تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 11 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 103

نام تاپيک: جبران خلیل جبران

  1. #21
    داره خودمونی میشه Baran_ns's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    109

    12

    زمین نفس می کشد ، ما زندگی میکنیم . زمین نفس خود را حبس می کند ، ما میمیریم

    THE EARTH breathes we live it pauses in breath we die

  2. #22
    داره خودمونی میشه Baran_ns's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    109

    12

    تو در حضور خورشید نیمروز آزاد هستی ، تو در حضور ستارگان شب آزاد هستی.
    و تو آزاد هستی حتی هنگامی که دیگر نه خورشیدی وجود دارد و نه ماه و ستاره ای.
    تو آزاد هستی ، حتی هنگامی که چشمان خویش را بر روی هر آنچه هست ببندی.
    اما تو بنده کسی هستی که دوستش می داری ، زیرا دوستش می داری.
    و بنده کسی هستی که دوستت می دارد، زیرا دوستت می دارد

  3. #23
    داره خودمونی میشه Baran_ns's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    109

    12

    هفت بار روح خویش را آزردم
    اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
    دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
    سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
    چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
    پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
    ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
    و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .


  4. #24
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو.
    و او (مصطفی)پاسخ داد:
    شادی شما همان ادوه بی نقاب شماست.چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛چه بسیار که با اشکهای شما پر میشود.
    و آیا جز این چه میتواند بود؟
    هرچه اندوه دورن شما را بیشتر بکاود؛جای شادی در شما بیشتر میشود.
    مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟
    مگر آن نی که روخ شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشید اند؟
    هرگاه شادی میکنید به زرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز سرچشکه اندوه نیست.
    ونیز هرگاه اندوهناکیدباز در دل خود بنگرید که به راستی گریه شما از برای آن چیزیست که مایه شادی شما بوده است.
    پاره ای از شما میگویید شادی برتر از اندوه است وپاره ای دگر میگویید اندوه برتر است
    اما من به شما میگویم این دو از همدیگر جدا نیستند.
    این دو باهم می آیند؛و هرگاه شما با یکی از آن ها بر سر سفره مینشینید؛به یاد داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است..

  5. #25
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    هفت بار روح خویش را آزردم
    اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
    دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
    سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
    چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
    پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
    ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
    و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .

  6. #26
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."

    یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

    در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی
    • . «آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند، به‌راهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بال‌هایش پناه می‌دهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آن‌گاه که باتو سخن آغاز کند، بدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد، مانند باد شرطه که بوستانی را.»
    o پیامبر، درباره عشق/ ۱۹۲۳
    • «اغراق، چون حقیقتی است که صبر خود را از دست داده است.»
    o ماسه و کف/ ۱۹۲۶
    • «ایمان و رؤیادر وجود شعرا نهفته است، زیرا روزنه ورود به ابدیت در دل آن‌ها پنهان شده.»
    o پیامبر/ ۱۹۲۳
    • «بگذار تا گذشته و حال را در آغوش خاطره، تنگ بفشریم و آینده را در آغوش گرم اشتیاق.»
    o پیامبر/ ۱۹۲۳
    • «به نظر می‌رسد که من با تیری در قلب متولد شده‌ام، تیری که تحمل فشار آن در قلب، دردناک است و خارج کردنش کشنده...»
    o نامه به ماری/۱۹۱۲
    • «درختان شعری هستند که زمین بر پهنهٔ آسمان می‌نویسد. ما آن‌ها را قطع می‌کنیم و از آن‌ها کاغذ می‌سازیم بل‌که تهی بودن خود را بر آن ثبت کنیم.»
    o ماسه و کف/ ۱۹۲۶
    • «دیروز، مطیع سلاطین بودیم، و سر برآستان ِ امپراطوران داشتیم؛ امروز، حقیقت را می‌ستاییم، و ره عشق می‌پوییم.»
    o بچه‌های خدا
    • «فرزندانتان از آنِ شما نیستند! آن‌ها پسران و دخترانی هستندکه از خودشیفتگی زندگی، جان گرفته‌اند. آن‌ها به وسیله شما، و نه از شما شکل می‌گیرند، گرچه درکنار شما آسوده‌اند اما در تملک شما نیتند. شما مجازید که عشق خود را به ایشان هدیه کنید، نه افکارتان را، که آن‌ها خود فکورند.»
    o پیامبر، در باره فرزند/ ۱۹۲۳
    • «گل‌های بهاری، رؤیای زمستان است.»
    o ماسه و کف/۱۹۲۶
    • «همچون شما زنده‌ام و در کنار شما ایستاده‌ام, چشمان خود را ببندید و اطراف را بنگرید، مرا در برابر خود خواهید دید.»
    o گورنوشتهٔ جبران

  7. #27
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض رسم دیوانگی

    سال ها پیش و كتابفروشی ای كه تازه باز شده است و من كه جزو مشتریان اندك آنجا هستم و كتابفروش كه فرصت دارد تا كتابی را به من معرفی كند، معرفی كه نه، در واقع داستانی از آن كتاب را مانند یك هنرپیشه تئاتر اجرا كند و به قدری زیبا كه من بی درنگ كتاب را بخرم. كتابفروش، با هیجان، بخشی از آن كتاب را اینطور خواند:

    «چگونه دیوانه شدم. از من می پرسید كه چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یك روز بسیار پیش از آن كه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم همه نقاب هایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی كه خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در كوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم «دزد، دزدان نابكار» مردان و زنان به من خندیدند و پاره ای از آنها از ترس من به خانه هایشان پناه بردند. هنگامی كه به بازار رسیدم، جوانی كه بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد «این مرد دیوانه است.» من سر برداشتم كه او را ببینم، خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید.»

    قدری جنون به كار است در كار عمر ورنه
    دیوانه می كند پاك رنج زمانه ما را

    خانواده، مدرسه و اجتماع، به عنوان سه نهاد بنیادین در شكل گیری شخصیت ما نقشی انكارناپذیر دارند. عنصر مشترك در این هر سه، آموزگارانی در لباس های رسمی یا غیررسمی است كه چگونه عاقل بودن را می آموزند. اما هرگز از آنها پرسیده ایم رسم دیوانگی را؟ آیا آنها هرگز به ما آموخته اند قدر و منزلت دیوانگی را. در اینجا دیوانگی را به مثابه متفاوت بودن یا متفاوت دیدن آورده ایم. همان تفاوتی كه به جوامع بشری و در نهایت به دنیای ما زیبایی می بخشد و رنگارنگش می كند.

    ● جبران خلیل جبران، آموزگار دیوانگی
    جبران خلیل جبران در سال۱۸۸۳ در یك دهكده سرسبز كوهستانی به نام بشری در شمال لبنان به دنیا آمد. در سنین نوجوانی خانواده جبران به همراه بسیاری دیگر از خانواده های لبنانی به علت نبود كار و تنگنای اقتصادی لبنان آن دوره، به آمریكا مهاجرت كرد. او پس از چندسال به وطن بازمی گردد تا تحصیلاتش را به طور جدی تر ادامه دهد. در بهار سال۱۹۰۲ برای پیوستن به خانواده اش به آمریكا بازمی گردد. اولین نمایشگاه هنری اش در سال۱۹۰۴ برگزار می شود اما اتفاق مهم تر هنوز در راه است. او با زنی به نام «مری الیزابت هسكل» كه ۱۰ سال از خودش بزرگتر است، آشنا می شود. زنی كه بی تردید تأثیر ژرفی بر جبران می گذارد. رابطه ای كه تا پایان عمر جبران یعنی سال۱۹۳۱ ادامه می یابد. هر چند مری هسكل به علت تفاوت سنی پیشنهاد ازدواج جبران را رد می كند و با مردی دیگر ازدواج می كند.

    نامه نگاری ها و روزنوشت های مری هسكل از دیدارهایش با جبران اینك مهم ترین منبع برای زندگی نامه نویسان وعلاقه مندان به زندگی جبران محسوب می شود. جبران با نگارش كتاب شعرگونه اش «پیامبر» به شهرت جهانی می رسد. كتاب دیگرش «دیوانه» نام دارد كه این دو كتاب در ایران در یك مجلد به چاپ رسیده است. كتاب دیوانه به تبع نامش ترتیب و توالی خاصی برای خواندن ندارد. داستان های نغز و كوتاه این كتاب همواره تمی رازآلود و عرفان گونه دارد.
    ● رنج با خویش نبودن
    جبران خلیل جبران در جای جای كتاب اهمیت تنهایی را به ما یادآور می شود. تنهایی عزیزی را كه نه تنها قدرش را نمی دانیم بلكه از آن می گریزیم و همیشه سعی می كنیم در سر یكی از چهار راه های شلوغ زندگی مان قالش بگذاریم. به اجتماعاتی می رویم وخود را در بین آدم هایی كه كوچكترین سنخیتی با ما ندارند گم می كنیم تا بلكه آن تنهایی كوچك در آن همهمه و هیاهوی بزرگ گم شود. انگار فراموش كرده ایم همین تنهایی تجلی خالصانه ترین حالات انسانی است. در تنهایی است كه راز و نیاز می كنیم و رؤیا می بافیم، كتاب می خوانیم و تفكر خلاقه مان شكوفا می شود.
    ● هایكوهای لبنانی!
    گرچه شخصیت جبران در غرب شكل می گیرد، اما آثارش به طرز غریبی با فرهنگ و ادبیات شرق نزدیكی دارد. نكته ای كه باعث می شود خواندن آثارش برای خواننده شرقی ملموس تر و شیرین تر شود.این هایكوی ژاپنی را با قطعه «دوست من» جبران مقایسه كنید. انگار در ادامه هم سروده شده اند. شاعر ژاپنی می گوید: «هر چند بایكدیگر به یك نرده تكیه داده ایم، رنگ كوه ها، اما، یكسان نیست.» و جبران می گوید: «هنگامی كه تو می گویی باد به مشرق می وزد، من می گویم آری به مشرق می وزد زیرا نمی خواهم تو بدانی كه اندیشه من در بند باد نیست، بلكه در بند دریاست. تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی و من هم نمی خواهم كه تو دریابی. می خواهم در دریا تنها باشم. دوست من، تو دوست من نیستی، ولی من چگونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نیست گرچه با هم راه می رویم، دست در دست.»









    روزنامه ایران

  8. #28
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض جهان کامل

    ای خدای ارواح گم گشته ، ای تویی كه در میان خدایان گم گشته ای صدای مرا بشنو:ای سرنوشت مهربانی كه ماروح های دیوانه وسرگشته را نظاره می كنی صدای مرا بشنو:من در میان این قوم كامل زندگی می كنم كه هیچ بهره ای از كمال ندارم.
    من یك خائوس انسانی ابری ازعناصر آشفته درمیان مردمانی با قانونهای كامل ونظام های خالص درمیان جهان های ساخته وپرداخته می گردم كه اندیشه هایشان منظم است ورویاهایشان مرتب وخیالهایشان نوشته وثبت شده ای خدا اینها ثوابهایشان معین است و گناهانشان معلوم ونزد آنها حتی ان امور بی شماری كه در ناروشنایی میان ثواب و گناه واقع میشوند برشمرده وبه ثبت رسیده اند .
    انجا روزها وشبها به فصلهای رفتار تقسیم شده اند وتابع قانونهای دقیق وبی خطا هستند خودن ونو شیدن خوا بیدن پوشاندن برهنه گی تن وسپس به هنگام خود آسودن كار كردن بازی كردن او از خواندن رقصیدن و آنگاه كه ساعتش فرا مِی رسید از حركت باز ایستادن این گونه اندیشیدن این اندازه احساس كردن و انگاه وقتی كه فلان ستاره از افق تو بر می آید از اندیشه واحساس باز ماندن مال همسایه را با لبخندی دزدیدن هدیه هایی با حركت زیبای دست به كسان بخشیدن را با حزم تمجید كردن، بااحتیاط متهم كردن، روحی را با كلمه ای درهم شكستن، تنی را با نفسی به آتش كشیدن وآنگاه در پایان روز دست شستن .مهر ورزیدن به رسم جاری،بهترین خویشتن خویش را به رسم معهود نواختن خدایان را چنان كه بایست پرستیدن شیطانها را با تردستی فریفتن سپس از یاد بردن چنان كه گویی یادمرده است . خواستن با انگیزه ای ،در نظر آوردن با غرضی خوش بودن با شادی رنج بردن با بزرگواری و آنگاه خالی كردن پیاله برای آنكه فردا باز پر شود همه این چیزها ای خدا با اندیشه پیشین نطفه میبندد با عزم به دنیا می آیند با دقت پرورش می یابند به حكم قانون نظام میگیرند به دلیل عقل هدایت می شوند آنگاه كشته میگردند ومطابق ایین معینی در خاك میروند وحتی گورهای خاموش آنها كه در روح آدمیان نهفته اند نشان و شماره معینی دارند.
    این جهان جهان كاملی است عین كمال و اوج شگفتی است رسیده ترین میوه باغ خداوند است شاهكار اندیشه هستی است.
    ولی ای خدا من چرا باید اینجا باشم من كه تخم نارس شهوت ناتمامی بیش نیستم طوفان دیوانهای كه نه به شرق میرود نه به غرب پاره سرگشته ای از یك سیاره سوخته ؟ من چرا اینجا هستم ای خدای ارواح گم گشته ای تویی كه در میان خدایان گم گشته ای؟


    جبران خلیل جبران



    مجله الکترونیکی تکاپو

  9. #29
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    12 چگونه ديوانه شدم

    اين داستان من است براي هر كسي كه دوست دارد بداند چگونه ديوانه شدم:در روزهاي بسيار دور و پيش از آنكه بسياري از خدايان متولد شوند، ازخواب عميقي برخاستم و دريافتم كه همه ي نقاب هايم دزديده شده است؛ آن هفت نقابي كه خود بافته بودم و در هفت دوره ي زندگاني بر روي زمين بر چهره زدم.لذا بي هيچ نقابي در خيابان هاي شلوغ شروع به دويدن كردم و فرياد زدم:دزدها! دزدها! دزدهاي لعنتي!مردها و زنها به من خنديدند و برخي از آنان نيز به وحشت افتادند و به سوي خانه هايشان گريختند.چون به ميدان شهر رسيدم، ناگهان جواني كه بر بام يكي از خانه ها ايستاده بود فرياد برآورد:اي مردم! اين مرد ديوانه است!سرم را بالا بردم تا او را ببينم اما خورشيد براي نخستين بار بر چهره ي بي نقابم بوسه زد و اين براي نخستين بار بود كه خورشيد چهره ي بي نقاب مرا بوسيد، پس جانم در محبت خورشيد ملتهب شد و دريافتم كه ديگر نيازي به نقاب هايم ندارم و گويي در حالت بيهوشي فرياد برآوردم و گفتم:مبارك باد! مبارك باد آن دزداني كه نقاب هايم را دزديده اند!اين چنين بود كه ديوانه شدم اما آزادي و نجات را در اين ديوانگي با هم يافتم:آزادي در تنهايي و نجات از اينكه مردم از ذات من آگاهي يابند زيرا آنان كه از ذات و درون ما آگاه شوند، مي كوشند تا ما را به بندگي كشند اما نبايد براي نجاتم بسيار مفتخر شوم زيرا دزد اگر بخواهد از دزدان ديگر امنيت يابد بايد در زندان باشد!

  10. #30
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض اي دوست من!

    اي دوست من! آنچه از من براي تو نمايان مي شود، نيستم.ظاهرم چيزي نيست جز لباسي كه از نخهاي تساهل و نيكي با دقت بافته شده است تا مرا از دخالتهاي بي جاي تو و تو را از كوتاهي و غفلت من محافظت كند.و اما آن ذات بزرگ و پنهان كه او را «من» مي خوانمش، راز ناشناخته ايست كه در اعماق درونم جاي دارد و كسي جز من آن را درك نتواند كرد و در آنجا براي هميشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.دوست من! نمي خواهم تمام سخنان و كردارم را باور كني زيرا سخنان من چيزي نيست جز پژواك انديشه هاي تو و كردارم نيز جز سايه هاي آرزوهاي تو!دوست من! اگر بگويي باد به سوي مشرق مي ورزد، في الفور پاسخت مي دهم كه: آري! به سوي مشرق مي وزد زيرا نمي خواهم گمان ببري افكار شناور من با امواج دريا نمي تواند همراه باد به وزش و پرواز درآيد در حالي كه بادها تار و پود فرسوده ي افكار قديمي ات را از هم گسيخت و آن را متلاشي كرد و ديگر نمي تواني افكار عميق مرا كه بر درياها درحال اهتزاز است، درك كني. من هم نمي خواهم تو آن را دريابي زيرا دوست دارم در دريا به تنهايي سَير كنم.دوست من! چون خورشيد روز تو طلوع كند، تاريكي شب بر من فرا مي رسد. با اينحال از پشت حجابهاي تاريكم درباره ي پرتوهاي طلايي خورشيد سخن مي گويم چون در هنگام ظهر بر قله ي كوه ها و بر فراز تپه ها به رقص در مي آيد و در هنگام رقص از ظلمات و تاريكي دره ها و دشتها خبر مي دهد.در اين باره با تو سخن خواهم گفت زيرا تو نمي تواني سرودهاي شبانه ام را بشنوي و بالهاي مرا در ميان ستارگان نمي بيني و چه خوب است كه تو آن را نمي شنوي و نمي بيني زيرا دوست دارم در تنهايي، شب زنده داري كنم.دوست من! وقتي تو به آسمانت صعود مي كني، من به سوي دوزخ خود سرازير مي شوم و با اينكه رود صعب العبوري در ميان ما قرار مي گيرد اما يكديگر را صدا مي زنيم و ديگري را دوست خطاب مي كنيم.من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني زيرا شعله هايش ديدگانت را مي سوزاند و دود آن بيني تو را مي آزارد.من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني و بهتر است كه من در دوزخ خود تنها باشم.دوست من! تو مي گويي حقيقت و پاكدامني و زيبايي را سخت دوست مي داري و من به خاطر تو مي گويم:شايسته است كه انسان چنين صفاتي را دوست بدارد در حالي كه در دل خود به تو مي خندم و خنده ي خود را كتمان مي كنم زيرا مي خواهم تنها بخندم.دوست من! تو نه تنها مردي درخورِ ستايش، هوشيار و فرزانه هستي بلكه يك مرد كامل بشمار مي روي اما من ديوانه اي بيش نيستم كه از عالم عجيب و غريب تو دور هستم. من ديوانگي خود رااز تو مخفي مي كنم زيرا دوست دارم در عالم جنون نيز تنها باشم.اي عاقل و اي هوشيار! تو دوست من نيستي. چگونه مي توانم تو را قانع كنم تا سخنم را درك كني؟راه من راه تو نيست اما در كنار هم و با هم قدم مي زنيم!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •