تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 27 اولاول ... 234567891016 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #51
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض نخود نخودی

    يكي‌ بود. يكي‌ نبود. غير از خدا هيچكس‌ نبود.
    روزي‌ روزگاري‌ مردي‌ بود كه‌ با زنش‌ زندگي‌ مي‌كرد.
    آندو، فرزندي‌ نداشتند مرد روزها به‌ دكان‌ مي‌رفت‌. يك‌ روز زن‌ آشي‌ درست‌ كرده‌ بود و در كاسه‌اي‌ ريخت‌ و در كناري‌ گذاشت‌ اما كسي‌ نبود كه‌ آن‌ را براي‌ شوهرش‌ به‌ دكان‌ ببرد. زن‌ آهي‌ كشيد و با خود گفت‌:«اگر خدا پسري‌ به‌ من‌ داده‌ بود حالا اين‌ كاسة‌ آش‌ را روي‌ سرش‌ مي‌گذاشتم‌ تا براي‌ پدرش‌ ببرد.
    تا اين‌ را گفت‌: ناگهان‌ يكي‌ از نخودهاي‌ توي‌ آش‌ بيرون‌ پريد و گفت‌:
    «ننه‌ جان‌ پس‌ من‌ چه‌ هستم‌؟»
    زن‌ خيلي‌ شاد شد و كاسة‌ آش‌ را روي‌ سر نخود نخودي‌ گذاشت‌ تا ببرد براي‌ پدرش‌.
    وقتي‌ به‌ دكان‌ رسيد. مرد او را ديد گفت‌:«تو كه‌ هستي‌؟»
    نخودي‌ گفت‌: «من‌ نخود نخودي‌ پسر تو هستم‌.»
    مرد آش‌ را از او گرفت‌ و گفت‌: اگر راست‌ مي‌گويي‌ و تو پسر من‌ هستي‌ بيا و برو و كاسة‌ مسي‌ مرا كه‌ پادشاه‌ به‌ زور ازم‌ گرفته‌ پس‌ بگير.
    نخود نخودي‌ گفت‌: «به‌ چشم‌ باباجان‌»
    نخودي‌ به‌ راه‌ افتاد دور رفت‌ و رفت‌ و رفت‌ تا رسيد به‌ يك‌ رودخانه‌. ديد زني‌ نشسته‌ و مشغول‌ شستن‌ رخت‌ و لباس‌ است‌. نخودي‌ كلاه‌ خود را به‌ زن‌ داد و گفت‌: «بيا اين‌ كلاه‌ را بشور».
    زن‌ گفت‌: چوقان‌ ندارم‌ و نمي‌شورم‌.
    نخودي‌ گفت‌: پس‌ حالا كه‌ اينطور مي‌گويي‌ من‌ هم‌ همة‌ آبهاي‌ رودخانه‌ را مي‌بلعم‌. اين‌ را گفت‌ و دهان‌ بر رودخانه‌ گذاشت‌ و رودخانه‌ را خشك‌ كرد و به‌ راه‌ افتاد رفت‌ و رفت‌ و رفت‌ تا رسيد به‌ يك‌ ببر تيزدندان‌. ببر به‌ او گفت‌ «اي‌ نخودي‌! اقور بخير كجا مي‌خواهي‌ بروي‌؟
    نخود نخودي‌ گفت‌:مي‌روم‌ كاسة‌ مسي‌ پدرم‌ را از پادشاه‌ بگيرم‌.
    ببر گفت‌:مراهم‌ با خودت‌ ببر.
    نخودي‌ گفت‌:نه‌ راهش‌ دور و دراز است‌ و تو خسته‌ مي‌شوي‌.
    ببرگفت‌:نه‌ نخودي‌ قول‌ مي‌دهم‌ كه‌ خسته‌ نشوم‌. با تو مي‌آيم‌.
    آندو به‌ راه‌ افتادند.
    هنوز از راه‌ كمي‌ نرفته‌ بودند كه‌ ببر خسته‌ شد و نخودي‌ مجبور شد او را ببلعد و در شكم‌ خود جاي‌ دهد.
    نخودي‌ رفت‌ و رفت‌.كم‌ رفت‌ و زيادرفت‌، ناگهان‌ گرگي‌ در راه‌ پيدا شد و گفت‌ «نخود نخودي‌ كجا با اين‌ عجله‌؟»
    نخودي‌ گفت‌:مي‌روم‌ كاسه‌ مسي‌ پدرم‌ را از پادشاه‌ بگيرم‌.
    گرگ‌ گفت‌:مرا هم‌ با خودت‌ ببر.
    نخودي‌ قبول‌ كرد و اما گرگ‌ هم‌ در بين‌ راه‌ خسته‌ شد و گرگ‌ را هم‌ در شكم‌ خود جاي‌ داد.
    باز هم‌ نخودي‌ رفت‌ و رفت‌ تا به‌ يك‌ روباه‌ رسيد. روباه‌ هم‌ با او به‌ راه‌ افتاد و خسته‌ شد و در شكم‌ نخودي‌ جاي‌ گرفت‌.
    كم‌ رفت‌ و زيادرفت‌ تا رسيد به‌ قصر پادشاه‌، نخودي‌ رفت‌ پيش‌ پادشاه‌ و گفت‌: من‌ آمده‌ام‌ تا كاسة‌ مسي‌ پدرم‌ را كه‌ شما با زور گرفته‌ايد پس‌ بگيرم‌.
    پادشاه‌ باتعجب‌ زل‌ زل‌ به‌ نخودي‌ نگاه‌ كرد و ناگهان‌ از خشم‌ فرياد زد:بگيريد اين‌ پدر سوخته‌ گستاخ‌ را حال‌ كار بجايي‌ رسيده‌ كه‌ در مملكت‌ من‌ يك‌ نخود نيمه‌ پر ازاين‌ غلط‌ها بكند. يا الله‌ نگهبانها ببريدش‌ بيندا زيدش‌ توي‌ لانة‌ خروسهاي‌ جنگي‌!
    نگهبانها نخودي‌ را كشان‌ كشان‌ بردند و انداختند توي‌ لانه‌ خروسهاي‌ جنگي‌ نخودي‌ به‌ روباه‌ گفت‌ اي‌ كا روباه‌ بيا بيرون‌ و خروسها را خفه‌ كن‌.
    روباه‌ بيرون‌ آمد و تمام‌ خروسها را خفه‌ كرد و پس‌ از اين‌ كار دوباره‌ رفت‌ توي‌ شكم‌ نخودي‌.
    صبح‌ كه‌ شد نگهبانها آمدند با تعجب‌ ديدند كه‌ خروسهاي‌ جنگي‌ و تيز منقار پادشاه‌ همه‌ خفه‌ شده‌ و مرده‌اند.
    خبر به‌ پادشاه‌ رسيد. از خشم‌، يك‌ طرف‌ سبيل‌ خود راجويد و دستور داد او را به‌ طويلة‌ اسبهاي‌ شيت‌ بيندازند.
    نخودي‌ را نگهبانها به‌ طويله‌ اسبهاي‌ شيت‌ بردند.
    شب‌ كه‌ شد نخودي‌ به‌ گرگ‌ گفت‌: «بيا بيرون‌ نوبت‌ توست‌».
    گرگ‌ بيرون‌ آمد و اسبها را از هم‌ دريد و دوباره‌ سر جاي‌ اولش‌ رفت‌.
    فردا نگهبانها با جسد اسبها روبرو شدند. شاه‌ ديوانه‌ وار دستور داد كه‌ او را در قفس‌ شيرهاي‌ درنده‌ بيندازند.
    نخودي‌ را در قفس‌ شيرها انداختند. نخودي‌ به‌ ببر دستور داد: «بيرون‌ بيا و شيرها را تكه‌ پاره‌كن‌.
    ببر هم‌ بيرون‌ آمد و كارش‌ را انجام‌ داد و رفت‌ سر جاي‌ اولش‌.
    وقتي‌ نگهبانها آمدند شيرها را مرده‌ يافتند ولي‌ ديدند نخودي‌ همانطور سرو مروگنده‌ و سالم‌ نشسته‌ است‌. خبر به‌ پادشاه‌ رسيد و اين‌ بار كه‌ پادشاه‌ از خشم‌ سياه‌ شده‌ بود دستور داد نخودي‌ را به‌ كاهدون‌ ببرند.
    در كاهدن‌ نگهبانها كاه‌ها را آتش‌ زدند و دود سياهي‌ اتاق را گرفت‌. اما نخودي‌ فورا همه‌ آبهاي‌ رودخانه‌ را كه‌ در شكم‌ داشت‌ بيرون‌ ريخت‌ و آتش‌ خاموش‌ شد و ازخفگي‌ نجات‌ يافت‌.
    پادشاه‌ كه‌ خبر را شنيد دستپاچه‌ شد. چه‌ كار كنم‌؟ چه‌ كار نكنم‌؟ ديگر جايي‌ نمانده‌ كه‌ او را بيندازم‌. اين‌ چه‌ آفتي‌ بود به‌ دربار ما آمد؟عاقبت‌ ديدند كه‌ حريف‌ نخودي‌ نمي‌شوند. پادشاه‌ گفت‌ او را به‌ سر خزانه‌ ببرند تا كاسة‌ مسي‌ پدرش‌ را از ميان‌ آن‌ همه‌ طلا و جواهر پيدا كند. همچي‌ كه‌ نخودي‌ به‌ سرخزانه‌ رسيد، تمام‌ طلا و جواهر ونقره‌ و مسها را هورت‌ كشيد بالا و آمد بيرون‌ در حالي‌ كه‌ كاسة‌ مسي‌ پدرش‌ را در دست‌ گرفته‌ بود گفت‌: «من‌ كاسة‌ مسي‌ پدرم‌ راپيدا كردم‌» و رفت‌.
    رفت‌ ورفت‌ تا رسيده‌ به‌ خانة‌ خودشان‌ به‌ مادرش‌ گفت‌: حق‌ پدرم‌ را گرفتم‌، حالا يك‌ آش‌ حسابي‌ بپز وبده‌ به‌ من‌ بخورم‌ و پدرم‌ را هم‌ خبر كن‌ تا بيايد.آنوقت‌ يكمشت‌ توي‌ گردة‌ من‌ بزن‌ تا برايت‌ طلا و جواهر بالا بياورم‌.
    زن‌ همين‌ كار كرد و در حضور پدرش‌ مشتي‌ به‌ گردة‌ او زد تا دلت‌ بخواهد و خدا بركت‌ بدهد. طلا و سكه‌ و جواهر و از دهن‌ او بيرون‌ ريخت‌.
    نخودي‌ آنچه‌ را كه‌ پادشاه‌ به‌ زور از مردم‌ گرفته‌ بود بين‌ آنها تقسيم‌ كرد. سپس‌ رفت‌ و با يك‌ خالة‌ نخودي‌ عروسي‌ كرد و با پدر و مادرش‌ تا آخر عمر باشادي‌ و سعادت‌ زندگي‌ كردند.
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  2. #52
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 خر دردمند و گرگ نعلبند

    يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
    خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
    روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
    خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
    بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
    مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.





    گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
    خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
    مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
    نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام.»
    گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم.»
    گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
    خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را
    نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
    گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف.»
    خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و
    مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
    همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.
    گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
    خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
    گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
    گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
    روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
    گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»

  3. #53
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض قصه ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو

    ببخشید اگه تکراریه تاپک را کامل نخوندم ( حالا می گید سرچ هم نبود )
    ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ
    يکي بود يکي نبود. در زمانهاي قديم يک پادشاهي بود که يک پسري داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده يا هجده سالگي رسيد. بعد پسر گفت من درسي را که مي خواستم ياد بگيرم گرفتم. پادشاه چند نفري را با او رد کرد رفتند به شکار. در حين شکار آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن.

    رفت تا دم غروب رسيد به جايي ديد سياه چادري زده و آهو رفت زير سياه چادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياه چادر. ديد بله يک دادا (عجوزه - پير زال) نکره اي زير چادر نشسته و قليان مي کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشين خستگي درکن و چاي بنوش، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مي دهم".

    پسر هم نشست و خستگي در کرد و داشت قليان مي کشيد که ديد يک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلي مثل حوري پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " اين هـم آهويي که دنبالش مي گشتي".

    پسر يک مدتي آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشيد است و اين دختر را مي خواهـم. دادا هم يک خرجي به او بريد و گفت: "برو اين را بياور، اين دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بيابانگرد چادر نشين کجا؟ نه چنين چيزي نمي شود". ملک جمشيد هم قهر کرد و چهار پنج روزي لوري (روي يک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توي جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيم باشي رفت، هر که رفت ملک جمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيه سفر ديدند و رفتند طرف سياه چادر. وقتي رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست، و رفته اند.

    پسر قدري اينور و آنور گشت و ديد نامه اي نوشته و بين دوتا سنگ نهاده که اي پسر! اين مادر من ريحانهً جادوست؛ اگر مي خواهي دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين! پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: "شما برگرديد که من ميخواهم بروم چين و ماچين". آنهان هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشيد سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يک شبانه روز رسيد به يک قلاچه. نگاهي کرد و ديد وسط قلاچه سياه چادري زده اند و جواني زير آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روي چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهمانداري کرد و خوابيدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشيد و گفت: " اي پسر آيا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم يا نه؟" ملک جمشيد گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خيرت بدهد". جوان گفت خب حالا من يک شرطي دارم. ملک جمشيد گفت شرطت چيست؟ گفت بايد با هم گشتي بگيريم.

    شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآيد، مرا بگو مي خواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم و از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زده ام.

    خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشيد با دختر نشستند و دختر گفت بختت بيدار بود و الاّ کشته شده بودي. اين را گفت و ملک جمشيد را برد بالاي چاهي که در وسط قلاچه بود. ملک جمشيد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازه شان را انداخته توي چاه. دختر گفت اي ملک جمشيد بختت بيدار بود که مرا به زمين زدي امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچ کس عروسي نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز توام و تو هم شوهر و آقاي من. ملک جمشيد گفت باشد امّا بدان که من يک نامزدي هم دارم که دختر ريحانهً جادوست و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين. نسمان عرب گفت مانعي ندارد من هم مي آيم.

    خلاصه فرداي آن روز بلند شدند بارو بنديلشان را بستـند و رفتـند تا رسيد به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توي چراگاه و خودشان هم سر بر زمين نهادند تا چرتي بزنـند. يک کمي که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه اي ( سيني بزرگي که مجموعه اي از غذاها را در آن مي چينند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم اين قلعه چل گيس بانوست و هفت برادر نره ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد گفت بخوريد و تا برادرانم برنگشته اند برويد و الا شما را مي کشند. نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاها را ريخت و خود مجمعه را هم جلوي چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناري انداخت! بعد هم گفت اين را ببريد پيش چل گيسو بانو و بگوئيد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره ديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هايشان سر ببر و بکن مزه شراب و بياور. تا نره ديو کوچيکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمينش زد که نقه اش در آمد. بعد در يک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کناري انداخت. خلاصه هر هفت نره ديو را يکي پس از ديگري به طناب بست. در تمام اين مدّت ملک جمشيد در خواب بود. وقتي بيدار شد ديد يک تپهً زردي کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره داده اند.

    نره ديوها به التماس افتادند و گفتند اي ملک جمشيد ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط مي کنيم که خواهرمان چل گيس بانو را پيش کش تو کنيم. ملک جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي کردند. بعد ملک جمشيد گفت خواهرتان اينجا باشد من مي خواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مي برم.

    اين را گفت و از نره ديوها و چل گيسو بانو خداحافظي کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتي بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتي را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم بايد سوار کني! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتي خداحافظي کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازه شهر دادائي را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غريبيم و جا مي خواهيم. دادا گفت من براي خودتان جا دارم اما براي اسبانتان نه.

    نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توي دامن دادا و گفت جائي هم براي اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ايم سراغ دختر ريحانه جادو. از او خبر داري؟ دادا گفت اي آقا کجاي کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مي کنند. خود من هم پابئي او هستم. ملک جمشيد گفت اي دادا اگر کمک کني که دختر را بدزديم از مال دنيا بي نيازت مي کنم. اين را گفت و مشت ديگري زر در دامن او ريخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام مي برند، شما اگر مي توانيد او را بدزديد. من هم خبر به دختر ريحانه جادو مي برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.

    خلاصه فردا صبح وقتي خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشيد گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توي شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک جمشيد رسيد. تاخت کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتي نشستند و آمدند تا رسيد به قلاچه چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر خودشان. نسمان عرب گفت اي ملک جمشيد الآن چهار پنج سال است که از اين شهر در آمدي و معلوم نست پس از تو در اينجا چه گذشته است. آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بيا. امّا اگر خودت نيامدي و کس ديگري آمد ما مي فهميم که براي تو اتفاقي افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مي کشيم.

    ملک جمشيد هم قبول کرد و به تنهايي رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گيسو بانو بود اما از ترس برادران نره ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل گيسو بانو با پاي خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت اي وزير بيان و کاري بکن که شر اين پسر را يک جوري کم کنيم، بلکه من به وصال چل گيس بانو برسم. وزير گفت تنها راهش اين است که ملک جمشيد را بکشيم. پادشاه گفت به چه طريق؟ وزير گفت با يک کلکي دستهايش را مي بنديم و بعد سربه نيستش مي کنيم.

    ساعتي بعد وزير پيش ملک جمشيد آمد و گفت اي شاهزاده تو زور و قدرتت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاي زيادي انجام داده اي، امّا براي اينکه کسي در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهاي تو را مي بنديم و تو جلوي چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشيد را گول زدند و دستهايش را با چلهً (طناب) شيراز از پشت بستند. امّا او هر کاري کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.

    به دستور شاه ملک جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهاي او را درآورد. ملک جمشيد با چشمهاي کنده شده همانجا زير درختي از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.

    اما بشنويد از ملک جمشيد که با چشمهاي کنده شده چند ساعتي خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد تا اينکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملک جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت اي آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مي خواهي؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشيد هم تمام سرگذشت خود را براي سيمرغ تعريف کرد.

    سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهايت را داشته باشي من آنها را سر جايش مي گذارم و ترا مداوا مي کنم. ملک جمشيد هم چشمهاي کنده شده اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توي کاسه چشم ملک جمشيد. به حکم خدا ملک جمشيد دوباره بينا شد.

    چشم باز کرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه اي ديد چند نفري نشسته اند و گريه و زاري مي کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه شان را پرسيد. آنها گفتند قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسري داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مي رود دخترها را بياورد آنها او را مي کشند. تا حالا پهلوانان زيادي به جنگ آنها رفته اند اما هيچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، اين است که ما گريه مي کنيم و مي ترسيم که قاسم خان ما هم کشته شود.

    ملک جمشيد گفت اي جماعت من مي شوم فدائي قاسم خان، فقط لباسهاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مي کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح مي کنم. گفتند خيلي خوب. لباسهاي قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشيد. صبح که شد ملک جمشيد به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او. ديد ملک جمشيد است. از حال او پرسيد؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد کلکش را مي کنيم.

    خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشيد اي جماعت هيچ نترسيد و داد و بيداد نکنيد. اين پسر را که مي بينيد، پسر پادشاه شما ملک جمشيد است. خودتان هم قصه اش را شنيده ايد و مي دانيد که پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهاي نسمان عرب را شنيدند آرام گرفتند. ملک جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد.

  4. #54
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 خر و گاو

    يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود.
    يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت.




    يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد.
    خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟»
    گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.»
    خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي کند.»
    گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را براي سواري و مي خواهند ولي ديگر هيچ کاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبي را بگردانيم، چرخ عصار را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب مي افتد. همين امروز اينقدر شخم زده ام که پهلوهايم از فشار گاو آهن درد مي کند، نمي دانم چه گناهي کرده ام که اينطور گرفتار شده ام.»
    خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. مي خواهي يک کاري يادت بدهم که ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟»
    گاو گفت: « نمي دانم، مي گويند خرها خيلي نفهمند و مي ترسم يک کار احمقانه اي يادم بدهي و به ضرر تمام شود.»
    خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها که مردم مي گويند خر نيستيم و براي همين است که ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالا تو يک دفعه نصيحت مرا امتحان کن ببين چه مي شود. تا آنجا که من مي دانم مردم کارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکني بيشتر ازت کار مي کشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله کني و از راه رفتن خود داري کني، هيچ کس هم به زور نمي تواند از کسي کار بکشد.»
    گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر مي دارند و مي زنند.»
    خر گفت: « به عقيده من کمي کتک خوردن از بسياري کارکردن بهتر است. اصلا پيش از راه رفتن بايد جلوش را گرفت. صبح که مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يک پهلوروي زمين دراز بکشي و باع باع را سربدهي. چهار تا هم تر که بهت مي زند و وقتي ديدند از جايت تکان نمي خوري ولت مي کنند.»
    گاو گفت: « راست مي گويي، با همه نفهمي اينجا زا خوب فهميدي.»
    فردا صبح گاو يک پهلو روي زمين دراز کشيد و شروع کرد به آه و ناله کردن. هر قدر هم مرد روستايي کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند. ناچار از طويله بيرون رفت تا فکر ديگري بکند.
    خر گفت: « نگفتم! ديدي چه کار خوبي يادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمي فهمند!»
    چند دقيقه گذشت و مرد دهقان که گاو ديگري پيدا نکرده بود به طويله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بيرون برد. خر وقتي داشت بيرون مي رفت به گاو گفت:« فراموش نکن که تو بايد تا شب همين طور خودت را بيمار نشان بدهي وگرنه ممکن است وسط روز بيايند تو را به صحرا ببرند.»
    گاو گفت: « از راهنمايي شما متشکرم. خداوند عمر و عزت شما را زياد کند.» مرد روستايي آن روز خر را به جاي گاو به صحرا برد و به خيش بست و تا شب زمين شخم زد.
    خر با خودش فکر کرد: « آمدم براي گاو ثواب کنم خودم کباب شدم، راستي که عجب خري هستم. يک کسي به من بگويد نانت نبود، آبت نبود، نصيحت کردنت چه بود.»
    خر قدري کار مي کرد و هر وقت به ياد گاو مي افتاد و از کار خسته مي شد از راهنمايي خود پشيمان مي شد و با خود مي گفت« عجب خري هستم من». نزديک ظهر خيلي خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصيحت خودم عمل کنم. همان جا گرفت خوابيد و عرعر خود را سرداد.
    مرد دهقان رفت يک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، مي بيني گاو مريض است تو هم حالا تنبلي مي کني؟ گاو را براي شيرش رعايت مي کنم اما تو را با اين چوب مي کشم. نه شيرت به درد مي خورد نه گوشتت، پس آن کاه و جو را براي چه مي خوري، اگر اين يک روز هم کار نکني نبودنت بهتر است.»
    خر ديد وضع خيلي خطرناک است بلند شد و اول کمي با ناراحتي و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هي با خود مي گفت: « عجب خري هستم من، عجب کاري دست خودم دادم، بايد بروم با يک حيله اي دوباره گاو را به صحرا بفرستم.»
    شب شد خر آمد به طويله و با اينکه نمي خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود اين زير لب همان طور که عادت کرده بود داشت مي گفت: « عجب خري هستم، عجب خري هستم.»
    گاو اين را شنيد و گفت: « نه خير شما هيچ هم خر نيستي و مخصوصاً اين کاري که امروز به من ياد دادي خيلي خوب بود.»
    خر گفت: « تو همه چيز را نمي داني و همين خوابيدن توي طويله را فهميده اي، ولي امروز يک چيزي فهميدم که به خاطر تو خيلي غصه خوردم.»
    گاو گفت: « هان، اگر به صحرا رفته باشي حالا مي داني که چقدر شخم زدن زمين مشکل است.»
    خر گفت: « ولي برعکس، من رفتم و ديدم که کار مشکلي نيست، خيلي هم راحت بود، اما از يک موضوع ديگر غصه خوردم که مي ترسم به تو بگويم ناراحت بشوي.»
    گاو پرسيد: « هان، چه موضوعي؟ بگو نترس من ناراحت نمي شوم.»
    خر گفت: « هيچي، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفيقش مي گفت که براي کار صحرا خر خيلي بهتر است. گاو هم بيمار است و مي ترسم از دست برود، مي خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود.» خر به دنبال حرف خود گفت: « ولي باور کن من خير تو را مي خواستم و قصد بدي نداشتم که گفتم استراحت کني. من نمي دانستم که او به فکر قصاب مي افتد، حالا هم اگر صلاح مي داني چند روز استراحت کن.» گاو ترسيد و گفت: « نه خير، همين يک روز بس است، من مي دانستم که راهنمايي خر به درد گاو نمي خورد. فردا مي روم کارم را مي کنم.» خر نفس راحتي کشيد و گفت: « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خيلي خوب است، خيش و چرخ خرمن کوبي هم خيلي عالي است.»
    گاو گفت: « من خودم مي دانستم، تو مرا فريب دادي، من مي دانستم که صحرا و خيش و گاو خيلي بهتر از قصاب است.»
    خر گفت: « حالا بيا و خوبي کن! من مي دانستم که شما گاوها قدر خوبي را نمي دانيد.»
    فردا صبح مرد روستايي گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: يک خيش هم تو بردار و با اين خر کار کن. يک تکه چوب هم دستت بگير تا به فکر تنبلي نيفتد.»

  5. #55
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شهـر حاکم کـُش

    يکي بود يکي نبود. يک شهري بود که هر والي و حاکمي مي رفت آنجا و ظلم مي کرد، وقتي مردم شهر به تنگ مي آمدند و دعا مي کردند، آن حاکم و والي ظالم مي مرد و از بين مي رفت.

    خليفه از بس حاکم فرستاد ذلّه شد و گفت اصلاً بگذار آن شهر بدون والي باشد. اما يک مردي رفت پيش خليفه و گفت حکومت اين شهر حاکم کش را بده به من. خليفه گفت مي ميري ها. مرد گفت عيبي ندارد. خليفه هم او را فرستاد به حکومت شهر حاکم کش.

    حاکم جديد آمد و فهميد بله، علت درگير بودن ( يا اجابت شدن) دعاي مردم اين شهر اين است که فقط مال حلال مي خورند. پيش خود گفت اگر کاري کنم که اين مردم مثل جاهاي ديگر حرام خوار بشوند، آن وقت خدا ظالم را بر آنها مسلط مي کند و ديگر به دادشان نمي رسد و دعايشان گيرا نمي شود.

    با اين فکر آمد و شروع کرد به حکومت. ماليات ها را کم کرد و هر چه پول ماليات جمع کرد، همه را برد ريخت وسط ميدان شهر. بعد دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسيد بيايد از اين پولها ببرد. مردم هم طمع برشان داشت و حمله آوردند براي پول ها. اما چون آن پولها مال حرام بود، آنها حرام خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت. ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خيال راحت شروع کرد به ظلم کردن.

    ماند تا يک مدتي. خليفه ديد که اين حاکم جديد نه تنها نمرد بلکه هر سال از سال پيش بيشتر ماليات مي فرستد. علتش را جويا شد، حاکم قضيه را به او گفت. اين است که گفته اند ظلم ظالم سببش نيّت و عمل خود مردم است.
    سایت : فرهنگسرا

  6. #56
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    پست ها
    228

    پيش فرض

    سلام تاپیک فوقالعاده ایه...منو یاد گذشته های دور انداخت .اینایی که dash ashki می نویسه یه سریش مال کتابهای آذریزدیه...فکر کنم هنوز تو انبار داشته باشم.بهر حال موفق باشید.

  7. #57
    Banned sooshiyanet's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    491

    پيش فرض

    من كه ديگه اعتصاب غذا ميكنم از دست اين P30world

    از بس مطلبه خوب داره آدم حيفش مياد DC كنه

    =========

    دوستان واقعا خسته نباشيد ؛ تاپيك خيلي خوبي هست

    ادامه بديد ؛ خيلي جالبه

  8. #58
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شاه عـباس و چاره نويس

    افسانه بختیاری

    يکي بود يکي نبود. زير گنبد کبود غير از خدا هيچکي نبود. در روزگار قديم يک پادشاهي بود به نام شاه عباس. هر وقت که کسي از مردم او ناراحت و گرفتار مي شدند، شاه عباس دلش درد مي گرفت و او مي فهميد که يکي از مردمش دچار گرفتاري شده. آن وقت او لباس درويشي مي پوشيد و مي رفت توي کوي و برزن مي گشت و به هر جا سرک مي کشيد تا آن شخص يا خانواده گرفتار را پيدا مي کرد و مشکلشان را حل مي کرد. آن وقت دل دردش آرام مي گرفت و برمي گشت به قصر.

    روزي از روزها که شاه عباس در قصر شاهي نشسته و مشغول رسيدگي به کارهاي لشگري و کشوري بود يکمرتبه دلش شروع کرد به تير کشيدن. شاه عباس فهميد که باز هم يکي از مردمش گرفتار درد و بدبختي شده است. اين بود که تندي پاشد لباسهاي پادشاهي را کند و خرقه درويشي پوشيد و کشکول و تبر زين را به دوش انداخت و يا علي گويان از قصر بيرون رفت.

    شاه عباس رفت و رفت تا به خرابه اي رسيد. ديد در آنجا پيرمردي با همسر حامله اش زندگي مي کند. پيرمرد از درويش دعوت کرد تا شب را در کلبه خرابه او بماند. درويش هم قبول کرد و ماند. از قضاي روزگار همان شب همسر پيرمرد که موعد زايمانش رسيده بود، دردش شروع شد و پس از چند ساعتي زايمان کرد و پسري بدنيا آورد. شاه عباس که در گوشه منزل آرام دراز کشيده و مراقب اوضاع بود ديد در تاريکي شب يک کسي از بالاي سرش گذشت و رفت بالاي سر زائو و نوزاد ايستاد و کمي بعد برگشت و از همان راهي که آمده بود خواست برود. شاه عباس پريد و محکم مچش را گرفت و هر کاري کرد مچش را رها نکرد. هر چه آن شخص التماس کرد فايده اي نداشت. شاه عباس گفت تا نگويي که کيستي و اينجا چه کار مي کني ولت نمي کنم. آن شخص وقتي ديد که شاه عباس ولش نمي کند گفت اي مرد بدان که من چاره نويس ( کسي که سرنوشت و آينده افراد را مي نويسد) هستم و هر کس که تازه متولد مي شود مي روم بالاي سرش و چاره اش را برايش مي نويسم. شاه عباس با شنيدن اين سخن گفت پس بگو ببينم که آينده اين پسر چيست؟ چاره نويس گفت اين يک راز است و من نمي توانم که آن را به تو بگويم. شاه عباس گفت تا نگويي من دستت را ول نمي کنم. از چاره نويس انکار و از شاه عباس اصرار تا آخر سر چاره نويس راضي شد و گفت بدان که اين پسر طالع خيلي بلندي دارد و در آينده با دختر شاه عباس که او نيز همين الان از مادر متولد شده است عروسي خواهد کرد. حرف چاره نويس که تمام شد گفت حالا دستم را ول کن که بايد بروم و چاره بچه هاي ديگر را هم بنويسم. شاه عباس مات و مبهوت دست چاره نويس را ول کرد و در فکر فرو رفت. خيلي ناراحت شد و با خود گفت آخر چطور مي شود دختر من که پادشاه هستم با يک آدم فقير و بدبخت عروسي کند؟ نه هر طور شده بايد جلوي اين کار را بگيرم.

    خلاصه، شاه عباس تا صبح نخوابيد و فکر کرد و چاره جويي کرد. صبح که شد رفت سراغ پيرمرد صاحبخانه و گفت اي مرد بيا و اين بچه ات را به من بفروش، هر چه بخواهي به تو مي دهم. پيرمرد گفت درست است که ما فقير و بيچاره هستيم اما بچه مان را دوست داريم. نمي توانيم آن را بدهيم دست تو که اصلا نمي دانيم او را به کجا مي بري. شاه عباس گفت اما شما با اين حال و روزتان از عهده نگهداري اين بچه برنمي آئيد. شکم خودتان را هم بزور سيرميکنيد. بيا و راضي شو. من کشکول خود را که پر از سکه است به تو مي دهم. تو و زنت باز هم مي توانيد بچه دار شويد. خلاصه شاه عباس آنقدر اصرار کرد که پيرمرد و زنش راضي شدند و بچه را به او فروختند. شاه عباس هم بچه را برداشت و با خود به کوهي برد و در آنجا با شمشير شکمش را پاره کرد و او را در غاري گذاشت و رفت. اما به حکم خدا همان روز از گله اي که همان اطراف به چرا آمده بود بزي جدا شد و آمد توي غار و مشغول شير دادن به بچه شد. از مع مع بز چوپان خبر دار شد و آمد توي غار و بچه زخمي را پيدا کرد و با خود به خانه برد و شکمش را دوخت و مداوا کرد.

    خلاصه، سالهاي سال گذشت و بچه بزرگ شد. روزها با چوپان به صحرا مي رفت و گله را مي چراند. روزي از روزها شاه عباس از آن حوالي مي گذشت و چشمش به گله افتاد و آنجا آمد. وقتي با پسر برخورد کرد، از طرز سخن گفتن او خوشش آمد و از چوپان خواست تا او را به شاه بسپارد، تا چايي ريز مخصوص کاخ شود. چوپان هم قبول کرد و پسر را فرستاد به کاخ. پسر که به کاخ آمد يواش يواش پيش اه عزيز شد، تا جايي که از چاي ريزي به سپهسالاري رسيد. دختر شاه عباس هم که عاشق او شده بود از پدرش خواست که او را به عقد پسر درآورد.

    خلاصه، پسر چوپان شد داماد شاه عباس. شب حجله، دختر شاه ديد که زير شکم پسر جاي زخم کهنه است. فردا که شد جريان را به پدرش گفت. شاه عباس چوپان را خواست و ماجراي زخم شکم پسر را پرسيد و چوپان هم قصه پيدا کردن او را در غار براي شاه گفت. شاه تا قصه را شنيد سجده شکر به جاي آورد و از خدا بخاطر گناهي که کرده بود طلب مغـفرت کرد و فهميد که با بخت و چاره نمي شود در افتاد.

  9. #59
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 ديوانگان

    تاريكي و نور بود؛ بينا و كور بود. زن و شوهري بودند كه عقلشان پارسنگ برمي داشت. اين زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و براي پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر كوچكتر كه اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود.

    روزي از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شكر خدا آن قدر زنده ماندم كه شماها را روپاي خودتان بند ديدم. خواهرهايت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. براي برادرت زن خوشگلي گرفتم و سرشان را گذاشتم رو يك بالين. ديگر آرزويي ندارم به غير از اينكه براي تو هم زني بگيرم و به زندگيت سر و ساماني بدهم.»

    قباد گفت «من زن بگير نيستم؛ مي خواهم تك و تنها زندگي كنم.»

    مادرش گفت «اين حرف را نزن تو را به خدا؛ زمين به مرد بي زن نفرين مي كند. اگر مي خواهي شيرم را حلالت كنم بايد زن بگيري.»

    و آن قدر اين حرف ها به گوش پسر خواند كه او را راضي كرد و دختر خوش بر و بالايي براش دست و پا كرد و با هم دست به دستشان داد.

    زن قباد با اينكه كمي چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقيه اهل خانه در صلح و صفا زندگي مي كرد. يك روز سرگرم آب و جاروي حياط بود كه يك دفعه تلنگش در رفت و در همين موقع بزي كه توي حياط بود بع بع كرد. زنك خيال كرد بز فهميده كه تلنگ او در رفته. رفت جلو و به بزي گفت «اي بز بيا سياه بختم نكن. قول بده اين قضيه پيش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بويي نبرد, در عوض, من هم گوشواره هايم را به گوشت مي كنم و النگوهايم را به دستت.»

    بز باز بع بع كرد و ريش جنباند.

    زن گفت «قربان هر چه بز چيز فهم است.»

    و زود رفت گوشواره هاش را كرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش.

    در اين ميان مادرشوهرش سر رسيد و ديد به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو. گفت «كه به گوش و دست اين بز گوشواره و النگو كرده.»

    زن دويد جلو. گفت «مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بين خودمان بماند. داشتم حياط را رفت و روب مي كردم كه يك دفعه تلنگم در رفت. بز شنيد و بع بع كرد. رفتم پيشش و خواهش كردم اين راز بين من و او بماند و جايي درز نكند. او هم قبول كرد و من گوشواره ها و النگوهايم را دادم به او كه اين قضيه را جايي بازگو يكند. تو را به خدا شما هم به او بگو كه آبرويم را پيش كس و ناكس نبرد و رازم را فاش نكند و به پدرشوهرم نگويد.»

    مادرشوهر رفت پهلوي بز و گفت «اي بز! به هيچكي نگو كه تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پيرهن گلدارم را تنت مي كنم و چادر ابريشمي ام را مي بندم به كمرت.»

    بز بع بع كرد و مادرشوهر رفت پيرهن گلدار و چادر ابريشميش را آورد پوشاند به بز.

    در اين بين پدرشوهر زن سر رسيد و پرسيد «اين چه مسخره بازي اي است كه درآورده ايد؟ چرا رخت كرده ايد تن بزي و زلم زيمبو بسته ايد به او؟»

    بز بع بع كرد. مادرشوهرش گفت «اي داد بي داد! به اين هم گفت.»

    بعد رفت جلو و به شوهرش گفت «كاريت نباشه! عروسمان سرفيد و بز فهميد او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز كه قضيه بين خودشان بماند؛ اما بز نتوانست اين سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پيرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با اين چيزها سرگرمش كرديم كه به كس ديگري نگويد. حالا هم كه خودت ديدي خنگ بازي درآورد و به تو هم گفت.»

    پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت «آفرين بزي! اگر به كسي چيزي نگويي من كفش هاي ساغريم را كه تازه خريده ام مي كنم پاي تو.»

    و رفت كفش هاش را آورد و به پاي بز كرد.

    در اين موقع برادرشوهر زن از راه رسيد. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسيد «اين كارها چه معني مي دهد؟»

    ماجرا را براش شرح دادند و او هم كلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز.

    حالا بيا و تماشا كن! بز گوشواره به گوش, پيرهن به تن, چادر به كمر, النگو به دست, كفش به پا و كلاه به سر ايستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسي به او مي گفتند «اي بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگويي كه تلنگ زنش در رفته كه بي برو برگرد سه طلاقه اش مي كند و از خانه مي اندازدش بيرون.»

    هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر كدام با خواهش و تمنا به بز سفارش مي كردند كه اين راز را پيش قباد فاش نكند كه قباد سر رسيد و همين كه بز را به آن وضع ديد, پرسيد «چرا بز را به اين ريخت درآورده ايد؟»

    مادرش گفت «چيزي نيست! اتفاقي است كه افتاده و ديگر هيچ كاريش نمي شود كرد. فقط بين خودمان بماند. زنت داشت تو حياط آب و جارو مي كرد كه يك دفعه از جايي صدايي درآمد. بز فهميد صدا از كجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز كه قضيه فيصله پيدا كند و خبر جايي درز نكند. در اين موقع من رسيدم و همين كه فهميدم حيثيت عروسم در خطر است, معطل نكردم و تند رفتم پيرهن و چادرم را آوردم كردم تنش كه راضي بشود و راز عروسم را فاش نكند. پدر و برادرت هم يكي بعد از ديگر آمدند و وقتي ديدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم كفش و كلاهشان را پيشكش بز كردند. همه اين كارها را كرديم كه بز چفت و بست دهنش را محكم كند و حقيقت را به تو نگويد؛ اما شك نداشته باش كه اين جور وصله هاي ناجور به زن تو نمي چسبد و صدا از زنت درنيامده و بز عوضي شنيده.»

    وقتي قباد اين حرف ها را شنيد, از غصه دود از كله اش بلند شد. گفت «ديگر نمي توانم بين شما ديوانه ها زندگي كنم. اينجا مبارك خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.»

    آن وقت از خانه زد بيرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجراي زن و كس و كارش را براي آن ها تعرف كرد و آخر سر گفت «حالا شما بگوييد من با اين ديوانه ها چه كار كنم؟»

    مادرزنش گفت «دل ما هم از دست دخترمان و فك و فاميل تو خون است و نمي دانيم با اين ديوانه ها چه كار كنيم؛ اما چرا بز را نكشتي كه اين همه آبروريزي بار نياورد؟»

    پدرزنش گفت «غلط نكنم عقل داماد ما هم مثل عقل كس و كارش پارسنگ مي برد. يك بز پيش كس و ناكس آبرويش را دارد مي برد؛ آن وقت زن و زندگيش را ول كرده آمده اينجا و از ما مي پرسد چه كار كند.»

    قباد گفت «من ديگر نمي توانم در ميان شما ديوانه ها زندگي كنم. از اين شهر مي روم به يك شهر ديگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمي گردم؛ والا هيچ وقت پايم را تو اين شهر نمي گذارم و همان جا مي مانم.»ر

    اين را گفت و گيوه هايش را وركشيد و بي معطلي راه افتاد.

    رفت و رفت تا رسيد به شهري در آن ور كوه. كمي در بازار و كوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سكوي خانه اي نشست.

    در اين موقع يكي از تو خانه آمد بيرون و ديد مرد غريبه اي نشسته رو سكو. بعد از سلام و احوالپرسي دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و يك كاسه آش شب مانده آورد براش.

    قباد ديد كاسه از بيرون خيلي بزرگ است؛ اما از تو قد يك فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر كشيد و رفت تو نخ كاسه. خوب زير و روش را وارسي كرد. فهميد از روزي كه در اين كاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلي و كم كم كاسه از تو شده قد يك فنجان.

    قباد كاسه را برد لب جو. اول خوب ريگ مال و گل مالش كرد, بعد آن را پاك و پاكيزه شست و برگشت كاسه را داد دست صاحبش. صاحب كاسه مات و مبهوت به كاسه نگاهي انداخت و سراسيمه دويد تو حياط و فرياد زد «كاسه گشادكن آمده! خانه آباد كن آمده!»

    اهل خانه و در و همسايه ها مثل مور و ملخ ريختند بيرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همين كه از ماجرا مطلع شدند سراسيمه رفتند كاسه هاشان را آوردند پيش قباد. گفتند «هر قدر مزد بخواهي مي دهيم؛ كاسه هاي ما را گشاد كن.»

    بگذريم! قباد چند روزي در آن شهر ماند. مردم از اين خانه و آن خانه كاسه هاشان را مي آوردند پيشش و او هم كاسه ها را مي برد لب جوي آب براشان گشاد مي كرد و مزد مي گرفت. آخر سر از اين وضع خسته شد. با خود گفت «اين ها از كس و كار من ديوانه ترند.»

    و راه افتاد طرف يك شهر ديگر.

    چله زمستان به شهري رسيد كه همه اهالي آن از زور سرما مثل بيد مي لرزيدند و آه و ناله مي كردند و هر كس براي مقابله با سرما دست به كار عجيب و غريبي زده بود. عده اي وسط لحافشان را سوراخ كرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور كمرشان را محكم بسته بودند. عده ديگري ديگ آب بار گذاشته بودند و زيرش آتش مي كردند كه آب بجوش بيايد و بخار آب گرمشان كند. تعدادي هم گل داغ مي كردند و به بدنشان مي ماليدند.

    خلاصه! غوغايي برپا بود و هر كس يك جور با سرما دست و پنجه نرم مي كرد.

    قباد به خانه اي رفت. با چوب كرسي ساخت و از پنبه و كرباس لحاف بزرگي دوخت و از هيزم زغال درست كرد و كرسي گرم و نرمي راه انداخت. اهل خانه, كوچك و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپيدند زير كرسي و تازه فهميدند گرم شدن يعني چه!

    طولي نكشيد كه خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالي شهر رسيد. مردم دسته دسته آمدند پيش قباد. پولي خوبي دادند به او كه براي آن ها هم كرسي بسازد.

    قباد پول هاش را تبديل كرد به سكه طلا و با خود گفت «اين ها هم از همشهري هاي من ديوانه ترند.»

    باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسيد به شهري و ديد مردم جلو خانه اي جمع شده اند و جار و جنجال عجيب و غريبي راه افتاده است. جلوتر كه رفت فهميد عروس آورده اند كه ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در كوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله اي برپا شده. خانواده عروس مي گويد بايد سردر خانه را خراب كنند تا عروس برود تو و خانواده داماد مي گويد چرا آن ها بايد سردرشان را خراب كنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش كمي كوتاه بشود و راحت برود تو حياط.

    قباد گفت «صد اشرفي به من بدهيد تا عروس را صحيح و سالم و بي دردسر ببرم تو خانه, طوري كه نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود.»

    عده اي گفتند «اين كار شدني نيست.»

    عده اي ديگر گفتند «اگر شدني باشد ما حرفي نداريم.»

    و باز شروع كردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول كردند حل اين مشكل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطي كه اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفي صرف نظر كند و هيچ ادعايي نداشته باشد.

    قباد رفت پشت عروس ايستاد و بي هوا يك پس گردني محكم زد به او. عروس گفت «آخ !» و سرش را خم كرد و از در پريد تو.

    مردم بنا كردند به شادي و پايكوبي. قباد هم صد اشرفي گرفت و راهي شهر ديگري شد.

    دم دماي روز سوم رسيد به شهري و در همان كوچه اول ديد در خانه اي باز است و مردم شانه به شانه ايستاده اند و يك زن و دختر دارند زارزار گريه مي كنند.

    قباد رفت جلو و پرسيد «چه خبر است؟»

    گفتند «دختر فرماندار رفته پنير از كوزه در بياورد, دستش تو كوزه گير كرده. مشگل را با داناي شهر در ميان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بيشتر وجود ندارد يا بايد كوزه را بشكنيد, يا بايد دست دختر را ببريد. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است يكي از آن ها را ببرند.»

    قباد پرسيد «آن زن و دختر چرا شيون و زاري مي كنند؟»

    جواب دادند«فرماندار فرستاده دنبال قصاب كه بيايد دست دختر را قطع كند؛ مادر و خواهر دختر هم گريه مي كنند.»

    قباد گفت «من دست دختر را طوري از كوزه در مي آورم كه نه كوزه بشكند و نه دستش صدمه ببيند.»

    گفتند «اگر مي تواني چنين كاري بكني بيا جلو و هنرت را نشان بده.»

    قباد رفت جلو, كوزه و دست دختر را خوب وارسي كرد؛ ديد دختر يك تكه پنير گنده گرفته تو مشتش و تقلا مي كند آن را از كوزه در بياورد.

    قباد يك وشگون قايم از پشت دست دختر گرفت. دختر كه انتظار چنين كاري را نداشت هول شد پنير را ول كرد و دستش را از كوزه درآورد.

    مردم از شادي به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند كردند و از او خواستند به جاي داناي شهرشان بنشيند و مشكلاتشان را حل و فصل كند. اما قباد زير بار نرفت. فكر كرد ماندن عاقل در شهر ديوانه ها صلاح نيست و از آنجا راه افتاد رفت به يك شهر ديگر.

    هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود كه ديد عده زيادي دور كپه خاكي جمع شده اند و خيلي نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسيد «چي شده؟»

    گفتند «مگر نمي بيني! زمين دمل درآورده؛ مي ترسيم حالا حالاها دملش سر وا نكند و آزارش بدهد.» قباد گفت «حكيم بياريد تا درمانش كند.»

    گفتند «حكيم نداريم.» قباد گفت «صد اشرفي به من بدهيد تا درمانش كنم.»

    گفتند «حرفي نداريم! اما به شرطي كه نصفش را بعد از درمان بگيري.»

    قباد گفت «قبول است.»

    و پنجاه اشرفي گرفت و بيل برداشت كپه خاك را تو صحرا پخش كرد.

    همه خوشحال شدند و بقيه مزدش را دادند و به او اصرار كردند كه پيش آن ها بماند؛ اما قباد راضي نشد. با خود گفت «به هر شهري كه مي روم مردمش از همشهري ها و كس و كار خودم ديوانه ترند. بهتر است بروم به يك شهر ديگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم.»

    و پيش از آن كه وارد شهر بشود, راهش را كج كرد به طرف يك شهر ديگر.

    بعد از هفت شبانه روز رسيد به شهري و ديد بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و كلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتي از باروي ترك برداشته شهر و آه و ناله مي كنند كه اگر خداي نكرده يك دفعه شكم بارو بتركد و همه مردم بريزند بيرون, آن ها چه خاكي به سرشان بكنند.

    قباد رفت جلو پرسيد «اينجا چه خبر است؟»

    گفتند «چشم حسود كور! گوش شيطان كر! شكم باروي شهر شكاف برداشته. مي ترسيم خداي نكرده جرواجر بخورد و مردم به كلي سر به نيست شوند.»

    قبادگفت «من مي توانم شكم بارو را بخيه بزنم.»

    گفتند «اگر اين كار را بكني هر چه بخواهي به تو مي دهيم.»

    قباد گل درست كرد و ترك بارو را گرفت.

    اهالي شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شكم باروي شهر شكاف برداشت آن را بخيه بزند؛ اما قباد قبول نكرد. گفت «دلم براي كس و كار و شهر و ديارم تنگ شده. هر چه زودتر بايد برگردم.»

    گفتند «مزدت را چه بدهيم؟»

    گفت «يك اسب تندرو.» رفتند يك اسب راهوار با زين و برگ طلا آوردند براش.

    قباد با خود گفت «در اين ديوانه خانه دنيا باز هم شهر خودم از شهرهاي ديگر بهتر است.» و اسب را رو به شهر و ديارش به تاخت درآورد.

  10. #60
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مادیان چهل کره

    يکي بود يکي نبود. در عهد قديم پادشاهي بود که سه دختر و سه پسر داشت. وقت مرگ به پسرها وصيت کرد که هر کس با هر شکلي آمد خواستگاري خواهرهايتان، هر چه بود و هر که بود به او بدهيدش تا ببرد.

    مدتي از مرگ پادشاه گذشت؛ قلندري وارد شهر شد و آمد خواستگاري دختر بزرگ شاه. برادران گفتند ما دختر به قلندر نمي دهيم. اما پسر کوچک گفت بايد به وصيت پدرمان عمل کنيم. خلاصه دختر را دادند به قلندر و او عقدش کرد و رفت.

    ماند تا مدّتي ديگر. ديدند اين بار يک شيري آمد خواستگاري خواهر دوم. باز برادران بزرگتر گفتند ما دختر به شير بدهيم؟ نه نمي دهيم. باز برادر کوچکتر گفت اين وصيت پدرمان است. خلاصه دختر دوم را هم دادند به شير. او هم عقد کرد و بلند کرد و رفت.

    ماند تا مدتي ديگر. اين بار نره ديوي آمد خواستگاري خواهر کوچک. باز برادران بزرگتر گفتند ما خواهرمان را به نره ديو نمي دهيم. و باز برادر کوچک گفت اين وصيت پدرمان است. دختر سوم را هم دادن به نره ديو و او هم بلند کرد و رفت.

    گذشت و گذشت تا اينکه برادران گفتند برويم و سري به خواهرهايمان بزنيم. ببينيم حال و روزشان چطور است؟ بارشان چيست؟ کارشان چيست؟ خلاصه، حرکت کردند و رفتند؛ در بين راه رسيدند به قلاچه اي(قلعه کوچک). رفتند داخل ديدند سه تا دختر نشسته اند مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاهزاده ايم و شما را خواستگاري ميکنيم، آيا با ما عروسي مي کنيد؟ دخترها قبول کردند و زن شاهزاده ها شدند. چند روزي ماندند و بعد حرکت کردند و آمدند تا رسيدند به يک قبرستان. اما بشنو که يک کسي به آنها گفته بود در راه که مي رويد نه در آبادي منزل کنيد و نه در خرابه و نه قبرستان. اما اينها يادشان رفته بود و در قبرستان منزل کردند. شب که شد کسي آمد و زن برادر کوچکتر را که از همه خوشکلتر بود بلند کرد و رفت. صبح که شد برادر کوچکتر به برادرانش گفت شما برويد. من بايد بروم پي زنم يا بميرم يا پيدايش کنم. برادران به راهي رفتند و برادر کوچک هم به راهي ديگر. آمد تا رسيد به قلاچه اي. نشست سر چشمه تا خستگي در کند، دختري او را ديد و رفت به خانم قلعه خبر داد. خانم قلعه پي پسر فرستاد. او را بردند به قلعه. خانم ديد اين پسر برادر کوچکش است. دست در گردن هم کردند و برادر حکايت خود را براي خواهرش تعريف کرد. ساعتي بعد از آن، شوهر خواهر که همان قلندر بود آمد و او هم حکايت را شنيد. قلندر گفت آن که زن ترا برده او را مي شناسم؛ او يک آدم يک پا است که هيچکس حريفش نمي شود و اسب سه پايي هم دارد که باد به گردش نمي رسد. من و برادرم دنيا را مثل انگشتر در انگشت کرده ايم، اما آن شخص يک پا از بس حرامزاده و همه فن حريف است ما را روي انگشت کوچکش مي گرداند. اين را بدان که تيغ تو به او نمي برد. بهتر است که از خير زنت بگذري چون ديگر دستت به او نمي رسد.

    اما برادر کوچک زير بار نرفت و گفت من يا بايد بميرم و يا زنم را بگيرم و بياورم. بعد از يک هفته برادر کوچک از خواهر بزرگش خداحافظي کرد و آمد به قلعه خواهر دومش که زن شير شده بود. آنجا هم حکايت خود را تعريف کرد و شير هم همان حرفهاي قلندر را زد و او را بيم داد و گفت بهتر است از خير زنت بگذري و جانت را سالم برداري و ببري. اما پسر باز زير بار نرفت و همان جواب قبلي را داد. يک هفته ماند و آمد پيش خواهر سوّمش که زن نره ديو بود. نره ديو هم حکايت را شنيد و نصيحت کرد امّا پسر قبول نکرد که نکرد. بالاخره نره ديو وقتي که ديد پسر نصيحت پذير نيست او را برداشت و برد وسط صحرا و از دور قلاچه اي نشانش داد و گفت آن قلاچه مال همان شخص يک پاست.

    برادر کوچک رفت تا رسيد به قلاچه. آهسته وارد شد و ديد بله سر يک آدم يک پايي روي زانوي زنش است و زن دارد نوازشش مي کند تا بخوابد. صبر کرد تا يک پا خوابيد. بعد يواشکي رفت پيش دختر و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا از توي طويله شيهه کشيد. يک پا بيدار شد و دنبالشان کرد. در يک آن به آنها رسيد. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که او را کشتي بگذارش پشت اسبش تا به قلعه خواهرش ببرد و آنجا کفن و دفنش کنند. يک پا قبول کرد و جنازه پسر به خانه خواهر کوچکش رسيد. خواهر با نره ديو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و الحاح و التماس به درگاه خدا تا او را زنده کند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هي گريه کرد و هي گريه کرد و زاري کرد تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده کرد.

    برادر کوچک تا زنده شد سراغ زنش را گرفت. قصه کشته شدنش را که شنيد گفت من بايد دوباره بروم سراغ زنم. نره ديو گفت بابا جان از خير اين کار بگذر، تو حريف او نمي شوي. مگر نديدي که چه جور ترا کشت؟ برو دعا کن به جان خواهرت که آنقدر دعا و زاري کرد تا زنده شدي. بيا و از خير اين کار بگذر و بر جواني خودت رحم کن. جوان گفت اگر هزار بار هم کشته شوم باز دست برنمي دارم؛ يا بايد بميرم يا زنم را پس بگيرم. نره ديو که اصرار پسر را ديد گفت باشد حالا که مي خواهي بروي برو اما حرفي مي گويم که گوش کن. گفت بگو. گفت آن اسب سه پا ننه اي دارد به نام ماديان چل کره؛ در فلان قلاچه است. مي روي کمي علف مي ريزي توي آب و جلويش مي گذاري. مي خورد تا مست مي شود؛ وقتي مست شد سوارش مي شوي و مي روي زنت را بلند مي کني و در مي روي. آن اسب سه پا کره اين ماديان است شايد دنبالش نکند؛ تنها راه و چاره تو اگر بشود اين است.

    پسر خداحافظي کرد و آمد و به قلاچه ماديان چل کره. علف را کند و ريخت توي آب و گذاشت جلوي ماديان. خورد تا مست شد. جوان رفت او را زين کرد و سوار شد. آمد به قلعه و مرد يک پا و دختر را بلند کرد و در رفت. اسب سه پا باز شروع کرد به شيهه کشيدن. مرد يک پا بيدار شد و روي اسب پريد و با يک پرش به ماديان چل کره رسيد. ماديان چل کره برگشت و به اسب سه پا گفت اگر دنبال من بيايي شيرم را حلالت نمي کنم. اسب سه پا اين را که شنيد يکدفعه ميخکوب شد. مرد يک پا شلاق محکمي زد به کفل اسب. او هم از زور عصبانيت جفتک زد و يک پا را به زمين زد و کشت. برادر کوچک هم با زنش آمد و به مراد دلش رسيد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 38 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 38 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •