PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : شعر گمنام



صفحه ها : 1 2 3 [4] 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

magmagf
28-03-2008, 08:52
اگر تشنه ای برایت آب می آورم
از نیل
از می سی سی پی
از ولگا
از فرات
از راین
ولی
چشم انداز تنت را فقط
در سپیدرود می شویم

magmagf
28-03-2008, 08:54
زمستان بود

و

کبوتران درخت نشین را

گرمای درون خانه ها

از یاد برده بود

تنها ماییم

من

و

تو

ارزن به دستان ِ کبوتر پرست...

magmagf
28-03-2008, 08:59
همه چیز در نبودنت ناخواناست

عشق هرگز رخ نداده !

هوایم را داشته باشی اگر

در متن دلتنگی هام

همچنان به دنبال سطری می گردم

که بر آن نگاشته شده باشی

خوش خط و خوانا !

semorena
28-03-2008, 12:14
دلم گرفته، چقدر هم عجیب گرفته
انگار همه اشک همه بغض همه غم
چشم و گلو، روح من رو در آغوش گرفته
میان این همه دلتنگی، دل من سازی دگر نواخته
چقدر عجیب این ساز به روحم خو گرفته
دل مینوازد و روح به گوش جان شنیده
غم من تنها از خودم تنها در خودم و تنها برای خودم شنیدنیست
غم من همچون ضربان قلبم عاشقانه تا آخر خط زندگی جاریست
حتی اگر کور اگر کر اگر لال شوم
اشک من بغض من ساز دل من همه در کنارم
دل من گرفته، چقدر هم عجیب گرفته
دل مینوازد و روح به گوش جان شنیده

دل تنگم
28-03-2008, 14:17
دور ميشم از تو آروم مثل گذشتن از خواب
آرومتر از پرواز يه شبنم زير آفتاب
آروم مثل نسيمي که ميگذره از چمن
ميگذرم از کنارت همدم محبوب من
دور ميشم از پيش توآهسته اما خسته
حالا که بوسه خواب روي چشات نشسته
حالا ميرم که مهتاب اسم تورو صدا کرد
دست پر از تمنات دست منو رها کرد
سياه ترين خاطره تو قصه تو بودم
تو شعله ور تر از عشقمن از سرما سرودم
توجلوه طلوعي اي همصداي خوبم من
و به سايه بسپار من همدم غروبم من
همدم غروبم آروم ميرم مبادا رفتنمو ببيني
با چشماي پر از اشک سر راهم بشيني
ديگه وقتي نمونده تو دل اين شب تار
مي سپارمت به خاطر براي آخرين بار

دل تنگم
28-03-2008, 14:34
تنهایم تنهای تنهایم...



آزاد از امروز و فردایم...



مگه عاشقت نبودم...؟؟



مگه باورت نداشتم...؟؟



مگه آخرش خودم رو پای باورم نذاشتم...؟



مگه هرنفس نخواستم تو رو همنفس بدونم...؟



چی شد اون صدا که باید حالا با خودم بخونم...؟



تنهایم تنهای تنهایم



آزاد از امروز و فردایم



مگه عاشقت نبودم...؟؟



مگه پای قصه ها رو به شب تو وا نکردم...؟



مگه تا همین ترانه تو رو هم صدا نکردم...؟



تو رو هم صدا نکردم که نموندی عاشقانه



میخوام با خودم بخونم



برو از همین ترانه



تنهایم تنهای تنهایم...




آزاد از امروز و فردایم...

دل تنگم
28-03-2008, 14:49
زيباي من،
صداي پاي رفتن تو،
آن روزي كه با من صحبت نكردي،
روي شن هاي صحراي
دلم نقش بسته بود.
سوز مي آمد،
سردم بود،
و من به شدت يتيم شده بودم.
سوز و سرماي بي كسي و تنهايي مي آمد.
دلم براي تو تنگ شده است
اي نيمه دگر من
دلم براي تو تنگ شده است
من و تو،
چون ماه و خورشيد روبروي هم
هميشه سرگرم گفتگوي هم
تا كه ابر آمد و روي خورشيد و گرفت
(اكنون دل من شكسته و خسته است)
زيرا كه ماه لب فرو بسته است
روي صحنه شادكاميم
پشت صحنه ناشاد
مبادا پرده را بكشيد......

Ar@m
28-03-2008, 14:54
من به خودم قول داده ام
شبیه کوهها زندگی کنم
نه برای اینکه در برابر وزش بادهای قدرتمند
سرخم نمی کنند
نه برای اینکه فرسودگی پنهانشان را
هیچکس نمی فهمد
نه برای سکوت ابدی
و بلندای غرورشان
نه
من فقط حسودیم می شود
به آن جای خالی و تاریک
میان قلبشان
که قطارها هرروز
از میانش عبور می کنند
من حسودیم می شود جون
قلب من هم زیادی است

دل تنگم
28-03-2008, 15:25
فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند
که طعم وابستگی راچشیده باشد
پس هیچوقت به کسی وابسته نشو
که سر انجام آن وابستگی دل تنگی ست
آرزویم این است که یک روز فقط یک روز
توبرای من باشی
و بتوانم دست های گرمت را در دستانم بگیرم
تا شاید یخ دستان سرد و کبودم شکسته شود
بتوانم سرم را روی شانه هایت بگذارم
و هر لحظه بر آن ها بوسه بزنم
ای کاش
اشک هایم با دست های مهربان تو پاک می شد
اما تو هیچ وقت نتوانستی باور کنی

قلبی که غرورش شکسته در انتظار توست
در مقابل تو غرور معنا ندارد
نتوانستی باور کنی که دو چشم بی تاب من
که هر لحظه انتظار طلوع نگاه تو را می کشند
و ندانستی که دست هایم فقط

به دنبال گرمی دست های تو می گردند
سراپای وجود تو همه خوبیست
وهمین است که مرا آزار می دهد
تو خوبی اما من تو را ندارم
بیا و با نگاه چشمان زیبایت زندگی را به من برگردان
برگرد مگذار دوباره تنها شدن را تجربه کنم...

دل تنگم
01-04-2008, 02:18
ديگر همه چيز رو به اتمـام است
يك فصل ، گريز رو به اتمام است
آخـر ســر قصه يـك كــلاغ پـير
با نــاله ي ريـز رو به اتمـام است
كـابــوس دروغ چـشـم هاي تـو
با يك تـب تيـز رو به اتمـام اسـت
موضوعـيتم به مرگ مختوم است
پــرواي ستيـز رو به اتــمام است
دفتـرچـه ي خــاطـرات پ‍ـوسيــده
بر سينه ي ميز روبه اتـمام است
" از عـمق وجـود دوستـت دارم "
اين شـايعه نيز رو به اتمام است
ديــگر من و شعر و قصـه ي پاييز
ديگر هـمه چيز رو به اتمام است

دل تنگم
01-04-2008, 02:19
سكانس يك ، نه شب ، قتل مضـحک یک زن
و چــــارپــایه ی چـــوبی ، طــــناب در گــردن
در امتــــــــداد نگــاهش که باز مــــانده به در
نمـــــرده بود هنـــوز اضــطراب از مــردن
ســکانــس دو ، نخ سیگار و حلـقه های دود
و بوی عطر زن است این ، گمـان کنم بیـــژن
دو قـاب عکس که انگــار سایه های مــن است
و انــعــــکاس تــنی بـی حجـــاب و پیــراهــن
سکانس سه، پرسانسور دراین میان گم شد
چقـــدر حــس غــریبی ست مثــل زن بــودن
شکــسته پایه ی چوبین (( بارت )) در قفسـه
هــــــجوم پــست مـــدرن و کتــابـهای خفـن
(( کتــاب فلـسفه با ژسـت عاقلانـه ی پوچ ))
و التــــــــذاذ دروغیـــن هایـــدگـــــر در مـــن
تو ناتمـــــــــام ، کتاب های غرق در خــلسه
و قیــــــل و قــــال غـــزل ، مثـل آب در هاون

دل تنگم
01-04-2008, 02:23
مردی که روبروی تو سیگار می کشد
بر مــرزهای خاطره ، دیـوار می کشد
حتی شبانه عــشق تو را لای زرورق
می پیچد و به سینه تبـدار می کشد
چشمان بالغش که به سی سال می زند
بــــاز انـتــــظار کینه ی دیــدار می کــشد
با یک نگاه ، گام تو را سست می کند
با جـــزء جزء روح تو ، آوار می کــــشد
با حرفهای خوشمزه پک می زند تو را
در ریه های ملــتهبــش دار می کشد
او رشد می کند و تو کم می شوی مدام
ته مـــانده ای سیاه به دیـــوار می کشد
جریان تـمام می شود و دود می شوی
آن نخ تو بوده ای که به تکرار می کشد

دل تنگم
01-04-2008, 02:24
تازه آغـازتـوست شـــــاعر جـــان
تازه وقتـي که مي شـوي ازخاک
تازه نــــامـــت بـــه دُور مـي آيــد
شـاعري بــود ســاده و بـي باک


قبــــل مـــرگــت غــريب تـر بـودي
مـثــل سـهــراب ، مـثل فــــرخ زاد
مثل مردي که مدح بي صله گفت
مثل هـرکس که بوي غم مي داد


بــعـد تـو : آتـــشي و اشعـارش
بحــث داغـي براي نقد و سخن
بـعد تـو : آتشـي و دشتسـتـان
زخـم هايي که مي خورد بر تن


مـــا چـقــدر ابـــلهيـم شـاعر جان
با خيــالي که خــام رفـــتـن توست
ويــــــژه بـرنـامـه هـاي تـو خــــالي
شعرهايي که وصف مردن توست


هـــفتمـين روز رفتـــنت هم رفـت
ديـــــگـر از مـا خـبـــر نـمي گيري
خوش به حالت که بي ريــا رفتـي
مـثـل نيمـا شــبيـه گــلشيـــري

دل تنگم
01-04-2008, 02:27
در بــودن و نـــبودن مــا انتـخـاب كو ؟
حس غــريب عاشقي و التـهاب كو ؟
من مثل گرگ و ميش نگاهت دروغيم
ديگر مجـال پرسه زدن در سراب كو ؟
پس لرزه هاي روح تـرك خورده ي مرا
آرامشي به جز تب صد اضطراب كو ؟
حــــالا تـو با نگــاه تـماشـاييت بـگو
در تكه پاره هاي غزل بيت ناب كو ؟
با اين حرارتي كه تو تكرار مي شوي
بگــذار خاضعــانه بپرسيم : آب كو ؟
تـا مــرز بازتــاب تو تكثيــر مي شـوم
ديگـر براي فاصله دست حجاب كو ؟
خطي به سوي شرق نگاهت كشيده ام
ايـــنــك وقــــوع حـادثه ي آفـــتـــاب كو ؟
در مــرز خـاك پـاك تـنت ايـستاده ام
آن لحظه هميشه پر از التهاب كـو ؟
يـك استــعاره از غـزل چشمهـاي تو
تنها براي اين غـــزل بی خطاب كو ؟
بيچـاره من كه خواب تو را هم نديده ام
دربهت خواب كاغذي ام يك جواب كو ؟
ختـــم مجــاز و مصـرع و تـشبيه و فاصـله
با يك سوال : قصـه ي حرف حساب كو ؟

Ar@m
01-04-2008, 13:34
هیچوقت آن اندازه احمق نیستم
که بگویم تو را به اندازه ستاره ها دوست دارم
یا به اندازه دنیا
یا بی نهایت!
این حرف احمقانه تعارفی بیش نیست
کسی که نمی داند ستاره های آسمان چه اندازه اند
و بی نهایت به کجا ختم می شود
نمی داند چقدر!
نمی داند تو را چه اندازه دوست دارد
اما من
تو را به اندازه خودم دوست دارم
و خودم را خوب شناخته ام
اگر جمله شاعرانه ای نیست
و اگر خودخواهانه است
حقیقت است!
و حقیقت این است که من خودم را از تمام دنیا
بیشتر می خواهم!
خودم را از تمام دنیا بیشتر شناخته ام
و با تمام نقص هایم ساخته ام
پنهانشان نکرده ام: با آنها زیسته ام!
و دنیا را از چشمهای تیره ام دیده ام
و قبول کرده ام
من به همان اندازه که زیسته ام
ارزشمندم
و اگر تو را به اندازه خودم خواسته ام
دوست داشتنی حیرت انگیزتر و واقعی تر از این
در دنیا نخواهی یافت!

karin
01-04-2008, 14:46
هیچوقت آن اندازه احمق نیستم
که بگویم تو را به اندازه ستاره ها دوست دارم
یا به اندازه دنیا
یا بی نهایت!
این حرف احمقانه تعارفی بیش نیست
کسی که نمی داند ستاره های آسمان چه اندازه اند
و بی نهایت به کجا ختم می شود
نمی داند چقدر!
نمی داند تو را چه اندازه دوست دارد
اما من
تو را به اندازه خودم دوست دارم
و خودم را خوب شناخته ام
اگر جمله شاعرانه ای نیست
و اگر خودخواهانه است
حقیقت است!
و حقیقت این است که من خودم را از تمام دنیا
بیشتر می خواهم!
خودم را از تمام دنیا بیشتر شناخته ام
و با تمام نقص هایم ساخته ام
پنهانشان نکرده ام: با آنها زیسته ام!
و دنیا را از چشمهای تیره ام دیده ام
و قبول کرده ام
من به همان اندازه که زیسته ام
ارزشمندم
و اگر تو را به اندازه خودم خواسته ام
دوست داشتنی حیرت انگیزتر و واقعی تر از این
در دنیا نخواهی یافت!



بسیار بسیار بسیار قشنگ بود.

علارغم تغییر موضع خوشمان آمد:31:

مرسی:11:

Ar@m
01-04-2008, 17:52
مرسی دوست جون جونم
چشم خودت قشنگ می خونه! :31:

wordist
02-04-2008, 09:26
هیچوقت آن اندازه احمق نیستم
که بگویم تو را به اندازه ستاره ها دوست دارم
یا به اندازه دنیا
یا بی نهایت!
این حرف احمقانه تعارفی بیش نیست
کسی که نمی داند ستاره های آسمان چه اندازه اند
و بی نهایت به کجا ختم می شود
نمی داند چقدر!
نمی داند تو را چه اندازه دوست دارد
اما من
تو را به اندازه خودم دوست دارم
و خودم را خوب شناخته ام
اگر جمله شاعرانه ای نیست
و اگر خودخواهانه است
حقیقت است!
و حقیقت این است که من خودم را از تمام دنیا
بیشتر می خواهم!
خودم را از تمام دنیا بیشتر شناخته ام
و با تمام نقص هایم ساخته ام
پنهانشان نکرده ام: با آنها زیسته ام!
و دنیا را از چشمهای تیره ام دیده ام
و قبول کرده ام
من به همان اندازه که زیسته ام
ارزشمندم
و اگر تو را به اندازه خودم خواسته ام
دوست داشتنی حیرت انگیزتر و واقعی تر از این
در دنیا نخواهی یافت!
سلام عزيزجان

مرسي از اينكه جالب بود ::31:

Ar@m
02-04-2008, 10:20
سلام عزيزجان

مرسي از اينكه جالب بود ::31:

سلام!
از شما هم خیلی مرسی!

ba_to_arezoost
02-04-2008, 11:48
از خدا دلخوری از آدم ها هم.دعا که می کنی مستجاب نمی شود.نفرینت هم نمی گیرد.با خدا قهر می کنی.سرت را پایین می اندازی و می روی.می روی جایی که او نباشد.خیال می کنی نگاهت نمی کند.خیال می کنی رهایت کرده و اینجاست که زندگی ماهی بزرگی می شود و تو را می بلعد و تو می شوی یونس.یونس در شکم ماهی.یونس بریده از همه چیز.یونس بریده از همه جا.یونس اعماق بی کسی.حالا می توانی تا همیشه ته تنهایی این اقیانوس بر دیواره های تاریک بکوبی و لعنت کنی هم این ماهی بزرگ رو.هم این اقیانوس سیاه رو.یا شاید این بی کسی این گم شدن این در به دری و تنهایی به یادت بیاورد که نه تنهایی و بی کس.شاید به یاد آوری که خدا هست حتی ته این اقیانوس.آن وقت شاید دوباره صدایش کنی. ماهی بالا می آید بالایت می آورد.دوباره ساحل و دوباره آفتاب.یونس عزیز خدا منتظر است از همانجایی که هستی صدایش کن.

sepideh khanom
02-04-2008, 14:25
هیچوقت آن اندازه احمق نیستم
که بگویم تو را به اندازه ستاره ها دوست دارم
یا به اندازه دنیا
یا بی نهایت!
این حرف احمقانه تعارفی بیش نیست
کسی که نمی داند ستاره های آسمان چه اندازه اند
و بی نهایت به کجا ختم می شود
نمی داند چقدر!
نمی داند تو را چه اندازه دوست دارد
اما من
تو را به اندازه خودم دوست دارم
و خودم را خوب شناخته ام
اگر جمله شاعرانه ای نیست
و اگر خودخواهانه است
حقیقت است!
و حقیقت این است که من خودم را از تمام دنیا
بیشتر می خواهم!
خودم را از تمام دنیا بیشتر شناخته ام
و با تمام نقص هایم ساخته ام
پنهانشان نکرده ام: با آنها زیسته ام!
و دنیا را از چشمهای تیره ام دیده ام
و قبول کرده ام
من به همان اندازه که زیسته ام
ارزشمندم
و اگر تو را به اندازه خودم خواسته ام
دوست داشتنی حیرت انگیزتر و واقعی تر از این
در دنیا نخواهی یافت!


آرام جان فوق العاده بود ، ممنون

Ar@m
02-04-2008, 17:03
آرام جان فوق العاده بود ، ممنون
وای من امشب دیگه خوابم نمی بره :31:
ممنون!

sd70
02-04-2008, 17:27
اينم يه شعر سروده خودم (در اصل 36 بيته ولي فعلا چند بيت اولش رو براتون ميزارم)

گذاشت مجنون با ليلي قراري
کنار رستوران بين راهي

بگفت اي ليلي من اي عزيزم
دلم ميخواد براتو پول بريزم

-------------
------------- (سان سور)

سپس گرديدم از اينجا به آنجا
وزان سوي کران آسمان ها

برفتم من به دشت و کوه و دريا
خريدم من از آنجا دو مربا

بگفت ليلي تو بي ميلي برايم
چرا آشغال خريدي تو برايم

.
.
.
.
(ادامه دارد)

magmagf
03-04-2008, 08:43
ردّ پاي دلم را دوبـاره بــاران بــرد
دوباره گم‎شده‎ام در هواي يك برخورد

دوباره لحظهء سرد غروب يك شاعر
و انتهاي غزلهـــاي ِخوبِ يك شاعر

سواي لرزش دستم، دلم و چشمانم
نشسته لـرزه به جان نهال ايمـانم

نشسته لرزه به جان خطوط اين جاده
كه خطّ رفتنِ او در مســــير افتاده…

*
همان كبوتر شكاك پر، كه دل دل كرد
مرا ميان زمـيـــن و كلاغها ول كرد

همان كه پنجره اش را به رويمان مي بست
كمر به ريختنِ آبرويمان مي بست.

همان كه روسري اش را اگر تكان مي داد
مرا به دست غزلهاي ناگهان مي داد

همان كه – هي – به نگاهم كمي حواسش بود
اگر چه هوش و حواسش پيِ لباسش بود

همان كه بيخود و بي جا بهانه مي آورد
خراب چشم خودش را به جا نمي آورد.

…همان غريبه كه چپ چپ نگاهمان مي كرد
و با طلــــسم نگاهش سيا همـان مي كرد

و يا مرا سر يك وعده آنقدر مي كاشت
كه شكـل تابلـوّ ايستــگاهمان مي كرد


به هر خطاي خود اقرار مي كنم اما
بداستفـــاده اي از اشتباهمان مي كرد

بـــــزرگ راه خوشيهاي تا ابد بوديم ،
اسير كوچهء بن بست آهمان مي كرد...

اگر چه در سرمان آفتاب و گرمي بود
خيال يخ زدگي در كلاهمان مي كرد

خلاصه عمر درازي مرا به بازي داد
همان غريبه كه چپ چپ نگاهمان مي كرد…

*
به اين بهانه كه تنگ است حجم آبادي
به اين بهانه كه سيرم از اين دل عادي،

مهار برهء دل را به گرگهـــــا دادم
و از نگاه خودم تا هميشـــــه افتادم

و اشتباه من اين بود زود دل بستم
به آن غريبه كه عاشق نبود دل بستم…

كسي غروب مرا حس نكرد،حتي كوه
و درّه هاي پر از برف و از تگرگ انبوه

كسي غروب مرا حس نكرد دريا نيز
كسي غروب مرا حس نكرد
جز پاييز…



فرهاد صفریان

magmagf
03-04-2008, 08:44
به دریا که زدم

خواب طوفان را هم نمی دیدم

طوفان هم خواب مرا !

تو پلی زدی

از من به طوفان

از طوفان به من

آنقدر که به دریا زدن

گناه محسوب می شود

از این به بعد

magmagf
03-04-2008, 08:49
سحر گاه از خواب می پرم

این بوی کیست که این همه در بسترم پیچیده ست ؟

حتما خواب دیده ام

دوباره می خوابم

وقتی حضور تو نباشد

خواب خوب است

magmagf
03-04-2008, 08:53
اين زن كه در جهنم خود آرميده‌بود
اي‌كاش از بهشت تو سيبي نچيده‌بود

اي‌كاش هرگز اسم شما را نمي‌شنيد
اي‌كاش هيچ‌وقت شما را نديده‌بود

ديدي چگونه خون انار جوان تو
بر روي آستين زمستان چكيده‌بود؟

اي‌كاش دانه‌دانه، مرا دست‌هاي تو
از شاخه چيده‌بود و لب تو چشيده‌بود

يا لايه‌لايه پوست من را به‌جاي كارد
چاقوي چشم‌هاي تو ازهم دريده‌بود

اصلاً انار قرمز شيرين و آبدار
اي‌كاش روي شاخهء حنظل رسيده‌بود

تا حرص و آز در طمعش لب نمي‌گَزيد
تا چشم‌هاي وسوسه او را نديده‌بود
***
اي‌كاش كه خدا دل من را به‌جاي گِل
از سنگ‌هاي قطب جنوب آفريده‌بود



«پانته‌آ صفايي

magmagf
03-04-2008, 08:54
رویاهام
به ذهن خالی ات سرایت می کند

رویایی می شوی برای من

همین یکی را کم داشتیم

آخرش هم مثل یک مثل یک ترانه ی دبستانی

لا به لای بزرگ شدنت

گم می شوم

magmagf
03-04-2008, 08:55
چشم هام را

به جرم ندیدنت

مصلوب ستاره ها می کنم

تا تیره روزی ام

پر شود از درخششی که

کمی شبیه درخشش چشم هات باشد

دل تنگم
03-04-2008, 20:08
شمع می سوزد و پروانه به دورش نگران....

من که می سوزم و پروانه ندارم چه کنم....

دل تنگم
03-04-2008, 20:15
داغ یک مادر
باز دریا گرفته قربانی
گشته جانی به مرگ مهمانی
معنی سوگ یار را ایا
ای خزر اینچنین تو میدانی؟
مانده داغی به قلب یک مادر
دانی ایا گرفته ای جانی
ان پسر همچو غنچه ای زیبا
بود در باغ زندگانی من
ناشکفته پرزد ورفت
بی ثمر بود باغبانی من
ارزو داشتم برای گلم
رخت دامادیش کنم بر تن
لیک جای لباس دامادی
ان عزیزم به تن نموده کفن
حجله اش بوی اشک وخون دارد
زغمش اب میشود دل سنگ
شد جوانم به خاک هم اغوش
دل شده بهر خنده هایش تنگ
خانه ام بی حضور او سرد است
لحظه ها بی وجود او بی رنگ
ای خزر این تمام قصه بود
شهد شیرین به کام من چون زهر
دل ز بی رحمیت شده پرخون
چون تو ظالم ندیده ام در دهر
قصه ام را برای تو گفتم
تا بدانی زداغ یک مادر

دل تنگم
03-04-2008, 20:48
لبانم بسته است و خاموشم
براي تو من زنده ام
اشکهايم را پنهان مي کنم
در دلم فروزان است
فانوس خواستن و عشق
براي تو به خاطر تو
زندگي آورده است کتاب روزهاي گذشته را
و خاطراتی دوردست
بي پرسش چه بسيار پاسخ يافتم
ديديم که چه مي خواستيم
و چه به دست آورديم؟
اما در دل فروزان مي ماند فانوس خواستن و عشق
براي تو به خاطر تو
چه بگويم از عداوت دنيا با من
حکم زندگي بدون تو
نادان است هر آنکه بگويد
برايم غريبه اي
چه بسيار ستم
که بر ما روا داشتند
اما باز هم در دل فروزان است
فانوس خواستن و عشق
برای تو بخاطر تو

دل تنگم
03-04-2008, 20:53
ز غم کسی اسیرم
که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من
که در او اثر ندارد
غلط ست هر که گوید
دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد
دل او خبر ندارد...

دل تنگم
03-04-2008, 20:54
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهي
که بلغزد بر من،
من خودم بودم و
يک حس غريب
که به صد عشق و هوس مي‌ارزيد

دل تنگم
03-04-2008, 20:56
نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را
نمیدانم که حس کردی حضورت در سکوتم را
و می دانم که می دانی ز عاشق بودنت مستم
وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم

magmagf
04-04-2008, 00:44
من و تو اگر "ما" شويم

صدای کل زدن مادرم

خانه را روی سرت خراب می‌کند

قصر آرزوهای دست نخورده‌ی ذهن‌مان را

کسی چه می‌داند

شايد "من"

تاوان مرد نشدن پدرهايی را پس می‌دهد

که هرگز لياقت مادر شدن نداشته‌اند

و " تو"

بار قلب‌هايی را به دوش می‌کشد

که هنوز به خاطر گونه‌های سرخ يک مرد نتپيده‌اند

شايد "ما"

- روی هم -

نيمه‌ای از آدم‌هايی باشيم

که گاهگاهی هوس می‌کنند

سری به اتاق خالی های فکرشان بزنند؛

و ببينند

چند نفر را توی شکم‌هاشان هضم کرده‌اند.

من و تو اگر "ما" شويم

صدای هفت گاو پوست به استخوان چسبيده‌ی

داستان يوسف را تداعی می‌کنيم

که از فرط گرسنگی زوزه می‌کشند؛

نمی‌کشند؟

خدا حق داشت هميشه

ميم من و الف شما را جدا بنويسد

که مبادا روزی يادمان برود

سيب را با کدام صاد بنويسيم

و گول شيطان را نخوريم

مگر يک خوشه گندم چقدر می‌ارزد؟

که پرت‌مان می‌کنند به سياره‌ای

سردتر از زمين نيست

اينجا همه يخ زده‌ايم؛

مگر يک خوشه گندم چقدر می‌ارزد؟

من و تواگر"ما" شويم

مادرم بزرگ می‌شود!

برای نوه‌هاش

قصه‌ی تار عنکبوت گرفته‌ی سيب را

- با گنبد کبودی

که هميشه هيچ کس زير آن وجود ندارد

که صدای ما شدن‌مان را

ببيند -

تکرار می‌کند

تکرار می کند

تکرار.

من و تو اگر"ما" شويم

تکرار می‌شود

تکرار می‌شود

تکرار...



اسماعیل موسوی

magmagf
04-04-2008, 00:49
فقط لبخند بزن
برو کنار پنجره
آمدن مرا تماشا کن
اريب میبارم بانوی من!
مثل اشکهام
مثل نتهای کوچولو
مثل نگاه تو.

magmagf
04-04-2008, 00:57
فراموش مکن مرا

روح تو

تشنه ی مستی های تازه ایست

من

آنها را به تو خواهم داد

فقط با من بمان

تا وقتی

تاریکی فرود آید.

magmagf
04-04-2008, 00:57
پشت چشم هات هزار پنجره وامانده بود

و هزار تا پرنده دیگر نمی خواندند

که در شبی که من از یاد می روم

چلچه ها خاموش

قمریان مرده

و یا کریم ها خانه خرابند

magmagf
04-04-2008, 00:59
بی هدف ول می گردم

آسمان گله مند

لب به فریاد و باران گشوده است

کوچه ها خیس خیس

و خواستنت را کسی شب زنده داری نمی کند

من دوباره در این در به دری

روی خش خش پاییز

خالی از هر خاطره ای

به تحمل تنهایی یخ بسته ام

کمر بسته ام

دل تنگم
04-04-2008, 02:11
زردشت كجاست؟
رفتار نيك
كردار نيك
پندار نيك
در سرزمينم خريدار ندارد،
مردمش همواره مدهوش و گرفتارند.
مفتيان اندر خم يك كوچه اند
حاكمانش در پي پس كوچه اند
نوكران، دستمال بدست بي توشه اند.
نوگرايان و انديشمندان خانه دوش در كوچ اند.

دل تنگم
04-04-2008, 02:12
سرما رفت و نوروز آمد، ز مَستان خبري نيست.
وقت هوشيــــــاري وبيـــــــــــداري رسيد،
سبزه روييد و دمن پُر ز هزاران گشته باز.
عده اي رفتند، وليكن مانـدايم و شـــاكـريم
تــــا به خــــــــــــــود آييم كه خــــــــداييم.

دل تنگم
04-04-2008, 02:16
زمزمه هاي دلتنگي ام را به
نسيم ميسپارم تا به تو برساند.
آن زمان كه نگاهت را به
آسمان بخشيدي
چقدر گريستم.......
و با پر كشيدنت
دل ترك خوره ي من هم
خيلي ساده شكست...

دل تنگم
04-04-2008, 02:18
چه زيباست


نوشتن


آن هنگام که بداني او مي خواند


چه زيباست


سرودن


آن هنگام که بداني او مي شنود


و چه زيباست


جنون


آن هنگام که بداني او مي بيند


القصه آن که


در کنار او


همه چیز زیباست...

دل تنگم
04-04-2008, 02:19
بهار می‌آید، سبزِ سبز می پوشم

به کوچه می‌آیم زندگی در آغوشم

چهار فصل از سالم،‌ چهار فصلِ قشنگ

که ماه بر دوشم... آفتاب بر دوشم!

هنوز تشنه‌ترم از همیشه‌ی عُمرم

بهار تا پاییز انتظار می‌نوشم

چقدر دوست که از چشم‌هام افتادند

چقدر زخمِ زبان که نشد فراموشم

بهارِ سوخته... آتشفشانِ درد منم

چگونه این مردم می‌کنند خاموشم

هزار بار اگر باز امتحان بدهم

میانِ آتش‌ها بازهم سیاووشم

مرا دوباره به هستی، به خویش می‌خواند

صدای باد که پیچیده است در گوشم

هزارو سیصد و هشتادو هفت انسانم...

بهار می‌آید... رنگ سال می‌پوشم

magmagf
04-04-2008, 08:19
باران نمیشوم

که نگويي: با چه منتي خود را بر شيشه مي کوبد

تا پنجره را باز کنم و نيم نگاهي بيندازم.

ابر مي شوم

که از نگراني يک روز باراني

هر لحظه پنجره را بگشايي

و مرا در آسمان نگاه کني...

magmagf
04-04-2008, 08:21
جریمه ی مشق های کودکی ام را که می نویسم

شعر می شود

با نگاهی خط می خورد

جریمه روی جریمه جمع

که نون اسمت را نان نوشته ام

با آب آبی چشمانت

سر کشیده ام سیر

با تمام گرسنگی ام

و در میان همین سطرها

که پر می شود از کلماتی شبیه تو

خودم را

با دست هایی جوهری

پنهان می کنم .

magmagf
04-04-2008, 08:25
من به آزادی این ثانیه ها شک دارم


به زمین ؟ نه! به زمان ؟ نه! به خدا شک دارم!


این چه خوابی ست که دنیای مرا آشفته؟


که به این روشنی روز نما شک دارم!




من به روئیدن مهتاب در این تاریکی


یا به پیدا شدن روزنه ها شک دارم!


غزلم خالی از احساس شده ، می بینی؟!


من به معنی شدن واژه ی « ما» شک دارم !




دم عیسی ی منی معجزه ای در راه است ؟


لحظه ی مرگ من آمد ، به شفا شک دارم


به سیاهی و غم آلودگی افکارم ....


و به آبی شدن خاطره ها شک دارم




گفتی این فاصله ها قسمت من بود ولی ....


نه به تقدیر خودم نه... ! به شما شک دارم


غزلم سوخت در این واژه ی شک و تردید


می نویسم که خدایا : به خدا شک دارم!

دل تنگم
04-04-2008, 13:44
قطره اشکی بودم تو چشات
وقتی می خندیدی شاد می شدم
نگات به من بود و من در نگات پیدا
تو آسمون شب چشات ماه می شدم
از چشای خوشگلت سرازیر بوم
با هر تپش تو دلت یاد می شدم
رو گونه های سرخت می لغزیدم
همونجا رو لبات فریاد می شدم
ولی اون روز که چشات منو ندید
یعنی اینکه بر چشای گلت خار شدم
از بس توچشات مونده بودم
تکراری و ذلیل و خار شدم
تو که بستی چشاتو موندم تنها
با دست رقیب از رو چشات پاک شدم
خوردم بر زمین گرم و شکستم
همراه خاطرات قشنگ چال شدم
آری من دیگه در نگات نیستم
از اون زمون که اسممو بردی زیاد
چیزی جز خار و خاشاک نیستم

دل تنگم
04-04-2008, 13:47
هر کجا هستم، باشم به درک!
من که بايد بروم!
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمين، مال خودت!
من نمي دانم نان خشکي چه کم از مجري سيما دارد!
تيپ را بايد زد! جور ديگر اما...
کار را بايد جست.
کار بايد خود پول.
کار بايد کم و راحت باشد!
فک و فاميل که هيچ...
با همه مردم شهر پي کار بايد رفت!
بهترين چيز اتاقي است که از دسته چک و پول پر است!
پول را زير پل و مرکز شهر بايد جست!
سيد خندان يه نفر!

دل تنگم
04-04-2008, 22:41
ای معنای انتظار یک لحظه بایست

دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست
یک لحظه بایست و یک جمله بگو،
تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟

دل تنگم
06-04-2008, 00:50
نمیشه با خیالت تموم عمرو سر کرد
نمیشه بی حضورت خستگی هارو در کرد
نمیشه قاصدک ها بی خبراز تو باشن
برای دیدنت از، خوابه یه لحظه پاشن
نمیشه تو خیابون منتظرت بمونم
نمیشه نامه هامو بدون تو بخونم
نمی تونم بمونم یه لحظه در کنارت
نمیشه بگذرم از اون همه خاطراتت


با تو نمیشه حس کرد طعم یه زندگی رو
با تو نمیشه فهمید معنی سادگی رو


نمیشه باورم شه می خوام جدا شم از تو
می خوام برم از اینجا می خوام رها شم از تو

اما دلم شکسته از دوریه نگاهت
خسته ام از این همه نشستن سر راهت
دیدن تو یه رویاست اونم فقط تو خوابه
ندیدن تو مثل دیدن یک سرابه


با تو نمیشه حس کرد طعم یه زندگی رو
با تو نمیشه فهمید معنی سادگی رو

دل تنگم
06-04-2008, 00:51
منو زنده کن دوباره، منو از سایه رها کن
با نگاه مهربونت منو از خودم جدا کن

دستمو بگیر تو دستات جاده بی تو بی فروغه
نگو عاشق شدن من یه خیاله یه دروغه

شک نکن به اشک چشمام گم شدم توی سیاهی
بیا و برس به دادم تویی چاره ی نهایی


دست تو فانوس شب بود توی ظلمت دوراهی
با تو ساده می رسم من به یه نور آشنایی

با تو این ترانه لبریز از یه حس عاشقانس
بودن تو مث راز این طلوع بی بهانس

بذار تا دستای گرمت آفتابو یادم بیاره
گرچه گرمای تنت رو حتی خورشید هم نداره

فاصله رقیب ما نیست وقتی تو اینجا بمونی
شعر من در انتظاره تا که تو اونو بخونی


دست تو فانوس شب بود توی ظلمت دوراهی
با تو ساده می رسم من به یه نور آشنایی

دل تنگم
06-04-2008, 02:22
تقصیر نگاه توست، ناباوری چشمام
من باور و عشقم رو از قلب تو پس می‌خوام
این ساعت تنهایی، رو گریه‌ی من کوکه
وقتی که نباشی تو، این ثانیه مشکوکه
من هر نفسم بی‌تو، دلواپس و غمگینم
این غصه‌ی بی‌مرزو از چشم تو می‌بینم
از چشم تو می‌بینم تاریکی دنیامو
این ترس غم‌انگیزو نابودی رؤیامو

دل تنگم
06-04-2008, 02:46
کجا قلم تواندش، عیان نماید این بلا


که رختِ عیدِ ما بَدَل، شده به جامه ی عزا


کجا چه کس تواند این، ستم کند به ما روا


که بندِ غم فکنده ای، زِ ظلم خود به پای ما


چه بی سبب شکنجه ها


چه قتل و عام لاله ها


چه بی بهانه کُشتن و


چه میله ها چه دار ها


***


چه تازیانه میزنی، بر تن این جوانه ها


چه حُکمِ مرگ می دهی، به شاعرِِ ترانه ها


چه همتی گُماشتی، به قتل و عام باغ ها


چه می زنی به جانِ ما، چه آتش و چه داغ ها


بر تنِ زخمِ تنِ من


چه نیزه ها چه بند ها


به خاک مظلومِ وطن


چه غارت و گزند ها


***


چه آتشی فکنده ای، در این خزان به جان ما


چه خنده ها که می کنی، به ناله و فغانِ ما


چه خنجری به دستِ تو، دریده سینه های ما


چه نیزه ای زِتو به خون، کشیده دیده های ما


ساعت ویرانیِ تو


چه خوش فرا رسیده است


نفیرِ آزادیِ ما


چه بی کران دمیده است


***


به باغ آرزوی ما، به دستِ تو چه داس ها


زِ کینه ی درونی ات، چه آتشی به یاس ها


چه حاکمی، چه رهبری، که بی خبر زِ حالِ ما


چه حُسنی و چه برتری، چرا زِ مردُمان جُدا

دیده ی آلوده ی من

چه خیره مانده چَشم براه

مادرِ مغمومِ وطن

چه دست برده بر دُعا


***


کجا کدام فصل از این، قصه تو می رسی به سر

بر تنِ خشکِ این درخت، چرا تو می زنی تَبَر

کجا که را چه ساعتی، به مرگ مژده می دهی

چه روز یا چه شب مرا، به دار وعده می دهی

"حسین صادقی"

M A R S H A L L
06-04-2008, 12:21
بر خاک بخواب نازنين، تختی نيست
آواره شدن حکايت سختی نيست
از پاکی اشکهای خود فهميدم
لبخند هميشه راز خوشبختی نيست

دل تنگم
06-04-2008, 17:48
باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار

باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار

باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار

باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی




تشنگی ها خستگی ها را بشوی

دل تنگم
06-04-2008, 17:56
دوباره هجوم خواب خاکستری
گویی نفسها زادگان مرگند
من نه تبلور غم نه هجوم ترانه
باز غریق خاطراتی که
غرق هجرت تو بودند
تن من اسیر برزخی بی
رمق بازگشت
او مرا برکه ای خواند
و خود بر من مهمان
عمر شب کوتاه بود
شبهای دیگر هم بی ماه ترین برکه ...

دل تنگم
06-04-2008, 18:16
شمع آرزوهايم را
با جرقه ی اشک روشن مي کنم
و در اقيانوس ژرف خيال
سوار بر زورق انديشه
تا فراسوي دشت آرزوها سفر مي کنم
راستي،
چه خوب بود
اگر من هم
بال هائي به سپيدي نور
و به لطافت پر پروانه داشتم
در اين صورت تا آبي آسمان عشق
تا سرزمين کبوتران عاشق
آن جا که کينه و ريا
جواز ورود ندارد
چرخ مي زدم
آن جا که پلاک خانه ی دل ها عشق است....

Ar@m
06-04-2008, 18:35
هرگز تنهایم نگذار
من بدون تو نمی میرم
مثل بیچاره ها گریه نمی کنم
و در گوشه های تاریک انزوا کز نمی کنم
و نمی گویم چرا من از میان این همه در دنیا!
من بدون تو می ایستم
روی صخره های منتهی به دریا
و در سکوت مجسمه می شوم
تا هر مسافری که عبور می کند
هر پرنده ای که پرواز کنان می گذرد
فقط فکر کند
و فقط خیال کند
دریا را
اشکهای شور تنهایی من ساخته اند !
تصور کردنش هم باشکوه است! نه؟

M A R S H A L L
06-04-2008, 18:54
رفتن دليل نبودن نيست
در آسمان تو پرواز مي کنم
عصري غمگين و غروبي غمگين تر در پيش
من بيزار از خود و از کرده خويش
دل نامهربانم را به دوش
مي کشم تا آنسوي مرزهاي انزوا
پنهانش مي کنم.
تو باور نکن
اما
من عاشقم
رفتن دليل نبودن نيست
در غروب آسمان تو شايد
در شب خويش چگونه بي تو گم شوم ؟
تو را تا فردا تا سپيده با خود خواهم برد
با ياد تو و با عشق تو خواهم مرد
تو باور نکن اما من عاشقم ...

دل تنگم
07-04-2008, 00:11
من، با زخم زبونات رفیقم
مرهم بزار، با حرفات، رو زخم عمیقم
با توام که داری به گریه م می خندی
کاش مشد بیایی و به من دل ببندی
تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم
کار دل، نباشی، تمومه عزیزم

دل تنگم
07-04-2008, 00:22
امروز و این چند روز این تکه از شعر مایاکوفسکی بر سر زبانم است
ماریا
ماریا
ماریا
راهم بده ماریا
تاب کوچه را ندارم
می خواهی گونه هایم گود
مزه از دست داده
چشیده خاص و عام بیایم پیشت
بگویم
اینک شده ام مردی قابل اعتماد؟
و


سيگاری که می سوزد
نه انکار می کند، نه دست مرا می گيرد
سکوت را به گوش زنی می خوانم
که شعرهای ذوقافيه ی عربی می گويد
اما چيزی از حرف های من نمی فهمد
زير سيگاری بر می گردد روی فرش
سوءظنی روی گل بوته های لاکی
دروغی مکشوف کنار لچک
عشقه ای که دور ترنج پيچيده بود پاک سوخت
يادگاری از اين شب خراب
برای خراب کردن باقی شب ها
کلاغ ها دروغ نمی گويند
تو را با کسی ديده اند که شبيه من نبود
و زن شعرهايش را دوباره می خواند
با سوزنی که روی دروغ هاش گير کرده بود
يکی می خواهد اقرار کند، نصفه خاموش می کنی
يکی خاکسترش را با انگشت پخش می کنی
يکی هر چه کبريت می کشی روشن نمی شود
و شب تمام می شود
وقتی چراغ را خاموش می کنی
و شب فراموش می شود
وقتی پيراهنت را می کنی
و امشب اصلا چيزی نبوده
جز عشقه ای سوخته دور ترنج
که دليلش فراموش می شود

"طلوعی"

دل تنگم
07-04-2008, 00:36
با یادت سرمستم ای نگاه آسمانی
یادم کن تا هستم ای امید زندگانی

تا به هر ترانه
می کشد زبانه
شور عاشقانه من
حال دل می گویم با زبان بی زبانی

هر لبخندت
با من گوید
دل مده به دست غم در این عالم
بنشین با عشق
تا گل روید
زین شب خزانی

تا که از نگاه تو نور شادی می بارد
دل ز مهربانیت شور و شادی ها دارد

با تو خزان من بهاران
با تو شبم ستاره باران از نورافشانی

چه بخواهی چه نخواهی
دل عاشق ره تو پوید به هر نشانی

دل و جان سرمست از شوق نگاه تو
همه جا حیرانم دیده به راه تو
که بدین روح افزایی زیبایی رویایی چون بهشت جاودانی

چه شود گر بازآیی چون نفس باد سحر
می رسدم جان دگر
دیده کشد سوی تو پر
همسفرم شو که می توانی

پر و بالم را با دیدارت کی بگشایی؟
تب و تابم را با لبخندت کی بنشانی؟

دل تنگم
07-04-2008, 00:38
فرشته های شب قدر ! با شما قهرم !
تلافی همه ی غصه های امسالم
تلافی همه ی آنچه که نوشتید و ...
نوشته اند به پرونده های اعمالم ...

فرشته های شب قدر ! حالتان خوب است !؟
هزار شکر که خوبید دختران بهشت
اگر که حال من بی خیال می پرسید
هنوز مثل شب قدر سرد و بی حالم

فرشته های شب قدر ! یک جهان ممنون
از اینکه عمره نوشتید در صحیفه ی من
از این که برکت سرشار با نگاه شما
چو چشمه موج گرفته ست در دل مالم

فرشته های شب قدر ! خنده تان نگرفت !؟
ز خنگ بازی و بی عقلی همیشه ی من
قرار بود که قرآن بیاوریم اما ....
کتاب دیگری انگار بود دنبالم

فرشته های شب قدر ! صفحه ی پنجاه !
ز دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است ...
بسوخت حافظ و در شرط عشق بازی او ...
شمیم حس غریبی رسید از فالم

فرشته های شب قدر ! سال سختی بود
نگفتنی ست ولی از خدا که پنهان نیست
فقط خداست که از دوردست می فهمد
مرا که با همه ی بغض ها نمی نالم ...

فرشته های شب قدر ! یادتان مانده !؟
شبی که روضه ی عباس خواند حاجی ما !؟
شبی که گفت گمانم که ظهر عاشورا ...
صدای فاطمه پیچیده بود در عالم ...

فرشته های شب قدر ! عشق خطی چند !؟
دو خط سبز در آن صفحه ها زیاد کنید
دو نیم خط به هم سرخ هم شده کافی ست
به جای خط خطی عشق غرق اشکالم

فرشته های شب قدر ! بعد از این پایان !
هنوز پایه ی گرمی و آشتی هستید !؟
من و گلایه !؟ چه حرفی ست ! بی خیال شوید
آهان ! نگاه ! ببینید ! بعد از این .... لالم ....

دل تنگم
07-04-2008, 01:45
اشکهایم بر گونه هایم سرازیر می شوند...
نه اشک غم ،
نه اشک تنهایی،
نه اشک حسرت دنیا....
که اشک شوق لمس تو ،
در ضربان قلب بی قرارم...
به هر سو که می نگرم،
جز تویی نمی بینم...
از چه رو مردمان،
تورا تنها در اسمان ها می جویند؟
تو واضحی...
جاری در همه چیز و همه جا....
بی مکان و بی زمان....
در هر مکان و در هر زمان...
و لایزال...
ترادر شاخه های به نیایش بلند درختان ...
در رقص برگ صد رنگ پاییز می بینم ...
من ترا به فصول،
به برف...
به بارش نرم باران ریز ریز می بینم ...

ترا به کوه، به غلتش سنگی به سیل...
در ضربان لرزه های زمین می بینم...
من ترا به پیچش گردبادی دور...
به رگه های یشم و نگین می بینم...

ترا به گریه، لحظه میلادیک نوزاد...
به چشمه ی جوشنده، بدریا می بینم...
من ترا به کوه وکمر،به ماه وقمر...
به یک دل گم کرده راه،بصحرا می بینم...

ترا بگنبد طلای حرم...
به اذان موذن بوقت سحر می بینم...
من ترا به سکوت نیمه شبان...
به بیابان، به وقت سفر می بینم...

ترا به نوای حزین ساز و دلی سوزان...
ز همسایه دلشکسته ام بشب می بینم...
من ترا به گرمی لبخند و نگاه...
به جان سوخته ای ز تب می بینم...

ترا در افلاک، بروشنایی خورشید...
در سیاه و سپید کهکشان می بینم...
من ترا در ورای هر نگاه مهربان...
(در پس هر پرده،عیان می بینم...)

ba_to_arezoost
07-04-2008, 16:13
شب که مي رسد به خودم وعده مي دهم
که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت
صبح که فرا مي رسد و نمي توانم بگويم
رسيدن شب را بهانه ميکنم
و باز شب مي رسد و صبحي ديگر
و من هيچ وقت نمي توانم حقيقت را به تو بگويم
بگذار ميان شب و روز باقي بماند که
چه قدر
دوست دارم......

ba_to_arezoost
07-04-2008, 16:18
پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسيد
من به او خنديدم
کمي آزرده و حيرت زده گفت
روي ديوار و درختان ديدم
باز هم خنديدم
گفت ديروز خودم ديدم
مهران پسر همسايه
پنج وارونه به مينو ميداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسيد
بغلش کردم و بوسيدم و با خود گفتم
بعدها وقتي غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بي گمان مي فهمي
- پنج وارونه چه معنا دارد

M A R S H A L L
07-04-2008, 16:57
من که یک روز
بعد یک عمر در خود نهفتن
پانهادم به مهمانی باغ
طیف رنگین کمان در نگاهم
سبز ، آبی ، کبود ، ارغوانی
نبض گلبرگ هایم پر از جاری عشق


- هم زمینی و هم آسمانی -
پرکشیدم به سمت شکفتن ،


من که یک عمر
همنفس با نسیم و نیایش
کارم این بود :
گل گفتن و گل شنفتن ،


حال در این خزانسالی خشک
-موسم سرد در خویش خفتن -
هیچ میدانی ای دوست
دفتر خاطراتم پر از چیست ؟
شعرهایی برای نخواندن
حرفهایی برای نگفتن!

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:05
چه میشد گر دل آشفته ی من به شهر چشم تو عادت نمیکرد
پرستوی نگاهت ناگهان پر، دل آشفته ام هجرت نمیکرد
چه میشد اولین روز جدایی برایم تا قیامت شب نمیشد
وجود پاک و سرشار از امیدت گرفتار سکوت شب نمیشد
چه میشد میتوانستم برایت غرل هایی بگویم عاشقانه
و یا در آخرین مصراع شعرم بگیرم از وجودت یک نشانه
چه میشد زیر باران نگاهت، گل نیلوفری را دیده بودم
و یا از باغ همیسایه شبانه، گل مریم برایت چیده بودم
چه میشد زیر سقف نیلی شب کنارم عاشقانه می نشستی
نمی گفتی مسافر هستی امشب، تو بغض خسته ام را میشکستی

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:24
وقتي بازگردي
جاي خالي خود را خواهي ديد....
همه‌ي راه ها ادامه خواهند يافت
در جهات گوناگون
و تنها راه تو بسته خواهد بود!
كلام سلام و آشنايي تو
مبهوت و محزون
ناآشنا به گوش خواهد رسيد
شرمسار گام به اندرون مي‌نهي
و چنان به اطراف مي نگري
كه گويي به خانه اي فراموش شده، در خواب ديده.
و انگشتانت لمس خواهند كرد
جاي خالي‌ات را
در كتاب‌ها و اشياء جا به جا شده
و تو در خواهي يافت كه
همه چيز دگرگون شده است.
نه تنها در خانه‌ات كه در سراسر دنيا
ساده و كاملا طبيعي
پر خواهند كرد آنها
جايي را كه تو اشغال مي كردي!

دل تنگم
07-04-2008, 18:02
گاهي كه دلم

به اندازهء تمام غروبها مي گيرد

چشمهايم را فراموش مي كنم

اما دريغ كه گريهء دستانم نيز مرا به تو نمي رساند

من از تراكم سياه ابرها مي ترسم و هيچ كس

مهربانتر از گنجشكهاي كوچك كوچه هاي كودكي ام نيست

و كسي دلهره هاي بزرگ قلب كوچكم را نمي شناسد

و يا كابوسهاي شبانه ام را نمي داند

با اين همه ، نازنين ، اين تمام واقعه نيست

از دل هر كوه كوره راهي مي گذرد

و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد

و شبي نيست كه طلوع سپيده اي در پايانش نباشد

از چهل فصل دست كم يكي كه بهار است

من هنوز ترا دارم .

Ar@m
07-04-2008, 18:19
جدایی همیشه سخت است
همیشه طاقت فرساست
همین است که بهتر است هرگز نگویی
که می خواهی بروی و برنگردی
بهتر است بگذاری همه خیال کنند
که هرلحظه بازخواهی گشت
حیرت انگیز است که افکار چه ها که می توانند بکنند!
اعتراف کردنش احمقانه است اما:
امید همیشه معجزه می کند
حتی اگر بیهوده باشد!

Ar@m
10-04-2008, 20:51
منتظرت نمی ایستم
از ایستادن در سکو و انتظار آمدن قطار را کشیدن متنفرم
همیشه دیر می آیم
تا زمانی که قطار رسیده باشد
تو پیاده شده باشی
چشمانت میان جمعیت سرگردان دنبال من بگردد
و زمانی که مایوس از نیامدنم به راه افتادی
در میانه مسیر به هم بخوریم!
و انگار نه انگار که منتظر همدیگر بوده ایم
از دیدن هم تعجب بکنیم!!

leira
12-04-2008, 08:03
منتظرت نمی ایستم
از ایستادن در سکو و انتظار آمدن قطار را کشیدن متنفرم
همیشه دیر می آیم
تا زمانی که قطار رسیده باشد
تو پیاده شده باشی
چشمانت میان جمعیت سرگردان دنبال من بگردد
و زمانی که مایوس از نیامدنم به راه افتادی
در میانه مسیر به هم بخوریم!
و انگار نه انگار که منتظر همدیگر بوده ایم
از دیدن هم تعجب بکنیم!!

فوق العاده است .

karin
12-04-2008, 09:26
منتظرت نمی ایستم
از ایستادن در سکو و انتظار آمدن قطار را کشیدن متنفرم
همیشه دیر می آیم
تا زمانی که قطار رسیده باشد
تو پیاده شده باشی
چشمانت میان جمعیت سرگردان دنبال من بگردد
و زمانی که مایوس از نیامدنم به راه افتادی
در میانه مسیر به هم بخوریم!
و انگار نه انگار که منتظر همدیگر بوده ایم
از دیدن هم تعجب بکنیم!!


منم این:


فوق العاده است .

+

:31:

آخرش خنده ام گرفت! باحال بود ....
مرسی:20:

Ar@m
12-04-2008, 17:23
فوق العاده است .

خیلی مرسی!


منم این:



+

:31:

آخرش خنده ام گرفت! باحال بود ....
مرسی:20:

:31:
از دست تو! :31:
مرسی دوست جون جون!

Ar@m
13-04-2008, 18:22
در دل من همه چیز غروب کرده است
نگران نیستی؟
در دل من جای خالی ها زیاد شده اند
نمی ترسی؟
در دل من تنهایی ها همه بی تو پر می شوند
حسرت نمی خوری آیا؟
در دل من خستگی ها به چشم حقارت تو را می نگرند
پایانت را ستاره های ناپیدای درونم
پیش بینی کرده اند
سقوط کرده ای تو از آن تخت پادشاهی باشکوهت!
من حتی دیگر غمگین هم نمی شوم بی تو
فکرش را کرده بودی هرگز؟
زندگی چه غیر قابل پیش بینی است!
هر روز بیشتر باورم می شود
که در آنچه بیشتر از همه به اسم حقیقت باورش داری
بیش از همه چیز امکان اشتباه هست!

c0dest0rm
16-04-2008, 00:27
افتاد مرا شبی گذاری

از بخت رمیده بر مزاری

در آن شب قیرگون نهادم

پا بر سر قبر گلعذاری

بر خاست ز قبر او صدائی

سوزنده صدای آشنائی

کای زنده پر غرور سر مست

امشب تو به مرده ای نظر کن

گر حال دل شکسته دانی

شادان دل این شکسته پر کن

زین فاجعه ای که میدهم شرح

برخیز و جهانیان خبر کن

من در همه عمر خود سراسر

بشنیده ام این سخن مکرر

"گویند مرا چو زاد مادر

پستان بدهن گرفتن آموخت"

*******

چون در دل شب به رسم موعود

از شوی خود استمالتی داشت

وز گریه من در آن دل شب

ناچار به دل ملالتی داشت

وانگاه که من به خواب بودم

در بستر خویش حالتی داشت

تا از پی کامیابی خویش

خاموش کند شراره من

" شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت"

*******

گویندکه مادران بلاشک

دارند ز دختران نشانی

شکر دهنان خوب صورت

زایند گل شکر دهانی

او نیز برای اینکه گوید

در عهد شباب و نوجوانی

جانبخش بسان دخترم بود

دندان و دهان و غبغب من

"لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه گل شکفتن آموخت"

*******

هر دخت به پیش چشم مادر

آئینه نوجوانی اوست

لبخند دهان شکرینش

آیات شکر دهانی اوست

گر پیر شود غمی نباشد

چون دختر او نشانی اوست

چون خواست نمونه جوانی

آسان بتواند هر کجا برد

"دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت"

*******

این رسم قدیم مادران است

کز طفل بدل امید دارند

کانروز که از گذشت ایام

گیسوی سیه سپید دارند

از وی بخورند نان و آبی

حقا که دلی پلید دارند

چون دید به جرم بی زبانی

هرگز ندهند آب و نانم

" یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاذ نهاد و گفتن آموخت"

*******

این مادر پیر آخر کار

دانی که به دخت خود چه ها کرد؟

چون بیست رسید سال عمرم

بر من در رنج و غصه وا کرد

من دل به جوانکی نهادم

او نیز طمع به یار ما کرد

شد عاشق روی شوهر من

با موی سپید مادر من

*******

این مادر پیر واژگون بخت

چون مانع عشق خویش دیدم

یکشب که به ناز خفته بودم

ناگاه به خاک و خون کشیدم

در موسم نوجوانی ای دوست

ناکام به خاک و خون کشیدم

اکنون که به خاک خفته ام من

یک غنچه ناشکفته ام من

ای دوست به گلشن جوانی

آن طایر زار و بی پرم من

کز دست قضا و حکم تقدیر

قربانی"عشق مادرم " من

بشنو ز من این سخن تو ای دوست

گر مسلم و گر که کافرستم

"هر چند ز زندگان گسستم

من منکر عشق مادر هستم........"

شعر:احمد سروش
(البته من شنیدم شاعرش لاادری بوده (ناشناس) )
تایید نمیکنم که مال احمد سروش باشه یا کس دیگه.

____________
راستش این شعرو خیلی وقت پیش توی مجلسی شنیده بودم، سال 82 یا 83، روی نت نبود، جدیدا که سرچ کردم دیدم هست.
همونطور که مشخصه چندان از نظر اسلوب قوی نیست، در واقع شاعر معنا رو فدای قوانین نکرده، اما هنجار شکنی بسیار سنگینی داره.
گفتم شاید برای کسی جالب باشه ( گفته شده اشاره به حادثه ای واقعی داره).
سامی.:11:

دل تنگم
16-04-2008, 03:07
شاید! باید!

به نظرم زندگی خوبی نداریم!

همیشه باید هر آنچه را
دیگران می خواهند بشنوند بگوییم!
همیشه باید هر آنچه را
دیگران در عرف خود می پذیرند انجام دهیم!
...
زندگی خوبی نیست!
سرشار از توقعات پنهان!
حتما باید پس از شنیدن:
" حالت چطوره؟"
بگویی:" خوبم!"
حتما باید در انتهای هر جمله"لبخند" بزنی!
حتما باید
با تمام گفتگو های روزمره - و گاه پوچ -
همراهی کنی!
آری حتما باید بت ساختگی ذهن اجتماع خویش بود
تا در باورشان نشست و درنگاهشان گنجید!
اگر در جوابِ: "حالت چطوره؟
" بگویی: " خوب نیستم!"
.. تو دیوانه ای غمگین هستی
که ارزش همراهی و همکلامی را نداری!
اگر "گریه" کنی!
بدتر ...

در این دنیا
"خودت"
خریدار نداری!
ظاهرت باید در نهایت زیبایی باشد...
هر روز مدتی را جلوی آینه سپری کنی...
گاهی مارک و مدل لباست
بسیار مهمتر از نفسی که می کشی باشد!...
تا به "چشم" بیایی ...
در دنیای ما کسی به "قلب" ما نمی نگرد!
شاید شبی ساعت ۹
" قلب" خویش را جلوی در بگذاریم!
شاید!
و یا باید؟!

omid.k
16-04-2008, 03:54
شاید! باید!

به نظرم زندگی خوبی نداریم!

همیشه باید هر آنچه را
دیگران می خواهند بشنوند بگوییم!
همیشه باید هر آنچه را
دیگران در عرف خود می پذیرند انجام دهیم!
...
زندگی خوبی نیست!
سرشار از توقعات پنهان!
حتما باید پس از شنیدن:
" حالت چطوره؟"
بگویی:" خوبم!"
حتما باید در انتهای هر جمله"لبخند" بزنی!
حتما باید
با تمام گفتگو های روزمره - و گاه پوچ -
همراهی کنی!
آری حتما باید بت ساختگی ذهن اجتماع خویش بود
تا در باورشان نشست و درنگاهشان گنجید!
اگر در جوابِ: "حالت چطوره؟
" بگویی: " خوب نیستم!"
.. تو دیوانه ای غمگین هستی
که ارزش همراهی و همکلامی را نداری!
اگر "گریه" کنی!
بدتر ...

در این دنیا
"خودت"
خریدار نداری!
ظاهرت باید در نهایت زیبایی باشد...
هر روز مدتی را جلوی آینه سپری کنی...
گاهی مارک و مدل لباست
بسیار مهمتر از نفسی که می کشی باشد!...
تا به "چشم" بیایی ...
در دنیای ما کسی به "قلب" ما نمی نگرد!
شاید شبی ساعت ۹
" قلب" خویش را جلوی در بگذاریم!
شاید!
و یا باید؟!

بازم مجبورم بگم بدون تعارف ریباست

دل تنگم
16-04-2008, 04:13
بازم مجبورم بگم بدون تعارف ریباست

این نظر لطف شماست دوست عزیز

san.nazz
17-04-2008, 07:30
امروز
من و عروسک ها
بازی تازه ای داشته ایم:
در میان دستان من جان گرفتند
با لبهای بسته حرف زدند
خندیدند
گریه کردند
خواستند یا نخواستند نمی دانم ولی
داستان های خیالی مرا
روی صحنه اجرا کردند
چشمهای تیله ای بی حالتشان
در گذر تند شب و روز خیالی
باز می شد
بسته می شد
و این حلقه وهم انگیز
تکرار می شد!
تا من خسته شدم
و گذاشتم
تا دور از نیروی اراده دستانم
دوباره بمیرند!
مادرم می گوید
بچه شده ای؟
من؟
نه!
امروز من
خدا شده ام!

خیلی زیباست
خیلی دوست دارم بدونم سنتون چقدره آخه شعراتون انگار مال یه آدم سن و سال دار و دنیا دیدست
شما احیاناً فیلسوف نیستی؟ :31:
شعراتونو خیلی دوست دارم با اینکه اکثرشون با ناامیدی همراهه :40::40::40:

Ar@m
17-04-2008, 13:52
من؟
در رده سنی اکثریت کودکان پی سی قرار دارم!!! :31:
شماخیلی لطف داری
آدم سن و سال دار و دنیا دیده! :31:
غرغرو بگی بهتره!
ممنون!

Ar@m
17-04-2008, 13:54
آها من اومده بودم بگم که سوتفاهم شده !
wordist چند تا از شعرهای خودشو گذاشته توی این تاپیک برای همینم دیروز من فکر کردم شعری که گذاشته مال خودشه اما نبوده! پست 447 همین شعره بوده! به حافظه ناقص من ببخشین!
حالا این پست رو هم خواستین پاک کنین اجازه می دم!!! :31:

*Necromancer
17-04-2008, 14:02
شعراتونو خیلی دوست دارم با اینکه اکثرشون با ناامیدی همراهه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با این یه مورد موافقم منهای اون سه تا قلبش

magmagf
17-04-2008, 14:31
آنچنان عاشقانه
به تمام
خواهمت خواست
که قلمت سربه زیر شود
و انگشتهات
بر تن من بریزد
ذهن زیبای تو را.

سبز باشم يا سرخ
چه فرقی دارد؟
میجوشم و میبالم
برمیآيم
صدای تو
ناب میکند شراب را
مستی من
تمام نمیشود
بريز.


آماده ام تا به تردید
نفس بکشی
و من
بی بهانه به تنت
عشق ببافم.
میايستم کنار دريا
و طلوع تو را
انتظار میکشم
با موج بلند میخيزم
بيايی ابر میشوم
در آغوش تو
نيايی میريزم.

بگذار اینبار که دیدمت
کاری کنم تا ساعت ديواری
برگردد به روز تولد تو
و خدا
پشت دستهاش پنهان شود.

حواسم اصلاً به اسبها نبود
داشتم به چشمهای تو
نگاه میکردم
در خواب من
آنهمه اسب
آمدند و رفتند و سکوت شد.
حواسم اصلاً به چشمهای تو نبود
داشتم به نفسهات
گوش میدادم
در بيداری
تو را خواب میديدم
حواسم اصلاً به خودم نبود.


عباس معروفی

magmagf
17-04-2008, 14:32
هر چند دل از دست نگاهت گله کم داشت

عاشق شدنت یک دل پُر حوصله کم داشت

شش مرحله طی کرد ، دلم از نفس افتاد

تا مرز رسیدن به تو یک مرحله کم داشت

در غیبت روی تو چه مشکل سپری شد

این فصل بهاری که گل و چلچله کم داشت

آبادی تو یک غزل نادره می خواست

ویرانی من تهمت یک زلزله کم داشت

می گفت شبی شاعر دلگیر جنوبی

آوای دل انگیز تو را ، اسکله کم داشت

این عابر لب تشنه چنین ساده نمی مرد

تا چشمه ی چشمانت اگر فاصله کم داشت .

magmagf
17-04-2008, 14:32
خیابان

امتحان ساده ایست

که همه از آن

رد می شویم .


نگار حسینی

magmagf
17-04-2008, 14:41
چه اسفندها ... آه !

چه اسفندها دود کردیم!

برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند این روزها می رسی

از همین راه!

magmagf
17-04-2008, 14:42
ای مرد ساحلی

هرگز از بادبان شکسته

سخن از جهت مپرس...

با او سر تفاهم با ابر و باد نیست...!




"نصرت رحمانی"

magmagf
17-04-2008, 23:02
این بیمار
همراه ندارد

بستری اش کنید
در بخش قلب

به او
مسکن قوی بزنید

رهایش کنید
تا صبح

تمام نستعلیق های خطش
صاف می شود

magmagf
17-04-2008, 23:03
مرد پرسید
می توانم کنارتان بنشینم

به یادداشت کنار نیمکت اشاره کردم
رنگی می شوید

مرد رفت

magmagf
17-04-2008, 23:03
خانه ی من
آنتن نمی دهد

نزدیک خانه ام
رودخانه ای ست
آن جا هم
آنتن نمی دهد

دلم می خواهد
کسی کنار رودخانه
مدام
شماره ی مرا بگیرد
و مدام
بشنود
مشترک مورد نظر در دسترس نیست

magmagf
17-04-2008, 23:04
دارم از یاد می‌برم
دست خط تنم را
نستعلیق شانه‌ها و منحنی خنده‌هایم را
باید برهنه شوم
بروم زیر آفتاب
پیش باد

رفته بودم سفر
مدیترانه به من خندید
گفت
چرا از آب می‌ترسی؟
امپراطوری ایران شکست خورده
قرارمان تابستان
بیا با ملاحان پیر فینیقیه
برویم دریا‌نوردی

دل تنگم
18-04-2008, 11:45
اندر بیان درد فراقت هیچ چاره نیست
بگشای لب که شرح فراغت آرزوست
غم بر سه تار دلم می نوازدت
بنواز جان که نای مسیحایت آرزوست

"سیاوش پارسا"

دل تنگم
18-04-2008, 11:46
دیشب بهار میهمان لاله بود

غم در پیاله و رقصی میانه بود
مطرب به هر نفس دل عشاق می ربود
ساقی میان مجلس و گرم باده بود
من در گوشه ای نشسته پی معشوق می بدم
شب هم گذشت و معشوق دربهانه بود

دل تنگم
18-04-2008, 11:47
بنویس...

قاصدک گفت که هر شب که گذشت
دفتری باز کن و روی در و دیوار اتاقت بنویس:
عاشقان دیر زمانیست که با خط رخ یار خوشند...

دل تنگم
18-04-2008, 11:48
به پرنده ی آرزوهایم گفتم
به دیار آرزوهایم رهسپار شو
آنجا که رسیدی
تک ستاره ام را ببوس و بازگرد
اما
نمی دانم چرا بازنگشته است
گویا پرنده ی آرزوهایم
خود عاشق دیار رویاها شده است
...
کاش خود برای بوسیدنت بال داشتم...

دل تنگم
18-04-2008, 11:50
تیک تاک...
صدایی همیشگی...صدایی به عمق تنهایی های من و تو...
ناگهان...یک تصادف...
روزنامه:"پسر بچه ای هنگام بازگشت از خانه تصادف کرد و در دم جان سپرد...."
ساعت کماکان می نوازد...تیک تاک...
تاکسی:"سمانه فهمیدی خواهر مینا از عشق دوست پسرش خود کشی..."
تیک تاک...
اخبار:"مادری در حین تولد دو قلوها جان سپرد..."
.....
........
...........
انگار تنها چیزی که مردنی برایش نمی توان تصور کرد صدای ساکت تنهایی هاست...
صدای قلب ها چون تیک تاک ساعت است...
آرام اما همیشگی...

Ar@m
18-04-2008, 21:56
گاهی دلم می خواهد
همه چیز را باور کنم
همانطور که کودکان
قصه های شاه و پری را
با تمام وجود باور دارند
گاهی دلم می خواهد
چشمانم را ببندم به روی تمام علامت سوالهایم
تمام علامت تعجبهایم
و از هیچ علامت عبور ممنوعی
رد نشوم!
و باور کنم که تمام چراغ قرمزها
خطرناکند!
و تمام خط کشی ها
همان راهی را می روند
که من باید بروم
و هیچ راهی غیر از آنچه جهت فلش ها نشان می دهد
وجود ندارد!
اما
نمی توانم
نه نمی توانم
باورت شود یا نه
زندگی ام را فنای این عقیده خواهم کرد:
یک نفر باید یک روز
تمام علامت ها را امتحان کند!
هرچند به قیمت حضور سایه های هراس و تردید
حضور نگاههای عاقل اندر سفیه
هرچند به قیمت تمام زندگیش
تمام شود!

reyhane1357
19-04-2008, 08:06
دلم به وسعت دوریمان گرفته است

دلم برای با تو بودن تنگ شده

برای نگاهت

صدایت

برای این که در چشمانم خیره شوی و من در هیجان غرق شوم

بگو کی می ایی؟در کدامین طلوع می آیی تا من غروب غمهایم را به نظاره بنشینم؟؟

semorena
19-04-2008, 13:37
من از نهایت دلتنگی می آیم سلام
من از عمق انتظار می آیم سلام
تو کیستی؟ هر که هستی سلام
شاید تو آخرین من باشی سلام
سلام ای آخرین رویای من سلام

karin
19-04-2008, 14:58
امشب
به من
فکر کن
همین امشب
چشمهایت را ببند
و به من فکر کن
نه به خاطر اینکه بهار است
یا به خاطر اینکه زیبایی
کلن
به افتخار هیچ
امشب
به من فکر کن
رویایی که
فراموش شد
قبل آنکه
کلمه ها
دنیا بیایند

دل تنگم
20-04-2008, 00:30
باز هم تنها شدم!

تنهاتر از ديروز
و بي فرداتر از فردا
فردايي که نزديک من است
و دور از تو
باز هم تنها شدم
باز هم رفتي و من ماندم
و خاطره ی بودن تو
و تو رفتي براي يک شروع،
يک آغاز
و من ماندم تا برگشتن تو را
با اشک التماس کنم
از تو همراهي خواستم که بماني
و تا من بمانم
بداني که هستم
بدانم که هستي
در غم ها
دلتنگي ها
در سکو ت
در غوغا
تو هستي، من هستم، ما هستيم
و اگر ما هستيم
غم و تنهايي و سکوت نيست
ولي تو باور نکردي
فراموشم کردي
چه آسان و چه بي صدا و چه زود...
گفته بودي از آزار ديگران بيزاري
چه راحت و چه آسان آزردي مرا
چه راحت بي جواب گذاشتي دعوتم را
و چه راحت گذشتي
و چه سخت ماندم، ماندم، ماندم
و فرياد زدم خدايا آرامش
خدايا! خدايا! خدايا!
مرگ عشق!

دل تنگم
20-04-2008, 00:48
اگه بگم كه قول ميدم تا هميشه باهات باشم
اگه بگم كه حاضرم فداي اون چشات بشم
اگه بگم تو آسمون عشق من فقط تويي
اگه بگم بهونه ي هر نفسم تنها تويي
اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت مي كنم
اگه بگم زندگيمو بذر بهارت مي كنم
اگه بگم ماه مني هر نفس راه مني
اگه بگم مال مني لحظه ي پرواز مني
مي شي برام خاطره ي قشنگ لحظه ي وصال
مي شي برام باغبون ميوه هاي تشنه و كال
مي شي برام ماه شباي بي سحر
مي شي برام ستاره ي راه سفر

دل تنگم
20-04-2008, 01:59
آن زن برای تو فقط یک اتفاق بود
پاییز شاعرانه ی یک کوچه باغ بود
آن مرد در تمام زن عشقید و بعد مرد
آن مرد رف...ت ..مام مرا دست شب سپرد
پاییز یخ زد و به زمستان نمی رسد
من بچه ی بدی ... به دبستان نمی رسد
با دست های خط خطی با مشق خط زده
یک بچه که به بخت خودش هم لگد زده

***
آن مرد رفت بچه ی بد باز گریه کرد
زن در میان هق هق آواز گریه کرد
زن در میان آینه زن در میان باد
زن در میان ناله های ساز گریه کرد
زن در نماز صبح و ظهر و مغرب و عشاء
زن با سه تار و با دف و با جاز گریه کرد
زن
سطر
سطر
سطر
این غمنامه را گریست
پایان...
و زن دوباره از آغاز گریه کرد

دل تنگم
20-04-2008, 02:02
پرم از یه حس تازه، یه تولد دوباره
انگاری بارونی از عشق روی قلب من می باره
بوی گل گرفته روحم، بوی شبنم بوی پرواز
حس سبزی عاشقونه، مث لالایی و آواز
اگه چشمات بی فروغه، آسمون سیاه و تاره
چشمامو به تو می بخشم واسه دیدن دوباره
بار تنهاییتو بردار،تکیه کن به شونه ی من
پیشکش دل شکستت، حس عاشقو نه ی من
آخرین هم نفس من، غنچه ی شکسته ی یاس
نفسام مال تو باشه، سینه مو پر کن از احساس
عاشقونه هامو اما ، به تو می دم مهربونم
زندگی کن عاشقی کن بذا من زنده بمونم
دل عاشقم واسه تو نذار از تپش بیفته
بذا تو رگات بریزه دنیایی حرف نگفته

***
حالا من یه دنیا شعرم، روی لب های زمونه
مث یه نهال تازه از نو می زنم جوونه
با چشای تو می بینم، با صدای تو می خندم
با نگاه عاشق تو در به روی غم می بندم
با نفس های تو حالا رنگ زند گی می گیرم
تا همیشه زنده هستم می دونم که نمی میرم
منو می تونی ببینی توی پرواز پرنده
من همیشه با تو هستم روی لب هات مث خنده

دل تنگم
20-04-2008, 02:06
یک سبد سیب، یک سبد جوجه، یک سبد لحظه های تکراری
یک سبد باید و نبایدها، پشت یک هفته کار اجباری
جمع این خاطرات بیهوده، با خشونت، گناه ترس، سکوت
مخرج مشترک بگیرید از، عاشقی، انتظار، بیداری
جذر من زیر حلقه ی تردید، زیر این احتضار تدریجی
خورده انگار روی پیشانیم ، مهرهای سیاه بیعاری
ضرب میشد نگاه تو در من، ضرب در ضرب بر درودیوار
من و باقی نمانده ای از من، درد، تشویش، زخم، بیماری
من و این من که بی نهایت بود، پیش از این که مرا حساب کنی
خارج قسمت دلم حالا، یک پرانتز شکست وبیزاری
گفته بودم به تو شبی انگار، زندگی زندگیست، بازی نیست
تو مرا از خودت نکن تفریق، زندگی خوب من، ریاضی نیست
زیر محور کشیده ای تو مرا، در کنار تمام منفی ها
منحنی تر شدم، شکستم باز، از دروغ تو دوستم داری
خسته ام خسته از تو از تکرار، از علامات گنگ ونامفهوم
کاش یک شب تمام می شد این، جمع و تفریق تلخ و تکراری

semorena
20-04-2008, 20:38
یا رب بنگر تنهایی این بنده ات
بنده ساده ولی دلتنگ در این هستی ات
یا رب بنگر زاری این بنده چه ها میکند
این بنده آن خدا این به آن چه ها میگوید
زندگی ام هرچه که بود هرچه نبود رفت به گذشته
یا رب کنون من مانده ام و اینهمه خاطره
گر ببری گر نبری عذر گنه آورده ام
هرچه کنی هرچه دهی پذیرنده ام

دل تنگم
20-04-2008, 23:19
هی فلانی شاید...
زندگی این باشد!
شاید تو نامی باشی در ذهن کسی
شاید وجودی دور از واقعیت...
شاید فکر می کنی هستی فقط فکر...
و وای به روزی که بیدار شوی
وای چه بیداریه تلخی...
وقتی می فهمی هرگز وجود نداشتی!
هی فلانی زندگی باید همین باشد!!!

semorena
21-04-2008, 22:53
شاید..
شاید و یا... شاید
شاید که من دگرگونه ام
شاید که سهمم از شادی در راه است
شاید که خوش بخت ترینم
شاید که اشاره انگشت شانس بر شانه ام است
اما من و اینهمه خوشبختی؟ شاید
آری، شاید...
شاید و یا... شاید

دل تنگم
22-04-2008, 00:04
یادت بخیر ای حضورت برای من
زیبا و دلنشین و خیالی است خوب و ناب

یادت بخیر ای نفس صبح یک بهار
ای آخرین تلالو دیدار آفتاب

دل تنگم
22-04-2008, 00:06
گاه خوابی یا خیالی می شوم
سایه ای در سرزمین سایه ها

سایه ای تنها که از خود گم شده
بی خبر از عالم همسایه ها

گاه گاهی نیز ماهی می شوم
گوشه ای در برکه پیدا می کنم

در میان خانه ای از جنس موج
یادی از دریای زیبا می کنم

دل تنگم
22-04-2008, 00:12
برای تو می نویسم ....




برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...

برای تويی كه قلبم جولانگاه عـــشـــق توست...

برای تويی كه احساسم از آن وجود نازنين توست...

برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...

برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...

برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...

برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...

برای تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است....

برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...

به امید رسیدن به ...

دل تنگم
22-04-2008, 03:01
فقط به خاطر تو
پنجره را باز گذاشتم
اتاقم را تميز كردم
وشاخه گلي روي ميزت گذاردم
...
مي داني که بعضی روزها نفس كشيدن
چه سخت است٬
لبخند زدن و
زندگي کردن سخت تر...
...
وحال پس از تحمل آن همه رنج
تازه فهميدم
من براي دوست داشتن است
که
به دنيا آمده ام .

sohraby
22-04-2008, 09:17
سلا م تاپيك عاليه
من يكي راه انداختم حذف شد
ولي فرقي ندارد اينجا مينويسم راستي
اشعاري كه مينويسم مال خودمه
********************************
لبت چون لب ليلي
دلت چون گلشن راز
رحمي كن اي نازنين
دمي ، بنده نواز

شاعر : sohraby

wordist
22-04-2008, 12:54
توضيح : عاميانه بخوانيد
فايل صوتي آن را مي‌توانيد از اين تاپيك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) دريافت كنيد
--------------------------------------------

يه شب كه من حسابي خسته بودم
همينجوري چشامو بسته بودم

سياهي چشام يه لحظه سر خورد
يه دفعه مثل مرده‌ها خوابم برد

تو خواب ديدم محشر كبري شده
محكمه الهي بر پا شده

خدا نشسته ، مردم از مرد و زن
رديف رديف مقابلش واستادن

چرتكه گذاشته و حساب ميكنه
به بنده‌هاش عتاب خطاب ميكنه

ميگه چرا اين همه لج مي‌كنيد !؟
راهتونو بيخودي كج ميكنيد

آيه فرستادم كه آدم بشيد
با دلخوشي كنار هم جم(ع) بشيد

دلاي غم گرفته رو شاد كنيد
با فكرتون دنيا رو آباد كنيد

عقل دادم بريد تدبر كنيد
نه اينكه جاي عقلو كاه پر كنيد

من بهتون چقدر ماشااله گفتم
نيافريده بارك‌اله گفتم

من كه هواتونو هميشه داشتم
حتي يه لحظه گشنتون نذاشتم

اما شما بازي نكرده باختيد
نشستيد و خداي جعلي ساختيد

هركدوم از شما خودش خدا شد
از ما و آيه‌هاي ما جدا شد

يه جو زمين و اين همه شلوغي
اين همه دين و مذهب دروغي

حقيقتا شماها خيلي پستين
خر نباشين ، گاو و نمي‌پرستين !!!

.....

از توي جمع يكي بلند شد ايستاد
بلند بلند هي صلوات فرستاد

از اون قيافه‌هاي حق به جانب
هم از خودي شاكي هم از اجانب

گفت چرا هيشكي روسري سرش نيست
پس چرا هيشكي پيش همسرش نيست

چرا زنا اينجوري بد لباسن
مرداي غيرتي كجا پلاسن

خدا بهش گفت : بتمرگ حرف نزن
اينجا كه فرقي ندارن مرد و زن

"يارو" كنف شد ولي از رو نرفت
حرف خدا از تو گوشاش تو نرفت

چشاش مي چرخه ، نميدونم چشه
آهان ، مي خواد يواشكي جيم بشه

ديد يه كمي سرش شلوغه خدا
يواش يواش شد از جماعت جدا

با شكمي شبيه بشكه نفت
يهو سرش رو پايين انداخت و رفت

قراولا چند تا بهش ايست دادن
"يارو" وا نستاد ، تا جلوش واستادن

فوري درآورد واسشون چك كشيد
گفت ببريد وصول كنيد خوش بشيد

دلم براي حوريا لك زده
دير برسم يكي ديگه تك زده

اگه نرم حوريه دلگير ميشه
تو رو خدا بذار برم، دير ميشه

قراول حضرت حق دمش گرم
با رشوه خيلي كلان نشد نرم

گوشهاي "يارو" رو گرفت تو دستش
كشون كشون برد و يه جايي بستش

رشوه "حاجي" رو ضميمه كردن
توي جهنم اونو بيمه كردن

"حاجي"ه داشت بلند بلند غر مي‌زد
داشت روي اعصابا تلنگر مي‌زد

خدا بهش گفت ديگه بس كن "حاجي"
يه خورده هم حبس نفس كن "حاجي"

اين همه ادم را معطل نكن
بگير بشين اين همه كل كل نكن

يه عالمه نامه داريم نخونده
تازه ، هنوز كرات ديگه مونده

نامه‌ي تو پر از كاراي زشته
كي به تو گفته جات توي بهشته

بهشت جاي آدماي باحاله
ولت كنم بري بهشت ، محاله

يادته كه چقدر ريا مي كردي
بنده‌هاي ما رو سيا مي كردي

تا يه نفر دور و برت مي‌ديدي
چقدر "و لا الضالين" و مي‌كشيدي

اين همه كه روضه و نوحه خوندي
يه لقمه نون دست كسي رسوندي

خيال مي‌كردي ما حواسمون نيست
نظم و نظام هستي كشكي كشكي ست

هر كاري كردي بچه‌ها نوشتن
مي‌خواي برو خودت ببين تو زونكن

.....

خلاصه وقتي "يارو" فهميد اينه
بازم درست نمي‌تونست بشينه

كاسه صبرش يه دفعه سر مي‌رفت
تا فرصتي گير مياورد ، در مي‌رفت

......

قيامته اينجا ، عجب جائيه
جون شما خيلي تماشائيه

.....

از يه طرف كلي "كشيش" آوردن
كشون كشون همه رو پيش آوردن

گفتم اينا رو كه قطار كردن
بيچاره‌ها مگه چيكار كردن !!؟

مأموره گفت مي‌گم بهت من الان
"مفسد في الارض" كه ميگن ، همينهان

گفت: اينا بهشت فروشي كردن
بي پدرا !! خدا رو جوشي كردن !!

به نام دين حسابي خوردن اينها
كفر خدا رو در آوردن اينها

بدجوري "ژان دارك" و اينا چزوندن
زنده توي آتيش اونو سوزوندن

روي زمين خدايي پيشه كردن
خون "گاليله" رو تو شيشه كردن

اگه بهش بگي كلات رو صاف كن
بهت ميشگه : بشين و اعتراف كن !

هميشه در حال نظاره بودن
شما بگو اينا چيكاره بودن !؟

.....

خيام اومد ، يه بطري هم تو دستش
رفت و يه گوشه‌اي گرفت نشستش

"حاجي" بلند شد ، با صداي محكم
گفت: اين آقا بايد بره جهنم

خدا بهش گفت: تو دخالت نكن
به اهل معرفت جسارت نكن

بگو چرا به خون اين هلاكي ؟
اين كه نه مدعي داري نه شاكي

نه گرد و خاك كرده و نه هياهو
نه عربده كشيده و نه چاقو

نه مال اين ، نه مال اونو خورده
فقط عرق خريده رفته خورده !!!!!

آدمه خوبيه ، هواشو داشتم
اينجا خودم براش شراب گذاشتم

.....

يهو شنيدم ايست خبردار دادن
نشسته‌ها بلند شدن واستادن

"حضرت اسرافيل" از اون ور اومد
رفت روي چهارپايه و چند تا "صور" زد

......

ديدم دارن تخت روون ميارن
فرشته‌ها رو دوششون ميارن

مونده بودم كه اين كيه خدايا !!؟
تو محشر اين كارا چيه !!؟ خدايا

فكر مي‌كنيد داخل اون تخت كي بود !؟
الان مي‌گم ، يه لحظه ، اسمش چي بود ؟

اون كه تو دنيا مثل توپ صدا كرد
همون كه اين لامپها رو اخترا(ع) كرد

همون كه كارش عالي بود ، اون ديگه
بگين بابا ، " توماس اديسون " ديگه

خدا بهش گفت ديگه پائين نيا
يه راست برو بهشت پيش انبيا

وقت و تلف نكن " توماس" ، زود برو
به هر وسيله‌اي اگر بود ، برو

از روي "پل" نري يه وقت ميفتي
ميگم هوايي ببرند و مفتي

باز "حاجي" ساكت نتونست بشينه
گفت : كه مفهوم عدالت اينه !!؟

"توماس اديسون" كه مسلمون نبود
اين بابا اهل دين و ايمون نبود

نه روضه رفته بود ، نه پاي منبر
نه "شمر" مي‌دونست چيه ، نه خنجر

يه ركعت هم نماز شب نخونده
با سيم ميم هاش شب رو به صبح رسونده

حرفاي "يارو" كه به اينجا رسيد
خدا يه آهي از ته دل كشيد

حضرت حق خودش رو جابجا كرد
يه كم به اين حاجي نگا نگا كرد

از اون نگاه‌هاي عاقل اندر
سفيه ش رو بايد بيارم اين ور

با اينكه خيلي خيلي خسته هم بود
خطاب به بنده‌هاش دوباره فرمود

شما عجب كله خرايي هستيد !!!!
بابا عجب جانورايي هستيد !!

"شمر" اگه بود ، "آدولف هيتلر" هم بود
"خنجر" اگه بود ، "روول ور" هم بود

حيفه كه آدم خودشو پير كنه
و سوزنش فقط يه جا گير كنه

مي‌گيد "توماس" من مسلمون نبود
اهل نماز و دين و ايمون نبود

اولا از كجا مي‌گيد اين حرفو
در بياريد كله زير برفو

اون منو بهتر از شما شناخته
دليلش هم اين چيزايي كه ساخته

درسته گفته‌ام : "عبادت كنيد"
نگفته ام : "به خلق خدمت كنيد" !!!!؟

"توماس" نه بمب ساخته ، نه جنگ كرده
دنيا رو هم كلي قشنگ كرده

من يه "چراغ" كه بيشتر نداشتم
اونم تو آسمونا كار گذاشتنم

"توماس" تو هر اتاق چراغ روشن كرد
نمي‌دونيد چقدر كمك به من كرد

تو دنيا هيشكي بي چراغ نبوده
يا اگرم بوده تو باغ نبوده

......

خدا براي "حاجي" آتش افروخت
دروغ چرا !؟ يه كم براش دلم سوخت

طفلي تو باورش چه قصرا ساخته
اما به اينجا كه رسيده باخته

......

يكي مياد يه هاله‌اي باهاشه
چقدر بهش مياد فرشته باشه

اومد ، رسيد و دست گذاشت رو دوشم
دهانش و آورد كنار گوشم

گفت : تو كه كله‌ات پر قرمه سبزي ست
وقتي نمي‌فهمي ، بپرسي بد نيست !

اون كه نشسته ، يك مقام والاست
مترجمه ، رفيق حق تعالي ست

خود خدا نيست ، نماينده شه
مورد اعتمادشه ، بنده شه

خداي "لم يلد" كه ديدني نيست
صداش با اين گوشا شنيدني نيست

شما زمينيا همش همينيد
اون ور ميزي رو خدا مي‌بينيد

......

همينجوري مي‌خواست بلند شه نم نم
گفت كه پاشو بايد بري جهنم

وقتي ديدم منم گرفتار شدم
داد كشيدم يه دفعه بيدار شدم


خليل جوادي

Like Honey
22-04-2008, 18:04
سوي شهر آمد آن زن انگاسي

سير كردن گرفت از چپ و راست

ديد آيينه اي فتاده به خاك

گفت: ((حقا كه گوهري يكتاست!))

به تماشا چو برگرفت و بديد

عكس خودرا، فكند و پوزش خواست

كه:(( ببخشيد خواهرم ! به خدا

من ندانستم اين گهر زشماست !))

ما همان روستا زنيم درست،

ساده بين،ساده فهم بي كم و كاست

كه در آيينه ي جهان بر ما

از همه ناشناس تر،خود ماست .

Like Honey
22-04-2008, 18:08
تو از لاي دو چشمانم ،نگاهم را نمي فهمي
نگاهم شد زبان دل ،زبانم را نمي فهمي

شب و روز از غم هجرت ،كنم فرياد و واويلا
تو ديدي حال و روزم را،فغانم را نمي فهمي

اگر چه كوچك و ريزم و گرچه خرد و ناچيزم
به پايت اشك مي ريزم، تو حالم را نمي فهمي

بهاري،خرم و زيبا ،پر از روياي پيوستن
من اما پرپر از عشقت، خزانم را نمي فهمي

تو آبي،جاري و پاكي،منم يك تشنه در راهت
تو مي بيني عطش دارم،لبانم را نمي فهمي

بسي از خلق پرسيدم ،چه ريزم بر ره ليلي
تو خود ديدي كه مجنونم،سوالم را نمي فهمي

زدم بر خويشتن فالي،شدم از ناله چون نالي
چنين آمد به فال من،كه حالم را نمي فهمي!!

"آقای اعتباری"

Like Honey
22-04-2008, 18:10
ديگر تبار تيره انسان براي زيست

محتاج قصه هاي دروغين خويش نيست

ما ذهن پاك كودك معصوم را

با قصه هاي جن و پري

و قصرهاي نور

آلوده مي كنيم

آيا هنوز هم

دلبسته كالسكه زريني ؟

آيا هنوز هم

در خواب ناز، قصر هاي طلايي را

مي بيني ؟!!!

Like Honey
22-04-2008, 18:10
كاش مي توانستم در گوشه اي از خيابان ،

در حالي كه كلاه در دست داشتم مي ايستادم

و از مردم مي خواستم

كه ساعتها وقت تلف شده خويش را در

داخل كلاهم بريزند .

Like Honey
22-04-2008, 18:11
دشمنم به من گفت:

" دشمن خويش را دوست بدار".

من اطاعت كردم و

بر خود عاشق شدم .

Like Honey
22-04-2008, 18:12
گفتند:« نفس ، شگفت حيله گري ست.»



گفتم:« به چنگش خواهم آورد.»



به چنگش آوردم.



لبخند رضايتي بر لبانم نشست .



نگريستم ، نَفس،



از چنگم گريخته



و بر لبانم نشسته بود !

Like Honey
22-04-2008, 18:13
كسي چه مي داند،

چه بسا تشييع جنازه اي در ميان انسان ها،

جشن عروسي فرشتگان باشد .

san.nazz
22-04-2008, 22:18
گاهی دلم می خواهد
همه چیز را باور کنم
همانطور که کودکان
قصه های شاه و پری را
با تمام وجود باور دارند
گاهی دلم می خواهد
چشمانم را ببندم به روی تمام علامت سوالهایم
تمام علامت تعجبهایم
و از هیچ علامت عبور ممنوعی
رد نشوم!
و باور کنم که تمام چراغ قرمزها
خطرناکند!
و تمام خط کشی ها
همان راهی را می روند
که من باید بروم
و هیچ راهی غیر از آنچه جهت فلش ها نشان می دهد
وجود ندارد!
اما
نمی توانم
نه نمی توانم
باورت شود یا نه
زندگی ام را فنای این عقیده خواهم کرد:
یک نفر باید یک روز
تمام علامت ها را امتحان کند!
هرچند به قیمت حضور سایه های هراس و تردید
حضور نگاههای عاقل اندر سفیه
هرچند به قیمت تمام زندگیش
تمام شود!

:thumbsup: عالی بود
حرف دل منو از کجا میدونی؟ :31:
دوست عزیز اگه اجازه بدی از چند تا از شعرات تو وبلاگم استفاده کنم البته به نام خودت :20:
در ضمن اگه کتاب هم داشته باشی خوشحال میشم اسم کتابتو بدونم :11:

Ar@m
22-04-2008, 23:46
شما خيلي لطف داري!
هيچ مساله اي نداره مي توني از هر كدوم دلت خواست استفاده كني !
بعدشم كتابم كجا بود!!!
ممنون!

دل تنگم
23-04-2008, 06:29
زندگي جيره ي مختصري است
مثل يک فنجان چاي....
و کنارش عشق است
مثل يک حبه ي قند....
زندگي را با عشق نوش جان بايد کرد

دل تنگم
24-04-2008, 00:20
آنجا که در لمس دستانت به ابدیت پی میبرم
تنفس هستی بخش چشمانت بی اعتبار میکند عطر یاس را
آنجا که امن ترین بود حلقه ی دستانت
و نترسیدند از هجوم سیاستها و باتوم ها
در راهی که انتهایش تو بودی با نگاهت منتظر
و نیز در ابتدایش هجوم اشکهایت را بدرقه
چگونه توانم باشد بی تو بودن
در حین تیرگی ها و دلمردگی ها
و تاب بیاورم سردی فقدان خیالت را
و نگریم
آنجا که از تو بود و بر تو شد
آنجا که از تو خواند و بر من خواند
چگونه بی تو باشم فاصله های این میان را
و چه چیز چاره ساز میانمان جز اشک تواند که باشد
می خواهم
آری می خواهم که با تو
می خواهم که با تو
در تو
و از تو باشم
مرا پذیرا باش که در اوج بی تو بودن
به تو رسیدم
مرا بپذیر که در انتهای شب ماندگار ترینم
و آنجا که هیچ چیز نباشد جز ستارگان
گهگاهی
و آنجا که در امتداد پهنای آسمان ها
نیافتم غیر تو را
ماندگارترین می مانم
و آنجا اوج ابدیت است
با تو !

دل تنگم
24-04-2008, 02:00
میدانم
میدانم که می‌آیی
آغوشت را برایم می گشایی
با سخاوت
میدانی
میدانی که نیازم در توست
تمنایت در اوج هوس رهایم نمیکند
دستان شفاف از محبتِ خالصانه ات
مامن اشکهای رانده شده ام
چشمانت را
چه بگویم؟
چشمانت در توصیف قلمم نیست
و نمی آوازد موسیقی نرم مخملی اش را
چه کنم؟ هیهات!
کز آن گرمای بی حصار تنت
چه کنم؟
میدانم
توان مقاومتم نیست
در برابرت!
هنگامی که می نوازی ام به خویش
حلقه ی سرخ چشمانت
ز شهوت پر ز اشک
چرا؟
اشک دیده نیست
که غیرت است جانم
غیرت و خودخواهی
که نخواهم
جز از برای تو بودن را
و نبینم جز به کام تو
قصه ای سرودن را
میدانی
عاشقم می مانی
غصه ام می رانی
و طراوتم را کام می گیری
پس بدان به یادت
می زنم این تار زخمی را
و می نوشم آن جام
کهنه شراب را
و تنها در کنار رخ ماهت
به فرش می کشانم
کوکبان بی سبب مسرور را
بی سبب مغرور را
آری!
باز تنها در کنار قاب عکست، باز
میدانی
توان مقاومتم نیست
در برابرت!

دل تنگم
24-04-2008, 02:05
نیامدی و دگر نخواهم خواست آمدنت را...
چشمانم را براه خویش...
درمانده با بغضی سنگین برجای گذاشتی...
دستان ملتهب از عشقم را ندیدی...
و چه ساده گذشتی از عهد و پیمانت...

ای کاش بودی...!!!


آن لحظه ای که پر شدم از نبودنت...
مست از رویای بودنت...
ای کاش آنجا بودی هنگامی که دستانم لرزید...
از بیم تنهایی...
از دلهره های گاه به گاه...
قلبم می لرزید...
و تو نبودی...

omid.k
24-04-2008, 12:27
ببخشید اگه پر از ایراده ولی از کارای قدیمیمه و من هم عادت ندارم تو شعرام دست ببرم
.................................................. .......................
اینهمه از هم دور
اینهمه با هم قهر
اینهمه من بی تو
اینهمه مرده به قبر

یک نفس دلدادگی
یک نفس آشفتگی
یک نفس از شاعری
یک نفس در ماندگی

شرم از دیدار خود
شرم از جریان رود
شرم من در کارون
شرمم از راهی که بود

شاهی از جنس سرود
شاهی که آشنا نبود
شاهی به پهنای زمین
شاهی که بی صدا مرد

بی بی دلخوش به کم
بی بی زاده به غم
بی بی بی پروا
بی بی تابانم

یک ترانه از تو زیبا
یک ترانه با تو دریا
یک ترانه بی قافیه
یک ترانه در خفا

شوق روز رفتنم
شوق از این برگشتنم
شوق روز مدرسه
شوق زیبا خواندنم

رمز زیبای زمین
رمز گوری در کمین
رمز فرهادی به کوه
رمز نایابی همین

دل تنگم
24-04-2008, 13:24
ببخشید اگه پر از ایراده ولی از کارای قدیمیمه و من هم عادت ندارم تو شعرام دست ببرم
.................................................. .......................
اینهمه از هم دور
اینهمه با هم قهر
اینهمه من بی تو
اینهمه مرده به قبر

یک نفس دلدادگی
یک نفس آشفتگی
یک نفس از شاعری
یک نفس در ماندگی

شرم از دیدار خود
شرم از جریان رود
شرم من در کارون
شرمم از راهی که بود

شاهی از جنس سرود
شاهی که آشنا نبود
شاهی به پهنای زمین
شاهی که بی صدا مرد

بی بی دلخوش به کم
بی بی زاده به غم
بی بی بی پروا
بی بی تابانم

یک ترانه از تو زیبا
یک ترانه با تو دریا
یک ترانه بی قافیه
یک ترانه در خفا

شوق روز رفتنم
شوق از این برگشتنم
شوق روز مدرسه
شوق زیبا خواندنم

رمز زیبای زمین
رمز گوری در کمین
رمز فرهادی به کوه
رمز نایابی همین

سلام دوست گرامی

...بسیار زیبا بود... سبک نگارشتون من رو یاد مشیری فقید می اندازد...حیف است ننویسید

...تو که دستت به نوشتن آشناست..غم ما رو بنویس...

سپاسگزارم

دل تنگم
24-04-2008, 14:05
تنها که می شوی
اگر خوب دقت نکنی،
کسی می آید،
پا می گذارد روی ِ عمق ِ خلوتت،
و می رود...
آنگاه
تو می مانی،
و نگاه ِ هاج و واجت
به رد ِ پای ِ رسیده به بی نهایتش.

omid.k
24-04-2008, 14:10
سلام دوست گرامی

...بسیار زیبا بود... سبک نگارشتون من رو یاد مشیری فقید می اندازد...حیف است ننویسید

...تو که دستت به نوشتن آشناست..غم ما رو بنویس...

سپاسگزارم

ممنون شرمنده می کنین :11:
شما هم نگارش زیبایی دارین
خدا نکنه غمی داشته باشید

دل تنگم
24-04-2008, 14:36
نگاه سیمرغ گونه ات
دیار اغوشی که مرا در خود گم میکرد....
هرم نفس ها و تپش قلبی
که به گوش می رسید .....
استانه ی صدایت تا نا کجا !!!!
و در نهایت
تداعی حضور تو
تو و اکنون نبودنت....

می بینمت در غبارهای رفته
و سکوت باز گشته ی خویش....
در بین راه سپیدارها
مرا به خاطر می اوری ؟؟؟
من یا برگهای له شده ی پاییز....!

دل تنگم
24-04-2008, 14:36
بالها زخمیست و دستها
عاطفه ای نا تمام را منتظر
سالهاست
که از احساس فانوس ها کوچیده ای
و شهر رویایی چشمانت
با انبوه مردان سیاه
زنان سفید
و کودکان خاکستری
بر دوش شب شعر ها سنگینی می کند.
وقتی که نیستی
خارج از جغرافیای مبهم نقشه ها
و مدار بی رمق عقربه ها
باد
گیسوان مشتعلش را
بر سکوت خاکستری کهکشان ها
پهن می کرد
و باران اشکهای سیاه
اسمان همیشگی لبخند ها را
هاشور می زد.

دل تنگم
24-04-2008, 14:37
جایی دور
جایی دورتر از اینجا
صدایت را میشنوم که حرف می زنی
و هیچ نمی گویی
و من
نا گفته هایت را همچون رفتنت باور می کنم
جایی دور
جایی دورتر از اینجا
در جاده های مبهم زندگی قدم بر می دارم.
تنها تر از پرنده یا درخت
از سردرگمی ها تا نا امیدی ها
قدم بر میدارم.
و در این دیار بی کسی
به دنبال کسی می گردم.
اما....
به مقصد نمی رسم
و دوباره دوباره
می روم.
تنهای تنها
در امتداد رویاهایم قدم بر می دارم.

دل تنگم
24-04-2008, 14:42
کجاست اکنون
کجاست ان صدای معصوم ؟
جهان تاب او را نداشت
به سرزمین پریان سپردش

دیگر نمی بینیم یکدیگر را....
و برای من
تنها مرگ است مکان دیدار.
چگونه رفتی؟
انگار افتاب جاده ای منتهی به گور بود
و تو پایین افتادی

سرنوشت جدایمان کرد.......

دل تنگم
24-04-2008, 14:43
امروز از کنار من گذشت
چیزهایی را برد
و چیزی را وا گذاشت

انگار صدایت استانه ایست
گشاده بر مجال های پیش از این
یادت هست
شمشادهای نیمروز
و سلامی که با تاخیر به جانب خواب می رفت؟
ببین!
همیشه ساعت روی تاق شب است

زیر رواق سجاده کاشی
هنوز همان جا نشسته ای
پشت به خانه ای که ساعت دیدار را بر تو می گشود.
بگو از ته مانده های کدام سال
باقی روز را
می توانم گرد اورم؟
دور از دست های تو من پیر می شوم
و هیچ خیابانی
نشانی تقدیر نا بهنگام ان خانه را نمی داند

چه بود و چگونه شد که دوستت داشتم؟
تو را با انگشتان عقیق
که جمع می کنی تراشه های تردید را

از پس تراکم ماه و سال
هنوز می بینمت
زیر رواق سجاده کاشی
و صدایت
استانه ایست گشاده بر ساعت و روز
هجران ماه را تاب می اورم
هجران خانه ای که روز گمش کرد
هجران ساعات گم شده را تاب می اورم
هجران خودم را تاب می اورم

نامت را بر دستمال باد می نویسم
بر ریشه ی اب
و بر شاخه های تنومند سنگ
که شتابان جهان را می اکند.

شاعر:مینا میر صادقی

دل تنگم
24-04-2008, 15:00
دیوارها تا به فلک رفتند
برگها به زیر زمین
و من هنوز به انتهای جاده می نگرم
جاده ای که تو را می اورد.
صدایم کن
صدایم کن که هنوز امید دارم
امید به دیدار اینده ات
و برای یافتنت سکوت های خاکستری شهر را خواهم پیمود.
می ایم
می ایم تا دیگر
بهانه ای برای اشک ها نباشد........

دل تنگم
24-04-2008, 15:11
اکنون که تازه گرمای دستانت را احساس می کنم
اکنون که تازه دریافته ام تو را
چگونه باید نبودنت را نقشی بر دیدگانم کنم؟
چگونه باور کنم که آسمان دیگر آبی نیست؟
و آیا آن ابرها اشکی خواهند ریخت؟
چشمان تو چطور؟؟
آیا هم چون قلب بی تپش من
انتظاری خواهند کشید؟
چگونه باور کنم
چگونه انتظاری که در گوشه اتاقی می پوسد را باور کنم؟
آیا شانه های کم توانم یارای تحمل را دارند؟
کنون که دست های نوازشگرت نیست
چگونه گریه کنم؟؟؟؟
هق هق تنهایی ام را برای که بازگو کنم؟
دیگر ثانیه ها را برای شنیدن کدامین صدا
با بی پروایی سپری کنم؟
دیگر نام که را به زبان آرم؟
.....با من سخن بگو

دل تنگم
24-04-2008, 15:13
من در این شب بارانی

در این مکان که جای هیچ کس نیست
و در این ابدیت تنهایی
برای تو می نویسم...
دلتنگم.
و با آنچه از نیست زنده می شود
تو را
آنگونه که احساست می کنم
می نویسم......

دل تنگم
25-04-2008, 03:03
خوش دارم کَس نشناسدم،

در تنهاییم، تنهای تنها باشم،

در غربتم، غریب غریب،

و در سکوتم تمام دنیا در سکون باشد!

دوست دارم کَس از دردهایم،

غم هایم،

دل تنگی هایم،

و از عشقم با خبر نباشد،

و کس از رازها و اشک هایم چیزی نداند،

نمی خواهم کسی به من محبت کند

و نمی خواهم کس برایم غمی خورد

و دلی بسوزاند!

بگذارید تنهای تنها،

و غریب غریب باشم.

دل تنگم
25-04-2008, 03:18
باز باران گونه ام را تازه کرد

اشک و خون در سینه ام شیرازه کرد




دیده ام تر شد ، نگاهم سرد شد

عاطفه از دست هایم طرد شد




غم به اعماق وجودم راه یافت

بر وجودم تار و پود آه بافت




ای نگاهت گرم چون آوای رود

چشم هایت نغمه نغز سرود




آنچنان یادت درونم موج زد

کز دلم اندوه سر تا اوج زد




آه ای خورشید رنگین غروب

از نگاهم روح باران را بروب


کاش خورشیدی بجوشد در نفس
تا نبینم اشک و آه هیچکس

Ar@m
25-04-2008, 08:38
من سرطان تنهايي گرفته ام
ولي نترس مسري نيست!
با خيال راحت كنارم بنشين
و برايم دل بسوزان
و تنفر پيدا در نگاهم را
به حساب بيماري ام بگذار
و در برابر سردي هايم
با گذشت باش
و برخلاف هميشه
آرزوهاي محالم را
باور كن!
موضوع فقط همين است
كه سرنوشت بك محكوم به مرگ
نگاهها را
تغيير مي دهد!

semorena
25-04-2008, 15:12
من به دلتنگی ها دلخوشم
من در این دلتنگی خود را در آغوش میکشم
تمام وجود من با این دل تنگ آشناست
همه درد و همه عشقم زین دل بی نواست
دلتنگی من چیز بدی نیست
که مگر دل چه تنگ چه بزرگ چیز بدی ست؟
من این دلتنگی را دوست دارم
من دلم را هرگونه که باشد، دوست دارم

omid.k
25-04-2008, 19:09
ببخشید اگه پر از ایراده
..................
میشه تو کوچه ی غم...............یه نفس ترانه گفت
میشه تو کوچ شبانه....................یه حرف عاشقانه گفت

میشه رفت و بر نگشت ...............غزل رو بی کنایه گفت
میشه تو جنگل تردید...................شب نامه بی اشاره گفت

میشه غروب هر سیاهی شد.........از ترک این شبانه گفت
پنجه بر دیوار کوبید......................از ترک اشیانه گفت

میشه شاید رفت و.....................از مقصد نترسید
ته هر کوچه ی تنگ.....................زیبای بی نشانه گفت

میشه از گل سرخ و رازقی.............میشه از آلاله گفت

میشه بره شد........................تو دست گرگ روزگار
میشه از زوزه ی گرگ................از شکست این افسانه گفت

میشه... باید....ولی حالا...........
مرثیه از حال این بشکسته گفت

دل تنگم
26-04-2008, 02:07
نامه ای در جیبم
و گلی در مشتم پنهان است
غصه ای دارم با نی لبکی
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم
عشق، جایش تنگ است...!

omid.k
26-04-2008, 02:23
سلام دوست گرامی

قلمتان شیواست... فقط آن جمله را از ابتدای شعرتان بردارید..باور کنید خودتان را...

برقرار باشید

این نظز لطف شماست ممنون
ولی از لحاظ تکنیکی ایراداتی به این شعر وارده که یا باید برطرفش کنم(که من دوست ندارم تو کارام دست ببرم) یا باید از شمای خواننده بابتش عذر خواهی کنم
بازم تشکر

omid.k
26-04-2008, 18:45
سلام دوست گرامی،

نقد و انتقاد بر تمام این شعرها وارد است...
کار شاعر سرودن است...
سرودن ببخشید ندارد...

پایدار باشید

تاپیکی هست که اشعارو توش نقد کنند؟

Ar@m
26-04-2008, 22:21
تاپیکی هست که اشعارو توش نقد کنند؟
فكر نكنم
ولي مي شه يكي زد مخصوص كسايي كه مي خوان شعراشون نقد شه



مي تواني عين يك آدم (!)
روي سطح صاف اوج بگيري
پرواز كني
و آرام فرود بيايي
يا مي تواني مثل من
با هزار آرزوي توخالي قصد رفتن كني
پرواز كني
زمان فرود آمدن كه رسيد
لذت اوج نگذارد مطيعانه تسليم فرود شوي
و درنتيجه دير يا زود
با مخ زمين بخوري!
بپاشي روي سنگفرش
و با يك گچ كوچك
ساده و قابل فهم و عبرت آموز
جغرافياي خودكشي را
رسم كني!!!

omid.k
26-04-2008, 22:58
فكر نكنم
ولي مي شه يكي زد مخصوص كسايي كه مي خوان شعراشون نقد شه



مي تواني عين يك آدم (!)
روي سطح صاف اوج بگيري
پرواز كني
و آرام فرود بيايي
يا مي تواني مثل من
با هزار آرزوي توخالي قصد رفتن كني
پرواز كني
زمان فرود آمدن كه رسيد
لذت اوج نگذارد مطيعانه تسليم فرود شوي
و درنتيجه دير يا زود
با مخ زمين بخوري!
بپاشي روي سنگفرش
و با يك گچ كوچك
ساده و قابل فهم و عبرت آموز
جغرافياي خودكشي را
رسم كني!!!

قشنگ بود و سبک جالبی داشت

سخته کسایی رو پیدا کنی که طاقت نقد رو داشته باشن

دل تنگم
27-04-2008, 03:30
کاش می دانستی
بیش از درد جسمم
روحم را در هم می شکند
امشب به اندازه ی تمام ثانیه های عمرم
بر خویش و بر تنهایی و بر چشمان بارانیم
که در انتظار ماندنت گریستم
کاش بودی و
دست های تنهایم را می فشردی
تا بر سینه مهرت
بغض ناباوریم را
برای همیشه
به گور فراموشی سپارم

omid.k
27-04-2008, 13:29
ای هوای پر ترانه.............. تک نگاه عاشقانه
سرو تنهای زمین.............. برتر از ایمان و دین

بشناس اولین عاشقت را.....
دریاب آخرین لایقت را..........

او که زیباست از روی تو ....... پر ز غوغاست از بوی تو
سوز عشقت در صدایش....... شرم دنیا در نگاهش

بگو تا باران ترین باران ببارم
بساز تا خانه ای از تو زیبا بسازم

Ar@m
27-04-2008, 13:48
قشنگ بود و سبک جالبی داشت

مرسي!

سخته کسایی رو پیدا کنی که طاقت نقد رو داشته باشن
آره خب مثلا من خودم اصلا آدم نقد پذيري نيستم
وبي بازم همچين كسايي پيدا مي شن! امتحانش مجانيه
يه تاپيك بزن ببين كسي مي ياد يا نه

omid.k
27-04-2008, 14:47
مرسي!

آره خب مثلا من خودم اصلا آدم نقد پذيري نيستم
وبي بازم همچين كسايي پيدا مي شن! امتحانش مجانيه
يه تاپيك بزن ببين كسي مي ياد يا نه

خواهش میکنم

امتحانش که اره مجانیه
حالا از کجا یه نفرو پیدا کنیم اون اشعار رو نقد کنه باید کسی باشه که بشه رو حرفاش حساب باز کرد

دل تنگم
27-04-2008, 16:13
آن شب که مرا طرد نمودی مُردم
آواره و دلسرد نمودی مُردم
در ذهن خودم من و تو زوجی بودیم
آن شب که مرا فرد نمودی مُردم


من چهره ی تاریک خودم را دیدم
آن وقت دلیل نفرتت فهمیدم
تاریک تر از سیاهی شب بودم
بین خودمان، من از خودم ترسیدم


صنعت همه چیز را دگر رنگ زند
کرمی شده او به دور ما تار تند
صنعت به درون عشق هم کرده نفوذ
فرهاد جدید با لودر کوه کند


سجاده ی بی نماز را می بینید؟
بی حرمتی مجاز را می بینید؟
کافر شده ایم بی گمان گمراهیم!
بت های مدرن و ناز را می بینید؟

دل تنگم
27-04-2008, 16:15
امروز زدم پیامک ارسال نشد
هی زنگ زدم تا بشود call نشد
می دید که از استرس دوری او
روی لب من پر شده تبخال نشد
گفتم که تمام شعر بر وزن تو بود
بی ذوق نفهمید که خوشحال نشد
می گفت تمام عمر پهلوی من است
عمرش چه سریع طی شد و یکسال نشد
می رفت که با رفتن او خرد شوم
می خواست شوم همیشه پامال نشد
می خواست مرا از اوج پایین بکشد
می خواست بگیرد این پر و بال نشد
پشت سر من غیبت من را می کرد
گفتم که نکن نگو ولی لال نشد
امروز برای او نوشتم مردی
هی send زدم ولیکن ارسال نشد

"صحرا"

دل تنگم
27-04-2008, 16:16
دلیل شعر هایم مُرد آنروز
غزل ها یک به یک افسرد آنروز
نگاهش سوی دیگر بود دیدم
که احساسم گلش پژمرد آنروز
نمی دانست تنها در سفر نیست
دلم را با خودش می برد آنروز
به روی خاک ها افتاده قلبی
که دائم پشت پا می خورد آنروز
جدایی بود در آخر جزای
گناه اولین برخورد آنروز

دل تنگم
27-04-2008, 16:18
خسته ام از این همه دیوارها
از حضور مبهم هنجار ها

از همین سقفی که در بالای سر
می شود محدوده ی افکارها

از غل و زنجیر و بند و ریسمان
رام گشتن زیر این افسارها

هی قناعت کردن و قانع شدن
زندگی در گوشه ی انبارها

ترس از رک گفتن و آزادگی
در اسارت ماندن خودکارها

سر سپردن چشم بسته بی هدف
پیروی کردن از این بردارها

بی نصیبی از تمام سهم خود
خوردن سهم تو در دربارها

از غم بیکاری و درماندگی
دود کردن در خفا سیگارها

باز هم شاید ولی اما اگر
خسته ام از این همه انگارها

خسته ام من خسته ام من خسته ام
خسته ام از این همه تکرارها

دل تنگم
27-04-2008, 16:23
از من به تو که بین زمین و زمان گمی
از من به تو که مملو سوء تفاهمی
از من به تو که هستی من را گرفتی و
کردی برای آتش چشم خود هیزمی
از من به تو که موجب نابودی ام شدی
خوردی فریب دانه ی ممنوع گندمی
از من به تو که لحظه ی دیدار آخرت
در دیده ات نبود نشان از ترحمی
از من به تو که بعد سفر کردنت ندید
دیگر کسی به روی لبانم تبسمی
آیا هنوز شک به من ساده میکنی؟
آیا هنوز مملو سوء تفاهمی؟؟؟

semorena
27-04-2008, 22:03
من برای تو چه بوده ام جز خواهشی تکراری؟
تو برای من چه بوده ای جز آرزویی دست نیافتنی؟
من از تو چه خواستم جز جرعه ای محبت؟
تو در جوابم چه گفتی جز از سنگی دلت؟
من با اینهمه در تو حیرانم که چگونه دلم میبری
کین دل با اینهمه غرور رو به ناکجا میبری
زیبای من کاش مرا لحظه ای حتی میفهمیدی
که من به همان رویای لحظه ای از تو قانعم
باز هم خواهشم بشنو و کمی آرام تر برو
شاید فقط شاید اینبار دلت سوی من چرخید
بخدا که اگر سهمی از عشقت ببرم جفایی نیست
مستحق بودم و وصالت درخور و شایسته من است

Whansinnig
28-04-2008, 10:07
"چه دلنگراني ها گاه
وقتي كه بامني "
وجود يخ زده ام را
تسخير مي كند
و قلب خمارم را
زخم زنان
در ميان برف هاي سرد زمستان
جا مي گذارد

و چه اميدهايي گاه
ذهن خالي ام را
به اميد وعده هاي سرد و توخالي
در كوچه هاي خاكستري شب
رها مي كند ...

تنها
به يك بهانه ...

دل تنگم
28-04-2008, 23:18
تبریک به تو ای که مرا یاد نکردی
رفتی و دگر این دل ما شاد نکردی

من رهگذری بودم و از پیش تو رفتم
هستم دعاگوی تو افسوس که رفتی

دل تنگم
28-04-2008, 23:49
ازپشت شيشه هاي بزرگ دلتنگي
گريه مي كنم.

آرزو مي كنم،
كاش براي يك لحظه،
فقط يك لحظه،
آغوش گرمت را احساس كنم...
مي خواهم سر روي شانه هاي مهربانت بگذارم
تا ديگر از گريه كم نشوم

من از هراس رفتنت،
هميشه خواب هاي طلايي ام را
ساده از دست داده ام.

پس از اين،ديگر
نه به خوابِ قاصدکي خواهم رفت
و نه تو؛
روياي شبانه ام را به بازي بگير!
نمي دانم به کجاي اين قصه بايد عادت کنم...
وقتي تو مي روي
و من حتي
در ميان اشک هايم نيز
آواره مي شوم...

دل تنگم
28-04-2008, 23:55
به خداحافظيِ تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتي و دلم ثانيه اي بند نشد
با چراغي همه جا گشتمو گشتم در شهر




هيچ کس!
هيچ کس اينجا به تو مانند نشد
خواستند از تو بگويند شبي شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند




"نشد."

دل تنگم
29-04-2008, 01:37
کاش در لحظه ها در راه قدم های تو قربانی می شدند


آن گاه قلب من برای همیشه


در بی قراری دیدن چشمانت می تپید

آن گاه قلب من برای همیشه


از چشمه ی عشق می نوشیدی و سیراب نمی شدی

آن گاه تا ابد


دلم در آتش نگاهت خاکستر می شد

آن گاه واژه های همیشه


در تمنای برای تو نوشتن می سوختند.

کاش لحظه ها در راه قدم های تو قربانی می شدند


آن وقت دلهره در شعرم پرسه نمی زد


و آفتاب هرگز نمی مرد


و شب در دل ها ترانه نمی خواند

کاش لحظه ها در راه قدم های تو قربانی می شدند


آن گاه هرگز


گرد پیری روی گیسوی تو نمی نشست


و قامت بر افراشته تو خم نمی شد

کاش لحظه ها می خفتند، می مردند


اما تیک تاک ساعت


طومار نوشته هایم را در هم می یچید


و ذره ذره وا ژه ها را آب می کرد


اما باز هم لحظه ها در گذرند


و زمان به نوشته هایم می خندد


و قهقهه هایش مرا از درون می سوزاند...

omid.k
29-04-2008, 02:02
به خداحافظيِ تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتي و دلم ثانيه اي بند نشد
با چراغي همه جا گشتمو گشتم در شهر




هيچ کس!
هيچ کس اينجا به تو مانند نشد
خواستند از تو بگويند شبي شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند




"نشد."


سلام
متاسفم که تاپیک را شلوغ می کنم

کار بسیار زیبایی بود خیلی لذت بردم خصوصا از پایان بندیتون
پیگیر کارهاتون هستم
موفق باشید

Ar@m
29-04-2008, 21:21
به خداحافظيِ تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتي و دلم ثانيه اي بند نشد
با چراغي همه جا گشتمو گشتم در شهر
هيچ کس!

هيچ کس اينجا به تو مانند نشد
خواستند از تو بگويند شبي شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند
"نشد."

واقعا قشنگ بود!

Ar@m
29-04-2008, 21:23
متنفرم از مرگ
وقاحت شرم آورش
چه خوب پشت قصه هاي خامي كه درباره اش مي گويند
پنهان شده است!
من كافرم به قصه هاي روشن بازگشت
و عين سياهي ام
عين تبا هي ام
عين كسي كه فكر مي كند نمي ترسد از كوچه هاي بن بست
عين كسي كه مثل سايه هاي غروب هرچه مي گذرد
فقط بيشتر كش مي آيد!
مرزهاي بودنم
تباه شده اند!
مي خواهم كه پشت دروازه هاي مرگ
جايي در سياهي عدم
در نقطه اي بي بازگشت
رها شوم
و مي دانم كه خواهم ترسيد
مي دانم كه چشمهايم مثل دو نقطه روشن ضعيف در سياهي
حيران و سرگردان تا ابد
باقي خواهند ماند
اما نبودنم كه چيز تازه اي نيست
قصه ايست كه تكرار مي شود:
سالها قبل از اين هم
همه چيز بوده است
و من جز در آن سياهي هولناك عدم
هيچ جاي ديگري
نبوده ام!

دل تنگم
29-04-2008, 22:00
سلام دوستان گرامی...


سلام
متاسفم که تاپیک را شلوغ می کنم

کار بسیار زیبایی بود خیلی لذت بردم خصوصا از پایان بندیتون
پیگیر کارهاتون هستم
موفق باشید

سپاسگزارم... لطف دارید... شما که خود دستتان با قلم آشناست...


واقعا قشنگ بود!

آری! شعر فوق العاده ای است.

درکل بابت شعر مذکور باید بگویم که متاسفانه سراینده شعر من نیستم...
جایی شعر را دیده بودم و یادداشت کرده بودم...
و امشب به نیت یافتن شاعر گمنام و توانای آن برامدم تا در مقابل شما دوستان با دستی پرتر حضور یابم...

شعر فوق از شاعری به نام فاضل نظری است که شعر کامل او را در ذیل می آورم...




به خداحافظي تلخ تو سوگند نشد


كه تو رفتي و دلم ثانيه اي بند نشد




لب تو ميوه ي ممنوع ولي لب هايم


هرچه از طعم لب سرخ تو دل كند، نشد




با چراغي همه جا گشتم و گشتم در شهر


هيچكس ! هيچكس اينجا به تو مانند نشد




هر كسي در دل من جاي خودش را دارد


جانشين تو در اين سينه خداوند نشد




خواستند از تو بگويند شبي شاعرها


عاقبت با قلم شرم نوشتند، نشد!




«فاضل نظري»

mehrdad21
30-04-2008, 00:45
بر گور این جنازه
چه خواهد نوشت داور تاریخ ؟!
باشد،
باشد که این‌چنین بنویسد:
این‌جا کسی غنوده است
که بیش از هزار سال
تأخیر در تولد خود داشت.
او با زمان خویش معاصر نبود
و کوزه‌ی سفالی قلب‌اش
گنجایش پذیرش دریای مهربانی خلق را نداشت

cityslicker
30-04-2008, 00:55
هزار و یک اسم داری و من از آن همه " لطیف " را دوست تر دارم... که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم




.خوب یادم هست! از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم



.اما زمین تیره بود. کدر بود، سفت و سخت



.دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد



.و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر



.من سنگ شدم



دیگر نور از من نمی گذرد ؛ دیگر آب از من عبور نمی کند. روح در من روان نیست و جان جریان ندارد




حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشـک است که گوشه دلم پنهان کرده ام



گریه نمی کنم تا تمام نشود ! می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگریزه ببارد




!یـا لطیف



...کاشکی... دوباره، مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدي

دل تنگم
30-04-2008, 00:57
بر گور این جنازه

چه خواهد نوشت داور تاریخ ؟!
باشد،
باشد که این‌چنین بنویسد:
این‌جا کسی غنوده است
که بیش از هزار سال
تأخیر در تولد خود داشت.
او با زمان خویش معاصر نبود
و کوزه‌ی سفالی قلب‌اش

گنجایش پذیرش دریای مهربانی خلق را نداشت


سلام دوست گرامی

از این که به شعر هم الطفاتی دارید، جای تعجبی نیست، پیشترها هم ردّ پایتان را دیده بودم
منّت می گذارید که بیشتر مستفیضمان کنید


سپاسگزارم
برقرار باشید

_________________________________________



در ابتدا که نبودی، پُر از صدا بودم
در انتها که تو بودی، جدا، جدا بودم

تمام دودِ خیالت به چشم ما می رفت
همیشه غمخور ِ یارانِ بیوفا بودم

مرام و مشغله ام گریه بود و تکرارش
دریغ و درد که همواره بیصدا بودم

و گاه گوشه چشمی خدا به من می داشت
و گاه گوشه چشمی سوی خدا بودم

تمام کوچه خیابان حریم ِ چشم ِ تو بود
همیشه عابر ِ بیخوابِ کوچه ها بودم

mehrdad21
30-04-2008, 01:04
مرسی دوست عزیز . شما لطف فراوان نسبت به بنده ی حقیر دارید

سپاسگزارم

==

پيش آمده که کفشهايت را گم کرده باشي؟

من پاهايم را گم کرده ام

انگار دستي سالها پيش دايره اي دورم کشيد

پاهايم ميان دايره ماندند

و من ميان راه


زماني کفشهايي داشتم که پاهايم را ميزدند

حالا پاهايي دارم که دلم را ميزنند

دل تنگم
30-04-2008, 02:10
باز هم سلام که سلام نام خداست

توانایی هایتان کم نیست... لطف نیست مهربان..عین واقعیت است
_____________________________________


پای رفتنم

پای رفتنم را پیش تو گذاشته ام

یادت هست

که نروم؟

حال

تو رفته ای

با پای من؟

یا پای من رفته است

با تو؟

دل تنگم
30-04-2008, 02:14
آرام در دلم نیست از عشقت ای یگانه


از کجمداری چرخ از گردش زمانه


لعل لب تو آتش افکند در دل من


دود از دل سیاهم هر دم کشد زبانه


پروانه گر که فانی شد پیش شعله شمع


در رسم عاشقان است سودای عاشقانه


هر آنچه یار گفتا نازش ز جان کشیدم


مانند طفل شیری گیرم ز او بهانه


مانند مرغ عشق است ... عزیزم


در بارگه نباشد دنبال آه و ناله

omid.k
30-04-2008, 02:57
به فرمان دوست خوبم از نوشتم جمله ی همیشگیم خدداری میکنم
....................................
ته آن پنجره جاییست هنوز .................که به من می نگرد دورادور

شاید بکشم آهی یا بریزم اشکی......... که بریزد در و دیوار اتاق

که به دیوار اتاقم بزنم چنگ.................. یا بپاشم به کفش آتش تنهایی را


چه پریشان سحری...........
چه درخشان خوابی...........

..................................نه امیدی ، نه پناهی ، چه هوار آشنایی ؟

غم آن رفته به خواب ..................که مشت می کوبد بی ثمر بر دیوار
میزند در یادم جسدی در مرداب...........مانده بی رونق و بی شور و قرار

روز سرخ سفرم در راه است...........که بپاشد در و دیوار اتاق

از همان پنجره ی زرد تهی.............که ستایش میکنم این نیمه باز را
میدهم به امانت به نسیمی..............رسم این آخرین آغاز را

Whansinnig
30-04-2008, 11:41
... ماندني چون رفتن ...

در كنارت خواهم ماند
نه در اين نزديكي
در دوردست ها ...

آنجا كه ديدگانت
تنها به تماشا مي آيد ...

آنجا كه افكارت
خواسته يا ناخواسته
مرزي ترسيم شده را
روبرويم گذاشت
تا بگويد ... هان !!! ...
ايست ...

مي روم ...
تا دور دست ها ...
ماندنم اينجا
ماندني پوچ است
ماندي بي حاصل
چون كويري بي آب ...

مي روم تا شايد
آن طرف تر
دورتر از خستگي ها
انديشه تبلور يابد
در ذهن كابوس ها

در كنارت خواهم ماند
در همان دوردست ها
گرچه شايد بعدها
آن زمان كه چون اينجا
احساس مرد
دورتر ها را
بپيمايم

در دورترها شايد
زنده باشد
هنوز
احساس ها

مي روم اما
در كنارت خواهم ماند
در همان دوردست ها
گرچه اما دورتر
تا كه شايد
بياموزم
راه رفتن را
بر شعله هاي گداخته
و ماندن را
در دوردست ها ...

*********************
پوزش بابت اين كه نوشته هايم ابتدايي است .

دل تنگم
01-05-2008, 00:01
نقل:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
سلام گرامی...

بسیار کار خوبی کردید... پیشنهاد این حقیر را هم پذیرفتید

نقل:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

سلام گرامی...

شعر زیبایی بود....

این جا هیچ کس از شما انتظار شعر حافظ و نیما و سپری را ندارد...بسیار وقت لازم است تا اشعار پخته شوند... و قرار نیست این جا کسی از دیگری پوزش بخواهد:10:

__________________________________________________ ___________________

صبح خيال داد ز كف آفتاب را
رويا شكست شيشه شيرين خواب را
با چشمه زلال بگو رفت آنكه داشت
قدر صداي زمزمه پاي آب را
از او بهشت هشت كتابست يادگار
گل رفت و ما زكف ندهيم اين گلاب را
سهراب سايه بود ولي در بهار عشق
مي كاشت پشت پنجره ها آفتاب را
سهراب نور بود ولي در تمام عمر
از چهره بر نداشت حرير حجاب را
در خلوت سكوت به خورشيد راه يافت
افراشت بر فراز سحر شعر ناب را
با رنگ گونه، گل را شكوه داد
بر لوح جان سپرد گل انتخاب را
گاهي به روي صفحه آب روان جوي
تصوير مي نمود گذشت شباب را
گاهي بگوش كوچك گلبرك مي سپرد
نجواي دلخراش شب اضطراب را

دل تنگم
01-05-2008, 00:05
امروز
فرسوده بازگشتم از کار
اما
لبهای پنجره
به پرسش نگاهم
پاسخ نگفت
و چهره بدیع تو
از پشت میله های فلزی
نشکفت
امروز اتاقها
مانند دره های بی کبک سوت و کور است
بی خنده های گرم تو بی قال و قیل تو
امروز خانه گور است
گلزار پر طراوت قالی امروز
بی چشمه سار فیاض اندام پک تو افسرد
گلبوته های لادن نورسته
وقتی ترا ندیدند
که از اتاق خندان بیرون ایی
لبخند روی لبهاشان مرد
آن ختمی دوبرگه که دیروز
در زیر پنجههای نجیب تو می تپید
و آوار خک را پس می زد
پژمرد
امروز بی بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
از آشیانه پر نکشیدند
و قوچ های وحشی دستانم
در مرتع نچریدند
امروز
با یاد مهربانی دست تو خواستم
با گربه خیال تو بازی کنم
چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابک
از دستم لغزید
رفت
امروز عصر
گنجشک های خانه
همبازیان خوب تو
بی دانه ماندند
وان پیر سائل از دم در
ناامید رفت
امروز
در خشت و سنگ خانه غربت غمنکی بود
و با تمام اشیا
دیگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پکی بود
دستم هزار مرتبه امروز
دست ترا صدا کرد
چشمم هزار مرتبه امروز
چشم ترا صدا کرد
قلبم هزار مرتبه امروز
قلب ترا بلند صدا کرد
آنگاه
یک دم کلاف کوچه یادم را
گام پر اضطراب تپش وا کرد

دل تنگم
01-05-2008, 02:46
کودکیم به باید و نباید

و تمام جوانیم گذشت به اما و اگر

در غم ای کاش ها سوختم

و چشم به راه شایدها

به شمارش ثانیه ها نشسته ام...

مگر زندگی غیر این است؟

دل تنگم
02-05-2008, 02:31
می نویسم از تو و برای تو،


بدون هراس از خوانده شدن،


بگذار همه بدانند


می نویسم برای تو،


برای تویی که بودنت را


نه چشمانم می بیند،


و نه گوش هایم می شنود،


و نه دستانم لمس می کند.


تنها با شعفی صادقانه


با دلم احساست می کنم ...


عشق هست و دل و نور ...

از اشک لبریزم مسافر


که تو دوری


و من…


همچنان سکوت هایی که کلام نمی شوند


همچنان بغض هایی که فریاد نمی شوند


همچنان تنهایی ای که تنهایی باقی می ماند.


مسافر مهربان من:


دل تنگم ...


که نشنیدی و رفتی


ندانستی و رفتی


ندیدی و رفتی


تمام ترانه هایم تو را فریاد می زنند و تو............


غمی نیست ، می گذرد...


تنهایی مرا بس است که در آن با همه غربت و بی کسی اش


عشق هست


و دل ...


و نور ...

Ar@m
02-05-2008, 14:19
يادم مي آيد كه ديروزها
چگونه دوستت داشتم
چگونه اشتباهات بزرگت را
به سادگي بادي كه مي وزد
و جمع مي كند برگهاي مرده را
مي بخشيدم
امروز من چه ام شده است؟
امروز من چه ام شده است؟
تمام سخاوتم را از دست داده ام
لبخندهايم
مثل قاب عكس كهنه روي ديوار
بوي ماندگي مي دهد
نگاهم
روي آنچه بود و ديگر نيست
حسرت زده مانده است
تو هستي
من هستم
چه چيز ديگري بايد اتفاق بيفتد تا اين دو جمله ساده را
بفهمم؟؟؟

آرسـام
02-05-2008, 14:36
تو بودی و من بودم
.................... تو رفتی و من هستم
............................................ ولی برای چه؟

omid.k
02-05-2008, 16:58
نمی دونم چرا اینجا نوشتن اسم اشعار رسم نیست
یا برای کارها نامی انتخاب نمی شه
من شروع می کنم و امیدوارم شما هم اشعارتون را از داشتن اسم محروم نکنید

omid.k
02-05-2008, 16:59
سوگ سرداب
.........................

هر ترانه بی نشانه .................. هر غزل با یک بهانه
سرد سوزان زمانه ................... سوگ سرداب شبانه

سبز زیبایی به مرداب ............... سرخی به سرخی زرتاب
بزمی با حضور آفتاب ................ شاعری در قعر گرداب

شبنمی در کنج دیوار ............... عشقی در راه دشوار
کاتبی در مکتب یار................... زارعی در مرگ زار

بی صدا در مزرعه .................. قاتلان در هلهله
نو عروسی را به هجله ............ می برندش چو فرشته

معبری بی رهگذر .................. منتظر بر یک خبر
می زند لنگر به در .................. مانده اما بی ثمر

چشم کور این زمانه ................ شور شعری عاشقانه
می برد دستی به تیشه........... می زند سنگی به شیشه

اینچنین نزدیک و دور ................ یاد زاری در عبور
می کند فریاد زور ................... ظلم ظالم ره به گور

...........................................
تقدیم به دوستم خوبم که فرموده بودند - غم ما رو بنو یس -

دل تنگم
03-05-2008, 01:33
سوگ سرداب
.........................

هر ترانه بی نشانه .................. هر غزل با یک بهانه
سرد سوزان زمانه ................... سوگ سرداب شبانه

سبز زیبایی به مرداب ............... سرخی به سرخی زرتاب
بزمی با حضور آفتاب ................ شاعری در قعر گرداب

شبنمی در کنج دیوار ............... عشقی در راه دشوار
کاتبی در مکتب یار................... زارعی در مرگ زار

بی صدا در مزرعه .................. قاتلان در هلهله
نو عروسی را به هجله ............ می برندش چو فرشته

معبری بی رهگذر .................. منتظر بر یک خبر
می زند لنگر به در .................. مانده اما بی ثمر

چشم کور این زمانه ................ شور شعری عاشقانه
می برد دستی به تیشه........... می زند سنگی به شیشه

اینچنین نزدیک و دور ................ یاد زاری در عبور
می کند فریاد زور ................... ظلم ظالم ره به گور

...........................................
تقدیم به دوستم خوبم که فرموده بودند - غم ما رو بنو یس -

سلام دوست گرامی...

بسیار سپاسگزارم:11:

دل تنگم
03-05-2008, 01:44
از عشق بگو

آن لحظه كه چيزی آمد پديد
آن لحظه كه در قلبت چيزی روييد .

از شوق بگو

آن لحظه كه پلك هايت را بسته نمی ديد
آن لحظه كه نگاهت چيزی می جوييد

از مهر بگو
آن لحظه كه لبخندی به لب هايت آمد پديد.
آن لحظه كه برقی ميان چشم هايت می شد ديد

از عشق بگو
آن لحظه كه ازدهام افكارت تو را در هم پيچيد
آن لحظه كه دلت تنها برای يك چيز می تپيد.

از ناگفته هایت بگو

آن لحظه كه كلام از فرط شوق ميان لبانت گم گرديد.
آن لحظه كه از چشم هايت، گفته هايت را تراويد.

از عشق بگو
آن لحظه كه جنبش نبضت ميان تنهایی و ياد آمد پديد
آن لحظه كه اشك بر گونه هايت سُريد.

omid.k
03-05-2008, 01:48
سلام دوست گرامی...

بسیار سپاسگزارم:11:

در واقع همون جمله ی شما الهام بخش من برای این کار شد

من هم از لطفی که به بنده دارین متشکرم:11:

san.nazz
05-05-2008, 00:37
يادم مي آيد كه ديروزها
چگونه دوستت داشتم
چگونه اشتباهات بزرگت را
به سادگي بادي كه مي وزد
و جمع مي كند برگهاي مرده را
مي بخشيدم
امروز من چه ام شده است؟
امروز من چه ام شده است؟
تمام سخاوتم را از دست داده ام
لبخندهايم
مثل قاب عكس كهنه روي ديوار
بوي ماندگي مي دهد
نگاهم
روي آنچه بود و ديگر نيست
حسرت زده مانده است
تو هستي
من هستم
چه چيز ديگري بايد اتفاق بيفتد تا اين دو جمله ساده را
بفهمم؟؟؟

عالی بود :11:

حرف دلتون رو خوب می تونید رو کاغذ بیارید

:41: کاش منم این توان رو داشتم

san.nazz
05-05-2008, 00:41
فصل ها ميگذرند از پس هم


گلهاي بهاري از دل برف بيرون مي آيند


و تو در آن سوي پنجره بسته شب ، ايستاده اي


بگذار روحت شادي لبخند خوش بيني را حس كند


به رقص چشمانت نگاه كن ، تا زندگي در آن پر بگيرد


زندگي در لابه لاي عقربه هاي ساعت مچي ات ميرويد و تو از آن بي خبري


بگذار زندگي بار ديگر تو را به سوي لطافت عظيم خوشبختي پرتاپ كند


با بادبادك هاي رنگي كودكان كوچه پرواز كن


مگذار اعداد فصل هاي گذشته بر تو غالب باشد


به آسمان نگاه كن


كمي بالاتر


خورشيد ميكوشد از ميان مه پديدار شود


تا درخشيدن لبخند زيباي تو را جشن بگيرد

Ar@m
05-05-2008, 13:57
عالی بود :11:

حرف دلتون رو خوب می تونید رو کاغذ بیارید

:41: کاش منم این توان رو داشتم

فكر كنم درمورد شعرام دارين اغراق مي كنين! :31:
اصلا به اون خوبي كه شما فكر مي كني نيستن! :27:
شعراتو بازم بذار بخونيم!
موفق باشي!

Ar@m
05-05-2008, 19:18
جاده ها
جاده هاي تاريك اندوه
جاده هاي مه گرفته ي شب هاي سرد
جاده هاي سوزاننده روزهاي سراب
جاده هاي مستقيم يا پر پيچ و خم
جاده هايي كه به نقاط كور و ديوارهاي بن بست
ختم مي شوند
و يا سقوط مي كنند به عمق دره هاي عميق!
جاده هايي با دو رديف سرو سربه فلك كشيده در دو طرفشان
قسم خورده براي مقصدي به پستي بهشت!!
و جاده هاي غروب
كه آغاز نگشته به پايان مي رسند
جاده هاي بي سرانجام
جاده هاي ترس
از توهمات ناپيداي بيرون جاده
از سكوت خفته پشت خط كشي ها
و همه
همه بي سرانجام!
جاده ها ! رهايتان كرده ام براي سرزميني دور
براي قدمهايي روي شن هاي ناپايدار ساحل
براي همراه شدن با تمام كساني كه مثل من
جاده هاي از پيش ساخته شده تقدير را
قبول نداشته باشند!

دل تنگم
06-05-2008, 20:14
از کوچه ی قلب من، آن دم که گذر کردی
من ردّ تو را گریان، بوسیدم و بوییدم
همواره دلِ تنگم، سوی تو کُند پرواز
تا بال بر افشاند، بر جنّتِ جاویدم
ای یار ِاهورایی، ای مظهر ِزیبایی
دنبالِ تو می گردم، من زائر ِخورشیدم
آن روز که ما با هم، زنجیر شدیم، آن شب
با یاد تو خوابیدم، چون خوابِ تو را دیدم

دل تنگم
06-05-2008, 20:15
با همین سکه ی ماه
می خرم چند تا ستاره
می گذارم پشت پنجره ام
که اگر رهگذری
رد شد از حومه ی تاریکی من
جلوی پای خودش سنگ ببیند
و نلنگد تا صبح

دل تنگم
06-05-2008, 20:17
از دوردستها
صدایت را می شنوم
که مرا به سوی خود می خوانی
چه زیباست
به سوی تو دویدن
و در آغوش تو
آرام گرفتن
آن لحظه دیگر دنیایی
جز دنیای ما وجود ندارد

دل تنگم
06-05-2008, 20:22
پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن میگویم
از گرمی زندگی
تا تنی چند بدانند
زندگی گرم نیست
می توانست ولی گرم باشد.

پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن می گویم
از عشق
تا تنی چند بگویند:
عشق بود
عشق باید باشد.


پیش از آنکه بمیرم
دگر باره سخن می گویم
از بخت خوش امید بستن به خوشبختی
تا تنی چند بپرسند:
چیست این خوشبختی ؟
کی بر می گردد؟

دل تنگم
06-05-2008, 20:24
از کجای قصه آمده بودی
که رویاگونه
به خورشید بی رمق روزهای زمستانی ام گرما بخشیدی
و من خالی از اراده
در جریان تند رودخانه ای
که شاید از حضور غافلگیرانه ات به خروش آمده بود
از تمامی اضطراب های کهنه شسته شدم.
محکومین ابدی به اشتباهات گذشته
در کجای قصه
با تو وداع خواهند کرد؟

آرسـام
06-05-2008, 20:25
آقا قبول نیست
اینا خیلی زیبان
خودت میگی یا از جایی بر میداری
آدم یه جوری میشه وقتی اینا رو میخونه

آرسـام
06-05-2008, 20:30
توی این نامه آخر واسه من نوشته بودی ، واسه این قلب عاشق تو مثله فرشته بودی، تو نوشتی اگه دوریم تو دل هم خونه داریم ، هر جای دنیا که باشیم عشقو یاده هم میاریم.
کار از این حرفا گذشته تو دیگه برنمیگردی، از همون لحظه بریدی که خداحافظی کردی ، تو بگو با چه امیدی چشم به راه تو بمونم، وقتی که از توی چشمات ته قصه رو می خونم.

دل تنگم
06-05-2008, 20:39
با آن که خوش آید از تو، ای یار، جفا
لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا
با این همه راضیم به دشنام از تو
از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟

san.nazz
07-05-2008, 01:01
[2375253;quote=Ar@m]فكر كنم درمورد شعرام دارين اغراق مي كنين! :31:
اصلا به اون خوبي كه شما فكر مي كني نيستن! :27:
شعراتو بازم بذار بخونيم!
موفق باشي![/quote]

بدون اغراق زیبا مینویسی حداقل با سلیقه من جور در میاد
در ضمن دوست خوبم اون شعر مال من نبود ولی چشم بازم شعر میذارم تو این پست


آن گاه که نیستی
وسعت خلوت خویش را
به یاد سرخ ترین لحظه با تو بودن خواهم بخشید
عمریست از پی تو هستم در این صحرا
می دانم که گردباد مرا برده است به ناکجا آباد!!

دل تنگم
07-05-2008, 02:24
روزگاری خواب عشق و خواب رنج عشق می دیدم
خواب گیسوان اشفته و گل های معطر
خواب گفتگوهای تلخ
خواب نغمه های غم انگیز و اهنگ های افسرده...


اما دیریست که دیگر همه ی این رویاها از میان رفته است
و همراهِ ان ها
عزیزترین رویای زندگی من،
مرا ترک گفته است.


اکنون دیگر به جز این اشعار عاشقانه
که یادگار هیجان های اتشین منند،
چیزی نمانده است!


راستی شما ای ترانه های عشق،
چرا بی جهت پیش من مانده اید؟
چرا از من نمی گریزید؟


تا به نزد ان رویایی که شما را پدید اورد و خود مرا ترک گفت بروید؛
وقتی او را یافتید از جانب من سلامش گویید و بگویید:


"که این ترانه های عشق را تنها به یاد او سروده ام"

magmagf
07-05-2008, 04:42
کسی درونم

مرا به رفتن می خواند

زنجیر هایم را

نمی بیند


فريبا عرب نيا

magmagf
07-05-2008, 04:43
وجودم دو نیم شد ؛

روزی که از سکه افتادم!

بعدها پی بردم

سکه دو رو دارد

اما هیچگاه نشد بدانم

کدام روی سکه بودم

شیر یا خط؟


وحيد طلعت

دل تنگم
07-05-2008, 06:33
سکوت را عاقلانه بشکن
حوصله احساس ام به حرافی نیست !

سکوت را عاقلانه بشکن!
سپیدی مویم جای بازی نیست !

سکوت را عاقلانه بشکن
برای شناخت دیگر بهانه ای نیست !

سکوت را عاقلانه بشکن
با تو همیشه بودن ؟ دلهره ای نیست !

دل تنگم
07-05-2008, 06:36
آمدنت را خوب به خاطر ندارم
بی صدا آمدی بی آنکه بدانم
و بی اجازه ماندی بی آنکه بخواهم
اما اکنون که با ذره ذره ی وجودم ماندنت را
تمنا میکنم قصد سفر کرده ای
مهمان ناخوانده ی قلبم!
بمان.
بمان، که ماندنت را سخت دوست دارم

دل تنگم
07-05-2008, 06:39
قلم ام بوی باروت می دهد
دلتنگی کاغذ های مچاله ام
کی تو را خواهد کشت !؟

دل تنگم
07-05-2008, 07:01
آسمان آبي تر از هميشه
من نظاره گر طلوعم
پنجره باز
گلها همه اشك ريزان
من ناتوان و عاجز
معناي اين همه خوبي را نميفهمم
تو كجايي؟
به كمكت نيازمندم!

magmagf
07-05-2008, 16:41
ممنون از زحمت همه دوستان

لطفا توجه کنید شاعرانی مثل خانم مریم حیدرزاده گمنام محسوب نمی شوند و اشعار اونها در این تاپیک قرار نمی گیرد

Ar@m
08-05-2008, 15:01
در كوچه پس كوچه هاي خاطرات
كودكي است
كه هرگز بزرگ نخواهد شد
صبح ها براي بو كردن عطر نان تازه بلند مي شود زود
و بدون خوردن چاي شيرين و لقمه هاي پنير
اجازه ندارد هيچ كجا برود!
كودكي با سرگرمي هاي احمقانه شمردن روز به روز گل هاي باغچه!
و دويدن ميان سبزه ها
دنبال كردن پروانه ها
شمردن دقيقه به دقيقه ابرها
و پرواز دادن قاصدك ها
كودكي با ذهني كه هرگز نمي تواند تصور كند زمين واقعا گرد باشد !
و نمي تواند بفهمد دورتر از دو خيابان بالاتر از خانه هم جايي هست!
و عصرها بنشيند كنار منظره غروب
بي آنكه دلش بگيرد از دلتنگي!
و شب
با شنيدن قصه هايي همه با پايان هاي خوب
با بوسه و آغوش به خواب برود تا صبح
كودكي پشت كوچه هاي لي لي و گرگم به هوا
پشت كوچه هاي بيخيالي
با روياهاي معصومانه تابناكش
غرق لذت است!
غرق زندگي است!
و هرگز نمي داند و نخواهد فهميد
كه كودكي باشكوهش چطور
به اندازه تمام زندگي خاكستري و بيروح سالهاي بعد از آن
مثل ريشه اي كه دو دستي بچسبد ساقه شكسته اش را
مرا نگاه خواهد داشت
مرا نگاه خواهد داشت!

Ar@m
08-05-2008, 18:29
فلسفه مي گويد:
بپذير!
و به آنچه پذيرفتي مشكوك شو!
و پس از نشيب و فراز اين راه حزن انگيز
آنچه را كه شايسته است جدا كن
و باور كن!
من نپذيرفته ام
نه مشكوك شده ام
نه جدا كرده ام!
و باور نكرده ام
هيچ چيز را!
به اصل بودن
به اصل پذيرفتن
معترضم!

دل تنگم
09-05-2008, 01:33
چقدر فاصله است میان من و تو

چرا سردیم را می بینی
و حرارت چشمانم را نمی بینی...
چرا مرارت هایی را که در جفاهای تو کشیده ام
چرا آن جه که مرا وادار می کند تا چنین سرد سکوت کنم نمی بینی...

چرا نمی فهمی که عشق تو همه ی آن چیزی بود
که از قلب ناسپاس تو می خواستم
و چه بهای سنگینی بهای آن بود
و چه بهای سنگینی بهای آن بود

مگر ...

چه سود اگر و مگر و ای کاش...
که دوریم
و این فاصله میان من و تو دیواریست
به زخامت همه ی این مرارت ها و سکوت ها

حالا در نهایت شب از تو با دلم می گویم...

با او که نه فراموشت کرده
نه مرا آرام می گذارد...

هیچ کس نفهمید و نمی فهمد
که چه کردی با من و این دل تنگ

نه صدایم را شنیدی...نه اشک هایی را که هربار
برای آن که شرمنده اشان نشوی...از تو نهفتم...

به که بگویم که چه صادقانه ماندم و چه فاتحانه رفتی...
چه عاشقانه ماندم و چه غریبانه سوختم...

و تنها گناه من... عشق تو بود

دل تنگم
09-05-2008, 02:28
دل تنگیم را می خواستی؟
بیا و ببین...
ببین چگونه در عموم جار می زنم
ببین چگونه غرور سرکشم را نهیب زده ام...
می گفتی بدون من نمی توانی!
هیچ گاه باورت نداشتم
می دانستم،
می دانستم که گرمی دستان تو را
از عشق بی نصیب است...
تنها شعبده باز خوبی بودی
رُلَت را خوب می دانستی
و من با تمام پیش بینی ها...
پا به پایت تا آخر آمدم
تا از نامردیم نگویی گرچه از مردانگی هم...
بگذریم
تا بوده همین بوده...
حالا هم تو خوش باش، راحت باش
اگر کاری نیست
می خواهم بروم یک دل سیر گریه کنم

دل تنگم
09-05-2008, 02:59
تقصیر فاصله نیست

دیگر هیچ پروازی مرا به تو نمی رساند

وقتی که تو

در کار گم کردن خویش اسیری

دل تنگم
09-05-2008, 03:34
آهای تاکسي!


دربست!

سکوتم باردار است...



زايشگاه!

karin
09-05-2008, 08:55
تقصیر فاصله نیست

دیگر هیچ پروازی مرا به تو نمی رساند

وقتی که تو

در کار گم کردن خویش اسیری

خیلی قشنگ بود:11:

دل تنگم
11-05-2008, 06:59
خیلی قشنگ بود:11:

سلام ...

سپاسگزارم کارین جان

___________________________

اگر تشنه ای برایت آب می آورم
از نیل
از می سی سی پی
از ولگا
از فرات
از راین
ولی
چشم انداز تنت را فقط
در سپیدرود می شویم

(2)

می خارد پوست شعر من
با اینکه دستم کوتاه است
هم از دنیا
هم از شعر
یک نفر بیاید
عصایی به من بدهد
تا هم به دنیا برسم
هم به پوست حساس شعرم

(3)

به فرهاد کوه دادند
به من
تپه ای هم نرسید
مبادا
کسی عاشقم شود !

(4)

رایطه نا مشروع آهن و درخت
و تولد تبر
اتفاقی بود که ریشه را آزرد .
آخر او
با دهانی خشک به جویبار می نگریست .

(5)

عجب سعادتی !
انگشت شنهای بزرگترین دریاچه جهان
در چشمانم رفته !
و من
کوچکترین دریای جهان را
گریه می کنم !

شاعر فقط کاشفی ست که مقادیری عاشق شده!

باور نمی کنی ؟!...

"م. جعفری"

دل تنگم
11-05-2008, 07:03
مثنوی باز تو و درد دل خونی من
پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من
مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوی قهر مکن ، چند بغل حرف یزن
شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوی ناز مکن ، ناز مرا خواهد کشت
مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا
نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند
دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من
مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی
دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست
دلم از خویش فراری ست ، قفس بفرستید
دوستان پنجره باز است ، نفس بفرستید
کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست
فرصت سبز تماشاست ، بخاری بکنید
ماه و مرداب مهیا شده ، کاری بکنید !
مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
از سر سفره ایمان زده نانی بخورید
سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
خویش را در نفسِ درد صدا باید زد
دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند
جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم
دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود
خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
خوره ها چنگ زنان ، روح مرا می خوردند
درد ، خوُراک دلم بود ؛ نمی دانستم
آسمان ، چاک دلم بود ؛ نمی دانستم
شانه شعر فرو ریخت ، سقوطی رخ داد
باز ابلیس سخن گفت ، هبوطی رخ داد
شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم
پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم
آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست
من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود
بنویسید که باران به خیابان برخورد
بنویسید که مردی به زمستان برخورد
خانه در خاک و خدا داشت ، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود
بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید
بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت
لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد
دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید
بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد
پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت
پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد
به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت
وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد
بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد
سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود
تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت
سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد
کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
طاقت دیدن خورشید پس ابر(عج) نداشت
او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد
پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد
اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت
بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق
برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
هر چه می دید نمی گفت ، تحمل می کرد
بنویسید که در آتشی از باران زیست
بنویسید که با فلسفه قرآن زیست
ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
تکه تکه دل او قسمت مردم می شد
صبح تا در افق دهکده تاول می زد
چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد
مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
روشن از آینه اش ، برکهء مهتابی بود
شعر از همهمه سینه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمی گفت : تبر !
گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
بنویسید که او همنفس مردم بود
هر چه می دید نمی گفت ، تحمل می کرد
آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد
رود از ناحیهء سینه او می جوشید
نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید

خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت
آخرین مرد مه الود زمستانی بود
شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود ...

پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند
دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
دختر روز فروریخت به پیشانی شب
من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت
زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید
در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
شَمَد شعر مرا بس ؛ به کفن حاجت نیست !

پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم
شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست
من به جمهوری آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم
از زمانی که به حوای دلم سیب رسید
اولین لابحه عشق به تصویب رسید
روی هم رفته من از سمت خدا افتادم
و به این زندگی خط خطی ام معتادم !
چه کسی گفت از آیینه به آهن نرسیم
از دهان گس دیوار به روزن نرسیم
پنجره طفل ترک خوردهء دیواری ماست
زندگی تلخترین مرثیهء جاری ماست
زیستن با تپش سبز خدا تکلیف است
سرسپردن به دل پنجره ها تکلیف است
خواب خورشیدی یک خاطره در جانم بود
کوچه آبستن پاهای پریشانم بود ...

دلم از هول فروریخت ، دو پایم دل شد !
سینه خالی ز نفس بود ، هوا نازل شد !
دیدم از چار جهت ، نور و صدا می بارد
بر دل سوخته ام خواب خدا می بارد
دامنِ حنجره یک مشت غزل پاشیدم
بی امان بر سرِ خاکستر خود رقصیدم
حوریان بر سر سجاده شرابم دادند
و در آغوشِ پریشانی من افتادند
من به گیسوی زلالیتشان چنگ ردم
و به آیینه شیطانی خود سنگ زدم
دو صدا مانده به امکان سکوت ابدی
سجده می برد سری در ملکوت ابدی
پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم
هفت کوچه که یکی راه به خمیازه نداشت
چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت
دو قدم آن طرف پیرهنِ توریِ شعر
گریه می کرد عروسی، بغلِ حوریِ شعر
حوری شعر به من پنجره تعارف می کرد
به سر و صورت گندم صفتان تف می کرد
من دویدم وَ به همسایه خود برخوردم
آمدم خنده کنم ، دم نزدم تا مُردم!
گرچه دیوار به محدوده گرفتارم کرد
چارده پنجره وا بود که بیدارم کرد
نور در ساقه سرشار درختان جاریست
پنجره بر تن دیوار کماکان جاریست
عطش لاله فروریخته در بادهء آب
ابر سر را بفرستید به سجادهء آب
شب در آرامشِ مواجِ صدا می پوسد
صورتم را ز پس پنجره ها می بوسد
دو غزل مانده به ایمان همه جا آبی بود
شب صدا داشت ولی حنجره مهتابی بود
خواب آیینه گران است ، چه باید بکنیم ؟!
مشکل آینه نان است ، چه باید بکنیم ؟!
مثل دریا به تنِ تابلویی قاب شدیم
توی گهوارهء تن ، تاب خوران خواب شدیم
خیمه در چشمِ خدا ، باغچه در خُم کردیم
چارده شیوه در آیینه تکلم کردیم

آی مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست
چارده پنجره باز است، بگو ای والله !
تشنگان! طالبِ فیضید اگر، بسم الله !

«سید م. ع. رضازاده»

دل تنگم
11-05-2008, 07:05
فنجان ته کشیده مرا سر کشید، بعد
تقدیر تا دهانه فنجان رسید، بعد
تصویر عاشقانه یک مرد خسته را
روی زمختی کف دستم کشید، بعد
از مرگ خواست تا که کمی دورتر شود
گیرم که داد زندگی ام را امید، بعد ؟!
بعدش تویی و حادثه هایی که می رسند
یک اتفاق کهنه و رخت سفید، بعد
فریاد کودکی که تو را دور می کند
از شعرهای زخمی. سرخ و سپید، بعد ...

مادر بزرگ! آخر قصه چه می شود ؟!
هر بار مانده است و شما گفته اید: بعد !...

دل تنگم
11-05-2008, 07:07
این شعرِ هیچ وجه که از محو سرزده
را می نویسم از چه کسی که نیامده -
- یا رفته ، بی که باز کند لب به گفت وگو
یا مرده ، بی که گور شود طبق قاعده
این شخص سوم از همه ما غلیظ تر
عاشق شده ، مریض شده ، بعد گم شده
گاهی سکوت کرده ، خزیده در آینه
گاهی کشیده در همه شهر عربده
از گوشی و الو چه کسی آنسوی خط است
تا دیدن و ندیدن و قطع مراوده
این رفته یا نیامده ی مورد نظر
کم کم گذاشت زندگی اش را مزایده
تا این که سردرآورد از شعرهای من ...

دل تنگم
11-05-2008, 07:09
من شنبه آمدم که ببینم تو را نشد
یکشنبه آمدم همه صف بود و جا نشد
رفتم دوشنبه نذر کنم آستانه را
آن روز هم قضا شد و نذرم ادا نشد
گفتم سه شنبه فکر تو از سر به در کنم
زالوصفت خیال تو از من جدا نشد
اما چهارشنبه دگر هیچ کس نبود
تا از دلم بگویم و اینکه چرا نشد
چون پنجشنبه شد به مزارم سری بزن
بر سنگ من بخوان که چرا عقده وانشد
جمعه تو هم کنار منی! شک در این نکن!
دردی که جز به خاک مزارم دوا نشد!

Ar@m
11-05-2008, 22:26
سالها گذشته است و من هنوز
خودم را محاكمه مي كنم
مقابل نگاه تو
دستهاي بي قرار تو
سكوت تو صداي تو
و وسعت دل شكسته ات
كه پشت ديوارهاي فاصله
ترك برمي دارد هر روز
و من هنوز خودم را محاكمه مي كنم
تبعيد مي شوم به جزيره تنهايي
به دوردست تر از دست هاي تو
تا زجرم بدهد نبودنت
تنبيه شوم!
تو هم اينجا حيرت زده تماشايم كني
در آرزوي آنچه هردو از دست داده ايم
در آرزوي آنچه هر دو مي خواهيم:
گذشته اي كه ديگر براي هميشه
گذشته است!

دل تنگم
12-05-2008, 06:45
امشب
که مهتاب در پشت ابر،
سخت پنهان است،
اندوه و بغض و ناامیدی
و هراس و ترس از جدائی
دیری ست چون چنگال مرغان وحشی
بر گلویم نشسته
با صدایی تلخ فرو ریخت
آه! تو دیگر نیستی!
باورم کنم که نیستی و رفتی!
و من ناگاه گريستم و گريستم
و چه سخت گريستم و چه تلخ
نه آرام و خاموش
با بلند ترين صدا گريستم
و چهره ام تیره شد
با اشکِ باور تنهائی
و رنج زردِ جدایی
نامهربان!
چه مي شد اگر لب خاموشت مي گشودي؟
نه در چرک پاره های بی صاحب
نه بر ماسه زار نرم ساحل
سخن از عشقت بگویی
و مظلوم وار بنالی،
يک بار فقط
فقط يک بار
چشم در چشم
مي گفتي به من
"دوستت دارم"
همه عمر منتطر همين تک بیت نشستم
همه شب
به اين نیاز خواب رفتم
همه روز
با اين عطش به شب کشاندم
اگر گرمی اشکم ميگذاشت
يا ناله مجالم مي داد مي گفتم
مي گفتم ...
در اين يک سال و اند چه کشيدم
تا تو بماني برايم .
بگو آخر
این همه غرور خام چگونه در تو انباشته شد؟
ديگر نمي توانم....
نه ديگر نمي توانم !

دل تنگم
12-05-2008, 06:49
آن زمان که نگاه تو در من خیره می شد
و نگاهت از مردمک چشمم می گذشت
و به تمامی وجودم جاری می شد
تو را در همه جای بدنم حس می کردم
همه جا، نه تنها در دلم
نه تنها در انتهای تنهاییم
که در همه ی گوشه ها تو را حس می کردم
و انگار که خوشبختی برایم معنی تازه می شد
به این خیال که تو گمشده ات را یافتی
در وجود من!
اگر خاموشی اما نگاهت گویاست
چه نیازی "به دوستت دارم"
همان نگاه خاموش
عاشقانه ترین عبارت هاست.
و نگاهت به لبانم
همین حکایت بود
گویی که کلامم برایت آیه های رحمت است
و مایه آرامش قلبت
و من چقدر دوست داشتم بگویم "دوستت دارم"
اما عمق همین نگاه
مفسر این کلام عاشقانه بود
از انبوه واژه های تو در تو
و دیگر
چه نیازی "به دوستت دارم"
نگاهت و کلامم پر بود از عطر و بوی نیاز.
چقدر ساده بودم
چه حس ابلهی داشتم
تو در عالمی دیگر بودی و به من خیره بودی
تو به سخنی دیگر گوش سپرده بودی
او فقط در کنارت نبود
و تو ناچار،
و تو ناچار و از سر نیاز،
و گریز از نگاه به چهار سوی دیوار
به من خیره بودی
و من چه ساده بودم...

دل تنگم
12-05-2008, 06:50
صفر ها با هم برابرند
همه ی صفرها برابرند و برادرند
يک ها چطور ؟
گاه برابر گاه که دشمن
يا که انگار هيچ نيست جز همان يک ولا غير
ولي کدام 2 برابر شد با جفت خويش؟
و من باز از 2 به صفر شدم
از جفت به هيچ
تنهاي تنها
صفر مطق سرد تر ازهمه يخهاي زمين
از هبوط به سقوط چون به يک پلک
و چقدر سخت و جانفرساست آن هبوط
و چه تلخ و آسان اين سقوط
و تو مرا از زوج به صفر بردي
براي آن 2 که ميخواستي
به کدام روايت اين 2 مقدس بود
کجائي؟؟ سرخوش و خرم؟!
گل سرخ و فرش قرمز نيست اين همه سرخ
زير پاي زوج
اين خون صفر است که زير پاي 2 جاريست
به کدام روايت اين جفت مبارک و پاک شد
با کدام آب پاک غسل تعميد بايد شد
و صفر ديگر حتي يک نخواهد شد
خون گرم او زير پاي اين دو جاريست
و صفر همچو يک قامتش افراشته نخواهد نشد
و چون چرخي مي رود پايين
آنجا که هيچ نيست
و ديگر هرگز نه تو او را خواهي ديد
نه هيچ فرد وهيچ جفت و زوجي
آنجا تاريک است و تاريک
سرد است و سرد
صفر مطلق

دل تنگم
12-05-2008, 06:52
نازکي؟
آمدم تا به مهر نازت بکنم
خامشي؟
خندم و به سخن شادت بکنم
بيوفا!
رفتي و بَرِ ياري حال که آرام شدي؟
رفقا!
خواهد از من که دعايش بکنم؟!!

دل تنگم
12-05-2008, 06:53
و اين خدا بود
که عشق را آفريد
تا هر نيمه،
تمام شد
و شيطان بخشم شد
و از غرور خود بر آن دميد
تا آتش هرعشق در نيمه،
خاموش شد.

دل تنگم
12-05-2008, 07:19
آن افسونکار به تو می آموزد
که عدالت از عشق والاتر است
دریغا که اگر عشق به کار می بود
هرگز ستمی در حضور نمی آمد
تا به عدالتی نابکارانه
از آن دست نیازی پدید افتد

mehrdad21
14-05-2008, 00:49
حتا از آدمک برفی
شال و کلاهی بر جا می ماند
و هویج کبودی بر چمن زرد

اما به یادگار از تو
نمانده در این خانه هیچ
جز سرمای قلب یخزده ات.

دل تنگم
14-05-2008, 01:34
حتا از آدمک برفی

شال و کلاهی بر جا می ماند
و هویج کبودی بر چمن زرد


اما به یادگار از تو
نمانده در این خانه هیچ

جز سرمای قلب یخزده ات.


سلام دوست گرامی...

عجب قلم را خوش می رقصانید...

برقرار باشید
__________________________________________


روزها نام تو از بَر مي کنم
بي تو هر شب ديده را تر مي کنم
تا که هر فصلت نصيب من شود
روزگار غصه را سر مي کنم
شام هاي تيره را با چشم تو
روشن هم چون ماه و اختر مي کنم
با من از رفتن مگو اي مهربان
رفتنت را روز محشر مي کنم
اي بهانه هاي من در بي کسي
با تو تنهايي رو پر پر مي کنم

دل تنگم
14-05-2008, 01:36
مي خواستم حرف بزنم:
« دلم گرﻓ.........»

بوق اشغال مي زدي!

يادش به خير پنجره ام
اين آخري ها بوي سيمان مي داد

من كور شدم يا او؟

به اتفاق تازه اي فكر مي كنم
به پرده هايي كه چهار سال بعد مُد مي شوند!

حس خيسي توي چشمم مي چرخد

پشت " يكي بود ، يكي نبود
غير از خدا هيچ كس نبود"
جا مانده ام

حالا كه كلاغهاش خلاصه شده
در يك حلقه ي زرد!

بايد فاتحه اي بخوانم:

«اَلحَمدُ ﷲ ربﱢ دلتنگي
......................................»

به حرمت چشمان سياه پوش من
يك دقيقه برف، ببار!

omid.k
14-05-2008, 12:08
مي خواستم حرف بزنم:
« دلم گرﻓ.........»

بوق اشغال مي زدي!

يادش به خير پنجره ام
اين آخري ها بوي سيمان مي داد

من كور شدم يا او؟

به اتفاق تازه اي فكر مي كنم
به پرده هايي كه چهار سال بعد مُد مي شوند!

حس خيسي توي چشمم مي چرخد

پشت " يكي بود ، يكي نبود
غير از خدا هيچ كس نبود"
جا مانده ام

حالا كه كلاغهاش خلاصه شده
در يك حلقه ي زرد!

بايد فاتحه اي بخوانم:

«اَلحَمدُ ﷲ ربﱢ دلتنگي
......................................»

به حرمت چشمان سياه پوش من
يك دقيقه برف، ببار!


کار زیبایی بود

من از اون قسمتش که میگه - « دلم گرﻓ.........» - لذت بردم جالب بود شاعر دلش گرفته و نتونسته ادامه بده (یه شعری هست که میگه - وقتی به چشمان تو چشم می دوزم می م..... - می خواسته بگه - می میرم - ولی مرده و نتونسته ادامه بده)

این کار منو عجیب به یاد اشعار خدا بیامرز حسین پناهی انداخت

سروده ی خودتونه ؟




حتا از آدمک برفی

شال و کلاهی بر جا می ماند
و هویج کبودی بر چمن زرد


اما به یادگار از تو
نمانده در این خانه هیچ

جز سرمای قلب یخزده ات.



تلخ بود و زیبا...

و بازی قشنگی با رنگها و تضادها داشت

omid.k
14-05-2008, 12:09
نجوا (1383 ... تهران )

.............

آنکه بي صدا بشکسته عهد ........... گوشه اي آرام بنشسته چند
نازک آراي تن خورشيد را ........... تاج قيصر بيرق جمشيد را
پيچک بشکسته بر ديوار دوست ......... اين پريشان چهره از احوال اوست
زنده اما بي امان در کار مرگ ......... مرده اما مي زند بر خاک چنگ
بي صدا و بي نفس از يک بهار ......... شب زده در فسون هر غبار
ميزند بر گردنش هر روز دار ......... مي کند جان اينچنين در مرگ زار
مانده از رونق و از شور و قرار ........ به نجواي درون گفت اينک اين هوار

......................
......................
......................
......................

شرح حالش از ترانه رسته است........ بي نشان و آرزو در خفا بنشسته است

پريشان گفته ام نا باور از او ........ مانده ام اما سخت تنها تر از او

magmagf
14-05-2008, 18:57
از ياد برده‌ بوديم، اما

آن نقطه

سرانجام روزي مي‌آمد

همان نقطه كه مي‌خواستيم پايانمان نباشد

همان‌كه پيوسته از مفهوم قاطعش مي‌گريختيم

اما سرانجام روزي مي‌آمد و ما را از آمدنش گريزي نبود

اشتباه از ما بود كه وحدتش را به‌زور ستانديم و با كثرتش خود را به رؤيا سپرديم

نقطه‌هاي پياپي يعني كه اميدي هست

گريزگاهي

معبري

مفري

ناگفته‌هايي...

و همين اميد بود كه گمراهمان كرد

كه سپردمان به‌دست وهم ابر و رؤياي باران و سبكي برف

كه اگر تنها بود

سالهايمان اين‌چنين مبهم و اميدوار و منتظر نمي‌گذشت

نقطه‌ها سپردنمان به دست نگاه‌ها

اما تعابيرمان متفاوت بود انگار

و نقطه‌ها رهايمان كردند در راهي كه بي‌سرانجام بود

در جاده‌اي مه‌آلود، با رگه‌هاي نور، با سبز ملايم چشم‌نواز

با نسيمي كه بوي تو را داشت و موسيقي دل‌هاي بي‌تابمان را

و گمراهمان كرد تا بي‌سرانجامي

كاش نقطه را باور كرده‌بوديم... .»

shady_er
14-05-2008, 22:33
سحرم طي شد و روز دگر آمد
خبر از من بي خبر جايز نيست؟!
مه من
ماه برآمد
شب تنهايي من باز سحر شد

shady_er
14-05-2008, 22:34
مرا خواهد برد

قطره قطره ي اشكم

دريا خواهد شد

mehrdad21
15-05-2008, 00:29
مردی به گل فروشی می رود
و گل می خرد
دختر گل فروش گل را می پیچد
مرد دست در جیب می کند
تا پول در آورد
و به گل فروش دهد
اما در همان وقت
ناگهان
دست بر قلبش می گذارد
و به زمین می افتد

همین که می افتد
سکه ای به زمین می غلتد
و بعد گل به زمین می افتد
همزمان با مرد
همرمان با پول

دختر گل فروش بر جا می ماند
با سکه ای که بر زمین می غلتد
با گلی که تباه می شود
با مردی که جان می دهد
قطعاً این ماجرا خیلی غم انگیز است
و دختر گل فروش
باید کاری کند
ولی نمی داند چه کند
نمی داند
از کجا شروع کند

کاری های زیادی می شود کرد
با مردی که جان می دهد
با گلی که تباه می شود
با سکه ای که بر زمین می غلتد
و بازنمی ایستد از غلتیدن.

seied-taher
15-05-2008, 00:39
100 درصد آدما روح معنوی زنده ای دارند....

یه شعر دوت شاعرم گفته که مطلعش اینه اگر اجازه داد میخوام بگذارم تا از شاعرای معاصر هم اسمی برده بشه.
تخلص شعریش = دربه در
ای ساده ترین مشکل پیچیده من....نمناکترین ابر گل دیده من

دل تنگم
15-05-2008, 00:51
کاری های زیادی می شود کرد
با مردی که جان می دهد
با گلی که تباه می شود
با سکه ای که بر زمین می غلتد

و بازنمی ایستد از غلتیدن.



سلام...

فوق العاده بود
_______________________________

گوش دادم

در خیابان وحشت زده ی تاریک
یک نفر گویی قلبش را
مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد

در خیابان وحشت زده ی تاریک
یک ستاره ترکید

گوش دادم...

mehrdad21
15-05-2008, 01:28
به گزارش هواشناسي تو مي آيي


سونامي

ترنادو

نمي دانم اسمت را چي بگذارند

هيچ کاسه و کوزه اي را هم بهم نمي ريزي

گرد و خاک مي کني تا

دل من را ببري

تو فکر کردي مگر چند کيلو است

اين صاحب مرده خراب شده

به گزارش هوا شناسي هوا ناجوانمردانه زيباست

و من منتظر تو ام

دکمه هاي پالتو ام را باز گذاشته ام

چشمهايم را بسته ام

و لبهايم نيمه باز

دستهايم کمي تا قسمتي مي لرزد

و اين بغض هاي پراکنده دارند جمع مي شوند تا هجوم بياورند به هنجره

قسمت توست انگار

وگرنه هوا شناسي از اين گزارش ها زياد داده

مادر باد نزاييده بود طوفاني که .....

و من چه کل کل مي کردم برايش

نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد

حالا تو داري مي رسي

رسيده اي

و سينه ام حالا چه سبک است

شانه طوفان چقدر گرم است چقدر محکم

mehrdad21
15-05-2008, 01:42
خانم ها، آقايان!
اينجا تهران است
مركز شايعه هاي مسموم شبانه روزي
پايتخت عفونت هاي مزمن شهروندي
بخش سرايت مراقبت هاي كشنده كه اضطراب، سرگيجه و استفراغ را هويت ما كرده اند
اينجا تهران است
در تهران هردقيقه يك نفر
پشت خطوط اشغال بيمارستان ها جان ميسپارد
در تهران هردقيقه يك نفر با واقعيت تصادف مي كند
در تهران جنين سقط شدهء دختران فراري
در توالت هاي عمومي پيدا مي شود

اينجا تهران است
در تهران زنان خانه دار
نفرت هايشان را درپاشويهء آشپزخانه ها بالا ميآورند
در تهران مردان مجرّد
بيماري هايشان را درشال گردن دراز خيابان ميپيچند
آنها مدام چترهاي عطسه شان را باز و بسته ميكنند
و در باجه هاي مخابراتي انتظار ميكشند
اينجا تهران است
در تهران بكارت مانند هر كالاي ديگري خريد و فروش مي شود
در تهران آمبولانس هاي پير با پرستارهاي جوان ميخوابند
و مغز تلفن ها زنگ ميخورد
زنگ ميخورد زنگ مي خورد

اينجا تهران است
در تهران شما ميتوانيد
با مصرف چند گرم قرص خواب آور،
براي هميشه از شرّ يك آينده پردردسر خلاص شويد
يا با يك تماس كوتاه رايگان،
خود و خانواده تان را بيمهء ابوالفضل كنيد
اينجا تهران است
خانم ها، آقايان!
به شهر تهران خوش آمديد

دل تنگم
15-05-2008, 01:42
نجوا (1383 ... تهران )

.............

آنکه بي صدا بشکسته عهد ........... گوشه اي آرام بنشسته چند
نازک آراي تن خورشيد را ........... تاج قيصر بيرق جمشيد را
پيچک بشکسته بر ديوار دوست ......... اين پريشان چهره از احوال اوست
زنده اما بي امان در کار مرگ ......... مرده اما مي زند بر خاک چنگ
بي صدا و بي نفس از يک بهار ......... شب زده در فسون هر غبار
ميزند بر گردنش هر روز دار ......... مي کند جان اينچنين در مرگ زار
مانده از رونق و از شور و قرار ........ به نجواي درون گفت اينک اين هوار

......................
......................
......................
......................

شرح حالش از ترانه رسته است........ بي نشان و آرزو در خفا بنشسته است

پريشان گفته ام نا باور از او ........ مانده ام اما سخت تنها تر از او

از اینکه رد پای شعر هایتان را می بینم خوشحال می شوم... شعر زیبایی بود..تبریک می گم...


کار زیبایی بود

ممنون از نظرتون.....نه گرامی از من نیست...دفتری دارم که گاه اشعار را به دلخواه خود انتخاب می کند..گاه از دلم..گاه از قلم

برقرار باشید

دل تنگم
15-05-2008, 01:56
به گزارش هواشناسي تو مي آيي



سونامي

ترنادو

نمي دانم اسمت را چي بگذارند

هيچ کاسه و کوزه اي را هم بهم نمي ريزي

گرد و خاک مي کني تا

دل من را ببري

تو فکر کردي مگر چند کيلو است

اين صاحب مرده خراب شده

به گزارش هوا شناسي هوا ناجوانمردانه زيباست

و من منتظر تو ام

دکمه هاي پالتو ام را باز گذاشته ام

چشمهايم را بسته ام

و لبهايم نيمه باز

دستهايم کمي تا قسمتي مي لرزد

و اين بغض هاي پراکنده دارند جمع مي شوند تا هجوم بياورند به هنجره

قسمت توست انگار

وگرنه هوا شناسي از اين گزارش ها زياد داده

مادر باد نزاييده بود طوفاني که .....

و من چه کل کل مي کردم برايش

نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد

حالا تو داري مي رسي

رسيده اي

و سينه ام حالا چه سبک است

شانه طوفان چقدر گرم است چقدر محکم

لطیف و عاشقانه




خانم ها، آقايان!

اينجا تهران است
مركز شايعه هاي مسموم شبانه روزي
پايتخت عفونت هاي مزمن شهروندي
بخش سرايت مراقبت هاي كشنده كه اضطراب، سرگيجه و استفراغ را هويت ما كرده اند
اينجا تهران است
در تهران هردقيقه يك نفر
پشت خطوط اشغال بيمارستان ها جان ميسپارد
در تهران هردقيقه يك نفر با واقعيت تصادف مي كند
در تهران جنين سقط شدهء دختران فراري
در توالت هاي عمومي پيدا مي شود


اينجا تهران است
در تهران زنان خانه دار
نفرت هايشان را درپاشويهء آشپزخانه ها بالا ميآورند
در تهران مردان مجرّد
بيماري هايشان را درشال گردن دراز خيابان ميپيچند
آنها مدام چترهاي عطسه شان را باز و بسته ميكنند
و در باجه هاي مخابراتي انتظار ميكشند
اينجا تهران است
در تهران بكارت مانند هر كالاي ديگري خريد و فروش مي شود
در تهران آمبولانس هاي پير با پرستارهاي جوان ميخوابند
و مغز تلفن ها زنگ ميخورد
زنگ ميخورد زنگ مي خورد


اينجا تهران است
در تهران شما ميتوانيد
با مصرف چند گرم قرص خواب آور،
براي هميشه از شرّ يك آينده پردردسر خلاص شويد
يا با يك تماس كوتاه رايگان،
خود و خانواده تان را بيمهء ابوالفضل كنيد
اينجا تهران است
خانم ها، آقايان!

به شهر تهران خوش آمديد


عجب... حقیقتی عریان

دوست گرامی... زندگی در همین تضادها خلاصه است...
____________________________________________


در حيرت از اين مباش كه چرا،
سحرها‏، ميل به برخاستنت نيست ‏
و ميل به راه رفتن ‏، دويدن ‏، جهيدن ‏، و خنديدن ...
در حيرت از اين همه دل مردگی، بي حوصلگی، دل تنگی، خستگی و فرسودگی نباش ...
در حيرت از اين نباش
كه نمی توانی زير لب زمزمه كنی، آواز بخوانی
و به آوازهای ديگران گوش بسپاری،
برانگيخته شوی
به شوق و شور بيايی
گريه كنی
فريادهای شادمانه بركشی
مِهرمندانه و راضی، به ديگران
- به دختران و پسران جوان
به لبخند های شيرين
و اشک ريختن ِ پُرمعنايشان -
نگاه كنی
و در حيرت از اين كه
عظمت كوه ها را ادراك نمی كنی
شوكت رودخانه ها را
لطافت مهتاب را
رويا آفرينی ابرها را
دشت ها
كوير ها
گل ها
پرنده ها
و نگاه های پنهانی را ...
و زيبای خيال انگيز باران،
برف،
نسيم،
جاده،
و جنگل را ...
عزيز من !
عشق را قبله نكردی تا پرواز را ياد بگيری
شادمانه گريستن را
به تمامی ديدن، شنيدن، بوسيدن،
لمس كردن را ...
رابطه ای زنده و پويا با اشياء برقرار كردن را
به نيروی لايزال تبديل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد انديشيدن را
نه فقط به مردم يك محله، يك شهر، يك سرزمين
بل به انسان انديشيدن را ...
عزيز من !
آخر عاشق نشدی
تا برای بودن، رفتن، ساختن، خواندن،
جنگيدن، خنديدن، رقصيدن
و خوب و پر شكوه مُردن دليلی داشته باشی ...
آخر عاشق نشدی عزيز من !
چه كنم؟
چه كنم كه نخواستی،
يا نتوانستی
به سوی چيزی كه اعتباری، شكوهی،ظرافتی، لطفی، ملاحتی، عطری،
و زيبايی يگانه ايی دارد،
پلی از ابريشم هزار رنگ عشق بسازی
و بند بازانه آن پل ابريشمی را بپيمايی ...
چه كنم ؟
از عشق سخن بايد گفت،
هميشه از عشق سخن بايد گفت.

دل تنگم
15-05-2008, 03:07
نگاه کن که ببینی شبیه هیچ شدم من
دو مو، دو تای مجعّد، دو زلف پیچ شدم من

ترانه پشت نگاهت، غزلسرای لبم شد
و سرمه ریزی چشم تو آفتاب شبم شد

مرا به عشوه بخوان و بکش مرا به کرشمه
به عکس سیب صدایم در آب قرمز چشمه

به قطره های اناری که دانه دانه چکیده
به شاخه ای که از آن سبزی جوانه چکیده

برقص دورِطلوع ِ سپیدگاه ستاره !
به چرخ های فراوان، به دورهای دوباره...

به هلهله، به هلاهل، به گریه های مردّف
به شوکران عروسی، به حجله های پر از دف

بگو چگونه بنوشم تو را که ساغر عشقی ؟
تو حرف اوّل حسّی ، تو حرف آخر عشقی

omid.k
15-05-2008, 10:21
از اینکه رد پای شعر هایتان را می بینم خوشحال می شوم... شعر زیبایی بود..تبریک می گم...

شما همیشه به بنده لطف داشتین
بسیار ممنون
.................................................. ..............................

و اما عشق... (1385 ...تهران)

دختر رويايي من

............. با کم همسفري

جور زمان همره ما

.............شرم منو آه مني

مونده نشون منو تو

........... رو تک درخت با وفا

سرمه ي ناز چشم تو

...........شسته غبار از دل ما

سنگ بي سنگيني ما

.......... مرده تموم زحمتاش

پير اگه پير کور اگه کور

.......... رفته صداي قدماش

رسم منو تو بعد از اين

.......... موندنو پر گشودنه

تا بدونن اين آدما

......... عشق مارو زيبا ميکنه

دل تنگم
15-05-2008, 10:28
مي نويسم (شايد)
تو بخوانش (حتما)

آخرش سودش چيست؟
تو بگو: فرقش چيست؟

اين همه بيماري!
اين همه بيزاري!
شب به صبح بيداري!

كار من اين روزها
شده ماتم كاري !
(حتما) اين سهم من است،
زندگي وهم من است،
(شايد) اين خزان عمرم باشد،
عشق تو زجر گناهم باشد

(حتما) اين آخر آغاز من است،
يك سقوطي پي پرواز من است!
(شايد) اين زمزمه تنهايي است،
بي خبر گذشتن از هرجايي است!

دل تنگم
16-05-2008, 01:51
هزار سال ...
هزار سال نوریست...
دریچه ی نگاهم به رویت بسته است
تقویم دیوار دو روز ورق می خورد ...٫چرا؟!
چه سخت بر من گذشته ای...