تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 62

نام تاپيک: رمان پرستار مادرم (شادی داودی)

  1. #1
    Banned
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    متاسفانه روی خاک!
    پست ها
    1,147

    11 رمان پرستار مادرم (شادی داودی)

    سلامی گرم بر دوستان عزیز

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان تقدیم می کند:

    رمانی متفاوت از سرکارخانم شادی داودی
    --------------------------------------------
    قسمت اول
    --------------------------------------------
    وقتي از دفتر ثبت بيرون اومدم حس ميكردم تمام وجودم رو عصبانيت پر كرده...
    هنوز ازش متنفر بودم.
    وقتي فكر ميكردم كه چقدر اين سالها زندگيم رو در كنار اون به تباهي گذروندم از خودم؛از زندگيم؛از دنيا بيزار ميشدم.
    صداي كفشهاي پاشنه بلندش كه پشت سر من از پله ها پايين مي اومد باعث ميشد حس كنم روي مغزم قدم ميزنه...
    با اينكه همين چند دقيقه پيش حكم طلاق در محضر رويت شده و صيغه ي طلاق هم جاري شده بود و ديگه هيچ تعلقي نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانيت از تمام وجودم فرياد ميزد...دلم ميخواست هر چه زودتر اين پله هاي لعنتي تموم ميشد تا ديگه حتي صداي اون كفشهاي پاشنه بلندشم تا آخر عمر نميشنيدم.
    وقتي از درب ساختمان قدم بيرون گذاشتم روشنايي محيط بيرون مثل تيغي بود كه به چشمم وارد ميشد...حتي ديگه نميخواستم براي يك ثانيه هم شده ريختش رو ببينم براي همين با عجله به سمت ماشينم رفتم و در همون حال سعي داشتم گره كراواتم رو هم شل كنم...آخ كه چقدر احساس خفگي ميكردم!
    با ريموتي كه توي دستم بود سريع درب ماشين رو باز كردم و به محض اينكه خواستم سوار ماشين بشم صداي اعصاب خوردكنش به گوشم رسيد كه گفت:سياوش؟
    برگشتم نگاهش كردم.
    حالم از اون تيپ و ريختش بهم ميخورد...اون موهاي دكلره كرده اش كه بيشترش از زير اون روسري كوتاه و مسخره اش بيرون ريخته بود...اون صورت غرق آرايشش...و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ايي كه تنش بود...با اون آدامس گنده ايي كه چقدر ظاهرش رو مشكل دار تر از هميشه نشون ميداد!
    براي لحظاتي به سرتاپاش نگاه كردم.
    من...مهندس سياوش صيفي...يكي از برجسته ترين مهندسين كشور كه به قول خيلي ها هميشه ي خدايي توي پول و موقعيت اجتماعي داشته خفه ميشده چطور ممكن بود مدت10سال اين زن رو با اينهمه فضاحت تحمل كرده باشه؟!!!
    حتي دلم نميخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشين كه با لحن كش دارتري گفت:وايسا كارت دارم.
    به طرفش برگشتم و با عصبانيت گفتم:زود باش...حرفت رو بزن.
    - چيه حالا كه ديگه زن و شوهر نيستيم...نكنه هنوزم از اينكه مردم ما رو ببينن احساس ناراحتي ميكني...؟
    - الان ديگه بدتر...البته خيلي خوشحالم كه ديگه ريختت رو نميبينم ولي حتي در اين شرايط هم حاضر نيستم لحظه ايي تحملت كنم.
    - خيلي خوب بابا...فقط خواستم بپرسم چكي كه بابت مهريه ام دادي رو هر وقت ببرم بانك ميتونم نقدش كنم يا نه؟
    - آره...همين الانم بري بانك نقد نقد ميتوني همه اش رو يكجا بگيري...
    - مثل هميشه دست و دلبازي...حتي توي اين وقت.
    - لحظه شماري ميكردم براي اين موقع.
    - ميدونم...درست مثل من.
    برگشتم كه سوار ماشين بشم دوباره صدام كرد:سياوش؟
    - ديگه چيه؟
    - من دو ماه ديگه از ايران دارم ميرم.
    - به جهنم...زودتر.
    - خواستم بگم...ميخوام بعضي وقتها تلفني با اميد حرف بزنم...
    نگاه حاكي از تمسخر به سرتاپاي جلفش انداختم و ديگه حرفي نزدم و سوار ماشين شدم و راه افتادم به سمت شركت.
    از توي آينه ي مقابلم ديدمش كه سوار يه ماشين پروتون قرمز رنگ شد.مطمئن بودم راننده ي ماشين همون كسي هست كه از مدتها پيش با هم رابطه داشتن...
    واي خداي من چقدر راحت شدم...ديگه همه چي تموم شد...زنيكه ي فاسد!
    يك لحظه متوجه شدم چراغ قرمز شده...با شدت ترمز كردم...صداي گوشخراش ترمز ماشينم باعث شد افسر پليسي كه سر چهار راه ايستاده با تعجب به من نگاه كنه و با حركت دست بگه:چه خبرته؟!!!
    منم با همون حركت دست از داخل ماشين ازش عذرخواهي كردم...
    لحظه ايي به چهره ي خودم توي آينه نگاه كردم.چقدر خسته بودم!
    احساس ميكردم تمام مدتي كه در پي گذروندن مراحل قانوني و به نوعي آبروريزي طلاق بودم حتي يك ساعت هم آرامش نداشتم...مشكلات شركت از يك طرف؛مشكلات قضايي و دادگاه طلاق و خانواده از طرف ديگه...نگراني براي اميد پسرم كه فقط8بهار زندگيش رو پشت سر گذاشته بود اما هميشه توي محيطي پر از تشنج و زد و خورد بزرگ شده بود و حالا توي اين سن جدايي والدينش رو ميديد...و از همه بدتر مادرم؛مادري كه واقعا"برام زحمت كشيده بود و حالا سه سال ميشد بعد از اينكه يه موتور سوار نامرد قصد دزديدن كيفش رو داشته در اثر كشيده شدن روي زمين و بعد هم برخورد به جدول كنار خيابون دچار اون حادثه شده بود...سه سال تمام در بستر بودن و قطع نخاع شدن و در آخر سر هم رفتن آخرين پرستارش...
    توي بدترين شرايط در به در دنبال يه پرستار براي مادرمم بايد ميگشتم!
    و حالا بعد از اينهمه مدت تازه صورت خودم رو توي آينه ميديدم كه چقدر خسته و كلافه هستم...اما چاره ايي نبود...رودخانه ي خروشان زندگي با شدت هميشگي خودش در جريان بود و منم يكي از میلیونها ماهي زنده در اين رودخانه بودم!..نه قدرت ايستادن داشتم و نه توان شنايي بر خلاف جريان رود...پس بايد با جريان آب ادامه ميدادم.
    چهار راه رو كه بعد از سبز شدن چراغ راهنمايي رد كردم گوشي موبايلم زنگ خورد.نگاهي به شماره انداختم...از منزل بود؛سريع پاسخ دادم:جونم بابا؟
    - سلام بابا.
    - سلام پسرم.
    - كجايي بابا؟
    - توي ماشين...دارم ميرم شركت.
    - بابا بيا خونه...مامان بزرگ از روي تخت افتاده پايين...لباسشم خيس شده...نميگذاره من بهش دست بزنم...داره گريه ميكنه...بابا بيا...
    و بعد صداي گريه ي اميد رو شنيدم.
    به ساعتم نگاه كردم...دقيقا"12:30بود؛گفتم:گري ه نكن بابا؛همين الان خودم رو ميرسونم...تا من بيام زنگ بزن خونه ي خانم شكوهي...
    - هر چي تلفن زدم كسي جواب نداد...
    - باشه پسرم الان خودم رو ميرسونم.
    گوشي رو قطع كردم و با عجله مسير رو دور زدم و برگشتم.بايد هر چه زودتر خودم رو به خونه ميرسوندم.
    تا به خونه برسم با شركت تماس گرفتم و به منشي شركت گفتم:جلسه ي ساعت2رو كنسل اعلام كن...در ضمن امروز بعدازظهر نميتونم بيام شركت اما شايد ساعت آخر كاري يه سر بزنم...
    و بعد گوشي رو قطع كردم.
    وقتي با ماشين وارد حياط شدم اميد رو ديدم كه روي پله هاي بالكن نشسته و با ديدمن سريع از جا بلند شد و به طرفم دويد.
    از ماشين پياده شدم و بغلش كردم.
    هنوز صورتش از اشك خيس بود! لبخندي زدم و گفتم:خجالت بكش اميد...نبينم پسر بابا گريه كنه...چيزي نشده كه...مامان بزرگ افتاده مثل هميشه...حالا بيا بريم دو تايي كمكش كنيم.
    دست اميد رو گرفتم و به سمت پله ها رفتيم.
    با يك نگاه تمام حياط و ساختمون مجللي كه شايد آروزي هر كسي توي اين مملكت باشه رو از جلوي چشمم گذروندم.اينهمه ثروت و زيبايي اما وقتي دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشيزي هم نمي ارزه...
    ثروتي كه حالا بيشتر از اونچه كه آرامش بياره دردسر ساز شده!
    حتي براي پيدا كردن پرستار دچار مشكل شدم..!
    توي اين زمونه نميشه به هر كسي هم اعتماد كرد و به عنوان پرستار راهش داد توي خونه ايي كه پر شده از اشياء لوكس و قديمي و عتيقه و فرشهاي ابريشمي...فرشهايي كه وقتي جمعش ميكني قدر يه بقچه ميشه!
    از همه ي اينها گذشته وجود خود اميد برام خيلي مهم بود...بچه ايي نبود كه با هر كسي سازش كنه..! به خصوص كه اين اواخر به شدت بدخلق و بهانه گير تر از سابق شده بود و حتي ميدونستم بار آخري كه خانم شكوهي همسايه ي دیوار به ديوار لطف كرده بود و براي كمك به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ي اميد به شدت رنجيده بود!
    وقتي همراه اميد وارد هال شدم بهم ريختگي و شلوغي و كثيفي خونه مثل پتك توي سرم ميخورد...
    اين خونه فقط به يه پرستار نياز نداشت...بايد كسي رو هم مي آوردم براي كارهاي خونه ولي مطمئن بودم اميد با رفتاري كه داره هيچكس نمي تونه اين خونه رو تحمل كنه..! مگه قبلا"كسي رو نياروده بودم؟...
    خدايا چي ميشد زندگي منم مثل خيلي از بنده هاي ديگه ات روي آرامش رو ميديد؟
    وقتي به سمت اتاق خواب مامان رفتم ديدم اميد ديگه دنبالم نيومد و نشست جلوي تلويزيون و خيلي سريع سي دي كارتوني رو در سيستم گذاشت و مشغول تماشاي اون شد!
    لحظاتي ايستادم و نگاهش كردم...هيچ اثري از حالات نگران و مشوش دقايق پيش در اون به چشم نميخورد!
    به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم براي مامانمم ميسوخت!
    ميدونستم چقدر برايش زجرآوره كه تنها پسرش در اين سن و سال بخواد لباسهاي آلوده ي اون رو تعويض كنه...براي خودمم خيلي سخت بود...اما چاره ايي نداشتم! بايد بي توجه به خيلي از مسائل به وضعيتش رسيدگي ميكردم.
    تمام مدتي كه ميشستمش و لباس تنش كردم و روي تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ي چشمهاش اشكهاي بي شمارش بودن كه جاري ميشد...
    وقتي همه ي كارها رو انجام دادم ساعت تقريبا" نزديك3بود...صداي آروم مامان رو شنيدم كه گفت:خدا خيرت بده سياوش جان...من كه شرمنده ي تو ام...خدا من رو مرگ بده كه اينقدر باعث زحمت تو هستم...
    پيشوني مامان رو بوسيدم و دستي به موهاي سفيد مثل پنبه اش كشيدم و گفتم:اين چه حرفيه مامان...من نوكرتم...
    وقتي از اتاق بيرون رفتم با فيله هاي مرغي كه شب پيش خريده بودم وتوي يخچال بود غذايي براي ناهار درست كردم؛خودم زياد نتونستم بخورم و فقط سعي كردم با شوخي و خنده به اميد غذا بدهم و كمي هم به مامان غذا دادم...
    ساعت نزديك5بود كه دوباره از منزل خارج شدم و به شركت رفتم چون يكسري كارها رو يادم اومد كه حتما بايد بهشون رسيدگي ميكردم.
    وارد شركت كه شدم در ضمني كه به سمت اتاق خودم ميرفتم تند تند گزارشهاي لازم رو از منشي شركت گرفتم؛در پايان وقتي ميخواستم وارد اتاقم بشم خانم افشار منشي شركت گفت:آقاي مهندس...يه خانومي براي آگهي استخدام پرستاري كه در روزنامه داده بودين اومده...
    با بيحوصلگي گفتم:بهش بگو بره فردا بياد...الان خيلي كار دارم...فردا بياد مي بينمش...
    - ولي آقاي مهندس...اين خانوم الان7ساعته كه توي سالن انتظار نشسته...حتي ناهارم نرفته...
    برگشتم به سمت خانم افشار و با تعجب به اطراف نگاهي انداختم و گفتم:7ساعت؟!!!!!
    در اون ساعت از روز چون زماني به پايان ساعت اداري شركت نمونده بود سالن انتظار خلوت بود و نيازي به جستجو نبود...بلافاصله كسي رو كه خانم افشار ازش صحبت كرده بود رو ديدم.
    از روي مبل هاي چرمي كنار سالن به آرامي بلند شد و با صدايي گرفته گفت:سلام آقاي مهندس...ببخشيد اما من واقعا به اين كار نياز دارم...براي همينم هست كه تا الان منتظرتون موندم...
    خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي گفت كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه...

    ادامه دارد...
    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  2. #2
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    پیاده رو های حوالی میدان ولیعصر!
    پست ها
    1,461

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت دوم)

    درود بر دوستان عزیز !


    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:


    --------------------------------------------
    قسمت دوم
    --------------------------------------------

    خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي خودشون گفتن كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه...

    نگاهي به اون خانم كردم...
    ظاهرش بالاي50سال نشون ميداد و چهره ايي بسيار خسته و كسل داشت؛از اون چهره هايي كه به هر چيزي شبيه هست جز يك پرستار!
    ميدونستم با اون اخمي كه در چهره داره آدم كاملا" بي حوصله ايي بايد باشه و مادر من بيماري بود كه به يك پرستار با شرايطي ويژه نياز داشت؛شرايطي كه با همون نگاه اول ميشد فهميد اون خانم فاقد اونهاست.
    گفتم:ميدونم خيلي وقته انتظار كشيدين...ولي من الان واقعا" نمي تونم شرايط شما رو بسنجم...بهتره فردا بياين...
    اون خانم كه معلوم بود به شدت عصبي و بي حوصله شده با عصبانيت گفت:لازم نكرده...متوجه شدم...فردا هم بيام حتما" به منشي خودتون از قبل سپردين كه جوابم كنه...
    و بعد بدون هيچ حرف ديگه ايي پشتش رو كرد و از دفتر خارج شد.
    خانم افشار نفس عميقي كه حاكي از به دست آوردن آرامش بود كشيد و گفت:باور كنيد آقاي مهندس...مطمئن بودم حتي اگه باهاش حرفم ميزدين اون رو براي پرستاري از مادرتون قبول نميكردين.
    به خانم افشار نگاهي كردم وگفتم:چطور؟
    - چون اصلا" شخصيت خوبي نداشت...توي همين چند ساعتي كه اينجا بود كلي اعصابم منم خورد كرد...وقتي هم برگه ي فورم مشخصات رو بهش دادم تا پركنه كلي غر غر ميكرد..بعدشم كه خوندم فهميدم شوهرش سابقه زندان داشته و در حال حاضرم معتاد...و اين درست چيزهايي بود كه ميدونستم شما روشون خيلي حساسين...
    - پس چرا همون موقع ردش نكردي بره پي كارش؟!!!...بايد رك بهش ميگفتي با شرايطي كه داره من نمي پذيرمش...از اين به بعدم بار آخرت باشه كسي كه چنين مشكلاتي داره رو معطل ميكني...وقتي ميدوني من روي چه چيزهايي حساسم پس ديگه معطل كردن نداره...سريع بايد طرف رو جواب كني بره پي كارش...متوجه شدي؟
    - بله اقاي مهندس.
    ديگه منتظر نشدم حرف ديگه ايي بزنه و وارد دفترم شدم.
    به كارهاي عقب افتاده ام نگاهي انداختم و مواردي كه نياز به رسيدگي فوري تري داشت رو در اولين مرحله بهشون رسيدگي كردم و چندين برگه هم كه لازم به امضا بود انجامشون دادم...به پشتي صندلي تكيه دادم و گره كراواتم رو شل شل كردم و پاهام رو روي ميزم گذاشتم...
    براي لحظاتي چشمانم رو بستم و تازه مي خواستم براي چند دقيقه افكارم رو جمع كنم كه درب اتاقم باز شد و مسعود با كلي سر و صدا و شوخي كه عادت هميشگي اون بود وارد اتاقم شد.
    مسعود يكي از قديمي ترين دوستانم محسوب ميشد...از اون تيپ دوستهايي كه چه در خوشي و چه در غم و ناراحتي هيچ وقت تنهام نگذاشته بود.شروع عمر اين دوستي به سالهاي دوران دبيرستان برميگشت و بعد از اونم در دانشگاه با هم هم رشته بوديم...
    از اون مردهايي بود كه هيچ وقت دوست نداشت خودش رو در قيد و بند ازدواج قرار بده و هميشه يك ديد خاصي نسبت به تمام زنها داشت و اين تنها نقطه ي تفاوت من و اون محسوب ميشد...چون من هميشه سعي داشتم براي خانمها احترام خاصي قائل بشم...چيزي كه مسعود اصلا بهش اعتقادي نداشت!
    به محض اينكه وارد اتاق شد جعبه ي بزرگ شيريني كه توي دستش بود رو بالا كنار صورتش گرفت و در حاليكه ميخنديد گفت:مبارك باشه...مبارك باشه...آزاديت رو تبريك ميگم...بالاخره3ماه آخري هم گذشت و بر همگان مشخص شد جنابعالي دست از پا خطا نكردي...اي جان...قربون اون اصالتت بشم كه لنگه ي خودمي...
    - بسه مسعود خجالت بكش...
    - خجالت؟!!...از كي؟...از چي؟!!...ببينم نكنه هنوز يه روز از آزاديت نگذشته باز خر شدي و يه زن ديگه گرفتي و الانم همين گوشه و كنارها قايمش كردي؟!!
    - چرند نگو مسعود...مگه مغز خر خوردم؟
    - حيف مغز خر كه تو خورده باشي...آخ سياوش به جون تو...امروز از صبح كه توي اون شركت لعنتي بودم همه اش به تو فكر ميكردم...به اينكه بالاخره راحت شدي و شرش كم شد...
    از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
    مسعود نگاهي به من كرد و گفت:اي خاك برسرت...لااقل بابت شيريني كه آوردم يك كلمه بهم بگو دستت درد نكنه...
    خنديدم و گفتم:تو كه با يه دست درد نكنه راضي نميشي...بلند شو جعبه ي شيرينيتم بردار بريم...من كه ميدونم تا شام بهت ندم ول كن نيستي...
    مسعود خنديد و درب جعبه ي شيريني رو باز كرد و يكي در دهان خودش گذاشت و يكي هم به من داد و بعد جعبه رو روي دستم خانم افشار قرار داد و در آخر كلي هم سر به سر خانم افشار گذاشت و اگه من صدام در نمي اومد بعيد نبود چهار تا شوخي ناجور هم با خانم افشار كه البته اونم همچين از اين وضع ناراضي نبود؛بكنه...اما با صداي من كه ازش ميخواستم به دنبالم از شركت خارج بشه با خنده از دفتر خارج شديم.
    وقتي به خونه رسيديم شامي كه از بيرون گرفته بودم رو به همراه مسعود و اميد خورديم...البته من تا غذاي مامان رو بدم و سرميز برگردم غذام كاملا" سرد شده بود و بازم طبق معمول اين مدت اخير با بي اشتهايي فقط تونستم چند لقمه ايي از غذا رو بخورم.
    مسعود اون شب كلي سر به سر اميد گذاشت و حتي بعد از شام هم كلي با همديگه پلي استيشن(ps3 )بازي كردن.منم ظرفها رو شستم كمي هم آشپزخانه ي فوق العاده كثيف خونه رو مرتب كردم ...وقتي به هال برگشتم اميد روي يكي از مبلها خوابش برده بود و مسعود اون رو از روي مبل بلند كرد و در آغوش گرفت و به اتاق خوابش برد.
    وقتي به هال برگشت من تقريبا" روي يكي از مبلها ولو شده بودم و پاهام رو روي ميز جلوي خودم دراز كرده بودم.
    مسعود روي مبل رو به روي من نشست و با ريموت تلويزيون رو خاموش كرد...بعدم سيگاري آتش زد و گفت:سياوش واقعا" حالم از زندگي كه براي خودت درست كردي داره بهم ميخوره...ميدوني چيه...براي لحظاتي حس كردم اومدم خونه ي يه زن بيوه ي بدبخت كه يه مادر مريض و يه بچه از شوهر مرده اش داره...اين چه وضعيه براي خودت درست كردي؟
    - ميگي چيكار كنم؟...نكنه توقع داري مامان رو بسپرم به يه آسايشگاه؛اميدم بفرستمش يه مدرسه ي شبانه روزي...بعدشم به قول جنابعالي برم با يه زن خوش بگذرونم؟
    - خوب اگه عقل داشتي كه خيلي وقت پيش بايد اين كار رو ميكردي...ولي متاسفانه عقلم نداري...
    - بس كن مسعود...تو كه ميدوني دو دفعه ي قبلي دو تا پرستاري كه خير سرشون اومدن توي اين خونه هر كدوم با چه وضعيتي رو به روم كردن و چقدر مشكل ساز شده بودن برام...
    - آره...آره...تو رو خدا باز شروع نكن...اما آخرش چي؟...تو تازه وارد38سال شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي...حالا كه ديگه از دست اون زن احمقتم راحت شدي و فكرت يه ذره آزاد شده...سياوش واقعا" هيچ برنامه ايي براي زندگيت نداري؟!!!
    - چرا دارم...كي گفته ندارم؟...الان ميخوابم؛فردا صبح بيدار ميشم؛صبحانه ي خودم و مامان و اميد رو آماده ميكنم؛ميرم شركت؛ظهر برميگردم خونه؛ناهار درست ميكنم؛به وضع مامان ميرسم؛دوباره برميگردم به...
    - بسه...بسه...بسه سياوش...مرده شور اين برنامه ريزيت رو براي زندگيت ببرن...
    - مسعود من خسته ام الانم ميخوام بخوابم...اينجا ميخوابي يا ميري خونه ي خودت؟
    مسعود از جايش بلند شد و در حاليكه كتش را از روي صندلي برميداشت گفت:تو هميشه اخلاقت همينه...تا ميخوام چند كلمه جدي باهات حرف بزنم و بهت حالي كنم كه بدبخت تو هنوز زنده ايي و بايد مثل آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري؛زود ميزني توي ذوقم و از خونت بيرونم ميكني...
    از روي مبل بلند شدم و خنده ام گرفت و گفتم:پس چقدر روت زياده كه بازم حرفات و كارات رو تكرار ميكني...
    مسعود كتش رو پوشيد و در حاليكه سوئيچش رو از روي ميز ناهار خوري برميداشت گفت:سياوش ميخواي من بگردم يه پرستار خوب و قابل اعتماد برات پيدا كنم كه هم به وضع خونه ات برسه...هم اميد رو نگه داره...هم مامان رو به طور كامل مراقبت كنه؟
    - برو گمشو...خبر نداشتم شغلت رو عوض كردي...
    - مسخره نكن سياوش جدي ميگم...يه بارم شده بگذار من توي اين قضيه دخالت داشته باشم...
    با هم وارد حياط شديم و قدم زنان به سمت درب حياط رفتيم.
    مسعود دوباره گفت:جوابم رو ندادي سياوش...نظرت چيه؟...ميخواي يه پرستار برات جور كنم يا نه؟
    - مسخره؛من كه ميدونم تو اين كاره نيستي...حالا راستش رو بگو ببينم كدوم يكي از دوست دخترات دلت رو زده و ميخواي از سر خودت بازش كني و به اسم پرستار بندازيش گردن من؟
    مسعود خنديد و گفت:تو كاريت نباشه...فقط بگو اگه من يه آدم مناسب برات بيارم من رو سنگ روي يخ نميكني؟
    - جدي داري حرف ميزني مسعود؟!!...واقعا آدم حسابي و خوبي سراغ داري؟!!...آدمي كه بشه از هر نظر بهش اعتماد كرد؟!!!
    مسعود لبخندي زد و سوار ماشينش شد و گفت:تا دو روز ديگه خبرش رو بهت ميدم...
    وقتي مسعود رفت به داخل خونه برگشتم.اونقدر خسته بودم كه حتي لباسمم عوض نكردم و درست مثل يه جنازه روي كاناپه ي گوشه ي هال دراز كشيدم و خوابم برد.
    نيمه هاي شب بود كه با صداي مامان بيدار شدم:سياوش؟...سياوش؟......سياوش ؟.........
    چشمهام به سقف خيره بود...به صداي مامان گوش ميكردم...اما مثل اين بود كه براي لحظاتي همه چيز رو فراموش كرده بودم و نميدونستم بايد چه واكنشي نسبت به صداي مامان از خودم نشون بدم!
    دوباره صداش رو شنيدم:سياوش مادر خوابي؟...سياوش؟......من دستشويي دارم.........
    يكدفعه همه چيز رو به خاطر آوردم!
    سريع از روي كاناپه بلند شدم و با عجله به اتاق رفتم...اما مثل اينكه مدت زمان زيادي بوده كه مامان من رو صدا ميكرده چون وقتي وارد اتاق شدم ديگه دير شده بود...
    خسته بودم...عصبي و كلافه بودم...به ساعت نگاه كردم بيست دقيقه به سه نيمه شب بود...
    دست به كار شدم و در حاليكه باز هم ديدن چهره ي شرمنده و خجالت زده ي مامان تا مغز استخوانم رو مي سوزوند سعي كردم به سرعت همه چيز رو مرتب كنم و اين در حالي بود كه مامان دائم سعي داشت از من عذرخواهي كنه...
    خيلي دلم براش ميسوخت و خستگي و عصبانيت از وضع ايجاد شده كلافگي من رو بيشتر ميكرد.
    وقتي دوباره ميخواستم بخوابم ساعت نزديك4:30صبح بود...
    با تمام خستگي جسمي و روحي كه به شدت تحت فشارم قرار داده بود اما هر كاري كردم نتونستم بخوابم!
    يه فنجون چاي آماده براي خودم درست كردم و به حياط رفتم.
    چراغهاي رنگي و كم نور حياط كه به روي چمنها در ارتفاعي پايين به طور پراكنده حياط رو روشن كرده بود كم كم با اولين روشنايي هاي صبح رنگ پريده تر از هميشه به نظرم مي اومدن...
    نسيم ملايم سحر وقتي به صورتم ميخورد حس ميكردم انگار سالهاست از خودم دور بودم...براي خودم غريبه ايي محسوب ميشدم كه هيچ آشنايي نسبت بهش نداشتم...
    به موجهاي ملايم و زيبايي كه در اثر وزش نسيم روي سطح آب استخر بزرگ حياط ايجاد شده بود نگاه كردم...زندگي منم درست مثل همون موجهاي لرزان و پشت سر هم شده بود...با اين تفاوت كه وقتي نسيم صبحگاهي ديگه نوزيد موجهاي روي آب هم كم كم ناپديد ميشدن اما امواج دردناك و لرزان زندگي من گويا تمامي نداشت...
    ده سال زندگي با كسي كه از همون روز اول با هم درگير بوديم حسابي داغونم كرده بود و اين چند سال اخير مريضي مامان هم مزيد بر علت گرفتاريهاي بيشمارمم گشته بود...
    در اون لحظات صبح تنها صدايي كه توي گوشم طنين انداز ميشد صداي مسعود بود كه ميگفت:تو تازه وارد38سالگي شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ايي...بايد مثل بقيه ي آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري.......

    ادامه دارد...

    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by hamidras; 01-02-2011 at 20:51.


  3. #3
    آخر فروم باز Traceur's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    پست ها
    2,359

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت سوم)

    درود بر دوستان عزیز !

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت سوم
    --------------------------------------------

    ده سال زندگی با كسی كه از همون روز اول با هم درگیر بودیم حسابی داغونم كرده بود و این چند سال اخیر مریضی مامان هم مزید بر علت گرفتاریهای بیشمارمم گشته بود...
    در اون لحظات صبح تنها صدایی كه توی گوشم طنین انداز میشد صدای مسعود بود كه میگفت:تو تازه وارد38سالگی شدی...یعنی میخوای تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ایی...باید مثل بقیه ی آدمها زندیگ كنی و از زندگیت لذت ببری...
    وقتی چایی رو خوردم یخ یخ شده بود و تلخی اون بیشتر حس میشد.
    دهنم از تلخی چای حالت گس به خودش گرفته بود و من بی توجه به طعم بدی كه هر لحظه با خوردن چای بیشتر برام ملموس میشد تمام فنجان را تا ته سركشیدم.
    برگشتم به داخل خونه و صبحانه رو آماده كردم و در سكوتی عجیب و تا حدی آزار دهنده تنها روی صندلی در آشپزخانه نشستم و صبحانه ام رو خوردم.
    میز رو برای امید آماده گذاشتم و بعد صبحانه ی مامان رو در سینی قرار دادم و به اتاقش رفتم.ساعت نزدیك شش صبح بود كه صبحانه ی مامان رو هم بهش داده بودم و لباسم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
    بی هدف در شهر رانندگی میكردم! مطمئن بودم هیچ صاحب و مدیر شركتی اون وقت صبح توی خیابون نیست و همه توی خونه كنار همسر و خانواده در خواب ناز هستن...اما من چی؟
    جلوی شركت كه رسیدم٬موقع ورود٬آبدارچی شركت از دیدنم تعجب نكرد...اونم به دیدن من اون وقت صبح در هر روز عادت كرده بود و چون سن و سالی ازش گذشته بود این سحر خیزی و اومدن این وقت صبح من رو به شركت از مردونگی و جوهره ی كاری زیاد در وجود من میدونست و همیشه با لبخندی تحسین آمیز و سلام علیكی گرم ورودم رو به شركت خوش آمد میگفت...اما از دل من خبر نداشت!
    تا ساعت10:30 اونقدر خودم رو سرگرم كارهام كرده بودم كه گذر زمان رو از یاد برده بودم و این كه مش رحمت(آبدارچی شركت)چند بار چایی های سرد شده ی من رو عوض كرده بود هم دیگه از دستم در رفته بود!
    از منزل یك بار تماس تلفنی داشتم كه وقتی پاسخ دادم فهمیدم اكرم خانم دختر عموی مامانم اونجاس و همین باعث شده بود از اینكه مامان و امید تا بعدازظهر تنها نیستن كمی خیالم راحت باشه و با آسودگی بیشتری به كارهای معوقه ی شركت رسیدگی میكردم.
    ساعت نزدیك یازده بود كه خانم افشار آیفن رو زد.وقتی جواب دادم گفت كه شخصی برای مصاحبه پرستاری در خصوص همون آگهی مربوطه در روزنامه اومده.
    چون كارم كمی سبك شده بود و تا حدی هم میخواستم استراحت كرده باشم از خانم افشار خواستم اون فرد رو به داخل اتاقم بفرسته.
    نگاهم هنوز روی پرونده ی پخش شده بر روی میزم بود كه صدای باز و بسته شدن درب رو شنیدم و در ادامه صدای ظریف و جوانی كه گفت:سلام.
    نگاهم رو از روی ورقها گرفته و به صاحب صدا نگاه كردم.
    دختری بسیار ظریف با چهره ایی كودكانه و نگاهی به معصومیت دختران خردسال در جلوی درب ایستاده بود...به چهره اش میخورد17یا18سال بیشتر نداشته باشد و اصلا بهش نمیخورد كه دنبال كاری مثل پرستاری از یك مریض بدحال در منازل باشه!
    برای لحظاتی سر تا پایش را برانداز كردم و متعجب از اینكه این شخص در اینجا و در دفتر من چه كاری می تواند داشته باشد سلامش رو پاسخ دادم و بعد بی اراده سوال كردم:بله؟...كاری دارین؟
    حالا نگاه اون دختر متعجب شده بود...با انگشت شصتش گوشه ی بینی ظریفش رو كمی مالید و بعد گفت:ببخشید...به خاطر آگهی كه داده بودین مزاحم شدم...پرستار در منزل...
    و بعد نزدیك میزم اومد و برگه ی فورم مشخصاتی كه قبلا" خانم افشار در بیرون از اتاق بهش داده و پر كرده بود رو به طرفم گرفت و گفت:بفرمایید...تمام مشخصاتم رو توی این برگه وارد كردم.
    برگه رو از دستش گرفتم و ناشیانه گفتم:ولی شما خیلی جوون هستی برای این كار...
    دو قدم عقب رفت و ایستاد و گفت:ولی شرایط سنی كه در ورق ذكر كردین رو دارا هستم.
    هنوز داشتم به ظرافت بچه گانه و دلنشین چهره اش نگاه میكردم و بدون اینكه به ورق در دستم نگاهی بیندازم گفتم:اما من شرایط سنی رو زیر30سال ذكر كردم.
    - یعنی به من میخوره بیشتر از30سال داشته باشم؟!!!
    - نه...نه...شما خیلی كمتر از اونی كه مد نظر منه باید سن داشته باشید...البته اینطوری فكر میكنم...
    لبخند فوق العاده ملیحی در چهره اش نقش بست و گفت:نمیدونم شما چی فكر میكنی...ولی من 22سالمه و لیسانس پرستاری دارم...فكر میكنم اگه مریض شما خیلی وضعش وخیم نباشه بتونم از پس مشكلاتشون بربیام...البته اگه قبولم كنید.
    از اینكه می شنیدم22سالشه بیشتر تعجب كرده بودم چون من با توجه به ظاهری كه از چهره ی اون و ظرافت خاص و چشمگیری كه داشت گمون كرده بودم باید17یا18ساله باشه!
    نگاهی گذرا به برگه ی فورم مشخصات انداختم و دوباره با حالتی حاكی از ناباوری براندازش كردم...
    قد متوسطی داشت اما ظرافتش فوق العاده بود...درست مثل یك عروسك چینی كه هر لحظه هراس شكستنش در ذهن هر بیننده ای قبل از هر فكر دیگه ایی متصور میشد!
    معصومیت و ظرافتی كه در چهره داشت هم بی تاثیر در كمتر نشان دادن سنش نبود.
    به برگه ی فورم مشخصات نگاهی دوباره انداختم...هنوز چند سطری بیشتر از اون رو نخونده بودم كه شنیدم گفت:ببخشید مثل اینكه مشكلی این وسط وجود داره...باشه اشكالی نداره...ببخشید كه وقتتون رو گرفتم...
    همانطور كه ورق در دستم بود نگاهش كردم.دیدم به سمت درب اتاق برگشت كه خارج بشه.
    ورق رو روی میز گذاشتم و گفتم:من چنین حرفی به شما زدم؟
    برگشت به سمت من و دوباره سرجایش ایستاد و گفت:نه...ولی حس كردم شرایط لازم رو ندارم...برای همین...
    با حركت دستم به صندلی كنار میزم اشاره كردم و گفتم:لطفا" بشینید.
    به آهستگی نزدیكترین صندلی به خودش رو انتخاب كرد و همونجا نشست و كیفشم روی پاش گذاشت.
    مانتو كرم رنگی به تن داشت با شلوار مشكی و یه روسری چهارخونه ی كرم و مشكی هم سرش بود.كفشهای ساده و پاشنه كوتاهی هم به پا داشت...روی هم رفته میشد از تیپ ظاهرش به راحتی حدس زد كه از طبقه ی نیمه مرفه هم نیست اما بسیار سنگین و خانومانه رفتار میكرد.
    برای لحظاتی بی اراده به صورتش نگاه كردم...چقدر برام عجیب بود...اون هیچ آرایشی به صورت نداشت!...درست به همون پاكی و معصومیت دختران خردسالی كه در همان لحظه ی نخست از اون در ذهنم نقش بسته بود!
    دوباره مشغول خوندن بقیه ی فورم مشخصات و پاسخهایی كه به سوالات مربوطه داده بود شدم.
    طبق اونچه كه در ورق پاسخ و توضیح داده بود تنها فرزند خانواده میشد كه در محله ایی واقع در جنوب شرقی تهران یك منزل استیجاری داشتن...پدرش چندین سال پیش از دنیا رفته و در حال حاضر با مادرش كه او نیز در یك كارگاه خیاطی شاغل بوده زندگی میكنه...و...
    در پایان ورق وقتی چشمم به بخش ذكر نام ضامن خورد برای دقایقی خشكم زد!!!
    پس مسعود این رو فرستاده!!!...ولی گفته بود دو روز دیگه...پس چطور اینقدر عجله به خرج داده؟!!!...
    دوباره نگاهش كردم...اونم با نگاهی منتظر به من خیره شده بود.گفتم:شما رو مسعود فرستاده؟!
    با حركت سر حرفم رو تایید كرد و گفت:بله...
    - خوب پس با این حساب در واقع من با مسعود طرفم...
    - نه...نه...اینطوری نباشه كه شرایط رو نداشته باشم و فقط به خاطر اینكه مسعود معرفم هست بخواین قبولم كنید...
    از لحن صحبتش فهمیدم اعتماد به نفس بالایی رو در كنار نجابت و وقار خاص خودش داراست.
    لبخندی زدم و گفتم:نه...اینطورها هم نیست...خوب شما جوون و با حوصله هستی...تحصیلات پرستاری هم كه داری؛مشكلاتی كه برای من مهمه هم در پیشینه ی شما وجود نداره مثل سابقه ی...
    - نه...از اون نظرها خیالتون راحت باشه...اگه لازم میدونید برگه ی عدم سو پیشینه هم تهیه میكنم و براتون میارم...من فقط دنبال یه كار خوب با یه...
    - با یك حقوق خوب هستید...درسته؟
    - بله...دقیقا"
    از صداقتش خوشم اومد.
    نفس عمیقی كشیدم و بیشتر به میزم نزدیك شدم و دستهام رو روی میز گذاشتم و گفتم:فقط یك سوال...
    روسریش رو مرتب تر روی سرش تنظیم كرد و گفت:بفرمایید.
    - شما با توجه به اینكه لیسانس پرستاری دارید؛چرا در هیچ بیمارستانی مشغول به كار نمیشید و اصلا" چرا دنبال این هستید كه از یك بیمار بدحال در یك منزل نگهداری كنید؟
    برای لحظاتی هجوم غم رو به وضوح در چشمان درشت و شفافش دیدم...سرش رو پایین انداخت و به پاركت كف اتاق خیره شد و دوباره به من نگاه كرد و گفت:به چند دلیل...اول اینكه استخدام در بیمارستانها پارتی میخواد كه من ندارم...دوما"حقوق اونجاها برخلاف كار طاقت فرسایی كه دارن خیلی پایینه...سوما"محیطهای بیمارستان برای من هضمش خیلی سخته و كلا روابط بین پرستارها با...
    - بله...بله...متوجه شدم.خوب فقط یه سوال دیگه...
    - بفرمایید.
    - میخوام بدونم چرا مسعود شما رو به من معرفی كرده؟
    لبخند كمرنگی روی لبهای خوش فورمش نقش بست كه باعث شد زیبایی صورتش رو چندین برابر بكنه بعد گفت:به عبارت دیگه میخواین بدونین چه رابطه ایی بین من و ایشون هست...درسته؟
    از ذكاوتش متعجب شدم!...چون دقیقا"سوال اصلی من همین بود!..
    دوباره به صندلیم تكیه دادم و دستهام رو به روی سینه ام گره كردم و گفتم:شایدم این صورت دیگه ی سوال من باشه؟
    به محض اینكه خواست پاسخ سوالم رو بگه درب اتاقم باز شد و مسعود در حالیكه مشخص بود با عجله خودش رو به شركت رسونده وارد شد.
    نگاه سریعی به اون دختر كه حالا میدنستم اسمش سهیلا گمانی هست انداخت و بعد با لبخند به طرف من اومد و با هم سلام و احوالپرسی كردیم.
    خانم گمانی هم از روی صندلی بلند شد و فقط با گفتن یك كلمه سلام به حالت انتظار سرجایش ایستاد.
    مسعود بعد از سلام و احوالپرسی با من پاسخ سلام خانم گمانی رو داد و گفت:خوب سهیلا...اینم از یه كار خوب در یه جای مطمئن و قابل اعتماد...فقط مونده مامان این شاخ شمشاد رو از نزدیك ببینی.
    خانم گمانی با همون لبخندی كه چهره اش رو ملیح تر میكرد نگاهی به مسعود و سپس به من انداخت و گفت:ولی آقای مهندس كه هنوز نگفتن من مورد تاییدشون قرار گرفتم یا نه...
    از لحن صحبت مسعود با خانم گمانی حدس زدم باید آشنایی دیرینه داشته باشن ولی بعد به این فكر كردم كه مسعود كلا" با جنس مخالفش خیلی زود صمیمی میشه كه اونم برای اهداف مسخره اش هست و بس...اما اینكه مسعود در اون لحظه به اسم كوچك صداش كرده بحث دیگه ایی بود برام!
    نگاهی به حالات و رفتار مسعود كه با خانم گمانی صحبت میكرد انداختم...برعكس همیشه اثری از لودگی و شوخی در رفتار مسعود نبود!...به نوعی در كنار صمیمیت رفتاریش یك حس خاص دیگه هم به چشمم میخورد كه نمی تونستم اسمی روی اون رفتار بگذارم!
    صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:نگران نباش سهیلا...من قبلا" قولش رو از این جناب بداخم و بداخلاق گرفتم...
    خانم گمانی نگاهی به من كرد و گفت:ولی من خدمت ایشون عرض كردم كه اگه فقط به خاطر سفارش تو قراره قبولم كنن من...
    مسعود لحن صدا و چهره اش جدی شد و گفت:سهیلا...تو خواستی یه جای مناسب برات كار پیدا كنم كه كردم...دیگه...
    به میان حرف مسعود رفتم و رو كردم به خانم گمانی و گفتم:نگران نباشید...دلیل اینكه شما رو تایید كردم فقط این نیست كه مسعود معرف شما بوده گرچه این خودش خیلی مهمه...اما خوب با توجه به توضیحاتی كه در این برگه نوشتید هم دلیلی نمی بینم كه تاییدتون نكنم.
    مسعود نگاه تشكر آمیزی به من كرد و سپس رو به خانم گمانی گفت:خوب سهیلا...میتونی تا ساعت ناهار اینجا منتظر باشی تا سیاوش ببرت خونه و خانم صیفی رو هم ببینی یا اینكه میخوای فردا صبح؟
    خانم گمانی به من نگاه كرد و گفت:ممنونم آقای مهندس...
    و بعد رو كرد به مسعود و گفت:نه دیگه...فردا صبح كه به امید خدا كارم رو شروع میكنم همون موقع هم مادرآقای مهندس رو می بینم.
    و بعد خداحافظی كرد و برگشت به سمت درب كه گفتم:آدرس رو دارید؟...در مورد ساعتهای كاری...
    دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار میگیرم...تمام شرایط ذكر شده رو در برگه ی استخدام خوندم و زیرشونم امضا كردم...من مشكلی با ساعتهای ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردین..............


    ادامه دارد.....

    پ.ن :ما همه روزه افرادی را می بینیم كه ظاهرا" عاشق همدیگر هستند - ولی همدیگر را می كشند.آنان فكر میكنند كه عاشق هستند و می پندارند كه برای دیگری زندگی می كنند و بدون دیگری٬زندگیشان رنج آور خواهد بود.ولی زندگی با هم نیز برایشان رنج آور است.
    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان







    Last edited by Traceur; 31-01-2011 at 00:56.


  4. #4
    Banned
    تاريخ عضويت
    Sep 2010
    محل سكونت
    far away from here
    پست ها
    106

    پيش فرض

    رمان پرستار مادرم (قسمت چهارم)
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ


    درود بر دوستان عزیز !

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت چهارم
    --------------------------------------------


    دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار ميگيرم...تمام شرايط ذكر شده رو خوندم و زيرشونم امضا كردم...من مشكلي با ساعتهاي ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردين.
    و بعد با مسعود هم خداحافظي كرد و بدون معطلي از اتاق بيرون رفت.
    گيج و مات به رفتارش نگاه كرده بودم و متوجه شدم مسعود هم پشت سر او از دفترم خارج شد!
    روي صندليم نشستم و برگشتم به سمت پنجره ي قدي و بلندي كه پشت سرم بود و از اونجا به منظره ي دود گرفته و بي انتهاي تهران در اون روز گرم تابستون چشم دوختم...دلم ميخواست زودتر مسعود برگرده به دفترم تا چند سوالي كه توي ذهنم درباره ي اتفاقات چند دقيقه پيش نقش بسته بود رو بپرسم!
    انتظارم خيلي طول نكشيد چرا كه مسعود در همون لحظه به اتاقم برگشت و اومد به طرف من و روي لبه ي ميزم نشست و به همون منظره ايي كه من خيره شده بودم نگاهي كرد و گفت:دنبال چي ميگردي؟
    همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...
    همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...
    متوجه شدم مسعود نگاهش رو از پنجره به سمت من برگردوند و براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و گفت:نگران نباش...دختر خيلي خوب و مطمئنيه...تحصيلات عالي كه داره...جوون و با حوصله هم كه هست...باباش فوت كرده داداشي هم نداره بخواد معتاد يا دزد باشه...خيالت راحت...
    - مسعود؟
    - چيه؟
    - با اين دختره چه رابطه ايي داري؟...اصلا" از كجا پيداش كردي؟
    - تو مگه دنبال يه آدم خوب و مطمئن نبودي؟...اينم همون آدم ديگه...
    - اين جواب سوال من نبود مسعود...
    - چي رو ميخواي بدوني تو؟
    - مسعود اين اولين باري بود كه ميدیدم در برخورد با يه دختر...اونم دختري با اين مشخصات...از خودت لودگي و دله گي در نياوردي!!!...اصلا" نگاههايي كه بهش ميكردي انگار يه معني خاصي داشت كه هيچ وقت توي برخوردهات با دخترها و زن ها نديده بودم!!!...
    - خوب شايد عاشقشم...
    - چرند نگو...نگاههاي تو عاشقانه هم نبود...
    - پس چطوري بود؟
    - يه جور خاص...يه احساس مسئوليت...يه تعهد...يه تعهد اخلاقي توي نگاهت به اون ميديدم...
    - خوب مگه بده؟
    - مسعود؟
    - كوفت...مرض...
    - جواب من رو بده...بين تو و اون دختر چه رابطه ايي وجود داره؟
    - آقا جان مگه تو فضولي؟...اصلا" به تو چه...تو دنبال يه آدم مطمئن مي گشتي كه برات پيدا كردم...اونم كه مشخصاتش رو همراه با فتوكپي شناسنامه و مدرك تحصيلي و...همه چي رو در اختيارت گذاشته...ديگه مرضت چيه كه هي اين جوري مثل مفتش ها سين جينم داري ميكني؟
    - مسعود؟
    - اي مرگ و مسعود...
    به سمت ميزم چرخيدم و نگاهي به برگه ي فورم مشخصات سهيلا گماني انداختم و بعد در حاليكه دوباره چهره اش توي ذهنم نقش مي بست براي لحظاتي سكوت كردم و سپس گفتم:مسعود...چهره اش چقدر برام آشنا بود...يه جورهايي انگار قبلا" اين صورت رو ديده بودم!!!...مسعود؟
    مسعود از روي ميز من بلند شد و رفت روي مبلي كه كنار اتاق بود نشست و سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و گفت:هان؟
    كمي پيشونيم رو با دست چپم ماليدم و سپس سرم رو به همون دستم روي ميز تكيه دادم و گفتم:داره يادم مياد...ميدوني...ميدوني اين دختره من رو ياد كي ميندازه؟
    مسعود با نگاهي دقيق صورت من رو كاويد و گفت:ياد كي؟
    دوباره به پشتي صندليم تكيه دادم و گفتم:من رو ياد چهره ي مرتضي ميندازه...مرتضي رو يادته؟...همون كه باهاش توي دانشگاه دوست شده بوديم و سال دوم تصادف كرد...
    مسعود از جايش بلند شد و جلوي پنجره ايستاد و از همان ارتفاع به خيابون چشم دوخت و گفت: سهيلا خواهر مرتضاس...
    - چي؟!!!
    - آره...سهيلا خواهر همون مرتضي سليمي هستش...
    - پس چرا...
    - ميخواي بگي چرا فاميلي اين با مرتضي فرق داره...آره؟
    - آره...
    - خوب چون پدراشون با هم فرق دارن...
    خنده ام گرفت و در همون حال گفتم:مسعود تو اينهمه اطلاعات رو از كجا به دست آوردي؟...اصلا" ببينم..اون روز آخر توي دانشگاه كه تو و مرتضي با هم گلاويز شدين و منم نفهميدم سر چي مثل سگ و گربه كتك كاري كردين و بعدشم همون روز مرتضي تصادف كرد...تو اونقدر از مرتضي بدت مي اومد كه حتي حاضر نشدي با من و بچه هاي دانشكده توي مراسمشم شركت كني...حالا چطور شده كه اينقدر كامل و دقيق از وضع و حال خواهر و مادر اون خدا بيامرز مطلعي؟!!...نكنه خواهر اين آقا مرتضي خدابيامرز باعث شده دل از كف...
    متوجه شدم مسعود كمي عصبي شده چرا كه هر وقت عصبي ميشد پكهاي عميق و پشت سر همي به سيگارش ميزد...از اينكه عصبي شده بود متعجب شدم و گفتم: مسعود حالت خوبه؟!!!
    دوباره پك عميقي به سيگارش زد و گفت: سه سال پيش خيلي تصادفي ديدمش...بيشتر از اين سوال نكن سياوش...
    احساس كردم واقعا" اگه بخوام بيشتر از اين كنجكاوي كنم حسابي اعصاب مسعود رو بهم مي ريزم...براي همين ترجيح دادم موضوع رو بيشتر كشش ندهم چون مطمئن بودم بالاخره در فرصتي مناسب خود مسعود همه چيز رو برام خواهد گفت...
    فقط يك سوال ذهنم رو شديد مشغول كرده بود كه با تمام خودداري كه در خودم سراغ داشتم اما نتونستم اين سوال رو نپرسم؛بنابراين گفتم:مسعود؟...جدي جدي نكنه چشمت دختره رو...
    مسعود سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و با جديت گفت:سياوش چرند نگو...من فقط ميخوام كمكش كنم...همين.
    حس كردم مسعود واقعا" داره كلافه ميشه...!
    ديگه حرف رو ادامه ندادم و مداركي كه از خانم گماني روي ميزم بود رو جمع كردم و در كشوي ميزم قرار دادم و گفتم: ناهار پيش من هستي يا نه؟
    مسعود به سمت درب اتاق رفت و در حاليكه داشت از اتاق خارج ميشد گفت:نه...بايد برم شركت...
    و بعد بدون خداحافظي اتاق رو ترك كرد!
    لحظاتي به فكر فرو رفتم و پيش خودم حدس زدم شايد مسعود به خاطر رفتار بد گذشته اش با مرتضي هميشه دچار عذاب وجدان بوده و حالا كه به قول خودش فرصتي پيدا كرده ميخواد با محبت و كمك به خواهر مرتضي و خانواده ي اون كمي از فشار خاطرات گذشته اش كم كنه!
    خوب به خاطر داشتم در اون سالهاي اول و دوم دانشگاه مرتضي و مسعود كه هيچ وقت هم نفهميدم دليلش چيه؛هميشه با هم سر جنگ داشتن...بارها و بارها با هم گلاويز شده بودن...حتي يكي دو بار هم دفتر انضباطي اونها رو خواسته بود...چندين بار هم خود من و بچه هاي ديگه ي دانشگاه اون دو تا رو كه در محيط اطراف دانشگاه با هم گلاويز شده بودن رو از هم جدا كرده بوديم...تا اينكه بالاخره سال دوم دانشگاه مرتضي در اثر اون تصادف كه توي تاكسي بود به همراه دو نفر ديگه در مسير تهران- كرج كشته شده بود و بعد از اون واقعه من و چندتايي از بچه هاي دانشگاه كه در مراسم خاكسپاري مرتضي شركت كرديم ديگه هيچ خبري از خانواده اش نگرفتيم...چون لزومي نداشت...درسته كه دوست بوديم اما دوستي من و اون عميق نبود و فقط براي عرض تسليت در مراسم شركت كرديم و بس...
    حالا حدس ميزدم تمام اين سالها كه چيزي حدود18يا19سالي ميشده؛احتمالا"مسعود هميشه در عذابي ناشناخته از رفتارش با مرتضي بوده و هميشه در پي فرصتي براي جبران مي گشته...چرا كه مسعود كلا" بچه ي مهربوني بود...
    اون روز تا پايان وقت اداري در شركت موندم و تونستم به خيلي از كارهام رسيدگي كنم و از اين بابت ممنون دختر عموي مامانم بودم كه در اون روز با اومدنش پيش مامان حسابي فكر و خيال من رو آسوده كرده بود.
    شب وقتي رسيدم خونه؛دختر عموي مامانم كه خاله صداش ميكردم كمي خونه رو مرتب كرده بود و حتي مامان رو هم حموم برده بود.
    براي شام هر چي من و مامان اصرار كرديم ديگه قبول نكرد بمونه و حتي نگذاشت من به منزل برسونمش و خودش آژانس گرفت و رفت.
    شب بعد از شام اميد خيلي زود به اتاقش رفت و خوابيد و منهم سر فرصت با مامان در مورد پرستار جديدي كه استخدام كرده بودم صحبت كردم.
    مامان از اينكه به قول خودش زحمات من كمتر ميشد بي نهايت خوشحال بود...خودمم هنوز هيچي نشده از اينكه ميدونستم فردا شخصي به عنوان پرستار در منزل حضور خواهد داشت بي نهايت احساس رضايت ميكردم و حتي شب هم به راحتي خوابيدم...مامان هم اون شب تا صبح راحت خوابيد و اصلا" براي هيچ كاري بيدار نشد و صدام نكرد.
    صبح ساعت7:00بود كه صداي زنگ درب منزل به صدا در اومد!
    حدس زدم بايد خانم گماني باشه...
    از روي تخت بلند شدم و سريع لباس مناسبي پوشيدم و درب خونه رو با اف.اف باز كردم.
    وقتي وارد خونه شد از ته دل خدا رو شكر ميكردم كه ديروز خاله كمي وضع خونه رو مرتب كرده بود وگرنه مطمئن بودم اگه با شرايط قبل كسي وارد اين خونه ميشد وحشت ميكرد!
    خانم گماني به محض ورود و سلام و عليك خواست كه اتاق مامان رو نشونش بدهم.
    با راهنمايي من به اتاق مامان وارد شد...مامان هنوز خواب بود.
    براي لحظاتي به اتاق و اطرافش نگاه كرد و بعد گفت:مسعود گفته شما يه پسر كوچولو هم داريد...ميتونم اونم ببينم؟
    - بله...البته...اما فكر ميكنم اتاقش حسابي بهم ريخته باشه...آخه8سالش بيشتر...
    لبخندي زد و گفت:بله ميدونم...مسعود همه چيز رو بهم گفته...
    وقتي به اتاق اميد وارد شديم اونم هنوز خواب بود.
    خانم گماني براي لحظاتي به صورت اميد خيره شد و بعد به آرومي طوريكه اميد بيدار نشه گفت:چقدر شبيه خودتونه؟!!
    لبخندي زدم و با سر حرف او را تاييد كردم.
    با هم به هال برگشتيم٬خواستم به آشپزخانه برم كه گفت:اجازه بدين من صبحانه رو حاضر ميكنم...به هر حال از امروز كار من شروع شده...مسعود برام همه چيز رو گفته...درسته كه من فقط به عنوان پرستار مادرتون استخدام شدم اما ميدونم چه كارهاي ديگه ايي رو هم بايد انجام بدم...
    نميدونم چرا ولي كمي احساس شرمندگي كردم...به هر حال اون يك دختر جوان بود با مدرك ليسانس پرستاري و توقعي كه من داشتم خيلي بيشتر از يك پرستار خانگي از اون بود...از يك سو خوشحال بودم كه مسعود همه چيز رو براش گفته و از طرفي از موضوع شرمنده هم بودم...اما انگار خودش از نگاه من متوجه موضوع شد چون با همون لبخند مليحي كه چهره اش رو بيشتر از حد معمول دلنشين ميكرد گفت:نگران نباشيد...كار اين خونه سخت تر از كارهاي بيمارستان نيست...مادرتون كه نياز به مراقبت دائم نداره...بنابراين به جاي اينكه خيلي از ساعتهام رو بيكار در منزل بگذرونم ميتونم با كمال ميل به امور ديگه هم رسيدگي كنم...فقط اميدوارم از پس وظايفم به خوبي بربيام و شما رو پشيمون نكنم.
    به سمت آشپزخانه رفت و در همون حال مانتو و روسريش رو در آورد و روي يكي از صندليها گذاشت.تي شرتی بلند كه آستينهاي كوتاهي داشت به تنش بود؛يك شلوارمشكي هم به پا داشت...موهايش را با يك گل سر ساده پشت سرش جمع كرده بود اما كاملا" مشخص بود كه بايد موهاي بلندي داشته باشد.
    يكي از صندليها را عقب كشيدم و نشستم و او خيلي سريع مشغول آماده كردن چاي و ميز صبحانه شد.
    به حركاتش نگاه ميكردم و در همان حال كه گاه جاي بعضي از وسايل رو كه مي پرسيد بهش نشون ميدادم گفتم:ببخشيد خانم گماني...فقط پسر من اميد يك كم...
    دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو مي چيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...
    - نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...
    به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.
    در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد..................


    ادامه دارد...
    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان








  5. #5
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    رو زمین ... !
    پست ها
    3,814

    پيش فرض

    اهم: دی

    درود بر دوستان عزیز !

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو ميچيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...
    - نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...
    به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.
    در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد...براي لحظاتي سر جايش ايستاد و خيره خيره به خانم گماني نگاه كرد.
    خانم گماني با لبخند به طرف او رفت و گفت:به به...به به ببين چه پسر خوشگلي...
    اميد عقب عقب رفت و سپس برگشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد؛متوجه شدم كه به اتاق خودش برگشت و درب اتاق را به شدت بهم كوبيد!
    خانم گماني سر جايش ايستاد و دیدم كه لبخند از صورتش محو شد و بعد به من نگاه كرد.
    نفس عميقي كشيدم و گفتم:با كسي صميمي نميشه...حتي توي مدرسه هم با كسي دوست نيست و هميشه وقتي ميرم مدرسه اش بهم ميگن تنهايي رو به هر چيزي ترجيح ميده...توي مدرسه هم وقتي بچه هاي همكلاسي بهش ميخوان نزديك بشن كارش به كتك كاري و دعوا ميكشه..واقعا"بعضي وقتها نميدونم بايد چيكار كنم!
    خانم گماني چايي براي من در فنجان ريخت و خودش هم صندلي مقابل من رو عقب كشيد نشست و گفت:مادرش رو خيلي دوست داشته؟
    بي اراده خنده ي تمسخر آميزي روي لبم آوردم و گفتم:مادرش؟...نه...اصلا"...هيچ وقت با مهشيد رابطه ي خوبي نداشت...هيچ وقت...يعني ميشه گفت مهشيد اصلا"مادري نكرد براي اميد....به تنها چيزي كه اهميت ميداد لباساش و لوازم آرايشش بود و هميشه سعي داشت به اميد حالي كنه كه براي اون يه مزاحم و يه موجود دست و پاگيره...
    - شما چي؟...رابطه اش با شما چطوره؟
    كمي از چايي رو خوردم و گفتم:ميشه گفت عاشقشم...اون هم خيلي به من وابسته اس و دوستم داره...بعد از من فكر ميكنم با تنها كسي كه حرف ميزنه و بازي ميكنه...
    - مسعود...درسته؟
    - آره...مسعود خيلي خوب با اميد ارتباط برقرار ميكنه...گرچه بعضي اوقات مسعود رو هم نمي پذيره...
    - وضع درسش چطوره؟...فكر ميكنم مهر امسال ميره به كلاس سوم...درسته؟
    - فوق العاده باهوشه...
    - مثلا"چقدر؟
    - خيلي...اونقدر كه الان سه ساله كه سالي يك بار تست آي.كيو كه ازش ميگيرن جز بچه هاي تيزهوش معرفي ميشه...نمراتشم هيچ وقت نديدم غير از20نمره ي ديگه ايي باشه...البته اينم بگم هيچ وقت توي خونه به غير از انجام تكليف مدرسه نديدم كتاب درسيش رو مطالعه كنه...مشخصه همه چيز رو در همون مدرسه ياد ميگيره...
    خانم گماني لحظاتي به فكر فرو رفت و بعد مستقيم به چشمهاي من نگاه كرد و گفت:آقاي مهندس...فكر ميكنم اميد چون به گفته ي شما به مادرش علاقه ايي نداشته و همه ي محبت رو در وجود شما براي خودش پيدا كرده از اينكه شخص ديگه ايي مثل من در اين خونه باشه وحشت داره...دليلشم اينه كه ميترسه نكنه اين شخص تازه وارد باعث بشه حضور شما در خونه كمرنگ بشه و شما بيشتر از گذشته خودتون رو در كارهاي بيرون از منزل و شركت غرق كنيد و ديگه دلواپسي براي منزل نداشته باشيد و تقريبا"اين كه اميد رو در حاشيه قرار بدين...و فكر ميكنم ناسازگار بودنش با پرستارهاي قبلي مادرتونم به همين دليل بوده...شما اينطوري فكر نميكنيد؟
    - تا حالا اين طوري به قضيه نگاه نكرده بودم!
    - ميشه يه خواهشي از شما بكنم؟
    به قدري صادقانه و با صدايي آرام بخش صحبت ميكرد كه براي لحظاتي احساس كردم مدتهاست از اينكه با كسي هم صحبت شده باشم اينقدر لذت نبرده ام!
    نگاهي به صورتش كردم...چشمهاي درشت و شفاف و مشكي داشت كه وقتي بهش نگاه ميكردم حس ميكردم چقدر اين نگاه عميقه...ابروهاي كشيده و سياه كه در حد يك دختر آرايش شده بود جذابيت چشماش رو صد برابر ميكرد و اين تنها آرايش صورتش بود...بيني ظريفي داشت كه باعث ميشد برجستگي لبهاي خوش فورمش بيشتر به چشم بياد...لبهايي كه كاملا" صورتي بود و هنگام صحبت دندانهاي سفيد و مرتبش من رو به ياد مرتضي می انداخت...مرتضي هم تقريبا"چهره ايي دخترونه داشت و يادم مي اومد بعضي وقتها توي دانشگاه سر به سرش ميگذاشتيم و ميگفتيم:مرتضي خدا ميخواسته تو رو دختر بیافرینه...همه كار رو هم كرده بوده ولي آخر كاري پشيمون شده...
    توي همين فكر بودم كه بي اراده به ياد شوخيهاي دوران دانشگاه لبخندي به روي لبم نقش بسته بود كه متوجه نگاه متعجب خانم گماني شدم و گفتم:ببخشيد...شما چيزي از من پرسيدين؟
    لبخند خاص خودش رو به لب آورد و گفت:خواستم ازتون خواهش كنم حداقل براي مدت كوتاهي هم كه شده بعد از ظهرها از شركت زودتر بياين خونه و اميد رو با خودتون به پارك و سينما ببريد و اينجوري بهش نشون بدين كه اومدن من در اين خونه نه تنها باعث نميشه شما خودتون رو غرق كارهاتون بكنيد؛بلكه با خيال راحتتر و وقت بيشتري كه پيدا كردين و خيالتون هم از بابت مادرتون راحت شده اون رو به گردش برده و وقت بيشتري رو براش ميتونيد بگذاريد...فكر ميكنم اين طوري اميد زودتر حضور من رو بپذيره و منم بهتر بتونم باهاش ارتباط برقرار كنم...
    حرفي كه ميزد به نظرم كاملا"درست بود و من با تمام عشقي که به اميد داشتم چقدر از اين فكر غافل شده بودم!!!
    وقتي خوب فكر كردم ديدم به راستي چقدر مدت زمان طولاني است كه من اميد رو به گردش نبردم!!!
    لبخندي زدم و گفتم:شما درست ميگيد...واقعا"من به خاطر مشكلاتي كه سر راهم بوده خيلي از اين بچه غافل شدم و فكر ميكردم همين قدر كه در درون خودم عاشقشم براش كافيه...
    در همين لحظه صداي مامان به گوش رسيد كه من رو صدا ميكرد.
    خانم گماني گفت:تا شما به اتاق مادر بري منم صبحانه اي ايشون رو آماده ميكنم...بعد ميام.
    حدس زدم ميخواد اومدنش رو به مامان در تنهايي اطلاع بدهم و بعد مامان رو ببينه؛براي همين گفتم:مامان ميدونه شما امروز مياي.
    - چه خوب...پس با هم ميريم به اتاقشون.
    به همراه همديگه از آشپزخانه خارج شديم.وقتي ميخواستيم به اتاق مامان وارد بشيم صداي اميد رو شنيدم كه از اتاقش من رو صدا ميكرد.براي لحظاتي نميدونستم به اتاق مامان برم يا به اتاق اميد كه خانم گماني گفت:شما بهتره بري پيش اميد...من خودم به اتاق مامان ميرم.
    با سر حرفش رو تاييد كردم وبه سمت اتاق اميد رفتم.
    وقتي خانم گماني وارد اتاق مامان شد لحظه ايي برگشتم و نگاهش كردم...خيلي از رفتارش كه مملو از اعتماد به نفس بود خوشم اومده بود...و بعد وارد اتاق اميد شدم.
    اميد با چهره ايي عصبي و خشمگين روي تختش نشسته و زانوهاش رو توي بغلش گرفته بود!
    رفتم كنارش روي تخت نشستم و در حاليكه سعي داشت از كار من ممانعت كنه اما موفق نشد و من اون رو در آغوشم گرفتم و گفتم:چيه بابا؟...چرا صبح اول صبحي اينقدر بد اخلاق شدي؟
    - اين كيه اومده خونه ي ما؟
    - اين خانم از اين به بعد مياد اينجا تا مواظب مامان بزرگ باشه...تو مخالفي؟
    - ازش خوشم نمياد...
    - پسر خوب من كه الكي نبايد از كسي بدش بياد...حالا يه مدت اينجا بمونه اگه ديديم به درد نميخوره ميگيم بره...باشه؟
    - دوست ندارم كسي غير از من و مامان بزرگ و شما توي اين خونه باشه...
    - ولي من فكر ميكنم يه مدتي اينجا باشه تا حداقل من وقت كنم پسر خوبم رو يه ذره ببرم گردش...بريم پارك...بريم هر جايي كه تو دوست داري...اون اينجا باشه خيال من از بابت مامان بزرگ راحته و دوتايي بيشتر ميتونيم بريم بيرون گردش كنيم...تو اينطوري فكر نميكني؟
    اميد براي لحظاتي به چشمهاي من خيره شد و بعد خودش رو بيشتر توي بغلم جا داد و گفت:من دوستش ندارم...
    روي موهاي مشكي و نرمش رو بوسيدم و گفتم:لازم نيست كه دوستش داشته باشي...اونم به تو كاري نداره...مهم من و تو هستيم...مگه نه؟
    - ولي پرستارهاي قبلي من رو اذيت ميكردن.
    - اين تو رو اذيت نميكنه...بهت قول ميدم...اگه اذيتت كرد به خودم بگو زودي بيرونش ميكنم...چطوره؟...خوبه؟
    - پس بهش بگو...
    - چي بگم؟
    - بگو كه به من كاري نداشته باشه...بهش بگو من هر كاري دوست داشته باشم ميكنم...هر چي دوست داشته باشم ميخورم...هر جا دوست داشته باشم توي خونه بازي ميكنم...حق نداره به اسباب بازيهاي منم دست بزنه...
    خنديدم و بيشتر در آغوشم گرفتمش و گفتم:باشه پسرم...همه رو بهش ميگم...حالا بلند شو با هم بريم صبحانه بخوريم...من بايد بعد صبحانه زودي برم شركت.
    - ديگه ظهرها براي ناهار نمياي خونه؟
    - خوب حالا كه اين خانم اومده ديگه ظهر نميام ولي عصر كه اومدم با هم ميريم...
    - تو گفتي اين اومده بيشتر من و تو با هم هستيم...پس چرا الان ميگي ديگه ظهر نمياي خونه؟
    - تو دوست داري بابا براي ناهار خونه باشه؟
    - آره.
    - باشه...ناهار ميام...اما دوباره برميگردم شركت ولي عصر كه برگشتم خونه؛پسر گل من بايد حاضر و آماده باشه تا با هم بريم هر جايي كه دوست داره و حسابي خوش بگذرونيم...چطوره؟...موافقي؟
    اميد خنده ي شيرين و كودكانه ايي كرد و بعد در حاليكه هنوز اون رو توي بغلم گرفته بودم از روي تخت بلند شدم و با هم از اتاق خارج شديم و به آشپزخانه رفتيم.
    خانم گماني رو ديگه تا وقت خداحافظي نديدم.فقط وقتي به اتاق مامان رفتم اونم اونجا بود و داشت به مامان صبحانه ميداد.
    از اينكه به اين سرعت اتاق و تخت مامان رو مرتب كرده بود كمي تعجب كردم ولي وقتي رضايت رو در چهره ي مامان ديدم انگار يك بار بزرگ و سنگين رو از روي دوشم برداشتن!
    بعد از خداحافظي از مامان و خانم گماني؛اميد رو هم بوسيدم و به شركت رفتم.
    عجيب بود...حضور اين دختر در همين مدت كوتاه چه حس آرامش قوي رو به من بخشيده بود...انگار بزرگترين و سنگين ترين مسئوليتي كه تا اون روز بر دوشم بود رو يكباره برداشته بودن!
    ساعت يك بود كه گوشي موبايلم زنگ خورد...وقتي نگاه كردم فهميدم از منزل تماس گرفتن.
    گوشي رو كه جواب دادم صداي اميد رو شنيدم كه گفت:پس چرا نمياي؟!!!!
    لبخندي زدم و گفتم:سلامت كو پسر خوب؟
    صداي اميد جدي و عصبي بود كه گفت:ميگم چرا نمياي؟...مگه نگفتي براي ناهار مياي خونه؟...بيا ديگه.
    - باشه پسرم...كارم تموم شده...الان ميام.
    وقتي به خونه رسيدم براي اولين بار بعد از مدتها عطر مطبوعي از غذا در فضاي خونه پيچيده بود...
    اميد با ديدن من سريع از روي مبلي كه روش دراز كشيده بود بلند شد و به طرفم دويد و در همان موقع خانم گماني هم در حاليكه داشت دستهاش رو با دستمالي خشك ميكرد از آشپزخانه خارج شد.
    اميد رو در آغوش گرفتم و بوسيدم و پاسخ سلام و خسته نباشيدي كه خانم گماني گفت رو دادم و بعد به سمت اتاق مامان رفتم.
    همه چيز مرتب و تميز بود و لبخند رضايت روي لبهاي مامان بيشتر از هر چيزي خوشحالم كرد.
    به آرامي گفتم:چطوره مامان؟از پرستارت راضي هستي؟
    مادرم نگاه تشكر آميزي به من كرد و گفت:خدا خيرت بده...آره...دختر خوبيه...هم مودبه هم معلومه به كارش خيلي وارده...از همه مهمتر خوشحالم از اينكه تو ديگه اسير زحمت من نيستي...
    اميد رو گذاشتم روي زمين و بعد پيشاني مامان رو بوسيدم و گفتم:زحمت چيه مامان...من تا جون دارم نوكرتم.
    - برو غذات رو بخور مادر..دست پختشم خيلي خوشمزه اس.
    - مگه شما ناهارتم خوردي؟!!!
    - آره مادر...همه ي كارهاي دختره روي نظمه...خيالت راحت باشه...
    اميد دست من رو كشيد و به سمت درب اتاق برد و گفت:بيا بريم ديگه...سهيلا جون ميز ناهار رو آماده كرده.
    با تعجب به اميد نگاه كردم و گفتم:سهيلا جون!!!!!!....اميد بابا معلومه خيلي زود با خانم گماني رفيق شدی...
    صداي آرام مامان رو شنيدم كه گفت:نميدوني چقدر قشنگ با اميد حرف ميزنه...خدا خيرش بده...امروز اصلا"اين بچه هم يه حال و هواي ديگه داره...
    اميد برگشت و با اخم به مامان نگاه كرد و گفت:نخيرم...من اصلا" هم دوستش ندارم...خوشحالم چون بابا بهم قول داده من رو بعد از ظهر ببره بيرون؛ببره پارك...فقط براي اينه كه خوشحالم.
    به مامان چشمكي زدم و در حاليكه به همراه اميد از اتاق خارج ميشديم گفتم:درسته...و بابا هم سر قولش هست...مطمئن باش.
    وقتي وارد آشپزخانه شدم اميد با عجله روي يكي از صندليها نشست.
    ميز ناهار كاملا" آماده بود و برنج و مرغ و سيب زميني سرخ شده عطر مطبوعي رو در همه جا راه انداخته بود.
    متوجه بودم كه اميد به محض ورود به آشپزخانه دوباره چهره ايي اخمو به خودش گرفته و اصلا" به خانم گماني نگاه نميكنه.
    لبخندي زدم و به خانم گماني كه داشت يخ در پارچ مي ريخت تا آب خنك درست كنه نگاه كردم و گفتم:دست شما درد نكنه...بعد از مدتها غذاي خونه خوردن به آدم مي چسبه...عطر و بوي غذايي كه درست كردين همه ي خونه رو گرفته...واقعا"ممنونم.
    خانم گماني لبخندي زد و در همون حال كه مشغول به كارش بود گفت:خواهش ميكنم...كاري نكردم.
    براي اينكه يه لباس راحت بپوشم و از شر اون كت و شلوار و كراوات راحت بشم و آبي هم به دست و صورتم بزنم از آشپزخونه بيرون رفتم.
    صداي خان گماني رو شنيدم كه گفت:آقاي مهندس زودتر تشريف بيارين تا غذاتون سرد نشده.
    در حاليكه تمام وجودم از حس آرامش پر شده بود در ضمني كه به اتاقم وارد ميشدم گره كراواتم رو باز كردم و گفتم:باشه...همين الان ميام...امروز واقعا غذا مزه ميده...
    وارد اتاق شدم و كراواتم رو روي تخت گذاشتم و كتم رو از تنم خارج كردم كه ناگهان صداي شكستن پي در پي ظروف از آشپزخانه به گوشم رسيد.
    با عجله از اتاق خارج شدم و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
    به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه.............
    ادامه دارد..........

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    [/SIZE]
    Last edited by 4870x2; 31-01-2011 at 23:35.


  6. #6
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    17آباد
    پست ها
    385

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت ششم)

    درود بر دوستان عزیز!

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت ششم
    --------------------------------------------

    با عجله از اتاق خارج و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
    به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه...
    براي لحظاتي نميدونستم بايد چيكار كنم!!!
    اميد با ديدن من گوشه ي روميزي رو كه هنوز توي دستش بود رها كرد و با سرعت از كنار پاي من رد شد و دويد به اتاقش و درب رو محكم به هم كوبيد!
    خانم گماني كه گويا سريعتر از من تونسته بود به خودش مسلط بشه از يخچال فاصله گرفت و شروع كرد به جمع كردن ظروف و آنچه كه به روي زمين ريخته شده بود.
    صندلي رو عقب كشيدم و با حالتي كه بي شباهت به آدمهاي درمانده نبود به روي آن نشستم و در حاليكه به حركات خانم گماني نگاه ميكردم گفتم:چرا اينجوري كرد؟
    - نميدونم...شايد اين غذا رو دوست نداره...شايد ياد چيزي افتاده...شايدم من كاري كردم كه باعث شد عصباني بشه...
    - مگه شما كاري كردي يا حرفي زدي؟
    - نه به خدا...
    - باشه...برم پيشش ببينم چرا اين كار رو كرد...
    خانم گماني در حاليكه كف آشپزخانه رو تميز ميكرد ديگه حرفي نزد و منم از آشپزخانه خارج شدم.
    وقتي به اتاق اميد رفتم ديدم در بين حد فاصل تخت و كمدش روي زمين نشسته و زانوهاش رو در آغوش گرفته و با اخم به نقطه اي خيره شده.
    نميدونستم بايد باهاش چيكار كنم!..تا توضيح نداده بود در واقع منم نبايد عكس العملي نشون ميدادم چون ميدونستم اگه بخوام قبل از شنيدن حرفاش اون رو تنبيه كنم ممكن بود بعد پشيمون بشم.
    روي تخت نشستم و براي دقايقي دستانم رو بهم گره كردم و با نگاه كردن به طرح كارتوني فرشي كه كف اتاق بود سعي كردم زمان لازم رو بهش بدهم تا بلكه كمي آروم بشه...
    در همون موقع بوي سرخ شدن سوسيس از آشپزخانه هم به مشام مي رسيد و فهميدم خانم گماني حالا داره براي ناهار سوسيس سرخ ميكنه چون ديگه چيزي از غذاي ناهار نمونده بود!
    ميدونستم اميد سوسيس خيلي دوست داره بنابراين گفتم:اميد...غذاي مورد علاقه ي من رو كه ريختي روي زمين...ولي مثل اينكه بدم نشد چون به قول تو((سهيلا جون))حالا داره سوسيس سرخ ميكنه...
    اميد به من نگاه كرد و گفت:ميخواي دعوام كني؟
    - نه...تا ندونم دليل كارت چي بوده كه بيخودي دعوات نميكنم...ديگه ميدونم مثل دفعات قبل نبايد زود عصباني بشم...چون ممكنه ايندفعه هم تقصير اصلي متوجه تو نبوده...مثل دفعه ي قبل كه خانم سعيدي پرستار قبلي اينجا بود و بهت گفته بود تو نبايد نوشابه بخوري و عصباني شده بودي و اون كار رو كردي..يادته؟
    اميد با حركت سرش جواب مثبت بهم داد كه يعني همه چيز رو خوب به خاطر داره...بعد ادامه دادم:ببينم...ايندفعه از چي عصباني شدي؟
    نگاهي بهم كرد كه فهميدم بغض كرده و چشماش پر از اشك شده...براي لحظه اي فكر كردم خانم گماني بهش حرفي زده...از جايم بلند شدم و گفتم:باشه...اگه خانم گماني باعث عصبانيتت شده همين الان ميرم بهش ميگم از اينجا بره...
    و بعد به سمت درب اتاقش رفتم كه گفت:بابا؟
    - جونم بابا؟
    - نه...نگو بره...اون چيزي بهم نگفت...
    - ايستادم و برگشتم نگاهش كردم و گفتم:پس چرا اين كار رو كردي؟
    با گريه گفت:نميدونم...
    و با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن!
    خواستم به طرفش برم كه چند ضربه ي ملايم به درب اتاق خورد و درب باز شد.
    خانم گماني در حاليكه لبخند به لب داشت اومد داخل اتاق و نگاهي به من و اميد كرد و رو به من گفت:آقاي مهندس ميشه خواهش كنم شما تشريف ببريد ناهارتون رو بخوريد...اگه اجازه بدين ميخوام اميد جون رو خودم بيارم سر ميز تا ناهارش رو بخوره...
    مردد بودم كه آيا به حرفش گوش كنم يا نه كه ديدم اميد از روي زمين بلند شد و به طرف خانم گماني اومد و در حاليكه از تعجب به حد انفجار رسيده بودم ديدم اميد خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت و با شدت بيشتري شروع كرد به گريه!
    خانم گماني روي زانو نشست و اميد رو به آغوش گرفت و گفت:اشكالي نداره عزيزم...اصلا"چيز مهمي نيست...حالا بيا بريم ناهار بخوريم.
    و بعد اشكهاي اميد رو پاك كرد و اون رو سخت در آغوش گرفت و چندين مرتبه صورتش رو بوسيد!!!
    باورم نميشد كه در يك نصفه روز اينقدر تونسته باشه با اميد ارتباط خوبي برقرار كرده باشه...مات و متحير به هر دوي اونها نگاه ميكردم كه شنيدم اميد در حاليكه هنوز در آغوش خانم گماني بود گفت:ميخوام من و تو توي اين اتاق تنهايي غذا بخوريم...فقط من و تو.
    خانم گماني خواست حرفي بزنه كه گفتم:هيچ اشكالي نداره...شما و اميد اينجا ناهار بخوريد...منم ناهارم رو توي آشپزخانه ميخورم...بعدش بايد زود برگردم شركت.
    خانم گماني اميد رو كمي از خودش فاصله داد و گفت:پس اميد جان تو همين جا بمون تا من برم ناهارمون رو بيارم همين جا با هم دو تايي بخوريم.
    اميد لبخند رضايتي روي لبش نشست و بعد از خانم گماني فاصله گرفت.
    وقتي همراه خانم گماني به آشپزخانه وارد شدم ديدم مقداري سوسيس سرخ شده با چند عدد تخم مرغ نيمرو روي ميز آماده گذاشته...با اينكه خيلي دلم ميخواست از مرغ و برنج و سيب زميني سرخ شده ي قبل چيزي خورده بودم اما با شرايط ايجاد شده همين سوسيس و تخم مرغ هم غنيمتي بود.
    وقتي نشستم روي صندلي تا ناهارم رو بخورم در همون حاليكه خانم گماني براي خودش و اميد غذا در بشقابها ميكشيد و گوجه و خيارشور خورد ميكرد پرسيدم:خيلي عجيبه...چطور تونستي در عرض نصف روز اينقدر با اميد صميمي بشي؟...چيكار كردي باهاش كه اينطوري حضورت رو پذيرفت؟!!!
    - نميدونم...شايد به خاطر اينه كه از صبح تا الان هر كاري كرد هيچي بهش نگفتم.
    - مگه از صبح تا الان چيكار كرده؟!!
    لبخند كمرنگي زد و نگاهي بهم كرد و گفت:هيچي...
    و بعد همراه يك سيني بزرگ كه حاوي بشقابهاي غذاي خودش و اميد به همراه مخلفات لازم بود از آشپزخانه خارج شد.
    حدس زدم احتمالا"اميد از صبح تا الان كارهايي مثل همين كشيدن روميزي و كثيف كردن خونه و شيطنتهاي خاص خودش رو كرده كه صداي خانم گماني رو دربياره و اين دختر هم با صبر و حوصله همه رو تحمل كرده كه حالا اميد اينجوري متوجه شده اين پرستار با پرستارهاي قبلي فرق داره و به همين خاطر رابطه اش خيلي سريع رنگ صميمت به خودش گرفته...
    وقتي ميخواستم دوباره به شركت برگردم متوجه شدم مامان خانم گماني رو صدا ميكنه و او هم بي معطلي از اتاق اميد خارج و به اتاق مامان رفت.
    براي خداحافظي ديگه داخل اتاق مامان نرفتم و از همون هال با مامان خداحافظي كردم.وقتي درب اتاق اميد رو باز كردم ديدم دوباره عصباني شده و نشسته روي تخت و به بشقابهاي نيمه كاره ي غذاي خودش و خانم گماني نگاه ميكنه...جلو رفتم ببوسمش اما با عصبانيت صورتش رو برگردوند و حتي جواب خداحافظي منم نداد...!
    وقتي خواستم از اتاقش خارج بشم ايستادم و بهش نگاه كردم و گفتم:بعد از ظهر كه اومدم...پسر گلم حاضر باشه كه با هم بريم بيرون...باشه؟
    جوابم رو نداد و من هم از اتاق خارج شدم و به شركت رفتم.
    وقتي برگشتم خونه ساعت از7گذشته بود...ميدونستم خانم گماني هنوز نرفته چون ساعت كاريش از7صبح تا9شب بود بنابراين مطمئن بودم الان اميد رو آماده كرده تا به پارك ببرمش.
    زمانيكه وارد خونه شدم بر عكس انتظارم همه جا ساكت و مرتب بود...اطراف هال و پذيرايي و حتي ناهار خوري رو نگاه كردم...اما از اميد خبري نبود!
    به اتاق مامان رفتم و ديدم مامان خوابيده...آرامش عجيبي در چهره ي مامان ميديدم؛آرامشي كه مدتها بود در چهره اش گم شده بود اماحالا دوباره شاهد اون بودم.
    سامسونتم رو روي يكي از مبلهاي داخل هال گذاشتم و به آرامي صدا كردم:اميد؟...كجايي بابا؟
    چون با كليد درب خونه رو باز كرده و ماشينمم جلوي درب حياط پارك كرده بودم براي همين خانم گماني تقريبا" از حضور من در خانه كاملا" بي اطلاع بود و با شنيدن صداي من با حالتي حاكي از تعجب از آشپزخانه خارج شد و گفت:سلام...شما كي تشريف آوردين؟!!!
    - سلام...همين الان...اميد كجاس؟...قرار بود حاضر باشه تا ببرمش پارك.
    - واقعيتش از دست من دلخور شد...يك كمي هم گريه كرد...اما...
    - اما چي؟...مگه شما چي گفتي بهش؟...من كه به شما گفته بودم اميد بچه ي حساسيه...پس چرا باعث عصبي شدنش شدي؟
    صداي من هنگام گفتن اين جملات كمي عصبي و با صوتي بلند بيان شده بود كه ديدم با چشماني متعجب به من نگاه ميكنه و كمي به من نزديكتر ايستاد و مستقيم به صورت عصبي من نگاه كرد و با آرامشي خاص گفت:هيس...آقاي مهندس...چرا شما اينقدر زود عصبي ميشين؟...من كي گفتم اميد رو عصبي كردم؟...من حرف خاصي به اميد نزدم...تو رو خدا يه ذره آروم صحبت كنيد...هم مامان خوابيده هم اميد...ممكنه با صداي شما بيدار بشن.
    - اميد خوابيده؟!!!...الان؟!!!...الان چه وقته خوابه؟!!!...قرار بود ببرمش پارك...
    - بله ميدونم...ولي اصرار داشت منم همراه شما بيام پارك...وقتي بهش گفتم كه من نميتونم با شما بيام خيلي ناراحت شد و كلي هم گريه كرد...بعدش هر كاري كردم نخواست لباسش رو عوض كنه و دائم گريه ميكرد...منم بغلش كردم و براي اينكه ساكت بشه كنارش روي تختش دراز كشيدم...وقتي يك كم آروم شد از من خواست براش يكي از كتابهاي قصه اش رو بخونم...منم اين كار رو كردم...وسطهاي قصه بود كه ديدم توي بغلم خوابش رفته...الانم توي اتاقش خوابيده...اگه اجازه بدين برم بيدارش كنم و هر طور شده راضيش كنم تا با شما بياد پارك...
    تمام مدتي كه حرف زده بود به صورت زيباش كه مهرباني از عمق چشمهاي جذابش هر بيننده رو مجذوب ميكرد؛خيره شده بودم.
    چطوري اين دختر اينقدر با خودش؛با حرفهاش و با حركاتش آرامش به اين خونه آورده؟!!!
    خدايا...اين دختر با اين رفتار چه آتشي رو داره در دل من روشن ميكنه؟...نه...حتما" دارم اشتباه ميكنم!
    متوجه شدم كه داره به سمت اتاق اميد ميره كه گفتم:نه خانم گماني...بيدارش نكنيد...بگذاريد بخوابه...هر وقت بيدار شد ميبرمش...مشكلي نيست...اگرم خيلي دير بشه فردا مي برمش پارك...اصلا"لازم نيست بيدارش كنيد...
    برگشت و نگاهي به من كرد و گفت:باشه...هر طور ميل شماست.
    و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
    بي اراده دنبالش رفتم...نميدونم چرا ولي واقعا" بي اراده اين كار رو كرده بودم!
    روي يكي از صندليهاي آشپزخانه نشستم و نگاهش كردم...متوجه شدم براي ناهار فردا داره گوشت و مخلفات ديگه ايي رو در آرامپز قرار ميده...
    همه جاي آشپزخانه از تميزي برق ميزد...نميدونستم چطوري ازش تشكر كنم ولي در درونم بيشتر ممنون مسعود بودم كه اين دختر رو به منزلم فرستاده بود.
    بعد از اينكه كارش تمام شد دستهاش رو زير شير آب شست و من بدون اينكه خودش متوجه باشه هنوز به رفتار و حركاتش نگاه ميكردم.
    نميدونم چرا اما حس ميكردم چيزي در وجود اين دختر هست كه باعث ميشه بي اراده آدم جذبش بشه...!
    وقتي دستاش رو شست نگاهي به ساعت ديواري آشپزخانه انداخت و به سمت درب آشپزخانه رفت.
    سريع گفتم:لازم نيست بيدارش كنيد...گفتم كه...باشه اصلا"فردا ميبرمش پارك...
    سر جايش ايستاد و نگاه آكنده از محبتي كه در چشمان شفافش موج ميزد به من انداخت و گفت:آقاي مهندس!...يك بار گفتين...منم كاملا"متوجه ي حرفتون شدم...الانم نخواستم اميد رو بيدار كنم...ساعت نزديك8شده ميخوام داروهاي مامان رو بهشون بدم...بعدشم كم كم بايد حاضر بشم چون وقتي به آژانش زنگ زدم گفتن تا ساعت10ماشين ندارن بعدش مسعود اينجا زنگ زد...وقتي فهميد شب ساعت9كارم تموم ميشه و آژانسم ماشين نداره گفت ساعت8:30مياد دنبالم تا من رو برسونه خونه...ولي اگه شما بخواين تا ساعت9 اينجا هستم...اما فكر ميكنم ديگه كاري نمونده...
    از كار خودم كه گمان كرده بودم ميخواد اميد رو بيدار كنه خنده ام گرفت و در عين حال از تسلطي كه در كلام اين دختر موقع حرف زدن بود غرق لذت شده بودم...
    با اينكه22سالش بيشتر نبود و از مهشيد همسر اولم خيلي كوچيكتر بود اما اصلا"مثل مهشيد موقع حرف زدن لوس بازي و ناز و اداي بيجا نداشت...خيلي سنگين و پخته و شمرده شمرده و با آرامش صحبت ميكرد...
    عجيب بود...چرا هر كار اين دختر اينقدر برام دلنشين بود؟!!!
    وقتي از آشپزخانه خارج شد سريع بلند شدم و با آژانس تماس گرفتم و از اونجايي كه مدير آژانس كاملا"من رو مي شناخت وقتي خواستم به طور قراردادي راننده ايي رو استخدام كنم تا هر روز صبح به آدرس خانم گماني بره و اون رو به منزلم بياره و شبها هم راس ساعت9دوباره اون رو به آدرس منزلش برگردونه خيلي سريع قبول كرد كه از فردا به همون آدرسي كه داده بودم راننده ي مطمئني رو خواهد فرستاد.
    ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
    توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...

    ادامه دارد .........
    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  7. #7
    پروفشنال pouria_br's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    وضعیتـــ : .....!
    پست ها
    617

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت هفتم)

    سلام به دوستان گلم

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت هفتم
    --------------------------------------------


    ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
    توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...
    مسعود اومد داخل٬مشخص بود عجله داره اما مثل هميشه با چهره اي خندان وارد شد.بعد از سلام و عليك دوباره به آشپزخانه برگشتيم و در همانجا روي صندليها نشستيم.وقتي سراغ اميد رو گرفت و ماجرا رو بهش گفتم اصلا" تعجب نكرد و گفت:ميدونستم سهيلا خيلي راحت با اميد ارتباط برقرار ميكنه...از بس كه اين دختر مهربونه...
    در همين لحظه سهيلا وارد آشپزخانه شد و مسعود بعد از سلام و احوالپرسي با اون گفت كه زودتر حاضر بشه تا برسونش خونه منهم سريع موضوع آژانس و وسيله ي رفت و آمدي كه از اين پس براي خانم گماني در نظر گرفته بودم رو گفتم...
    مسعود براي لحظاتي به من خيره شد و بعد گفت:نيازي نبود سياوش...من خودم ميتونم برنامه ام رو تنظيم كنم و سهيلا رو بيارم و ببرم...
    خانم گماني از من تشكر كرد و رو به مسعود گفت:نه مسعود...اين طوري خيلي بهتره...البته ميدونم براي آقاي مهندس اين موضوع هزينه برداشته ولي اينجوري خودمم راحتترم چون نميشه هر روز و هر شب مزاحم تو بشم بالاخره تو هم براي خودت كار و زندگي داري...بيكار كه نيستي.
    و بعد براي اينكه سريعتر حاضر بشه و به همراه مسعود بره از آشپزخانه خارج شد.
    رو كردم به مسعود و گفتم:خيلي دلم ميخواد زودتر بفهمم چرا تو اينقدر با خانم گماني خودموني هستي!
    - اين موضوع ناراحتت ميكنه؟
    - چي!!!...اين كه تو با خانم گماني خودموني هستي؟...نه...اصلا"...فقط كنجكاوم بدونم چرا!
    مسعود براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد بدون اينكه پاسخ من رو بده به سمت يخچال رفت و براي خودش كمي آب در ليوان ريخت و خورد.
    در همين موقع خانم گماني در حاليكه آماده ي رفتن شده بود وارد آشپزخانه شد.
    مسعود كمي به خانم گماني نگاه كرد و گفت:راستي سهيلا مامانت كي انشالله عازم مكه اس؟
    سهيلا با تعجب نگاهي به من و بعد به مسعود انداخت و گفت:دو روز ديگه پروازشونه...حالا چي شد تو يكدفعه ياد سفر مامان من افتادي؟
    من سكوت كرده بودم و هر دوي اونها رو نگاه ميكردم و حالا منتظر پاسخ مسعود بودم!
    مسعود كمي گره كراواتش رو شل كرد و گفت:خوب بالاخره بايد ميدونستم ديگه...مگه كسيكه ميخواد بره خونه ي خدا نبايد افرادي براي بدرقه اش برن فرودگاه...خوب خواستم بدونم كي پرواز داره...
    خانم گماني خنديد و گفت:چقدر هم تو به اين چيزها اعتقاد داري...مسعود اصلا" بهت نمياد اداي آدمهاي مذهبي و متدين رو دربياري...حالا اگه آقاي مهندس رو بگي يه چيزي...
    مسعود خنديد و گفت:نفهميد چي شد...چي شد...چطور قيافه ي عبوس و بداخلاق اين سياوش شبيه پيغمبرهاس ولي من شبيه ابليس مطلقم؟
    خانم گماني در حاليكه روسريش رو مرتب ميكرد گفت:حالا كي گفت تو ابليس مطلقي؟...ببين خودت داري روي خودت اسم ميگذاري...
    متوجه شده بودم كه مسعود اينهمه حرف نامربوط رو زده تا از پاسخ سوال من در حضور خانم گماني طفره رفته باشه!...براي همين بدون اينكه به حرفهاي اونها توجهي كنم از روي صندلي بلند شدم و كتم رو درآوردم و كراواتمم باز كردم...نميدونم چرا اما اين حركتم باعث شد لبخند از صورت خانم گماني محو بشه و بعد از اينكه من رو در اون حال ديد رو كرد به مسعود و گفت:بهتره ديگه بريم...آقاي مهندس ديگه از چرنديات من و تو خسته شده و حتما ميخوان استراحت كنن...بريم ديگه مسعود...خداحافظ.
    و بعد از آشپزخانه خارج شد و به سمت درب هال رفت.
    مسعود كه يك سيب بزرگ و قرمز از توي يخچال برداشت و گازي هم به اون زد سمت من اومد و با صدايي آروم طوريكه فقط من شنيده باشم گفت:سر فرصت درباره ي همه چيز با هم صحبت ميكنيم...
    و بعد در حاليكه با انگشت اشاره اش به وسط دو ابروي من اشاره كرد و كمي فشار آورد گفت:سياوش حالم از اين اخمي كه هميشه توي صورتت داري بهم ميخوره...گرچه از خيلي دخترها و زنها شنيدم همين اخم توي صورتت جذابيتت رو صد برابر كرده ولي اگه من زن بودم محل سگ هم بهت نميدادم...بدبخت حالا كه ديگه از دست زنت راحت شدي اين اخم لعنتي توي صورتت رو بندازش دور...
    و دوباره با ولع گاز ديگري به سيب زد و از آشپزخانه خارج شد.
    لحظاتي بعد كه مسعود و خانم گماني رفته بودن به اتاق خوابم رفتم و كتم رو به روي صندلي گذاشتم و روي تخت دراز كشيدم.
    ناخودآگاه به زندگي گذشته ام فكر كردم...واقعا" من با تمام ويژگي هاي خاصي كه از نظر خيلي ها داشتم اما هيچ وقت از زندگيم لذت نبرده بودم!..مهشيد كاري با من كرده بود كه اصلا" چيزي به نام لذت رو از ياد برده بودم...به قول مسعود با تمام ثروت و جذابيت خاصي كه براي خيلي از زنها در اولويت انتخاب و توجه قرار داره ولي واقعا"نسبت به زنها سرد شده بودم...از اينكه خيانت مهشيد با ذكاوتي كه مسعود داشت بهم ثابت شده بود هميشه يه جورهايي بعد از اون وقايع براي فرار از ديدن خيانت مجدد سعي كرده بودم در كنار احترامي كه براي تمام جنسهاي مخالفم قائل بودم اما ميل و گرايشي هم بهشون در خودم ايجاد نكنم...و چقدر مسعود سر اين موضوع با من بحث كرده بود...اما فايده ايي نداشت...دلم نميخواست ديگه وابسته ي زني بشم...ديگه ته دلم از خيانت ترسيده بودم!
    عشق و عاشقي رو سالها بود از ياد برده بودم...وقتي فكر ميكردم مي ديدم من هيچ وقت طعم عاشقي رو در زندگي با مهشيد نفهميده بودم...اما نسبت به زندگيم و همسرم هميشه حس مسئوليت داشتم...هميشه سعي كرده بودم تا حد امكان از خطاهاي مهشيد چشم پوشي كنم و تمام تلاشم رو ميكردم...با توجه به تمام سردي روابط زن و شوهري كه سالها بود بين ما به وجود اومده بود و هر دو در اتاقهايي جدا مي خوابيديم اما نمي خواستم حتي همين زندگي مزخرف هم به از هم پاشيدگي برسه...اونم فقط و فقط به خاطر اميد.با اينكه ميدونستم مهشيد نسبت به اميد هم هيچ حسي نداره اما دلم نميخواست اميد به عنوان بچه ي طلاق شناخته بشه!
    ولي روزي كه مسعود تونست بهم ثابت كنه كه مهشيد چه زن كثيف و هوسبازي هست و با چه كساني ارتباط برقرار ميكنه ديگه همه چيز برام تغيير كرد...حس ميكردم خورد شدم...احساس ميكردم ديگه هيچ غروري برام باقي نمونده...به قدري از مهشيد متنفر شدم كه حتي حاضر نبودم لحظه ايي تحملش كنم!
    مسعود اصرار داشت با توجه به قوانين حاكم در شريعت حكومت بدترين شرايط رو براي مهشيد به وجود بيارم...شرايطي مثل سنگسار كه البته با مدارك مستندي كه مسعود تهيه كرده بود اين حكم براي مهشيد اجتناب ناپذير ميشد...
    چه شبها و روزهايي با اعصاب خراب به اين قضيه فكر كرده بودم و از شدت غصه و فشار عصبي چه ساعتهايي در تنهايي سر به دیوار كوبيده و اشك ريخته بودم...
    مسعود چقدر اصرار داشت كه من با ارائه اون مدارك بايد به دادگاه مراجعه كنم!
    من آدم شناخته نشده ايي نبودم و ميدونستم با اين كار چه عواقبي در انتظار حيثيت خانوادگي و شغلي من خواهد بود...اما چيزي كه باعث شد براي طلاق مهشيد هيچكدوم از اون مدارك رو به دادگاه ارائه ندهم فقط و فقط ترسي بود كه از آينده ي اميد داشتم...
    وحشت از اينكه اجراي اون حكم چه عواقب وخيم و ترسناكي ميتونه در روح و روان و زندگي آينده ي اميد داشته باشه...
    با اينكه اميد هيچ وابستگي به مهشيد نداشت اما به هر حال مهشيد نام مادر اميد رو با خودش يدك مي كشيد...
    من فقط و فقط به اميد فكر كرده بودم نه به آبروي شخصي و كاري خودم!
    براي همين هم بدون ارائه هيچكدوم از اون مدارك و فقط با اتكا به اينكه با هم تفاهم نداريم و رضايت طرفين به جدايي٬مهشيد رو از زندگي خودم و اميد با ذكر عنوان طلاق بيرون كرده بودم!
    روي تخت نشستم و در حاليكه پاهام روي زمين بود سرم رو ميان دو دستم گرفتم و با تمام قدرت انگشتهام رو روي شقيقه هام فشار دادم...دلم ميخواست قدرت داشتم و تمام اون خاطرات مزخرف رو از ذهنم پاك ميكردم...اما اين ممكن نبود!
    صداي اميد رو شنيدم كه به هال اومده و خانم گماني رو صدا ميكرد:سهيلا جون؟...سهيلا جون؟
    از روي تخت بلند شدم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق كمي از اون حالت عصبي خودم رو خارج كنم و بعد به هال رفتم.
    اميد رو ديدم كه با چهره ايي نگران و مضطرب از آشپزخانه خارج شد و به محض ديدن من به طرفم دويد و خودش رو در آغوشم انداخت و گفت:تو بهش گفتي بره؟!!!
    صورتش رو بوسيدم و گفتم:نه عزيزم...اما خانم گماني ساعت كارش براي امروز تموم شده بود و بايد ميرفت خونشون...ولي فردا صبح دوباره برميگرده.
    - دروغ نميگي؟
    - بابا كي به تو دروغ گفته كه اين دومين بارم باشه؟
    - حتما" مياد؟
    - آره عزيزم...مطمئن باش...فردا صبح وقتي بيدار بشي سهيلا جون اينجاس...خيالت راحت.
    چهره ي اميد از اون حالت اضطراب خارج شد و لبخند قشنگي به چهره ي معصومش نشست.
    صورتش رو بوسيدم و گفتم:حالا ديگه اونقدر خانم گماني رو دوست داري كه به من سلام هم نميكني...آره؟...خيلي نامرد شدي...
    و بعد شروع كرديم با هم به بازي و سر و كله زدن و به قول اميد كشتي گرفتن كه صد البته اين من بودم كه بايد هميشه شكست ميخوردم!
    اون شب اميد حاضر نشد ديگه براي گردش ببرمش به پارك از طرفي نميشد با نبودن خانم گماني در منزل٬مامان رو تنها بگذارم و از اينكه اميد هم تمايلي به بيرون رفتن نداشت از درونم راضي بودم.
    وقتي مي خواستم براي شام چيزي درست كنم متوجه شدم خانم گماني حتي فكر شام رو هم كرده بوده و اين ديگه واقعا" خارج از وظايف اون بود...حس ميكردم هنوز هيچي نشده بايد يادم بمونه كه اگر اون بخواد به اين كارها و محبتهاش ادامه بده عنقريب خيلي بيش از اين حرفها به او بدهكار خواهم شد!
    فردا صبح وقتي با صداي زنگ درب بيدار شدم قبل از اينكه حتي از تخت بيرون بيام احساس كردم كسي درب حياط رو با اف.اف باز كرد!
    با عجله از تخت اومدم بيرون و در حاليكه سريع لباسم رو مي پوشيدم و دكمه هاي پيراهنم رو ميبستم از پنجره ديدم درب هال باز شد و اميد به حياط دويد و وقتي خانم گماني وارد حياط شد با چنان عشقي خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت كه باعث شد براي لحظاتي به هر دوي اونها از پشت پرده هاي پنجره ي اتاق خيره بشم و نگاهشون كنم...
    خانم گماني با محبت اميد رو در آغوش گرفت و چندين بار صورتش رو بوسيد و بعد در حاليكه دست اميد رو به دست گرفت آرام آرام به سمت درب هال آمدند.
    باورم نميشد اميد اينقدر سريع به خانم گماني وابسه شده باشه...اونقدر كه صبح زود به عشق اون بيدار شده و منتظر باشه تا وقتي زنگ زد خودش درب رو براي اون باز كنه!
    در همين فكرها بودم كه ترجيح دادم حالا كه اميد درب رو باز كرد و خانم گماني هم با اميد سرگرم هست و مطمئنا"اول به كارهاي مامان رسيدگي خواهد كرد؛ترجيح دادم قبل خروج از اتاق دوش بگيرم و همين كار رو هم كردم.
    دقايقي بعد وقتي از حمام بيرون اومدم و لباسم رو پوشيدم و خودم رو در آينه نگاه كردم خنده ام گرفت! مدتها بود اينجوري با اعصاب آروم به سر و وضعم نرسيده بودم...مطمئن بودم مسعود امروز من رو با صورت مرتب و اصلاح كرده ببينه كلي سر به سرم ميگذاره!
    وقتي از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم اميد مشغول خوردن صبحانه ايي بود كه خانم گماني بعد از فارغ شدن از كارهاي مامان روي ميز مهيا كرده بود و هر دو با هم مشغول صحبت در مورد يك شخصيت كارتوني مورد علاقه ي اميد بودن.
    با وارد شدن من به آشپزخانه هر دوي اونها براي لحظاتي من رو نگاه كردن.
    خانم گماني سريع از روي صندلي بلند شد و بعد از گفتن سلام و صبح بخيري كه به من كرد مشغول ريختن چاي براي من شد ولي اميد همچنان به صورت من نگاه ميكرد سپس در حاليكه لبخندي روي لبهاش اومده بود گفت: بابا چقدر خوشگل شدي!!!
    از حرف اميد خنده ام گرفت و در حاليكه روي صندلي مي نشستم لپش رو كشيدم و گفتم:آخه ديدم پسرم هميشه خوشگله خواستم منم مثل پسرم باشم.
    - تا سهيلا جون تو رو هم مثل من دوست داشته باشه؟
    از حرف اميد يكه خوردم...سريع به خانم گماني نگاه كردم...اما اون همانطور كه خودش رو مشغول ريختن چاي كرده بود با اينكه ديدم لحظاتي كوتاه دست از كار كشيد اما برنگشت به سمت من و اميد!...و دوباره مشغول كارش شد.
    به اميد نگاه كردم و ديدم با لبخندي عميق تر به من و خانم گماني نگاه ميكنه...
    براي اينكه جو رو از حالت ايجاد شده خارج كنم گفتم:اميد ديشب كه نشد ببرمت پارك ولي امروز بعد از ظهر ديگه حتما مي برمت.
    - سهيلا جون هم بايد بياد...
    خانم گماني كه فنجان چاي رو روي ميز جلوي من قرار ميداد گفت:اميد جان ديروز كه برات توضيح دادم و گفتم كه به چه علتي من نميتونم بيام...يه پسر خوب كه همه چيز رو متوجه ميشه نبايد دوباره روي مسئله ايي اصرار كنه...
    اميد به من نگاه كرد و گفت:خوب مامان بزرگ رو بگذاريم روي صندلي چرخدارش و ببريمش بيرون...اونم مي تونيم با خودمون ببريمش پارك...نميشه؟
    حرف اميد و استدلالش كاملا" درست بود براي همين رو كردم به خانم گماني و گفتم:اتفاقا"اگه شما فقط مشكلتون مامان هست بايد بگم اميد درست ميگه...مامان ويلچر هم داره...
    خانم گماني با لبخند به اميد نگاه كرد و گفت:اگه مامان بزرگ هم راضي باشه با اين حساب ديگه حرفي باقي نميمونه...
    اميد فريادي از سر شوق كشيد و با عجله از روي صندلي بلند شد و به سمت اتاق مامان دويد.
    در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...
    خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم............
    ادامه دارد.............

    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by pouria_br; 01-02-2011 at 13:37.


  8. #8
    آخر فروم باز shifter's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    uk.ac.ir
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    درود بر دوستان عزیز !
    به امید برگشت دوستانمون...

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
    --------------------------------------------
    قسمت هشتم
    --------------------------------------------

    در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...
    خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم...
    متوجه نبودم كه چه مدت طول كشيد و من همچنان به نيم رخ دلنشين خانم گماني خيره مانده بودم...لحظه اي به خودم اومدم و ديدم او هم به من نگاه ميكنه!
    سريع از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
    حالا اون بود كه با تعجب داشت به من و رفتارم نگاه ميكرد و بعد شنيدم كه گفت:آقاي مهندس!!!...شما كه هنوز صبحانه نخوردين!!!...دارين ميرين؟!!!
    - بله...بايد زودتر برم شركت...
    از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اتاق خوابم رفتم تا سامسونتم رو بردارم.وارد اتاق شده بودم كه صداي خوشحال اميد رو شنيدم با فرياد ميگفت:سهيلا جون...مامان بزرگ ميگه با ما مياد پارك...
    جلوي آينه ايستادم و كراواتم رو مرتب كردم...كمي به چهره ي خودم در آينه نگاه كردم و زير لب گفتم:سياوش...خجالت بكش...اون فقط22سالشه...اون فقط و فقط براي پرستاري مادرت به اين خونه اومده...شرف و غيرتت كجا رفته؟...تو مردي نيستي كه چشمت به اين راحتي دنبال دختري با شرايط اون باشه...بچه نشو مرد...
    حالت كلافه اي بهم دست داده بود...انگار داشتم با خودم كشتي ميگرفتم.مثل اين بود كه مبارزه ي سختي رو با خودم آغاز كرده بودم كه ترس از خود باعث ميشد باخت رو از همين ابتداي مبارزه احساس كنم!
    دو دستم رو در لابه لاي موهايم فرو بردم و دوباره به چهره ي خودم در آينه خيره شدم و گفتم:سياوش خدا لعنتت كنه...
    ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد صداي مليح و آروم خانم گماني رو شنيدم كه همراه با باز كردن آروم درب اتاق به گوشم رسيد:آقاي مهندس...يك كم از گوشتي كه براي ناهار مامان در آرام پز پخته شده بود رو براتون برداشتم و لاي نون باگت گذاشتم...كمي هم گوجه و خيار شور گذاشتم لاي اون...تا به شركت برسين حين رانندگي مي تونيد بخوريدش...
    دستهام رو انداختم و برگشتم ديدم با ساندويچي كه درست كرده و در كيسه ي فريزر گذاشته داخل اتاق كنار درب ايستاده و منتظره تا ساندويچ رو از دستش بگيرم.
    اون روز هم يك تي شرت مثل روز قبل به تن داشت؛اما كرم رنگ بود به همراه يك شلوار قهوه ايي...موهاش هم نصفش رو بسته و بقيه باز بود و دورش ريخته بود...
    چقدر اين چهره معصوم و دوست داشتني بود...چرا از ذره ذره ي وجود اين دختر محبتي كه در اين خونه متصاعد ميشد داشت درون من رو به آتش مي كشيد؟...محبت هميشه همراه خودش آرامش مياره؛پس چرا من تمام وجودم و درونم داغ ميشه و به غوغا می افته؟!!!...خدايا...دارم به خطا ميرم؟...خدايا كمكم كن...
    حس ميكردم زمان از حركت ايستاده...كاري كه اين دختر كرده بود هيچ وقت در مدت10سال زندگي مشتركم از مهشيد نديده بودم!...چقدر حسرت داشتن يك همسر دلسوز رو سالها به دل كشيده بودم...اما مهشيد نسبت به هر چيز بي ارزشي حساس بود غير از من و زندگيش و فرزندمون!!!...و حالا اين دختر...خدايا...
    وقتي ديد من مثل آدمهاي مسخ شده سرجايم ايستادم و فقط دارم نگاهش ميكنم دو قدم به من نزديكتر شد و گفت:آقاي مهندس؟...حالتون خوبه؟!!
    به خودم اومدم...خم شدم و سامسونتم رو از روي زمين برداشتم و در همون حال گفتم:بله...بله...خوبم.
    از كنارش رد شدم و به سمت درب اتاق رفتم كه دوباره گفت:آقاي مهندس؟
    برگشتم و نگاهش كردم...خدايا چرا از نگاهش گريزان شدم؟!!!
    در سكوت نگاهش ميكردم...گويي تمام دنيا رو داشتم در صورت اين دختر ميديدم...هيچ چيز ديگه رو متوجه نميشدم!!!...بايد از خونه برم...بايد هر چه سريعتر از خونه برم بيرون...بايد...
    صداش رو از فاصله ي نزديكتر به خودم شنيدم كه گفت:بفرماييد.ساندويچتون...
    تازه متوجه شدم كه هنوز دستش رو به طرف من گرفته و منتظره تا ساندويچ رو ازش بگيرم.
    نمي خواستم اين اتفاق بيفته...اما وقتي ساندويچ رو از دستش گرفتم براي لحظاتي خيلي كوتاه دستش رو هم لمس كردم...چقدر لطيف...چقدر مهربان...
    ديگه نبايد معطل ميكردم!
    سريع ساندويچ رو گرفتم و در جيب كتم گذاشتم و تشكر سردي از لبهام خارج شد كه خودم از شنيدن اون تشكر تمام بدنم يخ كرد...!
    درنگ جايز نبود!...سريع برگشتم و از اتاق خارج شدم.
    وقتي به حياط رفتم صداي اميد رو شنيدم كه از پنجره ي آشپزخانه با فرياد گفت:بابا...عصر زود بيا خونه...باشه؟
    در حاليكه سامسونتم رو در ماشين ميگذاشتم خنديدم و برگشتم و گفتم:يعني ديگه امروز لازم نيست ناهار بيام خونه؟...تا بعد از ظهر به بابا اجازه ميدي شركت بمونم؟
    در همين لحظه چشمم به خانم گماني افتاد كه در كنار اميد ايستاد و اون رو در آغوش گرفت.
    اميد خنديد و براي من دست تكون داد و گفت:نه...ديگه ناهار نيا...بمون شركت...من و سهيلا جون با هم ناهار ميخوريم.
    و بعد با حركت دستش با من خداحافظي كرد و دستش رو به دور گردن خانم گماني انداخت و صورت اون رو بوسيد و سپس از كنار پنجره دور شدن...
    وقتي رسيدم شركت طبق معمول به قدري كار روي سرم ريخته بود كه فرصت نكردم به هيچ چيز ديگه ايي فكر كنم.
    بايد به دو شركت ديگه ام هم سر ميزدم...وقتي از شركت دوم اومدم بيرون و در ماشين نشستم به ساعتم نگاه كردم تقريبا"نزديك يك بود و تازه اون موقع بود كه حس كردم ازگرسنگي دلم داره ضعف ميره براي همين جلوي يك رستوران نگه داشتم و براي خوردن ناهار رفتم به اون رستوران.
    وقتي سفارش غذا رو دادم و گارسون رفت كه سفارشم رو بياره تازه به ياد ساندويچي كه اون روز صبح خانم گماني بهم داده بود افتادم...دستم رو كردم در جيبم و اون رو بيرون آوردم و گذاشتمش روي ميز...براي دقايقي نگاهش كردم...و باز به ياد همون چهره ي زيبا و مهربون افتادم!
    بايد قبل از اينكه احساسم نسبت به اين دختر قوي تر ميشد يه جوري خودم رو كنترل ميكردم...اما چطوري؟...انگار يه پسر20ساله شده بودم...من...كسيكه هميشه در بدترين شرايط هم مي تونست احساس خودش رو در كنترل خويش بگيره حالا دلم مي لرزيد...واي چرا اينقدر من بچه شدم؟...سياوش به خودت بيا...
    بي اراده گوشي موبايلم رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم و با سومين زنگي كه خورد اميد گوشي رو برداشت.صداش لبريز از شوق بود...ديگه اون كلافگي كه چند روز پيش در صداش پاي تلفن هميشه به گوشم مي رسيد اثري ازش باقي نمونده بود!
    ازش پرسيدم ناهار خورده و اون با تمام قدرت بچگي كه در صداش خبر از شعف اقتضاي سنيش داشت و هميشه در پس كوهي از غصه كه در دلش مدفون ميكرد و حالا نمايان بود٬گفت:آره بابا...سهيلا جون يه ناهار خوشمزه برام درست كرده بود...يه ماكاروني خيلي خيلي خوشمزه...
    بي اراده سوال كردم:الان خانم گماني كجاس؟
    - پيش مامان بزرگ.
    - ميتوني گوشي رو ببري بدهي به خانم گماني؟...كارش دارم.
    - نكنه ميخواي بهش بگي بعد از ظهر نميتوني ببريمون پارك؟
    - نه پسرم...اتفاقا" ميخوام بهش بگم چه ساعتي حاضر باشين تا وقتي اومدم ديگه معطل نشيم...
    ميتونستم اين حرف رو به خود اميد هم بگم!...اما نميدونم چرا در اون لحظه دوست داشتم صداي خانم گماني رو هم پاي تلفن بشنوم!
    در همين لحظه گارسون غذام رو آورد و از پشت خط هم متوجه شدم اميد گوشي رو به خانم گماني داد.
    - بله؟...بفرمايين؟
    - سلام خانم گماني...منم سياوش.
    - سلام آقاي مهندس...بله بفرماييد؟
    - ميخواستم بگم بعد از ظهر ساعت6حاضر باشين...من ساعت6خودم رو ميرسونم خونه.
    - بله چشم.
    در همين لحظه مجبور شدم پاسخ گارسون هم كه از من سوال ميكرد چيز ديگه ايي لازم دارم يا نه رو هم بدهم كه خانم گماني بعد از مكثي گفت:آقاي مهندس؟!...شما توي رستوران دارين غذا ميخورين؟!!!
    - آره.
    - خوب چرا تشريف نياوردين خونه؟
    - ديگه فرصت اين كه بيام خونه و برگردم رو ندارم...براي همين بيرون غذا ميخورم...شما غذاتون رو خوردين...درسته؟
    - غذاي مامان رو دادم...اميد هم گرسنه اش شده بود؛ناهار هم چون ماكاروني بود نمي تونست منتظر باشه...اما من فكر ميكردم شما تشريف ميارين منزل و براي اينكه تنها غذا نخورين منتظرتون بودم تا با هم غذا بخوريم...
    احساس كردم تمام وجودم داغ شد...خدايا اين دختر با اين حرفها و حركاتش داره باعث ميشه من حس كنم ميخواد تمام كمبودهاي زندگي من رو جبران كنه...اما چرا...چرا بايد اين فكر احمقانه به سرم بزنه؟...نه...خدايا من بچه نيستم...ديگه در شرايطي نيستم كه اينجوري مجذوب يك دختر بشم...اما اين دختر داره تمام وجود من رو به آتش ميكشه!!!
    سكوت بين ما طولاني شده بود براي همين همزمان با حرف خانم گماني كه گفت:آقاي مهندس؟
    پاسخ دادم:اصلا" لزومي نداره شما ناهار منتظر من باشين...من هيچ وقت ناهار منزل نميام چون كار شركت طوريه كه نميرسم بيام خونه...اين مدت هم به خاطر اينكه پرستاري در منزل نبود ناچار بودم خودم رو براي ناهار برسونم منزل...خواهشا"از اين به بعد براي اومدن من به خونه در وقت ناهار حساب نکنيد...شما هم الان برو ناهارت رو بخور...بابت زحماتتون بازم ممنونم.
    - صبح لقمه ي ساندويچي كه براتون درست كرده بودم رو خوردين؟
    چشمم خيره به ساندويچ در كيسه فريزر روي ميز بود...پاسخ دادم:نه...اونم وقت نكردم بخورم...
    احساس كردم ناراحت شده چون مكثي كرد و بعد با صداي آرومي گفت:خوب...فرمايش ديگه ايي ندارين؟
    - نه...فقط يادتون باشه ساعت6ميام.
    - باشه چشم..خداحافظ.
    وقتي خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم به قدري از دست خودم عصباني شده بودم كه محكم با دست كوبيدم روي ميز و همين باعث شد چند نفري كه در ميزهاي اطراف براي صرف ناهار نشسته بودن با تعجب به من نگاه كنند و من هم سريع عذرخواهي كردم و خودم رو مشغول خوردن غذا نشون دادم...اما دائم در درونم به خودم بد و بيراه ميگفتم:مرتيكه ي احمق...ميمردي بهش ميگفتي آره اين لقمه رو خوردي...خاك برسرت كه اينقدر احمقي...
    دچار تضاد فكري شده بودم...حتي نمي تونستم تشخيص بدهم كه در پاي تلفن رفتارم و گفتارم با خانم گماني درست بوده يا نه؟!!!
    در آن واحد درست مثل اين بود كه دو شخصيت پيدا كرده بودم و اين دو شخصيت با هم در جدال قرار گرفته و دائم سعي داشتند با حرفها و دلايل خودشون همديگرو بكوبند!
    اصلا" نفهميدم غذا چي خوردم!...وقتي نيم ساعت بعد از رستوران خارج شدم موقعي كه به سمت ماشينم مي رفتم ديدم هنوز اون كيسه ي فريزي و ساندويچ درونش رو در دست دارم!!!...كمي اين طرف و اون طرف پياده رو رو نگاه كردم و به اولين سطل آشغالي كه رسيدم انداختمش درون اون و با كلافگي خاص و بي دليلي سوار ماشين شدم و به شركت بعدي رفتم كه بايد در اون روز به وضع اون هم رسيدگي ميكردم.
    ساعت از4 گذشته بود كه به شركت اصلي برگشتم و وقتي وارد دفترم شدم در كمال تعجب ديدم مسعود در دفتر من روي يكي از مبلهاي چرمي نشسته و با ديدن من از جايش بلند شد و طبق معمول با خنده و شوخي شروع كرد به احوالپرسي.
    بعد از اينكه جواب سلام و عليكش رو دادم گفتم:مسعود تو اون شركتت رو ميشه بگي چطوري اداره ميكني؟!!...تو كه سر و تهت رو بزنن يا پيش مني يا بيرون شركت و به قول خودت داري مخ يه دختر يا يه زن رو ميزني...كي پس به كارهات ميرسي؟
    خنديد و گفت:اولا" من يه شركت دارم و مثل جنابعالي قدرت ريسكم بالا نبوده و نخواهد بود كه يه شركت رو تبديل به سه شركت بكنم...در ثاني اينجور مواقع خدا زنده نگه داره معاونم رو...واي از وقتي هم كه يه دختر ترشيده ي45ساله رو به خاطر اينكه مدرك مديريت داره و سابقه كاري خوبم داره بياي بهش مقام معاونت شركت رو بدهي...ديگه نور علي نور ميشه...از طرفي دلش رو داره صابون ميزنه بلكه روزي با خركاريهايي كه داره ميكنه رئيس شركت كه بنده باشم خر بشم و بگيرمش؛از طرفي براي نشون دادن اينكه زنان با مردان برابرند با توان مضاعف داره تمام كارها و مسئوليتها رو به دوش ميكشه...بعدش رئيس شركت كه بنده باشم چيكار ميكنه؟...خوب معلومه ديگه...ميره به عشق و حالش ميرسه و اون پيردختر ترشيده رو با افكار مسخره ي فمينيستي و برابري زن و مرد و در نهايت روياي شيرين اينكه روزي بنده خر بشم و بگيرمش سرگرم ميشه...
    - تو كي ميخواي دست از اين مسخره بازيهات برداري؟
    - چيه؟...حسوديت ميشه خودت عرضه ي اين كارها رو نداري؟
    خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه..............


    ادامه دارد...
    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by shifter; 01-02-2011 at 19:52.


  9. #9
    آخر فروم باز جادوگر جوان's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    اصفهان نصف جهان
    پست ها
    1,325

    پيش فرض

    رود بر دوستان عزیز !


    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
    --------------------------------------------
    قسمت نهـــــــــــم
    --------------------------------------------
    خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه...
    مسعود با صداي بلند خنديد و گفت:سياوش واقعا حيف اين قيافه و هيكل و ثروتي كه تو داري...ميدوني لب تر كني چند تا دختر همين الانشم برات غش ميكنن؟
    خنديدم و گفتم:مگه اينهايي كه اسم بردي خودت نداري؟
    - من؟...صد البته كه دارم...فقط من يه چيزي هم بيشتر از تو دارم...
    - حتما" اونهم قدرت سو استفاده از جنس مخالفته...
    - تو اينطوري معنيش كن چون خودت بي عرضه ايي...ولي من اسمش رو ميگذارم قدرت لذت بردن از لحظات زندگي...
    پشت ميزم نشستم و براي لحظاتي به مسعود نگاه كردم.
    واقعا هم مسعود از تمام لحظات زندگيش لذت ميبرد و بيشتر هم سعي داشت اين لذت رو با گذروندن وقتش با هر دختر و زني كه كوچكترين تمايلي بهش نشون ميداد تكميل كنه...
    مسعود كه به من نگاه ميكرد چهره ايي جدي به خودش گرفت و گفت:نه...نه...من وقت ندارم براي تو كلاس خصوصي بگذارم و راه و روش خوش گذروني رو يادت بدهم..اصلا" اصرار نكن...
    از حرفي كه با چهره ايي جدي اما در واقع به شوخي بيان كرده بود خنده ام گرفت و گفتم:واقعا" مسخره ايي مسعود...
    - خوب...امروز بعد از ظهر چيكاره ايي؟
    - يعني چي چيكاره ام؟...چيه باز ميخواي بري خوشگذروني اومدي ببيني ميتوني من رو هم با خودت همراه كني؟
    - چه اشكالي داره؟...مگه ساعت5:30كار شركتت تعطيل نميشه؟...سهيلا هم كه تا ساعت9پيش مامانت هست...ديگه نگراني هم نداري...بيا بريم يكي دو ساعتي سمت فرحزاد...به جون خودم سياوش كافيه يه ذره روي خوش نشون بدهي...چنان دخترهايي بهت پا ميدن كه فكرشم نميكني...بعد از اونهمه دنگ و فنگ و اعصاب خورد شدني كه داشتي واقعا لازمه يه مدتي به خودت بياي...
    هيچ وقت از اين طرز تفكرات مسعود خوشم نمي اومد و من هرگز نتونسته بودم مثل اون باشم و جنس مخالفم رو فقط وسيله ايي براي تفريح و برطرف كردن اميال نفساني ببینم...ناخودآگاه اخمهام در هم رفت و گفتم:بس كن مسعود...تو كه ميدوني من اهل اين كثافتكاريها نيستم...از همه ي اينها گذشته به اميد قول دادم بعد از ظهر ببرمشون پارك.
    مسعود از روي مبل بلند شد و براي لحظاتي به من نگاه كرد و با حالتي متفكر گفت:ببريشون پارك؟...مگه اميد چند نفره؟
    - اميد دوست داره خانم گماني هم همراه ما باشه...مامان هم قبول كرد ببريمش بيرون.
    - پس بگو موضوع اينجورياس...ميبينم بعد از مدتها به سر و صورتت صفا دادي نگو ميخواي بعد از ظهر آقا اميد رو به گردش ببري...جدي مامان راضي شد با اون ويلچري كه براش خريديم از خونه بياد بيرون؟!!!
    - آره...فكر ميكنم همه ي اينها رو در درجه اول بايد ممنون تو باشم كه خانم گماني رو بهم معرفي كردي.
    مسعود سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و در حاليكه دود غليظي رو به سقف مي فرستاد گفت:چه ربطي به سهيلا داره؟!!
    تمام مسائل و رفتاري كه در اين مدت كوتاه از خانم گماني توي خونه ديده بودم رو براي مسعود تعريف كردم...به غير از قسمتي كه مربوط به حس دروني و ناشناخته ام نسبت به خانم گماني بود!
    در تمام مدتي كه من صحبت ميكردم مسعود خيلي دقيق به حرفهاي من گوش ميكرد و در سكوت سيگارش رو ميكشيد...بعد كه حرفهاي من تموم شد سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و در حاليكه هنوز معلوم بود مسئله ايي ذهنش رو مشغول كرده ايستاد و لباسش رو كمي مرتب كرد و گفت:جالبه...!...خوب من ديگه بايد برم...
    - مسعود؟
    - هان؟
    - تو قرار بود سر فرصت براي من يه چيزهايي رو تعريف كني...
    مسعود لبخندي زد و گفت:اتفاقا" اومده بودم همون حرفها رو بگم...البته نه همين الان...ميخواستم بعد از ظهر كه با هم مي رفتيم فرحزاد همه چيز رو برات تعريف كنم اما ماشالله فك تو گرم شد و من از كار و زندگي افتادم...الانم بايد برم شركت...
    به سمت درب اتاق رفت ولي نرسيده به درب برگشت و گفت:بعد از ظهر منم با شما ميام پارك...كدوم پارك ميخواي ببريشون حالا؟
    مكان مورد نظرم رو بهش گفتم؛سري تكون داد و گفت:باشه...منم از راه شركت خودم رو ميرسونم اونجا...چه ساعتي اونجا هستي؟
    - فكر ميكنم تا برم خونه و بچه ها رو سوار ماشين كنم و برسم اونجا حدود7باشه.
    مسعود سري تكون داد و گفت:منم حدود7:30خودم رو ميرسونم اونجا...
    و بعد خداحافظي كرد و رفت!
    وقتي مسعود رفت كار زيادي نداشتم براي همين كشو رو باز كردم و چشمم به مدارك خانم گماني افتاد.همه رو آوردم بيرون؛كپي شناسنامه...كپي مدرك تحصيلي...و چند برگه ي ديگه...
    وقتي به كپي شناسنامه نگاه ميكردم نميدونم چرا اما احساس كردم اين كپي با اصل تفاوت داره!!!...
    كمي دقيق تر به كپي نگاه كردم.
    حس ميكردم در دو قسمت شناسنامه دست برده شده...!
    اما اين غير ممكنه...مگه ميشه كسي بتونه توي شناسنامه ي خودش دست ببره؟!!!...و بعد از اون كپي بگيره؟!!!
    به كپي مدرك تحصيليش نگاه كردم...
    درست در همون دو نقطه ايي كه حس ميكردم در شناسنامه دست برده شده و سايه ايي مبهم در كپي اون مشخص بود همون نقاط در مدرك تحصيلي هم سايه انداخته بود!!!
    خدايا اين ديگه چه جور شكي بود كه داشت به جونم ريشه مي انداخت؟!!!
    مهشيد با زندگي و افكار من چه كرده بود كه حالا نسبت به مسائلي كه هيچ تاثيري در زندگي من هم نداره و مربوط به دختر جوان ديگه ايي ميشه دارم حساسيت نشون ميدهم!!!
    نكنه واقعا دارم عقلم رو از دست ميدهم؟!!...اينها مدارك كامل اون دختره...چرا بايد بيخودي حساس بشم و شك كنم...
    به قدري كلافه شدم كه همه رو جمع كردم و دوباره در كشوي ميزم ريختمشون و درب كشو رو با شدت بستم و بلند شدم و چند قدمي در اتاق راه رفتم...
    بعد از دقايقي به ساعت نگاه كردم...از5گذشته بود براي همين ترجيح دادم وسايلم رو جمع كنم و به خونه برم.
    وقتي رسيدم خونه اميد لباسش رو پوشيده بود وتوي حياط فوتبال بازي ميكرد و طبق معمول از ديدن من كلي ابراز خوشحالي كرد.
    لحظاتي بعد خانم گماني رو ديدم كه سعي داره دو لنگه ي درب هال رو باز كنه تا ويلچر مامان رو كه روش نشسته بود از درب هال بياره بيرون و چون براي باز كردن دو لنگه ي درب دچار مشكل شده بود به سمت اونها رفتم و در حيني كه سلام و احوالپرسي با مامان كردم سعي داشتم دربها رو هم باز كنم...
    اميد هم در اين بين دائم ميان دست و پاي من و خانم گماني و دور ويلچر مي چرخيد و با خنده و صداي بلند با خانم گماني صحبت ميكرد و او هم با حوصله پاسخ حرفهاي اميد رو ميداد و در اين بين اميد دائم سهيلا جون؛سهيلا جون رو هم تكرار ميكرد...يعني براي گفتن هر جمله اش چندين بار هم كلمه ي سهيلا جون تكرار ميشد!
    وقتي دو لنگه ي درب هال رو باز كردم ديدم خانم گماني به سمت ويلچر رفت تا مامان رو از درب بيرون ببره كه من سريعتر سمت ويلچر رفتم و بي اراده گفتم:سهيلا بگذار خودم ويلچر رو ميبرم بيرون...
    و تازه متوجه شدم در اثر تكرار اسم سهيلا توسط اميد من هم به طور ناخودآگاه اون رو به اسم صدا كرده بودم!
    اميد كه در حال جست و خيز در بين ما بود بي حركت سر جايش ايستاد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بابا شما هم سهيلا جون رو به اسمش صدا كردي و ديگه بهش نگفتي خانم گماني...
    دوباره حس كردم تمام وجودم داغ شد...سريع به خانم گماني نگاه كردم و گفتم:معذرت ميخوام...از بس اين بچه اسم شما رو آورد و تكرار كرد باعث شد من...
    سهيلا لبخند زيبايي به لبهايش نشست و صورت اميد رو كه حالا به اون تكيه داده بود و جلوي پايش ايستاده بود و به من نگاه ميكرد؛بوسيد و رو كرد به من و گفت:راحت باشيد آقاي مهندس...اصلا" نيازي به عذرخواهي نيست...اتفاقا" من خودمم اينطوري راحتترم...خانم صيفي من رو سهيلا صدا ميكنه٬اميدم همين طور...فقط شما بودين كه من رو به اسم صدا نميكردين...اتفاقا"من اسمم رو خيلي دوست دارم...خوشحال ميشم از اين به بعد اسمم رو صدا كنيد...البته اگر خودتون صلاح ميدونيد ولي اگه براتون سخته كه خوب هر طور مايليد...
    اميد سرش رو كج كرده بود و با لبخند شيطنت و شيريني به من نگاه ميكرد و گفت:بابا ديگه به سهيلا جون نگو خانم گماني...من از فاميلي سهيلا جون خوشم نمياد...باشه؟
    مامان خنديد و در حاليكه به صندلي تكيه داده بود و سهيلا حسابي اون رو روي صندلي مهار كرده بود تا كاملا"راحت باشه نگاهي به اميد كرد و گفت:ماشالله به اين زبوني كه تو داري بچه...
    سعي كردم حرفهاي اميد رو نشنيده بگيرم و ديگه بدون هيچ حرفي مامان رو از درب بيرون آوردم و بعد همگي سوار ماشين شديم.
    وقتي به پارك رسيديم از همان بدو ورود اميد شديد اصرار داشت كه هر كجا ميخواد بره سهيلا هم با اون بره و از اونجايي كه خانم گماني بيشتر خودش رو مسئول نگهداري و مراقبت مامان ميدونست همراهي كردن اميد برايش معضلي شده بود اما وقتي من گفتم كه خودم مراقب مامان هستم و بهتره اون با اميد باشه ديگه اميد دست بردار نبود و در نهايت سهيلا با او همراه شد.
    تقريبا20دقيقه ايي از ورودمون به پارك گذشته بود كه مسعود با من تماس گرفت و گفت كه به پارك اومده و وقتي من نشوني مكاني از پارك رو كه در اونجا روي نيمكت نشسته بودم و مامان هم به روي صندلي چرخدارش در كنارم بود بهش دادم خيلي سريع تونست ما رو پيدا كنه.
    مسعود وقتي مامان رو ديد بعد از سلام و احوالپرسي كلي سر به سر مامان گذاشت و اون رو به خنده انداخت...
    از اينكه مسعود اينقدر شاد و سرحال بود منهم لذت ميبردم اما هيچ وقت نتونسته بودم مثل او از لحظات زندگيم لذت ببرم...!براي همين هميشه از درون او و اخلاق و زندگيش رو تحسين ميكردم.
    لحظاتي بعد وقتي سهيلا و اميد برگشتن متوجه شدم اميد اصرار داره كه با سهيلا سوار ماشينهاي برقي بشه و اين بار سهيلا واقعا"از اين بازي عاجز بود و دائم سعي داشت اميد رو راضي كنه كه بازي ديگه ايي رو انتخاب كنه...
    مسعود كه فهميد اميد اصرار به چه چيزي داره پيشنهاد كرد كه اميد با او سوار ماشين برقي بشه چرا كه ترسو بودن زنها و از جمله سهيلا رو عنوان كرد و شجاعت اميد رو به رخ كشيد و همين باعث شد اميد لبخند كودكانه و پيروزمندانه ايي رو به لب بياره و به همراه مسعود براي سوار شدن اون وسيله از ما دور شدند.
    مامان غرق تماشاي اميد بود...ميدونستم چقدر اميد رو دوست داره چرا كه تنها نوه ي مامان محسوب ميشد...تمام هوش و حواس مامان متوجه ي اميد بود و در نگاهش اوج عشق و علاقه اش رو به اميد ميشد خوند.
    خانم گماني در ابتدا براي نشستن روي نيمكت كمي مردد بود چرا كه با توجه به كوچكي نيمكت اگر مي نشست كاملا" كنار من قرار ميگرفت!...من كه پي به اين موضوع بردم از جا بلند شدم و خواهش كردم تا روي نيمكت بنشينه و خودم به بهانه ي خريدن سيب زميني سرخ كرده با پنير از اونها دور شدم.
    مسعود و اميد هنوز سوار وسيله ي مورد نظر اميد نشده بودن چون صف خريد بليط اون وسيله خيلي طولاني تر از وسايل بازي ديگه بود براي همين به اونها نزديك شدم و دو ظرف سيب زميني هم به اونها دادم و بعد خودم به همراه دو ظرف سبي زميني ديگه به طرف مامان و سهيلا رفتم.
    ظرفي رو به مامان دادم كه تشكر كرد و مشغول خوردن شد.
    براي لحظه ايي فراموش كردم كه نيمكت كوچك است و شايد سهيلا از نشستن من در كنار خودش معذب بشه براي همين وقتي نشستم و ظرف سيب زميني رو بهش دادم تازه ياد اين موضوع افتادم...خواستم بلند بشم كه سهيلا گفت:آقاي مهندس ميشه چيزي بگم؟
    نگاهش كردم و از بلند شدن منصرف شدم و در حاليكه به نيمكت تكيه ميدادم گفتم:بفرماييد...
    - اميد رو تا حالا پيش يك روانشناس كودك بردين؟
    از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
    پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده.........
    ادامه دارد


    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by جادوگر جوان; 02-02-2011 at 17:24.


  10. #10
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Sep 2010
    پست ها
    30

    پيش فرض

    قسمت دهم
    از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
    پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
    وقتي ديد من حرفي نميزنم گفت:ببينيد آقاي مهندس...اميد بچه ي نازنينيه...اما اگه شما به كمبودهاي عاطفي كه در اون به وجود اومده توجه نكنيد ممكنه عواقب بدي در آينده به انتظارش باشه...
    نگاهم رو از خانم گماني گرفتم و به چراغهاي رنگي روشن در پارك چشم دوختم.
    سهيلا حرف از كمبود عاطفي زده بود...كمبودي كه حتي در وجود من هم بي نهايت وجود داشت...كمبود عاطفي و عشقي كه هميشه در قلبم احساس كرده بودم...كمبودهايي كه با وجود دنياي محبتي كه من سعي داشتم در زندگي خودم به وجود بيارم اما مهشيد هميشه از زندگيمون دريغ كرده بود!
    نفهميدم چرا اما بي اراده اين جملات رو با صدايي آروم بيان كردم:فقط اميد نيست كه كمبود عاطفي داره...اي كاش كسي بود تا من هم حرف ميزدم و بشنوه تا ببينه من كه پدر اميد هستم دنيايي از اين كمبودم...اميد رو ميشه با كمي توجه خلاء زندگيش رو آنچنان پر كرد كه بعدها اصلا چيزي از اين كمبود در ذهنشم باقی نمونه...اما من چي؟...تمام زندگيم و هستيم فنا شد...در اقيانوسي از حسرت و دلمردگي مدت10سال دست و پا زدم...اي كاش فقط يك نفر...فقط يك نفر هم در اين دنيا بود نه اينكه بخواد خلاءعاطفي من رو پر كنه...نه اصلا"اين رو نميخوام...بلكه كاش فقط يك نفر بود تا من از خودم ميگفتم...از غصه هاي درونم...از زجري كه كشيدم...اي كاش فقط يك جفت گوش شنوا بود تا حرفهاي من رو بشنوه...به نقطه ايي رسيدم كه حس ميكنم دارم خفه ميشم...دارم منفجر ميشم...خدايا...مهشيد تو با زندگي من چه كردي...
    بعد از گفتن اين جملات بي اراده صورتم از اشك خيس شده بود!..
    خودم هم نفهميدم چرا اين حالت به من دست داده بود...اما انگار تمام غصه هاي دلم همون لحظه ميخواستن از قلبم بيرون بريزن...
    براي لحظه اي متوجه شدم سهيلا از روي نيمكت بلند شد و جلوي من ايستاد و حتي خيلي هم نزديك اومد و بعد با صدايي آروم كه التماس در اون كاملا"مشهود بود گفت:آقاي مهندس؟!!!...تو رو خدا اشكهاتون رو پاك كنيد...اميد هنوز سوار اون ماشينها نشده...ميترسم متوجه بشه شما چه حالي دارين...عجب اشتباهي كردم اصلا"حرف زدم...تو رو خدا...
    از روي نيمكت بلند شد و سريع برگشتم به طرف نرده هاي كنار چمن و در حاليكه هر دو دستم رو به نرده ها گذاشته بودم پشت به صف بازي كه اميد و مسعود در اون ايستاده بودند كردم.
    تمام خاطرات تلخ و گزنده ايي كه از مهشيد داشتم مثل فيلم توي ذهنم در حال تكرار بود و هر چه سعي ميكردم افكارم رو روي موضوع ديگه اي متمركز كنم موفق نميشدم...
    نگاهي سريع به مامان انداختم كه با اشاره سري تكون داد و گفت:گريه كن مادر...ميدونم چي توي قلبت ميگذره...الهي من بميرم...
    صورتم رو برگردوندم و دوباره به چمنها و گلهايي كه زير نور زرد رنگ محيط پارك تا حدودي زيبايي خدادادي خودشون رو از دست داده بودن نگاه كردم...
    صدايي از گلوم خارج نميشد...هنوز اشك مي ريختم و با دستم ميله ي نرده ها رو فشار ميدادم...
    براي لحظاتي احساس كردم سهيلا كنارم ايستاده...
    به آرومي دستي به بازوي من كشيد و گفت:آقاي مهندس...تو رو خدا بس كنيد...خواهش ميكنم...اينجا جاش نيست...ولي قول ميدم با تمام وجودم توي فرصت مناسب شنونده ايي بشم كه شما دنبالش هستين...به تمام حرفهاتون گوش ميكنم...فقط تو رو خدا...الان هر لحظه ممكنه اميد متوجه بشه...خواهش ميكنم...
    و بعد دستش رو از بازوي من جدا كرد و دستمالي از كيفش بيرون آورد و داد به من و گفت:شما بهتره كمي از اين محيط دور بشي...كمي قدم بزنيد...خواهش ميكنم...فقط يك كم...
    صداي اميد رو شنيدم كه از اون فاصله با فرياد گفت:بابا...بابا...من و عمو مسعود داريم ميريم داخل پيست...برگرد ما رو ببين...
    با دستمالي كه خانم گماني به من داده بود سريع صورتم رو پاك كردم و برگشتم به سمت صداي اميد و براش دست تكون دادم...متوجه شدم مسعود با چهره ايي گرفته به من نگاه ميكنه و بعد هر دو داخل پيست شدند.
    از خانم گماني عذرخواهي كردم و اون در حاليكه باز هم اون لبخند زيبا رو در چهره ي مهربونش نشونده بود گفت:شما چرا عذرخواهي ميكنيد؟...من بايد عذرخواهي كنم كه با حرفم اينجوري باعث نارحتي شما شدم...
    - نه...شما حق دارين...اميد خلاءهاي عاطفي زيادي داره...اونم از ناحيه ي مادرشه...اما فكر نميكنم نيازي به دكتر روانشناس داشته باشه...
    - بله...شايدم حق با شما باشه و من اشتباه ميكنم...اما اميدوارم حرف ديگه ي من رو جدي بگيريد...اونم اينكه...هر وقت حس كردين مي تونين حرفهاي نگفته ي خودتون رو به من بگيد مطمئن باشيد با دل و جون حاضرم به تمام حرفهاتون گوش كنم...من براي شما احترام زيادي قائلم...خيلي زياد...
    صداقت رو در صداش حس ميكردم اما متوجه شدم توانايي نگاه كردن بيش از اين رو بهش ندارم...توي چشمهاش وقتي بهم نگاه ميكرد حالت خاصي رو ميديدم كه دوست نداشتم اين نگاه تداوم داشته باشه!
    بعد از اينكه سكوت من رو ديد برگشت به سمت مامان و روي نيمكت نشست.
    دقايقي بعد كه مسعود و اميد از پيست خارج شدند ديگه زماني باقي نمونده بود و بايد برميگشتيم منزل...
    اميد خيلي از تفريح اون شب راضي بود و تا حد زيادي هم خسته شده بود چرا كه داخل ماشين كه نشست تا برسيم به منزل خوابش رفت.
    جلوي درب منزل كه رسيديم ماشين آژانس منتظر خانم گماني بود و او هم بعد از اينكه من مامان رو به داخل منزل آوردم و كارهاي مربوط به مامان رو سريع انجام داد با همون ماشين به منزلشون برگشت.
    مسعود؛اميد رو به داخل خانه آورد و به اتاق خوابش برد و اون رو روي تخت خوابوندش و بعد هم برگشت پيش من كه در آشپزخانه بودم.
    حرفي نزد...! حتي برخلاف هميشه كه ميديد توي خودم هستم هم اون شب پيش من نموند...فقط براي لحظاتي كوتاه ايستاد و نگاهم كرد و بعد كتش رو از روي صندلي برداشت و زيرلبي خداحافظي كرد و رفت.
    ميتونستم حدس بزنم كه شايد رفتارم در اون شب باعث كسالت مسعود هم شده و چون ميدونه خاطرات گذشته چقدر روي اعصاب من اثر بدي گذاشتن ديگه سوالي براي پرسش نميديد و ترجيح داده در اون شب من رو به حال خودم بگذاره...
    دو ساعتي توي آشپزخانه بودم...سرم به شدت درد گرفته بود...دلم ميخواست شرايطي برام پيش مي اومد و فارغ از هر فكر و خيال و مسئوليتي مدتي از همه چيز و همه كس دور ميشدم...
    با خستگي زياد از روي صندلي بلند شدم و سري به مامان و اميد زدم.
    مامان هنوز بيدار بود ولي اميد خواب بود...با چهره هايي كه پر از آرامش بودن...همين كه ميدديم اونها تا حدودي آرامش گمشده ي خودشون رو دارن به دست ميارن برام تسلي بزرگي بود.
    وقتي به اتاقم وارد شدم ترجيح دادم قبل از خواب دوش بگيرم...ميخواستم دقايقي طولاني زير دوش آب سرد بمونم بلكه اعصابم كمي آرامش بگيره كه صداي زنگ موبايلم رو شنيدم.مجبور شدم حوله ام رو به تن كنم و از حمام بيام بيرون...وقتي به گوشيم نگاه كردم شماره ناشناسي روي اون بود...با تعجب پاسخ دادم و متوجه شدم خانم گماني پشت خطه!
    ساعت از11گذشته بود...براي همين بعد از سلام با تعجب پرسيدم:چي باعث شده اين وقت شب تماس بگيريد؟!!...مشكلي پيش اومده؟
    - نه...ببخشيد...ميدونم دير وقته...مزاحم شدم...شرمنده...حتما"خواب بودين...
    - نه هنوز نخوابيدم...بفرمايين...
    سكوت كرده بود و من صداي نفسش رو به راحتي پاي تلفن مي شنيدم؛روي تخت نشستم و گفتم:متاسفم...امشب رفتارم باعث شد شما هم ناراحت بشي...
    - شما خيلي راحت متوجه احساس اطرافيانتون ميشين...اما آقاي مهندس...من...من...
    حالا اين من بودم كه سكوت كرده بودم...مي فهميدم كه شنيدن صداي سهيلا هم براي من نوعي آرامش به همراه داره كه هيچ وقت اين حس رو در خودم با فرد ديگري متوجه نشده بودم!
    ادامه داد:به خدا نميخواستم شما رو به اون حال ببينم...اصلا"فكرشم نميكردم صحبت من در رابطه با اميد كار رو به اونجا بكشونه...از وقتي اومدم خونه دائم به خودم بد وبيراه ميگم...
    سرم رو به بالاي تخت تكيه دادم...دلم مي خواست ساكت باشم و ساعتها اون صدا رو كنار گوشم داشته باشم...دوباره صداش رو شنيدم كه گفت:الانم نميدونم...يعني نميفهمم چطوري به خودم اجازه دادم اين وقت شب مزاحمتون بشم...ولي اين رو مطمئنم كه از وقتي با اون حال ديدمتون تا همين الان حال خوشي ندارم...آقاي مهندس؟
    - بله؟
    - به خدا من...آدمي نيستم كه رفتار و حركات كسي تاثيري روش داشته باشه...ولي نميدونم چرا امشب اينقدر از خودم بدم اومده...تا حالا توي زندگيم كاري نكرده بودم اشك كسي سرازير بشه...اونم يك مرد..مردي مثل شما...مدت زيادي نيست كه شما رو شناختم...ميشه گفت اصلا" مدتي نيست ولي...نميدونم...به خدا خودمم نميفهمم چه مرگم شده!!!
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:نگران نباشيد...من خوبم...
    - اصلا" بهتون نمياد دروغ بگين...
    از لحن صداش متوجه شدم داره گريه ميكنه!!!
    دوباره همون شور و التهاب دروني در من بيدار شد...داغ داغ شدم...
    - آقاي مهندس؟...به خدا من دختري نيستم كه تظاهر كنم...ولي واقعا" امشب نگرانتونم...چرا...چرا مردي با شرايط شما بايد امشب يكدفعه اون حال رو توي پارك پيدا كنه...
    - سهيلا...من اگه هر مشكلي هم دارم مربوط به زندگي گذشته ي منه...خاطراتم آزارم ميده...الانم اصلا"دليلي نميبينم كه تو گريه كني...
    نميدونم چطور اما اين جملات رو به قدري راحت و با لحني خودموني گفته بودم كه انگار سالهاست اين دختر به من نزديك بوده!
    - كاش امشب ميتونستم خونه پيش شما و اميد و خانم صيفي بمونم...كاش اونقدر باورم داشتين كه متوجه ميشدين واقعا"از اينكه امشب باعث ناراحتي شما شدم چقدر از دست خودم...
    صداي گريه ي آروم و بغض آلودش باعث تعجب من شده بود...نمي تونستم باور كنم دختري كه هيچ وقت ارتباطي با من نداشته حالا اين طوري نگران من و متاثر از حال اون شب من شده باشه!
    بي اراده گفتم:دلم ميخواد بعضي چيزها رو برات تعريف كنم...سهيلا...شايد اين يك نياز احمقانه باشه...آره حتما" هم احمقانه اس اگر بخوام همين الان ببينمت...ولي حس ميكنم به نقطه ايي رسيدم كه دوست دارم يكي كه اصلا" من رو نشناخته و نميشناسه حرفهاي من روگوش كنه...اگه...همين الان بيام دنبالت ميتوني بياي از خونه بيرون؟
    سكوت كرده بود و فقط صداي نفسهاي بغض آلودش رو مي شنيدم كه حكايت از اين ميكرد داره گريه ميكنه...
    بعد از چند لحظه گفتم:معذرت ميخوام...خواسته ي غيرمعقولي بود...ببخشيد...
    صداش رو شنيدم كه گفت:چند لحظه صبر كنيد...
    بعد شنيدم با شخص ديگه ايي كه گويا مادرش بود شروع كرد به صحبت و گفت:مامان شما ساعت چند بايد فرودگاه باشي؟
    يكباره يادم اومد كه مادرش همون شب عازم سفر مكه اس!
    بلافاصله گفتم:سهيلا...سهيلا؟
    - آقاي مهندس...من تقريبا" يك ساعت ديگه بايد مامان رو ببرم فرودگاه...مامان كه پروازشون انجام شد ميام منزلتون...به مسعود ميگم من رو بياره اونجا...خوبه؟
    نميدونستم چه جوابي بايد بدهم...سكوت كرده بودم...
    در همين وقت صدايي كه مشخص بود مادر سهيلاست و داره با سهيلا صحبت ميكنه به گوشم رسيد كه گفت:تو كه رفته بودي حمام مسعود تلفن كرد و گفت نمي تونه بياد ما رو ببره فرودگاه...خودمون بايد بريم...مسعود نيست...
    و سهيلا در جواب مادرش گفت:باشه آژانس ميگيرم ميريم...بعدش من بايد برم منزل خانم صيفي...
    فكري به ذهنم رسيد؛ميدونستم مامان اگر كار خاص و يا دستشويي نداشته باشه من ميتونم شخصا" برم منزل خانم گماني و اونها رو به فرودگاه برسونم و بعدش شايد فرصتي دست ميداد تا اندكي از حرفهاي دلم رو براي كسي مثل خانم گماني يا همون سهيلا بازگو كنم.
    براي همين گفتم:سهيلا...آژانس خبر نكن...من ميام مي برمتون فرودگاه.
    - خانم صيفي چي؟...نميشه كه تنهاش بگذارين...
    - ازش سوال ميكنم اگه كار خاصي با من نداشته باشه يكي دو ساعت رو ميتونه تنها سر كنه...مشكلي نيست.
    و بعد ديگه نگذاشتم سهيلا با تعارفات و حرفاش من رو از تصميم خودم منصرف كنه...براي همين سريع خداحافظي كردم و لباس پوشيدم و به اتاق مامان رفتم.
    معلوم بود تازه به خواب رفته...به آرومي بيدارش كردم و بهش گفتم براي بدرقه ي مادر خانم گماني ميخوام برم فرودگاه و مامان در حاليكه لبخندي به صورت مهربانش نشوند به من اطمينان داد كه مشكلي نداره و من ميتونم با خيال راحت از منزل خارج بشم.
    وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!
    به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!!................
    ادامه دارد


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •