تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 28

نام تاپيک: داستان هاي من (راز)

  1. #1
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض داستان هاي من (راز)

    اين مجموعه،شامل داستانهايي است كه ريشه در واقعيت زندگي من دارد


    البته در يك قالب جديدقلم خورده است اميد است بتوانم رضايت خاطرتان را جلب نماييم.


  2. 11 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    سرطان
    #1

    با صدای زنگ تلفن بیدار شدم مگه ساعت چنده؟



    ساعت ۸۳۰ دقیقه صبح رو نشون میدهدامروز از اون روزای پر کار وخسته کننده میتونه واسم باشه آخه منشیم برنامه های سنگینی

    رو واسم چیده گوشی هنوزم زنگ می خوره از دفترم است . الو سلام خانم محمدی اتفاقی افتاده تماس گرفتین !؟ نه من کمی

    کسالت دارم نه فکر نمیکنم تماس بگیرین وتموم قرارها رو واسه امروز کنسل کنید خانم چقدر سوال می پرسین نه چیز مهمی نیست

    من نمی دونم هر طوریکه میدونید همون کار رو بکنید دیگه بای.


    وای سرم رو برد اون دختر مهربون دقیق وپر انرژی وبسیارمنظم بیشتر او قات منو یاد مادرم می اندازه راستی خیلی وقت است

    خبری از مادر نیست بعد از اون واقعه مسیر زندگیم به سرعت تعغیر کرد و دیگه زندگی به کامم تلخ شد. روزی که لاله منو با تمام

    دلتنگی هام تر ک کرد ومن رو با تموم غم های عالم هم خونه کرد و رفت وای که یاد آوریش چقدر سخته هر وقتی آخرین یاداشتی

    که واسم گذاشته بودمیبینم حالم حسابی بد میشه : من ازت متتتتتتتتتتتتتنفرم تو بمن دروغ گفتی من تورو گذاشتم توی بلک

    لیستم! مثل الان بارونی میشم.


    بد جوری امروز پکرم به سختی از تختم پایین میام دیگه حوصله اصلاح روزانه رو ندارم فقط دوش می گیرم وبا حوله دوباره خودم رو

    روی تخت ول میکنم اره لاله دختر رویا هام بود فرشته ای که سالها میدیدمش ولی نمتونستم فکر کنم روزی بیاد وقبلم رو توی

    دستاش خورد کنه واین جوری ترکم کنه و بره اون واسم امید آرزو وهدف همه چیز بود . چند تاترم دیگه داشت تا تحصیلات

    دانشگاهیشو تموم کنه عاشق اینترنت بود ودوستانش مهربان ودوست داشتنی خوش لحن وصدایی بسیار زیبا که توی بد تری ن

    شرایط منو آروم میکرد البته ما اختلاف سلیقه زیاد داشتیم ولی همیشه اونیکه کوتاه میومد من بودم خدای پیچوندن وسرکار

    گذاشتن بودتمام اوقات رو با تلفن باهم میگذروندیم البته من هیشه پیش گام بودمعاشق رنگ صورتی بود وتمام دنیا رو نیز صورتی

    می دید .یک دنده وکله شق هم بود منم بدبختی هام رو با رفتن اون شناختم دیگه نمی خوام چیزی یادم بیاد باید همه اتفاقات رو

    فراموش کنم.


  4. 6 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    سرطان
    #2


    نمی دونم چرا مدتی هست سمت چپ صورتم قسمت پایین فکم یک توده با امتداد اونم کانلا"ملموس پیدا شده باید با

    دوست عزیزم وهمکار مهربانم دکتر خسروانی باید مشورت کنم بد جوری نگرانم کرده تماس میگیرم وقرا میشه تو

    مسیر رفتن به مطبش سری بهم بزنه لبتابم رو چک میکنم دیگه عادت کردم به نداشتن پیغام فقط میل من رو اون

    داشت هنوزم منتظرم صدای زنگ آپارتمان بدجوری غافلگیرم کرد یعنی کی میتونه باشه با عجله خودم رو جمع جور

    میکنم آره دکتر هست ولی چرا اینقدر سریع البته اون توی همین آپارتمان مجاور ساکن هست دعوتشون می کنم

    وبا هم تا پذیرایی میریم ازش می پرسم دکتر جان من باعث نگرانیتون شدم منو بخشید و تعارفات معمول توی

    آشپزخونه هستم قهوه آماده شده واونرو با شیر وشیرینی واسه پذیرایی با وسواس زیاد توی یک سینی زیبا

    میچینم به دکتر تعارف میکنم خیره شده به صورتم من نمی تونم این نگاه سنگین رو تحمل کنم دستان دکتر بجای

    برداشن فنجان بطرف اون قسمت خاص در حرکت بود دقیقا" موضع رو بین انگشتانش فشرد وپرسید اینجا منم گفتم

    آری وامتداداین توده تا اواسط هنجره ام ادامه داره لبخند تلخی زد من معنی این لبخند رو خوب میدونستم اخه

    همچین لبخندی رو منم تحویل خیلی لز مرا جعه کنندهام میدادم کفت موقع غذا خوردن تعغیر حجم هم میدهد خندیدم

    وجواب دادم نه عزیزم ربطی به اون غدد لنفافی و.... نداره راحت بگو نضرت در مورد این تومور چیه تازه یادش افتاده

    بود که مریضش یک همکار حرفه ای هست گفتم نظرت چیه اون خشکش زده بود وقتی منو میدید به این راحتی از

    یک کیس مشکوک به سرطان اینقدر راحت صحبت میشهاونم توسط خود مریض گفت نه باید یک سونو وبعد هم یک

    سیتی اسکن بدی بعد میتونیم نظر بدیم گفتم فکر میکنی تا آخر هفته پیشروی اون چقدر باشه ؟ حرفم رو قطع کرد

    وبا فریاد گفت رضا بیخیالی اینقدر این مورد اورژانسی هست همین امروز! همین الان دارم به نتیجه سونو نگاه

    میکنم اون رو توی یک درمانگاه غریبه انجام دادم اندازه و موقعیتش واسم جالبه همو ن جایی بود که وقتی با لاله

    صحبت می کردم گوشی رو بهش فشارمیدادم و

    اون رو روی صورتم میفشردم واحساسش نمیکردم واون می گفت این صدای چیه آره اون صدای کلید های گوشی

    بود که بخاطر فشار گوشی به صورتم عمل میکرد خب رسیدم به بخش توسط دوستان ، خارج از نوبت سیتی میشم و

    آره من حالا هم لاله رو از دست دادم هم زندگی وآینده رو سرم رو میزارم روی فرمان وبا تمام وجود اشک میریزم

    وخدا رو شکر میکنم که اون دیگر نیست تا بدونه من دیگه مسافرم کی نمی دونم آخه من یک بیمار م . واسه همین

    من یک رازم واسه همین من یک رازم


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشته شده توسط رضا م ( راز ) در چهارشنبه نهم اردیبهشت 1388 و ساعت 5:27 بعد از ظهر |

  6. 11 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    راز ( #1)

    حضور هیچ کس در مسیر زندگی ما اتفاق نیست. خداوند در هر حضور رازی نهان کرده است برای کمال ماخوشا روزی که دریابیم راز این حظوررا

    باران بشدت میبارید. بعد از چند سال خشک سالی وبدون بارونی این اولین نعمت آسمانی مردم را

    بد جوری غافلگیر کرده است خب اداره عصر پنج شنبه معمولا"نیمه تعطیل هست وبیشتر کارهای

    معوقه روزها قبل رو انجام می دیم بامنزل تمالس گرفتم .سلام .خانوم شما خوبید من خواستم ببینم

    برنامه عصر رو کنسل بکنم بد جوری بارون میاد خب خداحافظ گوشی رو گذاشتم تکلیف مشخص بود

    اگر بجای باران سنگ هم از آسمان میبارید برنامه سینما درعصرآخرین هفته هرماه نمبایست بهم

    بخوره باقسمت پیشفروش بلیط تماس گرفتم متاسفانه دوستم آقای محمدی حضور نداشت همیشه

    تهیه بلیط های ما گردن ایشون بود خب راهی نبود باید توی این بارون شخصا" برای تهیه بلیط میرفتم

    دقیقا" خلاف مسیر منزل باید میرفتم اونم توی این بارون !

    غیر از این اسبهای آهنی هیچ بنی بشری توی خیابون دیده نمیشد کمی جلو تر انگار ماشن هارو بهم

    دوخته بودند .ترافیک شده بود با احتیاط اتومبیل رو به کنار پیاده رو هدایت کردم تا از اولین فرعی از

    این ترافیک خودم رو رها کنم باهر زحمتی بود دراولین فرعی وارد شدم یک خیابان یک طرفه بود کمی

    مسیر دورتر میشد ولی ارزش داشت توقف چند ماشین بشکل قطار توجه هرکسی را بخود جلب

    میکردانواع مدل اتومبيل هازيبا از کلاسهای متفاوت واسه سوار کردن یک خانوم بسیار جوان !

    من واقعا" متعجب بودم اون خانم اصلا" توجهی به متلک ها وتعارفات اونا نمیکردکاملا"خیس شده بود

    و میشد ازاینجا لرزیدنش رو دید تا اومم خودم رو جمع وجورکنم دیدم توی این زنجیره گیر افتادم

    بلاجبارتسلیم شدم حالا مقابل او بودم درب عقب رو باز کرد ودرحالی که خودش را روی صندلی عقب


    جابجا میکرد با صدايي گرفته گفت: مستقیم. خواهش میکنم.

    در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفته بودم.

    رضا م ( راز ) در دوشنبه چهاردهم اردیبهشت 1388 و ساعت 5:15 بعد از ظهر
    Last edited by raz72592; 12-05-2009 at 14:56.

  8. 5 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    راز(#2)

    خب باید چکار میکردم واقعا"گیر کرده بودم آخه ه به کلاس ماشین ویامن میخورد که مسافر کش باشم !


    بطوری که توجه اون رو جلب نکنم با احتیاطازتوی آیینه نگاهی انداختم قیافه ای معصوم وزیبا یی داشت براحتی


    میشد غصه واندوه رو توی صورتش میشد دید


    بارون حسابی شهر رو رو بهم ریخته بود جعبه دستمال کلینکس از روی داشبرد برداشتم وبطرفش تعارف کردم .


    با نگاهی که اشک آدم رو در میآورد بهم نگاه کرد وچند برگ از توی جعبه بیرون کشید .


    دیگه واقعا" بارید اونم با صدای بسیار بلند خب باید من چکار میکردم؟

    واقعا" چه حکمتی در اینجاست که من از اون بی خبرم ، همسن وسال پسرم متین بود ولی چهره اون حکایت از


    تحمل سخترین مصیبت ها رومیداد که اون باید گذرونده باشه .


    با صدایی آهسته پرسیدم دخترم میتونم کمکی کنم!


    نگاهی خیره به دوردستها داشت .


    * گفت: فقط مرگ میتونه منو نجات بده من بدبخترین آفریده خدام ودوباره صدای گریه اون آتش بجانم ریخت .

    منم کم کم احساس کردم چشام داره بارونی میشه.

    کمی جلوتر یک جای پارک مناسب رو دیدم ماشین رو به اون سمت هدایت کردم. موتور ماشین خاموش کردم.

    سرم رو گذاشتم روی رول وعقده دل گشودم احساس کردم این همون دختری هست که من آرزوی اون رو داشتم


    وخدا هیچوقت اون رو بمن نداد.

    ّ آه , من هیچکاری نمی تونستم واسه اون انجام بدمّ


    نوشته شده توسط رضا م ( راز ) در دوشنبه چهاردهم اردیبهشت 1388 و ساعت 5:52 بعد از ظهر


    ادامه دارد
    Last edited by raz72592; 12-05-2009 at 14:57.

  10. 6 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    راز (#3)

    بارون شدت گرفته بود انگار اونم صدای گریه های اونو شنیده بود اون طرف خیابون یک تریانسبتا" خلوتی توجه منو

    بخودش جلب کرد خودم رو به اونجارسوندم وسفارش قهوه دادم لیوانها بهم اجازه نمی داد تا درب ماشین رو باز کنم پس

    باکنار دست چند ضربه آهسته به شیشه زدم متوجه شد ودرب اتومبیل رو واسم باز کردلیوان رو باتشکر از دستم


    گرفت واقعا" دختر زیبایی بود ولی درچهرش به وضوح میشد شکستگی وخستگی رو دید به آهستگی لیوان قهوه رو

    بطرف دهان خوش ترکیبش نزدیک کرد وجرعه ای از اون رو نوشید گفت :من واسه هرچیزی آماده ام

    از لحن کلامش اصلا خوشم نیومد وچهرمو بهم کشیدم.

    *گفت: من منظوری نداشتم من واقعا" درمونده شدم.

    احساس کردم اینجا فقط سکوت من لازمه.

    *ادامه داد من توی این شهر غریبم واز لحظه ورود آرامشی نداشتم همواره در معرض پیشنهاد ها بیشرمانه ویا کنایه

    های جیگر سوز بودم.

    این رو من بهشون حق میدادم .

    با سر حرفاشو تایید کردم.

    *من توی شهر خودمون منظورم مشهد توی استانخراسان رضوی دانشجو بودم وخونواده مهربونی داشتم .پدرم


    یک شرکت راه وساختمان خصوصی داره و مادرم هم نرس یکی از بیمارستانهای شهرمون هست من یک


    خواهرویک برادر بزرگتراز خودم دارم که ازدواج کردن وزندگی خوبی دارند من تنها حاکم مطلق خونه بودم تنها

    سرگرمی من با دوستام واینترنت بود ولی با تولد برادرزاده ام سیناحال وهوای خونه رو عوض کرده بود وبه علاقه


    مندی هام اضافه شد ه بود.

    پرسیدم خب دخترم پس اینجا چکار میکنی مشهد -اینجا

    کاشکی زبونم رو مار میگزید ومن بیموقع دهانم رو باز نمیکردم!



    ادامه دارد...

  12. 4 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    راز(#4)
    ازشدت اندوهش کاسته شده بود به دور دست ها خیره شده بودوغرق در خاطراتش گاهی لبخندی تلخ گوشه لبش رو میگزید ولی خیلی زود محو میشد مانند دریا بیقرار بود و آماده طوفان .

    متوجه من شد بانگاهی تلخ به چشمام خیره شد دیگه زیر این سنگینی نگاهش تاب نیاوردم .

    سرم رو برگردوندم خدایا من باید الان چکار کنم تکلیف چیست؟

    *من باید صحبت کنم دیگه دارم میمیرم از بسکه خون به دلم ریختم وسکوت کردم.

    باتعجب نگاهش کردم وگفتم :می تونم سنگ صبورت بشم شاید بتونم کاری انجام بدم مطمئن باش اگه توی این لحظه

    نتونم بخندونمت ولی میتونم شونه هام رو واسه دخترم پناه کنم وپا به پات گریه کنم.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم

    خیلی وقت بود بارونی بودن روترک کرده بودم!

    *من اسمم سیمین است.قبلا" هم گفتم مشهد زندگی میکردم. دانشجو بودم عزیز ولوس خونه بودم.

    تا رضا پیدا شد توی پی سی باهاش آشنا شدم .اونم با یک سوئ تفاهم خنده دار یکروز دیدم توی پروفایلم یک پیام

    دارم از راز 72592 داشتم سلام همشهری...

    پاسخ شون رو نوشتم سلا م ...راستی شما هم اهل مشهد هستین .

    روز بعد واس نوشته بود نه منظورم مشهد نبود من خراسانی نیستم .منظورم پی سی بود.

    روابطمون به چند پیام در روز خلاصه میشد تا توی ( یک قسمت توی انجمن بود) که فارق از دنیا ومحدودیتها

    هرکسی نقشی خیالی انتخاب میکرد برای خودش هماهنگ با بقیه اعضا بازی میکرد یک روز سر یک اشتباه تایپی

    رضا بابقیه بچه ها سوءتفاهمی پیش اومد منم با شناخت نسبی که از رضا داشتم ازش طرف داری کردم اون از رل

    رفت وفقط واسم یک پیام خداحافظی ویک عذر خواهی ویک شماره گذاشت!

    من خیلی خویشتن داری کردم ولی خیلی تحریک شدم بدونم این راز کیه تماس گرفتم اون پسر بود قطع کردم.

    مدتها باهم خارج ازاین دنیا بودیم همیشه تماس میگرفت وساعتها باهم از همه چیز وهم جا صحبت میکردیم تایکروز

    دیگه من ازش بدم اومد تردش کردم گفتم دیگه ازت بدم میاد ازت متنفرم تورو گذاشتم توی بلک لیستم! طفلک خیلی

    تماس میگرفت واسم همه جاپیام میزاشت من دلتنگی هاش رو می دیدم دیگه واسم بی ارزش شده بود با اینکه

    میدیدم مثل مرغ سر کنده بال بال میکنه اما ساده گذشتم .



    ادامه دارد . . .

  14. 5 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    راز(‌‌ 5#)


    تمامی تماسهاش رو بدون پاسخ میگذاشتم اسمش که میومد احساس میکردم میخوام بالا

    بیارم چندبار هم که حسابی کنه شده بود بسیار تند جوابشو دادم ولی حیونی دلم هم براش

    کمی سوخت مدام می پرسید آخه من چکاری با تو کردم اون دروغ بزرگ چی هست ؟ دیگه

    تماس نمی گرفت ولی مدام برام مسج میداد آخه اون قدیما هر شب واسم شب بخیر با اون

    شکلکهای قشنگ اون یکی که گریون هست وبا اونی که بغض کرده برا م می فرستاد نمی

    دونم اونام دیگه ارضائم نمیکرد.


    مدتها بود دیگه از مسج هاش خبری نبود نمی دونم چرا یهو دلم هواشو کرد. بی جوری هوس

    کردم صداشو بشنوم.


    واسش میس زدم آخه این یک توافق بینمون بود. اون میگفت سیمین اگه تو میس بزنی من اینجوری برداشت میکنم

    که دوستم داری ولی شارژ نداری واگر من میس بزنم یعنی دوست دارم خیلی خیلی دوست دارم واگه راه بدی

    میخوام صدات رو هم داشته باشم.


    یک میس زدم جواب نداد دومی وچند تای دیگه ! بد جوری خورد توی ذوقم.آ خه اون خیلی مطیع من بود امکان

    نداشت در خواستی بکنم واون رو واسم انجام نده. خیلی عصبانی بودم . بدجوری بخودم اطمینان داشتم .

    وتحمل این کنفی رو اصلا"نداشتم!

    نمیتونستم بی خیال بشم. واسه من این دیگه یک رو کم کنی بود باید به زانو درش می آوردم .

    خیلی خیلی کم آورده بودم .

    دیگه از زور ناراحتی داشت گریه ام می گرفت!


    ادامه دارد . . .

  16. 6 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    راز ( 6 # )



    *الو بفرمایید .

    قطع کردم رضا نبود صدای دختر جوانی بود ولی بسیار شکسته .

    دوباره تماس گرفتم .

    *دوباره همون خانوم بو جواب داد وگفت :لطفا" مزاحم نشوید ما توی این خونه مریض داریم اینجا همه غصه دارن خواهش می کنم .

    من پاسخ دادم :سلام سیمین هستم با رضا کار دارم (آخه می دونستم توی اون خونه همه منو میشناسن این رو رضا واسم گفته بود) تماس قطع شد.

    بد جوری درگیر شدم جریان چی بود !؟ من چیزی دست گیرم نشده بود!

    با صدای زنگ گوشی بد جوری جا خوردم خودم رو سریع جمع وجور کردم ,

    الو

    *سلام .من رو یا هستم خواهر رضا (بغض توی صداش مشخص بود ومن از این وضعیت بد جوری دچار تشویش شده بودم)

    سلام خوب هستین چه خبرا ؟ رضا کجاست؟

    *رضا توی بیمارستان نمازی شیراز بخش I .C .U بستری هست البته توی وی کما فرو رفته.

    توی کما؟

    آخه واسه چی!؟

    *اقدام به خودکشی؟

    خودکشی!؟

    کی؟

    * امروز پنجمین روز بستری شدنش هست,دکترا میگن امیدی به برگشتش نیست .

    اینا تموم چیزایی بود که من از توی هق هق گریه هاش دستگیرم شده بود نمی دونستم حالم روز خودم رو

    تماس قطع شد چقدر بی موقع من شارژ تموم کردم با عصبانیت گوشی رو کوبیدم به دیوار چندین تکه شد .

    من که دیگه خودم نبودم.

    فقط میدونستم خیلی بد کردم حالامی دونستم که این لجبازی با خودم چه جوری خونه خرابم کرد.




    ادامه دارد . . .

  18. 6 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    راز(7#)


    مقداری پول نقد توی خونه بود ,با مقداری طلا که داشتم ولباس سبک وضروریات مختصر رو ریختم توی یک کیف دستی

    کوچیک و روی آینه میز آرایشم با ماتیک صورتی نوشتم دوستون دارم باید میرفتم شاید روز برگشتم .

    منی که تا بحال به تنهایی از مشهد پام رو بیرون نذاشته بودم فقط میدونستم من الان باید اونجا پیش رضا باشم باید

    میرفتم شیراز !


    توی فرودگاه جلوی دفتر ترافیک هوایی غوغایی بود تنها پرواز امروز شیراز تا بیست دقیقه دیگه تیکاف میکرد وتنها دو

    مسافر جا مونده توی لیست بود .


    با زحمت خودم رو به مسئول ترافیک هوایی فرودگاه رسوندم وخیلی خلاصه وضعیتم رو واسش توضیح دادم دیگه

    نمیتونستم تعادلم رو حفظ کنم دنیا داشت دور سرم می چرخیدفقط همین یادم مونده !

    احساس خنکی عجیبی کردم چشمام رو باز کردم دیدم خانومی با لباس مهمانداران هواپیما منو توی بغل گرفته کمی

    نوشیدنی شیرین بهم دادند .

    حالم کمی جااومد واسم توضیح دادن که دچار افت فشار شدم واز حال رفتم بلیطم اوکی شد.

    ساعتی بعد توی شیراز بودم . توی تاکسی تمام فکرم پیش رضا بود. وای که شهر شیراز چقدر دلگیر بود واسم. راننده

    هم با پر حرفیاش دیگه کلافه ام کرده بود دادی سرش کشیدم که دیگه تا مقصد لام از کام باز نکردجلودرب بیمارستان از

    ماشین پیاده شدم واز روی تابلو های راهنا

    تونستم بخش مورد نظرم رو پیدا کنم جلو اتفاقات بیمارستان مرد مسنی با یونیفورم مخصوصی که اون رو متمایز

    میکرد ،مراجعین رو راهنمایی میکرد .


    ازش پرسیدم اطلاعات کجاست ؟ با دست گوشه سالن رو نشونم داد وصداش رو می شنیدم که میگفت تاخاتمه

    زمان ملاقات فقط نیم ساعت بیشتر نمونده سریع برگردین .

    خب کل اطلاعات من این بود رضا . پنج روز پیش.اقدام به خود کشی,وکما I.C.U



    ادامه دارد . . .

  20. 5 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •