تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 212 اولاول 12345671353103 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #21
    پروفشنال justmp3's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    021 Forever
    پست ها
    925

    پيش فرض


  2. این کاربر از justmp3 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #22
    آخر فروم باز S@eid's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    2,939

    12

    بستنی

    پسر بچه ای وارد يک بستنی فروشی شد و پشت ميزی نشست. پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد.
    پسر بچه پرسيد: يک بستنی ميوه ای چند است؟ پيشخدمت پاسخ داد: پنجاه سنت. پسر بچه دستش را
    در جيبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسيد : يک بستنی ساده چند است؟ در همين
    حال تعدادی از مشتريان در اتتظار ميز خالی بودند. پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد : 35 سنت. پسر دوباره
    سکه هايش را شمرد و گفت: لطفا يک بستنی ساده. پيشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
    پسرک نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پيشخدمت بازگشت، از آنچه ديد حيرت کرد
    . آنجا در کنار ظرف خالی بستنی دو سکه پنج سنتی و پنج سکه يک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پيشخدمت

    موفق باشید

  4. این کاربر از S@eid بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #23
    حـــــرفـه ای Mehdi_Best's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    6,105

    پيش فرض

    سلام به دوستان عزيز
    عليرغم اينكه اكثر تاپيكها و پستهاي انجمن آموزنده و جالب است، اما بدون اغراق مي گويم كه اين بهترين تاپيكي بوده كه تا به حال ديده ام. در تاپيكهاي ديگر مطالب به درد بخوري بوده است كه دانش كامپيوتري ما را افزايش داده، اما اين تاپيك پر از درس هاي زندگي است كه اگر با دقت بيشتري روي آنها تمركز كنيم مي تواند كمك شاياني در طول زندگيمان باشد.
    از saye عزيز هم به خاطر ايجاد اين تاپيك تشكر مي كنم.
    من هم يك داستان زيبا نقل مي كنم. البته متاسفانه به طور كامل يادم نيست ولي خلاصه شده اش را مي نويسم.

    يك دكتر روانشناسي بود كه هر كس مشكلات روحي و رواني داشت به مطب ايشان مراجعه مي كرد و ايشان با تبحر خاصي بيماران را مداوا مي كرد و آوازه اش در همه شهر پيچيده بود.
    يك روز يك بيماري به مطب اين دكتر آمد كه از نظر روحي به شدت دچار مشكل بود. دكتر بعد از كمي صحبت به ايشان گفت در همين خياباني كه مطب من هست، يك تئاتري موجود هست كه يك دلقك برنامه هاي شاد و خيلي جالبي اجرا مي كند. معمولا بيماراني كه به من مراجعه مي كنند و مشكل روحي شديدي دارند را به آنجا ارجاع مي دهم و توصيه مي كنم به ديدن برنامه هاي آن دلقك بروند و هميشه هم اين توصيه كارگشا بوده و تاثير بسيار خوبي روي بيماران من دارد. شما هم لطف كنيد به ديدن تئاتر مذكور رفته و از برنامه هاي شاد آن دلقك استفاده كرده تا مشكلات روحي تان حل شود.
    بيمار در جواب گفت: آقاي دكتر من همان دلقكي هستم كه در آن تئاتر برنامه اجرا مي كنم.

    هميشه هستند آدم هايي كه در ظاهر شاد و خوشحال به نظر مي رسند و گويا هيچ مشكلي در زندگي ندارند، غافل از اينكه داراي مشكلات فراواني هستند اما نه تنها اجازه نمي دهند ديگران به آن مشكلات واقف شوند، بلكه با رفتارشان باعث از بين رفتن ناراحتي و مشكلات ديگران نيز مي شوند.

  6. 3 کاربر از Mehdi_Best بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    پروفشنال justmp3's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    021 Forever
    پست ها
    925

    پيش فرض

    به به مهدی جان تاپیک را نورانی کردی رفیق

    خوب یک داستانه دیگه:



    موفق باشید

  8. این کاربر از justmp3 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #25
    Banned Kolubive's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Dangerzoneِ
    پست ها
    779

    پيش فرض

    مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند

    زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است

    او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است ، همان پول گلدان ساده را مي گيري؟

    فروشنده گفت: من هنرمندم .

    قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است

  10. 3 کاربر از Kolubive بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    Banned Kolubive's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Dangerzoneِ
    پست ها
    779

    پيش فرض

    مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت
    در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
    آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
    مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني
    مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي
    و درد و رنج وجود داشته باشد؟
    مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت
    به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
    مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف
    با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت
    مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند
    مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
    من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم
    مشتري با اعتراض گفت
    پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
    "آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند
    مشتري گفت دقيقا همين است
    خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!
    براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد

  12. 3 کاربر از Kolubive بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Soshiant's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2005
    محل سكونت
    روی شونه راستت
    پست ها
    372

    12

    این داستانو قبلا توی یک تاپیک دیگه گذاشتم
    این جا هم میذارم راستی دسته همگی درد نکنه

    -------------------------------------------------------
    ((کرگدن ها هم عاشق می شوند))
    كرگدن گفت:نه امکان ندارد کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند
    دم جنبانک گفت : اما پشته تو می خارد لایچین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تورا بخاراند یکی بایدحشره های تو را بردارد
    كرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من میگویند پوست کلفت
    دم جنبانک گفت اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست
    كرگدن گفت ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم
    دم جنبانک گفت : اين كه امكان ندارد ، همه قلب دارند
    كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمي بينم .
    دم جنبانک گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمي كني ، قلبت را نمي بيني . ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك داري
    كرگدن گفت: نه ، من قلب نازك ندارم ، من حتما يك قلب كلفت دارم.
    دم جنبانک گفت :نه ، تو حتما يك قلب نازك داري چون به جاي اين كه دم جنبانک را بترساني ، به جاي اينكه لگدش كني ، به جاي اينكه دهن گشاد و گنده ات را باز كني و آن را بخوري ، داري با او حرف مي زني.
    كرگدن گفت: خوب اين يعني چي ؟
    دم جنبانک گفت :وقتي يك كرگدن پوست كلفت ، يك قلب نازك دارد يعني چي ؟ يعني اينكه مي تواند عاشق بشود
    كرگدن گفت: اينها كه مي گويي ، يعني چي؟
    دم جنبانک گفت :يعني .... بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ....
    كرگدن چيزي نگفت . يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت . فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد
    اما دم جنبانک پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند
    كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد
    كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد
    كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولو ي پشتم را بخوري؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم ايت نياز است ، من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري . يعني احساس رضايت مي كني ، اما دوست داشتن از اين مهمتر است .
    كرگدن نفهميد كه دم جنبانک چه مي گويد .
    روزها گذشت ، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست و هر روز پشتش را مي خاراند و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت .
    يك روز كرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اين كه دم جنبانک اي پشتش را مي خاراند ، احساس خوبي دارد ، براي يك كرگدن كافي است ؟
    دم جنبانک گفت : نه كافي نيست
    كرگدن گفتك درست است كافي نيست . چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم . راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم
    دم جنبانک چرخي زد و پرواز كرد و چرخي زد و آواز خواند ، جلوي چشم هاي كرگدن
    كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد . اما سير نشد . كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند . با خودش گفت : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين . وقتي كرگدن به اينجا رسيد ، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.
    كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزيزم من قلبم را ديدم . همان قلب نازكم را كه مي گفتي ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چكار كنم؟
    دم جنبانک برگشت و اشكهاي كرگدن را ديد آمد و روي سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز ، تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري
    كرگدن گفت: راستي اينكه كرگدني دوست دارد ، دم جنبانک اي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ، قلبش از چشمش مي افتد ، يعني چي؟ دم جنبانک گفت : يعني اينكه كرگدن ها هم عاشق مي شوند.
    كرگدن گفت : عاشق يعني چه؟
    دم جنبانک گفت :يعني كسي كه قلبش از چشمش مي چكد.
    كرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد . اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند ، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.
    كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد ، يك روز حتما قلبش تمام مي شود .
    آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:

    من كه اصلا قلب نداشتم ، حالا كه دم جنبانک به من قلب داد، چه عيبي دارد ، بگذار تمام قلبم را براي او بريزم

  14. 3 کاربر از Soshiant بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    پروفشنال justmp3's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    021 Forever
    پست ها
    925

    پيش فرض

    من از این خیلی خوشم اومده شما چطور؟!


  16. 2 کاربر از justmp3 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض روانشناسی نوجوانان

    يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.

    روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما
    می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»

    بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟

    بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»

    و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.

  18. 5 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه FX64 Dual Core's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    446

    پيش فرض

    با سلام

    داستان هاي جالبي بودن , يك داستان هم از روزنامه همشهري
    -----------------------------------------------------------------------
    توهم
    مسير را به راننده گفت و سوار شد. خسته بود و كمي هم سردرد داشت. سردردي كه هر لحظه شديدتر مي شد, بدتر از اون افكار مزاحمي بود كه آزارش مي داد. زير چشمي به راننده نگاه كرد. ظاهر راننده به نظرش خيلي مشكوك بود. چرا همان اول متوجه نشده بود, مسير هم برايش ناآشنا بود. كاش سوار نمي شد. عرق سردي به تنش نشسته بود نمي دانست چه كار بايد بكند؟ احساس مي كرد كه ماشين خالي است و از مسافرهاي پشتي هيچ خبري نيست. بايد كاري مي كرد. نفسش را در سينه حبس كرد و دستش را به طرف دستگيره برد.
    كمي بعد اتومبيل با ترمز كشداري ايستاد. راننده و مسافران سراسيمه خود را بالاي سر او رساندند كه بيهوش كف خيابان افتاده بود و هيچ كس علت كارش را نمي دانست. تلفن همراه زن مدام زنگ مي خورد و آن طرف خط مادر نگراني بود كه با صدايي گرفته به شوهرش مي گفت: جواب نمي ده. نمي دونم قرصاش رو خورده يا نه ؟؟

    موفق باشيد.
    Last edited by FX64 Dual Core; 26-01-2006 at 20:21.

  20. 2 کاربر از FX64 Dual Core بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •