«لنگستون هيوز» شاعر، داستانسرا و نمايشنامه نويس سياه پوست آمريكايى است كه به زبان گوياى حال و روز روابط نژادى در ايالات متحده آمريكا بدل شد. او كه به شدت از انجيل و نويسنده اى مانند «والت ويتمن» تاثير پذيرفته بود، در آثارش زندگى روزمره سياه پوستان را واقع گرايانه به تصوير كشيد. بسيارى از اشعار او به ترانه تبديل شده اند. به تعبير خود هيوز «اشعار من را بلند بخوانيد، زمزمه كنيد، فرياد بزنيد و آوازش كنيد.»
«جيمز لنگستون هيوز» در اول فوريه سال ۱۹۰۲ در شهر «جاپلين» از ايالت «ميسورى» متولد شد. مادرش معلم دبستان بود و شعر هم مى سرود. پدرش «جيمز ناتانيل هيوز» اما مغازه دارى بود كه زمانى آرزوى وكالت در سر مى پروراند اما موفق نشده بود در امتحان وكالت شركت كند.
«هيوز» چند سالى بيش نداشت كه والدينش از يكديگر جدا شدند و «هيوز» به همراه مادرش براى يافتن شغلى از شهرى به شهر ديگر مسافرت مى كردند و دوران سخت كودكى او در شهر هاى مختلفى همچون مكزيكو، تويكا، كانزاس، كلرادو، اينديانا و بوفالو سپرى شد و در اين دوران مدتى را هم نزد مادربزرگش گذراند. ۱۳ ساله بود كه به همراه مادر و ناپدرى اش به زادگاه خود بازگشتند و پس از مدتى به «كليولند» از ايالت «اهايو» نقل مكان كردند چرا كه ناپدرى اش در كارخانه ذوب آهن مشغول به كار شده بود.
در همين دوران بود كه «اهايو» با اشعار «كارل سندبرگ» كه در سبكى آزاد و بدون وزن نوشته بود آشنا شد و به شدت تحت تاثير آن قرار گرفت. با اتمام تحصيلات دوران دبيرستان، «هيوز» يك سالى را در كنار پدر سفيد پوستش در «مكزيكو» گذراند. او در راه بازگشت به شمال، سوار بر قطار يكى از مشهور ترين اشعار خود با عنوان «كاكاسياه از رود ها مى گويد» را سرود كه در سال ۱۹۲۱ در نشريه «كرايس» به چاپ رسيد.
با بازگشت به «كليولند» او كه ديگر وارد دوران جوانى شده بود به فعاليت هاى نمايشى روى آورد و اولين نمايشنامه خود را در سال ۱۹۲۱ با عنوان «قطعه طلايى» خلق كرد. در همان اوايل دهه ۲۰ «هيوز» به لطف كمك ها و پشتيبانى پدرش توانست وارد دانشگاه «كلمبيا» شود اما دلگيرى و نارضايتى دائم «هيوز» از پدرش او را به ترك تحصيل واداشت.
خسته از زندگى دانشگاهى، هيوز تصميم به مسافرت به نقاط مختلف دنيا گرفت. به پاريس سفر كرد و مدتى را به عنوان دربان و مامور حفاظتى يك كلوپ شبانه مشغول به كار و پس از مدتى راهى ايتاليا شد و از ايتاليا راهى وطن شد. با بازگشت به آمريكا، «هيوز» در مشاغل سطح پائينى به كار گماشته شد و اين در حالى بود كه او به سرودن شعر ادامه مى داد و عاقبت توانست براى تحصيل در دانشگاه لينكلن بورسيه اخذ كند. درباره اين دوران از زندگى «هيوز» حكايت جالبى نقل مى شود.
بدين مضمون كه در آن دوران «هيوز» به عنوان كمك پيشخدمت در يكى از هتل هاى شهر مشغول به كار بوده و در يكى از روز ها «هيوز» در حين سرو غذا قطعه اى از اشعارش را در كنار ظرف يكى از مشتريان كه از قضا «ويچل ليندسى» شاعر بوده است جا مى گذارد و بدين ترتيب اين «پيشخدمت شاعر» كشف مى شود.
«هيوز» در سال ۱۹۲۹ تحصيلات دانشگاهى اش را به پايان مى برد و در اين زمان به عنوان شاعرى جوان و متعهد مورد احترام بسيار است. او كه اولين اشعارش در سال ۱۹۲۱ به چاپ رسيد موفق شد به سال ۱۹۲۶ اولين مجموعه اشعارش با عنوان «سرود هاى حزين» را با كمك و پشتيبانى «كارل ون وختن» به چاپ رساند و «هيوز» دومين مجموعه اشعارش را با عنوان «جامه اى زيبا بر تن يهود» به او تقديم كرد.
«هيوز» در اين ايام به عنوان فرياد بلند جامعه سياه پوستان «هارلم» به شمار مى آمد. او اولين رمانش با نام «نه بدون خنده» را به سال ۱۹۳۰ منتشر كرد. «هيوز» از اولين نويسندگان سياه پوستى بود كه توانست از راه نوشتن گذران زندگى كند. او در دوران زندگى اش بيش از ۳۵ اثر خلق كرد و هميشه از «رمان هاى طولانى و اشعار راويانه» دورى كرد. او سرانجام در ۲۲ مه ۱۹۶۷ در پى انجام يك عمل جراحى دچار عفونت شديد شد و درگذشت.