PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!



صفحه ها : 1 [2] 3 4

Mahdi_Shadi
14-03-2008, 19:36
اوایل فقط همدیگر را نگاه می کردند. روی پله ها می نشستن و دزدکی همدیگر را نگاه می کردند. چند روز که گذشت با نگاهشون لبخند هم می زدند. یک روز یکی شان پیش قدم شد و اسمش را گفت. لبخند طرف مقابل را که دید، قند توی دلش اب کردند.
حالا بعد از دو سال زندگی مشترک دارند از هم جدا می شوند. وقتی دفتر را امضا می کردند قرار گذاشتند که دیگه همدیگر را نبینند.

خب نوشين خانوم...اولاً كه اصلاً غريبي نكن!:D
بعدش هم داستانت واقعاً قشنگه و به نظرم هم موضوع خوبي داره...هم سير جالبي داره و هم خوب و واقعاً ميني مال بهش پرداختي...فقط نمي‌دونم چرا احساس مي‌كنم كه آخر داستانت چند تا كلمه يا يه جمله كمه....امّا بازم مي‌گم كه خيلي قشنگه.....

Mahdi_Shadi
14-03-2008, 19:37
من در مورد تبریک گفتن شوخی کردم اینقدر منو شرمنده نکنید اما مهدی جان از اینکه آفتابی شدی خوشحال شدم

ممنون عزيزم...
از اين به بعد شايد آفتابي تر هم بشم....فقط دعا كن....!

NOOSHIN_29
14-03-2008, 20:28
من هم یکی به ذهنم اومد ... راستی نوشین جا اگه ناراحت نشی میخوام چند تا ایراد بگیرم ... شما هم از ماله من بگیر .. :دی تا کاره همه خوب بشه روز به روز ...
و بشیم یک پا وسترن و حمید و مهدی ... :دی راستی از حمید کسی خبری داره ؟ :( خدا کنه اتفاقه بدی نیفتاده باشه ...

اولا اینکه این داستان قشنگ بود ولی نتیجه ای نداشت حتی اگه به خواننده واگذار بشه ... دو کلمه ی نگاه می کردند هم تکرار داره که جایز نیست ...

ببخشید ها .. :( ولی برای خودتون خوبه اشکال های من رو هم بگید ...

ممنونم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نه برای چی ناراحت بشم؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در مورد ایراد اول باید بگم که اگه راستشو بخوای و عصبانی نشی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]اصلا قصد نداشتم نتیجه گیری کنم البته هر کسی که یه داستان مینیمال رو می خونه می تونه یه برداشتی ازش داشته باشه. این یکی از ویژگی های داستان مینیمال و در کل یک اثر هنریه (البته اصلا منظورم نبود که این یه اثر هنریه)
اگه نتیجه ای گرفتی یا نگرفتی در کل حق با توئه چون هر کسی بر اساس طرز فکر خودش از یک اثر تاثیر می گیره و به سازنده اثر هم ربطی نداره
در مورد ایراد دوم هم دومی رو حذف کن ببین واقعا خوب میشه؟
البته مطمئنا که این یه کار کامل نیست و یه عالمه ایراد داره .. اگه نداشت که خوب من الان ویرجینیا وولف بودم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در هر صورت خوشحالم که نظرتو گفتی[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


من در مورد تبریک گفتن شوخی کردم اینقدر منو شرمنده نکنید اما مهدی جان از اینکه آفتابی شدی خوشحال شدم
و به نوشین جان باید بگم از داستانش خوشم اومد اتفاقاً نتیجه خوبی هم داشت و این برام جالب بود در چند سطر پایان عاقلانه داشته باشه
موفق باشی دخترم!!!!!

مرسی عزیزم نظرت برام خیلی مهمه[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

همون طور که به بنی هم گفتم این که چه نتیجه گیری داشته باشین و چه طور به نظر بیاد به خودتون برمی گرده و اصلا هم عجیب نیست که دو نفر دو نظر مخالف درباره یه اثر داشته باشن


خب نوشين خانوم...اولاً كه اصلاً غريبي نكن!:D
بعدش هم داستانت واقعاً قشنگه و به نظرم هم موضوع خوبي داره...هم سير جالبي داره و هم خوب و واقعاً ميني مال بهش پرداختي...فقط نمي‌دونم چرا احساس مي‌كنم كه آخر داستانت چند تا كلمه يا يه جمله كمه....امّا بازم مي‌گم كه خيلي قشنگه.....

اول مرسی که دلداری دادی[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بعد هم نظر لطفته... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خوب به نظر چی کمه؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگه می خواستی درستش کنی چی می نوشتی؟
ممنونم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




1- بچه ها شما هم یه حرکتی بکنید.
2- بازم داستان دارم ولی اولا ترجیح می دم شماها هم بذارید بعد من بذارم
دوما می خوام تک تک بذارم که نظرتونو درباره ی هر کدومشون بدونم
3- خیلی ذوق زده ام کردید اصلا فکر نمی کردم کسی تو این تاپیک بیاد
4- منتظرم!

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

western
15-03-2008, 06:19
نوشین جان تو منتظر نباش داستان داری بذار ما هم می رسونیم...در ضمن صابخونه تاپیک رو اجاره داده به ما رفته عروسی چرا اینجا سر نزنیم ؟گلدونهاشو به ما سپرده!من توی یک مسابقه شرکت می کنم براش دوتا داستان کوتاه
نوشتم(اینجاش شنیدنی مهدی جان!)مجبور شدم برای اولین بار ایرانی بنویسم و آخرش رو خراب کنم حالا می بینم
نویسنده های ایرانی حق دارند هر کاری کردم نشد آخرش خوب تموم شه!!!!بفرستم مسابقه بعد می ذارم اینجا شما هم بخونید نظر وَدید!

Benygh
15-03-2008, 13:40
ممنونم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نه برای چی ناراحت بشم؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در مورد ایراد اول باید بگم که اگه راستشو بخوای و عصبانی نشی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]اصلا قصد نداشتم نتیجه گیری کنم البته هر کسی که یه داستان مینیمال رو می خونه می تونه یه برداشتی ازش داشته باشه. این یکی از ویژگی های داستان مینیمال و در کل یک اثر هنریه (البته اصلا منظورم نبود که این یه اثر هنریه)
اگه نتیجه ای گرفتی یا نگرفتی در کل حق با توئه چون هر کسی بر اساس طرز فکر خودش از یک اثر تاثیر می گیره و به سازنده اثر هم ربطی نداره
در مورد ایراد دوم هم دومی رو حذف کن ببین واقعا خوب میشه؟
البته مطمئنا که این یه کار کامل نیست و یه عالمه ایراد داره .. اگه نداشت که خوب من الان ویرجینیا وولف بودم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در هر صورت خوشحالم که نظرتو گفتی

البته به من هم برمیگرده .... :دی
با این حساب من ..
شوخی کردم کارات خوبن ادامه بده ...

Mahdi_Shadi
15-03-2008, 20:26
اول مرسی که دلداری دادی[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بعد هم نظر لطفته... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خوب به نظر چی کمه؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگه می خواستی درستش کنی چی می نوشتی؟
ممنونم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



راستش نمي‌دونم چي كمه....امّا گفتم كه...به نظرم موضوع خوب و سير خوبي داره...فقط همون كه گفتم....كه البتّه خودتم مي‌دوني كه اگه مي‌دونستم چي كمه همون دفعه اول بهت مي‌گفتم ديگه....!:D:46::31:

Mahdi_Shadi
15-03-2008, 20:30
نوشین جان تو منتظر نباش داستان داری بذار ما هم می رسونیم...در ضمن صابخونه تاپیک رو اجاره داده به ما رفته عروسی چرا اینجا سر نزنیم ؟گلدونهاشو به ما سپرده!من توی یک مسابقه شرکت می کنم براش دوتا داستان کوتاه
نوشتم(اینجاش شنیدنی مهدی جان!)مجبور شدم برای اولین بار ایرانی بنویسم و آخرش رو خراب کنم حالا می بینم
نویسنده های ایرانی حق دارند هر کاری کردم نشد آخرش خوب تموم شه!!!!بفرستم مسابقه بعد می ذارم اینجا شما هم بخونید نظر وَدید!

پس ديگه اين يكي رو واقعاً نمي‌شه از دست داد.....فكرشو بكن....وسترن ايراني نوشته...!:46:
من يكي كه از همين الان قبل از اين كه بذاري مي‌خوام نظر بدم:
.
.
.
چيه....واقعاً فكر كردي نظر مي‌دم تا نذاري....!؟!
ولي بي شوخي زودتر بذار كه مي‌خوام اين شاهكارتو ببينم

western
16-03-2008, 05:28
چه شاهکاری پسر؟بگو آفتابه !ولی خوب به خودم امیدوار شدم چون از لحظه ای که موضوع رو بهم دادند تا یک ساعت بعد نوشته بودم!!!!!!!بعد موضوع دوم گفتند در مورد تصادفات بنویس شانست زیادتر میشه اونم در عرض چند دقیقه موضوع به ذهنم اومد رفتم نوشتم فرستادم دوستم باورش نمی شد !اما من هنوز خودم هم باورم نمی شه من...وسترن...ایرانی نوشتم بالاخره!ولی یک چیزی اعتراف کنم؟در حین نوشتم احساس نمی کردم ایرانی می نوسم فقط اسمها ایرانی بودند فضا بازم فرنگی بود!

hamidma
16-03-2008, 16:12
با سلام خدمت دوستان گرامی
از لطفتون خیلی خیلی ممنونم. عمل موفقیت امیز بود. ولی فعلا نباید با کامپیوتر کار کنم. الان هم همسرم خواب هست که یواشکی دارم این مطلب رو می نویسم.
از اینکه این همه مطلب جدید و داستان جدید گذاشتید خیلی خیلی خوشحال شدم. مینی می نویسم ولی چون نباید پای کامپیوتر بشینم فعلا فقط اجازه دارم یه خورده بنویسم. بعدا حتما همه را می گذرام.

موفق باشید

western
17-03-2008, 05:16
اوه سلام حمید جان.خداروشکر بالاخره آواتار تورو می بینیم!!!!!!!!خوش اومدی و سلامت باشی...بی صبرانه منتظر
مینی مال های تو هستیم زود خوب شو بیا بنویس!

Benygh
17-03-2008, 15:28
سلام
حمید جان خوشحال شدم که حالت خوبه ...
زودتر بیا تا این تاپیک نرفته به اعماق ...
من هم میام اسپم میدم نره .. :دی
ولی خودت رو برسون ..

lio
17-03-2008, 17:23
حیف که وقتشو ندارم وگرنه همکاری میکردم!!!

Mahdi_Shadi
17-03-2008, 19:39
wo[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داش حميد....خدا رو شكر كه همه چي ختم به خير شد....ببين چي كار كردي كه وقتي مي‌ياي همه برات سر و دست مي‌شكوننا.....!....حالا خدا رو شكر كه حالت خوبه...مي‌گم تو كه تو اين مدّت ننوشتي...يه مدّتم صبر كن كه دوباره چشم اين داداش ما نريزه به هم....!:D

Mahdi_Shadi
17-03-2008, 19:40
حیف که وقتشو ندارم وگرنه همکاری میکردم!!!
تو اين تاپيك نمي‌شه و نمي‌نويسم و وقت ندارم و اينا نداريم.....!:46:
حالا چي مي‌شه يه وقتي هم براي ما بذاري رفيق؟!:20:

Mahdi_Shadi
17-03-2008, 19:42
يعني رسماً يه پست ديگه بدم همه شاكي مي‌شن!:d
امّا خب مگه چيه.....دلم مي‌خواد زودتر داستان وسترن رو بخونم......همون داستان ايرانيش.....!

Mahdi_Shadi
17-03-2008, 23:06
الان تقريباً ساعت 11 شبه. اين دوتا ميني مال رو امروز سر كلاس نوشتم! براي همينم احتمالاً كه نه؛ صد در صد از كاراي شما ضعيف تره.گفتم كه بدانيد نويسنده خود آگاه تر است به اين موضوع!! ولي خداييش نظر بديم ببينم چي از آب در اومده اين ميني‌هاي سر كلاسيم!


بچّه تر كه بود هميشه وقتي كه تنبيه مي‌شد مي‌فهميد كه براي اصلاح اشتباهش خيلي دير شده است. وقتي دانشگاه قبول نشد، تازه متوجّه شد كه چقدر دير شده براي درس خواندنش. وقتي از همسرش جدا شد، آن وقت بود كه فهميد چقدر زودتر از اين‌ها بايد رفتارش را عوض مي‌كرد.حتّي وقتي به فكر بهتر كار كردن افتاد كه ديگر كارش را هم از دست داده بود...
...ديگر واقعاً خسته شده بود.از خيابان كه رد مي‌شد به اين فكر مي‌كرد كه چطور مي‌تواند خودش را اصلاح كند...امّا با صداي بلند و طولاني ترمز كه نگاه همه را به خودش جلب كرد، تازه فهميد كه براي آخرين بار، باز هم دير شده است....

Mahdi_Shadi
17-03-2008, 23:12
خب...ديدي قبلي چقدر افتضاح بود؟!....اينم همون دوميه كه گفتم:


هوا به شدّت طوفاني و مه آلود بود. او هم از صبح بي‌تابي مي‌كرد.احساس خوبي نداشت.مدام به اين فكر مي‌كرد كه اين بار ديگر قطعاً حادثه‌اي پيش مي‌آيد:« علي، ازت خواهش مي‌كنم تو اين هوا جايي نرو... مي‌دونم كه هر دفعه همينا رو بهت مي‌گم، امّا باور كن كه اين دفعه فرق مي‌كنه....مطمئنّم اين بار ديگه يه اتّفاق بدي مي‌افته...» امّا علي نمي‌توانست كه نرود.هواپيما 2 ساعت ديگر پرواز مي‌كرد؛ آن هم در همين هواي مه آلود...
هواپيماي علي بلند شد.امّا همسرش حق داشت.قرار بود اتّفاق بدي بيفتد.بر اثر يك بي‌دقّتي كوچك شير گاز خانه به شدّت نشت كرد...
1ساعت بعد علي به مقصد رسيد؛ بدون اينكه بداند همسرش واقعاً حق داشت....


حالا خداييش نظر بديد جميعاً!

western
18-03-2008, 05:28
من از دومی خوشم اومد فجیع!بااین شرایط داستان ایرانی منو فراموش کنید اگه توی تاپیک بذارم فقط می خندید! یعنی می تونستم تا حالا بذارم برام مسابقه اهمیتی نداره فقط جداً خجالت می کشم!یعنی یکی بشینم سه سال زحمت بکشم بنویسم و یکی در عرض نیم ساعت؟مسلمه فرق بزرگی خواهند داشت!

Mahdi_Shadi
18-03-2008, 13:57
مرسي از نظرت...من خودمم از دومي بيشتر خوشم اومد...چون اون موقع كه نوشتم كلاسمون ساكت تر بود!
ولي خداييش بذار داستانتو....البتّه اگه واقعاً اين قدر برات سخته و اذيّت مي‌شي كه هيچي امّا اگه نه بذار كه يه جماعتي انگشت به دهن موندن واسه خاطر داستان تو!:d

dr.zuwiegen
18-03-2008, 15:34
با سلام خدمت همگي دوستان!
بسيار خوشحالم که در اين تاپيک، شما آثار خودتون و ديگر نويسندگان نوپا رو نقد مي کنيد، که من هم يکي از اونها هستم.
البته من يک سال هم نميشه که دست به قلم شدم، اما شعر گفتنم خوب بود و سر همين به نويسندگي علاقه مند شدم، اون هم تو حيطه داستانهاي کوتاه و يا قطعه هاي ادبي مثل شل سيلور استاين، چون فکر نمي کنم تو کشوري مثل ايران، کسي به خوندن چيزهاي بلند علاقه داشته باشه، و يا وقتش رو داشته باشه.
در ضمن من اطلاعاتم بسيار کمه در اين مورد و به صادق هدايت و چوبک و جمال زاده و شل سيلور استاين محدود ميشه، يعني کلاً داستان بلند نخوندم و با عرض شرمندگي، هنوز شعرهاي مولانا و سعدي رو نخوندم! البته در مورد هدايت بگم که من فقط بوف کورش رو قبول دارم و چند تا ديگه. بقيه اش واقعاً مزخزفند: خودکشي، مرگ، پوچي، نيستي...
از اون جايي که اينجا جو دوستانه اي داره و يکي از دوستان هم منو دعوت کرده، در نتيجه من تاپيک مجزاي خودم رو ول مي کنم و الان براتون چندتا نوشته مي زارم تا نقد کنيد. اميدوارم آقايون پدرام و مهدي و آقا وسترن رمان نويس و بقيه، اين بنده حقير سرتا پا تقصير هم بپذيرند. نظر شما برام خيلي مهمه...

dr.zuwiegen
18-03-2008, 15:41
این داستان کوتاه رو موقعی سرما بیداد می کرد و شرکت گاز خودش رو خفه کرده بود تا ملت نمیرن بر اثر گازگرفتگی، نوشتم:

بادکنک
باز هم دخترم با همان صورت معصوم و قشنگي و لبخندي هميشگي که بر لب دارد، به استقبالم مي شتابد و خود را دوان دوان به آغوش گرمم مي رساند:
- سلام بابايي!
در حالي که او را در آغوش گرفته ام، با لبخندي بر لب مي گويم: "سلام دختر ماهم، حالت خوبه؟"
خودش را از آغوشم جدا مي کند و مي گويد: "خوبم بابايي، خسته نباشي!"
به زور کتم را از تنم درآورده و کيفم را هم در دستش مي گيرد. اصرارم بي فايده است و وقتي که مي بينم با آن جثه نحيفش سعي دارد کيف را به زور از زمين بلند کند، ناخودآگاه خنده ام مي گيرد. به کمکش مي شتابم: "دخترم، نمي گي کيف بابايي امروز خيلي سنگين شده که مي خاي بلندش کني، اون هم تک و تنها؟!"
کيف و کتم را از او مي گيرم و به اتاق شخصي خودم مي برم، سپس به هال مي آيم و در مبل مي نشينم. او هم مي آيد و در کنارم مي نشيند و دستان کوچکش را در دستم مي گذارد و مي گويد: "بابايي، بابايي! من بادکنک مي خام!"
آن قدر خسته ام که اصلاً حال و حوصله جواب دادن ندارم. مي خواهم تا ساعتي ديگر که باز هم بايد بيرون بروم، چرت مختصري بزنم، اما مگر اين وروجک مي گذارد چشم روي چشم بگذارم؟ من هستم و اين دختر شيطان و پر جنب و جوش، که پس از مرگ مادرش، تنها انيس و مونسي و اميدي که در اين دنيا برايش مانده، پدرش است...
نمي توانم جواب ندهم: "بادکنک؟ بادکنک واسه چي ميخاي بابايي؟"
- "امروز همه بچه ها تو کوچه داشتن با بادکنکهاشون بازي مي کردن، اونا رو فرستاده بودن هوا. من رفتم از دوستم بادکنکش رو گرفتم و بادش کردم، اما نمي ره هوا! من از اون بادکنکهايي که ميره آسمون، ميخام!"
همين رو کم دارم! تو اين اوضاع قمر در عقرب، بايد بنشينيم و براي خانم بادکنک درست کنيم! به خودم از درون تلنگري مي زنم و يادم مي آيد که هيچ وقت نخواسته ام اعصاب خرابم را به اين بچه معصوم نشان بدهم. اين است که خود را کنترل مي کنم، با لبخندي بر لب به او مي گويم تا بادکنکش را برايم بياورد. دوان دوان به سمت اتاقش مي رود و و خيلي سريع با بادکنکي در دست، به طرفم مي آيد: "بابايي، با فوت کردن نميشه ها! من فوت کردم ولي نرفت هوا. خواستم از پسرهايي که تو کوچه بودن بپرسم، اما روم نشد!"
ناخودآگاه در آغوشش مي گيرم و مي گويم: "خوب کاري کردي عزيزم، که از خونه بيرون نرفتي. تو ديگه بزرگ شدي، بايد حجب و حيا داشته باشي، مثل مادرت!"
چشمهايش از تعجب گرد مي شود، رو به من مي کند و مي گويد: "چي؟ حجب و حيا چيه بابا؟"
با هم به سمت کپسول گاز در آشپزخانه مي رويم که براي روز مبادا آن را کنار گذاشته ام. بادکنک را ازدستش مي گيرم و آن را با گاز پر مي کنم. آن قدر عجولانه رفتار مي کنم که عاقبت صدايش در مي آيد: "بابايي، چرا اينقدر هولي؟ بادکنکم که هنوز گنده نشده! مي خام بادکنکم از مال همه گنده تر بشه..."
- "دختر گلم، آخه من کار دارم بايد سريع برم بيرون، همين قدر بسه؛ اگه زياد گاز بخوره مي ترکه، همونطور که اگه تو هم زياد غذا بخوري، مي تِرِکي!"
با شنيدن اين حرف، آنقدر بلند مي خندد که دندانهاي نامرتبش کاملاً معلوم مي شود... به او اخم مي کنم و مي گويم که نخي بلند و يک چوب به من بدهد. بعد از چند دقيقه با نخي بلند که از چرخ خياطي برداشته و يک چوب بستني، برمي گردد. بادکنک را محکم مي بندم، و سپس با دخترم به حياط مي رويم. بادکنک را که در آسمان رها مي کنم، همينطور بالا و بالاتر مي رود. حس عجيبي به من دست مي دهد! حس مي کنم بچه شده ام. ياد بچگيهاي خودم مي افتم؛ اما مگر اين دختر مي گذارد چند دقيقه اي هم من بچگي کنم؟ با زور و التماس، چوب و نخ را از دستم مي گيرد و سپس هر دو به بادکنکي که در آسمان رها کرده ايم، خيره مي شويم...
- "بابايي، وقتي آدم مي ميره، ميره تو آسمونا؟ تو هميشه بهم ميگي!"
- "آره عزيزم، ميره اون بالا بالاها... خيلي دور..."
- "الان هم ماماني اون بالاهاس؟"
- "آره قربونت برم، ماماني رفته اونجا... اصلاً چرا اين سوالها رو مي پرسي؟"
- "ميخام ببينم ميشه به ماماني گفت تا بياد پايين تر تا ما ببينيمش؟"
- "نه عزيزم، نميشه. ماماني ديگه اونجا مي مونه. تا بالاخره من و تو هم بريم پيشش."
- "دروغ ميگي! پس چرا ميشه اين بادکنکا رو اورد پايين و نذاشت خيلي بالا برن؟ اصلا چرا گذاشتي ماماني خيلي بره بالا و ديگه من هيچ وقت نبينمش؟ چرا ماماني رو ول کردي تو آسمون؟"
نمي دانم که به اين حرفهايي که مي زند، بخندم يا گريه کنم. هم بغض کرده ام و هم لبخند بر لبانم نشسته است... به او مي گويم:
"عزيزم، الان ماماني تو يه جايي هست که خيلي بهتر از اينجاست. مامانت رفت و من کاري نمي تونستم بکنم، چون ديگه هيچ چيزي تو اين زمين واسش نمونده بود، به هيچ چيزي وصل نبود. بادکنکت به نخي که تو دستته، وصله؛ تو هم اگر نخ رو ولش کني، بادکنک ميره اون بالاها و واسه هميشه غيب ميشه..."
...بعد از اينکه اشکهايم را پاک مي کنم، رويم را به طرف دخترم برمي گردانم. اما مي بينم که ديگر نخ بادکنک را ول کرده است. بادکنک دارد همانطور بالاتر مي رود، آن نخ بلند بالا هم که به آن وصل است همراه با آن بالا مي رود. با خشم به او مي گويم: "چرا ول کردي بادکنکت رو؟ مگه نميخاستي باهاش بازي کني؟ چرا ولش کردي بره؟"
دخترم ديگر طاقت نمي آورد و اشک از چشمانش سرازير مي شود: "بابايي، خودت گفتي اون بالاها از اينجا قشنگتره... من هم گفتم بادکنکم رو ول کنم تا بره يه جاي قشنگتر. بره و به ماماني سلام برسونه. بهش بگه که من و تو چقدر دلمون براش تنگ شده... کاش... کاش... من مي تونستم جاي بادکنکم باشم..."
دلم مي خواهد همراه با دخترم يک دل سير گريه کنم، اما نه وقتش را دارم و نه حوصله اشک ريختن را. اين است که به او اخم مي کنم تا منظورم را بفهمد و اشکهايش را پاک کند. سپس بغلش مي کنم و به خانه مي رويم. او را روي کاناپه مي خوابانم؛ وقتي که مطمئن مي شوم خوابيده است، آرام و پاورچين به سمت در خانه مي روم و از خانه خارج مي شوم.
****************************************
...خيلي عصبي هستم. طبق معمول، از آن همه افراد بدهکاري که به آنها سرزده ام، حتي يک ريال هم نصيبم نشده است. بسيار تند قدم بر مي دارم و بالاخره به کوچه مي رسم. تا وقتي که به انتهاي کوچه و جلوي درب خانه برسم، کارم نفرين زمين و زمان است. همين که درب خانه با چرخاندن کليد باز مي شود، بيني ام بوي مشکوکي را حس مي کند. دستم را جلوي بيني ام مي گيرم و فکر مي کنم که بالاخره اين دختر آتشپاره، جايي را به آتش کشيده است؛ اما اينطور نيست.خود را که به درون خانه مي رسانم، بوي تند گاز به مشامم مي رسد. سريع به آشپزخانه مي روم، با ديدن پيچ شل کپسول گاز بايد خودم را سرزنش کنم، اما وقت اين کار را ندارم، چرا که در همين لحظه به ياد دخترم مي افتم...
از آشپزخانه بيرون مي آيم و به سمت کاناپه مي روم. دخترم با لبخندي هميشگي که برلب دارد، چشمانش را برهم گذاشته و صورت معصومش رنگ به چهره ندارد. تنها کاري که در اين لحظه مي توانم بکنم، دعا به درگاه خداوند است و اينکه او دوباره از خواب بلند شود. او را تکان مي دهم. دوباره... دوباره... اما بي فايده است... هنگامي به خودم مي آيم که اشکهايم بر صورت دخترم ريخته است و ناخودآگاه لبخندي بر لبانم مي نشيند. لبخندي ناشي از اين شادي انکارنشدني که دخترم چه سريع به آرزويش رسيده است...

dr.zuwiegen
18-03-2008, 15:44
این اولین داستان کوتاه من واسه موقعی که از گناه کردن خسته شده بودم و اونرو نوشتم و بعدها ادامه دادم، یک نفری بهم گفت که خیلی قشنگه، اما خودم اینطور فکر نمی کنم، چون اون زمون خیلی تو جو صادق هدایت بودم، به هر حال این شما و این هم داستان نیمه کوتاه:

دشمن درون

شب از نيمه گذشته است و من از خواب پريده ام. خودم هم دقيقاً نمي دانم چرا، اما فکر مي کنم، تنها دليلي که باعث شده مانند ديوانه ها در نيمه شب، قلم و کاغذ به دست بگيرم و تلقينات ذهني خود را به وسيله حروف نقاشي کنم، يک عامل پيچيده، مرموز و ناشناخته است. چيزي که من به غير از "افکار موهوم"، نمي توانم نام ديگري را بر آن بگذارم، اما شايد مانند يک ديو، يک قاتل زنجيري، و يا يک بيمار مازوخيستي، بر تمام پيکرم سايه افکنده است. مغزم از وجود اين ديو قاتل خسته شده و قلبم، ديگر طاقت موج اين سيل هستي برانداز را ندارد. سيلي که مي خواهد پايه هاي فکري و حقايق قلبي من را، به کلي شستشو دهد؛ به طوري که در مغزم تنها او سلطه گر باشد و قهقهه هاي مستانه اش به گوش برسد...
انگار ديگر چيزي در بدنم به نام "عقل" وجود ندارد. هر چه هست و نيست، به يغما رفته و مرا وادار کرده تا در اين نيمه شب، اين مهملات را بر روي کاغذ بياورم تا شايد، اين آخرين دست نوشته، اين وصيت نامه هم، خود دليلي گواه بر ديوانگي ام باشد. و چه پايان غم انگيزي! پاياني که در آن بالاخره هيولاي درون تو، بر تو غلبه مي کند و به راحتي، اساسي ترين پايه هاي ذهني ات، مانند خدا، مذهب، منجي، عشق و ايمان را به ملعبه و بازي مي گيرد. همانطور که سرتاسر اعضاي بدنم را اکنون به بازي گرفته است...
آه! خيلي ناراحت کننده است! درست است که من به طرف مرگ دارم کشيده مي شوم و هيچ گونه مقاومتي نمي توانم بکنم، اما از آن ناراحت کننده تر، چيز ديگري است. چرا که عموماً مردم عادت دارند هرگونه افکار و عقايد منثور که با عقل آنها جور درنيايد، مسخره و مضحک تلقي بکنند و به آن هيچ توجهي نشان ندهند؛ مانند همين نوشته هاي من در آخرين لحظات بودنم!
آيا بعد از من، کسي ديگر هم پيدا خواهد شد تا به دردي همانند من دچار شود؟ دردي که فکر نمي کنم لاعلاج باشد، اما افسوس که تمام تجربيات کساني که همانند من بوده اند، نابود و نيست گشته، فقط به خاطر اينکه با افکار عمومي منطبق نبوده، و به راحتي با انگ "مضحک" زدن به آن، وارد زباله داني تاريخ شده است. آيا اين مردم فکر نمي کنند دنيايي که در آن زندگي مي کنند، مضحک تر از هر چيزي است؟ يک ميل و قوه شديد، بر مغز آنها حکمران شده و آنها را به هر سمت و سو که بخواهد، مي راند. همانندي اسبي چموش و رام نشدني، که به بهانه سياحت و گشت و گذار، آنها را تا قعر دره ها پرت کرده و با اين حال، خودشان خبر ندارند!
فکر مي کنم تنها گناهي که در زندگي مرتکب شده ام، اين است که اين موجود سلطه گر را عميقاً در وجودم حس کرده ام و سعي کرده ام که با آن به مبارزه بپردازم، چرا که پيش خود فکر مي کردم، اين کار موجب امتياز بي چون و چراي من، نسبت به ديگران خواهد بود؛ اما کاش به اين سادگي بود... چون هربار که تمام وجودم را کند و کاو کرده ام و سعي کرده ام، از رازهاي دروني خودم باخبر شوم و خودم را تابع ميل و عقيده اي عالي که در فطرت ام قرار داشته بکنم، نتوانسته ام و همواره، دير يا زود، شکست خورده ام. اين هيولاي شيطاني که من را کاملاً احاطه کرده، به اين زوديها - نه، اصلاً هيچوقت - دست از سرم برنخواهد داشت. براي من هيچ اهميتي ندارد که ديگران اين حرفها را باور کنند، من فقط از شکستهاي بيشمار خود در اين نبرد جانکاه، سرخورده و عقده اي شده ام؛ طوري که ديگر زندگي و مرگ برايم مفهوم يکساني را دارد. بهتر است قبل از اينکه تمام بدن و انگيزه ام، و حتي اين نوشته ها، تابع ميل آن هيولاي درونيم بشود، خود را به آغوش مرگ بسپارم. ديگر ترسي از مرگ ندارم، چرا که در حدي هستم که بتوانم به مبارزه با دشمن درونيم، اکتفا کرده باشم...
دنيا، واقعاً چه جاي مضحک و ديوانه واري است! من از زندگي در اين بيغوله خسته شده ام. آيا دردناک نيست؟ از اين بدتر که همواره از همان اوائل زندگي و طفوليت، يک سري حقيقتها را به زور در گوشت بخوانند و بهت تلقين کنند، اما با گذشت سن و نگاهي دقيقتر به پيرامون، معلوم شود آن حرفها و حديثها، فقط براي گول زدن تو بوده است؟ حقائقي که به خودي خود کامل هستند و نقصي بر آنها وارد نيست، اما تو در مي يابي که براي زنده ماندن، بايد قربانيشان کني و خود را برده ديگران کني؛ کساني که خود را تا عرش اعلي بالا برده و خود را خدايي فرض کرده اند. آن ايماني هم که دل خود را به آن خوش کرده بودم، کفر بود. من براي زنده ماندن در اين جامعه چندخدايي، هرگونه حرفي را که منافع شخصي خودم در آن دخالت داشته، بي چون و چرا، پذيرفته ام، بي آنکه برايم اهميتي داشته باشد که خداوند واقعي چه مي گويد...
اين دشمن، همواره در طول زندگي من را گول زده، به وسيله الهاماتي شيطاني که به من القاء کرده است. خود را که شايد پست ترين موجود کره زمين باشم، بدون هيچ دليلي، انسان صاحب اسم و اعتبار دانسته ام. فقط به خاطر اينکه برخلاف ديگران، با خودم مبارزه کرده ام نه با ديگران، ولي همواره در آن شکست خورده ام...
از همان موقعي که سعي کرده ام خودم را بشناسم، دريافته ام که مغزم، بي خاصيت ترين و پوچ ترين عنصر بدنم بوده است. انگار اصلاً چيزي به نام قطعيت، حتمي بودن و صراط مستقيم، در قاموس آن وجود نداشته است. من همواره سعي مي کردم که براي پيشرفت، براي گذراندن وقت، پاره اي از کارها بپذيرم؛ چرا که آنها برايم به منزله نور اميدي بودند که مرا از رختي و سستي و نااميدي بيرون مي آوردند. وليکن، تاثير اين کارها هم موقت بوده و هيچ تاثيري در بهبودم نداشته است. مي توانم بگويم که هيچوقت نشده که کاري را با يقين و اطمينان انجام دهم، هرچه که بوده از روي شک و ترديد بوده و بعداً، من را در ميان انبوهي از سوالات بي جواب قرار داده است. سوالاتي مزخرف و دردآور، که گاهي اوقات همه چيز را نفي مي کند و به تنها کارهاي مفيدي که انجام داده ام، به ديده طعن و تحقير مي نگرد...
پس از عمري سعي و کوشش و پندار و اوهام، در آخرين لحظات عمرت، ندايي از جانب آسمان به تو وحي مي شود، و تو را با حقيقتي که يک عمر آن را به گونه هاي مختلف تفسير کردي، مواجه مي کند. تفسيري که هرچند ديگر مبهم نيست و با آن مي توان جايگاه خود را در زندگي پيدا کرد، اما مواجه شدن با همچنين حقيقتي در آخرين لحظات عمر آدمي، همچون زهر، کشنده است.
هيچ وقت آن شب فراموش نشدني را يادم نمي رود؛ شبي که اهميت آن براي من به قدري بود که زندگي من را در واقع به دو برهه تقسيم کرد؛ هرچند تمام مراحل زندگيم چندان قابل تعريف و مطابق درخواست و ميل خودم نبود و آنطور که خواستم، زندگي نکردم، همانطور که قبلاً نيز گفتم؛ اما در واقع بعد از اين با اين حقيقت رو به رو شدم که بايد با خودم کنار بيايم، نه کس ديگري. فهميدم که هنوز به آخر خط نرسيده ام و هنوز به طور کامل خود را در قمار زندگي نباخته ام و شانسي وجود دارد...
آن شب در کنج کلبه کوچک خود نشسته بودم و از طريق يک روزنه، يک پنجره، به قرص کامل ماه در آسمان نگاه مي کردم. حالت نگاهم رقت برانگيز بود، دلم براي ماه مي سوخت. چرا که با او شباهتهايي احساس مي کردم. نورافشاني ماه در شب برايم سوال برانگيز شده بود. سوالي که ناشي از يک کنجکاوي عجيب و تلاش براي درک مسئله اي به ظاهر خيلي مضحک، بود و تاکنون در زندگي به آن اصلاً توجه نکرده بودم. با خود فکر کردم که ماه از ظلمت زمين و زمانه به تنگ آمده و با نورافشانيهاي خود، خيلي چيزها را مي خواهد رسوا کند. اما افسوس، چرا که او هم دست نشانده کس ديگري بود و زمان کاري بدي را، عمداً برايش مطرح کرده بودند. برايم اين باور ايجاد شده بود که اين نور سفيد سحرانگيز، تنها حقيقتي هست که مي توان به آن اعتماد کرد؛ هرچند که کسي به آن توجه نمي کرد و زماني بود که همه، خسته از ظلم و جور زمانه، که خود مسبب آن بودند، به خواب و رويايي شيرين پناه مي بردند تا بلکه بتوانند به خواسته هاي خود حداقل در عالم رويا، برسند و خود را براي روزهاي بعدي، آماده کنند.
به اين نور عادت کرده بودم. انگار جنبه هاي ديگري از وجودم را به من تداعي مي کرد. هميشه نور زرد رنگ روز، چشم را مي زد و اذيت مي کرد، چيزي که در مورد نور ماه اينگونه نبود. همين زل زدنها و خيره شدنها به اين نور بود که من را به اين درد مهلک گرفتار کرد. به اينکه آنطور که فکر مي کنم از همه دشمنان نبريده ام؛ حتي با اينکه ارتباطات خود را با همه موجودات قطع کرده ام و زندگي ام را به طور احمقانه و مضحکي در اين کلبه محصور کرده ام، باز هم آن پوچي و نيستي، ترس و شک، و دشمني با عالم و آدم در من وجود دارد. هر مشکلي که بود، مربوط به خودم بود و کاملاً مطمئن بودم. چون که من پاي خودم را به کلي از زندگي آدمهاي به ظاهر خوشبخت بيرون کشيده بودم و کسي برايم نمانده بود که او را مقصر بدانم. اين افکار موهوم هرچه که بود، از وجود نحس خودم ساطع مي شد، نه کس ديگري و من براي اولين در عمرم در زير نور ماه به آن حقايق پي بردم...
فکر مي کنم همان شب بود، پس يکي دو ساعت زل زدن به قرص ماه و پيدا شدن اين افکار جديد در من، احساس خواب آلودگي به من دست داد و تصميم گرفتم که بخوابم. نور ماه از پنجره کلبه کاملاً به درون کلبه نفوذ کرده بود و مزاحم خوابم بود. به صرافت افتادم تا چيزي را بر روي پنجره نصب کنم تا مانع ورود آن نور شوم، نوري که کاملاً زندگي من را همراه با جزئياتش روشن کرده بود، چرا که من زندگي خودم را به آن کلبه محدود کرده بودم. خيلي سريع جستجويم نتيجه داد و چيزي که مي خواستم پيدا کردم. انگار تمام اشياء درون کلبه از اين نور متنفر بودند، چرا که معمولاً کم پيش آمده که در زندگي به سرعت به چيزي برسم و گمشده هايم به قدري است که امکان شمارش آنها وجود ندارد...
همين که نزديک پنجره شدم تا آن نور را از کلبه بيرون برانم، صدايي عجيب را از پشتم شنيدم. سريع به عقب برگشتم و سعي کردم که منبع صدا را تشخيص دهم؛ اما بي فايده بود و هيچ موجود ديگري در کلبه به چشم نمي خورد. ترسم کم کم داشت فزوني مي گرفت و عقلم رو به زوال بود. همنطور که داشتم کلبه را با نگاههاي هراسناکم برانداز مي کردم، ناگهان متوجه حضور يک سايه روي ديوار شدم. سايه اي که با نگاه اول فهميدم که ظاهراً متعلق به من است، اما در واقع هيچ شباهتي به من نداشت و بيشتر مانند يک هيولا بود تا انسان؛ اول فکر کردم که به خاطر خواب آلودگي و خستگي دارند اين تصاوير جلوي چشمانم رژه مي روند؛ اما نه! اين يک واقعيت محض بود. يک حقيقت تلخ، يک زهر کشنده که هر کسي تاب ديدن آن را نداشت. آن نور سايه هيولايي و باطن پست من را آشکار کرده بود.
اول که خودم خيلي ترسيدم؛ در يک آن تصميم گرفتم که از کلبه فرار کنم و اين هيولا را در جلوي چشمانم نبينم. اما فکر فرار از خودم، سايه ام، خيلي احمقانه به نظر مي آمد. آرامش خودم را حفظ کردم و سعي کردم که منطقي تر فکر کنم. مگر غير از اين بود که براي اولين بار در زندگي ام توانسته بودم با حقيقت رو به رو شوم؟ آيا شانس به من رو نکرده بود؟ بيشتر که فکر کردم، ديدم نبايد از خودم فرار کنم، بايد از اين فرصت استفاده مي کردم، چرا که فرصت زيادي تا طلوع صبح باقي نمانده بود...
نور ماه برخلاف نور خورشيد، سايه حقيقي من را به من نمايانده بود، چرا که آن سايه کذايي در آن شب، هيچ شباهتي به سايه ام در زير نور خورشيد نداشت. هر چه که به ديوار کلبه نزديکتر مي شدم، آن سايه از من بزرگتر مي شد. واقعاً عجيب بود! اين سايه و هيولا، لجام گسيخته بود، از قوانين عقلي پيروي نمي کرد، انگار دوست داشت هر غلطي که مي خواهد بکند! به اين فکر افتادم که تمام بدبختي هايم را سر او داد بزنم، بابت تمام نااميديها، بي عقلي ها، ديوانگيها و هزاران جور مسائل و مشکلات ديگري که در طول ساليان زندگي نکبت بارم برايم پيش آمده بود؛ اما کاش به اين سادگي بود... چون هربار که سعي مي کردم او را متهم کنم و از او گله کنم، هيچ فايده اي نداشت، چون هر حرفي که مي زدم همان را تکرار مي کرد و من را متقابلاً مورد هدف قرار مي داد؛ اگر انگشت اتهام به سوي او دراز مي کردم، او هم همينکار را مي کرد. واقعاً دردآور بود! کارم به جايي رسيده بود که حتي ديگر اين هيولاي سايه اي، من را هم از خود مي راند و طرد مي کرد و هستي من را نفي مي کرد. انگار براي او اهميتي نداشت که من باشم يا نباشم، چون که او هر کاري که خواسته بود با من کرده بود.
همين چيزها بود که ناخودآگاه افکار مسخره اي مثل خودکشي در ذهنم راه پيدا کرد. اما خودکشي دواي دردم نبود؛ اين مضحکترين پاياني بود که مي توانستم براي زندگي خودم تصور کنم. هرچند در طي تجربيات زندگي به اين حقيقت پي برده بودم که اصولاً، بشر تاب ديدن حقيقت و شناخت خود را ندارد. اما براي من اهميتي نداشت، چرا که در آن لحظه خود را يک موجود مافوق ديگران احساس مي کردم و به اينکه تاکنون توانسته ام در حوادث زندگي، تا بدينجا طاقت بياورم، افتخار مي کردم. اين احساس مافوق بودن به وسيله نور ماه در آنشب به من القا شده بود...
مي خواستم که کمر اين غول را بشکنم، او را خوار و ناچيز کنم، به تلافي همه رنجهايي که به خاطر او بر سرم آمده بود، او را شکنجه دهم؛ اصلاً قصد داشتم که آن سايه را نابود کنم. او مسبب پيدا شدن همه افکار شيطاني در من بود و او بود که چشمان من را کور کرده بود، چشمي که بايد خودم را مي ديد، نه ديگران را. سعي و تلاشم بر اين بود که ديگر به هيج وجه زير بار سايه نروم و گول حرفهايش را نخورم. او در اين لحظات هم سعي بر تبرئه خود داشت، اما من ديگر کسي نبودم که اين حرفها را مهم تلقي کنم. چون اگر او هم تبرئه مي کردم، کس ديگري را نمي توانستم مقصر بدانم. مني که حتي بهترين وجود و خالق خودم را انکار کرده بودم، او را مقصر مي دانستم و به شدت احساس پوچي و تنهايي مي کردم...
در همين حال که از خودم متنفر مي شدم، حالم به يک بار بد شد. تمام سرم گر گرفت و احساس سرگيجه اي شديد به من دست داد. ديگر نمي توانستم تعادل خود را حفظ کنم. داشتم مي خوردم زمين. ناچار شدم که دو دستم را بر زانوهايم قرار دهم و خود را خم کنم. اگر اينکار را نمي کردم، حتماً زمين مي خوردم. حالتي که پيدا کرده بودم، مانند يک دونده بود که قصد تازه نفس کردن داشت. اما مشکل من خستگي نبود، چيز ديگري بود. هر چه که بود تصميم گرفتم در همين حالت بمانم، چون سردردم کمي بهتر شده بود.
در همين حال به سايه ام روي ديوار نگاه کردم. هرچند برايم باور نکردني بود، اما ديدم که آن موجود سياه پوش نيز به مانند من روي ديوار زانو زده و کمر خود را در مقابل من خم کرده است. احساس عجيبي به من دست داد، چرا که توانسته بودم آن موجود غول پيکر را به تسلط خود درآورم. حالت عجيبي بود، انگار هر دو به يکديگر داشتيم احترام مي گذاشتيم. خودم هم نمي دانستم که چگونه باعث شده ام که اين سايه لجام گسيخته و هرزه، خود را مطيع و رام نشان دهد و ديگر قصد گردن کشي نداشته باشد. اين سوال هم مانند خيلي سوالات ديگر که در آن شب برايم پيش آمده بود، به سرعت پاسخ داده شد. انگار که مغزم در زير اين نور، فرصتي پيدا کرده بود تا لکه هاي چرک و کثافت را از خود پاک کند و مهلتي را براي يک زندگي بهتر به من دهد. آن نور ماه به مانند معجزه اي در زندگي من عمل کرده بود و حقيتاً جلوه اي از نور الهي بود. تثليث خيلي جالبي بود. من در مقابل اين اشعه، اين وجود ماورايي و حقيقت بي پايان سرخم کرده بودم، شک و ترديدم را نسبت به او برطرف کرده بودم، مطيع او شده بودم و اکنون به چشم خود مي ديدم که چگونه آن سايه نيز تحت کنترل من در آمده بود...
مي توان گفت که از همان شب به بعد، تغييرات محسوسي را در زندگي خودم عيناً مشاهده کردم. راحتتر توانستم با خودم کنار بيايم. تمام دغدغه هايي که در طول روز داشتم با فرارسيدن شب برطرف مي گشت. وقتي که در زير نور ماه، آن حرکات را تکرار مي کردم و آن سايه به چنگ من مي افتاد، شادي آکنده از ترس و اميدي به من دست مي داد. هر شب، کار من به جا آوردن اينکارهاي به ظاهر عجيب و غريب بود. بعد از آن احساس مي کردم که قدرتمندترين موجود هستم و مي ديدم که برخلاف ديگر انسانها، هيچ احساس ترس، نااميدي، جهل، حرص و شهوت، در من وجود ندارد. اين چيزها که از وجودم تخليه مي شدند، احساس مي کردم که ديگر هيچ غمي برايم نمانده و هيچ وقت تا اين حد اميدوار نبوده ام. ولي همه اينها تا وقتي بود که آن نور اميد و اشعه هستي در زندگي من پرتوافشاني مي کرد و در روز، درست مانند قبل بودم. در تمام طول روز ترسم از اين بود که مرگ به سراغم بيايد، در حالي که نتوانسته باشم در شب آن روز، آن غول را متقابلاً شکنجه کنم. در تمام طول روز، تلاش براي يافتن خودم بي فايده بود. سايه ام يک سايه معمولي بود. هيچ فرقي با خودم نداشت و کاملاً مطيع بود. من از نور خورشيد به خاطر جلوه گري دروغينش متنفر بودم. نمي توانستم روزها را تحمل کنم.
همه چيزهايي که تا الآن نوشتم، به درد هيچ کس ديگري نمي خورد. هرکسي بعد از رفتن من، اين نوشته ها را بخواند، معلوم است که چه قضاوتي درباره آن خواهد کرد. من بايد بنويسم، بايد، من به خاطر اين مي نويسم که اين نياز فعلاً برايم ضروري شده است، مي خواهم با نوشتن يک مروري بر زندگي ام بکنم و ببينم که حقيقتاً چه چيزي را به دست آورده ام...
هراس از مرگ در طول روز، هيچ وقت من را راحت نگذاشته است، اما اکنون برايم چيزهايي هراس برانگيز و مخوفتر از مرگ وجود دارد. من از زندگي مسالمت آميز با دشمن درونيم خسته شده ام. آخر اينهمه کلنجار به چه دردي مي خورد؟ عمري تلاش و کوشش براي هيچ و پوچ و الآن خودم هم نمي دانم که واقعاً چه کسي هستم. مثل اينکه قسمت من در زندگي اين بوده که در آخرين لحظات زندگيم، به اشتباهات خودم پي ببرم، خودم را بازنده احساس بکنم و همچنين، نيازي مبرم به حضور نور ماه در امشب؛ نمي دانم، شايد ماه پشت ابرها پنهان شده و يا شايد کور شده ام. دوست دارم يک بار ديگر آن اشعه به زندگي من رو کند، براي آخرين بار؛ بتوانم دستاورد خودم را از زندگي عملاً مشاهده کنم، چرا که قضاوتهاي من همه يک طرفه است و من بي آن نور الهي در امشب، نمي توانم زنده بمانم. عمده اشکال کار من اين بوده که صرفاً به تماشاي نور بسنده کرده ام. من شايد بتوانم از همه آدمها خود را فرضاً بالاتر بدانم، اما از يک کرم شب تاب نه؛ من بايد از آن نور چيزي را براي خودم نگه مي داشتم. من بايد از دنيا چيزي که متعلق به خودم بود، برمي داشتم و نمي گذاشتم که از دستم برود. بايد در روز با آن نور زندگي مي کردم، شايد مي توانستم در روز هم به خيلي از حقيقتها پي ببرم؛ و اين همان چيزي است که من در آخرين لحظات زندگي به آن رسيده ام. من خواهم رفت و اين نوشته ها خواهد ماند، ولي افسوس که هيچ کسي، کمترين توجهي به آن نمي کند...

dr.zuwiegen
18-03-2008, 15:45
این شعر رو امسال برای شب یلدا نوشتم، هر چند وقتی اون رو خوندم تو جمع، هیشکی گوش نکرد...

صد، دوصد، سيصد، هزار بار اين حقير، تبريک گفت/چون که در جمعه بشد، يلدا و قربان، نيک، جفت

عيد قربان، ليک رفت و آمده يلدا شبي/تا که در امشب شود، شادي ما، برپا همي

من، همي دانم که بر تو دي و پار، چون باد رفت/هرچند، بسيار سخت، با کارت سوخت، بنزين و نفت

آن که شخصي داشت و سهميه اي کمتر بسوخت/از براي چند ليتر، بنزين، براي باک، سوخت

وآن که وانت داشت و سهميه اي بيشتر بداشت/هرچه باقي ماند درون باک دوستانش گذاشت

وآن که بود او بي مرام و معرفت، دادش گران/از براي خواستاران، ليتري چهارصد تومان!

تا بدانجايي رسيد مشکل، جرايد خورد تيتر/نوعروسي کرده مهر خويش را، پنجاه ليتر

اي عزيزم، گر هنوز، در فکر بنزين مني/من قبولت هيچ ندارم، گرچه اي، هم ميهني

اي دوصد لعنت بر اين سهميه و بنزين باد/ هر کسي باور ندارد اين مسائل، نيست باد

يلدا، يعني که اي دوست، زندگي کوتاه است/اندر اين دنياي فاني، سوي باقي راه است

گر در اين جمع هست يک نامهربان، مغرور فرد/من همي دانم که او آدم نيست و نيست مرد

سيصد و شصت و چهار روز بگذشت و باز يلدا بشد/جمع شدند، فاميل و دوستان، هيچکس تنها نشد

در ميان جمع، جاي ميزبان، نتوان نشست/چون که هرجا رفت ميزبان، خنده بر لبها نشست

از کجا گويي تو مي داني که فردا زنده اي؟/اين که را گويي همي، نتوان بگفتش زندگي

زندگي آن کرد، خنده بر لب مردم نشاند/هرچه غم و غصه و اندوه و ماتم بود، کُشاند

آنچه در دنيا، تو بيني آن فراوان، ماتم است/پس بخند و شاد باش، هرچه بخندي تو، کم است

چرت و پرت بسيار گفتم، مهملاتم ناتمام/پس سخن کوتاه بايد، بدرود و والسلام

dr.zuwiegen
18-03-2008, 15:49
دوستان خواهش می کنم جسارت من رو ببخشند!
آخه واقعاً این داستانها تو گلوم گیر کرده بود و باید نقد می شد.
در ضمن دارم یه مقاله تحقیقاتی راجع به بحران در روابط دختر و پسر در ایران می نویسم که ان شاء ا...، اگر خواستید و تمومش کردم، تو اینجا آپلود می کنم...
راستی چرا این تاپیک مهم نشده؟؟؟!!
شما نوشته هام رو بخونین و نظر بدین، من هم اگه خدا بخاد adsl می گیرم و اون وقت من هم سعی می کنم منتقدی خوب برای نوشته هاتون باشم، هر چند ما هنوز خیلی کوچیکیم...

dr.zuwiegen
18-03-2008, 15:55
بي نهايت

دو دخترك در يك كوچه باريك، مي خواستند "لي لي" بازي كنند.
دخترك اول گچ را بدست گرفته بود و داشت خانه ها را روي زمين نقاشي مي كرد: 1،2،3 ،... اما به آخرين خانه كه
رسيد، نوشت: ∞ . آخر آن روز چيز جديدي را ياد گرفته بود و ذوق داشت.
دخترك كوچكتر، آن گوشه داشت دوستش را تماشا مي كرد. اما وقتي نگاهش به خانه آخر رسيد، مات و مبهوت
شد، آخر تا به حال همچين عددي را نديده بود!
رفت جلو، پيش دخترك بزرگتر و ازش راجع به آن علامت عجيب و غريب پرسيد: "اين ديگه چيه كه كشيدي؟
1،2،3 ،... خب! اين خونه آخري شمارش ميشه 10 . اين ديگه چيه به جاي 10 كشيدي؟"
دوستش جواب داد: "مگه نميدوني؟! اين علامت بي نهايته ديگه!"
اما دخترك كوچكتر نمي دانست.
-"امروز خانم معلم بهم ياد داد. بهش گفتم خانم يه عدد بگين كه از همه عددها بزرگتر باشه، آخه ما يه دوست
داريم كه خيلي دوستش داريم! گفتش شماها هنوز زوده تا ياد بگيرين! ولي من هي اصرار كردم، خانم معلم هم رفت پاي
تخته، يه شكل اينجوري ∞ پاي تخته كشيد و كنارش نوشت: بي نهايت. راستش رو بگو! تو هم منو " بي نهايت" تا
دوست داري؟ دروغگو دشمن خداس!"
اما دخترك كوچكتر رفت، همانجايي كه گچ روي زمين افتاده بود، علامت را پاك كرد و عدد بعدي، 10 را نوشت:
"من اصلاً از اين علامت خوشم نمي ياد. اين كه اصلاً شبيه بقيه عددها نيست! اصلاً رقمي توش نداره! تازه اگه به بزرگي
هم باشه، به نظر من عدد 20 از همه بزرگتره و گنده تره، نه ايني كه تو ميگي! اصلاً از كجا معلوم راس ميگي؟"
-"چرا پاكش مي كني؟ به قرآن، خانم معلم خودش به من ياد داد! بعدش هم از من پرسيد مگه ميخاي به كسي از
دوستات بگي كه چقدر دوستش داري؟ من هم گفتم آره! حالا تو هم اگه منو دوست داري، علامتش رو دوباره بكش،
خيلي آسونه! اگه نكشي باهات قهر مي كنما!"
دخترك كوچكتر رفت روي خانه آخري، با گچ يك دندانه براي 10 گذاشت، آن را 20 كرد و رو به دخترك بزرگتر
گفت: "ولي من تورو 20 تا دوست دارم."
--------------------------------------------------------------------------------------
روي خانه آخر لي لي، 20 و ∞ روي هم قاطي شده بودند و محو شده بودند.
"قهر، قهر، تا روز قيامت!" دو دختر از هم جدا شدند.
اين بار، 20 و ∞، به عنوان معياري براي ميزان تنفر، در ذهن دو دخترك نقش بسته بودند...

Mahdi_Shadi
18-03-2008, 17:22
با سلام خدمت همگي دوستان!
بسيار خوشحالم که در اين تاپيک، شما آثار خودتون و ديگر نويسندگان نوپا رو نقد مي کنيد، که من هم يکي از اونها هستم.
البته من يک سال هم نميشه که دست به قلم شدم، اما شعر گفتنم خوب بود و سر همين به نويسندگي علاقه مند شدم، اون هم تو حيطه داستانهاي کوتاه و يا قطعه هاي ادبي مثل شل سيلور استاين، چون فکر نمي کنم تو کشوري مثل ايران، کسي به خوندن چيزهاي بلند علاقه داشته باشه، و يا وقتش رو داشته باشه.
در ضمن من اطلاعاتم بسيار کمه در اين مورد و به صادق هدايت و چوبک و جمال زاده و شل سيلور استاين محدود ميشه، يعني کلاً داستان بلند نخوندم و با عرض شرمندگي، هنوز شعرهاي مولانا و سعدي رو نخوندم! البته در مورد هدايت بگم که من فقط بوف کورش رو قبول دارم و چند تا ديگه. بقيه اش واقعاً مزخزفند: خودکشي، مرگ، پوچي، نيستي...
از اون جايي که اينجا جو دوستانه اي داره و يکي از دوستان هم منو دعوت کرده، در نتيجه من تاپيک مجزاي خودم رو ول مي کنم و الان براتون چندتا نوشته مي زارم تا نقد کنيد. اميدوارم آقايون پدرام و مهدي و آقا وسترن رمان نويس و بقيه، اين بنده حقير سرتا پا تقصير هم بپذيرند. نظر شما برام خيلي مهمه...

سلام دكي!
اولاً كه خيلي خيلي لطف كردي كه دعوت ما رو قبول كردي و اومدي اين جا، ايشالا كه از اين به بعد هم مين جوّ صميمانه‌ِ اين جا حفظ بشه و هممون كلّي جلو بريم كنار هم...
فقط يادت باشه دكتر جون كه اين وسترن عزيز ما اصلاً و ابداً آقا نيست....!...امّا انصافاً خيلي خانومه.....( وسترن جان همين بهانه‌ي خوبيه كه بياي اون داستانت رو بذاري ديگه...نه؟!!!)
گفتم كه اشتباه نكني از اين به بعد....!:31:

dr.zuwiegen
18-03-2008, 17:43
پس كه اينطور!
اميدوارم خانم وسترن مارو ببخشند و ايشان و ديگر اعضاي بسيار محترم اين تاپيك، مارو نوميد نكرده و منتقد و مشوق خوبي براي نوشته هايم باشند، ان شاء الله.

western
18-03-2008, 18:17
پس كه اينطور!
اميدوارم خانم وسترن مارو ببخشند و ايشان و ديگر اعضاي بسيار محترم اين تاپيك، مارو نوميد نكرده و منتقد و مشوق خوبي براي نوشته هايم باشند، ان شاء الله.
حال می کنم آقا وسترن می گید:31:اما خیلی خوشحال شدم یک نفر دیگه هم به جمعمون اومده شرمنده هنوز وقت
نکردم نوشته هاتو بخونم اما مال خودم رو فقط بخاطر تو مهدی جان می ذارم اما توروخدا هر قدر دوست داری بخند :27:
اسمشو گذاشتم امید:19:
برف داشت اسم زیـبای برادرش را مخـفی می کرد اما او هنوز هم ایستاده بود و با چشمان پراشکش نـابـاورانه به سنگ قبر زل زده بود.چطور ممکن بود او باعث مرگش شده باشد؟او که غـیر از امید چـیز دیگـری در این دنیـا نداشت.در حقیقت می دانست از کی شروع به از دست دادن امـید کرد.روزی کـه به بهـانه ی دعوا با صاحب کارش،برای اولین بار لب به الکل زد.امید بیچاره تمام شب در نگـرانی منتظر او بیدار مانده بود و با برگشتن مست او،ویران شده بود(چکار کردی داداش؟قول بده دیگـه این کار رو نکنی)و او در عالم مستی،قولی دروغین به امید داده بود.روز بعـد بهانه دیگری به دستـش افـتاد.بهانه ای کوچکتـر از قـبلی اما باز هم نتوانست جلوی خود را بگیرد و بـرای فرار از غم کوچکش به الکـل روی آورد.وقتی به خانه برگشت خیلی سعی کرد از امید مخفی کند اما او فهمیده بـود و قلب پاکش شکسته بود(تو به من قول داده بودی...لطفاً دیگه این کار رو نکن!بخاطر من،بازم قول بده ، ایندفعه قول مردونه) و او باز هم قولی سست تر از قبلی به امید داده بـود.با گـذشت روزها,بهانه های زیادتر اما کوچکتری به دستـش افـتاد و او هر بار نـاتوان تر از قبل به نوشیدن ادامـه داد.امید هم ناتـوان تر از قـبل سعی می کرد منصرفش کند.دیگـر کـارش به قسم خوردن به جان خود رسیـده بود اما الکل کـار خود را کرده بود و او را به یک فرد بی رحم و بی غیرت و بی مسـئولیت تـبدیل کرده بود.بـطوری که نـه تنها قول نمی داد بلکه بخاطر قسم خوردن امیـد به جان خـودش او را به بـاد فـحش و تمسخر می گرفت.حالا که حساب می کـرد متـوجه می شد یک سال تمام او از امید غـافل بود و در عالم خود خوش می گذراند تـا اینکه بالاخره امید سقوط کرد!عصر یک روز سـرد زمستانی،وقتی به خانه برگشت همسایه ها به او خبر دادند امید سر کلاس بدحال شده.در بـیمارستان با حقیقت تلخی روبـرو شد.کبـد امید از کار افـتاده بـود ! در حقیقت امید بارها به او از درد وحـشتناک پهـلو و استفراغـهایش شکایت کرده بود امـا او از بس مست ولایعقل بود،توجه نکرده وحتی با وجود نحیـف بودن امید،علتـش را پـرخوری می دانست!برای نجات جـان امید باید در عـرض چند روز باقی مانـده کبد پیوند می زدند و پـیدا کـردن کبد مناسب وقت گیر بـود.دکتـرها می گفتـند تکه ای از کبـد برادر می تـواند جان امید را نجات دهد.پـس او کـه بالاخره به ارزش امید در زندگی اش پی برده بود با وجـود آنکه می دانست عمل خطرناک و هذینه برداری است قبول کرد امـا جواب آزمایش منفی درآمـد.کبد او به عـلت نـوشیدن الکل، سلامتـی و صلاحیت کافی برای نجات جان امـید را نداشت و او این تک شانس زنده نگه داشتـن برادر عزیزش را بخاطر لحظـات کـوتاه خوشگـذرانی از دست داده بـود.آنجا کنار تخت امیـد نشسته،دست سـرد او را بـدست گرفـته و اشک ریـزان منتظر شنیدن صدای سوت دستگاه قلب بود.کاش هیچوقت امید به جان خودش قسم نمی خورد شاید اگـر او سر قـولش می ماند...شایـد اگر یکبار دیگر چشمان معصوم امیـد به او نگاه می کرد او می توانست قول محکم و ابدی به او بدهد اما می دانست برای قول دادن به امید دیگر خیلی دیر بود بـاد وحشتنـاکی وزیدن گرفت و برفهای روی سنگ را کنار زد و باز اسم زیبای امید درخشیدن گرفت. بغـض گـلویش را دریـد.این غم بهانـه نـبود بـزرگترین مصیبت زنـدگی اش بود امـا او دیگـر محال بود بنوشد.چون اینبار به روح امید قسم خورده بود.

dr.zuwiegen
18-03-2008, 18:31
قشنگ بود ولي پايانش حدس زدني بود و سوژه اش، نه چندان بكر.

Benygh
18-03-2008, 20:29
دوست جدید بگم چی بگم ؟؟
دکتر زیگن ... (خلاصه میکنم ... اول میخواستم بگم زیگ زاگ ...)
داستان هات خوب بودن ... ولی نوشته دشمن درون توش از کلماتی که درکش کمی سخته استفاده شده و خواننده تا اخرش شاید نخونه ...
ولی اون دختر کوچیکه خیلی جالب بود . با اینکه اخرش از اول معلوم بود ...

وسترن عزیز .. خیلی قشنگ بود این یکی ... یک جوری شدم وقتی خوندم ...

NOOSHIN_29
18-03-2008, 22:45
من بازم جا موندم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تازه عید هم نیستم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] خیلی بدید داستان نمی ذارید وقتی من می خوام برم می ذارید[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] امشب هم فکر نکنم وقت کنم بخونم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اشکال نداره بعد عید میام دوباره..پس فعلا[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Benygh
18-03-2008, 23:01
اینو خودم مینویسم .. داستان نیست .. فقس کمی میشه گفت شرح حاله ...

آخر سال ...
وقتی که میبینم سال داره تموم میشه .. میترسم برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم با اینکه کار اشتباهی نکردم .. ولی باز هم میترسم ... چون همه خوبی هام با یک اشتباه عوضی فرض شده بود ... امسال هم گذش عین سال های قبل ... ولی حس الانم عین همیشه نیست ... همیشه حداقل برای تعطیلات خوشحال بودم ولی الان ناراحتم و از هر فردا میترسم ... نمیدونم چرا .. واقعا نمیدونم ... ولی میترسم ... انگار که قراره فردا اتفاق بدی بیفته .. انگار که قراره کسی بمیره ... تا حالا هر چقدر به اینده فکر کردم ... غلط از اب در اومده ... شاید هم به خاطر همین دیدگاهم دارم بد فکر میکنم تا خوب در بیاد ... ولی نمیشه که ... اگه من همیشه اینجوری فکر کنم چطور لذت ببرم ؟ ... نمیدونم ... بچه که بودم فکر نمیکردم اینجوری بشم ... طرز فکرم اینطوری بشه ... ولی الان میبینم بهترین طرز فکر همینه .. حداقل بین هم سن و سال هام که اینطوریم ... من تا حالا هر کاری از دستم بر اومده برای همه کردم ولی اونا نه به غیر از یکیشون که اسمش آرمانه ... من یک جور هایی چند بعدی حرکت میکنم .. عین بقیه نیستم که فقط مثلا برم درس بخونم یا فقط برم تو کاره دیگه .. من تا حالا که با این روش احساس شکست نمیکنم ... همین رو هم ادامه میدم ... ولی اینجوری خوب هم هست برام ... چون من معتقدم انسان باید خودش رو مثل درخت از هر طرف پرورش بده و بزرگ بشه ... چون انسان فقط لایقه اینه ... البته شاید خیلی ها مخالف باشن ... ولی من معتقدم که اونا به دلیل ضعیف بودنشون این فرض رو میکنن ...
مثلا من یکیو میشناسم با اینکه داره تافل میخونه سر امتحان انگلیسی دبیرستان که چیزی نداره داره گرامر میخونه و این نشون دهنده ی ضعف وجود اونه ... البته فکر میکنن حسودی میکنم ولی نه . اینطور نیست ...
تا حالا شده بهترین دوستت رو از دست بدی اونم موقعی که قراره بری ملاقاتش ؟ برای من امسال اتفاق بد خیلی افتاد ... خوب هم افتاد که یکیش عاشق شدنمه ... البته میشه گفت یک طرفه شاید اون منو نشناسه ولی فکر نکنم ... کمی هم ترس از این عشق لعنتی دارم ... نکنه نتونم خودم رو اثبات کنم ؟ ... ولی اگه بتونم اثبات کنم که دیگه حرفی نیست ...
امسال سال تقریبا خوبی بود ... ولی نمیدونم چرا احساس بدی دارم ... نکنه من خودم رو لایق این سال خوب نمیبینم ؟ مگه من چمه ؟

این نوشته هم با ابهام تموم شد راستش برای خودم هم مبهمه ...
نظرتون راجع به این مشکل من چیه ؟

western
19-03-2008, 05:34
نوشین که داره میره بقیه چی؟بچه ها عید هستید یا منم طلاق بگیرم؟:19:راستی من این داستان کوتاهی که گذاشتم موضوعش رو ازرمان خودم کش رفته بودم(فکر کنم کسایی که رانده شدگان رو خوندند فهمیدند) گفتم که یک داستان سرپایی در مورد روابط انسانها و بهداشت باید می نوشتم فکر کردم از جهت دیگه همون موضوع رو بنویسم اینبار با پایان بد(لایق داستانهای ایرانی!)دومی رو هم می ذارم با هم بخندیم هنوز باورم نمی شه منو مجبور به نوشتن این داستانها کردند اما دکتر...تازه وارد از اینکه گفتی آخرش رو می شه حدس زد معلومه موفق بودم چون داستانهای ایرانی با همون صفحه اول لو می رند:31:
مهدی رفتی عید دیدنی؟آجیل ها رو پر کن جیبت واسه آبجی بیار!:10:

شـوق زیـبایی در خوابگاه افـتاده بود.هر کس گـوشه ای مشغـول آماده سازی جشن تـولد بـود.یکی بادکنکها را فوت می کرد،یکی شمعها را روی کیک می چید،یکی جلوی آینه ایستاده بود و به خودش می رسید!سعید روی نردبام فلزی ایستاده بود و در حالی که اسم فرزین را با کاغذهای رنگی می برید تا به دیوار بچسباند، پرسید:(چطوری قراره بکشونیدش اینجا؟اونطور که میدونم تا عصر کلاس داره)فرید از آن طرف گفت:(یک بهانه ای پیدا می کنیم)مهیار در حالی که به کیک ناخونک می زد گفت:(هیچ بـهانه ای نمی تونه بچه خر خونی مثل فـرزین رو وسط روزخـونه بکـشونه!)فـرید خندید:(اونش با من!) مـحمد آخرین بادکنک را هم فوت کرد و به پارسا داد:(فکر نمی کنی بهتره از حالا بهانه تو پیدا کنی؟ تا چند دقیقه دیگه کارها تموم می شه همه هم که اومدند)سعید هم از نردبام پایین آمد:(راست می گـی من و پدرام هم عصرکـار داریم یک جـوری بشه لااقـل تا ساعت شش جـشن تموم بـشه ما بریم)علی و امیـر هم در حالی که وارد اتاق می شدند،موافقت خود را اعلام کردند:(آره ما هـم باید تا ساعت هفت بریم شام دعوتیم)فرید موبایل را از جیبش در آورد:(خیلی خوب... خیلی خوب بفرمایید...بهانه رو حال کنید)و زنگ زد:(الو فرزین...می دونم می دونم...نه قطع نکن خیلی مهمه...می تونی همین حالا به خونه بیـایی؟گفتم می دونم کلاس داری اما...بایـد بیایی)و ناگـهان حالت چهـره و صدایش تغیـیر کرد(بابات اومده...همه چیز رو فهمیده حالا هم داره محمد رو می کشه!)بچه ها بناگه به خنده افتادند.فرید از ترس لـو رفتن دستش را جـلوی گوشی گذاشت و با خشم به آنها اشاره داد ساکت باشند.هـر کس به طریقی جلوی دهانش را گرفـت و فـرید بدون خارج شدن از حس ادامه داد(چه بدونم چطـور شده؟ظاهـراً به علی زنگ زده در مورد کرایه خوابگاه تو بپرسه اونم لو داده...ای بابا این حرفها رو ول کن بابات حرف حالیـش نمی شه که!زود بـیا توضیح بده وگـرنه یا پلـیس میاد یا آمبولانس!)و قـطع کـرد.بناگه سـالن با صدای خنده های کنترل شده پر شد. تمام کارها تمام شده بود و همه در لباسهای شیک و عطراگین نشسته،منتظر بودند.در آخر پدرام تحمل نکرد و پـرسید (فکر نمی کنـید خـیلی دیر کرده؟بـرای کسی که باباش داره هم اتاقـی شو می کشه نیم ساعت زمان زیادی!)سعید گفت(راست می گی،فرید بردار یک زنگی بزن ببین کجا موند؟)فرید غرید: (چی بگم؟بگم بابات قـاتل شد دیگه لازم نـیست بیایی؟)همه هـم صدا داد زدند(اَه شوخی دیگـه بسه!) فریـد ترسید و با عجله زنگ زد. مـدت زیادی طول کشید تا اینکه شخص ناشناسی گوشی را بـرداشت. فرید بـا تعجـب پرسید:(فـرزین؟)مرد جـواب داد:(شما از اقـوامش هستید؟)(نه دوستشـم)(راستش آقای بهایی تصادف کردند من اونو بیمارسـتان آوردم و در...)صدای فرید به لرز افتاد:(چی شده؟)صدای مرد گرفته شد:(سرعتش خیلی بالا بود غیر از خودش دو تا ماشین دیگه رو هم چپ کرده...)صـدا در گلوی فریـد شکست:(حالا حالش چطوره؟)مرد مدتی مکث کرد.دنیا بر سر فرید چرخید.بقیه هم بـا نگرانی از جـا بلـند شـدند و دورش حلقـه زدنـد(چی شده فـرید؟)مـرد جواب داد(هیچکس از این تصادف زنـده نمونده حتی از اون دو ماشـین یکی سرویس بچـه های دبستانی بوده و...)فـرید دیگر نتوانست گوشی را بالا نگه دارد.دستش افتاد اما نگاهش بالا رفت و بر اسم فرزین نوشته شده بر دیوار افتاد... ((تولدت مبارک))

dr.zuwiegen
19-03-2008, 09:04
با سلام خدمت همگی!
خدمت خانم محترم وسترن، عرض کنم که این داستانهای شما خوبن؛ یعنی جزییات خوب نمایش داده میشن و حوادث هم خوب بیان میشن، اما تو این داستان یه مقدار اغراق آمیز شما اون رو بیان کرده بودین، یعنی جزییات حادثه رو بیش از حد نشون داده بودین، مثل تصادف که نوشته بودین دو تا ماشین دیگه هم چپ کردن و سرویس بچه ها، حالا اگه سرویس بچه ها اتوبوس بوده، پس باید پسره با تانک تو خیابونا می رفته که بتونه اوتوبوس رو چپ کنه! بعدش هم تعدد شخصیتهاش یه مقدار زیاد بود که خب، البته چاره هم براش نبوده...
من نظر شخصیم اینه که داستان کوتاه نباید فقط یک بار خواندنی باشه؛ هرچند خیلی هاشون اینطورین؛ ولی حداقلش باید خواننده رو توی موقعیت و حس جدید قرار بده و بهش یه چیز جدیدی یاد بده... البته خیلی سخته نوشتن چیزی که هم کوتاه باشه و هم قشنگ، چون اونجوری دیگه نمیشه اسم داستان کوتاه رو روش گذاشت و باید بهش گفت قطعه ادبی.
در ضمن اگه ایدی من خیلی مسخره ببخشید، ولی خب خودم رو ترجیح دادم ناشناس باقی بزارم تا بر حس شهرت طلبیم غلبه کنم و هر جایی مشخصاتم رو لو ندم. اما خب می تونین دکتر ارفریرن،دکتر لاست، دکتر لوزمیگ و یا دکتر انزوفاسن صدام کنین!!!
اسمم هست سعید.
در ضمن من یه خواهشی هم که از خانم وسترن (چون ظاهراً ایشون از بقیه فعال ترن) و همچنین بقیه دوستان دارم، اینه که خواهشاً این نوشته های مارو بخونند و نقد کنند، چون الان وقتی میخام دست به قلم بشم، دلم میگه نه؛ چون دوست دارم ببینم آثار قبلیم در چه حد و سطحی بوده و نظر محترم بقیه؛ حالا امیدوارم که انتظاراتم از تاپیک برآورده بشه...
از اینکه در اخرین روزهای سال با همچین فوروم و تاپیکی اشنا شدم خیلی خوشحالم. سال نو رو به همتون تبریک عرض می کنم و مطمئن باشید من برخلاف بقیه، با ایرانسل 24 ساعته تو این تاپیک هستم! این شما و این هم نوشته ای مسخره که من درباره سال جدید نوشتم، چون دیدم برای سال جدید چیزی تو چنته باید داشته باشیم! خواهشاً نظر بدین:

سال جدید دارد می آید، اما من دلم مرده است...
دلم به یک خانه تکانی احتیاج دارد...
در این یکسالی که بر من گذشته، قبل و روحم پر از زنگار و آلودگی گردیده، اما من با زرنگی خاصی، به نظافت جسم و زندان درون خودم بسنده نموده ام.
آه! صد افسوس! من از این عاداتی که مثل خوره به جانم افتاده و امسالی که گذشت را نیز، مانند قبل برای من تاریک و تار جلوه داد و زندگی خودم را در مقابل چشمانم سوزاند، متنفر شده ام.
گاه دلم می خواهد همه این کنه هایی را که به من چسبیده اند و ثانیه ای من را راحت نمی گذارند، از روح خودم جدا کنم؛ اما حیف که دیگر چیز دیگری برایم نمی ماند؛ هویت و حقیقت من را اکنون همین کنه ها، همین اشتباهات، همین دردها و همین خوره ها تشکیل داده اند...
اما می دانم؛ خوب می دانم. این حرفها و ناله ها و رجزها و نفرین زمین و زمان، هیچ چیزی را حل نخواهد کرد. چندین سال آزگار است که همین چیزها را عمیقاً تجربه کرده ام و به بیهوده بودن آن پی برده ام. این غرزدنها و فریادها، بیش از هر چیزی، همان اندک اعمال نیک مرا نیز در نظرم تباه جلوه داد و امید را در مقابل چشمانم، از دست رفته تلقی کرد...
چه بخواهم، چه نخواهم، سالی دیگر بر من گذشته؛ از کجا معلوم که من همان آدم قبلی باشم؟! اگر تمام سلولهای بدنم، چندین و چند بار مرده اند و زنده شده اند، پس چرا سلولهای مغزم اینگونه نباشند؟
من به کودک درونی خود مجال رشد نداده ام. کودکی که می توانست، تمام دغدغه ها و دردهای من را با رفتارهای بچه گانه اش، با قضاوتهای عجولانه اش، با ساده اندیشی و خام بودنش، بکاهد و اندکی از اضطراب ودلهره درونی کم کند.
من از این زمانه آخرالزمان می ترسم. من از دیگران می ترسم. من حتی دیگر از خودم و هیولای خودم می ترسم. من از همه چیز می ترسم. من از خداوند می ترسم...
این حس ترس در من جاودانه شده و انگار دیگر رجا در من مرده؛ انگار تلقینات شیطان مثمر ثمر واقع شده.
کاش تنها همین بود! تمام زندگی ام پر شده از یکدستی و بی تفاوتی؛ مصداق زندگی من و یا ماهای کنونی، شباهت تضادهاست. آخر دیگر تفاوتی نمانده که دلم را به آن خوش کنم: تفاوت شب با روز، خوب با بد، نیکوکار با ستمکار، عشق با شهوت، انسان با حیوان...
من هیچ وقت نخواسته ام با این حرفها، خاطر کسی را مکدر کنم، چرا که این حرفها مربوط به بعد درونی من است. ولی خب دلم می خواهد تنها تفاوتی که در زندگی برایم مانده و آن تفاوت بعد درونی و بیرونی من است، در نظر دیگران آشکار سازم؛ شاید آنها اندکی امیدوارتر شوند!
من این حرفها را به این امید می نویسم که شاید از ذهنم به کاغذ منتقل شوند؛ بلکه به نوعی از افکار و مغز من جدا شوند، تا بتوانم این امید را داشته باشم که با دلی سبکبار و بی تلاطم، به سوی معبود همیشگی سفر کنم...

dr.zuwiegen
19-03-2008, 09:05
با سلام خدمت همگی!
خدمت خانم محترم وسترن، عرض کنم که این داستانهای شما خوبن؛ یعنی جزییات خوب نمایش داده میشن و حوادث هم خوب بیان میشن، اما تو این داستان یه مقدار اغراق آمیز شما اون رو بیان کرده بودین، یعنی جزییات حادثه رو بیش از حد نشون داده بودین، مثل تصادف که نوشته بودین دو تا ماشین دیگه هم چپ کردن و سرویس بچه ها، حالا اگه سرویس بچه ها اتوبوس بوده، پس باید پسره با تانک تو خیابونا می رفته که بتونه اوتوبوس رو چپ کنه! بعدش هم تعدد شخصیتهاش یه مقدار زیاد بود که خب، البته چاره هم براش نبوده...
من نظر شخصیم اینه که داستان کوتاه نباید فقط یک بار خواندنی باشه؛ هرچند خیلی هاشون اینطورین؛ ولی حداقلش باید خواننده رو توی موقعیت و حس جدید قرار بده و بهش یه چیز جدیدی یاد بده... البته خیلی سخته نوشتن چیزی که هم کوتاه باشه و هم قشنگ، چون اونجوری دیگه نمیشه اسم داستان کوتاه رو روش گذاشت و باید بهش گفت قطعه ادبی.
در ضمن اگه ایدی من خیلی مسخره ببخشید، ولی خب خودم رو ترجیح دادم ناشناس باقی بزارم تا بر حس شهرت طلبیم غلبه کنم و هر جایی مشخصاتم رو لو ندم. اما خب می تونین دکتر ارفریرن،دکتر لاست، دکتر لوزمیگ و یا دکتر انزوفاسن صدام کنین!!!
اسمم هست سعید.
در ضمن من یه خواهشی هم که از خانم وسترن (چون ظاهراً ایشون از بقیه فعال ترن) و همچنین بقیه دوستان دارم، اینه که خواهشاً این نوشته های مارو بخونند و نقد کنند، چون الان وقتی میخام دست به قلم بشم، دلم میگه نه؛ چون دوست دارم ببینم آثار قبلیم در چه حد و سطحی بوده و نظر محترم بقیه؛ حالا امیدوارم که انتظاراتم از تاپیک برآورده بشه...
از اینکه در اخرین روزهای سال با همچین فوروم و تاپیکی اشنا شدم خیلی خوشحالم. سال نو رو به همتون تبریک عرض می کنم و مطمئن باشید من برخلاف بقیه، با ایرانسل 24 ساعته تو این تاپیک هستم! این شما و این هم نوشته ای مسخره که من درباره سال جدید نوشتم، چون دیدم برای سال جدید چیزی تو چنته باید داشته باشیم! خواهشاً نظر بدین:

سال جدید دارد می آید، اما من دلم مرده است...
دلم به یک خانه تکانی احتیاج دارد...
در این یکسالی که بر من گذشته، قبل و روحم پر از زنگار و آلودگی گردیده، اما من با زرنگی خاصی، به نظافت جسم و زندان درون خودم بسنده نموده ام.
آه! صد افسوس! من از این عاداتی که مثل خوره به جانم افتاده و امسالی که گذشت را نیز، مانند قبل برای من تاریک و تار جلوه داد و زندگی خودم را در مقابل چشمانم سوزاند، متنفر شده ام.
گاه دلم می خواهد همه این کنه هایی را که به من چسبیده اند و ثانیه ای من را راحت نمی گذارند، از روح خودم جدا کنم؛ اما حیف که دیگر چیز دیگری برایم نمی ماند؛ هویت و حقیقت من را اکنون همین کنه ها، همین اشتباهات، همین دردها و همین خوره ها تشکیل داده اند...
اما می دانم؛ خوب می دانم. این حرفها و ناله ها و رجزها و نفرین زمین و زمان، هیچ چیزی را حل نخواهد کرد. چندین سال آزگار است که همین چیزها را عمیقاً تجربه کرده ام و به بیهوده بودن آن پی برده ام. این غرزدنها و فریادها، بیش از هر چیزی، همان اندک اعمال نیک مرا نیز در نظرم تباه جلوه داد و امید را در مقابل چشمانم، از دست رفته تلقی کرد...
چه بخواهم، چه نخواهم، سالی دیگر بر من گذشته؛ از کجا معلوم که من همان آدم قبلی باشم؟! اگر تمام سلولهای بدنم، چندین و چند بار مرده اند و زنده شده اند، پس چرا سلولهای مغزم اینگونه نباشند؟
من به کودک درونی خود مجال رشد نداده ام. کودکی که می توانست، تمام دغدغه ها و دردهای من را با رفتارهای بچه گانه اش، با قضاوتهای عجولانه اش، با ساده اندیشی و خام بودنش، بکاهد و اندکی از اضطراب ودلهره درونی کم کند.
من از این زمانه آخرالزمان می ترسم. من از دیگران می ترسم. من حتی دیگر از خودم و هیولای خودم می ترسم. من از همه چیز می ترسم. من از خداوند می ترسم...
این حس ترس در من جاودانه شده و انگار دیگر رجا در من مرده؛ انگار تلقینات شیطان مثمر ثمر واقع شده.
کاش تنها همین بود! تمام زندگی ام پر شده از یکدستی و بی تفاوتی؛ مصداق زندگی من و یا ماهای کنونی، شباهت تضادهاست. آخر دیگر تفاوتی نمانده که دلم را به آن خوش کنم: تفاوت شب با روز، خوب با بد، نیکوکار با ستمکار، عشق با شهوت، انسان با حیوان...
من هیچ وقت نخواسته ام با این حرفها، خاطر کسی را مکدر کنم، چرا که این حرفها مربوط به بعد درونی من است. ولی خب دلم می خواهد تنها تفاوتی که در زندگی برایم مانده و آن تفاوت بعد درونی و بیرونی من است، در نظر دیگران آشکار سازم؛ شاید آنها اندکی امیدوارتر شوند!
من این حرفها را به این امید می نویسم که شاید از ذهنم به کاغذ منتقل شوند؛ بلکه به نوعی از افکار و مغز من جدا شوند، تا بتوانم این امید را داشته باشم که با دلی سبکبار و بی تلاطم، به سوی معبود همیشگی سفر کنم...

dr.zuwiegen
19-03-2008, 09:07
دوستان محترم، اینا چندا تا فایل متنی راجع به چگونگی نوشتن داستان کوتاه هستش با حجم 92 کیلو بایت. امیدوارم که تو ایام عید بخونید و حالش رو ببرید:
1-چگونه داستان کوتاه بنویسیم
2-ماهیت داستان نویسی
3- راز نوشتن داستانهای کوتاه بزرگ


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Benygh
19-03-2008, 14:13
وسترن خیلی قشنگ بود ....
یاد یک ماجرا شبیه این افتادم ...

Benygh
19-03-2008, 14:32
دوست عزیز دکتر ....
نوشته هات خوبن ولی صمیمیتی توشون نیست .. شاید هم من نمیتونم بیان کنم چی نیست ... ولی از کلماتی استفاده کردید که درکش سخته ... و خواننده زده میشه ...

Mahdi_Shadi
19-03-2008, 15:43
وسترن جون.....يعني چي كه تو مي‌شيني داستان‌هاي خواهر منو مسخره مي‌كني....؟! خوشت مياد من داستان‌هاي داداش تو رو مسخره كنم...؟!!![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](4).gif
ولي خداييش داستانت قشنگ بود....فقط مي‌دوني نظرم چيه...داستانت رو اگه آدم همين جوري بخونه خيلي به نظرش نمياد...امّآ تو اصلاً انگار با اين ذهنيّت كه سطح اين داستان بايد با بقيّه‌ي كارم فرق بكنه نوشتي.....يه جوري از كارات مي‌گفتي آدم مي‌ترسيد بخونتشون...به اين قشنگين كه خب....!
البتّه به نظرم هنوزم دير نشده....اگه دلت مي‌خواد مي‌توني پست‌هاتو ويرايش كني و اسم همه‌ي شخصيّت‌هاتو خارجي كني....شايد تو هم مثل ما به نظرت اومد كه چقدر كارات قشنگن....![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](4).gif
بابت آجيل و اينا هم خيالت تخت...!:D

Mahdi_Shadi
19-03-2008, 15:48
دكتر....يعني سعيد جان....يه خواهشي بكنم....؟...قبل از اينكه راجع به داستانات بگم....مي‌خوام خواهش كنم يه كمي راحت تر حرف بزن....چرا اين قدر معذّبي....؟راحت باش...كسي كاريت نداره كه....اين جوري خودتم احساس بهتري خواهي داشت....! باور كن!
راجع به كاراتم به نظرم يه كمي زيادي تو نخ كافكا يا همون صادق هدايت كه گفتي هستي....به غير از يكي دو تا كارت....به نظرم تو بقيّشون همش از يه سبك و يه سري لغات و يه طرز فكر استفاده مي‌كني....من خودم تمام كارات رو تا آخر خوندم....امّا به قول beny_Nvidia به نظرم هر كسي حوصلش نياد كه تا آخر بخونه....
ببخشيد كه دارم همين جوري نظرمو مي‌گم....چون گفتي دارم مي‌گم....
.
.
.
راستيbeny_Nvidia عزيز...يه بار ديگه هم بابت اون تاپيك شرمنده......اشتباه از من بود....نبايد يادم مي‌رفت.....يه دنيا معذرت

Benygh
19-03-2008, 16:33
راستيbeny_Nvidia عزيز...يه بار ديگه هم بابت اون تاپيك شرمنده......اشتباه از من بود....نبايد يادم مي‌رفت.....يه دنيا معذرت
نه بابا مشکلی نیست ... فهمیدم اون موقع .. فقط خواستم یاد اوری کنم .... :دی

dr.zuwiegen
19-03-2008, 17:04
مهدي جان، خيلي ممنون که نوشته هام رو خوندي، واقعاً از اينکه تونستي اراجيفم رو تحمل کني، ممنونم! انتقادتون درسته، لامصب خيلي رفتم تو جو هدايت، ولي ديگه دارم ازش ميام بيرون، چون حتي بوف کور هم يه عده مي خونن ميگن مزخرفه، چه برسه به نوشته هاي من! ولي کاش نکات مثبت نوشته هام هم مي گفتين تا اون رو تقويت کنم...
خدمت Nvidia عزيز، عرض کنم که برا شما عاشقي هنوز زوده، فکر نکن من ميخام دخالت کنم، ولي واقعاً مي گم، تو 17 سالگي از اين جور چيزا خيلي پيش مياد. من خودم شخصا به برادرم يه زموني حسوديم مي شد چون مدام خودم رو براي دختر جماعت کوچيک مي کردم، اما اون اصلا هيچي بهشون محل نمي ذاشت. نمي خام نصيحتت کنم، ولي واقعيت اينه که به عاشقيت فقط به چشم يه تجربه نگاه کن. يه تجربه خيلي خوب در جهت شناختن جنس مخالف، و سعي کن وقتت رو نگيره. عشق واقعي جز در زير يک سقف و چندين سال تجربه زندگي مشترک، به دست نمي ياد... اينارو همش از ته قلبم بهت دارم ميگم، خدا شاهده. من خودم خيلي از اوقاتم سر اين مسخره بازيها تلف شد...
اين نوشته اي که اين زير مي بينين، يکي دو هفته پيش نوشتم، مي دونم مسخره اس، ولي خب بخونيد و بخنديد، چون واقعاً نمي دونستم چي جوري تنفرم رو از اين دوستيها نشون بدم. نظر يادتون نره..

ماجراي دوستي خانم 1 (يک) با آقاي 2 (دو)

آهاي دخترا و پسرايي که با هم دوستيد / ماجراي دوستي خانم 1 با آقاي 2 رو مي دونستيد؟
يه روز، خانم 1 تو خيابون واساده بود / مغرور، جوري که انگار از دماغ فيل افتاده بود!
وقتي آقاي 2 داشت از خيابون گذر مي کرد / دختراي مردم رو ديد مي زد و نظر مي کرد
خانم 1 رو ديد و ساده فرضش کرد / با خودش گفت که ميشه راحت خرش کرد!
اما چون آقاي 2 بود، هيشکي بهش پا نمي داد / توي جمع يکها، کسي اونو راه نمي داد
خلاصه رفت و خودشو به پاي خانم انداخت / تيکه اي گفت که لپاي خانمه گل انداخت!
خانمه که اول اصلاً محلش نمي ذاشت / ناز و عشوه اي اومد و نگاهي بهش انداخت
آقاي دو جرات کرد و ازش پرسيد / چطورين مادمازل، حاضرين با من دوست شيد؟
خانمه کمي دقيقتر شد و 2 رو نگاه کرد / بعدش اخمي کرد و اونو دعوا کرد!
گفت توقع داري که بهت اعتماد کنم؟ / به همين راحتي عشق من صدات کنم؟
تو دو هستي و از جنس من نيستي! / بزار راحتت کنم، برام قد ارزن نيستي!
اينکه مي بيني من تک و تنهام / معني اش اينه که هيچ پسري تا به حال نبوده باهام!
خودت قضاوت کن، تو 2 هستي / حتما واسه کسه ديگه اي پادو هستي
فکر نکن که اينجا هرکي هرکيه / دوستي پسر و دختر انقدر کشکيه!
تو 2 هستي و 1 نمي بينمت / سر همين قضيه اس که شک کردم بهت!
اما آقاي 2 فکري کرد و بهش گفت / اين حرفا چيه، جونم رو برات ميدم مفت!
واقعيت اينه که الان مست مستم / تو اين دنيا فقط شمارو مي پرستم!
اينکه مي بيني من دو هستم / به خاطر اينه که خيلي گل هستم
1 هاي زيادي برام بودند خاطرخواه / شدم 2، تا ازم سر نزنه گناه!
تا آخر عمرم برات مي مونم وفادار / تو هم بيا و بشو براي من، هوادار
خلاصه آقاهه انقدر گفت از عشق و پول / تا تونست بزنه خانم 1 رو گول!
خانمه نگاهي بهش کرد و گفت / شرطي هست براي اينکه بشيم جفت
من هزارتا مثل تورو مي خورم / سرشونو با شمشير بيخ تا بيخ مي برم
اگه يه روزي بفهمم با کسي ديگه بودي / هرچي ديدي، از چشم خودت ديدي، فهميدي؟!
خلاصه، اينجوري شد که اين دوتا با هم يار شدند / عاشق و دلدار تمام عيار شدند
صبح تا شب رو با هم خوش مي گذروندند / با همديگه آهنگهاي گوگوش مي خوندند
آقاهه همش کادو مي گرفت برا خانم و بود بي خيال / نمي دونست که بدهيش شده يک ميليارد و چهارصد ريال!
خانمه هم به خيال خودش داشت ثواب مي کرد / چون که خواستگارا رو همش جواب مي کرد
همه شبها رو دير مي اومد خونه / به کسي نمي گفت که تا اين موقع کجا مي مونه
اما مگه عشق کشيکه، اون هم به اين زودي؟ / "از جلو چشام دور شو، برو همونجا که بودي!"
کاش اين قضيه به همين راحتيها لو نمي رفت / وقتي که عکس يک خانم تو کيف اقاي 2 مي رفت!
مگه نمي شد ناديده گرفت و گذشت؟ / وقتي 1 داشت کيف 2 رو مي گشت!
درآورد عکسو ديد يک خانم 2 ناز / خوشگل و خوش تيپ و يه پا سروناز!
همونجا شمشير رو کشيد بيرون و گفت / مرتيکه زالو صفت خرفت
پس تکليف قولي که دادي چي شد؟ / مگه برات بهتر از من هم کسي مي شد؟
آقاي 2 اول حاضر به صحبت نبود / اما ديد الآنه که بميره، خيلي زود!
بهش گفت: جون من شمشير رو پايين بيار / ناسلامتي ما باهم هستيم رفيق و يار!
اگه به من امون بدي، راستش رو مي گم / اين بار بهت صداقت و درستي هديه مي دم
منم يه زموني مثل تو تک و تنها بودم / کاشکي گول هر آدم بي سر و پايي رو نمي خوردم!
من 1 بودم و يه خانم 2 خرپول / خب معلومه که هر کسي راحت مي خوره گول!
من که اصلاً بهش نداشتم اعتماد / به زودي بهش داشتم اعتقاد
منم با اون همون شرط رو کردم / فکر مي کردم که خيلي مردم!
هربلايي بياري سرم، خودت مي کني زيان / خواهش مي کنم به من آسيب نرسان!
گوش خانم 1 اصلاً نبود بدهکار / چون که غرورش شده بود جريحه دار
اصلاً عصبي بود و هيچي حاليش نبود / شمشير رو زد گردن آقاي 2، خيلي زود!
سر آقاي 2 صد قدم از گردنش پريد / رفت تو آسمون و هزار دور چرخيد
آقاي 2 بدبخت رو يکش کرد! / تو اين دنيا براي هميشه تکش کرد!
سر آقاي 2 اومد و افتاد رو خانم 1/ اون شده بود خانم 2، ديگه نبود خانم 1!

Benygh
19-03-2008, 17:13
خدمت Nvidia عزيز، عرض کنم که برا شما عاشقي هنوز زوده، فکر نکن من ميخام دخالت کنم، ولي واقعاً مي گم، تو 17 سالگي از اين جور چيزا خيلي پيش مياد. من خودم شخصا به برادرم يه زموني حسوديم مي شد چون مدام خودم رو براي دختر جماعت کوچيک مي کردم، اما اون اصلا هيچي بهشون محل نمي ذاشت. نمي خام نصيحتت کنم، ولي واقعيت اينه که به عاشقيت فقط به چشم يه تجربه نگاه کن. يه تجربه خيلي خوب در جهت شناختن جنس مخالف، و سعي کن وقتت رو نگيره. عشق واقعي جز در زير يک سقف و چندين سال تجربه زندگي مشترک، به دست نمي ياد... اينارو همش از ته قلبم بهت دارم ميگم، خدا شاهده. من خودم خيلي از اوقاتم سر اين مسخره بازيها تلف شد...
سلام
ممنون از حرفات کاملا موافقم البته نکنه فکر کنید من اهله دختر و .. ام .. اینم میشه گفت ناگهانیه ... که فرداش معلوم نیست ... به هر حال ممنون از نظرات سازنده ..

Mahdi_Shadi
19-03-2008, 19:02
سعيد جون
به نظرم نكته‌ي مثبت كارات اينه كه واقعاً توي داستانات توي موضوعي كه داري مي‌نويسي غرقي....من وقتي كارات رو خوندم به اين فكر مي‌كردم كه تو واقعاً داري درگيري‌هات رو مي‌نويسي.....امّا در كل نظرم رو تو اون پست قبليم گفتم....
راستي انگار كم كمك يخت داره آب مي‌شه‌ها....!ديدي اين جوري راحت تره؟!...:d

Mahdi_Shadi
19-03-2008, 19:09
راستي بچّه‌ها تا يادم نرفته.....
هر كدومتون...هر جاي دنيا كه هستيد....حتماً و حتماً كتاب « كافكا در كرانه» اثر « هاروكي موراكامي» رو بخونيد......اين كتاب بي نظيره....شك نكنيد...وسترن جان مخصوصاً تو....شك ندارم كه عاشقش مي‌شي....محشره....

Benygh
20-03-2008, 10:59
عدالت یا بی عدالتی


عدالت واقعی رو در یک رویا هم نمیتوانید ببینید زیرا هیچ کجا عدالتی وجود ندارد چه در رویا چه در حقیقت ...
عدالت فقط اسمی از یک پدیده است که باعث میشود خیلی ها از آن ناراحت و خیلی ها خوشحال شوند ...
عدالت رواج یافته بین ما همان بی عدالتی است که ما آن را از روی اجبار و یا تحمیل تحمل میکنیم تا قربانی عدالت واقعی جامعه خود که همان نهایت بی عدالتی است نشویم ...
آیا این عدالت است کارگری با خجالت وارد مغازه ای شده و با ترس اینکه پول کم بیاورد خرید کند ؟
آیا این عدالت است که بیچاره ای در بین مردم تکدی گری کند بدون آنکه امیدی به فردا داشته باشد ؟
آیا همه این ها نمونه ای از عدالت هستند ؟
ولی بی عدالتی هم زیباست ...
میدانید چرا !؟

زیباست به دلیل آن که وجود بی عدالتی در جامعه ای نشان از ترس مردم از عدالت واقعی است که با وجود این ترس میتوان با کمی شجاعت به میان بی عدالتی رفت و ان را متلاشی ساخت ...
ولی اینجاست که شجاعت جای خود را به ترس میدهد ...آن هم به ترسی متفاوت ... نه مانند ترسی که از وجود عدالت دارند ... بلکه بیشتر و فراتر از آن ...
سوال اینجاست که آیا ترس مانع عدالت میشود یا بی عدالتی !؟

Benygh
20-03-2008, 11:00
نظر یادتون نره دوستان عزیز ...

saman65
20-03-2008, 11:18
قشنگ بود.ولی انقدر عدالت و شجاعت و بی عدالتی تو جمله هات بود که من گیچ شدم:دی
کاری به جاهای دیگه دنیا ندارم ولی تا این ...ها تو کشور مون هستند ما حتی خواب عدالت رو هم نمیتونیم ببینیم.:13:

Benygh
20-03-2008, 11:20
قشنگ بود.ولی انقدر عدالت و شجاعت و بی عدالتی تو جمله هات بود که من گیچ شدم:دی
کاری به جاهای دیگه دنیا ندارم ولی تا این ...ها تو کشور مون هستند ما حتی خواب عدالت رو هم نمیتونیم ببینیم.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همیه اولین نفر تو هساتی که نظر میدی اون هم من بهت لینک میدم ... :دی
عدالت هم خوبه بی عدالتی هم زیباست چون ادم های واقعی معلوم میشند ...

dr.zuwiegen
20-03-2008, 14:18
با سلام خدمت همگی دوستان عزیز!
خیلی خوشحالم و سال نو رو بهتون تبریک می گم.
خب، آقای nvidia راجع به عدالت حرف زدن. باید اول ببینیم عدالت چیه و تفسیرش کنیم. بعضیها می گن عدالت یعنی تساوی و یا احقاق حقوق خود، ولی امام علی (ع) یه تعریف جامعتر داره که میگه عدالت، هرچیزی را سر جای خود می نشاند.
تعریفی که کاملاً پرمعنا و شایسته است. شما در نوشته خود نمونه هایی آورده اید، ولی به نظر بنده چندان وجه عدالت در آنها مطرح نیست. نمونه ای مثل کارگری که خرید می کند، بیشتر وجه اقتصادی و تورم و ناکفا بودن حقوق را مورد نظر دارد. به نظر بنده عدالت یعنی اینکه کسی از صدا و سیما بیاید و شورایعالی امنیت شود، مدیر فدراسیون والیبال به کشتی برود، شهردار رئیس جمهور بشود، کشتی گیر سیاست مدار بشود و به عبارتی در مملکت ما، با هزاران نفر مواجه شویم که همه کاره و هیچ کاره هستند و آخر سر هم خودشان دقیقاً نمی دانند چه کاره هستند و مدام وزارتخانه های دیگر را بهانه می کنند. و وقتی به مشکلی مثل همجنس بازی در کشور می خورند، آن را کلاً از پایه و بن می کنند، چه برسه به مشکلی مثل خودارضایی که جوانان رو نابود کرده، ولی جوانای ما انقدر صبر و حوصله دارن که ماشالا هیچی نمی گن و بالاخره روزی متوجه خودسوزی نسل سوم خواهیم شد که دیر است...
خب، من همین الان بگم که دارم چرت و پرت میگم، می دونید چرا؟ چون من هم مثل خیلیهای دیگه فقط انتقاد می کنم و زر مفت میزنم ولی به پای عمل که می رسه، عین خر تو گل می مونم. شما به نکته جالبی اشاره کردید، عدالتی و ناعدالتی هردو زیباند، به دلیل اینکه در مواقعی عدالت به ضرر آدم تمام می شود، مثلاً وقتی که یک رئیس پسر احمق و دست و پا چلفتی خود را مسئول تمام امور می کند. و یا برای کسانی که از پول بیت المال می خورند، خب عدالت به ضررشون تموم می شه. ولی تجربه نشون داده که همیشه باید یکی از اینها رو قربونی کرد، یا عدالت و یا ناعدالتی. ولی این رو در نظر بگیریم که ناعدالتی به نفع قشر خاص جامعه است، ولی عدالت، مدافع منافع همگی جامعه است.
ما ایرانی یه مشکل بزرگی که داریم، اینه که به دلیل نبودن روحیه انتقاد تو کشور، یا بلدیم هر کاری که می تونیم بکنیم و کسی هم نتونه ازمون انتقاد کنه، و یا به دلیل همین نبودن روحیه انتقاد، مدام تو کوچه بازار از این و اون و رهبر و نظام ایراد بگیریم و دق دلمون رو ناشی از این مسئله خالی کنیم، ولی وقتی به خودمون می رسه، رشوه بگیریم و بدیم و پارتی بازی کنیم و ... من منکر نمی شوم، که باید اجرای قانون و عدالت مداری، از بزرگان مملکت شروع شود، ولی ما یعنی افراد عامه جامعه نیز نقش بزرگی رو ایفا می کنیم. من خودم به این نتیجه رسیدم که باید خودم رو اصلاح کنم، نه غر بزنم.
ما مشکل اساسیمون اینه که عدل خدا رو هم زیر سوال بردیم. ما خیلی از کارها رو فقط به خاطر اینکه تو جامعه جا افتاده، انجام می دیم و وقتی ازمون سوال بشه، می گیم مملکت بی صاحابه و یا چیزی شبیه این و یا اینکه همه اینکارو می کنن. ما الان بیش از هر چیزی به منجی نیاز داریم. ما به انقلاب فرهنگی نیاز داریم که توسط یک عده قشر خاص همه گیر بشه و افراد رو هدایت کنه. چیزی که صدالبته تو یک روز و دو روز ایجاد نمیشه. من از کسانی که کارشون انتقاد گیریهای بی پایه و اساس و رادیکالی هستش، می خام بپرسم شما که اینقدر سنگ وطن رو به سینه می زنین، تابه حال چی کار کردین؟
بدبختی ما اینه که انتقادهامون هم درست و حسابی نیست. فقط بلدیم بدی دشمن رو بگیم، نه خوبیهاشو. انصافاً از جامعه آمریکا باید یه چیزهایی رو باید یاد گرفت که روی ما مسلمون نماها رو سفید کردن...
امیدوارم زیاد سرتون رو درد نیاورده باشم. اما لازم دیدم این دردها و نظرها و دغدغه ها رو بگم، حالا نظر شما رو نمی دونم...

Benygh
20-03-2008, 20:09
سلام
اقای دکتر ... منظور من طوری بود که در اون وضع قرار گرفته باشید ...
البته حق با شماست ...
یک چیزی که مثل اینکه نمیتونید ترک کنید مثل اینکه این طولانی نویسی و استفاده از کلماتیه که هضمش سخته ... که من در نگاه اول فکر کردم یک داستانه ...
ممنون بابت نظراتتون ...

Benygh
20-03-2008, 20:31
هویت

لحظه ی سال تحویل به خودم قول دادم تا این سال را با تمام تلاشم به بهترین نحو تمام کنم ...
اولین جایی که باید میرفتم سر خاک پدربزرگم بود که اسمش را به یادش بر من که بزرگترین نوه پسرش بودم نهادند ...
سر خاک آن بزرگ که رسیدم بعد از شست و شوی سنگ قبر فاتحه ای خوانده و بعد از درد دلی با وی برای برگشت آماده شدم ولی وقتی از جایم بلند شدم دورم را قبر هایی را که بر روی سنگ مزارشان نام فامیلی من حک شده بود گرفتند ...
ناخودآگاه برای پیدا کردن هویتی آشکار بین آنها قدم زدم تا با اجدادم که همه در آنجا دفن شده بودند آشنا بشم ...
هر قدمی که بر میداشتم سکوت قبرستان تاثیرش را در من بیشتر نشان میداد ... قدم هایم سنگین تر شده بود ...
دلیلش را نمیدانستم ولی حسی شبیه ترس از مرگ و یا ملاقات با عزیزان و یا چیزی دیگر که توانایی درکش را نداشتم بر من غلبه کرده بود ...
مزار انسان هایی را که در ذهن من با خوبی نقش بسته بودند زیبا می دیدم و بقیه را کمی متفاوت ... که این تفاوت شاید به میزان شناخت من از آنها بوده و نه چیز دیگر ...
به انتهای قبرستان که نزدیک تر میشدم قدم هایم سبک تر میشد ... سبک تر ... سبک تر ... تا جایی که رسیدم به سنگ مزاری برزگ که رویش نوشته بود "خوش آمدی بمزارم نمودی یادم / بخوان بخوان سوره الحمد تا کنی شادم " رسیدم ...
پاهایم قدری سبک شده بود که نشستم و وظیفه ام را که انگار به من متوسل شده را انجام دادم ...
پاهایم توانی برای برگشت گرفت ...
در راه به فکر آن سنگ مزار بودم ...
حتی یادم رفته بود اسم صاحبش را بخوانم ...




نظر یادتون نره ....

Mahdi_Shadi
20-03-2008, 22:49
بچّه‌ها سلام...عيد همتون مبارك....سال خوبي داشته باشيد....
...امّا يه چيز مهم.....
يه پيغام خصوصي از وسترن داشتم كه واقعاً نگرانم كرد....گفته بود يه مدّت نمي‌ياد چون يه مشكلي براش پيش اومده.....ظاهراً خيلي وضعيتش خوب نيست...انگار حسابي به هم ريخته بود.....به خدا خيلي نگرانم كرد.....اون برام از خواهرم عزيزتره.....تو رو خدا براش دعا كنيد....تو رو خدا دعاش كنيد بچّه‌ها.....

Benygh
20-03-2008, 22:57
بچّه‌ها سلام...عيد همتون مبارك....سال خوبي داشته باشيد....
...امّا يه چيز مهم.....
يه پيغام خصوصي از وسترن داشتم كه واقعاً نگرانم كرد....گفته بود يه مدّت نمي‌ياد چون يه مشكلي براش پيش اومده.....ظاهراً خيلي وضعيتش خوب نيست...انگار حسابي به هم ريخته بود.....به خدا خيلي نگرانم كرد.....اون برام از خواهرم عزيزتره.....تو رو خدا براش دعا كنيد....تو رو خدا دعاش كنيد بچّه‌ها.....
چرا ؟ اول سالی خدا کنه چیز بدی نباشه ........

Mahdi_Shadi
21-03-2008, 12:46
منم نمي‌دونم چي شده...خيلي نگرانم...تو رو خدا دعا كنيد بچّه‌ها....

dr.zuwiegen
21-03-2008, 17:09
من هم شخصاً امیدوارم برای ایشان اتفاقی نیافتاده باشه! به هر حال من خیلی خوشحال می شدم که نظر ایشون هم درباره کارام ببینم، ولی اگه نظر اون هم مثل آقا مهدی و انویدیا باشه، باید دیگه کاسه و کوزه خودم رو جمع کنم و برم! چون اینجوری که شما از دشواری و غامض بودن نوشته هام حرف می زنین، نمی دونم باید به خودم افتخار کنم و یا سبک خودم رو عوض کنم؟ ولی تو این متن عدالت که من چندان پیچیده حرف نزده بودم؟؟
به هر حال طبیعی هستش، ما تو این جمع تازه واردیم و ...

Benygh
21-03-2008, 17:31
من هم شخصاً امیدوارم برای ایشان اتفاقی نیافتاده باشه! به هر حال من خیلی خوشحال می شدم که نظر ایشون هم درباره کارام ببینم، ولی اگه نظر اون هم مثل آقا مهدی و انویدیا باشه، باید دیگه کاسه و کوزه خودم رو جمع کنم و برم! چون اینجوری که شما از دشواری و غامض بودن نوشته هام حرف می زنین، نمی دونم باید به خودم افتخار کنم و یا سبک خودم رو عوض کنم؟ ولی تو این متن عدالت که من چندان پیچیده حرف نزده بودم؟؟
به هر حال طبیعی هستش، ما تو این جمع تازه واردیم و ...
یعنی چی کاسه و کوزه و جمع کنید ؟ اگر هم قرار باشه ما باید عادت بدیم به شما خودمون رو عزیز .. رفتنی در کار نیست ...
نه خوب شاید برای من و مهدی دشواره .. شما کارتون رو بذارید حمید و وسترن که اومدن نظر اونا رو هم بدونید ...
راستی در باره کار من نظر ندادید ... :(

dr.zuwiegen
21-03-2008, 20:23
خيلي ممنون انويديا عزيز! حرفات بهم روحيه داد.
كاش مثل من اسمت رو مي گفتي، من سعيد هستم.
نوشته ات جالب بود ولي بهتر بود كاملترش مي كردي به عنوان يه داستان كوتاه كه آخرش نتيجه اي براي مخاطب به همراه داشته باشه.
اون نوشته ام كه درباره آقاي 2 و خانم 1بود، مسخره بود؟ نظرتون رو بگين، ناراحت نمي شم!

Benygh
21-03-2008, 21:25
سلام
دکتر جان اسم من بنیامینه ... :دی

درمورد نظرتون راجع به داستان من ... نتیجه نتونستم بگیرم ...ولی وقتی روی کاغذ اوردم نتیجه گیری و ویرایش میکنم ...
البته یک چیزیز دوستان اگه ممکنه بگید مثلا من یک جا از یک کلمه اشتباه استفاده کردم ... اونو به من یادآوری کنید تا تکرار نکنم ...
در مورد داستان شما هم عالی بود .. من که خوشم اومد .. چون واقعیت بود ...



این هم ایدی من ...
hardware_enthusiast

Mahdi_Shadi
22-03-2008, 13:40
سعيد جان اول از همه به قول بنيامين رفتني در كار نيست....!...پس بشين و بنويس و حالشو ببر!
بعدشم به نظر من متنات دشوار نيست....به نظرم خيلي با تكلّف نوشته شدن....يعني مي‌شه همون مفاهيم رو با كلمات صميمي تر و جذّاب تر و شايد حتّي قشنگ تر منتقل كرد......
.
.
.
راستي بچّه‌ها تو رو خدا يادتون نره براي وسترن دعا كنيدا....

Benygh
22-03-2008, 17:10
اینی که میخوام بنویسم واقعیه و ممکنه خوب نتونم منتقلش کنم ...

نظر یادتون نره ...


قرعه کشی
ساعت 3 قرار بود مراسم آغاز شود ولی به دلیل جلو رفتن ساعت رسمی کشور مراسم هم یک ساعت به عقب افتاد ...
بلاخره مراسم شروع شد ...
مجری مراسم قرعه کشی قوانین رو به شکل زیر بازگو کرد تا همه از نحوه برگزاری آن مطلع شوند ...
"برگه ها رو به داخل ظرفی شیشه ای باید می انداختیم ... از بین آنها 12 برگه به دست کودکان باید کشیده می شد ... شماره برگه ها به ترتیب از 1 تا 12 یادداشت می شدند ... توپ هایی هم در داخل گردونه ی قرعه کشی بودند که از 1 تا 12 شماره گذاری شده بودند که با خروج هر شماره عدد برگه ان شماره از دوره مسابقات حذف میشد ... و به شماره ی توپ اخر یک عدد ال سی دی 42 اینچ سامسونگ قرار بود اهدا بشه ..."
قرع کشی شروع شد ...
شماره اولی که از ظرف بیرون آمد شماره اخرین ته برگ من بود ...
شماره 5 هم یکی از شماره های ته برگهای من بود ...
شماره 10 هم همینطور ...
12 شماره فیش انتخاب شد و مرحله اول قرعه کشی تمام شد و این اتمام باعث رفتن خیلی از مهمان هایی شد که شانس با آنها نبود ....
شانس من برای برنده شدن زیاد شده بود ولی من فقط از خدا میخواستم کسی برنده ی ال سی دی شود که واقعا نیاز دارد ...
هر شماره که از گردانه بیرون می آمد من همین درخواست را از خدا میکردم تا اینکه شماره 10 و 5 و 1 من به ترتیب در 5 تا توپ آخر از دوره حذف شدند ولی با هر بار حذف شدن من بر درخواستم از خدا بیشتر تاکید میکردم تا اینکه نفر اول اعلام شد و از انتهای سالن صدای خوشحالی پیرزنی با دختر دم بختش بلند شد که معلوم بود آخرین شماره برای ته برگ آنها است ...
سالن برگزاری مراسم تقریبا خالی شد ... در این میان دو نفر خیلی خوشحال بودند ... یکی پیرزن بود که توانست بخشی از جهیزیه دخترش را فراهم کند و دیگری هم من که فهمیدم خدا دعاهای من را قبول میکند ...

dr.zuwiegen
22-03-2008, 23:33
قشنگ بودش. جالب بود. شما بهتره نوشته هات رو کمی بلند تر کنی، بنیامین جان!
حالا نوشته من رو داشته باشید، نظر یادتون نره!

اونانیرن (معادل آلمانی "خودارضایی")

پسر جوان خسته بود. به رختخواب خود پناه برد و تن سرد و خسته خود را در آغوش تخت گرم و نرم، رها کرد. اما با اولین تماس شکم خود با تخت، یکدفعه حس عجیبی بر او غلبه کرد که تمام خستگیها را از تن او به بیرون برد. هرچند، این اولین بار نبود که با همچنین شرایط و احساساتی مهیج، روبرو می شد؛ تا به حال بیش از هزار بار به خود قول داده بود که بر خود غلبه کند، اما راه چاره ای برای گریز از آن میل کشنده در خود نمی یافت.
غلت زد و به پهلو خوابید. سعی کرد با یاد آوردن پروردگار و خواندن چند دعا، از التهاب خود کمی کمتر کند، اما هر بار که آن تلقینات و وردها را تکرار می کرد،گذشته اش بیش از پیش در جلوی چشمانش مجسم می شد و از اراده ی او اندک اندک کاسته می شد؛ چرا که جوانی اش در جلوی چشمانش داشت می سوخت و دود می شد و به هوا می رفت. می خواست به خود بقبولاند که معتاد نیست و راه چاره ای برای او پیدا خواهد شد، اما افسوس که اطرافیان او، کسانی در مرتبه سنی او نبودند که بتوانند او را درک کنند. البته، برای او هیچ اهمیتی نداشت که دیگران دغدغه های او را باور کنند یا نه؛ فقط می ترسید فردا بمیرد و هنوز، در انتظار فرصتی رویایی در زندگی، برای ترک عمل نفرت انگیزش باشد. او هربار پلها را خراب کرده بود و دیگر راه برگشتی را برای خود نمی دید. نمی دانست به چه کسی شکایت کند. او حتی از جنسیت خود متنفر شده و گاه حتی از خلقت خود هم شکایت می کرد؛ اما افسوس که این افکار موهوم و مسخره، ذهن او را بیشتر آلوده می کرد و او را به سوی سرانجام خودنابودی، سوق می داد...
پسر جوان، آن شب نیز همان کار را تکرار کرد؛ نتوانست طاقت بیاورد.
صبح، مادر جوان برای بیدار کردن او به بالینش آمد، چرا که هنوز او خوابیده بود. کنار او تکه کاغذی بود که در آن، همه حرفهای که نمی توانست بزند و دردهایی که گفتنش به دیگران دشوار بود، نوشته شده بود؛ حتی احساسات و امیال طبیعی سرکوب شده خود را. مادر با خواندن کاغذ، به خشم آمد و پسر را تکان داد، اما دیگر دیر شده بود؛ چون شیطان، راهی احمقانه برای رهایی از گناه به او پیشنهاد کرده بود.

western
23-03-2008, 07:16
سلام دوستان شرمنده که دیر کردم!به لطف دعاهای شما مشکلم رو حل کردم اومدم خدمتتون
بنیامین عزیز از هویت و این داستان قرعه کشی خیلی خوشم اومد البته هویت بیشتر!به نوعی ساده و تمیز می نویسی من خودم موافق این طرز هستم همونطور که می دونید یعنی اگه رمانهام رو خونده باشید خیلی ساده و حتی بچه گانه نوشته شده طوری که همه می تونند بفهمند چه خبره!ودرست نقطه مقابل تو آقا سعید ما هستند!من متاسفانه نمی تونم چیزهایی رو که می نویسید جمعبندی کنم البته اینم بگم این مشکل منه چون گفتم من اهل سادگی هستم نه عمق!یعنی از دستم بر نمیاد عمیق بنویسم وگرنه از خدام بود!
این نوشته آخری خوشم اومد و تا حدودی فهمیدم چه خبره(گرچند بازم توی شک هستم اون راهی که شیطان پیشنهاد کرده چی بوده؟خودکشی؟درست حدس زدم؟)اما اگه به صفحات قبلی این تاپیک سر زده باشید یک مسابقه
کوچیک ترتیب داده بودیم که اونجا نظرها متفاوت بود حتی به نظرم اگر چه صاحب خونه تشریف نداشته باشه(پدرام
آشنا)اونم مثل شما می نویسه یعنی این تفاوت نظرها بخاطر تفاوت طرزهاست البته من برای اینکه لااقل کمی به
نوشته هام سنگینی و ابهت بدم نوشته های شما رو خواهم خوند بلکه یاد گرفتم!ولی خودمونیم جای حمید بدجوری
خالیه چون بنظرم تاپیک رو اون می ترکونه!

Mahdi_Shadi
23-03-2008, 11:11
آخيييييييييييييييييش! خيالم راحت شد...حالا بهتر مي‌تونم كاراتونو بخونم و نظر بدم!خدا رو شكر!
بنيامين جان منم كاراتو خوندم....
راستش منم از هويت بيشتر خوشم اومد...برام جالب تر بود....سعيد جان كار تو رو هم خوندم...ولي مي‌]وام يه چيز كلّي بگم...به نظرم هر چي بيشتر مي‌نويسي از تكلّفت كم تر مي‌شه....انگار داري صميمي تر مي‌نويسي و با نوشتي راحت تر كنار اومدي...البتّه اين نظر منه‌ها....!
.
.
.
ولي يه چيز كلّي ديگه!
بياين از اين به بعد حالا كه هممون داريم يه جورايي ميني مال مي‌نويسيم.....بيشتر ميني مال بنويسيم تا داستان كوتاه....يعني فوق فوقش ديگه 5 يا 6 خط....اين جوري كارامون شايد بهترم شد....
البتّه اينم فقط يه نظر....پس هر جور كه راحتيد!

Benygh
23-03-2008, 12:26
سلام
خوشحالم که وسترن برگشته ... :دی
قرعه کشی چون یک جوری واقعیت بود خودم هم نتونستم خوب بیارمش ....
کار سعید هم خیلی قشگ بود ...
راستی دیگه وقتی میاین چیزی بنویسید دیگه ... :دی

western
25-03-2008, 07:34
بچه ها یک چیزی...همونطور که می دونید من رمان می نویسم و برام سخته مینی مال بنویسم واسه همون تصمیم
گرفتم برم تاپیک خودم و کتاب چهارمم رو کم کم آپ کنم اینطور که هر بار که نوشتم وتایپ کردم بذارم اونجا بخونید و
در پیشرفت داستان کمکم کنید اگه نقطه ضعفی چیزی داره بگید زود برطرف کنم و به اصطلاح به کمک شما یک
چیز درست حسابی عرضه کنم اگه کم کم بذارم نه برای من تایپش سخت می شه نه برای شما خوندنش!چطوره؟
اگه موافقید برم خونه خودم شروع به خونه تکونی بکنم!

dr.zuwiegen
25-03-2008, 19:25
با سلامی دوباره خدمت همه برو بکس!
امیدوارم که حالتون خوب باشه...
البته حال من چندان تعریفی نداره، چون هرکار می کنم نمی تونم دست به قلم ببرم! از طرفی وقتی انتخابات میشه از شونصد روز قبل همه شبکه ها آرم انتخابات رو می زنن تنگ شبکشون، اما امروز ناسلامتی تولد رسول اکرم مظلوم واقع شده ی ما هستش، انگار نه انگار! بابا حداقل یه آرم هفته وحدت هم باشه باز از هیچی بهتره! به هر حال من به زعم خودم تبریک میگم بهتون، چون "این دردها را نمی توان به کسی اظهار کرد".
بچه ها راستی یه چیزی هم راجع به خودم بگم؛ راستش رو بخواین من از اون موقعی که یه مقدار عاقل شدم، توی شهرت طلبی دارم غرق میشم. یعنی میدونین منظور واقعیم چیه، من دوست دارم بعد مرگم یه اسم خوبی تو این دنیا جا بذارم. فکر کنم توقع احمقانه ای هستش، اما واقعیتش برام به صورت یه عقده دراومده. میخام دست خالی از این دنیا نرم. آخه جدا وقتی ما آدمهای معمولی میمیریم، کی بهمون توجه می کنه؟ یک آدم کمتر شد، چه بهتر!
یعنی من یه جورایی سر همین قضیه به نوشتن روی آوردم، اما الان می بینم که اشتباه محضه. باید تو هرکاری اول خدا رو در نظر گرفت. من خودم فکر می کردم میام اینجا و با اسم مستعار، نوشته هام رو منتشر می کنم، هیشکی هم پیدا نمیشه به گرد پام برسه! نگو بابا، تو ایران، چند میلیون جوون دیگه هم عین من هستن که عشقشون نوشتنه و میخان اسمی در کنن! حالا میخام از شماها بپرسم، دلیلتون برای نویسنده شدن (بهتره بگم نوشتن) چی بوده، و آیا شما هم مثل من عقده مشهوریت (یا محبوبیت) دارین؟
آخه واقعاً نویسنده های بزرگ چی جوری از کوچیکی به بزرگی رسیدن؟؟!
با نظر وسترن خانم هم موافقم، هرچند من اصلاً نوشته بلند تا حالا نخوندم، اما خب بالاخره ما باید به استعدادهای جوونها بها بدیم یا نه؟
در مورد آقا مهدی هم که گفتن مینی بنویسیم، والا منظورتون از مینی چی هستش؟ همش 2 3 خط؟؟ من می دونم که از قطعه های کوچک شروع کنیم، قلممون قوی تر میشه، اما نویسنده واقعی اون هستش که تو نوشته های بلند بالا هم کم نیاره و مخاطب رو جذب کنه!
از تعریف خانم وسترن هم اونقدر سر ذوق اومدیم که نگو! (سعید بشین سر جات!)
واقعاً هدف ما از نوشتن این نوشته ها و گذاشتن در این تاپیک چیه؟ حتی اگه یکی از ماها هم بعداً نویسنده بزرگی بشه و وقتی مشهور شد، بگه دکتر زو ویگن رفیق فاب من بود، من یکی که برام کافیه. مخصوصاً شما وسترن عزیز!!!

hamidma
25-03-2008, 21:59
بدون عنوان
‏2008‏/03‏/17‏ 07:59 ب.ظ
فرشته قبل از شروع سفر یکی دیگر از مسافران، به او یک سیب داد و از او خواست هر کجا که سیب دید ابتدا آنرا از عمق جان بو کند تا به یاد سرزمین اصلیش بیفتد و هیچگاه فراموش نکند که بالاخره باید برگردد. انسان به زمین آمد ، ولی هر جا سیب دید ، مجبور شد آنرا بدون هیچ فکر و بویی بخورد چون سفر سختی داشت و گرسنه می شد.



تصمیم ساده
‏2008‏/03‏/17‏ 07:59:32 ب.ظ
پسر بچه هر چه برای پدر و مادرش توضیح می داد که اطلاعی از شکسته شدن گلدان ندارد، آنها با اطمینان تمام او را مسئول می دانستند. پسر بچه در آن موقعیت و خیلی از موقعیت های مشابه دیگر فقط می توانست گوشه ای بنشیند و گریه کند.او دنیای خیلی ساده ای داشت و از آن به بعد تا آخر عمر هیچگاه دلیل کارهایش را توضیح نداد و از خود دفاع نکرد.




دنیاهای ما
‏2008‏/03‏/17‏ 07:59:42 ب.ظ
در چند ثانیه ای که از جلوی ماشین پارک شده می گذشت مرد راننده با نگاهش او را دنبال می کرد . دختر که متوجه نگاه راننده شده بود ، خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد با متانت بیشتری از عرض خیابان عبور کندو در دلش آرزو کرد که ای کاش دوستانش بودند تا دیگر او را برای کمبودهایش در جلب نظر مردها مسخره نکنند و به مادرش فکر کرد که چقدر از عروس شدن دخترش خوشحال می شود و اینکه با استفلال مالی که بعد از ازدواج پیدا می کند، می توانند هر چیزی را که نیاز داشت ،خریداری کند و ... به آن طرف خیابان که رسید به عقب برگشت تا هم به راننده نگاهی کرده باشد و هم نشان دهد که منتظر تاکسی است شاید ..... مرد راننده برای چند ثانیه دیگر با نگاهش دختری دیگر را که از جلوی ماشینش می گذشت دنبال کرد.

hamidma
25-03-2008, 22:00
من رو ببخشید همونطور که می دانید نمی تونم فعلا زیاد با کامپیوتر کار کنم. سلام گرمم رو به همه دوستان مخصوصا وسترن جان و مهدی و .... پذیرا باشید.......

western
26-03-2008, 05:15
با سلامی دوباره خدمت همه برو بکس!
امیدوارم که حالتون خوب باشه...
البته حال من چندان تعریفی نداره، چون هرکار می کنم نمی تونم دست به قلم ببرم! از طرفی وقتی انتخابات میشه از شونصد روز قبل همه شبکه ها آرم انتخابات رو می زنن تنگ شبکشون، اما امروز ناسلامتی تولد رسول اکرم مظلوم واقع شده ی ما هستش، انگار نه انگار! بابا حداقل یه آرم هفته وحدت هم باشه باز از هیچی بهتره! به هر حال من به زعم خودم تبریک میگم بهتون، چون "این دردها را نمی توان به کسی اظهار کرد".
بچه ها راستی یه چیزی هم راجع به خودم بگم؛ راستش رو بخواین من از اون موقعی که یه مقدار عاقل شدم، توی شهرت طلبی دارم غرق میشم. یعنی میدونین منظور واقعیم چیه، من دوست دارم بعد مرگم یه اسم خوبی تو این دنیا جا بذارم. فکر کنم توقع احمقانه ای هستش، اما واقعیتش برام به صورت یه عقده دراومده. میخام دست خالی از این دنیا نرم. آخه جدا وقتی ما آدمهای معمولی میمیریم، کی بهمون توجه می کنه؟ یک آدم کمتر شد، چه بهتر!
یعنی من یه جورایی سر همین قضیه به نوشتن روی آوردم، اما الان می بینم که اشتباه محضه. باید تو هرکاری اول خدا رو در نظر گرفت. من خودم فکر می کردم میام اینجا و با اسم مستعار، نوشته هام رو منتشر می کنم، هیشکی هم پیدا نمیشه به گرد پام برسه! نگو بابا، تو ایران، چند میلیون جوون دیگه هم عین من هستن که عشقشون نوشتنه و میخان اسمی در کنن! حالا میخام از شماها بپرسم، دلیلتون برای نویسنده شدن (بهتره بگم نوشتن) چی بوده، و آیا شما هم مثل من عقده مشهوریت (یا محبوبیت) دارین؟
آخه واقعاً نویسنده های بزرگ چی جوری از کوچیکی به بزرگی رسیدن؟؟!
با نظر وسترن خانم هم موافقم، هرچند من اصلاً نوشته بلند تا حالا نخوندم، اما خب بالاخره ما باید به استعدادهای جوونها بها بدیم یا نه؟
در مورد آقا مهدی هم که گفتن مینی بنویسیم، والا منظورتون از مینی چی هستش؟ همش 2 3 خط؟؟ من می دونم که از قطعه های کوچک شروع کنیم، قلممون قوی تر میشه، اما نویسنده واقعی اون هستش که تو نوشته های بلند بالا هم کم نیاره و مخاطب رو جذب کنه!
از تعریف خانم وسترن هم اونقدر سر ذوق اومدیم که نگو! (سعید بشین سر جات!)
واقعاً هدف ما از نوشتن این نوشته ها و گذاشتن در این تاپیک چیه؟ حتی اگه یکی از ماها هم بعداً نویسنده بزرگی بشه و وقتی مشهور شد، بگه دکتر زو ویگن رفیق فاب من بود، من یکی که برام کافیه. مخصوصاً شما وسترن عزیز!!!
سلام حمید جان.خیلی خوشحال شدم دیدم برگشتی انشا الله که دیگه ما رو تنها نذاری . طبق معمول حرفات منو
خیلی تحت تاثیر قرار داد و راستش باورم نمی شه ما رو قابل این صحبتها دونستی اما خوب بذار منم نظرم رو
بگم.فکر کنم توی ذهن همه اونهایی که با هنر کار میکنند از جمله نویسنده ها علاقه به مشهور شدن هست این
اصلاً عجیب و ناراحت کننده نیست چون دوست داریم بقیه هم مارو بشناسند و به قول تو بعد از مرگ چیزی از
خودمون بجا گذاشته باشیم منکه همیشه از روی همین دلایل از داشتن سه رمانم خوشحال و مفتخر بودم البته
اینم بگم راستش مهمترین هدفم اینه که خیلی ها رو شاد کنم شاید واسه همونه رمانهام رو ساده و باپایانی خوش می نویسم و به لطف اینترنت تا حدودی به هدفم رسیدم و خوب امیدوارم این نیت کمکم کنه روزی کتابهام چاپ بشه و بقول تو به شهرت برسم می دونید بزرگترین علت که دوست دارم به شهرت برسم چیه؟اینه که بقیه به من افتخار کنند پدرم از اینکه پدر من بوده دوستام از اینکه دوستی مثل من دارند و...می فهمید که؟به نوعی از همراهی شون تشکر کرده باشم و به قول شما بگند آمنه محمدی رفیق منه!انشالله که روزی هممون به هدفمون برسیم که فکر کنم حمید جان،بی تعارف،بااین نوشته های شما اون روز خیلی نزدیکه منکه منتظر بودم بیایید ازتون اجازه بگیرم تا نوشته های شما رو اس ام اس بزنم به دوستام و خوشحال می شم اگه اسم و شهرتتون رو کامل بگید و بقولی بگم ایشون از دوستان اینترنتی منه:11:

dr.zuwiegen
26-03-2008, 09:29
فكر نمي كنين يه اشتباه كوچيكي شده؟
من اون حرفهارو نوشتم يا آقا حميد؟
شما بالاخره به چه كسي مي خواستين جواب بدين؟ آقا سعيد (كه بنده باشم) يا آقا حميد؟!
ما كه نفهميديم!
به هر حال امیدوارم مارو از بلاتکلیفی بیرون بیارین!!!
.
.
.
.
راستی، این نوشته هارو نمی خاستم پست کنم، اما دست وبالم خالی بود، دیگه چاره نبود، اگه مسخره شده، شرمنده ببخشید!!




ماهی ها و آدمها

خدایا!
تقصیر من چیه؟
من چه گناهی کردم که باید تنها بمونم؟
اونم تو اینجای تنگ و کثیف، بدون هیچ همصحبتی؟
من چه گناهی کردم که گیر همچین خونه ای افتادم؟
-------------------------------------------------------------------------------------
چه لحظه ترسناکی بود! چه فکرایی با خودم می کردم...
وقتی پسره تور رو کرد تو آکواریوم و از بدشانسی، من اولین ماهی بودم که افتادم تو تور، آنقدر ناراحت بودم که می خواستم بمیرم. بالاخره من هم یه ماهی هستم، حالا هر چقدر کوچیک هم که باشم، بالاخره دل دارم یا نه؟
باز آکواریوم بهتر بود! هرچند توش خیلی شلوغ و کثیف بود و ماهی بزرگهایی توش هستن که نمیزارن هیشکی یه دل سیر غذا بخوره و مدام بهشون زور می گن، ولی خب حداقلش این بود که می تونستی چند تا ماهی کوچیک مثل خودت پیدا کنی و باهاشون هم صحبت بشی.
اما اینجا چی؟ افتادم تو یه تنگ باریک و تاریک، با یه ذره آب بوگندو و کثیف که حتی نمی تونم یه چرخی توش بزنم.
اینجوری ها که من از تنگ دارم می بینم، ظاهراً یه مردی اومده که من رو بخره، اما حالا داره با پسره جر و بحث می کنه...
ما ماهیها که از حرفهای آدمها چیزی سر در نمی یاریم!
اما... مثل اینکه... اوخ... چرا اینجوری شد؟
پسرک من را از تنگ با تور در می آره، در عین اینکه از بی آبی دارم دست و پا می زنم، خیلی خوشحالم، فکر می کنم که شاید نظر مرد عوض شده و می خاد که یه ماهی یزرگتر و جوندارتر از من بگیره اما...
ما ماهیها که از فکرهای آدمها چیزی سر در نمی آریم!
می افتم توی تنگ دیگه، اما مثل اینکه معجزه شده! آخه اینجا به غیر من سه تا ماهی دیگه هم هستن، همشون هم مثل من کوچولو! می شناسمشون، همشون از دوستام هستن!
الان دیگه برعکس، از اینکه از اون آکواریوم لعنتی اومدیم بیرون، خیلی خوشحالم! اینجا خیلی بهتره و جای کافی هم برای چرخیدن داریم! نه شلوغه و نه کثیف. با دوستام دور تنگ بزرگی که داخلش هستیم، می خندیم و می چرخیم و می رقصیم...
تنگ تکانی می خورد! همگی می ترسیم، اما نه! تنگ در دستان مرد جا گرفته و دارد ما را می برد. خیالم راحت شده، دیگه من و دوستانم همگی با هم هستیم! از همین توی تنگ هم میشه فهمید که خیابونها شلوغه، پس لابد عید هم نزدیکه. آخه ما ماهی قرمزها تنها چیزی که راجع به آدمها می دونیم اینه که ما رو برای بهار و سر سفره هفت سین می خرن؛ وگرنه ما که از مراسم و تقویم اونها که چیزی سر در نمی آریم!
چند روزی هست که در خانه مرد هستیم! فکر می کنم هنوز موقع عید نشده، چون اگه اینطوری بود، تنگ مارو تو این گوشه آشپزخونه ول نمی کرد، بره پی کارش! البته من و دوستام که خیلی خوشحالیم، هم از اونجای لعنتی آزاد شدیم و هم اینکه جامون خیلی بزرگه، خدایا ممنون!
من الان دارم مرد رو می بینم. چهار تا چیز شیشه ای دستشه، داره میاد پیشه تنگ ما؛ یعنی میخاد چیکار کنه؟ نکنه میخاد آبمون رو عوض کنه؟
الان من رو از تو تنگ دراورد و از دوستام جدا کرد! من الان تو یه لیوان خیلی کوچیک هستم، بقیه دوستام هم حالی بهتر از من ندارن! مرد اونارو هم از تنگ میاره و میزاره توی لیوان، حالا چهار تا لیوان رو برمیداره، معلوم نیست میخاد با من و دوستام چیکار کنه!
چه فایده، ما ماهیها که از کارای آدمها چیزی سر در نمی یاریم!
الان ما داخل یه اتاق هستیم، جای شکرش باقیه که از این لیوان میشه بیرون رو دید! دیگه تو اون آشپزخونه نیستیم. اینطوری که من می بینم، چهار تا سفره کف اتاق پهن شده، البته اتاق خداییش خیلی بزرگه!
کنار هر سفره یه آدم نشسته، یکیشون یه پسره، اون یکی هم یه دختره، یه زنه هم کنار سومین سفرس. مرد هرکدوم از لیوان ها که توشون یکی از دوستام هستن، میزاره تو یه سفره، من هم که چهارمین لیوان، ببخشید یعنی ماهی باشم، می نشونه تو سفره خودش!
خدایا، این چه جای مسخره ای هستش که من و دوستام گیرش افتادیم؟ یعنی نمیشه این احمقها به جای چهار تا سفره هفت سین جدا، یک سفره بندازن و دور هم جمع شن، بلکه من و دوستام هم بتونیم کنار هم باشیم این اول سالی؟!
آخه گناه ما چیه که به خاطر دوری این آدمها، ما هم باید از هم دور بمونیم؟؟
نه، ما ماهیها از هیچ چیز آدمها سر در نمی یاریم.




خودکشی



من امروز ساعت 5:10 صبح خودکشی کردم.
خودم هم نمی دونم چرا، اما خیلی پشیمونم!
آخه می خاستم طوری اینکار رو انجام بدم که کسی نفهمه؛
اما حالا اینطور نشد و دیر یا زود، کسی می فهمه!
هر کی هم بفهمه، می گه طرف چقدر ضعیف بود؟
اینکه پیش ما، خیلی آدم خوبی بود؟
آبرویی که پیششون داشتم، همش میره بر باد
خب بعدشم معلومه دیگه، کسی ازم نمی کنه یاد!
حالا به نظرتون چیکار کنم؟ آیا راهی هست که جنازم رو جابجا کنم؟
بدبختی هم اینه که دستم از دنیا شده کوتاه، از بس به زندگی که داشتم گفتم بد و بیراه.
عجب غلطی کردیم ها؟!

hamidma
26-03-2008, 18:38
خوب من هم فکر می کنم یه اشتباهی شده. ولی به هر حال فکر نکنم که منظور وسترن جان من باشم.

western
26-03-2008, 18:48
ببخشید اشتباه اسمی شده وگرنه من جواب کسی رو دادم که اون حرفها رو نوشته بود حالا چه اسمش حمید جان باشه چه سعید جان!

dr.zuwiegen
26-03-2008, 19:48
پس كه اينطور! ولي من كه فكر مي كنم مي خواستين جواب دونفر رو تو يه پست بدين!
به هر حال، شما از سعيد مشخصات كامل خاستين يا حميد؟ شما عنوان اون نوشته اي ازش خوشتون اومده و ميخاين س م س؟ بكنين بگين، تا بفهميم منظور شما كدوم نويسنده هستش. البته با اين اراجيف بلندي كه من مي نويسم و از طرفي، تازه وارد بودنم تو تاپيك، بعيد مي دونم كه منظورتون، بنده باشه!

magmagf
26-03-2008, 20:59
سلام

یک عالمه ممنون از همه دوستای گلی که لطف می کنن و پیگیر هستن و داستان های قشنگشون را اینجا قرار می دهند فقط خواستم بگم به زودی توی یک تاپیک جداگانه مسابقه داستان نویسی برگزار می شه با جایزه
شرایط و موضوع مسابقه هم همزمان به همه اعلام می شه
طی همین چند روز
به کسایی که فکر می کنید مایل به شرکت هستند خبر بدهید لطفا

تاپیک مسابقه احتمالا تا روز 15 افتتاح می شه همراه با قوانین مربوطه

hamidma
26-03-2008, 21:07
ماهی قرمز و بیکرانی دریا

بیکرانی دریا اولین کلمه پیچیده ای بود که درکش برای ماهی قرمز کوچولو راحت بود. از مادرش شنیده بود که اگر تمام عمرش را هم در دریا شنا کند باز هم نمی تواند همه دریا را ببیند. یکروز ماهی قرمز کوچولو در یک تور ماهی گیری افتاد. یک ماه بعد در یک تنگ کوچک آب روی یک سفره بود. سارا وقتی خواست به ماهی قرمز کوچولویش که دیشب خریده بود ، غذا بدهد ، ماهی قرمز کوچولو در یک تنگ کوچک آب ، دور از یک دریای بیکران، مرده بود.



حقارت همیشگی

دختر بچه با کلی فخر با موبایل از برادرش که به ماشین عروس تکیه زده بود ، عکس می گرفت. مرد جوان که با دقت به آنها نگاه می کرد، به یاد دوران کودکی اش افتاد که همیشه در عروسی ها بجای شاد بودن ، با احساس حقارتِ نداشتن کفش و لباسهای نو و گران مثل دیگر بچه ها، دائما آرزوی تمام شدن عروسی را می کرد.



کبوترها و انسانها

نازنین 6 ساله با ذوق و شوق تمام یک مشت گندم از پدرش گرفت تا برای کبوترها بریزد ولی وقتی که به کبوترها نزدیک شد همه کبوترها پریدند و فرار کردند. برادر 13 ساله نازنین با دقت تمام نوک تفنگ بادی اش را به طرف کبوترها نشانه رفت . نازنین چند باری بالا و پایین پرید و سعی کرد با دستهایش کبوترها را فراری دهد، ولی وقتی برادر نازنین شلیک کرد همه کبوترها فرار نکردند و یکیشون جلوی پای نازنین روی زمین افتاد و مرد.
نازنین آن روز دائما در این فکر بود که ای کاش کبوترها می دانستند که کی باید فرار کنند و کی نه .



مسیر افسردگی صادق

فاطمه 4 ساله که بخاطر سر و صدا هنگام بازی در اتاق یک سیلی محکم از پدرش خورده بود دستش را روی صورتش گرفته بود و گریه می کرد. صادق برادر 7 ساله اش که خودش نیز از این سیلی ها زیاد خورده بود ، در حالی که خودش را در حاله ای از سکوت حس می کرد ، به خواهرش خیره شده بود و با دندان ناخون هایش را می مکید و به موضوعی فراتر از سنش فکر می کرد که چرا باید یک دختر بچه در این سن اینگونه تنبیه شود.
صادق وقتی 27 ساله شد 5 سال بود که داروی ضد افسردگی مصرف می کرد.

Mahdi_Shadi
27-03-2008, 15:55
نگاه كن تورو خدا! ما يه روز اين جا نبوديم‌ها.....حالا دقيقاً تو همين يه روز همه سر ذوق اومدن!
حميد جان يه چيزي تو كارات هست كه منو جذب مي‌كنه....مي‌دوني...به نظرم يه پلّه بالاتر از كاراي پيشت بود اين پست آخرت.... منو ياد « كي ير كه گور(كه گارد)» مي‌اندازي....منم اين سبك ميني مال رو دوست دارم....كه فقط يه داستان معمولي نباشند....توشون فكر خوابيده باشه...توشون مفهوم خوابيده باشه....اين كه گور هم يه متفكّر دانماركي بوده....اگه كاراشو پيدا كردي بخون...
در هر صورت بسي مشعوف شديم از اين منيني‌هايت!!!

Mahdi_Shadi
27-03-2008, 16:01
سعيد جان كم كمك دارم نگرانت مي‌شم‌ها....!
يه پيشنهاد برادرانه بهت مي‌كنم اميدوارم كه ناراحت نشي....ببين من مي‌گم بيا ديدتو عوض كن....نسبت بيشتر چيزهايي كه فكر مي‌كني...هنوزم سر حرفم هستم و مي‌گم كه زيادي داري تو خطّ فكري صادق هدايت گم مي‌شي....خداييش بي خيال!
من اگه جاي تو بودم از فكرم جور ديگه استفاده مي‌كردم...چون بي تعارف بگم به نظرم تو خيلي خوب فكر مي‌كني....امّآ مي‌گم كه...اگه جاي تو بودم يه جور ديگه فكر مي‌كردم.....
.
.
.
ولي كلّاً چون برادرانه بود ببخشيد!

hamidma
27-03-2008, 21:56
نگاه كن تورو خدا! ما يه روز اين جا نبوديم‌ها.....حالا دقيقاً تو همين يه روز همه سر ذوق اومدن!
حميد جان يه چيزي تو كارات هست كه منو جذب مي‌كنه....مي‌دوني...به نظرم يه پلّه بالاتر از كاراي پيشت بود اين پست آخرت.... منو ياد « كي ير كه گور(كه گارد)» مي‌اندازي....منم اين سبك ميني مال رو دوست دارم....كه فقط يه داستان معمولي نباشند....توشون فكر خوابيده باشه...توشون مفهوم خوابيده باشه....اين كه گور هم يه متفكّر دانماركي بوده....اگه كاراشو پيدا كردي بخون...
در هر صورت بسي مشعوف شديم از اين منيني‌هايت!!!

شما خیلی خیلی لطف دارید. لطفا در مورد که گارد بیشتر توضیح بدید و اگر لینکی دارید ممنون می شم.

در ضمن ایا شما نویسنده یا مینی نویس معروفی رو می تونید به من معرفی کنید؟که البته ایرانی باشند و امکان ارتباط هم باهاشون باشه.

dr.zuwiegen
27-03-2008, 22:54
سعيد جان كم كمك دارم نگرانت مي‌شم‌ها....!
يه پيشنهاد برادرانه بهت مي‌كنم اميدوارم كه ناراحت نشي....ببين من مي‌گم بيا ديدتو عوض كن....نسبت بيشتر چيزهايي كه فكر مي‌كني...هنوزم سر حرفم هستم و مي‌گم كه زيادي داري تو خطّ فكري صادق هدايت گم مي‌شي....خداييش بي خيال!
من اگه جاي تو بودم از فكرم جور ديگه استفاده مي‌كردم...چون بي تعارف بگم به نظرم تو خيلي خوب فكر مي‌كني....امّآ مي‌گم كه...اگه جاي تو بودم يه جور ديگه فكر مي‌كردم.....
.
.
.
ولي كلّاً چون برادرانه بود ببخشيد!

آقا مهدي، خيلي داري سخت مي گيري!
بابا من كه بي خيال هدايتم، گور پدرش!
ولي امروز رفتم كتابخونه، داستانهاي چخوف رو گرفتم با ناتوردشت سلينجر. خوبه؟
البته ناتوردشت عاليه!
حالا بازم بگو هدايت!
ولي اگه كتاب خوبي سراغ داري معرفي كن، انتقاد برادرانه ات درست بود و تا حدودي اونو مي پذيرم.

western
28-03-2008, 06:34
حمید جان به دیونه کردن من ادامه می دی فجیع!کبوترها و انسانها محشر بود...سعید جان از این قدرت انتقادپذیری
تو شوکه شدم مسلمه که با این شخصیت از موفق ترین آدمها خواهی شد

dr.zuwiegen
28-03-2008, 17:46
حمید جان به دیونه کردن من ادامه می دی فجیع!کبوترها و انسانها محشر بود...سعید جان از این قدرت انتقادپذیری
تو شوکه شدم مسلمه که با این شخصیت از موفق ترین آدمها خواهی شد
راستی، وسترن خانم، من داشتم این این تاپیک رو مرور می کردم و وقتی فهمیدم که شما نوشته اید که معلول هستید (امیدوارم که ناراحتتون نکرده باشم)، راستش یه جورایی شدم. یعنی اصلاً باورم نمی شد. اولاش که خیلی ناراحت شدم، ولی بعدش یه جورایی ته دلم خوشحال. می دونید، بیشتر به خاطر خودم ناراحت شدم و به خاطر شما خوشحال... خیلی حرفه خب، آدم به جای اینکه هیچ کاری نکنه (عین ماها که همه جامون سالمه) بشینه و دست به قلم ببره و رمان بنویسه. به هر حال باید خدا رو شکر کرد که اگه از بنده اش همه چیزش رو بگیره، باز هم اراده و انگیزه اش رو نمی گیره، البته من خودم یه عادتی دارم که وقتی یه معلول یا یه آدم ضعیف و مریض رو می بینم اول خدا رو شکر می کنم که سالمم، ولی بعدش میگم که خدایا، آخه حکمتت چیه که این بنده خدا نمی تونه سالم باشه؟؟
.
.
.
نوشته های آقا حمید هم باحالند، ولی خب تقصیر من چیه، آخه من دوست دارم نوشته یه کمی بلند باشه و یکی دو خط نباشه.
.
.
.
راستی بچه ها، من تو دو روز "ناتور دشت" رو تموم کردم، کتابش خیلی عمیق و روانکاوی هستش، ولی در عین حال طنزش خیلی حال میده. یه جمله خیلی باحال هم تو کتابش هست:
"مشخصه ی یک مرد نابالغ این است که میل دارد، به دلیلی، با شرافت بمیرد، و مشخصه ی یک مرد بالغ این است که میل دارد، به دلیلی، با تواضع زندگی کند."
من که به شخصه خودم بر اساس معیار بالا، نابالغ می بینم، شماها رو نمی دونم!

western
28-03-2008, 18:20
ممنون دکترجان شما خیلی آدم دقیق و مهربونی هستید بله رمان نویسی یک هدیه بزرگ بود از طرف خدا البته نمی شه گفت من معلولم...فقط...حالا بی خیال!راستش منم نمی تونم مینی مال بنویسم که هیچ دیدید که داستانها کوتاهم هم افتضاح بود من باید سر یک کتاب چند سالی بشینم وگرنه نمی شه!!!!!خوب شما هم امتحان کن شاید
شما هم استعداد رمان نویسی داری خبر نداری داداش من؟!این خط قرمز محشر بود و حرف کاملاً درستی امیدوارم
همه بالغ بشند!!!!!!

Benygh
28-03-2008, 22:16
سلام
ابتدا میخوام بگم مثله اینکه من نباشم همه هستند ....

بعد از مسافرت ذهنم باز شد میخوام چندتا بنویسم ... اگه ممکنه و نظر بدید ...


کمربند ایمنی
تعطیلات خوبی را با خانواده اش گذرانده بود ...
در راه برگشت راننده خودش بود ولی در فکر رانندگی نبود تا اینکه ...
بعد از کمی سردر گمی به هوش آمد ولی روی تخت بیمارستان خوابیده بود با حرف های دکتر و پرستار فهمید که در تصادف تنهای مانده شده است ...
از آن حادثه به بعد از کمربند ایمنی متنفر شد چون از تنهایی واقعا بدش می آمد ...


نظر بدید ...:دی

western
29-03-2008, 07:44
ضاهراً مسافرت خوش گذشته چون چیز خوبی نوشتی!جمله آخری خیلی محشره...ای بابا آخه من نمی تونم از
اینها بنویسم چکار کنم ؟بشینم همش نظر بدم؟؟؟؟؟؟؟

Benygh
29-03-2008, 10:51
سلام
اینطوری میگید من یک جوری میشم .. حالا چطور بوده ؟ :دی
البته تو جاده که بودم لب گردنه وقتی پایین رو نگاه کردم این یادم اقتاد ... :دی

Mahdi_Shadi
29-03-2008, 12:58
شما خیلی خیلی لطف دارید. لطفا در مورد که گارد بیشتر توضیح بدید و اگر لینکی دارید ممنون می شم.

در ضمن ایا شما نویسنده یا مینی نویس معروفی رو می تونید به من معرفی کنید؟که البته ایرانی باشند و امکان ارتباط هم باهاشون باشه.
خواهش داداش!
راجع به كه گارد لينك ندارم امّآ قول ميس‌دم سر فرصت يه سري كاراشو برات بذارم
ميني نويس ايراني هم آقاي ابراهيم شاهي خيلي قشنگ مي‌نويسه....امّآ اعتراف مي‌كنم كه خيلي ازش نمي‌دونم...اگه از اونم لينكي پيدا كردم برات مي‌ذارم
ولي كلّاً هم به تو و هم به بقيّه‌ي بچّه‌ها پيشنهاد مي‌كنم اين وبلاگ رو مرّتباً چك كنن:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

همش ميني ماله....

Benygh
29-03-2008, 13:00
میای و نظر نمیدی ؟ این کاره بدیه ... :دی

Benygh
29-03-2008, 13:03
همش ميني ماله....
ولی اینا یک جوریه ... مثلا توش عامیانه نوشته و این مشکلی مگه نداره ؟

Mahdi_Shadi
29-03-2008, 13:04
راستي سعيد جان
گفتي كتاب دلم نيومد دوباره از اون كتابي كه گفته بودم حرف نزنم
« كافكا در كرانه»
اثر « هاروكي مواراكامي» (كه اميدوارم همتون بشناسينش)
نشر نيلوفر
قيمت:7500 تومن( كه واقعاً ارزشش رو داره!)

به همتون پيشنهاد مي‌كنم اين كتاب رو حتماً حتماً بخونيد....واقعاً معركه است....الان مي‌تونم ادّعا كنم كه بي برو برگرد بخش مهمّي از نوستالوژي من شده اين كتاب....حتماً بخونيد....وسترن جان تو هم حتماً اينو بخون....قطعاً تو نوشتن رمان بهت كمك مي‌كنه....

Mahdi_Shadi
29-03-2008, 14:02
بنيامين جان صبر كن خب....شرمنده...بي موقع dc شدم
اولاً كه منم از طرح كلّي داستانت خوشم اومد...به نظرم جمله‌ي آخرشم بهترين قسمتش بود...
در مورد اون سايت هم...به نظرم حتماً آرشيو سايت رو ببين...واقعاً جالب و قشنگه
البتّة من خودمم با همهي‌ي ميني‌ةاش حال نمي‌كنم! به نظرم بعضي‌هاش خيلي قوي نيست...امّآ از اين نظر كه عاميانست به نظر من خيلي مشكل نداره...خودش شايد يه تحوّل تو ميني باشه!
ولي كلّاً از خيلي از وبلاگ‌ها و سايت‌هاي ديگه بهتره....

dr.zuwiegen
30-03-2008, 09:05
سلام بچه ها!
این هم یه داستان جدید!
خواهش می کنم بخونین! دیگه از هدایت خبری توش نیست. یه مقدار با کارای قبلیم فرق می کنه.
خواهش می کنم بخونین! نظرتون برام خیلی مهمه، عنوان هم براش هنوز انتخاب نکردم. اگه پیشنهادی دارین، بگین...
------------------------------------------------------

"بيا... بيا... بيا... خب، بسه!"
وانت جلوي زيرزمين انباري مي ايسته. هوا اونقدر گرمه که تو همين تي شرت نازک رنگ و رو رفته هم از نفس افتادم.
از شانسي که من دارم، هيشکي نيست تا کمک دستم باشه؛ خودم بايد پونصد تن گوني نخ و کاموا رو خالي کنم تو زيرزمين انباريمون. از صبح دلم مي خواست يه جوري دودر کنم؛ خودم رو به مريضي بزنم، برم گم و گور شم، اصلاً اگه پاش مي افتاد، خودم رو بکشم! آخه دست خودم نيست، ديوونه ام و بدجوري به سرم مي زنه، البته فقط بعضي مواقع! به هر حال تقصير من نيست که از شغل بابام بدم مياد؛ ريه و اعصابش داغون شده سر اين کار نکبتي و کثيف، ولي باز هم اين شغل لامصب رو عوض نمي کنه. ما که ديگه به اين لجبازي بزرگترهاي فاميل عادت کرديم. آخه مگه عموم که همه همسايه ها از سر و صداي آهنگريش ذله شده بودند، کارشو عوض کرده تا بابام بخاد عوض کنه؟!
باز جاي اميدواري هستش که اسم شغل بابام تا حدودي باکلاسه، هرچند شک دارم دقيقاً همين اسم تميز به شفل پر گرد و خاک بابام اطلاق بشه: ندافي! البته من هر موقع که تو مدرسه، معلمها مي پرسيدن شغل بابات چيه و به گفتن کلمه "آزاد" هم راضي نمي شدن، مي گفتم که بابام ندافه؛ ولي معلمه نمي فهميد و بايد براش توضيح مي دادي. نکته جالبش هم اين بود که وقتي توضيح مي دادي، ديگه معلوم مي شد که شغل ضايعيه! البته خداييش من آدم ناشکري نيستم، درآمدش بدک نيست ولي خب، وقتي من از يه چيزي بدم بياد، ديگه بدم اومده ديگه! هيچ کاريش نميشه کرد!
فکر کنم همه اين گونيها رو بايد خودم خالي کنم، خيلي جدي مي گم. مني که شايد به زحمت وزنم به 60 برسه. بابام که وسط هفته اي رفته مجلس ختم، داداش کوچيکم هم که مدرسه هستش. خوش به حالش، ما که قدر درس و مدرسه رو ندونستيم، حداقل اگه الان اونجا بوديم، اين بدبختيها باهامون نبود. لعنت به اين زندگي، بعضي مواقع حتي اگه خودت هم نخاي همه چيزاي بد خراب ميشن فقط روي سر تو يکي.
راننده وانت، آدم جديدي هستش. يعني از آدمهايي نيست که قبلاً واسمون بار مي اوردن. ولي جداً و شديداً توي ذوق مي زنه. البته من از اون آدمهايي نيستم که پشت ديگرون غيبتشون رو کنم، ولي مشکل اينجاس که زيادي پيره. باز اگه جوون بود، مي يومد و يه کمکي هم مي کرد. من موندم پيرمرد تو اين سن، که جاي بابابزرگ من مي مونه، رانندگي رو مي خاد چيکار؟ دقيقتر که نگاهش کني، مي فهمي که حسابي زوار در رفته اس؛ موهاي سرش نصفش ريخته، طوري که ما مودارها بهش ميگيم "مدل بکسوري برعکس". اونهايي که پشت سرش مونده خيلي کم پشتن و چيزي به ريختنشون نمونده؛ يه عينک ته استکاني به چشمش هستش که فکر نکنم با اين عينک، 5 متري دورتر رو خوب ببينه. يه پيرهن آستين کوتاه پوشيده که اصلاً به سن و سالش نمياد. درسته هوا گرمه، ولي خب معمولاً پيرمردها عشق گرمان و کت و شلوارهاي عهد جوونيشون، که اين باباهه اينطوري نيس. پيرهنش انقدر چرکه که من ديگه بي خيال ورانداز کردنش مي شم، رنگ مو و چشم و شلوارش، ارزوني خودش!
خلاصه اين يارو، بعد از چار ساعت سر و کله زدن با طنابهاي دور گونيها، اونها رو که مثل خوره به وانت گره زدنشون، باز ميکنه و به ما دستور ميده: "پسر، بيا سريع اين نخ و کامواها رو خالي کن، کار و زندگي داريم!"
پس که اينطور! يه پيرمرد، آخر عمري چه کار و زندگي مي تونه داشته باشه که ما جوونهاش، هنوز نداريم؟ فکر ميکنه که انگار به من دستور نمي داد، من خيال نداشتم برم گونيها رو خالي کنم؛ ولي خداييش هم خودم يه مقدار مرددم که دست تنها برم اون بالاي وانت و اون کوفتي ها رو بريزم پايين. آخه بد مصب، بدترين زمان و بدترين مکاني هستش که بشه اينکارو کرد: تقريباً نزديکاي ظهره، از آسمون آتيش ميباره، خيابون هم شلوغ. از اون طرف هم بچه ها از مدرسه دارن برمي گردن. خدا کنه برادر من هم توشون باشه، باز اون هيکل گنده اش به درد مي خوره؛ اما تازه يادم مي افته که داداش تازه راه افتاده طرف مدرسه، آخه بعدازظهريه.
الان که بالاي وانت هستم، راحت مي تونم يه نگاه کلي به خيابون بندازم و همه جا رو ورانداز کنم؛ يه بابايي اون طرف خيابون، با بلنگويي تو دستش رد ميشه، داره روضه مي خونه. دوس دارم برم اون بلندگو رو بکنم تو حلقش، بلکه خفه شه و بفهمه وقتي اين همه سر و صدا تو خيابون باشه، ديگه کسي به وراجي اون اهميتي نميده و نمياد پولي بزاره کف دستش. همونطوري بالاي وانت خشکم زده و هيچ کاري نمي کنم. گرما امونم رو بريده، از اين طرف صداي قرائت قرآن هم، از مسجد همجوار زيرزمين بلند ميشه؛ ديگه دارم کلافه ميشم از اين همه سر و صدا و گرما؛ اينه که بي خيال همه صداهايي که هست ميشم، خودم رو به کري مي زنم و بارا رو مي اندازم زمين.
کم کم دارم خسته ميشم، با اين وزن کم، خودم هم در تعجبم که چرا اينقدر عرق کردم، چون سرتاپام عرقيه. معجزه اس، مخصوصاً اگه تو بدنت، به جاي چربي و گوشت براي آب شدن، فقط چهارتا استخون باشه.
اينجوري نميشه! گند زدم به خيابون. هرچي نخ و کامواس، از بالاي وانت ريخته کنار در مسجد. راننده بالاخره يه زحمتي به خودش ميده، از وانت مياد بيرون و ميگه :"خسته نباشي، شرمنده جوون! مي بيني که ديسک کمر دارم و پا درد، نمي تونم بهت کمک کنم؛ شما هرچي سريعتر اين بارها رو از روی وانت خالي کن، بعد هم حساب و کتاب مارو بکن که بريم. پير شي جوون!"
اين تيکه آخري، خيلي حالم رو مي گيره! آخه يعني چي که پير شم؟ شما پيرمردها دعايي بهتر ندارين؟ پير شم و يه آدم به درد نخور و بي مصرف بشم که دیگرون رو نتونه کمک کنه؟ وقتي به درد بقيه آدمها نخوري، آخه پس به چه دردي مي خوري؟
صداي اذان دیگه بلند ميشه. وقت نماز شده، مردم هم عين مور و ملخ دارن ميان طرف مسجد. حالا خدا هم ديگه ميخاد از ما حال گيري کنه! حالا سال تا ماه اين مسجد خلوت بود، فقط پيرپاتالها مي ريختن توش. اونم به خاطر اينکه آخر عمري پيش خدا چيزي براي گفتن داشته باشن. اما الان ماشالا همه ملت پير و جوون هوس نماز خوندن به سرشون زده، بلکه بيان اينجا و هي سر ما غر بزنن که :"بچه، اينارو از سر راه مردم بردار!"، از اون طرف هم ما با اين قيافه پيش اونا ضايع شيم...
ميرم جلوي در مسجد و اون گونيهايي رو که ريخته جمع مي کنم ميارم اين طرف تر، بلکه کمتر غر بزنن ملت؛ وانت رو نگاه کن: نصفه گونيها هنوز داخلشه و نصف بقيه هم توي خيابون تلپ شده. خاک تو سرت با اين کار کردنت! بدبختي اينه که قيافم فقط به آدم بزرگا شبيه هستش، همين هم باعث ميشه سر اين قضايا نزنم زير گريه و تحمل کنم وضع رو.
پيرمرد دوباره از وانت مياد بيرون. چه فکري تو سرشه، من يکي که نمي دونم. مياد پيشم و ميگه: "پسر جان، من ميرم نماز، شما نميايي؟"
ميگم که :"حاجي، آخه من بيام چيکار؟! نصف بارها هنوز مونده رو وانت، شما هم که عجله داري! تازه وانت اينجاس، خوب نيستش. يهو يکي بيهوا مياد و چندتا گوني رو مي اندازه ماشينش و ميره. اين محله دزد زياد داره، حاجي!"
نه مثل اينکه پيرمرده هواي نصيحت کردن به سرش زده: "پسر جان بيا! نماز واجبه. بيا... بيا... نمازت رو به کمرت بزن که از نماز بهتر هيچ چي نيست. والله خير حافظاً... خدا خودش نگهبان همه چي هستش... بيا پسرم!"
اين رو ميگه و ميره. خدا مگه نگهبان مال دنيا هم ميشه؟ اونهم مال نکبتي! يه مقدار با خودم کلنجار ميرم. ميخام برم گونيها رو ببرم داخل زيرزمين، ولي خسته ام، خيلي. خداييش بدک هم نميگه. ميريم داخل و يه خستگي هم در مي کنيم و نماز جماعتي هم مي خونيم. حداقل خدا ببينه يه بار تو عمرمون، پامون رو تو مسجد گذاشتيم.
ولي نميشه که اين جنسا رو اين جا به امان خدا! ول کرد. موندم عاطل و باطل. ولي خب، به درک! اصلاً بدزدن! ديگه مجبور نيستم خودم رو خسته کنم. آره بابا چه بهتر، دزديدن هم دزديدن ديگه! در زیرزمین هم نمی بندیم، چه بهتر!
ميرم داخل حياط مسجد. فکر کنم آخرين بار حول و حوش ده سالگي بود که اومدم مسجد. الان اصلاً حال و حوصله خم و راست شدن رو ندارم، چون اون هم بالاخره يه انرژي ميخادش. اما ضايع هستش برم تو مسجد و فقط بشينم؛ اون هم بعد اين همه سال. براي همينه که الان رفتم تو دستشويي بوگندوي مسجد و دارم وضو مي گيرم. تو اين دستشويي با اين اوضاع، مطمئنم که شيطون هم نمياد، چه برسه به آدمهاي مومن! ولي خب فکر کنم مومنها هم براي اين ميان اينجا که از دست وسوسه هاش در امون باشن!
کفشهام رو در ميارم و ميرم داخل مسجد. ملت يه دفعه همگي پا ميشن و به من هم در همون حال نگاه مي کنن. خيلي مي ترسم، انگار تا حالا آدم نديدن! جدي جدي خودشون رو فرشته فرض کردن! اما من ميرم داخل؛ چون اينجا تنها جايي که براي ورود همه بازه. از حاج آقاش گرفته تا اون مرد نزول خور محله مون که اون گوشه وایساده. (چي کار کنم، خب با يه نگاه شناختمش ديگه!)
آهان، اينا به خاطر من پا نشده بودن. مکبر، قد قامت صلات رو گفته و اين يعني اينکه بايد بدوم و برم تو صف. بايد برم پيش همون پيرمرد. باز حداقل اون رو مي شناسم و با هم، هم کلام شديم. شايدم باهام کاري داشته باشه. ميرم و يه مهر بر مي دارم و دنبال پيرمرد مي گردم. طولي نمي کشه که پيداش مي کنم. همه الله اکبر رو گفتن، من هم مي گم و اضافه ميشم به جمع نماز خونها. حاج آقاي پيش نماز، داره قل هو الله رو مي خونه و من چشمم به در مسجده. کاش کفشام رو مي اوردم داخل. اينجا دزد زياده. عجب غلطي کرديمها!
"ان الله و ملائکته يصلو..." مکبر اينا رو با صداي بلند توي بلندگو مي گه، شايد هم داره داد مي زنه. برام اين چيزها مهم نيست. نماز ظهر و عصر را خونديم، ولي عمراً اگه حواسم بود. تو نماز ظهر، فکر و ذکرم پيش اين بود که يه جوري زحمت اون گونيها و خالي کردنش، اون هم تو اين گرما، از من ساقط شه. مثلاً يکي بياد و ببرتشون، يا چه بدونم، يه جور تو زمين آب شن. اما تو چهار رکعت بعدي، نگراني مثل خوره افتاده بود به جونم. بهم از بچگي گفته بودن درباره هر چي فکر کني، سرت مياد. اين بود که مي گفتم نکنه راستي راستي...؟ اون وقت بابام پدرم رو در مي اورد و باز هم بهم مي خاست بگه: "تو يه بچه بي عقلي که فقط هيکلت مثل آدم گنده هاس!" وسطاي نماز عصر، به کلي از مسجد اومدن پشيمون شدم، مي دونستم بده آدم به همچين جايي توهين کنه. اما مسئله اينجا بود که من اصلاً به خاطر خدا نيومده بودم که. يعني نمازمون يه ارزن هم براي خدا نمي ارزيد. از بچگي تو گوشم خوندن که از خدا سلامتي پدر و مادر و عاقبت به خيري و توفيق نماز اول وقت و ... اينجور چيزا رو بخام. ولي خب، الان دقيقاً، هيچ کدوم برام مهم نبودن. يه مشکل ديگه گير داده بود بهم. يه مشکلي با فکراي لعنتي خودش که هيچ جايي براي خدا تو مغزم باقي نمي ذاشتش.
سريع از جام بلند ميشم که برم يه سر و گوشي آب بدم و از دست نخوردن جنسها مطمئن شم. اما پيرمرد که بغل دستم هستش سريع لبها رو میجنبونه که :"کجا جوون؟ نمازت قبول باشه!" با بي ميلي بهش ميگم که :"قبول حق باشه!" پيرمرد هم از فرصت استفاده مي کنه و مي گه: "جوون، تا من از مسجد بيام بيرون، تو هم برو و پول بارها رو بيار، بابات پولي، چيزي خونه گذاشته ديگه، نه؟"
-"چرا گذاشته، پول خونه هستش. راستي آقام گفت که برج بعدي بدهکاريم رو باهاتون صاف مي کنم."
-"باشه پسر جان، برو! من مواظب جنسها هستم. خدا به همرات. پير شي جوون!"
باز دوباره اعصابم رو خورد کرد! نمي زارن آدم دو دقيقه از يه نفر بدش نياد.
جاي شکرش باقيه، چون کفشام رو کش نرفتن. سريع مي دوم طرف در خروجي مسجد تا يه سر و گوشي آب بدم. وانت رو نگاه مي کنم. اولش فکر مي کنم که يه چند تا گوني از بار کم شده، اما نه؛ همه چي سر جاشه. نکته جالش اينه که چه مي دزديدن و چه نمي دزديدن، تقريباً هيچ تاثيري رو بدبختيهام نداشت: يا کتک از پدر و احياناً يه مدتي از پول توجيبي محروم شدن؛ و يا عرق ريختن و خستگي تا پاي مردن.
سريع مي دوم طرف خانه. اگه با همين سرعت برم، 2-3 دقيقه اي اونجا هستم. آخيش... مي رسم دم در خانه. پولهاي بابام رو که قبلاً آماده کرده بود، از تو کشو برمي دارم و سريع بر مي گردم که برم. هيچ کاري هم با مادر و خواهرم که تو خونه هستن ندارم. خب معلومه که اونا نمي تونن کمکم کنن. پس ترجيح ميدم چيزي بهشون نگم. تا ميايم بريم دم در و بزنيم بيرون از خونه، گلاب به روي شما! دسشويي مون مي گيره. آخه الان هم چه وقت...! دلم مي خاد بزنم خودم رو ناکار کنم. آخه باز هم روم به ديوار، اين دسشويي رفتن ما کمي طول مي کشه!
بعد ربع ساعت، مي زنم از دسشويي بيرون. مطمئن هستم که پيرمرده از تاخيرم شاکي شده و حسابي عصبانيه. سر همين تا اونجايي که امکان داره، سرعتم رو زيادتر مي کنم. الان دیگه خيابونا خيلي خلوت تره. به ساعتم نگاه مي کنم. وقت ناهاره، پس طبيعيه!
مي رسم بالاخره به مسجد و زيرزمين انباريمون، اما باورم نميشه! چيزي جلوي چشمام مي بينم که اگه هر مرد واقعي ديگه اي هم باشه، مي زنه زير گريه. هيچ کدوم از اون گونيهايي که روي زمين و تو وانت بودن، نيستن! اي بابا! من که از مسجد اومدم بيرون که همه سرجاشون بودن؟ پس تو اين يه ربعه، همه رو برداشتن رفتن؟ حتي نمي فهمم که اون پيرمرد مرتيکه کدوم گوريه.يعني احمق نفهميده که دارن گونيها رو مي برن؟ آخه اين پيرمردها که مدام از تجربشون صحبت مي کنن، نمي خان اين ابله بودن بچه گانشون رو ترک کنن؟
خيلي ناراحتم. جدي مي گم. بغض گلوم رو گرفته. ميرم جلوتر، ولي ايندفعه آهسته تر. آهان! اين يارو نشسته تو ماشين ابو قراضه اش. نمي تونسته از آينه جلو ماشين موظب باشه؟ نه بابا، لابد هم داشته چرت مي زده. ميرم جلو و از شيشه جلوي ماشين داد مي زنم سرش: "حاجي دستت درد نکنه! هي ما گفتيم که..."
- "خسته نباشي جوون! کجايي بابا! ما رو نيم ساعته که کاشتي..."
اگه اين خسته نباشي جوون رو بلد نبود، به گمانم اصلاً باهام حرف نمي زد.
- "حاجی گونیها چی شد؟ گذاشتی همه رو بردارن و ببرن؟ بابا خوبه شما داخل ماشین بودی! از شما بعیده با این موهای سفید! نگفتی بگیری تو ماشین چرت بزنی چی پیش می یاد؟ حالا اونوقت از ما پول هم می خای، نه؟"
دیگه گریه ام می گیره، ولی هر کی دیگه هم جای من بود گریه می کرد: حتی بابام. اما پیرمرده داره می خنده! شیطونه میگه بزنم تو دهنش، اون چند تا دندونی هم که براش مونده، بشکنم.
- "پسر جون، چقدر عجولی... مرد که گریه نمی کنه! بابا گوشت رو باز کن جونم! ملتفت نیستی قضیه چیه... شما که رفتی از مسجد بیرون، من هم چند دقیقه بعدش از مسجد زدم بیرون با بقیه مردم. رفتم جلوی وانتم و منتظر بودم شما برگردی... همونطور که مردم داشتن از مسجد خارج می شدن، یه دفعه یه حاج آقایی... به گمونم همون پیشنماز دیگه... اومد بیرون. بعدش که داشت از جلوم رد می شد، یه نگاهی به من کرد... شما هم که بهتر می دونی من سر و وضعه خیلی داغونه! خلاصه نمی دونم این حاج آقاهه پیش خودش چه فکرایی کرد... یکدفعه اومد و با همون عمامه و قبا و ریش، نزدیک گونیها شد و اونا رو انداخت داخل زیرزمین. من خودم تا به حال ملا به این جوونی ندیده بودم، ولی دمش گرم! من رفتم جلو، خواستم جلوش رو بگیرم... اما اصلاً بهم اجازه نداد. هلم داد عقب. انصافاً محلتون حاج آقای خوبی داره... بقیه نمازخونها هم که ملا رو دیدن، غیرتشون یه دفعه گل کرد و اومدن تو سه سوت همه گونیها رو از وانت و از زمین، انداختن داخل زیرزمین! فقط زحمت چیدنش پای شماست.... حالا پول مارو اوردی، جوون؟"
من زبون تو دهنم نمی چرخه که چیزی بگم. هاج و واج ایستادم همونجا. خود پیرمرده پولها رو از دستم می گیره و فاکتور رو میده دستم. یه نگاهی به آسمون می کنم و یه نگاهی هم به مسجد محله، که حالا درش بستس. پس از یه مدت فکر کردن، وقتی که پیرمرده هم پولارو می شماره و بعد، گازش رو می گیره و از اونجا دور میشه و در همون حال، یه "پیر شی جوون!" دیگه هم می گه، در زیرزمین رو قفل می کنم و در حالی که سعی می کنم، این دفعه از خوشحالی نزنم زیر گریه، راه می افتم طرف خونه.

Benygh
30-03-2008, 12:00
خیلی قشنگ بو سعید جان ...
اولش رو که خوندم دیگه حتی نتونستن چم بردارم از روش ...
قشنگ بود ... ولی کلمات عامیانه رو یه فکری براشون بکن ...

dr.zuwiegen
30-03-2008, 12:33
خیلی ممنون بنیامین جان! ان شاء الله که مسافرت خوش گذشته باشه! جات انصافاً خیلی خالی بود!
حدس می زدم خوشتون بیاد، حالا باید دید نظر بقیه چیه...
نوشته کوتاه شما هم، همونطور که بقیه گفتن، خیلی جالب و قشنگ بود...
ولی منظورت رو از کلمات عامیانه رو نفهمیدم؟ یه فکری به حالشون بکن یعنی چی؟ یعنی از کلمات عامیانه نباید استفاده می کردم؟ یا اینکه تو نوشته ام از کلمات عامیانه خبری نبود و سطح بالا بود؟؟ به هر حال من زورم رو زدم تا تونستم یه مقداری حال و هوای نوشته هام رو عوض کنم، ولی خب هنوز نتونستم اسمی برای نوشته ام پیدا کنم!

Mahdi_Shadi
30-03-2008, 12:48
يه تغيير اساسي و عالي و دلچسب...عالي بود سعيد جان...
من كه خودم با كلمات عاميانه مشكل ندارم...امّا بعضي كلمات رو موافقم كه زيادي عاميانه‌ هستن و مي‌تونن بهتر بشن...مثلاً به نظر من تو داستانت كلمه‌ي اين يارو رو مي‌شد عوض كرد.....ولي در كل از فضاي نزديك و صميمي داستان خوشم اومد....توصيفات هم جالب و خوب بود...

Mahdi_Shadi
30-03-2008, 12:56
حميد جان...شرمنده لينكي از كه گارد پيدا نكردم برات بذارم به جاش برات يكي از كاراشو مي‌ذارم...اين كارشو بيشتر يكي از تأملات فلسفيش مي‌دونن كه ميل داستان ميني مال در آورده....:
« اگر دريا تمام توانش را به كار گيرد، باز هم نمي‌تواند تصوير آسمان را در خود بازتاب دهد. حتّي با كمترين جنبش‌اش آسمان در وي منعكس نمي‌شود. امّا وقتي آرام و عميق است، تصوير آسمان در هيچ بودنش به وجود مي‌آيد.»

مي‌بيني....لزوماً محوريت داستان پردازي رو نداره..امّا خيلي‌ها اين ميني مال كه گارد رو دوست دارن...
.
.
.
اينم دو تا كار از ابوالفضل ابراهيم شاهي كه گفته بودم:

1_
آدم‌هايي كه نصيحت مي‌كنن بايد حتماً تنبيه بشن
آدم‌هايي كه تنبيه مي‌كنن بايد نصيحت بشن

( كه من خودم اين كارشو خيلي دوست دارم.به نظرم يه ميني واقعاً درست و حسابيه)


2_ اين‌ها تفاوتشونه:
تغيير فصل رو از درخت‌ها مي‌شه فهميد امّا از آدما نمي‌شه فهميد.


مي‌بيني....!...به نظرم من تو ميني مال ها واقعاً كاراي قشنگين...

Benygh
30-03-2008, 16:36
این گارد کیه ؟

Mahdi_Shadi
30-03-2008, 16:50
« كه گور كه گارد» يكي از معروف ترين فيلسوف‌هاي دانماركه...

Mahdi_Shadi
30-03-2008, 17:03
راستي بچّه‌ها مي‌خوام يه چيز خيلي بامزّه براتون تعريف كنم:
من دوباره چند تا داستان نوشتم!:27::27::27::27::27::27::46::27::27::27 ::27::27::27:
اونم ديشب بين ساعت يك ربع به يك تا يك نصفه شب!براي همين احتمالاً چيز خيلي جالبي از آب در نيومدن..امّآ لطف مي‌كنيد اگه بعد از اين كه اين 4 تا ميني تقريباً بزرگ(!) رو خونديد نظراتونو بگيد تا اگه زيادي ضايع بود...ديگه اون وقت شب نشينم داستان بنويسم!


« راه حل»
معلّم از دستش عصباني شد. گفت «تا تنبيه نشي نمي‌تون بياي سر كلاس. تنبيهت هم اينه كه بايد يك ساعت تمام وسط حياط بشين پاشو بري. حالا زود برو مشغول شو.» پسرك سرش رو پايين انداخت و از كلاس بيرون رفت و وسط حياط ايستاد. يه نگاهي به آسمون انداخت. آسمون ابري بود. پوزخندي زد و مشغول شد به بشين پاشو رفتن.
تنبيهش كه تموم شد معلّم اجازه داد بياد و سر كلاس بشينه.چون معتقد بود كه احتمالاً حالا ديگه رفتارش درست شده. پسرك رفت و نشست سرجاش. از پنجره نگاهي به بيرون انداخت. آسمون ديگه هيچ ابري نداشت. دوباره پوزخندي زد و با خودش فكر كرد كه كاش مي‌شد تمام مشكل‌ها با بشين پاشو حل بشن...




«پسر بزرگ»
پسر بزرگ خانواده بود. براي همينم فقط اون بايد اين كار رو انجام مي‌داد.28 سال خاطره افتاده بود به جونش. تو قبر رفت و كفن رو كنار زد. حالا يه بار ديگه داشت صورت پدرش رو مي‌ديد. بعد 4سال...
28 سال. از وقتي كوچيك بود تا 4 سال پيش كه از خونه رفت. 28 سال خاطره، دعوا، اختلاف. 28 سال سيلي‌هاي گاه و بي‌گاهي كه به خاطر كوچك‌ترين اشتباه‌ها و يا ساده ترين سؤال‌ها خورده بود.28 سال تصميمي كه پدرش به جاي اون گرفت و با هر اعتراضي اونو زد و از خونه بيرون انداخت.دفعه‌ي آخر هم بعد كلّي دعوا و جار و جنجال، وقتي دوباره از خونه بيرونش كرد و بهش گفت كه از ارث محرومه...اون رفت و گفت كه هيچ وقت ازش نمي‌گذره...امّا الان...ايني كه كفن پوش تو قبر خوابيده بود پدرش بود...جنازه‌ي پدرش...
چشم‌هاش رو به خاظر سوزش ناگهاني با پشت دست ماليد و اشك‌هاش رو پاك كرد...خم شد و صورت پدرش رو بوسي و گفت:« حلالِ حلال...اميدوارم لااقل به تو خوش گذشته باشه...» بعد هم صورت پدرش رو كه از اشك خودش خيس شده بود با كفن پوشوند... از قبر بيرون اومد و اجازه داد تا ريختن خاك رو شروع كنن...





«سير نزولي»
زندگي تو جامعه اين جوري شده:
تا وقتي كوچيكي و كار بدي مي‌كني...تنبيهت مي‌كنن و مي‌گن شيطون گولت زده....
امّا وقتي بزرگ شدي و كار بدي ازت سر زد تشويقت مي‌كنن و مي‌گن تو شيطونو درس مي‌دي...





« زندان آخر»
چشم بند رو آوردند. حالا ديگه همه چيز رو سياه مي‌ديد. به شدّت عرق كرده بود.انگار خورشيد گرم‌تر هميشه بود.كسي با صداي بلند گفت:«...به طناب دور گردنت خيلي فكر نكن...داري مي‌ري يه زندان ديگه... ... ... ببريدش...!» يك دفعه احساس كرد كه زير پاش خالي شد و بعد از اون ديگه چيزي نفهميد...
چشم‌هاش رو باز كرد... ديگه چشم بند و طنابي در كار نبود...امّا همه جا تاريك بود و اون هم به شدّت عرق كرده بود...شايد جدّي جدّي برده بودنش يه زندان ديگه....با خودش فكر كرد:...شايد آوردنم وسط خورشيد...!...هم گرمه...هم تاريكه... و هم پر از آتش...!



.
.
.
خب ديگه...خنده بسّه...نظرتون چيه....؟...ديگه اون وقت شب كار نكنم....؟!:20:

Benygh
30-03-2008, 17:38
انگار خورشيد گرم‌تر هميشه بود
از رو جا انداختی .. :دی

اخری خیلی قشنگ بود ...
کلا همه خوب بود ولیل اخری خیلی قشنگ بود به نظر من ...

Benygh
30-03-2008, 22:52
مهدیییییییییییییییییی

اومدی اوتارت رو عوض کردی اینجا نیومدی ؟

hamidma
30-03-2008, 23:41
حميد جان...شرمنده لينكي از كه گارد پيدا نكردم برات بذارم به جاش برات يكي از كاراشو مي‌ذارم...اين كارشو بيشتر يكي از تأملات فلسفيش مي‌دونن كه ميل داستان ميني مال در آورده....:
« اگر دريا تمام توانش را به كار گيرد، باز هم نمي‌تواند تصوير آسمان را در خود بازتاب دهد. حتّي با كمترين جنبش‌اش آسمان در وي منعكس نمي‌شود. امّا وقتي آرام و عميق است، تصوير آسمان در هيچ بودنش به وجود مي‌آيد.»

مي‌بيني....لزوماً محوريت داستان پردازي رو نداره..امّا خيلي‌ها اين ميني مال كه گارد رو دوست دارن...
.
.
.
اينم دو تا كار از ابوالفضل ابراهيم شاهي كه گفته بودم:

1_
آدم‌هايي كه نصيحت مي‌كنن بايد حتماً تنبيه بشن
آدم‌هايي كه تنبيه مي‌كنن بايد نصيحت بشن

( كه من خودم اين كارشو خيلي دوست دارم.به نظرم يه ميني واقعاً درست و حسابيه)


2_ اين‌ها تفاوتشونه:
تغيير فصل رو از درخت‌ها مي‌شه فهميد امّا از آدما نمي‌شه فهميد.


مي‌بيني....!...به نظرم من تو ميني مال ها واقعاً كاراي قشنگين...




ممنونم از راهنمایی و کارهایی که گذاشتید انشا... بعد از طی این دوره نقاهت حتما یه دوره مطالعه جدی در مورد مینی مال رو باید شروع کنم. اگر از دیگر نویسندگان هم می شناسید معرفی کنید خیلی خیلی ممنون می شم.

Benygh
31-03-2008, 00:32
حميد جان...شرمنده لينكي از كه گارد پيدا نكردم برات بذارم به جاش برات يكي از كاراشو مي‌ذارم...اين كارشو بيشتر يكي از تأملات فلسفيش مي‌دونن كه ميل داستان ميني مال در آورده....:
« اگر دريا تمام توانش را به كار گيرد، باز هم نمي‌تواند تصوير آسمان را در خود بازتاب دهد. حتّي با كمترين جنبش‌اش آسمان در وي منعكس نمي‌شود. امّا وقتي آرام و عميق است، تصوير آسمان در هيچ بودنش به وجود مي‌آيد.»

مي‌بيني....لزوماً محوريت داستان پردازي رو نداره..امّا خيلي‌ها اين ميني مال كه گارد رو دوست دارن...
.
.
.
اينم دو تا كار از ابوالفضل ابراهيم شاهي كه گفته بودم:

1_
آدم‌هايي كه نصيحت مي‌كنن بايد حتماً تنبيه بشن
آدم‌هايي كه تنبيه مي‌كنن بايد نصيحت بشن

( كه من خودم اين كارشو خيلي دوست دارم.به نظرم يه ميني واقعاً درست و حسابيه)


2_ اين‌ها تفاوتشونه:
تغيير فصل رو از درخت‌ها مي‌شه فهميد امّا از آدما نمي‌شه فهميد.


مي‌بيني....!...به نظرم من تو ميني مال ها واقعاً كاراي قشنگين...
ممنون بابت اینا ...
اسم کتاب رو میشه بگید من هم تهیه کنم ؟ این اولین کتاب عمرم خاهد بود که میخونم .... :دی
راستی حمید چرا نظر نمیدی وقتی میای ؟

western
31-03-2008, 06:19
دکتر بگم؟سعید جان بگم چی بگم؟شوکه شدم.خیلی وقت بود یک داستان کوتاه به این قشنگی نخونده بودم موضوعش که خیلی تمیز بود اما چیزی که منو دیونه کرد طرز نوشتنت بود ایول داداش من!اتفاقاً کلمات آمیانه محشرش کرده بود چه نقاط ریز و جالبی توش اشاره کرده بودی چه صفات مناسبی پیدا کرده بودی راستش رو بگم هنوز باورم نمی شه تو نوشتی !ای بابا هیچ بنظر نمی اومد دیدی تو مهارت بلند نوشتن داری به خدا اگه رمان بنویسی شاهکار می کنی چون خیلی ریزپردازی کردی اونم بی نقص!منکه زبونم بند اومده به خدا!بازم بنویس
اینبار بلند ترش رو امتحان کن باور کن عالی از آب در خواهد اومد حاضرم شرط ببندم

مهدی جان تبریک که بالاخره راه افتادی خیلی وقت بود خبری ازت نبود من که از این سیر نزولی
خیلی خوشم اومد چه نقطه جالبی اشاره کردی...

dr.zuwiegen
31-03-2008, 08:29
باز هم سلام خدمت همگی دوستان!
آقا مهدی، نوشته های کوتاهت یا همون مینی مال ها، بدک نبودن، ولی سعی کن ایندفعه یه موقع بهتر بنویسیشون، نه نصفه شب!!
وسترن خانم، از شما و همچنین بقیه دوستان هم واقعاً ممنونم که نظر دادید و واقعاً بزرگواری کردید. اینکه نوشتین: به نوشتن رمان بپردازم، حرف خوبی است؛ ولی من در خودم این توانایی و حوصله را هرگز نمی بینم. چرا که بسیار عجول هستم و دوست دارم کارام سریع نتیجه بده... یعنی واقعیتش اینه که نوشتن رمان خیلی صبر و حوصله و دقت میخاد که فکر نمی کنم بنده در این زمینه به پای شما برسم. حالا ما به همین نوشتن داستان کوتاه ادامه می دیم، همین که چند نفر تو این تاپیک از این نوشته ها خوششون بیاد و ما هم قلممون قوی بشه، برای ما کفایت می کنه. نخواستیم نویسنده مشهور و محبوب و... بشیم!
ولی یه نکته دیگه ای که هست، اینه که معمولاً نویسنده ها با نوشتن رمان ها و داستانهای بلند مشهور می شن؛ نه داستانهای کوتاه و کوچه بازاری. البته خب استثناء هم هست، مثل آنتوان چخوف که نوشته های کوتاه بسیار زیادی داره و فقط چند تا رمان کوچک در کارنامه ادبیش وجود داره. به هر حال ما که این تغییر تو قلممون رو مدیون ایشون هستیم! خدا رحمتشون کنه!
نمیخاید برای این داستانم اسمی رو انتخاب کنید؟ چیزی به ذهن خودم نمی رسه!

Mahdi_Shadi
31-03-2008, 11:28
آره...خودمم تو همين فكر بودم كه ديگه نصف شب كار نكنم...البتّه اصولاً فعلاً داستان نوشتن من حكايت ستاره‌ي هاليه! رفت تا 300 سال ديگه كه من وقت كنم يه نصفه شبي بشينم كار كنم! D:

Mahdi_Shadi
31-03-2008, 11:29
ممنون بابت اینا ...
اسم کتاب رو میشه بگید من هم تهیه کنم ؟ این اولین کتاب عمرم خاهد بود که میخونم .... :دی
راستی حمید چرا نظر نمیدی وقتی میای ؟

كدوم كتاب؟! نمي‌دونم كدوم كتاب رو مي‌گي امّا براي صدمين بار به تو و بقيّه پينهاد مي‌كنم كه كافكا در كرانه رو بخونيد!

Mahdi_Shadi
31-03-2008, 11:39
حميد جان فعلاً با عرض معذرت هم سرم يه كمي شلوغه و هم اينكه بايد بگردم تا برات پيدا كنم...براي همين الان فقط يه كار كوچيك از لئوناردو اوروينا برات مي‌ذارم:

« اي پدر ما كه در آسماني»
گروهبان از خواهر و مادر بچه‌ بازجويي كرده بود.سروان دست خود بچّه‌ را گرفت و با خود به اتاق ديگر برد.گفت :« بابات كجاست؟» بچّه زير لب گفت: « رفته آسمان» سروان با تعجّب پرسيد: « چي؟ مرده؟»بچّه گفت: « نه. هر شب از آسمان پايين مي‌ايد و با ما شام مي‌خورد»
سروان چشم گرداند و درِ كوچكي را در سقف ديد...


بازم ببخشيد...ايشالّا اگه وقت كردم و چيز جديدي دستم رسيد برات مي‌ذارم...خودتم مي‌توني به اون سايتي كه معرّفي كردم سر بزني...

Mahdi_Shadi
31-03-2008, 11:43
راستي وسترن جان...يه بار ديگه اين جا ازت مي‌خوام كه اگه وقت داري و حالش هست و حسش مي‌آد...بشيني و كتابي كه گفته بودي تايپ كني بذاري...بابا ناسلامتي كاربر فعّال انجمن ادبيات و علوم انساني هستيا....!

Benygh
31-03-2008, 12:20
راستی برای داستان سعید هم به نظر من اسمش رو بذار "کمک" یا هم بذار "زود قضاوتی" یا همچین چیزی دیگه ...
هر چی اسم چرت بود گفتم ... :دی

hamidma
31-03-2008, 23:23
با سلام دوباره خدمت دوستان گرامی
من امروز یک فرصتی شد و از صفحه 24 تا 36 (اخر تاپیک ) را مرور کردم و نوشته های دوستان رو خوندم.
مینی هایی که دوستان گذاشتند جالب بودند. از این سه نوشته خیلی خوشم امد ( بجز نوشته های وسترن جان چون فعلا نتونستم بخونمشون ) که فکر کنم هر سه باید نوشته mehdi-shadi باشند:



Mahdi_Shadi

بچّه تر كه بود هميشه وقتي كه تنبيه مي‌شد مي‌فهميد كه براي اصلاح اشتباهش خيلي دير شده است. وقتي دانشگاه قبول نشد، تازه متوجّه شد كه چقدر دير شده براي درس خواندنش. وقتي از همسرش جدا شد، آن وقت بود كه فهميد چقدر زودتر از اين‌ها بايد رفتارش را عوض مي‌كرد.حتّي وقتي به فكر بهتر كار كردن افتاد كه ديگر كارش را هم از دست داده بود... ...ديگر واقعاً خسته شده بود.از خيابان كه رد مي‌شد به اين فكر مي‌كرد كه چطور مي‌تواند خودش را اصلاح كند...امّا با صداي بلند و طولاني ترمز كه نگاه همه را به خودش جلب كرد، تازه فهميد كه براي آخرين بار، باز هم دير شده است....






Mahdi_Shadi

هوا به شدّت طوفاني و مه آلود بود. او هم از صبح بي‌تابي مي‌كرد.احساس خوبي نداشت.مدام به اين فكر مي‌كرد كه اين بار ديگر قطعاً حادثه‌اي پيش مي‌آيد:« علي، ازت خواهش مي‌كنم تو اين هوا جايي نرو... مي‌دونم كه هر دفعه همينا رو بهت مي‌گم، امّا باور كن كه اين دفعه فرق مي‌كنه....مطمئنّم اين بار ديگه يه اتّفاق بدي مي‌افته...» امّا علي نمي‌توانست كه نرود.هواپيما 2 ساعت ديگر پرواز مي‌كرد؛ آن هم در همين هواي مه آلود...
هواپيماي علي بلند شد.امّا همسرش حق داشت.قرار بود اتّفاق بدي بيفتد.بر اثر يك بي‌دقّتي كوچك شير گاز خانه به شدّت نشت كرد...
1ساعت بعد علي به مقصد رسيد؛ بدون اينكه بداند همسرش واقعاً حق داشت....


در مینی بالا چون جهت داستان خلاف همیشه بود، برای من خیلی جالب بود. ایده خوبی بود.



Mahdi_Shadi
«سير نزولي»
زندگي تو جامعه اين جوري شده:
تا وقتي كوچيكي و كار بدي مي‌كني...تنبيهت مي‌كنن و مي‌گن شيطون گولت زده....
امّا وقتي بزرگ شدي و كار بدي ازت سر زد تشويقت مي‌كنن و مي‌گن تو شيطونو درس مي‌دي...





در مینی بالا هم اگر اون جمله اول (زندگي تو جامعه اين جوري شده: ) نباشه و فقط دوجمله آخر باشد و درک فضای داستان به عهده خواننده باشد به نظر من بهتر هست.

در مورد نوشته های دیگر دوستان مخصوصا وسترن جان چون یه مقدار طولانی هستند فعلا خوندنشون رو گذاشتم تا پرینت بگیرمشون و بعد بخونم. نوشته های دوست جدید مان اقا سعید هم همینگونه چون یه مقدار بلند هستند فعلا نخوندم فقط اون یک مینی یا داستان کوتاهشون که نام آلمانی داشت رو خوندم که البته به نظرم شدیدا باید از پرداختن به این موضوعات دوری کنند چون انرژی و استعدادشون در موضوعی غیر روزمره هدر خواهد رفت. هر چند این نظر شخصی من هست و مطمئن هستم خیلی از دوستان با نظر من مخالف هستند.

در ضمن وقتی نوشته زیر را خوندم خیلی جا خوردم:



بچّه‌ها سلام...عيد همتون مبارك....سال خوبي داشته باشيد....
...امّا يه چيز مهم.....
يه پيغام خصوصي از وسترن داشتم كه واقعاً نگرانم كرد....گفته بود يه مدّت نمي‌ياد چون يه مشكلي براش پيش اومده.....ظاهراً خيلي وضعيتش خوب نيست...انگار حسابي به هم ريخته بود.....به خدا خيلي نگرانم كرد.....اون برام از خواهرم عزيزتره.....تو رو خدا براش دعا كنيد....تو رو خدا دعاش كنيد بچّه‌ها.....


راستش هم حسودیم شد که چرا وسترن جان چیزی به من نگفته بود و هم خیلی ناراحت که اصلا نمی توانستم هیچ کاری بکنم ولی خوب خوشبختانه وقتی نوشته جدید وسترن را خوندم به هر حال خوشحال شدم که مشکل برطرف شده.



western
سلام دوستان شرمنده که دیر کردم!به لطف دعاهای شما مشکلم رو حل کردم اومدم خدمتتون



در ضمن از لطف و توجه دوستان گرامی تاپیک که از دوستشون خبر می گرفتند خیلی خیلی ممنونم. امیدوارم که بتونم لطفتون رو جبران کنم.
در ضمن به وسترن جان به خاطر درجه جدیدشون هم تبریک می گم و امیدوارم که شیرینی ما یادشون نره.



راستی بچه ها می بینیدکاربر فعال انجمن ادبیات و علوم انسانی شدم شروع کنید به تبریک گفتن منتظرم!


البته درجه من هم از کاربر فعال انجمن علوم زیستی و بهداشت به کاربر فعال انجمن ادبیات و علوم انسانی تغییر پیدا کرده که برام جای خوشخالی داره و البته دلتنگی برای دوستان در انجمن علوم زیستی و بهداشت




Mahdi_Shadi
حميد جان...شرمنده لينكي از كه گارد پيدا نكردم برات بذارم به جاش برات يكي از كاراشو مي‌ذارم...اين كارشو بيشتر يكي از تأملات فلسفيش مي‌دونن كه ميل داستان ميني مال در آورده....:
« اگر دريا تمام توانش را به كار گيرد، باز هم نمي‌تواند تصوير آسمان را در خود بازتاب دهد. حتّي با كمترين جنبش‌اش آسمان در وي منعكس نمي‌شود. امّا وقتي آرام و عميق است، تصوير آسمان در هيچ بودنش به وجود مي‌آيد.»

مي‌بيني....لزوماً محوريت داستان پردازي رو نداره..امّا خيلي‌ها اين ميني مال كه گارد رو دوست دارن...
.
.
.
اينم دو تا كار از ابوالفضل ابراهيم شاهي كه گفته بودم:

1_
آدم‌هايي كه نصيحت مي‌كنن بايد حتماً تنبيه بشن
آدم‌هايي كه تنبيه مي‌كنن بايد نصيحت بشن

( كه من خودم اين كارشو خيلي دوست دارم.به نظرم يه ميني واقعاً درست و حسابيه)


2_ اين‌ها تفاوتشونه:
تغيير فصل رو از درخت‌ها مي‌شه فهميد امّا از آدما نمي‌شه فهميد.


مي‌بيني....!...به نظرم من تو ميني مال ها واقعاً كاراي قشنگين...

ممنونم جناب mehdi_shadi. می دونید با خوندن مینی های اقای ابراهیم شاهی به پاسخ یکی از سوالات و ابهامات ذهنیم در مورد مینی پی بردم. دغدغه من در مینی هایی که می نوشتم این بود که ایا از فرمت خاص مینی مال ( که البته من ازش خبری ندارم ) پیروی می کند تا مثلا شبیه به سخنان بزرگان و یا درددلهای روزمره و ... نشه ولی خوب در این مینی هایی که خوندم احساسم این هست که مینی مال مجموعه ای است که خیلی نوشته ها در بر می گیره و ممکنه مینی مال یه سخن از بزرگان باشه و یا یک جمله از یک روانشناس در مورد شخصیتهای مختلف تا یک جمله از زبان یک معتاد ( همون می نی اولی که در تاپیک بود در مورد یک معتاد که کنار خیابان بود ......)

حالا به نظرتون ایا این درک من از مینی مال درسته؟
در ضمن من شدیدا تاکید دارم که شما دوستان لطف کنید و اجازه بدید که با نویسنده های معروف می نی مال آشنا بشیم و اگر امکانش بود ازشون دعوت کنیم به تاپیکمون سر بزنند و همچنین اگر کتاب و مقاله ای در زمینه مینی مال هست را برای همدیگر معرفی کنیم.
همچنین اگر دوستان لطف کنند که اگر ادرس ایمیل یا وب سایت نویسنده معروف مینی مال و یا داستان کوتاه را می شناسند برای ما ارسال کنند چه از طریق این تاپیک و یا پیغام خصوصی . من هر گونه اطلاع در این زمینه ها را در این موارد به اطلاع دوستان خواهم رساند البته اگر دوستان دوست داشته باشند.

در ادامه پنج مینی مال از آرش نصیری را قرار می دهم به نظر من خیلی زیبا هستند. این مطالب رو با جستجوی کلمه ( مینی مال ) در گوگل بدست اوردم.
لینک مینی مالهای اقای آرش نصیری:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

hamidma
31-03-2008, 23:24
پنج مینی مال از آرش نصیری


پیرمرد آن روز نیامده بود
پیرمرد آن روز نیامده بود ، حتی صبر کردم و به خیابان درازی که هر روز از آن می گذشتیم سرک کشیدم
اما نیامده بود . زن سرمه ای پوشی که زیر درخت کاج می ایستاد آمده بود و او هم به جای خالی پیرمرد
نگاه کرد ، اما خیلی زود سرش را برگرداند وبه پایین دست خیابان نگاه کرد و چند لحظه بعد اتوبوس کهنه
سبز رنگ با سر و صدا توقف کرد و بعد از سوار کردنش به سمت بالا دست جاده رفت .
در اداره تمام روز را به او فکر می کردم . فردا صبح باید زودتر می رفتم تا او را ببینم . در تمام مدت هفت
سالی که کارمند شده بودم هر روز صبح راًس ساعت شش و نیم از منزل خارج می شدم و در امتداد خیابان
او را می دیدم که کیف کوچکی در دست به سمت انتهای خیابان دراز ، با درختان افرا می رفت و در تقاطع
آن با خیابانی که سرویس ما از آن می گذشت می ایستاد و چند لحظه بعد مینی بوس تیره رنگ از راه می رسید
و بعد در غبار بالا دست جاده گم می شد .
صبح زودتر از معمول از خواب بیدار شدم و به سرعت خود را آماده کردم و به خیابان زدم . در انتهای خیابان
ایستاده بودم و به خیابانی که محل عبورمان بود نگاه می کردم اما او نیامده بود . سنگ فرش خیابان و درختان
افرا بدون او گویی چیزی کم داشتند و من انگار اصلاً از آن نگذشته بودم . به دیدن هر روزه اش عادت کرده
بودم و او حتی سیزده دقیقه بعد از موعد هر روزش هم نیامده بود . زن سرمه ای پوش هم با اتوبوس سبز
رنگ کهنه رفته بود .
آن قدر به امتداد خیابان چشم دوختم تا صفحه ی رو به رویم سبز شد .
سرویس ما آمده و ایستاده بود و باید می رفتم .
چند لحظه بعد در غبار بالا دست جاده گم شدم .

تونل
هفته ها بود که کوه را می کندیم . صخره های عظیم را از رو به رویمان بر می داشتیم و از سنگ ها
می گذشتیم تا به آن سوی کوه برسیم . آن طرف کوه سرزمین آرزوهایمان بود و برای رسیدن به آن
باید دل سخت و سیاه سنگ ها را می شکافتیم . درست در روزی که گفته می شد نصف تونل کنده شده
است ، تیغه ی کلنگ یکی از ما به تیغه ی کلنگی از سمت رو به رو برخورد کرد و بعد کوه شکافته شد
و عده ای خسته و خاک آلود چون ما پیدا شدند . برای هم راه باز کردیم و از هم گذشتیم . هر یک راهی
سرزمین آرزوهایمان بودیم .

مسلسل چی
همیشه خبرها را دیر به او می رساندند ، و او که یک مسلسل چی فراموش شده ، در گوشه ای از خط
مقدم بود ، همیشه در چند روز قبل زندگی می کرد . خودش خواسته بود که در گوشه ای به حال خود
گذاشته شود ، این طور هم شده بود و او حالا یک مسلسل چی تمام وقت چشم دوخته به افق بود . فقط
خبرها دو روز بعد به او می رسید و او در پریروز زندگی می کرد . این طور بود که وقتی دو روز پی در
پی خبری به او نرسید ، فهمید که اتفاق مهمی افتاده است و وقتی چشمانش را از مگسک تفنگ برداشت ،
دید مرگ آمده است با پنجره ای که می شد بازش کرد .

آدم پرنده
روی بلندترین برج شهر ، نشسته بود و به زندگی نگاه می کرد که صد مرتبه کوچک تر در جریان بود .
آدم ها چون مورچگان و ترن چون ماری بر خاک می خزیدند . چشم به آسمان دوخت . ستاره ها بزرگ تر
شده بودند و نور خورشید تندتر شده بود . چشمانش را بست ، بال گشود و خود را رها کرد تا سفرش به
زندگی یا آسمان به دست تقدیر باشد . وقتی چشم باز کرد ، آدم ها بزرگ تر می شدند ، ترن بر ریل راه آهن
می خزید و ستاره ها کوچک می شدند .

شاعرپیر
در تاریک روشن یک غروب پاییزی ، سیگاری آتش زد و در زیر سیگاری روی میز کنار پنجره گذاشت
و دست بر پیشانی ، قلم را روی کاغذ دواند . ابری سفید بر سفیدی کاغذ نقش بست . کلمات بر کاغذ
سرازیر شدند و غروبی روشن و سرخ شکل گرفت که آفتاب نداشت . پس سر برداشت ، پکی به سیگارش
زد و با خطی سیاه نوشت : شب

dr.zuwiegen
01-04-2008, 06:14
به به! آقا حمید واقعاً بزرگواری کردن و نشستن نوشته های همه دوستان رو خوندن، چون من به شخصه فکر می کردم شما فقط تو کار نوشتن مینی هستید و کار بقیه رو نقد نمی کنید و ... خب چون تازه واردم، ولی الان خداییش ایول داره! فهمیدم این فوروم رو نظرات شما می چرخونه چون ظاهراً نظرات کارشناسی رو شما می دین!
اما درمورد اون داستان کوتاه که گفتید استعدادم تو مسائل غیرروزمره به هدر می ره... حرفتون رو خودم قبول دارم، ولی قبول هم ندارم! منظورمم اینه که ماها معمولاً عادت کردیم خیلی از چیزهایی که باهامون هست رو ندیده بگیریم و کسی هم ازشون دم نزنه (این رو از من قبول کن)، یعنی همه خوابند و هیشکی هم از این خواب پشیمون نیست! پس درنتیجه این مسائل غیرروزمره نیست. ولی خب حق با شما هم هست، چون نویسنده ای که بخاد یه سری چیزهایی که زیاد با وضع جامعه هماهنگی نداره یا بازگوکردنشون یه مقدار ممنوع تلقی میشه، بنویسه معلومه که مردم همعصرش نمی تونن کاراش رو درک کنن و آثارش رو نمی خونن. نمونه عینی اش هم همین بوف کور هدایت.
در زمینه مینی مال هم باید بگم که من خودم واقعاً نفهمیدم که فرق مینی مال با داستان کوتاه دقیقاً در چیه؟ به خصوص که فهمیدم مینی مالهایی داریم که از یکی دو خط بیشتر هستند! اگه توضیح بدید چی به چیه شاید ما هم زدیم تو خط مینی مال سازی!
ولی یه چیزی هم به کل دوستان بگم: این تاپیک همیشه همینقدر خلوته؟ یعنی هرکدوم از شما نوشته ای رو میزاشت اینجا فقط 3-4 نفر میخوندش یا اینکه...؟ فکر نمی کنین هرچقدر نظردهنده و بیننده تاپیک زیادتر باشه، نویسنده از ضعفهای کارش بیشتر آگاه میشه؟؟؟

Benygh
01-04-2008, 10:23
ولی یه چیزی هم به کل دوستان بگم: این تاپیک همیشه همینقدر خلوته؟ یعنی هرکدوم از شما نوشته ای رو میزاشت اینجا فقط 3-4 نفر میخوندش یا اینکه...؟ فکر نمی کنین هرچقدر نظردهنده و بیننده تاپیک زیادتر باشه، نویسنده از ضعفهای کارش بیشتر آگاه میشه؟؟؟
اینجا همیشه اینطوریه ... ولی مطمئن باشید اگه من انلاین باشم تو Browser ام این صحفه ریفرش میشه ... پس اگه من باشم جواب میدم ...
البته من که حساب هم نمیشم حتی کارم رو هم نمی خونن و نظر نمیدن ...

من هم یکی می نویسم ...

13 به در
هر سال با خانواده اش 13 ام فروردین را به در میکرد ...
ولی امسال به آنها گفت : " من دیگه نمیرم ... حوصله ندارم ... خوابم میاد ..."
فکر میکرد مثل همیشه التماسش میکنند که با آنها برود ...
ولی این طور نشد ...
به نظر می رسید که دیگر دوستش ندارند ... شاید هم مرد بزرگی شده بود ...

hamidma
01-04-2008, 13:29
اینجا همیشه اینطوریه ... ولی مطمئن باشید اگه من انلاین باشم تو Browser ام این صحفه ریفرش میشه ... پس اگه من باشم جواب میدم ...
البته من که حساب هم نمیشم حتی کارم رو هم نمی خونن و نظر نمیدن ...

من هم یکی می نویسم ...

13 به در
هر سال با خانواده اش 13 ام فروردین را به در میکرد ...
ولی امسال به آنها گفت : " من دیگه نمیرم ... حوصله ندارم ... خوابم میاد ..."
فکر میکرد مثل همیشه التماسش میکنند که با آنها برود ...
ولی این طور نشد ...
به نظر می رسید که دیگر دوستش ندارند ... شاید هم مرد بزرگی شده بود ...

با سلام خدمت دوست گرامی
شما سرور ما هستید و همیشه هم به حساب می ایید. به نظر من ایده های شما خیلی جالب هست ولی در بیانش یه مقدار باید بیشتر تجربه کسب کنید و اونهم جز با نوشتن حاصل نمی شه .

hamidma
01-04-2008, 13:31
به به! آقا حمید واقعاً بزرگواری کردن و نشستن نوشته های همه دوستان رو خوندن، چون من به شخصه فکر می کردم شما فقط تو کار نوشتن مینی هستید و کار بقیه رو نقد نمی کنید و ... خب چون تازه واردم، ولی الان خداییش ایول داره! فهمیدم این فوروم رو نظرات شما می چرخونه چون ظاهراً نظرات کارشناسی رو شما می دین!

شما لطف دارین ولی یه مقدار من رو شرمنده کردید. من خودم تازه کارم ولی مورد لطف دوستان قرار گرفته ام. من تازه در حال تجربه هستم و نه رشته ام ادبیات و ... و نه اصلا سابقه و نه اصلا علاقه ای به ادبیات...... ولی خوب کار مینی رو خیلی دوست دارم همونطور که شعر گفتن رو .........
در مورد اون موضوع غیر روزمره هم دقیقا نظر من هم همون بود که شما فرمودید.

hamidma
01-04-2008, 13:33
فراموشی برای رهایی
‏2008‏/03‏/27‏ 08:06:39 ب.ظ
با چشمان بسته طوری زیر دوش حمام ایستاده بود که هیچ صدایی جز شرشر آب را نمی شنید و حرکت قطرات آب را بر روی بدنش حس می کرد. در این حال ، تصور معلق بودن در اعماق یک دریاچه در میان یک جنگل انبوه سرو ، تنها رویایی بود که می توانست او را برای لحظاتی از آنچه بر او گذشته بود، رها کند. از حمام که بیرون آمد، همسرش همچنان روی مبل با حالت قهر و چشمانی اشک آلود نشسته بود. هر چند مرد جوان برای لحظاتی دعوا با همسرش را فراموش کرده بود ولی او همچنان گریه می کرد.


فضای ایده
‏2008‏/03‏/31‏ 07:58:32 ب.ظ
زیر نور چراغ مطالعه با یک خودکار و چند برگ سفید ، روی یک صندلی گردان با چرخهای نرم و روان که به هر سمتی که دلت خواست ،حرکت کند و پشتی راحت برای ساعتها نشستن پشت میز تحریری که از چوب راش ساخته شده ،در اتاقی کاملا خصوصی که از پنجره اش نور ماهی می تابد که دور زمین در منظومه ای از چند سیاره و ستاره دیگر در کهکشانی راه مانند می چرخد که فقط دو نقطه ریز در پهنه جهان هستی را به هم وصل می کند ،نویسنده تازه کار نشسته بود و به یک ایده برای داستان جدیدش فکر می کرد.

Benygh
01-04-2008, 14:38
با سلام خدمت دوست گرامی
شما سرور ما هستید و همیشه هم به حساب می ایید. به نظر من ایده های شما خیلی جالب هست ولی در بیانش یه مقدار باید بیشتر تجربه کسب کنید و اونهم جز با نوشتن حاصل نمی شه .
ممنونم ... :دی
خیلی خوشحال شدم اقا حمید ...
مشکل من هم تو بیانشه ... اگه میشه بگید چی کار کنم ؟ من هر چقدر هم بنویسم دوباره همینه .. مثلا چه تغییراتی بدم ؟

Benygh
01-04-2008, 14:43
غذای مورد علاقه
در کودکی غذای مورد علاقه اش ماکارونی بود ...
مرد جوانی شد ...
ولی دیگر هیچ غذایی, غذای مورد علاقه اش نبود ...

western
02-04-2008, 06:46
اوه ببینید کی اینجاست؟حمید ما...خوش اومدی داداش منم کاربر فعال شدن تو رو تبریک می گم می دونی که دیگه
اینجا با وجود اشخاصی مثل شما و سعید و مهدی و بنی جان به وجود من احتیاجی نداره منم توی خونه خودم مشغولم خوشحال می شم گاهی سر بزنید...

Benygh
02-04-2008, 12:45
وسترن جان خونتون رو نمیشناسم بیا اینجا رو کرایه کردیم اینجا حونه ما بشه ... :دی

hamidma
02-04-2008, 13:47
با سلام خدمت وسترن جان عزیز
نمی دونم چطوری باید در مورد نوشته های شما هم اظهار نظر کنم. کاری سختی است برام. ولی از اونجایی که خودتون خواسته بودید و هم اینکه چندی است در مورد مینی من نظر نمی دید احتمالا خواسته شما این هست که من هم نظر بدهم. پس نظرات من رو هم پذیرا باشید.




برف داشت اسم زیـبای برادرش را مخـفی می کرد اما او هنوز هم ایستاده بود و با چشمان پراشکش نـابـاورانه به سنگ قبر زل زده بود.چطور ممکن بود او باعث مرگش شده باشد؟او که غـیر از امید چـیز دیگـری در این دنیـا نداشت.در حقیقت می دانست از کی شروع به از دست دادن امـید کرد.روزی کـه به بهـانه ی دعوا با صاحب کارش،برای اولین بار لب به الکل زد.امید بیچاره تمام شب در نگـرانی منتظر او بیدار مانده بود و با برگشتن مست او،ویران شده بود(چکار کردی داداش؟قول بده دیگـه این کار رو نکنی)و او در عالم مستی،قولی دروغین به امید داده بود.روز بعـد بهانه دیگری به دستـش افـتاد.بهانه ای کوچکتـر از قـبلی اما باز هم نتوانست جلوی خود را بگیرد و بـرای فرار از غم کوچکش به الکـل روی آورد.وقتی به خانه برگشت خیلی سعی کرد از امید مخفی کند اما او فهمیده بـود و قلب پاکش شکسته بود(تو به من قول داده بودی...لطفاً دیگه این کار رو نکن!بخاطر من،بازم قول بده ، ایندفعه قول مردونه) و او باز هم قولی سست تر از قبلی به امید داده بـود.با گـذشت روزها,بهانه های زیادتر اما کوچکتری به دستـش افـتاد و او هر بار نـاتوان تر از قبل به نوشیدن ادامـه داد.امید هم ناتـوان تر از قـبل سعی می کرد منصرفش کند.دیگـر کـارش به قسم خوردن به جان خود رسیـده بود اما الکل کـار خود را کرده بود و او را به یک فرد بی رحم و بی غیرت و بی مسـئولیت تـبدیل کرده بود.بـطوری که نـه تنها قول نمی داد بلکه بخاطر قسم خوردن امیـد به جان خـودش او را به بـاد فـحش و تمسخر می گرفت.حالا که حساب می کـرد متـوجه می شد یک سال تمام او از امید غـافل بود و در عالم خود خوش می گذراند تـا اینکه بالاخره امید سقوط کرد!عصر یک روز سـرد زمستانی،وقتی به خانه برگشت همسایه ها به او خبر دادند امید سر کلاس بدحال شده.در بـیمارستان با حقیقت تلخی روبـرو شد.کبـد امید از کار افـتاده بـود ! در حقیقت امید بارها به او از درد وحـشتناک پهـلو و استفراغـهایش شکایت کرده بود امـا او از بس مست ولایعقل بود،توجه نکرده وحتی با وجود نحیـف بودن امید،علتـش را پـرخوری می دانست!برای نجات جـان امید باید در عـرض چند روز باقی مانـده کبد پیوند می زدند و پـیدا کـردن کبد مناسب وقت گیر بـود.دکتـرها می گفتـند تکه ای از کبـد برادر می تـواند جان امید را نجات دهد.پـس او کـه بالاخره به ارزش امید در زندگی اش پی برده بود با وجـود آنکه می دانست عمل خطرناک و هذینه برداری است قبول کرد امـا جواب آزمایش منفی درآمـد.کبد او به عـلت نـوشیدن الکل، سلامتـی و صلاحیت کافی برای نجات جان امـید را نداشت و او این تک شانس زنده نگه داشتـن برادر عزیزش را بخاطر لحظـات کـوتاه خوشگـذرانی از دست داده بـود.آنجا کنار تخت امیـد نشسته،دست سـرد او را بـدست گرفـته و اشک ریـزان منتظر شنیدن صدای سوت دستگاه قلب بود.کاش هیچوقت امید به جان خودش قسم نمی خورد شاید اگـر او سر قـولش می ماند...شایـد اگر یکبار دیگر چشمان معصوم امیـد به او نگاه می کرد او می توانست قول محکم و ابدی به او بدهد اما می دانست برای قول دادن به امید دیگر خیلی دیر بود بـاد وحشتنـاکی وزیدن گرفت و برفهای روی سنگ را کنار زد و باز اسم زیبای امید درخشیدن گرفت. بغـض گـلویش را دریـد.این غم بهانـه نـبود بـزرگترین مصیبت زنـدگی اش بود امـا او دیگـر محال بود بنوشد.چون اینبار به روح امید قسم خورده بود


واقعا زیبا بود. فقط من دو ایراد به اون می گیرم که البته خودتون هم در موردش گفته بودید. این داستان با توجه به فضاش فقط اسامیش فارسی بودند و کاش همون اسامی انگلیسی همیشگی را داشت ( البته فکر کنم این ویرایش فارسی یکی از داستاناتون باشه ) و اشکال دوم این بود که موضوعش بکر نبود ولی با قلم شیواتون و شرح جزئیات و جملات خاص، این بکر نبودن موضوع رو کاملا پنهان کرده بودید.
واقعا شما برای نوشتن داستانهای بلند استعداد خیلی خوبی دارید. شرح فضای داستان با تمام جزئیاتش در جملاتی که خواننده رو خسته نمی کنه شاهکار شماست. داستانهای شما استعداد خیلی خوبی برای مینی شدن هم دارند که اگر شما اجازه بدید من یکی دو نمونه اش را براتون انجام بدهم. کار ساده ای است فقط حذف جزئیات...





شـوق زیـبایی در خوابگاه افـتاده بود.هر کس گـوشه ای مشغـول آماده سازی جشن تـولد بـود.یکی بادکنکها را فوت می کرد،یکی شمعها را روی کیک می چید،یکی جلوی آینه ایستاده بود و به خودش می رسید!سعید روی نردبام فلزی ایستاده بود و در حالی که اسم فرزین را با کاغذهای رنگی می برید تا به دیوار بچسباند، پرسید:(چطوری قراره بکشونیدش اینجا؟اونطور که میدونم تا عصر کلاس داره)فرید از آن طرف گفت:(یک بهانه ای پیدا می کنیم)مهیار در حالی که به کیک ناخونک می زد گفت:(هیچ بـهانه ای نمی تونه بچه خر خونی مثل فـرزین رو وسط روزخـونه بکـشونه!)فـرید خندید:(اونش با من!) مـحمد آخرین بادکنک را هم فوت کرد و به پارسا داد:(فکر نمی کنی بهتره از حالا بهانه تو پیدا کنی؟ تا چند دقیقه دیگه کارها تموم می شه همه هم که اومدند)سعید هم از نردبام پایین آمد:(راست می گـی من و پدرام هم عصرکـار داریم یک جـوری بشه لااقـل تا ساعت شش جـشن تموم بـشه ما بریم)علی و امیـر هم در حالی که وارد اتاق می شدند،موافقت خود را اعلام کردند:(آره ما هـم باید تا ساعت هفت بریم شام دعوتیم)فرید موبایل را از جیبش در آورد:(خیلی خوب... خیلی خوب بفرمایید...بهانه رو حال کنید)و زنگ زد:(الو فرزین...می دونم می دونم...نه قطع نکن خیلی مهمه...می تونی همین حالا به خونه بیـایی؟گفتم می دونم کلاس داری اما...بایـد بیایی)و ناگـهان حالت چهـره و صدایش تغیـیر کرد(بابات اومده...همه چیز رو فهمیده حالا هم داره محمد رو می کشه!)بچه ها بناگه به خنده افتادند.فرید از ترس لـو رفتن دستش را جـلوی گوشی گذاشت و با خشم به آنها اشاره داد ساکت باشند.هـر کس به طریقی جلوی دهانش را گرفـت و فـرید بدون خارج شدن از حس ادامه داد(چه بدونم چطـور شده؟ظاهـراً به علی زنگ زده در مورد کرایه خوابگاه تو بپرسه اونم لو داده...ای بابا این حرفها رو ول کن بابات حرف حالیـش نمی شه که!زود بـیا توضیح بده وگـرنه یا پلـیس میاد یا آمبولانس!)و قـطع کـرد.بناگه سـالن با صدای خنده های کنترل شده پر شد. تمام کارها تمام شده بود و همه در لباسهای شیک و عطراگین نشسته،منتظر بودند.در آخر پدرام تحمل نکرد و پـرسید (فکر نمی کنـید خـیلی دیر کرده؟بـرای کسی که باباش داره هم اتاقـی شو می کشه نیم ساعت زمان زیادی!)سعید گفت(راست می گی،فرید بردار یک زنگی بزن ببین کجا موند؟)فرید غرید: (چی بگم؟بگم بابات قـاتل شد دیگه لازم نـیست بیایی؟)همه هـم صدا داد زدند(اَه شوخی دیگـه بسه!) فریـد ترسید و با عجله زنگ زد. مـدت زیادی طول کشید تا اینکه شخص ناشناسی گوشی را بـرداشت. فرید بـا تعجـب پرسید:(فـرزین؟)مرد جـواب داد:(شما از اقـوامش هستید؟)(نه دوستشـم)(راستش آقای بهایی تصادف کردند من اونو بیمارسـتان آوردم و در...)صدای فرید به لرز افتاد:(چی شده؟)صدای مرد گرفته شد:(سرعتش خیلی بالا بود غیر از خودش دو تا ماشین دیگه رو هم چپ کرده...)صـدا در گلوی فریـد شکست:(حالا حالش چطوره؟)مرد مدتی مکث کرد.دنیا بر سر فرید چرخید.بقیه هم بـا نگرانی از جـا بلـند شـدند و دورش حلقـه زدنـد(چی شده فـرید؟)مـرد جواب داد(هیچکس از این تصادف زنـده نمونده حتی از اون دو ماشـین یکی سرویس بچـه های دبستانی بوده و...)فـرید دیگر نتوانست گوشی را بالا نگه دارد.دستش افتاد اما نگاهش بالا رفت و بر اسم فرزین نوشته شده بر دیوار افتاد... ((تولدت مبارک))


بازم یه داستان زیبا دیگر. بازم موضوعش بکر نبود ولی با جملات و جزئیاتی که بیان کرده بودید خواننده را جذب می کرد.




بچه ها یک چیزی...همونطور که می دونید من رمان می نویسم و برام سخته مینی مال بنویسم واسه همون تصمیم
گرفتم برم تاپیک خودم و کتاب چهارمم رو کم کم آپ کنم اینطور که هر بار که نوشتم وتایپ کردم بذارم اونجا بخونید و
در پیشرفت داستان کمکم کنید اگه نقطه ضعفی چیزی داره بگید زود برطرف کنم و به اصطلاح به کمک شما یک
چیز درست حسابی عرضه کنم اگه کم کم بذارم نه برای من تایپش سخت می شه نه برای شما خوندنش!چطوره؟
اگه موافقید برم خونه خودم شروع به خونه تکونی بکنم!

چشم هر چند من زیاد نمی تونم پای کامپیوتر بشینم ولی حتما می یام و اگر قابل بدونید نظر هم می دهم. اگه لینک داستانهاتون رو در امضاتون قرار بدید خیلی خوب می شه. ممنون.

hamidma
02-04-2008, 13:48
این بخش هم تقدیم به بنیامین




شکست
هوا سرد بود و باران داشت تند تر میشد . یک پیکان قدیمی ایستاد جلومون و ما هم بی درنگ سوار شدیم . داشتیم راجع به درس صحبت میکردیم که راننده گفت من شکست خوردم ...
دوستم به من نگاه کرد و از من پرسید : "چی داره میگه ؟"
قبل از اینکه جوابی بهش بدم رانند گفت : من بهترین دانش اموز وقت خودم بودم ... شب و روزم رو درس پر میکرد ... ولی اخر سر هم شکست خوردم ...
پرسیدم : "چرا شکست خوردید ؟ مگه درس خوندن بده ؟"
گفت : " من وقتی هم سنه شما بودم نقشه های زیادی برای اینده کشیدم ... همیشه به فکر اینده و درسم بودم ... با خودم فکر میکردم که وقتی پدرم فوت کنه من باید چه طوری خرج مادرم رو بدم ؟"
پرسیدم : "خوب ؟"
خنده ای بلند سر داد و گفت : "به جای پدرم ... مادرم فوت کرد ... پدرم ورشکست کرد ... من نتونستم درس بخونم ..."
ساکت شدیم ...
بعد با صدای بلند گفت میدونید چرا ؟
منتظر سوال ما نشد و گفت : "اشتباه من فقط, حرکت در یک بعد بود ..."


کاش می شد که این جمله آخر را با یه داستان دیگر مطرح می کردید. می دونید جمله زیبایی است و من فکر می کنم ایده شما برای این داستان هم همین جمله بوده ولی اگر در فضای دیگری اتفاق می افتاد بنظرم بهتر بود.




کنکور
وقتی شب از سر کار برمی گشت پای درس هاش می نشست و تا صبح درس میخوند و بعد می رفت سر کار . . .
همین طور ادامه داشت ...
سر کار براش اتفاقی افتاده بود دیگر نمی توانست کار کند ...
مادرش گفت: " من به جای تو کار میکنم ولی تو باید درست رو بخونی "
پسر گریه کرد و گفت : "چشم مادر"
مدتی گذشت ...
یک روز چند تا بچه با سنگ لامپ تیر چراغ برق دم در خانه را شکستند ...
ان شب پسر نتوانست درس بخواند ...
چون دست مزد کار مادر فقط برای غذای این خانواده کافی بود نه قبض های برق ...


یه مقدار موضوعش تکراری است.


غریب
دختر به مادرش میگوید : "منم میخوام با داداش بگردم تا شهر رو ببینم ..."
مادرش به او میگوید : "دست برادرت را بگیر تا گم نشی ... تو شهر غریب ..."
دختر رو به مادرش میگوید : "بسه دیگه مامان من 7 سالمه ... "
برادر رو به خواهرش میگوید : "حرف مادر رو گوش کن ... حالا خوبه 7 سالته اینکارو میکنی ..."
دخترک قهر میکند و به حیاط می رود ...
برادر عصبانی میشود و میگوید : "من تو رو با خودم نمیبرم ..."
زن به پسرش میگوید : "کاریش نداشته باش ... از وقتی فهمیده ما برای پیدا کردن کار به شهر اومدیم اینطوری شده ... "


راستش درک فضای داستان با جملاتی که بیانش کردید سخته. اگر جمله آخر را بخواهیم در نظر بگیریم به عنوان علت اتفاق داستان بقیه جمله ها یه مقدار گنگ می شوند. سعی کنید در نوشتنتون خواننده را سخت گیرتر در نظر بگیرید. کلمات و نوشته هاتون باید طوری باشد که خواننده نتونه از اون ایراد لغتی و معنایی و روایتی بگیرد.



پیرمرد
خیابان شلوغ بود ...
پیرمرد به مردم چشم دوخته بود ...
هیچ کس به او توجه نمی کرد ...
او فقط میخواست کسی صندلی چرخ دارش را به ان طرف خیابان ببرد ...
مرد

صدای زن تمام کوچه را پر کرد ...
مثل اینکه با شوهرش داشت دعوا میکرد ...
زن های محله که از کوچه رد میشدند چند لحظه توقف میکردند و به مشاجره ی انها گوش میدادند ...
زن : "مگه تو مرد نیستی ؟ مگه تو نباید خرج منو این بچه رو بدی ؟ مگه من کلفت مردم ام که باید کار کنم و پولشو بدم به تو ......"
شب شد ...
مرد دوباره در فکر راهی برای برای ترک اعتیادش بود ...


هر دو مینی فقط روایت یه امر روزمره بودند به دنبال ایده های بکر باشید.



اولین روز
در حال تلو تلو خوردن بود که مادرش گفت : "بچه جون من مگه بهت نگفتم شب زود بخواب ؟"
پسر بچه جوابی نداد و لقمه ی کوچکی را که مادر برایش درست کرده بود را در دهانش گذاشت ....
مادر با خودش گفت : "باید زود بیدار شدن رو یاد بگیره ... حق هم داره بچه ام ... هنوز روز اوله کلاس اولشه ...یاد میگیره..."


روایت یک امر تکراری



دیوانه
همه خواب بودند ...
صدای ناله ای به گوش میرسید ...
مرد خانه بیدار شد تا قضیه را جویا شود ...
همه جای خانه را گشت ولی چیزی نیافت ...
چراغ ها را خاموش کرد تا بخوابد ولی ناله شروع شد ...
در چهره ی مرد ترسی نشست ...
چراغ ها را روشن کرد و صدا را که هر لحظه بلند تر میشد دنبال کرد ...
به انباری رسید و به یاد اورد که به پسرک عقب مانده اش شام نداده است ...


روایت یک امر غیر عادی با داشتن جمله (همه جای خانه را گشت ولی چیزی نیافت ...(



ترس

برای خرید هم که شده باید بیرون میرفت ولی میترسید ...
با اینکه 47 سالش بود ولی باز هم نمی توانست بر ترس غلبه کند ...
ترسش از نگاههای سنگین مردم که به یک زن کوتوله نگاه میکنند بود ...


خوب بود



تلفن

داشت زنگ میزد که روی صحفه اش نوشته بود شماره ناشناس من هم فکر کردم اونه ...
گوشی رو برداشتم ...
حرفی نمیزد ...
من هم گفتم : "میدونی که دوست دارم .. چرا حرف نمیزنی ؟ راست میگم ... من عین اونای دیگه نیستم ... "
صدای بلند خنده ای از اون طرف خط اومد و بعد گفت :"منم بابا ارمین .. دوست دارم دیگه چیه ؟"


موضوع بکر و جدید نبود.



عدالت یا بی عدالتی


عدالت واقعی رو در یک رویا هم نمیتوانید ببینید زیرا هیچ کجا عدالتی وجود ندارد چه در رویا چه در حقیقت ...
عدالت فقط اسمی از یک پدیده است که باعث میشود خیلی ها از آن ناراحت و خیلی ها خوشحال شوند ...
عدالت رواج یافته بین ما همان بی عدالتی است که ما آن را از روی اجبار و یا تحمیل تحمل میکنیم تا قربانی عدالت واقعی جامعه خود که همان نهایت بی عدالتی است نشویم ...
آیا این عدالت است کارگری با خجالت وارد مغازه ای شده و با ترس اینکه پول کم بیاورد خرید کند ؟
آیا این عدالت است که بیچاره ای در بین مردم تکدی گری کند بدون آنکه امیدی به فردا داشته باشد ؟
آیا همه این ها نمونه ای از عدالت هستند ؟
ولی بی عدالتی هم زیباست ...
میدانید چرا !؟

زیباست به دلیل آن که وجود بی عدالتی در جامعه ای نشان از ترس مردم از عدالت واقعی است که با وجود این ترس میتوان با کمی شجاعت به میان بی عدالتی رفت و ان را متلاشی ساخت ...
ولی اینجاست که شجاعت جای خود را به ترس میدهد ...آن هم به ترسی متفاوت ... نه مانند ترسی که از وجود عدالت دارند ... بلکه بیشتر و فراتر از آن ...
سوال اینجاست که آیا ترس مانع عدالت میشود یا بی عدالتی !؟


به عنوان یک نوشته زیبا بود ولی نمی دانم به عنوان یک مینی یا یک داستان!



هویت

لحظه ی سال تحویل به خودم قول دادم تا این سال را با تمام تلاشم به بهترین نحو تمام کنم ...
اولین جایی که باید میرفتم سر خاک پدربزرگم بود که اسمش را به یادش بر من که بزرگترین نوه پسرش بودم نهادند ...
سر خاک آن بزرگ که رسیدم بعد از شست و شوی سنگ قبر فاتحه ای خوانده و بعد از درد دلی با وی برای برگشت آماده شدم ولی وقتی از جایم بلند شدم دورم را قبر هایی را که بر روی سنگ مزارشان نام فامیلی من حک شده بود گرفتند ...
ناخودآگاه برای پیدا کردن هویتی آشکار بین آنها قدم زدم تا با اجدادم که همه در آنجا دفن شده بودند آشنا بشم ...
هر قدمی که بر میداشتم سکوت قبرستان تاثیرش را در من بیشتر نشان میداد ... قدم هایم سنگین تر شده بود ...
دلیلش را نمیدانستم ولی حسی شبیه ترس از مرگ و یا ملاقات با عزیزان و یا چیزی دیگر که توانایی درکش را نداشتم بر من غلبه کرده بود ...
مزار انسان هایی را که در ذهن من با خوبی نقش بسته بودند زیبا می دیدم و بقیه را کمی متفاوت ... که این تفاوت شاید به میزان شناخت من از آنها بوده و نه چیز دیگر ...
به انتهای قبرستان که نزدیک تر میشدم قدم هایم سبک تر میشد ... سبک تر ... سبک تر ... تا جایی که رسیدم به سنگ مزاری برزگ که رویش نوشته بود "خوش آمدی بمزارم نمودی یادم / بخوان بخوان سوره الحمد تا کنی شادم " رسیدم ...
پاهایم قدری سبک شده بود که نشستم و وظیفه ام را که انگار به من متوسل شده را انجام دادم ...
پاهایم توانی برای برگشت گرفت ...
در راه به فکر آن سنگ مزار بودم ...
حتی یادم رفته بود اسم صاحبش را بخوانم ...


زیبا بود.........




قرعه کشی
ساعت 3 قرار بود مراسم آغاز شود ولی به دلیل جلو رفتن ساعت رسمی کشور مراسم هم یک ساعت به عقب افتاد ...
بلاخره مراسم شروع شد ...
مجری مراسم قرعه کشی قوانین رو به شکل زیر بازگو کرد تا همه از نحوه برگزاری آن مطلع شوند ...
"برگه ها رو به داخل ظرفی شیشه ای باید می انداختیم ... از بین آنها 12 برگه به دست کودکان باید کشیده می شد ... شماره برگه ها به ترتیب از 1 تا 12 یادداشت می شدند ... توپ هایی هم در داخل گردونه ی قرعه کشی بودند که از 1 تا 12 شماره گذاری شده بودند که با خروج هر شماره عدد برگه ان شماره از دوره مسابقات حذف میشد ... و به شماره ی توپ اخر یک عدد ال سی دی 42 اینچ سامسونگ قرار بود اهدا بشه ..."
قرع کشی شروع شد ...
شماره اولی که از ظرف بیرون آمد شماره اخرین ته برگ من بود ...
شماره 5 هم یکی از شماره های ته برگهای من بود ...
شماره 10 هم همینطور ...
12 شماره فیش انتخاب شد و مرحله اول قرعه کشی تمام شد و این اتمام باعث رفتن خیلی از مهمان هایی شد که شانس با آنها نبود ....
شانس من برای برنده شدن زیاد شده بود ولی من فقط از خدا میخواستم کسی برنده ی ال سی دی شود که واقعا نیاز دارد ...
هر شماره که از گردانه بیرون می آمد من همین درخواست را از خدا میکردم تا اینکه شماره 10 و 5 و 1 من به ترتیب در 5 تا توپ آخر از دوره حذف شدند ولی با هر بار حذف شدن من بر درخواستم از خدا بیشتر تاکید میکردم تا اینکه نفر اول اعلام شد و از انتهای سالن صدای خوشحالی پیرزنی با دختر دم بختش بلند شد که معلوم بود آخرین شماره برای ته برگ آنها است ...
سالن برگزاری مراسم تقریبا خالی شد ... در این میان دو نفر خیلی خوشحال بودند ... یکی پیرزن بود که توانست بخشی از جهیزیه دخترش را فراهم کند و دیگری هم من که فهمیدم خدا دعاهای من را قبول میکند ...



موضوع بکر و جدید نبود.



کمربند ایمنی
تعطیلات خوبی را با خانواده اش گذرانده بود ...
در راه برگشت راننده خودش بود ولی در فکر رانندگی نبود تا اینکه ...
بعد از کمی سردر گمی به هوش آمد ولی روی تخت بیمارستان خوابیده بود با حرف های دکتر و پرستار فهمید که در تصادف تنهای مانده شده است ...
از آن حادثه به بعد از کمربند ایمنی متنفر شد چون از تنهایی واقعا بدش می آمد ...


زیبا بود . سعی کن جملاتتون رو بهتر و با دقت بیشتری بنویسید.



در کل بنیامین جان اگر بنده رو قابل اظهار نظر بدانید استعداد خوبی دارید برای نوشتن ولی باید بیشتر روی موضوعات فکر کنید. فقط یه ایده خوب کار خوب را تضمین نمی کنه باید بتوانید خوب و در یک فضای مناسب داستانی بیانش کنید. موضوعاتی را به ذهنتون می آید را در یک گوشه بنویسید و بعد خوب روش فکر کنید. سعی کنید بهترین فضای داستانی را براش در نظر بگیرید.
از جملات و دستور زبان با دقت تمام استفاده کنید.

Benygh
02-04-2008, 15:35
ممنون حمید جان سعیم رو میکنم اصلاح کنم ...

western
02-04-2008, 16:42
دستت درد نکنه حمید جان خیلی حرفهای خوبی زدی!اگه بشه نوشته های منو مینی مال کنی عالی میشه یعنی فکرش رو هم نمی کردم چنین پیشنهادی بشنوم تو پادشاه مینی مال هستی به خدا!
درمورد امضا و دادن لینک تاپیکم هم نظر خیلی عالی بود متشکر

Mahdi_Shadi
02-04-2008, 19:35
حميد جان داداش گل كاشتي....نيومدي نيومدي....وقتي اومدي چه كردي....
مرسي از نظراتت هم براي من...و هم براي بقيّة...راتش من بايد سرع بپيچونم برم...ميام و سر فرصت ميني‌هاتو مي‌خونم و نظر مي‌دم....ببخشيد....!

Benygh
02-04-2008, 20:26
زندان زنان

صدای فریاد زنی تاریکی آنجا را ترسناک تر میکرد ...
خورشید طلوع کرد ...
طلوع خورشید بر تاریکی ها غلبه کرد ولی صدای زن هم چنان ادامه داشت ...
فریاد زن جایش را به گریه ی نوزادی داد ...
زندان زنان صاحب یک عضو جدید شده بود ...

نظر بدید ...

hamidma
03-04-2008, 12:33
از خودگذشتی نافرجام



موشهای سفید سالها بود که به خاطر رعایت حال اهالی شهر در زیر زمین ، فاضلاب و جاههایی دیگری که برای انسانها ارزشی نداشتند ، زندگی می کردند. موشها به خاطر این از خودگذشتگی، کم کم سیاه و روز به روز کثیف تر و زشت تر شدند ولی اهالی شهر بدون اینکه علت این وضع را از خود بپرسند هر وقت موشی می دیدند تمام سعیشون رو برای کشتنش بکار می بردند.

dr.zuwiegen
03-04-2008, 21:00
سلام بچه ها!
شرمنده، چون يه مدتي فقط با ايرانسل مي تونم بيام تو سايت و نمي تونم وراجي كنم!
ولي سعي مي كنم از طريق كافي نت داستان جديدم رو براتون بزارم.
راستي بچه ها، تو مسابقه ميني مال نويسي كه شركت مي كنين؟!
آقا حميد، از خود گذشتگي نا فرجام خيلي قشنگ بود.

Mahdi_Shadi
04-04-2008, 10:38
حميد جان خوندم از خودگذشتگيتو....!...قشنگ بود...راستش هنوز وقت نكردم وبلاگ تو و بنيامين جان رو ببينم....اولين فرصت با كلّه مي‌رم!....!

hamidma
04-04-2008, 11:21
ممنون از لطفتون اقا مهدی و اقا سعید. همچنین از بنیامین جان


در مورد نظر بنیامین جان


اقا بنیامین به چند صفحه قبل برگرد و مطالبی رو که نوشین در مورد مینی مال گذاشته اند رو با دقت مطالعه کن حتما به پاسخ سوالتون می رسید.

magmagf
04-04-2008, 17:11
سلام

نه دیگه حرف ضایع شدن و اینها نیست

همین داستان ها را اونجا هم می تونید بذارید

شرکت کننده ها هم که قاعدتا همین بچه ها هستند

Marichka
04-04-2008, 18:15
سلام

ممنون از زحمات و ذوق همه ی دوستان در ادامه دادن تاپیک و قرار دادن داستانهای خوبشون در اینجا.
فقط لطف کنید و از تبلیغ وبسایت یا وبلاگ شخصی خودتون در ادامه ی تاپیک خودداری بفرمایید.

تاپیک ویرایش شد ...

موفق باشید :20:

Mahdi_Shadi
04-04-2008, 18:21
سلام به همه....بچّه‌ها مي‌دونم كه نيازي نيست من بگم...امّآ خواهشاً همتون بياين و تو مسابقه شركت كنيد.....چون ممكنه تعداد زيادي نيان...لااقل بذاريد حالا كه اين فرصت رو به ما دادن هممون بريم و استفاده كنيم...مرسي از همتون....!

hamidma
04-04-2008, 21:47
خوب راستش خیلی سخته که یک داستان را انتخاب کرد ولی خوب من حتما شرکت خواهم کرد. ولی خوب شاید روز اخر داستانی بزارم چون ممکنه داستانی جدیدی بنویسم.
راستی من یه پیشنهاد هم دارم.
اگر امکان داشته باشه از بین مینی های همدیگه به نویسنده پیشنهاد بدیم که کدوم رو به مسابقه ارسال کنه. من که خیلی خوشحال می شم که شما نظر بدید.

hamidma
04-04-2008, 21:47
تقابل سالها فراموشی با یک لحظه فراموشی



آن شب پرستار خانه سالمندان فراموش کرد که قبل از رفتن ، بخاری برقی را خاموش کند. پیرمرد وقتی بیدار شد و خود را در انبوهی از آتش دید در حالی که بخاطر بیماری آلزایمر نمی دانست کجاست و چند شنبه است و چند سال دارد و اصلا زن و بچه ای دارد یا نه و ....، برای اولین بار از فراموشی هایش ، حس بدی نداشت، چون هیچ گاه در این چند سال بیماری با فراموشی اش به کسی آسیب نرسانده بود.

western
05-04-2008, 06:54
مثل همیشه حمید جان عالی بود.من که نمی تونم توی مسابقه شرکت کنم همینم مونده با این کوتاه نویسی مفتضحی که دارم برم مسابقه !

hamidma
05-04-2008, 10:17
سلام وسترن جان شما لطف دارید و همیشه من را شرمنده می کنید.

با توجه به شرایط مسابقه شما حتما می تونید شرکت کنید. داستان "امید " خیلی قشنگ بود. من پیشنهاد می کنم که شما اون را برای مسابقه ارائه کنید.

شما کدام مینی من را برای مسابقه پیشنهاد می کنید؟

dr.zuwiegen
05-04-2008, 11:02
سلام بچه ها!
تورو خدا راهنماييم كنين!
به نظرتون با كدوم داستان تو مسابقه شركت كنم؟
1- اونانيرن(خود ارضايي)
2-كمك (اسمي كه آقا بنيامين گل براي داستانم انتخاب كرد)
3- يه داستان جديد!
بچه ها خواهش مي كنم راهنماييم كنين!
اين نوشته آخري آقا حميد عالي بود، اگه تو مسابقه بره، حتما برنده ميشه!
وسترن خانم هم بهتره كه با داستانهاي كوتاهي كه قبلا نوشتن، شركت كنن؛ به هر حال نصيحتي بود برادرانه...

Benygh
05-04-2008, 13:40
وسترن خانم هم بهتره كه با داستانهاي كوتاهي كه قبلا نوشتن، شركت كنن؛ به هر حال نصيحتي بود برادرانه...
سلام
من هم همین نصیحت رو به شما میکنم همون داستان حاجیه مسجد و ... بذارید چون اولین کارتون بعد از تغییر سبک بوده که جالب شد .. به نظر من با اون امتحان کنید ... البته نظر اخر با شماست ...

western
05-04-2008, 18:50
ممنون دوستان اما من امیدی به مسابقه ندارم حمید جان کار خیلی سختیه یکی از کارهای شمارو انتخاب کردن و
سعید جان واقعاً اون داستان مسجد و حاجی محشر بود با اون برو مسابقه موفق می شی جون آبجی!

dr.zuwiegen
05-04-2008, 21:21
ممنون از نظراتتون دوستان، ولي هر كار مي كنم داستانم با شرايط شركت در مسابقه جور درنمي ياد، خيلي بلنده!
حالا چي كار كنم؟
مثل همه قانون رو زير پا بذارم؟!
هيچ چي به ذهنم نمي رسه، فكر كنم سنگين تر باشه شركت نكنم، ها؟؟

hamidma
05-04-2008, 23:29
به نظر من سعی کنید که یه مقدار از جزئیات کمتر کنید. فقط سعی کنید که مطلب برای خواننده مفید باشه. به قول مینی نویس ها کم هم زیاد است. شما سعی کنید جزئیات را حذف کنید و فقط اصل و ایده داستان را بگید.

western
06-04-2008, 05:28
بله دکتر آقا حمید راست می گند لااقل حجم رو جورایی کم کن اما حتماً با اون شرکت کن مثلاً نق زدنهای پسره رو کمتر کن تا اصل موضوع وضوح پیدا کنه...

dr.zuwiegen
06-04-2008, 11:17
سلام بچه ها!
من الان از یه جای تنگ و نمور و تاریک به نام کافی نت مزاحتون می شم!
ولی هرکار می کنم داستان کمک یا همون مسجد و حاجی جور در نمی یاد... اصلاً نمیشه در حد 2 صفحه آبش کرد... ای لعنت به من و این شانس...
راستی بچه ها...

این هم داستان جدیدم:

کافه ستاره
هر موقع که به ياد آن حادثه مهم مي افتاد، ناخودآگاه بغض گلويش را مي گرفت. نمي دانست چرا نمي تواند از ريزش اشکهايش جلوگيري کند. آخر چگونه مي شد آن روزي را فراموش کرد که سرنوشت او به گونه اي ديگر رغم خورد؟ انگار تقدير به صورتي بود که او در يک آن، خود را از ورطه بدبختي، به سوي راه خوشبختي سوق دهد؛ اما بي گمان همه اين سعادت را مديون "او" بود. کسي که مرگش به سان يک زندگي دوباره برايش بود. کسي که پانزده سال از مرگش مي گذشت، اما هنوز صورت رنگ پريده و معصوم او، مثل يک الهه -يا يک فرشته آسماني- در جلوي چشمانش همواره مجسم بود. درباره او نمي توانست به کسي حرف بزند؛ نه به اعضاي خانواده اش و نه هيچ کس ديگر... اگر او آن روز به کمکش نمي شتافت، بي گمان زندگي خيلي زودتر از اينها به او پشت مي کرد...
-----------------------------------------------------------------------------
ساعت حول و حوش 6 بعدازظهر است. با آنکه ديگر از آن اشعه کشنده آفتاب در سر ظهر خبري نيست، اما باز به هر حال يکي از روزهاي گرم تابستاني است و گرما، آدم را کلافه مي کند. همه ي آدمهايي که در کافي شاپ "ستاره" نشسته اند، همين احساس را دارند؛ هرچند که محيط کافي شاپ بسيار بزرگ و پر از نوشيدنيهاي مختلف و مجهز به وسايل خنک کننده است. اين را از آن زوج ميانسالي مي توان فهميد که روي ميز خود نشسته اند، بستني خود را نگاه مي کنند و هرازگاهي قاشقي از آن به دهان مي گذارند. چون خود هم نمي دانند که با باد زدن خود، از گرما خلاص شوند يا خوردن بستني.
در آن سوي کافي شاپ، يعني درست بر سر ميز مجاور به پنجره هاي مدور مشکي مغازه، بر روي ميز دو عدد نوشيدني قرار دارد. بر سر ميز دختر و پسري جوان خودنمايي مي کنند. با اينکه ظاهراً گرماي عشق بين آندو از گرماي هوا هم قوي تر است، ولي بسيار راحت به نظر مي رسند. دختر، با وجود آرايش غليظي که به صورت خود دارد، سن کمي دارد و شايد به زحمت به بيست سال برسد. مانتويي سفيد بر تن دارد و روسري آبي بر سر. بيني اش به خاطر جراحي زيبايي که اخيراً داشته، در لايه اي از چسب پوشانيده شده و همين قدري از زيبايي او کم مي کند. عينک دودي خود را روي موهاي سرش قرار داده است. روبروي او پسري نشسته با شلوار جين سياه تنگ، تي شرت سفيد و موهاي بسيار بلند. هرچند ريش پروفسوري به او ظاهري مردانه مي دهد و بسيار برازنده مي نمايد، ولي با اين حال به راحتي مي توان به سن واقعي او پي برد.
دختر متوجه سنگيني نگاهي روي ميز آنها مي شود. ابتدا اهميتي نمي دهد اما پس از کمي دقت متوجه نگاههاي کنجکاوانه يکي از کارکنان کافي شاپ به آنها مي شود. تازه با دوست پسر خود به کافي شاپ آمده و نمي توانند بدون خوردن چيزي از آنجا بروند. آينه اي را از کيف خود بيرون مي آورد و کمي به سر و وضع خود مي رسد. اين بار برخلاف هميشه کمي آرايش صورت خود را کمرنگ تر مي کند و روسري خود را به جلوي سر مي کشد. پسر که پشت به پيشخوان کافي شاپ ايستاده، اصلاً متوجه اين قضايا نيست. چرا که دارد به زيرکي از پشت شيشه کافي شاپ، دختران در خيابان را ديد مي زند.
بالاخره سکوت را دختر جوان مي شکند: "پيمان، چرا ساکتي؟ يه ذره حرف بزن! چرا هيچ چي نمي گي؟"
پيمان به خود مي آيد و سعي مي کند اضطرابي را که در وجودش پيدا شده، مخفي کند: "هوم... نه! راستي رزيتا، پدر و مادرت که بويي نبردن؟"
رزيتا کمي اخم مي کند: "نه بابا، مگه بچه شدي؟ مامانم بهم گير ميده که اونم خونه نبود. به بابام گفتم دارم ميرم خريد براي کادوي تولد دوستم، ساعت 10 شب هم برمي گردم. مخالفتي نکرد که هيچ، تازه کلي پول هم براي خريد داد بهم. خودت که ديگه بابام رو بهتر مي شناسي. خودش فقط با پول خوشحال ميشه و فکر مي کنه که..."
پيمان با شوق و ذوق وسط حرفش مي پرد: "آه! پس که اينطور رزيتا جون! حتماً الان هم ميخواي اون پولا رو به جاي دوستت به من کادو بدي ديگه، درسته؟!"
- "اتفاقاً نه، آقا پيمان. اومده بودم که سنگم رو باهات وا بکنم و سر همين مسائل باهات صحبت کنم."
- "باز شروع کردي رزيتا؟ لابد ميخواي همون چيزاي قديمي رو که صدبار ازم پرسيدي وسط بکشي. دوست داري اوقات جفتمون تلخ بشه؟ اين کافي نيست که من و تو با عشق اومديم تو اينجا نشستيم؟ توروخدا يه نگاهي به دور و برت بنداز... کدوم يک از اين آدمها مثل من و تو اينقدر راحت و خوشحالن؟"
رزيتا کنجکاو مي شود. يک نگاهي به ميزهاي دور و اطراف خود مي اندازد. آن طرفتر، يک پيرمرد تنها بر سر ميز نشسته؛ سوي ديگر مردي جوان با موهاي ژوليده که سرش روي را ميز گذاشته و چرت مي زند. آن سوي ديگر هم زوجي جوان را مي بيند که به همراه بچه کوچکشان هستند. ولي تا مي آيد به آنها نگاهي دقيقتر بياندازد، آنها از جاي خود پا شده و مي روند.
- "ببين پيمان. تا کي ميخواي اين بازي مسخره رو ادامه بدي؟ من خوش بودني که ندونم براي چي خوشحالم رو نميخوام. الان 4 ماهه که من و تو دوستيم. تو که مي دوني من اصلاً از اون دخترهايي نبودم که به اين جور دوستيها پا بزارم، اما با بهانه ازدواج که تو اونو پيش کشيدي، نتونستم بهت نه نگم. به خصوص که خيلي هم اوايل ازت خوشم ميومد... يعني فقط به خاطر همين عشقه که الان هم دارم اين همه مصيبت رو تحمل مي کنم. ولي بهت بگم با اين قايم موشک بازيهايي که تو درمياري، نمي تونم بهت قول بدم که همينطور عاشقت بمونم."
- "رزيتا، چرا آخه بي خود و بي جهت به من شک داري؟ يعني فکر مي کني من اينقدر بي معرفتم؟ نکنه فکر مي کني عشقت يک طرفه اس؟ فکر مي کني من دوست ندارم؟ فکر مي کني ديوونت نيستم که حاضر شدم اين همه سختي بکشم؟ باز خوبه تو خونوادت روشنفکرن و بهت گير نمي دن. من رو بگو که يه خونواده مذهبي حساس دارم که افکاري پيش پا افتادشون به درد خودشون مي خوره، يه پدر و مادر امل که هيچ کاري با نيازهاي من جوون ندارن. من همه اينارو و خونوادم رو تحمل مي کنم، فقط به خاطر اينکه بهت برسم. و مطمئن هستم که بهم مي رسيم و هيشکي نمي تونه مارو از هم جدا کنه... فقط... اگه يه مقدار اين کارهاي من رديف شه... ديگه همه چي تمومه. مطمئن باش، بهت قول دادم و باز هم قول ميدم."
- "پيمان جان، اين چيزايي که تو ميگي مشکل من نيست. واقعيتش اينه که ديگه نمي تونم بهت اعتماد کنم. فکر نمي کني از اين اعتماد دارم ضرر مي کنم؟ اوايل گفتي در اسرع وقت ميام خواستگاري، يه چندسالي نامزد باشيم و بعد که روي پاي خودم وايسادم، عروسي مي کنيم. بعدش هم گفتي نه، من سن هردومون به ازدواج نميخوره. خونواده ي هردومون مخالفت مي کنن. بابت اون مغازه يا شرکت هم، مدام از من پول گرفتي. آخه من وقتي هنوز نمي دونم تو کجا کار مي کني و با کي شراکت داري، اون وقت چي جوري بهت کمک کنم؟ هربار يه چي گفتي. يه بار گفتي تازه کارم و مغازه رو تازه باز کردم، دخل با خرج جور درنمياد. بعدش گفتي که ميخوام کار رو عوض کنم برم تو خط گوشي، درآمدش بيشتره. بعدش گفتي که بايد چندتا تعميرکار بيارم براي تعمير گوشيها. باز هم بعد يه مدت گفتي که بايد شرکت بزنم تا نمايندگي چند تا برند معروف گوشي رو بگيرم. من نميخوام منتي بزارم رو سرت، اصلاً. ولي نبايد بفهمم تو اين چهار ماه بالاخره به کجا رسيدي؟ درآمدت چقدره؟ حتي اجازه نميدي بيام محل کارت رو از نزديک ببينم. من نبايد بفهمم کي وضع ماليت خوب ميشه و کي به هم مي رسيم؟"
- "رزيتاي عزيزم! عشق من! چرا منو که تورو از خودمم بيشتر دوست دارم، مي رنجوني؟ من که هزار بار بهت گفتم اونجا نزديکه خونمونه، يه موقعي کسي من و تورو مي بينه و فکر بد مي کنه. من هربار بايد بهت اين چيزا رو توضيح بدم؟ کارم رو هم که بهت گفتم چي به چيه. الان شرکت تاسيس شده و فقط يه مقدار خورده کاري داره که اون هم با يه مقدار زيرميزي رديف ميشه. حالا ميدي اون پول رو به من؟"
رزيتا، مانند قبل ناراحت نيست، اما فکرهايي در ذهن دارد. تراولها را از کيف خود درآورده و روي ميز مي گذارد، ولي دست خود را از روي آنها برنمي دارد.
- "فقط و فقط به يه شرط بهت پول ميدم، پيمان. ايندفعه تا نيام و از نزديک نبينم که تو چي کار مي کني، از پول خبري نيست. بايد مطمئن شم."
پيمان در حال فکر است. مردد است و تا حدودي نگران. خودش هم نمي داند که چه تصميمي بگيرد. نگاهش به تراولهاي روي ميز مي افتد. برقي در چشمانش مي درخشد. شايد نقشه اي جديد به کله اش خطور کرده که مي خواهد با دوست دخترش در ميان بگذارد.
- "باشه، رزيتا جان. چون خيلي دوستت دارم و ديدم حق با توئه، باشه تسليم! دلت رو نمي شکنم عزيزم. اگه ميل داري سريع بستنيت رو بخور تا با هم بريم. فقط يادت باشه اونجا يه جوري وانمود مي کنيم که هيچ کدوم همديگه رو نمي شناسيم، قبول؟"
- "خيالت تخت باشه. نمي ذارم کسي بفهمه. تو فقط منو ببر اونجا. ببينم! ناقلا... نکنه با منشي شرکت ساخت و پاخت کردي نميخواي ضايع شي؟ ها؟ راستش رو بگو!"
- "رزيتا، اين شوخيها رو بذار کنار و يه کمي جدي باش. منشي شرکت کدومه بابا! حالا پولا رو بده به من، بستني رو هم بخور که گرم شده، بعدش با هم ميريم تا ببيني که من به خاطر پيشرفتمون چه کارايي که نکردم..."
رزيتا لبخندي بر لب مي آورد. تراولها را به پيمان مي دهد. حالا پيمان هم دارد مي خندد. تنها کساني هستند که در آن محيط نه چندان شاداب، اينگونه با اشتها مي خورند و با يکديگر شوخي مي کنند؛ صداي قهقهه هاي آنها فضاي کافي شاپ را پر کرده است...
در کافي شاپ باز مي شود و دو فرد پا به درون مي گذارند. يکي از آنها، دختري است حدوداً 20 ساله، با مانتوي مشکي بلند و روسري سفيد، عينک دودي به چشم و صورتي بدون آرايش. در کنار او، مردي ميانسال با موهاي مجعد نيمه سفيد قرار دارد؛ با پيراهن مشکي آستين بلند و شلوار جين. هيچ فردي در داخل به آنها توجهي نشان نمي دهد. مگر فرد پشت پيشخوان کافي شاپ که به آنها خوش آمد مي گويد. هرچند که هيچ کدام از آنها براي نوشيدن به اينجا نيامده اند...
دختر و مرد تازه وارد، به آرامي در محيط کافي شاپ قدم مي زنند، انگار براي تماشاي افراد به اينجا آمده اند. دختر عينک خود را از چشم برمي دارد و به صورت تک تک افراد حاضر، دقيق مي شود. پس از چند لحظه رو به مرد مي کند و به او چيزي مي گويد. براي دومين بار نگاه مي کند. در انتهاي کافي شاپ دختر و پسر جواني را مي بيند که از روي ميز پا مي شوند و به سمت پيشخوان مي آيند، ولي دختر ناگهان برمي گردد، چرا که ظاهراً کيف خود را روي ميز جا گذاشته است. پسر جوان وقتي به پيشخوان نزديک مي شود، آن دو نفر تازه وارد را مي بيند. نگاهش به آنها گره مي خورد. براي ثانيه هايي به آنها زل مي زند و دقيق مي شود، به خصوص به دختر جوان. دختر تازه وارد نيز به او زل زده، انگار مي خواهد اطمينان حاصل کند... ناگهان جهش پسر جوان به سوي در خروجي با فرياد بلند دختر، همزمان مي شود:
"خودشه، بگيريدش!"
از اين فرياد ناگهاني، همه افراد حاضر در جمع به خود مي آيند. رزيتا، با ناباوري مشاهده مي کند که پيمان به سرعت از در خارج مي شود و به دنبال او، مردي ميانسال نيز با عجله بيرون مي رود. متعجب و هاج و واج مانده است، نمي داند چکار بايد بکند. ناگهان نگاه او به دختري با مانتوي سياه که در آنجا ايستاده و با دستمال کاغذي، اشکهاي خود را پاک مي کند، مي افتد. لحظاتي هردو به يکديگر نگاه مي کنند. بعد از مدتي، دختر تازه وارد اشکهايش را پاک مي کند و به سمت رزيتا مي آيد.
"ببخشيد شما؟". اين را دختر تازه وارد مي گويد.
رزيتا با لحني حاکي از تعجب مي گويد: "بنده؟ ببخشيد... ولي فکر نمي کنين من بايد اين سوال رو از شما بپرسم؟!"
- "ببخشيد... واقعاً ببخشيد... من الان اصلاً در حالت خوبي قرار ندارم. فکر کنم مشخصه که خيلي ناراحتم... شما با آقا کامران دوست هستيد؟ منظورم اينه که همسرشون هستيد؟"
- "فکر مي کنم اشتباه گرفتين خانم محترم. من فرد کامران نامي رو که شما مي گين، نمي شناسم. در ضمن، مي تونم ازتون بپرسم الان چه اتفاقي افتاد؟ منظورم اون پسر و مردي بود که يه دفعه بيرون رفتن؟!"
- "پس شما چطور مي گين که آقا کامران رو نمي شناسيد، وقتي سر همين ميز باهم بوديد؟"
- "خانم، چرا باور نمي کنين که من آقا کامران رو نمي شناسم؟ من منظورم آقا پيمان، شوهرم هست که الان يه دفعه رفت بيرون. شما همينجوري هم خيلي فضولي کردين تو کار بنده، پس بهتره مزاحم نشين خانم نسبتاً محترم!"
اما دختر تازه وارد مانتو سياه، هيچ توجهي به حرفهاي رزيتا ندارد. مدام زير لب کلمه پيمان را تکرار مي کند. سرش گيج مي رود. قطره اشکي از چشمانش بر زمين مي چکد. رزيتا مجبور مي شود او را روي ميز کناري خود بنشاند.
- "شما... شما حالتون خوبه خانم؟ چرا آخه اينطور شدين؟"
- "خوبم عزيزم چيزي نيست. شما نمي خواي خودت رو معرفي کني؟ من ستاره هستم."
رزيتا مي خواهد از شر اين مهمان ناخوانده -هر چه سريعتر- خلاص شود و به دنبال پيمان برود؛ اما پيش خود حدس مي زند که اين دختر اطلاعات مهمي راجع به پيمان دارد که مي خواهد به او بگويد...
- "من... من اسمم رزيتاس و از آشنايي باهاتون خوشوقتم. ببخشيد ولي من بايد هرچي زودتر برم دنبال شوهرم. شما هم اگه حرف مهمي داريد، زود بگيد. اگه هم حالتون بده، مي تونم برسونمتون بيمارستان."
ستاره، روان پريشتر از آن است که حرفهاي رزيتا را با دقت گوش دهد: "مرتيکه زالو صفت پست... آخه من به کنار... خجالت نکشيدي اين دختر هم..."
هق هق گريه، امانش را مي برد. نمي تواند حرف بزند. رزيتا بيکار نمي نشيند. از کارکنان کافي شاپ مي خواهد تا يک ليوان آب قند بياورند. سعي مي کند که او را دلداري دهد؛ در عين حال که دلش مثل سير و سرکه براي پيمان مي جوشد.
- "ببينم... چيزه... اسمت چي بود... آهان! رزيتا، عزيزم... تو با اين آقاي کامران... نه يعني پيمان... دوستي؟ ببخشيد توروخدا اگه يه دفعه خودموني شدم ها... خواهش مي کنم راستش رو بگو، خيلي برام مهمه..."
- "من نمي دونم شما از چي حرف مي زنيد و منظورتون چيه. اما آقا پيمان شوهر بنده هستند. شما مگه ايشون رو مي شناسيد؟"
- "نه رزيتاي عزيزم، اصلاً فکر بد نکن. الان خودم همه چي رو توضيح مي دم. ولي بايد بفهمم که باهاش دوستي يا نه، که مطمئناً دوستي. چون اصلاً به قيافت نمي خوره که ازدواج کرده باشي. اگه به سوالاي من صادقانه جواب بدي، برات يه حقيقت کثيف رو ميگم. اين گريه ها و اشک و ناله هاي من، فقط براي تو هستش، نه براي خودم..."
رزيتا کلافه شده است. دلش مي خواهد از دست اين خانم رها شود و ياوه گوييهايش را نشنود...
- "آره خانم، شما راست مي گين. من دروغ گفتم. اصلاً شما فرض کن ما با هم دوستيم، نه زن و شوهر. حالا ميشه اين سوالات احمقانه رو تموم کنيد و اجازه بديد برم، خانم ستاره؟"
- "نه رزيتا جان، من اصلاً قصد مزاحمت ندارم. ولي کسي که ميخواي بري دنبالش، قد يه جو ارزش نداره. اين رو بدون. من همين که فهميدم اون مرتيکه هم احتمالاً با تو همون کارايي رو کرده که با من کرد، برام کافيه... فقط مي تونم بگم... برات متاسفم رزيتا..."
- "خانم اين چه طرز صحبت کردنه؟؟ يه مقدار باادب باشين لطفاً... شما اشتباه گرفتين، چند مرتبه بگم؟ فردي که ظاهراً به شما آسيب روحي زده، آقا کامرانه و هيچ دخلي هم به..."
اين بار نوبت ستاره است که به خشم بيايد: "چرا نمي فهمي دختره ي احمق؟ خيلي ساده اي... من هم منظورم همون آقا پيمانه... همون پسري که يه خال روي گردنش داره، درسته؟"
رزيتا با بي ميلي جواب مي دهد: "خب چه اهميتي داره!"
ستاره ولي مصمم تر ادامه مي دهد: "يه انگشتر هم هميشه توي انگشت شست دست چپش مي اندازه، درسته؟"
- "ببينيد خانم. اگه فکر کرديد با اين حرفها مي تونيد از من سوء استفاده و اخاذي کنيد، اشتباه مي کنين. اينها هيچ کدوم دليل بر اين نميشه که اون رو بشناسين."
- "پس که اينطور. درسته. پسراي اين زمون خيلي تغيير مي کنن. منتها فقط ظاهري. باطنشون همون گرگي که هست مي مونه. گرگي که اينبار قصد کرده تو رو بدره."
ستاره اشکهاي خود را پاک مي کند. يک جرعه از آب قند مي خورد و اين بار، آرام و آهسته صحبت مي کند.
- "ببين رزيتاي عزيز... يادت باشه من خواستم بهت پله پله همه چي رو بگم. اما تو عجله داري و من هم همينطور. آدمها هميشه مي خوان بدونن که حقيقت چي بوده، ولي وقتي هم بهش مي رسن، تاب نمي يارند و تحمل نمي کنند، درست مثل من. پس خوب گوشاتو باز کن. گول بدکسي رو خوردي، رزيتاي ساده ي من! من همه چي رو مي تونم حدس بزنم. مثل اينکه اول به بهانه ازدواج باهات دوست شده، بعد مدام بهانه اورده، بعدش هم لابد به بهونه هاي مختلف ازت پول قاپيده، هميشه هم از خونواده اي مذهبي صحبت کرده که سدي براي خوشبختي شما هستن... من اينارو راحت مي تونم حدس بزنم، چون يه زموني با من بود..."
رزيتا از شدت تعجب دهانش باز مانده است: "شما اينارو از کجا مي دونين؟ ميشه بيشتر توضيح بدين؟"
ستاره سعي مي کند، به خود مسلط باشد. با دستمال بيني خود را مي گيرد و ادامه مي دهد، حرفهاي خيلي مهمي دارد که بايد بزند.
- "بزار از خودم برات بگم و از آقا کامران - نه، آقا پيمان صداش کنيم بهتره- اون براي من آقا کامران بود. من حدود يه سال پيش باهاش آشنا شدم. اين اولين و آخرين دوستي من با يه پسر بود، باور کن. نه اينکه عاشق چشم و ابروش بشم، اصلاً... از اين جور پسرا متنفرم که خودشون رو به رنگ دخترا در ميارن... راستش اخلاقياتش برام خيلي جالب بود... هرچند که الان من اسمشون رو مي زارم ژست. آره، اون بي شرف، ژست مردا رو خوب بلد بود و سنگيني و وقارش، ديوونم کرد... بزار يه حقيقتي رو بهت بگم. من الان دو ماهه که دختر نيستم، يه زنم. مي تونم تست بارداريم هم بهت نشون بدم. من الان دو ماهه که همه چيزم رو باختم. اون بي معرفت، چند ماهي منو معطل کرد. مدام به بهونه هاي مختلف ازم پول مي گرفت. ولي تقصير من نبود... من خام بودم، بي تجربه... دوستش داشتم و نمي خواستم از دستش بدم... خيلي دلم مي خواست بدونم اون هم منو از ته دل دوست داره يا نه. ولي نمي تونستم. اگه به کسي مي گفتم دوست پسر دارم، آبروم مي رفت. مجبور بودم بسوزم و بسازم. منو مدام مي اورد اينجا، مي گفت من هر چي که اسمش ستاره باشه رو دوس دارم. اون يه حرومزاده ي عوضي بود و من، يه عاشق بي عقل احمق؛ هيشکي بهم عشق رو ياد نداده بود. هيشکي راجع به عشق باهام صحبت نکرده بود تا اينجور مواقع دست و پام رو به خاطر هوس گم نکنم. بعد از بازي دادنم، هرچي شهوت و عقده ي روحي رواني داشت، مثل خلطي از ته گلو پرت کرد روي من و عين يک دستمال کاغذي مصرف شده، منو انداخت ته سطل آشغال..."
رزيتا به شدت تحت تاثير قرار گرفته... روي ميز خود ميخکوب شده و دوست دارد باز هم بشنود. ستاره دستي به چشمانش مي کشد، ليوان آب قند را تا ته سر مي کشد و حرفهاي خود را از سر مي گيرد:
"اگه ميخواي بدوني علت اومدنم به اينجا چي بوده، پس خوب گوشاتو بازکن. بعد از يه هفته که اون بي غيرت منو تو يه سياهچالي حبس کرده بود، من با يه بچه تو شکم اومدم به خونه. ولي خيلي راحت از خونه رفتم بيرون؛ يعني انداختنم بيرون. مادرم عاقم کرد و بابام نصف شبي انقدر کتکم زد که نزديک به موت بودم. الان دو ماهه که روز و شب رو با اشک و آه و نفرين پدر و مادرم، توي خونه ي يکي از رفيقام سر مي کنم. الان هم به اينجا سر زدم تا اون بي همه چيز رو پيدا کنم؛ نه اينکه فکر کني خيلي آدم کينه اي و ... من فقط به خاطر پدر دوستم اومدم اينجا... چون اون مصر بود که اون عوضي رو تحويل پليس بده... هرچند مطمئنم که به گرد پاشم نمي رسه... ديگه براي من هيچ چي مهم نيست، حتي انتقام. عشق تنها درديه که اگه بخواي تجربش کني، خيلي برات گرون تموم ميشه، حتي به قيمت جونت..."
رزيتا هم ديگر اشک از چشمانش سرازير شده است... دلش مي خواهد همه اين حرفها را هذيان و دروغ تلقي کند. ولي شکسته تر از آن است که بتواند خود را گول بزند.
- "باورم نميشه ستاره جان. من برات متاسفم. براي خودم هم متاسفم، چون اصلاً باورم نميشه با من بازي شده باشه... حرفهايي که راجع بهش زدي، درسته... ولي به غير از قضيه احياناً تجاوز که..."
ستاره، دست خود را روي شانه رزيتا مي گذارد، اين بار وقت اوست که دلداري دهد: "برو خدارو شکر کن که فقط پولت رفته، نه آبروت... از کجا معلوم که با تو نمي خواست همون غلطي رو کنه که با من کرد؟"
ستاره ناگهان از جاي خود پا مي شود. ليوان آب قند را با خود مي برد و پس از مدتي با يک ليوان آب بر مي گردد.
- "رزيتا جان، من همه چيزايي رو که مي دونستم بهت گفتم. اميدوارم فهميده باشي که با يه عوضي نامرد رفيق شدي... من اگه نتونستم خودم رو نجات بدم، حداقل تجربم باعث شد تا يه آدم ساده ي ديگه رو نجات بدم. دوست ندارم آخرين کاري که تو اين دنيا مي کنم، انتقام گيري از کسي باشه. تو اگه زرنگي و قصد تلافي داري، خودت اقدام کن. ولي يادت باشه من اين رو ازت نخواستم... من همين که با خوشحالي ميخوام بميرم برام کافيه..."
- "منظورت چيه ستاره خانم؟ چرا چرت و پرت ميگي؟ خواهش مي کنم پاشو بريم... من... من... همه حرفات رو باور کردم. بيا بريم بيرون. شايد پيمان رو بتونيم پيداش کنيم. تو شاهدي و مدرک جرمي عليه اش داري... من هم اگه ببينمش تف مي کنم به صورتش. با همين دستهاي خودم تيکه تيکه اش مي کنم، بهت قول مي دم..."
- "ديگه چه اهميتي داره رزيتا؟ مگه من هنوز به ته خط نرسيدم؟ چيزي حل نميشه... تو حق نداري جاي من تصميم بگيري... همين که تو راهت رو از اين به بعد درست انتخاب کني، برام کافيه... ديگه نمي خوام از انتقام چيزي بشنوم. من مي خوام خودم و بچه ام رو نابود کنم..."
رزيتا بهت زده نگاهش مي کند. ستاره یک بسته قرص از کيفش بيرون مي آورد.
"بهتره همين الان پاشي بري، نمي خوام خودکشي من رو تقصير تو بندازن. بهتره منصرفم نکني. تصميمم رو قبلاً گرفتم. ديگه نمي خوام تا آخر عمر مثل بيوه ها، اون هم با يه بچه ي حرومزاده ي بي پدر سر کنم. تلاش نکن مقاومت کني، چون از خيلي وقته که اسلحه تو کيفم مي گذارم. ديگه به هيچ کسي اعتماد ندارم . ولي خودکشي بدون خون و خونريزي باشه بهتره..."
قرصها را توي ليوان مي اندازد و آنها را حل مي کند. رزيتا از شدت اشک چشمانش سرخ سرخ شده و دلش مي سوزد - نه براي خودش- براي او. سعي مي کند منصرفش کند ولي نمي تواند...
ستاره با نشان دادن اسلحه درون کيفش، او را مجبور مي کند که تا کسي در درون کافي شاپ از قضيه بو نبرده، از آنجا خارج شود. رزيتا ديگر ساکت مي شود، با صورتي مثل گچ و چشماني اشکبار به سمت خروجي مي رود و بعد از پرداخت صورتحساب، يک بار ديگر به ستاره نگاه مي کند. از تصور اينکه او الان ليوان زهر را تا آخر سر خواهد کشيد، تنش مور مور مي شود و احساس تهوع بهش دست مي دهد. از کافه ستاره بيرون مي رود؛ شايد مي خواهد از حقیقت فرار کند... هرچند که در همين لحظه، ستاره ليوان را سر مي کشد.

hamidma
06-04-2008, 16:35
اقا سعید پشتکار شما واقعا قابل تقدیره. نظر در مورد داستان هم بعد از پرینت و خوندنش اگه قابل بدونید می دم.

dr.zuwiegen
06-04-2008, 17:06
اقا سعید پشتکار شما واقعا قابل تقدیره. نظر در مورد داستان هم بعد از پرینت و خوندنش اگه قابل بدونید می دم.

آقا حميد اين حرفها چيه!
من دارم لحظه شماري مي كنم تا نظر شما و بنيامين و مهدي و وسترن رو راجع به اين داستان جديدم بدونم، جدي ميگم.
بچه ها لازم مي بينم ازتون عذرخواهي كنم، چون خداييش اونجور كه بايد و شايد كاراي شما رو نخوندم و نظر دادنمم خيلي سطحيه...
به هر حال اميدوارم شما تلافي نكنين! من سعي مي كنم دوست بهتري براتون باشم...

Benygh
06-04-2008, 17:24
سعید جان این دیگه چیه .. کف کردم ...
فقط کافیه اولش رو یکی بخونه تا جذب بشه ... ولی اخرش خیلی بد شد .. :((

کارت عالیه پسر .. مخصوصا بعد از تغییر سبک ...

Mahdi_Shadi
06-04-2008, 19:37
جالب بود سعيد جون...دمت گرم!
بنيامين جان...آواتار جديد مبارك!

Benygh
06-04-2008, 21:51
بنيامين جان...آواتار جديد مبارك!
قشنگه ... نه ؟
سعید کجایی .. :دی

Benygh
06-04-2008, 23:43
من الان دو ماهه که دختر نيستم، يه زنم. مي تونم تست بارداريم هم بهت نشون بدم.
سلام
تا جایی که میدونم تا 3 ماهگی میشه بچه رو سقط کرد بدون دردسر ... این چرا خودش رو کشت و مارو ناراحت کرد ؟ :دی
از بس داستانت خوبه خواب بودم یک لحظه بیدار شدم به یاد این افتادم اومدم بگم ...

hamidma
07-04-2008, 00:50
خوب من با اجازتون داستان کوتاه را برای شما دوستان می گذارم. تقریبا می شه گفت که این نوشته بلندترین داستانکهایی بوده که این مدت برای شما دوستان گذاشته ام. نظر لطفا یادتون نره.

hamidma
07-04-2008, 00:51
بچه ها و درخت پیر



به اول کوچه که رسید، مسیر جوی آب را دنبال کرد تا به درخت پیر و مهربان ، در انتهای کوچه برسد، اما با دیدن چند پسر بچه که در زیر درخت جمع شده بودند ، از حرکت باز ایستاد. بچه ها با پرتاب سنگ به درخت ، میوه های آنرا که روی زمین می افتادند، جمع می کردند.
مرد جوان با خودش فکر کرد که ای کاش می توانست جلو برود و به بچه ها بگوید:
"این درخت مهربان همیشه میوه های تر و تازه اش را بدون اینکه او حرفی بزند، به او هدیه می داده"
" شما اگر میوه می خواهید او خودش به شما می دهد."
" این درخت پیر سالهای دور وقتی که تازه به این محله آمده بود، همبازی دوران کودکی اش بوده "
"این درخت حتی خارهایش را وقتی او از آن بالا می رفته، مخفی می کرده تا به او آسیبی نرساند"
و ....
اما فکر کرد که گقتن این حرفها احتمالا برای این بچه ها نیز ،مثل بچه های قدیم محله خنده دار و مسخره باشد.
مرد جوان تا رفتن بچه ها در گوشه ای منتظر ماند و در حالی که یکی یکی شاخه های شکسته ی درخت روی زمین می افتادند، بارها و بارها حرفهایش را در درونش فریاد زد. وقتی بچه ها رفتند ، مرد جوان به دوست قدیمی اش نزدیک شد و با دست هایش سعی کرد به درخت تسلی بدهد، اما سوزش تیغ خارها او را شوکه کرد.
مرد جوان وقتی با دقت به تنه ی دوست قدیمی و مهربانش، نگاه کرد ، متوجه شد که پر از خار شده است. مرد جوان هنگام بازگشت ،بر خلاف مسیر آب جوی ، دائما در این فکر بود که چه اتفاقی باعث شده که حتی کوچکترین جوانه های درخت پیر و مهربان نیز خاردار شده اند!

Mahdi_Shadi
07-04-2008, 16:44
حميد جون...كوتاه بنويسي...بلند بنويسي....حتّي اگه اصلاً ننويسي...مي‌أوني كه اين جا طرفدار زياد داري...!
ولي قشنگ بود داستانت...يادمه اول دبستان كه بودم تلويزيون يه كارتون مي‌داد كه خيلي شبيه اين بود...البتّة اولاش....نه آخراش...!

Benygh
07-04-2008, 21:23
سعید کجاست ؟ نیومده ..
حمید جان قشنگ بود خیلی ... مخصوصا بر خلاف جریان ابش که به ذهنم نمی رسید استفاده بشه ..

dr.zuwiegen
07-04-2008, 22:23
سلام به همگي!
بنيامين، دوست عزيزم منو خيلي شرمنده مي كني. من خيلي خوشحالم كه داستانم روي تو تاثير زيادي داشته، و از طرفي هم ناراحتم كه پايان غمگينش تورو ناراحت كرده... ولي باور كن چاره اي نداشتم! چون اگه پايانش بدون تلخي مي شد، ديگه رو مخاطب تاثيري نمي ذاشت!
راستي بچه ها، به نظرتون داستانام ارزش اين رو دارن كه جايي بزارمشون تا افراد بيشتري بخوننش، مثل وبلاگ؟!
نوشته آقا حميد هم زيبا بود و من رو ياد درخت بخشنده، اثر شل سيلور استاين انداخت. تقليدي از اون كه نبود؟!

hamidma
07-04-2008, 22:29
با تشکر از لطف شما دوستان گرامی
همونطور که گفتم من هیچ گونه پیش زمینه مطالعاتی در مورد نویسندگی نداشته ام و اقای شل سیلور استاین هم بار اول هست اسمشون ررو می شنوم. ولی به هر حال برام افتخاره که شبیه به نوشته یک بزرگ بوده.

western
08-04-2008, 05:16
حمید جان داستانت رو پسندیدم اما اینم بگم به پای اون مسجد نمی رسه اونجا خیلی باحوصله تر تشریح کرده بودی
و بخاطر پایان شیرینش تاثیر مثبت روی خواننده می ذاشت البته این نظر منه اما در این داستانت خیلی تعجب کردم
که به عنوان یک پسر همجنست رو اینطور شناختی و اینطور خوب از حال و روز دخترانی که در دام چنین پسرانی می افتند باخبری!اینکه آخرش دختره خودکشی کرد هم منطقی بود چون همونطور که گفتم خوب درک کردی که دختر ها چون موجودات حساسی هستند برخوردشون با چنین مسایلی اینطور شدید می شه منکه هنوز هم فکر می کنم اگه حوصله کنی و رمان بنویسی موفقیت بزرگی بدست میاری اما از این داستانت هم معلوم بود زیاد حوصله نداری!داداشم تخمه بشکن حوصله ات سر نره یک شاهکار ارائه کن!

dr.zuwiegen
08-04-2008, 06:13
وسترن! بابا من سعيدم، نه حميد!
البته شما مختاري، هر چي دوس داري صدامون كن آبجي!
اينكه گفتي كم حوصله هستم و ... واقعا يه مقدار بي انصافيه! شما داري مارو مي اندازي تو چاه رمان نويسي، كاري كه علاوه بر حوصله، پشتكار، دقت، تجربه، لطف خدا، وقت كافي بدون ترس از امتحانهاي دانشگاه و... مي خواد كه فعلا ندارم!
اين داستان هم فكر كنم جنبه فمينيستي منو خوب نشون داد، چون تو بعضي از نارفيقاي قديمي دوران دبيرستان، كسي رو سراغ داشتم كه اهل اين جور روابط كثيف بود و هست- اين بود كه همواره دلم براي جهالت اون دخترايي كه با اون مرتيكه دوست! مي شدن، مي سوخت...

dr.zuwiegen
08-04-2008, 07:15
الا يا ايها الحميد، قلم تو بسي خوب است ١ گرت وقتي بماند آزاد، بخوان سعدي كه محبوب است!
الا يا ايها الوسترن، چه مي شد تو شوي انترن؟! ١ننويسي تو هي رمان، براي پي30 و دوستان؟!
الا يا ايها المهدي، ندانم چون شدي كم كار ١ بيا و با ميني هايت، فرح را در دل ما كار!
الا يا ايها البنيا، همي گو ترك اين دنيا ١ بشو از her heart بيرون، نمي خواهد تو را، مينا!!

بچه ها... تب شعرم بالا زده بود... خواهشا يه وقتي جدي نگيرينا!! اگه مي تونين با يه بيت شعر تلافي كنين!

western
08-04-2008, 07:28
وسترن! بابا من سعيدم، نه حميد!
البته شما مختاري، هر چي دوس داري صدامون كن آبجي!
اينكه گفتي كم حوصله هستم و ... واقعا يه مقدار بي انصافيه! شما داري مارو مي اندازي تو چاه رمان نويسي، كاري كه علاوه بر حوصله، پشتكار، دقت، تجربه، لطف خدا، وقت كافي بدون ترس از امتحانهاي دانشگاه و... مي خواد كه فعلا ندارم!
اين داستان هم فكر كنم جنبه فمينيستي منو خوب نشون داد، چون تو بعضي از نارفيقاي قديمي دوران دبيرستان، كسي رو سراغ داشتم كه اهل اين جور روابط كثيف بود و هست- اين بود كه همواره دلم براي جهالت اون دخترايي كه با اون مرتيكه دوست! مي شدن، مي سوخت...

:19:من چرا هی به تو می گم حمید :41: اتفاقاً از اسم سعید خیلی حال می کنم اما حالا هی قاطی می کنم(می بینی منم می تونم شعر بگم:31: )خوب عزیز بیفت توی چاه ببین یوسف خودمونو افتاد چی شد؟:21:
تو همه اون چیزهایی که گفتی داری جون آبجی داری این تن بمیره داری ای داد به کی بگم داری؟:19:

دانشگاهت تموم شد دست به کار شو آخر تابستو ن ازت یک رمان پونصد صفحه ای می خوام نگی نگفتم!حالا نشد
پونصد چهارصد و نود وپنج کمتر نباید باشه :5:
شعرت هم...خوب نبود:31:من چرا انترن بشم؟چرا رمانهامو نذارم؟اما نه بی شوخی قسمت مهدی شادی رو خوب
اومدی رفته قایم شده دست از قلم هم خدای نکرده کشیده انگار؟مهدی ؟کجایی داداشی؟:10:

dr.zuwiegen
08-04-2008, 09:10
چه خوش اشتها!
500 صفحه؟ چه خبره؟ ما همين كه شيطان كيست رو بخونيم، هنر كرديم!
حالا رو پيشنهادت فكر مي كنم زليخا!
گفتم كه شعرم رو جدي نگيرين، چون بيتي كه گفتم بيشتر وصف حال كساني هستش كه به شما حسودي كنن، كه خوشبختانه تو دوستاتون، فرد حسودي نداريم.

Benygh
08-04-2008, 12:53
الا يا ايها البنيا، همي گو ترك اين دنيا ١ بشو از her heart بيرون، نمي خواهد تو را، مينا!!
باشه میام بیرون ولی اخرش رو فکر نکنم راست میگی که نمی خواهد تو را .... :دی

وبلاگ بزنی برای کارهات خوبه ....
راستی بچه ها یک نظر
من توی وبلاگم براش شما اکانت درست میکنم به عنوان نویسنده مثلا الان یکی دیگه هم هست که با من کار میکنه ...

بعدش هم الان اسم وبلاگ هم خوبه که هست داستان کوتاه ... کمی فکر کنید ...

در ضمن این V.F.D کیه میاد نظرات تخصصی میده میره ؟ یکی از شماست ؟
اگه روی نظرم نظرتون مثبت هست دست به کار شید ...

dr.zuwiegen
08-04-2008, 15:21
سلام بچه ها!
اگه نوشته زير قشنگ شده، بگيد تا باهاش تو مسابقه شركت كنم، تا دير نشده!
شرمنده اگه 2 تا پست ميشه، تقصير از گوشيمه!

عذاب وجدان

چهار نفر بوديم؛ نه! سه نفر بوديم. آخه اون روز مصطفي، دوست صميميم نيومده بود مدرسه... بعداً فهميدم که مريض شده بود. به خاطر همين من و اصغر و اکبر که داداشاي دوقلو بودن، داشتيم با اتوبوس برمي گشتيم از مدرسه به خونه و تو دنياي خودمون بوديم... مي گفتيم و مي خنديديم. تا اينکه باز هم نگاهمون به همون دکه روزنامه فروشي سر چهارراه افتادش. رفت و برگشت از مدرسه هميشه من اين دکه رو مي ديدم. يه زنه توش کار مي کرد. من هميشه تعجب مي کردم که چي جوري تو يه دکه زن کار مي کنه... آخه بچه بودم، حاليم نبود... هيچ وقت حتي جرات نکردم برم و از خودش بپرسم. ازش مي ترسيدم. فکر مي کردم فقط زنها ميان و ازش روزنامه يا تنقلات مي خرن. آخه تقريباً به غير از روزنامه هرچيز ديگه اي هم مي شد تو دکه اش پيدا کرد... از بر و بچه هاي مدرسه شنيده بودم که شوهرش مرده و بچه اي هم نداره و تو اين دکه کار مي کنه تا اموراتش بچرخه...
نمي دونم چرا يکدفعه اون فکر احمقانه به سرم زد؛ کنجکاوي يکدفعه از سر و کولم بالا رفت. بايد مي فهميدم که اون زن شبها رو کجا مي خوابه. بايد مي فهميدم که شبها رو هم تو اون دکه سر مي کنه يا نه. به اصغر و اکبر هم گفتم. اولش مي ترسيدن. آخه خيلي نازک نارنجي و سوسول بودن. ولي بالاخره راضيشون کردم. قرار شد همون شب، بريم سراغ دکه.
من که مشکلي نداشتم. آدم تخس و لجبازي بودم. بالاخره با هزار ژانگولر بازي، وقتي همه تو خونه خوابيدن، زدم از خونه بيرون. رفتم سروقت خونه ي دوقلوها. ما و اونها تو يه محله مي نشستيم. اونها هم از خونه اومده بودن بيرون. اولش مي ترسيدن با من بيان، از سرما و تاريکي وحشت کرده بودن، ولي وقتي چراغ قوه ام رو بهشون نشون دادم، بالاخره باهام راه افتادن...
وقتي به اونجا رسيديم، چهارراه خلوت خلوت بود. يه دونه ماشين هم اون حوالي نبود. چراغ قوه دست من بود. يه نگاهي به دکه انداختم: در پشتيش که قفل بود، شيشه جلوش هم بسته بود.
دوقلوها گفتن: "بيا بريم بابا، مگه کسي هم مي تونه شب اينجا بخوابه؟"
ولي من ول کن نبودم. با چراغ قوه از شيشه به داخل دکه نگاهي انداختم. تا چشم مي ديد، پر بود از قوطيهاي سيگار و بسته هاي پفک و بيشتر از همه، دسته هاي بزرگ روزنامه و جدولهاي باطله. به پايين نگاه کردم. سياه سياه بود، عين قير. اون طرف تر، گوشه ي در دکه، يه بخاري نفتي روشن بود. من که ديگه از بودن کسي تو دکه نااميد شده بودم، با ديدن بخاري روشن دوباره فضوليم گل کرد. اين دفعه چراغ قوه رو انداختم رو همون تيکه سياه که معلوم نبود چي بود.

dr.zuwiegen
08-04-2008, 15:25
خودم هم نمي دونم چي شد. يه دفعه از زير اون تاريکيها، متوجه يه جفت چشم سياه شدم که با يه حالت ترسناکي داشت به من نگاه مي کرد. از ترس زهره ترک داشتم مي شدم. هم من داشتم جيغ مي زدم، هم اون کسي که اون تو بود. چراغ قوه از دستم افتاد و شکست. از ترس زبونم بند اومده بود. با قدرت تمام پا به فرار گذاشتم و دوقلوها هم دنبالم دويدن. پشت سرم فقط صداي جيغ مي شنيدم. مي دونستم همون زن هستش، ولي جرات نداشتم برگردم تا ببينمش. از کجا معلوم که دنبال ما نمي دويد؟ من فقط صداهاي جيغ يک زن را مي شنيدم...
-----------------------------------------------------------
از فرداي آن روز ديگه به مدرسه نرفتم. چون طاقت نداشتم دکه سر چهارراه رو که به خاطر آتيش سوزي به يه مشت خاکستر تبديل شده بود، ببينم.

western
08-04-2008, 16:18
نه سعید این چی بود نوشتی ؟ای بابا زهره ترک شدم...چه عذاب وجدان بزرگی...افسرده ام کردی جون تو!به بقیه
خواننده ها رحم کن با این نری مسابقه یه وقت؟مثل من به فکر خودکشی می افتند تو مقصر می شی داداشی!
نه بی شوخی جالب بود اما بازم می گم به پای اولی نمی رسه به چند دلیل اول اینکه اون توی مایه های مذهبی
بود شانسش خیلی بیشتره دوم اینکه تشریح صحنه ها و مکالمات محشر بود آدم کاملاً فضا رو تجسم می کرد سوم
اینکه با پایان خوب مثل داستانهای بزرگ دنیا حس قشنگی به آدم می داد اینم خوب بود اما نمی تونم چیز زیادی در
موردش بگم چون جداً مرا ریخت بر هم!

Benygh
08-04-2008, 16:26
قشنگ بودن ولی چرا اخرش یک جوری تموم میشه ضد حال میزنه به همه ... :دی

راستی راجع به نظر من فکر کنید ...
شاید هم یک سایت ایجاد شد برای این کار ...

Benygh
08-04-2008, 19:28
کسی چیزی نمیذاره من بذارم ...
یکی از کارهایی است که تو وبلاگم گذاشتم اگه میخواهید برید اونجا ... :دی
زمان رفتن
18 سالش تمام شده بود ... دیگر زمان رفتن بود ...
وسایلش را با یاد خاطرات تلخ و شیرین لحظاتش جمع کرد و درون کیف قدیمی اش قرار داد ...
همه برای بدرقه او آماده شده بودند ...
هر چهره برایش یک خاطره به همراه داشت, خاطراتی که زندگی اش را تشکیل داده بودند ...
آخرین چهره, چهره ی نگهبان پیر و مهربان پرورشگاه بود ...

Like Honey
09-04-2008, 13:02
وسترن جون بقیه داستان رو بذار کلافمون کردی
اگه نمیخوای بذاری بگو که ما بیخودی الاف نشیم

Benygh
09-04-2008, 13:09
وسترن جون بقیه داستان رو بذار کلافمون کردی
اگه نمیخوای بذاری بگو که ما بیخودی الاف نشیم
راست میگه وسترن عزیز بذار بقیه رو ...

dr.zuwiegen
09-04-2008, 18:15
بچه ها باور کنید خودمم دوست دارم با داستان حاجی و مسجدم برم مسابقه ولی به هیچ وجه نمیشه تو دو صفحه خلاصش کرد!
با اجازتون دیگه من با همین عذاب وجدان شرکت می کنم تو مسابقه!
اگه هم به قول وسترن کسی خودکشی کرد که چه بهتر! (البته بلانسبت ایشون)، اونجوری حتماً من اول میشم!
بنیامین، با پیشنهادت موافقم ولی فعلاً نه! صبر کن تا adsl بگیرم تا ببینیم چی میشه! البته من دوست دارم بقیه هم استقبال کنن! خوبه که ما تو همین تاپیک داستانامون رو بزاریم و هرکدوم که توسط دوستان تایید شد، بزاریم تو وبلاگ، چون عنوان با مسمایی هم بنیامین برای وبلاگ انتخاب کرده، هرچند من از نبود احتمالی وسترن تو وبلاگ ناراحت میشم، چون اونجا دیگه نمیشه رمان گذاشت! به هر حال سایت باشه هم بهتر از وبلاگه ولی معمولاً سایتهای رایگان، درب و داغون و ضایع و پر از تبلیغات هستن!!!
من رفتم تو مسابقه، بچه ها شما هم بیایید، خواهش می کنم!
راستی بنیامین، درباره این نوشته ی آخری هم بگم که، بعضی نوشته های تو از اونجایی که خیلی کوتاهه، حس به خصوصی رو در خواننده القا نمی کنه... مثل همین نوشته آخری... من نفهمیدم طرف وقتی از پرورشگاه داره میره بیرون، ناراحته یا خوشحال؟ اصلاً چرا باید ناراحت باشه؟ سعی کن بیشتر بنویسی و نوشته های پربارتر و بلندتری بنویسی... مطمئن باش راه دور نمیره... من آخه نمی دونم کی گفته داستان کوتاه یا همون مینی مال باید 2-3 خط بیشتر نشه؟؟!

Benygh
09-04-2008, 19:22
راستی بنیامین، درباره این نوشته ی آخری هم بگم که، بعضی نوشته های تو از اونجایی که خیلی کوتاهه، حس به خصوصی رو در خواننده القا نمی کنه... مثل همین نوشته آخری... من نفهمیدم طرف وقتی از پرورشگاه داره میره بیرون، ناراحته یا خوشحال؟ اصلاً چرا باید ناراحت باشه؟ سعی کن بیشتر بنویسی و نوشته های پربارتر و بلندتری بنویسی... مطمئن باش راه دور نمیره... من آخه نمی دونم کی گفته داستان کوتاه یا همون مینی مال باید 2-3 خط بیشتر نشه؟؟!
خوشحالم که با نظرم موافقید در ضمن حتما ADSL لازم نیست که .. ماله من هم قطع میشه امروز ... :دی
سایت پولی میخریم مگه چیه ؟
در ضمن راجع به اخری ناراحت هست به خاطر اینکه میره از دوستاش که خانواده اش هم بودند جدا میشه .. خوشحال هم هست که میره به دنیای ازاد ..
در ضمن قشنگیش به اینه کمه خواننده خودش تصور کنه .. چون تصور همیشه تاثیرش بهتره ....

hamidma
09-04-2008, 22:38
احساس رهایی



توپ گرد قل می خورد و با ذوق و شوق تمام به این طرف و آن طرف می رفت. وقتی به جنگل رسید، چند درخت پیر را دید که از عمرشان سالهای سال می گذشت و با ریشه های ستبرشان محکم به زمین دوخته شده بودند. توپ گرد به آنها نزدیک شد و شروع به چرخیدن و بالا و پائین پریدن کرد ، به طوری که قابلیتهای جابجای اش را به رخ آنها بکشد.
باد تندی شروع به وزیدن کرد. توپ گرد چشمانش را بست و با احساس غرور و برتری بیشتری ، خودش را به دست باد سپرد. باد وقتی ایستاد ، توپ گرد در یک صحرای برهوط ، که تا کیلومترها هیچ چیز غیر از شن دیده نمی شد ، به زمین افتاد. توپ گردِ آزاد و رها، به یاد خنده های معنی دار درختهای پیر افتاد.

dr.zuwiegen
09-04-2008, 23:12
عالي بود آقا حميد!
هرچند سوژه اش يه مقدار قديمي بود، ولي اين بار موقعيتش فرق مي كرد و هنرمندانه بيان شده بود...
شما راجع به داستانم قرار بود نظر بدي!

duke
09-04-2008, 23:39
سلام...

دوستان نظرتون راجع به این داستان چیه؟


پادشاه موشها


سالها پیش، در کشور انگلستان پادشاهی زندگی می کرد که به پنیر خیلی علاقه داشت. این پادشاه ما علاوه بر علاقه ی زیادش به پنیر، کمی بیش از اندکی لوس بود و عادت داشت سر هر مساله ی کوچکی ترتیب دو سه نفر را بدهد. به این طریق که سرخ کند، شقه کند، ببرد، له کند و... باری، بعد از مدتی معلوم شد که کس یا کسانی به انبار پنیر سلطنتی دستبرد می زنند. شاه بعد از اینک داد انباردار سابق را در روغن داغ سرخ کردند، فورا رئیس جاسوسان سلطنتی را احضار کرد و به او یک شبانه روز وقت داد تا مشکل را حل کند. رئیس جاسوس هم از ترس جانش هرچه سریعتر دستور داد برایش پشت جعبه های پنیر جای مخفی ای درست کردند. بعد از بیست و سه ساعت و چهل و هفت دقیقه، درست در زمانی که او داشت اشهدش را می خواند و نامه ای برای خانواده اش می نوشت، متوجه شد که صدای خش خشی از یکی از جعبه ها به گوش می رسد. وقتی سر جعبه را باز کرد با موش دم درازی رو به رو شد که با چشمهای ریز صاف توی صورتش زل زده بود.

وقتی شاهزاده گزارش رئیس جاسوسها را خواند، از شدت عصبانیت چنان جیغی کشید که دهقانان سه فرسخ آن طرفتر هم از جا پریدند. فورا هفت وزیر دربار در حالی که دریک دریک می لرزیدند دوان دوان خود را به تختگاه رساندند. شاه در حالی که از شدت عصبانیت قرمز شده بود و با صدای بلند دندان قروچه می کرد، سرشان داد زد: " اگر تا فردا مشکل رو حل نکنید می دم اون هفت تا صلیب بزرگ چوبی رو که مدتهاست استفاده نکردیم به پا کنن! بعد چنان به صلابه می کشمتون که چهار شقه شید! "

وزیر دست راست فورا جواب داد:" البته ارباب، اما حل این مشکل بسیار ساده است. فورا دستور بفرمایید چند گربه در قصر ول کنند. "

راه حل موثری بود و فورا نسل موشها ور افتاد. البته همونطور که می دونید، تغذیه ی گربه ها ممکنه پنیر نباشه، اما مسلما خیلی بیشتر از موشهاست. لذا گربه ها بعد از مدتی قصر را به گند کشیدند. پادشاه سر وزرایش فریاد کشید:" ای احمقهای کم عقل! حالا چی کار کنیم؟! "

وزرا جواب دادند: " والا حضرتا، تنها راه این است که چند سگ در قصر ول کنیم. "

این راه حل هم نتیجه داد. گربه ها فورا پراکنده شدند، اما سگها چون بیشتر از گربه ها غذا می خوردند، قصر را از گنددانی به کثافتدانی تبدیل کردند. اینبار با فریاد و دندان قروچه های بلندتر پادشاه وزیر چپ در حالی که نزدیک بود خودش را خیس کند، گفت:" تنها راه استفاده از شیره ارباب... دستور بفرمایید فورا چند شیر از باغ وحش به اینجا بیارن! "

شیرها در یک چشم به هم زدن سگها را لت و پار کردند، اما قصر از کثافتدانی به انبار کثافت تبدیل شد. وزرا دیگر منتظر عربده های پادشاه نشدند. فورا چند فیل در قصر رها کردند. شیرها هم با دیدن هیکل فیلها فورا پا به فرار گذاشتند. و البته قصر به یک طویله ی باشکوه تبدیل شد. پادشاه اما این بار فریاد نزد، بلکه داد آن هفت صلیب را مورد استفاده قرار دادند و نتیجتا مجبور شد وزرای جدیدی استخدام کند. وزرای جدید بعد از بیست ساعت و دوازده دقیقه مشورت نظر دادند: " والاحضرتا، تنها راه فراری دادن فیلها استفاده از موشه. چون فیلها حالشون از موشها به هم می خوره. "

با رفتن فیلها، قصر باز هم پر از موش شد. اما پادشاه در حالی که نفس راحتی می کشید گفت:" عوضش از این به بعد می شم شاه موشها! "


---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
البته همین رو توی مسابقه هم شرکت دادم. به نظرتون اصلا جالب هست؟ شاید هم به این بخش مربوط نمی شه؟

Benygh
10-04-2008, 00:01
جالب بود ولی داستانش الهام گرفته از جایی نیست ؟

hamidma
10-04-2008, 00:24
ممنون از اقا سعید.
خوب مثل اینکه بنیامین جان بد جوری از دست من دلخور هستند چون امدند و نظری ندادند. به هر حال منتظر نظرتون
هستم.

duke
10-04-2008, 00:44
جالب بود ولی داستانش الهام گرفته از جایی نیست ؟



سلام...

البته توی بخش مسابقه اشاره کرده بودم که بازنویسی یک قصه ی عامیانه ی انگلیسی-اروپایی هست. ببخشید اینجا یادم رفت بگم. :blush:

نقدی بهش ندارید دوستان؟

dr.zuwiegen
10-04-2008, 07:38
سلام...

البته توی بخش مسابقه اشاره کرده بودم که بازنویسی یک قصه ی عامیانه ی انگلیسی-اروپایی هست. ببخشید اینجا یادم رفت بگم. :blush:

نقدی بهش ندارید دوستان؟
سلام به شما عضو تازه وارد، دوک جان! من هم فامیلتون هستم، دُکی!
اول از همه بهت خوش اومد میگم که اومدی به این تاپیک و ما رو قابل دونستی، اما خب اگه یه معرفی می کردی خودت رو و از کارهای ادبی قبلی که انجام دادی می گفتی، بدک نبود... منظورم اینه که آماری از خود گُلت و فعالتهای داستان نویسیت به ما بده و در این تاپیک هم فعال باش! هر 2-3 سال یه بار نیا!
شرمنده اگه روده درازی کردم دوست عزیز، من سعید هستم. شوخی هام رو به دل نگیر...
و اما این داستان بازنویسی شده: من خوندمش و جالب هم بود، ولی بهتره که عوض شه، چون اگه مدیران هم شرکتش بدن تو مسابقه، باز هم برنده نمیشه. اگه برنده شه حق بقیه ممکنه ضایع شه. این مسابقه رو گذاشتن که خودت با فعالیتهای خودت و خلاقیت ذهنی خودت، یک داستانی رو بنویسی و شرکت کنی... به هر حال هنوز هم دیر نشده، تا 25 فروردین وقت هست، پس بجنب داداش/خواهر من!

duke
10-04-2008, 09:09
سلام به شما عضو تازه وارد، دوک جان! من هم فامیلتون هستم، دُکی!
اول از همه بهت خوش اومد میگم که اومدی به این تاپیک و ما رو قابل دونستی، اما خب اگه یه معرفی می کردی خودت رو و از کارهای ادبی قبلی که انجام دادی می گفتی، بدک نبود... منظورم اینه که آماری از خود گُلت و فعالتهای داستان نویسیت به ما بده و در این تاپیک هم فعال باش! هر 2-3 سال یه بار نیا!
شرمنده اگه روده درازی کردم دوست عزیز، من سعید هستم. شوخی هام رو به دل نگیر...
و اما این داستان بازنویسی شده: من خوندمش و جالب هم بود، ولی بهتره که عوض شه، چون اگه مدیران هم شرکتش بدن تو مسابقه، باز هم برنده نمیشه. اگه برنده شه حق بقیه ممکنه ضایع شه. این مسابقه رو گذاشتن که خودت با فعالیتهای خودت و خلاقیت ذهنی خودت، یک داستانی رو بنویسی و شرکت کنی... به هر حال هنوز هم دیر نشده، تا 25 فروردین وقت هست، پس بجنب داداش/خواهر من!

سلام...

ممنونم دوست عزیز (دکی عزیز؟! ) :20: وال... سابقه ی کار ادبی که ندارم، یعنی به طور رسمی. اما خودم توی خونه یک هلک و هلکی می کنم. امیدوارم بتونم عضو مفیدی باشم...:43:

البته فکر کنم حق با شماست... بهتره برم این گنجه ی قصه ها رو بیرون بریزم ببینم چی از توش در میاد؟! :D

پ.ن: راستی من جزء جماعت ذکور هستم! :46:

شاد باشید...

Benygh
10-04-2008, 12:30
ممنون از اقا سعید.
خوب مثل اینکه بنیامین جان بد جوری از دست من دلخور هستند چون امدند و نظری ندادند. به هر حال منتظر نظرتون
هستم.
سلام
حمید جان دیشب من سند کردم ولی نمیدونم چرا نشده ؟ :((
ولی مگه میشه بیام و نظر ندم ؟
این یکی خیلی قشنگ بود که من اصلا فکر نمیکردم اینطوری تموم بشه ...
در کل خیلی جالب بود ولی اسمش عین بقیه زیاد به داستان نمیومد به نظرم ...
راستی به نوشته من نظر نمیدی ؟ :((
در ضمن دوستان من هم از این به بعد تعداد محدودی رو میذارم تو انجمن بقیه تو وبلاگ هستند ...
راستی اگه بشه بعد از امتحانات یک سایت هم میزنیم برای اینکار ...

Benygh
11-04-2008, 13:42
سلام
بچه های یک وبلاگ خیلی خوب پیدا کردم حتما بخونید عالیه کارهاش ...

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

dr.zuwiegen
11-04-2008, 17:03
مردانگي
پسر كوچك از مغازه خارج شد. در خيابان شلوغ و پرجمعيت به راه افتاد.
صاحب مغازه بيرون آمد تا بقيه پول مشتري را بدهد. تنها جنسيت صاحب پول يادش مانده بود. با دستپاچگي رو به جمعيت مملو از مردان در خيابان، داد زد: "آهاي آقا!"
از ميان آن جمعيت، تنها پسرك بود كه رو برگرداند و به صاحب مغازه نگاه كرد.

hamidma
11-04-2008, 18:27
ایده جالبی بود ولی بیانش به نظرم باید پخته ترش کنی.....

duke
11-04-2008, 21:02
سلام...


داستان عشق؟


آقای الف مدتها بود که خانم ب را دوست داشت، اما چون آدم خیلی کم رویی بود نمی توانست احساساتش را بیان کند. حتما می دانید که آدم وقتی کسی را دوست داشته باشد و نتواند به او بگوید، به اصطلاح علما ممکن است از بعضی مرزهای عقلی و ذهنی خاصی عبور کند که نباید. (اگر از من بپرسید می گویم کم کم ممکن است عقل از سرش بپرد!)

باری، تنها دلخوشی آقای الف به این بود که صبح به صبح، موقع آب دادن به باغچه اش چند نظر خانم ب را ببیند و بلکه چند کلمه ای احوالپرسی کند. خانه های این دو نفر درست رو به روی هم بود، و هر دو نفر باغچه های قشنگ و پر و پیمانی داشتند. باغچه ی خانم ب پر بود از کوکب و مریم و رز، و باغچه ی آقای الف پر از عرعر، خرزهره و میمون بود. ( حتما تصدیق می کنید که هیچ ایرادی ندارد که آدم در باغچه اش "میمون" بکارد، تا زمانی که "میمون" نکارد! )

بالاخره بعد از دو سال و اندی کم کم اثرات عشق و عاشقی در آقای الف بروز کرد. به این شکل که تصمیم گرفت برای نشان دادن علاقه اش به خانم ب مثل او در باغچه اش رز و کوکب و مریم بکارد. به همین خاطر یک شب تا صبح با یک تبر و بیل تمام باغچه را زیر و رو کرد. بعد از اینکه تمام خرزهره ها و میمونها و عرعر ها را بیرون کشید، همان گلهای فوق الذکر را کاشت و منتظر شد تا عکس العمل خانم ب را ببیند.

بله، اتفاقا دقیقا به همین دلیل بود که خانم ب با آقای پ ازدواج کرد، چون متوجه شد که آقای الف دیگر همانی نیست که او دو سال و اندی دوست داشت.

-------------------------------------------------------------------------------------------

نظرتون چیه دوستان؟

hamidma
11-04-2008, 23:12
در کل خیلی جالب بود ولی اسمش عین بقیه زیاد به داستان نمیومد به نظرم ...

از اونجایی که من به سبک مینی عادت کردم احتمالا باید این جمله شما هم یه مینی باشه چون چندین مطلب را در این جمله به من اشاره کردید ولی خوب مهمترینش این بخشش بود

........... ولی اسمش عین بقیه زیاد به داستان نمیومد به نظرم ...

خوب خیلی خیلی خوشحال شدم که دوستان ایراد گرفتند. راستش را بخواهید مدتی بود که فکر می کردم چون از من انتظار کار خوب دارید به کارهام ، کارهای خوب ، می گید ولی خوب خوشحالم که این فکرم اشتباه بوده است.

در مورد اسم مینی هام شما درست می فرمایید باید فکر بیشتری براشون بکنم. بعضی اوقات انقدر برای نوشتن یک مینی وقت می گذارم که دیگه وقتی نوبت اسمش می شه نیروی فکری برام باقی نمونده.

به هر حال ممنونم.

hamidma
11-04-2008, 23:16
مختصات مرجع ( مختصات مرجع به محیط یک رویداد، که نسبت به آن سنجیده می شود ، گفته می شود)

ما انسانها راه می رویم، می دویم، بالا و پایین می پریم و آزادانه به هر سو که می خواهیم ، می رویم.
اما گیاهان راه نمی روند، نمی دوند، بالا و پایین نمی پرند و آزادانه به هر سو که می خواهند ، نمی روند.
اما اگر مختصات مرجعمان، زمین نباشد چه؟






آیینه ذهن

او برای رها شدن از احساس بد چاقی، آیینه ذهنش را مقعر کرد و از زندگی لذت برد.





سفر های ساده و پیچیده

او از سفر ساده زمینی اش، برای درخت انگور باغچه شان، کود جدیدی آورد. درخت انگور چند ماه بعد از سفر پیچیده زمینی اش، برایش شاخه های
رواریدگونه انگور، آورد.

hamidma
11-04-2008, 23:22
دوستان علاقمند به شرکت در مسابقه ،داستانک نویسی ، به ادرس زیر مراجعه کنند:


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

atoolah
12-04-2008, 00:00
سلام دوستان این اولین داستان من تو اینجاست ، من منتظر نظراتتون میمونم.
با اجازه



پیر مرد

چند شب پیش جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم 4،3 تا کانال رو هی بالا پایین میکردم که یدفه یکی در پشتی حیاط رو باز کرد .

یه پیر مرد با یه بادگیر مشکی تا روی زانو،یه چکمه بلند،که انقدر زیر بارون مونده بود که مثه موش ابکشیده شده بود.

توی یه دستش چند تا ماهی که با کولوش(ساقه برنج)به هم بسته شده بودند اومد داخل.

و شروع کرد یه اسم رو با صدای بلند صدا کردن یه زن از توی اشپزخونمون اومد بیرون با لبی خندان و سلام و احوال پرسی و خسته نباشید گویان .

اومدو ماهی ها رو از پیره مرد گرفت و کمکش کرد که بادگیرشو در بیاره.

من مات و مبهوت مونده بودمو نگاه میکردم که اینا کی ان و خونه ما چیکار میکنن،من اونقدر شکه شده بودم که حتی نمی تونستم داد بزنم.

من اونارو میدیدم و صداشون هم میشنیدم ولی مثه اینکه اونا منو نمیدیدند.

پیر مرد اومد و پیش من نشست یدفه چند تا بچه داد کشان و پدر گویان از بالا تو اتاق من پایین پریدن و از سرو کوله پیر مرد رفتن بالا.

من چند بار به پدر و مادرم گفتم که من از خونه های قدیمی خوشم نمی آد.

atoolah
12-04-2008, 01:55
سلام
بچه های یک وبلاگ خیلی خوب پیدا کردم حتما بخونید عالیه کارهاش ...

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید


بنی جون پاک منو شرمنده خودت کردی . نه بابا اونجور هم که تو میگی عالی نیست .:18:
پست بالایی هم از بلاگ دادم که با دوستان بیشتر اشنا بشم.
بازم ممنون.

western
12-04-2008, 16:56
بچه ها چرا در مسابقه مینی مال پی سی وردلد شرکت نمی کنید؟دانیلا ی عزیز زحمت کشیده واسه ما یک مسابقه ترتیب داده هیچکدومتون شرکت نمی کنید ای بابا!

dr.zuwiegen
12-04-2008, 22:43
وسترن جون وقتي شما يه شاهكار ارايه كردي و حتما برنده مي شي ديگه همه ي ماها بايد بوق بزنيم بريم كنار!
راستي چرا از داداشت خبري نيست؟ مهدي رو مي گم! نكنه هنوز هم داره به خلق يه ميني مال شاهكار براي شركت تو مسابقه فكر مي كنه؟!

western
13-04-2008, 06:12
تو نسبت به من لطف داری سعیداما داستانها فرق می کنه و معلوم نیست کدوم انتخاب بشه پس تنبلی نکنید شرکت کنید!منم اتفاقاً نگران مهدی داداشم شدم...گاهی هست گاهی غیب می شه امیدوارم که مشکلی نداشته باشه.

hamidma
13-04-2008, 12:24
خوب برام عجیب بود که همه امدند ولی در مورد سه مینی اخر من نظر ندادند. شایدهم دارند تلافی میکنند.

dr.zuwiegen
13-04-2008, 15:53
حميد جون داستانات انقدر عميق هست كه ما دركش نكنيم! بابا زير ديپلم بنويس! ولي دومي و سومي قشنگ بود.
ميني كه براي مسابقه نوشته بودي، خيلي عجيب بود و من همين رو مي تونم بگم! ايده جالبي بود شطرنج عابر پياده، ولي خداييش حميد جون يه مقدار هم ما و چرت و پرتهايي كه مي نويسيم رو تحويل بگير!

hamidma
13-04-2008, 22:09
خوب جوابتون یه جورایی خیلی به سبک مینی مال بود. ادم هر برداشتی می تونه که خودش می خواد بکنه. به هر حال ممنونم. در مورد نوشته های شما هم دوست من، من اصلا خودم را در مقام اظهار نظر نمی دونم چون اساسا انسان سخت گیری هستم و برای خوندن و اظهار نظر خیلی به خودم سخت می گیرم و شاید بارها و بارها و با دقت زیاد مطالب رو میخونم و خیلی هم در مورد اظهار نظر خودم را محدود می کنم. می دونم شما از من اظهار نظر کارشناسانه نمی خواهید و فقط به عنوان یک خواننده و دوست .... ولی به هر حال این موضوع به شخصیت من بر می گرده.

داستانهای شما و دیگر دوستان بسیار بسیار زیبا هستند.
تنها نظری که من می توانم در مورد کلیه داستانهای شما ارائه کنم این هست که این نوشته ها از افکار یک ذهن پویا و البته مقداری مشوش ( از نوع مثبت) هستند ، ذهنی که از دستهاش خیلی خیلی سریعتره و این خوب خودش خیلی کار می بره تا بتونید یا ذهنتون را کنترل کنید یا دستاتون رو .........

خوب این هم خودش یک مینی شد......:11:

hamidma
13-04-2008, 22:10
وصیت چوپان





چوپان در تمام عمرش، از صبح تا بعد از ظهر را برای گله اش صرف می کرد و از بعد از ظهر تا صبح فردا را برای خود و خانواده اش. در لحظات آخر عمرش وقتی خواست مهمترین پند زندگی اش را به پسرش که مثل خودش چوپان شده بود، بدهد ، متوجه شد که هر کدام از گوسفندهای گله با تلاشها و زحمتهای او بعد از چند سال به آرزوهایشان رسیده اند ، ولی خودش و بچه هایش هیچ گاه به آرزوهایشان نرسیده اند. او به فرزندش ، وصیت کرد که تمام طول روزش را به گوسفندها اختصاص دهد.

piishii
13-04-2008, 22:33
همین که تفنگ رو برداشت تا آدم جلوییش رو با یه تیر خلاص کنه به دقت نشونه رفت
کمی که ذهنش رو به عقب برگردوند یاد همه ی مشکلاتی افتاد که همین فرد باعثش شده بود
چشاشو بست و تیر و شلیک کرد
صدای گلوله پیچید .
بنگ بنگ !
گرمایی وجودش رو حس کرد
آره ! از سینش خون میریخت !
داد زد خودم رو کشتم !
و سر گیجه کنان ولو شد توی خیابون.
مادرش بعدها گفت : پسرم شیزوفرنی داشت .

Benygh
14-04-2008, 08:28
سلام
حمید جان مسئله تلافی نیست ..
من که نت ندارم کم کم میام ...
داستان اخری خوب بود ..
ولی چرا همه وقت رو میده به گوسفندان ؟
پیشی برای شما هم جالب بود ...
راستی نتیجه مسابقه کی اعلام میشه ؟

hamidma
14-04-2008, 11:34
با سلام
راستش من از زمان اعلام نتایج خبر ندارم. در مورد اینکه چرا اخرش به این نتیجه رسیده بود خوب اصولا اصلا نباید نویسنده در مورد کارش توضیح بدهد ولی چون شمایید من این کار را برای سومین بار انجام میدهم.
ما انسانها کلا زندگیمون رو صرف خیلی از کارها می کنیم. چوپان وقتی دید با وجود اینکه نصف روز را کاملا به خودش و خانواده اش اختصاص داده ولی هنوز چوپانه و فرزندش هم چوپانه و به هیچ کدوم از ارزوهاش هم نرسیده خوب دیگه بقیه اش هم کاملا مشخصه.....

meykou
14-04-2008, 11:42
با سلام
راستش من از زمان اعلام نتایج خبر ندارم. در مورد اینکه چرا اخرش به این نتیجه رسیده بود خوب اصولا اصلا نباید نویسنده در مورد کارش توضیح بدهد ولی چون شمایید من این کار را برای سومین بار انجام میدهم.
ما انسانها کلا زندگیمون رو صرف خیلی از کارها می کنیم. چوپان وقتی دید با وجود اینکه نصف روز را کاملا به خودش و خانواده اش اختصاص داده ولی هنوز چوپانه و فرزندش هم چوپانه و به هیچ کدوم از ارزوهاش هم نرسیده خوب دیگه بقیه اش هم کاملا مشخصه.....

راستش رو بخواهيد منِ گيج با توجه به توضيحي هم كه دادين باز هم منظورتون رو متوجه نشدم :31:

dr.zuwiegen
14-04-2008, 12:12
من هم همين طور!

hamidma
14-04-2008, 13:58
خوب این برداشت ذهنی من از زندگی است . از ارزوها و تلاشهای انسان........ شاید برداشت دیگران متفاوت باشد....

hamidma
14-04-2008, 13:59
خرمگس سیاه معرکه





خرمگس سیاه تمام حواسش جمع حبه قند بود. مرد میانسال با سبیلهای کلفتش ور می رفت و برای مشتریهای قهوه خانه از رشادتهایش می گفت. قهوه چی در یک سینی چند چای برای مشتری ها آورد و با نیشخندی گفت: بازم داری خالی بندی می کنی؟

مرد میانسال با عصبانیت قند را در دهنش انداخت و در حالی که یک چای از سینی قهوه چی بر می داشت، گفت:

ای بر خرمگس معرکه لعنت.

خرمگس سیاه که از روی پنکه ی بالای سر شان همچنان به حبه قند چشم دوخته بود ، با این حرف جا خورد و با خودش گفت: من به آن حبه قند فقط نگاه کردم ، اگر رویش می نشستم دیگر چه می گفت؟!

Benygh
14-04-2008, 19:55
با سلام
راستش من از زمان اعلام نتایج خبر ندارم. در مورد اینکه چرا اخرش به این نتیجه رسیده بود خوب اصولا اصلا نباید نویسنده در مورد کارش توضیح بدهد ولی چون شمایید من این کار را برای سومین بار انجام میدهم.


سلام
حمید عزیز من هم از این بازخواست شدن بدم میاد ولی چون این تاپیک محل تبادل بحث هست پرسیدم ..

hamidma
14-04-2008, 21:37
سلام
حمید عزیز من هم از این بازخواست شدن بدم میاد ولی چون این تاپیک محل تبادل بحث هست پرسیدم ..


خوب بله شما کاملا درست می فرمایید.
یه سوال بنیادی بنیامین جان . برداشت خواننده و اینکه این برداشت چی باشه ، چقدر برای شما مهم هست؟ این سوال را از دیگر دوستان این انجمن هم دارم..........

dr.zuwiegen
15-04-2008, 17:42
مردانگي، مردانِ گِي
هنوز هم نمي فهميدم که به چه علت، استاد تنظيم خانواده، ما را به چنين بازار قديمي و خلوتي کشانده؛ هيچ چيز جالب توجهي در آن پيدا نمي شد. پر بود از کرکره هاي پايين کشيده و مغازه هاي خالي و نيمه خالي با اجناس بسيار قديمي و خاک خورده. ما پسران و دختران دانشگاه، هرکدام حلقه اي را تشکيل داده بوديم و به همراه استاد، دالان عريض و طولاني بازار را طي مي کرديم. خستگي را مي شد در همه بچه ها حس کرد؛ ديگر از آن همه پياده روي بي هدف خسته شده بوديم. هيچ کداممان نمي دانستيم استاد -که البته عاقل مردي بود- به چه دليل ما را به اينجا آورده تا اين بازار متروکه را ببينيم.
من که در گروه پسران، از بقيه جلوتر بودم، چشمم به ناگاه متوجه قهوه خانه اي شد که در نزديکي ما قرار داشت. درست در نبش بازار. بسيار بزرگ بود و پنجره هاي آن همگي با تخته کاملاً پوشيده شده بودند. بر در ورودي آن تابلويي قرار داشت، که باعث شد براي اولين بار توجهم نسبت به چيزي در آن بازار متروکه جلب شود؛ و البته، تعجبم نيز برانگيخته شود. تابلويي با عنوان "قهوه خانه ي مردانِ گِي".
دانشجويان ديگر با ديدن قهوه خانه و آن تابلو که بر در ورودي بلوکه شده آن نصب شده بود، سرعت خود را کم کردند و با دقت به در اصلي و آن تابلوي عجيب و پنجره ها، چشم دوختند. داخل قهوه خانه کاملاً مخفي بود. من بيش از هر چيز از عنوان عجيب آن تابلو تعجب کرده بودم و مي ديدم که پچ پچ ديگر دانشجوها در گوش يکديگر به خاطر همين موضوع است: مردانِ گِي! برايم باعث تعجب بود که استاد، چرا چنين جايي را انتخاب کرده و دعا مي کردم که حدسم درست نباشد و ما براي بازديد اين قهوه خانه که -احتمالاً- سراي همجنس بازان در زماني بوده، نيامده باشيم؛ چرا که ناراحتي را به خصوص در نگاه خانمها مي شد ديد و پسران نيز چندان از اين گردش راضي نبودند. به خصوص که محلي که ظاهراً قصد بازديد از آن را مي کرديم، کاملاً بسته و قفل بود. همگي با نگاههاي پرسشگر به استاد ميانسال نگاه کرديم. من هنوز هم فکر نمي کردم که هدف آن مرد از آوردن ما بدين جايي، اين قهوه خانه عجيب باشد، اما وقتي او هم ايستاد و براي ما شروع به صحبت کرد، همگي فهميديم که بايد با يک ماجراي عجيب طرف باشيم:
"دانشجويان عزيز! اول از همه ازتون معذرت مي خام که به جاي برقراري کلاس، شما رو بدون ذکر دليل، تا اينجا آوردم و خستتون کردم. اميدوارم که بنده رو ببخشاييد، به خصوص خانمهاي محترم. مي دونم که الان همتون ممکنه ناراحت باشين و هونطور که هممون مي دونيم، همجنس بازي از نظر ما کار زشت و ناپسنديده اي هستش و هيچ شکي در آن نيست؛ اما موضوع صحبت من چيز ديگه ايه و از تجربيات پدر مرحوم بنده ناشي ميشه. من الان مي خام براتون ماجرايي رو تعريف کنم که در واقع، شايد نه تلخ به نظر بياد و نه شيرين. ولي جنبه عبرت آموزيش خيلي بالاست. قضيه اي که جنبه ي تاريخيش بنا به دلايلي همواره مخفي نگه داشته شده، ولي از جنبه هايي، به درسي که با بنده دارين، مربوط مي شه.
مي دونم که الان همتون دارين به اين قهوه خونه فکر مي کنين و سوالات زيادي تو ذهنتون به وجود اومده. قدمت اين بازار و قهوه خونه خيلي زياد نيست. از زمان متروکه شدن اينجا، شايد نيم قرن هم نگذره. اما براي مقدمه ي چيزي که مي خام تعريف کنم، بايد يه توضيحي از جامعه اون موقع و وضعيت جوانان براتون بگم. هرچند من مسائل اون موقع رو تحليل کلي نمي کنم، چرا که استاد تاريخ نيستم و نخواهم بود و سوادش رو هم ندارم...
چي مي گفتم؟ آهان... اون موقع شرايط اقتصادي يه مقداري سخت شده بود، به خصوص براي افراد هم سن و سال شما. وضعيت خيلي بدي پيش اومده بود. قيمت خونه به وضع سرسام آوري رسيده بود و به طور کلي، طوري بود که قيمت همه اجناس به طور تصاعدي بالا مي رفت. تو اين شرايط خب طبيعيه که اولين کساني که چوب اين گرونيها رو مي خوردند، جوونها بودند؛ چون براي اينکه بخوان کاري پيدا کنن يا خونه اي تهيه کنند و بعدش ازدواج کنند و سر و ساموني بگيرند، هزار تا مانع جلو پاشون بود. اين وضعيت ادامه داشت و بهتر که نمي شد، هيچ، بدتر هم مي شد. چون همگي ملت ساکت نشسته بودن و اين مشکلات رو نمي گفتن. به خاطر فساد و انحرافات جنسي که تو اون برهه زماني تو کشور اوج گرفته بود، يه مشکل اساسي به وجود اومد. به طوري که تو علم تنظيم خانواده، از اون موقع به عنوان يه بحران جمعيتي ياد ميشه، چون که يه سري فرهنگ غلط و سياستهاي اشتباه براي جوونا و ساختن کوه از کاه، باعث شد که نرخ رشد جمعيت به منفي نزديک بشه.
اما براتون از اين قهوه خونه و افرادش بگم. آدمهايي که، به دلايلي خودشون رو در آخر کار باختند و باعث شدند تا در تاريخ کسي از اونها اسم نبره، ولي تاثير خيلي زيادي توي جامعشون داشتن. اونها چهل تا جوونمرد و با غيرت بودن که دستاشون رو به هم دادن و گروه "مردانگي" رو تشکيل دادن. تنها محل اونها توي همين قهوه خونه بود و اکثريت قريب به اتفاقشون آدمهاي اعيوني و ثروتمند و در عين حال مذهبي بودند. هدف اين گروه، رسيدگي به مشکلاي جوونا بود و با تثليث مقدسي که براي گروهشون تشکيل داده بودند، خودشون رو ملزم مي دونستند که تو هر يک از اين سه مشکلي که براي جووني پيش اومد، مرد و مردونه بجنگند و تنهاش نگذارند: اشتغال، مسکن، ازدواج. اونها با همين شعارها کارشون رو شروع کردند، ولي برخلاف خيليهاي ديگه، اهل عمل بودند. هر کسي به اونها مراجعه مي کرد، گير کارش در کمترين زماني رفع مي شد.
اونها انقدر کارشون خوب بود و اتحادشون قوي که در مدت کمي تونستند به حل مشکل خيلي از افراد کمک کنند که يکي از اون آدمها هم پدر بنده بود. اين نکته هم لازم مي دونم ذکر کنم که اين گروه عقيده عجيبي داشتند و به خاطر همين همواره مجرد موندند. چون با خودشون عهد بسته بودند که تا وقتي يک جوان باقي مانده که مشکلش حل نشده، ازدواج نکنند.
اين گروه تا زماني که توانايي مالي خوبي داشت، اثرات خوبش رو تو اجتماع نشون داد: خيلي از فسادها و روابط منحرف و دوستيهاي دختر و پسري کم شد و قيمت برخي چيزها ثابت موند. اما متاسفانه بعد از يه مدتي، به خاطر تضعيف اونها و از طرفي حمايت نکردن مردم، قدرت آنها رو به تضعيف رفت. يعني اين بار درست شرايط برعکس شده بود؛ اين دفعه اون چهل مرد واقعي بودند که به کمک احتياج داشتند و به همين خاطر از برخي عقايد افراطي خود، مثل ازدواج نکردن پشيمون شدند. ولي افسوس از جهل و نامردي مردم زمانه که باعث شد کسي دست اونها رو نگيره و اون قهرمانها به اون وضع بيفتند...
بعد از يه مدت که فعاليتهاي اين گروه متوقف شده بود و کسي از آنها سراغي نمي گرفت، نياز به اونها دوباره احساس شد. اين بود که مردم دوباره به سراغ آن قهوه خونه اومدند. ولي ديگه دير شده بود... درست همون موقع بود که مردم فهميدند که اون گروه براي هميشه قهوه خونه -و مردم- رو ترک کردن؛ اونها با عوض کردن تابلوي قهوه خونه، همه را متعجب کردن. اونطوري که پدر مرحوم بنده برام نقل کردند، کنار همون قهوه خونه پلمپ شده، دست نوشته اي از اون گروه پيدا کردند که با اين بيت شعر شروع مي شده:
در حيرتم از مرام اين مردم پست / اين طايفه زنده کش مرده پرست
همين قدر براي شما دانشجويان عزيز مي تونم بگم که: گروهي که با انصاف و مروت خودشون، باعث شده بودند تا هزاران جوون مثل شماها از بدبختي نجات پيدا کنند، وضعشون به جايي رسيد که با يکديگر همجنس بازي مي کردن... اونها انقدر صادق بودند که اين حقيقت رو هم نوشتند و سر در قهوه خونه رو به "مردانِ گِي" تبديل کردن و براي هميشه رفتند. کسي چه مي دونه، شايد فقط به همين طريق بود که مي تونستند اعتراض کنند... اعتراضي که باعث شد، جووناي بعدي که شما هم جزوشون هستيد، ديگه با مشکلات اين چنيني سر و کار نداشته باشند. اگر مي بينيد که در زمان فعلي، شما مشکلاتتون به مراتب کمتر از اون دوره هست، فقط به خاطر همين قهوه خونه و مرداش هست که به خاطر سرنوشت شومشون، هميشه گمنام موندن... به هر حال ديگه هيچ کسي نفهميد که اون چهل مرد، کجا رفتند و چي به سراغشون اومد... کاش فاصله ي بين مردانگي تا مردانِ گِي، اينقدر کم نمي شد..."
بغض را به راحتي مي شد در صداي استاد احساس کرد، ولي براي من هيچ اهميتي نداشت. من فقط به آن تابلوي لعنتي روي قهوه خانه فکر مي کردم. حق آن انقلابيون خيلي بيشتر از اينها بود.

-Gay (گِی) در زبان انگلیسی به همجنس بازان (مرد) اطلاق می شود.

Whansinnig
15-04-2008, 18:26
سلام .
نمي دونم تازه واردها هم مي تونن تو اينجا داستان هاشونو بنويسن يا نه . و البته آيا موضوع خاصي براي نوشتن داستانك ها پيشنهاد شده يا نه ؟
در هر صورت گرچه بازم نمي دونم اسم نوشته هامو ميشه اصلا گذاشت داستانك يا نه . اما يكي شو مي نويسم (با اين كه داستانش قوي نيست و ابتداييه ، اما چون واقعي بود براي بار اول انتخابش كردم .)

عكس:

پدر آماده ي رفتن بود كه دختر صدازد : بابا .. بابا .. كي برميگردي ؟
پدر با لبخندي او را درآغوش گرفت و گفت: زود بر مي گردم دخترم ، ... زود ... و با همان نگاه دور شد ...

فردا ماشين پدر در جاده بود ، اما ديگر پدر نبود ...

آن شب دخترك عكس پدر را جاي پدر درآغوش گرفت و گريست ،
در حالي كه پيش خود زمزمه مي كرد : بابا ... بابا... مگر نگفتي زود بر مي گردي ؟؟؟

hamidma
15-04-2008, 20:25
خوب به نظر من این یک نثری اهنگین بود و زیبا ، ولی موضوعش بکر نبود ولی خوب حتما بیشتر از کارهاتون بگذارید. ما را خوشحال می کنید. اصلا موضوع خاصی مطرح نیست. شاید بهتر باشد این نکته را هم بدانید که اصولا اینجا در مورد اینکه این داستانک هست یا نیست و .... بحث نمی شود مهم کمک به بهتر نوشتن همدیگر هست. پس شما هم نظر بدید . نظر در مورد کارهای من را هم فراموش نکنید.

hamidma
15-04-2008, 20:27
سعید جان در مورد داستان شما هم به این علت نظر ندادم که قبلا دلیلش را در مورد این گونه موضوعات گفته بودم ولی کلا دست به قلم خوبی دارید.

Benygh
15-04-2008, 20:42
برداشت خودم برای خودم مهمه و چون اگه من یک چیز رو نفهمم انگار دارم ناخود آگاه از ارزش نوشته ی نویسنده کم می کنم ..
به هر حال ببخشید ..
نتیجه مسابقه کی اعلام میشه ؟

dr.zuwiegen
15-04-2008, 20:57
بر و بكس، چرا اين تاپيك اين قدر سوت و كور شده؟ اسفند دود كنين، به خصوص براي مهدي كه انگاري غيب شده!
حميد جان نظر ندادي، ندادي، ندادي... ولي بالاخره گل كاشتي، چون حرفات خيلي بهم كمك كرد تا خودم رو بشناسم! در مورد سوالت هم من شخصا فكر مي كنم برداشت مخاطب در حالت كلي تا اونجايي اهميت داره كه حداقل از موضوع چپكي و منفي و وارونه، نتيجه نگيره.
من كه به ترتيب، اين سه نفر رو شانس برندگي مي دونم:
1- وسترن
2-نوشته اي كه راجع به آقا جون و بي بي و سرفه خوني و اين حرفا بود؟...
3- آق حميد
4- خودم!

راستي، ازتون خواهش مي كنم راجع به اين داستان جديدم يه انتقاد كارشناسانه بكنين. خودم نمي دونم كه ايراد كارم كجاست... هرچند وقتي آق حميد علاقه اي نشون نده، بنيامين جون هم نظر نميده و وسترن هم اصلا نمي خوندش و مهدي هم كه... من رفتم با قلم، شاه رگ دستم رو بزنم!

hamidma
15-04-2008, 21:08
در مورد برداشت خواننده از داستانک
نظر من این هست که داستانک یه هنر مدرن هست و اصولا در هنر مدرن همه چیز به عهده مخاطب و بیننده اثر هنری است هر کس می تواند برداشت خود را داشته باشد......

western
16-04-2008, 06:35
سعید جان شما همیشه نسبت به من خیلی لطف دارید.من البته که باید داستانهای شما رو بخونم چون اونقدر قلم
شیرینی دارید که نمی تونم صرفه نظر کنم.راستش اوایل امیدی نداشتم چون بنظر میاد در مینی مال زیاد قوی نیستید اما این داستانهای...خیلی کوتاه شما عالی اند بطوری که گاهی شک می کنم نکنه از جایی کش رفتید مثل
مینی مال های حمید جان که خیلی اصیل تر از اونند که بشه باور کرد یک نویسنده گمنام ایرانی می نویسه!
این داستان قهوه خونه شما بازم عالی بود یک تکان روحی!یک مشکل فرهنگی خاص ما!کوبیدن قهرمانان!چی بگم؟
خوشم اومد.
واما صفحه قبل حمید جان سوالی پرسیده بود درباره اینکه برداشت خواننده چقدر مهمه و خواسته بود هممون نظر بدیم پس منم نظر خودم رو بگم که نظر خواننده صددرصد مهمه یک درصد هم کمتر نه!چون نویسنده کتاب رو می نویسه تا خواننده بخونه اگر نه توی ذهنش نگه می داره برای خودش یا اگه روی کاغذ آورد برای دل خودش اونو می تونه
توی گنجه اش قایم کنه!درسته نظرها و برداشتها فرق می کنه اما باید برداشت اکثریت رو در نظر گرفت و به کار ادامه
دادونویسنده وظیفه داره هر جا لازم شد نوشته اش رو توجیه کنه و تو ضیح بده این حق خواننده و طرفدار نویسنده است که درک کنه نویسنده نباید خودخواه باشه چون اگر خوانندها نباشند نویسندگی ارزشی نداره...

Whansinnig
16-04-2008, 11:18
خوب به نظر من این یک نثری اهنگین بود و زیبا ، ولی موضوعش بکر نبود ولی خوب حتما بیشتر از کارهاتون بگذارید. ما را خوشحال می کنید. اصلا موضوع خاصی مطرح نیست. شاید بهتر باشد این نکته را هم بدانید که اصولا اینجا در مورد اینکه این داستانک هست یا نیست و .... بحث نمی شود مهم کمک به بهتر نوشتن همدیگر هست. پس شما هم نظر بدید . نظر در مورد کارهای من را هم فراموش نکنید.


ممنون از پاسختون .
كارهاي شما را هم مطالعه كردم . به نظرم كاراي خوبي بودند .

hamidma
16-04-2008, 11:30
با تشکر فراوان از وسترن جان
از اینکه اینجا امدند و لطف کردند نظر دادند ممنونم .

hamidma
16-04-2008, 11:35
ممنون از پاسختون .
كارهاي شما را هم مطالعه كردم . به نظرم كاراي خوبي بودند .


منتظر داستانهای دیگر شما هم هستیم.

Whansinnig
16-04-2008, 11:41
خيلي اهل داستانك نوشتن نيستم . راستش كارهاي برخي از دوستان رو كه مي خونم خجالت مي كشم از كارهاي خودم بذارم ، اما شايد اين جوري دوباره وسوسه شم كه بنويسم ...


... پرواز آخر ...

كنار جوب افتاده بود ...

ماشيني بهش زدو رفت ...
بي توجه ...

پدر كنارش پرپر مي زد ...
داشت جون مي داد، گاهي از شدت درد سرشو به ديواره ي جوب مي زد ، درست جلوي چشمان پدر ...

ماشينها با سرعت زيادي رد مي شدند ...
بي توجه ...

فرزند مرد !

پدر غمناك پرواز كرد و وسط خيابون نشت ...

ماشين غول پيكري بي توجه ، پرنده رو زير گرفت ...

اما هيچ كس با خودش نگفت : چرا پرنده براي " پرواز " بلند نشد ...

Whansinnig
16-04-2008, 11:47
خوشحال مي شم اگه راجع به داستانك هام نظر بديد ...

قاب زندگي

پسرك مي دانست زياد زنده نحواهد ماند ، اين را از نگاه اطرافيانش دريافته بود .

مي خنديد ... به همه ي آنهايي كه به ترحم به او مي نگريستند .
مي دانست ... زندگي آن سوي غم ها زيباتر از تخت سفيدش است.

فردا صبح پسرك با لبخندي خداحافظي كرد ، از قاب زندگي ...

پايان

hamidma
16-04-2008, 12:32
امروز کتاب " برای کلانتر صندلی بگذارید" نوشته ارش نصیری به دستم رسید. کلی دردسر کشیدم تا از طریق اینترنت خریداری کردم و بعد از کلی به دستم رسید.
نوشته های زیبایی دارند. ایشان به سبک مینی مال

برخی از نوشته های ایشان:


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

hamidma
16-04-2008, 12:34
.. پرواز آخر ...

كنار جوب افتاده بود ...

ماشيني بهش زدو رفت ...
بي توجه ...

پدر كنارش پرپر مي زد ...
داشت جون مي داد، گاهي از شدت درد سرشو به ديواره ي جوب مي زد ، درست جلوي چشمان پدر ...

ماشينها با سرعت زيادي رد مي شدند ...
بي توجه ...

فرزند مرد !

پدر غمناك پرواز كرد و وسط خيابون نشت ...

ماشين غول پيكري بي توجه ، پرنده رو زير گرفت ...

اما هيچ كس با خودش نگفت : چرا پرنده براي " پرواز " بلند نشد ...


زیبا بود ولی کاش اسمش را به طریقی انتخاب می کردید که از اول همه چیز برای خواننده مشخص نباشه. از اول کاملا مشخص بود که اینها پرنده هستند و چه اتفاقی می افتد.
اسمش را تغییر بدهید خیلی بکر و زیبا می شود.

dr.zuwiegen
16-04-2008, 16:35
من هم شخصا به عضو تازه وارد اين تاپيك تبريك عر ض مي كنم و ازشون مي خام خودشون رو معرفي كنند و گستره اطلاعات ادبي كه دارند. نوشته هاشون هم بايد كار كنند، چون معلومه كه استعداد نويسندگي رو دارند؛ البته اگر به تلاش خودشون ادامه بدن.
وسترن، من پيش بينيم شوخي نبود، نظر واقعيم رو گفتم. در مورد رمانتون هم، بايد بگم كه 20 درصدش رو خوندم و نقاط ضعفي رو توش مي بينم كه به زودي تو تاپيك خودتون بيان مي كنم؛ البته اگه نظر بنده از اعتبار برخوردار باشه! بعد هم بايد اعتراف كنم كه تازگيها به فكر نوشتن رمان مي افتم؛ هرچند برام خيلي زوده و از اين بابت مطمئنم. چون هنوز تو توصيف صحنه ها و وقايع به اون حداقل مهارت نرسيدم؛ شايد هم در اين راه به كمك احتياج داشته باشم...

dr.zuwiegen
16-04-2008, 19:33
بنيامين جان!
من اگه خدا بخاد و مخابرات محلمون! تا يكي دو هفته ديگه بچه دار! ببخشيد يعني Adsl دار مي شم! اول قصد داشتم يه وبلاگ جداگونه درست كنم، ولي از اونجايي كه تو اين كار رو قبلا كردي و اسم بامسمايي رو هم براش انتخاب كردي و بازديد كننده هم تقريبا داره، موافقم كه به وبلاگت ملحق شم؛ حالا بايد ديد نظر خودت چيه عزيز!!

Whansinnig
17-04-2008, 17:51
زیبا بود ولی کاش اسمش را به طریقی انتخاب می کردید که از اول همه چیز برای خواننده مشخص نباشه. از اول کاملا مشخص بود که اینها پرنده هستند و چه اتفاقی می افتد.
اسمش را تغییر بدهید خیلی بکر و زیبا می شود.

ممنون از راهنمايي تون و تشكر بابت ارسال نظرتون راجع به نوشته ام ...

Whansinnig
17-04-2008, 18:03
با اين كه اينجا به قول اون دوست عزيز خيلي سوت و كور شده اما تصميم دارم چند تا ديگه از نوشته هامو بذارم تا الا اقل تو اين سكوت پارازيتي فرستاده باشم بلكه دوستان ديگه هم نظر بدن و البته از داستتانهاشون بنويسن ..
اما قبلش از كساني كه نظر دادن دوباره تشكر مي كنم .

سايه...
ـ مي ترسيد ...
ـ سايه ي سياهي قدم به قدم دنبالش مي كرد .
ـ پيش خود فكر مي كرد چه كسي او را دنبال مي كند ؟ و چون پاسخي نداشت ، با ترديد قدم هايش را تند كرد ...
سايه هم چنان او را تعقيب مي كرد ...

زمان مي گذشت ، هوا تاريك شده بود و سياهي همه جا را پر كرده بود ، حتي در آسمان هم ستاره اي ديده نمي شد .
ـ تنها بود و خسته ، از اين فرار ...
ـ سايه به سوي او نزديك مي شد ...
ـ ايستاد ...
ـ سايه هم ايستاد ...
ـ پاهايش مي لرزيد ، توان ايستادن نداشت ، بر زمين افتاد .
ـ سايه اما ، نزديك تر آمد ..

سرش را به عقب چرخاند تا چهره ي سايه را ببيند ،
ـ شناخت ... باور نكرد ...
چشمان سايه برق مي زد و رنگ خاكستري آن صورت بي روح اش را ترسناك تر مي ساخت .
ـ با خود مي انديشيد كجا را اشتباه كرده است ... چه كسي مي دانست ... بازهم باور نكرد ...

سايه ديگر درست دركنار او بود ... دستش را دراز كرد و او را به سمت خويش كشيد...

ديگر تقلايي نبود...
سايه او را به چاه عميقي كه خود ساخته بود هدايت مي كرد ....

" مرگ " در كنترل او نبود ... اينجا را اشتباه كرده بود ...
پايان

Whansinnig
17-04-2008, 18:04
يادگاري :
خسته شده بود ، نه مي شد ايستاد و نه توان حركت داشت ...
بازهم پله ها ...
تا اين زمان بدين حد از پله ها متنفر نبود ...
افراد بيشماري از كنار او عبور مي كردند ، اما هيچ كس حتي براي لحظه اي درنگ نكرد ، همه چيز برايشان عادي شده بود ...
گويي همه فراموش كرده بودند، ديروز ، او ، پاهايش را در گوشه اي از همين سرزمين به يادگار گذاشت...
و امروز يك ويلچر شده بود، ميراث او از عشق . ...

Whansinnig
17-04-2008, 18:08
پدر ...
پدر در زير سايه باني از خاطره به دور خود مي چرخيد ،
خاطراتي كه موج آن زندگي امروزش را محو مي كرد .
مي نشست ، اين سو و آن سو مي رفت ...
ناگهان ...
بر مي خاست و مي گفت :
" سنگر بگيريد ، عراقي ها آمدند ...
حاجي پس چرا نيرو نمي فرستيد ... بچه ها شهيد شدند ... "

كودك مي خنديد ، به گمان اين كه پدر با او بازي مي كند ....

dr.zuwiegen
17-04-2008, 18:20
واقعه
تقديم به همه بر و بچه هاي تاپيک پي سي ورلد
سرم درد مي کند، همه جاي بدنم تير مي کشد، حالم هيچ خوب نيست. احساس مي کنم دهنم پر خون شده و همين الان است که بالا بياورم. همين ديروز بود که من را از اتاق عمل بيرون آوردند، آيا بالاخره از اين درد جانکاه خلاص خواهم شد؟ درست يک روز است که مانند يک زنداني، مثل يک گوشت بي حرکت، توي اين اتاق تک و تنها روي تخت خوابيده ام و نااميدانه و احمقانه منتظرم بالاخره چيزي که همه ازش مي گريزند، به سراغم بيايد. حرف دکترها ديگر به درد من نمي خورد. هرچند مي دانم انتظارم کاملاً بي فايده است، فقط از تنهايي است که اين افکار احمقانه به سرم خطور مي کند.
کنار تختم يک قرآن جيبي قرار دارد که در آن چهارده سوره جزء سي قرآن نوشته شده... نمي دانم چرا ناخودآگاه ياد ماجراي خريدنش مي افتم. اينکه مي خواستم برم نمايشگاه کتاب و در ورودي، با آن دو پسربچه دستفروش سمج برخورد کردم که قرآن را هم به خلق الله مي انداختند. من ساده لوح! اول فکر مي کردم که جزو طرحهاي رايگان ارشاد است و مي خواهد اين مردم فلک زده را يک مقدار به معنويات سمت و سو بدهد. اين بود که بي اختيار-نمي دانم، شايد نيرويي از درون مرا اجبار کرد که آن قرآن را از او بگيرم، با اينکه تلفن همراهم پر بود از قرآنهاي جورواجور. اما دو قدم از او فاصله نگرفته بودم که ديدم خودم را در چه هچلي گير انداخته ام. من احمق نگران از کمبود پولم به خاطر آن هزينه تحميلي، به داخل نمايشگاه کتاب رفتم... پولم درست به اندازه اي شد که بتوانم کتاب مورد نظرم را بخرم و به خانه برگردم... اصلاً بگذريم. بعضي مواقع از اين فکرهايي که در سرم مي گذرد، خودم هم تعجب مي کنم. نمي دانم که چرا بي علت دوست دارم هر واقعه اي در زندگي ام را به يک معجزه نسبت دهم. دوست دارم همواره اينطور وانمود کنم که خدا خيلي هوايم را دارد. البته جاي شکرش باقي است، چون من هنوز مثل بقيه نشده ام و از اين همواره مي ترسم که اين اندک معصوميتي هم که در من است، از بين برود؛ دقيقاً به خاطر همين موضوع است که از مرگ نمي ترسم. منتظرش هستم.
در اتاق صدايي مي کند. از اين که کسي مي خواهد به قول سهراب "چيني تنهايي من را بشکند" ناراحتم. مي دانم که باز هم همان پرستار بداخلاق بخش است که آمده به من سر بزند. پرستار که چه عرض کنم. بهتر بود مامور رسيدگي به حيوانها بود، نه انسانها. پتوي خودم را روي سرم مي کشم تا وانمود کنم که خوابم. صداي پاهايي روي کف اتاق مي آيد. ظاهراً يک نفر نيست. خودم هم در حيرتم! آخر چه کسي مي تواند با من کاري داشته باشد؟ در تمام اين مدت 20 سال، نه دوستي صميمي داشته ام و نه هيچ کس ديگر. انگار قسمت من بوده فقط به خاطرات هرکسي تعلق داشته باشم. همين دلگرمم مي کند، چون مي دانم که خيليها حتي اسمم را هم فراموش کرده اند...
از لاي پتو يک نگاهي به درون اتاق مي اندازم. نه، مثل اينکه از پرستار بخش خبري نيست. اين آدمها ديگر کيستند که به داخل اتاق آمده اند؟ من که هيچ کدام را نمي شناسم. يک زوج جوان در کنار تختم ايستاده اند و آن طرفتر، خانمي جوان با دو پسر جوان در کنارش. همه آنها دارند با تعجب به تختم نگاه مي کنند. يک لحظه دلم به حالشان مي سوزد؛ لابد فکر مي کنند که شايد از شدت درد به خودم پيچيده ام و دارم مي ميرم.عمري يک نفر آشنا نيامد تا بفهمد بالاخره درد من چيست، اين غريبه ها براي چه آمده اند؟ شايد هم اشتباهي اتاق را آمده اند. دلم نمي آيد آنان را نگران کنم. سرم را از پتو بيرون مي آورم.
در يک آن، همه ي آنها به من زل مي زنند. در نگاهشان هم خوشحالي را مي توان خواند، هم تعجب و حتي تا حدودي ترس! آن زوج جوان پيشقدم مي شوند و مرد، با من صحبت مي کند: "سلام آقاي خمسه، حالتون خوبه؟ اميدوارم که کسالتي نداشته باشين!"
آخر اين مرد ديگر کيست؟ من که به هيچ وجه نمي توانم دليل اين برخورد گرم و احوالپرسي دلگرم کننده ي او را بفهمم. هرچند اين برخورد او، تنها درمان واقعي دردهايم است.
-"بله، خيلي ممنون! من خوب هستم. ببخشيد، منتها من اصلاً شما رو به جا نمي يارم. ميشه خودتون رو معرفي کنيد؟ بازم معذرت ميخام که بجا نياوردمتون!"
مرد خنده اي مي کند و بقيه هم مي خندند. نمي دانم چرا؟ مگر من حرف خنده داري زده بودم؟
-"بله، بله، حق با شماست، آقا سعيد!"
اي بابا! فرض کن عمري گمنام باشي حتي براي آشنايانت، حالا يک غريبه پيدا شده که همه چيزت را مي داند!
-"طبيعيه که بنده رو به جا نيارين و همچنين همراهانم رو! بنده آقا حميد هستم، همون کسي که تو سايت، ميني مال مي نويسم. انتظار نداشتين ما رو بالاخره يک روز ببينين، نه؟ ايشون هم همسرم هستند..."
همه چيز يادم مي آيد. مي فهمم که آنطورها هم که فکر مي کردم، تنها نيستم... ولي من خودم هم نمي دانم که اينها چطور از وخيم بودن احوال من آگاه شده اند و اصلاً چطور قيافه من را مي شناسند. آن هم دوستان اينترنتي. آخر چطور فهميده اند؟ نبودنم در سايت که دليل نمي شود؟ اينها الان مهم نيست، من هستم که بايد اعتراف کنم، به خودم. نمي توانم شادي ام را انکار کنم. هرچند اين تخت بيمارستان فقط به من احساس ياس و دلسردي مي دهد، ولي چيزي در دلم دارد تکان مي خورد. دست و پايم مي لرزد، نگاهم همچنان متعجبانه به آن خانم و دو آقايي که آن طرف تر هستند، دوخته شده.
-"مي دونم باورتون نميشه که ما چطور اومديم و شما رو پيدا کرديم، اما بدون که ما دوست خوبي مثل شما رو تنها نمي گذاريم. بابا بدون تو اصلاً تاپيک سوت و کوره! هيشکي از بچه ها حال کار کردن رو نداره. خلاصه به هر روشي بود، بالاخره من و دوستان فهميديم که مريض شدي و ديديم که بايد بيايم به عيادتت و يه خبر مهم هم بهت بديم..."
دستي به چشمانم مي کشم و با دقت نگاه مي کنم. اين است آقا حميد؟ قد بلند، موهاي کوتاه، ريش پروفسوري، چشمان سياه. نمي دانم چرا پيش خود فکر مي کنم که نويسنده ها هميشه قيافه شان متمايز با ديگر افراد است. اين هم يکي ديگر از آن هزار افکار عجيب و غريبي است که من دارم، ولي الان مي فهمم که اشتباه فکر مي کنم. چون اين حميد با تمايزي که در افکارش که دارد و آنها را در نوشته هايش بيان مي کند، آدم را به اين توهم مي برد که در ظاهر هم يک آدم مافوق ديگران باشد.
-"ببخشيد اگه بقيه رو هم معرفي نکردم. فکر کنم ديگه پي برده باشي که همه ي ما دوستان اينترنتي تو هستيم! اون خانم که مي بيني، خانم محمدي هستند که رمانهاشون رو توي سايت قرار مي دن، فرد کناريشون برادرشون هست، آقا مهدي که دستي تو نوشتن ميني مال داره. اون آقاي موبلند هم که مي بيني بينامين جون هستند!"
برايم تصور اين واقعيتي که در جلوي چشمانم رژه مي رود، بيشتر به يک رويا شباهت دارد. آيا اينها همان افرادند؟ يادم مي آيد که يک مواقعي خيلي اين ميل در من به وجود مي آمد که آنها را ببينم؛ همواره عادت داشتم در اينگونه ارتباطات اينترنتي جانب افراط را در پيش بگيرم و به خاطر همين بود که همواره خودم را کنترل مي کردم. اما الان موقعيت فرق دارد. ديگر اين احساسات از جانب من نيست. انگار ارزش من براي تنها دوستانم بيشتر از اين حرفهاست. باور نمي کنم که اين خانم محجبه چادري، همان کاربر "وسترن" نامي باشد که رمان مي نويسد... يعني اين خانم با اين ظاهر بسيار ساده و خونگرم، مي تواند خالق آن شخصيتهاي پيچيده ي رمانهايش باشد؟! فرد کنار او، موهاي بسيار کوتاه و يونيفورم سربازي به تن دارد. آه، پس او مهدي است! يعني علت کمکاري او در سايت اين است؟ فرد کناريش هم که به او مي خورد سن کمتري از بقيه داشته باشد، موهاي بلندي دارد و صورت اصلاح کرده... لابد او هم بنيامين است! شلوار جين بسياري زيبايي دارد و تي شرتي آبي به تن که رنگ مورد علاقه من است. هر سه آنها با لبخند به من، تا کنار تختم مي آيند و با گرمي با من سلام و احوالپرسي مي کنند.
ولي من اصلاً نمي توانم حرف بزنم. زبانم بند آمده. دوست دارم به آنها بفمهانم که خيلي خوشحال هستم، اما زبانم قفل است. چيزي در چشمانم مي لرزد. نمي خواهم جلوي آنها اشک بريزم اما... نمي خواهم فکر کنند که من ناراحتم... باز هم حالم بد مي شود، سرم گر مي گيرد، تشنجي شديد...
از ميان چشمان به زحمت نيمه باز نگاه داشته شده، هاله هايي را مي ديدم که از اتاق بيرون مي روند... داد مي زدم... نمي خواستم آنها از کنارم بروند... خودم را در يک تاريکي بي حد و حصر فرض مي کردم. آن هاله هاي نور را احتياج داشتم... خود هم نمي دانم که بعد از چه مقدار داد و فرياد، آرام گرفتم و به خواب فرو رفتم.

وقتي چشمانم را باز کردم، کسي در اتاق نبود. خيلي دلم گرفت. سرم را چرخاندم. متوجه يک ورقه کاغذ در کنار تختم شدم.
"سعيد جان شرمنده، حالت بد شد صلاح نديدند ما کنارت باشيم. ما منتظر حضورت تو سايت و تحويل جايزه ات هستيم، چون تو مسابقه برنده شدي!"
آن قرآن کوچک هنوز کنار تخت بود. دستم به سوي آن دراز شد و لاي آن را باز کردم. درآمد: "اذا وقعت الواقعه".

hamidma
17-04-2008, 21:43
پدر ...
پدر در زير سايه باني از خاطره به دور خود مي چرخيد ،
خاطراتي كه موج آن زندگي امروزش را محو مي كرد .
مي نشست ، اين سو و آن سو مي رفت ...
ناگهان ...
بر مي خاست و مي گفت :
" سنگر بگيريد ، عراقي ها آمدند ...
حاجي پس چرا نيرو نمي فرستيد ... بچه ها شهيد شدند ... "

كودك مي خنديد ، به گمان اين كه پدر با او بازي مي كند ....


داستان سایه و همچنین پدر به نظر من خیلی زیبا بودند. پدر را بیشتر می پسندم. زیبا توصیف کرده بودید زندگی یک جانباز موجی را....

hamidma
17-04-2008, 21:51
سعید جان با این نوشته تان من را شدیدا تحت تاثیر قرار دادید. واقعا هر چه بیشتر از نوشته هاتون می خونم به قدرت قلم و ذهنتان بیشتر معتقد می شوم.

موقعیت زیبایی را توصیف کرده بودید. من واقعا تحت تاثیر قرار گرفته ام و ترجیح می دهم که چیزی نگم.....

فقط افرین سعید جان

dr.zuwiegen
18-04-2008, 09:37
ميني مالهاي يادگاري و پدر بسيار قشنگ و عالي بودند. از كاربر تازه وارد به جمع ما مي خواهم كه خود را معرفي كنند و احساس غريبگي نكنند، در مورد كارهاي ما هم نظر بدن، چرا كه ما هم مانند ايشان تازه كاريم!

Whansinnig
18-04-2008, 09:38
داستان سایه و همچنین پدر به نظر من خیلی زیبا بودند. پدر را بیشتر می پسندم. زیبا توصیف کرده بودید زندگی یک جانباز موجی را....


بسيار ممنون از اين كه نظرتان را مي گوييد . جاي شكر دارد كه حداقل شما نظر مي دهيد . گرچه مايلم دوستان ديگر هم لايق بدانند و نظري بدهند ، يادم هست كه گفتيد : " قراره اينجا به هم كمك كنيم ، تا بهتر بنويسيم ... " گرچه راجع به نوشتن داستانك ، از همان اول گفتم ادعايي ندارم .... قرار نيست فقط تعريف بشود، من دنبال نظر واقعي افرادم ، حتي اگه بگويند نوشته هام به درد نمي خوره ...
( ببخشيد اين حرفها رو اينجا نوشتم ، قضيه ي ضرب المثل است ( به در مي گم تا شايد ديوار بشنوه ... ) )

Whansinnig
18-04-2008, 09:48
درمورد داستانك " واقعه " با دوست ديگر موافقم ، زيبا بود و تاثير گذار ...

ممنون از نظرتان راجع به نوشته هام .
درمورد خودم هم نمي دونم واقعاچه چيزي بايد بگم !!!

Benygh
18-04-2008, 11:42
بنيامين جان!
من اگه خدا بخاد و مخابرات محلمون! تا يكي دو هفته ديگه بچه دار! ببخشيد يعني Adsl دار مي شم! اول قصد داشتم يه وبلاگ جداگونه درست كنم، ولي از اونجايي كه تو اين كار رو قبلا كردي و اسم بامسمايي رو هم براش انتخاب كردي و بازديد كننده هم تقريبا داره، موافقم كه به وبلاگت ملحق شم؛ حالا بايد ديد نظر خودت چيه عزيز!!
lموافقم سعید جان پسورد و یوزر نیم رو برات سند میکنم ...

Benygh
18-04-2008, 11:53
سلام
به دوتس جدیدمون ببخشید که کم میام درس و بی اینترنتیه دیگه ...
پدر قشنگ بود ...
سایه هم قشنگ بود ولی کمی مبهم میزد :دی

dr.zuwiegen
18-04-2008, 18:58
بنيامين عزيز خيلي ممنون، ولي خيلي دوست داشتم نظرت رو راجع به دو تا داستان آخرم بدونم!

M A R S H A L L
19-04-2008, 00:08
دوستان عزيز سلام
بنده مدت زياديه كه فعاليت شما عزيزان رو زير نظر دارم و بسيار خوشحالم كه اولين پستم رو اينجا به معناي آغاز فعاليتم ارسال ميكنم.البته من زياد نميتونم به تاپيك سر بزنم اما مطمئناً هر وقت داستاني بنويسم اينجا ميام.حالا در مورد تكنيك ها يا بهتره بگم هنر داستان نويسي با همديگه بعد از آشنايي بيشتر بحث مي كنيم.اميدوارم منو در جمع دوستانتون بپذيريد.بسيار خرسند هم ميشم اگر در مورد داستانها نظراتتون رو به هر شكلي و در هر قالبي به من بگيد. اميدوارم اينجا بتونيم نكات مثبت و مفيدي از همديگه ياد بگيريم و بيشتر با عقايد همديگه آشنا بشيم.متشكر-(MARSHALL).
=================================================
با بال شكسته

پسرك دست بردار نبود.
تا پروانه ميخواست به چراغ نزديك شود فراري اش مي داد و يا چراغ را خاموش مي كرد.اما پروانه چه طور مي توانست چراغ را رها كند؟ بعد از كلي دويدون و اذيت كردن حالا ديگر پسرك خسته شده بود.
شايد او فكر مي كرد كه پروانه اتفاقي وارد اتاق او شده و بايد او را آزاد كند. يك دستمال آورد تا او را از پنجره ي اتاق بيرون بيندازد، پس روي يك چهارپايه ايستاد و سعي كرد هر طور شده او را بگيرد.
ناگهان احساس كرد يك بال پروانه در دست اوست.با دست ديگر طوري پروانه را گرفت كه نتواند از دستش فرار كند .پروانه را از دريچه كوچك بالاي پنجره رها كرد حالا ديگر خيالش راحت شده بود اما...
وقتي نگاهش به دستمال افتاد اشكهايش ناخودآگاه جاري شد.
در دستمالش يك بال كوچك پروانه بود....
او اكنون فهميده بود كه با اين كارش فرصت عاشق شدن را براي هميشه از پروانه گرفته بود...

western
19-04-2008, 05:06
سعید جان می شه بگی چی نوشته بودی؟:18:
واقعاً اینقدر روی ما حساب می کنی که مارو شخصیتهای داستانت کردی؟ای بابا وسط که چشمم به اسم بچه ها خورد قلبم لرزید اولین باره اینقدر تحت تاثیر قرار می گیرم من نمی فهمم چرا منو انتخاب کردند در حالی که داستان های همه شما از مزخرفات من بهتر بود:41:
اما تازه وارد...اسمت چی بود وانسینگ؟بابا ایول!این دومینی مال تو محشر بود تا استخوان کار می کنه جون تو خیلی
خوشحالم که اومدی عزیز.
و مارشال باور کن جمله آخر داستانت گریه ام آورد خیلی زیبا نوشتی ای بابا همتون محشرید من خجالت می کشم بیام نظر بدم:11:

dr.zuwiegen
19-04-2008, 05:25
وسترن جون، من بهت تبريك مي گم ولي يادت باشه كه جايزه ات رو باهام نصف نصف مي كني چون اين من بودم كه برنده شدنت رو پيش بيني كردم!


اين نوشته ي آقاي مارشال خيلي خيلي خيلي تلخ بود...

آقا يا خانم وانسينگ، چيز زيادي ازت نمي خام يه اسم مستعار هم بدي ديگه با اين نام كاربري عجيب صدات نمي كنيم (درست مثل من!)

Whansinnig
19-04-2008, 13:15
سلام
به دوتس جدیدمون ببخشید که کم میام درس و بی اینترنتیه دیگه ...
پدر قشنگ بود ...
سایه هم قشنگ بود ولی کمی مبهم میزد :دی

از ارائه ي نظرتون راجع به داستانهام ممنون ...

Whansinnig
19-04-2008, 13:32
وسترن جان ! اول از همه برنده شدنتون رو در مسابقه تبريك مي گم و بعد هم ممنون از اين كه راجع به نوشته هام نظرتون رو دادديد ولي كاش اسم اون دو داستانك هايي كه گفتيد رو مي نوشتيد تا بدونم ، راجع به كدومشون مي گيد ...

به نظرمن هم داستان " با بال شكسته " زيبا بود و تاثير گذار ....

راجع به نام كاربري عجيبي هم كه فرموديد ، دوستان مي تونند معادل فارسي اش رو خطاب كنند: به معناي " مجنون " (صادقانه بگم ، اين نام مستعار، تخلص شعرهامه ...گفتم شعر اما جدي نگيريد ،هنوز نه وزن دارن .. نه قافيه ... )

Whansinnig
19-04-2008, 13:50
... ديوانه ...

ديوانه بود ...
يعني همه همينطور مي گفتند .. .

ـ داشتم از پشت پنجره نگاهت مي كردم ، بازهم همون پيرهن سفيد رو پوشيده بودي ...

ـ يه دفعه اومد تو اتاقم ... تو رو نديد ... اما وقتي صدات رو شنيد ، رو كرد به منو گفت : " بيچاره ... ببين چه جوري داره گريه مي كنه ... "

ـ سرم رو به طرفش چرخوندم و بهش خنديدم ، گفتم : ... "ديوانه " ...
آخه من دوست داشتم اونقدر گريه كني تا لباس سفيدت خيس خيس بشه ، تازه اون موقع هايي كه اون پيرهن سياه و چروكه رو از تو بقچه در ميآوردي و مي پوشيدي ، مي نشستم و از ته دل خدا خدا مي كردم يكي دلت رو بشكونه تا دوباره گريه ات رو ببينم .... آخه قشنگ گريه مي كردي ...
گاهي وقت ها كه قهر مي كردي و مي رفتي سفر ، دلم برات تنگ مي شد . اما راستش تو دلم از اينكه هيچ كسي تحويلت نمي گرفت، خوشحال بودم ، همش منتظر بودم ، منتظر بودم بياي و....

ـ قهر كرد .... وقتي مي خواست از اتاق بره بيرون ، بهم گفت : " مي دوني چيه ! اصلا اصلا تقصير تو و همه ي ي اوناااست كه كه كه ...."
يه دفعه بغض راه گلوش رو بست و حرفش رو ناتموم گذاشت و رفت ...

انگاري توام قهر كردي ...

به خودم كه اومدم ديدم رو تخت نشستم و دارم براي تمام لحظه هايي كه تو گريه كردي و من از گريه هات لذت بردم ، اشك مي ريزم ...

راست ميگفت : تقصير ما بود ، اونقدر دلت رو شكونده بوديم كه با يك تلنگر اشكت در مي اومد ... اما وقتي ديگه اشك هاي تو ام مارو به خودمون نياورد ، قهر كردي ، ...
حالا ديگه وقتهايي كه پيشمون هستي ، آروم و ساكت يه جا مي شيني و كمتر گريه مي كني ، ...
حالا ديگه اگه دلت هم بشكنه و اشكهات روي پيرهنت بريزه ، زود زود پيرهنت رو عوض مي كني و دوباره ساكت و آروم مي شي ...

تازه فهميدم اون " عاقل " بود ، ما " ديوانه " و تو "عاشق" ...

Benygh
20-04-2008, 07:23
سلاماقای مارشال کار شما عالی بود ...راستی سعید جان یادم رفته بود برای اون نوشته بیمارستان و ملاقات ما نظر بدم ..من مو بلند نیستم ولی قد بلند هستم ..>:دیبه وسترن عزیز هم تبریگ میگم دوباره .. . .

Benygh
20-04-2008, 07:28
واشمینگ عزیز کار شما هم خوب بود ...

dr.zuwiegen
21-04-2008, 11:25
بچه ها چرا اينقدر تاپيك سوت و كوره؟
بابا حتما لازم نيست كه بيايين و داستان بزارين! يه پستي، پيغام خصوصي، چيزي...
من كه شخصا داره گريه ام مي گيره! نه پدرام هست، نه مهدي، نه ... پس يه دفعه تاپيك رو ببندند راحت شيم ديگه!
نمي دونم، شايد هم طبيعيه. چون من نزديك عيد بود كه عضو سايت شدم و فكر مي كردم كه هميشه اينجا شلوغه.
من فكر مي كردم دوستان در مورد داستان واقعه حساسيت بيشتري نشون بدن، به خصوص كه مي خواستم عكس العملشون رو در مورد توصيف حدسي خودشون، ببينم؟!
راستي بچه ها من با آقا بنيامين در وبلاگشون همكار شدم و نوشته هاي قبلي و بعديم رو هم در تاپيك و هم در وبلاگ قرار ميدم. اگه اراجيفم مورد پسند شماست، سري بهش بزنيد و من و بنيامين رو خوشحال كنيد!

hamidma
21-04-2008, 23:53
با سلام خدمت دوستان گرامي

من راستش فعلا مشغول يك رمان كودكان به نام " بره هاي چوپان دروغگو" هستم.

راستي من برخي از نوشته هايم را براي كانون ادبيات فرستادم خوشبختانه در سايتشون قرار دادند.


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

western
22-04-2008, 05:16
دُ کی سعید همه که مثل شما و حمید جان استعداد ندارند تند تند اینجا سر بزنند و چیزی بنویسند صاحب خونه که
نمی دونم چی شده بعید بود اینهمه مدت سر نزنه...مهدی هم نگرانم کرده امیدوارم مشکلی نداشته باشه
راستی حمید جان از خبر خوشت خیلی خوشحال شدم تبریک می گم اینکه درسایتشون قرار دادند چیز بعید و عجیبی
نبود نوشته های شما اونقدر قشنگه که اگه نمی ذاشتند بعید و عجیب بود!!!!!!!!

sohraby
22-04-2008, 10:24
من شاعرم اگه در اين زمينه ميتونم
كمكتون كنم خوشحال ميشم

hamidma
22-04-2008, 10:43
راستی حمید جان از خبر خوشت خیلی خوشحال شدم تبریک می گم اینکه درسایتشون قرار دادند چیز بعید و عجیبی
نبود نوشته های شما اونقدر قشنگه که اگه نمی ذاشتند بعید و عجیب بود!!!!!!!!


شما همیشه به من و نوشته هام لطف دارید. ممنونم

hamidma
22-04-2008, 21:32
سبز ، قهوه ای ، سیاه




با رنگ سبز اغوا کننده ای که نظر هر رهگذری را به خودش جلب می کرد، مرتب و منظم کنار هم زندگی می کردند.
یک روز همه با هم جلسه گرفتند تا در مورد تنها عنصر نامرتب و قهوه ای جمعشان صحبت کنند. آنها تصمیم گرفتندکه این عنصر غیر سبز را از جمعشان بیرون کنند.
یک هفته بعد آن جمع سبز با عناصری سیاه پر شده بود. جای مترسک قهوه ای در مزرعه سبز کاهو در هجوم بی امان کلاغهای سیاه واقعا خالی بود.