ممنون می تونین منبع انا رو بگین
نوشته شده توسط ali reza majidi 14 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خواهش می کنم
من معمولا از توی اینترنت و سایت های مختلف مثل افتاب یا فرهگنسرا استفاده می کنم اگه منظورتون کتhب هست می تونید مثلا به کتاب های "قصه های مشهدی گلیم خانم" "قصه های مردم" "گنجینه های ادب اذربایجان" "گزیده قصه های عامیانه ایرانی " یا .............. استفاده کنید
ممنون
يکى بود يکى نبود پيرزنى بود که از دار دنيا فقط يک پسر داشت. اسم اين پسر حسنى بود، پيرزن پسر خود را خيلى دوست داشت، اما افسوس که حسنى تنبل و بىعار و پرخور و بىکار بود!
حسنى آنقدر خورده بود و خوابيده بود که مثل يک غول شده بود. به خاطر همين هم ”پهلوان پنبه“ صدايش مىکردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مىخورد و مىخوابيد. دست به سياه و سفيد هم نمىزد. پيرزن هر چه نصيحتش مىکرد فايده نداشت که نداشت. بالاخره پيرزن از تنبلى و پرخورى حسنى جانش به لب آمد.
يک روز که حسنى از خانه بيرون رفت، پيرزن در را بست و ديگر به خانه راهش نداد. حسنى گريه و زارى و التماس کرد، ولى پيرزن در را باز نکرد که نکرد.
حسنى مجبور شد سر خود را پائين بيندازد و راه بيفتد و برود. رفت و رفت تا به يک درخت رسيد. زير درخت نشست. از زور خستگي، چشمهاى خود را بست و خوابيد. توى خواب، يک سفرهٔ پر از غذا را ديد.
حسنى خواب بود که چند تا پشه، نيشش زدند. حسنى از خواب پريد. هوا گرم بود و پشهها هم ولکن نبودند. وزوزکنان از اين طرف به آن طرف مىپريدند. روى سر و صورت حسنى مىنشستند و او را مىگزيدند. بالاخره حسنى عصبانى شد و با يک ضربهٔ جانانه، چند تا از آنها را پخش زمين کرد. آن وقت به پشهها که بعضى کشته و بعضى نيمهجان روى زمين ولو شده بودند نگاه کرد بعد با خوشحالى از جا پريد و با خودش گفت: عجب! پس من اينقدر قوى بودم و نمىدانستم. ببين چهکار کردم! يک مشت زدم و چند تايشان را کُشتم! عجب زور و بازوئى دارم من! بيخود نيست که به من مىگويند پهلوان!
در حالىکه هى زير لب مىگفت: با يک مشتم، چند تا را کشتم، دراز کشيد و خوابش برد.
دست بر قضا، حاکم و سربازهاى او که از آنجا مىگذشتند، او را ديدند. حاکم با تعجب به هيکل بزرگ حسنى نگاه کرد و گفت: اين ديگر کيست؟ غول است يا آدميزاد؟ بعد به سربازهاى خود دستور داد که بروند سراغ حسنى و بيدارش کنند. سربازان حاکم با ترس و لرز جلو رفتند و حسنى را بيدار کردند. حسنى تا چشمش به آنها افتاد، گفت: با يک مشتم چند تا را کُشتم! سربازها حسنى را پيش حاکم بردند. حاکم پرسيد: تو کى هستي؟ ديوى يا آدميزادي؟ حسنى جواب داد: من حسنىام. خيلى هم گرسنهام! حاکم گفت: براى او غذا بياوريد.
سربازها گوشت گوساله را کباب کردند و به حسنى دادند. حسنى توى يک چشم بههم زدن کبابها را خورد. حاکم و سربازهاى او نزديک بود از تعجب شاخ در بياورند. حسنى خميازهاى کشيد و گفت: خستهام... مىخواهم بخوابم. بعد همانجا دراز کشيد و خوابيد.
حاکم با خودش گفت: اين همان کسى است که دنبالش مىگشتم. بعد حسنى را بيدار کرد و گفت: آهاى پهلوان! اگر دلت مىخواهد براى خواب يک چاى گرم و نرم براى خوردن يک عالمه غذاى خوشمزه گيرت بيايد، بيا به قصر من آنها هر چيزى که لازم داشته باشي، برايت حاضر و آماده مىشود.
حسنى قبول کرد. بعد همگى به طرف قصر راه افتادند. همين جور که مىرفتند، حاکم رو به حسنى کرد و گفت: پهلوان، واقعاً که عجب زور بازوئى داري! تا حالا کسى را نديدهام که بتواند با يک مشت چند نفر را بکشد!
حسنى با تعجب حاکم را نگاه کرد و چيزى نگفت. يعنى کشتن چند تا پشه اينقدر مهم بود؟!
خلاصه، رفتند و رفتند تا به قصر رسيدند. حاکم دستور داد حسن را ببرند به حمام و لباسهاى نو تن او کنند. بعد هم او را فرماندهٔ سپاه خود کرد. از آن روز به بعد، حسنى توى قصر ماند.
مدتى گذشت و حسنى بهخوبى و خوشى در قصر زندگى مىکرد. هر وقت دلش مىخواست، مىخورد و هر وقت دلش مىخواست، مىخوابيد تا اينکه يک روز به حاکم خبر دادند: چه نشستهاى که حاکم کشور همسايه با لشکر و بزرگش به ما حمله کرده است.
حاکم گفت: نترسيد تا وقتى پهلوان حسنى را داريم از هيچ چيز نترسيد.
بعد دستور داد حسنى را خبر کنند که بيايد و به او گفت: هر چه سريعتر سربازان را براى نبرد آماده کن.
حسنى که تا به حال با هيچکس نجنگيده بود و زره و کلاه و شمشير نديده بود تا اسم جنگ را شنيد، رنگ از روى او پريد. حسنى زد تا فرار کند و خودش را به ده پيش تنهاش برساند. حاکم و اطرافيان او فکر کردند پهلوان حسنى مىخواهد هر چه زودتر يک تنه و بدون سلاح خودش را به دشمن برساند و روزگارشان را سياه کند. به خاطر همين، زود دويدند و جلويش را گرفتند و با هزار خواهش و تمنا خواستند که دست نگه دارد.
حاکم گفت: آخر پهلوان اينطور بدون زره و اسب و سلاح که نمىشود. کشته مىشوي. سرت را به باد مىدهي! به دستور حاکم او را به اصطبل مخصوص بردند و گفتند: هر اسبى را که مىخواهى انتخاب کن.
حسنى به اسبها نگاه کرد. چشمش به يک اسب لاغر و مردنى افتاد خوشحال شد و با خودش گفت: اين اسب خيلى خوب است از لاغرى مثل چوب است. بايد سوارش بشوم و محکم افسار آن را نگه دارم تا نتواند راه برود، اينجا و آنجا برود، بعد به اسب اشاره کرد و گفت: من اين را مىخواهم.
همه يک صدا فرياد کشيدند: آفرين پهلوان! آفرين! واقعاً اسب خوبى انتخاب کردي. فقط تو مىتوانى سوار اين اسب شوي. اين اسب چموشترين اسب دنيا است. حتى باد هم به گرد پاهاى او نمىرسد.
حسنى تا اين را شنيد رنگ از روى او پريد و با خودش گفت: اى خداجان چه غلطى کردم!
اما يکهو فکرى به خاطر او رسيد و براى اينکه از روى اسب نيفتد، دستور داد او را با طناب به اسب ببندند. با اين حرف دوباره سربازان و اطرافيان حاکم به هوا بلند شدند: چه شجاعتي! چه سر نترسى دارد! مىخواهد تا جان در بدن دارد، بجنگد. ولولهاى در ميان سربازان افتاد که نگو و نپرس. همه از حسنى تقليد کردند و خودشان را با طناب به اسب بستند. به زودى اين خبر به گوش سربازان دشمن رسيد. ترس توى دل آنها افتاد و دست و پايشان شروع کرد به لرزيدن حسنى سوار بر اسب، بيرون آمد و جلوى سپاهيان خود ايستاد. تا اسب از اصطبل بيرون آمد، روى دو پاى خود بلند شد و شيههاى کشيد. دور خودش چرخيد و يک دفعه مثل اينکه بال درآورده باشد، از جا پريد و مثل برق به طرف دشمن دويد. رنگ از روى حسنى بخت برگشته پريد و قلب او شروع کرد به تالاپ تالاپ صدا کردن. سربازها که خيال مىکردند حسنى حمله را شروع کرده معطلش نکردند، شمشيرهاى خود را بيرون کشيدند و به دنبال فرمانده خود، چهار نعل تاختند.
افسار اسب از دست حسن ول شده بود بالا و پائين مىپريد و توى اين فکر بود که يک جورى خودش را از اين وضع نجات بدهد. ناگهان چشمش به درخت تنومندى افتاد که آن نزديکىها بود اسب با سرعت به طرف درخت مىرفت. وقتى اسب به درخت رسيد، حسنى دست خود را دراز کرد و يکى از شاخههاى درخت را گرفت تا حيوان ديگر نتواند حرکت کند، اما از بخت بد چوب درخت را موريانه خورده بود و درخت به موئى بند بود تا حسنى شاخه را گرفت درخت از جا کنده شد و دور سر او شروع به چرخيدن کرد! سربازهاى دشمن که از پهلوانىهاى حسني، تعريفها شنيده بودند، تا ديدند حسنى درخت به دست، تک و تنها به طرف آنها مىآيد، ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. اسب و حسنى هم دنبال آنها بودند. سربازهاى دشمن که ديدند حسنى ولکن نيست همگى تسليم شدند و به پاى او افتادند.
اين جورى بود که دشمن شکست سختى خورد. وقتى مردم اين خبر را شنيدند، خيلى خوشحال شدند و به پيشواز پهلوان حسنى رفتند و او را با احترام وارد شهر کردند. حاکم هم از شادى روى پاى خود بند نبود، دستور داد که شهر را آذينبندى کنند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند و شادى کنند.
حسنى که خوب مىدانست تمام چيزهائى که پيش آمده از روى اتفاق بود، تصميم گرفت دست از تنبلى بردارد و زندگى تازهاى را شروع کند. اين بود که با خوشحالى پيش مادر خود برگشت و قول داد که کار کند و زحمت بکشد تا واقعاً يک پهلوان شجاع بشود.
دفتر اول
***
1. پادشاه و كنيزك
پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او
شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار
غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين
كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان
به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از
ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني
آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر
شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها, جواب معكوس ميداد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به
مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد.
گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني ميداني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان
ما بودهاي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد,
شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او ميگويد: اي شاه مُژده بده كه
خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار ميآيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را
ميداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور
پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه ميدرخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه
در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما
بسيار آشنا به نظر ميآمد. گويي سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكي بوده است.
شاه از شادي, در پوست نميگنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بودهاي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن
من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف
غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و
آزمايشهاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از
حالِ دختر بيخبر بودند و معالجة تن ميكردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد
دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل
درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و
عاشقي را فقط خدا ميداند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من
ميخواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد:
شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و ميپرسيد و دختر جواب
ميداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد،
ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محلههاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض
را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در
آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان ميكنم. اين راز را با
كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك ميرويد و سبزه و درخت ميشود.
حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به
اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر
فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما
تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به
دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و
شادمان به راه افتاد. او نميدانست كه شاه ميخواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت
دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند
حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانههاي طلا را به او سپرد و او را
سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به
دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب
شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد
شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن
اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند
روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش
خونش را ميريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه
ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص
شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به
معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر ميكند مثل غنچه.
عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة
پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و
بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست
كشتيراني مگس
مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي ميراند و ميگفت: من علم دريانوردي و كشتيراني خواندهام. در اين كار بسيار تفكر كردهام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي ميرانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي ميراند آن ادرار، درياي بيساحل به نظرش ميآمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
خرس و اژدها
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت ميكند بر زمينت ميزند نادانِ دوست
روميان و چينيان (نقاشي و آينه)
نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن ميگفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان ميكنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد.
چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چينيها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار ميبردند.
بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چينيها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل ميزدنند.
چينيها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چينيها را ديد و در شگفت شد. نقشها از بس زيبا بود عقل را ميربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان روميها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چينيها در آينة روميها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره ميكرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟
صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول ميكند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نميشود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان ميدهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان ميدهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشتهاند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافتهاند.
همة رنگها در نهايت به بيرنگي ميرسد. رنگها مانند ابر است و بيرنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر ميبيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بيرنگ است
زنداني و هيزم فروش
فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را ميدزديد و ميخورد. زندانيان از او ميترسيدند و رنج ميبردند, غذاي خود را پنهاني ميخوردند. روزي آنها به زندانبان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار ميدهد. غذاي 10 نفر را ميخورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نميشود. همه از او ميترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانهات.
زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي ميميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم ميدانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نميپذيرد...
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد ميزد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بيكس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار ميكنم. زنداني خنديد و گفت: تو نميداني از صبح تا حالا چه ميگويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر ميدانند كه من فقيرم و تو نميداني؟ دانش تو, عاريه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل ميزند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن ميگويند ولي خود نميدانند مثل همين مرد هيزم فروش.
اين داستانو مادر بزرگم قبل از اين كه بميره برام تعريف كرده بود....يادش بخير.....
![]()
فقط ميخواستم بگم اين داستانها خيلي قديمي هستن و منبعشون بايد خيلي ارزشمند باشه!افرين بر شما!
![]()
روزى جوانى براى پيدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از ديار به ديارى ديگر، از جنگلى به بيشهاى و در همين بيشه به شير خفتهاى برخورد. او به خيال اينکه شير خفته، بختش او است، بيدارش کرد و از شير پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نه جوان! من بخت خوابيدهٔ تو نيستم. از شدت درد اين جورى توى خواب و بيدارىاَم، حال اگر بختت را يافتى از او دواى درد من شير را بپرس!
جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مريض ثروتمندى برخورد، از او پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نوجوان! من بخت تو نيستم! اگر بختت را پيدا کردي، دواى مريضيم را از او جويا شو!
باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مىشد، رسيد از درخت پرسيد:
ـ اى درخت! تو بخت مني!
ـ نه جوان! من کم بخت، بخت تو نيستم. اگر بخت را پيدا کردي، دوائى از او بخواه که مرا از خشکيدن نجات دهد.
و جوان همينطور آواره، سرگردان، پرسان و جويان رفت و رفت تا بالاخره رسيد به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا يافتي. حالا از من چه مىخواهي؟
جوان که از خوشحالى مىخوسات پرواز کند، داروى شير دردمند، دختر مريض و درخت را از بخت خود خواست، بخت دربارهٔ شير دردمند گفت:
ـ شير دردمند بايد مغز آدم بىشعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود.
دربارهٔ دختر مريض ثروتمند گفت: بايد شوهر کند تا از مريضى خلاص شود.
دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زير ريشهٔ درخت بيرون آورده شود، طلسم خشکيدن درخت مىشکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد.
جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسيد، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بيا از زير ريشهام، گنج را براى خودت دربياور. هم تو به نوائى مىرسي، هم من از خشک شدن نجات مىيابم!
جوان گفت: بختم با من يار است، ديگر گنج مىخواهم چهکار؟
به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مريض ثروتمند رسيد. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مريض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بيا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم!
جوان جواب داد: نه بختم را يافتهام و با من يار است، تو و ثروتت را مىخواهم چهکار؟
باز به راه افتاد و سرانجام رسيد به آن شير دردمند خفته در بيشه. شير با چشمهاى نيمهباز تا او را ديد غريد و پرسيد: اى جوان! بالاخره بختت را پيدا کردي؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مريض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شير گفت و اين را هم گفت که دست رد به سينهٔ هر دو زده است. شير غريد: عجب. بعد پرسيد: حالا بگو ببينم داروى درد مرا هم از بختت پرسيدي؟ چوان گفت: بله. شير گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگويم که دواى دردت، خوردن مغز يک آدم بىشعور و احمق است.
شير پا شد خميازهاى کيد و گفت: حالا از تو سؤال مىکنم، آيا احمقتر و بىشعورتر از تو آدمى پيدا مىشود که به گنج زير ريشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند!
جوان در جواب شير هاج و واج ماند، پس شير با يک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشيده و مغز او را خورد و شفا يافت.
هم اکنون 9 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 9 مهمان)