تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 19 اولاول 1234567814 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 185

نام تاپيک: احمد شاملو

  1. #31
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    نقل قول نوشته شده توسط magmagf
    اينم يكي از شعراي شاملو كه من واقعا دوسش دارم


    مرگ نازلي
    نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت
    در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
    دست از گمان بدار!
    با مرگ نحس پنجه ميفكن!
    بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
    نازلي سخن نگفت،
    سر افراز
    دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
    ***
    نازلي ! سخن بگو!
    مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
    در آشيان به بيضه نشسته ست!

    نازلي سخن نگفت
    چو خورشيد
    از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت
    ***
    نازلي سخن نگفت
    نازلي ستاره بود:
    يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
    نازلي سخن نگفت
    نازلي بنفشه بود:
    گل داد و
    مژده داد: زمستان شكست!
    و
    رفت...

    وارتان اواخانيان پس از كودتاي 28 مرداد 1332 گرفتار شد و همراه مبارزي ديگر ( كوچك شوشتري ) زير شكنجه ددمنشانه به قتل رسيد و به سبب آنكه بازجويان جاي سالمي در بدن او باقي نگذاشته بودند جنازه را براي گم شدن به رودخانه جاجرود انداختند .
    وارتان يك بار شكنجه جهنمي را تحمل كرد و به چند سال زندان محكوم شد منتها بار ديگر يكي از افراد حذب توده در پرونده خود او را شريك جرم قلمداد كرد و دوباره براي بازجويي به زندان قصر احضارش كرد . وارتان در برابر سوالهاي بازجو لجوجانه لب از لب باز نكرد و حتي زير شكنجه هايي چون كشيدن ناخن و ساعتهاي متمادي تحمل دستبند قباني و شكستن استخوانهاي دست و پا ي خويش حتي ناله اي نكرد
    اين شعر در وصف وارتان بودخ و مرگ نازلي نام گرفت تا از مرز سانسور بگذرد اما اين تغيير نام باعث شد اين شعر به تمامي وارتانها تعميم يابد و از صورت حماسه يك مبارزه به خصوص به در آيد

  2. #32
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,675

    پيش فرض

    در مسیر شعر نو نیمایی در سال 1326 نخستین مجموعه شعر احمدشاملو به نام آهنگهای فراموش شده به چاپ رسید.آهنگهای فراموش شده مجموعه ای بود ناهمگن که از شعرهای کاملا سنتی گرفته تا اشعار نیمایی و حتی نوشته های کاملا بی وزن و قافیه و آهنگ که بعدها به شعر منثور یا سپید شهرت یافت،در آن دیده میشد.انتشار این مجموعه در دنیای شاعری شاملو اهمیت چندانی ندارد و همچنان که خود او در مقدمه کتاب پیش بینی کرده این نوشته های منظوم و منثور آهنگهایی که زود به دست فراموشن سپرده خواهند شد ،بیش نیست.اما به جهت آن که این مجموعه حاوی نخستین نمونه های شعر سپید در زبان فارسی است نشر آ ن در این سال سزاوار توجه است.
    قطعنامه نام مجموعه دیگر شعر شاملو بود که نخستین بار در سال 1330 منتشر شد.این مجموعه حاوی چهار شعر بلند بود که نشان میداد شاملو با عبور از شیوه ی نیمایی برای خود راه تازه ای میجوید که خود نیما و پیروان راستینش هرگز علاقه چندانی به آن نشان ندادند.برای اینکه با نوع شعر دوران جوانی شاملو آشنا شویم ،در زیر نمونه ای از شعر قطعنامه را میآوریم به نام سرود بزرگ که به تاثر از جنگ کره(1329 ش)سروده شده است.
    شاعر سرود بزرگ را به جشن ((شن_ چو))رفیق ناشناس کره ای تقدیم کرده است.این شعر در ستایش انقلابیون کره ای و به منزله نوعی اعلام همبستگی شاعر با مردم کره شمالی است که در آن سالها نیروهای آمریکایی به خاک آنان حمله کرده بودند:
    شن _ چو!
    کجاست جنگ؟
    در خانه تو
    در کره
    درآسیای دور
    اما تو
    شن
    برادرک زرد پوستم!
    هرگز جدا مدان
    زان کلبه ی حصیر سفالین بام
    بام و سرای من
    پیداست
    شن
    که دشمن تو دشمن من است
    وان اجنبی که خوردن خون تو راست مست
    از خون تیره ی پسران من
    باری
    به میل خویش
    نشوید دست!
    در پایان سالهای 1331و1332 گروهی دیگر از پیروان نیما شاعری را آغاز کردند و نخستین آثار خود با عرضه داشتند و بر روی هم بازار شعر نیمایی نسبتا گرم شد.از این جمع میتوان به سهراب سپهری،سیاوش کسرایی و اسماعیل شاهرودی(اینده )را نام برد.تجربه های آغازین این شاعران در آن سالها هنوز جهت مشخصی نداشت و هرگز نمیتوانست با آثار نیما که از پختگی و استحکام
    بالایی برخوردار بود پهلو بزند.

    انتظار

    از دريچه
    با دل خسته، لب بسته، نگاه سرد
    مي كنم از چشم خواب آلودة خود
    صبحدم
    بيرون
    نگاهي:

    در مه آلوده هواي خيس غم آور
    پاره پاره رشته هاي نقره در تسبيح گوهر . . .
    در اجاق باد، آن افسرده دل آذر
    كاندك اندك برگ هاي بيشه هاي سبز را بي شعله مي سوزد . . .

    من در اينجا مانده ام خاموش
    بر جا ايستاده
    سرد
    وز دو چشم خسته اشك يأس مي ريزم به دامان:
    جاده خالي
    زير باران!

    ...

  3. #33
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    ارابه ها

    ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند
    بی غوغای آهن ها
    که گوش های زمان ما را انباشته است .

    ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .
    ***
    گرسنگان از جای بر نخواستند
    چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

    برهنگان از جای بر نخاستند
    چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

    زندانیان از جای برنخاستند
    چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

    مردگان از جای برنخاستند
    چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
    ***
    ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
    بی غوغای آهن ها
    که گوش های زمان ما را انباشته است .

    ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
    بی که امیدی با خود آورده باشند

  4. #34
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مصاحبه با احمد شاملو

    آقاي شاملو ، از فروغ و سهراب شعر كدام يكي بيشتر به دلتان مي نشيند ؟
    - فروغ . چون عرفان سهراب را باور نمي كنم .

    گفتم : - زبان سپهري براي مردم دلپذير تر است . اما مثل اينكه شما با زبان سهراب زياد موافق نيستيد و حتا يك جايي گفته ايد آبتان با هم به يك جو نمي رود.
    - ولي من با "زبان" سهراب اشكالي ندارم. چون او و فروغ را از اين لحاظ در عرض هم مي گذارم. مشكل من و سهراب دنيايي است كه او از آن صحبت مي كند . من دنياي او را درك نمي كنم. بهشت او اصلا از جنس جهنم من نيست. ببين : تو حتا وقتي كه تا خرخره لمبانده باشي هم مي تواني معني حرف مرا كه مي گويم "گرسنه ام " بفهمي. چون سيري تو و گرسنگي من از يك جنس است منتها در دو جهت . من اگر غذاي كافي بخورم حالت الان تو را درك مي كنم و تو اگر تا چند ساعت ديگر چيزي نخوري معني حرف مرا. اما من اگر خودم را تكه پاره هم بكنم نمي فهمم جغرافياي شعر سپهري كجا است. چاپلين در "لايم لايت" نقش گرسنه بيخانماني را بازي ميكند كه در وصف بهار ترانه يي مي خواند . بهاري كه او وصف مي كند بهار دلنشين همه مردم روي زمين است فقط
    نا گهان يك جا به يك دوراهي مي رسد كه مخاطبان ترانه بي اختيار به دو دسته تقسيم مي شوند :
    گروهي كه از فرط خنده پس مي افتد و گروهي كه دل و چشم شان پر از اشك مي شود . و اين ، سطر پاياني ترانه است. آن جا كه ولگرد گرسنه خم مي شود گل خودرويي را مي چيند و مي گويد:
    " بهار براي اين زيبا است كه اگر از گشنگي در حال مرگ باشي مي تواني با چيدن گل ها دلي از عزا در آري !".- پاره آستر آويزان پشت كتش را جلو سينه وصل مي كند و گل به آن زيبايي را با تشريفات كامل و اشرافي صرف يك غذاي رسمي، با لذت و اشتهاي تمام مي خورد ! - بهار ما و گل زيباي صحرايي گرسنگان از جنس واحدي نيست. مثل دنياي پر اضظراب من و دنياي عرفاني سهراب ... اما البته اين دو موضوع هيچ ربطي به مساله سوم ندارد. سپهري انساني بود بسيار شريف و عميقا و قلبا شاعر. مشكل من و او اين بود و هست كه جهان را از دو مزغل (1) مختلف
    نگاه مي كرديم بي اينكه شيله پيله اي در كارمان باشد.


    - از سهراب سپهري هم تا اين جا كه من ديده ام خيلي حرف زده اند .
    شاملو به سرعت گفت : -- زبان سهراب در تراز فروغ قرار مي گيرد اما شعر او را من نمي پسندم . زبان و شعرش گاهي بسيار زيبا است اما باب دندان من نيست.
    قيافه خبر نگار پر از حيرت شد و شاملو به شتاب حيرتش را بر طرف كرد:

    - ببينيد خانم : شعر سهراب مي كوشد عارفانه باشد . من از عرفان سر در نمي آورم اما تا آن جا كه ديده ام و خوانده ام عرفا خودشان هم نمي دانند منظور عرضشان چيست . من و آنها با دو زبان مختلف اختلاط مي كنيم كه ظاهرا كلماتش يكي است.
    سپهري هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گيرم حرف سپهري حرف ديگري است. انگار صدايش از دنيايي مي آيد كه در آن پل پوت و ماركوس و آپارتايد وجود ندارد و گرفتاريها فقط در حول و حوش اين دغدغه است كه برگ درخت سبز هست يا نه . من دست كم حالا ديگر فرمان صادر نمي كنم كه " آن كه مي خندد هنوز خبر هولناك را نشنيده است " (2) ، چون به اين حقيقت واقف شده ام كه تنها انسان است كه مي تواند بخندد : و ديگر به آن خشكي معتقد نيستم كه " در روزگار ما سخن از درختان به ميان آوردن جنايت است " (3) ، چون به اين اعتقاد رسيده ام كه جنايتكاران و خونخواران تنها از ميان كساني بيرون مي آيند كه از نعمت خنديدن بي بهره اند و با ياس ها به داس سخن مي گويند . (4) قيافه عبوس آقا محمد خان قجر و ريخت منحوس نادر شاه افشار را جلو نظرت مجسم كن تا به عرضم برسي. آن كه خنده و ياس را
    مي شناسد چه طور ممكن است به سخافت فرمان بركندن اهالي شهر پي نبرد يا از بر پا كردن كله منار بر سر راهي كه از آن گذشته شرم نكند ؟
    اين شعر را يك دختر بچه كودكستاني سروده :
    اين گل رنگ است
    شكفته تا جهان را بيارايد
    قانوني هست كه چيدن آن را منع مي كند
    ورنه ديگر جهان سحر انگيز نخواهد بود
    و دوباره سپيد و سياه خواهد شد. (5)
    من يقين دارم دستهاي اين كودك در هيچ شرايطي به خون آغشته نخواهد شد ، چون حرمت و فضيلت زيبايي را درك كرده است. من شعر اين دخترك پنج شش ساله را درك مي كنم و شعر سپهري را نه.

  5. #35
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    سال 1350، در حاشيه كنگره جهاني حافظ و سعدي در شيراز، شاملو طي يك گفت‌وگوي با خبرنگار روزنامه كيهان مي‌گويد: «عظمت حافظ در طرز تفكر اوست، من به دلايل بسياري، حافظ را ضد «جبر» مي‌دانم، در اين صورت اگر در پاره‌اي از ابياتش مي‌بينم كه خطاب به زاهد مي‌گويد؛ از ازل خدا مرا گناهكار خلق كرده، شك نيست مي‌خواهد منطق جبري آن حضرت را گرزوار به كله‌اش بكوبد.»
    شاملو همچنين در مصاحبه با مجله فردوسي، حافظ را در شمار شعراي ضعيف ارزيابي كرده بود: «افق حافظ از افق بسياري شاعران متوسط روزگار ما نيز محدودتر بوده است. شايد بتوان ادعا كرد كه مي‌توان در پرمايه‌ترين اشعار شاعري چون «اليوت» چنان غوطه خورد كه شناگري ماهر در گردابي هايل، اما هرگز نمي‌توان درباره حافظ اين چنين ادعا كرد.»
    انتشار مجموعه غزليات حافظ به تصحيح احمد شاملو، موجب حرف و حديث فراوان در ميان استادان ادبيات فارسي و حافظ‌شناسان شد و هر يك از آنان به طريقي نظرات او را مورد انتقاد قرار دادند؛

  6. #36
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بررسي نشانه‌اي جايگاه عشق در شعر و زندگي شاملو

    رازوارة رستگاري





    گفت ليلي را خليفه كان تويي
    كز تو مجنون شد پريشان و غوي
    از دگر خوبان تو افزون نيستي
    گفت خاموش! چون تو مجنون نيستي


    در بدرتر از باد زيستم
    در سرزميني كه گياهي نمي‌رويد
    اي تيز خرامان
    لنگي پاي من از ناهمواري راه شما بود (1)


    انسان خود را به وجود مي‌آورد. در ابتدا ساخته نيست و طي برگزيدن موازين اخلاقي خود، خويشتن را مي‌سازد.
    “ژان پل سارتر”


    آنچه كه بنده در اين مقال بدان خواهم پرداخت نگاهي است كاوش‌گرانه به نقش و سرنوشت مفهوم عشق در شعر تغزلي ـ حماسي احمد شاملو. شك نيست كه پيچيدگي معنا و فرم در شعر شاملو به حدي است كه نمي‌توان او را تنها شاعر عاشقانه‌ها ناميد، ليكن همانگونه كه از روان خودآگاه او بر مي‌خيزد و در مقام داوري “حافظ را موفق‌ترين شاعران” مي‌داند، مي‌توان گفت درد نهفته بامداد كه حاصل فهم غريب او از جهان هستي است تنها در مفهوم عشق گنجانده مي‌شود و بس! نگارنده بر اين باور است كه تنها درد شاعر “عاشقانه زيستن” و “با عشق زيستن” بوده و اينگونه است كه “عاشقانه زيستن” را درد مشترك خود دانسته و مخاطبان خود را به دريافتن و فهم اين عظيم واژة خداي گونه ـ عشق ـ توصيه مي‌كند.

    شاملو همواره در زيستن خويش با عشق به جنگ ناكامي‌ها مي رود و پيروزي نهايي را از آن عاشقان مي‌داند. او خود، من و تو را به هيأت ما متصور مي‌شود كه در حين عشق ورزيدن، نثار كردن و عاشقانه زيستن خود و ديگري را كشف مي‌كنيم و در مبارزه‌اي نابرابر تنها به واسطه سلاح عشق به پيروزي نهايي عاشقان ـ خوبي‌ها ـ بر بدي‌ها نائل مي‌شويم. (2)

    حال به طرح چند پرسش مي‌پردازيم. براستي شاملو چه نوع نگاهي به عشق دارد؟ مفهوم عشق و عاشقانه زيستن چه خلائي از زندگي آدمي را در نگاه او پر مي‌كند؟ و در يك كلام شاعر به چه شناختي از مفهوم، عينيت، هدفمندي و متدولوژي عاشقانه زيستن تكيه دارد؟!
    از آنجايي كه شاعر خود بر اين عقيده است كه آثارش خود اتوبيوگرافي كامل است، و شعر را نه برداشت‌هايي از زندگي بلكه يكسره خود زندگي مي‌داند، لذا ما نيز براي بررسي پرسش مورد بحث الزاماً به دو حوزه ارجاع داده خواهيم شد يكي آثار شعري شاعر و ديگر زندگي خصوصي او.
    نگارنده بر اين باور است كه بامداد بسي سعي كرده است كه مكاشفه دوجانبه ميان عاشق و معشوق ـ كه البته الزاماً فرديتي در ميان نيست ـ و اين رازيابي عشق راستين را در محك تجربه بياموزد. نه بر آن پندار كه وصل عشق او كسي يا زني يا چيزي يا هر چه بودني باشد كه وصل عشق او “راز واژه‌اي” بي‌منتهاست كه گه‌گاه خود نيز از درك معناي آن ناتوان است و گويي تنها شميمي از آن را بوييده است:

    اشك رازي است
    لبخند رازي است
    عشق رازي است
    اشك آن شب لبخند عشقم بود.
    قصه نيستم كه بگويي
    نغمه نيستم كه بخواني
    صدا نيستم كه بشنوي
    يا چيزي چنان كه بيني
    يا چيزي چنان كه بداني
    من درد مشتركم
    مرا فرياد كن.

    حال اين سؤال ذهن خواننده را به خود مشغول مي‌سازد كه اين عشق غريب، مجهول و رازآلود چگونه و در چه مرحله‌اي و با چه سرنوشتي تشخص خواهد يافت. و يا به گونه‌اي ديگر سؤال را مطرح سازيم آيا لزومي دارد كه آنچه را كه شاعر از آن سخن مي‌گويد متشخص، عيني، واضح و قابل لمس باشد؟ يا نه خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاعر رازآلودي و مبهم بودن آن است. و به هيچ وجه نمي‌توان آن را عيني و قابل لمس فرض كرد و حداكثر مي‌توان معناداري آن را پذيرفت.
    شاعر اينگونه شعرش را ادامه مي‌دهد:

    دستت را بمن بده
    دست‌هاي تو با من آشناست
    اي دير يافته با تو سخن مي‌گويم
    بسان ابر كه با توفان
    بسان علف كه با صحرا
    بسان باران كه با دريا
    بسان پرنده كه با بهار
    بسان درخت كه با جنگل سخن مي‌گويد.
    زيرا كه من
    ريشه‌هاي تو را دريافته‌ام
    زيرا كه صداي من
    با صداي تو آشناست. (3)

    شايد بتوان گفت در عين حال كه او تنها مرادش جستن و يافتن و دريافتن و وصل عشق خويش است همواره اين عشق، حداكثر ديريافته و آنهم ترد و گسستني و در اغلب موارد نايافته، غريب، مجهول و ارضاء نكننده ميل جستجوگري و يابندگي اوست. او همواره عشق به هر آنچه را كه در دلش لانه كرده توسيع داده و از آن چيزي فراتر از آنچه كه هست مي‌خواهد و اين به نظر امري غامض و دشوار مي‌آيد. چرا كه عشق او همواره وابسته به وجودي فيزيكي، متشخص و عيني است در حالي كه خواسته شاعر از معشوق وجودي فراتر، متافيزيكي و اسطوره‌اي ـ اهورايي است.
    مي‌توان گفت از آنجا كه شاملو اساساً انساني ذهن‌گرا بوده و سازنده شهر خيالي عشق در ذهن خويش مي‌باشد بدين سبب ذهن خويش و بالطبع اساس وجود شاعرانه خويش را عظمت والاي انساني و قلة همه خوبي‌ها دانسته و پس از مكاشفة خويش و دريافتن عظمت دروني خود و خواسته‌اش به جستجوي آينه‌اي در برابر خويش همت مي‌گمارد. آينه‌اي كه نايافتني و حداكثر ديريافتني و شكستني است.
    بامداد بر اين باور است كه عشق مي‌تواند رمز زيستن باشد. عشقي دوجانبه كه به مكاشفه‌اي دوجانبه و آينه‌وار منتهي مي‌گردد:

    براي زيستن دو قلب لازم است
    قلبي كه دوست بدارد، قلبي كه دوستش بدارند
    قلبي كه هديه كند
    قلبي كه بپذيرد
    قلبي كه بگويد
    قلبي كه جواب بگويد
    قلبي براي من، قلبي براي انساني كه من مي‌خواهم
    تا انسان را در كنار خود حس كنم.
    درياهاي چشم تو خشكيدني است
    من چشمه‌ئي زاينده مي‌خواهم
    پستان‌هايت ستاره‌هاي كوچك است
    آن سوي ستاره من انساني مي‌خواهم
    انساني كه مرا برگزيند
    انساني كه من او را برگزينم
    انساني كه به دست‌هاي من نگاه كند
    انساني كه به دست‌هايش نگاه كنم
    انساني در كنار من
    تا به دست‌هاي انسان نگاه كنيم
    انساني در كنارم، آينه‌يي در كنارم
    تا در او بخندم، تا در او بگريم.

    خلاء معنايي، رازآلودي و غيرقابل لمس بودن مفهوم عشق همانقدر كه در قطعة “عشق عمومي” مستور بود در اينجا و در “بدرود” كاملاً واضح است. و اگر شاملو در “عشق عمومي” بر آن صفت “دير يافته مي‌نهد” در اين جا به صراحت آن را “پيوند ترد” مي‌نامد هر چند شاعر مي‌كوشد با تلاشي مضاعف به توصيف عظمت اين عشق و نزديكي خويش با آن بپردازد به گونه‌اي كه حتي توانايي عشق را در نجات‌بخشي برتر از قدرت خدايان مي‌داند لكن باز اين آينه شكستني است و اين پيوند ترد و گسستني! شايد از همين روي است كه او اين قطعه را “بدرود” نام مي‌نهد:


    خدايان نجاتم ندادند
    پيوند ترد تو نيز
    نجاتم نداد.
    نه پيوند ترد تو
    نه چشم‌ها و نه پستان‌هايت
    نه دست‌هايت
    كنار من قلبت آينه‌يي نبود
    كنار من قلبت بشري نبود (4)

    بامداد به مفهومي عميق عاشق است و عشق او به جد نايافتني! و در چنين زيستني براستي چه سخت است زندگي بر او. جالب آنكه وي اين سرنوشت را تقدير تلخ و غم‌انگيز ولي سخت زيباي همه انسان‌هاي عاشق و بودگان با چرا مي‌داند.
    يأس و نااميدي، غم و حزن، تنگدلي و تنهايي، انزوا و خاموشي، خلاء و نابودي و زيستن در سراب زندگي مأيوس بر مداري جاودانه، ماحصل تمام ناكامي‌هاي شاعر در عاشقانه زيستن است.
    اما به قطع نمي‌توان گفت كه دست نايافتني بودن عشق در نگاه شاملو به سبب غريب بودن، مجهول، لايقين و حيرت‌زا بودن آن است چرا كه در بعضي از شعرها او به يقين از آرزوي وصل عشق سخن مي‌گويد لكن عدم وصل را نه در هر چيز ديگري كه در ناتواني و ضعف عاشق در رسيدن به معشوق مي‌داند. او يقين دارد كه وصل اين عشق شدني است و اين معشوق بي‌صفت دست يافتني است، لكن اين عاشق است كه توانايي ادراك و وصل آن عشق را نداشته و ندارد. نگاهي به قطعه “ركسانا” بيندازيم:


    و من از غيظ لب به دندان مي‌گزم و در انتظار آن روز دير آينده كه آفتاب، آب درياهاي مانع را خشكانده باشد و روح مرا به ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ باز رسانده باشد، به سان آتش سرد اميدي در ته چشمانم شعله مي‌زند.
    و زير لب با سكوتي مرگبار فرياد مي‌زنم:
    “ركسانا!”
    و غريو بي‌پايان ركسانا را مي‌شنوم كه از دل دريا با شتاب بي‌وقفه خيزاب‌هاي دريا كه هزاران خواهش زنده در هر موج بي‌تابش گردن مي‌كشد، يكريز فرياد مي‌زند:
    ـ نمي‌تواني بيايي!
    نمي‌تواني بيايي!!(5)


    جالب آن است كه شاعر معشوق خويش را ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ مي‌نامد. ركسانايي كه به گفته خود وي زني فرضي است كه عشقش نور و رهايي و اميد مي‌باشد لكن هدفي مه‌آلود، گريزان و دير بدست آمده است كه وصلش يعني همان باز رسيدن روح شاعر به ركسانا را منوط به آن روز ديرآينده‌اي كه آفتاب آب درياهاي مانع را بخشكاند، دانسته و اين خود حكايت از دست نايافتگي معشوق و ناتواني عاشق از ادراك عشق اوست. اما با وجود اين همه ناتواني، او خود را ابديتي مطلق و فراتر از هر چه پيرامون خود است مي‌داند. ديالكتيك شاملو، تنهايي، انزوا و دوري از آدميان به گفته او بي‌چراست، هر چند كه نمي‌توان فراموش كرد كه او سراسر زندگي‌اش را براي مردمان و عشق به خوبي‌ها و توفيق‌هاي همين مردمان مي‌خواسته است. گريز حيرت‌آور بامداد از آدميان پيرامونش را مي‌توان بخاطر همين فهم غريب شاعر از تعبير عاشقانه زيستن دانست. هم از اين روي است كه اين ديالكتيك خود را در شعر “تنها…”(6) به زيبايي به تصوير مي‌كشد. “تنها…” توصيف حلاج‌گونه انساني است كه گويي به فهم عظيمي نائل آمده است لكن جماعت جاهل و دغل‌كار از فهم عظمت او ناتوان‌اند و “تنها …” سرنوشت مردي است كه از هر آنچه ناراستي پيرامون اوست نفرت دارد و جالب آنكه شاعر در اين شعر نفاق و بي‌صفايي عشق‌هاي آنها را به سخره مي‌گيرد و خود را پرومته(7) نامرادي مي‌داند كه كلاغان بي‌سرنوشت را از جگر خسته خويش سفره‌اي جاودانه گسترده است:

    اكنون مرا به قربانگاه مي‌برند
    گوش كنيد اي شمايان، در منظري كه به تماشا نشسته‌ايد
    و در شماره، حماقت‌هايتان از گناهان نكرده من افزون‌تر است
    ـ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است
    … چرا كه من از هر چه پيوندي با شما داشته است
    نفرت مي‌كنم:
    از فرزندان و از پدرانم
    از آغوش بويناكتان و
    از دست‌هايتان كه دست مرا چه بسيار كه از سر خدعه فشرده است.
    از قهر و مهرباني‌تان
    و از خويشتنم
    كه ناخواسته، از پيكرهاي شما شباهتي
    به ظاهر برده است
    من از دوري و از نزديكي در وحشتم.
    خداوندان شما به سي‌زيف (8) بيدادگر خواهند بخشيد
    من پرومتة نامرادم
    كه از جگر خسته
    كلاغان بي‌سرنوشت را سفره‌اي ابدي گسترده‌ام
    غرور من در ابديت رنج من است
    تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خود احساس كنم
    نيش نيزه‌اي بر پاره جگرم، از بوسه لبان شما مستي بخش‌تر بود
    چرا كه از لبان شما هرگز سخني جز به ناراستي نشنيدم.
    و خاري در مردم ديدگانم، از نگاه خريداري‌تان صفا بخش‌تر
    بدان خاطر كه هيچ‌گاه نگاه شما در من، جز نگاه صاحبي به برده خود نبود.

    “تنها…” بازتاب زندگي پر از درد و رنج مردي است كه هر آنچه رسيده از آن مردمان را زجرآور خوانده و خار ديدگانش را از نگاه خريدار آن بوي‌ناكان صفابخش‌تر مي‌داند. او اين نفرت و دوري و رنج را با زباني خشم‌آلود و دردناك و در عين حال خود خواهانه و مغرور به داشته خويش بيان مي‌كند:‌

    “غرور من در ابديت رنج من است
    تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خويش احساس كنم”.
    بامداد تا اينجاي شعر به توصيف و تشريح آن “بويناكان” ـ كه البته نه مردم‌اند ـ مي‌پردازد و در ادامه با نفرتي عميق‌تر و زباني خشم‌آلوده‌تر به بيان كرده و رابطه خويش با آنان مي‌پردازد:
    از ميان شما آدمكشان را
    و از زنان‌تان به روسپيان مايل‌ترم
    من از خداوندي كه درهاي بهشتش را بر شما خواهد گشود، به لعنتي
    ابدي دلخوش‌ترم.

    شاعر خود در پاسخ بدين سؤال كه چگونه است كه شما كه همواره از مردم و خلق سخن رانده‌ايد و خود را يك شاعر ملتزم و اجتماعي مي‌دانيد در اين شعر آنان را با صفت بويناكان توصيف مي‌كنيد؟! مي‌گويد: “من هيچ وقت از مردم دور نبوده‌ام، من عنصري هستم از اين جامعه… اگر كسي واقعاً با تمام عقيده و با تمام منطق و با تمام صميميتش در صف مخالف من باشد، من هرگز به خودم اجازه نمي‌دهم به او توهين كنم چون او عقيده‌يي دارد براي خودش همچنان كه من عقيده‌اي دارم براي خودم، تنها عقيده ما متضاد است. مسئله آن موقع به آن شكلش مورد نظر من است كه آدميزاد تنها و تنها پوست خودش را بخواهد نجات بدهد و بخاطر پوست گنديده خودش به افكار و عقايد ديگران توهين كند. من و نسل من آنچنان لطماتي از اين بوي‌ناك‌ها خورده‌ايم كه لابد تاريخي خواهد بود و قضاوتش را خواهد كرد”. (9)
    با اين تفاسير مي‌توان گفت كه “تنها…” يكي از معدود شعرهايي است كه بامداد ديالكتيك و جهان‌بيني خويش را براي مخاطبانش به تصوير مي‌كشد و چنان نفرتي از آن بوي‌ناكان بروز مي‌دهد كه يقين دارد تاريخ نيز در مورد آنها قضاوت خواهد كرد.

    اما شايد از خود بپرسيم كه “تنها…” چه ارتباطي با مسئله مورد بحث ما دارد. ترس از انزوا و تنهايي و نااميدي و دست نيافتن به مراد حقيقي و عشق نايافته ماحصلي جز نگرش ارائه شده در تنها را در بر نداشته است. اينگونه است كه شاعر در سرتاسر سال‌هاي زندگي هيچ وقت نتوانست آنچه را كه در آرزو مي‌پروراند را به عرصه تصور در آورد و حتي در ذهن خود شاعر نيز عشق، مفهومي غريب، نامعين و متزلزل دارد. به همين سبب است كه پس از كشف ناگهاني آيدا نيز آن خوي جستجوگري و ميل و خواهش بامداد در يافتن آن عشق و عطش او را در ارضاء آن ميل نامراد، فروكش نمي‌كند. اينگونه است كه پس از سال‌ها زيستن با آيدا، كه بزرگترين تحول را به اذعان خودش در زندگي و شعر او سبب شده، زندگي زناشويي را يك “فاجعه” مي‌خواند و بر اين عقيده است كه نزديكي كامل روح و جسم براي دو انسان امكان‌پذير نيست.

    كنار من
    چسبيده به من
    در عظيم‌ترين فاصله‌اي از من
    سينه‌اش به آرامي از حباب‌هاي هوا پر و خالي مي‌شود. (10)

    حقيقت آن است كه عشق نتوانست آن خلاء مخصوص به خود را در زندگي سراسر رنج شاعر پر كند. هر چند شاملو بسي كوشيد تا عشق را از يك مفهوم تنها معنادار به عينيتي بدل سازد كه بتواند مسير، هدف و متدولوژي را براي عاشقانه زيستن ترسيم كند لكن، مي‌توان گفت خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاملو ناكامي، رازآلودي و لذت همراه با رنج است. اين عشق به هيچ وجه نتوانست جايگاه مورد نظر روان پريشان شاعر را در شعرش پر كند و از ابتدا تا انتها چه از قطعاتي مانند ركسانا، عشقي مه‌آلود و دست نايافتني و چه در “تنها…” آنجا كه عشق تبديل به نفرت و اشمئزاز مي‌شود همواره عدم تشخص و ناپايداري عشق پديدار است. بر آن نيستم كه در مقام داوري به ارزش‌گذاري اين جايگاه مورد بحث بپردازم و در حقيقت آنچه را كه نگاشتم تنها درد مشتركي بود كه قصد داشتم در اين سطور فرياد كنم.
    به گمانم لزومي ندارد سخن بيش از اين طويل گردد لكن افسوس خواهم خورد اگر اين مقال را به پايان ببرم و سخني از محبوبترين شعر شاعر در نگاه خويش بر زبان جاري نسازم، شعري كه توصيفي است از برخورد هميشگي تاريخ با مرداني چون او و با دردمنداني همچون وي!
    كساني كه سراسر زندگي پر دردشان را در جستجوي انسانيت و كشف آن “رازوارة رستگاري” جاده‌يي بي‌پايان مي‌كنند و در عبور از آن جاده “شماياني” نظاره‌گر عبور آن قرباني‌اند. كه حتي نزديكترين و وفادارترين‌شان تا صباح خروس‌خوان بارها در انكار حقانيت آن عزيز قرباني مي‌كوشند. (11)

    متبرك باد نامشان، بي‌منتها باد راهشان!

    گويي هميشه چنين بوده است اي غريو طلب!
    تو در آتش سرد خود مي‌سوزي
    و خاكسترت نقره ماه است
    تا تو را در كمال بدر تو نيز باور نكنند.
    چه استجابت غمناكي!
    زخمت
    از آن
    بدر تمام بود
    تا مجوسان
    بر گرده ارواح كهن
    به قلعه در تا زند
    هميشه چنين بوده؟!
    هميشه چنين است؟!


    پي‌نوشت‌ها:‌
    1) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم: شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 512، نشر زمانه.
    2) نگاه كنيد به هنر عشق ورزيدن، اريك فروم، ترجمه يوري سلطاني، نشر مرواريد، ص 216.
    3) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم، شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 233، نشر زمانه.
    4) همان، 250.
    5) همان، ص 277.
    6) همان، ص 324.
    7) پرومته … يكي از خدايان اساطيري است كه با آدميان همنشين شد و راز خدايان را با آنان بگفت و بدين گناه بفرمان خدايان در كوههاي قفقاز بزنجير كشيده شد تا الي الابد كركسان گرسنه جگرش را بخورند و جگرش باز از نو برويد.
    8) سي‌زيف … يكي از قهرمانان اساطيري يونان است كه چون خدايان را فريفت و به جهان زندگاني بازگشت و ديگر تن به مرگ نداد. خدايان محكومش كردند كه تا ابد صخره‌اي را از كوهي بالا ببرد و صخره باز به زير در غلتد، همچنان تا ابد… روايت ديگري نيز هست كه بر طبق آن سي‌زيف پادشاهي جابر بود و همين ستمكاري بي‌حد و حصر سبب محكوميت او شد… در اين شعر نيز روايت اخير معتبر شمرده شده است. خدايان (كه جابر و ستمكارند) سي‌زيف را چندي بعد مورد بخشش قرار مي‌دهند ولي آنكه محكوم ابدي است پرومته است و گناهش همين كه با آدميان هم‌نشين شد و .......

    خبار - انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تربيت معلم سبزوا

  7. #37
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض جوایز و افتخارات

    جایزه استیگ داگرمن
    جایزه Free Expression

  8. #38
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض منوچهر اتشي در مورد مرگ شاملو مي گويد

    شاملو شعر سپید را خلق كرد، شعری كه توانست در ادبیات معاصر ما جایی بزرگ برای خود باز كند. شاملو با شعرهایش توانست شعر امروز را معنا و مفهومی خاص بخشد كه درباره‌ی آن بسیار گفته‌اند و نوشته‌اند. او شاعری بود كه دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی را توانست با شعرهایش در تاریخ ادبیات ایران برجسته نماید. بیشتر نگوییم.
    به مناسبت سالگرد درگذشت شاملو، بخشهایی از متن یكی از سخنرانیهای منوچهر آتشی را در گرامیداشت این شاعر می‌آوریم.
    قرار بود من درباره‌ی ساختار شعر شاملوی عزیز صحبت كنم. اما وقتی به مقالات فراوانی– كه گهگاه به حجم و ساخت كتابها هم رسیده‌اند– نگاه می‌كنم، می‌بینم جایی خالی برای اظهارنظر این قلم ناتوان نیست. قلمی كه اصولاً برای نقد و نظر ساخته نشده، همان بهتر كه به نوشتن شعرهایش بپردازد: یا گپ و گفتی درباره جان شعر...
    گویا تقدیر تمامی جانهای سخت و تسخیرناپذیر این است كه پیوسته منتظر نزول كلیدی آسمانی باشند تا آن قفل درون شكسته شود و مخزن و گنجینه‌ی پرگوهر اسرار به بیرون سرازیر گردد. به حضور ناگهانی و شگفت‌انگیز شمس در خلوت مولانا كه می‌نگریم، همین را می‌بینیم. بی شمس اصولاً مولانایی نمی توانست در میانه باشد. جلال‌الدین محمد بلخی بود، فقیهی دانا چون آن هزاران فقیه دانای دیگر؛ مولانای غزلها و مثنوی و «فیه‌مافیه» اما نبود.
    با نگاهی به منحنی كتاب‌شناسی شاملو، ما به صدق این مدعای مكرر پی می‌بریم:
    1. آهنگهای فراموش شده (به قول خود شاملو مشتی رمانتیسم كم‌مایه)
    2. آهن‌ها و احساس (كه حس هرگز آهن این شعرها را نرم نكرد)
    3. قطعنامه كه فقط قطعنامه بود
    4. هوای تازه
    5. باغ آینه (آینه‌كاری شاعر)
    6. آیدا در آینه
    7. آیدا درخت و خنجر و خاطره
    8. ققنوس
    9. مرثیه‌های خاك
    10. شكفتن در مه
    11. ابراهیم در آتش
    12. دشنه در دیس
    13. ترانه‌های كوچك غربت
    14. مدایح بی‌صله
    15. برآستانه
    دگرگونگی و دیگررنگی واژه‌های عنوانها و نرمش حروف حتی در برابر سیمای آهنی آغاز، حكایت از تأثیر اكسیر عشق در كارگاه كیمیاگری شاعری می كند. خواندن خود شعرها بر طبق همین توالی، ما را بیشتر به فیض بخش عشق در كار درشتناك شاملو واقف می‌سازد.
    باید گفت: همگان عاشق می‌شوند. در زندگی كمتر شاعری است كه جای پای یك، دو، سه و گاه چهار معشوق پیدا نباشد. اما همیشه كار از یك عشق بزرگ و بلند سامان می‌گیرد و نورانی می‌شود. خود عشق و معشوق هم در كار شاعران بزرگ، جا و پایگاه دیگر پیدا می‌كند و به مفهومی مشترك و عام و انسان‌شمول و خداخواهانه تبدیل می‌شود.
    عشق بزرگ و پاك و سازنده، به‌سادگی حاصل نمی‌شود. ظاهراً چنین عشقهایی به تصادف بر سر راه شاعر پیدا می‌شوند. در مورد شاملو هم هرچند خود می‌گوید كه «بسیار به جستجویش رفتم» اما همانجا اضافه می‌كند كه «ناگاه متوجه شدم آیدا همسایه‌ی ماست». پس، در واقع اگر به تقدیر هم معتقد باشیم، راهی به خرافه و دورتر نرفته‌ایم.
    باری عشق، زبان آهنی شاملو را جلا می‌دهد، انعطاف می‌بخشد، اما سلاحهای او را در مبارزه با پلیدی و پلشتی، هرگز كند نمی‌كند، بلكه برندگی جادویی بیشتری به آن می‌بخشد، و طراریهای زبان او را طرفه‌تر و تماشایی‌تر می‌نماید. از این روست كه من بجا می‌بینم ما خوانندگان شعرهای شاملو، همچنان كه بی‌تردیدی ستاینده و وامدار اوییم، ستاینده و وامدار بانوی گرامی حریم شعرهای او، یعنی خانم آیدا سركیسیان، هم باشیم. بانویی كه با سامان دادن به زندگی برآشفته‌ی شاملو، شعر شاملو را سامان داد و با سامان دادن به شعر شاملو، بخش عظیمی از شعر معاصر ما را سامان بخشید. پس دستش مریزاد.
    اكنون نخست، شعری را كه در سال ۱۳۷۰ برای شاملوی عزیز سرودم برای شما می خوانم. شأن نزول این شعر هم گفتنی و شنیدنی است. در آن سالها من به عنوان مسئول كالای طرح گاز كنگان در بخش حجم و ریز كار می‌كردم. روزی از میان پیمانكاران فراوان كه برای دریافت كالا به انبارهای پروژه می‌آمدند، آقایی به زمزمه گفت: من همسایه‌ی استاد شاملو هستم. در آن بحبوحه‌ی تیر و آهن و الكترونیك و چند و چون كار، واژه‌ی شاملو، ناگهان ابتدا منفجرم كرد و بعد– كه توضیح بیشتر هم داد آن آقا– مثل گلوله، بغضی از اعماق درونم به چشمم آمد و به اشك و شعر تبدیل شد. پس فی‌المجلس این شعر را نوشتم و بدون پاكت به دست آن مرد بزرگوار دادم تا در هفته‌ی مرخصی‌اش به احمد برساند. آن شعر این است:

    به احمد شاملو

    كهپاره سپید!
    شكاری بدگمان از برفینه هات
    جلگه سایه خیز را می پاید
    شلال می‌شود به دره
    جوباره از هیبت كوه
    و تفنگ
    دربار قصیل
    به گردنه می‌رود
    پازن پیشاهنگ
    آنك، فراز چكاد ایستاده
    با شاخهای بلند برگشته
    – كه فیروزه آسمان را تاجی
    در میانه گرفته اند–
    با سینه ستبر سپر كرده بر تمامی جلگه
    تا رمه آن سوتر آسوده‌تر بیارمد
    بزغاله‌های لاغر را كسی شكار نخواهد كرد.
    كهپاره سپید!
    همه حكایت همین است:
    پازن پیر بر تیغه‌های یخ
    تفنگ دربار قصیل
    و كره‌های جوان
    جست زنان
    به دامنه ایمن.



    و در پایان بهتر و زیباتر می‌بینم كه شعری ژرف و رسا از شاملوی بزرگ حسن ختام این گفتار ناتمام باشد، شعری به نام «ما نیز».

    ما نیز روزگاری
    لحظه‌ای سالی قرنی هزاره‌ای از این پیش‌تَرك
    هم در این جای ایستاده بودیم
    بر این سیاره بر این خاك
    در مجالی تنگ– هم از این دست–
    در حریر ظلمات در كتاب آفتاب
    در ایوان گسترده مهتاب
    در تارهای باران
    در شادروان بوران
    در حجله شادی
    در حصار اندوه
    تنها با خود
    تنها با دیگران
    یگانه در عشق
    یگانه در سرود
    سرشار از حیات
    سرشار از مرگ.
    ما نیز گذشته‌ایم
    چون تو بر این سیاره بر این خاك
    در مجال تنگ سالی چند
    هم از این جا كه تو ایستاده‌ای اكنون
    فروتن یا فرومایه
    خندان یا غمین
    سبك پا یا گرانبار
    آزاد یا گرفتار.
    ما نیز
    روزگاری
    آری
    آری
    ما نیز
    روزگاری.

  9. #39
    آخر فروم باز Master's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    Somewhere nearby,Who Cares
    پست ها
    1,453

    پيش فرض

    با سلام ...
    بسیار ممنون

    یک درخواست ...
    امکانش هست که مطلبی در مورد شیوه ی استاد قرار بدید ... ویژگی های سخن و شعر اقای شاملو ... (مختصا شعر ایشون مد نظرم هست ... نه بیو گرافی ... )
    اگه مطلبی در این طمینه باشه خیلی خیلی ممنون میشم ...


    ممنون ...

  10. #40
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,675

    پيش فرض

    نقل قول نوشته شده توسط Master
    با سلام ...
    بسیار ممنون

    یک درخواست ...
    امکانش هست که مطلبی در مورد شیوه ی استاد قرار بدید ... ویژگی های سخن و شعر اقای شاملو ... (مختصا شعر ایشون مد نظرم هست ... نه بیو گرافی ... )
    اگه مطلبی در این طمینه باشه خیلی خیلی ممنون میشم ...


    ممنون ...
    سلام
    فکر کنم تو این متن بتونید مطلب مورد نظرتون رو پیدا کنید
    موفق باشید ...
    ................................................
    احمد شاملو

    احمد شاملو، در ۲۱ آذر ماه سال ۱۳۰۴ هجري شمسي در تهران متولد شد. دوره کودکي را به خاطر شغل پدرش که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جايي ماموريت مي رفت، در شهرهايي چون رشت، سميرم، اصفهان، آباده و شيراز گذراند.
    آموزشهاي دبستاني را در شهرهاي خاش و زاهدان و مشهد، و بخشي از دوره دبيرستان را در بيرجند، مشهد و تهران گذراند. در سال ۱۳۳۱ به همراه پدرش، که براي سروسامان دادن تشکيلات از هم پاشيده ژاندارمري به گرگان و ترکمن صحرا انتقال يافته بود، به آنجا مي رود و همزمان با تحصيل در فعاليتهاي سياسي مناطق شمال شرکت مي کند.
    وي به خاطر طرفداري از آلمانها و ضديت با متفقين، در تهران دستگير مي شود و به زندان شوروي ها در رشت منتقل ميشود. پس از آزادي از زندان به همراه خانواده به رضائيه مي رود و کلاس چهارم دبيرستان را در آنجا سپري مي کند و پس از بازگشت به تهران، براي هميشه تحصيلات مدرسي را رها مي کند.
    ازدواج نخست اول در سال ۱۳۲۶ صورت گرفت که ثمره آن چهار فرزند به نامهاي سياوش، سيروس، سامان و ساقي است. در همين سال مجموعه اشعار «آهنگ هاي فراموش شده» از وي منتشر مي شود. در سال ۱۳۳۰ شعر بلند ۲۲ و مجموعه اشعار «قطعنامه» و در سال ۱۳۳۲ «آهن و احساس» را منتشر مي کند.
    در سال ۱۳۳۳ به جرم سياسي مدت چهارده ماه در زندان موقت شهربانب و زندان قصر محبوس مي گردد.
    ازدواچ دوباره او در سال ۱۳۳۶ چهار سال بيشتر دوام نمي آورد و کار به جدايي مي کشد، تا اينکه در سال ۱۳۴۱ با آيدا آشنا مي شود و اين آشنايي در سال ۱۳۴۳ به ازدواج با او مي انجامد.
    بين سالهاي ۱۳۳۶ تا ۱۳۷۶ دفترهاي متعددي از اشعار شاملو منتشر ميشود: «هواي تازه /۱۳۳۶»، «باغ آينه/ ۱۳۳۹»، «آيدا در آينه» و «لحظه ها و هميشه/ ۱۳۴۳»، «آيدا: درخت و خنجر و خاطره/ ۱۳۴۴»، «ققنوس در باران/ ۱۳۴۵»، «مرثيه هاي خاک/ ۱۳۴۸»، «شکفتن در مه/ ۱۳۴۹»، «ابراهيم در آتش/ ۱۳۵۲»، «از هوا و آينه ها/ ۱۳۵۳»، «دشنه در ديس/ ۱۳۵۶»، «ترانه هاي کوچک غربت/ ۱۳۵۹»، «مدايح بي حوصله/ ۱۳۷۱» و «در آستانه/ ۱۳۷۶».
    شاملو علاوه بر شاعري، در ترجمه نيز تواناست. ترجمه هاي بسياري- از شعر و داستان و رمان- از وي به يادگار مانده است. مجموعه مفصل کتاب کوچه، که چند دهه از عمر شاعر صرف گردآوري و تدوين آن شده و تاکنون هفت مجلد آن به چاپ رسيده، از آثار باارزش اين شاعر ارجمند است. از جمله فعاليتهاي ديگر شاملو سرپرستي و اداره کردن مجلات متعددي است که از آن جمله است: کتاب هفته، خوشه، کتاب جمعه و ....
    احمد شاملو سرانجام در دوم مردادماه سال ۱۳۷۹ چشم از جهان فروبست و طي مراسم باشکوهي در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
    شاملو در نخستين دفتر شعرش «آهنگ هاي فراموش شده» تحت تاثير شاعران نوپرداز و تغزل سراي معاصر است. شکل اشعار اين مجموعه چهارپاره است و محتواي آن، بيان احساسات سطحي و کم عمق و معمولي. وي پس از اين مجموعه از طرفي به نيما و شعر او توجه مي کند و از طف ديگر به نوعي تفکر خاص اجتماعي و سياسي گرايش مي يابد و از لحاظ شعري به سوي استقلال مي رود. «آهن و احساس» نمودار گرايش وي به نيما و «قطعنامه» و «۲۳» نشان دهنده استقلال شاعري اوست. در مجموعه «هواي تازه» شاعر نشان مي دهد که شعر واقعي از نظر او نه در گرو قالب خاص و معيني است نه متکي به وزن يابي وزني. از همين روست که در هواي تازه بيش از هر چيزي تونع شکل به چشم مي خورد و شاعر شعر خود را در هر قالبي ارائه مي دهد. هم در قالب مثنوي و چهارپاره و هم در قالب هاي آزاد نيمايي و غيرنيمايي. موفق ترين نمونه هاي شعر شاملو، که کارهاي او را در معيار شعرهاي پيشرو عصر ما داراي ارزش و اعتبار کرده است، غالبا آنهايي است که در قالب منثور سروده شده است. کارهاي بعد از ۱۳۴۰ شاملو.
    شاملو در اين حرکت از آغاز تجربه شعر منثور تا امروز همچنان در حرکت به سوي کمال بوده است و کگارهاي اخيرش نشان مي دهد که روز به روز بر اسرار کلمه، در زندگي شاملو، دست کم سي سال تجربه شعري را به دنبال دارد. پشتکار شاملو و استعداد برجسته وي سبب شد که او تنها شاعري باشد که شعر منثور را در حدي بسرايد که به هنگام خواندن بعضي از شعرهاي او انسان هيچ گونه کمبودي احساس نکند و با اطمينان خاطر آن را در برابر موفق ترين نمونه هاي شعر موزون در ادبيات معاصر ايران قرار دهد.
    زبان شعر شاملو هم چون درختي است که ريشه آن در زبان نظم و نثر فارسي دري تا حدود قرن هشتم استوار است، و شاخ و برگ آن در فضاي زبان امروز افشان گرديده است. به همين جهت اين زبان، شکوه و استواري زبان ديروز و طراوت و تازگي زبان امروز را در خود جمع دارد. بي گمان راز زيبايي و موفقيعت شعرهاي سپيد شاملو تا حدي زيادي مرهون همين زبان است که نه تنها خلاف عادت نمايي آن، چهره اي شاعرانه به آن مي بخشد، بلکه تشديد صفت آهنگيني آن هم، جاي وزن عروضي و نيمايي را در شعرها پر مي کند.

    مرثيه:
    به جستجوي تو
    بر درگاه کوه مي گريم،
    در آستانه دريا و علف.

    به جستجوي تو
    در معبر بادها مي گريم،
    در چار راه فصول،
    در چارچوب شکسته پنجره اي
    که آسمان ابرآلوده را

    قابي کهنه مي گيرد.
    .....
    به انتظار تصوير تو
    اين دفتر خالي
    تا چند
    تا چند
    ورق خواهد خورد؟

    جريان باد را پذيرفتن،
    و عشق را
    که خواهر مرگ است
    و جاودانگي
    رازش را
    با تو در ميان نهاد
    پس به هيات گنجي در آمدي
    بايسته و آزانگيز
    گنجي از آن دست
    که تملک خاک را و دياران را
    از اين سان
    دلپذير کرده است!

    نامت سپيده دمي که بر پيشاني آسمان مي گذرد
    - متبرک باد نام تو!-
    و ما همچنان
    دوره مي کنيم
    شب را و روز را
    هنوز را ....

    ---------------------------------------------------------
    * برگفته از کتاب زندگينامه شاعران بزرگ ايران (سيدعلي رضوي بهابادي)

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •