موشى بود که نمىتوانست به سوراخ برود. جاروئى هم به دم خود بست آمد به سوراخ برود اما دم او کند شد. موش رفت پيش دولدوز و گفت: "دولدوز دم مرا بدوز".
دولدوز گفت: "برو از جولا نخ بگير و براى من بياور تادم تو را بدوزم"
موش نزد جولا رفت. جولا به موش گفت: "برو براى من تخممرغ بياور" موش نزد مرغ رفت. مرغ گفت: "برو از علاف برايم ارزن بگيرد تا بخورم و به تو تخم بدهم". موش نزد علاف رفت. علاف گفت: "برو از کولى غربيل بگير". موش رفت نزد کولي. کولى گفت: "برو از بز روده بگير تا غربيل درست کنم". موش نزد بز رفت. بز گفت: "برو از زمين علف بگيرد". موش نزد زمين رفت. زمين گفت: "برو از ميراب آب بگير". موش رفت سر جو، ديد يک قورباغه توى آب بالا و پائين مىپرد و غورغور مىکند. به گمان اينکه قورباغه ميراب است. گفت: "قورباغه آب بده". قورباغه جوابى نداد و فقط غورغور کرد و بالا و پائين پريد. موش هم اوقاتش تلخ شد و پريد روى قورباغه و آب او را برد.
به نقل از فرهنگ افسانه های مردم ایران