تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 7 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 65

نام تاپيک: دست نوشته های Ar@m

  1. #11
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    "جزيره ي تنهايي" از آن اصطلاحاتي است كه هركسي حداقل يكبار در زندگيش آن را بكار برده و به آن انديشيده است. به اندازه سفر به دور دنيا تخيلي و دور از ذهن است اما غيرممكن نيست. مردم در "جزيره ي تنهايي" همه ي آنچه را دوست دارند تصور ميكنند بجز آدمها را. تنهاي تنها. چيزي كه تصورش براي ذهن ديوانه ي من غيرممكن است. شايد گاهي به نامش فكر كرده ام. به مكاني كه جزيره ي تنهايي ميتواند باشد. اما به تنهاييش نه. اسمش با آنچه من در آن ميگنجانم نامانوس بنظر ميرسد. من در تنهاييم نمي توانم تنها باشم. نميتوانم تصور كنم فاصله ام با آدمها بيشتر از در بسته ي اتاقم باشد. نبودنشان به اندازه ي بودنشان غيرقابل تحمل است. آدمهاي دور و اطراف من هميشه بايد باشند تا من ميانشان با بي اعتنايي و در سكوت قدم بزنم. تا وقتي از خشم ديوانه ميشوم سرشان فرياد بكشم و وقتي شرمنده ميشوم عذرخواهي كنم. به جكهايي كه براي هم تعريف ميكنند آهسته بخندم و خاله زنك بازيهايشان را با نگاه عاقل اندر سفيه و پوزخند مسخره كنم. آدمهاي اطراف من بايد باشند تا گاهي از من برنجند و تنهايم بگذارند و گاهي پيله شوند تا از پيله ام رها شوم. وسط همهمه و جيغ و داد و فريادهايشان يك فنجان چاي داغ بخورم و بي توجه به صحبت هاي به قول خودشان مهمي كه برايم بي ارزش اما دلپذيرند كتاب مورد علاقه ام را ورق بزنم. وقتي در چرت بعد از ظهر و خواب شب فرورفته اند پاورچين از كنار پيكرهاي خفته شان بگذرم و زير نور كمرنگ چراغ مطالعه در عمق تخيلاتم فرو بروم. به همه چيز و همه كس فكر كنم.
    جزيره ي تنهايي من پر از تنهايي هايي است كه درست وسط اجتماع اين آدمها خلق كرده ام. جمع كرده ام.
    آدمها در جزيره ي تنهايي من از همه چيز مهمترند. همه را با خود ميبرم. اگر جايشان بگذارم خودم را جا گذاشته ام و تمام تفكرات و احساسات متناقضم را.
    غير از اين هرگز فكر نكرده ام و نميتوانم كه فكر كنم.
    به اين "جزيره ي تنهايي"!

  2. 8 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    دنبال اثبات یک قضیه رفتن همیشه بمنزله دست یافتن به اثبات آن نیست. گاهی مستدل ترین و بدیهی ترین ها زمانی که دنبالشان بروی به آسانی تمام رد میشوند. رد کردن بدیهیات سخت ترین و شجاعانه ترین حماقتی است که میشود کرد.
    زمانی بدنبال اثبات یکی از همین قضایا رفتم و تبدیل به گروه مردمانی شدم که سالها حیرت زده بدون آنکه ذره ای بتوانم درکشان کنم آنها را نگریسته بودم.
    مردمان مطرود و اقلیت. جادوگرانی که در میادین عمومی به صلیب آویخته میشدند و در آتش خشم اکثریت میسوختند. مردمانی که یا نباید باشند و یا اگر هستند باید خاموش و در خفا زندگیشان را بکنند.
    قصه همیشه زمانی آغاز میشود که این اقلیت راهی برای رد بدیهی ترین قضیه ی زندگی آن اکثریت پیدا میکنند. اینجاست که کسی حتی ذره ای به رد شدن قضیه فکر نمیکند بلکه همه تنها میخواهند راه باز شده برای رد قضیه را چه با دلیل و منطق و چه به زور مسدود کنند.
    تنوع فکر در روح اکثریت مرده است. بستر رودخانه هرچه بزرگتر میشود پیچ و خمش کمتر میشود. لزومی نمی بیند سنگ ها و درختان و گودی ها را دور بزند زیرا که قدرت مستقیم رفتن و باز کردن راه را دارد. از قدرتش استفاده میکند. مسیرش را پاک میکند. جلو میرود. فنا میکند. شایدش باید میشود. شاید را باید میکند...
    گالیله اینچنین قضیه ای را اثبات کرد
    اسپینوزا اینگونه مطرود شد
    نيچه ...
    من نه قدرت اثبات کردن در خودم میبینم و نه طرد شدن.
    فقط میتوانم به گور خاموشی ببرم دلایلم را.
    روزی همینگونه بمیرم.

  4. 10 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    توی بعضی از این فیلم ها وقتی میخواهند اوج دگرگونی را نشان بدهند هوای بارانی و طوفانی شدید را به ابرهای کنار رفته و خورشید نمایان و رنگین کمان میرسانند. هرچند از نظر من خورشید و آسمان صاف جذابیت آن ابرهای درهم فرورفته را ندارند اما گذر از اوج سختی یک قهرمان را اینطور نشان میدهند.
    زمانی بود که من از فرود متنفر بودم. از آن اوجی که تصور میکردم در آن هستم با مخ زمین خورده بودم و آنجا بود که فهمیدم نگاه کردن به همه چیز و همه کس چقدر میتواند تغییر کند درحالیکه آن همه چیز و همه کس ذره ای تغییر نکرده اند.
    واکنش من البته این بود که تا مدتها خودم را دور از دیگران در آن حصاری که متعلق به خود میدانستم حبس کردم. اینطور نگاهشان کردم که حرف هایم را نمیفهمند پس باید حذف شوند. همانطور که خودم آنها را نمیفهمیدم. نفهمیدن من البته مهم نبود اما نفهمیدن آنها مهم بود! همانطور که نفهمیدن یک الاغ مهم نیست اما نفهمیدن یک انسان مهم است! کاملا واضح است که با این شرایط این وسط خودم نقش الاغ را بازی میکردم!
    گذر زمان چقدر مهم است. امروز برای لحظاتی مثل یکی از آن صحنه های بعد از طوفان و خورشید درخشان چیزهای جدیدی دیده ام و کشف کرده ام. فهمیده ام که چقدر آن با مخ به زمین خوردن را لازم داشته ام. دلیلش اصلا این نیست که بقول بعضی ها شکست مقدمه پیروزی های آینده است چون اگر واقعگرایانه نگاه کنم فرصتی برای بدست آوردن آنچه میخواسته ام دیگر ندارم. پیروزی ای درکار نیست. اوج دیگری در راه نیست.
    اما آرزویی بوده است و همچنان خواهد بود که شاید هرگز به واقعیت نرسد. این به واقعیت نرسیدنش تا ابد مرا تشنه نگاه خواهد داشت. مرا زنده نگاه خواهد داشت.
    تا ابد.

  6. 7 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    من يكي از آن آدمهاي مزخرفي هستم كه هميشه مي بيني
    مطمئنم كه هرچه ميگويم درست است اما ديگران اين حق را دارند كه عقايد چرندشان را براي خودشان نگه دارند
    مطمئنم كه دنيا پر از نابرابري است و قسمت عظيمي از آن را نصيب من كرده اند
    مطمئنم كه هيچ چيز هرگز درست نميشود
    هيچ زمزمه ي دعايي پاسخ داده نخواهد شد
    هيچ آينده ي درخشاني نخواهد آمد
    همه چيز به ابديت بي سرانجامي كه از آن آمده خواهد پيوست
    با نگاهي هميشه حسرت بار به گذشته
    متنفر از آينده ي احمقانه اي كه خواه ناخواه خواهد آمد
    گرفتار زنجيرهاي ناگسستني طبيعت حيرت انگيز و ملالت بار آدمي
    خسته از تسليم و اعتراض
    از دانستن آنچه خوشايند نيست
    از ندانستن آنچه خوشايند است

    و اين انتظار ديوانه كننده ي لعنتي!
    كه در بستر آرامش ذره ذره پيش ميرود
    شبيه مسافر قطاري كه از ميان بهشت جنگل پاييزي به سمت دره ي سقوط حركت ميكند
    نگاهم خيره به پاييز برگ ريز است اما
    تمام فكر و ذهنم ديوانه وار به لحظه ي سقوط فكر ميكند
    به شايد هاي بيشمار
    به بايد هاي دست نيافتني
    به دره ي انتظار...

    اين انتظار آخر مرا خواهد كشت

  8. 11 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    گاهي نميشود زندگي را به هيچ چيز شبيه دانست.
    نميشود به تپه اي شبيه كرد كه كوهنورد بيكاري براي دست يافتن به قله ي مه آلودش تلاش ميكند.يا شبيه جاده اي كه بنا به منطق بايد انتهايي داشته باشد و بيراهه اي و پياده اي و كفش آهنين احمقانه اي.
    نميشود آن را مانند هيچ چيز دانست. سرگشتگي اش را تنها در سكوتي طولاني و آرام و بي سرانجام بايد حس كرد و بي اعتنا مثل تماشاي يك روز باراني و هزاران قطره اي كه ناگهان فرود مي آيند و بي درنگ محو ميشوند نظاره كرد.
    گاهي فقط ميشود به اين جريان ناكام نگريست و در بهت و حيرت و شگفتي اش زندگي كرد و زندگي كرد و زندگي كرد.

  10. 6 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    هرگز نميدانستم ميشود طور ديگري باشي. خودت باشي اما كس ديگري باشي.
    از اين لحظه ميتوانم براي هر وجود نداشتني به اندازه ي وجود داشتنش احترام قايل شوم.
    فوق العاده نيست كه يك اشتباه بتواند تا چه اندازه در خفا و بي هيچ ادعا و به دهل كوبيدني اين همه اشتباهات ديگر را جبران كند؟
    ذهن محدود در حصار مانده ام هرگز اين را نميفهميد و حتي اكنون كه براي لحظه اي به اين مقام دست يافته كه آن را بفهمد فهميدنش با نفهميدنش فرق چنداني نكرده است!
    خواندن اين 4 خط به اندازه ي به تحرير درآوردنش احمقانه است. هيچكس نميفهمد چه نوشته ام.
    اين را براي تو نوشته ام. تويي كه از لحظه اي كه لمس كرده اي اين حس جديد حيرت انگيز را خودت هستي اما
    كس ديگري هستي!

  12. 5 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    زماني بوده است كه من به انتظار بعدازظهر آفتابي و تاب كنار باغچه و گل هاي نشكفته شب بو ساعت ها را از ظهر آفتابي تا غروب نارسيده ي شاد – و نه غمناك– شمرده ام.
    زماني بوده است كه به انتظار شب نشسته ام تا روي پشت بام ستاره ها را از گوشه آسمان بشمارم تا تمام شوند و براي لحظه ي رد شدن شهاب بازيگوش مدتها به عمق تمام راههاي ممكن عبورش خيره شوم.
    زماني كه در انتظار فرداي آفتابي و زمين دست نخورده پربرف به شب و بارش دانه هاي درشت و سفيدش خيره مانده ام. به آن آسمان كبود و خاكستري. به آن سكوت و آرامش و كرختي شب هاي برفي. كرسي هاي گرم. فرداهاي پرهياهو.
    زماني بوده است كه جوشيده ام در انتظار دريا. تا پاهاي ناآرامم آن زمين ماسه هاي نرم و صدف هاي سخت را لمس كنند. گوش هايم پر شود از ترانه ي سهمگيني كه از دورها ميخواند و نزديك ميشود. آرام، آرام، دريا.
    زماني بوده است كه در انتظار جوانه زدن دانه هاي گندم خوابيده در ظرف پرپر زده ام. ساعت ها و ساعت ها روييدن آرامشان را دنبال كرده ام. بوي آن دانه هاي نمناك مست كرده مرا.
    انتظارهاي شيرين!
    زماني بوده است كه من از هيجان اتفاق فردا و اين انتظارهاي شيرين نخوابيده ام. شوق ديوانه ام كرده. اينچنين لحظه ها را با شادي هاي كوچك سپري كرده ام. اينچنين در زماني كه حتي تصوري از شاد بودن نداشته ام خاطره اي كوچك و شاد در ذهنم ساخته ام...
    شاد بودن در روزگاري نه چندان دور بنام كودكي به اين اندازه آسان بوده است!

  14. 9 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    دوستم ميگفت حسرت چرا؟
    من ميگفتم هميشه هست. هميشه بوده. لحظه هايي كه از انجام آنچه رفته و گذشته است بشدت پشيمان بوده ام و از خودم پرسيدم: اين من بودم آيا؟ من احمق! من نفهم!
    ولي هيچوقت فكر نكرده بودم كه آن كسي كه به حسرت ديروز فكر ميكند "من"امروز است! هيچوقت فكر نكردم آن "من" ديروزي كه آن كار را مناسب ميديده و انجام داده به حسرت امروزش هم فكر كرده. احساسات و منطق آن روزش نتيجه اي جز اين نبوده.
    حالا مدتي است هروقت به "حسرت" هاي ديروزهايم فكر ميكنم به صحنه آخر فيلم هفت هم فكر ميكنم:
    نبايد شليك ميكرد. نبايد آن قاتل رواني را ميكشت ولي كشت. من هم اگر بودم هزار بار هم كه برميگشتم به گذشته همين كار را ميكردم: آن قاتل رواني كه نبايد و نبايد و نبايد ميمرد و مردنش برابر با بردنش بود را -بازهم- ميكشتم!
    حسرت را پاكش كردم از واژگان معني دار ذهنم.
    حسرت را حس كردن حماقت است.

  16. 13 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    چشمهايت را ببندي باز هم ميداني كه جهان بيرون همچنان وجود دارد. دانستن خالي نيست: اطمينان داري. و براي لحظه اي ميداني كه جز اين نيست و نخواهد بود.
    - شايد دانستن تو دانستن بدون اشتباهي ايست. دانستن تو از علم بدون نقصي مي آيد. علم 100% بي اشتباهي كه ميگويد جهان پشت چشمهاي بسته ي تو هنوز هست.
    - شايد هم دانستن تو از باور عميقي نشات گرفته است: ايمان داري كه جهان پشت چشمان بسته ات هنوز هست...

    من نميتوانم مورد اول را قبول كنم. نميتوانم علم دانستن را 100% بي نقص و اشتباه بدانم. هرگز نميتوانم هيچ دانسته اي را مطلق بدانم.
    پس از امروز باور دارم كه هر بار كه چشمانم را ميبندم جهان هست تنها و تنها به اين دليل كه هميشه، بدون هيچ شك و شبه اي چشمانم را بسته ام و از اعماق وجودم ايمان داشته ام و دارم
    كه جهان هنوز هست!

  18. 2 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    لذت ميبرم از طنين نگاهت. طنين؟، نگاهت؟ نديده اي طلوع آفتاب را مگر؟
    طنين دارد.
    امواج دايره وار آب را وقتي برگي از شاخه درونش مي افتد؟
    آن هم طنين دارد.
    صداي پرنده اي كه ميخواند از دور. دور دور!
    طنين دارد.
    طنين دارد يعني سرچشمه اي دارد. آغاز ميشود.آرام آرام گسترده ميشود. پر ميكند فضا را. زندگي را. زنده ميكند. سرت را برميگرداند ناخوداگاه به سمت ناپيداي انتشارش.
    باز پرنده اي از اين نزديكي گذر كرده است.
    ميداني.طنين دارد نگاه تو!

  20. 10 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •