آن که هلاک من همي خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدي کس نکند ملامتش
ميوه نمي دهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمي رسد سيب درخت قامتش
سعدی
آن که هلاک من همي خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدي کس نکند ملامتش
ميوه نمي دهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمي رسد سيب درخت قامتش
سعدی
نظر کردن به درویشان منافی با بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
سلام دوستاننوشته شده توسط dvb595959 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چون سه روزی میگذره و کسی شعری نگذاشته فکر میکنم کلمهی سختی انتخاب کردید (شخصا هیچشعری به نظرم نمیرسه :دي)
نظرتون دربارهی یک کلمهی دیگه چیه؟ چون نوبت شما بوده خودتون با یک شعر دیگه یا از همین شعر یک کلمهی راحتتر انتخاب کنید
البته اگر دوستان شعری با کلمهی منافی تونستند بنویسند که چه بهتر، در هر صورت یادمون هم نره که بهتــره سرچ نـکـنیم.
ــــپاس
نوشته شده توسط dvb595959 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]درودنوشته شده توسط Йeda [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اوکی پس با اجازه دوستان کلمه رو عوض میکنیم.
نظر کردن به درویشان منافی با بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ويران سرای دل را گاه عمارت آمد
حافظ
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
" حافظ "
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
حافظ
خیلی گذشته پس با اجازه خودم ادامه میدم
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
" سعدی "
فروغ فرخزاد
عصیان
سالها ما آدمکـها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
ما خواستیم به سنت پایبند باشیم از سعدی بگیم اما ...نوشته شده توسط hamed29 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با اینکه شعر های احمد شاملو رو به پیروی از استاد فقید [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] شعر نمیدونم اما بنا به اجبار سنت شکنی میکنم :
یکی کودک بودن در لحظهی غرشِ آن توپِ آشتی
و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ
بر آیینه.
یکی کودک بودن
در این روزِ دبستانِ بسته
و خِشخشِ نخستین برفِ سنگینبار
بر آدمکِ سردِ باغچه.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)