گفتی ز دل برونش کنم
گفتم برو برون از دلم
چشم ازدل تمنای یارمی کند
با چه دلی جوابش کن
اشک هایم رابه آسمان سپرده ام
تاکه شایدآسمان صدایش کند
کاش باشی تو در زیرباران
تا ببینی فریاد دلم را..
گفتی ز دل برونش کنم
گفتم برو برون از دلم
چشم ازدل تمنای یارمی کند
با چه دلی جوابش کن
اشک هایم رابه آسمان سپرده ام
تاکه شایدآسمان صدایش کند
کاش باشی تو در زیرباران
تا ببینی فریاد دلم را..
فردا..
درسکوت بی انتهای شب
گلهادرانتظار فردایی دیگرند...
انتظارچه دشواراست...
همانندماهیانی که طعمه ی مرگ می شوند و
درکام اقیانوس سردوآرام می افتند..
هیچ کس به فکرپرواز در اوج نیست...
همه درکلبه ی خیال خودمحصورند...
اماگل شبنم درتنهایی به حال خود می گریست..
وچه زیباست این همه انتظار برای نور وروشنایی فردا...
آنگاه که در صبحدم پرندگان آواز زندگی می خوانند
کجاست آن جغدشب که در انتظار،تا صبح هوهو میکند ؟
انگار هیچگاه طبیعت مرابه حال خود نگذاشته بود...
انگار هیچگاه این ظلمت را تجربه نکرده بودم...
کسی به در نمی زندو هیچ سکوتی سکوت شب رانمی شکند...
وهیچ نوری تاریکی را...
چگونه در این تاریکی به خانه ام برگردم؟
خانه ی من کجاست؟
در بیشه ای که پریانی درچشمه اش شنا می کنند و
خورشیدش هیچگاه غروب نمی کند و
ستارگانش هیچگاه کلید خاموشی ندارندو
تاریکی اش جلوه ی وجودمن است...
سلام ندا خانم - خیلی زیبا بود و با احساس .
Last edited by qoqnoos; 30-01-2013 at 22:58.
ای آغاز ترنم شبانه ی من!
در آن دم که سکوتت را شکستم نبودی!
در آن آغاز بی پایان نبودی!
تو را چگونه صدا زنم تا بگویی بهارت خواهم شد؟
چه کنم تا بازگردی تا سپیده ی صبح تا غروب بی انتهای طبیعت دوستم بداری؟
چه زنم سازی و آهنگی ؟ چه نوازم چنگی ؟
چه بسازم تاری تا تو را آن گونه که می خواهم بخواند؟
خواستم بگویم چگونه ؟؟
چگونه صبحی خواهد بود ، آن بهاری که تو تا خزانش با من بودی ولی
آواز باران بر روی شیشه را نمی فهمیدی ؟
و چه روزی بود آن آفتابی که طلوعی نداشت و تو در غروب آن روز نبودی ...
خواستم بخوانم تا ببینی که چه آسمانی داشتم در آن روزهای بهاری
که از غم دوریت باران سوخته بر سر ما می ریخت...
سبز بود آن سرو جوان در آن روز هایی که تو بودی در کنارش...
ولی افسوس که با رفتنت به پناهگاه کلاغهای سیاهی تبدیل گشته
که حتی خبری از بازگشت تو برای من نمی آورند...
آنان خانه ی ما را به زیر گلوله های سنگ می گیرند ...
آن شبها که به آسمان نگاه می کردم ،
آن قدر غمگین بود که به خاطر رفتنت سیاه به تن کرده بود و
حتی چشمک نگین های لباسش را از ما دریغ می کرد ...
آخر چگونه به این سرزمین بازگردم ؟
به این جنگلی که بی تو عریان است !
به این دریایی که بی تو خالیست...و
به این بهاری که بی تو خزان است...
اما نخواهم گریست برای رفتنت ،که بودنت را
در چشمان سرد ماهیانی که در شبهای یخ زده
در حوض شنا می کنند حس می کنم...
آری! باز خواهی گشت فردا!
Last edited by Йeda; 31-01-2013 at 01:46.
سردی چشمان تو بر دلم لرزه انداخت
که نکند داستان عشق ما عادت شده
خورشید طلوع کرد..
بهاران شکوفه داد...
و..
جویباران لبریز از ابر بهاری شدند..
اما..
هنوز آسمان دلم خونبار است...
Last edited by Йeda; 31-01-2013 at 17:11.
اگه به ثبت نرسونده بودی می گفتم شعراتو بردار.نوشته شده توسط n.pineapple [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دریا آرام است...
مراقب باش تو را در آرامش خود غرق نکند..
چون..
این تویی که باید طوفان بر پا کنی..
خدایااااااااااااااااااا
یا مرا از اینجا ببر
یا که از دنیا ببر
آنقدر دووورم کن از این سرزمین
از این دیار
که دگر هیچ کسی
یادی از ما نکند
که مرا در کلبه تنهایی خود
پیدا نکند
مرا از این غم دنیااااا
خلاصم کن
مرا از دنیا ببر .....
سپیده دم
در آن سکوت که می گرفت
سپیده ، دم
در آن بهار آرزو که می سپرد
مرا به یاد خاطرات مرده ام...
در آن طلوع زندگی که هیچوقت
گذر نمی کند به جان خسته ام
در این سرای آشنایی دلم
سپیده ، جان می دهد
شب سیاهی دلم
دوباره از سرم شکاف می خورد
دوباره من
دوباره غم
دوباره نم نم تو
و
دوباره
اشک و
آه و
غم
من و شب و سیاهی اش
چراغ مرده دلش
سپیده دم، دمی بگیر
ز جان من دوباره نور تازه ای بگیر...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)