مشاهده نسخه کامل
: شعر گمنام
این شعر را
تنها برای تو می نویسم
برای تو
که سینه ات را به سایه ها نسپرده ای
برای تو
که هنوز دنیای کودکی در دیدگانت می درخشد
نفس هایت بوی خشونت نمی دهد
تنهایی ام را تصاحب نمی کنی
و نمی خواهی
که بلندای قامتت
از ارتفاع شانه ام بالاتر رود
با کلام تو باران می بارد
و از نوازش انگشتانت
آتش زبانه می کشد
این شعر را
تنها برای تو می نویسم
(یاسمین احمدی)
می بینی؟
دیگر تنها نیستم!
جای تو را
بغض پر کرده است...
در ِ امید فرو بند
های های کسی نیست
صدا از آن سوی دیوار گفت:
دادرسی نیست
و من به خویش فرو رفته در هراس...
خدایا...
از این شکسته شب آیا...
به صبح دسترسی نیست؟...
محبی
چنان با هم امروز بیگانه ایم
که کَس با کَس این گونه دشمن نبود
من آن را که می خواستم در تو مُرد
تو می جُستی آن را که در من نبود
تو چیز دیگری بودی
بگو تو را که نوشت
که سرنوشت مرا
کاغذی سیاه کرد
گاهی آنـقـدر دلم تـنـگ میشود
که حس میکنم اگر کـلـمـهای بـگـویـم
بیگمان لـبـریـز خواهم شـد
پــس، ســکــوت میکـنـم
...
تـا بـیـشـ از این، مردابـــ نـبـاشـد
صدا کن این آینهها را
صدا کن این آینههای رذل را،
تا برگردند
آخر کجای من سنگ است... !
نیامدی و دست من
در خواب هر شب؛ صورتت را نوازش میکند
نیامدی و چشم من
در خواب هر شب؛ برای تو گریه میکند
نیامدی و قلب من
در خواب هر شب؛ هزار بار سکته میکند
...
تو میروی
و من پشت سرت مه میپاشم
بگذار جادهها مهآلود باشند
گرگها در مه
خوب سفر میکنند
خوب شکار میکنند...
از اینجا گذشتی
چشمهایت را به گوشی زندگیم آویزان کردی
حالا هر پنجره ای به نگاه تو باز می شود
این در همیشه باز
اما این صندلی خالی نمی ماند
مردانی کنار استکانها پر و خالی می شوند
و هر بار که از عشقی حرف می زنند
تن من با شکلی تازه از دهانشان بیرون می جهد
مست اند و من موج بر میدارم
گاهی حتی جاری می شوم
خود را به صخره ای که بر این صندلی نشسته می کوبم
آن سوی صندلی اما
تنها
دیواری
پرده های پنجره ای
لباس بلندی
بیا و چشمهایت را از گوشه زندگیم بردار
نگاه تو صخره ها را سخت می کند
تن من را زخم
این در همیشه باز
اما این صندلی خالی نمی ماند
می ترسم
میان هم خوابگی هایم
دستم به استکانی بخورد
شکسته هایش در چشم های تو فرو رود
و من نتوانم
تختخوابم را
برای پیوستن به نگاه آخرین تو ترک کنم .
دور دنیا که چرخیده باشی
باز هم دور خودت چرخیده ای !
راه دوری نخواهی رفت
حتی در خوابهایت
که تیک تاک بیداری
مدام تهدیدشان می کند
می گویند دنیا کوچک شده است
و استوا در آینده ای نزدیک
همسایهء خونگرم قطب خواهد شد
نه همسفر خوشباور
دنیا هرگز کوچک نمی شود
ما کوچک شده ایم
آنقدر کوچک که دیگر هیچ گم کرده ای نداریم !
دلخوشیم که در نیمه تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و در به در به دنبالمان می گردد
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما به صدا در خواهد آورد !
" عباس صفاری "
افتاد
یک برگ با انگشت های باد
یک چتر نازک زیر پلک من
افتاد
یعنی تو بعد از این
یعنی تو کم کم
یعنی تو با اسباب بازی ها خداحافظ
من با ...
افتاد
من گریه ام میگیرد
از این اتفاق ساده و کو چک
هر چند جای خالی دندان شیری
زیباترت کرده است
میان این همه راه
که به تو نمی رسد
چه سخت است
راه تو را گم کردن !
تو مپندار که بی تو همه چیز
در دل سرد سکوت
بی تو رنگ دگری خواهد داشت
بعد تو باز زمان خواهد بود
نمیشکنم.
تنها ،
گاهی ،
مچاله می شوم....
Ali sepehri
16-11-2008, 18:35
اين روزها که مي گذرد ، هر روز احساس مي کنم که کسی در باد فرياد مي زنداحساس مي کنم که مرا از عمق جاده های مه الود يک اشنای دور صدا مي زندآهنگ اشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است آن روز ناگزير که امدروزی که عابران خميده يک لحظه وقت داشته باشند تا سر بلند باشند و آفتاب را در آسمان ببينندزنده ياد دكتر قيصر امين پور شاعر شاعرانه ها
Ghorbat22
16-11-2008, 23:53
دلتنگی همیشه از ندیدن نیست
لحظه های دیدار با همه ی زیبایی گاه پر از دلتنگی هاست که مبادا
دیدار شیرین امروز خاتمه ی تلخ فردا باشد .
Ghorbat22
16-11-2008, 23:55
زندگی بیشترش سوختن است ...درس آموختن است
زندگی انتظاری است که آدم ز برادر دارد
زندگی تجربه ی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
اندازه ی یک عمر بیایان دارد
زندگی دین بزرگی است که بر گردن ماست
Ghorbat22
16-11-2008, 23:56
آدم ها همه معمارند ...معمار مسجد خویش
نقشه ی این بنا را خدا کشیده است
مسجدت را بنا کن پیش از آنکه
آخرین اذان را بگویند .
من گرفتهام
مثل سالهاي پيش رو
مثل وسط چشمهاي تو
و خداحافظيام
از اين اتاق خالي آن طرفتر نميرود.
تا خدا هست
باد يعني ما
آفتاب يعني همين
پوستت را بكن
من هستههاي تو را
ميان نمناكي صورتم خاك ميكنم
تو رشد ميكني
من
آه ميكشم...
يادم نرفته خيابانهايي كه عشق ميكرديم
يادم نرفته شكوه آن همه «تو»
اما كجاي خنده ما شك داشت!
اين آخرين برگ برنده ات بود
چشمانت...
كه دروازه هاي پاييز را گشودند
خشك يا تر سبز يا زرد
فرقي نمي كند
هميشه بازنده ها مي ريزند
مثل همين برگ
مثل همين سايه
زير چشمانت !
راه که بیفتم
فرقی نمیکند
سوار کجای جهان ایستادهباشم
دیر شدهام
آنقدر که بهار برف دادهاست
و دیگر گوزنی
برایم گریز نمیدهد
کاش میفهمیدم
هبچ تفنگی
لبخند تعارف نمیکند
زبان، توانِ خواندن ندارد
تو اگرش کام نگیری
و زمان ایستاده است
که انتظارِ تو در من نیست
چهگونهاست که تو بیمن زندهای
و من باتو هم
همیشه میمیرم؟!
این آتش، سرکش نبودهاست
آن پسر هم اینگونه عاشق
پیشوازِ گلولهها نمیرفت
این جام را یاری نوشیدن نیست
بیتو این شعر زمستان است
درمن، این غم، آتش
این زمان
شعر، زبانِ دیگری میخواهد
بیتو بودن
بیزبانی است.
احمد زاهدی
آه کاشکی در این غربت ِ دور
مرا امید وطنی بود
ای کاش در این بادیه هم
امید آب و علفی بود!
و در این غربتِ سرد
و در این سوز ــ و در این بیم
چشم تو، چشمه نور
یاد تو، عطر گل یاس
و نگاهت چه تب آلود !
افسوس که غم غمناکِ مرا
نیست فرصتِ هیچ شرری
از سرزمینی دور به سرزمینی دورتر
از غربتی به غربتِ دیگر
و این اوج اندوه من ست!
ای کاش مرا
امید وطنی بود!
ع.م آزاد
من
بازیچه دستان کودکم.
گِلِ پایِ
خربزه هایی که فقط آبند
اولین
نقاشی
کمال الملک
حامد داراب
من به اندوه درون می اندیشم
و به آن لحظه که تو می آیی
و به آن دم که مرا می خواهی
و به آن کولی مژگان بلند
که ندانسته دلم را سد کرد
و نفهمید که با من بد کرد
من به آن لحظه فرا خوانده شدم
که سـکوت است و ســکوت است و ســـکوت
و در آن شـمـعـیست در حـال سـقـوطـ
پیوند باور
چه با کجاوه
چه با هواپیما
فاصله دورت نمی کند
شعرم که بخواهد . . . اینجایی
گفته بودم نگذار بین « من » و « تــــو » یکی را انتخاب کنم .
خودت خوب می دانستی که « تــــو » را بر می گزینم .
مُشت آخر را بر خودم کوبیدم و ...
« شکســــــــتم »
Ali sepehri
17-11-2008, 16:56
ای جاده های گمشده در مه ای روزهای سخت ادامه از پشت لحظه ها به در آیيد ای روز افتابی ای مثل چشمه خدا آبی ای روز آمدن ای مثل روز ، آمدنت روشن اين روزها که ميگذرد ، هر روز در انتظار امدنت هستماما با من بگو که آيا ، من نيز در روزگار امدنت هستم؟
Ghorbat22
17-11-2008, 18:13
به نام آنکه آفرید مرا
تا دوست بدارم تو را
بی آنکه بدانم چرا؟
نمي خواهم از تو صدايي بشنوم
نمي خواهم فكر كني
براي تو رخت سياه پوشيده ام
قبول كرده ام گم شده اي
قبول كرده ام آن دورها
پشت قله های برف گرفته
گرگ
تکه پاره ات کرده است
قبول کرده ام
اما
نمی دانم چرا
قرارمان یادم می آید و
بی اختیار
خیابان ها را گریه می کنم.
یاسین نمکچیان
MaaRyaaMi
17-11-2008, 22:07
خودم که هستم
بالا نمی آورم
تنم هی درد نمی کند
مخصوصا کمرم
خودم که هستم
شب ها صداهای عجيب نمی شنوم
و کابوس هايی که هزار بار درش
عروسک هايم خرد و خمير می شوند
خودم که هستم
ديگر آن قرص های قهوه ای را نمی خورم
آخر شب تنها چند شعر می نويسم و
خوابم می برد
خودم که هستم
اصلا به دستم کرم نمی زنم
موهايم خوش حالت و براق می شود
اشتهايم خوب است
خودم که هستم
فقط يک غصه می ماند برايم
چرا ديگران دوستم ندارند.
ميترسم خدا تمامي درها را بردارد
بگذارد به روي دوش و دور شود
دور
دور
دور
آن قدر كه من بنويسم
كليدهاي گمشده روزي پيدا خواهد شد
با قفلهاي گمشده چه كنيم؟
هي نپرس
تا هي سكوت كنم
چيزي از من بيرون نخواهي كشيد
كليد زنگزدهاي كه داري به قلب من نميخورد
به خدا خودم هم ديگر
رمز اين گاوصندوق را از ياد بردهام.
بیهوده از دستهای من قول نگیر
چشمهای من خائنند
دن ژوانهایی بالفطره
این را
تمام عاشقان من میدانند
میناها و شمعدانیها و فنجانها
.
بیچاره شمعدانی
این روزها که ناخوشم
دو سه برگش خشک شده
چه میشود کرد
لیوان آب ما یکی ست
حالا که آمده ای
قبول کن جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم
صبر ِ تلخ، شیرین می شود
وقتی که می دانم
می آیی
ثانیه ها را می چشم
غذای روحم
آهسته
آهسته
جا می افتد
شعله ی اشتیاق را زیاد نمی کنم
می سوزد...
سنگی بر پیشانی ِ سنگی ِ کوه خورد
کوه خندید و سنگ شکست
یک روز کوه می شکند
خواهی دید...
هنوز نمی دانم
کعبه دلت کجا پنهان است
دلم طواف می خواهد
به هم می رساند
همین راهی که از هم دورمان کرده است
دستی که با تو بدرود می کند
خیابان ها و خانه هایی که با هم طی کردیم
نامم را به خاطر بسپار
دوباره عاشقم خواهی شد
من از این دشت، از این سرزمین سبز بیزارم
من از این جادهها که رهگذران پرحرف دارند بیزارم
من از تمام زبانهای دنیا بیزارم
آری.... آری...
من همان کنج اتاقم را با سـکـوت و تـاریـکی میخواهم
روز تولدم را
فراموش کردم
یادم رفت به دنیا بیایم
.....
وقت گذشت
جاده را
از آینه که نگاه میکنم
زودتر دور میشود
آینه را
از جاده که نگاه میکنی
دورتر دور میشود
ثانیه های تنهاییم را
می چسبانم به حضور گاه و بیگاهت
و ناتوانی ادراک را می گذارم
به حساب طعنه های روزگار!
دلتنگی ها گره می خورند
به حضوری بی وجود از تو...
و روحی که به شتاب آغشته شده....
در غروب های تازه ام....
بیش از اینها نمی خواهم...
بگذار روحمان دورادور در هم تنیده باقی بماند...
ومن هرگز...
همبستر واژه هاي ناپاك نخواهم شد...
تا وجودم را سنگسار شنيدن هاشان نكنم...
چه كسي ميشناسد...
گذري را كه به فردا ...
نفسي را كه به برگ...
و قطره اي را كه به دريا نرسد...
اشك بريز...
نفس بكش...
راه برو...
قافيه را به امتداد نقطه ها پر كن...
وبيدار ...
بيدار باش...
شب را.
کسي نميداند که در عمق سکوتت چه ميگذرد
فريادش نزن ...
بگذار فکر کنند نشان رضاست ...
Ali sepehri
18-11-2008, 16:33
روزی که اين قطار قديمی در بستر موازی تکرار يک لحظه بی بهانه توقف کنندتا چشمهای خسته ی خواب الود از پشت پنجرهتصوير ابرها را در قاب و طرح واژگونه ی جنگل را در آب بنگرندآن روز پرواز دستهای صميمی در جستجوی دوست آغاز ميشود روزی که روز تازه پرواز روزی که نامه ها همه باز است روزی که جای نامه و مهر و تمبر بال کبوتری را امضا کنيم و مثل نامه ای بفرستیم . . . Ali sepehri
پشت اولین ابهام پاییزی
دستهایت بوی نان و ترانه میداد
و نمکدانی که شکسته بود
زین پس
اسفندهای هر سال را دود کن دختر !
این روزها بادمجانهای بم را هم آفت میزند.
چه خوب گفت
دیوانه ای در نکجا آباد شعر :
« کرمان، نقطه ای شبیه عاشقم باش دارد »**
** برگرفته از شعری از: فرید قدمی
برای رسیدن به تو
تمام شعرها را خواندم
همه عاشقانه ها را
اما اینبار
راه خانهات را
در صفحات اقتصادی روزنامه پیدا خواهم کرد...
گلدسته ها را بالاتر نبرید !
هرقدر که بالا بروید
باز هم
دستتان به خدا نمیرسد
اما من
خدایی را میشناسم
که در حیاط خانه مان
شاه پسند میرویاند
و در مزارع
با گندمها و پاییز
زرد میشود.
من، پیرزنی را میشناسم
که گمان میکند
خدا
در سجاده اش جا میشود.
هرقدر که بالا بروید
دستتان به خدا نخواهد رسید
==== سه پست آخر من : فرهاد حافظ نظامی ===
نمیدانم اینکه دوستش دارم هم تصادفی ست ؟
اینکه می آید تا سرزمین عشق های پنهانی ؟
تا دنج ترین دیوانگی ِ توبه ناپذیر ؟
هنوز هم بی اعتنا به معجزه
در انتظاری ابلهانه سر می کنم
شاید شبی تصادفی دوستم بدارد
شبی نزدیک به معجزه ...
MaaRyaaMi
18-11-2008, 18:16
در پشت هر "دوستت دارم"
"خداحافظ" ایستاده است.
در پشت هر
"خداحافظ"
"چه خوب بود آن جا در علف ها،
کنار هم از آن همه سبز
تر شدیم."
کلمات منتظر
مثل سایهها در فضای پشت آینه
تاریکند:
دست راستت را بلند میکنی
که بگویی سلام
دست چپشان را بلند میکنند
که بگویند خدانگهدار.
Eshghe_door
18-11-2008, 19:43
وقتی که تو نیستی
با سبد سبد دلتنگی چه کنم؟
انگار با نبودنت
نام رنگ می بازد
دیگر نمی خواهم کسی را صدا بزنم ...
Eshghe_door
18-11-2008, 19:43
از اسب حوصله
کی فرود می آیی
ای تک سوار جاده عشق
اینجا
غصه بیداد می کند...
Eshghe_door
18-11-2008, 19:44
لحظه هایم همه خیس از اندوه
در شب بارانی تنهایی من
چتر عشق تو
کجاست؟
...
Eshghe_door
18-11-2008, 19:45
دست هایت باز می شود که چه بخواهی ؟
که را می خواهی ؟
هیچ کس نیست
...
Eshghe_door
18-11-2008, 19:45
راست ميگفتي تو
راست ميگفتي تو،
دستمان فاصله داشت
من نمي فهميدم.
راست ميگفتي تو،
شب ما خسته و بيحوصله بود،
خانه مان،
کوچه مان،
من نمي فهميدم.
من نديدم،
لب تو خنده نداشت
و فقط،
طرح لبخند بر آن پيدا بود.
دل من نخواست باور بکند،
که سفر رفتن تو،
آخر قصه عشق ما بود.
راست ميگفتي تو،
من نديدم،
من نمي فهميدم.
Ghorbat22
19-11-2008, 05:17
ما که در هیچ سرزمینی زندگی نمی کنیم !
درست است ...
منزل همیشگی ما قلب کسانی است
که به آنان علاقه مندیم .
Ghorbat22
19-11-2008, 05:18
در بیکران زندگی دوچیز افسونم می کند
آبی آسمان را که می بینم و می دانم که نیست
خدا را که نمیبینم و می دانم که هست .
تو خالی از آهنگ
من خالی از شعر
خانه خالی از ساز
دیگر چه داریم برای…
با هم…
بودن؟…
فریبا عرب نیا
با همان دستان و پاهای چوبین
پینوکیو منم
با منطقی کامل
با بندهای نادیدنی
ناگشودنی
شوقش
شوق قدیمی داشتن کفش نو است
هزارپا که نیستیم
بیا همدیگر را
کمتر ببینیم
بی آنکه ترسیده باشم
فریادی زدم
چندگامی عقب رفتم
بی آنکه چیزی چیده باشم
از جالیز
رفتم
این گونه شاد کردم
مترسک را
نه زبان هم را می فهمیم
نه نگاه هم را می بینیم
تنها وجه اشتراک ما
وجه رایج کشور است
می زنم استکانم را
به شیشه قلبت...
به سلامتی همه زاغ های روی پرچین
...
فـاصـلـه تولد تــا مرگ
فقط یک تــا است
تــایـی غـریـبــ
بـی دسـتهـ
با دو چـشـم سـیـاه و الـفـی پـابـرجـا
چه دردیست این
این شب سرخ خونین پهنا
که درست همچون جگرم از غمت تاول زده است
می کنم تاول به تاول جگرم را...
چرا فراموش نمی شوی؟... ...
مرده شور آن چـشـمـانــت را ببرد
که از این همه آبی دریا
فقط لکه های نفتش را پذیرا شده است...
مرده شور آن نــگــاههایــت را ببرد
که از این همه شوری دریا
تنها نـگـاه مـعـصومـانـه پرنـدگـان را بر خویش گرفته است
مرده شور خــودتـــ را ببرد
با این که میدانی دوستت دارم ...
Ghorbat22
19-11-2008, 10:54
تو این هوای بی نفس
سخته ولی نفس بکش
تو نقاشیات تا می تونی
قلب های بی قفس بکش
Ali sepehri
19-11-2008, 16:46
مي خواهمت چنانكه شب خسته خواب رامي جويمت چنانكه لب تشنه آب رامحو توام چنانكه ستاره به چشم صبحيا شبنم سپيده دمان آفتاب رابي تابم آنچنان كه درختان براي باديا كودكان خفته به گهواره خواب رابایسته ای چنان که تپیدن برای دلیا آنچنان که بال پریدن عقاب راحتي اگر نباشي مي آفرينمتچونان كه التهاب بيابان سراب رااي خواهشي كه خواستني تر ز پاسخيبا چون تو پرسشي چه نيازي جواب را؟!
نبخشيده ام تو را هنوز
اما همچنان ديوانه وار
در تمام اين سالهاي پست و فلاكت بار
دوستت داشته ام...
جمع حيرت انگيز اضداد در درون آشفته ام
شكست مرا
چه معناي غريبي دارد
عشق!
لب هات
بمبارانِ شیمیایی بود
و سال ها بعد
علائمش در من پیدا شد
دستانِ من نمی توانند
نه نمی توانند
هرگز این سیب را
عادلانه قسمت کنند
تو
به سهم خود فکر می کنی
من به سهم تو
موسیقی عجیبی ست مرگ.
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
Ghorbat22
20-11-2008, 03:48
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست؟
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل
گریه ی باغ فزون تر و شد و چون ابر گریست
باغبان آمد و یک یک همه ی گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
من اگر از روی هر شاخه نچینم گل را
چه به گلزرارو چه گلدان دگر عمرش فانیست
همه محکوم به مرگند چه انسان و چه گیاه
این چنین است جهان همگاره تا باقیست
گریه ی باغ از آن بود که او می دانست
غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست
Ghorbat22
20-11-2008, 03:50
در پس پرده پلکهایم که پنهان می شوم،
اول ستاره ای از آنسوی سیاهی سبز می شود،
بعد دست ترانه ای آستین سکوتم را می کشد،
بعد نامی برایش انتخاب می کنم و بعد،
رگبار بی امان گریه ....
Ghorbat22
20-11-2008, 03:54
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی خواند نگاهم را
به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی اویخت
تا او را بخنداند
و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد ...
آهای انعکاس نور !
به آفتاب بگو
اگر برای من طلوع میکند
من از ستاره روشنم
به مادرم چنین بگوی
اگر برای چشمهای من
هنوز نور نذر میکند
من از ستاره روشنم
و ای چراغ های شهر
چقدر لطف میکنید
اگر سکوت میکنید
من از ستاره روشنم
دگر مرا حراس نیست
به وقت نیمه ی غروب
و آبشار های نور که پشت رودخانه مرد
من از ستاره روشنم
بر بلندای سکوت چشمهای تو
به ابر هم تعنه میزنم
و در خلوت شبهای بی تو
به جای نعره ساز میزنم
در این میان که خیال تو مرا میبرد
تارو پود تورا به ناز میزنم
و در گریز ثانیه های صبحتر شدن
به شوق وصال تو به راز و نیاز میزنم
روزی که میمیرم
نگران من نباش
که میان ابرها گم نمی شوم
و اشک مریز
که نمیتوانم
حتی بغض کنم
حتی صدایم مکن
که من دیگر درون تورا حس میکنم
وقتی مردم
میان آسمان مرا بجوی
نه زیر سنگی که نام من کشیده به روی
من
همیشه تورا از فراز ابرها
تماشا میکنم
ثانیه شمار که سرازیر شود از نیمه شب
به سرسام میرسد اسم تو
و تیتر درشتی میشود
بر تیراژ دکههای صبح:
دوستت دارم ، شعبده باز نیمه شب!
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم…
گوسفندانی بودیم
خرمان کردند
گرگ شدیم
قسم به شاخهايم
من يک گوزنم
باور کنيد
خواهش ميکنم ... باور کنيد
مــــــــــــــــــــــا می کشم
... باور کنيد
من که همه دروغهای شاخدار شما را باور کردم
دم بر نياوردم و
شاخ در نياوردم
می دانم
همين مدرک جرم خوبی ست
هيچ گوزنی تا کنون شعر نگفته
آن هم شعری به نام << دروغی به نام آزادی >>
حالا
خواهش ميکنم
بجای زندان
مرا به باغ وحش بفرستيد
خواهش ميکنم
مــــــــــــــــــــــــ ــا می کشم
خورشيد
شبها به مرخصي ميرود
ماه
روزها
و باغ به مرخصي ميرود
پاييز و زمستانها
رودخانه به مرخصي ميرود
دريا
ستاره
پشت ابر
اصلاً همين دور و بر خودم
كارمندها به مرخصي ميروند
كارگرها
كتابها
روزنامهها به مرخصي ميروند
نزديكترها؟
موهايم
بر باد
سه تارم
بر رف به مرخصي رفته است
و دندانهايم
كه شبها در ليوان لبخند ميزنند
من اما چهل سال است به مرخصي نرفتهام
و انگار خدا هم به مرخصي رفته است
كه هر چه صدايش ميكنم
درخواست مرخصيام
امضاء نميشود...
آب بالا ميآيد
بالا
بالاتر
و ما همچنان بر اين عرشه مضطرب
آرام و بيخيال
شعر مينويسيم
براي مخاطبيني كه به قايقهاي نجات
نميرسند
MaaRyaaMi
20-11-2008, 13:09
انگشت شصتت را
هی روی گونه های خیست نکش دختر!
شعور چشم های هرزه
از خواهش دست های تو خالیست!!
نازنین کیانفر
MaaRyaaMi
20-11-2008, 13:16
چه صبح هاي باشكوهي
با فكر تو آغاز شد
مي شود
خواهد شد
و من
خودم را مي بينم
كه در ميان لباسي با گلهاي ريز صورتي
در كنار فكر تو پير مي شوم!
Ghorbat22
21-11-2008, 04:18
در گذرگاه زمان
خيمه شب بازي دهر
با همه تلخي و شيريني خود مي گذرد
عشق ها مي ميرند
رنگ ها رنگ دگر مي گيرند
و فقط خاطره هاست كه چه شيرين و چه تلخ
دست ناخورده به جا مي مانند
Ghorbat22
21-11-2008, 04:19
ديروز بود شايد هم امروز
مي گذشتم از گذر زمان, از كنار خيال,از كنار درياي محال
پرواز مي كردم مي گذشتم از آرامش
به سياهي مي رسيدم و دوباره مي گذشتم و هم چنان در پي محبت بودم
در پي فرداي بهتر
و اي كاش.................
نمي گذشتم.
Ghorbat22
21-11-2008, 04:20
من باید گذشته ی انبار شده را پاک کنم.
باید از تاریخ غبار بسازم، غبار از غبار.
هم اکنون به آخرین غروب می نگرم.
آخرین پرنده را می شنوم.
پوچی را به کسی نمی دهم.
Ghorbat22
21-11-2008, 04:32
چشمانمان را بر گذر قاصدکها باز کنيم
که زمان ساز سفر ميزند
دست در دست هم بدهيم
دلهايمان را يکی کنيم
بی هيچ پاداشی حراج محبت کنيم
باور کنيم که همه خاطره ايم
دير يا زود رهگذر قافله ايم...
نه باران ...
که يادآورم شوی
گريه مال مرد نيست
نه برف ...
که يادآورم شوی
رد پای ما ، همين پنج روز و شش ...
برای من چون مه باش
دربرم بگير
می خواهم شعری بگويم
برای اشکهای آدم برفی نيمه مرداد ...
دوربین دست شیطان است
در آخرین عکس یادگاری از بهشت
می گوید :
بگویید سیب
در تاریکخانه
تظاهر ظاهر می شود
پروانه
برای پرواز رنگینش
محتاج پیله است
بگذار تنها باشم
به دنيا که آمد
چرخی زد
تا ديوارهای شيشه ای
صف نگاههای شاد و مات و مبهوت
از مادرش پرسيد :
همه اقيانوسها
اينقدر کوچک اند ؟
هيچکس نشنيد
همه در روزنامه ها خوانديم
- نهنگ کوچک
در آکواريوم بزرگ شهرمان
به دنيا آمد
آنقدر از بيداری قصه گفت
تا خواب
ما را ربود
بيدار که شديم
رفته بود
با هر آنچه داشتيم
Ali sepehri
21-11-2008, 12:43
لبخند تو خلاصه خوبيهاست لختي بخند خنده گل زيباست پيشانيت تنفس يك صبح است صبحي كه انتهاي شب يلداست در چشمت از حضور كبوترها هر لحظه مثل صحن حرم غوغاسترنگين كمان عشق اهورايي از پشت شيشه دل تو پيداست فرياد تو تلاطم يك طوفان آرامشت تلاوت يك درياست با ما بدون فاصله صحبت كن اي آن كه ارتفاع تو دور ازماست
MaaRyaaMi
21-11-2008, 13:49
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کس
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد
ز تو دریغ میکند
پس با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد
این شعر را هم نا گفته میگذارم .....
تا روزگار بو نبرد ....
گفتم که ...
کاری به کار عشق ندارم
سؤروشدو عاشیق علسگر
درسی کیمدن آلیبسیز
عبث یئره ساز گؤتوروب
ائله غوغا سالمیسیز
أوچ کلمه سؤزدن ئوتری
سیز کی معطل قالمیسیز
ناحقدی غوربت ولایت
سیزلره دوران وئریر
عاشیق علسگر
(عاشق علی اصغر پرسد/
درستان را از که آموختید/
این چنین عبث ساز میزنید/
غوغای بیهوده تان بهر چیست/
شما که بهر3 کلمه/
این چنین معصل مانده اید/
ولایت غربت است که این چنین حق پایمال میکند/
و به شما این چنین میدان میدهد)
آفتابگردانها را به جاي آفتاب گذاشتم
كفشهايم را به جاي راه
ميتوانم هفتسين را هم به جاي بهار بگذارم
اما جاي خالي تو را
فقط باران پر ميكند.
با نسيمي وزيدم
تا معبد دورافتادهاي
گوشة سرزمين زرد
رقصان رقصان
پروانهاي شدم بر شانة كاهن جوان
و نغمهاي كشدار
كه از ساز پير ميگريخت
حالا هايكويي هستم بر لبان رهگذران
راه ميروم و
پيادهرو
پر از شكوفة گيلاس ميشود.
يك دقيقة ديگر اينطور به من زل بزني
دلم ميتركد
و موج انفجارش كه بگيردت
رهايت نميكند
يك دقيقة ديگر تحمّل كنم
يكي از ما كشته ميشود
و نامش ميافتد سر زبان كوچهاي
كه هيچ نميداند عاشقي
پلاك شمارة چند است.
زيبا در نميآيد
هر چه درخت ميكشم.
فقط تيرهاي چراغ برق را بلدم
و آنتنها را
راستي كلاغ را هم خوب بلدم يكدست مشكي كنم.
و با پسماندة رنگهايم،
گربههاي لاغر مردني را غذا بدهم
تابلو را كه به چارچوب پنجره بچسبانم،
چيزي عوض نميشود
آنقدر واقعيست كه ميشود از آن
يكدم هواي كوچه را فرو داد
و يك بازدم، دود بالا آورد
من نقاش رئالم.
بی آن که نشانی به پیشانی کسی باشد
آدمیان تقسیم میشوند به :
فرزندان عشق
و بی عشقی
فرزندان مستی، تجاوز
و بیاعتنایی.
هیچ گناهکاری وجود ندارد
ای طبیعت آدمی را از نفرین رها کن.
خیابان ها ، عروق شهر هستند
اتوبوس ها ، گلبول های سرخ و سفید
و میدان اصلی ، زندگی را پُمپاژ می کند
بعد
هر کسی به کار خودش می رسد
تا هیچ عضوی تعطیل نماند
و شهر ، یک آناتومی قشنگ باشد برای زمین...
و خوش به حال دنیایی که دکتر نمی خواهد ، همین !
منتظر باش که خیابان سلامت کند
و خط های عابر ، خاک پایت شوند...
نازک تر از گل نخواه
و بقیه ی پولت را بگیر...
به پسرت اینترنت بگو مودب باشد
و عاقل اندر سفیه نگاه کن به کوچه های کثیف
روزنامه را بگو به موقع بیاید
و مترو ، به کارش برسد...
لطفا همه چیز را بازرسی کن
شهر تو ، خانه ی توست.
وقتی که دلهره دارم
وقتی که پشت چراغ ها هدر می روم
وقتی که هپروت می زند به تنهایی
نیستی...
وقتی که زیر دست و پای اقتصاد لِه می شوم
وقتی که مونیتور ، دانایی ام را دور می زند
وقتی که بلندگوها بالا می آورند
نیستی...
وقتی که نیستی ، اینهمه هذیان نازل می شود
و اینهمه کاغذ - از سرمایه ی ملی – سیاه...
تو را کجای جمله ها جا بزنم
ای نیستی بی نهایت !
کجای این جمله ها؟
MaaRyaaMi
22-11-2008, 08:42
دو سال است که می دانم بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می دانم آواز چیست
راز چیست ....
چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می شوم ....
MaaRyaaMi
22-11-2008, 08:42
در اطراف خانه ی من
آن کس که به دیوار فکر می کند ، آزاد است !
آن کس که به پنجره .... غمگین !
و آن کس که به جستجوی آزادی است ،
میان چار دیواری نشسته
می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد
چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته
می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد
چند قدم ....
حتی تو هم خسته شدی از این شعر
حالا چه برسد به او که .... نشسته
می ایستد ....
نه ! .... افتاد !
پیاده روی شلوغ،
با عابرانی که هیچکدام
تو را نمی فهمند،
آی زندگی....
(کتایون آموزگار)
Ghorbat22
23-11-2008, 05:20
دیرزمانی است که سکوت کرده ای
عاشق توفان پس از این آرامشم
چیزی بنویس
حرفی بزن
این بار نپرس:
تو بگو " چه خبر؟"
Ghorbat22
23-11-2008, 05:24
برای اثبات بهترین بودنت
چند رای باید خرید
تا انتخابات قلب تو
عادلانه برگزار شود؟
چشم تو از پیاده روی روبرو گذشت...
پشتِ چراغ ِ زرد، سبز شدم.
-: «بوق نزنید!
یک عاشق... دارد خاطراتش را پنچرگیری می کند!»
کسی نيامد و من را به سوی تو نکشيد
کلاغ قصه من و ما به خانهات نرسيد
کسی نيامد و از شهر تو غزل نسرود
و يا سرود و نگهبان شهر ما نشنيد
دوبار مست خيالات عاشقی شدهام
عجب خيال قشنگی ولی گذشت و پريد
شبی تو کاش کنارم ميان هلهلهها
عروس میشوم و کل.. دی.. دی.. دی.. دی.. ديد... ديد...
و سفره و کيک و نبات و عسل و قرآن
عروس هم بله را گفت و هيچکس....... نشنيد
دست از سرم بردار!
بیا،
این هم انگشت هایم
دارند پر کلاغ می شوند.
نق نزن!
بیا،
این هم حنجره ام
دارد هق هق
در گلویم قارقار می کند.
چپ، چپ نگاه نکن!
بیا،
این هم چشم هایم
دارند دزد ماهری می شوند.
سکوت... نه!
تو را قسم می دهم،
به پرنده ها!
از من نخواه آه نکشم!
Ali sepehri
23-11-2008, 08:18
روزی که روی درها با خط ساده ای بنويسند :تنها ورود گردن کج ممنوعروزی که روی قيمت احساس مثل لباس صحبت نميکنندپروانه های خشک شده انروز از لای برگهای کتاب شعر پرواز ميکنند . . انروزديوار باغ و مدرسه کوتاه است تنها پرچينی از خيال در دور دست حاشيهء باغ ميکشند که ميتوان به سادگی از روی ان پريد . . .روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشدروزی که آرزوی چنین روزیمحتاج استعاره نباشد
تمام آیه های من،
سورهّ ی نساء است؛
اما احسنُ القصص،
نگاهِ عاشق توست!
Ali sepehri
23-11-2008, 08:25
به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود و چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می شد.
ستاره ای تو را خواهد چید
مانند گل نسترن
شاید شعر
گره ای از تو بازگشاید
رودخانه، جنگل و دریا را
به زمین سپردم
و زمین را
به آسمان و خورشید
باید بروم
سیاهی ، بهترین بستر نور بود
آنقدر هراسان بودم
که سایه ام را خنج بدست یافتم...
دندان هایش را بر هم می فشرد
و خنجر را می دیدم که با روزنی از آفتاب
و خاطره ای از مهتاب
از سایه می گذشت...
و چون قطار افسار گسیخته ای به دنبالم می خزید
زیر چشمی که نگریستمش:
آرام آرام و سربزیر
تنش را از زیر پاهایم کنار کشید
و رفت...
تا كي در تساوي 7 و 8
اهمال مي كني
در حالي كه چرخش هيچ صفحه ايي
تا حدود دو قائمه
مشكل نبوده است ( 8=7 )
مادرم
شيرش را حرامم مي كند
و من با ته مانده ام
در رختخواب
خواب بچه هايي را مي بينم
كه شير خشك مي خورند !
…لابد ما عقلمان قد نداد
تا بفهميم خورشيد
براي طلوعش
نه محتاج من است
نه تو .
اما تا آبها از آسياب افتاد
به يادمان آمد
از ياد اهالي كوچه رفته ايم !
تمامي پيراهن هايم
از تولد تا كنون
هر يك به رنگي
در كنارم پا برهنه
يكي – يكي به يادم مي آورند
روزي كه شير بالا آوردم
گل شدم
گريه كردم
به مدرسه
يا مجلس ختم عزيزي…،
راستش هر ادمي سرزميني ست
و پرچم اش پيراهنش ،
شايد نامه اي به سازمان ملل نوشتم
تا جاي اين همه قيل و قال
تمامي بند رختهاي زمين را به هم
گره بزند .
من در كنار تنهايي
تنهايي
در كنار تو
من به تو
از رطوبت به شن
نزديكتر
انگشتان تو
نت هاي موسيقي را
پرواز مي دهند
و ساق پاي تو
مفهوم الكل است
c2
h 5
o
h
Eshghe_door
23-11-2008, 20:32
من ، تو
مقصر ويرگول است!
Ghorbat22
24-11-2008, 03:50
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل بچنین روز ز دلدار جدا
ابر باران و من و یار ستاده در وداع
من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا
… و من بي حضورت
نامه اي مي نويسم
به تمام كفشهايي كه نپوشيده اي
نمي دانم امروز
كدام كفش آن پاها را به تن مي كنند …
پيش از آغاز طوفان نوح
دوستت داشتم
و در همه خرابه ها
پي ات گشتم
نه در اهرام ثلاثه ديدم ات
نه در تخت جمشيد
نمي دانم
كدام از خدا بي خبر
بين ما ديوار بزرگ چين را كشيد !
دايره در اثبات تساوي شعاعهاي خود
بر گرد مركز خود
خم مانده است
تا كي مي توان شعاعهاي دايره را
به پيروي از يكدگر محكوم كرد !
خورشيد هر روز با نور خود
هزاران ستاره را
خاموش مي كند
مردي به انتقام خون هزاران ستاره كه بر گردن خورشيد سنگيني مي كند
يك شب خورشيد را
در شرق آسمان بدار مياويزد
تا دشمنان ستاره بدانند
در زمين مرد شاعري هست
كه آفتاب ظالم را
دوست نمي دارد
و گلهاي هرجايي آفتاب گردان را
پر پر مي كند !
نويسنده از خواننده بيشتر است
آه اسكندر
كتابخانه ها را
درياب !
جمله از این کوتاه تر نمیشود
آخر از این ساده تر نیست
بگو،
بگو که نشاید جسارت گفتنش
همانند سلامی خشک و خالی ست
بگو،
بگو که گفتنش خوشرنگ
همانند گل ِ نقش بسته بر قالی ست
بُروز عشق سخت است
لیک پایانش به خوشحالی ست
دوستت دارم!
کنون در دل خالی من
پژواک فریاد جیرجیرکها میپیچد
و فریاد و پژواک، تمام گمان بُخردانهام را انکار میکند
من در دیوانگی خردمندترم!
مرگ یک کودک صد ساله به یادم مانده
شیون پیرزنی نه ساله
قطره خونی
و
سراب هوسی .
خاطرم هست که باد ،
ذهن سیال مرا می پویید
و در آن لحظه که بودا می مرد ،
دل آن کودک و آن پیرزن از حسرت سوخت
عشق در بین زوایا می مرد
دایره ، ملجأ بی گوشه ی ماندن می شد
و دلم
باز همان دیوانه ...
پی اعجاز بریدن می گشت
که چرا ابراهیم...
و چرا اسماعیل ...
خاک صحرای حجاز و کف دریای خزر
زیر این لا یتناهی بلند ،
هر کجا باشند ،
باشند.
چه تفاوت دارد
صورت کسر به هر اندازه ،
مخرج نسبت ما و ته این گنبد مینای بلند ،
بیش از این هاست که ما می دانیم ...
کسر ، همواره سر میل به وهم
و دلم
باز امشب سر سودایی رفتن دارد ...
رفتن ،
همیشه رفتن ...
مــاه من!
آمـدیـم و قـرار بـه رفـتـن شد...
در اوج دلـتـنـگی؛
تـو بگـو
بـا ایـن هـمـه غـم چـه کـنـم... ؟
MaaRyaaMi
24-11-2008, 12:48
در این تنور دل
هر چه بخواهی تفته می شود
حرفی که تو می زنی و نگاهی که تو می کنی
تنها
ترسم از لجاجت الفاظی است
که آب می شود
تا دوزخ دوست داشتنم را سرد کنند!
شاعر : خودم !
در یک آشنایی دوستانه ما با هم دست دادیم !!
تو فقط دست دادی..
و من..
همه چیز از دست دادم...
خسته شدم
سنگینی لیوان ها را از دوشم بردارید
می خواهم
مشتی آب بنوشم
رضوان ابوترابی
Eshghe_door
24-11-2008, 21:12
حیف
ئر دلم بغضی هست که نمی ترکد...
نه این کوچه خلوت مرا از تو گرفته است
نه آن خیابان شلوغ
دروغ نگفته ام اگر بگویم بیشتر از همه دوستت دارم
شمع ها انتظار نمی فهمند که نیامده برگردند
روی هزار نسل شمع ، خط میکشم
که پاره ای از آتش دارم
تا دیدار تو...
روزهای خستهي اسفند
از پي هم ميدوند
و من
در حساب و كتاب امسال هم
باز تو را كم آوردهام
شعري ناتمامي
هرچه كلنجار ميروم
به جايي نميرسم
ميخواهم الفبا را از ياد ببرم
شايد راه حرف زدن با تو را پيدا كنم
کلمهها بيهوده در رفت و آمدند
نگاهم را كه نميشنوي
چه خوش است
ترانهاي كه با سوت ميزني
وقتي مست و سرخوش خيابانگردي ميكني
اما چه اندوهبار است
همان ترانه
وقتي درون كوپهي قطاري هستي.
چه باک
اگر دستان من خالیست
و بالای سرم
پروانههای شوخ و شنگ
با شعر رخوتنک لبخندی
نمیرقصند
چه باک
اگر جنگل سراسر زرد و پژمردهست
و ابر
بر فراز خاک
بغضاش در گلو مانده است
و بر لبهای خشک بام
بوسه و آواز و باران نیست...
تو را دوست دارم. تو را معبد عطر و عنبر
تو را پیر ترسای اطهر
تو را دوست دارم
تو را آهوی سنبلستان هستی
تو را پیر بنیان کن شب پرستی
تو را زاده نور پندار روشن
تو را ژاله صبح و هم شور گلشن
تو را
دوست دارم
باید عاشق شد
دیوانه شد
رفت و شکست
کوله باری شد
در پیچ رهی
یا غباری شد
و از کوچه گذشت
تیله سنگی شد و غلطید به رود
باید از کوچه
گذشت
Ghorbat22
25-11-2008, 21:03
مقابل پنجره ات نرده کشیده ای
تا عاشقانت دخیل ببندند
و من بیم ناکم از کلیدی که قفل احساست را بگشاید
و دستی که پنجره ات را ...
MaaRyaaMi
25-11-2008, 22:29
این روزها
مردها زندگی می کنند
نامردها زرنگی
محبت را
اما
خریداری نیست...
(شعر از خودم)
Ghorbat22
26-11-2008, 04:27
برای من از دور دست تکان نده
من تو را همین نزدیکی گم کرده ام
Ghorbat22
26-11-2008, 04:49
شاخه گلی ساختم
پیش توانداختم
از بدی سرنوشت
قلب ودل و باختم
ثانیه ای سوختم
درد برافروختم
شرح به دل اندوختم
باز خودم سوختم
باري ديگر
به بهاري ديگر
شهسواري ديگر
با كوله باري ديگر
باز خواهد گشت
( مردي كه روحش را
به شيطان نفروخت )
مردي كه اهل درد بود
مردي كه
مرد مرد بود
عشق دستمايه آدم است
و سرخوردگي
ميراث آدمي
باري
كه نه اينت سخني ست از سر پر گفتن
كه قضاوت ما در حق ديگران
ورود به آينه
در تاريكي ست
و گرنه
هرگز نمي گفتيم
كه خوشبختي
پرنده اي ست دير پرواز
كه اگر بال بگشايد
همواره بر بام همسايه مي نشيند
تاريخ شوخ و شنگ تر از از شوخي ست
آيا اگر دماغ كلئوپاترا
شكل دماغ نرون بود
امروزه نقشه جغرافياي مصر
شكل دگر نبود …
عجب سعادتی !
انگشت شنهای بزرگترین دریاچه جهان
در چشمانم رفته !
و من
کوچکترین دریای جهان را
گریه می کنم !
رابطه نا مشروع آهن و درخت
و تولد تبر
اتفاقی بود که ریشه را آزرد .
آخر او
با دهانی خشک به جویبار می نگریست .
Ali sepehri
26-11-2008, 08:59
مرگ/ما/درتمام عمر تو را در نمي يابيم/اما /تو /ناگهان /همه را در مي يابي/
مرگ/ما/درتمام عمر تو را در نمي يابيم/اما /تو /ناگهان /همه را در مي يابي/
از قیصر امین پور ;)
با ترانه اي غريب
بيدار مي شوم
لغزنده چون سايه اي
روي ديوارهاي طلايي غروب
به انتظار
تا شب آرامش
كه چون برگ خشكيده رها شوم در تو
در باد
در لكه لكه هاي حسرت باران روي زمين خشك
در خشم
كاش در من چيزي بنام اميد
هرگز نبود
Ghorbat22
26-11-2008, 20:20
از چشمان من پیاده شو
با کفش های کهنه و خاک آلودم همسفر باش
آنها....
تجربه ی سفر را خوب می فهمند
زیرا که
پا به پای چشم های من دویده اند ...
(دانیال رحمانیان)
عبور ثانيهها با من گفتند
زمان ما را ميگذارد و ميگريزد
آنچه رفتنت هم با من نگفت
زنگ زدم
جوابی نیامد
در زدم
جوابی نیامد
در را کوفتم
از پاشنه درآوردم
جوابی نیامد
در و دیوار را درهم کوفتم
ویران کردم
پلهها را صدتا یکی بالا آمدم
جوابی نیامد
فریاد زدم
پنجرهها را شکستم
نگاه نکردی
پشت به من
رو به پنجرهی سرد مانیتور
نشسته بودی
و انگشتانت
سرگشته بر دکمهها
پرسه زن با موتورهای جستجو
به دنبال کسی میگشت
که روزی
به دیدارت آید
کنار خبرهای هوا شناسی رادیو
عده ای خمیازه می کشند
باران قرارش را به هم زده بود
و مردی که بارانی اش را
کنار چشم انتظاریش آویخته بود
مردی که می گفت راز ابر ها را می داند
با بارانی اش اکنون
زیر دوش ایستا ده است
نه آنقدر با تو دوست بودم
كه برای دیدنت
به كافه ای در آن سوی شهر آمده باشم
نه آنقدر عاشقت
كه برای كشتن ات تپانچه ای بخرم...
دریانوردان
هر چه به دریا می روند
خشک تر باز می گردند
آن که به خشکی نشسته است
در شهری آن سوی دریاها
از پله هایی تاریک پائین می رود
و در چشمه ای روشن
به گوهری نایاب می رسد
دریانوردان
به حسادت
رسن در گردن او می افکنند
و خود را حلق آویز می بینند
MaaRyaaMi
27-11-2008, 13:06
شعبدهبازی غمگینم
عاشق تو شدم
که به جای گُل
از کلاهم بیرون آمدی
و به سمت دنیا دویدی
دستم
به گَردِ پای تو هم نمیرسد
چارهای نیست
تا فریب زندگی را نخوردهای
باید جاده را لوله کنم
زیر بغلم بزنم و برگردم
تا به نمایش بعدی برسیم
(مهدی غلامی)
MaaRyaaMi
27-11-2008, 13:14
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی
بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی
شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی
دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی
(دکتر محمدحسین بهرامیان)
MaaRyaaMi
27-11-2008, 17:32
من، میز قهوهخانه و چایی که مدتیست…
هی فکر میکنم به شمایی که مدتیست…
«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتیست…
با هر صدای قلب، تو تکرار میشود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است…
هر روز سرفه میکنم اندوه شعر را
آلوده است بیتو هوایی که مدتیست…
…
دیگر کلافه میشوم و دست میکشم
از این ردیف و قافیههایی که مدتیست…
کاغذ مچاله میشود و داد میزنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتیست…
(مرحوم نجمه زارع)
Ghorbat22
27-11-2008, 19:31
وقتی بهار شد تو آمدی
وقتی بهار شد تو رفتی
وقتی بهار شد تنها ماندم
ولی من فصل بهار را یکبار دیدم
همان لحظه ای که تو آمدی
دیگر بعد از آن بهاری نبود
Ghorbat22
27-11-2008, 19:33
اینقدر فاصله نگیر
این طناب تا پوسیده نگردد پاره نمی شود
بگذار عبور زمان آن را گسسته کند
نه کشش من و تو ...
Ghorbat22
27-11-2008, 19:37
روز گذشت شبی آمد
شب گذشت روزی نیامد
آن هنگام که روی برگه ای نوشتی :
رفتم بی تو ... می روم با او ...
خرت وپرت هاي اين خانه
چشم تو رادور كه مي بينند
يكبند پشت سرم حرف مي زنند
گلدانها
پرده ها
تختخواب آشفته
ظروف تلنبار برهم
مجلات بازمانده بر ميز
حتا اين گربه ي بي چشم و رو
كه در غياب تو ترجيح مي دهد
حياط همسايه را.
مي گويند تو كه نيستي
تنبل مي شوم
وسمبل مي كنم
هر مهمي را
كسي نيست به اين كله پوك ها بگويد
وقتي تو نيستي چه فرق مي كند
فرقم را از كجا باز كنم
و يقه ام را تا كجا،
از فرودگاه كه بردارمت
خواهي ديد ريش سه روزه ام
سه تيغه است و معطر
و خط اطو بازگشته است
به پيراهن و شلوارم.
کوچ پرستو ها چه زیباست...
ولی حیف ...
حیف که همیشه میروند
حیف که مقصد اینجا نیست
حیف که همیشه فقط اینجا پاییز است ...!
می دانم
باز خواهی گشت
از همین راه
که میروی در آن
.
.
.
من ولی
به اسباب کشی فکر میکنم
Ghorbat22
28-11-2008, 04:22
زمانی که در کنارم بودی
یک بار هم نگفتی دوستت دارم
حالا که رفته ام
می گویی برگرد بی تو من تاب ندارم
لعنت بر غرور!
Ghorbat22
28-11-2008, 05:56
خوب که فکر میکنم
نمیفهمم
دلیل این همه سپیدی برف را
خوب که فکر میکنم
نمیفهمم
دلیل تلخی حقیقت را
شعر از عباس کیارستمی
بفرمائید بنشینید صندلی عزیز
لطفا ورق بزنید بخوانید
کتاب محترم !
صادق باشید تا بگویم
تنها این عینک
این عصا
بوف کور را هدایت نکرده است !
بازگشته اند
دردهای قدیمی
تصویرهای تاریک
از من در آینه
از من
در خواب ها
این بار می خواهم
تکه
تکه
تکه کنم خود را
تا دوباره دست کسی
شاید....
نه!
این پازل را
هزار بار هم که بچینی
همان می شود
زنان و مردان متارکه می کنند
و در ردیف چشم ها ی تماشاگران لیز می خورند
با صورت گرد دختر بچه هایی که
بر کاغذ خشک می شوند
و خطوط اریب لبخند
که بر صورت چین می خورد
خانمها در شکلک قدیمی مادر شوهر فرسوده می شوند
و جغرافیا ی آشپزخانه بر دست کپک می دهد
آنقدر در حجم برق انداختن بشقاب
خودم را مرور می کنم که
گیج می روم در خواب سل مرد
مرد ها در ردیف تنفر می ایستند
من اگر حوا بودم همان روز اول
- طلاق می گرفتم –
روزی دلم می خواست
روی پل بایستم
ببینم جریان این آب
از چه قرار است ؟
بر عکس تو که هر وقت
چشم وا می کنم
ساحل را تا کرده ای
پل را برداشته اند
و دست
که برده اند در ترکیب این رودخانه
برده اند
با کبریت روشن آمده بود
و من
پر از کاه بودم
اما خیال همه را راحت کرد
دیگر از این مزرعه دانه ای غارت نخواهد شد
فقط
دلم برای کلاه حصیری تازه ام می سوزد
مرا از خود بران
انگار اربابی که سگ پیرش را
له له اگر دیدی زدم
یا که پوزهی ترم را
بر دست نزارم رها کردم
مادامی که گرد خانهات
زوزه کشان
زار زدم
بر من دل مسوزان
شرم از چشم زلالم نبر
به سنگپارهای مرا بزن
پشتم را به شلاق خشمت بسوزان
بران مرا از خانهات
یا دست کم سرابی باش
بگذار در عطش بمیرم
هر قدمی که پیش میگذارم برای تو
تو قدمی پس بگذار برای دیگری من آخر قدر آب نمیدانم
و قدر ارباب را نیز
علیرضا روشن
زندگی او مانند این سربازان خلع سلاح است
که برای سرنوشت دیگری جامه به تن کردند
حال چه سود که صبحگاه از خواب بیدار شوند
به آنان که بی سلاحند و در شک
این واژه ها را بگویید عشق من
و اشک هایتان را بشویید
هیچ عشقی را سر انجام خوش نیست
در صبحگاه سرد بلورين
باران از راه مي رسد
خانه
هيزم
اتش
و شادي دخترك چايكار
از ادامه خواب خوش ستاره ها .
در صبحگاه سرد بلورين
در صسحگاه برداشتهاي سبز
باران از راه مي رسد .
مزرعه
بوته هاي چاي
وشادي آن برگهاي سبز
كه يك روز بيشتر زنده اند .
مردي
كه رو به چهره خورشيد مي رود
بر سايه سياه خودش
پشت كرده است .
گذشت هواپيما.
هواپيما گذشت.
آه
بمبها
زودتر از كفشها
رسيده بودند .
كودك
پايي نداشت .
و داستان غم انگيزي ست
دستي كه داس را برداشت
همان دستي ست
كه يك روز
در خوابهاي مزرعه گندم مي كاشت .
Ali sepehri
29-11-2008, 21:15
دیشب دوباره/بی تاب در بین درختان تاب خوردم/از نردبان ابرها تا آسمان رفتم/در آسمان گشتم/و جیبهایم را/از پاره های ابر پر کردم/جای شما خالی!!!/یک لقمه از حجم سفید ابر های ترد/یک پاره از مهتاب خوردم/
Ali sepehri
30-11-2008, 06:36
مردم همه/ تورا به خدا/ سوگند مي دهند/اما براي من /تو آن هميشه اي / كه خدا را به / تو سوگند مي دهم!/
می کشد چشم تو از گوشه به میخانه مرا
می کند زلف چو زنجیر تو دیوانه مرا
شسته بودم ز می و جام و قدح دست ولی
می برد باز لبت بر سر پیمانه مرا
به هوای لب میگون تو گر خاک شوم
ذره ای کم نشود رغبت میخانه مرا
دانه ی خال تو آن روز که دیدم گفتم
دام زلف تو کند صید بدین دانه مرا
رخ مپوشان زمن ای سوخته صد بار چو شمع
شوق روی تو،به یک شعله چو پروانه مرا
مده ای زاهدم از شاهد و می توبه که نیست
چون تو گوشی که بود قابل افسانه مرا
منم ومیکده و صحبت رندان همه عمر
نیست ای خواجه سرِ خلوت کاشانه مرا
گر طلسم تن من بشکند ایام،هنوز
گنج عشق تو بُوَد در دل ویرانه مرا
در جهان تا بُوَد ازقبله و محراب نشان
قبله ی جان نَبُوَد جز رخ جانانه مرا
صاحب تاج و نگینم چو نسیمی تا هست
بر سر از خاک درش افسر شاهانه مرا
عمادالدین نسیمی
بر چارچوب ميز
وقتي چار مرد …
وقتي كه
ب
ر
گ
ه
ا
ي
رندگي
فرو
مي ريخت
زن
با طرحي از دو اشك
با طرحي از هزار گل پژمرده
بر دامني بلند
از پلكان لبخندها و
روياها
فرو
آمد .
باز هم
حكم دل بود
باز هم مرد
دلي نداشت .
از گم شدن همه مي ترسيم
اما زيباترين روز زندگي ام
روزي بود
كه با تو در ميانه جنگل
گم شدم .
جرم من عشق بود
تفريح تو
منطق و اعداد
بگذريم
سفيد به تن كردي
بر بوم پنجره اي كوچك
خورشيد ماه شد
ماه ، خورشيد .
حالا فيلسوف بزرگ من
از جنس همان بهانه ها
حرفي بگو و برو
لجاجت كافي ست
حوب مي داني
دليل اين نامهرباني ها
منطق و اعداد نيست
حتي اگر چنان است كه تو گويي
جايي
در خوابهايي شنيده ام
اعداد هم عاشق مي شوند :
يك هاي عاشق
هنگام جمع هم
دو نمي شوند .
چوب كبريت )
زنداني كوچكي هستم
جدا مانده از جنگلهاي بزرگ
با تني لاغر و موهايي قهوه اي ، شايد
سيگارت را روشن مي كني
و به راهت ادامه مي دهي
چيزي را فراموش نكرده اي ؟
پرده را می کشم
می ترسم
جای خالی ستاره ها در آسمان
خرگوشهای خواب تو را بترساند
بگذار این راز
همیشه پشت پرده بماند
یک لیوان چای سبز می نوشم
پنجاه و پنج ترانهء حزن می شنوم
بیست و سه شعر موزون را مرور میکنم
و چند مصرع هذیان می نویسم
اما زمان نمی گذرد
زمان نمی گذرد
گـرمی بعد از گیـلاس شـراب
پیکرم را دلتنگ تو میکند
و من
در فکر تو غـوطه میخورم
(...)
شاید ثبات عشقی با تو را
بتوانم در رویا در آغوش بکشم
Ali sepehri
30-11-2008, 16:37
ما مرغ سحرخوان شگفت آواييم/ خونين پروباليم و شفق سيماييم/ در معبر تاريخ چو كوهي بشكوه/ صدبار نشسته ايم و پابرجاييـم/ (سيد حسن حسيني)
MaaRyaaMi
30-11-2008, 17:09
در نفسی که بوی فراموشی می دهد
من ته می کشم
ای عاشق!
لحظه ها را به طعنه رام کن
و آیینه ها را بشمار
و واژه ای از جنس خورشید بیار
که من کتابی از جنس واژه های نم کشیده را به چشم نهاده ام
زمستان سال قبل
با طرحی از لبخند تو
گرم گذشت
امسال برای گرم ماندن
کلبه ام چه داری؟
(شعر از خودم)
Ghorbat22
30-11-2008, 17:31
سرانجام باغبان در باغ را گشود
ولی چه فایده!
گل من هنوز به دیدار دوستان نیامده
خشکیده شد ...
آه ...تو هم تمام شدی ...
(م.ت)
عاشق اين شعرم
فرصتي نمانده است
بيا همديگر را بغل كنيم
فردا
يا من تو را مي كشم
يا تو چاقو را در آب خواهي شست
همين چند سطر
دنيا به همين چند سطر رسيده است
به اينكه انسان
كوچك بماند بهتر است
به دنيا نيايد بهتر است
اصلا
اين فيلم را به عقب برگردان
آن قدر كه پالتوي پوست پشت ويترين
پلنگي شود
كه مي دود در دشت هاي دور
آن قدر كه عصاها
پياده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمين …
زمين…
نه !
به عقب تر برگرد
بگذار خدا دوباره دستهايش را بشويد
به آينه بنگرد
شايد
تصميم ديگري گرفت .
زن
به شب نگاه مي كند ؛
ماه
، مادر زمين ،
چادري پر از ستاره را
روي خواب شهر مي كشد .
مرد
روي رخت خواب خستگي
حلقه حلقه
روز را مرور مي كند .
ناگهان
برقي از افق زبانه مي كشد ،
چادر سياه شب دو پاره مي شود .
زن اشاره مي كند به مرد :
شهاب را ببين و
آرزو بكن !
مرد
آه مي كشد ...
دخترش ، جميله ، سالهاست
در سواحل مديترانه عشق را
مثل گوش ماهي از
لا به لاي ماسه هاي خيس
كشف مي كند !
دخترك عروس بندريست
كه عروس شهرهاي خاورميانه است .
دخترك
لبش سرود سرخ آرزوست ؛
چشمهاش
آبي مديترانه را
روسياه مي كند ؛
گيسوان وحشي اش
بوي باد مي دهد
وقتي از ميان شاخسار سبز سيب
مي وزد
وَ آه مي كشد !
مرد
آرزوي سيب مي كند ؛
آرزوي مشت مشت گوش ماهي سپيد ؛
آرزوي خنده هاي سرخ تر براي دخترش
آرزوي ِ...
[]
چند لحظه بعد ...
عروس شهرهاي خاورميانه بيوه شد !
چند لحظه بعد
آبي مديترانه رنگ خون گرفت ؛
عطر سيب هم يتيم شد !
چند لحظه بعد
از صداي انفجار
مشت مشت گوش ماهي سپيد
كر شدند !
چند لحظه بعد
آن شهاب آرزو
خانه جميله را خراب كرد !
چند لحظه بعد ...
بوسه هاي دخترك
روي خاك ريخت ...
خاك سرخ شد !
برای آسمان ِتنها
پروازِ بی ربط ِپرنده ای
کافی ست
همین که امضا کردم
از دست اش دادم
امضایم را می گویم
قلبت طاقتم را نداشت
طاقتم تو را
نگاه ها...
حرفها...
گرمی اغوشت ...
و شروع یک روز دیگر
شاید اینها همه بهانه است تنها برای در اغوش ماندنت...
و شاید هم میدانی دیگر تکرار اینها برام مشکل است...
نگو که میخواهی از صمیم قلب دوستم بداری...
نگو که تمامی حرفهایت از روی ترحم است .....
به خدا این روزها از ترحمت حالم به هم میخورد ...
ولی این را میدانم تو هنوز به من محتاجی...
شاید نوعی اعتیاد به در اغوش ماندنم است ...
ولی همین هم برایم کافی است .....
کاش بر تنها ترین تکیه گاه من
آویخته بودی
طوفان
سرما
بی رحمانه تو را از من گرفت
باید با تو قسمت می کردم
تنها ترین پناهم را
که امروز تنها نبودم
دوستم داری
دستم نداری
...داری
... نداری
.
.
.
... داری!!
ولی با این...
که روی شاخه مانده ...
همیشه ...
عادت میکنم به بودنش
و به نبودن تو ...
امروز اینجا دلتنگ ِ تو
فردا، آنجا دلتنگ ِ اینجا.
دلتنگ ِ تمامی ِ رؤیاهای ِ میان ِ بنبست ِ کودکی
میان ِ کتابچههای برگبرگ ِ شدهء نقاشی
و آلبومهای کاهی شدهء قدیمی
میان ِ عطر ِ تن ِ مادر و لبخند ِ همیشه کمرنگ ِ پدر!
من به گمان ِ تا همیشه بودن
دیروزم را نقاشی کردهبودم بهروی تن ِ این خیابانها
گیسوانام را باد دادهبودم در نفس ِ بیتاب ِ اینجا
من عاشق بودم به این هوا
به این شهر
به این دیار
به این باران !!
حال ماندهام
با این چمدان ِ کرایهای
بی تمامی ِ دیروزم
راه ِ کجا در پیش گرفتهام!
مادر رو بر میگرداند به هوای نگاه ِ بیتابش.
با من نه
اما حرف میزند با ریحانها،
با عکس ِمان.
دست میکشد بر گیسوانام و آه میکشد بر سپیدیِ فردایشان
و من بیشتر کلمات را گم میکنم میان ِ بغضهایم!
پدر رو ترش میکند به هوای ِ فردای ندیدنام
دست پس میکشد از میان ِ دستانام
و چشم میدوزد بر لبان ِ خاموش ِ مادر!!
و من میشمارم لحظههای ِ داشتن ِ دستانشان را
امروز
امروز
و باز ...
امروز!
و فردا من هستم و من و من
و تو
و آسمان ِ همیشه بارانی آنجا!!
چمدانام را کجا بگذارم؟
فكر ميكردم آمدهای
كنار منی
باران ميباريد
تو چای ميريختی
من حافظ میخواندم
تو شعر میگفتی
من میرقصيدم
تو میخنديدی
من میمردم
کاش رفته بودی
آنوقت انتظار کشیدن هم دلیلی برای زندگی بود
میثم یوسفی
ترکت می کنم
پیش از آن که لباس های چهار فصلم
بارانی شوند
و فکر می کنم
به چند روز مرخصی
و یک عمر رنگ چشم های تو
ندا کامیاب
پیاده نمی شوم
به موهای آشفته ام
دست نمی زنم
و با همین چند صندلی خالی
جای تو
و خودم را
مدام عوض می کنم
ندا کامیاب
MaaRyaaMi
01-12-2008, 18:08
می روی...
پرده ها را پس می زنم
پنجره را باز می کنم
موهايم را به دست باد می سپارم و
نفس می کشم
نفسی عميق.
رد پايت نرسيده به پيچ کوچه محو می شود.
خورشيد رنگ می گيرد و
خيابان گرم تر می شود.
نفس می کشم
لبخند می زنم
و تا کسوفی ديگر
زندگی می کنم...
مانند پروانه ای در مشت
چه آسان میتوان ما را کشت
ولی من ...
تصمیم گرفتم به راحتی کشته نشوم
دیگر خاطراتم را هم
روبروی نقاش نمیگذارم
تا به آرامی آغاز به مردن کنم!
پیوسته تردیدی
می گذاردت
بر سر دوراهی
کجا باید رفت ؟
به کدام سمت
یا کدامین سو
اما
راه دریا
می شناسد رود ...
ترکت می کنم
پیش از آن که لباس های چهار فصلم
بارانی شوند
و فکر می کنم
به چند روز مرخصی
و یک عمر رنگ چشم های تو
ندا کامیاب
پیاده نمی شوم
به موهای آشفته ام
دست نمی زنم
و با همین چند صندلی خالی
جای تو
و خودم را
مدام عوض می کنم
ندا کامیاب
سلام
تا جایی که می دونم این 2 پست هر دو یک شعر هستند که کاملش هم هست
ترکت می کنم
پیش از آن که لباس های چهار فصلم
بارانی شوند
و فکر می کنم
به چند روز مرخصی
و یک عمر رنگ چشم های تو
پیاده نمی شوم
به موهای آشفنه ام
دست نمی زنم
و با همین چند صندلی خالی
جای تو
و خودم را
مدام عوض می کنم
فکر می کنم
به روسری خاکستری
که غرق گل سرخ بود
به چند روز مرخصی
بدون تمام دلهره هام...
من مادر خوبی برای تو نیستم
می دانم
مادری که همیشه فراموش می کند ...
فراموش می کنم
فراموش می کنم
پرداختن قبضهای آب و برق و تلفن را
و نوشتن گزارش کارم را
برای اقای مدیر عامل
فراموش می کنم
فراموش می کنم ...
اما همیشه یادم هست
که چند برگ دیگر
از دفتر نقاشی تو باقی است
من راز مداد رنگی های تو را می دانم
این بار مداد زردت از همه کوچک تر است
تو از شب ترسیده ای
فراموش می کنم
فراموش می کنم ...
و به دستهای تو می اندیشم
و به دستهای خودم
و به دستهای مادرم
که دستهای حنا بسته مادرش را
در یک صبح برفی
در کوچه های بروجرد گم کرد
تو هم یک روز دستهای قشنگ مادرت را گم می کنی ...
باید برای تو چتری بخرم
چتری نه برای روزهای بارانی
چتری که تو را به یاد بارانهای نباریده بیندازد ...
من مادر جوان توام کیمیا !
ساعت دو بود
تو از ساعت یک رفته بودی
ساعت سه بود
تو از ساعت یک رفته بودی
ساعت ...هر چه بود
تو از ساعت یک رفته بودی
و همه ساعت ها
به مچم بسته شدند .
چقدر ندارمت
چقدر نیستی
باید صورتهای اضافه را پاک می کردم
باید آدرس صورتت را
به همه عکسها می دادم
زیبای من !
این داستان مال ما نیست
بیا از جدی بودن سطرهای مان
به پاورقی برویم
با یک ستاره
آنجا به من بگو
آغوشت چقدر جا دارد
چقدر .
ابر برای خودش شکل درست می کند
من فکر می کنم شبیه توست
تو فکر می کنی شبیه من
ولی ابر برای خودش شکل درست می کند
Ali sepehri
02-12-2008, 14:31
خدا ابتدا آب را /سپس زندگي را از آب آفريد/جهان نقش بر آب/و آن آب بر باد/
سلام
تا جایی که می دونم این 2 پست هر دو یک شعر هستند که کاملش هم هست
ترکت می کنم
پیش از آن که لباس های چهار فصلم
بارانی شوند
و فکر می کنم
به چند روز مرخصی
و یک عمر رنگ چشم های تو
پیاده نمی شوم
به موهای آشفنه ام
دست نمی زنم
و با همین چند صندلی خالی
جای تو
و خودم را
مدام عوض می کنم
فکر می کنم
به روسری خاکستری
که غرق گل سرخ بود
به چند روز مرخصی
بدون تمام دلهره هام...
شرمنده ام دوست عزیز من چون بین شعر ها علامتی بود فکر کردم که این ها چند شعر مجزا هستند و به همین خاطر توی دو پست جدا آوردم.... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دهان دختر زیبا تهی ز دندان است
که هر شکسته دندان بهای یک نان است
هیچکس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست
Ghorbat22
02-12-2008, 19:15
باران می خواهم
بی هیچ تحمل
هوا می خواهم
بی هیچ کتمان
در این هوای بارانی
تو را می خواهم
بی هیچ تحمل کتمان
اقبال معتضدی
Ghorbat22
02-12-2008, 19:32
هميشه بهار
شكوفه هايش را
به اولين باد هديه مي دهد
اما من
دراين جاده
در اين جنگل
هر روز پيراهنم
بوي شكوفه مي گيرد !
...
...
انگار
بهارهم فهميده است
تمام راه
مثل باد
براي تو مي آيم .
سينا عليمحمدي
از ابر می ترسم
هنگام که پوست روی پل
پاره می کند
و درخت خانه ی من
برگبرگش تا صبح می سوزد
از ظهرٍ این گونه آفتابی و بی ابر
بی سایه می ترسم
دلشورهی غروب ریخته از پنجره
بر آیینه، بر قالي من
و تاريكي ورم كرده بر انحناي سفيد پشتاسب
از پشت پرچين همسايه ميآيد
ترسي چنين عاشقانه كه با من است
با هيچ صيادي به دريا نرفته است
با هيچ شتر به درياچههاي شن.
بیژن نجدی
جلوتر هيچ چيز نيست
و هرگز نخواهد بود
و پشت سر
سايه اي كه با هر قدم عاجزانه كشيده مي شود برخاك
و چشمان تو
بي طلوع
بي غروب
هميشه خيره به انتهاي جاده
جايي كه دور مي شوم
و سايه ام چنگ مي زند سنگفرش گذشته را
بيهوده كش مي آيد به اندازه ي غروب
هميشه خيره به انتهاي جاده
خيره خيره
انتظار انتظار!
MaaRyaaMi
02-12-2008, 22:56
قابل نمی دانی ؟ ندان ! قابل ندارم
در قلب تو من حق آب و گِل ندارم !
کولی ترین دریای دنیا بوده ام که
از بدو دریا بودنم ساحل ندارم
موج چمنزارم کهجز رقصاندن باد
دیگر برای هیچ کس حاصل ندارم
دیوانه بودن از غمت را دوست دارم
کاری به کارِ مردم عاقل ندارم
می فهمم حس بی تو بودن را از این رو
با هر که می خواهد تو را مشکل ندارم!
نه شال کشمیری و نه ابریشم چین
حتی نبات و زعفران و هِل ندارم
هرکس برایت تحفه ای می آرد و من
چیزی به جز این جان ناقابل ندارم
بسیاری و من پیش تو بسیار ناچیز
ناقابلم اما مگر من دل ندارم ؟...
(شعر از خودم)
باز هم تلق و تلوق پنكه
اين پتوي نازك
آن پنجره باز
و همان ستاره ى درخشان...
و باز خاموشي سرد و بي روح چراغ اين مسنجر كه دوباره پيام تنهايى را برايم آورد ...
بگذار با همان حس غريبه احوال پرسي كنم
گيرم که مي زني،
گيرم که مي بري،
گيرم که مي کشي،
با رويش ناگزير جوانه ها چه مي کني!
Ghorbat22
03-12-2008, 11:17
دستم را اگر نگرفته بودی
چگونه می آموختم
در غیبت خورشید هم
می شود خندید ؟!
صدایت که ببارد
یک قطره ماه هم
در کاسه ی آبم بیفتد
کافی ست :
من نور می شوم
ماندانا زندیان
Ghorbat22
03-12-2008, 11:20
مرثيه ام را می خوانم
تو در کنارم بيدار می شوی
مرگت را به ياد نمی آورم
همچنان
که روزهای ديگر را
من مرده ام
يا تو بر خيالم نشسته ای
مرگم را به ياد نمی آورم
همچنان
که روزهای ديگر را.
افشین نادری
باید پشیمان شد
از این همه روز های معمولی
از خودم
که آهسته آهسته
به خود فروشی احساسم
عادت می کنم!
در استقبالت
سایه ام
از من عقب می ماند
و تو همیشه
از صدای قدمهایت
دیرتر می آیی!!
Ghorbat22
03-12-2008, 11:43
عقربه ها
پایشان را از گلیمشان دارازتر کرده اند
صدای جیرجیرک ها می آید
وشب برای من دیگر
حرف تازه ای ندارد
سجاد صاحبان زند
ديگر ،
شعرها برايم طعم هميشگي را ندارند
وقتي تو نيستي
نميدانم
شاعران
اصلا براي چه مي سرايند
MaaRyaaMi
03-12-2008, 13:41
دیوانگی بزرگی است
دنیا
وقتی آفتاب از پشت موهای تو
طلوع نکند
و صدای جیرجیرکها
از صدای تو بلندتر باشد.
دیوانگی بزرگی است دنیا
و از دیوانگی
هیچ کس با کس دیگر
سخن نمی گوید
آنچنان که دو درخت روبروی هم.
::.درنا یوسف زاده.::
چقدر این شب طولانیست،
یادم نمیآید پاییز هم، یلدا داشته باشد
چند کلمه خبرِ خوش
به من قرض دهید
تا برای طوطی ام بخوانم
قول می دهم
خبر را که از بَر شد
برایِ تان پس بیاورم
مهدی علاقمند
آدم تنها سرد است
دنیا پر از آدم تنهاست
دنیا سرد است
دست نگه دار عزیزم
صبر کن
خاطرات من حساسند
روح من حساس است
عقب تر بایست
به مرگم گفتم
بعد ظریف
با نوک انگشت
روحم را
از بدن
جدا کرده
تا کردم
لای تنظیف پیچیده
توی دستهاش گذاشتم
"خیلی مواظب باش
حساس است
هم شکسته چند جاش
هم کمی
درد می کند گاهی"
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.