تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 26 از 27 اولاول ... 16222324252627 آخرآخر
نمايش نتايج 251 به 260 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #251
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بيرون کرد

    خارکنى بود که دو تا دختر داشت. روزى از روزها رفقاى او به او گفتند که يک وعده غذا ما را مهمان کن. خارکن شب به خانه آمد و به زن خود گفت: رفقايم از من خواسته‌اند که مهمانشان کنم. زن گفت: پس براى شب دعوتشان کن که من وقت داشته باشم غذا را مهيا کنم. صبح فردا، خارکن دو تا دختر خود را برداشت و برد، قدرى برنج و گوشت و روغن خريد داد به آنها تا ببرند به خانه.
    زن خارکن غذائى درست کرد و قوم و خويش‌هاى خود را خبر کرد نشستند و غذا را خوردند. شب مرد با رفقاى خود آمد. ساعتى گذشت. مرد ديد از شام خبرى نيست. رفت به زن گفت: پس شام چى شد؟ زن گفت: وقتى دخترها برنج را به خانه مى‌آورند، دستمال باز شده و برنج‌ها را روى زمين مى‌ريزند. مشغول جمع کردن برنج مى‌شوند. که سگ‌ها مى‌آيند و گوشت و روغن‌ها را مى‌خورند. مرد زد توى سر خودش و رفت روى پشت‌بام تا خودش را پائين بيندازد. روى بام که رفت چشمش افتاد به حياط همسايه ديد يک پيرزن مردني، نشسته لب چاهک و دست‌هاى خود را مى‌شويد، سنگى به طرف او پرت کرد سنگ به سر پيرزن خورد و او را کشت. اهالى منزل توى حياط ريختند و جيغ مى‌زدند: کى سنگ تو سر ننه زده؟ کى ننه را کشته؟ مرد خارکن مهمان‌هاى خود را به بهانهٔ تسليت‌گوئى برد به خانه همسايه. آنجا شام را خوردند و رفتند دنبال کار خود.
    مرد خارکن به خانه آمد، دست دخترهاى خود را گرفت و برد دم در دروازه شهر و توى خرابه‌اى رهايشان کرد و خودش برگشت. دخترها شروع کردند به گريه کردن، يک وقت چشمشان خودر به يک روشنائي. رفتند به طرف آن، ديدند از لاى يک تخته‌سنگ روشنائى بيرون مى‌زند. تخته‌سنگ را برداشتند، ديدند غارى است. وارد شدند چشمشان خورد به يک خرس بزرگ سلام کردند. خرس با سر جواب داد بعد اشاره کرد که بنشينند براى آنها شام آورد و با ايما و اشاره از آنها پرسيد: زن من مى‌شويد، همه چيز دارم. بعد آنها را برد توى تک‌تک اتاق‌ها و خمره‌هاى پر از سکه و اثاثيه و چيزهاى ديگر را نشانشان داد. دخترها قبول کردند. شب آنجا خوابيدند. صبح خرس به دختر کوچک گفت: بيا سر مرا بشور. دختر بزرگ‌تر به بهانهٔ درست کردن غذا بلند شد و رفت ظرف بزرگى آب‌جوش درست کرد. خرس که سر او توى دامن دختر کوچک بود، خوابش برد. خواهر بزرگ و را صدا کرد. و دوتائى ظرف آب‌جوش را آوردند. ريختند روى سر خرس و او را کشتند. ناهار آنها را خوردند و بعد خواهر بزرگ رفت مقدارى پول از تو خمره برداشت و رفت به شهر و يک خانه با غلام و کنيز و اثاثيه خريد، شب چند تا حمال اجير کردند، آمدند و هرچه توى غار بود برداشتند و به خانه‌اشان بردند. خواهرها همه‌چيز را بين خودشان تقسيم کردند و قرار گذاشتند هر روز يک کدام آنها خرج خانه را بدهد.
    يک ماه گذشت. روزى خواهرها پدر خود را ديدند که مثل ديوانه‌ها با خودش حرف مى‌زد و مى‌رفت. به غلام گفتند: آن مرد را صدا کن. مرد آمد جلو و سلام کرد. خواهرها روبند زده بودند. از مرد چند تا سؤال کردند و بعد پرسيدند: اولاد هم داري؟ مرد به گريه افتاد. گفت: دو تا دختر داشتم. روزگار با من کج‌رفتارى کرد، آنها را انداختم بيرون حالا از غصه آنها ديوانه شده‌ام. دخترها قدرى به او پول دادند و گفتند که فردا زن خود را هم با خودش بياورد. مرد به خانه رفت و ماجرا را گفت. فردا زن خود ار هم با خودش آورد. دخترها از زن پرسيدند: مگر بچه‌هاى شما چه‌کار کرده بودند که آنها را بيرون کرديد؟ زن گفت: سال‌ها بود که فاميلم از من وليمه مى‌خواستند من هم برنج و گوشتى را که شوهرم فرستاده بود، درست کردم و به آنها دادم. اين بى‌انصاف شبانه بچه‌هاى مرا بيرون کرد. صبح رفتيم توى خراب گشتيم اما پيدايشان نکرديم. حالا اين مرد از غصه و پشيمانى ديوانه شده، من هم اين خانه و آن خانه مى‌گردم بلکه پيدايشان کنم. دختر گفت: اگر بچه‌هايت را ببينى مى‌شناسي؟ زن گفت: کدام کورى است که بچه‌هاى خود را نشناسد. دخترها رويشان را باز کردند. خارکن و زن او از خوشحالى غش کردند. دخترها آنها را به هوش آوردند، براى آنها لباس نو خريدند و دکانى هم براى پدر خود خريدند تا در آن تجارت کند.

  2. #252
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خارکنى که عشقش دختر پادشاه‌رو، دوباره زنده کرد

    مرد خارکنى از بيابان برمى‌گشت. ميان راه ديد دخترى مثل پنجه آفتاب از حمام بيرون آمد، تا چشم او به او افتاد غش کرد. مردم او را به‌هوش آوردند. خارکن پرسيد: اين دخترى که از حمام بيرون آمد و سوار اسب شد که بود؟ گفتند: دختر پادشاه. گفت: آتش عشق او جگرم را سوزاند ديگر حالم را نفهميدم حالا من کجا و دختر پادشاه کجا؟ بلند شد، پشته خار خود را به بازار برد و فروخت.
    آتش عشق دختر، خارکن را از خواب و خوراک انداخت. همسايه‌ها جمع شدند و گفتند: اگر تو سه روز به اين‌حال باشى هلاک مى‌شوي. بعد يکى از آنها به خارکن گفت: يک دست لباس مثل لباس تاجرها قرض بگير، آن‌را بپوش و برو خواستگارى دختر. نگو که خارکني، بگو که تاجر هستي. خارکن پير قبول کرد. رفت حمام لباس عاريه به‌تن کرد و رفت قصر پادشاه.
    شاه به او احترام گذاشت. براى او چاى آوردند. خارکن دست دراز کرد چاى بردارد، شاه ديد دست‌هاى او مثل دست تاجرها نيست. دست‌ها پينه بسته‌اند خيال کرد او جاسوس است، گفت: اين مرد را بگيريد. گرفتند و دست‌هاى او را بستند. خارکن ديد به بدوضعى افتاده، حقيقت را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه گفت: در اندرونى من دخترى هست زيباتر از دختر خودم، اگر بخواهى او را براى تو عقد مى‌کنم. خارکن به گريه افتاد و گفت: آتش عشق ديگرى در سينهٔ من است. آن‌وقت شما مى‌گوئيد دختر ديگرى را بگيرم. بعد گريبان خود را پاره کرد و گفت: خدايا تو شاهد هستى که سلطان با من چه کرد! بعد از بارگاه بيرون رفت؛ سلطان دلش سوخت. خواست صدايش کند، وزير نگذاشت.
    خارکن لباس‌هاى قرضى را به صاحب ان برگرداند و به خانه رفت. شروع کرد استقاصه به درگاه خدا. هر روز هم صبح و عصر به در خانهٔ شاه مى‌رفت. روز سوم که به در خانه شاه رفت، ديد شلوغ است گفت: چه خبره؟ گفتند: دختر پادشاه مرده.
    وقتى داشتند دختر را دفن مى‌کردند؛ خارکن چاهى کند و از نجا به قبر دختر نقب زد. پيش خودش گفت: پدر تو زنده‌ات را به من نداد حالا من مرده‌ات ار مى‌برم. دختر را از توى قبر درآورد و به خانه برد. بعد برگشت و نقب را پر کرد.
    خارکن به خانه آمد، به زن خود گفت: يک دست لباس بياور و به تن مرده بپوشان. زن کفن را درآورد و لباس را به تن دختر کرد. او را توى رختخواب گذاشتند. مرد به زن خود گفت: برو شام بياور که بعد از سه روز مى‌خواهم غذا بخورم.
    موقع اذان سحر، دختر ناگهان عطسه زد و بلند شد و کنيز خود را صدا کرد. خارکن گفت: بله. دختر گفت: آب مى‌خواهم.
    خارکن رفت و کاسه‌اى آب آورد. دختر ديد کاسه با کاسه‌هاى خودشان فرق دارد، نگاهى به دُروبَر خود انداخت ديد، اتاق هم جاى ديگرى است. پرسيد: من کجا هستم؟ چه شده؟ کم‌کم خارکن ماجرا را براى او تعريف کرد. دختر باورش نشد، خارکن او را دم خانهٔ پادشاه برد. دختر ديد بله همه عزادار هستند، برگشتند به خانه، دختر قلم و کاغذ خواست. خارکن آرود. دختر همهٔ ماجرا را براى پدر خود نوشت، بعد نامه را به خارکن داد تا برساند به دست شاه.
    پادشاه وقتى نامه را خواند ذوق‌زده شد و دستور داد مجلس عزا را برچينند. بعد به خارکن گفت: اى مرد برو و دختر را بياور، مرد گفت: سلطان با من پيمان ببنديد که دختر را به من بدهيد. چون خدا او را به من داده، شاه خنده‌اش گرفت و گفت: هرچه باشد از مردن دخترم بهتر است. و قول داد که دختر خود را به او بدهد. خارکن رفت و دختر را آورد. پادشاه دستور داد طبيب‌ها را بياورن. طبيب‌ها گفتند: دختر شما مبتلا به غش هما شده بوده که مثل مردن مى‌ماند. حالا خدا خواسته که او زنده شود. به دستور شاه جشن عروسى راه انداختند و دختر را به خارکن دادند و در بازار براى خارکن دکانى خريدند تا تجارت کند.

  3. #253
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خارکنى که عشقش دختر پادشاه‌رو، دوباره زنده کرد

    مرد خارکنى از بيابان برمى‌گشت. ميان راه ديد دخترى مثل پنجه آفتاب از حمام بيرون آمد، تا چشم او به او افتاد غش کرد. مردم او را به‌هوش آوردند. خارکن پرسيد: اين دخترى که از حمام بيرون آمد و سوار اسب شد که بود؟ گفتند: دختر پادشاه. گفت: آتش عشق او جگرم را سوزاند ديگر حالم را نفهميدم حالا من کجا و دختر پادشاه کجا؟ بلند شد، پشته خار خود را به بازار برد و فروخت.
    آتش عشق دختر، خارکن را از خواب و خوراک انداخت. همسايه‌ها جمع شدند و گفتند: اگر تو سه روز به اين‌حال باشى هلاک مى‌شوي. بعد يکى از آنها به خارکن گفت: يک دست لباس مثل لباس تاجرها قرض بگير، آن‌را بپوش و برو خواستگارى دختر. نگو که خارکني، بگو که تاجر هستي. خارکن پير قبول کرد. رفت حمام لباس عاريه به‌تن کرد و رفت قصر پادشاه.
    شاه به او احترام گذاشت. براى او چاى آوردند. خارکن دست دراز کرد چاى بردارد، شاه ديد دست‌هاى او مثل دست تاجرها نيست. دست‌ها پينه بسته‌اند خيال کرد او جاسوس است، گفت: اين مرد را بگيريد. گرفتند و دست‌هاى او را بستند. خارکن ديد به بدوضعى افتاده، حقيقت را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه گفت: در اندرونى من دخترى هست زيباتر از دختر خودم، اگر بخواهى او را براى تو عقد مى‌کنم. خارکن به گريه افتاد و گفت: آتش عشق ديگرى در سينهٔ من است. آن‌وقت شما مى‌گوئيد دختر ديگرى را بگيرم. بعد گريبان خود را پاره کرد و گفت: خدايا تو شاهد هستى که سلطان با من چه کرد! بعد از بارگاه بيرون رفت؛ سلطان دلش سوخت. خواست صدايش کند، وزير نگذاشت.
    خارکن لباس‌هاى قرضى را به صاحب ان برگرداند و به خانه رفت. شروع کرد استقاصه به درگاه خدا. هر روز هم صبح و عصر به در خانهٔ شاه مى‌رفت. روز سوم که به در خانه شاه رفت، ديد شلوغ است گفت: چه خبره؟ گفتند: دختر پادشاه مرده.
    وقتى داشتند دختر را دفن مى‌کردند؛ خارکن چاهى کند و از نجا به قبر دختر نقب زد. پيش خودش گفت: پدر تو زنده‌ات را به من نداد حالا من مرده‌ات ار مى‌برم. دختر را از توى قبر درآورد و به خانه برد. بعد برگشت و نقب را پر کرد.
    خارکن به خانه آمد، به زن خود گفت: يک دست لباس بياور و به تن مرده بپوشان. زن کفن را درآورد و لباس را به تن دختر کرد. او را توى رختخواب گذاشتند. مرد به زن خود گفت: برو شام بياور که بعد از سه روز مى‌خواهم غذا بخورم.
    موقع اذان سحر، دختر ناگهان عطسه زد و بلند شد و کنيز خود را صدا کرد. خارکن گفت: بله. دختر گفت: آب مى‌خواهم.
    خارکن رفت و کاسه‌اى آب آورد. دختر ديد کاسه با کاسه‌هاى خودشان فرق دارد، نگاهى به دُروبَر خود انداخت ديد، اتاق هم جاى ديگرى است. پرسيد: من کجا هستم؟ چه شده؟ کم‌کم خارکن ماجرا را براى او تعريف کرد. دختر باورش نشد، خارکن او را دم خانهٔ پادشاه برد. دختر ديد بله همه عزادار هستند، برگشتند به خانه، دختر قلم و کاغذ خواست. خارکن آرود. دختر همهٔ ماجرا را براى پدر خود نوشت، بعد نامه را به خارکن داد تا برساند به دست شاه.
    پادشاه وقتى نامه را خواند ذوق‌زده شد و دستور داد مجلس عزا را برچينند. بعد به خارکن گفت: اى مرد برو و دختر را بياور، مرد گفت: سلطان با من پيمان ببنديد که دختر را به من بدهيد. چون خدا او را به من داده، شاه خنده‌اش گرفت و گفت: هرچه باشد از مردن دخترم بهتر است. و قول داد که دختر خود را به او بدهد. خارکن رفت و دختر را آورد. پادشاه دستور داد طبيب‌ها را بياورن. طبيب‌ها گفتند: دختر شما مبتلا به غش هما شده بوده که مثل مردن مى‌ماند. حالا خدا خواسته که او زنده شود. به دستور شاه جشن عروسى راه انداختند و دختر را به خارکن دادند و در بازار براى خارکن دکانى خريدند تا تجارت کند.

  4. #254
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خاله پيرزن

    پيرزنى بود که توى دنيا فقط يک دختر داشت. خواستگاران زيادى به‌سراغ دختر مى‌آمدند، اما خاله پيرزن همه را رد مى‌کرد. مى‌گفت: اين دختر مونس من است. بالاخره گفته‌هاى دُروبَرى‌هاى او در او اثر کرد و دختر خود را به يک کولى شوهر داد.مرد زن خود را برداشت و برد به کوهى که روى آن زندگى مى‌کرد.
    پس از مدتي، پيرزن که از دورى دختر خود بى‌تاب شده بود، عزم رفتن به خانه او را کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به دامنه کوه. در آنجا گرگى جلوى خاله پيرزن را گرفت و گفت: براى من چه آورده‌اي؟ خاله پيرزن گفت: من چى داشتم که براى تو بياورم. از خانهٔ دخترم که برگشتم هرچه به من داد براى تو مى‌آورم گرگ گفت: قبول. اما اگر چيزى نياورى خودت را مى‌خورم. پيرزن راه افتاد مقدارى از کوه بالا رفته بود که يک شير جلوى او آمد و گفت: همراهت چى داري؟ پيرزن گفت: آقا شير، هيچى ندارم. به ديدن دخترم مى‌روم هرچه او داد براى تو مى‌آورم. شير گفت: يک بره برايم بياور. پيرزن از شير خداحافظى کرد و راه افتاد. نزديکى‌هاى بالاى کوه، يک پلنگ ديد. پلنگ وقتى فهميد پيرزن چيزى ندارد و به ديدن دختر خود مى‌رود از او خواست تا از خانهٔ دختر خود يک بزغاله نر براى او بياورد. پيرزن رفت تا به خانهٔ دختر خود رسيد. يک شب آنجا بود. صبح به دختر خود گفت: من بايد بروم اما نمى‌دانم چه‌کار بايد بکنم.
    دختر که ماجراى او را با گرگ و شير و پلنگ مى‌دانست گفت: من نه گله‌اى دارم که به تو بزغاله و بره بدهم، نه کشت و زرعى دارم که جنس بدهم. بعد فکرى کرد و گفت: ما يک کدوى بزرگ داريم. که توش را باز کرده‌ايم و مغز و گوشت آن را خورده‌ايم. پوست پرک آن هست، تو را توى آن مى‌گذارم و سر آن را مى‌بندم، بعد قلت مى‌دهم. پيرزن خوشحال شد. بعد دختر کدو را که پيرزن توى آن بود قل داد. کدو قل قل‌زنان از کوه سرازير شد. پلنگ جلو کدو را گرفت و از او سراغ پيرزن را گرفت. کدو گفت: نديده‌ا‌‌م. پلنگ کدو را قل داد. کدو حرکت کرد و رفت و رفت تا رسيد به شير. ير جلوى او را گرفت و پرسيد: تو نامه‌اي، پيغامى از پيرزن نداري؟ کدو گفت: من پيرزنى نمى‌شناسم. شير با عصبانيت کدو را غلتاند. کدو به گرگ رسيد. گرگ هم همان سؤال را کرد و همان جواب را شنيد بعد که کدو را غلتاند، کدو به سنگ خورد و ترک برداشت. گرگ وارد کدو شد. گرگ در حالى‌که پيرزن را مى‌خورد، مى‌گفت: عجب کدوى خوشمزه‌اي! پيرزن هم از ترس شير و پلنگ جرأت فرياد زدن نداشت. گرگ با خوردن پيرزن آن روز را به شب رساند.

  5. #255
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خاله جيک‌جيکه، خاله موش موشه، خاله قارقارى و خاله گردن‌درازه

    زن و شوهرى بودن که هميشه با هم دعوا مى‌کردند. بالاخره زن قهر کرد و رفت در خرابه‌اى نشست. داشت گريه مى‌کرد که صداى جيک‌جيک گنجشکى شنيد. به گنجشک گفت: خاله جيک‌جيکه، برو به شوهرم بگو، زنت برنمى‌گردد. بعد، ديد موشى از آنجا رد مى‌شود. گفت: خاله موش موشه برو به شوهرم بگو، زنت برنمى‌گردد. در همين وقت کلاغى قارقار کرد. زن گفت: خاله قارقارى برو به شوهرم بگو، زنت برنمى‌گردد. از دور شترى ديد، بلند شد. نزديک شتر رفت و گفت: هرکس دنبالم آمد، نرفتم. اما به خاطر اينکه تو بزرگ هستى با تو برمى‌گردم. بعد افسار شتر را گرفت و به طرف خانه راه افتاد.
    به خانه رسيد در زد. شوهر او وقتى فهميد او با يک شتر برگشته، در را باز کرد. ديد بار شتر طلا است. زن را فرستاد تا بخوابد. بعد يک ديگ آش بار گذاشت و کوفته هم پخت. چيزى نگذشت که زن از خواب بيدار شد، رفت کنار پنجره بيرون را تماشا کند، در همان موقع هم، مرد رفته بود روى بام و اش را توى ناودان مى‌ريخت و کوفته‌ها را به هوا پرتاب مى‌کرد. در همين موقع صداى جارچى را شنيد که مى‌گفت: شتر حاکم گم شده است هرکسى آن را ديده به ما خبر بدهد.
    زن از خانه بيرون دويد و به جارچى گفت: شتر در خانه ما است. زن و شوهر را نزد حاکم بردند. مرد گفت: زنم ديوانه است. زن گفت: من از خانه قهر کرده بودم. شوهرم خاله جيک‌جيکه، خاله قارقارى و خاله موشه را دنبالم فرستاد برنگشتم، بعد خاله گردن‌درازه را فرستاد چون او بزرگ بود برگشتم. حاکم از حرف‌هاى زن خنده‌اش گرفت.مرد گفت: مى‌بينيد که زنم ديوانه است. زن گفت: آن شب که از ناودان آش مى‌ريخت و از آسمان کوفته مى‌باريد من شتر را به خانه آوردم. با شنيدن اين حرف‌ها حاکم باورش شد که زن ديوانه است. آنها را آزاد کرد. مرد به خانه آمد، طلاها را از زيرزمين بيرون آورد و دست زن خود را گرفت و از آن شهر به‌جاى ديگرى کوچ کرد.

  6. #256
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خاله گردن‌دراز

    يکى بود يکى نبود غير از خدا کسى نبود. مردى بود که زن شيتى (شيت از شيتاى لاتين است که در فارسى شيداشده و در لهجه کرمانشاهى به‌معنى ديوانه به‌کار مى‌رود) داشت. يک روز زن به شوهر خود گفت: ”اى مرد برو و مقدارى پنبه بخر وب ياور تا نخ کنم و برايت يک جفت کِلاش (گيوه کرمانشاهي) خوب بچينم.
    مرد گفت: تو را به خدا ولم کن، حوصله ندارم. اما زن ول کن نبود و هر روز گردن شوهر را مى‌گرفت که بالا پنبه بخر هى مى‌گفت: ”پنبه بخر تا ببرم براى تو بريسم و بکنم کِلاش“
    ناچار شوهر قبول کرد و رفت و چارَکى (چهار يک ـ يک چهارم مَن) پنبه خريد و آورد. زن‌ پنبه‌ها را در گوشهٔ اتاق گذاشت. امروز چاروب کرد مقدارى از آن دم جارو رفت، فردا جارو کرد مقدارى ديگرى دور ريخته شد. پس‌فردا جارو کرد، همين‌طور تا اينکه يک شب شوهر گفت: ”اگر فردا کلاش من حاضر نباشد تو را از خانه بيرون مى‌کنم.“ زن گفت: ”خيلى خب تو تا فردا هم به من فرصت بده“.
    فردا که شد زن از جا بلند شد. چادر و چاقچور را به سر کرد و بقيهٔ پنبه را در کيسه‌اى تپاند و رفت به بَرّ بيابان و نزديک يک چالهٔ آب رسيد که پر از قورباغه بود. زن گفت: ”خاله‌قورباغه“ خاله‌قورباغه گفت: قور... زن گفت: ”اين پنبه را آورده‌ام که برايم بريسي.“ قورباغه گفت: قور... زن گفت: ”پس بيا بگير.“ و پنبه را داخل گودال آب انداخت. پنبه خيسيده و به ته آب رفت و زن به خانه آمد. شب که شد شوهر آمد و گفت: ”خب اى زن پنبه را چه کردي؟“ دادى براى رشتن؟ زن گفت: ”آرى گفته که پس‌فردا بيا و ببر. پنبه را به مزدور دادم تا بريسد“ شوهر گفت: ”باشد تا پس‌فردا هم صبر مى‌کنم.“
    پس‌فردا زن چادر چاقچور کرد و رفت سراغ خاله‌قورباغه و هرچه درون چالاب را نگاه کرد پنبه را بنديد. زن گفت: ”خاله‌قورباغه!“ قورباغه گفت: قور... زن گفت: ”پنبه را از تو دزديده‌اند؟“ قورباغه گفت: قور... زن گفت: ”واى واى مال با وانِت نَرِمد (خانهٔ پدرت خراب نشود) حالا چه خاکى به سرم بکنم. شب جواب شوهرم را چه بدهم؟“ قورباغه گفت: قور...
    زن گفت: ”اى پدرسگ صاحب، هى قور قور به من تحويل مى‌دهى بگير؟!“ و سنگى برداشت که به‌سوى قورباغه پرتاب کند، اما ديد که سنگ مى‌درخشد و يکپارچه طلا است.
    زن گفت: ”وي! اين سنگ دوکات را به‌جاى تاوان مى‌دهي؟ خجالت به خودم عيبى ندارد. گم کردى که کردى چه بکنم. قبول مى‌کنم. گورپدر پنبه هم کردم.“
    زن شمش طلا را به خانه آرود. شب ک شد مرد آمد و گفت: ”اى زن چه کردي؟ پس نخ کو؟“ زن گفت: ”والا خاله‌قورباغه بدبخت پنبه را گم کرده بود و در عوض سنگ دوکش را به‌جاى تاوان به من داده است.“ مرد گفت: ”ببينم سنگ دوکش چطوريه؟!“
    مرد عاقل بود وقتى که طلا را ديد شناخت. ديد اى بابا اين طلا است به اندازهٔ يک مَن.
    مرد گفت: ”اى زن دو سه روز به ماه رمضان داريم و خدا روزى ماه رمضان ما را رسانده است. برويم و آن‌را قايم کنيم براى ماه رمضان تا وقت آن که رسيد براى تو دم و دستگاهى درست کنم. کلفت بگيرم، آشپز بگيرم.“
    زن طلا را برد و گذاشت تو گنجه؛ فردا که شد و شوهر به سرکار رفت، زن طلا را برداشت و زير چادر پنهان کرد و رفت نشست درِکوچه. هر مردى که رد مى‌شد زن مى‌پرسيد: ”آى عمو تو را به خدا اسم تو چيست؟“ يکى گفت: تقى يک گفت نقلى يکى گفت عباس، يکى گفت حسين، تا اينکه زردک‌فروشى داشت رد مى‌شد. زن از او پرسيد: ”عمو تو را به خدا اسم تو چيست؟“ مرد گفت: ”آخر باجى اسم من را براى چه مى‌خواهي؟ من زردک‌فروش بدبختى هستم. چه کارى به من داري؟! زن گفت: ”اى بدبخت اسمت را بگو يک چيزى را بايد به تو بدهم.“ مرد گفت: ”والا اسم من رمضان است.“ زن گفت: ”خوب بيا اين را بگير، چون براى تو نگه داشته‌ايم که هروقت آمدى به تو بدهيم.“
    مرد که چشم او به يک من طلا افتاد، سبد هويج را گذاشت و دو پا داشت، و دو پاى ديگر هم قرض کرد و يا على از تو مدد و دِ فرار.
    زن سبد زردک را لب حوض آورد تميز شست و درِ حياط را بست و چندتائى از زردک‌ها را توى هشتى حياط و پشت در چيد و هفت هشت تا هم در آشپزخانه چيد و چندتائى هم دور حياط گذاشت و به زردک‌ها گفت: ”بَه‌بَه! چه جارو و آب‌پاشى خوبى مى‌کنيد. دست به‌کار شويد تا وقتى شوهرم مى‌آيد. همه چيز حاضر و آماده باشد و ببيند، شا کلفت و نوکرها و آشپزها چه خوب کار کرده‌ايد.“ به آنها هم که پشت در حياط چيده بود گفت: ”شما هم وقتى آقا آمد در را به‌روى او باز کنيد.“ به زردک‌هائى هم که در آشپزخانه چيده بود گفت: ”شما هم يک چلو چرب و چليک خوبى بپزيد تا وقتى آقا آمد ناهار بخورد. من رفتم بخوابم ديگر خسته شدم.“ زن به اتاق بالا رفت و رختخواب پهن کرد و خر و پف به خوابى سنگين فرو رفت.
    عصر شوهر آمد هى در زد. هى در زد. ديد که کسى جواب نمى‌دهد. ناچار رفت و از خانهٔ همسايه پله چوبى گير آورد و گذاشت لب ديوار و از آنجا پريد توى حياط. ديد که توى حياط همه‌اش هويچ چيده‌اند. با خودش گفت: ”اى پدرسگ هرچه هست حتماً سر يارو را خورده‌اي!“ رفت بالا و با لگد به در اتقاء زد و آن‌را شکست و لحاف را بالا زد و گفت: ”اى زن مگر خواب به خواب رفته‌اى که بيدار نمى‌شوي! بلند شو ببينم اينها چيست دور حياط چيده‌اي؟!“ زن گفت: ”آنها همه کلفت و نوکر بوده‌اند که رمضان براى ما آورده به‌جاى سنگى که براى او گذاشته بودي. مگر در را براى تو باز نکردند؟ اى تنبل‌ها من توى آشپزخانه دستور داده‌ام که پلو بپزند. در حياط جارو پارو نند پس چه کرده‌اند!“
    مرد رفت و چوبى برداشت و به جان زن کشيد. حالا نزن کى بزن! تا آنجا که توانست زن را کتک زد و از خانه بيرون کرد و در را از پشت بست.
    زن سر خود را پائين انداخت و رفت و رفت و رفت تا به يک خرابه‌اى رسيد. خرابه پر از آت و آشغال و زر و زباله بود. يک طرف سايه و يک طرف آفتاب. زن رفت و در سايه نشست. يک قدرى گريه کرد و بعد با چادر خود اشک‌ها را پاک کرد و مشغول نگاه کردن به کوه و بيابان شد.
    يک مرتبه سگى به خرابه آمد زن تا او را ديد گفت: ”اى خاله کُچ کُچو عليک سلام. خجالت بِشِم (به من) آخر خودت را به زحمت انداخته‌اى که چه بشود؟ آمده‌اى چه بکني؟ آن‌قدر مرا زده براى مردن. من ديگر به خانه نمى‌آيم.“ سگ استخوانى از ميان آشغال‌ها پيدا کرد و خورد و راه خود را کشيد و رفت. پس از ساعتى گربه‌اى آمد.
    زن تا او را ديد گفت: ”اى خاله پِش پِشو خجالت به خودم واى ببين اين مرد چقدر مردم را به زحمت مى‌اندازد. به جان خودت به جان اين دم درازت اگر ديگر من پايم را به خانه بگذارم. آن‌قدر مرا زده که استخوان‌هايم درد مى‌کند. سرم را شکسته. چه‌کارها که نکرده، نه من ديگر برنمى‌گردم.“
    گربه هم موش مرده‌اى پيدا کرد و به دهان گرفت و رفت. ساعتى بعد مرغى به خرابه آمد. زن با ديدن مرغ فت: ”اى خاله‌قُدقُدو به جان خودتت نمى‌آيم بيخود رو نينداز. خيلى مرا زده تمام بدنم را کِرچ و کبود کرده، نمى‌آيم که نمى‌آيم. تو هم بيخود به زحمت افتاده‌اي.“ مرغ هم چند نوکى به خاک و خل‌ها زد و رفت.
    تا اينکه پس از چند لحظه شتر پادشاه با بار جواهر از قطار شترها ول شده بود و راه آن به خرابه افتاده بود. وقتى شتر به خرابه رسيد، زن گفت: ”اى خاله‌گردن‌دراز، وَى خجالت به خودم. رويم سياه چه بکنم با اين گردن‌درازت! خاله کُچ‌کُچو آمد نرفتم. خاله پِش‌پِشو آمد نرفتم. خاله‌قُدقُدو آمد نرفتم ولى براى خاطر اين گردن‌درازت با تو مى‌آيم. تو با اين بار سنگين‌ات خيلى زحمت کشيده‌اي. نمى‌شود روى‌ات را زمين بزنم. بنشين تا خستگى‌ات در برود.“ شتر هم دو زانوى خود را به زمين زد و نشست. مدتى که گذشت، زن گفت: ”بلند شو برويم، ديگر خستگى‌ات در رفت.
    افسار شتر را گرفت و به خاله کشيد. مرد از غصه به دکان نرفته بود و سر بر زانو در خانه نشسته بود. يک مرتبه شنيد که درنگ و درنگ. درنگ و درنگ پشت در صدائى به گوش رسيد، و در حياط را زدند مرد رفت پشت در و گفت: ”کيه؟“ زن فت: ”باز کن! مردم را به زحمت مى‌اندازد و حالا مى‌گويد کيه، مرد تا صداى زن را شنيد گفت: ”باز هم آمدى فلان فلان‌شده. زن به شتر گفت: ”آ... ديدى گفتم نمى‌آيم.“ و دوباره گفت: ”آخر اين بيچاره را با بار سنگين به زحمت انداخته‌اى حالا هم در را باز نمى‌کني. آخر بيا ببين با بار جواهر و خروس طلا روى بار چقدر خسته شده. اقلاً در را باز کن تا کمى استراحت کند.
    مرد به پشت‌بام رفت و نگاه کرد و ديد که هى اين شتر پادشاه است با آن همه دولت. فورا پائين آمد و در را باز کرد و گفت: اى زن ديگر غلط کردم خوش آمدي. بالاى چشم. بيا تو. اى زن تو خته هستى برو اتاق بالا و بخواب.
    مرد شتر را به زيرزمين برد و سر بريد و بار جواهر را چال کرد و مقدارى کوفته از نرمينهٔ ران شتر درست کرد و بعد هم شوربائى پخت.
    از قضاى روزگار پادشاه آن کشور يک چشمش کور بود. مرد پس از آنکه تمام آثار شتر را از بين برد، روى سر زن رفت گفت: ”اى زن نمى‌دانى که امشب چه مى‌خواهد بشود!“ زن از زير لحاف گفت: ”اى باوانمى (پدرم هستي) چه مى‌خواهد بشود؟!“ مرد گفت: ”امشب مى‌خواهد کوفته از آسمان ببارد و شوربا از ناودان بريزد. کلاغ هم مى‌خواهد بزند چشم پادشاه را درآورد. بهتر است که تو سرت را به زير لحاف بکنى مبادا کلاغ سراغ تو هم بيايد.“ زن لحاف را به سر کشيد و از ترس خوابيد.
    مرد پس از درست کردن کوفته و شوربا به پشت‌بام رفت و چند کوفته به حياط پرت کرد و يک قابلمه هم شوربا در ناودان ريخت که زن سر و صداى او را بشنود؛ بعد هم يک دانه کوفته و يک کاسه شوربا براى زن بود که ببيند و بخورد تا باور کند.
    آن شب گذشت صبح شد. مرد به‌سراغ زن رفت و گفت: ”اى زن بلند شو که ديگر هوا صاف شده و خطر از سرمان گذشته. من هم بايد به دکان بروم.“
    مرد که به دکان رفت، زن گشتى در خانه زد و ديد که نه اثرى از شتر هست و نه از بار شتر. بلند شد و رفت نشست در کوچه. شتربانان، شترهاى پادشاه را حساب کردند و ديدند که يکى از انها کم است. در قديم به‌جاى بلندگو، جارچى بود. جارچى پادشاه در کوچه‌ها آمد و جار کشيد: ”جار جار پادشاه، هرکس شترى با بار جواهر و يک خروس طلا در روى بار ديده به دربار بياورد. اگر پيدا کرد و نياورد و از او پيدا شود، پادشاه دودمان او را به‌باد مى‌دهد واز کلاه فرنگى (کلاه فرنگى ساختمان خيلى بلندى بود که در قديم محکومين را از آن پائين مى‌انداختند تا کشته شوند) او را پائين مى‌اندازد و خاک خانه‌ او را به توبره مى‌کشد.“ به دنبال جارچى دو سه نفر هم مى‌آمدند که خانه را بگردند.
    زن که در خانه نشسته بود، به طرف جارچى‌ها فرياد زد: ”آهاى بيائيد اينجا! بيائيد اينجا! شتر شما پيش شوهر من است.مگر رنگ آن قهوه‌اى نبود؟“ دستياران جارچى گفتند: چرا؟ زن گفت: ”بار او اين‌جور نبود؟“ گفتند: ”چرا همين‌طور بود. خوب حالا شوهرت کجا است؟“ زن گفت: ”رفته دکان الان مى‌آيد.“ مرد از دور داشت مى‌آمد که مأمورها را در خانه ديد. نزديک شد و گفت: ”چه خبر است. اينجا چرا جمع شده‌ايد؟“ دستياران جارچى گفند: ”جرأت کرده‌اى و شتر پادشاه را برده‌اى و حرف هم داري! اين زن‌ تو مى‌گويد شتر را تو بردهظاي.“ مرد گفت: ”من! من غلط کرده‌ام. من يى باوهٔ کفش‌دوزى هستم. از صبح تا به حال رفته‌ام مرادبختى (دنبال مراد و بخت رفتن. دنبال کسب و کار رفتن) و حالا هم آمده‌ام لقمه‌اى نان بخورم و برگردم سرکارم. حال هرچه مى‌گوئيد تا انجام بدهم. مأمورها گفتند: ”بالا جلو بيفت.“ مرد به‌سوى زن برگشت و گفت: ”اى زنکه سر مرا به بريدن دادى اقلاً هوش‌ات به مرغ و جوجه‌ها و در خانه باشد. من رفتن ايناها سر مرا به بُر دادي. دارند مرا مى‌برند.“ زن گفت: ”خوب برو.“
    مأمورها مرد را جلو انداختند و بردند و او را به زندان انداختند. زن شب در خانه خوابيد. صبح که شد، رفت و يک نجّار صدا کرد و با کمک او در خانه را از گيژن (پايهٔ در، نوعى لولا) درآورد. پاى مرغ و جوجه را هم بست و روى در گذاشت. مقدارى نان خيساند و جلو مرغ‌ها ريخت و کاسه‌اى هم آب کنار آنها گذاشت و چادرنماز خود را هم گُنوله (گلوله) کرد و روى سر گذاشت دو سه نفر صدا کرد و گفت: ”اى مردم کمک کنيد و اين در را روى سرم بگذاريد تا بروم ببينم شوهرم چه شده، چون به من گفت که هوش‌ام به مرغ و جوجه‌ها در حياط باشد.“
    مردم يا على‌کنان در را روى سر او گذاشتند و زن به طرف ديوانخان به‌راه افتاد. اتفاقاً در همان وقت پادشاه، پرس‌وجو از شوهر زن را شروع کرده و مشغول بازجوئى بود که زن رسيد. تا چشم مرد به زن افتاد که در حياط را روى سر گذاشته و مرغ و جوجه را با آن وضع با خود مى‌آورد، رو کرد به پادشاه و گفت: ”ببين قربان اينها، اين زن ديوانهٔ من است. من گفته‌ام چشمات به در باشد. مواظب مرغ و جوجه‌ها باش او رفته در حياط را کنده و مرغ و جوجه را هم با خودش آورده است و بقيه اسباب و اثاثيه را جا گذاشته و آمده“
    پادشاه گفت: ”اى ضعيفه!“ زن گفت: ”بله قربان“ پادشاه گفت: ”چه وقتى اين شوهر تو شتر را دزديده! زن که ديد يک چشم پادشاه کور است گفت: ”قربان همان شبى که کوفته از آسمان آمد و شوربا از ناودان و کلاغ زد يک چشم شما را درآورد!“
    پادشاه خيلى زور به او داشت و ناراحت شد و گفت: ”بگيريد، بگيريد اين پدرسوخته را ببريد و از کلاه فرنگى پائين بيندازيد.

  7. #257
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خاله سوسکه 1

    در زمان‌هاى خيلى قديم سوسکى بود که شوهر خودش را از دست داده بود و دنبال شوهر مى‌گشت. روزى چادر خود را که از پوست پياز درست شده بود روى سر خود انداخت و راه افتاد.
    بين راه ديد که روباهى دارد مى‌آيد. روباه وقتى سوسک را ديد پرسيد: خاله‌سوسکه کجا مى‌ري؟ سوسک گفت: مگر اسم من خاله‌سوسکه است؟ روباه پرسيد: پس اسم تو چيه؟ سوسک جواب داد: زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم.
    روباه گفت: زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم کجا مى‌ري؟
    سوسک جواب داد: مى‌رم شوهر پيدا کنم، اگر پيدا نکردم به گور بروم. روباه گفت: زن من مى‌شوي؟
    خاله‌سوسکه پرسيد: وقتى عصبانى شدى مرا با چى مى‌زني؟ روباه گفت: دمم را بلند مى‌کنم و مى‌زنم تو سرت. خاله‌سوسکه با ناراحتى گفت: برو، برو که من زن تو نمى‌شوم. اين حرف‌ها را گفت و باز هم راه افتاد.
    کمى که رفت موشى سر راه او را گرفت و گفت: خاله‌سوسکه کجا مى‌روي؟ سوسکه گفت: سلام من خاله‌سوسکه نيست، اسم من زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم است. موش گفت زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم کجا مى‌روي؟ سوسک جواب داد: مى‌روم شوهر پيدا کنم، اگر پيدا نکردم به گور بروم.
    موش گفت: زن من ميظشي؟ خاله‌سوسکه پرسيد: موقعى‌که عصبانى مى‌شوى چکار مى‌کني؟ موش جواب داد: مى‌روم و دم خودم را توى ظرف سرمه مى‌کنم و مى‌آورم به چشم‌هايت مى‌کشم.
    خاله‌سوسکه جواب داد: حالا که اين‌طور است پس من هم زن تو مى‌شوم.
    آقا موشه و خاله‌سوسکه رفتند و به همهٔ فاميل خودشان خبر دادند. در ضمن آقاموشه هم بيکار نماند و رفت از دکان قنادى‌ها شيرينى و از بزازى‌ها هم پارچه برداشت و پارچه‌ها را روى تخته‌هائى که از دکان نجارى آورده بود کشيد و شيرين‌ها را روى آنها چيد و خونچه‌ها را به خانه عروس فرستاد، همه فاميل جمع شدند و مراسم شيرينى‌‌خوران انجام شد، خاله‌سوسکه به عقد آقاموشه درآمد.
    چند روز که گذشت آقاموشه گفت بهتر است که مراسم عروسى را راه بيندازيم، وقتى‌که ديد همه موافق هستند دوباره دست به کار شد و از دکان قنادى و بزازى شيرينى و پارچه عروسى آورد خونچه‌ها را به خانه عروس فرستاد و براى شب عروسى هم از دکان بقال محله برنج و روغن آورد، وقتى لباس عروسى خاله‌سوسکه حاضر شد آقاموشه رفت و از زنبور و پروانه و مگش دعوت کرد که در شب عروسي، زنبور ساز بزند، پروانه برقصد و مگس نى بزند.
    شب عروسى همه فاميل و دوستان جمع شدند و خانه آقاموشه را براى عروسى آماده کردند. دور اتاق شيرينى و خوردنى چيدند، شام حاضر کردند، وقتى همه‌چيز آماده شد، تخته‌اى را که مثل تخت روان بود بر پشت موش بزرگى بستند و دسته‌جمعى به طرف خانهٔ خاله‌سوسکه راه افتادند.
    در خانهٔ خاله‌سوسکه هم همه فاميل‌هاش جمع شده بودند و عروس را حاضر کرده بودند. وقتى خانواده‌ داماد رسيد همه شادى کردند و خاله‌سوسکه را روى تخته روان گذاشته و با شادى در حالى‌که همه آواز مى‌خواندند و مى‌رقصيدند به طرف خانه آقاموشه راه افتادند. در خانه آقاداماد جشن شادمانى حسابى برقار بود، زنبور و مگس با کمک هم آهنگ‌هاى شادى مى‌زدند و پروانه هم با مهارت زياد مى‌رقصيد. همه دسته‌جمعى شيرينى خوردند و رقصيدند و به عروس و داماد مبارک‌باد گفتند. بعد از خوردن شام با شادى و خوشى به طرف خانه‌هاى خود راه افتادند و عروس ماند و داماد.
    مدت‌ها گذشت: خاله‌سوسکه و آقاموشه با خوشى زندگى مى‌کردند، روزها آقاموشه به دکان‌ها و خانه‌ها مى‌رفت و براى خودشان آذوقه مى‌آورد. خاله‌سوسکه حس کرد که بعد از مدتى مادر خواهد شد، به اين جهت از آقاموشه خواست که مقدارى پارچه بياورد. خاله‌سوسکه با اين پارچه‌ها براى بچه‌شان لباس و قنداق مى‌دوخت. مدتى بعد خاله‌سوسکه بچه‌اى زائيد که نصف بدن او موش بود و نصف ديگر آن سوسک!
    جداً اين بچه خيلى ديدنى بود و خاله‌سوسکه و آقاموشه را خيلى دوست داشتند، از آن به‌بعد کار خاله‌سوسکه زيادتر شد. هر روز بعد از انجام دادن کارهاى منزل و پختن غذا، بچه را شير مى‌داد و مى‌خوابانيد، بعداز آن لباس‌ها و کهنه‌هاى بچه را برمى‌داشت و مى‌برد کنار رودخانه يا جائى که کمى آب‌ گير مى‌آورد و مى‌نشست و آنها را مى‌شست. يکى از روزها آقاموشه گفت که امروز به منزل حاکم شهر مى‌روم. خاله‌سوسکه هم وقتى کارهاى خانه ار انجام داد و بچه را شير داد و خوابانيد، لباس‌ها را برداشته و به طرف گودال وچکى که آب باران توى آن جمع شده بود رفت. وقتى‌که مشغول شستن لباس‌ها بود پاى او سُر خورد و افتاد توى گودال. در اين موقع چند نفر در حالى‌که سوار اسب بودند از کنار گودال مى‌گذشتند خاله‌سوسکه تا صداى پاى اسب‌ها را شنيد با صداى بلند گفت: آى آدم‌هائى که سوار اسب هستيد و کلاه‌هاى سياه بر سر داريد و به منزل حاکم شهر مى‌رويد، به آقاموشه بگوئيد که زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم د ردرياهاى بزرگ و عميق غرق شده. بعد از اينکه اين حرف را چند مرتبه تکرار کرد، يکى از سوارها آن را شنيد و وقتى‌که سوارها به شهر رسيدند و به منزل حاکم رفتند، موقعى‌که نشسته بودند و چائى مى‌خوردند يکى از آنها گفت: راستى دوستان شنيديد که توى راه يکى مى‌گفت: آى آدم‌هائى که سوار اسب هستيد و کلاه‌هاى سياه بر سر داريد و به منزل حاکم شهر مى‌رويد، به آقاموشه بگوئيد که زلف‌هاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم در درياهاى بزرگ و عميق غرق شده!
    آقاموشه که در صندوقخانه منزل حاکم بود تا اين حرف‌ها را شنيد گفت: اى واي، اين خاله‌سوسکه است که غرق شده، دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و دويد و رفت سر گودال، ديد بله خود خاله‌سوسکه است که دارد توى آب، دست و پا مى‌زند. با عجله گفت: زلفاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم، دست را بده من تا از آب ييرونت بياورم. خاله‌سوسکه که از دير آمدن آقاموشه ناراحت شده بود گفت: برو من با تو قهرم. آقاموشه گفت: زلفاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم، من که خبر نداشتم. تا شنيدم که تو توى گودال افتاده‌اى خودم را اينجا رساندم. بيا اين چوب را بگير و بالا بيا. يک تکه چوب برداشت و انداخت تو گودال خاله‌‌سوسکه باز هم مى‌خواست ناز بکند ولى چون ديد دارد غرق مى‌شود، چوب را گرفت و از گودال آمد بيرون. آقاموشه و خاله‌سوسکه دوتائى رفتند به خانه و ديدند که بچه تازه از خواب بيدار شده و دارد گريه مى‌کند. خاله‌سوسکه شير بچه را داد و ساکتش کرد و بعد از آن روز با خوشى و خرمى تا آخر عمر زندگى کردند.

  8. #258
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خاله سوسکه 2

    يک خاله‌سوسکه بود که جز يک پدر کسى نداشت. يک روز پدر او به او گفت: من پير شده‌ام و ديگر نمى‌توانم خرج تو را بدهم، برو و فکرى به حال خودت بکن خاله‌سوسکه گفت: چه‌کار کنم؟ گفت: شنيده‌ام در همدان، عمورمضان نامى هست پولدار که از دخترهاى ريزنقش خوشش مى‌آيد، برو و کارى بکن که خودت را در حرمسراى او بياندازي، آن‌وقت نانت در روغن است.
    خاله‌سوسکه رفت و هفت قلم آرايش کرد و بعد از خانه بيرون رفت. رسيد به دکان بقالي. بقال پرسيد، خاله‌سوسکه کجا مى‌روي؟ گفت: خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم. بقال گفت: پس چى بگوئيم؟ گفت: بگو اى خاله‌قزي، چادر يزدي، کفش قرمزى اُُقُر بخير. کجا مى‌ري؟ بقال آنچه خاله‌سوسکه گفته بود تکرار کرد. گفت: مى‌روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به پستو بکنم، آرد بکندو بکنم، نان گندم بخورم، قليون بلور بکشم، منت بابا نکشم. گفت: زن من مى‌شي؟ گفت: اگر زنت بشوم، وقتى‌که دعوامان شد مرا با چى مى‌زني؟ گفت: با سنگ ترازو. گفت: واخ، واخ! زنت نمى‌شم، اگر بشم کشته مى‌شم. از آنجا گذشت، رفت تا رسيد به دکان قصاب. همان حرف‌ها را که با بقال زده بود با قصاب هم زد. تا جائى‌که خاله‌سوسکه از قصاب پرسيد، اگر زنت بشم، وقتى دعوامان شد مرا با چى مى‌زني؟ قصاب گفت: با ساطور قصابي. گفت: واخ واخ زنت نمى‌شم، اگر بشم، کشته مى‌شم. از آنجا هم رد شد، رسيد به دکان علافي، همان حرف‌ها زده شد. علاف در جواب خاله‌سوسکه گفت: با چوب قپان. گفت: زنت نمى‌شم. اگر بشم کشته مى‌شم.
    رفت تا رسيد سر کپهٔ خاکي. آنجا يک آقاموشه نشسته بود اَرخلق قلمکار پوشيده بود. شب کلاه ترمه به سر خود و شلوار قصب به پاش. تا چشم آقاموشه به خاله‌سوسکه خورد، امد جلو کرنش بالا بلندى کرد و گفت: اى خاله‌قزي، چادر يزدي، کفش قرمزي، اقر بخير؟ خاله‌سوسکه گفت: اى عالى‌نسب، تنبان قصب. مى‌روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به پستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم قليون بلور بکشم، منت بابا نکشم. گفت: خاله‌قزى جان، جان جانان! مى‌توانى راه را نزديک کنى و زن من بشي؟ گفت: البته که مى‌شم، چرا نمى‌شم اما بگو ببينم مرا کجا مى‌خواباني؟ گفت روى خيک شيره. گفت: کى مى‌تونه، روى چيز چسبان بخوابد؟ گفت روى خيک روغن. گفت: کى روى چيز چرب و چيلى مى‌خوابد؟ گفت: روى کيسه گردو. گفت کى روى چيز قلمبه ـ سلمبه مى‌خوابد؟ گفت: روى زانويم مى‌خوابانم. گفت چى زير سرم مى‌گذراري؟ گفت: بازوم را. گفت: خوب، اگر روزى ـ روزگارى از دست من اوقاتت تلخ شد، مرا با چى مى‌زني؟ گفت با دم نرم و نازکم، گفت راستى ـ راستى مى‌زني؟ گفت: نه، دمم را به سرمه مى‌زنم و به چشمت مى‌کشم. گفت: حالا که اين‌طور است زنت مى‌شوم. کارها را درست کردند و عروسى راه انداختند.
    چند روزى گذشت. آقاموشه رفت دنبال کار خود و خاله‌سوسکه هم مشغول خانه‌داى شد. يک روز لباس‌هاى آقاموشه را برد دم اب بشورد، پاى او سر خورد و افتاد توى آب، به زحمت خودش را به علفى رساند و بند شد. در همين موقع يکى از سوارهاى شاه پيدايش شد. خاله‌سوسکه فرياد زد: ”سوارک ـ رکي، دم اسبت اردکي، به تو مى‌گويم، به اسب دلدلت مى‌گويم، به قباى پر گلت مى‌گويم، برو تو آشپزخانهٔ شاه، آنجا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت، نازنينت، گل بستانت، چراغ شبستانت تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بيرون. سوار آمد به خاه شاه و تو آب افتادن خاله‌سوسکه و حرف‌هاى او را براى شاه و وزير تعريف کرد و آنها را خنداند. آقاموشه که همان موقع از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، حرف‌ها را شنيد و فورى خودش را رساند به دم آب. خاله‌سوسکه گفت: من که به تو پيغام دادن نردبان طلا بيار. موشه رفت از دکان سبزى‌فروشى يک هويج دزديد، بادندان خود آن‌را دندانه دندانه کرد و آورد گذاشت توى آب. خاله‌سوسکه با قر و غمزه يواش يواش آمد بالا.
    صبح، خاله‌سوسکه مريض شد. آقاموشه نگران شد. تند رفت حکيم آورد. حکيم گفت: بايد شورباى شلغم بخورد. آقاموشه رفت اين‌ور و آن‌ور شلغم و لپه و چيزهاى ديگر ديديد و آش را بار گذاشت اما همينکه آمد آش را هم بزند. افتاد توى ديگ آش. از آن طرف، خاله‌سوسکه هرچه منتظر شد ديد آقاموشه نيامد. شروع کرد به صدا زدن. اما هرچه اسم آقاموشه را صدا کرد، جوابى نيامد. نگارن شد. آمد به آشپزخانه. توى ديگ را که نگاه کرد ديد، آقاموشه توى آن افتاده و مرده است. بناى گريه و زارى را گذاشت و از حال رفت. همسايه‌ها خبردار شدند. گلاب به صورت او زدند، حال آمد. از آن به‌بعد کار خاله‌سوسکه غصه خوردن و اشک ريختن بود.
    بعداز آن هرچه خواستگار آمد خاله‌سوسکه جواب مى‌داد: ”بعد از آن نازنين دو کار نمى‌کنم: نه اسم شوهر مى‌آورم، نه سياهى از خودم دور مى‌کنم. اين است که از آن روز تا حالا خاله‌سوسکه از غم آقاموشه سياه‌پوش است.

  9. #259
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خاله‌مورچه، کلاغ و قاضى

    يک روز صبح خيلى زود خاله‌مورچه از خواب بيدار مى‌شه، وضو مى‌گيره، نمازشو مى‌خونه، بعد چادرشو مى‌کنه سر، تنگِ تنگِ تنگ، کمرشو مى‌بنده، جاروشو دست مى‌گيره، مى‌گه برم مسجد و جارو کنم. خلاصه همين‌جور که مى‌رفته، تو راه قالب پنيرى مى‌بينه به خودش مى‌گه: نه، اين مال خودم نيس، حتماً مال کسبه گم کرده، اينو بايد ببرم تو مسجد بزرام رو منبر. مى‌ره مسجد، قالب پنير و مى‌ذاره رو منبر و شروع مى‌کنه به جارو کردن، همين‌تجور که داشته جارو مى‌کرده، آقاکلاغه مى‌آد مى‌شينه رو منبر و شروع مى‌کنه به قار قار کردن، در همين موقع مى‌بينه يه قالب پنير رو ميزه. خوشحال مى‌شه، مى‌پره به چنگ يه پنير مى‌زنه. خاله‌مورچه که از اين‌کار کلاغ عصبانى مى‌شه، يه جارو مى‌زنه تو سر کلاغ، کلاغ حسابى دردش مى‌گيره و به چنگ مى‌زنه تو چشم خاله‌مورچه. خاله‌مورچه خيلى ديگه ناراحت مى‌شه. گريه‌کنان مى‌ره در خونه آقاقاضي، نق، نق، نق در مى‌زنه. آقاقاضى از پشت در مى‌گه: ”کيه“.
    مى‌گه: ”باز کن من هستم خاله‌مورچه.“
    آقاقاضى در رو باز مى‌کنه. مى‌گه: ”به‌به خاله‌مورچه کجا بودى صبح به اين زودي؟“
    مورچه مى‌گه: ”راست آن بخواى صبح زد بلند شدم نمازمو خوندم.“ قاضى مى‌گه: ”به‌به سحرخيز بودين.“
    مورچه مى‌گه: ”چادرم رو سرم کردم تنگِ تنگ گرفتم، جارو برداشتم که برم مسجد رو جارو کنم.“
    قاضى مى‌گه: ”خوب وظيفه‌ات بوده.“
    مورچه مى‌گه: ”تو راه که مى‌رفتم يه قالب پنير ديدم.“ قاضى مى‌گه: ”روزيت بوده“، مورچه مى‌گه: ”گفتم خوب مال خودم نيس، بردم گذاشتم رو منبر.“
    قاضى مى‌گه: ”خوب جاش بوده“ مورچه مى‌گه: ”همين‌طور که داشتم جارو مى‌کردم کلاغه اومد و به چنگ زد به پنير.“
    قاضى مى‌گه: ”خوب استاى آشپزها بوده مى‌خواسته ببينه شور و يا بى‌نمکه.“
    مورچه مى‌گه: ”من هم عصبانى شدم و با جارو محکم زدم تو سر او.“
    قاضى مى‌گه: ”خوب اشکال نداره استاش بودى مى‌خواستى ادبش کني.“
    مى‌گه: ”او برگشت چنگ زد تو چشمم.“ مى‌گه: ”خوب نوره چشمت کرده سرمه چشمت کرده، نوره چشمت کرده، سرمه چشمت کرده.“

  10. #260
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض خانم‌سگه به حالت نباشه

    دو تا خواهر بودند، يکى خيلى زبر و زرنگ و ناتو بود و ديگرى ساده و نجيب. خواهر ناتو هر شب از خانه بيرون مى‌رفت و با دست پر به خانه برمى‌گشت. روزى خواهر ساده از او پرسيد: تو چه‌کار مى‌کنى که هر شب با دست پر به خانه برمى‌گردى به من هم ياد بده. خواهر ناتو گفت: اين کارها از تو برنمى‌آيد. چند روزى خواهر ساده سؤال خود را تکرار کرد تا اينکه خواهر ناتو گفت: امشب بزک کن و برو سر راه مردها و قر و قمبيل بيا. تا از تو خوششان بيايد. آن‌وقت نازت را مى‌کشند و پول هم به تو مى‌دهند.
    شب خواهر ساده چنان کرد که شنيده بود خودش را بزک کرد و رفت سر راه مردها ايستاد. مردى آمد و به دختر ننه زد. دختر براى او ناز کرد مرد، که در يک خانه نوکرى مى‌کرد، دختر را برد به آنجا. مشغول شوخى بودند که ارباب مرد با يک مهمان وارد خانه شد. نوکر دختر را به طويله برد. بعد به ارباب و مهمان او رسيدگى کرد. بعد از تمام شدن کار خود پيش دختر رفت. بعد از اينکه کار آنها تمام شد دختر گفت: ”من گشنمه“. مرد گفت: من نصف شب از کجا براى تو نان بياورم. دختر گفت: پس پولم را بده بروم. مرد گفت: تو هم مزد ”زحمت“ مرا بده. دختر گرسنه و گريان به خانه خود برگشت و ماجرا را براى خواهر خود تعريف کرد. فرداشب خواهر ناتو سر راه نوکر ايستاد. مرد که کار ديشب زير دندانش مزه کرده بود، دختر را به خانه برد. از اتفاق آن شب ارباب در خانه نبود. مرد را مست کرد، و از او جاى جعبه جواهرات ارباب را پرسيد. مرد جاى جواهرات را نشان دختر داد. بعد، از دختر پرسيد اسم تو چيست؟ دختر گفت: اسمم خانم‌سگ به حالت نباشه. دختر او را بيشتر مست کرد تا اينکه مرد وسط اتاق افتاد. دختر ريش و سبيل او را تراشيد و صورت او را سرخاب و سفيداب ماليد. جعبه جواهرات را برداشت و به خانه رفت. سال‌ها فروختند و خوردند. مرد نوکر صبح به هوش آمد و حال و وضعيت را که ديد دويد توى کوچه و هى داد مى‌زد: کجا وقتى خانم سگ به حالت نباشه؟ مردم خيال کردند ديوانه است. او ار گرفتند و تحويل ديوانه‌خانه دادند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •