PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان به رنگ شب ( اعظم طیاری )



nika_radi
30-12-2009, 09:57
نوشته اعظم طیاری
فصل اول
اتاق کاملا به هم ریخته بود و بوی تند سیگار فضای ان را پر کرده بود. انگار کسی ساعتها یا حتی روزها در انجا سیگار می کشیده است به طوری که هر تازه واردی در بدو ورود از بوی تند و زننده ان مشمئز می شد.
سروش بی حوصله لباس عوض می کرد یک دست کت و شلوار و یک نگاه سطحی در اینه اما هیچ یک باب دلش نبود و ارزو می کرد هرگز به این مراسم پای نگذارد. ولی مثل اینکه چاره ای نداشت.حکم پدر بود و بس.بالاخره هم علی رغم میل باطنی اش به دلیل احترام به شخصیت خود و پدر یکی از شیک ترین کت و شلوارهایش را پوشید و بدون اینکه در آینه نظری بیندازد روی تخت ولوشد.
سیگار روشن را از گوشه زیر سیگاری برداشت و بین لبهایش قرار داد و به سقف خیره ماند . در چهره جذاب و مردانه اش غمی جانکاه لانه کرده بود .رنگ به چهره نداشت فروغ و درخشش از چشمان سبز رنگ گیرایش گریخته بود. مثل یک بیمار مالیخولیایی به فکر فرو رفته بود.
بعد ازمشاجره و بحث های یک ساله بالاخره پدر موفق و او حاضر به چشم پوشی از دختری شده بود که تمام قلبش را تسخیر کرده بود.
در عالم خود بود که صدای در او را مجبور کرد با عجله سیگار را در زیر سیگاری خاموش کند. چند لحظه بعد مادرش ( شیرین ) در حالی که لبخندی بر لب و کرواتی بسیار زیبا و هماهنگ با رنگ چشمان او در دست داشت وارد اتاق شد و با تعجب پرسید: هی پسر چه کار می کنی ؟ چه خبره!...بوی گند سیگار تموم اتاقت رو پر کرده!

ونگاهی به سروش انداخت که با فریاد او در امیخت.
- چرا با لباس مهمانی ولو شدی روی تخت؟...الان چروک میشه ها.
و غرولندکنان به طرف پنجره رفت پرده های ابی گلدار را کنار کشید.پنجره را باز و هوای الوده و کثیف را با کتابی که از قفسه برداشت بیرون راند. قدری خوشبو کننده هلو که معمولا سروش برای از بین بردن بوی سیگار میزد اسپری کردو گفت: به جای اینکه به خودت عطرو ادکلن بزنی این سیگار مسخره رو دود میکنی.اگه پدرت متوجه سیگار کشیدنت بشه می دونی که چه عکس العملی نشون می ده. سروش گویی در دنیای دیگری به سر می برد به سختی تکانی خورد و لبه تخت نشست و در حالی کحه سعی در دزدیدن نگاهش داشت گفت: مادر بس کن ... تورو خدا بس کن.اما شیرین کلافه انگشت روی لب فرزند گذاشت و گفت: قرار شد دیگه حرفش رو نزنیم...خوب؟
لبهای سروش روی انگشت مادر سر خورد و با التماس گفت: حداقل تو یکی میتونی درکم کنی...ناسلامتی من پسرتم یا به قول خودت پاره تنت. شیرین کلافه جواب داد: می دونم می دونم ولی عزیزم خودت زیر بار رفتی...پس خواهش میکنم دیگه بس کن .من نه طاقت ناراحتی تورو دارم نه میتونم جولوی پدرت بایستم.
- باشه ولی خودت خوب میدونی که فقط به خاطر تو که بیش از این بین من و پدر قرار نگیری تن به این ازدواج مسخره دادم.اگه اون سکته لعنتی رو نکرده بودی مجبور نبودم برای سلامتی شما نظری کنم که حالا برای ادا کردنش مثل خر توی گل بمونم ومطمئن باش پدر نمیتونست مثل امروز خوشحال باشه.

- ولی پدرت فقظ خوشبختی تورو می خواد و میدونم چیزی در سیما دیده که فکر میکنه لیاقت همسری تورو داره تو با چشم دلت نگاه میکنی و پدر با چشم عقل. والا به حال من فرقی نداره که الهه عروسم باشه یا سیما.من فقط دلم می خواد پسر نازنینم خوشبخت بشه . سروش باکلافگی اهی کشید و برخاست.چندین بار طول اتاق را قدم زدپریشان و مستاصل بود. از حرکت باز نایستاد دست در هوا چرخاندو گفت: - پدر با این کار زندگی من و سیما رو تباه میکنه. من هیچ وقت نمی تونم سیما رو دوست داشته باشم یا خوشبختش کنم... مطمئنم که خیلی زود از من خسته میشه و ترکم میکنه.
- نه پسرم ! بعد از ازدواج وقتی مسئولیت یک زندگی رو قبول کردی کم کم عشق الهه از سرت دور میشه... مخصوصا وقتی پای بچه به میون بیاد.
- نگفتم سیما عیب داره اما من علاقه ای بهش ندارم. شیرین ابروانش را گره کرد و با تندی گفت: چه کار کنم؟ می دونی که حرف حرف پدرته اون هنوز می خواد مثل دیکتاتور های پنجاه سال پیش عمل کنه. اشفتگی مادر سروش را وادار کرد که به علامت اتش بس دست ها را به هوا بلند کند.
- باشه باشه... دیگه حرف نمی زنم . تموم... خوبه؟
شیرین قدری سرش را به طرف شانه مایل کرد و با لبخندی مهربان گفت: پاشو پسرم... پاشو یه دستی به موهای قشنگت بزن و حاضر شو... زود بیا پایین تا یه چیز خنک و شیرین بدم بخوری شاید سگرمه هات باز بشه .
سروش از روی اجبار لبخند تلخی به لب راند و گفت: چشم مادر.تو برو من هم الان میام.
- افرین. حالا شدی پسر خوب خودم.
نگاه بی قرار سروش دنبال مادر بود .صدای خسته و غم زده اش شیرین را در استانه در موقف کرد.
- مامان
- جانم.
سروش راهی برای رهایی از کلافگی نمی یافت در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان میداد با صدای لرزانی گفت:
- نمی دونم ... هنوز نمی دونم شاید خودم رو سپردم دست سر نوشت...شاید هم ازش فرار کردم.
نگاه پر حسرت شیرین به فرزند با اهش درامیخت و بی کلام خارج شد.بدون شک در وجود او به خاطر تنها فرزندش غوغایی بر پا بود.
شاید اگر جمشید حرف شنو بود با او حرف می زد و جلوی این ازدواج را می گرفت اما او همسرش را خوب می شناخت. هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست تصمیم جمشید را عوض کند.حداقل چیزی که در طی سی سال زندگی با همسرش فرا گرفته بود این بود که هیچ گاه روی حرف او حرفی نزند.
جمشید از شادی موفقیتش در پوست خود نمیگنجید ودر حالی که زیر لب ترانه ای زمزمه میکرد مشغول واکس زدن کفش هایش بوداما به محض مشاهده چهره درهم و رنگ و رو پریده شیرین لبخندش زایل و متوجه سروش در طبقه بالا شد. از این رو قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
- ببین شیرین !اگه پسرت می خواد دیوونه بازی در بیاره و اون بی چاره ها رو هم به حال و روز تو بیندازه همین حالا تکلیف من رو روشن کن.نمی خوام سنگ روی یخ بشم. اصراری هم به ازدواج سروش ندارم ولی این رو بدون که هیچ وقت تا زمانی که زنده ام محال بتونه الهه رو به عنوان عروس به این خونه بیاره.
- خواهش میکنم بس کن جمشید ! ... اون راضیه . دوباره همه چیز رو خراب نکن الان صدات رو می شنوه... توو خدا شر درست نکن.
- فقط بهش حالی کن جلوی مردم ادا در نیاره و با ابروی من بازی نکنه.
صدای شیرین که می گفت: (( باشه عزیزم...باشه)) به سختی از سوی اشپز خانه شنیده شد.

nika_radi
30-12-2009, 10:02
لحظاتی بعد با لیوان های شربت به میان حال باز گشت و از جمشید دعوت کرد تا گلویی تازه کند . در همین حال سروش از پله ها سرازیر شد جذاب تر و با وقار تر از همیشه با قد صدو هشتادو پنج سانتی متر چنان در کت و شلوار یشمی رنگ خود جلب توجه میکرد که گویی مانکن است.
شیرین به محض دیدن فرزند بلا فاصله به طرف منقل کوچکی رفت که دقایقی قبل اماده کرده بود تا با دود کردن اسپند گوئی تمامی اثار شوم چشم های شور و بلا ها را از فرزندش دور گرداند .
لحضاتی بعد سروش در حالی که غرق در افکار خود بود پشت فرمان ماکسیمای سیاه رنگش قرار گرفت و مسافر گذشته نچندان دور خود شد.
ان روز را به یاد اورد که در بارش نم نم باران جلوی در منزل متوقف شد مادرش سعی داشت قبل از لک شدن ملحفه ها بر اثر قطرات باران انها را جمع اوری کند .
پاورچین جلو رفت و بند رخت را کمی پایین کشید و سلام کرد. شیرین به محض دیدن پسرش لبخندی از سر شوق زدو گفت :
- اومدی مامان! بجنب که به موقع رسیدی.
- چشم.مخلص مادر عزیزم هستم. ولی شرط داره خانومی!
و گوشه ملافه را گرفت و منتظر جواب مادر ماند. اما شیرین ابروانش را در هم کشید و گفت: شرط بی شرط. یالا تا ملافه ها لک نشده بجنب .
- مگه من از شما چی می خوام که زیر بار نمیری؟
- خودت می دونی چی می خوای . پس بی خودی بحس رو کش نده.
سروش با قهر روی از مادر گرفت. هر ملافه ای رو که از روی بند رخت جمع می کرد با حرص در سبد قرمز رنگ پلاستیکی می کوبید از این رو شیرین با اوقات تلخی صدایش را بلند کرد و گفت: چه کار می کنی؟ این طوری که یه اتو کشی می اندازی گردنم بچه .سروش دست از کار کشید و گفت:
- چه کار کنم!اخه مگه تو و پدر برام اعصاب می گذارید.
شیرین لباس های باقی مانده را با عجله در سبد گذاشت و ان را به دست گرفت و به سمت ساختمان به راه افتاد . سروش شرمنده از رفتار تند خود فاصله ایجاد شده را با یکی دو قدم پر کرد . سپس در حالی که سبد را از دستان مادر میگرفت گفت:
- الهی قربونت برم مامان. غلط کردم... بگو که از دستم ناراحت نیستی . نگاه شیرین مثل همیشه موجی از عشق به صورت فرزند پاشید اما بدون گفتن حتی یک کلمه وارد ساختمان شد و یکراست به اشپزخانه رفت.
سروش جلوی در ورودی او را مخاطب قرار داد و وقتی با بی اعتنایی او روبه رو شد سبد را در گوشه ای نهاد و وارد اشپزخانه شد .شیرین در حال چشیدن طعم غذا بود با این وجود متوجه حضور سروش شد و گفت:
- ول معطلی. گفتم نه یعنی نه.
سروش جلو رفت.تقریبا به زانو در امده بود دست گرم و مهربان مادر را به دست و بر اتن بوسه زد اما شیرین او را نهیب زد و گفت:
- این ادا ها فایده نداره . پاشو خودتو جمع کن
- مگه تو چند تا بچه داری! اخه چطور راضی میشی من عذاب بکشم مامان!
شیرین بیش از این قادر به نشان دادن اقتدار نبود صورت فرزند را بین دستان خود گرفت و گفت:
- من سعی خودم را می کنم اما قولی نمی دم.
تا رسیدن جمشید دل توی دل سروش نبود. بیش از ده بار فال حافظ گرفت اما هیچ کدام از اشعار زیبای لسان الغیب ارامش را به وجودش باز نگرداند.وقت شام نیز بی دلیل و بی حوصله کمی غذای درون بشقابش را زیر و رو کرد و زود تر از همیشه به اتاقش پناه برد. لحظات پر التهابی را می گذراند و هر لحظه در انتظار شنیدن فریاد پدر بود اما با جو آرامی که در طبقه پایین حکم فرما بود به نظر می رسید شیرین قصد بر هم زدن ارامش را نداشت تا انکه صبح روز بعد در حالی مشغول اصلاح صورت بود با فریاد جمشید از جا پرید دست از اصلاح کشید و سراپا گوش ایستاد اما فریاد های مکرر جمشید او را سراسیمه بیرون کشاند شیرین ارام بود و جمشید می غرید:
- صد بار گفتم فکر این دختر رو از سرتون بیرون کنید. مثل اینکه به خرجتون نمیره الهه به درد پسر من نمی خوره !
- علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. چه کارش داری؟ بگذار بره دنبال زندگیش.
- بچه بی مغز تو عقلش به این چیزا قد نمیده. اون نمی دونه چی به صلاحشه چی به ضررش. اما از تو توقع ندارم شیرین! تو چرا خام شدی؟!
سروش پلکان را دوتا یکی پایین دوید. همین که چشم جمشید به او افتاد با کنایه گفت:
- بفرما! شازده تونم حاضر شد.
و رو در روی سروش ایستاد و افزود:
- اگه حرفی داری بگو که دیر شده .
سروش دندان هایش را به هم سائید و گفت:
- چرا هر حرفی داری به خودم نمی گی ؟... فقط بلدی سر مامان داد و قال کنی.
- تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره ! حضرت عالی به جای اینکه زیر پای مامانت بشینی حرفت رو مرد و مردونه به خودم بگو .
شیرین دست سروش را گرفت و گفت:
- برو بالا مامان جون. بهتره خیلی سوال جواب نکنی.
اما سروش دستش را کنار کشید و با شاخ و شونه کشیدن جلوی پدر ایستاد و گفت:
- ولم کن مامان ! بگذار ببینم حرف حساب جمشید خان چیه؟
- لزومی نمی بینم به شما توضیح مجدد بدم . یک کلام خطم کلام نه.
- من هم الزامی نمی بینم حکما با اجازه شما ازدواج کنم .
چشم های جمشید حالت تراخم گرفت . هوای ریه اش انقدر سنکین شده بود که به راحتی قادر به نفس کشیدن نبود بی اراده به سمت سروش یورش برد و با گفتن کلمه (( گستاخ)) یقه او را چسبید.
این اولین بار بود که پدر و پسر دست به یقه می شدند شیرین پریشان وپر اضطراب به قصد میانجی گری جلو دوید و گفت:
- محض رضای خدا...جمشید!سروش!
سروش با مشاهده مادر سر به زیر انداخت اما جمشید همچنان بر افروخته و عصبانی بود. سروش را به سمت دیوار هل داده گفت:
- من پسری به اسم سروش ندارو... می تونی جل و پلاست رو جمع کنی و هر خراب شده ای که می خوای بری...هر غلطی هم می خوای بکن.
سروش در حال انفجار بود اما جوابی به پدر نداد. شیرین پنجه در گونه انداخت و گفت :
- این کار از شما بعیده...صلوات بفرستید.
اما جمشید همچنان عصبانی بود از پله ها بالا دوید و چند لحظه بعد در حالی که با عجله چند تکه لباس درون ساک ورزشی سروش ریخته بود پایین امد و ساک را با اخم و تخم جلوی او پرتاب کرد و گفت:
- هری
سروش سکوت اختیار کرد اما جمشید دست بردار نبود گفت:
- گفتم بزن به چاک. همین الان
سروش نگاه حسرت باری به مادر انداخت و ساک را از زمین بلند کرد . شیرین به علامت نفی سر تکان می داد. باور نداشت جو ارام و صمیمی خوانواده اش چنین متشنج شده باشد. احساس می کرد زیر پاهایش هر لحظه در حال خالی شدن است و او به زودی نقش بر زمین خواهد شد . با این وجود به سختی جلو رفت و ساک را از دست سروش خارج کردو گفت:
- خواهش می کنم تمومش کنید.
اما جمشید از حرفش بر نمی گشت در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
- تو که من رو خوب می شناسی ! همین که گفتم.
سروش کمی این پا و ان پا شد سپس با دندان قروچه ای ساکش را از دست مادر قاپید و به راه افتاد اما هنوز به استانه در نرسیده بود که صدای بر خورد جسمی با زمین اورا وادار به توقف کرد.شیرین با رنگ پریده نقش بر زمین شده بود . سروش مشتی بر فرقش کوبید و فریاد زد(( مامان )) با صدای فریاد او جمشید از اتاقش خارج شد و با دیدن شیرین در ان وضعیت دچار وحشت و اضطراب شد.پدر و پسر دستپاچه و سراسیمه بودند سروش اب قند درست می کرد و جمشید سر شیرین را به زانو گرفته بود و با پاشیدن اب به صورت او قصد به هوش اوردنش را داشت

nika_radi
01-01-2010, 20:43
این اضطراب دیری نپایید زیرا شیرین چشم باز کرد و با دیدن سروش ناگهان او را در اغوش گرفتو با اشک و اه گفت:
- مادرت بمیره کجا می خوای بری؟!
جمشید سر به زیر انداخت و شیرین به او نهیب زد :
- دیگه نمی خوام این صحنه هارو تو این خونه ببینم... حالا همدیگر رو ببوسید و اشتی کنید
سروش بلافاصله دست پدر را بالا اورد و بر ان بوسه زد جمشید نیز فرزند را به اغوش کشید و با نوازش موها بوسه ای بر پیشانی او نهاد و گفت:
- مامانت رو به دکتر نشون بده خدایی نکرده مشکلی پیدا نکنه .
- من احتیاج به دکتر ندارم . اگه شما دیوونه بازی در نیارید من خوب خوب میشم
در این لحظه صدای بوق ممتد اتومبیلهای پشت سر سروش را متوجه چراغ سبز راهنمایی کرد اتومبیل را به حرکت در اورد اما همچنان گذشته های تلخش را مرور می کرد.
روزی را به خاطر اورد که سعی داشت الهه را برای قطع رابطه شان مجاب کند. با کسالت روی میز لم داده بود دست و دلش به کار نمی رفت خود را در برزخی می دید که رهایی از ان غیر ممکن به نظر می رسید گذشتن از عشق الهه در باورش نمی گنجید از سویی با اتفاقی که برای شیرین افتاده بود دلشوره از دست دادن مادر را نیز داشت در افکار خود غوطه ور بود که صدای زنگ تلفن همراهش او را متوجه شماره روی صفحه گوشی نمود. الهه بود. نیم خیز شد و گوشی را برداشت اما برای ایجاد ارتباط تردید داشت. لحظاتی بعد گوشی را روی میز انداخت و بر خاست. فکر کرد هوای بیرون کمی از رخوت وجودش خواهد کاست. اما با باز کردن پنجره موجی از هوای الوده و دم کرده تابستان به دفتر کارش هجوم اورد . ازدحام اتومبیل ها و سر و صدای بر خاسته از ترافیک سنگین انسان و ماشین او را وادار کرد که پنجره را ببندد . بار دیگر صدای زنگ تلفن همراه بلند شد. با اکراه ارتباط را بر قرار کرد صدای عصبانی الهه در گوشی پیچید.
- این روز ها سر به هوا شدی! ده بار باید زنگ بزنم تا جواب بشنوم.
- حالم خوش نیست . سر به سرم نذار.
- این هم شد جواب؟ یکباره بگو نمی خوای منو ببینی راحتم کن دیگه .
- این چه حرفیه؟! اگه گذشتن از تو برام اسون بود که اینقدر عذاب نمی کشیدم.
- پس چرا تلفن هام رو جواب نمی دی ؟ چرا سرد و بی تفاوت شدی؟
پلکهای سروش روی هم افتاد خودش را در خلا می دید . با نا امیدی گفت:
- ما فقط دو راه داریم. یا از همه چیز می گذریم و یک زندگی مشترک رو شروع می کنیم یا همدیگه رو فراموش می کنیم و هر کس دنبال زندگی خودش می ره
- من به خاطر تو از همه چیزم می گذرم .
- اما من نمی توانم الهه! من قادر نیستم به همه چیز پشت پا بزنم
- . منظورت چیه؟!
- باید سعی کنیم همدیگر رو فراموش کنیم .
- راه دوم!؟... خب به نظر خیلی ساده می یاد . زن که توی دنیا قحط نیست من نه یکی دیگه.
- تو می گی چی کار کنم !
- به جای این حرفا جلوی پدرت در بیا .
- فکر می کنی این کار رو نکردم ! من همه راه هارو امتحان کردم ولی بابا یک کلام . اون نه رفتار تو رو دوست داره نه لباس پوشیدنت رو .چطوری می تونم قانع اش کنم.
- تو احتیاج به رضایت پدرت نداری.
- دارم...برای خوشبختی به این رضایت نیاز دارم. نمی خوام مراسم عقدم بدون حضور پدر و مادرم باشه.
- با این حساب عشق من در مقابل عشق اونا پشیزی نمی ارزه!
- دنبال تفسیر حرف های من نباش .
- تو هم دنبال دست به سر کردن من نباش. خودم یه راهی پیدا می کنم.
سروش رغبتی به ادامه گفتگو نشان نداد . نه ان روز و نه در روز های بعد .
شیرین متوجه کسالت و رنگ پریدگی پسرش بود از این رو در مراقبت از او تلاش می کرد و در خوراندن تقویت کننده ها به خصوص اب میوه اصرار فراوانی داشت . تا انکه روزی که نباید فرا رسید شیرین لیوان اب پرتغال را به دست سروش داد و با رادیو کوچک قهوهای رنگی که ان را از ایام جوانی به یادگار داشت در مبل فرو رفت.

nika_radi
01-01-2010, 20:44
موج رادیو را روی فرکانس ایستگاه مورد نظرش تنظیم کرد. شنیدن نمایشنامه های رادیویی سر گرمی مورد علاقه او بود .
سروش جرعه ای از اب میوه اش را نوشید و گفت:
- زیادش کن من هم بشنوم مامان.
- نمی خواد. داستانش عشقیه می ترسم فیلت یاد هندوستون کنه .
- فیل من که جایی نرفته درست وسط هندستونه.
- بمیرم واسه اون دلت. چه زجری می کشی مامان.
- خدا نکنه .زبونت رو گاز بگیر دنیای من تویی. عشق من تویی. الهه من تویی .بدون تو هیچ کس رو نمی خوام .
- مادر جای خود زن و بچه هم جای خود.
سروش اهی کشید و گفت:
- فعلا به ازدواج فکر نمی کنم
- اما پدرت فکر می کنه .
- منظورت چیه مامان؟!
- بابات با اقای افشار یه صحبت هایی کرده و مزه ی دهن او را امتحان کرده. مثل اینکه اقای افشار بدش نمی یاد تو دامادش بشی .
چشم های گرد شده سروش به لبهای مادر خیره ماند.
باور نمی کرد پدر مستبدش بدون نظر خواهی از او به خواستگاری دختری رفته باشد که حتی به اندازه سر سوزنی به او گرایش ندااشت با تعجب پرسید:
- منظورت اینه که بابا از سیما خاستگاری کرده ؟!!
- اره.
- ولی اون هنوز بچه است... بابا فکر می کنه من دنبال عروسک می گردم! چطور به خودش این اجازه رو داد .
- حالا که طوری نشده. هنوز که چیزی معلوم نیست.اصلا شاید سیما نخواست.
- بابا حق نداره با زندگی من بازی کنه.در همین لحظه صدای جمشید که ارام و بی صدا وارد ساختمان شده بود بلند شد:
- باز هم صحبت منه؟
سروش مثل برق گرفته ها از جا پرید و با دیدن پدر بر شدت عصبانیتش افزوده شد و گفت:
- تو فکر می کنی من عروسک خیمه شب بازی ات هستم؟ تو...
جمشید میان کلامش پرید و گفت:
- تو نه! شما.
- ببخشید یادم رفته بود ادب رو رعایت کنم ! حالا میشه بگید من این وسط چه کاره ام؟
- تو پسر منی و من صلاحت رو بهتر از خودت می دونم .
- ولی زندگی من متعلق به خودمه شما حق ندارید برای من تصمیم گیری کنید . گفتی الهه نه و روی حرفت پا فشاری کردی. اما این حرف رو نمی زارم به کرسی بنشونی.
- البته باید بگم که تو لایق سیما نیستی اما من فقط به خوشبختی تو فکر می کنم نه اون .
- نه نه نه. دیگه به شما اجازه نمی دم در مورد من تصمیم بگیری . دیگه حرف سیما توی این خونه نمی یاد همان طور که حرف الهه نیست.
- حرف الهه توی این خونه نیست! واقعا این طوره ؟ نقل تو و مامانت جز الهه خانوم چی می تونه باشه. تو ناز می کنی مادرت هم می خره.
- پای مامان رو وسط نکش .
شیرین گفت:
- باز شروع کردین! بابا بسه دیگه .
جمشید نگاهی به شیرین انداخت و با غیظ گفت:
- تا تکلیفم رو با این پسره خودسر تموم نکنم این بحث تمومی نداره .
- ببین کی به کی میگه خود سر!
- می بینی شیرین خانوم! می بینی! تاثیر رفتار های الهه خانوم رو در اقا پسرت رو دریاب . ببین چطور وقیحانه به من بی حرمتی می کنه.
- شما وادارم می کنی بی ادبی من رو ببخشید اما من زیر بار حرف زور نمی رم.
- پس هنوز دنبال راه حلی برای رسیدن به عشق الهه خانوم هستی درسته!
- اگه پیدا کنم که بله.
- بله و درد . بله و کوفت. می بینی شیرین ! میبینی! وجود این دختر توی زندگی ما سایه انداخته انگار نمی خواد دست از سرمون بر داره . می ترسم همه زحماتی که برای حفظ خانواده ام باد هوا بشه.
جر و بحث جمشید و پدرش بالا گرفت.سروش با علی رغم انکه برای مدتی ارتباط خود را با الهه قطع کرده بود اما در واقع به دنبال راهی برای رسیدن به او بود و امروز که پدر او را مورد ملامت و سرزنش خود قرار می داد در صدد دفاع جو متشنجی به وجود اورد که حاصل ان دگر گونی حال مادر شد . وقتی شیرین با چهره کبود شده پیراهن سروش را کشید . سروش چون دیوانگان به سر و روی خود می کوبید . تا رسیدن اورژانس و انتقال شیرین به بیمارستان دل توی دل پدر و پسر نبود . شیرین بلا فاصله در سی سی یو بستری و مورد مداوا قرار گرفت در تمام لحظاتی که او در کما به سر می برد جمشید سرش را بین دست ها پنهان کرده بود و دعا می خواند و سروش در میان اشک حسرت و ندامت نظر می کرد و صلوات می فرستاد. او سلامت مادر را از خدا می خواست و در مقابل اجابت این دعا خود را مطیع اوامر پدر می خواند.
در منزل افشار هر کس با شور و نشاط سرگرم انجام کاری بود. مهوش با سلیقه ای خاص، هر طرف سالن پذیرایی را با گل های خوشبو و زیبا ترئین می کرد و از اینکه دخترش با پسر دلخواه خود و خانواده اش وصلت می کرد، بسیار خوشحال و راضی به نظر می رسید. جلال نیر دستور تهیه شیرینی و میوه و چیدن آنها را درجایگاه خاص خود می داد. امیر تنها کسی بود که در هیچ امری دخالت نمی کرد و سرگرم خواندن روزنامه بود. او تا حدودی از عشق و علاقه سروش و الهه با خبر بود اما در این شرایط که همه چیز حالت رسمی به خود گرفته بود و اکثر اقوام و بستگان به این مراسم دعوت شده بودند، لزومی نمی دید که با اطلاعات ناقص و ضعیف خود، وسایل رنجش و آزردگی خواهر را فراهم آورد.

nika_radi
01-01-2010, 20:46
سیما نیز به اتفاق خواهرش مینا سخت مشغول انتخاب لباس بود. او سعی داشت لباسی مناسب و برازنده انتخاب کند تا ذره ای از ارزشهایش کاسته نگردد. او با یک متر و هفتاد، گیسوانی کاملا بلند و سیاه، چشمانی درشت و به همان رنگ، پوستی کاملا سفید و شفاف و مقداری نمک در چاله روی لپش جذابیت خاصی داشت. دختری کاملا زیبا و بی عیب و نقص بود که به راحتی می توانست بر بیننده اثر کند. اما هیچ گاه از اصول اخلاقی و دینی خود پا فراتر نگذاشته و به نجابت پایبند بود.
از بین لباسهایش، ماکسی خوش رنگی را انتخاب و با کمک مینا به تن کرد. مینا با مشاهده خواهر زیبای خود، گوئی او را در لباس سفید عروس می بیند، ذوق زده دستها را به هم فشرد و گفت:
- اوه سیما جون چقدر بهت میاد. خیلی خوشگل شدی.
سیما چرخی زد و مقابل آیینه ایستاد. چرخید راست، چرخید چپ، فکر می کرد آیینه دروغ می گوید. نگاه مضطربش را از آیینه برگرفت و گفت:
- تورو خدا راست بگو مینا، اگه بهم نمیاد عوضش کنم.
- چی میگی دختر! معرکه شدی.
و تابی به چشم های درشت و قهوه ای رنگش داد و افزود:
- فکر کنم سر و کار پسره امشب به بیمارستان بیفته.
- لوس نشو مینا.
- پس چی؟... خیلی هم دلش بخواد که خواهر مثل ماه من رو داره صاحب میشه.
- فکر می کنی خوشش میاد.
- غلط می کنه که نیاد.
سیما با لحن شیرین و آواز داری گفت :
- مینا
مینا دستها را به علامت تسلیم بلال برد و در حالی که، نگاه و زبانش با هم شیطنت می کردند گفت:
- شوخی کردم. به شرافتم قسم دفعه آخره که به شوهر جنابعالی بی احترامی میشه.
- حالا شد.
زنگ آیفون به لبهای سیما قفل زد و گویی ثانیه شماری به قلبش اتصال داد و به سرعتش در آماده شدن، فزونی بخشید. جلال برای استقبال و خوش آمدگویی آماده شد. لحظاتی بعد مدعوین یکی پس از دیگری وارد شدند.
با ورود مهمانان سرو صدا و هیاهو آغاز شد. کم کم محفل گرم می شد که صدای زنگ آیفون به صدا در آمد و بار دیگر جلال را به هوای استقبال از میهمانان جدید بیرون کشاند و این بار خانم و آقای مقامی به همراه سروش در آستانه در ظاهر شدند. به راستی که سروش تحسین هر بیننده ای را بر می انگیخت و در آن لحظه نگاه جلال تحسین آمیز بود، او را در آغوش فشرد و به گرمی پذیرا شد، لحظاتی بعد در سالن پذیرایی، جمع به احترام تازه واردین و برای عرض ادب از جا برخاستند و جلال مراسم معارفه را انجام داد.
بازار احوالپرسی حسابی گرم شد، چند دقیقه ای طول کشید تا هرکس در جای خود بنشیند و مجلس کمی آرام بگیرد. در این بین سروش ساکت و سر به زیر بود. چقدر دوست داشت و آرزو می کرد به جای سیما، الهه وارد می شد و طبق رسوم چای و شربت تعارف می کرد، اما هر بار که سربالا می گرفت، فاصله بین رویا و واقعیت را بیشتر درک می کرد. او مغموم و ساکت، فقط گه گاه پاسخ سوالات پرسیده شده را می داد، تا جایی که از دید حضار یک داماد خجالتی به شما می آمد که ادب حکم می کرد سکوت اختیار کند.
حرفهای زیادی رد وبدل شد و ظاهرا توافقات انجام پذیرفته بود که شیرین درخواست کرد تا عروس خانم نیز به جمع آنها اضافه شود.
مهوش با عجله برخاست، خنده ای تحویل عمه بدری داد و از کنار او رد شد و به آشپزخانه رفت. سیما مشغول چیدن لیوانهای شربت توی سینی بود. مادر سراسیمه جلو رفت و کارکردن دختر باسلیقه اش را نظارت کرد و با خنده گفت:
- عجله کن مامان جون، همه منتظرند.
لرزش محسوسی سراپای وجود سیما را فراگرفته بود. با شرمی که مقتضای موقعیت بود گفت:
- من آماده ام مامان. فقط نمی دونم چرا دست و پام می لرزه؟
مهوش لب تو داد و خندید. فرصت دلگرمی دادن نداشت اما مهربان و خونسرد گفت:
- پس لیوانها رو زیاد پرنکن تا یه وقت نریزه توی سینی.
- این کار رو کردم ولی باز هم می ترسم.
مادر دست در گردن دخترش انداخت و با بوسه و نوازش گیسوان او گفت:
- چیز مهمی نیست فکر کن یک مهمونی معمولیه... تا چند دقیقه دیگه حاضر شو و بیا، زیاد معطل نکن...
مادر که رفت. سیما سینی شربت را به دست گرفت، نفسی عمیق کشید و آماده رفتن زل زد به مینا، لبهای مینا مرتب به هم می خورد و در حالی که به نظر می رسید چیزی زیر لب زمزمه می کند، به صورت خواهرش فوت کرد و گفت:
- اصلا نگران نباش. برات آیة الکرسی خوندم و فوت کردم.
سیما گفت مرسی و آب دهانش را قورت داد و با گفتن بسم ا... به طرف سالن رفت. پس از ورود به پذیرایی، سیما با متانت و ادب خاص خود سلام کرد. مجلس به یکباره ساکت شد و از هیاهو افتاد و همه نگاهها به او چرخید، انصافا که کمالات و زیباییهای این دختر انکارناپذیر بود. نگاه تحسین آمیز و خریدارانه جمشید به عروش آینده اش خیره ماند و سلام گرمی نثارش کرد.
در طول پذیرایی سروش حتی نیم نگاهی به سیما نینداخت. جمع متوجه این موضوع شده بودند و بعضی در گوشی پچ پچ می کردند : "داماد این قدر خجالتی هم نوبره".
سیما از همه پذیرایی کرد تا مقابل سروش رسید، لبخند نمکینش را چاشنی سلام آهسته و دلنشینش کرد، اما سروش بی تفاوت دست بالا برد و با تشکر مختصر لیوانی برداشت.سخن ها از تعاریف پسر و دختر آغاز و تا مراسم عقد و عروسی، خرید، تعیین مکان و زمان آن کشیده شد. اما در تمامی مدت سروش حرف نزد و تنها با حرکت سر و لبخندی اجباری تمامی موارد را تأیید کرد.
سیما زیر چشمی به سروش نظر انداخت. مثل دیگران فکر نکرد. این قیافه یک داماد خجالتی نبود، این قیافه یک انسان ناراضی بود. در حالی که فکر کرد آنها جزو آن دسته از دختران و پسرانی نبودند که از قبل با رابطه یا آشنایی نزدیک داشته باشند، به خود نهیب زد: " نه، اشتباه می کنی، تمامی پسرها وقت خواستگاری همین قدر خجالتی و عصبی نشان می دهند".
مراسم تقریبا در حال پایان یافتن بود که جمشید از والدین سیما درخواست کرد تا عروس و داماد آینده برای گفتگوی کوتاهی کمی در باغ قدم بزنند. جلال تابی به سبیلهای سفید و پرپشتش داد، نگاه پر مهرش را به همراه لبخندی در صورت محجوب وخجول دخترش پاشید، سپس نگاهی به داماد آینده که او نیز محجوب به نظر رسید انداخت وگفت:
- چرا که نه، این یه رسمه... در ضمن بهتره دختر و پسر همین اول سنگهاشون را وا بکنند.
سروش ترش شد سر بیخ گوش جمشید برد، آهسته اما به تندی زمزمه کرد:
- بابا لزومی برای این کار نیست... به فرض که من با سیما به توافق نرسم!... چه کار می کنی ؟ مراسم رو به هم می زنی؟
- مسلمه که نه.
- پس این مسخره بازی ها چیه؟
- رسمه پسرم. برو، زشته ... این قدر هم پچ پچ نکن. دارن نگاه مون می کنند.
سروش از گوشه چشم نظر انداخت، جمشید درست می گفت. همه نگاهها به او دوخته شده بود. شرمنده کمی در جای خود جابه جا شد و با لبخندی تصنعی گفت:
- با اجازه آقا افشار
و با اکراه برخاست و در حالی که مهر سکوت بر لب زده بود، به اتفاق سیما وارد باغ شد. سکوتش سیما را خسته کرده بود، اما حجب و حیا اجازه شکستن این سکوت را به دختر سیه چشم عاشق نمی داد.

nika_radi
03-01-2010, 08:55
بالاخره هم این سروش بود که با سنگین شدن فضا تصمیم گرفت تا خود به این سکوت بی دلیل پایان بخشد. با این فکر به ناگاه ایستاد و سیما نیز متعاقب او در حالی که سر به زیر داشت، ایستاد. سروش در حالی که با نوک کفش به لبه جدول باغچه ضربه می زد، گفت:
- ببخشید خانم افشار... مثل اینکه شمارو خسته کردم، درسته؟
کلمه "نه" که از دهان سیما خارج شد، سروش به صندلی های چیده شده در زیر آلاچیق اشاره کرد و گفت:
- خانم افشار اجازه میدین اون طرف بشینم؟
سیما بدون اعتراض از ردیف گل های زنبق رد شد، پا گذاشت روی موزائیک های مدل ستاره و رفت طرف آلاچیق، صندلی دایره شکل فلزی را کنار کشید و تعارف کرد. سروش جانب ادب را رعایت کرد و بعد از نشستن او، نشست. در آن لحظه نگاهش با نگاه گرم سیما گره خورد، سر به زیر شد. نگاه سیما متن از قبل آماده شده اش را پاک کرد، از این رو بیهوده در پی یافتن واژه های مناسب گفت:
- نمی دونم می تونم مرد مناسبی برای یه زندگی مشترک باشم
- شکسته نفسی می کنید
- نه، واقعیت رو گفتم... شاید یه جورایی سرنوشت ما در مقابل هم قرار داده.
سیما دختر تیزهوشی بود، کلام سروش را قاپید و گفت:
- یعنی من انتخاب شما نیستم!؟
سروش از تیزهوشی سیما جاخورد و به لکنت افتاد.
- اوه نه، منظورم این نبود... نمی دونم.
گیج و گنگی سروش، سیما را در شک و شبهه انداخت. از این رو گفت:
- خواهش می کنم رو راست باش... من طاقت شنیدن دارم.
سروش سراسیمه، دستپاچه شد، می دونست اگر آن مجلس به هم بخورد به طور قطع جمشید غوغای حسابی به راه می اندازد و کسی که بیش از همه آسیب خواهد خورد مادرش شیرین است. در جرو بحث قبلی پدر و پسر، شیرین به علت سکته قلبی راهی بیمارستان شده بود و یک جنجال دیگر کافی بود تا او نعمتی چون مادر را برای همیشه از دست بدهد و این امری نبود که دلش به آن راضی گردد بنابراین در صدد جبران، من من کنان گفت:
- ببخشید مثل اینکه سوء تفاهم ایجاد کردم. آخه من تجربه ای ندارم و نمی دونم این جور موقع ها چطور باید حرف زد.
- اگه اینطوره اشکال نداره، ولی اگه موضوعی هست که باید بدونم، خواهش می کنم بگو.
- نه ... فقط... می دونید...
- نکنه این ازدواج باب میل شما نیست. اگه اینطور باشه می تونم درکتون کنم...در ضمن می تونم به بهانه فکر کردن، از شما وقت بگیرم و دو سه روز دیگه جواب رد بدم. این طوری مشکل شما هم حل می شه.
سروش با احساس شرم در حالی که مستأصل و پریشان به نظر می رسید در صندلی جابجا شد و گفت:
- شما اشتباه می کنی. من فقط می خواستم بگم سعی می کنم مرد زندگی باشم یعنی مردی که شما دوست داری.
- غیر از این چیزی از شما نمی خوام.
سروش گویی در بن بست گرفتار آمده است، کلافه بود. برای خلاصی از این گفتگوی بی فایده گفت:
- پس می تونیم به جمع ملحق بشیم.
و در حالیکه با لبخندی تصنعی سعی در خوشحال نشان دادن خود داشت، ایستاد و با دست راه را برای سیما باز کرد.
با ورود آن دو به سالن پذیرایی صدای کف زدن برخاست. هانیه شادمان کل کشید و جمشید که خوشحالی غیرقابل وصفی داشت از جا برخاست و ظرف شیرینی را برداشت و شروع پذیرایی کرد. حدود نیم ساعت تعارفات و تبریکات ادامه یافت تا آنکه میهمانان رفته رفته آهنگ خداحافظی نموده و خانواده افشار را تنها گذاشتند.
با خروج آخرین نفر سیما مثل نعش ولو شد. مهوش با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
- کوه کندی دختر
- خیلی سخت بود مامان! حتی سخت تر از کوه کندن
مهوش پیشانی فراخ دخترش را بوسید و با لحنی پر محبت گفت:
- امروز استرس زیاد داشتی، برو بالا استراحت کن
- ممنون مامان، واقعا به استراحت احتیاج دارم
گونه مادر را بوسید و به اتاقش دوید. مشغول تعویض لباس بود که ضربه ای به در خورد از این رو با دستپاچگی خود را پوشاند.
امیر بود. با اجازه خواهر داخل شد و یکراست لبه تخت نشست. برای حرف زدن کلافه بود از این رو شیشه عطر را برداشت و فشرد، رایحه دل انگیز عطر کلنیک در هوا پخش شد.
سیما از برادر گله داشت پس زحمت فکر کردن را از او گرفت و گفت:
- چرا قاطی مهمونها نبودی امیر؟!
- مهم بود؟
- نبود؟!
چهره امیر به ناگاه تغییر کرد، عصبی و متعجب در شب چشمان خواهر زل زد و گفت:
- تو جدی جدی این پسره رو دوست داری؟!
- منظور؟!
- می خوام بدونم... جواب بده.
- امیر اذیت نکن... می خوای شبم رو خراب کنی
- سیما! تو می تونی با یه نفر دیگه، حداقل با مردی که اهل زندگی باشه ازدواج کنی. آخه سروش...
- آخه سروش چی؟... ببین امیر تو از اون بدت میاد. در حالیکه من دلیلش رو نمی دونم.
امیر برافروخته، به قصد ترک اتاق بلند شد، اما قبل از خروج به سمت سیما چرخید و گفت:
- پس الهه چی میشه؟
یه گره ابروهای سیما را هفت و هشت کرد.
- منظورت چیه!؟
- سروش، الهه رو خیلی دوست داره... فکرکن دختر...با سرنوشت خودت بازی نکن.
سیما ماکسی یشمی رنگ خود را به چوب رختی آویزان کرد، سرد و بی اعتنا گفت:
- الهه فقط دوست دخترشه.
- من که فکر نمی کنم، موضوع بالاتر از اینهاست
- اگر به فرض هم این طورباشه چه دلیل داره که سروش بیاد خواستگاری... خانواده آقای مقامی اون قدر ثروت دارند که دنبال مال و منال کس دیگه ای نباشند. اگر هم موضوع دوست داشتن در میون بود، سروش می تونست بره دنبال عشقش... من که زورش نکرده بودم.
- تو متوجه نیستی... آقای مقامی هیچ وقت اجازه این ازدواج رو نمی داد.
سیما در کمد را باز کرد. شاید بیست دست لباس مجلسی در کمد آویزان بود. بین کت دامن سیاه و ماکسی جیر جایی برای لباسش باز کرد و گفت:
- سروش بچه نیست
- دلیل این همه علاقه تو نمی فهمم!
- علاقه دلیل می خواد حضرت آقا؟
- نمی خواد!؟
- باشه. می خوای بدونی؟بهت میگم. اولا سروش یه نابغه است، رتبه تک رقمی در کنکور سراسری و رتبه اول در کنکور کارشناسی ارشد، حداقل برای من یکی، خیلی مهمه.با اینکه سروش یه پسر یکی یک دونه است، اما یه مرد کامل و متکی به نفسه. پسرهای همسن و سال او به جای کار، سوار ماشین های مدل بالای پدرشون یا اهدایی پدرشون میشن و قد خیابون ها رو متر می کنند. هر شبشون با یه دوست دختر جدید توی فلان شهرک لب ساحل یا فلان محله تهرون و امثالهم می گذره اما سروش در اوج جوونی یه مرد خود ساخته است. نمیگم بدون کمک پدرش به اینجا رسیده، اما سرمایه های پدرش رو حیف و میل نکرده که هیچ، لیاقت خودش رو با افزایش سرمایه های بکار برده، به اثبات رسونده.
- خب خانم خانما! دوما رو از قلم انداختی.
ابروان سیما بالا رفت و گفت:
- سروش علاوه بر ظاهر آراسته اش یه مرد باشخصیته، اون تمام اصول ادب و نزاکت رو رعایت می کنه، بد دهن نیست، شوخی نابجایی ازش ندیدم. در ضمن سالم و پاکه، که این می تونه مهم ترین امتیاز باشه.
امیر با لبخندی تلخ سری تکان داد و گفت:
- سیما من فقط خوشبختی تو رو می خوام و خدا کنه که اشتباه نکرده باشی. اما اگه احساس کردی سروش بهت بی اعتنایی می کنه یا اذیت میشی، می خوام...
سیما،متوقع میان کلام برادر پرید و گفت:
- امیر بس کن! هنوز هیچی نشده آیه یأس میخونی.
امیر احساس کرد بحث نتیجه ای ندارد، از این رو گفت:
- جون تو نمی خواستم ناراحتت کنم... خدا میدونه چقدر دوستت دارم. من از سروش بدم نمیاد، اما دلم نمی خواد هیچ وقت حتی به اندازه سرسوزن تورو ناراحت ببینم... خدا کنه دلت مثل امشب شاد باشه... اصلا فرامو کن.
سیما درصدد دلجویی، با مهربایی گفت:
- دلخور شدی؟
امیر جلو آمد و پیشانی خواهر را بوسید و از اطاق بیرون رفت.
سیما هیچگاه به خود اجازه نداد به حرفهای برادر بیندیشد. تنها مسئله ای که برایش اهمیت داشت این بود که به خواسته دلش رسیده بود و حالا سروش را متعلق به خودش می دانست. خواسته ای که فقط در رویاهای شیرین خود آن را جستجو می کرد. لا قید نسبت به گفته های برادر، لباس عوض کرد و مقابل آیینه ایستاد. چشم در چشم سیاه خود دوخت و لبخند نمکینش را نثار منعکس شده خود کرد و گفت:
- تو بردی دختر... مبارکه.
****

nika_radi
03-01-2010, 08:56
بی حوصله و کلافه وارد اتاق شد. به هیچ چیز و هیچ کس جز الهه فکر نمی کرد. دمق روی تخت ولو شد و بلافاصله سیگاری آتش زد. نگاهش به تلفن، گوش به زنگ بود. اما می دانست الهه تماس نخواهد گرفت، زیرا الهه به دلیل سردی و بی تفاوتی از سوی درمقام قهر برآمده بود. ازاین رو دقایقی با خود کلنجار رفت تا بالاخره گوشی را برداشت و شماره گرفت. تا برقراری ارتباط، دست زیر بالش برد و قاب عکس کوچکی بیرون کشید، نگاه تبدارش در چشمان آبی صاحب عکس خیره مانده بود که صدای گرفته الهه او را به خود آورد.
- تویی سروش...
- سلام.
- چه عجب! یادی از ما کردی؟
- دلم خیلی گرفته.
- دوست داری با من درد دل کنی؟
- می خوام ولی می دونم که تو تحمل شنیدنش را نداری.
الهه سراسیمه شد و گفت:
- اتفاقی افتاده!؟
- همونی که ازش می ترسیدم... به خدا پام پیش نمی رفت، اما چاره ای نداشتم.
- نه!!! این امکان نداره.
- به خاطر مامان نذری کردم که توش موندم
گویی الهه را به آتش کشیدند، از خود بیخود شد و با داد و فریاد بنای ناسزا گفتن را گذاشت و لحظاتی بعد ارتباط را قطع کرد. سروش با رخوت سر روی بالش گذاشت، اما نمی توانست بی تفاوت از کنار الهه بگذرد، از این رو بار دیگر شماره او را گرفت و به محض برقراری ارتباط گفت:
- خواهش می کنم قطع نکن
- فکر میکنی حرفی مونده باشه که نگفتی!
- من فقط یه خواستگاری ساده رفتم، هنوز که چیزی معلوم نیست
- سروش! من از تو توقع چنین کاری نداشتم. چطوری راضی شدی!؟
- تو که از اوضاع من خبرداری، ماه پیش نزدیک بود مادر رو از دست بدم. به من حق بده الهه.
- چطور می تونم این کار تو رو توجیه کنم
- اما من به خاطر تو خیلی از حرمتها رو شکستم و جلوی پدرم ایستادم. واقعا نمی خوام بهای بدست آوردن تو، از دست دادن مادر و بی حرمتی به پدرم باشه، می فهمی چی می گم!
- نه. متأسفانه من نمی تونم تو رو درک کنم. از نطر من تو مرد بی دست و پا و چلمنی هستی.
- خیلی بی انصافی! تو واقعا نظرت اینه؟... من از نظر تو بی عرضه ام!
- فکر نمیکنم غیر از این باشه
- به نظر تو، اگه بدون توجه به رضایت و خشنودی پدرم زندگی مشترک با تو رو شروع کنم، با عرضه میشم!... یا اینکه با یه دسته گل برم سر مزار مادر و بگم "دیدی مادر! بالاخره الهه رو بدست آوردم، اما حیف که شما نیستی تا نقل به سرم بپاشی". از نظر تو غیرت و عرضه اینه؟!
- بیخودی شلوغش نکن. من چنین انتظاری از تو ندارم. اما اعتقاد دارم اگه دوستم داری فکر راه چاره باش.
- من مثل خر توی گل گیر کردم، باید یه نفر دیگه از این منجلات بیرونم بکشه.
- و قطعا اون یه نفر من هستم.
سروش موجی از التماس را در صدایش رها کرد و گفت:
- کمکم کن الهه.
الهه گویی در انتظار شنیدن این جمله بود، با قاطعیت گفت:
- نامزدی ات رو به هم بزن.
- می خوام، ولی می ترسم
- ولی تو تا فرصت داری باید اقدام کنی
- تو منتظر می مونی؟... خودت می دونی تنها زنی که با تمام وجود دوستش دارم تویی.
الهه موجی از غم را در صدایش رها کرد و گفت:
- قول بده نگذاری کار به عروسی و این حرفها بکشه.
سروش تن صدایش را پائین برد، آهسته و دلنشین نجوا کرد:
- مطمئن باش باش عشق اول و آخر من تویی... سیما اگه پری دریایی هم باشه نمی تونه از عشق من نسبت به تو کم کنه یا جایی در قلبم باز کنه... این رو توی کله خرابت فرو کن دختر.
- قول میدی؟
- قول
بعد از قطع مکالمه، انگار حالش کمی جا آمده باشد، بلند شد و لباس عوض کرد. روز بعد بدون آنکه به وقایع چند ماه اخیر فکر کند به الهه زنگ زد و قرار ملاقاتی در پارک ملت گذاشت و بلافاصله آماده رفتن شد. لباس اسپرت سیاه رنگی پوشید که به راستی او را جذاب ترین مرد عالم ساخته بود. سرد و سریع از پله ها سرازیر شد و بدون خداحافظی بیرون زد.
ماکسیمای سیاه رنگش او را به وعده گاه می رساند. موهای خوش فرمش با نوازش باد روی پیشانی فراخش می لغزید و بر جذابیت چهره اش می افزود. در طول مسیر فقط به این فکر بود که وقتی الهه را دید چطور برای جریانات اخیر دلیل و برهان بیاورد و طوری رفتار کند که غصه را در وجود او زایل گرداند، از این رو به فکر تهیه هدیه ای قابل توجه افتاد. با این تصمیم سری به یکی از دوستان جواهر فروش خود زد و انگشتر برلیان زیبایی انتخاب و هزینه آن را با چک پرداخت کرد و با سرعت به سوی پارک ملت راند.
نزدیک ورودی اصلی پارک ملت، اتومبیل را در گوشه ای متوقف کرد و پشت فرمان در انتظار نشست. بدون توجه به گذر زمان غرق در افکار خود بود که انگشتی به شیشه خورد و او را از توهمات خود بیرون کشید. سربالا گرفت. کسی نبود جز کبک خرامان و الهه عشقش. مملو از احساس عاشقانه سلام کرد. الهه به لبخندی کفایت کرد. نگاه عاشق سروش در آبی چشمان معبودش خیره ماند. به راحتی می توانست حدس بزند که او شب گذشته راحتی برای لحظه ای چشم بر هم نگذاشته است، از این رو بدون معطلی گفت:
- دور بزنیم یا قدم
- سوار میشم
الهه با گفتن این جمله اتومبیل را دور زد و روی صندلی جلو نشست. غمگین بود. سروش در صدد دلجویی لحن آرامی به خود گرفت و گفت:
- شب بدی داشتی، نه؟
- تو چی فکر می کنی؟
- جبران می کنم.
- چطوری؟
- گفتم یه راهی پیدا می کنم... غصه نخور.
دست سروش روی دنده سر خورد. اتومبیل خیابان ولیعصر را به مقصد تجریش می پیمود. سکوت سروش نشان می داد به دنبال جملاتی برای دلجویی می گردد، اما وقتی نیم نگاهی به الهه انداخت، دهانش نیمه بازماند. او آرام و بی صدا اشک می ریخت. بی درنگ اتومبیل را به کنار خیابان کشید و پا روی پدال ترمز گذاشت. با ترمز نیش دار، الهه به سختی از برخورد صورتش با شیشه جلوگیری کرد. اما سروش بی توجه پرسید:
- داری گریه می کنی؟!
الهه لب به دندان گزید و بغض فرو داد. سروش به صورت او خیره ماند. درحالی که محو زیبایی خیره کننده او شده بود گفت:
- می دونی که اگر تمام عالم هم جمع شوند نمی تونن کاری کنند که من دست از تو بردارم. تو هستی منی... تو تمام وجود منی... می خوام که گریه نکنی و به تنها چیزی که فکر می کنی عروسی من و خودت باشه... نمی گذارم کارم به ازدواج برسه، بالاخره بابا رو وادار می کنم به خواسته هام تن بده.
سپس جعبه زیبای انگشتری را از داشبورد بیرون کشید و جلوی الهه گرفت. الهه با شعف جعبه را گرفت و با ولع و کنجکاوی در آن را گشود. به محض دیدن انگشتری، گویی همه چیز را فراموش کرد، زیرا با نگاهی قدرشناس لبخند زد و بلافاصله آن را به انگشت کرد. سروش به زحمت نگاهش را از دریای متلاطم چشمان او گرفت و سر روی فرمان گذاشت و به صدای بلند شروع به گلایه کرد.
گلایه از خدا داشت، از بخت و اقبالی که کوتاه می دانست و پدر بی انصافی چون جمشید. الهه با دریافت هدیه کمی آرام گرفته بود او را دعوت به آرامش کرد و گفت:
- بهتره دیگه تمومش کنیم. آشتی تو رو به فال نیک می گیرم و قول میدم صبر داشته باشم. بالاخره خدا یه راه نجات برای ما باز می کنه.
****

samane joon
03-01-2010, 09:04
من هنوز داستانتون رو نخوندم ولي براي اول صبح كار بزرگيه
مرسي

nika_radi
06-01-2010, 08:06
جلوی در خوش رنگی متوقف شد. تمامی چراغها روشن بود. زیر لب زمزمه کرد: " الان آقای پدر میاد جلوی در میگه: کجا بودی؟ چرا بودی؟ چرا رفتی؟ با کی رفتی؟" مشت روی فرمان کوبید و پیاده شد. آرام و با احتیاط در را باز و اتومبیل رادر حیاط پارک کرد.
وارد راهرو و بعد هال شد و سلام کرد. جمشید با حالتی خاص مشغول خواندن روزنامه بود. در مقام علیک سرسنگین سر تکان داد، از آرامش بیش از حدش می شد فهمید که این آرامش قبل از طوفان است. از این رو سروش مستقیم به آشپزخانه رفت. شیرین ظرف می شست، جلو رفت و سلام کرد : " سلام بر مادر عزیز خودم". و بر گونه های استخوانی مادر بوسه زد و با شیطنت گفت:
- خیلی گرسنه ام،شام چی داریم؟
شیرین صورت او را نوازش کرد.نگاه ملامت بارش را به چمن چشم فرزند دوخت و آهسته زمزمه کرد:
- چرا این کارها روی می کنی؟... پدرت حسابی کفری شده.
و بعد صدایش را کمی بالا برد و افزود :
- شام قورمه سبزی است... لباسهات رو عوض کن، الان غذا رو می کشم.
- چشم قربان الساعه برمی گردم.
پله اولی نه، دومی، صدای زمخت جمشید متوقفش کرد.
- بی خود ادا در نیار. تو نه گرسنه ای نه خسته... کسی که تمام وقتش رو با یه دختر بی بند و بار بگرده دیگه گرسنه نمیشه.
کلام توهین آمیز سروش را برآشفت. چشمانش از شدت عصبانیت به سرخی گرائید. سراسیمه چرخی زد و رو در روی پدر ایستاد، عصبانیت تنفسش را نامنظم ساخته بود، گفت:
- تا حالا هر کاری خواستی انجام دادی، هرچی گفتی ،گفتم چشم... سعی کردم احترامت رو نگه دارم، ولی اگه بخوای به الهه توهین کنی...
ابروان و چانه جمشید همزمان بالا رفت وگفت:
- اگه بخوام به الهه توهین کنم چی!؟ ... بگو... دبگود... می خوای بزنی تو گوشم یا من رو از خونه خودم بیرون کنی؟ نه آقاجون! اگه الهه خانم دختر خوب و محجوبی بود هیچ وقت با مردی که هیچ نسبتی باهاش نداره تا این وقت شب بیرون از خونه نمی موند... اصلا نمی دونم چطور پدر و مادرش اجازه میدن که تا ساعت یازده شب بیرون از منزل بمونه. مطمئنم خانواده اش هم مثل خودش لاابالی هستند.
کفر سروش درآمده بود اما احساس می کرد با عقایدی که پدرش دارد زیاد بیراه نمی گوید. بناچار گفت:
- من با الهه نبودم
- نمی خوای بگی که با نامزدت سیما بودی؟!
- من با هیچ کس نبودم
- مطمئنم که با الهه بودی پس انگشتر برای عمه ات خریدی پسرک کم عقل.
سروش سر کج کرد. با چشم های گرد شده ابروانش را بالا داد، گفت:
- جاسوس هم که داری!!؟
- به هر حال تو امروز سرکار نرفتی ، موبایلت هم خاموش بود.
- رفته بودم سر قبر... استغفرا...
سروش با دندان غروچه رفتن سر به زیر انداخت و لحظه ای بعد در حالی که سعی می کرد بر اعصاب خویش مسلط شود به سمت پله ها گام برداشت. ادامه جر و بحث با پدر فایده نداشت. آنها یکسال بو د که سر این موضوعات درگیری و مشاجره لفظی داشتند. جمشید همیشه حرکات و رفتار الهه را سرزنش می کرد و کردار او را در شأن یک دختر فهمیده و باکمالات نمی دانست.
خانواده سروش از خانواده های قدیمی بازاری و سنتی به شمار می آمدند بنابراین جمشید نوعی خاص از رفتارهای اجتماعی را می پسندید . تیپ و رفتار جوان های امروزی برای او قابل درک نبود. الهه سالها پیش مادر خود را از دست داده بود و با پدر و نامادری اش عاطفه، زندگی می کرد و عاطفه نیز برای جلوگیری از تنش های احتمالی او را آزاد گذاشته بود و بسیاری از اعمال او را نیز از چشم پدرش مخفی می کرد و بدین نحو آن دو روابط خوبی داشتند.
الهه با بیست و دو سال سن، لیسانس شیمی خود را به تازگی گرفته بود . هر روز برای استخدام به شرکتها و موسسه های مختلف سر می زد. او هم قد سیما اما از لحاظ ظاهر کاملا متفاوت به نظر می رسید، او با گیسوان بلوند و بور و چشمانی آبی، در اعماق قلب سروش خانه کرده بود.

nika_radi
06-01-2010, 08:08
فصل دوم
شیرین به نشانه قدرشناسی و سپاس از عمر دوباره ای که خداوند متعال به او ارزانی داشته بود با کاروان عازم جمکران، همراه دوستان جلسه قرآنی اش، راهی شد. این بهترین فرصت بدست آمده برای سروش بود تا دور از دیدگان مادر با پدرش به گفتگو بنشیند. از این رو با تهیه بریانی اصفهان که از غذاهای مورد علاقه پدرش بود، به خانه بازگشت. سالاد کاهویی تهیه کرد و با آراستن میز شام به انتظار ورود جمشید نشست، اما جمشید که کمتر اتفاق افتاده بود بدون شیرین اوقاتش را سپری کند؛ کمی دیرتر از حد معمول راهی منزل شد و در هنگام ورود بدون سر زدن به آشپزخانه،یکراست به اتاقش رفت. دلش نمی خواست جای خالی شیرین را ببیند و باکسالت بیشتری به رختخوابش پناه ببرد. وقتی انتظار سروش برای خروج او بی نتیجه ماند خودش را به پشت در اتاق پدر رساند و چند ضربه اجازه ورود خواست.
- بیا تو بابا.
سروش در را گشود و با چهره ای باز سلام کرد و گفت:
- مثل اینکه قصد ندارین شام بخورین.
- میل ندرام. خواب بهتره
- می دونم. نمی تونی جای خالی مامان رو ببینی.
- حسودی ات میشه که این قدر دوستش دارم.
- یه جورایی آره، یه جورایی هم کیف می کنم... حالا پاشید تا با هم شام بخوریم.
- نمی خوام دست پخت مادرت رو بخورم. وقتی نیست تا ازش تشکر کنم، غذا زهرم میشه.
- ولی من یک شام فوق العاده تدارک دیدم، همونی که دوستش داری!
- بریونی!
- دقیقا.
لبهای جمشید به لبخندی گشوده شد و بلافاصله از جا برخاست.
سر میز شام جو آرام و دل انگیزی برقرار بود. سروش با شعف از کار و پروژه هایی که در سر می پروراند صحبت می کرد و پدر با تشویق او را در راهش مصمم تر می ساخت. تا آن که با پایان یافتن شام جمشید تشکر کرد و گفت:
دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود، ولی اگه دختر بودی هنوز وقت شوهرت نشده بود.
- چطور مگه؟
- اولا شام که از بیرون بود و من هنر خودت رو ندیدم. دوما سالاد کاهوت یه مشکل اساسی داشت، کاهوها آن قدر درشت خرد شده بود که توی دهن جا نمی شد. درضمن سس هم یه چاشنی هایی می خواست که شما استفاده نکردی.
- با این حساب لازم نبود از من تشکر کنی.
- بالاخره زحمت کشیدی... غصه نخور کم کم راه می افتی. البته فکر کنم سیما جون آنقدر لوست کنه که از این یک ریزه هنر هم بیفتی.
ابروان سروش گره خورد و در سکوت مشغول جمع آوری ظروف شد، اما جمشید که متوجه حالت فرزندش شده بود گفت:
- چی شد، به هم ریختی؟
- نه. چیزی نیست.
- من تو رو خوب می شناسم. وقتی ناراحتی تمام اجزای صورتت گره می خوره.
سروش بلافاصله در صندلی جای گرفت، بهتر می دید دنباله بحث را ادامه دهد و با گفتن نظرات شخصی خود او را متوجه اشتباهاتش بکند از این رو گفت:
- مگه شما خوشبختی من رو نمی خوای بابا!
- بازم حرف های تکراری.
- این حرفهای تکراری مربوط به آینده منه. شما باید به من و حرفهام بها بدی
- بگو گوش میدم
سروش برای گفتن حرف دلش دچار تردید شده بود. نمی دانست از کجا شروع کند، تا همان جمله اول پدر را مثل اسپند روی آتش به تقلا نیندازد. لحظاتی در چشمان نافذ جمشید خیره ماند و در حالی که رفته رفته سراسر وجودش از التماس لبریز می شد گفت:
- خواهش می کنم بگذارید در مورد آینده خودم، خودم تصمیم بگیرم
- فکر نمی کنم غیر از این بوده
- سیما انتخاب شما بود نه من
- ولی بله رو تو گفتی
- می ترسیدم. می ترسیدم بگم نه شما داد وقال کنی و مادر صدمه ببینه
- تو اشتباه می کنی. من با شیرین حرف هام زده بودم. بهش گفتم اگه سروش از سیما خوشش نیومده، اجباری نیست.
- ولی مامان به من چیزی نگفت
- اون مشکل خودته. می تونی ازش توضیح بخوای. من در این مورد بی تقصیرم. درسته که با ازدواج تو و الهه مخالف بوده و هستم، اما حاضر نبودم تو رو به یه ازدواج تحمیلی مجبور کنم.
- پس خواهش می کنم این نامزدی رو به هم بزنید.
- حالا!!... حالا که دیگه کل بازار می دونن من و آقا جلال فامیل شدیم! دیوونه شدی؟
- خواهش می کنم بابا! من به سیما علاقه ای ندارم
- دیگه دیر شده... خیلی خیلی دیر شده
- زندگی من تباه می شه
- چرا؟ دلیل خاصی داره؟
- چطور می تونم با دختری که هیچ علاقه ای بهش ندارم یه زندگی مشترک رو شروع کنم . بابا! زندگی حرف یه روز، دو روز نیست، اگه عمری باشه، نقل سالهاس.
- سیما دختر فوق العاده ای است. سالهاست که می شناسمش. تمام ویژگیهای یک زن کامل و ایده آل رو داره، می دونم که خوشبخت میشی. از لحاظ ظاهری هم که رو دست نداره.
سروش پوزخندی زد و گفت:
- فکر می کنید اگه یه دختر خوشگل بود باید براش مرد
- فکر می کردم برای خوشگلی الهه است که براش می میری
- این طور نیست
- پس میشه بگی چطوره!
- الهه با همه دخترهای دور و برم فرق داره. شاید اولش گرفتار چشم و ابرو و به قول معروف خال لبش شدم اما این می تونست مقطعی باشه. الهه شلوغ و پر هیاهو هست اما بی حجب و حیا نیست.
- ممکنه دلیل اصلی خود تو بودی
- منظورت رو متوجه نمیشم!
- تو تا حالا سعی کردی از موقعیت های ایجاد شده سوء استفاده کنی؟ بارها با هم تنها بودید! هیچ وقت عنان و اختیارت رو از دست دادی؟
- به شرافتم قسم هنوز بهش دست نزدم
- این نکته مهمی است
- با این وجود الهه اون طور که شما فکر می کنی نیست. ما همدیگر رو دوست داریم بگذارید شانس مون رو امتحان کنیم
- الهه باید خودش رو به من ثابت می کرد. دو ساله که می شناسمش و یک ساله که به طور جدی دم ازخواستگاری می زنی. اون دلایل مخالفت من رو میدونست اما در رفع اشکالش هیچ اقدامی نکرد
با شنیدن این جملات بارقه امید در دل سروش روشن شد و با التماس گفت:
- خواهش می کنم این فرصت رو بهش بدید بابا!... قول میدم اون طور که شما می خوای رفتار کنه.
- بهتر بود این راه حل رو خودتون کشف می کردین نه اینکه با علم به این مسئله که بدونم دارم فریب می خورم...
سروش حرف پدرش را برید و گفت:
- قول میدم فریبی در کار نباشه. الهه خودش را اصلاح می کنه
جمشید صبر و حوصله بیش از اندازه ای به خرج داده بود. برخاست و در حالیکه آشپزخانه را ترک می کرد گفت:
- دیگه برای این حرف ها دیر شده
سروش بلافاصله از کوره در رفت و گفت:
- همین فردا به آقای افشار زنگ می زنم. بهتره به فکر یه داماد دیگه باشه
- تو چنین غلطی نمی کنی
- نمی گذارم به من زور بگی
- بهتره قبل از هر اقدامی خوب فکر کنی. بیشتر به فکر مادرت باش!
- شما حق نداری تهدید کنی... شما این مسئله رو دست آویز قرار دادی تا من رو به خاک سیاه بنشونی... شما این کار رو با مادر نمی کنی.
جمشید در حالی که وارد اتاقش می شد گفت:
- می تونی امتحان کنی! همین الان زنگ بزن به آقای افشار و بگو که نامزدی بهم خورده
و در پشت سر خود بست.
سروش زمزمه کرد.
- باشه. تو بردی ولی قسم به جون مامان که بدون اون دنیا رو نمی خوام. هرگز دست به عروس تحمیلی تو نمی زنم.

nika_radi
06-01-2010, 08:09
چنان خود را سرگرم کار کرد که جای هیچ بهانه ای برای جمشید باقی نگذاشت بدین ترتیب مجبور به دیدار سیما هم نبود. از طرفی سیما برای تماس یا سرزدن نامزدش ثانیه شماری می کرد اما هر چه بیشتر می گذشت امیدش کمتر می شد و رفته رفته به این نتیجه می رسید که حرفهای برادرش حقیقت محض بوده و سروش هیچ علاقه ای به او نداشته و ندارد و الهه چیزی بیش از یک دوست دختر معمولی برای سروش است.
با افکار آشفته و پریشان تصمیم گرفت تا پدر را در جریان انصرافش قرار دهد و درس و ادامه تحصیل را بهانه این انصراف قلمداد کند. از این رو مترصد رسیدن فرصت مناسب، وقتی پدر را مشغول باغبانی در باغچه حیاط یافت و به سراغش رفت.
جلال با قیچی تیز و دسته قرمزش گل های خشک شده را از شاخه جدا می کرد . دلش نمی خواست برای ندادن غنچه مجدد، بهانه ای به دست بوته های گل سرخش بدهد. آواز می خواند: " ای خدا دلم تنگ اومده... شیشه دلم ای خدا زیر سنگ اومده" و قیچی می زد.
سیما از پشت سر نزدیک شد. شاخه گل رزی چید. بو کشید. عطرش مست می کرد. سلام کرد و صدا زد:
- بابا
- جان بابا
با لبخند نمکینش خستگی را از تن پدر زدود و گفت:
- می گذاشتی سید علی خودش هرس می کرد
- بگذارم لذت همصحبتی با گل ها رو فقط سید ببره
گفتگوی پدر و دختر گل انداخت، لحظاتی بعد سیما بدون آن که قادر باشد حرفهایی را که روی دلش سنگینی می کرد به زبان بیاورد، سر به زیر سمت ساختمان به راه افتاد،اما جلال با یک جمله او را متوقف کرد:
- فکر کنم می خواستی چیزی به بابا بگی
نگاه معصومانه سیما به سمت پدر چرخید. لبخندی تلخ بر لب راند و گفت:
- راستش می خواستم با شما مشورت کنم، اما روم نشد.
جلال با تبسم جلو رفت، با نگاهی مهربان، تمام محبت پدرانه اش را نثار فرزند کرد و گفت:
- چیزی هست که بابا باید بدونه؟
- فکر نمی کنید برای ازدواج خیلی زوده... من می خوام ادامه تحصیل بدم
- مگه خیالی غیر از این داری؟
- آخه...
جلال مجال ادامه صحبت نداد،گفت:
- می دونم، فکر می کنی اگه متأهل بشی دیگه نمی تونی دنبال درس بری
- درسته بابا، مطمئنم که دیگه نمی تونم
- اشتباه تو همین جاست... اتفاقا همسر آینده ات فردی تحصیل کرده است.سروش فوق لیسانس معماری است... یا آرشیتکته و مطمئنم که دوست داره و می خواد که همسرش تحصیل کنه و ایمان دارم می تونه کمکت کنه تا در کنکور موفق بشی.
- ولی بابا! فکر نمی کنی ازدواج خیلی برام زوده... من فقط نوزده سال دارم. در حالی که این روزها سن ازدواج کمی بالا رفته
- من کاری به این دخترهای امروزی ندارم. زمان ما دخترها ده ساله می رفتند خونه شوهر و خیلی هم خوب شوهر داری و بچه داری میکردند. تو هم ماشاا... دختر کاملی شدی. تازه اگه می خواستم مثل دیروزی ها فکر کنم، چهار سال هم از ازدواجت گذشته.
- بابا
- بدو دختر بدو برو دنبال کار و بارت.
- ولی من باید بیشتر فکر کنم
جلال قیچی را کنار گذاشت، رفت ته باغ موتور آب را روشن کرد، برگشت و سر شیلنگ را در ردیف زنبق ها گذاشت و گفت:
- ببین دخترم! شوهر پیراهن نیست که یک روز خوشت بیاد و یه روز هم از او سیر بشی و درش بیاری... تو هفته پیش در کمال صحت عقل و با خوشحالی به درخواست خانواده مقامی پاسخ مثبت دادی... قرار نیست سر یک هفته پشیمون بشی، اون وقت باید هفته ای یک شوهر برات پیدا کنم... سروش اگه توی این یه هفته به تو سر نزده، تو شرکت کار داشته. من بهش سر زدم... اون سخت مشغول کاره، داره یه کم سرش رو خلوت می کنه تا برای مراسم عقد و عروسی مشکل کاری نداشته باشه. در ضمن سلام هم رسوند ولی من فراموش کرده بودم.
لبهای سیما از دو طرف گشوده شد. بکلی یادش رفت به چه منظور به ملاقات پدر آمده است. دستکش سیاه را از لبه باغچه برداشت و به کمک جلال قیچی زد و شاخ و برگ جمع کرد.

nika_radi
06-01-2010, 08:11
سرگرم تهیه جهیزیه و وسایل تزئینی بود و حسابی سرش شلوغ بود و در این اثنا سروش نیزگاهی تماس می گرفت و به طور رسمی و خلاصه احوالپرسی می کرد. سیمای کم سن و سال و کم تجربه و تا خرخره غرق عشق، به همین تماس های کوتاه و رسمی بسنده می کرد و خرید عروسی و تدارکات آن انجام یافته بود و زمان مراسم نزدیک تر می شد. خانم و آقای افشار برای دخترشان سنگ تمام گذاشته بودند. یک دستگاه آپارتمان بسیار شیک با تمامی تجهیزات و امکانات و یک دستگاه اتومبیل زانتیا جهیزیه سیما را شامل می شد. وقتی اقوام و بستگان سروش برای جشن جهیزیه به منزل سیما رفتند تمامی حضار انگشت به دهان مانده بودند.
جلال شیک ترین و گران قیمت ترین اثاثیه و مبلمان منزل را برای دخترش فراهم کرده بود و به حق که سیما با تزئینات بسیار زیبایی که خود آنها را تهیه کرده بود زیبایی آپارتمانش را دو چندان ساخته بود. آشپزخانه اوپن با کابینت های ام دی اف لیمویی و کاشی های آبی مکمل دکوراسیون هال و پذیرایی مدل تی بود. قالی های کرم رنگ با نقش ریز ماهی، مبل های مدل ایتالیایی آبی رنگ، پرده های دو رنگ حریر سفید و گیپورهای شکلاتی نمایش کوبیسم داشت. بوفه پشت میز ناهارخوری مملو از نقره و کریستال بود. راحتی های داخل هال با تابلو قدی که تصویری از فصل بهار بود، همخوانی می کرد. آیینه تمام قدر کنار شومینه همه را وادار می کرد خود را در آن نگاه کنند. انواع دکوری ها، کنار ستون ها و لابه لای مبل ها چیده شده بود.با اینکه سیما از آزردن حیوانات متنفر بود، ولی به اصرار و سلیقه مهوش دو سه تا تاکسی درمی حواصیل،کلاغ و بره داشت.
در این میان سروش نیز از این همه زیبایی و مدرنی به حیرت افتاده بود. سیما چون فکر می کرد سروش ذاتا عاشق رنگ آبی است، سعی کرده بود از رنگ مورد علاقه او بهشت زیبایی بسازد و حقیقتا هم که موفق شده بود و او را حسابی غافلگیر کرده بود. اما سروش به تنها چیزی که فکر نمی کرد،سیما بود.
برخلاف سیما که روز به روز شاداب تر از روز قبل نشان می داد. سروش بدترین روزهای زندگی خویش را می گذراند. به همین دلیل، بیمار و رنجور به نظر می رسید. این اواخر حتی به سرو وضع خودش هم نمی رسید. ریشش کاملا پر شده بود و حال و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشت.
وقتی سیما متوجه رنگ پریدگی و افسردگی او شد. علی رغم آنکه سروش درتمام مدت سه ماه نامزدی شان زیاد به دیدنش نرفته بود و فقط چند بار به همراه شیرین او را در خرید عروسی همراهی و طبق معمول در حین خرید نه زیاد اهمیت داده بود و نه اعمال سلیقه ای کرده بود. مدتها با خود کلنجار رفت تا آن که راضی به تماس شد و خواستار یک دیدار با او گردید. ابتدا سروش طفره رفت ولی با اصرار سیما برای ساعت شش بعداز ظهر قرار گذاشت.
قبل از آنکه عقربه های ساعت به عدد شش برسد، سیما خود را به محل قرار رساند. هنوز چند دقیقه ای تا وقت قرارشان مانده بود. خوشحال از اینکه بدقولی نکرده است. به انتظار ایستاد. زمان دیر و کند می گذشت و او بیقرار، این پا و اون پا می کرد. حدود نیم ساعت کنار خیابان معطل شد. در این مدت افراد زیادی ایجاد مزاحمت کردند که به نحوی آنها را دست به سر کرد. رفته رفته عقربه های ساعت به عدد هفت نزدیک می شد و اوبه شدت عصبانی و خسته بود، در حالی که مزاحمی سمج با پژوی 206 آلبالوئی رنگ دست از سرش بر نمی داشت.
از آمدن سروش مأیوس و از آزارهای پسر جوان آزرده خاطر شد، از این رو تصمیم گرفت با گرفتن تاکسی به منزل بازگردد. اما پسر جوان پابه پای او با اتومبیل در تعقیبش بود و پشت سر هم کلماتی بلغور می کرد.
- سوار شو خانم خانما... آه چقدر ناز میای... تو فقط سوار شو... ناز کشیدن ازما... دربست مخلصیم.
سیما به شتاب قدم هایش افزود. عبوس شد و ابرو در هم کشیده و گفت: "اگه دست از سرم برنداری پلیس خبر می کنم... برو گورت رو گم کن" و شتابان گوئی که می دود سعی کرد از اتومبیل جوانک فاصله بگیرد. اما جوان سمج دست بردار نبود. در این موقع اتومبیل سیاه رنگی جلوی پژو متوقف شد. سیما حسابی ترسیده بود، اما به محض دیدن اتومبیل سروش آن قدر خوشحال شد که انگار دنیا را به او عطا کرده اند، پاک بدقولی او را فراموش کرده سراسیمه جلو دوید و سوار شد. به هن و هن افتاد و رنگ به رخ نداشت.
سروش با ترش رویی پرسید:
- مزاحمت شده بود؟
سیما از ترس درگیری با هول گفت:
- نه بابا، ولش کن.
همین وقت راننده پژو ترمز نیش داری زد و با صدای بلندی گفت:
- شازده! ... آدم خانم به این خوشگلی رو یک ساعت توی خیابون قال نمی گذاره، ممکنه از تو زرنگ تر قرش بزنه.
بعد خندید، قهقهه احمقانه، بعد هم یه دنده گاز داد و رفت.
رگ تعصب و غیرت سروش به غلیان درآمد. روی پدال گاز فشرد و با چند دنده خودش را به پژوی مذکور رساند و با یک ویراژ راه را بر او سد کرد.
سیما فریاد زد:
- تورو خدا ولش کن سروش.
اما سروش اهمیتی نداد و با عصبانیت به سمت پسرجوان یورش برد. مزاحم سمج حتی فرصت باز کردن در اتومبیلش را پیدا نکرد، سروش او را با یک حرکت بیرون کشید. سیلی اول او را گیج کرد اما مردم به سروش اجازه سیلی دوم را ندادند. حلقه ای گرد آنها بوجود آمد و سروش در محاصره چند جوان از مرد مزاحم فاصله گرفت. بالاخره قائله با وساطت مردم خاتمه یافت و سروش با توپ پر پشت فرمان اتومبیل نشست. درتمام آن لحظات، سیما احساس افتخار می کرد.
سروش یک جوان متعصب جلوه کرده بود و این به امتیازات او می افزود و با این وجود جرات حرف زدن نداشت. به همین دلیل مدت طولانی سکوت کرد تا آنکه سروش گفت:
- شما خانم ها جز دردسر برای آدم فایده ای ندارید... میشه بگی چرا می خواستی من رو ببینی؟
- فکر می کردم می دونی!
- حاشیه نرو. می بینی که حوصله ندارم.
- پس باشه برای بعد.
- ببینم تو فکر می کنی من بیکارم! با اون همه مشغله کاری، خودم رو به اینجا رسوندم. حالا میگی باشه برای بعد! واقعا که.
سیما انتظار چنین رفتاری را نداشت اما آن را به حساب جو به وجود آمده گذاشت و گفت:
- به خودت تو آیینه نگاه کردی؟
سروش نگاه تمسخر آمیزی در آیینه انداخت، دست به ریشش گرفت و گفت:
- مگه چمه؟
- چت نیست!
- فقط کارم زیاده...یه کم خسته ام،همین.
سیما یک نظر در چهره او انداخت. سروش حتی با ریش هم مردی جذاب و دوست داشتنی بود. موهای بلندش چهره درهمی برای او ساخته بود، اما با این همه ژولیدگی و غمی که در چهره داشت، برای سیما ستودنی بود. با لحنی آمیخته به گلایه گفت:
- این قیافه یه مرد خسته نیست... این قیافه یک مرد شکست خورده است.
سروش با یه نیم نگاه تند در چشم او براق شد و گفت:
- شکست در چی!؟
- زندگی
- خودت تنهایی فکر کردی؟
- تو افسرده ای، موضوعی هست که آزارت میده.
- این همه زحمت کشیدی تا اینجا اومدی که همین چیزها رو بگی... می تونستی تلفنی حرفهات رو بزنی
سیما جا خورد، انتظار این همه سردی را نداشت، متوقع گفت:
- دیدن من برات خیلی سخته،نه؟
- منظورم این نبود که شما رو نبینم. می خواستم توی زحمت نیفتید و کسی هم مزاحمتون نشه... مثل نیم ساعت قبل.
سیما به کنایه های سروش اهمیت نمی داد. برای قهر و آشتی و ناز کشی نیامده بود، می خواست هر چه زودتر تکلیفش روشن گردد از این رو گفت:
- ناسلامتی ما با هم نامزدیم، ولی من تا حالا نخواستم که مثل خیلی از دخترها و پسرهای جوون حداقل یک شام مهمون نامزد گرامی ام باشم...
سروش حرفش را برید و گفت:
- خب می تونستی تقاضا کنی
- بهتر می دیدم ازم تقاضا بشه
- واسه این گله های بچگانه...
این بار سیما میان حرف سروش پرید و گفت:
- شاید از نظر شما من بچه باشم ولی از دیدگاه خودم این طورنیست ... شما فکر می کنی من هنوز بچه ام و درک درستی از مسائل ندارم، ولی نه آقای مقامی، شما اشتباه می کنید. رفتارهای شما کاملا غیر عادیه و اگر کسی دیگری جز من نامزدتون بود، حتم دارم تا به حال صدبار شما رو پای میز محاکمه می کشاند.
- حالا شما قصد داری من رو محاکمه کنی، خانم کوچولو.
- نه... من فقط می خوام تکلیف خودم رو روشن کنم
- تکلیف روشنه! سه روز دیگه می نشینی سر سفره عقد.
- من نمی خوام با یه مرده متحرک عروسی کنم. با کسی که نمیدونم چه احساسی نسبت به من داره و اصلا چطور فکر می کنه.
سروش برآشفت و صدایش را حسابی بالا برد:
- می خوای برات عربی برقصم تا بدونی هستم و نفس می کشم
سیما جا خورد، کمی عقب کشید. پلک زد و لب جمع کرد. اما بلافاصله به خودش آمد و با لحنی محکم و جدی گفت:
- صدات رو بیار پائین. جواب سر بالا هم نده. دلم می خواد هر مسئله ای که هست بدونم. می خوام در جریان باشم. دلم نمی خواد کورکورانه ازدواج کنم و بعدش پشیمون بشم... این حق مسلمه منه، نه؟
سروش کلافه شد و با دندان غروچه ای گفت:
- چه جریانی؟... اینقدر گیر نده!
رو کرد به سیما لحنش را ملایم تر کرد و افزود:
- ما قرار باهم ازدواج کنیم، پس این کار رو می کنیم.
- این جوری نه
سروش بی حوصله گاز داد، مانور شروع شد، چپ و راست سبقت می گرفت. سیما ترسید، به رانندگی سروش اطمینان نداشت، گفت:
- همین جا پیاده میشم... نگه دار.
اما سروش توجهی نکرد. ماکسیما زوزه کشان از بین اتومبیلها رد می شد. این بار سیما با صدایی بلند فریاد زد:
- گفتم نگه دار
سروش با فریاد سیما به خود آمد و ناچار اتومبیل را به گوشه ای کشید و ترمز کرد. سیما بی درنگ بیرون پرید و در خلاف جهت، شروع به دویدن کرد. گریه امانش نمی داد. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. اشک می ریخت و می دوید.
سروش با حرکت ناگهانی او غافلگیر شده بود و تا به خودش آمد سیما دورتر و دورتر می شد. مستأصل مانده بود اگر به گوش جمشید می رسید، آن هم سه روز به عروسی، بی شک جنجال به پا می شد. برای خودش خوب بود، چون شر سیما از سرش باز می شد، اما بی شک شیرین صدمه می دید. مجددا نگاهی در آیینه انداخت. سیما مسافتی دورتر از او دستش را برای اتومبیل ها بلند می کرد.
سراسیمه دنده عقب گرفت و بر پدال گاز فشرد. به موقع رسید. زیرا یک تاکسی جلو پای سیما ترمز کرد. جلو تاکسی ترمز نیش داری زد. تند و بی معطلی، ترمز دستی را کشید و بیرون پریده و فریاد زد:
- خواهش می کنم نرو سیما. معذرت می خوام سیما بیا سوار شو.
سیما اعتنایی نکرد ولی راننده تاکسی غر زد:
- بر پدر مردم آزار لعنت
و پاگذاشت روی پدال گاز و دور شد. سیما گریه می کرد، اما سروش خونسرد گفت:
- سوار شو
سیما روی صندلی اتومبیل نشست ولی هم چنان گریه می کرد. سروش به نقطه نامعلومی زل زد و با انگشت روی فرمان ضزب گرفت، اما رفته رفته حوصله اش سر رفت و گفت:
- همین طور می خوای گریه کنی؟ نمی خوای حرف بزنی؟
سیما با بغض جواب داد:
- می خواستم با شما در مورد زندگی آیندمون صحبت کنم ولی شما...
سروش حرفش رو برید.
- من از شک های بی مورد تو اصلا خوشم نمیاد.
- ولی ... من...فقط...و ساکت شد.
- خب تو چی؟... بگو چی می خواستی بگی؟
- من...من... من دوستت دام، خیلی زیاد، بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. دلم می خواد تا آخر عمر کنارت باشم...من تورو برای خودم می خوام، آرزومه تا ابد مال من باشی... فقط مال من... اما اونقدر احمق خودخواه نیستم که عشق رو زورکی طلب کنم یا بخوام اون رو از کسی بدزدم... متوجه هستی که چی میگم.
اعتراف به عشق و دلدادگی از طرف دختری که در سروش احساس نفرت به وجود آورده بود، نمی توانست احساس علاقه و محبت، هرچند ناچیز، در وجود او به غلیان در آورد. از این رو سرد و عاری از هر نوع احساسی گفت:
- آخر حرفهات رو متوجه نشدم
سیما به خودش جرأت بخشید، گفت:
- توقع ندارن مدام دور وبرم بپلکی و هی بگی دوستم داری و من برات ناز کنم، اما اون قدر که تو فکر می کنی بچه نیستم... تو مریضی، یک بیمار افسرده روحی... تازگی ها شنیدم با دختری به نام الهه دوست هستی.

اسم الهه زنگهای خطر را به صدا در اورد . سرش چرخید و زل زد توی صورت سیما و تند شد:
- کی گفته!؟
- اینش مهم نیست مهم اینه که من عشق الهه رو نمی خوام اکه دلت پیش اونه برو.
- چرند نگو دختر
- سروش به خدا اون قدر دوست دارم که به خاطر توهر کاری کی کنم .اگه الهه رو دوست داری من اجازه نمی دم این عروسی سر بگیره .باید زودتر به من می گفتی.
اعتقاد سیما سروش را به خنده ای مضحک وا داشت. گفت:
- این چه دوست داشتنی است که حاضری من رو به دیگری پیش کش کنی!
- تو معنی عشق رو نمی فهمی شاید واقعا عاشق الهه نیستی. دلم نمی خواد تو رو غمگین و ناراحت ببینم ... برام سخته که از تو دست بکشم ولی سخت تر اینه که تو رو توی قفس خودم اسیر ببینم . من پرنده ها رو دوست دارم ولی دلم نمی یاد اون هارو توی قفس بیندازم و از دیدنشون لذت ببرم . پرنده باید ازاد باشه و از پریدن و پرواز لذت ببره .
- انگار پدر درست می گفت !... تو دختر فهمیده و با کمالاتی هستی.
- جای تعارف و تعریف نیست پای زندگی من و شما و الهه در بینه ... اگه بگم زندگی من رو تباه نکن فکر می کنی از سر خود خواهی این حرف رو می زنم یا اینکه بی خود و بی جهت فقط از روی هوس می گم که دوست دارم. اما خواهش می کنم ازت تمنا می کنم که با زندگیه هر سه نفرمون بازی نکن.
- پس می ترسی تو قمار بازنده بشی؟
- توی قمار عشق تو شکستن هم شیرینه تو راحت و راضی از زندگی باش من یه جوری با خودم کنار میام ... شاید هم زود فراموشت کردم . نمیدونم.
- پس خودت رو بازنده این قمار بدون خانوم کوچولو .
- لزومی نداره یه بازی مسخره راه بیاندازیم . اونم به خاطر بزرگتر ها... بالاخره راهی برای خاتمه این بازی هست.
- بس کن سیما
- من با اقا جمشید صحبت می کنم مطمئنم که همه چیز درست میشه.
نام جمشید اه از نهاد سروش بر اورد. تازه متوجه شد که تا کجا ها پیش رفته است از این رو پشیمان از گفته هایش گفت:
- خوب! هذیان تموم شد یا باز می خوای چرت و پرت بگی ... دختر تو فقط سه روز به عروسیت مونده بهتر فکر کارهای خودت باشی نه این چرندیات.
- شوخی نکردم می خوام بدونم کجای زندگی تو ایستاده ام؟
- مطمئن باش اول اولش.
- سروش! بعد از سه روز دیگه جای برگشتی نیست خوب فکر کن... نگذار همه چیز خراب بشه
- تو خوب فکر کن و نگذار همه چیز خراب بشه... من فکر هام رو کردم که اومدم خواستگاری
سیما می خواست تایید سروش را بشنود پرسید:
- مطمئنی که می خوای من زن زندگیت باشم ... یعنی الهه ای در کار نیست؟
- نه الهه ای در کاره و نه هیچ زن دیگه ای ...جنابعالی همسر بنده خواهید بود... همین.
سکوت سکوت و سکوت.

nika_radi
11-01-2010, 19:15
سیما احساس غریبی داشت.رفتار سروش برایش عجیب بود. سروش گاهی او را با دست پس می زد و گاهی با پا پیش می کشید . دلیل رفتار او را نمی دانست شاید اگر واقعیت را می دانست برای رساندن او به الهه کمکشان می کرد . پس با خود عهد بست که در چند روز باقی مانده به عروسی اگر به رابطه سروش و الهه مزمون گردد از سر راهشان کنار برود. سروش نیز غرق در افکار به حرف های سیما فکر می کرد به هرحال سیما یک زن بود و حس زنانه اش به او نحیب می زد دل و دین همسر اینده اش جای دیگری است. می دانست سیما گناهی ندارد و نباید بازیچه دستش قرار بگیرد اما انگار دلش می خواست با جمشید لج کند تا به پدرش بفهماند که نمی تواند یک زندگی اجباری را به او تحمیل کند باید از سیما عذر می خواست و توضیح می داد اما جرات این کار را نداشت .
می دانست که سیما می رود و او با فتنه ای بزرگ از جانب پدرش روبرو می شود . از این رو به دلیل عشق به مادر و گرمی حضور او و لج بازی با پدر عزمش را برای نابودی و فنای زندگی سیما جزم کرد وقتی مقابل در ویلایی منزل افشار متوقف شد با خدا حافظی سرد و بی احساس سیما و قیافه عبوس و ترش او فکر کرد به زودی سیما مورد باز خواست اعضای خانواده اش قرار خواهد گرفت و پشت سر ان جمشید نیز او را مورد باز خواست قرار خواهد داد . از این رو سراسیمه پیاده شد و او را به نام خواند سیما چند قدمی در ایستاد و به سمت او چرخید . سروش نفس عمیقی کشید و لبخندی چاشنی چهره جذابش کرد قلب سیمای بی چاره مثل کبوتر در قفس سینه بال و پر می زد جوری که صرای ضربان قلب خود را می شنوید سروش سر به زیر و حسابی شرمسار نشان داد.
قصد داشت با لحنی پر عطوفت دل جویی کند گفت :
- معذرت می خوام... متاسفم که ناراحتت کردم... من .. من واقعا نمی دونم با یه خانوم چطور باید رفتار کرد ... رفتار بی ادبانه چاکرت رو به حساب بی تجربگی اش بگذار .
نفس سیما گرم بود به ارامی گفت :
- اشکالی نداره... نباید به شما شک می کردم و شما رو با حرف های مسخره ام ازاز می دادم .
- به هر حال متاسفم ... حالا بخند ... دلم نمی خواد با اخم خدا حافظی کنیم .
سیما لبخندی زد و متعاقب ان چال گونه اش نمایان شد . سروش احساس عجیبی یافت تا ان لحظه به خنده سیما توجه نکرده بود با لبخند چنان نمک و جذبه ای در صورتش پیدا می شد که دل هر مردی را می لرزاند و او نیز از این قاعده مستثنی نبود .
قلبش لرزید و نفس در سینه اش حبس شد و به صورت سیما خیره ماند . به حق که او یک دختر زیبا روی شرقی تمام اعیار بود محو تماشایش بود که با صدای او به خود امد .
- تشریف نمی یارید منزل .
سروش اب دهانش را قورت داد و گفت:
- ممنون دیرم شده .
و به زحمت نگاهش را از سیما گرفت و سراسیمه سوار شد. دست انداخت توی فرمان و پا گذاشت روی پدال گاز دست بلند کرد و بوق زد.
چهره سیما با ان لبخند نمکین از نظرش محو نمی شد . حس عجیبی داشت سیما به مانند الهه دلش را لرزانده بود . بعد از الهه هیچ دختری نتوانسته بود اثری چنین شیرین در او بگذارد.احساس در هم و غریبی رهایش نمی کرد . وقتی به خانه رسید بر خلاف همیشه سر حال به نظر می رسید و بعد از خوش و بش و شوخی با مادر انگولک قابلمه غذا کتش را بیرون اورده و انگشت سبابه را چنگک یقه ساخت و ان را روی دوش انداخت دست در طرف میوه برد و و پرتغالی که سرخی درونش به پوستش اثر کرده بود برداشت و گفت:
- کلی کار سرم ریخته... طرح این پاساژ رو که تموم کنم یه نفس راحت می کشم.
منتظر جواب نماند دوید توی پله ها جمشید نگران ابرو ریزی با وقت کمی که به عروسی مانده بود عصبی گفت:
- دوباره رفته بودی سراغ اون خانوم خانوما؟
سروش پله اخر ایستاد بدش نمی امد با پدر زور گویش کل کل کند از این رو گفت:
- با اون یکی خانوم خانوما بودم ... می تونی زنگ بزنی بپرسی.
- مثل اینکه داری ادم می شی.
- شنیدم مرد ها سی سالگی ادم می شن من هنوز پنج سال وقت دارم
- پس تو حالا حالا ها ادم نمی شی
- شب به خیر . در ضمن مامان من شام نمی خورم صدام نزنید.
اماده دوش گرفتن شد تا به سر و ریخت هپلی هپو خود صفایی بدهد احساس خوبی داشت . فکر کرد لزومی ندارد بیش از این خود را بیازارد. بالاخره یک طوری می شد.
پس حوله را برداشت و به حمام رفت. شیر اب را باز نکرده بود که صدای زنگ تلفن همراه مجبورش کرد از حمام خارج شود . هرکس پشت خط بود ول کن نبود. حوله را به دورش پیچید و گوشی را برداشت و روی تخت ولو شد .
صدای الهه معجونی از عصبانیت عشق حسد و غم بود . با لحنی تند و گزنده پرسید:
- کجا بودی؟
سروش به عکس دو نفره با مادرش زل زدو گفت:
- جای خاصی نبودم .می دونستم تو هم مثل بقیه دروغ گویی... تقصیر منه که به تو اعتماد کردم
- منظورت چیه الهه؟ چرا واضح صحبت نمی کنی؟!... چرا به جای سلام و احوال پرسی کتکم می زنی.
- تو با اون دختره لعنتی رفته بودی بیرون درسته؟
- فرض که رفتم ... نامزدمه!
- هیچی پس خدا حافظ.
- گوش کن الهه... گوش کن قطع نکن ... سیما یه جورایی بو برده برای همین خواست من رو ببینه. ما راجع به توصحبت کردیم اون می خواست بدونه چه رابطه ای بین ما وجود داره؟
- تو بهش چی گفتی؟
- هیچی انکار کردم.
- تو ... تو ... من رو انکار کردی. تو به خاطر سیما وجود من رو انکار کردی.
- مثل اینکه تو اصلا متوجه نیستی من در چه موقعیتی قرار دارو... گفتم سعی می کنم راهی برای جلو گیری از این پیوند پیدا کنم اما اگه نتونستم هر کدوم از ما دیگری رو فراموش می کنه . این اخرین حرفمه. متوجه شدی.
- شاید تو قادر به این کار باشی اما من نمی تونم سروش. من تمام لحظه هام رو با اسم تو پر کردم بدون تو زندگی برام معنایی نداره ... پدرت رو هر طور شده راضی کن سروش. خواهش می کنم .
با ردو بدل شدن چند جمله ارتباط قطع شد سروش چون رختی که گل میخ اویزان شده باشد سست و بی رمق روی تخت ولو شد و چشم به طاق اتاق دوخت.
می دانست وعده های پوچ و تو خالی به الهه می دهد زیرا در دو روز باقیمانده به مراسم که تمامی تشریفات قبل از ان انجام پذیرفته بود قادر نبود کاری صورت دهد تمامی حواس او به تیک تاک های منظم قلب مادر بود تا با تلنگری از حرکت باز نایستد.

nika_radi
11-01-2010, 19:18
سیما، بی نهایت زیبا و ستودنی به نظر می رسید. سروش نیز در هیبت داماد، خوش سیما و بسیار برازنده، گویی که خداوند این دو را بری آسایش و لذت یکدیگر آفریده است. وجود سیما سرشار از عشق و شعف بود، اما در اعماق وجود سروش غمی جانکاه از عشقی نافرجام لانه کرده بود. سروش سعی فراوان در ظاهر سازی داشت در حالی که چشمان بی درخششش دروغگو نبود.
با این وجود، با اتمام مراسم عقد بود که احساس دوگانه ای یافت. در حالیکه پنج در سال در تب عشق الهه سوخت و جز او به هیچ زنی فکر نکرد، اکنون خود را صاحب و مالک دختری می دید که از لطافت و زیبایی چیزی از فرشته های آسمانی کم نداشت. دختری که معجونی از زیبایی، نجابت، هوس، شیطنت و لطافت بود. به طوری که حرکات و شیطنت هایش نگاه او را بی اراده به دنبال خود می کشید.
و در انتهای شب، در سکوت محض، مستأصل مانده بود. سیما سر به زیر، کنار شومینه ایستاده بود و با دسته گلش ور می رفت. سروش نیز روی کاناپه مدل ایتالیایی لم داده بود و با گذاشتن دست زیر چانه اش، زل زده بود به صورت سیما. حالا مالک این دختر بود، دختری تحسین برانگیز، با چشمانی گیرا و پرفروغ به رنگ شب، سحرانگیز،زیبا و رویایی، در حالی که لباسی بسیار زیبا از گیپور و سنگ به تن داشت. طره ای از گیسوانش که پشت تاج قرار گرفته بود روی شانه های بلورینش سر می خورد. اندام متناسبش در لباس مدل ماهی با دنباله ای که روی زمین کشیده می شد جذابیت خاصی داشت طوری که سروش احساس می کرد یک پری دریایی در مقابل خودش می بیند.
سیما با این پا و اون پا، گاه زیر چشم و گاه گوشه چشم منتظر عکس العمل سروش بود. سروش مدت زیادی در سکوت به نظاره این بت زیبا نشست سپس بی اراده به سویش رفت. ضربان قلب سیما بالا گرفت گویی با تپش های تند قصد خروج از قفسه سینه اش را داشت. درآن لحظه صدای سروش آشکارا می لرزید، چانه سیما را بالا برد. آفتاب گرم وسوزاننده نگاهش را در صورت او پاشید و گفت:
- تو محشری.
سیما به لبخندی اکتفا کرد. اما لبخند نمکین او تاب را از سروش گرفت. خم شد و بر چال گونه او بوسه زد. اکنون الهه را فراموش کرده بود. او نیز یک مرد بود مثل هزاران مرد دیگر، چطور می توانست از زنی زیبا که همسر قانونی اش بود بگذرد. بی اراده دست سیما را گرفت و به اتاق خواب برد.سیما حرفی نمی زد احتیاجی هم نبود. او با تپش تند قلبش و سرخی گونه از احساسش می گفت. اما در لحظه ورود به اتاق خواب به یاد سفارش مادرش مبنی بر اقامه نماز افتاد و گفت:
- اگه اجازه بدی می خوام نماز بخونم
سروش قادر به تکلم نبود، با تکان سر موافقت خود را اعلام کرد و بی درنگ به سوی حمام رفت. سیما آرایش صورتش را پاک کرده و وضو ساخت و برای نماز سر سجاده ایستاد. سروش فکر کرد با آب حمام می تواند از هیجانش بکاهد، اما لحظاتی بعد بی فایده بیرون آمد و با مشاهده سیما سر سجاده متعجب شد و در دل گفت: " شب از نیمه گذشته... چه نمازی می خونه؟". دور زد و مقابل او ایستاد. چهره سیما معصومیت خاصی یافته بود و هر لحظه او را بیشتر تحت الشعاع خود قرار می داد، صبر کرد. نماز سیما که تمام شد سوال کرد.
- چی می خوندی؟...نماز قضا؟
- نماز شب زفاف
- تو بقیه نمازهات رو می خونی؟
- البته! مگه شما نمی خونی؟
- فکر نمی کردم که دختری که غرق ثروت باشه و هر روز به یکی از کشورها سفر می کنه به فکر این چیزها هم باشه
- مامان میگه ما هر چه داریم از خداست... هر چه بیشتر داشته باشیم باید بیشتر عبادت کنیم.
- جالبه
سیما جواب نداد. سجاده را تا زده و چادر از سرگرفت و از اتاق خارج شد. سروش تاقباز روی تخت رها شد. برای آمدن سیما لحظه شماری می کرد. به هر حال او داماد بود و آن شب، شب زفافش. اما حس و حال او با زنگ تلفن همراهش به هم ریخت. دستش را کش داد و گوشی را برداشت از آن سوی خط صدای گریه می آمد. الهه بود، سراسیمه نشست. سستی و شعفی که از برخورد با سیما بدست آورده بود بکلی از وجودش رخت بربست. صدایش خش دار و سنگین شد، گفت:
- چرا گریه می کنی؟... اتفاقی افتاده؟
الهه پریشان و ملتمس بود.
- سروش تو رو خدا، تو رو خدا بیا.
- چی شده دختر! چرا حرف نمی زنی؟
- سروش من بدون تو می میرم
خاطرات یک عشق بزرگ در مقابل دیدگان سروش به رقص درآمد اما در آن لحظه بناچار گفت:
- ولی ما یه قول و قرارهایی داشتیم
- من نمی تونم تو رو فراموش کنم... این پنبه رو از گوشت در بیار
- ولی الهه من...
- دنبال واژه های ناب برای توجیه این ازدواج لعنتی نباش. تو مال منی... فقط مال من
سروش برای قطع امید در دل الهه گفت:
- خواهش می کنم! بهتره دیگه به من زنگ نزنی
- دست از سرت برنمی دارم مطمئن باش
- باشه ولی الان نمی تونم حرف بزنم باشه برای یه وقت دیگه
- خیلی بی شرمی! چطور دلت میاد من رو فراموش کنی و با سیما جونت...
اما هق هق گریه امانش را برید. نگاه سروش به در اتاق بود تا با ورود سر زده سیما غافلگیر نگردد، گفت:
- گفتم که بعدا با هم صحبت می کنیم. حالا خواهش میکنم آروم باش.
- سروش باورم نمی شه! من هستم الهه!... کسی که براش می مردی چطور این قدر سرد و بی تفاوتی؟
سروش با خشم چشم بست. صدای گریه الهه آزارش می داد از این رو ارتباط را قطع کرد و برخاست. شاید اگر آن شب الهه بی تاب در آتش حسادت نمی سوخت، سرنوشت طور دیگری با سیما تا می کرد و سروش برای همیشه متعلق به او می شد. اما انگار کلاف سرنوشت این دختر ار با نخ سیاه بافته بودند. سروش به صرافت پیدا کردن بهانه افتاد. سیما بی خبر از همه جا، گیسوانش در توری سه گوش کوچکی پیچید. لباس خواب ابریشمینی به تن کرد. باید تجدید آرایش می کرد، ریمل زد، ماتیک مالید. گوئی مجسمه سازی قهار پیکر تراش این بت زیبا بوده است. بیرون آمد. سروش به محض مشاهده او همه چیز را فراموش کرد.
این دختر هر چه می کرد و هر چه می پوشید دیدنی بود و عقل و هوش از سر بیننده می برد. بی اراده جلو رفت اما این بار الهه و حرف های او هر لحظه به مغزش خطور می کرد و او را به حالتی عجیب دچار می نمود، وقتی به سیما رسید آشکارا می لرزید. سیما متوجه حال او بود فکر کرد فشار او پائین افتاده است.
دست او را در دست گرفت. کاملا سرد شده بود مثل یک تکه یخ. سروش چندین بار پلک زد گویی چهره الهه در نظرش مجسم شد، زیرا سرگیجه توانش را گرفت، مردمک چشمانش غلتی خورد و نقش بر زمین شد. سیما داد کوچکی زد و به روی او خم شد. با ضربات دست او سروش چشم باز کرد. سیما لبخندی زد و گفت:
- حالت خوبه... میرم یه شربت درست کنم حتما فشارت پایین افتاده.
و با عجله به آشپزخانه دوید. دو سه دقیقه نشد که با لیوانی شربت باز گشت. سروش تقریبا نشسته بود. شربت را گرفت و لاجرعه سرکشید سیما برای برخاستن نیم خیز شده بود که سروش مانع شد اما زنگ تلفن همراه بار دیگر او را دگرگون ساخت. سروش به خوبی آگاه بود که الهه پشت خط است، خودش را سرزنش کرد: "کاش خاموشش کرده بودم". کلافه برخاست و به هال رفت. چند دقیقه بعد بازگشت اما کلافه و سردر گم بود. رنگ و روی زرد او سیما را به وحشت انداخت از این رو جلو رفت و گفت:
- حال تو اصلا خوب نیست باید بریم بیمارستان
- چیزی نیست، نگران نباش. فقط سرم درد می کنه. فکر کنم با مسکن رو به راه بشم
- باشه تو برو دراز بکش خودم برات میارم
چند لحظه بعد سروش با خوردن تعدادی قرص کدئین دار زیر پتو خزید و سیما در حالی که نگران به نظر می رسید برای آرامش بیشتر او از اتاق خارج شد.

nika_radi
11-01-2010, 19:20
صبح روز بعد خورشید خانم از پنجره تاق سرک کشید، نشست روی صورت سروش، گونه هایش که گرم شد چشم باز کرد. نمی دانست کجاست. چند بار پلک زد و سر بالا آورد، آنجا آپارتمان محل زندگی اش بود. به یاد شب گذشته افتاد. شبی که او پر از التماش بود و اگر الهه زنگ تلفن همراهش را به صدا در نمی آورد صبح امروز زندگی جدیدی را آغاز می کرد. کلافه در تختخواب رها شد. از سیما که او را مقصر اصلی سکته مادرش می دانست متنفر بود اما نمی دانست چگونه شب گذشته با آن همه احساس و شعف قصد ایجاد رابطه کرده بود. افکار آزار دهنده ای احاطه اش کردند. بالاخره در کلنجار با عقل و دل، علی رغم عهدی که با خود بسته بود، به این نتیجه رسد که سیما چون ماری خوش خط و خال او را سمت خود می کشاند. بنابراین تصمیم گرفت اسیر جادوی هوس این دختر نگردد و با او مبارزه ای آغاز کند.او اعتقاد داشت برای شروع این زندگی فقط جاذبه های جنسی کافی نیست. با این افکار برخاست و به میان هال رفت اما با کمال تعجب در صورت هانیه خیره ماند.
- صبح خیر شازده دوماد
- سلام!... سیما کجاست؟
- مثل اینکه یادتون رفته. امروز پاتختی است...سیما رفت آرایشگاه.

بی حوصله پایین سالن آرایش و زیبایی، توی پیاده رو رژه می رفت، چپ و راست، پایین و بالا. با دیدن سیما گویی از انتظار بیهوده ای رهایی یافته است سلام کرد و در اتومبیل را گشود. بین راه حرف نمی زد. به فکر مقابله با جادوی این افسونگر زیبا بود. فکر نمی کرد کسی بتواند او را در عهدی که با خود بسته است متزلزل گرداند.
می دانست سیما به راحتی قادر است هر مردی را به زانو در آورد. همین حالا هم که کنارش قرار داشت، از فاصله نیم متری، چنان احساسی به او انتقال می داد که تمام قول و قرار هایی را که با خود بسته بود، باد هوا می دید. سیما جاذبه خارق العاده ای داشت و او سعی در مقابله داشت و بهترین چاره را برای این مقابله در دوری گزیدن می دید. همچنان در سکوت با خود کلنجار می رفت که سیما سکوت را شکست و با صدای زیبایش که دست کمی از دوبلورهای سینما داشت، پرسید:
- حالت چطوره؟
- خوبم ، برای دیشب معذرت می خوام
- خواهش می کنم
سروش سکوت اختیار کرد وسیما به تبعیت از او سر به زیر انداخت و ساکت ماند. مقابل منزل افشار، مهوش با منقلی کوچک به همراه شیرین که قرآن مجید را در دست داشت. به انتظار چشم به انتهای خیابان داشتند. سروش در مقابل دیدگان منتظر آنها متوقف شد و با احترام در اتومبیل را برای سیما گشود. سیما دوان دوام خود را در آغوش مادر رها کرد، مهوش با شور و حرارت دخترش را در آغوش فشرده، بویید و بوسید. گویی که سالها از دیدن او محروم بوده است. قدری سر سیما را عقب کشید و در صورت او خیره ماند:
- الهی مادر دورت بگرده... مثل یه تکه ماه شدی عزیز دلم... اگه بدونی از دیشب تا حالا چقدر دلم برات تنگ شده.
سیما با ابراز دلتنگی بار دیگر در آغوش مادر لغزید. بعد نوبت به شیرین رسید. شیرین نیز سیما را در آغوش کشید و بعد از احوالپرسی و تبریک، به او سفارش کرد که مراقب پسر یکی یکدانه اش باشد. شیرین حال عجیبی داشت هیجانزده و نگران بود. او از پسرش تردید داشت و می ترسید. زیرا سروش بارها تهدید کرده بود: "کاری خواهم کرد که سیما روزی هزار بار آرزوی مرگ کند". از این رو با دلهره فرزند را در دست گرفت و از سرعتش کاست تا از بقیه فاصله بگیرد. باید اطمینان حاصل می کرد و از سروش قول می گرفت. آهسته در گوش او نجوا کرد:
- سروش مادر!... دیوونه بازی که در نیاوردی
- این چه حرفی است مادر؟
- تو رو خدا گناه داره... مادرجون! یه وقت طفل معصوم رو اذیتش نکنی.
- خیالت راحت باشه خانمی
- چطور خیالم راحت باشه
- اینو دیگه نمی دونم... ولی چشم کاریش ندارم
- به خدا دختر به این ماهی هیچ جای دنیا گیرت نمی اومد
- خودم یه ماه شب چهارده اش رو داشتم
- خجالت بکش بچه
- شما و پدر خجالت بکشید که این ازدواج را به من تحمیل کردید
- گذشته ها گذشته مادر... دیگه تمومش کن
سپس لحن التماس آمیزی به خود گرفت و افزود :
- سروش تو قسم میدم به جون خودم که نگذاری سیما چیزی بفهمه
مقاومت در مقابل مادر برای سروش سخت بود. دست روی چشم گذاشت و به معنی اطاعت سر خم کرد.

nika_radi
11-01-2010, 19:22
منزل افشاری باغی به مساحت دو هزار متر مربع باساختمانی مجلل و شیک که درست در میانه باغ خودنمایی می کرد. اطراف ساختمان کاملا گلکاری شده بود و درختان میوه و تزئینی بیشتر درکنارهای دیوار باغ، بین جدولهای سیمانی، به چشم می خورد. در سمت راست ساختمان استخری بزرگ قرار داشت که تا شعاع دو متری اطراف آن با سنگ های رودخانه ای تزئین شده بود. در سمت چپ ساختمان فضایی در حدود سیصد متر مربع چمن کاری شده بود که در حاشیه و میانه آن، گل های زیبایی به رنگهای مختلف روییده بود که بی شباهت به فضای پارک نبود.چندین درخت کهنسال در این محوطه سایه افکنده و فضای بسیار مفرحی به نمایش می گذاشت. از مقابل در ورودی ساختمان تا میانه محوطه چمن، سنگفرش شده بود و تا زیر درختان که آلاچیقی با میز و صندلی در آنجا قرار داشت، ادامه یافته بود. از کنار استخر و این محیط چمن کاری تقریبا تا کنارهای دیوار که درختان میوه و سروهای سر به فلک کشیده قرار داشتند چیزی به چشم نمی خورد، مگر باغچه های کوچکی از گل. جلال دستور داده بود تا آن شب تمام این فضای باز را از میز و صندلی پر کنند. زن و مرد از فضای زیبا و مفرح باغ لذت می بردند.
شاید اکثر پسران فامیل در دل آرزو می کردند که جای سروش می بودند و روزی مالک این باغ زیبا می شدند، زیرا جلال در وصیت نامه خویش این خانه را به سیما بخشیده بود. جلال برای همسرش مهوش و فرزندانش امیر،سیما و مینا هر کدام یک قسمت از ثروت و مایملکش را در نظر گرفته بود این خانه، تنها بخش از ارثیه ای بود که به سیما تعلق داشت. بخش عظیم ثروت جلال در شهر شمالی رشت قرار داشت، که شامل زمینهای چایکاری، برنجکاری و باغهای زیتون می شد ونیز تعدادی مغازه و آپارتمان در تهران داشت.
دقایق به سرعت سپری می شدو رفته رفته زمان خداحافظی فرا می رسید. سیما بیشتر دور و بر مینا و مهوش می پلکید و ازمصاحبت آنها کمال استفاده را می برد. انگار که سالهای سال از آنها دور بوده است و مینا مدام با مزه پرانی او را وادار به خنده می کرد و تلخی جدایی را کامش زایل می نمود.
جشن و شادی آن شب تا حدود ساعت ده طول کشید. مدعوین آهنگ رفتن می نمودند و به فاصله چند دقیقه از یکدیگر برخاسته و با تبریک مجدد آنجا را ترک کردند تا جایی که جز خانواده آقای مقامی و افشار کس دیگری باقی نماند. جلال که انسان آداب دانی بود، از قبل دستور طبخ شام را داده و الحق سنگ تمام گذاشته بود. دو خانواده تا پاسی از شب گرد هم جمع بودند و پس از صرف شام به گفتگو نشستند. هر کس راجع به کار و حرفه خویش داد سخن می داد و از مزایا و مشقت های آن سخن به میان می آورد. سیما از علاقه اش به رشته معماری و ادامه تحصیل در آن مقطع سخن به میان آورد در این میان جمشید تنها مشوقش بود، در حالی که برای کمک قول هایی نیز می داد. سروش زیاد قاطی نمی شد و گاه پاسخ سوالهای پرسیده شده را می داد. تنها مسئله ای که او را وادار به حرف زدن می کرد موضوع ادامه تحصیل سیما بود. زیرا با خود می اندیشید اگر سیما مشغول درس خواندن و بعد از مدتی هم روانه داشگاه شود خود به خود از هم دور خواهند شد.
لحظه خداحافظی، سروش و سیما هر یک پشت فرمان اتومبیل خود قرار گرفتند. و پس از خداحافظی ، از نظر خانم و آقای افشار دور شدند. سروش بی حوصله به محض اطمینان از دور شدن پا روی پدال گاز فشرد وبه سرعت اتومبیلش افزود؛ طوری که در چند لحظه حدود صد متر از سیما فاصله گرفت در فاصله چند ثانیه تقریبا از دیدش محو شد. سیما در رانندگی تبحر داشت، در حالی که جز مینا کسی از دیوانه بازی هایش اطلاعی نداشت.
در آن لحظه فکر کرد سروش سر به سرش می گذارد. تصمیم گرفت تبحرش را به رخش بکشد، با این فکر، کمربند ایمنی را بست و بر سرعت اتومبیلش افزود در آن نیمه شب در بزرگراه اتومبیل زیادی در تردد نبود، پس از چند لحظه از سروش سبقت گرفت. به محض مشاهد سیما، پای سروش روی پدال گاز شل شد و با نگاه متعجب در تعقیب اتومبیل سیما به حرکت درآمد. اتومبیل سیما مسافتی پیمود و با سرو صدای لاستیک ها دور خود چرخی زد و متوقف شد.
نفس در سینه سروش حبس شد و عرق سرد روی پیشانی اش نشست. فکر کرد عن قریب اتومبیل سیما واژگون گردد. اما سیما خونسرد دنده عقب گرفت و با سرعت سرسام آوری به موازات او ترمز کرد. خنده نمکینش را تحویل داد گفت:
- خوشت اومد.
سروش هاج و واج بود. عدم عکس العمل او سیما را وادار به حرکت کرد. سروش پس از مکثی طولانی به خود آمد. با آنکه شجاعت دیوانه وار سیما را تحسین کرده بود، اما این موضوع از عصبانیتش نمی کاست. با ورود به پارکینگ، برافروخته به اتومبیل سیما نزدیک شد، دو دستش را روی در گذاشت و مانع از خروج او گردید. عبوس در چشمان سیما خیره شد، اما باز دل بی تابش لرزید. هر گاه در چشمان سیاه این دختر خیره می شد، احساس می کرد در ظلمت شب در چاهی عمیق افتاده است و توان بیرون آمدن از آن را ندارد. برای فرار از دام چشمان این غزال سیه چشم، چشم بست وباز کرد، اما صدایش آشکاره می لرزید:
- تو کله ات بوی قورمه سبزی میده دختر!؟
لبخند سیما آتش به جانش انداخت. سست و بی اراده شد، اما عصبانیتش فروکش نکرده بود، به زحمت نگاهش را دزدید. چرخی زد و به گلگیر جلو تکیه داد و گفت:
- هیچ وقت... دیگه هیچ وقت نبینم از این دیوونه بازی ها در بیاری... نمی تونم جواب پدر و مادرت رو بدم.
- تو فقط برای جواب به پدر و مادر نگران شدی یا برای خودم؟
- مسلمه که برای خودت... بین صد تا پسر دیوونه مثل تو گیر نمیاد!... ببین سیما!دلم نمی خواد تورو مرده ببینم... می فهمی؟
- باشه... حالا چرا ناراحت شدی؟ دفعه آخر... قول میدم.
سیما پیاده شد و مقابل سروش ایستاد. با نگاه پر شرار، آتش به جان او انداخت و گفت:
- بخشیدی؟
سروش به جای جواب فرار را ترجیح داد و به سمت آسانسور دوید. سیما مقابل در بسته آسانسور، لاقید شانه بالا داد،مجبور بود وسایلش را به تنهایی حمل کند، از این رو چمدانش را از صندوق عقب برداشت و منتظر پایین آمدن آسانسور ماند در طبقه سیزدهم در آپارتمان شماره 609 باز بود. چشم چرخاند ولی اثری از سروش دیده نمی شد، برای تعویض لباس به سوی اتاق خواب رفت، دستگیره را چرخاند اما در از داخل قفل شده بود. حسابی دست و پایش را گم کرده بود، عقب عقب رفت و روی کاناپه ولو شد. فکر کرد همین ابتدای زندگی مرتکب خطا شده و سروش را از خود رنجانده است، کلافه در انتظار نشست. شاید سروش نرم می شد و برای ناز کشیدن بیرون می آمد... اما انتظارش بیهوده بود. بالاخره خستگی روز و بیخوابی شب گذشته اثر خود را گذاشت و او با همان لباس و آرایش روی کاناپه به خواب رفت.
سروش گره کراواتش را شل کرده بود، حوصله لباس عوض کردن نداشت. ولو شده بود روی تخت و سیگار پشت سیگار دود می کرد. گفتی که با احساس دوگانه خویش در جنگ بود و از یک سو آرزو می کرد سیما در بزند و او پر تمنا در بگشاید و از سویی یاد قول و قسم خود افتاده بود و احساس می کرد باید با احتیاط بیشتری با این افسونگر زیبا رفتار کند.
تقریبا یک پاکت سیگار دود کرد. در این مدت صدایی از سیما برنخاست. عقربه های ساعت به پنج صبح نزدیک می شد که دلشوره امانش رابرید. بی سرو صدا از اتاق خارج شد، کلید برق را زد. نگاهش روی کاناپه خیره ماند،سیما با همان هیبت روی مبل به خواب رفته بود. چهره مظلوم و بچگانه او، دل سروش را نرم کرد. نزدیک سیما شد. مژگان بلندش روی گودی چشمانش چتر انداخته بود. الحق که چشم و ابروی این دختر مثال زدنی بود. ابروان بلند و کشیده او مثال دو شمشیر تیز و بران، چنان بیننده را تحت تأثیر قرار می داد گه گوئی با شمشیر به جنگ دشمن رفته و او را مغلوب خویش ساخته است. بینی کوچک و سر بالا با لبانی گوشتالود و خوش فرم او مثال فرشته ها ساخته بود.
مسحور این همه زیبایی با دلی پر از تمنا پائین کاناپه زانو زد. تمام زیبایی های او را ستود. دیگر تاب و توام از کف داده بود و یارای مقاومت در مقابل هدیه ای که خداوند به او ارزانی داشته بود، نداشت.
برای رسیدن به کام دل زبان در کام چرخاند، اما بی اراده نام الهه بر زبانش جاری شد. ناگهان از حالت طبیعی خارج شد. لب گزید و بی محابا به اتاق خواب پناه برد. دیوانه وار به دور خود می چرخید.یاد الهه، فکر خیانت به او و قسمش او را در هم می پیچید. الهه عشق از دست رفته اش بود، در حالی که هنوز آتش آن عشق در سینه اش فروزان بود وسیما! دختری که بدون خواست و اراده او وارد زندگی اش شده بود. چون کلافی سردر گم در خود می پیچید، احساس می کرد تمایلش به سیما از روی هوس و غرایز نفسانی است، از این رو عصبانی پائین تخت زانو زد و بی اراده و به دفعات سر به لبه آن کوبید. با این عمل دردی شدید در پیشانی خود احساس کرد کمی عقب کشید و چهار زانو نشست.
سیگار آتش زد. پک پک پک... اما کلافه بود و چون یک بیمار روانی رفتارهای عجیبی داشت. وسوسه خروج از اتاق و تصاحب سیما او را به مرز جنون می کشاند. جاذبه غریبی او را به سوی سیما می خواند، اما افکارش مانع از خروجش می شد. مستأصل، گیج و منگ زانوانش را به حالت عصبی پشت هم تکان داد. به ناگاه سیگار را بالا آورد. فوت محکمش خاکستر آن را در هوا پخش کرد و آتشش را نمایان ساخت. تا به خود آمد، سوزش شدیدی پشت دستش احساس کرد. دلش می خواست فریاد بزند، اما فریاد را در گلویش شکست و مثل مار به خود پیچید.

nika_radi
13-01-2010, 14:38
ساعت از ده صبح گدشته بود که چشم باز کرد. بلافاصله وقایع شب گذشته در مقابل دیدگانش به رقص درآمد. عصبانی و کلافه از رفتار کودکانه خود، برخاست و با احتیاط وارد اتاق خواب شد. روی تخت کاملا دست نخورده بود. باید لباس عوض می کرد. تخت را دور زد. سروش با کت و شلوار روی زمین خواب بود و دور و برش مملو از خاکستر و ته مانده سیگار بود. خم شد فیلترها را در زیرسیگاری انداخت و با لبه قوطی کبریت خاکسترها رو جمع کرد. سپس از کمد دیواری بالش و ملافه برداشت، ملافه را روی سروش کشید و بالش را نزدیک سر او قرار داد.
چهره پف کرده سروش حکایت از گذراندن شب قبل داشت و او تقصیر این را کاملا بر عهده خود می دید و به شدت خود را ملامت می کرد. با فکر جبران، بلافاصله پس از تعویض لباش آماده طبخ ناهار شد. از شیرین شنیده بود که سروش عاشق قورمه سبری است. بنابراین برای ناهار قورمه سبزی تدارک دید. میز آشپزخانه را به طرز زیبایی چید. با هندوانه سبدی درست کرد و قاچ های قالب زده هندوانه را درونش قرار داد. با خیار و گوجه فرنگی اشکال گوناگون درست کرد و روی ظرف سالاد را تزئین نمود.
پس از فراغت برای رهایی از آرایش شب گذشته حمام گرفت. عقربه های ساعت دیواری یک بعداز ظهر را رد کرد بود که سروش تکانی به خود داد و چشم باز کرد. با احساس سوزش پشت دست چپش با اوقات تلخی نیم خیز شد. احساس کرد تمام استخوانهایش خرد شده است. چرخید و به سمت پهلو قرار گرفت متوجه بالش و ملافه شد کمی گردنش را ماساژ داد و گوش تیز کرد. در سکوت، صدای آب از سمت حمام شنیده می شد. به سختی بلند شد و به دستشویی رفت و به جان جعبه کمک های اولیه افتاد، پماد سوختگی زدی و چسب چسباند ، سپس به آشپزخانه رفت، به شدت احساس ضعف و گرسنگی می کرد. بوی خوش قورمه سبزی تمام فضای خانه را آکنده بود و این بر ضعف و گرسنگی اش می افزود.
با مشاهده میزی که به آن زیبایی آراسته شده بود کاملا به اشتها آمد و با ولع برشی از هندوانه در دهانش گذاشت. از قابلمه های روی اجاق گاز، بخار بر می خاست بوی خوش برنج ایرانی و قورمه سبزی دل مرد شکموئی مثل او را به قار وقور انداخته بود. کتری قل قل می زد و از کنار قوری چینی بخار به سمت بالا متصاعد می شد.
فنجانی برداشت و چای ریخت و پشت میز آشپزخانه نشست.
سیما دقایقی قبل از حمام خارج و متوجه حضور او در آشپزخانه شده بود. از این رو در لباس عجله به خارج داد. شلواری سفید رنگ با فاق کوتاه، بلوزی جلو باز به رنگ آبی آسمانی که بند کمرش روی شکم گره می خورد به تن کرد. گیسونش را چندین بار در هوا چرخاند تا کمی از رطوبتش گرفته شود و با سشوار مقدار دیگری از رطوبت آن را گرفت، ولی گیسوانش آن قدر پر پشت و بلند بود که کاملا خشک نشده بود و هنوز نمدار بود. برس کشید و گیسوانش را رها ساخت. کرم و بعد ریمل زد. ماتیک مالید و از اتاق خارج شد. سروش چای می نوشید. گرچه کراواتش پائین کشیده و سرش شانه نشده بود. قیافه هپلی هپولی اش هم جذاب بود.
سیما با دلهره جلو رفت و با صدای گرم و گیرای خود سلام کرد. صدای گرم او سروش را متوجه خود ساخت. سر بالا گرفت. نمی دانست چرا ولی بی اختیار برخاست و سلام کرد. سیما لبخند همیشگی خود را به رویش پاشید و گفت:
- برای دیشب معذرت می خوام
اما سروش محو تماشای خورشید زیبایش شد. سکوت او سیما را وادار کرد تا با طنازی بپرسد:
- چای یا ناهار؟
سروش چشم بست و گفت:
- اگه ناهار حاضره، بیشتر ترجیح میدم
سیما خم شد و فنجان نیم خورده چای را از مقابل سروش برداشت. وقتی قصد چرخیدن کرد. پرده ای از گیسوان نمدارش روی صورت سروش سر خود و بار دیگر او را متوجه خود ساخت. از این رو سراسیمه پنجه در مچ او انداخت، نفس در سینه سیما حبس شد. اما سروش به محض مشاهده چسب زخم، چشم بست و پلکهایش را محکم فشرد. لحظه ای بعد با دندان غروچه در حالی که مستأصل به نظر می رسید، صندلی را عقب کشید و بی محابا بیرون زد.

nika_radi
13-01-2010, 14:39
فصل 3
گریه های شبانه و اوقات تلخی های روزانه اش با یافتن یک شغل مناسب در یک آزمایشگاه تشخیص طبی دولتی کمتر شد. در فاصله چند روز تشریفات اداری انجام شد و پس از مصاحبه و ارائه مدارک لازم در آن محل مشغول به کار شد. این امر موجبات خوشحالی زاید الوصفی را در وجودش فراهم کرد و کمی به رفتارش تعادل بخشید. عاطفه نیز درصدد بدست آوردن دل او و ایجاد رابطه ای نزدیک تر و صمیمی تر به عنوان شیرینی استخدام تدراک یک پارتی به یادماندی را داد. آن شب آپارتمان صد متری اسکوئی پذیرای دختران و پسران شلوغ قرن بیست و یک بود. امان اسکوئی پس از مدتها کار بی وقفه، با مشاهده شور و نشاط آنها خستگی در می کرد.
در میان مدعوین جوانی بلند قامت و چهار شانه، حضور داشت که هیکل ورزیده اش با بازوانی قوی ماهیچه های در هم پیچیده از زیر تی شرت تنگ و چسبانش به خوبی نمایان بود. چشم و ابروی سیاه همراه با پوستی سبزه و گیسوانی بلند که روی شانه اش ریخته بود جذابیت مردانه ای به چهره اش می بخشید.
مهرداد پسر برادر عاطفه بود که سه روز قبل از فرانسه وارد ایران شده بود و عاطفه که فرصت دیدار او را نیافته بود بهتر دید در جشن آن شب به بهانه تازه کردن دیدار و معرفی اش به امان و الهه از او دعوت به عمل آورد. مهرداد توانسته بود در بدو ورود توجه دوستان الهه را به خود جلب کند از این رو الهه شربت به دست شروع به پذیرایی کرد تا آنکه مقابل مهرداد رسید و با طنازی تعارف کرد . مهرداد که از مدتها قبل محو تماشایش بود با لبخند لیوانی از داخل سینی برداشت؛ امابعد، پشیمان شده باشد، لیوان را در جایش قرار داد و سینی را از دست الهه گرفت و روی میزی که کنارش قرار داشت گذاشت و گفت:
- پذیرایی رو بگذار به عهده دیگران... تو فقط از مهمانی ات لذت ببر
- رسم فرانسوی هاست؟
مهرداد به روی خود نیاورد، صحبت را عوض کرد و گفت:
- می دونی عمه عاطفه هیچوقت درباره شما درست و حسابی چیزی نگفته بود.
- شاید قابل ندونسته
- این چه حرفیه!... ولی فکر کنم دلیلش رو بدونم... عمه عادت داره آدم رو سورپریز کنه.
- عمه لطف دارند
الهه لبخند پر شیطنتی زد و چند قدمی از او فاصله گرفت، اما مهرداد با لهجه فرانسوی او را مخاطب قرار داد:
- هی ... مادام!
الهه ایستاد فقط سر چرخاند و از گوشه چشم نگاه کرد و گفت:
- بله مسیو!
- دریا... می تونم دریا صدات بزنم
مجلس حسابی گرم بود، اما الهه بی صبر و قرار، هر چند دقیقه نگاهی به ساعتش می انداخت. عقریه ساعت به هشت نزدیک می شد که زنگ آیفون او را سراسیمه کرد. مهرداد جزئیات حرکات او را زیر نظر داشت و از برخورد و عملکرد او به خوبی حدس می زد که شخصی این دختر را این گونه بی تاب ساخته است، فقط می تواند یک مرد باشد.با احساسی که نمی دانست چه نامی برآن بگذراد، بی صبرانه منتظر ورود مهمان الهه ماند. الهه دکمه آیفون را زد و شتابان بیرون دوید.
نفس مهرداد حبس شد و چشمانش در انتظار دیدار رقیب به در آپارتمان خیره ماند. جوان تازه وارد در مدت دو ساعت چنان خود را مالک الهه فرض می کرد که حسادت، تحمل دیدار رقیب را از او سلب کرده بود. سروش بنا به اصرار بیش از حد الهه این دعوت را پذیرفته بود. او می اندیشید در قبال جفایی که به عشق الهه کرده است، پذیرش این دعوت برآورده ساختن کوچکترین خواسته یار می باشد. از این رو با دسته گلی زیبا از رزهای زیبا از رزهای قرمز از پله ها بالا آمد و آن را با لبخند تقدیم الهه کرد. لبهای الهه به خنده گشوده شد . ردیفی از صدف های سفید را به نمایش گذاشت:
- وای سروش چقدر قشنگه... مرسی...
- قابل شما رو نداشت، دلم می خواست دسته گلی بعدی رو برای عروسی ات بیارم.
- ولی من به همه گفتم که ما نامزدیم
- ولی الهه...
- نمی تونی چند ساعت فیلم بازی کنی؟
سروش وقتی التماس را از آبی چشمان الهه دید، بدون اعتراض لب فرو بست. او قبل از همه با استقبال گرم عاطفه و امان روبه رو شد. امان مشتاق دیدار او از نزدیک بود و البته از لحاظ ظاهر در دل به انتخاب دخترش آفرین گفت. مهرداد شق و رق تکیه زده بود به مبل سلطنتی و آرنج را تکیه دسته مبل ساخته بود. خونسرد و موشکافانه چشم به سروش داشت. رقیب قدر بود و از میدان به درکردن او دشوار می نمود.
این موضوع او را حسابی کلافه کرده بود. باید سروش را محک می زد. به همین دلیل مترصد رسیدن فرصت شد و بالاخره زمانی که دوستان الهه گرد عاطفه جمع بودند پهلو به پهلوی او ایستاد. چشم به لبهای خندان ترانه دوخت و گفت:
- نمی دونم خدا این همه فرشته رو چطور آفریده
سروش با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
- برای فرشته بودن زیبای کافیه!؟
- فکر می کنی چی کم داره!؟
سروش کنجکاو پرسید:
- ببخشید شما رو بجا نیاوردم
مهرداد چرخی زد و رو در روی سروش دست دراز کرد و گفت:
- مخلص شما مهرداد
مهرداد فرصت را غنیمت شمرد وباب مصاحبت را باز کرد. الهه متوجه خوش و بش آن دو شد. دوست نداشت بین مهرداد و سروش دوستی ایجاد شود. می ترسید سروش لو برود و مهرداد متوجه تأهل او گردد. به همین دلیل جلو رفت و گفت:
- سروش!یه لحظه میای
سروش دستش را بالا برد و گفت:
- صبر کن اومدم
مهرداد چشمان تیز بینی داشت و حلقه ای که در انگشت کشیده سروش می درخشید از چشمانش مخفی نماند. ناگهان دست چپ سروش را گرفت و گفت:
- مثل اینکه شما دو نفر ازدواج کردید و همه ما بی خبریم
- این ... این... حلقه ... چیزه...
سروش به لکنت افتاد اما الهه به دادش رسید و گفت:
- من ازش خواهش کردم یک حلقه بخره و دستش کنه... اشکالی داره؟
- لزومی داشت؟... اونم قبل از نامزدی
- دلم نمی خواد دخترا دوره اش کنند
- خب زبون داره!... می تونه به دخترهای سمج بگه یه فرشته خوشگل مثل تو رو داره
نگاه تند سروش نشان داد از نحوه بیان مهرداد خوشش نیامده است. با نگاه و لحن تند گفت:
- شما عادت داری در مسائل خصوص دیگران دخالت کنی؟
مهرداد جا خورد و گفت:
- آه... نمی خواستم فضولی کنم... فقط کمی کنجکاو شدم... الهه حق داره بترسه که مردی مثل شما رو از دست بده.
بعد به علامت تسلیم دستها رو بلند کرد و در حالی که سر تکان می داد قدمی به عقب گذاشت و فاصله گرفت. الهه نفس حبس شده اش را بیرون داد:
- نمی تونستی این لعنتی را در بیاری؟
- فقط قرار بود یه تبریک کوچولو بگم و برم. نمی دونستم باید مواخذه بشم. چرا نمی گی متأهلم و هیچ رابطه ای میون ما وجود نداره
انگشت الهه رو لبش سرخورد و گفت:
- هیس... می شنوند
سروش با غیظ روی از الهه گرفت اما چشمش به مهرداد افتاد، گفت:
- از اون پسره احمق اصلا خوشم نیومد
مهمونی تا نیمه شب ادامه یافت و وقتی عقربه های ساعت یک بامداد را نشان داد او آهنگ رفتن کرد. الهه می دانست که سروش نگران تنهایی سیما درخانه است. این اواخر دچار حسادت شدیدی شده بود که به هیچ عنوان قادر به کنترل آن نبود، از این رو در ادای هر جمله ناسزایی نیز برای سیما چاشنی آن می کرد. در آن لحظه نیز وقتی سروش برای رفتن به خانه عجله نشان داد، ترش شد و با لحن تند و زننده ای گفت:
- مثل اینکه دختره پاک عقل و هوش از سرت برده. از وقتی اومدی همش به ساعتت نگاه کردی.
سروش سکوت کرد و الهه افزود:
- بگو... خجالت نکش. بگو که بیشتر از من دوستش داری. بگو که به همین راحتی من رو فراموش کردی
- این طور نیست. سیما فقط نوزده سال داره... تو اگه تا این وقت شب تنها بمونی نمی ترسی؟
- نه، از چی بترسم!
- خب شاید سیما ترسو باشه
- ای بابا! نترس... آل نمی بردش
- الهه!... خواهش می کنم کمی منطقی باش
- منطقی!؟... در چه مورد؟... یه نفر عشقم رو از چنگم در آورده. به من نگاه کن!... من الهه هستم!سروش.
قلب سروش در هم فشرده شد. با آن که از الهه اجتناب می کرد اما همچنان او را دوست داشت. از این رو لحن ملایمی به خود گرفت و گفت:
- ما همه حرف هامون رو زدیم، بگذار زندگی ام رو بکنم.
***

nika_radi
13-01-2010, 14:41
بیشتر اوقات در تنهایی سپری می کرد زیرا سروش چنان خودش را مشغول کار و شرکت ساخته بود که وقتی به منزل می رسید شام خورده و نخورده به بستر می رفت و صبح روز بعد، قبل از آنکه مجالی برای یک گپ صمیمانه بوجود بیاورد منزل را ترک می گفت. اجتناب او، به همراه برخوردهای سرد و بی تفاوت، برای سیما جای سوال داشت؛ برای دختری که تجربه چندانی از زندگی نداشت، سکوت و انتظار بهترین گزینه بود.
اما آن شب فرق داشت. سروش هیچ گاه تا آن ساعت بیرون از خانه نمی ماند. با این احساس که اتفاقی برای او افتاده است دلشوره عجیبی پیدا کرد. چندین بار به تلقن همراه او زنگ زد، ولی تلفن خاموش بود. تلفن شرکت نیز زنگ می خورد ولی کسی پاسخگو نبود. با گذشت هر لحظه دلشوره اش مضاعف میگشت. بیتاب با رسیدن عقربه ها به ساعت دو و نیم، بی تأمل لباس پوشید و سراسیمه بیرون زد.
نگهبان با مشاهده او با کمر خمیده اش به آرامی جلو آمد و علت را جویا شد،سیما گفت:
- سروش دیر کرده، نگرانم عمو جلال!... تو رو خدا در رو باز کن
عمو جلال کمر خمیده اش را جلو داد و در حلی که می گفت: " خودت رو ناراحت نکن. ان شاء ا... که اتفاقی نیافتاده"، با شتاب در پارکینگ را باز کرد. سیما بی توجه به حرفهای عمو جلال، پشت فرمان نشست و استارت زد. اتومبیل از جا کنده شد، ولی مقابل در پارکینگ با چراغهای پر نور اتومبیل سروش مواجه و مجبور به توقف شد. آسوده خاطر نفس عمیقی کشیدد و بلافاصله دنده عقب گرفت و راه را برای اتومبیل باز کرد وقبل از آنکه سروش پیاده شود، بی تأمل با اسانسور بالا رفت. نگاه تند سروش در تعقیب او بود. عمو جلال در حالی که در را می بست، سلام کرد و سروش را متوجه خود کرد:
- آقای مقامی! خانم خیلی نگران بودند... عن قریب که طفلی سکته کنه... البته من بهشون گفتم که ناراحت نباشند و شما شکر خدا سلامتی.
سروش به سردی جواب داد و به تندی بالا رفت. سیما مانتوی خود را در آورده بود و با عصبانیت در کاناپه فرو رفته بود. او در یک هفته اخیر بیش ازحد توانش صبوری کرده بود و اگر هر زن دیگری جای او بود تا به حال کل طایفه اش را درجریان زندگی اش قرار داده و حسابی آبروریزی به راه می انداخت. سروش با دیدن چهره مصمم و عصبانی او حساب کار دستش آمد از این رو سعی کرد با پیشدستی چیزی هم طلبکار شود. قیافه حق به جانبی گرفت، سوییچ را پرت کرد، کتش را در آورد و با غیظ روی کاناپه کوبید و در حالی که گره کرواتش ر اشل کرد با چشمهای تنگ شده غرید:
- خانم این موقع شب کجا تشریف می بردن!؟
سیما نگاه پر غیظی به او انداخت، ولی پاسخی نداد وروی گرداند. سروش برویش خم شد،یک دست به پشتی کاناپه و با دست دیگر چانه او را محکم گرفت و بالا داد، براق شد و گفت:
- خوشم نمیاد زنم این وقت شب از خونه بیرون بره... بعد از این هر قدر هم که دیر کنم سرکار علیه اجازه نداری سرخود را ه بیفتی دنبال بنده...شیر فهم شد؟
سیما با غیظ دست سروش را پس زد، غم و اندوه توأم با عصبانیت در چشمان سیاهش موج می زد، برافروخته او را هول داد. سروش تعادلش را از دست داد،سکندری خورد و با برخورد پشت پایش به لبه میز ایستاد. سیما رو در رویش ایستاد و گفت:
- دلم می خواست اون قدر مرد بودی که بتونی حقیقت رو بگی، اما انگار اشتباه گرفتم
منتطر سروش نماند و به سوی تبعید گاهش دوید.
سروش جا خورد، می دانست حق با سیماست. او بدون بهانه از همسرش دوری می کرد و این با هیچ منطقی قابل پذیرش نبود. با این وجود رفتار سیما را حمل بر گستاخی او دانست و با عصبانیت به سراغ او رفت. سیما تاقباز روی تخت ولو شده بود،چهره اش به سفیدی گچ می مانست و لبان داغ بسته اش بی شباهت به میت نبود. سروش عصبانی و برافروخته با چشمان سرخ نزدیک شد. در آن لحظه احساس تنفر دروجودش به غلیان افتاده بود. وحشیانه چنگ در یقه سیما زد و با یک ضرب او را از تخت بلند کرد و محکم به دیوار چسباند. سیما مثل موشی که در تله گرفتار آمده باشد لبریز از ترس شد. سروش سرد و خشن دستاها را از دو طرف سیما روی دیوار گذاشت، چشم در چشم او دوخت و گفت:
- دنبال مرد می گردی! خوب گوشهات رو باز کن ببین چی می گم... دفعه آخره که توی روی من می ایستی... این دفعه می گذرم، ولی دفعه بعد دندونهات رو توی دهنت خرد می کنم
چرخید که بره ولی سیما آزرده از لحن تند و زننده او فریاد زد:
- برو به جهنم
سروش از کوره در رفت، چرخید و با پشت دست محکم سیلی زد. سیما روی تخت پرت شد،سروش ول کن نبود با چشمان گرد شده در چشمان او خیره شد و گفت:
- بگذار روشنت کنم . اگه دلت مرد می خواد، بهتره به فکر پیدا کردنش باشی...، دیگه نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم.
سپس با خشم او را به عقب راند و از اتاق خارج شد. قلب سیما از رفتار ناشایست او به درد آمده بود. در حالی که بی صدا اشک می ریخت مقابل آینه ایستاد ،صورتش کاملا متورم و قرمز شده بود. سنگینی دست سروش را روی گونه اش احساس می کرد. به سمت در رفت و آن را از داخل قفل کرد. همان جا پشت در نشست و به حال خود گریست. چه آرزوهایی که در سر می پروراند! گویی تمام محاسباتش غلط از آب در آمده بود وسروش آن مرد رویایی که او فکر می کرد نبود. مرد با شخصیتی که آداب سخن گفتن را رعایت می کرد! کسی که در درس اول و در کار ساعی و کوشا بود. فرزندی که آوازه نیکو بودنش دربازار پیچیده بود و همه حسرت داشتن چینین فرزند خلفی را می خوردند. تمام این رویا چقدر دور از ذهن می نمود. بالاخره پس از ساعتی گریه، با تأثیر قرص مسکن به خواب رفت. برخلاف او خواب از چشمان سروش گریخته بودو بار سنگینی را روی وجدانش احساس می کرد. زیادی تند رفته بود. حق را به سیما می داد. او مرد ترسوئی بو د که جرأت گفتن حقیقتی که با زندگی و آینده همسرش بازی می کرد. او حق نداشت به دلیل عشقی که به مادرش داشت، زندگی این دختر جوان و زیبا را نابود سازد. اگر سیما در این سن و سال کم شکست می خورد،شاید دیگر هیچ گاه خو را نمی یافت و از زندگی و عشق سرخورده می شد. حسابی از رفتار خود منزجر شده بود، زیرا چنان با پشت دست در گوش سیما نواخته بود که دستش هنوز درد می کرد، از این رو نادم و پشیمان خود را لعن و نفزین می کرد و در دل دعا می کرد استخوان صورت سیما نشکسته باشد.
پشیمان و بیقرار، چند بار تا پشت اتاق سیما رفت، اما شرم جرأت در زدن را از او گرفته بود. بالاخره نزدکی طلوع خورشید نادم و خجول پشت در اتاق سیما ایستاد. فکر عذرخواهی بود و راهی برای دلجوئی. دستگیره ر ا چرخاند، در قفل بود، ضربه زد. صدایی بلند نشد. دوباره در زد. سیما چشم باز کرد نیم خیز شد صدای سروش از پشت در شنیده می شد:
- سیما... سیما... خواهش می کنم در رو باز کن... سیما... سیما.
صورتش گزگز افتاد، کرخ شده بود بلند شد مقابل آیینه ایستاد. حالش از خودش به هم خورد. نیمی از صورتش متورم و کبود بود چشم راستش از شدت تورم باز نمی شد. جرقه ای از نفرت درونش زده شد. صدای سروش هنوز از پشت در شنیده می شد. جلو رفت و در را باز کرد. سروش مات و مبهوت ماند اما سیما طعنه را چاشنی پوزخندش کرد، گفت:
- چیه! برام صبحانه آوردی... ممنون آقای محترم... شام دیشب کافی بود
و با تنه زدن به او به سمت دستشویی رفت. سروش عین مجسمه خشکش زده بود گویی حرفهای سیما را نشنید. ناگهان مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد با چشمهای گرد شده که مردمک آن ثبات خودش را از دست داده بود، صورتش را پوشاند. نفسهایش بلند بود. به سمت سیما چرخید ولی سیما در همان لحظه داخل دستشویی شد. دیوانه وار به اتاق دوید لباس پوشید و آفتاب نزده خانه را ترک کرد. حسابی گیج بود، سرگردان در خیابانها چرخ می زد و اشک می ریخت. هیچ وقت تا این حد رذل و کثیف نبوده است، چطور توانسته بود این عمل زشت را با دختری که نام همسرش را داشت انجام دهد. به هیچ چیز فکر نمی کرد، نه شرکت، نه گذر زمان. از وقتی از خانه بیرون زده بود،بیهوده وبی هدف خیابانها و اتوبانها را دور می زد. ناگهان مثل برق گرفته ها ترمز کرد و دور زد و راه نیاوران را در پیش گرفت. پس از طی مسافتی و عبور از چند خیابان اصلی و فرعی مقابل در سبز رنگ و رو رفته ای متوقف و پیاده شد

nika_radi
20-01-2010, 13:17
. زنگ زد،صدای ضعیفی از پشت در شنیده شد: "کیه؟"
دعا دعا کرد که نادر هنوز در این خانه سکونت داشته باشد. به مجرد باز شدن در گل از گلش شکفت و نادر را در آغوش کشید. نادر لب غنچه کرد، چسباند به گونه چب، گونه راست، زل زد توی چشمهای سروش و گفت:
- باورم نمیشه پسر!تو کجا؟ اینجا کجا؟... چی شده یادی از فقیر فقرا کردی داداش؟
صدای سروش در امواج صوتی سه موتور سوار کله خراب گم شد:
- دلم خیلی تنگ شده بود... به جون تو همیشه یادت هستم ولی فرصتش رو نداشتم
نگاه ملامت بار نادر تا ته کوچه دنبال ویراژ موتور سواران بود ولی زبانش تعارف گر سروش بود:
- بیا تو... بیا تو پسرکه خیلی باها حرف دارم
منزل نادر روی تپه های بالای نیاوران قرار داشت. آنها از راهرو کوچک گذشتند و از پلکان ده پله که به حیاط منتهی می شد بالا رفتند. اتاق نادر درحیاط پائینی بود بقیه ساختمان مسکونی در پلکان بالاتر و به اصطلاح حیاط بالایی قرار داشت. سروش از کنار درخت انار که کرک و پرش ریخته بود و فقط انارهای ترک خورده اش را نگاه داشته بود گذشت. پای پله آخری ایستاد گفت:
- اهل خونه خواب نباشند
- بابا مگه اونا دیو دو سر هستند که تا لنگ ظهر بخوابند
- مگه ساعت چنده؟!
- خوبی که ساعت به دستت بسته است... یازده جناب
- نمی خوای یاا... بگی
- ما اونطرف نمیریم بیا اینجا تو اتاق خودم
سروش گوشه ای از اتاق را برای خود انتخاب کرد و همان جا نشست. نادر از دوستان دوران دبیرستان و دانشگاهش بود. سروش معماری می خواند و باید دوره کارشناسی ارشد طی می کرد و بدین ترتیب نادر پس از گرفتن لیسانس عمران رفته رفته از او فاصله گرفت بنابراین مدت مدیدی بود که یکدیگر را ملاقات نکرده بودند. نادر خوشحال از دیدار غافلگیر کننده سروش، لحظاتی به قصد پذیرایی او را تنها گذاشت و چند دقیقه بعد با سینی انباشته از تنقلات بازگشت. نگاهی در چهره خسته و کسل سروش انداخت و گفت:
- غلط نکنم، صبحانه مبحانه یوخ
- تو هیچ وقت آدم نمیشی نادر
- آخه تو از آدمیت چه خیری دیدی که من رو دعوت می کنی
سروش بی حوصله نیشخند زد و گفت:
- راستش رو بخوای هیچی
- بفرما آقا! این روزها نون تو خریته... از شوخی بگذریم... بیا جلو یه چیزی بخور... مثل میت شدی
سروش با سر تشکر کرد و برش کوچلی از کیک را به دهان گذاشت. اما گویی لقمه خیال پائین رفتن نداشت. به سرفه افتاد. نادر از فلاسک چای ریخت و به دستش داد. سروش هول هولکی حرعه ای سرککشید. اما سوخت و دست تکان داد جلوی دهانش و به زحمت لقمه اش را قورت داد. نادر کاملا به روحیا او آشنا بود. فکر کرد مشکلی او را به آنج کشانده است. شروع کرد به حرف زدن. هز هر دری سخن راند تا آنکه بالاخره با کمی دست دست کردن به پشتی لم داد پا روی پا انداخت، گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
- نه!... چطور مگه؟
نادر در چشمان او خیره شد و گفت:
- خودت خوب می دونی که به هر کس بتونی دروغ بگی به من نمی تونی
- دست بردار نادر... دست بردار
- بگو ببینم چته؟... تو بی خودی خونه نادر نیومدی
سروش آه کشید و گفت:
- کاش همه مثل تو من رو درک می کردند
- الهه که خوب تو درک می کنه
نام الهه حسرت را میهمان لبهای سروش کرد:
- الهه... الهه... الهه... وااای
- چیه!... بهم زدین؟
- اگه بدونی چه بلایی سرم اومده!... اون وقت سراغ الهه رو از من نمی گیری
- داری دقم میدی ... میگی چته؟
سروش برای درد دل تردید داشت از این رو با من و من گفت:
- من...من... من ازدواج کردم
- پوف... مبارکه پسر... نصفه جونم کردی
- آخه...آخه...
- آخه چی؟... حتما الهه خانم دمبت رو گرفته و از خونه پرتت کرده بیرون
سروش دمق و به هم ریخته بود، حوصله شوخی نداشت برآشفت وبه یکباره ایستاد. کلافه و مستأصل آهنگ رفتن کرد. نادر با تعجب از رفتن او ممانعت بعمل آورد و گفت:
- ای بابا!معلوم هست چه مرگته! بگیر بنشین بابا! غلط کردم... چشم دیگه شوخی نمی کنم
- نادر به خدا حالم خیلی خرابه... شوخی نکن
سروش لب باز کرد گفت. از سکته مادر، مخالفت پدر، عشق دیوانه کنند الهه، ازدواج با سیما و بی اعتنایی بعد از آن نادر متعجب به فکر فرو رفت هیچ واژه ای برای دلداری به ذهنش خطور نمی کرد، گفت:
- بهتره الهه رو فراموش کنی... اگه سیما دختری است با صفاتی که گفتی!حیفه... از دستش نده
- باور کن الهه دخلی به این موضوع نداره. موضوع خود سیماست. من به اون علاقه ای ندارم. سیما یه زن تحمیلیه! زنی که پدرم به من تحمیل کرد
- میشه بگی اون چه شکلی داره که تو نمی تونی به عنوان همسر قبولش داشته باشی
- میخوای باز جویی ام کنی و بعد بگی متهم اصلی من هستم! خیلی خب پس گوش کن جناب بازپرس!اولا برای زندگی عشق نیازه که پدرم اون رو از من گرفت. من بدون علاقه نمی خوام هیچ ارتباطی با سیما داشته باشم. دوما سیما یه دختر دست و پاچلفتی و بی عرضه است. اون حتی نمی تونه از حق خودش دفاع کنه. داره مثل یه راهبه با من زندگی می کنه، ولی صداش در نمیاد. اعتراض نمی کنه. دلم میخواد جلوم وایسته و بگه: "مرد! چه مرگته؟ اگه نمی تونی با من زندگی کنی تمومش کن". اما اون سربه زیر و ساکت، فقط به وظایف خونه داریش عمل می کنه و بس.
- شاید برای خودش دلایلی داره. شاید هم روش نمی شه برای این مسئله با تو جدل کنه. شما هر دو به زمان نیاز دارید. بهش فرصت بده
- می دونی نادر! تو مثل برادرم هستی برای همین باهات راحتم. سیما فکر می کنه با لباس و آرایش می تونه تو قلب من راه پیدا کنه، ولی اون سخت در اشتباهه من با وسوسه این دختر زیبا مقابله می کنم
- تو زده به سرت! تو افکار مالیخولیایی پیدا کردی. توقع نداشته باش یک زن رو در مدت یک ماه بشناسی ،شاید سالها بگذره و تو همسرت رو نشناسی، اما در یک شرایط سخت، غیر قابل باور برات جلوه کنه
سروش سر روی زانو گذاشت و گفت:
- این چرت و پرت ها رو ولش کن... بگو با سیما چکار کنم!؟ اگه کسی بفهمه آبروم میره دیگه نمی تونم جایی سربلند کنم
- خیلی داغونش کردی؟
سروش خجالت کشید و سر به زیر انداخت. نادر گفت:
- یه چند روز برید مسافرت
- جوک میگی!؟... ما روباش که با کی می خوایم بریم سیزده بدر
نادر بلند شد رفت کنار در پرده را کشید، چنگ انداخت تو موهای چتری جلوی پیشانی اش، خیره شد به آسمان، گفت:
- می خوای بیاریش اینجا؟
- خونه شما؟
آره... اتفاقا خواهرم نگین اینجاست... شوهرش رفته مأموریت، سکی دو هفته ای پیش ما می مونه... فکر کنم این طوری خانمت هم احساس تنهایی نمی کنه

nika_radi
20-01-2010, 13:18
مهوش در حال تدارک میهمانی پاگشا، تهیه فراوانی دیده بود. اما قبل از هر اقدامی ترجیح داد نظر سروش را برای زمان آن جویا گردد و چون روزهای ابتدایی زندگی دخترش بود و ترجیحا رفت و آمدی نداشت، به همین دلیل تلفن را برای دعوت برگزید، اما تماس های مکرر با تلفن منزل و موبایلهای آن دو بیهوه بود. ترس و دلشوره وادارش کرد تا امیر و مینا را روانه منزل دخترش کند.
مینا مقابل برج مسکونی مینو ایستاده بود و بی نتیجه شاسی زنگ را می فشد. آپارتمان به آیفون تصویری مجهز بود،سیما با افسوس و اشک شاهد حرکات خواهر و برادر بود. در حالی که جرأت باز کردن در را نداشت. می دانست با آن شکل و شمایل دفتر چند هفته ای زندگی اش بسته خواهد شد. مینا ناامید شد. به طرف امیر چرخید و چانه بالا داد:
- مثل اینکه خونه نیست... بریم.
امیر یاد عمو جلال افتاد. اما قبل از آن بوق اتومبیل سروش لبهای مینا را به خنده گشود:
- خودشه! سروشه.
اتومبیل سروش روی پل متوقف شد. دلهره روبه روشدن با انها را داشت امابا لبخند مینا جرأت یافت و جلو رفت:
- سلام... چرا دم در ایستادین مگه سیما خونه نیست؟
- فکر کردیم باشماست... موبایلش خاموشه... مال شما هم خاموش بود. از صبح تابه حال به هر دری زدیم نتونستیم ردی از شما پیدا کنیم. مامان در جروی دلشوره داشت برای همین اومدیم.
- ولی فکر می کنم رفته خرید، بیخود نگرانی
امیر با خنده گفت:
- جانمی خواهرم خانم شده... چشم نخوره
مینا با چشم و ابرو او را دعوت به سکوت کرد. سپس لحن رسمی به خود گرفت و گفت:
- سروش جان می بخشید مزاحم شدیم. مامان قصد داشت برای مهمونی پس فردا تلفنی دعوت کنه، ولی امروز با غیبت شما حسابی ترسیدیم... به هر جهت حالا ما حضورا شما و سیما جون رو به مهممونی پاگشا برای پس فردا دعوت می کنیم... یادتون نره کل فامیل جمعند.
سروش حال تهوع پیدا کرد، گیج و منگ به دنبال جواب گفت:
- چشم حتما با سیما جون در میون می گذرام... هر چی خانم بگه
با خداحافظی امیر و مینا سروش نفس راحتی کشید و با عجله کلید را داخل قفل چرخاند. سیما تمام حرکات و سخنان آنها را از آیفون دید و شنید و به محض ورود سروش به ساختما برج، به اتاقش دوید و خودش را در آن زندانی کرد. سروش وارد آپارتمان شد. نگاهش به اطراف چرخ خورد . وقتی اثری از سیما نیافت به اتاق او نزدیک شد اما در قفل بود. گفت:
- تو اونجایی... یه چیزی بگو... می دونم که هستی... سیما... سیما...حرف بزن.
عصبانیت صورت سیما رو سرخ کرده بود سعی کرد صدایی از خود در نیاورد. لبه تخت نشست و چشم به در بسته اتاق دوخت. سروش ناامید ازجواب زبان به عذرخواهی گشود و گفت:
- باشه در رو باز نکن... ولی حداقل به حرفهام گوش کن. من برای تقصیرم عذری ندارم. خدا می دونه که چقدر خجالت زده و شرمنده ام...آره! آره تو دختر ناز پرورده آقای افشاری حتما تا حالا از گل بالاتر هم نشنیدی... ولی حالا چی! یه غول بیابونی پیدا شده و مثل یه گرگ وحشی به جونت افتاده، نه؟
نفس عمیقی کشید و افزود:
- مثل سگ پشیمونم... ببخش سیما، تو رو خدا ببخش
اما تلاشش بیهوده بود. سیما جواب نمی داد. ناامید به سمت کاناپه رفت و بدون اینکه به چیزی فکر کند به نقش ریز ماهی گلهای قالی خیره ماند.
سیما با اون سن و سال کم و عشق آتشین به راحتی قادر به بخشش همسرش بود. یک به یک جملات سروش رابلعید و از اینکه او را تا این حد زار و پریشان می دید بیتاب برخاست و بیرون رفت. سروش پشت به او روی دسته مبل نشسته و به پایین خیره شده بود. آهسته نزدیک شد تا کاملا پشت او قرار گرفت. آرزوی ملاطفت و نوازش از سوی او را داشت. دلش می خواست خودش را در آغوش او رها کرده و های های بگرید و از بی وفایی های همسرش شکوه و گلایه کند، اما شرم و حیا به او اجازه نمی داد. از این رو با تردید دست روی شانه سروش گذاشت. دل سروش فرو ریخت بی محابا برخاست و مقابل سیما سر به زیر شد و با لحنی که او را شرمسار نشان می داد گفت:
- دیگه هیچوقت تکرار نمی شه... قول میدم
سیما مظلومانه و با پشت دست اشک را از چهره اش زدود و گفت:
- اشکال نداره من دلگیر نیستم... تقصیر خودم بود نباید شما رو عصبانی می کردم
سروش احساس علاقه ای به همسر زیبا و جوان خود نمی کرد. تنها عاملی که او را وادار به عذر خواهی و ملاطفت می نمود دلسوزی،همدردی و احساس گناهش بود. اما در آن لحظه قدر شناس رفتار سیما، مهربان شدو گفت:
- خیلی ممنون که در رو باز نکردی
- خیلی دلم می خواست این کارو می کردم
- ولی نکردی!
- نتونستم،یعنی نمی خواستم تو رو از دست بدم
- به هر حال ممنونم
سیما انگشت لای دندان ها گذاشت، لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:
- حالا با مهمونی چه کار کنیم؟
- بهتره بگیم مهمونی رو بگذران بعد از ماه عسل یه چند روزی آفتابی نمی شیم... خودبخود همه چیز حل میشه
- فکر خوبیه ولی اگر خونه بمونیم بدون شک عمو جلال می فهمه و لو میریم
- پس چه کار کنیم من که با این قیافه هیچ جا نمیرم
- میریم خونه دوست من، خوبه؟
سیما با صراحت مخالفت کرد و گفت:
- نه نه... اصلا حرفشم نزد، من روم نمیشه
- من با نادر صحبت کردم. نادر از دوستهای قدیمی و صمیمی منه. یه خواهر داره که دختر خوب و شوخی است. مطمئنم بهت خوش می گذره... قول میدم جای بدی نبرمت
- تو بهش گفتی که...
- نمی دونی که چه حالی داشتم. نادر تتنها کسی است که وقت گرفتاری و ناراحتی به دادم میرسه
- اگه تو بخوای... حرفی ندارم
- پس یه زنگ به مامانت بزن و بگو که نمی تونی فعلا دعوت شون رو قبول کنی
***

nika_radi
20-01-2010, 15:01
- نمی دونی چقدر خوشحالم... قدم رنجه فرمودید، مخصوصا همسرتون افتخار دادند
- ممنون... کی باشه جبران کنیم
- این حرف ها چی؟ ... منزل خودتونه. بفرمایید ... اتاق خودم رو براتون تمیز کردم این جوری راحت ترین.
- واقعا شرمنده کردی
- چقدر تعارف می کنی پسر
نادر از طبقه متوسط جامعه محسوب می شد و سبک و سیاق زندگی اش فرسنگ ها از طبقه اشرافی فاصله داشت، اما قلب و روحی بزرگ به همراه دریایی از کرم ضعف مادی اش را می پوشاند. سیما قدم در راهروی باریک و کم نور گذاشت. یه حس خوب پیدا کرد. بوی صفا و صمیمیت از خشت و گل دیوارها به مشام می رسید.
نادر می دانست سیما از طبقه مرفه و ثروتمندی است، با خجالت کف دست ها را به هم سائید و گفت:
- ببخشید اگه مثل خونه خودتون نیست
سیما در حالی که سعی در پنهان داشتن صورتش داشت جواب داد:
- این چه حرفیه؟... مگه فرقی داره؟
- به هر حال خوش آمدید، تورو خدا راحت باشید، بنشینید
سیما برای تشکر بی اختیار سر بالا گرفت. با این حرکت چهره اش نمایان گشت. نادر یکه خورد و قدمی عقب گذاشت و بلافاصله با عذر مختصری اتاق را ترک کرد. سروش خجالت کشید و کلافه به دنبال او بیرون دویدو نادر زیر سایه انار ایستاده بود وبه تنه آن لگد می کوبید. سروش نزدیک شد . نادر بی درنگ چرخید از شدت عصبانیت حالت خفگی پیدا کرده بود. گفت:
- واقعا که خیلی بی شعوری سروش... خیلی بی شعور
- تو دیگه نمک به زخمم نپاش خودم می دونم چه غلطی کردم
- به تو هم میگن مرد! با اون هیکل گندت خجالت نکشیدی دست روی این طفل معصوم بلند کردی؟ همچین داغونش کردی که اصلا معلوم نیست چه شکلی هست!
- حالا که شده.
- ممکنه بازم بشه، حتما دفعه بعد دندون هاش رو خرد می کنی...یا اینکه پاهاش رو قلم می کنی؟
- اگه می خوای ادامه بدی، برم
نادر کلافه سر تکان داد و گفت:
برو پیشش تنها نباشه... بگم نگین چای و شیرینی بیاره

nika_radi
20-01-2010, 15:02
فصل 4
روی تخت پر از لباسهای رنگارنگ شده بود، شاید هر کدام را چند بار به تن کرده و بیرون آوره بود. اما به نظرش هیچ یک چنگی به دل نمی زد. این یکی از عادت های او شده بود که با هر وسیله ممکن جلب توجه کند. آرایش تند، لباس های تنگ و کوتاه مدلهای مختلف مو، کفش های عجیب و غریب، عطرهای گران قیمت و ... به زیبایی خودش غره بود و از اینکه مورد توجه دیگران خصوصا جنس مخالف قرار گیرد لذت می بود و احساس غرور در وجودش به اوج می رسید.
آن شب نیز که منزل مهرداد دعوت داشت، در انتخاب لباس ابتکار عجیبی به خرج دادو خوب می دانست که توجه مهرداد را به خود جلب کرده است. بنابراین بدش نمی آمد تا او را به دنبال خو د بکشاند و بازیچه قرارد دهد و با این فکر برخلاف عرف میهمانی رسمی، لباس ساده و معمولی انتخاب کرد. در بین مدعوین با آن لباسهای فاخر، بیش از همه به چشم می آمد درحالی که این دقیقا مقصودش بود. اما عاطفه می اندیشید برای سرشکسته کردن او، این گونه لباس پوشیده است وبا لباس غیر رسمی به آن مهمانی قدم گذاشته است.
مهرداد تمام مدت زیر چشم حرکات او را زیر نظر داشت و غیر از احوالپرسی کوتاه در بدو ورود، دیگر سراغی از او نگرفته بود. هر دوی آنها به نوعی سعی داشتند تا نظر دیگری را به خود جلب کنند، اما الهه مغرورتر از آن بود که باب مصاحبت را با مهرداد باز کند. از این رومهرداد به هوای نشان دادن تابلوهای نفیس پدرش جلو رفت و گفت:
- قصد داری تا آخر مهمونی یه گوشه بنشینی؟
- شما پیشنهادی دارید!؟
- می تونیم یه چیزی بخوریم و در مورد نقاشی و نقاشان بزرگ صحبت کنیم
- شنیدم پدرتون آثار برجسته ای از یک نقاش بزرگ را به قیمت گزافی خریداری کرده، درسته؟
- اگه مایل باشید اون ها رو به شما نشون میدم
الهه برخاست و مقابل تابلو به گفتگو پرداخت. مهرداد تمام توجه اش را به او داده بود، لحظاتی بعد در حالی که سعی داشت موضوع صحبت را عوض کند، او را به سمت میز پذیرایی راهنمایی کرد. میز بیضی دوازده نفره از نوشیدنی و تنقلات انباشته بود، ظروف عتیقه ای که خدا می دونه به چه دوره ای تعلق داست به خوراکیها رنگ و روی دیگری بخشیده بود. پسته خندان دامغان، گردوی سفید گیلان و بادام کاغذی اصفهان درکاسه های بازروبندی و گل مرغی به هم فخر می فروختند. نقل اعلای تبریز، پشمک استکان زد و قطاب یزد،کاک و نان برنجی کرمانشاه، گز و پولک اصفهان داد از هنر ایرانی می زد. مهرداد تعارف کرد الهه بی میل بود. مهرداد به سلیقه خود انتخاب کرد، لیوان لب طلایی را از آب پرتقال پر کدر و جلوی او گرفت. محو آسمان آبی چشمان او شدو گفت:
- بدون این لباسها هم می تونستی جلب توجه کنی
الهه یکه خورد ولی به وری خودش نیاورد و گفت:
- من احتیاجی به جلب توجه ندارم
- این یک حقیقت محضه
الهه انگار از سخن مهرداد خوشش نیامده باشد ابرو درهم کشید و به حیاط رفت. مهرداد نیز به دنبال او وارد حیاط شد.
الهه روی پله سوم ایوان نشسته بود. مهرداد پاورچین نزدیک شد و یک پله بالاتر از او نشست. سکوت آدمها و جیر جیرحشرات. بالاخره این مهرداد بو د که سکوت را شکست و گفت:
- شب قشنگیه!دلم می خواست هیچ وقت تموم نمی شد
الهه سربالا گرفت چشم به ستاره ها دوخت:
- چرا؟
- نمی تونی حدس بزنی؟
الهه با گفتن "نوچ" شانه بالا داد.
- وقتی توی به هوای لطیف! یه شب مهتابی! توی یه باغ با صفا! کنار یه فرشته آسمانی بنشینی... کیه که دلش بخواد او شب تموم بشه
الهه ته دل از تشبیه مهرداد لذت برد و از اینکه توانسته بود نظر او را به خودش جلب کند، راضی به نظر می رسید، ولی برای آزردن او ابروان بلوندش را در هم کشید وبا تندی و تلخی برخاست و با عجله به سمت در به راه افتاد. مهرداد صدایش را بلند گرد و گفت:
- بهتره فکر جنگیدن با من نباشی
الهه با خشم زیر لب زمزمه کرد:
- کور خوندی آقا... کور خوندی

nika_radi
20-01-2010, 15:03
سر کج کرد و گونه عاطفه را بوسید. چشم چرخاند به طرف صندلی عقب اتومبیل توی چشمهای الهه زل زد و گفت:
- عمه جان یک کم به این دخترت آداب معاشرت یاد بده، خوبه بدونه هر جایی چگونه رفتار کنه! یا چه لباسی بپوشه که مضحکه دیگران نشه.
الهه شنید، شکلک درآورد و با عشوه رو گرداند. مهرداد خنده اش گرفت، عاطفه متوجه الهه نبود گفت:
- دیوونه شدی عمه! یه حرف میگی، الکی می خندی... قاطی داره بچه!
- یاد یه موضوع افتادم خنده ام گرفت
- دلم می خواد چند ماهی که ایران هستی زیاد ببینمت، خدا می دونه اگه بری چند سال دیگه بر می گردی
مهرداد آهنگ صدایش را پایین آورد تا الهه نشنود سر بیخ گوش عاطفه برد و نجوا کرد:
- اینو هستم عمه... تو برنامه ریزی کن، چاکرتم دربست
- ای شیطون! اگه عمه یه دختر به نام الهه نداشت فکر نکنم دربست چاکرش می شدی
- حالا دیدی عمه! ما چاکر خودتیم نه دختر خانم بد اخلاقت
- برو، برو ما خودمون ختم عالمیم
- فدات، مواظب این الهه زیبایی باش، ببینم چه کار می کنی عمه، می خوام وقتی برمی گردم فرانسه متأهل شده باشم
- واسه سرت گشاد نیست؟
- مگه ما چه مونه عمه خانم!
- هیچی عمه، ولی با سروش چه کار می کنی؟ اون دوتا دیوونه همدیگه هستند... تازه این همه دختر چشم آبی ریخته تو فرانسه.... تحفه است!؟
- این بابا! می خوام چه کار عمه! می خوام همدمم یه دختر شیرین زبون فارسی باشه...متوجهی که
امان، حوصله سر رفته دست روی بوق گذاشت و فشار داد:
- تشریف نمیاری خانم
چند لحظه بعد مهرداد در سکوت کوچه در ردیف جدولها قدم می زد، دقیق شده بود به اطراف، یه ردیف شمشاد کوتاه پشت دیوار آقا عباسی، یه چنار که با قدر بلندش از میان درخت های کوچه قد برافراشته بود تا هرصبح زودتر از همه سلام بده به خدا.
پیکان قراضه کارگر خانم ساعدی با روغن ریزی اش آسفالت را خراب کرده بود. چند قدم جلوتر یه کاج قدیمی با یه عالمه سوزن های خشکیده، پنج تا نارون پشت هم بعد یه پل ،یه عالمه آشغل راه عبور آب بسته بود. پشت دیوار پلاک 110 درخت نبود. " چه آدم های بی ذوقی"، رسید به چهار راه پیچید سمت راست، باز یه ردیف شمشاد. یه سرو تکان می خورد، انگار یادش رفته بود سر شب نماز بخونه، داشت عبادت می کرد، یه قطره باران چکید نوک بینی اش، سر به آسمان بلند کرد و گفت:
- برگردم بارون گرفت.

سیما تحت تاثیر نگین شاد و سر زنده نشان می داد و به نظر می رسید تلخی شروع زندگی جدید را فرامو ش کرده است. نگین دختری شیطان و بذله گو بود که با جوک ها و لطیفه های نابش سیما را وادار به خنده می کرد طنین خنده های این دو زن جوان شادی را برای اهل خانه به ارمغان اورده بود مادر نادر همسرش را سالهای پیش از دست داده بود و با وجود اینکه در سنین جوانی بیوه شده بود مسئولیت فرزندانش را خود به عهده گرفته بود فریبا اشپز بیمارستان بود و از این راه مخارج زندگی و تحصیل فرزندانش را فراهم می اورد نادر لیسانس عمران و نگین تکنسین اتاق عمل بود ولی همسرش به او اجازه کار نمی داد . بیژن مامور خرید شرکت صادراتی پسته ایران رفسنجان بود و برای خرید و تحویل محموله به طور مرتب به استان کرمان سفر می کرد .
این بار نیز برای انجام ماموریت عازم رفسنجان شده بود به همین دلیل نگین برای رهایی از تنهایی میهمان منزل مادرش شده بوداین روزها برای ان دو و خانواده نادر فراموش نشدنی بود. سیما با عشق و علاقه وافر در کار اشپزی به فریبا و نگین کمک می کرد و در شستن ظروف و تمیز کردن خانه کوتاهی نمی نمود . با انکه نگین سعی داشت خودش کارهارا انجام دهد ولی سیما زیر بار نمیرفت و به هر صورت ممکن در تمام کارها کمک می کرد . شب همگام گرد نادر جمع می شدند از دست های هنر مند و صدای دلنشین او لذت می بردند . فریبا با تخمه و اجیل و تنقلات سر انها را گرم می کرد و انها تا پاسی از شب را به بازی و لودگی می پرداختند.
ورم صورت سیما کاملا خوابیده بود اما اثار کبودی ان مشهود بود با این حال هرچه زمان می گذشت چهره واقعی او نمایان تر می شد و زیبایی خود را مجددا به دست می اورد سروش نیز پشیمان از کرده خود بیش از پیش با او مهربانی می کرد و این امر باعث شده بود تا سیما به کلی رفتار گذشته او را به کلی فراموش کند و به اینده امیدوار گردد .
نادر در مدت کوتاه اشنایی با سیما او را دختری محترم و بسیار شایسته یافته بود و لازم می دید سروش را پند دهد و به شروع زندگی راغب سازد به این بهانه وقتی سیما و نگین پای قصه های هزارو یک شب از زبان فریبا نشسته بودند او را در خلوت خود گیر اورد . سروش نگاهی به او انداخت قیافه اش داد می زد قصد نصیحت دارد . از این رو سروش فرصت صغرا کبری چیدن را از او گرفت و گفت :
- نکنه هوس نصیحت داری ؟
- درست فکر کردی.
- تو رو خدا حوصله اش رو ندارم نادر... ول کن جون من .
- تو هیچ وقت حوصله نداشتی ولی حالا باید یکی گوشت رو بگیره و ادمت کنه .
- نادر! تو رو خدا بسه . می دونی که من چه عهدی با خدا بستم من در قبال داشتن مادرم عهد کردم مطیع پدر باشم . ولی همون موقع عهد دیگری هم بستم . سیما توی زندگی من اضافه است .
- اخه احمق دیوونه ! تو دیگه چی می خوای ! این دختره کامله ... خوشگل. نجیب. مهربون . خانوم.
- خب که چی
- پیچ پیچی.
- همه رو می دونم . ولی به تنها چیزی که اهمیت نمیدم اونه.
- اخرش که چی؟
- نمی دونم
- تو یه احمقی سروش! اون میتونه ارزو هر مردی باشه .
- فعلا که برای من یه کابوسه.
- لگد به بخت خودت نزن.
- بخت من فقط الهه بود نمی دونم کی از خواب بلند می شم و می بینم از این کابوس وحشتناک رها شدم. تو فکر می کنی ممکنه یه روزی الهه رو در کنار خودم ببینم .
- خجالت بکش مرد! تو متاهلی.
- چه تاهلی! چه کشکی! این که من دارم زندگی نیست یه جهنمه.
- مگه تو زندگی هم می کنی ؟ از 24 ساعت هفت هشت ساعت خونه ای اون هم توی رختخواب و در حال خروپف من نمی دونم این سیما چطور حرف نمی زنه.
- گفتم که بی عرضه است.
- بی عرضه صفت مناسبی نیست . بگو خوددار و صبوره . بگو شکیبایی بیش از حدش دیوونه ات کرده . بگو بیش از حد خانومه و شخصیتش اجازه نمی ده دادو قال راه بیندازه.
- برو بابا تو هم دلت خوشه.
- حیف نون!... تو بی لیاقت ترین مرد دنیایی... البته فکر نکنم صفت مردونگی بهت بیاد.
سروش براشفته شد یقه او را چسبید و در حالی که او را به دیوار می کوبید گفت:
- خیلی داری تند میری . اگه به خاطر رفاقت و نون نمکی که با هم خوردیم نبود می دونستم چه کارت کنم.
- .سروش! می ترسم وقتی چشمات رو باز کنی که دیگه خیلی دیر باشه... احمق نباش.
ضرباتی که به شیشه خورد ان دو را وادار کرد سراسیمه از یکدیگر جدا شوند و طوری وانمود کنند که در حال شوخی و مزاح هستند.
نگین وارد شد . با تعجب نگاهی به ان دو انداخت سپس لبهای قیطانی اش را جمع و چشم های گربه ای اش را تنگ کرد و گفت :
- هیچ وقت از کارهای شما دوتا سر در نمی اوردم ... نه شوخی تون معلومه نه جدی تون ... با اقا سروش بیایید بالا بیژن بر گشته.
نادر یقه اش را صاف کرد و گفت:
- ا... کی اومده؟
- یه ربعی میشه ... چند بار صدات زدم انگار نشنیدی.
- داشتیم گپ می زدیم تو برو ما الان می یایم
- معطل نکن بیژن عجله داره . می خواد زودتر راه بیفتیم.
فریبا زودتر از شبهای قبل غذا را سرو کرد تا بچه ها قبل از نیمه شب روانه کرج شوند . نگین از فرصت کوتاهی استفاده کرد و ادرسش را به سیما داد و از او خواست تا در صورت بروز مشکل رویش حساب کند.

nika_radi
20-01-2010, 15:08
به مجرد خداحافظی نگین سیما احساس دلتنگی کرد . ندیم و همصحبت شیرینش رفته بود نگاهی به اتاق تاریک نادر که شبها را با نگین در ان سر می کرد انداخت . دلش گرفت اهی کشید و بی رغبت چند قدمی جلو رفت . ولی قبل از ورود برای گفتن شب به خیر ایستاد و رو به نادر گفت:
- خیلی زحمت دادیم نادر خان . انشاءا... یکی دو روز دیگه حتما رفع زحمت می کنیم باید ما رو ببخشید.
و با گفتن شب به خیر رفت . نگاه نادر گویی نگران خواهر باشد تا ورود به اتاق دنبال او بود در حالی که با خود زمزمه می کرد: (( چرا خدا نعماتش را به کسانی می بخشد که لیاقتش را ندارند)) رو به سروش کرد و گفت:
- بهتره تنهاش نگذاری این یکم ترسناکه
- حوصله اش را ندارم نادر .
- اون این پایین زهرترک می شه پسر .
پسرک فراری! کلافه چشم بست می دانست برای فرار از دام عشق سیما از او اجتناب می کند . ازاین رو با یک جمله گلایه امیز خود شیرینی کرد و گفت :
- می خوای من رو از سر خودت باز کنی هان ... شاید شبها نمی گذارم بخوابی.
- تو هنوز بزرگ نشدی سروش خیلی بچه ای خیلی.
- جنابعالی به کمالات رسیدید و ما بی نصیبیم .
- سروش تو 25 سالته پدرم وقتی به سن تو بود من و نگین رو داشت و یک خانواده چهار نفره رو اداره می کرد ولی تو مثل بچه ها رفتار می کنی نمی دونم کی می خوای به زندگی ات برسی نمی خوای بفهمی که تو شوهرشی و مسئولیت داری.
سروش بی حوصله گفت:
- من احتیاجی به نصیحت ندارم شب به خیر .
جرو بحث فایده ای نداشت. نادر پله ها را دو تا یکی بالا دوید نگاه سروش تا ورود به ساختمان دنبال او بود. بعد چشم چرخاند به سمت اتاق نادر پرده ها کشیده بود سایه سیما دست رو کلید برق گذاشت و همه جا تاریک شد شروع کرد به قدم زدن . سیگار . قدم . سیگار .قدم تا وقتی خواب بر چشمانش چیره شد اهسته و پاورچین در را باز کرد و داخل شد سیما خواب بود یواش و بی سر و صدا پتویی بر داشت و در گوشه دیگر اتاق پهن کرد و خوابید . عقربه کوچک نزدیک پریدن روی عدد هشت بود که سیما در رختخواب جا به جا شد و کش و قوسی به بدنش داد همان طور که دمر خوابیده بود چشم هایش را گشود . نگاهش در صورت سروش ثابت ماند . فکر کرد چقدر این پسر لجباز و بدخلق را دوست دارد . با نگاهی پر گلایه زمزمه کرد (( مغرور )) و با اهی پر حسرت بر خاست و برای شستن دست و صورت بیرون رفت. کنار حوض کوچکی در پلکان بالائی نشست صورتش را می شست که صدای صبح به خیر نادر در گوشش پیچید .
لبخند نمکینش را چاشنی علیکش کرد کمی خودش را عقب کشید که برگ های خشک شده درخت انگور زیر پایش خرد شد نادر صابون مایع را لب پاشویه گذاشت و پرسید :
- سروش هنوز خوابه؟
پلکهای سیما به علامت تایید روی هم افتاد . نادر پرسید:
- شما برای صبحانه تشریف میاری بالا یا منتظر سروش می مونی؟
- فرقی نداره اما اگر اشکال نداره ترجیح میدم صبحانه رو با فریبا خانوم بخورم .
بلند شد و در حالی که صورتش را خشک می کرد پا در پلکان گذاشت پله دوم نادر صدایش زد:
- سیما خانوم .
سیما ایستاد. نادر پرسید:
- می تونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟
- خواهش می کنم بفرمایید.
نادر با من و من گفت:
- نمی دونم چطوری شروع کنم
- راحت باشید شما با برادرم امیر برای من فرقی نداری.
- می ترسم فضولی باشه .اصلا فراموشش کن.
سیما کنجکاوشد:
- مربوط به سروشه؟
نادر چشم بست و سر تکان داد .نگرانی هم بر کنجکاوی سیما اضافه شد پرسید:
- میشه بگی موضوع چیه؟
- چیز خاصی نیست فقط ... ای بابا ! ... هر وقت می خوام یه حرفی بزنم گریپاچ می کنم .چند بار به نگین گفتن به شما بگه ... ولی زیر بار نرفت.
نادر کلافه سیما را دعوت به نشستن روی پله کرد و خودش نیز دو پله پایین تر نشست و با لحن دوستانه ای گفت:
- سالهاست سروش رو می شناسم . پسر خوب . خوش قلب است مهربون و فداکار ... می دونی! حداقل توی رفاقت که این طور بوده ... هیچ دلم نمی خواد حرفی بزنم که خدا ی ناکرده زندگی شما رو به هم بزنه بر عکس دوست دارم سروش سر عقل بیاد و در رفتارش تغییری بوجود بیاره.
- نمی دونم سروش به شما چی گفته اما اگه واسه صورتم میگی ! تقصیر خودم بود اون دلش نمی خواست این اتفاق بیفته حالا هم حسابی پشیمونه بارها عذر خواهی کرده .
- درسته ولی میترسم باز تکرار بشه سروش یکم قاطی کرده کنترل اعمالش دست خودش نیست.
- شما زیادی حساس شدی برای اینکه عصبی نشه می دونم بعد از این چطور رفتار کنم .
- کاش سروش قدر شما رو می دونست می ترسم وقتی این رو بفهمه که دیگه خیلی دیر شده باشه.
- سروش مشکلی داره که من نمی دونم چیه اما ان قدر دوستش دارم که منتظر می مونم منتظر می مونم تا از من بخواد کمکش کنم .
نادر لبخندی تلخ به لب راند و گفت:
- پس من دیگه حرفی ندارم حسابی مواظب عشقت باش دو دستی بهش بچسب
- مطمئن باش دو دستی بهش می چسبم اما قبلا به دستام چسب می زنم .
صدای خنده شان بلند شد سروش داشت نگاه می کرد . نمی دانست چرا ولی به شدت ناراحت شد دلیل عصبانیتش هرچه بود ... حسادت! غیرت! یا حس دیگری... کاملا او را بر اشفت بر افروخته و عصبانی نزدیک شد سیما به محض دیدن او جا خورد و تمام قد ایستاد . با عکس العمل سیما نادر سرش را برگرداند و او هم جا خورد زبانش بند امد و گفت:
- س س سلام... بیدار شدی!
- دوست داشتی خواب باشم؟
نادر وا رفت چشم بست باز کرد با نیم نگاهی به سیما عذر خواست و به سرعت از پله ها بالا دوید سیما بر افروخته به خود جرات بخشید و گفت :
- این چه طرز حرف زدن سروش؟
سروش کفری بود نگاهش را امیخته به ملامت کرد و گفت:
- فکر کردی شوهرت اینقدر بی غیرته.
- تو چی داری می گی ؟!
- زنهایی مثل تو رو باید توی خونه زندونی کرد والا ممکنه کار دست ادم بدین.
سیما چنان بر اشفت که جلو چشمانش سیاهی رفت بی اراده سیلی محکمی به صورت سروش نواخت که اورا برای لحظاتی شوکه ساخت بعد اشک ریزان به اتاقش دوید و شروع به جمع اوری لوازم شخصی اش کرد .

nika_radi
20-01-2010, 15:12
نادر از پنجره اشپزخانه تمام وقایع را دید و از اینکه برای سیما دردسر ایجاد کرده بود از خود شرمسار شد .نادم و پشیمان قلمی به دست گرفت و برای دل رنجور او چند بیتی نوشت :
(( اینجا دلی شکسته
تو این قفس کبوتری با بال. پر شکسته کنج قفس نشسته
ای ادما نگاش کنید!
یکی پاشه ابش بده
یکی بره دونش بده
یکی بره غصه هاشو بر داره و بادش بده
پرنده قصه ما بدون عشق زودتر از اینها می میره
کاشکی می شد در قفس باز بشه
پرنده کوچک ما
از اسارت رها بشه))
قطره اشکی از چشم نادر بر روی نوشته اش چکید . سر بلند کرد . نگاهی به حیاط انداخت سروش هنوز انجا ایستاده بود و جای سیلی را ماساژ می داد . بر خاست و کاغذی را که با کلماتش سیاه کرده بود مچاله کرد و در سطل زباله انداخت . کاپشنش را برداشت و به حیاط زد از کنار سروش رد شد اما در استانه در ایستاد و گفت:
- این رسم رفاقت نبود
- تو جای من !... چی فکر می کردی؟
- حداقل حرمت نون و نمک نگه می داشتی بی معرفت
سروش کلافه چنگ در موهایش کشید و گفت:
- معذرت می خوام انگار مغزم از کار افتاده
- بی خیال ... اینجا خونه خودته هر وقت دوست داشتی و قابل دونستی بیا ولی بدون خانمت.
- نادر گفتم که معذرت می خوام
- من بی غیرت نیستم سروش یه چند روزی می رم خونه نگین ... شما راحت باشین.
و به راه افتاد. اما سروش سراسیمه گفت :
- کجا!... نرو... تورو خدا صبر کن نرو ... وایسا مرد.
نادر ایستاد. سروش پشیمان و با لحن التماس امیزی گفت:
- چرا متوجه نیستی! این کارها فقط به خاطر اینه که حالش رو بگیرم .
نادر می دانست سروش رفتارش را توجیه می کند. ولی به روی خود نیاورد و گفت:
- راه درستی انتخاب نکردی.
- می دونم ... میدونم ... می دونم.
- می دونی و مثل کبک سرت رو کردی زیر برف
- نادر اگه بری من هم سیما رو بر می دارم می رم .
نادر چاره ای نداشت گفت:
- پس قول بده تا اینجا هستی اذیتش نکنی
- تو منو بخشیدی که نه؟
- اگه سیما خانوم تو رو ببخشه منم می بخشم .
- یعنی برم بگم دستت درد نکنه که زدی تو گوشم.
- فکر نمی کنی حقت بود! تازه فکر کنم تنها کار عاقلانه ای که کرد همین بود ... حالا دردت گرفت؟
- نمی دونی چه ضرب دستی داره
- نوش جونت ولی بهتره بری از دلش در بیاری.
سروش نادر را در اغوش کشید و با عذر مجدد از او دلجویی کرد سپس یکراست به سراغ سیما رفت ولی قبل از انکه دست گیره را بچرخاند در باز شد و سیما با ساکش در استانه ان ظاهر گردید. نگاهش در دیده در دیده اشکبار سیما گره خورد . خندید دسته ساک را گرفت و با نوک انگشتان سیما را به داخل هول داد و با لحن ملایمی گفت:
- قهری:
سیما جواب نداد روی از او بر گرفت اما سروش به دنبال دلجویی گفت :
- معذرت خواهی فایده داره یا نه؟ ... اگه نداره می تونم بگم غلط کردم ... شکر خوردم ...شما ببخش.
باز سیما جواب نداد رو در روی او ایستاد با انگشت سبابه چانه او را بالا داد و گفت:
- توکه زدی پدر صاحب بچه رو در اوردی ... این من هستم که باید گریه کنم خانومی.
سیما خنده اش گرفت ودر حالی که سر به زیر می شد زمزمه کرد:
- بی مزه
- معلومه که بخشیدی می دونستم.
خنده سیما به ابروان درهم کشیده تبدیل شد قیافه حق به جانبی گرفت و مثل اینکه از بازیچه بودن خسته شده باشدگفت:
- می خوام باهات جدی صحبت کنم .
- بگو گوش می دم .
سیما برای نظم بخشیدن به افکارش دست دست کرد بالاخره در مقابل چشمان منتظر سروش گفت:
- درست بیست روز از ازدواجمون میگذره . من هیچ علاقه ای در تو نسبت به خودم احساس نمی کنم . اگر این ازدواج غلط بوده مقصرش خودتی نمی تونم دلیلی برای کارهات پیدا کنم . هیچی با هم جور نیست یه روز ناز ! یه روز کتک ! یه روز توبیخ! یه روز معذرت! یعنی چی؟! ... من حق دارم بدونم چه بلایی داره سرم میاد ... اگه تمام زن و شوهرها اینطور زندگی می کنند حرفی ندارم ولی اگه حقیقتا مشکلی هست می خوام بدونم ... اگه عیب و ایراد از منه بگو تا خودم رو اصلاح کنم و اگه فکر می کنی اصلاح شدنی نیستم ازادی هر جور می خوای تصمیم بگیری ولی از این موش و گربه بازی خسته شدم ... دیگه حوصله ام سر رفته ... می فهمی سروش خسته شدم.
سروش باید راهی برای گریز از انبوه سوالات سیما می یافت .این حق انکار نا پذیر زن جوانش بود تا از او دلیل و توضیح بخواهد . به همین دلیل برای فرار از مسئولیت با اکراه گفت :
- دوست داری واقعیت رو بدونی؟
- اره... اونم تمام و کمال
- جرات شنیدنش رو داری؟
یه حس بد توی وجود سیما دوید . سروش ادامه داد :
- خب بالاخره خودت می فهمیدی شاید هم تا حالا فهمیده باشی ... من ...من...
سروش مکث کرد، نفس در سینه سیما حبس شد.پرسید:
- خب .. تو؟!
- من بعد از عروسیمون متوجه شدم که...
سروش بعد از مکث طولانی در حالی که نمی دانست چطور این دورغ شاخدار را در فهم سیما بگنجاند، بالاخره بعد از کلی دست دست کردن گفت:
- سیما... من بیمارم.
- چه بیماری؟
- چطوربگم، خودت تا حالا متوجه نشدی؟
سیما با تعجب گفت:
- نه...نه
سروش یه هنرپیشه تمام و کمال شد. با دیده پر اشک ولب پر التماس گفت:
- سیما باور کن دوستت دارم ولی دلم نمی خواد به پای من بسوزی نمی خوام بیشتر از این اذیت و آزارشی
- این چه حرفیه سروش؟ این چه حرفیه؟ تو باید به من بگی، هر کار که لازم باشه برات می کنم. اگه اینجا درمان نشدی، میریم آمریکا یا اروپا
- نه سیما...من...من...
نفس در سینه سیما حبس شد، گفت:
- بگو دیگه جون به سرشدم.
- سیما من...من ناتوانم
سیما مثل مجسمه خشکش زد. واکنشی نشان نداد. سروش فهمید توانسته است سیما را تحت تاثیر قرار دهد با زیرکی اضافه کرد:
- اولش دلم نمی خواست تو رو از دست بدم،ولی بین دو راهی گیرکرده بودم، نمی دونستم چه باید می کردم. ولی حالا که تو رو دارم شرمنده ام، از خودم خجالت می کشم. نمی دونم چرا با آینده تو بازی کردم، تو می تونستی شوهر خوبی داشته باشی، بچه دار بشی. ولی حالا یه شوهر نفله و علیل گیرت اومده.... حالا فهمیدی چرا رفتارهای دوگانه ای دارم؟ چند دقیقه پیش هم واسه همین به تو و نادر گیر دادم. نمی دونی چقدر حسودیم شد.
یه سطل آب سرد خالی شد روی سر سیما. شرط عقل بود که در کمتر از 24 ساعت از زندگی سروش محو شود، اما در آن موقعیت اندیشید باید مثل ستون پشت سر همسرش بایستد، از این رو گفت:
- چرا از اول نگفتی. می تونستیم بریم پیش یه متخصص
- چند بار بگم، نمی خواستم تو رو از دست بدم. در ضمن به هیچ وجه دلم نمی خواد موش آزمایشگاهی دکتر ها باشم
- سروش تو خیلی احمقی... تو در مورد من چه فکری کردی؟
- ولی من حق ندارم درهای خوشبختی رو به روی تو ببندم. تو حق داری زندگی کنی مثل تموم زنهای دنیا و از زندگی ات لذت ببری
- زندگی که تو توش نباشی رو نمی خوام
- سیما لگد به بخت خودت نزن،بگذار یه مدت دیگه از هم جدا بشیم تا هر کس بره دنبال سرنوشت خودش
سیما فکر کرد حال سروش را درک کند. از این رو برای امیدواری دادن، یا دم زدن از عشق واقعی خود گفت:
- مثل اینکه تو معنی عشق رو نمی فهمی!عشق که خودخواهی نیست... عشق یعنی فداکاری،سوختن مثل پروانه، آب شدن مثل شمع. نه سروش... نه، من هیچ وقت تو رو تنها نمی گذارم. تو نگران هیچی نباش، من تا آخرش هستم.
- بالاخره به روز خسته میشی... لگد به بخت خودت نزن
- وقتی خسته شدم میرم... حالا دیگه هیچی نگو...باشه!
سروش درحالی که از دروغهای خود به حال تهوع افتاده بود، برای پایان بخشیدن به بازی احمقانه اش، گفت:
- تو یه فرشته ای سیما... یه فرشته واقعی.
سیما خودش را در آغوش سروش رها کرد. سروش یکه خورد با مکث و کمی تردید دستهایش را بالا آورد و نوازشگر بازوان سیما ساخت. نمی دانست، چرا ولی صدای تپش های تند قلبش را می شنید.

nika_radi
22-01-2010, 16:59
با این اندیشه که سروش در موردبیماری اش حقیقت را گفته است، تمام توانش را به کار بست تا این راز پنهان بماند و او از نظر روحی دچار آسیب نگردد. سروش نیز سعی داشت جو خانه را آرام نگاه داشته و به سیما ثابت کند که قصدی از رفتارهای گذشته اش نداشته است و آن همه تند خویی و بی حوصلگی اش ناشی از بیماری اش بوده است. به همین دلیل وقتی آثار کبودی و ضرب دیدگی صورت سیما زایل شد، با خیالی آسوده طی تماسی تلفنی خبر بازگشتشان را داد و آمادگی خودشان را برای میهمانی اعلام کرد. سپس سیما را در جریان گذاشت و برای برطرف کردن هر گونه شک و شبهه ای تصمیم به تهیه هدایایی گرفت تا به عنوان سوغات برای خانواده های خود پیشکش ببرند. با این تصمیم یکی دو ساعت در خیابان ها و پاساژهای اطراف منزلشان چرخ زدند تا موفق به تهیه هدایایی شدند که باشهر تبریز و سلیقه خانواده ها سنخیت داشت. سروش که کمی تغییر روحیه داده بود، شوخی می کرد و سربه سر سیما می گذاشت و در تهیه هدایا سلیقه به خرج می داد.
میهمانی افشار بی شباهت به مراسم عروسی نبود، مهوش اکثر اقوام و آشنایان را دعوت کرده و چنان تدارکی دیده بود که همه انگشت به دهان مانده بودند. خانم و آقای مقامی نیز در این جشن شرکت داشتند. شیرین با مشاهده شادی عروس و فرزندش، آرامش خاصی یافته بود. در حالی که مشتاق شنیدن نظر سیما راجع به سروش و زندگی جدید بود، فرصتی مناسب یافت و سیما را به حرف گرفت. نگاه و مهر مادرانه اش را در ظلمت چشمان سیما دوخت و گفت:
- نمی خوای چند دقیقه کنارم بشینی؟
سیما با لبخند در کنار او جای گرفت.
- یه کم وقتت رو به ما بده عروس خانم
- اختیار دارید مادر... در خدمتم
- خب عزیز دلم! از زندگی بگو، سروش من که بداخلاقی نمی کنه؟... زندگی باهاش سخت نیست؟
- وقتی سروش هست هیچی سخت نیست، همه اش راحته، آسایشه
- الهی پیر بشی مادر، انشاءا... صدسال زندگی خوب و خوش داشته باشید....من دیگه هیچ آرزویی ندارم جز اینکه بچه سروش رو بغل کنم. او وقت با خیال راحت سرم را زمین می گذرام و می میرم
- خدا نکنه مادر، ان شاءا... بعد از صدو بیست سال.
- ای بابا چه خبره دخترم! عمر نوح می خوام چه کار... به قدر کفایت بسه
سروش که از مدتی قبل آنها را زیر نظر داشت، با درهم شدن چهره مادر، جلو آمد. در حالی که بشقابی حاوی کیک بدست داشت سر میز نشست و گفت:
- مادر شوهر و عروس خوب دل دادید وقلوه گرفتید... سر مارو دور دیدین،غیبت دیگه.
نگاه مهربان مادر موجی از عشق را به صورت فرزند ریخت و گفت:
- الهی مادر فدات بشه. آخه پسر خوب،یک ماهه عروسی کردی هنوز یه سری به مادرت نزدی. یه تلفن خشک و خالی می کنی و تمام.
- به خاطر سفرمون بود
- نمی تونسی حداقل برای خداحافظی بیای ببینمتون
- می دونی مامان خیلی عجله ای شد! سیما هم با مادرش تلفنی خداحافظی کرد
- خدا کنه شما خوش باشین، دل من هم خوشه
سیما به قصد دلجویی خم شد و شیرین را بوسید.
سروش که طاقت دیدن ناراحتی و دلگیری مادر را نداشت بعد از کلی سربه سر گذاشتن با او، برش کوچکی از کیک را به چنگال زد و با خواهش و تمنا آن را در دهان مادر گذاشت. شیرین در حالی که لقمه اش را می بلعید با انگشت به سیما اشاره کرد و بریده بریده پرسید:
- پس...سیما... چی؟
سروش برش دیگری از کیک را به چنگال زد و جلوی دهان سیما گرفت. سیما دهان باز کرد و کمی سرش را جلو کشید اما سروش که شوخی اش گرفته بود، خامه روی کیک را به لبهای سیما مالید، سپس با لبخندی پر شیطنت مابقی را در دهان خود گذاشت. سیما چشم گرد کرد و خامه را با انگشت از روی لب گرفت و بی معطلی به صورت سروش مالید. شوخی بالا گرفت و سروش به قصد تلافی انگشت به خامه روی کیک آغشته کرد. ولی سیما قبل از غافلگیر شدن تیز و بز بیرون دوید.
سروش چند قدمی استخر او را در تله انداخت. سیما اطراف را نگاه کرد. افتاده بود توی تله. پشت سرش استخر و در دو طرفش محوطه سنگ چین و گلکاری بود.
سروش خونسرد جلو آمد و سیما در حال عقب نشینی، صورت پوشانده بود و التماس کرد:
- سروش تورو خدا نه... جون تو غلط کردم
سروش بی اعتنا در حالی که بدش نمی آمد کار سیما را تلافی کند، با گامهای شمرده جلو آمد
- کاریت ندارم، فقط می خوام یه خرده ژله بهت بدم... ژله دوست نداری؟
- جون من اذیت نکن
گام آخر سیما مصادف با فریاد سروش بود.
- وایسا نرو عقب، سیما.
سیما با آخرین گام احساس کرد زیر پاهایش خالی شد، تعادلش به هم خورد و قبل از آنکه دست سروش به او برسد درون استخر پرتاب شد.
سروش سراسیمه بارها او را به نام خواند. اما در تاریکی اثری از سیما دیده نمی شد. با وحشت به میان استخر شیرجه زد و در جستجوی او شنا کرد. چند لحظه بعد سیما بی حرکت روی آب بالا آمد. سراسیمه او را بغل زد و کناره استخر کشاند و با سرعت هر چه تمام تر از آب بیرون گشید لبه استخر خواباند چند ضربه با پشت دست به صورت او نواخت ولی سیما واکنشی نداشت. هول شد و سعی کرد تنفس مصنوعی بدهد چند بار عمل بازدم را انجام داد. سیما که خود را به غش و ضعف زده بود با زیرکی چشم باز کرد. نگاهش در صورت هراسان سروش چرخ خورد و گفت:
- اگه می دونستم یه همچین نجات غریقی داره هر ده دقیقه یکبار خودم رو توی آب غرق می کردم
سروش بدجوری ترسیده بود. ناراحت از شوخی سیما،تند شد و گفت:
- دختره دیوونه.. نزدیک بود از ترس بمیرم، هیچ از شوخی ات خوشم نیومد.
سروش با عصبانیت قصد برخاستن کرد اما سیما دست او را گرفت. گرم و پرحرارت در او اثر کرد و گفت:
- دوستت دارم سروش... دوستت دارم
با آنکه آب از سر و روی سروش می چکید، احساس سرما نمی کرد، در چشمان سیما خیره شد اما قبل از هر نوع عکس العملی با فریاد جمشید به خود آمد:
- سروش بابا... سروش.
هر دو دستپاچه برخاستند و در جواب یکصدا شدند:
- بله آقاجون
جمشید پا در پله گذاشت، به سمت صدا چرخید، در تاریک روشن باغ قار به دیدن نبود، جلو رفت. ردیف کاکتوس ها را تا آخر رد کرد نگاهش روی پسر و عروسش خیره ماند، مثل موش آبکشیده شده بودند.با دلهره علت را جویا شد.
سیما در جواب پیشدستی کرد و گفت:
- پام سرخورد افتادم توی استخر، سروش مجبور شد بیاردم بیرون
- شوخی می کردین؟
سروش سرخاراند و با خنده کجی گفت:
- جوونیه دیگه آقاجون
- زود باشین تا سرما نخوردنی این لباسها رو در بیارین... یالا برین تو
بازم یکصدا شدند:
- چشم آقاجون.
سروش دوید و سیما را به دنبال خود کشید. جمشید محو تماشا شده بود، فکر کرد چقدر فرزندش احساس خوشبختی می کند. نفسی عمیق کشید و شادمان به ساختمان بازگشت. پیرمرد حتی برای لحظه ای به مغزش خطور نکرد که ممکن است همه اینها یک تصور و خیال بیش نباشد
سیما از در پشتی ساختمان وارد شد. مینا بشقابهای کثیف میوه را به آشپزخانه می برد با مشاهده هیکل خیس خواهر جیغی کوتاه کشید و علت را جویا شد.سیما حوصله سین جیم شدن را نداشت، جواب داد:
- هیچی بابا، چه خبرته افتادم تو استخر دیگه
- پس کو سروش! نکنه خفه شده!
- لوس نشو! چرا چرند میگی
وکمی به عقب مایل شد سر کج کرد و با اشاره سروش را به داخل دعوت کرد. مینا با مشاهده هیبت سروش هاج و واج گفت:
- شما دو تا زده به سرتوت! تو هوای به این سردی هیچ دیوونه ای کنار استخر نمیره چه برسه به توش
- مینا، سخنرانی بسه، قبل از اینکه مامان ما رو ببینه به دادمون برس. لباس، واسه من و سروش... زود، تند، سریع.
دست سروش را گرفت و از پله بالا دوید. سروش برای اولین بار قدم به اتاق سیما می گذاشت با تعجب غرق تماشا شد همه چیز رنگ و بوی خودش را می داد. فکر کرد، گریختن از عشقی بدین وسعت، امکان دارد!؟

nika_radi
22-01-2010, 17:01
چشمش افتاد به قاب عکس رو پاتختی، که تصویری از خودش در آن قرار داشت. قاب عکس را سیما با دستهای خودش درست کرده بود تلفیقی از هنر گل چینی و سرامی، دو تا s بزرگ با مرواریدهای صورتی وسط رو تختی به چشم می خورد. پرتره چهره سیما روی دیوار، سروش را مبهوت کرد. سیما جلو رفت دست هایش را جلوی چشم او به حرکت در آورد و گفت:
- چرا ماتت برده! زود باش لباس هات رو در بیار. اگه مامان ما رو این ریختی ببینه سرجفتمون بالای داره.
سروش بی اعتنا چرخی زد، گفت:
- محشره.
- اتاقم رو می گی... خوشت اومد.
- خیلی سلیقه به خرج داری،ببینم تو عاشق عتیقه جاتی؟
- آره تو دوست نداری؟
- اگه نداشتم که با تو عروسی نمی کردم
چشم های سیما گرد شد. هاج و واج با دهان نیمه باز خیره ماند. لحظه ای بعد قهر آلود مشت به سینه سروش کوبید:
- ای بدجنس،خیلی لوسی
بار دیگر نگاهشان در هم گره خورد. نگاه سیما پر شور و حرارت بود. شعله های سوزانی که کم کم بر وجود سروش آتش می افکند و او را در حرارت خود ذوب می کرد. باز احساس دوگانه ای سروش را گیج و منگ ساخت. دست چپش را برای نوازش گونه های برجسته سیما بالا آورد، اما جای سوختگی تمام حس اشتیاق را از وجودش فراری داد. کلافه روی گرداند و با انگشت شست روی سوختگی را فشرد. صدایی مثل ناقوش در ضمیر ذهنش زنگ خورد : "نفرین به من".
سیما متعجب نبود. بالعکس اعمال و رفتار خود را سرزنش کرد و از سروش فاصله گرفت و زبان به عذر گشود.
سروش به یادآورد برای توجیه رفتارش چه دروغ هایی تحویل او داده است، از این رو کمی بر خود مسلط شد و در پی ادامه دروغ هایش گفت:
- عیب نداره، بالاخره درست میشه... می دونم که سلامت خودم رو بدست میارم... فقط باید که کمی صبر کنم
سیما فکر کرد سروش را از این وضعیت نجات بخشید، حرف را عوض کرد و گفت:
- نمی خوای لباسهات روی در بیاری... سرما می خوری!؟
- بهتره جفتمون این کار رو بکنیم و گرنه مجبوریم یه هفته با سوپ و دارو سر کنیم
در این موقع مینا ضربه ای به در نواخت. پر شیطنت، لبخندی زد و کت و شلوار آبی نفتی امیر را روی تخت انداخت و گفت:
- دفعه دیگه حتما یک دست لباس اضافه با خودتون بیارین.
***

nika_radi
22-01-2010, 17:01
گارسون ظرف محتوی پیتزا را مقابل سیما گذاشت . سیما در مقام تشکر لبخندی به روی زن جوان پاشید . زن در حالی که محو تماشای او شده بود پرسید:
- چیز دیگه احتیاج ندارین؟
- ممنون
زن جوان به سختی نگاهش را از سیما بر گرفت و دور شد . سروش لبخندی چاشنی کلامش کرد و گفت:
- شانس اورد زن بود و الا چشماش رو از کاسه در می اوردم.
سیما برشی از پیتزا را برداشت و در حالی که به ان گاز می زد گفت:
- می دونم که واقعا این کار رو می کردی. یادته! وقت نامزدی با اون پسره راننده پژو دعوات شد. نمی دونی چه کیفی کردم . اصلا فکر نمی کردم تو اهل کتک کاری باشی.
- اتفاقا نیستم. بستگی به ضرورتش داره.
- من به شوهری مثل تو افتخار می کنم .
سروش در سیاهی چشمان سیما خیره ماند و گفت:
- تو راستی راستی به چی من افتخار می کنی؟! توی کار تو موندم به خدا.
سیما در جواب لبخندی نمکین بر روی سروش پاشید و گفت:
- ایمان دارم همه چیز درست می شه . تو از خدا نا امیدی ولی من مطمئنم سلامتت رو به دست میاری. قصد دارم برم پیش اقا امام رضا از اونجا هم پیش برادر و برادر زاده هاش اگه قرار باشه تمام ایران رو بگردم ولی سلامت تو رو از اقام می گیرم.
سروش از احساس لطیف سیما به وجد امد اما طبق معمول احساسش را سرکوب کرد و با خونسردی گفت:
- ولی من اجازه نمی دم خانوم کوچولو.
- اخه چرا؟!
- می دونی اگه بخوای تمام امام زاده های ایران رو بگردی باید چند سال ایرانگردی کنی! تو بنیه چنین سفر سخت و طولانی ای رو نداری. من هم طاقت دوری تورو
- من به خاطر تو هر کاری می کنم
- پس فقط به من فرست بده ... شاید با مشاوره یا چند تا دکتر حالم بهبود پیدا کرد.
- هر طور میل توست.
سروش دست در جیب برد و جعبه سرمه ای رنگ جواهری رو مقابل چشمهای سیما گرفت و گفت:
- خیلی نا قابله اما پر از حرفه.
سیما به لبخندی اکتفا کرد .جعبه را از دست سروش گرفت و در ان را گشود . گردنبند زیبا و ظریفی بود ان را بیرون کشید . دو قلب در هم فرو رفته که با نگین های الماس تزئین شده بودند. سیما نگاه قدر شناسی به سروش انداخت و گفت:
- خیلی قشنگه مرسی.
- گفتم که قابل تو رو نداره .
- امشب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم .
سروش از بازی گرفتن احساسات سیما راضی نبود اما برای اثبات علاقه اش و راهی برای دوری گزیدن از او چاره ای نمی دید مگر اینکه سیما را مدیون محبت های خود گرداند . از این رو به فریبکاری اش ادامه داد و. گفت:
- تو امشب رو فراموش نمی کنی و من خوبی های تو رو . اگه تمام دنیا رو می گشتم نمی تونستم همسری مثل تو پیدا کنم.
- تو راستی راستی از اینکه من همسرت هستم احساس رضایت می کنی؟
- می دونم بعضی وقت ها بد اخلاق میشم اما رفتار من مربوط به بیماریمه. تو باید من رو ببخشی.
- با اینکه بعضی وقتها مثل عقرب می شی اما من تا بهبودی تو تمام تلخی ها رو تحمل می کنم.
سروش لبخندی شیرین به روی سیما پاشید اما در دل او را ملامت کرد و گفت:
(( کاش تحمل نمی کردی تو یه کوچولوی احمقی )).

nika_radi
22-01-2010, 17:02
فصل 5
تنهایی مثل خوره به جانش افتاده بود، با چای و بیسکوییت به سراغ الهه رفت. از لای در سرک کشید و گفت:
- مزاحم نیستم؟
الهه برخلاف همیشه با خوشرویی گفت:
- بیا تو عاطفه جون
- حوصله ام سر رفته بود گفتم یه چای و گپ می چسبه.
- بدم نمیاد
الهه تک صندلی اتاقش را جلو کشید. در حالی که سینی را از دست عاطفه می گرفت او را دعوت به نشستن کرد و گفت:
- مگه بابا خونه نیست؟
- نه از بیمارستان تلفن زدند، رفت
- شغل بابا رو اصلا دوست ندارم. همه اش اتاق عمل، مریض؛ مجروح، مرده ... اَه اینم شد شغل.
- در عوض پدرت به خیلی ها زندگی دوباره می بخشه
- ولی آسایش رو از زندگی خودمون گرفته! مامان خدا بیامرز هم از این موضوع خیلی ناراحت بود، ولی بابا همیشه خوب می دونست که مامان رو چطوری راضی کنه...
- پدرت فقط دلایل قانع کننده داره. تقریبا هر روز به چند انسان جان دوباره می بخشه، این خیلی لذت بخشه،نه؟
- به این موضوع زیاد فکر کردم، ولی من به پدرش و عشقش احتیاج دارم، همیشه داشتم... هیچ وقت مثل بچه های دیگه با پدر نبودم. اون یا بیمارستانه یا مشغول مطالعه، همیشه از زور بیخوابی دچار سردرد میشه. یادم میاد که مامان مکرر می گفت: "وقتی پدرت خونه است زیاد سرو صدا نکن، بگذار به چند ساعتی استراحت کنه".اون وقتی برای پارک یا سینما رفتن با مارو نداشت اغلب تنها می رفتیم. آن قدر که مادر خدا بیامرزم خاطره دارم از پدرم ندارم!... می فهمی چی میگم عاطفه جون.
- آره... من هم بیشتر وقت ها احساس تنهایی می کنم، خیلی دلم می گیره... مثل الان.
- بهتره خودت رو از تنهایی دربیاری
عاطفه چشم تنگ کرد و با کنجکاوی پرسید:
- چطوری؟
- بچه
- بچه!؟
- این طوری برای هر دوتون بهتره
- تو ناراحت نمیشی
- مادر سالهاست رفته و دیگه هیچ وقت بر نمی گرده. من نمی تونم به خاطر عشق و احساسی که مادر داشتم و دارم، خواسته ها و تمایلات شما رو نادیده بگیرم، دیگه بچه نیستم که به پر و پات بپیچم...به زودی هم میرم سر خونه و زندگی خودم دلم نمی خواد خودخواه باشم. بهتره که تو به فکر خودت و آینده ات باشی.
عاطفه با تعجب و شعفی که در بیانش پیدا بود گفت:
- الهه تو هیچ وقت مثل امروز نبودی.
- دیگه نمی خوام خودخواه باشم. درسته فاصله سنی ما کمه، ولی هشت ساله که مثل مادر کنارم بودی، نباید ناسپاس باشم... وقتشه که واقع بین باشم.
عاطفه برخاست با نوک انگشت گیسوان کوتاهش را پشت گوش راند. لحاف پشم شیشه را کنار کشید و لبه تخت نشست و گفت:
- خدا کنه که به تمام آرزوهات برسی، الهی سفید بخت بشی دختر
- تمام آرزوی من سروشه
- راستی چند وقته ازش خبری نیست! مثل مهرداد
- مهرداد رو نمی دونم ولی با سروش قهرم
- سر چی؟
- کار رو بهونه کرده بهم سر نمی زنه من هم قهر کردم
- کار خوبی کردی، ولی چرا گوشه گیر شدی، چرا نمیری بیرون
- حوصله اش رو نداشتم
- اگه دلت بخواد زنگ می زنم مهرداد بیاد دنبالت
دقایقی بعد الهه در صندلی جلوی اتومبیل مهرداد نشسته بود. مهرداد در راه چشم به مسیر دوخته بود و طوری وانمود می کرد که از دیدن صحنه و مناظر لذت می برد:
- پاییز تهرون قشنگه
نگاهش به امتداد پل های هوایی بود، افزود:
- چقدر عوض شده... ترافیک خیلی کمتره
و چشم دواند دنبال دخترها و پسرهای جوان و گفت:
- عجب تیپ های می زنند... اینا که روی هر چه اروپایی است کم کردن!
اما تمام توجه و حواسش به الهه بود. الهه رفته رفته بی حوصله شد. خیابانهای شلوغ تهران برایش جالب نبود، یه موج طوفانی از دریای متلاطم چشمانش به صورت مهرداد پاشید و گفت:
- فکر کنم دل تو برای تهرون تنگ شده. ولی من حوصله دیدن این خیابونهای شلوغ رو ندارم
مهرداد تکانی به خود داد، نشان داد که به سختی نگاهش را از طرف می گیرد، پرسید:
- چیزی فرمودید؟
- گفتم تا کی می خوای تو این ترافیک قد خیابونها را متر کنی؟
مهرداد با خونسردی آزار دهنده ای جواب داد:
- خب هر جا که دوست داری امر کن، در خدمتم
الهه بی حوصله جواب داد:
- فقط یک جا وایسا، سر گیجه گرفتم
لحظاتی بعد مهرداد مقابل یک کافی شاپ متوقف شد. سر میز الهه با نگاههای حریص و هرزه دو پسر جوان سر به زیر انداخت و با گلدان کوچک روی میز خود را مشغول ساخت. می اندیشید دلیل این همه سردی و بی اعتنایی از سوی مهرداد چیست. او که قادر بود هر مردی را اسیر خواست و اراده خویش کند، در مقابل مهرداد کم آورده بود. زیر لب غرید : "موجود مغرور"
مهرداد که می دانست الهه را به اندازه کافی آزار داده است سکوت ممتدش را شکست و با اشتیاق گفت:
- راستی الهه! می تونم شماره دوستت رو داشته باشم؟
- منظورت کدوم یکی شونه!
مهرداد با زیرکی و شیطنت گفت:
- می خواستی کی باشه!... دوست آتیش پارت دیگه، همون که از همه شلوغ بود.
- ترانه؟!
- زدی تو خال! خودشه
- چرا همون شب از خودش نگرفتی؟
- حواسم جای دیگه بود، وقت نشد.
- حالا حواست جمع شده؟
مهرداد پلکهایش را روی هم انداخت و لبخند زد، الهه پرسید:
- حالا مطمئنی جوابت نمی کنه
- فکر نمی کنم دختر مغروری باشه. در ضمن اگه بدونه نظری ندارم و فقط دلم می خواد قبل از رفتن همسر آینده ام رو انتخاب کنم... ممکنه استقبال هم بکنه
الهه شماره ترانه را روی کاغذی نوشت و مقابل مهرداد گذاشت، کلافه و عصبی بدون آنکه مزه قهوه اش را بچشد از جا بلند شد و آهنگ رفتن کرد. دق دلی مهرداد خالی شد گویی از آزار الهه لذت می برد، موذیانه لبخند زد و به دنبال او از جا برخاست.

nika_radi
22-01-2010, 17:04
روز جمعه ترانه طی تماسی تلفنی از الهه دعوت کرد تا برای صرف عصرانه در یکی از رستورانهای فرحزاد او و مهرداد را همراهی کند. الهه ابتدا طفره رفت، ولی با اصرار ترانه پذیرفت. آن بعداز ظهر دلنشین جمعه، الهه صندلی عقب اتومبیل نشست، مهرداد دکمه بخش صوت را زد، ترانه ای از خواننده معروف فرانسه، ریکی مارتین، طنین انداز شد. اتومبیل زوزه کشان در حرکت بود. مهرداد در طول مسیر ترانه را مخاطب خود قرار داده و از هر دری سخن می راند و اگر الهه حرفی می زد بی تفاوت از کنار آن رد می شد. او زیرکانه و در ظاهر، نشان می داد که تمام حواسش به ترانه است و از مصاحبت او کمال لذت را می برد. ترانه دختری نبود که از لحاظ ظاهر با الهه برابری کند، ولی به عکس، دختری شلوغ و پرهیاهو بود و لحظه ای آرام و قرار نداشت. لطیفه های او مهرداد را وادار به خنده های بلند می کرد. تا اینکه، خنده های مهرداد و شیطنت و شلوغی ترانه، حسادت الهه را برانگیخت. از این رو با ترشرویی مهرداد را مخاطب قرار داد و گفت:
- بهتره یک خورده هم حواست به جلو باشه.
- مهرداد با لبخند معنی دار در آیینه انداخت و جواب داد:
- خیالت راحت حواسم جمعه
بیشتر جمعش کن، خیابون رو به روت است، نه دست راستت.
نگاه نافذ مهرداد در آیینه مهر سکوت را بر لبهای الهه زد.
فضای رستوران مفرح بود، صدای آب روان، جیک جیک گنجشک و پر زدن یا کریم ها روی شاخ و برگ درختان روح انسان رو تازه می کرد. مهرداد با صفاترین مکان را انتخاب و خانم ها را دعون به نشستن کرد.
- تا شما خانمها سفارش بدین، من برم دستهام رو بشویم
مهرداد دور شد و الهه با اشاره به گارسون درخواست منو کرد
کیک و قهوه بهترین گزینه بود. با دور شدن گارسون، مهرداد بازگشت و لبه تخت نشست. از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشید و دستهایش را خشک کرد. نگاهش به اطراف چرخ خورد، گویی دفتر خاطرات ذهنش را ورق می زند گفت:
- جای قشنگیه! خاطرات زیادی از این محل دارم. پاتوق شب جمعه مون اینجا بود. چقدر خوش می گذشت. چرند می گفتیم و سر به سر همدیگه می گذاشتیم. هنوز طعم آلو خشکه و آلبالوهاش زیر زبونمه.... یادش بخیر، چقدر زود گذشت... از آخرین باری که به این محل اومدم یازده سال می گذره، ولی دیگه مثل اون وقت ها نیست، اکثر باغها خراب شده و به جاش سبز شده.حیف... حیف.
ترانه گفت:
- هی پسر! یه چیز بگو دلمون باز بشه، روضه نخون تو رو خدا.
مهرداد خندید:
- تو اگه از صبح تا شب شوخی و ورجه وورجه کنی خسته نمیشی؟... پرانرژی و پر حررات! اگه بقیه دختر خانمها هم مثل تو بودند بد نبود.
ترانه انگشت زد نوک زبانش یه تیکه از چتری جلوی پیشانی اش را فرم داد. پلکهای پف کرده اش را با ابرو بالا کشید و گفت:
- دلم نمی خواد یه گوشه بشینم و حسرت گذشته ها یا آینده ای که هنوز نیومده بخورم. این طوری جز عذاب چیزی نصیبم نمیشه... یه ضرب المثل خارجی هست که میگه: "گذشته رو به خاطر بیار، به آینده فکر کن. اما اکنون زندگی کن" الان وقت زندگی کردنه وقت عشق و صفا.
مهرداد گره ای به ابروان خوش فرمش انداخت و با نیشخندی گفت:
- تفکر جالبی داری
اما الهه با یادآوری مادر با حسرت گفت:
- گذشته رو نمی شه فراموش کرد. مادرم جزو گذشته است ولی من نمی تونم فراموشش کنم. اون همه جا کنارمه، باهام حرف می زنه، غذا می خوره، راه میره، درس می خونه و فکر می کنه. چطور می تونم فراموشش کنم!
- ولی من نگفتم گذشته رو فراموش کن، گذشته رو به خاطر بیار ولی حسرتش رو نخور
- میشه حسرت از دست دادن بهترین موهبت زندگی ام رو نخورم؟
ترانه همین که دید گفتگویشان حالت درام به خو گرفته است بی حوصله گفت:
- اصلا ولش کن... اگه اینطوری پیش بریم، فکر کنم بعد از ظهرمون خراب بشه...اگه ممکنه در مورد چیزهای دیگه صحبت کنیم
دقایقی بعد مهرداد خسته از نشستن و سکون گفت:
- اگه قهوه تون تموم شد، قدم بزنیم
ترانه با اشتیاق جستی زد و در حالی که برمی خاست دست الهه را کشید و گفت:
- پاشو تنبل
الهه به سختی تعادلش را حفظ کرد:
- چقدر هولی دختر!صبر کن من مثل تو زبر و زرنگ نیستم
ترانه با شیطنتهایش رشته افکار الهه را پاره می کرد. گاهی می پرید جلو و عقب راه می رفت ولطیفه می گفت. گاهی هم مهرداد را به دنبال خود، مقابل دکه ها متوقف می ساخت، همانند بچه ها بالا و پایین می پرید و بهانه می گرفت. کارهای او مهرداد را به خنده وا می داشت، که گاهی نیز با انگشت به سر ترانه می نواخت و می گفت:
- دیوونه کوچولو! اینقدر آت و آشغال نخور، رو دل می کنی... لواشک! زغال اخته! آلبالو!... بچه قاطی می کنی ها.
ترانه در جواب کم نمی آورد:
- نترس اون با من
- چیش با تو!
- مریضی اش دیگه... اون با من.
دقایقی بعد با خداحافظی و رفتن ترانه سکوت سنگینی در اتومبیل بر قرار شد. آیینه حکایت از بی حوصلگی الهه داشت و انتظار مهرداد برای شکستن این سکوت بیهوده بود.از این رو صدر بار کج و راست شد تا آن که گفت:
- چقدر ماشین ساکت شد! این دختر زلزله است
- خب اول من رو می رسوندی
- زخم زبون دیگه؟... شما الهه ای نیستی که دفعه اول دیدمش. خیلی فرق کردی... به زور حرف می زنی... به زور می خندی... نمی دونم، شاید از من خوشت نمیاد؟
- چرا باید از شما بدم بیاد!؟
- همین جوری! بعضیها از بعضیها خوششون نمیاد دیگه.
- من از تو بدم نمیاد... ولی اگر هم این طور باشه، خودت دلیلش رو بهتر می دونی
- بابت اون شب متأسفم، از صمیم قلب عذر می خوام
الهه چشم دوخت به سمت راست خیابان، تابلوها به سرعت از مقابل دیدش عبور می کرد. سوپر مارکت آزادی، خرازی مرمر، تعمیرگاه صوتی- تصویری پگاه ، شرگت دانا رایانه، رستوران البرز. یه نفس عمیق کشید،چشم بست.
- اشکال نداره
مهرداد اسیر عشق بود. نا امید دریافتن راهی برای بدست آوردن دل الهه گفت:
- پس دیگه آتش بس؟
- من با کسی جنگ نداشت
- با این که مدت زیادی از آشنایی ما نمی گذره، ولی تقریبا با روحیاتت آشنا شدم... می دونم که از من دلگیری و دلم می خواد ازصمیم قلب من رو ببخشی
- باشه دیگه حرفش رو نزن
- پس جمعه بیام دنبالت؟
الهه با تأمل کوتاهی لبخندی دلنشین زد و گفت:
- با کمال میل
***

nika_radi
30-01-2010, 21:09
خیلی سریع شروع کرد به پختن و مخلوط کردن مواد سالاد الویه. سپس آنها رو گذاشت لای نان باگت. هیچ وقت مثل آن روز زرنگ نشده بود که صبح کله سحر از خواب شیرینش بزند و ساعت پنج صبح مشغول تهیه غذا شود. ساندویچ ها که آماده شد فلاسک را چای کرد و سبد پیک نیک را بست. دوش گرفت و با آرایش ملایم به زیبایی چهره اش افزود،یه نگاه توی آیینه انداخت، بی نقص بود. نشست روی صندلی بادی عاطفه و چشم دوخت به ساعت دیواری بزرگ نقره ای که شباهت به ساعات میادین شهر داشت. به محض پریدن عقربه کوچک روی عدد هشت، زنگ آیفون به صدا در آمد. سبد لیمویی رنگ حسابی سنگین شده بود و حملش در پله ها برای دختر تنبلی مثل او مشکل می نمود. با این حال دقایقی بعد سبد و فلاسک چای را مقابل مهرداد روی زمین نهاد و سلام کرد.
قلب مهرداد فرو ریخت، ولی جزو آن دسته مردانی نبود که نقطه ضعف نشان داده و زود وا بدهد...با یک نگاه او را برانداز کرد و گفت:
- اسپرت پوشیدی
- برای دشت و جنگل چی باید می پوشیدم!؟
مهرداد جواب نداد. وسایل را در صندوق عقب اتومبیل جا داد، سپس در جلوی اتومبیل را برای الهه باز کرد، ولی الهه صندلی عقب نشست. مهرداد در حالی که احساس کنفی می کرد پرسید:
- هنوز قهری؟
- نه، ولی می دونم چند دقیقه دیگه ترانه اونجا می شینه.
- کو حالا ترانه؟ حس می کنم از من فاصله می گیری.
- خواهش می کنم شروع نکن مهرداد.

ترانه مجال نمی داد کسی از طبیعت اطراف لذت ببرد، یکریز حرف می زد. خاطره، جوک، لطیفه و وقتی کم می آورد شکلک و ادا و اطوار چاشنی صورت ریز نقش و بانمکش می کرد. آن قدر گرم شلوغ کاری خودش بود که وقتی مهرداد ترمز کرد متعجب نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
- رسیدیم؟
فصل زمستان چهره زیبایی به مناظر اطراف بخشیده بود. هوا کاملا سرد شده و نسیمی خنک نوازش گر صورت طبیعت بود. نهر آب، درختان عریان زمستان، گل و لای باقیمانده از بارش چند روز گذشته، الهه را در جستجوی جایی برای پهن کردن زیر انداز، دچار دردسر کرده بود. بالاخره با زحمت قطعه ای از زمین خشک را یافت و زیراندازش را پهن کرد. مهرداد وسایل را از اتومبیل خارج و کنار دست او روی زمین گذاشت. به حرکات بچه گانه ترانه خیره شد و گفت:
- این دختر حالا حالاها بزرگ نمیشه
- طبیعتا هم باید یه همچین اخلاقی داشته باشه، چون محیط زندگی اش شاده.
- خواهر و بردار داره؟
- بردارهای دوقلو که به زلزله گفتن زکی.
- قول میدم از خواهرشون یاد گرفتن
- راستی آقا مهرداد!... شنیدم شما هم دو تا خواهر داری
- آره چند ساله که ندیدمشون...آمریکا هستند و رفتن به اونجا کمی مشکله
- ان شاءا...که هر چه زودتر ببیندشون
- در صورتی که من هر چه زودتر ازدواج کنم
- پس جمله ام را اصلاح می کنم، ان شاءا... دختر مورد علاقه ات رو پیدا می کنی و به همین زودی ها عروسی ات سر می گیره.
غم و حسرت میهمان چشمان مهرداد شد. دمق سر جلو برد و با ابروان در هم کشیده، در چشمان الهه خیره شد و گفت:
- فکر نکنم آدم خوش شانسی باشم
- چرا این طور فکر می کنی؟
- دختری که بعد از سالها جستجو یافتم و خونه قلبم رو یکجا به نامش کردم، صاحب داره
- مهرداد!...خواهش می کنم.
- نه، بگذار بگم، باید احساسم رو بدونی...آره... من عاشقم، ولی عاشقی که همون ابتدا شکست خورد...من باختم و تو برام دست نیافتنی شدی... اما دلیلی نداره که عاشق نمونم...قلب من برای ابد خونه عشق توست الهه! اونو به نام تو زدم و مطمئن باش که درش رو به روی هیچ کس باز نمی کنم.
الهه با ملامت سر تکان داد، لبخندی به اجبار زد گفت:
- خواهش می کنم... دیگه نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم
الهه برای خاتمه این گفتگو برخاست، اما قبل از آنکه قدمی جلوتر برود، پایش در گل و لای فرو رفت و با عصبانیت گفت:
- اه... گندت بزنن
مهرداد روی حصیر دراز شد و گفت:
- چشمات رو باز کن دختر
در همین لحظه ترانه جلو دوید و گفت:
- تنبل خان تشریف آوردی پیک نیک یا قصد داری خواب قرضی ات را جا کنی؟
مهرداد بلند شد.
- قدم بزنیم
ترانه پشت چشم نازک کرد.
- نوچ
مهرداد هوای ریه اش را بیرون داد و طبق قولی که به ترانه برای آموزش فنون رزمی بود، برخاست و گفت:
- اوکی! برم لباس عوض کنم
و ساک کوچکی را از صندوق عقب اتومبیلش برداشت و مسافت اندکی از آن دو فاصله گرفت و در پناه درختان لباسهایش را تعویض کرد. ترانه با دیدن او در لباس سیاه رنگ کنگ فو با هیجان گفت:
- براوو... معرکه شدی پسر... اصلا خود خود بروس لی.
مهرداد سری به تعظیم فرود آورد. شروع کرد به گرم کردن. ترانه نیز به تقلید از او بالا و پایین می پرید ولی تمام حرکاتش را نیمه کاره رها می کرد. الهه با مشاهده عرق و هن هن ترانه، جلو رفت و گوشه مانتوی او را کشید و او را به زور متوقف کرد و گفت:
- کار هر بز نیست خرمن کوفتن گاو نر می خواهد و مرد کهن.
ترانه در حالی که نفس نفس می زد جواب داد:
- خیلی ... سخته دختر... جدی جدی ... کار من نیست
مهرداد شروع به نمایش حرکات کنگ فو کرد و با صلابت و قدرت حرکات و ضربه های این ورزش سنگین و زیبا او را به نمایش در آورد. صدای قفل شدن مفصل هایش در فضا، احساس غریبی در وجود الهه برپا می کرد و او را وادار می ساخت تا کمی در مقابل او انعطاف نشان دهد. ترانه برای هر حرکت دست می زد و مثل بچه ها با ذوق و شوق بالا و پایین می پرید. نمایش مهرداد با پرشی بلند از روی ترانه پایان یافت. ترانه با چشمهای گرد شده جستی زد و به پاهای صد و هشتاد درجه باز مهرداد خیره ماند. سپس در حالی که لبهایش به خنده ای گشوده می شد به بازوان مهرداد اشاره کرد و گفت:
- اینا گوشته یا آهن!؟
- دوست داری امتحان کن.
- یه تیکه شو گاز بزنم؟!
- نه خنگول!... مشت بزن،یه ضربه بزن امتحانش مجانیه.
دخترک شیطان به عواقب کار فکر نکرد فرود آمدن مشتش در شکم مهرداد با جیغش در آمیخت:
- آی دستم... آی دستم
الهه با تندی گفت:
- خل شدی دختر! ممکن بود انگشتت آسیب ببینه
مهرداد ابروانش را بالا داد و رو به ترانه گفت:
- طوری که نشدی
بعد با لبخندی شیطنت آمیز چوبی از صندوق عقب اتومبیل بیرون آورد. از کنار زیر انداز رد شد این ور نهر آب چوب را به سمت الهه دراز کرد:
- این دفعه شما امتحان کن
- خیلی دلت می خواد قیافه بگیری،نه؟
مهرداد با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:
- اصلا ولش کن
الهه با دیدن ناراحتی مهرداد گفت:
- بدم نمیاد امتحانش کنم.
مهرداد از روی نهر پرید، ترکه ضخیم اما صاف و صیقلی گردو را جلوی الهه گرفت و نگاه بیقرارش را در صبح آفتابی چشمان او دوخت و گفت:
- پس مواظب دستت باش. اینجا رو محکم نگه دار و با تمام قدرت به این ناحیه ضربه بزن.
الهه با هیجان گفت:
- حاضری؟
مهرداد نفسی عمیق کشید، عضلاتش را منقبض کرد.
پنجه های الهه دور چوب قفل شد با تمام قوا که کمی هم غیظ چاشنی آن کرده بود، محکم به شکم مهرداد کوبید. فریاد الهه و شکستن چوب در هم پیچید. قطعه ای نوک تیز از چوب، به کف دست الهه فرو رفته بود و خون، جهشی بیرون میزد. سرو صدای ترانه، مهرداد را که غافلگیر شده بود وادار به فریاد کرد:
- میشه بس کنی! بگذار ببینم چی شدن
ترانه میان گریه اش داد می زد:
- دیگه فکر کردن نداره... زودتر بریم بیمارستان.

nika_radi
30-01-2010, 21:10
فصل 6
دروغ می گفت حال نداره و سرما خورده. یه عاشق بی حوصله مثل مهرداد، نه حال حمام کردن داشت، نه اشتهای غذا خوردن، دیگه جواب تلفن هم نمی داد، حتی تلفن های ترانه، سین جیم کردن های پروین هم کلافگی را به بی حوصلگی اش اضافه کرده بود، اما از زیر بار صحبت کردن با مادر نتوانست شانه خالی کند.
پروین پر ملامت به سر و وضع فرزند با ته ریش و موهای ژولیده نظر افکند. با آنکه فرزندش سالهای نوجوانی و پس از آن را در غرب گذرانده بود، ولی خوی و رفتار شرقی ها هنوز در خصوصیات اخلاقی اش مشاهده می شد. یه نگاه به گذشته های دور انداخت. یاد ایام جوانی و عشق پر شورش افتاد، وقتی که فتح ا... واسه داشتنش شب و روز نداشت چه روزهای تلخی بود، ولی تخلی عشق هم شیرین. با یک آه، دفتر خاطراتش را بست. زبان به ملامت فرزند گشود و گفت:
- من تو رو بهتر از خودت می شناسم، درسته که ده دوازده سال از من دوری بودی، ولی من بزرگت کردم... هر مادری فرزندش رو بهتر از خودش می شناسه... حالا به من میگی چی شده؟
مهرداد مریضی را بهانه کرد، ولی پروین جلو رفت و صورت تنها پسرش را نوازش کرد، نگاهش حاکی از پنج سال دلتنگی بود. در چهره او دقیق شد، انگار نشست روی شبکه عصبی و سر خورد بین سلولهای مغزی مهرداد ،گفت:
- چشم های عاشق پسرم نمی تونه رازدارباشه... عزیزدلم! تو چی رو می خوای از مادرت پنهان کنی.
حلق اشک چشمان مهرداد را خیس کرد، در حالی که به سختی جلوی ریزش آن را می گرفت، سر به شانه مادر گذاشت و گفت:
- خیلی بدشانسم، میون این همه دختر چرا باید عاشق کسی شوم که صاحب داره
گوش پروین تیز شنیدن و ذهنش کنجکاو دانستن، ابروانش به علامت سوال بالا رفت و پرسید:
- کی مادر!؟
مهرداد سر به زیر، مردمک چشمش را به تاق دوخت و بی تأمل گفت:
- الهه
پروین لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:
- الهه خودمون!؟
- غیر از او به کی می تونستم دل ببندم
- من الهه رو دوست دارم و حتی با عاطفه هم صحبتی داشتم... ولی عاطفه جسته و گریخته چیزهایی در مورد پسری بنام سروش گفت.
مهرداد خشمگین مشت به دیوار کوبید و گفت:
- سروش... سروش... سروش. پسره الدنگ. نمی دونم چطوری شرش از سر الهه کم کنم.
- اگه این طور که میگی اون نامزد داره، فراموشش کن... یه دختر دیگه
- تو که اون دیدی مادر! چطور می تونم فراموشش کنم. الهه مظهر زیبایی و لطافته، مظهر عشقه. این برای یه مرد کافی نیست که واسه خاطرش بجنگه
- زیبایی صورت می تونه عشق به ارمغان بیاره ولی دوامش رو نه.
- می خوای منصرفم کنی... می خوای یاد بدی که با دلیل و منطق فراموشش کنم.
پروین چرخی زد و مقابل آیینه ایستاد. نگاهی به چهره منعکس شده اش انداخت. آثار و علائم پیری در چهره اش نمودار شده بود. انگشت به چروکهای زیر چشمش کشید، گفت:
- عشقی که با یک وصال تموم بشه عشق نیست. عشق باید توی تمام سلولهای بدنت نفوذ کنه.اگه یه روز الهه صورت زیبایش رو از دست بده چی؟... خدای نکرده، زبونم لال با یه اتفاق یا حادثه! دیگه این زیبایی را نداشته باشه بازم عاشقش می مونی؟
- بهش فکر نکردم... ولی این فقط یه احتماله. تو دلت می خواد با فرضیات قانعم کنی.
در نگاه پروین، موجی از غم گذشته بود. بار دیگر دفتر خاطراتش را ورق زد، روزهای تلخ و شیرین را به یاد آورد. آیینه عبرت شد و گفت:
- یه نگاه به من بینداز! یه روز پدرت برام می مرد... تا قول من رو از خانواده ام گرفت خواب و خوراک نداشت... مثل پروانه دورم می گشت، یه پروین می گفت صد تا پروین از بغلش در می اومد... اما حالا چی تا گرد پیری روی چهره ام نشست، پرنده عشقمون پر زد و رفت. می بینی پسرم! اما هیچ چیز توی زندگی کم نداشتیم، عشق، بچه، پول و خیلی از چیزهایی که بعضی ها حسرتش رو می خورند... فکر می کنی چرا خودش جای دیگه، نمی دونم چرا به من سر می زنه،شاید دلش به حالم می سوزه، شاید هم شرمنده است... نمی دونم... نفهمیدم تقدیر با من چه کرد!
- شاید پدر یه عاشق واقعی نبوده
- شاید ولی این رو می دونم که وقتی به سن تو بود و به قول خودش عاشق، حال و روزش بدتر از تو بود.
- ممکنه به حرفهات فکر کنم... شاید مغزم بتونه مسائل و تجزیه و تحلیل کنه ولی مطمئنم قلبم نمی گذاره
مهرداد نا امید به التماس افتاد. درست می گفت که قلبش اجازه تفکر را از مغزش گرفته است،چون گفت:
- مادر الهه رو از آقای اسکوئی خواستگاری کن
و بدون آنکه منتظر جواب بماند پنجه هایش را دور بازوان مادر قفل کرد، و با التماس گفت:
- سروش هنوز رسما به خواستگاری الهه نرفته، بهتره که ما پیشدستی کنیم...سنگ مفت گنجشک هم مفت؟
- فکر می کنی تأثیری داشته باشه.
مهرداد فکر کرد می تواند سنگ جلو پای سروش بیندازد و بازی ای را شروع کند که برنده آن قطعا خودش باشد، از این رو گفت:
- بهتره با آقای اسکوئی صحبت کنی. این طوری سروش مجبوره تکلیف الهه رو روشن کنه... اگه مرد زندگی است! بسم ا... من قول میدم بکشم کنار ولی اگه غیر از اینه هیچ قولی نمیدم.
بی خبر اما آگاه دلیل در پی دلجویی تصمیم به دیدار او گرفت. این بار در پوشیدن لباس و آرایش صورت دقت زیادی به خرج داد. نیرویی وادارش می کرد تا در مقابل مهرداد خود نمایی کرده و او را به مرز جنون بکشاند. شاید از اینکه می دید مهرداد مثل مرغ سر کنده برایش بال بال می زند، لذت می برد و از اینکه به تعداد کشته و مرده هایش اضافه می کرد،به خود غره می شد. در آیینه خیره شد. همیشه از دیدن خودش لذت می برد. بوسه ای به انگشت سبابه زد و آن را روی چهره منعکس شده اش در آیینه چسباند، بعد انگشت توی قوطی ژل زد و چتری جلوی پیشانی اش را فرم داد. مجددا ماتیک مالید، شیشه عطر را برداشت اما با شنیدن زنگ تلفن شیشه عطر را روی دراور گذاشت و گوشی را برداشت. صدا آشنا بود با التهاب گفت:
- سروش تویی؟
- منتطر کسی بودی؟
- بالاخره یادت اومد الهه ای هم هست
- عقرب شدی!
- فکر کردم به زندگی ات چسبیدی و من رو فراموش کردی
- کاش می تونستم. اما حالا نه زندگی دارم نه تو رو.
- منظورت چیه!؟
- دلم می خواست درد دل کنم. جز تو هیچ کس نمی تونه محرم رازم باشه و تسلی ام بده
- چیزی شده؟
- هر کاری می کنم نمی تونم به این زندگی جهنمی سر و سامون بدم. دارم عاریه زندگی می کنم.
- می دونستم! ماه که هیچی اگه سالها هم باهاش زندگی کنی، محاله بتونی من رو فراموش کنی... من هنوز منتظرم سروش!... یه اطمینان قلبی بهم میگه تو بالاخره مال من میشی
- رویاهای ما خیلی دوره... خیلی دور
- اشتباه کردی، اما هنوز وقت جبران داری
- بالاخره تصمیم می گیرم. بالاخره از این کلافگی خارج میشم و تکلیف خودم و سیما رو روشن می کنم
صدای عاطفه در گوشی پیچید: "چه کار می کنی دختر! دیر میشه دیگه". سروش حرف رو عوض کرد و پرسید:
- به سلامتی کجا؟
- خونه دائی فتح ا...
سگرمه های سروش درهم شد و به تندی گفت:
- بگو خونه مهرداد
- چیه!ناراحت شدی؟
حسادت چنان سروش را تحت الشعاع خود قرار داده بود که بدون خداحافظی ارتباط را قطع کرد. صدای عاطفه که او را به نام می خواند اجازه ریختن اشک را از الهه سلب کرد. پی در پی نفس عمیق کشید و با لبخندی تصنعی غم را از چهره اش زدود و سپس به میان هال رفت و مقابل عاطفه چرخ زد و گفت:
- چطوره؟
- معرکه است
پروین ذوق زده پذیرایی می کرد. شربت، شیرینی، چای، آجیل. گویی از دیدار الهه غافلگیر شده باشد، دست و پایش را گم کرده بود. صحبت هایش نظم خاصی نداشت هر بار به یک شاخه می پرید. الهه حوصله چنین گپ هایی را نداشت. زل زده بود به در و دیوار، مبهوت زیبایی و هنر نقاشان در تابلو رنگ روغن بود که هر بار با تعارف پروین به دنیای اطرافش باز می گشت. بالاخره هم بی حوصله شد و سراغ مهرداد را گرفت. پروین گفت:
- پسره این روزها با عالم و آدم قهره
- چرا؟
- فکر کنم آب و روغن قاطی کرده
الهه خندید.
- یعنی چی؟
- چه می دونم... برو از خودش بپرس... پاشو مادر، توی حیاط تمرین می کنه.
الهه از راهروی تاریک و باریکی که به حیاط منتهی می شد گذشت. آنقدر گلدان در راهرو چیده شده بود که فکر کرد از گلخانه عبور می کند. در کشویی را باز کرد، لابه لای درختان سرک کشید. مهرداد به سختی مشغول تمرین بود. الهه نزدیک شد و با تک سرفه ای او را متوجه خود ساخت.
- سلام...تو!... اینجا...غافلگیرم شدم.
- دیدم احوالی نمی گیری، گفتم چه فرقی می کنه، ما بریم احوال این آقای بی معرفت رو بپرسیم.
- فکر می کردم دلت نمی خواد من رو ببینی
- می بینم که از رو نمیری... دوباره تمرین می کنی که بلای جونم بشی.
موجی از شرار در نگاه مهرداد ریخت، بیقرار شد و گفت:
- فعلا که تو بلای جون من هستی.
- می خوای من رو سرو پا نگه داری؟
مهرداد به خودش آمد، عذز خواست و او را دعوت به نشستن کرد و گفت:
- فکر کردم قهر کردی و دیگه نمی بینمت
- دلم برات سوخت
- اگه دلت برام می سوزه،حداقل بهم رحم کن
- عشق با ترحم رو دوست داری؟
- نه! ولی هر جور مال من باشی من راضی ام... تو مال من باش، دیگه هیچ نمی خوام.
- می تونی زنی رو دوست داشته باشی که دلش جای دیگه است.
مهرداد با التماس گفت:
- اگه عشقم رو قابل بدونی... قول میدم خوشبختت کنم، به خدا کاری می کنم که خیلی زود سروش رو فراموش کنی
- به فرض هم که سروش رو فراموش کردم، تو هم می تونی او و عشقی که بین ما بوده را فراموش کنی، یا اینکه هر روز چماقش می کنی و می کوبی تو سرم.
- قول میدم هیچ وقت اسمی از سروش نبرم.... قسم می خورم... تو فقط بگو آره.

nika_radi
30-01-2010, 21:16
غیبت الهه، پروین را به صرافت گفتگو انداخت. با آن که با عاطفه رودرباستی نداشت، اما برای گفتن حرف دلش کلی کبرا و صغرا چید. دست آخر هم پرده های ساتن شاه بلوطی را کنار کشید و از ورای پرده حریر، حیاط را زیر نظر گرفت. الهه و مهرداد گرم گفتگو بودند. چه چیز می توانست حرارت یک مرد را آن قدر بالا ببرد که سردی هوای زمستان را در وجود خود احساس نکند. نگاه از بچه ها گرفت. نظری اجمالی به درختان عریان انداخت. چرخید با سر اشاره به حیاط کرد و گفت:
- به نظر تو این دو تا به هم میان؟
عاطفه دندان هایش را در لبخندی به نمایش گذاشت و جواب داد:
- چیه زن داداش! مهرداد چیزی گفته؟
- نظرت چیه؟
- ببین زن داداش! من از خدامه الهه عروس شما بشه، ولی خودت که می دونی او پسره دست بردار نیست
پروین جلو آمد، توقع داشت یا گلایه، گفت:
- من که نباید از مهرداد برای تو تعریف کنم، مهرداد فوق لیسانس تربیت بدنیه، اهل کار، اهل خونه و خونواده... نجیب، ظاهرش هم که بد نیست.چرا خواستگاری نمی کنه؟
- چه می دونم! الهه میگه پدر پسره مخالفه.
- این هم شد بهونه، آخرش که چی، نکنه الهه باید خونه باباش بترشه، تا پدر شازده راضی بشه.
- چی بگم زن داداش؟
- تو هم یکریز بگو چی بگم، چی بگم... اسکوئی رو در جریان بگذار... ببین نظرش چیه؟
- می ترسم الهه با من چپ بیفته، منو معاف کن زن داداش، خودت یه طوری با الهه و پدرش صحبت کن، از تو بشنوند، بهتر از منه.
با پافشاری عاطفه چند روزی را مرخصی گرفت تا کمی هم به خانواده اش رسیدگی کند. خوشحالی الهه زایدالوصف بود. از وقتی یادش می آمد، هر زمان پدر در مرخصی بود، بیشتر اوقاتش را با او می گذراند. هنوز هم احساس کودکی می کرد و نیازمند دستهای پرمهر پدر بود. آغوش گرم و نوازش های عاشقانه مادر را کم داشت، نوازش هایی که می توانست عشق را هر چه باشکوه تر در قالب کلمات فارسی در صحرای بی خار قلبش بکارد. از این رو تمامی عشق گمشده را در نگاه پدر جستجو می کرد. وقتی شنید پدر برای یک هفته در مرخصی به سر می برد از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و هیجانزده در بالا و پایین پریدن ها، کودکی کرد، سپس گلایه مند گفت:
- چرا نگفتی تا مرخصی بگیرم.
امان اسکویی، یادگار عشق روزهای جوانی اش را برانداز کرد. گل زیبایش پرپر شده بود، اما غنچه اش به ثمر می نشست. دست کشید به گلبرگ لطیف و صورتی زنگ گونه های تک فرزندش گفت:
- فکرش رو کردم... شیفت صبح در خدمت مادر،شیفت بعدازظهر هم در خدمت دختر.
الهه شیطنت کرد، گوشه چشمی به عاطفه انداخت و گفت:
- عاطفه جون!... تا بعد از ظهر که نوبتم میرسه بابا رو تموم نکنی
امان خنده کنان پس گردن دخترش زد و گفت:
- برو پدر سوخته...
با رفتن الهه، امان روزنامه صبح را برداشت و در مبل راحتی فرو رفت، اما زنگ تلفن مجال خواندن را از او گرفت. عاطفه از آشپزخانه صدا بلند کرد:
- عزیزم، میشه جواب بدی.
امان معمولا از پاسخگویی به تلفن های منزل طفره می رفت، حوصله احوالپرسی و تعارفات پشت تلفن را نداشت، زیر لب غر زد و گوشی را برداشت.
- به به... پروین خانم، حالتون چطوره، آقای فرشچی چطورند؟
با رد وبدل شدن یکی دو جمله امان گفت:
- خب دیگه، من خداحافظی می کنم و گوشی رو میدم به عاطفه جون
پروین دست و پایش را گم کرده، هول شد:
- نه نه راستش با خودتون کار داشتم
- خواهش می کنم بفرمائید
- می خواستم برای یه امر خیر خدمت برسم... البته اگه شما مهرداد من رو قابل بدونی و به غلامی بپذیری
- مهرداد نور چشم من، ولی... راستش... چطور بگم... الهه نامزد داره.
پروین نقطه ضعف سروش را پیش کشید. کلی دلیل و برهان آورد که چون نامزدی آنها رسم نیست، مهرداد حق آزمایش خود را دارد. دست آخر هم نظر امان را جویا شد. امان حریف زبان پروین نبود. شاید هم نخواست که باشد، چون گفت:
- من شناخت کافی از سروش و مهرداد ندارم. تازه یک هفته است که هر دوشون رو دیدم، ولی بدم نمیاد روابطم با عاطفه و خانواده اش محکم تر بشه.
با این جواب گویی دنیا را دو دستی تقدیم پروین کرده باشند، شادمان گشت و گفت:
- خواهش می کنم راجع به این موضوع به الهه حرفی نزنید... در حال حاضر جوابش مشخصه... فقط تکلیفش رو با سروش کنید... فکر کنم بهتره سروش رو وادار کنید به خواستگاری الهه بیاد
- از شما چه پنهون، چند بار بهش گوشزد کردم. گفتم که دوست ندارم این پسره همین طوری باهاش تماس داشته باشه. ولی الهه جواب میده، سروش داره پدرش رو راضی کنه.
- شاید هیچ وقت نتونست پدرش رو راضی کنه، آخرش چی، از پسر من بگذریم، الهه می خواد تا آخر عمر به پای یه احتمال بنشینه؟
وقتی امان گوشی را گذاشت یه نفس عمیق کشید و زمزمه کرد: "دختر داری چقدر سخته، کاش بودی کاترین".
سرک کشید به آشپزخانه، عاطفه میوه می شست.بلند شد و بی سر و صدا داخل شد. پنجه انداخت دور پنجه های او، پرتقال را از لای انگشتانش بیرون کشید و در ظرفشویی انداخت. عاطفه سر سایید به صورت امان و گفت: "اذیت نکن". امان در چشمان خیره شد و گفت:
- اینها رو ولش کن.. بیا، کارت دارم.
و او را به دنبال خود کشاند و یکی از صندلی های آشپزخانه را عقب کشید و او را دعوت نشستن کرد. عاطفه با تعجب پرسید:
- چیزی شده؟
- یعنی تو نمی دونی؟
- چی رو باید بدونم؟
- الان با پروین خانم صحبت می کردم
- اِ...پس چرامن رو صدا نزدی؟
- با سرکار علیه کار نداشت، بنده حقیر رو مورد التفات قرار داد.
چشم های عاطفه به رومیزی گل آفتابگردونی اش خیره ماند، خیلی دوستش داشت، ناگهان چشمش به پارگی کوچکی در روی آن افتاد اخم کرد و گفت:
- اِ... این کی پاره شده؟
سر بالا گرفت تا شکوه کند اما با چشمان منتظر امان روبرو شد. گفت:
- بالاخره میگی چکارت داشت؟
- تو واقعا بی خبری؟
- چرا گفته، ولی من تقصیری ندرام، من از اولم خودم رو کنار کشیدم. الان هم به من هیچ ربطی نداره. دلم نمی خواد الهه از چشم من ببینه.
- نظرت چیه؟
- من اصلا نظر ندارم
- نمی خوی نظر من رو بدونی؟
- نظر تو که معلومه، نظر شما نظر دخترتونه
- اتفاقا کاملا برعکس
- یعنی چه!؟
- یعنی من مهرداد رو دوست دارم و اون رو به سروش ترجیح میدم
عاطفه مبهوت شد.
- امان تو چشم های من نگاه کن.... خواب نمی بینم... تو واقعا مهرداد رو دوست داری؟
- چرا که نه، او پسر مودب و باوقاری است، در ضمن سالم و ورزشکاره، می دونم عزیز دردانه من رو خوشبخت می کنه...یه کاری کن این پسره از سرش بیفته
- امان! پای من رو وسط نکش، خیلی زحمت کشیدم تا من رو به عنوان مادر قبول کنه الان هشت ساله که دارم تر و خشکش می کنم هنوز به من مادر نگفته نمی خوام از همین عاطفه جونی هم که میگه بیفتم.
***

nika_radi
30-01-2010, 21:18
مثل همیشه پشت فرمان اتومبیل سیاه رنگش آرمیده بود. اما این بار به جای تپش های تند قلبش، با دلشوره منتظر الهه بود که صدای برخورد انگشتان دستی به شیشه او را مثل برق از جا پراند. تا چشمش به اونیفورم پلیس راهنمایی خورد مثل یخ وا رفت. دکمه پایین بر را زد و شیشه به آرامی پایین آمد. افسر جوان انگشت به سمت نقطه ای نشانه رفت و گفت:
- می تونی اون تابلو رو بخونی؟
سروش امتداد انگشت افسر را دنبال کرد و چشمش به تابلوی توقف ممنوع افتاد. از ترس حمل با جرثقیل با دستپاچگی گفت:
- دیگه داشتم می رفتم جناب سروان
- این دقیقا همون کاری یه که باید انجام بدی ولی فعلا مدارک
سروش کارت اتومبیل و گواهینامه اش را جلوی افسر راهنمایی گرفت او هم مدارک را به همراه یک قبض جریمه پانزده هزار تومانی بازگرداند، افسر جوان به سروش یادآور شد بیشتر مراقب علائم راهنمایی و رانندگی باشد و توصیه کرد تا قبل از رسیدن اتومبیل گشت هر چه سریع تر از آن محل دور شود و قبل از شنیدن تشکر سروش به سراغ اتومبیل را در دنده قرار داده نیم کلاچ بالا آورد اما اتومبیل به حرکت در نیامده بود که در جلو آن باز شد و کسی خود را با عجله روی صندلی پرتاب کرد. بی اراده رو گرداند و به محض دیدن الهه چهره عبوس و غضبناکش باز شد و لبخندی جای آن را گرفت. دقایقی بعد در رستورانی دنج و با صفا در خیابان فرشته مقابل هم نشسته بودند. سکوت سنگین آن دو با نزدیک شدن گارسون شکست و آنها را مجبور به انتخاب غذا ساخت. با فاصله گرفتن گارسون الهه با گلایه گفت:
- فکر کردم برای همیشه فراموش شدم.
سروش هنوز عاشق بود اما به خودش اجازه نمی داد با وجود داشتن همسر، چشم در چشم او بیندازد وچون گذشته ابراز علاقه کند از این رو چشم به رقص نور لامپهای نئون روی شیشه دوخت و گفت:
- روزگارم سگی شده
هر چه سروش تلخی زندگی اش می گفت، الهه راضی تر به نظر می رسید او که در چند ماه اخیر با اشک و دعا سروش را از خداوند تقاضا می کرد، با شنیدن این جمله گفت:
- جز این انتظار دیگه ای نداشتم
- بگو چه کار کنم الهه؟
- خودت رو خلاص کن
- میشه؟! میشه یه دختری رو عقد کرد و بعد از دو سه ماه بهش گفت هری خوش اومدی
- پس می خوای چه کار کنی؟
- اگه می دونستم از تو نمی پرسیدم
الهه با اصرار تقاضای این دیدار را کرده بود،زیرا قصد داشت مهرداد را دست آویزی قرار دهد تا با واسطه آن حس حسادت را در وجودش سروش به غلیان بیندازد، از این رو گفت:
- من نمی دونم در زندگی تو چی می گذره و مشتاق شنیدن هم نیستم. یه روزی عاشقت بودم اما تو از من خواستی این عشق رو انکار کنم، خیلی سعی کردم تا مثل امروز خوددار باشم. حالا هم اگه خواستم ببینمت واسه اینه که بدونی مهرداد به من ابراز علاقه کرده. واقعا نمی دونم چه جوابی بهش بدم
سروش بی اراده دگرگون شد، گویی با جرقه ای وجودش را به آتش کشیدند. سرخی گوشها و گونه هایش دل الهه را گرم کرد. به همین دلیل ادامه داد:
- راستش بهش گفتم پاش رو از کفش تو بیرون بکشه
سپس نگاه التماس آمیزش ررا در نگاه سروش دوخت و افزود:
- نباید این حرف رو بهش می زدم؟
سروش گویی گیج و منگ بود،زیرا نه قادر به پاسخ گویی بود و نه می توانست افکارش را متمرکز کند. به همین دلیل الهه با شرح ماجرایی که بین آنها اتفاق افتاده بود، لحظه به لحظه او را جری تر می کرد، تا آنکه سروش بی اراده روی میز کوبید و گفت:
- بسه دیگه.
نگاهها به سوی آنها دوخته شد اما سروش بی اعتنا ادامه داد:
- غلط کرده!مگه از روی نعش من رد بشه...به چه جرأتی به خودش اجازه ابراز علاقه داده.
الهه از حجم نگاهها احساس سنگینی می کرد انگشت روی لب گذاشت و گفت:
- یواش تر... همه دارن نگاه مون می کنند.
سروش دکمه پیراهنش را باز کرد و گفت:
- بریم بیرون، دارم خفه میشم.
برف سنگین و هوای سرد بیرون نمی توانست از گرمای وجود سروش بکاهد، اما زیرکی الهه در دلداری و دلدادگی اش او را آرام کرد، به نحوی که لحظه به لحظه گزارش روزهای زندگی اش را به الهه داد و او را به درجه بالایی از اطمینان رساند، الهه فاتحانه لبخند می زد، زیر همه چیز طبق میل او پیش می رفت.

nika_radi
30-01-2010, 21:20
تحت تأثیر دیدار سروش، محیط خانه را نیز تحت الشعاع خود قرار داده بود. نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت و آن را روشن کرد. با پخش موزیک چرخ زد و روی مبل راحتی رها شد. امان، شطرنج به دست بالای سرش ایستاد:
- چه خبره بابا!!؟ کبکت خروس می خونه
منتظر جواب نماند، جعبه شطرنج را مقابل چشمان الهه گرفت و گفت:
- شطرنج می زنی؟
شادی الهه زاید الوصف بود. به علامت مثبت سر تکان داد. امان مبل را دور زد و مقابل او نشست، جعبه شطرنج را باز کرد و شروع به چیدن مهره ها نمود. الهه در حالی که زیر چشم، پدر را می پایید، مهره ها را بر روی صفحه سیاه و سفید شطرنج قرار داد. چقدر دوست داشت او را در آغوش می گرفت و در حالی که سر به شانه اش می گذاشت درد دل می کرد. کاش گوش پدر مهربان و سخت کوشش را شنوای زجرهای کشیده و هجر متحمل شده می دید. اما جرأت به زبان آوردن حقایق را نداشت. چطور می توانست راز ازدواج سروش را بر پدر فاش کند. چگونه می توانست. به او بگوید قصد دارد یک زندگی را نابود می سازد و بر ویرانه هایش آشیانه خودش را بسازد، چگونه می توانست بگوید قصد دارد چون زالو بر جان سیما بیفتد و او را در عنفوان جوانی به خزانی بی برگ و بار تبدیل کند. با افکار پریشان چهره اش را در هم کشید و به فکر فرو رفت. امان با گذاشتن هر مهره روی صفحه شطرنج زیر چشم او را می پایید، متوجه تغییر حالت او بود. لحن پدری مهربان را از او دریغ نکرد و گفت:
- دختر بابا دلش نمی خواد یه خورده با پدرش درد دل کنه؟
الهه در چشمان مهربان پدر زل زد، لبخندش ناز دختر یکی یکدانه بود گفت:
- چه عجب باباجون! یاد دخترت و درددلش افتادی
- دیدی بابا! من که همیشه به یاد تو هستم... حیف که فرصت زیادی ندارم، تازه هر وقت که من خونه ام یا نیستی یا خوابی و الا چه چیزی بهتر و بالاتر از این که وقتم را با عزیز دلم بگذرونم .
الهه سرباز چهارمش را دو خانه جلو برد و گفت:
- از خودت، سروش ، آینده ات.
- بابا!
- نکنه خجالت می کشی
- خجالت که نه. ولی شما انگار دنبال یه چیزی می گردی.
امان دست پشت مهرها انداخت و بلافاصله آنها را جمع کرد. جعبه شطرنج را کناری گذاشت و گفت:
- حق دارم نگران آینده تنها دخترم باشم، ندارم!؟
- اتفاقی افتاده بابا؟
- نه چه اتفاقی؟... من فقط یک دختر با کمالات جلوی چشمام می بینم که آرزومه هر چه زودتر تور سفید عروسی رو روی سرش بیندازه
- زوده... هنوز زوده بابا
- نمی خوام آرزو به دل از دنیا برم
- دور از جون بابا! الهی صد سال زنده باشی
- شاید یک سوم این که گفتی زنده بمونم اما برای همین قدر هم تضمینی نیست. مرگ هر لحظه در کمین آدمه... به من حق بده نگران آینده ات باشم... می خوام استقلال تو رو ببینم و این تنها یک خواهش معمولی نیست.
- دستوره!
- می خوام فکر کنی و حتی یقین کنی که دستوره.
- همون که گفتم، زوده
امان نگاه ملامت بارش را از الهه گرفت، برخاست و به سوی پنجره رفت. پرده را کنار کشید وایستاد. خیابان شلوغ بود زن و مردی که صدایشان را نمی شنید به جان هم افتاده بودند، یکی این بگو یکی اون بگو، شاید زن و شوهر بودند سر مسئله ای پیش پا افتاده، مشاجره می کردند. عینک از چشم برداشت. بینی اش را لای دو انگشت ماساژ داد، باز عینک را به چشم گذاشت و با لحنی جدی تر گفت:
- من دلیل قانع کننده می خوام
الهه داشتن اختیارات و آزادی را بهانه کرد. اما امان بدنبال جواب قانع کننده بود. سر چرخاند وبا چشمهای براق شده انگشت نشانه رفت گفت:
- شما از سروش می خوای هر چه زودتر بیاد خواستگاری
- ولی بابا
- ولی بی ولی... همین که گفتم.
الهه برآشفته با دو دست صورت خود را پنهان ساخت. صدایی د رضمیر ذهنش زنگ خورد: "لعنتی ...لعنتی... یعنی چی شده؟ چرا بابا دیوونه شده؟". کلافه بود ولی بیشتر ترسیده نشان می داد تا غمگین. با رفتار غیرعادی او امان جلو آمد و پرسید:
- مگه تو سروش رو دوست نداری؟
الهه چرخ زد، روی مبل دو زانو نشست و رو به اما پرسید:
- موضوع چیه بابا؟... شما هیچ وقت به این موضوع کوچک ترین اشاره ای نکرده بودی و حالا به یکباره چنین تصمیمی گرفتی.
امان خم شد، دستش را روی مبل تکیه گاه بدنش ساخت و در چشمان منتظر الهه خیره شد و گفت:
- خیلی وقته که بهش فکر کردم، دنبال فرصت می گشتم... این چند روز را برای همین موضوع مرخصی گرفتم... هر روز یک نفر تو رو از من خواستگاری می کنه و من نمی دونم چطور دست به سرشون کنم دلم می خواد سروش تکلیفت رو روشن کنه
- چه تکلیفی؟ تکلیف ما روشنه
- نه دخترم،هیچ چیز روشن نیست. همه چیز مثل شب سیاه و تاریکه... می خوام هر چه زودتر با سروش ملاقات کنم
دهان الهه خشک شد و زبانش مثل چوب بی حرکت ماند، بالاخراه با هر جان کندنی بود گفت:
- برای چی؟
- این طوری نمیشه،سه چهار ساله بدون اینکه تو رو رسما نامزد کنه به بهونه ازدواج با تو ارتباط داره. می خوام تکلیف این رابطه و نوعش مشخص بشه.
- ولی شما می دونی !سروش به خاطر پدرش ...
حوصله امان سررفت عصبانی شد و تشر زد.
- من این حرفها سرم نمیشه، یا سروش میاد خواستگاری یا ...
جمله اش را تمام نکرد، قاطع بود. برافروخته از حس بدی که فکر می کرد با سرنوشت دردانه اش بازی می شود. خواست تا جدیت بیشتری نشان دهد اما با دیدن چهره مبهوت و اشکبار الهه پشیمان شد. الهه مستأصل و پریشان وسط هال ایستاد. تعادل نداشت. نفسش به شماره افتاده، فریاد زد:
- یا چی ؟...یا چی پدر؟
- اجازه میدم خواستگارهات بیان و تو مجبوری که یکی از اونها را انتخاب کنی.
- نمی تونی مجبورم کنی
- این حرف آخره
الهه گریه کنان به اتاقش دوید. بالش پر را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هقش را کسی نشنود.

nika_radi
31-01-2010, 17:44
فصل 7
زمستان چترسفید خود را گسترانیده بود. زن و مرد خود را در لباس های گرم پیچیده بودند و ترجیح میدادند بجز در موارد ضروری، در هوای گرم و مطبوع منزل روز خود را به پایان برسانند. تردد در کوچه و خیابان مشکل بود و یخبندان انسان و ماشین را وادار به احتیاط می نمود. روی زمین خیس و لغزنده،گاه پاهای پیرمردی یا کودکی سر می خورد و او نقش بر زمین می شد. لغزندگی خیابان اتومبیلها را بیش از عابرین پیاده درد سر می انداخت. در این میان، سردی هوا و عریانی فصل زمستان در محیط زندگی سیما کاملا مشهود بود.
او بدون احساس خوشبختی به آشیانه سرد و بی عشقش راضی بود. اما گویی تقدیر نیز با او سر جنگ داشت و آن شب شوم را برایش رقم زد. شبی که پایه گذار رنجهای بی نهایت این فرشته کوچک شد. برفی شدید باریدن گرفته بود و تردد را در خیابانها مشکل می نمود و ترافیک سنگین در اثر وضعیت بد جوی بوجود آمده بود که باعث دیر رسیدن سروش به منزل گشت. سیما به شدت نگران منتظر بود. بی حوصله بافتنی اش را به گوشه ای پرتاب و شماره تلفن همراه سروش را گرفت اما ارتباط امکان پذیر نبود.
صدای اپراتور تلفنی در جواب اعلام می کرد: "مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد".سیماعصبانی گوشی را به گوشه کاناپه پرتاب کرد و با پریشانی کنار پنجره ایستاد، طبقه سیزدهم به خیابانهای اطراف مشرف بود، تعدد چراغهای اتومبیل ها نشان از ترافیک کند و سنگین داشت، به خود دلداری داد:
"می دونم سروش در ترافیک گیر کرده".
اما فکر تصادف سروش دلشوره عجیبی بر جان او انداخته بود. اضطرابش دو ساعت به طول انجامید تا آنکه کلید داخل قفل چرخید و سروش در آستانه در ظاهر شد. سیما نفسی عمیق کشید و گفت:
- داشته سکته می کردم
- تقصیر من نبود، نمی دونی بیرون چه خبره!
- آره می دونم، رادیو پیام هم گوش دادم ولی فکر نمی کردم پنج شش ساعت توی ترافیک بمونی.
سروش پالتویش را به دست سیما داد و گفت:
- خیلی گرسنمه
- تا شما دست و صورتت رو بشوری، غذا رو کشیدم
- بجنب که طاقت ندارم.
سیما پالتو را آویزان کرد و به آشپزخانه رفت، میزی را که از قبل چیده بود چک کرد و غذا را در مایکروفر قرار داد. فنجان کریستال را از چای داغ پر کرد و روی میز گذاشت. سروش یکریز حرف زد. از هوای بیرون و اوضاع به هم ریخته آن گفت. مدتها بود که سیما او را چنین شاد و سرحال نیافته بود. خرسند از شادی او گفت:
- کاشکی همیشه برف بیاد
سروش با گفتن "چرا" تعجب خود را نشان داد
و سیما در حسرت محبت گفت:
- برای اینکه تو برام حرف بزنی... دوست دارم تو حرف بزنی و من نگاهت کنم.
سروش بی اعتنا فنجان چای را برداشت در حالی که جرعه ای از آن را می نوشید، گفت:
- به به... تو هوای به این سردی چای داغ می چسبه.
چشمش به غذا افتاد، فنجانش را کناز گذاشت. کتلتی را به دندان گرفت و با ولع خورد،بعد بشقابش را از کتلت و سبزیجات پر کرد. اما زنگ تلفن همراهش فرصت خوردن را از او گرفت. نگاهش که به شماره افتاد، گفت:
- تو شروع کن... الان بر می گردم
و از آشپزخانه بیرون زد و به اتاقش دوید. فکر کرد الهه نگران رسیدن او به خانه بوده. روی تختخواب دو نفره شان ولو شد که سر سیما به بالش آن نرسیده بود. یکی دو تا از دکمه های بلوزش را باز کرد، ارتباط برقرار شد. یک کلام الهه پرسید: "چطوری؟"
- از اول این زندگی مسخره ام به این خوبی نبودم، دیدنت انرژی تازه ای به من بخشیده، حس می کنم جون گرفتم... باورت نمیشه، از لحظه ای که جدا شدیم تازه چند دقیقه است رسیدم، ولی به هیچ وجهه احساس خستگی نمی کنم... دلیلش هم فقط می تونه یه چیزی باشه!... دیدن تو.
- ولی من درست برعکس تو هستم
سروش فکر کرد الهه هوایی شده است، گفت:
- قرار شد فعلا صبر کنی
الهه نم نم اشک می ریخت. سروش تازه متوجه گرفتگی صدای او شد از این رو با دل نگرانی پرسید:
- گریه کردی! چیزی شده؟
- بابا می خواد تو هر چه زودتر بیای خواستگاری... نمی دونم چرا! ولی خیلی عصبانی است.
- چطور!؟... ولی می دونی این امکان نداره
- بابا چه می دونه تو چه وضعیتی داری... اگه بهش بگم ازدواج کردی که همه چیز تموم میشه
سروش به یاد سیما که مظلومانه در آشپزخانه انتظار او را می کشید وافتاد و گفت:
- شاید بهتر باشه حقیقت رو به پدرت بگی!... الهه من در حال حاضر متأهلم و کاری دستم برنمیاد.
- یعنی من برای تو مهم نیستم!
- مهمی! خیلی مهمی. ولی من نمی خوام با خودخواهی خودم آینده تو رو خراب کنم
- یادت باشده که تو خوشبخت نیستی. تو نمی تونی با سیما ادامه بدی ولی من می تونم صبر کنم به شرط اینکه کمکم کنی.
- چکار می تونم بکنم؟
- بابا رو ببین و باهاش حرف بزن
- این کار درست نیست، اما تو می تونی به پدرت توضیح بدی که من دارم خانواده ام رو راضی می کنم
- این حرفها تو کت بابا نمیره.
- چه توقعی از من داری؟!
- می میری یه نوک پا بیای خونه ما؟
- ولی...
- ولی نداره. می ترسی چه اتفاقی بیفته؟.... نمی گذارم کسی از این موضوع بویی ببره، نگران نباش
- من نمی تونم الهه
- به خاطر من!... فقط برای اینکه بابا فعلا دست از سرم برداره
- ببینم چی میشه!
ارتباط را قطع کرد و تاقباز روی زمین دراز شد، پا زد لبه تخت، چشم به ساعت دوخت، افکارش متمرکز نمی شد. خیالات و اوهام جلوی رویش به رقص درآمد. پدر که فریاد می کشیدو ملامت می کرد. مادر روی تخت بیمارستان در حالی که شوک نتیجه ای نمی بخشید. سیما زار و ملتمس گریه می کرد و الهه شمع محفل دیگری بود. دانه های سرد عرق صورتش را پوشاند.
از سویی غذا سرد شده بود و کاملا از دهان افتاده بود. سیما در پی انتظاری بیهوده او را به نام خواند، وقتی جوابی نشنید. به اتاق او سرک کشید و یک بار دیگر او را به نام خواند، اما باز هم جوابی نشنید، از این رو جلو رفت. با تعجب به سروش که روی زمین ولو شده بود، نگاه کرد. سروش با رخوت به تاق اتاق خیره شده بود.مقابلش زانو زد و گفت:
- نمی خوای شام بخوری ، غذا از دهن افتاد
سروش چشمهایش را بست و گفت:
- تنهام بگذار
- ولی تو که شام نخوردی! انگار خیلی گرسنه ات بود
صدای سروش خش دار شد.
- نمی خورم... برو بیرون
سیما به سماجت خود ادامه داد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟ چرا عرق کردی؟
سروش از کوره در رفت، با دندان غروچه به او پرخاش کرد و گفت:
- گفتم برو بیرون
سیم بی توقع لب ورچید.
- ولی... آخه...
سروش در حالی که نیم خیز می شد چشمهایش را به سمت او براق کرد و گفت:
- گفتم برو بیرون
سیما عقب عقب بیرون رفت. بیشتر از دلگیر بودن، متعجب و نگران بود، کسل و دمق میز شام را جمع کرد. نمی دانست چه چیزی سروش را این طور ناگهانی به هم ریخته است. با دلشوره اینکه برای یکی از اعضای خانواده اش اتفاقی افتاده باشد، گوشی را برداشت. لحظه ای تأمل کافی بود تا بداند این وقت شب جایز نیست تا با فکر یک توهم خانواده اش را نگران سازد، از این رو گوشی را گذاشت. حال عجیبی داشت، خواب از چشمانش گریخته بود ترجیح داد در کاناپه بافتنی ببافد. شاید تاوقتی بیدار بود، احساس گرسنگی امان سروش را می برید و برای خوردن شام از اتاقش خارج می شد.
شروع کرد به بافتن، نفهمید چه وقت چشمانش گرم شد و به خواب رفت. دم دمای صبح با احساس سرما مچاله شد ، پا جمع کرد توی شکمش گرم نشد چشم باز کرد.نخ کاموا دور انگشتش پیچیده و کلاف بافتنی اش روی زمین ولو شده بود. خواب آلوده دولا شد و وسایلش را جمع و در سبد مخصوصش ریخت. گردنش رابه چپ و راست چرخان، وقت اذان بود، برای وضو بلند شد. بعد از ادای نماز صبحانه مفصلی تدارک دید.





---------- Post added at 05:44 PM ---------- Previous post was at 05:42 PM ----------




سر میز صبحانه خاموش بود و حرف نمی زد. چهره اش آن قدر مظلوم و دوست داشتنی بود که سردترین و بی تفاوت ترین انسان را تحت تأثیر قرار امی داد چه رسد به سروش که دل نازک و رقیق القلب بود. پس در صدد دلجویی برآمد و گفت:
- برای دیشب متأسفم
قطره ای اشک از گوشه چشم سیما سرازیر شد و گفت:
- عیب نداره...
سروش با احساس شرم گفت:
- معذرت می خوام
سیما سعی داشت جلوی هق وهق گریه اش را بگیرد، بغش را فرو بلعید اما صدایش می لرزید، گفت:
- فکر کردم مشکلی پیدا کردی، اصرارم به دلیل نگرانی ام بود.
- درسته، یه مشکل پیدا شده، برای شرکت.
سیما دوست نداشت اشکهای شورش را سروش ببیند به همین جهت سرش را بلند نمی کرد، با گوشه دستمال قطرات اشک را از چهره اش زدود و مشغول صبحانه شد. نگاه سروش از او جدا نمی شد،سیما دختر معصوم و بی ریایی بود که بی دلیل آزارش می داد، خوب می دانست چگونه دارد با عواطف و احساسات این دختر بازی می کند از این رو ناخود آگاه مهربان شد و با لبخندی دلنشین گفت:
- چرا نگاهم نمی کنی! از من بدت میاد؟
اشک بی اراده و با سرعت بیشتری از چشمان سیما جاری شد، در چشمان جذاب و گیرای همسر خیره شد و با گلایه گفت:
- فکر کردم دلت مثل چشمات سبزه.... ولی انگار اشتباه کرده بودم
دیدن اشکهای سیما دل سروش را به درد می آورد، اما به خودش اجازه نمی داد به غم این دختر پایان بخشد. در جواب او با خونسردی دست زیر چانه اش گذاشت و گفت:
- اشتباه کردی خانم... دل من مثل رنگ چشمای شما سیاهه، سیاهیی شبی که توی عمقش گم میشی و دیگه نمی تونی راهت رو پیدا کنی
خودش را روی صندلی پایین کشید سر گذاشت روی پشتی آن، تاب مقاومت در برابر چشمان سیاه سیما را نداشت، به تاق خیره شد و افزود:
- نمی خوام تو سیاه چال چشمات راهم رو گم کنم.
کارهای عقب افتاده شرکت را انجام داد. تلفن پشت تلفن، دستور در پی دستور، کارش که سبک شد و خیالش آسوده! اداره امور شرکت را به مهندس سلجوقی سپرد و بیرون زد. وقتی در مقابل آزمایشگاه ترمز کرد، ساعت دقیقا یازده بود. یکراست به باجه اطلاعات رفت و سراغ الهه را گرفت. وقتی متصدی اطلاعات الهه را پیج کرد. با تشکر گوشه سالن ایستاد،برای دیدار الهه بیتاب بود. یک پا زد به دیوار زود گذاشت پائین،سر چرخاند سمت راست، رفت و آمد برایش جالب نبود. سر چرخاند سمت چپ، نگاهش در آسمان آبی الهه خیره ماند، خندید. الهه لب کج کرد، شبیه خنده! با یک نگاه می شد حدس زد که او شب گذشته را حتی برای لحظه ای چشم بر هم ننهاده است و با آنکه سعی کرده بود با آرایش ،آثار بیخوابی و پف ناشی از گریه هایش را از چشمان زیبایش بزداید، ولی زیاد در این کار موفق نشده بود. سروش در چشمان غمگین و تبدار او خیره ماند و گفت:
- میشه بگی چرا اصرار داشتی منو ببینی
- اینجا که نمیشه بگذار لباسم رو عوض کنم بر می گردم
- می تونی مرخصی بگیری.... یه ساعت هم باشه خوبه.
سروش گفت: "زود برگرد... توی ماشین منتظرم" و رفت.
الهه با حسرت نظاره کرد، سپس با عجله به طبقه بالا دوید. برگه مرخصی را امضا کرد و لباس پوشید. وقتی توی ماشین نشست ساکت بود سروش هم ساکت بود. در فکر بودند یا قهر!؟ هر دو کلافه و به هم ریخته بودند. سروش به اولین پارک که رسید متوقف شد. الهه بی درنگ پیاده شد و از اتومبیل فاصله گرفت. پارک گلستان لباس سفید به تن کرده بود. جای بچه ها روی تاب و سرسره خالی بود. سروش دکمه قفل مرکزی را زد و قدمهای تند خودش را به الهه رساند و وقتی شانه به شانه او رسید، گفت:
- فکر کنم سرنوشت بازی احمقانه ای رو با ما شروع کرده
الهه با لحن شماتت باری گفت:
- تو نباید تن به اون ازدواج لعنتی می دادی... باید جلوی پدرت می ایستادی تا مثل امروز سرگشته و حیران نباشی
سروش به نیمکت سیمانی سبز و زرد که رسید، ایستاد کلافه تر وعصبی تر از الهه بود با صدای بلندی گفت:
- نشد... سعی کردم ولی نشد... مادرم این اواخر شروع به خوردن قرصهای قلبش کرده بود. هر دفعه که ما جر و بحت می کردیم آخر سر یه قرص زیر زبونی می گذاشت. تو بودی چکار می کردی؟ یه پدر قلدر! ویه مادر که جلوت مثل شمع آب می شه!... الهه من داغونم.. بخدا خراب و خسته ام... این قدر به من زخم زبون نزن... کمکم کن... کمک.
قطره اشکی از گوشه چشم سروش سرازیر شد از درد جانکاه مردی سخن می گفت که در کار خود مانده است و جز عشقی که او را سالها به دنبال خود کشیده است چیز دیگری نمی بیند. عشقی که هیچ گاه به گناه آلوده نشده بود. او الهه را به عنوان شریک و همسفر زندگی اش می خواست، مادر بچه ها و همدم تنها یی هایش.
الهه معطل گریه کردن، با اشک او اشک ریخت و گفت:
- بیا با پدر صحبت کن. بهانه بیار و چند ماه ازش وقت بگیر....بابا بی منطق نیست... می دونم که می تونی مجابش کنی.
- اون وقت چه اتفاقی می افته!؟
- نمی دونم!ولی تو باید بابا رو مجاب کنی تا من رو به حال خودم بگذاره.
سروش هر لحظه کلافه تر می شد. چنگ به موهایش زد و در حالی که سر به زیر می افکند گفت:
- احساس درماندگی می کنم
الهه سکوت کرد. سروش علی رغم آنکه میلی به قدم زدن در برف وسرما نداشت چند گامی از او فاصله گرفت. سپس در حالی که با کلافگی به جان شمشاد عریان و خواب آلود در ردیف چمنهای یخ زده افتاده بود گفت:
- فکر می کنم مثل یک عروسک شدم که هر بار عنان و اختیارم رو دست یه نفر میدم و همه می خوان نظریات شون رو به من تحمیل کنند و همه دم از عشق می زنند. پدرم صلاحم رو می خواد و تو خودم رو.
الهه ناباورانه درصورت سروش خیره شد و گفت:
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه که تو من رو درک نمی کنی. تو نمی دونی من توی چه برزخی دست و پا می زنم
- تقصیر خودته. تو تکلیفت با خودت معلوم نیست. وقتی سعی می کنم فراموشت کنم یکهو با یه تلفن زیر و روم می کنی و وقتی کسی برای آینده ام پیدا میشه من رو از عشق او منع می کنی! تو خودت می دونی چی می خوای سروش.
الهه لحن آرامتری به خود گرفت و افزود:
- اگه به جای خریدن هدیه های رنگارنگ و وعده وعیدهای طلایی به زنت! بعد از گفتن او دروغ بزرگ و شاخدارت سیما رو به طور کلی طرد می کردی؛ خیلی پیش از این ، اون زن مزاحم راهش رو گرفته بود و رفته بود و تو مجبور نبودی توی برزج و یا حتی جهنم دست و پا بزنی... اما تو با حرفهای قشنگت یه دختر بچه نوزده ساله رو به فردای روشن امیدوار ساختی. انتظارنداشته باش سیما به راحتی دست از سرت برداره.
- ولی من فکر می کردم همین که سیما بدونه تا آخر عمر باید مثل یه راهبه توی خونه من زندگی کنه کافیه که عزمش رو برای رفتن جزم کنه.
- اشتباه تو همین جاست. زن ها به این سادگی میدون زندگی شون رو خالی نمی کنند.
- حالا من باید چه کار کنم
- طردش کن! عذابش بده!
- گناه داره
- پس تا عمر داری توی این برزخ بمون
در همین موقع زنی با کاپشن و پوتین چرمی سیاه با گام های تند در حالی که به کودک خردسالش نق می زد از مقابلش عبور کرد. آب دماغ پسرک آویزان شده بود و اشک ریزان می گفت: "من پیراشکی می خوام... من پیراشکی می خوام".
سروش نگاهش را از نگاه پسرک گریان جدا کرد و گفت:
- باید با خودم خلوت کنم
سپس هر دو در سکوت به سمت اتومبیل قدم زدند. دم در آزمایشگاه خداحافظی الهه تلخ بود، گویی که زهرش را با نیش نگاه به جان سروش ریخت. سروش نیز دق دلی اش را روی پدال گاز خالی کرد. نمی دانست چه مقصدی را در پیش گرفته است وقتی به خود آمد متوجه شد در نقطه بلندی از شهر تهران متوقف شده است، پیاده شد. هیکلش را روی در انداخت و آویزان شد. چشم به آسمان تهران دوخت، دلش پر بود و هوای گریه داشت. بچه شده بود،لگد می زد زیر خاک و خل ، به یکباره چون برق گرفته ها گامی به عقب رفت و در اتومبیل را محکم به هم کوبید،سپس به پرتگاه نزدیک شد. دلی آکنده از درد و اندوه داشت، اندوع عشقی نافرجام، محبتی که او را تا سرحد جنون می کشاند و برای رسیدن به آن تنها از دلش فرمان می گرفت. زیر پاهایش دره ای عمیق بود.فکر کرد به زندگی اش خاتمه دهد، ولی توام و جرأت این کار را در خود ندید. مأیوس و ناامید لبه پرتگاه نشست. تهران بزرگ زیر پاهایش بود. کلمات از دهانش گریخت: " احساس می کنم به اندازه این شهر و آدماش دلم گرفته:.
داد زد:"توی شهر به این بزرگی کسی به اندازه من غم و غصه داره؟"
سپس با فریادی از اعماق وجودش گفت: "هیچ کدام از شماها یه پدر ظالم به اسم جمشید داره؟". اشک مجال سخن گفتن را از او گرفت. مدتی گریست، بغضش مثل بغض بچه ها بود و گریه اش شبیه گریه عشاق. الهه را دوست داشت اما حاضر نبود به هر قیمتی او را داشته باشد. معذالک تمام تلاش هایش را بری فراموش کردن این دختر و خاموش ساختن شعله عشق بی ثمر می دید. از سویی سیما را مسبب اصلی جنجالی می دانست که منجر به سکته قلبی مادرش شده بود. از این رو کینه او را به دل داشت و چون او را زن تحمیلی از سوی پدر می دانست عهد بسته بود هرگز به او نزدیک نگردد. سعی کرد به افکار پریشانش نظم ببخشد، اما قادر به این کار نبود. عصبانی از جا برخاست و رو به آسمان فریا زد:
" آخه این چه سرنوشتیه! چرا میون این همه آدم من!... چرا من؟.... چرا من نمی تونم اون جور که دلم می خواد زندگی کنم؟"
بعد کفری تر و عصبانی تر مشت گره کرده به آسمان رها کرد، دیگه عربده می کشید:
" می خوای با من بجنگی... باشه من آماده ام.... نشونت می دم سروش کیه.... من اون دختره لعنتی رو زیر پاهام له می کنم. نمی گذارم سیما صاحب این زندگی بشه.... زندگی الهه رو از سیما پس می گیرم، حالا می بینی.... حالا می بینی، حالا ...م..."
کم کم صدایش قطع شد. کنار چرخ اتومبیل روی زمین رها شد. گیج و منگ و بی سرو صدا به آبی بی انتها خیره شد

nika_radi
01-02-2010, 09:06
ساعتی همان جا نشست، بعد مثل کسی که تمام بدنش در اثر برخورد با اتومبیل له شده باشد به سختی برخاست و بالاجبار راهی منزل شد. غیبت های او برای سیما عادی شده بود، ولی آن شب فرق می کرد. سروش آشفته و پریشان با سرو وضع خاکی و گل آلود بازگشت. سیما هنوز یاد نگرفته بود زیاد به پرو پای او نپیچد، از این رو با نگرانی علت را جویا شد و گفت:
- اتفاقی افتاده!... چه بلایی سرت اومده؟
سروش هنوز تحت تاثیر دیدار الهه عصبانی بود.
- نه! چه اتفاقی؟
- پس چرا این ریختی شدی؟
سروش با چشم غره ای گفت:
- سیما گیر نده... من چیزیم نیست.
- تو چت شده سروش!... از دیشب خیلی عوض شدی... اگه مشکلی پیش اومده بگو، با هم حلش می کنیم.
سروش براق شد:
- مشکل من تو هستی! اگه خفه بشی راحت میشم
چشمهای قشنگ سیما گرد شد. لب ورچید، بغضش را با آب دهان قورت داد تا جلو ریزش اشکهایش را بگیرد. ولی قطرات اشک بی اراده بر گونه های زیبایش سرازیرشد. دلشکسته به اتاقش دوید. سروش گویی از آزردن او راضی به نظر رسید، چون زیر لب غرید: "تازه اولش عروس خانم... برات دارم".
سروش برای خلاص شدن از گل و لای باید حمام می کرد. مدت زیادی زیر دوش آب داغ ماند تا رخوت و سستی را از بدنش فراری بدهد اما با حمام کردن بر شدت ضعف و گرسنگی اش افزوده شد. سری به آشپزخانه زد. در قابلمه ها را یکی پس از دیگری باز کرد. باقالی پلو و مرغی که در آب زعفران قل قل می زد شکمش را به قار و قور انداخت. دهان باز کرد تا سیما را برای کشیدن غدا صدا بزند، اما فکر کرد باید به منت کشی بیفتد. بالاجبار منتظر ماند چای ریخت خورد، سیما نیامد. باز چای ریخت خورد، سیما نیامد. بشقاب بدست گرفت، غذا کشید. لقمه اول را قورت داد، خوشمزه بود: "عجب دستپختی داره تحفه:. ولی قاشق دوم به دهانش نرسید، یاد سیما اشتهایش را کور کرد. بیخودی به او توپیده بود، بشقاب را پس زد، بلند شد قدم زد، مطمئن بود سیما گریه می کند. کلافه و عصبانی از خودش و رفتارش از قسمتش و از هر چیزی که باعث جدائی او و الهه و اذیت و آزار سیما می شد ،برخاست. براستی دلش نمی آمد که این دختر را فقط به جرم همسرش بودن تنبیه کند. باز به فکر دلجویی افتاد، به سمت اتاق سیما رفت، چند بار دست بالا آورد، اما نیرویی او را از در زدن باز می داشت. آرام و بی سرو صدا سرگذاشت رو در، زیر لب زمزمه کرد : " منو ببخش دختر ولی تو تیکه من نیستی".
دقایقی بعد در یکی از رستوران های نزدیک محل سکونتش مشغول صرف ناهار شد. رستوران گلایل وحشی شلوغ نبود. یه دختر و پسر جوان گوشه دنج رستوران درد دل می کردند. پسره قهر بود و دختر منت کش. یاد الهه افتاد، دلش گرفت. کاش جمشید قبل از مراسم ازدواج از خر شیطان پیاده شده بود. اما افسوس... چنگال زد به گوشت کباب برگ و آن را به دهانش گذاشت، یک خانم در حد و اندازه های مادرش وارد رستوران شد. فکری به مغزش خطور کرد، باید شیرین را در جریان قرار می داد. شاید دل نازک مادر به رحم می آمد و راه چاره ای برای فرزند دردانه اش می یافت. از این رو غذا رو نیم خورده رها کرده و به سراغ مادر رفت. شاسی زنگ را که فشرد آوای دلنشین مادر در آیفون پیجید:
- کیه؟
- چاکرته... باز کن خانمی.
در با صدای کلیک باز و سروش داخل شد. مادر به عشق دیدار فرزند با عجله به حیاط دوید. پله آخر سد خورد در آغوش سروش، بوسه در پی بوسه. به دنبال قربان صدقه گفت:
- الهی مادر فدات بشه! دلم برات یه ذره شده بود
نگاه شیرین در جستجوی سیما بود، گفت:
- پس سیما کو؟
منتظر جواب نماند، با گلایه گفت:
- چرا همیشه تنها میای! پس چرا عروس گلم رو با خودت نمیاری؟
سروش دل و دماغ نداشت بی حوصله جواب داد:
- مگه تو پسرت رو نمی خوای؟ خب من اینجام
- دیگه از دردونگی افتادی، حالا من دو تا بچه دارم
سگرمه های سروش باز توی هم رفت، با دهن کج و کوله گفت:
- میشه اسم این دختره رو جلو من نیاری؟
- واه!.... این چه طرز حرف زدنه پسر.
- این زن رو شما توی کاسه من گذاشتید، پس مال خودتون
شیرین دنیای جدیدی برای سروش تصور می کرد. سیما با ابراز خرسندی و رضایت از سروش و زندگی، تصویر زیبایی از خوشبختی را در مقابل دیدگان او ترسیم کرده بود. اما رفتار سروش با گفته های سروش فرسنگ ها فاصله داشت. بهت زده دست به علامت اعتراض بلند کرد و گفت:
- ببینم تو چت شده، تو که از سیما راضی بودی؟
- من... از اون.... خوشم... نمیاد... خوشم نمیاد.
شیرین با نگرانی پرسید:
- دعواتون شده؟
- چه ربطی داره!... بنده تحمل دیدن عروس آقای مقامی رو ندارم، فقط همین.
- گیجم کردی پسر! فکر کردم اومدی به مادرت سر بزنی... حالا بریم تو بشین یه چای برات بریزم، بعد ببینم حرف حسابت چیه.
شیرین در حالی که پشت چشم نازک می کرد وارد ساختمان شد. سروش زیر پا برف آب کرد تا عصبانیت فرو نشاند. چند لحظه بعد نشست روی صندلی ننویی جمشید، جلو عقب، جلو عقب. گرمای برخاسته از شومینه نشست روی پاهایش. شیرین با سینی چای دقیقا مقابلش نشست و با لحن پر ملامتی گفت:
- بهتره جلو پدرت از این چرت و پرت ها سر هم نکنی
سروش پر اضطراب نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- راستی بابا نیست؟
- نه... با آقای افشار رفته رشت، برنج بیاره.
سروش زیر لب زمزمه کرد: " واسه همین چیزها من رو بیچاره کرد".
شیرین متوجه صحبتهای او شد از این رو با ملامت گفت:
- تو اصلا معلوم هست چته؟ مگه می خوای برنج مجانی بیاره! پولی میده... افشار نبود یکی دیگه.
- پدر حق نداشت این معامله رو با من و زندگی ام بکنه... شما حق انتخاب رو از من گرفتید... من حق داشتم خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم، آینده ای که مال من بود، نه پدر.... ظلمی که شما به من کردید، هیچ پدر و مادری در حق اولادش نمی کرد.
- چه معامله ای پسرم!... پدرت شایسته ترین دختری رو که می تونست برات انتخاب کرد.
- این نظر پدر بود نه من
- نکنه دوباره یا الهه افتادی فکر می کردم کاملا فراموشش کردی.
سروش پوزخندی زد:
- فراموش! عشق که فراموش نمیشه
- یعنی چه!... نکنه باز هم الهه رو می بینی!؟
سروش شرمنده سر به زیر انداخت و شیرین به تندی گفت:
- خیانت می کنی؟!
- به کی؟
- به همسرت! به شریک زندگی ات!
- چی؟... تو اسم اونو می گذاری همسر؟
شیرین چنگ انداخت روی گونه اش و گفت:
- خدای من چی دارم می شنوم، هیچ معلوم هست چی داری میگی!؟.... سیما می دونه که تو با الهه....
- سیما چیزی نمی دونه، نباید هم بدونه.
- منظورت چیه؟! چی داری میگی!؟
سروش از جا پرید جلوی پای شیرین زانو زد، زار و ملتمس گفت:
- مامان! آقای اسکوئی داره برای ازدواج به الهه فشار میاره.
- نکنه می خواستی تا آخر عمر نگهش داره. بالاخره اونم باید سر و سامون بگیره. ان شاءا... که خوشبخت بشه مادر... براش دعا کن عاقبت به خیر بشه.
سروش سر به زانوی مادر، زانو زد، با حسرتی که صدایش را خش دار و شکسته کرده بود، گفت:
- ولی مادر! اگه نتونم با سیما ادامه بدم، نمی خوام الهه رو از دست بدم.
شیرین با نوک انگشت چانه سروش را کمی بالا داد. نگاه تند و معناداری به او انداخت و گفت:
- می خوای با سیما چه کار کنی؟
- سیما باید بره....
شیرین با چشم های گرد شده عصبانی و آشفته سروش را از خود راند و سراسیمه ایستاد.
- تو غلط می کنی!مگه شهر هرته؟ عروس دو ماهه رو می خوای طلاق بدی واسه اینکه دلت جای دیگه بنده؟
- چرا که نه؟
- خفه شو... تو پسره احمق بی شعور هیچ می فهمی چی از دهنت در میاد... تو اگه سیما رو نمی خواستی، غلط کردی با سرنوشتش بازی کردی چطور راضی میشی یه دختر نوزده ساله رو توی این سن، مطلقه یا چه می دونم بیوه کنی... اونم فقط به خاطر دختری که اگر شعور داشت تا حالا خودش رو از زندگی تو بیرون کشیده بود.
سروش با خونسردی گفت:
- این عروس رو شما به من تحمیل کردید.
- ما که سر عقد بله نگفتنیم، گفتیم!؟
- فقط به خاطر تو بود مامان... فقط به خاطر تو.
- یعنی چی؟!
سروش برخاست، مقابل شیرین ایستاد نوازشی به بازوان نحیف مادر داد و پنجه هایش را در آنها قفل کرد. در نگاهش عشق و علاقه به مادر موج می زد، لحن پرالتماس به خود گرفت و گفت:
- دلم نمی خواست بلایی سرت بیاد... الانم نمی خوام اذیتت کنم، ولی نمی دونم چرا دیوونه شدم و این حرفها رو می زنم... شاید برای اینکه می ترسم دیر بشه و الهه رو از دست بدم.
شیرین گامی به عقب رفت، صد جور فکر به مغرش خطور کرد، آبروی چندین ساله جمشید در خطر بود، حقیقت را به رخ سروش کشید و گفت:
- وقتی پای سفره عقد نشستی برای همیشه الهه رو از دست دادی
اما احساس نفس تنگی شیرین را وادار به نشستن کرد. سروش دست و پا گم کرده پرسید:
- قرصهات کجاست مامان؟
- روی دراور
چند ثانیه بعد سروش با جعبه دارو بازگشت، محتویاتش را زیر و رو کرد، قرص شیشه ای کوچکی درآورد و زیر زبان شیرین گذاشت.لحظاتی بعد حال شیرین بهبود یافت. حرفهای بی مقدمه سروش او را شوکه و بناگاه بر تمام ذهنیاتش خط بطلان کشیده بود. او که تاکنون می اندیشید فرزندش از زندگی راضی و به سیما کاملا علاقه مند شده است، دنیای دیگری را در مقابل خود می دید. چگونه می توانست این حقیقت تلخ را باور کند. حقیقتی که حتی فکر آن پشتش را می لرزاند. علی رغم آنکه حال و نای درست حسابی نداشت، قوایش را خمع کرد و با اشاره به سروش فهماند که مقابلش بنشیند، سپس لحن ملامت باری به خود گرفت و گفت:
- تو معنی زندگی رو می دونی! می تونی برام تعریفش کنی؟
- چطور می تونم زندگی نابود شده ام رو تعریف کنم...
- اشتباه تو همینه. تنها چیری که برای تو مهمه اینه که فکر می کنی چون این زندگی بهت تحمیل شده باید از دیگران انتقام بگیری خصوصا سیما. از یه طرف هم عشق الهه چشمات رو کور و عقلت رو زایل کرده، یه نگاه به دور برت بینداز. مگه تو نمیگی به خاطر من تن به این ازدواج دادی.... پس پسرم زندگی تو فقط الهه نبوده.... من هم سهمی توی زندگی ات داشتم، اگه مخالف پدرت بودی، ولی سعی کردی بی حرمتش نکنی.... پس او هم جزئی از زندگی توست.فکر می کنی به همین سادگی می تونی عهد و پیمانی رو که با سیما بستی نادیده بگیری! یا اینکه می تونی او رو با سه شماره از زندگی ات بیرون کنی!.... زندگی یه لباس نیمدار یا یه جنس عتیقه نیست که اون رو بگذاری تو پستو و بعد به راحتی فراموش کنی... بقول سهراب سپهری " زندگی چیزی نیست که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برود". نه!... نه پسرم!نه! تو کاملا در اشتباهی. شاید بتونی سیما رو مثل آب خوردن طلاقش بدی که البته بعید می دونم، ولی نمی تونی فراموشش کنی. فکر اون تا آخر عمر عذابت میده. فکر اون مثل بختک به جونت می افته و سنگینی بار وجدانت میشه. طلاق سیما یعنی شکستنش، اون هم با این سن و سال کم. شاید دیگه نتونه اون جور که دلش می خواد زندگی کنه، یا به مردها اطمینان و اعتماد داشته باشه. کاری که تو با سیما می کنی از قتل نفس هم بدتره.... تو با این کارتم مرتکب جنایت میشی. یه کم عاقل باش پسرم،لگد به بخت و اقبال خودت نزن، سیما بخت بلندی است که نصیبت شده.
- سیما مشکلی نداره. همه مشکلها از منه، من آدم نیستم، من دیوم،سیما یه فرشته است.... در ضمن کسی که باید وجدانش در عذاب باشه پدره نه من.
شیرین دیگه تحمل جواب های سر بالای سروش را نداشت، با عصبانیت به او توپید و گفت:
- دیگه نمی خوام حرفی بشنوم. در ضمن حق نداری در این مورد با پدرت صحبت کنی.
- با پدرم! مگه دیوونه شدم؟ هنوز عقلم سر جاشه.
- تو که سیما رو اذیت نمی کنی، هان؟
- نترس کاریش ندارم.
- اگر سیما رو اذیت کنی شیرم رو حلالت نمی کنم
هنوز با ناراحتی در چهره سروش خیره بوده که با اضطراب پرسید:
- سیما چیزی راجع به الهه می دونه؟
- در حال حاضر نه، ولی از گذشته ام خبر داره
- یه وقت بهش حرفی نزنی مادرجون، تو رو خدا آبرومون رو جلو خاندان افشار نبری.
- مطمئن باش مادر، هیچ وقت پای الهه رو وسط نمی کشم، حداقل آبروی آقای مقامی رو اینطوری نمی برم
- حیف این دختر که نصیب تو شد. پدرش اون رو برای پسر یکی از ملاکین بزرگ تهران در نظر گرفته بود. با اصرارهای بیش از حد پدرت راضی به این وصلت شد. حالا اگه سر سال دخترش رو طلاق بدی بفرستی خونه باباش، نمی دونم چی پیش میاد، شاید افشار بزرگ با دستهای خودش خفه ات کنه.
سروش بلند شد، چند دقیقه ای طول اتاق را قدم زد، کمی آرامش پیدا کرد. گفت:
- من امروز برای این حرفها نیومدم.
- بازم می خوای تنم رو بلرزونی؟
صدای سروش ملودی غم می زد، گفت:
- پدر الهه نمی دونه که من ازدواج کردم برای همین اولتیماتوم داده که هر چه زودتر تکلیف دخترش رو معلوم کنم
- تکلیف دخترش معلومه.... تکلیف تو هم معلومه.
- مامان!
- مامان و زهر مار. نکنه توقع داری برم برات خواستگاری؟
- چرا که نه؟....
شیرین از کوره در رفت. چنان بیخ گوش سروش نواخت که بیچاره مثل مجسمه خشکش زد. سیلی ای که در عمر بیست و پنج ساله خود هیچ گاه طعمش را نچشیده بود. شیرین برافروخته و عصبانی با انگشت به در خروجی اشاره کرد و گفت:
- از این خونه برو بیرون.



---------- Post added at 09:06 AM ---------- Previous post was at 09:04 AM ----------

دسته گل و جعبه شیرینی را در دستانش جا به جا کرد، کف دستش عرق سرد نشسته بود. پر تردید شاسی زنگ را فشرد. الهه بی صبرانه انتظار می کشید. با شنیدن صدای زنگ پله ها رو دو تا یکی اما پایین پله سروش را زار و پریشان یافت در حالی که رنگ به رو نداشت و دستهایش آشکاره می لرزید و اگر اختیار در دست خودش بود همان جا پایین پله ها از حال می رفت. الهه با اعتراض گفت:
- این چه قیافه ایه که به هم زدی؟ مثل سکته ای ها!... چته؟
- نمی دونم، حالم اصلا خوش نیست، می ترسم.
- یه کم به خودت مسلط باش، نمی خوام پدر تو رو با این قیافه ببینه.
- دست خودم نیست، حس عجیبی دارم. چطور بگم... مثل کسی که می خواد بره دزدی.
- اوووو... تو دیگه شورش رو در آوردی. فقط قراره جلوی بابام فیلم بازی کنی، جدی که نیست.
- تو داری کار دست من میدی الهه، می ترسم. اگه کسی سر از کارم در بیاره بیچاره میشم. اولین قربونی این ماجرا هم مادرمه.
- مطمئن باش اگه تو محکم و جدی باشی، کسی نمی فهمه. حالا هم خودت رو جمع و جور کن، یه نفس عمیق بکش، با بسم ا... بریم بالا.
هر چه الهه گفت سروش مو به مو انجام داد. اما اضطراب پوست تنش شده بود. خود را در موقعیتی می دید که دیگر راه بازگشت نداشت. پشت سر الهه به راه افتاد. امان و عاطفه دم در، جلو پاگرد منتظر و آماده خوشامدگویی بودند. سروش به هر زحمتی با خویشتن داری احوالپرسی کرد. در سالن پذیرایی با گرمای شوفاژ کم کم گرم شدو کمی آرام گرفت. امان یکریز حرف زد، سروش در جواب دادن در نمی ماند تا آنکه بالاخره درازای حرف به الهه کشیده شد و نفس در سینه او حبس شد. امان فنجان گیره طلایی را روی میز گذاشت، نگاه موشکافانه اش را روی سروش متمرکز کرد و با لحنی جدی و رسمی گفت:
- دیگه فکر نمی کنی دیگه وقتشه نامزدیتون رو رسمی کنی؟
سروش دست و پایش را جمع کرد. حرفی برای گفتن نداشت، اما امان منتظر پاسخ بود. از این رو بدون تأمل گفت:
- البته... ولی من قبلا با الهه خانم صحبت کردم ایشون در جریانه
امان با نگاه و لحنی تمسخر آمیز گفت:
- که پدرتون راضی نمیشه بیاد خواستگاری.
سروش به لکنت افتاد.
- اه... بله... خوب می دونید...پدر البته...
امان می دانست سروش بیهوده دست و پا می زند، حرفش را برید و گفت:
- شاید پدرتون هیچ وقت به این وصلت راضی نشه!.... شما تا کی می خوای الهه رو بلاتکلیف نگه داری؟.... تا همین حاله هم فرصتهای زیادی از دستش رفته. نمی خوام فرصتهای بعدی رو هم از دست بده.
- کلام شما متین، اگه من تا بحال پا پیش نگذاشتم، فقط برای احترام به سنتها بوده.
- اگر شما تا این حد به سنتها پایبند هستی، چرا برای آبروی ما احترام قائل نمیشی؟ من نمی تونم به همه توضیح بدم که شما قصد داری با دخترم ازدواج کنی...
سروش حق را به امان داد، گفته های او را تأیید کرد.
- بله... درسته... ولی به من هم حق بدید... من به کمی فرصت احتیاج دارم.
- ماه رمضان در پیشه... دلم می خواد قبل از اون مراسم نامزدی شما برگزار بشه.
چشمهای سروش گرد شد، توقع چنین صراحتی را نداشت،به التماس افتاد.
- آقای اسکوئی بی انصافی نکنید، من... من وقت بیشتری نیاز دارم.
- شما پنج ساله که به اصطلاح خودتون بدون مجوز پدر گرامیتون با دختر من رفت و آمد می کنی.... باید به همه اینها خاتمه بدی. بهتره که آقای مقامی بزرگ حتما در مراسم خواستگاری حضور داشته باشه غیر از این من حاضر نیستم دخترم رو به شما بدم... می دونی آقا سروش! من دخترم رو از سر راه نیاوردم. الهه برای من خیلی عزیزه. دلم نمی خواد با ازدواجی که باب میل خانواده شما نیست بی احترامی بشه. متوجهی که چی میگم.... پس رضایت خانواده ات، مخصوصا پدرت، شرط اول موافقت منه.
بدون شک با این عرقی که کرده بود پا بیرون می گذاشت می چایید، دستمال کشید روی پیشانی، عرق پاک کرد و گفت:
- اگه نتونستم راضیشون کنم چی؟
- یا الهه رو توسط خانواده ات خواستگاری می کنی و قبل از ماه رمضان نامزدی شما اعلام میشه یا اجازه میدم دیگر خواستگارهاش پا پیش بگذرند و مطمئن باش که قطعا یکی از آنها را انتخاب خواهد کرد.
سروش چشم بست وسر به زیر انداخت. احساس قمار بازی را داشت که بدون آسی برای رو کردن با حرکتی غافلگیر کننده بازی را باخته است. الهه از گوشه چشم نگاه کرد، سروش را بازنده یافت، حساب کار دستش آمد. باید سعی خود را می کرد و به نحوی دل پدر را نرم می ساخت، از این رو قهر آلود ناز دخترانه کرد و گفت:
- بابا من که به شما گفتم به این زودی ازدواج نمی کنم حتی با سروش.
- من حرفی از ازدواج نزدم. که البته به اون هم اشاره می کنم، ولی قبل از همه اول باید نامزدی شما اعلام بشه، بعد از اون آقا سروش مهلت داره ظرف مدت یک سال اسباب ازدواج رو فراهم کنه.
نوبت عاطفه بود که پا در میانی کند، سکوت سنگینش را شکست و به قصد دلداری دست به شانه الهه گذاشت و گفت:
- زیاد خودت رو ناراحت نکن، پدرت صلاحت رو می خواد... ما هر دو سروش رو خیلی دوست داریم، اما هر چیزی یک اصولی داره. داشتن یه دختر دم بخت بدون این حرفها، حاشیه داره. حالا فکر کنید به رابطه غیررسمی خودتون!
نگاهی به سروش انداخت و اضافه کرد:
- فکر می کنم آقا سروش هم به این مسئله اهمیت میدن... درست نمیگم؟
سروش لای منگنه پرس شد.
امان برای ماه رمضان که مصادف با ایام عید نوروز بود التیماتوم داد، سپس طوری وانمود کرد که گاه رفتن فرا رسیده است گویی دو زاری سروش در قلک افتاد، تکانی به خودش داد و برخاست.
- با اجازه آقای اسکوئی.
برای خداحافظی آن قدر سراسیمه و دستپاچه بود که اگر الهه به دادش نمی رسید به طور حتم شست پایش به چشمش می رفت. الهه تا خروجی ساختمان او را بدرقه کرد. سروش با رسیدن به هوای تازه، نفسی عمیق کشید. چهره افسرده اش نشان از غم و اندوه دونش داشت. ناامیدی در رفتار و گفتارش مشهود بود، گفت:
- توی بد مخمصه ای افتادم الهه.
دانه های اشک از گونه الهه سرازیر شد و گفت:
- وقتی از من بریدی و تن به ازدواج دادی، خودم رو یه هفته توی اتاق حبس کردم. غیر از آب و قند چیزی از گلوم پایین نرفت. هر چی پدر و عاطفه علت ناراحتی و افسردگی ام رو جویا می شدند از جواب دادن طفره می رفتم. نمی دونم چرا دلم نمی خواست اونا بدونند تو متأهل شدی . یه جورایی احساس می کردم ممکنه یه معجزه یا یه اتفاق تو رو به من برگردونه. اما حالا درست وقتی که احساس می کنم این معجزه اتفاق افتاده باید همه چیز گره بخوره.
سروش کلافه سر تکان داد و گفت:
- نمی دونم، من واقعا گیجم
الهه با پشت دست و لبه آستین اشک را از چهره اش زدود و گفت:
- تو باید انتخاب کنی. سیما یا من!
- من رو تحت فشار قرار نده الهه، من شرایط مناسبی ندارم.
- فکر می کنی شرایط من خوبه! می خوای همین طوری دست روی دست بگذاری.
- میگی چه کار کنم!؟... من در حال حاضر هیچ اقدامی نمی تونم بکنم.... امشب هم اگه اینجا هستم واسه اینه که فکر می کردم یه طوری دلشکستگی تو جبران کنم
- سروش!... می فهمی چی داری میگی!
- من قصد فریبت رو ندارم الهه. ولی کاری از دستم برنمیاد.
- تو بی عرضه ای، ولی من دیگه طاقت ندارم... یکی از همین روزها میرم سراغ سیما، خودم بهش میگم که گورش رو گم کنه و بره.
- الهه بفهم. سیما زن منه. فکر می کنی او شوهرش رو دو دستی تقدیمت می کنه؟
الهه جا خورد و چنان آتش حسادت در دلش روشن شد که رنگ باخته با لبهای سفید و داغ بسته گفت:
- شوهرش...!؟
سروش او را دعوت به آرامش کرد و لحظاتی بعد با کلافگی او را ترک کرد. بی هدف می راند، چنانچه متوجه نشد چگونه و چه وقت سر از سد کرج در آورده است، اتومبیل را به کنار جاده کشید و متوقف شد. آب دریاچه مثل قیر سیاه بود و دل انسان را به هراس می انداخت اما او فاقد هر گونه احساس در ظلمت شب دریاچه خیره ماند. پاکت سیگار را کف دستش تکان داد و یک نخ بیرون کشید و کنج لبش گذاشت، فندک زد. خیره به نور چراغها، پک زد.

nika_radi
07-02-2010, 09:00
عقربه های ساعت روی دیوار بدون توجه به حال پریشان سیما با یکدیگر مسابقه زمان گذاشته بودند. دلشوره وادارش می کرد مرتبا به دستشویی برود. سروش باز دیر کرده بود و او با التهاب و نگرانی اشک می ریخت. دلش نمی خواست بلوا به پا کند.. از این رو مستأصل و ناچار امیر را پنهانی در جریان امر قرار داد. امیر با سی و یک سال سن پر تجربه و پخته، خواهر کوچک را دلداری داد و او را دعوت به آرامش کرد اما دل عاشق سیما آرام و قرار نداشت. امیر بناچار برای خروج ناگهانی از منزل در آن وقت شب بهانه ای تراشید و پس از تماس با بیمارستان ها و کلانتری ها حوالی محل کار و سکونتش با خیالی آسوده راهی منزل خواهر شد. عقربه های ساعت عدد یک را نشان می داد و سیما جز اشک چاره دیگری نمی یافت. امیر به دلداری بسنده کرد و گفت:
- شاید کاری برایش پیش اومده
سیما قبول نمی کرد. مدام کوسن مدل ماهی را در شکمش فرو می برد و پیچ و تاب می خورد. ورد زبانش بود: "سروش محاله دیر کنه".
امیر با رفتارهای خواهر کوچک خود به شک افتاد و گفت:
- دعوا کردین؟
نگاه متعجب سیما پشت لب و لوچه ورچیده اش گم شد. جواب داد:
- از کجا فهمیدی؟
- از رفتار خواهر کوچولوم که طاقت نداره شوهرش یه شب تا ساعت دو و سه دیر کنه... شاید خواسته درس عبرتت بده، مردها همشون لجبازند.
بعد نصیحتش کرد تا دست و صورتش را بشوید و صبوری پیشه کند. امیر متعقد بود اخبار ناگوار زودتر از باد خواهد رسید، پس ترس و نگرانی سیما را بی جهت شمرد. دلداری داد، دلداری.... بالاخره سیما آرام گرفت.
به آشپزخانه رفت و میوه آورد. امیر نخورد، چای آورد امیر نخورد. امیر خمیازه کشید اما خواب از چشمانش گریخته بود، درد دل خواهر و برادر تا بالا آمدن آفتاب از مشرق ادامه داشت. بالاخره پلک های امیر سنگین شد و روی هم افتاد، اما دو چشم سیاه سیما به در چوبی آپارتمان خیره ماند. عقربه های ساعت از عدد هفت گذشته بود که کلید داخل قفل چرخید و در باز شد و سروش کسل و دمق با قیافه آشتفته وارد شد. سیما غم را فراموش کرد، نفسی عمیق کشید و لبخند زد. سروش عکس العملی نشان نداد، اما چشمش که به امیر افتاد به طرف سیما چرخید. چشمان پف کرده سیما خبر از شب زنده داری و شک می داد، اما توجهی نکرد و با تندی گفت:
- امیر اینجا چه کار می کنه؟!
- دلواپس تو شده بودم به امیر خبر دادم دنبالت بگردیم
- نترس خانم! بادمجان بم آفت نداره
با صدای سروش، امیر چشم باز کرد، سلام کرد و گفت:
- هی پسر! هیچ معلوم هست کجا گذاشتی رفتی... خواهر کوچولوی ما رو حسابی دلواپس کردی
سروش سرد و بی احساس پاسخ داد:
- شرکت بودم،یه کار فوق العاده داشتم باید تمومش می کردم.
- حداقل می تونستی به تلفن بزنی... شایدم ترجیح دادی سیما اذیت بشه.
سروش از کنایه امیر خوشش نیامد ابروانش را در هم کشید و گفت:
- چرا باید سیما رو اذیت کنم؟
چرخید و کاملا رو در روی امیر قرار گرفت، رفتارش سرد و خشن بود.
- من فقط غرق کار بودم و متوجه گذشت زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم که صبح شده بود... حالا هم که اینجام
سیما احساس کرد گفتگوی میان آن دو کم کم به جر و بحث تبدیل خواهد شد از این رو میان حرفشان پرید و گفت:
- خب خدا رو شکر سالمی
و دست سروش رو گرفت و در حالی که او را به سوی اتاقش می کشاند رو به امیر کرد و با گفتن "الان برمی گردم" سروش را به درون اتاق کشید و در را بست. سروش عصبانی کتش را روی تخت پرتاب کرد و به طرف سیما اشاره کرد و گفت:
- بهت گفته بودم اگه دیر کردم، نه دنبالم بگرد نه کسی رو در جریان بگذار
سیما از ترس جار و جنجال کوتاه آمد.
- حق با توست، معذرت می خوام
- ببین سیما! هیچ دلم نمی خواد کسی توی زندگی من دخالت کنه.... مخصوصا این برادر سمجت
- باشه باشه. یواش تر صدات رو می شنوه زشته.
اما سروش لج کرد صدایش را بالاتر برد و گفت:
- بدرک که بشنوه. اگر تو نمی تونی بهش بگی ، خودم می دونم چطور رفتار کنم.
سیما نمی خواست امیر سر از اسرار زندگی اش در بیاورد، باز کوتاه آمد.
- هر چی تو بگی... هیس... باشه... حالا بیا بریم صبخانه بخور
- نمی خورم... میل ندارم
- برات میارم اتاقت
سروش دقیقا فریاد کشید:
- برو بیرون راحتم بگذار... گفتم نمی خورم
سیما از ترس آبرو ریزی باز هم کوتاه آمد و بیرون رفت. به اطراف نگاه کرد، اثری از امیر نبود، صدای سیفون آب را که شنید خیالش راحت شد، احتمالا امیر مکالمه آن دو را نشنیده بود، هوای ریه اش را با فوت محکمی بیرون داد و به آشپزخانه رفت.
امیر در که با حوله کاغدی دست و صورتش را خشک می کرد جلو آمد. به دنبال سروش چشم چرخاند، اثری از او نیافت. با چشم و ابرو سراغش را از سیما گرفت. سیما خونسردی اش را حفظ کرد و گفت:
- خوابید
امیر با تعجب چانه بالا داد، دست لا به لای موهایش برد، خمیازه کشید و نشست سر میز، صبحانه خورده نخورده نیم خیز شد، بوسه زد به پیشانی خواهر ، تمام قد که ایستاد گفت:
- تو هنوز خیلی بچه ای، تجربه زندگی نداری، زیاد برای دیر و زود آمدنهای سروش خودت رو ناراحت نکن... در ضمن این قدر کنج خونه نشین الان دو هفته است که به ما سر نزدی.
سیما برای بدرقه بلند شد و گفت:
- دلم نمی خواست اینطوری خونه خواهرت بیای، خیلی بد شد، ببخشید تو رو خدا
- بخشیدمت به سروش، برو تو خوشگل خانم، برو استراحت کن، دیشب یه لحظه هم نخوابیدی
امیر رفت. سیما کسل از بیخوابی شب گذشت مشغول رتق و فتق امور منزل شد. بعد از فراغت، فکر کرد قدری استراحت کند. به اتاق خوابش رفت. آن قدر خسته بود که سرش به بالش نرسیده به خوابی عمیق فرو رفت. عقربه های ساعت عدد دو را رد کرد که چشم باز کرد کمی بدنش را کش و قوس داد و نشست. چشمش به ساعت دیواری افتاد. چند بار پلک زد، مطمئن شد که درست می بیند.وقتی متوجه گذشت زمان شد، دو دستی توی صورتش کوفت و گفت: " وای اگه سروش بیدار شده باشه".
به سرعت به میان هال دوید سروش روی کاناپه سه تایی دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد. به لکنت افتاد. برای سلام و عذر خواهی زبانش به سختی در کام چرخید.
- سلام... ببخشید خوابم برده بود. شما خیلی وقته بیدار شدی؟
سروش نگاه چپ چپی به او انداخت و گفت:
- فرقی هم می کنه؟
سیما ناخن جوید گفت:
- معذرت می خوام، گرسنه ای؟
- نه... اتفاقا کاملا سیرم، غذای خوشمزه ای بود، ممنون.
- شما تنها ناهار خوردی؟
- از نظر تو اشکالی داره؟
سیما جواب نداد. به آشپزخانه رفت، مشتی آب به صورتش پاشید، سپس به سراغ غذا رفت، اما به آن لب نزد، سرک کشید توی هال،سروش بی تفاوت و خونسرد تلویزیون تماشا می کرد. رفته رفته به سروش و رفتارهای او مشکوک می شد. ماههای اولیه شروع زندگی مشترک می تواند برای تمامی زوج ها از خاطره انگیزترین روزها محسوب گردد. گردش و تفریح به انضمام ناز کردن، اما برای سیما کاملا برعکس بود " زندونی خونه و نازکش سروش". آن قدر از سروش و رفتارهای او متعجب بودکه گاه فکر می کرد او در مورد بیماری اش نیز دروغ گفته است، مع الوصف از حقیقت می ترسید وبدون کنجکاوی ترجیح می داد خاموشی را برگزیند.
******





---------- Post added at 08:59 AM ---------- Previous post was at 08:57 AM ----------

- پسر عقلت رو از دست دادی ! بدنت خرد و خمیره ... یه امشب رو استراحت کن .

اما سروش بیتاب و کنجکاو بود نادر پتو را تا سینه او بالا کشید و گفت:

- بخواب ببینم ... مگه من چغندرم خوب رفتم دیدمش دیگه ... حالش بد نیست اگه بهوش بیاد مشکلی نداره .

نادر تازه به ذهنش رسید که از چند و چون ماجرا به نوعی اگاه شود از این رو سراغ سیما را گرفت. وقتی از اصل ماجرا با خبر شد کلی سروش را ملامت و سرزنش کرد .سروش به التماس افتاد و گفت:

- تورو خدا سیما رو پیدا کن .

- زن توست ! من دنبالش بگردم .

نادر ناگهان به یاد خواهرش نگین افتاد . این تنها احتمال ممکن بود . معطل نکرد شماره خواهر را گرفت . سروش فقط شنید که نادر میگه :

- نه به جون مامان راست می گم اگه سیما اونجاست گوشی رو بهش بده.

نادر به محض شنیدن صدای سیما بدون انکه جوابی بدهد گوشی را به دست سروش سپرد .صدای سروش اشکارا می لرزید.

- الو ... خودتی سیما ؟

سیما جواب نداد سروش به التماس افتاد

- بهت احتیاج دارم خیلی تنهام سیما .

سیما با سردی گفت:

- اگه این کارها برای برگشتنمه بهتره خودت رو خسته نکنی .

- من تصادف کردم سیما یه نفر داره می میره .

سیما بهم ریخت دلشوره ای عجیب بر وجودش رخنه کرد رفتار سروش را فراموش کرد و با هول و ولا پرسید :

- کدوم بیمارستانی؟

عجول بود و سراسیمه در مقابل ممانعت نگهبان از ورودش به التماس افتاد . با هزار خواهش و تمنا بالاخره داخل شد اطلاعات در جستن سروش به دادش رسید. منتظر پایین امدن اسانسور نماند دوان دوان پله ها را بالا دوید در اتاق شماره 104 باز بود . ماتش برد . بعد از یک تردید کوتاه با قدم های لرزان جلو امد .

- چه بلایی سرت اومده! ... پیشونیت ... پیشونیت بدجوری ورم کرده زیر چشمات سیاه شده .

- حالم خوبه ... فقط یه کوفتگی جزیی است نگران نباش فردا مرخص میشم....

اما سیما اشک ریخت گریه گریه ... بالاخره با مهربانی و دلداری بی سابقه سروش کمی ارام شد و جویای چند و چون ماجرا گشت . وقتی علت را شنید تقصیر را به گردن خود انداخت و خودش را به باد ملامت گرفت .

در این موقع نادر که دقایقی قبل برای تهیه دارو بیمارستان را ترک کرده بود وارد شد. با دیدن سیما جا خورد و گفت:

- ببخشید ! ... شما با هواپیما تشریف اوردین ؟

چشمان تر سیما در نگاه متعجب نادر خیره ماند . لبریز از التماس گفت:

- اقا نادر ! سروش راست میگه ... مشکلی نداره؟

- اولا که مشکلی نداره دوما چه معنی داره ساعت دو بعد از نصفه شب یک زن جوون تنها راه بیفته توی جاده! حداقل با بیژن می اومدی ... اگه به هر علتی مجبور به توقف می شدی ممکن بود هر بلایی سرت بیاد ... در ضمن فکر نکن چون به فرمونت خوبه می تونی هر جور و هر وقت که دلت خواست رانندگی کنی .

سیما جا خورد با چشمان متعجب چشم در چشم سروش دوخت و منتظر عکس العمل او ماند . عکس العمل سروش یه لبخند پر مهر بود رو کرد به نادر و گفت:

- قول میده دیگه تکرار نشه شما خانوم بنده را ببخشید .

شلیک خنده بلند شد ولی لبخند سیما به سرعت کم رنگ شد و با دلهره پرسید :

- اقا نادر اگه امکانش هست می خوام مصدوم رو ببینم .

نادر تا بخش ای سی یو او را همراهی کرد محمود هنوز با چشم خیس خیره به در ای سی یو نگاه می کرد .

نادر او را با انگشت نشانه رفت . سیما خودش را جمع و جور کرد جلو رفت و سلام کرد.نگاه محمود حاکی از کنجکاوی بود . با مشاهده چشمان قرمز و پف کرده سیما حدس زد که او باید با تصادف در ارتباط باشد . به سردی سلام کرد و بدون تامل برخاست و چند بار عرض راهرو را قدم زد . بعد مقابل سیما ایستاد و به تندی گفت :

- با من کاری داشتی ؟

سیما خودش را معرفی کرد :

- همسر اقای مقامی هستم راننده ماکسیما.

- حدس می زدم ... خب حالا اومدی احوال همسرم رو بپرسی... می تونی بری تو نگاهش کنی.

- من از صمیم قلب متاسفم امیدوارم که ایشون هرچه زود تر به هوش بیاد و سلامت خودشون رو بدست بیارن .

محمود متاصل و وامانده نشست . سیما فکر کرد تار های سفید روی شقیقه او در مدت 24 ساعت رنگ باخته است با یه صندلی فاصله نشست . اطمینان داد که از هیچ کمکی فروگذار نخواهد بود . حتی برای اعزام نیلوفر به خارج از کشور امادگی خود را نشان داد . محمود حوصله حرف زدن نداشت از این رو با حرکت سر و چشم تشکر کرد .

سیما مغموم برخاست و مقابل نادر گفت:

- بهتره بابا رو خبر کنم

- می دونی ساعت چنده ! نزدیک سه صبحه ... می خوای زنگ بزنی اون ها را هم زا به راه کنی ... این وقت صبح کاری از دست کسی بر نمیاد بهتره عاقل باشی و تا شروع وقت اداری و تعویض شیفت صبر کنی .

سیما حق را به جانب نادر داد و بعد از ملاقات دکتر معالج نیلوفر به نزد سروش باز گشت . سروش سرا پا انتظار بود به محض مشاهده سیما سراسیمه پرسید :

- چه خبر ؟

سیما هر چند از دکتر تابان شنیده بود گفت و قوت قلب داد . سروش کمی ارام گرفت و در پی دلجویی از رفتار نا شایست خود نگاه پر اندوهش را به چشمان او دوخت و گفت :

- فکر نمی کردم بیای .

سیما صندلی را جلو کشید نشست . موجی از محبت را با نگاه به چهره همسرش پاشید و دستان گرم و مهربانش را پناه دست ام ساخت با انگشت نوازش کرد :

- فکر نمی کردم که بخوای بر گردم

- خیلی بی انصافی سیما ... من تمام طول خیابون رو دنبالت دویدم فریاد زدم ولی تو توجهی نکردی

- تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟

سروش سرش را روی بالشجا به جا کرد و به سقف خیره شد . نفس عمیقکشید و گفت:

- خودم هم نفهمیدم که دارم چه کار می کنم ... سیما تو باید من رو ببخشی . خیلی شرمنده ام ... می دونم تا عمر داری نمی تونی این حرکت زشت رو فراموش کنی.

سیما با لبخند نمکینش خیره شد باز به قلب و روح سروش شرر زد و گفت:

- اشتباه می کنی ... من الان هم فراموش کردم .

- چون توی این وضعیت قرار گرفتم این حرف رو می زنی .

سیما برخاست کنار پنجره ایستاد و گفت :

- اگه عاشق بودی حالم رو می فهمیدی .

سروش جوابی نداشت . حق با سیما بود او علاقه ای به همسرش نداشت . اگر هم در جستجوی او دچار حادثه گشته بود از سر ندامت و شرمندگی بعلت عمل غیر انسانی اش بود . از خودش و از تمام مسائلی که باعث ازار و اذیت این دختر جوان می شد ناراحت و عصبی بود . کاش می توانست خودش را ار این سردرگمی رهایی بخشد .اما او قادر به این نبود کلافه چشم بست و با صدایی که از چاه بالا می امد گفت:

- سرم درد می کنه اگه بخوابم شاید اروم بشه

سیما بی صدا در کنار تخت او نشست چشم های نگرانش خیره به سروش بود تا انکه اسمان ابی شد و خورشید رخ نمایاند . خستگی بر وجودش مستولی شد و سر به لبه تخت تکیه داد اما در همان موقع با صدای نادر از جا پرید



---------- Post added at 09:00 AM ---------- Previous post was at 08:59 AM ----------

- پسر عقلت رو از دست دادی ! بدنت خرد و خمیره ... یه امشب رو استراحت کن .

اما سروش بیتاب و کنجکاو بود نادر پتو را تا سینه او بالا کشید و گفت:

- بخواب ببینم ... مگه من چغندرم خوب رفتم دیدمش دیگه ... حالش بد نیست اگه بهوش بیاد مشکلی نداره .

نادر تازه به ذهنش رسید که از چند و چون ماجرا به نوعی اگاه شود از این رو سراغ سیما را گرفت. وقتی از اصل ماجرا با خبر شد کلی سروش را ملامت و سرزنش کرد .سروش به التماس افتاد و گفت:

- تورو خدا سیما رو پیدا کن .

- زن توست ! من دنبالش بگردم .

نادر ناگهان به یاد خواهرش نگین افتاد . این تنها احتمال ممکن بود . معطل نکرد شماره خواهر را گرفت . سروش فقط شنید که نادر میگه :

- نه به جون مامان راست می گم اگه سیما اونجاست گوشی رو بهش بده.

نادر به محض شنیدن صدای سیما بدون انکه جوابی بدهد گوشی را به دست سروش سپرد .صدای سروش اشکارا می لرزید.

- الو ... خودتی سیما ؟

سیما جواب نداد سروش به التماس افتاد

- بهت احتیاج دارم خیلی تنهام سیما .

سیما با سردی گفت:

- اگه این کارها برای برگشتنمه بهتره خودت رو خسته نکنی .

- من تصادف کردم سیما یه نفر داره می میره .

سیما بهم ریخت دلشوره ای عجیب بر وجودش رخنه کرد رفتار سروش را فراموش کرد و با هول و ولا پرسید :

- کدوم بیمارستانی؟

عجول بود و سراسیمه در مقابل ممانعت نگهبان از ورودش به التماس افتاد . با هزار خواهش و تمنا بالاخره داخل شد اطلاعات در جستن سروش به دادش رسید. منتظر پایین امدن اسانسور نماند دوان دوان پله ها را بالا دوید در اتاق شماره 104 باز بود . ماتش برد . بعد از یک تردید کوتاه با قدم های لرزان جلو امد .

- چه بلایی سرت اومده! ... پیشونیت ... پیشونیت بدجوری ورم کرده زیر چشمات سیاه شده .

- حالم خوبه ... فقط یه کوفتگی جزیی است نگران نباش فردا مرخص میشم....

اما سیما اشک ریخت گریه گریه ... بالاخره با مهربانی و دلداری بی سابقه سروش کمی ارام شد و جویای چند و چون ماجرا گشت . وقتی علت را شنید تقصیر را به گردن خود انداخت و خودش را به باد ملامت گرفت .

در این موقع نادر که دقایقی قبل برای تهیه دارو بیمارستان را ترک کرده بود وارد شد. با دیدن سیما جا خورد و گفت:

- ببخشید ! ... شما با هواپیما تشریف اوردین ؟

چشمان تر سیما در نگاه متعجب نادر خیره ماند . لبریز از التماس گفت:

- اقا نادر ! سروش راست میگه ... مشکلی نداره؟

- اولا که مشکلی نداره دوما چه معنی داره ساعت دو بعد از نصفه شب یک زن جوون تنها راه بیفته توی جاده! حداقل با بیژن می اومدی ... اگه به هر علتی مجبور به توقف می شدی ممکن بود هر بلایی سرت بیاد ... در ضمن فکر نکن چون به فرمونت خوبه می تونی هر جور و هر وقت که دلت خواست رانندگی کنی .

سیما جا خورد با چشمان متعجب چشم در چشم سروش دوخت و منتظر عکس العمل او ماند . عکس العمل سروش یه لبخند پر مهر بود رو کرد به نادر و گفت:

- قول میده دیگه تکرار نشه شما خانوم بنده را ببخشید .

شلیک خنده بلند شد ولی لبخند سیما به سرعت کم رنگ شد و با دلهره پرسید :

- اقا نادر اگه امکانش هست می خوام مصدوم رو ببینم .

نادر تا بخش ای سی یو او را همراهی کرد محمود هنوز با چشم خیس خیره به در ای سی یو نگاه می کرد .

نادر او را با انگشت نشانه رفت . سیما خودش را جمع و جور کرد جلو رفت و سلام کرد.نگاه محمود حاکی از کنجکاوی بود . با مشاهده چشمان قرمز و پف کرده سیما حدس زد که او باید با تصادف در ارتباط باشد . به سردی سلام کرد و بدون تامل برخاست و چند بار عرض راهرو را قدم زد . بعد مقابل سیما ایستاد و به تندی گفت :

- با من کاری داشتی ؟

سیما خودش را معرفی کرد :

- همسر اقای مقامی هستم راننده ماکسیما.

- حدس می زدم ... خب حالا اومدی احوال همسرم رو بپرسی... می تونی بری تو نگاهش کنی.

- من از صمیم قلب متاسفم امیدوارم که ایشون هرچه زود تر به هوش بیاد و سلامت خودشون رو بدست بیارن .

محمود متاصل و وامانده نشست . سیما فکر کرد تار های سفید روی شقیقه او در مدت 24 ساعت رنگ باخته است با یه صندلی فاصله نشست . اطمینان داد که از هیچ کمکی فروگذار نخواهد بود . حتی برای اعزام نیلوفر به خارج از کشور امادگی خود را نشان داد . محمود حوصله حرف زدن نداشت از این رو با حرکت سر و چشم تشکر کرد .

سیما مغموم برخاست و مقابل نادر گفت:

- بهتره بابا رو خبر کنم

- می دونی ساعت چنده ! نزدیک سه صبحه ... می خوای زنگ بزنی اون ها را هم زا به راه کنی ... این وقت صبح کاری از دست کسی بر نمیاد بهتره عاقل باشی و تا شروع وقت اداری و تعویض شیفت صبر کنی .

سیما حق را به جانب نادر داد و بعد از ملاقات دکتر معالج نیلوفر به نزد سروش باز گشت . سروش سرا پا انتظار بود به محض مشاهده سیما سراسیمه پرسید :

- چه خبر ؟

سیما هر چند از دکتر تابان شنیده بود گفت و قوت قلب داد . سروش کمی ارام گرفت و در پی دلجویی از رفتار نا شایست خود نگاه پر اندوهش را به چشمان او دوخت و گفت :

- فکر نمی کردم بیای .

سیما صندلی را جلو کشید نشست . موجی از محبت را با نگاه به چهره همسرش پاشید و دستان گرم و مهربانش را پناه دست ام ساخت با انگشت نوازش کرد :

- فکر نمی کردم که بخوای بر گردم

- خیلی بی انصافی سیما ... من تمام طول خیابون رو دنبالت دویدم فریاد زدم ولی تو توجهی نکردی

- تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟

سروش سرش را روی بالشجا به جا کرد و به سقف خیره شد . نفس عمیقکشید و گفت:

- خودم هم نفهمیدم که دارم چه کار می کنم ... سیما تو باید من رو ببخشی . خیلی شرمنده ام ... می دونم تا عمر داری نمی تونی این حرکت زشت رو فراموش کنی.

سیما با لبخند نمکینش خیره شد باز به قلب و روح سروش شرر زد و گفت:

- اشتباه می کنی ... من الان هم فراموش کردم .

- چون توی این وضعیت قرار گرفتم این حرف رو می زنی .

سیما برخاست کنار پنجره ایستاد و گفت :

- اگه عاشق بودی حالم رو می فهمیدی .

سروش جوابی نداشت . حق با سیما بود او علاقه ای به همسرش نداشت . اگر هم در جستجوی او دچار حادثه گشته بود از سر ندامت و شرمندگی بعلت عمل غیر انسانی اش بود . از خودش و از تمام مسائلی که باعث ازار و اذیت این دختر جوان می شد ناراحت و عصبی بود . کاش می توانست خودش را ار این سردرگمی رهایی بخشد .اما او قادر به این نبود کلافه چشم بست و با صدایی که از چاه بالا می امد گفت:

- سرم درد می کنه اگه بخوابم شاید اروم بشه

سیما بی صدا در کنار تخت او نشست چشم های نگرانش خیره به سروش بود تا انکه اسمان ابی شد و خورشید رخ نمایاند . خستگی بر وجودش مستولی شد و سر به لبه تخت تکیه داد اما در همان موقع با صدای نادر از جا پرید

nika_radi
01-03-2010, 14:52
با گونه های گلگون به دنبال نادر دوید . محمود تنها نبود بستگان نیلوفر به تازگی رسیده و گردش حلقه زده بودند . جلو رفت و تبریک گفت و شکر خدا را به جای اورد .پدر نیلوفر نگاهی به سر تا پای او انداخت و با عصبانیت گفت:
- اون شوهر لندهورت چه مرگش بود که چراغ قرمز رو ندید؟
سیما در حالی که دچار دلهره و تشویش شده بودگفت:
- سروش در شرایط خوبی نبوده . همیشه احتیاط میکنه نمی دونم چرا این اتفاق افتاد ...
نادیا خواهر نیلوفر میان حرف سیما پرید او هم توپش پر بود :
- بچه خواهرم سقط شده این جنایته ... خودشم که نزدیک بود زبونم لال از دنیا بره . حالا بر و بر نگاه می کنی و کلاس بالا حرف می زنی اون تو شرایط خوبی نبوده... واقعا که
- ب...ب...ببخشید سروش حتما جبران میکنه.
- چی رو جبران می کنه ... بچه مرده اش رو زنده می کنه ! سپس عصبانی دست بالا برد و در گوش سیما خواباند . طفلی سیما قلبش بیشتر از جای سیلی درد امد .
قدمی عقب رفت دست جای سیلی گذاشت قطرات اشک بی اراده از چشمان زیبایش فرو چکید . محمود و نادر با مشاهده این صحنه جلو دویدند . نادر گوشه مانتوی سیما را بین دو انگشت گرفت و عقب کشید . دلش به حال سیما سوخت ولی جو به وجود امده اجازه واکنشی به او نمی داد . اما محمود به نادیا تند شد و رو در رویش ایستاد و گفت:
- این مسخره بازیها چیه ؟ ... خجالت بکش!
- مسخره بازی!؟ ... خواهرم داره می میره ... مسخره بازی چیه ؟
محمود کفری دندان غروچه رفت و گفت :
- اره ... اره ... مسخره بازی این بنده خدا چه کاره است که بی حرمتی می کنی ... لابد اگر شوهرش دستتون بیفته تیکه بزرگه اش گوششه
- پس چی مگه می زارم قصر در بره
- بسه دیگه این اتفاق برای هر کسی ممکنه بیفته ... هیچ عمدی در کار نبوده ... فقط مشیت الهی بوده .
- چرا دفاع می کنی محمود.
اما خیلی زود لحن پر تمسخری به خود گرفت و افزود :
- مردها همه شون مثل هم هستند . اگه زنتون بمیره کک تون هم نمی گزه ... این نشد خب یکی دیگه.
محمود چنان بر اشفت که بی محابا دست بالا برد و در گوش نادیا خواباند
***



---------- Post added at 02:52 PM ---------- Previous post was at 02:50 PM ----------

دستپاچه کشوی میز را زیر و رو کرد، دسته چک و چند برگ تراول برداشت چند دقیقه بعد با دو میلیون وجه نقد از بانک خارج شد. جلو در بیمارستان همزمان با جلال ترمز کرد. جلال هراسان به محض دیدن او سراسیمه جلو دوید و گفت:
- چی شده بابا؟
سیما اطمینان داد. با اضافه شدن مهوش و امیر، دهان سیما در مقابل سوالات سریال وار آنان بازماند. جلال به دادش رسید.
- یالا دخترم بریم بالا، تا با چشم های خودم سروش رو نبینم خیالم راحت نمیشه
جلال زودتر از دیگران بر بالین سروش حاضر شد، گریه افتاد. در حالی که شکر خدا را می گفت خم شد و پیشانی او را بوسید. متعاقب او دیگران نیز وارد شدند. شلوغ کاری امیر و مینا لب های سروش را به خنده باز کرد. احساس ترس و تنهایی از وجود او گریخت و آرمش خاصی یافت. مهوش پتو را تا سینه او بالا آورد، دست نوازش به صورت او کشید و گفت:
- پدر و مادرت خبر دارند؟
- نه، ترجیح میدم مادر چیزی ندونه، هیجان براش قدغنه
- کار درستی کردی که خبر ندادی... ما هستیم.... آقا جلال رو مثل پدر خودت بدون.
جلال لبه تخت نشست.
- ناراحت نباش پسرم... نمی گذارم پات به کلانتری برسه... الان زنگ می زنم به وکیلم،سیما گفت که بیمه شخص ثالث رو تمدید نکرده بودی... می خوام که پیگیر این ماجرا بشه تو خیالت راحت.
سروش شاکر و قدرشناس دست جلال را فشرد، اما جلال لزومی به تشکر نمی دید، دامادش بود و جزیی از خانواده، پس انجام هر کاری را جزو وظایف خود می دید. امیر بالای سر مهوش،دست روی پشتی صندلی گذاشت و در حالی که به سمت جلو خم می شد گفت:
- غیر از شما کسی آسیب دیده؟
- یه خانم!.... تا دیشب بیهوش بود ولی نادر گفت که امروز صبح زود از کما خارج شده و برای عمل آماده اش می کنند.
امیر به فکر افتاد دنبال کارهای پذیرش برود، مهوش کار او را تأکید کرد و گفت:
- خدا خیرت بده پسرم زودتر برو... در ضمن با خانواده مصدوم هم سلام علیکی داشته باش،ببین چه جور آدمهایی هستند و مزه دهنشون چیه؟
امیر رفت اما دقایقی بعد به سرعت بازگشت. جلال با تعجب پرسید:
- هان!....پس چی شد؟... برگشتی!
- سیما خودش همه کارها رو کرده. پول که به حساب ریخته بود... با آقای.... هان یادم اومد....با آقای جوادی دنبال تکمیل پرونده بودند... دیدم موندنم ضرورت نداره برگشتم.
مهوش کنجکاو شد:
- چه جور آدمیه؟
- کی؟
- جوادی دیگه
- خیلی باشخصیته،فکر نمی کردم تحویلم بگیره،انسان با ادب و کمالاتیه، این طور که فهمیدم دبیر دبیرستانه
اخبار خوب سروش را به هیجان واداشت،به زحمت نیم خیز شد ولی فشاری که در قفسه سینه احساس کرد مانع از حرکت او شد رنگ از رویش پرید و نفسش بند آمد،مینا هول شد و گفت:
- چیه!...درد داری؟
سروش ازدرد شکایت شدید کرد:
- لا مذهب نفسم رو بند میاره
- من موندم!مگه ماشینت ایر بگ نداره!؟
- آره، ولی نمی دونم چرا کار نکرد، یکی دو بار هم به نمایندگی اطلاع داده بودم، ولی خودم پشت گوش انداختم و دنبال تعمیرش نرفتم .
سیما خسته و کسل در حالی که فرط خستگی و بیخوابی روی پابند نبود وارد شد، همه نگاه ها به سوی او چرخید و منتظر ماند.
- خانم جوادی رو بردن اتاق عمل، تا حالا که همه چیز به خیر گذشته.
چهره رنگ و رو رفته او دل مادر را به درد آورد.
- بمیرم مادر... تو داری از حال میری رنگ مثل گچ سفید شده
سیما لبه تخت خالی کنار پنجره نشست
- چرا این قدر شلوغ می کنی مامان... من که چیزیم نیست... فقط یه کم خسته ام.
مهوش جلو رفت دست روی پیشانی او گذاشت و گفت:
- مثل یه قالب یخ شدی
مهوش گره روسری او را شل کرد سپس او را وادار به درازا کشیدن کرد و رو به امیر گفت:
- بدو مامان.... بدو چند تا آبمیوه بگیر... قول میدم این دختره از دیشب تا حالا هیچی نخورده
سروش نگاهی به سیما انداخت، مهوش حق داشت، خستگی مفرط ناشی از بیخوابی و دوندگی رنگ به روی او نگذاشته بود. چشمهای درشت و براقش در اثر گریه و بیخوابی فروغ و درخشش خود را از دست داده بود. نگاه مهوش در زوایای صورت سیما چرخ خود، با مشاهده سه ردیف سرخی جای انگشت روی گونه او نگران و عصبی پرسید:
- صورتت چی شده؟
سیما روسریش را جلو کشید .
- هیچی مامان
مهوش ابروانش را در هم کشید و با لحنی قاطع گفت:
- با تو هستم دختر،صورتت چی شده؟
- جای سیلی خواهر خانم جوادیه
مهوش برآشفت.
- غلط کرده!دختره بی همه چیز...
سیما حرف مادر را برید:
- مامان اگه تو هم جای اون بودی همین کار رو می کردی، این عکس العمل طبیعیه.
سروش کفری شد اذیت و آزار خودش کم بود حالا غیرمستقیم اسباب ناراحتی و اذیت این دختر را بوجود آورده بود. با فکر دلجویی به سختی نیم خیز شد.
- ببخش سیما... به خاطر من... خیلی اذیت...
اما احساس درد نگذاشت جمله اش را تمام کند. نفسش به شماره افتاد. درد سرتاسر قفسه سینه اش پیچید رنگش به سفیدی گرائید و مانند کسی بود که روح از بدنش نزدیک به خروج است. سیما نگران و سراسیمه از تخت پایین پرید. رنگ و روی سروش همه را وحشت انداخته بود. با کمک امیر و سیما او بار دیگر دراز کشید. چند لحظه بعد کمی آرام شد و تنفسش حالت عادی پیدا کرد. جلال فکر کرد سروش نیاز به ارامش و استراحت بیشتر تحت نظر پزشکان معالجش دارد. به همین منظور بلافاصله آهنگ رفتن کرد، اما قبل از خروج با چشم و ابرو به سیما اشاره کرد که بیرون از اتاق انتظارش را می کشد. با خداحافظی آنها سکوت در اتاق طنین انداز شد. سیما پتو را روی سروش صاف کرد و گفت:
- الان برمی گردم
چرخید که بره، ولی پنجه دور مچش قفل کرد و پرسید:
- تو که نمی خوای بری!؟
سیما لبخند زد.
- نه...بابا کار داره، زود برمی گردم
قفل پنجه های سروش باز نمی شد. اما نگاه گرم سیما، او را وادار کرد تا با لبخندی به آرامی انگشت باز کند. قلب سیما تند می زد، در حالی که عقب عقب می رفت. نفس حبس کرد و بیرون زد، پشت در اتاق هوای ریه اش را بیرون داد. گونه هایش گل انداخت، گرم شده بود. چقدر تشنه محبت بود، اما قانع!با یک جرعه سیر می شد. سر بلند کرد دنبال پدر، در انتهای راهروی دراز،دو قدم بعد از ایستگاه پرستاری جلال ایستاده بود. نزدیک شد. جلال نگران دختر عزیز کرده اش بود.
***

nika_radi
01-03-2010, 15:03
به دستور پزشک باید غذای مایع درست می کرد و چند روزی سروش را از غذاهای سفت و سخت پرهیز می داد. مثل پروانه گرد او می چرخید و مانند پرستار قابل و ماهر پذیرایی و پرستاری می کرد. با کیسه آب گرم سینه او را کمپرس می کرد و بعد روغن می زد و ماساژ می داد. بطوری که سروش به سرعت به سلامت خود دست می یافت. برخلاف سروش، این سیما بود که بدلیل مراقبت شبانه روزی کاملا از پا درآمده بود و بیخوابی و تقلای فراوان کم اشتهایش ساخته و وزنش را چند کیلویی پایین تر آورده بود. برای سروش جای تعجب داشت،شنیده بود برای کسی بمیر که برات تب کند، ولی سیما، محبت ندیده و نشنیده، برایش می مرد و مثل موم در کنار حرارتش آب می شد و خم به ابرو نمی آورد. برای سروش جالب بود که او حتی احساس رضایت هم می کرد. سروش عشق را در عمق چشمان پر اضطراب، دستهای پر محبت و شیرینی کلام سیما می دید اما آن دو هیچ گاه، تا این اندازه به هم نزدیک نبودند تا سیما عشق و محبتش را این چنین بی دریغ نثار همسر گرداند. بالاخره محبتهای بی دریغ او کار خود را کرد و سروش را تحت تأثیر قرار داد. سروش کلاف در هم پیچیده ای شد که میان زمین و آسمان سر درگم مانده بود،یک سو الهه، یک سو سیما، در کار خود مانده بود. اما الهه با تماسهای مکرر مجال فکر کردن را از او می گرفت.
چهار روز مراقبت شبانه روزی تمام نیرو و توان را از وجود او گرفت، خودش را به زور می کشاند. از ترس تنفسهای تند و بی نظم سروش،شبی یکی دو ساعت بیشتر نمی خوابید و اصرارهای سروش نیز برای استراحت او بیهوده بود.
بالاخره بیخوابی و کم اشتهایی کار خود را کرد و وقتی برای بردن غذا به آشپزخانه رفته بود تعادلش را از دست داد و روی میز آشپزخانه سرنگون شد. چند لحظه بعد با رومیزی سر خورد و نقش برزمین شد صدای شکستن ظروف سروش را که تقریبا بهبود یافته بود نیم خیز کرد. صدایش زد و وقتی جوابی نشنید بناچار از تختخواب پایین آمد و به آشپزخانه رفت. رومیزی سیما پیچیده شده و با صورت نقش بر زمین شده بود. وحشتزده جلو رفت، رومیزی را کنار زد. سیما در برابر ضربات سروش عکس العملی نشان نداد. ترسید: "خدای من تمام تنش یخ کرده".
- سیما!... سیما!.... تورو خدا جواب بده.... سیما چت شده!... سیما.....
پاشیدن آب هم به صورت سیما فایده ای نداشت با عجله برخاست و شماره اورژانس را گرفت. بعد از دادن آدرس و تأیید اورژانس،سعی کرد تا سیما را از جا بلند کند، ولی چنان دردی به قفسه اش وارد شد که احساس کرد قالب تهی می کند. از این رو دست از تلاش بیهوده کشید و ظروف شکسته را از دور و بر او جمع کرد. یک ربع اورژانس به دادش رسید. معاینه و فشار خون نشان از ضعف شدید سیما داشت. افت شدید فشار خون با ترزیق سرم و اطمینان از پیشرفت بهبودی او آنجا را ترک کرد. سروش بعد از مشایعت آنها به بالین سیما بازگشت. سیما به خوابی عمیق فرو رفته بود. لبه تخت نشست. احتیاج نبود به چهره او دقیق شود این سیما، سیمایی نبود که چهار ماه پیش به خانه اش آمده بود:
"خدای من! این همون عروسکیه که چهارماه پیش به خونه من اومد؟"
آهی بلندکشید، انگار نادم و پشیمان بود:
" وای... وای.... من با تو چه کار کردم! چقدر شکسته و رنجور به نظر میای. رنگ و روی زرد و بدن یخ زده ات بیشتر شبیه میته تا انسان زنده....".
و با شرم صورت میان دو دست پنهان کرد و افزود:
- چطور باید تقاص گناهانم رو پس بدم... من دارم به این دختر ظلم می کنم.... خدایا من رو ببخش ... ببخش....
بی محابا بلند شد، اما در آستانه در متوقف شد. گویی با نگاه قصد اعتراف داشت.
- من به درد تو نمی خورم سیما... تو لیاقت یه مرد واقعی رو داری، من حتی مردونگی نداشتم که با سرنوشتت بازی نکنم! کاش بابا مجبورم نمی کرد. کاش الهه نبود و من عاشقش نبودم. شاید می تونستم مرد زندگی و رویاهای تو باشم.
در حالی که سر به زیر بیرون می رفت بار دیگر زیر لب زمزمه کرد:
- کاش من رو شرمنده محبت هات نمی کردی..... من قادر به جبران عشق و محبت تو نیستم.




---------- Post added at 03:02 PM ---------- Previous post was at 03:00 PM ----------



فصل9
ماه رمضان به همراه فصل زیبای بهار در راه بوده زن و مرد، پیر و جوان در تکاپوی استقبال از این دو مناسبت میمون و مبارک، گرم خرید و خانه تکانی، ثانیه شمار لحظه تحویل سال بودند. امان که از جانب پروین تحریک می شد در این اواخر به الهه بیش از پیش فشار می آورد مُصر بود که سروش، قبل از ماه رمضان تکلیف الهه را روشن کند. الهه تحت فشار روحی سختی قرار گرفته بود و متعاقب آن با تماس های مکرر این فشار را به سروش که به تازگی از بند جراحات و صدمات ناشی از تصادفات بود، منتقل می کرد.
در این میان سروش مستأصل مانده بود، با آنکه با اتفاق اخیر شرمنده محبت های همسرش شده بود، همچنان به عقاید خود پایبند بود و دلیل کافی برای ایجاد یک رابطه عاشقانه نمی یافت. از این رو رفتار یکی دو ماه قبل خود را در پیش گرفت. سیما نیز وقایع تلخ را فراموش کرده و با جان و دل به زندگی و مراقبت از سروش دل بسته بود. در این بین شیرین چون از عشق و علاقه فرزندش به الهه آگاه بود، رفت و آمدش را بیشتر کرد تا راه و رسم زندگی و شوهرداری را به عروس جوان و بی تجربه خود بیاموزد. توصیه های او ختم می شد به طریقه لباس پوشیدن و نوع آرایش. سیما نیز او را آویزه گوش می کرد و برای جلب رضایت سروش از هیچ کوششی فروگذار نبود. این دختر خوش پوش و خوش اندام الحق که در امر انتخاب لباس و نوع آرایش موفق بود و سروش را حسابی تحت تأثیر قرار داده بود، وقتی سروش به منزل می آمد و در مقابل فرشته ای چون او قرار می گرفت، تاب و توان خود را از دست می داد. اما به دلیل قسمی که خورده بود، با دل پرتمنایش در جنگ می افتاد و به بهانه های مختلف، گوشه اتاقش را پناهگاه امنی در مقابل نیروی جاذبه این افسونگر زیبا می ساخت.
این اواخر ذهن او بیشتر مشغول سیما بود، به طوری که هر جا و هر زمان سیما در مقابلش مجسم می شد.به او می اندیشید علت این امر ناراحتی وجدانش به علت عمل زشتی بوده که ُآن شب مرتکب شده است. نمی خواست به خودش بقبولاند که به سیما علاقمند است و به وجود او عادت کرده است. از این رو هر بار که فکر سیما به ذهنش خطور می کرد، آن را سرکوب می کرد و به خود یادآور می شد که هر انسان فقط یک بار عاشق می شود و عشق او فقط الهه است. الهه نیز با تماس های مکرر این موضوع را یادآور می شد. تا آنکه در آخرین تماس، روز جمعه را برای خواستگاری تعیین کرد. سیما با تنی چند از دوستانش قرار گذاشته بود روز جمعه به توچال برود و این فرصت مناسبی بود تا سروش خود را برای رفتن به منزل اسکویی و خواستگاری از الهه آماده سازد. اما برخلاف گذشته، این بار برای دیدار الهه ثانیه شماری نمی کرد. حسی درونش بیدار شده بود و به او نهیب می زد. شور و اشتیاق اولیه از وجودش گریخته بود و جای آن را دلهره و اضطراب، به همراه احساس گناه فراگرفته بود. مع ذلک بعد ازاصلاح صورت، حمام کرد و مشغول تعویض لباس شدکه صدای بسته شدن در آپارتمان را شنید. سیما بازگشته بود و او را به نام می خواند.
سروش در حالی که شلوار سیاه خوش دوختی به پاداشت از لای در سرک کشید:
- سلام خانم کوچولو... اومدی.
سیما ابرویی بالا داد و پرسید:
- جایی میری؟
- خونه یکی از رفقام دعوت دارم.
- عالیه.
- چرا؟!
- این جوری تلافی تنها موندنت در میاد
- قصد تلافی ندارم
- ولی من از صبح تا حالا فقط به فکر تو بودم.... بیچاره بچه ها! اسکی بهشون زهر شد
- قرار بود فقط خوش بگذرونی
سیما کمی نزدیک شد و مقابل او ایستاد، گرمای نگاهش را در صورت سروش پاشید و گفت:
- بدون تو هیچ جا به من خوش نمی گذره
خون به گونه های سروش دوید، اما سروش چرخید و رفت. بلوز یقه قایقی کجش یه سر سوزن از زیبایی اندامش را نمایان ساخته بود اما دامن ماکسی سیاه و بلندش بقیه اندامش را پوشانده بود، گیسوان سیاه پرکلاغی اش را روی قرمزی رنگ بلوزش رها کرد و بیرون آمد. آستانه اتاق سروش ایستاد،سر به چهارجوب تکیه داد. سروش گره کراواتش را سفت می کرد. بیش از همیشه جذاب و خوش قیافه به نظر می رسید. در سکوت به نظاره اش ایستاد. نمی دونست چرا تا این پسر مغرور و از خودراضی را دوست دارد. سروش ادکلن زد. دستهای ژل خورده اش را لابه لای موهایش کشید و روی از آیینه گرفت. چرخید که چشمش به سیما افتاد، لبخند زد و گفت:
- اینجایی... متوجه نشدم
سیما با نوک انگشتان موهایش را به عقب راند و لبخند زد. سروش نزدیک شد دست بالای سر او روی چهارچوب گذاشت و خیره شد. سیما گره کراوات سفت و یقه او را صاف کرد و باطنازی گفت:
- خوش بگذره
سروش خم شد، پیشانی او را بوسید. سپس انگشت روی گونه برجسته سیما به حرکت درآورد و بی اراده گفت:
- اگه دوست نداری،نمیرم
اما سیما پشت چشم نازک کرد و گوشه پیراهن او را کشید و او به سمت در آپارتمان هدایت کرد و گفت:
- دلم نمی خواد دوستات فکر کنند زن ذلیلی
و در آپارتمان را باز و انگشت سبابه اش را به سمت بیرون نشانه رفت. چشمک و خنده نمکین او، سروش را بیقرار کرد. احساس کرد میلی به رفتن ندارد، دلش هوای سیما را داشت. ضربان قلبش با دیدن او و بودن در کنار او تندتر می زد. اما سیمای از همه جا بی خبر او را به زور وادار به رفتن کرد. به محل هایی که گل و شیرینی سفارش داده بود سر زد و راهی منزل اسکویی شد. در راه به الهه و سیما هر دو فکر می کرد. عشق چندساله اش به الهه را با زنجیر محبتی که سیما به تازگی برگردنش بسته بود، در کفه ترازو قرار داد. مستأصل ماند، گیج و سردرگم. نزدیکی های منزل اسکویی کنار خیابان متوقف شد. افکارش به هم ریخته و آشفته بود. احساس می کرد مقابل سیما مسئول است و این خواستگاری پنهانی در حالی که زنی را در عقد ازدواج خود دارد، بی شباهت به کار دزدی است که سر سفره ای نان و نمک خورده و نمکدان را دزدیده است. می دانست خلاف مردانگی عمل می کند، هر چند ازدواجش از روی اجبار و بدون علاقه بوده است. لازم بود قوایش را جمع کند و به افکارش نظم ببخشد، دقایقی درون اتومبیل نشست. چشم بست و سعی کرد به هیچ چیز جز الهه فکر نکند، اما تلاشش بیهوده بود. چهره معصوم و زیبای سیما لحظه ای از نظرش دور نمی شد، لحظات تلخ و شیرین چند ماه زندگی مشترک یکی پس از دیگری بر صفحه ذهنش نقس بست. صحنه جاری شدن خطبه عقد، بهانه گیری های بعد از آن و مشاجره های مکرر با سیما، شوخی شب مهمانی افشار و پرت شدنشان در استخر،یادآوری شبی که بی اراده سیما را هول داد و پس از آن تصادفش، محبت ها و مراقبت های بی وقفه سیما در حالی که او از شدت ضعف و بیماری نای راه رفتن نداشت، گله و شکایت نکردن او از طریقه زندگی ای که برایش رقم زده بود، تحمل تنهایی و مهمتر از همه بهانه احمقانه ای که از آن به عنوان بیماری یاد کرده بود. یک مرد چقدر می توانست بی انصاف باشد و این همه فداکاری و تحمل را در مقابل آزار و اذیت فراموش کند و مثل گربه کوره به دنبال عشق و هوس خود باشد. کلافه و عصبی با فشار بر پدال گاز، با سر و صدای زیاد به راه افتاد.
چشم از ساعت برنمی داشت. سروش تأخیر کرده بود. هر چه زمان بیشتر می گذشت، امید به آمدن او دلش کمتر می شد. عقربه های ساعت از هشت هم گذشت سعی در برقراری تماس کرد ولی گوشی سروش خاموش بود و تلفن منزلش نیز جواب نمی داد. امان با وجود رضایت قلبی،ابروانش را در هم کشید و با ترشرویی که لازمه جذبه اش بود، گفت:
- می دونستم این پسره احمق جربزه زن گرفتن نداره، از اول هم نباید روی حرفش حساب می کردم.
الهه به شدت عصبانی بود. کلافه، با این پا اون پا کردن گفت:
- شاید برایش اتفاقی افتاده... سروش سرش بره قولش نمیره
- از سرش خبر ندارم ولی فعلا که پای قولش نایستاده.




---------- Post added at 03:03 PM ---------- Previous post was at 03:02 PM ----------


آن شب سروش به منزل اسکویی نرفت، و کار الهه تا طلوع آفتاب گریه بود. صبح روز بعد وقتی سر کار حاضر شد، اولین اقدامش گرفتن دو ساعت مرخصی بین ساعت 10 تا 12 بود. تا آن موقع دست و دلش به کار نرفت. خطای مکررش در انجام وظایف محوله، رییسش را وادار به تذکر کرد، اما برای او اهمیت نداشت. رأس ساعت ده لباس پوشید، کارت زد و بیرون رفت. داخل ساختمان شرکت سروش، چنان هول و عصبانی بود که انتظار آسانسور را نکشید و از طریق پله ها چهار طبقه را به حالت دو بالا دوید. وقتی مقابل مهتاب،منشی مخصوص سروش ایستاد، نفسش به شماره افتاده بود و هر کدام که از دهانش خارج می شد با مکثی کوتاه همراه بود.
سروش به محض گشودن در و دیدن الهه جا خورد و گفت:
- اینجا چه کار می کنی؟
- می خواستم مطمئن بشم اتفاقی برات نیفتاده. ولی نه!... مثل اینکه حالت از من بهتره.
سروش در را بست و در حالی که با خودکارش ور می رفت گفت:
- قصد داشتم امشب باهات تماس بگیرم
الهه پوزخند زد. سروش خوب می دانست چه کرده است و قبل از آن می دانست الهه مثل انبار باروت منتظر جرقه ای برای انفجار است. با خونسردی، که کمتر در خود سراغ داشت، او را دعوت به آرامش کرد و برای پرهیز از جار و جنجال و آبرو ریزی گفت:
- اینجا جای مناسبی برای صحبت کردن نیست.
- اِ اِ!.... به آبروی آقا لطمه وارد می کنه؟
- الهه!... خواهش می کنم یه کم عاقل باش. اگه دیشب می اومدم، باز هم برای پدرت فرقی نمی کرد. وقتی زن نداشتم، نتونستم پدر و مادرم روی برای خواستگاری راضی کنم وای به حالا که زن دارم.
- مثل اینکه خیلی هم دوستش داری.
سروش با رخوت روی صندلی رها شد. موجی از مهر و محبت را در نگاهش به چهره الهه پاشید و گفت:
- خودت می دونی که چقدر دوستت دارم، ولی تا سیما زنمه نمی تونه بیام خواستگاری.
- پدرم صبر نمی کنه سروش!.... چرا نمی فهمی!.... بالاخره مجبورم می کنه ازدواج کنم.
سروش به آرامی زمزمه کرد:
- شاید ما قسمت هم نباشیم
اما الهه شنید و با نگاه تند و گزنده ای گفت:
- نکنه تو از سرنوشتت راضی هستی و من احمق دارم وقتم رو الکی هدر میدم.
بعد از افطار احساس خستگی مفرطی داشت. نماز خواند و فکر کرد تا رسیدن سروش قدری بخوابد اما چرتش تبدیل به کابوسی وحشتاک شد. خواب دید در باغ زیبایی به اتفاق سروش قدم می زند و از میوه های شیرین و با طراوت آن تناول می کند. در میان باغ چرخ زنان و رقصان بود و سروش در حالی که دست مهر و محبت به سر و رویش می کشید و مشتاقانه خریدار ناز و عشوه اش شده بود، به دنبالش به هر جا روان بود، ناگاه طوفان سختی در گرفت و درختان باغ در هم پیچید. وحشتزده در حالی که از ترس به خود می لرزید پشت تخته سنگی پناه گرفت وسروش را به کمک طلبید. لحظاتی بعد با فرونشستن طوفان از پشت تخته سنگ بیرون آمد، اما بلافاصله متعجب شد، از آن باغ سرسبز و درختان پرمیوه جز بیابانی برهوت و درختان خشک چیزی به جا نمانده بود. سراسیمه و آشفته در حالی که بر سرو رویش قطرات عرق نشسته بود، به دنبال سروش به هر سو نظر کرد، ولی میان آن بیابان بی آب و علف تنهای تنها مانده بود. ترس و وحشت بر وجودش چیره گشت وبا صدای بلند سروش را فریاد زد.
سیما در کابوس وحشتناک خود دست و پا می زد که صدای سروش او را به خود آورد. چند بار پلک زد تا چشم گشود. سروش را نگران بالای سر خود یافت. گویی با دیدن او آسوده خاطر شد، زیرا لبخند زد و گفت:
- خواب می دیدم.
- آره... داشتی تو خواب داد می زدی... تمام بدنت خیس عرق شده
- خیلی وحشتناک بود
سروش لبه تخت نشست. دست کشید به گیسوان بلند سیما و با نوازش آنها گفت:
- بعضی وقت ها آدم خواب نمی بینه، بلکه دچار کابوس میشه.
سیما زل زد به چهره دوست داشتنی سروش و با اضطراب گفت:
- خواب بدی بود. من و تو توی باغ گردش می کردیم که یکدفعه طوفان سختی آمد و اونجارو تبدیل به بیابان کرد.... نمی دونم کجا بودی خیلی دنبالت گشتم انگار در طوفان گم شدی.
اشک حلقه چشمانش را خیس کرد و افزود:
- می ترسم سروش... می ترسم، یه وقت خدای نکرده بلایی سرت نیاد!
سروش چانه اش رو سر سیما گذاشت در حالی او را نوازش می کرد گفت:َ
- بی خود نگران نباش... خواب سر شب که تعبیر نداره... به دلت بد راه نده.
سپس برخاست و دست سیما را گرفت:
- یا الله، بلند شو دست و صورتت رو بشوی.... من هم یه چای بریزم گرم شی.
سیما به زور از تخت پایین آمد. دست و صورت که شست، نشست کنار شومینه، سروش با دو لیوان چای خوشرنگ جلو آمد، تازگی ها خیلی مهربان شده بود، لبخندی زد و مقابل او نشست. این اواخر خیلی فکر کرده بود،سعی داشت تا راهی برای نزدیک تر ساختن روابطش با سیما بیابد و با نذری قسمش را بشکند و حال که سرنوشت او را در کنار همسری چنین مهربان و فداکار قرار داده است، الهه و عشق دست نیافتنی او را فراموش کند و قدر سیما و لحظه های جوانی شان را بیشتر بداند. فنجان چای را به لب نزدیک کرد و گفت:
- بهتر شدی؟
- حالم بهتره، ولی فکرم بدجوری مشغوله
- دلم نمی خواد با خیال و اوهام فکرت رو خراب کنی، از ذهنت بیرونش کن
- سعی می کنم
- سعی نه.... قطعا بیرونش کن
- می ترسم... می ترسم واقعیت پیدا کنه... اگه بخوای ترکم کنی....
سروش به علامت سکوت انگشت روی لب گذاشت.
- هیس
- نه... بگذار حرفم را بزنم. بگذار بگم توی دلم چی می گذره.
سروش برخاست و کنار سیما نشست. امواج گرم نگاهش را در صورت سیما رها کرد و گفت:
- من اینجام... پیش تو... پس لزومی نداره نگران باشی.
- اگه همه اینها خواب باشه چی!... اگه بیدار بشم و ببینم تو اینجا نیستی چی؟
- دیوونه شدی!... من که جایی نرفتم.
- از همیشه عاقل ترم. اگه باز هم بخوای ترکم کنی؟ اگه مثل دو ماه پیش تصمیم به جدایی بگیری؟ می بینی! شاید خوابم تعبیر بشه.
سروش آه پرحسرتی کشید و گفت:
- بابت گدشته ها متأسفم. بالاخره همه چیز درست میشه. به زودی! قول میدم.
دو تا قطره شبنم روی گونه های سیما سرخورد، گفت:
- نمی گذارم کسی تو رو از من بگیره
سروش بوسه بر چادر سیاه شب زد و گفت:
- هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. مطمئن باش به همه این ماجراها خاتمه میدم! فقط باید یه قول به من بدی.
- چه قولی؟
- قول بده تمام رفتارهای گذشته من رو ببخشی
سیما لبخند زد، اما سروش با شرمساری افزود:
- یه چیزهایی هست که تو نمی دونی، می خوام برای اونا هم من رو ببخشی
- چه چیزهایی؟
- الان نمی تونم بگم. وقتش که برسه خودت می فهمی
سیما قصد داشت تا سروش را در همان لحظه وادار به اعتراف کند، اما زنگ تلفن همراه باعث شد تا سروش با دیدن شماره روی آن با عذرخواهی به اتاقش برود.
به محض برقراری ارتباط،الهه گفت:
- سلام! کجایی؟... چه کار می کنی؟
- خونه ام، تلویزیون نگاه می کردم
- انگار بد موقعی مزاحم شدم
- طعنه نزن، حرفت رو بزن
- می خواستم یه چیزی بگم ولی مثل اینکه برای تو دیگه اهمیت نداره
- چی برای من اهمیت نداره؟ چرا سربسته حرف می زنی؟
- این جور که بوش میاد تو از زندگی مشترکت راضی هستی. پس می بینی که حرفی برای گفتن نمی مونه.
- میشه بری سر اصل مطلب؟
الهه به من من افتاد و سروش گفت:
- قرار خواستگار بیاد، نه؟ پسره رو می شناسی؟
الهه پس از مکث طوالنی در حالی که سروش را در انتظاری پر التهاب نگاه داشته بود،گفت:
- مهرداد.
سروش به ناگاه طوفانی شد. حس حسادت در وجودش به غلیان درآمد. شاید اگر نام دیگری را می شنید، تا این حد برافروخته و عصبی نمی شد. گوشی را پرتاب کرد و گیج و منگ جلو پنجره رفت. سراپای وجودش از کینه و حسادت پر شد، به نحوی که تنفس تند و سنگین شده بود. شاید اگر به خودش نمی آمد، از پنجره به بیرون پرتاب می شد.
مرهمی برای آرامش و تسکین خود نمی یافت،سیگار را که در ایام جدل با پدر به دست گرفته بود،کنار گذاشته بود. ولی احساس نیاز می کرد. کشوی میز را کشید و بسته سیگار را بیرون آورد. یه نخ گذاشت کنج لبش، روشن نکرد. بلند شد. کلافه بود. چنگ زد به موهاش، یادآوری نام مهرداد آتش حسد را در وجودش شعله ور می ساخت. سیگار را در مشتش مچاله کرد و مشت گره کرده اش را محکم به دیوار کوبید، با شدت درد پاهایش تا خورد و زانو زد. دستش را تکان داد و آن را زیر بغل گرفت،لحظاتی بعد کلافه،صورتش را میان دو دست پنهان ساخت و گریه می کرد! انتظار سیما به درازا کشید. مزاحمت را جایز نمی دانست، اما لحظاتی بعد با صدای گریه سروش هراسان شد و سرزده به اتاق او دوید. سروش روی زمین خم شده بود و گریه می کرد. تمام وجودش به لرزه افتاد،پاهایش سست شد و رمق از آنها گریخت. با پاهای لرزان نزدیک شد دست به شانه سروش گذاشت،سروش در چشمان نگران او خیره شد،لبهایش را جمع کرد و در دهان فرو برد. قطرات اشک از گونه هایش سرازیر بود. متأسف سرتکان داد. و بی محابا آپارتمان را ترک کرد. سیما مات و مبهوت بیرون رفتن او را نظاره کرد،حتی برای لحظه ای به ذهنش خطور نکرد کابوسی که دقایقی بیش دیده است، به این سرعت به حقیق پیوسته باشد.

f.kh0511
22-06-2010, 11:35
عزیزم نمیخوای باقیه داستان و بزاری؟
خیلی مشتاقم بخونم بقیش رو

nika_radi
16-07-2010, 09:09
نگاه الهه روی پوستر "موج دریا" خیره بود، آنقدر نگاه کرد تا احساس نمود دریا وحشیانه و با تمامی عظمتش قصد هجوم به اتاق او را دارد. از این رو صورت را میان دستها پنهان کرد و سر به زیر انداخت. امان قصد داشت تا در حضور او سروش را ملامت و روز خواستگاری را یادآور گردد. مستأصل بود و راه گریزی نمی یافت. با این وجود با قدم های سنگین و دل پراکراه به سراغ پدر رفت. امان پشت میز تحریر چوب گردو با آن کنده کاری بسیار ظرقب و دقیق نشسته بود و عینک به چشم،مشغول مطالعه بود. وقتی الهه را در آستانه در دید لبخندی زد و او را به درون دعوت کرد نگاه امان عاشقانه بود، عشق یک پدر به تک فرزندش، با یک عالمه آرزوهای شیرین و خواستنی. اما الهه با کج خلقی فرصت بروز احساسات را از او گرفت و گفت:
- میشه بگید چی توی سرتون میگذره؟
- توی ذهن یه پدر چی می تونه بگذره؟
- شما باید فرصت بیشتری به سروش می دادی.
- فرصت دادم، ولی دیدی که! حتی عرضه نداشت سر قرار حاضر بشه.
- چه فایده داشت اگه باز هم تنها می اومد.... شما قبول می کردی؟
- شاید قبول نمی کردم... ولی بازهم بهش فرصت می دادم
الهه لحن پرالتماسی به خود گرفت و گفت:
- تو رو خدا یه فرصت دیگه بهش بده بابا
- بهتر می دونم این فرصت رو مهرداد بدم
- من هیچ علاقه ای به مهرداد ندارم
امان برخاست، کنار قفسه کتابخانه ایستاد و گفت:
- فردا شب مهرداد و خانواده اش برای خواستگاری میان... دلم می خواد دخترم عاقلتر از اینها باشه.
- بابا تو رو خدا رحم کن. من بدون سروش می میرم
- همین که گفتم. تو با مهرداد نامزد میشی، اگه دیدی پسر لایق و شایسته ای نیست، حرفی ندارم. اون وقت هر کاری دلت خواست بکن.
- شما داری من رو مجبور می کنی؟
- هر جور دوست داری تعبیر کن.
الهه با عصبانیت در را محکم به هم کوبید و با گریه به اتاقش دوید. می دانست تلفن زدن به سروش هم فایده ای نداد، او بی جهت دست و پا میزد. سروشی که او می شناخت، مردی نبود که به راحتی وجدانش را زیر پا بگذرد و حق همسری که هر چند علاقه و یا حتی رابطه ای با او نداشت، جفا کند. سروش یک عشق از دست رفته بود و او می بایست مرد رویاهایش را به فراموشی بسپارد و سیما را قربانی عشق نافرجام خود ننماید. اما او دختر حسودی بود که هر چه می خواست باید به هر قیمتی به چنگ می آورد، همان طور که از بچگی این عادت ناپسند را داشت و با هر حربه ای، چه بسا گریه، تهدید و حتی زیرکی ، به مقصود مورد نظر خود می رسید.
هیچ کس برای او اهمیت نداشت، او حتی عشق پاک و واقعی مهرداد را نمی دید و با لجبازی لگد به بخت خود می زد. آن شب سخت تر از شبهای چند ماه اخیر گذراند. وقتی آسمان قصد کرد چادر سیاهش را از سر بگیرد، پلکهای سنگینش روی هم افتاد. عقربه های ساعت، ده صبح را نشان میداد که عاطفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- نزدیک ظهره، نمی خوای پاشی خانم؟
الهه با زحمت پلکهایش را گشود و گفت:
- دیشب نخوابیدم... خیلی خوابم میاد.
- حیفه.... روز عید داره تموم میشه و تو هنوز تو رختخوابی
الهه تازه متوجه زمان شد. تکانی به خود داد و نیم خیز روی آرنج راستش تکیه زد و گفت:
- خدای من!... امروزعیده.... وااای!.... عیدت مبارک.
عاطفه خم شد و پیشانی او را بوسید و تبریک عید گفت.
الهه با یادآوری مهرداد پرسید:
- بابا هنوز سر حرفشه؟
- آره... ولی دلم می خواد بدونی من این وسط هیچ کاره ام. با خودت فکرنکنی چون مهرداد پسر برادرمه، تمام این برنامه ها رو من چیدم.
- این چه حرفیه عاطفه جون! خیالت راحت باشه.
عاطفه بار دیگر پیشانی الهه را محل فرود بوسه خود ساخت و با لبخند و خیالی آسوده بیرون رفت.
الهه لحاف پشم شیشه نقش ستاره اش را کنار زد و بلند شد. چشمش به آیینه افتاد، نفس عمیق کشید، به تصویرش زل زد و گفت:
- هر چه باداباد! یه نامزدی مصلحتی چه اشکالی داره؟
و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه اش خط و نشان می کشید،زیر لب زمزمه کرد:
- صبر کن آقا پسر! یک پدری ازت دربیارم که دو تا پا داری، دو تا دیگه هم قرض کنی،زودتر برگردی فرانسه.

nika_radi
16-07-2010, 09:15
فصل10
پسر اون هم از نوع فرنگ رفته و ورزشکار، خجالتی ، نوبره. گونه هاش گل انداخته بود. تند تند عرق روی پیشانی اش را خشک کرد. دست و پا گم کرده، دکمه کت خوش دوختش را هر دو سه ثانیه باز می کردو دوباره می بست. گره کراوات راه کج زرشکی و طوسی اش را قدری شل کرد تا نفسش بالا بیاید. موهایش را کوتاه کرده و به طرز زیبایی با حرارت سشوار فرم داده بود. با آن قد و بالای بلند و هیکل ورزیده، در کت و شلوار نوک مدادی خوش دوخت فرانسوی اش هیبت فوق العاده ای یافته و الهه را وادار به تحسین می کرد، اما به زبان... نه.
الهه در سکوت نظاره گر بود و از اینکه سخنی از خواستگاری پیش نمی آمد راضی به نظر می رسید. تا اینکه پروین با حوصله سر رفته، گره در ابرو کرد:
- کم کم داره وقت رفتن میرسه ولی هیچ کس به اصل مطلب و اینکه چرا دور هم جمع شدیم اشاره ای نمی کنه.
حرفها شروع شد تا آنکه با شنیدن نظریات دو خانواده و شروط الهه شیرینی پخش و مجلس به پایان یافت. با رفتن مهمان ها غم سنگینی بر دل الهه نشست، بدون شب به خیر و با اوقاتی تلخ به گوشه اتاق ده متری اش پناه برد. پوسترهای رو در و دیوار اعصابش را درهم می ریخت. چشم دوخت به تلفن باید حال سروش را می گرفت. از این رو گوشی را برداشت و شماره گرفت.
سروش برای قبول و پذیرش موضوع، با خودش در جنگ بود، اما با جوی که بر زندگی اش حاکم بود، نمی توانست تصمیم قاطع و نهایی را بگیرد. از این رو وقتی، صدای الهه را شنید، از سر حسد و ناامیدی گفت:
- همه چی تموم شد؟
الهه پس از یک سکوت نسبتا طولانی گفت:
- یک حلقه نمی تونه من رو پایبند کنه.
- اگه مثل من نتونی راه فرار پیدا کنی؟
- تو دست و پات رو زنجیر بستی، ولی من یک طناب کهنه و پوسیده رو انتخاب کردم
- اگه اون به قلبت راه پیدا کنه و من رو فراموش کنی!!؟
- مگه سیما تونست به قلبت راه پیدا کنه؟
سروش سکوت کرد، جوابش روشن بود. سیما در خطوط افکارش راه پیدا کرد بود و از راه عقل به قلبش نیز نزدیک تر میشد. از جواب طفره رفت و گفت:
- این پسره تا کی موندگاره؟
- فکر کنم یک ماه ونیم، شاید هم دو ماه.
- پس یه جوری دست به سرش کن
- مهردادی که من می شناسم به این راحتی ها دست بردار نیست
سروش برافروخته لحنش را تند کرد و گفت:
- غلط کرده... پسره احمق! ببین الهه! دوست ندارم زیاد دور و برش بپلکی آ.
- احتیاج به سفارش شما نیست حضرت آقا ولی مجبورم برای پیدا کردن بهونه باهاش رفت و آمد کنم.
آتش حسد برافروخته شد و الهه هر لحظه بر هیزمش می افزود. چنان می نمود که شعله های این آتش بر جان دیگران نیز خواهد افتاد. سروش دیوانه وار گوشی را به زمین کوبید و تنوره کشان از اتاق خارج شد. هر چیز که مقابلش قرار داشت زیر لگدش خرد و خاکشیر می شد. لگد زیر تاکسی درمی حواصیل، مشت در آیینه قاب فلزی ستون شومینه، لگد زیر گلدان پایه بلند سبز و سفید صنایع دستی، یکی پس از دیگری اثاثیه می شکست. سیما مات و مبهوت نگاه می کرد، ولی جرأت حرف زدن نداشت. سروش تقریبا تمام دکوری و میزهای عسلی را شکست. بعد دست روی کنسول کشید و قاب عکس های چیده شده را به زمین ریخت. سیما در حالی که خاموش اشک می ریخت، جلو رفت قابهای شکسته را از زمین جمع کرد. سروش گویی افسار گسیخته بود زیرا وقتی سیما را مشغول جمع آوری خرده شیشه و عکس ها دید بی اراده چنگ در گیسوان او زد او را با مو از جا کند. دل سیما ضعف رفت، نالید. ولی از ترس صدایش را بلند نکرد. سروش سر او را به عقب کشید و چشمان پر شَرَش را در چشمان بی فروغ او دوخت و از لابلای دندان های کلید شده اش گفت:
- ازت متنفرم... متنفر... می فهمی... حالم ازت به هم می خوره.
چشمانش دو کاسه خون و نگاهش پر از خشم و نفرت بود سیما را هول داد. سیما با ضرب زمین خورد. دردی عمیق در استخوان پایش پیچید اما از ترس سکوت کرد نمی خواست بهانه ای برای آزار و اذیت بیشتر خود به وجود بیاورد. سروش گویی حرص و کینه اش را فرو نشاند زیرا گوشه میز تلویزیون کز کرد. چشمش افتاد به سیما که مظلومانه اشک می ریخت. با خود زمزمه کرد: "دیوونه شدم".
خود را در برزخی می دید که خلاصی از آن میسر نبود. دلش به حال سیما می سوخت. نمی دانست چرا تا آن حد بی اراده شده و قادر به کنترل اعمال خود نیست. چیزی به قلبش چنگ می انداخت که عمق وجودش را می سوزاند و این احساس فراتر از یک دلسوزی ساده بود. باز هم پشیمان، مثل دفعات قبل! خیز برداشت و چهار دست و پا جلو رفت. گیسوان پریشان سیما را به نرمی عقب راند و گفت:
- نمی خوای نگام کنی؟.... می بینی بازم سروشت دیوونه شده!
سیما تکانی به خود داده و خودش را کنج دیوارش کشید. بغض گلویش را می فشرد. هوای گریه داشت. برای جلوگیری از ریزش اشک و حفظ غرور، دماغش را بالا کشید و آب دهانش را قورت داد. سر به زانو گرفت. سروش گریه می کرد! دستش را برای نوازش روی شانه سیما گذاشت. اما سیما با غیظ او را پس زد. این زندگی نبود، جهنم داغی بود که هر لحظه و هر ثانیه اش عذاب و آتش بود. سروش را پس زد و گفت:
- تنهام بگذار
سروش با شرمندگی گفت:
- می دونم، عذر خواهی کردن مسخره است من هیچ توضیحی ندارم.
- تو دیوونه ای.... دیوونه.
- حق با توست.... این کارها فقط از یه دیوونه برمیاد.
سیما قادر نبود جلوی طغیان رودخانه چشمانش را بگیرد. با پشت دست آبهای شور روی گونه هایش را زدود و با صدایی که از بغض می لرزید گفت:
- دیوونه ای که با یه تلفن به هم می ریزه.
سروش مبهوت در او خیره شد.
- منظورت چیه!؟
- از همون روز اول، تنها چیزی که تو رو به هم ریخته، همین تماس های لعنتیه.
- اشتباه می کنی سیما
سیما با غیظ اشک را از گونه هایش پاک کرد و سروش را با دست پس زد و گفت:
- اگه به خاطر دیگری شکنجه ام می کنی، باید بگم احمقی سروش... خیلی.
سروش مثل گچ روی دیوار سفید. اما با سعی فراوان خودداری کرد و گفت:
- هیچ کس وجود نداره.... تو خیالاتی شد.
- فکر می کنی خرم، نه؟....فکر می کنی چون سن زیادی ندارم، انداره یه گاو هم سرم نمیشه!؟نه آقا سروش...نه...تنها چیزی که من رو پایبند تو و این خونه کرده، عشقه. اونم یه عشق خرکی، ولی اگه بدونم جسم و روح تو به دیگری تعلق داره.... آتش این عشق روی توی سینه ام خاموش می کنم و برای همیشه فراموشش می کنم.
سروش به هیچ وجه نمی دانست دلش چی می خواد. خراب و کلافه بود. الهه را فراموش کرد و گفت:
- پس دوستم نداری! چون حاضر نیستی برای عشقت بجنگی!
- اگه بدونم مال منه نمی گذارم کسی حتی به سایه اش هم نزدیک بشه. ولی این عروس شش ماهه جز دروغ از همسرش چیزی نشنیده. دروغی که به خاطرش دستش رو داغ می کنه.
سروش مبهوت شد. سیما به سرعت از مقابل او گریخت. لباس پوشید و دوید جلوی در آپارتمان، اما قبل از خروج سر چرخاند و گفت:
- دلم می خواد امشب رو با مادرم باشم... بعدا....بعدا زنگ بزن.
سروش هاج و واج ماند.
- زنگ بزنم!؟.... برای چی؟..... کجا داری میری!؟
- اگه تو بخوای بر می گردم. اگه نخوای باز هم استقبال می کنم. هر چی تو بخوای همون میشه.
سروش مثل تیری از چله کمان رها شد. از جا جهید. دست روی چهار چوب در گذاشت و راه را بر او سد کرد و گفت:
- تو داری اشتباه می کنی.... پای هیچ زنی در میون نیست.
- من یه زنم سروش... یه زن... احساس یه زن هیچ وقت بهش دروغ نمیگه.... منتظر تلفنت هستم.
نگاه سروش غم داشت و صدایش التماس گفت:
- نرو....نرو سیما.... به من فرصت بده.... باید فکر کنم.
اما سیما با ضرب دست او را پس زد و بیرون رفت و قبل از آنکه در آسانسور بسته شود گفت:
- تنهایی بهتر می تونی فکر کنی.
سروش وامانده به در تکیه زد. سیما از نظرش محو شد. خودش را گول زده بود، سیما همه چیز را می دانست، با وجود این صبورانه تحملش کرده بود. در را که بست پاهایش تا خورد و پشد در ولو شد. منظره پیش رویش بی شباهت به میدان جنگ نبود. سیما رفته بود و اگر اراده می کرد با یک تلفن برای همیشه از زندگی اش خارج می شد و او می توانست به خواسته ها و رویاهای دست نیافتنی اش برسد. در حالی که این دقیقا همان چیزی بود که می خواست، اما احساس خوشحالی نمی کرد، بلکه احساس می کرد تمام غم های دنیا روی سینه اش سنگینی می کند. بلند شد. کلافه، سر در گم و عصبی، طول و عرض اتاق را قدم زد. آن قدر به موهایش چنگ زد که در هم ریخته و ژولیده شد. افکارش نظم نداشت،قادر به تفکر نبود. بعد از مدتها سراغ سیگار رفت با حرص پک می زد، دریچه را باز کرد و ریه اش را از هوای تازه پرساخت. قطره اشکی که بی اراده فرو چکید برای سیما بود. نگاهش را به سقف آسمان دوخت. فریاد زد:
- سیما...سیما... برگرد....
چرخید،صدایش کم کم در گلو خفه می شد:
- برگرد...برگرد....بر....گر...د.
روی زمین ولو شد و به تاق اتاق خیره ماند،سقف اتاقش بی ستاره بود. چشم به شمعدانی های لوستر، با خودش درد دل کرد: "هی پسر چت شده؟ قاطی کردی، نه!...هیچ خودت می دونی چی می خوای.... چرا رفتن سیما این طور وجودت رو به هم ریخته؟ نکنه دوستش داری دیوونه؟.... سیما مال تو نیست،اون یه پرنده قفسی است، پرهایش رو باز کن و پرش بده"
سر بلند کرد و چشم به اطراف چرخاند، خانه را سکوت غمباری فرا گرفته بود. سیما با دلی شکسته و چشمانی اشکبار آنجا را ترک کرده بود. دلش به درد آمد، اشک ریخت. او بدون آنکه بخواهد و سعی کند دلبسته همسرش شده بود

nika_radi
16-07-2010, 09:29
دم در پارکینگ ترمز کرد چند برگ اسکناس به عنوان عیدی کف دست عمو جلال گذاشت به زانتیا گاز داد سر پیچ ترمز کرد سر چرخاند رو به پنجره باز طبقه سیزدهم. روی گلبرگ گونه هاش شبنم نشسته بود . گاز داد و کلاج را رها کرد . با سر و صدای لاستیک ها به حرکت در امد . اسمان گریه می کرد باران تند بهاری و رقص برف پاکن روی شیشه جلوی دیدش را می گرفت از این رو محتاط از سرعت اتومبیل کاست . در منزل پدر مقابل شومینه خاموش نشست اعضای خانواده خوشحال اما متعجب از دیدار سر زده او گردش جمع شدند.
جلال دلتنگ دختر صبورو مهربان احوالپرسی کرد و جویای احوال سروش شد:
- داماد گریز پای من چطوره :
- خوبه سلام رسوند .
- چرا نیومد.
- مشغول کار بود نخواستم مزاحمش بشم
امیر با کنایه گفت:
- پدر این سروش تو خیلی بچه پر کاری است . روز های عید هم دست از سر شرکت بر نمی داره ... مخصوصا ده و یازده شب .
دروغ بزرگ سیما باید اورا دستپاچه می کرد اما خونسردی اش را از دست نداد و گفت:
- شرکت تازگی ها توی یه مناقصه برنده شد . سروش داره شبانه روز روی پروژه اش کار می کنه . باید بتونه بهترین کار رو با کمترین هزینه انجام بده .
مهوش با اعتراض دست در هوا بلند کرد و گفت :
- ا ... چه خبرتونه ! ... دادگاه واسه بچه ام تشکیل دادین؟
مینا دست به کردن خواهر اویخت با خوشحالی پرسید :
- امشب پیش ما میمونی درسته؟
- خوب معلومه که می مونم اصلا واسه همین اومدم .
جلال نگاه موشکافانه ای به فرزندش انداخت و پرسید :
- مشکلی که به وجود نیومده ؟
- چه مشکلی بابا ؟
- مثلا قهر که نیومدی!
سیما لبخند کجی زد و جواب داد:
- چه حرفا ... دیگه چی بابا !
جلال به سیاهی شب چشمان دخترش زل زد و گفت:
- تو چشمای بابا نگاه کن ! ... راست میگی ؟
- بابا ! ... ول کن ... حالا دلم خواسته شب عید بیام خونه بابام ... اشتباه کردم؟
- نه دخترم کار خوبی کردی . ولی یه دختر وقتی میره خونه بخت صلاح نیست شوهرش رو تنها بگذاره.
- اگه ناراحت شدین بر گردم .
- ناراحت نشدیم یه کم شک کردیم.
- میخوای تلفن بزنم تا خیالتون راحت بشه ؟
وبلا فاصله تلفن همراهش را از کیفش خارج ساخت و شماره سروش را گرفت ولی قبل از فشردن دکمه سبز مینا گوشی را از دستش گرفت و گفت:
- احتیاجی به این کارها نیست
سپس رو به پدرش کرد و افزود :
- چرا این قدر گیر دادین ؟ طفلک دلش خواسته یه شب عید با خانواده اش باشه خبط که نکرده !
سیما از اینکه مدافع خوبی مثل مینا پیدا کرده بود خوشحال شد و گفت:
- تو فرشته نجاتد من بودی و هستی . قربون خواهرم برم .
اما مهوش کنجکاو بود و شامه تیز ی داشت . گوش امیر را لای دو انگشت گرفت و گفت:
- اصلا اقایون بیرون .
جلال کتابش را روی میز گذاشت و بلند شد .
- خانوم ها با اجازه ... تا مهوش خانوم گوش بنده را نپیچانده شب همگی به خیر .
شلیک خنده بلند شد . امیر دست در گردن پدر انداخت و در حالی که به اتفاق او هال را ترک می کرد گفت:
- فقط ما زیادی بودیم
حرفهای زنانه شروع شد . هانیه اولین کسی بود که احساس خواب الودگی کرد و شب به خیر گفت. مینا هم حدود های ساعت دوازده گیج و منگ به اتاقش رفت.مهوش از غیبت مینا استفاده و سوالهایش را خصوصی تر کرد.
- مادر جون هنوز فکر مادر شدن نیفتادی ؟
سیما جا خورد ولی به روی خود ش نیاورد و گفت :
- واه چه عجله ای داری مامان !
- بچه زندگی ادم رو شیرین می کنه شور و نشاط به زندگیتون می بخشه
- فعلا که حسابی به ما خوش میگذره بچه باشه برای وقتی که زندگی مون یکم سوت و کور شد.
- تو همیشه عادت داری حرفهای من رو به شوخی بگیری . می ترسم خانواده سروش برات حرف درست کنن . اگه زودتر بچه بیاری دیگه حرف توش نیست ... اینطوری برای تو و سروش هم بهتره.
- بنده خدا شیرین خانوم اهل این حرفها نیست ... تازه همیشه نصیحتم میکنه اول خودم و سروش رو خوب بشناسم بعد به فکر یه نفر اضافه باشم .
- اینها همش حرفه پای عملش که بیفته همه ازت طلبکار میشن .
- خب امدیم من بچه دارنشدم تکلیف چیه ؟
مهوش یکه خورد نگاهی پر معنا به فرزندش انداخت و پرسید :
- چیزی هست که من نمی دونم ؟
- نه فقط یک سوال ساده است ... جواب میدی ؟
مهوش چانه بالا داد:
- اگه تو بچه دار نشی تصمیم با ما نیست .
- خب اگه سروش بچه دار نشه چی؟
- تو هستی که باید تصمیم بگیری .
سیما در چهره مادر خیره شد منتظر عکس العمل او در مقابل کلمه طلاق بود قاطع گفت :
- تصمیم من ... طلاقه.
مهوش به تندی گفت:
- یعنی تو به خاطر بچه خیلی راحت از زندگی و شوهرت دست می کشی ... نه باورم نمیشه ... نه این حرف دختر من نیست .
- پس باید تا اخر عمر در حسرت بچه بمونم و با یک مرد اجاق کور زندگی کنم .
- هیچ تضمینی وجود نداره که در ازدواج بعدی صاحب بچه بشی.
- میشه بپرسم چه چیزی از نظر شما اشکال داره ... طلاق یا ازدواج مجدد .
- اولا دختری که تازه شش ماهه ازدواج کرده از این چرت و پرتها نمیگه . دوما اگه یه همچین اتفاقی برای تو بیفته پدرت سکته می کنه .
- یعنی چه ؟
- تو فکر می کنی ابروش رو از سر راه اورده . توی سر و همسر ! بازار و محل کسب ! خودت بگو ... براش ابرو می مونه ؟
- یعنی من باید فدای ابروی بابا بشم .
- نه... نه دخترم پدرت راضی نکیشه تو فدای .اون بشی ولی حالا که شکر خدا یه شوهر خوب جوان و سالم داری .الحمدا... شما دوتا هم که کشته مرده هم هستید .پس تو رو خدا نصفه شبی چرند و پرند سر هم نکن . بلند شو ... بلند شو برو بخواب ... این فکر های بیخود هم از سرت بینداز دور .
سیما اهی اکنده از حسرت کشید اما توی دلش بود مهوش نشنید سپس گفت:
- چشم مامان ... معذرت می خوام ... دیگه حرفش رو هم نمی زنم .
سیما شب به خیر گفت پیشانی مادر را بوسید و به اتاقش رفت . احساس کرد چقدر به انجا تعلق خاطر دارد ارامش خاصی یافت . کاش راه بازگشتی بود تا شور و نشاط دخترانه اش را با بالا و پایین پریدن ها . سر به سر گذاشتن با پدر و مادر هانیه مینا و امیر به دست اورد . اما افسوس که حس جوانی و نشاط از او گریخته بود و کم کم تبدیل به بیماری افسرده می شد . کاش می توانست از زندانی که خود برای خود ساخته و زندانبانی چون سروش بگریزد . اما او اسیری بود که بدون زندانبانش قادر به نفس کشیدن نبود . تمام شب را به سروش و رفتار های دو گانه او فکر کرد . سعی داشت به سروش اعتماد داشته باشد و وجود هر زنی را نفی کند . بیشتر دوست داشت دروغهای همسرش را باور کند تا احساس واقعی خود و وجود زنی دیگر را .
*******

nika_radi
16-07-2010, 09:37
فصل 11
حس تازه ای میهمان قلبش شده بود. حسی به شیرینی شکلات و داغی آفتاب ظهر. تازه متوجه علت فرارش از سیما شده بود. او از عشق می گریخت، عشقی که او را در عهد و قسمش متزلزل و رفتارش را نامتعادل ساخته بود. دیگه، فرصت فکر کردن به الهه را نداشت. سیما رفته بود و خانه سرد و ساکت و تحمل آن برایش غیر ممکن به نظر می رسید. شب را با افکار پریشان به سپیده صبح پیوند زد. به محض ورود به شرکت طبق معمول تلفنهای خصوصی اش چک کرد، چند پیغام کاری بود. خواست پیغام گیر را خاموش کند که صدای سیما مانع شد:
"سلام میرم رشت. لطفا برای پیدا کردنم با کسی جز خودم تماس نگیر".
چند بار پیغام را شنید. سیگاری زیر لب گذاشت، آتش زد. به پشتی صندلی تکیه داد، دستهایش را پشت سرش قفل کرد. اما دود سیگار به چشمش رفت. به سمت جلو خم شد، سیگار را لای دو انگشت گرفت. سیما کسی را در جریان نگذاشته واین علامت خوبی بود. در همین موقع، ضربه ای به در خورد و او را از عوالم خود بیرون کشید. مهندس سلجوقی معاون شرکت به نظر عصبانی می رسید. برای داد و قال جلو آمد ولی در مقابل چهره خراب سروش خویشتن داری کرد و گفت:
- چته پسر!... چرا اینقدر داغونی؟
- خوبم، چیزی نیست چه کار داری؟
سلجوقی زبان به ملامت گشود و گفت:
- ما به زحمت توی این مناقصه لعنتی برنده شدیم، می دونی چقدر وقت داریم؟ اگه اینجوری پیش بره بیچاره میشیم.
- دیگه چی شده مهندس... تو فقط غر می زنی و آیه یأس می خونی... چی شده؟
- وقتی ورشکست شدی و بابت چکهایی که دادی افتادی گوشه زندان، می فهمی چی میگم.
- من می افتم زندان... تو چته؟
سلجوقی با کلافگی نشست و گفت:
- آقای مقامی! من چیزیم نیست، من فقط نگران شما و شرکت هستم
- می ترسی بیکار بشی؟
- برای من و امثال من کار زیاده. چرا نمی خوای من رو دوست خودت بدونی....اگه مشکلی پیدا کردی، بگو شاید بتونم کمک کنم.
سروش از جواب دادن طفره رفت. سلجوقی ایستاد و گفت:
- باشه... ولی این نقشه ها رو اصلاح کن.
- بگذار روی میز، می برم خونه
سلجوقی با کلافگی نقشه ها رو روی میز گذاشت و بیرون رفت. باید سیما را می دید. برای دیدار او بیقرار بود. تصمیم آخر را گرفت. می خواست سیما صاحب اختیار قلبش باشد. بی تأمل بیرون زد. ساعاتی بعد در اتوبان قزوین بود که تلفن همراهش زنگ خورد. هندز فری را در گوش گذاشت. الهه بود. الهه سراسیمه و مضطرب می گفت نمی تونه زیاد صحبت کنه و اصرار داشت هر چه زودتر سروش ملاقات کند. سروش در حالیکه سعی داشت از دیدار الهه سرباز بزند گفت:
- نمی تونی تلفنی بگی، گوش میدم،بگو.
- نه می خوام ببینمت...کارت خیلی مهمه که نمی تونی برگردی؟
سروش برای اولین بار در مقابل لحن جدی به خود گرفت و گفت:
- آره... کارم خیلی مهمه. میرم رشت دنبال سیما
الهه برآشفت:
- می دونستم....خیلی بی صفتی.... تو داری هر دوی ما رو بازی میدی.
ارتباط قطع شد. سروش گیج و منگ نزدیک بود بار دیگر حادثه بیافریند. بناچار اتومبیلش را به گوشه اتوبان کشاند و پیاده شد. اتومبیل را دور زد و با یک جست روی صندوق عقب نشست. به جاده و اتومبیلهایی که با سرعت سرسام آوری طول اتوبان را می پیمودند چشم دوخت در حالی که حرفهای الهه مثل یه لشکر زرهی روی سلول مغزش رژه می رفت. فکر کرد حق با الهه است قبل از ازدواج با سیما تکلیف او را روشن نساخته بود و هنوز هم انتظار داشت تا به عشقشان پایبند بماند. بار دیگر دستخوش طوفانی شد که الهه برپا ساخته بود. به سرعت سوار شد و با رسیدن به اولین دور برگردان، در محور قزوین- تهران قرار گرفت و با سرعت سرسام آوری راند.
سرد و بی احساس شماره گرفت، لم داد، هند زفری را در گوشش جا به جا کرد:
- منتظرم.... بیا بیرون.
الهه عجول و سراسیمه مانتو پوشید. دکمه هایش را در راه پله بست و به سمت اتومبیل دوید. وقتی کنار سروش نشست تنفسش تند بود و قلبش پر طپش، نگاه سروش در چشمان او خیره ماند. به خاطر آورد چقدر عاشق رنگ آبی است. چشمانی که آرزوها و رویاهای شیرین خود را در عمق آبی آنها ساخته بود. خاطرات شیرین پنج سال گذشته، مانند فیلم بر پرده ذهنش نقش بست. برای دیدن مکله قصر رویاهایش ثانیه شمار لحظه ها بود. و حالا همه چیز به یکباره تغییر کرده و کاخ آرزوهایش در هم شکسته و دست سرنوشت بازی جدیدی به راه انداخته بود و او دیگر آن سروش همیشگی نبود. او در برزخی به نام زندگی مشترک دست و پا می زد و هر چه بیشتر برای نابودی آن تلاش می کرد بیشتر وابسته می شد. سکوت او الهه را سر غیظ انداخت، با تندی رو به سروش کرد و گفت:
- چی شد تغییر عقیده دادی؟
سروش کلافه بود.
- الهه من حال درست و حسابی ندارم خواهش می کنم کنایه نزن
الهه لاقید شانه بالا داد و با کنایه گفت:
- مجبور نبودی برگردی میرفتی سراغ عشقت
سروش برآشفت اتومبیل را با سرعت به کنار خیابان کشید. صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت داغ بلند شد. سروش مستأصل در چشمان الهه خیره ماند لحظه ای بعد با التماس سر روی فرمان گذاشت و گفت:
- اینقدر عذابم نده الهه.... بس کن... تو رو خدا بس کن.
الهه با لحن نیشداری او را آزار داد و گفت:
- حالا دیگه از من و حرفهام عذاب می کشی... باشه... باشه خفه میشم
سروش سر از فرمان بلند کرد. به موهایش چنگ زد و به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت:
- من تو برزخم الهه، توی برزخ.... به من فرصت بده بگذار خودم رو پیدا کنم. خودم هم نمی دونم چی می خوام، همه چیز عوض شده، هیچی سرجاش نیست.
مردمک چشم الهه ثباتش را از دست داد. تشویش و اضطراب در لرزش دستهایش هویدا بود:
- تو به من قول دادی... تو منو امیدوار کردی .... تو حق نداری....
بغض راه گلویش را می فشرد. قدرت تکلمش را از دست داد. سروش دگرگون شد، باز هم عصبانی و کلافه گاز داد و مقابل اولین کافی شاپ متوقف شد. دو تا برج زهر مار مقابل یکدیگر پشت میز دو نفره ای نشستند، تا آنکه گارسون دستور گرفت و چند دقیقه بعد با سفارش بازگشت. میلی به خوردن در هیچ کدامشان نبود. الهه با غذا بازی و زیر چشمی سروش را می پایید. بالاخره خوصله اش سر رفت، سکوت را شکست و گفت:
- نمی خوای بدونی چرا خواستم ببینمت؟
سروش بی حوصله سر تکان داد و الهه افزود:
- بابا اصرار داره حالا که قراره مهرداد برگرده فرانسه عقد کنیم.
منتظر عکس العمل سروش ماند، اما سروش انگار نشنید، زیرا بدون توجه با ظرف خلال دندان بازی می کرد. الهه با تعجب او را مخاطب قرار داد و گفت:
- هی!... سروش!... با تو هستم مرد!حواست کجاست؟
مکث کرد و منتظر ماند. عکس العملی از سروش ندید. به تندی گفت:
- شنیدی چی گفتم؟
سروش سر بلند کرد. آرنجش را تکیه گاه میز ساخت و دست زیر چانه زد، سرد بود مثل برفی که یخ زده است، گفت:
- من متأهلم الهه.
چشمان الهه گرد شده بود. زبانش لکنت داشت و گفت:
- منظورت چیه!...خب...خب خودم می دونم
- فکر می کنی رهایی از قید و بند ازدواج آسونه؟
ابروان الهه پایین افتاد و چشم تنگ کرد و گفت:
- تو چی داری میگی سروش!حالت خوبه؟
چشمهای سروش غم داشت، متأسف سر تکان داد. الهه تندی کرد.
- چرا من رو امیدوار کردی... چرا بهم وعده و وعید دادی!
- حالا میگی چه کار کنم؟
- تکلیف من رو روشن کن
- تو آزاد...آزاد،....دست وپای من بسته است، کاری از دستم ساخته نیست.
الهه برافروخت شد،انگشت به سمت سروش نشانه رفت و گفت:
- فقط یه چیز می تونه دست و پای تو رو بسته باشه.....!
تنفسش تند و سخت شد قفسه سینه اش آشکارا بالا و پائین می رفت، با عصبانیت افزود:
- تو عاشق سیما شدی؟!
سروش سر به زیر انداخت.آتش حسادت در وجود الهه برافروخته شد. دیگر تاب ماندن نداشت. به سرعت صندلی را عقب کشید و شروع به دویدن کرد. سروش غافلگیر شد، ناچار چند اسکناس روی میز انداخت و با عجله به دنبال او بیرون دوید. الهه هنوز موفق به گرفتن تاکسی نشده بود. جلو رفت و گفت:
- بچه نشو الهه.... برگرد بریم توی ماشین... من که حرفی نزدم.... چرا بچه بازی در میاری.
الهه بدون مقاومت سوار شد. سروش لحن جدی و محکمی به خود گرفت و گفت:
- می دونی این شش ماهه من چه کشیدم؟! می دونی چه بلاهایی سر این دختر طفل معصوم آوردم تا بقول تو دمش رو بگذاره رو کولش و بره.
سروش در نقطه ای قرار گرفته بود که قصد داشت سیما را به عنوان همسر و شریک زندگی باور و عشق او را تمام بپذیرد. اما الهه که به خوبی به روابط آنها آگاه بود و در طول مدت زندگی زناشویی آن دو، هر حربه ای را به کار بسته بود تا این پیوند آسمانی را بگسلد، به جنجالی که برپا کرده بود دامن زد و با عصبانیت گفت:
- مثل اینکه من بازیچه تو شدم، نه؟ اما اشکالی نداره.... از آدم بی عرضه ای مثل تو بیش از این نبایستی توقع داشته باشم.
- تو هیچی نمی فهمی دختر!
- شما که یه نابغه ای و باهوش! توضیح بده تا من هم بفهمم
- فکر می کنی احتیاج به توضیح هست!؟.... من یه مرد متأهلم و در مقابل همسرم مسئول. حتی اگه این زن تحمیلی من باشه و علاقه ای بهش نداشته باشم، نمی تونم هیچ تعهدی به تو بدم.
- حالا به این نتیجه رسیدی؟ اما من نمی گذارم آب خوش از گلوت پایین بره.
- اینقدر خودخواه نباش الهه!
- خودخواه!
نگاهی از سر توقع به سروش انداخت و افزود:
- تو درست میگی. من خودخواهم، تو باید زندگی خودت رو بکنی. من هیچ وقت به تو تعلق نداشتم و نخواهم داشت. یکی نیست به من بگه دختره احمق چرا این عشق لعنتی رو باور کردی و شش سال از بهترین روزهای عمرت رو حروم کردی.
- الهه! من در موردم عشقم به تو دروغ نگفتم.خدا می دونه با خلوص نیت و به قصد ازدواج با تو رابطه داشتمو اما امروز....
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. نمی خواد بگی اتفاقی افتاده و همه چیز تغییر کرده.
سروش کلافه چنگ در موهایش زد و گفت:
- بگذار زندگی ام رو بکنم
آتش حسادت چنان در وجود الهه برپا شد که قادر نبود جلو خشم خود را بگیرد و به همین دلیل، دستگیره اتومبیل را کشید. سروش با حرکت غافلگیر کنند او بی محابا ترمز کرد، در همان لحظه صدای کشیده شدن لاستیکهای اتومبیل دیگری در پشت سر اتومبیل سروش شنیده شد . متعاقب آن بواسطه صدای بوق و چند ناسزا به خود آمد. اما الهه بدون توجه پیاده شد. سروش بناچار اتومبیل را به کنار خیابان کشید و به دنبال او شروع به دویدن کرد. وقتی شانه به شانه الهه رسید، گفت:
- خواهش می کنم. الهه صبر کن.
الهه ایستاد. با غیظ در صورت او براق شد و گفت:
- فکر نمی کنم حرفی مونده باشه.
- ولی من نمی خوام اینطوری تموم بشه
- اِ اِ اِ.... دوست داری چطوری تمومش کنیم؟ بگو. بگو من در خدمتگزاری حاضرم
سروش در اوج کلافگی گفت:
- می خوام درکم کنی. می خوام به من حق بدی. می خوام برای شروع این زندگی تو مشوقم باشی.
الهه قهقهه ای از روی تمسخر زد، سپس چشم در چشم او براق کرد و گفت:
- خیلی پر رویی
- می دونم توقع زیادی دارم، ولی اگه دوستم داری نخواه عذاب بکشم و مهمتر از اون دست به گناه کبیره بزنم. سیما گناهی نداره، نباید بگذاریم قربونی عشق من و تو بشه.
الهه برای لحظاتی چشم در چشم سروش خیره ماند. موج التماسی که در چشم سروش بود، همیشه در طلب او تلاطم بود، اما امروز این چشمها برق خاصی داشت که این دختر دورگه را به سرحد جنون و حسد رساند، فکر کرد باید به هر نحوی شده است این مرد خوش سیما و جذاب را از آن خود گرداند، از این رو در مقام خدعه و نیرنگ بر آمد و با ابری ساختن چشمها و اشک،بار دیگر در دل سروش اثر کرد و گفت:
- باشه من حرفی ندارم.....
و مثل کودکان بنای هق و هق گریه را گذاشت. سروش تحت تأثیر او قرار گرفت. هنوز شعله های عشق پنج ساله را در دلش خاموش نساخته بود. با اشک الهه احساس غم کرد و گفت:
- بسه خواهش می کنم
اما الهه از میان سیلاب اشک گفت:
- تو حق داری. سیما گناهی نداره، اما من چی؟ تو می خوای عشقت شمع محفل دیگری باشه!.... باشه من به مهرداد اجازه می دهم تا صاحب اختیار قلب و روح و جسمم باشه.
نام مهرداد حسادت خفته سروش و تنها عاملی او را به سوی الهه و عشق او، پس از ازدواج سوق می داد را بیدار کرد. به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت:
- تو بهش بله نمیگی،میگی؟ من فقط می خوام تو مال مهرداد نباشی.
- پس باید هزینه اش را بپردازی.

nika_radi
16-07-2010, 13:14
وضع اپارتمان همچنان به هم ریخته و نا بسامان بود. خسته و بی رمق روی کاناپه ولو شد . دور و برش را نگاه کرد صحنه شب گذشته جلوی چشمانش به رقص در امد . چهره مظلوم سیما در نظرش مجسم شد در حالی که گیسوان او را در چنگ داشت و صدایی از گلوی او خارج نمی شد . فکر کرد فکر ... باید تصمیم می گرفت. تصمیم عاقلانه تماس تلفنی با سیما و خواهش برای بازگشت او بود اما به یاد اوردن مهرداد و تصاحب الهه توسط او وجودش را به اتش می کشید و زبانه های خشمش را شعله ور می ساخت . تمام شب را به الهه و سیما فکر کرد بالاخره با احساس حسادت نتیجه گیری و خود را متقاعد ساخت که هیچ تعلق خاطری به سیما نداشته و ندارد و اگر این اواخر به او بیشتر اهمیت داده دلیلش فقط عادت و دلسوزی بوده است .
با این تصمیم درنگ نکرد شماره سیما را گرفت . لحن سیما سرد بود .سردی کلامش در استخوان سروش نشست و او را وادار کرد تا بی پرده سخن بگوید .
- هنوز رشتی؟
- بله سیما سوال دوم سروش را به دنبال .
- نمی خوای برگردی؟
- خواستن من مهم نیست ولی می دونم تو چی می خوای .
- خب!
سیما دلشکسته و مغموم با صدایی که از بغضش را میلرزید گفت:
- تو ازادی سروش ... هر جا دلت می خواد برو ... تو به من تعلق نداری .
- متاسفم نمی خواستم این طوری تموم بشه .
سیما بمانند دیوار چینی ای که یکی از اجر هایش را بیرون بکشند فرو پاشید . احساس تلخ شکست تمام وجودش را در بر گرفت . به سختی به خودش مسلط شد گفت:
- بعد از اینکه یه وکیل خوب پیدا کردم باهات تماس می گیرم . هر طور که تو بخوای جدا میشیم .
سزوش دست گذاشت جلوی دهانش و بغض قورت داد :
- نمی دونم می تونی من رو ببخشی ؟
- شاید شاید یه روزی بخشیدم ... شاید.
ترانه غمگین کلام سیما مثل خنجری بود که در قلب سروش فرو امد . انچه سروش می گفت با انچه قلبش می خواست تفاوت فاحشی داشت . شاید اگر اختیار تکلم را به دست قلبش می سپرد هیج گاه دل سیما را نمی شکستو باعث رنجش خاطرش نمی گشت . باغ سبز چشمانش خیس شد :
- برگرد خونه ات . این خونه متعلق به توست . من امشب میرم .
سیما دستپاچه شد:
- نه باید بمونی . دلم نمی خواد به این زودی کسی بویی ببره من می تونم یه مدت برم هتل .
- نه این جوری نه . تنهایی صلاح نیست .
- فقط دلم نمی خواد هر روزاز طرف خانواده ام دادگاهی بشم و جواب و سوال پس بدم . من توضیحی براشون ندارم ... در ضمن نمی خوام کسی برای وساطت اعصابم رو خرد کنه .
- حالا که با جدایی توافق کردی بهتره تا تموم شدن کار بیایی خونه ... قول میدم به هیچ وجه مزاحمت نشم .
- در موردش فکر می کنم خدا حافظ.
سروش با عصبانیت گوشی را روی تلفن کوبید . از خودش از رفتارش از پدرش از الهه از زمین و زمان عصبانی و دلگیر بود . احساس کرد از شدت گرما گر گرفته است . به اشپز خانه رفت و بطری اب را از یخچال بیرون کشید . جرعه ای نوشید و مابقی را روی سرش خالی کرد . ارام نشد با خشم بطری را پرتاب کرد بطری با برخورد با کابینت خرد خاکشیر شد و کف اشپزخانه از خرده های ان پر شد . بدون توجه به خرده شیشه ها پا جلو گذاشت ولی چند تکه خورده شیشه در پایش فرو رفت سرامیک اشپز خانه قرمز شد خم شد و تکه های شیشه را بیرون کشید . در حالی که رد سرخی از خون روی قالی و موکت به جای می گذاشت حمام رفت و دوش اب سرد را باز کرد و مدت زیادی زیر ان ایستاد . خودش هم علت رفتارش را نمی دانست . به زمین و زمان فحش و ناسزا می داد و مشتهایش را به دیوار حمام می کوبید . ناگهان بیرون زد . لباش پوشید و خانه را ترک کرد . حدود ساعت سه بامداد بود که با حال خراب در حالی که از مستی روی پا بند نبود به خانه بازگشت .
این همه اتومبیل های رنگ و وارنگ و مدل جدید به بازار عرضه شده بود هنوز هم بنز مدل قدیمی اش را ترجیح می داد زیر سایه کاج پارکش کرد . پیاده شد سید علی باغبان توی گلخانه شیشه ای با گلدان ها ور می رفت قدم گذاشت روی پله های ایوان و صدا بلند کرد :
- خدا قوت سید.
سید دست به سینه شد و عرض ارادت کرد . جلال به جنباندن سر اکتفا نمود و داخل ساختمان شد . بوی قورمه سبزی از توی حیاط گیجش کرده بود .بو کشید .
- به به
دلش ضعف رفت جلوی در ورودی در حالی که جورابهایش را در می اورد به دنبال اهل منزل چشم چرخاند . مینا درازکش جلوی شومینه کتاب می خواند . نیم خیز شد و گفت:
- سلام بابا
- علیک سلام دختر گلم مامانت کو؟
مینا بدون کلام با انگشت طبقه فوقانی منزل را نشانه رفت و بار دیگکر متوجه کتاب فیزیکش شد .
به ندرت اتفاق می افتاد مهوش از استقبال همسرش غفلت کند جلال در حالی که کنجکاو به نظر می رسید بلا فاصله از پلکان بالا رفت از مقابل اتاق سیما که رد شد احساس دلتنگی کرد اهی کشید و چشم به در باز انباری انداخت . اهسته و بی صدا جلو رفت و از لای در سرک کشید .
- معلومه کجایی خانوم ؟
مهوش به سمت صدا چرخید و گفت:
- سلام اقا ... کی اومدی؟
- حالا دیگه بعد از سی و پنج سال باید منتظر بمونم هانیه برام چای بیاره ؟
و وارد انباری شد اما به محض ورود چشمش به روروک افتاد و گفت:
- این چیه؟!
- مگه نمی بینی !
قند در دل جلال اب شد و گفت :
- یعنی دارم بابا بزرگ میشم ؟
مهوش یاد جوونی هاش افتاد چقدر زود گذشت مثل گذر اب در جوی کاش می شد گرد پیری را از موهایش می زدود . بلوز و شورت رکابی را مقابل چشمان جلال گرفت و گفت:
- یادت میاد سیما که به دنیا اومد چه رقصی کردی ؟
جلال مسافر گذشته ها شد . انگار همین دیروز بود حظ کرد گفت:
- دنیا یه طرف سیمای بابا هم یه طرف
مهوش خرید تقریبا کاملی کرده بود کالسکه قنداق فرنگی روروک ساک دستی سرویس حمام پتو و ... همه را نشان جلال داد و گفت :
- هنوز تخت و کمد نخریدم ... البته اسباب بازی که جای خود داره . پارچه هم خریدم دادم به اکبر اقا لحاف دوز دو سری رخت خواب هم بدوزه .
- به سلامتی حالا چند ماه داره؟
- کی؟
- سیما دیگه
مهوش بلند شد چهره اش کمی کسل نشان می داد گفت:
- فکر نکنم خبری باشه .
جلال نیز به دنبال او بلند شد
- هنوز مسجد نساخته گدا درش نشسته خانومی !
گپشون تا رسیدن به طبقه پایین ادامه داشت . مهوش برای پذیرایی از همسرش با یک چای داغ به اشپزخانه رفت و جلال برای سر گرم کردن خود روزنامه را برداشت و تای ان را باز کرد صفحه اول با تیتر درشت نوشته شده بود (( کارت ورود به جلسه کنکور ... توضیع می شود )) رو کرد به مینا و گفت:
- بابا ! سیما ثبت نام کنکور کرده؟
- بله اقاجون
- بهش زنگ بزن یاد اوری کن کارت ورود به جلسه اش رو بگیره
- شما که سیما رو میشناسی بابا ... هواس خودش از من جمع تره
مهوش با چای داغ بازگشت . نشست روی کاناپه پای کوتاه پشت بلند پا انداخت رو پا نگاه کرد به پرده های زرشکی گفت :
- بالاخره قرارمون چی شد کی باید اینا رو عوض کنیم ؟
- مگه همین ها چشه ؟
قیافه مهوش درهم شد و جواب داد :
- ده سال چشم توی رنگ ایناست دیگه خسته ازشون خسته شدم .
جلال خندید .
- واویلا ... پس چطور تونستی این سی و پنج ساله من رو تحمل کنی ؟
- ا ... اقا جلال ! از این شوخی ها نداشتیم ا.
و دست برد زیر میز و نخ ابریشم و قلاب را برداشت برای مینا رو تختی سر انداخته بود .می دونست دیر یا زود او نیز به خانه بخت خواهد رفت . به همین دلیل به فکر تهیه جهیزیه افتاده بود . جلال روزنامه را بست یه حبه قند حل دار مهریز یزد را در دهانش گذاشت . از سر فنجان هورت کشید و گفت :
- زنگ بزن به سیما بگو فردا شب شام میریم خونش .
مهوش یه زنجیره زد گفت:
- تو رو خدا بچه ام رو توی درد سر نیانداز خودت که دخترت رو میشناسی می خواد سنگ تموم بزاره می افته به زحمت .
- ای بابا! ... خب دلم واسه دختر نازنینم تنگ شده سروش که کم لطفه و سالی به دوازده ماه به ما سر نمی زنه ... گفتم ما بریم .
- توقع نکن جلال جوونن. به جای شام خوردن با من و توی پیر مرد میرن لونل پارک فرحزاد دربند.
- یعنی که چی؟ ... بگو لازم نکرده مزاحم شیم خلاصم کن دیگه .
لبخند مهوش دقیقا همین معنا را داشت .
****

nika_radi
16-07-2010, 13:20
- می دونم خیلی سخته که سروش را فراموش کنی ولی برای من سخت تره که بدونم شریک اینده ام دلش جای دیگه ای است.

- مطمئن باش اگه نتونم سروش رو فراموش کنم پا توی زندگی تو نمی گذارم .

مهرداد نفس عمیقی کشید . سینه پهنش را جلو داد و دستانش را از دو طرف روی لبه تخت گذاشت و به اسمان کم ستاره خیره شد .

- تورو از دست نمیدم الهه... حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه

- چه فایده داره زنی رو که علاقه ای بهت نداره بخوای به زور تصاحب کنی .

مهرداد از جا پرید نیم خیز شد طرف الهه دلش لبریز از عشق بود زیر نور مهتابی های ابی رنگ در صورت او خیره شد فکر کرد شب چهاردهم ماه امشبه صداش زنگ دار شد و گفت:

- خیلی سنگ دلی الهه ... خیلی ... چطور دلت میاد قلبو رو بشکنی ؟یعنی تا این حد از من بدت میاد ... اگه این طوره چرا تا پای مراسم نامزدی پیش امدی ؟

الهه با صراحت گفت: بابا مجبورم کرد

مهرداد زمزمه کرد : (( من بازیچه شدم؟ ))

خیلی خود دار بود که تا پایان شام و رساندن الهه به منزلش کلامی حرف نزد .وقت خداحافظی هردویشان سرد و خشک رفتار کردند . مهرداد دنبال کلامی برای التیام بخشیدن به غرور شکسته اش بود و قبل از انکه الهه کلید را در داخل قفل بچرخاند زبان در کام چرخاند و با صدای لرزانی گفت:

- خیلی دوستت دارم ... خیلی زیاد ولی فکرشم نمی کردم عمر نامزدی ام انقدر کوتاه باشه.

متاسف سر تکان داد و افزود :

- بهت اجازه نمی دم غرورم رو بشکنی
دست در هوا چرخاند تا گلایه کند اما پشیمان شد سپس با اکراه حلقه نامزدی را از انگشتش بیرون کشید و جلوی الهه گرفت. الهه باورش نمی شد با تعجب حلقه را گرفت . اشک در چشمان مهرداد حلقه زد . لب گزید که جلوی فرو چکیدن اشکش را بگیرد. اما موفق نشد . از این رو چشم بست و رو گرداند.

nika_radi
21-07-2010, 01:12
فصل12
هوای رشت هم به مانند دلش گرفته بود. نم نم باران بر شیشه جلوی اتومبیل می خورد. نوار کاستی داخل پخش گذاشت، صدای دلنشین خواننده او را تحت تأثیر قرار داد.
"یه روز عاشق عشقی، یه روز دشمن سازش
یه روز اهل نوازش، یه روز دشمن خواهش
یا یکرنگی موندن یا یکپارچگی محض یا از ریشه سوزوندن...."
با قطره قطره های باران، دانه های اشک از گونه های برجسته اش بر روسری می چکید. غم شکست سنگین بود. اما فکر انتقام به سرش راه نمی یافت. به خوبی آگاه بود در جریان دادگاه، سروش دفاعی از خود نخواهد داشت و در نهایت رأی دادگاه، هر چه باشد به نفع خود اوست. هر چند سروش قلب، احساس، جوانی و نشاط او را به بازی گرفته بود و با این کار او را برای همیشه نابود می ساخت، ولی راضی نمی شد تا علیه او اقدامی صورت دهد. از این رو خود را قانع ساخت تا طبق او اقدامی صورت دهد. از این رو خود را قانع ساخت تا طبق میل و خواسته سروش رفتار کند. با افکار پریشان و چهره مغموم به برج مینو رسید. چراغ ها روشن بود پس سروش هم بود. نیم ساعت با خودش کلنجار رفت تا اتومبیل را در پارکینگ پارک کرد. می دانست در آن وضعیت رفتن به آن خانه صلاح نیست. اما تنها مسئله مهم این بود که بدون جار و جنجال از سروش جدا و بلافاصله تهران را ترک گوید. به طبقه سیزدهم که رسید کلید را بیرون آورد، ولی پشیمان شد و ترجیح داد صاحبخانه در را بگشاید. با این فکر شاسی زنگ را فشرد. چند لحظه بعد سروش پشت در ظاهر شد و با دیدن او جا خورد، ولی نتوانست خوشحالی اش را پنهان سازد. در حالی که راه را برای او باز می کرد گفت:
- سلام، خوب شد اومدی... خیلی نگرانت بودم.
سیما پاسخی نداد و بی تفاوت، از مقابل دیدگان مشتاق او، یکراست به اتاقش رفت. سروش با اینکه می دانست، حق با سیماست، دلخور شد. ولی ترجیح داد مزاحمتی برای او ایجاد نکند و او را به حال خودش بگذارد. با این حال وجود سیما دلش را بیقرار ساخته بود. می رفت اتاق، می آمد بیرون. لم می داد روی مبل، ولو می شد روی زمین. تلویزیون را روشن می کرد، خاموش می کرد. بدجوری کلافه بود. وقتی شکمش به قار و قور افتاد فکر کرد به بهانه شام سیما را بیرون بکشد. سوسیس ها را در ماهیتابه خرد کرد و با افزودن روغن آنها را سرخ نمود. گوجه و خیارشور ورق کرد و چید توی دیس، گذاشت توی سینی، آمد پذیرایی. سینی را روی میز ناهارخوری گذاشت و رفت پشت در اتاق سیما در زد. سیما به محض گشودن در اتاق با ترشرویی در چشم او خیره شد، اما سروش با مهربانی لبخندی زد و گفت:
- یه چیزی واسه شام حاضر کردم. بیا بخور
سیما با سردی گفت:
- میل ندارم
- یعنی تا وقتی من توی این خونه هستم قصد داری خودت رو حبس کنی و اعتصاب غدا راه بیندازی؟
سیما مظلومانه سر به زیر انداخت و بغض کرد. سروش به آرامی نزدیک شد و به قصد دلجویی دست روی شانه او گذاشت، ولی سیما شانه اش را عقب کشید، حوادث چند ماه اخیر از سروش مردی پریشان و عصبی ساخته بود که با اندک برخوردی از کوره در می رفت. در آن لحظه حرکت سیما اعصابش را به هم ریخت، به همین دلیل بازوی سیما را گرفت و او را به طرف خود کشید. نگاه پر خشم سروش با نفس های تندش همراه بود. نگاه سیما در زوایای صورت او چرخ خورد، بی اراده اشکش سرازیر شد. اشک آتش به جان سروش افکند. گر گرفت. بازوی سیما را رها کرد و با شرمساری چشم بست .سپس با تأمل کوتاهی در حالی که سعی لحن دلجویانه ای به خود بگیرد گفت:
- فکر می کنی تقصیر منه. خیلی سعی کردم ولی....
سیما بغضش را قورت داد. این روزها آن قدر بغض قورت داده بود که احساس گلو درد داشت،روی از سروش گرداند و گفت:
- احتیاجی به توضیح نیست، چون هیچ توضیحی نداری.
سروش به علامت تسلیم دست بلند کرد:
- درسته من توضیحی ندارم.
- دلم می خواد این مدتی که مهمونتم، من رو به حال خودم بگذاری. حالا اگه میشه تنهام بگذار
سروش به سختی نفسش را بیرون داد و عقب عقب بیرون رفت. چشمش افتاد به سینی غذا، معطل نکرد زد زیر سینی،سینی با محتویاتش در هوا چرخ خورد و وسط پذیرایی پخش شد. صدای شکستن ظروف بغض سیما را شکست و با صدای به هم خوردن در آپارتمان با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
خیلی وقت بود که صدایی نمی آمد، پاورچین سرک کشید توی هال،سروش نبود. پاگذاشت بیرون، اما متعجب شد. صحنه، صحنه جنگ بود، فکر کرد چطور وقت ورود متوجه چنین ریخت و پاشی نشده است. دم در آشپزخانه خرده های سوسیس رفت زیر پایش. از این رو غرید:"اَه، گندیده". آن آت و آشغال ها با جارو برقی تمیز نمی شد. جارو و خاک انداز می خواست. با احتیاط از روی خرده شیشه رد شد. وقتی دمپایی به پا کردن، چشمش افتاد به خون خشک شده قهوه ای رنگ که تا کنار در حمام ادامه داشت. با رخوت در آستانه ورود به آشپزخانه نشست. یک تکه از شیشه را برداشت و نگاه کرد. چشم چرخاند به اطرفا، صد رحمت به بازار شام، شیشه از دستش افتاد. نالان شد که چرا این وضعیت به وجود آمده است، دلیل می خواست، اما کسی نبود. بق کرد، بعد بغض، بعد هم اشک، سروش را به باد ملامت گرفت:
- تو چه مرگته؟.... چی می خوای؟....چرا داری همه چیز رو نابود می کنی؟.... چرا ناراحت کردن من اینقدر برات مهمه؟....سروش تو داری دیوونم می کنی!.... به من بگو چه اتفاقی داره می افته!به من بگو....
گفت، گفت، گفت. عقده هایش که خالی شد، بلند شد و تمیز کرد. دیگر اثری از صحنه درگیری چند روز قبل نبود. با حساس خستگی به رختخواب رفت ولی خوابش نمی برد. کلافه، این پهلو به آن پهلو می شد و گاهی با خود زمزه می کرد: "نکنه بلایی سر خودش بیاره". انتظار او تا طلوع سپیده به طول انجامید، تا وقتی که سروش با اوقاتی تلخ وارد شد و یکراست به اتاقش رفت و خود را در آن پنهان ساخت. این اوضاع همچنان ادامه یافت تا جایی که از شرکت سراغ او را گرفتند. سیما برای تماس های مکرر جواب نداشت. بناچار از وجود او اظهار بی اطلاعی می کرد. سیما روزهای سختی را می گذراند و احساس می کرد باید هرچه سریع تر خود را از صحنه زندگی همسرش خارج کند. از این رو در جستجوی یک وکیل مجرب با مرجان نشاط آشنا شد و بلافاصله مدارک لازم را برای ارائه به دادگاه تهیه و تنظیم نمود. در این بین، الهه موضوع بهم خوردن نامزدی اش را از سروش کتمان و هر روز با تلفن، گزارش های دروغین از عشق و دلدادگی مهرداد تحویل سروش می داد تا آتش کینه و حسادت را در درون او روشن نگه دارد. نمی خواست سروش برای تعویق انداختن طلاق سیما داشته باشد.
با امضای سروش درخواست طلاق به جریان می افتاد. دل توی دل سیما نبود، فشار سنگینی را تحمل می کرد که از حد توانش بالاتر بود و ناخواسته در راهی قرار گرفته بود که دور از ذهنش می نمود. فکر می کرد شب زنده داری و دیوانگیهای سروش برای رهایی از او و این زندگی جهنمی است. با اسناد و مدارک طلاق به منزل بازگشت. سروش خواب بود. خود را مشغول کار ساخت. غذا درست می کرد، دستش می لرزید، گردگیری می کرد، قلبش می تپید؛ واهمه گنگی داشت. شوریده دل و مضطرب در انتظار بیدار شدن سروش بود که بالاخره نزدیکی های ظهر سروش با احساس سر درد در حالی که شقیقه هایش را می فشرد به میان هال آمد.
- چقدر سرم درد می کنه.
دل سیما فرو ریخت. با صدای لرزانی گفت:
- سلام.... کمکی از من بر میاد؟
ده روز می شد که او صدای سیما را نشنیده بود، از این رو با تعجب گفت:
- امروز آفتاب از کدوم ور سر زده! بالاخره ما رو قابل یه سلام دونستی
- چرا با خودت این کارها رو می کنی..... تو که هر جور بخوای من همون رو انجام میدم، پس چرا داری خودت رو نابود می کنی؟
سر درد امان سروش را بریده بود، پلک زد و در حالی که سر تکان می داد روی کاناپه رها شد و گفت:
- یعنی برات اهمیت داره.... فکر نمی کنی کسی که زندگی و آینده ات رو تباه کرده،باید بمیره.
- من نمی تونم تو رو درک کنم. ولی با این شب زنده داری ها نمی تونی عذاب وجدانت کم کنی.
سروش پوزخند زد:
- فکر می کنی این کارها برای عذاب وجدانه؟
- قطعا نمی خوای بگی....
ولی حرفش را نیمه تمام گذاشت. سروش در انتظار جواب پرسید:
- پس چرا حرفت رو تموم نمی کنی. بگو... شاید حق با تو باشه.
سیما دست در هوا بلند کرد و با گفتن: "اصلا ولش کن"، بدون مقدمه دست در کیفش برد و مدارک را بیرون آورد و در حالی که آنها را جلوی سروش می گرفت، گفت:
- فقط احتیاج به امضای تو داره.
سروش یکه خورد. انگار انتظار نداشت سیما به این زودی دست به کار شده باشد. کمی دست دست کرد و پرسید:
- اینها چیه؟
- درخواست توافقی طلاق، اگه جور دیگه ای درخواست می کردم دردسرمون خیلی زیاد می شد.
سروش صدای تپش قلب خودش را می شنید. با دستپاچگی گفت:
- حالا باید چکار کنم
- فقط امضا کن
سروش مردد بود، پرسید:
- تو مطمئنی؟
- من دیگه از هیچی مطمئن نیستم. فقط هر کاری رو تو بخوای انجام میدم... بدون چون و چرا.
سروش سراسیمه بلند شد، بازخواست فرار کند، اما سیما مانع شد و بی درنگ مچ او را گرفت و او را وادار به نشستن کرد و گفت:
- بیشتر از این عذابم نده.... تمومش کن.
سروش روی کاناپه وا رفت. سیما خودکار را به دستش داد. دست های سروش می لرزید. نگاهی به سیما انداخت، ولی سیما نگاهش را دزدید. سروش فکر کرد هر لحظه قلبش از سینه بیرون می زند، برافروخته بود دستش به دفعات جلو برد و پس کشید تا آنکه سیما چشم بست و او امضا کرد. نفس در سینه سیما حبس شد. آرزو می کرد سروش هرگز پای آن برگه ها را مضا نکند. با امضای آخر برگه دیگر تاب نیاورد، با سرعت اوراق را قاپید. گریه می کرد، بلند بلند؛ به اتاقش دوید و در را قفل کرد.
رخوت سرا پای سروش را فرا گرفت. ناله سیما مثل پتک بر فرقش فرود می آمد. بغض کرد،یه قطره اشک روی گونه هاش دوید و زبانش یه تکان کوچک خورد: "دوستت دارم".

nika_radi
21-07-2010, 01:17
چک پشت چک، حساب خالی، برگشت می خورد و می آمد شرکت. مهندس سلجوقی جوابگو نبود و سعی بی دریغش برای روبه راه کردن اوضاع نابسامان شرکت بی نتیجه ماند و بالاخره حکم جلب سروش صادر شد. سروش بی خیال دنیا در پی رفقا شبانه،قید کار و شرکت را زده بود. میان این همه گرفتاری جلسه دادگاه هم اضافه شد. هر دویشان رأس ساعت مقرر در دادگستری حضور پیدا کردند. سروش پشیمان بود ولی سیما برافروخته و عصبی اجازه نزدیک شدن نمی داد. سروش گوشه سالن کز کرده بود که چشمش به مردی افتاد که خیره شده بود به سیما، خون دوید جلوی چشمانش و به طرف او حمله کرد، دست به یقه شدن همانا و و ساطت همان، صدای منشی که آنها را می خواند، باعث شد سروش لباسش را مرتب کند و از مقابل چشمان براق سیما وارد اتاق قاضی شود. چند لحظه بعد قاضی دادگاه را رسمی اعلام کرد و بعد از قرائت دادخواست توسط منشی سوالات خود را شروع نمود.
- فقط هشت ماه از ازدواج شما می گذره، علت چنین درخواستی چیه!؟
سروش جوابی نداد،قاضی مجددا پرسید:
- با شما هستم آقای مقامی! آیا دلیل محکمه پسندی داری؟
سروش مات و مبهوت فقط نگاه کرد و اگر قاضی مجددا سوال خود را تکرار نمی کرد به خودش نمی آمد.
- آقای مقامی شما علت این تقاضا رو عدم تفاهم ذکر کردی. ممکنه بیشتر توضیح بدی.
سروش نیم نگاهی به سیما انداخت. بس که خجالت می کشید گونه هایش سرخ و گوشهایش داغ شده بود. هیچ دلیل و توضیحی برای قاضی نداشت باید به چی اعتراف می کرد؟ به دلیل عشق به دختری که سالها دوستش داشته حاضر به نابودی زندگی مشترک و پیوند ابدی ازدواج است، برای لجبازی با پدری که این ازدواج را به او تحمیل کرده ، عهد و پیمان نابخردانه ای بسته است. این ابلهانه ترین و بچه گانه ترین علت برای طلاق زنی بود که خالصانه او را با تمام بدرفتاری ها و نا ملایماتش تحمل کرده و عاشقانه حاضر به هر نوع فداکاری شده بود. هر چه به خودش فشار آوردف نتواتست جمله ای بیابد و پاسخ مناسبی بگوید. سکوت ممتد او قاضی را وادار به سوال از سیما کرد. سیما نیز به دلیل تألمات روحی قادر به پاسخگویی نبود و به جای او وکیلش خانم نشاط رشته کلام را به دست گرفت و گفت:
- جناب قاضی موکل من خانم افشار به دلیل تألمات روحی قادر به صحبت نیست بنابراین از محضر دادگاه تقاضا دارم تا به اینجانب اجازه صحبت بفرمائید. موکل من خانم افشار بنا به درخواست و اصرار پدر تن به این ازدواج اجباری داده. این ازدواج از نظر خود زوجین رسمیت نداره چون این دو نفر بدون رضایت قلبی پای اوراقی را که دست و پای آنها را به عنوان شریک زندگی می بنده امضا کرده اند و پس از گذشت چندین ماه هنوز قادر به قبول این زندگی نیستند. این زوج در طول مدت هشت ماه جز درگیری و جر و بحث کار دیگری نداشته و زندگی زیر یک سقف برای آنها مشکل و طاقت فرسا گشته، به این دلیل زوجین از حضور محترم دادگاه تقاضا دارهد هر چه زودتر به این ازدواج فلاکت بار پایان دهد.
سروش انتظار نداشت، زیر لب زمزمه کرد: "چرا همه چیز رو گردن خودت انداختی دیوونه.... حداقل از من بد می گفتی".
- آقای مقامی شما هم گفته های خانم نشاط رو تأیید می کنید؟
سروش با دو دلی گفت:
- ب ب. له.
پس از سوال و جواب تصمیم قاضی به حضور والدین و تشکیل جلسه مشاوره منجر شد. سیما یکه خورد، پریشان شد.
- نه این امکان نداره...پدرم من رو به زور به عقد این مرد درآورده....حالا چطور ممکنه با طلاق من موافقت کنه. تو رو خدا آقای قاضی این مسئله رو بین خودمون حل و فصل کنید....پای اون ها رو وسط نکشید. قاضی با وجود سن و سال کم آنها روی حرفش اصرار کرد:
- راه دیگه ای نیست، حداقل یه داور از بین اعضای خانواده داشته باشید.
سیما به التماس افتاد و با گریه تقاضا دشت که پای خانواده اش به میان کشیده نشود. ولی قاضی زیر بار نمی رفت. گریه های سیما، سروش را بیتاب کرد. گویی سیما خنجر به قلبش می زد، زیر جلو رفت و در حالی که سعی داشت او را آرام کند، دست او را گرفت و به دنبال خود از دادگاه بیرون کشید. گوشه سالن ایستاد، زل زد تو چشم های خیس سیما و گفت:
- دیگه نمی خوام پات رو اینجا بگذاری... فهمیدی؟
سیما با پشت دست اشکهایش را پاک کرد. بغضش هنوز تو گلویش بود و صدایش می لرزید:
- چرا؟.... مگه این همون چیزی نیست که می خواستی؟
- آره.... ولی دیگه نمی خوام.
سیما برآشفت:
- چیه؟ تصمیمت عوض شده! تو هر روز به یک رنگ در میای. دیگه از دستت خسته شدم. ازت بدم میاد سروش.... ازت متنفرم..... می خوام هر چه زودتر تمومش کنم.
عصبانی بود با کف دست سروش را پس زد و بیرون دوید. سروش در تعقیب او از ساختمان دادگستری خارج شد. هیچ کدام حال درست و حسابی نداشتند. سیما از رفتارهای دوگانه سروش که گاه او را با دست پس می زد و گاه با پا پیش می کشید، ناراحت بود و سروش از اینکه نمی توانست الهه را برای همیشه از زندگی خود خارج و با سیما که به تازگی احساس می کرد بیش از پیش دوستش دارد به زندگی ادامه دهد، مستأصل و درمانده بود.

nika_radi
04-08-2010, 05:59
.

سروش دراز کشیده بود روی کاناپه سه تایی و چشم بسته بود . ابروانش در هم گره خورده بود و عصبانیت در چهره اش موج می زد . اما در مقابل ذهنش را فقط یک واژه اشغال کرده بود (( وصال )) .
اهسته کلید را در قفل چرخاند وارد شد سیما به محض شنیدن صدای در مثل فنر از جا پرید اما قبل از اینکه فرصت فرار بیابد سروش راهش را سد کرد و در حالی که پنجه در پنجه او قفل می کرد گفت:
- از من متنفری کوچولو ... ولی من دیوونتم ... یعنی دیوونم کردی .
صداش هر لحضه سنگین تر می شد .
- هر کار دلت می خواد با این شوهر گناهکارت بکن ولی طلاق نه ... طلاق نه.
سیما با وجود گذشت هشت ماه از زندگی مشترکش هرگز سروش را این گونه گرم و پر محبت ندیده بود و حالا با شنیدن این جملات قلبش به شدت می تپید و اگر قفسه سینه اش جلوی ان را سد نکرده بود قطعا بیرون می زد . نگاه پر سوالش را در چشمان گیرا و پر التماس شوهرش چرخ خورد . دریایی از عشق در چشمان سروش موج می زد . با نگرانی پرسید :
- تو حالت خوبه ؟
- هیچ وقت به اندازه الان و این دقیقه خوب نبودم ... دوستت دارم سیما ... دوستت دارم.
سیما گویی اسوده شده زیرا چشم بست و به ارامی سر بر شانه همسرش نهاد . گریه کرد اما گریه شادی . سروش با احساس ندامت گفت:
- جبران می کنم ... جبران می کنم.
یک دنیا حرف نگفته داشتند .سروش با یاد اوری سیما در لباس سپید عروسی لبخندی به روی او پاشید و به سمت اتاق به راه افتاد اما در استانه در صدای زنگ ایفون سیما را وادار کرد تا او را پس بزند و به سمت ایفون خیز بردارد سروش با دلخوری دست روی چهار چوب گذاشت راه را برای او سد کرد و گفت:
- دیگه نمی گذارم چیزی مانع رسیدن من به تو بشه بگذار زنگ بزنند ... ولشون کن .
سیما دلهره داشت. دستپاچه شده بود دلش می خواست فرار کند گفت:
- ممکنه کسی کار واجبی داشته باشه زود بر می گردم .
سروش خنده کجی کرد و راه را برای او باز کرد و گفت:
- دوست داری فرار کنی ... باشه ... برو.
سیما با گونه های گر گرفته به میان هال پرید چند لحظه نگذشت که با جیغش سروش را پای تصویر ایفون کشاند سروش با عصبانیت مشت به دیوار کوباند و گفت:
- محمودی احمق ... چکم رو برگشت زده حکم جلب گرفته .
- حالا می خوای چی کار کنی؟
- هیچی باید برم کلانتری.
- نه نمی خواد بری خودم جوابشو ن رو میدم . میگم خونه نیستی .
- نه ... دلم نمی خواد فراری باشم از این کارها خوشم نمیاد. تقصیر خودمه نباید شرکت رو ول می کردم .
نگاه عاشقانه اش را در عمق چشمان سیما دوخت و با لبخندی گرم و مهربان افزود :
- زود بر می گردم خانومی نترس چیزی نیست .
و در حالی که دگمه هایش را می بست پا در اسانسور گذاشت . سیما چشم به تصویر روی ایفون دوخت.سروش بعد از یک جرو بحث کوتاه سوار اتومبیل گشت نیروی انتظامی شد .چشمان منتظر سیما تا روز بعد به در خیره ماند . چقدر بخت اقبالش کوتاه بود . می اندیشید چه چیزی بین او و سروش فاصله می انداخت ... تقدیر!؟...تمام شب را رژه رفت تا انکه با طلوع خورشید و شروع وقت اداری خودش را به شرکت رساند این اولین بار بود که قدم به محل کار سروش می گذاشت.
هیچ کدام از کارمندان شرکت با او اشنایی نداشتند. جلو رفت و از مهتاب منشی شرکت سراغ سروش را گرفت ولی مهتاب اظهار بی اطلاغی کرد و گفت:
- اقای مقامی حدود یک ماهی می شه که شرکت تشریف نیاوردند.
- می خوام اقای سلجوقی رو هرچه زود تر ببینم
- ایشون هنوز تشریف نیاوردن
- منتظر می مونم .
دل نگران جا عوض می کرد جلوی پنجره دم راه پله . می نشست روی مبل چرو سیاه بلند می شد راه می رفت روی اعصاب مهتاب . سلجوقی نیامد . ناگهان به یاد تلفن همراه او افتاد پرسید:
- اقای سلجوقی تلفن همراه ندارند؟
- من اجازه ندارم شماره ای در اختیار شما بگذارم .
سیما عصبانی شد و فریاد زد:
- مثل اینکه اصلا متوجه نیستی من کار واجب دارم.
ابرو های مهتاب بالا رفت و با لحنی جدی گفت:
- من مسولیت دارم . جز انجام وظیفه کار دیگه ای نمیکنم.
سیما فکر کرد خودش را به مهتاب معرفی نکرده است . از این رو لحن ملایم تری به خود گرفت و گفت:
- من مقامی هستم همسر اقای مقامی فکر کنم حالا بتونی شماره سلجوقی رو بدی .
با شنیدن این جمله مهتاب سراسیمه مقابل پای سیما بلند شد. گویی شرمنده شده بود زیرا سرش را به سمت شانه خم کرد و با حالتی عذر خواهانه گفت:
- چرا زود تر معرفی نکردین. خوشوقتم خانوم مقامی .
- معذرت می خوام . اعصابم به هم ریخته است .حالا اگه میشه شماره اقای سلجوقی رو بده .
مهتاب مشغول نوشتن شماره سلجوقی بود که سه نفر با سر و صدا وارد شرکت شدند.داد و قال و فریاد و نا سزا ان هم حواله سروش .بس که یکریز و یک صدا حرف میزدند سیما نمی فهمید چی میگن . مهتاب انها را به ارامش دعوت می کرد .
- بفرمایید بنشینید اقایون خونسردی خودتون رو حفظ کنید .
فتوت از همه هیکل دار تر بود جلو امد و گفت :
- ای خانوم بنشینم که چی بشه من پولم رو می خوام ... این مرتیکه کدوم گوری رفته؟
سیما هیچ وقت با این موارد بر خورد نکرده بود از لحن فتوت خوشش نیامد ابروانش را در هم کشید و گفت:
- لطفا مودب باشید اقا .
- ادب کیلویی چنده خانوم!... پول ... میفهمی پول ... من پولم رو می خوام خوارزمی با ان قد بلند و سبیل های اویزانش جلو امد داد نمی زد هوار می کشید :
- چند میلیون تومن اهن و میل گرد تحویلش دادم به جاش این برگه بی ارزش رو گرفتم.شما بودی چی کار می کردی؟
سیما ترسید یک قدم عقب رفت ولی به قصد اطمینان بخشیدن به طلبکاران گفت:
- شما نگران پولتان نباشید . قول می دم همه اش پرداخت بشه.
صداقت قد کوتاه وگردو قلمبه ابرو در هم کشید :
- سر کار علیه؟
- همسر اقای مقامی هستم.
صداقت پوزخند زد صدایش خیلی بلند تر از ان دوتای دیگر بود .
- به به ... چشم ما روشن میشه بگی همسر گرامیتون کجا تشریف دارن ؟
سیما جا خورد ترسید :
- اطلاعی ندارم... خودم هم دنبالش می گردم.
فتوت با طعنه زدن گفت :
- پس اقا فلنگ رو بسته.
- گفتم نگران پولتون نباشید همه اش پرداخت می شه... فقط چند روزی به من فرصت بدید.
خوارزمی قیافه حق به جانب گرفت ولی کنایه زد:
- باشه خانوم ... ایشون چند روز برای خروج از کشور وقت لازم دارن.تعارف نکنید بگید...شاید ما هم با دسته گل اومدیم فرودگاه.
ماندن سیما جایز نبود چنگ انداخت روی میز و شماره سلجوقی را برداشت بیرون دوید سه نفری با داد و فریاد به دنبال او بیرون دویدند اما سیما تیزو بز اتومبیلش را از پارک در اورد .فتوت مشت روی صندق عقب کوبید اما سیما گاز داد و با ویراژ دور زد . فتوت انگشت به دهان ماند .
- بد جنس ! عجب دست فرمونی داره ... دیدین چطوری زد به چاک .
سیما خیلی دور شده بود دیگر دست طلبکارا به او نمی رسید شماره سلجوقی را گرفت . با برقراری ارتباط خودش را معرفی کرد بعد از رد و بدل شدن چند جمله ادرس کلانتری را گرفت راهی انجا شد.
دقایقی بعد در کلانتری بود . سلجوقی را نمی شناخت به افسر نگهبان مراجعه کرد .اما تلاش برای ملاقات بی نتیجه بود در این موقع سلجوقی با شنیدن مکالمه ان دو سیما را شناخت و نزدیک شد :
- سلام خانوم مقامی ... سلجوقی هستم .
- سلام!خدا رو شکر که بالاخره دیدمتون.چه خبر!؟
- اگه اشکال نداره بریم داخل محوطه براتون توضیح می دم
سیما بی چون . چرا به دنبال سلجوقی به راه افتاد داخل محوطه بی صبرانه در انتظار باز شدن دهان سالجوقی .سلجوقی کل ماجرا را گفت. سیما کنجکاو پرسید:
- مگه سروش چقدر بدهکاره ؟
- خیلی ... یه چیزی حدود چهارصد میلیون تومان
چشم های سیما گرد شد تکرار کرد :
- چهارصد میلیون تومن!!!...چرا؟...اخه چه جوری ؟
- ما چند ماه پیش در یک مناقصه برنده شدیم ... سروش اولش با دلگرمی شروع به کار کرد کلی مصالح خریداری کردیم همه اش هم با چک .ولی این اواخر سروش غیبش زده بود شرکت مدیریت صحیحی نداشت یک مرتبه همه چی به هم ریخت حالا که موعد چک ها رسیده و قوز بالا قوز ... این طوری پیش بره و سروش نتونه چاک ها را پاس کنه شرکت ورشکست میشه و تازه طرف قرارداد صد در صد شکایت می کنه اونوقت فاتحه سروش خونده است.
- راه نجاتی هست ؟
- راه نجات فقط پوله
- پول رو جور می کنم تکلیف سروش چی میشه؟
- امروز می برنش دادگاه بعد هم به دستور قاضی میره زندان.
رنگ از روی سیما پرید . وحشتزده گفت:
- زندان؟!!!
- اگه بتونیم زود تر پول جور کنیم سروش زیاد اونجا نمیمونه
- نمیشه از طلبکارها وقت بگیریم سروش بیاد بیرون یا سند بگذاریم ؟
- فکر می کنید از دیروز تا حالا چه کار می کردم زبونم مو در اورد ولی حریف این محمودی نشدم که نشدم .اگه سند دارین میشه با قید ضمانت ازادش کرد.
سیما فکر کرد برای تهیه مبلغ به یک سند ازاد برای فروش احتیاج دارد . پس فکر اسناد خودش را از سر بیرون کرد .در حالی که نمی خواست خانواده اش از دستگیری سروش مطلع شوند و احیانا او را سرزنش کنند پرسید:
- میشه با محمودی صحبت کنم ؟
- از کجا پیداش کنم ؟ گذاشته رفته . موبایلشم خاموشه .
سیما نا امید سر به زیر انداخت و سلجوقی امیدواری داد :
- زندون مال مرده ... در ضمن صلاح نیست بیشتر از این اینجا بمونید شما تشریف ببرید من خودم پیگیر قضیه هستم
و به راه افتاد اما گویی چیزی به ذهنش رسید روی پله دوم ایستاد و سر چرخاند گفت:
- اگه توانایی اش رو دارید به فکر جور کردن پول باشید . فکر کنم ظرف یکی دو روز اینده سر و کله بقیه طلبکارها هم پیدا بشه .
دلشوره سیما را به حالت تهوع انداخت . بیرون رفت نشست پشت فرمان رمق توی دستانش نبود باید تجدید قوا می کرد . چند دقیقه ای همان جا ماند .
نوای دلنشین علیرضا افتخاری از اتاق به گوش می رسید .
(( بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم
دل به تو دادم در دام افتادم از غم ازادم ))
همصدا ی خواننده شده بود و زیر لب زمزمه می کرد اب می پاشید روی شمعدانی ها
(( دل به تو دادم فتادم به بند ای گل بر اشک خونینم بخند
سوزم از سوز نگاهت خنوز چشم من باشد به راهت هنوز ))
فریبا جلوی ایوان سبزی پاک می کرد اما از خریدش راضی نبود و گه گاه غر می زد: (( همش تره گذاشته جعفری هاش هم که گندیده است )) نیمه کاره دست از کار کشید و بلند شد دامنش را توی سفره سبزی تکان داد خم شد لگن استیل را بلند کرد . از پله ها ها که پایین رفت به هن و هن افتاد اه کشید : (( دیگه پیر شدم )) سبزی را خیس کرد . چشم به نادر دوخت چند وقتی بود که او را کسل و دمق می دید . شرکت (( جوینت )) ورشکست و او بیکار شده بود . نصیحت و دلالت مادرانه هم دردی ار دل او نمی کاست . چهره ماتم گرفته نادر دلش را به درد اورد جلو رفت و گفت:
- همدم تازه پیدا کردی.
یک ماهی بود که او با گل ها ور می رفت ان قدر به انها رسیده بود که شمعدانی ها پر از گل شده بودند . با احتیاط شاخه ای از گل های صورتی را جدا کرد و با لبخندی ان را جلوی مادر گرفت . فریبا در حالی که گلبرگ های لطیف شمعدانی را لمس می کرد سایه درخت انار را برگزید و نشست.
- دنیا که به اخر نرسیده ...بالاخره کار پیدا می کنی .
نادر حوصله پند شنیدن نداشت رفت لب حوضچه ابپاش را از اب پر کرد باغچه را دور زد خوست سر خم کند پیشانی اش اصابت کرد به انار درشتی که سر گذاشته بود روی شانه رز.
فریبا گیسوان جوگندمی اش را پشت گوش ران و گفت:
- یه زنگ به سروش بزن شاید بتونه دستت رو بند کنه .
نادر عصبانی شد اما خجالت می کشید توی چشمهای مادر براق شود سر به زیر اما پر توقع گفت:
- چه حرفها می زنی مادر !
- چه عیب داره ! ... رفیقته.
- دوست ندارم به رفیقم رو بیندازم .
- اخه این رو انداختنه!... شرکت سروش احتیاج به یه مهندس خلاق خوشفکر و با تجربه مثل تو داره ...
نادر سر برد لا به لای شاخه های انار یکی از ان رسیده ها و پوست نازکش را چید با گوشه استین خاکش را گرفت بو کشید و ان را در دامن فریبا پرتاب کرد و گفت :
- نمی خوای فکر کنه واسه چند روزی که اینجا بوده دنبال تلافی هستیم .
فریبا گاز زد سر انار را کند قرمز و ابدار بود از وسط به دو نیمش کرد و یک نیمه ان را تعارف کرد . نادر دست مادر را رد نکرد . نشست لب باغچه یاقوت دانه دانه در دهانش گذاشت ملس بود ابرئ بالا داد
- عجب اناری !
فریبا به یاد ارزوهاش افتاد:
- کی باشه با زن و بچه تو بنشینیم لب باغچه ... البته اگه عمری باشه.

ruya
26-08-2010, 17:54
پس کو بقیش...