تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 41

نام تاپيک: تاريخ كامل ايران

  1. #21
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    3- كوروش بزرگ




    مطالب راجع به كوروش كبير در تاپيكي مجزا اورده شده است:

    http://forum.p30world.com/showthread.php?t=110394&highlight=%da%a9%d9%88%d8% b1%d9%88%d8%b4

  2. #22
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    4- کمبوجيه


    کمبوجيه پسر کوروش کبير بود ، هرودوت مادر او را ، کاسان دان دختر فَرنَس پُس دانسته است .
    کمبوجيه همان سياست پدرش را مبتني بر استحکام مباني ، حکومت و توسعه سرزمين ايران ادامه داد . مقدمات لشکر کشي به مصر که در زمان کوروش آغاز شده بود در دوران سلطنت کمبوجيه جامه عمل پوشيد . در اين زمان آمازيس ( آماسيس ) پادشاه مصر بود . وي تصور مي کرد کمبوجيه از طرف دريا به مصر حمله مي کند ، بدين جهت از يونانيها کمک خواست ، اما خبر ورود سپاهيان ايران به شامات به وي رسيد . در اين زمان آمازيس که پادشاهي فعال و با عزم بود ، فوت کرد و بجاي او فرزندش پسامتيک سوم ، پادشاه شد . نخستين جنگي که ميان مصريها و پارسيها روي داد در محل پلوز بود . قشون مصر شکست خورد و پادشاه آن کشور فرار کرد ، بنابراين کمبوجيه بدون زحمت به ممفيس ، پايتخت مصر رسيد . ممفيس نيز مقاومتي نکرده و تسليم شد .

    لازم بذکر است که کمبوجيه برادري به نام برديا ( به يوناني اسمرديس </b داشت که بنا به انتخاب کوروش ، والي پارت ( خراسان ) ، گرگان ، باختر و خوارزم بود . کمبوجيه از بيم اينکه مبادا وي از غيبت طولاني شاه استفاده کند و تاج و تخت سلطنت را تصاحب نمايد قبل از عزيمت به مصر ، مخفيانه وي را به قتل رساند . قتل برديا ، محرمانه صورت گرفت بطوري که کسي از اين راز آگاه نشد . چنانکه ذکر شد کمبوجيه در سال 525 ق م مصر را تسخير کرد . آماده لشکر کشي به نوبيا بود که از ايران خبر رسيد برديا زنده است و بر عليه کمبوجيه شورش و عصيان کرده است .
    کمبوجيه کارهاي خود را در مصر رها کرد و سراسيمه به جنوب ايران رهسپار شد اما در نيمه راه در سوريه به وضع اسرار آميزي کشته شد . هرودوت مي نويسد : که موقع سوار شدن بر اسب با شمشير خود زخمي شد ، اما بند هجدهم کتيبه بيستون داريوش ، نسبت خود کشي به او مي دهد . اما بنظر مي آيد روايت هرودوت به واقعيت نزديکتر باشد چون بعيد بنظر مي رسد ، پادشاهي مقتدر با شنيدن خبري که صحت آن بدرستي معلوم نيست دست به خودکشي بزند .

  3. #23
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    5- گئومات بردياي دروغين





    داریوش از گدار رود فرات واقع درشمال شهری که امروز دیرالزور خوانده میشود ، نرسیده به ملتقای دو رود فرات و شاپور (دجله) گذشت و پس از ورود به ایران نامه ای برای مردی که تصور میکرد بردیا است نوشت وبه او گفت درنامه قبل خبر مرگ کمبوجیه رادادم و اینک میگویم که کمبوجیه از آتوسا و خواهرش که زن های او میباشند دارای فرزند پسر نشد و چون تو برادر کمبوجیه هستی اینک پادشاهی تورا سزا است.

    داریوش این نامه را از محلی که امروز به اسم قصر شیرین خوانده میشود برای وی نوشت و دو روز پس از نوشتن نامه به او اطلاع دادند که زنی که میگوید آتوسا میباشد قصد دارد تو را ببیند.
    داریوش از آن خبر بسیار حیرت کرد وبه استقبال آن زن رفت و وقتی وی را دید یقین حاصل کرد که آتوسا میباشد. آتوسا دختر کورش بنیانگزار سلسله هخامنشی و همسر کمبوجیه بود.

    آتوسا وقتی داریوش رادید به گریه درآمد وگفت من وقتی خبر نزدیک شدن قشون ایران راشنیدم گریختم تااین که خود را به تو برسانم. من پس از این که نامه تو ، راجع به مرگ شوهرم رسید دانستم که وی زندگی را بدرود گفته وفرماندهی ارتش ایران را تو به عهده گرفته ای.

    من اطلاع حاصل کردم که تو وقتی به بردیا درباره به پادشاهی رسیدن او نامه نوشتی گمان میکردی به بردیا حقیقی نامه مینویسی در صورتی که او بردیا نیست !

    داریوش باشگفتی پرسید چطور او بردیا نیست ؟

    آتوسا گفت چون آن مرد نقابی بر صورت دارد ومردم صورتش را نمیبینند تصور میکنند که بردیا است ، اما من که صورت او را دیدم میدانم که بردیا نیست.

    داريوش پرسید تو چگونه صورتش را دیدی ؟

    آتوسا گفت پس ازاین که اوبه وسیله نامه تو از مرگ کمبوجیه اطلاع حاصل کرد خواستار من شد. چون من فکر میکردم که برادر شوهرم میباشد درخواستش را پذیرفتم ، اما پس از این که زنش شدم وصورتش را دیدم دانستم که بردیا نیست و تو میدانی که بردیا خیلی به کمبوجیه شبیه است و همسن اوست زیرا او و برادرش دوقلو بودند. ولی این مرد که خود را بردیا میخواند و مرا به زنی گرفت خیلی مسن تر از کمبوجیه است و هیچ شباهت به او ندارد و من آمدم به تو اطلاع بدهم این مرد حقه باز است و مرا با حیله تزویج کرد و هرگاه من میدانستم که او برادر شوهرم نمیباشد محال بود که زنش بشوم.

    داریوش پرسید آیا پس از این که نامه اول من به او رسید و از مرگ کمبوجیه اطلاع حاصل کرد ، نقاب از صورت برنداشت ؟ ‌آتوسا پرسید مگر تو غیر از آن نامه ، باز تیماجی برای او فرستاده ای ؟‌

    داریوش گفت سه روز قبل من یک تیماج برایش فرستادم تا این که به وی اطلاع بدهم که پادشاهیش را به رسمیت میشناسم.

    آتوسا گفت اشتباهی بزرگ کرده ای و این مرد بردیا نیست و صدایش هم شباهت به بردیا ندارد ومردم متوجه تفاوت صدا نمیشوند ولی من که همسرش بودم متوجه این موضوع شدم .
    داریوش پرسید : بردیا چه شد ؟

    آتوسا گفت از سرنوشت وی اطلاع ندارم اما تردید نیست که این مرد او را نابود کرده است و تو باید انتقام او را بگیری.

    داریوش با اینکه میدانست زنی چون آتوسا دختر کورش دروغ نمیگوید ، نمیتوانست حرف آن زن را باور کند ، چون آنچه آتوسا میگفت دور از عقل جلوه میکرد و تصمیم گرفت که خود او مبادرت به تحقیق نماید ، از آتوسا پرسید اکنون این مرد که میگویی بردیا نیست در پازارگاد است ؟

    آتوسا گفت نه ، او میگوید که از پازارگاد نفرت حاصل کرده و در اکباتان بسر میبرد.

    داریوش گفت ای آتوسا تو شاهزاده خانم بزرگ ما هستی و من میگویم دراین جا وسایل زندگی تو را فراهم کنند تا این که یکی از افسران ما به اکباتان برود و راجع به این مرد تحقیق نماید.
    داریوش همان روز اینتافرنس افسر ارشد قشون را با دستور کافی برای تحقیق درخصوص هویت بردیا به اکباتان فرستاد.

    وقتی این تافرنس وارد کرمانشاهان امروزی شد دریافت که مردم بسیار اندهگین هستند ،
    چون در وسط شهر به دستور بردیا یک بت خانه ساخته بودند و یک بت بزرگ و چند بت کوچک درآنجا نصب کردند و تمام مردان وزنان شهر مجبور بودند که به نوبت روزی یک بار به آن بت خانه بروند ومقابل بت بزرگ سجده کنند و از این جهت مردم مجبور بودند به آن بت خانه بروند و مقابل بت بزرگ سجده نمایند که بت خانه گنجایش تمام سکنه شهر را نداشت و هرگاه همه مردم دریک موقع به بت خانه میرفتند نمیتوانستند وارد آن شوند.

    آنچه این تافرنس درکرمانشاهان دید دراکباتان نیز مشاهده کرد با این تفاوت که بت خانه همدان بیش از بت خانه کرمانشاهان وسعت داشت. دیگر درهیچ یک از شهرهای ایران گوسفند ذبح نمیشد وذبح گاو و گوسفند و ماکیان ممنوع بود و اگر درخانه ای ماکیانی را ذبح میکردند و محتسبین گوماته از آن واقعه اطلاع حاصل مینمودند صاحبخانه را به قتل میرسانیدند
    و وقتی شوهر میمرد ، زنش را با او میسوزانیدند اما وقتی زن فوت میکرد ، شوهر از سوختن معاف بود.

    گوماته نیمی از درآمد تمام مردان ایران را از آنها میگرفت وهرکس که کار میکرد باید نصف از درآمد خود را به گوماته بدهد وچون آنقدر زر و سیم وجود نداشت که مردم نیمی از درآمد خود را به شکل پول به گوماته بدهند ، ناگزیر جنس میپرداختند و به زودی گوماته دارای گله های عظیم گاو و گوسفند و انبارهای وسیع پر از غله و حبوب شد و کسی نمیدانست آن مرد ، آن همه ثروت راچه میخواهد بکند.

    امروز که بیست وپنج قرن از آن زمان میگذرد و ما جز روایات مورخین قدیم برای مطالعه در کیش گوماته سندی دردست نداریم نمیتوانیم به درستی بفهمیم گوماته که گفتیم خود را جانشین سلاطین ماد میدانست دارای چه کیش ومذهبی بود.

    از روایاتی که دردست است چنین استنباط میشود که گوماته یک مبدع بوده ودینی جدید آورده ولی
    از ادیان دیگر تقلید کرده وازهردین چیزی درکیش خود گنجانیده است.

    قدغن ذبح جانوران بدون تردید از آیین ودا در هندوستان اقتباس شده وسوزانیدن زن زنده با شوهر مرده نیز بی شک تقلیدی از هندوستان است.

    بت پرستی گوماته تقلید از بابل و سوریه میباشد که سکنه اش بت پرست بودند ، اما گرفتن نیمی از درآمد مردان آیینی بود که در هیچ یک از کیش های مشرق زمین وجود نداشت و این یک را خود گوماته ابتکارکرده بود.

    یکی از قوانین دین گوماته که ایرانیان راسخت آزرده کرد این بود که دختران جوان را در بت خانه ها مباح نمود و این رسم را هم از کیش سوریانی ها آموخت.

    بااین که گوماته درآتشکده چیچست واقع درآتروپاتن (آذرآبادگان) خدمت کرده بود ، از دین مزداپرستی ، جز فروع دین راوارد کیش خود ننمود و اصول راکنار گذاشت.

    اینتافرنس که درگذشته ، بردیا را دیده بود تصمیم گرفت که برود و از نزدیک بردیا ساختگی را ببیند و به عنوان این که فرستاده داریوش میباشد درخواست دیدار کرد و بردیا ساختگی که قدرت رادست داشت دیگر از اینتافرنس و امثال وی نمیترسید درخواست آن مرد راپذیرفت.

    اینتافرنس پس از اینکه به بارگاه بردیا ساختگی رسید گفت داریوش که پس از مرگ کمبوجیه فرماندهی ارتش ایران رابرعهده گرفته در قصر شیرین است و مرا به حضور فرستاده تا این که کسب تکلیف کند.

    وقتی اینتافرنس وارد شد بردیا نشسته بود و سردار ایرانی نتوانست طول قامتش راببیند ، لیکن جثه بردیا خیلی از جثه بردیا ای که اینتافرنس دیده بود فربه تر جلوه مینمود وسردار ایرانی نمیتوانست خود را قایل کند که بردیا جوان آن طور فربه شده باشد.

    وقتی بردیا ساختگی دهان گشود وشروع به صحبت کرد براینتافرنس محقق گردید که بردیا نیست ، زیرا با این که گوماته میکوشید صدای بردیا را تقلید نماید ، تفاوت صدای او با صدای برادر کمبوجیه درگوش سردار ایرانی محسوس بود.

    از این دو گذشته برخورد بردیا ساختگی با اینتافرنس برخورد غیر عادی بود وگویی مردی که برتخت جلوس کرده بود برخلاف یک پادشاه واقعی ایران نمیدانست بایک سردار جنگی که پس از چند سال خدمت در جنگ از راه رسیده چگونه باید صحبت کرد.

    بردیا ساختگی گفت درنامه ای که داریوش به من نوشت از آمدن توچیزی نگفت.

    این تافرنس گفت درآن موقع هنوز به فکر نیفتاده بود که مرانزد پادشاه بفرستد.

    بردیا گفت من نامه ای به داریوش نوشته ام و امرکردم فرماندهی قشون را به دیگری واگذار کند وخود به تنهایی به اکباتان بیاید.

    اینتافرنس متوجه شد که منظور آن مرد حیله گر این است که داریوش را به اکباتان بکشاند و او را به قتل برساند. بعد سردار ایرانی منتظر ماند که بردیا از او راجع به قشون ایران تحقیق کند. ولی بردیا هیچ پرسشی راجع به وضع قشون نکرد و حتا از برادرش کمبوجیه نپرسید و پس از چند لحظه سکوت اظهار کرد که تو مرخص هستی ومیتوانی بروی !

    این تافرنس از تالارکاخ پادشاهی اکباتان خارج شد و بدون لحظه ای درنگ عازم قصر شیرین گردید تا این که به داریوش بگوید که بردیا بدون تردید مردی است غیر از برادر کمبوجیه و اگر او از امر وی اطاعت کند و به اکباتان برود کشته خواهد شد.

    این تافرنس میخواست خود را به سرعت به داریوش برساند تا به او بگوید که همه مردم ایران از ستم مردی که خود را بردیا میخواند به جان آمده اند و او علاوه براین که کیش خود را بر مردم تحمیل کرده نیمی از درآمد مردان را از آنها میگیرد وتاکنون درهیچ کشوری یک چنان مالیات ظالمانه ای از مردم گرفته نشده است.

    اینتافرنس بدون ترحم به اسبی که زیر ران داشت ، روز وشب اسب میتاخت و دقت میکرد اسب او در جایی از پا دراید که بتواند اسب دیگری خریداری کند و به راه ادامه بدهد. درراه میاندیشید که هنوز بردیا نتوانسته کیش خود را برمردم بابل که مثل سایر مردمان پادشاهی ایران دارای آزادی مذهب هستند تحمیل نماید ، ولی حرص زیاد او را وادار خواهد کرد که پس از ایران دین خود را به دیگر مردمان که جزو پادشاهی ایران هستند تحمیل کند وآن وقت تمام مردمانی که خود را تحت الحمایه ایران میدانند شورش خواهند کرد وهمه آن کشورها از ایران مجزا خواهند شد.

    وقتی اینتافرنس به داریوش رسید نامه بردیا به دست فرمانده ارتش ایران رسیده بود و داریوش که بردیا را به پادشاهی میشناخت تصمیم داشت اطاعت کند و فرماندهی ارتش رابه کاساگرد واگذار نماید وخود به تنهایی به اکباتان برود.

    لیکن این تافرنس به اوگفت زینهار این کار را مکن ، زیرا همین که وارد اکباتان شوی کشته خواهی شد ، مردی که خود را بردیا میخواند برادر کمبوجیه نیست وپیوسته صورتش را با نقاب میپوشاند تامردم رخسارش را نبینند و نفهمند که وی برادر کمبوجیه نمیباشد. بعد به تفصیل مشاهدات خود را برای داریوش بیان کرد وگفت مردم ایران از بدعت ها و ظلم این مرد که من نتوانستم بفهمم کیست و با چه خدعه جای بردیا راگرفته به تنگ آمده اند.

    داریوش گفت چرا راجع به هویت او تحقیق نکردی تا این که بفهمم وی کیست و از کجا آمده است ؟

    اینتافرنس گفت ترسیدم که اگر برای کشف هویت آن مرد توقف کنم ، تواز دستورش اطاعت کنی و فرماندهی ارتش را به دیگری واگذاری و به تنهایی به اکباتان بروی وکشته شوی.

    داریوش گفت ولی در این جا ، از آن بدعت ها که تومیگویی دیده نمیشود.

    اینتافرنس گفت برای این که این جا سرزمین بابل است و بردیا کذاب هنوز فرصت نکرده که کیش خود رادرسایر کشورهای پادشاهی ایران رواج بدهد یا این که از جنگ میترسد ، چون اگر بخواهد کیش خود را در بابل و سوریه و جاهای دیگر رواج بدهد مردم خواهند شورید.

    درقشون داریوش شش سردار برجسته بود که یکی از آنها اینتافرنس به شمار میآمد و داریوش درهمان روز سرداران ششگانه را برای مشورت احضار کرد و این تافرنس که بسیار خسته بود به گرمابه رفت وآنگاه قدری خوابید و پس از برخاستن از خواب برای شرکت درجلسه سرداران قشون به راه افتاد و داریوش از اودرخواست که آنچه درایران دیده و شنیده و استیباط کرده را بیان کند.

    اینتافرنس گزارش خود را تکرار کرد وگفت اگر درصحت آنچه میگویم تردید دارید خود بروید و ببینید که وضع ایرانیان چگونه است رفتن به بت خانه وسجده کردن مقابل بت بزرگ درشهرهای ایران اجباری است و اگر کسی یک روز به بت خانه نرود به قتلش میرسانند ، درصورتی که درکیش مارفتن به آتشکده اجباری نیست وکسی را برای نرفتن به آتشکده مجازات نمیکنند.

    بروید تا ببینید که در بت خانه ها دختران جوان مباح هستند اما اگر دختری شوهد کند وشوهرش بمیرد زن زنده را با جسد شوهرش میسوزانند.

    سرداران ایرانی گفتند کسی که با کیش و قومیت و پاکی مردم ما این گونه رفتار میکند حتی اگر بردیای واقعی هم باشد واجب القتل است و باید او را به قتل رسانید و مردم ایران را نجات داد.
    درهمان جلسه داریوش وشش سردار دیگر پیمان بستند که آن مرد را اعم از این که بردیای واقعی باشد یا نباشد ، به خاطر بدعت هایی که به وجود آورده به قتل برسانند و ایرانیان را نجات بدهند و این پیمان درگفته داریوش مکتوب هست.

    داریوش بعد از این که ارتش ایران را در قصر شیرین به حرکت درآورد با این که وارد کشور خود شده بود ، طلایه به جلو فرستاد که مبادا قشون غافلگیر شود ، زیرا چون بردیای ساختگی پادشاه ایران نبود ، بعید نمینمود که درصدد براید ارتشی راکه تحت فرماندهی داریوش است از بین ببرد.

    وقتی قشون داریوش به کرمانشاهان رسید ، حاکم آن شهر فرمانی راکه از بردیا رسیده بود به داریوش رسانید که درآن فرمان بردیا میگفت :‌ اگر حکم من راجع به این که تو تنها به اکباتان بیایی به تو نرسیده باشد ، به موجب این فرمان به تو امر میکنم که فرماندهی ارتش را به یکی از افسران ارشد بسپاری وخود تنها به اکباتان بیایی ، ارتش درکرمانشاهان باشد تا بعد که من راجع به آن تصمیم بگیرم.

    بر داریوش وسرداران دیگر معلوم شدکه بردیا ترسید که داریوش از حکم او اطاعت ننماید و فرماندهی ارتش رابه دیگری واگذار نکند ، بلکه با قشون خود عازم اکباتان گردد، لذا حکم را تجدید کرد و حاکم کرمانشاهان را مامور نمود که آن حکم رابه داریوش تسلیم نماید.

    داریوش از حاکم کرمانشاهان پرسید که آیا تو خود پادشاه را دیده ای ؟

    او گفت در اکباتان به حضورش رسیدم اما صورتش را ندیدم چون نقاب بر چهره داشت.

    داریوش پرسید آیا در گذشته بردیا را دیده بودی ؟

    حاکم کرمانشاهان گفت نه ، ولی اطلاع دارم که خیلی شبیه به برادرش کمبوجیه میباشد.

    داریوش گفت من میخواستم تنها همین را از تو بشنوم وتمام کسانی که بردیا را دیده اند میدانند که او به قدری شبیه به کمبوجیه است که اگر آن دو ، لباس یک رنگ و یک شکل میپوشیدند با هم مشتبه میشدند زیرا که دوقلو بودند.

    حاکم کرمانشاهان گفت منظورت از این حرف چیست ؟

    داریوش گفت منظورم این است مردی که اینک خود را پادشاه ایران میخواند بردیا نیست !

    حاکم کرمانشاهان حیرت زده پرسید چگونه میشود که او بردیا نباشد ؟

    داریوش گفت من هنوز اوراندیده ام ، اما اینتافرنس از سرداران قشون را برای دیدن بردیا به اکباتان فرستادم و او که درگذشته بردیا رادیده بود گفت مردی که خود را پادشاه ایران میخواند ونقاب بر چهره دارد بردیا نمیباشد و من به قول اینتافرنس اعتماد دارم و میدانم که وی اشتباه نکرده است.
    حاکم کرمانشاهان گفت پس بردیا چه شده ؟

    داریوش گفت به احتمال زیاد مردی که نقاب برصورت دارد بردیا را معدوم کرده است.

    حاکم کرمانشا هان گفت وقتی بردیا قوانین عجیب را به موقع اجرا گذاشت و گفت که هرکس باید نیمی از در آمد خود را به عنوان خراج به او بدهد وذبح جانوران را ممنوع کرد و بت خانه به وجود آورد وآنجا را مرکز بی عفتی نمود من تصور کردم که دیوانه شده است ، دیگران هم گمان نمودند که بردیا دیوانه شده ، اما اینک که تو میگویی که پادشاه ایران بردیا است بلکه مردی دیگر میباشد ، چشم های بسته من باز شد ، حالامیفهمم
    محال است پسر کورش پادشاه بزرگ ایران که پوست وگوشت او با مزدا پرستی رشد کرده بت پرست بشود و بگوید که مردم مقابل بت ها سجده مانند و محال است پسر کورش بزرگ بگوید که دختران جوان دربت خانه ها خود در دسترس مردان قرار بدهند.

    داریوش گفت آیا تو خبر ورود مرا به این جا به اطلاع او رسانیدی ؟

    حاکم کرمانشاهان گفت او برای من نامه نوشته و دستور داده همین که تو وارد شدی خبر ورودت را با پیک سریع السیر برایش بفرستم و من که نمیدانستم او فرزند کورش نیست ناچار اطاعت کردم.

    داریوش گفت آیا تو از مفاد فرمانی که برای من نوشته است اطلاع حاصل کرده ای ؟

    آن مرد گفت بلی ، چون بردیا درنامه ای که به من نوشت تصریح کرد که به تو دستور داده که قشون خود را در کرمانشاهان بگذاری و به تنهایی به اکباتان بروی.

    داریوش گفت اگر من نخواهم قشون خود را در این جا بگذارم و به تنهایی به اکباتان بروم بردیا چه دستوری به تو داده است ؟

    حاکم کرمانشاهان گفت اوبه من دستور داده که تو را دستگیرکنم و دست بسته به اکباتان بفرستم.

    داریوش گفت من نمیخواهم قشون خود را در این جا بگذارم و به اکباتان بروم و آیا تو مرا دستگیر خواهی کرد و به اکباتان خواهی فرستاد ؟

    حاکم کرمانشاهان گفت تومیدانی که من نه توانایی دارم سرداری چون تو را که دارای یک قشون بزرگ است دستگیرکنم و نه اگر توانایی داشتم این کاررامیکردم.

    داریوش گفت پس وقتی من از این جا میروم خبرحرکت مرا با قشون ، برای بردیا نفرست. حاکم کرمانشاهان اطاعت کرد وداریوش با ارتش خود از کرمانشاهان به راه افتاد و سعی کرد که سریع راه پیمایی کند.

    باری وقتی ارتش داریوش به اکباتان رسید دروازه های شهر بسته بود وگوماته نخواست که داریوش باقشون خود قدم به شهر بگذارد و از بالای آن حصار برایش پیغام فرستاد که چرا تخطی کرده وفرمانش را اطاعت ننموده است ؟

    داریوش جواب داد در ارتش ایران سابقه ندارد که افسری از امیر پادشاه اطاعت نکرده باشد و من از این جهت اطاعت نکردم که دانستم مردی که خود را بردیا برادر کمبوجیه و پسر کورش میخواند شاهزاده ایرانی نیست و اگر میدانستم او شاهزاده ایرانی و وارث تاج و تخت است محال بود اطاعت نکنم.

    بردیا پیغام فرستاد من میگویم دروازه را به روی تو بگشایند تا این که به تنهایی داخل شهر شوی و نزد من بیایی و یقین حاصل نمایی که من بردیا هستم.

    داریوش گفت اگر تو بردیا و وارث تاج وتخت هستی چرا اصرار مینمایی که من به تنهایی وارد شهر شوم ؟ ‌اگر توپادشاه ایران هستی قشونی که من از سوریه برگردانیده ام از آن توست و تو نباید از این قشون وحشت داشته باشی.

    اما بردیای دروغین اصرار میکرد که داریوش به تنهایی وارد شهر شود و نزد او بیاید و داریوش هم نپذیرفت و شهر را محاصره کرد.

    گوماته حیله گر بود ولی از جنگ اطلاع نداشت ونمیدانست کسی که میخواهد درشهری بزرگ چون اکباتان مقاومت نماید باید برای مدافعین و سکنه شهر آذوقه داشته باشد و بدون آذوقه و علیق برای چهارپایان ، نمیتوان یک محاصره طولانی راتحمل کرد.

    گزنفون مورخ یونانی مینویسد از دومین روز محاصره آذوقه درشهر نایاب شد و آنهایی که درخانه ها ذخیره خواربار نداشتند دچار تنگنا شدند. درسومین روز محاصره داریوش برای گوماته پیغام فرستاد که اگر تو پادشاه ایران بودی دراین شهر که پایتخت تومیباشد خود را در معرض محاصره قرار نمیدادی و به اتباع خود که ساکن این شهر هستند رحم میکردی و اگر محاصره ادامه پیداکند مردم دچار قحطی خواهند شد و چون زمستان نزدیک است از سرما به هلاکت خواهند رسید بنابراین دستور بده که دروازه ها رابگشایند ، من تو را مجازات نخواهم کرد مشروط بر این که بگویی با بردیا چه کرده ای ؟ اما گوماته جواب نداد و سکوتش نشان میداد که نمیخواهد تسلیم شود و داریوش تصمیم گرفت که شهر را با غلبه اشغال نماید.

    داریوش تمام ساز و برگ ارتش ایران را از سوریه آورده بود و نگذاشت که چیزی از ساز و برگ از بین برود ، از جمله منجنیق های ارتشی که به قطعات منفصل تقسیم وحمل میشد ، با قشون داریوش بود و داریوش فرمان دادکه منجنیق ها رانصب کنند و تمام مشعل های ستون را آماده نمایند که هنگام شب حصار شهر را روشن نمایند ومنجنیق اندازان بتوانند درشب نشانه گیری نمایند.

    دژهای خارجی شهر اکباتان در اولین روز جنگ ، به تصرف داریوش درآمد و سربازانی که در آن دژها بودند همگی تسلیم شدند و آنها ابزار مسرت میکردند چون داریوش و ارتش وی همه آنها را از شر بردیا نجات میدادند. روحیه سربازانی که بالای حصار دفاع میکردند نیز مانند روحیه سربازانی بود که در دژها بسر میبردند و همگی بدون جنگ تسلیم شدند.

    از لحظه ای که منجنیق ها حصار را هدف قرار دادند، بدون انقطاع سنگ برحصارمیبارید. داریوش به منجنیق اندازان دستورداده بود که طوری نشانه گیری نمایند که سنگها روی حصار سقوط کند و فقط کسانی که بالای حصار هستند از پادرآیند.

    فرمانده ارتش ایران نمیخواست که مردم شهر آسیب ببینندوخانه هایشان ویران گردد وبه قتل برسند.

    هر سنگ که از منجنیق پرتاب میشد و بر دیوار سقوط میکرد اگر بر یک سرباز اصابت مینمود او را از پا درمی آورد و سربازها برای مبارزه با منجنیقها هیچ نداشتند و بردیا هم که مرد جنگی نبود نمیدانست چگونه باید منجنیق ها را از کاربیندازد. وقتی آفتاب غروب کرد مشعل ها برای روشن کردن حصار اکباتان روشن شد و منجنیق ها همچنان برحصار سنگ میباریدند و نزدیک نیمه شب یک پرچم سفید (به قول گزنفون) ‌بالای برجی که طرف جنوب دروازه شرقی بود افراشته شد و مسحفظین آن برج نشان دادند که میخواهند تسلیم شوند. از آن لحظه داریوش امر کرد که از پرتاب سیگ به سوی آن برج خودداری کنند ، ولی سنگباران قسمت های دیگر ادامه داشت.
    نماینده ای که پشت یک سپر بزرگ چوبی پنهان شده بود تا این که هدف تیر قرار نگیرد به برج نزدیک گردید وشخصی که معلوم بود سمت فرماندهی دارد از بالای برج فریاد زد ما حاضریم که تسلیم شویم مشروط بر این که جان ما مصون باشد.

    داریوش که شنید آن مرد چه گفت ، به وسیله نماینده اش جواب داد تسلیم شوید و اطمینان داشته باشید که جان و مال مدافعین و سکنه شهر مصون است و کسی نسبت به شما تعرض نخواهد کرد.

    درحالی که سنگباران قسمت های دیگر حصار ادامه داشت ، سنگ چین عقب دروازه شرقی به اسم دروازه خورآور (یعنی جهتی که خورشید از آنجا میدمد) رابرداشتند وآن را برروی سپاهیان داریوش گشودند و در ایران ، اکباتان یگانه شهری بود که فقط با منجنیق گشوده شد و داریوش برای گشودن آن شهر وسایل دیگر به کار نبرد ودرمحاصره های دیگر منجنیق یکی از سلاح های جنگ به شمار میآمد که محصورین رااذیت میکرد ولی به تنهایی نمیتوانست باعث پیروزی بشود و تنها علت پیروزی داریوش هم آن بود که ایرانیان نسبت به گوماته در دل ابراز خصومت میکردند.

    سربازان داریوش با مشعل ها وارد شهر شدند و قسمتی از آنها دو برج دروازه خورآور و حصار اطراف آن را اشغال کردند و عده ای از سربازان به دستور داریوش مستقیم به سوی کاخ پادشاهی رفتند و در همان حال سربازان دیگر تمام معابر اکباتان را اشغال کردند و مردم اکباتان دسته دسته به پیشواز سربازان داریوش میرفتند و شادی میکردند.

    عده ای از مردم هم به سربازان داریوش پیوستند و کاخ پادشاهی شهر محاصره گردید.
    بردیا درکاخ پادشاهی محصور شد و متوجه گردید که راه گریز ندارد و یگانه راه فرار را مجرای آب دانست و به چند تن از خدمه خود گفت کیسه های پر از زر و گوهر را بردارند و مشعل بیفروزند تا این که بتوانند از راه مجرای فاضلاب بگریزند و از آنجا که وی فکر میکرد میتواند پادشاهی را دوباره در دست گیرد و همچنین برای اینکه به وسیله خدمه اش شناخته نشود ، نقاب را از صورت دور نکرد.

    پس از اینکه سربازان داریوش وارد اکباتان شدند ، آن قسمت از سربازان که بالای حصار ودربرج ها بودند نیز تسلیم گردیدند و در شهر جنگ به کلی خاتمه یافت.

    درقشون داریوش افسر و سربازی نبود که نداند بردیا که دعوی پادشاهی ایران را میکند و برتخت جلوس کرده نقاب برصورت دارد. عده ای از آنها قبل از این که از ایران خارج شوند میدانستند که بردیا نقاب برصورت دارد و بقیه پس ازمراجعت به ایران از آن موضوع مستحضر گردیدند ، لذا همین که بردیا با خدمه خود ، درحالی که مشعل دردست داشتند ، از مجرای فاضلاب نگهبانی میکردند او را از نقابش شناختند و دستگیرش کردند و به داریوش اطلاع دادند که بردیا نقابدار دستگیر شده است.

    داریوش درآن موقع نزدیک کاخ پادشاهی بود و پس از این که از خبر دستگیری بردیا آگاه شد به سربازان مدافع کاخ پادشاهی اطلاع داد که بردیا از راه مجرای فاضل آب گریخت وادامه مقاومت آنها بدون فایده است و سربازان مدافع کاخ پادشاهی هم تسلیم شدند و داریوش وارد آن کاخ گردید وگفت بردیا را نزد او بیاورند. به داریوش گفتند که بردیا چون از راه مجرای فاضل آب گریخته آلوده است و شایسته رسیدن به حضور داریوش نیست. فرمانده ارتش ایران گفت او را بشویند و از کاخ پادشاهی برایش لباس ببرند که لباس خود را عوض نماید.

    پس از ساعتی بردیا راکه همچنان نقاب برصورت داشت به حضور داریوش آوردند.

    گفتیم که اومردی بود بلند قامت و فربه و هنگامیکه وارد کاخ پادشاهی اش کردند شش سردار ایرانی که با داریوش پیمان بسته بودند که بردیا رامعدوم نمایند درآنجا حضور داشتند. دست های بردیا را نبسته بودند ولی سربازان اطرافش را داشتند و داریوش به اوگفت اگر تو پادشاه هستی و خود را وارث وجانشین کورش وکمبوجیه میدانی چرا از راه مجرای فاضلاب گریختی و
    آیا مردی که پسر کورش بزرگ است از راه مجرای فاضلاب میگریزد ؟

    آریان مینویسد که داریوش به بردیا نزدیک شد و نقاب را از چهره اش برداشت و مردی زشت و مجدر دارای چشم های کوچک خرمایی رنگ نمایان گردید وبرای اولین مرتبه ایرانیان چهره مردی را که میگفت پادشاه ایران است دیدند.

    داریوش امر کرد که آتوسا دختر کورش را بیاورند و وقتی آتوسا آمد از او پرسید آیا همین مرد است که شوهر تو بود ؟

    آتوسا گفت آری خود اوست. داریوش که دیگر کاری به آتوسا نداشت او بازگردانید.

    آریان میگوید پس از اینکه داریوش دانست که آن مرد بردیا نیست از او پرسید تو که هستی و با بردیا چه کردی ؟

    این جمله مربوط به بردیا که آریان نقل کرده است ، با آنچه در سنگ نبشته داریوش هست هیچ مغایرت ندارد.

    داریوش برخلاف آنچه بعضی از مورخین قدیم فرض کرده اند میدانست که بردیا به دست برادر کشته نشد و پادشاه ایران از مصر هم فرمان قتل بردیا راصادر نکرد ، این بود که از بردیا ساختگی پرسید تو که هستی و بردیا را چه کردی ؟

    بردیا ساختگی خواست داریوش را فریب بدهد و به او گفت کسانی را که در اینجا هستند مرخص کن زیرا من با تو حرفی محرمانه دارم که نباید به گوش کسی جز تو برسد !

    داریوش گفت ما عهد کرده ایم که د رمورد تو هیچ چیز را ازهم پنهان نکنیم و هر چه میخواهی بگویی با حضور اینان بگو.

    بردیا ساختگی سر را به گوش داریوش نزدیک کرد وگفت هرقدر زر وگوهر میخواهی به تومیدهم و تو را پادشاه نیمی از کشورهای خود خواهم کرد !

    داریوش به سرداران گفت این مرد میخواهد مرا خریداری کند وبه من وعده زر وگوهر و پادشاهی نصف کشورهای خود رامیدهد ، غافل از اینکه زر و گوهر و پادشاهی او غصب است و به دیگران تعلق دارد.

    بعد به آن مرد گفت آیا حاضر هستی که خود را معرفی کنی یا این که دژخیمان را احضار کنم که تو را مورد شکنجه قرار بدهند ؟

    آن مرد گفت اسم من گوماته است.

    داریوش پرسید اهل کجا هستی و درگذشته چه میکردی؟

    گوماته از بیم شکنجه شدن خود رابه خوبی معرفی کرد.

    داریوش از گوماته پرسید آیا بردیا زنده است یا نه ؟

    گوماته که میدانست کتمان حقیقت سبب خواهد شد مورد شکنجه قراربگیرد گفت که بردیا مرده است !

    داریوش پرسید درکجامرد ؟

    گوماته گفت درپازارگاد.

    داریوش گفت پس چرا کسی از مرگ او مطلع نشد ؟

    گوماته گفت او در آتشکده زندگی را بدرود گفت.

    داریوش اظهار کرد ولو درآتشکده پازارگاد مرده باشد ، مردم از مرگش مستحضر میشدند.

    گوماته گفت روزی که او درآتشکده مرد ، غیر از من کسی درآتشگاه نبود.

    داریوش پرسید آیا اودرآتشگاه مرد ؟

    گوماته گفت بلی.

    داریوش که میدانست که درآتشگاه ، فقط یک نفر از خدام آتشکده حضور دارد و هرگز دو نفر درآنجا حضور به هم نمیرسانند مگر این که شخص دوم زیارت کننده باشد ، پرسید چگونه بردیا در اتاقی که آتش درآن بود مرد ؟

    گوماته گفت من درآن اتاق بودم و مانند همیشه ذکر میگفتم و دیدم که بردیا وارد شد. اونقاب برصورت داشت وپس از این که وارد آتشگاه شد مشغول ذکر گفتن گردید و درحال ذکر یک مرتبه ابراز کسالت کرد و بر زمین نشست و آنگاه یک پهلو افتاد و من به سوی او رفتم و از وی پرسیدم حالش چگونه است و کجایش درد میکند؟ ولی بردیا به من جواب نداد و پس از مدتی متوجه شدم که مرده است. آن وقت نقاب از صورتش برداشتم و مشاهده کردم که شباهت زیاد به کمبوجیه دارد.

    من در آن موقع ناگهان به فکر افتادم که از مرگ بردیا استفاده کنم و خود را به جای او معرفی نمایم و چون نقاب برصورت خواهم داشت کسی متوجه نخواهد گردید که من بردیا نیستم. این بود که جسد بردیا را از آتشگاه به طرف محراب که زیر آتش قرار دارد و تو میدانی که خاکستر آتش را به آنجا میریزند بردم تا این که شب ، جنازه را از آنجا خارج کنم و برای این کسی نفهمد که بردیا مرده است جسدش را دفن نمودم.

    داریوش پرسید وقتی بردیا مرد و تو جسد او را در محراب زیر آتشدان گذاشتی و نقاب برصورت انداختی و از آتشکده خارج شدی آیا ملازمان بردیا که درخارج از آتشکده بودند از دیدن توحیرت نکردند؟

    گوماته گفت بردیا هرموقع که برای زیارت به آتشکده می آمد تنها بود.

    داریوش پرسید جسد او را درکجا دفن کردی ؟

    گوماته گفت درمحلی واقع درنیم فرسنگی آتشکده درطرف جنوب.

    داریوش پرسید لابد میدانی که قبر او کجاست ؟

    گوماته گفت من علامتی روی قبر نگذاشتم تا اینکه بتوانم بدانم قبرش درکجا قرارگرفته است.

    داریوش گفت ایاازمکان تقریبی قبر آگاهی نداری ؟

    گوماته گفت : چرا.

    داریوش گفت من قصد دارم به پازارگاد بروم و تو را با خود خواهم برد و تو درآنجا مکان تقریبی قبر را به من نشان خواهی داد.

    گوماته را به دستور داریوش محبوس کردند و
    داریوش در اکباتان به وسیله جارچی ها به مردم اطلاع داد که کیش بت پرستی که منفور ایرانیان بود از بین خواهد رفت و از روز بعد بت خانه اکباتان را ویران خواهد نمود و ذبح جانوران آزاد است و هیچ کس از مردم باج نخواهد گرفت.
    با اعلام این خبر مردمان ایران آتش را در آتشکده ها از نو برافروختند و بت خانه ها را ویران کردند.

    از طرف داریوش پیک های سریع السیر به سوی ولایات ایران به راه افتادند تااین که نامه های داریوش را به حکام برسانند و آنها بدانند مردی که بر ایران پادشاهی میکرد بردیا نبود بلکه یک مرد حیله گر به نام گوماته خادم قدیم آتشکده چیچست وخادم سابق آتشکده پازارگاد برآنها پادشاهی میکرد و بردیا برادر کمبوجیه و پسر کورش مرده است و او را در پازارگاد دفن کرده اند.

    گوماته روز پانزدهم پس از آغاز پاییز (پانزدهم ماه مهر) دستگیر گردید ومردم ایران طوری از سقوط گوماته شاد شدند که روز پانزدهم مهرماه را یکی از جشن ها دانستند و تا روزی که سلسله هخامنشی باقی بود روز پانزدهم ماه مهر را جشن میگرفتند وشک نیست که محبوبیت داریوش نزد ایرانیان و اینکه تمام سران ایرانی با پادشاهی داریوش موافقت کردند ناشی از این بود که وی پادشاهی ستمگرانه گوماته را برانداخت و مردم ایران را از ستم آن مرد نجات داد.

    داریوش گوماته را از اکباتان با خود به پازارگاد برد و درآنجا وادارش کرد که محل تقریبی قبر بردیا را نشان بدهد.

    گوماته میخواست شانه خالی کند ومیگفت وقتی من جسد بردیا رادفن میکردم شب بود و نمیتوانستم محل قبر را به خاطر بسپارم ، ولی داریوش وی را درفشار قرارداد وگوماته از بیم شکنجه عاقبت گفت که قبر درکجاست.

    داریوش امرکردکه قبررانبش کنند وجسد بردیا را بیرون بیاورند و هنگامی که قبر را میکندند خود داریوش حضور داشت تا این که به جسد رسیدند. با این که مدتی از دفن جسد بردیا میگذشت وقتی جنازه آشکارگردید به خوبی شناخته میشد و داریوش با وجود بوی تعفنی که از جنازه برمیخاست روی جسد خم شد و آن را به دقت مورد معاینه قرارداد و اثر خون خشک و بریدگی را درگلو و سینه مرده دید و از گوماته که حضور داشت پرسید این بریدگی ها و اثر خون خشک چیست و مگر تو نگفتی که بردیا به مرگ طبیعی مرده بود ؟

    گوماته گفت چرا !

    داریوش پرسید پس این بریدگی ها درگلو و سینه و آثار خون خشک چیست ؟

    گوماته گفت این آثار ناشی از این است که جنازه شروع به متلاشی شدن کرده است !

    داریوش گفت من مرد میدان جنگ هستم و هزارها لاشه دیده ام و آیا تو میخواهی بگویی مردی چون من اثر متلاشی شدن جنازه را با اثر خون و بریدگی اشتباه میکند ؟

    گوماته سکوت کرد.

    داریوش گفت خاک این قسمت از دشت خشک است وجنازه درخاک به زودی متلاشی نمیشود و از تخم چشم ها گذشته هیچ چیز جسد ازبین نرفته است.

    گوماته باز سکوت نمود.

    داریوش گفت تو این جوان را کشتی برای اینکه بتوانی به جای او پادشاهی کنی و من از این جهت تو را به این جا آوردم که با حضور تو قبر را بگشاییم و جسد را ببینیم و من بفهمم که پسر کورش به مرگ طبیعی مرده یا به قتل رسیده و اینک میفهمم که بدون تردید او را کشته اند و چون تو جای او را گرفتی شک ندارم که تو قاتل او هستی.

    عاقبت گوماته به قتل بردیا اعتراف کرد وگفت که در روزی که بردیا به آتشکده آمد ، توقفش درآنجا به طول انجامید تا اینکه هوا تاریک شد و شب فرود آمد. او که میدانست بردیا پیوسته به تنهایی برای زیارت به آتشکده میاید و کسی با وی نیست ، شاهزاده جوان را تعقیب نمود و در راه بازگشت او در تاریکی از عقب با کارد ضربتی بر وی زد و نقاب از صورتش برداشت و به صورد خود نهاد و چند ضربت دیگر برسینه و گلویش زد و کارش را تمام کرد و آنگاه از آتشکده کلنگ و بیل آورد و قبری حفر کرد و جسد را به خاک سپرد.

    داریوش دستور داد که جسد را برگردانند و اثر بریدگی و خون در پشت جسد هم دیده شد.

    سردار بزرگ ایران از گوماته پرسید آیا تو برای قتل و دفن بردیا همدست نداشته ای ؟

    گوماته گفت اگر همدست میداشتم آیا میتوانستم به جای بردیا پادشاهی کنم ؟

    داریوش پس ازاینکه اعتراف گوماته راشنید دستور داد که جلسه ای با شرکت شش سردار دیگر که با وی جهت نابود کردن گوماته هم عهد شده بودند تشکیل شود تا اینکه مجازات گوماته در آن جلسه تعیین گردد و پس از اینکه جلسه تشکیل گردید ، سرداران ششگانه گفتند مجازات این شخص باید طوری شدید باشد که برای همه مایه عبرت گردد ، نه فقط از آن جهت که شاهزاده بزرگ ایران راکشت ، بلکه بدان مناسبت که کیش مزداپرستی را برانداخت و مردم را وادار به بی عفتی کرد.

    نتیجه مشورت این شدکه گوماته باید زنده پوست کنده شود و تمام مردم پازارگاد هنگام مجازاتش حضورداشته باشند.

    پس از اینکه هفتاد روز از پاییز گذشت ، گوماته رادرمیدان بزرگ شهر پازارگاد مقابل چشمان مردم آن شهر زنده پوست کردند و پس از اینکه بدن مرد بدبخت از پوست عریان گردید ، تا یک روز دیگر هم زنده بود و آنگاه مرد و لاشه اش را در صحرا انداختند و پوستش را از کاه انباشتند و در میدان شهر آویختند.

    پس از مجازات گوماته ، داریوش از همه امرای ایران دعوت کرد که در پازارگاد جمع شوند و هدف آن بود که پادشاهی برای ایران گزیده شود.

    کتزیاس نقل میکند که در این مراسم سه هزار نفر از سراسر ایران گرد آمده بودند.

    محبوبیت داریوش نزد مردم ایران به اندازه ای بود که همگی به اتفاق آرا او را به پادشاهی انتخاب کردند اما تا فرا رسیدن نوروز داریوش صبر کرد و آنگاه در نخستین روز بهار سال 520 قبل از میلاد ، تاج بر سر نهاد.


  4. #24
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    6- داريوش بزرگ




    داريوش منتسب به يکي از خاندانهاي فرعي سلسله هخامنشي است ، جد داريوش ( ارشام ) که در آن زمان زنده بود ، عنوان پادشاهي داشت و پدر داريوش ( ويشتاسب ) در پارت از حکام بود . کمتر پادشاهي در بدو جلوس به تخت شاهي مانند داريوش با مشکلات زياد و طاقت فرسا روبرو بوده است . زيرا بعلت غيبت طولاني کمبوجيه از ايران که مدت 4 سال بطول انجاميد و اخباري که در غياب او منتشر مي شد ، به تخت نشستن بردياي از نفوذ حکام مرکزي ، در ممالکي که تازه جزو ايران شده بودند کاست و حس استقلال طلبي آنها را تحريک کرد و هر کدام از ممالک تابعه در صدد بر آمده بودند که از ايران جدا شوند . هنگامي که مسئله گيومت مغ پيش آمد و به پادشاهي رسيد موجب شد ديگران نيز به فکر سلطنت بيافتند .

    داريوش در مدت قريب به دو سال مجبور بود با اغتشاشاتي که در همه نواحي مملکت او ايجاد شده بود بجنگد . داريوش براي جلب توجه قلوب مردم مصر ، به آنجا سفر کرد و در حدود 512 يا 513 ق. م اقدام به جنگ با سکاها کرد . لشکر عظيم ايرانيان از تنگه بُسفر گذشتند و تراکيه شرقي را مطيع ساختند و از دانوب عبور کردند . هدف اين لشکرکشي برقراري امنيت در مرزهاي شمالي هخامنشي بود . داريوش پس از چند هفته پيشروي در دشتهاي روسيه ناگزير بازگشت . در زمان داريوش هند غربي نيزتبعه ايران شد . مهم ترين وقايع سلطنت داريوش ، شورش شهرهاي يوناني در مقابل حکومت ايران است که منجر به جنگهاي مديد گرديد . در لشگرگشي اول کاري از پيش نرفت . در لشکر کشي دوم ، ايرانيان در ماراتن توفيقي بدست نياوردند . پيش از آنکه داريوش اقدام به جنگ سوم کندشورشي در مصر روي داد و توجه داريوش به آن معطوف شد . قبل از توضيح در مورد شورش مصر بايد گفت که قشون ايران در جنگ ماراتن شکست نخورد بلکه عقب نشيني کرد و يکي از نواقص عمده سپاهيان ايران در زمان هخامنشي اين بود که بجز آن قسمت زبده ، که گارد جاويدان بود ، بقيه اسلحه دفاعي نداشتند . مثلا سپرهايشان از ترکه بيد بافته شده بود . سربازان جاويدان هم معمولا در قلب سپاه جاي مي گرفتند و گاهي هم ، چنان که در ماراتن روي داد قلب قشون دشمن را مي شکافتند . ولي چون جناحين لشکر ايران نمي توانستند به واسطه نداشتن سلاح همان قدر پيش روند سپاهيان جاويدان مجبور مي شدند براي مساوي داشتن صف خود با باقي جنگجويان عقب بنشينند . زيرا اگر جز اين مي کردند ممکن بود که سپاهيان دشمن آنها را محاصره کنند . در مورد جنگ ماراتن هم احتمالا چنين شده است . اما در مورد شورش مصر بايد گفت : بعضي از مورخان علت اين شورش را مالياتهاي سنگيني که بر مردم مصر تحميل مي شده دانسته اند ، اما به احتمال قريب به يقين اين علت درست نيست و اين طغيان به دو علت روي داده است :

    اولا مصريها بعلت داشتن تمدني قديمي و مهم ، ملتي بودند که علاقمند به آزادي و استقلال خود بودند ، يونانيها با استفاده از اين روحيه مصريها آنها را بر ضد دولت مرکزي تحريک مي کردند و علت آن اين بود که اولا يونانيها از بزرگي و ثروت دولت هخامنشي وحشت داشتند ثانيا تمام ممالک ثروتمند و آباد آن زمان در حدود دولت ايران داخل شده بود ، پس مشخص مي شود علت اصلي شورش مصريها در دوره هخامنشي احساسات ملي و مذهبي بوده که بوسيله يونانيها تحريک مي شده است .

    داريوش قبل از عزيمت به مصر خشايارشا را که از آتوسا دختر کوروش بود به وليعهدي انتخاب کرد و به تدارک لشکرکشي به مصر مشغول شد که در سال 486 ق . م بعد از 36 سال سلطنت درگذشت و پسرش خشايارشا جانشين او شد . مقبره وي در نقش رستم واقع است .


    اقدامات داريوش بزرگ

    1 . تعديل نظام مالياتي ، يکي از کارهاي وي بود

    2 . اصلاح قوانين دادگستري ، داريوش قوانين مالکيت را هم تعديل کرد ، تعديل از يکسري هرج و مرج ها کاست.

    3 . تاسيس سپاه جاويدان ، عده اين لشکر 10 هزار نفر بود و هيچگاه از تعداد آنها کم نمي شد چون فورا جاهاي خالي را پر مي کردند . بواسطه وجود اين سپاه امنيت در تمام ممالک تامين مي شد و بعلاوه يک سپاه 4 هزار نفري از پياده و سواره ، از پايتخت و قصر سلطنتي محافظت مي کردند .

    4 . داريوش سيستمي را بوجود آورد به نام پيک و در واقع به معناي سيستم پستي يعني خبررساني سريع بوده است که در آن ، مطالب را سريعا جمع آوري کرده و به محل مورد نظر مي رساندند .

    5 . تا پيش از داريوش وضعيت معاملات چه در داخل و چه در خارج از کشور مشخص نيست اما آنچه که مشخص است . اين سيستم ، سيستم داد و ستدي بوده است نه پولي . داريوش براي اينکه خود را با سيستم معاملات بين المللي وفق دهد اقدام به ضرب سکه طلايي بنام وِريک يا دِريک که مردم به هيچ وجه حق استفاده از ةآن را نداشتند و فقط دولت براي معاملاتش از اين سکه استفاده مي کرد . حتي ساتراپها هم از آنها استفاده نمي کردند بلکه از نقره و ساير فلزات استفاده مي کردند .

    6 . تاسيس سازمان چشم و گوش ( جاسوسي ) ، يعني ماموران آن در هر کجا که بودند مثل اين بود که چشم شاه مي ديد و گوش شاه مي شنويد . آنها وضعيت پادگانها ، وضعيت مالي و ... را جمع آوري کرده و به نزديکترين دفاتر جاسوسي مي رساندند .

    7 . داريوش عقيده داشت که ابتدا بايد اقتصاد را درست کرد و بدين جهت از سارد تا شوش ، جاده شاهي را بوجود آورد که طول آن 2500 کيلومتر بوده است . و در طول مسير ، بين صد تا صد و ده کاروانسرا وجود داشت ، يعني فاصله بين هر کاروانسرا 25 کيلومتر بوده است . کار اين کاروانسراها در موقع جنگ ، اختصاص به کاروانهاي نظامي پيدا مي کرد و در زمان صلح کار آنها حمايت از مال التجارهکاروانها ، دادن غذا و آذوقه به آنها و ... بود .

    8 . داريوش در فاصله بين درياي سرخ و رود نيل ترعه اي بوجود آورد و در آن کتيبه اي نقش کرد . اين ترعه همان کانال سوئز است .

    9 . داريوش امپراطوري هخامنشي را به 20 تا 22 ساتراپ تقسيم کرد که در نتيجه آن ، هم از موضوع منطقه اي شدن مناطق جلوگيري مي کرد و هم بيشتر و راحت تر ، مالياتها را جمع آوري مي کرد . هر بخش را به يک نفر شهربان سپرد که هم از نظر امنيتي ، دولت تامين باشد و هم از نظر مسايل ديگر . همچنين براي کمک به واليان و نيز براي اينکه کارها در دست يک نفر نباشد دو نفر از مرکز مامور مي شدند ، يکي براي فرماندهي قشون محلي يا ساخلو و ديگري به اسم سردبير و در واقع مفتش مرکز ايالات بود و مقصود از ايجا اين شغل اين بود که مرکز بداند احکامي که به والي صادر مي گردد اجرا مي شود يا نه .

    10 . داريوش تعدادي از مخالفين خود را سرکوب کرد که براي تعداد آنها ، داريوش هيچگاه عدد درستي ذکر نکرده است ، اما آنچه مسلم است در زمان وي 19 منطقه طغيان کردند که داريوش مي گئيد من همه آنها را کُشتم .

    11 . داريوش کاخهاي شوش و تخت جمشيد را ساخت .

    12. تدوين تقديم واحد

    13. ايجاد خط ميخي پارسي باستان

    14. گسترش آموزش پرورش به تمامي مردم

    .15 تنضيم سازمان آب به جهت ساخت قنات و سد

    16. تاسيس سازمان جاده سازي به منظور گستر جاده هاي شوسه

    17. ايجاد راه شاهي


    آخرین سخنان داریوش بزرگ

    اینک که من از دنیا می روم بیست و پنج کشور جزو امپراطوری ایران است و در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان و در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورها نیز در ایران دارای احترام می باشند . جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها بکوشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنها را محترم بشمارد .

    اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور زر در خزانه سلطنتی داری و این زر یکی از راکان قدرت تو می باشد زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته بخاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره بیافزایی نه اینکه از آن بکاهی . من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند اما در اولین فرصت آنچه برداشتی به خزانه برگردان . مادرت آتوسا بر من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن .

    ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبارها را که با سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه است در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن بوجود نمی آید و غله در این انبارها چند سال می ماند بدون اینکه فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه دهی تا اینکه همواره آذوقه دو یا سه سال کشور در انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از اینکه غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبارها برای تامین کسر خواربار استفاده کن و غله جدید بعد از اینکه بو جاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوقه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو و یا سه سال پیاپی خشکسالی شود .

    هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمایند نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری که رعایت دوستی بنمایی .

    کانالی که من می خواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و اتمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگیخیلی اهمیت دارد و تو باید آن را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها نباید آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیخ بدهند که از آن عبور نکنند .

    اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا اینکه در قلمرو ایران نظم و امنیت برقرار شود ولی فرصت نکردم سپتهی به یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی و با یک ارتش نیرومند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشا ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند .
    توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده چون هر دوی آنها افت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغگو را از خود دور نما . هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای اینکه عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند برای مالیات قانونی وضع کردم که تماس عمال دیوان را با مردم خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت .

    افسران و سربازان ارتش را راضی نگهدار و با آنها بدرفتاری نکن . اگر با آنها بدرفتاری کنی آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آنها به این طور خواهد بود که دست روی دست گذارده و تسلیم می شوند تا اینکه وسیله شکست خوردنت را فراهم نمایند .

    امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا اینکه فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر قدر که فهم و عقل آنها زیادتر شود تو با اطمینان بیشتر می توانی سلطنت نمایی . همواره حامی ککیش یزدان پرستی باش اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی کنند و پیوسته بخاطر داشته باش که هر کس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی نماید .

    بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم بدن مرا بشوی و آنگاه مفنی را که خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قیر بگذار اما مقبره مرا که موجود است مسدود نکن تا هر زمان که می توانی وارد قبر شوی و تابوت سنگی مرا در آنجا ببینی و بفهمی من که پدر تو و پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد یا یک خوار کن . هیچ کس در این جهان باقی نمی ماند . اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من شوی و تابوت را ببینی غرور و خودخواهی بر تو غلبه خواهد کرد اما وقتی مرگ را نزدیک خود دیدی بگو که قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت قبرتو را باز نگه دارد تا اینکه بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند .

    زنهار زنهار ، هرگز هم مدعی و هم قاضی نشو اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بیطرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر نماید زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم بشود ظلم خواهد کرد .

    هرگز از اباد کردن دست برندار ؛ زیرا اگر دست از اباد کردن برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد رفت زیرا قاعده این است که وقتی کشور آباد نمی شود بطرف ویرانی می رود . در آباد کردن ؛ حفر قنات و احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول اهمیت قرار بده . عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت ولی عفو فقط باید موقعی بکار رود که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطاکار را عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .

    بیش از این چیزی نمی گویم واین اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در اینجا حاضر هستند کردم تا اینکه بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم مرگم نزدیک شده است .


  5. #25
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    7-خشايارشا




    خشايارشا پسر داريوش بزرگ و آتوسا دختر کوروش بود که در 35 سالگي به سلطنت رسيد . پادشاه جديد با مشکلاتي مواجه شد که بدون حل آنها قادر نبود از اداره حکومت خويش بر آيد . قبل از همه چيز مي بايستي شورشي را که در مصر بپاخاسته بود قلع و قمع کند . در سال 484 ق م خشايارشا در نهايت شدت و حِدت شورش مصر را فرو نشاند . او برادر خود ، هخامنش را به سِمت ساتراپ آن کشور تعيين نمود ، سپس درصدد برآمد که لشکر ديگري عليه يونان ترتيب دهد . بدين ترتيب قشوني از 46 ملت ترتيب داد و در راس سپاهيان خود بسوي يونان حرکت کرد ، او تصميم داشت که از راه خشکي به يونان حمله کند نه از راه دريا . فينيقيان در تنگه ها ، پلي از قايق ساختندو سپاهيان ايران در مدت 7 روز بلا انقطاع از آن عبور کردند تساليا و مقدونيه هيچ گونه مقاومتي نشان ندادند و يونانيان شمالي مطيع شدند . در عبور از تراکيه و مقدونيه قواي ديگري به سپاهيان خشايارشا پيوستند ، چنانکه وقتي که به تنگه ترموپيل رسيدند جمع نيروي زميني و دريايي او به 2/641/610 مرد جنگي بالغ بود . اگرچه اين ارقام مبالغه آميز است ولي تقريبا قطعي است که سپاه خشايارشا از حيث تعداد بي سابقه بوده است . بهرحال سپاه خشايارشا به گردنه ترموپيل رسيد ولي ناوگان ، دچار طوفاني شديد گرديد و حداقل 400 کشتي جنگي او نابود شد . معذالک وي در جنگ ترموپيل فاتح شد . ناوگان خشايارشا نيز با آسيب فراواني که از ناوگان يوناني ديد ، پيروز شد و سرانجام سپاهيان ايران آتن را فتح کردند و به انتقام شهر ساردارک آن را آتش زدند و معبد آن را تاراج کردند . خشايارشا در اين هنگام تصميم به جنگ دريايي با ناوگان يونان گرفت ولي در نبرد معروف به سالاميس ، يونانيان پيروزي يافتند و اين پيروزي سرنوشت قطعي جنگ را معين کرد . خشايارشا که از جان خود بيمناک بود ، مارادونيه را با 300 هزار سپاهي براي ادامه جنگ به جايگذاشت و عازم ايران شد . سال بعد مارادونيه در نبرد پلاته مغلوب شد و در سال 476 ق.م ايرانيان آخرين متصرفات خود را در اروپا از دست دادند . ( دلايل شکست ايرانيان از سپاه يونان را در زير مي توانيد مشاهده کنيد ) خشايارشا بعلت عدم موفقيت هاي پي در پي در سالهاي اوليه حکومت بکلي فاقد اراده شد ، جهانگيري را فراموش کرده و در عيش و عشرت فرو رفت . بزرگان پارس از اينجهت که در خط کشورگشايي افتاده و در هر سلطنت مالکي به سرزمين ايران اضافه کرده بودند ، از سستي خشايارشا ناراضي شده و با نظر حقارت به وي مي نگريستند . در اين زمان اردوان رئيس قراولان مخصوص شاه توطئه اي عليه وي ترتيب داد و بوسيله خواجه اي بنام مهرداد ، شبانه وارد خوابگاه خشايارشا شده و او را بقتل رساند ، سپس نزد اردشير پسر سوم خشايارشا رفته او را از فوت شاه آگاه کرد و گفت که قتل شاه ، کار داريوش پسر بزرگ خشايارشا بوده و او براي رسيدن به تاج و تخت اين کار را کرده . سخنان اردوان موجب شد اردشير ، داريوش برادر خود را بواسطه انتقام به قتل برساند . پس از قتل داريوش تخت به ويشتاسب پسر دوم خشايارشا مي رسيد ولي چون او در اين زمان والي و حاکم ايالت باختر بود و در اين زمان درپايتخت بسر نمي برد اردشير به کمک اردوان به تخت نشست .

  6. #26
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    8-خشايارشا در آتن


    پس از اينکه خشايارشا وارد آتن شد اردوگاه خود را در خارج از آتن قرار داد . وي مي دانست که يونانيان در پلوپونز واقع در جنوب يونان يک ارتش دارند و پيش بيني مي کرد که ممکن است آن ارتش به آتن بيايد و وي را در آن شهر محاصره نمايد. اين بود که ارتش ايران را در خارج از آتن متمرکز کرد که ارگر ارتش يونانيان آمدند ارتش او در داخل کشور محاصره نشود . خود خشايارشا بعد از ورود به شهر در عمارت پوله ته ريوم يعني عمارت مجلس سناي آتن منزل کرد . گارد جاويد که گارد مخصوص پادشاه بود نيز در همين عمارت جاي گرفت . روزي که ارتش ايران وارد آتن شد در آن ضهر حتي يک نفر هم به چشم نمي خورد ، اما عمارت بزرک آکروپل پر از جمعيتي بود که به آن پناه برده بودند تا الهه آتنه که خداي آتن بود از آنها محافظت کند و همين طور هم شد و خشايارشا امر کرد که مزاحم آنها نشوند . آنهايي که در آکروپل جمع شده بودند کساني بودند که نتوانستند خود را از آتن دور کنند بعضي از آنها بر اثر فقدان وسيله نقليه و بعضي بعلت نداشتن بضاعت در معبد بزرگ بست نشسته بودند به اين اميد که الهه اتنه آنها را خواهد رهانيد و بعلت اينکه خشايارشا به براي اديان ساير ملل احترام قايل بود از حمله به آکروپل و کساني که در آن بودند خودداري کرد و چون مي دانست که آنهايي که در آکروپل نشسته اند از حيث خواربار دچار مضيقه خواهند شد ، به آنها آزادي داد که از آنجا خارج شوند و براي خود غذا تهيه کنند .

    در تواريخ اروپا نشته شده که خشايارشا آتن را ويران کرد . اين نوشته صحيح نيست . و پادشاه ايران قلعه آکروپل را ويران کرد نه معبد آکروپل را . قلعه آکروپل که دژي بود جنگي به امر خشايارشا ويران شد ، اين دژ بالاي تپه آکروپل به نظر مي رسيد و آن قلعه را پي زيس ترات بنا نمود . آتن شهري بود بي دفاع ، يعني شهري که براي حفظ آن نجنگيده بودند و در آن زمان هم هرگز شهرهاي بي دفاع را ويران نمي کردند .

    در تواريخ اروپانوشته شده که خشايارشا بعد از ورود به آتن آن شهر را به جبران شهر سارد پايتخت ليدي که يونانيان سوزانيده بودند ، سوزانيد و ويران کرد و اين اشتباه يا تعمد بايد اصلاح شود . خشايارشا در آتن جز دژ جنگي آکرپل و ديوار شهر که اطراف آتن بود چيزي را ويران نکرد و روزي که ايرانيان از شهر رفتند تمام عمارت بزرگ شهر باقي بود و آتن را خود يونانيان در جنگ داخلي که از سال 431 تا 404 ق.م طول کشيد و به جنگ هاي پلوپونز معروف بود ويران کردند و هرکسي که در اين باره ترديد دارد بايد تاريخ توسيديد را بخواند .

    توسيديد اسم جنگهاي داخلي يونان را پلوپونز گذاشته است و آن جنگها از سال 431 ق.م شروع شد يعني 50 سال پس از مراجعت ايرانيان .توسيديد صديق ترين مورخ يونان است و خود او در جنگهاي پلوپونز شرکت داشته است و وقايع آن جنگها را تا سال 411 ق.م نوشته و دنبال وقايع آن جنگ ها از طرف گزنفون در کتابي به نام هله نيک يعني يونانيان نوشته شده است و وقايع جنگ به سال 404 ق.م ختم مي شود . آتن پايتخت يونان در آن جنگها که بين خود يونانيان در گرفت ويران شد ، اما نه بطور کلي و انصاف نيست که ويراني آتن را به حساب ايرانيان بگذارند . ايران در جنگهاي داخلي يونان دخالتي نداشت مگر بطور غيرمستقيم و اسپارت با نيروي طلايه ايران در آن جنگها با آتن مي جنگيد .

    واقعيت تاريخي اين است که خشايارشا رفته بود تا اينکه آتن را ويران کند اما شجاعت يونانيان در دو جنگي که با وي داشتند خيلي در پادشاه ايران موثر واقع گرديد . از آن گذشته خشايارشا و سربازان ايراني که با وي به آتن رفتند متمدن بودند با مفهوم واقعي اين کلمه . آنها شهرنشين به شمار مي آمدند و به آباداني علاقه داشتند و عمارت زيبا را مي پسنديدند و خشايارشا که تا آن روز هنوز مشغول ساختن کاخ پارسه يا همان تخت جمشيد بود ( کاخي که داريوش بزرگ ساختن آن را آغاز کرد ) به خود اجازه نمي داد که عمارت زيباي آتن را ويران کند .

    توسيديد ميگويد در روز سوم بعد از اينکه خشايارشا وارد آتن شد ، جار زد که هر کس از آتن رفته مراجعت کند و بداند که مال و جانش محفوظ است و چون مردم بي بضاعت و بي دست و پا که در آتن بودند غذا نداشتند و در شهر اذوقه به دست نمي آمد ، خشايارشا گفت که از گندم ارتش ايران به آنها بدهند که براي خود نان طبخ کنند و در روز پنجم بعد از ورود ايرانيان به آتن دکانهاي نانوايي به کار افتاد و شهر آتن وضع جنگي خود را از دست داد .

    در روز دهم بعد از ورود ايرانيان به آتن خشايارشا براي ديدن آکروپل رفت و حتي به خدام معبد الهه بزرگ آتن انعام داد . اسناد تاريخي نشان مي دهد که ده روز بعد از ورود ارتش ايران به آتن در محله سراميکم چند کارگاه سفال سازي و در محله کولي توس چند کارگاه فلز سازي به کار افتاد و باز از اسناد تاريخي فهميده مي شود که ده روز بعد از ورود ارتش ايران به آتن از داخل خانه هاي آتن صداي چنگ به گوش مي رسيد . اين اسناد تاريخي گواهي مي دهد که آتن به دست خشايارشا ويران نگرديد چون اگر ويران مي شد ، پادشاه ايران به معبد آکروپل نمي رفت و دکانهاي نانوايي و کوزه سازي و فلزسازي در شهر بکارنمي افتاد و زنهاي جوان چنگ نمي نواختند و در يک شهر ويران اگر هم دختري وجود داشته باشد حال آن را ندارد که چنگ بنوازد .

    يکي از خقايق ديگري که حتي هرودوت نتوانسته انکار کند احترامي است که ايرانيان به نواميس يونانيان گذاشتند و اين نکته را نبايد کوچک دانست . سربازان ايراني لااقل يک سال و به روايتي بيش از يک سال از زنهاي خود دور بودند و اکثر آنها جوان بشمار مي آمدند و در دوره اي از عمر بسر مي بردند که به اقتضاي طبيعت ، مرد بشدت متمايل به زن مي شود . زنهاي يونان هم بر اثر لااقل سيصد سال ورزش خوش اندام بودند و زيبايي داشتند ، معهذا ديده نشده که يک افسر يا سرباز ايراني به يک زن يوناني تعرض کند . در تمام تواريخي که يونانيان راجع به جنگهاي ايران و يونان نوشته اند ، حتي يکبار ديده نمي شود که نوشته باشند که يک افسر يا سرباز ايراني به يک زن يوناني تجاوز کرده باشد . در صورتي که در عرف قديم وقتي يک شب ارتش وارد کشوري مي شد همانطور که اموالملت مغلوب را متعلق به خود مي دانست زنهاي آن ملت را هم از آن خود مي دانست . اما ايرانيان دوره هخامنشي آنقدر مقيد به احترام نواميش بودند که هرگز به خود اجازه نمي دادند هنگام تهاجم به يک کشور به زنهاي ملت مغلوب تجاوز کنند .

    آنها مردها را اگر مقاومت مي کردند مي کشتند و اسير مي کردند ولي زنها را محترم مي شمردند و کتزياس طبيب و مورخ يوناني که مدتي بعد از ورود خشايارشا به آتن در دربار ايران خدمت مي کرد و بيست سال در ايران بسر برد نوشته است که در ايران زني روسپي وجود ندارد . دوره توقف کتزياس در ايران دوره اي بود که اخلاق عمومي نسبت به دوره آغاز هخامنشيان سست شد زيرا پادشاهاني که پس از داريوش بزرگ و خشايارشا بر اريکه قدرت نشستند ، خود چنان بي بند و بار بودند که نمي توانستند در مسائلي که مربوط به عفت مي شود سختگيري کنند معهذا حتي در آن زمان در ايران زن روسپي نبوده است .

    نکته ديگر که در تمامي تواريخ يوناني ديده مي شود عدم خشونت سلاطين هخامنشي نسبت به دشمناني بود که ابراز اطاعت مي کردند . در تمامي مدتي که خشايارشا در يونان بسر مي برد هر کس را که ابراز اطاعت کرد مورد عفو قرار داد و هر افسر و سرباز که تسليم مي گرديد از هرگونه مزاحمت مصون بود .

    اگر پادشاه ايران آتن را ويران کرد و خرابه هاي آن شهر جغد نشين شد، چرا قبل از خروج ارتش ايران از آتن قسمتي از سکنه آن شهر که مهاجرت کرده بودند مراجعت نمودند ؟ و آيا قابل قبول است که خانواده هاي با بضاعت آتني که به پلوپونز رفته بودند و در آنجا به راحتي و دور از خطر بربرها ( وحشي ها !! ) زندگي مي کردند ، جان و مال خود را بخطر بياندازند و به آتن مراجعت کنند تا در آنجا به قتل برسند و اموالشان به يغما برود و نواميسشان به دست ايرانيان برسد ؟

    اين را هم خود يونانيان مي نويسند و مي گويند قبل از اينکه ايرانيان از آتن مراجعت کنند عده اي از سکنه شهر آتن به خانههاي خود در آن شهر برگشتند . ذکر کلمه « خانه » در تاريخ گواهي مي دهد که حداقل تمامي آتن به دست خشايارشا ويران نشده بود وگرنه خانه اي باقي نمانده بود تا اينکه مردم بابضاعت آتن در آن سکونت کنند .

    "" وقتي وحشيان ( ! ) وارد آتيک شدند ، ديده بان ورود آن ها را به اطلاع آتن رسانيد و آنگاه که ارتش وحشيان به آتن نزديک گرديد ، شهر تخليه شده بود ، اما يک پادگان قوي در شهر وجود داشت و سربازان آن پادگان بر سرايرانيان سنگ باريدند و مانع از اين شدند که به ديوار آتن نزديک گردند و ارتش ايران چند روز مقابل آتن متوقف شد و نتوانست وارد شهر شود مگر بعد از اينکه آخرين سرباز مدافع ديوار شهر به قتل رسيد . انگاه ايرانيان وارد شهر شدند و خشايار پادشاه در عمارت مجلس سنا منزل کرد و ارتش او به معبد آکروپل رفت و تمام فقرايي را که به آن معبد پناهنده شده بودند به قتل رسانيد و آنگاه ايرانيان معبد آکروپل را مورد تاراج قرار دادند و هرچه داراي ارزش بود و نظيرش در دنيا وجود نداشت آتش زدند . چند روز بعد خشايارشا گفت يونانيان آزاد هستند که به آتن برگردند و به معبد آکروپل بروند و در آنجا براي آتنه الهه آن معبد قرباني کنند و علت صدور آن فرمان اين بود که خشايارشا خوابي ديد و از چپاول و سوزانيدن و ويران کردن معبد آکروپل پشيمان شد !! ""

    اين نوشته هرودوت تقريبا صد سال بعد از مرگ او به نظر اسکندر مقدوني رسيد و چون در آن موقع معبد آکروپل ويران بود ، آن جوان مقدوني يقين حاصل کرد که ايرانيان معبد آکروپل را آتش زدند و ويران کردند و براي اينکه انتقام بگيرد کاخ پارسه ( تخت جمشيد ) را بعد از اينکه مورد يغما قرار داد آتش زد و ويران کرد و به جرات مي توان گفت که اگر هرودوت اين نوشته را نمي نوشت کاخ پارسه در فارس سوزانيده نمي شد . در اين که معبد آکروپل از طرف خشايارشا مورد تاراج قرار گرفت ترديدي وجود ندارد و خشايارشا به سبک قوانين جنگ در آن زمان تصاحب اشياي گرانبهاي آن معبد را حق خود مي دانست ولي آن معبد را نسوزانيد و ويران نکرد .

    هرودوت باز هم از روي غرض نوشته است که جنگ آتن ، دو مرخله داشته يکي جنگ براي عبور از ديوار شهر و ديگري جنگ براي تصرف معبد آکروپل . دو جنگ اخير بيست روز طول کشيده و مدت بيست روز ارتش پنج ميليوني ( ايران با يک مشت افراد بي بضاعت که نتوانسته بودند از آتن بروند و در معبد آکروپل مجتمع شدند پيکار مي کردند و بعد از غلبه تمام مدافعين را قتل عام نمودند ( ! ) .

    « پلوتارک » هم که با هرودوت پنج قرن فاصله زماني داشته و ناگزير روايات مربوط به ورود ارتش ايران را به آتن از مورخين يوناني بخصوص هرودوت گرفته جنگ آکروپل را بيست روز ذکر مي کند و آدمي متحير مي شود که چگونه يک ارتش بزرگ پنج ميليوني مدت بيست شبانه روز مقابل معبد آکروپل معطل شده و نتوانسته بر يک مشت افراد بي بضاعت و بي اسلحه که در آن معبد بودند غلبه نمايد . حتي اگر معبد آکروپل يک پادگان قوي براي دفاع داشت باز در ظرف مدت کوتاهي و شايد يک روز آن پادگان از پا در ي آمد و اگر قبول کنيم که ارتش عظيم خشايارشا مدت بيست روز مقابل آکروپل در داخل شهر آتن معطل شد آيا دليل بر اين نيست که پادشاه ايران نخواست اقدامي بکند که سبب ويراني آن معبد بزرگ و زيبا گردد ؟؟

    هرودوت نتوانسته مراجعت آتني ها را به آن شهر انکار کند و تصديق نموده که خشايارشا به مردم شهر تامين داد و آنها به آتن مراجعت کردند . خشايارشا آکروپل را ويران نکرد ولي دو مجسمه از آن خارج نمو.د و به ايران برد که در کاخ پارسه ( تخت جمشيد ) نصب نمود و هر دو مجسمه از زمامداران سابق آتن بود . يکي به اسم « هارموويوس » و ديگري به اسم « آريستو گيتون » و آن دو مجسمه را با مفرغ ساخته بودند و آنقدر از لحاظ هنري زيبا بودند که خشايارشا نتوانست از آنها بگذرد و هر دو را به ايران برد و آن دو مجسمه تا پايان سلطنت هخامنشيان در کاخ پارسه ( تخت جمشيد ) بود و بعد از اينکه اسکندر ايران را اشغال کرد آن دو مجسمه را از آن کاخ خارج کرد و به يونان فرستاد تا اينکه در کاخ آکروپل نصب شود . امروز اين دو مجسمه هست ، ولي مجسمه هاي اصلي نيست و نمي دانيم مجسمه هاي اصلي که از ايران به آکروپل برگردانيده شد گرفتار چه سرنوشتي شدند . دو مجسمه اي که امروز ديده مي شود کپي است يعني آنها را از دو مجسمه اصلي کپي کردند .

    هرودوت مي گويد در حالي که خشايارشا معبد آکروپل را محاصره کرده بود و با مدافعين آن معبد مي جنگيد ، جنگ دريايي سالاميس در گرفت . اين نکته غير از جنگ بيست روزه معبد آکروپل صحت دارد و هنگامي که خشايارشا در آتن بود بين نيروي دريايي يونان و ايران در نزديکي جزيره سالاميس جنگ در گرفت .


    دلايل شکست ايرانيان از يونان

    اولا قشون ايران رزم آزموده و ورزيده نبود ، چون به استثناي ده هزار نفر سپاه جاويدان ، باقي سپاه را از ممالک تابعه جمع کرده و بطرف يونان اعزام کرده بودند و هرچند پارسي ها ، مادي ها و پارتي ها که اکثريت اهالي ايران زمين را تشکيل مي دادند تيراندازان ماهر و قابلي بودند ولي در مقابل اسلحه يونانيها که کاملتر و محکمتر بود نمي توانستند نتيجه مطلوبي از مهارت خود بگيرند .

    بعلاوه بايد در نظر گرفت که سواره نظام ايران که به جلگه هاي وسيع ايران عادت کرده بودند ، در ممالک کوهستاني يونان و معبرهاي تنگ آن نمي توانست به پياده نظام اکتفا کند ، ثانيا در قشون ايران آن حرارت و از خودگذشتگي که يونانيها ابراز مي کردند نبود زيرا يونانيها در خانه خود مي جنگيدند و فتح يا شکست به مسئله اي حياتي براي آنها بشمار مي رفت ولي فتح قشون ايران بعلت اينکه از ملل تابعه اجنبي تشکيل شده بود ، موجب دوام تابعيت قشون مي شد و به عکس در صورت شکست ، اميد اختلاص آنها را از قيد تابعيت دربرداشت ، بنابراين حس وطن خواهي يونانيها را به فداکاري و از جان گذشتگي وا مي داشت و به عکس در قشون ايران عده اي از افراد قشون را که متشکل از ملل اجنبي بود با چوب و شلاق به ميدان جنگ آوردند .

  7. #27
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    9- اردشير اول و خشايارشاي دوم





    اردشير اول پسر خشايارشا در سال 464 ق.م ، که يونايان او را درازدست مي ناميدند به تخت شاهي نشست و قريب به 41 سال حکومت کرد . در طي اين مدت بجز يکي دو مورد اتفاق مهمي روي نداد . در ابتداي سلطنت اردشير ، ويشتاسب پسر خشايارشا ، با مردم باختر همدست شد و مدعي سلطنت شد وليکن بعد از دو جنگ مغلوب و نابود شد . اردشير همچنين شورش مصر را سرکوب کرد . علت اين شورش مجدد را رفتار بد هخامنش ، والي مصر مي دانند . اردشير همچنين با يونانيان معاهده کيمون را منعقد کرد که بموجب اين معاهده ، يونانيان آسياي صغير در امور داخلي ، بکلي مختار شدند و ايران قبول کرد در امور داخلي آنها دخالت نکند و فقط کشتي هاي تجاري ايران حق داشته باشند به بنادر يونان بروند . در زمان او تميستوکل به دربار ايران آمد تا اردشير را در امور يونان تحريک کند ، ولي موفق نشد .

    بعد از مرگ اردشير ( 424 ق. م ) يگانه فرزندش خشايارشاي دوم به تخت شاهي جلوس نمود دوران حکومت وي بسيار کوتاه بود زيرا مورد حمايت طبقه نجبا و اشراف کشور واقع نشد و معزول گرديد

  8. #28
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    10- پریساتیس ( پروشات )





    خشایار دوم و سوکدیانوس


    روزی که اردشیر دراز دست در بهستون ( بیستون ) در فصل بهار زندگی را بدرود گفت هجده ( 18 ) پسر داشت که به گفته مورخین یونانی هفده نفر از آنها از زنان غیر رسمی او بودند و تنها یک پسر از زن شرعی او بود که خشایار نامیده می شد . خشایار پس از مرگ =در بر تخت نشست و موسوم به خشایار دوم شد و خواست که تاج سلطنت بر سر گذارد ولی بدلیل پیشرفت پاییز مقرر شد که در فصل بهار تاجگذاری کند . روزی که خشایاردوم در تخت جمشید تاجگذاری کرد از هفده برادرش سوگند وفاداری خواست و آنها سوگند یاد کردند که به او وفادار بمانند . پانزده روز پس از زمانی که خشایار دوم تاجگذاری کرد یکی از برادرانش بنام سوکدیانوس ( سغدیانوس ) دختر زیبایی را ربود و بعد از اینکه منظور خود را حاصل نمود دختر را رها کرد پدر و مادر دختر نزد خشایار دوم آمده و جریان را بازگو کردند ، خشایار دوم ، سوکدیانوس را اضهار کرد ولی وی از آمدن امتناع کرد و گفته زن و مرد محقق شد ، پس از آن سوکدیانوس برادرانش را برای اینکه بر شاه بشورند تحریک کرد و قرار شد که شاه را از بین ببرند اما اخوس گفت با موبد بزرگ چه کنیم ؟ سوکدیانوس گفت او را نیز خواهیم کشت ! ( خشایار دوم با کمک های موبد بزرگ بر تخت نشسته بود ) آنها قرار گذاشتند که در شب جشن سده خشایار دوم را بکشند ، در جشن آتش در دوره هخامنشیان برای تفریح لباس ها را تغییر می دادند ( چیزی شبیه به بالماسکه و یا کارناوال امروزی ) سوکدیانوس گفت در آن شب که خشایار لباسش را تغییر می دهد شناخته نمی شود و یکی از ما با لباس مبدل به او نزدیک می شویم و او را می کشیم .

    در آن شب هنگامی که وقت پریدن از روی آتش رسید خود سوکدیانوس خشایار را به گوشه ای رساند و کشت ، در همان شب سوکدیانوس با عده ای از افراد خود به خانه موبد بزرگ رفت و به عنوان اینکه خشایار دوم احضارش کرده او را از خانه خارج کرد و کشت و شبانه جسدش را خاک کرد تا کسی از ماجرا بویی نبرد ، روز بعد جارچی ها در شهرها جار زدند که شب گذشته خشایار دوم کشته شده و بجای او سوکدیانوس پادشاه می شود بطور کلی خشایار دوم چهل و پنج روز سلطنت کرد . یک ماه پس از اینکه برادران سوکدیانوس به حوزه های حکومت خود مراجعه کردند سوکدیانوس سه تن از آنها به نامهای سردس و براکتس و اودا یا اوتا را احضار کرد . پس از اینکه در میان روز غذا صرف شد سر میز غذا ( بعد از اتمام غذا ) سوکدیانوس اشاره ای کرد و بعد چند تن وارد شدند و برادران سوکدیانوس را دستگیر کرده بیرون بردند و سپس آن سه را کور کردند . خبر کور کردن سه برادر به اطلاع برادران دیگر نیز رسید و اخوس ( حکمران هیرکانیا = گرگان امروزی ) بر زندگی خود ترسید . اخوس که از جان خود بیمناک شده بود و بعلاوه بر زر حیز ترین ایالت ایران حکم می راند در صدد برآمد که سایر برادران را بر عیله سوکدیانوس بشوراند . او به آتروپاتن رفت و با برادرش تیر کشت حکمران آتروپاتن موافقت کرد که سوکدیانوس را از بین ببرند اخوس و برادرش به آتشکده چیچست رفته و موافقت آتشکده را جلب کردند و بعد موافقت آتشکده تخت سلیمان هم بدست آمد سپس آتشکده ری و آتشکده فارس هم موافقت خود را با اینکه اخوس در صدر فرماندهی گروهی که باید با سوکدیانوس بجنگد را اعلام داشتند و پس از آن آتشکده بلخ هم موافقت خود را اعلام کرد .

    اخوس که به انتخاب برادران و آتشکده ها فرمانده جنگ شده بود زنی داشت بنام پریساتیس یا پروشات که یکی از زنهای بنام تاریخ ایران است و فرماندهی عملی جنکگ را وی بر عهده داشت ، وی اولین زنی است که در جنگ در ارابه جای گرفت و مثل زنهای ماقبل تاریخ با کمان تیر اندازی می کرد و اولین زنی است که به قول دی نون برای سرش پنجاه تالان طلا تعیین کردند . گزنفون مورخ و سردار یونانی که از افسران مزدور یونانی در ارتش کوروش صغیر ، برادر اردشیر دوم بود پریساتیس را می ستاید و او را از زنهای بزرگ جهان می داند . یکی از چیزهایی کهنشان می دهد پریساتیس در فرماندهی جنگ لایق بود این بود که اجازه نداد سپاهیانش ( سپاهیان اخوس ) در جنگ منظم با سوکدیانوس روبرو شوند و شیوه جنگ و گریز را برای جنگ انتخاب کرد که سپاه قدرتمند سوکدیانوس را در یک نقطه متمرکز نکند ؛ شیوه وی این گونه بود که هر یک از برادران از ایالت خود به سمت پایتخت راه می افتند تا سوکدیانوس مجبور شود لشگرش را به دوازده قسمت تقسیم کند ، در آن هنگام سوکدیانوس در گی یا همان جی در کنار زاینده رود ( در استان اصفهان امروزی ) بسر می برد و از یهودیان کشاورز آنجا طلب سرباز کرد . می دانیم که کوروش پس از فتح بابل عده ای از یهودیان را به این ناحیه آورد و به آنها زمین داد که کشاورزی کنند و آنها در کنار شهر گی در زمینی که به یوده موسوم شد سکنی گزیدند مورخان اسلامی بعدها این قسمت را یهودیه نامیدند . بهرحال سوکدیانوس از یهودیان سرباز خواست و ارمیشه پیشوای روحانی آنها به حضور او آمد و وی به شاه گفت چون ما سالهاست که کشاورزی می کنیم و فنون جنگ نمی دانیم من می توانم خدمتی به شاه کنم و با علم سحر و جادو پریساتیس ( پروشات ) را از راه دور از بین ببرم ولی برای اینکار شاهنشاه باید مدت شصت روز به من فرصت دهی چراکه برای کشتن او من باید شصت روز دانشم را بکار ببندم و نتیجه در روز شصتم معلوم می شود او برای اینکه سوکدیانوس از او نخواهد بقیه برادرانش را از بین ببرد گفت من نمی توانم کسی که مسئول و فرمانده جای خاصی است از بین ببرم به همین دلیل نمی توانم اخوس یا دیگر برادرانت را از بین ببرم ولی می توانم پریساتیس را که زن اخوس است و عملا فرمانده است از بین ببرم چراکه او فرمانده واقعی نیست و سربازان از اخوس دستور می گیرند . بدین ترتیب قرار شد که ارمیشه با سحر و جادو پریساتیس را از بین ببرد


    کشته شدن سوکدیانوس و تاجگذاری اخوس


    در هر حال وقتی قیام اخوس و برادران او قوت گرفت ، آتشکده ها که دیدند مبارزه علیه سوکدیانوس از مرحله حرف و بحث گذشته و وارد مرحله جدی شده ، کمال مساعدت را با شورشیان کردند . می دانیم که اداره کردن یک جبهه بزرگ جنگ که در آن سربازان جنگ و گریز بکنند و به اصطلاح امروزی مبادرت به جنگ های پارتیزانی بنمایند مشکل است . پریساتیس زن اخوس مراقب پیکارها در تمام ایران بود و می کوشید که اقدامات جنگی برادران شوهر را هماهنگ کند .

    همانطور که می دانیم در زمان داریوش بزرگ که نحوه اداره ایالات تثبیت شد در هر ایالت دو حکمران وجود داشت یکی حکمران که وظیفه اجرا کردن دستورات مرکز و کارهایی از این قبیل داشت و دیگری حاکم پادگان بود . در زمان جنگ برادران با هم ، بعضی از پادگان ها مقابل قشون حاکم پایداری کردند ولی در بعضی دیگر از پا درآمدند یا اینکه صلاح خود را در عدم مقاومت دیدند ، روسای قشون در ولایات می فهمیدند که سلطنت سوکدیانوس قابل دوام نیست و بعد از اینکه می فهمیدند حکمران قصد دارد با کمک برادران خود بر او بشورد ترک مقاومت می کردند اما در بعضی نقاط بین قشون شورشی و پادگان محلی جنگی مخوف در می گرفت از جمله پادگان آتروپاتن را می توان نام برد بر اثر همین مقاومت که حاکم پادگان آتروپاتن بنام کاوا انجام داد و بدستور پریساتیس شاویدون که حکمران آتروپاتن بود موظف شد که به محاصره ادامه داده و به جنگ با سوکدیانوس ملحق نشود . پادگان دیگری که مقابل شورشیان مقاومت کرد پادگان پارتوا ( پارت ) بود ، پریساتیس همان دستور را به حکمرات پارتوا داد و گفت به محاصره ادامه دهد و به جنگ نیاید .

    قشون هایی که پریساتیس هدایت می کرد از قسمت های مختلف ایران به راه افتاد و در هر نقطه که مقاومتی دید آن را از بین برد تا به گی ( اصفهان ) رسید .تمام ارتش سوکدیانوس غیر از آنچه در ایالات و ولایات ، از بین رفت ، در گی متمرکز شدو خود سوکدیانوس نیز آنجا بود .در آغاز ماه دوم تابستان سال 423 ق.م پریساتیس در منطقه آپادیس کنار رودخانه زاینده رود اتراق کرد .پریساتیس دو روز کنار رودخانه بود و وقتی سوکدیانوس اقدامی برای حمله نکرد خود پریساتیس حمله را آغاز کرد . قبل از اینکه سوکدیانوس از گی حرکن کند و به آپادیس بیاید ، اورمیشه را احضار کرد و گفت می دانم که هنوز شصت روز که تواز من مهلت خواستی منقضی نشده ولی اگر پریساتیس را امروز یا فردا از بین ببری بهتر بود چون من نمی خواهم با یک زن بجنگم !

    بهرحال جنگ آغاز شد و ارابه های سوکدیانوس به سوی سپاه پریساتیس حرکت کردند و بلافاصله پریساتیس گفت که سواره نظامش جلوی حمله آنها را بگیرند . در همان موقع که پیادگان سوکدیانوس در عقب ارابه ها به حرکت درآمدند پریساتیس هم در قلب و جناح چپ خود پیادگان را به حرکت درآورد و بزودی دو سپاه به هم رسیدند . پریساتیس سوار بر اسب به همه جا سرکشی می کرد و با حضورخود سربازانش را تشجیع می نمود . پریساتیس وقتی دید ارابه ها بر نیروی سواره او برتری دارند و ان قریب است که سواره نظامش نابود شوند متوصل به حیله شد و به چند سوار گفت که مقابل ارابه سواران فریاد بزند که سوکدیانوس کشته شده و جنگ شما دیگر فایده ای ندارد . این حیله چون در قسمت راست نتیجه داد در سمت چپ هم که خود سوکدیانوس حضور نداشت بکار رفت و نتیجه داد پریساتیس وقتی دید که حیله اش نتیجه داده تصمیم گرفت دست به حیله ای دیگر بزند و خطاب به پیادگان سمت راست گفت پادشاه شما کشته شده و شما دیگر مواجبی دریافت نمی کنید ولی اگر به سپاه اخوس ملحق شوید هم مواجب خود را دریافت می کنید و هم انعام می گیرید . این حیله هم چنانچه نوشته اند موثر واقع شد و سربازان جناح راست سوکدیانوس به سپاه اخوس پیوستند البته علت این بود که آنمها می دانستند پس از مرگ سوکدیانوس بی شک اخوس پادشاه می شود و اگر به سپاه او ملحق نشوند بزودی از ارتش اخراج خواهند شد بهرحال چنانچه دیدیم جناح راست سوکدیانوس به اخوس پیوست . پس از اینکه جناح راست سپاه سوکدیانوس به سپاه اخوس پیوست پریساتیس که سپاه مقابل را فاقد جناحین دید نیروی ذخیره خود را وارد جنگ کرده و سپاه سوکدیانوس را محاصه کرد و به این ترتیب جناح چپ سوکدیانوس نیز متلاشی شد بعد از آن ارابه ها جنگ را بی فایده دیدند و دست از نبرد کشیدند و به این ترتیب برای سوکدیانوس جز قلب سپاه چیزی باقی نماند . پریساتیس که تمام قدرت خود را برای نابودی سوکدیانوس بکار بسته بود و سپاه او را محاصره کرده بود سوکدیانوس را دستگیر کرد و بدین شکل جنگ خاتمه یافت .پریساتیس بلافاصله دستور داد که گلوی سوکدیانوس را ببرند و او را به چیزی بستند و از مقابل لشکر سوکدیانوس بگذرانند به این شکل باقی سپاه سوکدیانوس نیز سست گردیده و دست از جنگ کشید .

    پریساتیس پنج روز در آپادیس توقف کرد البته روز بعد از جنگ اخوس به اصفهان رفت و منتظر پریساتیس بود بهرحال کتزیاس که بر اثر اقامت متمادی در ایران بظاهر بهتر از تاریخ هخامنشیان اطلاع داشته می نویسد چون مادر اخوس یک کنیز بابلی بود لذا اخوس بعد از غلبه بر برادرش اسم خود را داریوش گذاشت و چون قبل از او یک داریوش سلطنت کرده بود خود را داریوش دوم خواند کتزیاس توضیح نداده چه رابطه ای بین نام داریوش و یک کنیز بابلی وجود داردگویا در نوشته کتزیاس راجع به مادر اخوس چیزی از قلم افتادهو در نتیجه رابطه نام داریوش با مادر اخوس که یک کنیز بود از بین رفته . اخوس در گی ( اصفهان ) خود را داریوش دوم خوند و سلطنتش را اعلام کرد و چون سلاطین ایران پس از ساخته شدن پرسپولیس در آنجا تاجگذاری می کردند اخوس در بهار 422 ق.م و در اولین روز بهار در پرسپولیس تاجگذاری کرد و از بین پنج آتشکده بزرگ موبد برگ نیز انتخاب شد .

    پادشاهي اخوس يا شهرياري پريساتيس

    داريوش دوم ( اخوس ) پسر اردشير دراز دست به ظاهر پادشاه ايران بود ولي در عمل پريساتيس ( پروشات ) سلطنت مي كرد . وي اولين كسي است كه در ايران يك واحد سپاهي از زن ها بوجود آورد و به آنها لباس نظامي پوشانيد و پس از او نيز تا انقراض هخامنشيان ديگر كسي چنين كاري انجام نداد البته بايد توجه داشت كه گيرشمن فرانسوي كشف كرده كه در ادوار ما قبل از تاريخ زنان زمامداران ايران بودند و سپاهي از زنان داشتند اما در دوران تاريخي پريساتيس اولين زني است كه چنين كاري كرده . وي بدون ترديد از نوادر روزگار بود و با وجود تعنه ها و نيش هايي كه مورخين يوناني همواره به ايرانيان مي گيرند در هيچ يك ار تاريخ هاي آنها پروشات را از لحاظ اخلاقي مورد ايراد قرار ندادند وي براستي زني سلحشور و فرمانده جنگي لايقي بود اما به هيچ وجه استعداد زمامداري و اصلاح امور را نداشت و صفاتي چون كوروش كبير به هيچ وجه در او ديده نمي شد در نتيجه براي بهبود زندگي ايرانيان كاري نكرد و تنها به فكر اين بود كه لباس هاي گرانبها بپوشد و بر ارابه هاي زرين سوار شود و شكوه خود را به ديگران نشان دهد . دي نون پريساتيس را به هنگام سواري بر اسب چنان توصيف كرده كه گويي از الهه هاست . . پريساتيس هرگاه فكر مي كرد سزاي كسي قتل است بدون اطلاع دادن به اخوس دستور قتل را صادر مي كرد و جلاد در حضور وي امر را اجرا مي كرد و پريساتيس هرگز از اين صحنه ها متاثر نمي شد .

    يكي از برادران اخوس كه برادر تني وي بود موسوم به آرسيت بود وي در روز تاجگذاري داريوش دوم در كاخ هاي پارسه ( تخت جمشيد ) سوگند وفاداري ياد كرد تعهد تمكين نمود . آرسيت از سوي پادشاه جديد به شهرباني ( ساتراپي ) كل سوريه منصوب گرديد . آرسيت هم يك سال در سوريه شهرباني كرد اما در سال بعد سپاهي گرد آري كرد كه جمعي از آنان مزدوران يوناني بودند و پس از آن خود را شاه ايران خواند ، پريساتيس سريعا با ارتش خود راه سوريه را در پيش گرفت و گويي با دادن پول و وعده و بعيد مزدوران يوناني را از سپاه آرسيت جدا كرده و در جنگ بزرگي كه نزديكي دمشق انجام شد آرسيت را شكست داد و بدون اينكه به اخوس اطلاع دهد دستور داد زنده زنده پوست آرسيت را مقابل چشم وي بكنند !

    پيشتر گفتيم كه اردشير دراز دست با دور انديشي خود قرارداد صلحي بين ايران و يونان امضا كرد اما پريساتيس بخاطر موضوعي كه حتي دو كودك با هم نزاع نمي كنند صلح را بر هم زد ، اين موضوع از اين قرار بود كه هنگامي كه پروشات در سوريه بسر مي برد از عطر قبرسي خوشش آمد و دستور داد عين آن عطر را در ايران توليد كنند اما به او گفتند اين عطر بجز در قبرس در هيچ جاي ديگر بدست نمي آيد چراكه اين عطر تنها از سايش گل بدست نم آيد و ملحقاتي به آن اضافه مي گردد كه از اسرار عطرسايان قبرسي است . اما طبق قرارداد صلح ايران و يونان قبرس جزو ساتراپ هاي يوناني بشمار مي رفت و افراد آن تبعه يونان بودند . پروشات امر كرد بروند و سه نفر از عطرسايان قبرس را از آنجا به حضور وي بياورند . امر وي انجام شد و سه عطر ساي قبرسي به حضور وي آورده شد ، پروشات پرسيد چگونه اين عطر را بدست مي آوريد ؟ آنها گفتند عصاره چند گل را با هم مخلوط كرده و سپس استاد آنها چيزي به آن مي افزايد كه ما نمي دانيم . پروشات امر كرد استاد را به حضورش بياورند ولي استاد حاضر نشد به حضور پريساتيس برسد چراكه مي دانست در صورت رفتن بايد راز خويش را فاش سازد ، حاكم يوناني قبرس نيز اجازه بردن استاد را به پيك هاي پروشات نداد . پريساتيس كه غرورش جريحه دار شده بود بالشكري كه براي جنگ با آرسيت به سوريه آورده بود و نيروي دريايي ايران كه در آسياي صغير متمركز بود به قبرس حمله ور شد و براحتي قبرس را اشغال كرد و استاد را به حضور خواست از او راز عطر را پرسيد و استاد تنها حاضر شد در گوش پروشات نام ماده را فاش كند و به پروشات گفت سولفات مس .

    پس از اين پروشات امر كرد كه حاكم يوناني قبرس را به قتل برسانند و مثل هميشه حكم وي اجرا شد ، پساز اين كار پروشات بدون اينكه به كسي آزار برساند از قبرس مراجعت نمود . اما اين كار باعث شد صلح ايران و يونان بر هم خورد !!! تسالي ها آتني ها و اسپارت ها با گرد آوري قشوني به ايالات ايران در آسياي صغير حمله ور شدند و آنها را اشغال كردند و آن شهر ها هم سر به شورش گذاشته به يونانيان گرويدند و يوناني ها پس از اشغال شهرهاي ايراني مثل پروشات حاكم آن را به قتل رسانيدند .

    گزنفون مي گويد وقتي ارتش يونان به آسياي صغير لشكر كشيد من كودكي ده ساله بودم اما آن قدر عقل داشتم كه بفهمم اين ارتش مي رود تا انتقام حاكم يوناني جزيره قبرس را بگيرد . گزنفون مي گويد ارتش يوناني تنها موفق به كشتن دو تن از حاكمان ايراني ايالات آسياي صغير شد اما توسيديد مي نويسد كه آنها چهارتن را به قتل رساندند .

    اما با آغاز زمستان يوناني ها دست از پيشروي گرفتند و پريساتيس سريعا دستور داد پادگان هاي قسمتي از ولايات ايران سربازاني را به آذربايجان بفرستند تا بعد از ذوب برف ها سريعا عازم يونان شوند . گزنفون مي نويسد پنجاه هزار سرباز پياده و سوار از پادگان هاي ولايات ايران به اذربايجان فرستاده شد و پنجاه هزار سرباز از ارتش تحت السلاح ايران كه در پايتخت بود به سربازان مزبور ملحق گرديد . قسمت اعظم ارابه هاي جنگي ايران به آذربايجان فرستاده شد . قشوني مشتمل بر يكصد هزار سرباز سوار و پياده غير از ارابه هاي جنگي و منجنيق ها و برج هاي متحرك تشكيل شد و همين كه برف ها ذوب شد پريساتيس ارتش خود را به سوي مغرب حركت داد تا زود تر به يونانيان برساند همين امر باعث شد پريساتيس يك روز زود تر از يونانيان به پل رودخانه هاليس ( قزل ايرماق ) برساند و لشكر خود را از پل به ساحل غربي كشانيد و دو سپاه براي كسب اطلاع از هم جاسوساني به سپاه هم فرستادند اما اين جاسوسان در بين راه به هم رسيدند و چون سربازان يوناني از هوپ ليت ها بودنمد براحتي سربازان ايراني را كه نه خفتان داشتند نه زره كشتند و دو تن از آنها را سير كردند و به نزد كوليوس فرمانده سپاه يونان بردند .


    كتزياس كه اين واقعه را مي نويسد بيان مي كند ::


    كوليوس پرسيد شماره سربازان سپاه شما چقدر است ؟

    سربازها گفتند :: شماره گروهان ما صد نفر است .

    كوليوس گفت :: شماره گروهان شما را نپرسيدم بلكه پرسيدم كه شماره سربازان سپاه شما چقدر است ؟

    سربازان گفتند :: ما اطلاعي نداريم

    كوليوس امر كرد تخت تازيانه را بياورند . يكي از سربازان ايراني را دور كردند و ديگري را به تخت بستند كوليوس از او پرسيد مي گويي شماره سربازان سپاه ايران چقدر است ؟

    سرباز گفت من اطلاعي ندارم فقط مي دانم شماره گروهان ما صد نفر است .

    به امر كوليوس تازيانه بر پشت آن سرباز اسير زدند اما از دهان آن مرد نه صداي ناله بلند شد نه فريادي برخاست . بعد از بيست ضربه كوليوس دستور داد از زدن ضربه دست بردارند و از سرباز پرسيد : مگر تو درد را احساس نمي كني ؟ سرباز سر را تكان داد و بي حال روي تخت نهاد . بدستور كوليوس آن قدر سرباز را زدند كه خود كوليوس خسته شد پس از آن ديدند سرباز كه موسوم بود به پاد از دهكده راگس ار هوش رفته و شب جان سپرد . بعد از سرباز اول سرباز دوم را تازيانه زدند كتزياس نام سرباز دوم را ننوشته اما گفته او نيز از دادن اطلاع امتناع كرد .بهر حال آن شب نه پروشات از سپاه يونان اطلاعي بدست آورد نه سپاه يونان از ايران . اما يك نكته لازم بذكر است و آن اينكه كوليوس پيش از آنكه عازم جنگ با ايران شود به معبد دلفي رفت و از غيب گوي معبد پرسيدكه از خدايان سوال كنيد آيا مر در جنگ پيروز خواهند كرد ؟ غيب گوي معبد دلفي گفت بله ، مشروط بر اينكه در آب نباشد ! كوليوس گفت من هرگز در آب نمي جنگم براي اينكه در دريا نمي جنكم و آنجا كه كوليوس مي جنگيد فقط يك رودخانه بود اما آب نبود و سپاه ها در آب نمي جنگيد .

    جنگ آغاز شد و ارابه هاي ايران سريعا به سمت منجنيق هاي يوناني حمله ور شدند بهرحال در وسط ميدان قبرستاني از ارابه ها ايجاد شده بود و سمت راست يونان يعني جناح چپ ايران سپاه دشمن را مي شكافت و تقريبا در حال دور زدن سپاه يونان بودند . كوليوس در جناح راست خود سربازها را بكار نبرد اما پروشات به نيروي چپ خود فرمان حمله داد و ايراني ها به جناح راست يونان حمله ور شدند . در حالي كه صداي شيهه اسب ها و داد و فرياد جنگجويان به گوش مي رسيد ناگهان صداي دگري به گوش رسيد كه صدايي غير از صداي انسان يا حيوان بود . در حالي كه آن صدا شنيده شد اسبها در دو جبهه ايرانيان و يونانيان هيجاني غير عادي از خود بروز دادند و پرندگان زيادي در آسمان پديدار گشت كه مشخص است از چيزي مي گريختند ناگهان جنگجويان احساس كردند نمي توانند بروي زمين بايستند و به زمين مي خوردند مانند اسبها . در همان حال انبوهي از غبار از زمين بر خاست و به طرف اسمان رفت و ناگهان سيلي از آب به جبهه ايرانيان داخل شد و به سوي يونانيان روانه گشت . بر اثر آن زلزله كه در تاريخ آسياي صغير يكي از شديدترين آنهاست بعضي از كوهها فرو ريخت و زمين طوري موج برداشت كه بستر رود هاليس تغيير مسير داده و آب در امتداد مغرب به حركت در امد . دي نون نوشته مدت زلزله چند ساعت بود اما آن اغراق است چراكه اگر چنين بود نه اسياي صغير بلكه قسمتي از آسياي غربي براي هميشه از بين مي رفت . بهرحال مي توان گفت يونانيان شكست خوردند و پيش بيني غيب گوي معبد دلفي به حقيقت پيوست !!!


    پريساتيس ، پادشاهي آرسيكاس و كينه توزي كوروش

    پريساتيس كه نمي توانست ببيند استاتيرا ملكه ايران است ، پسرش كوروش را تحريك كرد كه به بهانه اي از ليدي به پايتخت مراجعت كند و اردشير دوم را از سلطنت بركنار كند و خود بر تخت شاهي نشيند .

    كوروش پس از رسيدن به پايتخت با سيصد سرباز يوناني خود كه از نوع هوپليت بودند ، اجازه حضور از شاه گرفتند و دو روز پس از رسيدن به پايتخت عازم كاخ سلطنتي شدند . در جلو كاخ سلطنتي ، گارد جاويد شاه ، جلو سربازان كوروش را گرفت ، چراكه هيچ كسي اجازه نداشت با سرباز وارد كاخ شود . كوروش كه چنين انتظاري داشت از قبل به سربازان گفت كه اگر جلو ورود شما به كاخ را گرفتند شما بيرون كاخ منتظر فرمان من باشيد و پس از شنيدن صداي من خودتان را سريعا به من رسانيد و هركه را كه جلو شما را مي گرفت از ميان برداريد ، وقتي به من رسيديد فرمان جديد را خواهم داد . قبل از اينكه كوروش وارد كاخ شود يكي از سربازان جاويد جلو رفته و از او خواست كه شمشيرش را به او واگذارد ، كوروش خشمگين شد و از دادن شمشير به او خودداري كرد و او را به طرفي پرتاب كرد . اين فرياد به گوش اردشير دوم ( آرسيكاس ) و يكي از سرداران او به اسم « تيسافرنس » كه در حضور پادشاه بود رسيد .

    هر دو متوجه اتفاق نا معقولي شدند ، همين كه كوروش به بارگاه رسيد ، سريعا شمشير خود را از غلاف كشيد و به سمت آرسيكاس دويد ، آرسيكاس هم به سمت عقب بارگاه رفت اما آنجا دري براي خروج وجود نداشت ، آرسيكاس برگشت و تيسافرنس را در حال كشمكش با كوروش ديد . كوروش ناحيه سر آسيب ديد و فريادي كشيد به محض بلند شدن فرياد تيسافرنس همان سربازي كه قصد گرفتن شمشير كوروش را داشت سريعا به بارگاه آمده و تيسافرنس را در حال نبرد با كوروش ديد . آن دو با كمك هم شمشير كوروش را از او گرفتند و او را به اتاقي بردند كه آرسيكاس در مورد او تصميم گيري كند . در راه كوروش بارها فرياد كشيد و سربازان خود را فرا خواند اما صداي او به آنها نرسيد .

    اردشير دوم گفت كه كوروش را زنداني كنند ولي پريساتيس وساطت كرد و آن قدر اردشير را در فشار گذاشت تا وي موافقت كرد كه كوروش آزاد شود و به حوزه حكمراني خود باز گردد . حتي مردي مثل گزنفون كه براي كوروش احترام زيادي قائل است اين عمل آرسيكاس را عملي اشتباه مي داند چون وقتي كوروش مغلوب شد و به زندان افتاد نسبت به آرسيكاس كينه پيدا كرد و از آن پس يگانه هدف كوروش خلع اردشير دوم ( آرسيكاس ) از پادشاهي بود . كوروش براي اينكه اردشير دوم را از سلطنت خلع كند اول درصدد برآمد با يونانيان وارد مذاكره شود و با يك ارتش قوي متشكل از سربازان خود و سربازان يوناني به جنگ اردشير دوم برود ، ولي يونانيان نخواستند كه با كوروش همدست شوند چون نفعي در آن كار نداشتند . پيمان صلح بين ايران و يونان چنانكه ديديم تازه منعقد شده بود و طلاي ايران با ادامه صلح همچنان به يونان ارسال مي شد .

    كوروش علاوه بر حكمراني ليدي ، حكمراني « كاپادوكي » يكي ديگر از كشورهاي آسياي صغير را داشت . او مالياتي را كه از اين دو كشور مي گرفت . ديگر براي اردشير دوم نفرستاد و متوسل به دفع الوقت شد . كوروش پياده نظام يوناني را برجسته ترين پياده نظام جهان مي دانست و درصدد برآمد كه پيادگان يوناني را اجير نمايد و با آن به جنگ آرسيكاس برود . دي نون مورخ معروف يوناني مي گويد كه در يونان هيچ كس به درجه افسري نمي رسيد مگر اينكه حكماي يونان و موزه ها ( خدايان هفت هنر ) را بشناسد و تاريخ يونان را بداند و بتواند قسمتي از اشعار « ايلياد » هومر را از حفظ بخواند . اما سربازان يوناني بيسواد بودند و بهندرت بين آنها با سواد پيدا ميشد .

    كوروش بيست هزار و به روايتي پانزده هزار و به نوشته گزنفون سيزده هزار افسرو سرباز يوناني را براي جنگ با برادرش اجير كرد و تمام آنها از لحاظ نظاي به واحدهاي صد نفري و آنگاه سيصد نفري و سپس نهصد نفري تقسيم شدند و تمام آنها هرروز تمرين و راه پيمايي مي كردند . كوروش نمي دانست در چه زماني بايد رهسپار جنگ با برادر شود و از تاريخ برخورد دو سپاه هم مطلع نبود اما مطمئن بود با سپاهي كه جمع آوري كرده هركجا و هر زماني كه با سپاه آرسيكاس روبرو شود او را شكست خواهد داد . واقعه جنگ كوروش با برادرش به تفصيل در تواريخ يوناني ذكر شده است . اين بدان علت است كه توانسته اند فرصتي بدست بياورند كه ايرانيان را تحقير نمايند . اما چنانچه خواهيم ديد ارتش يوناني شكست خواهد خورد ، و ده هزار تن از سربازان يوناني به وطن خود باز گشتند كه معروف به بازگشت ده هزار نفري است . همين بازگشت ده هزار نفر باعث اين همه بالندگي آنها شده .

  9. #29
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    11- جنگ دو برادر




    قبل از اينكه به شرح راه پيمايي سپاه كوروش و جنگ او با برادرش اردشير دوم بپردازيم ذكر دو نكته ضروري است :

    نخست اينكه مورخين يوناني نوشته اند كه فقط يونانياني كه ساكن كشور آركادي بودند به سمت سرباز مزدوز وارد خدمت ايران مي شدند ، در صورتي كه تناسب ملل يوناني در سپاه كوروش نشان مي دهد كه عده اي از سربازان مزبور ، اسپارتي بودند يعني همان ملتي كه تعصب وطن پرستي آنها از تمامي ملل يونان بيشتر بود و كوروش فرماندهي سپاه خود را هم به يك اسپارتي به نام « كلركوس » يا « كلثارخوس » داد .

    دو ديگر آنكه در سپاه كوروش نه فقط سربازان مزدور يوناني ، بلكه سربازان ملل آسياي صغير و بخصوص سربازان ليدي هم خدمت مي كردند و پروفسور بارن انگليسي مي گويد كه چهار هزار سرباز محلي ، يعني سربازان ملل آسياي صغير در سپاه كوروش خدمت مي كردند .

    كوروش دو ماه قبل از فصل بهار سال 401 ق.م از ليدي به قصد جنگ حركت كرد تا در بهار به ايران برسد . گزنفون نيز شرح سفر وي را به تفصيل بيان كرده . كوروش قصد داشت قبل از جنگ با ايران بابل را اشغال كند تا سپاه خود را تقويت كند اما قبل از اينكه سپاه كوروش به شهر كوناخا برسد ، سپاه اردشير دوم به رهبري تيسافرنس جلوي كوروش را گرفت . به گفته گزنفون وقتي دو سپاه به يكديگر رسيدند 31 روز از بهار 401 ق.م گذشته بود . بعلت اينكه چيزي به انتهاي روز نمانده بود جنگ به روز بعد موكول شد ، هر دو سپاه در مغرب رود فرات ( ساحل راست رودخانه ) بودند و اين موضوع ثابت مي كرد كه سپاه اردشير دوم از نزديك شدن سپاه كوروش اطلاع داشته و از ساحل شرقي فرات خود را به ساحل غربي رسانيد كه بتواند جلوي ارتش كوروش را بگيرد .

    گزنفون مي نويسد كه يونانيان به فرمان كلركوس حمله را شروع كردند و همين كه حمله آنها شروع شد ،‌اردشير دوم كه سوار بر ارابه بود گريخت . ساير مورخين يوناني هم كه جنگ كوناخا را از دريچه چشم گزنفون ديده اند ، همين موضوع را تكرار كرده اند . قبول اين روايت به دو دليل مشكل است : نخست آنكه در جنگ ها ، گارد جاويد متشكل از ده هزار سرباز پياده و سواره و ارابه ران پادشاه ايران را در بر مي گرفت و يك حصار جاندار اطراف پادشاه ايران را در بر مي گرفت . دوم آنكه ارتش ايران به رهبري تيسافرنس فاتح جنگ شد ، آيا قابل قبول است كه فرمانده كل يك ارتش فاتح بگريزد ؟ البته بعيد نيست كه تيسافرنس كه مسئول اداره جنگ بود از اردشير خواسته باشد مكان خود را به محل امن تري تغيير دهد .

    گزنفون مي گويد وقتي كلركوس فرمان حمله سواران را صادر كرد ، خود كوروش با سواران رفت و سواران به گارد جاويدان حمله ور شدند . همين نوشته نيز روايت فرار اردشير دوم را تكذيب مي كند ، چراكه اگر او گريخته بود در جنگ حضور نداشت كه مورد خمله قرار گيرد !!! رفتن كوروش با سواران هم علت ديگري است كه اردشير در ميدان بوده و مي خواسته ، خود ، اردشير را به قتل رسانده و يا دستگير كند .

    كوروش كه با سوارانش به گارد جاويد حمله ور شده بود كشته شد و پس از كشته شدن او ، سربازان يوناني كه در ارتش وي خدمت مي كردند ، مراجعت نمودند اما نه از راهي كه آمده بودند بلكه از راه شمال بين النهرين و اين بازگشت همانيست كه در تاريخ به بازگشت ده هزار نفري است ، يوناني ها اين بازگشت را دليل بر ضعف پادشاه ايران دانسته اند و مي گويند اگر او قدرت داشت اجازه بازگشت به آن ده هزار نفر نمي داد !!! اما مورخين يوناني اين نكته را ناگفته گذاشتند كه آن ده هزار نفر مايل بودند كه وارد خدمت اردشير دوم شوند ولي پادشاه ايران نپذيرفت و گفت كه احتياج به خدمت آنها ندارد چراكه تمام سربازان ليدي كه در ارتش كوروش بودند پس از كشته شدن او ، وارد ارتش ايران شدند .

    بيست و چهار قرن از كشته شدن كوروش صغير و مراجعت ده هزار يوناني از ايران نمي گذرد و در اين مدت دو هزار و چهارصد ساله در تاريخ يونان ، تا آنجا كه مربوط به ايران مي شود ، هيچ واقعه اي به اندازه واقعه مراجعت اين ده هزار نفر با اهميت تلقي نشده است .

  10. #30
    پروفشنال taraneh_2002's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    یه حا میشینیم دیگه
    پست ها
    550

    پيش فرض هخامنشیان

    12- سغديان ، داريوش دوم و اردشير دوم




    پس از خشايارشا ي دوم پسر اردشير بنام سغديان به حکومت پرداخت ، ولي فقط از ماه آوريل تا دسامبر 424 ق . م سلطنت کرد و سپس نجيب زادگاني که در راس هيات حاکمه بودند يکي ديگر از پسران اردشير بنام داريوش دوم را بسلطنت رساندند . کليه حوادث داخلي و خارجي دوران سلطنت داريوش دوم گواهي مي دهد که حکومت هخامنشيان رو به ضعف و سستي نهاده بود .

    بعد از داريوش پسرش اردشير دوم به تخت نشست ( 464 - 360 ق . م ) يونانيها وي را مِنمون که به معناي با حافظه است لقب دادند. وي قيام برادرش ، کوروش صغير را فرونشاند و برضد دولت اسپارت که به کوروش صغير کمک کرده بود ، به تقويت آتن پرداخت . اردشير دوم به مصر نيز لشکر کشيد و در زمان او امپراطوري ايران دستخوش اختلافات داخلي و سرکشي واليها و امراي استقلال طلب گرديد

  11. این کاربر از taraneh_2002 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •