يكي بود. يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود.
روزي روزگاري مردي بود كه با زنش زندگي ميكرد.
آندو، فرزندي نداشتند مرد روزها به دكان ميرفت. يك روز زن آشي درست كرده بود و در كاسهاي ريخت و در كناري گذاشت اما كسي نبود كه آن را براي شوهرش به دكان ببرد. زن آهي كشيد و با خود گفت:«اگر خدا پسري به من داده بود حالا اين كاسة آش را روي سرش ميگذاشتم تا براي پدرش ببرد.
تا اين را گفت: ناگهان يكي از نخودهاي توي آش بيرون پريد و گفت:
«ننه جان پس من چه هستم؟»
زن خيلي شاد شد و كاسة آش را روي سر نخود نخودي گذاشت تا ببرد براي پدرش.
وقتي به دكان رسيد. مرد او را ديد گفت:«تو كه هستي؟»
نخودي گفت: «من نخود نخودي پسر تو هستم.»
مرد آش را از او گرفت و گفت: اگر راست ميگويي و تو پسر من هستي بيا و برو و كاسة مسي مرا كه پادشاه به زور ازم گرفته پس بگير.
نخود نخودي گفت: «به چشم باباجان»
نخودي به راه افتاد دور رفت و رفت و رفت تا رسيد به يك رودخانه. ديد زني نشسته و مشغول شستن رخت و لباس است. نخودي كلاه خود را به زن داد و گفت: «بيا اين كلاه را بشور».
زن گفت: چوقان ندارم و نميشورم.
نخودي گفت: پس حالا كه اينطور ميگويي من هم همة آبهاي رودخانه را ميبلعم. اين را گفت و دهان بر رودخانه گذاشت و رودخانه را خشك كرد و به راه افتاد رفت و رفت و رفت تا رسيد به يك ببر تيزدندان. ببر به او گفت «اي نخودي! اقور بخير كجا ميخواهي بروي؟
نخود نخودي گفت:ميروم كاسة مسي پدرم را از پادشاه بگيرم.
ببر گفت:مراهم با خودت ببر.
نخودي گفت:نه راهش دور و دراز است و تو خسته ميشوي.
ببرگفت:نه نخودي قول ميدهم كه خسته نشوم. با تو ميآيم.
آندو به راه افتادند.
هنوز از راه كمي نرفته بودند كه ببر خسته شد و نخودي مجبور شد او را ببلعد و در شكم خود جاي دهد.
نخودي رفت و رفت.كم رفت و زيادرفت، ناگهان گرگي در راه پيدا شد و گفت «نخود نخودي كجا با اين عجله؟»
نخودي گفت:ميروم كاسه مسي پدرم را از پادشاه بگيرم.
گرگ گفت:مرا هم با خودت ببر.
نخودي قبول كرد و اما گرگ هم در بين راه خسته شد و گرگ را هم در شكم خود جاي داد.
باز هم نخودي رفت و رفت تا به يك روباه رسيد. روباه هم با او به راه افتاد و خسته شد و در شكم نخودي جاي گرفت.
كم رفت و زيادرفت تا رسيد به قصر پادشاه، نخودي رفت پيش پادشاه و گفت: من آمدهام تا كاسة مسي پدرم را كه شما با زور گرفتهايد پس بگيرم.
پادشاه باتعجب زل زل به نخودي نگاه كرد و ناگهان از خشم فرياد زد:بگيريد اين پدر سوخته گستاخ را حال كار بجايي رسيده كه در مملكت من يك نخود نيمه پر ازاين غلطها بكند. يا الله نگهبانها ببريدش بيندا زيدش توي لانة خروسهاي جنگي!
نگهبانها نخودي را كشان كشان بردند و انداختند توي لانه خروسهاي جنگي نخودي به روباه گفت اي كا روباه بيا بيرون و خروسها را خفه كن.
روباه بيرون آمد و تمام خروسها را خفه كرد و پس از اين كار دوباره رفت توي شكم نخودي.
صبح كه شد نگهبانها آمدند با تعجب ديدند كه خروسهاي جنگي و تيز منقار پادشاه همه خفه شده و مردهاند.
خبر به پادشاه رسيد. از خشم، يك طرف سبيل خود راجويد و دستور داد او را به طويلة اسبهاي شيت بيندازند.
نخودي را نگهبانها به طويله اسبهاي شيت بردند.
شب كه شد نخودي به گرگ گفت: «بيا بيرون نوبت توست».
گرگ بيرون آمد و اسبها را از هم دريد و دوباره سر جاي اولش رفت.
فردا نگهبانها با جسد اسبها روبرو شدند. شاه ديوانه وار دستور داد كه او را در قفس شيرهاي درنده بيندازند.
نخودي را در قفس شيرها انداختند. نخودي به ببر دستور داد: «بيرون بيا و شيرها را تكه پارهكن.
ببر هم بيرون آمد و كارش را انجام داد و رفت سر جاي اولش.
وقتي نگهبانها آمدند شيرها را مرده يافتند ولي ديدند نخودي همانطور سرو مروگنده و سالم نشسته است. خبر به پادشاه رسيد و اين بار كه پادشاه از خشم سياه شده بود دستور داد نخودي را به كاهدون ببرند.
در كاهدن نگهبانها كاهها را آتش زدند و دود سياهي اتاق را گرفت. اما نخودي فورا همه آبهاي رودخانه را كه در شكم داشت بيرون ريخت و آتش خاموش شد و ازخفگي نجات يافت.
پادشاه كه خبر را شنيد دستپاچه شد. چه كار كنم؟ چه كار نكنم؟ ديگر جايي نمانده كه او را بيندازم. اين چه آفتي بود به دربار ما آمد؟عاقبت ديدند كه حريف نخودي نميشوند. پادشاه گفت او را به سر خزانه ببرند تا كاسة مسي پدرش را از ميان آن همه طلا و جواهر پيدا كند. همچي كه نخودي به سرخزانه رسيد، تمام طلا و جواهر ونقره و مسها را هورت كشيد بالا و آمد بيرون در حالي كه كاسة مسي پدرش را در دست گرفته بود گفت: «من كاسة مسي پدرم راپيدا كردم» و رفت.
رفت ورفت تا رسيده به خانة خودشان به مادرش گفت: حق پدرم را گرفتم، حالا يك آش حسابي بپز وبده به من بخورم و پدرم را هم خبر كن تا بيايد.آنوقت يكمشت توي گردة من بزن تا برايت طلا و جواهر بالا بياورم.
زن همين كار كرد و در حضور پدرش مشتي به گردة او زد تا دلت بخواهد و خدا بركت بدهد. طلا و سكه و جواهر و از دهن او بيرون ريخت.
نخودي آنچه را كه پادشاه به زور از مردم گرفته بود بين آنها تقسيم كرد. سپس رفت و با يك خالة نخودي عروسي كرد و با پدر و مادرش تا آخر عمر باشادي و سعادت زندگي كردند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]