش مربوط به "محمد قاضي" است كه تا بحال ده ها بار توسط انتشارات اميركبير تجديد چاپ شده
ديگر مربوط ميشه به "احمد شاملو" و توسط نشر ابتكار است كه آن را به صورت كتاب همراه با نوار صورتی با صدای احمد شاملو و موسیقی «گوستاو مالر» به بازار عرضه كرد. و اگر چه از كلمه ديگري بجاي شازده استفاده كرده ولي نوع ترجمهاش به زبان محاورهاي نزديكتره و به نظر من ترجمه خوبي شده. و نميدونم آيا تجديد چاپ شده يا بخاطر شايد نام شاملو ديگه تجديد چاپ نميشه.
يكي ديگه هم مثل اينكه "اصغر رستگار" است كه توسط انتشارات نقش خورشید اصفهان چندباري است كه تجديد چاپ شده.
ترجمه ديگه مربوط ميشه به "ابوالحسن نجفي" و توسط انتشارات نيلوفر كه اينهم تجديد چاپ شده.
و آخري هم براي "بابك انديشه" و توسط انتشارات هنر پارينه است كه اينهم چندباري تجديد چاپ شده.
حالا اين سوال برام هست كه آيا وقتي كتابي توسط شخصي ترجمه شد و مورد استقبال هم قرار گرفت آيا ديگران هم ميتونن به كار ترجمه كتاب بپردازند ؟
آيا بايد از اون شخص اجازه بگيرن ؟
يا وقتي اون شخص ( مترجم اول يا اصلي) ( مثلا قاضي كه از دنيا رفتند ) از دنيا رفت ميتونن به كار ترجمه مشغول بشن .
كتابي مثل شازده كوچولو به دليل استقبال، حجم كم ، و قيمت مناسب هميشه هم ميتونه پرطرفدار باشه و هم فروش خوبي رو داشته باشه.
اينها رو نگفتم كه بگم اگه اينطوره ما هم بريم ترجمه كنيم هدفم اينه كه آيا اين كار قانونيه يا اصلا از لحاظ اخلاقي و ... كار درستيه ؟
سلام
درسته ترجمه شاملو روون بود ولي استفاده از كلمه شهريار يا امير به جاي شازده كوچولو خيلي اذيت مي كرد
فكر مي كنم قاوني باشه
يك مورد جالب در اين راستا مثلا اين بود كه كتاب بيگانه آلبر كامو كه ظاهرا 6 ترجمه هم از آن در بازار بود امسال دوباره توسط ليلي گلستان ترجمه شد و خيلي خيلي جالب بود فقط و فقط به خاطر ترجمه ايشون اين كتاب پرفروشترين كتاب اون ماه بود و گلستان هم گفته دليل اين كار علاقه زيادش به اين رمان بوده
تازه ظاهرا به خشايار ديهيمي هم مجوز انتشار ترجمه جديد بيگانه رو دادند . خوب وقتي براي ترجمه هاي مختلف مجوز مي دهند پس با قانون كشور ما قانوني هست حتما
سلام
درسته ترجمه شاملو روون بود ولي استفاده از كلمه شهريار يا امير به جاي شازده كوچولو خيلي اذيت مي كرد
فكر مي كنم قاوني باشه
يك مورد جالب در اين راستا مثلا اين بود كه كتاب بيگانه آلبر كامو كه ظاهرا 6 ترجمه هم از آن در بازار بود امسال دوباره توسط ليلي گلستان ترجمه شد و خيلي خيلي جالب بود فقط و فقط به خاطر ترجمه ايشون اين كتاب پرفروشترين كتاب اون ماه بود و گلستان هم گفته دليل اين كار علاقه زيادش به اين رمان بوده
تازه ظاهرا به خشايار ديهيمي هم مجوز انتشار ترجمه جديد بيگانه رو دادند . خوب وقتي براي ترجمه هاي مختلف مجوز مي دهند پس با قانون كشور ما قانوني هست حتما
سلام
ممنون به خاطر پاسخ
البته درسته كه ترجمه هاي مختلف ميتونه با هم فرق داشته باشه و از خيلي زواياي ديگه هم بشه اون رو بررسي كرد.
مثلا همين كتابهايي كه شما گفتين يا كتاب صد سال تنهايي كه به تازگي يعني زمستان گذشته بود كه بيتا حكمي اونرو ترجمه كرد و به تازگي به دليل استقبال به چاپ دوم رسيد.
ترجمه به نظر من خيلي مهمه نميخوام از اهميت اون كم كنم . ولي وقتي شما بعضي چيزها رو تو يه كتاب ارزشمند نميبيني و وقتي ترجمه هاي خوب ديگه اي رو هم ميبيني به سمت اون ترجمه اي ميري كه ار لحاظ شكل ظاهري و بعضي چيزهاي ديگه در اون كتاب رعايت شده باشه. بحث در اين مورد باشه براي يه وقت ديگه.
ولي به نظرم در مورد كتابي مثل شازده كوچولو اين اتفاق دليل ديگه اي داره و اون مسائل ماديه. و شايد هم تضميني براي بقاء يك انتشارات
سلام
ممنون به خاطر پاسخ
البته درسته كه ترجمه هاي مختلف ميتونه با هم فرق داشته باشه و از خيلي زواياي ديگه هم بشه اون رو بررسي كرد.
مثلا همين كتابهايي كه شما گفتين يا كتاب صد سال تنهايي كه به تازگي يعني زمستان گذشته بود كه بيتا حكمي اونرو ترجمه كرد و به تازگي به دليل استقبال به چاپ دوم رسيد.
ترجمه به نظر من خيلي مهمه نميخوام از اهميت اون كم كنم . ولي وقتي شما بعضي چيزها رو تو يه كتاب ارزشمند نميبيني و وقتي ترجمه هاي خوب ديگه اي رو هم ميبيني به سمت اون ترجمه اي ميري كه ار لحاظ شكل ظاهري و بعضي چيزهاي ديگه در اون كتاب رعايت شده باشه. بحث در اين مورد باشه براي يه وقت ديگه.
ولي به نظرم در مورد كتابي مثل شازده كوچولو اين اتفاق دليل ديگه اي داره و اون مسائل ماديه. و شايد هم تضميني براي بقاء يك انتشارات
خوب به نظرم یک جورایی هم حق داری . شاید یکی از دلایلش همین موضوع باشه که می گی چون منم هر چی فکر کنم می بینم قضیه ترجمه متعدد از کتابی مثل شازده کوچولو با کتاب بیگانه خیلی فرق داره .
دو تااز ترجمه ها را هم یادت رفت
مصطفی رحماندوست هم این کتاب را ترجمه کرده از طرف انتشارات قدیانی و اقای محمد تقی بهرامی هم از طرف انتشارات جام
محمد قاتضی با انتشارات امیر کبیر کار کرده و ابوالحسن نجفی با انتشارات نیلوفر و احمد شاملو انتشارات نگاه
اقای اضغر رستگار هم از مترجمان دیگه کتاب هست که با انتشارات نقش خورشید کار کرده
من هیچ وقت به انتشارات توجه نکردم . ایا به جز مترجم خود انتشارات هم می تونه مبنایی برای انتخاب باشه ؟
سلام
ممنون به خاطر پاسخ
البته درسته كه ترجمه هاي مختلف ميتونه با هم فرق داشته باشه و از خيلي زواياي ديگه هم بشه اون رو بررسي كرد.
مثلا همين كتابهايي كه شما گفتين يا كتاب صد سال تنهايي كه به تازگي يعني زمستان گذشته بود كه بيتا حكمي اونرو ترجمه كرد و به تازگي به دليل استقبال به چاپ دوم رسيد.
ترجمه به نظر من خيلي مهمه نميخوام از اهميت اون كم كنم . ولي وقتي شما بعضي چيزها رو تو يه كتاب ارزشمند نميبيني و وقتي ترجمه هاي خوب ديگه اي رو هم ميبيني به سمت اون ترجمه اي ميري كه ار لحاظ شكل ظاهري و بعضي چيزهاي ديگه در اون كتاب رعايت شده باشه. بحث در اين مورد باشه براي يه وقت ديگه.
ولي به نظرم در مورد كتابي مثل شازده كوچولو اين اتفاق دليل ديگه اي داره و اون مسائل ماديه. و شايد هم تضميني براي بقاء يك انتشارات
من هم با حرف شما کاملا موافقم ...به نظر من وقتی یه کتاب توسط یه مترجم قوی و به طور کامل و بدون اشکال ترجمه شده دیگه درست نیست که بقیه هم اون رو ترجمه کنند....ترجمه های متفاوت بیشتر برای مردم عادی انجام می شه که زیاد با مترجم های اصلی آشنا نیستند و اولین ترجمه ای رو که می بینند می خرند و گرنه کسایی که اهل کتاب اند طبیعتا بهترین ترجمه رو می خرند....این اتفاق برای آقای غبرایی که یکی از بهترین مترجم های ایران هست هم افتاد که هم زمان با ترجمه کتاب کافکا در کرانه ( نویسنده:هاروکی موراکامی) یه نفر دیگه هم این کتاب رو ترجمه کرد..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این هم یه مطلب راجع به همین بحثی که داریم که آقای غبرایی راجع به ترجمه های متفاوت گفته.....[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
خوب به نظرم یک جورایی هم حق داری . شاید یکی از دلایلش همین موضوع باشه که می گی چون منم هر چی فکر کنم می بینم قضیه ترجمه متعدد از کتابی مثل شازده کوچولو با کتاب بیگانه خیلی فرق داره .
دو تااز ترجمه ها را هم یادت رفت
مصطفی رحماندوست هم این کتاب را ترجمه کرده از طرف انتشارات قدیانی و اقای محمد تقی بهرامی هم از طرف انتشارات جام
محمد قاتضی با انتشارات امیر کبیر کار کرده و ابوالحسن نجفی با انتشارات نیلوفر و احمد شاملو انتشارات نگاه
اقای اضغر رستگار هم از مترجمان دیگه کتاب هست که با انتشارات نقش خورشید کار کرده
جالبتر شد.
اين دوتايي كه شما گفتي رو نديده بودم.
يعني شد 7 ترجمه مختلف از چند موسسه انتشاراتي مختلف.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من هیچ وقت به انتشارات توجه نکردم . ایا به جز مترجم خود انتشارات هم می تونه مبنایی برای انتخاب باشه ؟
اگه منظورت ديد خواننده و انتخابيه كه ميكنه ، فكر نكنم تأثير زيادي داشته باشه.
اگرچه موسسههاي انتشاراتي مثل اميركبير يا قدياني براي خودشون اعتباري دارند
اما اونحايي كه گفتم :
و شايد هم تضميني براي بقاء يك انتشارات
برميگرده به يه جنبه ديگه از اينكه چرا يه كتابي چاپ ميشه.
اين ديد خودمه . شايد درست نباشه.
ببينين فكر ميكنم چندهزارتايي موسسه انتشاراتي داشته باشيم
كه خيلي از اونها شايد اصلا شناخته شده نباشن و به دلايلي وارد اين كار شدند
ولي اين موسسهها براي اينكه بتونن به كار خودشون ادامه بدن
هر سال بايد مجوز خودشون رو تمديد كنند
و شرط اصلي براي اينكار اينه كه حداقل سالي 4 كتاب به چاپ برسونن يا تجديد چاپ كنند.
براي همين شايد كتابي چاپ ميشه اونهم توسط پيشنهاد يك انتشارات به نويسنده يا مترجم
و اينكه مثلا كتابي مثل شازده كوچولو باشه براي اينكه يك پشتوانهاي باشه
به اين منظور كه چاپهاي مجدد اون لازم ميشه و يك تكيهگاهي است براي بقاء يك مؤسسه .
فكر ميكنم همين يكي از دليلهايي است كه باعث ميشه اگر چه مشخصه كه يك كتاب استقبال خوبي
ازش ميشه ولي تيراژ اون از دو سه هزار تا بالا نميره
تا بشه اونو حداقل يك سال بعد برد براي تجديد چاپ و ... . يا كلا كتابهاي ديگه.
حتي براي اينكه به 4 كتاب برسه شايد يك كتاب رو در چند جلد چاپ كنند.
حالا نميدونم شما هم موافقين يا نه.
من هم با حرف شما کاملا موافقم ...به نظر من وقتی یه کتاب توسط یه مترجم قوی و به طور کامل و بدون اشکال ترجمه شده دیگه درست نیست که بقیه هم اون رو ترجمه کنند....ترجمه های متفاوت بیشتر برای مردم عادی انجام می شه که زیاد با مترجم های اصلی آشنا نیستند و اولین ترجمه ای رو که می بینند می خرند و گرنه کسایی که اهل کتاب اند طبیعتا بهترین ترجمه رو می خرند....این اتفاق برای آقای غبرایی که یکی از بهترین مترجم های ایران هست هم افتاد که هم زمان با ترجمه کتاب کافکا در کرانه ( نویسنده:هاروکی موراکامی) یه نفر دیگه هم این کتاب رو ترجمه کرد..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این هم یه مطلب راجع به همین بحثی که داریم که آقای غبرایی راجع به ترجمه های متفاوت گفته.....[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ممنون zooey
لينك رو هم خوندم. جالب بود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
...........................................
شازده كوچولو فراموش شد . :31:
mehrdad21
20-08-2008, 00:29
سلام
تشکر فراوان از استارتر تاپیک و دیگر دوستان به خاطر مطالب مفیدشان
شخصیت های اصلی
شازده کوچولو : پیش از آن که شخصیت "شازده کوچولو " به عنوان مسافر معصومی از سیاره ی دیگری معرفی شود ، اگزوپری تقابل شخصیت کودک صفت شازده را با بزرگ تر ها گوشزد می کند . در بخش های بعد، شازده با بزرگسالان مختلفی روبرو می شود و در هریک از آن ها ویژگی ها و ضعف های آدم ها را عیان می کند .
شازده کوچولو طی حضورش در کره ی زمین و طی ملاقات هایش چیزهای بسیاری می آموزد و از سوی دیگر نکاتی را درس می دهد .او نوآموز است ، هم معلم . بینش والایی دارد و با یک نگاه در می یابد نقاشی شماره ی یک راوی ،نشان دهنده ی ماربوآیی است که یک فیل را بلعیده ، اما وقتی برای بازگشت به سیاره اش آماده می شود ، از نیش مار بیم دارد که نشان می دهد احساساتش شبیه ما است . ورای همه ی این ها ، عشق او به گل سرخ وجودش را فراگرفته .پرسش های دائمی او نمایانگر همین نکته است .جست و جو برای پرسش گاهی مهم تر از خود پرسش است .
راوی : راوی قصه بزرگسال است ، ولی توضیح می دهد زندگی اش پس از آن که شش سال پیش هواپیمایش در صحرایی سقوط کرد ،دگرگون شده و روح کودکانه در او دمیده شده . او را تا پیش از ملاقات شازده کوچولو ،مرد تنها و تک افتاده ای مجسم می کنیم . فرد مورد اطمینان شازده کوچولو است و جمله های او را برای مان تکرار می کند ، اما در عین حال تلقی خودش را به هم اطلاع ما می رساند . پس از گوش دادن به قصه ی شازده کوچولو در مورد آن چه از روباه آموخته ،خودش نیز به همان نکات دست می یابد . در عین حال تلاش راوی برای یافتن چاه در صحرا ، نشان می دهد برای آموختن برخی چیزها باید شخصا به جستجو دست زد و صرفا خواندن کتاب ها و شنیدن راه و سیاق دیگران کارساز نیست . راوی و شازده کوچولو هر دو قهرمان قصه اند ، ولی با هم تفاوت های عمده ای دارند .اگر شازده کوچولو شخصی رازآلود و غیرزمینی به شمار می رود ، خلبان انسانی است که در گذر زمان بزرگ شده و تغییر کرده .تجربه های نامتعارف و راز آلود شازده کوچولو از طریق او برای ما نقل می شود و به همین دلیل او را می پذیریم ، چرا که با واسطه ی انسانی نقل شده اند .
ادامه دارد
mehrdad21
25-08-2008, 12:31
ادامه از قسمت قبل
گل سرخ : هرچند گل سرخ فقط در چند بخش از قصه ظاهر می شود ،ولی جایگاهی بسیار کلیدی در کلیت اثر دارد .شخصیتی ملودراماتیک به شمار می رود و انگیزه ی اصلی شازده کوچولو برای ترک سیاره و جست و جو های بعدی اش است . در کنار آن ،عشق شازده کوچولو به گل سرخش است که انگیزه ی بازگشتش به شمار می رود . گل سرخ موتور محرکه ی قصه و جوهره ی بیانیه روباه ، به عنوان یکی از مولفه های اثراست . (آن چه به گل تو چنان ارزشی بخشیده ، عمری است که به پایش صرف کرده ای . تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئولش خواهی بود . تو مسئول گل خود هستی )می توان گل سرخ را نماد عشق جهانی هم دانست . گل سرخ در ادبیات نمادی از نشانه های معبود بوده و اگزوپری با تکیه بر این نکته به گل سرخ شازده کوچولو خصائص انسانی -چه خوب ، چه بد - بخشیده .
به مدد وجود گل سرخ است که شازده کوچولو در می یابد دوری از محبوب می تواند ریشه های عشق را عمیق تر کند .
روباه : روباه به صورت کاملا ناگهانی در بخشی ظاهر می شود که شازده کوچولو پس از تماشای باغی از گل سرخ برای عادی بودن گل سرخش اشک می ریزد . در وهله ی اول به نظر می رسد روباه در برابر شازده کوچولو در موضع تحکم نشسته ،ولی وقتی از شازده کوچولو می خواهد او را اهلی کند ، به کسوت یک طلبه در می آید .طی وداع روباه و شازده کوچولو است که روباه به شازده کوچولو تلویحا اطمینان می بخشد اهمیت گل سرخش را دریافته . در جدایی آن ها نوعی رفاقت آرمانی موج می زند . رفتن شازده کوچولو قلب روباه را می شکند و او را در تنهایی رها می کند ، ولی روباه باز هم شازده کوچولو را به رفتن و رسیدن به محبوبش تشویق می کند که نمایانگر رابطه ای والاست .
مار: مار طی برخوردهایش با شازده کوچولو در صحرا با ترکیب معما گونه ای حرف می زند . او در مقایسه با سایر اشکال و شخصیت های نمادین قصه تعبیر و تفسیر کم تری را پیش رو می گشاید . در حالی که هر یک از شخصیت ها -مثل آدم های بزرگسالی که شازده کوچولو با آن ها برخورد می کند- آشکارا نقاط ضعف بشری را عیان می کنند ، مار نه به پرسش های ما پاسخ می دهد و نه سئوال قابل توجهی را عرضه می کند او بیش از حد اعتماد به نفس دارد و به معماها و رازهایش می بالد .با این وصف نیش زهرآگین او نمایانگر مرگ اجتناب ناپذیر همه ی آدم هاست .
سلام
تشكر فراوان از همه دوستاي خوبي كه مطالب را پيگيري كردن و نظر دادن .... گمونم بحث به اندازه كافي باز بوده كه همه بتونن نظر بدن
ميانگين امتياز هم 8.1 شد
موضوع بعدي را پيش نهاد بدهيد ......
اگه علاقه مند هم زياده مي شه به جاي كتاب يك نويسنده يا سبك يا هر چيز ديگه اي مبحث باشه ....
کسی پیش نهادی نداره ؟
با کتاب "کوری" موافقید؟ گمونم این کتاب را هم اکثریت خونده باشند....
کسی پیش نهادی نداره ؟
با کتاب "کوری" موافقید؟ گمونم این کتاب را هم اکثریت خونده باشند....
کوری پیشنهاد خوبیه ! اما می تونیم سایر کتابهای پر خوانندهء دیگه رو هم برای بحث پیشنهاد بدیم و بعد از رای گیری انتخابشون کنیم
کتابهای که به نظر من اکثریت خونده اند ومی توان به رای گیری گذاشت!(الان بیشتر از اینا یادم نمی یاد
بابا لنگ دراز، زنان کوچک ، جین ایر ، بلندیهای بادگیر ، بر باد رفته، بوف کور ، مسخ ،بادبادک باز و دزیره و...
کوری پیشنهاد خوبیه ! اما می تونیم سایر کتابهای پر خوانندهء دیگه رو هم برای بحث پیشنهاد بدیم و بعد از رای گیری انتخابشون کنیم
کتابهای که به نظر من اکثریت خونده اند ومی توان به رای گیری گذاشت!(الان بیشتر از اینا یادم نمی یاد
بابا لنگ دراز، زنان کوچک ، جین ایر ، بلندیهای بادگیر ، بر باد رفته، بوف کور ، مسخ ،بادبادک باز و دزیره و...
شايد بهتر باشه كتابي انتخاب بشه كه اكثريت نخونده باشن تا هم مجبور بشن بخونن هم ... اما اگه بنا بر اكثريته من بيگانه رو پيشنهاد مي كنم. هم نثرش سادست هم دامنه هاي بحثش بازه. از خود كتاب گرفته كه كلي جاي حرف داره تا كامو و كارها و عقايدش و حتا اگزيستانسياليسم و...
کسی پیش نهادی نداره ؟
با کتاب "کوری" موافقید؟ گمونم این کتاب را هم اکثریت خونده باشند....
خب من با این کتاب موافقم
پس چون توافقات اعلام شده روی کوری بیشتر بود این بار بحثمون بشه "کوری "
sweet_mahsa
03-09-2008, 10:22
کسی پیش نهادی نداره ؟
با کتاب "کوری" موافقید؟ گمونم این کتاب را هم اکثریت خونده باشند....
سلام با اجازه
منم کوری رو خوندم
منم با هاش موافقم
sweet_mahsa
03-09-2008, 11:44
در ضمن عرض کنم که ما توی انجمن آموزش زبان انگلیسی هم راجع به این کتاب کمی بحث کردیم که البته نا تمام ماند!
بعد از خواندن کتاب این سوال برام بطور مبهم مطرح بوده که چرا همسر دکتر باید انتخاب میشد واسه دیدن این جریانها و بقیه کور می شدن؟ البته همانطور که در اخر وقتی همه تونستن ببینن او کور میشه.
شاید وقتی همه کور میشن تازه بهتر خودشونو نشون میدن
برای کسانی که کتاب رو نخوندن:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
بعد از خواندن کتاب این سوال برام بطور مبهم مطرح بوده که چرا همسر دکتر باید انتخاب میشد واسه دیدن این جریانها و بقیه کور می شدن؟ البته همانطور که در اخر وقتی همه تونستن ببینن او کور میشه.
شاید وقتی همه کور میشن تازه بهتر خودشونو نشون میدن
ببخشید شاید من منظورتون رو اشتباه متوجه شدم اما زن دکتر کور نمیشه خیال میکنه که کور شده!
سربه سوی آسمان بلند کرد همه چیز را سفید دید. لابد نوبت من شده است. از ترس به پایین چشم دوخت . شهر سر جایش بود.
بعد از خواندن کتاب این سوال برام بطور مبهم مطرح بوده که چرا همسر دکتر باید انتخاب میشد واسه دیدن این جریانها و بقیه کور می شدن؟ البته همانطور که در اخر وقتی همه تونستن ببینن او کور میشه.
شاید وقتی همه کور میشن تازه بهتر خودشونو نشون میدن
این ترجمه ای که من دارم اولش یه توضیحی راجع به مفاهیم کتاب داده و نوشته که زن دکتر به این خاطر کور نمی شه که وظایف همسریش رو خوب انجام داده و در همه حال مواظب همسرش هست و حتی به خاطر اون خودش رو به کوری می زنه و با این که خیانتش رو می بینه باز هم دوسش داره و همچنین و ظیفش رو در قبال کور های دیگه هم به خوبی انجام می ده...خلاصه اینکه چون آدم خوبی بوده کور نمی شه....به نظر من هم همین دلیل قابل قبوله....
mehrdad21
04-09-2008, 20:35
معروف است که در پرتغال دو نفر به نام ژوزه مشهور هستند یکی ساراماگوا است و دیگری مورینیو.
رمان کوری حاصل کار نویسنده ی نوبل دریافت کرده ی پرتغالی، ژوزه ساراماگواست . رمان "کوری" در سال 1995 در پرتغال انتشار یافت و به سرعت به زبانهای دیگر ترجمه گشت و جزو بهترین های نویسنده اش لقب گرفت.
کوری اینقدر واسه نویسنده اش خوب بود که استاد یک دنباله ای به نام بینایی نیز در سال 2004 بر رمان بنویسد . رمان بینایی هم شباهت هایی با کوری دارد و شخصیت هایش شبیه هم هستند.
در نهایت اگر بخواهیم از تاثیر کار استاد بگیم باید اشاره ای هم به فیلم "کوری (میرالس)" کنیم . فیلمی که مثل همه ی فیلمهایی که از رمانهای مشهور اقتباس می شوند اثر دندان گیری از کار در نیامد. در فیلم نقش دکتر را مارک روفالو و زن دکتر را جولیان مور بازی می کنند .
دوستانی که آثار ساراماگوا را دنبال می کنند ویژگی بارزی در آثارش پیدا می کنند . یکی از این ویژگی ها استفاده از جملات بلند است . در کوری هم این خصوصیت وجود دارد .جملاتی که حتی بعضا به نصف یک صفحه نیز می رسند.یک سبک دیگر که در کوری مشاهده می شود این است که جملات علامت نقل قول ندارند و مشخص نمی شود که چه کسی نقل کننده آن جمله بوده است .
نکته ی دیگر که حتما واستون جالب توجه بوده ، بی نام بودن شخصیت ها در طول داستان است . مثلا ما می بینیم که نوشته شده زن دکتر و اسمش را نمی دانیم یا دزد ماشین یا دختری که عینک آفتابی زده بود و.....
این قضیه به نظر من باعث می شود بیشتر ذهنمون رو بکار ببریم و همه این ها رو در ذهنمون توصیف کنیم . بعضی از این اسامی تا حدودی تمسخر آمیز هم هستند و جنبه ی کنایی هم دارند مثلا پسرک لوچ .
استاد برای اینکه قضیه به کشور و فرهنگ خاصی محدود نشود و جهانشمول باشد از نامگذاری و دادن اطلاعات از مکان وقوع حوادث آگاهانه اجتناب می ورزد. ما اطلاعات کمی از شهر ، فرهنگ و کشور در رمان دریافت می کنیم . فینچر هم در سینما و در شاهکار ماندگارش "هفت" از این حربه استفاده کرد و از نام گذاری شهری که ماجرا در آن اتفاق می افتاد اجتناب کرد.
در انتهای داستان مقصود ساراماگوا نه تنها نجات این افراد از کوری به شکل فیزیکی که نجات معنوی شان منظور اوست . کوری پرسش های فراوانی را پیش روی ما می گذارد و از جهان وحشتناکی برای ما حرف می زند . خواننده وقتی رمان را تمام می کند شاید خدا رو شکر کند که همچنین اتفاقی نیفتاده است اما چه کسی از آینده خبر دارد . فضای دهشتناکی که استاد در رمان به تصویر می کشد نقدی است جدی بر تمدن و زندگی اجتماعی ما انسان ها !
باز هم حرف دارم اما منتظر می مونم تا دیگران هم در بحث ها شرکت کنند.
کوری یکی از قشنگ ترین رمان هایی است که تا حالا خوندم
خیلی عمیق اون احساس ترس و دلهره را به ادم منتقل می کنه . فکر اینکه یک لحظه چشمت رو ببنید و بعد دیگه نتونی بازش کنی . وقتی این کتاب را خوندم خیلی با خودم فکر می کردم اه کور بشم ماندگارترین تصویر ذهنی من چه چیزی قراره باشه و حتی الانم با دیدن خیلی صحنه ها همیشه به این فکر می کنم که حتی اگه تا اخر عمرم نتونم این صحنه رو ببینم تا اخر یادمه . البته من توی به یاد اوردن قیافه ادمها ضعیفم فقط صحنه ها یادم می مونند و حرکات و ادمها محوند . الان که فکرش رو می کنم وحشتناکه اگه کور بشم توی ذهنم هیچ صورتی وجود نداره .
یکی از جالب ترین نکات رمان به نظر من اسم نداشتن شخصیت ها بود . خیلی ارتباط را قوی تر و ذهن را فعال تر می کرد
در مورد ساراماگو جایی خوندم که کلا از علائم ویرایشی بدش می یاد و فقط نقطه و ویرگول را استفاده می کنه
وقتی رمان طاعون را خوندم اما شباهت خیلی زیادی بین هر دو دیدم . نشان دادن جامعه های مدرن بشری در بحران های ناگهانی و وخیم و برگشت به همون خوی بربریت
این ترجمه ای که من دارم اولش یه توضیحی راجع به مفاهیم کتاب داده و نوشته که زن دکتر به این خاطر کور نمی شه که وظایف همسریش رو خوب انجام داده و در همه حال مواظب همسرش هست و حتی به خاطر اون خودش رو به کوری می زنه و با این که خیانتش رو می بینه باز هم دوسش داره و همچنین و ظیفش رو در قبال کور های دیگه هم به خوبی انجام می ده...خلاصه اینکه چون آدم خوبی بوده کور نمی شه....به نظر من هم همین دلیل قابل قبوله....
من فكر نمي كنم زن دكتر براي اين كور نشد كه وظيفشو خوب انجام داد يا حداقل همش به خاطر اين نبود. اگه دقت كرده باشين شخصيتا وقتي كور مي شدن كه به خودشون مي گفتن نكنه منم كور بشم؟ اما زن دكتر براي خودش نمي ترسيد اون بيناييشو براي خودش نمي خواست . اون هميشه آماده ي كور شدن بود و با فداكاري بين كوري شيرجه مي زد. پس اون چيزي رو داشت كه بقيه نداشتن...يه جور حالت پيامبرگون ( براي كسايي كه ممكنه گير بدن راهنما وار) يه جور آمادگي براي فداكاري و استقبال از كوري نه مبارزه باهاش...
کوری یکی از قشنگ ترین رمان هایی است که تا حالا خوندم
خیلی عمیق اون احساس ترس و دلهره را به ادم منتقل می کنه . فکر اینکه یک لحظه چشمت رو ببنید و بعد دیگه نتونی بازش کنی . وقتی این کتاب را خوندم خیلی با خودم فکر می کردم اه کور بشم ماندگارترین تصویر ذهنی من چه چیزی قراره باشه و حتی الانم با دیدن خیلی صحنه ها همیشه به این فکر می کنم که حتی اگه تا اخر عمرم نتونم این صحنه رو ببینم تا اخر یادمه . البته من توی به یاد اوردن قیافه ادمها ضعیفم فقط صحنه ها یادم می مونند و حرکات و ادمها محوند . الان که فکرش رو می کنم وحشتناکه اگه کور بشم توی ذهنم هیچ صورتی وجود نداره .
یکی از جالب ترین نکات رمان به نظر من اسم نداشتن شخصیت ها بود . خیلی ارتباط را قوی تر و ذهن را فعال تر می کرد
در مورد ساراماگو جایی خوندم که کلا از علائم ویرایشی بدش می یاد و فقط نقطه و ویرگول را استفاده می کنه
من بعد از خوندن هر كتاب جو گير مي شم.وقتي كرگدن رو مي خوندم انتظار داشتم سرمو كه از رو كتاب بلند مي كنم يكي داد بزنه چرا پوستت سفت شده...بعد از كوريم هر وقت كتابو مي گذاشتم كنار تعجب مي كردم چطور هنوز مي بينم.
كلا" كتاب به نظر من اعتراضيه به دنياي مدرن. اين كوري مثل كوري عادي تاريك نيست، روشنه و از همين جاست كه تفاوت شروع مي شه. اين ها آدم هايين كه نمي بينن نه چون نمي دونن، چون توي غرور دونستن غرق شدن (كوري شيري در بر دارنده ي مفهوم اين پارادوكسه...)
من ساراماگو رو با همه ي نامها شناختم
به شدت از اين كتاب خوشم اومد و بعدشم كوري رو خوندم
كتاب ذهن رو درگير مي كنه طوري كه تا تمومش نكني نمي خواي ولش كني. موضوعي كه فكر منو مشغول كرد اينه كه ساراماگو اصلا بدنبال جواب دادن سوالهايي كه ذهن خواننده رو مشغول مي كنه نيست. اون خيلي راحت مي گه مرد كور شد! يا براي كور نشدن زن دكتر دليلي نمي ياره. من تا حالا با كتاب اينطوري برخورد نكرده بودم. برام خيلي بديهي بود كه نويسنده مي تونه به هيچ سوالي جواب نده ولي درعين حال من تعجب كردم از خوندن اثري كه به خودش جرات داده خيلي چيزها رو بي هيچ دليل خاصي بوجود بياره!
هرچي فكر كردم ديدم كتابي به اين سبك تا حالا نخوندم و دليل اينكه انقدر براي تموم كردن كتاب اصرار داشتم جواب گرفتن براي سوالايي بود كه داشتم!!!
اين خيلي حيرت انگيز بود برام كه من توي يه سبك تخيلي هم دنبال منطق مي گردم تا چيزي رو كه مي خونم قبول كنم!!!
بنظرم اين طعنه ي ساراماگو به خواننده ي كتابه: هميشه همه فكر مي كنن براي هر سوالي كه پيش مي ياد بايد پاسخ منطقي اي پيدا كنن!!!
من فكر نمي كنم زن دكتر براي اين كور نشد كه وظيفشو خوب انجام داد يا حداقل همش به خاطر اين نبود. اگه دقت كرده باشين شخصيتا وقتي كور مي شدن كه به خودشون مي گفتن نكنه منم كور بشم؟ اما زن دكتر براي خودش نمي ترسيد اون بيناييشو براي خودش نمي خواست . اون هميشه آماده ي كور شدن بود و با فداكاري بين كوري شيرجه مي زد. پس اون چيزي رو داشت كه بقيه نداشتن...يه جور حالت پيامبرگون ( براي كسايي كه ممكنه گير بدن راهنما وار) يه جور آمادگي براي فداكاري و استقبال از كوري نه مبارزه باهاش...
خوب این هم باز یه جوری همون حرف منه چون خوب بود ، چون به فکر دیگران بود نه به فکر خودش کور نشد... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
+
به نظر من هم کتابه قشنگی بود ...داستانش خیلی خوب آدم رو در گیره خودش می کرده اما به نظر من پایانش خوب نبود یعنی من اون اولش حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم چون موضوع کتاب واقعا بی نظیر بود و انتظار داشتم در آخر کتاب هم یه اتفاق خاصی بیفته اما این طور نشه .... اما در هر صورت خوب بود من امتیازم 8.5..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
sweet_mahsa
05-09-2008, 11:37
به نظر من هم کتابه قشنگی بود ...داستانش خیلی خوب آدم رو در گیره خودش می کرده اما به نظر من پایانش خوب نبود یعنی من اون اولش حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم چون موضوع کتاب واقعا بی نظیر بود و انتظار داشتم در آخر کتاب هم یه اتفاق خاصی بیفته اما این طور نشه .... اما در هر صورت خوب بود من امتیازم 8.5..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آره منم موافقم
اگه اینطور تصور بشه که کوری واسه این شایع شد که مردم دید درستی از زندگی خودشون نداشتن پس چرا یه دفعه آخر داستان (با اینکه دید مردم نسبت به قبل بد تر هم شده بود) همه دوباره بینا شدن؟
به نظر من هم کل داستان یه کنایه است اما به چی ؟ من که هرچی فکر می کنم به نتیجه روشنی نمی رسم شما ها چی ؟
یادم میاد موقعی که کتابو خریدم فروشنده به من گفت این کتاب کمی فلسفیه آیا بود ؟
میشه یکی به سوالای من جواب بده ممنونم
خوب این هم باز یه جوری همون حرف منه چون خوب بود ، چون به فکر دیگران بود نه به فکر خودش کور نشد... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
+
به نظر من هم کتابه قشنگی بود ...داستانش خیلی خوب آدم رو در گیره خودش می کرده اما به نظر من پایانش خوب نبود یعنی من اون اولش حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم چون موضوع کتاب واقعا بی نظیر بود و انتظار داشتم در آخر کتاب هم یه اتفاق خاصی بیفته اما این طور نشه .... اما در هر صورت خوب بود من امتیازم 8.5..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آره منم موافقم
اگه اینطور تصور بشه که کوری واسه این شایع شد که مردم دید درستی از زندگی خودشون نداشتن پس چرا یه دفعه آخر داستان (با اینکه دید مردم نسبت به قبل بد تر هم شده بود) همه دوباره بینا شدن؟
به نظر من هم کل داستان یه کنایه است اما به چی ؟ من که هرچی فکر می کنم به نتیجه روشنی نمی رسم شما ها چی ؟
من هیچوقت به کور نشدن زن دکتر به این شکل نگاه نکردم که شاید برتری نسبت به دیگران داشته! واین رو هم قبول ندارم که از کوری نمیترسید .همونطور که آخر داستان وقتی به سفیدی اسمون نگاه میکنه وسفیدی اسمان چشمش رو میگیره میگه نکنه منم کور شدم!
به نظر من زن دکتر یه انسان عادی بود که شاید به اندازهء دیگران نسبت به محیط وشرایط زندگیش نابینا بود . اما بعد ازشیوع کوری به عنوان شاهدی بر این ماجرا انتخاب میشه. اون هم شاهدی که به تدریج قدرت پیدا میکنه و شروع میکنه به تغییر دادن شرایط!مثلا اون صحنه ای که مرد متجاوز رو میکشه را به یاد بیارین !آیا در دنیای واقعی زنانی که برای غذا مجبور به تن فروشی هستند.وجود ندارند!آیا در شرایط عادی زن دکتر آدمی بود که به این ظلم بر علیه سایر زنان اهمیت بده و باهاش مقابله کنه اونم تا حدی که مجبور باشه یه نفر رو بکشه!!! یا زمانی که وجود این اجبار و سکوت دیگران نسبت به این شرایط رو درک کرد دست به عمل زد!
به نظر من زن دکتر نمونه آدمهای ست که میتونند کاری برای بهتر شدن وضعیت جوامع بشری انجام بدند.اما نسبت به توانایی های خودشون نابینا هستند.اما وقتی فساد وظلم و پوسیدگی جامعه در مقابل چشمهاشون قرار میگیره دست به عمل میزنند. و مطمئناً این شرایط و این افشاگری لزومی نداره تا به ابد ادامه پیدا کنه . برای همینه که کوری به راحتی و بدون دلیل خاصی از بین میره! واونچه باقی میمونه ادمهایی هستند که حالا به ماهیت واقعی خودشون واقف هستند.
mehrdad21
06-09-2008, 00:26
از همه دوستان تشکر دارم
با دقت مضاعفی مطالبتون رو خوندم .
کمی درباره خود ساراماگوا
ژوزه ساراماگوا در سال 1922 در یکی از شهرهای پرتغال به دنیا آمد. آنها پس از چند سال به لیسبون پایتخت پرتغال نقل مکان کردند . پدرش در آنجا پلیس بود .کمی پس از نقل مکان آنها به لیسبون برادر بزرگتر ساراماگوا فوت کرد.ساراماگوا پس از طی تحصیلات چندی به عنوان مکانیک مشغول به کار شد اما انگار تقدیر برای او سرنوشتی خاص را رقم زده بود بعد از دوسال کار در مکانیکی او به عنوان مترجم در روزنامه ای مشغول به کار شد .پس از چندی که به عنوان مترجم مشغول بود شروع به نوشتن کرد.
ساراماگوا در سال 1944 ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک بچه به نام ویولانته بود . استاد از سال 1988 با مترجم اسپانیایی آثارش یعنی پیلار دل ریو ازدواج کرده است .
استاد شهرت خود را مدیون جایزه نوبل است پس از دریافت جایزه بود که کتابهای استاد مورد توجه قرار گرفت. در ایران خودمان هم ساراماگوا بسیار محبوب است این را می شود از تعدد ترجمه آثارش و همچنین ترجمه تعداد قابل توجهی از آثارش فهمید .
سبک ساراماگوا بی همتاست . استاد بسیار تحت تاثیر رئالیسم جادویی و پدربزرگ همه قصه گوهای ادبیات ،مارکز نازنین قرار دارد . یکی از عواملی که خوندن آثار ساراماگوا رو دلپذیر می کند نوع روایت اوست . استاد خوب قصه را تعریف می کند و البته قصه های بکری نیز دارد . یاد وودی آلن کارگردان و نویسنده بسیار مشهور آمریکایی می افتم که در اظهار نظری گفته بود ایده هایش را در کشوی خانه اش می گذارد و هر از چندگاه کشو را بازکرده و ایده ای را بیرون می کشد . ساراماگوا هم انگار مثل وودی آلن است. ساراماگوا آن قدر موضوعات خوبی را برای روایت انتخاب می کند که خواننده اش را غرق در داستان می کند. کوری کتابی نیست که بتوانید در خواندنش وقفه ای ایجاد کنید . در مورد بکر بودن داستان ها همین بس که رمان بعدی استاد درباره ی کشوری است که کسی در آن نمی میرد . (البته دو سال پیش فیلمی ایرانی به کارگردانی عبدالرضا کاهانی با این مضمون ساخته شده بود )
موضوع مورد علاقه استاد که در بیشتر کارهایش دیده می شود فوکوس بر انسانیت است .او از تمثیل برای بیان افکارش استفاده می کند.کاراکترهای داستان هایش در تقلا برای ارتباط با دیگران هستند و به گونه ای غم انگیز هم تنها به نظر می رسند . این عدم ارتباط در خیلی از هنرها مورد استفاده قرار گرفته و مضمون مورد علاقه چند سینماگر هم بوده است مشهورترین این ها هم کیارستمی فیلمساز نامدار ایرانی است که در آثارش ، مخصوصا شاهکار جاویدانش "خانه ی دوست کجاست ؟" این موضوع را مورد بحث قرار می دهند . در سیینمای کیارستمی عادت داریم ببینیم که یه نفر چندین بار یه دیالوگ رو می گوید و طرف مقابلش منظورش را درک نمی کند و انگار زبان اصلا عامل ارتباط آدمها نیست و به قول رومن گاری در رمان بسیار خواندنی اش "خداحافظ گاری کوپر" منشا سوتفاهم است .
سخن رو کوتاه کنم .چند وقت پیش با دوستی بحث می کردیم که آیا نویسندگی قابل یاد گرفتن است یا غریزی است . من معتقدم استعداد و نبوغ مسلما چیزی نیست که به همه اعطا شده باشد و عده کمی از آن بهره مند هستند (البته این به معنای نفی تلاش و کوشش در راه یادگیری نیست . من معتقدم حتی با تلاش و کوشش هم نمی شود فردی مثل مارکز شد چون او از موهبت الهای برخوردار است) یاد حرف علی کریمی در مصاحبه بی نهایت جذاب و خواندنی اش با نشریه ی محبوبم "تماشاگران " می افتم . کریمی وقتی از او درباره ی علی دایی پرسیده بودند جمله ای گفته بود که ارزش دارد قاب کنید و به دیوار خانه تان بزنید او گفته بود :"خدابضی ها رو خیلی دوست داره و انگار این آدمها رو بغل کرده اما من فکر می کنم خدا نه تنها علی دایی رو بغل کرده بلکه او رو یه ماچ هم کرده ."خب ساراماگوا هم بعید نیست از این موهبت بی بهره بوده باشد.
در مورد رمان کوری همین بس که "فدریکو فلینی " کارگردان نامدار ایتالیایی آن را برترین رمانی که خوانده معرفی می کند .
وقتی به سن استاد نگاه می کنم غصه ام می گیرد امیدوارم این نوابغ عمری زیاد داشته باشند و فقط بنویسند . تحمل دنیای بدون گابریل گارسیا مارکز و ساراماگوا سخت خواهد بود . امیدم به نویسنده های جدیدی است که شاید بتونن خلا این ها را جبران کنند یک نابغه ای بدجوری دل گرم کرده منو ، حتما اسمش را شنیده اید اما در دفترخاطراتتان خوب اسمش را یادداشت کنید : پل آستر
در انتها می خواهم از دوستان به خاطر طولانی بودن مطلبم عذرخواهی کنم وقتی به سراغ نوشته ای درباره ی عناصر محبوب زندگیم می روم از این شاخه به این شاخه می پرم و علایقم در متن منعکس می شود . این را مطمئنا به بزرگواری خود خواهد بخشید .
ممنون
به نظر من اگه بخوایم در داستانهای این نویسنده دنبال نماد بگردیم گم میشیم. مثلا در کتاب "دخمه" نمادهای مختلفی را میشه بیرون کشید. منتها به نظر من بهتره خیلی غرق نشیم. چون اونوقت باعث میشه که رمند طبیعی کار را فراموش کنیم.
داستان ابتدای تخیلی دارد یعنی کور شدن همگانی اونهم از نوع شیری. منتها ادامه داستان به شدت واقع بینانه هست. ما اصلا با یه داستان تخیلی روبرو نیستیم. در ادامه داستان عناصر آن همه واقعی هستن
نویسنده به جای همه کور میشه و رفتارشونو نشون میده! او جزئیات تاثیر این کوری بر روی زندگی را به خوبی نشون میده.
اما نکات جالبی که میشه دریافت:
آدمها در هر مدلی که باشن مشکلات خودشونو بروز میدن. خیلیها علیرغم کوری باز با توجه به همان قدرتی که داشتن و میتونستن به کارهای خلاف و غیر اخلاقیشون ادامه میدادن. کور شدن نتونسته بود تغییر بنیادینی در رفتارشون ایجاد کنه.
من با این قسمت دیدگاه کاملا موافقم. تغییراتی که به نظر ماها خیلی بزرگ و وحشتناک هستن؛ مدتی که گذشت بی اهمیت میشن و هر کسی روند زندگی خودشو - منتها با توجه به تئانایی جدیدش - ادامه میده.
داستانهای ساراماگو همه در انتها یه زنگی را به صدا در میارن. زنگی که نمیتونی به راحتی بشناسی که واسه چی هست. این زنگ تو را به خود میاره اما ماهیتش اونقدرها روشن نیست. شاید همین "به خود آوردن" منظور اصلی اش باشه. گویی میخواد تو را بیدار نگه داره و خود – اگه خواستی - به جستجویش بپردازی.
همه کور شدن؛ زندگی جدیدی تجربه شد و در آخر همه بینا شدن. چی نهفته بود در همین مدت کوری؟
mehrdad21
07-09-2008, 20:06
به نظر من اگه بخوایم در داستانهای این نویسنده دنبال نماد بگردیم گم میشیم. مثلا در کتاب "دخمه" نمادهای مختلفی را میشه بیرون کشید. منتها به نظر من بهتره خیلی غرق نشیم. چون اونوقت باعث میشه که رمند طبیعی کار را فراموش کنیم.
داستان ابتدای تخیلی دارد یعنی کور شدن همگانی اونهم از نوع شیری. منتها ادامه داستان به شدت واقع بینانه هست. ما اصلا با یه داستان تخیلی روبرو نیستیم. در ادامه داستان عناصر آن همه واقعی هستن
نویسنده به جای همه کور میشه و رفتارشونو نشون میده! او جزئیات تاثیر این کوری بر روی زندگی را به خوبی نشون میده.
اما نکات جالبی که میشه دریافت:
آدمها در هر مدلی که باشن مشکلات خودشونو بروز میدن. خیلیها علیرغم کوری باز با توجه به همان قدرتی که داشتن و میتونستن به کارهای خلاف و غیر اخلاقیشون ادامه میدادن. کور شدن نتونسته بود تغییر بنیادینی در رفتارشون ایجاد کنه.
من با این قسمت دیدگاه کاملا موافقم. تغییراتی که به نظر ماها خیلی بزرگ و وحشتناک هستن؛ مدتی که گذشت بی اهمیت میشن و هر کسی روند زندگی خودشو - منتها با توجه به تئانایی جدیدش - ادامه میده.
داستانهای ساراماگو همه در انتها یه زنگی را به صدا در میارن. زنگی که نمیتونی به راحتی بشناسی که واسه چی هست. این زنگ تو را به خود میاره اما ماهیتش اونقدرها روشن نیست. شاید همین "به خود آوردن" منظور اصلی اش باشه. گویی میخواد تو را بیدار نگه داره و خود – اگه خواستی - به جستجویش بپردازی.
همه کور شدن؛ زندگی جدیدی تجربه شد و در آخر همه بینا شدن. چی نهفته بود در همین مدت کوری؟
جلال جان کاملا موافقم تحلیل جالبی بود
به عقیده من جان مایه ی رمان و حرف ساراماگوا رو باید در صحبت های یکی از شخصیت ها در انتهای رمان جستجو کرد که می گه : فکر نمی کنم ما کورشدیم ، فکر می کنم ما کور هستیم ،کور اما بینا ، کورهایی که می توانند ببیند اما نمی بینند.
در ادبیات اصلی هست که می گویند باید نویسنده حرفهایش را رو نزند و در لایه های اثر پنهان کند و ساراماگوا هم در این رمان این اصل را به خوبی رعایت کرده است .
من ساراماگو رو با همه ي نامها شناختم
به شدت از اين كتاب خوشم اومد و بعدشم كوري رو خوندم
كتاب ذهن رو درگير مي كنه طوري كه تا تمومش نكني نمي خواي ولش كني. موضوعي كه فكر منو مشغول كرد اينه كه ساراماگو اصلا بدنبال جواب دادن سوالهايي كه ذهن خواننده رو مشغول مي كنه نيست. اون خيلي راحت مي گه مرد كور شد! يا براي كور نشدن زن دكتر دليلي نمي ياره. من تا حالا با كتاب اينطوري برخورد نكرده بودم. برام خيلي بديهي بود كه نويسنده مي تونه به هيچ سوالي جواب نده ولي درعين حال من تعجب كردم از خوندن اثري كه به خودش جرات داده خيلي چيزها رو بي هيچ دليل خاصي بوجود بياره!
هرچي فكر كردم ديدم كتابي به اين سبك تا حالا نخوندم و دليل اينكه انقدر براي تموم كردن كتاب اصرار داشتم جواب گرفتن براي سوالايي بود كه داشتم!!!
اين خيلي حيرت انگيز بود برام كه من توي يه سبك تخيلي هم دنبال منطق مي گردم تا چيزي رو كه مي خونم قبول كنم!!!
بنظرم اين طعنه ي ساراماگو به خواننده ي كتابه: هميشه همه فكر مي كنن براي هر سوالي كه پيش مي ياد بايد پاسخ منطقي اي پيدا كنن!!!
به نظر من هیچگاه نباید در یه رمان خوب همه چیزو در پایانش دید. بعبارتی روند رمان مهمه نه انتهاش.
آنچه اتفاق می افته مهمه نه آنچه در پایان رخ میده. البته طبیعی هست که در انتها یه چیزایی بیشتر مشخص میشه اما رمان میخواد ما را به قلب یه بعد از زندگی ببره و ما را با همه آنجا اشنا کنه. در این مسیر چیزایی نشون داده میشه که ما را به فکر فرو میبره و یا نشون میده.
همه چیزها هم دلیل داره اما نویسنده نمیاد صاف بزاره دست ادم که به این خاطره؛ چرا که در این صورت نویسنده نظرات خودشو در قالب داستان تحمیل میکنه و در واقع بیانیه میده. او جزیاتی را نشون ما میده که شاید قبلا زیاد در دیدنش دقت نکرده بودیم و حالا او نشون ما میده و میخواد که باهاش آشنا بشیم؛ درباره اش فکر کنیم و حالت جدیدی را تجربه کنیم.
لذت اینگونه کارها در همین بخشیدن دید تازه بکر از زندگی و وجود انسانه. همین باعث میشه که ما به هیجان بیاییم از خواندن یه اثر عمیق. چرا که لذتی درونی را به ما میبخشه.
اما داستان حادثه گرا در سطح میمونه و مخاطبشو با اوردن حوادث متوالی "سرگرم" میکنه. و چون اندیشه چندانی در پشت حوادت نیست مجبوره که مرتب حادثه سازی کنه و ما را بند کنه به این که آخر کار چه میشه. ما کتابو میخونیم تا ببینیم آخرش چی میشه. و اگه یکی اونو به ما بگه کار مارو راحتتر میکنه!
همه کم کم کور میشن (به استثنای همسر دکتر) نویسنده واسش مهم نیست که دلیل کوری چیه. او نمیخواد داستان تخیلی بیان کنه که حالا دنبال یه دلیل تخیلی بگرده. او میخواد یه چیز بیشتری بگه. میخواد جزء به جزء این زندگی کوری را به تصویر بکشه و چه خوب هم میکشه.
رفتارهای آدمی را با این تغییر نشون بده
جهان منهای دیدن را بررسی کنه
و ...
کوری رمانیه که هم لذت حادثه را به خواننده میبخشه و هم لذت درک ابعاد جدیدی از آدمی.
ترکیب این دو باعث میشه که رمان از گیرایی خوبی برخوردار بشه.
به نظر من هیچگاه نباید در یه رمان خوب همه چیزو در پایانش دید. بعبارتی روند رمان مهمه نه انتهاش.
آنچه اتفاق می افته مهمه نه آنچه در پایان رخ میده. البته طبیعی هست که در انتها یه چیزایی بیشتر مشخص میشه اما رمان میخواد ما را به قلب یه بعد از زندگی ببره و ما را با همه آنجا اشنا کنه. در این مسیر چیزایی نشون داده میشه که ما را به فکر فرو میبره و یا نشون میده.
همه چیزها هم دلیل داره اما نویسنده نمیاد صاف بزاره دست ادم که به این خاطره؛ چرا که در این صورت نویسنده نظرات خودشو در قالب داستان تحمیل میکنه و در واقع بیانیه میده. او جزیاتی را نشون ما میده که شاید قبلا زیاد در دیدنش دقت نکرده بودیم و حالا او نشون ما میده و میخواد که باهاش آشنا بشیم؛ درباره اش فکر کنیم و حالت جدیدی را تجربه کنیم.
لذت اینگونه کارها در همین بخشیدن دید تازه بکر از زندگی و وجود انسانه. همین باعث میشه که ما به هیجان بیاییم از خواندن یه اثر عمیق. چرا که لذتی درونی را به ما میبخشه.
اما داستان حادثه گرا در سطح میمونه و مخاطبشو با اوردن حوادث متوالی "سرگرم" میکنه. و چون اندیشه چندانی در پشت حوادت نیست مجبوره که مرتب حادثه سازی کنه و ما را بند کنه به این که آخر کار چه میشه. ما کتابو میخونیم تا ببینیم آخرش چی میشه. و اگه یکی اونو به ما بگه کار مارو راحتتر میکنه!
همه کم کم کور میشن (به استثنای همسر دکتر) نویسنده واسش مهم نیست که دلیل کوری چیه. او نمیخواد داستان تخیلی بیان کنه که حالا دنبال یه دلیل تخیلی بگرده. او میخواد یه چیز بیشتری بگه. میخواد جزء به جزء این زندگی کوری را به تصویر بکشه و چه خوب هم میکشه.
رفتارهای آدمی را با این تغییر نشون بده
جهان منهای دیدن را بررسی کنه
و ...
کوری رمانیه که هم لذت حادثه را به خواننده میبخشه و هم لذت درک ابعاد جدیدی از آدمی.
ترکیب این دو باعث میشه که رمان از گیرایی خوبی برخوردار بشه.
ولي از نظر من پايان مهمترين قسمت يه داستانه
البته واضحه كه كل سير داستان در بوجود آوردن پايان خيلي مهمه اما تاثير نهايي رو پايان مي ذاره. خواننده خودش بهترين مثل هستش در اين مورد: هيجكس يه كتابي رو كه تموم نكرده روش قضاوت نمي كنه. هميشه مي خواي ببيني آخرش چي بدست مي ياري، چه نتيجه اي مي گيري. اما دقيقا اون پاياني كه نويسنده مي نويسه مد نظر نيست خواننده خودش با توجه به سير كلي داستان و نتيجه گيري هايي كه كرده برداشت هاشو به پايان اضافه مي كنه و بعد نتيجه مي گيره كتابي كه خوندم ارزشش رو داشت يا نه و چطور كتابي بود! پايان دقيقا اوجه البته به شرطي كه تمام داستان رو خوب خونده باشي.
موضوع مهم ديگه اينه كه منطق ذات انسان رو تشكيل مي ده حتي تو داستان هاي تخيلي ما احتياج داريم كه توجيه بشيم. مثلا يه آزمايش باعث شد هيولايي مثل فرانكشتاين بوجود بياد! هيچوقت تخيلمون رو از هيچ نمي سازيم! حتي اساس فلسفه هم براي توجيه مسائل طبيعي بوجود اومد. فلسفه اصلا بوجود اومد كه اون چيزي رو كه علم نمي تونه توجيه كنه پاسخ بده!
در ضمن از نظر من كتابي وجود نداره كه داستان بگه و حادثه گرا نباشه و جنبه ي سرگرمي نداشته باشه. حتي كوري هم يه كتابيه با يه بخش سرگرم كننده و تمام داستانش رو همينطوري تعريف مي كنه. اصل جذابيت كوري در اينه كه براي خواننده يه سوال عميق و حيرت انگيز ايجاد مي كنه و كنجكاويشو تحريك مي كنه و با خودش مي كشونتش. بخش بزرگي از رمان فقط اتفاقاتيه كه مي تونه توي يه همچين بحراني اتفاق بيفته نه چيز ديگه! ساراماگو مي تونست همچين حوادثي رو طي يه حادثه ي طبيعي مثل سيل بوجود بياره ! همون هرج و مرجايي كه توي فيلما مي بينيم! ولي دقيقا دست مي ذاره روي يه اتفاق ناشناخته و بعد قساوت و از بين رفتن انسانيت رو مطرح مي كنه. اين كه يك نفر اين وسط مي تونه ببينه و مطمئنا همه مي پرسن چرا؟ اون چه فرقي با بقيه داره؟
ساراماگو دقيقا داره دست مي ذاره رو نقطه صعف ما! اون به ما جواب سوالو نمي ده مي ذاره هرجور مي خوايم فكر كنيم ! اون ما رو توي تمام سير داستان همينطوري جلو مي كشه و هيچ سرنخ دلخوش كنكي هم نمي ده تا مي رسه به آخر داستان و صحنه ي كليسا و تنديس ها و تابلوها با چشمهاي بسته! خواننده با خودش فكر مي كنه خب زمان حقيقت نزديكه! الان جواب سوالمو مي گيرم و منتظر يه پاسخ حيرت انگيره چيزي كه تا حالا براش صبر كرده اما بازم جوابي نميگيره! ساراماگو واقعا زيركه دقيقا مثل ترس كه وقتي منشا نامعلوم باشه تخيل آدم چيزي هزار بار وحشتناكتر از زماني مي سازه كه علت ترس رو ببينيم! اينجا هم ساراماگو خواننده رو با خودش درگير مي كنه و بعدشم ولش مي كنه! تعليق ساراماگو جالبه! اون همين كارو تو كتاب همه ي نامها كرد! خواننده رو با خودش تا ته كتاب كشيد و غافلگير كرد! اين شيوه ي ساراماگو هستش و من نظيرش رو نديدم يا كمتر ديدم!
نويسنده هميشه سعي مي كنه آخر كتابش خواننده شو فانع و راضي كنه اما رضايتي كه ساراماگو به خوانندش مي ده عادي نيست! يه جور درگيري با كتابش هم هست كه آدمو ول نمي كنه و دقيقا بخاطر اينه كه سوالهايي كه مطرح مي كنه بي جواب مي ذاره!
موسيقي زبان مشترك تمامي انسانهاست.
و كوري زبان داستاني مشترك تمامي انسانها.
هر كسي با هر فرهنگ و زبان گفتاري و ... ، زبان موسيقي رو با حسي خاص و مشترك درك ميكنه ،
همانگونه كه كوري رماني است كه براي تمامي انسانها يك حس مشترك رو به دنبال داره. جايي كه نه به شخصي خاص (نام) اشاره ميكنه و نه به مكان يا زمان خاصي ، و همين يكي از دلايلي است كه هر انساني با هر فرهنگ و ... ، به راحتي با آن ارتباط برقرار ميكنه ( شايد همزادپنداري).
پستها رو خوندم و احساس ميكنم همگي، نظرات تقريبا مشتركي رو عنوان ميكنند.
خود من به شخصه فقط همين كتاب رو از ساراماگو خوندم و به عنوان يك شخص كاملا مبتدي نسبت به اين مقوله ( ادبيات و ... ) ديد شخصي خودم رو مينويسم. تا حدودي حالت كلي داره ولي تمام آنچه كه درباره نويسنده اين كتاب به عنوان مثال ميگويم تنها و تنها ديد شخصي خودم است و به احتمال فراوان نادرست است. پس زياد جدي نگيريد. ولي خب اين هم ديد من است.
در بين پستها يكي جملهاي زيبايي است كه مهرداد به نقل از كريمي نوشته و ديگري پست جلال (سيسه) كه فكر ميكنم تا حدودي هر چند كم به اين چيزي كه ميخوام بگم اشاره ميكنه.
ببينين، جاي ديگري به سه دليل اصلي اينكه چرا رمان كوري رو ميخوندم اشاره كردم.
وقتي برميگردم و بعد از خواندن آن يه نگاه كلي به رمان ميندازم به يك سري نتايجي ميرسم.
نويسنده رو در نظر ميگيرم كه نشسته و داره به موضوعي براي نوشتن يك رمان فكر ميكنه.
فكرش متوجه موضوعي ميشه. و بعد شروع ميكنه به پرورش اون و انتخاب.
انتخاب چي ؟
بهتره اول ببينيم فكر نويسنده به كدام سمت رفته.
نويسنده شايد ناگهان به ذهنش دنيايي خطور ميكنه كه در اون يكي از حواس پنجگانه انسانها به طور مشترك و بصورت كامل از تمامي آنها گرفته بشه.
دنيايي كه ديگر كسي داراي حس شنوايي نيست.
دنيايي كه ديگر كسي داراي حس بويايي نيست.
دنيايي كه ديگر كسي داراي حس بينايي نيست.
دنيايي كه ديگر كسي داراي حس لامسه نيست.
دنيايي كه ديگر كسي داراي حس چشايي نيست.
بعد نگاهي ميندازه به اينكه نبود كدام يك از حسها ميتونه براي انسان دردناكتر باشه.
همه رو بررسي ميكنه و به اين نتيجه ميرسه كه بينايي از همه مهمتره.
بعد از انتخاب موضوع اصلي، حال دنيايي رو تصور ميكنه كه يك به يك انسانها بعد از مدت كوتاهي اين حس رو از دست بدهند.
چه اتفاقاتي خواهد افتاد ؟
چه مشكلاتي به وجود خواهد آمد ؟
و ... سوالات فراوان ديگه.
بعد بايد تعدادي شخصيت اصلي براي اين رمان در نظر گرفت.
چه بهتر كه شخصيتها نام خاصي نداشته باشند تا همه بتوانند به راحتي اون رو يكي از اعضاي جامعه خودشون بدونند.
سپس شروع به بال و پر دادن به موضوع كرده و اجازه ميده كه خيالات در اين دنياي تازه پرواز كنه.
و بعد از اون شروع به شاخ و برگ دادن به آن كرده و از هر طرف اون رو گسترش ميده
تا تبديل بشه به رماني بنام : " كوري "
نكته جالب اينجاست : چرا كسي تا بحال بعد از گذشت اين همه سال و با وجود اينهمه نويسنده بزرگ اين ايده به ذهنش نرسيده بود ؟
آيا اين تفكرات من، مصداق همون ضرب المثل " معما چو حل گشت آسان شود " نيست. ( يه مقدار هم مثل رمان از تمثيل استفاده كنم. دي )
يا نه . بال و پر دادن به موضوع و شاخ و برگ دادن به اون و تصور اتفاقات بوقوع پيوسته در اثر اين حادثه كار هر كسي نيست.
آيا بايد اون شخص رو خدا بغل كرده باشه يا اينكه اگر كسي اين ايده به ذهنش خطور ميكرد ميتونست با تلاش رماني با اين مضمون بنويسه.
آيا رمان نوشتن آنهم رماني كه بتواند جايزه بزرگي رو كسب كنه و در دنيا شناخته شده باشه ، كار هر كسياست؟
خيلي راحت ميشه موضوع كلياي رو درنظر گرفت و بعد اون رو گسترش داد و تبديلش كرد به رماني كه بشه دربارش روزها بحث كرد.
اجازه بديد همينجا يه تمي رو براتون پيشنهاد كنم :
دنياي خودمون رو در نظر بگيريد و بعد تصور كنين كه به ناگاه در گوشه اي از اين كره خاكي سدي نامرئي در مقابل تمام موجودات قرار بگيره ، به صورتي كه هر كسي نتونه از اون عبور كنه.
بعد ببينيد چه چيزهايي رو ميشه براش در نظر گرفت و به اون شاخ و برگ بدين.
مثلا حيوانات به راحتي از اون عبور ميكنند و وارد دنيايي ميشوند كه ديگر دوست ندارن از ديوار گذشته و دوباره به اين قسمت برگردند. تنها كساني ميتوانند از آن عبور كنند كه پاك باشند . كودكان رو اگر جلوشون رو نگيرن ميروند و شايد ديگر برنگردند.
انسانها براي اينكه بتوانند از آن عبور كنند بايد از گناه پاك باشند . و ... خيلي حالتها كه ميشه براش در نظر گرفت ، چه درگيريها كه بوجود مياد و ... عدهاي كه تنها ميمونن و راهي براي عبور ندارن و ... .
حالا كي ميخواد رمانش رو بنويسه ؟
آيا هر كسي ميتونه اين كار رو انجام بده ؟
بعد از اين همه كه گفتم ميخوام به اين نتيجه برسم كه هنوز نميتونم براي خودم جوابي براي اينكه نويسنده اين كتاب رو چگونه انساني ببينم ، برسم.
نوشتن كتابي مثل " جنگ و صلح " با آنهمه شخصيت پردازي و يا ... رو آيا ميشه با اين كتاب مقايسه كرد ؟
هر چه بيتشر تعمق ميكنم ميبينم تمامي رمانها به طور كلي ميان و يك ايده خام رو در نظر ميگرن و سپس اون رو پرورش ميدن و ... . ولي هر چه مخصوصا در مورد كتاب كوري تامل ميكنم ، نميتونم به پاسخ صريحي برسم.
هر چه باشد نويسنده آن شايد شخص خاصي است كه توانسته بعد از مدتها چنين چيزي رو كه به ظاهر تم ساده اي داره ، بنويسه. شايد هم انسان زرنگي بوده كه نگذاشته بعد از اين همه مدت كه گذشته و كسي در اين باره چيزي ننوشته (شايد هم نوشته ولي چون اون خاصيت توجه خاص خدايي رو نداشته نتونسته به خوبي پرورش بده و استقبالي نشده) ، آنرا نوشته است.
هر چه باشد پاسخ به آن، تا حدودي و از زاويهاي ديگر ، همان پاسخي است كه به ابهامات اين كتاب براي خويش يافتهام.
در چند جاي كتاب جملهاي تكرار ميشه. نميدونم دقت كردين يا نه .
جملهاي كه ميتونه خيلي مباحث رو بدنبال داشته باشه:
" جانور كه بميرد، زهر او هم با آن ميميرد."
يا از بين ميرود.
دو سوال تا انتها برام باقي موند همانگونه كه حتما براي همه بوجود اومده. اما پاسخي براش پيدا نكردم.
1- چرا آن مرد در پشت چراغ راهنمايي كور شد ؟ علت كوري او چه بود ؟
2- چرا زن دكتر با اينكه كوري بشدت مسري بود ، بينايي خودش رو از دست نداد ؟
پاسخهاي زياد و تاحدودي مشترك براي اين دو سوال مطرح ميشه. حتي بحثهاي ديگري در رابطه با اجزاي ديگر رمان. حتا جايي ديدم كه اون سگ رو به گونهاي با سگ اصحاب كهف مقايسه كرده بود و موارد ديگه.
ولي بهترين پاسخي كه به اين سوالات و موارد ديگه ميبينم ، بياد آوردن چهره نويسنده رمانه ، زماني كه داره تمامي اين بحثها و پرسش و پاسخها رو ميخونه و در عين حال لبخندي بر صورتش نقش بسته.
راستي هيچ دقت كرديد كه شخصيتهاي داستان به همان ترتيبي بينا شدند كه نابينا شده بودند.
به نظر شما علت چي بوده؟ چه فلسفهاي در پشت اين اتفاق نهفته است ؟ و... .
هر چه كه پاسخ به اين سوال باشد ، براي من بهترين پاسخ همان لبخند است.
mehrdad21
10-09-2008, 23:05
دوستان به نظرم وقتش هست که رمان دیگری را برای بحث انتخاب کنیم و بحث "کوری " را مختومه اعلام کنیم
نظر من برای رمان بعدی : ناتوردشت ، عقاید یک دلقک ،مسخ
هيجكس يه كتابي رو كه تموم نكرده روش قضاوت نمي كنه.
پايان قطعا مثل شروع و عطف از بخش هاي تاثير گذار داستانه ولي ديگه نبايد توي اهميتش اغراق كرد. خود من فقط براي اين تا پايان كتاب صبر مي كنم كه اثر رو در كليتش نقد كنم.
نكته جالب اينجاست : چرا كسي تا بحال بعد از گذشت اين همه سال و با وجود اينهمه نويسنده بزرگ اين ايده به ذهنش نرسيده بود ؟
من احساس كردم كل اثر يه جور تم ديني داره. كوري همگاني شبيه داستان عذاب اقوام مختلفه و در تمام اين داستان ها چيزي كه مشتركه همون سالم موندن يه گروه اندكه.شايد براي همينه كه من زن دكترو تو ذهنم يه جو ر پيامبر تصور كردم.
دوستان به نظرم وقتش هست که رمان دیگری را برای بحث انتخاب کنیم و بحث "کوری " را مختومه اعلام کنیم
يعني من بازم دير رسيدم؟
دوستان به نظرم وقتش هست که رمان دیگری را برای بحث انتخاب کنیم و بحث "کوری " را مختومه اعلام کنیم
نظر من برای رمان بعدی : ناتوردشت ، عقاید یک دلقک ،مسخ
ممنون از همه دوستان خوبم که توی بحث شکت کردند و اجازه دادند از نظراتشون استفاده کنیم
اگه کسی بحث دیگه ای نداره . بریم سراغ کتاب یا موضوع بعدی
فکر کنم هر 3 کتاب پیش نهادی را اکثرا خوندن باشند . من خودم با " عقاید یک دلقک " بیشتر از همه موافقم چون یکی از زیباترین کتابهایی است که تا به حال خوندم .
نظراتتون را بگید تا با رای اکثریت بریم سراغ یک کتاب:20:
بالاخره امتیاز باید بدیم یا نه؟
کتاب اولی همه امتیاز دادن اما این یکی نه!
(الان داره صدای بارون میاد . ببخشید که یهو اینو نوشتم اما من همیشه به صدای آغازین بارون اومدن خیلی علاقمندم!)
امتیاز من واسه کوری:
8 از 10
مسخ چطوره؟:دی
ممنون از همه دوستان خوبم که توی بحث شکت کردند و اجازه دادند از نظراتشون استفاده کنیم
اگه کسی بحث دیگه ای نداره . بریم سراغ کتاب یا موضوع بعدی
فکر کنم هر 3 کتاب پیش نهادی را اکثرا خوندن باشند . من خودم با " عقاید یک دلقک " بیشتر از همه موافقم چون یکی از زیباترین کتابهایی است که تا به حال خوندم .
نظراتتون را بگید تا با رای اکثریت بریم سراغ یک کتاب:20:
با عقاید یک دلقک موافقم شدید.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بالاخره امتیاز باید بدیم یا نه؟
کتاب اولی همه امتیاز دادن اما این یکی نه!
(الان داره صدای بارون میاد . ببخشید که یهو اینو نوشتم اما من همیشه به صدای آغازین بارون اومدن خیلی علاقمندم!)
امتیاز من واسه کوری:
8 از 10
مسخ چطوره؟:دی
...من امتیاز دادم ها....
ولی مسخ انتخاب نشه لطفا من نخوندمش.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوستان به نظرم وقتش هست که رمان دیگری را برای بحث انتخاب کنیم و بحث "کوری " را مختومه اعلام کنیم
نظر من برای رمان بعدی : ناتوردشت ، عقاید یک دلقک ،مسخناتور دشت هم خیلی خوبه...
به نظر من بیگانه کامو هم برای بحث خوبه ..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من به كوري 7 ميدم از 10
به عقايد يه دلقك راي ميدم اما زويي راست مي گه بيگانه هم انتخاب خوبيه!
باشه منم 8 می دهم بهش . هر کس دیگه هم می خواهد امتیاز بده لطفا امتیازش را ثبت کنه تا میانگین بگیریم
بله بیگانه هم کتاب خوبیه برای بحث البته شخصا عقاید یک دلقک را ترجیح می دهم
سلام
بچه ها در جریان میزان علاقه ی من به عقاید یک دلقک هستن :دی
منم با عقاید یک دلقک به شدت موافقم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
mehrdad21
11-09-2008, 21:21
من به کوری 7.5 میدم دلیل این که 2.5 نمره کم کردم این است که ساراماگوا کلا عادت داره به زیاد توضیح دادن و این یه جورایی به نظرم ضعف داستان هاش هست .
نظرم رو گفتم اما نظر نهایی : عقاید یک دلقک
سلام
متوسط امتیازی که دوستان زحمت کشیدند و دادند 7.8 بود .
پس من با اجازه همگی چون اکثریت با "عقاید یک دلقک" موافق بودیم ، همین کتاب را به عنوان بحث بعدی اعلام می کنم
جلال راست گفتياااا. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
يادم رفت امتياز بدم.
امتياز من : 8
از كتابها هم هر كدوم كه موافقت بشه من هم موافقم.
چون بايد ببينم وقت ميكنم بخونم يا نه. دي
اگه وقت شد ميام و نظرم رو ميگم.
اما به نظرم بهتره زياد عجله نكنيم.
درسته كه تعداد زيادي نميان تا نظر بدن.
ولي اگه حداقل يه فرصت يه ماهه براي كتابها باشه بنظرم بهتره.
فكر كنم اينجوري بهتره. حداقل ميدونيم چقدر فرصت داريم. همزمان هم راجع به كتاب ماه بعد بحث ميكنيم.
مثلا بذاريم شهريور باشه براي كوري
مهر رو اختصاص بديم به يه كتاب ديگه.
و ... .
بعد عنوان تاپيك هم مثلا بشه :
گفتگو درباره كتابهايي كه خواندهايم. شهريور 87 : كوري
البته به اين نظر من نگاه نكنيدا. هر چي كه فكر ميكنين درسته همون رو انجام بديم.
تشكر
ولي اگه حداقل يه فرصت يه ماهه براي كتابها باشه بنظرم بهتره.
فكر كنم اينجوري بهتره. حداقل ميدونيم چقدر فرصت داريم. همزمان هم راجع به كتاب ماه بعد بحث ميكنيم.
موافقم. كل بحث رو كوري فقط 9 روز طول كشيد. دفعه ي دومي كه من اومدم تو تاپيك جمعش كرده بودن.هر چند شايد واقعا حرف جديدي نداشتيم بزنيم(....)
باشه مدت بحث ها را طولاني تر مي كنيم اما حالا كه معرفيش كرديم بحث جديد را ادامه بدهيم زود هم نمي بنديمش تا احيانا كسايي كه نخوندن برسن بخونن و بيان نظراتشون را بدن
پس فعلا با عقايد يك دلقك ادامه مي دهيم
من اين كتاب رو خيلي قبل خونده بودم. تنها چيزي كه ازش يادم بود عشق وفادارانه ي يه دلقك بدون مذهب به دختري با عقايد مذهبي متعصبانه بود كه تركش كرده بود و اون تمام خاطراتش رو لحطه به لحطه با اون مرور مي كرد
ديروز دوباره خوندمش و ايندفه داستاني رو مقابلم ديدم متحيرم كرد. عقايد يك دلقك عقايد يك عمر زندگي بود و اينكه آزادي فكري يك انسان از كجا شروع مي شه و به كجا ختم مي شه. قانون و بهتر بگم مذهب تا چه حدي حق داره با يادآوري مسائلي كه حق مسلم خودش مي دونه به ما بگه چطور بايد زندگي كنيم يا چطور فكر كنيم يا چطور باشيم.
بل تو اين كتاب اونقدر حرف داره براي زدن كه هيچوقت حس نمي كني موقع نوشتن حتي يه لحظه وقت كرده باشه قلمش رو كنار بذاره و به چيز ديگه اي فكر كنه همونطور كه موقع خوندن كتابش آدم به خودش اجازه نمي ده به جايي برسه كه كتاب رو زمين بذاره!
من هيچ چيز از زندگينامه ي بل نمي دونم اما به جرات مي گم اون به مذهب هيچ عقيده اي نداشته و اين كاملا از نظر من قابل دركه. وقتي كليساي زمان گاليله بهش مي گه اعتراف كن اين خورشيده كه دور زمين مي چرخه چرا آدم مطمئن باشه امروز هم ادعايي مشابه اين توي مذهب وجود نداشته باشه؟ دلقك يك عمر با همه جور چهره ي مذهبي زندگي كرده:
مادرش كه يه چهره ي خشك و يك عقيده ي تغيير ناپذير داره و قوانيني كه بايد مو به مو اجرا بشن اما مي تونه خودش يواشكي بره زيرزمين و يك برش بزرگ ژامبون بخوره! براي دادن پول يه دفترچه قيل و قال درمياره اما اگه بهش بگن گروه ضد اتم كه عضوشون شده سهام بورس رو يه شدت پايين مي ياره مي تونه همون لحظه دشمن خوني شون بشه!
آنا كه زن مهربونيه كه دلقك حتي با اون درباره ي خواهر از دست رفته اش هنريته صحبت كرده اما سخت به جزا و گناه معتقده و بعد از اتفاقي كه براي ماري و دلقك مي افته حتي ازش خداحافظي نمي كنه
لئو برادرش كه تصميم مي گيره كشيش بشه و بقول دلقك توي كليسا سالاد كلم بخوره تا طلب جنسي اش تحريك نشه! اينكه يكي به خودش اجازه بده ليست غذاهاي موجود يه عده آدم رو بگيره به دستش و اينطوري تقسيم كنه: اين تحريك مي كنه! اين تحريك نمي كنه!!!
بعد اين مي شه ليست غذاهاي عالي و مورد نياز!!!
ماري كه دلقك عاشقشه و اون هم عاشق دلقكه اما نمي تونه بدون اينكه ازدواج كنه باهاش زندگي كنه چون در اينصورت "كاتوليكيه كه با وجود اينكه در گناه زندگي مي كنه در هر حال كاتوليكه"! و براي همين تركش مي كنه!
تسوپفنر كه نمونه ي يك كاتوليك واقعي و بينطيره و يه كشيش خيرخواه و براي "نجات" ماري اون رو وسوسه مي كنه از دلقك جدا بشه و با اون ازدواج كنه و حالا ماري زندگي داره يه بچه داره يه شوهر كه از روي يخچال يا ميز براش كاغذ بوسه مي فرسته!
هاينريش كشيش و دوست نزديك دلقك كه آخر كارش اين مي شه كه با يه دختر زيبا و جوان فرار كنه! البته توي اين همنام بودن نويسنده با هاينريش كشيش و هانس دلقك يه ارتباطي وجود داره كه من نفهميدم. شايد نويسنده دوست داره دلقك كتابش باشه اما خودشو بيشتر شبيه هاينريش كشيش مي بينه و شجاعت هانس بودن رو نداره و فرارش با يه دختر زيبا طعنه ايه به سرانجام كار خودش!
زومرويلد كشيش همدست تسوپفنر كه آدم قلب بي آلايشش رو حس مي كنه و بيشتر كفري مي شه كه يك نفر به اين حد بتونه احمق باشه كه حماقت كار خودشو درك نكنه!!! اون دلش براي دلقك مي سوزه و دوستش داره و اعتقاد داره "گمراهه" و مري "نجات يافته"!
آدم خفه مي شه وسط اين همه تنوع اونم فقط از يك نوع !!! اين كه هيچكس نيست بفهمه دلقك چي مي گه و چه احساسي داره چون مذهب داره دقيقا چيز ديگه اي مي گه و مهم نيست اگه توي مذهب اونها زن شوهرداري با يكي ديگه فرار كنه اسمش بشه زناكار بلكه مهمه اينه كه اونها همشون عقيده دارن ماري زناكار نيست چون قبلش شوهر نكرده بوده!!!!
اين عقيده ي احمقانه كافيه كه آدم رو رواني كنه! عشق دلقك و تمام خاطراتش با ماري اصلا مهم نبودن؟ آيا همونطور كه دلقك مي گه ماري مي تونه همون زندگي و كارهايي رو كه با اون داشت با شوهر جديدش بكنه و به ياد اون نيفته و شرمنده نشه؟ آيا مذهب به آدم اين اجازه رو مي ده كه وجدانت رو طوري تنظيم كني كه جلوي احمقانه ترين كارهاي خودتم كه مهر مجاز خوردن شرمنده نشي؟؟؟؟ و فقط وقتي اين وجدان درد بگيره كه مذهب اجازه ي درد گرفتنشو مي ده؟
واقعا چه مرزي و كجا تغيين مي كنه ما چقدر بايد خودمون فكر كنيم و چقدر بايد اجازه بديم ديگران به جاي ما فكر كنن؟
كتاب عقايد يك دلقك بدجوري قابل بحثه و اونقدر در اين زمينه تتوع و تعصب عقيده وجود داره كه بحث نكردن درباره اش و مسكوت گذاشتنش از هركار ديگه اي بهتره! همون كاري كه دلقك مي كنه. اون خودشو گريم مي كنه ولي عقيده داره صورت واقعيشو بالاخره پيدا كرده و ديگه پشت هيچ ماسكي پنهان نيست و بعد با گيتارش مي ره به ايستگاه قطار شهر تا بخونه و گيتار بزنه و پول دربياره. اين تمثيليه از اين واقعيت كه دلقك تا آخر عمرش مي خواد به انتظار بازگشت ماري بشينه.
عقايد يك دلقك يكي از زيباترين كتاب هايي است كه توي زندگيم خوندم
به عشق با ديد كاملا متفاوتي از همه كتاب هاي عاشقانه اي كه خونده بودم نگاه مي كرد . اونچه از عشق تصوير مي كرد لحظات و رح يك عشق كامل و خالص بود .
دلقك عاشق ترين مردي بود كه توي كتاب ها ، فيلم ها يا واقعيت ديدم
عشق واقعي هموني بود كه دلقك داشت زماني كه از كليسا متنفر بود اما ماري را بيدار مي كرد كه كليسا بره . گذشت تيو عشق يعني همين اين كه كاري كه دوست نداريم ولي عشقمون دوست داره را براش انجام بدهيم وگرنه انجام كارايي كه خودمون هم ازش لذتي مي بريك اون قدر ها كار نيست
غمگين ترين قسمت هاي به نظرم اونجايي بود كه دلقكه ياد حرفها و كاراي خودش و ماري مي افتاد و فكر مي كرد ايا ماري مي تونه اون كارها را براي كس ديگه بكنه ؟!!!!! زماني كه اين كتاب را مي خوندم توي اين قسمت ها خيلي گريه مي كردم . نمي دونم من فكر مي كنم اگه جدا عاشق كسي باشي امكان نداره بتوني جملاتي كه به اون گفتي به كس ديگه بگي .... امكان نداره بتوني كادويي كه براي اون خريدي براي كس ديگه بخري .... امكان نداره صحنه هايي كه با اون براي خودتون تصوير كردين را بتوني با كس ديگه اجراش كني....نمي توني امكان نداره حتي كوچك ترين كاري كه براي اون كردي را حاضر باشي براي كس ديگه بكني حتي اگه يك كار عادي و معمول باشه ... چون اون لحظات اون جملات مال اون بوده قسمتش ........
نمي دونم وقتي مي خوندمش فكر مي كردم اگه عاشق كسي باشم بدترين چيز اينه كه ببينم يك روزي چيزي كه به من داده چيزي كه به من گفته به كس ديگه بگه ...........
كتاب جملات فوق العاده اي داشت واقعا جملات زيبا بود و پرمعنا و نو
آدم خفه مي شه وسط اين همه تنوع اونم فقط از يك نوع !!! اين كه هيچكس نيست بفهمه دلقك چي مي گه و چه احساسي داره چون مذهب داره دقيقا چيز ديگه اي مي گه و مهم نيست اگه توي مذهب اونها زن شوهرداري با يكي ديگه فرار كنه اسمش بشه زناكار بلكه مهمه اينه كه اونها همشون عقيده دارن ماري زناكار نيست چون قبلش شوهر نكرده بوده!!!!
اين عقيده ي احمقانه كافيه كه آدم رو رواني كنه! عشق دلقك و تمام خاطراتش با ماري اصلا مهم نبودن؟ آيا همونطور كه دلقك مي گه ماري مي تونه همون زندگي و كارهايي رو كه با اون داشت با شوهر جديدش بكنه و به ياد اون نيفته و شرمنده نشه؟ آيا مذهب به آدم اين اجازه رو مي ده كه وجدانت رو طوري تنظيم كني كه جلوي احمقانه ترين كارهاي خودتم كه مهر مجاز خوردن شرمنده نشي؟؟؟؟ و فقط وقتي اين وجدان درد بگيره كه مذهب اجازه ي درد گرفتنشو مي ده؟
واقعا چه مرزي و كجا تغيين مي كنه ما چقدر بايد خودمون فكر كنيم و چقدر بايد اجازه بديم ديگران به جاي ما فكر كنن؟
كتاب عقايد يك دلقك بدجوري قابل بحثه و اونقدر در اين زمينه تتوع و تعصب عقيده وجود داره كه بحث نكردن درباره اش و مسكوت گذاشتنش از هركار ديگه اي بهتره! همون كاري كه دلقك مي كنه. اون خودشو گريم مي كنه ولي عقيده داره صورت واقعيشو بالاخره پيدا كرده و ديگه پشت هيچ ماسكي پنهان نيست و بعد با گيتارش مي ره به ايستگاه قطار شهر تا بخونه و گيتار بزنه و پول دربياره. اين تمثيليه از اين واقعيت كه دلقك تا آخر عمرش مي خواد به انتظار بازگشت ماري بشينه.
موافقم ارام جان شديد . چيزهاي خيلي خوبي بود . نه فقط مذهب بلكه قانون و عرف و خيلي از ادمها همه مواردي هستند كه دارن به جاي ما تصميم مي گيرن.
منم موافقم باهات اگه اون زناست اينم زناست. يك مجرد و يك متاهل كارهاي يكسان مي كنند اما نه حقشون نه جرمشون يكي نيست . فقط يك بند مذهبي يا يك بند قانون كل ماجرا را عوض نمي كنه مسئوليت را از بين نمي بره
و حتي به گلايه هاي تو با عرف و مذهب جواب مي دهند ...............و تو اين جور مواقع واقعا اخرين چيزي كه احتايج داري عرف و مذهب و قانون هست ..........
اخرش قشنگ بود اما غمگين.... دلقك تا اخر منتظر ماري هست اما كاشك حتي به قيمت ابكي شدن داستان بل اخرش ماري رو بر مي گردوند
سبك نوشتن كتاب عاليه اين همه چيز اين همه مطلب با اين همه جذابيت و به دور از شعار گونه بودن كار هر كسي نيست
speedp30
13-09-2008, 11:54
میشه این کتاب رو برای دانلود بزارید ؟
میشه این کتاب رو برای دانلود بزارید ؟
گشتم نبود نگرد نیست
دیشب تا ساعت 3 صبح دنبالش بودم اما نبود!؟ شاید کسی که این کتاب رو آپلود کرده باشه اما مطمئنا اون شخص چیزی درباره گوگل نشنیده بوده.
موافقم ارام جان شديد . چيزهاي خيلي خوبي بود . نه فقط مذهب بلكه قانون و عرف و خيلي از ادمها همه مواردي هستند كه دارن به جاي ما تصميم مي گيرن.
منم موافقم باهات اگه اون زناست اينم زناست. يك مجرد و يك متاهل كارهاي يكسان مي كنند اما نه حقشون نه جرمشون يكي نيست . فقط يك بند مذهبي يا يك بند قانون كل ماجرا را عوض نمي كنه مسئوليت را از بين نمي بره
و حتي به گلايه هاي تو با عرف و مذهب جواب مي دهند ...............و تو اين جور مواقع واقعا اخرين چيزي كه احتايج داري عرف و مذهب و قانون هست ..........
اخرش قشنگ بود اما غمگين.... دلقك تا اخر منتظر ماري هست اما كاشك حتي به قيمت ابكي شدن داستان بل اخرش ماري رو بر مي گردوند
سبك نوشتن كتاب عاليه اين همه چيز اين همه مطلب با اين همه جذابيت و به دور از شعار گونه بودن كار هر كسي نيست
دقيقا همونطور كه گفتي فقط بحث مذهب نيست بلكه قانون و عرف هم هست! اصلا شايد بهتره بگيم همش باهم قاطي شده خيلي وقتا جدا كردنشون از هم واقعا مشكله بخصوص عرف و مذهب خيلي رو هم تاثير مي ذارن
اما پايانش واقعا پايان غمگينيه ! حداقلش اين بود كه بايد دلقك اين فرصت رو پيدا مي كرد كه با ماري صحبت كنه اما ماري در تمام مدت توي خاطراتش بود و پشت همه ي اونايي كه بين اون و هانس جدايي انداخته بودن قايم شده بود. وقتي هانس زندگي مري رو تصور مي كرد مي شد كاملا حدس زد كه اون راضي نيست ولي بازهم انقدر لجباز بود و شايد هم كاتوليك كه اشتباهشو اعتراف نكنه بلكه باهاش بسازه و بسوزه!
به عشق متفاوت اين كتاب اشاره كردي و واقعا هم همينه! عشق اين كتاب يه عشق متفاوت و عميقه. دلقك خودش مي گه يه مونوگامه يعني تك همسر و چون با مري زندگي كرده و عاشقش بوده ديگه نمي تونه - حتي اگه دلش بخواد - با كس ديگه اي باشه. اين چيزيه كه دلقك بهش اعتراف مي كنه و واقعا همون معني گمشده ي عشقه: تو انقدر يكي رو دوست داشته باشي كه هيچوقت حتي اگه بخواي نتوني كسي ديگه اي رو جايگزينش بكني
منم كتابو خيلي وقت پيش خوندم.( ممنون آرام پست روشن گرانه اي بود!!!!) من از جنبه ي احساسي بهش نگاه نكردم ( يا از يه جنبه ي ديگه احساسي بهش نگاه كردم!) به نظر من دلقك يه جور آلماني بعد از جنگ جهاني دوم بود. اون هيچ تكيه گاهي نداره.تمام شخصيت هاي دور و برش نماد گروه هايين كه اون مي تونه بهشون تكيه كنه اما خيلي ساده توخالي بودن همشون ثابت شده. فقط ماري مونده. مسئله اينجاست كه ماري اون كاتوليك مذهبيي نيست كه بايد باشه.ماري( اين جاست كه من كم مي يارم) يه جور... پشتوانه ي معنويه.ماري كسيه كه آخر از همه مي ره. ماري كجا مي ره؟
دلقك بودن «دلقك» يا اين كه به طور خودآگاه دلقكه باعث مي شه كه دلقك واقعي اون نباشه .به اين خودآگاهي رسيدن« دلقك» همون تمايز اون با دلقك هاي واقعيه. همين مي شه كه مردم طردش مي كنن( سقوط هنري «دلقكـ») . همين مي شه كه ماري تركش مي كنه. اما شخصيت ماري هنوز براي من مبهمه. كسي از دوستان مي تونه اين بخشو برام روشن تر كنه؟چرا ماري «دلقك» رو انتخاب مي كنه.چرا ماري بعد از انتخاب اون تركش مي كنه؟
منم كتابو خيلي وقت پيش خوندم.( ممنون آرام پست روشن گرانه اي بود!!!!) من از جنبه ي احساسي بهش نگاه نكردم ( يا از يه جنبه ي ديگه احساسي بهش نگاه كردم!) به نظر من دلقك يه جور آلماني بعد از جنگ جهاني دوم بود. اون هيچ تكيه گاهي نداره.تمام شخصيت هاي دور و برش نماد گروه هايين كه اون مي تونه بهشون تكيه كنه اما خيلي ساده توخالي بودن همشون ثابت شده. فقط ماري مونده. مسئله اينجاست كه ماري اون كاتوليك مذهبيي نيست كه بايد باشه.ماري( اين جاست كه من كم مي يارم) يه جور... پشتوانه ي معنويه.ماري كسيه كه آخر از همه مي ره. ماري كجا مي ره؟
دلقك بودن «دلقك» يا اين كه به طور خودآگاه دلقكه باعث مي شه كه دلقك واقعي اون نباشه .به اين خودآگاهي رسيدن« دلقك» همون تمايز اون با دلقك هاي واقعيه. همين مي شه كه مردم طردش مي كنن( سقوط هنري «دلقكـ») . همين مي شه كه ماري تركش مي كنه. اما شخصيت ماري هنوز براي من مبهمه. كسي از دوستان مي تونه اين بخشو برام روشن تر كنه؟چرا ماري «دلقك» رو انتخاب مي كنه.چرا ماري بعد از انتخاب اون تركش مي كنه؟
ماری هانس(دلقک) رو انتخاب می کنه چون اون هم هانس رو دوست داره اما چون همشه تحت فشار های مذهبی بوده نمی تونه عذاب وجدانش در قبال اینکه هنوز با هانس ازدواج نکرده اما باهاش رابطه داره رو تحمل کنه و به همین خاطر می ره با اون مردک مذهبی ازدواج می کنه تا بتونه برای ماه عسل بره روم.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یه نکته دیگه این که همه با این که می دونستن ماری حق هانس بود اما سعی می کنن اون رو ازش بگیرن ...توی کتاب تعریف می کنه روزی که ماری هانس رو ترک می کنه قبلش یه جلسه مذهبی با همین دوستاش داشته ....
+
من وقتی این کتاب رو خوندم بعدش همش با خودم فکر می کردم که ماری وقتی از مسافرت برگرده هانس رو می بینه و اون یارو رو ول می کنه و می ره با هانس...هنوزم دوست دارم این جوری فکر کنم که این اتفاق می یوفته ...
+
چیزی که بیشتر از همه روی من تاثیر گذاشت بعد از عشق بی نظیر هانس به ماری خود شخصیت هانس بود....هانس خیلی آدم صادقی بود آدمی که سعی نمی کرد به هیچ چیزی تظاهر کنه شاید به همین خاطر هم هست که همه ی اطرافیانش هرچند که شاید کاری بر خلاف میلش انجام بدن اما نهایتا اون رو دوست دارن...این بدشانسی هانس بوده که بین یه مشت آدمی گیر افتاده که فقط و فقط ظاهر دین رو می بینن از ازدواج کردن فقط همین ثبتش توی کلیسای کاتولیک رو می شناسن و هزار و یک تعهد دیگش رو نا دیده می گیرن...اطرافیانی که هانس رو توی بدترین شرایط تنها می ذارن مثلا پدرش در حالی که هانس گرفتار بی پولی شدیده حاضر نیست بهش کمک کنه و فقط به فکر منافع خودشه... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حتي مي شه به ماري هم حق داد. اون برخلاف هانس و حتي پدرش يه مذهبي واقعي بود. آدم نمي تونه از همه انتظار داشته باشه يه جور فكر كنن. ماري دلقك رو دوست داشت و بعد از اون اتفاق تا 7 سال با اون بود. حتي زماني كه دلقك فقير بود تنهاش نذاشت. سر ماه كه مي شد و پول اجاره رو نداشتن اون مي رفت با صاحبخونه صحبت مي كرد و وقتي صاحبخونه داد مي زد كه شوهرت چرا كار نمي كنه اونم داد مي كشيد "شوهر من يه هنرمنده! مي فهمي؟ يه هنرمند!"
بل شخصيت ماري رو برخلاف بقيه ي شخصيت هاي داستانش تصوير كرده نه توصيف. اون مي خواد ما ماري رو همونطور كه هست ببينيم و درك كنيم نه اينكه حرفاشو بشنويم. لباس پوشيدن ماري، قهوه درست كردنش، خنديدنش و ...
ماري حتي نتونست بخاطر اتفاقي كه افتاد امتحان ديپلم بده اما اينو هيچوقت توي سر دلقك نزد! اونم عاشق بود و تا يه جايي براي عشقش ايستاد اما نه خيلي زياد. شايد واقعا انقدر براش سخت بوده كه ديگه بايد مي رفته.
امثال ماري زياد داريم و هيچوقت نمي شه سرزنششون كرد. ذهن وقتي يه چيزي رو بعنوان درست و يه چيزي رو بعنوان غلط پذيرفت تغيير دادنش خيلي مشكله. مثل اينكه به كسي كه تا حالا فكر مي كرده قتل چيز بديه بگي تو از امروز مي توني آدم بكشي! ماري همچين ذهني داشت. الان فكر كنم ديگه دلم داره براش مي سوزه! اونم به بدبختي دلقك بود!
چيز جالب ديگه اينكه دلقك بوي آدمها رو از پشت خط تلفن مي شنيد اما هيچوقت نگفت ماري چه بويي مي ده! گفت؟
حتي مي شه به ماري هم حق داد. اون برخلاف هانس و حتي پدرش يه مذهبي واقعي بود. آدم نمي تونه از همه انتظار داشته باشه يه جور فكر كنن. ماري دلقك رو دوست داشت و بعد از اون اتفاق تا 7 سال با اون بود. حتي زماني كه دلقك فقير بود تنهاش نذاشت. سر ماه كه مي شد و پول اجاره رو نداشتن اون مي رفت با صاحبخونه صحبت مي كرد و وقتي صاحبخونه داد مي زد كه شوهرت چرا كار نمي كنه اونم داد مي كشيد "شوهر من يه هنرمنده! مي فهمي؟ يه هنرمند!"
بل شخصيت ماري رو برخلاف بقيه ي شخصيت هاي داستانش تصوير كرده نه توصيف. اون مي خواد ما ماري رو همونطور كه هست ببينيم و درك كنيم نه اينكه حرفاشو بشنويم. لباس پوشيدن ماري، قهوه درست كردنش، خنديدنش و ...
ماري حتي نتونست بخاطر اتفاقي كه افتاد امتحان ديپلم بده اما اينو هيچوقت توي سر دلقك نزد! اونم عاشق بود و تا يه جايي براي عشقش ايستاد اما نه خيلي زياد. شايد واقعا انقدر براش سخت بوده كه ديگه بايد مي رفته.
امثال ماري زياد داريم و هيچوقت نمي شه سرزنششون كرد. ذهن وقتي يه چيزي رو بعنوان درست و يه چيزي رو بعنوان غلط پذيرفت تغيير دادنش خيلي مشكله. مثل اينكه به كسي كه تا حالا فكر مي كرده قتل چيز بديه بگي تو از امروز مي توني آدم بكشي! ماري همچين ذهني داشت. الان فكر كنم ديگه دلم داره براش مي سوزه! اونم به بدبختي دلقك بود!
چيز جالب ديگه اينكه دلقك بوي آدمها رو از پشت خط تلفن مي شنيد اما هيچوقت نگفت ماري چه بويي مي ده! گفت؟
ارام جان منم يك جورايي به ماري از اون نظر حق مي دهم . حتي وقتي حرف گذشت مي شه يعني همون كه گذشت وقتي معنا داره كه كاري را كه دوست نداري فقط چون عشقت دوست داره انجام بدهي يك جاهايي هانس بي خيالش شد مثلا هرچند مخالف ازدواج بود مي تونست به خاطر ماري رضايت بده به اين كار ..... اما اشتباه غير قابل گذشت ماري اين بود كه رفت بدون فرصت اتمام حجت .... ماري بايد يك بار محكم با دلقك حرف مي زد و مي گفت درست يا غلط اگه ازدواج نكنند مي ره و بعد كه رفت و دلقك حقيقت را ديد بايد به اون يك اجازه برگشت مي داد شايد بعد از يك ماه تنهايي هانس حاضر بود حتي مثلا مذهب را قبول كنه واسه برگشت ماري و مي ديد ارجحيت اصليش اينه .... اما ماري اين فرصت را بهش نداد
نه نگفت اما خوب يادم هم نيم ياد اصلا شااره اي به مكالمه تلفني هانس و ماري شده باشه . يادم نيست
حتي مي شه به ماري هم حق داد. اون برخلاف هانس و حتي پدرش يه مذهبي واقعي بود. آدم نمي تونه از همه انتظار داشته باشه يه جور فكر كنن. ماري دلقك رو دوست داشت و بعد از اون اتفاق تا 7 سال با اون بود. حتي زماني كه دلقك فقير بود تنهاش نذاشت. سر ماه كه مي شد و پول اجاره رو نداشتن اون مي رفت با صاحبخونه صحبت مي كرد و وقتي صاحبخونه داد مي زد كه شوهرت چرا كار نمي كنه اونم داد مي كشيد "شوهر من يه هنرمنده! مي فهمي؟ يه هنرمند!"
بل شخصيت ماري رو برخلاف بقيه ي شخصيت هاي داستانش تصوير كرده نه توصيف. اون مي خواد ما ماري رو همونطور كه هست ببينيم و درك كنيم نه اينكه حرفاشو بشنويم. لباس پوشيدن ماري، قهوه درست كردنش، خنديدنش و ...
ماري حتي نتونست بخاطر اتفاقي كه افتاد امتحان ديپلم بده اما اينو هيچوقت توي سر دلقك نزد! اونم عاشق بود و تا يه جايي براي عشقش ايستاد اما نه خيلي زياد. شايد واقعا انقدر براش سخت بوده كه ديگه بايد مي رفته.
امثال ماري زياد داريم و هيچوقت نمي شه سرزنششون كرد. ذهن وقتي يه چيزي رو بعنوان درست و يه چيزي رو بعنوان غلط پذيرفت تغيير دادنش خيلي مشكله. مثل اينكه به كسي كه تا حالا فكر مي كرده قتل چيز بديه بگي تو از امروز مي توني آدم بكشي! ماري همچين ذهني داشت. الان فكر كنم ديگه دلم داره براش مي سوزه! اونم به بدبختي دلقك بود!
چيز جالب ديگه اينكه دلقك بوي آدمها رو از پشت خط تلفن مي شنيد اما هيچوقت نگفت ماري چه بويي مي ده! گفت؟
آرام جان باهات موافقم ...من تاحالا به این مطالبی که گفتی دقت نکرده بود...اما به نظر من درسته که ماری هم مشکلات خودش رو داشت و 7 سال با هانس موند اما مسئله ی اصلی ماری ضعف شخصیتی اش بود ..اینکه نمی تونست بین هانس و آدم های که بهش می گن باید مثل کاتولیک ها توی کلیسا ازدواج کنه یکی رو انتخاب کنه و نهایتا تسلیم خواسته دیگران می شه....
شاید همه ی کار هایی که ماری برای هانس کرد به خاطر تعهدی بود که نسبت به هانس داشته ...یعنی به خاطر همون تربیت مذهبی اش وظیفه ی خودش می دونست که با هانس بمونه و دوسش داشته باشه اما بعد که هانس با ازدواج مخالفت می کنه کم کم خسته می شه و دوستانش هم بهش فشار می یارن که هانس رو ترک کنه و آخر سر خیلی ناگهانی می ذاره و می ره....
منم به ماری حق میدم
یک سری اصول رو از بچگی بهش یاد دادن
یه سری کارا درسته و یه سری کارا غلطه
بعد یهو ( و دقیقا یهو!!!) میاد بر خلاف اعتقاداتش عمل می کنه به خاطر عشقش
و در حالی که داره با هانس زندگی می کنه هنوز نتونسته با این مساله کنار بیاد
و بالاخره بعد از مدت ها به این نتیجه می رسه (شاید هم واقعا به نتیجه نرسیده باشه، بر اثر یه اتفاق لحظه ای یا یه برخود دوستانش در همون جلسه ی مذهبی یک تصمیم آنی گرفته ) که برگرده به اعتقاداتش و هانس رو رها کنه
هر چند به قول فرانک عزیز، باید برای آخرین بار با هانس صحبت می کرد و اتمام حجت می کرد. واقعا نباید همین طوری بی خبر می ذاشت و می رفت
هانس انقدر عاشق بود که به خاطر ماری هر کاری بکنه اما نمیشه بگیم ماری عاشق نبود
اما مسئله ی اصلی ماری ضعف شخصیتی اش بود ..اینکه نمی تونست بین هانس و آدم های که بهش می گن باید مثل کاتولیک ها توی کلیسا ازدواج کنه یکی رو انتخاب کنه و نهایتا تسلیم خواسته دیگران می شه....نمی دونم
شاید بشه گفت ضعف شخصیتی
اما بالاخره ماری تمام عمرش رو تو اون فضا بزرگ شده بود، یک فضای مذهبی
شاید اون واقعا دلش می خواست با هانس باشه (همون طور که 7 سال هم موند) اما بالاخره ماری توی اون جامعه ی مذهبی زندگی می کرد، با دوستان و آشنایانی نشست و برخواست می کرد که همگی مذهبی بودن و نمی شه گفت ماری باید کل جامعه ای رو که توش زندگی می کرد رو رها می کرد و فقط با هانس می بود
+
یکی از قشنگی های این رمان، این بود که کل داستان تو تقریبا یک روز می گذشت. اون چند ساعتی که هانس اومد خونه تا وقتی تصمیم گرفت بره به سمت ایستگاه قطار بخش عمده ی کتاب رو تشکیل می دادن
و تنها اتفاقی که می افتاد مرور خاطرات بود، اونم با جزئیات بسیار بسیار کامل!
در یک جایی از کتاب هانس می گفت من یک دلقکم و خاطرات رو جمع می کنم
و این بخشش واقعا برام جذاب بود!
این جمع کردن خاطرات اون هم با جزئیات!
ولی پایانش واقعا رو روانم بود
خیلی دوست داشتم ماری برگرده
یا حداقل یه همچین چیزایی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اما اشتباه غير قابل گذشت ماري اين بود كه رفت بدون فرصت اتمام حجت .... ماري بايد يك بار محكم با دلقك حرف مي زد و مي گفت درست يا غلط اگه ازدواج نكنند مي ره و بعد كه رفت و دلقك حقيقت را ديد بايد به اون يك اجازه برگشت مي داد شايد بعد از يك ماه تنهايي هانس حاضر بود حتي مثلا مذهب را قبول كنه واسه برگشت ماري و مي ديد ارجحيت اصليش اينه .... اما ماري اين فرصت را بهش نداد
نه نگفت اما خوب يادم هم نيم ياد اصلا شااره اي به مكالمه تلفني هانس و ماري شده باشه . يادم نيست
دقيقا! ماري در اين مورد در حق هانس نامردي كرد. وقتي هانس خسته از اجرا با اون سردردي كه هميشه مي گفت بعد اجراي برنامه ها داره مي خواد بخوابه ماري بحث رو پيش مي كشه و باهاش دعوا مي كنه بنظرم خيلي هم غيرمنطقي عمل مي كنه. وقتي هانس ازش مي خواد فردا سر صبحانه حرف بزنن قبول نمي كنه و بعد فردا صبح كه هانس بيدار مي شه اون نيست فقط با يه يادداشت: " من رفتم چون بايد مي رفتم" خود هانس هم مي گه انتظار فقط همين دو جمله رو از ماري نداشته.
نه درست مي گي ماري هيچوفت با هانس مكالمه نداشته اما فكر كردم چون هانس در توصيف هرشخص توي داستان اول از بوش حرف مي زنه بخواد بگه مري هم چه بويي مي ده ولي اينكارو هيچوقت نكرد شايد چون همونطوري كه گفتي هيچوقت باهاش تلفني صحبتي نكرد!
آرام جان باهات موافقم ...من تاحالا به این مطالبی که گفتی دقت نکرده بود...اما به نظر من درسته که ماری هم مشکلات خودش رو داشت و 7 سال با هانس موند اما مسئله ی اصلی ماری ضعف شخصیتی اش بود ..اینکه نمی تونست بین هانس و آدم های که بهش می گن باید مثل کاتولیک ها توی کلیسا ازدواج کنه یکی رو انتخاب کنه و نهایتا تسلیم خواسته دیگران می شه....
شاید همه ی کار هایی که ماری برای هانس کرد به خاطر تعهدی بود که نسبت به هانس داشته ...یعنی به خاطر همون تربیت مذهبی اش وظیفه ی خودش می دونست که با هانس بمونه و دوسش داشته باشه اما بعد که هانس با ازدواج مخالفت می کنه کم کم خسته می شه و دوستانش هم بهش فشار می یارن که هانس رو ترک کنه و آخر سر خیلی ناگهانی می ذاره و می ره....
فكر نكنم اينطوري باشه! اگه ماري هانس رو دوست نداشت بخاطر اعتقاداتش همون شبي كه هانس اومد خونشون بيرونش مي كرد! اما ماري اينكارو نكرد! اين فرصت رو داشت كه به هانس بگه برو و گفت اما هانس نرفت. اون گفت ماري بهش گفته برو نه برين و اين يعني اينكه همه چي رو پذيرفته! اون هانس رو همون لحظه از شما به تو تبديل كرده ! دوستش داشته!
منم به ماری حق میدم
یک سری اصول رو از بچگی بهش یاد دادن
یه سری کارا درسته و یه سری کارا غلطه
بعد یهو ( و دقیقا یهو!!!) میاد بر خلاف اعتقاداتش عمل می کنه به خاطر عشقش
و در حالی که داره با هانس زندگی می کنه هنوز نتونسته با این مساله کنار بیاد
و بالاخره بعد از مدت ها به این نتیجه می رسه (شاید هم واقعا به نتیجه نرسیده باشه، بر اثر یه اتفاق لحظه ای یا یه برخود دوستانش در همون جلسه ی مذهبی یک تصمیم آنی گرفته ) که برگرده به اعتقاداتش و هانس رو رها کنه
هر چند به قول فرانک عزیز، باید برای آخرین بار با هانس صحبت می کرد و اتمام حجت می کرد. واقعا نباید همین طوری بی خبر می ذاشت و می رفت
هانس انقدر عاشق بود که به خاطر ماری هر کاری بکنه اما نمیشه بگیم ماری عاشق نبود
نمی دونم
شاید بشه گفت ضعف شخصیتی
اما بالاخره ماری تمام عمرش رو تو اون فضا بزرگ شده بود، یک فضای مذهبی
شاید اون واقعا دلش می خواست با هانس باشه (همون طور که 7 سال هم موند) اما بالاخره ماری توی اون جامعه ی مذهبی زندگی می کرد، با دوستان و آشنایانی نشست و برخواست می کرد که همگی مذهبی بودن و نمی شه گفت ماری باید کل جامعه ای رو که توش زندگی می کرد رو رها می کرد و فقط با هانس می بود
+
یکی از قشنگی های این رمان، این بود که کل داستان تو تقریبا یک روز می گذشت. اون چند ساعتی که هانس اومد خونه تا وقتی تصمیم گرفت بره به سمت ایستگاه قطار بخش عمده ی کتاب رو تشکیل می دادن
و تنها اتفاقی که می افتاد مرور خاطرات بود، اونم با جزئیات بسیار بسیار کامل!
در یک جایی از کتاب هانس می گفت من یک دلقکم و خاطرات رو جمع می کنم
و این بخشش واقعا برام جذاب بود!
این جمع کردن خاطرات اون هم با جزئیات!
ولی پایانش واقعا رو روانم بود
خیلی دوست داشتم ماری برگرده
یا حداقل یه همچین چیزایی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با اون قسمت هاي بولدت خيلي موافقم!
آدم واقعا مي مونه اين ماري چيكار بايد مي كرد! :دي
هيچوقت نمي شه بخاطر يه نفر از همه گذشت و هيچوقتم نمي شه يه نفر رو اينطوري با نامردي گذاشت و رفت!
ماري كاري رو مي كنه كه همه ي ما ممكنه تو اون موقعيت بكنيم: يكي رو دوست داري اما بقيه باهاش مخالفن و تردش مي كنن بعد آيا تو مي توني به همه ي ديگراني كه تو زندگي تو سهيمن بگي شما اشتباه مي كنين پس خداحافظ؟؟؟ شايد تو قصه ها بشه همچين كاري كرد اما تو واقعيت احمقانه است!
وقتي بحث انتخاب پيش مي ياد فقط درست بودن يا اشتباه بودن انتخاب مطرح نيست بلكه همه ي پيامدهاي حاصل از اون انتخاب هم مد نظره.
شايد ماري سبك سنگين كرده و فكر كرده كه عشق دلقك ارزشش رو نداره كه از اون چيزي كه براش مهمه بگذره. دلقك يه عشق واقعي رو به ماري مي ده اما ماري بيقراره. بيقراريش رو مي شه حس كرد وقتي دلقك مي گه:" اون هيچوقت نمي تونست بيشتر از يه هفته توي يه شهر بمونه. هميشه مي گفت چمدون هاي باز مثل گرسنه هايي كه طلب غذا كنن منو به سمت خودشون مي كشن. "
آيا واقعا مي شه آدم يه عشق كامل رو داشته باشه و با همين احساس خوشبختي بكنه؟ فكر نكنم.
تنهايي ماري با ترك هانس باقي مي مونه. عشقش رو از دست مي ده ولي آرامش بدست مي ياره.
mehrdad21
14-09-2008, 15:01
دخترها عادت بدی داشتن به سفر کردن *
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نوشتن درباره یکی از بهترین و خاطره انگیزترین رمان هایی که خواندم کار ساده ای نیست . رمان عقاید یک دلقک نوشته ی هاینریش بل نویسنده ی آلمانی است. برای درک فضای ذهنی هاینریش بل مجبوریم به کارهای دیگر او هم اشاره ای بکنیم تا سبک خاص او را درک کنیم شاید بپرسید چرا برای بررسی کتاب یا فیلمی معمولا رسم بر این است که نگاهی هم به آثار دیگر خالق اثر دارند این به دلیل مبحثی است به نام تئوری مولف . تئوری مولف وقتی مطرح شد انقلابی را در جریان نقد (مخصوصا در حوزه سینما) پدید آورد این افراد که این نظریه را قبول داشتند حرفشان این بود یک هنرمند در تمامی آثار خود انگار یک حرف را می زند و بسط می دهد فقط شیوه بیانشان کمی فرق می کند (مثال بارزش هم آثار هیچکاک هستند در سینما که همگی دارند یک حرف را می زنند منتها با شیوه های گوناگون)
حالا بگذارید از بحثمون خیلی دور نشیم و برسیم به آقای هاینریش بل . از هاینریش بل
چند اثر در ایران ترجمه و چاپ ده است که نام برخی از آنها عبارتند از : نان سال های جوانی ، سیمای زنی در میان جمع ، میراث، آبروی از دست رفته کاترینا بلوم .هاینریش بل با اولین اثر شاخص خود " قطار به موقع رسید" به شهرت رسید و منتقدان " سیمای زنی در میان جمع" را بهترین و پیچیده ترین اثر او میدانند و جالب این که "عقاید یک دلقک " عنوان محبوب ترین داستان استاد را به خود اختصاص داده است.
نکته ای که در اغلب داستان های او به چشم می خورد این است که آدم ها داستان او عمدتا رابطه ی خوبی با انسان های پیرامون خویش ندارند و تک افتاده هستند .مثال بارزش هم هانس شنیر راوی داستان عقاید یک دلقک. آدمهای داستانش مستاصل هستند و در موقعیت های پیچیده ای قرار می گیرند، به همه چیز معترض هستند . به همه چیز و همه کس انتقاد دارند .
راستی وقتی کتاب را خواندید یاد فیلم خاصی نیفتادید؟ دربین سینما دوستان مشهور است که فیلم تحسین شده "شب یلدا" اثر کیومرث پوراحمد برداشتی آزاد از همین رمان است. عقاید یک دلقک واجد کیفیت هایی است که می توان از آن فیلمنامه خوبی اقتباس کرد. (در تدارک تاپیکی هستم بدین منظور که رمان هایی که آرزو داشتم فیلم می شدند را معرفی کنم )
نکته ی جالبی که در رمان به چشم میخورد این است که هاینریش بل با استادی تمام با زمان بازی می کند و رمان پراست از رفت و برگشت های زمانی که فرمی سینمایی به اثر داده است. تا اونجایی که یادم میومد یه فصل در میان زمان تغییر می کرد یعنی یک فصل زمان حال و فصل بعد فلاش بک الی آخر.
رمان عقاید یک دلقک عمده ی جذابیت خود را مدیون خلق شخصیتی سمپاتیک به نام هانس شنیر است . هاینریش بل تمام انرژی خود را گذاشته تا شخصیتی قابل باور برای خواننده ترسیم کند . طوری که در طول داستان بدجوری هانس را درک می کنیم و شاید حتی در جاهایی به پهنای صورت اشک بریزیم .
رمان مذکور از آن دسته رمان هایی نیست که حوادث ریز و درشت آن را به جلو ببرند و باعث جذابیتش شوند بلکه رمان است که شخصیتی دوست داشتنی به نام هانس را خلق کرده که بی شک عاشقش می شوید و دوستش خواهید داشت. رمان عقاید یک دلقک از آن دسته داستان هایی است که تمرکز خود را به بر شخصیت اصلی قرار می دهند.
چون می دونم متن یه ذره که بلند بشه خوندنش رو خیلی ها بی خیال می شن بقیه اش رو میگذارم واسه بعد .
* از آن جمله های معرکه پرویز دوایی در کتاب "بلوار دل های شکسته"
ماری هانس(دلقک) رو انتخاب می کنه چون اون هم هانس رو دوست داره اما چون همشه تحت فشار های مذهبی بوده نمی تونه عذاب وجدانش در قبال اینکه هنوز با هانس ازدواج نکرده اما باهاش رابطه داره رو تحمل کنه و به همین خاطر می ره با اون مردک مذهبی ازدواج می کنه تا بتونه برای ماه عسل بره روم.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یه نکته دیگه این که همه با این که می دونستن ماری حق هانس بود اما سعی می کنن اون رو ازش بگیرن ...توی کتاب تعریف می کنه روزی که ماری هانس رو ترک می کنه قبلش یه جلسه مذهبی با همین دوستاش داشته ....
خيلي ممنون هر چند خط فكري مافرق داشت اما به هر حال زحمت كشيدي پستمو خوندي.گمونم من زيادي به خاكي زدم به هر حال(...)
دوستان به نظر شما بهتر نیست هر کتابی که مطرح می شه هر شخصی علاوه بر اینکه نظرش رو در مورد کتاب می گه و یا حتی امتیازی واسه ی کتاب در نظر می گیره یه نتیجه گیری کلی و اینکه در آخر کتاب چی بدست آورد رو هم بگه
چون به نظر من کتابی ارزش خوندن داره که در انتها چیزی به داشته های ذهنی آدم اضافه کنه .
مثلا من خواننده بعد از اینکه عقاید یک دلقک رو خوندم باید چه نتیجه ای بگیرم ؟
اینکه دلقک با اینکه مذهبی نداشت ولی خیلی بهتر از ماری به ظاهر کاتولیک بود که اونو تنها گذاشت و رفت ؟
این به نظر شما یه جور بی انصافی در حق ماری و یک طرفه به قاضی رفتن نیست شاید اگه هانریش بل از زبان ماری این داستان رو تعریف می کرد و دلایل اونو واسه رفتن می گفت همه ی ما حق رو به ماری می دادیم و اون وقت ذهنیت ما کاملا تغییر می کرد .
سلام
البته بچه ها هميشه به هر كتابي يه امتيازي مي دن نمي دونم ايندفه چرا همه فراموش كرديم! :دي
من بهش 10 مي دم از 10 !
ولي نتيجه گيري فكر نمي كنم لازم باشه مطمئن باشين ذهن شما خودش برداشتشو از اين كتاب كرده
از نظر من كتاب خوندن مثل اينه كه تو توي يه اتاق تاريك نشسته باشي و بخواي يكي يكي پنجره ها رو باز كني. قرار نيست پشت هر پنجره اي كه باز مي شه چيز مهمي ببيني ولي مطمئنا با هر پنجره اتاق رو روشنتر از قبل مي كني
در مورد ماري هم خيلي بحث شد اكثرا عقيده داشتن ماري هم به بدبختي دلقكه و شايد حتي به اندازه ي دلقك محق باشه
سلام
البته بچه ها هميشه به هر كتابي يه امتيازي مي دن نمي دونم ايندفه چرا همه فراموش كرديم! :دي
من بهش 10 مي دم از 10 !
ولي نتيجه گيري فكر نمي كنم لازم باشه مطمئن باشين ذهن شما خودش برداشتشو از اين كتاب كرده
از نظر من كتاب خوندن مثل اينه كه تو توي يه اتاق تاريك نشسته باشي و بخواي يكي يكي پنجره ها رو باز كني. قرار نيست پشت هر پنجره اي كه باز مي شه چيز مهمي ببيني ولي مطمئنا با هر پنجره اتاق رو روشنتر از قبل مي كني
در مورد ماري هم خيلي بحث شد اكثرا عقيده داشتن ماري هم به بدبختي دلقكه و شايد حتي به اندازه ي دلقك محق باشه
من هم به این کتاب 10 از 10 می دم...[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
+
موافقم باهات آرام جان ..خیلی قشنگ گفتی ... وقتی که ما یک کتاب رو می خونیم لازم نیست حتما بعدش یه نتیجه ای در قالب کلمات بگیریم بلکه همین که یه حس جدید رو تجربه کنیم خودش می تونه بهترین نتیجه ای باشه که می شه از یه کتاب بگیریم ...همین که بعدش احساس کنیم ذهنمون بازتر و فکر و احساسمون عمیق تر شده کافیه...
تنهايي ماري با ترك هانس باقي مي مونه. عشقش رو از دست مي ده ولي آرامش بدست مي ياره.
به شدت با این جمله موافقم!
این به نظر شما یه جور بی انصافی در حق ماری و یک طرفه به قاضی رفتن نیست شاید اگه هانریش بل از زبان ماری این داستان رو تعریف می کرد و دلایل اونو واسه رفتن می گفت همه ی ما حق رو به ماری می دادیم و اون وقت ذهنیت ما کاملا تغییر می کرد .
من الانش هم به ماری حق میدم به شدت!
اما بازم می گم در حق هانس نامردی کرد!!!
سلام
البته بچه ها هميشه به هر كتابي يه امتيازي مي دن نمي دونم ايندفه چرا همه فراموش كرديم! :دي
من بهش 10 مي دم از 10 !
ولي نتيجه گيري فكر نمي كنم لازم باشه مطمئن باشين ذهن شما خودش برداشتشو از اين كتاب كرده
از نظر من كتاب خوندن مثل اينه كه تو توي يه اتاق تاريك نشسته باشي و بخواي يكي يكي پنجره ها رو باز كني. قرار نيست پشت هر پنجره اي كه باز مي شه چيز مهمي ببيني ولي مطمئنا با هر پنجره اتاق رو روشنتر از قبل مي كني
در مورد ماري هم خيلي بحث شد اكثرا عقيده داشتن ماري هم به بدبختي دلقكه و شايد حتي به اندازه ي دلقك محق باشه
منم 10 از 10 میدم
همون بالایی ها :دی + با کلمات نمی تونم نتیجه گیری کنم ولی عقاید یک دلقک به شدت من رو به فکر وادار کرد.
به شدت!
خوب منم مثل بقیه معقتدم حتما نتیجه لازم نیست همون احساس قشنگ هم کافیه به شرط اینکه کلیشه ای نباشه و عقاید یک دلقک چیز تکراری نبود خیلی نو بود
تنهايي ماري با ترك هانس باقي مي مونه. عشقش رو از دست مي ده ولي آرامش بدست مي ياره.
نمی دونم اما من فکر می کنم ماری تنها نبود وقتی با هانس بود بلکه ارامش نداشت اشفته بود و این عدم ارامش یک جور دیگه باهاش باقی می مونه
با اینکه ماری هم در حد دلقک بدبخت هست اما خوب توی بدبختیش این فکر هست که خودش خواسته اما دلقک بیچاره بدبخت هست بدون اینکه خواسته باشه .
من خیلی این داستان را دوست دارما ما 10 نمی تونم بدهم اونم به خاطر اخرش چون برای ماری هیچ راه برگشتی نموند اگه برگرده طرف هانس این بار اون مرد جدید را بدبخت کرده . فرصت بخشش چیزی بود که بل از شخصیت ماری دریغ کرد اذیتم می کنه این موضوع این فلسفه . ماری اون قدر هم ادم بدی نبود که بل بخواهد این فرصت را ازش دریغ کنه . من بهش 9.5 می دهم
من عاشق این قسمت بودم
با بی صبری و حالتی شدیداً عصبی پشت میله های جایگاه اعتراف کلیسا برای کشیش درباره عشق ، ازدواج ، مسئولیت و دوست داشتن صحبت می کند . سر انجام کشیش که شکی در اعتقاد و ایمان وی ندارد می پرسد : " دخترم شما چه کمبودی دارید ، چه مسئله ای شما را آزار می دهد ؟ "اما تو توانایی پاسخ دادن به این سوال را نداری . نه تنها از گفتن بلکه حتی از فکر کردن به انچه من می دانم ناتوان هستی . کمبود تو یک دلقک است .
mehrdad21
19-09-2008, 02:40
عقاید یک دلقک تک گویی بلندی از عقاید آدمی سرخورده و مایه گرفته از خاطره های شخصی است.
هانس شنیر در رمان ویژگی های جالبی دارد . یکی از جالب ترین اون ها برای من خواننده این بود که بوها رو از پشت تلفن تشخیص می داد . او با اعضای خانواده اش اصلا سر سازگاری نداشت . البته هنریته خواهر شنیر که اندکی پس از آخرین روزهای جنگ مرده بود از این قضیه مستثنی بود. او با مادرش هم رابطه ی جالبی نداشت در جایی از رمان می خوانیم :
"مثل همیشه مادرم بوی هیچ چیز نمیداد. یکی از اصول زندگیاش این بود که زن نباید هرگز بوی چیزی بدهد. شاید به همین دلیل بود که پدرم برای خودش یک معشوقهی زیبا گرفته بود که هرگز از خود بویی پخش نمیکرد، اما قیافه و سر و وضعش طوری بود که آدم خیال میکرد باید زن خوشبویی باشد"
رمان عقاید یک دلقک درباره ی مردی است که از همه چیز و از همه کس خسته شده و بسیار هم غمگینه. بله عقاید یک دلقک داستان تلخی دارد . هرچی از کتاب بنویسیم و بحث کنیم نمی توانیم لذتی که از خواندن کتاب برده ایم را شرح دهیم پس توصیه من به کسانی که هنوز این کتاب در گوشه ای از کتابخانه شان دارد خاک میخورد این است که همین حالا دست به کار شوند و آن را بخوانند.
یکی از قشنگترین قسمت های کتاب به انتخاب من :
"در خیابان پسر کوچکی را دیدم که در زیر بارانی سیل آسا کیف مدرسه اش را با در باز جلوی خود گرفته بود و از سمت چپ خیابان به سوی ایستگاه می رفت .او کاملا خیس شده و در کیفش را هم باز گذاشته بود ،حالت سیمایش مرا به یاد تصاویر سه پادشاه مقدس انداخت که به مسیح نوزاد ،طلا ،صمغ و بخور تعارف میکردند .من قادر بودم از پنجره حتی جلدهای خیس شده ی کتاب ها را که در حال جدا شدن بودند ببینم . حالت چهره اش مرا به یاد هنریته انداخت ،سیمایی که در آن از خود گذشتگی ، از دست رفتگی و جدی بودن کاملا نمایان بود .ماری همان طور که روی تخت دراز کشیده بود پرسید :" به چه چیز فکر می کنی ؟" و گفتم : "به هیچ " پسرک را دیدم که با آرامش از میدان راه آهن گذشت و در ایستگاه غیبش زد ،من نگران پسرک بودم ،چون می دانستم او جزای این پنج دقیقه ای را که دیرکرده است را باید بپردازد:مادری که با دیدنش به داد و فریاد زن خواهد پرداخت ،پدری آزرده و پریشان احوال ، فقدان پول در منزل برای خرید مجدد کتاب های مدرسه و دفاتر . ماری دوباره پرسید :" به چه چیز فکر می کنی ؟" می خواستم دوباره بگویم :"به هیچ" ، اما به یاد پسرک افتادم ، و برایش آن چه را که دیده بودم تعریف کردم و گفتم به این فکر می کنم که پسرک یقینا در دهی در همین حوالی زندگیمی کند ،وقتی به خانه برسد از آن جایی که هیچ کس حرفش را باور نخواهد کرد که واقعا چه اتفاقی برایش افتاده است ، احتمالا به آن ها دروغ خواهد گفت . او خواهد گفت که جایی پایش لغزیده و سر خورده است و کیفش داخل یک گودال پر از آب افتاده ، و یا این که برای چند لحظه کیفش را زمین گذاشته و تصادفا از آن جایی که زیر ناودان بوده است ، ناگهان آب داخل آن ریخته و همه چیز را خیس کرده است ."
نمره من به کتاب 10 از 10
عقاید یک دلقک می تونه انتخاب خوبی برای جزیره ی تنهایی باشه.
من خیلی این داستان را دوست دارما ما 10 نمی تونم بدهم اونم به خاطر اخرش چون برای ماری هیچ راه برگشتی نموند اگه برگرده طرف هانس این بار اون مرد جدید را بدبخت کرده . فرصت بخشش چیزی بود که بل از شخصیت ماری دریغ کرد اذیتم می کنه این موضوع این فلسفه . ماری اون قدر هم ادم بدی نبود که بل بخواهد این فرصت را ازش دریغ کنه . من بهش 9.5 می دهم
شايد به اين دليل كه رمان بل بشدت به واقعيت نزديكه
توي واقعيت هيچوقت نمي توني مطمئن باشي چون محق هستي بهت فرصت دوباره اي مي دن
شايد اگه پايانش هرچيزي غير از اين بود انقدر تاثير گذار از كار درنمي اومد.
شايد به اين دليل كه رمان بل بشدت به واقعيت نزديكه
توي واقعيت هيچوقت نمي توني مطمئن باشي چون محق هستي بهت فرصت دوباره اي مي دن
شايد اگه پايانش هرچيزي غير از اين بود انقدر تاثير گذار از كار درنمي اومد.
خوب نمي دونم چي بگم معمولا توي زندگي فرصت هست ما استفاده نمي كنيم
ماري عاشق دلقك بود پس يك زماني دوباره متوجه مي شه چه اشتباهي كرده اگه ازدواج نكرده بود اين فرصت را داشت كه برگرده يا بر نگرده و واقعي بود ديگه دلقك يا مي ذاشت يا نمي گذاشت اما اينش كه سريع ازدواج كرده براي من غير قابل هضم هست گرفتن همه فرصت ها از خودش و هانس . نمي تونم پشت اين مطلب را درك كنم چه فلسفه اي بوده ..... بل مي خواست چه حالت روحي را نشون بده
هانس شنیر در رمان ویژگی های جالبی دارد . یکی از جالب ترین اون ها برای من خواننده این بود که بوها رو از پشت تلفن تشخیص می داد . او با اعضای خانواده اش اصلا سر سازگاری نداشت . البته هنریته خواهر شنیر که اندکی پس از آخرین روزهای جنگ مرده بود از این قضیه مستثنی بود. او با مادرش هم رابطه ی جالبی نداشت در جایی از رمان می خوانیم :
ولی به نظر من این ویژگی ش یه مقدرا بزرگ شده بود یعنی اگه توی داستان کمتر روش مانور می داد بهترمی شد نه این که نمی گفت چرا جالب بود اما به نظر من بهتر بود بیانش یه کم تخیلی تر می بود ....
یکی از قشنگترین قسمت های کتاب به انتخاب من :
"در خیابان پسر کوچکی را دیدم که در زیر بارانی سیل آسا کیف مدرسه اش را با در باز جلوی خود گرفته بود و از سمت چپ خیابان به سوی ایستگاه می رفت .او کاملا خیس شده و در کیفش را هم باز گذاشته بود ،حالت سیمایش مرا به یاد تصاویر سه پادشاه مقدس انداخت که به مسیح نوزاد ،طلا ،صمغ و بخور تعارف میکردند .من قادر بودم از پنجره حتی جلدهای خیس شده ی کتاب ها را که در حال جدا شدن بودند ببینم . حالت چهره اش مرا به یاد هنریته انداخت ،سیمایی که در آن از خود گذشتگی ، از دست رفتگی و جدی بودن کاملا نمایان بود .ماری همان طور که روی تخت دراز کشیده بود پرسید :" به چه چیز فکر می کنی ؟" و گفتم : "به هیچ " پسرک را دیدم که با آرامش از میدان راه آهن گذشت و در ایستگاه غیبش زد ،من نگران پسرک بودم ،چون می دانستم او جزای این پنج دقیقه ای را که دیرکرده است را باید بپردازد:مادری که با دیدنش به داد و فریاد زن خواهد پرداخت ،پدری آزرده و پریشان احوال ، فقدان پول در منزل برای خرید مجدد کتاب های مدرسه و دفاتر . ماری دوباره پرسید :" به چه چیز فکر می کنی ؟" می خواستم دوباره بگویم :"به هیچ" ، اما به یاد پسرک افتادم ، و برایش آن چه را که دیده بودم تعریف کردم و گفتم به این فکر می کنم که پسرک یقینا در دهی در همین حوالی زندگیمی کند ،وقتی به خانه برسد از آن جایی که هیچ کس حرفش را باور نخواهد کرد که واقعا چه اتفاقی برایش افتاده است ، احتمالا به آن ها دروغ خواهد گفت . او خواهد گفت که جایی پایش لغزیده و سر خورده است و کیفش داخل یک گودال پر از آب افتاده ، و یا این که برای چند لحظه کیفش را زمین گذاشته و تصادفا از آن جایی که زیر ناودان بوده است ، ناگهان آب داخل آن ریخته و همه چیز را خیس کرده است ."
این قسمتش محشر بود... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شايد به اين دليل كه رمان بل بشدت به واقعيت نزديكه
توي واقعيت هيچوقت نمي توني مطمئن باشي چون محق هستي بهت فرصت دوباره اي مي دن
شايد اگه پايانش هرچيزي غير از اين بود انقدر تاثير گذار از كار درنمي اومد.
کاملا باهات موافقم به نظر من یکی از نکات مثبت این کتاب پایان فوق العاده اش بود..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خوب نمي دونم چي بگم معمولا توي زندگي فرصت هست ما استفاده نمي كنيم
ماري عاشق دلقك بود پس يك زماني دوباره متوجه مي شه چه اشتباهي كرده اگه ازدواج نكرده بود اين فرصت را داشت كه برگرده يا بر نگرده و واقعي بود ديگه دلقك يا مي ذاشت يا نمي گذاشت اما اينش كه سريع ازدواج كرده براي من غير قابل هضم هست گرفتن همه فرصت ها از خودش و هانس . نمي تونم پشت اين مطلب را درك كنم چه فلسفه اي بوده ..... بل مي خواست چه حالت روحي را نشون بده
دقیقا به همین خاطر ه که من زیاد به ماری و این که اون هم به اندازه هانس بدبخت بوده حق نمی دم...ماری می تونست خیلی عکس العمل های دیگه نشون بده ولی رفت سریع با یه نفر دیگه ازدواج کرد اگه اون نصف هانس عاشق بود می تونست همچین کاری بکنه...؟! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خوب نمي دونم چي بگم معمولا توي زندگي فرصت هست ما استفاده نمي كنيم
ماري عاشق دلقك بود پس يك زماني دوباره متوجه مي شه چه اشتباهي كرده اگه ازدواج نكرده بود اين فرصت را داشت كه برگرده يا بر نگرده و واقعي بود ديگه دلقك يا مي ذاشت يا نمي گذاشت اما اينش كه سريع ازدواج كرده براي من غير قابل هضم هست گرفتن همه فرصت ها از خودش و هانس . نمي تونم پشت اين مطلب را درك كنم چه فلسفه اي بوده ..... بل مي خواست چه حالت روحي را نشون بده
دقیقا به همین خاطر ه که من زیاد به ماری و این که اون هم به اندازه هانس بدبخت بوده حق نمی دم...ماری می تونست خیلی عکس العمل های دیگه نشون بده ولی رفت سریع با یه نفر دیگه ازدواج کرد اگه اون نصف هانس عاشق بود می تونست همچین کاری بکنه...؟! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فكر كنم ماري مي خواسته دقيقا پل هاي پشت سرشو خراب كنه
همينه كه سريع مي ره و ازدواج مي كنه!
اون مي دونسته اگه تنها زندگي كنه عشقش به دلقك باعث مي شه برگرده اما اگه ازدواج كنه همون تعصب مذهبي اش مانع برگشتش مي شه!
احتمالا فلسفه ي پنهان بل همين بوده! زيركي اي كه بل در اين رمان به خرج مي ده قابل تحسينه!
فكر كنم ماري مي خواسته دقيقا پل هاي پشت سرشو خراب كنه
همينه كه سريع مي ره و ازدواج مي كنه!
اون مي دونسته اگه تنها زندگي كنه عشقش به دلقك باعث مي شه برگرده اما اگه ازدواج كنه همون تعصب مذهبي اش مانع برگشتش مي شه!
احتمالا فلسفه ي پنهان بل همين بوده! زيركي اي كه بل در اين رمان به خرج مي ده قابل تحسينه!
ولی من قبول ندارم....به نظر من ماری دختر خوبی بود قبول... ولی دختر ساده ای بود که مثل هر فرد دیگه ای که با تربیت مذهبی بزرگ شده باشه عشق براش توی ازدواج و مراقبت از شوهرش و داشتن بچه و این ها خلاصه می شد ..اون با هانس موند چون بخشی از تربیتش بهش می گفت که باید به شوهرش وفادار باشه اما بعد وقتی که فهمید که هانس حاضر نیست ازدواج کنه و همین طور به خاطر اینکه اطرافیان مثلا دیندارش بهش گفتن که باید هانس رو ول کنه اون هم تسلیم شد و رفت با یه نفر دیگه که از نظر مذهبی کاملا تایید شده بود ازدواج کرد.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ماری دختر خوبی بود اما ضعیف بود و نمی تونست در برابر اطرافیانش و عقایدی که یه عمر بهش دیکته شده بود بایسته...
ولی من قبول ندارم....به نظر من ماری دختر خوبی بود قبول... ولی دختر ساده ای بود که مثل هر فرد دیگه ای که با تربیت مذهبی بزرگ شده باشه عشق براش توی ازدواج و مراقبت از شوهرش و داشتن بچه و این ها خلاصه می شد ..اون با هانس موند چون بخشی از تربیتش بهش می گفت که باید به شوهرش وفادار باشه اما بعد وقتی که فهمید که هانس حاضر نیست ازدواج کنه و همین طور به خاطر اینکه اطرافیان مثلا دیندارش بهش گفتن که باید هانس رو ول کنه اون هم تسلیم شد و رفت با یه نفر دیگه که از نظر مذهبی کاملا تایید شده بود ازدواج کرد.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ماری دختر خوبی بود اما ضعیف بود و نمی تونست در برابر اطرافیانش و عقایدی که یه عمر بهش دیکته شده بود بایسته...
به نظر من دلقک ادم بهتریه لیاقت عشق را داره عاشقه احساسات لطیف و پاکی داره اگه بعد داستان نگاه کنم همه حق با دلقکه مرد عاشق و با احساسی که دختری بدون هیچ اخطار جدی ترکش می کنه و هر چی دلقک تلاش می کنه نمی تونه باهاش تماس بگیره حتی حق معذرت خواهی ازش گرفته شده چه برسه به فرصت ........
اما اگه به صورت داستان واقعی تری بهش نگاه کنیم ماری بدبخت تره . ماری اخرش زنه دیر یا زود یاد دلقک می افته توی تمام لحظات زندگیش با شوهرش لحظات عاشقانه اش با هانس یادش می یاد و راهی برای برگشت نداره ... دلقک هم هر چه قدر عاشق اخرش مرده بعد از یک مدت گیتار زدن و منتظر ماری بودن دیگه ماری براش مهم نیست از کار خودش یک داستان قهرمانانه می سازه و واسه خودش گیتار می زنه . هانس مرده و بعد از تهش یک هفته یادش می ره اونم تازه با وجدان پاک ماری موقع رفتن هیچ گناهی را متوجه اون نکرده فقط گفته می خوام ازدواج کنم تو خوبی هانس هیچ مشکلی هم ندارم خوب تازه با این وجدان پاک از اینم کمتر طول می کشه اما ماری مضطرب خواهد بود عاشق و با احساس گناه
اما من ترجیح می دم همون جور رویایی و داستانی بهش نگاه کنم یعنی هانس واقعاعاشق می مونه تا همیشه یاد ماری هست و همیشه منتظر تا ماری برگرده و ماری هم بر می گرده زود خیلی زود . این جور به نظرم قشنگ تره و واسه همین هنوز طرفدار هانسم و ترجیح می دهم با همون دی قبلی به قضیه نگاه کنم
ولی من قبول ندارم....به نظر من ماری دختر خوبی بود قبول... ولی دختر ساده ای بود که مثل هر فرد دیگه ای که با تربیت مذهبی بزرگ شده باشه عشق براش توی ازدواج و مراقبت از شوهرش و داشتن بچه و این ها خلاصه می شد ..اون با هانس موند چون بخشی از تربیتش بهش می گفت که باید به شوهرش وفادار باشه اما بعد وقتی که فهمید که هانس حاضر نیست ازدواج کنه و همین طور به خاطر اینکه اطرافیان مثلا دیندارش بهش گفتن که باید هانس رو ول کنه اون هم تسلیم شد و رفت با یه نفر دیگه که از نظر مذهبی کاملا تایید شده بود ازدواج کرد.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ماری دختر خوبی بود اما ضعیف بود و نمی تونست در برابر اطرافیانش و عقایدی که یه عمر بهش دیکته شده بود بایسته...
خب اين ضعف حساب نمي ياد چون هيچكدوم ما تقريبا اين قدرت رو نداريم
ما بعنوان يه دختر بهتر از هركس ديگه مي تونيم ماري رو درك كنيم! توي فرهنگ و مذهب خودمون دقيق بشي هيچكدوممون حاضر نيستيم بدون ازدواج با يه مرد همينطوري زندگي كنيم پس چرا جرات مي كنيم ماري رو محكوم كنيم؟؟؟؟
ماري ضعيف نيست غلطهايي كه يه عمر بهش ديكته شدن خيلي قدرتمندن
به نظر من دلقک ادم بهتریه لیاقت عشق را داره عاشقه احساسات لطیف و پاکی داره اگه بعد داستان نگاه کنم همه حق با دلقکه مرد عاشق و با احساسی که دختری بدون هیچ اخطار جدی ترکش می کنه و هر چی دلقک تلاش می کنه نمی تونه باهاش تماس بگیره حتی حق معذرت خواهی ازش گرفته شده چه برسه به فرصت ........
اما اگه به صورت داستان واقعی تری بهش نگاه کنیم ماری بدبخت تره . ماری اخرش زنه دیر یا زود یاد دلقک می افته توی تمام لحظات زندگیش با شوهرش لحظات عاشقانه اش با هانس یادش می یاد و راهی برای برگشت نداره ... دلقک هم هر چه قدر عاشق اخرش مرده بعد از یک مدت گیتار زدن و منتظر ماری بودن دیگه ماری براش مهم نیست از کار خودش یک داستان قهرمانانه می سازه و واسه خودش گیتار می زنه . هانس مرده و بعد از تهش یک هفته یادش می ره اونم تازه با وجدان پاک ماری موقع رفتن هیچ گناهی را متوجه اون نکرده فقط گفته می خوام ازدواج کنم تو خوبی هانس هیچ مشکلی هم ندارم خوب تازه با این وجدان پاک از اینم کمتر طول می کشه اما ماری مضطرب خواهد بود عاشق و با احساس گناه
اما من ترجیح می دم همون جور رویایی و داستانی بهش نگاه کنم یعنی هانس واقعاعاشق می مونه تا همیشه یاد ماری هست و همیشه منتظر تا ماری برگرده و ماری هم بر می گرده زود خیلی زود . این جور به نظرم قشنگ تره و واسه همین هنوز طرفدار هانسم و ترجیح می دهم با همون دی قبلی به قضیه نگاه کنم
منم همين كه گفتي! :دي
هرچند ترجيح مي دم فكر كنم ماري هيچوقت برنمي گرده اما تا آخر عمرش با همون حس كمبود زندگي مي كنه
همون جملاتي كه خودت نقل قول كردي و بسيار زيبا توصيف كرده:
اما تو توانایی پاسخ دادن به این سوال را نداری . نه تنها از گفتن بلکه حتی از فکر کردن به انچه من می دانم ناتوان هستی . کمبود تو یک دلقک است .
یک موضوع جالبه دیگه توی این کتاب به نظرم این هست که داستان پیش نمی ره یعنی موضوعی نیست که هیجان انگیز باشه پسری که عشوقش رهاش کرده و الان داره به بعضی روزهای خوبشون فکر می کنه .... تمام داستان صحبت های پسر با خودش هست همین اما خیلی جذابه ادم همیشه منتظره و نمی تونه کتاب را زمین بگذاره
ولی من قبول ندارم....به نظر من ماری دختر خوبی بود قبول... ولی دختر ساده ای بود که مثل هر فرد دیگه ای که با تربیت مذهبی بزرگ شده باشه عشق براش توی ازدواج و مراقبت از شوهرش و داشتن بچه و این ها خلاصه می شد ..اون با هانس موند چون بخشی از تربیتش بهش می گفت که باید به شوهرش وفادار باشه اما بعد وقتی که فهمید که هانس حاضر نیست ازدواج کنه و همین طور به خاطر اینکه اطرافیان مثلا دیندارش بهش گفتن که باید هانس رو ول کنه اون هم تسلیم شد و رفت با یه نفر دیگه که از نظر مذهبی کاملا تایید شده بود ازدواج کرد.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ماری دختر خوبی بود اما ضعیف بود و نمی تونست در برابر اطرافیانش و عقایدی که یه عمر بهش دیکته شده بود بایسته...
خب اين ضعف حساب نمي ياد چون هيچكدوم ما تقريبا اين قدرت رو نداريم
ما بعنوان يه دختر بهتر از هركس ديگه مي تونيم ماري رو درك كنيم! توي فرهنگ و مذهب خودمون دقيق بشي هيچكدوممون حاضر نيستيم بدون ازدواج با يه مرد همينطوري زندگي كنيم پس چرا جرات مي كنيم ماري رو محكوم كنيم؟؟؟؟
ماري ضعيف نيست غلطهايي كه يه عمر بهش ديكته شدن خيلي قدرتمندن
دقیقا مساله همینه
ما با شرایط فرهنگی و مذهبی مون خیلی خوب می تونیم ماری رو درک کنیم
شاید از بیرون که به قضیه نگاه کنیم بگیم نه! ماری باید با هانس می موند اما وقتی توش بری می بینی که واقعا یه همچین کاری به شدت سخت بوده و حتا غیر ممکن
من در این مورد هیچ مشکلی با ماری ندارم :دی
چون واقعا چیزهایی که از بچگی به آدم یاد می دن و تو مغز اش فرو می کنن، چه بد، چه خوب، چه درست، چه غلط واقعا قدرتمندن! و به سادگی نمیشه بهشون پشت پا زد.
یه چیزهایی رو از بچگی به ما یاد دادن که مثلا دختر خوب دختریه که ... و دختر بد دختریه که ...
ما بزرگ میشیم و فکر می کنیم و به این نتیجه می رسیم که اون چیزایی که به ما یاد دادن غلطه
به این نتیجه می رسیم! اما باز هم همیشه یه حسی هست که هی به ما می گه نکن این کار رو، دختر خوب این جوری نمی کنه
این در حالیه که به نظر من ماری به اون نتیجه هه هم نرسیده بود که اعتقادات قبلی اش درسته یا غلطه و کاری که الان می کنه درسته یا نه، و فقط از رو عشق و علاقه راه اش رو شروع کرده بوده و ادامه می داده
به نظر من دلقک ادم بهتریه لیاقت عشق را داره عاشقه احساسات لطیف و پاکی داره اگه بعد داستان نگاه کنم همه حق با دلقکه مرد عاشق و با احساسی که دختری بدون هیچ اخطار جدی ترکش می کنه و هر چی دلقک تلاش می کنه نمی تونه باهاش تماس بگیره حتی حق معذرت خواهی ازش گرفته شده چه برسه به فرصت ........
این که ماری بدون هیچ اتفاق خفنی بذاره و بره و هیچ حقی رو به هانس نده واقعا رو روانه
بعد از اون همه سال زندگی فرصت دوباره نمی خواست بده، اما می تونست و باید این حق رو به هانس می داد که برای آخرین بار حرف هاشون رو بزنن و سنگ هاشون رو وابکنن یا نه؟
اگر این کار رو می کرد برای خودش هم بهتر می شد
شاید موقع رفتن دیگه عذاب وجدان نداشت یا حداقل کمتر می بود اما ماری در حق هانس بد کرد!
اما اگه به صورت داستان واقعی تری بهش نگاه کنیم ماری بدبخت تره . ماری اخرش زنه دیر یا زود یاد دلقک می افته توی تمام لحظات زندگیش با شوهرش لحظات عاشقانه اش با هانس یادش می یاد و راهی برای برگشت نداره ... دلقک هم هر چه قدر عاشق اخرش مرده بعد از یک مدت گیتار زدن و منتظر ماری بودن دیگه ماری براش مهم نیست از کار خودش یک داستان قهرمانانه می سازه و واسه خودش گیتار می زنه . هانس مرده و بعد از تهش یک هفته یادش می ره اونم تازه با وجدان پاک ماری موقع رفتن هیچ گناهی را متوجه اون نکرده فقط گفته می خوام ازدواج کنم تو خوبی هانس هیچ مشکلی هم ندارم خوب تازه با این وجدان پاک از اینم کمتر طول می کشه اما ماری مضطرب خواهد بود عاشق و با احساس گناه
این که آدم با این فرض و این حس جلو بره که آدم خوبی بوده و طرفش در حق اش بدی کرده، خیلی می تونه در کنار اومدم با قضیه بهش کمک کنه
هر چقدر هم به گذشته فکر کنه احساس گناه نداره، احساس ناراحتی نداره، عذاب وجدان نداره
با همون خاطرات شیرین گذشته اش زندگی می کنه و هی مرورش می کنه و احتمالا هی غصه می خوره چرا این جوری شد و کم کم با قضیه کنار میاد
اما وقتی آدم با این حس به زندگی اش ادامه بده که من آدم بدی بودم و در حق طرفم بدی کردم، هر چقدر هم بخواد خودش رو توجیح کنه که حالا از نظر منطقی یا مذهبی نمی شد و من کار درستی کردم، باز هم اون عذاب وجدان رو داره، اون احساس گناه رو داره،. وقتی خاطراتشون رو مرور کنه واقعا اذیت خواهد شد
حالا بیاد و این فرد دوم دختر هم باشه. چندین برابر اون احساس بد و ناراحتی و عذاب وجدانش بیشتر خواهد بود!
اما من ترجیح می دم همون جور رویایی و داستانی بهش نگاه کنم یعنی هانس واقعاعاشق می مونه تا همیشه یاد ماری هست و همیشه منتظر تا ماری برگرده و ماری هم بر می گرده زود خیلی زود . این جور به نظرم قشنگ تره و واسه همین هنوز طرفدار هانسم و ترجیح می دهم با همون دی قبلی به قضیه نگاه کنم
منم همين كه گفتي! :دي
هرچند ترجيح مي دم فكر كنم ماري هيچوقت برنمي گرده اما تا آخر عمرش با همون حس كمبود زندگي مي كنه
همون جملاتي كه خودت نقل قول كردي و بسيار زيبا توصيف كرده:
اما تو توانایی پاسخ دادن به این سوال را نداری . نه تنها از گفتن بلکه حتی از فکر کردن به انچه من می دانم ناتوان هستی . کمبود تو یک دلقک است .
منم همین بالایی ها
منم ترجیح میدم فکر کنم هانس واقعا همین طور خواهد موند
هر چند که می دونم تخیلیه !!!
یک موضوع جالبه دیگه توی این کتاب به نظرم این هست که داستان پیش نمی ره یعنی موضوعی نیست که هیجان انگیز باشه پسری که عشوقش رهاش کرده و الان داره به بعضی روزهای خوبشون فکر می کنه .... تمام داستان صحبت های پسر با خودش هست همین اما خیلی جذابه ادم همیشه منتظره و نمی تونه کتاب را زمین بگذاره
دقیقا
هیچ اتفاق خاصی تو کتاب نمی افته
یه نفر شکست عشقی خورده و داره خاطراتش رو مرور می کنه
همین!
اما این است معجزه ی دلقک :دی
خوب گمونم هر کس دوست داشت توی بحث شرکت کنه کرد دیگه ...... چند روز اخیر صحبت خاص دیگه ای مطرح نشده
امتیاز منم که دارای انحراف بگیریم امتیازش همون 10 می شه
واسه بحث بعدی پیشنهادی هست ؟
یک پیشنهاد : بعد از بحث درباره دو اثر ترجمه شده، یک کتاب از یک نویسنده ایرانی رو بررسی کنیم .
مثلا صادق هدایت، جلال آل احمد و ...
من اين كتاب رو خيلي قبل خونده بودم. تنها چيزي كه ازش يادم بود عشق وفادارانه ي يه دلقك بدون مذهب به دختري با عقايد مذهبي متعصبانه بود كه تركش كرده بود و اون تمام خاطراتش رو لحطه به لحطه با اون مرور مي كرد
ديروز دوباره خوندمش و ايندفه داستاني رو مقابلم ديدم متحيرم كرد. عقايد يك دلقك عقايد يك عمر زندگي بود و اينكه آزادي فكري يك انسان از كجا شروع مي شه و به كجا ختم مي شه. قانون و بهتر بگم مذهب تا چه حدي حق داره با يادآوري مسائلي كه حق مسلم خودش مي دونه به ما بگه چطور بايد زندگي كنيم يا چطور فكر كنيم يا چطور باشيم.
بل تو اين كتاب اونقدر حرف داره براي زدن كه هيچوقت حس نمي كني موقع نوشتن حتي يه لحظه وقت كرده باشه قلمش رو كنار بذاره و به چيز ديگه اي فكر كنه همونطور كه موقع خوندن كتابش آدم به خودش اجازه نمي ده به جايي برسه كه كتاب رو زمين بذاره!
من هيچ چيز از زندگينامه ي بل نمي دونم اما به جرات مي گم اون به مذهب هيچ عقيده اي نداشته و اين كاملا از نظر من قابل دركه. وقتي كليساي زمان گاليله بهش مي گه اعتراف كن اين خورشيده كه دور زمين مي چرخه چرا آدم مطمئن باشه امروز هم ادعايي مشابه اين توي مذهب وجود نداشته باشه؟ دلقك يك عمر با همه جور چهره ي مذهبي زندگي كرده:
مادرش كه يه چهره ي خشك و يك عقيده ي تغيير ناپذير داره و قوانيني كه بايد مو به مو اجرا بشن اما مي تونه خودش يواشكي بره زيرزمين و يك برش بزرگ ژامبون بخوره! براي دادن پول يه دفترچه قيل و قال درمياره اما اگه بهش بگن گروه ضد اتم كه عضوشون شده سهام بورس رو يه شدت پايين مي ياره مي تونه همون لحظه دشمن خوني شون بشه!
آنا كه زن مهربونيه كه دلقك حتي با اون درباره ي خواهر از دست رفته اش هنريته صحبت كرده اما سخت به جزا و گناه معتقده و بعد از اتفاقي كه براي ماري و دلقك مي افته حتي ازش خداحافظي نمي كنه
لئو برادرش كه تصميم مي گيره كشيش بشه و بقول دلقك توي كليسا سالاد كلم بخوره تا طلب جنسي اش تحريك نشه! اينكه يكي به خودش اجازه بده ليست غذاهاي موجود يه عده آدم رو بگيره به دستش و اينطوري تقسيم كنه: اين تحريك مي كنه! اين تحريك نمي كنه!!!
بعد اين مي شه ليست غذاهاي عالي و مورد نياز!!!
ماري كه دلقك عاشقشه و اون هم عاشق دلقكه اما نمي تونه بدون اينكه ازدواج كنه باهاش زندگي كنه چون در اينصورت "كاتوليكيه كه با وجود اينكه در گناه زندگي مي كنه در هر حال كاتوليكه"! و براي همين تركش مي كنه!
تسوپفنر كه نمونه ي يك كاتوليك واقعي و بينطيره و يه كشيش خيرخواه و براي "نجات" ماري اون رو وسوسه مي كنه از دلقك جدا بشه و با اون ازدواج كنه و حالا ماري زندگي داره يه بچه داره يه شوهر كه از روي يخچال يا ميز براش كاغذ بوسه مي فرسته!
هاينريش كشيش و دوست نزديك دلقك كه آخر كارش اين مي شه كه با يه دختر زيبا و جوان فرار كنه! البته توي اين همنام بودن نويسنده با هاينريش كشيش و هانس دلقك يه ارتباطي وجود داره كه من نفهميدم. شايد نويسنده دوست داره دلقك كتابش باشه اما خودشو بيشتر شبيه هاينريش كشيش مي بينه و شجاعت هانس بودن رو نداره و فرارش با يه دختر زيبا طعنه ايه به سرانجام كار خودش!
زومرويلد كشيش همدست تسوپفنر كه آدم قلب بي آلايشش رو حس مي كنه و بيشتر كفري مي شه كه يك نفر به اين حد بتونه احمق باشه كه حماقت كار خودشو درك نكنه!!! اون دلش براي دلقك مي سوزه و دوستش داره و اعتقاد داره "گمراهه" و مري "نجات يافته"!
آدم خفه مي شه وسط اين همه تنوع اونم فقط از يك نوع !!! اين كه هيچكس نيست بفهمه دلقك چي مي گه و چه احساسي داره چون مذهب داره دقيقا چيز ديگه اي مي گه و مهم نيست اگه توي مذهب اونها زن شوهرداري با يكي ديگه فرار كنه اسمش بشه زناكار بلكه مهمه اينه كه اونها همشون عقيده دارن ماري زناكار نيست چون قبلش شوهر نكرده بوده!!!!
اين عقيده ي احمقانه كافيه كه آدم رو رواني كنه! عشق دلقك و تمام خاطراتش با ماري اصلا مهم نبودن؟ آيا همونطور كه دلقك مي گه ماري مي تونه همون زندگي و كارهايي رو كه با اون داشت با شوهر جديدش بكنه و به ياد اون نيفته و شرمنده نشه؟ آيا مذهب به آدم اين اجازه رو مي ده كه وجدانت رو طوري تنظيم كني كه جلوي احمقانه ترين كارهاي خودتم كه مهر مجاز خوردن شرمنده نشي؟؟؟؟ و فقط وقتي اين وجدان درد بگيره كه مذهب اجازه ي درد گرفتنشو مي ده؟
واقعا چه مرزي و كجا تغيين مي كنه ما چقدر بايد خودمون فكر كنيم و چقدر بايد اجازه بديم ديگران به جاي ما فكر كنن؟
كتاب عقايد يك دلقك بدجوري قابل بحثه و اونقدر در اين زمينه تتوع و تعصب عقيده وجود داره كه بحث نكردن درباره اش و مسكوت گذاشتنش از هركار ديگه اي بهتره! همون كاري كه دلقك مي كنه. اون خودشو گريم مي كنه ولي عقيده داره صورت واقعيشو بالاخره پيدا كرده و ديگه پشت هيچ ماسكي پنهان نيست و بعد با گيتارش مي ره به ايستگاه قطار شهر تا بخونه و گيتار بزنه و پول دربياره. اين تمثيليه از اين واقعيت كه دلقك تا آخر عمرش مي خواد به انتظار بازگشت ماري بشينه.
عقايد يك دلقك يكي از زيباترين كتاب هايي است كه توي زندگيم خوندم
به عشق با ديد كاملا متفاوتي از همه كتاب هاي عاشقانه اي كه خونده بودم نگاه مي كرد . اونچه از عشق تصوير مي كرد لحظات و رح يك عشق كامل و خالص بود .
دلقك عاشق ترين مردي بود كه توي كتاب ها ، فيلم ها يا واقعيت ديدم
عشق واقعي هموني بود كه دلقك داشت زماني كه از كليسا متنفر بود اما ماري را بيدار مي كرد كه كليسا بره . گذشت تيو عشق يعني همين اين كه كاري كه دوست نداريم ولي عشقمون دوست داره را براش انجام بدهيم وگرنه انجام كارايي كه خودمون هم ازش لذتي مي بريك اون قدر ها كار نيست
غمگين ترين قسمت هاي به نظرم اونجايي بود كه دلقكه ياد حرفها و كاراي خودش و ماري مي افتاد و فكر مي كرد ايا ماري مي تونه اون كارها را براي كس ديگه بكنه ؟!!!!! زماني كه اين كتاب را مي خوندم توي اين قسمت ها خيلي گريه مي كردم . نمي دونم من فكر مي كنم اگه جدا عاشق كسي باشي امكان نداره بتوني جملاتي كه به اون گفتي به كس ديگه بگي .... امكان نداره بتوني كادويي كه براي اون خريدي براي كس ديگه بخري .... امكان نداره صحنه هايي كه با اون براي خودتون تصوير كردين را بتوني با كس ديگه اجراش كني....نمي توني امكان نداره حتي كوچك ترين كاري كه براي اون كردي را حاضر باشي براي كس ديگه بكني حتي اگه يك كار عادي و معمول باشه ... چون اون لحظات اون جملات مال اون بوده قسمتش ........
نمي دونم وقتي مي خوندمش فكر مي كردم اگه عاشق كسي باشم بدترين چيز اينه كه ببينم يك روزي چيزي كه به من داده چيزي كه به من گفته به كس ديگه بگه ...........
كتاب جملات فوق العاده اي داشت واقعا جملات زيبا بود و پرمعنا و نو
سلام
تا به حال این کتاب و نخونده بودم اسمش رو زیاد شنیدم اما در باره ی محتوای داستان چیزی نمیدونستم
مطالب شما عزیزان باعث شد که حتما خریداری کنم
ممنون:11:
خوب گمونم هر کس دوست داشت توی بحث شرکت کنه کرد دیگه ...... چند روز اخیر صحبت خاص دیگه ای مطرح نشده
امتیاز منم که دارای انحراف بگیریم امتیازش همون 10 می شه
واسه بحث بعدی پیشنهادی هست ؟
جین ایر [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
البته بازم چند تا گزینه بدید مثل دفعات پیش بچه ها نظر بدن [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خوب م تونيم سبك را عوض كنيم و راجع به يك كار كلاسيك تري مثل جين اير حرف بزنيم
بيگانه هم دفعه پيش متقاضي داشت
ناتور دشت هم خوبه
يا به پيش نهاد دوستمون مي شه كتاب ايراني بحث كنيم در اين صورت به نظر من كتاب چرااغ ها را من خاموش مي كنم خوبه
مي شه هم بحث ادبي بكنيم مثلا تفاوت نويسندگي و داستان هاي شرق و غرب يا كلا بررسي يك نويسنده
جین ایر [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
البته بازم چند تا گزینه بدید مثل دفعات پیش بچه ها نظر بدن [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نه....من نخوندم این کتاب رو....
خوب م تونيم سبك را عوض كنيم و راجع به يك كار كلاسيك تري مثل جين اير حرف بزنيم
بيگانه هم دفعه پيش متقاضي داشت
ناتور دشت هم خوبه
يا به پيش نهاد دوستمون مي شه كتاب ايراني بحث كنيم در اين صورت به نظر من كتاب چرااغ ها را من خاموش مي كنم خوبه
مي شه هم بحث ادبي بكنيم مثلا تفاوت نويسندگي و داستان هاي شرق و غرب يا كلا بررسي يك نويسنده
با این که سبک رو عوض کنیم موافقم .... این که راجع به کتاب های ایرانی صحبت کنیم هم خوبه...به نظر من کلا راجع به کتاب های مستور حرف بزنیم...
من با بيگانه موافقم
ناتوردشت هم بد نيست
صادق هدايت هم خوبه
صادق هدايت ؟قبول كه پايه گذار داستان توي ايرانه. تعصباي روش باعث مي شه بعضيها نتونن حرفشونو سر راست بزنن.
mehrdad21
06-10-2008, 17:41
چرا این تاپیک خوابیده؟
پیشنهاد من ناتوردشت یا مسخ
چرا این تاپیک خوابیده؟
پیشنهاد من ناتوردشت یا مسخ
من با ناتور دشت موافقم اصلا به طور کلی با هر کاری از سلینجر موافقم....اما شخصا بیگانه رو پیشنهاد می دم... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ناتور دشت را خوندم و مسخ از اینایی که پیشنهاد شد و البته آثار صادق هدایت
اگر هم صحبت درباره ادبیات باشه همون "تفاوت آثار شرق و غرب" خوبه
ناتور دشت خوبه؟
سلام
خب ظاهرا ناتور دشت انتخاب شده
اول از همه بگم همیشه واسه من یه سوال بوده که یه کتاب با دو تا ترجمه چرا حجمشون با هم فرق داره
من ناتور دشت ترجمه ی محمد نجفی رو دارم از انتشارات نیک اما بعدا جای دیگه ای یه ترجمه دیگه ازش دیدم که یادم نیست مترجم رو فقط یادم حجم کتاب به طور محسوسی خیلی بیشتر بود
فعلا این نکته خیلی واسم مهم بوده ..تا باز بیام
heliacal_66
08-10-2008, 16:32
سلام
من هم ناتوردشت رو خوندم و با وجود این که خیلی وقت پیش این اتفاق افتاد، ولی هنوز هم مزه ی این اثر جاودانه ی سلینجر رو احساس می کنم. دلایل زیادی هم داره، که مهم ترینش هم ذات پنداری من با قهرمان اثر بود اون هم به خاطر این که من همیشه انگیزه ی اصلاح جامعه رو داشتم و دارم.
دلیل دیگه اش زبان شخصیت اول داستان (هولدن) هستش که من دوتا خصوصیت می توتونم براش ذکر کنم: سادگی و بی ادبی!
خود شخصیت هولدن هم خیلی برام جالبه. این که تشریفات معمول رو (که مطمئنا تو جامعه ی آمریکا کم تره) مورد انتقاد قرار می ده( مثلا یه جایی از داستان که مجبور بوده به یه نفر یگه از ملاقاتت خوشحالم ...) و خصوصیات شخصیتی دیگه...
ترجمه ی محمد نجفی از انتشارات نیلا ظاهراً به اصل اثر وفادارتره( اون جوری که شنیدم) ولی اون یکی ترجمه ، زبان عامیانه ی اثر رو رعایت نکرده.
دلیل حجم کم تر ترجمه ی نجفی هم فکر کنم این باشه که برگ های انتشارات نیلا نازک ترن و پایان هر فصل برگ سقیدی وجود نداره و بلافاصله میره فصل بعد
در مورد توضیحاتی که در مورد تفاوتها دادین مرسی..من اشتباه دیده بودم..انتشارات نیلا بود
خیلی خوب میشه باهاش همذات پنداری کرد اما راستش من اون موقع که این کتاب رو خوندم و خیلی هم ازش خوشم اومد و دقیقا حس میکردم که حرفای منو میزنه از آخرش خیلی خوشم نیومد از نحوه ی تموم کردن قصه..خیلی یه دفعه اتفاق افتاد
انتظاز داشتم پایان بهتری داشته باشه
اینا رو از تو آرشیو مطالب جالبی که داشتم پیدا کردم
چرا با هولدن کالفیلد همذات پنداری میکنیم؟
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ما همه هولدنیم
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ناتور دشت
قهرمان داستان یک نوجوان امریکایی به نام هولدن است . هولدن بر روی تخت روانکاوی سعی در به یاد آوردن خاطرات و احساسات خود و در حقیقت رسیدن از یک مرحله ناخودآگاهیی به یک مرحله خوداگاهی دارد
1- در مورد سبک نوشتن کتاب من واقعا از این کتاب لذت بردم . فوق العاده روان و جذاب نوشته شده . یعنی ساختارش خیلی متناسب هست . از نظر روان شناسی هم به نظرم بحثش خیلی قوی هست و نویسنده از نظر اجتماعی و روان شناسی قبل از نوشتن کتاب معلومات کاملا مکفی داشته
2- در مورد موضوعش هم به نظرم موضوع متناسبی با دنیای فعلی را انتخاب کرده خیلی از خصوصیات هولدن نه افکار نوجونان امریکایی بلکه فکر کنم افکار خیلی از جوانان و نوجوانان فعلی دنیا باشه
3- در مورد خود هولدن من واقعا با روانم بازی می کرد این شخصیت . هولدن یک پسر پاک و مهربون است . رابطه فوق العاده قشنگی با بچه ها داره ( به نظر من هر پسری بتونه بچه ها را این قدر دوست داشته باشه قابل تقدیره ). خیلی پسر خوش فکریه و کاملا داره بیهودگی روح اطرافیانش و پوچی زندگی اونها را حس می کنه اما خودش توی یک پوچی بزرگ دیگه درگیر هست . هیچ قصد و هدفی برای اینده اش نداره . این خیلی بده . این می شه خودش مشکل روانی ... البته باید اینم در نظر بگیرم هولدن نوجوان هست و خوب بی هدف بودن تو نوجوانی قابل قبول هست اما خوب منم از سن خودم دارم به موضوع نگاه می کنم ..... تو محدوده سنی ما خوب ما هر چه قدر خسته و تنها اخرش واسه زندگی هدف داریم شاید یک مدت اونقدر خسته بشیم که بزنیم زیر همه چیز اما خوب بعد دیر یا زود باز یادمون می یاد باید هدف داشت...... اما من به شخصه فکر می کنم توی زمان نوجوانیم ادم هدفمندتری بودیم و اهدافم برام مهم بود به همه اش هم رسیدم .... اما ارستش الان هدف تازه ای ندارم فکر کنم چیز جدیدی نیست که بخوام ... من اول تابستون یادمه سر یک ماجرایی وقتی داشتم فکر می کردم به خدا گفتم واقعا اگه کسی هست که به طول عمر نیاز جدی داره من حاضرم از عمر من به اون داده بشه اما یک سال دیگه فقط یک سال دیگه رو خودم می خوامش اونم واسه یک کاری اون کار هم الان 80 درصد شده گمونم 3 یا 4 ماه دیگه هم 100 بشه ...
این یک نقطه قوت هست برای هلدن که با شهامت جلوی همه سنت ها و روزمرگی عصیان می کنه اما هر عصیانی یک نقطه هدف می خواهد ببنید ما یک چیزی به اسم نظام پیشنهادات داریم که علمش از ژاپن اومده و الان تو کشور ما هم خیلی رواج پیدا کرده تو نظام پیشنهادات شما حق نداری بگی فلان قسمت بده فلان چیز بی هدفه اگه اینو بگی با کسی که داره روزمره زندگی می کنه و اصلا فکر نمی کنه فرقی نداری توی این نظام باید بگی فلان چیز بده به جاش این کار را می کنیم در اون صورت تو ادمی هستی که فکر کردی .
خوب هولدن خوش فکره اما عملا فکر نمی کنه هولدن فقط می گه بده ناقصه اما خوب بعدش خود هولدن برای مبارزه با این بی هدفی فقط زده به بی هدفی مجدد
همه که با این کتاب موافق بودید
چی شد پس ؟
کسی نظری نداره جدا؟ عوضش کنم ؟
علاوه بر شخصیت هولدن که فوق العاده جالب بود و سبک قوی کتاب چیزهای دیگه ای که خیلی من رو جذب کرد یکی ارتباط بین هولدن و خواهرش بود ... من مخصوصا اون تیکه ی آخر کتاب رو خیلی خیلی دوست دارم که هولدن با فیبی می ره پارک و فیبی می ره سوار چرخ و فلک می شه و هولدن می گه....
"پسر عین چی بارون می بارید. عین سطل می ریخت پایین ، به خدا قسم . همه ی مادر پدر ها دویدن رفتن زیره سقف چرخ و فلک وایستادن مث موش آب کشیده نشن ولی من یه مدت طولانی همون طوری رو نیمکت نشستم و همه جام حسابی خیس شد ، مخصوصا گردن و شلوارم . کلاهمم خوب جلوی بارون رو می گرفت ولی بازم حسابی خیس شدم ، ولی عین خیالم نبود . یه دفعه از اون جوری که فیبی با چرخ و فلک می چرخید خوشحال شدم . راستش نزدیک بود از زور خوشحالی بزنم زیره گریه ، یا جیغ بکشم . نمی دونم چرا . به خاطر این بود که سوار چرخ و فلک بود و با اون بارونی آبی ش خیلی خوشگل شده بود . ای خدا ، دلم می خواست تو هم اونجا بودی."
من عاشق این تیکه ام....محشره ..... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شخصيت اصلي داستان ناتوردشت -هولدن- داستاني رو برامون تعريف مي كنه كه هيچ نقطه ي كوري نداره كه براي باز شدنش لحظه شماري كنيم يا اتفاقي كه منتظر وقوعش باشيم. داستان كتاب يه داستان كاملا باورپذيره چون چيزي جز وقايع روزمره نيست و حتي دريچه ي نگاه هولدن به اين وقايع هم چيزي رو تغيير نمي ده. اون نه عادت به توصيف چيزي داره نه تجزيه تحليل رفتارهاي ديگران و حتي سعي نمي كنه شخصيتي باشه كه بعنوان خواننده بهش علاقمند بشيم يا سعي كنيم پريشانيش رو درك كنيم. اون دقيقا خودشه و حتي گاهي با اين خود بودنش حس انزجار رو در آدم ايجاد مي كنه.
يه كتاب مثل انشايي كه از خاطرات يه روز بنويسي و بگي چيكارها كردي و كجاها رفتي. درست مثل يه داستان مستند. هيچكس تا حالا براي مستند راز بقا نقد ننوشته! همه چيز از نگاه هولدن همينه و اون هم انتظار چيزي جز اين رو نداره. هولدن به كسي يا چيزي اعتراض نداره يا چيزي رو نمي خواد تغيير بده اون همه چيز رو همونطوري كه هست پذيرفته: آدمها رو، رفتارهاشون رو، عادتهاشون رو و خودش رو
شايد براي همينه كه لحظه به لحظه بيشتر احساس افسردگي مي كنه. تنها كاري كه مي كنه اينه كه مدام بگه از اين كار ديگران متنفرم يا از اون رفتارشون افسرده مي شم و نه بيشتر.
حرفهاي هولدن گاهي آدمو مي ترسونه اون از همه متنفره تقريبا همه يه رفتار يا خصوصيتي دارن كه مورد نفرت اون باشه يا افسرده اش كنه جز جين و فيبي
جين دختريه كه هولدن قبلا با اون دوست بوده هرچند هولدن حتي باهاش يكبار هم نرقصيده دوست داره بدونه آيا جين هنوزم توي بازي چكرز مهره ي شاهشو رديف عقب نگه مي داره يا نه؟ هرچند هولدن پسريه كه بقول خودش دور و برشو آدمهاي منحرف جنسي پركردن با گاهي اوقات به روابط دوستانش با دوست دخترهاشون علاقه ي شديدي نشون مي ده به خودش كه مي رسه دوست نداره نگاهي كه به طرف مقابلش - جين - داره همچين نگاهي باشه. اون به خاطراتش با جين و عادتهاش و گذشته اي كه با اون داشته احترام خاصي مي ذاره و هرچند مدام مي گه بايد به جين زنگ بزنه و ببينه برگشته خونه يا نه اما اين زمان هرگز نمي رسه هرچند خيلي راحت مي تونه ارتباط برقرار كنه همونطوري كه در ارتباطش با سالي مشكلي نداره اما انگار جين براي اون چيزي مجزاي همه ي اون كساييه كه مي بينه و باهاشون حرف مي زنه و سركارشون مي ذاره و ازشون متنفره
فيبي خواهر كوچك هولدنه كه خيلي راحت مي شه به علاقه اي كه هولدن به اون داره پي برد. كلا هولدن با بچه ها ارتباط خوبي برقرار مي كنه مثل دختربچه ي همسن فيبي كه بندهاي اسكيتشو براش مي بنده يا دو پسر بچه اي كه براي تماشاي مومياييهاي موزه راهنماييشون مي كنه و خود فيبي كه در مقابل بچه بازي هاش صبوره رفتارهاشو دوست داره و شايد تنها كسيه كه در تمام داستان بهش اعتماد داره.
هولدن در ظاهر به همه احترام مي ذاره اما خيلي ها رو دست مي اندازه هرچند اينكارو طوري نمي كنه كه طرف مقابلش بفهمه. صبري كه اون به خرج مي ده با توجه به درون ناآرامش چيز عجيبيه. سرگشتگي هولدن بين جمعيت آدمها چيز تازه اي نيست. افسردگيش توجيه شدنيه. تنهاييش قابل دركه. در برابر ديگراني كه اونو نمي فهمن ولي اينكه اون انتظار فهميده شدن نداره جالبه. طغيان هولدن مثل خيلي از هم سن و سالهاش يه طغيان آشكار نيست، در خود شكستنه. مثل يه جور پير شدن زود هنگام وقتي ديگه عادت مي كني همه چي رو همونطور كه هست قبول كني و برات مهم نباشه، هيچ چيزي اصلا برات مهم نباشه اونقدر كه بتوني نصفه شب سرد زمستان مدرسه رو ول كني و بشيني تو قطار و تصميم بگيري دور بشي. همين.
و از هر 3 اتفاقي كه دور و برت مي افته يكيش تو رو افسرده كنه، يكيش تو رو به گريه بندازه
كي مي تونه بگه چه اتفاقي براي هولدن افتاده؟ كي مي تونه بگه چه اتفاقي بايد براي يه نفر بيفته كه بجاي برسه كه هولدن رسيده؟ و چه كاري ميشه براي هولدن كرد وقتي دوباره زندگي عاديشو از سر بگيره؟ آيا واقعا هولدن بعد از مرخص شدن هموني مي شه كه روزگاري در گذشته ي دوري بود يا اينكه همون هولدني مي شه كه مدام مدرسه عوض مي كنه و برمي گرده خونه و يه دفه تصميم مي گيره كه بره و توي كلبه ي خودش يه جاي دور زندگي كنه و فقط آدمايي رو راه بده ك بقول خودش مزخرف نباشن؟
خودش هم دقيقا همينو مي گه:
- خيلي ها از جمله اين روانكاوه كه اينجاست هي ازم مي پرسن وقتي سپتامبر آينده برم مدرسه خوب درس مي خونم و سخت كار مي كنم يا نه؟ به نظرم خيلي سوال احمقانه ايه. منظورم اينه كه آدم تا كاري رو انجام نداده از كجا مي دونه بعدا مي خواد اون كارو بكنه؟ جوابش اينه كه هيچكس نمي دونه! فكر كنم سخت كار مي كنم ولي از كجا معلوم؟ بخدا قسم كه سوال احمقانه ايه ...
سرنوشت هولدني كه نه بيماري مرگباري داره نه فقيره و بايد گوشه ي خيابون بخوابه نه هيچ نقطه ي كوري توي زندگيش يا سايه ي تاريكي توي كودكي نامعلومش! اين سرنوشت هولدنيه كه يه آدم عادي بوده و ظاهرا همچنان يه آدم عادي هست و داره زندگيشو مي كنه. اين سرنوشت بيشتر از همه ي اون چيزايي كه مي تونست سرش بياد و نيومد منو مي ترسونه!
یه چیز دیگه که دیروز یادم رفت بگم معنی اسم کتابه: The Catcher in the Rye یا ناتور دشت به معنای نگهبان دشت هستش
جایی از داستان هولدن به خواهرش فیبی درباره ی اینکه می خواد در آینده چه شغلی داشته باشه می گه:
«همش مجسم میکنم که هزارها بچهی کوچیک دارن تو دشت بازی میکنن و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبهی یه پرتگاه خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم...».
ناتور دشت:
1- از نظر سبک نوشتاری و روانی عالی و بی همتا. میگن نویسنده توی خونه اش یه اتاق کوچولو داره تو حیاط که فقط یه پنجره داره و اون هم تو سقفه! نگاه میکنه به آسمون آبی و توی ذهنش دنبال کلمه دلخواهش میگرده تا بهترین معنی را برسونه.
وقتی ناتور دشت را میخونیم میفهمیم تقریبا همینطوره . تازه با این توجه که این اثر ترجمه شده است و خواه نا خواه مقداری از توانایی های زبانی مبدا حذف میشه.
3- هولدن از خودخواهی و غرور بیجا بیزاره او از تمام کسانی که به نوعی مغرور و از سر خود معطل هستن تنفر داره. و جالب اینجاست که از این خصوصیتشون ناراحته نه از ابعاد دیگه وجودشون. او هیچگاه بی انصافی نمیکنه. اگه از آقای اسپنسر معلم تاریخ حرفی میزنه همونایی میگه که اغلب ما قبول داریم و البته میگه که چه آدم خوبی هست. یه جایی توی داستان چنتا جوون میبینه که تو خیابون قدم میزنن و بلند بلند میخندن . همونجا میگه که "قول میدم اصلا چیز خنده داری بینشون نیست" زیاد میبینیم و پیش اومده که خودمونو بزنیم به الکی خوشی نه؟
هولدن اصلا و به هیچوجه آدم معمولی و یکنواخت نیست وگرنه میشد مثل یکی از همون الکی خوشها. او از اینکه کسی تغییر شخصیت بده ناراحت بود بخصوص از حالت مثبت به منفی. اینو همون اول داستان درباره برادرش میگه. از اینکه چیزها به خاطر عوامگرایی تغییر حالت بدهند ناراحت بود نمونه اش همون موزه ای بود که با بچه های کوچیک واردش شد.
هولدن از سطحی گری بدش میاد. از کسانی که گند میزنن به آهنگها خوشش نمیاد و اونایی که الکی واسه هنرمندا کف میزنن را عامل به تباهی کشوندن اونا میدونه.
هولدن طرحی واسه زندگی خودش داره و بی هدف نیست. طرح زندگیشو با اون دختری که باهاتش میره تفریح میگه. زندگی در جایی ارام و دلنشین در یه کلبه. و قول هم میده که هیزمها را اون بشکنه!
اما مورد قبول اون دختر قرار نمیگیره و درکش نمیکنه. و البته کار اصلیشو با خواهرش فیبی در میون میزاره که " من هم لبهی یه پرتگاه خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم...». و عنوان اصلی کتاب هم از همین اومده.
چند نکته هست که گفتنش شاید بد نباشه:
اگه در جایی مثل خوابگاه زندگی کرده باشید و با آدمای مختلفی سر و کله زده باشید بهتر میشه حرفای هولدن را درک کرد و وقتی داره خوابگاه را برای همیشه ترک میکنه و نصف شبی داد میزنه که " راحت بخوابید بیشعورها" را کاملا حس میکنید منتها به شرطی که جزو گروه هولدن باشید نه هم خوابگاهیها!!
دیگه اینکه قهرمانهای داستانهای نویسنده (گرچه چنتا اثر بیشتر نداره) همه انسانهای فهمیده و باهوشن اما از یه چیز بدشون میاد و اون ژست روشنفکری گرفتنه. اونا از کسانی که از حقه بازیهای روانشناسانه بدشون میاد. توی "فرنی و زویی" این بهتر مشخصه. او از پسره ای که تو خوابگاه درباره مسائل جنسی صحبت میکرد تعریف میکنه و میگه که خیلی حالیشه اما اصلا براش قابل تحمل نیست که اون پسره دوست نداره بعد از رفتنش کسی دیگه بحثو ادامه بده چرا که حس میکنه شاید یکی دیگه بدون او این حرفو ادامه بده!! هولدن هم صحبتی با اون راننده تاکسی که خیلی خنده دار و اشتباه درباره تغذیه ماهیها صحبت میکرد را ترجیح میده به افرادی مثل همین پسره!
دنیای هولدن پاک و زیباست اما به درد این دنیا و آدمهاش نمیخوره.
نمره من: 10 از 10
سلام دوستان
ناتوردشت ایز مای نوستالژیا
10 از 10
من ترجمه نجفی( انتشارات نیلا ) دارم خیلی روون نثرعامیانه مممم میشه گفت خداس
در ضمن نسخه انگلیسی رو وب آپ شده. بخونش به نفعته مادر
کتابو دستت بگیری دیگه زمین نمیذاریش پس حتما گیر بیارید.دوستان آشنایان کتابفروشان
داستان هم راجع به یه پسر 16-17 ساله –هولدن-که از مدرسه اخراج میشه وداره برمیگرده خونه واتفاقایی که تو این فاصله واسش میوفته با یه کم خاطره واز این جور چیزا(فک کنم خودشم همینو گفته بود!)
اگه یه قسمت باحالشو بخواین میگم همش باحاله پس بی خیال
پ .ن :کدوم ترجمه کتاب "عقاید یک دلقک" ؟ اسماعیلزاده (نشر چشمه) یا شریف لنکرانی(نشر جامی)؟
تنکس این ادونس!
sweet_mahsa
19-11-2008, 22:13
سلام دوستان قرار نیست کتاب جدیدی راجع بهش بحث بشه چرا ناتوردشت رو عوض نمی کنین؟؟
MaaRyaaMi
20-11-2008, 13:41
سلام دوستان قرار نیست کتاب جدیدی راجع بهش بحث بشه چرا ناتوردشت رو عوض نمی کنین؟؟
خوب مثل اینکه اسمش عوض شده !
بیگانه....
بیگانه آلبر کامو ؟؟؟؟
ali_ranger22
20-11-2008, 13:50
من به کسانی که به کتاب های فانتزی علاقه دارن بهشدت کتاب های وارکرفت و سپتیموس هیپ رو معرفی میکنم
واقعا عالی هستن
دانلود کتاب بیگانه ی آلبر کامو
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
نقد قوق العاده اي كه ژان پل سارتر بر كتاب "بيگانه" نوشته انقدر زيبا و كامله كه حيفم اومد تكه هايي از اون رو اينجا نيارم:
... كامو در كتاب ديگرش بنام "افسانه ي سيزيف" كه چند ماه بعد منتشر شد تفسير دقيقي از اثر قبلي خودش داده است. قهرمان كتاب او نه خوب است نه شرور نه اخلاقي است و نه ضد اخلاق. اين مقولات شايسته اون نيست و مسئله يك نوع انسان خيلي ساده است كه نويسنده نام "پوچ" يا "بيهوده" را به آن مي دهد.
... "از خواب برخاستن، تراموا، چهار ساعت كار در دفتر يا كارخانه، نهار، تراموا، و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه و شنبه با همين وضع و ترتيب ... "* و بعد ناگهان " آرايش صحنه ها عوض مي شود" و ما به روشن بيني خالي از اميدي واصل مي شويم آن وقت اگر بدانيم كه كمك هاي گول زننده اديان و فلسفه هاي وجودي را چطور مي شود كنار زد به چند مسئله واضح و آشكار اساسي مي رسيم:
دنيا جز يك بي نظمي و هرج و مرج چيز ديگري نيست. يك "تعادل ابدي كه از هرج و مرج زاييده شده است". وقتي انسان مرد ديگر فردايي وجود ندارد. " در جهاني كه ناگهان از هر خيال واهي و از هر نوري محروم شده است. انسان احساس مي كند كه بيگانه است. در اين تبعيد دست آويز و امكان برگشتي نيست چون از يادگار زمانهاي گذشته و يا از اميد ارض موعود هم محروم شده است"*
... بيگانه همان انساني است كه در ميان ديگر انسان ها گير كرده، " هميشه روزهايي هست كه انسان در آن كساني را كه دوست مي داشته است بيگانه مي يابد"* ... ولي مسئله تنها اين نيست، هوس و ميل مفرطي به همين "پوچ" در كار است. انسان پوچ هرگز اقدام به خودكشي نمي كند بلكه مي خواهد زندگي كند. زندگي كند بي اينكه فردايي داشته باشد و بي اينكه اميد و آرزويي داشته باشد و حت بي اينكه تفويض و تسليمي در كار خود بياورد. انسان پوچ وجود خودش را در طغيان و سركشي تاييد مي كند. مرگ را با دقت هوس بازانه اي تعقيب مي كند و همين افسونگري است كه او را آزاد مي سازد. اين انسان "ابدالاباد فارغ از مسئوليت بودن" يك آدم محكوم به مرگ را مي داند. براي او همه چيز مجاز است چون خدايي در كار نيست و چون انسان خواهد مرد تمام تجربه ها براي او هم ارز هستند. براي او تنها مسئله ي مهم اين است كه از آنها هرچه بيشتر كه ممكن است چيزي بدست بياورد " زمان حال و پي در پي آمدن لحظه هاي زمان حال، در برابر يك روح با شعور، آرزو و ايده آل انسان پوچ است"* تمام ارزشها در برابر اين "علم اخلاق مقادير" در هم فرو مي ريزد. انسان پوچ كه طغيان كرده و بي مسئوليت در اين دنيا افكنده شده است "هيچ چيز براي توجيه كردن خود ندارد"
... "به آنچه كه ما را با برخي از انسان ها وابسته مي كند نام عشق ندهيم ... "* به موازات اين مطلب در "بيگانه" آورده است: " خواست بداند كه آيا دوستش دارم؟ جواب دادم كه اين حرف معنايي ندارد ولي بي شك دوستش ندارم"
... حضور مرگ در پايان راه زندگي ما آينده ما را در مه و دود فرو برده است و زندگي ما "بي فردا" است. زندگي توالي زمان حال است و انسان پوچ اگر فكر تحليل كننده خود را با اين زمان تطبيق نكند چه كند؟ چشم او جز يك سلسله لحظات چيز ديگري را نمي بيند ...
اكنون بهتر مي توانيم برش داستان او را درك كنيم: هر جمله اي يك لحظه است. يك زمان حال است اما نه لحظه مردد و مشكوكي كه اندكي به لحظه بعدي بچسبد و دنبال آن برود - حمله خالص و ناب است - بي درز و به روي خود بسته شده است. جمله اي است كه بوسيله يك عدم از جمله بعدي بريده و مجزا شده. مثل لحظه ي "دكارت" كه جدا از لحظه اي است كه بعد خواهد آمد. ميان هر جمله و جمله ي بعدي دنيا نابود مي شود و دوباره بوجود مي آيد، مخلوقي است از عدم بوجود آمده، در يك جمله "بيگانه" يك جزيره است و ما از جمله اي به جمله ي ديگر و از عدمي به عدم ديگر پرتاب مي شويم ...
* برگرفته از كتاب "افسانه سيزيف" آلبر كامو
نقدي كه سارتر بر اين رمان كرده هيچ جاي حرفي نمي ذاره فقط دو جمله بيشتر نمي گم: اين كتاب براي طبقه خاصي نوشته شده. براي كسي كه سعي كنه "بيگانه" رو درك كنه نه به اين معني كه رفتارش رو توجيه كنه يا اون رو از قتلي كه انجام داده مبرا كنه. نه! ولي هيچوقت آيا سعي كردين در دنيايي كه مرگ و زندگي بعد از اون از همون روز اولي كه قدرت تفكر رو پيدا مي كنين در ذهنتون بعنوان يه حقيقت محض تعريف و تثبيت شده طور ديگه اي فكر كنين؟
شخصيت بيگانه رو دوست دارم چون اثري از حصاري كه دور مرزهاي فكري من وجود داره در اون نيست. بيگانه آزاده هرچند پوچ و بي هدف و بي قانون و گناهكار باشه
من به اين كتاب9.5 از 10 مي دم
... "به آنچه كه ما را با برخي از انسان ها وابسته مي كند نام عشق ندهيم ... "* به موازات اين مطلب در "بيگانه" آورده است: " خواست بداند كه آيا دوستش دارم؟ جواب دادم كه اين حرف معنايي ندارد ولي بي شك دوستش ندارم"
من از این رفتار های مورسو خیلی خوشم میاد و خیلی بهش حسودی می کنم ...یعنی اینکه همیشه حرف دلش رو می زنه ...همیشه راستش رو می گه ...به نظر من این صداقت مورسو خیلی جرات می خواد و خیلی قابل تحسینه ... عملا هم می بینم که این صداقتش باعث مرگش می شه .... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شخصيت بيگانه رو دوست دارم چون اثري از حصاري كه دور مرزهاي فكري من وجود داره در اون نيست
خیلی قشنگ گفتی..دقیقا همین طوره ...یعنی این قوانینی که بین آدم هاست مثل خیلی از تعارفات و تشریفات و مثل این ها روی مورسو اثری نداشته و اون همیشه جوری رفتار کرده که فکر می کنه درسته....
یه نکته ی دیگه این که مورسو شاید زندگیش هیچ هدفی خاصی نداشته باشه اما غمگین نیست و یا زندگی بدی نداره ...در آخر کتاب مورسو می گه حالا که خوب فکر می کنم می بینم که " همیشه سعادتمند بودم و هنوز هم هستم" به نظر من این مهمترین پیام یا هر چیز دیگه ای که اسمش رو بذاریم هست....یعنی همیشه این جور به نظر میاد که همچین آدم های پوچ و بی هدفی خیلی بدبخت اند اما نویسنده می خواد بگه نه این طور نیست....
+
کتاب با این جمله شروع می شه "امرور مامان مرد" ...
به نظر من شروع فوق العاده ای برای یه کتاب بود...من که خیلی خوشم اومد... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
+
بیگانه یکی از بهترین کتاب هایی که من خوندم و بهش امتیاز 10 از 10 می دم... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
MaaRyaaMi
28-11-2008, 22:52
من از این رفتار های مورسو خیلی خوشم میاد و خیلی بهش حسودی می کنم ...یعنی اینکه همیشه حرف دلش رو می زنه ...همیشه راستش رو می گه ...به نظر من این صداقت مورسو خیلی جرات می خواد و خیلی قابل تحسینه ... عملا هم می بینم که این صداقتش باعث مرگش می شه ....
تائید میشه
علاوه بر اینکه آدمای دوروبرِ مورسو هم یه جورائی مثل خودش هستن مثلا اون پیرمرد و سگش ...
من از خونسرد بودنش خیلی خوشم میاد
نسبت به همه چیز حتی نسبت به مرگ مادرش یا عشقی که ماری ازش میگه
هیچ چیز براش فرقی نمی کنه و اینجاس که از خودش بیگانه میشه ....دست کم این عقیده کسانی هست مثل بازپرس و قاضی که بدون درکِ مورسو خیرخواهش هستند.... اونا میخوان به مورسو بگن که موقع تیراندازی به طرف اون عرب دستش نسبت به دل و فکرش بیگانه بوده....
منم بهش امتیاز 10 رو میدم :)
یه نکته ی دیگه این که مورسو شاید زندگیش هیچ هدفی خاصی نداشته باشه اما غمگین نیست و یا زندگی بدی نداره ...در آخر کتاب مورسو می گه حالا که خوب فکر می کنم می بینم که " همیشه سعادتمند بودم و هنوز هم هستم" به نظر من این مهمترین پیام یا هر چیز دیگه ای که اسمش رو بذاریم هست....یعنی همیشه این جور به نظر میاد که همچین آدم های پوچ و بی هدفی خیلی بدبخت اند اما نویسنده می خواد بگه نه این طور نیست....
دقیقا همینی که گفتیه
این که ما همیشه فکر می کنیم زندگی خودمون خیلی هدفمنده و حاضر نیستیم هیچ طور دیگه ای غیر این فکر کنیم
حاضر نیستیم دنیا رو از دریچه دیگه ای ببینیم چون حس می کنیم خودمون رو به پستی تنزل دادیم. هیچوقت از نگاه یک انسان پوچ به دنیا و زندگی نگاه نمی کنیم و حتی حاضر نیستیم ذره ای توی باورهایی که داریم شک کنیم چون بیشتر از هر چیزی از پوچی می ترسیم و وحشت داریم
"
دقیقا همینی که گفتیه
این که ما همیشه فکر می کنیم زندگی خودمون خیلی هدفمنده و حاضر نیستیم هیچ طور دیگه ای غیر این فکر کنیم
حاضر نیستیم دنیا رو از دریچه دیگه ای ببینیم چون حس می کنیم خودمون رو به پستی تنزل دادیم. هیچوقت از نگاه یک انسان پوچ به دنیا و زندگی نگاه نمی کنیم و حتی حاضر نیستیم ذره ای توی باورهایی که داریم شک کنیم چون بیشتر از هر چیزی از پوچی می ترسیم و وحشت داریم
آره ...اتفاقا آیین ذن هم می گه اول برای اینکه راه عرفان رو طی کنی باید همه ی افکارت رو دور بریزی ، همه ی اون عقایدی که داشتی رو کنار بزاری و یه جور دیگه همه چیز رو نگاه کنی ....
البته به نظر من این به این معنا نیست که پوچی خوبه اتفاقا من اصلا با با بی هدفی و پوچی موافق نیستم اما به قول تو بد نیست که آدم گاهی برای بهتر دیدن دنیای اطرافش به یه نوع پوچی روی بیاره....
صحبت پوچی و اینا شد دیدم بد نیست یکم هم راجع به اگزیستانسیالیسم صحبت کنیم چون همونطور که می دونید آلبر کامو یکی از معروف ترین نویسنده های مکتب اگزیستانسیالیسمه و این کتاب هم بر اساس همچین مکتبیه...
"اگزیستانسیالیسم (اصالت وجود) جریانی فلسفی و ادبی است که پایه آن بر آزادی فردی، مسوولیت و نیز عینیت گرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی، هر انسان، وجودی یگانهاست که خودش روشن کننده سرنوشت خویش است ."
"به نقل از ویکی پدیا"
در رابطه با موضوع بیگانه هم سارتر جمله ای داره که می گه :«نباید خودرا محو شرایط و مناسبات و روابط اجتماعی ( به مفهوم عام) نمود، انسان ماشین زده و علم زده باید خودرا نجات دهد و از سرخوردگی و واماندگی برهد و برای این رهائی باید خودرا تعریف کند و از شرایط موجود بدر آید و هر چه می خواهد از فردیت اصیل خود بجوید."
MaaRyaaMi
30-11-2008, 18:32
بي شك بيگانه نخستين قصة كلاسيك پس از جنگ است. منظور من از نخستين قصه، نه همان از لحاظ تاريخي، بلكه نيز از حيث حسن كار است. اين قصة كوچك كه در سال 1942 انتشار يافت، و در سالهاي پس از رهايي كشور از چنگال اشغالگران توسط همة مردم خوانده شد، آلبركامو را بسيار زود به اوج شهرت و افتخار رساند. دلبستگي مردم به اين اثر از همان عمقي برخوردار بود كه هر اثر جامع و دلالتگري از آن بهرهمندميشود. اينگونه آثار در برخي از دگرگونيهاي عظيم تاريخي رخ مينمايند تا نشانة يك گسيختگي و حكايتگر حساسيت تازهاي باشند. هيچكس به اين قصه اعتراض نكرد ، همه مجذوب و تقريباً عاشق آن گشتند. انتشار بيگانه يك واقعة اجتماعي و موفقيت آن واجد همان اهميت اجتماعي اختراع باطري و يا پيدايش رنگيننامههاي زنانه بوده است. اين كتاب در آن دوره، شايد بيشتر از اكنون، چنين مينمود كه فلسفة نويني را، كه فلسفة پوچي ناميده شد، به كرسي مينشاند. و اين واقعه در لحظهاي اتفاق افتاد كه اسطورة درك غربت نطفه ميبست، پا ميگرفت، از قلم پيشروان انديشه به سطح مصرف عامه تنزل ميكرد. كيركهگار، مذهب اصالت وجود آلمان، كافكا، قصهنويسان آمريكايي، سارتر، يعني جمعي از متفكران و آفرينندگان، از سرزمينها و دورههاي متفاوت، به طرز آشفته و درهم، در ذهن مردم دست به دست هم داده بودند و اسطورة نوين آزادي را صلا در ميدادند. انسان، به واسطة روشن بيني خود، از دستاويزهاي سنتي خويش محروم گشته، و پيوند از پناهگاههاي باستاني خود (خدا- عقل) بريده، در چنان تنهايي بيكراني رها گشته بود كه تا آن روز جرأت نگاه كردن از روبهرو به آن نداشته است. ولي با اين همه، وابستگي خود را به اين جهاني كه دركش نميكرد تا آستانة فاجعه باز شناخت. بيگانه، به هنگام انتشار، مجموعهاي مينمود فراهم از همة اين درونمايهها: قهرمانش، مورسو، كه در حضيض ابتذال زندگي روزمره، يعني در ديدگاه يك كارمند دونپايه جا دارد، در برابر ابتذال اصلاً نميشورد، بردگيهاي اين زندگي را بيچون و چرا ميپذيرد، و به ظواهر اعمال همة همرنگي اجتماعي گردن مينهد، حتي آداب عواطف پسنديده، نظير عاطفة فرزندي يا دوستي را رعايت ميكند: اما مورسو همة اين اعمال فاقد عامليت را در حالتي ثانوي، يعني بيتفاوتي كلي نسبت به دلايل جهان، انجام ميدهد. مثلاً، مورسو در مراسم دفن مادرش شركت ميكند، اما در هر عمل قراردادي كه انجام ميدهد، احساس بيهودگي آن را بروز ميدهد: مراسم را ميپذيرد، ولي نه به دستاويز اخلاقي كه مردم ميخواهند او بدان دلبسته باشد. و اتفاقاً اين گناهي است كه جامعه به او نميبخشد: اگر مورسو شورشي بود، جامعه با او ميجنگيد، يعني قبولش ميكرد. ولي چون عمل مورسو از سر خلوص نيت نيست، وي با بينش خود در مورد جهان شك روا ميدارد. در چنين موردي، جامعه تنها كاري كه ميتواند كرد اين است كه او را، همانند شيئي كه به واسطة استحالة خود آلوده گشته باشد، بانفرت و دهشت از خود طرد كند. چرا كه چنين كسي همچون نامحرمي است در ميان جمعي كه فقط افراد خانوادة خود را تحمل ميتوانند كرد و به كمترين نگاه نامحرم احساس خطر ميكنند. پس مورسو با نگاه خود به خوش خدمتي پايان ميبخشد. سكوت او در باب دلايل پسنديدة جهان منزه است، به حدي كه وي را از همدستي ميرهاند و جهان را در برابر نگاه او عريان رها ميكند: جهان موضوع يك نگاه ميگردد، و جهان اين درد را تحمل نميتواند كرد: به همين جهت مورسو آدمكش ميشود ، و محاكمهاش، بيش از آنكه محاكمة يك عمل باشد، محاكمة يك نگاه ميشود: در وجود مورسو، بيننده را محكوم كردند، نه جاني را. ملاحظه ميشود كه چگونه اين ارتقاة انسان كه كاملاً تازه بود (چون اين ارتقاة قهقراة نگاه است، و ديگر، نظير اسطورههاي رمانتيك، نيچهوار يا انقلابي ، شورش عملي يا كلامي نيست)، توانست با درونمايههاي اصلي فلسفة تازه سازگار جلوه كند. چه در اين فلسفه و چه در آن اسطورهها، انسان نه جامعه را رها ميكند كه پذيراي خدا گردد، نه خدا را ترك ميكند كه به بدي گرود، و نه جامعه و خدا را فرو مينهد تا مدينة فاضلة واهي را بپذيرد: انسان در جايگاه خود ميماند، همدرد و يار غار جهاني است كه در اندرون آن به كلي تنها است. طبعاً براي اين درونماية نو، روايتي تازه لازم بود، چرا كه غرابت مورسو در ناساز بودن اعمال و نگاههاي او بود. عمل او، و نه دلايل آن، همانند روانشناسي در قصة سنتي، به جايگاه وحدت اساسي زمان قصه عروج ميكند. مورسو دقيقاً نه بازيگر است، نه اخلاقگرا. او در مورد كاري كه انجام ميدهد سخني نميگويد، به اعمالي ميپردازد كه همه انجام ميدهند، ولي همين اعمال آشنا فاقد دلايل و دستاويزهاي مرسوم است، به نحوي كه همان كوتاهي عمل و تاري آن تنهايي مورسو را آشكار ميكند. عملي كه كامو عرضه ميكند، ديگر عملي در ميان اعمال، غرقه در مجموعة علل، عوامل، نتايج و زمانها نيست. اين عمل ناب است، بي سبب است، از اعمال اطراف جداست. اين عمل به اندازة كافي استوار هست كه در برابر پوچي جهان بتواند ابراز انقياد كند؛ و به اندازة كافي مختصر هست كه به دستاويزهاي فريبندة خطرجويي، در برابر، اين پوچي را آشكارا انكار كند. ده سال پيش، همزماني بيگانه با آراة عمومي هويدا بود. امروز، اين كتاب كوچك، كه در هيأت دلخواه مردم فرانسه يعني قصهاي فشرده و كوچك، همانند يك گوهر، در آمده است، هنوز حائز قدرت تام است. البته از راهي كه كامو گشوده بود بعدها گروهي كثير رفتند، و ادبياتي " مسيحايي" و زندگي بخش گسترش يافت، و به آدمي، خواه معتقد، خواه بيدين، معصوميت، آرامش و حكمت، و تنهايي مردهاي زندگي باز يافته را بخشيد. ولي با اين همه، بيگانه هنوز اثري تازه و با طراوت است. چرا كه اين كتاب در آن سوي عقايد زمان انتشار خود جلوهگر است. اين روزها يك بار ديگر ميخواندمش، و حيرتزدة همان خصلتي بودم كه بعضي به صفت ستايشآميز "پيري" ملقب ميكنند: هر اثري حتماً پير ميگردد، رسيده ميشود، در پي زمان ميرود، و اندك اندك قدرتهاي نهاني بروز ميدهد. ده سال پيش، من هم مثل بسياري از مردم در بند عقيدة زمانه گرفتار گشتم و بيشتر سكوت ستايشانگيز اين اثر را ديدم. اين سكوت، بيگانه را همسنگ آثار بزرگي گردانيده است كه محصول هنر ايجازند. اينك در اين كتاب حرارتي مييابم، و در آن شور حال گرمي مشاهده ميكنم كه اگر در نخستين قصة كامو، در همان زمان انتشار ميتوانستيم كشف كنيم، شور حال آثار بعدي او را كمتر مورد سرزنش قرار ميداديم. نكتهاي كه بيگانه را يك اثر ميگرداند، و نه يك نظر، آن است كه انسان در اين اثر خود را نه تنها داراي يك اخلاق، بلكه نيز يك خلق مييابد. مورسو آدمي است كه از لحاظ جسماني رام خورشيد است، و من گمان ميكنم كه اين طبيعت را بايد تقريباً به مفهوم قدسي تصور كرد. عيناً همانند اسطورههاي باستاني يا نمايشنامة فدر، اثر راسين شاعر قرن هفدهم، خورشيد در اين اثر تجربة چنان ژرفي در مورد جسم است كه قرين سرنوشت ميگردد: خورشيد تاريخ ميسازد، و در تداوم بيتفاوت حيات مورسو، لحظاتي سازندة عمل فراهم ميكند. هيچيك، از سه حادثة فرعي قصه (مراسم تدفين، واقعة كنار دريا، جريان محاكمه) نيست كه تحت تأثير حضور خورشيد نباشد. آتش خورشيد در اينجا با همان حدت ضرورت باستاني عمل ميكند. عامل اسطورهاي، مثل هر اثر اصيل ديگري، پيوسته به گسترش استعاره هاي خود ميپردازد، و خورشيد كه، در سه لحظة روايت، مورسو را به عمل واميدارد، يكي نيست. خورشيد مراسم تدفين بهطور محسوسي چيزي جز دليل وجود ماده نيست: عرق چهرهها يا نرمي قير جادة داغي كه جنازه در آن حمل ميگردد و همة عناصر اين قسمت توصيف محيطي است چسبنده و لزج. مورسو كوششي براي رفع چسبندگي خورشيد به عمل نميآورد، همچنانكه براي رفع چسبندگي مراسم نيز كاري انجام نميدهد. نقش آتش خورشيد در اينجا، نور تابانيدن به صحنه و هويدا ساختن پوچي آن است. در كنار دريا، استعارة ديگري از خورشيد ميبينيم: اين خورشيد ذوب نميكند، جامد ميگرداند، هر مادهاي را به فلز تبديل ميكند، خورشيد بدل به شمشير ميشود، ماسه فولاد ميگردد، حركت دست به آدمكشي تبديل ميشود: در اينجا خورشيد سلاح است، تيغه است، سه گوشه است، قطع عضو است، و در برابر تن نرم و بيرنگ آدمي قرار ميگيرد. در سالن دادگاه جنايي، وقتي كه مورسو محاكمه ميشود، خورشيد ديگري ميتابد كه خشك است، غبارآلود است، پرتو بيرنگ دخمههاست. اين تركيب خورشيد و نيستي در هر واژهاي نگهدارندة حال و هواي كتاب است: چون مورسو فقط با يكي از عقايد جهان در ستيز نيست، بلكه نيز با جبري دست و پنجه نرم ميكند كه در هيأت خورشيد در آمده است و سراپاي نظامي كهن را در بر ميگيرد. چون در اينجا خورشيد همه چيز است: گرما، رخوت، سرور، غصه، توانايي، ديوانگي، علت و روشنايي. از سوي ديگر، همين الهام دوگانه، يعني خورشيد گرميبخش و خورشيد روشنيبخش، بيگانه را بهيك تراژدي تبديل ميكند. همانند اديپ اثر سوفوكل يا ريچارد دوم، اثر شكسپير. رفتار مورسو داراي يك مسير جسماني نيز هست كه ما را به هستي شكوهمند و نا استوار او علاقهمند ميكند. اساس قصه، نه تنها از لحاظ فلسفي، بلكه از لحاظ ادبي چنين است: ده سال پس از انتشار، هنوز چيزي در اين كتاب نغمه سر ميدهد، هنوز چيزي در آن هست كه دل را ميآزارد، و اين دو قدرت جوهر هر زيبايي است.
من کی ام؟
چطور به دنیا آمده ام؟
چرا با من مشورت نشد؟
چگونه این چیز را دنیا می نامند؟
اگر من ناچارم در آن دخالت کنم تهیه کننده ی این چیز چه کسی است؟ می خواهم او را ببینم!
جملاتی از سورن کی یر کگارد در زمینه اگزیستانسیالیستی و نیهلیستی
اگه بخوایم از این بحثا بکنیم مطمئنا خیلی خارج می زنیم جاشم اینجا نیست و هیچ جای دیگه هم نیست!
"کدام سخت تر است؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است؟"
اینم فلسفه ی اگزیستانسیالیسم سارتر:
اساس نگاه فلسفی سارتر به انسان این است که انسان را مختار میداند و بر این اساس به انکار خداوند میرسد؛ زیرا که او معتقد است انسان نمیتواند مختار باشد، در حالی که خالقی مطلق و یگانه داشتهباشد که از ازل میدانسته که چه میخواهد بسازد. البته این مساله کاملاً بر اساس خدای کلامی معتزله و اشاعره و همچنین خدای کلامی مسیحی و خدای کلامی یهودی صحت دارد. انسان وقتی مختار باشد، باید مسئولیت هر انتخاباش را بپذیرد و از همین بینش است که سارتر خود را مسئول جنگ جهانی میداند و این جا دلهره و اضطراب به وجود میآید که فرد با خود میگوید از آن جا که من مسئول این کار هستم، آیا این کار درست بوده و چه نتایجی خواهدداشت که من آنها را نمیدانم یا نخواهمدید!؟
مدت مدیدی ست تاپیک به این قشنگی خوابیده!
اگر موافق باشید بحث مربوط به بیگانه رو طبق روال گذشته با دادن امتیاز به کتاب پایان بخشیده و گفتگو راجع به کتاب بعدی رو شروع کنیم
پیشنهادتون برای بحث بعدی؟
desertwolf
31-12-2008, 01:43
سلام به همه دوستان.
قبلا در گروه "کتاب یهنی همه چیز" این یادداشت رو در مورد بیگانه نوشته بودم. الان که دیدم موضوع بحث بیگانه هست، گفتم اینجا هم قرارش بدم.
بیگانه
داستان مردی که همه چیزی را به طرز وحشتناکی ساده و بی اهمیت میبیند. هیچ چیز اهمیت زیادی ندارد. حتی مرگ مادرش. او را به یاد نمی آورد. مادر را انکار میکند و عشقش را. روز مرگ مادر هیچ احساساتی از خود بروز نمیدهد. نه تنها در مقابل چشمان دیگران. بلکه در درون خود نیز تلاش دارد مادر را بی اهمیت جلوه دهد. با بی تفاوتی به مادر می اندیشد. انگار نه انگار کسی که زیر خاک میرود مادرش است و بلافاصله بعد از خاکسپاری به دنبال خوشگذرانی میرود.
همه اینها شاید مردی سرد و بی احساس را مجسم کند. ولی او فقط زبان احساسش را درک نمیکند. او جریان گرم اطرافش را میبیند ولی نمیفهمد. او بی احساس نیست بلکه عواطفش زیر خروارها خاکستر مدفون شده. آنقدر به خود دروغ گفته که باور کرده هیچ چیز مهم نیست. همه چیزی را انکار میکند غیر از منطقی خشک. جای همه کمبودها را سعی دارد با واقع نگری وحشتناکی پر کند. وقتی در سلول خود در زندان در انتظار مرگ است، بدون توجه به اینکه قرار است بمیرد، به وضع زندانیی فکر میکند که در تنه درختی حبس شده و فقط از سوراخی به آسمان مینگرد. و خود را با او مقایسه میکند. این بیتفاوتی وحشتناک، نشان از سرکوبی شدید عواطف بشری دارد. او ادم سردی نیست ولی به تدریج خود را زیر نقابی خشک و منطقی پنهان کرده. گواه این، حرکت ناگهانی و غیر منتظره اش برای کشتن بی دلیل یک انسان است و شلیک پیاپی گلوله به پیکر بی جان او. در این لحظه سد میشکند و سیل امیال و عواطف سرکوب شده او را از کنترل خارج میکند و باعث بروز رفتاری چنین جنون آمیز در او میشود.
در سویی دیگر، علل این بیتفاوتی او هم قابل بحث است.
جناب desertwolf ممنون از شرکت در بحث اما گفتگو در مورد کتاب بیگانه تموم شده
من شخصا یکی از کتاب های مارکز رو پیشنهاد میدم
صد سال تنهایی ترجیحا یا عشق سالهای وبا
سایر پیشنهادات؟
چرا باید این تاپیک خوابیده باشه؟!
راستش کارای مارکز رو هنوز وقت نکردم کامل بخونم و همچنان دارن تو کمدم خاک میخورن!
پیشنهاد من کارای هاروکی موراکامی(خصوصاً کافکا در کرانه) یا اریک امانوئل اشمیته(خرده جنایت هاش یه کم قدیمیه...شاید مهمان سرای دو دنیا بد نباشه...هوم؟!)... که یه کمی هم متفاوت از بقیه کتابهای مورد بحث باشن. البته هنوز همه صفحات این تاپیکو نخوندم...امیدوارم قبلاً راجع بهش بحث نشده باشه
چرا باید این تاپیک خوابیده باشه؟!
راستش کارای مارکز رو هنوز وقت نکردم کامل بخونم و همچنان دارن تو کمدم خاک میخورن!
پیشنهاد من کارای هاروکی موراکامی(خصوصاً کافکا در کرانه) یا اریک امانوئل اشمیته(خرده جنایت هاش یه کم قدیمیه...شاید مهمان سرای دو دنیا بد نباشه...هوم؟!)... که یه کمی هم متفاوت از بقیه کتابهای مورد بحث باشن. البته هنوز همه صفحات این تاپیکو نخوندم...امیدوارم قبلاً راجع بهش بحث نشده باشه
منم اینایی که شما گفتین رو نخوندم : دی
اما در کل سایر دوستان هم یه نظری بدن ببینیم اکثریت با چه کتابی موافقند همون رو به گفتمان بگذاریم
چرا دیگه کسی نمیاد نظر بده...من شخصاً حاضرم راجع به کارایی هم که نخوندم بشنوم...فقط یه چند نفر بیان!
جناب desertwolf ممنون از شرکت در بحث اما گفتگو در مورد کتاب بیگانه تموم شده
من شخصا یکی از کتاب های مارکز رو پیشنهاد میدم
صد سال تنهایی ترجیحا یا عشق سالهای وبا
سایر پیشنهادات؟
من هم با صد سال تنهایی موافقم.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منم اینایی که شما گفتین رو نخوندم : دی
اما در کل سایر دوستان هم یه نظری بدن ببینیم اکثریت با چه کتابی موافقند همون رو به گفتمان بگذاریم
منم همین .... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من که خودم نخوندمش اما گمونم "صد سال تنهایی" انتخاب خوبی باشه . اکثرا خوندنش و خیلی هم کتاب محبوبیه
یک پیشنهاد دیگه مسخ هست
یا اینکه یک مقدار حال و هوا را عوض کنیم و مثلا یک کتاب ایرانی یا داستان کوتاه را واسه بحث انتخاب کنید
من که خودم نخوندمش اما گمونم "صد سال تنهایی" انتخاب خوبی باشه . اکثرا خوندنش و خیلی هم کتاب محبوبیه
یک پیشنهاد دیگه مسخ هست
یا اینکه یک مقدار حال و هوا را عوض کنیم و مثلا یک کتاب ایرانی یا داستان کوتاه را واسه بحث انتخاب کنید
با پیشنهاد کتاب ایرانی موافقم...
کافه پیانو که تازگی ها خیلی معروف شده رو من پیشنهاد میکنم....کارای مستور هم می تونه یکی از گزینه ها باشه.. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
desertwolf
01-01-2009, 16:33
یک پیشنهاد دیگه مسخ هست
مسخ رو خوندم و گزینه ایده الی هست به نظرم!!
MaaRyaaMi
01-01-2009, 17:29
مسخ رو خوندم و گزینه ایده الی هست به نظرم!!
منم همین نظرو دارم :20:
با پیشنهاد کتاب ایرانی موافقم...
کافه پیانو که تازگی ها خیلی معروف شده رو من پیشنهاد میکنم....کارای مستور هم می تونه یکی از گزینه ها باشه.. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با کافه پیانو شدید موافقم
مسخ رو خوندم و گزینه ایده الی هست به نظرم!!
مسخ رو نخوندم اما جزو گزینه های محبوب هست و پرطرفدار!
من شخصا با پیشنهاد کتاب ایرانی مواقفم برای تغییر فضا
اگر نه که بین همون صد سال تنهایی و مسخ یکی رو انتخاب کنیم
من هم با کتاب ایرانی موافقم گرچه "کافه پیانو" را نخوندم و بالعکس"مسخ" را خونده ام.
چه خوب که مثل کتاب "بیگانه" فایل هر کتابی که انتخاب میشه - اگه موجود باشه - واسه دوستان گذاشته بشه که اگه ندارندش بگیرن و مطالعه کنن.
desertwolf
03-01-2009, 01:58
خب من نمیدونم چطور اینجا کتاب انتخاب میکنید. من که رمان و داستان ایرانی خیلی کم خوندم. خارجی یه کم بیشتر! خلاصه اگه مسخ تصویب شد، من پایه بحث هستم راجع بهش و خیلی چیزا برام مطرحه که دوس دارم با کسایی که خوندنش مطرح کنم!!:20:
كتاب متفاوت؟ نفرين ابدي بر خواننده ي اين برگ ها... آخر پست مدرن. ديالوگ خالص. از نويسنده ي معروف تو ايران نا شناخته پوييگ... يا ملكوت ( اگه پيداش كنين ) شاهكار بهرام صادقي... يا يه نمايشنامه... خانه ي عروسك ايبسن كه واقعا جاي بحث داره... مسخ و صد سال تنهايي رو كه همه خوندن و مي خونن.
كتاب متفاوت؟ نفرين ابدي بر خواننده ي اين برگ ها... آخر پست مدرن. ديالوگ خالص. از نويسنده ي معروف تو ايران نا شناخته پوييگ... يا ملكوت ( اگه پيداش كنين ) شاهكار بهرام صادقي... يا يه نمايشنامه... خانه ي عروسك ايبسن كه واقعا جاي بحث داره... مسخ و صد سال تنهايي رو كه همه خوندن و مي خونن.
بله مسلما کتاب های کاملا متفاوتی که شما فرمودین به شدت قابل بحث هستند اما وقتی کسی نخونده باشه کی می خواد بیاد راجع بهش صحبت کنه؟
------------------
فکر می کنم با توجه به نظرات اکثریت همون مسخ انتخاب شد
پس میریم که داشته باشیم مسخ فرانتس کافکا را
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
desertwolf
03-01-2009, 20:49
خوشحالم که مسخ انتخاب شد. به زودی یادداشتایی که قبلا نوشتم رو پیدا میکنم. اگرم پیدا نشد دوباره مینویسم.
دانلود مسخ به ترجمه صادق هدایت:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
snowy_winter
03-01-2009, 21:41
از لینکهای این تاپیک هم میتونین استفاده کنین:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
با اجازه دوستان من یک پیشنهاد دارم:
به جای انتخاب یک کتاب حداقل سه عنوان کتاب رو تعیین کنید که قراره در هفتههای بعد در مورد اونها بحث بشه که اگه کسی احیانا نخونده توی این مدت وقت کنه و بره بخونه اینطوری هم از اتلاف وقت بین انتخاب موضوعات کم میشه هم احیانا تعداد کسانی که در بحث شرکت میکنن افزایش پیدا میکنه
مثال میزنم:
سه عنوان شامل:مسخ، صد سال تنهایی، قمارباز
که مسخ در حال بحث هست و دو عنوان دیگه در هفتههای بعد به ترتیب بهش پرداخته میشه و وقتی بحث در خصوص مسخ تموم شد در حالی که عنوان جدید برای بحث مشخص هست در مورد کتاب سه سری بعد هم بحث و نظرخواهی میشه...و برفرض کافه پیانو انتخاب میشه حالا منی که این رو نخوندم تو این مدت وقت میکنم هم کتاب رو تهیه کنم و هم بخونم...
این صرفا در حد یک پیشنهاد بود.
پیروز باشید.
رمان حيرت انگيزي بود. اونقدر كه وقتي به صفحه آخر رسيدم بازم صفحه بعدشو نگاه كردم چون اصلا انتظار تموم شدنش رو نداشتم! نمي تونم بگم بهترين كتابيه كه خوندم اما يكي از نادر شخصيت هايي كه مي تونم بخوبي دركشو ن كنم شخصيت اول اين داستان بود.
گره گور صبح از خواب بيدار مي شه و متوجه مي شه كه تبديل به يه حشره غول پيكر شده! يه حشره مثل همون سوسكايي كه خودم ازشون بي نهايت متنفرم با اون شاخكا و پاهايي كه مدام در حال حركتن! حتي تصورشم چندش آوره!
بعد اون چيكار مي كنه؟ فكر مي كنه كه لابد يه مرضي چيزي گرفته اما مطمئنه زود خوب مي شه بعدشم سعي مي كنه از جاش بلند شه تا به ترن برسه و سركارش دير نكنه!!!
اگه تو يه حشره گنده چندش آور شده بودي به اين چيزا فكر مي كردي يا سعي مي كردي فوري يكي رو خبر كني تا كمكت كنه؟ اصلا مي تونستي باور كني خواب نمي بيني و بيداري؟ چرا تو مثل گره گور فكر نمي كني يا چرا گره گور مثل تو فكر نمي كنه؟
من اسم اينو مي ذارم طغيان. تبديل شدن به چيزي كه ديگران تحملشو ندارن ولي تو اينطور مي خواي.
گره گور طغيان كرده. هرچند شايد بنظر برسه مسبب اين اتفاق خودش نبوده اما بنظر من بوده! وگرنه چطور مي تونسته انقدر راحت با شرايط جديدش كنار بياد كه حتي به رفتن سر كارش فكر كنه؟
در برابرش همه وحشت مي كنن طردش مي كنن سعي مي كنن فراموشش كنن و شايد اين وسط خواهرشم براش دلسوزي كنه.و وقتي نگاه كني مي بيني كه همشون حق دارن و چقدر كافكا با اين انتخاب درستش بخوبي مشكل دو طرف رو به تصوير كشيده
وقتي تو يه سوسك بزرگ چندش آوري چطور مي توني از بقيه انتظار داشته باشي با تو سر يه ميز غذا بخورن و دست دور گردنت بندازن و برات جوك تعريف كنن؟
وقتي تو تنهايي و ديگه از اون همه دست و پاي در حال جنبشت هيچ كار درست حسابي برنمي ياد جز اينكه روي سقف و ديوارها راه بري و ديگه نه مي توني حرف بزني نه مثل قبل راست راست توي خيابون راه بري چطور بقيه مي تونن به زندگي عاديشون ادامه بدن و تو رو فراموش كنن؟
دقت مي كني چي شد؟
دو زندگي تصوير شد. دو زندگي در دو طرف يك شكاف كه هردو محقن و هردو مقصرن!
يك طرف گره گور هستش. نماد انساني تنها و جدا افتاده. در اقليت. شايد درونگرا شايد داراي تفكري متفاوت و خيلي شايدهاي ديگه
طرف ديگه جمع كثير انسان هاست نماد كساني كه به نوعي دربرابر اون اقليت محسوب مي شن
من هميشه حق رو به اقليت مي دم! نگاه جمع رو دوست ندارم چون حس مي كنم تنوع و آزادي تفكر در جمع از دست رفته است اما توي اين كتاب نمي تونم رنج پدر و مادر و خواهر گره گور رو ناديده بگيرم. رنجي كه بواسطه دوست داشتن گره گور اما عدم قبول شخصيت جديدش متحمل مي شن.
و گره گور كه در طرف ديگه زندگي تاريك و تنهايي و انزواي خودشو پذيرفته. اون حتي مي تونه رفتارهاي پدر و مادر و خواهرشو درك كنه و بهشون حق بده. مثلا براي اينكه خواهرش از ديدن اون وحشت زده نشه موقع اومدنش زير تخت مي ره يا براي پوشوندن قسمتي از پاهاش كه از زير تخت بيرون مونده يه نمد كنارش مي ذاره. اون سعي خودشو براي درك ديگران بخاطر موقعيت جديدش مي كنه اما ديگران چقدر سعي مي كنن؟
تقريبا هيچي! نه كاملا هيچي. اما هيچوقت گره گور رو مثل قبل نمي بينن.
نكته ظريف كتاب اينجاست:
گره گور مي تونست صبح بيدار بشه و ببينه تما م خانوادش تبديل به سوسك شدن و اون آدم مونده اما درست برعكس اين قضيه اتفاق مي افته. چرا؟
چون اين گره گوره كه با وجود موقعيت جديدش ديگران رو مثل قبل مي بينه برعكس خانوادش كه ديگه اونو گره گور قبلي نمي بينن.
اين گره گوره گه با وجود اينكه نمي تونه مثل قبل حرف بزنه تمام حرفاي اعضاي خانوادشو مي شنوه و درك مي كنه ولي خانوادش يه كلمه از حرفاي اونو درك نمي كنن
گره گور آماده قبول واقعيته و مي تونه خانوادشو مثل قبل دوست داشته باشه اما اونا نمي تونن!
يا گره گور قبلي يا اينكه تو براي ما مردي!
اين تمام حرف خانواده اونه!
و وقتي هيچكس به وجود جديدش عادت نمي كنه و تصميم به قتلش مي گيرن اون مي ميره. خيلي راحت تموم مي شه و هيچكس هم ناراحت نمي شه چون گره گور از نظر اونا خيلي وقت قبل مرده بوده!
انساني كه طغيان مي كنه
انساني كه سعي مي كنه خوشو به ديگران بقبولونه
انساني كه شكست مي خوره
و مي ميره!
از نظر من تمامش ارزش طغيان و متفاوت بودن رو داره.
من طغيان مي كنم پس هستم!
كتاب فوق العاده اي بود من بهش 9 از 10 مي دم يه نمره كم كردم چون كتابش خيلي كم بود!
desertwolf
04-01-2009, 21:00
ممنون از شما. یادداشت خیلی خوبی بود. به نکات خوبی اشاره کردی.
این نکته که گریگور از وضع جدیدش زیاد پریشان احوال نمیشه، توجه منم به خودش خیلی جلب کرد. چون من هر چی سعی میکردم خودمو جای اون بذارم، به این نتیجه میرسیدم که این اتفاق شک بزرگی به انسان وارد میکنه. یعنی اگه شما یه روز صبح بیدار بشی ببینی یه حشره شدی، آیا اینقدر راحت با مسئله کنار میای؟ یا از خشم و بهت زدگی دیوانه میشی؟ این چیزیه که به هیچ وجه نمیشه به چیزی شبیه اشتباه کافکا نسبت داد. مسلما این مسئله عمدیه. خوب چه دلیلی داره؟ موردی که دوستمون بهش اشاره کرد، بسیار قابل تامله!! نمیدونم این به فکر خودشون رسیده یا جایی خوندند. (البته عذر میخوام که این سوالو مطرح کردم. ولی جواب این سوال میتونه روند گفتگوی مارو به شدت تحت تاثیر بذاره.) تعبیر جالبیه. طغیان یک انسان. اما چه چیزی گریگور رو وادار به طغیان کرده؟ به واقع چه چیزی اونو از بقیه مجزا کرده و اون لایق بدل شدن به حشره کرده؟ اصلا این طغیان از چه جنسیه؟ آیا طغیانی علیه جامعه انسانیست؟ یا شوریدن علیه منویات و درونیات آدمی؟ به بیان دیگر صورتی اجتماعی داره یا شخصی؟
میدونید چیزی که من متوجهش نمیشم اینه که چه وجه تمایز عمیقی بین گریگور و خانوادش وجود داشته که اونو به این صورت وحشتناک از اونها دور کرده؟ خلاصه اینکه از شما میخوام بیشتر به ابعاد این طغیانی که بهش اشاره کردید بپردازید. ممنون!
ممنون از شما. یادداشت خیلی خوبی بود. به نکات خوبی اشاره کردی.
این نکته که گریگور از وضع جدیدش زیاد پریشان احوال نمیشه، توجه منم به خودش خیلی جلب کرد. چون من هر چی سعی میکردم خودمو جای اون بذارم، به این نتیجه میرسیدم که این اتفاق شک بزرگی به انسان وارد میکنه. یعنی اگه شما یه روز صبح بیدار بشی ببینی یه حشره شدی، آیا اینقدر راحت با مسئله کنار میای؟ یا از خشم و بهت زدگی دیوانه میشی؟ این چیزیه که به هیچ وجه نمیشه به چیزی شبیه اشتباه کافکا نسبت داد. مسلما این مسئله عمدیه. خوب چه دلیلی داره؟ موردی که دوستمون بهش اشاره کرد، بسیار قابل تامله!! نمیدونم این به فکر خودشون رسیده یا جایی خوندند. (البته عذر میخوام که این سوالو مطرح کردم. ولی جواب این سوال میتونه روند گفتگوی مارو به شدت تحت تاثیر بذاره.) تعبیر جالبیه. طغیان یک انسان. اما چه چیزی گریگور رو وادار به طغیان کرده؟ به واقع چه چیزی اونو از بقیه مجزا کرده و اون لایق بدل شدن به حشره کرده؟ اصلا این طغیان از چه جنسیه؟ آیا طغیانی علیه جامعه انسانیست؟ یا شوریدن علیه منویات و درونیات آدمی؟ به بیان دیگر صورتی اجتماعی داره یا شخصی؟
میدونید چیزی که من متوجهش نمیشم اینه که چه وجه تمایز عمیقی بین گریگور و خانوادش وجود داشته که اونو به این صورت وحشتناک از اونها دور کرده؟ خلاصه اینکه از شما میخوام بیشتر به ابعاد این طغیانی که بهش اشاره کردید بپردازید. ممنون!
سلام
اول سوال خودمو بپرسم که کافکا چرا اسم کتابشو مسخ گذاشته من نفهمیدم!
بعدشم که من این کتابو تا دیشب نخونده بودم الانم دارم دنبال یه نقد خوب توی اینترنت براش می گردم ولی فعلا که خبری نیستش در نتیجه اون چرت و پرتایی که گفتم تراوشات ذهن خودم بوده و دیگر هیچ! : دی
ولی ممکنه هیچم فکرم درست نباشه در هر حال برداشتی که از کتاب داشتم اینطوری بوده
طغیان گره گور می تونه از هر جنسی باشه ولی اونطوری که اول داستان گره گور درباره کارش و خانوادش صحبت می کنه این طغیانی علیه روزمرگیه. گره گور هم بین افراد خانوادش و هم در محل کارش آدمی فراموش شده است. رییسش هیچوقت نتونسته شایستگی اونو درک کنه و خانوادش فقط به چشم یه نفر که هزینه ها رو می پردازه و حقوق به خونه می یاره بهش نگاه می کنن. گره گور شاکیه اینو از لحن صحبتش در این مورد می شه فهمید.
طغیان گره گور طغیانی برای دیده شدنه حتی اگه مجبور بشه برای جلب توجه با چهره ای کریه و ناهنجار ظاهر بشه!
desertwolf
05-01-2009, 20:36
سلام
اول سوال خودمو بپرسم که کافکا چرا اسم کتابشو مسخ گذاشته من نفهمیدم!
بعدشم که من این کتابو تا دیشب نخونده بودم الانم دارم دنبال یه نقد خوب توی اینترنت براش می گردم ولی فعلا که خبری نیستش در نتیجه اون چرت و پرتایی که گفتم تراوشات ذهن خودم بوده و دیگر هیچ! : دی
ولی ممکنه هیچم فکرم درست نباشه در هر حال برداشتی که از کتاب داشتم اینطوری بوده
طغیان گره گور می تونه از هر جنسی باشه ولی اونطوری که اول داستان گره گور درباره کارش و خانوادش صحبت می کنه این طغیانی علیه روزمرگیه. گره گور هم بین افراد خانوادش و هم در محل کارش آدمی فراموش شده است. رییسش هیچوقت نتونسته شایستگی اونو درک کنه و خانوادش فقط به چشم یه نفر که هزینه ها رو می پردازه و حقوق به خونه می یاره بهش نگاه می کنن. گره گور شاکیه اینو از لحن صحبتش در این مورد می شه فهمید.
طغیان گره گور طغیانی برای دیده شدنه حتی اگه مجبور بشه برای جلب توجه با چهره ای کریه و ناهنجار ظاهر بشه!
خب درباره سوالتون. تا اونجایی که من میدونم، مسخ یعنی همون تغییر شکل از انسان به یک صورت حیوانی. پس در این صورت علت نامگذاری کاملا واضح هست.
خب اینی که گفتید خیلی عالیه!! کتابی که من داشتم، آخرش یه نقد هم بود. یادم نیست از کی. ولی ادم کاردرستی بود. ولی خب هنوز نخوندمش. قبلا هم با چندتا از دوستان همین بحث رو انجام دادیم که خوندن نقد چقدر میتونه موثر باشه. این چند خط رو داخل پرانتز میگم چون زیاد به بحثمون مربوط نیست. چیزی که برای خود من به شخصه اهمیت داره، در درجه اول برداشت شخصیمون از یک اثر هست. حالا هر قدر اون اثر با ارزش و سواد و درک ما محدود باشه، بازم زیاد فرقی نمیکنه. از نظر من تا وقتی خودمون به یه دیدگاه در مورد کتاب یا فیلم یا هر اثر هنری که مطالعه مینیم نرسیم، خوندن نقد بی فایده هست. خالق اثر اونرو برای فقط منتقد که خلق نکرده. پس ماهم به عنوان یکی از مخاطبان حق داریم برداشت خودمون رو (هر چند سطحی و پر اشکال) داشته باشیم. به شرطی که تا آخر لجوجانه روی برداشت خودمون تکیه نزنیم و به دنبال پرورش و اصلاح اون باشیم. وقتی ما به درکی که متعلق به خودمون هست رسیدیم، اونوقت میتونیم با خوندن نقدهای بزرگان، از نوع خودمون رو درگیر کنیم و به یک برداشت بهتر برسیم.
این توضیحات رو دادم که بگم این تراوشات ذهنیتون برای من بسیار با ارزش هست و الان ما میتونیم آزادانه راجع به این کتاب گفتگو کنیم. و این روند بحث به نظرم سازنده تر هست.
حالا بپردازیم به ادامه گفتگو. تا حدود زیادی با شما موافقم. من هم فکر میکنم بشه به گونه ای این تغییر شکل رو طغیان علیه روابط خانوادگی و اجتماعی، یا به عبارتی همون روزمرگی تلقی کرد. روزمرگی که هر کسی رو در حد یک وسیله کاربردی محدود میکنه. خشکی روابط از هر جهت حس میشه. همونطور که در پست قبلی گفتید، هیچکس هم مقصر نیست و همه به یه نحوی محق هستند. این حادثه ناگهانی و واکنشهایی که در برابرش صورت میگیره، نشون میده که آدما چقدر نسبت به هم و حتی خودشون بی تفاوت هستند. این اغراق و بزرگنمایی به صورتی میخواد سردی و خشکی روابط رو به رخ بکشه. اما در اینکه این طغیان گریگور هست، من شک دارم. این مسخ شدگی اون نتیجه یه سری عوامل هست. طغیانیست که مسبب اون خود گریگور هم نیست. مثل یه جور پایان دلخراش و البته طبیعی برای یک سلسله اتفاقهاست. پایانی که گریگور هم یکی از قربانیان آنست.
خب درباره سوالتون. تا اونجایی که من میدونم، مسخ یعنی همون تغییر شکل از انسان به یک صورت حیوانی. پس در این صورت علت نامگذاری کاملا واضح هست.
درسته ولي برداشت من از اين كلمه تسخير شدن بود كه كلا اشتباه بود
اضافه مي كنم كه مسخ غير از تغيير ظاهر به تغيير حالت دروني هم معني مي شه
خب اینی که گفتید خیلی عالیه!! کتابی که من داشتم، آخرش یه نقد هم بود. یادم نیست از کی. ولی ادم کاردرستی بود. ولی خب هنوز نخوندمش. قبلا هم با چندتا از دوستان همین بحث رو انجام دادیم که خوندن نقد چقدر میتونه موثر باشه. این چند خط رو داخل پرانتز میگم چون زیاد به بحثمون مربوط نیست. چیزی که برای خود من به شخصه اهمیت داره، در درجه اول برداشت شخصیمون از یک اثر هست. حالا هر قدر اون اثر با ارزش و سواد و درک ما محدود باشه، بازم زیاد فرقی نمیکنه. از نظر من تا وقتی خودمون به یه دیدگاه در مورد کتاب یا فیلم یا هر اثر هنری که مطالعه مینیم نرسیم، خوندن نقد بی فایده هست. خالق اثر اونرو برای فقط منتقد که خلق نکرده. پس ماهم به عنوان یکی از مخاطبان حق داریم برداشت خودمون رو (هر چند سطحی و پر اشکال) داشته باشیم. به شرطی که تا آخر لجوجانه روی برداشت خودمون تکیه نزنیم و به دنبال پرورش و اصلاح اون باشیم. وقتی ما به درکی که متعلق به خودمون هست رسیدیم، اونوقت میتونیم با خوندن نقدهای بزرگان، از نوع خودمون رو درگیر کنیم و به یک برداشت بهتر برسیم.
این توضیحات رو دادم که بگم این تراوشات ذهنیتون برای من بسیار با ارزش هست و الان ما میتونیم آزادانه راجع به این کتاب گفتگو کنیم. و این روند بحث به نظرم سازنده تر هست.
موافقم. هرچند كه خوندن نقد رو خيلي دوست دارم اما هميشه باعث جهت دهي و تاثير روي نظر آدم نسبت به كتاب مي شه. همونطور كه اشاره كردي شايد بهتر باشه هميشه اول فكر كنيم نظر شخص خودمون هم به اندازه يه منتقد ارزشمنده و براش ارزش قايل بشيم بعد بريم سراغ نقد ديگران
حالا بپردازیم به ادامه گفتگو. تا حدود زیادی با شما موافقم. من هم فکر میکنم بشه به گونه ای این تغییر شکل رو طغیان علیه روابط خانوادگی و اجتماعی، یا به عبارتی همون روزمرگی تلقی کرد. روزمرگی که هر کسی رو در حد یک وسیله کاربردی محدود میکنه. خشکی روابط از هر جهت حس میشه. همونطور که در پست قبلی گفتید، هیچکس هم مقصر نیست و همه به یه نحوی محق هستند. این حادثه ناگهانی و واکنشهایی که در برابرش صورت میگیره، نشون میده که آدما چقدر نسبت به هم و حتی خودشون بی تفاوت هستند. این اغراق و بزرگنمایی به صورتی میخواد سردی و خشکی روابط رو به رخ بکشه. اما در اینکه این طغیان گریگور هست، من شک دارم. این مسخ شدگی اون نتیجه یه سری عوامل هست. طغیانیست که مسبب اون خود گریگور هم نیست. مثل یه جور پایان دلخراش و البته طبیعی برای یک سلسله اتفاقهاست. پایانی که گریگور هم یکی از قربانیان آنست.
جالب گفتي.
اما اگه قبول كنيم مسبب طغيان خود گرگور نيست پس چيه؟ و اصلا براي چيه؟ و اونوقت مسئله قبول اين تغيير ناگهاني در گرگور چي مي شه؟ اگه اين گرگوريه كه خودش طغيان نكرده پس وقتي در قبول اتفاقي انقدر نابهنجار خم به ابرو نمي ياره يا بايد گفت مشكل عقلاني داره يا اينكه تسليم شده! گرگوري كه از پا افتاده است و ديگه هيچ چيز براش اونقدر مهم نيست كه متعجبش كنه! حتي تبديل شدن به يه سوسك گنده ي زشت!
ولي موضوعي كه بهش اشاره كردي اين فكرو به ذهنم رسوند كه چرا ما حتما بايد بدنبال دليلي براي مسخ شدگي گرگور بگرديم؟ چرا بايد فكر كنيم گرگور به اين دليل و آن دليل طغيان كرد؟
همونطوري كه گفتي مسخ شدگي گرگور مي تونه بدنبال جمعي از اتفاقات بوجود اومده باشه و گرگور هم قرباني بيگناه و از همه جا بي خبر اين ماجرا باشه. آدم نمي تونه هميشه تو زندگيش براي اونچه سرش مي ياد دنبال علت بگرده و بگه چرا من؟!
مسئله گرگور هم مي تونه دقيقا همين باشه
desertwolf
06-01-2009, 14:21
خب این کتاب رو دیشب و امروز صبح دوباره خوندم. حالا اجازه بدید اول به مفهوم طغیان بپردازیم. این اتفاق رو شاید نشه طغیان فردی گرگور به وضع موجود دونست و همونطور که قبلا هم گفتم، این به نظرم بیشتر یه طغیان طبیعی هست که در نتیجه وضع موجود پدید اومده. مثل شکستن سدی که آب زیاد از حد پشتش جمع شده. از جهتی میشه اون رو خیالپردازی آزاد نویسنده برای پررنگ کردن وخامت اوضاع موجود دونست. گرگور و خانوادش بسیار از هم دور شدند و روابطشون کم و بیش شبیه بده بستان در محیط کاری شده. پدر و مادر و خواهرش دیگه اون رو درک نمیکنند. توجه کنید که در جایی از داستان به این نکته اشاره میکنه که اوایل وقتی کار میکرد و پولش رو تقدیم خانوادش میکرد، چه جو همدلانه ای بر خانه حکمفرما میشد و احساسات حق شناسی اعضای خانواده قوت قلبی برای گرگور بود. خاصه اینکه گرگور مجبور بود در شرکتی که خانوادش به اون مقروض بود، تحت شرایط دشوار کار کنه. اما به تدریج با عادی شدن وضع، تامین خانواده و در خدمت اونها بودن، به وظیفه گرگور تبدیل شده بود. به نحوی که حتی خود او هم به این باور رسیده بود. خب این خیلی مهمه. خود گرگور هم خودش رو در حد وسیله ای برای امرار معاش خانواده پایین اورده بود. پس اون خودش هم به صورت محسوس مخالف این وضع نبود و حتی از اینکه میتونه روزی خواهرش رو وارد هنرستان موسیقی کنه، بسیار به خود میبالید.
حالا در اوج این سرد شدن روابط و کشیده شدن شیره وجود گرگور توسط خانواده، اتفاق غیر منتظره رخ میده. گرگور برای همیشه به موجودی غیر قابل درک برای خانوادش تبدیل میشه. نکته ظریفی این میان هست که فکر میکنم قبلا بهش اشاره شد. گرگور که تبدیل به سوسک شده، حرفهای ادمها رو میفهمه ولی اونها نمیتونن حرف اون رو بفهمن. در واقع قبل از این هم نمیفهمیدند ولی حالا این قضیه شکل رسمی تری به خود گرفته! حالا که گرگور نمیتونه کار کنه، به سرعت و در مدت چند هفته تبدیل به سربار و "شکنجه دائمی" میشه. خواهرش که گرگور اونو بیش از همه دوست داشت، دیگه به غذا نخوردن او توجه نمیکنه . و شاید از اینکه مجبوره کار کنه حتی از دست این سوسک نفرت انگیز عصبانیه! خب چه کسی هست که دوست داشته باشه با یه سوسک غول پیکر همخانه باشه؟! سرانجام راه فرار پیدا میشه. خواهرش بعد از کشمکش چند هفته ای در درونش، خودش و پدر و مادر رو اینطور قانع میکنه که این سوسک گرگور نیست و نمیتونه همون عضو خانواده ما باشه. اون یه موجود وحشیه که چیزی نمیفهمه و ممکنه حتی به اونها صدمه بزنه. (خدا میدونه که این فکر چطور به ذهنش خطور کرده!) البته همونطور که قبلا هم اشاره شد، خانواده هم به قدر کافی محق هستند و در روزگار علت ها ومعلولها نمیشه ازشون خواست که زیاده از حد (!) فداکاری کنند و یک سوسک رو تحمل کنند.
خود گرگور هم که از این وضعیت بیش از همه ناراضیه، کم کم به این نتیجه میرسه که دیگه آدم نیست و واقعا سربار خانوادست. وقتی میبینه خواهر کوچک و پدرش که دوباره راه افتاده و حتی سرکار میره، درمورد درآمد حرف میزنند، خجالت میکشه. بالاخره در اثر رنج زاد و زخمی که پدرش به اون زده، از شدت ضعف میمیره. خانواده بعد از مرگ او نفسی به راحتی میکشند و از این اتفاق استقبال میکنند و طرح آینده ای بدون گرگور رو میکشند!!!
desertwolf
06-01-2009, 23:09
راستی نکته ای در مورد این کتاب هست که جالب توجه هست:
کتابی که من خوندم ترجمه فرزانه طاهری هست که از متن انگلیسی ترجمه شده. همونطور که در مقدمه کتاب هم خود ایشان ذکر کردند، متوجه ایرادات بزرگی در ترجمه انگلیسی شده اند که با تطابق دادن اونها با متن آلمانی متوجهشون شدند و رفعشون کردند. همچنین اشاره کردند که همین گونه ایرادات در ترجمه فرانسوی که منبع ترجمه صادق هدایت هست هم به چشم میخوره و لاجرم ترجمه هدایت هم در بعضی جاها از متن اصلی دور افتاده و ایراداتی داره. برای همین پیشنهاد میکنم ترجمه فرزانه طاهری رو هم مطالعه کنید.
در ضمن در پایان این ترجمه هم مطالبی از ولادیمیر ناباکف در مورد مسخ اومده که امروز بالاخره خوندم. بسیار جالب داستان رو بخش بندی کرده و تحلیل زیبایی ارائه داده. شاید بشه گفت برداشتی عمیقتر و دقیقتر از اون چیزایی که خودمون اینجا بیان کردیم!! (شکلک اعتماد به نفس کاذب!:31:)
خب تا وقتي بقيه بچه ها هم دست بكار نوشتن نظراتشون بشن من بدم نمي ياد نقد ناباکف رو بخونم. اين كتابي كه مي گين pdf هستش؟
desertwolf
07-01-2009, 12:36
خب تا وقتي بقيه بچه ها هم دست بكار نوشتن نظراتشون بشن من بدم نمي ياد نقد ناباکف رو بخونم. اين كتابي كه مي گين pdf هستش؟
بله حتما بخون! من زیاد نقد نخوندم و نمیدونم همه اینجور نقد میکنن یا نه. ولی این یکی به نظرم واقعا جالب بود!
نه کتابی که من خوندم pdf نیست و نمیدونم که نسخه الکترونیکیش هست یا نه. کتاب کم حجم و سبکیه و بخه خریدش می ارزه!!
اینم جلدش:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
desertwolf
10-01-2009, 22:03
فکر میکردم بیشتر از دو نفر اینجا باشن که مسخ رو خوندن. اینجا همیشه اینجوریه؟! پس چطوری مسخ انتخاب شد؟!!:13:
Rock Magic
11-01-2009, 01:14
سلام احمد جان desertwolf
من خوندم و خراب کافکا هستم![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در مورده چیش میخوای ببحثی
من نمیدونم چرا هر نویسنده و کتاب و فیلمی که دشمن مدرننیتس رو دوس دارم!؟
desertwolf
11-01-2009, 04:23
سلام احمد جان desertwolf
من خوندم و خراب کافکا هستم![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در مورده چیش میخوای ببحثی
من نمیدونم چرا هر نویسنده و کتاب و فیلمی که دشمن مدرننیتس رو دوس دارم!؟
به به ببین کی اینجاست!! سلام از ماست.
خب اینجا کلا قراره تا مدتی درباره مسخ گفتگو بشه. تا وقتی که کتاب بعدی رو دوستان انتخاب کنن. یه چندتایی پست نوشته شده در مورد این کتاب. من خودم به شخصه وقتی سعی میکردم چیزی بنویسم اینجا، خیلی نکات ریز دستگیرم شد و دیدم نسبت به این کتاب خیلی عمیق تر شد. گرچه هنوز فضای سردش منو به وحشت می اندازه!! بله دقیقا وحشت!
حالا شمام اگه مطلبی به ذهنت میرسه بگو! کلا میخوایم راجه به این داشتان صحبت کنیم دیگه.
Rock Magic
11-01-2009, 11:51
پستها رو نگاه کردم.....
خوب حرفا رو که زدی منم اگه بخوام چیزی بگم زبان بازی همون پستها میشه!!
ولی خوب جدای از حال و هوای داستان و حسی که داره کافکا خوب تو این کتاب زندگی یه آدم مدرن که اسیر قواعد و روزمرگی های مدرنیته شده رو نقد میکنه ! همین
یادمه وقتی چند وقت پیش مسخ رو خریدم همانطور که دوستان گفتند متوجه شدم دو ترجمه ازش هست.
اولی از صادق هدایت و بعدی از فرزانه طاهری
ترجمه طاهری خوبه و اینکه در بخش دوم مثل کلاس درسی است که ناباکف با نقد یا توضیح این رمان به ما آموزش میده.
کتاب رو که دیدم افسوس خوردم که چرا باید کتابی اینچنین اینگونه و با این کیفیت به چاپ برسه ...
از نظر کلی میشه وقتی یه رمان یا هر اثر دیگهای ( کتاب ، فیلم و ... ) مثل مسخ رو از نظر گذروند به یک نتیجهگیری کلی از اون رسید و همون برداشت اولِ شخص از اون اثر، میشه اون چیزی که از اون میتوان به شخصه دریافت کرد.
مثلا اون چیزی که یادم میاد وقتی که مسخ رو تموم کردم چیزی بود که اگه بخوام در یک کلمه همون برداشت رو خلاصه کنم باید بگم که نام این اثر رو نباید مسخ مینامید بلکه بهترین نام برای اون کلمه " احتیاج " ـه.
توضیحاتی که بچهها نوشتن هم حتما همون برداشت اونها از این رمانه. برداشتهایی که قبولشون ندارم. و نمیتونم مثلا طغیان در این اثر چگونه برداشت شده.
چیزی که بعد از خوندن این اثر بهش رسیدم ، این بود که این رمان میخواد اون نیاز انسانها رو وقتی در شرایطی قرار میگیرن که احتیاج به کمک دیگران پیدا میکنند رو نشون بده .
شما تا حالا فکر کردید که بخوابید و صبح وقتی از خواب بیدار میشوید ببینید به موجودی دیگر ( سوسک یا ... ) تبدیل شوید.
ولی این قابل باوره که صبح که از خواب برخاستید ببینید که دیگر توان هیچ کاری رو ندارید ، آنهم مثلا فقط با یک سکته مغزی یا ... .
و حتما شنیده یا دیدهاید افرادی رو که نیازمند کمک دیگران برای کارهای شخصیشان شدهاند و وقتی از دنیا میروند اطرافیان شاید تا حدودی همان برخوردی رو میکنند که خانواده گرگور کرد و ... .
البته همونطور که گفتم این برداشت من از این رمان بود و شاید اشتباه باشه.
ناباکف خیلی خوب توضیح داده مخصوصا نقش عدد 3 در این رمان و ... .
داستان فضای تیرهای داره به همان تیرگی کتاب و کاغذهایش.
خسته نباشم با این توضیحات قشنگم. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
desertwolf
12-01-2009, 16:59
یادم میاد وقتی که مسخ رو تموم کردم چیزی بود که اگه بخوام در یک کلمه همون برداشت رو خلاصه کنم باید بگم که نام این اثر رو نباید مسخ مینامید بلکه بهترین نام برای اون کلمه " احتیاج " ـه.
توضیحاتی که بچهها نوشتن هم حتما همون برداشت اونها از این رمانه. برداشتهایی که قبولشون ندارم. و نمیتونم مثلا طغیان در این اثر چگونه برداشت شده.
چیزی که بعد از خوندن این اثر بهش رسیدم ، این بود که این رمان میخواد اون نیاز انسانها رو وقتی در شرایطی قرار میگیرن که احتیاج به کمک دیگران پیدا میکنند رو نشون بده .
شما تا حالا فکر کردید که بخوابید و صبح وقتی از خواب بیدار میشوید ببینید به موجودی دیگر ( سوسک یا ... ) تبدیل شوید.
ولی این قابل باوره که صبح که از خواب برخاستید ببینید که دیگر توان هیچ کاری رو ندارید ، آنهم مثلا فقط با یک سکته مغزی یا ... .
و حتما شنیده یا دیدهاید افرادی رو که نیازمند کمک دیگران برای کارهای شخصیشان شدهاند و وقتی از دنیا میروند اطرافیان شاید تا حدودی همان برخوردی رو میکنند که خانواده گرگور کرد و ... .
البته همونطور که گفتم این برداشت من از این رمان بود و شاید اشتباه باشه.
ناباکف خیلی خوب توضیح داده مخصوصا نقش عدد 3 در این رمان و ... .
داستان فضای تیرهای داره به همان تیرگی کتاب و کاغذهایش.
خسته نباشم با این توضیحات قشنگم. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اینکه صبح پاشیم و ببینیم توان هیچ کاری رو نداریم، مثال جالبی بود. خب تو این مثالی که زدید هم نکته ای نهفته هست. اگر برای گرگور اتفاقی از این دست میافتاد شاید میشد بحث احتیاج رو پررنگ تر از بقیه موارد دونست. اما به این فکر کردید که چرا کافکا بجای اینکه گرگور رو دچار چنین حادثه ای (به قول شما باورپذیر تر) بکنه، اونو تبدیل به یه حشره میکنه؟! این تبدیل شدن به حشره و مسخ نام گرفتن داستان، کمی اوضاع رو تغییر میده. همونطور که ناباکف هم میگه، قطعا این داستان چیزی فراتر از تخیلات حشره شناسانه هست و تبدیل شدن گرگور به سوسک، مفاهیم زیادی رو میرسونه. با این اوصاف، درسته که نیاز ادمها هم به هم تو این داستان به چشم میخوره. اما نمیتونه محور اصلی داستان باشه. چه اینکه اگه این طور بود چه لزومی داشت گرگور تبدیل به سوسک بشه؟! بقول شما عوارض جسمی یا روحی متداول براش اتفاق میافتاد بهتر بود که.
مورد دیگه اینکه همونطور که قبلا هم گفتم، با اینکه این حوادث رو طغیان گرگور به وضع موجود ببینیم، مخالفم. خود گرگور هم در این منجلاب زندگی و خودخواهی متداول، غرق شده. اصلا شاید لغت طغیان زیاد مناسب حال ای نباشه و برداشتهای غلط ایجاد کنه. این ماجرا مثل این میمونه که شما با دیدن یه ساختمون ضعیف، تصور میکنی اگه الان زلزله بیاد این ساختمون چطور خراب میشه. این صحنه رو خلق میکنی تا متزلزل بودن ساختمون رو بهتر درک کنی. حالا کافکا هم خونواده مورد نظرش رو در یه همچین موقعیت نامتعارفی قرار میده، و عکس العملهارو مطالعه میکنه. گو اینکه تو انتخاب ایت حادثه هم ظرافتهای زیادی نهفته هست. وقتی گرگور تبدیل به سوسک میشه، خود او هم به رفتارهای خواهر و پدر و مادرش حق میده. وقتی خواهرش پشت در گریه میکنه، گرگور حتی فکرش رو هم نمیکنه که شاید خواهر برای خود اونه که نگران شده. پیش خودش فکر میکنه شاید خواهرش از این میترسه که گرگور اخراج بشه و خانواده به سختی بیافته (ناباکوف به این نکته اشاره میکنه) . کلا صحنه بیدار شدن گرگور و سعی پدر، مادر و خواهرش همین مفهوم رو میرسونه. این داستان سرشار از این نکته هاست. که همینها نمیتونه اونو تا حدی که شما سادش کردی، پایین بیاره. با موضوع نیاز که شما گفتی کلی فیلم ساخته شده و کلی داستان نوشته شده. اما نمیشه ادعا کرد که مسخ چیزی دز ردیف اینهاست.
يه سيخونكي وارد كنيم:
- چقدر دوست داشتي جاي گرگور باشي و چرا؟
- فكر مي كني چرا گرگور يه حشره شد؟ اين همه موجود ديگه بود كه مي تونست باشه! چرا حشره؟
- واكنش پدر و مادر و خواهر گرگور از نظرت چطور بود؟
- واكنش خود گرگور چي؟ فكر مي كني علت واكنش خاصش چي باشه؟
- اقدام خواهر گرگور براي فهميدن مذاق جديدگرگور و تميز كردن اتاقش رو چطور تفسير مي كني؟ تغيير موضعي كه بعدا داد چي؟
- فكر مي كني اگه مجبور بودي جاي يكي از اعضاي خانواده باشي كدوم رو انتخاب مي كردي؟ پدر؟ مادر؟ خواهر؟ و چرا؟
- نظرت راجع به وقتي گرگور مانع بردن تابلو روي ديوار از اتاقش مي شه چيه؟ چرا گرگوري كه هم ظاهر و هم طبعش در خوردن و خوابيدن عوض شده و حتي روي ديوارها راه مي ره يه تابلو بايد انقدر براش مهم باشه؟
- اصلا چي باعث شده اين كتاب رو تخيلي فرض نكني؟ (الان اين كتاب چه فرقي با مثلا سري كتابهاي تخيلي دارن شان:داستان هاي اشباح - كه قهرمانش پسريه كه سرنوشت مشابهي داره و براي ابد تبديل به خون آشام مي شه داره؟ ) منظورم اينه كه اون چيزي كه باعث شده نگاه تو به اين كتاب صرفا بعنوان يه كتاب تخيلي نباشه چيه؟
- اگه تو جاي خانواده ي گرگور بودي آخرش چه تصميمي مي گرفتي؟ ( فرض مي كنيم قرار بود گرگور تا آخر عمرش به همين روال و شكل زندگي كنه)
خودمم جواب مي دم!
- چقدر دوست داشتي جاي گرگور باشي و چرا؟
اصلا دوست ندارم جاش باشم! همه ي ما تا يه حدي تو زندگيمون گرگور هستيم اما گرگور خالص بودن فضاحته بعدشم من از سوسك متنفرم خودكشي مي كردم!
- فكر مي كني چرا گرگور يه حشره شد؟ اين همه موجود ديگه بود كه مي تونست باشه! چرا حشره؟
شايد چون حشره ها نفرت انگيز ترين موجوداتي هستن كه ما مي شناسيم هيچي ديگه نمي تونه حس انزجار رو در ما ايجاد كنه و گرگور رو به عمق تنهايي و انزوا بفرسته. حشره بهترين انتخابه
- واكنش پدر و مادر و خواهر گرگور از نظرت چطور بود؟
كاملا طبيعي
- واكنش خود گرگور چي؟ فكر مي كني علت واكنش خاصش چي باشه؟
دو جور مي شه تفسيرش كرد منم كه تفسيرش كردم برين بخونينش دوباره نمي گم
- اقدام خواهر گرگور براي فهميدن مذاق جديدگرگور و تميز كردن اتاقش رو چطور تفسير مي كني؟ تغيير موضعي كه بعدا داد چي؟
منم بودم همين كارو مي كردم: دلسوزي براي كسي كه روزي برادرم بوده و بعد عادت كردن و البته كار بيرون هم اگه مجبور باشي بكني كم كم اصل قضيه مي ره كنار و كم كم مي بيني كه خيلي راحت مي توني به اين قضيه فكر كني كه اون كسي كه انقدر براش دلسوزي مي كني برادرت نيست يا برادرت با يه زندگي گياهيه در حد مرگ مغزي! پس چرا انقدر براي كسي كه نمي فهمه - از نظر تو - وقت و زندگيتو تلف كني؟
مسئله عادت بنظرم خيلي مهمه. ذات انسان طوريه كه بالاخره با فجيع ترين وقايع هم كنار مي ياد و اتفاقا براي همين خصوصيت بايد تحسينشم كرد!
- فكر مي كني اگه مجبور بودي جاي يكي از اعضاي خانواده باشي كدوم رو انتخاب مي كردي؟ پدر؟ مادر؟ خواهر؟ و چرا؟
خواهرش. حتي فكر كنم آخرشم همون تصميم رو مي گرفتم كه اون گرفت.
- نظرت راجع به وقتي گرگور مانع بردن تابلو روي ديوار از اتاقش مي شه چيه؟ چرا گرگوري كه هم ظاهر و هم طبعش در خوردن و خوابيدن عوض شده و حتي روي ديوارها راه مي ره يه تابلو بايد انقدر براش مهم باشه؟
گرگور عوض شده ولي اين اعتراضيه به اين موضوع كه اين تغيير نمي تونه انقدر توي زندگيش نمايان باشه كه اونو از اعضاي خانوادش جدا كنه. حس گرگور به اتاقش حس دلبستگي به خانوادش رو نشون مي ده و اينكه اون مي خواد هنوز همه چيز تا حد امكان مثل قبل باشه
- اصلا چي باعث شده اين كتاب رو تخيلي فرض نكني؟ (الان اين كتاب چه فرقي با مثلا سري كتابهاي تخيلي دارن شان:داستان هاي اشباح - كه قهرمانش پسريه كه سرنوشت مشابهي داره و براي ابد تبديل به خون آشام مي شه داره؟ ) منظورم اينه كه اون چيزي كه باعث شده نگاه تو به اين كتاب صرفا بعنوان يه كتاب تخيلي نباشه چيه؟
شايد مسخره باشه ولي نگاهي كه از اول به اين كتاب داشتم تخيلي نبوده يعني اين كتاب رو خوندم چون قرار بود راجع بهش بحث كنيم در نتيجه انتخاب خودم نبوده ولي اگه قرار باشه بگم چه چيزي اين كتاب رو از يه كتاب صرفا تخيلي جدا مي كنه مي گم كه هيچي!!
- اگه تو جاي خانواده ي گرگور بودي آخرش چه تصميمي مي گرفتي؟ ( فرض مي كنيم قرار بود گرگور تا آخر عمرش به همين روال و شكل زندگي كنه)
گفتم كه همين تصميم رو مي گرفتم ولي فكر كنم بعد يه مدتي پشيمون مي شدم خودمم مي كشتم!
desertwolf
13-01-2009, 14:22
- چقدر دوست داشتي جاي گرگور باشي و چرا؟
خب این خیلی دردناکه!! من اصلا دوست ندارم جای گرگور باشم و عزیز ترین آدما تو زندگیم منو به چشم یه وسیله برای امرار معاش ببینن! حتی محبتشونم از سر عادت باشه. البته همونطور که خودت گفتی همه شاید تا یه حدی گرگور باشن!:20:
- فكر مي كني چرا گرگور يه حشره شد؟ اين همه موجود ديگه بود كه مي تونست باشه! چرا حشره؟
این سوال خیلی تخصصیه!! شاید چون حشره علاوه بر اینکه منفوره، یه جورایی حکایت از ضعف هم داره. ما یه سوسک رو راحت با پامون له میکنیم.
- واكنش پدر و مادر و خواهر گرگور از نظرت چطور بود؟
خیلی سرد! که این میتونه نتیجه سبک زندگی رقت انگیزشون باشه. یه جور بورژوازی که اکثریت جامعه رو در بر گرفته. از نظر من واکنش خواهرش از همه دردناک تر بود! چرا که چندجای داستان اشاره میشه که گرگور خواهرش رو واقعا دوست داشت. و دلیل دیگه اینکه شرایط خواهرش با پدر و مادرش خیلی فرق میکرد. اون هنوز وارد دنیای خشن بیرون نشده بود و دختر بچه ای بود که در اثر تلاشهای گرگور، تو ناز و نعمت زندگی میکرد. پس انتظار میرفت که خیلی عاطفی تر با مسئله برخورد کنه.
- واكنش خود گرگور چي؟ فكر مي كني علت واكنش خاصش چي باشه؟
اون دیگه بی حس شده بود. اینقدر به کسب و کار و پول و سعادت مادی خانواده فکر کرده بود که دیگه همه چیز یه معنای منطقی براش داره. مثلا وقتی میبینه تو تختش تبدیل به سوسک شده خیلی منطقی دنبال یه راه حل میگرده تا از تخت پایین بیاد و فکر و ذکرش اینه که سریعتر لباس بپوشه تا به قطار بعدی برسه!
- اقدام خواهر گرگور براي فهميدن مذاق جديدگرگور و تميز كردن اتاقش رو چطور تفسير مي كني؟ تغيير موضعي كه بعدا داد چي؟
یه جور کنجکاوی کودکانه که با چاشنی محبت (هر چند رقیق) به برادر بود. خب یه مساله چه مدت مگه میتونه جذابیتشو حفظ کنه؟ اوایل که از پس اندازشون عادی زندگی میکردند، شاید هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بود! شایدم به قول ناباکف، هنوز تصور درستی ار وضعیت نداشت و فکر میکرد که گرگور به حالت قبلیش بر میگرده. من فکر میکنم تر کیبی از این سه دلیل بود.
- فكر مي كني اگه مجبور بودي جاي يكي از اعضاي خانواده باشي كدوم رو انتخاب مي كردي؟ پدر؟ مادر؟ خواهر؟ و چرا؟
دوست ندارم جای هیچکدوم باشم!
- نظرت راجع به وقتي گرگور مانع بردن تابلو روي ديوار از اتاقش مي شه چيه؟ چرا گرگوري كه هم ظاهر و هم طبعش در خوردن و خوابيدن عوض شده و حتي روي ديوارها راه مي ره يه تابلو بايد انقدر براش مهم باشه؟
درسته که غرایض حیوانی داشت. اما هنوز روحش یک انسان بود. گرچه از بردن گنجه و میز تحریرش هم ناراحت شد. اما شاید تابلو که کمتریت تضاد رو با غرایض سوسکیش داشت (مانع زیادی برا وول وولش! نبود)، رو انتخاب کرد. چیزی که بهش یادآوری میکرد که کی بوده. نکته جالب: وقتی مادرش غش کرد، برای کمک به خواهرش به سختی خودش رو از تابلو جدا کرد!
- اصلا چي باعث شده اين كتاب رو تخيلي فرض نكني؟ (الان اين كتاب چه فرقي با مثلا سري كتابهاي تخيلي دارن شان:داستان هاي اشباح - كه قهرمانش پسريه كه سرنوشت مشابهي داره و براي ابد تبديل به خون آشام مي شه داره؟ ) منظورم اينه كه اون چيزي كه باعث شده نگاه تو به اين كتاب صرفا بعنوان يه كتاب تخيلي نباشه چيه؟
خب فضا سازی و لحن و ریتم و طرح و... داستان اصلا منو به سمت اینکه با یه داستان صرفا تخیلی طرفم هدایت نکرد.اصولا داستان های تخیلی خیلی فانتزی هستند و به خیلی از جنبه ها توجه نمیکنند.
- اگه تو جاي خانواده ي گرگور بودي آخرش چه تصميمي مي گرفتي؟ ( فرض مي كنيم قرار بود گرگور تا آخر عمرش به همين روال و شكل زندگي كنه)
با شناختی که از خودم دارم، فکر نمیکنم تحت اون شرایط زندگی هم میتونستم اینقدر خشک با مسایل روبرو بشم! اول اینکه من مثل یه مجرم گرگور رو مخفی نمیکردم. بعدش سعی میکردم این موجود رو بشناسم. توجه کردید که پدر گرگور چندتا برخورد باهاش داشت؟! دو سه تا که همشم درگیری بود. خب این بابا اصلا سعی کرد بفهمه که این سوسکه از کجا اومده؟ گرگور کی و چطور به این موجود تبدیل شده؟ هیچکدومشون اینا رو مهم نمیدونستند. مادرشم فقط از روی عادت و به صورت ماشینی گرگور رو دوست داشت. اصلا چطور خواهرش یوهو به این نتیجه رسید که این سوسک گرگور نیست؟ بعد از چندماه که خواهرش به اتاق گرگور رفت و آمد میکرد، هیچوقت درست و درمون به گرگور نگاه نکرد و فقط یک بار اون مخاطب قرار داد. اونم برای سرزنش کردن!
دقیقا نمیدونم در درازمدت چیکار میکردم. شاید اونو میتونستم قبول کنم. ولی یه چیزیو مطمئنم. اگه میخواسم از دستش خلاص بشم، میکشتمش نه اینکه بذارم زجر بکشه و به تدریج بمیره.
سلام
با کمی تاخیر زمان بحث و گفتمان در مورد کتاب مسخ به پایان رسید.
ممنون میشم دوستان عزیز اگر جمعبندی ای میخواهند انجام بدهند و یا طبق روال همیشه از ۱ تا 10 به کتاب نمره بدهند این کار رو انجام بدهند تا بریم سراغ بحث بعدی
قرار بر این شده تغییراتی در روند تاپیک صورت بگیره بدین شکل که هر دفعه در یک نظرسنجی از میان کتابهای پیشنهادی یک کتاب انتخاب میشه و مدت زمانی هم برای مطالعه ی اون در نظر گرفته میشه و این کار یک مزیت بسیار خوبی که دارد این است که دوستانی که کتاب رو نخونده اند و مایلاند در بحثها شرکت کنند در اون مدت تعیین شده کتاب رو میخونند و بحث پربار تری رو با افراد بیشتری خواهیم داشت
پس ممنون میشم دوستان نظرات خودشون رو در مورد کتاب پیشنهادی بعدی اعلام بفرمایند که زودتر به یک جمعبندی ای برسیم و تاپیک از رونق و اینها نیوفته!
مرسی:11:
ممنون میشم دوستان عزیز اگر جمعبندی ای میخواهند انجام بدهند و یا طبق روال همیشه از ۱ تا 10 به کتاب نمره بدهند این کار رو انجام بدهند تا بریم سراغ بحث بعدی
دوستان عزیز یعنی من و desertwolf دیگه؟
کس دیگه ای بحث زیادی نکرد حالا ماریو رو هم حساب می کنیم!
من که بعلت استقبال شدید از این تاپیک کلا یه مدت این طرفی نمی یام گفته باشم!
huti_421
19-01-2009, 22:35
کتاب مسخ ، اثر خوبیه و نیاز به کشش داره از نظر من
میشه بهش نمره ی 8-9 داد البته نظارت مطمئنا متفاوت و بعضا بالاتر یا پایین تره !!!
دوستان عزیز یعنی من و desertwolf دیگه؟
کس دیگه ای بحث زیادی نکرد حالا ماریو رو هم حساب می کنیم!
من که بعلت استقبال شدید از این تاپیک کلا یه مدت این طرفی نمی یام گفته باشم!
سلام
آرام جان میدونی که سرانه ی مطالعه تو ایران چقده که ؟!
بنابراین نباید انتظار داشته باشیم تاپیک خیلی شلوغ باشه ..
منم که تمام بحث رو دنبال کردم ، اولا یه کم کمبود وقت داشتم و ثانیا تمام حرفها رو شما زدید ..
خیلی کامل و جامع .. من شخصا دیدم پستی که بخوام بدم ، چیز جدیدی نداره ؛ پس صرفنظر کردم ..
کتاب بعدی چیه ؟ ..
فک کنم بوف کور تا حالا بحث نشده در موردش .. عجیبه ..
من "بوف کور" رو شدیدا پیشنهاد میکنم ..
یا حق
:40:
desertwolf
20-01-2009, 00:12
فکر میکنم مسخ یه کتاب کاملا با ارزشه! البته باید فهمیده بشه! و این زیاد راحت نیست. (یرای من که اینطوری بود!) مجبور شدم برای مطلب نوشتن تو اینجا، دوباره کتاب رو بخونم. البته با دقت خیلی بیشتر. من اگه بخوام نمره بدم 9.5 میدم از 10!!
من پیشنهادم برای کتابای بعدب:
حجم کم: (هویت - میلان کوندرا) (داستان دوست من - هسه) (سقوط - آلبر کامو)
حجم زیاد: (ابله - داستایوفسکی)
نمیدونم راجع به ابن کتابا قبلا بحث شده یا نه.
fanoose_shab
20-01-2009, 02:23
سقوط نه اما کتاب بیگانه البرکامو رو خوندم
نویسنده جالبیه
جوری مینویسه که علاقه مندمیشی داستانش رو دنبال کنی
huti_421
20-01-2009, 02:28
سقوط نه اما کتاب بیگانه البرکامو رو خوندم
نویسنده جالبیه
جوری مینویسه که علاقه مندمیشی داستانش رو دنبال کنی
بیگانه رو دوست دارم
به خاطر بیگانه بودنش
عجیب بودنش
و تصادفی بودنش
fanoose_shab
20-01-2009, 02:30
فکر کنم البر کامو توی تموم نوشته هاش همینطور باشه
یه جور عجیب مینویسه
دوستان عزیز یعنی من و desertwolf دیگه؟
کس دیگه ای بحث زیادی نکرد حالا ماریو رو هم حساب می کنیم!
من که بعلت استقبال شدید از این تاپیک کلا یه مدت این طرفی نمی یام گفته باشم!
آرام ناآرام من! :دی
ما در بهترین شرایط بحث و گفتمان تعدادمون به انگشتای دست نمیرسید! حالا تو این مورد را با موردی که جناب ElmO فرمودند در نظر بگیر + دوران امتحانات و اوج درس خونی و اینها
من شخصا با وجود اینکه خیلی دوست داشتم در بحث شرکت کنم فرصت نکردم کتاب رو تهیه کنم
پس دختر خوبی باش و تاپیک رو تحریم نکن :دی
با توجه به شرایط اتخاذ شده امید است تاپیک رونق بیشتری بگیره ;)
+
فکر می کنم چون جدیدا بیگانه ی آلبر کامو را داشتیم فعلا از دیگر نویسندگان انتخاب کنیم بهتر باشه
گزینه های پیشنهادی:
بوف کور - صادق هدایت
هویت - میلان کوندرا
داستان دوست من - هرمان هسه
ابله - داستایوفسکی
نظرات دوستان؟
متشکرم :11:
سلام
آرام جان میدونی که سرانه ی مطالعه تو ایران چقده که ؟!
بنابراین نباید انتظار داشته باشیم تاپیک خیلی شلوغ باشه ..
منم که تمام بحث رو دنبال کردم ، اولا یه کم کمبود وقت داشتم و ثانیا تمام حرفها رو شما زدید ..
خیلی کامل و جامع .. من شخصا دیدم پستی که بخوام بدم ، چیز جدیدی نداره ؛ پس صرفنظر کردم ..
کتاب بعدی چیه ؟ ..
فک کنم بوف کور تا حالا بحث نشده در موردش .. عجیبه ..
من "بوف کور" رو شدیدا پیشنهاد میکنم ..
یا حق
:40:
سلام
درمورد سرانه ي مطالعه تو ايران حرفتو قبول دارم ولي من خودمم زياد كتاب نمي خونم حتي مسخ رو فقط به اين دليل خوندم كه تو بحث شركت كنم! ولي با توجه به بحثاي قشنگي كه قبلا داشتيم فك كنم توقعم از بچه ها بالا رفته!
حالا لازم نيست كه حتما همه توي بحث شركت كنن حتي اون سوالا رو طرح كردم كه كار رو راحتتر كرده باشم ولي اونا رو هم جز يه نفر كسي جواب نداد!
از اون 6 نفري كه شما هم جزوشون هستي و حتي اگه پستي هم ندن هميشه مطالب رو دنبال مي كنن خيلي متشكرم ولي اينا رو گفتم كه نبينيم فردا پس فردا اين تاپيك چسبيده باشه به ته تغار!
مرسي!
آرام ناآرام من! :دی
ما در بهترین شرایط بحث و گفتمان تعدادمون به انگشتای دست نمیرسید! حالا تو این مورد را با موردی که جناب elmo فرمودند در نظر بگیر + دوران امتحانات و اوج درس خونی و اینها
من شخصا با وجود اینکه خیلی دوست داشتم در بحث شرکت کنم فرصت نکردم کتاب رو تهیه کنم
پس دختر خوبی باش و تاپیک رو تحریم نکن :دی
با توجه به شرایط اتخاذ شده امید است تاپیک رونق بیشتری بگیره ;)
اسمایلی این: :31:
ها باشه فقط چون تو گفتیا! : دی
fanoose_shab
21-01-2009, 01:41
من دارم رمان گندم رو میخونم
گرچه میدونم دیر به فکر خوندنش افتادم
واین هم به قولی بدلیل زیادشدن مشغله های فکری وبرنامه ریزی نامناسب هستش
کتاب عالی با مت خیلی خیلی جذابیه
جوری که نمیتونم کتابو زمین بزارم
خیلی رک وصاف وساده حقایق رو بیان کرده
كتاب مسخ خيلي كتاب تاثيرگذاري بود
گرگور تمام زندگي ش را وقف خانواده مي كرد اما كسي متوجه نبود براي همه عادت شده بود خوبي هاي اون ديده نمي شد تنها بود خيلي تنها
و به محض خارج شدن از روال زندگي عادي ديگران يعني مهم ترين و نزديك ترين افراد خانواده اش هم از اون دوري كردند كسي ديگه اون رو نمي خواست تنها بود باز با همه تغيير شكل و مصيبت هايي كه داشت هيچ وقت از بقيه دست نكشيد اما چه خوب چه بد هميشه بقيه بودند كه گرگور را تنها مي ذاشتند اون خودش اهل خداحافظي نبود ........ يك پسر مهربان و تنها و وفادار
خيلي غمناك بود ...جاهايي كه دلتنگ مادرش بود و به خصوص آخر داستان
عالي بود كلا
من با اين دو تا گزينه فارسي موافق ترم :بوف كور و كافه پيانو ( البته تو بحث نمي تونم شركت كنم چون كافه پيانو رو نخوندم - بوف كور هم ساليان پيش خوندمش )
کافه پیانو که جز ادای دین و ارجاع متنی و محتوایی به چند اثر مشهور و برگزیده ی تاریخ ادبیات ... نکته ی خاصی برای صحبت نداره
مسخ پیشنهاد خوبی بود .. . که متاسفانه من بهش نرسیدم
و البته بوف کور هم کوتاه است و میشه باز هم این اثر برتر رو خوند و لذت برد
عارضم خدمتتون منم با کتاب داخلی موافقترم (واسه خاطر تنوع و اینها)
بوف کور رو نخوندم ولی خب میشینم میخونم. اسمایلی توفیق اجباری :دی
کافه پیانو کتاب خوبی نیست! هر چی بیشتر میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم اما به نظرم جای بحث داره!
همیشه که نباید نقد مثبت و در جهت تایید نویسنده باشه:27:
ولی در کل انتخاب من هم بوف کور هستش
Rock Magic
22-01-2009, 00:04
دوستان با بحث در مورده بیگانه آلبر کامو موافقید!؟ یا هستید؟
دوستان با بحث در مورده بیگانه آلبر کامو موافقید!؟ یا هستید؟
در مورده بیگانه قبلا بحث شده
یه پیشنهاد دارم..یه فهرست از کتابهایی که تو تاپیک درموردش بحث شده تو پست اول ایجاد کنین:11:
sepid12ir
22-01-2009, 00:35
بعدا میشه کتابی را انتخاب کرد و به کاربران به مدت مثلا یه هفته از قبل فرصت داد که آنرا مطالعه کنند.
در تاپیک اول همچین اشاره ای شده، الن که امتحانات هم رو به تمامی است و وقت آزاد بیشتر، بهتر نیست یک کتابی معرفی بشه که بتونیم بخونیم و بعد در موردش ببحثیم؟!
البته در طی این یک هفته هم دوستان میتونند به بحث در مور کتاب دیگه ای بپردازند...
به هر حال تاپیک خیلی جالبیه، ای کاش زودتر پیداش کرده بودم.
desertwolf
22-01-2009, 00:47
در تاپیک اول همچین اشاره ای شده، الن که امتحانات هم رو به تمامی است و وقت آزاد بیشتر، بهتر نیست یک کتابی معرفی بشه که بتونیم بخونیم و بعد در موردش ببحثیم؟!
البته در طی این یک هفته هم دوستان میتونند به بحث در مور کتاب دیگه ای بپردازند...
به هر حال تاپیک خیلی جالبیه، ای کاش زودتر پیداش کرده بودم.
به نظرم کار خیلی مفیدیه!! من قبلا چندتا کتاب پیشنهاد دادم:
من پیشنهادم برای کتابای بعدب:
حجم کم: (هویت - میلان کوندرا) (داستان دوست من - هسه) (سقوط - آلبر کامو)
حجم زیاد: (ابله - داستایوفسکی)
که خب ابله رو بهتره که از این لیست حذف کنم. چون گرچه بی چون و چرا یه شاهکاره ولی حجم زیادی داره و دوستان شاید حوصله خوندنش رو نداشته باشن!
اما تو اون لیست این سه کتاب رو قرار بدید برای رای گیری. مخصوصا هویت که فکر میکنم به مذاق دوستان اینجا خیلی خوش بیاد!!:20:
سلام
درمورد سرانه ي مطالعه تو ايران حرفتو قبول دارم ولي من خودمم زياد كتاب نمي خونم حتي مسخ رو فقط به اين دليل خوندم كه تو بحث شركت كنم! ولي با توجه به بحثاي قشنگي كه قبلا داشتيم فك كنم توقعم از بچه ها بالا رفته!
حالا لازم نيست كه حتما همه توي بحث شركت كنن حتي اون سوالا رو طرح كردم كه كار رو راحتتر كرده باشم ولي اونا رو هم جز يه نفر كسي جواب نداد!
از اون 6 نفري كه شما هم جزوشون هستي و حتي اگه پستي هم ندن هميشه مطالب رو دنبال مي كنن خيلي متشكرم ولي اينا رو گفتم كه نبينيم فردا پس فردا اين تاپيك چسبيده باشه به ته تغار!
مرسي!
آره .. "دزرت ولف" عزیز هم برای اینکه توی بحث شرکت کنه دوباره خونده بودتش ..
خود منم برای اینکه بیشتر به فضای بحث نزدیک بشم ، بخشهایی ش رو دوباره خوندم ..
نمی تونستم کامل بخونم ، چون امتحانام فشرده بود ..
آره .. اینو باهات موافقم .. نمیدونم خود من چرا به اون سوالایی که طرح کرده بودی جواب ندادم !
به هر حال ایشالا این تاپیک رو پربار کنیم .. راهش هم اینه که کتابایی رو مورد بحث قرار بدیم که
مطمئن باشیم استقبال خوبی ازشون میشه .. یعنی اکثریت خونده باشنش ..
اینجوری تعداد بیشتری میتونن توی بحث شرکت کنن ..
ممنون !
من با اين دو تا گزينه فارسي موافق ترم :بوف كور و كافه پيانو ( البته تو بحث نمي تونم شركت كنم چون كافه پيانو رو نخوندم - بوف كور هم ساليان پيش خوندمش )
به نظر من اگه وقت داری ، میصرفه که دوباره بوف کور رو بخونی فرانک جان ..
فضای تاریک این کتاب به شدت مورد علاقه مه .. طوری که برای هم حس شدن با قصه 12 شب به بعد خوندمش .. !
یعنی هر بار خوندمش ، 12 به بعد بود .. ! .. هدایت و خصوصا این کتاب بزرگش رو خیلی دوست دارم ..
حرفها و شاید سوالای زیادی در مورد این اثر دارم که خیلی دوست دارم با هم تو این تاپیک در موردش حرف بزنیم ..
شما هم اگه تونستی شرکت کن :46:
کافه پیانو که جز ادای دین و ارجاع متنی و محتوایی به چند اثر مشهور و برگزیده ی تاریخ ادبیات ... نکته ی خاصی برای صحبت نداره
مسخ پیشنهاد خوبی بود .. . که متاسفانه من بهش نرسیدم
و البته بوف کور هم کوتاه است و میشه باز هم این اثر برتر رو خوند و لذت برد
کافه پیانو کتاب خوبی نیست! هر چی بیشتر میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم اما به نظرم جای بحث داره!
همیشه که نباید نقد مثبت و در جهت تایید نویسنده باشه:27:
ولی در کل انتخاب من هم بوف کور هستش
با امید کاملا موافقم .. نمیدونم کافه پیانو واسه چی اینقد گل کرده !
شاید به خاطر بیان متفاوت بعضی چیزاست ..
چندین بار خوندن بوف کور واقعا ارزشش رو داره ..
یه پیشنهاد دارم..یه فهرست از کتابهایی که تو تاپیک درموردش بحث شده تو پست اول ایجاد کنین:11:
منم میخواستم همینو بگم ! .. : دی ..
یا حق
:40:
عارضم خدمتتون منم با کتاب داخلی موافقترم (واسه خاطر تنوع و اینها)
بوف کور رو نخوندم ولی خب میشینم میخونم. اسمایلی توفیق اجباری :دی
من هم همین... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کافه پیانو کتاب خوبی نیست! هر چی بیشتر میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم اما به نظرم جای بحث داره!
همیشه که نباید نقد مثبت و در جهت تایید نویسنده باشه:27:
تایید می شه...[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.
.
نمی دون چه تعداد از دوستان کتاب گتسبی بزرگ رو خوندن ولی اون هم بد نیست.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Rock Magic
22-01-2009, 16:46
آقا نتیجه چی شد؟
بوف کور دیگه؟
من واسه بوف کور آماده هستم فقط استارت رو بزنین
desertwolf
22-01-2009, 20:27
من بوف کور رو خوندم. اونموقع که میخوندم به یه سری نتایج رسیدم که اگه قرار شد راجع بهش بحث کنیم، میگم!! ولی باید دوباره بخونمش. راستی اگه pdf بذارید که خیلی خوبه. آخه کتاب مال خودم نبود. الانم ندارمش!
راستی اگه pdf بذارید که خیلی خوبه. آخه کتاب مال خودم نبود. الانم ندارمش!
بفرما دوست من :
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
:11:
Rock Magic
23-01-2009, 00:13
خوب هنوز که کسی شروع نکرده!
من یه توضیحات مختصری واسه شروع کار میدم:
بوف کار از مهمترین آثار صادق هدایت و به قولی مهمترین و شاهکار او محسوب میشه. این کتاب با مضمونی سورئالیستی ولی نه به طور صرف میباشد و همین طور میشه گفت یه جور هجو و نقد اجتماعی هم میباشد و صد البته یه کار روانشناسی با همون پرداختن به خود آگه و نیمه خود آگاه!
به هر حال این کتاب خودش حرفای زیادی واسه گفتن داره و حتی میشه گفت اصلا سورئالیستی هم نیس و چیزه جدیدتریه!
منتظر پستهای بقیه هم هستم تا بقیه نقد رو بزارم
desertwolf
23-01-2009, 00:36
بفرما دوست من :
ممنون!
خوب به نظر میرسه اکثریت روی بوف کور توافق دارن! کی باید حرف آخرو بزنه؟!! فکر کنم karin باشه!! نه؟! آخه میخوام الان بعد از دانلود شروع به خوندن کنم... خوب حالا ما شروع میکنیم. نشدم چیزی از دست ندادیم که!!!
Rock Magic
23-01-2009, 01:55
خوب حالا ما شروع میکنیم. نشدم چیزی از دست ندادیم که!!!
یکی از بزرگترین روانکاویها رو از دست دادی!
*Necromancer
23-01-2009, 02:42
اکثر آدما(همه آدما) وقتی این کتابو می خونن اصلا از سر وتهش هیچی نمی فهمن و اگرم در موردش از شون سوال بشه همون چیزایی که خودشون از دیگران شنیدن بیان می کنن!
خوب خجالت نداره چون این کتاب پر از معنی و سمبله!(شراب= تخیل و افیون= تفکرو ....)
مهمترین بخش سمبلها هستن!!!
برای متوجه شدن کتاب شما نیاز به یک حل المسائل دارید!
این حل المسائل کتابیه به اسم: "این است بوف کور" نوشته آقای محمد یوسف قطبی
یادتون باشه شما تا اول باید بوف کور رو حد اقل یک بار بخونید و بعد سراق این کتاب برید!
از مقدمش نگذرید! این اشتباهیه که اگه مرتکب بشید بازم سر در گم خواهید شد!
حتی تا آخر کتاب در مورد معرفی سمبل ها و توضیحات کتاب قضوات نکنید چون هر چیزی هر جای بوف کور ممکنه معنی متفاوتی داشته باشه پس اگه با یه قسمت کتاب "این است بوف کور" مخالف بودید تا تموم کردن کتاب در موردش جبهه گیری نکنید!
حالا بیایید تا براتون قسمتهایی از این است بوف کور رو نقل قول کنم:
در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.
شاید یک نویسنده تازه کار کلمهی "درد" را در جملهی بالا بر "زخم" ترجیح دهد. زیرا معمولن شنیدهایم که مردم می گویند "درد زندگی" و" زخم زندگی" مصطلح نیست. اما چون تمام موضوع این کتاب شرح و توصیف زخمی است که بر راوی داستان وارد شده است، پس زخم به طور قانع کننده تری گویای حال اوست. ولی مطلب بهمین جا خاتمه نمی یابد. چون این کلمه در ذهن خواننده تداعی کنندهی مخلوطی از چرک و فساد و خونابه است که بنحو تهوع انگیزی چشم را می آزارد، و دیگر آن که، کلمهی زخم با دارا بودن یک خ در وسط بهنگام تلفظ گلو را میخراشد و بگوش خوش آیند نیست و انتقاد نویسنده را از جهان اطراف خویش بنحو بارزتری مینمایاند، تا درد با آن آهنگ نرم و عاشقانه که بیشتر بدرد مجالس بزم می خورد تا نشان دادن مفاسد زندگی. بدنبال این کلمه به خوره می رسیم. که باز با دارا بودن همان حرف خ درابتدا بر شدت تاثیر زخم می افزاید و حالت نفوذی میکرب آن را که بر پوست و گوشت و استخوان اثر میکند و سالهای متمادی فرد مبتلا به مرض را در غفلت نگاه می دارد و ناگهان با وضع فجیع و هولناکی آشکار می شود، نشان می دهد. و درمقایسه این کلمه با کلماتی چون جذام یا مثلن سفلیس و کوفت متوجه می شویم که هیچ کدام مانند خوره، رساننده منظور نویسنده نیست و باز به دنبال این کلام، تراشیدن و خراشیدن با دارا بودن شین و خ نه تنها بر شدت تاثیر دو کلمه قبل می افزایند، بلکه پاشیده شدن حرف شین به هنگام تلفظ در پشت دندانها بیهودگی توهمات زندگی را از نظر نویسنده به بوضوح نشان می دهد. با یک نگاه سرتاسری به تمام جمله و در نظر گرفتن تجانس حروف تکراری در می یابیم که نویسنده با چه دقت و توجهی کلمات را دست چین کرده است.
از مساله انتخاب کلمات و تجانس حروف که بگذریم به موضع وجوه تشبیه می رسیم . بسرعت درک می کنیم که نویسنده در این قسمت نیز کاملن پیروز است. زیرا وی از تمام امراض مرضی را برای وصف حال خویش انتخاب می کند که انسان تا مدتی پس از دچار گشتن به آن از وجودش بی اطلاع می ماند و آن گاه که چرک و فساد سرباز کرد و کراهت منظر بوضع چندش آوری رخ نمود و درون و برون را متلاشی ساخت، دیگر امید و دستاویزی در میان نیست. سپس رسوایست و تلخی و حرمان بر آنچه که بیهوده از عمر سپری شده است و آنگاه منفورو انگشت نمای خلق شدنست و به انزوا گرویدن و از دیگران رخ در پوشیدن و دامن ازاجتماع برچیدن و با سایهی خود درد دل کردن یا به به عبارت دیگر غائبانه با دیگران سخن گفتن زیرا:
" این دردها را نمی شود بکس اظهار کرد......."
Rock Magic
23-01-2009, 03:20
این کتاب ( این است بوف کور) تو بازار موجوده ؟
pdf نداره؟
*Necromancer
23-01-2009, 15:57
این کتاب ( این است بوف کور) تو بازار موجوده ؟
pdf نداره؟
توی بازار هر دو کتاب ممنوع هستن! البته بوف کور قبل از انقلاب هم ممنوع بود کلا بچه خلافی بوده هدایت!
اما هر چیزی تو اینترنت پیدا می شه فقط اگه لینکای باقی مونده پاک نشده باشن
Rock Magic
23-01-2009, 16:56
توی بازار هر دو کتاب ممنوع هستن! البته بوف کور قبل از انقلاب هم ممنوع بود کلا بچه خلافی بوده هدایت!
اما هر چیزی تو اینترنت پیدا می شه فقط اگه لینکای باقی مونده پاک نشده باشن
مرسی منظورم همون ( این است بوف کور بود) دیدم کپی پست کردید گفتم شاید pdf اش رو دارید!
ولی من حدودا 2 ماه پیش انقلاب بودم یه سری از کارای هدایت دوباره چاپ شده بود ولی فکر کنم ناشر عوض شده بود... البته بوف کور تو دولت قبلی فکر کنم یکی دوباری چاپ شد
به هر حال هیشکی نیس همه رفتن بوف کور بخونن گویا![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
" در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. "
از همون خط اول داستان ، میدونیم قراره با چه داستانی روبرو بشیم ..
من با اینکه نقدهایی زیادی از این کتاب دارم ، اما هنوز هیچکدومشونو نخوندم ! .. در عوض خود کتاب رو بارها و بارها
میخونم تا خودم بتونم پیچش ها و نقاط کورش رو بفهمم .. گرچه فک میکنم اونقدی که میخواستم ، موفق نبودم ! ..
داستان بیسار زیبا و عالی شما رو تا انتها میبره و شما آخرش میفهمید که کل این آمدنها و رفتنها و این توهمات و
تخیلات از چی بوده ...
مرد تریاکی ما ! که زنش هیچ علاقه ای به همخوابی باهاش نداره و به خاطر یه سری مسائل باهاش ازدواج کرده رو
یه شب که به شکل همون مردها میره و باهاش میخوابه ، با یه چاقوی قصابی میکشه ! .. و تو رویاش هم همون
مادری که تو خیال داره رو ، همونی که پدر و عموش رو عاشق کرده ، میکشه و جسدشون رو قطعه قطعه میکنه و
میبره پای یه کوه و زیر یه درخت دفن میکنه .. البته قبلش توی یه صندوقچه میذاره ..
تمام مردهای توی داستان ما ، خود راوی هستن ! .. عموش که به نوعی اولین کسی هست که وارد داستان میشه ،
مرد خنزر پنزری .. پیرمرد نعش کش .. پیرمردی که پای درخت نشسته و نیلوفر میخواد به اون دختر بده و ..
که همه شون کاملا شبیه هم هستن .. قوز کرده و شالمه ی هندی بسته و .. و موی سفید سینه شون از یقه شون
زده بیرون ! .. که آخرای داستان ، نشونه های همه شون رو توی خودش میبینه و حس میکنه ..
" هر کس دیروز مرا دیده ، جوان شکسته و ناخوشی دیده است ، ولی امروز پیرمرد قوزی میبیند که موهای سفید ،
چشمهای واسوخته و لب شکری دارد ."
مهمترین چیز به نظر من ، یه عدد هست که به دقت و مدام ، تکرار میشه .. 2 و 4 .. !
" در اثر همین اتفاق از نقاشی به کلی دست کشیدم . دو ماه پیش ، نه ، دو ماه و چهار روز میگذرد . "
" تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم ، نه یک روز ، نه دو روز ؛ بلکه دو ماه و چهار روز ، مانند اشخاص خونی که ... "
" شوخی نیست ، سه سال ، نه ، دو سال و چهار ماه بود ، ولی روز و ماه چیست ؟ "
" من دست کردم گوشه ی جیبم دو درهم و چهار پشیز گذاشتم گوشه ی سفره اش .. "
و
" دو قران و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود . "
که همینها چنیدین بار تکرار شدن ..
من اینو دقیقا متوجه نشدم که چرا اینجوریه و نماد چیه .. شاید توی نقدها باشه .. ولی من هنوز نخوندم ..
میخوام ببینم کسی از دوستان خودش متوجه علت این تکرارها شده ؟ .. و اینکه اینا نماد چیه .. ؟
...
دوست دارم بیشتر بنویسم ، اما الان دیگه نمیتونم ..
ایشالا شما هم زودتر نظراتتون بنویسید تا وارد بحث بشیم ..
یه سری جملات و ترکیباتی که به نظرم خیلی زیبا بودن رو هم توی کتاب زیرشون خط کشیدم و مجرا کردم ، که اونم
سعی میکنم توی پست بعدی بنویسم ...
فعلا
یا حق
:40:
من با مشکل کیبورد روبرو هستم ... برای همین نمیتونم راحت تایپ کنم ... با این حال :
..........
بوف کور داستانی فراتر از نظام داستان پردازی است ...
رازهای سر به مهر و رویدادهای شک بر انگیز آن گیراتر از آن است که مخلوق خالقی انسانی باشد ... کلام به کلامش روزنه ایست که چشم خواننده اش را به منظره ای سیاه رهنمون می سازد .....
خط به خطش فریادی است که هر چه بلند تر می شود با ضرباتی قوی تر روح خواننده اش را آماج تازیانه های خود قرار می دهد
او چاره ای جز فاصله گرفتن از داستان ندارد ... کاری که هرگز قادر به انجام آن نخواهد بود .... همین خاصیت است که " بوف کور " را به اثری جاودانه تبدیل می کند ... از آن کوهی می سازد که هر چه بالاتر روی عمیق تر سقوط میکنی .
سطر آخر هنوز ناتمام است که حسی از خلع وجودت را در آغوش می کشد ... حتی آخرین کلمه هم نجات بخشت نخواهد شد
خلع سراسیمه ای که در شلوغی آن دست و پا میزنی سبب لذت تو ست
سر در گمی وحشت آفرین ، بین دانستن و ندانستن آویزانت میکند ... و تو لذت خواهی برد
با این حال هنوز آن را احساس میکنی " مزه ی تلخ داستان " ... که از سرگذشتی تلخ حکایت کرده است
fanoose_shab
24-01-2009, 01:24
بفرما دوست من :
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
:11:
سلام
اما این کد که اصلا باز نمیشه
desertwolf
24-01-2009, 01:27
سلام
اما این کد که اصلا باز نمیشه
من تازه از همین لینک دانلود کردم!!! یکم پیچیده هست ولی سالمه!!:20:
سلام
اما این کد که اصلا باز نمیشه
من تستش کردم لینکش درسته فقط باید یه ذره صبر کنی باز شه ولی اگه بازم مشکل داشتی اینام هست:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
بوف كور كتابيه كه اصلا دوستش نداشتم
دليل خيلي واضحي داره: گاهي نويسنده كتاب رو داره فقط براي خودش مي نويسه و اين خودخواهي صادق هدايت در اختصاصي كردن كتابش كاملا مشهوده:
"... اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باور نكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقل جاري و عقايد خودشان سعي مي كنند آن را با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي كنند ... "
اون كتابشو با اشاره به اين موضوع كه ممكنه براي خيلي ها قابل فهم نباشه شروع كرده و انگار اصلا هم براش مهم نبوده كه غير از خودش كسي به كتابش اهميت بده:
" ... من فقط براي سايه ي خودم مي نويسم كه جلوي چراغ به ديوار افتاده است. بايد خودم را بهش معرفي كنم."
داستان عشق و درد!
داستان مرگي كه بقول خودش براي يك نفر آهسته آهسته از 20 سالگي شروع مي شه و براي يكي ديگه در اوج پيري!
تخيلي كه با واقعيت آميخته شده و براش عين واقعيته!
من هيچوقت نمي تونم كتابشو درك كنم. دقيقا جزو همون دسته اي هستم كه نمي فهمن! دقيقا داستان احمقانه اي رو جلوي روم مي بينم كه از حماقت يك مرد سراپا نياز به يك عشق خيانتكار و سنگدل نوشته شده
يك داستان كاملا تخيلي كه هدايت اصرار مي كنه واقعيه ولي مطمئن هم هست كه كسي باورش نمي كنه
يك هويت كه از دست رفته. شخصيتي كه سقوط كرده. به مرگ رسيده. مدتهاست كه مرده.
" ... افكار پوچ! _ باشد ولي از هر حقيقتي بيشتر مرا شكنجه مي كند _ ... "
چيزي كه راجع به اين كتاب حس مي كنم اينه كه هدايت موقع نوشتنش خيلي افسرده بوده. اون رنج و سرگرداني خودش رو در جمله جمله ي كتابش بروز داده. همه چيز رنگ حقيقي خودش رو از دست داده بوده همه چيز در نظرش موهوم و بي اساس بوده جز عشقي كه حتي اون هم باعث سرشكستگيش بوده عشقي كه هميشه در خيالش اونو در اوج تصور مي كنه و زماني كه صاحبش مي شه از دستش مي ده و دفنش مي كنه!
داستاني كه نوشته فقط دست آويزيه براي نمود تنهايي و خلا و پوچي و در عين حال اميد خامي كه در درونش احساس مي كنه. پيرمردي كه در تمام كتابش حضور داره و در آخر با خودش يكي مي شه و در قالب خودش مي ره. شراب زهرآگيني كه تمام مدت انتظار نوشيدنش رو مي كشه و عشقي كه آرزوي به واقعيت پيوستنش رو داره.
حرف ديگه اي راجع به بوف كور ندارم. نظري راجع به خوب بودن يا بد بودنشم ندارم. نمره دادن به كتابي كه اصلا براي فهميدن نوشته نشده ( يا من نمي فهمش! ) خيلي سخته و من عقيده دارم نقد كردن كتابي مثل بوف كور مثل نقد كردن شعر يه كار بيهوده است. يه شعر برخلاف داستان كه افكار رو بيان مي كنه راجع به احساس شاعر در زمان خاص نوشته شده و نقدي كه از يه شعر مي شه نوشت دقيقا به احساس فرد منتقد در لحظه نقد بستگي داره. كتاب بوف كور هدايت هم از نظر من همينه. شعريه كه به نثر نوشته شده و متعلق به هيچكس جز خودش نيست.
درنتیجه خوشبختانه یا بدبختانه من بهش 5 از 10 می دم
بوف کور رو دو سال پیش خوندم
خیلی جزء به جزء خاطرم نیست
کتاب خوبی بود ولی خیلی با روحیاتم یکی نبود.
اونجاش خیلی دردناک بود که ( اگه اشتباه نکنم ) اون دختره که دوستش داشت و بهش نگاه میکرد و نقاشیش رو میکشید یک سب امده بود در خونش و ...
و فهمید مرده و کنارش خوابید و مصلحش کرد !
پیشنهاد میکردم به یک روانپزشک میرفت
Rock Magic
24-01-2009, 21:54
خوب این داستان سورئال و سمبلیک قطعا ابزارهای نقد خودش رو میطلبه و باید در فضای خارج از دیگر کتابها نقد بشه
که سعی بنده هم همینه:
همون طور که دوستان هم عرض کردن این داستان بسیار سمبلیک هست و پر از شخصیتهای تیپیک و سمبلیک که میتونه نشانی از آدمایی باشن که دنیا رو ساختن...
این داستان دو قسمته
قسمت اول که راوی یه نقاش رو قلمدان و همیشه هم یه تصویر مشابه میکشه و این قسمت داستان بسیار شبیه ادبیات عرفانی ایران هست . زن در این قسمت یه موجود اثیری و خیالی هستش که راوی عاشق اون میشه و در اصل وجود واقعی نداره! در قسمت دوم یه نویسنده یا حالا هنرمنده و داستان در این قسمت بسیار نمادین میشه و زن در اینجا لکاته خطاب میشه و مردها رجاله! ودر این قسمت راوی خودش به تک تک شخصیتها تبدیل میشه . و زن در هر دو قسمت به اصطلاح آنیمای مغر راوی هست که همون قسمت زنانه مغزه! نکته هولناک به نابودی زن در هر دو قسمته که اول عاشقش میشه و بعد نابودش میکنه به همین طریق که هنرمند اثر رو خلق میکنه و بعد نابود میکنه..
به طور کلی با با دنیای متفاوت روبه رو هستیم یکی نمادین و دیگری اثیری و خیالی و راوی شدیدا به هردو ایمان داره
هجو اجتماعی که خیلی خیلی زیاد در هر دو قسمت باهاش برخورد میکنیم و فکر نکنم دیگه قابل گقتن باشه از شخصیتهای داستان بگیر تا به سخره گرفتن سنت و آداب و رسوم و ...
نکته جالبی دیگری که برخوردم همین شخصیت زن بود که در یکی مانند فرشته و دیگری زنی که لکاته خطاب میشه و علت بدبختی خود راوی! این جور پرداختن به زن به نظره بنده بر میگرده به دیده نویسنده که از شرایط اجتماع و فرهنگ حاکم ناشی میشه که در یکی اثیری و خیالی وخیلی غیر قابل دسترس بودن و دیگری لکاته و هرزه و بازهم غیر قابل دسترس!
این داستانها به دلیل سمبلیک بودن بسیار نقد خورن! و بنده سعیم در این بود که بسیار مختصر عرض کنم !باشد تا رستگار شویم:27:
*Necromancer
25-01-2009, 00:16
بوف كور كتابيه كه اصلا دوستش نداشتم
دليل خيلي واضحي داره: گاهي نويسنده كتاب رو داره فقط براي خودش مي نويسه و اين خودخواهي صادق هدايت در اختصاصي كردن كتابش كاملا مشهوده:
"... اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باور نكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقل جاري و عقايد خودشان سعي مي كنند آن را با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي كنند ... "
اون كتابشو با اشاره به اين موضوع كه ممكنه براي خيلي ها قابل فهم نباشه شروع كرده و انگار اصلا هم براش مهم نبوده كه غير از خودش كسي به كتابش اهميت بده:
" ... من فقط براي سايه ي خودم مي نويسم كه جلوي چراغ به ديوار افتاده است. بايد خودم را بهش معرفي كنم."
اشتباه می کنی!
بوف کور برای مخاطب نسل آینده نوشته شده!
سایه سمبل آدمهای نسل های آیندس
اونجایی که می گه شاید سایه ام بهتر بفهمد منظورش ماییم مثلا
و اونجای که سایه حودش رو مضاعف می بینه منظورش اینه که متوجه شده خیلیا باهاش همفکر هستن!
داستان عشق و درد!
داستان مرگي كه بقول خودش براي يك نفر آهسته آهسته از 20 سالگي شروع مي شه و براي يكي ديگه در اوج پيري!
تخيلي كه با واقعيت آميخته شده و براش عين واقعيته!
من هيچوقت نمي تونم كتابشو درك كنم. دقيقا جزو همون دسته اي هستم كه نمي فهمن! دقيقا داستان احمقانه اي رو جلوي روم مي بينم كه از حماقت يك مرد سراپا نياز به يك عشق خيانتكار و سنگدل نوشته شده
يك داستان كاملا تخيلي كه هدايت اصرار مي كنه واقعيه ولي مطمئن هم هست كه كسي باورش نمي كنه
اینم اشتباهه!
داستان در مورد عشق نیست!
اون دختری که اوایل داستان مرد در اصل نماد اعتقادات انسان در مورد ماورا الطبیعه و این چیزاست!
و پیرمرد خنزر پنزری نماد فلاسفه و اهل خرده که به این اعتقادات می خندن!(اونجاییکه دختره گل کبود به طرف پیرمرد تعارف می کنه و بعد می افته تو آب!)
داستان کلا رمز نویسی شده چون اگه مستقیما می اومد حرفشو می گفت گیر گزمه ها می افتاد! (زیاد به گزمه ها اشاره می کنه و اوج "خفقان" زمانیه که می گه انگار دیوار ها به هم نزدیک می شدن و سقف روی من فشار می آورد)
" ... افكار پوچ! _ باشد ولي از هر حقيقتي بيشتر مرا شكنجه مي كند _ ... "
این افکار هم همون اعتقادات هستن که نمی تونه از دستشون خلاص شه!
با اینکه به این نتیحه رسیده که حقیقت ندارن
مرسی منظورم همون ( این است بوف کور بود) دیدم کپی پست کردید گفتم شاید pdf اش رو دارید!
ولی من حدودا 2 ماه پیش انقلاب بودم یه سری از کارای هدایت دوباره چاپ شده بود ولی فکر کنم ناشر عوض شده بود... البته بوف کور تو دولت قبلی فکر کنم یکی دوباری چاپ شد
به هر حال هیشکی نیس همه رفتن بوف کور بخونن گویا!
در پی جستجو هام برای یافتن پی سی اف اش یه وبلاگ پیدا کردم که قسمتهایی از کتاب این است بوف کور رو توش خلاصه نوشته تا قسمت8 هم پیش رفته!
خوندن مطالب وبلاگ شدیا و قویا توصیه می شه!
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
در مورد اینام توضیح داده:
مهمترین چیز به نظر من ، یه عدد هست که به دقت و مدام ، تکرار میشه .. 2 و 4 .. !
" در اثر همین اتفاق از نقاشی به کلی دست کشیدم . دو ماه پیش ، نه ، دو ماه و چهار روز میگذرد . "
" تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم ، نه یک روز ، نه دو روز ؛ بلکه دو ماه و چهار روز ، مانند اشخاص خونی که ... "
" شوخی نیست ، سه سال ، نه ، دو سال و چهار ماه بود ، ولی روز و ماه چیست ؟ "
" من دست کردم گوشه ی جیبم دو درهم و چهار پشیز گذاشتم گوشه ی سفره اش .. "
و
" دو قران و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود . "
desertwolf
25-01-2009, 00:43
حرفهای جالبی زده شد! من به دوستمون Ar@m حق میدم که این حرفو بزنه. تا حدودی هم درست میگه. این داستان به درد هر کسی نمیخوره. در اینکه یه شاهکار ادبیه ایرانیه من یکی تردید ندارم. اما بخشی که دوستمون هم بهش اشاره کردند، اصل موضوع یعنی درون مایه داستان هست. اصلا استفاده از همین شیوه سمبل ها میتونه به این معنا باشه که: "اگر خیلی چیزا رو نمیدونی به این کتاب نزدیک نشو!" به این معنی که شما باید حداقل به اندازه سایه راوی آگاهی داشته باشی تا چیزی از داستان دستگیرت بشه. اصلا سایه چیه؟! چرا برای سایش نقل میکنه؟ من فکر میکنم سایه آدمایی مثل خود هدایت هستند. اونهایی که تو سایه هستند. اونهایی که مثل خود او این رنج رو کشیدند. حالا این رنج چیه؟! این همون رنج بزرگ که هدایت رو وادار میکنه بنویسه. یک نقاش رو وادار میکنه یه هزارتو خلق کنه و... این رنج خیلی هاست. در همه به یک صورت بروز نمیکنه و همه هم نمیتونن اونو بروز بدند. وقتی شما به نقطه ای میرسی که نمیدونی چت شده و میخوای با تمام وجود فریاد بزنی یا به صورت دیگه ای خودت رو تخلیه کنی، هنرمند در اون لحظه شاهکارشو خلق میکنه. (نکته ای که در خلال داستان هم بهش اشاره میشه) خب حالا شما اگه اون درد رو نچشیده باشی، این داستان برات تبدیل به یه متن پر از تعابیر مالیخولیایی و چندش آور میشه. خب این تازه قدم اول هست. در مراحل بعدی باید به اصطلاح کتاب رو رمزگشایی کنی. من خودم به شخصه زیاد برای این مسائل عجله ندارم و ترجیح میدم به تدریج و در ناخودآگاهم مسئله رو حلاجی کنم. البته با این روش هرگز از یه حدودی فراتر نمیریم. چراکه برای درک بعضی چیزها چیزی بجز اندیشه و ذهن جستجوگر لازمه و اون بقول معروف سواد هستش. بله ما باید از اصول نمادها آگاهی داشته باشیم. مثلا هسه نویسنده ای هست که خیلی جاها از این نمادها بهره میگیره. و من هم در مطالعه آثار او تا حدودی با این شیوه آشنا شدم و برای درک بهتر "گرگ بیابان" قسمتهایی از مکتاب "انسان و سمبول هایش" اثر یونگ (روانشناس معروف) رو خوندم و تازه اونموقع فهمیدم برداشتهام تا چه حدی ابتدایی بوده!!! خب از این مسئله بگذریم.
البته اعتراف میکنم زیاد از این کتاب خوشم نیومد! که مهمترین دلیلش شاید تلخی بیش از حد و منفی بافیش باشه. که در این مورد بعدا بیشتر حرف میزنم. فعلا باید کتابو تموم کنم!!:46:
*Necromancer
25-01-2009, 17:28
در اینکه یه شاهکار ادبیه ایرانیه من یکی تردید ندارم
و البته در سطح جهانی هم مطرحه!
اندره برتون که مؤسس حرکت سوررئالیستی در فرانسه بود، وقتی ترجمه فرانسه بوف کور را خواند، گفت که کتاب هدایت جزو بیست کتاب شاهکار قرن بیستم است.
هنری میلر، نویسندهٔ بزرگ امریکایی معاصر، دربارهٔ آن گفتهاست: «این بهترین کتابیاست که تاکنون خواندهام».
رنه لانو نیز گفتهاست: «در این کتاب اهمیت هنر به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه میکند».
اینام داخلی ها:
نجف دریابندری درمورد بوف کور میگوید:«این رمان را دوست ندارم چون زیادی منحط است.» البته دریابندری در ادامهٔ این بحث واژه منحط را تعریف میکند و به عنوان سبکی ادبی مطرح میکند نه بار منفی این واژه.
داریوش مهرجویی الگوی خود را برای ساخت فیلم هامون، بوفکور میداند و میگوید:««بوف کور» به واقع اولین اثر ادبیات مدرن است که در ایران خلق میشود. ادامه جریانی که یک قرن و نیم پیش در اروپا شروع شد بود. یعنی ظهور انسان خودآگاه و طرح مسئله «سرنوشت بشری»»
"اگر خیلی چیزا رو نمیدونی به این کتاب نزدیک نشو!"
به نظر من باید روی جلد کتاب هم اینو می نوشتن! (خطر جدی داره آخه!)
البته اعتراف میکنم زیاد از این کتاب خوشم نیومد! که مهمترین دلیلش شاید تلخی بیش از حد و منفی بافیش باشه
من از این کتاب خوشم اومد به خاطر همین تلخی بیش از حد و منفی بافیش!!![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و بدم اومد به خاطر درون مایه و مضمونش! این هدایت از سلمان رشدی هم بد تره!!!
خوب دیگه هر حرفی داشتم در مورد کتاب زدم! حالا کی می ریم سر وقت کتاب بعدی؟
__________________________________________________ _________
مگه بقیه ی نویسنده ها کتابشونو برای کی می نویسن؟
بقیه نویسنده ها هم کتابشون رو برای سایه شون می نویسن
اشتباه می کنی!
بوف کور برای مخاطب نسل آینده نوشته شده!
سایه سمبل آدمهای نسل های آیندس
اونجایی که می گه شاید سایه ام بهتر بفهمد منظورش ماییم مثلا
و اونجای که سایه حودش رو مضاعف می بینه منظورش اینه که متوجه شده خیلیا باهاش همفکر هستن!
نخیر اشتباه نمی کنم
مگه بقیه ی نویسنده ها کتابشونو برای کی می نویسن؟
بعدشم این برداشت منه برداشت منم می تونه با برداشت هرکس دیگه ای متفاوت باشه اما غلط نیست چون ریاضی که کار نمی کنیم که حساب دو دو تا چهارتا باشه داریم نقد می کنیم و توی نقد کردن نمی شه بگی این قانونه که تو این برداشتو داشته باشی و گرنه غیر این اشتباهه !
اینم اشتباهه!
داستان در مورد عشق نیست!
اون دختری که اوایل داستان مرد در اصل نماد اعتقادات انسان در مورد ماورا الطبیعه و این چیزاست!
و پیرمرد خنزر پنزری نماد فلاسفه و اهل خرده که به این اعتقادات می خندن!(اونجاییکه دختره گل کبود به طرف پیرمرد تعارف می کنه و بعد می افته تو آب!)
داستان کلا رمز نویسی شده چون اگه مستقیما می اومد حرفشو می گفت گیر گزمه ها می افتاد! (زیاد به گزمه ها اشاره می کنه و اوج "خفقان" زمانیه که می گه انگار دیوار ها به هم نزدیک می شدن و سقف روی من فشار می آورد)
همونی که بالا گفتم!
این افکار هم همون اعتقادات هستن که نمی تونه از دستشون خلاص شه!
با اینکه به این نتیحه رسیده که حقیقت ندارن
اینو قبول دارم تعبیر جالبیه
desertwolf
26-01-2009, 04:44
این داستان در مورد سر گشتگیه یک مرد هست. سرگشتگیی که بقول خودش، تمام سوالات فلسفی و تمام معماهای الهیاتی رو در بر میگیره! چیزی که خیلی ها رو از اول تاریخ تا بحال به تفکر و نظریه پردازی و یا حتی جنون و شیدایی کشونده! خوب حالا این چیز چیه؟! این عشقه؟ دیوانگیه؟ نبوغه؟ همه اینها هست و هیچ کدوم نیست. که اگه معلوم بود چیه کار به اینجا نمیکشید. شاید بشه تو یه عشق ماورایی خلاصش کرد. کاری که هدایت هم مثل خیلی از نویسنده ها و هنرمندان دیگه بهش دست زد. اما به سبک خودش. مقیسه جالبی اینجا صورت گرفته. بین لکاته (روسپی) و یه معشوق انتزایی و متعالی!! البته این مقایسه مختص این کتاب نیست و تو ادبیات (تا اونجایی که مطالعات محدود من یاری میکنند) نمونه هاش هست. خب تو این تقابل نکات جالبی رو میشه کشف کرد. محمد عزیز به یه نکتش اشاره کرد که همون غیر قابل دسترس بودن هر کدومشونه! شما همونطور که نمتونید ادعای در اختیار داشتن یه روسپی رو بکنید، همینطور نمیتونید صاحب یک عشق انتزایی بشید. هر دوی اینها بارقه هایی زودگذر و تاثیر گذارند. من فکر میکنم نکته دیگری هم قابل توجه باشه. هر دوشون از هوشمندیه بالایی برخوردارند! کسی که معشوقی ماورایی برای خودش برمیگزینه، در اصل به دنبال کسی هست که پیچیدگیهای روحش رو درک کنه و مثل انسانهای عادی با نفهمی دست به گریبان نباشه. خب این مورد به طرز معجزه آسایی در لکاته(روسپی) هم مشاهده میشه. انگار او همه چیز رو میدونه (هرمینه در "گرگ بیابان") اون به واسطه تجربه ای در عشق بازی و به طبع اون در آدم شناسی داره، به هر گوشه روحیه مرد آشناست. او آگاهانه مرد داستان مارو شکنجه میده. گویا میدونه که او لایق چیزی جز این نیست. اون نمیخواد (یا نمیتونه) با این مرد بخوابه و به دنبال آدمهای پستی میره که تو نگاهشون چیزی جز شهوت نیست. شاید چون درون پر التهاب این مرد رو میبینه و نمیتونه تحملش کنه. ا
همه اینا رو گفتم تا به اینجا برسم. به دلیل اینکه من از این کتاب خوشم نیومد. یعنی تفکر اصلیش رو نپسندیدم. والا از جوانب دیگه عالیه! هدایت ما رو تو این کتاب به هیچ جایی نمیرسونه. ما رو تو همون دامنه کوه در نزدیکی شاه عبدالعظیم ول میکنه!! هر دو عشق نابود میشن. هیچ راه حلی پیدا نمیشه. حتی به نظر میرسه که میگه در هر صورت شما محکوم به نابودی هستی. هر عشقی از پست ترینش گرفته تا متعالی ترینش آخرش به دست پیرمرد خنزر پنزری دفن میشه! البته شقه شقه شده!!! برای همین گفتم زیادی تلخه! اون در تاریکی مطلق فرو میره و از اینکار راضی به نظر میرسه! راهی که من یکی تمایلی به طی کردنش ندارم. من ترجیح میدم مثل "هاری هالر" در کنار رجاله ها بمونم. نگاهشون کنم و بخندم!!!
بقیه نویسنده ها هم کتابشون رو برای سایه شون می نویسن
تو چرا عادت داری جواب پست بعدی رو توی پست قبلیت می دی ؟ چند بار دیگه هم دیدم اینکارو کردی_ آدم هی پستای تو رو باید ریویو کنه
همه اینا رو گفتم تا به اینجا برسم. به دلیل اینکه من از این کتاب خوشم نیومد. یعنی تفکر اصلیش رو نپسندیدم. والا از جوانب دیگه عالیه! هدایت ما رو تو این کتاب به هیچ جایی نمیرسونه. ما رو تو همون دامنه کوه در نزدیکی شاه عبدالعظیم ول میکنه!! هر دو عشق نابود میشن. هیچ راه حلی پیدا نمیشه. حتی به نظر میرسه که میگه در هر صورت شما محکوم به نابودی هستی. هر عشقی از پست ترینش گرفته تا متعالی ترینش آخرش به دست پیرمرد خنزر پنزری دفن میشه! البته شقه شقه شده!!! برای همین گفتم زیادی تلخه! اون در تاریکی مطلق فرو میره و از اینکار راضی به نظر میرسه! راهی که من یکی تمایلی به طی کردنش ندارم. من ترجیح میدم مثل "هاری هالر" در کنار رجاله ها بمونم. نگاهشون کنم و بخندم!!!
موافقم!
بعضی کتابا با وجود تلخی قابل تحملن اما تلخی بوف کور فقط تلخی نیست یه جور پریشانیه که کفر آدمو در میاره!
یه جورایی خیلی پراکنده است دقیقا مثل این می مونه که آدم بعد یه روز خسته کننده و پر دنگ و فنگ بشینه خاطره اون روز رو تو 4 خط بنویسه بعد بده دست یکی دیگه بخونتش!
( یه مدت نبودم .. سراغ کتاب رفته بودم و میخواستم بیشتر به فضای تاپیک نزدیک شم .. گرچه حفظش هستم ! : دی )
همه اینا رو گفتم تا به اینجا برسم. به دلیل اینکه من از این کتاب خوشم نیومد. یعنی تفکر اصلیش رو نپسندیدم. والا از جوانب دیگه عالیه! هدایت ما رو تو این کتاب به هیچ جایی نمیرسونه. ما رو تو همون دامنه کوه در نزدیکی شاه عبدالعظیم ول میکنه!! هر دو عشق نابود میشن. هیچ راه حلی پیدا نمیشه. حتی به نظر میرسه که میگه در هر صورت شما محکوم به نابودی هستی. هر عشقی از پست ترینش گرفته تا متعالی ترینش آخرش به دست پیرمرد خنزر پنزری دفن میشه! البته شقه شقه شده!!! برای همین گفتم زیادی تلخه! اون در تاریکی مطلق فرو میره و از اینکار راضی به نظر میرسه! راهی که من یکی تمایلی به طی کردنش ندارم. من ترجیح میدم مثل "هاری هالر" در کنار رجاله ها بمونم. نگاهشون کنم و بخندم!!!
برای اینکه هدایت توی این کتاب ما رو به جایی برسونه یا نرسونه ، بستگی به برداشت ما از کتاب داره ..
به نظر من اصلا اینجا عشقی نابود نشده ! .. به دست پیرمرد ختزرپنزری نابود میشه ؟
پیرمرد ختزرپنزری کیه ؟ .. قصاب کیه ؟ .. نعش کش کیه ؟ .. قبرکن کیه ؟ ..
داستان هدایت ، پر از عشقهای ممنوعه که فکر نمیکنم هیچکدومش نابود شه ..
من قبلا یه مطلب در مورد یه مثلث عشقی خوندم ؛ که خیلی قابل تعمیم به این داستان و عشقهای موجود میتونه
باشه .. در واقع چندین عشق وجود داره که مرتب به گونه های مختلف در داستان تکرار میشه ..
زیگموند فروید یه فرضیه داره به اسم "عقده ی اودیپ" که همین مثلث عشقی ه گویا .. فروید توی این نظریه گفته
هر پسری عاشق مادرشه ، این عشق یه عشق ممنوعه و مادر بهش جواب نمیده ! .. اما به عشق پدر جواب میده .
در اینجا پسر در تخیلش مادرش رو فاحشه ای میبینه که بهش خیانت میکنه و با پدرش ( فاسق ) رابطه داره ! ..
پسر دیوانه وار مادرش رو دوست داره و این عشق گداخته و گداخته تر میشه .. چرا ؟ .. چون هرچه معشوق بیوفاتر
باشه ، عزیزتر و دوست داشتنی تره .. این شاید قانون عشقه .. و مادری که بیخیال و بیوفاست و همواره به پسر
خیانت ! میکنه ، هر روز برای پسر عزیز تر میشه ..
و بر این اساس ، عشقهای ممنوع ، گداخته تر و وصال ناپذیر تر هستن .. و جالب اینکه عشقهای ماندگار توی اثر
شاعرهای خودمون ، عشقهایی ممنوع هستن .. !
شیرین ، زلیخا ، ویس ، لیلی و ... همگی زنهایی شوهر دار بودن که عشق به اینها ممنوع هست .. و وصال چنین
عشقی غیر ممکن هست .. به نظر من این بی ارتباط با داستان نیست ..
مرد داستان هدایت ، بینهایت عاشق مادرشه .. و شاید علت اینکه مرد در آخر داستان شبیه پدرش ( و یا همه ی
مردهای داستان ) میشه ، اینه که مادرش رو ( در واقعیت زنش لکاته ، در خیال ، مادرش ) به دست بیاره ! ..
مرد داستان ما ، از مردهای دیگه ی توی داستان نفرت ضمنی داره و از خنده ی چندش آورشون متنفره ! .. اما در
انتها خودش هم همچون خنده ای سر میده که باعث ترس خودش هم میشه ! .. اما برای رسیدن به مادر ، به شکل
فاسق ها ( که همگی پدرش هستن ) در اومدن ، لازمه ..
در جاهایی از داستان داریم که راوی کوچیک میشه و خودش رو کوچیک احساس میکنه و لکاته رو مادر خودش میبینه !
" زنم ، آن لکاته آمده بود سر بالین من و سرم را روی زانویش گذاشته بود ، مثل بچه مرا تکان میداد ، گویا حس پرستاری مادری در او بیدار شده بود "
مثل عشقهای بالا ، عشق راوی حتی به زنش هم حرام و ممنوعه ! چرا ؟ .. چون هر دو از یک مادر شیر خوردن و
شرعا نمیتونن زن و شوهر باشن و رابطه شون ممنوعه .. مشابه رابطه ی مادر و پسر .. اما راوی به دنبال این عشقه ..
البته به نظر من ، هر دو عشق برای اون یکیه .. چون لکاته رو چون شبیه مادرش هست دوست داره ..
اگه بخوایم دقیق تر و حساس تر نگاه کنیم ، حتی عشق پدر و مادر راوی رو هم میشه ممنوع دید !
چون برای راوی ، عمه ش ، همون مادرشه .. یعنی عشق مادر و پدرش هم میتونه عشق خواهر و برادر و در نتیجه
یه عشق ممنوع باشه ..
این نکته رو هم باید یامون باشه که راوی و لکاته ، با اینکه زن و شوهر بودن ، اما یکبار هم با هم معاشقه نداشتن ..
مثل خواهر و برادر .. یعنی بعد از ازدواج هم انگار خواهر و برادر بودن ..
اما آیا برای زنی که به قول راوی فاحشه بوده ، مهم بوده که یه رابطه ی ممنوع به رابطه هاش اضافه کنه ؟! یعنی
میتونیم اینجوری تصور کنیم که لکاته به خاطر اینکه هردو از یه مادر شیر خورده بودن به راوی اجازه ی معاشقه نمیداده ؟
به نظر من نمیشه اینجوری تصور کرد ..
اما با همه ی اینها و به هر شکلی که بخوایم نگاه کنیم ، راوی دیوانه وار لکاته رو دوست داره :
" این زن لکاته ، این جادو ، نمیدانم چه زهری در روح من ، در هستی من ریخته بود که نه تنها او را میخواستم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت "
و یه چیزی که زیاد بهش توجه نشد در بالا ، برادر لکاته هست که به گفته ی راوی فوق العاده شبیه لکاته هست و
البته ، پدر لکاته ! .. که او هم شبیه بقیه ی مردها و شبیه پدر راوی هست .. یعنی در اینجا هم میشه گفت راوی و
لکاته از یک پدر و مادر هستن ! و باز هم میشه رسید به همون عشق ممنوع ..
و یک عشق ممنوع دیگه رو هم میشه از این بند بالا استخراج کرد .. اونم عشق پدر و دختر .. لکاته و پدرش ..
یعنی همون لکاته و پیرمرد خنزرپنزری ..
به نظر شما خانواده ای که پر از این همه عشق ممنوعه باشه ، یه خانواده ی سقوط کرده نیست ؟ ..
آیا هدایت نمیخواسته یه خانواده ی به قهقرا رفته و سقوط کرده رو تصویر کنه ؟
راوی هم لکاته و هم زن اثیری ( مادرش ) رو شاید بشه گفت میکشه .. یکیو اول داستان و اون یکی رو آخر داستان ..
در حالی که درواقع هر دو یکی ان .. با هر دو عشقبازی میکنه .. با مادرش ، درواقع با جسد مادرش ، بعد از اینکه
میبینه مرده .. همونجایی که میگه " لباسم را کندم رفتم روی تخت پهلویش خوابیدم . مثل نر و ماده ی مهر گیاه به هم چسبیده بودیم . "
......
یه جورایی خیلی پراکنده است دقیقا مثل این می مونه که آدم بعد یه روز خسته کننده و پر دنگ و فنگ بشینه خاطره اون روز رو تو 4 خط بنویسه بعد بده دست یکی دیگه بخونتش!
این بی انصافی نیست آرام جان ؟ .. به نظر من داستان پیچیده ست ، و نه پراکنده .. داستان نظم فوق العاده ای داره
و مثل جریان آب ، زلال و شفاف از ابتدا به انتها میرسه ..
فهمیدن پیچش های داستان ، واقعا لذت بخشه ..
مثل فهمیدن فیلمهای دیوید لینچه ! ..
......
دوست دام بازم بنویسم .. نوشتن در مورد این کتاب اصلا خسته م نمیکنه .. الان یه کار واسه م پیش اومد ..
موارد دیگه ای هم هست که توی پستهای بعدی در موردش میگم .. مثل ارتباط نیلوفر و سرو ، با داستان ..
یا حرفهای بیشتری در مورد مرد خنزرپنزری ..
فعلا
یا حق
:40:
Rock Magic
27-01-2009, 19:22
نقد قبلی خیلی جالب بود...
لذت بردم
تقریبا 99.99 درصد هم موافقم
اصلا این کتاب واقعا منم یاد فیلمهای دیوید لینچ میندازه!!
این بی انصافی نیست آرام جان ؟ .. به نظر من داستان پیچیده ست ، و نه پراکنده .. داستان نظم فوق العاده ای داره
و مثل جریان آب ، زلال و شفاف از ابتدا به انتها میرسه ..
فهمیدن پیچش های داستان ، واقعا لذت بخشه ..
مثل فهمیدن فیلمهای دیوید لینچه ! ..
خب چرا بی انصافیه! : دی
ولی کلا من با این کتاب مشکل دارم در نتیجه توش پیچیدگی نمی بینم پراکندگی می بینم! وقتی می خونمش بهم حس روانپریشی دست می ده! اصلا هیچم شبیه فیلمهای لینچ نیستش!
نقدی که کردی خیلی جالب بود خیلی نکته هایی که بهش اشاره نشده بود رو توضیح داده بودی
مخصوصا اون نظریه فروید و رابطه اش با این داستان
اما آیا برای زنی که به قول راوی فاحشه بوده ، مهم بوده که یه رابطه ی ممنوع به رابطه هاش اضافه کنه ؟! یعنی
میتونیم اینجوری تصور کنیم که لکاته به خاطر اینکه هردو از یه مادر شیر خورده بودن به راوی اجازه ی معاشقه نمیداده ؟
به نظر من نمیشه اینجوری تصور کرد ..
بنظرم هدایت می خواد اوج بدبختی خودشو نشون بده!
اگه زنش یه فاحشه نبود و فقط به اون اجازه معاشقه نمی داد این فکر بنظر آدم می رسید که شاید زنش یه مشکلی داره که نمی خواد به اون بگه اما با مطرح کردن موضوع فاحشگی می خواد زنش رو گناهکار جلوه بده و تمام تقصیر رو متوجه اون کنه!
desertwolf
28-01-2009, 00:52
آثار بسیاری از نویسندگان بزرگ، با استفاده از نظریات فروید روانکاوی شده. حتی همین مسخ کافکا که قبل از این راجع بهش حرف میزدیم!! این روانکاوی ها در عین اینکه بسیار جذابند، خیلی مواقع به بیراهه میرن! بیاد داشته باشیم که نظریات فروید جهانشمول نیست!
نقد قبلی خیلی جالب بود...
لذت بردم
تقریبا 99.99 درصد هم موافقم
اصلا این کتاب واقعا منم یاد فیلمهای دیوید لینچ میندازه!!
حالا اون 0.01 درصد چی بود که موافق نبودی باهاش ؟ : دی ..
قربانت :40:
خب چرا بی انصافیه! : دی
ولی کلا من با این کتاب مشکل دارم در نتیجه توش پیچیدگی نمی بینم پراکندگی می بینم! وقتی می خونمش بهم حس روانپریشی دست می ده! اصلا هیچم شبیه فیلمهای لینچ نیستش!
نقدی که کردی خیلی جالب بود خیلی نکته هایی که بهش اشاره نشده بود رو توضیح داده بودی
مخصوصا اون نظریه فروید و رابطه اش با این داستان
خوب پــس ! مشکل شخصیه : دی ...
این حس روانپریشی ، به خاطر انتقال حس از نویسنده به خواننده هست ! .. هدایت آدم عجیبی بوده .. که البته
من شخصا خیلی دوسش دارم .. هدایت به خاطر شرایط حکومتی و شرایط اجتماعی اون موقع و خیلی مسائل دیگه
دغدغه های زیادی داشته .. اونقد که دغدغه داشته که شاید با نوشتن خودشو ارضا میکرده .. همونطور که راوی
داستان زنده به گور میگه : " اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم ، از من دلجویی کرد ، مثل این است که بار سنگینی
را از روی دوشم برداشتند . چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت . "
یا یه جای دیگه و فک کنم در همین زنده به گور میگه که چون الان احساس میکنم نوشتن اینها لازمه دارم مینویسمشون
وگرنه نمی نوشتم ..
راوی داستان بوف کور هم یه نقاشه .. نقاشی چقد به نوشتن نزدیکه ؟! .. آیا یه نقاش نمیتونه مثل نوشتن برای یه
نویسنده ، با نقاشی به خودش آرامش بده ؟ ..
خودش دقیقا میگه :
" در این جور مواقع ، هرکس به یک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود پناهنده میشود . عرق خور میرود
مست میکند ، نویسنده مینویسد ، حجار سنگ تراشی میکند و هر کدام دق دل و عقده ی خودشان را به وسیله ی
فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یک نفر هنرمند حقیقی میتواند از خودش شاهکاری
به وجود بیاورد ."
به نظر من شاهکار بوف کور ، در چنین شرایطی خلق شده ..
اون قسمت داستان که تلاشهای مکرر خودش رو برای ثبت چهره ی اون زن اثیری مرده نشون میده و آخر هم موفق
میشه نقاشی ای ازش بکشه که پاره ش نمیکنه ! ، برام خیلی جالبه و به نظرم خیلی زیباست ..
شبیه فیلمهای دیوید لینچ نیست ؟!! .. اتفاقا خیلی از منتقدا معتقدن لینچ بزرگراه گمشده رو با الهام از بوف کور ساخته ! ..
مثلا این ارتباط ها به نظرت صحیح نیست ؟!! .. :
شباهت بزرگراه گمشده و بوف کور صادق هدایت
بوف کور هم مانند این فیلم ساختاری چند پاره دارد :دو بخش اصلی و یک مقدمه و موخره .
این دو بخش در دو فضای رویا گونه می گذرد & اولی فضایی استریلیزه و رویا گونه و دومی فضایی واقع گراتر .
در بخش اول بوف کور راوی نقاش است (در بزرگراه گمشده فرد نوازنده است) بر تاریکی و شب تاکید می شود و گزمه
ها حضور دارند پیرمرد خنزر پنزری بوف کور شباهت تام م تمامی به مرد اسرار آمیز دارد که همه جا هست و
حضوری شیطانی دارد .حتی آقای ادی هم ادم را یاد مرد قصاب می اندازد . اما مهمترین شباهت بزرگراه گمشده به
بوف کور ظهور دو جلوه متفاوت از یک زن واحد است . زن در بخش اول بوف کور (همچون رنه ) حالت اثیری و
دست نیافتنی دارد ودر بخش دوم (همچون آلیس ) لکاته است. در هر دو جا زن مرد را می کشد در بوف کور نیز
همچون بزرگراه گمشده با کارد اورا تکه تکه می کند . در بزرگراه گمشده نیز همچون بخش اول بوف کور این قتل در
حالتی ناخودآگاه اتفاق می افتد ، گویی خود دیگری در درون راوی این کار را می کند . در واقع راوی بوف کور در دو
بخش متفاوت رمان چنان دوگانه عمل می کند (در اولی زن اثیری را با زهر می کشد ودر دومی با کارد) که انگار دو من
متفاوت است . هر دو اثر چنان سومبژکتیوند که هر کدام از بخشها می تواند تصورات شخصیت اصلی در بخش دیگر
فرض شود گویی مردی که همسرش در ذهن او اثیری و در واقعیت لکاته است شرح می دهد که طی چه مجموعه
حوادثی او را به قتل رسانده. اگر داستان را این گونه تعریف کنیم این شباهت واضح تر به نظر می رسد
این شباهت البته می تواند حاصل رویکردی مشابه (از سوی هدایت ولینچ ) در برخورد با مسائلی مشابه( عشق
اسطوره ای )باشد در واقع آنچه ممکن است اتفاق افتاده باشد این است که هدایت و لینچ با استفاده از عناصر و
ادبیات گوتیک و سنت سور رئا لیست ها ، از دریچه ذهن یک مرد بیمار با نگاهی جسمانی ، به یک عشق اسطوره ای
نگریسته اند و نتیجه اش جلوه دو گانه شخصیت زن است . زن در قالب الیس در جمله ای کلیدی به پیت می گوید تو
هرگز به من دست نخواهی یافت که این مشابه صحنه ای از بوف کور است آنجا که زن نا غافل وارد اتاق راوی می
شود و بعد نا غافل (بدون وصال دادن) می رود. تغییر هویت فرد و پیت در پایان بزرگراه گمشده نیز شبیه استحاله
راوی به پیرمرد خنزر پنزری در بوف کور است.
ولی انچه شباهت ها را جلوهای تکان دهنده می بخشد استفاده از منظق تکرار به عنوان یک چارچوب ساختاری و
بی توجهی به سببیت وقایع است طوری که ظهور مجدد مرد اسرار امیز و تکرار مکالمه ای یکسان را در دو بخش
متفاوت فیلم و تکرار پایانی دیک لورانت مرده و شباهت راهرو طبقه بالای خانه اندی را به راهرو هتل جلوه ای
بوف کور وار می بخشد.
همین ساختار متکی به تکرار و مقاوم در برابر تفسیر است که بزرگراه گمشده ، بوف کور و سگ اندلسی را در یک
دسته قرار می دهد.
...
قربانت :40:
بنظرم هدایت می خواد اوج بدبختی خودشو نشون بده!
اگه زنش یه فاحشه نبود و فقط به اون اجازه معاشقه نمی داد این فکر بنظر آدم می رسید که شاید زنش یه مشکلی داره که نمی خواد به اون بگه اما با مطرح کردن موضوع فاحشگی می خواد زنش رو گناهکار جلوه بده و تمام تقصیر رو متوجه اون کنه!
یه نکته رو هم باید در نظر داشته باشیم که شاید اصلا فاحشه بودن لکاته ، ساخته ی توهمات و تخیلات راوی باشه !!
و اینکه شاید فاحشگی لکاته از همون مثلث عشقی سرچشمه بگیره !
آثار بسیاری از نویسندگان بزرگ، با استفاده از نظریات فروید روانکاوی شده. حتی همین مسخ کافکا که قبل از این راجع بهش حرف میزدیم!! این روانکاوی ها در عین اینکه بسیار جذابند، خیلی مواقع به بیراهه میرن! بیاد داشته باشیم که نظریات فروید جهانشمول نیست!
درسته ، موافقم ... اما در این مورد به نظر میاد با توجه به سابقه ، هدایت در این داستان نیم نگاهی به فروید داشته و
این ارتباط بالا چندان بیربط نمیتونه باشه ..
طبق سابقه ، منظورم نظمی با عنوان " قضیه ی فرویدیسم " هست که توی مجموعه " وغ وغ ساهاب " موجوده ..
قربانت
یا حق
:40:
سلام .. :40:
مثل اینکه دیگه کسی در مورد این کتاب صحبتی نداره .. واقعا اینجوریه ؟
شایدم دوستان وقت ندارن ..
به هر حال من سعی میکنم بحث رو ادامه بدم ..
توی این پست اون قطعات زیبایی که توی کتاب و موقع خوندن ، زیرشون خط کشیدم رو مینویسم ..
البته اینم بگم که من از صفحه ی 50 بود که مداد گرفتم دستم ! ..
...
" میان چهار دیواری که اتاق مرا تشکیل میدهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده ، زندگی من مثل شمع
خرده خرده آب میشود ، نه ، اشتباه میکنم ؛ مثل کنده ی هیزم تر است که گوشه ی دیگدان افتاده و به آتش هیزمهای
دیگر برشته و زغال شده ، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده ؛ فقط از دود و دم دیگران خفه شده . "
" ... اصلا چطور ممکن بود او به کسی علاقه پیدا بکند ؟ یک زن هوسباز ، که یک مرد را برای شهوت رانی ، یکی را
برای عشق بازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت ؛ گمان نمیکنم که او به این تثلیث هم اکتفا میکرد . ولی
مرا قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود و در حقیقت بهتر از این نمیتوانست انتخاب بکند . "
" همه ی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلی شان میشد. "
( بهتر از این نمیشد گفت ! )
" خورشید مانند تیغ طلایی ، از کنار سایه ی دیوار می تراشید و برمی داشت. "
( این ترکیب استعاری خیلی منو گرفت ! )
" ... و فقط سایه های لرزان دیوارهایی که زاویه ی آنها محو شده بود - مانند کنیزان و غلامان سیاه پوست - در اطراف
من پاسبانی میکردند. "
" صدای آب ، مانند حرف های بریده بریده و نامفهومی که در عالم خواب زمزمه میکنند ، به گوشم میرسید. "
" دستهایم را بی اختیار در ماسه ی گرم و نمناک فرو بردم ، ماسه ی گرم نمناک را در مشتم میفشردم ؛ مثل گوشت
سفت تن دختری بود که در آب افتاده باشد و لباسش را عوض کرده باشند. "
" سایه ام سر نداشت ؛ شنیده بودم که اگر سایه ی کسی سر نداشته باشد تا سر سال میمیرد. "
" کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن میکنند ، در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام
مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی که روغنش تمام بشود ، خاموش میشوند. "
" ... چیزی که وحشتناک بود ؛ حس میکردم که نه زنده ی زنده هستم و نه مرده ی مرده ، فقط یک مرده ی متحرک
بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم. "
" تاریکی - این ماده ی غلیظ سیال که در همه جا و در همه چیز تراوش میکند - من به آن خو گرفته بودم. "
" ... اما دستم را بلند کردم ، جلوی چشمم گرفتم تا در چاله ی کف دستم ، شب جاودانی را تولید بکنم. "
( عجب فضاسازی ای ! .. )
" ... روی ران گوسفندها را نوازش میکرد . لابد شب هم که دست به تن زنش می مالید ، یاد گوسفندها می افتاد و
فکر میکرد که اگر زنش را می کشت ، چقدر پول عایدش میشد. "
( چقد سر این خندیدم ! : دی )
" یک هوای وحشتناک و پر از کیف بود ؛ نمیدانم چرا من به طرف زمین خم میشدم ، همیشه در این هوا به فکر مرگ
می افتادم . ولی حالا که مرگ با صورت خونین و دست های استخوانی بیخ گلویم را گرفته بود ، حالا فقط تصمیم گرفتم. "
" تنها چیزی که از من دلجویی میکرد ، امید نیستی پس از مرگ بود. "
( شاید بشه به این گفت یه جور مبارزه ی منفی ! )
" صدای دیگران را با گوشم میشنیدم و صدای خودم را در گلویم میشنیدم. "
تنهایی و انزوایی که پشت سرم پنهان شده بود ، مانند شبهای ازلی ، غلیظ و متراکم بود. "
" فشاری که در موقع تولید مثل ، دو نفر را برای دفع تنهایی به هم میچسباند ، در نتیجه ی همین جنبه ی جنون آمیز
است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آمیخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمایل میشود... "
" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ! "
" خون ، این مایع سیال ولرم شورمزه که از ته بدن بیرون می آید ، که شیره ی زندگی است و ناچار باید قی کرد ... "
" در هر صورت زندگی دوباره به دست آورده بودم . چون برایم معجزه بود که در خزانه ی حمام مثل یک تکه نمک ، آب
نشده بودم ! "
" زندگی من ، به نظرم همان قدر غیر طبیعی ، نا معلوم و باورنکردنی می آمد که نقش رو قلمدانی که با آن مشغول
نوشتن هستم ؛ گویا یک نفر نقاش مجنون وسواسی ، روی جلد این قلمدان را کشیده . اغلب به این نقش که نگاه
میکنم ، مثل این است که به نظرم آشنا می آید . شاید برای همین نقش است ... شاید همین نقش مرا وادار به
نوشتن میکند. "
" جلوی آینه به خودم گفتم : « درد تو آن قدر عمیق است که ته چشمت گیر کرده .. و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت
چشمت درمی آید و یا اصلا اشک در نمی آید ! ... » "
" این اشیای مرده به قدری تاثیر خودشان را در من گذاشتند که آدمهای زنده نمی توانستند در من ، آنقدر تاثیر بکنند. "
" ... ولی روی هم رفته ، این دفعه از سلیقه ی زنم بدم نیامد ، چون پیرمرد خنزرپنزری یک آدم معمولی لوس و بی مزه
مثل این مردهای تخمی که زنهای حشری و احمق را جلب میکنند ، نبود. "
" ... ادا در می آوردم ؛ صورت من استعداد برای چه قیافه های مضحک و ترسناکی را داشت. "
( اینم مثل قبلی .. بعضی وقتا یه طنز ملیحی میشه توی کارای هدایت دید )
" از این صورتهای ترکمنی بدون احساسات ، بی روح ، که به فراخور زد و خورد با زندگی درست شده. "
" مرگ ، آهسته ، آواز خودش را زمزمه میکرد . مثل یک نفر لال که هر کلمه را مجبور است تکرار بکند و همین که یک
فرد شعر را به آخر می رساند ، دوباره از نو شروع میکند. "
............
یا حق
:40:
خوب .. برای اینکه یه کم تاپیک شلوغ شه ! نظر و برداشتتون رو در مورد نام کتاب بگید ..
چرا "بوف کور" ؟؟!
Rock Magic
31-01-2009, 04:03
رو چه نقطه ای دست گذاشتی!!
خداییش من یه بارم به این فکر نکرده بودم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
" تنها چیزی که از من دلجویی میکرد ، امید نیستی پس از مرگ بود. "
این جمله شدید منو گرفت خیلی جالبه یادم نمی یاد خونده باشمش
چرا "بوف کور" ؟؟!
من نظرم رو نگم بهتره ولی خب می گم:
هیچم اصلا هم بوف کور نه!!!
ممنون از انتخاب خوب دوستان به خاطر انتخاب این اثر بعنوان اولین اثر ایرانی مورد بحث :
خب صحبت سر داستانی هست که شاید بیشترین بحث و گفتگو را در میان آثار ایرانی تا حالا داشته. چند سال پیش کتابی دیدم که چندین روانشناس این اثر را بررسی کرده بودند و مدعی شده بودن که کاملا این اثر را رمز گشایی کرده اند. نام کتاب یادم نیست.
بار اول که خواندم با وجود جذابیت ابتدایی آن و با وجودی که دقت میکردم که کجا هستم، کم کم در لایه های تو در تو آن گم شدم. اما
یه چیزو خوب یادمه. خوب خوب. انگار بقول خود راوی یه چیزی داشت درون آدمو میخراشید. انگار جدا از اینکه چی فهمیده یا نفهمیده بودم ، موضوعی آذار دهنده در طول این رویداد راست، دروغ، ساده، پیچیده جریان داشت.
خب دوستان اگه کارهای دیگه هدایت را خونده باشن و اطلاعات دیگه از زندگی این نویسنده شاید بیشتر بهشون کمک کنه که دغدغه اصلی هدایت چی بوده.
هدایت کلا از دورو زمونه خودش و فرهنگ کلی مردم اون دوره فوق العاده متنفر بود. از روزمرگی بیشتر و البته یه چیز دیگه که مهمتر بود.
به نظر او ایران یه زمونی عالی بوده و حالا به این روز افتاده بوده. و البته میدونست که برگشت به اون دوره ها و حالتها به خاطر جبر گذشت زمان غیر ممکنه. و میمونه زنده بگور یدر این زمان.
صحنه دختر گل به دست و اون ور جوی که هیچکاه نمیشه بهش رسید اشاره به همین رویا داره. رویای برگشت به اون دوره های زیبا. دوره های باستان که همه به خوبی و خوشی و فهم کنار هم زندگی میکردن. حالا فقط دیگه تصویر زمینی این معشوقه بصورت کج و معوج مونده که خودشو مرتب روی پرده و کوزه و جا مدادی و ... نشون داده میشه که چیزی جزء نماینگر خاطره ای دور نیست که توی ذهن هر کسی جای داره اما دیگه دست یافتنی نیست. او هر چی سعی میکنه نمیتونه اون حادثه دور را تکرار کنه. تمام تلاششو میکنه. حتی اون زن را به گرمی در آغوش میگیره تا شاید بتونه با گرمای خودش اونو دوباره زنده کنه اما نمیشه. نمیشه.
او مرد. به همین راحتی. او در این مدت هم در حال جان کندن بوده و اکنون در اخرین منزلش که خانه راوی بوده برای همیشه میمیره. میمیره تا خیال راوی را راحت کنه که دیگر خبری از آن دوران نخواهد بود.
پیرمرد خنزر پنزری!
او کیه؟ خدا؟ نیمچه خدا؟ خرده فروش دوره گرد؟ نقاش؟ گورکن؟ ...
او همه جا هست. هیچکدام به تنهایی نیست بلکه همه هست. او نماد نیروی غالب بر جهان که هرچی بخواهد میشه هست. برای همین همه جا و در نقشهای متنفاوت هست که ماهیتی یکسان دارد. هدایت مانند کافکا یجورایی معتقد بود که سعادت هست اما دست یافتنی نیست. و حالا این دست نیافتن به خوبیها در پیرمرد خنزر پنزری نشون داده میشه که نماد موارد مورد تنفر هدایت هست. او نماد کامل سنتهای مسخره و روزمرگیها و ابتذالهای رایج هست. نماد یه اهریمنی که در عاقبت هم غالب میشه و کار چندانی هم نمیشه کرد. او نیمچه خدا هم هست چرا که به نظر میرسه خدا هم موافقه با این روند. گویی دنیا باب کار او ساخته شده بیشتر تا امور زیبا و لطیف.
وبرای همین او که دیگه حالا در نقش نعش کش هست با اگاهی تمام وظیفه بگور بردن این زن را در نظر میگیره.
اما چرا راوی بدن را قطعه قطعه میکنه؟ توضیح زیادی هم نمیده حتی. انگار نه انگار که کار چندش آوری انجام میده و اصلا چرا این کارو میکنه؟ مگه نه اینکه اونو دوست میداشت؟ اونقدر که در آرزوی زنده شدنش بود؟ پس این چه رفتاری به جسد یک معشوقه هست؟
و البته چرا "بوف کور؟"
به خاطر زیاد شدن بیش از حد پست باشه واسه بعد
فکر میکنم کمی دیر رسیدم!!
کتاب را خواندم و کاملا با آرام موافقم
فقط اوایل کتاب رو دوست داشتم. توصیفاتی که بیشتر شبیه یک تابلوی مینیاتور بود!
اما هر چی جلوتر میرفتم این علاقه ام کمتر میشد
کتابی رو دوست ندارم که برای فهمیدنش بخوام حلالمسائل اش رو هم بخونم
اینکه آدم به یه درکی از کتاب برسه و با خوندن نقدها و نظرات زاویه ی دیدش رو بهتر کنه و درکش بیشتر بشه خیلی فرق میکنه با اینکه آدم ۶ بار کتاب رو بخونه و به قول دوستان رمز گشاییاش کنه تا شاید بفهمه نویسنده چی میخواسته بگه
البته خود جناب هدایت هم گویا میدونستن که دارن واسه خودشون مینویسن و هر کسی نمیفهمه چی به چیه!
بحث و حرفی واسه هیچ بخشی از کتاب ندارم چون کلا برام مبهم بود! و دوستش نداشتم
شاید واسه ی علاقهمندانش جذاب باشه که تک تک واژگان و جملاتش رو رمزگشایی و بررسی کنند اما برای من اصلا این طور نیست
و دیگر هیچ ...
سلام
خب طبق روال گذشته ۲ هفته ی مربوط به بوف کور صادق هدایت هم به پایان رسید.
ضمن تشکر از همه عزیزان دل که در بحث شرکت کردند، پس از نمره دادن به کتاب، کتاب -های - پیشنهادیتون برای بحث بعدی اعلام بفرمایید
متشکرم :11:
چه زود دو هفته شد ..
من هنوز حرف داشتم .. ولی متاسفانه وقتم خیلی کمه .. یعنی جدیدا خیلی کم شده ..
زیاد نمی تونم سر بزنم ..
درباره ی صحبتهای جلال و کارین عزیز هم حرفهایی داشتم ..
نمیشه حالا یه دو سه روز تمدید بشه ؟ : دی ..
اگه نگم رو دلم میمونه ها ! : دی ..
راستی ..
هیچکس در مورد چرایی انتخاب نام "بوف کور" برای کتاب نظری نداشت ؟! ..
ایشالا تا مهلت تموم نشده بتونم حرف بزنم ! : دی ..
ممنون
یا حق
:40:
Rock Magic
07-02-2009, 15:51
نمره من 10 از 10!
خداییش دیگه نقد واسه این کتاب میشه ساعتها نوشت و گفت.... به هر حال حرفها زده شد...
تا کتاب بعدی.......
من به این شاهکار ادبیات مدرن ایران .... 9 میدم ...
هیچکس در مورد چرایی انتخاب نام "بوف کور" برای کتاب نظری نداشت ؟! ..
خیلی سوالت سخته ....
ولی چیزی که به نظر من میرسه اینه که :
چشم های بوف معروفن ... مخصوصا به خاطر بازتابش نور در شبها ...
اگه از یک بوف چشم هاشو بگیرین ... چیزی برای زنده بودن نخواهد داشت .... یعنی اون ماهیت و اصالت وجودی خودش رو از دست میده
در حالی که شکار که تنها وسیله ی زندیگیشه بیشتر وابسته به حس شنوایی و بویاییش هست و نه دیداریش
میشه جریانی هدف دار بین کتاب و این موضوع پیدا کرد
desertwolf
08-02-2009, 00:36
هیچکس در مورد چرایی انتخاب نام "بوف کور" برای کتاب نظری نداشت ؟! ..
:40:
یادمه یه جای داستان خودش رو به همین بوف تشبیه میکنه!
مثه یه جغد شبها تو دخمه خودش میشینه و از مردم کناره میگیره!
سلام....من میگم در مورده آثار مصطفی مستور صحبت کنیم ( به عنوانه یک پیشنهاد )
آثار معروف او :
1.چند روایت معتبر
2.استخوان خوک و دستهای جذامی
3.روی ماه خداوند را ببوس
4.عشق روی پیاده رو
5.من دانای کل هستم
6.حکایت عشقی بی قاف ، بی عین ، بی نقطه
که از همه معروفتر استخوان خوک و دستهای جذامی و روی ماه خداوند را ببوس هستند.
اگه کسی از آثار بالا چیزی خونده...بسم الله.
ببخشید دیر اومدم دوباره:
من حالا تونستم نقد همه دوستان را بخونم. و گرچه کمی دیر رسیدم (البته از همون پست قبلی) ولی دوس دارم مثل پیرمردها که دوس دارن یه داستانی را الکی کش بدن، این جریان نقد بوف کور را کش بدم:دی
قبل از هر چیز:
پیچیده گویی ممنوع:
بیشتر اوقات میشه حرفا را ساده و همه فهم زد. در این صورت پیچوندن زبادی یا هر وسیله ارتباطی دیگه (چه زبان و چه تصویر, چه موسیقی و ...)کاری بیهوده و نچسب هست و بیشتر نشون میده که خالق کار میخواد با پیچیده نشون دادن رویدادها خودشو با فهم و بالا جلوه بده. این کار لا اقل الان دیگه طرفداری نداره بغیر از اونایی که ذاتا عاشق پیدا کردن نماد و سمبل هستن و فکر میکنن که هرچی بشه یه موردی را دور سر گردوند عمق و مفهوم بالاتری پیدا میکنه. البته اینکه این مشکل در هر هنر و رشته ای هم هست: ادبیات, سینما, موسیقی و ...
خب اینا را گفتم که بگم خود من هم از این نوع رفتار ادبیاتی (چه اصطلاحی!) خوشم نمیاد. منتها اینو میخوام بگم که یه موردی اشتباه نشه.
اما در دو حالت انجام این پیچیده گویی طبیعی هست:
یکی اینکه اثر را زیباتر کند. والبته باز به شرطی که زیبایی و لذت پیدا کردن پیچیدگی و تو در تویی آن بر خستگی از کشف انها بچربد. "گلستان سعدی" میتونست با نثر ساده نوشته بشه. خیلی هم همه فهم تر بود اما واقعیت اینه که این سجع و نظم در گفته ها به زیبایی آن افزوده و ارزش اینو داره که آدم یه زحمتی به خودش بده و چنتا لغت سخت یاد بگیره ولی در عوض آن همه زیبایی و لذت از خواندن را از دست نده. البته شاید واسه خیلیها هنوز به صرفه نیست! (و البته بحث سلیقه و علاقه موردی دیگر است)
اکثر کارهای ادبی اخیر و جذاب و پر مخاطب نیز از این اصل پیروی میکنن. منتها به زبان امروزی. "هری پاتر" ها، "راز داوینچی" و اکثر داستانهای جنایی و همه بازیهای رایانه ای از این قاعده پیروی میکنن. و کار درستی هم هست. اگه بنا باشه رازی در اثر نباشه خب پس چه چیز ما را دنبال خودش میکشونه که تمومش کنیم؟ منتها در هر نوعی این وسیله کشش (همون پدیده های کشف نشده) فرق میکنه.
در بیشتر آثار صرفا کشف رویدادهای جدید - بیشتر بیرونی – تولید جذابیت میکنه. مانند دنبال کردن یک غار طولانی و پیچ در پیچ که در هر مکانی از آن میتونه کشف تازه ای اتفاق بیفته. و در برخی اثار عوامل درونی این محرک را ایجاد میکنن. منظور همون لایه های تو در توی درون آدمه که این جذابیت را بوجود میاره منتها علاقمندی به اینگونه کشفیات درونی عمیقتر و و البته انرژی گیر تر است. ولی به همون مقدار لذت بیشتری را به صاحب خود میده. مثال سینمایی آن میتونه اینطور باشه که یه فیلم اکشن و جنایی همون مثال بیرونیه و فیلمهای مفهومی از نوع دوم هستن. البته نمیشه مرز کاملی قائل شد. چرا که امکان داره یه اثر هر دو را داشته باشه که به نظر من یک اثر کامل اونیه که هر دو عنصر را به نسبت کافی داشته باشه.
دوم اینکه خود مفهوم پیچیده باشه: خب دراین مورد چه میشه کرد؟ قانون نسبیت پیچیدگی خودشو داره. میشه انیشتین را متهم کرد که میخواسته مسئله را پر طمطراق مطرح کنه؟
البته پیچیدگی برای هر کسی درجه داره ولی میشه اینو گفت که برخی از مسائل کلا پیچیدگیشون از درک عامه و معمولی بیشتره و شخص برای فهمیدن باید کمی کله را بیشتر به کار بندازه. حالا یکی بیشتر یکی کمتر. درونیات آدمی از اون جاهایی هست که پیچیدگی خودشو داره. و هدایت از اون پیچیده هاشو داشت
و حالا:
هدایت نمیتونست ساده تر از این بگه میدونید چرا؟
بنیانگذار داستان کوتاه در ادبیات فارسی هست و شاید بنیانگذار روش ساده و بی پیرایه گویی اون هم در دوره ای که اوج آثار کوتاه ایرانی حکایتهای کوتاه و موعظه آمیز بود. و البته خود داستانهای کوتاه او بیانگر این ساده گویی هست.
هدایت از کسانی بود که چنتا از شاعران و نویسندگان مطرح دوران خویش را به خاطر پیچیده گویی کلی به سخره میگرفت و انتقاد میکرد. اونایی که سعی میکردن توی یه خط از گفته یا شعرشون چنتا استعاره و صنعت باشه تا مبادا کسی فکر کنه که حرف آنها سنگینی کافی را نداره
اینا را نوشتم که بگم اصلا هدایت از این کار (مبهم گویی و سر پیچوندن) خودش بیزاره و نمیخواد که واسه حل معمای داستانش یک دسته کلید بزرگ به همراهمون بکشونیم. و اگه داستان بوف کور پیچیده میشه به خاطر پیچیدگی موضوع داستان است.
همه نقد ها درباره بوف کور را نخوندم چرا که بقول A@am متنی که مانند شعر هست برای هر کسی میتونه مفهومی داشته باشه. منتها اینجا با یه شعری روبرو هستیم که علاوه بر احساس پر از مفهوم است. همونهایی که خوندم فهمیدم که گوناگونی نقدها زیاده. اما نمیشه قانع شد. چرا که خیلی از آنها با روحیات نویسنده همخونی نداره. لااقل تا اونجایی که من سعی کردم بشناسمش.
اما بقول desertwolf عزیز بهتره که مسئله را به تدریج و در ناخودآگاهمان حل کنیم.
من این داستان را خیلی وقت پیش خواندم و باید اعتراف کنم که خوندن صفحه اول داستان توسط یکی از دوستان باعث شد که من چند سالی را دور و بر سایه هدایت پرسه بزنم. تقریبا تمام نوشته هایش، نامه های چاپ شده، خاطرات او و دیگر افراد از او و ... را خواندم تا بتونم بفهمم هدایت چی میخواد بگه و البته پیدا کردن راز خودکشی او. و "بوف کور" نماد کامل زندگی او هست.
"بوف کور" در کل یک هجو چند بعدی است تا تراژدی یا یه داستان غم انگیز. کما اینکه همه این چیزها هم میتونه باشه. و برای همینه که هر کسی نقدی مجزا مینویسه چرا که:
هدایت با فرهنگ هندی آشنایی خوبی داشت واسه همین در این نوشته سمبلهای نمادینی چون "مهر گیاه" و "اعداد جادویی و رمزی" زیاد دیده میشه. برای همین میشه کل استان را نماد و رمز دانست و با استفاده از کلیدهای این رموز آن را تفسیر کرد و اتفاقا نتایج جالبی به دست میاد. مانند "خاطرات یک روح" اثر "سیروس شمیسا"
اما در نوشته از زندگی قدیم هم زیاد حرف پیش میاد. نقشها، خاطرات دور و ... که خیلی زیاد درباره اش حرف میزنه. و همین میتونه تفسیری باشه بر زندگی عالی در گذشته که دیگه دورانش به سر اومده و تکرار شدنی نیست و انتقاد تلخ نویسنده از دست رفتن این شکوه و انسانیت بخصوص با ورود دین و سنتهای خرافه ای منسوب به آن در جامعه
هدایت حس وجود خفقان را در داستان القا میکنه و میتونه این نشاندهنده استبداد در آن دوره باشد که بود. او داره به جریان سیاسی اشاره میکنه. برای همین گروهی همین موضوع را دستمایه اصلی هدایت در بوف کور میدونن.
وجود آیین دینی و کارهای منسوب به آن کاملا قابل حسه. لحن داستان، پیرمرد خنزرپنزری، عمو با اون خصوصیات پوششی و رفتاری و ... همه حس نوعی زندگی خرافی همراه با جهالت را نشون میدن که بیشتر ته مایه دینی دارن. دوره زندگی هدایت کاملا پر از این خصوصیات منفی بود. برای همین بعضی بیان "شرایط اجتماعی منحط" را هدف هدایت در این داستان میدونن.
اما واقعیت اینه که حضور همه هست.حوادث این داستان همه بیانگر تمام ادراکاتی هست که یک "ایرانی" از اول وجودش تا زمان هدایت میتونه درک کنه و درونی کنه. یک "ایرانی" ترکیبی از همه این حرفاست.
1- داشتن یک فرهنگ بزرگ و تحسین برانگیز باستانی (دختر رویایی و فوق العاده رویایی میتونه نماد همین باشه و اشاره های زیادش در داستانهای دیگه اش. در طول داستان نمادهای باستانی بخوبی نشون داده میشه)
2- وحدت در عین کثرت که خاص فرهنگهای شرقی هست و در عرفان ایرانی نیز دیده میشه. همه هستن. مادر، زن، پدر، عمو، پیرمرد غریبه، لکاته و ... اما در عین حال همه با هم یکی هستن. یجورایی در متن اینو حس میکنیم که انگار همه یه جاهایی یکی هستن
3- حضور خدا و آداب و سننهای مربوط به آن: شرع و غیر شرح، ایین دفن، مقبره ها، رفتارهای پیرمرد خنزر پنزری و ...
4- خفقان: گزمه ها و اینکه نمیشه جز با سایه حرف زد. و ...
هدایت نشون میده که یک آدمیه که دارای همه این خصوصیات هست. معجونی که هر کدام دنیا و عمق خود را دارند و در کل ادم را به نابودی میکشونن. از طرفی نمیتونه از اونا فرار کنه چون که از اونها شامل شده.
اینها کلیات داستانو شکل میده. و با شدت بیشتر اینها در جزئیات داستان خودشونو نشون میدن.
بوف کور هدایت نشوندهنده نمونه قدرتی فوق العاده بالای ادمی ولی به ناچار میرا هست و واسه همین تلخ هست
و نتیجه کلی من اینه که:
بوف کور یک داستان کاملا ایرانی هست.
راوی از جنس عامه نیست ولی ادعایی هم نداره. چون کسی نمیفهمدش واسه سایه خودش میگه. فقط او به این درد مبتلا هست واسه همین نمیخواد که کسی خودشو بزحمت بندازه واسه خوندن.
حالا درد چیه؟
این روش و ارزشهای زندگی به درد هدایت نمیخوره. فقط زندگی بی ریا و با صداقت در گذشته دور ارزش داشته که تکرار شدنی نیست. کل جریان زندگی (چه خدا باشه چه نباشه) به طبع و نفع افرادی خنزرپنزری هست. همه چیز برای اونا و بر علیه او هست. اما چون افرادی مثل راوی زیاد نیستن لذا کلا مشکلی پیش نمیاد. اما چون خود راوی هم از همین زندگی بوجود اومده نمیتونه از آنها جدا بمونه! این تضاد وجود داره و همین باعث میشه زنده بگور باشه. پیرمرد خنزر پنزری را دوس نداره اما ناچاره یجورایی خودشه! لکاته با او دمخور هست و زنش نه. اما اونها هم خودش هستن!
نمیشه فرار کرد. راوی ناچار به زندگی کردن هست! و نمیخواد.
راوی گیر افتاده در تودرتویی از اختلاط فرهنگها و رفتارها و باید و نبایدها. و خوب به این نتیجه رسیده که از هیچکدام نیست و جزیی از همه هست. از دختری که دیگه زنده نمیشه، از لکاته، از زن خودش، از عمو با اون سرفه های خشک و ...
اما غالب اونیه که هدایت دوست نداره. شر روحانی و نمادی که در کل طول زندگی جریان داره.
شخصا با این دید لااقل به این شدت موافق نیستم. اما خب هدایت اینجوری بود.
امتیاز: 9/5 از 10
(یعد از تحریر: پیشنهاد میکنم دوستان کتاب بعدی زا انتخاب کنن اما من و Elmo عزیز مثل دوتا بازیکنی که حواسشون نیست که سوت پایان زده شده به کارمون ادامه بدیم و به ایجاد پستهای طولانی و خسته کننده ادامه بدیم:دی )
بقیه ی دوستان؟
نظری؟
پیشنهادی؟
انتقادی؟
ثانیه ها می گذرند و زمان هرگز متوقف نمی شود ...
خب فکر کنم بهتره یه اثری ایرانی گذاشته بشه منتها معاصرتر(؟) و من خودم زیاد با نویسندگان معاصر آشنا نیستم.
دوستان مطلع نظر بدن
معاصرتر ?
مثلا ... سمفونی مردگان ؟
خوب اگه با معاصرتر موافقید
فکر کنم اینها گزینه های بدی نباشند :
1- سمفونی مردگان
2- سمفونی شبانه ارکستر چوبها
3- روی ماه خداوند را ببوس
می شه روی رمانهایی با حال و هوای دیگه مثلا فلسفی تر مثل دنیای سوفی یا فانتزی تر مثل بارون درخت نشین هم بحث کرد
Rock Magic
10-02-2009, 23:51
خوب اگه با معاصرتر موافقید
فکر کنم اینها گزینه های بدی نباشند :
1- سمفونی مردگان
2- سمفونی شبانه ارکستر چوبها
3- روی ماه خداوند را ببوس
می شه روی رمانهایی با حال و هوای دیگه مثلا فلسفی تر مثل دنیای سوفی یا فانتزی تر مثل بارون درخت نشین هم بحث کرد
از اینایی که گفتی شما من فکر نکنم کتابی مثه دنیای سوفی اصلا مناسب نقد باشه!
این کتاب تقریبا بسیار سادس.. در واقع نقش آموزشی رو داره تا رسالت ادبی!
میگم نمیشه از این کتابهای معاصر فارسی دل بکنید!؟ این همه اثر کلاسیک خارجی وجود داره...
از اینایی که گفتی شما من فکر نکنم کتابی مثه دنیای سوفی اصلا مناسب نقد باشه!
خب چرا كه نه؟ درسته نقد دنياي سوفي كار سختيه ولي غيرممكن هم نيست
كتاب مورد علاقه ي منه
درضمن من با آثار مستور مخالفم اصلا حس خوبي بهشون ندارم هرچند داستان هاي قشنگ كم نداره
من اينا رو پيشنهاد مي كنم:
1-دنياي سوفي
2-همه ي نامها
3-آنا كارنينا
دقيقا همشون علايق خودم بود!
Rock Magic
11-02-2009, 01:46
خب چرا كه نه؟ درسته نقد دنياي سوفي كار سختيه ولي غيرممكن هم نيست
كتاب مورد علاقه ي منه
خوب نه که نداره ولی کار سختی نیست... چون این کتاب رو باید رو وجهه فلسفیش نقد کرد چون واقعا کتاب به اصطلاح تینجری هست حالا فلسفه به زبان ساده!
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.