تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 13 از 16 اولاول ... 3910111213141516 آخرآخر
نمايش نتايج 121 به 130 از 156

نام تاپيک: سهراب سپهری

  1. #121
    آخر فروم باز GOLI87's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    1,380

    پيش فرض

    بی تار و پود
    در بیداری لحظه ها پیکرم کنار نهر خروشان لرزید .
    مرغی روشن فرود آمد
    و لبخند گیج مرا برچید و پرید .
    ابری پیدا شد
    و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید .
    نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
    و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت .
    درختی تابان
    پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید .
    طوفانی سر رسید
    و جاپایم را ربود .
    نگاهی به روی نهر خروشان خم شد :
    تصویری شکست .
    خیالی از هم گسیخت .


  2. 2 کاربر از GOLI87 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #122
    آخر فروم باز GOLI87's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    1,380

    پيش فرض

    طنین
    به روی شط وحشت برگی لرزانم ،
    ریشه ات را بیاویز
    من از صدا ها گذشتم
    روشنی را رها کردم
    رویای کلید از دستم افتاد
    کنار راه زمان دراز کشیدم
    ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند
    خاک تپید
    هوا موجی زد
    علف ها ریزش رویا ها رادر چشمانم شنیدند :
    میان دو دوست تمنایم روییدی ،
    در من تراویدی
    آهنگ تاریک اندامت را شنیدم :
    « نه صدایم و نه روشنی
    طنین تنهای تو هستم
    طنین تاریکی تو »
    سکوتم را شنیدی‌ :
    « بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست ،
    درها را خواهم گشود ،
    در شب جاویدان خواهم وزید »
    چشمانت را گشودی :
    شب در من فرود آمد

  4. 2 کاربر از GOLI87 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #123

    پيش فرض

    اي عبور ظريفــــ !

    بال را معني كن

    تا پر هوش من از حسادتــــ بسوزد.

    ***

    اي حياط شديـــد!

    ريشه هاي تو از مهلتــــ نور

    آبــــ مي نوشد.

    آدمي زاد - اين حجم غمناكــــ -

    روي پاشويه وقتــ

    روز سرشاري حوض را خواب مي بيند.

    ***

    اي كمي رفتــ ه بالاتر از واقعيت!

    با تكان لطيفــــ غريزه

    ارث تاريك اشكال از بال هاي تو مي ريزد.

    عصمتـــ گيج پرواز

    مثل يك خط معلــق

    در شيار فضا رمز مي پاشد.

    من

    وارثــــ نقش فرش زمينم

    و همه انحناهاي اين حوضخانه.

    شكل آن كاسه مس

    هم سفـــر بوده با مــن

    از زمين هاي زبر غريزي

    تا تراشيدگي هاي وجدان امـــروز.

    ***

    اي نگاه تحركــ !

    حجـــم انگشت تكـــرار

    روزن التهاب مرا بستــ :

    پيش از اين در لب سيبـــ

    دستـــ من شعله ور مي شد.

    پيش از اين يعني

    روزگاري كــ ه انسان از اقوام يكــــ شاخه بود.

    روزگاري كه در سايه برگ ادراكـــ

    روي پلكــــ درشت بشارت

    خواب شيريني از هوش مي رفتـــ ،

    از تماشاي سوي ستاره

    خون انســان پر از شمش اشراق مي شد.

    ***

    اي حضور پريروز بدوي!

    اي كه با يك پرش از سر شاخه تا خاكـــ

    حرمتــــ زندگي را

    طرح مي ريزي!

    من پس از رفتن تو لبـــ شط

    بانگـــ پاهاي تند عطش را

    مي شنيدم.

    بال حاضــر جوابـــ تو

    از سؤال فضا پيش مي افتد.

    آدمي زاد طومــار طولاني انتظار استـــ ،

    اي پرنــده! ولي تو
    خال يك نقطــ ه در صفحه ارتجال حياتي


  6. این کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #124
    آخر فروم باز H.Operator's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    5,526

    پيش فرض

    دره ی خاموش

    سکوت ، بند گسسته است.
    کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی.
    در آسمان شفق رنگ
    عبور ابر سپیدی.

    نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
    نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
    کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
    ز خوف دره خاموش
    نهفته جنبش پیکر.
    به راه می نگرد سرد، خشک ، تلخ، غمین.


    چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،
    به راه، رهگذری.
    خیال دره و تنهایی
    دوانده در رگ او ترس.
    کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
    ز هر شکاف تن کوه
    خزیده بیرون ماری.
    به خشم از پس هر سنگ
    کشیده خنجر خاری.


    غروب پر زده از کوه.
    به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.
    غمی بزرگ ، پر از وهم
    به صخره سار نشسته است.
    درون دره تاریک
    سکوت بند گسسته است.

  8. 2 کاربر از H.Operator بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #125

    پيش فرض

    وهـــــــم

    جهان ، آلوده خواب اســتـــ .
    فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ، هر بانگـــ
    چنان كه من به روي خويش
    در اين خلوتـــ كه نقش دلپذيرش نيستـــــ
    و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
    ميان اين همه انگار
    چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

    شب از وحشت گرانبار استـــــ.
    جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
    چه ديگـــر طرح مي ريزد فريب زيستـــــ
    در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟

  10. 4 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #126
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    یادبود
    سایه دراز لنگر ساعت
    روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:

    می‌آمد، می‌رفت.
    می‌آمد، می‌رفت.

    و من روی شن‌های روشن بیابان
    تصویر خواب کوتاهم را می‌کشیدم،
    خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود

    و در هوایش زندگی‌ام آب شد.
    خوابی که چون پایان یافت
    من به پایان خودم رسیدم.

    من تصویر خوابم را می‌کشیدم
    و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
    چه‌گونه می‌شد در رگ‌های بی‌فضای این تصویر
    همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟

    تصویرم را کشیدم
    چیزی گم شده بود.
    روی خودم خم شد:
    حفرهٔی در هستی من دهان گشود.

    سایه دراز لنگر ساعت
    روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود
    و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
    تصویری که رگ‌هایش در ابدیت می‌تپید
    و ریشه نگاهم در تار و پودش می‌سوخت.

    این‌بار
    هنگامی که سایه لنگر ساعت
    از روی تصویر جان گرفته من گذشت
    بر شن‌های روشن بیابان چیزی نبود.

    فریاد زدم:
    تصویر را باز ده!
    و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
    سایه دراز لنگر ساعت
    روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
    می‌آمد، می‌رفت.
    می‌آمد، می‌رفت.
    و نگاه انسانی به دنبالش می‌دوید.

  12. 4 کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #127

    پيش فرض

    جان گرفته

    از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
    مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
    پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
    بانگ زد بر من :مرا پنداشتي مرده
    و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟
    ليك پندار تو بيهوده است:
    پيكر من مرگ را از خويش مي راند.
    سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.
    من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.
    شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.
    با خيالت مي دهم پيوند تصويري
    كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.
    درد را با لذت آميزد،
    در تپش هايت فرو ريزد.
    نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

    مرده لب بربسته بود.
    چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم.
    مي تراويد از تن من درد.
    نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.

  14. 3 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #128
    داره خودمونی میشه atefeh8766's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2011
    محل سكونت
    WonderLand
    پست ها
    20

    پيش فرض

    شب آرامی بود
    می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
    زندگی یعنی چه؟
    مادرم سینی چایی در دست
    گل لبخندی چید ،هدیه اش داد بهمن
    خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
    لب پاشویه نشست
    پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
    شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیباییقین:
    با خودم می گفتم
    زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
    زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
    رود دنیا جاریست
    زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
    وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم
    دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
    هیچ !!!
    زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها میماند
    شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
    شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
    زندگی درک همین اکنون است
    زندگی شوق رسیدن به همان
    فردایی است، که نخواهد آمد
    تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
    ظرف امروز، پر از بودن توست
    شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
    آخرین فرصت همراهی با، امید است
    زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
    به جا می ماند
    زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
    زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
    زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
    زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
    زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
    زندگی، فهم نفهمیدن هاست
    زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
    تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
    آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
    فرصت بازی این پنجره را دریابیم
    در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهرنسیم
    پرده از ساحت دل برگیریم
    رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
    زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
    وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
    زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
    چای مادر، که مرا گرم نمود
    نان خواهر، که به ماهی ها داد
    زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
    زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
    زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
    لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
    من دلم می خواهد
    قدر این خاطره رادریابیم.
    Last edited by atefeh8766; 21-07-2011 at 18:17.

  16. 6 کاربر از atefeh8766 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #129
    آخر فروم باز pandemonium's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    BWV 244
    پست ها
    1,779

    پيش فرض

    بام را بر افکن و بتاب که خرمن تیرگی اینجاست
    بشتاب درها را بشکن وهم را دو نیمه کن که منم هسته این بار سیاه
    اندوه مرا بچین که رسیده است
    دیری است که خویش را
    رنجانده ایم وروشن آشتی بسته است
    مرا بدان سو بر به صخره برتر من رسان که جدا مانده ام
    به سرچشمه ناب هایم بردی نگین آرامش گم کردم و گریه سر دادم
    فرسوده راهم چادری کو میان شعلهو باد دور از همهمه خوابستان ؟
    و مبادا ترس آشفته شود که آبشخور جاندار من است
    و
    مبادا غم فروریزد که بلند آسمانه ریبای من است
    صدا بزن تا هستی بپا خیزد گل رنگ بازد پرنده هوای فراموشی کند
    ترا دیدم از تنگنای زمان جستم ترا دیدم شور عدم در من گرفت
    و بیندیش که سودایی مرگم کنار تو زنبق سیرابم
    دوست من هستی ترس انگیز است
    به صخره من ریز مرا در خود بسای
    که پوشیده از خزه نامم
    بروی که تری تو چهره خواب اندود مرا خوش است
    غوغای چشم و ستاره فرو نشست بمان تا شنوده آسمان ها شویم
    بدرآ بی خدایی مرا بیاگن محراب بی آغازم شو
    نزدیک آی تا من سراسر من شوم
    Last edited by pandemonium; 30-07-2011 at 00:22.

  18. این کاربر از pandemonium بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #130
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    مرز گمشده

    ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.
    و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت.
    از مرزی گذشته بود،
    در پی مرز گمشده می گشت.
    کوهی سنگین نگاهش را برید.
    صدا از خود تهی شد
    و به دامن کوه آویخت:
    پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
    و کوه از خوابی سنگین پر بود.
    خوابش طرحی رها شده داشت.
    صدا زمزمه بیگانگی را بویید،
    برگشت،
    فضا را از خود گذر داد
    و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.
    کوه از خواب سنگین پر بود.
    دیری گذشت،
    خوابش بخار شد.
    طنین گمشده ای به رگ هایش وزید:
    پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
    سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.
    خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
    و نگاهش را روانه کرد.
    انتظاری نوسان داشت.
    نگاهی در راه مانده بود
    و صدایی در تنهایی می گریست.


  20. این کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •