تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 11

نام تاپيک: »»» داستانهایی از زندگی نویسندگان، دانشمندان، متفکران و ...

  1. #1
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض »»» داستانهایی از زندگی نویسندگان، دانشمندان، متفکران و ...

    همگی ما حتما داستانهایی جالب و بعضا تأثیرگذار و آموزنده از زندگی انسانهایی که هر کدام بواسطه‌ی اثری که از خود به یادگار گذاشته و نامشان در تاریخ ماندگار شده است، شنیده‌ایم.
    انسانهایی که در کتاب تاریخ نامی نیک و اثری مثبت بجای گذاشته‌اند و یا برعکس.
    هر چه باشد داستانها، اتفاقها و صحبتهایی که از آنها بجای مانده شنیدنی و خواندنی است.

    خوبه که اینجا این داستانها رو به اشتراک بذاریم. البته با توجه به اینکه:


    1. حتما این داستانها و وقایع مربوط به یک شخص خاص بوده و جنبه‌ی عام نداشته باشد.
    2. داستانهایی که جنبه‌ی عام دارند معمولا در تاپیک: "داستان کوتاه" قرار می‌گیرند.
    3. سخنان پندآموز از انسانهای مشهور و بزرگ نیز در تاپیک : "سخنان کوتاه از بزرگان جهان" قرار می‌گیرد.
    4. تصویری از اون شخصیت و در حجم و اندازه مناسب در ابتدا قرار داده و در صورت نوشتن داستانی دیگر ار آن شخص، سعی شود تصویری دیگر گذاشته شود.
    5. در هر پست فقط یک روایت رو قرار بدیم.
    6. مطالبی رو قرار بدیم که از اونها خوشمان آمده و پستهای متعددی رو در یک مرحله ارسال نکنیم.
    7. قبل از ارسال، حتما با رجوع به به "جستجو در این تاپیک" و جستجوی کلمه‌های کلیدی داستان، از تکراری نبودن اون داستان، اطمینان حاصل کنیم.


    هدف کیفیت است نه کمیت.
    ممنون


    Last edited by Ahmad; 25-08-2011 at 13:03.

  2. 7 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض



    روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

    بعد از مدتی که خوب به تولستوی فحش داد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئو تولستوی هستم .

    زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟

    تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

  4. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض



    روزی لینکلن رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا می گفت:
    پادشاهی که می خواست به نخجیر برود ، از وزیر پرسید : آیا گمان نمی کنید باران خواهد گرفت؟
    وزیر پاسخ منفی داد.

    در راه موکب ملوکانه، دهقانی را دیدند بر خری نشسته ، دهقان چون دید پادشاه عزم به شکار رفتن دارد به او اندرز داد بازگردد زیرا به زودی باران سختی درخواهد گرفت، چندی نگذشت که باران گرفت و پادشاه و همراهانش را خیس و تر کرد.

    شاه با خشم به کاخ خود بازگشته وزیر را از مقام صدارت معزول کرد.

    پس روستائی را طلبیده از او پرسید: ای مرد، بگو ببینم از کجا دانستی که باران درخواهدگرفت؟

    دهقان پاسخ داد : شاها ، آن من نیم که این راز توانم دریافت، این خر بود که مرا از این سر آگاه ساخت.
    توضیح آنکه هرگاه خرک احساس بکند که عنقریب تر خواهد شد، فورا گوش هایش را جلو کشیده، از این حرکت دانستم که باران خواهد گرفت.

    پادشاه چون این قضیه بشنید، دهقان را روانه خر کرد و خر او را وزیر ساخت.

    لینکلن چون بدین جا رسید گفت : این عمل پادشاه ، یعنی گذاشتن خر به جای وزیر، کاری بسیار ناپسند و خطا بود.

    بعضی از شنوندگان از لینکلن پرسیدند: چرا خطا بود؟

    لینکلن گفت : برای اینکه از آن روز هر الاغی تقاضای منصب و شغل می کند!!!!


    http://bazmandenews.blogfa.com/post-36.aspx
    Last edited by Ahmad; 23-08-2011 at 14:00.

  6. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض



    چرچیل روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

    وقتی که به اونجا رسید به راننده گفت: "آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم."

    راننده گفت: “نه آقا! من می خوام سریعاً به خونه برم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش کنم” .

    چرچیل از شنیدن این حرف و علاقه راننده بسیار خوشحال و ذوق زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

    راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مونم!”

  8. 6 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض



    روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید: «شما برای چی می نویسید استاد؟»

    برنارد شاو جواب داد: «برای یک لقمه نان.»

    نویسنده جوان برآشفت که: «متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»

    و برنارد شاو گفت: «عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»

  10. 3 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض




    انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.

    راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود!

    یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند.

    راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.

    انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

    به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد.

    دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.

    در این حین راننده باهوش گفت: "سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد."

    سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد.

  12. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض





    روزی آلبرت انیشتین به چارلی چاپلین گفت : "می‌دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟ این است که همه کس حرف تو را می فهمد!"

    چارلی چاپلین هم خنده ای کرد و گفت: "تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟ این است که هیچکس حرف تو را نمی فهمد!"



    http://nasle9.com/?p=1212

  14. 4 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض



    جرج برنارد شاو در سال 1925 میلادی جایزه نوبل ادبیات را برد و پس از شکسپیر به عنوان بزرگترین نمایشنامه‌نویس انگلیسی شناخته می‌شود.

    این منتقد بزرگ ادبی در موسیقی و تئاتر هم جایگاه بلندی دارد.

    آثار بزرگی هم از او به‌جا مانده است.

    یکی از ویژگیهای جالب این نویسنده حاضرجوابی و شوخ‌طبعی‌اش بود.

    برنارد شاو جثه‌ای بالابلند اما لاغر و نحیف داشت.

    او از جمله‌ی آن افرادی بود که به گیاه‌خواری معتقدند و جان به جانشان کنی لب به گوشت نمی‌زنند.

    موضوع گیاه‌خواری و فوایدش را هم خیلی تبلیغ می‌کرد.

    یکی از آشنایانش که همیشه این عادت شاو را مسخره می‌کرد، مردی فربه بود که در هر موقعیتی می‌خواست گیاه‌خوار بودن جرج را بر سرش بکوید.

    یک‌بار در یک مهمانی، نمایشنامه نویش بزرگ را از دور دید.

    به طرفش رفت و با نگاهی تحقیر‌آمیز وراندازش کرد و گفت: "آقای شاو، من جدا هروقت شما را می‌بینم گمان می‌کنم در اروپا قحطی آمده است."

    شاو هم در پاسخش خندید و گفت: "چه جالب. چون من هم هر وقت شما را می‌بینم، فکر می‌کنم عامل این قحطی شما هستید."




    منبع: دانستنیها


  16. 4 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض



    فردریک کبیر
    که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می دانست.

    او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت، گروهی از مخالفان اعلامیه تند و تیزی علیه او بر دیوار چسبانده بودند.

    فردریک آن را به دقت خواند و گفت: “بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را به راحتی خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند. آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود”.

    یکی از همراهان با حیرت گفت: “اما این اعلامیه بر ضد شما و اساس امپراتوری است”.

    فردریک با خنده پاسخ داد: “اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه چند خطی ساقط شود همان بهتر که زودتر برود و حکومت بهتری جای آن را بگیرد، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و نیک خواهی و عدالت اجتماعی و آزادی بیان و قلم است مسلم بدانید آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد.”




    منیع:

    fullnet.ir
    Last edited by Ahmad; 18-09-2011 at 15:39.

  18. 2 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض پندی از سقراط حکیم

    روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .

    علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :

    در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.

    جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

    سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

    مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

    سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

    آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

    سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .

    آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟

    و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟

    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

    بیماری فکری و روان نامش غفلت است.

    و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

    پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.

    بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

  20. 5 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •