تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 24 از 27 اولاول ... 142021222324252627 آخرآخر
نمايش نتايج 231 به 240 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #231
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض

    دوست عزیز sheeablo

    فققط داستانهای کهن ایرانی (از عنوان تاپیک که مشخصه) ، نه داستان های غیر ایرانی

    .

  2. #232
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض حسن‌کچل

    يکى بود يکى نبود. زير گنبد کبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. پيرزنى بود که يک پسر داشت. پسر اين پيرزن کچل بود، يعنى مو نداشت. سر او مثل آينه صاف بود. براى همين او را حسن کچل صدا مى‌کردند.
    حسن‌کچل خيلى تنبل بود از بح تا شب کنار تنور دراز مى‌کشيد و هيچ کارى نمى‌کرد فقط مى‌خورد و مى‌خوابيد. پيرزن که همه به او ”بى‌بي“ مى‌گفتند، مجبور بود روزها توى خانهٔ اين و آن کار کند، ظرف بشويد رخت بشويد، غذا بپزد، قالى ببافد، جارو کند، پارو کند، نخ بريسد و... تا لقمه‌اى نان به دست بياورد و توى شکم حسن بريزد، اما شکم حسن که به اين سادگى پر نمى‌شد! هى مى‌خورد و فرياد مى‌کشيد: ”بى‌بي! من گشنمه، غذام کمه، غذا مى‌خوام يه عالمه“
    روزها پشت سر هم مى‌گذشتند. حسن‌کچل هم هى مى‌خورد و مى‌خوابيد و روز به روز چاق‌تر مى‌شد اما بى‌بى بيچاره هى غصه مى‌خورد و روز به روز لاغرتر مى‌شد. تا اينکه يک روز همسايه‌ها دور او را گرفتند و پرسيدند: چه شده بى‌بي؟ دارى ذره‌ذره آب مى‌شوي، باريک‌تر از طناب مى‌شوي. اگر غم دارى بگو چيزى کم دارى بگو.
    بى‌بى که اشک توى چشم‌هاى او جمع شده بود، سر دردِدل او باز شد و غصه‌هاى خود را بيرون ريخت. زن‌هاى همسايه گفتند: اين که غصه ندارد، هر کارى يک راهى دارد. بايد حسن را واردار به کار کني. بايد او را از خانه بيرون کني، روانهٔ کوچه و بازار کني. مرد بايد کار کند، دنبال روزى برود. خانه نشستن که براى مرد کار نمى‌شود.
    بى‌بى پرسيد: چطوري؟ چه‌جوري؟ اين‌کار خيلى سخت است. مشغول گرفتن گنجشک از روى درخت است!
    زن‌هاى همسايه گفتند: چى مى‌گوئى بى‌بي؟ اصلاً هم سخت نيست. خيلى هم راحت است. فقط بايد هرچه ما گفتيم، گوش کنى شاد باشى و غم را فراموش کني!
    آنها به بى‌بى گفتند: که چه‌کارى بکند و چه کارى نکند. بى‌بى هم خيلى خوشحال شد. از آنها تشکر کرد. بعد رفت بازار و يک پاکت سيب سرخ و درشت خريد و به خانه آورد. سيب‌ها را يکى‌يکى توى اتاق چيد. يکى را اين‌ور گذاشت، يکى را آن‌ور. يکى را وسط اتاق، يکى را جلو در، يکى را توى حياط گذاشت، يکى را کنار باغچه، يکى را جلو در حياط گذاشت و يکى را هم توى کوچه، بعد خودش گوشه‌اى پنهان شد.
    حسن‌کچل مثل هميشه کنار تنور خوابيده بود. خورشيد بالا آمده بود و روى حسن تابيده بود. اما حسن‌کچل عين خيالش نبود. خوابيده بود و خواب مى‌ديد، خواب مرغ و چلوکباب مى‌ديد!
    بعد از مدتى حسن‌کچل از خواب بيدار شد. چشم‌هاى خود را يواش‌يواش باز کرد. اين طرف و آن طرف را نگاه مى‌کرد تا چشم او به سيب‌ها افتاد. آب از دهان او راه افتاد. فرياد زد: بى‌بي! من سيب مى‌خواهم. بيا به من سيب بده!
    اين را گفت، اما جوابى نشنيد، با خودش گفت: حتماً دوباره رفته خانهٔ همسايه کار کند، بهتر است بخوابم تا برگردد. بعد چشم‌هاى خود را بست و خوابيد. خواب يک باغ بزرگ پر از سيب را ديد. سيب‌هاى سرخ و آبدار از روى درخت‌ها پائين مى‌افتاد و به صف مى‌شدند. بعد يکى‌يکى به نوبت، توى دهان او مى‌رفتند. حسن‌کچل مى‌خورد و سير نمى‌شد.
    يک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، اما بى‌بى برنگشت. حسن‌کچل که شکم او به قار و قور افتاده بود از خواب بيدار شد و دوباره بى‌بى را صدا کرد: بى‌بى جان کجائي؟ پس چرا نمى‌آئي؟
    اما باز هم از بى‌بى خبرى نشد. حسن‌کچل طاقتش طاق شده بود. تمام تن او از ناراحتى داغ شده بود. با تنبلى دست خود را دراز کرد و يکى از سيب‌ها را برداشت و توى دهن خود گذاشت. ديد خيلى خوشمزه است. بعد با هر زحمتى بود از جاى خود بلند شد و سيب‌ها را يکى‌يکى برداشت و توى پيراهن خود گذاشت. تا اينکه به کوچه رسيد. سرخ‌ترين و درشت‌ترين سيب، توى کوچه بود. حسن‌کچل هن و هن‌کنان و نفس‌نفس‌زنان به طرف سيب رفت تا پاى او به کوچه رسيد. بى‌بى در را بست. رنگ از روى حسن پريد. با عجله برگشت و فرياد کشيد: بى‌بى جانم! مهربانم! بى‌بى قشنگم! زير و زرنگم! در را باز کن. من مى‌ترسم. دارم مثل بيد مى‌لرزم.
    اما هرچه حسن گريه و زارى کرد، فايده‌اى نداشت. بى‌بى گفت: تا کى مى‌خواهى کنار تنور دراز بکشي؟ برو مثل بقيه کار کن، پولى براى خودت دست و پا کن. توى خانه نشستن که براى مرد کار نمى‌شود. هرکسى بايد به‌دنبال روزى خودش برود.
    حسن‌کچل از روى ناچارى راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به دکان بقالى پرسيد: آقا بقال شاگرد نمى‌خواي؟
    بقال نگاهى به سر تا پاى حسن کرد و گفت: پسرجان! چه‌کار بلدي؟ حسن گفت: هيچ‌کار! بقال پرسيد: اسمت چيه کاکل‌زري؟! حسن گفت: حسن، بقال خنديد و گفت: گل‌پسر، قندعسل، کاکل به سر، حسن‌کچل! تا حاله چه‌کار مى‌کردي؟ مگس شکار مى‌کردي؟!
    حسن‌ که خيلى ساده بود جواب داد: نه... مگس شکار نمى‌کردم. تو خانه مى‌خوردم و مى‌خوابيدم. بقال دوباره خنديد و گفت: نه پسرجان! آدم تنبل به درد ما نمى‌خورد.
    حسن‌کچل به دکان کفاش و بزّاز هم که رفت، همين جواب را شنيد. تا اينکه به دکان قصابى رسيد. سلام کرد و پرسيد: آقا قصاب! شاگرد نميظخواهي؟ قصاب نگاهى به سر تا پاى حسن انداخت و گفت: چه‌کار بلدي؟ حسن گفت: هيچ‌کار! قصاب پرسيد اسمت چيه؟ حسن جواب داد: حسن‌کچل.
    قصاب که مرد مهربانى بود، گفت: نه، تو حسن‌کچل نيستي. حسن هستى از امروز هم شاگرد مني.
    حسن‌کچل خوشحال شد. فورى دست به‌کار شد. تا غروب آفتاب کار کرد. هوا داشت تاريک مى‌شد. شب داشت نزديک مى‌شد. قصاب يک سکه و کمى گوشت داد به حسن و گفت: اين مزد امروزت. اگر دوست داشتى باز هم اينجا کار کني، فردا صبح يک خرده زودتر بيا. حسن گفت: چشم!
    بعد به طرف خانه راه افتاد. همان‌طور که مى‌رفت، به پيرمرد فقيرى رسيد. حسن‌کچل که خيلى مهربان بود. سکه را به پيرمرد داد و دوباره راه افتاد، اما هنوز چند قدمى نرفته بود که کلاغى از راه رسيد و توى يک چشم به‌هم زدن، گوشت را قاپيد و فرار کرد. حسن‌کچل که خيلى عصبانى شده بود، دنبال او دويد. کلاغ پريد. حسن دويد، اما به کلاغ نرسيد خيلى غمگين شد. رفت و رفت تا دوباره به همان پيرمرد فقير رسيد. پيرمرد پرسيد: چى شده حسن؟... چرا غمگينى دوست مهربان من؟
    حسن‌کچل تمام ماجرا را براى او تعريف کرد. پيرمرد دستب به سر حسن کشيد و گفت: غصه نخور پسرم! خدا بزرگ است. آن‌وقت از توى توبره‌ خود ديگچه‌اى درآورد و گفت: اين ديگچه خيلى خوبى است. هر غذائى را که بخواهي، فورى برايت آماده مى‌کند. فقط کافى است هروقت گرسنه شدى با کفگير به ته آن بزنى و بگوئى پلو مى‌خوام، مرغ مى‌خوام. کباب مى‌خوام. قيمهٔ بادمجان مى‌خوام، برهٔ بريان مى‌خوام. بعد ديگچه را به حسن داد و گفت: هروقت هم به کمک من احتياج داشتي، يا با من کارى داشتي، بيا اينجا.
    حسن‌کچل از پيرمرد تشکر کرد. ديگچه را برداشت، روى سر خود گذاشت و راه افتاد. هوا حسابى تاريک شده بود که به خانه رسيد. در زد. بى‌بى از پشت در پرسيد: کيه؟ حسن جواب داد: بى‌بى جون منم حسن، حسن‌کچل... خسته‌ام با دست پر برگشته‌ام.
    بى‌بى خيلى خوشحال شد. در را باز کرد. سر حسن را روى سينه خود گذاشت و مثل بچه‌اى نازش کرد.
    حسن ديگچه را نشان بى‌بى داد و گفت: ببين چه ديگچهٔ خوبى برايت آورده‌ام. اين يک ديگچهٔ معمولى نيست. يک ديگچهٔ جادوئى است.
    آن‌وقت با کفگير به ته ديگچه زد و خواند: چلو مى‌خوام، پلو مى‌خوام، مرغ مى‌خوام، کباب مى‌خوام، قيمه بادمجان مى‌خوام. برّهٔ بريان مى‌خوام!
    ناگهان ديگچه پر از غذا شد. بى‌بى و حسن با خوشحالى مشغول خوردن شدند. هرچه مى‌خوردند سير نمى‌شدند. بى‌بى يک‌هو از خوردن دست کشيد. حسن پرسيد: چى شده بى‌بي؟ چرا نمى‌خوري؟
    بى‌بى که مثل حسن مهربان بود، اهى کشيد و گفت: کاش همسايه‌ها هم مى‌توانستن از اين غذا بخورند.
    حسن فکرى کرد و گفت: اينکه غصه نداره هر کارى راهى داره فردا به همسايه‌ها بگو ناهار بيايند اينجا.
    فرداى آن روز، بى‌بى تمام همسايه‌ها را خبر کرد. حتى به کفاش و بزّاز و بقال هم گفت که ناهار بيايند آنجا. همسايه‌ها که خيلى تعجب کرده بودند. از هم مى‌پرسيدند: چى شده؟ نکند حسن گنج پيدا کرده؟!
    اين خبر دهان به دهان گشت تا به گوش جاسوس‌هاى حاکم رسيد. آنها هم فورى خبر را به گوش حاکم رساندند. حاکم که خيلى بدجنس بود، دستور داد که مأمورها به خانه حسن بريزند و سر از کار او دربياورند. جاسوس‌هاى حاکم به خانه حسن‌کچل رفتند. يکى از آنها با هر کلکى که مى‌توانست خودش را به آشپزخانه رساند و گوشه‌اى پنهان شد. موقع ناهار که شد، حسن‌کچل و بى‌بى به آشپزخانه رفتند. حسن ديگچه را روى زمين گذاشت. با کفگير به ته آن زد و خواند. ديگچه پراز غذا شد. چشم‌هاى جاسوس از تعجب چهارتا شد. بى‌بى تند تند سينى‌ها را پر از غذا مى‌کرد و حسن هم مى‌برد براى مهمان‌ها سينى‌هاى غذا پشت سر هم پر و خالى مى‌شد، اما ديگچه هنوز پر بود.
    وقتى مهمان‌ها غذايشان را خوردند و رفتند. بى‌بى و حسن که خيلى خسته شده بودند، دراز کشيدند تا کمى خستگى در کنند، اما ناگهان سربازان حاکم از راه رسيدند و بعد از اينکه حسن را يک کتک حسابى زدند، ديگچه را برداشتند و رفتند. حسن‌کچل با اينکه از درد به خودش مى‌پيچيد، دنبال آنها دويد اما بى‌بى چلوى او را گرفت.
    حسن‌کچل با غصه گفت: حالا بدون ديگچه چه‌کار کنيم؟ بى‌بى حسن را دلدارى داد و گفت: غصه نخور پسرم. تاج سرم... از گل بهترم... خدا کريم است خدا رحيم است.
    حسن يک‌هو به ياد پيرمرد افتاد. با عجله از جاى خود بلند شد و راه افتاد بى‌بى پرسيد کجا مى‌روي؟ حسن گفت: نترس بى‌بي... زود برمى‌گردم. جاى دورى نمى‌روم.
    آن‌وقت پيش پيرمرد رفت و تمام ماجرا را براى او تعريف کرد. پيرمرد الاغى به حسن داد و گفت: غصه نخور پسرم! اين الاغ را بگير و به خانه ببر. حسن نگاهى به الاغ انداخت و گفت: آخر اين الاغ به چه درد ما مى‌خورد؟ ما خودمان چيزى براى خوردن نداريم، چه برسد به اينکه بخواهيم به اين زبان‌بسته هم غذا بدهيم!
    پيرمرد خنديد با مهربانى دستى به سر حسن کشيد و گفت: نگران نباش اين يک الاغ معمولى نيست. مثل ديگچه است. جادوئى است. اگر بگوئى ”هُش“ از دهان او گف مى‌ريزد و اگر بگوئى ”هين“ از دهان او طلا مى‌ريزد.
    حسن‌کچل خيلى خوشحال شد. از پيرمرد تشکر کرد و سوار الاغ شد. رفت و رفت تا به خانه رسيد. تا چشم بى‌بى به الاغ افتاد، پرسيد اين الاغ را از کجا آورده‌اي؟... ما الاغ مى‌خواهيم چه کنيم؟ حسن گفت: هش! الاغ عرعرى کرد واز دهان او گل بيرون ريخت. حسن گفت: هين! الاغ باز هم عرعرى کرد و اين‌بار از دهان او سکه‌هاى طلا ريخت.
    بى‌بى و حسن شاد شدند، از غصه آزاد شدند. شام خوردند و خوابيدند. خواب‌هاى خوبى ديدند.
    چند روزى گذشت. زندگى حسن و بى‌بى روز به روز بهتر مى‌شد. جاسوس‌هاى حاکم وقتى ماجرا را فهميدند، با خودشان گفتند: حتماً باز هم کاسه‌اى زير نيم‌کاسه است.
    از آن روز به بعد، هرجا حسن مى‌رفت، جاسوس‌ها دنبال او مى‌رفتند. اگر آب مى‌خورد مى‌فهميدند. اگر عطسه مى‌کرد مى‌شنيدند. تا اينکه يک روز حسن هوس کرد سوار الاغ خود بشود و به حمام برود. بى‌بى جلواش را گرفت گفت: من مى‌ترسم حسن الاغ را با خودت نبر. حسن گفت: نترس... مواظبم... چيزى نمى‌شود.
    آن‌وقت سوار الاغ شد و به طرف حمام رفت. جاسوس‌هاى حاکم هم دنبال او رفتند وقتى به حمام رسيد الاغ را گوشه‌اى بست. کنار صاحب حمام نشست و گفت: اين الاغ خيلى وحشى است با هيچ‌کس نمى‌سازد. اگر به او بگوئى هش گازت مى‌گيرد و اگر بگوئى هين جفتک مى‌اندازد. چه جفتک‌هائي!... از من به تو نصيحت مبادا نزديک او بروي! مبادا سوار او بشوي! حمامى گفت: مگر بى‌کارم؟ به الاغ تو چه‌کار دارم؟
    وقتى حسن رفت توى حمام، جاسوس‌هاى حاکم سراغ حمامى رفتند و پرسيدند: حسن به تو چه گفت؟ حمامى چيزهائى را که حسن گفته بود براى آنها تعريف کرد جاسوس‌هاى حاکم رفتند توى فکر يکى از آنها که کمى باهوش‌تر از بقيه بود گفت: هرچه هست زير سر همين الاغ است.
    آن‌وقت به طرف الاغ رفت. بقيه هم با ترس و لرز دنبال او رفتند. نزديک الاغ که رسيدند، همگى ايستادند. جاسوس باهوش، من و من‌کنان گفت: هـَ.هُش!
    تا الاغ دهان خود را باز کرد، جاسوس‌ها ترسيدند و همگى پا به فرار گذاشتند. الاغ عرعرى کرد و از دهان خود گل بيرون ريخت. جاسوس‌ها گل‌ها را ديدند و موضوع را فهميدند. بعد بدون ترس جلو رفتند و گفتند: هين! الاغ باز هم عرعرى کرد و از دهان او سکه‌هاى طلا ريخت. جاسوس‌ها فورى به حاکم خبر دادند. حاکم هم سربازان خود را سراغ حسن فرستاد.
    حسن‌کجل تازه از حمام بيرون آمده بود که سربازها از راه رسيدند. بعد از اينکه حسابى کتکش زدند، الاغ را برداشتند و رفتند. حسن‌کچل که از درد به خودش مى‌پيچيد، به طرف خانه به راه افتاد. توى راه به پيرمرد رسيد. خواست همه‌چيز را براى او تعريف کند که پيرمرد مهربان گفت: احتياجى نيست... خودم همه‌چيز را مى‌دانم. آن‌وقت يک کدو به حسن داد و گفت: با اين کدو مى‌توانى ديگچه و الاغت را پس بگيري. حسن پرسيد: چطوري؟... چه‌جوري؟ پيرمرد گفت: يک ضربه به کدو مى‌زنى و مى‌خواني: کدو کدو، کله‌کدو... سربازهاى من همگى با هم، شمشير به‌دست بيائيد بيرون از تو کدو...
    حسن‌کچل کدو را گرفت و با عجله به طرف قصر حاکم رفت. وقتى به آنجا رسيد، نگهبان‌ها جلو او را گرفتند و پرسيدند: چه‌کار داري؟ حسن جواب داد: هديهٔ خيلى خوبى برا يحاکم آورده‌ام. نگهبان‌ها کنجکاو شدند و پرسيدند: چه هديه‌اي؟ حسن کدو را نشان داد و گفت: يک کدوى جادوئي.
    نگهبان‌ها حسن را به پيش حاکم بردند. حاکم پرسيد: اهاى کچل! چرا به اينجا آمده‌اي؟ حسن جواب داد: آمده‌ام ديگچه و الاغم را پس بگيرم.
    حاکم که خيلى عصبانى شده بود فرياد زد: خيلى نادان هستى که جرأت مى‌کنى با من اين‌طور صحبت کني. بعد به جلاد دستور داد که بيا گردن اين احمق را بزن.
    حسن گفت: خودت خواستي.. حالا که زبان خوش سرت نمى‌شود، من هم مى‌دانم چه‌کار کنم!
    آن‌وقت ضربه‌اى به کدو زد و گفت: کدو کدو کله‌کدو، سربازهاى من همگى با هم، شمشير به دست بيائيد بيرون از تو کدو.
    توى يک چشم به هم زدن، صدها سرباز شمشير به دست از توى کدو بيرون پريدند. حاکم و نگهبانان او از ترس پا به فرار گذاشتند رفتند و ديگر پشت سر خود را هم نگاه نکردند، مردم هم که دل خوشى از حاکم نداشتند، وقتى فهميدند حاکم فرار کرده خيلى خوشحال شدند و حسن‌کچل را حاکم شهر خودشان کردند.
    از آن روز به‌بعد، حسن و بى‌بى به‌خوبى و خوشى در کنار هم زندگى کردند. آنها خوش‌قلب و مهربان بودند و تا جائى که مى‌توانستند به مردم کمک مى‌کردند. مردم هم از آنها راضى بودند و آنها را دوست داشتند.

  3. #233
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض حسن‌کل

    در يک شهرى يک خسن نامى بود که با مادر خود زندگى مى‌کرد. اين حسن به‌طورى کچل بود که هروقت سر خود را مى‌خاراند لااقل نيم‌سير پوسته و کنه (Kana= پوستهٔ کچلي) از سر او مى‌ريخت، خدا نصيب نکند. خوب! اين حسن‌کل مثل کچل‌هاى ديگر فضول و زرنگ بود (د رايام قديم کچل‌ها را باهوش و چاره‌جوى و خوش‌طالع و زيرک مى‌دانستند) و به هر راهى مى‌شد پول درمى‌آورد و با مادر خود زندگى مى‌کرد. حسن يک دائى داشت که خيلى پولدار بود و بيرون شهر سر باغ و مزرعه‌ او به زراعت و باغ او مى‌رسيد و زن او در شهر زندگى مى‌کرد. حسن‌کل محرم راز دائى بود و از شهر لوازم زندگى براى دائى مى‌خريد و به سر زراعت مى‌رفت و از آنجا براى رسيدگى به خانهٔ دائى به شهر مى‌آمد. خلاصه، هم آقا بود و هم نوکر. يک روز که از ده، چند بار آرد و آذوقه براى زن‌دائى آورد و تحويل داد از روش زن‌دائى بدگمان شد، فهميد که رفيق دارد. شب به منزل خودش رفت و صبح با چشمان بسته به منزل زن‌دائى آمد و گفت: چشمم بدجورى درد مى‌کند که نمى‌توانم جائى را ببينم، روى آن دوا گذاشتم و با دستمال بستم و با عصا به منزل تو آمدم که مبادا خيال کنى من سالم بودم و نيامدم.
    زن‌دائى مشغول پختن شيربرنج بود که با يارو بخورد. حسن گفت: زن‌دائى جان چکار مى‌کني؟ زن‌دائى گفت: دارم پيرهن و قباى دائييت را مى‌جوشانم، ديروز که لباس‌هاى چرک او را آوردى شپش داشت. حسن هم فورى عرقچين پر از کنه خود را از سر خود برداشت و انداخت توى ديگى که شيربرنج يارو پخته مى‌شد و گفت: عرقچين من هم خيلى چرک است، بى‌زحمت آن را هم بشور. زن‌دائى داد زد: حسن چرا اين‌کار را کردي؟ حسن گفت: زن‌دائى جان! يک عرقچين شستن که آنقدر دعوا ندارد. زن‌دائى گفت: چى مى‌گي؟... داشتم شيربرنج مى‌پختم که من و تو با هم بخوريم، تو عرقچينت را توى ديگ انداختي! حسن گفت: من که گفتم چشمم درد مى‌کند و پاک نمى‌بيند، تقصير خودت است.
    در هر حال شيربرنج نصيب نهر آب شد و فقط اين ميانه عرقچين حسن سفيد و تميز شد. حسن به منزل برگشت، فردا باز به منزل دائى رفت؛ البته با چشم‌بسته. زن‌دائى مشغول پختن آش‌کشک براى يارو بود. حسن پرسيد زن‌دائى چکار مى‌کني؟ زن‌دائى گفت: دارم آب‌گرم مى‌کنم که سفره و کيسه‌ها را که از ده ‌آورده‌اى بشورم تا وقتى چشمت خوب شد براى دائى به ده ببري. حسن دستمال خيلى چرک خود را از جيب درآورد و دماغ خود را خوب با آن پاک کرد و توى ديگ آش انداخت. زن‌دائى اوقاتش تلخ شد، به حسن گفت چرا دستمال چرک خودت را توى ديگ آش انداختي؟ باز حسن گفت: تقصير از من نيست. مى‌دانى که من چقدر ساده‌ام، هرچه بگوئى باور مى‌کنم؛ حالا هم که چشم بسته‌ام؛ پس تقصير ندام.
    باري، روز سوم حسن عصازنان به منزل زن‌دائى براى اذيت کردن او راه افتاد. امروز يک لقلو (laqlo= ماهى‌تابه و روغن داغ) روغن توى اجاق گذاشته بود تا داغ بشود و با پلو بخورند که صداى در بلند شد. زن‌دائى وقتى صداى در را شنيد معشوق خود را توى صندوق چوبى جا داد و رفت در را باز کرد. حسن آمد و با زن‌دائى احوالپرسى کرد و گفت چشمم يک کم بهتر است، شايد بتوانم چند روز ديگر بروم؛ تو کارها را روبه‌راه کن، من امروز خيلى کار دارم؛ من امروز خيلى کار دارم؛ بايد زودتر بروم. زن‌دائى به بهانهٔ آوردن چيزى رفت توى اتاق تا بلکه حسن زودتر برود. حسن‌کل که فهميده بود يارو خيال کرد ولى حسن امانش نداد؛ آن روغن داغ داغ را برداشت و در صندوق را باز کرد. آن مرد خيال کرد که آن زن آمده تا او را از صندوق بيرون ببرد، دهان خود را براى خنده باز کرد. ولى حسن امانش نداد؛ آن روغن داغ داغ را توى دهن او سرازير کرد و مرد بدبخت بى‌نفشش کشيدن مرد. و حسن‌کل خداحافظى کرد و رفت. زن‌دائي، خوشحال برگشت؛ در کوچه را بست؛ به سراغ يارو سر صندوق رفت؛ وقتى در صندوق را باز کرد ديد مردک مى‌خندد. به او گفت: پاشا (پاشو) بيا بيرون تا غذا سرد نشده بخوريم. اما ديد نه... مرد تکان نمى‌خورد، فقط مى‌خندد. زن به او گفت: عزيزم حالا موقع خنده نيست، بيا غذا بخوريم؛ آن‌وقت تفريح کنيم عشق کنيم. اما ديد نه، يارو جواب نمى‌دهد. نزديک شد، فهميد که او مرده است.
    هيچ علاجى نداشت، پيش خود گفت: ديدى جه به روزم آمده؟... هيچ علاجى نيست مگر اينکه اين مشکل به‌دست حسن‌کل آسان بشود. بدو بدو رفت پيش حسن‌. حسن و مادر او خيلى او را تعارف کردند: ”چه عجب زن‌دائى جان! بفرمائيد. ناهار منزل ما باشيد“ زن‌دائى که حواسش جاى ديگر کار مى‌کرد تعراف‌ها را جوابى گفت و با التماس حسن را به منزل خود آورد و به او گفت: ”حسن‌جون دخيلتم! مرد دزدى توى صندوق ما قايم شده بود، حالا خفه شده و مرده، بيا او ار بيرون بر؛ هرچه مى‌خواهى به تو مى‌دهم“ حسن با ناز و چک و چونه (چانه) با صد تومن راضى شد که او را بيرون ببرد. صد تومان را گرفت و مرد را از صندوق بيرون آورد و تا حياط برد، گفت من ديگر نميظتوانم زن‌دائى با التماس دويست تومان ديگر داد، حسن باز او را تا دالان منزل آورد و آنجا گذاشت و گفت: بابا ولم کن همين‌جا باشد. مى‌روم دائى را از ده مى‌آورم، او خودش اين دزد را بيرون مى‌برد. آه از نهاد زن درآمد، گفت: ”حسن‌جون اين حرف را نزن، محض رضاى خدا، هرچه از من مى‌گيرى بگير“ حسن با هزار ناز و کرشمه با پانصد تومن پول نقد راضى شد. اين زن‌دائى که براى پنج قران هزار غُر مى‌زد حالا خرّاج شده بود. حسن گفت همين‌جا باشد، بروم اسباب کار بيارم؛ امشب او را بيرون مى‌برم.
    حسن رفت و يک الاغ، يک چتر، يک دوک نخ‌ريسى و يک عبا خريد به منزل دائى آمد. زن‌دائى بالاى سر جنازه گريه مى‌کرد. حسن نزديک صبح، آن مرد را که توى صندوق خشک شده بود به همان حالت نشسته؛ روى الاغ گذاشت و با چتر بالاى سر او را سايبان کرد؛ دوک نخ‌ريسى را به دست او داد و عبا را به دوش او انداخت؛ از منزل بيرو برد. باز از زن‌دائ يوعدهٔ شيرينى را گرفت ـ رفت بيرون شهر توى يک زمين زراعتى خر را ول کرد و خودش گوشه‌اى پنهان شد.دشتبان داد زد که آى خرسوار! سر خر را بکش. اما ديد خبرى نيست. يک‌بار دوبار و چندبار داد زد و فحش داد، اثرى نديد مگر آنکه خر مشغول خوردن از بين بردن زراعت شد. دشتبان با اوقات تلخ جلو آمد با بيل يکى به کمر خرسوار زد. مرد به زمين افتاد. حسن‌کل از گوشه‌اى بيرون آمد و داد و فرياد کرد که: اى مردم اين دشتبان براى خاطر يک دسته زراعت پدرم را کشت. دشتبان بيچاره که کار را اين‌طور ديد با ترس و لرز ب التماس افتاد و عذرخواى کرد و براى توان (tavan= تاوان و خون‌بهاء) خون او هزار تومان به گردن گرفت و داد.
    آن روزها توان خون هزار تومان بود. حسن پول را گرفت و پدر را سوار کرد به راه افتاد. آن‌طرف‌تر که رسيد باز ياروى زن‌دائى را خوب پشت خر نشاند و چتر و عبا و دوک نخ‌ريسى و بند و بساز را مرتب کرد. اين‌بار به کشتزار سبز و خرم و باغ بزرگ پرميوه‌اى رسيد. مثل دفعهٔ پيش الاغ را ول کرد و خودش پنهان شد و مثل دفعهٔ قبل باغبان آمد و پدر (!) را کشت و حسن پولى گرفت و رفت. تا چند روز کاسبى حسن به‌همين صورت بود. بعد از اينکه سرمايهٔ حسابى و فراوانى به‌هم زد، آن مرد را به خندقى انداخت اما يک جائى از او را با چاقو بريد و پيش خود نگاه داشت و به شهر برگشت، يک راست نزد زن‌دائى رفت و گفت اين چند روز آن مرد دزد پدر ما را درآورد. هر چه پول داشتم و هرچه پول تو به من دادى همه را خرج کردم تا توانستم او ار از شهر خارج کنم. زن‌دائى خيلى به حسن احترام گذاشت، و هرچه پول داشت به او داد و سفارش کرد که: ”حسن‌جون! مبادا براى دائى چيزى بگي“ حسن قول داد اما از بس از دست زن‌دائى دل پُرى داشت باز به فکر نقشه بود.
    پائيز شد زراعت تمام شد و دائى از ده به شهر برگشت و نزد زن و بچه آمد. در همسايگى آنها عروسى بود. دائى و زن‌دائى دعوت بودند. روزى که دائى و زن‌دائى مى‌خواستند به عروسى بروند. حسن بدجنس، آن تحفه را که از آن مرد با چاقو گرفته بود و پيش خود نگاه داشته بود طورى‌که هيچ‌کس ملتفت نشود. به لبهٔ چارقت (چارقد) زن‌دائى گره زد اما طورى گره زد که سر آن بيرون و معلوم بود.
    در آن روزها به شهر پيچيده بود که فلان مرد مدتى است گم شده. چون مرد نادرستى بود همه خيال مى‌کردند حتماً او را کشته‌اند و... خلاصه هرکسى چيزى گفت و دائى اوقاتش تلخ شد. دست زن خود را که هنوز ملتفت مطلب نبود گرفت و به منزل برد و کتک مفصلى به او زد و توى طويله زندانيش کرد. صبح سر او را از بيخ تراشيد و دور شهر گردانيد بعد هم او را سنگسار کردند.
    حسن‌کل ديگر تو پوست خود نمى‌گنجيد با پول‌هائى که از مسألهٔ زن‌دائى به‌دست آورده بود زندگى مفصلى به‌هم زد و شاد و خندان بود. هى راه مى‌رفت، هى مى‌گفت: ”زن‌دائي! مغزت بسوزد. زن‌دائى روحت آتش بگيرد.

  4. #234
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض حسين‌قلى خان چوپان به مقام ملک‌التجار رسيد

    پسر چوپانى بود که يک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مى‌چراند پسر و مادر از شير گاو معاش مى‌کردند.
    يک روز شخصى به پسر چوپان رسيد و گفت: حسين‌قلي. گفت: بله. گفت: اگر تو مشتلق بدهى خوابى را که ديشب ديدم و مربوط به تو است برايت مى‌گويم. حسين‌قلى گفت: چه بدهم؟ گفت: يک گاو بده. حسين‌قلى قبول کرد. گفت: من خواب ديدم که تو پسر شاه شده‌اى و دختر ملک‌ تجار را گرفتي. مرد اين را گفت و گاو حسين‌قلى را برداشت و رفت.
    عصر که شد چوپان گوسفندهاى مردم را به خانه‌هاى آنها برد اما خودش جرأت نکرد بدون گاو وارد خانه شود، مانده بود که جواب مادر خود را چه بدهد. در اين موقع يک قافله از راه رسيد. يک نفر از حسين‌قلى پرسيد: نوکر سراغ نداري؟ حسين‌قلى گفت: خودم. تاجر او را همراه خود کرده و راه افتادند تا رسيدند به خانهٔ اجر. حسين‌قلى از همان روز در خانهٔ تاجر مشغول به‌کار شد و چون خيلى زرنگ بود و همه کارها را خوب انجام مى‌داد خودش را توى دل تاجر و زن و دختر او جا کرد. سر کچل حسين‌لى را دوا زدند و بعد از مدتى زلف‌هاى او درآمد. لباس‌هاى خوب هم مى‌دادند مى‌پوشيد.
    دختر تاجر عقدکردهٔ پسر وزير بود. عيد نوروز دختر يک تن‌پوش ترمه کشميرى مرواريد دوزى شده تهيه کرد و توى بقچه گذاشت و به دست حسين‌قلى داد تا براى پسر وزير ببرد. پسر وزير تن‌پوش را به حسين‌قلى بخشيد.
    شب عروسى رسيد. قرار شد حسين‌قلى آينه را جلوى دختر بگيرد. حسين‌قلى تن‌پوش را به تن کرد و جلوى عروس آينه را گرفت. شاه او را ديد خيلى خوشش آمد. گفت: به خدا بايد اين پسر را امشب داماد کنم. با دختر خودم را به او مى‌دهم يا همين دختر را که امشب عروسى‌ آنها است. فرستاد دنبال پدرِعروس و پدرِداماد. آنها آمدند دستور داد داماد و قاضى را هم خبر کنند. آنها هم آمدند شاه به وزير گفت: اين دختر را طلاق بدهيد و به عقد حسين‌قلى درآوريد من دخترم را به پسرت مى‌دهم. پدرِدختر گفت: قربان اين يک آدم دهاتى است. شاه گفت: از امروز پسر من است و تو دخترت را به پسر پادشاه مى‌دهي. تاجر قبول کرد دختر را به عقد حسين‌قلى درآوردند. شاه حسين‌قلى را پيش خودش نگهداشت.
    مدت دو سال گذشت. حسين‌قلى صاحب بچه‌ شد. روزى تاجر رفت پيش پادشاه و عرض کرد: اگر اجازه بدهيد حسين‌قلى پيش ما بيايد و راه رسم بازار را ياد بگيرد چون من پسرى ندارم تا جانشين من بشود. پادشاه قبول کرد. اما گفت حسين‌قلى هر روز صبح بايد به ديدن او برود.
    يک شب حسين‌قلى مادرش را در خواب ديد که وضع فلاکت بارى دارد. فرستاد دنبال مادر خود و او را آوردند. حسين‌قلى ماجراى خود را براى او تعريف کرد. مدتى گذشت و تاجر مرحوم شد. حين‌قلى به‌جاى ملک‌التجار، نشست پشت صندوق تجارتخانه.

  5. #235
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض حسين‌کُرد و فيروزه

    يک روز شاه‌عباس بر سر تخت نشسته بود ديد دفتر ماليات را آوردند خدمت او و گفتند قربان هفت سال است که ماليات مصر نرسيده است. شاه‌عباس صدا کرد يک نفر را خواست که حرکت کند و به طرف مصر برود و ماليات هفت‌ساله را بگيرد و بيايد. حسين‌کُرد از جا حرکت کرد و حمد و ثناى خداى متعال و سلطان را به‌جاى آورد و گفت: قربانت گردم، آتش به جان افروختن از بهر جان سوختن، اين‌کار ز من آموختن، قبله عالم به‌سلامت باشند اجازه بفرمايند مى‌روم ماليات هفت‌ساله را مى‌گيرم و مى‌آيم و وارد خزانه مى‌کنم، سلطان اجازه فرمود که برو خدا پشت و پناهت و حرکت کرد و رفت، شاه‌عباس يک نفر ديگر را خواست. ميرباقر کوره‌پز از جا برخاست و گفت: اگر سلطان اجازه بفرمايند بندهٔ آتان نيز با حسين همراهى خواهم کرد. سلطان اجازه داد رفت تهيه و تدارک خود ار ديد و از شهر خارج شد. سلطان يک نفر ديگر را خواست که يارى آن‌دو نفر را بکند. خداوردى لر از جا حرکت کرد با آن چوب دست خود که وزن آن يکصد من بود اجازه خواست و عرض کرد قبله عالم به سلامت باشند، امر بفرمائيد. بنده کمترين همراهى خواهم کرد.
    سلطان به او هم اجازه داد و از بارگاه درآمد و رفت به همراهى حسين‌کرد و ميرباقر سه نفر پهلوان همه‌جا رفتند تا رسيدند به نزديکى خاک مصر، چون از راه خشکى براى آنها رسيدن به مصر مانع بود در کشتى نشستند و رفتند، در بين راه دريا طوفانى شد و کشتى آنها غرق گرديد آنها سه نفرى چون دست شنا داشتند شناکنان خود را به پاره تخته محکمى آويختند باد هم مساعدت کدر و آنها را به کنار شر مصر انداخت. تخته را رها کردند و به ساحل برآمدند و وارد شهر مصر شدند و منزلى گرفتند و در آنجا رحل اقامت انداختند اولين کسى که به بازار مصر درآمد خداوردى لر بود که همه‌جا آمد تا يک دکان چلوکبابى رسيد. ديد بوى طعام نمى‌گذارد که او رد بشود. رفت داخل دکان شد و گفت: پنج دست چلوکباب بياور.اينها را خورد و گفت: کم است ده دست ديگر بياور. آوردند خورد و گفت: اينها بار مرا بار نمى‌کند ديگ را بياوريد ديگ را آوردند خورد بعد هم هرچه در آنجا بود پخته و نپخته همه را بلعيد و دستى به سبيل مردانه خود کشيد و از در دکان آمد بيرون. استاد چلوکبابى و شاگردهاى او و ساير مشتريان مات و مبهوت مانده بودند که اين چه جور آدمى است که يک دفعه تمامى آذوقه دکانى را به يک نشست مى‌خورد و برمى‌خيزد.
    همينکه ديدند از دکان رفت بيرون جلو او را گرفتند و گفتند: صد اشرفى پول اينها مى‌شود که خوردى بده و برو. خداوردى چوب‌دست صد منى را بالا برد و پائين آورد و سه نفر از آنها را کشت. داروغه شهر از آن طرف عبور مى‌کرد ديد شلوغ است گفت: در اينجا چه خبر است؟ گفتند يک نفر لر آمده تمامى خوراکى‌هاى چلوکبابى را خورده و حالا هم سه نفر را کشته پول هم نمى‌دهد. داروغه با کمک چندين نفر به‌وسيله خفت کمند او را دستگير کردند. ميرباقر کوره‌پز چون ديد خداوردى دير کرد رفت تا ببيند رفيق او چرا دير کرده است در مقابل ارک سلطنتى ديد او را زنجير کرده‌اند و به طرف زندان مى‌برند رفت پيش تا او را نجات بدهد، چند نفر را هم کشت ولى او را هم به‌وسيله خفت کمند دستگير کردند و زير زنجير کشيدند و هر دو را به طرف زندان بردند حبس کردند. حسين‌کُرد خواب بود. خواب وحشتناکى ديد و از خواب پريد بالا، ديد رفقاى او نيستند و اسلحه او را هم برده‌اند و چيزى براى او باقى نگذارده‌اند.
    حسين نمد کهنه‌اى پيدا کرد و به خود گرفت و به طرف بازار حرکت کرده از بازار گذشت و همه‌جا آمد تا به آشپزخانه سلطنتى رسيد دست دراز کرد گفت چيزى به من بدهيد من غريب اين شهر هستم گفتند: اگر غريب هستى بيا اينجا آب بکش ما غذاى سير به تومى‌دهيم. حسين گفت: حرفى ندارم رفت وارد آشپزخانه شد، يک قدرى طعام و نان جلو او گذارند خورد و سير نشد. به او گفتند: حالا مشغول آب کشيدن شو و او را آوردند سر چاه و گفتند: ده ياالله آب بکش و بريز توى اين لوله‌کش (لوله‌کش خمره بزرگى بود که در کنار قهوه‌خانه يا آشپزخانه مى‌گذارند و از آب آن متدرجاً مصرف مى‌کردند) تا پر بشود. گفت طناب بياوريد تا بکشم. هرچه طناب آوردند او تکانى به آن داد و آن‌را پاره کرد تا آنکه زنجير آوردند، زنجير را هم پاره کرد. گفتند: ديگر چيزى محکم‌تر از زنجير نداريم. گفت: مگر شما دلاور نداريد برويد کمند يکى از دلاوران خودتان را بگيريد و بياوريد.
    رفتند کمند پهلوان دربار سلطنتى فيروز را که از تمامى پهلوانان مملکت باج شمشير مى‌گرفت گرفتند و آوردند. حسين خفت کمند را انداخت سر لوله‌کش و لوله‌کش را در چاه کرد و آن‌را پر از اب ساخت و درآورد گذاشت کنار و وشش لوله‌کش ديگر را هم همين‌طور در چاه کرد و همگى را پر از آب کرد و درآورد پهلوى هم قرار داد. رئيس آشپزخانه ديد اين عجب آدم غريبى است همه روزه چهل نفر آب مى‌کشند تا يک لوله‌کش را آب مى‌کنند و اين يک نفرى هفت لوله‌کش را در يک آن آب کرد و کار هفت روزهٔ چهل نفر را به اين سرعت انجام داد، گفت چنين کسى خيلى قيمت دارد و به‌کار ما خيلى خوب مى‌آيد و بايد او را خيلى خوب توجه کرد. اتفاقاً پدر شاه مر براى پسر خود دستگاه عروسى فراهم ساخته بود و امروز آشپزخانه هفت ديگ خيلى بزرگ پلو براى مجلس عروسى پخته بود. رئيس آشپزخانه همه آن ديگ‌ها را در طبقى آهنين گذاشت و به حسين گفت بايد آنها را به طرف قصر ببري. حسين گفت: به جشم و طبق را مثل پر کاهى بلند کرد و از آشپزخانه به طرف قصر حرکت کرد، ولى در بين راه چون گرسنه بود طبق را زمين گذاش و تمامى پلوها را خورد و ته ديگ‌ها را هم پاک کرد و ديگ‌هاى خالى را با سرپوش آورد به طرف ارک سلطنتي.
    ديد دم ارک جمعيت زياد است به‌طورى که به او راه نمى‌دهند برود. رفت جلو ديد دو نفر از غلامان شاهى ايستاده و جلوگيرى از مردم مى‌کنند و مردم رضا دارند که هريک يک اشرفى بدهند و داخل ارک شده تماشا کنند. حسين خوانچه را پرت کرد به يک طرف و با يک دست يکى از غلامان را گرفت و با دست ديگر غلام ديگر را و سر آنها را بر هم کوفت. به‌طورى که مغز کله‌هاى آنها از دهان‌هاى آنها بيرون ريخت و دهانه ميدان را گرفت و يکى يک اشرفى ار مردم گرفت و آنها را راه داد تا داخل ارک گرديده به تماشا بپردازند. خبر به سلطان مصر دادند که چه نشسته‌اى که امروز سه نفر مرد غريب وارد اين شهر شده‌اند که هر يک يک بلاى آسمانى به‌شمار مى‌روند ولى دو نفر از آنها دستگير گرديده و زير زنجير درآمده‌اند و حالا سومى آنها دم دهنهٔ ارک را گرفته دو نفر ار غلامان را کشته و از مردم يکى يک اشرفى مى‌گيرد و آنها را داخل ارک مى‌کند و از فلک هم بيم ندارد و کسى هم نيست که جلوگيرى از او بکند و جمعيت هم هجوم آورده خرابى بسيار وارد آورده‌اند، مرد غريب هم همين‌طور دارد اشرفى از آنها مى‌گيرد و آنها را داخل ارک مى‌کند.
    ملک فغفور پادشاه مصر گفت: برويد فيروز پهلوان را خبر کنيد که اگر مردى و از مردان عالم نام و نشان دارى و باج شمشير مى‌گيرى اينک بفرما اين مرد را دستگير کن و بياور حضور من. فيروز وقتى اين خبر را شنيد با قشون زياد حرکت کرد براى گرفتن حسين‌کرد. حسين همين‌که آمدن آن گروه انبوه و مسلح را ديد اسلحهٔ خودش را گذارد توى ارک سلطنتى و جلو راه از فيروز گرفت، تنگ تنگ به اذن جنگ. فيروز به حسين گفت: اى مرد کيستى که در شهر ما چنين آشوبى را برپا کرده‌اي؟ حسين جواب داد هرکس هستم بگرد تا بگردم. فيروز از آن راهى که به خود خيلى مغرور بود دست به قبضه شمشير برد و شمشير خود را از نيام برآورد و به طرف حسين حمله کرد. حسين دو کف دست را بر هم زد و راست شد و بين زمين و آسمان بند دست او را گرفت و يک کشيده خيلى محکم بر بناگوش او نواخت و او ار از روى زين اسب پائين کشيد و يک پا را گذارد روى بند يک پاى خود و يک پاى ديگر او را گرفت و او را مثل پارچه کرباس خام دو پاره کرد و شمشير او را گرفت و افتاد توى لشکر خود قتل‌عام بسيارى کرد و بعد اسب فيروز را گرفت و سوار شد و اسلحه فيروز را هم در بر کرد و دوباره حمله ديرى به لشکر فيروز برد و تمامى آنها را متلاشى کرد و فرارى داد.
    بعد به طرف قصر سلطنتى حمله برد و سلطان را دستگير کرد و امر داد خداوردى لر و باقرکوره‌پز را از توى زندان بيرون آوردند و از سلطان باج و خراج هفت‌سالهٔ کشور مصر را مطالبه کرد و همينکه همگى را حاضر ساختند. سلطان را با خراج هفت‌ساله برداشت و به اتفاق دو نفر رفيق خود به طرف خاک ايران حرکت کرد و پس از چندماه راهپيمائى با فتح و فيروزى وارد پايتخت ايران شد و ماليات هفت‌ساله مصر و سلطان آن کشور را تسليم بارگاه شاه‌عباس کرد و از طرف شاه خلعت و انعام فراوانى دريافت داشت.

  6. #236
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض حضرت سليمان و جغد کوچولو

    حضرت سليمان که فرمانرواى همه جانواران بود با زنى ازدواج کرد. روزى اين زن به حضرت سليمان گفت: ”يک قاليچه قشنگ و يک رختخواب نرم از پر پرندگان برايم درست کن“. در آن روزگار، جانوران مى‌توانستند صحبت کنند. از اين‌رو حضرت سليمان پيامى براى پرندگان فرستاد و از آنها خواست نزد وى بيايند. طى مدت کوتاهى پرندگان با شکل‌ها و رنگ‌هاى گوناگون پرواز کردند و پيرامون حضرت سليمان جمع شدند. او به پرندگان گفت: ”جغد کوچولو هنوز نيامده است، از اين‌رو منتظر او مى‌مانم تا بيايد و بعد از آن چيدن پرهايتان را آغاز مى‌کنم.
    سرانجام جغد کوچولو آمد. حضرت سليمان از وى پرسيد: ”چرا اين‌قدر دير کردي؟“ جغد گفت: ”ارباب، علت دير کردنم، اين بود که مشغول مقايسه روز و شب، سنگ و گِل و مرد و زن در دنيا بودم.“
    حضرت سليمان خنديد و پرسيد: ”تعداد کدام يک را بيشتر ديدي، روزها يا شب‌ها را؟“ جغد گفت: ”به‌نظر من تعداد روزها بيشتر از شب‌ها است زيرا وقتى که مهتاب باشد شب مثل روز روشن است.“
    حضرت سليمان پرسيد: ”خب جغد کوچولو حالا بگو که سنگ در دنيا بيشتر است يا گِل؟“ جغد گفت: ”سنگ از گل بيشتر است زيرا يک کلوخ گل به محکمى سنگ نيست.“ حضرت سليمان گفت: ”حالا از مرد و زن برايم بگو، آيا تعداد مردها از زن‌ها بيشتر است؟“ جغد گفت: ”نه ارباب، زن‌ها خيلى بيشتر از مردها هستند. زيرا وقتى مردى تسليم خواسته‌هاى زن خود مى‌شود چيزى جز يک زن نيست؟“
    حضرت سليمان پرسيد: ”بنابراين من که قصد دارم پرهاى همه پرندگان را بچينم تا يک قاليچه قشنگ و يک رختخواب نرم براى همسرم بسازم يک زن به‌شمار مى‌روم؟“ جغد گفت: ”همين‌طور است، شما مى‌توانستى دربارهٔ خواستهٔ همسرت چند و چون بکنى نه اينکه دستور او را اجراء کني“.
    حضرت سليمان پرندگان را مخاطب قرار داد و گفت: ”فرزندان من برويد. هريک از شما هرجا بخواهد مى‌تواند پرواز کند!“ و بدين‌سان آنها را بار ديگر آزاد کرد و به همسر خود گفت: ”به زودى به شما اجازه مى‌دهم موهاى ريشم را بچينى اما ديگر اجازه نمى‌دهم يک کلمه راجع‌به چيدن پر پرندگان بگوئي.“ خدا همه ما و شما را شادکام کند.

  7. #237
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض حکايت از بين بردن نسل دختر

    پادشاهى بود که هروقت زنان او دخترى مى‌زائيدند، سر دختر را مى‌بريد. روزى مى‌خواست به شکار برود. به پسر خود گفت: اگر مادر تو دختر زائيد، دختر را بکش و پيراهن خونى او را بر دروازه آويزان کن تا وقتى‌که من آمدم آن را ببينم. اگر پسر زائيدهرچه که مادرت خواست براى او خرج کن.
    پادشاه به شکار رفت و زن او يک دختر زائيد. پسر غلام خود را صدا کرد و بچه را به او داد تا ببرد و بکشد. غلام بچه را برد و لب باغچه خواباند، آمد گلوى بچه را با چاقو ببرد، بچه خنديد. غلام بچه را برگرداند. و گفت: من اين بچه را نمى‌کشم. پسر زد تو سر او و امر کرد که: بچه را ببر! غلام از کشتن بچه منصرف شد بارِآخر که بچه را پيش پسر برد. گفت: خودم او را مى‌کشم. بچه را خواباند که سر او را ببرد بچه خندهٔ اشک‌آلودى کرد. پسر از کشتن او منصرف شد. بچه را به دايه سپرد تا در سرداب او بزرگ کند. پيراهن بچه را به خون کبوترى آغشته کرد و سر دروازه آويخت.
    چهارده سال دختر توى سرداب بود، نه ماه ديد و نه خورشيد. فقط دايه و مادر و برادر او را مى‌ديد. شب و روز هم توى سرداب چراغ روشن بود.
    يک روز عيد که برادر براى خواهر خود سهميه شيرينى آورد، دختر به برادر او التماس کرد که او را از سرداب بيرون ببرد. پسر گفت: اگر شاه بداند تو زنده‌اى مرا مى‌کشد. اين را گفت و رفت. دختر دنبال برادر راه افتاد. رفت تا رسيد به باغ قصر، از خوشحالى شروع کرد به دويدن پادشاه ديد ته باغ قصر، از خوشحالى شروع کرد به دويدن پادشاه ديد ته باغ يک دختر مثل پنجه آفتاب مى‌دود. شاه دختر را دنبال کرد و گفت: اى قوّت قلب، تو مال کجا هستي؟ دختر را فرا خواند ”آمد با دختر جمع بشه“ که يک دفعه پسر آنها را ديد و جلو دويد و گفت: اى پدر او بر تو حرام ست. پادشاه وقتى فهميد که دختر خودش است. غضبناک شد و جلاد را خواست تا گردن هردو را بزند. همه وزيران به خاک افتادند و از پادشاه خواهش کردند که هر دو را تبعيد کند. پادشاه گفت: ستاره شما، ستاره مرا ديده و گفته اگر دخترى در نسل تو به‌وجود آيد، قاتل تو خواهد شد. براى همين من دخترانم را مى‌کشم. سرانجام پادشاه حرف وزيران را قبول کرد نفرى هزارتومان به دختر و پسر داد. اسب هم به آنها داد و گفت: از اين مملکت برويد.
    خواهر و برادر راه افتادند و رفتند تا از مملکت خودشان خارج شدند. هرجا به آب و سبزه مى‌رسيدند اطراف مى‌کردند. پسر که اسم او محمد بود به شکار مى‌رفت و دختر هيزم جمع مى‌کرد. يک ماه راه رفتند، به بيابانى رسيدند که نه آبى بود و نه علفى از گرسنگى يکى از اسب‌ها را کشتند و مدتى گوشت آن را مى‌خوردند. رسيدند به يک کوه بلند، پسر رفت بالاى کوه ديد يک خانه آنجا است. ولى هيچ‌چيز توى آن نيست. از آن‌ طرف کوه به پائين سرازير شد يک وقت ديد يک نره ديو دارد مى‌آيد، پسر و ديو شروع کردند به جنگيدن. پسر ديو را بلند کرد و به زمين زد و خنجر کشيد تا او را بکشد. ديو گفت: مرا نکش من هم مثل تو مسلمان مى‌شوم. محمد از روى سينه ديو بلند شد. آمد پيش خواهر خود و او را به خانهٔ بالاى کوه برد و اسب را پائين کوه به درختى بست.
    صبح که شد پسر به شکار رفت. دختر يک وقت ديد ديوى مى‌آيد. خواست فرار کند، ديو جلوى او را گرفت و گفت: اى نازنين، من با تو کارى ندارم. اگر تو زن من بشوى هرچه بخواهى برايت فراهم مى‌کنم. دختر زن ديو شد.
    نزديک ظهر، ديو مى‌خواست برود. دختر که با ديو خوش بود مانع شد. ديو گفت تا برادرت نيامده من بايد بروم. دختر گفت: خوب با او گلاويز شو، بگو اينجا خانهٔ من است. ديو گفت: من حيف آن جوان نمى‌شوم. دختر گفت: فردا زود بيا، ديو که رفت محمّد امد. آهوئى شکار کرده بود.
    مدتى گذشت و دختر حامله شد و هر روز شکم او بالاتر مى‌آمد. برادر او از او پرسيد: چرا شکمت روز به روز بزرگ مى‌شود؟ نکند از تنهائى غصه مى‌خوري؟ دختر گفت: مال غصه خوردن نيست. از بس غذا مى‌خورم شکمم نفخ مى‌کند.
    يک روز که محمد به شکار رفته بود، دختر دردش گرفت. ديو خودش دختر را زاياند، يک پسر که پائين‌تنه او مثل ديو بود و بالاتنه او مثل آدميزاد دنيا آمد. او را بردند و لب جوى گذاشتند. وقتى محمد به خانه برمى‌گشت آن را ديد. آمد به خواهر خود گفت. خواهر خواهش کرد برود و بچه را بياورد تا او روزها تنها نباشد. محمد گفت: مى‌ترسم پدر و مادراو بيايند سراغ او شير مى‌خواهد تو که شير نداري. دختر گفت: من پستانم را دهان او مى‌گذارم، اگر خدا او را دوست داشته باشد، پستان من پر شير مى‌شود. محمد رفت و بچه را آورد و به خواهر خود داد. اسم بچه را هرمز گذاشتند.
    بچه هفت‌ساله شد به محمد دائى مى‌گفت و به دختر مادر، به او سپرده بودند که حرفى از پدر او نزند. که اگر دائى بفهمد، مادر او را مى‌کشد.
    روزها محمد، هرمز را با خود به شکار مى‌برد و تيراندازى و شمشيرزنى به او ياد مى‌داد. هرمز خيلى قوى شده بود. و دائى او را خيلى دوست داشت؛ يک روز ديو و دختر نقشه کشيدند تا محمد را از سر راه خود بردارند. قرار شد دختر با برادر خود بازى کند و وقتى از او برد دست او را با موى سليمانى ببندد بعد ديو بيايد و او را بکشد.
    بعد از دو روز ديو با موى سليمانى برگشت و آن را به زن خود داد و رفت. مادر، هرمز را تنها به شکار فرستاد و برادر خود را در خانه نگه داشت تا با او تخته‌نرد بازى کند. قرار شد هرکس که مى‌برد دست ديگرى را با موى خود ببندد تا او مو را پاره کند. پس از چند بار بازي، بالاخره دختر از برادر خود برد و دست بادر او را با موى سليمانى که آن را ميان موهاى خودش گذاشته بود، بست. پسر هرچه زور زد نتوانست مو را پاره کند. مو پوست و گوشت او را دريد و به استخوان رسيد. در اين موقع دختر ديو را صدا زد. ديو آمد و نصف گردن پسر را بريد، خيال کرد که مرده است ديو او را برداشت و برد توى درهٔ جانوران انداخت تا او را بخورند.
    هرمز داشت از شکار برمى‌گشت، شنيد توى درهٔ جانوران صداى خرخر مى‌آيد نزديک رفت، دائى خود را ديد که بيهوش و زخمى افتاده است. او را روى کول گرفت و آورد پاى کوه و لب جوى گذاشتش، بعد به سرعت به خانه رفت و روغن سليمانى آورد ماليد به گردن دائى و آن‌را بخيه زد.
    هرمز وقتى فهميد که اين بلا را مادر و پدر او به سر محمد آورده‌اند رفت و پدر و مادر خود را کشت. هرچه هم محمد به او گفت که براى کشتن آنها نرو، بيا با هم از اينجا برويم؛ و حالا مى‌فهمم که چرا پدرم دختران خود را مى‌کشت، در هرمز اثرى نکرد.
    دختر را به رسم آدميزاد، در چاله‌اى گذاشتند و روى او خاک ريختند، ديو را هم هرمز به درهٔ جانوران برد و آنجا انداخت.
    بعد از اينکه مدتى گذشت و حال محمد خوب شد راه افتادند به طرف قصر پادشاه. روزها شکار مى‌کردند و مى‌خوردند. تا اينکه به دو فرسنگى شهر رسيدند. در آنجا محمد نامه‌اى به پدر خود نوشت و آنچه را به سر او آمده بود شرح داد. وقتى پادشاه نامه را خواند خوشحال شد و امر کرد که همه به استقبال او بروند.
    هرمز و محمد به قصر آمدند. پادشاه دو تا دختر وزير را براى آنها عقد کرد.

  8. #238
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض حکايت انشاءاله گفتن

    يه مردى بود خياط. پادشاه فرتساد عقب او. طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه. اين سه روز زحمت کشيد. بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زن خود گفت: ضعيفه شام چه داري؟ زنيکه گفت: انشاءاله عدس‌پلو. گفت: شام پخته ديگه انشاءاله نداره، مگه مى‌خواى مسافرت کني؟ زنيکه گفت: انشاءاله بگين به سلامتى مى‌خوريم. گفت: خوب پاشو حالا بکش بيار بخوريم، انشاءاله من نگفتم ببينم جطور مى‌شه؟
    همچى که نشستند سر سفره يارو خياطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهن خود در زدند. مرتيکه گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و واکرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: کيه؟ گفت: واکن! تا در و وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت: پدرسوخته تنپوشو دوختى سوزن توش گذاشتى بره تن پادشاه؟ خياطو برد پهلوى سلطان. سلطان گفت: حبسش کنين! چهل روز در زندان ماند.
    بعد از چهل روز، ديگر وزراء واسطه در آمدند: کاسب نفهميده، مرخصش کنيد؛ مرخصش کردند. شب اومد خونه. وقتى اومد در خونه در زد، زن او گفت: کيه؟ گفت: منم انشاءاله، شاه مرخصم کرده انشاءاله در را واکن بيام تو انشاءاله. آن‌وقت زنيکه گفت: ديدى مرتيکه؟ اگر آن‌وقت به انشاءاله گفته بودى اين‌قدر انشاءاله، انشاءاله نمى‌گفتي، اين‌قدر صدمه نمى‌کشيدي.

  9. #239
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض حکايت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانى)

    روزى بود...
    يه روزى روبائى رفت تو يه نيستوني، بازى مى‌کرد، يه تا از نى‌آ (نى‌ها) اِ شکست. اى نى‌ره وراش و گذاشت و رس رکولش و بنا کرد به رفتن يه خروسى لب يه ديوالى و استاده بود و دشت ذکر خدا مى‌کرد. همچى که چشم او افتاد و روباه گُف: آروبا ايديگه چه بازيه که در اوردي، اى نى‌‌ره ورچى ورسر کولت گذاشتي؟
    روباه گفت: اوى مؤذن خدا اى حقه بازى نيست، او کارائى که ديدى پيشت را (پيش‌ترها)م مى‌کردم همه ره ول کردم. حالا دارم مى‌رم به مکه برا زيارت خونه خدا:
    من کنون مى‌روم به بيت‌الله توبه کردم من از بد دنيا
    که ديگه مال مردمون نخورم مرغ بيداد از کسون نبرم
    مونده مالى زباب (بابا) در دستم مى‌خورم تا که زندگى هستم.
    خروس بُليت (احمق ساده‌لوح) صادق از اى حرفا روبا گول خورد گفت: آروباه منم آرزو دارم همراه شما بيام زيارت.
    گفت: بسيار خوب، بفرما بريم.
    خروس اومد پائين و همراه روبا وَرراشد. يه خرده‌رائى که رفتن رسيدن لب يه رودخونه‌ى ـ مرغابى و رودخونه داشت شنو مى‌کِرد. همچى که خروس ديد داره همراه روبا ميره از تو آبا صداش بلند کِرد و گفت: اى مؤذنِ خدا از ذکر خدا غافل شدى که به گير روبا حرومزاده افتادي؟
    خروس گفت: همچى که تو گمون کِردى نيس:
    اين اکنون مى‌رود به بيت‌الله
    توبه کِرده است از بد دنيا
    که ديگه مالِ مردمون نخورد
    مرغ بيداد از کسون نبرد
    مونده مالى ز باب در دستش
    مى‌خورد تا که زندگى هَستش
    مرغابى گفت: حالا که همچينه منم همراهتون ميام به زيارت.
    گفتن: بسم‌الله بفرمايين بريم.
    مرغابى اومد و بيرون و همراه اينا شد. سه نفرى بنا کِردن به رفتن. يه خرده رائى که رفتن رسيدن به يه باغلي. هُدهُدى وَر شاخِ درختى نشسته بود تا ديد خروس و مرغابى دارَن همرا روبا ميرن صداشِ از سرِ شاخ بُلن کِرد که...

  10. #240
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض حکيم‌باشى قيافه‌شناس

    يه حکيمى بود، يه روزى ايرو بردند سر مريض. حکيم نگاه کرد دور و ور اتاق ديد پوست سيب زياد ريخته دور مريض، رو کرد به صاحاب مريض، گفت: چرا شما به مريض سيب داديد و چرا داديد؟ سيب از براى مريض من بده. گفتند: حکيم‌باشى نداديم اين‌قدر، يه ذره به او داديم، اين‌قدر که دل او مى‌خواد. حکيم‌باشى تغيّر کرد، گفت: همونم بده و آمد بيرون.
    پسر او از او پرسيد: پدرجان مگه شما علم غيبم داريد؟ گفت: نه پسرجان علم غيب ندارم انسون بايد از قيافش چيزى بفهمه من ديدم تو اتاق پوست سيب زيادى هست لابد اين سيبو جلوى مريض پوست مى‌کنند، مريض دلش مى‌خواد، التماس مى‌کنه يه خورده، به او مى‌دن و من خواستم، به اصطلاح به تغيرى بکنم.
    حکيم‌باشى در گذشت. پسر او رو به‌جاش نشوندند، اون شد حکيم‌باشي؛ يه روزى او رو بردند سر مريض، حکيم‌باشى اين‌ور اون‌ور نگاه کرد، ديد يه پالون الاغ گوشه اطاقه، بنا کرد تغير کرد به صاحاب مريض که اين مريض امروز حال او سنگينه براى اينکه گوشت خر به او دادين. همه قسم خوردند: حکيم‌باشى والله به خدا ما گوشت خر نداشتيم. آخه جائى که گوسفند هست، بره هست! ناچار باشيم اگر گرونه؛ گوشت گاو هست، گنجشک هست، کفتر هست، چرا گوشت خريديم؟ حکيم‌باشى تغيّر کرد، از جا پا شد آمد بيرون.
    برادر او از او پرسيد: برادر از کجا تو گفتي: گوشت خر دادند به اين؟ گفت: برادر، يه روز من با پدرم اومده بودم بالاى سر مريض، پدر تغيّر کرد که چرا سيب به مريض من دادين؟ اونها هى قسم خوردند: ما نداديم، يه ذره داديم براى اينکه دل او نخواد. گفت، تو امروز چه ديدي؟ گفت: من پالون الاغو گوشه اتاق ديدم از اوجا تغير کردم که چرا به مريض من گوشت خر دادي؟ برادر کوچک‌تر گفت: الحق خوب جاى پدرت رو گرفتي. اون سيب بوده، خوراکى بوده، گفته: خوب اينجا پوست کندن لابد به مريضم يه ذره دادن. پوست سيب، برادر با پالون خر منافاتى داره که تو پالون خر و گوشهٔ اطاق ديدي، مى‌گى گوشت خر دادن به مريض؟
    با اين حماقت مردم به اين دکتر شورش مى‌کردند، گفتند: ”خوب حکيمه.“ و اون برادر کوچک رفت و در کسب و کاسبي، برادر بزرگ‌تر به او گفت: برادر، چرا تو درس حکمت نمى‌خواني؟ گفت: برادر جون تو يکى بسه که اين‌قدر قيافه‌شناسى که پالون خر و گوشه اطاق مى‌بينى اوقت مى‌گي: به مريض من گوشت خر دادن. صد نفر بيچاره رو مى‌کى تا به نفر الله توکلى خوب بشه. من نه اون آدم کشتنو مى‌خوام نه اون افاده دکتررو.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •