تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 27 اولاول 12345678915 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #41
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 شير و سگ

    يک روز يک سگ آمد پيش شير و گفت: سلام.
    شير گفت: عليک سلام، چه مي گويي؟
    سگ گفت: مي خواهم با تو کشتي بگيرم.
    شير گفت: عجب رويي داري! ما سر به سر شما نمي گذاريم براي اينکه مي گويند باوفا هستيد. حالا کارت به جايي رسيده که بيايي با من ادعاي همسري و هموزني کني؟ مگر نمي داني من کي هستم؟
    سگ گفت: چرا مي دانم، ما از يک جنس هستيم. مگر نمي بيني که هر دو گوشت
    مي خوريم و هر دو موقع ادرار يک پايمان را بالا مي گيريم.


    شير گفت:«خوب، شما از ما تقليد مي کنيد ولي اين همجنسي نيست پس چرا هيچ کار ديگرتان به ما شباهت ندارد. شما به هواي يک لقمه نان طوق بندگي گردن مي گذاريد و براي ديگران سگ دوي مي کنيد. من از کسي که به دستور ديگران زندگي مي کند خوشم نمي آيد. ما وقتي هم اسير مي شويم و توي قفس هستيم باز هم شير هستيم، اين کجايش به هم شبيه است؟»
    سگ گفت:«خوب، اگر راست مي گويي و حريف هستي بيا دست و پنجه نرم کنيم.»
    شير گفت:«من با ضعيف تر از خود زور آزمايي نمي کنم. ما هم وزن نيستيم. اگر تو را زمين بزنم افتخاري ندارد، اگر هم از تو شکست بخورم دليل بزرگي تو نيست ولي مايه ننگ من هست. کسي که با ضعيف تر از خود زورآزمايي مي کند در خودش هم ضعفي سراغ دارد و من به قدرت خود ايمان دارم.»
    سگ گفت:«خيلي خوب، حالا که اينطور شد من هم مي روم پيش همه حيوانات صحرا و مي گويم شير از من ترسيد و با من کشتي نگرفت.»
    شير گفت:«برو پي کارت، من سرزنش همه حيوانات ديگر را خوشتر دارم از اينکه شيرها مرا سرزنش کنند که چرا به يک سگ ضعيف زور مي گويي. اصلاً وقتي من با تو کشتي بگيرم شيرها حق دارند در شير بودن من شک کنند. شير اگر شير است بايد با شير کشتي بگيرد.»

  2. این کاربر از Dash Ashki بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #42
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 پسران پادشاه یا سه برادر (روایت دوم)

    یک پادشاهی بودکه سه پسر داشت این سه پسر عاشق دختر وزیر شده بودند و پادشاه می دید که پسرهاش همیشه با هم مرافعه دارند. پادشاه یک روز به پسرهاش گفت:«من هر کدام از شما را با یک اسب و صد تومان پول به یک شهر دیگری می فرستم تا دو ماه خرج خودتان را در بیاورید هر کدام از شما بعد از دو ماه آمد و صد تومان را برگرداند دختر وزیر را به او می دهم. من میخواهم ببینم که شما بعد از مرگ من میتوانید گلیم خودتان را از آب بیرون بیاورید یا نه؟»

    پسران پادشاه قبول میکنند و در یک روز براه می افتند. وقتی که راه می افتند میخواهند از هم جدا شوند ولی پسر بزرگتر میگوید:«برادران! چرا ما به خاطر یک دختر از هم جدا بشویم بیائید در یک شهر زندگی کنیم که از حال هم با خبر باشیم.» آن دو تا هم قبول می کنند و براه می افتند.




    با این قرار سه برادر رفتند تا رسیدند به یک شهری. دم دروازه شهر که رسیدند به دروازه بان گفتند: «ما غریب هستیم امشب یک جا و منزلی میخواهیم که شب را صبح بکنیم.» دروازه بان خانه دختر داروغه را نشان میدهد و میگوید:«دختر داروغه به غریب های تازه وارد این شهر جا میدهد.» پسران پادشاه نشانی خانه دختر داروغه را گرفتند و براه افتادند موقعی که به خانه دختر داروغه رسیدند دیدند که خانه ای است خیلی بزرگ و مجلل با اتاقهای خوب و با تمام وسایل و نوکر و کلفت و بیا و برو و بزن و بکوب. پسران پادشاه اتاقی گرفتند و شامی خوردند و آخرهای شب بود که دختر داروغه با سه چهار تا جام شراب به سر وقت شان آمد و این شراب ها را به پسرها داد اما در این شراب ها داروی بیهوشی ریخته بود.

    دختر داروغه هر کس که به خانه اش میآمد آخر شب او را بیهوش میکرد و هر چه داشت برمیداشت و بعد از اینکه لخت و عریانش میکرد او را می داد می بردند بیرون شهر. با پسرهای پادشاه هم همین کار را کرد. پسران پادشاه صبح که چشم باز کردند دیدند لخت و عریان در یک گودال افتاده اند. بلند شدند و خودشان را با یک مشت کهنه پوشاندند و به شهر آمدند. سه برادر وقتی به شهر میآیند از هم جدا می شوند یکی میرود شاگرد آشپز میشود یکی شاگرد حمامی و سومی که از آن دو تا کوچکتر بود میرود می بیند که یک زنی دارد پولهائی که از صبح گدایی کرده می شمارد. میرود پیش این زن میگوید:«من بی پدر و مادر هستم تو میخواهی که من پسرت بشم؟» از قضا این پیرزن گدا بچه نداشت و قبول میکند که این پسر را به پسری بخانه ببرد و او را به خانه اش می برد. یک دو روز که به این ترتیب گذشت پسر به یاد دختر داروغه افتاد و مصمم شد از او انتقام بکشد اما پیش خودش گفت:«اول باید از داروغه انتقام بگیرم بعد، از دخترش»

    داروغه مردی بود که چشمش دنبال زن های جوان و دخترهای مردم بود. این جوان رفت و توی کوچه کنار خانه اش چاهی کند و به مادر خوانده اش گفت:«من یک دست لباس زنانه می خواهم باید بمن بدهی» مادرش که همان پیرزن باشد قبول کرد و پسر که خیلی هم خوشگل بود اول رفت حمام و ریش و سبیل خود را خوب تراشید بعد، لباس زنانه را پوشید و رفت در برابر جایگاه داروغه ایستاد. داروغه تا چشمش به او افتاد از جایگاه پائین آمد و دنبال دختر را گرفت.

    دختر به داروغه گفت:«اگر میخواهی کنار من بیائی باید صد تومان بدهی» داروغه قبول کرد. دختر، داروغه را آورد به خانه اش و گفت:«اگر میخواهی کنار من بیائی باید لخت بشی چون هر کس کنار من میاد اول لخت میشه» داروغه قبول میکند و لخت میشود و میرود کنار دختر که شروع کند به عشقبازی دختر هم داروغه را می خواباند و خفه میکند و تو چاه می اندازد و روی آنرا خاک می ریزد و لباس های داروغه را بر می دارد قایم می کند. آنوقت با خط داروغه برای دختر داروغه می نویسد که چند جعبه جواهر برای من به فلان جا بفرست که میخواهم چیزی بخرم و مهر اسم داروغه را هم به پایین نامه می زند.
    دختر داروغه روز بعد چند جعبه جواهر می فرستد این پسر جعبه ها را می گیرد و به خانه میبرد و به مادرش میگوید که:«تو هم دیگر به گدائی مرو و از همین جواهرات خرج کن.» دختر داروغه می بیند چند روز است که از پدرش خبری نشده. میرود پیش پادشاه میگوید:«چند روز است که از پدرم خبری نیست و چند صندوق جواهرهم از من خواسته که من برایش فرستاده ام و دیگر خبری ازش نشده.» پادشاه به وزیر میگوید:«چکار کنم؟ حتماً داروغه را کشته اند و صندوق جواهرات او را هم برده اند» وزیر میگوید:«چند شتر بار جواهر با یک ساربان شب بفرست در شهر و به ساربان بگو که با صدای بلند بگوید که این شترها را به چند صندوق جواهر میدهم. هر کس که صندوق های جواهر داروغه را برده باشد می آورد تا شترها را بگیرد و شناخته میشود» پادشاه همین کار را می کند.

    شب که میشود پسر می بیند از کوچه شان شتر میگذرد بیرون میآید می بیند که ساربان دارد آن جلوها میرود از پشت سر یک شتر را می گیرد میبرد توی خانه و ساربان نمی فهمد. روز بعد پادشاه می بیند که از شش تا شتر پنج تا میرود یکی نمی رود، به وزیر میگوید:«شتر هم که رفت» از آن طرف هم پسر سر شتر را می برد و میآید می اندازد بیرون از خانه. باز وزیر به پادشاه میگوید «هفت نفر پیر زن از شهر جمع کن که بروند در خانه ها بگویند ما گوشت شتر می خواهیم و مریض داریم و هر کس که شتر را برده باشد از گوشت آن به آنها میدهد و ما می شناسیمش.» پادشاه همین کار را می کند و پیر زن ها در خانه ها می روند.

    از قضا یکی شان میرود در خانه همین مادر و پسر گوشت شتر میخواهد مادر پسر میرود از همان شتر یک تکه می برد میدهد به پیرزن. پسرش سر میرسد می پرسد:«پیرزن چی داری؟» میگوید:«هیچی گوشت شتره می برم برای مریضی که دارم» پسر میگوید:«بیا من بیشتر بدهمت» پیرزن را میآورد توی خانه و سرش را می برد. سر پیرزن گدا را هم میبرد و میگوید:«این پیرزن اگر بماند سر مرا فاش میکند»

    پادشاه چند روز بعد می بیند از هفت پیرزن شش تا تو شهر می روند یکی نمی رود به وزیر میگوید:«این پیرزن هم که رفت و نیامد؟!» وزیر جواب میدهد:«این کار از دخترت بر میآید و بس، دخترت را امشب بفرست دم دروازه و یک کیسۀ جواهر بگذار کنارش و بگو هر کس داروغه را کشته، جواهرات او را برده، شتر و پیرزن را کشته اگر جرأت دارد امشب بیاید از کنار دخترم کیسۀ جواهر ببرد» پادشاه هم فرمان میدهد همین جور جار بزنند بعد هم دخترش را با سگ نگهبان دختر و یک کیسۀ جواهر دم دروازه شهر میفرستد.

    این پسر یک دسته نام و مشک آبی با یک سوزن بزرگ برمیدارد و یک دست بریده آن پیرزن را هم با خودش می برد. اول نان ها را جلو سگ نگهبان دختر می ریزد که صدا ندهد. بعد میرود پیش دختر پادشاه. دختر پادشاه همین که این پسر را می بیند از بس که این پسر خوشگل بوده عاشق او میشود و گرم عشقبازی میشود و تا این دختر خوابش می گیرد و دست پسر را می گیرد پسر میگوید:«من باید بیرون بروم» دختر میگوید:«هر کاری داری همین جا بکن و از پیش من نرو» پسر به دختر میگوید:«تو رویت را برگردان تا من کارم را بکنم» دختر رویش را برمی گرداند پسر سوزن را در مشک آب فرو میکند و مشک شروع به شر شر میکند و دست آن پیر زال را هم بجای دست خودش توی دست دختر پادشاه می گذارد و کیسه جواهر را برمیدارد و می رود.

    دختر پادشاه میگوید:«چقدر ادرار میکنی؟» همینکه روش را برمیگرداند دست مرده ای را در دستش می بیند از حال می رود و به زمین می افتد.
    صبح پادشاه می بیند که کیسه جواهر را هم از کنار دخترش بردند باز به وزیر میگوید:«چکار کنم؟» وزیر میگوید:«همان انگشتری که از حضرت سلیمان بوده به دست کن و بگو که هر کس داروغه را کشته، صندوق جواهرات او را برده شتر و پیرزن را کشته کیسه جواهر را از پهلوی دخترم برده اگر می تواند بیاید و انگشتر دست مرا هم ببرد.»

    رسم این شهر بود که مردم هر روز به حضور پادشاه میرفتند و دستش را می بوسیدند آن روز اتفاقاً جمعیت به قدری زیاد میشود که پادشاه از فکر انگشتر بیرون می رود. همین که پسر می رود دستش را ببوسد انگشترش را در میآورد و پادشاه نمی فهمد. وقتی که جمعیت یک کمی کم میشود پسر به پادشاه میگوید:«انگشترت را بگیر» پادشاه تعجب می کند و میگوید:«تو انگشتر را از دست من بیرون آوردی؟» می گوید:«تو داروغه را کشتی؟» میگوید:«بله – میگوید:«تو صندوق جواهرات را بردی؟» میگوید:بله – میگوید:«تو شتر و آن پیرزن را کشتی؟» میگوید: بله- میگوید:«تو کیسه جواهر را از کنار دخترم بردی؟» میگوید: بله- پادشاه میگوید:«بروید این پسر را بکشید» پسر میگوید:«شما از من نپرسیدید که چرا این کارها را کردم همینطور بروند مرا بکشند!؟»
    پادشاه تعجب میکند و از او دلجوئی میکند اول میگوید:«بروید برادران مرا بیاورید تا من آنها را ببینم بعد برای شما تعریف میکنم» پادشاه دستور میدهد برادرانش را می آورند آنها را می بیند و به پادشاه میگوید:«حالا بیائید برویم از شهر بیرون تا من برای شما تعریف کنم اما لباس مبدل بپوشید که شما را کسی نشناسد» این پسر با پادشاه براه می افتند.

    پادشاه را می برد در همان دروازه و از دروازه بان نشانی خانه دختر داروغه را می گیرد و با پادشاه می رود خانه دختر داروغه و شب را می مانند. صبح که پادشاه چشم باز میکند می بیند با همان پسر در یک گودال بیرون شهر لخت و برهنه هستند بلند می شوند و خودشان را به قصر می رسانند و پسر میگوید:«به سر ما سه برادر همین را آوردند و من برای کشیدن انتقام از این دختر این کارها را کردم» پادشاه روز بعد می فرستد دنبال دختر داروغه و دستور میدهد که او را به دو تا اسب دیوانه ببندند و در بیابان رها کنند. دختر خودش را هم عقد میکند میدهد به همین پسر و دختر وزیر را هم میدهد به پسر بزرگتر و پول زیادی هم میدهد به پسر میانی و میگوید:«تو هم برو دختر وزیر شهر خودتان را به زنی بگیر.»

  4. #43
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 دو کبوتر

    يکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود .
    دو تا کبوتر همسايه بودند که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.»
    نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و من هم بدنام شوم.»
    هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور زندگي کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را مي شناسم و خيلي از تو زرنگترم. وقتي گفتم مي خواهم به سفر بيايم يعني که من از هيچ چيز نمي ترسم.»



    نامه بر گفت:«همين نترسيدن خودش عيب است. البته ترس زيادي مايه ناکامي است ولي خيره سري هم خطر دارد. همه کساني که گرفتار دردسر و بدبختي مي شوند از خيره سري آنهاست که خيال مي کنند زرنگتر از ديگرانند و آنقدر بلهوسي مي کنند که بدبخت مي شوند.»
    هرزه گفت:«نخير، شما خيالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و هميشه مي فهمم که چه بايد کرد و چه نبايد کرد.»
    نامه بر گفت:«بسيار خوب: پس آماده باش. بايد آب و دانه ات را در خانه بخوري و حالا که همراه من هستي در ميان راه با هيچ غريبه اي خوش و بش نکني.»
    گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و کبوترخان ها و کبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسيدند و رفتند و رفتند تا يک جايي که در ميان زمين هاي پست و بلندي چندتا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقيقه روي اين درخت بنشينيم و خستگي در کنيم.
    نامه بر گفت:«کارمان دير مي شود ولي اگر خيلي خسته شده اي مانعي ندارد.»
    نشستند روي درخت و به هر طرف نگاه مي کردند. هرزه قدري دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را مي بيني؟ سبزه است و دانه است، بيا برويم بخوريم.»
    نامه بر گفت:«مي بينم، سبزه هست و دانه هست ولي دام هم هست.»
    هرزه گفت:«تو خيلي ترسو هستي، يک چيزي شنيده اي که در ميان سبزه دانه
    مي پاشند و دام مي گذارند ولي اين دليل نمي شود که همه جا دام باشد.»
    نامه بر گفت:«نه، من ترسو نيستم ولي عقل دارم و مي فهمم که توي اين بيابان کوير سوخته که هميشه باد گرم مي آيد سبزه نمي رويد و دانه پيدا نمي شود. اينها را يک صياد ريخته تا مرغهاي بلهوس را به دام بيندازد.»
    هرزه گفت:«خوب، شايد خداوند قدرت نمايي کرده و در ميان کوير سبزه درآورده باشد.»
    نامه بر گفت:«تو که سبزره و دانه را مي بيني درست نگاه کن، آن مرد را هم که با کلاه علفي در کنار تپه نشسته ببين. فکر نمي کني که اين ادم آنجا چکار دارد؟»
    هرزه گفت:«خوب، شايد به سفر مي رفته و مثل ما خسته شده و کمي نشسته تا خستگي درکند.»
    نامه بر گفت:«پس چرا گاهي کلاهش را با دست مي گيرد واين طرف و آن طرف در سبزه و در بيابان نگاه مي کند؟»
    هرزه گفت:«خوب، شايد کلاهش را مي گيرد که باد نبرد و در بيابان نگاه مي کند تا بلکه کسي را پيدا کند و رفيق سفر داشته باشد.»
    نامه بر گفت:«بر فرض که همه اينها آن طور باشد که تو مي گويي ولي آن نخها را نمي بيني که بالاي سبزه تکان مي خورد؟ حتماً اين نخ دام است.»
    هرزه گفت:«شايد باد اين نخ ها را آورده و اينجا به سبزه ها گير کرده.»
    نامه بر گفت:«بسيار خوب اگر همه اينها درست باشد فکر نمي کني در اين صحراي دور از آب و آباداني آن يک مشت دانه از کجا آمده؟»
    هرزه گفت:«ممکن است دانه هاي پارسالي همين سبزه ها باشد يا شترداري از اينجا گذشته باشد و از بارش ريخته باشد. اصلا تو وسواس داري و همه چيز را بد معني مي کني. مرغ اگر اينقدر ترسو باشد که هيچ وقت دانه گيرش نمي آيد.»
    نامه بر گفت:«به نظرم شيطان دارد تو را وسوسه مي کند که به هواي دانه خوردن بروي و به دام بيفتي. آخر عزيز من، جان من، کبوتر هوشيار بايد خودش اين اندازه بفهمد که همه اين چيزها بيخودي در اين بيابان با هم جمع نشده: آن آدم کلاه علفي، آن سبزه که ناگهان در ميان صحراي خشک پيدا شده، آن نخها، آن يک مشت دانه که زير آن ريخته. همه اينها نشان مي دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند. تو چرا اينقدر خيره سري که مي خواهي به هواي شکم چراني خودت را گرفتار کني.»
    هرزه قدري ترسيد و با خود فکر کرد:«بله، ممکن است که دامي هم در کار باشد ولي چه بسيارند مرغهايي که مي روند د انه ها را از زير دام مي خوردند و در مي روند و به دام نمي افتند، چه بسيار است دام هايي که پوسيده است و مرغ آن را پاره مي کند، چه بسيارند صيادهايي که وقتي به آنها التماس کني دلشان بسوزد و آزادت کنند، و چه بسيار است اتفاقهاي ناگهاني که بلايي بر سر صياد بياورند. مثلاً ممکن است صياد ناگهان غش کند و بيفتد و من بتوانم فرار کنم.»
    هرزه اين فکرها را کرد و گفت:«مي داني چيست؟ من گرسنه ام و مي خواهم بروم اين دانه ها را بخورم، هيچ هم معلوم نيست که خطري داشته باشد. مي روم ببينم اگر خطر داشت برمي گردم، تو همينجا صبر کن تا من بيايم.
    نامه بر گفت:«من از طمع کاري تو مي ترسم. تو آخر خودت را گرفتار مي کني. بيا و حرف مرا بشنو و از اين آزمايش صرف نظر کن.»
    هرزه گفت:«تو چه کار داري، تو ضامن من نيستي، من هم وکيل و قيم لازم ندارم. من مي روم اگر آمدم که با هم مي رويم، اگر هم گير افتادم تو برو دنبال کارت، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم.»
    نامه بر گفت:«خيلي متأسفم که نصيحت مرا نمي شنوي.»
    هرزه گفت:«بيخود متأسفي، نصيحت هم به خودت بکن که اينقدر دست و پا چلفتي و بي عرضه اي، مي روي براي مردم نامه مي بري و خودت از دانه اي که در صحراي خدا ريخته است استفاده نمي کني.»
    هرزه اين را گفت و رفت به سراغ دانه ها. وقتي رسيد ديد، بله يک مشت نخ و ميخ و سيخ و اين چيزها هست و قدري سبزه و قدري دانه گندم.
    از نخ پرسيد«تو چي هستي؟» نخ گفت:«من بنده اي از بندگان خدا هستم و از بس عبادت مي کنم اينطور لاغر شده ام.» پرسيد«اين ميخ و سيخ چيست؟» گفت:«هيچي خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد.» پرسيد«اين سبزه ها از کجا آمده؟» گفت«آنها را کاشته ام تا دانه بياورد و مرغها بخورند و مرا دعا کنند.»
    هرزه گفت:«بسيار خوب، من هم ترا دعا مي کنم.» رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز چند دانه از حلقش پايين نرفته بود که دام بهم پيچيد و او را گرفتار کرد. صياد هم پيش آمد که او را بگيرد.
    هرزه گفت:«اي صياد. من نفهميدم و نصيحت دوست خود را نشنيدم و به هواي دانه گرفتار شدم. حالا تو بيا و محض رضاي خدا به من رحم کن و آزادم کن.»
    صياد گفت:«اين حرفها را همه مي زنند. کدام مرغي است که فهميده و دانه به دام بيفتد؟ اما من صيادم و کارم گرفتن مرغ است. تو که مي خواستي آزاد باشي خوب بود از اول خودت به خودت رحم مي کردي و وقتي سبزه و دانه را ديدي فکر عاقبتش را هم مي کردي. آن رفيقت را ببين که بالاي درخت نشسته است، او هم دانه ها را ديده بود ولي او مثل تو هرزه نبود...»
    نامه بر وقتي از برگشتن هرزه نااميد شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند.

  5. این کاربر از Dash Ashki بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #44
    داره خودمونی میشه Slevin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    شیراز
    پست ها
    34

    پيش فرض

    سلام . dash ahki عزیز و خسته نباشید بابت زحمت تایپ این مطالب خواندنی .
    ضمنا اگر pdf بشه که دیگه آخر محبته . موفق باشی

  7. #45
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض

    نقل قول نوشته شده توسط Slevin
    سلام . dash ahki عزیز و خسته نباشید بابت زحمت تایپ این مطالب خواندنی .
    ضمنا اگر pdf بشه که دیگه آخر محبته . موفق باشی
    سلام...
    ممنون از لطفت...
    الان سرم شلوغه...
    در اولین فرصت ممکن حتما اینکار رو میکنم.

    موفق باشی

  8. #46
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 خروس گردو دزد

    یک شب خروسی خواست برود خانه قاضی گردو بدزدد ، در بین راه به یک گرگی رسید . گرگ پرسید :« رفیق کجامی روی ؟» گفت :« می روم منزل قاضی گردو بدزدم .» گفت :« من هم بیایم ؟» گفت :« بیا.» با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ . سگ پرسید :« کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو بدزدیم .» سگ گفت :« من هم بیایم ؟» گفتند :« توهم بیا.» باز رسیدند به یک کلاغ پرسید :« بچه ها کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو دزدی » گفت :« من هم بیایم؟» گفتند توهم بیا.» باز رسیدند به یک مار. مار پرسید :« دوستان کجا؟» جواب شنید :« می رویم خانه قاضی گردو بدزدیم .» گفت :« من هم بیایم؟» گفتند :« توهم بیا.» باز داشتند می رفتند رسیدند به یک عقرب . عقرب پرسید :«کجا؟» گفتند :« می رویم گردو بدزدیم.» گفت :« من هم بیایم؟» گفتند :« بیا.» خلاصه همه دسته جمعی به در خانه قاضی رسیدند .




    در باز بود به داخل خانه رفتند . گرگ گفت :« من نگهبانی در خانه را به عهده می گیرم .» بقیه به حیاط رفتند . کلاغ روی شاخه درخت وسط خانه نشست . مار به زیر هیزم ها رفت . عقرب توی قوطی کبریت رفت و خروس که می دانست گردو توی تاپو در بالاخانه است ، به سگ گفت :« تو مواظب پله های بالاخانه باش » و خودش رفت بالاخانه تاپو و شروع به شمارش و دزدیدن گردوهاکرد . زن قاضی صدای گردوها را که شنید از رختخواب جست و به سراغ هیزم رفت تا آتش روشن کند . ماراز زیرهیزم بیرون آمد وزد به دستش . دوید سراغ قوطی کبریت . عقرب دستش را نیش زد . خواست توی تاریکی برای دستگیر کردن دزد به بالاخانه برود سگ پرید و پاش را گرفت خواست برود به همسایه ها بگوید و کمک بگیرد گرگ حمله کرد ترسید . دوید وسط باغچه تا از خدا کمک بخواهد تا گفت :« خدایا » کلاغ کثافت کرد درحلقش . در این میانه فقط خروس برد کرد وهرچه گردو خواست دزدید .

  9. #47
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز

    به روایت : مرشدی بوانا مهر 1346


    یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه ای گیرش نمی آمد پادشاه همینطور غصه دار بود تا اینکه یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد یکمرتبه ماتش برد ، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده آهی کشید و رو بوزیر کرد و گفت :« ای وزیر بی نظیر، عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمی دانم چکار کنم . چه فکری بکنم ؟»
    وزیر گفت :« ای قبله عالم ، من دختری در پرده عصمت دارم اگر مایل باشید تا او را بعقد شما در بیاورم شما هم نذرونیازبکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی بشما بدهد .»
    پادشاه بگفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیر اندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد .

    از قضای روزگاریک روز شاهزاده ابراهیم بپدرش گفت :« پدرجان من میخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زیاد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهیم بشکار رفت و همینطور که در کوه وکتلها می گشت ناگهان گذارش به در غاری افتاد دید یک پیرمرد در غار نشسته و یک عکس قشنگی بدست گرفته و دارد گریه میکند . شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید :«ای پیرمرد این عکس مال کیه ؟ چرا گریه می کنی ؟» پیرمرد همینطور که گریه می کرد گفت :« ای جوان دست از دلم بردار.» ولی شاهزاده ابراهیم گفت :« ترا به هر کی که می پرستی قسمت می دهم که راستش را به من بگو.»
    وقتی که شاهزاده ابراهیم قسمش داد پیرمرد گفت :« ای جوان حالا که مرا قسم دادی خونت بگردن خودت . من این قصه را برایت می گویم . این عکسی را که می بینی عکس دخترفتنه خونریز است که همه عاشقش هستند ولی او هیچ کس را بشوهری قبول نمی کند و هر کس هم که به خواستگاریش برود او را میکشد » نگو که او دختر پادشاه چین است .

    شاهزاده ابراهیم یکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اینکه لااقل پدر یا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اینکه بشهر چین رسید . چون در آن شهر غریب بود ، نمی دانست بکجا برود . و چکار بکند همینطور حیران و سرگردان در کوچه های شهر چین میگشت . یکمرتبه یادش آمد که دست بدامن پیرزنی بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجی پیدا کند .

    خلاصه تا عصر همینطور میگشت تایک پیرزنی پیدا کرد جلو رفت و سلامی کرد . پیرزن نگاهی بشاهزاده ایراهیم کرد و گفت :« ای جوان اهل کجائی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر من غریب این شهرم و راه به جائی نمی برم .»

    پیرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما یک خانه خرابه ای داریم اگر سرتان فروگذاری میکند بخانه ما بیائید .» شاهزاده ابراهیم همراه پیرزن براه افتاد تا بخانه پیرزن رسیدند . نگو شاهزاده ابراهیم همینطور در فکر بود که ناگهان زد زیر گریه و بنا کرد گریه کردن . پیرزن رو کرد به او و گفت :« ای جوان چرا گریه می کنی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر دست بدلم نگذار .» پیرزن گفت :« ترا بخدا قسمت میدهم راستش را بمن بگو شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اینجا آمده ام تا او را ببینم !»
    پیرزن گفت :« ای جوان رحم بجوانی خودت بکن ، مگر نمیدانی که تا بحال هر جوانی بخواستگاری دختر فتنه خونریز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر میدانم ولی چه بکنم که دیگه بیش از این نمیتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسی من میمیرم .»
    پیرزن فکری کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکری بکنم تا فردا هم خدا کریم است .»
    صبح که شد شاهزاده ابراهیم مشتی جواهر به پیرزن داد . وقتی پیرزن جواهرها را دید پیش خودش گفت :« حتما این یکی از شاهزاده هاست ولی حیف از جوانیش می ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .»
    خلاصه پیرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبیح برداشت و سه ، چهار تا تسبیح هم به گردنش کرد و عصائی بدست گرفت و براه افتاد و همینطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونریز رسید و آهسته در زد . دختر، یکی از کنیزها را فرستاد تا ببیند کیست . کنیز رفت و برگشت و گفت که یک پیرزن آمده . دختر به کنیز گفت :« برو پیرزن را به بارگاه بیار.» پیرزن همراه کنیز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست .
    دختر گفت :« ای پیرزن از کجا میآیی؟» پیرزن مکار گفت :« ای دختر! من از کربلا میام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اینکه گذارم به اینجا افتاد .»




    خلاصه پیرزن با تمام مکر و حیله ای که داشت سر صحبت را همینطور باز کرد تا یکمرتبه ای گفت :« ای دختر شما به این زیبائی و به این کمال و معرفت چرا شوهر نمی کنید ؟» ناگهان دیگ غضب دختر بجوش آمد و یک سیلی بصورت پیرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتی که پیرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و برای دلجوئی گفت :« ای مادر در این کار سری هست ، یکشب خواب دیدم که بشکل ماده آهوئی در آمدم و در بیابان میگشتم و می چریدم . ناگهان آهوئی پیدا شد که او نر بود آمد پهلوی من و با من رفیق شد خلاصه همینطور که می چریدم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بیرون بکشد نتوانست . من یک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ریختم تا اینکه او پاش را بیرون کشید و دوباره براه افتادیم این بار پای من در سوراخ رفت و گیر افتاد . آهوی نرعقب آب رفت و دیگر برنگشت .

    یکمرتبه از خواب پریدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاریم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بی وفاست .» پیرزن که این حکایت را از دختر شنید بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . چون بمنزل رسید جوان را در فکر دید گفت :« ای جوان قصه دختر را شنیدم و تو هم غصه نخور که من یک راه نجاتی پیدا کردم .»
    خلاصه پیرزن تمام سرگذشت را برای شاهزاده ابراهیم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهیم گفت:« حالا چکار باید بکنم ؟» پیرزن گفت که باید یک حمامی درست کنی ودستوربدهی در بینه ورخت کن حمام تصویر دوتاآهو ، یکی نر، یکی هم ماده بکشند ، که دارند می چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پای آهوی نر در سوراخ موش رفته و آهوی ماده آب آورده و در سوراخ ریخته . در قسمت سوم نقشی بکشند که پای آهوی ماده در سوراخ رفته و آهوی نر هم برای آوردن آب بسرچشمه رفته و صیاد او را با تیر زده ، و وقتی هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر بحمام میرود و این نقاشی ها را می بیند ، شاهزاده ابراهیم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . یک ، دو ماهی طول کشید تا حمام درست شد . نگو این خبر در شهرچین افتاد که شخصی از بلاد ایران آمده و یک حمام درست کرده که در تمام دنیا لنگه اش نیست . چون دختر فتنه خونریز آوازه حمام را شنید گفت :« باید بروم و این حمام را ببینم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هیچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونریز میخواهد به حمام برود . خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را دید یکباره آهی کشید و در دلش گفت :« ای وای ، آهوی نر تقصیری نداشته .» و در دل نیت کرد که دیگر کسی را نکشد و بگردد و جفت خودش را پیدا کند . خلاصه از آنطرف پیرزن برای شاهزاده ابراهیم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پیرزن گفت :« امروز یک دست لباس سفید می پوشی و به بارگاه دختر میروی ومی گوئی آهوم وای ، آهوم وای ، آهوم وای و فوری فرار می کنی که کسی دستگیرت نکند . روز دوم یک دست لباس سبز می پوشی و باز ببارگاه میروی و همان جمله را سه بار تکرار می کنی و فرار می کنی ، خلاصه روز سوم یک دست لباس سرخ می پوشی و باز میروی و همان جمله را میگوئی ولی این بار فرار نمیکنی تا ترا بگیرند . وقتی ترا گرفتند و پیش دختر بردند دختر از تو می پرسد که چرا چنین کردی و تو هم بگو « یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده ای رفیق شده و بچرا رفتیم ، پای من در سوراخ موشی رفت ، آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد مرا با تیر زد. یکمرتبه از خواب بیدار شدم .حالا چند سال است که شهر بشهر دیار به دیار بدنبال جفت خودم می گردم.»
    چون شاهزاده ابراهیم این دستور را از پیرزن گرفت لباس پوشید و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملی را که پیرزن یادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« این بچه درویش را بگیرید .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتیب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگیرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم وای » ولی این دفعه ایستاد تا او را گرفتند وپیش دختر بردند . نگو همینکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد یکدل نه صد دل عاشقش شد ولی پیش خودش فکر کرد که خدایا من عاشق این بچه درویش شده ام . خلاصه دل بدریا زد و گفت :« ای بچه درویش ، تو چرا در این سه روز این کار را کردی و باعث گفتن این حرف ها را برای من بگو .»
    شاهزاده ابراهیم هم بقیه حرف هائی که پیرزن یادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهی کشید و از هوش رفت . پس از مدتی که بهوش آمد گفت :« ای جوان! ای بچه درویش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از این همه خون ناحق که ریخته ام پشیمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان می کردم که مرد بی وفاست . نمیدانستم که صیاد آهوی نر را با تیر زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسید که کیست و از کجا آمده ؟ و او هم برایش تعریف کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش شاهزاده ابراهیم است . همان روز دختر یک قاصدی با نامه پیش پدرش فرستاد که من می خواهم عروسی کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از این همه آدمکشی حالا میخواهد شوهر کند ولی وقتی فهمید که جفت دخترش پسر پادشاه ایرانست نامه ای برای دخترش نوشت که خودت مختاری . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسی برپا کرد وشاهزاده ابراهیم را در مجلس آورد وعقد دختر را برایش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهیم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و دیار را بدنبال شاهزاده ابراهیم بگردند . ولی غلامان هر چه گشتند او را پیدا نکردند و پدر شاهزاده چون همین یکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندری پوشید و شهر بشهر ، دیار بدیار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزی که عروسی شاهزاده ابراهیم با دختر فتنه خونریز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندری گذارش به شهر چین افتاد ، دید همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چین می روند از یکنفر پرسید امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت که امروز عروسی دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه ایران است . چون قلندر اسم پسرش را فهمید از هوش رفت . وقتی به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در میان جمعیت به قلندر افتاد فوری او را شناخت . جلودوید و پدرش را در بغل گرفت و بوسید و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و یک دست لباس شاهی تنش کردند . وقتی پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهیم او را پهلوی پدر دختر برد وبه او گفت که این پدر منست هر دو تا پادشاه همدیگر را در بغل گرفتند .
    خلاصه تا هفت روز مجلس عروسی طول کشید وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتی شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پیر شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگانی کردن .

  10. #48
    آخر فروم باز soleares's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    اراج ...
    پست ها
    3,803

    پيش فرض

    ورقه و گلشاه

    در روزگاري كهن، در قسمتي از سرزمين عربستان كه آبادتر از ديگر مناطق آن كشور بود قبيله اي به نام بني شيبه زندگي مي كرد. اين قبيله كه مردمانش همه قوي پنجه بودند دو سالار داشت كه برادر بودند. نام يكي از آن دو هلال و نام ديگري همام بود. هلال دختري داشت بي مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. چشمان پرفروغ گلشاه زيباتر از چشمان آهو و نرمي اندامش از لطافت برگ گل بيشتر بود و همام را پسري بود به اسم ورقه كه همسال گلشاه و همانند او زيبا و دلستان بود دل اين دو از كودكي چنان به يكديگر مايل شد كه دمي از دوري هم شكيبا نبودند.

    نه بي آن دل اين همي كام داشت
    نه بي اين زماني وي آرام داشت
    چون اين دو ده ساله شدند پدرانشان آنان را به يك مكتب فرستادند تا درس و ادب بياموزند. در دل اين دو توباوگي آتش عشق فروزان گشت، در مكتب چشمشان به كتاب و دلشان در بند يكديگر بود. بدين سان صبوري مي كردند تا استاد مكتب زاز دلشان را درنيابد. اما هر زمان استاد پي كاري مي رفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بيتاب مي كرد كه

    گه اين از لب آن شكر چين شدي
    گه از آن عذر خواهنده اين شدي

    گه از زلف آن اين گشادي گره
    گه از جعد آن اين بودي زره

    و چون آموزگار از دور نمايان مي شد پيش از آن كه آنان بدان حال ببيند از هم جدا مي شدند هر يك به كناري مي نشست و چشم به نوشته هاي كتابش مي دوخت پنج سال بدين سان در مكتب بودند اما در عين نزديكي دلشان دوري هم پُردرد بود. ورقه در تازه جواني چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كسي را تاب برابري او نبود و نيروي شمشيرش كوه را مي شكافت و شير شرزه به ديدنش زهره مي باخت. با اين همه دليري و زورمندي در عشق گلشاه خسته دل و بي آرام بود
    از روي ديگر گلشاه به زيبارويي و دلفريبي ميان قبيله بني شيبه شهره شده بود كه خواب از چشم جوانان ربوده بود. چشمان افسونگر جاودانه اش گردن بلورينش بازوان و ساق سيمينش چهره روشن و دلفريبش، خراميدنش به دلها شور افگنده بود. پدر و مادر آن دو بت رو چون در رفتار و كردارشان نشان ناپاكدامني نمي ديدند آنان را از هم جدا نمي كردند اما برخلاف آنچه پدر و مادر آن دو مي پنداشتند همين كه شب فرا مي رسيد و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب مي شد اين دو عاشق و معشوق تازه جوان كنار هم مي نشستند و راز دل خويش به يكديگر مي گفتند و همين كه سپيده صبح نمايان مي شد پيش از آن كه كسي بر حالشان آگاه گردد به جاي خود مي رفتند اما وقتي سالشان به شانزده رسيد.

    غم عشق در هر دو دل كار كرد
    مر آن هر دو را راز و بيمار كرد

    گل لعلشان شد به رنگ زرير
    كُهِ سيمشان شد چو تار حرير

    چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر دلباختگي و عشق سوزان اين دو آگاه شدند دريغ آمدشان كه آنان را غمگين و سودازده بدارند. از اين رو بساط نامزديشان را آراستند. خيمه را زيور بستند و به شادي پرداختند.
    قضا را در همان احوال جوانان قبيله اي كه رقيب قبيله بني شيبه بود ناگاه بر ايشان حمله بردند چون مردان اين قبيله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامه شادي در بر كرده بودند پايداري نتوانستند و گريختند هيچ كس را گمان نبود كه قبيله رقيب به ناگاه بر ايشان بتازد افراد قبيله مهاجم دارايي و بنه و اسباب زندگي بني شيبه را تاراج كردند و بسياري از دختران و زنان را به اسيري گرفتند. گلشاه را نيز اسيري بردند.
    چون قبيله مهاجم پيروز و شادمان به جايگاه خود بازگشتند بازماندگان قبيله بني شيبه به سرزمين خود بازآمدند ورقه چون ديوانگان به جستجوي گلشاه بهر سو مي دويد. و از هر كس نشان از او مي پرسيد و چون وي رانمي يافت مي گريست، شيون مي كرد و سرش را بر سنگ مي زد.
    نام قبيله مهاجم بني ضبه و اسم مهترشان ربيع ابن عدنان بود. او نيز جواني به مردي تمام بود. چون بسيار بار آوازه زيبايي و رعنايي گلشاه را شنيده بود به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پيغام داد با من آشتي كن و در كينه را ببند اگر گلشاه را همسر من كني سرت را به گردون مي افرازم و هميشه فرمانبردار تو خواهم بود پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نيستم به جواني و زيبايي و مردانگي و دليري از ورقه كمتر نمي باشم ورقه مستمند و درويش را چه امتياز و نام آوري است؟ او بسان جويي بي آب و من همانند دريايي بي كران. ورقه در خور دامادي تو و همسري گلشاه نيست. من آن توانايي و استعداد دارم كه همه اسباب آسايش و شادمانيش را چنان كه دلخواه اوست فراهم كنم و چون جان شيرين خود گراميش بدارم، اگر سخن مرا نپذيري جنگ را آماده باش.
    چون هلال جوابي به پيغام ربيع ابن عدنان نداد، قاصدي ديگر و در پي او نيز پيكي فرستاد و همچنان چشم به راه رسيدن جواب بود. از روي ديگر چون شور عشق وي را بي تاب كرده بود نزد گلشاه رفت و آن گاه كه از نزديك وي را ديد بر تازگي روي و فريبايي چشمان آهوانه و تاب و پيچ گيسوان و سرو قامتش خيره شد و گفت: اي بديع شمايل، اي گل تازه شكفته، اي كه رويت از بهار زيباتر و دل افروزتر است، چنان دلم پاي بند مهرت شد كه دمي دوري از تو
    نمي توانم. اگر عشق مرا بپذيري از فخر و شادي سر بر آسمان مي سايم، من بر همه شاهان سرم، اما تو ماه و سرور مني، سرآمد گلچهرگاني و به زيبايي و روشني طلعت همتا نداري. آن گاه به گنجور خود گفت در خزانه را بگشايد و بدره هاي زر و تاج گوهرآگين و گوشوار و عقدرو و گردن بند و خلخال بياورد. چون همه اين را كه تمام از زر آراسته به انواع گوهر بود آورد، جمله در پاي گلشاه ريخت و گفت اينها همه سزاواري يك تار موي ترا ندارد و اگر جان بر قدمت نثار كنم رواست. اگر دمي بينديشي در مي يابي كه من از ورقه برترم. سرزميني بزرگ و آبادان و پرنعمت زير نگين دارم ، و بسي آسان مي توانم ترا به آنچه آرزو داري كامياب كنم؛ پس عشق مرا بپذير دلم را شاد و روشن كن.
    گلشاه چون خويش را در دام بلا ديد و جز به كار بردن افسون و نيرنگ چاره نداشت خود را شادمان نمود، لبان گلرنگش را چون غنچه باز كرد و به دلبري و طنازي گفت:

    دل ودولت و كامگاريت هست
    دليري و جاه و سواريت هست

    چو سرو و مهي تو به ديدار و قد
    ترا از چه معني توان كرد رد

    همي تا زيم من به كام توأم
    پرستار و مولاي نام توأم

    به هر چت مراد است فرمان كنم
    به آنچم تو فرمان دهي آن كنم

    اما اكنون مرا عذر است توقع دارم يك هفته به من زمان دهي، از آن پس در اختيار تو هستم، با گيسوانت جايت مي روبم و بدان سان كه داني و دانم و خواهي و خواهم اسباب دلخوشيت را آماده مي كنم. من خودم به خوبي مي دانم و دلم گواهي مي دهد كه به هر چه در نظر آيد از ورقه بهتر و برتري، و در اين جاي گفتگو نيست.
    ربيع كه از مكر زنان بي خبر بود افسونگريها و شيرين زبانيهاي گلشاه را باور كرد و به آن فريفته شد.
    از روي ديگر شبي كه گلشاه به اسارت ربيع درآمد به ورقه به درازاي سالي گذشت. از بي قراري و شدت غم سر بر زمين مي زد مويه مي كرد و مي گفت: اي زيباي من، نازنينم، اي مايه اميد و آرزوهايم، كجايي و در چه حالي وروزگار بر تو چسان مي گذرد. دوريت چنان به جانم شرر افگنده كه اگر دو سه روز ديگر از تو جدا مانم روزگارم به آخر مي رسد.
    چون روز ديگر خورشيد دميد بي اختيار به خدمت پدر شتافت و گفت: پس از اسير شدن گلشاه زندگي بر من حرام است اكنون به قبيله دشمن مي تازم و به آزاد كردن دختر عمويم مي كوشم اگر مراد يافتم چه بهتر، و اگر در اين كار جان سپردم نام بلند مراست تا نگويند نامردي بين كه معشوقش را گرفتار دشمن ديد و به رهايش نكوشيد.
    پدر چون پسر را چنين آشفته حال و بي قرار ديد پندش داد و گفت: پسرم بر جواني و بي باكي خود مناز، خرد را راهنماي خود كن و ره چنان رو كه رهروان يافته اند. اكنون بايد جوانان قبيله به خونخواهي برانگيزم و چون همه آماده رزم شدند بر دشمن بتازيم تا داد خود را از آنان بستانيم دل ورقه از تيمارداري و مصلحت انديشي پدرش آرام گرفت. آن گاه همام و پسرش به خواندن جوانان جنگي پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند.
    ورقه در حالي كه دلي پر كينه و چشم پر آب داشت پيشاپيش جوانان رزمخواه مي رفت، و در دل به خود مي گفت اگر ربيع عدنان به درشتي و زورمندي چون نهنگ باشد شمشيرم را به خونش رنگين و محبوبم را از بندش آزاد مي كنم.
    جنگجويان چون نزديك جايگاه دشمن رسيدند ربيع از آمدن سپاه حريف آگاه شد خود سلاح بر تن راست كرد و دمي پيش از حركت نزد گلشاه رفت،
    بگفت اي نگار دلارام من
    مباد ايچ بي تو خوش ايام من

    بدان كز بني شيبه آمد سپاه
    ز بهر تو بر من گرفتند راه

    ورقه بسان شير آشفته در حالي كه دل و ديده و دست به خون شسته پيشاپيش سپاهيان در حركت است. او بر اين آرزوست كه تر از دست من برهاند تا از دوريت جان بسپارم. راست بگو دلت در بند اوست يا به من مايلي، اگر دل به مهر من بسته باشي دشمن اگر عالمي باشد چنان بر آن مي تازم كه به يك نهيب همه را از پا دراندازم، و
    چنان بگسلمشان ز روي زمين
    كه بر من كنند اختران آفرين
    گلشاه به طنازي و دلفريبي گفت: از تو هيچ اين گمان نداشتم كه عشق مرا نسبت به خود باور نكني؛ تو در نظرم از صد ورقه گرامي تري. من شب و روز دلم را به وفاي تو خوش
    مي دارم و خود را چون پرستاري خاك پاي مي پندارم.
    خاطر ربيع به شنيدن شيرين زبانيها و گرم گفتاريهاي گلشاه شاد و خرم شد، و در حالي كه دلش را پيش او و چشمش نگران دشمن بود پيش مي رفت. چون دو سپاه به هم رسيدند به يكديگر آويختند.
    ز تف خدنگ و ترنگ كمان
    ز زخم عمود و ز طعن سنان

    تو گفتي جهان نيست گردد همي
    زمين را فلك در نوردد همي

    در آن اثنا ربيع ابن عدنان پيشاپيش نخستين صف سپاهيانش ظاهر شد و به شيوه تفاخر گفت: شاه سواران و سرور دل نامداران منم، منم كه به هنگام نبرد سالار ميدانم و چون اژدها دمان و توفنده ام.
    چون از اين سخنان بسيار گفت حريف جنگ طلبيد و گفت هر كس كه از جان خود سير شده به ميدان بيايد. از سپاهيان ورقه سواري كه از سر تا پا غرق آهن بود و چون كوه مي نمود از صف جدا و آماده جدال شد. چون او و ربيع لختي به هم درآويختند ربيع تيغ بر سر حريف زد و او را بالاي زين بر زمين افگند. آن گاه مدتي گرد رزمگاه گشت تفاخر كرد و حريفي ديگر طلبيد از سپاهيان ورقه سواري كه نيزه اي بر دست داشت به كردار برق به ميدان آمد ربيع و سوار به هم درآويختند. ديري نپائيد كه ربيع سوار را به زخم تيغ بر زمين افگند. بدين آساني چهل تن از سواران ورقه را كشت و غريد مرا كه اميرم و جنگ با اميران در خور است اما نبرد با پدر ورقه شرم دارم كه او پير است و عاجز و ناتوان. ورقه پيش آيد تا سزايش را بدهم كه

    جوانم من و نيز او هست جوان
    جوان را به كين بيش باشد توان

    كه تا عاشقي از دلش كم كنم
    به مرگش دل خويش بي غم كنم

    كجا هست گلشاه بيزار از اوي
    به جز من كسي نيست سالار او

    گزيدم من او را، مرا او گزيد
    سزا را سزا رفت چونين سزيد

    ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و درشت چنان بي خويشتن و در تب و تاب شد كه خواست بر دشمن بتازد، اما پدرش عنان اسبش را گرفت و گفت: تو بمان كه مرا اين آرزو در دل افتاده كه اين نابكار را خاموش كنم. آن گاه اسب به ميدان تاخت و گفت:
    ال اي ربيع ابد عدنان بياي
    به كينه بپوي و به مردي گراي

    كه ناگه سوي مرگ بشتافتي
    اگر مرا خواستي يافتي

    چو مرا را عمر آيد به سر
    بخواباندش مرگ در هگذر

    نبرد مرا آن كس طلب مي كند كه تقدير زندگيش را به آخر نزديك كرده باشد. ربيع چون به حريف تازه نفس نگريست پيري خميده پشت و عمر پيموده كه مي سپيد و رويي چون گل سرخ داشت به او گفت:
    ترا چه گه جنگ و كين جستن
    كه گيتي به مرگ تو آبستن است

    ترا چون كشم من كه خود كشته اي
    تو خود نامه عمر بنوشته اي

    چگونه كنم با تو من راي جنگ
    كند شير آهنگ روباه لنگ

    تو برگرد تا ديگر آيد بَرم
    كه من چون به رويت همي بنگرم

    پدر ورقه به شنيدن اين سخنان بر او بر آشفت و گفت: اي ناكس بي ادب تو ناداشت كه باشي كه با من چنين گستاخ سخن بگويي. اگر چه پيرم به نيرو چنانم كه چون به كينه جستن بكوشم چون تو سيصد جوان را به تيغ درو مي كنم. لب از گفتار بي هوده ببند، و جنگ را آماده باش. آن گاه بر ربيع حمله برد. اين دو چون دود و آتش به هم درآميختند همام نيزه بر كمر گاه ربيع فرود آورد اما پيش از آن كه نيزه كارگر شود ربيع آن را به ضرب شمشير قلم كرد و گفت اي پير نژند ببين كه مردان چگونه تيغ مي زنند آن گاه با شمشير چنان ضربتي عظيم بر سر همام فرود آورد كه دو نيم و سرنگون شد. سپاهيان بني شيبه از اين بيداد كه بر سر سردارشان رفت خاك بر سر ريختند، به جوش و خروش آمدند و ورقه بي هوش شد.

    سه ره گشت بي هوش و آمد به هوش
    برآورد بار چهارم خروش

    فغان برداشت كه دلم از دوري گلشاه خسته بود به مرگ پدر سوخته شد. در عشق صبوري مي توان كرد اما به مرگ پدر نه. به يزدان نيرو ده دادگر كه تا داد خود را از كشنده پدرم نگيرم از ميدان جنگ باز نمي گردم. سپس پيش از آنكه بر ربيع بتازد نزد جسد بي جان پدر رفت سر خونينش را از خاك برگرفت، غبار از رخسارش برافشاند رويش را بر روي او نهاد و گفت: پدر سوگند ياد مي كنم تا كين تو را از دشمن نستانم آرام نمي گيرم آن كه ترا به خاك افگند به خاك و خون مي كشم.
    چون لختي گريست و مويه كرد به خود گفت اكنون بانگ و زاري چه سود دارد، هنگام كين جستن است. ناگهان بر اسب نشست و جهاند و به ربيع حمله برد. سالار قوم بني ضبه به طعن گفت گمان دارم كه از دوري گلشاه چنين آسيمه سر و دل آشفته شده اي. از اين دم آرزوي ديدن چهره دلفروز او را به گور خواهي برد. وي مرا بر تو برگزيده است، هم اكنون سرت را جدا مي كنم و در پاي او مي اندازم.
    داغ ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و دردانگيز تازه تر و سوزنده تر شد و به ربيع گفت:

    نبخشودي اي شوم تيره روان
    بر آن پير فرتوت ديده جهان

    تو گفتي ورا هيچ كين خواه نيست
    و يا سوي تن مرگ را راه نيست

    كنون از عرب نان تو كم كنم
    نشاط و سرور تو ماتم كنم

    آن گاه ورقه و ربيع به هم در آويختند و چندان به هم حمله بردند كه نيزه هر دو ريز ريز شد. از آن پس دست به شمشير بردند، آن نيز شكسته شد. با گرز به هم تاختند و چندان پاي فشردند كه دستشان از كار بازماند. سرانجام ربيع با نيزه ديگر چنان بر ران ورقه فشرد كه دل او آزرده گشت. در پيگار پردوام چندان خون از تن هر دو بيرون شد كه رخشان زرد گرديد، يكي بازو و ديگري رانش مجروح شده بود.
    از روي ديگر چون ربيع ابن عدنان به ميدان جنگ رفت گلشاه در شب تيره جامه غلامان بر تن راست كرد، گيسوانش را به دستار پوشاند، شمشير و نيزه برگرفت، بر اسب نشست و پنهان از كنيزان و غلامان و پيوستگان سحرگه رو به ميدان جنگ نهاد چون به آنجا رسيد ران ورقه را مجروح ديد چنان دردمند گشت كه بسي مانده بود از زين بر زمين افتد، به عياري و چابكي خويش را نگه داشت و به تماشا پرداخت تا كدام يك از آن دو به نيرو و جلدي افزون باشد. در اين اثنا ورقه چنان اسبش را به تك درآورد كه به سر آمد و سر و گردن اسب در هم شكست. ورقه بيفتاد رييع چون اجل بر سرش فرود آمد و تيغ بركشيد تا سر از تنش جدا كند. ورقه دستش را گرفت و گفت ترا به يزدان سوگند مي دهم پيش از آنكه مرا بكشي امان و اجازتم ده كه براي آخرين بار روي گلشاه را ببينم. مرا پيش او ببر و پس از آن كه ديدمش مرا در پايش قزباني كن. ربيع چون گفته او را شنيد دلش بر حال او سوخت. از روي سينه اش برخاست، دست و پايش را بست، به گردنش پالهنگ انداخت و او را كشان كشان مي برد گلشاه چون دلداده خود را بدان حال ديد شكيب و آرامش نماند. بناگاه پرده از روي ماهش برگرفت عمامه به يك سو افگند و دو مشكين كمندش را به سپاهيان نمود.

    چو پرده ز رخسار او دور گشت
    همه روي ميدان پر از نور گشت

    از آن موي خوش بوي و آن روي پاك
    پر از لاله شد سنگ و پر ز مشك خاك

    دو لشكر عجب ماندند از روي او
    از آن قد و بالا و گيسوي او

    ربيع چون او را ديد در شگفت شد . پنداشت به دلداري او آمده از اين رو مهرش به وي افزون شد. اسب پيش او جهاند و گفت نگارم مگر از دوري من چنين بي تاب و ناصبور گشتي كه بدين جا آمدي؟ هم اكنون من و ورقه نزد تو مي آمديم. مي خواهم پيش تو سر از تنش جدا كنم، و از آن پس تو از آن من باشي و من از آن تو باشم.
    گلشاه به شنيدن اين سخنان حالش بگرديد، به افسون باد پاي خود را به اسب ربيع نزديك كرد و چنان به چابكي و نيرو نيزه اش را بر جگر ربيع فرو برد كه در دم از اسب به زير افتاد و جان داد. آن گاه به تندي دست و پاي ورقه را گشود. رخسار هر دو از نو شادي روشن شد؛ قوم بني شيبه به نشاط درآمدند و هلال نيز از غم اسارت دخترش آزاد گشت.
    ربيع را دو پسر بود؛ هر دو دلير و صف آشوب. چون روزگار ربيع به سر آمد و به زخم نيزه گلشاه كشته شد. پسر بزرگ تر بر سر جسد پدر آمد، به درد گريست، مويه كردو گفت:
    دريغا كه بر دست بي مايگان
    بناگاه كشته شدي رايگان

    وليكن به كين تو من هم كنون
    كنم روي اين دشت درياي خون

    اين بگفت و به جنگ با جوانان قبيله بني شيبه روي نهاد. ورقه چون از آمدن او آگاه شد بر جراحت رانش مرهم گذاشت و به جنگ او رفت. گلشاه بر جان ورقه بيم كرد، از آن كه رانش ريش و چندان خون از بدنش رفته بود كه نيرويش سستي گرفته بود عنان اسبش را گرفت و گفت:
    گرت با خرد هست پيوستگي
    چگونه كني جنگ با خستگي

    تو بر جاي بمان تا من با پسر ربيع بجنگم، او نيز جنگ را آماده شد از آن كه از كشته شدن پدرش دلي پر كينه داشت گلشاه امانش نداد و چنان نيزه اش را بر سينه او فرو كوبيد كه سرِ آن از پشتش به در شد. آن گاه برادرش به ميدان شتافت. اين دو چندان به جنگ كوشيدند كه اسبان آنها از تك و پويه درماندند و زره بر تن جنگاوران پاره پاره شد در گرما گرم نبرد پسر ربيع به ضرب نيزه خود از سر گلشاه افگند؛ گيسوان مشكين پر تابش نمايان و چهره گل فامش پديدار گرديد. زمين از سرخي رويش گلنار و هوا از نكهت دلاويزش كلبه عطار شد. به ديدن چهره دلفروز گلشاه صبر و آرام از دل سپاهيان هر دو صف رفت چون خود از سر آن دختر جوان افتاد شرمگين گشت و روي گلفامش را به آستين زره پوشاند. پس جوان همين كه سيماي تابنده تر از ماه وي را ديد بر او شيفته تر از پدرش شد، و دلش از آتش عشق او افروخته گشت. گلشاه با نيزه خودش را از زمين برداشت آن گاه با نيزه به حريف خود حمله كرد. پسر ربيع نيزه اش را به قوت در هم شكست و گلشاه در كار خود سرگشته و نگران ماند. حريفش به او گفت اي زيباي فتنه گر، تو در چنگ من كه غالب پسر كوچك ربيعم همانند غزالي هستي كه به چنگ پلنگ افتاده باشي پندت مي دهم كينه به يك سو نه و به آشتي رو آور، مرا و ترا جفت نيست، اگر مهربان من شوي كينه پدر و برادرم را از تو نمي گيرم تن و جان و آنچه مراست نثارت مي كنم تا همسر من شوي
    گلشاه بر سبكسري غالب خنديد و به طعن گفت: چه در دلت افتاده كه به اين زودي مرگ برادرت را فراموش كردي و دل به هوس سپردي؟
    عروس تو امروز جز گور نيست
    كه با بخت بد مر ترا زور نيست

    پدرت اندرين آرزو جان بداد
    ترا نيز جان داد بايد به باد

    دل غالب از شنيدن جواب تلخ و طعن آميز آن فتان آشوبگر تيره شد و گفت سزاي كسي كه پند دوستداران را نشنود جز بند نيست و آن كه را مرگ مقدر باشد به هيچ تدبير رهايي
    نمي تواند. آن گاه سر نيزه اش را به زمين كوبيد دست به تيغ برد و گفت اكنون كه مرا به شوهري نمي پذيري جز گور همسري نداري. سپس شمشيرش را بالاي سر گلشاه به گردش درآورد دختر به چابكي سرش را گرداند. غالب كه از هوشياري و چابكي گلشاه خيره مانده بود به تلافي به ضرب شمشير پاي اسب غالب را قلم كرد. پسر پيش از آن كه اسب به سر درآيد فرو جست شمشير و نيزه اش را بر زمين افگند و به دليري دختر را از زمين درربود.
    گلشاه نيز كمر حريف را گرفت و فشرد. اين دو به كشتي كوشيدند. غالب چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كوه را به نيزه اش از جاي مي كند و به زور از دختر فزون تر بود كه گور را در مصاف شير تاب برابري نيست. باري چون گلشاه اسير غالب شد به جوانان بني شيبه نهيب زد و گفت:

    مرا اندرين ياري كنيد
    به جنگ اندرون پايداري كنيد

    مگر يار گم بوده باز آورم
    دل دشمنان زير گاز آورم

    پدر گلشاه از اندوه گرفتار شدن دخترش بي تاب شد و فرياد كشيد: اي جوانان غيرتمند و دلاور بكوشيد تا بهترين دختران قبيله را رهايي بخشيد. جوانان قوم بني بني شيبه به شنيدن فرياد هلال به هم برآمدند و مردانه به دنبال كردن دشمن پرداختند. نبرد در ميان دو قبيله تا غروب خورشيد ادامه يافت. چون گلشاه به اسارت قبيله مخالف درآمد دل ورقه داغدار گرديد و به جوانان گفت مرگ از چنين زندگي كه زيباترين و پاكدامن ترين دختران قوم را به اسيري ببرند بهتر است. وي تحمل اين ننگ را نكرد. نيم شب سلاح جنگ برداشت و تنها به سوي قرارگاه دشمن حركت كرد چون بدانجا رسيد ديد كه در گوشه آن گيسوان مشك آساي گلشاه را به چوب خيمه بسته اند. اسير بي قرار از رنج اسارت و از آن ستم كه بر او رفته بود اشك
    مي باريد. پسر ربيع در حالي كه تيغش را كنارش نهاده بود به گلشاه مي گفت: پدر و برادرم در جنگ با قبيله تو جان باختند. اينها را بر خود آسان گرفتم بدين اميد كه تو دوستدارم شوي اما عشق مرا خوار گرفتي. من از ورقه به چه چيز كمترم چون مهربان من نمي شوي اكنون اين جام باده ام را كه كنارم نهاده است مي نوشم. به قهر با تو همبستر مي شوم از آن پس ورقه را اسير مي كنم و برابر چشمانت سرش را از قفا مي برم. گلشاه در حالي كه همچنان دلش پردرد بود و اشك مي باريد خاموش بود. در آن هنگام خيمه از ديگر كس خالي بود و غلامي كه بر درخيمه نگهباني مي كرد از بسياري خستگي توان جنبيدن نداشت. پسر ربيع پس از آن كه سخنان دلازار را به گلشاه گفت: جام شراب را سر كشيد و از جا برخاست؛ و
    به نزديك او رفت با خرمي
    بسيجيد از بهر نامردمي

    بدان روي تا مُهر بستاندش
    به ناپاكي آلوده گرداندش

    چون آن جوان تيره دل بدكنش دست به سوي گلشاه دراز كرد ورقه را شكيب نماند عياروار چنان شمشيرش را بر او فرود كه به يك زخم سر از تنش جدا شد.
    چون گلشاه ورقه را كنار خود ديد دلش از شادي شكفت اما اين دو دلداده در آن وقت مصلحت را لب از سخن گفتن فرو بستند تا لشكريان پسر ربيع بر حال و كار آنان آگاه نشوند. ورقه پس از اين كه محبوبش را از بند آزاد كرد به بيرون خيمه برد. هر دو بر اسب نشستند و به خيمه پدر گلشاه روي نهادند. هنوز خورشيد ندميده بود كه به قرارگاه قبيله خود رسيدند چهره غمزده هلال كه بسان خيري زرد شده بود از شادي ديدار دخترش چون گل نوشگفته سرخ و پر طراوت شد؛ و چون لشكريان ورقه از عياري و بازآمدن سردار خود آگاه گشتند به نشاط درآمدند شمعها افروختند و طبل شاديانه زدند.
    از روي ديگر سپاه بني ضبه از غريو و غوغاي شادمانه اي كه در قبيله بني شيبه برخاسته بود درشگفت شدند، و به خود گفتند مگر سپاهيان بسيار به ايشان پيوسته اند و چون بيم كردند مبادا جوانان بني شيبه بناگاه برايشان بتازند سوي خيمه غالب رفتند تا وي را از آنچه روي داده بود آگاه كنند. چون بدان جا رسيدند كف خيمه را غرق خون و غالب را كشته ديدند.
    با اين پيروزي بزرگ كه نصيب ورقه شده بود دلش از كشته شدن پدرش سخت غمگين بود. جراح رانش نيز همچنان وي را رنجه مي داشت، و چون از سپري شدن مدتي اين هر دو رنج كاسته شد هوس عروسي با گلشاه در سرش افتاد. اما چون همه زر و سيم و ديگر داراييش را دشمن به تاراج برده بود، و تهي دست مانده بود در دل

    همي گفت بي مال و بي خواسته
    چگونه شود كارم آراسته

    بترسم كه گلشاه را گر زعم
    بخواهم به كف آيدم درد و غم

    سر اندر نيارد به گفتار من
    نينديشد از ناله زار من

    كه بي خواسته دل نيايد طرب
    نه بي سيم هرگز رسد لب بر لب

  11. این کاربر از soleares بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #49
    آخر فروم باز soleares's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    اراج ...
    پست ها
    3,803

    پيش فرض

    قسمت دوم :


    همچنان به خود مي گفت جوان اگر دستش از زر و سيم تهي باشد وگرچه به مردانگي و دليري از رستم درگذرد كسي به او نمي پردازد. درم دار همه جا و همه وقت عزيز است و بي سيم از بازار تهي دست باز مي گردد.
    ورقه غلامي داشت سعدنام. اين دو با هم و به جاي بارآمده بودند اين غلام به ورقه تعلق خاطر بسيار داشت، و چون دريافت كه دل خداوندگارش از نداري سخت به رنج است به او گفت من ترا بدين گونه دردمند و دل افسرده نمي توانم ديد و برآنم به هر تدبير ميسر باشد سيم و زر براي تو به دست بياورم و اگر به من اجازه ندهي با تيغ قلبم را مي شكافم.
    غلام چون ورقه را خاموش ديد سكوتش را نشان رضا دانست و دنبال اين كار رفت. از روي ديگر مقارن اين احوال آوازه زيبايي و دلارامي و فريبايي گلشاه چنان به قبايل نزديك و دور و دورتر رسيده بود كه از هر سو دسته دسته خواستگاران وصال او همه داراي دارايي و مال بسيار بودند به خدمت پدرش مي شتافتند. اين خبر به گوش ورقه رسيد، و


    ز تيمار دل در برش گشت خون
    همي آمد از راه ديده برون


    تنش گشته از مهر آن نامجوي
    ز ناله چو نال و ز مويه چو موي

    ز بس كز غم يار انديشه كرد
    گل لعل او زرگري پيشه كرد

    چون در كار خويش فرو ماند روزي پيش مادر گلشاه رفت، و به او گفت بر شوريده حالي من رحمت آور، و دخترت را جز من به ديگر كس شوهر مده؛ من و او دلبسته يكديگريم و اگر ما را از يكديگر جدا كني خون من بر گردنت خواهد ماند. تو مي داني كه من و او از يك گوهريم، سلام مرا به شوهرت كه عموي من است برسان و از سوي من به او بگو حق پدرم را نگهدار او در راه دوام و سرافرازي قبيله كشته شد، مرا به دامادي خود بپذير. گلشاه مال من است و آن كه ميان من و او جدايي افگند بي گمان پروردگار دادگر بر او نمي بخشايد.
    زن هلال دلش بر حال ورقه سوخت؛ و آنچه را كه برادرزاده اش بر او خوانده بود به وي گفت و افزود دل اين هر دو كه خاطرخواه يكديگرند همواره از بيم جدايي قرين درد و اندوه است، و شب و روز خواب ندارند.
    هلال رها نكرد كه زنش باقي پيام ورقه را بگزارد؛ بر او آشفت و گفت: سخن بي هوده مگو؛ تو خود مي بيني كه هر روز چند تن از جوانان قبيله هاي مختلف كه همه مالدار و مغتم اند به خواستگاري گلشاه مي آيند همه آنان صاحب گله هاي گوسفند و اسب داراي كيسه هاي پر از زر و سيم مي باشند و مي توانند همه اسباب آسايش دخترم را فراهم كنند، و چندين غلام و كنيز به خدمتش بگمارند. من مي دانم كه ورقه جواني آراسته و دلير و بي باك است، اما افسوس كه جز باد چيزي به دستش نيست. اگر او مي توانست موجبات آسايش گلشاه را فراهم آورد البته من كس ديگر را به جاي او نمي گرفتم. اما دريغ!
    چون ورقه جواب عمويش آگاه شد روز روشن در نظرش تيره گشت. آنگاه از سر ناچاري دگر بار به مادر گلشاه متوسل شد و به عجز و نياز گفت: مادر مهرجويم تو خوب مي داني كه من نيز چون خواستگاران ديگر دخترت خدواند دارايي زياد و گله هاي گوسفند و اسب بودم، اما روزگار بر من ستم كرد، آنچه داشتم به تاراج رفت و چندان از اين سخنان گفت كه دل زن هلال بر او سوخت. باز پيش شوهرش رفت و گفت: اگر اين دو از هم جدا افتند جان هر دو به باد مي رود. مگر يادت رفته وقتي دخترمان را به اسيري گرفتند ورقه جان بر كف دست نهاد و به عياري او را از اسارت رهاند. هلال گفت من مي دانم از همه كس به من نزديك تر و مهربانتر است. همچنين مي دانم هنگامي كه دشمنان گلشاه را ربودند اگر همت و جرأت ورقه نبود كار همه ما زار بود، اما انكار نمي توان كرد كه اكنون دست او از مال دنيا تهي است، و هيچ كس به هيچ تدبير نمي تواند بي داشتن دارايي به راحتي زندگي كند. از سوي من به او بگو داييت پادشاه يمن فرزند ندارد، بزرگ مردي است بخشنده و مهربان و بستگان و خويشاوندانش را به غايت دوست مي دارد و اگر نزد وي برود وي را از زر و سيم و انواع نعمتها بي نياز مي كند.
    مادر گلشاه به شنيدن اين سخنان شاد شد؛ پيش ورقه بازگشت و آنچه ميان او و شوهرش رفته بود به او گفت. دل ورقه رضا شد و همان ساعت نزد گلشاه رفت و به او گفت اي ماهروي وفادارم سرنوشت من اين است كه مدتي از تو جدا باشم اما اين دوري هر گز نمي تواند ياد ترا از دلم بيرون كند. آرزو دارم تو نيز همواره بر سر پيمان باشي و مرا از خاطر نبري و اگر جز اين باشد مرا جايگهي بهتر از گور نيست. گلشاه به شنيدن اين سخن غمين شد، گريست و در جوابش با سوز و درد

    چنين گفت: كاي نزهت جان من
    زنامت مبادا جدا نام من

    به مهرم دل و جانت پيوسته باد
    به بند وفا جان من بسته باد

    ميان من و تو جدايي مباد
    ز چرخ فلك بي وفايي مباد

    آن گاه برا اين كه بنمايد به قول و پيمان خود استوار است دست ورقه را گرفت، و به جان خود سوگند ياد كرد كه عهدش را نمي شكند و گفت:

    كه بي روي تو گر بُوَم شادكام
    وگر گيرم از هيچ كس جز تو كام

    وگر باژگونه شود چرخ پير
    به دست بدانديش مانم اسير

    كنم مسكن خويشتن تيره خاك
    از آن پس كجا گشته باشم هلاك

    آن گاه گلشاه به ورقه گفت پيش پدر و مادرم برو و از هر دو بخواه قسم ياد كنند كه جز تو كسي را به دامادي نپذيرند. ورقه چنين كرد. و پس از اين كه هلال و همسرش سوگندان ياد كردند آماده سفر شد. به هنگام بدرود گلشاه از دور شدن يار گريست مويه كرد و با سر انگشتش گيسوان مشكبويش را كند. سر سوي آسمان كردو به زاري گفت پروردگارا تو خود آگاهي كه صبر و طاقت بسيار ندارم. آن گاه رخسار ورقه را بوسيد و در لحظه وداع يك انگشتري و پاره اي زره به يادگار به او داد. ورقه راهي سفر شد و گلشاه مسافتي وي را بدرقه كرد جوان در راه سفر چنان پريشان خيال و افسره خاطر شده بود كه هر كس از او
    مي پرسيد به كجا مي رود جواب نمي داد و مردم مي پنداشتند كه او كر و گنگ مادرزاد است.
    نزديك شهر يمن به كارواني رسيد و از سالار كاروان خبر شاه ولايت را پرسيد جواب شنيد كه امير بحرين و امير عدنان بناگاه بر مندر شاه يمن حمله برده او و جمله بزرگانش را به اسارت گرفته اند و شهر را غارت كرده اند. پرسيد آيا هنگام شب مي توان داخل شهر شد جواب داد به شهر دشوار نيست. ورقه شب هنگام وارد يمن شد و پنهان از نظر ديگران به سراي تنها وزيري كه اسير نشده بود رفت. وزير كه از نزديكان و خويشاوندانش بود به گرمي و مهرباني او را پذيرفت، احوال گلشاه را پرسيد و به او گفت اي جوان دلير، تو بي هنگام بدين جا رسيده اي پادشاه غالباً از تو سخن مي گفت و هميشه آرزومند ديدارت بود دريغ كه وقتي آمدي كه او گرفتار دشمن شده است.
    ورقه در جواب آن وزير پاك نهاد نيكوخواه گفت: از بد روزگار هرگز نبايد دلشكسته و نااميد شد كه پايان شب سيه سپيد است، اگر تو هزار سوار دلير به فرمان من بگذاري باشد كه دشمن را به زانو درآورم. وزير بدين بشارت شادمان شد و روز بعد هزار سوار رزمخواه و دلير در اختيار ورقه نهاد. وي همان روز به قصد شكستن امير عدن و امير بحرين لشكر بيرون كشيد. سپاهيان آسان از خندق پرآبي كه آن دو امير بر سر راه كنده بودند گذشتند و چون نزديك قرارگاه دشمن رسيدند طبل جنگ را به صدا در آوردند. دو امير از نمايان شدن آن سپاه عظيم در شگفت شدند به يكديگر گفتند پادشاه يمن و وزيران و درباريانش جملگي اسير ما هستند اينان را چه افتاده كه در برابر سپاه عظيم ما قد علم كرده اند؟ چگونه مي توانند بدون پادشاه خود به جنگ آغازند شايد كه پادشاهي بر خود اختيار كرده اند. امير عدن گفت: اين گمان به حقيقت نزديك تر است. آن شيرمرد ابلق سوار را بنگر چنان بر اسب نشسته كه از سهمش جهان در خروش آمده است نمي دانم نام اين پهلوان چيست؟ و به چه اميد به جنگ با ما قيام كرده است پادشاه بحرين گفت من نيز در عجبم. آنان در گفتگو بودند كه ورقه با شمشير آخته به سپاه دشمن حمله برد. خود را معرفي كردو گفت اگر به فرمان من درآييد خطاي شما را مي بخشم اما اگر سر از راي من بتابيد از ضرب تيغ خونريزم رهايي نمي يابيد. در اين اثنا جواني كوه پيكر به مقابله او آمد ورقه آسان با نيزه دو پهلويش را به هم دوخت. چون ديگري آمد او را از بالاي زين برگرفت لختي دور سرش گرداند و چنان بر زمين كوبيد كه جانش برآمد. شصت و سه تن را بدين سان كشت. از آن پس هيچ كس به ميدان نيامد. در آن وقت ورقه با شمشير و خنجر و نيزه و گرز بر آن سپاه حمله برد، لشكريانش نيز به ياريش شتافتند چون سپاهيان دشمن پشت به ميدان كردند ورقه بر قرارگاه آنان راه يافت عدن و امير بحرين را كشت و جمله اسيران را آزاد كرد. آن گاه سپاهيان پيروزمند به تاراج پرداختند و آنچه آن دو بد كنش از غارت يمن به دست آورده بودند پس گرفتند و پيروزمند به يمن بازگشتند. منذر به پاداش چندان سيم و زر و رمه گوسفند و اسب و چيزهاي ديگر به ورقه بخشيد كه از حد شمار بيرون بود.
    از روي ديگر گلشاه پس از رفتن ورقه روز به روز كاهيده تر و نزارتر مي شد خور و خواب نداشت و پيوسته بي قرار و نالان بود. مقارن اين احوال شاه شام كه آوازه زيبايي و دلفريبي او را شنيده بود با زر و سيم بسيار و نعمت فراوان به خواستگاري گلشاه آمد و چون به قرارگاه هلال رسيد بند از سر بدره هاي زر گشود و گوسفند و اشتر بسيار كشت بارهايي را كه در آنها چيزهاي خوب بود باز كرد و به هر يك از بزرگان قبيله بني شيبه چيزهايي گرانبها داد.
    هلال پدر گلشاه پنداشت كه آن محتشم به بازرگاني آمده است. روز ديگر پادشاه شام نزديك جايي كه منزلگاه گلشاه بود سراپرده زد اتفاق را يك بار كه گلشاه از خيمه بيرون آمد و پادشاه
    بديد آن چو گلبرگ رخسار او
    همان دو عتعيق شكربار او

    بتي ديد پرناب و زيب و كشي
    همه سر به سر دلكشي و خوشي

    همه جعد او حلقه همچون زره
    همه زلف او بندبند و گره

    نديده او را گشته بد بي قرار
    چو ديدش به دل عاشقي گشت زار

    و چون از هلال احوال خوبروي را پرسيد گفت: اين گلشاه دختر من است. شاه شام پرده از راز دل خود برداشت و گفت اگر او را جفت من گرداني چندان كه بخواهي زر و سيم و هر چيز
    گرانبهاي ديگر نثار قدمش مي كنم هلال گفت اين دختر نامزد ورقه برادرزاده ام مي باشد و قسم خورده ام كه او را به ديگر كس ندهم. پادشاه گفت: ميان اقوام عرب دختراني هستند كه به زيبايي بي همانندند از آنان زني براي ورقه بخواه. هلال گفت پيمان شكني گناهي عظيم است و آن سوگند نپايد و درختي خرم را بيفگند كم زندگاني شود.
    پادشاه چون ديد كه سخنش در هلال نمي گيرد در صدد چاره گري برآمد. او را با پير زالي محتال گمراه كننده تر از شيطان بود آشنا شد وي را به مال فرمانبر خودش كرد و به او گفت بي خبر هلال پيش زنش برو و از سوي من به او بگو كه اگر دخترش را به زني من بدهد او را از زر و سيم و گوهرو هر گونه چيزي بي نياز مي كنم، و براي نماياندن دارايي خود و جلب خاطر و خشنودي مادر گلشاه يك كيسه زر و درجي سيمين آراسته به گوهرهاي گرانبها براي وي فرستاد. زال افسونگر از توانگري و زيبايي پادشاه شام سخنها كرد و گفت:

    جواني است با زور و با مال و رخت
    نخواهي كه گردي بد و نيك بخت؟

    توانگر شوي مهر بسته كني
    دل از مهر ورقه گسسته كني

    اگر او را ببيني دلت مايل او مي شود. در اين صورت بي هيچ رنجي صاحب گنج و مال فراوان مي شوي آن گاه آنچه را شاه شام براي او فرستاده بود تقديم كرد. زن هلال به ديدن آن تحفه هاي لايق دلش نرم شد و مهر امير شام به دل پرورد؛ خاطر از دوستداري ورقه پرداخت، كه

    درم مرد را سر به گردون كشد
    درم كوه را سوي هامون كشد

    درم شير را سوي بند آورد
    درم پيل را در كمند آورد

    سپس به زال گفت: اي گرانمايه مادر، هر چه زودتر نزد شاه شام برو، و از سوي من به او بگو تا من زنده ام به فرمان توام و سر به آسمان مي سايم كه تو دامادم باشي.
    زال محتال نزد شاه شام رفت، و آنچه از جفت هلال شنيده بود به او باز گفت و شاه به مژدگاني مال بسيار به آن عجوزه بخشيد.
    از روي ديگر مادر گلشاه پيش شوهر رفت و گفت اگر خواهان مال و جاه هستي مهر ورقه را از دلت بيرون كن، و جاي او شاه شام را به دامادي بپذير كه از او دولتمندتر كسي نيست. و چون هلال از پيمان شكني سر باز زد زنش بر او آشفت و به تروشرويي و تلخي گفت اگر جز آنچه گفتم بكني از تو جدا مي شوم. تو بمان و ورقه.
    از سوي ديگر ورقه و گلشاه از آن گفتگو كه ميان شاه شام و هلال و زنش رفته بود خبر نداشتند. ورقه به دليري بخت مندي مال و رمه بسيار به دست آورد و چند برابر آنچه عمويش از او خواسته بود فراهم كرد. او شد و آسوده خاطر از يمن راهي قبيله اش شد.
    مقارن اين حال شاه شام بزم نامزدي را بر پا كرد و هلال چون از شكستن پيمان نگران و ترسان بود به شاه گفت مبادا راز اين پيوند آشكار شود كه ورقه و بستگانم به من نفرين
    مي كنند و ناسزا مي گويند.
    از روي ديگر گلشاه از اين كار آگاه شد خروشيد و چندان فغان و شيون كرد و گريست كه بي هوش شد و چون پس از مدتي به هوش آمد با سر انگشتانش چهره گلفامش را خراشيد و مويش را كند. آن گاه سر سوي آسمان كرد و به زاري گفت: پرودگارا آنچه تو كني داد است نه بيداد و بندگان را ياري شكوه نيست اما از تو مي خواهم كساني را كه ميان من و رقه جدايي افگنده اند و سوگند شكسته اند به سزا مكافات كني.
    پس از اين راز و نياز چون دلش آرام نگرفت زار زار گريست و كنارش را از مژه دريا كنار كرد. چون مادر ناله و زاري و اشكباري گلشاه را ديد بر او برآشفت و گفت: اي مايه ننگ و عار عرب، ورقه مرده و تو هوز در فراقش مي گرييي و دل از دوستي و مهر و پيوندش نمي كني او در غربت جان سپرده و هرگز باز نمي گردد.
    گلشاه چون اين خبر شنيد گريان به گوشه خيمه پناه برد و خود را به تقدير سپرد. به خود گفت دريغا كه ورقه ناكام من در غربت مرد و من ناچارم به جايي روم كه هيچ آشنايي ندارم. و
    ز ورقه نيافتم از اين پس خبر
    نيابد ز من نيز ورقه اثر

    دريغا درختم نيامد به بر
    شدم نااميد از نهال و ثمر

    باري، پس از اين كه هلال جهيزي گرانمايه و گونه گون گوهر براي گلشاه آماده كرد به شاه اجازه داد كه او را به قبيله خود ببرد. گلشاه از بسياري غم و درد كه در دل داشت بدان جهيز و تجمل كه همراهش كرده بودند نگاه و اعتنا نكرد. او كه به دلش گذشته بود دلدارش زنده است به وقت رفتن يكي از غلامانش را كه محرم و راز دارش بود پنهان نزد خود خواند و يك انگشتر با يك زره به او داد و گفت بايد به يمن سفر كني ورقه را بيابي و اين انگشتر و زره را به او برساني و

    بگو كز تو اين بُد مرا يادگار
    بُد اين يادگارت مرا غمگسار

    گرم كرد بايد ز گيتي بسيچ
    نداند كسي مرگ را چاره هيچ


    شدم هيچ كامدم زين جهان
    اگر بد بُدم رست خلق از بدان

    اما حديث پيوند اجباري مرا به او مگوي كه اگر از اين خبر طاقت سوز آگاه گردد جگرش خون و از ديده بيرون مي شود. غلام همان شب راهي يمن شد.
    شاه شام و گلشاه نيمه شب از جايگاه قبيله بني شيبه راه شام پيش گرفتند گلشاه گريان بود نه به روي كسي نگاه مي كرد و نه با كسي سخن مي گفت و هر زمان شوهرش از او دلجويي مي كرد بر وي بانگ مي زد و مي آشفت. وقتي به شام رسيدند شبي شاه بر آن شد با او به خلوت نشيند. به منظور رام و آرام كردنش مشتي گوهر شاهوار بر او نثار كرد و خواست دستش را به گردنش اندازد و در آغوشش بكشد. گلشاه دشنه اي را كه با خود داشت بركشيد و گفت اگر مرا تنها نگذاري خود را با اين دشنه مي كشم. شاه دشنه را از دستش گرفت و گفت: مگر تو همسر و جفت من نيستي. چرا چندي جفا مي كني؟ گلشاه گفت: اي پادشاه همه چيز تراست، جواني، صاحب جاهي، جواهر و دارايي بسيار داري، اما من جز به ورقه دل نمي سپارم و جفت كسي نمي شوم، و

    هر آن كس به خلوت كند راي من
    نبيند به جز در لحد جاي من

    شاه گفت: تو در عاشقي سخت پيماني، و چون به جز ورقه هيچ كس را همسر و هم بر خود نمي خواهي من خود را به ديدار تو خرسند مي دارم تا به همان مهر و نشان كه هستي بماني.
    از روي ديگر چون گلشاه و شاه به شام رفتند هلال سر گوسفندي را بريد آن را به كرباس پيچيد، و او و همسرش فغان برداشتند كه گلشاه بناگاه مرد. همه اهل قبيله به شنيدن اين خبر شيون كردند و گريبان چاك زدند. پدر گلشاه گوري كند، گوسفند كشته را در آن نهاد و به خاك پوشاند.
    چون فرستاده گلشاه به يمن رسيد و پيغام او را به ورقه رساند و انگشتري و زره را بدو داد او به تندي همه زر و سيم و خواسته هايش را بار شتران كرد و راهي قبيله شد. وزيران و نديمان و بزرگان پادشاه سه منزل او را بدرقه كردند. همين كه به جايگاه قبيله رسيد عمش به ريا و حيلت گري او را در آغوش كشيد، به فريب خويش را غمين نمود و چون ورقه احوال گلشاه را پرسيد به دروغ گفت: اي جان عمو، هيچكس دفع قضاي بد نمي تواند بكند. تقدير چنين بود كه دخترم در جواني بميرد. اشكباري و روي خراشيدن وشيون كردن همه بيهوده است، و با قضا كارزار نمي توان كرد پروردگار حكيم جاني كه بدو داده بود باز گرفت.
    ورقه به شنيدن اين خبر جانكاه بي هوش شد. رنگ از رخش رفت. چند بار به هوش آمد و پس از دمي چند بار دگر بي هوش شد. چون اندكي به خويشتن آمد خاك بر سر افشاند و فرياد كشيد: اي مردمان قوم بر حال زار و دردمندي من بگرييد. پس آن گاه عموي ديو خويش وي را به سر آن كور برد و چون ورقه نمي دانست كه در آن گور چه خاك اندر است گريه بسيار كرد.
    همي گفت ايا بر سر سروماه
    نهفته شدي زير خاك سياه

    ايا آفتاب درخشان دريغ
    كه پنهان شدي زير تاريك ميغ

    ايا تازه گلبرگ خوش بوي من
    شدي شاد نابوده از روي من

    بماليد رخسار بر روي گور
    بباريد از ديدگاه آب شور

    از آن پس خور و خواب را بر خود حرام كرد و جز شيون كردن و گريستن كاري نداشت پس از چند روز غلاماني كه خواسته و رمه و حشم ورقه را مي آوردند از راه رسيدند و بار افگندند و چون از رنج و المي كه بر مهترشان رسيده بود آگاه شدند دلداريش دادند و گفتند ما همه به فرمان توايم هر مراد كه داري بگو تا برآوريم. گفت از اين جا به يمن بازگرديد و آنچه آورده ايد ببريد كه مرا به كار نيست. غلامي و اسبي و تيغ و نيزه اي مرا بس باشد. غلامان آن همه خواسته و نعمت را بر اشتران بار كردند و رفتند. هلال و زنش از دست دادن آن همه ثروت بيكران غمين و از آنچه كرده بودند پشيمان شدند. اما ندامت سود نداشت. سپس هلال بر ورقه آمد و گفت بيش از اين خود را دردمند و آشفته خاطر مخواه، به جاي گلشاه كه روي در نقاب خاك كشيده گلچهره اي خجسته ديدار و‌ آشوبگر همسر تومي كنم. ورقه جواب داد پس از مردن گلشاه زندگي بر من حرام است. اين بگفت و روي از وي برتابيد
    از روي ديگر در قبيله بني شيبه پريرو دختري بود كه از دستاني كه هلال در حق برادرزاده اش به كار برده بود آگاه بود. او از آه و زاري آن جوان ستم رسيده و دلاواره آتش به جانش درافتاد. نزد ورقه رفت با مهرباني به او گفت چرا بر درد خود شكيبا نمي شوي. بسي نمانده بود كه از ضعف و ناتواني جانت برآيد. ورقه بر او برآشفت . گفت: از من دور شو كه از اين پس نمي خواهم روي هيچ زني را ببينم. دختر گفت مگر نمي خواهي جاي گلشاه را به تو بگويم او نمرده است ورقه همين كه نام گلشاه را شنيد دل و ديده اش روشن شد. به او گفت آنچه بر زبان آوردي دگر بار بگو دختر همه آنچه را مي دانست از آمدن شاه شام به خواستگاري گلشاه، از آن فريبكاري زشت هلال گوسفندي را به جاي دختر در گور كرده بود از ناچار شدن گلشاه به رفتن شام به ورقه گفت و افزود اكنون دختر عمويت در شام در سراي شاه آن سرزمين است و عمويت به گلشاه گفته كه ورقه در غربت مرده است اگر حرف مرا باور
    نمي كني گور را بگشاي تا لاشه گوسفند را در آن ببيني.
    ورقه با شنيدن اين سخنان در شگفت شد. بي درنگ بر سر گور رفت. آن را گشود لاشه گوسفند را ديد. يقين كرد كه عمويش سوگند و پيمانش را شكسته و او را فريب داده است. سراسيمه از سر گور:

    به نزديك عم آمد آن دل فگار
    بدو گفت اي عم ناباك دار

    بدادي نگار مرا تو به شوي
    بكردي جهان را پر از گفتگوي

    ز كار تو كردند آگه مرا
    نمودند زي آن صنم ره مرا

    بگفتند در تيره خاك نژند
    نهادست عمت يكي گوسفند

    گور را گشادم و لاشه گوسفند را به چشم خود ديدم. از اين نابكاري كه كرده اي شرمت نمي آيد؟ چگونه دلت بار داد كه دختر دلبندت را به مال بفروشي و دودمانت را ننگين كني، به من گفتي پيش داييم بروم تا مرا به مال و خواسته توانگر كند، و چون بازگشتم دست دخترت را در دست من نهي. خالم به پاداش خدمتي شايان كه به او كردم آن قدر زر و سيم و كالاهاي گرانبها به من داد كه از آوردن همه آنها درماندم. او آرزو و دعا كرد كه من و گلشاه سالهاي بسيار كنار هم به شادماني زندگي كنيم. تو سوگند شكن از چه به من نيرنگ باختي؟ در طي اعصار و قرون چه كسي چنين جنايتكاري كرده؟ اي ناخردمند مرد، در روزشمار جواب خدا را چه خواهي داد. آن گاه لاشه گوسفند را كه از گور بيرون، و با خود آورده بود پيش پاي او افگند. سپس نزد زن عموي خود رفت او را نيز ملامتها كرد و در آخر گفت از خدا نترسيدي كه بر دخترت چنين ستم بزرگ كردي ورقه از آنچه دريافته بود و دانسته بود به هيچ كس سخن نگفت. بر اسب نشست و رو به راه شام نهاد. درآن روزگاران دزدان بر سر راه ها كمين مي كردند و مسافران و كاروانها را مي زدند. چون ورقه نزديك شهر شام رسيد چهل دزد به ناگاه از كمينگاه بيرون جستند. يكي از آنان كه خنجر به دست گرفته بود پيش آمد و به او گفت اگر مي خواهي زنده بماني اسب و هر آنچه داري به من بسپار و پياده برو. ورقه بر آن دزد نهيب زد و گفت گرچه شما چهل نفريد، اما به نزد من از كودكي كمتريد. اين گفت و بر آن چهل دزد حمله برد. به هر زخم تيغ يكي از آنان را به دو نيم كرد. پس از مدتي سي تن از آنان را كشت ده نفر ديگر گريختند خود نيز در اين پيكار خونين ده جاي تنش مجروح شد. او همچنان كه خون از اندامش مي چكيد به دروازه شهر رسيد. كنار چشمه اي از ناتواني از اسب به زير افتاد و بيهوش شد. اتفاق را شاه شام هنگامي كه از شكار بر مي گشت:

    چو از ره به نزديك چشمه رسيد
    يكي مرد مجروح سرگشته ديد

    جواني نكو قامت و خوبروي
    همه روي رنگ و همه موي بوي

    ز سنبل دميده خطي گرد ماه
    فگنده بر آن خاك زار و تباه

    دل پادشاه بر آن جوان سوخت فرمان داد او را به قصرش ببرند. شاه را كنيزكي دلارام، كاردان و خردمند و هشيار بود. جوان دردمند را به دست او سپرد تا تيمار داريش كند. روز ديگر چون ورقه به هوش آمد و توان سخن گفتن يافت شاه به مهرباني از او پرسيد كيستي چه نام داري و از كجايي؟ ورقه چون به اميد ديدار دلبرش به شام سفر كرده بود مصلحت را نام خويش افشا نكرد گفت: اسمم نصر است و پسر احمدم كارم بازرگاني است. نزديك شهر چهل دزد آنچه را داشتم ربودند و تنم را چنين كه مي بيني مجروح كردند. شاه كه فرشته خو و پاك سرشت بود نزد گلشاه رفت، به او گفت امروز كه از شكار بر مي گشتم كنار چشمه جواني تمام خلقت ديدم كه بر اثر رويارو شدن با راهزنان و ستيز و آويز با آنان مجروح و بي هوش افتاده بود. او را به قصر آوردم و به دست يكي از كنيزكان سپردم. اگر به او مهرباني كنيم و تا وقتي زخمهايش بهبود يابد از او پذيرايي و پرستاري كنيم موجب رضاي خدا خواهد بود.

    بدو گفت گلشاه چونين كنم
    من اين كار را به خود به آيين كنم

    كجا بر غريبان رنج آزماي
    ببخشود بايد ز بهر خداي

    گلشاه از آن تيمارداري جوان مجروح با شاه همداستان شد كه وقتي ورقه از او جدا شد و به سفر رفت در دل با خدا نذر و عهد بست كه هر زمان غريبي مستمند و بيمار به او پناه آورد به تيماريش بكوشد. او كنيزي داشت نيكوكار و خيرخواه، او را مأمور كرد به خدمتگزاري غريب مجروح بپردازد. روز ديگر شاه نزد ورقه رفت و به او گفت

    همه اندوه از دل ستردم ترا
    بدين هر دو خادم سپردم ترا

    دو فرخ پرستار نام آورند
    به خدمت ترا روز و شب درخورند

    كنيزك ساعت به ساعت پيش ورقه مي رفت و هر حاجت كه داشت بر مي آورد. جوان به جانش دعا مي كرد و هميشه مي گفت خدا مراد كدبانويت را برآورد، و هر بار كه كنيزك به خدمت گلشاه مي رفت دعايي را كه جوان در حق او كرده بود به او مي گفت و گلشاه جوابش مي داد خدا دعايش را مستجاب كند.
    چون چند روز بدين حال گذشت و شكيبايي و صبر ورقه به پايان رسيد كنيزك را پيش خواند و به او گفت چيزي از تو مي پرسم به راستي جواب بگوي، آيا تو نام گلشاه را شنيده اي و از او خبر داري؟ كنيزك گفت گلشاه همسر شاه شام است در اين قصر زندگي مي كند و من خدمتگزار خاص او هستم.
    به شنيدن اين جواب اشك از ديدگان ورقه سرازير شد و به كنيزك گفت: مرا حاجتي است آرزويم اين است اين انگشتري را به او بدهي.

    كنيزك بگفتا كه اي تيره راي
    نداري همي هيچ شرم از خداي

    كه مي بد سگالي بدين خاندان
    ز تو زشت تر من نديدم جوان

    سرور من شب و روز در فراق ورقه گريان است و جز اشك و آه همنفسي ندارد، دائم به او مي انديشد، و جز او به همه چيز و همه كس بيزار است. از تو مي پرسم: مي داني ورقه كيست و كجاست؟ و چون اين گفت به او سفارش كرد كه از اين پس درباره گلشاه سخن نگويد كه فتنه بر مي خيزد.
    ورقه به شنيدن خبر حضور گلشاه در آن قصر شادمان شد و به شكرانه سر به سجده نهاد و گفت خدايا به من صبر بده و عمويم را كه سوگند شكست و به من جفا راند مكافات كن.
    روز بعد دگر بار ورقه به كنيزك گفت براي خشنودي و رضاي خدا حاجتم را روا كن. كنيزك جواب داد: جز آنچه گفتي و خطاست هر چه گويي فرمانبردارم ورقه گفت خوراك عرب شير شتر و خرماست، من انگشتري را در جام شير مي اندازم وقتي خاتونت شير طلبيد آن جام را به دستش بده.
    كنيزك گفت اگر گلشاه بپرسد اين انگشتري چگونه در اين جام شير افتاده است چه بگويم؟ گفت به او بگو اين انگشتري بناگاه از انگشت آن جوان شوريده حال دردمند در اين جام رها شده زير انگشتش نيز مانند ديگر اعضايش سخت كاهيده شده است. اگر چنين كني من و گلشاه هر دو شادمان مي شويم. كنيزك از اين سخن در شگفت شد و گفت اي جوان تو او را از كجا مي شناسي و او با تو چه آشنايي دارد؟ از بد روزگار بترس كه بانويم دختري والامنش و پاكدامن و از چنين سبكسريها بيزار است و مي ترسم به جانت گزند برسد اما چون
    مي خواهم از من خشنود باشي آنچه گفتي مي كنم. آن گاه انگشتري را گرفت در جام شير افگند و با نگراني و دلواپسي به گلشاه داد پريچهر به ديدن انگشتري مهر ورقه بيش از هميشه در دلش جوشيدن گرفت و بي هوش افتاد كنيزك نگران حالش شد و بر رويش آب فشاند و چون به هوش آمد گفت اين انگشتري را چه كسي در جام شير جاي داده است؟ كنيزك جواب داد به يزدان يكتا سوگند اي پادشاه بانوان اين انگشتر از انگشت جوان مهمان جدا شده و در جام شير افتاده است.
    گلشاه به خود گفت شايد اين جوان مجروح بلا رسيده ورقه است كه به اميد ديدار من به اين جا آمده است، به كنيزك گفت به او بگو از داخل كاخ به در قصر رود تا من از بالاي بام وي را ببينم. مي خواست يقين كند آن جوان ورقه است. كنيزك پيغام خاتونش را به او رساند و چون ورقه به در قصر رفت گلشاه به ديدنش بر بام شد پنهان بر او نظر كرد و چون ديد از دوري او تنش چون ني باريك و لرزان شده از غصه بر زمين افتاد ورقه چون روي دلاراي و قامت دلجوي او را ديد بي هوش شد. چون مدتي گذشت هر دو به هوش آمدند گلشاه از بالاي بام به زير آمد و ورقه به جاي خويش بازگشت.

  13. این کاربر از soleares بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #50
    آخر فروم باز soleares's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    اراج ...
    پست ها
    3,803

    پيش فرض

    قسمت آخر :

    گلشاه به شادي ديدار دلدارش سر به سجده نهاد. شاه شام چون آن دو را زرد روي و سرگشته ديد از گلشاه پرسيد اين جوان كيست كه به ديدارت ناگهان چنين آشفته شد. گفت: اين ورقه پسر عموي من است كه دل و جانم در گرو مهر اوست. شاه پرسيد اگر با اين جوان عهد پيوند بسته بودي و در آرزوي ديدارت بدين جا آمده چرا نام خود را به من نگفت تا به سزا در حقش نيكي كنم، گلشاه گفت حشمت تو مانع شد. شاه گفت او را نزد خود نگهدار و خاطر نگهدارش باش. آن گاه آن دو را تنها گذاشت و خود بيرون شد. مدتي دزديده از روزني به آن عاشق و معشوق مي نگريست و بي حفاظي و نامردمي از هيچ يك نديد. روز ديگر چون آن دو تنها شدند شاه به مكر و فسون در گوشه اي نهان شد و از روزني پوشيده به تماشاي آن دو پرداخت. گلشاه و ورقه مدتي با هم سخن گفتند و جفاهايي را كه روزگار بر‌آنان كرده بود بر زبان آوردند.
    گهي گفت گلشاه كاي جان من
    گسسته، مبادا از تو نام من

    ايا مهرجوي وفادار من
    جز از تو مبادا كسي يار من

    گهي ورقه گفتي كه اي حور زاد
    گرامي روانم فداي تو باد

    به تو باد فرخنده ايام من
    مبراد از مهر تو كام من

    و آن گاه بي آن كه گناهي كنند از هم جدا شدند.
    شاه چند شب مراقب ديدارشان بود و چون آنان را به راه خطا نديد از آن پس به كار و احوالشان نپرداخت. چون چندي بر اين روزگار گذشت ورقه از بيم آن كه كارش از بسيار ماندن در آن جا تباه شود به گلشاه گفت:

    بود نيز كس خوش نيامد كه من
    بوم با تو يك جاي اي سيمتن

    يكي روز يكي چند باشم دگر
    تن خويش را بازيابم مگر

    ورقه چند روز ديگر در آن جا ماند چون رنج جراحت از تنش دور شد به گلشاه گفت: اكنون مرا جز رفتن چاره نيست اما بدان اگر تنم چون بدن مور ضعيف و ناتوان گردد، و زنده مانم باز به ديدارت خواهم آمد.
    گلشاه شاه را از تصميم ورقه آگاه كرد. شاه گفت اين چه بيگانگي است كه او مي كند خانه من خانه او و مرادش مراد من است. سوگند به خداي دادگر كه از ماندنش دلگير نيستم. ورقه جواب در جواب نيكو گوييهاي شاه گفت:
    همه ساله ملك از تو آباد باد
    دلت جاودان از غم آزاد باد

    تو از فضل باقي نماني همي
    بجز مهرباني نداني همي

    وليكن همي رفت بايد مرا
    بدين جاي بودن نشايد مرا

    چون ورقه آماده رفتن شد گلشاه زاد و توشه او را فراهم ساخت و با وي گفت: وقتي تو از نظرم دور شوي دير نمي گذرد كه مرگ بر من مي تازد و مهرورزي و دوستداري ترا با خود به گور مي برم. آرزويم اين است كه چون از مرگم با خبر شوي زماني بر مزارم بنشيني و بر كشته وفاي خود بينديشي.
    شاه از گريه زاري آن دو در لحظه وداع گريان شد و گفت: اين گناه بر من است كه دو دلداده را از هم جدا كرده ام. آن گاه دست ورقه را فشرد و گفت اگر بخواهي و بپسندي گلشاه را طلاق مي دهم تا همسر تو شود و اگر نخواهي همين جا بمان تا هميشه در كنارش باشي. ورقه در پاسخ گفت تو مردمي و مهرباني تمام كردي، و از پروردگار مي طلبم پيوسته شادكام بماني، و از اين پس من خود را به ديدار گلشاه خرسند مي دارم.
    آن گاه پيرهنش را از تن جدا كرد و به يادگار به گلشاه داد و بر اسب نشست و رفت، گلشاه از رفتنش گريان گشت. بر بام شد و از آن بالا چندان بر وي نظر دوخت كه ناپديد گشت.
    چون ورقه دلشده مسافتي پيش رفت به طبيبي دانا و تجربت آموخته رسيد. در اين هنگام به ناگاه ياد گلشاه چنان بي تابش كرد كه از اسب به زير افتاد و بي هوش شد. چون پس از مدتي به هوش آمد طبيب از او پرسيد ترا چه افتاد كه چنين ناتوان شدي. ورقه جواب داد بسياري رنج و درد مرا بدين حال افگند. طبيب گفت غم و درد هر چه گران باشد نمي تواند جواني را ناگهان چنين از پا دراندازد. بي گمان دل به مهر ماهرويي بسته اي و دوري مهجوري او ترا چنين نژند و ناتوان كرده است.
    ورقه چون طبيب را مهربان خويش ديد آهي سرد از سينه برآورد و گفت اي طبيب دانا، چه نيكو دريافتي، درد عشق مرا چنين شوريده حال و پريشان كرده است؛ به درمانم بكوش. طبيب گفت راست اين است كه

    دلي كز غم عاشقي گشت سست
    به تدبير و حيلت نگردد درست

    گر از درد خواهي روان رسته كرد
    به نزديك آن شوكت او بسته كرد

    ورقه با شنيدن اين جواب نااميد كننده چنان دل آزرده گشت كه از آن جا پيش رفتن نتوانست. بر خاك افتاد و به ياد گلشاه:

    بناليد و گفت اي دلارام من
    ز مهرت سيه گشت ايام من


    دل خسته را اي گرانمايه دُر
    سوي خاك بردم ز مهر تو پُر

    به پايان شد اين درد و پالود رنج
    پس پُشت كردم سراي سپنج

    رواني كه در محنت افتاده بود
    به آن بازدارم كه او داده بود

    مرا برد زين گيتي اي دوست مهر
    ز تو دور بادا بلاي سپهر

    كنون كز تو كم گشت نام رهي
    بزي شادمان اي سرو سهي

    ورقه را بيش از اين در برابر دوري يار نيروي پايداري و درنگ نماند. آهي سرد و پر درد از سينه برآورد و جان داد. غلامش چون او را مرده ديد گريان گشت و به خود گفت چگونه تنها او را به خاك بسپارم. دراين ميان دو سوار از راه رسيدند. غلام راه بر ايشان بست و گفت مرا ياري كنيد كه اين جوان ناكام كشته عشق را به خاك كنم. آن هر سه جسد ورقه را به خاك سپردند، و چون دو سوار آهنگ رفتن كردند غلام از ايشان پرسيد منزلگه شما كجاست گفتند مقام كنار قصر گلشاه است. غلام گفت چون شما بدان جا رسيديد:

    بگويي با عاشق سوگوار
    مخسب ار ترا هست تيمار يار

    كجا ورقه شد زين سپنجي سراي
    بدين درد مزدت دهادا خداي
    سواران چون هنگام شام به شهر رسيدند بر در قصر گلشاه رفتند و پيغام غلام بگفتند، گلشاه به شنيدن خبر مرگ ورقه خورشيد. بسان ديوانگان فرياد برآورد كه آن عاشق دلسوخته را كجا و چسان يافتيد و چگونه به خاك سپرديد. آن دو چون آنچه روي داده بود بازگفتند گلشاه

    سبك معجر از سرش بيرون فگند
    به ناخن درآورد مشكين كمند

    بگفتا به زاري دريغا دريغ
    كه خورشيد من رفت در تيره ميغ

    گلشاه از اندوه مرگ دلدارش سه شبانه روز نخفت و نخورد. شاه شام چون بر حالش آگاه شد به دلداريش پرداخت،‌گلشاه به او گفت مرا بر سر گور آن شهيد عشق ببر تا خاكش را ببوسم، ببويم و در آغوش بگيرم. شاه مرادش را برآورد. او را به مزار يارش برد كه دوست كنار دوست بودن آرزوست. چون گلشاه بدان جا رسيد از زندگي و جان خود سير شد جامه بر تن چاك كرد بر خاك غلتيد و

    به نوحه ز بيجاده بگشاد بند
    بكند از سر آن سرو سيمين كمند

    گه از ديده بر لاله بر ژاله راند
    گه از زلف بر خاك عنبر فشاند

    بشد گور را در برآورد تنگ
    نهاد از برش عارض لاله رنگ

    همي گفت اي مايه راستي
    چه تدبير بود آن كه آراستي

    چنين با تو كي بود پيمان من
    كه نايي دگر باره مهمان من

    همي گفتي اين: چون رسم باز جاي
    كنم تازه گه گه به روي تو راي

    كنونت چه افتاد در سينه راه
    به خاك اندرون ساختي جايگاه

    اگر زد گره در كار تو
    كنون آمدم من به ديدار تو


    همي تا به خاك اندرون با تو جفت
    نگردم نخواهم غم دل نهفت

    چه برخوردن است از جواني مرا
    چه بايد كنون زندگاني مرا

    كنون بي تو اي جان و جانان من
    جهان جهان گشت زندان من

    كنون چون تو در عهد من جان پاك
    بدادي، شدي ناگهان زير خاك

    من اندر وفاي تو جان را دهم
    بيايم رخت بر رخت بر نهم

    گلشاه بدين گونه مويه مي كرد، هر كس از راه مي رسيد و او را بدان سان نوحه گر و گريان مي ديد بر بي نصيبي و دردمندي و اشكباريش مي گريست. گلشاه بناگاه روي بر مزار ورقه نهاد آهي پردرد برآورد و گفت دلداده وفادارم نگرانم مباش كه به سوي تو آمدم. همان دم روح از بدن آن زيباي ناكام به آسمان پر كشيد و بدنش سرد شد شاه شام بر مرگش.

    همي كرد نوحه همي راند خون
    ز ديده بر آن روح لاله گون

    همي گفت اي دلبر دلرباي
    شدي ناگهان خسته دل زين سراي

    مرا در غم و هجر بگذاشتي
    دل از مهر يكباره برداشتي

    كجا جويمت اي مه مهربان
    چه گويم كجا رفتي اي دلستان

    دريغ آن قد و قامت و روي و موي
    دريغ آن شد و آمد گفتگوي

    دريغ آن همه مهرباني تو
    دريغ آن نشاط و جواني تو

    تو رفتي من اندر غمت جاودان
    بماندم كنون اي مه مهربان

    گمانم چنين بود اي نوبهار
    كه با تو بمانم بسي روزگار

    اجل ناگهان آمد اي جان من
    ربودت دل آزرده از خان من

    كنون آمدي نزد او شادمان
    رسيدي به كام دل اي مهربان

    شاه بدين سان مدتي دراز بر مرگ گلشاه نوحه گري كرد و اشك باريد. سپس به همراهان گفت چون نگار من رفت اين شيون و گريه چه سود دارد. آن گاه به دست خود تن پاك آن دختر بي كام را به خاك و بر سر آن عمارتي عالي كرد. وزان پس آن جايگاه زيارتگه دلدادگان شد.

  15. این کاربر از soleares بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •