مشاهده نسخه کامل
: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!
خرس سفید قطبی
آن شب از تلویزیون برنامه ای در مورد خرسهای قطبی پخش می شد. مرد جوان که کاملا مجزوب این حیوان شده بود ، با دقت به صحبتهای جانورشناس که خودش از شدت سرما کاپشن پشمی کلفتی بر تن داشت، گوش می داد.
مرد جوان فکر کرد که ای کاش یکروز بتواند پوست پشمی خرسهای قطبی را، که در آن دما از آنها محافظت می کند، را لمس کند.
یکروز مرد جوان از خواب که بیدار شد یک خرس سفید بزرگ رویش افتاده بود. او به آرزویش رسیده بود و می توانست پوست پشمالی خرس سفید قطبی را لمس کند، ولی فکر کرد که ای کاش آرزوی دیگری کرده بود.
در همین فکرها بود که در اتاق باز شد و دختر بچه ای وارد اتاق شد و گفت:
بابا! شاخصین بهونه شما را می گرفت، گذاشتمش تو بغلتون بخوابه.
سگ آبی و رحمت خدا
یک سگ آبی خارج از یک روستا، در گوشه ای از رودخانه ای که از آن روستا می گذشت، زندگی می کرد و پشت سد کوچکش که خودش درست کرده بود، مقداری آب ذخیره کرده بود.
یکسال که خشکسالی شدیدی در آن منطقه آمده بود و آب رودخانه هم تقریبا خشک شده بود، اهالی روستا برای پیدا کردن آب از روستا خارج شدند.
اهالی وقتی سد کوچک سگ آبی را دیدند ، خوشحال شدند و خدا را برای این رحمت خاصش شکر کردند و مشکهایشان را پر از آب کردند.
یکی از روستایی ها که متوجه سگ آبی شده بود ، با چوب دستی اش به دنبالش افتاد و در نهایت با چند ضربه محکم سگ آبی را کشت.
اهالی روستا نیز چون معتقد بودند که او از رحمت خاص خدا در برابر آن حیوان مزاحم محافظت کرده است، از او قدردانی کردند و مدال درجه یک شجاعت روستا را به او دادند. آنروز آسمان از حیرت، به نمایندگی از خدا، بر آن روستا بارید .
dr.zuwiegen
22-04-2008, 21:52
من شاعرم اگه در اين زمينه ميتونم
كمكتون كنم خوشحال ميشم
به دوست عزيز تازه وارد، جناب سهراب خان، خوش آمد مي گم. خدمتشون بگم كه ما اينجا در زمينه داستان نويسي كار مي كنيم، اما از آنجايي كه ما ورود هر فرد تازه واردي به تاپيك رو به فال نيك مي گيريم، ايشون هم مي تونن شعرهاشون رو اينجا بزارن (البته به نظر بنده) و خيلي خيلي خوشحال مي شويم اگر ايشان هم به كارهاي من و ديگر دوستان نظر بدهند!
dr.zuwiegen
22-04-2008, 21:55
حميد جان سبز قهوه اي آبي عالي بود!!
از سگ آبي و رحمت خدا هيچ چي نفهميدم. شايد بفهمي نفهممي، كمي كندذهنم!
خرس سفيد قطبي چندان جالب نبود...
حميد جان سبز قهوه اي آبي عالي بود!!
از سگ آبي و رحمت خدا هيچ چي نفهميدم. شايد بفهمي نفهممي، كمي كندذهنم!
خرس سفيد قطبي چندان جالب نبود...
ممنونم این سریعترین نظری بود که تو این مدت دوستان داده بودند. ممنونم سعید جان که یکی یکی نام بردی و نظر دادی
اوه حمید باز گل کاشتی رفیق!منم از سبز قهوه ای خیلی خوشم اومد اما خرس قطبی هم جالب بود بازم مثل بقیه
کارهات ایده نو بود فقط شرمنده منم مثل سعیداز سگ آبی چیزی سر در نیاوردم ممنون می شم کمی بازش کنی
چون می دونم دوهزاری ام نیفتاده وگرنه تو چیزی که باید می نوشتی نوشتی ای بابا تو هم مارو نابغه می دونی آخه!
Whansinnig
23-04-2008, 10:46
دوست گرامي ، داستان سبز ، قهوه اي ، سياه و داستان سگ آبي و رحمت خدا بسيار زيبا بودند . داستان خرس قطبي هم خوب بود .
اوه حمید باز گل کاشتی رفیق!منم از سبز قهوه ای خیلی خوشم اومد اما خرس قطبی هم جالب بود بازم مثل بقیه
کارهات ایده نو بود فقط شرمنده منم مثل سعیداز سگ آبی چیزی سر در نیاوردم ممنون می شم کمی بازش کنی
چون می دونم دوهزاری ام نیفتاده وگرنه تو چیزی که باید می نوشتی نوشتی ای بابا تو هم مارو نابغه می دونی آخه!
ممنونم وسترن جان. در مورد سگ ابی و رحمت خدا منظور خاصی نداشتم و فقط نوع تفکر انسانها در مورد رحمت های خدا بود همین. بازم ممنونم که می ایید و نظر می دید.
دوست گرامي ، داستان سبز ، قهوه اي ، سياه و داستان سگ آبي و رحمت خدا بسيار زيبا بودند . داستان خرس قطبي هم خوب بود .
از شما هم خیلی خیلی ممنونم دوست عزیز. منتظر کارهای جدید شما هستیم.
هرزه
دیگر از دست نگاههای تحقیر آمیز آنها خسته شده بود. آنها همیشه به او به چشم یک دزد نگاه می کردند. اما او فقط زندگی اش را می کرد و به هیچ کس هم کاری نداشت.
یکروز صبح که پچ پچ ها و خنده های اطرافیانش بیشتر شده بود ، ناگهان تیغی بزرگ از پشت او را از پای در آورد. آخرین جمله ای که در لحظات آخر زندگی اش از زبان یکی از گلهای مغرور باغچه گل نسترن شنید ، این بود:
دست باغبان درد نکند ،از دست این علف هرز هم راحت شدیدم .
پلاک و شخصیت
845 ب 11 ایران 14 صمیمی
665 ج 13 ایران 22 عصبی
195 الف 44 ایران 13 مغرور
.......
333 ب 25 ایران 14 مرموز
ساعت یک بعد از ظهر بود و مامور با سابقه راهنمایی رانندگی زیر افتاب گرم تابستانی نگاهی به پلاک ماشین ها می کرد و نگاهی به راننده ها.
مقصد و استاد روحانی
آنروز مه شدیدی در جاده بود و مرد جوان مجبور بود با سرعت کم رانندگی می کرد. هر چه به مقصد نزدیک تر می شد ، مه شدیدتر می شد و او هم مجبور می شد که سرعتش را کمتر کند.
مرد جوان به یاد نصیحتی از استاد پیرش افتاد که به آن عمل نکرده بود و سالها بود که از راهش دور افتاده بود.
پسرم در مسیرت بسوی خدا هر چه نزدیکتر می شوی آرام تر و مطمئن تر قدم بردار.
Whansinnig
23-04-2008, 11:44
قلم زيبايي براي نوشتن داريد ، كوتاهي و روان بودن نوشته هايتان حس لذت بخشي را به خواننده القا مي كند .
داستان هرزه ، مقصد و استاد روحاني زيبا بودند . داستان پلاك و شخصيت ابتكار فكري جالبي بود .
dr.zuwiegen
23-04-2008, 16:19
هرزه مضموني تكراري داشت، ولي استاد روحاني داراي مفهوم عميقي بود كه تا حدودي تونستم دركش كنم. پلاك و شخصيت هم سوژه بكري بود.
dr.zuwiegen
23-04-2008, 18:11
راستي حميد جان من سايت كانون وب رفتم. بسيار سايت خوبيه و افرادي هم كه نظر ميدن واقعاً اينكاره هستن و حاليشونه... حالا مي خواستم بدونم كه شما چطور نوشته هات رو فرستادي و تقاضاي چاپش رو كردي؟ از طريق ايميل؟ اونوقت حالا جواب ميدن يا...؟ ما هم همون داستان حاجي رو بزاريم ببينيم چي ميشه!!!
dr.zuwiegen
23-04-2008, 20:23
عجب بدبختي گير كرديمها!
تازه مي خواستم اين ايدي مسخره و ايميل رو عوض كنم و شعار هميشگيم رو روش بزارم:try2flyb4ucry!
ايها الناس! چرا اين فوروم اين قدر در پيته؟ آقا من غلط كردم، نمي خام دكتر زو ويگن باشم! يكي به دردم برسه!!!
با سلام در مورد سایت کانون ادبیات باید از طریق ایمیل مذاکرده کنید تنها راه ایمیل هست.
dr.zuwiegen
24-04-2008, 12:26
متال پارتي
براي همه كساني كه در گوش كردن به "هر نوع موسيقي"، افراط مي كنند.
سر و صداي داخل واحد آپارتمان بسيار زياد بود. بچه ها آنجا را روي سرشان گذاشته بودند. آخر سر جلال، كه ميزبان آن جمع بود، صدايش درآمد:
"نويد يه چي به اين رفيقات بگو! مي خاين همه بفهمن اومدين اينجا؟"
نويد سيستم(1) كه تنها دوست صميمي جمال بود و عاملي براي دعوت او به آن متال پارتي -كه اكنون ميزبان آن بود- به همه ي بچه ها تذكر داد و آنها كمي آرامتر شدند. ولي خودش روي كناپه لم داد و در حالي كه با كنترل تلويزيون بازي مي كرد، با پوزخندي گفت: "چيه جلال جون، مي ترسي يه موقع بابا ننت بيان آبروت بره؟ نترس بابا خودت بهم گفتي رفتن شب نشيني، عشقي! مارو باش كي هم دعوت كرديم تو گروه!"
جلال اخمي كرد و در حالي كه بقيه بچه ها رو نگاه مي كرد گفت: " ديوونه من كه اونا رو نمي گم؛ مگه سرايدارمون رو نمي شناسي، تو فضولي كردن استاده!"
يكي از بچه هاي در جمع كه به سعيد لينك(2) معروف بود، خنده ي بلندي كرد و گفت: "نويد آدم قحط بود امشب اومديم اينجا؟ ما نخواهيم خونه ي اين رفيق ترسوي تو باشيم كي رو بايد ببينيم؟ اصلاً اين يارو چي از متال حاليشه؟ اصلاً مي دونه گيتار برقي يعني چي؟"
جلال ديگر از كوره در رفت. به طرف سعيد كه با بقيه بچه ها رو مبلها لم داده بودند، با مشتهاي گره كرده رفت. سريع بقيه بچه ها دور آنها را گرفتند و دعواي آنها فقط به فحش و بد و بيراه كشيده شد. از آن طرف نويد در حالي كه داشت كانالهاي ماهواره را مرور مي كرد، صدايش درآمد: "بابا دو دقه خفه شين مي ميرين مگه؟ بزارين ببينم امشب از سيستم چيزي هست باهاش حال كنيم يا نه؟"
سعيد لينك ديگر دست از دعواي لفظي با جلال برداشت، ولي اينبار رو به نويد غريد: "برو بابا تو هم با اون سيستم درپيتي! آخه اين سرژ(3) بوگندو چي داره كه مدام پزش رو ميدي؟ شونصد ساله يه آلبوم نزده بيرون، اون وقت آقا..."
نويد حرفهايش را قطع كرد: "از لينك شما بهتره كه ريده! باز سيستم آلبوم نميده، نميده، ولي وقتي هم ميده بيرون، شاهكاره! لينك كه نه آهنگ درست و حسابي داره، نه خواننده ي درست و حسابي. اينارو هم اضافه كن به شعرهاي مزخرف بي معنيشون! بازم بگم؟"
انگار اين بار، آن دو بودند كه مي خواستند با يك ديگر كل كل كنند. آخر سر نويد، به توصيه جلال كوتاه آمد و از جر و بحث دست برداشت. تلويزيون را خاموش كرد و به سمت دستگاه ضبط رفت. در همين حال هم گفت :"آقايون امشب رو با همين ضبط حال مي كنيم بي خيال ماهواره... براي اينكه دعوامون هم نشه، نه از لينك آهنگ مي زاريم نه از سيستم. رامشتين(4) خوبه؟"
سعيد لينك مخالفتي نداشت. بقيه هم قبول كردند. چند ثانيه بعد بود كه صداي ضبط خانه را لرزاند. جلال نگران به نويد گفت :"تو رو جون عمت كمش كن؛ آبرو داريم!"
نويد بي توجه به حرفهاي او، چراغها را خاموش كرد تا پارتي آنها هيجان انگيزتر شود. جلال براي اولين بار در عمرش بود كه شاهد اينگونه چيزها مي شد. آن هم در خانه اي كه او ميزبانش بود! آنچه را كه در جلوي چشمانش اتفاق مي افتاد را نمي توانست باور كند. شبيه هيچ كدام از مهماني ها و پارتيهاي ديگر نبود.
(5)Ich hab' keine Lust
از درون ضبط، صداي خواننده اي با صداي بسيار گوشخراش و آهنگي بسيار سرسام آور مي آمد كه اين عبارات را تكرار مي كرد... جلال به همه جمعيت پيرامون خود نگاه مي كرد كه بي گمان ديوانه شده بودند. در آن تاريكي هيچ كدام را نمي توانست بشناسد. علت خاموشي چراغها را فهميد اما حركات عجيب و غريب آنها را، نه! يكي داشت پيرهنش را در مي آورد، يكي پارچ آب را روي سرش خالي مي كرد، يكي ديگري را گير آورده بود و او را به شدت مي زد، ديگري داشت اداي گيتارزنها را در مي آورد... بالاخره توانست در آن تاريكي ديوانه كننده، نويد را پيدا كند و با عصبانيت به او گفت :"بابا اين خل و چل بازيها چيه از خودتون در ميارين نويد؟ اين ديگه چه وضعشه؟ ما پارتي ديده بوديم مي رقصيدن و تكنو مي زدن و اكس مي خوردن و مست مي كردن... ولي اينجوريش رو ديگه نديده بوديم!"
نويد با قيافه عرق كرده و در حالي كه نفس نفس مي زد، گفت: "همين ديگه داداش من! اولين باره تو جمعي نمي دوني چي به چيه! الكي كه اسمش رو نذاشتيم متال پارتي... نه نيازي به قرص داره، نه شراب و نه كوفتيهاي ديگه! پارتي از اين سالمتر هم مگه داريم؟ تو هم بيكار نباش، اگه مي خاي برقصي يه كمي مثل من هدبنگ(6) بزن!"
جلال با حيرت به او خيره شد كه با ريتم آهنگ سر و گردن خود را به سرعت بالا و پايين مي برد. او نمي توانست در آن جمع بيكار باشد. به تقليد از دوستش همان حركات را تكرار كرد و ديد كه چندان بد هم نيست! لذت خاصي در او پديدار مي شد كه او را وادار مي داشت براي خالي كردن انرژي، آن حركات ديوانه وار را تكرار كند... هرچقدر كه بيشتر ادامه مي داد سرش بيشتر گيج مي رفت و به او احساس فراموشي سكرآوري را مي داد... مثل اين بود كه ديگر همه دغدغه ها و مشكلات را فراموش مي كرد و نگران هيچ چيز نبود! ديگر نه سرايدار فضول برايش اهميتي داشت، نه درسهاي افتاده اش و نه پدر و مادرش... همه جا دور سرش مي چرخيد... صداي آهنگ در مغزش پيچيده بود: Ich hab' keine Lust... كاملاً تعادل خود را از دست داده بود و چشمانش سياهي مي رفت اما هر بار گردن خود را با شدت بيشتري بالا و پايين مي برد.
بالاخره بعد از يك ساعت چراغها روشن شد. همه با بدنهايي عرق كرده و سرگيجه اي ممتد، متوجه هيچ چيز نبودند و درست مثل اين بود كه از يك خواب عميق بيدار شده باشند. فقط نگاه كردن به ساعت بود كه آنها را اندكي به خود آورد و فهميدند كه ديگر دير شده و بايد تا قبل از نيمه شب از آنجا بروند. سعيد و نويد و بقيه بچه ها در حالي كه مدام بر اثر سرگيجه به يكديگر تنه مي زدند، از خانه بيرون رفتند... آنقدر، گيج و مست بودند كه حتي يادشان رفت ضبط را خاموش كنند...
در گوشه اي از خانه، لبه يكي از كمدها خوني شده بود؛ كنار آن، جلال با سر خوني بر زمين افتاده بود و جويبار خون از شقيقه ي او بر زمين جاري مي شد... دستگاه ضبط، همان آهنگ آغازين را داشت پخش مي كرد:
(7)Ich habe keine Lust mich nicht zu hassen
1- اشاره به گروه متال System of a down
2- اشاره به گروه متال Linkin Park
3- منظور خواننده ي گروه System Of A down مي باشد: سرژ تانكيان.
4- اشاره به گروه متال آلماني Rammstein
5- سطري از آهنگ Keine lust از گروه Rammstein؛ معني آن: من هيچ علاقه و ميلي ندارم.
6- رقص مخصوص موسيقي متال: Headbang
7-معني: دوست ندارم كه از خودم بدم نياد (از خودم متنفرم).
dr.zuwiegen
24-04-2008, 17:43
بچه ها مي دونم داستاني كه نوشتم خيلي درپيته و شايد خوشتون نياد اما اين دليل نميشه كه نظر ندين!
بازم که از این حرفها زدی سعید جان
شما نوشته های زیبایی دارید و جدای اینکه موضوع چیست وایده خاصی دارد یا نه ، فضای داستان را خیلی زیبا تشریح میکنید. قوه تخیل خوب به همراه دست به قلم خوب.....
فکر کنم شما یه مقداری در مورد فیلم نامه نویسی هم تجربه کسب کنید مفید باشه.
dr.zuwiegen
24-04-2008, 19:48
آقا حميد مرسي بابت نظري كه دادي... هرچند شما معولاً مستقيماً راجع به نوشته هام اظهار نظر نمي كني، اما همين چيزهايي كه ميگي منو خيلي اميدوارم مي كنه و بعضي مواقع منو تو شك فرو مي بره كه نكنه براي دلخوشيم اين حرفا رو مي زنين! خوب خيلي حرفه شما با اين طرز فكر خاصتون از من كه خيلي از شما كوچيكترم حمايت مي كنيد و دلگرمي مي دهيد... خيلي ممنون.
در مورد فيلمنامه نويسي هم قبلاً به فكرش افتاده بودم اما بايد حالا حالاها تو داستان كوتاه كار كنم. مطمئن باشيد اگه روزي نوشتم اجازه ساختن فيلمش رو فقط به شما مي دم و اجازه بازيگريش رو به وسترن و بنيامين و مهدي و ...
ديگه از اين بهتر؟!
خوبه مثل اینکه هدفت نهایی من و شما در یک مسیر قرار داره. فقط یادم باشه هر چه زودتر با وسترن و مهدی و بنیامین واسه فیلمم قرارداد ببندم تا شما اونها را از دست من نگیری........
dr.zuwiegen
24-04-2008, 20:04
من هم همين رو مي گم! مگه بازيگري بهتر از اونها هم ميشه پيدا كرد؟!
فقط يادت باشه اگه تو فيلمت نقش يه ديوونه رو خاستي داشته باشي حتماً بدش به من! باور كن حميد جان شوخي نمي كنم چون فكر مي كنم خيلي استعدادش رو دارم...
در ضمن، مگه هدف نهايي شما فيلم ساختنه؟ پس ميني مال چي ميشه؟ حميد!
خوب به هر حال اگه فيلم نامه خواستي ما در خدمتيم!
از وسترن هم كه الان تو تاپيكه! تشكر مي كنم بابت پيغام خصوصيش چون خيلي راهنماييم كرد و ازش خواهش مي كنم راجع به نوشته آخريم نظر بده...
من هم همين رو مي گم! مگه بازيگري بهتر از اونها هم ميشه پيدا كرد؟!
فقط يادت باشه اگه تو فيلمت نقش يه ديوونه رو خاستي داشته باشي حتماً بدش به من! باور كن حميد جان شوخي نمي كنم چون فكر مي كنم خيلي استعدادش رو دارم...
در ضمن، مگه هدف نهايي شما فيلم ساختنه؟ پس ميني مال چي ميشه؟ حميد!
خوب به هر حال اگه فيلم نامه خواستي ما در خدمتيم!
از وسترن هم كه الان تو تاپيكه! تشكر مي كنم بابت پيغام خصوصيش چون خيلي راهنماييم كرد و ازش خواهش مي كنم راجع به نوشته آخريم نظر بده...
چه فیلم نامه ای؟:18:چه فیلمی؟:blink:شما در مورد چی صحبت می کنید؟
سعید جان امیدوارم حرفم رو ایندفعه گوش بدی و باز نگی من فلانم بهمانم باشه؟:10:
از پارتی خوشم اومد عجیبه که شما خودتون جوان هستید ودر مورد قشر جوان اینطور صحبت می کنید یعنی نکات
ضعف و ایرادهای کارشون رو می بینی منم همیشه فکر می کردم آخه چیزی در مورد این وحشی گری بگی می گند مگه چشه؟نه شرابی نه زنی نه اکسی(به قول داستان تو) اما این نکته که گفتی خیلی مهم و جالب بود چون این کارها عواقبی مثل تصادف یا همین صدمه زدن به خود آدم رو داره ایول که خیلی دقیق هستی:11:
M A R S H A L L
25-04-2008, 09:06
سلام!
دوستان عزيز خيلي خوشحالم كه نظر همگي در مورد داستان مثبته اما من مطمئن نيستم كم نقص باشه.
پس نقاط كور يا ضعيف داستانها رو هم در آينده بهم بگيد دوچندان خوشحالتر خواهم شد.
و آقا حميد هم كه ....خوشحال ميشم نظر شما رو هم بدونم.
راستي تبريك ميگم بابت «مهم» شدن تاپيك.
و مارشال باور کن جمله آخر داستانت گریه ام آورد خیلی زیبا نوشتی
لطف داريد ممنون.البته متاسفم كه ناراحت شديد.
اين نوشته ي آقاي مارشال خيلي خيلي خيلي تلخ بود...
تلخي بعضي وقتام بد نيست. نه آقا سعيد؟!
به نظرمن هم داستان " با بال شكسته " زيبا بود و تاثير گذار ....
متشكرم از نظر شما دوست عزيز.
سلاماقای مارشال کار شما عالی بود ...
سلام،ممنون از شما.مطمئناً عالي نيست.
dr.zuwiegen
25-04-2008, 09:12
سوسك
نمي دونم چرا يكدفعه اعصابم ريخت به هم. كاري كه نبايد مي كردم رو كردم. البته خداييش حق با من بود، ولي نمي دونم چرا الان يه جورايي از دست خودم ناراحتم؛ چون يه چيز باارزش رو نابود كردم كه فقط متعلق به خودم نبود. همون بطري شيشه اي كه از آپارتمان انداختم بيرون. مي دونم كه الان يه جايي افتاده و هزار تيكه شده و محتوياتش كه جزو بزرگترين خاطره هاي زندگيم هست -نه! ديگه بايد بگم بود!- ولو شده رو زمين. چون اين بطري يه نقش خيلي مهمي رو تو زندگي من و همسرم داشت. البته خود بطري كه نه، منظورم سوسك داخلشه. چيزي كه خيليها با دونستنش مطمئناً متعجب مي شن و يا حتي من و همسرم رو، ديوونه فرض مي كنن؛ اما براي ما دوتا هيچ اهميتي نداشت. از اونجايي كه هيچ كدوم از اقوام و آشناهامون نفهميدن براي چي ما بالاي تلويزيونمون اين بطري سوسكي رو نگه مي داريم. البته اين قضيه به اصرار من بود، چون دوست نداشتم كسي از اون باخبر بشه و براي همين به هيچ كسي راجع بهش چيزي نمي گفتيم.
از كاري كه كردم خيلي پشيمونم. توي هال، نشسته ام روي يكي از مبلها و دارم ناخنام رو مي جوم و مدام به بالاي تلويزيون نگاه مي كنم. الان نزديك يك ساعتي مي شه كه زنم رفته داخل اتاق و خودشو اونجا حبس كرده... مي دونم كه از دست من ناراحته، ولي من خيلي بيشتر از دستش ناراحتم. ديگه نمي خوام كه من، برم منت كشي. بايد اون بياد و عذرخواهي كنه. هرچند كه خيلي نگران و مضطربم؛ چون اگه اون هم بياد و جاي خالي اون يادگاري باارزش رو دوباره احساس كنه، دوباره... باارزش از اين جهت بود كه ما دو تا رو ياد آشنا شدمون مي انداخت. اصلاً درست مثل اينه كه همين الان اون قضيه داره جلوي چشمام تكرار ميشه... قشنگ يادمه كه توي خيابون داشتم راه مي رفتم و متوجه هيچ چيزي نبودم چون خيلي چيزا بود كه بايد راجع بهشون فكر مي كردم. اما يكدفعه صداي يك جيغ بلند، منو از خيالات و افكار آورد بيرون. يه خانومي كه جلوتر از من تو خيابون داشت راه مي رفت، حالا وايساده بود و مدام داشت جيغ مي زد. اول خيال برم داشت كه طرف ديوونه شده و خل وضعه، اما يك كمي كه دقت كردم، ديدم يه سوسك درشت -از همونهايي كه پرواز مي كنن و خانمها به طور كامل ازش وحشت دارن- اومده و نشسته روي سر طرف! مي دونستم كه اگه من هم عين بقيه به دادش نرسم، تا دو دقيقه ديگه طرف سكته مي كنه و مي افته توي خيابون. اين بود كه با شجاعتي كه هيچ وقت تو خودم سراغ نداشتم، اون سوسك از روي روسري اون خانوم جوون عين يك مگس گرفتم. متوجه شد و دست از داد و هوار برداشت و سريع عقب برگشت تا ببينه كي كمكش كرده. خلاصه، همين قدر بگم كه تا خانم برگشت من تمام هوش و حواسم پريد و شش دانگ خيره شدم به اون قيافه زيباتر از ماه! دلم نمي خواد كه الآن دوباره اون موقعيت رو توصيف كنم، فقط در همين حد بگم كه به كلي يادم رفت كه سوسك چندش آوره و اون موجود بينوا همينطور تو دستم موند! خوب عاشقي يعني همين ديگه... ديگه اون سوسك ننداختم دور و بعدها كه به خواستگاري دختره رفتم، بهش گفتم كه اين سوسك باعث به هم رسيدن ماها شده و مي خوام براي هميشه نگه دارم.
يادش به خير! اوايل همسرم خيلي مخالفت مي كرد... نمي دونم چون مي ترسيد مسخرمون كنند يا اينكه از سوسك مرده هم وحشت داشت. اما تو اين چند سال زندگي، ديگه طوري بود كه خودش هم از من بيشتر به اون بطري وابسته شده بود و عادت داشت روزي ربع ساعت، زل بزنه بهش. وقتي هردومون با هم بهش نگاه مي كرديم، باز هم ياد گذشته مي افتاديم و ديگه دعواها و درگيريهامون كلاً يادمون مي رفت. انگار زندگي از نو برامون شروع مي شد و فراموش مي كرديم كه چند ساله با هم هستيم. درست مي شد عين دوران نامزدي...
نمي دونم بايد چي كار كنم. نه راه پس برام مونده... نه راه پيش... ولي تقصير اونه ديگه. اگه اينقدر راجع به اجاره خونه و قسطهاي عقب افتاده و قبض موبايلش و هزار كوفت و زهرمار ديگه، رو مخم راه نمي رفت، من هم اون كارهاي احمقانه رو نمي كردم. البته خودمم قبول دارم كه يه مقداري زياده روي كردم... دنبال يه نقطه ضعف بودم، ولي اون بطري شيشه اي كه گناهي نداشت! مي دونم كه بيشتر بابت همون از من دلخوره. دوست دارم برم ازش معذرت بخوام ولي...
چي شد؟ چه كسي بود صدا زد...؟ آره درسته، از اتاق صدا مي ياد. فكر كنم همسرم داره منو صدا مي كنه. شايد مي خاد منو سركار بزاره يا اينكه يه كاري كنه من برم منت كشي، ولي كور خونده! من زرنگتر از اين حرفهام! باز هم منو صدا كرد، ولي اين بار بلندتر... داره داد مي زنه... يعني چه بلايي داره سرش مي ياد؟ كم كم دارم نگرانش مي شم. برم ببينم شايد به كمك احتياج داشته باشه... آره، من هنوز هم دوستش دارم... الان كنار در هستم، ولي اين لامصب كه قفله! هرچقدر هم مي گم اين در رو باز كن، فقط منو صدا مي كنه و جيغ مي زنه. نه، مثل اينكه جز شكستن در برام چاره اي باقي نمونده... من دوستش دارم... يك... دو... سه... نشد! لعنتي! يك... دو... سه... آهان! در صدايي مي كنه؛ قفلش شكسته ميشه و من ولو مي شم كف اتاق. زنم بالاي تخت خوابه...تازه مي فهمم چه نقشه اي كشيده بود! فقط مي خواست منو امتحان كنه... پس با اين حساب من باز هم باختم! از زمين بلند مي شم و براي اينكه صداي همسرم رو نشنوم كه داره بهم مي خنده و مسخرم مي كنه، سريع مي يام از اتاق بيرون. باز دوباره منو صدا كرد كه؟! برمي گردم. تازه فهميدم چه خبره! يك سوسك پرواز كنان تو اتاق به سير و سياحت مشغوله! پس از اين ترسيده طفلكي! دلم نمي ياد ناراحتش كنم و بيشتر از اين با هم قهر باشيم؛ به خصوص كه فهميدم سركارم نگذاشته... اون سوسك رو با مهارت خاصي از روي ديوار شكار مي كنم و عين يك قهرمان براي همسرم ژست مي گيرم! فكر كنم ديگه از دستم عصباني نيست. يادم مي ياد كه خيلي وقت بود با هم نخنديده بوديم، چون كه الان جفتمون داريم به همديگه مي خنديم و من به كلي يادم رفته كه سوسك داره تو دستم له ميشه... مطمئنم كه باز برامون خاطرات گذشته زنده شدند و قضيه آشنا شدنمون...
با همون سوسك در دستم مي يام از اتاق بيرون. هرچند اين قضيه هم به خوبي و خوشي ختم به خير شد و هيچ كسي منت كشي نكرد، ولي الانه كه خانم بياد بيرون و دوباره به بالاي تلويزيون زل بزنه تا همه چي بشه مثل قبل. تا همون داخله، يه بطري شيشه اي ديگه رو گير مي آرم و سوسك توي دستم رو مي اندازم داخلش. موجودي خيلي باارزش تو زندگيمون كه ايندفعه، هم مارو ياد خاطرات گذشته مي اندازه و هم اينكه سر هيچ قضيه اي با همديگه جر و بحث نكنيم.
از دوستان خواهش مي كنم در اسرع وقت راجع به اين داستان اظهار نظر كنند، چون تا حدودي به داستان موفقم يعني "كمك" (همون حاجي و مسجد و...) شباهت داره!
Whansinnig
25-04-2008, 10:18
دوست گرامي ...
صادقانه بگويم درمورد داستان هايتان با دوست ديگر موافقم كه توانايي خوبي در توصيف فضاها داريد و اين در تمامي داستانهايتان مشهود است ، به نظر من ، توصيف جزييات ، روان و ساده نوشتن و ... از ويژگي هاي خوب داستان هاي شماست . اما گاهي اوقات همين پرداختن به جزييات به داستان لطمه مي زند .( البته در اين دو داستان كمتر مصداق پيدا مي كند ... ) گرچه اينها تنها نظرات شخصي بنده است .
... داستان سوسك ابتكار فكري جالبي بود ....
سعید جان به نظر من یک قدم دیگر خودت را به نویسندگی حرفه ای نزدیک تر کن. با رعایت اصول زبان نگارش و کمتر استفاده کردن از صحبتهای عامیانه مگر در زمانی که گفتگویی را مطرح میکنید.
یک سایت ادبی دیگر که توصیه می کنم حتما دوستان به آن سر بزنند.
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
سلام
ببخشید که کم میام ...
سبز قهوه ای سیاه جالب بود و خرس قطبی عین قبلی ها جذاب وجالب نبود ...
سگ ابی رو هم که نفهمیدم ...
قضیه ی این فیلم و بازیگری چیه ؟
دوباره سلام
ببخشید که
پشت سر هم پست میدم ..
پلاک و حاج رو حانی حمید خیلی قشنگ بودن ...
dr.zuwiegen
27-04-2008, 08:25
بنيامين!
اومدي راجع به همه داستانها نظر دادي الا سوسك من؟
آخیش!!!!!سعید جون اومدم نظر بدم عزیز.بازم گل کاشتی ...خیلی داستان شیرین و رمانتیکی بود یعنی استفاده از
یک موجود کثیف به این زیبایی ایده خیلی بکر و جالبی بود.همه چیز خیلی منطقی پیش رفت گاهی خدا برای گرفتن دست گلی که به آب دادیم فرصتی این چنینی می ده و سوسک دیگه ای می فرسته ...انگار با اطلاع داشتن از این حقیقت نوشتی...من می دونی که به نگارش و طرز نوشتن و دستور و این حرفها اهمیت نمی دم برای من فقط یک
چیز در نوشته مهمه اونم داستان زیبایی داشته باشه برای همین فقط می تونم بگم عالی بود مثل همیشه...
dr.zuwiegen
27-04-2008, 18:12
بچه ها مي دونم اين داستان اشكال بزرگي داره و شايد هم چيزي رو به خواننده القا نكنه... چون الان من اين رو هول هولكي گذاشتم!
خواهشاً مشكلي اگر داره كه حتماً داره بگيد كه من بعدش بزارم تو وبلاگم، مرسي!
گربه سگ
آفتاب ديگر با زمين قهر كرده بود. آخرين اشعه هاي طلايي و سرخ فام بي رمقش را در آن دشت بزرگ، پرتو افشاني مي كرد؛ ديري نمانده بود كه غروب شود...
گوسفندها با بي رمقي، هرچند وقت يك بار بع بع مي كردند و ديگر علف نمي خوردند و نشخوار نمي كردند. بعضي از آنها، بي حال و خسته افتاده بودند روي زمين و چشمهايشان را بسته بودند.
مرد چوپان بدون ذره اي توجه به تاريكي هوا، زير درخت لميده و غرق در افكار خود بود. از دست دادن وفادارترين دوستش كافي بود تا او را تنهاتر از قبل در اين دنيا كند. سگش مرده بود و نمي توانست خود را سرزنش نكند؛ از قبل پي برده بود كه براي سگش جاني در بدن نمانده و مرگش بسيار نزديك است... دقيقاً به خاطر همين ترس از دست دادن او بود كه اجازه داد سگ وفادار گله اش با سگي جفت گيري كند... خود را مقصر مي دانست. آخر ديگر چطور مي توانست گرگها را از گله و گربه ها را از خود، براند؟ درست همين امروز بود كه جسد بي جان سگ را بين گوسفندان خوابيده در طويله پيدا كرد. سر سگ روي دو دستش كه بر زمين گذاشته بود، خم شده بود و با دهاني بسته كه زبانش از آن بيرون زده بود، چشمانش را براي هميشه بسته بود. همواره اين آرزو را در سر داشت كه آن سگ را در حال شير دادن توله هايش ببيند، اما وقتي او را به آن وضع ديده بود، مثل اين بود كه صداي توله سگي در گوشش پيچيده بود و بعد، صداي هق هق گريه هاي خودش...
با زوزه ي گرگ ها در كوهستان به خود آمد. انگار كه تنش خشك شد؛ تازه فهميد خيلي دير شده و جاي ماندن و درنگ نيست. قطره اشكي را كه تا گوشه ي لبش پايين آمده بود، پاك كرد و بقچه و چوب دستي اش را از پاي درخت برداشت و از هراس ماندن در اين دشت با گرگان گرسنه، خيلي سريع با چوب دستي گله را به سمت كلبه اش هدايت كرد.
تا كلبه راه زيادي نداشت، ولي وقتي به آنجا رسيد ديگر هوا تاريك تاريك شده بود. نيم نگاهي به كلبه انداخت و بعد گوسفندان را به داخل طويله هدايت كرد. در طويله را بست و به سوي كلبه به آرامي راه افتاد. بغض را در گلويش باز هم حس مي كرد و صداي توله سگي در گوشش مي پيچيد... او كه اينقدر احساساتي و خيالاتي نبود!
وقتي به پله هاي كلبه رسيد، مثل هميشه خواست از آن بالا برود. اما اين بار، مثل اين بود كه چيزي ناگهان به پايش چنگ انداخت. از شدت وحشت كم مانده بود كه سكته كند. چند قدم به عقب پريد و صداي پاره شدن پاچه شلوارش را به خوبي شنيد. به زير پله هاي كلبه، كه مانند يك پناهگاه مي ماند، خيره شد. دو نور سبز رنگ را در آنجا ديد كه برق مي زدند و به او خيره شده بودند. با غرش وحشتناكي كه آن گربه كرد، مرد ديگر معطل نكرد؛ سريع به سمت در طويله رفت.
از رعشه اي كه بر تمام اندامش مستولي شده بود، ديگر تعجب نمي كرد، چرا كه دليل آن را مي دانست. نقطه ضعف او همين بود و ديگر برايش سگي نبود كه ياريش كند. آن ناله هاي بلند گربه كه مدام تكرار مي شد، مرد را ياد خاطرات دردناك گذشته انداخت. كابوس وحشتناك بعد از آتش زدن آن بچه گربه... يك هفته محروم شدن از خوابي خوش... همين تجربه ي تلخ بچگي برايش كافي بود تا ديگر به سمت هيچ گربه اي نرود و از اين موجود متنفر شود. درست به خاطر همين بود به سراغ سگها رفت و همين مسئله و عقايد مذهبي اش، او را به چوپان بودن كشاند.
صداي زوزه گرگي را شنيد كه انگار از حوالي كلبه او بود. خواب به چشمانش مي آمد و خيلي خسته بود ولي باز هم از ميان چشمان نيمه باز به آن دو چشم اسرارآميز سبز رنگ زير پله ها نگاه مي كرد. خستگي ديگر داشت او را به زانو در مي آورد. در طويله را باز كرد و به داخل رفت. بعضي گوسفندها از خواب بيدار شدند و بع بع كردند. مرد، بي توجه به آنها، رون زمين خاكي مخلوط با علف و پشكل گوسفندان، نشست و به يكي از گوسفندان خوابيده لم داد. از ميان در كاملاً باز طويله، به كلبه زل زده بود و در اين انديشه بود كه شب را به هيچ طريقي نمي تواند در اين طويله سر كند! نااميدانه مشتي خاك از زمين برداشت و به سمت در كلبه با تمام توانش پرتاب كرد. ولي همه ي آن دانه هاي خاك در نيمه راه با وزش بادي شديد از مسير منحرف شدند و به سمت خودش آمدند. چشمانش را بست و دوباره باز كرد. مدام همين كار را تكرار مي كرد. خستگي و ترس بود كه او را به اين كار وامي داشت ولي انگار خستگي مي خواست بر او غلبه كند...
با زوزه ي بلند گرگ چشمانش را باز كرد. به بيرون نگاهي كرد و سه جفت چشم پرنور را ديد كه در زير نور ماه، پوزه و دندانهاي تيز آنها به خوبي معلوم بود. بي شك آنها گرگ بودند. گوسفندان همگي بلند شدند و از ترس بع بع كردند. مرد هم از جايش بلند شد. چاره اي جز غلبه بر ترس و مقابله نداشت، وگرنه همان چند گوسفند را هم از دست مي داد. از زمين سطل شير گوسفندان را برداشت و به آن چشمها خيره شد كه هر لحظه به او و گوسفندان نزديكتر مي شدند... گرگها ديگر داخل طويله بودند. چند تا گوسفند با زرنگي و به سرعت از طويله به بيرون فرار كردند... مرد چشمانش كاملاً باز بود ولي با اين حال نمي توانست به خوبي ببيند. با سطل به جلو رفت و آن را به سمت گرگها پرت كرد... سطل گير كرد به پوزه ي يكي از گرگها و محتويات آن به اطراف طويله و به خود مرد پاشيده شد. اين موجودات بي شك بدتر و خونخوارتر از گرگ بودند، انگار براي غارت همه چيز او آمده بودند! دو گرگ ديگر به سمت مرد حمله كردند و گاز گرفتن ساق پا كافي بود تا تن مرد در خاك بغلتد...
***
از دور صداي واق واق توله سگي مي آمد...
چشمانش را باز كرد؛ هوا كمي روشن شده بود. از در باز طويله به كلبه خيره شد. رد خون از طويله تا بيرون، روبروي كلبه رسيده بود و همانجا لاشه چند گوسفند روي زمين افتاده بود. گوسفندهاي زنده بيرون از طويله داشتند علف مي خوردند و بع بع مي كردند. كمي آن طرفتر، جسد گربه اي كه گردنش خوني شده بود، روي زمين افتاده بود. نگاه نگران مرد، توله سگي را دنبال مي كرد كه از زير پله هاي كلبه بيرون آمد و به سمت جسد آن گربه رفت. بيچاره با تلاشي بيهوده سعي داشت از پستان خشكيده آن گربه تغذيه كند. مرد دوباره صداي واق واقي شنيد، ولي اين بار خيلي نزديكتر به گوشهايش بود و قطعاً خيالات نبود. دو توله سگ در طويله بودند كه به بالاي سرش رفتند و از آنجا روي سينه اش... مي خواستند شير آغشته شده به خون بر لباسهايش را بمكند...
سبز قهوه ای سیاه جالب بود و خرس قطبی عین قبلی ها جذاب وجالب نبود ...
هر چند معمولا می گویند که به قسمت پر لیوان نگاه کنید ولی راستش این قسمت از جمله بالای بنیامین بد جوری من رو به فکر برد.
...... عین قبلی ها جذاب وجالب نبود ...
چون بد جوری دو پهلوه هستش :
1- مثل قبلی ها که جذاب و جالب نبودند این هم همینطور
2- به اندازه قبلی ها جذاب و جالب نبود.
حالا بنیامین جان کدوم منظور شما بود؟
M A R S H A L L
27-04-2008, 20:30
حميد جان اون داستانت به اسم «آيينه ذهن» فكر نميكني به جاي واژه ي مقعر بايد محدب رو به كار مي بردي؟
مطمئني درسته؟چون تصوير شيء در آينه ي محدب،مجازي كوچكتر و مستقيم است نه در آينه مقعر!
نقل قول:
آيينه ذهن
او برای رها شدن از احساس بد چاقی، آیینه ذهنش را مقعر کرد و از زندگی لذت برد.
حميد جان اون داستانت به اسم «آيينه ذهن» فكر نميكني به جاي واژه ي مقعر بايد محدب رو به كار مي بردي؟
مطمئني درسته؟چون تصوير شيء در آينه ي محدب،مجازي كوچكتر و مستقيم است نه در آينه مقعر!
ممنونم که تذکر دادید اگر تعریف شما از ایینه محدب درست باشد احتمالا من دیگه خیلی پیر شدم. هر چند همون موقعا هم از این مبحث فیزیک زیاد خوشم نمی اومد.
به هر حال ممنونم مارشال جان که افتخار دادید و نظر دادید.
M A R S H A L L
27-04-2008, 23:28
ممنونم که تذکر دادید اگر تعریف شما از ایینه محدب درست باشد احتمالا من دیگه خیلی پیر شدم. هر چند همون موقعا هم از این مبحث فیزیک زیاد خوشم نمی اومد.
به هر حال ممنونم مارشال جان که افتخار دادید و نظر دادید.
خواهش ميكنم دوست عزيز و متفكر.
اينم سرچ كردم براي اين كه مطمئن بشي:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
منم خوشحال ميشم نظر شما رو در مورد "با بال شكسته" بدونم.
مويد باشي.
dr.zuwiegen
28-04-2008, 12:04
سعید جان به نظر من یک قدم دیگر خودت را به نویسندگی حرفه ای نزدیک تر کن. با رعایت اصول زبان نگارش و کمتر استفاده کردن از صحبتهای عامیانه مگر در زمانی که گفتگویی را مطرح میکنید.
حميد جون، ميشه منظورت رو از نزديك شدن به نويسندگي حرفه اي دقيقتر بگي؟!
والا ما عاميانه نمي نويسيم، ميگن دركش سخته... عاميانه مي نويسيم ضايع از آب در مياد...
.
.
.
يه بار ديگه از حميد و وسترن (بنيامين كه ديگه نيست!)، به خصوص آقا حميد مي خوام كه در مورد اين داستان آخري (گربه سگ) مستقيماً اظهار نظر كنن و ضعفش رو بگن... من خودم شخصاً فكر مي كنم كه سوژه بكري رو انتخاب كردم، ولي توصيفات نه چندان خوب و كوتاه بودنش، باعث تنزلش شده... حالا بايد ديد نظر شما عزيزان چيه...
2- به اندازه قبلی ها جذاب و جالب نبود.
سلام
این گزینه مورد نظره ...
حمید جان سر به سر من میذاری ها ... :دی
سعید جان من یا از کافی نت میام یا مدرسه ... کهالبته الان خونه ام ... سیو کردم میخومنم نظر میدم وقتی ان شدم ...
در ضمن من هستم همیشه هر چند روز یکبار میام ... چند تا هم می نویسم میذارم اگه خدا بخواد ...
dr.zuwiegen
28-04-2008, 17:30
بنيامين جون خوشحالم كردي كه برگشتي!!!
راستي شرمنده بابت وبلاگ، چون زدم درب و داغونش كردم!!! (منظورم اينه كه تغييرات زيادي توش دادم)
اگه هرچه سريعتر نظر بدي راجع به داستانام كه خيلي خوشحال مي شم!
سلام
سعید جان سوسک خیلی قشنگ بود من که کمی احساساتی شدم ...
گربه سگ هم خیلی قشنگ بود ...
حميد جون، ميشه منظورت رو از نزديك شدن به نويسندگي حرفه اي دقيقتر بگي؟!
خوب شاید من اشتباه کرده باشم . من منظورم این بود که شما دستور زبان را رعایت کنید و متن حرفه ای تر بشه. متنی که مورد توجه منتقدین حرفه ای هم قرار بگیره. مخصوصا شما که در حال مکاتبه با وب سایت های ادبی هم هستید.
راستی دوستان شما از داستانهای کوتاه چخوف خوندید؟ البته حتما خودندید. من که واقعا دارم از خوندن کتاب داستانهای کوتاه چخوف لذت می برم.
نظرتون چیه داستانهای چخوف را اینجا قرار بدیم و بعد در موردش صحبت و بحث کنیم؟
فکر کنم خیلی بهمون کمک کنه.
دقیقا مثل یک نقاش که نقاشی ها بزرگانی مثل پیکاسو رو بررسی می کنه و از اون ایده و مسیر راه می گیره و یا یک فیلمساز که فیلمهای افرادی مثل استیون اسپیلبرگ و ... رو نگاه می کنه....
سعید جان انشا... تا فردا ظهر در مورد گربه سگ نظرم رو می دم. امیدوارم قابل بدونید...
dr.zuwiegen
29-04-2008, 06:21
آقا حميد باز هم از اون حرفا زديها... مگه ميشه من نظر شما رو نخوام؟
در مورد پيشنهادت هم من مخالفتي ندارم، البته از چخوف بهتر هم بايد باشه چون داستانهاي چخوف بعضيهاش حوصله ي آدم رو سر ميبره!!! به هر حال با اين تاپيك خلوتي كه ما داريم بعيد مي دونم كسي استقبال كنه...
سعید جان داستان زیبایی بود. قوه تخیل خیلی خوبی دارید . اما چند ایراد کوچک هست که البته زیاد هم شاید مهم نباشند.
1- اگر سگ گله ماده بوده پس چجوری صاحب گله از بچه دار شدنش خبر دار نشده؟ و اگر نبوده پس چرا گفتید که
همواره اين آرزو را در سر داشت كه آن سگ را در حال شير دادن توله هايش ببيند،
در کل زیبا بود.
پنجره شرقی
هیچ چیز را با یک سقوط آنی ، چرخش 360 درجه با بالهای باز، عبور زیگراکی از میان ستونها و خروج آزادانه از سمت دیگر ساختمان های نیمه ساخته ، عوض نمی کرد.
آنروز نیز با یک سقوط آنی و چرخشهای 360 درجه با بالهای باز، از سمت غرب یک ساختمان وارد شد. با شوق وصف ناپذیری از میان ستونها به صورت زیگزاک عبور می کرد.
چند باری انعکاس شدید نور چشمانش را برق زد ولی همچنان به پرواز خیره سرانه اش ادامه داد تا از سمت شرقی ساختمان آزادانه خارج شود.
مادرش به او گفته بود که چیزهایی وجود دارند که دیده نمی شوند. مرد جوان بعد از برداشتن لاشه نحیف گنجشک ، با برس رنگ علامت ضربدر بزرگی روی شیشه پنجره های سمت شرقی ساختمان کشید.
dr.zuwiegen
29-04-2008, 21:31
عالي بود و تكان دهنده... خيلي ممنون!
واقعاً تکان دهنده بود حمید...منقلبم کردی
ممنونم از نظراتتون دوستان عزیز.... تشویق های شما تا الان باعث شده که به نوشتن ادامه بدهم.. واقعا ممنونم.
dr.zuwiegen
30-04-2008, 17:31
وسترن!!!
اومدي نظر ندادي راجع به گربه سگ!
ولي من اگه خدا بخواد راجع به رمانت نظر ميدم (شيطان كيست) و منتظر لينك رانده شدگان هم هستم... ديگه از اين بهتر؟
dr.zuwiegen
30-04-2008, 18:39
اين داستانك رو امروز برگشتني به خونه تو اتوبوس نوشتم!
اگه دوس دارين نخونين؛ ولي اگه نظر بدين مي تونم بفهمم كه ديگه تو اتوبوس مزخرفات بنويسم يا نه!
اينهم اگه نگم عذاب وجدان مي گيرم و سر پل سراط...! به رفيقم داستانام رو دادم خوند و بعد بهم اين ايده رو پيشنهاد كرد، اين شما و اين هم:
...
dr.zuwiegen
01-05-2008, 13:55
این اولین داستان از بنده است که آن را از زاویه دید دوم شخص مفرد می نویسم. ناگفته پیداست که اهمیت نظرهای خوانندگان در مورد این اثر, برای بیننده بیشمار است.
گمشده
با دستهاي سياه و چرك آلود، حريصانه پوست پرتقال را كندي. آنها را روي همان روزنامه اي انداختي كه روي آن نشسته بودي. پرتقال را با حرص و ولع گاز مي زدي و دانه هاي آن را به سوي جوي آب خشكيده پرت مي كردي. همان جوي آب بسيار كم عمق كثيفي كه از زير پل قديمي مخروبه شهر رد مي شد. آب پرتقال بود كه مدام از دهنت به پايين مي ريخت و روي كاغذ روزنامه چكه مي كرد... صداي قشنگي داشت. سرت را خم كردي پايين. چشمهايت نوشته هاي روزنامه را به درستي نمي ديد ولي عكسهايش را به خوبي مي توانستي تماشا كني. عكس آدمهاي كت و شلوار پوشيده نشسته بر مبل، عكس آدمهايي كه صورتشان شطرنجي بود و عكسهايي ديگر. چشمت يكدفعه گرفت به يك عكس كوچك از صورت يك آدم در گوشه ي روزنامه. دقيق شدي. آقاي جواني بود با ريش مرتب و كت و كراوات به تن و خنده اي بر لب. چشمان خسته ات به آن عكس دوخته شده بود. يك لحظه حس كردي كه او را خيلي وقت است كه مي شناسي. خنده ي لبان آن عكس، خيلي برايت آشنا بود. برخلاف آدمهاي ديگر كه با يك نگاه از تو روي مي گرداندند، اين انسان خوش قيافه خيال داشت تا ابد به تو زل بزند و تبسم كند! حواست پاك پرت شد. پرتقال باقيمانده ي درون دستانت را آنقدر فشار دادي تا آبش به صورتت پاشيد. به خود آمدي. چرا نمي توانستي صاحب عكس را به خاطر آوري؟ حسي عجيب و مرموز به تو مي گفت كه شايد -زماني- او دوست حقيقيت بوده و حالا فهميده بودي كه خيلي وقت است فراموشش كرده اي. نمي دانستي كه چطور در اين همه مدت بدون او زندگي كرده اي. عزم خود را جزم كردي تا پيدايش كني...
روزنامه را از زيرت برداشتي. آن را تا كردي و دوباره به آن عكس خيره شدي. دوست داشتي كه هرچه سريعتر صاحب آن عكس زيبا را پيدا كني... پا شدي و از زير آن پل بيرون آمدي. بايد جستجويت را شروع مي كردي. سايه رفت و اشعه داغ آفتاب سرت را سوزاند. به فكر افتادي كه اول، از همسايه ات پرس و جو كني. رفتي كنار همان ماشين قديمي كه جز يك بدنه آهنی, چيزي برايش نمانده بود و تنها همسايه ات در آنجا زندگي مي كرد. نگاهي به داخل انداختي، ولي كسي نبود. عصبي شدي و لگدي به درب زهوار دررفته ي آن ماشين زدي. هم پايت درد گرفت و هم پشيمان شدي. چون تو به همسايه خيلي مديون بودي؛ او بود كه تو را به اينجا آورد و گذاشت كه شبها كنارش بخوابي. اگر او نبود تا با آن داروهاي خودش، دردت را خوب كند، شايد خيلي زودتر از اينها مرده بودي. روزنامه را با دستانت لوله كردي و آن سراشيبي خاكي را بالا رفتي تا به شهر برسي.
توي پياده رو، قاطي بقيه بودي و بين آنها، لنگان لنگان راه مي رفتي. دست و پاهايت درد مي كرد. هنوز نمي دانستي مرد همسايه كجا رفته... بايد امروز ازش دارو مي گرفتي تا بتواني دوام بياوري... لاي روزنامه را باز كردي و دوباره آن عكس را ديدي؛ آن فرد بسيار خوش چهره و متبسم كه به تو مهربانانه نگاه مي كرد. انگار كه همه ي دردهايت فراموش شد... همانجا ايستادي و به مردي كه در پياده رو همراه با بقيه جمعيت به سويت مي آمد، خيره شدي. صدايش كردي. فكر كردي شايد مرد بتواند صاحب عكس را بشناسد و به تو نشاني از گمشده ات بدهد. ولي آن مرد عابر اصلاً اعتنايي نكرد. از كنارت رد شد و گذشت. دوباره كس ديگري را صدا كردي و انگشتانت همان عكس كوچك روزنامه را نشانه رفت. ولي باز هم به تو اعتنايي نشد. فهميدي كه بي فايده است و بايد به راهت ادامه دهي.
همانطور كه در پياده رو به آرامي راه مي رفتي و درد مي كشيدي، يك پيرمرد را ديدي كه كنار ديوار نشسته بود و كفش واكس مي زد. از فرصت استفاده كردي و كنارش نشستي. هم خستگي در مي كردي و هم از آن پيرمرد سوال مي كردي. روزنامه را به سويش بردي و پرسيدي. پيرمرد دستانش مشغول بود و نمي توانست روزنامه را ازت بگيرد. خودت آن عكس را نشان دادي و پيرمرد نيم نگاهي به آن انداخت و گفت: "نه ديدمش، نه مي شناسمش". پا شدي و رفتي.
استخوانهاي پايت به شدت درد مي كرد و ديگر رمقي در بدنت نمانده بود. مدام به عابران تنه مي زدي و آنها فحشت مي دادند. خسته شدي و دوباره به ديوار تكيه دادي. روزنامه را دوباره باز كردي. عكس هنوز هم داشت به تو لبخند مي زد و از نگاه كردن تو خسته نمي شد. به تو انرژي زايدالوصفي را القا مي كرد و حس کردي که اين احساسات تازه اي که در درونت مي جوشيدند, يادآور گذشته زیبا و محو تو بودند. بايد صاحب عكس را پيدا مي كردي.
يك عابر از كنارت رد شد. صدايش زدي. برگشت و نگاهت كرد. روزنامه را دادي و از او پرس و جو كردي. به عكس خيره شد و به تو اينطور گفت: "من كه نديدمش... اصلاً بهش نمي خوره مال اين پايينا باشه! بدجايي داري دنبالش مي گردي. طرف تابلويه كه اعيونيه."
روزنامه را از دستش گرفتي و راه خود را ادامه دادي. ديگر حالت خيلي بدتر از قبل شده بود و به سرفه افتاده بودي. دوا احتياج داشتي... به سرت زد كه پيش همسايه بروي؛ شايد برگشته بود. تمام بدنت تير مي كشيد و سرت داغ بود اما باز هم به آن عكس نگاه مي كردي و انگار قند در دلت آب مي كردند. آن لبخند زيباي عكس بود كه نااميدت نمي كرد. بايد صاحب عكس را پيدا مي كردي.
تمام بدنت از گرما خيس بود و روزنامه ي لاي دستت عرقي شده بود و چروكيده. ديگر طاقت آفتاب را نداشتي. مفازه اي را ديدي و رفتي داخلش. صاحب مغازه را صدا كردي. اما او فقط با حالت بدي بهت زل زده بود و جوابت را نمي داد. اين بار بلندتر صدايش كردي و نزديكت شد. با عصبانيت به تو غريد: "مزاحم نشو آقا! چیزی که تو میخای ما نداریم... برو تا پليس خبر نكردم!"
اما تو دستت را بي اختيار دراز کردي و روزنامه را به مرد نشان دادي. مرد روزنامه را به تندي از لاي دستان خيست بيرون کشيد و آن را به سرت کوبيد. انگار دردت چند برابر شد. عصبي شدي و مشتي حواله آن مرد گستاخ کردي. دعوا بالا گرفت. تنها پيرهن چروکيده و کثيفي که داشتي, پاره شد و لبت خون آمد...
چند دقيقه بعد تو را سوار يک ماشين آژير کشان کردند و بردند, در حالي که شي اي سخت و آهني دور دستانت را حائل کرده بود. اما تو خوشحال بودي که آن روزنامه را هنوز همراهت داري, در جيب شلوارت.
در داخل یک اتاق, بي حال و نزار روي صندلي نشسته بودي. حالت خيلي بد بود و داشتي از هوش مي رفتي. با دستمال لب خوني ات را پاک کردي و ليوان آب روي ميز را برداشتي و آن را سر کشيدي. انگار مرهم بر روي زخمت گذاشتند؛ حالت کمي بهتر شد. يک مرد کلاه به سر پشت ميزی داشت با همان صاحب مغازه صحبت مي کرد و تو مي ديدي که صاحب مغازه مدام دارد تو را نگاه مي کند. آخر سر هم چيزي بهت گفت که نفهميدي. او رفت و تو تنها ماندي با آن فرد کلاه به سر. تو بغض ته گلويت را گرفته بود, تنها بودي. به دنبال گمشده ات رفته بودي و حالا از اينجا سردر آورده بودي. دوست داشتي يکبار ديگر عکس روزنامه را نگاه کني, اما آن چيزي که دور دستانت حائل بود, مزاحم مي شد و تو همچنان در تقلا بودي تا روزنامه را از جيبت بيرون بياوري.
آن مرد کلاه به سر, طور عجيبي به تو نگاه مي کرد. زل زده بود و داشت سر تا پاي تو را ورانداز مي کرد. لابد داشت موهاي ژوليده ات, صورت سياه و کثيف, چشمان غمبار به گود نشسته و شلوار خاکي ات را تماشا مي کرد و مثل بقيه, لحظه به لحظه از تو متنفرتر مي شد... از پشت ميز پا شد و جلوي تو آمد. ازت پرسيد: "چند وقته که معتاد شدي؟ چي مي کشي؟"
تو با آن دستانت بيحالت بالاخره توانستي روزنامه را از جيب تنگ شلوار بيرون بياوري و بگذاري کف دستان آن مرد. اشک از چشمانت سرازير شد. به زحمت لبانت را باز کردي و لاي روزنامه را. عکس را نشان دادي و به مرد گفتي: "من... من... دنبال صاحب اين عکس هستم..."
اشک مهلتت نداد و ديگر نتوانستي حرف بزني. مرد از تو روزنامه را گرفت و به آن عکس خيره شد.
مرد داشت نوشته ي کنار آن را بلند بلند مي خواند ولي تو اصلاً عين خيالت نبود. متوجه نبودي که مرد کلاه به سر, مرتباً نيم نگاهي به تو مي انداخت و نگاهي هم به آن عکس روزنامه. تو اشکهايت را پاک کردي. حوصله ات سر رفته بود و مثل اين بود که از همه چيز خسته شده بودي؛ فقط برايت گمشده ات ارزش داشت. مرد با روزنامه در دستش رفت و در اتاق را پشت سرش بست...
مدت کمي نبود که تو را در آن اتاق حبس کرده بودند, به خاطر همين با باز شدن در خيلي خوشحال شدي. همان مرد کلاه به سر بود که اين دفعه يک خانم و آقا هم -با سر و وضعي بسيار مرتب- همراهش بودند. تو آنها را نمي شناختي. ديگر تمام بدنت داشت آتش مي گرفت. دوست داشتي پيش همسايه بودي و او بهت دوا مي داد. مي رفتي پيشش و وقتي حالت کاملاً خوب مي شد, اين دفعه به همه جای شهر برای پیدا کردن صاحب عکس مي رفتي. آري, همان لحظه به خودت اين قول را دادي.
وقتي که آن خانم و آقا نگاهشان به تو افتاد, خشکشان زد. تو اصلاً تعجب نکردي؛ آخر ديگر عادت کرده بودي... اما اين دفعه مقداري فرق داشت, شايد چند دقيقه همانطور گذشت. آن خانم نتوانست خود را نگاه دارد و روي صندلي نشست. اشک را در چشمانش متوجه شدی و خيره شدن به تو را. آن آقاي تازه وارد هم به نزديکي تو آمد. پايت درد مي کرد اما پا شدي. شايد آنها خبري از گمشده ات را داشتند. با دستانی بسته, خودت را به آغوش آن مرد سپردي که دستانش را براي در بر گرفتن تو باز کرده بود و ديگر نتوانستي طاقت بياوري. انگار تمام عضلات پاهايت بي حس شدند. مرد داشت گريه مي کرد و تو داشتي از حال مي رفتي. ديگر کاملاً وزنت روي مرد افتاده بود و تو زمزمه هايش را مي شنيدي که کنار گوشهايت ناله مي کرد: "پسرم, آخه تو کجا بودي؟"
***
"صاحب عکس فوق, جناب آقاي ... مي باشد که به دليل نوعي بيماري اختلال ذهني, در تاريخ ... از منزل خارج گشته و تاکنون مراجعت نفرموده است. بدینوسیله تقاضا می شود کسانی که از ایشان اطلاعی در دست دارند, هر چه سریعتر از طریق شماره تلفنهای ... تماس گرفته و خانواده ی فرد مذکور را از نگرانی برهانند. در ضمن مژگانی یابنده محفوظ است."
dr.zuwiegen
02-05-2008, 14:35
حمید کجایی؟؟؟
وسترن کجایی؟؟؟
بنیامین...
مهدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این تاپیک تعطیل شده است. از دکتر زو ویگن خواهش می کنم نسبت به درج اراجیف خود در تاپیک یک بازنگری جدی لحاظ کنند!!
طبق معمول عالی بود .تو کشتی منو سعید!هی می خونم تند تند می خونم بلکه به آخر برسم ببینم این آقاهه کیه!
بازم وصف هات عالی بود و باز موضوع بکر و جالب...زاویه دیدت هم برام تازه گی داشت اولش فکر کردم ناقل پیش
شخصیت ایستاده اما نبود...تنوع خوبی بود ولی یک چیزی چرا اینقدر عجولی؟تو می دونی من رمان هامو گذاشتم و
می شد هفته ها کسی محل نمی ذاشت اونم واسه زحمت سه ساله من...و تایپی که شش ماه طول کشیده بود
می فهمی یعنی چی؟صبور باش داداشی گلم صبور باش و قوی...منکه هنوز منتظر نظر تو هستم
سلام
سعید جان و بقیه دوستانم ...
حمید کار شما عالی بود ...
سعید مترو شما هم قشنگ بود ولی اگه دلیل عصبانی شدن پسر بچه هم ذکر می شد بهتر میشد ...
دوستان گذاشتن رمان هامون هیچ محدودیتی نداره؟
میدونید که عقاید آدما با هم خیلی فرق میکنه و نوشته هاشون بر گرفته از درونشونه.
اینو گفتم و پرسیدم تا قلمم باعث قلم ترکیتون نشه!
Mahdi_Shadi
05-05-2008, 17:51
سلام دوستاي گلم...........................من برگشتم....:26:
فقط خدا ميدونه كه چي كشيدم تو اين مدّتي كه از هم صحبتي با شماها محروم بودم....شايد براتون قابل تصوّر نباشه....:23:
باور نميكنيد كه چقدر تو اين مدّت سرم شلوغ بود...قول ميدم كه تو تاريخ بشريّت بيسابقه بوده باشه...!
اولش كه حالم اصلاً خوب نبود...بعدشم همش تا پاي درس بودم و يا دنبال كتاب خوندن و مطلب نوشتن...مطالبي كه بايد مينوشتم براي جاي ديگه...اگه نه قول ميدم كه اولين گزينهي من كنار دوستام نوشتنه....:12:
ولي جدّاً كي فكرشو ميكرد كه تو اين مدّت يكي هم ياد من باشه....!!!!:46:....دوستاي گلم...داداشاي خوبم...وسترن عزيزم....ميدونم كه نميتونم كارّ خاصّي براتون بكنم امّا از اون تهِ تهِ دلم و با ذرّه ذرّهي وجودم از همتون ممنونم....بدون كم و زياد و اين صحبتا....!!!:15:
كاراتونم همشو سر فرصت ميخونم....قول ميدم...باور نميكنيد اين خط....اين نشون....!
از اين به بعد ايشالا كه مثل قبل روزاي خوبي رو با هم خواهيم داشت. نقطه!
ااااووووووه ببینید کی اینجاست؟داداشی گل ما...مهدی جان خوش اومدی و خوشحال شدیم که برگشتی ای با وفا...مسابقه از دستت رفت تازه این سعید و حمید تاپیک رو بر داشتند دستشون یک ریز گل کاشتند حتماً بخون از دستت نره...شاهکارها تحویل دادند بیا وببین...دیگه نری ها؟
dr.zuwiegen
05-05-2008, 18:59
سلام دوستاي گلم...........................من برگشتم....:26:
فقط خدا ميدونه كه چي كشيدم تو اين مدّتي كه از هم صحبتي با شماها محروم بودم....شايد براتون قابل تصوّر نباشه....:23:
باور نميكنيد كه چقدر تو اين مدّت سرم شلوغ بود...قول ميدم كه تو تاريخ بشريّت بيسابقه بوده باشه...!
اولش كه حالم اصلاً خوب نبود...بعدشم همش تا پاي درس بودم و يا دنبال كتاب خوندن و مطلب نوشتن...مطالبي كه بايد مينوشتم براي جاي ديگه...اگه نه قول ميدم كه اولين گزينهي من كنار دوستام نوشتنه....:12:
ولي جدّاً كي فكرشو ميكرد كه تو اين مدّت يكي هم ياد من باشه....!!!!:46:....دوستاي گلم...داداشاي خوبم...وسترن عزيزم....ميدونم كه نميتونم كارّ خاصّي براتون بكنم امّا از اون تهِ تهِ دلم و با ذرّه ذرّهي وجودم از همتون ممنونم....بدون كم و زياد و اين صحبتا....!!!:15:
كاراتونم همشو سر فرصت ميخونم....قول ميدم...باور نميكنيد اين خط....اين نشون....!
از اين به بعد ايشالا كه مثل قبل روزاي خوبي رو با هم خواهيم داشت. نقطه!
مهدی جان کجا رفته بودی؟؟؟
باور کن که خیلی دل من و بقیه بر و بکس برات تنگ شده بود, آخه تو هم عین برادر ما هستی...
یکی بیاد این مرواریدهارو از گونه ی من پاک کنه... (لوس نشو بی مزه!)
مهدی جان آخه تو نباشی که کسی داستانهای من رو تحویل نمی گیره....
من واقعاً دیگه نمی تونم صحبت کنم... دستمال کاغذی کجاست؟!!
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]من اینقدر تحویلت گرفتم سعید باشه بی انصاف [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] تو دو روزه دو کلمه می نویسی جواب می خواهی اونوقت
من بیچاره زحمت شش ساله خودمو گذاشتم واسه تون هیچ جوابی ندادی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]مامانم کو؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Mahdi_Shadi
06-05-2008, 17:55
حالا نميخواد جلو داداشتون با هم دعوا كنيد....gif
وسترن عزيزم...تو كه هميشه به من لطف داشتي....الانم كه كاملاً در جرياني...خلاصه اين كه هميشه و همه جا و به خاطر همه چي ازت ممنونم اونم يه دنيا....بلكم بيشتر...!
داش سعيد....اگه اشتباه نكرده باشم تمام داستاناتو خوندم.....گفته بودم كه ميخونم.....سر حرفمم موندم و خوندم...بذار يه چيزي رو رو راست بهت بگم....تو محشر مينويسي............هم تو هم حميد....بنيامين عزيزمم كه جاي خودشو داره....خ كه چقدر دلم براي همتون تنگ شده بود.....[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](18).gif
منم درسته كه مسابقه رو از دست دادم....امّا آبجيم كه برنده شد.....پس تا يادم نرفته اول اين كه بهت تبريك ميگم عزيزم....بعدشم ايشالا ميام خونه جايزه هم نصف نصف....!!.gif
با سلام خدمت دوستان گرامی
چند روزی مشغول یکسری کارها هستم بعدا سر می زنم و حتما نظر می دهم مخصوصا در مورد نویسنده سخت کوش و با استعداد تاپیک اقا سعید.......
سلام مخصوص خدمت وسترن جان. بنیامین .اقا سعید و مهدی جان که بعد از مدتی یه سر زد....
به به به به به به به . عجب جای جالبیه...
اشعار واقعی اینجاست. اینجارو تحویل بگیرید.
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Mahdi_Shadi
07-05-2008, 18:56
مگه تبليغ يه سايت ديگه خلاف قوانين نيست...؟!!....ولي كلّاً بي خيال...!
ميدوني...داشتم فكر ميكردم من كه تمام وقتم صرف نوشتم مقاله و مطلب و بالا سر يه جاي ديگه بودن ميشه....اصولاً وقت نميكنم كه ميني مال بنويسم...گفتم بذار به يه دردي بخورم....براتون ميني مال ميذارم....از كه گور...از نيچه...و هر چيز قشنگي كه ببينم....پس فعلاً اين از يه سري كاراي كه گارد....:
1_ فرمانهاي سر به مهر
از آغاز تولّد با فرمان هاي سر به مهر به سفر زندگي گسيلمان ميدارند.
2_ تيمار و كار
بذر نيك نيازمند مراقبت و تيمار و كار است. اگر چنين نباشد تباه ميشود و پس از آن خود به خود از آن هرزبوتهـها ميرويند.
3_ جرأت ترديد
من جرأت ترديد كردن دارم.اين را نيك باور دارم. من جرأت گستاخي دارم.من جرأت انكار همه چيز دارم.امّا جرأت ندارم چيزي را بشناسم يا تصاحبش كنم، بگيرم و نگاهش دارم.
من كه خودم از اين آخريش و اون اوليش خوشم اومد.
زیبا و جالب بودند اقا مهدی
راستی در چه زمینه های مقاله و ... می نویسید.شاید بهتر باشه بیشتر با فعالیتهای همدیگر اشنا بشیم.
Mahdi_Shadi
09-05-2008, 11:49
خيلي كار خاصّي نميكنم...راستش من دوم دبيرستانم...يه مجلّهي جمع و جور با بچّهها در مياريم...تو سه تا بخش فرهنگي و اجتماعي و دانش آموزي...بعد چون دنبال يه آدم بي كار ميگشتن...خب راستش سردبيريش رو دادن به من!....براي همين به غير از اينكه بايد بالا سرش تمام كاراش باشم تو هر 3تا بخش هم بايد يه چيزايي بنويسيم...!
اين مدّتي هم كه نبودم به خاطر سنگيني كار بود...واقعاً سخت بود...!.ولي اصولاً سعي كنيد داداشتونو خيلي جدّي نگيريد...!
Mahdi_Shadi
09-05-2008, 11:59
حالا اينا رو بي خيال....وقت كردم و نشستم 4تا ميني مال ديگه نوشتم....امّا به خاطر احترام به قوانين سايت و ايمني در برابر بنيّت( همون بن شدن!) فقط يكيشو ميذارم براتون كه مثل هميشه يه لِول از سطح شماها پايين تره..امّا خب ديگه...تحمّلم كنيد....!
دستور
_ اين ديگه خيلي زور داره! _منم با تو هم عقيدهام، امّا چارهاي نيست. حتماً دليلي داره. _ يعني چي كه چارهاي نيست. من از اون خيلي بهترم. _ ببين من با اين چيزا كاري ندارم. وقتي چيزي گفت انجامش ميدم. هر كي يه وظيفهاي داره، وظيفهي ما هم اينه. _ وظيفهي تو شايد اين باشه، امّا وظيفهي من ديگه اين نيست. تو اين يه مورد حرفشو گوش نميكنم. من از اون يارو خيلي بهترم...
بالاخره دستور رسماً صادر شد:« ... همتون به آدم سجده كنيد...» همه وظيفشونو انجام دادن به غير از كسي كه فكر ميكرد از اون خيلي بهتره...
بقيشم تو بلاگ 360 خودم آپ كردم...نميدونم...اشكالي نداره اگه لينكشو بذارم تا هم بخونيد و نظرتونو بهم بگيد و هم اگه خودتونم 360 داريد همديگر و add كنيم...؟
Mahdi_Shadi
09-05-2008, 15:58
يه اتّفاق بدي افتاد....تمام اشتراك هام پاك شدن....ميدوني يعني چي....حالا چي كار كنم من....؟!
راستي يه اتّفاق خوبم داره ميافته....قراره كه يه دوست ديگه هم به مجموعهي ما اضافه بشه...اسمش احمده و دستش به قلم ميره...لطف كرده بود و يه پيغام خصوصي برام گذاشت...منم گفتم بياد اين جا و شروع كنه به نوشتن....
.
.
.
....ولي حالا من چي كار كنم اشتراكامو.....؟!
سلام دوستان
امیدوارم منو برای اینکه داستانم رو اینجا قرار میدم ببخشید چون من تازه کارم و شما عزیزان استاد . من دوتا نوشتم رو که قبلا تایپ کرده بودم پایین گذاشتم و خیلی مشتاقم که نظرات و نقد های شما رو بخونم البته نوشته ها خیلی با تکلف هستن که دلیلش رو هم آقا مهدی میدونن . خلاصه می خواستم نظارتتون رو بدونم . البته اولیش رو میشه داستان گفت ولی دومیش رو نه !
" اضطراب "
" بابا عروسک می خوام " جمله ای بود که دل مردی را لرزاند . توصیفش بسیار مشکل است . دست هایش لرزید ، عرق سردی پیشانیش را پوشاند ، اما لبخندی گرم به فرزندش نشان داد . در دلش آنقدر ترس فروآمد که بی اراده نفسش بند آمد . بی اختیار نگاه های معصوم کودکش را دنبال می کرد. با خودش می گفت : پروردگارا تو خود آگاهی که نه پول و نه چیزی دارم که با آن خواسته اش را برآورده کنم. تو خود به خوبی می دانی که هرچه دارم را باید تقدیم آنان کنم ... . دیگر بدنش سست شده بود که دخترش با دست های لطیفش دستی به پایش کشید و نگاهی معصوم به او انداخت و او که اشک چشمانش و بغض گلویش را گرفته بود خودش را استوار نشان داد و دست های مهربان کودکش را به سفتی در دستش فشار داد و به دنبال خودش کشید اما نمی دانست در ملک وسیع پروردگارش به کجا برود ؟
" لحظات "
چه سخت است لحظه ای که امید می بندی و نا امید می شوی . چه دشوار است دیدن چیزهایی که ساعتی به سکوت وا می دارند و چه بد است دیدن کسی که عمرش به هدر رفته . عمر چه خوب و چه بد به پایان خواهد رسید و چه خوب اگر که پایانی خوش داشته باشد . سخت ترین زمانش لحظه ایست که افسوس لحظه ای را می خوری و بهترین لحظه اش زمانیست که به آمدن لحظه ای امید می بندی . لحظات می گذرند و حسرتشان را تا آخر عمر می گذارند . پس افسوس بر لحظه ای که گذشت و حسرتی که هم اکنون برایش گفته می شود .
( اولی قبلا تو وبلاگ دوست خوبم بنیامین درج شده بود ! )
با تشکر از شما
سلام
پس ما با هم سنیم ...
احمد رو که جدید اومده من میشناسم بچه ی خوبیه ... البته هم سنمونه ...
با ترس عجیبی در خیابان راه می رفت . تک نگاه های مردم سخت ترین عذابی بود که در آن لحظات ممکن بود برایش اتفاق بیفتد . با ترس تابلوهای خیابان را می خواند تا که شاید نشانیش را پیدا کند . دلش آشفته بود . بر خودش نفرین می فرستاد که چه کردم تا سزاوار این سرنوشت شدم ؟ سال ها سلامت زندگی کردم اما الان حسرت روزی از آن روزها را می کشم . ولی باز هم با تمام اینها با لباس کهنه و کفش های پاره و چهره ای ساده به امیدی گام بر می داشت .
========
دوستان نمیدنم چرا تاپیک اینقدر خلوت شده ؟:worried:
منتظر نظراتتون هستم !:11:
dr.zuwiegen
11-05-2008, 06:19
با سلام خدمت همه دوستان!
جاتون خالی، جمعه رفتیم کاشان! من می خواستم سفرنامش رو بنویسم منتها آخراش ضدحال خوردیم و وقتی ساعت 2 نصفه شب به خونه رسیدیم و من هم سرما خوردم و ... دیگه به کلی پشیمون شدم! به هر حال این سفر تجربه هایی رو برای من به همراه داشت که حتماً در مزخرفات آینده از آن استفاده خواهم کرد.
من عذر میخام اگه یه مدتی فقط read-only بودم! به هر حال باز هم از مهدی جان تشکر می کنم که داستانام رو خوندن. به شخص تازه وارد به جمع هم خوش اومد می گم و باید بگم نوشته ی دومیشون (لحظات) که مانند یک قطعه اجتماعی بود، زیبا بود. من از وسترن عزیز هم واقعاً خجالت می کشم و فکر می کنم اگه کسی نیاد برای کارام نظر بده واقعاً حقمه! من خیلی عجولم اما توی داستان بعدی که براتون خواهم گذاشت، خیلی سعی کردم تا حدودی این مشکل رو برطرف کنم و فکر می کنم یک سر و گردن از کارای قبلیم بالاتر باشه... با این حال می دونم که بدون ایراد نیست... من دیگه خجالت می کشم که به شما گیر بدم و خواهش کنم که نظر بدین... واسه همین هم اگه خواستین بخونین ولی یادتون باشه هیچ چیز به اندازه انتقاد و تشویق با هم، من رو خوشحال نمی کنه.
dr.zuwiegen
11-05-2008, 06:20
در داستان زیر، سعی کردم که از عجول بودن معمول در کارهایم دوری کنم و با حوصله و منطقی جلو بروم. خودم فکر می کنم یک سر و گردن از کارهای دیگرم بالاتر باشد، اما بدیهی هست که هیچ کاری بی اشکال نیست. شاید حجم داستان زیاد باشد، اما به خواندنش می ارزد!
یا قمر بنی هاشم
دکتر، نگاهی به کاغذهای روی میز کرد و بعد در دفترچه بیمار، چیزهایی را نوشت. بعد گفت:
"وضعیت شما خیلی حاد هستش و آنرماله..."
عبدالله، پیرمردی که 50 سالی از عمرش می گذشت، با کتی مندرس، ریشهای نامرتب و اصلاح نشده و دستهایی پینه بسته، هاج و واج دکتر را نگاه می کرد و از این حرفها چیزی دستگیرش نشد. این بود که لبهای چروکیده اش را جنباند:
"آقای دکتر... الهی که درد و بلای شما بخوره تو سر من و بچه هام... ولی یه جور حرف بزن و بگو ما چه مرگمونه که من بیسواد هم حالی بشم آخه..."
دکتر با بی حوصلگی نگاهش را از نسخه داروهایی که نوشته بود، برداشت. عینکش را روی میز گذاشت و صندلی اش را کمی به جلو کشید. به صورت پر چین و چروک بیمار خیره شد:
"ببینید آقای... آقای کارگر، من شغلم ایجاب می کنه که به شما بیخود و بی جهت امید واهی ندم. شما وضعیتتون، یعنی مسئله ی قلبتون خیلی خرابه. من تنها کاری که می تونم بکنم، فوقش چندتا دارو براتون تجویز بکنم. اما تا خودتون رعایت نکنید و چیزایی که الآن بهتون گفتم گوش نکنید، وضعیتتون بدتر از حالت فعلی هم میشه. آخه من نمی دونم... پدر جان! شما سن پدر من رو داری، چرا باید از این کارای سخت بهت بدن؟ کارگری و عملگی شد شغل؟! کار دیگه ای رو دست و پا کن. چه بدونم راننده تاکسی بشو، مغازه باز کن یا..."
عبدالله حرفهای او را نیمه تمام گذاشت، حوصله نداشت ادامه ی آنها را بشنود:
"دکتر جان! الهی که قربان شما بروم... من که قبلاً هم خدمت شما عرض کردم. برای ماها که نام کارگر رو واسه فامیلیمون یدک می کشیم، این جور چیزا ننگ نیست، بلکه هم افتخاره. پدر خدابیامرز من که عمرش رو به شما داده باشه همیشه می گفت که کار، عار نیست. آق دکتر... من 40 سالی هست که دارم همینجوری زندگیم رو می چرخونم و خدا رو شکر، تا حالا هم به خلق خدا محتاج نشدم. با همین دستام، هر شب نون حلال می آرم سر سفره و تا حالا هم 4 نفر رو فرستادم خونه ی بخت و رفتن پی کار و زندگیشون. اگه این دو تا بچه هم سر و سامون بگیرند، دیگه از خدا هیچی نمی خوام..."
این حرفها را گفت و خاموش شد. مثل این بود که ادامه حرفهایش به ذهنش نرسید، یا اینکه یاد بچه هایش افتاد و بغض گلویش اجازه صحبت کردن را به او نداد.
دکتر دفترچه را مهر و امضا کرد و به پیرمرد تحویل داد:
"آقای کارگر. باور بفرمایید که شما جای پدر بنده هستید. من هم اگه هر چیزی گفتم، از روی دلسوزی و برای خودتون بوده. یعنی کسی نیست که شما رو با این سن و سال کمک کنه؟ پسری ندارین؟ بالاخره کسی نباید دست شما رو بگیره؟"
عبدالله بی توجه به این حرفها، از روی صندلی پا شد و به سمت در خروجی رفت. نمی خواست جلوی کسی اشک بریزد. دکتر با حیرت پشت سر او بلند شد و گفت: "آقای کارگر کجا می رین؟ من که حرف بدی نزدم... برای سلامتیتون گفتم... اون داروهایی رو که نوشتم حتماً تهیه کنید و مصرفشون رو به هیچ وجه قطع نکنین..."
در محکم بسته شد و دیگر دکتر از سخن گفتن باز ماند. دوباره روی صندلی لم داد و در حالی که با قیافه ای متعجب و عصبانی با خودکار لای دستانش بازی می کرد، زیر لب زمزمه کرد: "پیرمرد دیوونه!"
خبر نداشت که هزینه ی نسخه ی او برای پیرمرد به قیمت حقوق دو هفته کارگری او تمام می شود.
***
دق دلش را داشت سر موتور خالی می کرد. از میان کوچه های تنگ محله قدیمی به سرعت عبور می کرد و وقتی که آب جوی وسط کوچه به عابری پاشیده شد و او را فحش داد، تازه به خودش آمد. هنوز در فکر حرفهای دکتر و قیمت داروها بود که به مقابل درب کوچک خانه رسید. از موتور پایین آمد، در را باز کرد و به داخل رفت. توی حیاط، مثل همیشه چند تا گربه حی و حاضر بودند تا همان اندک بساط زندگی او را غارت کنند. رفته بودند سر وقت حوض. موتور را به دیوار تکیه داد و با نزدیک شدنش به در اتاق، گربه ها در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند. نگاهی به حوض با آب کم عمق کثیفش انداخت. چند تا ماهی قرمز داشتند توی آب چرخ می زدند. رنگ آب به قرمزی می زد. آهی کشید؛ درد قفسه سینه اش شروع شده بود. بسم الله گفت و داخل شد.
نگاهی به آشپزخانه انداخت. کسی خانه نبود. خانه آنقدر کوچک بود که با یک نظر، می شد فهمید چند نفر داخل هستند. فقط از دو اتاقک تشکیل می شد که آشپزخانه و هال را تشکیل می دادند. ولی درعوض حیاط بزرگ بود. تابستانها چندان مشکلی نداشتند ولی زمستان که می شد تمام مصیبتها بر سرشان باریدن می گرفت. همانطور که در عوالم و خاطرات گذشته اش سیر می کرد، نگاهی به طاقچه انداخت. آینه مدور شکل کوچکی، به همراه شانه ای با دندانه های شکسته به چشم می خورد. کمی آن طرفتر هم قاب عکس پدرش بود که مثل همیشه داشت به او می خندید. حداقل این شانس را داشت که بعد از فوت پدرش، هر روز خنده هایش را ببیند. به جلوی آینه آمد. نگاهی به خود و نیم نگاهی به قاب عکس انداخت. چندان فرقی نمی کردند. همان موهای سفید کم پشت بود و همان سرانگشتانی ترک خورده که در فصل سرما خیلی اذیت می کرد و بدنی همیشه کوفته و زخمی که انگار تمام غمهای عالم روی آن سنگینی می کرد. مثل این بود که روح پدرش بعد از مرگ در او حلول کرده باشد. قطره اشکی از چشمانش، سر خورد روی گونه پر چین و چروکش، و بعد افتاد کف اتاق. روی قالی رنگ پریده نخ نما شده. ته تغاری بود و پدرش خیلی او را دوست داشت...
بعد انگاری که زیر پاهایش اجاقی را روشن کرده باشند، تمام تنش گر گرفت. پاهایش می لرزیدند و سینه اش به شدت درد می کرد. ناچار خم شد و به یکی از پشتیها تکیه داد. چشمهایش درست نمی دیدند... شروع کرد به سرفه کردن. سرفه هایی وحشتناک که انگار قصد داشتند روح او را از دهانش بیرون بیاورند! سرش خم شد؛ بی اختیار، همانطور با کت و شلوار دامادی روی زمین دراز کشید. گلویش می سوخت و احساس تهوع داشت. از لابلای چشمان نیمه بازش، متوجه حضور هاله ای در نزدیکیش شد. بی اختیار بر زیر لب شهادتین را خواند، به خیال اینکه ملک الموت به دیدارش آمده! اما آن فرشته ی موهوم کسی نبود جز اقدس خانم، زن عبدالله که به تازگی به خانه برگشته و شوهرش را در آن وضعیت وخیم دیده بود.
***
آب قند را گرفته بود جلوی صورت شوهرش و نمی توانست اشکهایش را مخفی کند:
"حاجی، نمی گی یه موقع بلایی سرت خودت بیاری من چی کار کنم؟ چرا خودت رو دستی دستی به کشتن می دی..."
عبدالله حالش خیلی بهتر از قبل بود، اما باز هم، تظاهر به بی دردی می کرد و بعد از اینکه با اصرار زن چند قلپ از آن آب را خورد، دیگر امتناع کرد. می دانست که دوباره جر و بحثهای آنها بالا خواهد گرفت.
"خانم... من که چیزیم نیست. شما بیخود کاسه داغتر از آش می شی. این لیوان رو از جلو صورتم بکش کنار!"
سینه اش همچنان می سوخت. نتوانست آنطور که می خواهد، سر اقدس داد بزند تا بترسد. اما اقدس این دفعه اطاعت کرد. با لیوان به آشپزخانه رفت و با دستانی خالی برگشت. رفت سراغ چرخ خیاطیش. برای زنهای همسایه چادر می دوخت و پول بخور و نمیری را می گرفت تا کمک خرج شوهر باشد. همان طور که با پارچه های سیاه و قیچی در دستش مشغول بود، با عبدالله هم صحبت می کرد:
"تقصیر تو نیست مرد... تقصیر من هستش که الکی دل به حالت می سوزونم."
عبدالله رشته افکارش جای دیگری بود. از شیشه در، خیره شده بود به حیاط. گربه ای با ماهی قرمز به دهان از کنار حوض گذشت. یک لحظه چشمانش را بست. بعد ناگهان چیزی یادش آمد:
"راستی بچه ها کوشن؟ عباس و گلناز کجان؟"
اقدس که مشغول خیاطی بود، بدون اینکه به پیرمرد نگاه کند، گفت:
"همینم کم مونده بود حواس پرت بشی! می خوای کجا باشن این وقت ظهر... مدرسه ان دیگه."
عبدالله تکانی به خود داد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. هنوز تا ظهر باقی بود. تازه به یاد گذشت زمان افتاد. فهمید که صبح خیلی زود از خانه زده بیرون. هنوز تا ناهار وقت باقی بود. بعد در دل خدا را شکر کرد که زنش از دکتر رفتن او، بویی نبرده.
"آخه حاجی، بیا و این آخر عمریمون، کمتر خودت و مارو زجر بده. ول کن این کار نکبتی رو. صبح تا شب برای چندرغاز تو یه مشت خاک و خل و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه سر می کنی... من نباید این حرفارو بهت بگم. ناسلامتی پیرمردی، عمری ازت گذشته... این کارها دیگه به تو نمی سازه..."
عبدالله به خشم آمد. لحظه ای درد سینه اش را فراموش کرد. سرفه ای کرد و با صدایی بلند، داد زد. طوری که زن ترسید:
"چند بار بهت بگم من چیزیم نیست؟ مثل اینکه حالیت نمیشه... تو این آخر عمری هم نمی زارن راحت باشیم... ایها الناس! یکی بیاد به اینها بگه من چیزیم نیست! من حالا حالاها نمی میرم. خیالت تخت باشه، زن!"
برخلاف او، اقدس به آرامی جوابش را داد؛ با صدایی که بغض در آن به راحتی حس می شد:
"دست شما درد نکنه، حاجی. خوب مزد من رو کف دستم گذاشتی... چرا همه چی رو سر من خالی می کنی، ها؟ این حرفها رو برو به کسای دیگه ای بزن. برو به اون توله هایی که بزرگ کردیم بگو... من می خوام تو بمیری یا اونها که سال تا ماه نمی یان از چهار فرسخی خونمون رد شن؟ آره حاجی... سر من داد بکش... فردا که -زبونم لال- غزل رو خوندی... یه مشت گرگ پیدا میشن که سر گرفتن خشتک شلوارت هم می خوان با من جنگ و دعوا راه بندازن..."
این حرفها را از ته دل گفت. انگار که باری را از دوشش برداشته باشند، دلش خنک شد. عبدالله آهی از ته دل کشید. آهی که هم درد در آن نهفته بود و هم داغ خاطرات گذشته... یاد بچه های بزرگش افتاد.
"من با شوهر همسایه بغلی، کریم آقا صحبت کردم. همونی که سر کوچه آژانس داره. گفت حرفی نداره فقط باید شما رو ببینه با هم صحبت کنین. خدا رو خوش نمی یاد با من لجبازی کنی مرد... خدا رو چه دیدی، برو شاید این کار خوب واست ردیف شد. تو دیگه تاب و توون عملگی رو نداری حاجی."
"خانم تو چرا عقلت ناقصه! وقتی می گم نمیشه، یعنی نمیشه دیگه... من با این پیمانکار قراردادی طی کردم. همش دو ماه دیگه مونده. این مدت هم بگذره ان شاء ا... اونقدری دستم میاد که بدهیمون رو بدیم و یه کمی هم پس انداز کنیم..."
"آق عبدالله! گوشت با منه؟ ول کن این حرفارو... تورو خاک مادر خدابیامرزت بیا و برو پیش این آقا کریم. به خدا آدم بدی نیس. خدا و پیغمبر حالیشه. من واسه زنش چندتا چادر دوختم، ولی پولشو نگرفتم. سفارش من رو حتماً کرده. یه سری بهش بزن شاید گوش شیطون کر، فرجی شد... از بابت ساختمون هم نگران نباش. من خودم به عباس می گم تا جای تو بره اونجا."
"عباس دیگه چرا؟ مگه اون درس و مشق نداره؟ این بچه های مفتخور امروزی مگه کار بلدن... صنار بده آش، به همین خیال باش! خوبه خودت میگی اون چار تایی که رفتن چه گلی به سرمون زدن تا این یه الف بچه بخواد... ای خدا، قربان کرمت بروم که الحق و الانصاف راست گفتی اموال و اولاد همش فتنه اس..."
"این قدر واسه خودت آیه یاس نخون! مگه عباسمون چشه؟ ماشالا پسر به اون رعنایی، یه پارچه آقا. من همون اول که اینو زاییدم بهت گفتم با بقیه فرق داره، نگفتم؟ هیچیش مثل بقیه نیست... تو خون خودتو کثیف نکن، من خودم امروز که برگشت بهش میگم. تو هم بالای غیرتت یه سر به آقا کریم بزن. به پیر، به پیغمبر چیزی نمیشه!"
"عادت داری واسه خودت همین جور ببری و بدوزی؟ لازم نکرده... خوش ندارم بچه ام از درس و مشق بیفته، حالا هی تو بگو!"
"کی گفته من می خوام جیگر گوشم مثل تو بیسواد بشه. صبح تا ظهر رو تو برو سر ساختمون، اینطوری کمتر بهت فشار بیاد. اگه چیزی سنگین بود بلند نکن. عباس هم از مدرسه اومد میفرستمش سر ساختمون. درسته تا حالا کاری نکرده اما باهوشه؛ سریع یاد می گیره."
عبدالله هنوز مردد بود، تردید را از چشمان و صورت بی حالتش می شد خواند. زن طاقتش طاق شد:
"بالاخره یه چیزی میگی یا نه؟ ناسلامتی تو مرد خونه ای!"
"حق بده خانم. کل عمرم رو بین کارگرها و سیمان و گچ گذروندم و سر ساختمون بودم. همش برام خاطره مونده... الآن دیگه هرکی تو کار ساخت و ساز باشه ما کارگرا رو می شناسه."
"جد و آبادت با عملگی به کجا رسیدن که تو میخوای برسی؟ کوه قاف رو فتح کردن؟ یک کمی عاقل باش مرد. از آجر بالا انداختن و ملات درست کردن چیزی در نمی یاد، یعنی به زحمتش نمی ارزه. این دو ماه رو نصف روزه برو؛ بعد هم ببوسش و بزار کنار. خودت بهتر می دونی که دیگه از ایل و تبار ما کسی عمله نمیشه."
عبدالله با نگاهی پرمنظور به اقدس خیره شد و گفت: "پس عباسمون کشکه؟"
اقدس فهمید که بالاخره او برده. لبخندی زد و گفت :"خیال برت نداره حاجی؛ همش همین دو ماهه!" و بعد لبهایش به خنده باز شد. خیلی وقت بود که نخندیده بود. عبدالله هم با او شروع کرد به خندیدن، تا بلکه بتواند اندکی بر دردش غلبه کند.
***
زنگ تعطیلی مدرسه زده شد و انبوهی از بچه ها مثل مور و ملخ به خیابان ریختند. عباس هم در بین آنها بود. سریع به سمت دبستان دخترانه ای که خواهرش در آنجا درس می خواند، دوید. همیشه وقتی که مدرسه راهنمایی تعطیل می شد، او به پیش خواهرش می رفت و با هم به خانه برمی گشتند. وقتی به نزدیکی مدرسه خواهرش رسید، گلناز را کنار درب مدرسه دید که با مانتو و مقنعه سورمه ای رنگ ایستاده بود و زیر آفتاب سوزان، انتظار می کشید. عباس چند قدم آخر را هم دوان دوان طی کرد و از خط کشی خیابان به سرعت گذر کرد، تا بالاخره پیش گلناز رسید. سلام کرد، اما جوابی را نشنید. با هم آرام آرام به سوی خانه گام برداشتند و عباس مجبور بود برای به دست آوردن دل خواهرش، نازش را بکشد:
"آبجی جواب سلامم رو نمیدی؟ هنوز از دستم ناراحتی؟"
"منت کشی نکن! من باهات قهرم، تا روز قیامت!"
"مگه من چی کار کردم گلناز! چند بار بهت بگم گربه های من ماهی هات رو نخوردن؟ اونا هنوز بچه ان، فقط شیر می خورن."
"دروغ نگو. دروغگو دشمن خداس! خودم از بابا پرسیدم چرا ماهیام کم شده... گفتش شاید گربه های عباس اومدن خوردنشون."
"بابا همینطوری گفته. من مگه بهت نگفتم ماهیات رو -مثل قبل- تو همون تنگ نگه داری بهتره؟ نگفتم حوض خوب نیست؟ حوض آبش کم عمق و کثیفه. تازه مگه نمیدونی همسایه هامون گربه های خیلی گنده دارن؟!"
گلناز جوابی نداد. حرفهای عباس داشت کم کم در او اثر می کرد.
"آخه زشت نیست با داداشت قهر کنی؟ نیگا کن ببین چی واست گرفتم..."
و دروغ هم نمی گفت. عباس دست کرد توی کیفش و از لای آن یک جعبه مداد رنگی بیرون کشید. جعبه آن چندان کهنه نبود. بعضی مدادها از بقیه کوتاهتر بودند و معلوم بود که قبلاً استفاده شده اند. عباس مداد سبز رنگ خودش را در آن گذاشته بود، آخر مداد سبز رنگ آن خیلی تراش خورده بود. بابت خریدنش پول توجیبی آن روزش را به همکلاسی اعیانی اش داده بود و چون کم بود، مجبور شده بود او را روی کول خود سوار کند و حیاط را چند بار دور بزند.
گلناز تا جعبه مداد رنگیها را دید، چهره اش شکفت. بچه بود؛ با کوچکترین بهانه ای قهر می کرد و به راحتی هم آشتی می کرد. عباس گفت: "بیا! مال خود خودته... حالا با هم دوستیم؟"
گلناز سریع جعبه مداد رنگیها را از دست عباس قاپید و گفت: "خیلی دوست دارم داداشی!"
***
عباس با کلید به قفل ور رفت. در، صدایی کرد و باز شد. اول گلناز را فرستاد داخل و بعد هم خودش وارد شد. اما صدای جیغ بلندی که خواهرش زد، او را از جا پراند. هردو مشغول تماشای گربه ای شدند که با ماهی قرمز به دهان، سریع جستی زد و از دیوار بالا رفت. گلناز زد زیر گریه. عباس جلوتر آمد و با دست سر او را نوازش کرد:
"آبجی چرا گریه می کنی؟! دیدی گفتم بچه گربه های من از زیرزمین نمی تونن بیان بیرون و ماهی قرمزات رو بخورن؟ ماهی های عید رو باید خونه نگه داری، تو تنگ."
عباس مکثی کرد. گلناز دیگر کمتر اشک می ریخت ولی چشمانش همچنان به حوض خیره شده بود که تنها یک ماهی قرمز کوچولو در آن می چرخید. با هم به سوی در اتاق رفتند.
"آبجی، گریه نکن دیگه! الان می رم همون تنگ رو میارم و ماهیتو می اندازم توش. تو هم دیگه نگران نباش، تو خونه جاش امنه. اشکاتو سریع پاک کن. مامان می بینه، بده."
گلناز با گوشه ی مقنعه، اشک را از گونه هایش پاک کرد، ولی در همان حال هم نگاهش همچنان خط حرکت ماهی را در آب حوض دنبال می کرد. رنگ آب شبیه رنگ ماهی شده بود. ماهی را گم کرد. بالاخره با نهیب عباس به خود آمد و رفتند داخل اتاق.
***
اقدس همچنان به برش پارچه ها سرگرم بود که بچه ها وارد شدند. با اشاره به آنها فهماند که ساکت باشند. چند دقیقه ای می شد که عبدالله، روی زمین دراز کشیده بود و حالا صدای خر و پفش بلند بود. عباس و گلناز لباسشان را عوض کردند و همان بلوزهای رنگ و رو رفته قدیمی را پوشیدند. مادر به آنها فهماند که غذا آماده است و رفتند داخل آشپزخانه. اتاقکی بسیار کوچک که مثل همیشه با غذای سیب زمینی له کرده، به آنها خوش آمدگویی نه چندان دلچسبی می کرد. گلناز ول کن نبود، بند کرد دوباره به ماهی هایش:
"داداش! داداش! برو ماهیم رو بیار. می ترسم بازم گربه بیاد و اونو ببره."
عباس تنگ را پیدا کرد. لای خرت و پرتهای آشپزخانه بود. رفت داخل حیاط، پیش حوض. ماهی را خیلی راحت از آب با دست گرفت. انگار ماهی هم از حوض خسته شده بود. تنگ را به داخل خانه برد و گذاشت همان جای قبلی. روی طاقچه، کنار قاب عکس پدربزرگ. اقدس دست از خیاطی کشید و صدایش زد: "عباس جان، یه لحظه بیا پیش من بشین کارت دارم."
"بله، مادر؟" رفت و کنار او نشست. به آرامی با هم صحبت می کردند تا عبدالله از خواب بیدار نشود.
"خوبی مادر؟"
"آره ننه، خوبم. شمام خسته نباشی!"
"سلامت باشی... عباس جان، قربانت بروم... یه چند دقه گوشاتو خوب وا کن؛ می خوام دو کلمه حرف حسابی باهات بزنم. یه چند وقتیه که بابات حالش خوش نیست. مدام سرش گیج می ره، سرفه می کنه، بالا می آره... می دونم تو ندیدی ولی من که حال و احوالش رو دیدم مادر جان! خوش نداره کسی بفهمه... بدش می یاد. مادر جان خودت این چیزارو خوب می فهمی، ماشالا دیگه عاقل و بالغ شدی. آقات قلبش ضعیفه، دیگه طاقت عملگی رو نداره. اگه تو که تنها پسرشی عصای دستش نشی..."
حرفش را نصفه نیمه گذاشت و بغضش را فروخورد. چشمهایش چهره عباس را تار می دید. عباس بی اختیار دلش به حال مادرش سوخت. وضع و حال اقدس، با چهره ای بسیار شکسته و موهای سفید، همواره رقت برانگیز بود و حالا عباس چشمهایش را می دید که اشک درون آنها می لرزید و ملتسمانه تر از هر وقت دیگر، به او خیره شده بودند.
"ننه جون چرا گریه می کنی؟ من خودم هم چند وقته مواظب آقا جونم. همین چند شب پیش بود. خوابم نمی برد... ملتفت شدم که آقا جون یه دفه از خواب پریده. سریع رفت کنار تنگ آب... به گمونم توش قی کرد. بعدش تنگ آب رو برداشت و رفت توی حیاط. من هم می دونم حالش تعریفی نداره ولی ننه! آخه من چی کار کنم... هرموقع بهش گفتم بیام کمکت کنم یه بهونه ای جور کرد. یا گفت هنوز بچه ای، یا گفت سرت تو درس و مشقت باشه. چرا آقا جون همه بچه هاش رو به یه چشم می بینه؟ هیچ وقت به فکر خودش نمی افته. خیال می کنه افت داره اگه به ما بگه."
"هی... ننه جان تقصیر تو نیست. بیخود هم خودت رو ناراحت نکن. عمری نشستیم و موهامون سفید شد، با هزار الم شنگه و بدبختی یه مشت بچه رو بزرگ کردیم، حالا یکی نیست بگه خرت به چند... الهی فدای قد و بالایت بشوم، من امروز آقا جون رو بالاخره راضیش کردم. برو پیشش و کمک دستش باش. نمی خوام این آخر عمری بی آقا بالاسر باشم..."
عباس خونسردانه زیر لب گفت: "چشم، ننه." پا شد و به سوی آشپزخانه قدم برداشت. داخل اتاق را نگاه کرد و دیگر داخل آن نرفت. رفت و پیش عبدالله که حالا از صدای گریه های بلند زنش بیدار شده بود، نشست تا با آقا جان هم صحبتی کند. گلناز دیگر گرم شده بود و داشت همان اندک سهم سیب زمینی عباس را هم می خورد.
***
و بالاخره آقای عبدالله کارگر، پس از عمری کار و تلاش، بدون هیچگونه مزایایی تصمیم به بازنشسته شدن گرفت و عزم خود را جزم کرد که رفته رفته از کاری که در آن استخوان خرد کرده بود، کنار بکشد و ملاحظه سلامتیش را هم بکند. صبح تا ظهر را به همان کار قدیمی می پرداخت و بعدازظهرها هم به رانندگی در آژانس آقا کریم. عباس، بعد از تعطیلی مدرسه، خواهرش به خانه می رساند و بعد از ناهار و نماز، به پیش پدرش می رفت تا جای خالی او را بگیرد و آن دو ماه سخت هم سپری شود. البته از شغل پدرش، چندان سررشته ای نداشت و دستهایش به جای گچ و سیمان و دوغاب، با قلم و کاغذ مانوس گشته بودند. به همین خاطر بود که در روزهای اول مجبور می شد از رفتن به مدرسه چشم پوشی کند و دوشادوش پدر، کار کند و عرق بریزد و فوت و فن کار را یاد بگیرد، تا به جرم کمکاری و ناشیگری، از پول وعده داده شده به پدرش، مبلغی را کم نکنند. هرچند که آقا عبدالله خیال نداشت تجربه چندین و چندساله اش را به سادگی به کسی منتقل کند، حتی اگر پسرش باشد. خصوصاً که می دانست دیگر از طایفه او کسی کارگر نمی شود.
با اینکه تقریباً فشار کار برای عبدالله نصف شده بود و اوضاعش به مراتب بهتر از قبل، با این حال گهگاهی هنگام رانندگی، قلبش می گرفت و سرش گیج می رفت. اما خودش را کماکان به نفهمی می زد و پیش همه، به خصوص اقدس خانم، خودش را تا حد امکان، صحیح و سالم جلوه می داد تا اینکه هرطور شده، آن دو ماه هم سپری شود و بتواند داروها را بخرد.
***
...حول و حوش عصر بود که زن آقا کریم آمد و محکم، چندین و چندبار در خانه اقدس خانم را کوبید. از قیافه نگرانش همه چیز را می شد خواند. بعد از کلی این پا و آن پا کردن، اقدس فهمید که بالاخره عبدالله نگون بخت کار دست خود و دیگران داده و سوار بر ماشین، هنگام بازگشت به مقصد بیهوش شده و دیگر چیزی نفهمیده، حتی وقتی که ماشین با درختی تصادف کرده است.
"یا قمر بنی هاشم... خودت به فریادم برس!"
شاید اگر اقدس خانم یک مقدار خودش را کنترل می کرد و کمی آرامتر آه و ناله سر می داد و به صورتش چنگ نمی کشید، گلناز بینوا، که بی خبر از همه جا در خانه به نوشتن مشقهایش مشغول بود، چیزی را نمی فهمید. اما هنگامی که آن بچه هم فهمید و با چشمانی گریان خواست به دیدار پدرش برود، دیگر خیلی دیر شده بود و بزرگترها، او را تک و تنها در خانه حبس کرده بودند.
تنهایی بود و غم پدر، که گلناز را به شدت می ترساند و نگران می کرد. چشمهایش به گربه ای بر بالای دیوار خانه افتاد که او را نگاه می کرد. گربه رفت؛ اما وحشت دختربچه فزونی گرفت و یاد حرفهای برادرش افتاد. خودش و ماهی اش را دید که تک و تنها در آن خانه بودند. طاقت نیاورد؛ کلید خانه را پیدا کرد و چادری را که به مناسبت جشن تکلیف، مدرسه هدیه داده بود، به سر کرد. تنگ ماهی را از روی طاقچه برداشت و سریع از خانه بیرون آمد. نمی دانست پدر در کدام بیمارستان است، برای همین به سراغ عباس رفت.
***
"الاغ! چند مرتبه بهت بگم یه ذره بیشتر آجر بار کن. نمی میری که!"
عباس، دیگر به شنیدن این کلمات تمسخرآمیز که از سوی همکاران باتجربه اش نقل می شد، عادت کرده بود. با تحقیر خو گرفته بود و فقط به خاطر این بود که آقایش را خیلی دوست داشت. به دلیل تازه کار بودن، خیلی راحت خواسته های غیر عقلانی را در محیط کار اجرا می کرد. بالابر، روی سر او دور خودش چرخ می خورد و عباس که دیگر بار اولش نبود، آجرها را به بالای بالابر پرتاب می کرد.
دو تا آجر دیگر هم برداشت که آنها را به بالا پرت کند که غفلتاً صدای خواهرش را شنید و بعد دستهایش خالی شد. سرش را برگرداند.
"داداش عباس، آقا جون رو بردنش بیمارستان!"
آجرها که با بی دقتی به بالا پرت شده بودند، به لبه ی بالابر اصابت کردند. چند تا آجر از بالای آن افتاد پایین. توی هوا چرخید و فرود آمد... به سر عباس اصابت کرد و او نقش بر زمین شد.
تنگ آب از دستان دختر بچه رها شد؛ آن تک ماهی هم افتاد روی خاک گل شده و لای شیشه های شکسته. دو قطعه از خاک، قرمز رنگ شد.
***
احساساتی بودن دکتر، کار دستش داد و او را وادار کرد تا برای اولین بار، عمل قلبی را به صورت رایگان به عهده بگیرد. روز بعد، قلب عباس را که هنوز می تپید، به تن آقای عبدالله کارگر، پیوند زدند.
Mahdi_Shadi
12-05-2008, 16:13
داش سعيد يه دنيا شرمنده....كارتو نرسيدم بخونم...امّا براي خودم كپيش كردم( كپي رايتم به من ربطي نداره....قبول كن!!!) تا سر فرصت بشينم و بخونم و مثل هميشه لذّت ببرم از كاراي قشنگت....
....وسترن جونم....حالا كه من اومدم تو رفتي....؟!
اصلاً چرا اين قدر كم سر ميزنيد همتون...................!؟!؟!
dr.zuwiegen
12-05-2008, 21:39
داش سعيد يه دنيا شرمنده....كارتو نرسيدم بخونم...امّا براي خودم كپيش كردم( كپي رايتم به من ربطي نداره....قبول كن!!!) تا سر فرصت بشينم و بخونم و مثل هميشه لذّت ببرم از كاراي قشنگت....
....وسترن جونم....حالا كه من اومدم تو رفتي....؟!
اصلاً چرا اين قدر كم سر ميزنيد همتون...................!؟!؟!
مهدی جون این چه حرفیه...
فقط کاش بی رو دربایستی راجع به کارهام انتقاداتی هم می کردی، درست مثل قبل.
ما رفتیم نمایشگاه کتاب، کافکا درکرانه رو دیدم، منتها دیگه بودجه ته کشید تا ابتیاعش کنم!
قصه های مجید، نهج الفصاحه، شیطان، روی ماه خداوند را ببوس (پیشنهاد می کنم که حتماً بخرید!)، ادبیات معاصر ایران (نثر) و ...
اینها کتابهایی بود که من خریدم و شکر خدا خیلی هم راضیم.
راستی، بالاخره یاور adsl هم استاد شد... از این به بعد دیگه می ترکونم! آخر فروم باز!
یه انتقادی هم از بنیامین دارم، بابا چرا تو آخر هر جمله ای و هر حرفی ... می زاری؟ همش... سه... نقطه... خوب... نیست... ها... باشه...؟...!...............!!!
حمید جان، من واقعاً چشم انتظارم تا نظرات شما رو راجع به کارهام بدونم که خیلی هم مهمند... به خصوص این چندتا کار آخری که کسی نخواندشان. البته مجبورتان نمی کنم! بعدشم من با سایت کانون وب تماس داشتم و بهم جواب هم دادند و گفتند پس از خواندشان اظهار نظر می کنند، اما تا الان جوابی به بنده نداده اند... یعنی واقعاً داستانام ارزش یه نه گفتن هم نداشت؟!
وسترن جان، من تنها کاری که می تونم در حق شما کنم اینه که دعا کنم تا کسی رمانهای بی نظیرت رو بالاخره چاپ کنه... جدی می گم چون واقعاً درکت می کنم... من اگه جای تو بودم خداییش دیگه .... (بدآموزی داشت، ننوشتم! گفتم شاید جدی بگیری و بری بلایی سرت خودت بیاری من از غصه دق کنم... واسه همین دیگه نمی نویسم چه کاری تا یاد نگیری!!!)
dr.zuwiegen
12-05-2008, 21:45
حالا اينا رو بي خيال....وقت كردم و نشستم 4تا ميني مال ديگه نوشتم....امّا به خاطر احترام به قوانين سايت و ايمني در برابر بنيّت( همون بن شدن!) فقط يكيشو ميذارم براتون كه مثل هميشه يه لِول از سطح شماها پايين تره..امّا خب ديگه...تحمّلم كنيد....!
دستور
_ اين ديگه خيلي زور داره! _منم با تو هم عقيدهام، امّا چارهاي نيست. حتماً دليلي داره. _ يعني چي كه چارهاي نيست. من از اون خيلي بهترم. _ ببين من با اين چيزا كاري ندارم. وقتي چيزي گفت انجامش ميدم. هر كي يه وظيفهاي داره، وظيفهي ما هم اينه. _ وظيفهي تو شايد اين باشه، امّا وظيفهي من ديگه اين نيست. تو اين يه مورد حرفشو گوش نميكنم. من از اون يارو خيلي بهترم...
بالاخره دستور رسماً صادر شد:« ... همتون به آدم سجده كنيد...» همه وظيفشونو انجام دادن به غير از كسي كه فكر ميكرد از اون خيلي بهتره...
بقيشم تو بلاگ 360 خودم آپ كردم...نميدونم...اشكالي نداره اگه لينكشو بذارم تا هم بخونيد و نظرتونو بهم بگيد و هم اگه خودتونم 360 داريد همديگر و add كنيم...؟
نوشته جالبی بود. البته تا اونجایی که می دونم مینی مالها رو معمولاً (مخصوصاً اونهایی که خیلی کوتاهن) خیلی با تکلف و سنگین و معنادار می نویسن... اما خوب این هم یه جورش بود دیگه! مرسی.
dr.zuwiegen
12-05-2008, 21:49
" اضطراب "
" بابا عروسک می خوام " جمله ای بود که دل مردی را لرزاند . توصیفش بسیار مشکل است . دست هایش لرزید ، عرق سردی پیشانیش را پوشاند ، اما لبخندی گرم به فرزندش نشان داد . در دلش آنقدر ترس فروآمد که بی اراده نفسش بند آمد . بی اختیار نگاه های معصوم کودکش را دنبال می کرد. با خودش می گفت : پروردگارا تو خود آگاهی که نه پول و نه چیزی دارم که با آن خواسته اش را برآورده کنم. تو خود به خوبی می دانی که هرچه دارم را باید تقدیم آنان کنم ... . دیگر بدنش سست شده بود که دخترش با دست های لطیفش دستی به پایش کشید و نگاهی معصوم به او انداخت و او که اشک چشمانش و بغض گلویش را گرفته بود خودش را استوار نشان داد و دست های مهربان کودکش را به سفتی در دستش فشار داد و به دنبال خودش کشید اما نمی دانست در ملک وسیع پروردگارش به کجا برود ؟
اولش رو به نظر من خیلی خوب اومده بودین... منظورم دو جمله ی اوله... خیلی به دلم نشست. حرفه ای بود. توصیفاتش هم که بعد از اینها بود، جالب بود و تضاد کلمات سرد و گرم هم، همینطور. جملات آخرش هم خوب بیان شده بود، در کل برای شخص تازه کاری مثل شما عالی بود احمد جان!
اولش رو به نظر من خیلی خوب اومده بودین... منظورم دو جمله ی اوله... خیلی به دلم نشست. حرفه ای بود. توصیفاتش هم که بعد از اینها بود، جالب بود و تضاد کلمات سرد و گرم هم، همینطور. جملات آخرش هم خوب بیان شده بود، در کل برای شخص تازه کاری مثل شما عالی بود احمد جان!
خیلی ممنون که نظرتون رو گفتید .
این اولین نوشته من بود !
داستان شما رو هم خوندم . عالی بود و خواننده رو وادار میکرد ادامه داستان رو حتما بخونه .
dr.zuwiegen
13-05-2008, 22:57
خیلی ممنون که نظرتون رو گفتید .
این اولین نوشته من بود !
داستان شما رو هم خوندم . عالی بود و خواننده رو وادار میکرد ادامه داستان رو حتما بخونه .
احمد جان خواهش می کنم... خیلی خوشحالم که دوست خوبی مثل شما پیدا کردم!
شرمنده کردی ما رو فقط کاش می گفتی کدوم داستان چون من یه خورده گیجم! همین آخری، یا قمر بنی هاشم رو میگی دیگه، نه؟
از بقیه بچه ها چرا خبری نیست؟ بابا ایها الناس... یکی به داد این تاپیک برسه... من وقتی شما دیگه نظر ندین حس و حالی برای نوشتن برام باقی نمی مونه که! یادم باشه هر روز اسفند دود کنم!
سلام
من اونروز کامنت گذاشتم مثله ابنکه برای خرابیه نت نیفتاده ...
این ... هم قشنگ میکنه نوشته رو هم جالب تر هم کنجکتپاوی بر انگیزه که تا حالا صد ها بار این رو از من
پرسیدن که چرا ... میذاری ...
خوب داستان ها رو میخونم به زودی ...
راستی من از مدرسه انلاین میشم و زیاد نمیتونم ان بشم بعد از امتحانات 24 ساعت ان هستم انشالله ..
بای به همگی ... موفق باشید ...
dr.zuwiegen
14-05-2008, 17:41
سلام
من اونروز کامنت گذاشتم مثله ابنکه برای خرابیه نت نیفتاده ...
این ... هم قشنگ میکنه نوشته رو هم جالب تر هم کنجکتپاوی بر انگیزه که تا حالا صد ها بار این رو از من
پرسیدن که چرا ... میذاری ...
خوب داستان ها رو میخونم به زودی ...
راستی من از مدرسه انلاین میشم و زیاد نمیتونم ان بشم بعد از امتحانات 24 ساعت ان هستم انشالله ..
بای به همگی ... موفق باشید ...
بنیامین جان... ممنون... از توضیحی... که دادی... اما... فکر نمی کنی... مورد استفاده علامت... سه نقطه... تو یه جاهای... دیگه هست؟... پس دیگه... هر... چی نویسنده... هستش... باید کل... داستان... رو... سه نقطه کنه... درست مانند... زمانی... که یه اسب... یا یه آدم... داره... نفس... نفس... می زنه!
نمی خوام توهینی کنم اما واقعیت همینه! من تو هیچ کتاب آیین نگارشی نخوندم که موارد استفاده از ... رو این جور چیزا بیان کرده باشه! یه کم به قواعد و آیین نگارش زبان فارسی پایبندتر باش، رفیق! من ادعایی ندارم خودم، دارم سعی می کنم تو داستانم رعایت کنم.
اینجام بچه ها...شرمنده دوسه روزیه مریضم یا سردرد وحشتناک حالا هم دندون درد!سالمه ها؟درد می کنه لامذهب!
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نمیری سعید که منو کشتی این چی بود نوشتی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] اسم داستان یا قمر بنی هاشم بود یا عباس
یا هر چی؟خوندم خوندم اخرش بغضم ترکید بمیری سعید ترشی نخور جون آبجی قول می دم یه چیزی بشی
واقعاً عالی بود توصیف محشر شخصیت پردازی محشر داستان محشر آخرش.... دردناک ولی محشر [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منم همچنان منتظرم دیگه... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
راستی مهدی جان تو باید به عنوان تنبیه برای غیبت دراز مدت چند تا داستان تحویل بدی شروع کن [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Mahdi_Shadi
15-05-2008, 12:39
سعيد جونم:
1_ كارتو خوندم....فوق العاده بود...ميگي انتقاد كن....باشه...انتقادم اينه كه از اين به بعد بيشتر كار بذار...هنوز كمه!
2_ مرسي بابت نظرت در مورد دستور!
3_ تو قول بده كافكا در كرانه رو بخوني من خودم برات ميخرم داداش!
4_ همين ديگه چه خبره مگه؟!!
وسترن جونم...ايشالا كه زودتر خوبه خوبه ميشي....منم كه گفتم چندتا ميني نوشتم....به خاطر قوانين سايت نميذارم يه وقت پيچ نخوريم بره پي كارش!.....چي...؟!...بي ادبي...؟!....نه بابا...يه كمي شايد سياسي باشه...همين!امّا تو بلاگ 360 من هست اگه خواستي....
احمد.......
تو هم نيومده ويروس غيبت اين تاپيك گرفتت؟!
بنيامين....؟!
حميد.....؟!
همين ديگه!
احمد.......
تو هم نيومده ويروس غيبت اين تاپيك گرفتت؟!
با عرض معذرت از شما آقا مهدی و سایر دوستان .
باید منو ببخشید از این به بعد تا 25 خرداد احتمال داره که دیگه نیام و فقط بیام و داستان های شما رو بخونم چون امتحاناتم شروع شده و بنیامین جان بهتر میدونه که چقدر سخت میگیرن !
خلاصه امیدوارم منو ببخشید .
dr.zuwiegen
18-05-2008, 12:18
عقده اي
بالاخره آنهمه هلهله، آنهمه غوغا، شلوغ کاريهاي بيخودي و مسخره بازيهاي معمولي تمام شد. وقتي پدر و مادرم هم فهميدند که شب از نيمه گذشته و بايد ديگر ما را تنها بگذارند، به سوي در خانه گام برداشتند و من هم به رسم ادب، بدرقه شان کردم. وقتي داشتند مي رفتند، پدرم دست کرد در جيب کتش، چند عدد سي دي به من داد و من وقتي پرسيدم اينها چيست، با چشمک مادرم روبرو شدم که بعد از آن گفت: "خوش باشيد"! بعد هم در را بستند و رفتند. از اينکه زندگي جديد من که همواره منتظر آن بودم، در همان خانه قديمي آغاز مي شد، خوشحال نبودم؛ اما چاره اي جز اين نبود.
من سرشار از شوق و ذوق عجيبي که در وجودم پيدا شده بود، پله ها را يکي دوتا بالا رفتم و همسرم در را به رويم گشود. ديگر خبري از آن لباسهاي کذايي توري بر تنش نبود. تاپي بر تن داشت و دامن کوتاه و تنگ. يک لحظه به اين صرافت افتادم که او را ببوسم، لحظه اي که آنقدر التماسش را مي کردم... چيزي که آنقدر آرزويش را داشتم! اما وقتي يک لحظه چشمانم به پسرم که در آن گوشه ي هال افتاد که به حالت غريبي به من خيره شده بود، ديگر رمقي برايم نماند. رفتم کنار تلويزيون، آن سي دي ها را که پدرم داده بود، گذاشتم کنار ميز. نگاهي به هال انداختم، ديگر پسرم را نديدم. فکر کردم مثل قبل از دستم ناراحت است. رفتم داخل اتاق زنم.
نمي دانم چرا او در را بست. با ناز و عشوه در اتاق گام برمي داشت و عطر او بيش از پيش، مرا مست و بيخود مي کرد. به او گفتم تا قبل از هر چيزي به پسرم سر بزند، ببيند دردش چيست، اما او فقط روي تخت دراز کشيد و به من زهرخندي را تحويل داد. مو بر تنم سيخ شد، اما نمي دانستم از ترس است يا هول و ولايي که در اعماق وجودم ريشه دار شده بود. موقعيت کنوني براي من ارزشمند بود و نمي خواستم به راحتي آن را از دست بدهم. اضطراب تمام بدنم را دربرگرفته بود... رفتم روي تخت خواب، کنار او خوابيدم. از تصور اينکه اکنون تماس بدني با هم خواهيم داشت، عرق کردم. داغ شدم. دستان او بود که بر دور گردنم حلقه شده و انگار من را از آن خود کرده، شهوت بر تمام وجودم سيطره افکنده بود. با من صحبت مي کرد، گفتگوهايي عاشقانه. بوسه اي از گردنم کرد و گفت: "شب به خير!" من که ميلي در وجودم بيدار شده بود و ديگر خواب به چشمانم نمي آمد، سعي کردم متقابلاً پاسخ دهم. اما ناخودآگاه تصوير پسرم در مقابل چشمانم مجسم شد. تمام بدنم از کرختي درآمد. مانند ديوانه ها، يک لحظه پتو را کنار زدم و به در اتاق که اکنون نيمه باز مانده بود، خيره شدم. در آن تاريکي مطلق که همه چراغها را خاموش کرده بودم، دو چشمي را که از لاي در نيمه باز به من با حالتي ملتسمانه و متعجبانه نگاه مي کرد، نگريستم. تمام التهاب اوليه ام فروکش کرد، همه جاي بدنم مثل يک تکه يخ شد و رو به سردي عجيبي رفت. از تخت خوابم به بيرون جهيدم. زنم پتو را بر رويش انداخت، لباسي به تنش نبود. آن هرزه به همين زودي شب بخير را به من گفته و خيال داشت با آن وضع بخوابد! ولي آيا او همان پسرم بود که از لاي در داشت ما را نگاه مي کرد؟ آيا متوجه همه چيز شده بود؟ آيا من با زنم عشقبازي کرده بودم؟ از زنم پرسيدم. او فقط با عشوه به من خنديد و گفت:
- مگه ديوونه شدي؟
اعصابم داغان شد. اصلاً ملاحظه بچه را نمي کرد. با خشمي ناگهاني بر سر او داد کشيدم، هرچند مي دانستم که او را خيلي دوست دارم:
- احمق، نمي فهمي؟ اگه مارو نگاه کرده باشه چي؟ نمي گي براش خوب نيست؟ صد بار بهت گفتم اول برو بخوابونش، بعد...
او هم ديگر از تخت پا شد. ديگر خبري از آن ادا و اطوارهاي گذشته اش نبود. انگار از دست من ذله شده بود. آيا من اصلاً راجع به پسر با او صحبت کرده بودم؟ به من زل زده بود، انگار که به يک ديوانه نگاه مي کند:
- وا؟ چرا اينجوري شدي شب اول؟ تو که اينطوري نبودي؟ نکنه اين هم از همون ديوونه بازيهاته که تو نامزدي داشتي؟ دست از شوخي بردار، من يکي حوصله ندارم، خيلي خسته شدم.
دوست داشتني بود، ولي احمق. هيچ چيز را نمي فهميد. من پسرم را درک مي کردم، از اتاق رفتم بيرون. پشت سرم داد کشيد که:
- مگه نمياي با هم بخوابيم؟
من برگشتم به او نگاه کردم: ديدم با چشماني اشکبار به من خيره شده بود. نگاهي به هال کردم. ناباورانه متوجه شدم تلويزيون روشن است و صحنه هاي ناجوري را دارد پخش مي کند. يک لحظه غم آنچه که انتظارش نمي رفت به سراغم آمد. آن چيزي را که هميشه از آن مي ترسيدم در زندگيم اتفاق افتاد. پسرم روي مبل نشسته بود و با چشماني از حدقه درآمده، داشت آن صحنه هاي فجيع را تماشا مي کرد. من آرام به نزديکي او رفتم، وقتي متوجه حضورم شد، سريع خودش را جمع و جور کرد و شلوارش را بالا کشيد. به داخل اتاق رفت. من لرز عجيبي در وجودم پيدا شده بود. تا به حال چنين موقعيتهايي را تجربه نکرده بودم. روي چشمانم آن صحنه ها مي رقصيد و رعشه اي را بر اعضاي بدنم ناخودآگاه مي انداخت. يکي از همان سي دي ها را گذاشتم لاي بالش، که شب بعدي آن را تماشا کنم.
الان نزديک به شش ماه است که شبها را تک و تنها در اينجا مي گذرانم و به اتاق او نمي روم. هر موقع ياد آن شب مي افتم که آن هرزه من را وادار به عشقبازي کرد، اعصابم خرد مي شود. آيا پسرم مرا خواهيد بخشيد؟ من براي خوشحالي او، هر شب دست او را مي گرفتم و به اتاق زنم مي بردم، او را در آغوش زنم مي گذاشتم. مي دانستم که او بيش از هر چيزي به محبت مادر احتياج دارد، اگر آن صحنه ها از ذهنش پاک نمي شدند، چه کار بايد مي کردم؟ خودم وقتي آنها در کنار هم مي خوابيدند و مي لوليدند، مي رفتم بيرون از اتاق. در اتاق را نيمه باز مي گذاشتم. از آن روزنه کوچکي که عمداً آن را ساخته بودم، به آنها که نگاه مي کردم، انگار ارضا مي شدم.
يادم هست يک شب، که من رفتم تا پسرم را در آغوشش بگذارم، آن هرزه بيدار شد. وقتي دليل آمدنم را به او گفتم، مثل هميشه من را مسخره کرد و لبخندي تلخ بر لبان زيبايش نقش بست. حتي يک بار هم نشد آن لبها را ببوسم! بعد ناگهان مثل ديوانه ها شروع به داد و فرياد کرد، انگار از دستم ذله شده بود. گفت:
- کي ميخاي دست از اين کارات برداري؟ کدوم بچه؟ ما همش شش ماهه که عروسي کرديم!
ولي من بدون توجه به او، در اتاق را بستم و گذاشتم آن دو داخل اتاق با هم راحت باشند. آن سي دي را از داخل اتاقم، از زير بالش برداشتم، رفتم تلويزيون را روشن کردم. بعد رفتم داخل اتاقم، روي تخت خواب دراز کشيدم. از لاي در نيمه باز، به تلويزيون نگاه مي کردم و از آن همه هيجاني که به يکباره از ديشب در من ايجاد شد، هم مي ترسيدم و هم احساس لذت و کيف مي کردم.
چند روزي مي شد که حالم خوب نبود. مدام سردرد داشتم. انگار طعم و رنگ و مزه اشياء برايم مثل سابق نبود. مي دانم که همه اينها سر آن هرزه است که من او را دوست دارم. مي دانستم که او مرا چيز خور کرده. قرص و جوشانده را به زور به خورد من مي داد، اما به اين کوفتيها که او برايم تجويز مي کرد، چه احتياجي داشتم؟ فقط حالم را بد مي کرد. آخر سر هم به کلي با من لج شد. من را رواني خواند، شب در اتاقش را قفل مي کرد. حالا من به درک، چرا نگذاشت بچه را به پيش او ببرم؟ از اين به بعد با پسرم در يک اتاق خوابيدم، و با ميل شهوتي که خيلي بيشتر از قبل در من شده بود.
درست يادم است، شبي که از خواب پريدم و احساس کردم، کسي با من نزديکي کرده. تمام بدنم درد مي کرد. صداي ناله هايي را شنيدم. از رختخواب بلند شدم، ديدم شلوارم پايين کشيده شده، يعني من با پسرم نزديکي کرده بودم؟ آيا من هم يک انسان پست فطرت بودم؟ صداي ناله ها مدام شديدتر مي شد و من نگاهي به اتاقم انداختم. ديدم کسي نيست. از لاي روزنه در نگاهي به بيرون انداختم، ديدم تلويزيون روشن است. من مي دانستم زنم با تک پسرم مشکل پيدا کرده، حالا هم آمده بود تا معصوميت او را از بين ببرد، از قصد تلويزيون را روشن گذاشته بود. حتماً اين صداي ناله هاي کتک خوردن پسرم بود. از خود بي خود شدم. آن صداها، تن من را مي خراشانيد. رفتم طرف اتاق. درش قفل بود... پست فطرت! اسلحه ام را از کشوي ميز برداشتم و صدا خفه کن را روي آن نصب کردم. دو تير به سمت در شليک کردم. در صدايي کرد و باز شد. رفتم طرف تلويزيون. با شليک يک تير به صفحه تلويزيون، دخل آن را هم درآوردم، اما دقيقتر که نگاه کردم، ديدم اصلاً پريز آن به برق متصل نيست. برايم مهم نبود، رفتم سر وقت اتاق زنم. صداي ناله ها از همان جا بود. احساس مي کردم اولين بارم نيست که اين اصوات را مي شنوم. زنم و پسرم بودند، در آغوش يکديگر مي لوليدند. من تفنگ را به سمت آنها نشانه رفتم، يک تير براي مغز هر کدام کافي بود. چراغ را روشن کردم. تن برهنه زنم را تکه اي از پتو پوشانده بود، از اينکه به پسرم شليک کردم، دلم مي سوخت. خون تمام تخت خواب را آبي رنگ کرده بود و من به تن بيجان نفر دوم نگاه کردم. او پدر من بود، ولي هيچ شباهتي به من نداشت؛ من پسر او بودم.
اينجا چقدر قربون صدقه هم ميرن [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اينجا چقدر قربون صدقه هم ميرن [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
درسته !
کم کم احتیاج به یه قسمت " پیام های بازرگانی " داشت که شما زحمتش رو کشیدی !:27::16:
dr.zuwiegen
18-05-2008, 20:34
بسم الله الرحمن الرحیم
بدین وسیله به اطلاع می رساند که مجلس ختمی به مناسبت درگذشت تاپیک نویسندگان عزیز... برگزار می گردد. خواهشمند است با شرکت در این مراسم ما را خوشحال نمایید!
مهدی! اومدی و داستانم رو نخوندی؟
وسترن جان، کجایی؟ آخه من درباره رمانت چه نظر دیگه ای می تونم بدم خواهر من؟
آقا حمید، باور بفرمایید که دل بنده و بقیه برای کارهای بی نظیرتان تنگ شده...
برای کوری چشم دشمنان، یک صلوات محمدی پسند!
ایام فاطمیه هم بر عاشقان آن حضرت تسلیت باد...
Mahdi_Shadi
19-05-2008, 13:35
سعيد جان شرمنده
الان خوندم...جالب بود...يه درگيري واقعاً جالب...
...ولي ميدوني....( اينو به عنوان يه سرزنش نميگما!)...كلّاً از روز اول همين فضاهاي درگيرانهاي كه خلق ميكردي رو دوست داشتم...چه فرانتس كافكا و صداذق هدايت بخوني و چه نه...!
امّا خوب و قشنگ بود...
dr.zuwiegen
19-05-2008, 22:36
سیاههای سفید، سفیدهای سیاه (یادداشتی به مناسبت ایام فاطمیه)
باز هم مثل سالهاي قبل. هيچ تفاوت و هيچگونه تحولي در کار نبود. از آن زمان میگذشت... درست بعد از عيد را میگویم، که ضربه روحي شديدي را به من وارد کرد و به نوعي وادار شدم تا به گذشته و راهي که آن را پيمودهام، یک نیم نگاهی هم بیاندازم. از آن زمان تا حالا هیچ فرقی نکرده بودم. مثل همیشه، به همان زندگی کسالت آور و ملالانگیز روزمرهی خودم خو گرفته بودم و برایم همهی چیزها فراموش و گنگ شده بود. اما فکر میکنم که یک سری زمانها و اوقات، گونهای از حوادث و اتفاقات ناگهانی، اصولاً برای این در زندگی به وجود آمدهاند که این موجود عصیانگر یاغی، این مخلوق نسیانگر شاکی –رودربایستی با کسی ندارم! خودمان را میگویم، ما انسانها!- در جای فعلی خود از اسب چموشی که بر آن سوار است –ولو برای لحظه ای کوتاه- پایین بیاید. به قول معروف، از خر شیطان پیاده شود؛ مجبور شود که به نیمهی راهی که تاکنون آن را طی طریق میکرده، بنگرد. چرا راه دور برویم! مسیری که شاید، اطلاق کلمه "راه" هم برای آن، زیادی بوده.
مثلاً برای خودم، من به دیگران هیچ کاری ندارم. همین دیشب بود که بالاخره فرصت شد یک بازدیدی هم از جعبهی جادو داشته باشم. بعد تازه متوجه شدم که فردا ایام فاطمیه شروع میشود. ناخودآگاه، یاد قولهایی افتادم که در اول سال، به خودم داده بودم و بعد از اینکه به طور گذرا، به این دو ماهی که با سرعت هرچه تمامتر، بر من گذشت، نظری عجولانه کردم، متوجه شدم که چندان فرقی هم نکردهام و همان بیراهه را، حتی با سرعتی بیشتر از قبل؟! ادامه میدهم. قلبم شکست، خیلی ناراحت شدم. یادم آمد که در برنامههایم خواندن چند کتاب در مورد زندگی معصومین و روش زندگی آنها را گنجانده و اهمیت ویژهای را برای خرید آنها قائل شده بودم. سپس یاد کتابهای خریداری شده از نمایشگاه کتاب و لیست آنها افتادم و فهمیدم که... به این میگویند یک برنامهریزی فوقالعاده ضعیف!
به خودم آمدم. اهمیتی نداشت، بالاخره فردا روز شهادت بود و من هم یک فرد مسلمان. رفتم سراغ کمدم. دنبال لباس سیاهم میگشتم که پیدایش نکردم. نفهمیدم چه بر سر آن آمده. اعصابم پاک بهم ریخت. برای فردا هیچ لباس درخوری را نمیتوانستم بپوشم. رفتم جلوی آینه. به سرتاپایم نگاه کردم، با حالتی غمگینانه. نگاهی به صورتم انداختم، همین چند روز پیش آن را تیغ انداختم. یادم نمیآمد به چه دلیلی ولی حتماً جزوی از همان زندگی تکراریم بود و به قصد خوش تیپی و کم نیاوردن پیش دیگران انجام میگرفت... دیدم که امسال، حتی محض حفظ ظاهر هم نمیتوانم صورتک به چهره بزنم. نقابم آماده نبود.
...ولی انگاری که این لحظات هم از همان زمانهایی بود که در عین شکنجهگری، این بشر را وادار به عقب رفتن و عقب دیدن و تجربهاندوزی می کند و با اینکه خالی از مرارت خاص خودش نیست، اما واقعاً نشانه خوش شانسی بزرگی است که البته به هر کسی رو نمی کند. و من آن لحظه این شانس را یافتم. فرصتی برای تفکری بیشتر، برای رهایی از قید و بندهای جاهلانه و ساختگی، برای پشت سر گذاشتن همهی تکراریهای اندوهآور و شروعی جدید... آخر مگر غیر از این بود که کار من، هر سال تکرار اینگونه چیزها بود؟ از قدیم و ندیم یاد گرفته بودم (نمیگویم یادم دادهاند) که هر موقع عزاداری شد، مثلاً محرمی شد، سرتاپایم را سیاه کنم و توی خودم بق کنم و مدام یک گوشه کز کنم، ادای آدمهای خیلی ساکت را دربیاورم و فکر کنم که خیلی شاهکار کردهام... یکی دو روزی را بدین منوال میگذراندم، اما بعد از مدتی خسته میشدم. قلبم طاقت نداشت. دوست داشتم هرچه سریعتر آن زمانهای غم و ناخوشی هم بگذرد. من که با کسی رودربایستی ندارم... دلم طاقت غم و غصه بیشتر را نداشت... اینطوری میشد که پس از پایان آن دوران، نفسی از ته دل میکشیدم و در واقع به طور غیر مستقیم خوشحال بودم، از اینکه میتوانم دوباره شاد باشم. هرچند که این شادیها هم برایم چندان ارزشی نداشت. درست مثل همان ماتمکدهی خیالی بود که من روح خودم را در آن حبس کرده بودم و فکر میکردم که واقعاً برای خودم کسی شدهام. در طول اینهمه سال، نه این غمها واقعی بود و نه شادیها... مثل یک شعلهی کوچک شمع یا کبریت، به یک فوت بند بود.
بیزار از سرگشتگی و این افکار عذابآور، مجبور شدم که گوشهی خلوتی را گیر بیاورم و اندکی با خودم خلوت کنم؛ اینطوری بهتر هم بود، شاید دیگر بیخود و بیجهت تقصیر را به گردن دیگران نمیانداختم. چون دقیقاً از قبل میدانستم که تمام مشکلات از همین نداشتن روحیهی خودانتقادی ناشی میشود، همهی سوالات را از خودم پرسیدم و از خودم شروع کردم. آخر فلسفهی عزاداری من در این همه سال چه بود؟ برای چه کسی بود و به منظور نیل به کدامین هدف؟ کاش می دانستم... کاش... آیا من به اندازه بندانگشتی تغییر پیدا کرده بودم؟ آیا توانسته بودم، باطنم را نیز مثل ظاهرم آرایش و تزیین کنم؟ بیگمان جواب همهی این پرسشها در مغزم "نه" بود و دلم به آن گواهی میداد.
از خودم سوال کردم: "مگر نمیگویند که اصل هر کاری، باطن آدمها و نیت آنهاست، نه ظاهرسازی و اینگونه مسائل؟ پس اگر کسی عزادار باشد و سیاه بپوشد، باید حتماً درون و دلش هم تیره و تاریک باشد؟!"
نه! این طور نمیشد! هیچ وقت هم نمیشود. همان اطلاعات اندک دینی من، الهام بخشم شد، فهمیدم که هر گناهی و عمل ناصحیحی، مانند نقطهی تاریکی در دل انسان مینشیند و آن را تاریک میسازد... پس، اگر اینطور است، دل انسان که نباید سیاه باشد؟ اگر هم دل برطبق موازین دینی، باید پاک و مانند یک آیینه باشد، چه معنی دارد که پیراهن سیاه شود؟ آیا جز این است که در این حالت، ظاهر و باطن با همدیگر، یکی نیستند و نفاق آشکار میشود؟ تا به حال همچنین افکار عجیبی به من خطور نکرده بود... هیچ وقت ذهنم تا این حد، به خودش فشار نیاورده بود. حالا میفهمم که هر کسی که بیشتر میفهمد، رنج بیشتری هم میکشد... من هم تا الآن دیوانهای بیش نبودم. ولی به سیاه بودن پیراهن سیاه نمیشد شک کرد. چارهای نداشتم که به تیره و تاریک بودن دل خودم شک کنم... چیزی که از مدتها قبل آن را میدانستم، اما فراموشم میشد، یقین و ایمان به آن نداشتم. این شک و تردید، من را وادار به تعمق بیشتری در احوالات درونی خودم کرد... "خودی" که همواره از آن غافل بودم و حالا که هوشیار شدم، فهمیدم که خیلی وقت است سیاه بودهام. استنتاجم این بود که روح و دلم همواره تاریک بوده و من در عین حال، در نهایت نادانی و بیعقلی، شاداب و خندان! دیدم که آن پیراهن سیاه، تا چه حد و چه زیبا می تواند، آیینهی تمام نمای درون و وجدان خفتهی انسان کنونی باشد. شاید این پیراهن هم یکی از همان چیزهایی بود که تو را وادار به چشم گشودن میکرد، و اینکه نگاهی دقیقتر به خودت بیاندازی و خودت را در دود و دم آتش دیگران، خفه نکنی.
واقعاً طاقت نیاوردم. زدم زیر گریه، اشک میریختم. حالتی بود، بین ناراحتی و خوشحالی... به حال و روز بد خودم، خندیدم! منی که باید تمام روزهای سال را، نه به خاطر کسی دیگری، بلکه به خاطر "خودم" سیاه میپوشیدم و درون و برونم را یکی و جور می کردم. منی که باید همیشه خون گریه میکردم، نه به خاطر مرده بودن کس دیگری، به خاطر مرده بودن "خودم". اگر می خواستم فردی دورو و منافق به حساب نیایم و واقعاً با همه یکرنگ باشم، همهی اینها حقم بود. آری، برای من هر روز عاشورا و هر روز، کربلا بود.
در تعجبی بیکران به سر میبردم. نمیدانستم چطور تاکنون با خودم کنار آمدهام... دقیقتر که شدم، دیدم تمام عمرم به قضاوتهای پوچ و بیاساس برای دیگران گذشته. تعمداً همیشه از حقیقت فرار کرده بودم و دلم را به چیزهای پوچ و دلخوشیهای سطحی، عادت داده بودم. آخر اگر دلی تاریک شد، چطور می توان با موزیک و رقص و هزاران بند و بساط دیگر، آن را شاد و نورانی کرد؟ برای ما آدمها که دلمان از رنج و غم دوری از خدا و نور دارد میترکد و مثل زغال شده، استفاده از این چراغقوههای موقت، هیچ وقت تاثیری نداشته و نخواهد داشت.
...در یک آن از خواب بیدار شدم، چشمهایم را گشودم، مثل این بود که از شدت گریه، غش کرده باشم. یاد چند لحظهی قبل افتادم. دریافتم که اولین بار بوده که توانستم با خودم اینگونه خلوت کنم و آنگونه تفکر کنم... اندیشههایی که بیگمان، از همهی عباداتی که تا آن لحظه انجام داده بودم، بهتر و بزرگتر بود. من فردا مثل همهی روزهای دیگر، پا به درون اجتماع میگذاشتم و سعی داشتم، به جای اینکه پیراهن خود را به رنگ دلم دربیاورم، دل و وجودم را را با ظاهر و نما، یکی سازم؛ دست از گناه بردارم. در سیر این افکاری که چند لحظه پیش در ذهنم گذشت، به این درک رسیده بودم که میل به شادی در همهی انسانها به طور فطری هست و هر کسی از غم و غصه متنفر است... اما شادیهای دروغین و زودگذر به چه درد میخورد؟
بعد، انگار که ته دلم آرام گرفت، خیلی سبک شدم. هقهق گریه، گرد و غبار اندوه را از دلم زدوده بود، گویی آن را شستشو داده و غبار روبی کرده بود. از اینکه همچنین لحظاتی در زندگیم رخ داد تا قبل از مرگ، اندکی به خودم بپردازم، بی اختیار به سجده افتادم و خداوند را شکر کردم. بعد بلند شدم و دستانم را به بالا گرفتم، دیگران را هم دعا کردم. آرزو کردم که همه و همه شاد باشند. اما نه از آنجور خوشحالیهایی که به قیمت ناراحتی دیگری تمام شود و به راحتی هم از بین برود. خوشحالیهایی که نه با کم آوردن پول از بین برود، نه با مرگ عزیزان، نه با سختیهای زندگی. دعا کردم که خداوند به همهی انسانها شادی حقیقی را اعطا کند و آن نور را به همهی دلها بتاباند. و به این فکر کردم که چه روزی خواهد آمد که همهی افراد بشر، با یکدیگر همرنگ شوند... آن هم از نوع سفیدِ سفیدش.
Whansinnig
23-05-2008, 10:05
سلام دوستان ...
چون چند وقتي اينجا سر نزدم فرصت نكردم داستانهاي شما دوستان گرامي را مطالعه كنم ، انشاءا... اگه قابل بدونيد بعد از مطالعه نظرهامو مي گم ...
با اين كه مي دونم داستانم جالب نيست اما :
"امضاء..."
كاغذ ... قلم ... نه نه ...
كاغذ .. مداد .. پاك كن ...
نه ... نه ...
كاغذ ... خودكار ... خود نويس.. يا هر چيز ديگر ...
اصلا برايش چه فرقي دارد ، وقتي حكم "مرگ" كسي را امضا مي كند؟!
Mahdi_Shadi
23-05-2008, 15:03
سعید جون مثل همیشه از کارات لذّت بردم...
...whansinnig جان...مرسی از این که بالاخره برگشتی....!...من که خیلی داستان نمیذارم...امّا قطعاً بقیّه بچّه ها هم مثل من از شنیدن نظرای تو خوشحال میشن
داستانت هم به نظر من جالب بود...به ذهن من که نمی رسید آخرش قراره یه همچین جمله ای نوشته بشه...راستش بیشتر یاد تیزرهای تبلیغاتی افتادم اولش...!D:
امّآ جدا از شوخی اون جمله آخر واقعاً کارتو قشنگ کرده بود...
Mahdi_Shadi
23-05-2008, 15:07
من متنفّرم از این خرداد سوت و کور و مسخره...کاش زودتر تموم شه.................!
Mahdi_Shadi
24-05-2008, 16:22
آبجی من کو...........؟!
داداشای من کجان................؟!!
اعنت به این خرداد!
dr.zuwiegen
25-05-2008, 08:41
با سلامی دوباره خدمت همگی دوستان!
من فقط آرزو می کنم که این خرداد هم تموم بشه و تابستون شه و دوباره جمع ما دوستان رونقی بگیره... اینو از ته دلم می گم. چون خودمم سرم مقداری شلوغه و نمی تونم به همین راحتیها دست به قلم بشم!
راستی بچه ها! من داستان یا قمر بنی هاشم رو برای سایتی مربوط به پیوند اعضاء فرستادم... و اونها هم تو سایت قرار دادند!!!
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Mahdi_Shadi
25-05-2008, 18:08
تبریک داداش...تبریک!
dr.zuwiegen
28-05-2008, 00:19
یادداشت: فارسی را پاس نداریم!
- اعصابم داغونه بابا... سر به سرم نزار!
- وا؟ چی شده مگه؟!
- هیچی دیشب تا صبح نخوابیدم.
- همین؟ خب میخوابیدی. تو هم یه چیزیت میشه!
- چیزیم نمیشد داشتم با این مقالههایی که از اینترنت گرفته بودم ور میرفتم که به استاد بدم و این ترم هم ختم به خیر شه.
- من که نمیفهمم، خوب حالا که چی؟ مشکلی پیش اومده؟
- دارم دیوونه میشم! تو بگو رعایت اصول و آیین نگارشی، من میگم صفر! اونا وضع نوشتنشون اینه، چه برسه به...
- تو هم دلت خوشهها! بنده خدا گوشت و برنج رو ول کردی چسبیدی به این چیزا؟ حال داری به مولا!
- دوست مارو ببین، خیر سرمون! نمیگه ایرانیه، زبان داره، هویت داره... آخه وقتی این فارسی داغون شد...
- دو دقه حرف نزن برام اساماس اومده.
- منظورت همون پیامکه دیگه؟
- وای که رودهبر شدم از خنده... جون من بیا جلوتر واست بخونم، گوشت رو بیار نزدیکتر!
- واسه چی؟ خب بلند بخون.
- نه مثل اینکه تو جدیجدی امروز قرصاتو نخوردی. اصلاً بیا خودت ببین.
- سلامخوبی!من حالم اُکِ.فعلنp2ست اسک8م.بای!
- الاغ! بهت گفتم اون مسیج رو بخون، رفتی sent messages فضولی میکنی؟
- نه به خدا، یه دفعه چشمم افتاد... اما این چه وضعه نوشتنه؟ بعد علائم نگارشی باید فضای خالی گذاشت.
- از قرار معلوم این مغز تو هستش که فضای خالیه. اساماس دفترچه یادداشت نیست که هرچی خواستی توش بنویسی. خلاصه، مختصر، مفید.
- اما نه دیگه تا این حد! این پیامک کجاش به فارسی شبیهه؟ ربع ساعت توش زوم کردم فهمیدم چیه!
- عزیز من! اولندش که زوم کلمه انگلیسیه. دومندش هم، ببینم تو که این همه ادعات میشه چرا همیشه فینگیلیش مسیج میدی؟ باز ما فارسی را پاس میداریم! نکنه چون اعتباری هستی، واست نمیصرفه؟!
- اصلاً ولش کن. بگذریم. از پیست اسکیت چه خبر؟
Mahdi_Shadi
28-05-2008, 14:36
هی داداش...............هیییییییییی... ........!
ایران....فارس.....ایرانی...فارس ی....من...تو.....او.....ما....نه!....م ا نه!همون او!
(خیلی جدّی نگیرید!)
سلام رفقا شرمنده که نبودم...مهدی جان به وبلاگت رفتم کمی سردرگم شدم کاش می تونستی راهنمایی ام کنی
ببینم موضوع فقط فوتبال یا چیزای دیگه هم هست؟من باید برای دیدن از دوستات بشم؟چطور؟ببین اینم وبلاگ منه
بیایید ببینید آبجی چکار کرده [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Mahdi_Shadi
29-05-2008, 12:29
وای سلام آبجی جونم!
مرسی که رفتی...امّا این که وبلاگ نیست....360 آبجی جونم....باید تو هم 360 داشته باشی تا بتونی جزو لیست friends من باشی و بعد بتونی بخونی....!...اصلاً به فوتبال ربطی نداره! فقط مشکل این جاست که من عاشق زیدانم! برای همین عکسشو گذاشتم...اگه 360 نداری بگو بهت بگم که چه جوری باید درست کنی عزیزم....
.
.
.
خیلی خوشحالم که برگشتییییییییی!
Mahdi_Shadi
29-05-2008, 12:36
راستی برات کامنت گذاشتم.....مرسی که آدرس وبتو دادی گلم
قوربونت داداشی جونم...بگو چطور می تونم 360 داشته باشم؟البته در پیغام خصوصی فکر کنم اینجا جاش نباشه
Mahdi_Shadi
30-05-2008, 15:06
برات فرستادم عزیزم...
در مورد پیغام دومتم یکی دیگه فرستادم!
.
.
.
لعنت به این خرداد...بچّه ها من دارم دق می کنم پاشید بیاین دیگه.....!
Mahdi_Shadi
06-06-2008, 20:49
سلام به همه
سلام به خواهر گل خودم
سلام داداشای عزیزم
سلام به همه ی شماها که سرتون خیلی شلوغه
سلام به همه ی شماها که اصلاً دیگه دلتون نمیخواد پاشید بیاین ببینیم همدیگه رو!
یعنی خداییش تو این همه روز تعطیلی هیچ کدومتون نیومدید تو p30؟
بابا یه کمی هم فکر دل ما رو بکنید...به خدا تنگ شد برا همتون....
اصلاً خودم طلسمو میشکنم....
دو تا نمایشنامه تک پرده ای نوشتم که فعلاً یکیشو تو بلاگ 360 خودم یه جوری آپ کردم که همه بتونن بخونن...پس اگه وقت کردید بخونید چون نظرتون واقعاً برام مهمه...یه کم شاید وقت بگیره امّا یه این دفعه رو به خاطر دل داداش!
البته خودم اونی که آپ نکردم رو بیشتر دوست دارم ولی خب دیگه....فعلا این جوریاس!
.
.
.
بی معرفتا پاشید بیاین دلم تنگ شد با همتون به خدا.......
Mahdi_Shadi
06-06-2008, 20:50
راستی یادم رفت بگم...اگه کسی وقت کرد این لطف رو به من بکنه برای این که راحت پیداش کنه...اسمش هست: بزرگ ترین دروغ دنیا
dr.zuwiegen
07-06-2008, 10:25
سلام به همه
سلام به خواهر گل خودم
سلام داداشای عزیزم
سلام به همه ی شماها که سرتون خیلی شلوغه
سلام به همه ی شماها که اصلاً دیگه دلتون نمیخواد پاشید بیاین ببینیم همدیگه رو!
یعنی خداییش تو این همه روز تعطیلی هیچ کدومتون نیومدید تو p30؟
بابا یه کمی هم فکر دل ما رو بکنید...به خدا تنگ شد برا همتون....
اصلاً خودم طلسمو میشکنم....
دو تا نمایشنامه تک پرده ای نوشتم که فعلاً یکیشو تو بلاگ 360 خودم یه جوری آپ کردم که همه بتونن بخونن...پس اگه وقت کردید بخونید چون نظرتون واقعاً برام مهمه...یه کم شاید وقت بگیره امّا یه این دفعه رو به خاطر دل داداش!
البته خودم اونی که آپ نکردم رو بیشتر دوست دارم ولی خب دیگه....فعلا این جوریاس!
.
.
.
بی معرفتا پاشید بیاین دلم تنگ شد با همتون به خدا.......
سلام مهدی جون، حالت خوبه؟
این حرفا چیه؟ ما سر نمی زنیم یا شماها؟
واقعیتش اینه که من و وسترن الان تو یه انجمن دیگه هستیم و اگه خواستی مهدی جان، تو هم می تونی بیای تو جمعمون؛ ما که خیلی خوشحال می شویم! و مطمئن باش که من بی دلیل آنجا نرفتم، چون آنجا باز مدیرانی هستند که می توانند تا حدودی از آثار ما انتقاد کرده و راهنمای خوبی برای کارهایمان باشند.
اگه خواستی بگو آدرسش رو برات پیغام خصوصی کنم، همونطور که آبجیت (یعنی آبجیمون) هم به دعوت من اومده تو جمع!
و اما راجع به نمایشنامه ای که نوشتی... من واقعاً نمی دونم چی بگم. چون اولین بارم بود که تصمیم گرفتم به کارهای دوستان هم ارج بنهم و بخونمشون و از خوش شانسی یا بدشانسی، اولین نفر تو بودی!!! دیشب همین که پستت رو خوندم، رفتم بلاگت و شب نشستم بزرگترین دروغ دنیا رو 2 3 باری خوندم. البته باید بگم که من هنوز مبنای نمایشنامه نویسی رو نمی دونم و هنوز هم نمی دونم در چه مواردی باید به جای داستان کوتاه ازش استفاده کرد؛ چون تا جایی که من دقت کردم تو اثرت، اون رو راحت می شد به یه داستان کوتاه تبدیل کرد.
و اما موضوع داستان (ببخشید نمایشنامه!): به جرات باید بگم که چیز جالبی بود و تفسیرهای متفاوتی میشد از اون کرد و من رو واقعاً گیج کرد! فردی که مرگ براش بی معنی هستش ولی در عین حال از اون می ترسه و انکارش می کنه و ... نمی دونم چی بگم واقعاً! هرچند راجع به آخرش گله دارم چون نفهمیدم که چی شد و چطور شد و اون مرد جوان چه کسی بود... یه لحظه گمان کردم همون مردیه که زن هربرت الان پیششه، که البته اینطور نبود.
در کل باید بگم گل کاشتی برادر من، مهدی زیدان! و موضوعش واقعاً جالب بود و من یکی خوشم اومد. تو واقعاً نشون دادی که استعداد داری و من همینجا ازت خواهش می کنم که اون یکی نمایشنامه ات رو هم بدی تا بخونیم! موفق و موید باشی عزیز!
مهدی داداشی عالی بود.خوندم حال کردم من اصلاً نمایشنامه نخونده بودم تا حالا مال تو اولین تجربه من شد کاش می شد خودت بازی کنی منم می شدم هربرت!!!!!!!!!!!!!!
Mahdi_Shadi
07-06-2008, 12:32
وای دوستای گلم....شماها محشرید بچه ها.....
تو رو خدا تعارفو کنار بذارید....واقعاً خوشتون اومد؟
آخه من خودم خیلی ازش خوشم نیومده بود! امّآ ازتون می خوام که نظر واقعیتونو بدید
از هر دو تاتونم ممنونم
Mahdi_Shadi
07-06-2008, 12:34
آخه میدونید....من چون خودم خیلی خوشم نیومده بود اون پست رو از تو بلاگم پاک کردم...!
امّا اگه واقعاً این جوری باشه که میگید....خب اعتراف میکنم که امیدوار شدم!:دی
پس صبر کنید تا دوباره همونو آپ کنم!:دی
Mahdi_Shadi
07-06-2008, 12:35
آره دیگه...وسترن جونم...تو میشی هربرت...منم که مرگم دیگه!!! البته راستش اگه قرار به بازی بود من واقعاً نقش مرگ رو دوست دارم!
سعید جونم....حالا فهمیدی جوونه کی بود؟
dr.zuwiegen
07-06-2008, 12:39
شرمنده من یه خورده گیجم! اگر جوان واقعاً مرگ باشد پس دروغ گفتن او غیرمنطقی به نظر می رسد چون مرگ تنها حقیقتی است که با هیچکس شوخی ندارد!
راستی مهدی جان، یه نوشته جدید تو وبلاگ گذاشتم که تو اینجا قرار ندادم. خوشحال میشم نظرت رو راجع بهش بدونم.
Mahdi_Shadi
07-06-2008, 12:44
راستی سعید جونم...زحمت اون آدرسی که گفتی رو میکشی؟
راجع به دروغ گفتن مرگم فقط یه چیزی بگم:
دلیل این که اون نمایشنامه رو از تو بلاگم پاک کردم( البته الان دوباره به لطف شماها آپ کردم!) این بود که یک نفر خوند و اساساً به سوژه پردازی اون ایراد گرفت و گفت تصویری که از مرگ توش نشون دادم علاوه بر غیر واقعی بودن ضعف فکری رو میرسونه!
برای همین یه کمی ناامید شدم و اون کار رو. کردم...امّا میدونی قبل از نوشتن تفکّرم چی بود؟ این که به نظرم اساساً اشکالی پیش نمیاد اگه به هر چیزی یه طوری نگاه کنیم که تا حالا هیچ کس بهش فکر نکرده...می دونی مثل چی....مثل وجود خدا....
...همه میدونن که خدا هست....امّا چه اشکالی داره اگه ما تو یه داستان وجودش رو از طرف یه آدم بی اعتقاد به همه چی زیر سوال ببریم....؟
به نظرت اشکال داره سعید جونم؟
با سلام و احترام خدمت دوستان گرامی
من مدتی است که نتوانسته ام خدمت برسم. امیدوارم که دوستان معذرت خواهی من را بپذیرند. از فردا برای یک ماموریت کاری باید عازم باشم . انشا... بعد از این کارها با دست پر خدمت دوستان خواهم رسید.
وسترن جان، اقا سعید و اقا مهدی سلام گرم من را پذیرا باشید....
به به ببینید کی اینجاست داداش عزیز ما حمید جان...خوش اومدی ای بابا چشم به در مونده بودیم...
مهدی جان من می خواستم یک چیزی بگم و اون اینکه زیاد به انتقاد های اطرافیانت گوش نده یعنی کاری رو که دوست داری انجام بده چیزی که به ذهنت می زنه بنویس نظرهای همه که مثل هم نمی شه یکی می گه این خوبه یکی می گه این بده...هر نوشته ای همیشه یک گروه خواننده پیدا می کنه... یک گروه علاقمند و یک گروه مخالف تو که نمی تونی نظر همه رو جلب کنی و همه رو راضی نگه داری اگه بخواهیم همه اش مواظب باشیم نمی تونیم چیزی عرضه کنیم تو بنویس بعد خودت اونقدر قدرت تشخیص داری که بفهمی کجاش ایراد داره کجاش خوبه یعنی بنظر من توی هنر باید بیشتر ریسک کرد تا ریسک نکنی پیشرفت نمی کنی ونمی تونی چیزهای نو و بکر تحویل بدی یعنی من توی نمایشنامه تو از تفاوت مرگ خوشم اومد یک دیدگاه دیگه ای بود یک دیدگاه نو که آدمو جذب می کرد مثل بعضی داستانهای عرفانی که می بینی حتی بحث از جای پای خدا بر لب دریاست...
Mahdi_Shadi
09-06-2008, 13:29
سلام حمید خان........داداش خوش اومدی....(البته حالا که رفتی...همین جوری کلّی گفتم!:دی)
.
.
.
ممنون خواهر گلم...مرسی...راست میگی...امّا خب نمیدونم چرا اون کارو کردم...!در هر صورت ممنون....فقط بین این دوتایی که دارم میگم...توی دومی هم یه مسئله ای یه جور دیگه نگاه شده...خودم از تفاوت اون بیشتر خوشم میاد...امّا نظر من آماتور کجا و نظر و آبجی و داداش سعید کجا...!...نویسنده خود آگاه است به این موضوع!:دی
Whansinnig
12-06-2008, 12:05
باسلام
از همه ي دوستان به دليل اين غيبت طولاني عذرخواهي مي كنم ... اما سعي كردم قبل از ارسال پست جديد ، نوشته هايي كه تو اين مدت فرصت خواندن را نيافته بودم ، مطالعه كنم .
دوست گرامي ( Mahdi_Shadi ) از ارائه ي نظرتان درمورد نوشته ام سپاسگذارم . راستي درصورت امكان درمورد 360 تان لطفا كمي راهنمايي بفرماييد . ( راستش تو اونجا خيلي سردرگم شدم ... )
دوست گرامي ( dr.zuwiegen ) داستان هاي شما را مطالعه كردم ، داستان هايتان بسيار زيبا است و مخاطب را به ادامه ي خواندن تشويق مي كند . توصيفات شما از جزئيات و شرايط بسيار عالي است . ( اگرچه درمورد داستان عقده اي ....)
و در آخر يه سوال فني ( اگه ايرادي ندارد البته ؟!) قضيه ي انجمن ديگه رو مي تونيد توضيح بديد؟!
dr.zuwiegen
12-06-2008, 18:01
دوست عزیز، خیلی ممنون که داستانهایم را خواندی و سری هم به کلبه کوچک ما زدی! بی نهایت خوشحال شدم...
در مورد داستان عقده ای هم باید بگویم که با شکست روبرو شدم و چاره ای ندیدم جز اینکه به دلیل ضعف بسیار، آن را از لیست آثارم حذف کنم.
قضیه انجمن هم برایتان پیغام خصوصی می کنم. موفق و موید باشید. منتظر خواندن آثار زیبای شما هستیم؛ فراموشمان نکنید بی زحمت!
راستی بنیامین کجاست؟ وبلاگش رو ول کرده و رفته!!!
Mahdi_Shadi
14-06-2008, 14:06
باسلام
از همه ي دوستان به دليل اين غيبت طولاني عذرخواهي مي كنم ... اما سعي كردم قبل از ارسال پست جديد ، نوشته هايي كه تو اين مدت فرصت خواندن را نيافته بودم ، مطالعه كنم .
دوست گرامي ( Mahdi_Shadi ) از ارائه ي نظرتان درمورد نوشته ام سپاسگذارم . راستي درصورت امكان درمورد 360 تان لطفا كمي راهنمايي بفرماييد . ( راستش تو اونجا خيلي سردرگم شدم ... )
دوست گرامي ( dr.zuwiegen ) داستان هاي شما را مطالعه كردم ، داستان هايتان بسيار زيبا است و مخاطب را به ادامه ي خواندن تشويق مي كند . توصيفات شما از جزئيات و شرايط بسيار عالي است . ( اگرچه درمورد داستان عقده اي ....)
و در آخر يه سوال فني ( اگه ايرادي ندارد البته ؟!) قضيه ي انجمن ديگه رو مي تونيد توضيح بديد؟!
سلام...چه عجب....رسیدن به خیر...!:10:
اولا که منو مهدی صدا کنی هم کفایت میکنه! بعدشم خواهش میکنم.
اونجا هم کافیه تو قسمت بلاگ پست بزرگ ترین دروغ دنیا رو پیدا کنی...البه چون گفتی دارم میگم...وگرنه تنها دیلیل اصرارم اینه که نظرای شماها برام مهمّه...
موفقیت
موفقیت را در انتهای علم می دید ...
از موفقیت چیزی به غیر از علم نجوم نصیبش نشد ...
طناب
طناب آرزوهایش را پاره کرد و در انتهای سقوط آرام گرفت . . .
اوووووووووه ببینید کی اینجاست...بنی برگشته [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برگشته چیه .. مگه من رفته بودم ؟ فقط 2.5 ماه نبودم دیگه ... :دی
نظر نمیدید ؟
Whansinnig
22-06-2008, 18:19
سلام دوست گرامي ...
طناب و موفقيت هر دو زيبا بودند و در عين كوتاهي تاثيرگذار ...
درواقع بايد بگويم با آنچه كه از داستانهاي شما خواندم و اين دو ، قلم زيبايي داريد ، كوتاه و موجز و البته بسيار روان ...
موفق باشيد ...
ممنون دوست عزیز ...
کسی دیگه نیست ؟
تنهایی
تنهایی را وقتی درک کرد که اطافیانش هنوز زبان اشاره را یاد نگرفته بودند ...
سینما
زندگی سینمایی است که کسی به فیلم توجه نمیکند .
هنر درون
هنری نداشت که احساساتش را با آن ابراز کند ...
پس گریست و هنرمند شد ...
جزیره ی تنها
برای فرار از این جزیره شانسی جز مرگ نداشت ...
چندی بعد جزیره تنها ماند ...
Mahdi_Shadi
23-06-2008, 13:59
ایول..دوباره داره تاپیکمون جون میگیره....!
بنیامین جون...عالیه...یه برگشت خیلی خوب....!
dr.zuwiegen
23-06-2008, 15:16
سلام بنیامین، خیلی خوش اومدی.
من از مینی مال تنهایی خیلی خوشم اومد.
ولی جون من جواب بده: وبلاگمون ریخته به هم، همه چیزش پاک شده... من هم می خوام برم داخل خطا میده. تو می دونی چه مرگشه؟ باور کن من دست کاری نکردم!
منتظر جواب سریعت هستم.
سلام
به همه اره برگشتم و هستم ..
در مورد وبلاگ هم من همه رو پاک کردم .. :دی
ولی درست میشه خواستم یک تغییر اساسی بدم .. یوزر نیم شما رو هم درست میکنم ... ببخشید ... سعید جان ...
داستانهات عالی بود بنی جونمx:
سلام سامان جان ..
خواهش میکنم نظر لطفته ...
روزی زیبا
تنها یک روز برای آنها بود ولی یکی از مادر ها تنها با گلدانهایش حرف می زد ...
Whansinnig
24-06-2008, 11:59
تنهایی
تنهایی را وقتی درک کرد که اطافیانش هنوز زبان اشاره را یاد نگرفته بودند ...
سینما
زندگی سینمایی است که کسی به فیلم توجه نمیکند .
هنر درون
هنری نداشت که احساساتش را با آن ابراز کند ...
پس گریست و هنرمند شد ...
جزیره ی تنها
برای فرار از این جزیره شانسی جز مرگ نداشت ...
چندی بعد جزیره تنها ماند ...
دوست گرامي همگي زيبا بودند ...( يه نقد كوچك اگه ناراحت نمي شويد ، "سينما كمي تكراري به نظر مي رسيد ...)
يه نقد كوچك اگه ناراحت نمي شويد ، "سينما كمي تكراري به نظر مي رسيد ...)
ناراحت نمیشم ولی تو داستان های من تکراری بود ؟
ولی من با ذهن خودم نوشتم ...
ممکنه کسی دیگر هم نوشته باشه ولی این برای خودمه ..
ببخشید اگه تکراری بوده ..
Whansinnig
24-06-2008, 17:54
ناراحت نمیشم ولی تو داستان های من تکراری بود ؟
ولی من با ذهن خودم نوشتم ...
ممکنه کسی دیگر هم نوشته باشه ولی این برای خودمه ..
ببخشید اگه تکراری بوده ..
دوست گرامي مي دانم كه نوشته هايتان بر خواسته از ذهن شماست ...
درست است ، افراد ديگري همانند شما از اين زاويه به زندگي نگريسته اند ...
يك توصيه : براي نوشته هايتان هرچند تكراري و ... عذرخواهي نكنيد ، آنچه كه در ذهن شما جريان دارد و بر كاغذ مي نشيند ، همواره زيباست ... و هيچ چيز از زيبايي نوشته هايتان نمي كاهد ... ميني مالهايتان بارها و بارها اين زيبايي را به تصوير كشيده اند ... قلم روان و كوتاهي و موجز بودن ، انتخاب موضوع و ... در نوشته هايتان همواره تحسين برانگيز است ...
موفق باشيد ...
دوست گرامي مي دانم كه نوشته هايتان بر خواسته از ذهن شماست ...
درست است ، افراد ديگري همانند شما از اين زاويه به زندگي نگريسته اند ...
يك توصيه : براي نوشته هايتان هرچند تكراري و ... عذرخواهي نكنيد ، آنچه كه در ذهن شما جريان دارد و بر كاغذ مي نشيند ، همواره زيباست ... و هيچ چيز از زيبايي نوشته هايتان نمي كاهد ... ميني مالهايتان بارها و بارها اين زيبايي را به تصوير كشيده اند ... قلم روان و كوتاهي و موجز بودن ، انتخاب موضوع و ... در نوشته هايتان همواره تحسين برانگيز است ...
موفق باشيد ...
ممنون از تحسین شما دوست عزیز ....
شما هم چیزی بنویسید دیگه دوستان .. :(
سلام
به همه اره برگشتم و هستم ..
در مورد وبلاگ هم من همه رو پاک کردم .. :دی
ولی درست میشه خواستم یک تغییر اساسی بدم .. یوزر نیم شما رو هم درست میکنم ... ببخشید ... سعید جان ...
ببخش بنی جان این یعنی چی؟به همین راحتی؟پاک کردم ولی درست می شه یعنی چی؟یکی به تو هنرشو سپرده و اینه جواب تو؟پس نظرهای مردم چی می شه؟به سعید جان هر چی نوشتند پرید؟یا زحمت خود سعید؟ای بابا...آفرین
ببخش بنی جان این یعنی چی؟به همین راحتی؟پاک کردم ولی درست می شه یعنی چی؟یکی به تو هنرشو سپرده و اینه جواب تو؟پس نظرهای مردم چی می شه؟به سعید جان هر چی نوشتند پرید؟یا زحمت خود سعید؟ای بابا...آفرین
من با ایشون حرف زدم راجع به این موضوع ...
در ضمن من کارهای خودم رو هم پاک کردم ...
و مطمئن بودم که ایشون از کارهاش کپی داره ... ولی میبینم که نداره ..
dr.zuwiegen
26-06-2008, 13:50
درسته وسترن جان، من و آقا بنیامین با هم صحبت کردیم، فقط باید به بنیامین بگم، اینکه شما نوشته هات رو از وبلاگت پاک کردی، هیچ دخلی به من نداره و اصلاً بهانه ی خوبی نیست برای پاک کردن نوشته هایی از من که خودتون شخصاً بهم گفتید، محشر هستند؟؟!! (حالا محشر بوده اینطوری شده، اگه محشر نبود خدا می دونست چی می شد!)
من از کارهام کپی هم دارم، اما خب به چه درد می خوره، وقتی آثار من و بعضی کلمه هام مثل سوهان روح هستن برای شما دوست عزیز؟
موفق و موید باشید.
من از کارهام کپی هم دارم، اما خب به چه درد می خوره، وقتی آثار من و بعضی کلمه هام مثل سوهان روح هستن برای شما دوست عزیز؟
سوهان روح نیستند ... ولی من نمیخوام درباره اون کلمات حرف زده بشه .. قبلا هم ازتون خواسته بودم ..
dr.zuwiegen
01-07-2008, 09:15
بنی جون، آخه من چی بگم؟ بابا این چه کاریه کردی؟ منو واقعاً شرمنده کردی... من مگه دلخور بودم ازت؟ اگه چیزی می خواستم بگم تو همون چت می گفتم! اگه می بینی چیزی هم گفتم باور کن فقط واسه خاطر خودت بود که مثل برادرم می مونی که بعدها بتونی با افرادی خیلی بهتر از من همکاری کنی و نظر مساعدشون رو جلب کنی.
وقتی وسترن آدرس جدید وبلاگم رو بهم داد، داشت چشمام چهارتا می شد. به خصوص با نبوغ تو در انتخاب عنوانی بسیار زیبا برای وبلاگ که من بهش احترام می زارم.
موفق و موید باشی برادر!
بنی جون، آخه من چی بگم؟ بابا این چه کاریه کردی؟ منو واقعاً شرمنده کردی... من مگه دلخور بودم ازت؟ اگه چیزی می خواستم بگم تو همون چت می گفتم! اگه می بینی چیزی هم گفتم باور کن فقط واسه خاطر خودت بود که مثل برادرم می مونی که بعدها بتونی با افرادی خیلی بهتر از من همکاری کنی و نظر مساعدشون رو جلب کنی.
وقتی وسترن آدرس جدید وبلاگم رو بهم داد، داشت چشمام چهارتا می شد. به خصوص با نبوغ تو در انتخاب عنوانی بسیار زیبا برای وبلاگ که من بهش احترام می زارم.
موفق و موید باشی برادر!
قبول کن من همکار خوبی هستم ولی مطلابمون نمیتونند با هم همکار باشند ... موفق و موید باشی سعید جان ... راستی درباره وبلاگ اون بغل خیلی قشنگ نوشتی ...
به وبلاگ من هم سربزنی خوشحال میشم ...
منم به تو بنی جان یه معذرت خواهی بدهکارم...زود قضاوت کردم تو خیلی آقا بودی...ممنون عزیز.کار با تو عالی بود حتی اگه یک روز بیشتر نباشه......
کار یک روزه ولی دوستی بعد از کار هزار روز ...
dr.zuwiegen
02-07-2008, 17:12
داستان کوتاه: زایمان
آسمون مدام رعد و برق میزد. بارون یک دم بند نمیاومد. من رفته بودم سراغ عموم و از قرار معلوم، بد موقع مزاحمش شده بودم. هرچند تقریباً نیمه شب بود، اما میدونستم که بیداره و مثل همیشه یکی از کتاباش رو داره میخونه. پشیمون شدم که اومدم و مزاحم درس و کارش شدم. اما وقتی بهش گفتم که سکینه خانوم، زن همسایه ی ما از اول شب، مدام بنای آه و ناله گذاشته و میخواد بچه بزاد و کسی هم نیست به دادش برسه، عموم یکدفعه از این رو به اون رو شد. سریع کتابش رو انداخت گوشه اتاقش، کنار بقیه کتابها، وسایلی رو برداشت و گذاشت داخل کیفش، کفش و کلاه کرد و با هم، از اون خونهی قدیمی زدیم بیرون.
من از قبل میدونستم که عموم عشقش اینه که درد و مرض مردم رو خوب کنه؛ ولی خب، خدا رو چه پنهون که کسی تحویلش نمیگرفت، بگه خرت به چند. یه چند ماهی میشد که از سفر فرنگ برگشته بود، اونجا درس خونده بود: دکتری؛ که من خودم زیاد همچین کلمهای رو نشنیده بودم. فکر میکردم رفته اونجا و برای خودش کسی شده: نه فقط من، بقیه هم همینطور. اما وقتی برگشت و بابا و ننش و بقیه، توپیدن بهش که این مدت اونجا چیکارا کرده و الان میخواد چی کار کنه، لام تا کام حرف نزد. فقط یه خونه قدیمی رو که مال بابابزرگش بود، راس و ریسش کرد و رفت اونجا، سراغ تنها زندگی کردن و سرگرم کتاب شدن.
من اون اوایلش خیلی ذوق و شوق داشتم، مدام پز عموم رو به این و اون میدادم که فرنگ رفتهاس. به هر بهونهای میشد میرفتم پیشش تا باهاش همکلوم شم و ببینم چی بلده. بعدها که بهم گفت تو اونجا چه چیزایی خونده، من حق دادم که به کسی چیزی نگفته. یه سری به عموم پیشنهاد کردم که بیاد و خودش رو از تنهایی خلاص کنه و این سوگل، دختر کدخدا رو به زنی بگیره. فکر کنم فقط عموم فقط لیاقت داشت شوهرش بشه چون انصافاً خوش بر و رو بود و از طرفی تنها کسی بود که تو دهمون فرنگ رفته بود و باسواد بود. و البته، الحق والانصاف هم سوگل یه سر و گردن از بقیه دخترای ده بالاتر بود، چه از لحاظ صورت بانمک و قشنگی که داشت و چه قالی بافیهای محشرش که همون باعث شد خونوادش اعیون بشن. ولی عموم اصلاً به این چیزا کاری نداشت و فقط و فقط، سرش گرم کتاب و درس و کاغذ و جزوه بود. یه سری که خیلی پاپی شدم و اصرار کردم، فهمیدم که داره خودش رو برای امتحانات آماده میکنه و بعد از یه مدتی میخواد بره به پایتخت و اونجا درسش رو ادامه بده. رفته رفته که اعتمادش به من بیشتر شد، فهمیدم که تو فرنگ چی خونده. اولش اصلاً باور نکردم که مرد جماعت هم میتونه قابله بشه و فکر کردم عموم چه دخلی به زن و بچه آوردنش داره؟ وقتی هم این سوالا رو ازش کردم و گفتم زشته و از این جور حرفا، فقط بهم خندید. اولش از دستش عصبانی شدم ولی خودش بعداً بهم توضیح داد که عیب مردم دهمون اینه که قدیمی فکر می کنن... اگه موقعیت اضطراری باشه مرد هم میتونه به زن کمک کنه و اصلاً اشکالی هم نداره. من پیش خودم فکر کردم، دیدم بد هم نمیگفت. یه سری خودم بهش پیشنهاد دادم که بیاد و به گاو ما کمک کنه –هر وقت که خواست بزاد- اما اخم و تخم کرد و خیلی از دستم عصبانی شد. گفت: "تو فرق حیوون و آدم رو نمیفهمی، بچه؟"
به خاطر همین، من اون شب خواستم جبران کرده باشم و کاری کنم که دیگه عموم از من دلخوری نداشته باشه. آنقدر سکینه خانم، همسایه ما آه و ناله کرد که مارو پاک از خواب پروند. بعدش که قشنگ فکر کردم، دیدم بهترین فرصته مثل بقیه، قدیمی فکر نکنم. سریع شستم خبردار شد که تنها قابلهمون، بیبی اختر رفته ده بالا که اونجا هم زن پا به ماه بوده، و حالا سکینه خانم بدبخت و بچهاش آنقدر باید صبر کنند تا بیبی اختر بیاد. البته خداییش بیبی اختر کارش رو خیلی خوب بلد بود؛ همهی بچههای ده، تولدشون رو مدیون اون بودن، از جمله خودم.
آقا تقی، یکی از بچههاش را با قاطر فرستاده بود تو اون آب و هوای بد، تا بره و بیبی رو هرطور شده پیدا کنه و بیارتش، اما مگه این زن یه دقه آروم میگرفت؟ طوری داد و بیداد میکرد که دل آدم براش کباب میشد. من دیگه نتونستم طاقت بیارم، خواب هم کلاً از سرم پریده بود، رفتم سر وقت عموم.
عموم خیلی تند تند راه میرفت. شاید میخواست خیس نشه و شایدم خیلی نگران بچهی سکینه بود. من بهش نمیرسیدم و مدام ازش عقب میافتادم. سر راه که یه جایی وایسادیم و وقت شد من نفسی تازه کنم، عمو گفت فردا برای همیشه داره میره تهرون و به خاطر همین هم حاضر شده این آخر شبی رو با من بیاد. من که از حرفاش چیزی سر در نیاوردم.
وقتی که رسیدیم دم خونهی آق تقی، صدای جیغ و ویغ زنش تا آسمون هفتم میرفت، خدا شاهده. من که طاقت نمیآوردم نالههاش رو بشنوم، عموم هم چهرهاش نشون میداد که خیلی ناراحته. در خونشون رو زدم که یکی از بچههاش اومد. داشت گریه میکرد، بیچاره خیلی کوچیک بود، واقعاً حیف میشد به همین زودی بیمادر بشه. من بهش گفتم بره باباش رو صدا کنه و عمو هم بهش گفت: "مامانت خوب میشه، گریه نداره که!"
حاج تقی اومد دم در. عموم باهاش احوالپرسی گرمی کرد. تا به حال کسی رو اینطوری تحویل نگرفته بود و واسه من خیلی عجیب بود. برخلاف کندذهن بودن آق تقی که چیز تازهای نبود و عموم رو به جا نیاورد. من خودم رو قاطی صحبتشون کردم و گفتم:
"حاج تقی، این همون عمومه دیگه! چند ماه پیش از فرنگ برگشته! اونجا قابلگی بلد شده، خیلی ماهره، خانمت رو کمک میکنه بچه سالم بزاد."
حاج تقی چشاش اونقدر گرد شد که من فکرکردم یک لحظه پشت سر من جنی، چیزی دیده. ولی عموم با پشت دستش محکم زد به پهلوم، که درد تو تمام بدنم پیچید و اون موقع تازه فهمیدم که باید خفه خون بگیرم.
عمو خیلی آروم آروم به تقی گفت: "این برادرزادهی ما، منو خبر کرده میگه خانمتون میخواد به سلامتی، فارغ شه، درسته؟"
ولی حاج تقی دوباره گفت: "چی؟" واقعاً یه آدم احمق و کودن بود. اینو من میدونستم. اما وقتی دیدم عموم میتونه با اینجور آدما هم حرف بزنه و چیزی حالیشون کنه، خیلی بیشتر از قبل ازش خوشم اومد.
عمو گفت: "گفتم خانمتون میخواد بچه بزاد، درسته؟" که حاج تقی گفت: "نه" و پشت بندش، صدای گوشخراش نالههای زنش از خونه اومد بیرون. عموم دیگه طاقتش طاق شده بود، باید قال قضیه رو میکند:
"ببینید آقا تقی. الان خانم شما اصلاً تو وضعیت خوبی نیست. کسی باید باشه کمکش کنه چون از قرار معلوم خیلی داره درد میکشه، وگرنه ممکنه بلایی سر خودش و بچهاش بیاد. البته خدای ناکرده. به خصوص که من فهمیدم تنهای مامای ده هم نیست که کمکش کنه."
حاج تقی حوصلهاش سر رفت و با لحنی عصبانی به عموم توپید که: "مامان کیه دیگه؟ هیچ معلوم هست چی میگی؟"
عمو گفت: "همون قابلهتون رو میگم. بیبی اختر."
حاج تقی گفت: "دِ همینو بگو دیگه! چرا، یکی از بچههارو فرستادم دنبالش که بیاد. حالا کار شما چیه اومدی نصف شبی دست از سر ما برنمیداری؟"
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای چند جیغ بلند، دوباره از داخل بلند شد. مرتیکه، اصلاً حالیش نبود که نیم ساعته برای نجات زنش زیر بارون داریم التماسش میکنیم. من که سرتاپام خیس شده بود و بدنم میلرزید و دندونام بهم میخورد. بالاخره عموم یه کمی رفت جلوتر، دستای حاج تقی رو گرفت تو دستش و گفت:
"حاج تقی، حال خانم شما خیلی خرابه و داره درد میکشه، میفهمین؟ حتی اگه بیبی اخترم بیاد، کاری ازش ساخته نیست. من که بد شما رو نمی خوام. بزارین تا قبل اینکه دیر بشه کمکش کنم، باور کنین بهتر از اینه که زنتون از دست بره. من تو خارج درس خوندم، این چیزا رو خوب بلدم."
حاج تقی گفت: "یک لحظه صبر کنین، الآن میام." و بعد رفت داخل خونه. پیش خودم فکر کردم که حتماً راضی شده و رفته داخل که یه یاالله بگه و بعد بزاره بریم داخل. عموم رو نگاه کردم، قیافش خوشحال نشون میداد ولی زیر چشمش خیس بود. اولش گمان برم داشت که گریه کرده و التماس کرده حاج تقی رو تا بالاخره راضیش کرده. ولی ممکن هم بود که قطرههای بارون باشه که از موهاش و پیشونیش شره کرده باشه زیر چشماش. تو همین فکرا بودم که یه دفعه، حاج تقی مثل گاو زخمی، با سر و صورت سرخ و عصبانی، با یه چماق گنده از در خونهاش زد بیرون و افتاد دنبال ما. خوش شانس من، که خونمون همون نزدیکی بود و سریع رفتم داخل. ولی بنده خدا عموم با همون بند و بساطی که همراه خودش آورده بود، دو تا پای دیگه هم قرض کرد و فرار کرد. ولی از بدبختی، کیف وسایلش، وسط راه افتاد توی چالهی آب داخل کوچه و گلی شد. صدای سکینه خانم یه لحظه قطع نمیشد.
حق با عموم بود. از بیبی، کاری برای مادر بچه برنیومد. فردا اول صبحی، یه کمی گریه کردم، چون انصافاً سکینه خانم زن خوبی بود. بعدش رفتم سراغ عمو تا زنده موندن بچه و مرگ ننش رو بهش خبر بدم. ولی وقتی رسیدم دیدم که عموم نیست و تازه حرفای دیشبش یادم اومد. به خاطر همین، سر قبر سکینه، همه داشتند برای اون گریه میکردن به جز من که حواسم جای دیگه بود. بچهی یکروزه رو داده بودن دست سوگل، دختر کدخدا، که یه وقتی گریه و زاری نکنه. من به خودم میگفتم چه خوب میشد که عموم قبل رفتن، میاومد و حداقل فاتحهای سر خاک این زن بیچاره میخوند. چون مطمئن بودم که اگه یه نگاه به سوگل میانداخت، حتماً عاشقش میشد. اونجوری واسه جفتشون هم خوب بود، به خصوص واسه سوگل. چون اگه با هم ازدواج میکردن و یه روزی قرار میشد که سوگل فارغ شه، شوهرش قبل هر کس دیگهای به دادش میرسید و نمیگذاشت که سرزا بمیره.
به به یک کار جدید از سعید آقای خودمون.آفرین.باز یک درد کهنه جامعه ما..فقر فرهنگی!چه زیبا نشون دادی دکی جون.خست نباشی انگار تابستون بیکار نمی نشینی انشالله...بازم یک پایان زیبا در یک سطر براش ساختی.ممنون عزیز
dr.zuwiegen
02-07-2008, 19:00
ممنون وسترن جان... اگه شما دوستان نباشید که من دق خواهم کرد؛ شک نکنید!
خیلی قشنگ بود سعید جان این داشتانت ... واقعا یک درد جامعه رو اوردی ...
dr.zuwiegen
07-07-2008, 21:21
داستان کوتاه: مثلث
کلاس مثل همیشه شلوغ بود و شاگردها از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند و مدام با یکدیگر دعوا میکردند و هر چیزی که میتوانست مبصر را عصبانیتر از قبل کند، در آنجا دیده میشد.
روی نیمکت اول، شاگرد ممتاز، بدون ذرهای توجه به آنهمه شلوغی، آرام و ساکت نشسته بود و با تکه کارت ضخیم سفید رنگی در دستانش بازی میکرد. بغل دستیش هم که مانند او، شاگرد آرام و درسخوانی بود، بعد از مدتی به او نگاه کرد: دید تکه کارتی را در دستانش نگه داشته و به طرز غریبی به آن خیره شده. کارت را از وسط تا کرده بود. از شاگرد ممتاز پرسید:
"چی کار میکنی؟ این کارت چیه دستته؟"
شاگرد ممتاز کلاس، با دستش، عینک را روی بینیش جابجا کرد، یکبار دیگر به کارت خم شده در دستانش نگاه کرد و آن را از زوایای مختلفی تماشا کرد. سپس به شاگرد کناری نگاه کرد و با لحنی جدی گفت: "به نظر تو، این کارت شبیه یه مثلث میتونه باشه؟"
شاگرد کناری مسیر نگاه او را دنبال کرد و به کارت رسید. با عجله آن را از دستانش قاپید. پوزخندی زد و گفت: "مارو گرفتی نه؟ می خوای سر کارمون بزاری، ها؟!"
سپس باز هم به کارت درون دستانش زل زد و به فکر فرو رفت. اندکی بعد گفت: "آهان، ایول بابا! فهمیدم منظورت چیه... بالاخره به حرف من رسیدی که عدد هفت، شانس میاره؟ دیدی بیخود نمیگم؟ دیدی میگم..."
حرفش ناتمام ماند. از پشت، کسی با لوله خودکار، کاغذی را پرت کرده بود و خورده بود به پشت گردنش. تا آمد به پشت بچرخد و پشتش را نگاه کند، یکی از شاگردها که شرورترین آدم کلاس بود، سریع آمد کنارش، نفس نفس زنان گفت: "آقا شرمنده تورو خدا! این تیر آخری یه کمی خطا رفت... وگرنه ما با بچه مثبتا کاری نداریم که!"
در حین اینکه این حرفها را میزد، داشت کارت روی نیمکت را نگاه میکرد. گفت: "این دیگه چیه؟" منتظر جواب نماند؛ دست دراز کرد و آن را برداشت.
"مارو باش! گفتم شاید کارت استخری، بلیتی استادیومی باشه... توش هم که هیچی ننوشتی... از من به تو نصیحت، توش یه آی لاو یو بنویس با شماره موبایلت؛ زنگ آخر که خورد، خودم میبرمش مدرسه دخترونه، پرت میکنم طرف یکی. تو رشتهی پرتاب موشک، کارم حرف نداره! تازه اونا هم از خداشونه با بچه خرخون کلاس ما رفیق شن."
بغل دستی شاگرد ممتاز، با ذوق به شاگرد شر گفت: " مسخرهبازی رو بزار کنار. ببین، خداییش اینجوری بچرخونیش و نگاهش کنی، مثل عدد هفت نیست؟"
شاگرد کارت را در دستانش چرخاند. دو لبهی کارت رو به بالا بودند و تاخوردگی آن، رو به پایین. کارت را برعکس کرد و گفت: "انقدر درس خوندی چشات ضعیف شده... این کجاش شبیه هفته؟ هشته عزیز! حالا اگه تونستی این کارت رو ده کن، ما قبول شیم!"
و بعد زد زیر خنده، قاه قاه خندید. خبر نداشت مبصر به طرز بدی او را دارد نگاه میکند... یکدفعه مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشد، شادیاش به طور ناگهانی قطع شد. رو کرد به شاگرد ممتاز و گفت:
"راستی، جون من، تو و بغل دستیت موقع امتحانا هوامو داشته باشین جون مادرتون! بلکه امسالو قبول شم... اگه همه درسارو رو پاس نکنم، بابام میکشه منو."
مبصر کلاس، از پای تخته آمد پایین، رفت طرف شر کلاس:
"پس تو بودی مدام به این و اون کاغذ پرت میکردی، ها؟"
لوله خودکار را به سرعت از دستان او قاپید و رفت کنار دیوار کلاس؛ آن را پرت کرد توی سطل آشغال. شاگرد شر رفت سرجایش و دست به سینه نشست، ولی دیگر دیر شده بود. مبصر، پای تخته نام او را نوشت و کنارش، چندتا ضربدر زد.
صدای اعتراضش بلند شد: "برو بمیر بابا! خاک تو سرت! این بچهبازیها مال مهد کودکه، نه اینجا! دبیرستانه، حالیته؟!"
مبصر با خشم به طرف او برگشت و گفت: "خفه شو، خود استاد گفته." آنگاه دوباره برگشت به طرف تخته و با گچ قرمز، ضربدر دیگری کنار اسم شر کلاس زد.
بغل دستی شاگرد ممتاز گفت: "چه جالب! من گفتم هفت، این یارو کارت رو برعکس کرد، گفتش هشت! ولی خداییش وقتی هفت برات شانس بیاره، هشت و نه و ده اصلاً عددی حساب میشن؟!"
این را گفت و زد زیر خنده، البته آرام و بیصدا.
شاگرد ممتاز به او نگاه نمیکرد. خیره شده بود به ضربدرهای روی تخته. یک لحظه از فکرش گذر کرد، اگر 7 را روی 8 بگذارند، میشود "ضربدر". یک لحظه دلش به حال شاگرد شر کلاس سوخت، زیر لب گفت: "مطمئنم تا به حال هیچ عددی براش شانس نیاورده". دوباره به کارت نگاه کرد. آن را که روبروی بغلدستیش بود، از روی نیمکت برداشت. کمی تای آن را بازتر کرد. با خود اندیشید، بیشباهت به سقف خانههای شیروانیدار نیست. به چادرهای مسافرتی هم تا حدودی مشابهت دارد. اگر هم کمی تای آن را به پایین خم شود، شکل پل میشود...
مبصر بلند گفت: "برپا!"
استاد قدم زنان وارد کلاس شد و همگی به احترام او بلند شدند. استاد به دیگران اجازه نشستن داد؛ سلام و احوالپرسی مختصری با بچهها کرد و خودش ایستاده ماند. شاگرد ممتاز را صدا زد. شاگرد از سرجایش بلند شد و استاد به طرف او گام برداشت و نزدیک نیکمت او شد. تا خواست حرفی بزند، نگاهش افتاد به کارت ضخیم کوچک و سفیدی که روی نیمکت بود. حرفش را خورد و کارت را برداشت. لای آن را باز کرد. کارت سفید سفید بود و چیزی برای خواندن نداشت. از شاگرد پرسید: "این دیگه چیه؟ اولش فکر کردم تقلبی، چیزی توش نوشتی!"
شاگرد از شوخی استاد کمی هول شد، ولی عینکش را روی بینیش جابجا کرد و به استاد خیره شد: "اجازه استاد! قبل... قبل از اینکه شما بیایین سر... سر کلاس... ما به این فکر میکردیم که اگه یه ضلع رو... از یه... یه مثلث حذف کنیم، باز هم میشه اون رو مثلث تصور کرد یا نه؟ واسه همین... این کارت رو از وسط تاش کردیم."
استاد که دیگر به قدر کافی به کارت نگاه کرده بود و آن را چندین و چند بار از زوایای مختلف دید زده بود، گفت: "هوم... پس که اینطور... حالا چه نتیجهای گرفتی؟"
و بعد لبخند زد. شاگرد ممتاز که دیگر از آن هیجان اولیه در او خبری نبود، گفت:
"نتیجه منفی بود استاد، یعنی اون چیزی که حدس میزدیم نشد. شاید دورترین چیزی که بشه برای توصیف همچین شکلی تصور کرد، مثلث باشه."
استاد کارت را پاره کرد، آن را پرت کرد طرف سطل آشغال. گفت: "آفرین به تو. حالا بیا پای تخته و تمرینات مثلثات جلسه قبل را برای بچهها حل کن."
شاگرد آرام و زیر لب گفت: "چشم". دفترش را از کلاسورش بیرون درآورد و به طرف تخته سیاه رفت. استاد روی صندلی نشته بود و داشت حضور و غیاب میکرد. شاگرد تختهپاککن را از پای تخته سیاه برداشت، میخواست اسم شاگرد شر کلاس و ضربدرهای کنار اسمش را پاک کند. او که حالا روی نیمکت آخر، ساکت و آرام نشسته بود و مدام به اسم خود در پای تخته نگاه میکرد و دل تو دلش نبود.
سلام
سعید جان داستان شما رو در اسرع وقت میخونم فقط پست دادم که بگم یادم هست ...
Mahdi_Shadi
08-07-2008, 10:20
منم میام سر فرصت جفتش رو میخونم سعید جونم.....
سعید جان بازم حال کردیم داداش.تضاد افکار شخصیتها رو خیلی خوب و شیرین نشون داده بودی...اینکه کدوم ذهن پیشرفت می کنه کدوم ذهن در حد موندن اسمش توی تخته سیاه ثابت می شه بعد هایی که برای داستانات انتخاب می کنی خیلی متفاوت و متنوع و جالبه ممنون...دستت درد نکنه تا بتونی بازم بنویسی و ما رو خوشحال کنی
سعد جان خیلی قشنگ بود .. معلم های این دوره فقط این شده کارشون که بیا حل کن و ...
Mahdi_Shadi
08-07-2008, 13:04
ایول سعید جونم....جفت کارات قشنگ بودن...مثل همیشه داداش
بیشتر بنویس و ما رو هم خوشحال کن
eng.j.mehrdad
17-07-2008, 16:52
" این دکتر هام که فقط بلدن آدم رو نا امید کنند ..."
لب پنجره اتاقم ایستاده بودم ، یک نیمه شب خنک بهاری .
"بوی بهار ،چقدر دوستش دارم ، من عاشق این بو هستم "
به خیابان نگاه میکردم ، البته بیشتر به درختی که جلوی پنجره اتاقم بود، درخت اقاقیا که تازه شکوفه زده بود.
هر از گاهی یک ماشین یا موتور از خیابانی که تکه هایی از آن از زیر درخت معلوم بود ،رد میشد و آرامش مرا به هم میزد ...
"خدایا ! آرامش هم که میدی ، ذره ذره میریزی تو حلق آدم که همیشه تشنش باشه ..."
سرم گیج میرفت ، با خود گفتم : " از کسی که تا این وقت شب بیداره چه انتظاری داری ؟ "
ولی جالب اینجا بود که اصلا احساس خواب آلودگی نمیکردم ، شاید از بی خوابی زیاد ...
از لای برگ و شکوفه های اقاقیا ، منظره مبهمی به نظرم آمد . سعی کردم جزئیات را تشخیص دهم ...
دختری زیبا با لباسی سفید و بلند ، طوری که پایین آن روی زمین کشیده میشد را دیدم.
دخترکی با گیسوان و چشم های مشکی رنگ و پوستی گندم گون ولی درخشان ، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر ، قدی متوسط که آن طرف خیابان ایستاده بود.
"چه دختر قشنگیه ..."
دقیق تر که شدم ، دریافتم دختر هم به من نگاه میکند ، سوال ها یکی پس از دیگری از ذهنم میگذ شت :
"این دختر با این لباس ، این وقت شب ، چرا واستاده تو خیابون زل زده به من ؟"
و از این مهمتر : "چرا همه جا رو تار میبینم جز اون دختر ؟ نکنه عشق که میگن همینه ..."
در دریای سوالاتم غوطه ور بودم که دخترک گفت : "آقا ! چرا نمیای پیشم ؟"
منگ شده بودم ! با خود گفتم "شاید دختره هرزست ... شایدم خیالاتی شدم زده به سرم از بیخوابی ..."
دختر گفت : " من هرزه نیستم ، تو هم خیالاتی نشدی ، بیا پایین ..."
خواستم حرف بزنم ، تمام تلاشم را کردم ولی نتوانستم حتی دهانم را بگشایم ، انگار دهانم قفل شده بود .
در همان حین این سخن از ذهنم میگذشت : " آخه تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟ چیکارم داری ؟ "
دخترک جواب داد : "مهم نیست من کی هستم ، هرکی که تو فکر کنی ، با تو کار دارم ، تو رو میخوام ..."
تعجب کرده بودم ، باید اعتراف کنم خیلی هم ترسیده بودم ، آن دختر ذهن مرا میخواند !
شاید هم خواب بودم ، شاید فکر میکردم نمیتوانم حرف بزنم ولی به زبان آمده بودم ...
- "من رو میخوای چیه ؟ دختر این وقت شبی شر درست نکن برا من ..."
- "خواهش میکنم ، بیا پایین تو آغوشم ... بیا "
و با دست به من اشار کرد که نزدش بروم ...
جاذبه قوی و بسیار عجیبی وجودم را فرا گرفت ، شهوت بود ؟ عشق بود ؟ کنجکاوی بود؟ یا یک حس غریب ؟
نمیدانستم و نمیدانم ...
به هر زحتمی که بود خودم را به در اتاق رسانیدم ، راه پله ها تاریک بود ، کورمال کورمال و به کمک نرده ها خودم را به در ورودی رساندم ، چندین بار نزدیک بود سقوط کنم ، سخت بود ولی بالاخره در را باز کردم ،
پاهایم ناتوان شده بودند و دست هایم از بازو ها به پایین کملا بیحس بود ، تنها انگشتان دستم گز گز مختصری میکردند ، سرم سنگین شده بود و روی بدنم سنگینی میکرد ، کشان کشان خود را به دخترک رساندم و نزدیکش زانو زدم ...
دخترک آرام پیش من نشست ...
- " تو چقدر قشنگی ..."
دخترک لبخندی زد و گفت ، "نمیخوای بیای تو بغلم ؟"
گفتم : " چرا ،ولی دختر خیلی خستم ، چقدر چهرت آشناست ، خیلی آشنایی ، چرا اسمت یادم نمیاد ؟"
گفت : " میدونی از کیه که تو زندگیت شادی نداشتی ؟ وقتی آدم از کسی دور میشه ، اسمش هم یادش میره ... نمیخوای بیا تو بغلم؟"
گفتم : "چرا ... چرا .. نمیتونم ولی ، کمکم میکنی ؟"
گفت : "باشه ، بیا بغلم ..."
لبخندب زد و دست هایش را باز کرد ...
من با آخرین توان باقی مانده خود را در آغوش دخترک انداختم، چشمانم بسته شد ،
عضلاتم منقبض گردید و لرزه عجیبی دست داد، نفسم بند آمده بود
"پسرم ندو تو خیابون ..." ، "تاب ، تاب ، عباسی ..." ،"این قدر نرو تو کوچه ..." ، "داداش بیا اینجا ..." ، "پسرم فردا روز اول مدرسته ، زود بخواب" ، "مدرسه چه طور بود ؟" ، " اسمت چیه ؟"، ... ، "پسر چرا آدم نمیشی ؟" ،
" من تو رو ولت کردم ..."، "بیشعور اذیت نکن " ، بد ضایعش کردی ..." ، "اه! همونی که ضایع شده بود ؟" ،
" دوستت دارم ..." ، "کثافت ، بدون تو میمیرم میفهمی ؟" ، "کوچه ها باریکن دکونا بستس ..." ، "چرا نمیفهمی عاشقتم؟"
"تو یه عوضی هستی ،ولی من دوست دارم ..."،"باتنبلا میگردی ..."،"برا خاهرت خواستگار اومده ..." ، "قبول میکنی ؟" ،
"آره داداشی"،"رتبت چند شد ؟" ، "تبریک میگم ..." و ...
چشمانم را ناگهان باز کردم ، خودم را در آغوش دخترک یافتم ...گفت : "من رو از این جا ببر ... حالا ! "
بی اختیار از جا بلند شدم و دخترک را از جا بلند کردم ... نیرویی بی پایان یافته بودم ...
دخترک لبخند میزد و دستانش را دور گردنم حلقه زده بود ...
راه خیابان را پیش گرفتم ، روشنایی خیره کننده ای از دور معلوم بود ، انگار پایان خیابان به نور میرسید ...
گویی به سوی خورشید حرکت میکردم و من و دخترک وزنی نداشتیم ...
نور چشمانم را اذیت نمیکرد ولی بر حسب عادت سرم را بر گرداندم ، خودم را دیدم که بر زمین افتاده بودم و نفس نمیکشیدم ...
اتومبیلی که ایستاد و راننده بالای سر من آمد ، و من مرده بودم ...
" این دکتر هام که فقط بلدن آدم رو نا امید کنند ...".................................
...
جالب بود ولي من از اول فهميدم پسره مرده :20:
نميدونم چرا ولي از اين جمله خيلي خوشم اومد :eh:: لب پنجره اتاقم ایستاده بودم ، یک نیمه شب خنک بهاری
eng.j.mehrdad
18-07-2008, 02:58
جالب بود ولي من از اول فهميدم پسره مرده :20:
نميدونم چرا ولي از اين جمله خيلي خوشم اومد :eh:: لب پنجره اتاقم ایستاده بودم ، یک نیمه شب خنک بهاری
ممنونم از نظرت ولي خيلي كم و كلي بود .ادامه بده من تشنه شنيدنم ...
ممنونم از نظرت ولي خيلي كم و كلي بود .ادامه بده من تشنه شنيدنم ...
آخه ادامه نداره ، ديگه چي بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آهان ، اين جمله اولي كه نوشته بودي تو داستان كاربرد نداشت ، داشت ؟؟؟؟؟؟؟؟
اين پسره بالاخره مريض بود كه مرد ؟؟ يا تصادف كرد مرد ؟؟؟؟ يا مريض بود و تصادف كرد مرد ؟؟؟؟؟؟؟
eng.j.mehrdad
18-07-2008, 19:01
آخه ادامه نداره ، ديگه چي بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آهان ، اين جمله اولي كه نوشته بودي تو داستان كاربرد نداشت ، داشت ؟؟؟؟؟؟؟؟
اين پسره بالاخره مريض بود كه مرد ؟؟ يا تصادف كرد مرد ؟؟؟؟ يا مريض بود و تصادف كرد مرد ؟؟؟؟؟؟؟
شما دوست داري چطوري بميره ؟آزادي انتخاب كني ...
ولی خب، خدا رو چه پنهون که کسی تحویلش نمیگرفت،
این جمله به لحاظ نوشتاری مشکل داره،
فکر میکردم رفته اونجا و برای خودش کسی شده: نه فقط من، بقیه هم همینطور.
این علامت در اینجا زیاد مناسب نیست جمله می تونست به شکل دیگه ای نوشته بشه و نیازی هم به علامت نقل قول نبود.
سراغ تنها زندگی کردن و سرگرم کتاب شدن.
در ادبیات جدید سعی بر ان شده تا کلمات جدا نوشته شوند و از افعال مصدری کمتر استفاده شود. هم چنین در جاهایی که باشد نمود و امثال ان به معنای هست و است است کاربد ان ها اشتباه است.
بعدها که بهم گفت تو اونجا چه چیزایی خونده،
تو در اینجا معنای خاصی نداره درسته که مت عامیانه نوشته شده که یکی از سبک های نوشتاریه اما این جمله بدون تو هم کامل بود. بعداً بهم توضیح داد که عیب مردم دهمون
که در این جا کاربردی نداره و در جمله نمیبایست اورده شود.
ببخشید سعید جان اگه درام زیاده روی میکنم اما اگه دلت بخواد داستانتو کامل برات ویراستاری میکنم .ولی الان نت مشکل داره. اگه دوست داشتی ادامه میدم . داستانت زیبا بود و از چاچوب و قالبندی خوبی هو برخوردار بود روند خوبی هم داشت و در کل داستان خوب و محکمی بود اما یه سری اشکالات نگارشی داره .
به هر حال اگه دوست داشتی برات باقی نقد هم میذرام
داستان مثلث رو هم خوندم اما هنوز نتونستم نقد کنم اونم به نوبه خودش زیباست.
البته شاید دیر شده باشه برای نقد این دو داستان راستش من الان این تاپیک رو مطالعه کردم بنابراین اگه دیر شده بگید.
eng.j.mehrdad
20-07-2008, 23:23
ولی خب، خدا رو چه پنهون که کسی تحویلش نمیگرفت،
این جمله به لحاظ نوشتاری مشکل داره،
فکر میکردم رفته اونجا و برای خودش کسی شده: نه فقط من، بقیه هم همینطور.
این علامت در اینجا زیاد مناسب نیست جمله می تونست به شکل دیگه ای نوشته بشه و نیازی هم به علامت نقل قول نبود.
سراغ تنها زندگی کردن و سرگرم کتاب شدن.
در ادبیات جدید سعی بر ان شده تا کلمات جدا نوشته شوند و از افعال مصدری کمتر استفاده شود. هم چنین در جاهایی که باشد نمود و امثال ان به معنای هست و است است کاربد ان ها اشتباه است.
بعدها که بهم گفت تو اونجا چه چیزایی خونده،
تو در اینجا معنای خاصی نداره درسته که مت عامیانه نوشته شده که یکی از سبک های نوشتاریه اما این جمله بدون تو هم کامل بود. بعداً بهم توضیح داد که عیب مردم دهمون
که در این جا کاربردی نداره و در جمله نمیبایست اورده شود.
ببخشید سعید جان اگه درام زیاده روی میکنم اما اگه دلت بخواد داستانتو کامل برات ویراستاری میکنم .ولی الان نت مشکل داره. اگه دوست داشتی ادامه میدم . داستانت زیبا بود و از چاچوب و قالبندی خوبی هو برخوردار بود روند خوبی هم داشت و در کل داستان خوب و محکمی بود اما یه سری اشکالات نگارشی داره .
به هر حال اگه دوست داشتی برات باقی نقد هم میذرام
داستان مثلث رو هم خوندم اما هنوز نتونستم نقد کنم اونم به نوبه خودش زیباست.
البته شاید دیر شده باشه برای نقد این دو داستان راستش من الان این تاپیک رو مطالعه کردم بنابراین اگه دیر شده بگید.
دوست خوب ممنون ميشم داستان من رو هم نقد و ويراستاري كنيد
ولی خب، خدا رو چه پنهون که کسی تحویلش نمیگرفت،
این جمله به لحاظ نوشتاری مشکل داره،
فکر میکردم رفته اونجا و برای خودش کسی شده: نه فقط من، بقیه هم همینطور.
این علامت در اینجا زیاد مناسب نیست جمله می تونست به شکل دیگه ای نوشته بشه و نیازی هم به علامت نقل قول نبود.
سراغ تنها زندگی کردن و سرگرم کتاب شدن.
در ادبیات جدید سعی بر ان شده تا کلمات جدا نوشته شوند و از افعال مصدری کمتر استفاده شود. هم چنین در جاهایی که باشد نمود و امثال ان به معنای هست و است است کاربد ان ها اشتباه است.
بعدها که بهم گفت تو اونجا چه چیزایی خونده،
تو در اینجا معنای خاصی نداره درسته که مت عامیانه نوشته شده که یکی از سبک های نوشتاریه اما این جمله بدون تو هم کامل بود. بعداً بهم توضیح داد که عیب مردم دهمون
که در این جا کاربردی نداره و در جمله نمیبایست اورده شود.
ببخشید سعید جان اگه درام زیاده روی میکنم اما اگه دلت بخواد داستانتو کامل برات ویراستاری میکنم .ولی الان نت مشکل داره. اگه دوست داشتی ادامه میدم . داستانت زیبا بود و از چاچوب و قالبندی خوبی هو برخوردار بود روند خوبی هم داشت و در کل داستان خوب و محکمی بود اما یه سری اشکالات نگارشی داره .
به هر حال اگه دوست داشتی برات باقی نقد هم میذرام
داستان مثلث رو هم خوندم اما هنوز نتونستم نقد کنم اونم به نوبه خودش زیباست.
البته شاید دیر شده باشه برای نقد این دو داستان راستش من الان این تاپیک رو مطالعه کردم بنابراین اگه دیر شده بگید.
داستان ناهمواري هاي نگارشي زياد داشت قبول. اما در مورد استفاده از مصدر نه. اگه قرار بود همه ي نويسنده ها از اصول نگارشي معيار پيروي كنند كه تفاوت سبكي از بين مي رفت. در ضمن فكر نمي كنم تو اونجا يا همچين چيزايي به خودي خود اشكالي داشته باشه به خصوص از ديدگاه نئو رئاليستي كه انگار خود نويسنده هم بهش يه جورايي نظر داشته.
اما مشكل اصلي ( البته به نظر من!) اينه كه لحن حفظ نشده. مثلا بعدا بهم توضيح داد يا موقعيت اضطراري يه كم زيادي به هم كلوم شدن نمي خوره. البته مشخصه كه سعي شده زبان گفتاري رعايت بشه و فقط يك كم توي انتخاب كلمات سستي شده.
دوست خوب ممنون ميشم داستان من رو هم نقد و ويراستاري كنيد
داستان چيز خاصي رو نمي رسونه!اشايد اصلا داستان نباشه ( من از مسائل تئوريك هيچي نمي دونم!) يك نفر مي ميره. همون داستان پري خوشگل . بوسه ي آخر يا آغوش مرگ .عناصر همه كليشه اين و باز هم مي پرسم: تهش چي؟ تا اونجا كه من مي دونم( باز هم همون كمبود اصطلاحات آكادميك!) مرحله ي اول داستان نويسي تصوير سازيه و مرحله ي دوم پيدا كردن رابطه ي منطقي بين تصوير ها و يك جور نيمچه داستان( يا شايد بهتره بگم طرح؟!) تازه تو مرحله ي سومه كه داستان نوشته مي شه! از اين نظرهم داستان ناپختست و فقط يه طرحه كه احتياج هست روش كار بشه. توي نگارش هم مشكل يكدست نبودن لحن به شدت احساس مي شه.
P.S: تو رو خدا، تورو خدا و بازم تو روخدا ناراحت نشو! مي دونم چه حسي داره يكي اين جوري ازت غلط بگيره ( فكر كن هفت سالگيم يه داستان نوشتم و به بابام نشون دادم. اونم عوض اين كه بگه خوبه يا... شروع كرد داد زدن كه چرا به جاي فعل است نوشتي هست؟:37: ) كتاب بخون!
این دکتر هام که فقط بلدن آدم رو نا امید کنند ..."
لب پنجره اتاقم ایستاده بودم ، یک نیمه شب خنک بهاری .
"بوی بهار ،چقدر دوستش دارم ، من عاشق این بو هستم "
به خیابان نگاه میکردم ، البته بیشتر به درختی که جلوی { مقابل } پنجره اتاقم بود، درخت اقاقیا {یی} که تازه شکوفه زده بود.
هر از گاهی ماشین یا موتور{ی} از خیابانی که تکه هایی از آن از زیر درخت معلوم بود، رد {عبور } میشد{ می کرد} و آرامش مرا به هم میزد ...
"خدایا ! آرامش هم که میدی ، ذره ذره میریزی تو حلق آدم که همیشه تشنش باشه ..."
سرم گیج میرفت ، با خود گفتم : " از کسی که تا این وقت شب بیداره چه انتظاری داری ؟ "
ولی جالب اینجا بود که اصلا احساس خواب آلودگی نمیکردم ، شاید از بی خوابی زیاد ...
از لای برگ و شکوفه های اقاقیا ، منظره مبهمی به نظرم آمد . سعی کردم جزئیات را تشخیص دهم ...
دختری { دختر}زیبا{یی را دیدم، با لباس سفید بلندی که پایین ان روی زمین کشیده می شد} با لباسی سفید و بلند . طوری که پایین آن روی زمین کشیده میشد را دیدم.
دخترکی با گیسوان و چشم های مشکی رنگ { استفاده از کلمه رنگ به جمله شکل نامانوسی میدهد } و پوستی گندم گون ولی درخشان ، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر ، { به جای ، میتونی از با استفاده کنی} قدی متوسط که آن طرف خیابان ایستاده بود.
"چه دختر قشنگیه ..."
دقیق تر که شدم ، دریافتم دختر هم به من نگاه میکند ، سوال ها یکی پس از دیگری از ذهنم میگذ شت :
"این دختر با این لباس ، این وقت شب ، چرا واستاده تو خیابون { و} زل زده به من ؟"
و از این مهمتر : "چرا همه جا رو تار میبینم جز اون دختر ؟ نکنه عشق که میگن همینه{؟!} ..."
در دریای سوالاتم غوطه ور بودم که دخترک گفت : "آقا ! چرا نمیای پیشم ؟"
منگ شده بودم ! با خود گفتم "شاید دختره هرز ست {یه دختر هرزه ست} ... شایدم خیالاتی شدم زده به سرم از بیخوابی ..."
دختر گفت : " من هرزه نیستم ، تو هم خیالاتی نشدی ، بیا پایین ..."
خواستم حرف بزنم ، تمام تلاشم را کردم ولی نتوانستم حتی { ولی حتی نتوانستم} دهانم را بگشایم ، انگار دهانم قفل شده بود .
در همان حین این سخن از ذهنم میگذشت : " آخه تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟ چیکارم داری ؟ "
دخترک جواب داد : "مهم نیست من کی هستم ، هرکی که تو فکر کنی ، با تو کار دارم ، تو رو میخوام ..."
تعجب کرده بودم ، باید اعتراف کنم خیلی هم ترسیده بودم ، آن دختر ذهن مرا میخواند !
شاید هم خواب بودم ، شاید فکر میکردم نمیتوانم حرف بزنم ولی به زبان آمده بودم ...
- "من رو میخوای {؟} چیه ؟ دختر این وقت شبی شر درست نکن برا من ..."
- "خواهش میکنم ، بیا پایین تو آغوشم ... بیا "
و با دست به من اشار کرد که نزدش بروم ...
جاذبه قوی و بسیار عجیبی وجودم را فرا گرفت ، شهوت بود ؟ عشق بود ؟ کنجکاوی بود؟ یا یک حس غریب ؟
نمیدانستم و نمیدانم ...
به هر زحتمی که بود خودم را به در اتاق رسانیدم ، راه پله ها تاریک بود ، کورمال کورمال و به کمک نرده ها خودم را به در ورودی رساندم ، چندین بار نزدیک بود سقوط کنم ، سخت بود ولی بالاخره در را باز کردم ،
پاهایم ناتوان شده بودند و دست هایم از بازو ها به پایین کملا بیحس بود ، تنها انگشتان دستم گز گز مختصری میکردند ، سرم سنگین شده بود و روی بدنم سنگینی { به جای اوردن کلمه سنگین پشت سر هم میتونستی از کلمات دیگه ای هم استفاده کنی} میکرد ، کشان کشان خود را به دخترک رساندم و نزدیکش زانو زدم ...
دخترک آرام پیش من نشست ...
- " تو چقدر قشنگی ..."
دخترک لبخندی زد و گفت ، "نمیخوای بیای تو بغلم ؟"
گفتم : " چرا ،ولی دختر { کلمه دختر اینجا حذف بشه بهتره و ضمنا بهجمله آسیبی نمیرسونه }خیلی خستم ، چقدر چهرت { چهره ات} آشناست ، خیلی آشنایی ، چرا اسمت یادم نمیاد ؟"
گفت : " میدونی از کیه{ میدونی از کی توی زندگیت شادی نداشتی؟} که تو زندگیت شادی نداشتی ؟ وقتی آدم از کسی دور میشه ، اسمش هم یادش میره ... نمیخوای بیا تو بغلم؟"
گفتم : "چرا ... چرا .. نمیتونم ولی{ اما نمیتونم} ، کمکم میکنی ؟"
گفت : "باشه ، بیا بغلم ..."
لبخندب زد و دست هایش را باز کرد ...
من با آخرین توان باقی مانده خود را در آغوش دخترک انداختم، چشمانم بسته شد ،
عضلاتم منقبض گردید و لرزه عجیبی دست داد، نفسم بند آمده بود
"پسرم ندو تو خیابون ..." ، "تاب ، تاب ، عباسی ..." ،"این قدر نرو تو کوچه ..." ، "داداش بیا اینجا ..." ، "پسرم فردا روز اول مدرسته ، زود بخواب" ، "مدرسه چه طور بود ؟" ، " اسمت چیه ؟"، ... ، "پسر چرا آدم نمیشی ؟" ،
" من تو رو ولت کردم ..."، "بیشعور اذیت نکن " ، بد ضایعش کردی ..." ، "اه! همونی که ضایع شده بود ؟" ،
" دوستت دارم ..." ، "کثافت ، بدون تو میمیرم میفهمی ؟" ، "کوچه ها باریکن دکونا بستس ..." ، "چرا نمیفهمی عاشقتم؟"
"تو یه عوضی هستی ،ولی من دوست دارم ..."،"باتنبلا میگردی ..."،"برا خاهرت {خواهرت}خواستگار اومده ..." ، "قبول میکنی ؟" ،
"آره داداشی"،"رتبت { رتبه ت}چند شد ؟" ، "تبریک میگم ..." و ...
چشمانم را ناگهان باز کردم ، خودم را در آغوش دخترک یافتم ...گفت : "من رو از این جا ببر ... حالا ! "{***}
بی اختیار از جا بلند شدم و دخترک را از جا بلند کردم ... نیرویی بی پایان یافته بودم ...
دخترک لبخند میزد و دستانش را دور گردنم حلقه زده بود ...
راه خیابان را پیش گرفتم ، روشنایی خیره کننده ای از دور معلوم بود ، انگار پایان خیابان به نور میرسید ...
گویی به سوی خورشید حرکت میکردم و من و دخترک وزنی نداشتیم ...{ و هیچ کدام وزنی نداشتیم}
نور چشمانم را اذیت نمیکرد ولی بر حسب عادت سرم را بر گرداندم ، خودم را دیدم که بر زمین افتاده بودم و نفس نمیکشیدم ...
اتومبیلی که ایستاد و راننده بالای سر من آمد ، و من مرده بودم { اتومبیلی که ایستاده بود، رانندهای که بالای سر جنازه ای بود و من که مرده بودم.}
*{ جمله اول داستان همانطور که دوستمان گفتند در داستان به معنایی نمیرسد و در واقع نقشی ندارد حتی میتواند در برخی خواندگان ابهام هم ایجاد کند.}
**{ داستان در کل داستانی جالب است کشش دراد اما انچه را که در خصوص کیفیت مرگ است را نتوانسته به خوبی بیان کند. و جمله اول مثل این است که از جایی به داستان امده چون سر گیجه و باقی حالات پسر به علت نزدیک شدن او به زمان مرگ بیان شده و نه به علت بیماری در صورتی که با این جمله قصد داری که بیمار بودن پسر را نیز نشان بدهی و در اخر با جمله های اخر مرگ او بر اثر تصادف بیان میشود در صورتی که با تعریف از نوع حالات مرگ پسرگ میتوانسته قبل از تصادف مرده باشد و راننده با دیدن او از ماشین خارج شده باشد نه به خاطر تصادف. داستان میتوانست از پیچیدگی ها و چالش های خوبی برخوردار شود. البته با کمی دقت ضمن اینکه این تازه شروع کاره و میشه گفت نویسندگی کار سختیه اما بسیار دلپذیر}
موفق باشید
دوست عزیز اگه نقدم تند بود پوزش میطلبم
مطالبی که توی کروشه است چیزایی که فکر میکردم به بهبود داستان کمک کنه
داستان چيز خاصي رو نمي رسونه!اشايد اصلا داستان نباشه ( من از مسائل تئوريك هيچي نمي دونم!) يك نفر مي ميره. همون داستان پري خوشگل . بوسه ي آخر يا آغوش مرگ .عناصر همه كليشه اين و باز هم مي پرسم: تهش چي؟ تا اونجا كه من مي دونم( باز هم همون كمبود اصطلاحات آكادميك!) مرحله ي اول داستان نويسي تصوير سازيه و مرحله ي دوم پيدا كردن رابطه ي منطقي بين تصوير ها و يك جور نيمچه داستان( يا شايد بهتره بگم طرح؟!) تازه تو مرحله ي سومه كه داستان نوشته مي شه! از اين نظرهم داستان ناپختست و فقط يه طرحه كه احتياج هست روش كار بشه. توي نگارش هم مشكل يكدست نبودن لحن به شدت احساس مي شه.
P.S: تو رو خدا، تورو خدا و بازم تو روخدا ناراحت نشو! مي دونم چه حسي داره يكي اين جوري ازت غلط بگيره ( فكر كن هفت سالگيم يه داستان نوشتم و به بابام نشون دادم. اونم عوض اين كه بگه خوبه يا... شروع كرد داد زدن كه چرا به جاي فعل است نوشتي هست؟:37: ) كتاب بخون!
فکر نمکنی که نباید مقایسه کرد و ضمنا یه تفکر همیشه ارزش احترام کذاشتنو داره و اینم یه تفکر بود هرچند که ابتدایی بود. اما فکر نمیکنم اونقدر که شما میگید بد باشه میتونست داستان خوبی باشه یه طرح بود که خیلی ناشیانه به داستان در امده بود اما برای زحمت و تفکر یه انسان میشه بیشتر از یان ارزش قایئل شد
درسته؟؟؟؟
داستان ناهمواري هاي نگارشي زياد داشت قبول. اما در مورد استفاده از مصدر نه. اگه قرار بود همه ي نويسنده ها از اصول نگارشي معيار پيروي كنند كه تفاوت سبكي از بين مي رفت. در ضمن فكر نمي كنم تو اونجا يا همچين چيزايي به خودي خود اشكالي داشته باشه به خصوص از ديدگاه نئو رئاليستي كه انگار خود نويسنده هم بهش يه جورايي نظر داشته.
اما مشكل اصلي ( البته به نظر من!) اينه كه لحن حفظ نشده. مثلا بعدا بهم توضيح داد يا موقعيت اضطراري يه كم زيادي به هم كلوم شدن نمي خوره. البته مشخصه كه سعي شده زبان گفتاري رعايت بشه و فقط يك كم توي انتخاب كلمات سستي شده.
گذشته از مشکلاتی که شما گفتید این داستان اگه برای چاب میرفت مطمئن باشید ایراد های منم هم در مورد داستان وارد بود و هست و هیچ ربطی هم به سبک نداره یه دستور زبان کلی بهت پیشنهاد میکنم بری کتاب غلط ننویسم رو بخونی تا بدونی زبان فارسی چه تغییراتی کرده
موفق باشی
داستان مثلث و زایمان هم برای هفته بعد میذارم البته با اجازه نویسنده با تشکر
eng.j.mehrdad
24-07-2008, 01:27
این دکتر هام که فقط بلدن آدم رو نا امید کنند ..."
لب پنجره اتاقم ایستاده بودم ، یک نیمه شب خنک بهاری .
"بوی بهار ،چقدر دوستش دارم ، من عاشق این بو هستم "
به خیابان نگاه میکردم ، البته بیشتر به درختی که جلوی { مقابل } پنجره اتاقم بود، درخت اقاقیا {یی} که تازه شکوفه زده بود.
هر از گاهی ماشین یا موتور{ی} از خیابانی که تکه هایی از آن از زیر درخت معلوم بود، رد {عبور } میشد{ می کرد} و آرامش مرا به هم میزد ...
"خدایا ! آرامش هم که میدی ، ذره ذره میریزی تو حلق آدم که همیشه تشنش باشه ..."
سرم گیج میرفت ، با خود گفتم : " از کسی که تا این وقت شب بیداره چه انتظاری داری ؟ "
ولی جالب اینجا بود که اصلا احساس خواب آلودگی نمیکردم ، شاید از بی خوابی زیاد ...
از لای برگ و شکوفه های اقاقیا ، منظره مبهمی به نظرم آمد . سعی کردم جزئیات را تشخیص دهم ...
دختری { دختر}زیبا{یی را دیدم، با لباس سفید بلندی که پایین ان روی زمین کشیده می شد} با لباسی سفید و بلند . طوری که پایین آن روی زمین کشیده میشد را دیدم.
دخترکی با گیسوان و چشم های مشکی رنگ { استفاده از کلمه رنگ به جمله شکل نامانوسی میدهد } و پوستی گندم گون ولی درخشان ، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر ، { به جای ، میتونی از با استفاده کنی} قدی متوسط که آن طرف خیابان ایستاده بود.
"چه دختر قشنگیه ..."
دقیق تر که شدم ، دریافتم دختر هم به من نگاه میکند ، سوال ها یکی پس از دیگری از ذهنم میگذ شت :
"این دختر با این لباس ، این وقت شب ، چرا واستاده تو خیابون { و} زل زده به من ؟"
و از این مهمتر : "چرا همه جا رو تار میبینم جز اون دختر ؟ نکنه عشق که میگن همینه{؟!} ..."
در دریای سوالاتم غوطه ور بودم که دخترک گفت : "آقا ! چرا نمیای پیشم ؟"
منگ شده بودم ! با خود گفتم "شاید دختره هرز ست {یه دختر هرزه ست} ... شایدم خیالاتی شدم زده به سرم از بیخوابی ..."
دختر گفت : " من هرزه نیستم ، تو هم خیالاتی نشدی ، بیا پایین ..."
خواستم حرف بزنم ، تمام تلاشم را کردم ولی نتوانستم حتی { ولی حتی نتوانستم} دهانم را بگشایم ، انگار دهانم قفل شده بود .
در همان حین این سخن از ذهنم میگذشت : " آخه تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟ چیکارم داری ؟ "
دخترک جواب داد : "مهم نیست من کی هستم ، هرکی که تو فکر کنی ، با تو کار دارم ، تو رو میخوام ..."
تعجب کرده بودم ، باید اعتراف کنم خیلی هم ترسیده بودم ، آن دختر ذهن مرا میخواند !
شاید هم خواب بودم ، شاید فکر میکردم نمیتوانم حرف بزنم ولی به زبان آمده بودم ...
- "من رو میخوای {؟} چیه ؟ دختر این وقت شبی شر درست نکن برا من ..."
- "خواهش میکنم ، بیا پایین تو آغوشم ... بیا "
و با دست به من اشار کرد که نزدش بروم ...
جاذبه قوی و بسیار عجیبی وجودم را فرا گرفت ، شهوت بود ؟ عشق بود ؟ کنجکاوی بود؟ یا یک حس غریب ؟
نمیدانستم و نمیدانم ...
به هر زحتمی که بود خودم را به در اتاق رسانیدم ، راه پله ها تاریک بود ، کورمال کورمال و به کمک نرده ها خودم را به در ورودی رساندم ، چندین بار نزدیک بود سقوط کنم ، سخت بود ولی بالاخره در را باز کردم ،
پاهایم ناتوان شده بودند و دست هایم از بازو ها به پایین کملا بیحس بود ، تنها انگشتان دستم گز گز مختصری میکردند ، سرم سنگین شده بود و روی بدنم سنگینی { به جای اوردن کلمه سنگین پشت سر هم میتونستی از کلمات دیگه ای هم استفاده کنی} میکرد ، کشان کشان خود را به دخترک رساندم و نزدیکش زانو زدم ...
دخترک آرام پیش من نشست ...
- " تو چقدر قشنگی ..."
دخترک لبخندی زد و گفت ، "نمیخوای بیای تو بغلم ؟"
گفتم : " چرا ،ولی دختر { کلمه دختر اینجا حذف بشه بهتره و ضمنا بهجمله آسیبی نمیرسونه }خیلی خستم ، چقدر چهرت { چهره ات} آشناست ، خیلی آشنایی ، چرا اسمت یادم نمیاد ؟"
گفت : " میدونی از کیه{ میدونی از کی توی زندگیت شادی نداشتی؟} که تو زندگیت شادی نداشتی ؟ وقتی آدم از کسی دور میشه ، اسمش هم یادش میره ... نمیخوای بیا تو بغلم؟"
گفتم : "چرا ... چرا .. نمیتونم ولی{ اما نمیتونم} ، کمکم میکنی ؟"
گفت : "باشه ، بیا بغلم ..."
لبخندب زد و دست هایش را باز کرد ...
من با آخرین توان باقی مانده خود را در آغوش دخترک انداختم، چشمانم بسته شد ،
عضلاتم منقبض گردید و لرزه عجیبی دست داد، نفسم بند آمده بود
"پسرم ندو تو خیابون ..." ، "تاب ، تاب ، عباسی ..." ،"این قدر نرو تو کوچه ..." ، "داداش بیا اینجا ..." ، "پسرم فردا روز اول مدرسته ، زود بخواب" ، "مدرسه چه طور بود ؟" ، " اسمت چیه ؟"، ... ، "پسر چرا آدم نمیشی ؟" ،
" من تو رو ولت کردم ..."، "بیشعور اذیت نکن " ، بد ضایعش کردی ..." ، "اه! همونی که ضایع شده بود ؟" ،
" دوستت دارم ..." ، "کثافت ، بدون تو میمیرم میفهمی ؟" ، "کوچه ها باریکن دکونا بستس ..." ، "چرا نمیفهمی عاشقتم؟"
"تو یه عوضی هستی ،ولی من دوست دارم ..."،"باتنبلا میگردی ..."،"برا خاهرت {خواهرت}خواستگار اومده ..." ، "قبول میکنی ؟" ،
"آره داداشی"،"رتبت { رتبه ت}چند شد ؟" ، "تبریک میگم ..." و ...
چشمانم را ناگهان باز کردم ، خودم را در آغوش دخترک یافتم ...گفت : "من رو از این جا ببر ... حالا ! "{***}
بی اختیار از جا بلند شدم و دخترک را از جا بلند کردم ... نیرویی بی پایان یافته بودم ...
دخترک لبخند میزد و دستانش را دور گردنم حلقه زده بود ...
راه خیابان را پیش گرفتم ، روشنایی خیره کننده ای از دور معلوم بود ، انگار پایان خیابان به نور میرسید ...
گویی به سوی خورشید حرکت میکردم و من و دخترک وزنی نداشتیم ...{ و هیچ کدام وزنی نداشتیم}
نور چشمانم را اذیت نمیکرد ولی بر حسب عادت سرم را بر گرداندم ، خودم را دیدم که بر زمین افتاده بودم و نفس نمیکشیدم ...
اتومبیلی که ایستاد و راننده بالای سر من آمد ، و من مرده بودم { اتومبیلی که ایستاده بود، رانندهای که بالای سر جنازه ای بود و من که مرده بودم.}
*{ جمله اول داستان همانطور که دوستمان گفتند در داستان به معنایی نمیرسد و در واقع نقشی ندارد حتی میتواند در برخی خواندگان ابهام هم ایجاد کند.}
**{ داستان در کل داستانی جالب است کشش دراد اما انچه را که در خصوص کیفیت مرگ است را نتوانسته به خوبی بیان کند. و جمله اول مثل این است که از جایی به داستان امده چون سر گیجه و باقی حالات پسر به علت نزدیک شدن او به زمان مرگ بیان شده و نه به علت بیماری در صورتی که با این جمله قصد داری که بیمار بودن پسر را نیز نشان بدهی و در اخر با جمله های اخر مرگ او بر اثر تصادف بیان میشود در صورتی که با تعریف از نوع حالات مرگ پسرگ میتوانسته قبل از تصادف مرده باشد و راننده با دیدن او از ماشین خارج شده باشد نه به خاطر تصادف. داستان میتوانست از پیچیدگی ها و چالش های خوبی برخوردار شود. البته با کمی دقت ضمن اینکه این تازه شروع کاره و میشه گفت نویسندگی کار سختیه اما بسیار دلپذیر}
موفق باشید
دوست عزیز اگه نقدم تند بود پوزش میطلبم
سلام !
دوست عزيزم خيلي ممنون كه داستام رو نقد و ويراستاري كردي ، البته بر ويراستاريت نقدي داشتم ...
- دوست من ، جمله هايي كه در " " آورده شدن كاملا شكسته و محاوره اي هستن و شما اون ها رو هم ويراستاري كردي ،حرف زدن آدم ها رو نميشه ويراستاري كرد و من هم نميتونستم كتابيشون كنم بلكه فقط نقلشون كردم .
- منظور من از جمله اول داستان دقيقا ايجاد ابهام هست كه شما خوب اين رو درك كرديد ، در واقع بگذاريم ذهن خواننده آزاد باشه كه داستان رو با چه اتفاقي تموم كنه . اينجا خوانندست كه آخر داستان رو ميسازه .
- دقت تو خوندن اين داستان جذابش ميكنه و خوندن روزنامه اي اين داستان حتي ميتونه كسل كننده هم باشه ،درسته ؟ نظرت چيه ؟
در آخر ممنونم كه داستانم رو عميق خوندي و نقد كردي و اصلا هم ناراحت نميشم كه اين راهي است به سوي پخته شدن هر نويسنده اي و داستان بدون نقاد ارزشي نداره ...
داستان چيز خاصي رو نمي رسونه!اشايد اصلا داستان نباشه ( من از مسائل تئوريك هيچي نمي دونم!) يك نفر مي ميره. همون داستان پري خوشگل . بوسه ي آخر يا آغوش مرگ .عناصر همه كليشه اين و باز هم مي پرسم: تهش چي؟ تا اونجا كه من مي دونم( باز هم همون كمبود اصطلاحات آكادميك!) مرحله ي اول داستان نويسي تصوير سازيه و مرحله ي دوم پيدا كردن رابطه ي منطقي بين تصوير ها و يك جور نيمچه داستان( يا شايد بهتره بگم طرح؟!) تازه تو مرحله ي سومه كه داستان نوشته مي شه! از اين نظرهم داستان ناپختست و فقط يه طرحه كه احتياج هست روش كار بشه. توي نگارش هم مشكل يكدست نبودن لحن به شدت احساس مي شه.
P.S: تو رو خدا، تورو خدا و بازم تو روخدا ناراحت نشو! مي دونم چه حسي داره يكي اين جوري ازت غلط بگيره ( فكر كن هفت سالگيم يه داستان نوشتم و به بابام نشون دادم. اونم عوض اين كه بگه خوبه يا... شروع كرد داد زدن كه چرا به جاي فعل است نوشتي هست؟:37: ) كتاب بخون!
سلام دوست من
مرسي ! همين :20:
و چشم كتاب ميخونم !
مطالبی که توی کروشه است چیزایی که فکر میکردم به بهبود داستان کمک کنه
ممنون از ويراست فني و نگارشي و معنايي و كلا ممنون از لطف شما!
فکر نمکنی که نباید مقایسه کرد و ضمنا یه تفکر همیشه ارزش احترام کذاشتنو داره و اینم یه تفکر بود هرچند که ابتدایی بود. اما فکر نمیکنم اونقدر که شما میگید بد باشه میتونست داستان خوبی باشه یه طرح بود که خیلی ناشیانه به داستان در امده بود اما برای زحمت و تفکر یه انسان میشه بیشتر از یان ارزش قایئل شد
درسته؟؟؟؟
ممنون از دفاعيه شما در غيبت بنده .
هميشه يك طرح ابتدائي به نتايجي پيچيده ميرسه كه تنها در انديشيدن در همون طرح ابتدائي حاصل ميشه ...
دوست من رياضيات از 1 شروع شد .
گذشته از مشکلاتی که شما گفتید این داستان اگه برای چاب میرفت مطمئن باشید ایراد های منم هم در مورد داستان وارد بود و هست و هیچ ربطی هم به سبک نداره یه دستور زبان کلی بهت پیشنهاد میکنم بری کتاب غلط ننویسم رو بخونی تا بدونی زبان فارسی چه تغییراتی کرده
موفق باشی
هوشنگ گلشيري از نظر كتاب غلط ننويسيم يعني كشك!!!آندره ژيد از نظر دستور زبان فرانسه يعني آفت! ماياكوفسكي يعني مايه ي آبرو ريزي زبان روسي( يه مشت بچه ي لوس كه دور و بر كلمه مي پيچن!واقعا كه!)
اگه لحنم تند بود شديدا ببخشيد ( نمي دونم چرا تازگيا اين جوري شدم!) اما قالب نيمي از مفهوم داستانه . شما كه بيشتر از من مي دونيد اگه نويسنده سعي داشته داستانش رو به زبان عاميانه و با تمام اشكالات مصطلح در اون بنويسه ويراستار نبايد داستانو به زبان نوشتاري تبديل كنه. قاعدتا نوشته در زمينه ي يك سري عبارات به ويرايش احتياج داره( به هيچ وجه منكر نقش عظيم ويراستن تو نوشته نمي شم!) اما جاهايي كه پاي انتخاب نويسنده وسط مي ياد تغيير كار زائديه! نوشته از زبون يه پسر بچه ي روستاييه كه معلوم نيست ديپلم داره يا نه به اونجا مي گه تو اونجا و از محتويات كتاب غلط ننويسيم( شايد از وجودش!) خبر نداره. پس اين پسر خوب چرا بايد عين دكتراي ادبيات فارسي تمام اصول دستوري رو رعايت كنه؟ و چرا نويسنده كه ديدگاه اول شخص رو انتخاب كرده ( و باز شما بهتر از من به محدوديت هاي اين ديدگاه وارديد) بايد اين كارو بكنه؟ خوشحال مي شم دلايلتونو بشنوم.
فکر نمکنی که نباید مقایسه کرد و ضمنا یه تفکر همیشه ارزش احترام کذاشتنو داره و اینم یه تفکر بود هرچند که ابتدایی بود. اما فکر نمیکنم اونقدر که شما میگید بد باشه میتونست داستان خوبی باشه یه طرح بود که خیلی ناشیانه به داستان در امده بود اما برای زحمت و تفکر یه انسان میشه بیشتر از یان ارزش قایئل شد
درسته؟؟؟؟
آيا واقعا روزي هزار تا از اين داستانا نوشته نمي شه و نويسنده هاشونم به خاطر كمبود مطالعه به نوشتن اونها ادامه نمي دن و حتا كسي نيست كه جرئت بر چسب خودنما خوردن رو داشته باشه و بهشون اينو بگه؟ نه من قصدم توهين به كسي نبود و براي تفكر شخصي تا حد مرگ ارزش قائلم.
داستان هاي مودب پور و استاندال هر دو يك موضوعو دارن. داستان هاي دانيل استيل پتانسيل اينو دارن كه در حد ماركز باشن... . منم يه منتقد بين المللي بالقوم!!!!چرا با هم رو راست نباشيم؟
اگر هر كسي از فرو رفتن بي جاي دماغ من توي كارش ناراحته بازم،بازم،بازم معذرت. براي اثباتش ديگه سر و كله ي من تو اين تاپيك پيدا نمي شه.قول مي دم!
p.s:كسي برام كف نمي زنه؟
dr.zuwiegen
25-07-2008, 20:24
من سلام عرض می کنم خدمت تمامی دوستان تازه وارد....:11:
باید بگم که یه مدتی اینجا حضور نداشتم و خب، اونهم به خاطر کمبود افراد، به خصوص افراد صاحب نظر و با تجربه بود، ولی خدا رو شکر می بینم که الان چند تا دوست جدید هم دارن به ما اضافه میشن و امیدوارم با ما بمونن و با همدیگه بیشتر از قبل آشنا شیم...
شخصاً از تالوت عزیز تشکر می کنم و باید بگویم مشتاقانه منتظر شنیدن نظرات ایشان در مورد تک تک کارهایم هستم؛ البته اگر حال و حوصله خواندن این اراجیف را داشته باشند!
همگی داستانهای من در وبلاگم موجوده، ولی برای احترام به دوستان و عزیزان تازه وارد، اونها رو در پستهای بعدی براتون قرار می دم. امیدوارم بتونیم با هم آشنا شیم و دوستهای اینترنتی خوبی برای هم باشیم.
dr.zuwiegen
25-07-2008, 20:28
عقل
روزی، شاهد گفتگوی دو استاد دانشگاه بودم که با یکدیگر بر سر مباحث علمی رقابت می کردند. هر یک از آنها سعی داشت که طرف دیگر را به زانو دربیاورد و برتری خویش را ثابت کند.
گفتگوها و جر و بحثها و مجادله آنها ادامه یافت، تا حدی که هر دو را عصبی کرد... بالاخره یکی از آنها، به دیگری گفت:
"این را بدان که اگر ما، هر کدام عقل خود را در ترازویی می گذاشتیم تا در مورد ما به قضاوت بپردازد، مطمئناً کفه مربوط به من، سنگینتر از مال شما می بود."
حقیقتاً پیشنهاد جالبی بود. من تصمیم گرفتم جلو بروم و خودی نشان بدهم. رفتم نزدیک آنها و پس از تعارفات اولیه، ترازویی را به آنها نشان دادم و گفتم من حرفهای شما را شنیده ام و ترازوی سنجش عقل هم دارم، چیزی که میان هیچ کس دیگری جز من، یافت نمی شود. گفتم که حاضرم در این مسابقه، بین آنها داوری کنم. چه می دانستند که در سر من، چه چیزها می گذرد؟!
پس از مدتی تفکر، آنها قبول کردند و قرار شد که عقل آنها را در دو کفه ترازو قرار دهیم و من قاضی و شاهدی باشم که به نفع استاد برتر و والاتر رای دهم.
خلاصه، آنها همین کار را کردند و منتظر بودند تا ببینند، ترازو چه نتیجه ای را اعلام می دارد. اما در کمال تعجب مشاهده کردند که هر دو کفه ترازو، بالاست! چیزی که من منتظر آن بودم تا بتوانم یک دل سیر، به حماقت هر دو استاد بخندم. به قیافه های متعجب آنها نگاه کردم و زدم زیر خنده! در حالی که از شادی و هیجان یک لحظه روی پاهایم بند نمی شدم، ناگهان، هر دو استاد هم مثل من، زدند زیر خنده، آنهم خنده هایی شدید و هولناک که صدای قهقهه آنان، گوش شیطان را کر می کرد. این وضع به طوری بود که من دیگر نتوانستم در آنجا بمانم و کمی دیگر به آندو بخندم و برای همین، پا به فرار گذاشتم. بعدها فهمیدم که آن وضع، چندان دور از ذهن و عجیب نبوده؛ چرا که هر دو استاد عقلشان را از دست داده بودند!
dr.zuwiegen
25-07-2008, 20:29
جیرجیر
از زمانی که برق رفته بود، مدت زیادی می گذشت. از حدود ظهر، تا الان که هوا رو به تاریکی می زد و خورشید داشت غروب می کرد. شاید علت ناراحتی و بی قراری بچه، از همین مسئله ناشی می شد. مدتی بود که صدایش بلند شده بود و مادرش را که در آشپزخانه کار می کرد، به ستوه آورده بود. به غیر از زن، کس دیگری در خانه نبود که بتواند طفل معصوم را آرام کند.
زن ریخته بود به هم. سرسام گرفته بود، البته نه از صدای فرزندش؛ از صدای ممتد جیرجیرکی که با اصوات بلند و گوشخراش خود، مزاحم سکوت و آرامش خانه شده بود و او پیش خودش فکر می کرد و حتم داشت که علت بیدار شدن ناگهانی بچه، به خاطر همین است. تا قبل از آن، بچه گوشه ای از خانه خوابیده و او هم مشغول رتق و فتق و رسیدگی به امور خانه بود.
صداها از حیاط خانه می آمد. زن دست از شستن ظرفها کشید و از آشپزخانه آمد بیرون. به نگاههای پرالتماس بچه تازه از خواب بیدار شده، موقتاً اهمیتی نداد و رفت سروقت منبع صدا. کاری بود بیهوده که زن به آن پی برد. مانند پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه بود. زن با حالتی مغموم از حیاط به داخل خانه آمد. صدای بچه دوباره در گوشش پیچید و دل او را به رعشه واداشت. بچه را از زمین بلند کرد و سعی نمود با نجوا نمودن لالایی در گوشش، از وحشت او بکاهد و خواب را دوباره به چشمانش هدیه دهد. زن بچه به بغل، به این سو و آن سوی خانه تاریک رفت، به گمان اینکه بچه از تاریکی می ترسد، سر او را به گونه ای روی شانه اش جا داد که تاریکی را نبیند، ولی هیچکدام از این کارها ذره ای تاثیر نداشت. حدس زد شاید بچه شیر می خواهد، با اینکه به او ساعتی پیش شیر داده و سپس او را خوابانده بود. خسته از پیاده روی با وزن سنگین بچه در محیط خانه، روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد. از پنجره باز خانه که فعلاً، تنها راه تهویه هوای گرم خانه حساب می شد، حیاط و بام خانه، و سپس آنتن تلویزیون همسایه را دید.
بچه را در بغل گرفت و لباسش را بالا زد، ولی بچه از شیر خوردن امتناع می کرد و مدام گریه می کرد. زن مستاصل و درمانده شده بود، نمی دانست چکار باید بکند. بچه را وادار به شیر خوردن نمود، ولی بچه وحشت زده، نوک پستان مادر را گاز گرفت و زن به زحمت، آن همه درد را تحمل کرد. این بار به جای چشمهای بچه، گوشهای او را با دو دست گرفت تا چیزی نشنود، راه حلی که فکر می کرد حتماً جواب می دهد.
اما باز هم همان آش بود و همان کاسه. بی قراری بچه کمی کمتر شده بود، ولی این بار چشمهای او به طرز عجیبی درشت و گرد شده بود و برق می زد. بچه به جایی خیره شده بود. زن مسیر نگاه او را دنبال کرد و از پنجره، لبه ی بام را نگاه کرد. سه بچه گربه، از آن بالا به حیاط خانه خیره شده بودند. مادر لحظه ای بچه را بر زمین گذاشت و به حیاط رفت. با ایجاد سر و صدا آنها را ترساند. ولی تا به سمت بچه برود و او را در آغوش بگیرد، دوباره گربه ها به لبه ی بام بازگشته بودند.
زن، دمپایی را از پایش درآورد و به طرف آنها پرت کرد، که اصابت کرد به پیشانی یکی از گربه ها و بعد هر سه آنها از آنجا دور شدند. زن با صورتی خشمگین و کلافه داخل آمد و پنجره و در را بست، تا چشم و او فرزندش به گربه ها نیفتد. صدای جیرجیرک همچنان ادامه داشت و بچه مدام گریه می کرد و مادر بغض در گلویش گیر کرده بود.
یکی از بچه گربه ها، آرام و با احتیاط به لبه بام نزدیک شد. وقتی که مطمئن شد موجود مزاحمی نیست، نگاهی به پایین کرد. جیرجیرک همچنان به لبه دیوار چسبیده بود و آرام آرام بالا می آمد. گربه دست دراز کرد و با پنجه اش، او را گرفت و به دهان گذاشت. صدای جیرجیرک بیشتر از قبل شد. گربه از لبه بام دور شد و گربه های دیگر هم، به محض دیدن طعمه صید شده، به سمت او گام برداشتند. صدای جیرجیرک پس از مدت کوتاهی قطع شد.
...زن آمد و در و پنجره را باز کرد.
هوشنگ گلشيري از نظر كتاب غلط ننويسيم يعني كشك!!!آندره ژيد از نظر دستور زبان فرانسه يعني آفت! ماياكوفسكي يعني مايه ي آبرو ريزي زبان روسي( يه مشت بچه ي لوس كه دور و بر كلمه مي پيچن!واقعا كه!)
اگه لحنم تند بود شديدا ببخشيد ( نمي دونم چرا تازگيا اين جوري شدم!) اما قالب نيمي از مفهوم داستانه . شما كه بيشتر از من مي دونيد اگه نويسنده سعي داشته داستانش رو به زبان عاميانه و با تمام اشكالات مصطلح در اون بنويسه ويراستار نبايد داستانو به زبان نوشتاري تبديل كنه. قاعدتا نوشته در زمينه ي يك سري عبارات به ويرايش احتياج داره( به هيچ وجه منكر نقش عظيم ويراستن تو نوشته نمي شم!) اما جاهايي كه پاي انتخاب نويسنده وسط مي ياد تغيير كار زائديه! نوشته از زبون يه پسر بچه ي روستاييه كه معلوم نيست ديپلم داره يا نه به اونجا مي گه تو اونجا و از محتويات كتاب غلط ننويسيم( شايد از وجودش!) خبر نداره. پس اين پسر خوب چرا بايد عين دكتراي ادبيات فارسي تمام اصول دستوري رو رعايت كنه؟ و چرا نويسنده كه ديدگاه اول شخص رو انتخاب كرده ( و باز شما بهتر از من به محدوديت هاي اين ديدگاه وارديد) بايد اين كارو بكنه؟ خوشحال مي شم دلايلتونو بشنوم.
دوست عزیز سلام
حرف شما درست و من هم قبول دارم اما شیوه نقد شما درست نبود قدم به قدم البته صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
هر جور که دلتون میخواد نقد کنید و من هم به نقد شما ایراد نمگیرم پوزش اگه نا راحت شدید.
آيا واقعا روزي هزار تا از اين داستانا نوشته نمي شه و نويسنده هاشونم به خاطر كمبود مطالعه به نوشتن اونها ادامه نمي دن و حتا كسي نيست كه جرئت بر چسب خودنما خوردن رو داشته باشه و بهشون اينو بگه؟ نه من قصدم توهين به كسي نبود و براي تفكر شخصي تا حد مرگ ارزش قائلم.
داستان هاي مودب پور و استاندال هر دو يك موضوعو دارن. داستان هاي دانيل استيل پتانسيل اينو دارن كه در حد ماركز باشن... . منم يه منتقد بين المللي بالقوم!!!!چرا با هم رو راست نباشيم؟
اگر هر كسي از فرو رفتن بي جاي دماغ من توي كارش ناراحته بازم،بازم،بازم معذرت. براي اثباتش ديگه سر و كله ي من تو اين تاپيك پيدا نمي شه.قول مي دم!
p.s:كسي برام كف نمي زنه؟
اول اینکه منم قصد نداشتم پا توی کفش کسی بذارم و ضمنا وجود شما توی انجمن خیلی به فایده است و اصلا دوست ندرام شما برید چون معلومات خوبی دارید.
امیدورام بازم ببینمتون و اگه به عذر خواهی نیاز دارید من معذرت میخوام.
عقل
روزی، شاهد گفتگوی دو استاد دانشگاه بودم که با یکدیگر بر سر مباحث علمی رقابت می کردند. هر یک از آنها سعی داشت که{ که حرفی است که باید با دقت و در جاهای خاصی استفاده شود در این قسمت هم اشتباه به کار نرفته اما اگر هم به کار نمیرفت نه تنها مشکلی نداشت بلکه جمله را زیباتر نیز میکرد} طرف دیگر را به زانو دربیاورد و برتری خویش را ثابت کند.
گفتگوها و جر و بحثها و مجادله آنها ادامه یافت، تا حدی که هر دو را عصبی کرد... بالاخره یکی از آنها، به دیگری گفت:
"این را بدان که اگر ما، هر کدام عقل خود را در ترازویی می گذاشتیم تا در مورد ما به قضاوت بپردازد، مطمئناً کفه مربوط به من، سنگینتر از مال شما { سنگینتر از کفه شما }می بود."
حقیقتاً پیشنهاد جالبی بود. من تصمیم گرفتم جلو بروم و خودی نشان بدهم{ متن ادبی که با برخی کلمات مثل خودی نشان بدهم کمی قالب عامیانه گرفته است.}. رفتم نزدیک آنها و پس از تعارفات اولیه، ترازویی را به آنها نشان دادم و گفتم من حرفهای شما را شنیده ام و ترازوی سنجش عقل هم دارم، چیزی که میان هیچ کس دیگری جز من، یافت نمی شود. گفتم که { به جای این دو کلمه میتونید از حرف (و) استفاده کنید "یافت نمیشود و قاضی این مقایسه باشم. داور و مسابقه به لحاظ کاربردی شکل درستی ندارد }حاضرم در این مسابقه، بین آنها داوری کنم. چه می دانستند که در سر من، چه چیزها می گذرد؟!{ جمله ادبی است اما از نوع مدرن در حالی که بیش از این ادبیات کلاسیک گرایش بیشتر داشت }
پس از مدتی تفکر، آنها قبول کردند و قرار شد {وقرار بر این شد }{ قسمت دوم جمله ادبی و کلاسی است برخلاف قسمت اول که البته هر دو به لحاظ جمله بندی درست می باشند اما به لحاظ کاربردی نادرست ولی در کل جملات نادرست نیستند تنها به لحاظ زیبا شناختی مشکل دارند.} عقل آنها را در دو کفه ترازو قرار دهیم و من قاضی و شاهدی باشم که به نفع استاد برتر و والاتر رای دهم.
خلاصه،{استفاده از این کلمه به زیبای متن لطمه میزند شاید استفاده از در اخر ساده تر باشد اما بیشتر به نوع متن میخورد} آنها همین{ همان } کار را کردند و منتظر بودند{ماندند} تا ببینند، ترازو چه نتیجه ای را اعلام می دارد. اما در کمال تعجب مشاهده کردند که هر دو کفه ترازو، بالاست! چیزی که من منتظر آن بودم تا بتوانم یک دل سیر، { یک دل سیر به نوعی جز کلمات و شبه جمله های عامیانه به کار برده میشود در حالی که متن به طور کل ادبی است. " اتفاقی که منتظر ان بودم تا بتوانم به حماقت هر دو استاد بخندم"} به حماقت هر دو استاد بخندم. به قیافه های متعجب آنها نگاه کردم و زدم زیر خنده!{ زدم زیر خنده..... دقیقا همان نقطه ای است که خواننده در سردر گم پذیرش سبک نوشتار میکند} در حالی که از شادی و هیجان یک لحظه روی پاهایم بند نمی شدم، ناگهان، هر دو استاد هم مثل من، زدند زیر خنده{خندیدند)، آنهم خنده هایی شدید و هولناک که صدای قهقهه آنان، گوش شیطان را کر می کرد. این وضع به طوری بود که من دیگر نتوانستم در آنجا بمانم و کمی دیگر به آندو بخندم و برای همین، پا به فرار گذاشتم. بعدها فهمیدم که آن وضع، چندان دور از ذهن و عجیب نبوده؛ چرا که هر دو استاد عقلشان را از دست داده بودند!
{دوست عزیز متن یکنواختی خاصی ندارد منظورم این است که متن به شیوه ادبی ساده ای نوشته شده است در حالی که در قسمتهایی متن با شتابزدگی به شکل ادبی – عامیانه قالب میشود}
الف:" متن علاوه بر این که باید یکنواخت و هیجان انگیز باشد می بایست هماهنگی لازم را نیز داشته باشد مثلا کلمات از یک دسته انتخاب شوند و به یک شکل جمله بندی شوند البته نه به این معنا که دلزدگی ایجاد کند منظور این است که اگر متن ادبی و کلاسیک است به همان شکل ادامه پیدا کند و اگر ادبی و مدرن یا عامیانه و سنتی به همان شکل ادامه پیدا کند در متن ادبی کلاسیک استفاده از کلمات ادبی مدرن جلوه جالبی ندارن البته ادبیات در ارتباط با یکدیگر هستند و انکاری در ان نیست اما هماهنگی و یکدست بودن ان موضوع دیگری است."
ب:" تشخیص نوع سبک نوشتا ر براساس کلمات و نوع جمله بندی و قالب مشخص میشود حال اگر در هر قسمت نوع نوشتار براساس سلیقه نویسنده تغییر کند سبک مشخصی برای ان مشخص نمیشودبنابراین بهتر است ابتدای امر نوع سبک خود را انتخاب کنیدبرای مثال
کلاسیک
ادبی
مدرن
سنتی
عامیانه یا نوشتار تلفیقی
به هر شکل می بایست خواننده بداند جه نوع سبکی در این داستان وجود دارد. تا میانه داستان متن کاملا ادبی است هر چند گریز های نیز میبینم اما در انتها با شتابزدگی خاصی از کلمات عامیانه ای در قالب جمله های ادبی استفاده شده است"".
{{نکات مثبت}}
الف:"" نوشتار تا انتهای داستان از کشش خوبی برخوردار بود و جذابیت هم داشت ""
ب:"" داستان به نوعی از داستان های معنا گرا محسوب میشد و البته بسیار عبرت اموز""
ج:"" داستان از پیچیدگی خاصی برای جذب خواننده اسفاده نکرده است بلکه به سادگی منظور اصلی را رسانده و بیان کرده است و خواننده سردر گم نادانسته ها و دانسته های نویسنده نمیشود البته استفاده از پیچش در داستان نیز میتواند جذابیت ایجاد کند اما نه برای عموم.}
د:""از اغاز و پایان خوب و محکمی برخوردار بود""
موفق باشید نظر شخصی من میگه خیلی خوب بود و تو استعداد اینو داری که نویسنده خوبی بشی البته اگه همت داشته باشی و اطلاعاتتو بیشتر کنی خداییش من خوشم اومد. جالب بود.
عقل
روزی، شاهد گفتگوی دو استاد دانشگاه بودم که با یکدیگر بر سر مباحث علمی رقابت می کردند. هر یک از آنها سعی داشت که{ که حرفی است که باید با دقت و در جاهای خاصی استفاده شود در این قسمت هم اشتباه به کار نرفته اما اگر هم به کار نمیرفت نه تنها مشکلی نداشت بلکه جمله را زیباتر نیز میکرد} طرف دیگر را به زانو دربیاورد و برتری خویش را ثابت کند.
گفتگوها و جر و بحثها و مجادله آنها ادامه یافت، تا حدی که هر دو را عصبی کرد... بالاخره یکی از آنها، به دیگری گفت:
"این را بدان که اگر ما، هر کدام عقل خود را در ترازویی می گذاشتیم تا در مورد ما به قضاوت بپردازد، مطمئناً کفه مربوط به من، سنگینتر از مال شما { سنگینتر از کفه شما }می بود."
حقیقتاً پیشنهاد جالبی بود. من تصمیم گرفتم جلو بروم و خودی نشان بدهم{ متن ادبی که با برخی کلمات مثل خودی نشان بدهم کمی قالب عامیانه گرفته است.}. رفتم نزدیک آنها و پس از تعارفات اولیه، ترازویی را به آنها نشان دادم و گفتم من حرفهای شما را شنیده ام و ترازوی سنجش عقل هم دارم، چیزی که میان هیچ کس دیگری جز من، یافت نمی شود. گفتم که { به جای این دو کلمه میتونید از حرف (و) استفاده کنید "یافت نمیشود و قاضی این مقایسه باشم. داور و مسابقه به لحاظ کاربردی شکل درستی ندارد }حاضرم در این مسابقه، بین آنها داوری کنم. چه می دانستند که در سر من، چه چیزها می گذرد؟!{ جمله ادبی است اما از نوع مدرن در حالی که بیش از این ادبیات کلاسیک گرایش بیشتر داشت }
پس از مدتی تفکر، آنها قبول کردند و قرار شد {وقرار بر این شد }{ قسمت دوم جمله ادبی و کلاسی است برخلاف قسمت اول که البته هر دو به لحاظ جمله بندی درست می باشند اما به لحاظ کاربردی نادرست ولی در کل جملات نادرست نیستند تنها به لحاظ زیبا شناختی مشکل دارند.} عقل آنها را در دو کفه ترازو قرار دهیم و من قاضی و شاهدی باشم که به نفع استاد برتر و والاتر رای دهم.
خلاصه،{استفاده از این کلمه به زیبای متن لطمه میزند شاید استفاده از در اخر ساده تر باشد اما بیشتر به نوع متن میخورد} آنها همین{ همان } کار را کردند و منتظر بودند{ماندند} تا ببینند، ترازو چه نتیجه ای را اعلام می دارد. اما در کمال تعجب مشاهده کردند که هر دو کفه ترازو، بالاست! چیزی که من منتظر آن بودم تا بتوانم یک دل سیر، { یک دل سیر به نوعی جز کلمات و شبه جمله های عامیانه به کار برده میشود در حالی که متن به طور کل ادبی است. " اتفاقی که منتظر ان بودم تا بتوانم به حماقت هر دو استاد بخندم"} به حماقت هر دو استاد بخندم. به قیافه های متعجب آنها نگاه کردم و زدم زیر خنده!{ زدم زیر خنده..... دقیقا همان نقطه ای است که خواننده در سردر گم پذیرش سبک نوشتار میکند} در حالی که از شادی و هیجان یک لحظه روی پاهایم بند نمی شدم، ناگهان، هر دو استاد هم مثل من، زدند زیر خنده{خندیدند)، آنهم خنده هایی شدید و هولناک که صدای قهقهه آنان، گوش شیطان را کر می کرد. این وضع به طوری بود که من دیگر نتوانستم در آنجا بمانم و کمی دیگر به آندو بخندم و برای همین، پا به فرار گذاشتم. بعدها فهمیدم که آن وضع، چندان دور از ذهن و عجیب نبوده؛ چرا که هر دو استاد عقلشان را از دست داده بودند!
{دوست عزیز متن یکنواختی خاصی ندارد منظورم این است که متن به شیوه ادبی ساده ای نوشته شده است در حالی که در قسمتهایی متن با شتابزدگی به شکل ادبی – عامیانه قالب میشود}
الف:" متن علاوه بر این که باید یکنواخت و هیجان انگیز باشد می بایست هماهنگی لازم را نیز داشته باشد مثلا کلمات از یک دسته انتخاب شوند و به یک شکل جمله بندی شوند البته نه به این معنا که دلزدگی ایجاد کند منظور این است که اگر متن ادبی و کلاسیک است به همان شکل ادامه پیدا کند و اگر ادبی و مدرن یا عامیانه و سنتی به همان شکل ادامه پیدا کند در متن ادبی کلاسیک استفاده از کلمات ادبی مدرن جلوه جالبی ندارن البته ادبیات در ارتباط با یکدیگر هستند و انکاری در ان نیست اما هماهنگی و یکدست بودن ان موضوع دیگری است."
ب:" تشخیص نوع سبک نوشتا ر براساس کلمات و نوع جمله بندی و قالب مشخص میشود حال اگر در هر قسمت نوع نوشتار براساس سلیقه نویسنده تغییر کند سبک مشخصی برای ان مشخص نمیشودبنابراین بهتر است ابتدای امر نوع سبک خود را انتخاب کنیدبرای مثال
کلاسیک
ادبی
مدرن
سنتی
عامیانه یا نوشتار تلفیقی
به هر شکل می بایست خواننده بداند جه نوع سبکی در این داستان وجود دارد. تا میانه داستان متن کاملا ادبی است هر چند گریز های نیز میبینم اما در انتها با شتابزدگی خاصی از کلمات عامیانه ای در قالب جمله های ادبی استفاده شده است"".
{{نکات مثبت}}
الف:"" نوشتار تا انتهای داستان از کشش خوبی برخوردار بود و جذابیت هم داشت ""
ب:"" داستان به نوعی از داستان های معنا گرا محسوب میشد و البته بسیار عبرت اموز""
ج:"" داستان از پیچیدگی خاصی برای جذب خواننده اسفاده نکرده است بلکه به سادگی منظور اصلی را رسانده و بیان کرده است و خواننده سردر گم نادانسته ها و دانسته های نویسنده نمیشود البته استفاده از پیچش در داستان نیز میتواند جذابیت ایجاد کند اما نه برای عموم.}
د:""از اغاز و پایان خوب و محکمی برخوردار بود""
موفق باشید نظر شخصی من میگه خیلی خوب بود و تو استعداد اینو داری که نویسنده خوبی بشی البته اگه همت داشته باشی و اطلاعاتتو بیشتر کنی خداییش من خوشم اومد. جالب بود.
اين اون ويرايشيه كه به نظر منم واقعا براي نوشته لازمه:31: اما گذشته از جنبه هاي خودشيفته وار جمله ي قبلي،اين اون ويرايشيه كه واقعا براي نوشته لازمه! اما معني يه جمله يكم براي من ثقيله ( نكته: اطلاعات ادبي من در حد مگسه!) :
روزی، شاهد گفتگوی دو استاد دانشگاه بودم که با یکدیگر بر سر مباحث علمی رقابت می کردند؟؟؟؟؟؟
بر سر مباحث علمي رقابت مي كردند ؟ يعني معني رو مي رسونه ها. ولي يكم عجيب غريبه؟نيست؟
p.s:به خدا من جنون ابداع ايراد ندارم. مي خواستم نظر ندم!فقط يكم عجيب غريبه ديگه؟!نيست؟؟؟
اين اون ويرايشيه كه به نظر منم واقعا براي نوشته لازمه:31: اما گذشته از جنبه هاي خودشيفته وار جمله ي قبلي،اين اون ويرايشيه كه واقعا براي نوشته لازمه! اما معني يه جمله يكم براي من ثقيله ( نكته: اطلاعات ادبي من در حد مگسه!) :
روزی، شاهد گفتگوی دو استاد دانشگاه بودم که با یکدیگر بر سر مباحث علمی رقابت می کردند؟؟؟؟؟؟
بر سر مباحث علمي رقابت مي كردند ؟ يعني معني رو مي رسونه ها. ولي يكم عجيب غريبه؟نيست؟
p.s:به خدا من جنون ابداع ايراد ندارم. مي خواستم نظر ندم!فقط يكم عجيب غريبه ديگه؟!نيست؟؟؟
دوست عزیز تو جنون نداری یعنی فکر کنم شاید نمیدونم خدا کنه که نداشته باشی:31::21::46::23:
ضمنا ممنون که تایی کردی ویراستاریمو استاد:22::4:
خوبه که دوباره اینطرفا پیدات میشه.:35:
اما در مورد ایرادت :21:
اول اینکه منظور میرسونه تنها مشکلش اینه که همخوانی با نوع متن ندراه که البته من به طور کلی اشاره کردم مثلا مباحثه بهتر بود یا امثال این کلمه.
دوست عزیز تو جنون نداری یعنی فکر کنم شاید نمیدونم خدا کنه که نداشته باشی:31::21::46::23:
ضمنا ممنون که تایی کردی ویراستاریمو استاد:22::4:
خوبه که دوباره اینطرفا پیدات میشه.:35:
اما در مورد ایرادت :21:
اول اینکه منظور میرسونه تنها مشکلش اینه که همخوانی با نوع متن ندراه که البته من به طور کلی اشاره کردم مثلا مباحثه بهتر بود یا امثال این کلمه.
كلا منظورم اين بود كه رقابت كردن بر سر يه چيزي يعني مبارزه كردن(!!!!!!) براي به دست آوردنش. ولي كسي مباحث علميو به دست نمي ياره. منم فكر مي كنم مباحثه كردن بهتر باشه.:10:
kemiaonline
06-08-2008, 23:07
درود **تنها چند میسرایم و تقدیم میکنم *** میگریم از بخت سیاه و چشم خونین *** اهی کشم از دست فقرو و شاه رنگین *** بغم ندار تاب در این جور بی حد *** بر جسم مسکینان مکن رختی ننگین
dr.zuwiegen
09-08-2008, 17:33
چمدان آرزوها
سرانجام، معامله بین من و خداوند صورت گرفت. پس از سالها عجز و لابه برای او، توانستم نظر او را جلب کنم و چمدان آرزوها بدستم برسد. خداوند گفت: این به پاس زحمتهایی است که تو در طی سالهای سپری شده زندگیت، در راه من کشیده ای و غمهایی که خیلی از انسانها، تاب لحظه ای از آن را نیاوردند، تحمل کرده ای؛ هم اکنون، گنجینه ای بی نظیر در اختیار توست. اگر قدر آن را بدانی، تا آخر عمرت به خوبی و خوشی و در بهشتی زمینی خواهی زیست. لیک بکوش که به همین راحتی آن را استفاده نکنی و آرزوهایت را هدر ندهی، چرا که این چمدان نیز ظرفیتی دارد و هرچیزی در این دنیا، حد خود را دارد و بالاخره به اتمام می رسد.
و به راستی آن لحظه رویایی و دلپذیر در زندگیم، برای اولین و آخرین بار فرا رسیده بود. من دیگر محکوم به خوشبختی شده بودم، همه گونه آرزو و مطلوبات آرمانی انسانی، در چمدانم بود: ثروت، شهرت، محبت، عشق، ایمان و ... و من دیگر چه چیزی را می توانستم از باری تعالی طلب کنم؟ وقت آن رسیده بود تا از باقی مانده زندگی مرارت بار و نکبت زده خود، عیش کافی و نوش وافر ببرم، و به قدری دستپاچه شده بودم که به راستی، نمی دانستم ابتدائاً کدام یک از نداشته های خود را طلب کنم.
اما متاسفانه، یا خوشبختانه، این حیرت و سرگشتگی چندان طول نیانجامید. بلافاصله پس از بازگشتن از درگاه الهی و رسیدن به کره خاکی، مشتی انسان - یا بهتر بگویم- تمامی نوع بشر به دورم حلقه زدند. حتماً از قبل اطلاع داشتند و این به معنی نکبتی دیگر در زندگی ام می بود. در عمق دل تنفری را نسبت به جمیع آنان احساس نمودم، به نحوی که فرقی بین آشنا و دوست و همشهری و هموطن و هم مذهب، برایم باقی نماند. همه ی آنها برای غارت داشته های من آمده بودند و صد البته، من هم کسی نبودم که اجازه بدهم به راحتی و مفت و مسلم، همه چیزم از دست برود و سالیان سال عبادتها، زجرها و رنجهای بیشمارم در راه پروردگار، این چنین بین مشتی کافر و جاهل تقسیم گردد.
این جماعت تعدادش خیلی بیشتر از آنی بود که بتوان به عنوان رقیب یا دشمن آنان را تصور نمود. مشکلی که مرا سراپا دچار تشویش و نگرانی و دلزدگی موقت از شرایط فعلیم کرد: من با دیگران فرق داشتم، من از همه ی آنها برتر بودم، این تنها من بودم که مقرب درگاه الهی شده بودم. رعشه بر اندامم افتاد، دستم لرزید و چمدان در دستم هم، همینطور. درست همان زمان بود که فکری مثل برق از مغزم گذر نمود و به بلاهت خود پی بردم، چرا که پاک، چمدان آرزو را از یاد برده بودم. آن را باز کردم و نگاهی به آن کردم. دنبال آرزوی مرگ سریع برای انسان گشتم و آن را یافتم. قبل از استفاده از آن متوجه نوشته ای روی چمدان شدم که ظاهر گردید و با خطی درشت و قرمز، این نوشته را حک کرد که:
"این بدترین و گرانترین آرزویی است که می توانید داشته باشید؛ لطفاً هنگام استفاده از آن، اعتبار خود را نیز در نظر داشته باشید. هرگونه عواقب احتمالی آن بر عهده خود شماست."
این چیزها برای من مهم نبود و مجالی هم برای تفکر برایم باقی نمانده بود. آن انسانهای گرگ نمای غارتگر، لحظه به لحظه به من نزدیکتر می نمودند و ترس از دست دادن داشته ها، لحظه ای مرا آسوده خاطر نمی گذاشت. همانجا بود که آرزوی مرگی سریع و فجیع را برای آنها نمودم و از مشاهده حوادثات بعدی، احساس قدرتی برایم پیش آمد که با هیچ لذت دیگری قابل مقایسه نبود... افراد زیادی را با آرزوهایم نابود نمودم، تا اینکه به خود آمدم و دیدم که دیگر از آن نیروهای ماورایی خبری نیست و دیگر کائنات به درخواستهای من پاسخ مثبت نمی دهند، ولی همچنان نوع بشر، حریصانه به من و چمدان در دستم، چشم دوخته اند. با اینکه ناامیدانه به چمدان نگاه کردم و متوجه خالی بودن آن شدم.
ندایی از بالا به من رسید، به گمانم فرشته الهی بود که به نیابت از پروردگار سخن می گفت:
"حال چشمهایت را نیک باز کن و بنگر: بنگر خیره سری ات را که به تو گفتم، لیاقت استفاده از داشتن را نداری و به جای آنکه نداشته ها را طلب کنی، داشته های من را نابود نمودی، و حقیقتاً این تجاوز و ظلم و خیانتی بیش نیست! آیا بهتر نبود چیزهایی خوب و کم خرجتری را انتخاب می نمودی و آن را با دیگر آفریدگان من، تقسیم می نمودی؟ کمی از علم بهره می گرفتی و دانش خود را به دیگران منتقل می کردی. کمی محبت را طلب می کردی و به همنوعانت عشق می ورزیدی که کلید رستگاری در همین است؛ کمی آرزوی ثروت می کردی که در کوتاه ترین زمان به دستانت می رسید و آنقدر می داشتی تا همگان را از فقر و گرسنگی نجات دهی. مطمئن باش که چمدانت با هیچکدام از این کارها خالی نمی شد و تو می ماندی تنها با آن، در حالی که نام نیکی از تو بین مخلوقات می درخشید و آنها را در نهایت متوجه رحمت و مهربانی من می کرد. حال همانجا بمان و نتیجه اعمال خود را برگیر!"
و من، اشک ریزان و دوان دوان، گام برمی داشتم و مردم به دنبال من و چمدان خالی در دستانم می دویدند. می دانستم که دیر یا زود، تکه تکه ام می کنند.
dr.zuwiegen
10-08-2008, 14:30
تفاوت
همین چند روز پیش بود، به خود گفتم وقت آن رسیده تا به مناسبت زادروزش، انگشتری نگین دار و طلائی، همانند انگشتری که در دستش بود بگیرم. با این تفاوت که می دانستم او تازگیها اضافه وزن پیدا کرده و این هدیه جدید، قطری بیشتر داشت تا کاملاً با انگشتان کوتاه و چاقش، تناسب داشته باشد. آن شادمانی اولیه -که در همه ی انسانها مشترک است- در رخ فربه او ظاهر گردید، ولی بعد از تشکر خیلی راحت اذعان کرد که حلقه ی قبلی را بیشتر می پسندد. وقتی دلیل را جویا شدم، گفت بدان عادت کرده ام و دوست ندارم دمی از مقابل چشمانم دور باشد. آغاز همراهی من و تو را این دو حلقه پیوند زده اند؛ دو حلقه کاملاً یکسان و یک شکل، تا گواهی بر اشتراکات و تشابهات من و تو شوند. با این حال تو به خود چگونه اجازه می دهی تا من چیزی متفاوت با آنچه در انگشت توست، به دستم کنم؟
با خود گفتم: "این مهم نیست که من به تو گوشزد کنم، تفاوتهای ما روز به روز بیشتر می شود؛ پیش خود فرض کن آغازی دیگر هم می تواند باشد و هیچ زمانی بهتر از این لحظه، برای شروعی دوباره نمی توان یافت."
ولی جرات نکردم این را به او بگویم، فقط هدیه را از او پس گرفتم. دیر یا زود، آن حلقه هم تغییر ظواهر او را برنمی تابید.
چمدان آرزوها
سرانجام، معامله بین من و خداوند صورت گرفت. پس از سالها عجز و لابه برای او، توانستم نظر او را جلب کنم و چمدان آرزوها بدستم برسد. خداوند گفت: این به پاس زحمتهایی است که تو در طی سالهای سپری شده زندگیت، در راه من کشیده ای و غمهایی که خیلی از انسانها، تاب لحظه ای از آن را نیاوردند، تحمل کرده ای؛ هم اکنون، گنجینه ای بی نظیر در اختیار توست. اگر قدر آن را بدانی، تا آخر عمرت به خوبی و خوشی و در بهشتی زمینی خواهی زیست. لیک بکوش که به همین راحتی آن را استفاده نکنی و آرزوهایت را هدر ندهی، چرا که این چمدان نیز ظرفیتی دارد و هرچیزی در این دنیا، حد خود را دارد و بالاخره به اتمام می رسد.
و به راستی آن لحظه رویایی و دلپذیر در زندگیم، برای اولین و آخرین بار فرا رسیده بود. من دیگر محکوم به خوشبختی شده بودم، همه گونه آرزو و مطلوبات آرمانی انسانی، در چمدانم بود: ثروت، شهرت، محبت، عشق، ایمان و ... و من دیگر چه چیزی را می توانستم از باری تعالی طلب کنم؟ وقت آن رسیده بود تا از باقی مانده زندگی مرارت بار و نکبت زده خود، عیش کافی و نوش وافر ببرم، و به قدری دستپاچه شده بودم که به راستی، نمی دانستم ابتدائاً کدام یک از نداشته های خود را طلب کنم.
اما متاسفانه، یا خوشبختانه، این حیرت و سرگشتگی چندان طول نیانجامید. بلافاصله پس از بازگشتن از درگاه الهی و رسیدن به کره خاکی، مشتی انسان - یا بهتر بگویم- تمامی نوع بشر به دورم حلقه زدند. حتماً از قبل اطلاع داشتند و این به معنی نکبتی دیگر در زندگی ام می بود. در عمق دل تنفری را نسبت به جمیع آنان احساس نمودم، به نحوی که فرقی بین آشنا و دوست و همشهری و هموطن و هم مذهب، برایم باقی نماند. همه ی آنها برای غارت داشته های من آمده بودند و صد البته، من هم کسی نبودم که اجازه بدهم به راحتی و مفت و مسلم، همه چیزم از دست برود و سالیان سال عبادتها، زجرها و رنجهای بیشمارم در راه پروردگار، این چنین بین مشتی کافر و جاهل تقسیم گردد.
این جماعت تعدادش خیلی بیشتر از آنی بود که بتوان به عنوان رقیب یا دشمن آنان را تصور نمود. مشکلی که مرا سراپا دچار تشویش و نگرانی و دلزدگی موقت از شرایط فعلیم کرد: من با دیگران فرق داشتم، من از همه ی آنها برتر بودم، این تنها من بودم که مقرب درگاه الهی شده بودم. رعشه بر اندامم افتاد، دستم لرزید و چمدان در دستم هم، همینطور. درست همان زمان بود که فکری مثل برق از مغزم گذر نمود و به بلاهت خود پی بردم، چرا که پاک، چمدان آرزو را از یاد برده بودم. آن را باز کردم و نگاهی به آن کردم. دنبال آرزوی مرگ سریع برای انسان گشتم و آن را یافتم. قبل از استفاده از آن متوجه نوشته ای روی چمدان شدم که ظاهر گردید و با خطی درشت و قرمز، این نوشته را حک کرد که:
"این بدترین و گرانترین آرزویی است که می توانید داشته باشید؛ لطفاً هنگام استفاده از آن، اعتبار خود را نیز در نظر داشته باشید. هرگونه عواقب احتمالی آن بر عهده خود شماست."
این چیزها برای من مهم نبود و مجالی هم برای تفکر برایم باقی نمانده بود. آن انسانهای گرگ نمای غارتگر، لحظه به لحظه به من نزدیکتر می نمودند و ترس از دست دادن داشته ها، لحظه ای مرا آسوده خاطر نمی گذاشت. همانجا بود که آرزوی مرگی سریع و فجیع را برای آنها نمودم و از مشاهده حوادثات بعدی، احساس قدرتی برایم پیش آمد که با هیچ لذت دیگری قابل مقایسه نبود... افراد زیادی را با آرزوهایم نابود نمودم، تا اینکه به خود آمدم و دیدم که دیگر از آن نیروهای ماورایی خبری نیست و دیگر کائنات به درخواستهای من پاسخ مثبت نمی دهند، ولی همچنان نوع بشر، حریصانه به من و چمدان در دستم، چشم دوخته اند. با اینکه ناامیدانه به چمدان نگاه کردم و متوجه خالی بودن آن شدم.
ندایی از بالا به من رسید، به گمانم فرشته الهی بود که به نیابت از پروردگار سخن می گفت:
"حال چشمهایت را نیک باز کن و بنگر: بنگر خیره سری ات را که به تو گفتم، لیاقت استفاده از داشتن را نداری و به جای آنکه نداشته ها را طلب کنی، داشته های من را نابود نمودی، و حقیقتاً این تجاوز و ظلم و خیانتی بیش نیست! آیا بهتر نبود چیزهایی خوب و کم خرجتری را انتخاب می نمودی و آن را با دیگر آفریدگان من، تقسیم می نمودی؟ کمی از علم بهره می گرفتی و دانش خود را به دیگران منتقل می کردی. کمی محبت را طلب می کردی و به همنوعانت عشق می ورزیدی که کلید رستگاری در همین است؛ کمی آرزوی ثروت می کردی که در کوتاه ترین زمان به دستانت می رسید و آنقدر می داشتی تا همگان را از فقر و گرسنگی نجات دهی. مطمئن باش که چمدانت با هیچکدام از این کارها خالی نمی شد و تو می ماندی تنها با آن، در حالی که نام نیکی از تو بین مخلوقات می درخشید و آنها را در نهایت متوجه رحمت و مهربانی من می کرد. حال همانجا بمان و نتیجه اعمال خود را برگیر!"
و من، اشک ریزان و دوان دوان، گام برمی داشتم و مردم به دنبال من و چمدان خالی در دستانم می دویدند. می دانستم که دیر یا زود، تکه تکه ام می کنند.
در راستاي سياست هاي نوميد كننده:نمي دونم چرا روي اين سبك اصرار داري.اين سبك سبك تو نيست. نويسنده هاي نادري مي تونن توي همه ي سبكا زور آزمايي كنن اما همچين نويسنده هايي نمي تونن توي هيچ كدوم از اين سبكا به اوج برسن.اينو گفتم كه بگم اين كه اين سبك سبك تو نيست چيز بدي نيست! زبان نوشته ي تو يه زبان ساده و بي آرايست كه توي همچين داستاني يكم از فاجعه بهتر مي شه!(:31:) پرورش موضوع هم يه جورايي به دلم ننشست!
تولستوي و جبران رو ولشون كنيم!
p.s: امشب وقتي من مي خوام بخوابم برام يه بسته مي رسه.تيك،تاك،تيك،تاك،تيك... كارت رو بسته رو مي خونم : « از طرف تمام بچه هاي پي سي ورلد به خصوص انجمن علوم انساني»
بنگ!
تفاوت
همین چند روز پیش بود، به خود گفتم وقت آن رسیده تا به مناسبت زادروزش، انگشتری نگین دار و طلائی، همانند انگشتری که در دستش بود بگیرم. با این تفاوت که می دانستم او تازگیها اضافه وزن پیدا کرده و این هدیه جدید، قطری بیشتر داشت تا کاملاً با انگشتان کوتاه و چاقش، تناسب داشته باشد. آن شادمانی اولیه -که در همه ی انسانها مشترک است- در رخ فربه او ظاهر گردید، ولی بعد از تشکر خیلی راحت اذعان کرد که حلقه ی قبلی را بیشتر می پسندد. وقتی دلیل را جویا شدم، گفت بدان عادت کرده ام و دوست ندارم دمی از مقابل چشمانم دور باشد. آغاز همراهی من و تو را این دو حلقه پیوند زده اند؛ دو حلقه کاملاً یکسان و یک شکل، تا گواهی بر اشتراکات و تشابهات من و تو شوند. با این حال تو به خود چگونه اجازه می دهی تا من چیزی متفاوت با آنچه در انگشت توست، به دستم کنم؟
با خود گفتم: "این مهم نیست که من به تو گوشزد کنم، تفاوتهای ما روز به روز بیشتر می شود؛ پیش خود فرض کن آغازی دیگر هم می تواند باشد و هیچ زمانی بهتر از این لحظه، برای شروعی دوباره نمی توان یافت."
ولی جرات نکردم این را به او بگویم، فقط هدیه را از او پس گرفتم. دیر یا زود، آن حلقه هم تغییر ظواهر او را برنمی تابید.
گفتم كه موعظه كردن به اواتارت نمي ياد! يا حداقل اون جور موعظه! اما اين طنز تلخو بيشتر دوست داشتم...حالا كه اين قدر بچه ي خوبي شدم مي شه ديگه شبانه به يك شيوه ي مرموز به قتلم نرسونيد؟
در راستاي سياست هاي نوميد كننده:نمي دونم چرا روي اين سبك اصرار داري.اين سبك سبك تو نيست. نويسنده هاي نادري مي تونن توي همه ي سبكا زور آزمايي كنن اما همچين نويسنده هايي نمي تونن توي هيچ كدوم از اين سبكا به اوج برسن.اينو گفتم كه بگم اين كه اين سبك سبك تو نيست چيز بدي نيست! زبان نوشته ي تو يه زبان ساده و بي آرايست كه توي همچين داستاني يكم از فاجعه بهتر مي شه!(:31:) پرورش موضوع هم يه جورايي به دلم ننشست!
تولستوي و جبران رو ولشون كنيم!
p.s: امشب وقتي من مي خوام بخوابم برام يه بسته مي رسه.تيك،تاك،تيك،تاك،تيك... كارت رو بسته رو مي خونم : « از طرف تمام بچه هاي پي سي ورلد به خصوص انجمن علوم انساني»
بنگ!
متاسفم برات:31: خدا رحمتت کنه :27:
اگه مهربون تر باشی و منصفانه تر برخورد کنی اتفاقی نمیفته:10::31:
kemiaonline
11-08-2008, 15:13
طوفان کاترینا
گرسنگی میان طوفان زدگان موج میزد و گاهی انقدر شدت این موج زننده بود که پدر به حال فرزندش رحم نمیکرد در این بین بود که مکان هایی برای طوفان زدگان احداث شداما هرگز کفایت نمیکرد و تنها غذا به دست کسانی میرسید که از زور بازو بهره میجستند *عده ای در این بین به دنبال کسب سود و رونق خودبودند و چندین و چند مکان برای فروش مواد غذایی احداث کردند * انقدر قیمت ها بالا بود که هیچ کس جرائت نکرد چیزی اظافه بر رفع گرسنگی بخرد * زنی میان سال حدود 35 ساله با موهای طلایی شمان درشت و مشکی و روی سفید روی تنه ی درختی رو به در یا ایستاده بود در حالی که چهار تیکه کیک در رو به رویش بود * پسر جوانی به کنارش امد و ایستاد نگاهی به زن کرد هر دو گرسنه بودند و پسرک همچنان از پشت به اون نگاه میکرد و اهسته در کارش نشست زن نگاهی تمسخر امیز به پسرکرد لحظه ای چشمان معصوم پسر در او اثر کرد اما خود نیز گرسنه بود عصبانی شد که پسر او را در این حالت قرار داده و یک تیکه از کیک را به چند متر انطرف تر پرت کرد .پسر با شتاب به سمت کیک رفت ان را از روی زمین بلند کرد و از انجا دور شد زن نگاهی به پشت سرش انداخت که مبادا چیزی از او دزدیده باشند اما ساکش سر جایش بود چند ساعت بعد به کشتی امد و با هزینه های سنگین مسافران رو سوار کرد
آلیس همان زن میان سال هم وارد کشتی شد وقتی کشتی میخواستم به راه افتد عده ای به سمتش میدویدند و خود را به در و پیکر کشتی میچسباندند که بالا روند اما هرگز موفق نشدند چندین ساعت گذشت و ضعف و گرسنگی بار دیگر به میان جمعیت پیدا شد چهره ها زرد شده بود و خاطرات غمگین
و افکار اشفته و دلها شکسته * هوا کمی سرد تر از ساحل شده بود آلیس ساکش را باز کرد تا جاکت قهوه ای اش را به تن کند در ساک را باز کرد و لحظه ای شک زده شد *** چند بسته کیک و یک شیشه اب پرتغال توی ساکش بود ناگهان به یاد پسری افتاد که در ساحل در کنارش نشسته بود *یاد ان لحظه افتاد که کیک را به چند متر انطرف تر پرت کرد که مبادا پسرک چیز دیگری از او طلب کند * شرمش گرفت
قابل تحمل نبود برایش * اهسته گفت : یعنی ان پسر سپس سرش را میان دستانش گذاشت و اهسته زار زد
طوفان کاترینا
گرسنگی میان طوفان زدگان موج میزد و گاهی انقدر شدت این موج زننده بود که پدر به حال فرزندش رحم نمیکرد در این بین بود که مکان هایی برای طوفان زدگان احداث شداما هرگز کفایت نمیکرد و تنها غذا به دست کسانی میرسید که از زور بازو بهره میجستند *عده ای در این بین به دنبال کسب سود و رونق خودبودند و چندین و چند مکان برای فروش مواد غذایی احداث کردند * انقدر قیمت ها بالا بود که هیچ کس جرائت نکرد چیزی اظافه بر رفع گرسنگی بخرد * زنی میان سال حدود 35 ساله با موهای طلایی شمان درشت و مشکی و روی سفید روی تنه ی درختی رو به در یا ایستاده بود در حالی که چهار تیکه کیک در رو به رویش بود * پسر جوانی به کنارش امد و ایستاد نگاهی به زن کرد هر دو گرسنه بودند و پسرک همچنان از پشت به اون نگاه میکرد و اهسته در کارش نشست زن نگاهی تمسخر امیز به پسرکرد لحظه ای چشمان معصوم پسر در او اثر کرد اما خود نیز گرسنه بود عصبانی شد که پسر او را در این حالت قرار داده و یک تیکه از کیک را به چند متر انطرف تر پرت کرد .پسر با شتاب به سمت کیک رفت ان را از روی زمین بلند کرد و از انجا دور شد زن نگاهی به پشت سرش انداخت که مبادا چیزی از او دزدیده باشند اما ساکش سر جایش بود چند ساعت بعد به کشتی امد و با هزینه های سنگین مسافران رو سوار کرد
آلیس همان زن میان سال هم وارد کشتی شد وقتی کشتی میخواستم به راه افتد عده ای به سمتش میدویدند و خود را به در و پیکر کشتی میچسباندند که بالا روند اما هرگز موفق نشدند چندین ساعت گذشت و ضعف و گرسنگی بار دیگر به میان جمعیت پیدا شد چهره ها زرد شده بود و خاطرات غمگین
و افکار اشفته و دلها شکسته * هوا کمی سرد تر از ساحل شده بود آلیس ساکش را باز کرد تا جاکت قهوه ای اش را به تن کند در ساک را باز کرد و لحظه ای شک زده شد *** چند بسته کیک و یک شیشه اب پرتغال توی ساکش بود ناگهان به یاد پسری افتاد که در ساحل در کنارش نشسته بود *یاد ان لحظه افتاد که کیک را به چند متر انطرف تر پرت کرد که مبادا پسرک چیز دیگری از او طلب کند * شرمش گرفت
قابل تحمل نبود برایش * اهسته گفت : یعنی ان پسر سپس سرش را میان دستانش گذاشت و اهسته زار زد
در راستاي تغيير مانيفست: به موضوع مهمي اشاره كرده بودي. به حصار انساني... و خيلي خوب از مقدمه پريدي به داستان.
در راستاي عدم تغيير كامل مانيفست: نمي دونم چرا اين طور داستانك ها اين قدر طرفدار پيدا كرده شايد به علت چاپ سري كتاب هاي ( اسمشونو نمي دونم) كلا همه مي دونن چه سري كتابايي رو مي گم! اين نوع رئاليسم زياد ارزشي نداره. منظورم اينه كه لحظه ي اول ذهنو در گير مي كنه ولي نه بيشتر... من راجع به چيزايي مثل پيام داستان و اين جور مزخرفات حرف نمي زنم. دست گذاشتن روي احساساتي مثل اونها كه توي داستان اومده تكراريه و ديگه اثر گذار نيست( به خدا فقط همين!). اگه مي خواي بيشتر توي اين مايه ادامه بدي از موپاسانم بخون. البته موپاسان بعد از اون همه تقليدي كه ازش شده ديگه اون اثر اوليه رو نداره ولي هنوز مي شه چيزاي تكنيكي رو ازش تقليد كرد.
در راستاي تلاش براي تغيير كامل مانيفست: من روي اشكالات دستوريش حرف نمي زنم ولي اين جا هيچ كس نوشتشو دوباره نمي خونه؟
چكه ها. شير آب.زير شير.چكه ها.چاقو.تلوي رد خون...
هنرمند دسته ي در را با دستمال پاك مي كند. گرگ پشم هاي خونيش را مي ليسد. پي بوم مي رود.
تلوي رد خون تا...
[صداي در]
kemiaonline
12-08-2008, 18:59
در راستاي تغيير مانيفست: به موضوع مهمي اشاره كرده بودي. به حصار انساني... و خيلي خوب از مقدمه پريدي به داستان.
در راستاي عدم تغيير كامل مانيفست: نمي دونم چرا اين طور داستانك ها اين قدر طرفدار پيدا كرده شايد به علت چاپ سري كتاب هاي ( اسمشونو نمي دونم) كلا همه مي دونن چه سري كتابايي رو مي گم! اين نوع رئاليسم زياد ارزشي نداره. منظورم اينه كه لحظه ي اول ذهنو در گير مي كنه ولي نه بيشتر... من راجع به چيزايي مثل پيام داستان و اين جور مزخرفات حرف نمي زنم. دست گذاشتن روي احساساتي مثل اونها كه توي داستان اومده تكراريه و ديگه اثر گذار نيست( به خدا فقط همين!). اگه مي خواي بيشتر توي اين مايه ادامه بدي از موپاسانم بخون. البته موپاسان بعد از اون همه تقليدي كه ازش شده ديگه اون اثر اوليه رو نداره ولي هنوز مي شه چيزاي تكنيكي رو ازش تقليد كرد.
در راستاي تلاش براي تغيير كامل مانيفست: من روي اشكالات دستوريش حرف نمي زنم ولي اين جا هيچ كس نوشتشو دوباره نمي خونه؟
ممنون از نظرتون
خوب در اینکه اینجور داستان ها طرفدار زیادی داره شکی نیست اما من از شخص خاصی تقلید نمیکنم من دوست دارم خودم سبک داشته باشم و دیگران از روی سبک من بنویسیند هرچند ممکنه که سبکی که مینویسم قبلا" اشغال شده باشه اما باید گشت و یک سبک ابداع نشده رو پیدا کرد
dr.zuwiegen
13-08-2008, 17:44
بچه ها من فردا میرم مشهد و تا دوشنبه نیستم. دعا کنید خوش بگذره تا سفرنامه اش هم چیز خوبی از آب دربیاد. ولی گفتم تا نرفتم این داستانم رو تایپ کنم که بیشتر از هر داستان دیگری روش کار کردم و فکر کردم؛ فکر کنم همین به خوبی برسونه که چقدر نظرتون برام مهمه... ولی جون من، اگر انتقادی بهش وارده، درست و حسابی بگید و احساس شخصیتون رو نگید. چون اگه انتقادی صرفاً نظر شخصی باشه دیگه انتقاد نیست.
یا علی...
prostituée
...کمی عقبتر از تاب بچه، زنی رو قلوه سنگهای زمین چمباتمه زده بود و دستانش را بالا نگه داشته بود. دستانش آشکارا می لرزیدند. تاب بچه را هل می داد و به دوردستها خیره شده بود. در عمق نگاه زن، محوطه خالی پارک تصویر می شد.
ماشین پلیسی، به سرعت و آژیر کشان از خیابان مجاور عبور کرد و همین، زن را وحشت زده کرد. حواسش پرت شد، دستانش به پایین افتادند. تاب عقب آمد و به پیشانی زن خورد. زن با قیافه ای رنجور نقش بر زمین شد و ناله کرد. دختربچه متوجه شد. سر را به عقب برگرداند و بعد از تاب به بیرون پرید. رفت و در کنار مادرش زانو زد:
"مامانی، مامانی... چی شد؟"
زن، روی زمین دراز افتاده بود. دستی را روی پیشانیش قرار داده بود و دست دیگرش را، زیر کمر. تا نگاههای خیره بچه را به خود دید، حالت چهره اش تغییر کرد و از روی زمین بلند شد. لبخندی زد و به دخترک گفت:
"خوبم عزیزم، چیزیم نیست."
دخترک، موهایش روی پیشانیش ریخته بود و صورتش قرمز شده بود و عرق کرده بود. دست زن را در دستانش گرفت و گفت:
"چرا خودت رو یه دفعه پرت کردی زمین؟ نکنه دوباره سرت گیج رفت، مامان؟"
مادر، گرد و خاک مانتو و شلوارش را تکاند و گفت:
"نه، حواسم پرت شد. تابت اومد عقب من متوجه نشدم."
زن روسریش را مرتب کرد و از روی زمین ناهموار بلند شد. کیفش را هم از روی زمین برداشت. کودک را بر روی تاب نشاند و خودش هم روی تاب کناری نشست. مدت زیادی نگذشته بود که صدای دخترک بلند شد:
"مامانی، من حوصله ام سر رفته... خوابم میاد! چرا بابایی نمی یاد یا دوستاش؟ بالاخره امشب میریم کجا مامان؟"
-صبر داشته باش، خوشگلم. بالاخره یکی از رفیقهای خوب بابایی میاد، نمی زاره امشب رو تک و تنها بمونیم؛ اونوقت دیگه حوصله ات هم سر نمیره. برو اونجا یه کمی سرسره بازی کن، چشم به هم بزنی، میآدش."
قیافه دخترک ناراضی به نظر می آمد. پاهای خود را بر کف زمین می سایید و صدای قلوه سنگها را درمی آورد، تا وقتی که رسید به سرسره های پارک. پارک در آن نیمه شب از هر زمان دیگری خلوت تر بود و طبیعی می نمود. در واقع اگر عابری رد می شد و آن دخترک را تک و تنها آنجا می دید، حتماً متعجب می شد.
***
"سلام خانم."
زن خیلی سریع، خود را به عقب چرخاند. در فاصله کمی از تاب او، مردی ایستاده بود که نمی توانست به خوبی او را ببیند؛ تازه وارد در تاریکی بود و زیر درختان. زن از تاب بلند شد و کمی فاصله گرفت.
مرد گفت: "خانم این وقت شب اینجا چی کار می کنین؟"
زن لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: "به نظرتون چی کار می تونم بکنم؟ منتظر یه مشتری هستم که از قرار معلوم، سر و کله اش بالاخره پیدا شده!"
مرد هوز توی تاریکی بود و زن او را درست نمی دید. صدا به گوش زن رسید:
-ببخشید، می خواستم بدونم امشب رو می تونید با بنده بگذرونید؟
-یه مقدار بیایید جلوتر ببینمتون. همین حالا!
لحن صدای زن به کلی عوض شده بود و دیگر خبری از شیطنتهای دمی پیش در او نبود. او حالا مضطرب و آشفته به نظر می رسید.
مرد چند قدم به جلو برداشت و مانند زن، زیر نور ماه قرار گفت. حالا زن می توانست قد و قامت مرد و نوع پوشش او را تشخیص دهد. و بعد زیر لب گفت که مشتری خوبی سراغش آمده.
"ببخشید آقا؛ یه لحظه ترسیدم، گفتم شاید ماموری چیزی باشین."
مرد متعجبانه به او خیره شد: "مامور؟"
زن به تمسخر غرید: "نکنه دفعه اولته سراغ صنف ما میای؟ بفهمی نفهمی به قول بچه ها شیش می زنی یه جورایی! حرفات می ترسونه آدم رو! یه جوری می پرسی انگار از پشت کوه اومدی و تا به حال اینجا زندگی نکردی."
زن زد زیر خنده و مرد کماکان با نگاههای پرسشگر به او خیره شده بود.
"خدا لعنتشون کنه. مامور قانون! کدوم قانون به اونا میگه با ما حال کنن و بعدش پول ندن؟ تو که همچین مردی نیستی ها؟ دعا می کنم که نباشی!"
حالا مرد دیگر داشت محوطه پارک را دید می زد که دوباره صدای زن بلند شد:
"حالا چند نفری هستین؟ مکان کجاست؟ من پول رو همون اول می گیرم، نقد نقد. گفته باشم که دبه نکنید."
مرد آنقدر بلند گفت: "چند نفر؟" که زن درجا خشکش زد. مرد متوجه شد و حیرت و تعجبش را با لبخندی تصنعی پنهان کرد و گفت:
"فکر کنم ظاهرم نشون بده که از لحاظ مالی باهاتون مشکلی نداشته باشم."
مرد دوباره نگاهی به سرسره ها انداخت. به زن خیره شد و پرسید:
"اون... اون دختر اونجا چیکار می کنه این وقت شب؟ پدر و مادرش کجان؟ شما می دونین خانم؟"
زن آهی بلند کشید و گوشه بینیش را خاراند. پشت به مرد کرد و به سرسره ها نگاهی انداخت و برای بچه اش دستی تکان داد که دخترک متوجه نشد. گفت: "بله، اون دختر منه."
مرد کمی آمد جلوتر. پرسید: "دختر شماست؟ شوخی که نمی کنید؟"
چهره زن تغییر کرد و روبرگرداند. نزدیک مرد آمد، خیلی نزدیک. دستانش را آورد بالا، به خیال اینکه یقه مرد را بگیرد، ولی مرد تی شرت به تن داشت و زن هم تا به حال بدان توجهی نکرده بود. دستانش را آورد پایین و رو در رو با مرد صحبت کرد، صورت مرد از هرم گرم هوای دهان زن گرم می شد:
"ببینم تو بازرسی یا مشتری؟ نکنه فکر کردی یادگار یه حروم زاده اس، عین تو؟ خیالت راحت باشه، دختر خودمه. از جونمم بیشتر دوسش دارم که اوردمش اینجا."
مرد دستانش را دراز کرد تا زن را به عقب براند که دستانش به سینه های زن تماسی مختصر یافت. در یک آن زن عصبانی تر از قبل شد و آشکارا بر سر مرد فریاد زد:
"ببین آقای نسبتاً محترم، یه بار دیگه دست درازی کنی، طوری داد و فریاد می کنم که تا چهل خیابون اون طرف تر هم خبردار شن... یا پول منو همین الان بده و بعدش هر غلطی که خواستی بکن؛ یا هرچی زودتر گورتو گم کن و راحتم بزار."
مرد آرام آرام عقب رفت. سرش پایین بود، در همان حال گفت: "معذرت می خوام خانم، باور کنین قصد بدی نداشتم. من اصلاً منظورم این نبود، به خدا..."
زن با تمسخر وسط حرفش پرید: "خبه خبه... نمی خواد اینقدر زر مفت بزنی. دلم کباب شد! بخشیدمت، حالا بگو کجا بریم؟"
مرد با لحن آرامی گفت: "آخه وقتی اون دختر بچه همراهتونه..."
زن دوباره وسط حرفش فریاد زد: "نخیر! اونو هم می آریم. شما اصلاً فرض کن همکارمه."
مرد به تندی سرش را بالا آورد و بچه را که از سرسره به پایین سر می خورد، تماشا کرد. بعد به زن نگاهی کرد و پرسید: "چی؟ این دختر بینوا که بهش... بهش نمی خوره اصلاً بالغ شده باشه؟"
-اشتباه نکن آقا. این مثل من به مشتری سرویس نمیده، بلکه سرویس می گیره.
مرد دوباره پرسید: "ببخشید، منظورتون چیه؟"
زن کمی آرامتر از قبل بود: "وای... چقدر شما سوال می پرسید از من! باور کنین کاری به کار ما نداره. سرش رو تو مکان گرم می کنم؛ اگه خونه خودتونه که دیگه چه بهتر. مزاحممون نیست. دو سه تا بستنی و پفک که بهش بدید و تو یه اتاق بزاریدش، دیگه با هیچکسی کاری نداره. تازه من هم نرخم کمتر از بقیه هستش، دلیلش هم همینایی بود که گفتم."
مرد گفت: "ببخشید اگه مدام سوال می پرسم، چون واقعاً کنجکاو شدم. می تونم بپرسم چرا؟"
صدای دخترک از کنار سرسره ها آمد که می گفت: "مامانی، اون آقاهه کیه؟"
مرد و زن صدایش را شنیدند. مرد نگاههای پرسشگر و مشکوک خود را به چهره زن دوخته بود. زن به طرف سرسره ها گام برداشت و با دخترش صحبت کرد. مرد کمی جلوتر آمد و نگاهی به کف آهنی تابها انداخت. روی یکی از آنها را فوت کرد و نشست. پس از مدتی، زن برگشت و او هم روی تاب مجاور جا خوش کرد.
-ببخشید ولی من هنوز علت همراه بودن دخترتون رو با خودتون نمی دونم. شاید هم باید بگم، همراهمون؟!
-ای آقا... شما هم چه توقعهایی داری از من! اینقدر گیر ندید دیگه. شما که از من توقع نداری بچه ام رو تک و تنها این وقت شب تو اون آلونک ول کنم؟
-والا من که شرایط شما رو که نمی دونم چه جوریه. فقط موندم چطور با یه بچه از این کارها می کنید.
-باز خوبه که خودتون به ندونستن اعتراف می کنید، شما چی از حال و روز ما می دونید؟ من اگه این طفل معصوم رو تو اون خراب شده ول کنم و تنها بیام اینجا، هزار جور بلا سرش میاد.
-ولی تا به حال به این هم فکر کردید که اگه این دختربچه روزی بفهمه چی میشه؟ می دونین چه تاثیری روش می زاره؟
-خب بفهمه! چی میشه؟ حداقل تا وقتی که نفهمیده خیلی بهش خوش می گذره... شاید هم هچوقت نفهمید و مادرش مرد. آره! از باباش که خیری ندید. باز تا من هستم دلش به دوستای باباش خوشه...
مرد گفت: "ولی من از حرفاتون چیزی سردرنمی آرم!"
زن با تمسخر غرید: "نباید هم سردربیاری... همونطور که من سردرنمی آرم چرا همه بدبختی ها باید برای من باشه. همونجور که نمی فهمم چرا سرطان گرفتم! می فهمی؟"
مرد، آرام و شمرده گفت: "فکر کنم اظهار تاسفم دردی رو دوا نکنه، اینطور نیست؟ ولی خب، حالا چطور سرطانی دارید؟ شاید بشه کاری کرد."
زن که تا آن لحظه به محیط پارک خیره شده بود و دخترک را می پائید، رو به مرد کرد، اونوقت با صدایی بلند و لرزان گفت:
"هوم... پس شما قصد داری منو کمک کنی؟ یا من دارم مردایی مثل شما رو کمک می کنم؟ اصلاً بگو ببینم، فکر می کنی فرق من و تو چیه؟ جفتمون هم لجنیم، مثل بقیه که به ما این انگ رو می زنن. البته باطن کار من و امثال من خیلی نتیجه ها داره. حداقلش اینه که دختر پاک و ساده دل مردم با ما اشتباه گرفته نمیشه. تو به این فکر کردی اگه ما، فقط دو روز همین یه خورده کاسبیمون رو هم جمعش کنیم، چه بلایی سر تو و مردای مثل تو میآد؟"
چهره مرد برافروخته شد. به وضوح می شد عصبانیت و نفرت را در چهره اش خواند. برای اولین بار صدایش را بالا برد:
"خیلی دیگه داری تند میری خانم. ناراحتیت رو سر من خالی کردی، ولی از ظاهرم حدس نزن که یکی از اون بچه مایه دارهای بی درد و غم باشم. اگه اینطوری بود، فکر کنم حاضر نبودم اینهمه خفت و خواری رو تحمل کنم و بیام سراغ کسایی مثل شما. شاید خیلی عجیب به نظر برسه و شاید هم باور نکنین؛ البته مهم نیست. من دکترم و تازه از خارج برگشتم. از فرانسه. واسه رسیدن به موقعیت فعلیم، زحمت کشیدم و درس خوندم. فکر کنم مشکل از اوضاع و احوال اینور آب ناشی بشه، وگرنه من تحصیلکرده ناچار نمی شدم با ظاهری جعلی و با ترس و لرز بیام سراغ شما و اونوقت لقب لجن هم بگیرم. من اهل خلاف شرع نبوده و نیستم. اونور آب هم که شیر تو شیر بود، من خدا و پیغمبر و صیغه حالیم بود، چه برسه به اینجا... وضعیت اینجا و شما برام عجیب و خجالت آوره. فکر نمی کردم چیزایی که می شنوم درست باشه."
زن چند ثانیه ای بلند خندید و قهقهه زد. کاری که مرد را به تبمسی از روی ناچاری واداشت.
"حالا چرا اینقدر تند می رین، من که حرفی نزدم! اصلاً شما هم به من بگین، به همه بگین لجن. فحش ناموس بدید، شاید دلتون خنک شه. جدی جدی فرانسوی بلدید؟ یه چند کلمه ای بگید شاید منم یاد گرفتم! فاحشه به فرانسوی چی میشه؟ منو صدا بزنید لطفاً!"
زن دست از خنده و شوخی برداشت. حالا سرش پایین بود و نگاهش رو دست چپ مرد ثابت مانده بود.
-من نمی دونم چند وقته که اومدین اینور، ولی اینجا هم فرقی نداره، یعنی بدتره. شما متاهل نیستید، نه؟ ولی رو هر دختری که دست بزارید، باید از خداش باشه که شما رو قبول کنه!
-شاید! خودمم دقیق نمی دونم... ولی سنم از ازدواج با یه دوشیزه خیلی وقته که گذشته. زندگی تو اونجا منو جوون نگه داشته و البته مجرد. یاد گرفتم که به هیچ کسی اعتماد نکنم، به خصوص جنس مخالفم. البته می دونم که مردمای اینجا زمین تا آسمون با اونا فرق دارن.
-فکر نمی کنید دیگه به قدر کافی با هم حرف زدیم؟ بالاخره تکلیفم چیه، منو با این شرایطی که گفتم، قبول می کنید یا نه؟
مرد پشت سرش را خاراند و سر به زیر انداخت. نفس عمیقی کشید. بعد -بی آنکه چیزی بگوید- از روی تاب بلند شد و به سوی خیابان رفت. زن پشت سرش فریاد کشید: "آهای.. جواب منو بده! کجا میری؟"
داد و فریادهای زن بی فایده بود. مرد رفته بود و حالا دیگر زن در آن تاریکی پارک، تک و تنها مانده بود. زن قامتش را روی تاب خم کرد و دستهایش را به زیر روسری برد. زیر لب گفت: "ای خدا..." یک قطره اشک از روی گونه اش به روی زمین چکید.
***
صدای فریاد دخترک، زن را وادار کرد تا صورتش را پاک کند و سپس سر بلند کند. بچه همانطور بالای سرسره، نشسته بود و با انگشتش نقطه ای را نشان می داد و مدام می گفت: "مامان، بابا رو بالاخره پیداش کردم. اینجاس بابایی!"
زن به سرعت از روی تاب بلند شد و جلوتر رفت. مسیر انگشت بچه را دنبال کرد. روی یکی از صندلیهای پارک، مردی با موهای آشفته و سر و وضع ژولیده دراز کشیده بود. نور ماه به خوبی جزئیات رقت برانگیز او را آشکار می کرد. مرد پاهایش را در شکمش جمع کرده بود، پتویی را تا کمر روی خودش کشیده، و انگار آرام و قرار نداشت. سر خود را به آرامی به کف نیمکت پارک می کوبید.
زن دوباره به بالای سرسره نگاهی انداخت، ولی دیگر بچه آنجا نبود. او از آنجا به پایین سر خورده و حالا داشت به سمت مرد خیابانی می دوید و مدام "پدرش" را صدا می کرد. زن هم به دنبال او دوید و در نیمه راه دخترک را متوقف کرد. مرد خیابانی از سر و صدای آندو، وحشت زده از جا پرید و چشمهایش را مالید. زن بچه را از روی زمین بلند کرده بود. دختر مدام پاهای معلق خود را در هوا تکان می داد و چشمایش خیس شده بود، و در همان حال با دستانش بر روی شانه و سر و صورت زن می زد و گفت: "من می خوام برم پیش بابا... دلم تنگ شده واسش. ولم کن! و...لم... کن!"
ولی زن بدون ذره ای اعتنا به او، از پارک خارج شد و به سمت پیاده رو رفت. تکیه داد به دیوار؛ بچه را روی زمین گذاشت و با دو دست، محکم شانه های دخترک را گرفت. اشکهای دخترک تا روی لبهایش پایین آمده بود که مادرش آنها را با کف دستانش پاک کرد.
"این خود بابایی بود... بابایی هم همیشه خواب بود، مریض بود... من می دونستم بالاخره برمی گرده پیشم. چرا نمی ریم پیشش؟ مگه تو هم دلت براش تنگ نشده بود؟"
زن کلافه به نظر می آمد. از دست بچه دمی آسایش نداشت. مدام می گفت: "اون بابای تو نیست" و بعد چون حرفهایش بی اثر بود، چند سیلی محکم به دخترک زد و به دنبال آن، صدای گریه هر دو بلند شد.
مرد، داخل ماشینش که کنار خیابان پارک شده بود، نشسته بود. از آن داخل، بیرون را می پایید و می توانست بفهمد چه خبر است. با دیدن مادر و دختر بود که بالاخره از ماشین بیرون آمد، به سمت سوپرمارکتی که در آن نزدیکی بود رفت. دو تا بستنی خرید و بعد از خروج از مغازه به سراغ ماشینش رفت، و بعد از مدتی از آن بیرون آمد و به سمت زن و دخترک رفت.
زن روی زمین هنوز چمباتمه زده بود و قامت خود را به دیوار تکیه داده بود. دختر سرپا و رو به روی او بود، سرش را روی شانه مادر گذاشته بود و با هم، بی صدا گریه می کردند. مرد کمی ناراحتی در چهره اش ظاهر شد، ولی به روی خود نیاورد و گفت:
"اِ... چرا گریه می کنی خانم کوچولو؟"
دختر سر از شانه ی مادر برداشت. او و زن برای چند لحظه ای به مرد چشم دوختند. مرد نتوانست سنگینی نگاه آنان را تاب بیاورد. دیگر تعلل را جایز ندانست و بستنی ها را گرفت جلوی دخترک. دختر آنها را گرفت.
"یکیش رو هم بده به مادرت. آفرین دختر خوب." دست مرد دراز شد و لپ نرم، ولی خیس دخترک را نوازش کرد. زن چشمهایش درست نمی دید، اشک بینایی او را کم کرده بود؛ فقط شنید که فرزندش گفت: "یکیش برای خودم، یکیش هم برای بابام. مامان خیلی بده، من اصلاً دوستش ندارم."
بچه اینها را گفت و از غفلت مادر سوءاستفاده کرد. سریع با بستنی های در دستش به طرف پارک دوید و مرد هم مانع او نشد. زن همانطوری به دیوار تکیه داده بود، شکسته تر از آن می نمود که دنبال دختر برود. مرد آمد نزدیکتر، کنار زن چمباتمه زد و گفت: "نگران نباشین. دیگه اون مرد معتاد تو پارک نیست. سر و صدای شما رو که شنید، از پارک فرار کرد."
زن چپ چپ مرد را نگاه می کرد و به طرز بدی به او خیره شده بود.
-خیلی ببخشید... من داخل ماشینم نشسته بودم. باور کنید آدم فضولی نیستم اما نمی تونستم چشم از شما و بچه تون بردارم.
مرد لحظه ای سکوت کرد و سر به زیر انداخت. زن گوشه ی روسریش را آورد بالا، چشمان خیسش را پاک کرد. مرد دوباره سربلند کرد و گفت: "خانم... شما... شوهر هم دارید؟"
زن با لحن حزن آمیز و خسته ای گفت: "نه... یعنی فعلاً نه. اگه داشتم که محبور نبودم به این بچه دروغ تحویل بدم و از این جور کارا بکنم."
مرد گفت: "یعنی بچه تون هنوز نمی دونه؟"
زن آهی از ته دل کشید و آب بینیش را بالا کشید.
"می خوای چی بگم به بچه؟ یه بار درست و حسابی باباش رو ندیده، از بس که یا پای منقل و تریاک بود، یا پای قمار و زهرمار. البته شانسش خوب بود، پاسورش حرف نداشت. ولی هرچی هم می برد، بیشتر خرج خودش می کرد تا ما. فقط تو بدبختیها ما هم می شدیم شریکش و النگوهای این طفل معصوم می شد جبران خسارت. ولی بازهم خدابیامرزدش... حداقل تا اون موقعی که بود، وضعمون کمی بهتر بود."
مرد کمی سرش را از روی تاسف تکان داد و گفت: "حالا فکر نمی کنید وقتش رسیده باشه که حقیقت رو به این بچه بگین؟"
-کدوم حقیقت؟ خودم که مردنی ام و عمرم به دنیا نیست. حالا بعد شیش ماه بیام و بگم بابات مرد؟ بهش بگم بعد یه مدتی دیگه منم پیشت نیستم، حالا خودت یه جوری زندگی کن؟ لابد تصمیم می گیره راه مادرش رو بره دیگه، نه؟
مرد آهی کشید و سکوت کرد. زن نگاهش را از او برگرفت و به ستاره های آسمان نگاه انداخت. در همان حال گفت:
"حالا من و شما با هم جور نشدیم، جهنم! اینجا مثل من خیلی زیاده. مثل من که چه عرض کنم، من بدبخت ترینشونم؛ واسه همین اغلب کسی سراغم نمیاد. همشون جراحی زیبایی رفتن، همشون خط دارن. می خواید شماره چند نفرشون رو بدم امشب گشنه نمونید؟"
مرد پوزخندی زد و گفت: "گشنه؟! نه، فکر نکنم... امشب انقدر خوردم که برای هفت پشتم بسه. چیزهایی که دیدم آدم رو به تهوع وادار می کنه. برای اولین بار بعد از برگشتنم، تصمیم گرفتم تا خودم رو موقتاً ارضا کنم و حالا می فهمم که چه اشتباهی کردم. به هر حال اگه صلاح می دونین، من می تونم کمکتون کنم؛ سرطان قابل درمانه."
مرد اینها را گفت و بلند شد، رفت سراغ ماشینش. سوار آن شد و رفت. زن پشت سرش دهان کجی کرد و ادایش را درآورد: "کمکتون کنم!" سپس به زحمت از روی زمین بلند شد و دوباره وارد پارک شد. از دور دخترک را دید که تک و تنها روی نیمکت پارک نشسته بود. خبری از آن مرد معتاد نبود. زن رفت و رفت تا رسید به دخترک، و کنار او نشست. بستنی ها روی نیمکت بود، ظاهراً دخترک به هیچکدام از آنها لب نزده بود. سرش را انداخته بود پایین، گریه هم نمی کرد.
زن یکی از بستنی ها را برداشت و آن را باز کرد، آن را آورد جلوی صورت دخترک و گفت: "مامانی، بخور بستنی تو. نخوری آب میشه."
دخترک دست دراز کرد و به دست مادرش ضربه زد. بستنی افتاد روی زمین. مادر با حرص بچه را نگاه کرد، ولی چیزی نگفت. بستنی دوم را از روی نیمکت برداشت تا آن را بخورد، ولی نگاهش روی لفاف آن ثابت ماند. روی آن کارتی چسبانده شده بود. زن آن را کند و به دقت آن را نگاه کرد. اطلاعاتی، مربوط به دکتری و مطبش روی آن درج شده بود. پشت آن را هم نگاه کرد. روی گوشه ای از کارت نوشته شده بود:
Je veux t'aider et notre fille
من می خواهم تو و دخترمان را کمک کنم.
نگاه زن، برای دقایقی روی کارت ثابت مانده بود.
"فردا می ریم پیش بابایی، عزیزم."
چه جالب منم دارم میرم سفر تا 20 روزی نیستم اما داستانها رو روی لب تاپ کپی کردم میبرم روشون کار میکنم
mehrzad3344
17-08-2008, 12:28
دوستان این داستان کوتاه رو خودمو نوشتم اولین داستان من هست نظرتونو بگید
دارو:
يه روز تو بيمارستان ه پسره پدرشو اورده بود بيمارستان و ميخاست بره براش دارو بگيره تو راهش يه پير مرد رو ديد که تقاضاي کمک کرده.
پسر دست کرد تو جيبش و يه اسکناس سبز رو بهش داد
وقتي پسر داروها رو گرفت کمي که اين طرف اومد ياد اومد داروخانه چي پول دارو رو نداده
دست کرد تو جيبش ديد پولي نداره
نويسنده: مهرزاد گورکاني
سعید جان داستان محشرت رو خوندم و باید بگم آنچنان فضا رو محشر توصیف کردی آنچنان رفتارها و حرفها بجا بود که فکر کردم خودم هم در آن پارک هستم.باز هم داستانی ساده با پایانی دلپذیر.اینکه اسمی هم داده نشد خودش نوعی طرز خاصی بود.چیزی که مسلم اینه که در هر داستان پیشرفت عظیمی بدست میاری.آفرین خسته نباشی داداشی هنرمندم.
mehrzad3344
19-08-2008, 16:39
کسی داستان منو نخوند که نظر بده
دوستان این داستان کوتاه رو خودمو نوشتم اولین داستان من هست نظرتونو بگید
دارو:
يه روز تو بيمارستان ه پسره پدرشو اورده بود بيمارستان و ميخاست بره براش دارو بگيره تو راهش يه پير مرد رو ديد که تقاضاي کمک کرده.
پسر دست کرد تو جيبش و يه اسکناس سبز رو بهش داد
وقتي پسر داروها رو گرفت کمي که اين طرف اومد ياد اومد داروخانه چي پول دارو رو نداده
دست کرد تو جيبش ديد پولي نداره
نويسنده: مهرزاد گورکاني
به دلايل شخصي تبريك! واقعا همه چيز تموم! تيكه هاي املاش تخصص من نيست! اما تبريك! :31:
بچه ها من فردا میرم مشهد و تا دوشنبه نیستم. دعا کنید خوش بگذره تا سفرنامه اش هم چیز خوبی از آب دربیاد. ولی گفتم تا نرفتم این داستانم رو تایپ کنم که بیشتر از هر داستان دیگری روش کار کردم و فکر کردم؛ فکر کنم همین به خوبی برسونه که چقدر نظرتون برام مهمه... ولی جون من، اگر انتقادی بهش وارده، درست و حسابی بگید و احساس شخصیتون رو نگید. چون اگه انتقادی صرفاً نظر شخصی باشه دیگه انتقاد نیست.
یا علی...
prostituée
...کمی عقبتر از تاب بچه، زنی رو قلوه سنگهای زمین چمباتمه زده بود و دستانش را بالا نگه داشته بود. دستانش آشکارا می لرزیدند. تاب بچه را هل می داد و به دوردستها خیره شده بود. در عمق نگاه زن، محوطه خالی پارک تصویر می شد.
ماشین پلیسی، به سرعت و آژیر کشان از خیابان مجاور عبور کرد و همین، زن را وحشت زده کرد. حواسش پرت شد، دستانش به پایین افتادند. تاب عقب آمد و به پیشانی زن خورد. زن با قیافه ای رنجور نقش بر زمین شد و ناله کرد. دختربچه متوجه شد. سر را به عقب برگرداند و بعد از تاب به بیرون پرید. رفت و در کنار مادرش زانو زد:
"مامانی، مامانی... چی شد؟"
زن، روی زمین دراز افتاده بود. دستی را روی پیشانیش قرار داده بود و دست دیگرش را، زیر کمر. تا نگاههای خیره بچه را به خود دید، حالت چهره اش تغییر کرد و از روی زمین بلند شد. لبخندی زد و به دخترک گفت:
"خوبم عزیزم، چیزیم نیست."
دخترک، موهایش روی پیشانیش ریخته بود و صورتش قرمز شده بود و عرق کرده بود. دست زن را در دستانش گرفت و گفت:
"چرا خودت رو یه دفعه پرت کردی زمین؟ نکنه دوباره سرت گیج رفت، مامان؟"
مادر، گرد و خاک مانتو و شلوارش را تکاند و گفت:
"نه، حواسم پرت شد. تابت اومد عقب من متوجه نشدم."
زن روسریش را مرتب کرد و از روی زمین ناهموار بلند شد. کیفش را هم از روی زمین برداشت. کودک را بر روی تاب نشاند و خودش هم روی تاب کناری نشست. مدت زیادی نگذشته بود که صدای دخترک بلند شد:
"مامانی، من حوصله ام سر رفته... خوابم میاد! چرا بابایی نمی یاد یا دوستاش؟ بالاخره امشب میریم کجا مامان؟"
-صبر داشته باش، خوشگلم. بالاخره یکی از رفیقهای خوب بابایی میاد، نمی زاره امشب رو تک و تنها بمونیم؛ اونوقت دیگه حوصله ات هم سر نمیره. برو اونجا یه کمی سرسره بازی کن، چشم به هم بزنی، میآدش."
قیافه دخترک ناراضی به نظر می آمد. پاهای خود را بر کف زمین می سایید و صدای قلوه سنگها را درمی آورد، تا وقتی که رسید به سرسره های پارک. پارک در آن نیمه شب از هر زمان دیگری خلوت تر بود و طبیعی می نمود. در واقع اگر عابری رد می شد و آن دخترک را تک و تنها آنجا می دید، حتماً متعجب می شد.
***
"سلام خانم."
زن خیلی سریع، خود را به عقب چرخاند. در فاصله کمی از تاب او، مردی ایستاده بود که نمی توانست به خوبی او را ببیند؛ تازه وارد در تاریکی بود و زیر درختان. زن از تاب بلند شد و کمی فاصله گرفت.
مرد گفت: "خانم این وقت شب اینجا چی کار می کنین؟"
زن لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: "به نظرتون چی کار می تونم بکنم؟ منتظر یه مشتری هستم که از قرار معلوم، سر و کله اش بالاخره پیدا شده!"
مرد هوز توی تاریکی بود و زن او را درست نمی دید. صدا به گوش زن رسید:
-ببخشید، می خواستم بدونم امشب رو می تونید با بنده بگذرونید؟
-یه مقدار بیایید جلوتر ببینمتون. همین حالا!
لحن صدای زن به کلی عوض شده بود و دیگر خبری از شیطنتهای دمی پیش در او نبود. او حالا مضطرب و آشفته به نظر می رسید.
مرد چند قدم به جلو برداشت و مانند زن، زیر نور ماه قرار گفت. حالا زن می توانست قد و قامت مرد و نوع پوشش او را تشخیص دهد. و بعد زیر لب گفت که مشتری خوبی سراغش آمده.
"ببخشید آقا؛ یه لحظه ترسیدم، گفتم شاید ماموری چیزی باشین."
مرد متعجبانه به او خیره شد: "مامور؟"
زن به تمسخر غرید: "نکنه دفعه اولته سراغ صنف ما میای؟ بفهمی نفهمی به قول بچه ها شیش می زنی یه جورایی! حرفات می ترسونه آدم رو! یه جوری می پرسی انگار از پشت کوه اومدی و تا به حال اینجا زندگی نکردی."
زن زد زیر خنده و مرد کماکان با نگاههای پرسشگر به او خیره شده بود.
"خدا لعنتشون کنه. مامور قانون! کدوم قانون به اونا میگه با ما حال کنن و بعدش پول ندن؟ تو که همچین مردی نیستی ها؟ دعا می کنم که نباشی!"
حالا مرد دیگر داشت محوطه پارک را دید می زد که دوباره صدای زن بلند شد:
"حالا چند نفری هستین؟ مکان کجاست؟ من پول رو همون اول می گیرم، نقد نقد. گفته باشم که دبه نکنید."
مرد آنقدر بلند گفت: "چند نفر؟" که زن درجا خشکش زد. مرد متوجه شد و حیرت و تعجبش را با لبخندی تصنعی پنهان کرد و گفت:
"فکر کنم ظاهرم نشون بده که از لحاظ مالی باهاتون مشکلی نداشته باشم."
مرد دوباره نگاهی به سرسره ها انداخت. به زن خیره شد و پرسید:
"اون... اون دختر اونجا چیکار می کنه این وقت شب؟ پدر و مادرش کجان؟ شما می دونین خانم؟"
زن آهی بلند کشید و گوشه بینیش را خاراند. پشت به مرد کرد و به سرسره ها نگاهی انداخت و برای بچه اش دستی تکان داد که دخترک متوجه نشد. گفت: "بله، اون دختر منه."
مرد کمی آمد جلوتر. پرسید: "دختر شماست؟ شوخی که نمی کنید؟"
چهره زن تغییر کرد و روبرگرداند. نزدیک مرد آمد، خیلی نزدیک. دستانش را آورد بالا، به خیال اینکه یقه مرد را بگیرد، ولی مرد تی شرت به تن داشت و زن هم تا به حال بدان توجهی نکرده بود. دستانش را آورد پایین و رو در رو با مرد صحبت کرد، صورت مرد از هرم گرم هوای دهان زن گرم می شد:
"ببینم تو بازرسی یا مشتری؟ نکنه فکر کردی یادگار یه حروم زاده اس، عین تو؟ خیالت راحت باشه، دختر خودمه. از جونمم بیشتر دوسش دارم که اوردمش اینجا."
مرد دستانش را دراز کرد تا زن را به عقب براند که دستانش به سینه های زن تماسی مختصر یافت. در یک آن زن عصبانی تر از قبل شد و آشکارا بر سر مرد فریاد زد:
"ببین آقای نسبتاً محترم، یه بار دیگه دست درازی کنی، طوری داد و فریاد می کنم که تا چهل خیابون اون طرف تر هم خبردار شن... یا پول منو همین الان بده و بعدش هر غلطی که خواستی بکن؛ یا هرچی زودتر گورتو گم کن و راحتم بزار."
مرد آرام آرام عقب رفت. سرش پایین بود، در همان حال گفت: "معذرت می خوام خانم، باور کنین قصد بدی نداشتم. من اصلاً منظورم این نبود، به خدا..."
زن با تمسخر وسط حرفش پرید: "خبه خبه... نمی خواد اینقدر زر مفت بزنی. دلم کباب شد! بخشیدمت، حالا بگو کجا بریم؟"
مرد با لحن آرامی گفت: "آخه وقتی اون دختر بچه همراهتونه..."
زن دوباره وسط حرفش فریاد زد: "نخیر! اونو هم می آریم. شما اصلاً فرض کن همکارمه."
مرد به تندی سرش را بالا آورد و بچه را که از سرسره به پایین سر می خورد، تماشا کرد. بعد به زن نگاهی کرد و پرسید: "چی؟ این دختر بینوا که بهش... بهش نمی خوره اصلاً بالغ شده باشه؟"
-اشتباه نکن آقا. این مثل من به مشتری سرویس نمیده، بلکه سرویس می گیره.
مرد دوباره پرسید: "ببخشید، منظورتون چیه؟"
زن کمی آرامتر از قبل بود: "وای... چقدر شما سوال می پرسید از من! باور کنین کاری به کار ما نداره. سرش رو تو مکان گرم می کنم؛ اگه خونه خودتونه که دیگه چه بهتر. مزاحممون نیست. دو سه تا بستنی و پفک که بهش بدید و تو یه اتاق بزاریدش، دیگه با هیچکسی کاری نداره. تازه من هم نرخم کمتر از بقیه هستش، دلیلش هم همینایی بود که گفتم."
مرد گفت: "ببخشید اگه مدام سوال می پرسم، چون واقعاً کنجکاو شدم. می تونم بپرسم چرا؟"
صدای دخترک از کنار سرسره ها آمد که می گفت: "مامانی، اون آقاهه کیه؟"
مرد و زن صدایش را شنیدند. مرد نگاههای پرسشگر و مشکوک خود را به چهره زن دوخته بود. زن به طرف سرسره ها گام برداشت و با دخترش صحبت کرد. مرد کمی جلوتر آمد و نگاهی به کف آهنی تابها انداخت. روی یکی از آنها را فوت کرد و نشست. پس از مدتی، زن برگشت و او هم روی تاب مجاور جا خوش کرد.
-ببخشید ولی من هنوز علت همراه بودن دخترتون رو با خودتون نمی دونم. شاید هم باید بگم، همراهمون؟!
-ای آقا... شما هم چه توقعهایی داری از من! اینقدر گیر ندید دیگه. شما که از من توقع نداری بچه ام رو تک و تنها این وقت شب تو اون آلونک ول کنم؟
-والا من که شرایط شما رو که نمی دونم چه جوریه. فقط موندم چطور با یه بچه از این کارها می کنید.
-باز خوبه که خودتون به ندونستن اعتراف می کنید، شما چی از حال و روز ما می دونید؟ من اگه این طفل معصوم رو تو اون خراب شده ول کنم و تنها بیام اینجا، هزار جور بلا سرش میاد.
-ولی تا به حال به این هم فکر کردید که اگه این دختربچه روزی بفهمه چی میشه؟ می دونین چه تاثیری روش می زاره؟
-خب بفهمه! چی میشه؟ حداقل تا وقتی که نفهمیده خیلی بهش خوش می گذره... شاید هم هچوقت نفهمید و مادرش مرد. آره! از باباش که خیری ندید. باز تا من هستم دلش به دوستای باباش خوشه...
مرد گفت: "ولی من از حرفاتون چیزی سردرنمی آرم!"
زن با تمسخر غرید: "نباید هم سردربیاری... همونطور که من سردرنمی آرم چرا همه بدبختی ها باید برای من باشه. همونجور که نمی فهمم چرا سرطان گرفتم! می فهمی؟"
مرد، آرام و شمرده گفت: "فکر کنم اظهار تاسفم دردی رو دوا نکنه، اینطور نیست؟ ولی خب، حالا چطور سرطانی دارید؟ شاید بشه کاری کرد."
زن که تا آن لحظه به محیط پارک خیره شده بود و دخترک را می پائید، رو به مرد کرد، اونوقت با صدایی بلند و لرزان گفت:
"هوم... پس شما قصد داری منو کمک کنی؟ یا من دارم مردایی مثل شما رو کمک می کنم؟ اصلاً بگو ببینم، فکر می کنی فرق من و تو چیه؟ جفتمون هم لجنیم، مثل بقیه که به ما این انگ رو می زنن. البته باطن کار من و امثال من خیلی نتیجه ها داره. حداقلش اینه که دختر پاک و ساده دل مردم با ما اشتباه گرفته نمیشه. تو به این فکر کردی اگه ما، فقط دو روز همین یه خورده کاسبیمون رو هم جمعش کنیم، چه بلایی سر تو و مردای مثل تو میآد؟"
چهره مرد برافروخته شد. به وضوح می شد عصبانیت و نفرت را در چهره اش خواند. برای اولین بار صدایش را بالا برد:
"خیلی دیگه داری تند میری خانم. ناراحتیت رو سر من خالی کردی، ولی از ظاهرم حدس نزن که یکی از اون بچه مایه دارهای بی درد و غم باشم. اگه اینطوری بود، فکر کنم حاضر نبودم اینهمه خفت و خواری رو تحمل کنم و بیام سراغ کسایی مثل شما. شاید خیلی عجیب به نظر برسه و شاید هم باور نکنین؛ البته مهم نیست. من دکترم و تازه از خارج برگشتم. از فرانسه. واسه رسیدن به موقعیت فعلیم، زحمت کشیدم و درس خوندم. فکر کنم مشکل از اوضاع و احوال اینور آب ناشی بشه، وگرنه من تحصیلکرده ناچار نمی شدم با ظاهری جعلی و با ترس و لرز بیام سراغ شما و اونوقت لقب لجن هم بگیرم. من اهل خلاف شرع نبوده و نیستم. اونور آب هم که شیر تو شیر بود، من خدا و پیغمبر و صیغه حالیم بود، چه برسه به اینجا... وضعیت اینجا و شما برام عجیب و خجالت آوره. فکر نمی کردم چیزایی که می شنوم درست باشه."
زن چند ثانیه ای بلند خندید و قهقهه زد. کاری که مرد را به تبمسی از روی ناچاری واداشت.
"حالا چرا اینقدر تند می رین، من که حرفی نزدم! اصلاً شما هم به من بگین، به همه بگین لجن. فحش ناموس بدید، شاید دلتون خنک شه. جدی جدی فرانسوی بلدید؟ یه چند کلمه ای بگید شاید منم یاد گرفتم! فاحشه به فرانسوی چی میشه؟ منو صدا بزنید لطفاً!"
زن دست از خنده و شوخی برداشت. حالا سرش پایین بود و نگاهش رو دست چپ مرد ثابت مانده بود.
-من نمی دونم چند وقته که اومدین اینور، ولی اینجا هم فرقی نداره، یعنی بدتره. شما متاهل نیستید، نه؟ ولی رو هر دختری که دست بزارید، باید از خداش باشه که شما رو قبول کنه!
-شاید! خودمم دقیق نمی دونم... ولی سنم از ازدواج با یه دوشیزه خیلی وقته که گذشته. زندگی تو اونجا منو جوون نگه داشته و البته مجرد. یاد گرفتم که به هیچ کسی اعتماد نکنم، به خصوص جنس مخالفم. البته می دونم که مردمای اینجا زمین تا آسمون با اونا فرق دارن.
-فکر نمی کنید دیگه به قدر کافی با هم حرف زدیم؟ بالاخره تکلیفم چیه، منو با این شرایطی که گفتم، قبول می کنید یا نه؟
مرد پشت سرش را خاراند و سر به زیر انداخت. نفس عمیقی کشید. بعد -بی آنکه چیزی بگوید- از روی تاب بلند شد و به سوی خیابان رفت. زن پشت سرش فریاد کشید: "آهای.. جواب منو بده! کجا میری؟"
داد و فریادهای زن بی فایده بود. مرد رفته بود و حالا دیگر زن در آن تاریکی پارک، تک و تنها مانده بود. زن قامتش را روی تاب خم کرد و دستهایش را به زیر روسری برد. زیر لب گفت: "ای خدا..." یک قطره اشک از روی گونه اش به روی زمین چکید.
***
صدای فریاد دخترک، زن را وادار کرد تا صورتش را پاک کند و سپس سر بلند کند. بچه همانطور بالای سرسره، نشسته بود و با انگشتش نقطه ای را نشان می داد و مدام می گفت: "مامان، بابا رو بالاخره پیداش کردم. اینجاس بابایی!"
زن به سرعت از روی تاب بلند شد و جلوتر رفت. مسیر انگشت بچه را دنبال کرد. روی یکی از صندلیهای پارک، مردی با موهای آشفته و سر و وضع ژولیده دراز کشیده بود. نور ماه به خوبی جزئیات رقت برانگیز او را آشکار می کرد. مرد پاهایش را در شکمش جمع کرده بود، پتویی را تا کمر روی خودش کشیده، و انگار آرام و قرار نداشت. سر خود را به آرامی به کف نیمکت پارک می کوبید.
زن دوباره به بالای سرسره نگاهی انداخت، ولی دیگر بچه آنجا نبود. او از آنجا به پایین سر خورده و حالا داشت به سمت مرد خیابانی می دوید و مدام "پدرش" را صدا می کرد. زن هم به دنبال او دوید و در نیمه راه دخترک را متوقف کرد. مرد خیابانی از سر و صدای آندو، وحشت زده از جا پرید و چشمهایش را مالید. زن بچه را از روی زمین بلند کرده بود. دختر مدام پاهای معلق خود را در هوا تکان می داد و چشمایش خیس شده بود، و در همان حال با دستانش بر روی شانه و سر و صورت زن می زد و گفت: "من می خوام برم پیش بابا... دلم تنگ شده واسش. ولم کن! و...لم... کن!"
ولی زن بدون ذره ای اعتنا به او، از پارک خارج شد و به سمت پیاده رو رفت. تکیه داد به دیوار؛ بچه را روی زمین گذاشت و با دو دست، محکم شانه های دخترک را گرفت. اشکهای دخترک تا روی لبهایش پایین آمده بود که مادرش آنها را با کف دستانش پاک کرد.
"این خود بابایی بود... بابایی هم همیشه خواب بود، مریض بود... من می دونستم بالاخره برمی گرده پیشم. چرا نمی ریم پیشش؟ مگه تو هم دلت براش تنگ نشده بود؟"
زن کلافه به نظر می آمد. از دست بچه دمی آسایش نداشت. مدام می گفت: "اون بابای تو نیست" و بعد چون حرفهایش بی اثر بود، چند سیلی محکم به دخترک زد و به دنبال آن، صدای گریه هر دو بلند شد.
مرد، داخل ماشینش که کنار خیابان پارک شده بود، نشسته بود. از آن داخل، بیرون را می پایید و می توانست بفهمد چه خبر است. با دیدن مادر و دختر بود که بالاخره از ماشین بیرون آمد، به سمت سوپرمارکتی که در آن نزدیکی بود رفت. دو تا بستنی خرید و بعد از خروج از مغازه به سراغ ماشینش رفت، و بعد از مدتی از آن بیرون آمد و به سمت زن و دخترک رفت.
زن روی زمین هنوز چمباتمه زده بود و قامت خود را به دیوار تکیه داده بود. دختر سرپا و رو به روی او بود، سرش را روی شانه مادر گذاشته بود و با هم، بی صدا گریه می کردند. مرد کمی ناراحتی در چهره اش ظاهر شد، ولی به روی خود نیاورد و گفت:
"اِ... چرا گریه می کنی خانم کوچولو؟"
دختر سر از شانه ی مادر برداشت. او و زن برای چند لحظه ای به مرد چشم دوختند. مرد نتوانست سنگینی نگاه آنان را تاب بیاورد. دیگر تعلل را جایز ندانست و بستنی ها را گرفت جلوی دخترک. دختر آنها را گرفت.
"یکیش رو هم بده به مادرت. آفرین دختر خوب." دست مرد دراز شد و لپ نرم، ولی خیس دخترک را نوازش کرد. زن چشمهایش درست نمی دید، اشک بینایی او را کم کرده بود؛ فقط شنید که فرزندش گفت: "یکیش برای خودم، یکیش هم برای بابام. مامان خیلی بده، من اصلاً دوستش ندارم."
بچه اینها را گفت و از غفلت مادر سوءاستفاده کرد. سریع با بستنی های در دستش به طرف پارک دوید و مرد هم مانع او نشد. زن همانطوری به دیوار تکیه داده بود، شکسته تر از آن می نمود که دنبال دختر برود. مرد آمد نزدیکتر، کنار زن چمباتمه زد و گفت: "نگران نباشین. دیگه اون مرد معتاد تو پارک نیست. سر و صدای شما رو که شنید، از پارک فرار کرد."
زن چپ چپ مرد را نگاه می کرد و به طرز بدی به او خیره شده بود.
-خیلی ببخشید... من داخل ماشینم نشسته بودم. باور کنید آدم فضولی نیستم اما نمی تونستم چشم از شما و بچه تون بردارم.
مرد لحظه ای سکوت کرد و سر به زیر انداخت. زن گوشه ی روسریش را آورد بالا، چشمان خیسش را پاک کرد. مرد دوباره سربلند کرد و گفت: "خانم... شما... شوهر هم دارید؟"
زن با لحن حزن آمیز و خسته ای گفت: "نه... یعنی فعلاً نه. اگه داشتم که محبور نبودم به این بچه دروغ تحویل بدم و از این جور کارا بکنم."
مرد گفت: "یعنی بچه تون هنوز نمی دونه؟"
زن آهی از ته دل کشید و آب بینیش را بالا کشید.
"می خوای چی بگم به بچه؟ یه بار درست و حسابی باباش رو ندیده، از بس که یا پای منقل و تریاک بود، یا پای قمار و زهرمار. البته شانسش خوب بود، پاسورش حرف نداشت. ولی هرچی هم می برد، بیشتر خرج خودش می کرد تا ما. فقط تو بدبختیها ما هم می شدیم شریکش و النگوهای این طفل معصوم می شد جبران خسارت. ولی بازهم خدابیامرزدش... حداقل تا اون موقعی که بود، وضعمون کمی بهتر بود."
مرد کمی سرش را از روی تاسف تکان داد و گفت: "حالا فکر نمی کنید وقتش رسیده باشه که حقیقت رو به این بچه بگین؟"
-کدوم حقیقت؟ خودم که مردنی ام و عمرم به دنیا نیست. حالا بعد شیش ماه بیام و بگم بابات مرد؟ بهش بگم بعد یه مدتی دیگه منم پیشت نیستم، حالا خودت یه جوری زندگی کن؟ لابد تصمیم می گیره راه مادرش رو بره دیگه، نه؟
مرد آهی کشید و سکوت کرد. زن نگاهش را از او برگرفت و به ستاره های آسمان نگاه انداخت. در همان حال گفت:
"حالا من و شما با هم جور نشدیم، جهنم! اینجا مثل من خیلی زیاده. مثل من که چه عرض کنم، من بدبخت ترینشونم؛ واسه همین اغلب کسی سراغم نمیاد. همشون جراحی زیبایی رفتن، همشون خط دارن. می خواید شماره چند نفرشون رو بدم امشب گشنه نمونید؟"
مرد پوزخندی زد و گفت: "گشنه؟! نه، فکر نکنم... امشب انقدر خوردم که برای هفت پشتم بسه. چیزهایی که دیدم آدم رو به تهوع وادار می کنه. برای اولین بار بعد از برگشتنم، تصمیم گرفتم تا خودم رو موقتاً ارضا کنم و حالا می فهمم که چه اشتباهی کردم. به هر حال اگه صلاح می دونین، من می تونم کمکتون کنم؛ سرطان قابل درمانه."
مرد اینها را گفت و بلند شد، رفت سراغ ماشینش. سوار آن شد و رفت. زن پشت سرش دهان کجی کرد و ادایش را درآورد: "کمکتون کنم!" سپس به زحمت از روی زمین بلند شد و دوباره وارد پارک شد. از دور دخترک را دید که تک و تنها روی نیمکت پارک نشسته بود. خبری از آن مرد معتاد نبود. زن رفت و رفت تا رسید به دخترک، و کنار او نشست. بستنی ها روی نیمکت بود، ظاهراً دخترک به هیچکدام از آنها لب نزده بود. سرش را انداخته بود پایین، گریه هم نمی کرد.
زن یکی از بستنی ها را برداشت و آن را باز کرد، آن را آورد جلوی صورت دخترک و گفت: "مامانی، بخور بستنی تو. نخوری آب میشه."
دخترک دست دراز کرد و به دست مادرش ضربه زد. بستنی افتاد روی زمین. مادر با حرص بچه را نگاه کرد، ولی چیزی نگفت. بستنی دوم را از روی نیمکت برداشت تا آن را بخورد، ولی نگاهش روی لفاف آن ثابت ماند. روی آن کارتی چسبانده شده بود. زن آن را کند و به دقت آن را نگاه کرد. اطلاعاتی، مربوط به دکتری و مطبش روی آن درج شده بود. پشت آن را هم نگاه کرد. روی گوشه ای از کارت نوشته شده بود:
Je veux t'aider et notre fille
من می خواهم تو و دخترمان را کمک کنم.
نگاه زن، برای دقایقی روی کارت ثابت مانده بود.
"فردا می ریم پیش بابایی، عزیزم."
من تعريف مي كنم. من از همه چي تعريف مي كنم. من از ديالوگا تعريف مي كنم. من از شخصيت پردازي تعريف مي كنم. من از توصيف صحنه تعريف مي كنم...
p.s: تا هدف ديگه اي واسه زندگيم پيدا نشده...
کمی بی تعارف بودن برای ما لازم است. مخصوصا اگر کتاب خوان باشیم و سطح ادبیات کشورمان نسبت به بزرگان دنیا کمی زیر سرامیک باشد.
تعداد زیادی از نویسندگان جوان ما به جز اعتماد به نفس و انگیزه چیز دیگری ندارد
منظور از چیز دیگر: مطالعه در نقد ادبی ، آشنایی با دستور زبان فارسی ، شناخت بومی ومحلی، شناخت از خود و مطالعهء آثار بزرگان ادبی جهان و....
زمانی از قول هوشنگ مرادی کرمانی خوانده بودم که به نویسندگان جوان ایرانی توصیه می کردند ننو یسند تانخواندهاند.
جالب اینه که می بینم تازگی ها سبکی به اسم خارجی نویسی هم به وجود آمده:27:
سلام
این تاپیک رو امروز دیدم که راه افتاده !
من هم چند تا میذارم نظر یادتون نره !
تکرار نشدنی
امروز داشتم مقاله ای راجع به رادیو میخوندم که منو خیلی جذب خودش کرد ...
توی این مقاله درباره ی گویندگان رادیو خیلی چیزها نوشته بود ...
یک روز جمع وقتی آفتاب داره غروب میکنه میری تو حیاط ... مطمئنم که دلت گرفته است .. مثل من ... مثل همه ... میبینی آفتاب داره غروب میکنه ... یک طیف نارنجی رنگی هم افتاده که دلت رو می سوزونه .. دلت میخواد بدوی دنبال آفتاب تا اخرین لحظه پیشش باشی ولی نه تو میتونی بدوی نه آفتاب میذاره بهش برسی ...
توی ایو اوقات دل تنگی ... دلت میخواد گریه کنی .. که مطمئنم عین من .. عین خودت .. عین همه مردم گریه هم میکنی طوری که اگه یکی تو رو اینطوری ببینه مسلمه که اونم گریه اش میگیره ... یا مامانت می بینه آرومت میکنه و یا کسی نمیفهمه و خودت آروم میشی ... البته شاید دلت نخواد کسی بیاد ولی کسی که با دل تو کاری نداره ...
تو این موقع یکیو لازم داری که برات حرف بزنه ... یا اصلا تو حرف بزنی ..و لی فکر کنم تا حالا اینقدر با درو دیوار حرف زدی که خودت هم بعضی وقتا فکر میکنی دیونه شدی ...
چند سال قبل وقتی همچین حالی بهت دست میداد میتونستی رادیو رو روشن کنی و قصه های گوینده ی رادیوه رو بشنوی ... اونم قصه هایی تک خطی که گوینده اونا رو هزیار خطر میکرد و برات میخوند تا که شاید آخرش به گوینده بخندی و بلند شی بری ...
ولی حالا کسی سراغ رادیو نمیره و گوینده ای هم دلش رو توی میکروفون خالی نمیکنه ...
ولی یادش بخیر اون وقتا که گوینده دلش رو میریخت برای میکروفن ... میکروفن هم برای ما ... ما هم با گریه میریختیم رو ایوان خونه ...
زیاد حرف زدم ولی این موسیقی بی کلامی که الان دارم گوش میدم نمیذاره تمومش کنم ...
اینم نوشته ی من درباره چیزایی که بالا گفتم ...
آفتاب عصر جمعه در حال غروب بود که قصه های رادیو شروع شد ...
چندین ضربه صدای گوینده را که از رادیو می آمد را صاف تر می کرد ...
قصه تمام می شدند و باز هم کلاغ قصه ها به خانه اش نمی رسید ...
آفتاب جمعه ها غروب می کرد و کلاغ همچنان در راه بود ...
راهی که انگار تمامی نداشت ...
قصه های گوینده تمام شد ولی کلاغ خانه ای نیافت ...
آن لحظات غروب آفتاب و قصه هایش تکرار نشدنی شد ...
ولی برای کلاغ همه این لحظات تکرار شد ...
سایه
دیشب ساعت های 1 -2 بود که سردرد های همیشگی من شروع شد و رفتم بیرون تو حیاط قدم بزنم و هوا بخورم ...
دیدم اسمون ابریه ... از خودم پرسید چرا درخت به سمت آسمون رشد میکنن چرا اصلا به سمت بالا رشد میکنند ؟ نکنه اینا واقعا سعادت رو اون بالا دیدند یا چیزیو دیدند که من نمیبینم ؟
به خودم گفتم نه ... حتما یک چیزی هست ... یک دفعه چشمم به سایه خودم افتاد که زیر پام بود ... همین موقع سایه درخت رو هم روی دیوار دیدم ... با خودم گفتم جایی که سایه باشه نور هم هست ولی فقط سایه دیده میشه ... 2 ساعت فکر کردم و قدم میزدم ... اذان صبح رو که گفتند .. یکدفعه این فکر به ذهنم رسید که سایه فقط میتونه نشانه از از نور باشه ولی مسیر نور که نیست ... پس گفتم من باید برای رسیدن بالعکس سایه حرکت کنم نه به طرف سایه ... و با خودم گفتم درخت یعنی اینقدر آگاهه ؟
بعدش اروم شدم و خوابیدم .. و اینو نوشتم فرداشبش ...
سایه هم از گرمای آفتاب پنهان می شد ...
ولی درخت همچنان رو به بالا رشد می کرد ...
گویی که نور و مسیر را یافته است ...
ولی انسان که نور و سایه را هم می شناخت سایه را انتخاب کرد و به به سمت آن رشد کرد ...
ولی هیچ وقت ندانست که سایه فقط نشانه ای از نور است و در امتداد آن چیزی جز ظلمت نیست ...
ولی درخت یا سایه را ندیده بود ... یا نور را درک کرده بود ...
dr.zuwiegen
20-08-2008, 16:40
من تعريف مي كنم. من از همه چي تعريف مي كنم. من از ديالوگا تعريف مي كنم. من از شخصيت پردازي تعريف مي كنم. من از توصيف صحنه تعريف مي كنم...
p.s: تا هدف ديگه اي واسه زندگيم پيدا نشده...
ببخشید منظورتون رو نفهمیدم؟؟
بعدش هم لازم نیست برای دلخوشی بنده چیزی بگید... مطمئن باشید که ما شما را به قتل نخواهیم رساند!!! من با انتقاد دست از کار نمی کشم، بلکه به نظرم بدترین چیز تعریفهای بی خودی از یک نویسنده است که باعث میشه پیشرفت نکنه...
این p.s: آخر نوشته یعنی چی؟
بعدش هم لازم نیست برای دلخوشی بنده چیزی بگید... مطمئن باشید که ما شما را به قتل نخواهیم رساند!!! من با انتقاد دست از کار نمی کشم، بلکه به نظرم بدترین چیز تعریفهای بی خودی از یک نویسنده است که باعث میشه پیشرفت نکنه...
سعید جان موافقم !
دوستان همه اینا دوست هستیم سعی کنید به جای تعریف بیهوده حتی کوچکترین انتقاد رو کنید چون کوچکترین انتقاد میتونه تو ذهن نویسنده یک تغییر عمده ایجاد کنه !
کمی بی تعارف بودن برای ما لازم است. مخصوصا اگر کتاب خوان باشیم و سطح ادبیات کشورمان نسبت به بزرگان دنیا کمی زیر سرامیک باشد.
تعداد زیادی از نویسندگان جوان ما به جز اعتماد به نفس و انگیزه چیز دیگری ندارد
منظور از چیز دیگر: مطالعه در نقد ادبی ، آشنایی با دستور زبان فارسی ، شناخت بومی ومحلی، شناخت از خود و مطالعهء آثار بزرگان ادبی جهان و....
زمانی از قول هوشنگ مرادی کرمانی خوانده بودم که به نویسندگان جوان ایرانی توصیه می کردند ننو یسند تانخواندهاند.
جالب اینه که می بینم تازگی ها سبکی به اسم خارجی نویسی هم به وجود آمده:27:
خارجي نويسي؟
خارجي نويسي؟
:31:در فرهنگ واژگان عامیانه به سبکی از نوشته اطلاق میشه که نویسنده برای فرار از محدودیت های اجتماعی در کشور خودمون . شخصیت هاش رو به کشور خارج تبعید میکنه . وبه این ترتیب از مزایای ارتباط آزاد زن و مرد و موی پریشان ، پیراهن دکلته ، روابط غیر اخلاقی و هر آنچه در اینجا انجام دادنش بعید به نظر میاد استفاده میکنه. ( با وجود ضربهء جانانه و کاری این دسته به ادبیات فارسی من باهاشون هم دردی میکنم)
فکر کنم لازم نیست توضیح بدم که نویسنده های تازه کار به این سبک رو میارن! جالب اینجا ست که شما با فضا و زمان داستان خارجی ایرانی ابتدا از طریق اسامی آشنا میشی! جک ، جان ، جو ، کیت ... پروفسور بالتازار:31:
نمونه اش رو با کمی جستجو در همین p30world پیدا میکنید
سلام
بهتر نیست مسیر تاپیک رو برگردونیم به حالت قبل ؟
به خاطر این کار من یک نوشته ی دیگه میذارم !
جاده ها
مطمئنان تا حالا شده که از خیلی از کسانی که یک زمانی از اونا جلوتر بودید عقب بیوفتید ولی نه به خاطر ضعفتون بلکه به خاطر تنوع طلبی و ایده های بکرتون !
ولی وقتی می بینید که کسی از شما و ایده ها و افکارتون حمایت نمی کنه مجبور میشید به همون راه قبلتون برگردید و عقب افتادگی هاتون رو جبران کنید ! اون هم بین گرد و خاکی که کسانی که از شما جلو رزدن درست کردن !
ولی تاحالا شده که برنگردید و برید دنبال افکار خودتون ؟ نمیتونم حرفی بزنم ولی فقط در هر صورت در زمینه ایده و افکارتون موفق می شید ولی با یک فرق : اونم اینه که کسی حامی شما نبوده و تنها رفتید توی این بی راهه ی افکار البته منظورم از بی راهه تصورات دیگران است چون انها نمی توانند از دید خود جاده ی رویای شما رو ببینند !
ولی وقتی موفق شدید خوشحال میشید ولی زود ناراحت میشید چون تنها هستید و اخرین حامی شما هم اون پشت پشتا باقی مونده ! حالا باید برگشت عقب و به اونا گفت که موفق شدم بیا بریم و یپا بهشون گفت که بیا ببرمت به سوی موفقیتت ! بعدش با موفقیت اون تو خوشحال میشی . اونم خوشحال میشه ولی اون نارحت نمیشه که حامی نداره !
ولی تو یکم هم شده ناراحت از دست دادن موفقیت خودت هستی ! برمیگردی و چند نفر دیگه رو میاری پیش اون و اونا رو هم خوشحال میکنی ولی خودت ناراحت میشی بلاخره همه به موفقیت میرسن و تو هم راه خودت رو میگیری به سوی موفقیت خودت و تو آخر راه ...
جاده ی رویاهایش را فقط خودش می دید ...
پس لازم بود تنها رود چون همه از بی راهه می ترسیدند ...
جاده اش را ساخت و برگشت تا تابلوی جاده اش را در ابتدای آن نصب کند ...
خیلی ها را دید که بی راهه می روند ...
او هم از بی راهه میترسید ولی چشمانش را بست و با همه آنها همراه شد ...
جاده آنها هم ساخته شد ...
جاده هایی صاف در کنار هم ولی در جهت های مختلف و او در میان همه ی این جاده ها, جاده ی را ادامه داد ...
Mahdi_Shadi
22-08-2008, 18:11
سلام.....خوشحالم که تاپیک همچنان داره به کار خودش ادامه میده....اگه وقت کردم باید بیام و تمام این مدّتی که نبودم رو بخونم.....دلم واسه همتون یه دنیا تنگیده.....
همیشه موفق باشید....برام دعا کنید.....
ایشالا به زودی بر میگردم به جمعتون....
:31:در فرهنگ واژگان عامیانه به سبکی از نوشته اطلاق میشه که نویسنده برای فرار از محدودیت های اجتماعی در کشور خودمون . شخصیت هاش رو به کشور خارج تبعید میکنه . وبه این ترتیب از مزایای ارتباط آزاد زن و مرد و موی پریشان ، پیراهن دکلته ، روابط غیر اخلاقی و هر آنچه در اینجا انجام دادنش بعید به نظر میاد استفاده میکنه. ( با وجود ضربهء جانانه و کاری این دسته به ادبیات فارسی من باهاشون هم دردی میکنم)
فکر کنم لازم نیست توضیح بدم که نویسنده های تازه کار به این سبک رو میارن! جالب اینجا ست که شما با فضا و زمان داستان خارجی ایرانی ابتدا از طریق اسامی آشنا میشی! جک ، جان ، جو ، کیت ... پروفسور بالتازار:31:
نمونه اش رو با کمی جستجو در همین p30world پیدا میکنید
آهان! من فكر كردم مثل بعضيا به نوشته هاي آوانگارد مي گين خارجي نويسي. :D
من زياد به پي سي ورلد وارد نيستم . يه پستو بعد چند روز چه طوري مي شه پاك كرد؟
به دلایل نا کافی نبش قبر شد!
dr.zuwiegen
30-08-2008, 13:45
عذاب وجدان
غالباً از بنده می پرسند عذاب وجدان یعنی چه، و اصولاً چگونه حسی است. البته در تفکراتم حق می دهم که چنین مسئله ای تا این حد ناشناخته و مرموز در اذهان نوع بشر باقی بماند. عذاب وجدان را شاید بتوان عجالتاً، نوعی رنج بی دردسر و در عین حال، آب کننده شمع زندگی و موم عقل آدمی دانست، ولی این تعاریف برای تفهیم موضوع کفایت نکرده و نمی کند. چاره را در جای دیگری باید جست. شاید بتوان با ارائه مثالی ملموس، بشر را نسبت به ابعاد گسترده باتلاق مغزی خود واقف کرد، اما مسئله اینجاست که این تماثیل هم ساخته ذهنی شخصیست که از آلودگی و غرض ورزی مصون نمانده.
اینها به کنار. می توانیم محیطی فرضی را در مخیله ی خود، تصور کنیم تا برداشتی کاملاً دقیق از مطالبه و پرسش خود داشته باشیم. کار سختی نیست: شما با دست پر به خانه برمی گردید، همه چیز حاضر و آماده است. در خانه هیچ مشکلی به ظاهر وجود ندارد، و همه همسایه ها به خوبی با شما کنار آمده اند. فکر می کنید زمانی بهتر از این برای التذاذ اجتماعی پیدا نخواهید کرد. اما ناگهان موشی در کنار شما پیدا می شود، تا جایی شیطنت را ادامه می دهد که شما را به تعقیبش وا می دارد، در حالی که نوعی از اسلحه را حمایل خود کرده اید. بعد از مدتی به خود می آیید و می بینید که از موش خبری نیست! احتمالاً خیلی زود، متوجه وضعیت جدید و غریبی که در آن دارید می شوید: خانه به کلی تخریب شده و جای سالمی در آن باقی نمانده، همسر شما اشتباهاً با شلیک گلوله ای به مغزش از پا درآمده و از آن بدتر، چهارچوب خانه به کلی سوراخ شده و هزاران غریبه و آشنا، از خصوصی ترین مسائل و افشاناپذیرترین مضامین زندگیتان، به کلی آگاه شده اند. حتی خانه همسایه ها هم از این ناآرامیهای شما در امان نمانده و حالا وقت آن است تا هر یک در جلد یک شاکی، به سراغتان بیایند.
...بی گمان نوشته بالا، مطلب دندان گیری برای تفهیم چیزی که در ابتدا از آن سخن راندم، به نظر نمی رسد؛ اعترافم را صادقانه بپذیرید که به خاطر غره شدن به قلم خویش، سعی کردم تا کمی شفاف سازی برای مخاطبان انجام دهم و حالا می فهمم که به دلیل عدم توانایی و قاصر بودن زبان، اشتباه فاحشی را انجام داده و به عذاب وجدان دچار شده ام. نتیجتاً تنها راه حلی که برای شما می ماند، این است که یک بار دیگر این نوشته را به دقت و موشکافانه بخوانید تا پاسخی برای سوالتان پیدا شود، چرا که اکنون به یقین رسیده ام که از روی عذاب وجدان، این مهملات را به هم بافته ام!
dr.zuwiegen
31-08-2008, 15:39
ناقص الخلقه
پیرمرد برای اولین بار نزد من آمده بود. ظاهرش کمی متفاوت و وحشتناک به نظر می رسید. در واقع از دو چشم انسانی در سیمای او، اثری هویدا نبود. تنها چشمی در وسط پیشانیش داشت که با این حساب، ناقص الخلقه به حساب می آمد، و پس از مدتی کوتاه دیگر از او نترسیدم.
ولی او آمد جلو، مرا به حرف گرفت: "به نظر شما، من به چه چیزی می توانم تشبیه شوم؟"
منظورش را در ابتدا نفهمیدم. گمان کردم می خواهد با خواهش زیرکانه خود، غیر مستقیم از من بشنود که فردی است مانند دیگر انسانها و دل خود را به این دروغ خوش کند. از این رو بود که پوزخندی زدم و گفتم:
"نمی دانم آقا... ولی فکر نمی کنم کسی باشم که از او تقاضای امید بکنید، چرا که خودم نیز به شدت مایوس و منزجر از شرایط کنونی هستم. هرچه باشید، شباهتی به آدمیان معمولی و عادی پیدا نمی کنید و من از این که نمی توانم شما را، ولو موقتاً، کمک بکنم متاسفم."
هرچند که اینطور نبود و دلیلی برای اظهار تاسف وجود نداشت. فقط لازم می دیدم اینگونه با او صریح و بی پرده سخن بگویم تا هر چه سریعتر مرا تنها بگذارد. ولی او نزدیکتر آمد، آهی کشید و گفت:
"نه آقا، منظورم به هیچ وجه این نبود. حدس می زدم چنین جوابی بدهید، همانطور که دیگران نیز پاسخی مشابه شما داشته اند. ولی قبل از هر حرفی، اجازه بدهید شما را نسبت به موضوعی واقف بکنم."
پیرمرد اینها را گفت و سپس پشت به من کرد. ابتدا هدفش را از این رفتار که صدالبته، بی ادبانه تلقی می شد درک نکردم. تا اینکه خودش به من نهیبی زد و گفت: "پشت سرم را به خوبی بنگر!" و من، از روی ناچاری و از سر کنجکاوی، امر او را اطاعت کردم و متوجه چشم دیگری در پشت سرش شدم. در واقع او دو چشم طبیعی داشت که فقط در جای مناسب خود قرار نگرفته بودند، همین و بس.
پیش خود کمی فکر کردم و صلاح دیدم که کمی پیرمرد را امیدوارتر بکنم. به همین خاطر، وقتی او مجدداً به من رو کرد، با لبخندی تصنعی بر لب گفتم:
"تبریک می گویم. شما ناقص الخلقه نیستید. در واقع عضوی از اعضای بدن شما، کم یا زیاده از حد طبیعی و نرمال انسانی نیست و فقط در جای مناسب قرار نگرفته اند، و به این سبب تناسب شما حفظ نشده است."
پیرمرد پوزخندی زد و گفت: "این حرفها مهم نیست. من خود را شبیه کلیدی آویزان از در می دانم. نمی دانم تا به حال بدان دقت کرده ای یا نه، بالای کلیدها سوراخی دوطرفه است. وقتی چنین شی ای بدینگونه و پاندول وار و معلق در هوا، به این سو و آن سو تاب می خورد، مرا بی درنگ به یاد خود و زندگی ام می اندازد."
من از روی تعجب و حیرت از او پرسشی کردم و تازه آن هنگام بود که پی بردم، خیلی وقت است نسبت به گفتگو با کسی اشتیاق پیدا نکرده ام: "چرا؟"
"از این رو که سرگشتگی در چنین حالتی، به وضوح مشخص و مبرهن است. کافی است تصورش را بکنید، حتی یک لحظه؛ مردد و مشکوک بدین سو و آنسو می روید و در اندیشه اینکه، پشت در بعدی چه حوادثی منتظر شماست. اما مسئله بدین سادگیها که به نظر می رسد، نیست. حقیقتاً چیزی در عقب است که شما را به رقص نیم دایره ای وادار می کند، و آن گندهایی است که در گذشته به بار آورده اید. فجایعی که بویشان، تمام موقعیت فعلی شما را فرا گرفته و حس شامه تان را آزار می دهد. آدمی را به شک فرو می برد که نکند از ازل بدینگونه بوده، از چنین مکانی زاده شده و دنیای قبل از از تولد او هم مستراحی بیش نبوده؟
در جلویی نیاز به یک کلید بیشتر ندارد، کلیدی که همواره در دست شخص است. ولی چه چیزی مانع باز کردن آن می شود؟ هراس از این مسئله که نکند انسان در موقعیت مستراحی عیمقتری به چالش کشیده شود. علت اینکه برخی تاب نمی آورند و دست به دامان کسانی مانند فالگیر و رمال و طالع بین و غیبگو می شوند، همین است. تنها هنر این افراد این است که نزدیک در بعدی شده، از سوراخ کلید محوطه باریکی را دید زده و بر اساس دیدگاه بسیار بسته ای که به دست آورده اند، یک مشت دروغ برای دلخوش کردن این افراد تحویل بدهند. البته جایی شنیده ام که همه آنها اینطور نیستند. تعداد نادری هستند که با کلید شما به در بعدی رفته، و سپس پیش شما برگشته و حوادث بعدی را با آب و تاب تعریف می کنند. هرچند کار این افراد هم تعریفی ندارد. آنها فرد را متوجه نمی کنند که کلید را از جیبش دزدیده اند و بدین وسیله توانسته اند به جلو بروند. کار آنها با دزدی تفاوت چندانی نمی کند و در واقع کسی نمی فهمد که چه چیز گرانبهایی را از آنها به سرقت برده اند!
از طرف دیگر، در عقب را سه قفله نموده اند. تنها یک کلید در دست شماست. قفلهای دیگر متعلق به چه کسانی است؟ قفل دوم را تنها تاریخ باز می کند، آنهم بدین شرط که بتوانید درهای بعدی را با موفقیت پشت سر بگذارید؛ در واقع همین که آدم بزرگی "تلقی" شوید، کافی است. نظافتچی بهتر از تاریخ پیدا نمی شود، بهترین جارو برای زدودن کثافتهاست و سیفونی بهتر از آن پیدا نمی توان کرد. البته این خوش شانسی به افراد بسیار معدودی رو می کند... اما قفل دیگر برای کیست؟ گمان می کنم ضلع سوم را خدا تشکیل دهد. بدبختانه تا قبل از مرگ، هیچگاه نمی توانید به طور یقین نسبت به تصمیمات اتخاذی از سوی او، اطمینان حاصل کنید و بفهمید که تکلیف گذشته، چه شد."
من با ذوق و شوقی که پس از شنیدن این سخنان در سراپای وجودم پدیدار شده بود، ناخودآگاه برای پیرمرد کف زدم و با هیجان گفتم:
"آفرین بر شما! چه سخنان وزین و چه مفاهیم عمیقی! واقعاً شما چیزی از ما کم ندارید و به خوبی این مراحل را که برای هر کسی اتفاق می افتد توضیح دادید. کاش می توانستم از سخنانتان یادداشتی بردارم. می شود دوباره آنها را تکرار کنید؟!"
پیرمرد، در حالی که آن تک چشم وسط پیشانی اش گرد و درشت شده بود و متحیر به نظر می آمد، این بار کاملاً نزدیکم شد. پشت سرم را با دقت نگاه کرد و بعد از آن گفت:
"شما که چشمی در پس سر ندارید! دارید؟ عمری است گمان می کنم تنها من هستم که این دردها را تجربه می کنم، آن هم به دلیل تفاوت و تناقض آشکاری که با دیگران دارم و هراس خنجر خوردن از پشت سر بینایم، اندکی مرا آسوده نگذاشته است."
من بی توجه به حرفهای او، دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم: "از شما دعوت می کنم و خواهش دارم تا به همراه من، به جمع آدمیان بیایید. بی گمان فیلسوف بی نظیری هستید!"
ولی او با لحنی حزن آمیز پیشنهادم را رد کرد، نگاهی سرزنش آمیز به سراپایم انداخت و گفت:
"فکر می کنم شما از من ناقص الخلقه تر باشید! از این رو که با وجود کامل بودن، با افراد ناقص و متحیر و گمشده ای مانند من، همذات پنداری می کنید."
و بعد، در حالی که صدای خنده های کریه اش پرده های گوشم را می لرزاند، از پیش من دور شد.
dr.zuwiegen
14-09-2008, 14:42
گشت ارشاد
بر اساس ماجرایی واقعی
از تاکسی پیاده شدم. برف کمی دیشب باریده بود و حالا روی کف خیابانها، گردهای سفیدی به چشم میخورد. بعضیهاشان برف بودند که رد پای عابران، آنها را رفتهرفته محو میکرد و بقیه نمک بودند که مانع لیز خوردن عابران روی سطع لغزنده پیادهرو شوند.
کرایه را به راننده دادم و خوشبختانه برخلاف معمول، جر و بحثی پیش نیامد؛ بقیه پول را تمام و کمال به من پرداخت کرد و همانجا پیش خود فکر کردم که آغاز یک روز خوب، میتواند از همین پیشامد به ظاهر ساده رقم بخورد. تا خانهی مینا فاصلهی زیادی باقی نبود، ولی طاقت پیادهروی همین مسیر را هم نداشتم. لحظهای در دل خود را لعنت کردم که چرا در چنین روز و شرایط آب و هوایی، تصمیم گرفتهایم بیرون رفته و لوازم آرایشی بخریم. یعنی فرصتی بهتر از این نمیشد پیدا کرد؟!
همانطور که در دل ناراضی بودم و زیر لب مدام غرغر میکردم، کمکم نگاهی هم به دور و اطرافم انداختم. جمعیت در خیابان آنقدرها هم کم نبود. کمی شک کردم و بعد یقین حاصل کردم که شورَش را درآوردهام و بدنم به علت رویارویی ناگهانی با سرماست که اینگونه میلرزد. به پسری که به چهرهام زل زده بود، دهنکجی کردم و بیآنکه به ویترین مغازهها نگاهی بیاندازم، پیادهرو را در پیش گرفتم و زیپ کاپشن قرمزم را بالا کشیدم.
منطقهای که دوستم در آنجا زندگی میکرد، سرتاپا با محل زندگی ما فرق داشت. برای همین تیپ متفاوتی را برای خودم در آن روز انتخاب کرده بودم. شلوار جین لوله تفنگی تنگ به تنم بود که روی آن مانتویی سیاه رنگ و کوتاه پوشیده بودم که چاک آن تا کمرم میرسید. روی مانتو هم کاپشنی قرمز رنگ و کوتاه به تن کرده بودم. کلاهی بالای روسری نازکم گذاشته بودم تا سر و گوشم یخ نکند. موهای جلوی سرم را حالت داده بودم و تنها تار موهایی بودند که زیر روسری پنهان نشده بودند. البته اگر دقیقاً بخواهم بگویم، در نوع پوششم هیچ تغییر خاصی را نداده بودم. اتفاقاً چندان عادت ندارم که مانتو و شلوارهای گوناگون بخرم و به ندرت در نمایی ثابت ظاهر شوم، برخلاف خیلی از دوستان دبیرستانیام؛ چرا که نه پولش را دارم و نه خوشم میآید. آن روز فقط، کمی بیش از حد معمول صورتم را آرایش کرده بودم، همین.
از پیادهرو داخل کوچه پیچیدم و مانند قبل، تا وقتی که به خانه دوستم برسم، سر از زمین برنداشتم. این هم یکی از عاداتم است که دوست دارم سر به زیر باشم. چون فکر میکنم ارزش یک انسان، خصوصاً یک دختر جوان را خیلی بالا میبرد. بهتر از این است یک عده که سرشان به تنشان نمیارزد، با چشمانی از حدقه درآمده به تو نگاه کنند و اعصابت را به هم بریزند.
قبل از اینکه زنگ واحدشان را به صدا درآورم، در بزرگ آپارتمان باز شد و مینا، خندان و شاداب از آن بیرون آمد. اولین چیزی که متوجه شدم، این بود که او -درست مثل همیشه- با یک پوشش و ظاهر جدید در پیش من جلوهگر شده بود. آنقدر او را در تیپهای مختلف دیده بودم که این اواخر اصلاً دقت نمیکردم ببینم چه پوشیده است. هرچند خیلی از همکلاسیها به او و زیبایی فوقالعاده چهرهاش حسادت میکنند، اما من اینطور نیستم. از این رو که حداقل مطمئنم در زیبایی چیزی از او کم ندارم. اگر هم خانوادهای مانند او داشتم که پولشان از پارو بالا برود، میتوانستم هر روز به یک رنگی باشم و به اصطلاح "آفتاب پرست". به بچههای کلاسمان حق میدهم، لقب بجایی را روی دوستم گذاشتهاند.
آمد جلو و با هم دست دادیم. با خنده گفتم: "سلام خانم خانوما... چطوری؟!"
او هم لبخندی بر لب آورد و گفت: "سلام به روی ماهت! دیر که نکردم، جیگر؟!"
من نگاهی به ساعت مچیام انداختم و گفتم: "چرا، یک ثانیه تاخیر داشتی!" و با اینکه هر دو میدانستیم حرف خیلی بیمزهای گفتهام، زدیم زیر خنده.
از مینا خیلی خوشم میآید. در حقیقت یکی از بهترین دوستانم است که خیلی دوستش دارم. وضعیت مالیاش باعث غرورش نشده و با همه کس گرم و صمیمی است، مخصوصاً با من.
در حالی که با یکدیگر گپ میزدیم و از هر دری با یکدیگر میگفتیم، وارد خیابان اصلی شدیم. مینا به سمت چپ پیچید که من تعجب کردم، چون مسیرمان سمت راست بود. گفتم: "مگه نمی خواهی لوازم آرایش بخری؟"
بیآنکه به من نگاهی بیاندازد، همانطور که پیادهرو را با یکدیگر طی میکردیم، گفت: "میدونم پریسا. ولی فعلاً بیا از این ور بریم، برای یکی از دوستام میخوام ادکلن بخرم."
تا این حرف را زد، شستم خبردار شد که موضوع از چه قرار است. چون من و مینا از یکدیگر چیزی را مخفی نمیکنیم و با همدیگر صاف و صادق هستیم. من تمام دوستان او را میشناسم و او هم در مورد من همه چیز را میداند. مطمئن شدم که میخواهد برای دوستپسرش خرید کند. پیش من از او حرفی نمیزد تا مبادا ناراحتم کند. میدانست که از تمام مردها متنفرم و حتی استثنایی به نام پدر، برایم وجود ندارد. کسی که من و مادرم را بیدلیل ترک کرده بود. همین مسئله و از طرفی، یک ارتباط ناموفق بچگانه، باعث شد تا دیگر به هیچ مرد و پسری فکر نکنم و هنوز که هنوز است، آنان را حشراتی دلفریب و به همان اندازه دروغگو و هوسران، میدانم و میخوانم.
ولی دوستم به خاطر من از عشقش سخن نمیگفت، و همین به خوبی نشان میداد که تا چه اندازه برایم احترام قائل است. مخالفتی نکردم و بدون گفتن حرفی با او همراه و همگام شدم. رفتهرفته از سرمای اولیه صبح کم میشد و هوا قابل تحملتر. کلاهم را از سرم درآورده و داخل کیفم گذاشتم. فاصلهی کمی تا پاساژ سر چهارراه باقی مانده بود. مینا از من که سرم را پایین انداخته بودم، راجع به مارک ادکلنهای خوب و رایحهی آنها سوال میکرد. متاسفانه بدکسی را برای مشورت انتخاب کرده بود، چون اصلاً در آن حیطه سررشته نداشتم.
سر چهارراه که رسیدیم، پیادهرو و خیابان از هر جای دیگری شلوغتر بود. مینا با من گرم گفتگو بود، ولی من توجهی به او نداشتم و به بخاری که از دهانم خارج میشد، زل زده بودم. سرگرمی بچگانهای را برای خودم انتخاب کرده بودم چون از هر چه ادکلن و خوشبو کننده بود، خسته شده بودم. مینا شک کرد و به من نهیب زد که: "هِی! با تواَم، اصلاً گوش میدی ببینی چی میگم؟"
من، گیج و حیران سرم را بالا گرفتم و بدون اینکه به او نگاهی بکنم، گفتم: "گوشم با توئه." چشمانم به نقطهی دیگری خیره شده بود. کمی جلوتر و نزدیک چهارراه، مردی کنار پرایدش ایستاده بود و به طرز خاصی من و مینا را نگاه میکرد. اهمیتی ندادم و سرم را پایین انداختم. کمی جلوتر رفتیم، ولی نمیدانم چرا همچنان فکرم معطوف آن مرد بود؛ حتی برای خودم هم عجیب به نظر میرسید، چون من کسی نیستم که در مقابل نگاه هزاران پسر هم، کوچترین واکنشی نشان بدهم. البته این بار طرفم به کلی فرق میکرد و یک مرد قویهیکل بود.
در همین افکار بودم که با نهیب مینا به خودم آمدم. جلوی در ورودی پاساژ بودیم و من متوجه نشده بودم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی کنجکاو به دنبال مرد گشتم. پراید او در فاصلهی کمی از ما قرار داشت و عجیب اینکه صاحبش همچنان به ما زل زده بود. نوع نگاهش خشن و ترسناک به نظر میرسید، مثل این بود که چیزی را به او بدهکار باشیم! لحظهای از اینکه او قصد بدی نسبت به ما داشته باشد، ترسیدم؛ اما وقتی آن همه جمعیت در خیابان را دیدم که مانند مور و ملخ از پیرامونم در حال عبور بودند، خیالم به کلی تخت شد و به همراه مینا، آسوده خاطر به درون پاساژ رفتیم.
با اینکه مینا در خریدهایش دیرپسند است و خرید با او صبر ایوب میخواهد، خوشبختانه این بار چندان معطل نشدیم. مطمئناً به خاطر این بود که هیچکدام در آن زمینه سررشته نداشتیم. من و ادکلن مردانه؟! هرچه که فروشنده پیشنهاد میکرد، مینا نظر مرا نیز جویا میشد و من هم به غیر از تصدیق فروشنده چهکار میتوانستم بکنم؟ در هر صورت از پاساژ بیرون آمدیم. مینا از خرید خود راضی به نظر میرسید، ادکلن را در دستانش نگه داشته بود و هنوز دلش نمیآمد آن را در کیفش بگذارد.
هنوز چند قدمی از پاساژ دور نشده بودیم که صدای کلفت و مردانهای را در پشت سرمان شنیدیم:
"آهای... شما دوتا!"
پیادهرو موقتاً خلوت بود و ما تنها مخاطبان این جمله به حساب میآمدیم. هر دو جا خوردیم و به عقب برگشتیم تا صاحب صدا را بشناسیم. مینا نشناخت ولی من شناختم: همان مردی بود که قبل از ورودمان به پاساژ، ما را نشان کرده بود. من گفتم: "بله، با ما بودید؟!"
مرد گفت: "پس با کی بودم؟!" نگاهی دقیقتر به او انداختم. ریش انبوهی داشت و موهای جلوی سرش ریخته بود. میانسال به نظر میآمد. همانطور که از دور او را دیده بودم، جثه درشتی داشت و در عین حال چاق نبود. مینا ظاهراً زبانش قفل شده بود. گهگاهی به مرد نگاه میکرد و بعد به صورت من. در زمینه دک کردن مزاحمان برای خود استادی بودم؛ با لحنی کشدار و جدی گفتم:
"خب، فرمایش؟"
مرد سرش را خاراند و گفت: "سوار ماشین که بشید، بهتون میگم." و بعد با دستش به همان پراید اشاره کرد.
من دست مینا را گرفتم و گفتم: "بیا بریم بابا... طرف فکر کرده با خر طرفه." سپس به تندی از او رو برگرداندیم و راه خود را ادامه دادیم. اما مرد به چالاکی آمد و جلوی ما سد معبر کرد. چهرهاش عصبانی بود. با لحن تندی گفت: "مگه نگفتم بفرمایید داخل ماشین؟"
آخر چه دلیلی داشت که سوار ماشین یک آدم غریبه شویم؟ این دیگر کدام دیوانهای بود که اول صبحی به دام او افتاده بودیم؟ زیر لب به او فحش دادم و گفتم: "آقا مزاحم نشو، بد می بینیها!"
مینا هاج و واج مانده بود و هنوز جرات پیدا نکرده بود کلمهای حرف بزند. مرد با لحنی پرخاشگرانه گفت: "من مامورم، گشت ارشاد."
این را که گفت، ناخودآگاه پوزخندی زدم. یک دفعه توسط همین مامورها دستگیر شده بودم و با پارتی خالهام که در نیروی انتظامی بود، با دادن تعهد آزاد شده بودم. جمعیت در پیادهرو، با رسیدن به ما کمی از سرعتشان کم میکردند تا حرفهای ما را بشنوند. چیزی که واقعاً از آن متنفر بودم، سوژه شدن برای ملت بود. در همین حال مینا سرش را آورد نزدیکتر و در گوشم گفت: "پریسا بیا بریم! نشنیدی چی گفت؟"
به او حق میدادم بترسد. احتمالاً تا به حال گیر این مامورها نیافتاده بود و وقتی همان لحظه از خودش پرسیدم، به خوششانسیاش غبطه خوردم. با لحنی مسخره به مرد گفتم: "برو تا آبروت رو نبردیم. روز روشن کمتر دروغ بگو. آخه یه چیزی بگو آدم باور کنه؛ ما نه ماشین گشتی اینجا میبینیم و نه ماموراش رو."
مرد حرفهای مرا که شنید، عصبانیتر شد. آمد جلوتر و حالا کمتر از یک متر با ما فاصله داشت. میتوانستم چشمهای کنجکاو جمعیت بسیاری را که به چهرهی ما سه نفر، زل زده بودند، عمیقاً حس کنم. مرد گفت: "گفتم برید داخل ماشین! میرین یا به زور بفرستمتون تو؟"
مرتیکهی بی شعور، تنها چیزی را که ملاحظه نمیکرد، آبروی ما در آن مکان شلوغ بود. مینا ترسیده بود. با بغض در گوشم گفت: "پریسا بیا بریم، تو رو خدا شر درست نکن!" اما من بیتوجه به او گفتم: "بین آقای ظاهراً محترم، جرات داری بهمون دست بزن تا بفهمی..."
هنوز تهدیدم تمام نشده بود که مرد دستش را دراز کرد و در کامل ناباوری من، شالی را که به دور گردن مینا بود، به طرف خود کشید. تازه آن موقع بود که نگاهی دقیقتر به سر و وضع مینا انداختم. دور از انتظار نبود که گشت ما را بگیرد، ولی این مرد با لباس شخصی، چه حقی داشت که با ما اینگونه برخورد کند؟ تقریباً همه به ما خیره شده بودند و سنگینی نگاه آن همه جمعیت روی ما، به خوبی محسوس و آزاردهنده بود. مرد شال مینا را گرفته بود و او را به سوی ماشین میکشید، مینا با چشمهایی گریان و ملتمس به دنبال او میرفت، و من مضطرب و فوقالعاده عصبانی به دنبال آنها میرفتم و مدام به مرد بد و بیراه میگفتم.
سر و صدای ما هیچ فایدهای نداشت. هیچ کسی از آن جمعیت نمیآمد جلو، بلکه سر و گوشی آب بدهد. همهی مردم همینطورند. یک مشت بیغیرت که هر حادثهای رخ بدهد، فقط از دور نظارهگر هستند و هیچ اهمیتی برایشان ندارد که به کسی ظلم شود. شک دارم اگر خواهر یا مادرشان را هم اینگونه اذیت میکردند، حاضر بودند کمی غیرت به خرج بدهند یا نه. از طرفی مطمئن بودم که الآن همه موبایلهایشان را درآوردهاند تا از این صحنههای بدیع فیلمبرداری بکنند.
بالاخره رسیدیم به آن ماشین لعنتی. مرد در عقبی پراید را باز کرد و مینا داخل آن نشست. در آنجا هم صدای گریهاش همچنان به گوش میرسید. مرد طوری به من نگاه کرد که یعنی: "تو هم برو بشین" و من هم از روی ناچاری، واقعاً از روی ناچاری، کنار مینا نشستم. کسی نبودم که دوستم را در آن شرایط وخیم و حقیقتاً چندشآور رها کنم.
مرد، درِ جلویی را باز کرد و در صندلی راننده جا خوش کرد. از آیینه ماشین نگاهی به ما انداخت. آنقدر از او عصبانی و متنفر شده بودم که دلم نمیخواست حتی لحظهای به او نیم نگاهی بیاندازم. جعبه ادکلن که در دستان مینا بود، به طرز عجیبی میلرزید. هیچ باورم نمیشد مینا تا این حد وحشت کرده و خود را باخته باشد. ادکلن را از دستانش گرفتم و دست روی شانهاش گذاشتم. باید او را دلداری میدادم؛ هرچند که آن شرایط هولناک برای خودم نیز تازگی داشت.
بعد از مدتی مرد بیسیمی را در دستانش گرفت و شروع به صحبت کرد: "بله... بله قربان... حتماً... بنده الان نزدیک چهارراه هستم... بله... مشغول ارشاد دو سوژه هستم... حتماً..."
حرفهایش که با بیسیم تمام شد، سر به عقب برگرداند و به ما نگاه کرد. مینا کمی آرامتر شده بود و با دستمال کاغذی اشکهایش را از روی صورتش پاک میکرد. من هنوز نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و فکر میکنم مرد هم به همین خاطر به عقب برگشته بود. آخر واقعاً حرفش جای خنده داشت: "مشغول ارشاد دو سوژه هستم!"
مرد دست کرد در پیراهنش که زیر کاپشن ضخیمش بود، و بالاخره بعد از ربع ساعت کارتش را درآورد و به ما نشان داد. هنوز باورم نشده بود که مردی با چنین ظاهر و رفتاری، مامور گشت به اصطلاح، ارتقای امنیت اجتماعی باشد. گفتم: "قبول، شما مامورید و معذور. اما چرا لباس شخصی؟ چرا ماشین شخصی؟ پس کو اون وَنِ معروفتون؟"
مرد برگشت جلو و داشبورد را باز کرد. در همان حال گفت: "اون طرح چندان موفق عمل نمیکنه. خانمها تا ما رو میدیدن، سریع روسریهاشون رو مرتب و آرایششون رو پاک میکردن. قانون لازم میدونه که ما با لباس شخصی و به طور مخفیانه وارد عمل بشیم."
هر چقدر فکر کردم، نفهمیدم از کدام "قانون" حرف میزند. نگاهی به بیرون انداختم. اصلاً باور کردنی نبود. انگار نه انگار که چند لحظه پیش ما را با وضعیت رقتبار و خجالتآوری به داخل این ماشین آوردهاند. حتی یک نفر نیامده بود از این آقا بپرسد، چکاره است.
از مرد پرسیدم: "ببخشید آقا... اماکن دور و بر این چهارراه شما رو میشناسن؟ منظورم اینه که میدونن امثال شماها مامور دولت هستید؟"
مرد گفت: "نه، ما از چشم همه مخفی هستیم. لازمهی کار و هدفی که داریم، اینه که کسی ما رو نشناسه."
آهی بلند کشیدم و با صدایی غمگین گفتم: "پس که اینطور... لعنت به مردم این دوره و زمونه. حتی یکیشون نیومد نزدیک ماشین، بلکه بفهمه چه کسی و به چه حقی، دو تا دختر بیگناه رو با این وضع انداخته داخل ماشین. البته از مردها انتظار دیگهای نمیشه داشت؛ همشون بیغیرت و عوضیان."
مرد پوزخندی زد و از آینه نگاهی به من انداخت و گفت: "بیغیرت نیستن. اینکه چیزی نمیگن برای اینه که دوست دارن خانمهای امثال شما، رفتار اجتماعیشون اصلاح بشه. این مردم مسلمونن، مذهبیاند. اصلاً با همکاری اوناس که ما هدفمون رو دنبال میکنیم."
این حرفهایش واقعاً حرصم را درآورد. با غیظ گفتم: "چی میگی آقا؟ مگه کور بودی بیرون رو ندیدی؟ یه جور میگید مسلمون و مذهبی، که آدم ندیده خیال میکنه همه دخترای بیرون غیر از ما دو نفر، چادر سرشون بوده! این همه هدف، هدف میکنید، میشه ما هم هدف شما رو از این مردمآزاری بدونیم؟"
مرد برگشت عقب: "خیلی بلبل زبونی میکنی، بچه! میخواهی بهونه دستم بدی بندازمت بازداشتگاه؟ یه کم از اون دوستت یاد بگیر که مدام عین تو رو مخ آدم راه نمیره."
میخواستم بگویم "مگر شما مخ هم دارید" که پشیمان شدم. نگاهی به مینا انداختم. صورتش همچنان پژمرده و غمگین بود. بلند و طوری که مرد هم بشنود، گفتم: "بسه دیگه مینا جون. از چی میترسی؟ کاری نکردیم که از بابتش بخواهیم ناراحت باشیم."
مینا کمی به من نزدیکتر شد و در گوشم گفت: "پریسا، من تا به حال کارم به مامور و زندان نیفتاده. اگه خونوادهام بفهمن آبروم میره. تو رو خدا اینقدر با این مامور دهن به دهن نکن!"
من که گمان نمیبردم مینا تا این حد بزدل باشد، با دستم روی رانش زدم و گفتم: "مگه بچه شدی؟ زندان کدومه، حقی نداره که ما رو بفرسته زندان. جرم کردیم مگه؟ یه چند دقه دیگه ولمون میکنه بریم. فقط میخواد مخمونو شستشو بده."
همانطور یکبند با مینا حرف میزدم و به او امید میدادم که بیخود و بیجهت خود ناراحت نکند، که یکدفعه مرد به طرف ما برگشت؛ دفتری را در دستانش باز کرده بود، انگار همان چیزی بود که از داشبورد ماشین بیرون آورده بود. آن را به ما نشان داد و گفت: "میبینید، کار من همینه. هرروز کسایی مثل شما رو میگیرم و ازشون تعهد میگیرم."
دفتر را به دقت نگاه کردم. پر بود از نام، نام خانوادگی، آدرس، امضا و مشخصات دخترانی که این مرد به خیال خود ارشاد کرده بود. به مرد گفتم: "خب که چی؟ این کارها مگه فایدهای هم داره؟"
این را که گفتم، مرد زد زیر خنده. خیلی بد میخندید، آن هم با صدای بلند. احساس کردم دست مینا که در دستانم بود، دوباره شروع کرده است به لرزیدن. عاقبت مرد گفت: "فایدهاش رو خودمون بهتر میدونیم. برید از اون خانمها بپرسید، از اون موقع که ازشون تعهد گرفتیم، چطوری و با چه پوششی میان بیرون."
من گفتم: "آقا چرا خودتونو گول میزنید؟ شما هر کاری هم بکنید، نمیتونید ما رو به قول خودتون جمع کنید. اون خانمها هم موقتاً ساده میپوشن و آرایش نمیکنند. بعد از یه مدت دوباره همه چیز میشه مثل قبل. همینقدر بهتون بگم که فقط دارید وقت خودتونو تلف میکنید."
مرد با عصبانیت گفت: "خفه شو بچه." انگار خیلی او را ناراحت کرده بودم. مینا به من چشم غرهای رفت. به هیچ وجه قبول نداشتم که زیادهروی کردهام، ولی به احترام دوستم سکوت کردم. از مرد کینهی شتری به دل گرفته بودم و خیلی بیشتر از قبل از مردها منزجر شده بودم. ما را به بدترین شیوهای که بشود فکرش را کرد، به داخل ماشینش آورده بود و توقع داشت که –حداقل من یکی- به حرفهایش گوش بدهم.
لختی بعد، مرد ماشین را که تا آن زمان خاموش بود، روشن کرد. ما که نمیدانستیم مرد چه نقشهای در ذهنش دارد. من گفتم: "آقا کجا میخواهید برید؟ ما رو کجا میخواهید ببرید؟"
مرد نیمنگاهی از آینه به ما انداخت و گفت: "اینطوری نمیشه. کار شما از تعهد و این حرفها گذشته. باید یه چندوقتی رو تو بازداشتگاه بگذرونید تا بفهمید توهین به یه مامور اونم در حال انجام وظیفه..."
هنوز حرفهایش تموم نشده بود که مینا شروع کرد: "آقا تو رو خدا... قسمتون میدم به هر کسی که براتون عزیزه... ما رو نبرید، ما آبرو داریم... ببخشید، غلط کردیم..." با آرنج دستم ضربهای به پهلویش زدم که دیگر سکوت کرد و فقط صدای گریههایش لابلای صدای موتور ماشین در گوشم میپیچید. به مرد گفتم: "آقا معلوم هست چی میگید، حالتون خوبه؟ ما به شما توهین کردیم یا شما؟ شمایی که هیچ چیزی از احترام گذاشتن به خانوما سرتون نمیشه؟"
هیچ توجهی به حرفم نکرد و در مقابل، دستش را به سمت دنده ماشین برد. از کوره دررفتم: "جرات داری فقط یه سانت ماشین رو جابجا کن؛ یه جوری جیغ و داد میکنم که از مامور بودنت به کلی پشیمون بشی."
خیلی محکم و جدی گفتم، فکر میکنم فریاد زدم؛ خودم هم نمیدانم. فقط همین را فهمیدم که عتابم در آن مرد زورگو موثر واقع شد. مرد برای لحظاتی با چشمانی از حدقه درآمده و مانند کسی که جن دیده باشد، به من خیره شده بود. شاید انتظار این همه شجاعت را از من نداشت و فکر میکرد من هم یکی مانند دیگر دختران هستم. عمداً سرم را پایین انداختم تا نگاهم با مرد تلاقی پیدا نکند. بعد از چند ثانیه صدای خاموش شدن موتور ماشین را شنیدم و سرم را با افتخار بالا گرفتم. حالا این مرد بود که سر به زیر افکنده بود. به مینا نگاه کردم که حالا آرامتر از قبل بود. گفتم: "دیدی گفتم نگران نباش؟ تا با من هستی غصهی هیچی رو نخور." با لبخندی که او به عنوان جواب تحویلم داد، خیالم تقریباً آسوده شد. از قرار معلوم، از این پس به من و حرفهایم راحتتر اعتماد میکرد.
دقایقی در سکوت محض گذشت. مرد همانطور سر به زیر مانده بود، تا اینکه بالاخره سر بلند کرد و به طرف ما برگشت. خیلی آرام به نظر میآمد. از آن ژست خشن و طلبکارانهاش دیگر خبری نبود. شمرده و سنجیده میخواست حرف بزند: "ببینید دخترای گلم... من هم یک پدرم. دو تا دختر دارم، درست به سن و سال شما. ما فقط خوبی شما رو میخواهیم. نمیخواهیم چیز بدی رو به شما اجبار کنیم. ما به خیر و صلاح شما از خودتون واقفتریم. ما هم مثل پدر و مادرتون در نظر بگیرید... حالا یه درجه کمتر؛ چه فرقی میکنه؟ شما عروسک نیستید که با این وضع بیایید تو خیابونها و جلوی چشم صد نفر جوون. اگه پوشش داشته باشید، ارزشتون خصوصاً برای جنس مخالف بالا میره و راجع به شما فکر بدی نمیکنه. دختر هرچقدر عفاف و وقار بیشتری داشته باشه، پوشش ظاهریش رو هم رعایت میکنه و همین باعث میشه خاطرخواهاش، مردایی به تمام معنا "عاشق" باشن؛ نه یه مشت آدم ولگرد و -خیلی معذرت میخوام- شهوتران عوضی. کمی انصاف داشته باشید، ما بد شما رو میخواهیم؟"
گفتم: "بد ما رو که نمیخواهید، ولی تو هر مسئلهای زور و اجبار به کار بره، خود به خود، خوبی و بدی اون کار زیر سوال میره. آدم باید خودش به این تشخیص برسه که چی براش خوبه و چی براش بده. بقیه فقط وظیفه دارن آدم رو آگاه کنن، نه اجبار. حالا شما فرض کن من دختری هستم که از همه پسرها متنفرم. نه کاری به اونها دارم و نه میخواهم که اونا مزاحمم بشن. تا آخر عمرم هم قصد ازدواج ندارم. انصافاً چیزایی که گفتید به درد من میخوره؟ گناه من چیه که بخوام خوش بپوشم و شیک بگردم و آراسته به نظر برسم؟"
ناگهان ماجرایی یادم افتاد... لحظهای سکوت کردم و به مینا نگاه کردم. به او گفتم: "مینا چرا حرف نمیزنی؟ اون قضیه چادری شدنت رو بگو تا این آقا حرفم رو باور کنه!"
کمی صبر کردم اما فایدهای نداشت. مینا خیال حرف زدن نداشت و فقط مثل یک جسد متحرک مرا نگاه میکرد. لابد فکر میکرد هر حرفی که بزند، بعدها مدرک جرمی علیهاش خواهد شد. خودم ماجرا را برای مرد شرح دادم: "این دوست من رو که میبینید... همین خانم پارسال تصمیم گرفت محض تنوع و امتحان چادر سرش کنه. به نظرتون چی شد؟ خدا شاهده و خودش هم بهتر از من میدونه. تعداد پسرهایی که بهش متلک میانداختن، دو برابر شدن. حالا شما هی بیا و از مزایای حجاب برای ما بگو."
مرد با حرفهای من و سرتکان دادن مینا به نشانهی تایید آنها، قانع نشده بود و البته توقع دیگری هم از او نمیرفت. با بدخلقی گفت: "اینا همش یه مشت دروغ و مزخرفاته. هیچکدوم از اینا بدحجابی رو توجیه نمیکنه و از ارزش حجاب کم نمیکنه."
من گفتم: "من که شما رو نمیشناسم، ولی دیگه دارم مطمئن میشم یکی از همون افرادی بودید که بعد انقلاب تو خیابونها راه افتادن و شعار "یا روسری، یا توسری" سر دادن."
مرد رو به من کرد. چهرهاش کلافه بود. به چشمانم زل زد و گفت: "آخه تو رو چه به این حرفا، خانم کوچولو! تو هنوز دهنت بوی شیر میده تا بخواهی تو سیاست خودت رو قاطی کنی."
برگشت و مانند احمقها خنده سر داد. خندهای که تصنعی و زورکی بودن آن به وضوح مشخص بود. البته به او حق میدادم، راه خوبی بود برای اینکه کمی از عصبانیت و سرخی صورتش کم کند. گفتم: "اتفاقاً هیچ علاقهای هم به سیاست ندارم. اصلاً هیچ علاقهای به هیچ چیز تو اینجا ندارم؛ به قول بعضی دوستهام یه وطنفروش تمامعیارم. اگر روزی کوچکترین فرصتی برای ترک اینجا به دست بیارم، مثل برق میرم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم."
باز هم چند لحظهای به سکوت محض گذشت. بعد، نمیدانم چطور شد که یکباره مرد به عقب برگشت و هر دوی ما را مخاطب قرار داد: "ببینید، اگه بخواهید دست از سرتون بردارم و هرچی زودتر ازتون تعهد بگیرم و برید، کار به جاهای باریک هم نکشه، باید شرطی رو که میگم قبول کنید. حالا بگم شرط و شروط رو یا نه؟"
من هاج و واج مانده بودم و هنوز نتوانسته بودم حرفهای مرد را هضم کنم؛ از آن طرف مینا بالاخره لب باز کرد و ذوقزده گفت: "بله آقا! بگید ما حتماً قبول میکنیم"، و من ترجیح دادم چیز دیگری نگویم. مرد رو برگرداند و پشت به ما گفت: "سه تا شرطه. برای آزادیتون یکی از این سه شرط رو کافیه قبول کنید تا بگذارم برید. خوب گوشاتونو وا کنید ببینید چی میگم. یه راهش اینه که پولی بهم بدید تا همه چیز رو نادیده بگیرم. و راه دیگه اینه که، یا شما به من دست بزنید، یا بگذارید من به شما دست بزنم."
این حرفها را که شنیدم، سرم داغ شد. انگار مغزم داشت آتش میگرفت. نمیتوانستم آنچه را که شنیده بودم –آن هم از این مرد- باور کنم. ناخودآگاه بغضم ترکید و سرم را پایین انداختم. گریه را ضعفی بزرگ برای زنان میدانم و متنفرم از اینکه جلوی مردی اشک بریزم. اما، اما این حرف بیشرمانه و وقیح او واقعاً جای گریه داشت. آنقدر مردک بیحیا بود که یک شرط ساده را دو قسمت کرده بود؛ فکر میکرد ما هم به اندازه خودش بویی از انسانیت نبردهایم و عاشق چشم و ابروی صورت کریهاش هستیم، تا خودمان را با رضایت قبلی و قلبی تسلیم او کنیم. مینا هم از حرف مرد اصلاً خوشش نیامده بود، ولی این بار نوبت او بود که مرا دلداری دهد. در دل خدا را شکر کردم، چون یک لحظه این احتمال به ذهنم رسید که او میتوانست بدون لحظهای تامل، شرط اول مرد را قبول کند.
اشکهایم را از روی گونههایم پاک کردم و بعد صدای مرد را شنیدم که در پی توجیه حرفهایش برآمده بود: "نه، مثل اینکه دخترهای خوبی هستید. به قضاوت اشتباه خودم اعتراف می کنم. به خصوص در مورد این خانم ناطق و منتقد؛ این هم بدونید که کافی بود یکی از این شرطها رو قبول کنید تا چندماهی رو تو زندان بگذرونید. یک امتحانی بود برای اینکه بدونم با چطور دخترایی سر و کار دارم و خوشبختانه شما ازش سربلند بیرون اومدید. حالا کارم خیلی راحتتر پیش میره."
آشفتهتر از آن بودم که بتوانم یک دل سیر به حرفهایش بخندم. فکر میکرد که با دو نفر احمق طرف است. ساعتم را نگاه کردم؛ قریب به یک ساعت بود که داخل ماشین بودیم و من حالا خیلی خسته بودم. حتی شاید خستهتر از مینا. تصمیم گرفتم موقتاً سکوت کنم تا ببینم چه پیش میآید. به اندازه کافی وقتمان تلف شده بود.
انگار این مرد زیرک قصد نداشت به این زودیها دست از سر ما بردارد. مطمئناً نقشهی جدیدی به سرش زده بود، از آنجایی که برگشت وگفت: "میدونم که موبایل دارید. لطف کنید و گوشیهاتون رو بدین به من."
از این رفتار عجیب او حقیقتاً داشتم شاخ درمیآوردم. او چه کار به گوشی ما داشت؟ اصلاً چه حقی داشت که وسیلهی شخصی ما را مورد تفتیش قرار دهد؟ هر دوی ما گوشی داشتیم ولی من کسی نبودم که تسلیم بی چون و چرای حرفهای غیرمنطقی آن مامور باشم. بهانهای جور کردم و گفتم: "من نمیتونم گوشی بهتون بدم. مال خودم نیست، بیخود هم اصرار نکنید."
اما دیگر حرفهایم برایش اهمیتی نداشت، چون به چیزی که میخواست رسیده بود؛ آن هم در موقعیتی که من تنها چند لحظه از مینا چشم برداشته بودم. دوستم با این کارش، فقط اعصاب مرا خرابتر از قبل کرد. در گوشش گفتم: "آخه دیوونه، چرا گوشیتو دادی بهش؟" او هم با لحنی حق به جانب گفت: "پریسا، تو رو خدا اینقدر شلوغش نکن. ازت خواهش میکنم!" من نگاهی سرزنش آمیز به او انداختم و گفتم: "به این زودی قولی که بهم دادی، یادت رفت؟"
سرم را جلوتر بردم و مرد را نگاه کردم. اصلاً متوجه نشد، چون که حسابی سرش گرم گوشی مینا بود. داشت تمام محتویات آن را بازدید میکرد: عکسهایی که من و مینا و برادرش گرفته بودیم؛ فیلمهایی که من با تاب و شلوارک در آنها بودم و در خانهی ما گرفته شده بود و مرد که صدای گوشی را قطع کرده بود، میتوانست با خیال راحت به تماشای آنان بپردازد. مینا پشت صندلی راننده نشسته بود، ترجیح دادم که او چیزی نفهمد. با خود آرزو کردم که کاش پتکی در دستم بود و آن را میتوانستم محکم به سر مرد بکوبم. تقریباً حالت دیوانهها را پیدا کرده بودم، ولی جز خودخوری و جویدن ناخن و احیاناً لبخندزدنهای زورکی به مینا، کار دیگری نمیتوانستم بکنم.
مرد کارش که با گوشی تمام شد، آن را همراه با دفتر به سوی ما دراز کرد. مینا آنها را تحویل گرفت.
"تو این دفتر مشخصات کاملتون رو بنویسید و امضاش کنید." مینا اول کسی بود که دستور مرد را اطاعت کرد و بعد دفتر را به من تحویل داد. نگاهی به آن انداختم. مینا همهی اطلاعات شخصیاش را بدون هیچ کم و کاست و دروغی در آن درج کرده بود. من مطابق معمول تمام اطلاعات را به غلط پر کردم و سپس دفتر را به مرد برگرداندم و گفتم: "بفرمایید، این هم از تعهد. حالا میتونیم بریم؟"
دفتر را از دستم گرفت و گفت: "کارت حافظهی گوشی دوستتون رو برداشتم. فردا ساعت 11 میآیید تو همین چهارراه تا ازم پس بگیریدش. فقط دلم میخواد ببینم فردا که برمیگردید اینجا، با چه وضع و ظاهری اومدید. مفهوم شد؟"
با حرص گفتم: "همش که خودتون رو گول میزنید، آقا! یه روز به خاطر شما محجبه میشیم ولی دوباره همون آشه و همون کاسه. از سر مادربزرگ من به زور چادر رو برداشتند، شما هم میخواهید به زور چادر سرمون کنید. تا به حال شده که ما خانمها بیاییم و به خودمون حق اظهار نظر در مورد پوشش مردها بدیم؟ خسته شدم از بس اینجا تو گوشم خوندن که چی بپوش و چی نپوش. آقای محترم، ما هم آدمیم، انسانیم، حق آزادی داریم. مردی که راجع به پوشش زنان دخالت میکنه به نظرم عقدهای هستش، مشکل جنسی داره. اینکه بهش بگه چادر بپوش و یا خودت رو برهنه کن، هیچ فرقی با هم نمیکنه. تو جفتش هم زن رو فقط به صورت یک شی فیزیکی تصور میکنن که مغزش و روحش هیچ اهمیتی نداره. مردها فقط از روی شهوت و هوا و هوسشون به ما پوشش دلخواه خودشون رو تحمیل میکنند. همونطور که زنها تو پوشش مردها دخالت نمیکنند، مردها هم حق ندارند دربارهی تیپ ما اظهار نظر کنند؛ و این همون نکتهی سادهای هستش که احمقهایی مثل..."
سیلی مرد به صورتم و گوشم خورد. برای چند لحظه هیچ چیزی را نمیشنیدم، بس که دست مرد بزرگ و سنگین بود. جای دستش روی صورتم مانده بود و میسوخت و من خودم را نیشگون گرفتم تا گریه نکنم. مرد رو به مینا کرد و گفت: "ببخشید خانم. دوستتون دیگه بیش از حد داشت وراجی میکرد. شما هم سعی کنید دیگه با دخترهای گستاخ و زبون نفهمی مثل ایشون رفاقت نکنید. حالا دیگه از ماشین برید بیرون تا اون روی سگم بالا نیومده..."
در را باز کردم و از ماشین پیاده شدیم. چند دقیقه بعد ماشین رفت و ما حیران و بهتزده کنار پیاده رو ایستاده بودیم. بعد از نیم ساعتی توقف و استراحت در آن نقطه، وقتی که وضع و حالمان به حالت عادی برگشت، تصمیم گرفتیم تا به خانهی مینا برویم. دیگر خرید در آن وضعیت معنی نداشت و رمقی هم برایمان باقی نمانده بود. هرچند ادکلن پنجاه هزار تومانی مینا داخل ماشین جا ماند، ولی ارزش آن کارت حافظه که به دست مرد افتاده بود، خیلی بیشتر از اینها بود. وقتی به مینا جریانش را گفتم، پاک ادکلن را فراموش کرد و با من همعقیده شد.
فردا، راس ساعت مقرر شده از سوی مرد، به همان مکان قبلی رفتیم. من با اکراه و برای اولین بار در عمرم، سادهترین پوششی را که بشود تصورش را کرد، پوشیده بودم، چون میخواستم مرد برای پس دادن جنس گرویی، بهانهای نداشته باشد؛ مینا هم همینطور. البته فایدهای نداشت، حدود سه ساعت منتظر شدیم، ولی او نیامد که نیامد.
دوستان این داستان کوتاه رو خودمو نوشتم اولین داستان من هست نظرتونو بگید
دارو:
يه روز تو بيمارستان ه پسره پدرشو اورده بود بيمارستان و ميخاست بره براش دارو بگيره تو راهش يه پير مرد رو ديد که تقاضاي کمک کرده.
پسر دست کرد تو جيبش و يه اسکناس سبز رو بهش داد
وقتي پسر داروها رو گرفت کمي که اين طرف اومد ياد اومد داروخانه چي پول دارو رو نداده
دست کرد تو جيبش ديد پولي نداره
نويسنده: مهرزاد گورکاني
دوست عزیز موضوع خوبه اما نه قالب بندی داره و نه منسجمه خیلی هم شتابزده است اما خوش ایده است و اگه وقت بذاری خیلی خوب میشه اشکال اینه که وقتی داستانتو مینویسی نصف اون چیزی نیستن که توی ذهنتن یهنی نا خود اگاه موقه نوشتن سانسور میشن یا نمیدونی چه جوری بنویسییشون.ولی جا برای پیشرفت داری خیلی زیاد.
یه چیز جالب بچه هیچ توجه کردید جناب پدارم اشناکه خودشون این تاپیکو زدم کن پیدا شدن و اصلا سر نمیزنن فکر کنم بهتر ه یکی یادش بندازه که اینجا هم تا پیک داره
hootan0411
28-09-2008, 14:49
سلام به عزیزانه نویسنده من یه داستانه کوتاه نوشتم می خوام یه تاپیک جدا واسش درست کنم می خواستم ببینم این کار من اشکالی که نداره؟
سلام به عزیزانه نویسنده من یه داستانه کوتاه نوشتم می خوام یه تاپیک جدا واسش درست کنم می خواستم ببینم این کار من اشکالی که نداره؟
دوست عزیز به احتمال بسیار ازت ایراد میگیرن خوب چرا داستانتو همین جا نمیذاری دیگه تاپیک زدن فکر نکنم لزومی داشته باشه
hootan0411
28-09-2008, 19:40
داستان 2 دیواری یک داستان اجتماعی فلسفیه طرح این داستان در دورانی به ذهنم رسید که حاله خوشی از این روزگار نداشتم شخصیت این داستان از محیط اطراف من الهام گرفته شده از آدمهایه ضعیف النفس، عاشق، معتاد ،خوب و بد و حتی کسانی که مادرشان ترکشان کرده امیدوارم که نقد و پیشنهادات دوستان مرا در نوشتن داستان بعدی کمکم کند
hootan0411
28-09-2008, 21:15
2 دیواری
چشمهايم را باز کردم افتاب درست بالايه سرم می درخشید گرمايش کل وجودم را گرفته بود. تشنگي از یک طرف و غريبگي چشمهايم با نور ،بعد از آن همه تاريکي از طرف دیگر، آزارم میدادند. محيط و اطراف کاملا برايم غريبه بودند. از وقتي که به یاد دارم در خواب بودم و حالا اينجا، پشت سرم ديواري سفيد و بلند ي بود که برايه ارتفاع آن انتهايي نبود و در مقابل فضايي برايه نفس کشيدن. به ساعتی که در دست داشتم نگاهی کردم،عقربه بزرگ رويه 12 بود، ساعت من دقیقه شمار نداشت. برايه لحظه اي حس کردم که دستم را کسي گرفت و بلندم کرد. مرد قوي هيکلي دست راستم را گرفته بود . در نگاهش قدرت و توانايي را حس ميکردم . احساس بوسه اي شيرين بر دست چپم مرا متوجه زني خوشرو و مهربان کرد گرمي دستش ارامشي عجيب در بر داشت. من آنها را زن مهربان و مرد قهرمان ناميدم. ما با هم حرکت مي کرديم من به آنها نگاه ميکردم، نگاه آنها به دوردستها بود هرچه به دورها خيره شدم هيچ نديدم . ما زير سايه درختها خوشحال و خندان راه ميرفتيم. باد ملايمي شروع به وزيدن کرد موهايم با اهنگ باد شروع به رقصیدن کردند .در زيرسايه یکی از درختها پسري دراز کشيده بود و مشغول نوشتن نامه اي بود چشمهايه آبي او مانند آسمان بيکران بود موهايه بلند ، قهوهاي و لختش حالت مينياتوري به ااو بخشيده بود . پرسيدم او کيست؟ زن مهربان با قيافه فيلسوفانه گفت:اميد . نگاهی به ساعتم انداختم ساعت 3 بود ،درست 3 ، آخه ساعت من ثانيه شمار نداشت . اميد نامه را تمام کرد و نگاهي به من انداخت نگاهي به وسعت آسمان باد برايه لحظه اي شدت گرفت و موهايه مرا مانند کرکره اي جلو چشمانم قرار داد خواستم تا آنها را کنار بکشم ،ولي او رفته بود نامه او رويه زمين بود چرا آن را با خود نبرده بود ؟ زن مهربان نامه را برداشت و ما به راه ادامه دادیم.رفتيم رفتيم و رفتيم به جايي رسيديم که تخته سياهي کوچک در آن وجود داشت بیشتر شبیه یک کلاس بود و تنها شاگرد اين کلاس من بودم معلم داشت سوالي را رويه تخته سياه مي نوشت صدايه کشيدن گچ رويه تخته سياه دلم را ميخراشيد به معلم نگاهي کردم جز پاهايه او چيزي از او ديده نميشد، قد او آنقدر بلند بود که بالا ته اش آن طرف ابرها بود .گچ را برداشتم انگار آجري را بدست گرفته بودم شروع به نوشتن کردم آنقدر نوشتم تا تخته سياه تمام شد من خيلي جواب برايه سوال او داشتم ولي حيف که تخته سياهش کوچک بود . گچ را رها کردم سنگيني آن خسته ام کرده بود ، به راه ادامه داديم دشتي پر از گل روبه رويمان بود در وسط اين دشت درختي عجيب وجود داشت ، انواع ميوها بر رويه آن رشد کرده بود از انگور گرفته تا انار . درخت بسيار بلند وتنومند بود به طوری که نميشد انتهايه آن را ديد مرد قهرمان دست مرا رها کرد واز درخت بالا رفت او ميخواست برايه ما ميوه بچيند . زن مهربان پشت به من کرده و مشغول چيدن گل شد .مرد قهرمان داشت بالا و بالاتر ميرفت. پرواز پروانه اي زيبا توجه مرا به خود جلب کرد در آن دشت بزرگ با آن همه گل او تنها ترين پروانه بود همه گلها ماله او بودند دور آنها ميگشت ، از بويه آنها مست ميشد و به پرواز ادامه ميداد ، پرواز بدون شوق گل برايه او امکان نداشت . زن مهربان سبدش را پر کرد از گلهايه رنگارنگ يکي از آنها را به من داد. گلي به رنگ قرمز با خارهايي به تيزي خنجر گل را به دست گرفتم ، گردش خون در ساقه و برگهايش و تپش قلبش را حس کردم . بويه نفسهايش، نفسهايي که عطر خوشبويي را در فضا پراکنده کرده بود را حس مي کردم.چشمانم را بستم و با تمام وجودم ان را بوييدم چشمانم را باز کردم همه چيز از حرکت ايستاده بود . ابرها ديگر حرکت نمي کردند حتي پروانه نيز در هوا خشکش زده بود چشمهايه دختر گيسو کمندي در ميان انبوه ساکن دشت و آسمان به من خيره شده بود او داشت به طرف من ميامد و با هر قدمي که بر ميداشت بالا تنه ام را از پايين تنه ام جدا ميکرد با حرکت او زمان و مکان به کار افتادند . گل را به سويه او دراز کردم تا به او بدهم، ناگهان تمام دنيا 2رنگي شد سياه و سفيد حتي تمام گلهايه موجود در دشت و گلهايه چيده شدهء سبد زن مهربان نيز رنگ خود را از دست داده بودند موهايه سياه و بلند دختري که در حال دور شدن از من بود مانند قلمي سياه رنگ ،بوم رنگين دشت را خط خطي ميکرد با نا ميدي به گلي که در دستم بود نگاه کردم در ان بي رنگي گل قرمز بود ولي اين قرمزي ماله گل نبود خارهايه گل دستم را خون آلود کرده بودند. اين رنگ خون بود که به رنگهايه ديگر معني ميداد. صدايه دور شدن پاشنه هايه بلندي که انگار چيزي در زير انها خرد ميشد در گوشم بود پرواز پروانه به همه چیز پایان داد او تنها پروانه اين دشت بود دشتي با ان همه گل. پرواز پروانه را به خاطر سپردم.نگاهي به دشت انداختم زن مهربان همچنان در حال چيدن گل بود او هر چه بيشتر جمع مي کرد حرص و طمعش بيشتر ميشد به درخت تنومندي که در وسط دشت قرار داشت نگاه کردم مرد قهرمان ديگر از ابرها نيز گذشته بود ديگر اثري از او ديده نميشد.
ناگهان باد شديدي شروع به وزيدن کرد باد در هم می پيچيد و گردبادي بزرگ به وجود آورد و هر چه بود ونبود را در خود ميبلعيد به طرف درخت تنومند وسط دشت دويدم و در زير يکي از شاخه هايه آن پناه گرفتم . باد تمام گلهاي دشت را درو ميکرد و با خود ميبرد گلها به گردباد زيباي خاصي داده بودند. هر چه زن مهربان را صدا کردم تا به درخت پناه بیاورد فايده اي نداشت او به دنبال گلها پي گردباد بود افسوسي تلخی تمام وجودم را گرفت. از وحشت طوفان زير درخت به خواب رفتم وقتي بيدار شدم در بياباني بودم که در وسط ان درختي خشک وبي حاصل ولي خيلي بلند وجود داشت.نا خود آگاه نگاهی به ساعتم کردم ، 6 بود، درست 6 ،آخه ساعت من ثانیه شمار نداشت. از زمين بلند شدم احساس کردم زمين از من فاصله گرفته . صدايه ناله هايه ناخوشايندي توجه مرا به خود جلب کرد دورتر جمعيتي دور معرکه اي حلقه کرده بودند. جلو رفتم صدا نزديک و بيشتر ميشد نگاهي به جمعيت انداختم وحشت تمام وجودم را در بر گرفت هيچکدام از انها صورت نداشتند فقط رويه سرشان مو وجود داشت، چشم، دهن وبيني نداشتند. جمع انهاشبيه به تجمع مترسکهايه احمق بود مرد چاق و قوي هيکلي با سبيلهايه کلفت و شلواري گشاد در وسط حلقه جمعيت داشت معرکه گيري مي کرد. در يک دستش کيسه اي خون الود بود که حشرات گوناگوني رويش پايکوبي ميکردند و در دست ديگرش قمه اي خون آلود. سياهي رنگ خون، قمه را سياه پوش کرده بود. مرد ضعيفي با اندامي لاغر و تکيده در مقابل او زانو زده بود. مرد ضعيف همه جايش به خاک وخون کشيده شده بود صدايه خش دار و ناشي از وحشتي که از گلويه مرد لاغر بيرون ميامد مرابه این معرکه کشيده بود. مرد قوي هيکل دستش را بالا مي برد ودر هر بار که پايين مياورد گوشتي از مرد زانو زده را جدا مي کرد و در کيسه اش مي گذاشت جيغ ها و ناله هامانند گچي که رويه تخته سياه با صدايه نا خوشايند خط بکشد ، رويه روحم خط مي کشيد . آجري در زير پايم بود آن را برداشتم. مرد قوي هيکل به استخوانهايه مرد ضعيف هم رحم نکرد و انها را باساطورش شقه شقه کرد و در کيسه گذاشت شايد مي خواست با انها برايه بچه هايش اسباب بازي درست کند! به نقطه اي رسيدم که ديگر تحمل ديدن اين صحنه ها رو نداشتم آجر را بالا بردم چهره آن مرد با سبيلهايه کلفت و ابروهايه پرپشت و چهره خوني برايه لحظه اي از ذهنم گذشت احساس ترس عجيبي بدنم را به لرزه در اورد. چشمانم را باز کردم نگاه سنگيني رويه من بود دستم داشت آجر را از آن نگاه پنهان مي کرد نگاهي که مرا از درون تخريب مي کرد . از ترس اين که طعمه بعدي من باشم سرم را پايين انداختم، تنها چيزي که ميديدم کفشهايم بود. به هر طريقي خودم را از آن معرکه بيرون کشيدم خوشحال بودم که جان سالم به در بردم ولي باز صداها تکرار ميشدند. به ساعت نگاه کردم 9 بود، درست 9 .خواستم تا اجر را رها کنم ولي اجر به دستم چسبيده بود. شروع به دويدن کردم نميدانم از چه چيز فرار مي کردم؟آجر؟دستم؟يا جيغها و فريادهايه درونم؟به مکاني رسيدم که بيشتر شبيه مرداب بود در جلو یه آن تابلويي وجود داشت به طرف آن رفتم. در ان تاريکي با نئون هايي خوش رنگ و تابان رويه آن نوشته بودند: به دنيايه مجازي خوش آمديد. منظور را نفهميدم به طرف مرداب راه افتادم سکوتي ديوانه وار اطراف را در بر گرفته بود. تمام صداها، جيغ ها و ناله ها در درونم قطع شدند. آرامشي شيرين درونم را فرا گرفت آرامشي که همه چيز سخت و ترسناک را در خود حل مي کرد. هر چه نزديک مرداب ميشدم اين آرامش بيشتر وبيشتر ميشد . دستهايم را باز کردم و به اسمان نگاه کردم، سياه سياه بود چشمهايم را بستم و به حالت سقوط آزاد خود را به مرداب انداختم ، ديگر خود آرامش بودم. نميدانم چه مدت در مرداب بودم ولي وقتي چشمهايم را باز کردم سنگيني آجر در دستم را احساس مي کردم آجر داشت بزرگ و بزرگ تر مي شد و سنگينسش مرا بيشتر در مرداب فرو ميبرد. تا کله در لجن بودم داشتم خفه مي شدم به تنها چيزي که فکر مي کردم کمي حوا بود، فقط کمي حوا. آري بزرگترين آرزويم همين بود نفسهايم به شمارش معکوس افتاده بود ديگر اينجا انتهايه راه من بود. ناگهان دستی دستم را گرفت. چه دست عجيبي دستي با گوشت قرمز و سر خميده که با هر تپشش خون مرا به جريان در مي اورد خيلي سعي کردم تا او را ببينم ، لجن هايه مرداب چشمم را پوشانده بودند خواست با دستم کنارشان بزنم زخم عميقي بر رويه صورتم ايجاد شد گرمي خون را رويه صورتم حس مي کردم چه کسي چاقو را در دست من گذاشته بود . انگار آن را با چسب به دستم چسبانده بودند هر چه تلاش کردم تا آن را زمين بندازم و لجن ها را کنار بکشم ، زخم هايه بيشتري رويه صورتم حک مي شد. خسته و درمانده کنار مرداب به حالت نيمه جان افتادم و به خواب عميقي فرو رفتم آخرين صدايي که شنيدم صدايه کفشهايه پاشنه بلندي بود که در حال دور شدن از من بود و با هر قدمي که بر ميداشت چيزي زير انها شکسته ميشد. در خواب ديدم که در مکاني هستم. پشتم ديواري سياه رنگ و مرتفع وجود داشت. ديوار انقدر بلند بود که انتهايه آن ديده نمي شد رو به رويم ديواري سفيد و کم ارتفاع وجود داشت در بالايه ديوار پسري نشسته بود و قلابي را به آن سوي ديوار آويزان کرده بود انگار آن طرف ديوار اقيانوسي بزرگ بود پسر برگشت و به من نگاهي کرد لبخند تلخي بر لبانش بود او را جايي ديده بودم ناگهان ديوارها شروع به حرکت کردند آن دو داشتند به هم نزديک ميشدند. تمام اضطرابها، استرسها و وحشتهايه يک نسل بشر را من در آن خواب تجربه کردم. در امتداد ديوارها شروع به دويدن کردم ،راه نجاتي نبود چون برايه امتداد آنها انتهايي نبود ديوارها نزديک ونزديک تر مي شدند و از هر چه که سر راهشان بود مي گذشتند، آنقدر نزديک شدند که تنها فاصله ميان آنها تن من بود. به بالايه ديوار نگاه کردم پسرک ماهيگير در اقيانوس غرق شده بود احساس خفگي کل وجودم را گرفت. ديوارها از تن من هم رد شدند در خواب از هوش رفتم وقتي به خودم آمدم يک ماهي در اقيانوس بودم از خواب بيدار شدم. لجنها از چشمانم پاک شده بودند. سکوت مرداب برايم زجر آور بود. بلند شدم دستهايم کاملا فلج شده بود در يکي چاقو ودر ديگري آجر اصلا چرا بايد اين دو در دستانه من باشند مگر من چه کار کرده بودم؟آيا اين دو رابطه اي با هم داشتند؟آيا کسي که چاقو را به دستم چسبانده بود مي خواست تا من دست ديگرم را با آن ببرم تا از دست آجر رهايي يابم؟اصلاچرا بايد او اين خواسته را از من داشته باشد؟ سوالها زياد بودند ولي جوابي برايشان نداشتم تنها چيزي که مي دانستم اين بود که اين کار از عهده من بر نميامد . بي هدف به راه افتادم مقصد برايم مهم نبود وزش باد مرا به اين سو و ان سو مي برد. به جايي رسيدم که قبلا نيز در آن بودم اينجا همان جايي بود که معلم با قد بلندش و تخته سياه، سياه وکهنه اش من را سوال و جواب کرده بود. معلم عبا پوش که پاهايش را زير اين عبا پنهان کرده بود با خط کش بلندش مرا به سويه تخته سياه هدايت کرد او با گچ سفيد شروع به طرح سوالي رويه تخته سياه کرد. صدايه گچ او دلم را ميخراشيد.معلم منتظر بود تا تخته سياه را با جوابهايم برايش خط خطي کنم ولي انگار نميديد حتي من قادر نيستم گچ را در ميان انگشتانم بگيرم اگر چه جوابي هم نداشتم تا بر رويه تخته سياه که به بزرگي کل دنيا بود بنويسم. او با خط کشش مرا تنبيه کرد ضربه هايه وارده زخم هايه عميقي رويه صورت و بدنم ايجاد کرد به طوري که مرا به شکل پير مردي با صورت چين و چروک دار وشکسته تبديل کرد. در زير کتک هايه معلم صدايه پاهايي به گوشم رسيد صدا آشنا بود کفشهايي با پاشنه بلند که با هر قدمي که بر مي داشت چيزي زير آن شکسته مي شد. لحظه عجيبي بود همه چيز از حرکت ايستاده بود خط کش معلم در مقابل صورتم خشکش زده بود فقط او بود که داشت حرکت مي کرد بلند شدم و دستش را گرفتم چه دست عجيبي ، دستي که بيشتر شبيه يک قلب تپنده بود خودم را به او نزديک کردم عطر سينه هايش مست کننده بود . صورتم را نزديک تر بردم حرارتي که از پوستش خارج ميشد دلم را گرم مي کرد خودم را به او چسباندم ، ما در دشتي پر از گل بوديم مرد قهرمان در بالايه درخت به ما دست تکان ميداد زن مهربان لبخند زنان به ما نگاه مي کرد ، خجالت کشيدم و صورتم را ميان موهاي سياه وبلند دخترک پنهان کردم هوايي که در ميان موهايش جريان داشت هوايه دل من بود. دستش را فشار دادم ناگهان خاري در دستم فرو رفت به خودم آمدم دستهايم پر از خون بودند اجر تکه تکه و چاقو خون آلود به زمين افتاده بود. برايه لحظه اي آزادي را حس کردم ولي اين حس لحظه اي طول نکشيد.2 جسد خون آلود که به شکل يک الهه يکديگر را بغل کرده بودند و برجستگيهايه بدن خود را در هم پنهان کرده بودند زير پايم بود. آنها را از هم جدا کردم يکي از انها پسر ي بود که خيلي شبيه من بود ولي من با او غريب بودم با حسرت به چشمهايش نگاه کردم پشت چشمانه بي روحش چيزي جز نفرت نديدم. جسد دوم دختري بود مو سياه که صورتش را با چاقو خط خطي کرده بودند.این خطها دخترک را آنقدر زشت کرده بودند که نتوانستم به او نگاه کنم. به ساعتم نگاه کردم عقربه رويه 12 بود درست 12 . چرا ساعت من ثانيه شمار نداشت؟ حرکت کردم ولي بن بست بود.
ديواري سياه رنگ روبه رويم دنیا را برایم بن بست کرد. پسرکي رويه ديوار نشسته بود او را مي شناختم او اميد بود راستي نامه او چه شد؟ به چشمهايش نگاه کردم بادي شديد شروع به وزيدن کرد و چشمهايش زير موهايه لختش پنهان شد ناگهان سنگيني طنابي را دور گردنم حس کردم و نيستي را زير پاهايم.
انگار استادان عرصه رو خالي كردن! يه سوالي تا حالا چند تا اثر سمبوليك (منظورم از سمبوليستاي واقعيه مثل ورلن يا رمبو ) خوندي؟
انگار استادان عرصه رو خالي كردن! يه سوالي تا حالا چند تا اثر سمبوليك (منظورم از سمبوليستاي واقعيه مثل ورلن يا رمبو ) خوندي؟
مخاطبت کیه ؟:5:
مخاطبت کیه ؟:5:
از بزرگان شما رو در نظر داشتيم بي شك :31: مخاطب جمله ي محقرمونم نويسنده ي وزين دو ديواري بود خدا شاهد!
از بزرگان شما رو در نظر داشتيم بي شك :31: مخاطب جمله ي محقرمونم نويسنده ي وزين دو ديواري بود خدا شاهد!
حدس من هم همین بود برای همین جواب ندادم:27::31:
دیواری
چشمهايم را باز کردم افتاب درست بالايه{بالای} سرم می درخشید گرمايش کل وجودم را گرفته بود. تشنگي از یک طرف و غريبگي چشمهايم با نور ،{در نوشتار کاما ، چسبیده به کلمه قبل و با فاصله از کلمه بعد است (البته شاید اشکال تایپی باشه اما دیدم اشاره کنم بهتره)}بعد از آن همه تاريکي از طرف دیگر، آزارم میدادند. محيط و اطراف کاملا برايم غريبه بودند. از وقتي که به یاد دارم در خواب بودم و حالا اينجا، پشت سرم ديواري سفيد و بلند ي بود که برايه {برای} ارتفاع آن انتهايي نبود و در مقابل فضايي {{برايه }}نفس کشيدن. به ساعتی که در دست داشتم نگاهی {{کردم،عقربه}} بزرگ{{ رويه}} 12 بود، ساعت من دقیقه شمار نداشت. برايه لحظه اي حس کردم که دستم را کسي گرفت و بلندم کرد. مرد قوي هيکلي دست راستم را گرفته بود . در نگاهش قدرت و توانايي را حس ميکردم . احساس بوسه اي شيرين بر دست چپم مرا متوجه زني خوشرو و مهربان کرد گرمي دستش ارامشي عجيب در بر داشت. من آنها را زن مهربان و مرد قهرمان ناميدم. ما با هم حرکت مي کرديم من به آنها نگاه ميکردم، نگاه آنها به دوردستها بود هرچه به دورها خيره شدم هيچ نديدم . ما زير سايه درختها خوشحال و خندان راه ميرفتيم. باد ملايمي شروع به وزيدن کرد موهايم با اهنگ باد شروع به رقصیدن کردند .در زيرسايه یکی از درختها پسري دراز کشيده بود و مشغول نوشتن نامه اي بود چشمها{{يه }}آبي او مانند آسمان بيکران بود موهايه بلند ، قهوهاي و لختش حالت مينياتوري به ااو بخشيده بود . پرسيدم او کيست؟ زن مهربان با قيافه فيلسوفانه گفت:اميد . نگاهی به ساعتم انداختم ساعت 3 بود ،درست 3 ، آخه ساعت من ثانيه شمار نداشت . اميد نامه را تمام کرد و{{ نگاهي به من انداخت نگاهي به وسعت آسمان}}{جمله به لحاظ بار معنایی ضعیف است، جمله علاوه براینکه باید از علایم نگارشی بهرمند شود میبایست از فعل و حرف ربط مناسب هم برخوردار باشد) باد برايه لحظه اي شدت گرفت و موهايه مرا مانند کرکره اي جلو چشمانم قرار داد خواستم تا آنها را کنار بکشم ،ولي او رفته بود نامه او رويه زمين بود{ جمله تمام شده و تو میتونستی با گذاشتن کاما ادامه بدی}{ نامه ی او روی زمین افتاده بود،چرا ان را با خود نبرده بود؟ یه دلیل دیگه برای اینکه کاما بذرای جمله بعدی تو که سوالی هست} چرا آن را با خود نبرده بود ؟ زن مهربان نامه را برداشت و ما به راه ادامه دادیم.رفتيم رفتيم و رفتيم( حالت کودکانه به داستان میدهد} به جايي رسيديم که تخته سياهي کوچک در آن وجود داشت بیشتر شبیه یک کلاس بود و تنها شاگرد اين کلاس من بودم معلم داشت{ معلم در حال نوشتن سوالی روی تخته سیاه بود یا معلم سوالی را روی تخته سیاه نوشت، صدای کشدن کچ روی تخته سیاه دل را خراشید.} سوالي را رويه تخته سياه مي نوشت صدايه کشيدن گچ رويه تخته سياه دلم را ميخراشيد{.}{نگاهی به معلم کردم} به معلم نگاهي کردم جز پاهايه او چيزي از او ديده نميشد، قد او آنقدر بلند بود که بالا ته اش آن طرف ابرها بود .گچ را برداشتم انگار آجري را بدست گرفته بودم شروع به نوشتن کردم آنقدر نوشتم تا تخته سياه تمام شد من خيلي جواب برايه سوال او داشتم ولي حيف که تخته سياهش کوچک بود . گچ را رها کردم سنگيني آن خسته ام کرده بود ، به راه ادامه داديم دشتي پر از گل روبه رويمان بود در وسط اين دشت درختي عجيب وجود داشت ، انواع ميوها بر رويه آن رشد کرده بود از انگور گرفته تا انار . درخت بسيار بلند وتنومند بود به طوری که نميشد انتهايه آن را ديد مرد قهرمان دست مرا رها کرد واز درخت بالا رفت او ميخواست برايه ما ميوه بچيند . زن مهربان پشت به من کرده و مشغول چيدن گل شد .مرد قهرمان داشت بالا و بالاتر ميرفت. پرواز پروانه اي زيبا توجه مرا به خود جلب کرد در آن دشت بزرگ با آن همه گل او تنها ترين پروانه بود همه گلها ماله او بودند دور آنها ميگشت ، از بويه آنها مست ميشد و به پرواز ادامه ميداد ، پرواز بدون شوق گل برايه او امکان نداشت . زن مهربان سبدش را پر کرد از گلهايه رنگارنگ يکي از آنها را به من داد. گلي به رنگ قرمز با خارهايي به تيزي خنجر{،} گل را به دست گرفتم؛ گردش خون در ساقه و برگهايش و تپش قلبش را حس کردم . بويه نفسهايش، نفسهايي که عطر خوشبويي را در فضا پراکنده کرده بود را حس مي کردم.چشمانم را بستم و با تمام وجودم ان را بوييدم چشمانم را باز کردم{،} همه چيز از حرکت ايستاده بود . ابرها ديگر حرکت نمي کردند حتي پروانه نيز در هوا خشکش زده بود چشمهايه دختر گيسو کمندي در ميان انبوه ساکن دشت و آسمان به من خيره شده بود او داشت به طرف من ميامد و با هر قدمي که بر ميداشت بالا تنه ام را از پايين تنه ام جدا ميکرد با حرکت او زمان و مکان به کار افتادند . گل را به سويه او دراز کردم تا به او بدهم، ناگهان تمام دنيا 2رنگي شد سياه و سفيد{اشاره به دو رنگی شدن اشاره ای ناقص به همان سیاه و سفید است حذف این جمله متنو زببا تر میکنه در حقیقت به وجودش احتیاجی نیست} حتي تمام گلهايه موجود{ استفاده از (ی) مالکیت میتونه جای موجود رو بگیره ضمن اینکه کلمه موجود در این جا کاربردی به لحاظ نوع نگارش متن نداره به جاش میتونی بنویسی حتی تمام گل های دشت و گلهای سبد زن نیز....} در دشت و گلهايه چيده شدهء سبد زن مهربان نيز رنگ خود را از دست داده بودند {بی رنگ شده بودند یا سیاه و سفید بار معنایی بیشتر نسبت به رنگ خود را از دست داده بودند داره ضمن اینکه جمله رو از حالت خشک بیرون میاره }موهايه سياه و بلند دختري که در حال دور شدن از من بود مانند قلمي سياه رنگ ،بوم رنگين دشت را خط خطي ميکرد با نا ميدي به گلي که در دستم بود نگاه کردم در ان بي رنگي گل قرمز بود ولي اين قرمزي ماله گل نبود خارهايه گل دستم را خون آلود کرده بودند. اين رنگ خون بود که به رنگهايه ديگر معني ميداد. صدايه دور شدن پاشنه هايه بلندي که انگار چيزي در زير انها خرد ميشد در گوشم بود پرواز پروانه به همه چیز پایان داد او{او ضمیر مناسب نیست میتونی بنویسی تنها پروانه این دشت، دشتی با ان همه گل.} تنها پروانه اين دشت بود دشتي با ان همه گل. پرواز پروانه را به خاطر سپردم.نگاهي به دشت انداختم زن مهربان همچنان در حال چيدن گل بود او هر چه بيشتر جمع مي کرد حرص و طمعش بيشتر ميشد به درخت تنومندي که در وسط دشت قرار داشت{به راحتی میتونی قرار داشت رو حذف کنی و بنویسی به درخت تنومند وسط دشت نگاه کردم} نگاه کردم مرد قهرمان ديگر از ابرها نيز گذشته بود {و }ديگر اثري از او ديده نميشد.
ناگهان باد شديدي شروع به وزيدن کرد باد در هم می پيچيد و گردبادي بزرگ به وجود آورد {فعل ها باید با هم همخوانی داشته باشند به لحاظ زمانی و معنایی باد درهم پیچید و گردبادی بزرگ به وجود اورد }و هر چه بود ونبود را در خود ميبلعيد{بلعید} به طرف درخت تنومند وسط دشت دويدم و در زير يکي از شاخه هايه آن پناه گرفتم . باد تمام گلهاي دشت را درو ميکرد{کرد} و با خود ميبرد{برد} گلها به گردباد زيباي خاصي داده بودند. هر چه زن مهربان را صدا کردم تا به درخت پناه بیاورد فايده اي نداشت او به دنبال گلها پي گردباد بود افسوسي تلخی تمام وجودم را گرفت. از وحشت طوفان زير درخت به خواب رفتم وقتي بيدار شدم در بياباني بودم که در وسط ان درختي خشک وبي حاصل ولي خيلي بلند وجود داشت.نا خود آگاه نگاهی به ساعتم کردم ، 6 بود، درست 6 ،آخه ساعت من ثانیه شمار{ثانیه شمار یا دقیقه شمار هر کدام از انها در ادبیات داستانی به معنای خاصی میتونه بداشت بشه} نداشت. از زمين بلند شدم احساس کردم زمين از من فاصله گرفته . صدايه ناله هايه ناخوشايندي توجه مرا به خود جلب کرد دورتر جمعيتي دور معرکه اي حلقه کرده بودند. جلو رفتم صدا نزديک و بيشتر ميشد نگاهي به جمعيت انداختم وحشت تمام وجودم را در بر گرفت هيچکدام از انها صورت نداشتند فقط رويه سرشان مو وجود داشت، چشم، دهن وبيني نداشتند. جمع انهاشبيه به تجمع مترسکهايه احمق بود مرد چاق و قوي هيکلي با سبيلهايه کلفت و شلواري {بدون صورت اما با سبیل! }گشاد در وسط حلقه جمعيت داشت معرکه گيري مي کرد. در يک دستش کيسه اي خون الود بود که حشرات گوناگوني رويش پايکوبي ميکردند و در دست ديگرش قمه اي خون آلود. سياهي رنگ خون، قمه را سياه پوش کرده بود. مرد ضعيفي با اندامي لاغر و تکيده در مقابل او زانو زده بود. مرد ضعيف همه جايش به خاک وخون کشيده شده بود صدايه خش دار و ناشي از وحشتي{وحشت الودی که از گلوی مرد لاغر خارج میشد} که از گلويه مرد لاغر بيرون ميامد مرابه این معرکه کشيده بود. مرد قوي هيکل دستش را بالا مي برد ودر هر بار که پايين مياورد گوشتي از مرد زانو زده را جدا مي کرد و در کيسه اش مي گذاشت جيغ ها و ناله هامانند گچي که رويه تخته سياه با صدايه نا خوشايند خط بکشد ، رويه روحم خط مي کشيد .{روحم را خط خطی میکرد} آجري در زير پايم بود{اجری زیز پایم بود} آن را برداشتم. مرد قوي هيکل به استخوانهايه مرد ضعيف هم رحم نکرد و انها را باساطورش شقه شقه کرد و در کيسه گذاشت شايد مي خواست با انها برايه بچه هايش اسباب بازي درست کند! به نقطه اي رسيدم که ديگر تحمل ديدن اين صحنه ها رو نداشتم آجر را بالا بردم چهره آن مرد با سبيلهايه کلفت و ابروهايه{اخرش صورت داشت یا نداشت؟!} پرپشت و چهره خوني برايه لحظه اي از ذهنم گذشت احساس ترس عجيبي بدنم را به لرزه در اورد. چشمانم را باز کردم نگاه سنگيني رويه من بود دستم داشت آجر را از آن نگاه پنهان مي کرد نگاهي که مرا از درون تخريب مي کرد . از ترس اين که طعمه بعدي من باشم سرم را پايين انداختم، تنها چيزي که ميديدم کفشهايم بود. به هر طريقي خودم را از آن معرکه بيرون کشيدم خوشحال بودم که جان سالم به در بردم ولي باز صداها تکرار ميشدند. به ساعت نگاه کردم 9 بود، درست 9 .خواستم تا اجر را رها کنم ولي اجر به دستم چسبيده بود. شروع به دويدن کردم نميدانم از چه چيز فرار مي کردم؟آجر؟دستم؟يا جيغها و فريادهايه درونم؟به مکاني رسيدم که بيشتر شبيه مرداب بود در جلو یه آن تابلويي وجود داشت به طرف آن رفتم. در ان تاريکي با نئون هايي خوش رنگ و تابان رويه آن نوشته بودند: به دنيايه مجازي خوش آمديد. منظور را نفهميدم به طرف مرداب راه افتادم سکوتي ديوانه وار اطراف را در بر گرفته بود. تمام صداها، جيغ ها و ناله ها در درونم قطع شدند. آرامشي شيرين درونم را فرا گرفت آرامشي که همه چيز سخت و ترسناک را در خود حل مي کرد. هر چه نزديک مرداب ميشدم اين آرامش بيشتر وبيشتر ميشد . دستهايم را باز کردم و به اسمان نگاه کردم، سياه سياه بود چشمهايم را بستم و به حالت سقوط آزاد خود را به مرداب انداختم ، ديگر خود آرامش بودم. نميدانم چه مدت در مرداب بودم ولي وقتي چشمهايم را باز کردم سنگيني آجر در دستم را احساس مي کردم آجر داشت بزرگ و بزرگ تر مي شد و سنگينسش مرا بيشتر در مرداب فرو ميبرد. تا کله در لجن بودم داشتم خفه مي شدم به تنها چيزي که فکر مي کردم کمي حوا بود، فقط کمي حوا{هوا}. آري بزرگترين آرزويم همين بود نفسهايم به شمارش معکوس افتاده بود ديگر اينجا انتهايه راه من بود. ناگهان دستی دستم را گرفت. چه دست عجيبي دستي با گوشت قرمز و سر خميده که با هر تپشش خون مرا به جريان در مي اورد خيلي سعي کردم تا او را ببينم ، لجن هايه مرداب چشمم را پوشانده بودند خواست با دستم کنارشان بزنم زخم عميقي بر رويه صورتم ايجاد شد گرمي خون را رويه صورتم حس مي کردم چه کسي چاقو را در دست من گذاشته بود . انگار آن را با چسب به دستم چسبانده بودند هر چه تلاش کردم تا آن را زمين بندازم و لجن ها را کنار بکشم ، زخم هايه بيشتري رويه صورتم حک مي شد. خسته و درمانده کنار مرداب به حالت نيمه جان افتادم و به خواب عميقي فرو رفتم آخرين صدايي که شنيدم صدايه کفشهايه پاشنه بلندي بود که در حال دور شدن از من بود و با هر قدمي که بر ميداشت چيزي زير انها شکسته ميشد. در خواب ديدم که در مکاني هستم. پشتم ديواري سياه رنگ و مرتفع وجود داشت. ديوار انقدر بلند بود که انتهايه آن ديده نمي شد رو به رويم ديواري سفيد و کم ارتفاع وجود داشت در بالايه ديوار پسري نشسته بود و قلابي را به آن سوي ديوار آويزان کرده بود انگار آن طرف ديوار اقيانوسي بزرگ بود پسر برگشت و به من نگاهي کرد لبخند تلخي بر لبانش بود او را جايي ديده بودم ناگهان ديوارها شروع به حرکت کردند آن دو داشتند به هم نزديک ميشدند. تمام اضطرابها، استرسها و وحشتهايه يک نسل بشر را من در آن خواب تجربه کردم. در امتداد ديوارها شروع به دويدن کردم ،راه نجاتي نبود چون برايه امتداد آنها انتهايي نبود ديوارها نزديک ونزديک تر مي شدند و از هر چه که سر راهشان بود مي گذشتند، آنقدر نزديک شدند که تنها فاصله ميان آنها تن من بود. به بالايه ديوار نگاه کردم پسرک ماهيگير در اقيانوس غرق شده بود احساس خفگي کل وجودم را گرفت. ديوارها از تن من هم رد شدند در خواب از هوش رفتم وقتي به خودم آمدم يک ماهي در اقيانوس بودم از خواب بيدار شدم. لجنها از چشمانم پاک شده بودند. سکوت مرداب برايم زجر آور بود. بلند شدم دستهايم کاملا فلج شده بود در يکي چاقو ودر ديگري آجر اصلا چرا بايد اين دو در دستانه من باشند مگر من چه کار کرده بودم؟آيا اين دو رابطه اي با هم داشتند؟آيا کسي که چاقو را به دستم چسبانده بود مي خواست تا من دست ديگرم را با آن ببرم تا از دست آجر رهايي يابم؟اصلاچرا بايد او اين خواسته را از من داشته باشد؟ سوالها زياد بودند ولي جوابي برايشان نداشتم تنها چيزي که مي دانستم اين بود که اين کار از عهده من بر نميامد . بي هدف به راه افتادم مقصد برايم مهم نبود وزش باد مرا به اين سو و ان سو مي برد. به جايي رسيدم که قبلا نيز در آن بودم اينجا همان جايي بود که معلم با قد بلندش و تخته سياه، سياه وکهنه اش من را سوال و جواب کرده بود. معلم عبا پوش که پاهايش را زير اين عبا پنهان کرده بود با خط کش بلندش مرا به سويه تخته سياه هدايت کرد او با گچ سفيد شروع به طرح سوالي رويه تخته سياه کرد. صدايه گچ او دلم را ميخراشيد.معلم منتظر بود تا تخته سياه را با جوابهايم برايش خط خطي کنم ولي انگار نميديد حتي من قادر نيستم گچ را در ميان انگشتانم بگيرم اگر چه جوابي هم نداشتم تا بر رويه تخته سياه که به بزرگي کل دنيا بود بنويسم. او با خط کشش مرا تنبيه کرد ضربه هايه وارده زخم هايه عميقي رويه صورت و بدنم ايجاد کرد به طوري که مرا به شکل پير مردي با صورت چين و چروک دار وشکسته تبديل کرد. در زير کتک هايه معلم صدايه پاهايي به گوشم رسيد صدا آشنا بود کفشهايي با پاشنه بلند که با هر قدمي که بر مي داشت چيزي زير آن شکسته مي شد. لحظه عجيبي بود همه چيز از حرکت ايستاده بود خط کش معلم در مقابل صورتم خشکش زده بود فقط او بود که داشت حرکت مي کرد بلند شدم و دستش را گرفتم چه دست عجيبي ، دستي که بيشتر شبيه يک قلب تپنده بود خودم را به او نزديک کردم عطر سينه هايش مست کننده بود . صورتم را نزديک تر بردم حرارتي که از پوستش خارج ميشد دلم را گرم مي کرد خودم را به او چسباندم ، ما در دشتي پر از گل بوديم مرد قهرمان در بالايه درخت به ما دست تکان ميداد زن مهربان لبخند زنان به ما نگاه مي کرد ، خجالت کشيدم و صورتم را ميان موهاي سياه وبلند دخترک پنهان کردم هوايي که در ميان موهايش جريان داشت هوايه دل من بود. دستش را فشار دادم ناگهان خاري در دستم فرو رفت به خودم آمدم دستهايم پر از خون بودند اجر تکه تکه و چاقو خون آلود به زمين افتاده بود. برايه لحظه اي آزادي را حس کردم ولي اين حس لحظه اي طول نکشيد.2 جسد خون آلود که به شکل يک الهه يکديگر را بغل کرده بودند و برجستگيهايه بدن خود را در هم پنهان کرده بودند زير پايم بود. آنها را از هم جدا کردم يکي از انها پسر ي بود که خيلي شبيه من بود ولي من با او غريب بودم با حسرت به چشمهايش نگاه کردم پشت چشمانه بي روحش چيزي جز نفرت نديدم. جسد دوم دختري بود مو سياه که صورتش را با چاقو خط خطي کرده بودند.این خطها دخترک را آنقدر زشت کرده بودند که نتوانستم به او نگاه کنم. به ساعتم نگاه کردم عقربه رويه 12 بود درست 12 . چرا ساعت من ثانيه شمار نداشت؟ حرکت کردم ولي بن بست بود.
ديواري سياه رنگ روبه رويم دنیا را برایم بن بست کرد. پسرکي رويه ديوار نشسته بود او را مي شناختم او اميد بود راستي نامه او چه شد؟ به چشمهايش نگاه کردم بادي شديد شروع به وزيدن کرد و چشمهايش زير موهايه لختش پنهان شد ناگهان سنگيني طنابي را دور گردنم حس کردم و نيستي را زير پاهايم.
{ داستانی سمبولیک زیبا و بسیار جالب بود
داستان در هر پاراگراف نقطه اغازی داره که تقریبا با نقطه اغازین کل داستان به نوعی در تضاد از اون گذشته پیچ داستان تکرار مکرراته نه ایجاد انگیزه و کششکل داستان در نگرش نویسنده به دنیای پیرامونش بدون در نظر گرفتن زمان دراه و زمان تنها در جایی معنا پیدا میکنه که شخص قصد فرار از اون مرحله رو داره یا وارد مرحله جدیدی شده. گاهی بی هدفی شخصیت داستان کسل کننده و نامید کننده میشه اینکه حتی در اخر هم شخصیت داتان نمیتونه بفهمه که این سفر برای چی بود ازار دهنده میشه قسمت جالب داستان تشبیه روزمرگی و زندگی انسان با تمام پیچ و خم هاش به مرداب دیوار اقیانوس دشت و غیره است.
در کل داستان جالب بود ولی میتونستی بیشتر زمان براش بذاری اگه داستانتو بارخوانی بیشتر و با دقت تری میکردی مطمئنا خیلی از ایرادها برطرف میشد ضمن اینکه نوشتن همچی داستانی دیدی باز و خلاق میخواد و تو از اون بهره مند ی جای پیشرفت داری ولی باید کمی تمرکزو بیشتر کنی بعضی قسمتهای داستان مثل کنار هم قرار دادا ن پازل های نامتناسب کنار هم دیگه است.یادت باشه این فقط یه نقد دوستانه بود متونی قبولش نکنی و به شیوه خودت عمل کنی}
جاده ها
مطمئنان تا حالا شده که از خیلی از کسانی که یک زمانی از اونا جلوتر بودید عقب بیوفتید ولی نه به خاطر ضعفتون بلکه به خاطر تنوع طلبی و ایده های بکرتون !
ولی وقتی می بینید که کسی از شما و ایده ها و افکارتون حمایت نمی کنه مجبور میشید به همون راه قبلتون برگردید و عقب افتادگی هاتون رو جبران کنید ! اون هم بین گرد و خاکی که کسانی که از شما جلو رزدن درست کردن !
ولی تاحالا شده که برنگردید و برید دنبال افکار خودتون ؟ نمیتونم حرفی بزنم ولی فقط در هر صورت در زمینه ایده و افکارتون موفق می شید ولی با یک فرق : اونم اینه که کسی حامی شما نبوده و تنها رفتید توی این بی راهه ی افکار البته منظورم از بی راهه تصورات دیگران است چون انها نمی توانند از دید خود جاده ی رویای شما رو ببینند !
ولی وقتی موفق شدید خوشحال میشید ولی زود ناراحت میشید چون تنها هستید و اخرین حامی شما هم اون پشت پشتا باقی مونده ! حالا باید برگشت عقب و به اونا گفت که موفق شدم بیا بریم و یپا بهشون گفت که بیا ببرمت به سوی موفقیتت ! بعدش با موفقیت اون تو خوشحال میشی . اونم خوشحال میشه ولی اون نارحت نمیشه که حامی نداره !
ولی تو یکم هم شده ناراحت از دست دادن موفقیت خودت هستی ! برمیگردی و چند نفر دیگه رو میاری پیش اون و اونا رو هم خوشحال میکنی ولی خودت ناراحت میشی بلاخره همه به موفقیت میرسن و تو هم راه خودت رو میگیری به سوی موفقیت خودت و تو آخر راه ...
جاده ی رویاهایش را فقط خودش می دید ...
پس لازم بود تنها رود چون همه از بی راهه می ترسیدند ...
جاده اش را ساخت و برگشت تا تابلوی جاده اش را در ابتدای آن نصب کند ...
خیلی ها را دید که بی راهه می روند ...
او هم از بی راهه میترسید ولی چشمانش را بست و با همه آنها همراه شد ...
جاده آنها هم ساخته شد ...
جاده هایی صاف در کنار هم ولی در جهت های مختلف و او در میان همه ی این جاده ها, جاده ی را ادامه داد ...
{این داستان نیست دوست من بیشتر به یه مقاله و نثر کوتاه و خبری میخوره تا داستان
شخصیت پردازی نداره و از چارچوب و قوانین داتانی نیز برخوردا نیست.اما نوشته شیرینیه مثل نوشتن یه تفکر در مورد زندگی شخصی
نوشته به سر فصل یه کتاب هم شبیه هست
میتونه اغاز راه باشه
سایه
دیشب ساعت های 1 -2 بود که سردرد های همیشگی من شروع شد و{و حرفی است که در مواقعی که دو جمله باهم ارتباطتی ندارند استفاده میشود (سردرد های همیشگی من شروع شد، رفتم تو حیاط تا قدمی بزنم و هوایی بخورم} رفتم بیرون تو حیاط قدم بزنم و هوا بخورم ...
دیدم اسمون ابریه{ اسمان ابری بود} ... از خودم پرسید چرا درخت { در ختان} به سمت آسمون رشد میکنن چرا اصلا به سمت بالا رشد میکنند ؟ نکنه اینا واقعا سعادت رو اون بالا دیدند یا چیزیو دیدند که من نمیبینم ؟
به خودم گفتم نه ... حتما یک چیزی هست{ نوشته باید یا ادبی باشه یا عامیانه } ... یک دفعه چشمم به سایه خودم افتاد که زیر پام بود ... همین موقع سایه درخت رو هم روی دیوار دیدم ... با خودم گفتم جایی که سایه باشه نور هم هست ولی فقط سایه دیده میشه ... 2 ساعت فکر کردم و قدم میزدم ... اذان صبح رو که گفتند .. یکدفعه این فکر به ذهنم رسید که سایه فقط میتونه نشانه از از نور باشه ولی مسیر نور که نیست ... پس گفتم من باید برای رسیدن بالعکس سایه حرکت کنم نه به طرف سایه ... و با خودم گفتم درخت یعنی اینقدر آگاهه ؟
بعدش اروم شدم و خوابیدم .. و اینو نوشتم فرداشبش ...
سایه هم از گرمای آفتاب پنهان می شد ...
ولی درخت همچنان رو به بالا رشد می کرد ...
گویی که نور و مسیر را یافته است ...
ولی انسان که نور و سایه را هم می شناخت سایه را انتخاب کرد و به به سمت آن رشد کرد ...
ولی هیچ وقت ندانست که سایه فقط نشانه ای از نور است و در امتداد آن چیزی جز ظلمت نیست ...
ولی درخت یا سایه را ندیده بود ... یا نور را درک کرده بود ...
{ به این نوع نوشته خاطره نویسی یا شرح حال نویسی میگن به نوعی داستان محسوب میشه .
مشکل نوشته تو پرکندگی کلمات بود داستان میتونست زیبا تر نوشته بشه اگه دایره لغات بزرگتر بود.یکدست نبود البته در بعضی نوشته این نوعی سبک نوشتاریه اما در این نوشته کوتاه سبک نوشتاری می بایست یکدست باشه.}
دلم نمیخواد دوبارهجنجال به پا بشه هر کی دوست نداره که نوشته اش نقد بشه برام پست بذاره دیگه نوشته هاش نقد نمیکنم
{ داستانی سمبولیک زیبا و بسیار جالب بود
داستان در هر پاراگراف نقطه اغازی داره که تقریبا با نقطه اغازین کل داستان به نوعی در تضاد از اون گذشته پیچ داستان تکرار مکرراته نه ایجاد انگیزه و کششکل داستان در نگرش نویسنده به دنیای پیرامونش بدون در نظر گرفتن زمان دراه و زمان تنها در جایی معنا پیدا میکنه که شخص قصد فرار از اون مرحله رو داره یا وارد مرحله جدیدی شده. گاهی بی هدفی شخصیت داستان کسل کننده و نامید کننده میشه اینکه حتی در اخر هم شخصیت داتان نمیتونه بفهمه که این سفر برای چی بود ازار دهنده میشه قسمت جالب داستان تشبیه روزمرگی و زندگی انسان با تمام پیچ و خم هاش به مرداب دیوار اقیانوس دشت و غیره است.
در کل داستان جالب بود ولی میتونستی بیشتر زمان براش بذاری اگه داستانتو بارخوانی بیشتر و با دقت تری میکردی مطمئنا خیلی از ایرادها برطرف میشد ضمن اینکه نوشتن همچی داستانی دیدی باز و خلاق میخواد و تو از اون بهره مند ی جای پیشرفت داری ولی باید کمی تمرکزو بیشتر کنی بعضی قسمتهای داستان مثل کنار هم قرار دادا ن پازل های نامتناسب کنار هم دیگه است.یادت باشه این فقط یه نقد دوستانه بود متونی قبولش نکنی و به شیوه خودت عمل کنی}
آدم بده وارد مي شود!!!!
اتفاقا من مي خواستم بگم براي يه داستان سمبوليك زيادي اغراق شده بود. حجم زياد نماد ها جريان داستانو مختل كرده بودن ( اگه اصلا داستاني وجود داشت!) كلا سمبوليسم تو شكل خالصش فقط تو شعر پيدا مي شه. اگه بخواد توي داستان استفاده بشه كشش داستانو مي گيره. خيلي هنر مي خواد سمبلو توي داستان جوري جا بدي كه به جريانش لطمه اي نزنه. نمي دونم شايد اگه بيشتر توي اين زمينه مطالعه كني قالبتو پيدا كني.
آدم بده وارد مي شود!!!!
اتفاقا من مي خواستم بگم براي يه داستان سمبوليك زيادي اغراق شده بود. حجم زياد نماد ها جريان داستانو مختل كرده بودن ( اگه اصلا داستاني وجود داشت!) كلا سمبوليسم تو شكل خالصش فقط تو شعر پيدا مي شه. اگه بخواد توي داستان استفاده بشه كشش داستانو مي گيره. خيلي هنر مي خواد سمبلو توي داستان جوري جا بدي كه به جريانش لطمه اي نزنه. نمي دونم شايد اگه بيشتر توي اين زمينه مطالعه كني قالبتو پيدا كني.
سلام دادا نبودی دلمون گرفت :21:
عادت دار یبعد نقد من میای کاسه و کوزه مو بهم میرزی هان:46::31:
اول اینکه ما اینجا داریم داستان کسایی رو نقل میکنیم که اماتور هستن و داریم سعی میکنیم که با هم کارو بهبود بدیم
دوم اینکه اگه بتونه مسیرو مشخص کنه ایرادی نداره که به جای شعر در داستان هم بیاد این دوستمون هم دراه سعیشو میکنه
سوم: چرا همیشه باید نویسنده تمام تلاششو بکنه تا خواننده بفهمه یه جاهایی باید خواننده خودش حرکت کنه
ضمن اینکه کشش داستان با توجه به زمینه داستان از بین نرفت کم شد اون به دلیل اینکه یه مسالی از جمله همون قالب مورد اشاره شما از حالت خودش بیرون میومد اما در کل داستانی بود که اگهخ نویسنده اش مطالعه در مورد اثار سمبولیکو بیشتر کنه به پیشرفت برسه
بازم دوبار یه پست ارسال شد
hootan0411
26-10-2008, 19:55
با تشکر از talot عزیز که زحمت ویرایش رو به عهده گرفتند. اگه منابعی رو سراغ دارید در مورد آثار سمبولیک معرفی کنید، ممنون در ضمن اون مرد سیبیلو صورت داشت اونایی که کارهایه اون رو میدیدن و هیچ کاری نمیکردن تشبیه به مترسک شده بودند در واقع بی صورت بودند
سلام دادا نبودی دلمون گرفت :21:
عادت دار یبعد نقد من میای کاسه و کوزه مو بهم میرزی هان:46::31:
اول اینکه ما اینجا داریم داستان کسایی رو نقل میکنیم که اماتور هستن و داریم سعی میکنیم که با هم کارو بهبود بدیم
دوم اینکه اگه بتونه مسیرو مشخص کنه ایرادی نداره که به جای شعر در داستان هم بیاد این دوستمون هم دراه سعیشو میکنه
سوم: چرا همیشه باید نویسنده تمام تلاششو بکنه تا خواننده بفهمه یه جاهایی باید خواننده خودش حرکت کنه
ضمن اینکه کشش داستان با توجه به زمینه داستان از بین نرفت کم شد اون به دلیل اینکه یه مسالی از جمله همون قالب مورد اشاره شما از حالت خودش بیرون میومد اما در کل داستانی بود که اگهخ نویسنده اش مطالعه در مورد اثار سمبولیکو بیشتر کنه به پیشرفت برسه
نخست : به قول بهرام صادقي اين آماتوره اين ريش سفيد كرده رو ول كن ! يا ننويس يا وقتي مي نويسي بنويس!
ب: كل داستان محاكمه سمبوليك ! چقدر جريان روونه! چقدر همه چي خوبه ! چقدر من كافكا رو دوست دارم. چقدر اين مرد چيز فهمه. چقدر... هان! خب منم همينو مي گم ديگه!
3:من تئوري خواننده محورو مي دونم چيه ها تئوري نويسنده محورم مي دونم چيه !!!! حتا فهميدم تو چي گفتي ( :5:) فقط نفهميدم چه ربطي به چيزي كه من گفتم داشت؟!
منطق سمبوليك
نويسنده: سوزان لنگر
مترجم: منوچهر بزرگمهر
ناشر: خوارزمي
زبان كتاب: فارسي
کتاب خوبیه برای شروع
عذاب وجدان
غالباً از بنده می پرسند عذاب وجدان یعنی چه{؟} و اصولاً چگونه حسی است{؟} البته در تفکراتم حق می دهم که چنین مسئله ای تا این حد ناشناخته و مرموز در اذهان نوع بشر باقی بماند. عذاب وجدان را شاید بتوان عجالتاً، نوعی رنج بی دردسر و در عین حال، آب کننده شمع زندگی و موم عقل آدمی دانست، ولی این تعاریف برای تفهیم موضوع کفایت نکرده و نمی کند. چاره را در جای دیگری باید جست. شاید بتوان با ارائه مثالی ملموس، بشر را نسبت به ابعاد گسترده باتلاق مغزی خود واقف کرد، اما مسئله اینجاست که این تماثیل هم ساخته ذهنی شخصیست{شخصی ست} که از آلودگی و غرض ورزی مصون نمانده {است}.
اینها به کنار؛ می توانیم محیطی فرضی را در مخیله ی خود، تصور کنیم تا برداشتی کاملاً دقیق از مطالبه و پرسش خود داشته باشیم. کار سختی نیست: شما با دست پر به خانه برمی گردید، همه چیز حاضر و آماده است. در خانه هیچ مشکلی به ظاهر وجود ندارد، و{کاما و نقطه هیچ وقت قبل از (و) نمیاد.} همه همسایه ها به خوبی با شما کنار آمده اند. فکر می کنید زمانی بهتر از این برای التذاذ{به جای این کلمه مهجور میتونید از کلمات ساده تری استفاده کنید. مثلا لذت بردن یا امثالهم} اجتماعی پیدا نخواهید کرد. اما ناگهان موشی در کنار شما پیدا می شود، تا جایی شیطنت را ادامه می دهد که شما را به تعقیبش وا می دارد، در حالی که نوعی از اسلحه را حمایل خود کرده اید. {کاما باید استفاده بشه چون جمله هنوز تکمیل نشده } بعد از مدتی به خود می آیید و می بینید که از موش خبری نیست! احتمالاً خیلی زود، متوجه وضعیت جدید و غریبی که در آن دارید{فعل با جمله نمیخونهمتوجه وضعیت جدید و غریبی که در ان هستید یا وضعیت جدید و غریب که دارید} می شوید: خانه به کلی تخریب شده و جای سالمی در آن باقی نمانده، همسر شما اشتباهاً با شلیک گلوله ای به مغزش از پا درآمده و از آن بدتر، چهارچوب خانه به کلی سوراخ شده و هزاران غریبه و آشنا، از خصوصی ترین مسائل و افشاناپذیرترین مضامین زندگیتان، به کلی آگاه شده اند. حتی خانه همسایه ها هم از این ناآرامیهای شما در امان نمانده و حالا وقت آن است تا هر یک در جلد یک شاکی، به سراغتان بیایند.
...بی گمان نوشته بالا، مطلب دندان گیری برای تفهیم چیزی که در ابتدا از آن سخن راندم، به نظر نمی رسد؛ اعترافم را صادقانه بپذیرید که به خاطر غره شدن به قلم خویش، سعی کردم تا کمی شفاف سازی برای مخاطبان انجام دهم و حالا می فهمم که به دلیل عدم توانایی و قاصر بودن زبان، اشتباه فاحشی را انجام داده و به عذاب وجدان دچار شده ام. نتیجتاً تنها راه حلی که برای شما می ماند، این است که یک بار دیگر این نوشته را به دقت و موشکافانه بخوانید تا پاسخی برای سوالتان پیدا شود، چرا که اکنون به یقین رسیده ام که از روی عذاب وجدان، این مهملات را به هم بافته ام!
{ دوست عزیز شما هم مثل برخی دوستان داستان نویسی را با گونه های دیگر نوشته های ادبی اشتباه گرفته اید به این نو ع نوشته هم داستان نمیگویند اما مطلب بسیار جالب و خوب نوشته شده بود کلمات در نوع خوب خوب و مناسب با موضوع انتخاب شده بود نوشته محکم بود و روال جالی داشت و همنطور هم که شما اشاره کردید خواننده یادش میره که موضوع در مورد چی بوده(این یه شوخی بود) نوشته خوب بود اما بهتره قبل از نوشتن خوب به خود موضوع فکر کنی و اگر هم نوشته های کوتاه فی البداهه داری با جمع اوری اوناهمه رو در یک سطح و متناسب با موضوع قرار بدی.ذهنتو از پراکندگی ها جدا کن}
تکرار نشدنی
امروز داشتم مقاله ای راجع به رادیو میخوندم که منو خیلی جذب خودش کرد ...
توی این مقاله درباره ی گویندگان رادیو خیلی چیزها نوشته بود ...
یک روز جمع وقتی آفتاب داره غروب میکنه میری تو حیاط ... مطمئنم که دلت گرفته است .. مثل من ... مثل همه ... میبینی آفتاب داره غروب میکنه ... یک طیف نارنجی رنگی هم افتاده که دلت رو می سوزونه .. دلت میخواد بدوی دنبال آفتاب تا اخرین لحظه پیشش باشی ولی نه تو میتونی بدوی نه آفتاب میذاره بهش برسی ...
توی ایو اوقات دل تنگی ... دلت میخواد گریه کنی .. که مطمئنم عین من .. عین خودت .. عین همه مردم گریه هم میکنی طوری که اگه یکی تو رو اینطوری ببینه مسلمه که اونم گریه اش میگیره ... یا مامانت می بینه آرومت میکنه و یا کسی نمیفهمه و خودت آروم میشی ... البته شاید دلت نخواد کسی بیاد ولی کسی که با دل تو کاری نداره ...
تو این موقع یکیو لازم داری که برات حرف بزنه ... یا اصلا تو حرف بزنی ..و لی فکر کنم تا حالا اینقدر با درو دیوار حرف زدی که خودت هم بعضی وقتا فکر میکنی دیونه شدی ...
چند سال قبل وقتی همچین حالی بهت دست میداد میتونستی رادیو رو روشن کنی و قصه های گوینده ی رادیوه رو بشنوی ... اونم قصه هایی تک خطی که گوینده اونا رو هزیار خطر میکرد و برات میخوند تا که شاید آخرش به گوینده بخندی و بلند شی بری ...
ولی حالا کسی سراغ رادیو نمیره و گوینده ای هم دلش رو توی میکروفون خالی نمیکنه ...
ولی یادش بخیر اون وقتا که گوینده دلش رو میریخت برای میکروفن ... میکروفن هم برای ما ... ما هم با گریه میریختیم رو ایوان خونه ...
زیاد حرف زدم ولی این موسیقی بی کلامی که الان دارم گوش میدم نمیذاره تمومش کنم ...
اینم نوشته ی من درباره چیزایی که بالا گفتم ...
آفتاب عصر جمعه در حال غروب بود که قصه های رادیو شروع شد ...
چندین ضربه صدای گوینده را که از رادیو می آمد را صاف تر می کرد ...
قصه تمام می شدند و باز هم کلاغ قصه ها به خانه اش نمی رسید ...
آفتاب جمعه ها غروب می کرد و کلاغ همچنان در راه بود ...
راهی که انگار تمامی نداشت ...
قصه های گوینده تمام شد ولی کلاغ خانه ای نیافت ...
آن لحظات غروب آفتاب و قصه هایش تکرار نشدنی شد ...
ولی برای کلاغ همه این لحظات تکرار شد ...
{ به جز غلط هایی تایپی چیز خاص دیگه ای نداره و قشنگ هم هست فقط گریزی که وسط داستان زدی بعد از اون دو خط اول خیلی شتاب زده بوده باید کمی آهسته تر به جلو میرفتی و ضمنا این نوشته هم در قالب نوشته های ادبی جز داستان محسوب نمیشه}
خیلی از کلمات در حال حاضر در فرهنگ فارسی استفاده نمیشن و براشون معادل انتخاب کردن
البته تا جایی که امکان داشت
اگه میخوایم یه نویسنده خوب و به روز باشیم بهتره سعی کنیم اطلاعاتمون رو هم به روز کنیم
ضمن اینکه باید اول نوع نوشته های خودمونو تشخیص بدم در چه سبکی و چه جوری مینویسم
بعد با سبک های مختلف نوشتااری مقایسه کنیم
مهمترین قسمت مسئله مشخص کردن خصوصیات و ویژگی های داستانه که البته با خوندن چندباره داستان انجام میشه
هر وقت یه چیزی به ذهنمون رسید تند نرم بندازیمش وسط داتان یه جا یادداشت کنیم و بعد بهش بعد مکان بدیم
بعضی وقتا نوشته خوبه اما بعضی جمله ها در جای خودشون قرار نگرفتم و اگه نویسنده این جابه جایی رو انجام بده نوشته ملموس تر میشه
...............
ادامه دارد اگه خواستید
کسی خونه نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ناقص الخلقه
پیرمرد برای اولین بار نزد من آمده بود. ظاهرش کمی متفاوت و وحشتناک به نظر می رسید. در واقع از دو چشم انسانی در سیمای او، اثری هویدا نبود. تنها چشمی در وسط پیشانیش داشت که با این حساب، ناقص الخلقه به حساب می آمد، و{حرف (و) و کاما و نقطه هیچ وقت با هم نمیان در این جا {و} نباید بذاری چون جمله قبل تکمیل شده و وابسته به جمله بعد نیست} پس از مدتی کوتاه دیگر از او نترسیدم.
ولی او آمد جلو،{ شبه جمله قبل ربطی به پاراگراف قبل نداره و مثل اینکه در ادامه جملاتی امده باشه در صورتی که توضیحی در موردش نیومده و کمی گسستگی ایجاد میکنه البته با توجه به اشاره ای که در مورد ترس و وحشت داشتی این جمله مورد قبول خوانندهاست اما شکاف کوچکی ایجاد میکنه که به متن صدمه میزنه میتونی جاش بنویسی ( او جلو اومد (ولی ) رو حذف کنی یا اینکه جمله ای مستقل در مورد وحشت در توضیح این جمله بیاری)}{و} مرا به حرف گرفت: "به نظر شما، من به چه چیزی می توانم تشبیه شوم؟"
منظورش را در ابتدا نفهمیدم. گمان کردم می خواهد با خواهش زیرکانه خود، غیر مستقیم از من بشنود که فردی است مانند دیگر انسانها و دل خود را به این دروغ خوش کند. از این رو بود{بود جمله رو بن میکنه میتونی بهتره بنویسی {از این رو پوزخندی زدم و گفتم:}} که پوزخندی زدم و گفتم:
"نمی دانم آقا... ولی فکر نمی کنم کسی باشم که از او تقاضای امید بکنید، چرا که خودم نیز به شدت مایوس و منزجر از شرایط کنونی هستم. هرچه باشید، شباهتی به آدمیان معمولی و عادی پیدا نمی کنید و من از این که نمی توانم شما را، ولو موقتاً، کمک بکنم متاسفم."
هرچند که اینطور نبود و دلیلی برای اظهار تاسف وجود نداشت. فقط لازم می دیدم اینگونه با او صریح و بی پرده سخن بگویم تا هر چه سریعتر مرا تنها بگذارد. ولی او نزدیکتر آمد، آهی کشید و گفت:
"نه آقا، منظورم به هیچ وجه این نبود. حدس می زدم چنین جوابی بدهید، همانطور که دیگران نیز پاسخی مشابه شما داشته اند. ولی قبل از هر حرفی، اجازه بدهید شما را نسبت به موضوعی واقف بکنم."
پیرمرد اینها را گفت و سپس پشت به من کرد. ابتدا هدفش را از این رفتار که صدالبته، بی ادبانه تلقی می شد درک نکردم. تا اینکه خودش به من نهیبی زد و گفت: "پشت سرم را به خوبی بنگر!" و من، از روی ناچاری و از سر کنجکاوی، امر او را اطاعت کردم و متوجه چشم دیگری در پشت سرش شدم. در واقع او دو چشم طبیعی داشت که فقط در جای مناسب خود قرار نگرفته بودند، همین و بس.
پیش خود کمی فکر کردم و صلاح دیدم که کمی پیرمرد را امیدوارتر بکنم. به همین خاطر، وقتی او مجدداً به من رو کرد، با لبخندی تصنعی بر لب گفتم:
"تبریک می گویم. شما ناقص الخلقه نیستید. در واقع عضوی از اعضای بدن شما، کم یا زیاده از حد طبیعی و نرمال انسانی نیست و فقط در جای مناسب قرار نگرفته اند، و{همون ایراد کاما و حرف ربط واو} به این سبب تناسب شما حفظ نشده است."
پیرمرد پوزخندی زد و گفت: "این حرفها مهم نیست. من خود را شبیه کلیدی آویزان از در می دانم. نمی دانم تا به حال بدان دقت کرده ای یا نه،{؟} بالای کلیدها سوراخی دوطرفه است. وقتی چنین شی ای بدینگونه و {،} پاندول وار و معلق در هوا، به این سو و آن سو تاب می خورد، مرا بی درنگ به یاد خود و زندگی ام می اندازد."
من از روی تعجب و حیرت از او پرسشی کردم و تازه آن هنگام بود که پی بردم،{زمان در این جمله گویا نیست چون پیرمرد برای تو منشا حیرت بود به همچین نتیجه گیری رسیدی یا با طرح یک سوال؟ } خیلی وقت است نسبت به گفتگو با کسی اشتیاق پیدا نکرده ام: "چرا؟"
"از این رو که سرگشتگی در چنین حالتی، به وضوح مشخص و مبرهن است. کافی است تصورش را بکنید، حتی یک لحظه؛ مردد و مشکوک بدین سو و آنسو می روید و در اندیشه اینکه، پشت در بعدی چه حوادثی منتظر شماست. اما مسئله بدین سادگیها که به نظر می رسد، نیست. حقیقتاً چیزی در عقب است که شما را به رقص نیم دایره ای وادار می کند{، و} آن گندهایی است که در گذشته به بار آورده اید. فجایعی که بویشان، تمام موقعیت فعلی شما را فرا گرفته و حس شامه تان را آزار می دهد. آدمی را به شک فرو می برد که نکند از ازل بدینگونه بوده( خیلی ادبی نشد؟}، از چنین مکانی زاده شده و دنیای قبل از از تولد او هم مستراحی بیش نبوده؟
در جلویی نیاز به یک کلید بیشتر ندارد، کلیدی که همواره در دست شخص است. ولی چه چیزی مانع باز کردن آن می شود؟ هراس از این مسئله که نکند انسان در موقعیت مستراحی عیمقتری به چالش کشیده شود. علت اینکه برخی تاب نمی آورند و دست به دامان کسانی مانند فالگیر و رمال و طالع بین و غیبگو می شوند،{به جای (و) از گاما استفاده کن} همین است. تنها هنر این افراد این است که نزدیک در بعدی شده، از سوراخ کلید محوطه باریکی را دید زده و بر اساس دیدگاه بسیار بسته ای که به دست آورده اند، یک مشت دروغ برای دلخوش کردن{دلخوشی} این افراد تحویل بدهند. البته جایی شنیده ام که همه آنها اینطور نیستند. تعداد نادری هستند که با کلید شما به در بعدی رفته، و{گاما و (و) همزمان استفاده نمیشوند.} سپس پیش شما برگشته و حوادث بعدی را با آب و تاب تعریف می کنند. هرچند کار این افراد هم تعریفی ندارد. آنها فرد را متوجه نمی کنند که کلید را از جیبش دزدیده اند و بدین وسیله توانسته اند به جلو بروند. کار آنها با دزدی تفاوت چندانی نمی کند و در واقع کسی نمی فهمد که چه چیز گرانبهایی را از آنها به سرقت برده اند!
از طرف دیگر، در عقب را سه قفله نموده اند. تنها یک کلید در دست شماست. قفلهای دیگر متعلق به چه کسانی است؟ قفل دوم را تنها تاریخ باز می کند، آنهم بدین شرط که بتوانید درهای بعدی را با موفقیت پشت سر بگذارید؛ در واقع همین که آدم بزرگی "تلقی" شوید، کافی است. نظافتچی بهتر از تاریخ پیدا نمی شود، بهترین جارو برای زدودن کثافتهاست و سیفونی بهتر از آن پیدا نمی توان کرد. البته این خوش شانسی به افراد بسیار معدودی رو می کند... اما قفل دیگر برای کیست؟ گمان می کنم ضلع سوم را خدا تشکیل دهد. بدبختانه تا قبل از مرگ، هیچگاه نمی توانید به طور یقین نسبت به تصمیمات اتخاذی از سوی او، اطمینان حاصل کنید و بفهمید که تکلیف گذشته، چه شد."
من با ذوق و شوقی که پس از شنیدن این سخنان در سراپای وجودم پدیدار شده بود، ناخودآگاه برای پیرمرد کف زدم و با هیجان گفتم:
"آفرین بر شما! چه سخنان وزین و چه مفاهیم عمیقی! واقعاً شما چیزی از ما کم ندارید و به خوبی این مراحل را که برای هر کسی اتفاق می افتد توضیح دادید. کاش می توانستم از سخنانتان یادداشتی بردارم. می شود دوباره آنها را تکرار کنید؟!"
پیرمرد، در حالی که آن تک چشم وسط پیشانی اش گرد و درشت شده بود و متحیر به نظر می آمد، این بار کاملاً نزدیکم شد. پشت سرم را با دقت نگاه کرد و بعد از آن گفت:
"شما که چشمی در پس سر ندارید! دارید؟ عمری است گمان می کنم تنها من هستم که این دردها را تجربه می کنم، آن هم به دلیل تفاوت و تناقض آشکاری که با دیگران دارم و هراس خنجر خوردن از پشت سر بینایم، اندکی مرا آسوده نگذاشته است."
من بی توجه به حرفهای او، دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم: "از شما دعوت می کنم و خواهش دارم تا به همراه من، به جمع آدمیان بیایید. بی گمان فیلسوف بی نظیری هستید!"
ولی او با لحنی حزن آمیز پیشنهادم را رد کرد، نگاهی سرزنش آمیز به سراپایم انداخت و گفت:
"فکر می کنم شما از من ناقص الخلقه تر باشید! از این رو که با وجود کامل بودن، با افراد ناقص و متحیر و گمشده ای مانند من، همذات پنداری می کنید."
و بعد، در حالی که صدای خنده های کریه اش پرده های گوشم را می لرزاند، از پیش من دور شد.
در رابطه با داستان بالا
داستان خیلی جالبی بود من که به شخصه لذت بردم
امیدوارم موفق بشی
البته گاهی وقتا ها بهتره برای برخی کلمات اونم در یه متن کاملا ادبی معادل پیدا کنی
راستی کسی نیست خیلی وقته کسی سر نمیزنه
dr.zuwiegen
10-11-2008, 11:38
خیلی ممنون از کاربر عزیز، جناب طالوت.
در رابطه با اشکالات متنی هم گرفته بودند، صمیمانه تشکر می کنم و علی الخصوص فهمیدم که بعد از علامت کاما، حرف "و" را به کار نبرم.
یک نوشته کوتاه دیگر هم تازگیها نوشته ام که نمی توان آن را داستان نامید. ولی چه می شود کرد؟ لازم می دیدم قلم را بردارم و اینگونه قلب خود را بر روی کاغذ حک کنم:
کلمه عبور
هر فردی، ضرورتاً میخواهد و آرزو دارد که از شخصیترین اطلاعات او بویی نبرند، و از این رو کلمهعبوری را برای صندوقچه ذهنی خود تعیین نموده است. اما این صندوقچه بسیار شکننده مینماید، چنان که در مدت زمانی که همگان آن را به حق، آنی و برقآسا خواهند خواند، محتویاتش برملا و آشکار میگردد. مشکل از آنجایی ناشی میگردد که خود مفهوم "کلمه عبور" در آن مکان قرار گرفته و به عنوان یک اصل و مبنای کلی پذیرفته شده است؛ نمیتوان بدان اعتماد کرد! تاریخ تولد، تاریخ فارغ التحصیلی، نام همسر، شماره شناسنامه، نام شخصیت محبوب، تاریخ ازدواج. افشای مکنونات خیرهکننده است، از آن رو که علائق و متعلقات سری انسان نیز خیره کننده است. دیر یا زود، شخص "دیگری" به جستجو دست مییازد و داشتهها و نداشتههای فرد مرموز، موقتاً مهم و برجسته تلقی میگردد. میپرسند که چاره در چیست؟ حقیقتاً چارهای وجود ندارد. یعنی وجود دارد، اما ابتدا باید از انسان بودن دست کشید. شاید بتوان راهی را به سوی اطلاعات غیر انسانی پیدا کرد تا فعل جاسوسی از سوی دیگران را غیر ممکن، یا حداقل بسیار سخت و مشقتبار نمود. البته در این مورد هیچگونه تحقیقی صورت نگرفته و تمام جوانب سنجیده نشده، مخصوصاً تا زمانی که بشر به انسان بودن و (علیالظاهر) انسانی زیستن مشغول است. فقط باید در یک القای سریع و در این فرصت غنیمت شمرده شده، به اظهار نظر سطحی و عجولانه بسنده کرد، چرا که حداقل این نقل قول کمی آدمیان را تکان خواهد داد: "برای جلوگیری از لو رفتن کلمه عبور خود، آن را تاریخ مرگ خود انتخاب کنید".
خیلی ممنون از کاربر عزیز، جناب طالوت.
در رابطه با اشکالات متنی هم گرفته بودند، صمیمانه تشکر می کنم و علی الخصوص فهمیدم که بعد از علامت کاما، حرف "و" را به کار نبرم.
یک نوشته کوتاه دیگر هم تازگیها نوشته ام که نمی توان آن را داستان نامید. ولی چه می شود کرد؟ لازم می دیدم قلم را بردارم و اینگونه قلب خود را بر روی کاغذ حک کنم:
کلمه عبور
هر فردی، ضرورتاً {این کلمه الان دیگه استفاده نمیشه و باید براش معادل بیاری}میخواهد و آرزو دارد که از شخصیترین اطلاعات او بویی نبرند، و {همون ایراد قبلی} از این رو کلمهعبوری را برای صندوقچه ذهنی خود تعیین نموده است.{ خیلی ساده میتونسیت بنویسی می کند بهتر بود چون فعل نمود جز افعال باسازی شده است} اما این صندوقچه بسیار شکننده مینماید، چنان که در مدت زمانی که همگان آن را به حق، آنی و برقآسا خواهند خواند، محتویاتش برملا و آشکار میگردد. مشکل از آنجایی ناشی میگردد{ اشتباه است می شود درسته چون گردد نماید گردشه} که خود مفهوم "کلمه عبور" در آن مکان قرار گرفته و به عنوان یک اصل و مبنای کلی پذیرفته شده است؛ نمیتوان بدان اعتماد کرد! تاریخ تولد، تاریخ فارغ التحصیلی، نام همسر، شماره شناسنامه، نام شخصیت محبوب، تاریخ ازدواج. افشای مکنونات خیرهکننده است، از آن رو که علائق {علایق}و متعلقات سری انسان نیز خیره کننده است. دیر یا زود، شخص "دیگری" به جستجو دست مییازد و داشتهها و نداشتههای فرد مرموز، موقتاً { معادل } مهم و برجسته تلقی میگردد. میپرسند که چاره در چیست؟ حقیقتاً چارهای وجود ندارد. یعنی وجود دارد، اما ابتدا باید از انسان بودن دست کشید. شاید بتوان راهی را به سوی اطلاعات غیر انسانی پیدا کرد { با حذف این دوکلمه جمله بهتر میشه و نیازی نیست از مصدر استفاده کرد بتوان نوعی مصدر است} تا فعل جاسوسی از سوی دیگران را غیر ممکن، یا حداقل بسیار سخت و مشقتبار نمود. البته در این مورد هیچگونه تحقیقی صورت نگرفته و تمام جوانب سنجیده نشده، مخصوصاً تا زمانی که بشر به انسان بودن و (علیالظاهر) انسانی زیستن مشغول است. فقط باید در یک القای سریع و در این فرصت غنیمت شمرده شده، به اظهار نظر سطحی و عجولانه بسنده کرد، چرا که حداقل این نقل قول کمی آدمیان را تکان خواهد داد: "برای جلوگیری از لو رفتن کلمه عبور خود، آن را تاریخ مرگ خود انتخاب کنید".
باید سعی کنی برای کلماتی که به تنوین ختم میشن معدال فارس بیاری از افعال نمود می بلشد می گردد استفاده نکن البته در جاهایی که به جای افعال دیگه میشینن افعالی همانند است شود بود می کند و ....
dr.zuwiegen
11-11-2008, 20:13
با تشکر دوباره از شما. نمی دانم اگر شما نباشید به چه امیدی باید دلنوشته هایم را در این انجمن قرار دهم؟
حال نظر کلی شما راجع به خود متن، صرف نظر از ایرادات نگارشی آن چیست؟
سلام دوست من
درکل نوشته های تو منو همیشه جذب میکنه و به وجد میاره اما باید برای نوشته هات یه قفسه تشکیل بدی
منظورم طبقه بندی قبلا هم گفتم نوشته ها رو جمع کنید بازخوانی کنید و طبقه بندی کنید و مطالب شبیه به هم و هم موضوع رو به هم مرتبط کنی
نوشته هات خوبن و بهتر هم میشن
طبقه بندی و بازخوانی نوشته و در حد امکان ارتباط سازی بین اونا تو رو به ایده های جدید میرسونه
کاری رو که گفتم انجام بده ببین چه نتیجه ای میگیری خبرم کن
کسی نیست نوشته هاشو بذراه
بازار ادبی انقدر کساد شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستش من هم دستي در نويسندگي دارم و اتفاقا داستانهاي خارجي زيادي رو هم نوشتم ولي هيچ كدومو چاپ نكرده ام .براي دل خودم هر از چند باري نگاهي بهشون مي اندازم و هوايي ميشم كه چاپشون كنم يكبار هم تصميم گرفتم .اما چه فايده واقعا چه فايده داره بديم از اين كتابهاي عشقي دست جوانان .ما مسئوليم و نبايد خودسرانه كار بكنيم بايدكتابهايي چاپ بشه كه اونا رو بيدار كنه نه بيشتر توي غفلت ببره.غربيها همه كارشون اينه كه با همچين چيزايي رمانها و فيلم هاي عاطفي ذهنشون رو منحرف كنندو نذارند كه ما پيشرفت كنيم حالا ما هم به جاي اينكه يه كاري بكنيم (چي ميگند اين مواقع)بشيم ستون پنجم دشمن
راستش من هم دستي در نويسندگي دارم و اتفاقا داستانهاي خارجي زيادي رو هم نوشتم ولي هيچ كدومو چاپ نكرده ام .براي دل خودم هر از چند باري نگاهي بهشون مي اندازم و هوايي ميشم كه چاپشون كنم يكبار هم تصميم گرفتم .اما چه فايده واقعا چه فايده داره بديم از اين كتابهاي عشقي دست جوانان .ما مسئوليم و نبايد خودسرانه كار بكنيم بايدكتابهايي چاپ بشه كه اونا رو بيدار كنه نه بيشتر توي غفلت ببره.غربيها همه كارشون اينه كه با همچين چيزايي رمانها و فيلم هاي عاطفي ذهنشون رو منحرف كنندو نذارند كه ما پيشرفت كنيم حالا ما هم به جاي اينكه يه كاري بكنيم (چي ميگند اين مواقع)بشيم ستون پنجم دشمن
بابا تو چقدر اتیشت تنده :18:
حالا نوشته هاتو بذار ببینیم چی هستن:11:
حالا وقت كردم مينويسم اما خيال برتون نداره نميدم چاپ بشه:27:
تو بذرا من خودم مانع چاپش میشم
{شوخی}
تذكر:فكر نكنيد كه اين يك داستان مذهبيه .
گرماي بعد از ظهر يكشنبه ماه مي از ميان پنجره گنبدي رنگين به داخل راه يافته بود سرداب كليسا هوايي دم كرده داشت و سكوت روحاني اين مكان مقدس با كلمات كشيش در آميخته بود.
رناته در حاليكه پيراهن مشكي بلندي بر تن داشت كه تا نوك پنجه پايش ميرسيد با كلاه قهوه اي كه بر صورتش سايه انداخته بود آرام و سر به زير همچو فرشته معصومي بر يك صندلي نشسته بود و گاهي زير چشمي نگاهي مي انداخت .كليسا خلوت و خالي از جمعيت بود و اكنون ساعت از 4 بعد از ظهر هم گذشته بود.
كشيش ميانسال رداي سياه هميشگي اش را بر تن داشت و همانطور كه در جلوي رديف صندلي ها قدم ميزد
صورتش از حرارت نيمروزي سرخ شده و موهاي خاكسترياش بر اثر وزش نسيمي كه در اثرحركت او به وجود مي آمد اندكي به هوا خاسته بود اما اعتنايي به ظاهر خود نداشت .چشمان عسلياش يكلحظه مخاطبش را رها نمي ساخت و خطوط چين روي صورتش بر اثر صحبت كردن منقبض ميشد گاهي مي ايستاد و در اثنايي كه پژواك صدايش تا انتهاي سالن ميرفت و برميگشت مكثي مينمود
وقت ندارم بايد برم:20:
تذكر:فكر نكنيد كه اين يك داستان مذهبيه .
گرماي بعد از ظهر يكشنبه ماه مي از ميان پنجره گنبدي رنگين به داخل راه يافته بود سرداب كليسا هوايي دم كرده داشت و سكوت روحاني اين مكان مقدس با كلمات كشيش در آميخته بود.
رناته در حاليكه پيراهن مشكي بلندي بر تن داشت كه تا نوك پنجه پايش ميرسيد با كلاه قهوه اي كه بر صورتش سايه انداخته بود آرام و سر به زير همچو فرشته معصومي بر يك صندلي نشسته بود و گاهي زير چشمي نگاهي مي انداخت .كليسا خلوت و خالي از جمعيت بود و اكنون ساعت از 4 بعد از ظهر هم گذشته بود.
كشيش ميانسال رداي سياه هميشگي اش را بر تن داشت و همانطور كه در جلوي رديف صندلي ها قدم ميزد
صورتش از حرارت نيمروزي سرخ شده و موهاي خاكسترياش بر اثر وزش نسيمي كه در اثرحركت او به وجود مي آمد اندكي به هوا خاسته بود اما اعتنايي به ظاهر خود نداشت .چشمان عسلياش يكلحظه مخاطبش را رها نمي ساخت و خطوط چين روي صورتش بر اثر صحبت كردن منقبض ميشد گاهي مي ايستاد و در اثنايي كه پژواك صدايش تا انتهاي سالن ميرفت و برميگشت مكثي مينمود
وقت ندارم بايد برم:20:
اوکی داستانت خیلی گنگ و البته تکیه ای بود مثل اینکه یه وسله باشه ضمنا داستانتو کامل بذار و بچه خوبی هم باش:27:
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.