سالهای سال بعد، یك روز با آه و حسرت به خودم می گویم :
دوراه در جــنگلــی از هــم جــدا مــی شــــدنـــد ومـــن -
آن راهی را در پیش گرفتم كه كمتر كسی از آن رفته بود
وهــمه ی تــفاوت در همــین است
رابرت فراسـت
سالهای سال بعد، یك روز با آه و حسرت به خودم می گویم :
دوراه در جــنگلــی از هــم جــدا مــی شــــدنـــد ومـــن -
آن راهی را در پیش گرفتم كه كمتر كسی از آن رفته بود
وهــمه ی تــفاوت در همــین است
رابرت فراسـت
گـاهـی بـرای او
چـیـزهـایـی مـی نـویـسـیبـعـد پـاک مـی کـنـی . .
پـاک مـی کـنـی . . .او هـیـچ یـک از حـرف هـای تـو رانـمی خـوانـدامـا تـوتـمـام حـرف هـایـت را گـفـتـه ای . . .
مورات هان مونگان
خش خش برگ های پاییزی زیر قدم هایم می گویند
بگذار تا فرو افتی.آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت...
مارگوت بیکل
سکوت سر شار از ناگفته هاست!
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه مي خواند
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
وهر دانه برفي
به اشكي نريخته مي ماند .
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است .
از حركات ناكرده، اعتراف به عشق هاي نهان
وشگفتي هاي بر زبان نيامده
در اين سكوت حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من .
" مارگوت بیگل "
من اعتراض دارم به حق حیات دراین سرزمین
زیرا که بادبه هرسو می وزد
زیرا که دریا موج هایش آرام است
دراین سرزمین گلهایش کاغذی وبی عطربهارند
دراین سرزمین خدایش دردست پادشاه تنهایی ست
که تنها زنانش را سرشماری می کند
وتنها بوسه هایش را حسابداری می کند
من شدیدا اعتراض دارم به زیستن اینجا
مردمش سردرلاک خویش برده اند
سیاه چال و زندان را خانه خودمی دانند
با زندان بانهای شهر وصلت کرده اند
حجله هایشان پر ازشحنه های خوش پوش است
من اینجادلیلی برای زندگی ندارم
زیرا اسبی وجود ندارد
شمشیری ساخته نشده است
لشکری برای آزادی یافت نمی شود
همه مرده اند
وپادشاه بر مرده های شهر حکومت می کند
با خدایی که دردست دارد….
اثری از: بابک شاکر, ممدوح عدوان
پ.ن: شاعر "ممدوح عدوان" و مترجم "بابك شاكر" میباشند...
منبع:
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Last edited by Sanomas; 16-03-2014 at 12:49.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برای عاشق شدن
نباید یک شخصیت متفاوت را دوست داشت ،
برای عاشق شدن باید یک شخصیت عادی را متفاوت دوست داشت !
میلان کوندرا
اشتباه کرد کبوتر
همیشه اشتباه میکرد برای رفتن به شمالی که جنوب بود
گمان کرد که شاخه گندم آب بود
گمان کرد که دریا آسمان بود
شب روز بود
که ستارگان شبنم بودند
که گرما کولاک بود
که دامن ات پیراهن تو بود
که قلب ات خانه او بود
او بر کرانه ساحلی خوابید
و تو بر بلندای شاخساری
رافائل آلبرتی
میپرسی تنهایی؟تنهایمتنهامثلِ هواپیمایی که گیج میزند آن بالاوصل نمیشود تماسش با برجِ مراقبتمثلِ هواپیمایی که آمادهی فرود است روی اقیانوس!میپرسی تنهایی؟تنهایمتنهامثلِ زنی که همهی روز پشتِ فرمان است وشهرهای کوچک را میبیند وفکر میکند بماند آنجازندگی کند آنجابمیرد آنجاتنهایمتنهامثلِ کسی که از خانه بیرون میزند بیهواو سردیِ شهر نفسش را میبُردمثلِ کسی که بیدار میشود از خواب ومیبیند خانه خالیستمثلِ قایقی که به ساحل میرسد امّاخبری از صاحبش نیستمثلِ یخی که مانده گوشهی قایق وآب شده است زیرِ آفتابمثلِ قایقی که میداند عاقبتش سوختن در آتش استمیپرسی تنهایی؟آدرین ریچ
غمگینم
چونان پیرزنی
که آخرین سربازی که از جنگ بر می گردد
پسرش نیست...
ولادیمیر مایاکوفسکی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوستت دارم
اما نمىتوانى مرا در بند کنى
همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
و بند آب نتوانست
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش!
مرا بپذیر آنچنان که هستم
غاده السمان
Last edited by Atghia; 03-11-2014 at 17:59.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)