تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 6 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 52

نام تاپيک: ویسپار(رمانی نوشته ی خودم)

  1. #1
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض ویسپار(رمانی نوشته ی خودم)

    بعد از مدت ها وقت کردم و دارم سعی میکنم رمانی که مدتی میشه در ذهنم هستش رو به نگارش در بیارم.
    رمان زمان های گذشته رو حکایت می کنه.در مورد اسامیه کاراکتر ها سعی کرده ام از اسم های کهن ایرانی استفاده کنم که الان زیاد مورد استفاده قرار نگرفته باشند.و یه جور نو باشند.
    به هر حال خیلی دوست دارم اگه وقتتون رو میذارید و میخونید نظراتتون رو هم بدون هیچ گونه ویرایشی بگید!
    با تشکر.





    بسم الله الرحمن الرحيم
    فصل اول: دروازه ی مخفی
    نگهبان با صدای بلند برای ورود سپهدار لشکر از پادشاه اجازه گرفت.
    ثناث در حالی که به سمت در ورودی می آمد با دست اجازه داد.قدم هایش بسیار سریع بود.
    _چه شد آرتام؟ توانستی متوقفشان کنی؟
    _خیر سرورم.تعدادشان سه برابر ماست.و اکثر نیروهایشان افراد کارکشته و تنومند هستند.پیشنهاد من این است که شما به همراه ملکه و شاهزاده ها از در مخفی کاخ بگریزید..ما تا آخرین قطره ی خون مقاومت خواهیم کرد.
    _یعنی شهر و کشورم رو رها کنم و فرار کنم؟فعلاً نه! هنوز راه دیگری هم هست!
    پادشاه رو به وزیر تشریفات کرد و گفت:می خواهم به اتاق مشاور اعظم بروم.
    _کدام مشاور؟ تا آنجایی که من اطلاع دارم شما مشاوری..آها! منظورتان آن در و آن اتاق است؟
    آرتام با این جمله از سر راه پادشاه کنار رفت و پشت سر او به راه افتاد.
    _ثناث شاه بفرمایید همه چیز آماده است.وزیر تشریفات با این جمله پادشاه را راهنمایی کرد.
    شاه به همراه آرتام،سپهدار لشکر و تعدادی سرباز در قصر به راه افتاد. آنها برای رسیدن به در اصلی تالار مشاور از سه سرسرای بزرگ عبور کردند که واقعاً زیبا تزیین شده بودن و سنگهای مرمرین سفید تمام دیوار ها را به زیبایی پوشانده بود.سقف تالار ها بسیار بلند بود و روی سقف و دیواره های تالار ها کنده کاری های بسیار زیبایی دیده میشد.از جمله تصاویر پادشهان قدیم و جنگ های مهمشان واقعاً کار روی این سنگ های مرمر بسیار سخت بود.مشخص بود که ساخت همچین بنایی سال ها طول کشیده است.
    بعد از گذشتن سه تالار به در آهنی بزرگی رسیدند که توسط هیچ نگهبانی محافظت نمی شد.و فقط یک قفل بزرگ داشت.
    آرتام رو به وزیر تشریفات کرد و گفت:چرا در را باز نمیکنی؟ منتظر چه هستی؟
    _قربان کلید را فقط پادشاه دارند.
    آرتام به شاه نگاه کرد که داشت کلیدی را وارد قفل میکرد.در باز شد و پادشاه وارد راهروی طویلی شد. که نور زیادی نداشت.در را از پشت قفل کرد و راه افتاد.بقیه نیز به دنبال شاه راه افتادند.
    _سرروم یعنی یک انسان در اینجا زندانی شده است؟
    _فضولی نکن آرتام! فقط دنبال من بیا!
    _فقط میخواهم بدانم اگر انسان است چطور زنده مانده؟یعنی آب و خوراک نمیخواهد؟مگر اینکه شما هر روز برایش بیاورید! چون قفل در تنها با شماست.
    _در انتهای همین راه رو و در کنار اتاق مشاور یک آشپزخانه وجود دارد که برای مشاور غذا میپزند.
    _پس یعنی چند نفر دیگر نیز در اینجا زندانی شده اند!
    این جمله را جرات نکرد بر زبان بیاورد!آرتام با خود میگفت:خیلی دلم میخواهد بدانم این کسی که اینجا مخفی شده کیست؟ آیا میضیه خاصی دارد؟ که در این مکان نمناک زندگی میکند؟ یا شاه او را زندانی کرده؟ اگر زندانیه شاه بود که مشاورش نمیشد!
    آرتام در همین فکر بود که ناگهان چشمش به در آهنیه دیگری افتاد ولی این در بزرگ نبود و هیچ قفلی نداشت ولی بسته بود! بیشتر که نگاه کرد دو چیز روی در توجهش را جلب کرد:یکی درب کوچکی بود که به اندازه ی سبد کنار در بود.آرتام متوجه شد چطوری برای مشاور غذا می اورند! دومی هم یه حکاکی کف دست بود که به اندازه ی 2 بند انگشت داخل در کنده شده بود.بعد از چند ثانیه متوجه شد که این علامت به چه خاطر حکاکی شده است.پادشاه دستش را درون علامت کرد.کاملاً اندازه بود و کف دست با علامت یکی شد! در صدای کمی داد و تکان خورد.در باز شده بود.
    آرتام واقعاً متعجب شده بود: قربان اگر این آدم دوست است چرا اینگونه محافظت میشود این سخت ترین مجازات بقل از اعدام است! اگر دشمن است چرا شما میخواهید با او مشورت کنید/ صلاح نیست تنها وارد این اتاق شوید.
    _جواب سوالاتت را بعداً خواهی فهمید! همین جا بمانید تا من برگردم تحت هیچ شرایطی کاری نکنید.
    قبل از اینکه آرتام بتواند حرفی بزند شاه وارد شده بود و در را بسته بود
    Last edited by molaali; 21-07-2011 at 20:18.

  2. 11 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    خب ، قسمت اول رو خوندم ... به نظر جالب و هیجان انگیز میاد ! حالا خودمونیما ، به کسی نمیگم ، مشاور شاه کی هست ؟ توی قسمت بعدی میفهمیم ؟ : دی
    اما در مورد طرز نگارشت باید بگم که بعضی جاها صحنه رو به خوبی توصیف کردی اما بعضی جاهای دیگه هنوز جا برای بهتر شدن داره ... در کل شروع هیجان انگیز و جالبی داشت طوری که خواننده رو مشعوف میکنه و باعث میشه خواننده داستان رو دنبال کنه !
    +
    مگه میشه داستانی که محسن جون بنویسه بد باشه ؟
    +
    قضیه اسم داستان چیه ؟ ویسپار ؟!


    فقط ، به نظرم این قسمت های قرمز غلط املایی هستند ! شاید هم غلط املایی نباشند و کلمه های جدید باشند که من بلد نیستم و بزرگ شدم یاد میگیرم ... : پی
    پادشاه رو به وزیر تشریفات کرد و گفت:می خواهم به اتاق مشاور اعظه بروم.
    _فقط میخواهم بدانم اگر انسان است چطور زنده مانده؟یعنی آب و خوراک نمیخواهد؟مگر اینکه شما هر روز برایش بیاورید! چون قفل در تناه با شماست.

  4. 5 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    خب ، قسمت اول رو خوندم ... به نظر جالب و هیجان انگیز میاد ! حالا خودمونیما ، به کسی نمیگم ، مشاور شاه کی هست ؟ توی قسمت بعدی میفهمیم ؟ : دی
    اما در مورد طرز نگارشت باید بگم که بعضی جاها صحنه رو به خوبی توصیف کردی اما بعضی جاهای دیگه هنوز جا برای بهتر شدن داره ... در کل شروع هیجان انگیز و جالبی داشت طوری که خواننده رو مشعوف میکنه و باعث میشه خواننده داستان رو دنبال کنه !
    بله در قسمت بعدی مشخص میشه!
    تشکر. سعی میکنم بهتر بشه.

    قضیه اسم داستان چیه ؟ ویسپار ؟!
    یکی از شخصیت های اصلیه داستانه.

    فقط ، به نظرم این قسمت های قرمز غلط املایی هستند ! شاید هم غلط املایی نباشند و کلمه های جدید باشند که من بلد نیستم و بزرگ شدم یاد میگیرم ... : پی
    ممنون ویرایش شدند.امان از پیری!

  6. 5 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    WorkHard / P!ayHard pcforlife's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    محل سكونت
    S t r e t f o r d   E n d
    پست ها
    4,095

    پيش فرض

    اول باید خدا قوت بگم به دادا محسن...
    فصل اول رو خوندم... هم نقطه قوت داشت هم نقطه ضعف.
    اول دومی رو میگم یعنی نقطه ضعف... چون یه خورده طولانی تره و با شناختی که از محسن عزیز دارم، میدونم که نقد پذیره...:
    - چرا اینقدر کوتاه؟ با این قلمی که محسن جون تو داری، انتظار دارم فصل هات طولانی تر باشه به صورتی که برای خسته نشن منه خواننده پارت به پارت ارائشون بدی... مثلا فصل 1 تو دو سه پارت.
    - کاش اینقدر سناریو وار رمان رو شروع نمی کردی و البته ادامه نمیدادی... چون بیشتر ما دیالوگ های شخصیت ها رو داریم میبینیم... شخصا رمانی رو دوست دارم که ریز و درشت موارد در فضای داستان، حالات و پیشینه کارکتر ها، نحوه برخورد ها و... و خلاصه انواع صفات در اون به کار گرفته شده باشه. [صرفا پیشنهاد] = میتونستی قدرت لشکر رو پیش از اومدن آرتام از زبون آرتام یا شخص سوم توصیف کنی یا برای نگرانی و هیجان خواننده محیط رو تاریک و بارانی نشون بدی یا شجاعت شاه رو از لباس جنگیش نشون بدی و... دیگه خودت بهتر از میدونی منظورم چیه...
    نقاط قوت
    - هیجانی که با وجود کوتاه بودن فصل به وجود آوردی واقعا خوب بود...
    - از اسم فصلت خیلی خوشم اومد...
    قربونت
    یاعلی

  8. 4 کاربر از pcforlife بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    اول از همه آفرين بهت ميگم بابت انتخاب اسامي و روايت داستاني كه در ايران باستان اتفاق ميفته .قلم شيوايي داري حتما" ادامه بده ...
    نكاتي كه بنظرم رسيد با توجه به تجربه و دانش اندكي كه دارم براي بهتر شدن نوشته ات بگم :
    از نظر نوشتاري كه سبك خوبي رو دنبال ميكني بطوريكه خواننده از اولين سطر داستان وارد ماجرا ميشه وكم كم با توصيف شخصيت ها رابطه ي اونا رو با اصل داستان متوجه ميشه ...كششي در خواننده ايجاد ميشه كه داستان رو دنبال كنه ...شخصيت هاي اصلي رو خوب توصيف كرده بودي و با كمترين كلمات ، اساسي ترين وبيشترين اطلاعات رو به خواننده ميدي كه جاي تقدير داره و هرچه بيشتر بنويسي درين مرحله(توصيف)ماهرتر ميشي...
    از نظر املا و نگارشي چند تا نكته رو متذكر ميشم:
    -در سطر هشتم بنظر مياد جمله ي«تا آنجا كه من اطلاع دارم،شما مشاوري...آها منظورتان آن در وآن اتاق است» بهتر است مكثي براي خواننده در نظر بگيري و جواب مشاور رو با يك توضيح كوچولو تصحيح كني مثلا" بگي:«تا آنجا كه من اطلاع دارم،شما مشاوري...سپس براي لحظه اي ساكت شد و ناگهان چيزي به خاطرش رسيد...آها منظورتان آن در و آن اتاق است»
    منظور اين است كه شوك وارد شده به مشاور ،به خواننده منتقل بشه.
    - در سطر دوازدهم و سيزدهم از حروف جمع «ها» براي اشياء چند بار متوالي استفاده كردي كه از زيبايي نوشته كاسته ميشه...«سقف تالارها بسياربلند بود و روي سقف و ديوار هاي تالار ها كنده كاري هاي بسيار زيبايي ديده ميشد.» كلمه ي «ها »پس از تالار دوم بنظر زايد است...
    -در سطر بيست و دوم «قفل در تنها با شماست» منظور اين بوده :« تنها كليد قفل در نزد شماست»؟؟؟يا «تنها شخصي كه كليد قفل را دارد شما هستيد» بنظرم جمله ي دوم شكيل تر است.
    -در سطربعدي «در انتهای همین راه رو و در کنار اتاق مشاور یک آشپزخانه وجود دارد که برای مشاور غذا میپزند. » معلوم نيست از زبان چه كسي گفته ميشود.
    از جمله ي بعدي خيلي خوشم اومد اول جمله رو نوشته بودي بعد« آرتام با خود ميگفت »رو ذكر كردي ... البته ميشه اول جمله ي « آرتام با خود ميگفت » رو بياري وبعد اون چيزي رو كه توي ذهنش ميگذره براي خواننده بيان كني .
    -در سطر بيست و پنجم «آيا ميضيه خاصي دارد»منظور «آيا مريضي خاصي دارد؟» است؟
    -در سطر بعدي«درآهنييه » احتياجي به افزودن «ه» پس از كلمه آهني نيست .در جمله ي بعدي «يه حكاكي»بهتر ه «يك حكاكي»نوشته بشه.
    -در سطر سي و يكم « اين سخت ترين مجازات بقل از اعدام است » منظورت اين بود «بعد از اعدام است»؟
    اينهم از نظر بنده ي كمترين ...جسارت نباشه چون خودت گفته بودي نوشتم ...ولي باز هم اعتقاد دارم كه با همين همت و قلمي كه داري پيشرفتت به اميد خدا حتمي است...
    موفق و پايدار باشي ...ياحق.

    ---------- Post added at 11:57 PM ---------- Previous post was at 11:54 PM ----------

    آها يك نكته كه يادم رفت بگم و خيلي مهمه اينه كه بنظرم اگه معني اسامي رو در انتهاي نوشته ات بذاري براي همه جالب تر و آموزنده تر ميشه .من خودم معني ويسپا رو در آوردم ولي ثناث رو پيدا نكردم...ممنون

  10. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    از همه ی دوستان تشکر میکنم.نظراتتون واقعاً مفید بود.سعی میکنم نوشتنم رو بهتر کنم.


    فصل دوم: آن مرد کیست؟

    ثناث وارد اتاق شد.قبل از هر چیزی به دور و اطرافش نگاه کرد. دخمه ی کوچک ویسپار مثل یک سالن نقاشی می ماند.نه،بیشتر که نگاه کرد نقشه ی کشورش و کشور های همسایه را دور تا دور خود می دید. شهر ها مشخص شده بودند. رودخانه ها و علف زار ها را نیز میتوانست در این نقاشی بزرگ ببیند.واقعاً حیرت زده شده بود.بلاخره نگاهش به روبرویش افتاد. ویسپار روی تختش نشسته بود و او را نگاه میکرد.
    ­­_سلام بر دوست قدیمی! باز چه شده که به سراغ من آمدی!؟
    با این جمله ی ویسپار، پادشاه به خود آمد.گویی یادش رفته بود که در چه موقعیتی هستند.در حالی که آهسته قدم میزد گفت:
    _وقت نداریم ویسپار،آنثاری ها دوباره شورش کرده اند.آن ها وارد شهر شده و تا میتوانند می سوزانند و غارت میکنند.ای کاش همان موقع که تو گفته بودی لیشام را میکشتم.
    تاثیر این حرف روی ویسپار خیلی زیاد نبود گویی میدانست که این اتفاق خواهد افتاد.بدون این که از جایش بلند شود با لحنی خنثی پرسید:
    _بر سر مردم چه آمده؟
    _ قبل از این که وارد شهر شوند اکثر مردم رو به داخل قلعه آوردیم .احتمالاً به زودی به قلعه و بعدش به قصر حمله میکنند.تعدادشان سه برابر ماست.کاری از دست ما بر نمی آید.
    ثناث دیگر نمی توانست استرسش را پنهان کند دور اتاق میچرخید.دیگر حتی این نقاشی ها هم نمیتوانست او را جذب کند. امیدوار بود که ویسپار حرفی بزند.ولی او فقط زیر چشمی نگاهش میکرد.بلاخره تصمیم گرفت خودش حرف بزند:
    _می خواهم تو را از اینجا بیرون بیاورم.
    و وقتی با صورت بدون احساس ویسپار مواجه شد با تعجب گفت:
    _یعنی خوشحال نیستی که بعد از چهار سال از این دخمه بیرون میایی؟
    _انتظار داشتم بعد از این همه خدمتی که به تو کردم مرا برای خودم آزاد کنی نه برای خودت.که پیش مرگت شوم.
    _من تو را برای مردم آزاد میکنم .میدانی که من تو را دوست دارم .
    حرفش توسط ویسپار بریده شد:
    _بگو دقیقاً از من چه میخواهی؟
    _بیا و این آشوب را از بین ببر،این شورش را سر کوب کن.من بیشتر برای مردم میگویم!
    بلاخره ویسپار بلند شد و جلوی ثناث ایستاد.پوزخندی زد و گفت:
    _مردم!؟ تو از مردم حرف میزنی؟ تو که حتی لباس رزم نیز نپوشیده ای! با این لباس ابریشمی و این تاج طلایی میخواهی از مردمت دفاع کنی؟ تو اصلاً میدانی که مردمت چگونه زندگی میکنند؟
    _آن ها من را دوست دارند! من هم آن ها را.صدای ثناث بلند شده بود.گویی میخواست به ویسپار ثابت کند که هنوز هم شجاعت دارد!: دیگر از دست ما کاری بر نمی آید.
    سعی میکرد احساسات ویسپار را جریحه دار کند:
    _من آمده ام اینجا تا تو یک کاری بکنی.تو مرد پر آوازه ای هستی.همه میدانند.که در جنگیدن و فرماندهی افراد بهترینی.نمی خواهی از این دخمه بیرون بیایی و خودت را نشان بدهی؟
    _سعی نکن مرا شیر کنی!من مرد پر آوازه ای بودم.قبل از این که آن اتفاق لعنتی بیوفتد.اما الان من مثل برده ی تو هستم.
    ویسپار دستش را بالا آرد و اجازه نداد ثناث چیزی بگوید.
    _بیا این بحث را تمام کنیم.چطور انتظار داری سربازانت به حرف کسی گوش دهند که تا بحال او را ندیده اند؟
    _تو نگران این مسائل نباش فقط سرکوبشان کن.
    _این آخرین کاریه که از من میخواهی؟ بعدش من آزادم؟
    _خواهش میکنم.متوجهم که خیلی در حق تو بدی کرده ام ولی تو به من مدیونی! یادت که هست؟قولت یادت هست؟
    _اگه یادم نبود الان این جا نبودم.تو هم زنده نبودی!
    و وقتی با صورت رنگ پریده ی ثناث مواجه شد خندید:
    _نترس!شوخی کردم! وسایلم رو برنمیدارم! چون انگار دوباره باید به همین جا بگردم!
    _ تو دیگه هیچ وقت به این جا بر نمیگردی.خوب دیگه وقتش شده که بریم.آماده ای ؟ بیا در و باز کن!
    این سمت در آهنی نیز کف دست حک شده بود ولی کمی بزرگ تر بود.این بار ویسپار راه افتاد و دستش را درون حفره قرار داد.در باز شد!

    ادامه دارد... .
    Last edited by molaali; 16-06-2011 at 11:13.

  12. 7 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    خیلی باحال بود محسن جون ! احسنت ! نکنه رولینگ و کالفر و امیلی رودا و ... شاگردات بودن جیگر ؟

    صحنه سازیت فوق العاده بود ! چند بار آدم رو توی جو میبرد ...
    مخصوصا توصیف احساسات شخصیت ها عالی بود ، دیالوگ ها هم حرف نداشت ... ( نسب به قسمت اول واقعا بهتر شده بود )

    به شخصه با معماهایی که ایجاد کردی حال میکنم ! مخصوصا با شخصیت ویسپار ... به نظرم از اون آدم های مقتدر هست که بسیار مرموز و تودار و خونسرد هست ! کلا باهاش حال میکنم ... ایول ...
    +
    معماهایی که طرح کردی بدجور خواننده رو تحریک میکنه داستان رو ادامه بده ! باید هرچه سریعتر قسمت بعدی رو بزاری وگرنه با من طرفی !



    فقط یک مورد غلط املایی :
    با این جمله ی ویسپار، پادشاه به خود آمد.گویی یادش رفته بود که در چه موقعیتی هستند.در جحالی که آهسته قدم میزد گفت:
    مثل اینکه انگشتات خیلی بزرگ هست که دو حرف ح و ج رو با هم زدی !!

  14. 4 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    كارت واقعا" حرف نداره...آنچنان مسئله رو پيچوندي كه خود انيشتين بايد بياد حلش كنه...بجز چند مورد غلط املايي كه احتمالا" در اثر تايپ ِ سريع ايجادشده چند تا چيز كوچولو در نگارشت بود كه بد نيست رعايت بشه...
    كلمه «بالاخره» درست است..در مورد نگارش ،وقتي جملات رابصورت محاوره ي روزانه از زبان شخصي بيان ميكنيم بايد درباره ي مخاطبش هم اينمورد رعايت بشه. براي زيبايي بيشتر متن همه ي كلمات اضافه رو بصورت كامل بيان كنيم و مثلا" در يك جمله «را» و در جمله ي بعدي «رو»استفاده نشود...
    مشتاقانه منتظر ادامه داستانت هستم .

  16. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    باز هم از همه ی دوستان تشکر می کنم.

    فصل دوم قسمت دوم:


    آرتام در حالی که دست به سینه ایستاده بود قدم زنان خودش رو به وزیر تشریفات نزدیک کرد.
    _تو نمیدانی در این جا چه کسی زندانی شده؟
    _نه قربان!
    _حتی نمیتوانی حدس هایی هم بزنی؟
    _وزیر تشریفات در حالی که مشغول گرفتن سبیلش بود.کمی فکر کرد:
    چه بگویم سرورم!شاید(مکسی کرد و دوباره گفت):شاید.
    _شاید چه؟هر چه فکر میکنی بگو.بیش از آن که فکرش را بکنی مشتاقم! بگو.
    _برادر بزرگتر شاه را که به یاد دارید؟
    آرتام متعجب شد و به فکر فرو رفت.بعد از چند لحظه با حالت هیجان انگیزی گفت:
    _ همان که چهار سال پیش در یکی از جنگ های مرزی با لاتام ها کشته شد؟
    _هیچ کس کشته شدن او رو با چشمان خود ندیده بود.حتی جسدش هم پیدا نشد.بعد از اون واقعه شاه فقید پسر دومش رو جانشین کرد.
    _ثناث شاه.
    بعد از چند لحظه انگار که خودش را پیدا کرده باشد با حالت جدی و کمی خشن گفت:
    _تو که فکر نمیکنی این زندانی همان برادر بزرگ شاه باشد! ها؟
    وزیر تشریفات کاملاً ترسیده بود:
    _نه قربان من که باشم که فکر کنم! شما گفتید هر چه در سرت میگذرد را بگو من هم اطاعت امر کردم.همین!
    _درسته، ببخشید یه لحظه کنترل رو از دست دادم!خب میگفتی؟
    _وزیر تشریفات در حالی که ملتهب شده بود آهسته آهسته خودش رو از آرتام جدا کرد و در حالی که به سمت آشپزخانه ی انتهای سالن می رفت گفت:
    _قربان باید یک سری به آشپزها بزنم.بعداً در این مورد با هم صحبت میکنیم!
    آرتام نمیتوانست خودش رو از این فکر که چه کسی در این اتاق زندانی شده رها کنه.
    در حالی که قدم هایش را به آهستگی بر میداشت با خود گفت:
    نکند سخنان وزیر تشریفات درست باشد؟بعنی ثناث به برادر بزرگش خیانت کرده؟
    دو سالی نمیشد که او به قصر آمده بود.قبلاً هرگز از روستایشان بیرون نیامده بود! او خودش خوب میدانست که ثناث شاه فقط به اعتبار پدرش که جنگ جویی بزرگ و قابل اعتمادترین مرد جنگیه شاه فقید بود،این مقام را به او داده بودند.
    البته برای دلداری دادن به خود در حالی که با پای چپش پای راستش را می خواراند.در دل گفت:
    خب من هم جنگ جوی خوبی هست.درسته که فقط در یک جنگ شرکت کرده ام ولی خب در همان جنگ باعث پیروزیمان شدم.حال اگر از آن در برادر برگ شاه بیرون بیاید من چه کنم؟طرف کدام را بگیرم؟
    بیش از این نمیتوانست فکر کند.مدت ها بود که این گونه مشوش و نگران نشده بود.سرش را با سرعت تکان داد! بعد دو نفس عمیق کشید و با خود گفت:
    _اصلاً ولش کن! هر چی میخواهد بشود! من سعی میکنم وظیفه ی خودم رو درست انجام بدم.با کار دیگران هم کار ی ندارم!
    روکرد به یکی از سربازان و گفت:
    _چند وقت است که سرورم در اتاق هستند.
    _قربان زمان زیادی گذشته.نکند اتفاقی برای شاه افتاده باشد؟
    _نمیدانم،در هر حال ما باید صبر کنیم.و طبق خواست شاه عمل کنیم.
    در همین لحظه در تکان خورد و آهسته باز شد.آرتام ناخود آگاه دست به شمشیر برد.
    در بطور کامل باز شده بود و دو مرد جلوی در ایستاده بودند.
    آرتام متحیر به مردی که کنار شاه ایستاده بود نگاه می کرد.تصور هر چیزی را داشت غیر از این!


    ادامه دارد... .

  18. 4 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    مرسی محسن جان ؛


    غلط های املایی تقریبا به 0 رسید ( یا من چیزی پیدا نکردم ) که این خودش یعنی وقت بیشتری میزاری برای داستان و این خیلی خوبه
    +
    این قسمت کمی افت هیجان داشت ، البته شاید آرامش قبل از طوفان باشه ! ...


    به هر حال ، منتظر قسمت های بعدی هستیم ، مرسی ...

  20. 3 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 6 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •