تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 27 اولاول ... 78910111213141521 ... آخرآخر
نمايش نتايج 101 به 110 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #101
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 دختران انار

    روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود يك من عسل و يك من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد براي ماهي هاي دريا.

    از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسري زاييد. پادشاه خيلي خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغاني كردند و جشن بزرگي راه انداخت.

    يك سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نيازش را به كلي فراموش كرد.

    روزها همين طور آمدند و رفتند تا يك روز زن نگاهي انداخت به قد و بالاي پسرش و به فكر فرو رفت. با خودش گفت «اي دل غافل! پسرم بيست و يك ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نكرده ام.»

    پسر وقتي ديد مادرش به فكر فرو رفته پرسيد «مادرجان! چه شده؟ انگار خيلي تو فكري.»

    زن گفت «پسرم! نذر كرده بودم اگر بچه دار شدم يك من روغن و يك من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد براي ماهي هاي دريا.»

    پسر گفت «اينكه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»

    زن رفت يك من عسل و يك من روغن خريد داد به پسرش.

    پسر عسل و روغن را ورداشت برد كنار دريا. ديد پيرزني نشسته آنجا. پيرزن پرسيد «پسرجان داري كجا مي روي؟»

    پسر جواب داد «مادرم نذر كرده يك من عسل و يك من روغن بيارم براي ماهي هاي دريا.»

    پيرزن گفت «ننه جان! ماهي عسل و روغن مي خواهد چه كار! آن ها را بده به من پيرزن تا بخورم و به جانت دعا كنم.»

    پسر ديد پيرزن حرف درستي مي زند و گفت «باشد!»

    و عسل و روغن را داد به پيرزن و خواست برگردد كه پيرزن گفت «الهي كه دختران انار نصيبت بشود پسرجان!»

    پسر پرسيد «ننه جان! دختران انار كي ها هستند؟»

    پيرزن جواب داد «سر راهت به باغي مي رسي؛ همين كه پايت را گذاشتي تو باغ صداهاي عجيب و غريبي به گوشت مي رسد. يكي مي گويد نيا تو مي كشمت! ديگري مي گويد نيا تو مي زنمت! پسرجان! از اين حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نكن و يكراست برو جلو, چند تا انار بچين و برگرد.»

    پسر راه افتاد و در راه رسيد به باغ. رفت چهل تا انار چيد و برگشت. در راه يكي از انارها پاره شد؛ دختر قشنگي از توي آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»

    پسر آب و نان نداشت كه به او بدهد و دختر افتاد و مرد.

    كمي بعد يك انار ديگر پاره شد. دختر قشنگي از توي آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»

    اين يكي هم افتاد و مرد.

    در طول راه دختر ها يكي يكي از انار آمدند بيرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.

    پسر رفت و رفت تا رسيد كنار چشمه اي. انار آخري پاره شد, دختر قشنگي از توش درآمد و نان و آب خواست.

    پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «اين دختر سراپا برهنه را كه فقط يك گردنبند به گردن دارد نمي توانم ببرم به شهر. بايد اول بروم و برايش لباس بيارم.»

    هر قدر دختر اصرار كرد كه او را با خود ببرد, پسر قبول نكرد. به دختر گفت «همين جا بمان زود مي روم و بر مي گردم.»

    و تنها راه افتاد سمت شهر.

    درخت نارنجي كنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم كن.»

    درخت نارنج سرش را خم كرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.

    كمي كه گذشت دده سياهي كه چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه كوزه اش را آب كند و عكس دختر را در آب ديد, خيال كرد عكس خودش است. گفت «من اين قدر خوشگل باشم, آن وقت بيايم براي خانم كوزه آب كنم.»

    و كوزه را زد به سنگ شكست و برگشت خانه.

    خانم پرسيد «كوزه را چي كار كردي؟»

    دده سياه جواب داد «از دستم افتاد و شكست.»

    خانم گفت «كهنه هاي بچه را وردار ببر بشور.»

    دده سياه كهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عكس دختر را در چشمه ديد و با خودش گفت «حيف نيست من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم كهنه بشورم.»

    بعد كهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.

    خانم پرسيد «كهنه ها را چي كار كردي؟»

    دده سياه جواب داد «خانم! من اين قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي تو كهنه بچه بشورم؟ حيف نيست؟»

    خانم گفت «مرده شور تركيبت را ببرد با آن چشم هاي باباقوري و لب هاي كلفتت. برو تو آينه ببين چقدر خوشگلي و حظ كن. حالا بيا بچه را ببر بشور.»

    دده سياه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عكس دختر را در آب ديد گفت من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم بچه بشورم.»

    بعد بچه را بلند كرد سر دست؛ خواست پرتش كند تو چشمه كه دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد كه «آهاي دختر! چه كار داري مي كني؟ كاريش نداشته باش. امت محمد است.»

    دده سياه سر بلند كرد ديد دختري مثل پنجه آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.

    زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بيايم پهلوي تو.»

    دختر انار جوابش را نداد.

    دده سياه آن قدر التماس كرد و قربان صدقه اش رفت كه دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آويزان كرد. دده سياه موهاي دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو كي هستي؟»

    «من دختر انارم.»

    «اينجا چه مي كني تك و تنها؟»

    «شوهرم رفته لباس بياورد تنم كند و من را ببرد.»

    «اين چه جور گردن بندي است كه بسته اي به گردنت؟»

    «جان من توي همين گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز كنند مي ميرم.»

    «خانم جان! قربانت برم بيا سرت را بجويم.»

    «توس سر ما آن جور چيزهايي كه تو فكر مي كني پيدا نمي شود.»

    دده سياه دست ورنداشت. آن قدر التماس كرد كه آخر سر دختر نخواست دلش را بشكند و رضا داد.

    دده سياه دزدكي گردن بند را از گردن دختر انار واكرد و او را هل داد و انداخت توي آب. دختر شد يك بوته نسترن و ايستاد لب چشمه.

    كمي بعد پسر برگشت و گفت «بيا پايين.»

    دده سياه گفت «از اين درخت به اين بلندي چطوري بيايم پايين.»

    پسر گفت «وقتي مي خواستي بري بالا مگر خودت نگفتي درخت نارنجم سرت را خم كن و درخت خودش خم شد؟»

    دده سياه گفت «آن وقت خم مي شد؛ حالا دلش نمي خواهد خم بشود.»

    پسر رفت بالا درخت او را آورد پايين. گفت «اين لباس ها را از كجا پيدا كردي؟»

    «از يك دده سياه امانت گرفتم.»

    «رنگ و رويت چرا اين قدر سياه شده؟»

    «از بس كه توي باد و زير آفتاب ايستادم.»

    «چشم هات چرا چپ شده؟»

    «از بس كه چشم به راه تو دوختم.»

    «پاهات چرا اين جور پت و پهن شده؟»

    «از بس كه بلند شدم و نشستم.»

    پسر ديگر چيزي نگفت. يك دسته گل نسترن چيد و دده سياه را ورداشت و افتاد به راه.

    دده سياه ديد هوش و حواس پسر همه اش به گل هاي نسترن است و مرتب با آن ها بازي مي كند و هيچ اعتنايي به او نمي كند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر كرد. پسر خم شد آن ها را جمع كند, ديد عرقچيني افتاده رو زمين. عرقچين را ورداششت و راه افتاد.

    دده سياه ديد پسر همه اش با غرقچين ور مي رود و هيچ اعتنايي به او نمي كند. عرقچين را از دستش گرفت و پرت كرد. پسر خم شد عرقچين را وردارد, ديد كبوتر قشنگي نشسته جاي آن, كبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسيدند به خانه.

    هر كس چشمش افتاد به دده سياه, گفت «يك دده سياه و اين همه افاده.»

    پسر به روي خود نياورد و بي سر و صدا عروسيش را راه انداخت.

    چند روز بعد, وقتي دختر ديد پسر هميشه سرش به كبوتر بند است و هيچ اعتنايي به او ندارد, گفت «من ويار دارم؛ كبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»

    پسر گفت «هر چند تا كبوتر كه بخواهي مي گويم برايت بيارند.»

    دده سياه گفت «هوس كرده ام گوشت اين كبوتر را بخورم.»

    پسر قبول نكرد و سر حرفش ايستاد.

    اين گذشت, تا يك روز كه پسر در خانه نبود دده سياه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ويار دارم؛ اما پسرت نمي گذارد اين كبوتر را سر ببرم.»

    پادشاه داد سر كبوتر را بريدند. از جايي كه خون كبوتر به زمين ريخت درخت چناري روييد و قد كشيد.

    وقتي پسر برگشت خانه از درخت خيلي خوشش آمد. از آن به بعد, هميشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش مي پلكيد.

    دده سياه هر دو پايش را كرد تو يك كفش كه «بايد اين درخت را ببري و با چوبش براي بچه ام گهواره درست كني.»

    پسر گفت «قحطي چوب كه نيست. از هر درخت ديگري كه بخواهي مي دهم گهواره درست كنند.»

    اين هم گذشت؛ تا يك روز كه پسر رفته بود شكار, دده سياه رفت پيش پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. پادشاه بي معطلي داد چنار را بريدند و با چوبش گهواره درست كردند.

    از آن چنار زيبا فقط يك تكه چوب باقي ماند كه آن را به گوشه اي انداختند. تكه چوب همان جا ماند و ماند تا پيرزني كه به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو مي كرد, روزي تكه چوب را ديد؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! اين را بده ببرم بگذارم زير دوكم.»

    دده سياه گفت «وردار ببر.»

    پيرزن تكه چوب را برد گذاشت زير دوكش. روز بعد, وقتي برگشت خانه ديد خانه اش آب و جارو شده و همه چيز مثل دسته گل تر و تميز است.

    پيرزن گوشه و كنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است.»

    فردا از خانه بيرون نرفت و پشت پرده اي پنهان شد. ديد دختري از چوب زير دوك آمد بيرون و همه جا را آب و جارو و تر و تميز كرد. بعد, خواست برود توي تكه چوب كه پيرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هيچ كس را ندارم؛ بيا دختر من بشو.»

    دختر ديگر نرفت توي چوب و در خانه پيرزن ماندگار شد.

    روزي جارچي ها در شهر جار زدند «هر كس مي تواند بيايد از ايلخي بان پادشاه اسب بگيرد و پرورش بدهد.»

    دختر به پيرزن گفت «ننه جان! تو هم برو يكي بگير.»

    پيرزن گفت «ما كه علوفه نداريم بدهيم به اسب.»

    دختر گفت «تو برو بگير. كارت نباشد.»

    پيرزن رفت پيش پادشاه. گفت «اي پادشاه! بفرما يكي از اسب هايت را بدهند به من پرورش بدهم.»

    پادشاه گفت «ننه! تو كه حال و حوصله پرورش اسب نداري.»

    پيرزن گفت «دختر يكي يك دانه ام خيلي دلش مي خواهد اسبي داشته باشد.»

    پادشاه براي اينكه دل پيرزن را نشكند به ايلخلي بانش گفت «اسب مردني و چلاقي بدهد به پيرزن كه زنده ماندن و مردنش چندان فرقي نداشته باشد.»

    پيرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست كشيد پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشيد تو حياط و همه جا علف درآمد.

    چند ماه بعد, پادشاه امر كرد «برويد اسب ها را جمع كنيد.»

    غلام هاي پادشاه شروع كردند به جمع كردن اسب ها به خانه پيرزن هم سري زدند كه ببينند اسبش مرده يا زنده است. اسب چنان شيهه اي كشيد كه چيزي نمانده بود زهره همه آب شود. رفتند به طويله درش بياورند كه اسب هر كه را آمد جلو زد شل و پل كرد و هر كس را كه پشت سرش ايستاده بود به لگد بست.

    غلام ها گفتند «ننه جان! ما كه حريف اين اسب نمي شويم؛ بگو يكي بيايد اين را از طويله بكشد بيرون تا ما آن را ببريم.»

    دختر رفت دستي كشيد پشت اسب و گفت «حيوان زبان بسته, بيا برو. از صاحب چه وفايي ديدم كه از تو ببينم.»

    اسب از طويله آمد بيرون و غلام هاي پادشاه آن را گرفتند و بردند.

    روزي از روزها, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد و هيچ كس نتوانست آن را به نخ بكشد.

    دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من مي توانم مرواريدها را نخ كنم.»

    پيرزن گفت «دختر جان! اين كار از تو ساخته نيست. از خيرش بگذر.»

    دختر اصرار كرد. پيرزن آخر سر قبول كرد و با ترس و لرز رفت پيش پادشاه گفت «قبله عالم به سلامت! من نمي گويم, دخترم مي گويد مي توانم مرواريدها را به نخ بكشم.»

    پادشاه گفت «برو دخترت را بيار اينجا ببينم.»

    دختر رفت پيش پادشاه, پادشاه گفت «اين تو هستي كه گفته اي مي توانم مرواريدها را نخ كنم؟»

    دختر گفت «بله! اما به شرطي كه تا همه را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق بيرون نرود.»

    پسر پادشاه امر كرد «هر كس مي خواهد به حياط برود, زودتر برود و هر كس در اتاق مي ماند بداند تا اين دختر مرواريدها را نخ نكرده نمي تواند قدم بگذارد بيرون.»

    بعد, در را قفل كرد و همه به تماشا نشستند.

    دختر مرواريدها را چيد جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع كرد «من اناري بودم بالاي درختي. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! يك روز پسر پادشاه آمد و من را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! من را برد و رو درخت نارنجي گذاشت. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياهي آمد و گردن بند مرواريدم را باز كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!.»

    به اينجا كه رسيد دده سياه گفت «ديگر بس است! از خير گردن بند گذشتيم.»

    دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد و با هر آهاي! آهايي كه مي گفت چند تا از مرواريدها كنار هم قرار مي گرفت و مي رفت به نخ.

    «من را توي آب انداخت و شدم يك بوته نسترن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پسر پادشاه گل هايم را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه ديد پسر پادشاه همه هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك عرقچين. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمين. شدم كبوتر. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, اين دده سياه ويار كرد و داد سرم را بريدند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك چنار. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»

    دده سياه باز هم پريد تو حرف دختر و گفت «ول كن ديگر! گردن بند نخواستيم.»

    دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد «چنار را بريدند براي بچه اش گهواره درست كردند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پيرزني يك تكه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم دختر پيرزن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! روزي پادشاه يك اسب لاغر و مردني داد به ما. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! اسب را پرورش داديم و غلام ها آمدند و بردنش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد.»

    دده سياه داد كشيد «واي دلم! در را وا كنيد برم بيرون. مردم از دل درد.»

    پسر پادشاه گفت «تا همه مرواريدها نخ نشده هيچ كس نبايد برود بيرون.»

    دختر دنبال حرفش را گرفت «هيچ كس نتوانست آن ها را به نخ بكشد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسيد تو مي تواني مرواريدها را نخ كني. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دختر گفت بله, اما به شرطي كه تا آن ها را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق نرود بيرون. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»

    به اينجا كه رسيد كار نخ كشيدن مرواريدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت كرد به طرف دده سياه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفايي كرده كه به تو بكند.»

    پسر پادشاه ديد اين همان دختر انار است. پيشانيش را بوسيد و داد دده سياه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول كردند به كوه و بيابان.

    بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسيدند.

  2. این کاربر از Dash Ashki بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #102
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بى‌بى ‌نگار و مى سس قبار

    يکى بود يکى نبود. زنى بود که حامله نمى‌شد. روزى رفت پاى درخت خشکيدهٔ نظر کرده‌اى که نزديک منزلشان بود. گريه و زارى کرد و گفت: خدايا! من نذر مى‌کنم که اگر دختردار شدم، هميشه به اين درخت خشک خدمت کند و اگر پسردار شدم هميشه نوکر آن باشد. پس از مدتي، زن يک دختر زائيد. چند سالى گذشت. يک روز دختر به‌همراه دو دختر ديگر رفت سرچشمه آب بياورد. وقتى نزديک کندهٔ نظر کرده رسيدند. صدائى شنيدند که مى‌گفت: ”عقبى نه و ميانى نه و سر جلوئى ... اون چيزى که مادرت نذر من کرده بگو زود بياره“ دختر، که اسمش بى‌بى‌نگار بود، با خود گفت شايد با من باشد. جايش را عوض کرد و ميان دو دختر ديگر قرار گرفت. باز صدائى شنيدند که مى‌گفت: ”جلوى نه و عقبى نه و مياني! چيزى که مادرت نذر من کرده بگو که زود بياره“ بى‌بى‌نگار رفت و عقب ايستاد. اين‌بار هم صدا، خطاب به دختر عقبى همان حرف‌ها را زد.
    بى‌بى‌نگار چند روز اين حرف‌ها را از کندهٔ خشک مى‌شنيد. عاقبت حرف‌هاى کنده را به مادرش گفت و از او پرسيد چه چيز نذر کندهٔ خشک کرده است. مادر نذرى را که قبل از تولد دختر کرده بود گفت. بعد هم لباس پره تن دختر کرد و و يک گليم کهنه به او داد و او را فرستاد پاى کندهٔ نظر کرده و سفارش کرد که هر چه کنده مى‌گويد، گوش کند.
    دختر رفت پاى کنده و گليم انداخت و رويش نشست. مدتى گذشت، ناگهان صداى ترسناکى به گوش بى‌بى‌نگار رسيد. دختر گفت: اى کندهٔ خشک! انسي، جني، انساني، هرچه هستى بگو. صدا از کنده درآمد که: نه انسم و نه جن. ناگهان جوانى پاى کنده ظاهر شد و پيش دختر نشست. چند تا قالى زيبا و يک چرخ هم پيدا شد. چرخ وقتى به راست مى‌گشت زر، و وقتى به چپ مى‌گشت ياقوت از آن بيرون مى‌‌ريخت. از اسباب خانه هم هرچه گران‌قيمت بود، پيش دختر گذاشته شد. جوان يک انگشتر فيروزه به انگشت دختر کرد. و پوستين گران‌قيمتى را که داشت به دختر داد و گفت: از پوستين خوب مواظبت کن، اگر آن‌را گم کنى يا از بين ببري، بين من و تو جدائى مى‌افتد. جوان که اسمش مى‌سس‌قبار بود رفت.
    خالهٔ بى‌بى‌نگار در جائى مخفى شده بود و حرف‌هاى آنها را شنيد. او مى‌خواست بى‌بى‌نگار عروس خودش بشود. اين بود که تصميم گرفت پوستين را آتش بزند. يک روز خاله آمد پيش بى‌بى‌نگار و با او صحبت کرد که کندهٔ درخت را رها کند و به خانه برگردد. اما بى‌بى‌نگار قبول نکرد. بعد، خاله به او گفت: بيا سرت را شانه کنم. سر دختر را روى دامنش گذاشت و آنقدر موهايش را شانه زد که دختر بيهوش شد. خاله پوستين را در تنور انداخت و رفت. پوستين سوخت.
    وقتى دختر به هوش آمد، ديد اثرى از هيچ چيز نيست. فقط کندهٔ خشک است و او با لباس‌هاى پاره و گليم کهنه‌اش. از آن همه وسايل فقط انگشتر فيروزه که در انگشت بى‌بى‌نگار بود، باقى‌ مانده بود. دختر پيش ادرش آمد و ماجرا را گفت و رفت تا جوان را پيدا کند. رفت و رفت تا تشنه‌اش شد. آبى پيدا نکرد. رسيد به گلهٔ گوسفندي. از چوپان مقدارى شير خواست. چوپان گفت: ”برو اى بى‌حيا! اينها مال مى‌سس‌قباره. پشش کاغذ مهر (قباله) بى‌بى‌نگار.“ دختر رفت تا رسيد به يک گلهٔ شتر. آنجا هم خواهش خود را گفت و از ساربان همان جواب را شنيد. و از گاوبان هم همانطور. رفت و رفت تا رسيد به چشمه‌اي. ديد پسرى مشربه‌اى در دست دارد و به سمت چشمه مى‌آيد. به او گفت: پسر جان مشربه‌ات را بده تا آب بخورم. پسر گفت: اين مال مى‌سس‌ قباره و من اجازه ندارم آن‌را به کسى بدهم. دختر نفرين کرد که: الهى آب مشربه چرک و خون بشود. پسر مشربه را آب کرد و رفت. وقتى مى‌خواست آن مشربه را روى دست‌هاى مى‌سس‌ قبار بريزد، مى‌سس قبار ديد چرک و خون است که از مشربه بيرون مى‌آيد. جريان را از پسر پرسيد. پسر حرف‌هاى دختر را به او گفت. مى‌سس قبار گفت: برو مشربه را بده تا آب بخورد. پسر رفت و مشربه را به دختر داد. دختر هم انگشتر فيروزه را داخل مشربه انداخت، آن‌را پر از آب کرد و به‌دست پسر داد.
    پسر رفت خانه. هنگامى‌که مى‌سس‌ قبار دست‌هايش را مى‌شست، انگشتر را ديد و آن‌را شناخت. مقدارى کشمش و خرما برد و به دختر داد. ولى آشنائى نداد. فقط به او گفت: همهٔ اينهائى که اينجا مى‌بينى ديو هستند. خودت را خاک‌آلود کن و برو پيش ديوها، على (ع) را ياد کن و بهشان بگو آدم بدبختى هستم و يک خرج راهى به‌من کمک کنيد، من هم مى‌آيم آنجا. دختر همين کار را کرد. بعضى از ديوها گفتند: او را بکشيم. برخى گفتند: او را زندانى کنيم. مى‌سس قبار گفت: به او کمک کنيم، هر کس هر چقدر مى‌تواند. ديوها هر کدام چيزى به دختر دادند و او رفت تا رسيد به خانهٔ مى‌سس قبار. مى‌سس قبار به مادرزنش گفت: خوب است که اين دختر کلفت ما باشدد. مادرزن، خالهٔ مى‌سس قبار بود که بعد از بيچاره شدن بى‌بى‌نگار، دخترش را به مى‌سس قبار داده بود. سرانجام مادرزن راضى شد که دختر کلفت مى‌سس قبار بشود. بعد از دو شب مى‌سس قبار و دختر دو تا اسب برداشتند و مقدارى نمک و آهن و پوست کهنٔ گوسفند بر پشت آنها بستند. نيمه‌هاى شب مى‌سس قبار رفت و سر زنش را بريد و روى سينه‌اش گذاشت. کاغذى هم نوشت که کار کار مى‌سس‌ قبار است. بعد هم با بى‌بى‌نگار سوار اسب‌هايشان شدند و رفتند.
    صبح خالد آمد آنها را صدا کرد، ديد کسى جواب نمى‌دهد. در را باز کرد، ديد سر دخترش بريده شده. نامهٔ مى‌سس قبار را خواند و به‌دنبال آنها حرکت کرد. مى‌سس قبار تا ديد مادرزنش مى‌آيد، پوست کهنه را انداخت روى زمين و دعا کرد. پوست کهنه شد يک کوه بلند. مادرزن با عجله کوه را پشت سر گذاشت. مى‌سس قبار که ديد پيرزن دارد نزديک مى‌شود آهن را انداخت. پيرزن از کوه آهن هم گذشت. بار سوم، مى‌سس قبار نمک را انداخت. نمک شد يک درياى بزرگ. مى‌سس‌ قبار و بى‌بى‌نگار با اسب از روى آب رد شدند. اما پيرزن راهى نداشت، شروع کرد به التماس کردن. مى‌سس‌ قبار ديد لکهٔ سفيدى توى آب هست به پيرزن گفت: پايت را بگذار روى آن سنگ تا از دريا رد شوي. تا پيرزن پريد که خود را به سنگ برساند غرق شد. کمى از آب دريا روى خشکى ريخت و شد يک آهوى زيبا. مى‌سس‌ قبار و بى‌بى‌نگار آهو را برداشتند و با خود بردند به خانه.
    مدتى گذشت. بى‌بى‌نگار متوجه شد که هر وقت مى‌سس‌ قبار نيست، آهو او را اذيت مى‌کند. روزى بى‌بى‌نگار به مى‌سس‌ قبار گفت: اين آهو را بکش، روزها مرا اذيت مى‌کند. مى‌سس‌ قبار قبول نکرد. شب که شد آهو به‌شکل انسان درآمد و خواب همهٔ مردم به‌جز بى‌بى‌نگار را در شيشه کرد. يک ديگ آب روى آتش گذاشت و مى‌خواست بى‌بى‌نگار را در آب جوش بيندازد. به بى‌بى‌نگار گفت: لباس‌هايت را درآور مى‌خواهم تو را در ديگ بيندازم. بى‌بى‌نگار گفت: بگذار چهار رکعت نماز بخوانم. بعد رفت روى پشت بام و مشغول نماز شد و گريه کرد. ناگهان يک حور و پرى پيش او ظاهر شد. به بى‌بى‌نگار گفت، اين زن خواب مردم را در شيشه کرده، آن شيشه را به زمين بزن تا مردم بيدار شوند. بى‌بى‌نگار اين کار را کرد. مى‌سس‌ قبار بيدار شد و ماجرا را فهميد، آهو را بلند کرد و ميان ديگ آب جوش انداخت و به بى‌بى‌نگار گفت: همهٔ اين فتنه‌ها زير سر خالهٔ من است. اين شيشه را مى‌گيرى و مى‌روى به خانهٔ خالهٔ من، اول سلام مى‌کني. بعد مى‌رسى به جائي، مى‌بينى کاه را گذاشته‌اند جلوى سگ و استخوان را ريخته‌اند جلوى شتر، جاى استخوان و کاه را عوض مى‌کني. باغچه‌اى آنجاست که خاله‌ام به آن مى‌گويد سوزن سنجاق. تو آن را آب بده و به از بگو باغچه جان! وارد اتاق مى‌شوي، مى‌بينى فرش و رخت‌خواب خاک آلوده هستند. آنها را تميز و مرتب کن. بعد خاله مى‌گويد بيا سر مرا شانه بزن. مى‌زني. خوابش مى‌گيرد. سرش را محکم به زمين بکوب و فرار کن.
    بى‌بى‌نگار همهٔ اين کارها را انجام داد و فرار کرد. خاله به‌هر کدام از حيوان‌ها و اسباب خانه‌اش گفت که دختر را بگيرند. گفتند دختر به ما محبت کرده است. خاله به سگ گفت: دختر را بگير. سگ گفت: تو هفت سال به من کاه دادي، ولى او به من استخوان داد. اگر گرفتن خوب است تو را مى‌گيرم و خاله را جر داد.
    پس از آن بى‌بى‌نگار رفت پيش مى‌سس‌ قبار. مى‌سس‌ قبار هم از شکل ديو درآمد و به‌شکل آدميزاد شد. آنها سال‌ها به خوشى زندگى کردند.

  4. #103
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض انگشتر زن‌ها مارون

    پادشاهى در حال مرگ بود، به فرزندش وصيت کرد که بعد از من از ثروت و دارائى خودت به‌نحو احسن استفاده کن. بعد از مدتى پادشاه از دنيا رفت و پسرش بر اثر قماربازى تمام مال و دارائى خود را از دست داد و او را از پادشاهى خلع کردند.
    روزى به مادرش گفت: اگه پول دارى بيست تومن به من بده، مى‌خواهم به بازار بروم. مادرش کمى پول به او داد و پسر به بازار رفت. ديد دکاندارى کبوترى را گرفته و مى‌زند.
    به دکاندار گفت: چرا کبوتر را مى‌زنيد؟ او گفت: اين کبوتر به قيمت بيست تومن چينى دکانم را خرده کرده. پسر بيست تومن به او داد و کبوتر را خريد و به خانه آورد. مادرش گفت: به‌جاى اين کبوتر يک چيزى مى‌گرفتى تا با هم بخوريم.
    فردا مجدداً بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت. ديد مغازه‌دارى گربه‌اى را بسته و او را مى‌زند، پسر گفت: اين گربه را چرا مى‌زنيد؟ او گفت: اين گربه بيست تومن از ماست‌هايم را خورده. پسر بيست تومن را به او داد و گربه را خريد و به خانه آورد.
    مادرش گفت: تو که هر روز چيزى به‌درد نخور مى‌گيرى اين چه معامله‌اى است.
    روز بعد باز بيست تومن گرفت و به بازار رفت، ديد شخصى صندوقى را بر پشت قاطرى گذاشته و مى‌گويد: صندوقى دارم پر از آشغال هر کس آن را بخرد پشيمان است و هر کس نخرد کور پشيمان. پسر بيست تومان را داد و آن را خريد و به خانه آورد و در اتاق انبارى پنهان کرد.
    روز چهارم بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت و يک تير و کمان خريد و به خانه آمد، مادرش گفت: امروز چيز خوبى خريده‌اي. پسر تير و کمان را برداشت و به کوه رفت و قوچى شکار کرد و به خانه برگشت، ديد سراى آنها بسيار تميز است. پسر صداى مادرش زد و گفت: کى اين سرا را تميز کرده است؟ مادرش گفت: نمى‌دانم چه کسى ديشب آمده خانه را تميز کرده.
    پسر با مادرش گفت: شام که خوردى مى‌روى کنار صندوق مى‌خوابي، هر چيز که باشد داخل آن صندوق است (قفل و کليد آن صندوق از داخل باز مى‌شده است).
    مادرش شام خورد و رفت کنار صندوق خوابيد، نصف شب ديد در صندوق باز شد و دخترى از آن بيرون آمد و شروع کرد به تميز کردن خانه و سرا، پس از تمام شدن کارها موقعى که دختر مى‌خواست وارد صندوق شود مادر پسر او را گرفت و گفت: تو کى هستي؟ و از کجا آمده‌اي؟ او را پيش پسر برد و از خواست که سرگذشت خودش را تعريف کند.
    دختر گفت: من دختر يک سلطان هستم و دوست داشتم با يک شخص فهميده‌اى عروسى کنم، دستور دادم تا صندوقى که قفل و کليد آن از داخل باز و بسته مى‌شود برايم ساختند و به يک قاطرچى گفتم: داخل اين صندوق مى‌روم، مرا بر پشت قاطر بگذار و در شهر بگرد و بگو: صندوقى دارم پر از آشغال، هر کس بخرد پشيمان و هر کس نخرد کور پشيمان است، تا شما آدم فهميده‌اى بوديد آن را خريديد و فردا بايد پيش آخوندى برويم و مرا به عقد خودت درآوريد، پسر گفت بسيار خوب، و پيش آخوندى رفتند و دختر را به عقد خودش درآورد.
    روزى پسر به شکار رفت و در دره‌اى ديد که دو اژدهاى سياه و سفيد با هم دعوا مى‌کنند و اژدهاى سياه گردن اژدهاى سفيد را گرفته است. پسر با تير اژدهاى سياه را زد. و بلافاصله اژدهاى سفيد دخترى شد و به پيش پسر آمد و گفت: آفرين، اين اژدهاى سياه نوکر من بود و در اين بيابان مى‌خواست به من تجاوز کند. حالا من تو را پيش پدرم که سلطان پريون است مى‌برم تا او به تو کمک کند. انگشترى زير زبان او مى‌باشد که به تو مى‌دهد و نام آن، انگشتر زنها مارون است.
    زمانى که آن را به تو مى‌دهد چيزى به تو نمى‌گويد. من حالا به تو مى‌گويم که تو هر خواسته‌اى داشته باشى او براى تو انجامش مى‌دهد.
    آن دو رفتند تا به خانه سلطان پريون رسيدند سلطان ديد دخترش با يک انسان مى‌آيد و نوکرش همراه او نيست. پدر به دختر گفت: نوکرت کو؟ دختر شرح حال نوکرش و اين جوان را براى پدرش تعريف کرد.
    پدر دختر دست کرد زير زبانش انگشترى را درآورد و به پسر داد. پسر مسافتى از کاخ سلطان پريون دور شد و خواست انگشتر را امتحان کند و گفت: اى انگشتر زنها مارون در اين کوه من را به چند شکار برسان، فورى انگشتر پسر را به چند بزکوهى رساند. پسر چندتائى بز شکار کرد و يکى را برداشت و بقيه را کنار بيشه‌زارى گذاشت. موقعى که به خانه آمد صداى همسايه خود که مير شکار بوده کرد و گفت: برويد فلان‌ جا چند بز کوهى زده‌ام آنها را بياوريد.
    آن وقت پسر به زنش گفت: اين قصر خوب نيست، برويم قصر بهترى بسازيم. زن به او گفت: مگر مى‌توانيم اين کار را بکنيم؟
    پسر رفت جائى پيدا کرد و به انگشتر گفت: يک قصر بسيار زيبائى اينجا حاضر کنيد. طولى نکشيد که قصر بسيار زيبا در آنجا آماده شد. پسر تمام اثاثيه خانه را به آنجا برد.
    چند روزى گذشت تا اينکه پيرزن جادوئى آنجا بود و پيش خود گفت: آنکه اين قصر را ساخته مهره دارد و من بايد بروم پيش زنش شايد بتوانم آن را بدزدم. پيرزن به خانهٔ پسر رفت و ديد شوهر او به شکار رفته و زنش تنها است. به او گفت: شوهرت کجاست؟ زن گفت: جهت شکار به کوه رفته. پيرزن به او گفت: آيا چيزهائى خودش را به تو نشان داده است؟ زن گفت: چه چيزي؟ پيرزن گفت: او مهره‌هاى خوبى دارد که به تو نشان نداده است. آن وقت پيرزن غذائى خورد و رفت. عصر که شوهرش به خانه آمد ديد که زنش غمگين است. به او گفت: چرا ناراحت هستي؟ زن به او گفت: براى اينکه تو چيزهاى خوب دارى و به من نشان نمى‌دهي. مرد گفت: مثل چه چيزي؟ زن گفت: مانند آن مهره‌اى قيمتى که داري. مرد گفت: من چيزى ندارم، جز اين انگشتر که جايش در زير زبانم است و نبايد آن را بيرون آورد و هر چيزى به او بگويند انجام مى‌دهد. زن به مرد گفت: آن را به من بدهيد تا پيش من باشد و انگشتر را از مرد گرفت و شوهرش به او گفت: اى زن جاى اين انگشتر زير زبانت است و هر موقع خواستى چيزى بخورى او را درآور و بعد از خوردن سرجايش بگذار.
    روز بعد شوهر زن به کوه رفت و پيرزن دوباره به خانه آنها آمد و به زن گفت: چيزى دستگيرت شده؟ او گفت: بله شوهرم انگشترى داشت که آن را به من داد. بعد انگشتر را از زير زبانش درآورد و به پيرزن داد. پيرزن گفت: اگر تا نيم ساعت نيامده بودم تو مرده بودى زيرا اين انگشتر زهرآلود است و آن را به تو داده بود که تو را بکشد. آن وقت انگشتر را در دستمالى پيچيد و غذائى خوردند و خوابيدند وقتى دختر خوابش برد پيرزن بلند شد و انگشتر را به زير زبانش گذاشت و گفت: اى انگشتر زنها مارون، احمد من را حاضر کن، که فورى احمد پسر پيرزن پيش آنها آمد و مجدداً گفت: انگشتر زنها مارون، اين خانه را به جزيرهٔ داس ببر که فورى به آنجا رفتند.
    کبوتر و گربه که در خانه‌هاى قديمى پسر بودند، ديدند قصر آنها نيست. کبوتر به گربه گفت: برويم بلکه او را پيدا کنيم، آنها به بيابان رفتند که قصر را پيدا کنند. يک‌مرتبه پسر را ديدند که شکارى زده و برگشته به خانه بيايد، متوجه شدند قصر را نديده و زير درختى خوابيده است. آن دو پيش او رفتند و پسر به آنها گفت: مى‌توانيد برويد انگشترم را از پيرزن بگيريد و برايم بياوريد؟ آنها به‌دنبال قصر حرکت کردند و رفتند تا اينکه کبوتر در هوا قصر را ديد و به پيش گربه آمد و گفت: قصر آقامان در فلان جزيره است. گربه به او گفت: مى‌توانى من را نيز همراه خودت ببري؟ گربه بر پشت کبوتر نشست تا رسيدند به جزيره. آن دو هر جا گشتند انگشتر را پيدا نکردند، گربه رفت و شاه موش‌ها را گرفت و به او گفت: دستور مى‌دهيد تا موش‌ها تمام قصر را بگردند تا انگشتر را پيدا کنند. در غير اين صورت تو را مى‌خورم. او دستورى صادر کرد و تمام موش‌ها حاضر شدند و به آنها گفت: برويد در قصر انگشتر را پيدا کنيد. آنها رفتند و هر چه گشتند آن انگشتر را پيدا نکردند و برگشتند پيش گربه، گفتند: موش دوپائى است شايد او بتواند آن را پيدا کند. موقعى که موش دوپا آمد گفت: برويد يک کيسه فلفل براى من بياوريد تا من انگشتر را پيدا کنم.
    موش‌ها رفتند و کيسه فلفلى آوردند آن را دادند به موش دوپا. او دم خود را خيس کرد و به فلفل‌ها زد تا خوب فلفلى شود. بعد به قصر وارد شد و دم خود را به دماغ و دهن پيرزن زد پيرزن شروع کرد به عطسه کردن که يک‌مرتبه انگشتر از دهنش بيرون افتاد.
    موش فورى آن را برداشت و آورد به گربه داد. گربه هم انگشتر را در بال کبوتر قرار داد و خود سوار بر پشت کبوتر شد و پرواز کردند که به خشکى بيايند. در نزديکى ساحل گربه تکانى خورد و انگشتر به دريا افتاد و کبوتر چيزى به گربه نگفت. موقعى که به خشکى رسيدند کبوتر به گربه گفت: آنجا که تو تکان خوردى انگشتر به دريا افتاد. گربه به سر و صورت خود مى‌زد و مى‌دويد، که صيادى را ديد که با قلاب ماهى مى‌گيرد و يکى از ماهى‌هاى که گرفته شکمش سبز است. او را برداشت و دويد. تا در بيابانى شکم آن ماهى را پاره کرد و انگشتر را داخل آن ديد. انگشتر را برداشت و پيش کبوتر رفت و دوتائى پيش پسر رفتند که ديگر از حال رفته بود.
    انگشتر را به او دادند و او نيز گفت: اى انگشتر زنها مارون، حال من خوب شود. فورى حال او خوب شد و گفت: اى انگشتر زنها مارون، خانهٔ من هر جا هست آن را اينجا حاضر کن. انگشتر فورى قصر را به‌جاى اصلى خودش آورد. پسر به داخل قصر رفت و ديد هنوز آنها خواب هستند، شمشير کشيد، پيرزن و پسرش را کشت و به زنش گفت: کار خوبى نکردي، او به شوهرش گفت: خودت مى‌دانى که زن ناقص‌العقل است و تو هم به من جريان انگشتر را نگفته بودى و آن پيرزن گول من زد و آن را از من گرفت و از تو مى‌خواهم که مرا ببخشي.

  5. #104
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض امير زن است نه مرد، چشم‌هاى امير تو را کشت

    دو برادر بودند يکى تاجر و ديگرى خارکش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خارکش هفت دختر. از قضا باران سختى باريدن گرفت و هفت شب و هفت روز باريد. مرد خارکش که نتوانسته بود دنبال کار و کسب برود، دست تنگ و گرسنه مانده بود. به توصيهٔ زنش به در خانهٔ برادرش رفت تا پولى از او قرض بگيرد. در خانهٔ تاجر جشن و مهمانى بود، مرد خارکش را به داخل راه ندادند. خارکش ناراحت و ناميد بازگشت و همه چيز را تعريف کرد. خارکش و زنش از غصه چشم‌هايشان کور شد. دختر کوچک خارکش، که از اين وضع خسته و دلش به درد آمده بود، کوله‌بارى برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به خرابه‌اى رسيد که گربه‌اى آنجا مى‌گشت. گربه يک جن بود. دختر آنجا ماند. بعد از چندى گربه زائيد و بعد به زبان آمد و به دختر گفت که پيشش بماند. دختر هفت روز پيش گربه ماند، خواست برود گربه گفت تا چهلهٔ من باش و بعد برو. دختر قبول کرد. روز چهلم، مطلبى به تو مى‌گويم تا عاقبت به خير شوي. دختر که همين را مى‌خواست پيش او ماند. روز چهلم، گربه يک دست لباس مردانه براى دختر خريد و گفت لباس را بپوش و برو توى آبادي. چهل روز شاگرد نجار، چهل روز شاگرد بقال، چهل روز شاگر بزاز باش. روز چهلم بزازي، برايت خوب مى‌شود. به من هم سر بزن. دختر کارهائى را که گربه گفت انجام داد. روز چهلم در دکان بزازي، شاهزاده‌اى آمد پارچه بخرد، از دخترک که لباس مردانه پوشيده بود، پرسيد: اسمت چيست؟ گفت: امير. شاهزاده عاشق بزاز شد. اما او پسر بود و نمى‌دانست چه کار کند. به قصر رفت و بزاز را خواست. به بزاز گفت: برو تحقيق کن ببين شاگردت پسر است يا دختر. گمان کنم دختر باشد.
    فردا شاهزاده و بزاز شاگر بزار به شکار رفتند. از قضا تيرى به دندان دخترک خورد و دنانش شکست. اما دخترک گريه و زارى نکرد. از شکار برگشتند به خانه. دخترک که ديد استادش خيلى سعى مى‌کند راز او را بفهمد شبانه از آنجا گريخت. براى شاهزاده هم نامه‌اى نوشت: ”امير زن است نه مرد، چشم‌هاى امير تو را کشت.“
    وقتى نامه به‌دست شاهزاده رسيد، فهميد که شاگرد بزاز دختر بوده است. شاهزاده از عشق دختر بيمار شد. طبيب گفت که بايد هر جور شده دختر را پيدا کرد. شاهزاده به راه افتاد تا دختر را پيدا کند. همه جا مى‌گشت و مى‌گفت: ”مرواريد مى‌دهم، خنده مى‌ستانم.“ تا از روى شکستگى دندان، دخترک را بشناسد. از هفت مرواريدى که شاهزاده به همراه داشت شش تا را داده بود به اين و آن و فقط يکى برايش مانده بود. رسيد به در خانهٔ گربه. گربه به دخترک گفت که برود در را باز کند و شاهزاده را داخل خانه بياورد. دختر مرواريد را گرفت و خنديد. شاهزاده او را شناخت. شاهزاده گفت: براى خواستگارى آمده‌ام. دختر گفت: سه شرط داد. اول اينکه بايد کارى کنى که همه بفهمند تو شاهزاده هستي. دوم بايد براى چشم پدر و مادر من هفت علف شفا را پيدا کنيم. سوم اين که بايد عروسى ما هم مثل شاهزادگان باشد. شاهزاده همه را قبول کرد. به‌کمک گربه هفت علف شفا را پيدا کردند و به خانهٔ دختر رفتند. بعد هم به قصر رفتند و جشن عروسى برپا کردند.

  6. #105
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض اسرار خونه داروغهٔ نانجيب

    ”يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. يه تاجرى بود، يه زنى داشت. اينا سيزده‌‌به‌در عيد بود، رفتند سيزده‌به‌در. برگشتن که ميومدند رو به خونه، هوا طيفان (طوفان) شد، به اندازه‌اى که چشم چشمو نمى‌ديد. مادر بچه‌شو گم کرد، زن شوهرشو گم کرد، خواهر برادرشو گم کرد. اين مرد تاجرم زنشو گم کرد.“
    وقتى مرد تاجر به خانه رسيد، زنش هنوز نيامده بود. نوکرش را فرستاد دنبال زن. نوکر هرچه گشت زن را نيافت. اما چند بچه را، که پدر و مادر خود را گم کرده بودند و گريه مى‌کردند، پيدا کرد و به خانهٔ تاجر آورد. مرد تاجر گفت: فردا بچه‌ها را به خانه‌هايشان مى‌رسانيم. هرچه منتظر زن شدند پيدايش نشد.
    اما بشنويد از زن. وقتى شوهرش را گم کرد. در بيابان نشست تا طوفان تمام شد. بعد به شهر آمد. راه خانه را گم کرد و گريان و نالان در کوچه و بازار راه مى‌رفت. داروغه او را ديد و علت گريه‌اش را پرسيد. زن ماجرا را گفت. داروغه گفت: امشت بيا به خانهٔ من. تا فردا تو را به شوهرت برسانم. از آنجائى که اسم داروغه بد در رفته بود، زن مى‌ترسيد به خانهٔ او برود و اصرار مى‌کرد که همان شب پيش شوهرش برود. داروغه گفت: من رحمم آمده که به تو مى‌گويم به خانه‌ام بيائى وگرنه بايد حبست کنم. زن ناچار قبول کرد. او شنيده بود که داروغه هر شب بيست فاحشه، بيست بچه خوشگل و بيست کُپِ شراب به خانه‌اش مى‌برد. و از اين مى‌ترسيد که مبادا داروغه به او دست درازى کند.
    وقتى وارد خانهٔ داروغه شد. اتاق بزرگى را ديد که بيست زن در آن بودند. دور حياط هم صد تا اتاق کوچک ديد. نيمه‌هاى شب داروغه به خانه آمد و گفت شام بدهيد. به همه شام دادند. بعد دستور داد کپ‌هاى شراب را بياورند و در چاه حياط بريزند. بعد هر کدام از زن‌ها را در اتاقى کرد. کلفت خود را صدا زد و به او گفت که پيش زن تاجر بخوابد تا او نترسد. داروغه شامش را خورد و از خانه بيرون رفت. زن تاجر، از کلفت داروغه پرس‌وجو کرد. کلفت گفت اين اخلاق داروغه است هر شب بيست تا فاحشه، بيست تا بچه خوشگل و بيست تا کپ شراب به خانه مى‌آورد. شراب‌ها را در چاه مى‌ريزد. زن‌ها و بچه‌ها را صبح بيرون مى‌کند. به آنها پول هم مى‌دهد. هر شب کارش اين است . نه به زن‌ها نگاه مى‌کند و نه به بچه‌ها.
    صبح داروغه آمد و در اتاق‌ها را باز کرد و صبحانهٔ بچه‌ها و زن‌ها را داد و گفت: برويد. بعد آمد سراغ زن تاجر. او را برد به خانهٔ شوهرش. بعد هم رفت دنبال کارش. مرد تاجر که فهميد زن ديشب خانهٔ داروغه بوده است به او گفت: زنى که شب، خانهٔ داروغه بخوابد، به درد من نمى‌خورد. او را برد و طلاق داد.
    زن گريه و زارى مى‌کرد و در بازار راه مى‌رفت که داروغه او را ديد و شناخت. زن ماجرا را براى او تعريف کرد. داروغه گفت: تو برو به خانه يکى از آشنايانت تا من کارى کنم که مرد خودش بيايد دنبالت. زن رفت خانهٔ همسايه‌اش که با او دوست بود. از آن طرف، داروغه رفت و زنى را پيدا کرد. به او پولى داد تا به حجرهٔ مرد تاجر برود و با او شوخى کند. هر وقت تاجر هم با او شوخى کرد. داد و بيداد کند و فرياد بزند. زن چنان کرد. وقتى فرياد زن بلند شد، داروغه خود را به آنجا رساند و مرد تاجر را به حبس برد. اطاق محبس در خانهٔ داروغه بود. حاجى عصر که شد ديد آمدن فاحشه‌ها شروع شد. بعد بچه خوشگل‌ها آمدند و پشت سرشان هم کپ‌هاى شراب را آوردند. همهٔ آن چيزهائى را که زن تاجر ديده بود، تاجر هم ديد. سه شب حاجى در محبس بود و هر سه شب ديد شراب‌ها به چاه ريخته شد و کسى هم دست به زن‌ها و بچه‌ها نزد. روز چهارم داروغه آمد تا حاجى را آزاد کند. حاجى گفت: تا من علت اين کارهاى تو را نفهمم از اينجا نمى‌روم. داروغه گفت: من اين کارها را مى‌کنم تا بيست رختخواب زنا کمتر شود، بيست عمل لواط کمتر شود، بيست کپ شراب کمتر خورده شود. من هميشه کارم اين است. با اين که مى‌دانم اسمم در ميان مردم بد در رفته است. مرد تاجر آمد به منزل، از طلاق دادن زن خود پشيمان شده بود. فهميد که اسم داروغه بى‌جهت بد دررفته است. گشت و زن خود را پيدا کرد و بار ديگر او را به عقد و درآورد.

  7. #106
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سنگ صبور

    يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. هر چه رفتيم راه بود؛ هر چه كنديم چاه بود؛ كليدش دست ملك جبار بود!

    زن و مردي بودند و دختري داشتند به اسم فاطمه.

    فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند, در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه «نصيب مرده فاطمه.»

    دختر مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه مي كرد و با خودش مي گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و مي خواهد چه چيزي به من بگويد؟»

    اما هر قدر فكر مي كرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد.

    يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخر سر گفتند «تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.»

    بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.

    رفتند و رفتند تا همه نان و آبي كه همراه داشتند ته كشيد و تشنه و گشنه رسيدند به در باغي. گفتند «برويم در بزنيم. لابد يكي مي آيد در را وا مي كند و آب و ناني به ما مي دهد.»

    فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند كسي آنجا هست يا نه, يك مرتبه در ناپديد شد و ديوار جاش را گرفت. فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار.

    پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شيون و زاري و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنيدند. آخر سر كه ديدند گريه و زاري فايده اي ندارد, گفتند «شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايي كه در گوشش مي گفته نصيب مرده فاطمه, مي خواسته همين را بگويد. حالا بهتر است تا هوا تاريك نشده و جك و جانوري نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جاي امني.»

    فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه كرد كه بيشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در اين باغ بگردم؛ بلكه چيزي گير بياورم و با آن خودم را سير كنم.»

    و پا شد گشتي در باغ زد. ديد باغ درندشتي است با درخت هاي جور واجور ميوه و عمارت بزرگي وسط آن است. از درخت ها ميوه چيد, خودش را سير كرد و رفت تو عمارت. هر چه اين طرف آن طرف سر كشيد و صدا زد, كسي جوابش نداد. آخر سر شروع كرد به وارسي عمارت. ديد كف همه اتاق ها با قالي ابريشمي فرش شده و هر چه بخواهي آنجا هست.

    فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قيمتي و غذاهاي رنگارنگ بود گذشت. همين كه به اتاق هفتم رسيد, ديد يك نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه اي كشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. ديد جواني است مثل پنجه آفتاب.

    فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتي ديد جوان از جاش جم نمي خورد, يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند.

    فاطمه ترسيد. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذي بالاي سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند. روي آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالاي سر اين جوان بماند و روزي فقط يك بادام بخورد و يك انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت كند و روزي يكي از سوزن ها را از بدنش بيرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه مي كند و از خواب بيدار مي شود.

    چه دردسرتان بدهم!

    دختر سي و پنج شبانه روز نشست بالاي سر جوان. روزي يك بادام خورد و يك انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز يكي از سوزن ها را از تنش بيرون كشيد. اما از بس كه بي خواب مانده بود و تشنگي و گشنگي كشيده بود, ديگر رمقي براش نمانده بود. مرتب با خودش مي گفت «خدايا! خداوندگارا! كمك كن. ديگر دارم از پا در مي آيم و چيزي نمانده دلم از تنهايي بتركد.»

    در اين موقع, از پشت ديوار باغ صداي ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, ديد يك دسته كولي بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند مي زنند و مي رقصند.

    فاطمه صدا زد «آهاي باجي! آهاي بابا! شما را به خدا يكي از دخترهايتان را بدهيد به من كه از تنهايي دق نكنم. در عوض هر چه بخواهيد مي دهم.»

    سر دسته كولي ها گفت «چه بهتر از اين! اما از كجا بفرستيمش پيش تو؟»

    فاطمه رفت يك طناب و مقداري طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يك سر طناب را پايين داد. كولي ها هم سر طناب را بستند به كمر دختري و فاطمه او را كشيد بالا.

    فاطمه دختر كولي را برد حمام؛ لباس هايش را عوض كرد؛ غذاي خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»

    بعد سرگذشتش را براي دختر كولي تعريف كرد؛ ولي از جواني كه در اتاق هفتم خوابيده بود, حرفي به ميان نياورد و هر وقت مي رفت بالاي سر جوان در را پشت سر خود مي بست.

    دختر كولي بو برد در آن اتاق خبرهايي هست كه فاطمه نمي خواهد او از آن سر درآورد.

    فرداي آن روز, وقتي فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولي رفت از درز در نگاه كرد, ديد جواني خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايي مي خواند و به جوان فوت مي كند.

    دختر كولي آن قدر پشت در گوش ايستاد كه دعا را از بر كرد و روز چهلم, وقتي فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز كرد. نشست بالاي سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همين كه سوزن آخري را از تن جوان كشيد بيرون, جوان عطسه اي كرد و بلند شد نشست. نگاهي انداخت به دختر كولي و گفت «تو كي هستي؟ جني يا آدمي زاد؟»

    دختر كولي گفت «آدمي زادم.»

    جوان پرسيد «چطور آمدي اينجا؟»

    دختر كولي خودش را به جاي فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش براي جوان نقل كرد.

    جوان پرسيد «به غير از تو و من كس ديگري در اين عمارت هست؟»

    دختر كولي گفت «نه! فقط يك كنيز دارم كه خوابيده.»

    جوان گفت «مي خواهي زن من بشوي؟»

    دختر كولي ناز و غمزه اي آمد و گفت «چرا نخواهم! چي از اين بهتر؟»

    جوان نشست كنار دختر كولي و شروع كرد با او به صحبت و راز و نياز.

    فاطمه بيدار شد و ديد هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولي و دارند به هم دل مي دهند و از هم قلوه مي گيرند.

    آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هايي كه كشيدم همين بود؟ پس آن صدايي كه در گوشم مي گفت نصيب مرده فاطمه, چه بود؟»

    خلاصه! دختر كولي شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.

    از قضاي روزگار, جواني كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهي بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند.

    پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر كولي را به عقد پسرش درآورد.

    چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حركت به زنش گفت «دلت مي خواهد چه چيزي برات بيارم؟»

    زنش گفت «برام يك دست لباس اطلس بيار.»

    جوان از فاطمه پرسيد «براي تو چي بيارم.»

    فاطمه جواب داد «آقا جان! من چيزي نمي خواهم. جانتان سلامت باشد.»

    جوان اصرار كرد «چيزي از من بخواه.»

    فاطمه گفت «پس براي من يك سنگ صبور بيار.»

    سفر جوان شش ماه طول كشيد. وقت برگشتن براي زنش سوغاتي خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پاش به سنگي خورد و يادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.

    جوان با خودش گفت «اگر براش نبرم دلخور مي شود.»

    و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوي زياد, رفت سراغ دكانداري و از او سنگ صبور خواست.

    دكاندار پرسيد «اين سنگ صبور را براي چه كسي مي خواهي؟»

    جوان جواب داد «براي كلفت مان.»

    دكاندار گفت «گمان نكنم كسي كه خواسته براش سنگ صبور بخري كلفت باشد.»

    جوان گفت «انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا مي گويي. من مي دانم كه اين سنگ صبور را براي كه مي خواهم يا تو؟»

    دكاندار گفت «هر كس سنگ صبور مي خواهد دل پر دردي دارد. وقتي سنگ صبور را دادي به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهاي خانه مي رود كنج دنجي مي نشيند و همه سرگذشتش را براي سنگ صبور تعريف مي كند و آخر سر مي گويد

    سنگ صبور! سنگ صبور!

    تو صبوري! من صبور!

    يا تو بترك يا من مي تركم.

    در اين موقع بايد تند بپري تو اتاق و كمر دختر را محكم بگيري. اگر اين كار را نكني, دلش از غصه مي تركد و مي ميرد.»

    جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش.

    پيرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.

    همان طور كه دكاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه. شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخر سر گفت

    «سنگ صبور! سنگ صبور!

    تو صبوري! من صبور!

    يا تو بترك يا من مي تركم.»

    در اين موقع, جوان كه پشت در آشپزخانه گوش ايستاده بود, تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترك.»

    سنگ صبور تركيد و يك چكه خون از آن زد بيرون.

    دختر از شدت هيجان غش كرد.

    جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر و قاطر را هي كردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذين بستند و چراغاني كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسي كرد.

    همان طور كه آن ها به مرادشان رسيدند, شما هم به مرادتان برسيد.

    قصه ما به سر رسيد

    كلاغه به خونه ش نرسيد.

  8. #107
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض اميرزاده و عرب زنگى

    اميرزاده‌اى که عاشق شکار بود، روزى در عالم خواب دخترى را ديد و به او دل بست. وقتى از خواب بيدار شد وسايل سفر را آماده کرد تا بلکه بتواند دختر را به‌دست آورد. رفت و رفت تا به دامنهٔ کوهى رسيد. بالاى کوه قصر عظيمى بود. اميرزاده کنار درختى به استراحت پرداخت. قصرى که اميرزاده ديد متعلق به عربى زنگى بود که با چهل تن پهلوان در آن مى‌زيست و راه را بر قافله‌ها مى‌بست و هرچه داشتند مى‌گرفت.
    عرب زنگى که مشغول ديده‌بانى بود اميرزاده را در پاى کوه ديد. به سه تن از پهلوانانش دستور داد که دربارهٔ جوان تحقيق کنند و اگر به او مشکوک شدند، سرش را بريده و اثاثيه‌اش را بردارند. وقتى آن سه تن به نزد اميرزاده رفتند، اميرزاده هر سه را کشت. عرب زنگى با لشکرى به جنگ اميرزاده رفت. اميرزاده يک‌يک آنها را کشت و بعد با عرب زنگى به کشتى گرفتن پرداخت. اميرزاده عرب زنگى را به زمين زد و بر سينه‌اش نشست. ديد که عرب زنگى گريه مى‌کند.
    دلش به‌حال او سوخت و علت گريه‌اش را پرسيد. عرب زنگى گفت: کلاه‌خود را از سرم بردار. وقتى اميرزاده کلاه‌خود را از سر عرب زنگى برداشت ديد که وى دخترى است بسيار زيبا.
    عرب زنگي، و اميرزاده به‌مدت يک سال به‌خوشى در قصر کنار يکديگر زندگى کردند.
    اميرزاده باز به ياد آن دخترى افتاد که در خواب ديده بود. اسباب سفر را مهيا کرد و به عرب زنگى گفت منتظرم باشد که پس از انجام کارم به ديدنت مى‌آيم. رفت تا رسيد به کنار شهرى و همانجا چادر زد.
    دختر امير شهر که براى شکار به خارج شهر آمده بود چادر را ديد و پسر را به نزد خود خوند. اميرزاده وقتى دختر را ديد فهميد که همان است که در خواب ديده. آن‌دو توسط دايه هر شب يکديگر را ملاقات مى‌کردند. تا اينکه تصميم گرفتند بگريزند.
    هنگام گريز پدر دختر عده‌اى سوار را به تعقيب آنها واداشت که اميرزاده همهٔ آنها را شکست داد. اميرزاده و دختر که اسمش پرى‌ناز بود، به قصر عرب زنگى آمدند و سه نفرى به قصد شهر و خانهٔ اميرزاده، آنجا را ترک کردند. وقتى به شهر رسيدند پدر اميرزاده جشن برپا کرد. پدر اميرزاده وقتى عرب زنگى را ديد به او دل بست و اين مطلب را به نديم خود گفت. نديم گفت تا زمانى که اميرزاده هست نمى‌توانيم به وصال عرب زنگى برسيد و خلاصه آنقدر در گوش پدر خواند تا راضى به مرگ فرزندش شد.
    نديم به آشپر دستور داد که در ظرف مخصوص اميرزاده زهر بريزد. عرب زنگى که قضيه را فهميده بود به اميرزاده اطلاع داد. اميرزاده بسيار خشمگين شد و با عرب زنگى و پرى‌ناز خانهٔ پدرش را ترک کرد. در ميان راه فهميد که پول‌ها و جواهرات را جا گذشته است، برگشت. وقتى به خانهٔ پدر رسيد به‌دستور نديم وى را دستگير کرده و کور ساختند و در بيابان رهايش کردند. اميرزاده زير درختى در کنار چشمه‌اى به استراحت پرداخت. در بين خواب و بيدارى صداى دو کبوتر را شنيد که در بالاى درخت نشسته و با يکديگر حرف مى‌زدند. يکى از پرنده‌ها گفت: اگر اميرزاده بيدار باشد و يکى از برگ‌هاى اين درخت را کنده و به چشم‌هايش بمالد، فورى بينائى‌اش را به‌دست مى‌آورد. اميرزاده چنان کرد و چشم‌هايش بينا شد. رفت و رفت تا به آسيابى رسيد. آسيابان، که اميرزاده او را نمى‌شناخت، او را به فرزندى پذيرفت. روزى براى اميرزاده خبر آوردند که عرب زنگى با پدر اميرزاده به جنگ برخاسته و هر روز از لشکريان وى مى‌کشد. اميرزاده خوشحال شد و خود را به عرب زنگى شناساند. از آن طرف نديم، پدر اميرزاده را به زندان انداخت و خود به‌همراه لشکرى فراوان به جنگ عرب زنگى آمد. اميرزاده نقابى به چهره زد و هماورد طلبيد. نديم به ميدان آمد و توسط اميرزاده کشته شد. بقيهٔ لشکر نيز تسليم شدند. اميرزاده به شهر آمد و پدرش را از زندان نجات داد. پدر از او عذر خواست و اظهار ندامت کرد و حکومت را به او بخشيد. اميرزاده نيز چهل شبانه‌روز جشن و سرور برپا کرد و عرب زنگى و پرى‌ناز را به عقد خود درآورد.

  9. #108
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض امتحان رفقا

    تاجرى بود، پسر داشت. اين تاجر روزى ده تومان به پسر مى‌داد. پسر هم پول را خرج سينما و گردش خودش و رفقاش مى‌کرد. روزى تاجر به پسرش گفت: اين ده تومان را که به تو مى‌دهم چه کارش مى‌کني؟ پسر گفت: با رفقا به گردش و سينما مى‌رويم. پدر او را نصيحت کرد که من به تو ده تومان مى‌دهم تا کاسبى کنى و آن‌را زياد کني، کار خوبى نيست که همه را خرچ رفقات مى‌کني. اگر من مردم تو گدا مى‌شود. من صد سال از خدا عمر گرفتم و يک رفيق کامل پيدا نکردم، تو با بيست سال سن بيست تا رفيق داري؟ اينها رفيق جيب تو هستند. قرار شد که رفقاى پسر را امتحان کند.
    تاجر گوسفندى خريد و به قصاب داد سرش را بريد. بعد نعش گوسفند را در عبائى پيچيد و به کول پسر گذاشت. پسر نعش به دوش رفت در خانهٔ يکى از رفقاى صميمى‌اش. در زد. رفيقش آمد. پسر به او گفت: با يک نفر دعوايم شد، به او چاقو زدم و او مرد. حالا جنازه‌اش را آورده‌ام اينجا تا فکرى بکنيم. رفيقش گفت: من با مادرم حرفم شده، بهتر است جنازه را به‌جاى ديگرى ببري. پسر رفت در خانهٔ يکى ديگر از رفقايش. او هم بهانه آورد که با زنش دعوايش شده. پسر در خانه هر کدام از رفقايش رفت، بهانه‌اى آوردند و او را به خانه راه ندادند. تاجر به پسرش گفت: ”حالا فهميدى که آنها رفيق نيستند. حالا بيا برويم در خانهٔ اين نصف رفيقى که من دارم. رفتند و در زدند.
    مرد، دم در آمد.تاجر به او گفت: پسر من يک نفر را کشته و حالا جنازه‌اش را آورده‌ايم تا فکرى بکنيم. مرد عبا را که توى آن، نعش بود از دست پس گرفت و رفت توى زيرزمين خانه‌اش گذاشت، بعد آفتابه را آب کرد و چند قطره خونى را که جلوى در ريخته شده بود، شست. لباس‌هاى پسر تاجر را هم که خونى شده بود، از تنش درآورد و به زنش گفت که آنها را بشويد. بعد نشست به خوش و بش کردن با تاجر و پسرش. ديد تاجر ناراحت است و از کار پسرش گله مى‌کند. گفت: اگر مى‌خواهى بنشينى و از اين حرف‌ها بزنى برو به خانه‌ات. تاجر گفت: پس جنازه را چه‌کار مى‌کني؟ مرد گفت: تو به آن کارى نداشته باش. اگر شده آن‌را تکه‌تکه کنم و بخورم از در خانه بيرونش نمى‌دهم. آو وقت تاجر رو کرد به پسرش و گفت: حالا ديدي؟ تازه من اين مرد را رفيق کامل نمى‌دانم. بعد ماجرا را براى آن مرد تعريف کرد. مرد بلند شد رفت عبا را بازد کرد ديد نعش گوسفند است. آن‌را کباب کردند و خوردند.

  10. #109
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 مهرناز

    يكي بود؛ يكي نبود؛ توي اين بود و نبود دختر كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمي توانست خوب به كار و بار خانه برسد, پدرش زن ديگري گرفته بود.

    يك سال گذشت. زن باباي مهرناز دختري به دنيا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز.

    فرحناز كمي كه بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلي مهرناز نيست. زن بابا حسوديش شد و بناي ناسازگاري با او را گذاشت و هر روز براي اذيت و آزارش بهانه تازه اي پيدا مي كرد.

    يك روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو يك دسته گل سرخ از صحرا بچين بيار, مي خواهم گل قند درست كنم.»

    مهرناز گفت «تو اين هوا كه سنگ از سرما مي تركد گل سرخ پيدا نمي شود.»

    زن بابا به مهرناز تشر زد كه «فضولي نكن! تا از خانه بيرونت نكرده ام زود برو به صحرا يك دسته گل سرخ بچين بيار.»

    مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بيرون. به صحرا كه رسيد ديد پاي تپه اي چهارتا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دورش.

    يكي از پيرمردها كه سراندرپا لباس سفيد تنش بود او را ديد و صدا زد «دخترجان! تو اين برف و بوران از خانه آمدي بيرون چه كني؟»

    مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمي دهد.»

    پيرمرد رو كرد به پيرمرد سبزپوشي كه بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به اين دختر كمك كن و نگذار نااميد برگردد خانه.»

    بهار گفت «به چشم!»

    و پاشد دور خودش چرخي زد. باد و بوران بند آمد. ابرها كنار رفتند. خورشيد تابيد. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند.

    مهرناز يك دسته گل سرخ چيد و برگشت خانه.

    زن بابا از ديدن گل ها تعجب كرد و به جاي اينكه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد كتك كه چرا بيشتر از اين گل نچيدي و باز اذيت و آزار او را از سر گرفت.

    زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسيده بود كه زن باباي مهرناز سبدي داد دستش و گفت «پاشو برو يك سبد سيب سرخ تر و تازه بچين بيار كه هوس سيب سرخ كرده ام.»

    مهرناز گفت «درخت ها تازه شكوفه كرده اند. از كجا سيب سرخ بيارم؟»

    زن بابا گفت «فضولي موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال موني بگير والا از خانه مي اندازمت بيرون و در را پشت سرت مي بندم.»

    مهرناز توي باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و ديد همان چهار تا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دور آتش.

    بهار او را ديد و صدا زد «آي دخترجان! براي چي تو باران آمده اي به صحرا؟»

    مهرناز جواب داد «چه كار كنم؟ زن بابام سيب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سيب سرخ به خانه برگردم راهم نمي دهد.»

    بهار رو كرد به پيرمردي كه سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسيده به تو كه به اين دختر كمك كني و نگذاري نااميد برگردد خانه.»

    تابستان گفت «به چشم!»

    و پا شد دور خودش چرخي زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشيد كنار رفتند. هوا گرم شد. شكوفه ها ريختند زمين و درخت هاي سيب پر شد از سيب هاي سرخ.

    مهرناز سبدش را پر كرد از سيب سرخ و برگشت خانه.

    زن بابا از ديدن يك سبد سيب سرخ تازه نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. اما, به جاي اينكه خوشحال شود, كتك مفصلي به مهرناز زد و گفت «چرا بيشتر نياوردي؟»

    مهرناز گفت «سبد بيشتر از اين جا نمي گرفت.»

    زن بابا گفت «اين فضولي ها به تو نيامده.»

    و باز به اذيت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و يك دفعه به كله اش زد كه برف و شيره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بيار.»

    مهرناز گفت «چله تابستان برف پيدا نمي شود.»

    زن بابا گفت «باز هم فضولي كردي و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدي. پاشو مثل باد برو برف پيدا كن بيار و تا نياري برنگرد خانه.»

    مهرناز باز هم رفت به صحرا و زير آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت كه از زور گرما عرق كرد و بي طاقت شد. در اين موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد كه نشسته بودند زير سايه درختي و خودشان را باد مي زدند.

    مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام كرد.

    تابستان كه سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «براي چه تو اين گرما آمدي به صحرا؟»

    مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بيرونم كرده, گفته برو برف بيار و بدون برف برنگرد.»

    تابستان رو كرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به اين دختر كمك كن و نگذار دست خالي برگردد.»

    زمستان پاشد چرخي زد. خورشيد كم زور شد. باد سر و صدا كنان از راه رسيد. با خودش ابر آورد و آسمان را ابري كرد. هوا سرد شد و برف شروع كرد به باريدن.

    مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه.

    در راه پسر پادشاه او را ديد و يك دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاري و با شادي و سرور مهرناز را بردند به خانه پادشاه.

    وقتي مهرناز رفت به خانه پادشاه, شرح حالش را براي پسر پادشاه تعريف كرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن باباي بدجنس را آوردند و مجازات كردند.

  11. #110
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض امير هنرمند

    صدها سال پيش در آذربايجان اميرى زندگى مى‌کرد که بسيار هنردوست بود. روزى دو تن از رعايا به منظور حل اختلافى که با يکديگر داشتند نزد امير آمدند. يکى از آنها زرگرى هنرمند بود و ديگرى مردى بى‌کاره. پس از آن که حرف‌هاشان را زدند، امير فهميد که حق به جانب مرد بى‌کاره است. اما دستور داد مرد بى‌کار را تنبيه کنند و حق را به زرگر داد. مشاور امير از اين‌گونه قضاوت ناراحت شد و علت را پرسيد. امير پس از اينکه حاضرين رفتند رو به مشاور کرد و گفت: من مى‌دانم که حق به جانب مرد بى‌کاره بود. ولى براى حکمى که کردم دليل دارم. چند سال پيش اتفاقى برايم افتاد که تصميم گرفتم هميشه از هنرمندان حمايت کنم. حتى اگر آنها گناهکار باشند، تا مردم مجبور شوند به فرزندانشان هنر و صنعت بياموزند.سال‌ها قبل که پدرم زنده بود، روزى مشغول گفتگو دربارهٔ صنعت بود. من مشتاق شدم که هنرى بياموزم. تمام هنرمندان را دعوت کردم و هر کدام مزاياى هنر خويش را بازگفتند. من از هنر قالى‌بافى خوشم آمد و در اين کار ورزيده شدم. روزى با جمعى از همسالانم به قايق سوارى در دريا رفتيم طوفانى سخت در گرفت و قايق ما را شکست. به‌جز من و دو تن از دوستانم بقيه غرق شدند. ما به تخته پاره‌اى چسبيده بوديم. پس از چند روز با امواج دريا به ساحل رسيديم. مدتى راه‌پيمائى کرديم تا به شهر بغداد وارد شديم. من چند انگشتر گرانبها داشتم. آنها را فروختم و به اتفاق دوستانم به مسافرخانه‌اى رفتيم تا غذا بخوريم. صاحب مسافرخانه تا ما را ديد گفت: معلوم است که شما از بزرگان هستيد و اينجا جاى مناسبى براى شما نيست. من خانهٔ تميزى سراغ دارم که شما مى‌توانيد در آنجا راحت باشيد. ما قبول کرديم و به آنجا رفتيم.
    آن مرد را براى تهيه غذا فرستاديم و مشغول تماشاى تصاويرى که به در و ديوار نقاشى کرده بودند شديم. ناگهان کف اتاق حرکت کرد و ما به درون گودالى افتاديم. صاحب مسافرخانه با شمشيرى که در دست داشت داخل گودال شد. فهميديم که آنها افراد را فريب مى‌دهند و به آن مکان مى‌آورند و مى‌کشند و از گوشتشان غذا درست کرده، به مردم مى‌فروشند. قبل از اينکه مرد ما را بکشد به او گفتم اگر ما را بکشى پول زيادى نصيب تو نمى‌شود. ماهمگى قالى‌بافان ماهرى هستيم و مى‌توانيم هر هفته يک قاليچهٔ کوچک ببافيم و به تو بدهيم تا بفروشي. مرد از گودال خارج شد و پس از مدتى با وسايل قالى‌بافى برگشت. کار ما شروع شد. هر هفته يک قاليچهٔ کوچک تحويل آن مرد مى‌داديم. روزى به فکرم رسيد که به زبان عربى پيامى روى قاليچه بنويسم. حدس مى‌زدم ممکن است قاليچه را براى فروش نزد خليفه هارون‌الرشيد ببرند و او وضع ما را متوجه شود و ما را نجات دهد. همين کار را کرديم. مرد آشپز که ديد قاليچه بسيار زيبا شده، آن‌را يک راست به بارگاه خليفه برد. خليفه به قاليچه نظر انداخت و پيام را خواند. چند نفر را فرستاد و ما را نجات داد. ما به بارگاه خليفه رفتيم. مرد آشپز که منتظر پول قاليچه بود تا چشمش به ما افتاد لرزيد. وقتى خليفه از او پرسيد اينها را مى‌شناسى گفت نه. به‌دستور خليفه مرد را شکنجه کردند و او ناچار شد همه چيز را بگويد. خليفه دستور قتل مرد را داد و وقتى از اصل و نسب ما آگاه شد ما را با مقدارى تحفه و سوقاتى و به همراهى پنجاه سوار به سرزمين خودمان فرستاد. اگر من طرفدار مردم هنرمند هستم به‌سبب آن است که مرد هنرمند در کشور بيگانه نيز فقير و درمانده نمى‌ماند و خود را نجات مى‌دهد.
    Last edited by magmagf; 04-04-2007 at 06:32.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •