بعد از مدت ها وقت کردم و دارم سعی میکنم رمانی که مدتی میشه در ذهنم هستش رو به نگارش در بیارم.
رمان زمان های گذشته رو حکایت می کنه.در مورد اسامیه کاراکتر ها سعی کرده ام از اسم های کهن ایرانی استفاده کنم که الان زیاد مورد استفاده قرار نگرفته باشند.و یه جور نو باشند.
به هر حال خیلی دوست دارم اگه وقتتون رو میذارید و میخونید نظراتتون رو هم بدون هیچ گونه ویرایشی بگید!
با تشکر.
فصل اول: دروازه ی مخفیبسم الله الرحمن الرحيم
نگهبان با صدای بلند برای ورود سپهدار لشکر از پادشاه اجازه گرفت.
ثناث در حالی که به سمت در ورودی می آمد با دست اجازه داد.قدم هایش بسیار سریع بود.
_چه شد آرتام؟ توانستی متوقفشان کنی؟
_خیر سرورم.تعدادشان سه برابر ماست.و اکثر نیروهایشان افراد کارکشته و تنومند هستند.پیشنهاد من این است که شما به همراه ملکه و شاهزاده ها از در مخفی کاخ بگریزید..ما تا آخرین قطره ی خون مقاومت خواهیم کرد.
_یعنی شهر و کشورم رو رها کنم و فرار کنم؟فعلاً نه! هنوز راه دیگری هم هست!
پادشاه رو به وزیر تشریفات کرد و گفت:می خواهم به اتاق مشاور اعظم بروم.
_کدام مشاور؟ تا آنجایی که من اطلاع دارم شما مشاوری..آها! منظورتان آن در و آن اتاق است؟
آرتام با این جمله از سر راه پادشاه کنار رفت و پشت سر او به راه افتاد.
_ثناث شاه بفرمایید همه چیز آماده است.وزیر تشریفات با این جمله پادشاه را راهنمایی کرد.
شاه به همراه آرتام،سپهدار لشکر و تعدادی سرباز در قصر به راه افتاد. آنها برای رسیدن به در اصلی تالار مشاور از سه سرسرای بزرگ عبور کردند که واقعاً زیبا تزیین شده بودن و سنگهای مرمرین سفید تمام دیوار ها را به زیبایی پوشانده بود.سقف تالار ها بسیار بلند بود و روی سقف و دیواره های تالار ها کنده کاری های بسیار زیبایی دیده میشد.از جمله تصاویر پادشهان قدیم و جنگ های مهمشان واقعاً کار روی این سنگ های مرمر بسیار سخت بود.مشخص بود که ساخت همچین بنایی سال ها طول کشیده است.
بعد از گذشتن سه تالار به در آهنی بزرگی رسیدند که توسط هیچ نگهبانی محافظت نمی شد.و فقط یک قفل بزرگ داشت.
آرتام رو به وزیر تشریفات کرد و گفت:چرا در را باز نمیکنی؟ منتظر چه هستی؟
_قربان کلید را فقط پادشاه دارند.
آرتام به شاه نگاه کرد که داشت کلیدی را وارد قفل میکرد.در باز شد و پادشاه وارد راهروی طویلی شد. که نور زیادی نداشت.در را از پشت قفل کرد و راه افتاد.بقیه نیز به دنبال شاه راه افتادند.
_سرروم یعنی یک انسان در اینجا زندانی شده است؟
_فضولی نکن آرتام! فقط دنبال من بیا!
_فقط میخواهم بدانم اگر انسان است چطور زنده مانده؟یعنی آب و خوراک نمیخواهد؟مگر اینکه شما هر روز برایش بیاورید! چون قفل در تنها با شماست.
_در انتهای همین راه رو و در کنار اتاق مشاور یک آشپزخانه وجود دارد که برای مشاور غذا میپزند.
_پس یعنی چند نفر دیگر نیز در اینجا زندانی شده اند!
این جمله را جرات نکرد بر زبان بیاورد!آرتام با خود میگفت:خیلی دلم میخواهد بدانم این کسی که اینجا مخفی شده کیست؟ آیا میضیه خاصی دارد؟ که در این مکان نمناک زندگی میکند؟ یا شاه او را زندانی کرده؟ اگر زندانیه شاه بود که مشاورش نمیشد!
آرتام در همین فکر بود که ناگهان چشمش به در آهنیه دیگری افتاد ولی این در بزرگ نبود و هیچ قفلی نداشت ولی بسته بود! بیشتر که نگاه کرد دو چیز روی در توجهش را جلب کرد:یکی درب کوچکی بود که به اندازه ی سبد کنار در بود.آرتام متوجه شد چطوری برای مشاور غذا می اورند! دومی هم یه حکاکی کف دست بود که به اندازه ی 2 بند انگشت داخل در کنده شده بود.بعد از چند ثانیه متوجه شد که این علامت به چه خاطر حکاکی شده است.پادشاه دستش را درون علامت کرد.کاملاً اندازه بود و کف دست با علامت یکی شد! در صدای کمی داد و تکان خورد.در باز شده بود.
آرتام واقعاً متعجب شده بود: قربان اگر این آدم دوست است چرا اینگونه محافظت میشود این سخت ترین مجازات بقل از اعدام است! اگر دشمن است چرا شما میخواهید با او مشورت کنید/ صلاح نیست تنها وارد این اتاق شوید.
_جواب سوالاتت را بعداً خواهی فهمید! همین جا بمانید تا من برگردم تحت هیچ شرایطی کاری نکنید.
قبل از اینکه آرتام بتواند حرفی بزند شاه وارد شده بود و در را بسته بود