تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 13 از 64 اولاول ... 3910111213141516172363 ... آخرآخر
نمايش نتايج 121 به 130 از 640

نام تاپيک: دکتر علي شريعتي

  1. #121
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    پست ها
    27

    پيش فرض

    خواستم از “بوسوئه” تقليد كنم، خطيب نامور فرانسه كه روزي در مجلسي با حضور لويي، از “مريم” سخن مي‌گفت . گفت: هزار و هفتصد سال است كه همه‌ سخنوران عالم درباره مريم داد سخن داده‌اند .

    هزار و هفتصد سال است كه همه فيلسوفان و متفكران ملت‌ها در شرق و غرب، ارزش‌هاي مريم را بيان كرده‌اند .

    هزار و هفتصد سال است كه شاعران جهان در ستايش مريم همه‌ ذوق و قدرت خلاقه‌شان را به كار گرفته‌اند .

    هزار و هفتصد سال است كه همه‌ هنرمندان، چهره‌نگاران، پيكرسازان بشر، در نشان دادن سيما و حالات مريم هنرمندي‌هاي اعجاز‌گر كرده‌اند .

    اما مجموعه‌ گفته‌ها و انديشه‌ها و كوشش‌ها و هنرمندي‌هاي همه در طول اين قرن‌هاي بسيار، به اندازه‌ اين كلمه نتوانسته‌اند عظمت‌هاي مريم را بازگويند كه: “مريم، مادر عيسي است ”.

    و من خواستم با چنين شيوه‌اي از فاطمه بگويم. باز درماندم :

    خواستم بگويم، فاطمه دختر خديجه ‌ي بزرگ است .

    ديدم فاطمه نيست .

    خواستم بگويم، كه فاطمه دختر محمد است .

    ديدم كه فاطمه نيست .

    خواستم بگويم، كه فاطمه همسر علي است .

    ديدم كه فاطمه نيست .

    خواستم بگويم، كه فاطمه مادر حسين است .

    ديدم كه فاطمه نيست .

    خواستم بگويم، كه فاطمه مادر زينب است .

    باز ديدم كه فاطمه نيست .

    نه، اين‌ها همه هست و اين همه فاطمه نيست .

    فاطمه، فاطمه است ».

  2. #122
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    پست ها
    27

    پيش فرض

    -خدايا رحمتي کن تا ايمان ، نان ونام برايم نياورد ، قدرتم بخش تا نانم را و حتي نامم را در خطر ايمانم افکنم ، تا از

    آنهايي باشم که پول دنيا را مي گيرند و براي دين کار مي کنند ، نه از آنهايي که پول دين مي گيرند و براي دنيا کار

    مي کنند.

  3. #123
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    پست ها
    27

    پيش فرض

    -خدايا به من زيستني عطا کن، که در لحظه ي مرگ بر بي ثمري لحظه اي که براي زيستن گذشته است حسرت

    نخورم ، و مردني عطا کن که بربيهودگيش سوگوار نباشم . براي اينکه هر کس آنچنان مي ميرد که زندگي مي کند.

    خدايا تو چگونه زيستن را به من بياموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت .

  4. #124
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض وصیت نامه دکتر علی شریعتی

    به هر حال پس از بر طرف شدن موانع خروج از کشور به قصد حج خود را آماده کرد و به عنوان یک مسلمان وصیت خود را نوشت. زمستان سال ۱۳۴۸ «امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره‌های بیهوده تر شخصیتهای مدرج، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست (نشانه‌ای از تحمیل مدرنیزم قرن بیستم بر گروهی که به قرن بوق تعلق دارند).

    گر چه هنوز تا مرز احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم.

    وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز که در سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته‌است چه خواهد بود؟ جز این که همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی، تماما واگذار میکنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتاب‌هایم و نوشته‌هایم و آن چه دارم و ندارم بپردازد؛ که چون خود می‌داند، صورت ریزَش ضرورتی ندارد.

    همه امیدم به «احسان» است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آن‌ها و امل بودن من است ــ به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است، که دو راه بیشتر ندارد و به تعبیر درست؛ دو بیراهه:

    یکی؛ همچون کلاغ ِ شوم در خانه ماندن و به قار قار کردن‌های زشت و نفرت بار، احمقانه زیستن که یعنی زن نجیب متدین. و یا تمام شخصیت انسانی و ایده‌آل و معنویش در ماتحتش جمع شدن، و تمام ارزش‌های متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن و عروسکی برای بازی ابله‌ها و یا کالایی برای کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه‌داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدد. و این هر دو یکی است. گرچه دو وجهه متناقض ِ هم، اما وقتی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چُغوک ، یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقی گردد یا مستراح فرنگی؟ و آنگاه در برابر این تنها دو بیراهه‌ای که پیش پای دختران است سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد می‌تواند معجزآسا و زمانه شکن باشد؟ و کودکی تنها، در این تند موج ِ این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو می‌رود تا کجا می‌تواند بر خلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟

    ۱. به لهجه خراسانی یعنی گنجشک

    گر چه امیدوار هستم؛ که گاه در روح‌های خارق‌العاده چنین اعجازی سر زده‌است. پروین اعتصامی از همین دبیرستان‌های دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاه‌ها و دکتر سحابی از میان همین فرنگ رفته‌ها و مصدق از میان همین «دوله»ها و «سلطنه»های «صلصال کالفخار من حماء مسنون»، و «اینشتین» از همین نژاد پلید و «شوایتزر» از همین اروپای قسی آدمخوار و «لومومباً از همین نژاد برده و»مهراوه«پاک از همین نجس‌های هند و پدرم از همین مدرسه‌های آخوند ریزو ... به هر حال»آدم«از لجن و»ابراهیم«از»آزر«بت تراش و»محمد" از خاندان بتخانه دار ، به دل من امید می‌دهند که حساب‌های علمی مغز را نادیده انگارد و به سر نوشت کودکانم در این لجنزار بت پرستی و بت تراشی که همه پرده دار بت خانه می‌پرورد امیدوار باشم.


    دوست می‌داشتم که «احسان» متفکر، معنوی، پراحساس، متواضع، مغرور و مستقل بار آید. خیلی می‌ترسم از پوکی و پوچی موج نوی‌ها و ارزان فروشی و حرص و نوکر مآبی این خواجه تاشان نسل جوان معاصر؛ و عقده‌ها و حسد‌ها و باد و بروت‌ها ی بیخودی ِ این روشنفکران سیاسی. که تا نیمه‌های شب منزل رفقا یا پشت میز آبجو فروشی‌ها، از کسانی که به هر حال کاری می‌کنند بد می‌گویند و آنها را با فیدل کاسترو مائوتسه تونگ و چه گوارا می‌سنجند و طبعا محکوم می‌کنند، و پس از هفت هشت ساعت در گوشی‌های انقلابی و کارتند[؟] و عقده گشایی‌های سیاسی با دلی پر از رضایت از خوب تحلیل کردن ِ قضایای اجتماعی که قرن حاضر با آن در گیر است و طرح درستِ مسایل ــ آنچنان که به عقل هیچکس دیگر نمی‌رسد ــ به منزل برمی‌گردند و با حالتی شبیه به چه گوارا و در قالبی شبیه لنین زیر کرسی می‌خوابند.

    و نیز می‌ترسم از این فضلای افواه‌الرجالی شود:

    از روی مجلات ماهیانه، اگزیستانسیالیست و مارکسیست و غیره شود.

    و از روی اخبار خارجی رادیو و روزنامه، مفسر سیاسی،

    و از روی فیلم‌های دوبله شده به فارسی، امروزی و اروپایی،

    و از روی مقالات و عکس‌های خبری مجلات هفتگی و نیز دیدن توریست‌های فرنگی که از خیابان‌های شهر می‌گذرند، نیهیلیست و هیپی و آنارشیست،

    و یا [ از روی] نشخوار حرف‌های بیست سال پیش حوزه‌های کارگری حزب توده، ماتریالیست و سوسیالیست چپ،

    و از روی کتاب‌های طرح نو ، «اسلام و ازدواج» ، «اسلام و اجتماع»، «اسلام و جماع»، اسلام و فلان و بهمان ... اسلام شناس،

    و از روی مرده ریگ انجمن پرورش افکار بیست ساله، روشنفکر مخالف خرافات،

    و از روی کتاب چه می‌دانم، در باب کشور‌های در حال عقب رفتن، متخصص کشور‌های در حال رشد،

    و از روی ترجمه‌های غلط و بی‌معنی از شعر و ادب و موزیک و تئاتر و هنر امروز، صاحبنظر ِ وراج ِ لفاظِ ضد بشرِ هذیان گوی ِ مریض ِ هروئین گرای ِ خنگ، که یعنی: ناقد و شاعر نوپرداز و ...


    خلاصه من به او «چه شدن» را تحمیل نمی‌کنم. او آزاد است. او خود باید خود را انتخاب کند. من یک اگزیستانسیالیست هستم. البته اگزیستانسیالیستم ویژه خودم؛ نه تکرار و تقلید و ترجمه. که از این سه تا ی منفور همیشه بیزارم. به همان اندازه که از آن دو تای دیگر؛ تقی زاده و تاریخ، از نصیحت نیز هم، از هیچکس هیچوقت نپذیرفته‌ام. و به هیچکس، هیچوقت نصیحت نکرده‌ام. هر رشته‌ای را بخواهد می‌تواند انتخاب کند. اما در انتخاب آن، ارزش فکری و معنوی باید ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خریدنش. من می‌دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ، اگر آرایش می‌خواندم یا بانکداری و یا گاوداری و حتا جامعه شناسی به درد بخور، آنچنانکه جامعه شناسان نوظهور ما برانند که فلان ده یا موسسه یا پروژه را اتود می‌کنند و تصادفا به همان نتایج علمی می‌رسند که صاحبکار سفارش داده، امروز وصیتنامه‌ام، به جای یک انشاء ادبی، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و مغازه‌ها و شرکت‌ها و دم و دستگاه‌ها که تکلیفش را باید معلوم می‌کردم و مثل حال، به جای اقلام، الفاظ ردیف نمی‌کردم.

    اما بیرون از همه حرف‌های دیگر اگر ملاک را لذت جستن تعیین کنیم، مگر لذت اندیشیدن، لذت یک سخن خلاقه، یک شعر هیجان آور، لذت زیبایی‌های احساس و فهم و مگر ارزش برخی کلمه‌ها از لذت موجودی حساب جاری یا لذت فلان قباله محضری کمتر است؟

    چه موش آدمیانی که فقط از بازی با سکه در عمر لذت می‌برند! و چه گاوانسان‌هایی که فقط از آخورآباد و زیر سایه درخت چاق می‌شوند. من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه می‌خواندم و هنر. تنها این دو است که دنیا برای من دارد. خوراکم فلسفه، و شرابم هنر، و دیگر بس. اما من از آغاز متأهل بودم، ناچار باید برای خانواده‌ام کار می‌کردم و برای زندگی آنها زندگی می‌کردم. ناچار جامعه شناسی مذهبی و جامعه شناسی جامعه مسلمانان که به استطاعت اندکم شاید برای مردمم کاری کرده باشم، برای خانواده گرسنه و تشنه و محتاج و بی کسم، کوزه آبی آورده باشم.

    او آزاد است که خود را انتخاب کند و یا مردم را، اما هرگز نه چیز دیگری را، که جز این دو هیچ چیز در این جهان به انتخاب کردن نمی‌ارزد، پلید است، پلید.

    فرزندم! تو می‌توانی هر گونه «بودن» را که بخواهی باشی، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.

    انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد (به خود و جهان) و می‌آفریند (خود را و جهان را) و تعصب می‌ورزد و می‌پرستد و انتظار می‌کشد و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیت‌های روزمره زندگی و خیلی چیز‌های دیگر به آن صدمه می‌زند. اگر این صفات را جزء ذات آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که می‌بینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال می‌شود. انسان در زیر بار سنگین موفقیت‌هایش دارد مسخ می‌شود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل می‌کند. تو هر چه می‌خواهی باشی باش اما ... آدم باش.

    ۲. مقصود او در اینجا از خانواده اجتماع است و مقصود از تأهل، تعهد به مردم.

    اگر پیاده هم شده‌است سفر کن. در ماندن، می‌پوسی. هجرت کلمه بزرگی در تاریخ «شدن» انسان‌ها و تمدن‌ها است. اروپا را ببین. اما وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفته‌ای، کر باز گشته‌ای. افریقا مصراع دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است. در اروپا مثل غالب شرقی‌ها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. این مثلث بدی است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفته‌های ماست. از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنه‌ای به بیرون می‌گشایند و پا به درون اروپا می‌گذارند، سر از فاضلاب شهر بیرون می‌آورند حرفی نمی‌زنم که حیف از حرف زدن است. این‌ها غالبا پیرزنان و پیر مردان خارجی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را با متن راستین اروپا عوضی گرفته‌اند. چقدر آدم‌هایی را دیده‌ام که بیست سال در فرانسه زندگی کرده‌اند و با یک فرانسوی آشنا نشده‌اند. فلان آمریکایی که به تهران می‌آید و از طرف مموش‌های شمال شهر و خانواده‌های قرتی ِ لوس ِاشرافی ِکثیفِ عنتر ِفرنگی احاطه می‌شود، تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران پیوند نامرئی و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کرده‌است؟

    اگر به اروپا رفتی اولین کارت این باشد که در خانواده‌ای اتاق بگیری که به خارجی‌ها اتاق اجاره نمی‌دهند. در محله‌ای که خارجی‌ها سکونت ندارند. از این حاشیه مصنوعی ِبیمغز ِآلوده دور باش. با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش. «کن مع الناس و لا تکن مع الناس» واقعا سخن پیغمبرانه‌است.

    واقعیت، خوبی، و زیبایی؛ در این دنیا جز این سه، هیچ چیز دیگر به جستجو نمی‌ارزد.. نخستین، با اندیشیدن، علم. دومین، با اخلاق، مذهب. و سومین، با هنر، عشق.

    [عشق] می‌تواند تو را از این هر سه محروم کند. یک احساساتی لوس سطحی هذیان گوی خنگ. چیزی شبیه «جواد فاضل»، یا متین‌ترَش؛ «نظام وفاً، یا لطیف تـَرَش؛»لامارتین«، یا احمق تـَرَش؛»دشتی«، یا کثیف تـَرَش؛»بلیتیس«! و نیز می‌تواند تو را از زندان تنگ زیستن، به این هر سه دنیای بزرگ پنجره‌ای بگشاید و شاید هم دری ... و من نخستینش را تجربه کرده‌ام و این است که آن را»دوست داشتن" نام کرده‌ام. که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهی می‌بخشد و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن می‌کشاند و خوب شدن. و هم زیبایی و زیبایی‌ها (که کشف می‌کند،که می‌آفریند) چقدر در این دنیا بهشت‌ها و بهشتی‌ها نهفته‌است. اما نگاه‌ها و دل‌ها همه دوزخی است. همه برزخی است که نمی‌بیند و نمی‌شناسد. کورند و کرند. چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هست و نمی‌شنوند. همه جیغ و داد و غرغرو نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.

    وای، که چقدر این دنیای خالی و نفرت بار برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است! لبریز است! چقدر مایه‌های خدایی که در این سرزمین ابلیس نهفته‌است! زندگی کردن وقتی معنی می‌یابد که فن استخراج این معادن

    ۳. با مردم باش و با مردم مباش

    ناپیدا را بیاموزی و تو می‌دانی که چقدر این حرف با حرف‌های «ژید» به «ناتانائل»ش شبیه‌است، با آن متناقض است! تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می‌کنم، تصادف با یکی دو روح فوق‌العاده‌است، با یکی دو دل بزرگ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است. چرا نمی‌گویم بیشتر؟ بیشتر نیست. «یکی» بیشترین عدد ممکن است. «دو» را برای وزن کلام آوردم و، نیست. گرچه من به اعجاز حادثه‌ای، این کلام موزون را در واقعیت ِ ناموزون زندگیم، به حقیقت، داشتم.«برخوردم» (به هر دو معنی کلمه.

    «کویر» را برای لمس کردن روحی که به میراث گرفته‌ام و به میراثت می‌دهم بخوان و آن دستخط پشت عکسم را که در پاسخ خبر تولدت فرستادم برای تنها و تنها «نصیحت» که در زندگی مرتکب شده‌ام حفظ کن(به هر دو معنی کلمه)

    اما تو «سوسن» ساده مهربان ِاحساساتی ِزیباشناس ِ منظم ِدقیق و تو "ساراًی رندِ عمیق ِ عصیانگرِ مستقل. برای شما هیچ توصیه‌ای ندارم. در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می‌وزد، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم چه کاری می‌توانند کرد؟ اگر بتوانید در این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجاز گری است که از اعماق روح شما سر زند، جوش کند و اراده‌ای شود مسلح به آگاهی‌ای مسلط بر همه چیز و نقاد هر چه پیش می‌آورند و دور افکننده هر لقمه‌ای که می‌سازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمی طباخ غذاهای خویش باشد. مردم همه نشخوار کنندگانند و همه خورندگان آنچه برایشان پخته‌اند. دعوای امروز بر سر این است که لقمه کدام طباخی را بخورند . هیچکس به فکر لقمه ساختن نیست. آنچه می‌خورند غذاهایی است که دیگران هضم کرده‌اند. و چه مهوع!


    ۴. مقصود دکتر احتمالا این کلمات باشد: «پوران عزیزم این عکس را که چند لحظه پس از شنیدن خبر تولد احسان در یک کافه برداشته‌ام به رسم یادگار به تو تقدیم می‌کنم آثار پیری و»باباً شدن به همین زودی در چهره‌ام نمایان است آن را به یادگار نگه دار تا بیست سال دیگر این خط شعر را که از زبان فردوسی به تو می‌نویسم بخواند و بداند که میراث اجدادی خویش را که جز کتاب و فقر و آزادگی نیست چگونه باید حفظ کند و او نیز جز رنج و علم و شرف در حیات خویش چیزی نیندوزد

    چنین گفت مر جفت را نره شیر

    که فرزند ما گر نباشد دلیر

    ببریم از او مهر و پیوند پاک

    پدرش آب دریا و مادرش خاک

    ۱۳۳۸ پاریس علی شریعتی

    آن هم کی‌ها می‌سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن‌ها که مدل نوین زن بودن شده‌اند! «هفده دی‌ای هاً! آزادزنان! این تنها صفتی است که آن‌ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از ... عفت کلام اجازه نمی‌دهد. این چادرهای سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان»شاباجی خانم«شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می‌زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب نشینی می‌کند و پاسور می‌زند. یک»ملا باجی" اگر ناگهان تنبانش را در آورد و یا به زور درآوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟

    اما مسأله به همین سادگی‌ها نیست. «زن روز» آمار داده‌است که از ۱۹۵۶ تا ۶۶ (ده سال) موسسات آرایش و مصرف لوازم آرایش در تهران پانصد برابر شده‌است. و این تنها منحنی تصاعدی مصرف در دنیا و در تاریخ اقتصاد است و نیز تنها علت غایی همه این تجدد بازی‌ها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تا کنون فلج بود و زندانی بود و از این حرف‌ها ... اما این‌ها باز یک فضیلت را دارایند. یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. .... چه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صفِ متجانس ِمتخاصم پیدا کرده‌ام. هر وقت آن «ملاباجی گشنیز خانم‌هاً را می‌بینم می‌گویم؛ باز هم آن‌ها. و هر وقت آن»جیگی جیگی ننه خانم‌هاً را می‌بینم، می‌گویم باز هم همین‌ها.

    و اما تو همسرم. چه سفارشی می‌توانم به تو داشت؟ تو که با از دست دادن من هیچکسی را در زندگی کردن از دست نداده‌ای. نه در زندگی، در زندگی کردن. به خصوص بدان گونه که مرا می‌شناسی و بدان صفات که مرا می‌خوانی. نبودن من خلائی در میان داشتن‌های تو پدید نمی‌آورد. و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده‌ای وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست.

    به هر حال اگر در شناختن صفات اخلاقی و خصایل شخصیت انسانی من اشتباه کرده باشی در این اصل هر دو هم عقیده‌ایم که: اگر من هم انسان خوبی بوده‌ام همسر خوبی نبوده‌ام. و من به هر حال آن قدر خوب هستم که بدی‌های خویش را اعتراف کنم و آنقدر قدرت دارم که ضعف‌هایم را کتمان نکنم و در شایستگیم همین بس که خداوند با دادن تو آنچه را به من نداده‌است جبران کرده‌است و این است که اکنون در حالی که همچون یک محتضر وصیت می‌کنم ، احساس محتضر ندارم. که با بودن تو، می‌دانم که نبودن ِمن، هیچ کمبودی را در زندگی کودکانم پدید نمی‌آورد و تنها احساسی که دارم همان است که در این شعر توللی آمده‌است که:

    برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر/ که وجود تو به جز لعن خداوند نبود// سایه شوم تو جز سایه ناکامی و یأس/ بر سر همسر و گهواره فرزند نبود

    از طرف مالی، تنها یادآوری این است که به حساب خودم آنچه را از پول خود در هنگام زلزله خرج کردم از حساب ۲ بانک تعاونی و توزیع برداشت کرده‌ام، و البته دلم از این کار چرکین بود و قصد داشتم در عید امسال که قرضی می‌کنم یا چیزی می‌فروشم، برای پول منزل آن را مجددا باز گردانم و امیدوارم تو این کار را بکنی.

    آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از «کاهه» بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلاتشان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند (ماهی جهارصد و پنجاه تومان برای هر فرد و بنا بر این سالی سه محصل می‌توانند از این بابت درس بخوانند البته با کمک‌های اضافی من و خانواده خودش)

    کار سوم این که جمعی از شاگردان آشنایم همه حرف‌ها و درس‌های چهار سال دانشکده را جمع و تدوین کنند و منتشر سازند که بهترین حرف‌های من در لابلای همین درس‌های شفاهی و گفت و شنود‌های متفرقه نهفته‌است. ... و نیز کنفرانس‌های دانشکاهیم جداگانه، و نوشته‌های ادبیم در سبک کویر، جدا؛ و نوشته‌های پراکنده فکری و تحقیقیم جدا، و آنچه در اروپا نوشته‌ام جمع آوری شود و نگهداری، تا بعد‌ها که انشاءالله چاپ شود. . شعرهایم همه به دقت جمع آوری شود و سوزانده شود که نماند، مگر «قوی سپید» و «غریب راه» و «در کشور» و «شمع زندان» و درس‌های اسلام شناسی، از «سقیفه به بعد»، با «امت و امامت» در ارشاد و کنفرانس‌های مربوط به علی و علت تشیع ایرانیان و دیالکتیک پیدایش فرق در اسلام و هر چه به این زمینه‌ها می‌آید از جمله «بیعت» در کانون مهندسین و «علی حقیقتی بر گونه اساطیر» و ... همه در یک جلد به نام جلد دوم اسلام شناسی تحت عنوان «امت و امامت» تدوین شود.

    اگر مترجمی شایسته پیدا شد متن مصاحبه مرا با «گیوز» به فارسی ترجمه کند. در باره این آثار بخصوص کتاب Desalienation Des Societes Musulmans مرا و همچنین مقاله Sociologie D’initiation مرا که با چهار جامعه شناس خارجی تحقیق کرده‌ایم و «اوت زتود» چاپ کرده‌است. کتاب L’ange Solitaire مرا دلم نمی‌خواهد ترجمه کنند. کار گذشته‌ای و رفته‌ای است.

    همه التماس‌هایت را از قول من نثار ... عزیزم کن که آنچه را از من جمع کرده و در باره‌ام نوشته از چاپش منصرف شود که خیلی رنج می‌برم.

    از دوستانم که در سال‌های اخیر به علت انزوایی که داشتم و خود معلول حالت روحی و فشار طاقت شکن فکری و عصبی بود، از من آزرده شده‌اند، پوزش می‌طلبم.و امیدوارم بدانند که دوری از آن‌ها نبود، گریز به خودم بود و این دو، یکی نیست.

    کتاب «کویر» را با اتمام آخرین مقاله و افزودن «داستان خلقت» یا «دردبودن» پس از پاکنویس تمام کنید و منتشر سازید. مقدمه‌اش تنها نوشته عین القضاة است. و در اولین صفحه‌اش این جمله «توماس ولف»: «نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن»

    در پایان این حرف‌ها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت می‌کنم که عمرم به خوبی گذشت. هیچوقت ستم نکردم. هیچوقت خیانت نکردم و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است. تنها گناهی که مرتکب شده‌ام، یک بار در زندگیم بود که به اغوای نصیحتگران ِبزرگتر، و به فن کلاهگذاری سر خدا ... ، در هیجده سالگی، اولین پولی که پس از هفت هشت ماه کار، یکجا حقوقم را دادند و پولی که از مقاله نویسی جمع کرده بودم، پنج هزار تومان شد. و چون خرجی نداشتم، گفتند به بیع وشرط بده. من هم از معنی این کثافتکاری بیخبر، خانه کسی را گرو کردم به پنج هزار تومان، و به خودش اجاره دادم ماهی صد تومان. و تا پنج شش ماه، ماهی صد تومان ربح پولم را به این عنوان می‌گرفتم . و بعد فهمیدم که بر خلاف عقیده علما و مصلحین دنیا، این یک کار پلیدی است و قطعش کردم و اصل پولم را هم به هم زدم. اما لکه چرکش هنوز بر زلال قلبم هست و خاطره اش بوی عفونت را از عمق جانم بلند می‌کند و کاش قیامت باشد و آتش و آن شعله‌ها که بسوزاندش و پاکش کند. و گناه دیگرم که به خاطر ثوابی مرتکب شدم و آن مرگ دوستی بود که شاید می‌توانستم مانعش شوم، کاری کنم که رخ ندهد، نکردم. گر چه نمی‌دانستم که به چنین سرنوشتی می‌کشد و نمی‌دانم چه باید می‌کردم. در این کار احساس پلیدی نمی‌کنم. اما ده سال تمام گداخته‌ام و هر روز هم بدتر می‌شود و سخت‌تر. و اگر جرمی بوده‌است آتش مکافاتش را دیده‌ام و شاید بیش از جرم. و جز این، اگر انجام ندادن خدمتی یا دست نزدن به فداکاری گناه نباشد، دیگر گناهی سراغ ندارم.

    و خدا را سپاس می‌گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین«شغل» را در زندگی مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می‌دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم، این هر دو. و عزیزترین و گران‌ترین ثروتی که می‌توان به دست آورد، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان، و من تنها اندوخته‌ام این، و نسبت به کارم و شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم. و امیدوارم این میراث را فرزندانم نگاه دارند و این پول را به ربح دهند و ربای آن را بخورند که حلال‌ترین لقمه‌است.

    و حماسه‌ام این که کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم. یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان من و مردم در کار بود و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمی‌شناخت و فخرم این که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف تر از خودم متواضعترین.

    و آخرین وصیتم، به نسل جوانی که وابسته آنم. و از آن میان به خصوص روشنفکران، و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچوقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی‌توانسته‌اند به سادگی مقامات حساس و موفقیت‌های سنگین به دست آورند اما آنچه را در این معامله از دست می‌دهند بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که به دست می‌آورند.

    و دیگر این سخن یک لا ادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده‌است که «شرافت مرد همچون بکارت یک زن است. اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی‌تواند».

    و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگ‌ترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم و آن «متن مردم» است و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم. ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد برده‌ایم و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاش‌های ماست.

    و آخرین سخنم به آن‌ها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی مرا ناشناخته و قالبی می‌کوبیدند، این که:

    دین چو منی گزاف و آسان نبود / روشن تر از ایمان من ایمان نبود // در دهر چو من یکی و آن هم کافر! / پس در همه دهر یک مسلمان نبود

    ایمان در دل من، عبارت از آن سیر صعودی‌ای است که پس از رسیدن به بام عدالت اقتصادی _ به معنای علمی کلمه _ و آزادی انسانی _ به معنای غیر بورژوازی اصطلاح _ در زندگی آدمی آغاز می‌شود.»

    ۵.بوعلی سینا

    منبع: ویکی پدیا

  5. #125
    اگه نباشه جاش خالی می مونه amir_infernal's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Tehrun ... En nuestra casa
    پست ها
    269

    پيش فرض

    یک ، جلوش تا بی نهایت صفر ...
    کسی خونده برام موضوعش رو تعریف کنه؟

  6. #126
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    زندان
    پست ها
    54

    پيش فرض

    سلام
    شهید دکتر علی شریعتی تنها مسلمانی بوده من می شناسم که از شانس ما شهید شده
    موفق

  7. #127
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض

    دکترعلی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

    1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستندعمدهآدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست کهقابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.


    2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستندمردگانیمتحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانیواگذاشته‌اند. بی شخصیت‌اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده وزنده‌اشان یکی است.


    3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
    آدمهایمعتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان همتاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما می‌مانند. دوستشانداریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.


    4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند

    شگفتانگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که مانمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرمآهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چهمی گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرفداریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمانمی‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مستمی‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم ونگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست همنرسد.
    راستی تو از كدام دسته ای ؟

  8. #128
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض

    قلم توتم من است ، توتم ماست ، به قلمم سوگند ، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند ، به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند ، به ضجه های دردی که از سینه اش بر می آید سوگند...

    که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم ، گوشت و خونش را نمی خورم ، به دست زورش تسلیم نمی کنم ، به کیسه زرش نمی بخشم ، به سر انگشت تزویرش نمی سپارم

    دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ، چشم هایم را کور می کنم ، گوشهایم را کر می کنم ، پاهایم را می شکنم ، انگشتم را بند بند می برم ، سینه ام را می شکافم ، قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم....

    اما قلمم را به بیگانه نمی دهم

    به جان او سوگند که جان را فدیه اش می کنم ، اسماعیلم را قربانیش می کنم ، به خون سیاه او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم ، به فرمان او ، هر جا مرا بخواند ، هر جا مرا براند، در طاعتش درنگ نمی کنم.

    قلم توتم من است ، امانت روح القدس من است ، ودیعه مریم پاک من است ، صلیب مقدس من است ، در وفای او ، اسیر قیصر نمی شوم ، زرخرید یهود نمی شوم ، تسلیم فریسان نمی شوم.

    بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ، به چهار میخم کوبند ، تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیب مرگم شود ، شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد تا خدا ببیند که به نامجویی ، بر قلمم بالا نرفته ام ، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشته ام.....

    ...... هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است ؛ توتم من ، توتم قبیله من قلم است.

    قلم زبان خدا است ، قلم امانت آدم است ، قلم ودیعه عشق است ، هر کسی توتمی دارد

    و قلم توتم من است

    و قلم توتم ما است.


    « دکتر علی شریعتی »

    ( گزیده ای از مقاله توتم پرستی )

  9. این کاربر از bb بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #129
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض

    انواع مبارزه اجتماعي براي اصلاح

    شيوه‌اي که در مبارزه اجتماعي براي اصلاح وجود دارد، برحسب بينش‌ها و مکتب‌هاي اجتماعي عبارت است از:

    1- روش سنتي و محافظه‌کارانه (تراديسيوناليسم، کنسرواتيسم)[1]:

    رهبر محافظه‌کار اجتماعي چنين پديده‌اي را، با همه خرافي بودنش، حفظ مي‌کند چون سنت است و محافظه‌کار و سنت‌گرا، نگاهبان سنت است؛ چه، آن را شيرازه وجودي ملتش مي‌شمارد.

    2- روش انقلابي (اولوسيونيسم)[2]:

    رهبر انقلابي، به شدت و ناگهاني اين پديده را ريشه‌کن مي‌کند، چون سنت خرافه کهنه و ارتجاعي و پوسيده است.

    3- روش اصلاحي (رفورميسم) و تحولي (اولوسيونيسم)[3]:

    رهبر اصلاح‌طلب مي‌کوشد تا يک سنت را بتدريج تغيير دهد و زمينه را و عوامل اجتماعي را براي اصلاح آن، کم کم فراهم آورد و آن را رفته رفته اصلاح کند (راهي ميان آن دو).

    اما پيغمبر اسلام کار چهارمي مي‌کند! يعني سنتي را که ريشه در اعماق و درون جامعه دارد و مردم، نسل به نسل، بدان عادت کرده‌اند و بطور طبيعي عمل مي‌کنند، حفظ مي‌کند، شکل آن را اصلاح مي‌نمايد، ولي محتوا و روح و جهت و فلسفه عملي اين سنت خرافي را، به شيوه انقلابي دگرگون مي‌کند.

    استدلال منطقي محافظه‌کار اين است که:

    اگر سنت‌هاي گذشته را تغيير بدهيم، ريشه‌ها و روابط اجتماعي که در سنت حفظ مي‌شوند و مثل سلسه‌هاي اعصاب، اندام‌هاي اجتماع را به خود گرفته‌اند، از هم گسسته مي‌شوند و جامعه، ناگهان، دچار آشفتگي بسيار خطرناکي مي‌شود، و براي همين هم هست که بر هر حادثه انقلابي بزرگ، آشفتگي و هرج و مرج و يا ديکتاتوري پيش مي‌آيد که لازم و ملزوم يکديگرند؛ زيرا، ريشه‌کن کردن سريع سنت‌ها ريشه‌دار اجتماعي و فرهنگي، در يک جهش تند انقلابي، جامعه را دچار يک خلاء ناگهاني مي‌سازد که آثار آن پس از فرو نشستن انقلاب ظاهر مي‌گردد.

    و استدلال انقلابي اين است که:

    اگر سنت‌هاي کهنه را نگه داريم، جامعه را همواره در کهنگي و گذشته گرايي و رکود نگه داشته‌ايم؛ بنابراين، رهبر کسي است که آنچه را که از گذشته به صورت بندها و قالب‌هايي بر دست و پا و روح و فکر و اراده و بينش ما بسته است، ناگهان بگسلد و همه را آزاد کند و تمامي اين روابط با گذشته و با خلق و خوي و عادات را ببرد و قوانين تازه‌اي را جايگزينشان کند، وگرنه جامعه را منحط و مرتجع و راکد گذاشته است.

    استدلال مصلح (رفورماتور) – که مي‌خواهد از نقطه‌هاي ضعف دو متد انقلابي و سنتي بر کنار ماند – راه سومي را پيش مي‌گيرد که تحول آرام و تدريجي است و اکتفا کردن به «سر و صورتي متناسب دادن» به يک امر نامطلوب، نه ريشه‌کن کردن آن و جانشين کردن سريع و بلاواسطه امري مطلوب.

    اين متد مي‌کوشد تا جامعه را از رکود و اسارت در سنت‌هاي جامد نجات دهد، اما براي آنکه جامعه ناگهان در هم نريزد و زمينه آماده شود، اندک اندک و با روشي ملايم و يا مساعد کردن تدريجي زمينه اجتماعي و فکري جامعه، به اصلاح آنچه هست دست مي‌زند و صبر مي‌کند تا جامعه، با تحول تدريجي، به آرمان‌هاي خود برسد. انقلابي عمل نمي‌کند، بلکه طي مدت طولاني و برنامه‌ريزي مرحله به مرحله، به اين نتيجه مي‌رسد.

    اما اين شيوه «اصلاح تدريجي»، غالباً، اين عيب را پيدا مي‌کند که، در طي اين مدت طولاني، عوامل منفي و قدرت‌هاي ارتجاعي و دست‌هاي دشمنان داخلي و خارجي، اين «نهضت اصلاحي تدريجي» را از مسير خود منحرف مي‌سازند و يا آن را متوقف مي‌نمايند و حتي نابود مي‌کنند.

    مثلاً اگر بخواهيم بتدريج اخلاق جوانان را اصلاح و افکار همه مردم را روشن کنيم، غالباً پيش از آنکه به هدف خود برسيم، از ميان رفته‌ايم و يا عوامل فسادانگيز و مردم فريب بر جامعه غلبه يافته‌اند و ما را فلج کرده‌اند. رهبراني که به اصلاحات تدريجي جامعه، در طي دوران نسبتاً کش‌دار و طولاني، معتقدند، در محاسبه عمل خود، منطقي انديشيده‌اند، اما آنچه را به حساب نياورده‌اند، عمل قدرت‌هاي خنثي کننده ضد اصلاحت است که هميشه، اين «فرصت لازم براي انجام تدريجي اصلاحات» مجالي شده است براي آنکه عواملي که کمين کرده‌اند و در جست و جوي اغتنام فرصت‌اند، ظهور کنند و هر چه را مصلحان «آهسته ريس»، رشته‌اند اين مفسدان ريشه برانداز، ناگهان پنبه کنند و ورق را برگردانند.

    اما پيغمبر اسلام يک متد خاصي را در مبارزه اجتماعي و رهبري نهضت و انجام رسالت خويش ابداع کرده است که، بي‌آنکه عواقب منفي و نقاط ضعف اين سه متد معمول را داشته باشد، بهدف‌هاي اجتماعي خويش و ريشه‌کن کردن عوامل منفي و سنت‌هاي ترمزکننده جامعه، به سرعت نائل مي‌آيد و آن اين است که: «شکل سنت‌ها را حفظ مي‌کند ولي از درون، محتواي آن‌ها را بطور انقلابي عوض مي‌کند.»

    [...]

    اين پرش و حرکت خاص را در متد کار اجتماعي پيغمبر، «انقلاب در درون سنت‌ها با حفظ فرم اصلاح شده آن» مي‌توان ناميد.

    خيال مي‌کنم با اين توضيحات، مطلب و مقصود براي حضار محترم معلوم گرديد هر چند مثالي که در موضوع حج آورده‌ام مورد پسند بعضي نباشد که از قديم گفته‌اند «المثال لا يسئل عنه».

    پس محافظه‌کار، به هر قيمت و به هر شکل، تا آخرين حد قدرتش مي‌کوشد که سنت‌ها را حفظ کند، حتي بقيمت فداکردن خويش و ديگران و انقلابي همه چيز را مي‌خواهد يک‌باره دگرگون کند و با يک ضربه در هم بريزد، نابود کند، و ناگهان از مرحله‌اي به مرحله‌اي بجهد، ولو جامعه آمادگي اين جهش را نداشته باشد، ولي در برابر آن مقاومت کند و ناچار انقلابي ممکن است بخشونت و ديکتاتوري و قساوت و قتل عام توده مردم نيز! و مصلح هم که هميشه به مفسد فرصت و مجال مي‌دهد!

    اما پيغمبر با متد کارش راه ديگري مي‌نمايد که اگر بفهميم و به کار گيريم، دستوري بسيار روشن و صريح گفته‌ايم. براي روبروشدن با ناهنجاري‌ها و سنت‌هاي کهنه و فرهنگ مرده و مذهب مسخ شده تخديرکننده و عقايد اجتماعي ريشه‌دار در عمق جامعه و افکار و عقايد خواب کننده و ارتجاعي که يک روشنفکر درست‌بين که رسالت پيامبرانه دارد با آن‌ها روبرو است و با اين متد است که مي‌تواند به «هدف‌هاي انقلابي» برسد، بي‌آنکه جبراً، همه عواقب و ناهنجاري‌هاي يک روش انقلابي را تحمل کند و نيز با مباني اعتقادي و ارزش‌هاي کهنه اجتماعي درافتد بي‌آنکه از مردم دور افتد و با آن‌ها بيگانه شود و مردم او را محکوم سازند.

    [...]

    ايده‌آليست، متفکري آرمان‌خواه و انساني خوب است که در «موجود»، زندگي مي‌کند و در «موهوم»، انديشه و احساس! رهبري است انقلابي، که ويران مي‌کند اما نمي‌تواند بسازد و در حرف زدن، از همه جلوتر است و در عمل کردن، از همه عقب‌تر، و جامعه‌اي را که مي‌سازد، نقص ندارد، اما، نه با «آدم‌ها»، بلکه، با «کلمات»! و اين است که «مدينه افلاطون»، از «مدينه محمد (ص)» برتر است، اما، به گفته خويش، نه در زمين، که در آسمان! چه، ايده‌آليست يک «اوتوپياساز» است و چون، خوراکي را که براي گرسنه‌ها مي‌پزد، «خيال پلو» است، هرچه بخواهند، چربش مي‌کند!

    و برعکس، رآليست پروازهاي انديشه و صعود روح و بينش و تلاش و آرمان‌خواهي و کمال‌جويي را در آدمي مي‌کشد و او را در سطح «آنچه هست» نگه مي‌دارد و در قالب «ارزش‌هاي موجود» و «وضع موجود» محصور مي‌سازد و قدرت «خلاقيت» و «عصيان» و «دگرگوني عميق زندگي» و «تغيير جبر تاريخ و شرايط جامعه و طرز تفکر و نوع نيازها و خواست‌ها و هدف‌هاي فعلي و هميشگي انسان» را فلج مي‌کند و «تسليم واقعيت‌ها» و «پذيراي آنچه هست» بارش مي‌آورد!

    [رآليسم، گرسنه را مسموم مي‌کند و ايده‌آليسم، از گرسنگي مي‌کشد!]

    نه ايده‌آليسم، نه رآليسم، بلکه، هر دو!

    اما اسلام – اين «چراغ راهي» که «نه شرقي است و نه غربي»، اين «کلمه پاکي که چون درختي پاک» ريشه در «زمين» دارد و شاخه، روي در «آسمان» - واقعيت‌هاي موجود را، در زندگي، در روح و جسم، در روابط جمعي، در نهاد جامعه و در حرکت تاريخ – برخلاف ايده‌آليسم - «مي‌بيند»؛ همچون رآليسم، وجودشان را اعتراف مي‌کند، اما – برخلاف رآليسم – آن‌ها را «نمي‌پذيرد»، آن‌ها را «تغيير مي‌دهد»، ماهيتشان را، به شيوه انقلابي، دگرگون مي‌کند، و در مسير ايده‌آل‌هاي خويش، «مي‌راند» و، براي نيل به هدف‌هاي ايده‌آليستي خويش، آرمان‌‌هاي «حقيقي»، اما غير«واقعي» خويش، آن‌ها را «وسيله مي‌کند»؛ مثل رآليست تسليم آن‌ها نمي‌شود، آن‌ها را تسليم خود مي‌سازد؛ مثل ايده‌آليست از آن‌ها نمي‌گريزد، به سراغ آن‌ها مي‌رود؛ بر سرشان افسار مي‌زند، رامشان مي‌کند و، بدينوسيله، آنچه را «مانع» ايده‌آليست بود، «مرکب» ايده آل خويش مي‌کند.

    [1] Traditionalisme, conservatisme

    [2] revolutionisme

    [3] evolutionisme, reformisme

    منبع :مجموعه آثار 21 - فاطمه فاطمه است

  11. #130
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض هرمنوتيک نقد / فرید مرجایی

    هرمنوتيک نقد
    نویسنده : فرید مرجایی
    21 مرداد 1386
    بدون ترديد از ديد خود دکتر علي شريعتي سيستم فکري وي بايد مورد نقد قرار گيرد، چرا که وي از نسل هاي بعدي انتظار داشته که در عصر خود، جريان فکري «آزاديخواه، رهايي بخش و ستم ستيز» را به پيش برده و بدون هيچ تعصب، آن جريان بازسازي و ترميم شده تا در چارچوب زمانه خود جوابگو باشد. فرآيند نقد قدرت به طور مدام و شناور در زمان را، وي «انقلاب هميشگي» ناميد. بنا بر اين معيار، از منظر تجربيات تاريخي امروز و پنداشت هاي امروز، انتقاداتي به نظريات دکتر شريعتي مي شود. مگر امکان دارد که بعد از چهل سال، يک منظومه فکري، همه چيز را جوابگو باشد؟ ولي از طرف ديگر، بايد در نظر داشت که هر نقدي الزاماً علمي، پراعتبار و بي طرف نيست و مي توان محتواي خود آن نقد و جايگاه و زمينه تاريخي آن را هم ارزيابي، بررسي و نقد کرد، نقد که ايستا نيست، به خصوص که گاهي نقد در خلأ و شرايط بي طرفانه سياسي و ايدئولوژيک صورت نمي گيرد. حتي الامکان بحث را بايد در جايگاه ايدئولوژي- تاريخي خود قرار داد. با وجود انتقاداتي تئوريک، ميراث شريعتي هرگز سهامدار و وامدار «قدرت» در حوزه سياسي نشد و در حوزه نقد قدرت باقي مانده است. پروسه نقد قدرت، به طور طبيعي «سيستم قدرت» را به چالش مي کشد و در واکنش به آن، فرآيند قدرت تهاجماتي تئوريک بيرون مي دهد، چرا که آن گفتمان را تهديدي بر مشروعيت وجودي خود مي بيند، حتي در جامعه مدني و دموکراتيک. منظور ما از «قدرت» يک نيروي نظامي نيست، بلکه متاثر از تعاريف ميشل فوکو و گرامشي است که «قدرت» خود را در کنش گفتماني نيز منعکس مي سازد. روشنفکران اگر به روند اين کنش و کشمکش خود آگاه نباشند، گهگاه بازتاب گفتمان قدرت مي شوند. در مقاله «اصلاح طلبي پوپوليسم چپ»، در روزنامه هم ميهن و شرق 5 تيرماه 1386، آقاي دکتر موسي غني نژاد با ارائه نقدي به افکار و آراي دکتر علي شريعتي به ارتباط پوپوليسم راست و چپ پرداختند. نحوه بيان و ادبيات اين مقاله، توجه و تعجب ناظران را به خود جلب کرد که گويي اين مطالب، فراي يک پولميک، يک نيروي اجتماعي را هدف گرفته است. در نوشته کوتاه خود، ايشان موج فکري- تاريخي را که دکتر شريعتي ايجاد کرده بود، تقليل دادند به «يک سري خطابه هاي احساسي». اين در صورتي است که دکتر عبدالکريم سروش در کتاب «قصه ارباب معرفت»، علي شريعتي را در کنار احيا کنند گان دين همچون محمد غزالي، فيض کاشاني و محمد عبده قرار مي دهد. اصلاً معلوم نيست چرا آقاي غني نژاد دو شخصيت دکتر علي شريعتي و مهندس ميرحسين موسوي که تشابه و تجانس بسياري بين شان نيست را در يک مقاله به طور ناموزون گنجانده اند. شايد قصد داشتند کار راحت شود و از ديد خود، در يک مقاله خلاصه به چپ ملي- اسلامي بپردازند.
    سوسيال دموکراسي بر پايه اخلاق - خداپرستان سوسياليست
    آقاي غني نژاد مي نويسند که دکتر شريعتي از نظام بازار و تجارت تنفر داشت. ولي اينطور نيست، تقليل دادن شريعتي بين توليد و بازار و کاراکتر نهيليسم صوفي گرانه، شناخت دقيقي از وي نيست. دکتر شريعتي با اقتصاد توليد و بازار مساله نداشت، بلکه انزجار وي از نظام سوداگري و رقابت نابرابر بود که بسياري را از حق حياتشان و حق اجتماعي شان محروم کرده و صدمه مي زد. سيستمي که فقط و فقط سرمايه را مقدس مي داند و به خاطر انباشت، خدمات ضروري اجتماعي را از اقشاري سلب مي کند. اين شرايط تخيلي نيستند و ما آن را در جوامع مختلف در تاريخ مشاهده کرده ايم. از طرف ديگر، در جوامع اسکانديناوي همچون فنلاند و سوئد، مردم جامعه به طرز دموکراتيک تصميم گرفتند که از روند دوقطبي شدن جامعه بپرهيزند و سابقه چهل و پنج سال سوسيال دموکراسي را تجربه کرده اند. با توجه به همين روحيه رهايي بخش، دکتر شريعتي به متفکريني که درطول تاريخ دانش و کار تئوريک شان در خدمت قدرت و توجيه استيلاگري بود، علاقه نشان نمي داد.بين اقتصاددانان بحث، مناظره و اختلاف نظر هست که بهينه سازي اقتصادي -اجتماعي، چه استراتژي کلان و علمي را دربر مي گيرد. آقاي غني نژاد و بعضي نئوليبرال ها فرمول خودشان را علمي دانسته و فرمول اقتصادي ديگران را «تخيلي» به حساب مي آورند. رونالد ريگان رئيس جمهور سابق امريکا نيزفرمول اقتصادي خود را که متاثر از ميلتون فريدمن بود (اقتصاد طرف عرضه) علمي خوانده بود. «ريگاناميکس» قرار بود که با تخفيف ماليات بر شرکت هاي خصوصي و ده درصد غني ترين قشر جامعه و در عين حال کاهش دادن بودجه رفاه اجتماعي مستمندان، اقتصاد را به حرکت درآورد. تئوري اين بود که وقتي که طبقه بالا با امتياز اقتصادي و مالياتي ثروت اندوخت، در نهايت اين به سرمايه گذاري و رشد اقتصادي انجاميده و ثروت به پايين نيز سرازير مي شود. نه تنها اين صورت نگرفت، بلکه دولت ريگان بيشترين کسر بودجه را در تاريخ اقتصاد امريکا ايجاد کرد و در نهايت کلينتون يک دموکرات با فرمول کينز (با نقش اقتصادي دولت) مساله کسر بودجه را حل کرد. استنباط اين است که بازار و سرمايه بايد موفق باشد ولي در نهايت مردم جامعه و امرار معاش آنها را هم بپوشاند وگرنه آن فرآيند از هستي وجود خودبيگانه و الينه مي شود (فتيش). در آن رويکرد اقتصادي، مردم و جامعه در خدمت بازار و سرمايه نيستند. مرحوم آقاي عالي نسب و آقاي عزت الله سحابي مطلب توانمندي اقتصادي را از ديد سوسيال دموکراسي دنبال کردند. در همين دوساله اخير هم مردم اکثر کشورهاي امريکاي لاتين، در انتخابات تصميم گرفتند که در اين مرحله، سوسيال دموکراسي بهترين و «علمي ترين» راه حل اقتصادي- اجتماعي براي آنهاست.
    در جوامعي نظير ايران، سوسياليسم بر پايه دموکراسي يا سوسيال دموکراسي چنان آزمون نشده و آن مدل را نبايد مانع رونق و حرکت اقتصادي دانست. واقعيت يا معضل اقتصادي خيلي از اين کشورها، مجادله و رقابت بين سوسياليسم و سرمايه داري خالص نيست. قاعدتاً، خصوصيات اقتصاد رانتير و مافيايي مانع پيشرفت و بازدهي است و هر سيستم بسته اي را نمي توان به حساب سوسياليسم گذاشت. اقتصاددان معروف امريکاي لاتين هرناندو دسوتو فرآيند مشابهي را در جوامع امريکاي لاتين به خوبي مشاهده کرده است. «دسوتو» اعلام کرده بود علت اينکه الگوي اقتصاد سرمايه داري همواره در امريکاي لاتين با شکست منجر مي شود اين است که طبقه اقتصادي اشراف، اليگارشي يا مافياي اقتصادي از طريق رفتارها و کنترل انحصارگرايانه، موانعي را به وجود مي آورند که به غيرنخبگان اين فرصت را نمي دهد تا وارد بازار شوند و در يک بازي عادلانه به رقابت بپردازند. به اين ترتيب نخبگان با اتکا به امتيازات سياسي- قانوني، فعاليت هاي اقتصادي جامعه را کنترل مي کنند. در نتيجه آن طبقه اي از اجتماع که از نظر اجتماعي و سياسي داراي رانت و قدرت برتري است، با محروم کردن بسياري از ديگر گروه هاي اجتماعي از تبديل شدن به بازيگران اقتصادي، اجازه نخواهد داد مکانيسم بازار به صورت مطلوب که مورد نظر سيستم سرمايه داري است، عمل کند. از زمان مارگارت تاچر، شعارهايي از انگليسي به زبان هاي مختلف، عيناً، لغت به لغت ترجمه شده اند. به عنوان مثال، «چه سودي دارد که فقر را تقسيم کنيم؟ بايد سرمايه توليد شود، که فرصت توزيع آن باشد.» همه توسعه اقتصادي- اجتماعي را مي طلبند و نمي خواهند که فقر تقسيم کنند، ولي در نهايت، برنامه هاي اقتصادي را با مولفه هاي اجتماعي مي سنجند. سوسيال دموکرات ها نه تنها نمي خواهند فقر را تقسيم کنند، بلکه خواهان توسعه و رونق اقتصادي براي همه اقشار بوده اند. تمرکز و قطب بندي سرمايه هاي اجتماعي زير هر اسمي يا تحت هر سيستم اقتصادي، مورد پذيرش نيست.
    در رويکرد نئوليبرال اين استنباط القا مي شود که سيستم «اقتصاد» سرمايه داري به تنهايي، حل کننده مشکلات و ناهنجاري ها در حوزه سياسي و دموکراسي نيز هست. در زمان جنگ سرد، بسياري از کشورهاي ديکتاتوري يا فاشيستي نظام اقتصادي سرمايه داري داشتند و در حقيقت، فرصت مناسبي را براي سرمايه گذاري شرکت هاي داخلي و غربي ايجاد مي کردند. چرا که با سرکوب اتحاديه هاي کارگري و محيط زيست، شرايط سوددهي براي شرکت هاي چندمليتي به حداکثر مي رسيد. دقيقاً بنا به همين اصل اخلاق و کرامت انساني بود که خداپرستان سوسياليست، دموکراسي و مشارکت را به قلمرو اجتماعي نيز بسط مي دادند.
    استحمار
    در جايي ديگر، آقاي غني نژاد اينگونه به مکتوبات دکتر شريعتي اشاره مي کند، «مفاهيم توخالي يا ضدمفهوم هايي مانند استحمار....» لغت استحمار در عربي رواج ندارد و در ماخذالمنجد و برهان قاطع هم يافت نمي شود. ولي واژه- مفهوم استحمار يکي از مقوله هاي مهم جريان فکري دکتر شريعتي است و به همين جهت با ابداع بومي اين واژه، وي اهميت آن را به مخاطبين خود القا مي کند. قابل تصور است که هر مکتب يا جريان تحول خواه و رهايي، زبان را دربرمي گيرد يا زبانشناسي را ابداع مي کند. پايه هاي ارزشي مکتب انتقادي را هم مي توان در زبان يافت که به هرمنوتيک انتقادي هم مي انجامد. يورگن هابرماس از متفکرين مکتب انتقادي در مدل «زيست جهان- کنش ارتباطي» خود، به خصلت زباني کنش ها تکيه مي ورزد. در همين چارچوب، دکتر شريعتي معتقد بود که تحول اجتماعي و يک رنسانس، به يک زبان شناسي جديد با مفاهيم جديد و واژه هاي بازتعريف شده نيازمند است.سلطه اجتماعي، تاريخ، زبان و روايتي را مستقر مي سازد که با شرايط «مسلط» مناسبت و سازگاري داشته باشد. دقيقاً به همين منظور بود که نماد سيستم اقتدارستيز شريعتي هم، در بعد مفهومي و زباني است. طبيعتاً، لغت استحمار در باب «استفعال» - طلب چيزي را کردن-- بوده است و از ريشه «حمار» مي آيد. به عنوان مثال، استکبار يعني فزون طلبي و زياده خواهي. استثمار، يعني بهره کشي. با مطرح کردن واژه استحمار، دکتر شريعتي اهميت بخش فرهنگي و فکري فرآيند فراگير سلطه را به بحث مي کشد. در باب الهيات رهايي بخش نيز «انريک داسل»، در مورد «هرمنوتيک سلطه» مطالبي ارائه مي دهد. (براي بررسي «هرمنوتيک رهايي» در افکار هايدگر، داسل و شريعتي رجوع کنيد به اثر فوق العاده دکتر عباس منوچهري، «هرمنوتيک دانش و رهايي»، جنگ انديشه 1381)
    در انديشه کارل مارکس هم به مقوله اي بر مي خوريم که از جنس فکري فرهنگي است و نه حيات مادي جامعه. «آگاهي کاذب» فرآيندي است که طبقات يا اقشار تحت «استضعاف»، مطالب و مفاهيمي را دروني مي کنند که با منافع واقعي و عيني آنها منافات دارد. به عنوان مثال، حزب جمهوريخواه امريکا با استفاده ابزاري از مسائل تنش زاي فرهنگي در جامعه، مي تواند اقشار ضعيف جامعه را متقاعد کند که در انتخابات مختلف عليه منافع واقعي خود راي دهند و برنامه هاي اقتصادي جمهوريخواهان را بر مسند کار بگمارند.
    آنتوني گرامشي در کتاب «يادداشت هاي زندان» تعريف منحصر به فرد و مشخصي را از مقوله «هژموني فرهنگي» تبيين کرد. آن مقوله هم در پيرامون همين بحث دروني کردن مفاهيم ديکته شده است. گرامشي مي نويسد که در دنياي مدرن، تسلط و سلطه پذيري وابسته به تشکيلات و نيروهاي بيروني (پليسي) نيست، بلکه فرآيند سلطه با توليد گفتمان، بر آن است که با همراه کردن نخبگان فرهنگي در يک شبکه، يک بلوک يا يک ائتلاف اجتماعي ايجاد کند، وي اين را «بلوک تاريخي» مي نامد. به گفته گرامشي، وجود اين «بلوک تاريخي»، ضامن متقاعد کردن همه و پذيرش يک سيستم اجتماعي از طرف همه اقشار جامعه است. بدين ترتيب، در اين پروسه، هژموني در يک شبکه همراه نهادهاي اجتماعي، کنش گفتماني، ايده و فکر، توليد و بازتوليد مي شود. در اين مورد نيچه گفت؛ «آنجا که علوم انساني يا اساساً معرفت انساني با قدرت عجين باشد، قطعاً به خلاف حقيقت خواهد رسيد.» به طور کل، اين متفکران، تحقق معناي بودن را در وجود ضدسلطه تفسير مي کنند.
    نهضت و نظام، حرکت و نهاد
    با پرداختن به دکتر شريعتي و مهندس موسوي، آقاي غني نژاد سنت هاي مختلف چپ را يکپارچه مي انگارند. ولي با يک کاسه کردن اين دو، نمي شود سمبل دو جريان متمايز و دو قرائت مختلف از چپ را در يک قالب قرار داد. يکي مدير است و ديگري تئوريسين جنبش نوگرايي (پروتستانتيسم يعني اعتراض به سنت). يکي در راس«قدرت» براي تحقق عدالت است و ديگري روشنفکر متعهد، «منتقد قدرت». در بعد تاويل، هر قطره وجود شريعتي (و هر قطره مرکب وي) نقد قدرت مي کرد.
    پديده انقلاب طبيعتاً در لحظه اول خواست هاي رهايي بخش را در ابعاد بسياري به ناچار آزاد مي سازد. ولي باز به طور طبيعي يک «قدرت مرکزي» براي ثبات جامعه و استقرار و استحکام خويش، بسياري از انرژي هاي رهاشده ترمز زده و تلاش بر مهار آنها دارد.«قدرت» جديد آرمان را گزينشي و در چارچوب حمايت معنوي و عملي از نظام نوپا تعريف و تعيين مي کند.
    تنش بين نهضت و نظام، حرکت و نهاد و فرآيند استقرار و انجماد حرکت در قدرت، در نوشته هاي دکتر شريعتي به خوبي مطرح شده است و در راستاي حفظ شتاب و خصوصيات ترقيخواه «حرکت» اجتماعي، وي مقوله «انقلاب هميشگي» را باز کرد. دهه شصت، در زمان صدارت مهندس موسوي (و مجاهدين انقلاب اسلامي در دولت وي)، اقتصاد جامعه به خاطر جنگ بسيج شده بود و اين بسيج همه جانبه، با شعار «وحدت در کلام»، حوزه فرهنگي را نيز در بر گرفت. در عين حال در شرايط بحراني جنگ، جامعه مدني به وسيله بعضي عناصر تماميت خواه تحت فشار قرار گرفته بود. به عنوان دولت وقت، آنها چاره اي جز حمايت از شرايط سياسي جامعه نداشتند. «قدرت» (هرچند عدالتخواه در قلمرو اقتصادي)، دگرانديشي و کثرت گرايي را در توان جامعه نمي ديد و درجه تحمل و مجال آن را نمي داشت. در چنين شرايطي، اين دو جريان در مقابل هم قرار گرفتند، يکي از جنس گفتمان و ديگري در حوزه دستگاه کنترل. سيدمحمد محمدي مي نويسد، نظم برآمده از انقلاب همان قدر از جامعه ايده آلي شريعتي به دور بود که نظم قبل از انقلاب از آن دور بود (شرق 29 خرداد 1386). ما دقيقاً نمي دانيم دکتر شريعتي در سال هاي شصت، در چه شرايطي قرار مي گرفت. ولي مي دانيم که چند سال بعد از انقلاب، برنامه سالگرد شريعتي که در منزل ايشان برگزار شد، ميهمانان خانواده وي مورد هجوم مهاجمين قرار گرفتند. (گفت وگوي احسان شريعتي با نگارنده) آقاي احمد گلزاده غفوري در نقد تاريخنگاري آن مقطع، مقاله اي در روزنامه عصر آزادگان 19 دي 1378، نوشته و اين روند را بررسي کردند.
    شريعتي و موسوي از دو ميراث و بستر سياسي متفاوت برخاسته بودند. استاد محمد تقي شريعتي و آقا طاهر احمدزاده در انتخابات مجلس در مشهد به حمايت از نهضت ملي و دکتر مصدق فعاليت مي کردند. دکتر شريعتي و استاد شريعتي هر دو با هم، بعد از کودتاي 28 مرداد در مبارزات نهضت مقاومت ملي زنداني شدند. از آن جهت که دکتر شريعتي به نهضت خداپرستان سوسياليست و دکتر محمد نخشب تمايلات فکري داشت، در بين احزاب سياسي جبهه ملي به حزب مردم ايران پيوست. وي در اروپا نيز سردبيري نشريه جبهه ملي را به عهده داشت. از آن طرف، حزب جمهوري اسلامي که مهندس موسوي سردبير روزنامه آن بود، نه تنها ريشه خود را در نهضت ضداستعماري نفت نمي ديد بلکه، يک جريان ضدمصدقي از نزديکان حسن آيت را در خود پذيرفت. جريان فکري شريعتي شعار آزادي، برابري و عرفان را مدنظر داشت. چرا که نان را براي رهايي انسان کافي نمي ديد. يکي از پايه هاي فکري نهضت خداپرستان سوسياليست آن بود که دموکراسي و سوسياليسم لازم و ملزوم يکديگر بوده و هر دو بايد بر پايه فلسفي اخلاق و خداپرستي استوار باشند. از اين رو از طرف بعضي محققين اين نهله و پيامد هايش در ايران به جريان متمايل به سوسيال دموکراسي شناخته شد. با اينکه دولت مهندس موسوي (و مجاهدين انقلاب) پويا و در بعد اقتصادي عدالت خواه بودند، ولي تعبير آنها از مالکيت اجتماعي، دولت مقتدر و تمرکز در دولت بود. به عبارتي، قرائت آنها از جمع گرايي، «عدالت خواهي توزيعي» توصيف شده است. در اول انقلاب مرحوم آيت الله طالقاني و همفکران شريعتي، دکتر کاظم سامي و دکتر حبيب الله پيمان در رد سرمايه داري دولتي و به خاطر افزايش مشارکت مردم و افزايش حقوق جامعه در مقابل دولت، بر مساله دموکراسي شورايي و شوراپارلماني براي نظارت بر دولت پافشاري کردند. در اصل، سوسياليسم اقتدار و فربه شدن دولت را نمي طلبد. ولي نقش دولت را در حمايت از توسعه و محدود کردن رقابت نابرابر نمي توان ناديده گرفت. ولي مهم تر آنکه بينش کلي مهندس موسوي و مجاهدين انقلاب، در مسير نوانديشي و نوگرايي قرار نمي گرفت و چون مباني انديشه شان در بستر سنت قرار داشت، سعي بر نقد و شالود ه شکني سنت نداشتند. جريان نوانديشي و فکري دکتر شريعتي نگاه متفاوت به انسان و دين داشت و به گفته دکتر حبيب الله پيمان، حرکت احياگرايي، دين و شريعت را يکي نمي داند و به علاوه، احکام شريعت را وابسته به مقتضيات زمان مي شمرد. با اينکه دکتر شريعتي به مدرنيته نقد داشت (همان طور که به همه پديده هاي غالب نقد داشت) انريک داسل هم با همان پيشينه جهان سومي، «پارادايم رهايي بخش» را در مقابل «پارادايم مدرن» قرار مي دهد. (عباس منوچهري) با اين حال به طور کلي شريعتي در سيستم، کنش فکري و منش خود مدرن بود و به قول مجيد تفرشي وي براي بيان مفاهيم ديني، همچون محمد نخشب از زبان سکولار استفاده مي کرد. مصاحبه محمد قوچاني با دکتر حبيب الله پيمان، (اين چپ ها، آن چپ ها)، تمايز فکري -تاريخي اين دو جريان را به طور وسيعي مورد بررسي قرار مي دهد. روزنامه «عصر آزادگان»، 10 آذر 1378

    * به رغم وسعت علمي اين دو محيي، محمد غزالي و فيض کاشاني، احياگري آنها را بايد در رابطه با نهادهاي قدرت زمان خود ديد. غزالي در چارچوب حمايت وي از خليفه وقت المنتصربالله و دستگاه سلجوقي تحليل شده و فيض کاشاني هم در وضعيت فکري و فرهنگي دوره شاه عباس بررسي مي شود.

    منبع :سایت ملی مذهبی

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •