تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 14

نام تاپيک: سیمین دانشور

  1. #1
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض سیمین دانشور



    اين بانوي داستان سرا در هشتم ارديبهشت 1300 در شهر شيراز به دنيا آمد. پدرش محمد علي دانشور (احياالسلطنه) بود همان كسي كه سيمين در رمان سووشن به نام دكتر عبداله خان ياد ميكند. احياالسلطنه مردي با فرهنگ و ادب بود و عضو گروه حافظيون كه شب‌هاي جمعه به سر مزار حافظ جمع ميشدند و ياد حافظ را زنده نگه ميداشتند. مادر سيمين قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بانویي شاعر و هنرمند كه نقاشي را به فرزندانش مي‌آموخت . سيمين دانشور در مورد مادرش و روز تولدش گله ميكند: ”هميشه و همه جا نام مادر و روز تولدم اشتباه چاپ شده است.“
    تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را مدرسه ی انگلیسی مهرآیین به پایان رساند و درامتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد. سپس برای ادامه ی تحصیل در رشته ی ادبیات فارسی به دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران رفت. دانشور ، پس از مرگ پدرش در شمسی، شروع به مقاله‌نویسی برای رادیو تهران و روزنامه ی ایران کرد، با نام مستعار شیرازی بی‌نام.
    در ۱۳۲۷ مجموعه داستان کوتاهآتش خاموش را منتشر کرد که اولین مجموعه ی داستانی است که به قلم زنی ایرانی چاپ شده است. مشوق دانشور در داستان‌نویسی استاد راهنمای وی، وصادق هدایت بودند. در همین سال با جلال آل‌احمدآشنا شد.
    در ۱۳۲۸با مدرکدکتری ادبیات فارسی از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد. عنوان رساله ی وی «علم‌الجمال و جمال در ادبیات فارسی تا قرن هفتم» و در مورد زيبايي شناسي بود (با راهنماییفاطمه سیاح و بدیع‌الزمان فروزانفر ). سال بعد، در۱۳۲۹ با وجود مخالفت خانواده ی آل‌احمد، با وی ازدواج کرد. دکتر دانشور در به دانشگاه استنفورد رفت و در آنجا دو سال در رشته ی زیبایی‌شناسی تحصیل کردو درجه فوق دکتری تخصصی در رشته زیبا شناسی رااز این دانشگاه اخذ کرد . در این مدت دو داستان کوتاه که بهزبان انگلیسی نوشته بود در ایالات متحده چاپ شد.
    پس از برگشتن به ایران ، در هنرستان هنرهای زیبا به تدریس پرداخت تا این که در سال ۱۳۳۸استاد دانشگاه تهران در رشته یباستان‌شناسی و تاریخ هنر شد. اندکی پیش از مرگ آل‌احمد در ۱۳۴۸، رمان سَووشون را منتشر کرد، که از جمله ی پرفروش‌ترین رمان‌های معاصر است. در سال ۱۳۵۸ به درخواست خود از دانشگاه تهران بازنشسته شد.





    از او مجموعه داستان ها و رمانهايي به چاپ رسيده است كه عبارتند از آتش خاموش ، شهري چون بهشت (که در آن جهان و مسا ئل زنان ایرانی انعکاس یافته است ) .، به كي سلام كنم ، سووشون و دو جلد از جزيره سرگردانی . ايشان همچنين كتابي به نام غروب جلال دارد كه در آن به مرگ نابهنگام جلال اشاره ميكند. سووشون او يكي از نمونه‌هاي مطرح رمان فارسي است كه تا به حال به شانزده زبان زنده جهان ترجمه شده است. سيمين درباره خاطراتش مي گويد: ” تمام خاطراتم را از اول عمر تا به حال نوشته‌ام كه پس از مرگم به چاپ خواهد رسيد“
    سازمان ميراث فرهنگي چندي پيش به درخواست خود استاد ، خانه‌اي كه او و جلال آل احمد در آن زندگي مي كردند را ثبت كرده است. سيمين دانشور آرزو دارد پس از مرگ وي اين خانه تبديل به يك كانون فرهنگي براي استفاده هنرمندان و نويسندگان شود . دانشور سرشار از ديد واقع گرا به انسان و هستي ، سرشار از مهر و اعتماد ، نيرومند و خستگي ناپذير ، حضوري جاودان ونمونه در ادبيات ما دارد. سووشون او به شكل نمادين مادر رمان فارسي است . حضور ارزش‌گذار او در اين زمانه كه ارزش‌هايمان در گذار و بحران هستند مانند سنگ محك عمل مي كند. درست‌است كه در زمانه‌اي زندگي مي كنيم كه سنت ارزشهايمان اصل اساسي است و به فراسوي نيك ‌و بدها گذار مي كنيم . اما ادبيات سيمين دانشور و حضور او درست مانند يك حافظه تاريخي و فرهنگي ، همواره به ادبيات ما يادآور مي شود: لزوم تن ندادن به حقارتهاي كه با نشان دادن دريچه هايي از اندكي شهرت نويسنده و هنرمند را به ورطه فلاكت و نابودي مي كشانند .

  2. 2 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض گفت وگوی اختصاصی اعتماد با سيمين دانشور


    جو غم انگيزي است


    نيلوفرنياوراني-لادن نيکنام

    به کوچه که پا مي گذاريم شايد ديگر چشم هامان نمي بيند يا نمي خواهد که مثل هميشه ببيند. با هم حرف مي زنيم. از بانوي داستان نويسي مي گوييم و از دلهره گفت وگو. به خانه که پا مي گذاريم ديگر يقين داريم که چشم هامان مثل هميشه نمي بيند. خانه از ميان خواب هاي ما، خواب هاي زري و هستي سرکشيده، شبيه کشتي نجاتي است که ما در واپسين لحظه حرکت بر آن جهيده ايم. بانوي سکان دار کشتي با اقتدار و مهرباني بر عرشه روبه روي مان ايستاده است و کمي بعد مي نشيند کنار ما. تصويرهاي جلال بر جاي جاي اين کشتي ميان باد و باران بهار در حرکت است، در کنار کتاب ها و لوح هاي تقدير. محو شده ايم در اين پس زمينه دريايي. اين صداي مرغان عشق است يا مرغ حقي که در کنار گوش هامان مي گويد از فضاي غم زده اين روزگار. خانمي که از ما پذيرايي مي کند مي گويد اين صداي سحر و سهيل جفت مرغ عشقي است که چند سالي است خريده تا سکوت اينجا شکسته شود، هر از چندي به جيغي که از عشق مي گويد. بانو نام هامان را مي پرسد. از نام يکي مان دالاني باز مي شود سمت هندوستان و سفرش به آن ديار و يادي از سهراب. از خون دادن خودش و پريچهر حکمت که دوبار به شاعر کاشان خواسته اند حيات هديه کنند. از مغز استخوان خسته يي که تاب نياورد سرانجام و رفت. حسرتي مي نشيند بر چهره بانو، ناخداي اين کشتي باشکوه، وقتي از نويسندگان مهاجر مي گويد و آنهايي که در اين ديار دلمرده اند. اما خودش بارها و بارها بر تلاش و صبر و پشتکار پاي فشرده و مي گويد بايد کار کرد. او گاه به نقطه يي دور، شايد عکس جلال، شايد آن درخت خرمالوي خيس از باران، خيره مي شود و با ذوقي کودکانه از نوشته هاي خودش مي گويد. ما هنوز چشم هامان بسته است وقتي از خانه بيرون مي زنيم. دل به سفر نبسته از سفر بازگشته ايم. از سفري در خط زمان. با لبخندي گوشه لب هامان به رازهاي مگوي سينه بانوي داستان نويس ايران فکر مي کنيم که گاه شبيه ناخدايي بود سالم بازگشته از سفرهاي بسيار، گاه شبيه مرغ حقي که در کنار سحر و سهيل از حق فريادي ساخت در گوش هامان و گاه همان سيمين دانشوري بود که پشت زري و هستي ديده بوديم اش نه يک بار که بارها خوانده ايم و مي خوانيم هر آنچه مي گويد و مي نويسد.



    به نظر شما چرا و چگونه ارتباط بين نويسنده ها و روشنفکرها با مردم در دهه چهل شکل موفقي داشت؟ الان ما شاهد چنين وضعيتي نيستيم. رمز آن موفقيت در دهه چهل چه بود؟

    من سووشون را در سال 48 نوشتم. براي اينکه روشنفکرها فيس و افاده نمي کردند، با مردم مي جوشيدند و آنها را راه مي دادند. ولي شاملو کسي را راه نمي داد و مي گفت وقت ندارم. من خودم شاملو را فرستادم امريکا. بعدها هم از من به خاطر اين کار ممنون شد.

    يعني شما فکر مي کنيد روشنفکرها الان فيس و افاده دارند يا اينکه مساله چيز ديگري است؟

    نه، روشنفکرها اصلاً از صحنه خارج اند.

    چرا از صحنه خارج اند؟

    خب حکومت قبول شان ندارد. اين است که ديگر از همه بريده اند. ديگر بيشترشان مهاجرت کرده اند. آنهايي هم که اينجا هستند چون حکومت قبول شان ندارد منزوي شده اند.

    زمان شاه هم حکومت نويسنده ها را قبول نداشت.

    زمان شاه حکومت نويسنده ها را قبول داشت. چرا نداشت؟ در کتاب پاسخ به تاريخ نوشته شده که در زمان من نويسنده هاي بزرگي به وجود آمدند به خصوص از زن ها، سيمين دانشور. عده يي که مهاجرت نکرده اند در زمان حاضر برکنارند. يعني حکومت ازشان حمايت نمي کند. براي همين بيشتر مهاجرت کرده اند. الان بيشتر نويسنده هاي خوب ما آلمان و امريکا هستند. دولت تقويت نمي کند.

    در صورتي که ما مي بينيم خيلي ها مي گويند زن ها بعد از انقلاب فعال تر شده اند، رشد کرده اند، ولي در عين حال ما بعد از انقلاب يک سيمين دانشور نداشته ايم. چرا اين اتفاق افتاد؟ از بين اين همه زن نويسنده يک نفر را نمي شود با سيمين دانشور يا چند نويسنده شاخص ديگر مقايسه کرد.

    ما الان کي را داريم؟ سهيلا بسکي، ناهيد کبيري و زويا پيرزاد که خوب مي نويسند. ولي از همه بهتر همان زويا پيرزاد است با کتاب «چراغ ها را من خاموش مي کنم» و يا از همه بهتر منيرو رواني پور است. فوق العاده است. سه قصه اول کتاب کنيزو شاهکار است. «اهل غرق»اش هم خوب است. ولي يک خرده تحت تاثير من نوشته.

    يعني هر چه جلوتر مي آييم نويسنده مطرح زن نداريم. حالا بحث ما يک کم از روشنفکري منحرف شد و آمديم توي ادبيات. ديگر نويسنده مطرح نداريم. انگار همين طور دارند کم رنگ تر مي شوند.

    براي اينکه حمايت نمي شوند. بعد هم بيشتر مهاجرت کرده اند. مي دانيد نويسنده تشويق مي خواهد. دولت که تشويقي نمي کند، ضمناً نويسنده هاي خوب بيشتر ترجيح داده اند بروند.

    خانم دانشور فکر نمي کنيد که در زمان گذشته زباني که نويسنده ها در شعرها و داستان ها و مقاله ها به کار مي بردند، به زبان مردم يک جورهايي نزديک تر بود؟ الان همه اش مدل هاي داستان نويسي را شاهديم که دغدغه شان زبان ورزي و نوعي تجربه گرايي است. آيا اين يکي از عواملي نبوده که مردم را از ادبيات دور کرده است؟

    چرا. ببين الان شاعرها همه از روي دست هم شعر مي نويسند. يک شاعر برجسته نداريم، همه همان قديمي ها هستند. اوجي الان شاعر برجسته يي است. واقعاً برجسته است. براي همين من براي کتاب اش مقدمه نوشتم؛ مرگ آگاهي و گذر زمان. قديمي ها هنوز بهترند. شاعري مثل شفيعي کدکني خيلي شاعر خوبي است. شاعران جديد همه شان از روي دست هم مي نويسند. من مجله ها را مرتب مي خوانم، همه حرف ها مثل هم است. شبيه هم است، چيز مهمي نيست، حرفي براي گفتن ندارند. آدمي که شاعر است يا نويسنده استعداد که به جاي خود، موهبت اش را بايد داشته باشد ،علاوه بر استعداد بايد تلاش و پشتکار داشته باشد. الان شاعر خوبي بين اين جوان ها پيدا نشده است. علت اش مي تواند مهاجرت هم باشد. چرا، شب شعر هم گاهي دارند. بعضي وقت ها به شب شعرشان رفته ام. ولي چيز خاصي ندارند.

    چرا فضاي انديشه اين شکلي شده؟

    چون حرفي براي گفتن ندارند. آدم هم بايد تلاش کند هم حرفي براي گفتن داشته باشد. من نمي دانم کجا نوشتم «خدا کلمه را رايگان به ما نداد» کلمه را به ما داده که با آن حرف حق بزنيم. نمي شود الان حرف حق زد.

    يعني شما ريشه را در شرايط اجتماعي مي دانيد؟

    بله.

    فکر مي کنيد شاعران و نويسندگاني که مهاجرت کرده اند در آن طرف موفق ترند؟ مثلاً عباس معروفي بهتر از «سمفوني مردگان» مي تواند بنويسد؟

    عباس معروفي الان دارد يک رمان مي نويسد. بله. مي تواند بهترش را هم بنويسد. ولي بهترين کارش سمفوني مردگان و پيکر فرهاد است. پيکر فرهاد تکه هايي دارد که آدم اشک به چشم هايش مي نشيند. آنجا که آن زن دارد مي رود و مي خواند «امشب صداي تيشه از بيستون نيامد / شايد به خواب شيرين، فرهاد رفته باشد» خيلي قشنگ است. حالا هم دارد مي نويسد.

    يعني شما مي گوييد شانس براي نويسنده هاي ما در آن طرف بيشتر است؟

    عباس معروفي که اين طرف چاپ مي کند. آنها مي توانند آن طرف بنويسند و اينجا چاپ کنند. ما با هم نامه نگاري مي کنيم. من براي سمفوني مردگان قلم و خودنويس جلال را به او اهدا کردم. معروفي مي خواست بيايد ايران. گفت از فرودگاه مستقيم مي آيم خانه تو. گفتم بيخود چنين کاري نکن. معروفي براي همين هم ديگر نيامد.

    خانم دانشور ولي داستان ها و شعرهاي آن طرف هم فضاي مهاجرت دارند. ديگر اين طرفي نيستند. شايد فضاي فکري را در يک ديدگاه ديگر پيدا کرده و نوشته اند، ولي داستان هاي آن طرف هم شبيه هم است. چون همه مي خواهند از درد غربت حرف بزنند و تا رها شوند طول مي کشد. چيزي از فضاي ايران در آن داستان ها احساس نمي شود.

    الان بهترين کسي که در زن ها مي نويسد، منيرو است. در نويسنده هاي آن سوي آب هم نويسنده موفق داريم. مهم راه رفتن است. رسيدن مهم نيست. خيلي ها الان در راه هستند.

    به نظر شما يکي از بلاهايي که به جان جامعه ادبي ما افتاده اين نيست که خودشان هم با هم اتفاق نظر ندارند؟ يعني در واقع خودشان از همديگر حمايت نمي کنند. چرا اين اتفاق افتاده؟ از زمان هاي قديم هم اين جريان به اين شکل روي مي داده يا تازگي ها به اين شکل درآمده است؟

    نه. تازگي ها اين طور شده است. به خاطر جو است، جو غم انگيزي است. همه نااميدند. به خاطر اين با هم نمي جوشند که يک عده که رفته اند بقيه هم کنار گذاشته شده اند. آنهايي که مانده اند عددي نيستند مثلاً مندني پور هم نويسنده خوبي است. داستان بشکن دندان سنگي را داستان خوبي است. يا هشتمين روز زمين هم داستان خوبي است. از امريکا به من زنگ زد. خيلي غربت زده شده. گفت يک دقيقه هم نمي مانم. برمي گردم. گفتم کلاس هايشان را برو. خود امريکا را ببين. داستان هايت را ترجمه کن.

    سانسور چي خانم دانشور؟ سانسور چه اثري بر ادبيات ما گذاشته است؟

    سانسور فضا را غم انگيزتر مي کند. به چه اميدي يک جوان بنويسد؟ وقتي کارش مثله مي شود، خب ترجيح مي دهد که اصلاً کار چاپ نکند.

    قديم وقتي نسل شما داستان مي نوشتند موقع خلق به عناصر اضافه فکر نمي کردند. ذهن را آزاد مي گذاشتند تا هر طور که خواست عمل کند. الان نويسنده ها از قبل از نوشتن به يک سري چيزها دائم فکر مي کنند. خودشان به خودشان بعضي چيزها را ديکته مي کنند. نسل شما آزادانه تر مي نوشتند. نظرتان در اين باره چيست؟

    من هم سوالي در همين ارتباط دارم. خودسانسوري از سر اجبار است. وقتي آثار آدم مثله مي شود، ناچار خودش خودش را سانسور مي کند. الان کلي کتاب در وزارت ارشاد مانده که مجوز نداده اند.

    از نسل شما هم کسي خودسانسوري مي کرد؟

    من سال 48 سووشون را نوشتم. قبلاً شهري چون بهشت را نوشته بودم. اما نه، از نسل من کسي خودسانسوري نمي کرد.

    خانم دانشور نويسنده هاي نسل شما شجاعانه تر مي نوشتند.

    خيلي... خيلي شجاعانه مي نوشتند.

    الان انگار که ديگر چنين روحيه يي وجود ندارد.

    من که گفتم؛ بيشترشان رفتند. الان نويسنده ها دلزده اند.

    راه خلاصي را در چه مي دانيد؟

    نويسنده ها نبايد اسير مردم شوند. مردم بايد اسير نويسنده شوند.

    چطور مردم اسير نويسنده مي شوند؟

    وقتي نويسنده حرف حق بزند، مردم اسيرش مي شوند. خدا واژه ها را به ما داده تا حرف حق بزنيم. الان بيشتر مردم ترجمه داستان مي خوانند. طرفدارانش بيشتر شده است. آثار خود نويسنده هاي ايراني را خواننده ها دوست ندارند بخوانند.

    شما زماني رئيس کانون نويسندگان بوديد. نقش کانون را خودتان مي دانيد.

    مي دانيد من چرا رئيس کانون شدم؟ براي اينکه دو تا بودند که ضد هم بودند. يکي به آذين که کمونيست بود يکي جلال که مذهبي شده بود. خب... وقتي راي گيري شد من بردم براي اينکه من بي طرف بودم. پيش امام (ره)هم که رفتيم من رئيس کانون نويسندگان بودم.

    کانون و محافل روشنفکري از نويسنده ها حمايت مي کردند. عملاً الان براي کانون چه اتفاقي افتاده؟

    اصلاً حالا نداريم. الان کلي کتاب منتظر مجوز نشر هستند. الان بيشتر نويسنده ها دلمرده اند. ترجيح مي دهند کارهايشان چاپ نشود.

    کارکرد جايزه هاي ادبي را چطور مي دانيد؟ به نظرتان اين جايزه ها به رشد بعضي جريان ها در نويسنده ها کمک مي کند؟

    خب مشوق است. مشوق نويسنده است. خود بنده که خيلي خوشحال شدم. از پکا که جايزه بردم خيلي خوشحال شدم. اينجاست. همين جا بالاي سرتان.

    (خانم دانشور به تاقچه يي کوچک بالاي سرمان اشاره مي کند. نگاهي مي اندازيم و دوباره محو صحبت هاي او مي شويم. جايزه ها و لوح هاي ديگري هم بر تاقچه نشسته اند.)

    اگر از تو تعريف کنند، تشويق مي شوي ولي ناديده بگيرندت و در جمع باشي و مثله شوي ناراحت مي شوي.

    زماني که خود شما شروع به نوشتن کرديد همه به ارزش ها و آرمان هاي خاصي اعتقاد داشتند. هم جوان ها و هم روشنفکر ها. الان نه تنها در ايران که در کل دنيا ما به دوره يي رسيده ايم که ارزش ها و آرمان ها به کنار رفته اند.

    بله. دلزدگي به وجود آمده است.

    فکر نمي کنيد ايران هم تحت تاثير فکرهاي آن سوي آب قرار گرفته است. يعني اين فضا يک فضاي جمعي است که هيچي براي جوان ها به عنوان امر قطعي پذيرفتني نيست.

    بله. اولاً عدم قطعيت هايزنبرگ درست است، ثانياً من بيشتر همه چيز را معلول دلزدگي مي دانم. به منيرو مي گويم چرا نمي نويسي؟ عاشق غلامرضا هستي، باش ولي بنويس. ولي او زياد نمي نويسد. اخيراً قصه يي نوشته بود در مجله يي خواندم که خوب هم بود.

    براي نويسنده به نظر شما ارزش ها و باورهايي نبايد باشد و از آن نگهداري شود تا از آنها انرژي بگيرد.

    صددرصد. ولي کي چنين کاري مي کند؟ نمي شود همه حرفي را زد.

    مثلاً شعر شاملو يا داستان جلال چه تاثير زيادي روي جامعه داشته. يعني آن تاثيرها الان از بين رفته. مردم به همه چيز بي توجه شده اند.

    ببين قديمي ها بهترين هستند. اگر حرفي براي گفتن باشد همان قديمي ها هستند که حرفي دارند. تو اگر مي خواهي موفق باشي بايد حرف حق بزني.

    و براي گفتن حرف حق بايد اتفاق هاي اطرافم را خوب بشناسم. خانم دانشور جوان ها کم مي خوانند.

    جوان ها اقبال نمي کنند، چون هيچ کدام نمي خواهند حرف خودشان را داشته باشند.

    از قديمي ها هيچ کس تحت تاثير ديگري شعر نمي گفت؟

    نه، اصلاً. مثلاً اوجي را نگاه کن. اولاً سبک دارد، شاعران فعلي سبک ندارند. دوماً حرفي براي گفتن دارد. يا احمدرضا احمدي. او نيماي کوير است، نوستالژي باران دارد. اين نوستالژي باران در کارهايش شنيده مي شود.

    خانم دانشور فکر نمي کنيد يکي از مشکلات داستان نويس ها يا شاعران ما زياد پرداختن به مسائل دروني و ذهنيات باشد؟

    آنها به آنچه در جامعه اتفاق مي افتد به نوعي بي توجه اند. من چند بار بايد جواب بدهم وقتي آثار تو مثله مي شود، چگونه مي تواني به جامعه توجه کني.

    مگر زمان شما هم همين مشکلات به شکل ديگري وجود نداشت؟

    نه، سووشون 17 بار چاپ شد، خب اين يعني خيلي خواننده داشته.

    وضعيت ساربان سرگردان چگونه بود؟

    88 هزار چاپ کرد و تمام شد.

    الان چه کار جديدي در دست داريد؟

    آ... لو نمي دهم. (همه مي خنديم.)

    خانم دانشور هيچ وقت نخواسته ايد شعر بگوييد؟

    شعر... چرا. مثلاً در جزيره سرگرداني مرگ رويا هست. در آنجا شعر گفته ام، بالاخره وقتي طبيب را براي مردم مي آورند متوجه مي شوند که روياي آنها تمام شده است، شعر خيلي در آن هست. مي گويد سياره يي دم دستم نيست که با آن درددل کنم و بگويم از اين تعليق چه سود.

    شما يک نويسنده يي هستيد که بعد از پنجاه يا شصت سال هنوز پوياييد. هنوز مي نويسيد و مطرح هستيد. چه کار بايد کرد که ساير نويسندگان مثل شما باشند؟

    اين را رضا سيدحسيني در تجليل من گفته بود که هنوز سيمين دانشور فکرش جوان مانده است. شايد رمز کار در اين باشد، تو جزيره سرگرداني را که بخواني مي بيني شخصيت آن خيلي جوان است. هستي خيلي جوان است. البته چون مثله شده و ناخودآگاهي اش خيلي منعکس نمي شود ولي با اين حال حتي شعر مي گويد.

    چطور مي شود اين فکر را جوان نگه داشت؟

    با تلاش و داشتن صبر و بعد مغزي که يک عمر فعال بوده فعاليت اش را حفظ مي کند.

    هيچ وقت در زندگي حرفه يي تان دچار افسردگي و دلمردگي در حين کار نشده ايد؟

    نه هرگز.

    خانم دانشور شما روزها چقدر مطالعه مي کنيد؟

    (خانمي که مسوول رتق و فتق کارهاي خانه خانم دانشور است فوري در جواب ما مي گويد، بيشتر وقت ها خانم فقط مطالعه مي کند.)

    همه وقتم به مطالعه مي گذرد.

    تازه ترين کتابي که خوانده ايد چه بوده است؟

    ساکي که اسم نويسنده اش يادم نيست. هر نويسنده يي که کارهاي جديدش را برايم بفرستد با علاقه مي خوانم. چند وقت پيش يکي از دوستان زنگ زد و گفت قرار است جايزه نوبل را به شما بدهند.

    بيخودي قند توي دل آدم آب مي کنند. بعد خودم نمايشنامه هاي هارولد پينتر را خواندم که جايزه نوبل را گرفت. ديدم انصافاً از کارهاي من بهتر بوده است. حق اش بود. من در قياس با خيلي از نويسنده هايي که جايزه نوبل را گرفتند ضعيف تر مي نويسم. تعارف که نداريم. اما کارهاي اغلب نويسنده هايي که کتاب هايشان را مي فرستند مي خوانم. هنوز کارهاي رواني پور، مندني پور را مي خوانم. خب آنها شاگردهاي گلشيري بودند. گلشيري و کلاس هاي نويسندگي اش خيلي تاثير داشت. تنها اشکال گلشيري ابهام آن است. کار وقتي خيلي ابهام داشته باشد سترون کننده است. کار نبايد سخت فهميده شود بايد طوري باشد که همه آن را بفهمند. البته مندني پور هم ابهام دارد بايد صاف و صريح و راحت حرف زد. حرف حق.

  4. #3
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

  5. #4
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض گفت و گوى اختصاصى شرق با سيمين دانشور

    یه کم زیاده ولی جالبه


    كوه سرگردان در راه

    گروه ادب و هنر،مهدى يزدانى خرم: تجربه ديدار با سيمين دانشور در يكى از چهارشنبه هاى اواخر شهريور اتفاق افتاد. چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح از كوچه هاى ناآشناى دزاشيب عبور كرديم تا به آدرسى برسيم كه در آن با تاكيد به در سبزرنگ خانه اش اشاره كرده بود. شنيده بودم دانشور بسيار دقيق و وقت شناس است. براى همين شش دقيقه در كوچه اى كه خانه زيباى دانشور در آن جاى گرفته بود، قدم زدم و قدم زدم. ساعت ۳۰/۱۰ با اولين زنگ، پرستار بانو دانشور در سبز را باز كرد و من و همكارم شيما بهره مند با سيمين دانشور روبه رو شديم. فضاى خانه ساكت، مرموز و غريب بود. دانشور با نگاهى مسلط و محكم من را به طرف مبلى فرستاد كه بعد فهميدم خيلى ها بر آن نشسته اند. ديوارهاى خانه قديمى پوشيده بود از عكس ها و نقاشى ها، از تصاوير جلال آل احمد گرفته تا نقاشى هاى مادر بانو دانشور كه فرمى رئاليستى داشت. بر آن ديوارها، تصاوير دانشور اعم از نقاشى و يا عكس من را محاصره كرده بود. آرامش خانه و تسلط روحى عجيبى كه دانشور بر من داشت، باعث شد تا با وجود مصاحبه هاى فراوان سال هاى گذشته، هول شوم و كمى طول بكشد به اطراف و اكناف تسلط پيدا كنم. دانشور آرام حرف مى زند و دائم مى خواهد كه چاى خود را تا قطره آخر بنوشم... سر حال است و رد عمر به چهره اش به او جذبه و حالتى خاص بخشيده. كلمات را با دقت بر زبان مى آورد و در عين حال با تحكم حرف مى زند. در رفتارش نوعى جذابيت و قدرت مادرانه وجود دارد كه باعث مى شود تو مراقب كلمات و نظراتت باشى و همين امر به اقتدار او مى افزايد. در آن فضا كه تو را دربرگرفته، زمان مى ايستد و تو تلاش مى كنى تمام جزئيات و رنگ ها را به خاطر بسپارى. تلفن زنگ مى زند و دانشور با دقت و علاقه با فرد آن سوى خط حرف مى زند. صداى زنگ تلفن، سكوت چند لايه فضا را برهم مى زند و نگاهت به آرامى مى چرخد سمت حياط. سمت درختان و سمت روياهايى كه در امتداد نگاه نويسنده به درختان كهنسال شكل گرفته است. دانشور نويسنده سووشون، با لهجه دلنشين شيرازى و به همراه خاطرات و يادها زندگى مى كند. حافظه فوق العاده اى دارد، آنقدر فوق العاده كه به سادگى و با ذكر كوچكترين جزئيات از اتفاقى مثلاً در دهه ۵۰ ميلادى در نيويورك مى گويد. كنسرتى كه در آن شركت كرده و با حالى نوستالژيك از آن ياد مى كند. ديدار بانو دانشور براى من تنها انجام يك مصاحبه نبود. بلكه درك واقعيتى بود كه از آن به عنوان «مادرسالار» ياد مى كنند. دانشور بدون شك تنها مادرسالار ادبيات ايران است. اولين رئيس كانون نويسندگان، مهمترين نويسنده زن ايرانى، كسى كه سووشون اش از سوى بنياد بوكر در كنار بوف كور و شازده احتجاب به عنوان برترين آثار صدسال ادبيات داستانى انتخاب شده و... مصاحبه مى كنم و در ميان صحبت هايم از آدم هاى دور و نزديك مى پرسم. از همه به نيكى مى گويد «مادرانه» و عاطفى، از شاملو، ساعدى، براهنى، امام موسى صدر (كه بارها براى ديدار به آن خانه آمده)، نصرت رحمانى و... از جلال هم مى گويد با تامل و مكثى بيشتر... از ديدارهاى خود با امام خمينى ياد مى كند و از فضاى سياسى _ اجتماعى اين روزگار و در نهايت از تنهايى اش مى گويد... سيمين دانشور در نهايت از روزگارى مى گويد كه در پوست زمان جا خوش كرده و به اندك اشاره اى در فضا رها مى شود. تلفن زنگ مى زند و استاد اغلب مى داند چه كسى پشت خط است. دوستان و شاگردانش راس ساعتى خاص مدام احوال او را مى پرسند و اين امر مدت ها است كه ادامه دارد. در آن خانه كه نويسنده بزرگ تنها بر صندلى اش تكيه زده، همه چيز نشانى از ادبيات دارد. ادبيات و نوشتن كه دانشور قسمت اعظمى از عمر هشتادوچهارساله خود را در هواى آن نفس كشيده است. از در سبز بيرون مى آيم. نگاهى به خانه مى اندازم و دود سيگار را به آسمان باشكوه تهرانى مى فرستم كه سيمين دانشور هر روز صبح به آن نگاه مى كند.
    •••
    سيمين دانشور با آنكه اهل شيراز است اما به دليل سال ها حضور و زندگى در تهران به يكى از نمادهاى فرهنگى اين شهر تبديل شده است. او در بسيارى از آثار خود راوى فضاى شهرى تهران مى شود و اين شهر به خصوص در آثار بعد از سووشون جزء لاينفك ساختار داستانى وى مى شود. از او درباره تهران مى پرسم و روزگارى كه در آن به سر مى برد. سيمين دانشور مى گويد: «تهران ديگر براى من غيرقابل تحمل شده است. به تعبيرى ديگر مانند جوهرى كه روى كاغذ آب خشك كن چكانده و پهن شود شهرى خرچنگ- قورباغه اى شده است. ۱۴ ميليون جمعيت، آلودگى صدا، هوا، ازدحام ماشين ها و فاجعه هاى فراوان خسته ام كرده. وقتى جمعيت زياد باشد فجايع رخ مى دهد و كار از دست همه خارج مى شود. من پيشنهاد مى كنم اگر عملى باشد تهران را به شهرى فرهنگى- هنرى تبديل كنند و پايتخت را به جاى ديگرى منتقل كنند. سالن هاى تئاتر، گالرى ها، پاتوق هاى نويسندگان و... در تهران باشد و مراكز ادارى - حكومتى به شهرى ديگر منتقل شود. در ضمن فكر مى كنم پايتخت بايد رودخانه داشته باشد مثل اصفهان حتى مى توانند بين اين دو شهر قطار سريع السير بكشند و همين باعث خلوت شدن تهران و آرام شدنش مى شود. پايتخت بايد وسعت داشته باشد و اصفهان اين گونه است. شهرى بزرگ و تاريخى كه از اطراف هم وسيع و قابل گسترش است. فكر مى كنم هرچه هزينه هم داشته باشد مى ارزد كه پايتخت از تهران به اصفهان منتقل شود و اين يك قدم شجاعانه است.» دانشور از طبقه اى فرهيخته و خانواده اى اصيل برخاسته است. او در دوره اى داستان نويسى را آغاز مى كند كه حضور زن به عنوان نويسنده امرى خرق عادت بود و به نظر من كارى را كه فروغ در شعر انجام مى دهد دانشور در داستان ترسيم مى كند. حال سئوال اين است كه او به عنوان يك زن داستان نويس چگونه از بافت سنتى ايران فاصله مى گيرد. دكتر دانشور مى گويد: «به واقع من اولين زنى هستم كه داستان نويس بودن را به صورت حرفه اى پيش گرفت. قبل از من هم افرادى بودند مانند امينه پاكروان كه البته به فرانسه مى نوشت ولى فارسى را خوب نمى دانست اما به شكلى تثبيت شده من اولين زن نويسنده ايرانى هستم. اولين اثرم آتش خاموش را در ۲۲ سالگى نوشتم و در ۲۷ سالگى چاپ كردم البته اين داستان مشق اول من بود. وقتى هم كه آن را به صادق هدايت نشان دادم و نظرش را خواستم به من گفت اگر من به تو بگويم چطور بنويس و چه كار كن ديگر خودت نخواهى بود. بنابراين بگذار دشنام ها و سيلى ها را بخورى تا راه بيفتى. من هم همين كار را كردم. بعد در سال ۱۹۵۲ به آمريكا رفتم و در دانشگاه استنفرد كه يكى از بهترين و گران ترين دانشگاه هاى آمريكا است مشغول به تحصيل شدم. البته من بورسيه بودم و نزد دكتر والاس استنگر داستان نويسى و نزد فيل پريك نمايشنامه نويسى خواندم. همان موقع دو داستانم در استنفورد شورت استورى منتشر شد. وقتى از آمريكا برگشتم، شهرى چون بهشت را نوشتم كه ده ها قدم از آثار قبلى ام جلوتر بود. من در آمريكا تكنيك، فضاسازى، مكان و محيط داستانى را آموختم و در واقع از مدرن ترين شيوه هاى روايى داستان آگاه شدم. يادم مى آيد قصه آخر شهرى چون بهشت ترجمه شد. قصه صورت خانه كه روايتى از يك تئاتر سنتى است. از آن روزگار تا به امروز كتاب هاى زيادى نوشته ام كه شايد حورا ياورى منتقد به خوبى درباره كليت آنها نظر داده است و آن اينكه دانشور راوى داورى تاريخ است. من نشان داده ام كه هر گوشه اى از اين مملكت جزيره سرگردانى است و ما ملتى سيه روزگاريم كه در هر دوره تاريخى با حضور اقوام مختلفى مانند ترك، مغول و تيمورى و... روبه رو بوده ايم. براى من اين تاريخ و اين سرگردانى مهمترين دغدغه درونى بوده است. ما راه خشكى اروپا، آفريقا و آسيا بوديم و به همين دليل بود كه در جنگ دوم ما را پل پيروزى گفتند. انگليس ها خط راه آهنى كشيدند تا آذوقه به روس ها برسانند و من آن فضا را در سووشون نوشته ام و مى توان به آن رجوع كرد.» سيمين دانشور نويسنده اى بوده كه تا به امروز به اصول واقع گرايى در داستان تاكيد داشته است. او حتى در نقدى كه بر آثار اويسى نقاش مى نويسد گفته كه آبستره در نگاه وى و آثار وى را نمى پسندد. او روايت هاى آبستره و انتزاعى را نمى پسندد و همواره بر رئاليسم اصرار داشته است. سئوال اين است كه چرا دانشور اينچنين بر واقع گرايى داستانى اصرار داشته و خود نيز يكى از شاخص ترين نمايندگان آن در داستان ايرانى است. او مى گويد: «شايد من آن نقد را نوشته باشم درست يادم نمى آيد. اما نقاشان ما اكثراً غرب گرا هستند. چهره هايى مانند ضياء پور، محصص، اويسى و... از اين نمونه هستند. در هر حال آبستراكسيون و انتزاع چارچوبى مبهم است و به پيچيده نشان دادن جهان تمايل دارد. اما ملت ما، ملت باسوادى نيستند و تعداد آد م هاى باسواد و هنرشناس ما بسيار كم است. بنابراين هنرهاى ما بايد به سمتى روند كه بتوانند فهم مردم معمولى را هم ارضا كنند.



    اين مردم نمى توانند آبستراكسيون را بفهمند.مثلاً آقاى محصص تابلوهايى دارد كه گاه خود من در درك آنها مشكل دارم و گاه به سختى آن را مى فهمم پس مردم عادى چه كنند. پدر من درآمد تا بتوانم به اين نثر ساده دست پيدا كنم. ما در دوره دكتراى ادبيات در دانشگاه تهران با اصول استادى مانند فروزان فر روبه رو بوديم كه مى گفت اگر وصاف را مى خوانيد بايد نمونه نثرى مانند آن بنويسيد و يا بيهقى را بايد به سبك خود او بنويسيد (جالب اينكه نثر بيهقى بسيار ساده است و همين هم باعث زيبايى تاريخ او شده است) بنابراين من با توجه به اين تجربيات فكر نمى كنم ملت ايران بتواند با فرم هاى انتزاعى خو بگيرد. البته من اين فرم ها را رد نمى كنم و هر كس مى تواند سليقه و اصول خودش را داشته باشد. اما در همان نقاشى مثلاً به اين كار پروانه اعتمادى نگاه كن (خانم دانشور به تابلوى پروانه اعتمادى كه بر ديوار است اشاره مى كند) دقيقاً به نقاشى سنتى ايرانى نظر دارد. خطوط در اين نقاشى به مانند هنر اسلامى دايره وار هستند كه اشاره به سيطره خداوند بر محيط دارند. اين كار و نمونه اين آثار را همه مى فهمند و دوست دارند... بنابراين من انتزاع را در ايران قبول نمى كنم. من كه فقط براى نخبگان نمى نويسم براى همه مى نويسم. سووشون خيلى نثر ساده اى دارد، اما هنوز بعد از ۳۶ سال از چاپ اول آن منتشر مى شود و خوانده مى شود و به راحتى به ۱۷ زبان ترجمه شده است. در ضمن اين را هم بگويم من در خارج از ايران بسيار شناخته شده تر هستم و تمام آثارم به چند زبان بارها ترجمه شده اند. بنابراين وظيفه من به عنوان نويسنده ايرانى جذب توده مردم است و وقتى اين مردم درك مناسبى پيدا كردند، مى توانند به سراغ كارهاى انتزاعى هم بروند. دقت كن نيما هم در شعر نو واقع گرا است و وقتى مى گويد خانه ام ابرى ست يك روستايى هم آن را مى فهمد و لمس مى كند. بنابراين يكى از بزرگترين شعراى جديد ما نيز زبانى ساده و عامه فهم دارد (البته قبل از نيما هم تقى رفعت شعر نو سرود اما به دليل اينكه طرفدار خيابانى بود و او كشته شد خودكشى كرد. من ۹ شعر از او را به آريان پور دادم كه در كتاب از صبا تا نيما چاپ شد) اما در همان دوره تندركيا هم شعر نو گفت (شاهين!) مثلاً هوا انگولكى من هم هوايى... اما كار او نگرفته. چون براى مردم قابل درك نبود. اما نيما با وجود اينكه كاملاً قابل فهم است بسيار بدعت گذار است. شاملو هم همين طور يا اخوان و سهراب را هم به خوبى مى توان فهميد. سيمين بهبهانى هم از جمله شعراى بزرگ ما است كه ساده مى سرايد و همه مى فهمند بنابراين اگر دقت كنيم بزرگان ادبيات ما همه به نوعى قابل فهم مى نوشتند و مى نويسند.»
    سيمين دانشور از جمله نويسندگان ايرانى است كه با صادق هدايت آشنايى داشته و او را درك كرده است. اين همنشينى و آشنايى با هدايت در زندگى دانشور نقطه عطفى به حساب مى آيد كه مى توان آن را ديدار دو نويسنده مهم دانست كه هر دو از مشهورترين چهره هاى ادبيات ايران در جهان هستند. از دانشور درباره صادق هدايت مى پرسم و اينكه او چطور هيچ گاه تحت تاثير نگاه هدايت در ادبيات قرار نگرفت. او مى گويد: «صادق هيچگاه عروسى نمى رفت، اصلاً اعتقاد به اين مراسم نداشت. اما عروسى من و جلال را آمد. دكتر كريم هدايت در شيراز زندگى مى كرد. او پسرعموى صادق هدايت بود و در ضمن من چند كتاب از هدايت را در همان نوجوانى خوانده بودم و در عين حال انشاى خوبى هم داشتم. (آن زمان مى گفتند هر كس انشاى خوبى داشته باشد نويسنده مى شود) در هر حال روزى دكتر كريم هدايت به خانه ما تلفن كرد و گفت صادق هدايت در شيراز است و مى خواهد جاهايى را ببيند كه ما نه بلديم و نه سر درمى آوريم تو حاضرى راهنماى او باشى؟گفتم با كمال ميل. صادق خان تا من را ديد گفت خود تو را در اين قهوه خانه ها و جاهايى كه من مى خواهم ببينم راه مى دهند. گفتم دختر دكتر دانشور را همه جا راه مى دهند! آن زمان شيراز كوچك بود و مكان هاى محدودى داشت. با هم به قهوه خانه رفتيم. من در حال چاى خوردن بودم كه ديدم بلند شد و رفت سر يك ميز ديگر، بعدها فهميدم داش آكل و كاكارستم را آنجا پيدا كرده است. بعد رفتيم قهوه خانه اى كه براى كارگران بود و آنجا هم آدم هايى را پيدا كرد كه نمى دانم آيا از آنها نوشت يا خير.بنابراين هدايت تا درك و تجربه شخصى نداشت نمى نوشت. به هند رفت و برگشت تا بوف كور را بنويسد. هدايت هيچ گاه خيالى كار نكرد .او بزرگترين نويسنده ايران است. شازده احتجاب گلشيرى كار فوق العاده خوبى است. وقتى گلشيرى كتاب را پيش من آورد و خواندم، گفتم از هدايت خيلى استفاده كرده اى. گفت: تحت تاثير هدايت هم بوده ام. فخر النساء شازده احتجاب كمى شبيه زن اثيرى هدايت است و... اما او گلشيرى است و نمى توان نفى اش كرد. اما ما همه از زير شنل هدايت بيرون آمده ايم. آثارش از من هم بيشتر ترجمه شده و حتى به زبان چينى هم درآمده است. من از هدايت خيلى استفاده كردم و تا وقتى ايران بود هرچه مى نوشتم مى دادم تا بخواند. در تهران هم همسايه بوديم. مى رفتيم روى بام و او هم مى آمد روى بام خانه اش و با هم حرف مى زديم. اين قضيه هيچ وقت يادم نمى رود كه وقتى من زن جلال شدم زياد به خانه ما مى آمد. چون گياه خوار بود زياد دعوتش مى كرديم و او مى آمد و غذاهايى مثل گل كلم، نخود فرنگى، هويج پخته و... مى خورد. يك بار ما خانه نبوديم. هدايت آمده بود و با در بسته روبه رو شده بود. روى كاغذى نوشته بود: رفتيم و دل شما را شكستيم، فلنگ را بستيم و شما بمانيد با زندگى هاى توسرى خورده تان. وقتى اين جمله را خواندم، گفتم اين مى خواهد بلايى سر خودش بياورد. سه، چهار هفته بعد بود كه خبر خودكشى اش را شنيديم. او نويسنده بزرگى بود. او اولين كسى بود كه به اهميت ادبيات عاميانه واقف شد و بوف كورى نوشت فوق العاده، خداى من! او با سايه اش حرف مى زد و من اين كتاب را بارها و بارها بلعيده ام.» سيمين دانشور بعد از چاپ سووشون بسيار مورد تقليد نويسندگان ايرانى و به خصوص زنان قرار گرفت. اينكه او به عنوان رمان نويس يكى از مهمترين راويان داستان ايرانى به حساب مى آيد دلايل گوناگونى دارد. نثر پاكيزه، ساختارى هدفمند، درك عميقى از وضعيت انسان ايرانى در پهنه تاريخ و... باعث شده اند تا او يكى از مدل هاى رمان نويس ايران به حساب آيد. از او درباره تقليدها و وضعيت نويسندگان زن ايرانى مى پرسم. او مى گويد: «من كارهاى نويسندگان جوان را زياد نخوانده ام. پيشكسوت ها هم كه كار خودشان را مى كنند پارسى پور، گلى ترقى و... از اين نمونه اند. اما در ميان آثارى كه از جوانان خوانده ا م به سه نفر اميد دارم. يكى صوفيا محمودى كه كتاب جدول كلمات متقاطع را نوشته و ديگرى هم سهيلا بسكى كه كتاب از درون را نوشته كه هنوز منتشر نشده اما من آن را خوانده ام و ديگر ناهيد كبيرى كه پيراهن آبى را نوشته اما در ميان زنان شاعر سيمين بهبهانى در اوج است. نازنين نظام شهيدى هم شاعر خوبى است. اما جوانان كمى بين سنت و مدرنيسم گيج مانده اند. فروغ نمونه درخشانى بود كه نيما را درك كرده بود. در اين ميان بايد به طاهره صفارزاده اشاره كنم كه به عقيده من كار فوق العاده اى كرده است. او شاعر انديشه و معنويت است و در آثارش در حال نزديك شدن به ماوراء الطبيعه است. هفت سال از عمرش را گذاشت تا قرآن را به انگليسى و فارسى شاعرانه ترجمه كند. او كار نويى كرده است و قرآن او كار فوق العاده اى است و در آمريكا به چاپ نهم رسيده است. در ضمن او چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه كرده كه قابل وصف نيست. آيا آمريكايى ها كه آن را مى خوانند فهميده اند قرآن شعر خداوند است كه بر پيامبر برگزيده اش نازل شده است. قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خيلى از آن لذت مى برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه كرده كه گاهى مرا به گريه مى اندازد.» دانشور يكى از دانشجويان مشهور دوران طلايى دانشكده ادبيات دانشگاه تهران است. او محضر اساتيد بزرگى را درك كرده و در عين حال گرايش هاى مدرن داستان ايرانى را فراموش نكرده است. سئوال اين است كه دانشور كه در دوره اى خاص در دانشگاه تهران درس خوانده و در محضر اساتيدى بوده كه گرايش هاى كلاسيك گاه متعصبانه اى داشته اند چطور توانسته به سمت ادبيات روز حركت كرده و از معدود دانشجويان آن دوره دانشگاه باشد كه به عنوان رمان نويسى بدعت گذار مطرح شد. او مى گويد: «ما اساتيدى چون فروزان فر، بهار، خانلرى و... داشتيم. در دوره ما كلاس خاصى براى ديپلمه ها گذاشتند تا براى دوره ليسانس ادبيات آماده شوند. در آن دوره و در دوره بعد ما اساتيد بزرگى را درك كرديم مثل دكتر معين (بيچاره در سال هاى پايان عمر، روزهاى سختى را گذراند) اما اينكه مى گويى چرا من به سمت گرايش هاى ادبى آنها نرفتم چند دليل دارد؛ اول اينكه ما همسايه نيما بوديم. من نيما را مى شناختم. صبح ها مى آمد دنبال من و مى رفتيم از دشتبان سيب زمينى مى گرفتيم. (آن موقع اينجا خانه زيادى نبود و تمام جاليز و دشت بود. آن وقت من بعدازظهرها در كنسرواتوار تهران كه رئيس آن روبيك گريگوريان بود درس مى دادم) نيما زغال هم مى آورد زمين را گود مى كرد و سيب زمينى تنورى درست مى كرد و بعد هم بر روى تخته سنگ عظيمى كه آنجا بود مى نشستيم. نيما بسيارى از اشعارش را در حضور من سرود مثل شعر آب در خوابگه مورچگان كه عيناً در حضور من گفت. پس آشنايى من با نيما بسيار اثرگذار بود. نكته بعد آشنايى ام با خانم سياح بود و رساله ام ابتدا به راهنمايى او بود. او فارسى زياد نمى دانست اما انگليسى اش خوب بود و من برايش ترجمه مى كردم. گفت رساله ام را كه درباره استتيك بود با او بگذرانم. او مفاهيم مدرنيته را به من آموخت (حالا هم علامه دكتر پاينده كه خيلى خوب نوشته هاى مرا فهميده مرا پسامدرن دانسته است) من مى نوشتم و مى رفتيم خانه خانم سياح و فصل به فصل با او پيش مى رفتم. برايم پيانو مى زد. او دكترايش را از روسيه گرفته بود و چخوف را او به من شناسانيد. او تاثير زيادى بر من گذاشت تا دچار تحجر دانشگاه نشوم. نكته سوم هم حضور جلال بود و اين خانه كه مركز رفت و آمد نويسندگان و شاعران جديد بود؛ آدم هايى مثل براهنى، ساعدى، شاملو، شاهرودى، اخوان و... هيچ وقت يادم نمى رود اخوان قند داشت ولى عاشق نان خامه اى هاى بزرگ بود. زنش ايران (كه دخترعموى اش بود) مدام با او دعوا مى كرد كه پسرعمو تو قنددارى نخور و من مى گفتم اخوان مى خواهى خودكشى كنى... در هر حال در مقابل اين وضعيت دانشگاه و متحجرانى بودند كه اصلاً شعر نو را قبول نداشتند. درس فارسى عمومى داشتم. رفتم سر كلاس گفتم شما چه مرگتان است كه هيچ مرده شويى از پس تان برنمى آيد! دانشجوها خنديدند و گفتند ما دوست داريم از ادبيات معاصر بگوييد. من هم قرار گذاشتم تا كتاب هاى درسى را زودتر بخوانند تا من هم در ساعت هاى تفريح برايشان از شعر نو بگويم. روزى فروزان فر به من گفت: دوشيزه مشكين شيرازى شنيده ام بحر طويل درس مى دهى. (شعر نو را او بحر طويل مى دانست) گفتم استاد اين طور نيست و چند شعر از نيما خواندم. گفت: اگر تو مى گويى پس حتماً چيزكى هست. اما در هر حال شعر نو را قبول نكرد. اما خانلرى تا حدودى اين قالب را پذيرفت. به هر حال من در حال پايان رساله بودم كه خانم سياح مرد و من مجبور شدم ادامه آن را با استاد فروزان فر بگذرانم. او هم گفت: بايد براى اين مسائل مصاديق ايرانى و فارسى پيدا كنى. گفتم استاد اينكه مى شود دو رساله. گفت: اصلاً هر كارى مى خواهى بكن. فروزان فر هيچ كمكى نكرد. نه منابع مى داد نه كتاب معرفى مى كرد. درحالى كه خانم سياح برعكس او بود و من در واقع دو رساله نوشتم.» سيمين دانشور در جزيره سرگردانى فضاهايى ساخته است كه در آنجا ديالوگ ها و گفت و گوهاى متعدد مختلفى بر سر آرمان ها، ايسم ها و ايدئولوژى ها شكل مى گيرد. او در اين رمان برعكس سووشون به گفت و گوهاى فراوان شخصيت ها رنگ بخشيده و قهرمان خود را ناظر و شاهد تكاپوها و نقش هاى آرمان گرايانه نسل آماده انقلاب مى كند. سئوال اين است كه اين نوع فضاسازى تا چه اندازه ارجاع ها و استنادهاى بيرونى داشته و دانشور چرا اين شكل از روايت را براى ساختن نگاه تاريخى اش به آن دوره برگزيده است. دكتر دانشور مى گويد: «جالب اين است كه بدانيد جلد سوم جور ديگرى است. من در كوه سرگردان بيشتر درباره موعود نوشته ام. زيبايى مذهب شيعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق العاده است. اميدوارم ايشان ظهور كنند و دنياى ما را نجات دهند. ظهور ايشان لازم است تا بوش ديوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خيلى در انتظار امام زمان و ظهور ايشان هستم و تنها راه حل را در اين دنياى وانفسا ظهور ايشان مى دانم. اما در مورد سئوال تو تمام آن فضاها تجربه شخصى بوده و من مدام در حال يادداشت ديده ها و شنيده هايم بوده ام. من تا تجربه نكنم و شخصاً ديالوگ نداشته باشم نمى توانم بنويسم. درحالى كه گلى ترقى اين حسن را دارد كه از فضاهايى مى نويسد كه تجربه شخصى خودش نيست و اين خيلى كار مشكلى است كه او عالى انجام مى دهد. بنابراين من از تجربه هاى بيرونى استفاده كرده اما سرنوشت آدم هاى داستان هايم را عوض مى كنم. در ضمن من از پايان غم انگيز بدم مى آيد. ما به حد كافى غم داريم. رمان يا داستان بايد شاد، محرك و شوق انگيز باشد و من از رمان هاى سياه و پر از قتل و مصيبت بدم مى آيد. رمان بايد شكوه و زيبايى را به ياد مردم بياورد.» يكى از مهمترين مولفه هاى جهان داستانى سيمين دانشور مفهوم تنهايى است. رمان هاى او با وجود اينكه در محيط ها و فضاهاى پرشخصيت و پر از ماجرا مى گذرند اما در نهايت بيانگر تنهايى عميق قهرمان ها و زنان داستان هاى او هستند. اين تنهايى با تلفيق معنى سرگردانى جنبه اى زيباشناختى در آثار سيمين دانشور پيدا كرده و موجب مى شود تا به صورت امرى تكرارشونده و آهنگين با آن روبه رو باشيم. سئوال دوم اين است كه آيا آدم هاى دانشور در آرمان هاى خود شكست خورده اند. سيمين دانشور مى گويد: «البته آنها كه كليد دستشان بود گم و گور شدند. حورا ياورى به خوبى اين را فهميده و مى گويد جزيره سرگردانى دادگاه تاريخ است و دانشور از سوگوارى درآمده و اصلاً به گذشته نگاه نمى كند. نسل هم نسل من اين گونه بودند. در عين حال هر روز بايد نو شد و با دنيا پيش رفت. اما درباره تنهايى حرف تو كاملاً درست است. مثل توران جان. در عين حال من خودم تنهايم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است كه بيوه و تنهايم. خودم تنهايى را لمس كرده ام كه خيلى سخت است. البته كسى كه با خدا است تنها نيست. من عاشق خدا هستم. من مديتيشن مى كنم و مدام به خدا مى انديشم. خدا گسترده بر كل كائنات است. اما در هر حال من عملاً تنهايى را لمس كرده ام. جلال كه مرد خيلى خواستگار داشتم اما هنوز حلقه جلال در دستم است. (دانشور دست چپش را نشان مى دهد كه دو حلقه در يك انگشت او قرار گرفته اند) بعد از جلال من هنوز جوان بودم. هم مشهور بودم، هم خانه داشتم، هم استاد دانشگاه بودم اما به هيچ كدام از خواستگاران جواب مثبت ندادم و به قول پرويز داريوش سر همه شان را خوردم و آنها مردند! به هر حال من تنهايى را درك كرده ام اما در مراقبه خودم خدا را به صورت نور مى بينم. (البته اينها شخصى است و نبايد فاش شود) من مديتيشن و يوگا را در آمريكا آموختم و با وجود اين مراقبه ها باز هم از تنهايى گريزى نداشته ام. در عين حال تنهايى صفت خدا است و ما نمى توانيم با آن كنار بياييم. چرا مردها و زن ها ازدواج مى كنند، بچه دار مى شوند و… تازه ما بچه هم نداشتيم. درست است كه همه بچه هاى ايران را فرزندان خودم مى دانم اما تنها بودم. من هنگام اهداى جايزه اندرسون آن را به خود بچه ها دادم و گفتم بچه ها، من بچه نداشتم. سترون بودم و اجاقم كور بود ولى شما را فرزندانم مى دانم. روزگارى كه درس مى دادم كمتر تنهايى را احساس مى كردم. شاگردانم جوان بودند و من خودم را مادر آنها مى دانستم. (شاگردان برجسته زيادى دارم) ولى سال ها است كه ديگر درس نمى دهم.» دانشور لابه لاى خاطراتش از دكتر شفيعى كدكنى ياد مى كند و شعر و شخصيت او را توصيف مى كند. نزديكى شفيعى با ادبيات روز ايران و احاطه وى بر ادبيات كهن باعث شده تا وى همواره شخصيتى دوسويه داشته باشد. هم نزد كهن گرايان مقامى شامخ به دست آورد و هم در ميان نوگرايان شعر و داستان ايرانى چه به عنوان شاعر و چه به عنوان نويسنده و محقق مقام قابل ستايشى داشته باشد. دكتر دانشور مى گويد: «مرد فوق العاده با شعرى فوق العاده بود. شعرى براى جلال و در رثاى او سرود. آن روزها خيلى جوان بود و گويا تازه دكتراى خود را گرفته بود. نعمت آزرم او را پيش من آورد و گفت اين آقا مى خواهد شعر خودش درباره جلال را براى شما بخواند. قسمتى از شعر اين طور مى گفت كه (تو در نماز عشق چه خواندى كه منصوروار بر سر دارى، وين شحنه هاى پير هنوز از مرده ات پرهيز مى كنند) من تشويقش كردم. به هر حال شفيعى يكى از بهترين شعراى ما و از پيشكسوتان ما است. يك استاد بزرگ دانشگاه با شاگردان ممتاز و از شاگردان برجسته اش دكتر مسعود جعفرى است.» سيمين دانشور اولين رئيس كانون نويسندگان ايران بود. انتخاب وى به اين سمت با راى بالا موجب شكل گيرى رسمى كانون و آغاز فعاليت هاى آن بود. او در دوره اى به رياست كانون رسيد كه جبهه گيرى ها و تقابل ايدئولوژى ها بين نويسندگان و روشنفكران مشهور زمان در اوج بود. از دانشور درباره اين اتفاق مى پرسم و او بسيار شفاف توضيح مى دهد: «بله، من بيشترين راى را آوردم. علت آن هم اين بود كه اگر آل احمد را رئيس مى كردند، چپ ها قبول نمى كردند. جلال و به آذين با هم مشكل داشتند و اگر به آذين رئيس مى شد، جلال قبول نمى كرد. بنابراين وقتى من رئيس شدم، بى طرفى رعايت شد و من موضع بى طرفى داشتم. نه توده اى بودم (راستى به آذين هنوز زنده است؟ من او را خيلى دوست دارم، مرد باشخصيت و فرهيخته اى است) و نه خط وربط ديگرى داشتم. جلسات كانون هم بيشتر يا همين جا و يا خانه داريوش آشورى تشكيل مى شد. به هر حال من، جلال، به آذين و چند نفر ديگر كانديدا بوديم. من انتخاب شدم. در جلسات عمومى گاهى جلال زياده روى مى كرد و با به آذين درگير مى شد البته به آذين هم مانيفست حزب توده را مى خواند و مى خواست آن نگاه را حاكم كند. به هر حال روزى جلال بدجور به به آذين حمله كرد. من برگشتم و گفتم: آقاى آل احمد اينجا جلسه حزبى نيست، خواهش مى كنم اين دعوا را قطع كنيد! آقاى به آذين شما هم اين قدر مانيفست ندهيد! من مجبور بودم قلدرى كنم وگرنه اين دو بدجورى درگير مى شدند. جلال هم مجبور بود حرف من را قبول كند. من در دوره خودم خيلى كار كردم. براى ثبت كانون. با اينكه برادرم سرلشگر بود و توصيه من را به سرهنگى كه مسئول اين كار بود كرده بود، او مرا در دفتر خودش نپذيرفت. روى پله ها با من حرف زد و گفت نمى شود. ما هم مبارزه مكتوب را شروع كرديم. به هر حال كانون هنوز هم ثبت نشده است و هنوز هم به آن مجوز تشكيل مجمع عمومى نمى دهند. اگر كانون ثبت مى شد خيلى كارها بود كه مى شد انجام داد. در هر حال من ديدم بهترين كار اين است كه مقاله بنويسيم و در روزنامه ها حضور داشته باشيم، سخنرانى بگذاريم، شعرخوانى بكنيم و خيلى از اين كارها را انجام داديم. يكى ديگر از كارهاى من كه جنبه عملى داشت به اعتياد برخى از نويسندگان و شاعران ما بازمى گشت. من با دكتر غلامحسين ساعدى كه در يك بيمارستان شبانه روزى كار مى كرد، صحبت كردم كه به صورت پنهانى و بدون اينكه كسى بفهمد آنها را ترك بدهد. او خيلى موفق بود و ساعدى خيلى از اين شاعرها يا نويسندگان را نجات داد و البته عده اى هم در اين كار ناموفق ماندند.» با وجود اينكه فضاى آثار دانشور پوشيده از شكست ها، افتادن ها، تنهايى ها و... است او كمتر و يا شايد اصلاً به سمت زمان سياه و روايتى تلخ حركت نكرده است. تاكيد او بر معناى اميد كه شمايلى ماوراءالطبيعى نيز در آن ديده مى شود، باعث شده تا رمان هاى دانشور آثارى باشند كه تمايلى به اغراق در شكست و يا گرايش هاى ناتوراليستى، رئاليسم سياه و... نداشته باشند. از او در اين باب مى پرسم و او پاسخ مى دهد: «نه. من اصلاً به آن تيپ ادبيات و داستان سياه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان موقعيت ها هم استفاده مى كنم. ادبيات بايد اميد به آينده بدهد و شوق ايجاد كند. البته هر كس فرم و سليقه خود را دارد و من ايرادى بر آن نوع ادبيات ندارم، اما خودم به شخصه آن تيپ داستان نويسى را نمى پسندم.» از قسمت سوم تريلوژى دانشور مى پرسم، رمان كوه سرگردان كه بعد از جزيره سرگردانى و ساربان سرگردان سه گانه او را كامل خواهد كرد. دانشور در اين رمان روز هاى انقلاب را روايت كرده و آدم هايش را در يكى از مهم ترين مقاطع تاريخى ايران قرار داده است. كوه سرگردان نقطه پايان اين سه گانه خواهد بود. سيمين دانشور مى گويد: «همان طور كه گفتم من به مفهوم موعود پرداخته ام. در اين جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى گذرد. من در اين قسمت درباره انقلاب كمتر قضاوتى كرده ام. چون اعتقاد دارم براى كار بسيار زود است اما برخى ناملايمات و كاستى هاى واقع گرايانه را نشان داده ام. اما باز هم مى گويم ما شيعه هستيم و اين مذهب بسيار زيبا است با امام على(ع) و آن شهادت زيبايى اش. او انسان فوق العاده اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم ترين كتاب ما است. فيلمى كه براساس زندگى او ساختند چندان تعريفى نداشت و تنها موسيقى استاد فخرالدينى عالى شده بود. ما مديون امام على(ع) و بعد امام حسين(ع) هستيم. امام حسين(ع) به ما آموخت كه با آب نمى شود كار بزرگ كرد و بايد خون داد. او مى دانست كه كشته مى شود و مى توانست به ايران بيايد كه زادگاه همسرش بود. اما او ايستاد و با خون خود كارى كارستان را انجام داد. اين را هم بگويم كه ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله عليها) هستيم. دخت پيامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسين(ع) و اين كم لياقتى است؟ و حضرت زينب (سلام الله عليها) خطيب فوق العاده اى بود. ما اين مذهب شيعه را مديون اين شخصيت برجسته و تفكر موعود هستيم. موعود در كوه سرگردان بسيار حضور دارد. در آخر مى نويسم دست غيبا سوخت جان در انتظارت ‎/كو ظهورت دير شد هنگام كارت. در مذاهب ديگر هم موعود دارند. بودايى، زرتشتى و... مسيحى و اما موعود ما بسيار شخصيت نابى است. من از موعود لذت مى برم. مى دانى چرا؟ براى اينكه اميد به آينده است. وقتى هيچ كارى نمى توانى بكنى، مجبورى به آينده بنگرى و در آينده ما موعودى متصور و محقق است. اميد در تمام نوشته هاى من ملموس است و قهرمان ها و شخصيت هاى من چشم به آينده دوخته اند.» دانشور علاوه بر رمان كوه سرگردان مجموعه داستانى به نام انتخاب را هم در دست چاپ دارد كه درباره آن توضيح مى دهد. او مى گويد: «دو قصه آن حاضر است. يكى لقاءالسلطنه كه در گل آقا چاپ شد و به احمدرضا احمدى تقديم شده است و كاملاً طنز است. قصه ديگر هم «اسطقس كه قبلاً در كتاب فرزان چاپ شده است. بقيه قصه ها چاپ نشده و وقتى تكميل شوند انتشارات قطره آنها را منتشر خواهد كرد. انتشارات نيلوفر هم كه نامه ها را درآورده است، ادامه آن كه نامه هاى جلال به من است را منتشر خواهد كرد. من در بيمارستان كه بودم آنقدر از كتاب نامه هاى خودم به جلال امضا كردم و به مردم دادم كه دكترم من را مرخص كرد تا بتوانم در خانه ام استراحت كنم! جلد دوم نامه ها هم فوق العاده زيبا است و بيشتر در روزگار مصدق است؛ مصدق كه افتخار ما ايرانى ها بود. يادم مى آيد در دانشگاه استنفورد مدام ما ايرانى ها مى رفتيم پيش معلم تاريخ خاورميانه و مى پرسيديم عاقبت چه مى شود و او وقتى آيزنهاور آمد گفت، اين قزاق كار دست شما خواهد داد. وقتى مصدق باشكوه آمد و در سازمان ملل سخنرانى كرد افتخار كرديم. چقدر هم ساده بود، لباسى بدون كراوات و با فرانسه اى فوق العاده حرف زد. ما خيلى به مصدق اميد داشتيم. من روز كودتا از آمريكا به ايران آمدم. داشتم خانه را مى چيدم و اسباب ها را جابه جا مى كردم كه ناگهان استاد عبدالله انوار آمد و گفت: مصدق سقوط كرد. من و جلال و خدمتكارمان گريستيم.» از دانشور درباره روايت حمله به آل احمد در هنگام حمايت از مصدق سئوال مى كنم و او اين ماجرا را تاييد مى كند و مى گويد: «روز نهم اسفند جلال رفته بود به نفع مصدق سخنرانى كند. گويا يكى از طرفداران شاه با چوب به او حمله مى كند. در آن ميان خانمى متوجه مى شود، دست جلال را مى گيرد و او را پايين مى كشد و فرارى اش مى دهد. (در نامه ها خودش اين قضيه را نوشته) خيلى خدا را شكر كردم و گفتم اگر مى زد كمرت را مى شكست من چه كار مى كردم... اگر شاه و اشرف با مصدق همكارى مى كردند ايران آباد مى شد. مصدق مرد بزرگى بود. حيف... به هر حال ما ملت سيه روزگارى هستيم.» دانشور در اغلب آثارش پرتره و چهره اى از جلال آل احمد ارائه داده است. چهره اى داستانى كه وجوه مختلفى دارد. حال آيا در كوه سرگردان هم ما با اين ويژگى روبه رو خواهيم بود. سيمين دانشور مى گويد: «در ساربان سرگردان هستى از خود مى پرسد آيا زندگى ما مثل سيمين و جلال است؟ اما مراد خودشيفته و خودمحور نيست و اين تنها جايى است كه من درباره جلال مى نويسم و در كوه سرگردان اشاره اى به جلال نشده.»

  6. #5
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض «انتخاب» به پایان رسید

    سیمین دانشور تازه ترین مجموعه داستانی اش را به نام «انتخاب» به پایان رساند. این مجموعه که «انتخاب» و «برو به چاه بگو» عنوان دو داستان آن است چندی پیش به ناشر سپرده شده بود اما به دلیل کم حجم بودن اثر قرار شد دانشور داستان های دیگری را نیز به آن بیفزاید.
    نشر قطره چاپ این مجموعه را به عهده گرفته که هم اکنون در مرحله حروفچینی است. این داستان نویس و مترجم هشتم اردیبهشت سال ۱۳۰۰ در شیراز به دنیا آمد. در سال ۱۳۲۸ دکترای خود را در رشته ادبیات فارسی از دانشگاه تهران گرفت. یک سال بعد با جلال آل احمد ازدواج کرد و در سال ۱۳۳۱ برای مطالعه در رشته زیبایی شناسی در دانشگاه استنفورد به آمریکا سفر کرد.
    شاید نام سیمین دانشور برای بسیاری با «سووشون» گره خورده باشد؛ رمانی که نخستین جرقه های آن در سال های ۲۲-۲۱ همزمان با حضور متفقین در شیراز در ذهن او زده شد و سرانجام در سال ۴۸ به چاپ رسید. این رمان به ۱۷ زبان ترجمه شده است. او را می توان یکی از پرتیراژترین نویسندگان ادبیات معاصر دانست.
    دانشور نخستین مجموعه داستان های خود را به نام های «آتش خاموش» و «شهری چون بهشت» پیش از ورود به دانشگاه در سال ۱۳۲۷ نوشت.
    در داستان های دانشور به دغدغه های زنان با نگاهی عمیق نگریسته شده است و زن در آثار او چهره مستقلی از خود به نمایش گذاشته است، قهرمان سووشون نمونه بارز این دیدگاه است. در جزیره سرگردان نیز دانشور از دید یک زن به فرایند تاریخ و زندگی نگریسته است.
    زنان آثار او ارزش های پذیرفته شده جامعه را مورد پرسش قرار می دهند و به ارزش های دنیای مردانه با دیده تردید می نگرند. طراحی و تصویرسازی از آدم های عادی و دغدغه هایشان و توجه به اسطور ه های ملی و قومی در کنار پرداختن به تضادهای انسان معاصر از ویژگی بارز آثار سیمین دانشور است.
    از ترجمه های او می توان به «سرباز شکلاتی» برنارد شاو (۱۳۲۸)، «باغ آلبالو» و «دشمنان» از آنتوان چخوف (۱۳۳۱)، «بئاتریس» از شنیتسلر و «رمز موفق زیستن» از دیل کارنگی (۱۳۳۲)، «کمدی انسانی» ویلیام سارویان و «داغ ننگ» از ناتانیل هارتون (۱۳۳۴)، «همراه آفتاب» (۱۳۷۷) و «بنال وطن» از آلن پیتون (۱۳۵۱) اشاره کرد. «به کی سلام کنم؟» (۱۳۵۹)، «غروب جلال» (۱۳۶۰)، «ماه عسل آفتابی» (داستان های ملل مختلف) (۱۳۶۲)، «شناخت و تحسین هنر» (مجموعه مقالات) (۱۳۷۵)، «از پرنده های مهاجر بپرس» (۱۳۷۶) و «ساربان سرگردان» نیز از جمله تالیفات دانشور است.
    قرار است ترجمه اسپانیولی داستان «مار و مرد» از مجموعه «به کی سلام کنم؟» به همراه شرح حالی از این داستان نویس پیشکسوت منتشر شود.
    روزنامه کارگزاران

  7. #6
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض دشمنان جسم من دوستداران شعر من هستند(مصاحبه با سیمین بهبهانی)

    می گوید چشم هایم نمی بیند. می گویم چرا مشکلی پیش آمده. می گوید نه، دشمن چشم هایم را از من گرفته. سیمین بهبهانی با صدای گرفته ای این را می گوید.

    خیلی خوشحال است که شرق دوباره منتشر شده. چند بار با جملاتی مختلف خوشحالی اش را ابراز می کند. با اینکه ۸۰ سال سن دارد اما هنوز هم انرژی رشک برانگیزی برای حرف زدن درباره شعر دارد. با چنان علاقه ای از شعر می گوید و می نویسد که حسادت آدم را برمی انگیزد. او در ۸۰ سالگی همچنان مثل یک جوان به سرودن شعر می پردازد. پیری که از شناسنامه و صدایش پیداست اجازه نمی دهد که جوانی روح او در محاق بماند.سیمین بهبهانی تحول اساسی در غزل فارسی ایجاد کرد و خیلی ها معتقدند که غزل امروز مرهون کنکاش های سیمین در اوزان عروضی است به همین دلیل او را «نیمای غزل» نامیده اند.

    مکالمات یک هفته من و سیمین بهبهانی، هر لحظه اش باعث می شد به چشم های بانوی غزل ایران فکر کنم. چه آنجا که شکایت می کرد از کم سویی چشم هایش، چه وقتی صفحات را با ماژیک و حروف درشت می نوشت. اگرچه خود او سروده؛ «شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد / خشم است و آتش نگاهش، یعنی تماشا ندارد»، اما بهبهانی به رغم بی مهری های روزگار با چشم هایش، هنوز بانوی غزل ایران هست و خواهد ماند و تماشا دارد. گفت وگوی شرق را با سیمین بهبهانی بخوانید.

    ● شما را نیمای غزل نامیده اند. چرا چنین لقبی به شما تعلق گرفته است؟
    اغلب آدم ها به خصوص شاعران و هنرمندان در جست وجوی نسبت ها و شباهت ها نیستند. شاید که پیوستگی افراد و اشیا به یکدیگر موجب وحدت جهان شود که این وحدت همیشه موجب آسایش خاطر بشر بوده و فرد را از گسستگی و پریشانی برکنار داشته است. می دانم که بزرگترین آفت خوشبختی بشر کین توزی و جنگ و تفرق است، گمان می کنم القابی که تاکنون موجب دلخوشی من شده است به یمن همین علاقه به ایجاد تشابه و پیوند باشد، خواه پیوند به ذات یا تشبیه به معنا. چندی مرا «غزال غزل» نامیدند. سپس «نیمای غزل» و اخیراً «بانوی شعر» یا «بانوی غزل» و «غزلبانوی شعر» و این دو تاکید آخرین شاید ابرام کسانی است که غزل را از مقوله شعر جدا می دانند. عنوان «نیمای غزل» را استاد گرامی علی محمد حق شناس درباره من به کار گرفت. توجیه خود ایشان این بود که همان گونه که نیما بنیاد وزن های شعر فارسی را از تساوی طولی مصرع ها برکنده و بر مبنای تعداد نامساوی ارکان افاعیل عروضی قرار داده است، سیمین هم در ارکان متداول عروض سنتی دست برده و آنها را به پیروی از پاره های کلامی، متنوع و تکثیر کرده است تا بتواند فضایی بیافریند که شکل و نظام واژگانی امروزین را در آن اوزان تازه بگنجاند که البته همنواخت اوزان قدیم نبودند. این توجیه کاملاً درست بود و من دریافته بودم که اوزان غزل سعدی و حافظ و مولانا و شاعران پیشین و پسین ایشان در طول ده قرن با واژگانی خو گرفته اند که دیگر ترک آن ممکن نیست و گنجایش برای پذیرفتن زبان امروز ندارند. (البته منظورم از «زبان » صرفاً واژه ها نیستند بلکه تغییرات و طرز تلقی از زندگی روزانه و طرز برخوردها و نگرش ها و شکل بیان عواطف است که مجموعاً زبان شعر را می سازد.) به این ترتیب تشابهی میان مقصود من و منظور نیمای بزرگ که در پی بهره گیری از زبان امروزین بود، وجود داشت که استاد حق شناس آن را مشخص کرد و در مقاله مفصل و مستدلی مرا «نیمای غزل» نامید. از آن روزگار به بعد بسیاری از منتقدان در مباحث خود به آن مقاله اشاره کرده اند.

    ● خودتان در این مورد چه نظری دارید؟
    نظر خود من در این باره آن است که نیما تساوی طولی مصرع ها را بنا به نیاز مضمون درهم ریخت، اما من تساوی را نگاه داشتم و ارکان را تغییر دادم. به عبارت دیگر من شکل هندسی شعر را که همان تساوی مصرع ها بود نگاه داشتم و ضرب ارکان عروضی را درهم ریختم و دیگرگون کردم، یعنی چارچوب غزل (شکل هندسی) به صورت قدیم باقی ماند اما درونمایه آن پذیرای زبان تازه و موضوع های متنوع شد که در کار من به صورت قصه، گفت وگو، طنز، فولکلور، روانکاوی، تغزل و طرح مسائل سیاسی ، اجتماعی و... صورت پذیرفته است .

    ● درباره غزل های هوشنگ ابتهاج چه نظری دارید؟ آیا در کارهایش نوآوری می بینید؟
    از روزگار رودکی تا امروز غزل نوعی از شعر فارسی است که بیش از دیگر انواع آن هواخواه داشته است و اغلب شاعران بزرگ ایران اگر قسمت اعظم علاقه خود را به آن معطوف نکرده باشند قطعاً در آن طبعی آزموده اند اما هیچ یک درصدد دیگرگون کردن حال و هوای آن برنیامده اند و همیشه با همان روش پیشینیان و حتی با همان نظام لغوی غزل همگام شده اند. شاید به همین دلیل باشد که بسیاری از اهل ادب غزل نوگرای مرا «غزل» نمی دانند و نوعی تازه از شعر به شمار می آورند. تاکنون شاعران غزلسرا به اندازه ای که کارشان با کار غزلسرایان بزرگ همسانی داشته است غزلسرای موفق به شمار رفته اند.

    بی تردید باید گفت که هوشنگ ابتهاج در این شیوه گوی سبقت از همه ربوده است و عموماً به جز غزلسرایان بزرگ و خصوصاً به حافظ کاملاً نزدیک نشده است اما غزلسرایان معاصر ما که با همان شیوه مرسوم کار کرده اند بسیارند و برجستگانی چون نظام وفا، رهی، شهریار، امیری فیروزکوهی، محمد قهرمان، معینی کرمانشاهی، حسین منزوی و بسیاری دیگر داریم که در همان شیوه مرسوم هنگامه کرده اند و در میان این بزرگان «سایه» از همه با نظام واژگان غزل نزدیک تر است و غزل های محمد قهرمان از لحاظ استواری قالب و محتوا و برابر داشتن اندیشه و عاطفه مطبوع طبع من است، یک لحظه از قلم راندن در چنین مقوله ای که نیازمند دقت و انصاف بسیار است شرمنده شدم. من که هستم که چنین جسور درباره بزرگان کشورم قضاوت کنم؟ بهتر است بخوانم و لذت ببرم و خاموش بمانم. چقدر با این غزل سایه گریسته و آرام گرفته ام؛

    شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
    دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت
    حالا هم همین طور شد... آنچه گذشتگان ما داشتند میراث اینان است - از شیر مادر حلال تر.

    ● بعضی می گویند دوران غزل گذشته است. شما چه نظری دارید؟
    اگر من چنین عقیده ای داشتم که به غزل رو نمی آوردم،

    ● کارهای غزلسرایان جدید را دنبال می کنید؟
    کسانی که در غزل نفس تازه ای می دمند دو گروه هستند؛ اول آنان که وزن و شکل ظاهری غزل قدیم را حفظ کرده اند اما با زبان ساده تر و تعبیرات ملموس تر و واژه ها و اندیشه های امروزی تر به غزل جان تازه ای می بخشند و موفق هم هستند. محمدعلی بهمنی در این شیوه پیروانی دارد. با این همه مسائل روزگار ما کمتر در این غزل ها مطرح می شود، یا می شود و من از آن خبر ندارم. مدتی است که مطالعه برایم آرزویی محال شده است.دوم گروهی هستند که خود را چریک های جوان لقب داده اند. هادی خوانساری این گروه را پر و بال می دهد. خود او هم غزل می نویسد. ابتکارات چشمگیری در کار اینان دیده ام. مثلاً این که معنای جمله را در بیت تمام نکنند و به بیت یا مصرع بعد تسری دهند یا ردیف هایی از حروف ربط و اضافه و عطف انتخاب کنند مثل «که»، «با»، «یا»، «چه» و... گاهی هم به مسائل روز می پردازند. تخیل هم در کارشان دیده می شود که گاه مرز آن به خیالبافی می پیوندد. در هر صورت اینها هنوز خیلی جوانند و باید منتظر بود که چقدر برای رسیدن به قله همت به خرج می دهند. از میان این جوانان کوروش کیانی قلعه سردی را خیلی کوشا و مشتاق دیده ام. اگر راه را ادامه دهد موفقیت در انتظار اوست. دیگرانی هم هستند که به سبب نداشتن مطالعه فراموششان کرده ام روی هم رفته این گروه را شایان توجه می دانم.
    درباره شعرهای شاعر جوان، میرزایی چه عقیده ای دارید؟
    سعید خیلی جوان بود که با غزلی بسیار تازه به دیدارم آمد. استعداد فوق العاده او مرا امیدوار کرد که شیوه ای خاص خود در غزل ابداع کند. بعدها مجموعه غزل هایش را منتشر کرد و توفیق یافت و جوان ها را هم به دنبال کشید. مدتی است از کارش بی خبرم. امیدوارم در ادامه راه خسته نشود. جوان ها باید بدانند که تا زنده هستند باید بتازند.

    ● خوشحال می شوم نظرتان را درباره نیما و کارهای او بدانم.
    نیما نقطه آغاز هرگونه تحول در شعر ایران است. او کاربرد وزن، قافیه، اندیشه، عاطفه، زبان و آرایش های کلامی در شعر خود را دیگرگون کرد و این محرز بود که دست شاعران بعد از او را باز می گذاشت که هر شگرد تازه را در شعر بیازمایند و امروز می بینم که بنیان شعر فارسی دیگرگون شده است و جوانان دیگر علاقه ای به توصیه های گذشتگان ندارند. من همه دستاوردهای این تحول را ارجمند نمی دانم. بسیاری از آنها مبتذل است و آسیب رسان. اما یک چیز مرا امیدوار می کند و آن کثرت ابداعات درست یا نادرست و انبوه آثار بی ارزش یا باارزش است. در کثرت و انبوهی امید بازیافت هست. در معدن زغال سنگ الماس هم می توان به دست آورد. لازم نیست که به خود زحمت بدهیم. درخشش الماس ما را به خود می خواند.
    ● و اخوان ثالث؟
    اما اخوان عزیز از دست رفته من ، یقین دارم که دو کتاب ارزشمند عطا و لقای نیما و بدعت ها و بدایع نیما که محصول رنج اخوان در دفاع از نیما بود، بر کلام معاندان نیما خط بطلان کشید. این از خدمت او به پیشرفت شعر نیمایی. اما اخوان در دو حوزه ادبیات کلاسیک و مدرن (شعر نیمایی) کوشش ها کرد و آثار جاودانه ای از خود به یادگار گذاشت در هر دو حوزه، توانمند و پراحساس و به معنای واقعی شاعر بود. چه عمر کوتاهی داشت و کوتاه تر از او عمر فروغ بود که بی آن که شما خواسته باشید از نبوغ او یاد می کنم او هم جاودانه شد. حالا برویم بر سر احمد شاملوی بزرگ. در ابتدا او از شاگردان نیما به شمار می رفت اما یک باره شیوه استاد را به فراموشی سپرد و توجه کرد که شعر فارسی اگر در مقوله وزن بیش از بیست و چند وزن آزموده ندارد، در عوض در عرصه نثر هزارساله خود کلامی آهنگین و هزارچه عرضه می کند که با سور و سوگ و با مهردخت و با صلح و جنگ یا هر پدیده دیگر فوراً نوای متناسب ساز می کند و طنین ویژه سر می دهد.

    ● شعر شاملو از نظر مضمون خیلی واجد تعهد اجتماعی بود. شعر او را چطور تحلیل می کنید؟
    شاملو متاثر از متون کلاسیک و آموخته شیوه نگارش مترسلان قدیم، با مضامین روزگار خود و با تعهد به حمایت از محرومان و ستمدیدگان شیوه ای نو عرضه کرد و به زودی در این نوع شعر به توفیقی چشمگیر دست یافت. شعر شاملو فرزندی جوان است زاده پدری پیر و خردمند. آنان که عظمت ادبیات کلاسیک ایران را درنمی یابند و نبودن قافیه های منظم در این نوع شعر بسیاری را فریفته و به تقلید واداشته است و دریغ که تاکنون کسی را در این تقلید موفق ندیده ام و اصولاً شعر خوب به همان اندازه که تقلیدی نیست مقلدی هم نخواهد داشت. شعر خوب با صاحبش آغاز و با خود او روانه ابدیت می شود.
    در کار بسیاری از غزلسرایان جوان، سخن در یک مصرع یا یک بیت تمام نمی شود و به بیت های دیگر کشیده می شود و گاه حالت قصه گونه پیدا می کند و از نظر مضمونی شبیه مثنوی می شود.
    آیا شکست اوزان و تجربه اوزان جدید برای بازگشت به شکل های قدیم مثل مثنوی و قصیده است؟
    درباره ابتکارات شاعران غزلسرای جوان حدی سخن گفتم. بیش از آن در حوصله فعلی من و ظرفیت این گفت وگو نیست.
    مصاحبه: روزنامه شرق

  8. #7
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض قسمت دوم

    ● خانم بهبهانی، کارهای شاعران جدید غیرغزلسرا را دنبال می کنید؟

    درباره پیگیری کارهای شاعران و نوپردازان جوان می پرسید. بله، تا وقتی چشم های سالم و توانمند داشتم، بیشترین مطالعه را هم در آثار جوانان و پیران داشتم. لعنت بر هر کس یا هر کسان یا هر حادثه که بینایی من را از من گرفت. من دید مرکزی ندارم و مطالعه برایم مشکل است. نوشتن را هم به کمک ذهن به انجام می رسانم. اما پیش از این علاقه داشتم که از وضع ادبی کشورم باخبر باشم.

    نمی دانم از کجا شروع کنم. از کودکی به یاد دارم که پدرم به ناچار دستش از روزنامه نویسی کوتاه و به کار گل مشغول شده بود. روزنامه اقدام و خیلی از روزنامه های دیگر تعطیل و توقیف شده بودند و آنها که مانده بودند وظیفه داشتند سخن نخست را در شأن قدرقدرت یا عالی شوکت ها بنویسند.بزرگ تر که شدم، پادشاهی رفت و پادشاهی آمد. جهان در آتش جنگ می سوخت. فروغی نخست وزیر بود. به هر تمهید که بود تمامیت ارضی ایران را حفظ کرد. «پل پیروزی» شدیم. اما آزادی نسبی هم حضور پیدا کرد. احزاب روی کار آمدند که البته نتیجه فعالیت بیشتر آنها شکست روحی جوانان و رویایی با فریب و دروغ بود.نزدیک بود که آذربایجان به هفده شهر عهدنامه ترکمانچای بپیوندد. درود بر سیاستمدارانی که در آخرین لحظه توانستند از وقوع فاجعه جلوگیری کنند.به ناچار، در طول زمان، آزادی نیم بند موقوف شد و تیغه سانسور بالای قلم ها قرار گرفت. چرا عنان توسن خود را رها کردم و تند راندم؟ به هر حال لازم بود که بگویم اگر در دهه بیست و سی شاعرانی چون نیما، توسلی، رهی، امیری فیروزکوهی، شاهرودی، اخوان، شاملو، نادرپور، رحمانی، فرخزاد، کسرایی، زهری، رویایی، آتشی و... و نویسندگانی چون صادق هدایت، بزرگ علوی، علی رشتی، ابراهیم گلستان و سیمین دانشور آثاری برجسته از خود به یادگار گذاشتند، از برکت همان چالش ها و کوشش های حق طلبانه بود. قلم باید در هوای آزاد نفس بکشد و دیدگاه نویسنده باید فراخ باشد و خاطرش آسوده. نویسندگان و شاعران ما کارهای درخشانی داشته اند چه بسیار که ترک دیار گفته اند و دور از خانه آبا و اجداد قلم می زنند. نویسنده توانمند و فیلمسازی باارزش چون ابراهیم گلستان کجاست؟ چرا صدای امروزین او را در زادگاه خودش نمی شنویم. تا در ایران بود بهترین اوقاتم صرف خواندن آثارش می شد. حالا اصلاً نمی دانم کجاست. زیر بال بسیاری از شاعران و نویسندگان را می گرفت. حالا چه کسی را پرواز می دهد؟هدایت خود را در غربت کشت، حتی نخواست جنازه اش در خاک خودش دفن می شود. امتیاز آثارش را به بیست هزار تومان فروخت و رفت تا خرج اجاره آپارتمانی در پاریس کند که خوابگاه آخرین روز و شب زندگی او باشد.غلامحسین ساعدی هم در پاریس مرگ خودخواسته را تجربه کرد و بسیاری دیگر که نمی خواهم فهرست مردگان زنده یاد را بنویسم. نادرپور نویسنده و شاعر بود و او هم دق مرگ شد. یادش فراموشم مباد.خداوند نگه دارد خویی را، رویایی را، آزرم عزیز را و سبت والا، دوست روزگار دیرینم را.

    ● دل پری دارید خانم بهبهانی.ا
    گر آزادی، به قول شاملو، کوچک تر از گلوگاه پرنده خوانده بود، در بدری هامان چنین فراوان نمی شد. از دهه هفتاد پرسیده اید و من از دهه های پیشین گفتم .

    ● و درباره جوان ترها؟
    جوان ها کجا را داشتند که شعر خود را عرضه کنند. ادبیات میدان وسیع برای تاختن می خواهد. چشمی برای تماشای شیرین سواری ها لازم است. این میدان و این تماشاگران کجا بودند؟ می ترسم بنویسم و چاپ نکنید.شعر دهه هفتاد را خوانده ام. نه همه را که البته در توانم نبوده است. در این دهه خود من داور جایزه مجله گردون بودم، جایزه شعر را به حافظ موسوی دادیم. الحق در جمع شاعران دهه هفتاد از بهترین هاست - هیوا مسیح را هم فراموش نکنم - حافظ موسوی شعری منسجم، با احساس، خوش لفظ و گوشنواز دارد، جایزه داستان کوتاه را نیز داوری کردیم و آن را به دو نفر دادیم که از هیچ یک نمی توانستیم چشم بپوشیم؛ بیژن نجدی و غزاله علیزاده، یاد هر دو زنده ماناد که خود از میان ما رفته اند.درباره غزل های نو و دیگر شعرهای دهه هفتاد صحبت کرده ام از غزلسرایان باید به دو تن، شاید هم به چند تن دیگر اشاره می کردیم. مثلاً نوذر پرنگ و منوچهر نیستانی که از دهه های پیشین به دهه اخیر رسیده بودند. از عماد خراسانی چه بگویم که استاد بود و در اوایل دهه هشتاد درگذشت. و از علی اشتری که جوان بود و شاید به دهه چهل هم نرسید. پراکنده گفتم، که خود پراکنده ام مشوش و درهم. و شاید فردا همین هم نباشم و امروز غنیمتی است.

    ● منظورم شاعران دهه هفتاد است؟

    منظورتان شاعران نوپرداز است که باید بگویم وزن را کلاً کنار گذاشته اند و قافیه را فراموش کرده اند.
    به گمان من، وزن و قافیه از لوازم شعر نیستند، اما فراموش نکنیم که موسیقی گوشنواز غیرعروضی باید همراه شعر باشد. شاید بپرسید که این موسیقی را چگونه بشناسیم.خیلی ساده می گویم که باید واژه ها آن طور انتخاب شوند و آن طور در جمله، پیش و پس، بنشینند که نتوانی یک واژه را از جایش برداری طی آن که لحن ادای شعر به گوشت بی تناسب بنشیند. شما نثر روزنامه را به سادگی می توانید بخوانید و اگر هم کلمه ای را در آن پیش و پس بخوانید، شاید فرقی در مطلب ایجاد نشود، اما اگر واژه های شعر را عوض کنید و حتی مترادفی هم وزن هم در آن قرار دهید باید در لحن شعر اختلالی حس کنید. این از ترتیب انتخاب واژه، اما باید چیزی برای گفتن باشد که با زبان عادی مغایر بنماید. مفاهیم معمول و آشنا برای شعر مناسب نیستند. مفاهیم شعر باید احساسی را از قبیل اعجاب و تحسین و اندوه و شادی و خشم و انعطاف برانگیزند، و مهم تر از همه چگونگی زبان است که خواه عادی یا ادبی یا کهن، از هر دست که باشد، باید پاکیزه، آراسته، بی حشر و بی خطا باشد و این همه کار آسانی نیست.قضاوت هم در شعر نوآیین امروز که عنوان موج سوم یا موج نو یا هر چه از این دست، داشته باشد کار آسانی نیست. درباره کثرت این قبیل کارها اشاره ای کردم و یافتن «خوب» در آن همه «شعر» بیشتر از یافتن الماس در توده زغال سنگ زحمت دارد. امروز غالب جوانان «شاعر» هستند. اما چقدر قبول خاطر هست؟با این همه باید بگویم مسوولان اداره جامعه و به خصوص کسانی که آموزش و تربیت مشتاقان علوم انسانی را باید به عهده بگیرند، چندان توجهی به این امر ندارند نه استادان تشویق می شوند که بیشتر بتوانند به پرورش شاعر و نویسنده بپردازند .خب هر چه می خواهم بگویم باید زبانم را گاز بگیرم و دیگر جای سالمی برای این زبان نمانده است.

    ● راستی نظرتان درباره کارهای رویایی و براهنی چیست؟
    این هر دو عزیز از همان تبعیدیان خودخواسته یا خود نخواسته هستند. فرقی نمی کند نتیجه دوری از وطن به هر علت که باشد فرقی ندارد. رویایی و براهنی هر دو پیروانی دارند و هر دو کاری می کنند بی سابقه و کاملاً نو.
    و عجیب است که هیچ یک هم با یکدیگر توافقی ندارند. اما مساله مهم اینجاست که هر دو می دانند که چه می کنند و من بر کار هر دو صحه می گذارم، اما پیروان آنها غالباً نمی دانند چه می کنند و اصلاً در کار هنر و خصوصاً در کار شعر تقلید داشتن هدف فردی و متفاوت همان قدر مضحک است که دلقکی روی صحنه تماشاگران را بخنداند.

    ● پرداختن به مسائل سیاسی در غزل باعث میرایی اش نمی شود؟
    چه حرف ها می زنید؟ من هیچ برداشت سیاسی (به تعبیر شما) در غزل ندارم. اگر منظورتان از سیاست، روابط دیپلماسی کشورها با یکدیگر یا اقدامات پولتیکی مسوولان کشورها در امور داخلی ا ست که من فرسنگ ها از دانش این امور به دورم. مسائلی که مربوط به کشور یا مردم یا جهان من است کاملاً به صورت احساس شخصی در شعر من ظهور پیدا می کند.من در عواطف اجتماعی و سیاسی خود همان اندازه رقت و صداقت دارم که در عواطف خصوصی و شخصی خود. وقتی برای یک اعدام، یک زندانی، یک خودکشی، یک دیوانگی و... غزل می سرایم، عاشق هستم، مادر هستم. دوست هستم، دیوانه هستم، می گریم می نالم، می خندم، می شورم، فریاد می زنم تا غزلی بنویسم. همین است که غزلم سراسر زندگی است، میرایی در شعرم راه ندارد. اطمینان دارم که دشمنان جسم من دوستان شعر من هستند. البته آنان که از عالم شعر با خبرند.

    مجتبا پورمحسن
    مصاحبه: روزنامه شرق

  9. #8
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض ترمه خوش‌دست در كشاكش دهر

    بگیر ترمه نقره‌دوز یا اطلس نوك سوزنی جابلقا، دوخته بودنش برای سربخاری شاه‌نشین حضرتی، می‌گی نه برای پاانداز قدوم مبارك ملوكانه، طاووس‌وار. كه تازه وقت پیری زینت دیوار سفیر سفراست؛ به ناز و تبختر. شازده چه می‌دانستند این طاووسك را چطوری بزرگ كردیم. ایشان كه از احوال اندرونی باخبر نبودند، یعنی كارشان نبود، سرشان به امورات مملكت بود. همین بود كه هر شب موقع خواب كنیز می‌آوردش و شازده تا به لپش دستی نمی‌زدند انگاری خوابشان خوش نمی‌شد و خستگی از تنشان به در نمی‌رفت. و این همون نازیه كه بی آن نعمت به مفت نمی‌ارزد.
    نازشو می‌كشیدند، به هر یك سوزن قدی كه می‌كشید، به هر یك قطره آبی كه زیر پوستش می‌دوید. سر همین بود كه وقتی آمد تو پنجدری و بی‌آنكه فكر ارسی‌های بالا‌كشیده و گوش‌های فضول را بكند، سلا‌می ‌كرد و گفت من پسر آقا جلا‌ل آخوند را می‌خوام. می‌خوام زنش بشم. مادرش میخكوب شد. میخكوب بودند كه دست بردند و میخك هندی را گرفتند زیر دماغ كه از حال نرن. همین طور نگاهش كردن. خانم با اولین قطره كه از چشماش جدا شد و رو بزكش راه افتاد، سرش را رو به آسمان كرد و گفت آقا جونم چه موقع سفر بود. نازش را دیدی، می‌ماندید قهر و عتباش را هم می‌دیدید، بعد می‌رفتید. به طاقتی كه ندارم كدام بار كشم. افتخارالملوك بعد چشم‌های موج افتاده اش را دوخت به قالی و رو به هیچ جا گفت هی می‌گه اگر آقا جونم بود هیچ بهم نمی‌گفت. من چیكار كنم آقا جونت فرنگ رفته بود و حكیم، هزار چم و خم دیده بود كه نگذاشت من و تو یكیش را هم ببینیم. هی می‌گه... ‌
    خانم افتاده بود در خط، و ما كه فالگوش بودیم نگران كه نكند یكهو باز قلبش آنطور بشود كه سر سال آقا شد. طاووسك هم فهمید این را، آخه با همه آنكه دانشسرا رفته بود و ادای دخترای فرنگی پیدا كرده و كفش پاشنه صناری پایش می‌كرد، اما حرمت تربیتش كه بود. تا اشك‌های مادر جاری شد دوید و رفت دست‌های او را گرفت تو دستش و گذاشت رو صورتش. مثل موقعی كه بچه بود سرش را برد و گذاشت بوی یاس از چاك پیرهن خانم برود در جانش. و بعد یكهو مثل انار ساوه تركید. صداش مثل گنجشكی دور تالا‌ر به گردش افتاد كه می‌گفت بگو نه. سیاه بخت می‌شم و حرفت را زمین نمی‌اندازم. یك كلمه بگو نه. چرا طعنم می‌زنی. آقا جونم را چكار داری. ‌
    این را كه گفت هر دوتاشان زدند زیر گریه. انگاری آفتاب تو كفترخون غروب كرد.
    سر و ته قصه همین بود. همین‌طور شد كه آن طاووسك شد دستكش روزگار. هی بكش، هی بكش. خانم گاه می‌گفتن خدا از سرتقصیرات همه بگذرد، تقصیر شاهزاده بود كه هر وقت این می‌خواست با پاتخت درباره درس و مشقش حرف بزنه و صلا‌ح و مصلحت كنه، می‌گفت بیاد محكمه كه آنجا تلیفون تلمبه‌ای بود. نمی‌گفتن صبح زود ببرنش كه مریضی نباشه. وسط روز می‌رفت. از اول صبح هر چی بود و نبود برمی‌داشت از مطبخ و انباری، می‌گذاشت تو بقچه. می‌داد دست طلعت كه همراهش ببره و بعد هم می‌شنیدیم كه تلیفون كرده نكرده می‌نشست پای درد دل مریضای ندار. هی اختلا‌ط، هی اختلا‌ط... نمی‌دونم از اون روزا بود یا از اون كتاب‌های فرنگی شازده خدا بیامرز بود كه هی می‌رفت برمی‌داشت و سرش را می‌كرد در آن. هر چی بود، روزگار گلیمش را این‌جوری بافت. یك شب كه شاهزاده در نارنجستان خسرو و شیرین می‌خواندند، این شعر را خواندند. از یاد همه ما رفت اما این یكی مانده بود به یادش. هنوز هم می‌خواند. بسا دیبا كه شیرش در نوردست. اصلا‌ این یعنی چی مادر؟
    □□□

    این تكه‌ای است از قصه‌ای كه به سالیان دور نوشته‌ام و هنوز آن را نبافته‌ام، چنانكه درخور انتشار شود. امروز كه رفتم تا از سیمین خانم دانشور بنویسم، ندانم چرا دستم رفت به كتابچه آبی و این تكه را یافتم تا در مقدمه بیاید. گرچه حكایت زندگی ایشان نیست اگر هم حظی برده باشد از خط حیات سیمین خانم. مادر راوی این قصه هیچ شباهتی به خانم قمرالسلطنه ندارد كه كسانی كه ایشان را دیده بودند برایم گفته‌اند كه هنرمند خانومی ‌بود ظریف و محتشم، نقاش و هنرشناس. زمانی كه همه فامیل اثاث می‌كشیدند به <باغو>، چنانكه رسم شیرین شیرازی‌هاست،

    چندانكه بانوان به پختن آش و ساك، نقل این و آن مشغول بودند، خانم قمرالسلطنه جعبه گشوده و رنگ‌ها چیده به نقاشی دشت و ورم دلك. چه رسد كه گرامافون هیزماسترز ویس با آن سگ انگلیسی تبارش هم حاضر بود كه با گرداندن دسته، سوزنش روی صفحه به گردش می‌افتاد و از آن صدای بدیع زاده پخش می‌شد موقع نقاشی خانم. ‌
    اما قصه‌ای كه آوردم و گفتم حظی برده است از زندگی سیمین خانم دانشور، آنقدرهست كه فصل دوم آن زندگی را نشان كند. فصل اول به ناز دكتر احیاءالسلطنه و خانم قمرالسلطنه گذشت و درس خواندن در شیراز و دانشگاه تهران، فصل دوم را بگیر از زندگی با آقا جلا‌ل و فصل سوم بعد از سوگ جلا‌ل. ‌

    و اینك گذری بر زندگی كسی كه خودشان درس‌آموز ما بوده‌اند به این‌گونه سیاه مشق‌ها.
    سیمین خانم از لا‌ی قصه‌های ایرانی بیرون آمده، در زمانی مناسب پر و پیمان. شاهد ۷۰ سال عمری بوده‌اند كه بر این مرز و بوم و بر علم و ادبش، بر جامعه و طبقاتش، گذشته است. شاهد بیداری كه روزگار هم به گوشه و كنار بكشاندش. نه پرده‌نشین به قول شاعر همشهری‌اش. ۷۰ سال. یعنی از زمان عقل‌رسی. از همان زمان كه دیگر معلوم احیاءالسلطنه و خانم قمرالسلطنه [بگو دكتر محمدعلی دانشور و خانم قمر حكمت] شد كه این دختر كه در دوره كابینه سیاه قوام‌السلطنه [دو ماهی بعد از كودتای سوم اسفند]، به دنیا آمد، از نوشتن گریزیش نیست. یعنی همان سال‌ها كه انشا نوشت <زمستان به زندگی ما می‌ماند> و معلم ادبیات مدرسه مهرآیین، میرزا جوادخان تربتی داد در روزنامه شیراز چاپ كردند. و چنین بود كه از طبقه اشراف شیراز یك زریباف جدا شد تا نه كه در شاه نشین به مخده تكیه دهد، فرمان راندن اندرون را، بلكه این یكی می‌خواست جهان را اصلا‌ح كند. از مجلا‌تی كه از مصر می‌رسید، تا قصه‌های جین آستین و مارك توآین همه را می‌خواند و چه عجب اگر روزی در شاه‌نشین ظاهر شد و طاووسك‌وار و خبر داد كه بله تصمیم خود گرفته‌ام. اما تا به اینجا برسد باز هم ماجراها بر او گذشته است كه اگر گفته و نوشته آید شرح احوال دوران است. و چگونگی شكل گرفتن طبقات. ‌

    عشقش به كتاب و كتابخوانی او را هر جا كتاب بود می‌برد؛ حتی به كتابخانه دانشسرا. همان جا كه دختر اعتصام‌الملك [در آن زمان‌ها پروین اعتصامی ‌نامی ‌از خود نداشت هنوز] كتابدار بود و خجالتی. اما این دختر شیرازی كه می‌گفتند از بستگان علی اصغرخان حكمت است، نه كه خجالتی نبود بلكه مدام سخن می‌گفت. ساخته شده بود تا برود بالا‌ی سن‌های تازه‌ساز بناهای نظامی‌ با معماری آلمانی رضاشاهی. هی حرف بزند. سخنرانی كند. از سوت‌های مدام این بلندگوها نترسد. می‌خواست دنیا را بسازد با همان لهجه شیرین و غلیظ شیرازی.

    كش اول را روزگار وقتی كشید كه دكتر احیاءالسلطنه در شیراز، بعد از مسابقه دو پسران آموزشگاه‌های فارس، وقتی ابراهیم گلستان اول شد، شوق زده آمد به تشویق محصلا‌ن و دستش را رو قلبش گذاشت و درگذشت. سیمین در روزنامه خواند پدر مرده، وقتی كه داشت امتحان دانشگاه می‌داد. با مرگ دكتر دانشور خانواده از نظر مالی از نفس افتاد بی‌آنكه از اصل افتاده باشد و حفظ طبقه برای بخش عمده اشرافیت در دوره رضاخان و بعد از او، از دردآورترین كارها بود. زمین‌ها و آبسنگ‌ها كه می‌فروختند و ترمه و نقره‌ای كه به سمسار می‌دادند تا مگر آخرای تحصیل بچه‌ها را بتوانند جمع و جور كنند. اما دخترك شیرازی به خود غره‌تر بود از اینها. رفت پیش دكتر صدیق اعلم كه استادش بود و حالا‌ شده بود رئیس تبلیغات و در نتیجه در آن شلوغی جنگ و اشغال كشور توسط متفقین، شد معاون تبلیغات خارجی. دختر ۲۰ ساله شیرازی و بعد هم شروع كرد به مقاله نوشتن. خیلی خوب بنویس برای گذر عمر. بنویس و ترجمه كن تا مادر صاحب جلا‌ل و هنرت در سختی نیفتد با ۶فرزند كه دارد، اما چرا ناگهان نقد حسینقلی مستعان كردی كه آقا بالا‌خانش دست به دست می‌گردد و در هر خانه یكی معتاد پاورقی‌هایش هست؟ حالا‌ چرا نقد <فتنه> دشتی؟ علی دشتی است رجل نامدار و خودش رند و صاحب مقام. خاندان رضاشاه از قلمش می‌ترسند. چه دارد این دخترك شیرازی از فك و فامیل حكمت كه چنین بی پروا آمده است و چه دلی دارد نصرا... فلسفی كه در مجله‌اش [امید ] نقد او را چاپ كرده است.

    حسین كاظمی ‌یادش به خیر و گرامی. برایم گفت به سالیان دور، از خانه خانم قمرالسلطنه، محفل نقاشان و هنرمندان. در همین زمان است كه دختر سنت‌شكن اولین داستان كوتاه خود را هم می‌نویسد. <آتش خاموش> صدا می‌كند مانند توپ در محافل روشنفكری. نقدها می‌نویسند، یكی هم می‌تازد. گمان می‌رفت دست‌آموز دشتی است و به انتقام آن نقد، اما من نویسنده این مقاله به سالیان بعد از علی دشتی پرسیدم كه آیا این درست است؟ پاسخش این بود كه نه. به باورم دروغ نمی‌گفت. ‌

    یادمان باشد این همه در جامعه‌ای رخ می‌داد كه داشت پوست می‌انداخت در حضور نظامیان غریبه. هم دموكراسی و حزب و حزب بازی. هم محفل و باند ادبی و سالون، هم نقد. لكه جوهری از آگاهی‌ها داشت از تهران پخش می‌شد در همه كشور. و در تهران كه مركز است در این زمان هم نیما هست و هم صادق هدایت. زنان نقش و سهم دارند می‌گیرند. بخشی سهم حزب توده و برخی نه. چه دختر فرمانفرما كه خودش را از دست شوهر سیاسی نجات داده كه از طبقه‌اش جدا شود، چه دختر تیمورتاش كه به خونخواهی پدر در بازار چارپایه می‌گذارد به سخنرانی‌های تند سیاسی. چه بانوان اهل فرهنگ كه دانشسرا و مدرسه می‌روند و درس می‌دهند و مدرسه می‌سازند. حالا‌ قمر و ملوك و پروانه هم جای خود. و دانشگاه...

    در این میان دختر بیست و دو سه ساله دكتر احیاءالسلطنه هم تند و تیز در كار نوشتن و سخنرانی. درس خواندن برای دكترا. او هم سهم خود را در ورقه‌ای می‌جوید. استاد راهنمایش دكتر فاطمه سیاح كه خود از آن زنان است كه بایدش شناخت و نوشت. از خانواده حاج سیاح همه اهل علم. بگو دافنه دوموریه ما. در همان خانه فرنگی‌ماب و ساده‌اش، با نواختن پیانو و برامس كه دوست می‌داشت، پروژه دختر شیرازی را تصحیح می‌كند. و مرگ او كه سخت حكایتی است و داغش به دل خانواده سیاح مانده، در آن روزگار خود ضربه‌ای بود برای سیمین خانم. چه رسد كه استاد بعدی او بدیع الزمان فروزانفر شد. انگار كه دو قرنی قبل از خانم سیاح متولد شده.

    آن شور دهه ۲۰ كه دختران و زنان درس خوانده را آتش به دل و جان زده و از تخت و طبقه خود تا دیده‌ایم جدا كرده بود، در دختر قمرالسلطنه در اتوبوسی جلوه كرد كه از جمله مسافرانش یك بچه آخوند تند و تیز بود. از جای دیگر و طبقه دیگر آمده اما پرخون و پرعصب، همان قدر كه باید تند. از حالا‌ به بعد دخترقمرالسلطنه باید با آخوندزاده می‌ساخت. همان كه در همان زمان جنگ رفته بود به نجف كه ملبس شود و چند ماه بعد برگشته، زده بود به كسروی با هماد آزادگان، نمانده زده بود به حزب توده و سرخورده، سری به حزب زحمتكشان و مظفربقایی زده و باز سرخورده برگشته، چند كتابی چاپ زده، خود به نیما و هدایت و آخر سر خلیل ملكی رسانده و تازه هنوز ۳۰ سالش نبود. ۲۰ سال بعدی زندگی سیمین خانم، سال‌های پر و پیمان زندگی است. تا آن لحظه بی‌خیالی در اسالم كه آقاجلا‌ل دستش را روی قلبش گذاشت و این بخش طی شد و تمام.

    صدای سیمین خانم در گوش نسل بعدی است كه ما باشیم، وقتی در صحن مسجد فیروزآبادی در حلقه ماتم‌زدگان و هم وحشت‌زدگان نظام انتظامی‌ یكباره فریاد زد ای بابوم... و فریادی از جگر بركشید. همان كه جلا‌ل را بر وزن كتاب می‌گفت جه لا‌ل. در آن زمان تازه دو ماه از مرگ خلیل ملكی كه جلا‌ل به او سرسپرده ماند، می‌گذشت. ‌

    وقتی <سووشون> در آمده بود جمع كافه‌نشین زیج نشسته بودند كه كار آقاجلا‌ل است و مردمی ‌كه به قول آقا جلا‌ل باور ندارند كه زن جز بند رخت و آشپزخانه و رختخواب كاری به دنیا داشته باشد، باور نداشتند كه سیمین خانم، حتی پیش از آن كه آقا جلا‌ل سرخورده از نجف برگردد، در این مقوله فرس رانده بود و مكتوباتش به قول پرویز داریوش جای انكار نمی‌گذاشت. اما وقتی <جزیره سرگردانی> در آمد دیگر سال‌ها بود كه آقا جلا‌ل نبود و جای آن بود كه اهل نقد جست‌وجو كنند نقشی را كه سواد و دانش سیمین خانم داشت در كارهای آل‌احمد در آن ۲۰ سال. این خود كاری تحقیقی می‌تواند بود برای اهل بخیه. انگار وقتی كه سارتر می‌رفت تازه جماعت اندازه سیمون دوبووار را دانستند.
    بعد از مرگ جلا‌ل، سیمین خانم در خانه‌ای ماند كه جلا‌ل و نیما كنار هم ساختند - البته نیما را نمی‌توان گفت ساخت، مازندرانی مرد اهل ساخت نبود، چنانكه اهل تیزی و تندی هم نبود . - از آن دو خانه اول نیما رفت و بعد آقا جلا‌ل و بعد عالیه خانم و حالا‌ سیمین خانم مانده تا از همان بالا‌ی جعفرآباد نگاه كند به شهر؛ شهر كه بعد از سووشون جلا‌ل، كارش به كجا كشید. رفت به تمدن بزرگ و جشن‌های شاهنشاهی كه در لحظه لحظه‌اش جای نیش قلم آقا جلا‌ل خالی بود. و بازگشت به انقلا‌ب. و یاران آمدند كه كانون نویسندگان یادگار آقا جلا‌ل است و سیمین خانم را جلو انداختند و كانون علم شد. سیمین خانم گفت كاكو فقط اختلا‌ف نكنید‌ها! انگار زمان ۲۰ سال به عقب رفته بود و این همان صدای آقا جلا‌ل بود خطاب به اسلا‌م كاظمیه. علی دهباشی یادش هست. منتها آقاجلا‌ل به تحكم می‌گفت و سیمین خانم مادرانه خیرخواه. و هر دو را گوش نمی‌كنیم البته.

    اینك دختر قمرالسلطنه كه هیچگاه در عمرش سیمین آل احمد خوانده نشد، سالخوردگی را به تنهایی و به نگاهی امیدوار و انسانی به زندگی، به ادبیات، می‌گذراند؛ به شمارش سیلی‌های روزگار. ‌

    حالا‌، داخل پرانتز، از شما اهل فیلم و سینما می‌پرسم. دیگران <جین شدن> را فیلم می‌كنند و كسی مانند رنه‌زله‌گر را هم می‌برند كه نقش جین آستین را بازی كند، چرا شما سیمین شدن را نساخته‌اید؟ آیا ما سهم‌مان از ادبیات جهان بیش از آنهاست و اگر اینان را گم كنیم كممان نمی‌آید. حقا كه چنین نیست. خانم محترم ادبیات ایران، جان آشنای زیباشناسی و هنر و شاهد راستگو زمانه سیمین دانشور. همان كه روزگاری در وصفش این قلم نوشته بود: نقال خوب قصه‌های راست، همسر لحظه‌های دلنشین، خواهر مهربانی، ‌ای مادر محبت. ترمه خوش دست روزگار. ‌

    ● ... سهم كمی نیست - محمد ولی‌زاده
    گفتن اینكه سیمین دانشور در ادبیات داستانی ما نامی یگانه و ماندگار است، سخن تازه‌ای نیست؛ چراكه سال‌هاست وقتی می‌خواهیم چند نویسنده موفق و محبوب معاصرمان را نام ببریم، بی‌درنگ نام او در پسله‌های ذهنمان نمایان می‌شود و ناگزیریم از اینكه او را بانوی اول داستان‌نویسی همه این سال‌های ادبیاتمان بنامیم... توفیق كمی نیست كه در نوجوانی دست صادق هدایت را بگیری و در كوچه پسكوچه‌های شیراز، <داش آكل> را به او معرفی كنی؛ شاگرد اول سراسر كشور در امتحانات نهایی دوره متوسطه در سال ۱۳۱۷ باشی؛ اولین مجموعه داستان یك زن ایرانی <آتش خاموش> تو باشد؛ در دوره طلا‌یی تعلیم و تربیت‌ها - ۲۸‌ساله نشده- دكترای ادبیات فارسی تو را علا‌مه بدیع‌الزمان فروزانفر تایید كند؛ نخستین دانشجوی ایرانی دانشگاه استنفورد آمریكا و اولین نویسنده زن ایرانی كه داستان‌هایش به نشریات معتبر ادبی این كشور راه یابد را با نام تو بشناسند و... و رمان خوب و خواندنی <سووشون> كه به بیش از ۱۶ زبان زنده دنیا ترجمه شده است را هم در كارنامه داشته باشی. (البته به قول آقای بهنود یادمان باشد كه اغلب این اتفاقات در دوره‌ای رخ داده كه زنان جامعه ما تازه داشتند نقش و سهم می‌گرفتند.) اینها و خیلی ناگفته دیگر به اضافه شاهكار منتشرشده سال‌های اخیر سیمین یعنی نامه‌های او و جلا‌ل آل‌احمد به همدیگر كافی است تا پیش پایش برخیزیم و دعا كنیم سیمین بار دیگر سلا‌مت خود را بازیابد و از بیمارستان پارس تهران كه چند روزی است دوباره در آنجا بستری شده است، به خانه خود، خانه ادبیات برگردد. آمین.

    مسعود بهنود



    روزنامه اعتماد ملی

  10. #9
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض مادر نویسندگان و خانم زمان ما

    دهه ۴۰ به دوران رونق و شكوفایی ادبیات و هنرهای ایران نامبردار شده است؛ آنچنان كه همه محصولا‌ت سال‌های بعد را با سرنمون‌های این دهه می‌سنجند. اگر مهمترین و برجسته‌ترین دستاوردهای این دهه را در زمینه‌های داستان و شعر و تئاتر و سینما و حتی هنرهای تجسمی چلچراغی از معرفت بدانیم، بی‌تردید رمان <سووشون> از پرتوهای درخشان این جار تاریخی است.
    گمان می‌كنم حتی اگر سیمین دانشور هیچ چیز جز این كتاب ننوشته بود، جایگاه تردیدناپذیر <سووشون> در تاریخ ادبیات پارسی، نویسنده را بر قله ادبیات داستانی ایران قرار می‌داد. <سووشون> بسیار خوانده شده، بارها به چاپ رسیده و به زبان‌های گوناگون ترجمه شده است، اما همه اینها به تنهایی كافی نیست تا آن جادویی را توضیح دهد كه این كتاب طی یك عمر ۴۰ ساله تبدیل به اثری كلا‌سیك گردد و به نظر من حتی در كنار آثار منثور اسطوره‌ای ایران نظیر <گلستان> سعدی قرار گیرد.
    این جادو چیست؟ از چه عناصری تشكیل شده؟ چه اورادی این ساختمان گزندناپذیر را یكباره پدید آورده است؟ آفرینش پرسوناژهای فراموش‌نشدنی یا داستانی جذاب و سامان‌مند در متن یك دوران بحرانی كشورمان؟ طبیعتی زنانه كه جزئیات را با دقت می‌نگرد و مروت و عدالتخواهی و ملا‌طفتی كه نویسنده در اعماق حوادث رمان تعبیه كرده است؟ یا زبانی كه در عین غنای ادبی هم ساده است، هم وصاف؟ هیچ كدام از اینها به تنهایی رمز و راز <سووشون> را نمی‌گشاید، چرا كه كم و بیش می‌توان نشانه‌های مشابه را در بسیاری آثار معاصران و گذشتگان در هر سرزمینی سراغ گرفت؛ پس به دنبال كشف رمز نباشیم كه جز به توجیهاتی معمولی و مكرر نخواهیم رسید. <سووشون> كلا‌سیك شده است و نام سیمین دانشور در تاریخ برجسته‌ترین محصولا‌ت اندیشگی مردم این سرزمین به یادگار خواهد ماند.
    در كنار <سووشون> سیمین دانشور چند مجموعه داستان كوتاه نیز منتشر كرده است كه در میان آنها شاهكارواره‌هایی چون <بازار وكیل>، <زایمان>، <صورتخانه>، <به كی سلا‌م كنم؟> و... گوهرهای كوچكی است كه نگین گرانبهای میراث او را می‌آراید. در بررسی این میراث یك نكته حتما باید مورد توجه قرار گیرد، نكته‌ای در ارتباط با مجموعه داستان <شهری چون بهشت> چاپ سال ۱۳۴۰. این تاریخ چاپ نشان می‌دهد كه داستان‌ها علی‌الا‌صول باید در دهه ۳۰ نوشته شده باشد.
    وقتی به فضای حاكم بر روانشناسی داستان‌نویسان آن دهه بنگریم نوعی یأس و بدبینی، سیاه‌نگری و بدخواهی و اطمینان به وجود شر در نهاد انسان بر زمینه این آثار تشخیص می‌دهیم، مثل اینكه سایه شیطان كاغذ نویسندگان را تاریك كرده باشد، اما خانم دانشور یك استثناست؛ شفقت عمیقی كه او نسبت به آدمیزاد دارد، موجب شده كه در این مجموعه و نیز در آثار بعدی‌اش شخصیت صد درصد بد وجود نداشته باشد. شر آدم‌های او فطری و خمیره‌ای نیست، بلكه از دید نویسنده محصول وضعیات محیط و وابستگی‌های آنهاست.
    به لطف این حسن نیت عمیق، خود نویسنده نیز در زندگی اجتماعی‌اش به تسكین آلا‌م و گره‌گشایی از مردم پیرامون به‌ویژه هم‌قلمان‌اش كوششی مستمر داشته است. من خود جریان برخی از دخالت‌های موثر او را شاهد بوده و شرح داده‌ام؛ او روشن و پاك می‌بیند، اما درد سقوط‌كردگان و شكستگان را نیز می‌شناسد.
    آخرین اثر مطرح خانم دانشور رمان سه‌جلدی <جزیره سرگردانی> است كه من از دیرباز شاهد شكل‌گیری آن و لطمه‌ای كه سانسور بر آن زد، بوده‌ام. این اثر بحث‌های موافق و مخالف بسیار برانگیخته است، اما من از بدشانسی كتاب هم آگاه بوده‌ام. رمان در سانسور گیر كرده بود. به گفته نویسنده، وزیر ارشاد وقت كه از دوستداران سیمین بود، به قصد پادرمیانی، خود شخصا كتاب را می‌خواند، اما این دخالت به ضرر كتاب تمام شد، چرا كه توافق با یك كارمند (به‌خصوص اگر تازه‌كار باشد) آسان‌تر از توافق با یك وزیر است. یك فصل زیبا از جلد اول همچنان محكوم به حذف شد، جایی كه سه مرد عاشق، عاشق یك زن كه هر سه را از خود رانده، با هم درددل می‌كنند، آنجا كه دیگر رقابت وجود ندارد، تنها همدردی می‌ماند؛ بهترین عرصه جولا‌ن قلم سیمین دانشور. او مادر نویسندگان ماست و همان‌طور كه خود دوست دارد، لقب <خانم زمان> شایسته شخصیت اوست. دیر زیاد و سایه او بر سر ما مستدام باد.

    محمدعلی سپانلو



    روزنامه اعتماد ملی

  11. #10
    حـــــرفـه ای Asalbanoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    10,370

    پيش فرض سیمین آل قلم

    بازخوانی زندگی و آثار جاویدان بانوی بزرگ ادبیات ایران


    «سیمین دانشور»; معمولا کسانی که خواننده حرفه ای ادبیات ایران نیستند وقتی این نام را می شنوند، بی اختیار یاد «جلا ل آل احمد» می افتند و به یاد می آورند که او همسر روشنفکری بوده که سال ها سایه اش بر محیط روشنفکری ایران سایه افکنده بود و علی رغم عمر نه چندان بلندش، نامش همواره جاویدان بوده است.

    خود سیمین دانشور هم هیچگاه نکوشیده که در میان عموم، نامش و شهرتش جدای از جلا ل مطرح شود. او نوزده سال با جلا ل زندگی کرد و حالا ۳۸ سال از مرگ نابهنگام شوهرش می گذرد.

    همه هم می دانند که آنها بچه ندارند، چه آنها که «سنگی بر گوری» آل احمد را خوانده اند و چه آنها که نخوانده اند. با این همه واقعیت این است که سیمین دانشور شخصیت ادبی بالا و والا یی دارد که نباید در زیر نام جلا ل آل احمد مخفی بماند. نوشته های او اگر برتر از آثار آل احمد نباشد - که به نظر بسیاری چنین است - ارزشی کمتر ندارد اما ویژگی های شخصیتی او باعث شده تا ارزش های فنی و ادبی نوشته هایش نزد عامه مردم ناشناخته بماند و نامش تحت الشعاع نام جلا ل قرار گیرد
    .
    اگر از چشم سیمین به این موضوع نگاه کنیم، شاید خوب هم هست که نام جلا ل نه تنها ۱۹ سال، که تا همیشه در کنار نامش باشد و همچون لیلی و مجنون، هر نام دیگری را در ذهن تداعی کند. عشق بی پایان میان آنها را می توان از دو نوشته معروف دانشور (غروب جلا ل و شوهر من جلا ل) یافت و با چنین عشقی، نمی توان از سیمین دانشور نوشت، بی آنکه نام جلا ل را در جای جای نوشته آورد.

    ● زندگی سیمین قبل از جلا ل
    سیمین دانشور در هشتم اردیبهشت ۱۳۰۰ شمسی در شهر شیراز به دنیا آمد. پدرش محمدعلی دانشور (احیا»السلطنه) است، همان کسی که بنا به گفته بعضی صاحبنظران،سیمین در رمان معروفش «سووشون» از او به نام دکتر عبدالله خان یاد می کند. احیا» السلطنه مردی با فرهنگ و ادب و عضو گروه حافظیون بود که شب های جمعه بر مزار لسان الغیب جمع می شدند و یاد حافظ را زنده نگه می داشتند. مادرش قمر السلطنه حکمت بانوی شاعر و هنرمند بود که مدیر هنرستان دخترانه ای در شیراز بود. سیمین از کودکی توسط مادر و پدرش با ادبیات و هنر آشنا شد. تحصیلا ت ابتدایی و دبیرستان را در مدرسه مهرآئین شیراز به انجام رساند و درامتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد.

    سپس برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفت. او پس از درگذشت پدر در سال ۱۳۲۰ شمسی، شروع به مقاله نویسی برای رادیو تهران و روزنامه ایران با نام مستعار «شیرازی بی نام» کرد.
    در سال ۱۳۲۷ مجموعه داستان کوتاه«آتش خاموش» را منتشر کرد که اولین مجموعه داستانی است که به قلم زنی ایرانی چاپ شده است. او در سال ۱۳۲۹ با دفاع از رساله خود در مورد «زیبایی شناسی» موفق به کسب درجه دکترا از دانشگاه تهران شد و با تشویق فاطمه سیاح استاد راهنمای خود و همچنین صادق هدایت به داستان نویسی ادامه داد.

    سیمین دانشور در سال ۱۳۲۷ زمانی که در اتوبوس نشسته بود تا راهی شیراز شود با جلا ل آل احمد آشنا شد و در سال ۱۳۲۹ با او ازدواج کرد.

    ● سیمین و جلال (به روایت دانشور)
    «جلا ل و من، همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال ۱۳۲۷ یافتیم و با وجودی که در همان برخورد اول درباره وجود معادن لب لعل و کان حسن شیراز در زمان ما شک کرد و گفت تمام این گونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز هم به هم دل بستیم.»

    «جلا ل در زندگی خصوصی مرد سر به راهی است به شرطی که پا روی دمش نگذارند... در تمام این سال های زندگی مشترکمان کمتر دیده ایم ایرادی به غذا بگیرد مگر آنکه خوراک مرغ دوست ندارد چرا که در اوایل زندگی مان هر وقت مریض بوده است یک جوجه مردنی به خوردش داده ام یا وقتی مهمان داشته ایم به خورد مهمان ها. اگر خط اتوی شلوارش پس و پیش باشد ندیده ام ابرو در هم بکشد. به اصرار من است که به سراغ خیاط می رود و گاه گداری یک دست لباس نو می دوزد وگرنه حاضر نمی شد دست از یک کت گشاد برک قهوه ای بردارد که چندین و چندین سال است آن را پوشیده و دیگر به قول شیرازی ها از لمات افتاده و مثل جگر زلیخا شده است...»

    «... در این شب های دراز زمستان یا با هم یا با پرویز صدیقی همسایه مان، دیوان شمس یا مثنوی یا تذکره الا ولیا» می خوانیم و واقعا حالی می کنیم. غالب متون قدیمی را همین طوری با تفنن و حال با هم خوانده ایم یا به موسیقی گوش می دهیم و چه بهتر که کسی مثل حسینعلی مداح بنوازدش»

    «... به علم طب اعتقادی ندارد و غالبا ناگزیر شده ام داروهایی را که برای تقویتش خریده ام خودم بخورم. اگر دیده باشیدش می دانید که چشم های میشی اش در صورت رنگ پریده و استخوانیش همواره گفتی در تجسس است و شاید حتی از روی لباس متوجه لا غریش بشوید و اگر بگوید چهل ساله است شاید باور نکنید چرا که قسمت عمده موهایش سفید شده است. راستش خود من هم شانزده سال پیش وقتی جلا ل آل احمد را دیدم در حقیقت منتظر نبودم آنقدر جوان باشد یعنی حتی یکی دو سال از من کوچکتر باشد.»

    «مدت ها پیش از آشنایی مان جلا ل خانه پدری را ترک گفته بود. واضح است که چنین کفرانی به عقیده پدر درخور بخشایش نبود. حتی او نمی توانست با ازدواج پسرش با زن مکشوفه ای چون من موافقت داشته باشد. این بود که روز عقدکنان ما به اعتراض به قم رفت و ده سال تمام به خانه پسرش پا نگذاشت اما سال های اخیر، بیماری پدر را از پا درآورد و زمین گیر شد و حالت تسلیم و رضایت یافت و به جلا ل رو آورد.»

    «... جلا ل می توانست آدم را آرام کند. با آن چشم های میشی مهربان و آن لب و دندان ترکان ختا. با آن صدا که می توانست نوازشگر، تسلا دهنده، راهنمایی کننده و دلسوزانه باشد و همان صدایی که به موقعش می توانست مثل رعد بغرد. هیچ کس مثل او نمی توانست آن طور به نفس حق مهر بورزد و هیچ کس هم مثل او نمی توانست در برابر ناحق آن طور کینه بتوزد. دست کم من در عمر درازم ندیده ام.»

    «در سالیان درازی که ما با هم بودیم، من همواره از خویشان و دوستان دورتر ودورتر می شدم و به او نزدیک تر و نزدیک تر. او مرا بس بود. وقتی خویشان و دوستان برایم دلسوزی می کردند که اجاقم کور مانده، ته دلم به آنها می خندیدم چرا که اجاقی روشن تر از اجاق من نبود. سر ناهار روز پیشش از من و مهین پرسیده بود: دلتان می خواهد کجا زندگی کنید؟ من گفتم: هرجا که تو باشی و برایش این شعر را خواندم:

    گو کدامین شهر از آنها بهتر است
    گفت آن شهری که در وی دلبر است

    و هنوز هم به همین عقیده هستم و این اعتقاد هم گمان نمی کنم چندان دور باشد. احساس می کنم روز به روز آب می شوم. مرا در مزار جلا ل چال کنید. ترتیب سندش را داده ام.»

    «جلا ل کتاب را که تا نیمه خوانده بود، بی آنکه ببندد به دقت و ظرافت همیشگی از رو، روی میز گذاشت و با دو تا انگشتش فتیله شمع را گرفت و شمع خاموش شد. گفت: نفسم بالا نمی آید. یک مشمع پیدا کن بینداز روی پشتم. دنبال مشمع گشتم که پیدا نکردم و می شنیدم که جلا ل نفس های بلند می کشد... گفتم هر طوری که شده می روم دنبال دکتر، بهتر از این است که اینجا بنشینم و شور بزنم... جلا ل دیگر خرناسه می کشید و وحشت جان مرا انباشته بود. دویدم، ماشین را روشن کردم. در راه نظام را هم سوار کردم. چنان بارانی می آمد که برف پاکن های ماشین از پسش برنمی آمدند. سرم به سقف ماشین می خورد. نظام پرسید: خانم، مگر حال آقا خیلی بد است که این طور می رانی؟ گفتم: نظام دعا کن، نذر کن...»

    «... دست بهیار را گرفته بودم و در تاریکی می دویدیم. رفتم پیش جلا ل. لبم را گذاشتم روی پیشانیش. داغ بود. امیدوار شدم. بهیار فشار خونش را گرفت و سر تکان داد. گفتم چرا آمپول نمی زنی؟ گفت: صبر می کنیم تا دکتر بیاید، فشار خونش پنج است.

    به جلا ل نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته. چشم هایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاهارا می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همه چیز سر درآورده. انگار پرده را از دو سو کشیده اند و اسرار را نشانش داده اند و حالا تبسم می کند. تبسم می کند و می گوید: کلا ه سر همه تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود، همین بود.»

    «دکتر خبره زاده همه را متقاعد کرد که بگذارند برای آخرین بار با جلا ل وداع کنم. نه شیون کشیدم و نه زاری کردم. قول داده بودم. بوسیدمش و بوسیدمش. در این دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا کند... مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با همدیگر همنوا شده باشند و این قفس را هم برای هم تحمل پذیر کرده باشند.

    تابوت را در آمبولا نس گذاشتند و راه افتادیم. جلو کارخانه چوب بری توقف کردیم. بیشتر کارگرها در خیابان به مشایعت آمده بودند و تعداد زیادی از دوستان هم ما را تا امامزاده هاشم بدرقه کردند و نمی دانم به دستور کی بود که سوت کارخانه به صدا درآمد. سه بار.»

    ● سیمین نویسنده
    سیمین پس از دریافت درجه دکترا و ازدواج با جلا ل، در سال ۱۳۳۱ با دریافت بورس تحصیلی به دانشگاه استنفورد رفت و در آنجا دو سال در رشته زیبایی شناسی تحصیل کرد. همچنین در این دانشگاه نزد والا س استنگر داستان نویسی و نزد فیل پریک نمایش نامه نویسی آموخت. در این مدت دو داستان کوتاه که دانشور به زبان انگلیسی نوشته بود در آمریکا به چاپ رسید.

    اولین آثار منتشر شده دانشور عبارتند از مجموعه داستان کوتاه آتش خاموش (اردیبهشت ۱۳۲۷)، شهری چون بهشت و نیز ترجمه آثاری از برناردشاو (سرباز شکلا تی- ۱۳۲۸)، آنتوان چخوف (دشمنان - ۱۳۲۸)، آلن پیتون (بنال وطن)، ناتانیل هاثورن (داغ ننگ) و...

    معروف ترین اثر سیمین دانشور رمان سووشون (اولین چاپ در ۱۳۴۸) است که مدت کوتاهی پیش از غروب جلا ل منتشر شد. این رمان یکی از نمونه های مطرح رمان فارسی در دنیا است که تا به حال به شانزده زبان زنده دنیا ترجمه شده است و بنا به گفته خود وی، در سال های اخیر در دانشگاه سوربن فرانسه به معرفی آن پرداخته اند و برنامه ای برای آن برگزار کرده اند. این رمان به وقایع سال های اولیه پادشاهی محمدرضا پهلوی می پردازد و ماجراهای آن در نیمه اول سال ۱۳۲۲ در شیراز اتفاق می افتد ولی بنا به گفته خودش به شکلی رمزی به سقوط دولت مصدق در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نیز اشاره می کند.

    از آثار دیگر وی می توان به چهل طوطی (با جلا ل آل احمد)، به کی سلا م کنم؟ (چاپ اول ۱۳۵۹) و ترجمه ماه عسل آفتابی (۱۳۶۲) اشاره کرد.

    وی چند اثر غیرداستانی هم دارد از جمله غروب جلا ل (۱۳۶۰)، شاهکارهای فرش ایران، راهنمای صنایع ایران، زن بودیسم و مقالا تی با عنوان «مبانی استتیک».
    مهم ترین آثار دانشور پس از انقلا ب ایران رمان های جزیره سرگردانی و ساربان سرگردان هستند که داستان آنها در سال های بعد از انقلا ب می گذرد.

    ● نقد آثار سیمین
    مجموعه داستان کوتاه «آتش خاموش» اثر چشمگیری نبود. این مجموعه شامل ۱۶ داستان کوتاه بود که در ۲۷ سالگی سیمین دانشور چاپ شد. آنچه در همه داستان های این مجموعه دیده می شود احساسات زنانه ای است که در داستان نویسی آن روز ایران تازگی داشت. قهرمان اغلب داستان ها، دختری تحصیلکرده، فضل فروش و احساساتی است که می تواند در باب عشق و دلدادگی چندین صفحه از «فلا سفه و ادبا» نقل قول بیاورد و مثل باران، اشک های رمانتیک بریزد.

    دانشور پس از آن به ترجمه آثار ادبی غرب می پردازد و بعدها در این رابطه می گوید: «بسیاری از ما، نویسنده هایی که هم سن و سال من هستند و نیز خود من، همه در اصل قربانی ترجمه شدیم، چون کارمان خریدار نداشت... همه رو به ترجمه آثار غرب بردیم، به جای این که نویسنده باشیم، مترجم شدیم.»

    انتشار مجموعه داستان شهری چون بهشت (۱۳۴۰) قدرت قلم سیمین دانشور را به همه نشان می دهد.
    او در این کتاب با موفقیت در توصیف دنیای ذهنی و عینی زنان، از نویسندگان هم دوره اش متمایز می شود. ماجراهای هر ۱۰ داستان این کتاب حول شوربختی ها و امیدهای زنان می گردد. در این داستان ها احساسات رمانتیک و دخترانه نویسنده آتش خاموش، به عواطفی مادرانه و صمیمی تکامل یافته است. تبحر نویسنده در درک موقعیت روانی زنان، زیبایی خاصی به داستان های «صورتخانه» و «در بازار وکیل» می بخشد که در داستان دوم، لهجه مردم جنوب کشور به شکلی تحسین برانگیز به کار گرفته شده است. همچنین در داستان «شهری چون بهشت» (که نام آن روی کتاب هم گذاشته شده است)، دانشور با در هم آمیختن واقعیت و رویا، داستانی زیبا پدید می آورد. رویاهای دده سیاه - تلا ش برای گشودن دریچه ای به امیدی واهی - با سرخوردگی های نوجوانی که داستان را روایت می کند، همخوانی می یابد زیرا عشق علی (نوجوان راوی) نیز چون زندگی دده سیاه پایانی تلخ دارد. گویی نویسنده به زندگی هر یک از آنها، از دید دیگری نگریسته است. این شگرد، داستان را از سطحی گزارشی فراتر می برد و به یکی از نوشته های خوب نویسنده مبدل می سازد.

    رمان سووشون آغازگر فصلی تازه در تاریخ داستان نویسی ایران به شمار می آید. دانشور در این داستان پرحرکت و ماجرا، با نثری شاعرانه، دقیق و محکم، تصویری درونی و هنرمندانه از تحولا ت منطقه فارس در سال های جنگ جهانی به دست می دهد. شخصیت های رمان با قدرت مشاهده درخشانی ترسیم شده اند. آنقدر مشخص که هر یک روحیه و عملکرد گروه اجتماعی معینی را مجسم می کنند. البته هیچ یک از آنها در حد تیپ باقی نمی ماند و همه فردیتی خاص دارند و به آسانی از یکدیگر تمیز داده می شوند. فکر اصلی رمان، پرداختن به انسان مبارز است. به همین دلیل در سراسر داستان شاهد درگیری یوسف (قهرمان رمان) با آدم های خودفروخته هستیم.
    ستیز پرتلا ش خانواده او با ریزه کاری های روانی و عاطفی، بر زمینه ای از زندگی مردم یک منطقه در یک دوره خاص تاریخی گسترده می شود. هرچند یوسف در کشاکش بین واقعیت موجود و آرمان به شهادت می رسد اما عامل بیداری دیگران و به خصوص همسرش زری می شود.

    داستان از منظر زری روایت می شود. او وقایع را به ترتیب توالی زمان واقعی نقل می کند. ماجراها با ساخت و پرداختی دقیق و هماهنگ پیش می روند. وقایع فرعی با مهارت چشمگیری به طرح اصلی می پیوندند، جزیی از آن می شوند و در خدمت پیشبرد آن قرار می گیرند تا تصویری کامل و انباشته از سایه روشن هایی به دست دهند که جلو ساده شدن واقعیت را می گیرند.

    محمدعلی سپانلو درباره این رمان نوشته است: «دانشور صحنه های شلوغ را به کوچک ترین بارقه و نجواهای آهسته و پچ پچ های فروخورده متصل می کند، آن هم با بیانی هم وصفی و هم حسی».

    هوشنگ گلشیری هم درباره آن نوشته است: «این اثر... تقابل ذهن زری است با بیرون; تقابل قلمرو محدود به گذشته و تعلقات شخصی، محدود به حصار خانه، با دنیای بیرون که ورای این قلمرو حضور دارد و اندک اندک به حصارهای خانه و محدوده متعلقات زری نفوذ می کند.»

    گلشیری، سووشون را رمانی رمزی سیاسی دانسته که از دو لا یه تشکیل شده است: «در لا یه ظاهری، حوادث رفته بر زری و خانواده اوست در محدوده نیمه اول سال ۱۳۳۲... زری می خواهد در درون کشور ایران، کشور خاص خود را از آشوب و مرض و قحطی و مرگ حفظ کند. سرانجام جنگ و دیگر بلا های آن سال ها به خانه او راه می یابند. از همین شرح کوتاه می توان لا یه درونی یا رمزی سووشون را دید مثلا ما به ازای خانه همه ایران است و ما به ازای زری، زن به طور کلی... و یوسف نماینده یک قشر روشنفکر این مملکت است... و خلا صه آنکه آنچه بر این خانه و خانواده می رود بر همه کشور ما رفته است».

    سیمین دانشور خود می گوید: «... من ۲۹ مرداد یوسف را کشتم در حالی که مقصودم ۲۸ مرداد و سقوط مصدق بود.»

    مجموعه داستان کوتاه «به کی سلا م کنم» اگرچه در سال های اولیه پس از پیروزی انقلا ب به چاپ رسید ولی حاوی داستان هایی است که بیشتر آنها در اوایل دهه ۵۰ نوشته شده اند و مثل بسیاری از آثار ادبی این دوره، اعتراض به خفقان سیاسی و انتقاد از خودباختگی زنان در روند مدرنیزاسیون تحمیلی، بن مایه آنها را تشکیل می دهد. دانشور از ورای تک گویی های کودکان و زنان و مردان هستی باخته، پریشان فکری عامه درگیر ناامنی های سیاسی و اقتصادی را منعکس می کند. داستان ها از جهت نمایش دنیای ویران آدم هایی به بن بست رسیده، درونمایه ای روان شناختی دارند. راوی حدیث نفس می کند و مخاطب - که حضورش محسوس نیست مگر در تغییری که واکنش هایش در لحن راوی پدید می آورد - اهمیت چندانی ندارد، زیرا روی سخن راوی با همگان است اما مشغله تبعیت از برداشت های سیاسی زمانه جا و بیجا در داستان ها نمود می یابد و گستره عاطفی آنها را محدود می کند.

    دانشور در داستان «به کی سلا م کنم» (که نام کتاب هم از این داستان گرفته شده است) چیره دستی خود را در بازتولید لحن و ذهنیت زنان معمولی نشان می دهد: زنی عقل باخته و از همه جا رانده شده، در زمانه هجوم شقاوت ها و نامردمی ها، در اطراف خود کسی را لا یق احترام نمی یابد. نویسنده از طریق بازگویی دلواپسی های زنان و کنار هم نهادن جزئیاتی که حال و هوای خاص اثر را پدید می آورد، شخصیت قهرمان خود را شکل می دهد.

    سیمین دانشور در رمان جزیره سرگردانی (۱۳۷۲) مردمی را تصویر می کند که در یافتن راه مطلوب خویش سرگردانند. آنان زبان گشوده اند اما جز نیش زدن به یکدیگر کاری از پیش نمی برند. جزیره سرگردانی ترکیبی از وقایع نگاری تاریخی و خیال پردازی داستانی است که هم شخصیت های داستانی در آن نقش آفرینی می کنند و هم چهره های تاریخی مثل خلیل ملکی، جلا ل آل احمد و سیمین دانشور.

    ماجرای این رمان ۳۲۶ صفحه ای بین دو خواب «هستی نوریان» اتفاق می افتد. دانشور که دلش می خواهد ضمن نوشتن یک قصه عاشقانه پر از شادی و امید بمیرد، رمانش را در مدح جوانی، زیبایی و شور و نشاطی می نویسد که به سرگردانی می گذرد. او از جوانان می خواهد درخوانده ها و آموخته ها شک کنند و از دید خود دنیا را ببینند.
    داستان های کوتاهی که دانشور در دهه های ۶۰ و ۷۰ با مضمون انقلا ب و جنگ نوشته و در مجموعه «از پرنده های مهاجر بپرس» (۱۳۷۶) گرد آمده نیز همچون رمان جزیره سرگردانی حال و هوایی زندگی نامه ای دارند. «فاجعه» (داستانی که در نشریه گردون به چاپ رسید) پس از قتل فجیع دکتر کاظم سامی با دریغ و اندوه نوشته شده و بحثی است در باب مرگ و زندگی که در بردارنده خاطرات دانشور از سامی و همگامانش است. «روزگار اگری» نیز نوشته ای خاطره ای است که در آن نویسنده ضمن توصیف زندگی همسایه اش، استاد محمود شیروانی کوب از به جنگ رفتن و شهید شدن پسر او می گوید و از تحمل و پذیرش عارفانه این مرگ از سوی پدر.

    به نظر می رسد در این نوشته ها، دانشور از قالب داستان کوتاه برای بیان عقاید و آرای خود بهره می جوید و توجه چندانی به ارزش های زیبایی شناختی اثر نمی کند و در نتیجه موفق به پدید آوردن داستانی هم ارز داستان های پیشین خود نمی شود.

    «ساربان سرگردان» آخرین رمانی است که دانشور آن را به چاپ سپرده است و به نوعی ادامه رمان «جزیره سرگردانی» است. انتشارات خوارزمی، ناشر این کتاب در زمان چاپ اول این رمان (۱۳۸۳)، کل ویترین فروشگاه بزرگ خود در خیابان انقلا ب را به این کتاب اختصاص داد تا قدردان بانوی بزرگی باشد که در آسمان ادبیات ایران می درخشد.

    ● سیمین و سیاست
    هر قدر که جلال آل احمد در صحنه سیاست ایران نقشی پررنگ داشت، سیمین دانشور سعی کرده تنها از منظر یک نویسنده، سیاست ورزی کند. او اولین رئیس کانون نویسندگان ایران (در زمان رژیم گذشته) است. زمانی که در سال ۱۳۴۶ دولت وقت به فکر ایجاد «کنگره ملی نویسندگان ایران» افتاد، نویسندگان برای مخالفت با آن جلساتی تشکیل دادند. عاقبت جلا ل آل احمد در یک مهمانی در خانه خود (اسفند ۱۳۴۶) پیشنهاد کرد اتحادیه یا انجمنی از اهل قلم تشکیل شود. خواست جمع نویسندگان تامین آزادی بیان مطابق قوانین اساسی و اعلا میه حقوق بشر (یک خواست سیاسی) و دفاع از حقوق قانونی اهل قلم (یک خواست صنفی) بود. پس از چند نشست، در روز اول اردیبهشت ۱۳۴۷ در خانه آل احمد، فعالیت اولین دوره کانون نویسندگان ایران به ریاست سیمین دانشور آغاز شد.

    کانون بعد از دو سال عملا منحل شد و پس از آن دانشور فعالیت سیاسی چندانی نداشت ولی به هرحال او بانوی مطرح نویسنده و همسر جلا ل آل احمد بود!

    یک بار هم در سال های بعد از دوم خرداد ۷۶، در جریان استیضاح عطا»الله مهاجرانی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلا می در مجلس پنجم، نام سیمین دانشور از طرف نمایندگان موافق استیضاح شنیده شد.

    مهاجرانی در دفاع معروف و به یاد ماندنی خود، ضمن نکوداشت و احترام بسیار به دانشور و تعریف و توصیف رمان «جزیره سرگردانی» به نمایندگان متذکرشد که آنها «سیمین بهبهانی» را با «سیمین دانشور» اشتباه گرفته اند.
    سیمین دانشور به اندازه نویسندگان مطرح دیگر در سیاست حضور دارد، حضوری که گاه ناخواسته است و اتفاق بالا نمونه ای از آن است!

    ‌● سیمین جاویدان
    سیمین دانشور اقدام به نگارش خاطرات خود کرده است و اعلا م کرده که این خاطرات پس از مرگش به چاپ خواهد رسید. شاید این نوشته ها چیزی شبیه «سنگی بر گوری» باشد که آل احمد نوشت و پس از مرگش به چاپ رسید: حکایتی تکان دهنده از رنج هایی که او و سیمین برای بچه دار شدن کشیده بودند.

    سازمان میراث فرهنگی به درخواست دانشور، خانه ای را که او و جلا ل در آن زندگی می کردند، ثبت کرده و سیمین آرزو دارد که پس از او، این خانه تبدیل به کانونی فرهنگی برای استفاده هنرمندان و نویسندگان شود.
    او درباره خاطراتش که نام «یادداشت های شب» دارد، گفته است: بیشتر وقایعی که در یاداشت های شب از آنها یاد کرده ام، داستان شده اند. برای همین دیگر اصراری به انتشارشان ندارم.

    داستان معاشرتم با احمد میرعلا یی که آن موقع در فرانکلین بود در «از پرنده های مهاجر بپرس» به قصه تبدیل شده یا درباره غزاله علیزاده و این که سرطان سرتا پایش را گرفته بود، قصه ای نوشته ام به نام «متبرک باد خلیفه بودن انسان بر زمین، متبرک باد» که چاپ شده است.

    دانشور بعضی از مطالب «یادداشت های شب» را به طور پراکنده در نشریات چاپ کرده است که از آن جمله می توان از شرح دیدار صادق هدایت و تصحیح داستان های ابتدایی دانشور توسط او یاد کرد.

    تا به حال هیچ اقدامی برای تجلیل از او از طرف مقامات یا متولیان فرهنگی صورت نگرفته است و با همه افتخارآفرینی و ماندگاری، به عنوان چهره ماندگار معرفی نشده است اما مگر چهره ماندگار شدن با اعطای این عنوان از طرف یک رسانه، صورت می گیرد؟! سیمین دانشور چهره ماندگار وجاویدان فرهنگ ایرانی است و بزرگتر از آن است که از این گونه جایزه ها بخواهد. او زنده می ماند و تا قرن ها همراه مردم این سرزمین است وبه آنها سلا م می گوید، دستشان را می گیرد و از جزیره سرگردانی می رهاند و به منزل مقصود نزدیک می کند.
    سیمین زنده می ماند.


    نویسنده : محمدحسین روانبخش
    منابع
    ۱- سیمین دانشور، «غروب جلا ل»، نشر وراق
    ۲- علی دهباشی، «یادنامه جلا ل آل احمد» نشر به دید
    ۳- حسن میرعابدینی، «صدسال داستان نویسی ایران)، نشر چشمه
    ۴- هوشنگ گلشیری، «جدال نقش با نقاش»، نشر نیلوفر
    ۵- سیمین دانشور، «به کی سلا م کنم»، نشر خوارزمی



    روزنامه مردم سالاری

صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •