تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 11 اولاول 123456789 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 103

نام تاپيک: جبران خلیل جبران

  1. #41
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض هفت ذات

    در سكوت شبي تاريك، هنگامي كه خواب بر من غلبه مي كرد، هفت ذاتِ من با يكديگر گفتگو كردند.نخستين ذات گفت: سالهاست در درون اين مرد ديوانه سپري مي كنم و در اين مدت كاري جز زنده كردن درد و اندوه هايش نكردم. اكنون از اين كار خسته كننده بيزار شدم و مي خواهم بر وي طغيان كنم.دومين ذات گفت: خواهرم! تو از من خوشبخت تر هستي زيرا ب رمن چنين مقدر شده است تا همواره شريك شادي اين ديوانه باشم و براي خنده هايش بخندم و در هنگام شادماني اش آواز سر دهم و براي افكار زيركانه اش به رقص در‌آيم. پس اگر قرار است طغيان و آشوبي باشد، چه كسي از من سزاوارتر است؟سومين ذات گفت: واي بر شما دوستان! من از هر دوي شما مستحق ترم زيرا بر من مقدر شده است تا همواره بيمار باشم و در آتش شوق و دلدادگي بسوزم. پس به خاطر تحمل اين همه درد و رنج چه كسي از من سزاوارتر است؟چهارمين ذات گفت: دوستان! من از شما نگون بخت ترم! زيرا بر من چنين مقدر شده است تا همواره آتش خشم و نفرت و حقد را در قلب اين ديوانه برافروزم. من آن ذاتي هستم كه در غارهاي تاريك دوزخ زاده شده است. پس چه كسي از من مستحق تر است تا بر اين مرد ديوانه شورش كند؟پنجمين ذات گفت: خواهران! من نسبت به وظايفي كه داريد غبطه مي خورم زيرا بر من چنين مقدرشده است تا آرزوها و خوابهاي تمام نشدني اين مرد ديوانه را زنده نگه دارم و گرسنگي و تشنگي نا آرام او را به هيجان درآورم. من محكوم هستم تا بي آنكه طعم استراحت را را بچشم در جستجوي ناشناخته ها و آنچه كه هنوز آفريده نشده است، باشم. پس اين من هستم كه بيش از شما مستحق شورش و عصيانم!ششمين ذات گفت: خواهران! چقدر شما خوشبخت هستيد و چقدر افسرده و نگون بخت هستم زيرا من آن ذات پست و خوارم كه با دستاني شكيبا و چشماني بيدار، روزها را به تصوير مي كشم و به عناصر زشت و فاني، شكل هايي زيبا و ابدي مي بخشم و ذات گوشه گير و آرامي چون من شايسته ي خشم و شورش است.هفتمين ذات گفت: واي بر شما! خشمتان بر اين مرد بيچاره چقدر تعجب آور است! اي كاش مي توانستم مانند شما باشم تا كار مشخصي براي او انجام دهم! اما چه كنم كه من آن ذات بي كار هستم كه جز سكوت و خاموشي وظيفه اي ندارم در حالي كه هر يك از شما سرگرم خلق زندگي دوباره بامظاهر گوناگونش هستيد.خواهران! به پروردگار سوگندتان مي دهم! به من بگوئيد كدام يك از ما مستحق شورش است، من يا شما!چون هفتمين ذات سخن خود را به اتمام رساند، شش ذات ديگر با ترحم و دلسوزي به او نگريستند اما هيچ پاسخي ندادند و در سكوت شب در حالي كه قلبا احساس شادماني مي كردند، به خواب رفتند اما هفتمين ذات همچنان بيدار ماند و به «هيچ» كه پشت «همه چيز» ها بود، چشم دوخت!

  2. #42
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض روباه

    در هنگام طلوع خورشيد، روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي سرآسيمه به سايه اش نگاه كرد و گفت: امروز شتري خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت: آري! يك موش براي من كافي است!

  3. #43
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض بلند پروازي

    سه مرد وارد ميخانه شدند. اولي بافنده و دومي نجار و سومي گوركن بود.بافنده به آن دو دوست گفت: امروز كفني بي نظير از جنس كتان به دو دينار فروختم. پس بهترين نوشيدني ها را بنوشيم.نجار گفت: امروز گران ترين تابوت خود را فروختم. پس فاخرترين گوشتها را به همراه نوشيدني بخوريم.گوركن گفت: دوستان! من امروز تنها يك گور كندم اما مزد مضاعفي دريافت كردم. پس اندكي عسل نيز تناول كنيم!صاحب ميخانه در آن شب شادمان شد زيرا آن سه مرد بارها درخواست نوشيدني و گوشت و عسل كردند و سپس با خوشحالي به رقص در آمدند. او به همسرش لبخد رضايت آميزي زد و سه مرد تا پاسي از شب در ميخانه سپري كردند و چون سيراب گشتند از جا برخواستند و به كمك صاحب ميخانه از در ميخانه بيرون رفتند.زن به همسرش گفت: اي كاش سرنوش بر ما چنين مقدر شود كه هر روز شاهد چنين ميهماناني بخشنده باشيم تا بتوانيم تنها فرزندمان رااز كار كردن در اين ميخانه ي كثيف بي نياز كنيم و بكوشيم تا در آينده كشيش شود!

  4. #44
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض آن زبان ديگر

    سه روز پس از تولدم، در حالي كه در گهواره ي ابريشمي دراز كشيده بودم و با تعجب به جهان تازه ي اطرافم مي نگريستم و دست و پا مي زدم، مادرم از دايه پرسيد: امروز فرزند من چطور است؟دايه پاسخ داد و گفت: او خوب است خانم! سه بار به ا و شير دادم و تا اكنون نوزادي به شادابي و سرحالي او نديده بودم. چون اين سخن را شنيدم بر خشمم افزوده شد و فرياد زدم و گفتم: مادر! سخن او را باور مكن! زيرا رختخواب من خشن است و مزّه ي شيري كه خورده ام بسيار تلخ بود و بوي سينه اش در مشامم بيزار كننده و بد است.اما مادرم زبان مرا نفهميد و دايه نيز سخن مرا درك نكرد زيرا من با زبان جهاني كه از آن آمده بودم، با آنان صحبت كرده ام.در بيست و يكمين روز تولد من، يعني روزي كه مي خواستند مرا غسل تعميد دهند، كشيش به مادرم گفت: خانم! من به تو تبريك مي گويم زيرا فرزند تو يك مسيحي متولد شده است!با تعجب به كشيش گفتم: اگر راست مي گويي پس مادر تو در آسمان به خاطرت بسيار بدبخت و غمگين است زيرا تو يك مسيحي متولد نشده اي! كشيش نيز زبان مرا نفهميد.هفت ماه گذشت. فالگيري به صورتم نگاه كرد و به مادرم گفت: فرزند تو در آينده رهبر بزرگي خواهد شد و مردم از او پيروي خواهند كرد!با صداي بلند فرياد زدم و گفتم: اين پيشگويي دروغ محض است زيرا من از خود آگاهم و يقين دارم كه در آينده موسيقي دان خواهم شد. اما اين بار نيز كسي زبان مرا درك نكرد و از اين بابت شگفت زده شدم!از آن زمان سي و سه سال مي گذرد و در اين مدت مادر و دايه و كشيش به رحمت خدا رفتند و مردند در حالي كه فالگير هنوز زنده است و به كار خود مشغول.ديروز او را در كنار معبد ديدم و پس از احوال پرسي، به من گفت: مي دانستم كه تو موسيقي دان بزرگي خواهي شد. من آيندهي تو را از زمان كودكي به مادرت پيش بيني كرده بودم!سخن فالگير را باور كردم زيرا من نيز زبان جهاني كه از آن آمده بودم را از ياد برده ام!

  5. #45
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض دو قفس

    در باغ پدرم دو قفس بود. در درون يكي از آنها شيري است كه غلامان آن را از بيابانهاي نينوي آورده بودند و در درون ديگري پرنده اي كه هرگز از نغمه سرايي خسته نمي شود. پرنده هر روز در هنگام سحر شير را صدا مي كند و به او مي گويد: صبح بخير برادر زنداني!

  6. #46
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض گوركن

    روزي مشغول دفن كردن يكي از ذات هاي مرده ام بودم كه ناگهان گوركني نزديك من شد و گفت:از ميان تمام كساني كه به اين گورستان مي آيند، تو تنها مردي هستي كه دوست مي دارم!به او گفتم: سخن تو مرا شاد كرد اما چرا تنها مرا دوست مي داري؟پاسخم داد و گفت: زيرا ديگران گريان مي آيند و گريان مي روند اما تو خندان مي آيي و خندان مي روي!

  7. #47
    داره خودمونی میشه Nazanin_rose's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    North
    پست ها
    194

    پيش فرض

    به نظر من حتما کتاب "پیامبر و دیوانه" رو بخون
    یکی از بهترین کتاب های جبرانه

  8. #48
    داره خودمونی میشه Nazanin_rose's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    North
    پست ها
    194

    پيش فرض

    داستان دیوانه و شب اش که خیلی محشره ...

  9. #49
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض شهر مقدس

    در دوران جواني شنيدم كه شهري وجود دارد كه مردم آن بر وفق تعاليم كتاب زندگي مي كنند لذا با خود گفتم: خواهم كوشيد تا خود را به آن شهر برسانم تا از بركت آسماني اش بهره مند شوم.آن شهر دور بود لذا توشه اي كامل فراهم كردم و پس از چهل روز بدان رسيدم و در چهل و يكمين روز وارد آن شدم اما همه ي ساكنينش را يك چشك و يك دست ديدم! از اين بابت متحير شدم و با خود گفتمك آيا هر كسي كه بخواهد در اين شهر زندگي كند بايد تنها يك چشم و يك دست داشته باشد؟ سپس متوجه شدم كه مردم با تعجب بيشتر از تعجب من به من مي نگرند زيرا آنان باديدن دو چشم و دو دشت من شگفت زده شده بودند!‌ و در حالي كه با يكديگر مشغول گفتگو شدند از آنان پرسيدم: آيا اين همان شهر مقدس نيست كه مردم آن بر وفق تعاليم كتاب زندگي مي كنند؟گفتند: آري!‌ اين همان شهر است.پرسيدم: براي شما چه اتفاقي افتاده است؟ چشم و دست راستتان كجاست؟مردم جهل مرا با مهرباني پاسخ دادند و گفتند: با ما بيا تا بنگري! و سپس مرا به معبدي بردند كه در وسط شهر قرار داشت و چون وارد معبد شدم، انبوهي از چشم ها و دست هاي خشكيده در آنجا ديدم. با تعجب بسيار گفتم: به پروردگارتان سوگندتان مي دهم، اين كدام جلاد خونخواري است كه بر شما شبيخون زده و فرمان بيرون آوردن چشم و بريدن دستهايتان را صادر كرده است؟همگي با شنيدن اين سخن شگفت زده شدند و بر جهلم افسوس خوردند. آنگاه يكي از آنان كه شخصي سالخورده بود نزديك من شد و گفت: فرزندم! چنين كاري را خودمان كرديم زيرا خداوند ما را بر سلطان شرّ كه در درونمان بود، مسلّط گردانيد!آنگاه مرا به سوي قربانگاه بزرگي راهنمايي كرد و مردم نيز به دنبال ما آمدند و در آنجا با انگشت به سوي سنگ نوشته اي كه بر بالاي قربانگاه بود، اشاره كرد و از من خواست تا آن را قرائت كنم. من نيز آن را با صدايي بلند خواندم:«اگر چشم راست، تو را به گناه وادارد آن را از حدقه درآور و از خود دور كن زيرا براي تو بهتر است كه يكي از اعضاي خود را از بين بري تا همه ي جسمت در دوزخ افكنده نشود!و اگر دست راست، تو را به گناه وادارد آن را قطع كند زيرا براي تو بهتر است كه يكي از اعضايت را از بين بري تا همه جسمت در دوزخ افكنده نشود!»و چون منظورشان را دريافتم به سوي آنان سر برگرداندم و فرياد زدم: آيا هيچ مرد و زني در ميان شما هست كه دو چشم و دو دست داشته باشد؟پاسخ دادند و گفتند: نه در ميان ما چنين كسي نيست جز خردسالاني كه هنوز رشد نكردند تا بتوانند كتاب را بخوانند و به سفارشات آن عمل كنند.و چون از معبد بيرون آمديم با سرعت آن شهر مقدس را ترك كردم زيرا من رشد كرده بودم و مي توانستم آن كتاب را بخوانم!

  10. #50
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض در نااميدي من پيروزي است!

    اي شكستها و اي نا اميدي هاي من!اي تنهايي ها و اي گوشه نشيني هاي من!شما نزد من از هزار پيروزي عزيزتر هستيد و در دل من از افتخارات همه ي شهرها شيرين تر.اي شكستها و اي نا اميدي هاي من!اي شناخت من نسبت به خود و اي يافتن خواري من!من به وسيله ي ما دانستم كه هنوز يك جوان خطار كار هستم و ديگر تاج آلاله هاي پژمرده و فاني مرا فريب نمي دهند. من به وسيله ي شما به تنهايي و گوشه نشيني رسيدم و طعم گريختن و خوار شدن را چشيدم.اي شكستها و اي نااميدي هاي من!اي شمشير برنده و اي جوشن درخشان من!در چشمان شما چنين خوانده ام كه:هرگاه انسان برتخت سلطنت نشيند، برده مي شود و هر گاه مردم از درونش آگاه شوند، كتاب عمرش بسته مي شود و هر گاه به اوج كمال رسد، به قتل مي رسد!انسان ماننده ميوه ايست كه چون برسد بر زمين مي افتد و زير پا له مي شود.اي شكستها و اي نااميدي هاي من!اي دوست دلاور محبوب من! تو تنها كسي هستي كه سرودها و فريادها و سكوت هاي مرا مي شنوي و جز تو كسي با من ازتپش بالها و بانگ درياها و صداي انفجار آتشفشانها در ظلمات شب سخن نخواهد گفت.تو تنها كسي هستي كه از صخره هاي مرتفع درونم بالا مي روي.اي شجاعت ناميراي من!در هنگام طوفان با من خواهي خنديد و و گورهايي براي آنان كه از من و تو مي ميرد حفر خواهيم كرد و با عزم و استواري در برابر چهره ي خورشيد خواهيم ايستاد تا شكوهمند و خوفناك باشيم!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •